معرفت به رجال الغیب (اولیاء الله پنهان)

در معرفت حضرت وجه الله دوران امام انس و جان محمد بن الحسن المهدي صاحب عصر و زمان (منه السلام)

معرفت به رجال الغیب (اولیاء الله پنهان)

پستتوسط najm111 » شنبه آپريل 22, 2023 5:14 pm

بسم الله الرحمان الرحیم
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2080
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

معرفت به رجال الغیب و استمداد از ایشان

پستتوسط najm111 » شنبه آپريل 22, 2023 5:27 pm

1 - رجال الغيب از خادمان ناحيه مقدسه هستند

2- در معرفي رجال الغيب:
رجال الغیب به دلیل این که مستقیما حقایق را شهود می کنند، بدون این که دچار اشتباه شوند، معانی و حقیقت صورت های معانی را ادراک می کنند. آنها صاحب کشف هستند و هر صاحب کشفی نیز از آنها استفاده می کند و رجال الغیب هستند که اخبار اصحاب کشف و مؤمنان خالص را در جهان منتشر می کنند و احوال آنها را به جماعتی که اهلیتش را دارند می شناسانند. به این دلیل آنها به منزله وزراء و مأمورین امام زمان (منه السلام) هستند که به رفع حوائج معنوی و الهی مردم قیام می کنند. اما نه به گونه ای که شناخته شوند و دیگران آنها را بشناسند.

3 - آنقدر اهميت دارند كه در دعاى عمل استفتاح (معروف به عمل ام داوود)
بعد نماز مخصوص در نیمه ماه رجب منقول از امام صادق علیه السّلام
بعد از صلوات بر محمد و آل محمّد صلّى اللّه علیه و اله، بر اوصیاء، سعداء، شهدا و ائمه هدى علیهم السّلام صلوات فرستاده
و چنین می فرماید:
«اللّهم صلّ على الأبدال و الأوتاد و السّیّاح و العبّاد و المخلصین و الزّهاد و اهل الجّد و الاجتهاد...»
«خدایا!بر ابدال و اوتاد و سیاحین و بندگان شایسته و مخلصین و زاهدان و اهل کوشش و اجتهاد درود فرست.»
كه با صلوات بر ايشان در ان عمل استفتاح نتيجه گرفتن آن عمل را از خداوند مي خواهيم

اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلَى الاَْبْدالِ وَالاَْوْتادِ وَالسُّيّاحِ وَالْعُبّادِ وَالُْمخْلِصينَ وَالزُّهّادِ وَاَهْلِ الجِدِّ وَالاِْجْتِهادِ، وَاخْصُصْ مُحَمَّدًا وَاَهْلَ بَيْتِهِ بِاَفْضَلِ صَلَواتِكَ وَاَجْزَلِ كَراماتِكَ، وَبَلِّغْ رُوحَهُ وَ جَسَدَهُ مِنّي تَحِيَّةً وَسَلامًا، وَزِدْهُ فَضْلًا وَشَرَفًا وَكَرَمًا، حَتّى تُبَلِّغَهُ اَعْلى دَرَجاتِ اَهْلِ الشَّرَفِ مِنَ النَّبِيّينَ وَالْمُرْسَلينَ وَالاَْفاضِلِ الْمُقَرَّبينَ

4- در دعاى حضرت امام رضا (عليه السلام) كه براى امام زمان و نزديكان و كارگزارانش هست
و در كتاب اخر جمعه كامل امده است حضرت رضا مفصلا در دو صفحه آنها را توصيف كرده و به آنها دعا كرده اند
از اللهم وشركاؤوه في امره..... تا آخر دعا
و فقره ارغواني شرح فداکاری آنهاست در راه مسير حق كه اينها چطوري به اين مرتبه رسيدند
(جهت الگو و نیز کسانی که آرزو دارند از خادمان ناحیه مقدسه شوند)

وقتي مي خواهيد دعاى براى رجال الغيب راكه از رساله آخر جمعه نقل شده بخوانيد = چون در ادامه صلوات بر حضرت و فرزندانشان است فلذا مقدمتا اول اينطور دعا كنيد:
اللهم صل على مولانا صاحب الأمر والعصر و الزمان محمد بن الحسن القائم بأمر الله اللهم وصل على ولاة عهده والأئمة من بعده
اللهم وشركاؤه في امره...تا آخر دعاء

Image
Image

ترجمه:
بارخدایا و ( هم چنین یاران او) که در امر (قیام) او شریکند و یاری کنندگان او بر طاعتت هس_تند، (آن) کسانی که آنان را دژ (مس_تحکم) او و سلاح (برنده)اش و پناهگاه و (مایه) انس_ش گرداندی، (همان) کسانی که (به خاطر یاری او) از اهل و فرزندان (خود) بریدند،
و از وطن (و دیار خود) کنده شدند، و بسترهای (گرم) و نرم را ترک گفتند (و) داد و ستدهایشان را کنار گذاشتند، و به معیشت دنیویشان زیان رساندند، و بدون این که از شهرشان غایب گردند (دیگر) در محافل و انجمن هایشان دیده نشدند، و با اشخاص غریبه که آنان را در کار (قیام)شان کمک می کردند هم پیمان شده و با نزدیکانی که آنان را از قصد و همتشان باز می داشتند به مخالفت برخاستند، و پس از ( مدت ها) پشت کردن و جدایی در روزگارشان گرد هم آمدند، و پیوندهایی که آنان را با نعمت های زوال پذیر و زودگذر دنیا مربوط می ساخت را قطع کردند،


خداوندا آنان را در حفظ و امان خویش و در سایه حمایتت قرار بده، و شر و گرفتاری هر فردی از خلقت که قصد دشمنی با آنان دارد را از آنان برطرف کن، و به واسطه دعا و نیایش به درگاهت، کفایت و یاریت و تقویت و تأیید و نصرتت را نسبت به آنان افزایش ده، آن چنان یاری که به وسیله اش آنان را بر طاعت و فرمان برداریت یاری نمایی.و به حق (و به پاس حرمت) آنان (اندیشه و نقشه) باطل هرکس که اراده خاموش کردن نور (هدایت) تو را دارد نابود گردان، و بر محمد و خاندان پاکش درود و رحمت فرست، و به واسطه وجود مبارکشان تمام آفاق و اکناف و بلاد و سرزمین ها را از قسط و عدل و رحمت و فضل (خویش) لبریز کن، وبر حسب (و به اندازه) بزرگواری و جود و بخششت و به همان گونه (و همان اندازه) که بر بندگان برپا کننده قسط و عدل احسان و تفضل می کنی (خدمت) آنان را سپاس گزاری (و قدردانی) کن، و (به اندازه ای) از ثواب و پاداش خویش برایشان ذخیره فرما که به واسطه آن درجات و مراتبشان را بالا ببری، (زیرا) مسلماً تو هر چه را بخواهی انجام می دهی و به هرچه اراده کنی حکم می فرمایی، (این دعاها را) استجابت فرما ای پروردگار (و صاحب اختیار) جهان ها و جهانیان.

هـ -
معرفي رجال الغيب از نظر محيي الدين عربي
برخی صفات آنها به شرح ذیل است:
۱. آنها اهل خشوع اند و آهسته سخن می گویند. زیرا در همه حالات تجلی رحمان بر آنها غلبه دارد «و خشعت الاصوات للرحمن فلا تسمع الا همسا؛ و صداها در مقابل خدای رحمان خاشع می گردد و جز صدایی آهسته نمی شنوی» (طه، ایه ۱۰۸)

۲. اینها از چشم مردمان پنهان هستند و تنها حق است که آنها را می شناسد. و حق شاهد آنهاست و در زمین و آسمان – از دید و شناخت دیگران – نهانند.

۳. آنها فقط خدای سبحان را می خوانند.

۴. مصداق آیه شریفه هستند: «و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما؛ و بندگان خدای رحمان کسانی اند که روی زمین به نرمی گام برمی دارند و چون نادانان ایشان را طرف خطاب قرار دهند با ملایمت پاسخ می دهند» (فرقان، آیه ۶۳)

۵. روش آنها حیاء است، به حدی که از کسی که در هنگام سخن، صدایش بلند می شود و رگ گردنش از غضب باد می کند تعجب می کنند. دلیل این تعجب این است که حال جذبه چنان بر آنها غلبه دارد که تصور می کنند که این تجلی که موجب خشوع و حیاء می شود برای همگان حاصل است.
آنها وقتی می بینند که قرآن دستور صریح داده است که صدای خود را در نزد پیامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) بالا نبرید: «یا ایها الذین آمنوا لا ترفعوا اصواتکم فوق صوت النبی و لا تجهروا له بالقول کجهر بعضکم لبعض ان تحبط اعمالکم و انتم لا تشعرون؛ ای مؤمنان، صدایتان را بلندتر از صدای پیامبر مکنید و همچنان که گروهی از شما با گروهی دیگر بلند سخن می گویید، با او با صدای بلند سخن مگویید، مبادا بی آن که بدانید کرده هایتان تباه شود» (حجرات، آیه ۲)
وقتی چنین است که ما از بالا بردن صدای خود بر صدای پیامبر اکرم(ص) نهی شده ایم که این موجب تباهی کردار ما می شود، حال وقتی که معظم له پیامبر خدا و مبلغ دستورات الهی است پایین آوردن صدا در هنگام شنیدن قرآن و خواندن دعا از تأکید بیشتری برخوردار است و این مقام رجال الغیب است که عالم را در محضر خداوند دانند و همواره صدایشان آهسته است و رعایت ادب و خشوع را در محضر الهی می کنند. زیرا آنها به این آیه قرآن ایمان دارند که: «الم یعلم بان الله یری؛ مگر ندانسته که خدا می بیند» (علق، آیه ۱۴)
آن کس که می داند که همواره در منظر و مأوای الهی است جز حیاء و خشوع و سخن بر اساس آداب چه رفتاری دارد؟ و رجال الغیب در نهایت حیاء و خشوع و رعایت آداب و سخن گفتن بسنده هستند.

۶. رجال الغیب در مقابل رجال الظاهر قرار دارند.
رجال الظاهر، مردان الهی هستند که کمر به امر الهی بسته اند و در ظاهر و باطن به خدا دعوت می کنند. اما رجال الغیب نیز دو ظهور دارند.

الف) مردان الهی که در عالم ارواح سیر می کنند و فقط برای خداوند متعال ظاهرند و فقط خداوند متعال و امام کامل آنها را می شناسند آنها از دیدگان غالب مخلوقات پنهان هستند.

ب) مردان الهی که در عالم شهادت جولان می دهند و در عالم اعلی ظاهرند. پس در مجموع رجال غیب ظهور دارند. اما از عامه مردم پنهانند.
(توضیح:يكي از نحوه بنهان بودن برخي از رجال الغيب پنهان بودن در شخص ظاهري است
كه بسياري ممكن است او را بشناسند ولى به اين مراتب و حرفها نمى شناسند
لازمه رجال الغيب بودن ناگاه غايب بودن نيست)


۷. رجال الغیب به دلیل این که مستقیما حقایق را از قطب عالم حضرت صاحب الأمر شهود می کنند، بدون این که دچار اشتباه شوند، معانی و حقیقت صورت های معانی را ادراک می کنند. آنها صاحب کشف هستند و هر صاحب کشفی نیز از آنها استفاده می کند و رجال الغیب هستند که اخبار اصحاب کشف و مؤمنان خالص را در جهان منتشر می کنند و احوال آنها را به جماعتی که اهلیتش را دارند می شناسانند. به این دلیل آنها به منزله وزراء و مأمورین امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) هستند که به رفع حوائج معنوی و الهی مردم قیام می کنند.
اما نه به گونه ای که شناخته شوند و دیگران آنها را بشناسند]
از فتوحات المکیه، ابن عربی، ج ۲، ص ۱۲ – ۱۱ ؛ ج ۳، ص ۳۳۸ – ۳۲۱

بدانکه جمعی از بندگان خاص خدایند که از وسائط فیض به عالم هستند که به عالم ، فیض می رسانند و در السن و افواه ( زبانها و دهانها ) آنها را « رجال الغیب » می دانند و هر روز را از ماه عربی در اطراف سیر نمایند چون کسی شروع به شغلی یا عملی یا سفری نمایند رو به آنها ( به سمت جهت مربوطه) کرده بگوید:

سلام و استمداد از رجال الغيب:  
السّلام عليكم يا رجال الغيب! ويا ذوات الأرواح المقدّسة المنوّرة المطهّرة، اغيثونى بغوثة، وانظرونى بنظرة، واجيبونى بدعوة، يا رقباء! ويا نقباء! ويا نجباء! ويا ابدال! ويا اوتاد! ويا خدام القطب! ويا أصحاب الغوث! اغيثونى بحُرمة سيّد المرسلين وخاتم النبيّين وامام المتقين، عليه الصّلاة والسّلام والتحيّة والاكرام، والائمّة المعصومين صلوات اللّه وسلامه عليهم اجمعين .

در ميان اهل ختومات معروف است كه رجال الغيب در هر روز ماه قمري در سمتي از كره زمين اجتماع دارند
ولذا براى استمداد از رجال الغيب به ان جهت سلام بر ايشان كرده و از ايشان استمداد مي كنند

در جهت: مابین مشرق و جنوب =روزهاى=> اول و نهم و هفدهم و بیست وپنجم
در جهت: مابین مغرب و جنوب =روزهاى=> دوم و دهم و هجدهم و بیست و ششم
در جهت: جنوب =روزهاى=> سوم و یازدهم و نوزدهم و بیست و هفتم
در جهت: مغرب =روزهاى=> چهارم و دوازدهم و بیستم و بیست و هشتم
در جهت: مابین غرب و شمال =روزهاى=> پنجم و سیزدهم و بیست ویکم وبیست ونهم
در جهت: مابین مشرق و شمال =روزهاى=> ششم و چهاردهم و بیست و دوم و سی ام
در جهت: مشرق =روزهاى=> هفتم و پانزدهم و و بیست و سوم
در جهت: شمال =روزهاى=> هشتم و شانزدهم و بیست وچهارم
ماه قمري

در تقاويم قديم نجومي هم جدولي با جهات هشتگانه به اسم رجال الغيب مي نوشتند

(فقره استمداد از رجال الغیب؛ رو به جهت مذکور خوانده شود)

مقام امام سجاد (علیه السلام) در مسجد سهله: محل اجتماع رجال الغيب
[/b]در برخی از تشرفات نقل شده که این مکان محل عبادت و اجتماع رجال الغیب (اولیاء الله پنهان) است

============

6- توضیح در مورد اولیا و کرامات و طبقات خادمان ناحیه مقدسه:

در مطالعه كتب احوال اهل معرفت و ولايت به سه دسته مطلب بر مي خوريم
يكي: بيوگرافي عمومي ايشان
دوم: احوالاتي كه شرح تلاشها و استقامتها و نگرشهاي ايشان است كه آموزندگي عمومي داشته و مي تواند مشوق و راهنماي رهروان مسير حق باشد
سوم: آيات الهي كه بوسيله ايشان ظاهر شده و كرامت و تكريم الهي براى ايشان است

مهمترين مطالب قسم دوم است و عمده توجه رهروان بايد به آنها معطوف شده و بر آنها متمركز شود
كه اينها نيز دو قسم است
يكي حالتها و نگرشهاى عمومي كه براى همه مفيد و قابل عمل و تبعيت است
ديگري حالتها و نگرشهاي خاص كه بايد با اشراف لازم مورد پذيرش و تبعيت قرار گيرد
چه اينكه عليرغم موفقيتهاى فروان اولياي صغار؛ اما چونكه معصوم و اكمل بشر نيستند
فلذا ممكن است در مواردي به سطح خودشان نارسايي داشته باشند
پس همه موارد قابل پيگيري نيست و آن مشرف رهرو است كه راهنمايي مي كند كه كدام موارد مناسب هر شخص است

اما دسته سوم كه بايد درباره مطالعه آنها دقت شود:به اين نكات؛
كه در درسهاى سطح ششم تبيين شده است

1- اين كرامات را كرامت خداوند بدانند كه بدست آن شخص ظاهر شده است و بر آن جهت ظهور آيت الهي آنرا متمركز شوند نه وسيله بروز كرامت
همچنانكه بزرگترين سوره قرآن بقره است كه مربوط به واقعه گاو بني اسرائيل است كه با دم لاشه مرده آن؛ جوان كشته شده زنده گرديد به اذن الهي
و اين تذكر است كه خداوند از هرجا بخواهد ايت و اعجاز خود را ظاهر مي كند چه سنك كعبه باشد يا آتش كوه طور يا دم گاو مرده
و اگر كسي خواست مدعي بشود با دم گاو مرده همقدر شده است نه بيشتر
ولذا خود اولياء الهي مدعي نيستند و آنرا چيز نمي بينند

2- هدف از اظهار اين آيات الهي توسط خداوند؛ توجه خلق به خداوند است
نه مشغول شدن به مخلوق؛
هرچند حرمت و احترام او لازم است

3- اين آيات الهي براى زمان يا مكان يا شخصي كه بر دست او ظاهر شده؛
كرامت و تكريمي از جانب خداوند محسوب مي شود

4- همه كمالات منحصر در اشخاصي كه كرامات بر دست آنها ظاهر شده نيست
چه اينكه تمام تشكيلات كارگزاران ناحيه مقدسه در هر زمان هستند و حضور داشته و فعالند
و امور عالم بر دستشان اجرا مي شود
اما اينها غالبشان مستور و پنهان هستند و كسي آنها را نمي شناسد يا به اين عناوين نمي شناسد
و عدد ايشان در هر زمان (برخلاف تصور شايع) معدود نبوده بلكه بسيار است
و ايشان چند طبقه اند

طبقه اول: كارگزاران خاص = 313 نفر
كه خود ايشان نيز چند مرتبه اند
مرتبه 300 نفر رجال الغيب كه (از طرف مولا منه السلام) كارگزاران ماموريتهاى مختلف هستند

مرتبه بالاتر 7 نفر معروف به ابدال سبعه كه (از طرف مولا منه السلام) متصدي امور هفت اقليم زمين هستند

مرتبه بالاتر 4 نفر معروف به اوتاد اربعه كه (از طرف مولا منه السلام) متولي جهات اربعه عالم هستند

مرتبه بالاتر 2 نفر كه (از طرف مولا منه السلام) ناظر به بُعد نزديك و بُعد دور جهان هستي مي باشند

طبقه دوم: كارگزاران عام = ده هزار نفر

طبقه سوم: كارگزاران هر نقطه = جناب محيي الدين عربي نقل كرده است در هر شهر و هر موضع مسكوني زمين (چه اهلش مؤمن بوده جه كافر)
يكنفر بطور پنهان در آن حضور دارد كه خداوند بوسيله او رحمت و نعمت خود را به اهل آنجا مي رساند و به او زنده اند و هر گاه برود از ميانشان همه هلاك مي شوند

مگر مواضع خاصه شياطين كه خالي از رحمت الهي است و بقاء اهلش از روي انظار (انظرني الى يوم الوقت المعلوم) است

5- با اين نگاه اجمالي
مي توان حدس زد كه چقدر خداوند مظهر آيات الهي دارد
و غالب ايشان مستورند و كسي به آن عناوين ايشان را نمي شناسد مگر بعضي و آن بعد وفاتشان
و هركه حقيقتا جزو اهل كرامت باشد؛ با ظاهر شدن امر او يا مهلت عمرش سر مي آيد، يا آن توفيقات در او كاسته و يا مفقود مي شود، و يا او را از توفيقات بيشتر محروم مي كند
فلذا كسي (به فرض كه واقعا شناخته باشد) با اظهار بي وقت، به آنها لطمه مي زند

6- و براي اينكه سطح طبقات بالاتر را كمي حدس بزنيد
نمونه اى مي گويم
كه مثل مرحوم نخودكي و مرحوم مجتهدي با همه توفيقات عظيمه (كه كتابهاى منتشره مقدار ناچيزي از آنست) اما با اين حال از طبقه سوم بوده اند
تو خود بخوان حديث مفصل از اين مجمل (درباره طبقه دوم و سوم)

فلذا مراتب عظمت الهي بسيار فراتر از آنچه تصور مي شود مي باشد
و ميدان توفيقات الهي بسيار بسيار وسيعتر از حد تصور عوام بلكه خواص مي باشد

7- و هر كه ناشناخته تر بماند و باشد رِندتر است و اين همان رندي است كه اهل معرفت در اشعارشان اشاره كرده اند
كه بسيار باشد كه نه تنها عامه ناس آنها را معمولي و از امور ساده عاجز مي دانند و خاطره دارند
بلكه حتى نزديكانشان آنهارا چنيين مي شناسند و امرشان بر آنها هم مكتوم است

في الأرض مجهولون و في السماء معروفون

8- و اينها تازه شمه اى از احوال بندگان درگاه حضرت ولايت كبرى منه السلام است
و مرتبت حضرتش فوق تصور است
و آنچه در مثل كتابهاي معتبر (مدينة المعاجز - اثبات الهداة - تفسير امام عسكري - الهداية الكبرى - مشارق الأنوار - صحيفة الأبرار وووو) بيان شده است
با همه عظمت اطراف و ابعادش
اما ذره بيمقداري است از خورشيد نورانيت آنها
و آنچه در احاديث از وقايع شرح شده غالبا آيات الهي است كه به لحاظ وجود منكري و يا مترددي براى رفع انكار و ترديدش ظاهر شده است
و كو تا برسد به آن ايات الهي كه به لحاظ اهل معرفت و كملين ظاهر شده است

9- و همه اينها جلوه اى از جلوات عظمت الهي است
و هيچگاه نبايد اين مجالي عظيمه (حضرات عليهم السلام) در عرض يا اينكه محدوده حقتعالى تصور شوند
كه فوق درك و تصور است

10- بنابراين
عليرغم اينكه اين كتابها مشحون است با شرح كرامات و موجب توجه مطالعه كننده مي شود
اما اهل معرفت به اين وقايع مشغول نبايد بشوند
جه برسد به اينكه تصور اشتباه كنند كه {رسيدن به كرامات، كمال است}
و بخواهد نفسشان به طمع اين امور بيافتد
و از حظوظ مادي بسوي حظوظ نفساني غير مادي برود
چون آن ولي الهي بعد فناي نفس خودبخود مورد عنايت واقع شده بي آنكه دنبال كند ولو كرامات از او ظاهر شده
اما اين شخص به شوق كرامات و مورد توجه بودنش و اعجاب نفس به داشتن كرامات؛ به فكر افتاده صاحب كرامت شود
خداوند توفيقات همه ما را مستمر فرموده و از توقف و انكار و تقصير و قصور و كمي همت و غفلت مصون بدارد

دقت شود:
آنجه در بيان مطالب قبلي آمد بطور مثال كه مرحوم نخودكي و مجتهدي از طبقه سوم و دوم هستند وهن شخصيت آنها نيست
جه اينكه شخصيت آنها فراتر از محتويات كتابهاى منتشره در احوالات ايشان است و آنها كه درست شناخته بودند آنها را احوالاتي از ايشان سراغ دارند كه در آن كتابها ذكر نشده و جندين برابر بزركترين كرامات و حالات منتشره است
و كمت مثال به ايشان توجه دادن عقول متحمله به وسعت مراتب كمال است
كه فكر نكند اكر شخصي توانست ناكهان ظاهر يا غايب شود يا مرده زنده كند بس اين امام زمان است و يا اين مرابت را مخصوص انبياء الوالعزم بداند
اين از غربت آنهاست كه اين كرامات تبديل به مشخصات مرتبه آنها شده است
و صرفا به اين مثالها اشاره شد براى توجه به عظمت مراتب ناشناخته
نه اينكه مراتب عاليه ايشان ناججيز بنداشته شود
هرجند از مشخصات عقول ضعيفه و محدود؛ قفل كردن روي اشخاص به عنوان بالاترين است
بس اكر بناشد كسي بالاترين نباشد و مربته بالاتري تصور شود بس ديكر او مهم نيست يا جيزي نيست يا معمولي است
و نكاهش عوض مي شود
براى همين است كه در تدبير نفوس به همين اكتفا مي شود كه
هر مطلبي را براى هر كسي نگويند و با نگفتن و كتمان هم ذهن او را از تحير و هم عقل او را از اشتباه و تقصير معروفت و رعايت حرمت حفظ مي كنند
اعاذنا الله جميعا من التقصير و الجهل و الإنكار و الجحود

سؤال:
یک سؤال هم در مورد مطلب عالیه ای فوق هست:
در طبقه کارگزاران خاص؛ 2 نفر (از طرف مولا منه السلام) ناظر به بُعد نزديك و بُعد دور جهان هستي مي باشند؛ (بُعد نزديك و بُعد دور جهان هستي) اشاره به چیست؟

جواب:
با كمي تامل سؤال مزبور نيز پاسخش واضح است
ارتباط طبقات به تقسيم بندي جغرافيايي:
1- تقسيم بندي بسيار جزئي: نقاط معموره كره زمين
2- تقسيم بندي جزئي: اقاليم سبعه جغرافيايي (كه در كتب جغرافياي قديم مناطقش معين است)
3- تقسيم بندي كلي: سمت هاى چهارگانه جنوب شرق غرب شمال كره زمين
4- تقسيم بندي بسيار كلي: مربوط به ابعاد فرو زميني و فرا زميني هستي كه شامل همه مراتب فروماده مثل دره و اتم و ووو شده همچنين شامل همه كهكشانها و عوالم نزديك و دور هستي مي گردد، تمام اينها در دو كلمه و دو عنوان ادنى (نزديك) و اقصى (دور) خلاصه شده و حاوي اجمالى ترين و وسيع ترين تقسيم بندي هستي مي باشد
اين توضيح براى فهم مطلب كافي است
اگر باز هم واضح نشد لازم نيست پيگيري كنيد
چون فهميدن اين مطالب براى همه الزامي نيست
و به اصطلاح: فهم واجب كفايي است!!
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2080
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: معرفت به رجال الغیب (اولیاء الله پنهان)

پستتوسط najm111 » سه شنبه آپريل 25, 2023 6:45 am

دیدار با خادمان ناحیه مقدسه:
مرحوم محمد علی جولای دزفولی
مرحوم میزا حسین کشیکپی

در کتاب اصحاب استجاره به مسجد سهله صفحه 123 تا 150


کتاب عمل استجاره:
دستور جامع عمل استجاره

به همراه:

کتاب اصحاب استجاره و مسجد سهله

Image
در معرفت فائزین به برکات استجاره و مسجد سهله
شمه ای از آثار و برکات عمل استجاره و مسجد سهله

از اين آدرس در يافت نماييد:
viewtopic.php?f=264&t=10653&p=53359&sid=6d23f98584ee3f2a6fbb5168e10b0d0d#p53359

=================

دیدار با خادمان ناحیه مقدسه:
حاج میرزا باقر و مرحوم غلامرضا تبریزی

http://www.aelaa.net/Ersaal/5/YaadeMawlaa094.pdf

================

دیدار با سرباز مولا: غبد الغفار خویی
http://www.aelaa.net/Ersaal/5/yaade%20m ... awlaa1.pdf

در اينجا نقل ديگرى از ماجراى عبدالغفار خوئى را نشر مى دهيم كه به روايت مرحوم حاج قدرت الله لطيفى از ارادتمندان ناحيه مقدسه و از اصحاب تشرفات؛ بلكه از راه يافتگان به بلاد مستوره خواص ناحيه مقدسه است،
در اين روايت؛ ضمن حاوي بودن كليات روايت مشهور؛ جزئيات بيشتري از وقايع را نيز دارد، كه ذيلا مى خوانيد:
واقعه در اواخر دوره قاجار بوده و عبدالغفار در مواجهه با نواصب كردستان؛ هشت نفرشان را كشته
و بعد همان وقت شبانه فرار می کند و می گوید: یا صاحب الزمان خودم را به شما می سپارم و لباسهای سربازی خودش را هم تعویض میکند و لباس کهنه تنش می کند و توی کوهها و بیابانها که می آمد و المستغاث بک یا صاحب الزمان می گفته،
ناگهان می بیند آقایی به او رسید و می گوید عبد الغفار چرا اینقدر ناراحتی؟ عبدالغفار مشكلش را عرض مى كند.
آقا می فرمایند: برو شیراز پیش آقا شیخ جعفر محلاتی ما سفارشت را به او می کنیم کار تو را اصلاح می کند.
شیخ جعفر محلاتی هم یکی از علماء بزرگ آن زمان بود که پدر مرحوم آشیخ بها الدین محلاتی که از مراجع تقلید بود و همین سال چهارم انقلاب به رحمت خدا رفت که در علی بن حمزه که یکی از اولادان حضرت موسی بن جعفر سلام الله علیه است طبق تاریخی که روی قبرش نوشته شده است او حدود ۶۰سال پیش به رحمت خدا رفته به هر حال آقا به او می فرمایند که
ناراحت نشو برو شیراز وقتی رفتی پیش آیت الله شیخ جعفر محلاتی ما سفارشت را به او می کنیم
او به خود می آید و می بیند که در شیراز است
و می پرسد که منزل آشیخ جعفر محلاتی کجاست؟ مردم نشانش می دهند.
شیخ جعفر هم شب خواب می بیند که حالا خواب بوده یا در عالم بیداری بوده اینها رو دیگه الان نمی شود در موردش بحث بکنیم حضرت به او سفارش می کنند که جوانی بنام عبدالغفار می آید پیش تو وقتی آمد از او کاملا پذیرایی کن
و یک حجره ای در مدرسه به او بده تا او شروع کند به درس خواندن و بی نهایت از او مراقبت کن.
توضيح: از اين روايت معلوم مى شود مهمان حجره طلبه شدن مربوط به قبل از مراجعه به مرحوم محلاتى است.
شیخ صبح مواظب بوده که ببیند او می آید؟ و یک وقت می بیند که آمد و سلام کرد و می گوید اسمم عبدالغفار است.
می گوید برای چه آمده ای؟
جریان را تعریف میکند.
شیخ به او می گوید:
سِرِّ تو باید مخفی باشد و فقط من بدانم و شما ،
در مدرسه یک حجره ای به او می دهند و شهریه ای هم برایش معین می کنند و به سبک طلاب در می آید کتاب درس هم به او می دهند و جامع المقدمات را و می گویند که: شروع کن به درس خواندن
عبدالغفار هم شروع می کند به درس خواندن .
این سرباز جوان شش سالی که آنجا درس می خوانده و یک کمی پیشرفت می کند به لحاظ علمی ،
یک شب خادم آنجا که پیرمردی بوده مریض می شود و حالت تردد (تكرر رفتن به دستشويى) پیدا می کند و خوابش نمی برد و می بیند که حجره عبدالغفار روشن است و نوری غیر عادی است و این نور چراغ نیست که روشن است
تا یک ساعت یا یک ساعت و نیم به اذان می شود و می بیند که عبدالغفار لباسش را پوشیده و آمد پشت در مدرسه
و خادم هم طبق برنامه هر شب درب را قفل کرده بود و عبدالغفار رفت بلافاصله خادم پشت سر او آمد
و می بیند که در قفل است و او نیست!
و متعجب می شود که موضوع چیست؟ و بعد هم نزدیکی های طلوع آفتاب می بیند که او آمد و رفت در حجره اش
و این موضوع سبب می شود که مسئله را پیگیری کند
و هر شب بعد از ساعت ۲ نیمه شب بلند می شده
و خادم می دیده که بله این برنامه هر شب اوست و می آید پشت در و با اینکه درها قفل است این می رود بیرون و بعد نزدیکی طلوع آفتاب می آید.
یک روز می آید در حجره اش و می گوید عبدالغفار کجا می روی شبها ؟
می گوید سبب سؤالت چیست؟
می گوید باید بگویی اگر نگویی فریاد می زنم و سرّ تو را برای همه طلاب فاش می کنم….
عبد الغفار می گوید: می گویم اما اگر این سرّ مرا به کسی بگویی بلا فاصله هم کور می شوی و بعدش هم معلوم نیست به چه سرنوشتی مبتلا شوی آنوقت خودت را باید ملامت کنی
می گوید: نه قول می دهم که به کسی نگویم می گوید ساعت ۲ نیمه شب که می آیم به پشت در
آنجا من می روم محضر مولایم حضرت صاحب الزمان صلوات الله علیه و آنجا با اصحاب و انصارش نماز صبح را می خوانم
و آنجا مطالبی را از یاران امام عصر صلوات الله علیه درس می گیرم و تا طلوع آفتاب مى مانم و بعد می آیم
و این سِرّ مرا بجز آقای آشیخ جعفر محلاتی کس دیگری نمی داند
حالا تو هم که متوجه شدی و به تو گفتم شرطش این است که به کسی نگویی
پس به هر حال آن هم به کسی نمی گوید تا از دنیا می رود
بعد از چند سالی که آن هم نمی دانم چقدر طول می کشد
آقای سرباز از دنیا می رود
مرحوم آیت الله شیخ جعفر محلاتی می آید و علما را جمع می کند و تشیع خیلی آبرومندی از او می کنند
و خودش غسل می دهد و خودش کفن می کند و در قبرستان بزرگ شیعه (درب سلم) هم دفنش می کنند
و ماجرایش را روی سنگ قبرش می نویسند
لذا آنهایی که ایمان دارند و می دانند ، می روند از قبرش حاجت می گیرند.
مرحوم حاج قدرت الله افزود:
غرض این است که این آقا یک همچنین آقای بزرگواری است ، ما با رفقا هروقت شیراز می رفتیمبه زيارت مرقد او نيز مى رفتيم.
این بار اما با یک اخلاص عجیبی رفتیم و حالم هم اون روز خیلی منقلب بود و یک جانمازی هم رفقا آورده بودند کنار قبرش انداختند
و بغل قبرش یک درخت توت خیلی بزرگی هم هست که توت هم داشت اتفاقا بچه ها و خانمها و زنها می آیند از آن توت به قصد شفا می خورند و خوب می شوند
و ما رفتیم آنجا و جانماز را پهن کردیم و دو رکعت نماز هدیه برایش خواندیم و صد تا هم ذکر دیگر برایش گفتیم
و از او خواستیم که در اون عالم ، ما که اینجا هر چه دعا می کنیم دعایمان به جایی نرسیده
تو اقلاً آنجا بیا و همت کن با اولیاء خدا و بندگان صالح خدا ، دعا کنید برای فرج آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف )
و بعد رفتم در سجده و شروع کردم صلوات فرستادن یک دفعه دیدم که روحش ظاهر شد
و به صدای بلند در گوشم گفت که
ما هم برای فرج آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) بسیار دعا می کنیم
و از جمله کسانی که در زمان ظهور حضرت رجعت می کنند و می آیند ، یکی از آنها من هستم
من می آیم رجعت می کنم در زمان ظهور مولا صاحب الزمان می آیم
و بشارت می دهم که خیلی خیلی ظهور حضرت مهدی علیه السلام نزدیک است ،

نكات تكميلى از روايات ديگر اين واقعه:
1- عبدالغفار گفته: ابتدا از خوي فرار کردم و از مرز گذشتم و به کربلا رفتم، مدّتي در آنجا ماندم سپس در نجف اشرف و بعد در کاظمين و سامراء مدّتها بودم. روزي به فکر افتادم که به ايران برگردم و در مشهد کنار قبر مطهّر حضرت عليّ بن موسي الرّضا (عليه السّلام) بقيّه عمر را بمانم. جون نكران بازكشت به ايران بوده متوسل به حضرت شده ولي در راه به شيراز رسيدم كه شرحش در روايت مرحوم لطيفى قبلا نقل شده رخ مى دهد.

2- شخصيت درجه اول شيراز در زمان واقعه و آنكه حضرت عليه السلام عبدالغفار را به ارجاع مى دهند؛ مرحوم آقاي حاج شيخ محمّد حسين محلاّتي (جدّ مرحوم آية اللّه حاج شيخ بهاءالدّين محلاّتي) = يعني زمان واقعه يك نسل قبل بوده است

3- در نماز جماعت با حضرت در كوه قبله شيراز بنج نفر از شيراز هم شركت داشته اند كه از خواص حضرت بوده اند و پنج روز اين نماز صبح در آنجا برگزار مى شده است، و عبدالغفار گفته: و من بر اهل اين شهر خيلي متاسّف بودم که چرا از اين همه جمعيّت فقط پنج نفر براي نماز پشت سر امام زمان (عليه السّلام) لياقت داشته و حاضر مي شوند.

4- متولي و خادم مدرسه شخصى بنام سيّد رنگرز بوده است.

9- عبدالغفار براى محل دفن خود وصيت كرده است كه درجايى دفن كنيد كه محل عبورمردم باشد مردم برايم طلب مغفرت كنند

6- يكي از علماء از شاكردان مرحوم مرجع آيت الله بروجردى مى گويد:
هروقت مشكلى پيدا مى كنم از قم سفرمى كنم مستقيم مى روم سرقبر عبدالغفار خوئى يك سوره ياسين مى خوانم
و بعدزيارات امامزادگان شاهجراغ و ميرسيد محمد وسيدعلاء الدين حسين؛ به قم برمى گردم،
بارها تجربه كرده ام به قم نرسيده مشكلم حل مى شود
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2080
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: معرفت به رجال الغیب (اولیاء الله پنهان)

پستتوسط najm111 » سه شنبه آپريل 25, 2023 7:41 am

ملاقات شيخ علي نوري قمشه اي با یکی از رجال الغیب
در اثر ختم اربعین رفتن پياده از تهران به حضرت عبدالعظيم همراه با طهارت و اذکار:


...یکی از کسانی که در اثر توسل به ساحت مقدّس ولی الله الاعظم - ارواحنا فداه - به مراد خود رسید وحوائج او برآورده شد، مرحوم حجّت الاسلام حاج شیخ علی نور بخشان معروف به نوری، اهل شهرضای اصفهان بود.
وی از طلاب وارسته، متدین وخدوم به خلق بود وتا آخرین روزهای زندگی، در مؤسسة خیریه ای که تشکیل داده بود به مستضعفان رسیدگی می کرد.
ایشان در سال های بین ۱۳۳۵ تا ۱۳۴۳ شمسی در مدرسة فیضیة قم تحصیل می کرد، ولی در تنگنای زندگی وشدت فقر به سر می برد.
ایشان در تهران، مدرسة حاج أبو الفتح واقع در میدان امام خمینی(ره) (فعلی)، در حجرة آقای میردامادی - که در تهران امام جماعت هستند - مدتی درس می خواندند، ودر ضمن برای تدریس در مدرسة جدیدی که آیت الله برهان آن را در خیابان خراسان تأسیس کرده بود، مشغول شده ومی فرمودند ماهی دویست تومان درآمد من شد ولی احتیاج شدید به ازدواج داشتم وراهی برای آن به نظرم نمی آمد.
تا آنکه فصل تابستان شد ومدرسه های علمیه تعطیل، وطلاب به شهرهای خود رفتند وتنها من وخادم مدرسه در حوزه مانده بودیم. من تنها بودم وبا خود فکر می کردم چه راهی برای نجات من هست که به ذهنم خطور کرد: تنها راه، توسل به امام زمان (علیه السلام) است.
لذا تصمیم گرفتیم یک برنامة چهل روزه برای خود تعیین کنم تا شاید با انجام دادن آن زمینه ای برای گرفتن لطف از آن حضرت، در من ایجاد شود.
به همین جهت تصمیم گرفتم چهل روز روزه بگیریم وهر روز پیاده از مدرسة حاج ابوالفتح تا شهرری برای زیارت حضرت عبد العظیم (علیه السلام) پیاده بروم، ودر بین راه روزی هزار صلوات بفرستم وتوسلات دیگری داشته باشم تا به حرم حضرت عبد العظیم (علیه السلام) برسم.
آن حضرت وحضرت حمزه را - که همان جا مدفون هستند - زیارت کرده ونماز زیارت بخوانم، سپس زیارت عاشورا ودر بازگشت، صد لعن وصد سلام آن را سوار بر ماشین بگویم، ووقتی هم که به مدرسه رسیدم دعای علقمه ونماز زیارت را بخوانم. همچنین با خدای (عزَّ وجلَّ) عهد بستم که هیچ گناهی مرتکب نشوم، به خصوص مواظب چشم خویش باشم که عمداً به نامحرم نگاه نکنم.

هیچ کس جز خدای سبحان از سرّ وعهد من آگاه نبود وآرزویم دیدن حضرت حجّت (علیه السلام) وبرآورده شدن حاجت هایم بود.

چهل روز گذشت، روز چهلم خیلی امیدوار بودم وآن روز، اتفاقاً مصادف با جمعه بود. آن روز وقتی به حرم حضرت عبد العظیم (علیه السلام) رسیدم، حال خوشی داشتم. مدتی هم در حرم ماندم ولی هر چه نگاه کردم به مراد خود نرسیدم.
به مدرسه برگشتم و وارد مدرسه شده، در را بستم وچون روز جمعه بود، خادم مدرسه هم به منزل خویش رفته بود وهیچ کس در مدرسه نبود.
هوا گرم بود ولذا روی پشت بام رفته، مشغول خواندن دعای علقمه ونماز زیارت عاشورا شدم، وبا حالت انکسار قلب ودل شکسته سر بر سجده گزاردم.
ودعای «الهی قلبی محجوب و...» را با حال زمزمه می کردم که، صدایی از داخل حیاط مدرسه شنیدم: آشیخ علی، آشیخ علی...
پیش خود حدس زدم که شاید یکی از مغازه داران همسایة مدرسه است که نیاز به استخاره دارد، غافل از آنکه روز جمعه بود ومغازه داران تعطیل؛ به علاوه من در مدرسه را هم بسته بودم وهیچ کس حتّی خادم در مدرسه نبود.

با این حال نگاهی به پایین کردم، وجوانی را دیدم با حدود سی سال سن که پالتویی پوشیده، کلاه یمانی بر سر، دارای محاسنی متوسط بود، در حالیکه مؤدّب به طرف پشت بام نگاه می کرد. گفتم: چه کار دارید؟
فرمود: اگر ممکن است پایین بیایید با شما کاری دارم.
پایین رفتم و ناراحت از این بودم که مزاحمی پیدا شد وحال معنوی وخوش ما را گرفت. سلام کرده، گفتم: بفرمایید.
فرمود، حضرت حجّت (علیه السلام) مرا فرستاده تا جواب مطالب وخواسته های شما را بیان کنم. مرا ترس گرفت ولرزیدم،
سپس گفتم اگر حضرت شما را فرستاده اند شما باید حاجات مرا بدانید
. فرمودند: می دانم. گفتم بفرمایید؛
ایشان شروع به بیان تمام خواسته های من کرد ونیز هدف مرا از توسلات واینکه گرفتاری های من چه هست وهر کدام چه موقعی برطرف می شود را به من فرمود.
سؤالاتی هم کردم که جواب آنها را مشروحاً بیان نمود.

تا اینکه از حالات خصوصی حضرت امام عصر (علیه السلام) پرسیدم، دیدم از جواب دادن امتناع ورزید وگویا اجازه نداشت جواب دهد. لذا فرمودند حرف خودت را بزن وسؤال کن.
ایشان را دعوت به آمدن به حجره کردم، نپذیرفتند ومتوجه شدم که روزه است.
گفتم می شود بار دیگر خدمت شما برسم، قدری به طرف قبله نگاه کرده، سپس فرمودند: «روز دوشنبه، ساعت ده صبح». پس از آن خداحافظی کردند وبه طرف دالان مدرسه رفتند.
من هم ایشان را بدرقه می کردم که ناگهان متوجه شدم همین طور که در دالان مدرسه جلو چشمم بودند، غایب شدند واز در مدرسه بیرون نرفتند.
تازه یادم آمد که در مدرسه بسته است وایشان از در بسته وارد مدرسه شده بودند.
بازگشتم درحالی که از خبرهایی که نسبت به برآورده شدن حوائجم داده بود بسیار شاد بودم وگویا دیگر هیچ غم وغصة دیگری نداشتم جز آنکه از کنار آن جوان مفارقت کرده بودم ولی در عین حال خوشحال از وعدة دیدار در روز دوشنبه بودم.

روز دوشنبه، میوه تهیه کرده، چایی درست نمودم، درست سر ساعت ده وارد مدرسه شدند وداخل حجره لب تخت نشستند.
سؤالاتم را که از قبل نوشته بودم پرسیدم وایشان کاملاً جواب می دادند مگر آنچه راجع به زندگی خصوصی حضرت بقیة الله - ارواحنا فداه - بود که عذر می آوردند.
گفتم: آیا می شود بار دیگر خدمت شما برسم؟ فرمودند: «اگر اجازه بدهند». وسپس تشریف بردند.

وشش ماه گذشت وحال من بهتر وکارهایم همان گونه که پیش بینی شده بود اصلاح شد. مرتب در فکر آن جواب ولذت مجالست با او بودم.
تا اینکه روز جمعه ای به حرم حضرت عبد العظیم (علیه السلام) رفته بودم که آن جوان را در حرم مطهر در حالی که کنار ضریح ایستاده، دست هایش در شبکه های ضریح بود واشک می ریخت، دیدم.
رفتم جلو واز کنار صورت نگاه کردم، ومتوجه شدم خود ایشان هستند. به ذهنم خطور کرد که مخفیانه دنبال ایشان رفته، آدرس منزل ایشان را یاد بگیرم تا بلکه بتوانم با او ارتباطی برقرار کرده، از محضرش استفاده ببرم.

لذا صبر کردم تا بعد از اتمام زیارت، بیرون رفتند وسوار اتوبوس میدان شوش شدند. من هم یک سواری درست کرایه کردم وپنج تومان - یعنی دو برابر کرایة معمول - به او دادم وگفتم: دنبال این اتوبوس با ملایمت برو تا اینکه در میدان شوش پیاده وسوار اتوبوس توپخانه شدند پنج تومان دیگر به راننده سواری دادم که دنبال اتوبوس دوم برود تا آنکه در میدان پیاده شدند وبه طرف چهار راه حسن آباد رفتند.
وارد کوچة سمت راست نرسیده به میدان شدند، داخل کوچه از مسجد رد شدند وبه خانه ای رفتند.
نگاه کردم، در همسایگی مسجد یک بقالی وجود داشت. از او سؤال کردم شما افراد این کوچه را می شناسید؟ گفت: من چهل سال است کاسب این محل هستم وهمه را می شناسم.
گفتم: این خانه از کیست؟ گفت: مردی است که آن منزل را اجاره کرده ودکان کوچکی هم که در مقابل آن خانه است، متعلّق به اوست ودر آن مغازه سقط فروشی دارد.
گفتم آن جوان کیست؟ گفت مرد عجیبی است، بر روی شیشة در مغازه نوشته: «با کودک وزن بدحجاب معامله نمی کنم» وهمیشه در مغازه که نشسته، در قرآن نگاه می کند واجناس مغازة او هم همیشه از قبل آماده است، به طوری که اگر من صبح زود هم جنس بیاورم می بینم که اجناس مغازة او زودتر از من آماده است ونمی دانم چگونه این اجناس برای او آورده می شود؟ در حالی که من او را در میدان بار نمی بینم ولی میوة او قبلاً در مغازه اش نهاده شده است.

پرسیدم آیا متأهل است؟ گفت: گاهی بچه پسری از خانه بیرون می آید وبه مغازه می رود ودو مرتبه داخل منزل می شود.
روزهای جمعه را هم تعطیل می کند.

من خوشحال بودم از اینکه آدرس منزل ومحلّ کسب او را فهمیده بودم، آن روز برگشتم وفردای آن روز - که شنبه بود - آمدم، دیدم همان شخص هستند، پنج ریال دادم ویک بسته سیگار گرفتم، گفتم: کبریت دارید؟ کبریت دادند وسپس مشغول خواندن قرآن شدند وهیچ سخنی نمی گفتند.
بیرون مغازه آمدم وسیگاری روشن کردم وبا خود گفتم همین اندازه امروز کافی است، فردا می آیم وسرصحبت را با او باز می کنم.
روز یک شنبه نتوانستم بروم. روز دوشنبه که آمدم، دیدم در مغازه بسته است! از بقالی جنب مسجد پرسیدم که این آقا کجا هستند؟ گفت: دیروز که آمدم دیدم مغازه اش خالی است وامروز صبح نگاه کردم دیدم هیچ در مغازه چیزی ندارد وگویا نقل مکان کرده وخانه را هم خالی نموده است،
خیلی متأسف شدم که چرا باعث هجرت ایشان شدم...

نكات واقعه:

1- اين يك نمونه از رجال الغيب كه از خادمان ناحیه مقدسه بوده اند و به صورت ناشناس زندگي مي كرده اند بدون هيج تظاهري و جنجالي و فقط در موردي كه از طريق حضرت مامور شده اند رفته اند سراغ شخص و مطلب را انتقال داده اند
و بعد هم كه متوجه مي شود شناخته شده و شخص متوسل دنبالش است كل محل كار و سكونتش را تخليه كرده و رفته است
و حلاصه همانطور كه حضرت ناشناخته و پنهان هستند اين وابستگان هم پنهان هستند (با ناشناسي زندگي كردن) و لازم بشود غيب ظاهري هم مي شوند
فلذا موارد تظاهر به ارتباط وووو كلا از موضوع ارتباط با حضرت جداست
و نشانه اينها بي نشاني است و اگر نشان دار بشوند يا منقطع مي شوند از ناحيه مقدسه يا وفات مي كنند يا هجرت مي كنند
و البته برخي هم شخصا ممكن است به جهاتي مثل علم يا شخصيت فردي سرشناس باشند اما ارتباطشان با حضرت بشدت پنهان است و ممكن است بعد فوت معلوم شود

2- اين واقعه شيخ شهرضايي قمشه اي
يك نمونه از ملاقات با خادمان ناحیه مقدسه و رجال الغیب بوده است
اگر وقايع تشرفات و امداد حضرت مطالعه شود موارد بسياري از اين خادمان حضرت را مي شود احوالاتشان را دانست
و حتى برخي تشرفات كه گمان شده ملاقات با حضرت بوده ملاقات با همين خادمان حضرت بوده
جون توسل به حضرت داشته اند و بعد كسي رسيده و امداد او نمود اند
و بعد او را نديده اند فكر كرده اند حضرت بوده اند
ملاقات با حضرت بايد نشانه صريح داشته باشد كه حضرت بوده اند

3- از نکات واقعه: بايد در هر اضطراري به ناحيه مقدسه پناه برد و متوسل شد

4- اربعين بودن اثر قاطع دارد اگر با آداب و طهارت رفتاري و اذكار واعمال باشد

5- اين شخص در تهران بوده و برنامه روزه + رفتن پياده از تهران به حضرت عبدالعظيم را گذاشته و نتيجه گرفته است:
(لذا تصمیم گرفتیم یک برنامة چهل روزه برای خود تعیین کنم تا شاید با انجام دادن آن زمینه ای برای گرفتن لطف از آن حضرت، در من ایجاد شود.
به همین جهت تصمیم گرفتم چهل روز روزه بگیریم وهر روز پیاده از مدرسة حاج ابوالفتح تا شهرری برای زیارت حضرت عبد العظیم (علیه السلام) پیاده بروم، ودر بین راه روزی هزار صلوات بفرستم وتوسلات دیگری داشته باشم تا به حرم حضرت عبد العظیم (علیه السلام) برسم.
آن حضرت وحضرت حمزه را - که همان جا مدفون هستند - زیارت کرده ونماز زیارت بخوانم، سپس زیارت عاشورا ودر بازگشت، صد لعن وصد سلام آن را سوار بر ماشین بگویم، ووقتی هم که به مدرسه رسیدم دعای علقمه ونماز زیارت را بخوانم. همچنین با خدای (عزَّ وجلَّ) عهد بستم که هیچ گناهی مرتکب نشوم، به خصوص مواظب چشم خویش باشم که عمداً به نامحرم نگاه نکنم.)

6- وقتي ملاقات كرده = آن شخص لباس بلند پالتو پوشيده نه كت و كاپشن باسن نما و سرش هم پوشيده بوده

7- اشتباه ملاقات كننده بعد از انكه واقعا مطمئن شده از ناحيه مقدسه است و حوايجش را گرفته
و شناخته الان در حضور مرتبط با ناحيه مقدسه است
اما مشغول شده به مالايعني چيزي كه به شخص مربوط نمی شود و ضرورت او نيست = درسي درباره اش در مقدمات و سطح اول معارف الهي بيان شده است
در حاليكه مي توانست سؤالاهاي معرفتي و چيزهايي كه دست حتى اهل و مراجع از ان كوتاه است در معارف الهيه بپرسد و ترقي كند
اما صرف كرده به سؤالات امور شخصي حضرت
مثلا: زن دارند؟ تهران مي ايند؟ وقتي مي آيند كجا مي روند ووو چه بسا امور خيلي خصوصي زندگي حضرت كه اين سوزاننده توفيق است

8- بعد هم توفيق مضاعف و ملاقات مجدد نصيبش شده و سؤالاتش را از قبل نوشته و اماده كرده بوده
باز سؤالات مفيدي نكرده
و اگر در معارف بود نقل مي كرد؛ و سؤالات مالايعني و شخصي كه ان خادم ناحیه مقدسه هم امتناع كرده
در جاليكه با اين مجلس و رويكرد معرفتي نشادن و شايسگي رفتاري چه بسا صلاحيت خودش را به ثبت مي رساند

9- بعد هم كه بار سوم در زيارت نصبش شده
بجاي جلو رفتن و با ادب استفاده كند سعي كرده دزديكي تعقيب كند
فكر كرده با دو كورس تاكسي و تعقيب مخفيانه مي تواند زوركي ارتباطش را تحميل كند
و توجه نكرده با توسل و اربعين و التزامات و اين باب براى او باز شده و بعد هم با اجازه ناحيه ملاقات بعدي نصيبش و حتى تشرف سوم در حين زيارت
و اگر رخصت ناحيه و عنايت حضرت نبود راهي به ناحيه نداشت خصوصا كه شيعه و طلبه است و مي داند 1200 سال است مليونها شيعه متوسلند و برخي به نتيجه مي رسند و جيزي نيست كه كسي با زرنگي و يا زوركي بتواند بدست آورد
فلذا به بركات اين توفيق مكرر بايد بيشتر صحيح رفتار مي كرد

البته اينها ذاتيات روحي افراد است و غفلت موجب ابتلايش شد (اللهم لاشماتة) بايد همه بناه بخدا ببريم كه مبادا ما به مثل اينها مبتلا باشيم يا در فرصتهاى طلايي نادر اين حالات از ما بروز نكند و الان هم براى عيبجويي از اين مرحوم تشرف يافته نيست بلكه بيشتر براى عبرت گرفتن و درس گرفتن است
و شايد علت اينكه بعد ان اربعين به زيارت حضرت نائل نشد؛ و فقط ماموري براى رفع حاجت او فرستاده شد همين موانع روحي و رفتاري در او بوده

11-از اين واقعه استفاده مي شود كه اين مامور ناحيه مقدسه از اشخاصي بوده كه در همين بلاد معمولي زندگي مي كرده نه بلاد خاصه و مستوره
اما در اين بلاد مشهوره ناشناس زندگي مي كرده
با اينكه از بركات كراميت ناحيه مقدسه بهره مند بوده مثل همانجه مغازه مجاور بقالي نقل كرده است درباره اينكه جنس ميوه و سبزي بمغازه اش زودتر از همه اول وقت در مغازه اش بوده بدون اينكه ميدان تره بار برود يا اينكه بار اول ملاقات بدون اينكه از درب مدرسه بيرون برود و غايب شده است

12- تحقيق ميداني و شناختن
محل ملاقات در مدرسه مذكور
و نيز خانه او در ادرسي كه نقل كرده خوب است
و از آثار ناحيه مقدسه است

همجنين خوب است
مرقد شيخ علي نوري قمشه اي و نوربخشان شهرضایي بررسي و ترويح بشود

والحمدلله رب العالمين

وفقنا الله جميعا لحق معرفته و معرفة حججه و وجهه العظيم
و لاتكلنا الى انفسنا طرفة عين ابدا
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2080
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: معرفت به رجال الغیب (اولیاء الله پنهان)

پستتوسط najm111 » سه شنبه آپريل 25, 2023 8:25 am

از رجال الغیب: خادم مدرسه ای در قزوین
که هفته ای دو مرتبه در مدرسه خدمت حضرت مولا صاحب الامر (منه السلام) شرفیاب می شده است


آقاى آقا شیخ عبّاس قوچانى از آقاى حاج سید ابوالقاسم خوئى نقل کردند

که ایشان نیز ظاهراً از آقا سید حسن (لواساني که عموى آقا سید احمد لواسانى و در سوریه سُکنى دارند)
نقل نمودند که:
«در مدرسه قزوینى‌‏ها (مردسه علميه درشهر قزوين)
خادمى بوده فوق العاده خوش اخلاق و مهربان، به طورى‏‌که طلّاب مدرسه همگى کارهاى خود را به او رجوع مى‌‏نمودند و چون او با آغوش باز استقبال مى‌‏نمود
لذا آنها هم از رجوع یا هیچ‏گونه کارى دریغ نمى‌‏نمودند؛ حتّى هنگامى که براى تخلیه و تطهیر مى‌‏رفتند مى‌‏گفتند که آفتابه آنها را آن خادم آب کند.

بالجمله شبى یکى از طلّاب متهجّد که براى وضوء براى نماز شب برخاست، دید از اطاق خادم نورى پیداست و تمام مدرسه مانند روز روشن است، نزدیک اطاق خادم آمد دید خادم با کسى به نحو سیدى و مولاى، تکلّم مى‌‏کند، چند لحظه‌‏اى ایستاده به حجره خود رفت.

صبح‏گاه نزد خادم آمده و علت داستان را استفسار کرد، خادم انکار نمود؛ دو مرتبه اصرار و در عین حال خصوصیات واقعه را گفت که حتّى نمى‌‏توان گمان کرد که شما در خواب با خود صحبت مى‌‏نمودید، زیرا من تکلّمات هر دوى شما را مى‌‏شنیدم.

چون خادم دید از قضیه به طور کامل اطلاع دارد گفت: حال که چنین است من قضیه را با قید چند شرط به شما مى‌‏گویم:
مِن‏جمله آنکه تا وقتى در این مدرسه هستم شما داستان را براى احدى نقل نکنید،
دوّم آنکه هر کارى که تا به حال رجوع مى‌‏نمودید از این پس نیز رجوع کنید؛ آن طلبه هم قبول کرد.
خادم گفت: آن شخص که با من تکلّم مى‏‌نمودند حضرت ولى عصر حجّه ابن الحسن العسکرى عجّل الله تعالى فرجه الشّریف بود، هفته‌‏اى دو شب بدین‏جا تشریف مى‌‏آورند.

آن طلبه گفت چون این را شنیدم حالم تغییر کرد و عرض کردم: بنابراین شرط اوّل را قبول دارم لکن زیر بار شرط دوّم نمى‏‌روم.
(يعني ديكركارهاى خداماتي به تو نمي گويم)
بالجمله آن طلبه دیگر کارهاى خود را به آن خادم رجوع ننمود،
ولى چون مى‌‏دید طلّاب دیگر رجوع مى‌‏نمایند بسیار متأثّر مى‌‏شد،
و چون قول هم داده بود نمى‏‌توانست به آنها داستان را فاش کند؛
تا یک شب خواب بود صدائى شنید که خادم او را نداء مى‏‌کند
که اى فلان کس یکى از ابدال و اوتاد حضرت ولى عصر فوت کرده من به جاى او مى‌‏روم شما اشیاء مرا بفروشید و چند فقره قرض دارم بدهید!
من تا هراسان برخاستم و لباس پوشیدم و در حیاط مسجد آمدم که او را ببینم اثرى از او نبود،
دیدم در اطاق مدرسه باز و خادم نیست،
درب مدرسه هم مقفول است،
بسیار متوحّش شدم! طلّاب را صدا زده و شرح قضیه را گفتم، با تمام آنها تمام فقرات و زوایاى مدرسه را تفحّص کردیم خادم نبود، و از او دیگر به هیچ‏وجه اثرى پیدا نشد.»

توضیح:
1- درباره سيدحسن لواساني ناقل واقعه:
https://fa.wikishia.net/view/%D8%B3%DB% ... 9%86%DB%8C

2- اگرچه تعبير مدرسه قزوينيها دراصطلاح اهل علم نجف تطبيق مي شود به مدرسه معروفي كه درنجف هست
اما چون در ادامه حرف مسجد كنار مدرسه بودن هست و هيچ ذكري از نجف بودن نيست
فلذا معلوم نیست که مراد مدرسه در نجف اشرف است که به مدرسه قزوینى‏‌ها معروف است باشد جون مسجد ندارد
و احتمالا مقصود از مدرسه قزوينيها يعني مدرسه اى كه طلاب حوزه قزوين در آن درس مي خواندند
فلذا بايد درقزونين بررسي شود مدرسه اى كه جنب مسجد است بلكه حجره هايش اطراف انست در قرن قبلي داير بوده كدام است
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2080
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: معرفت به رجال الغیب (اولیاء الله پنهان)

پستتوسط najm111 » سه شنبه آپريل 25, 2023 8:44 am

واقعه دیدار سید عزیزالله (جدصاحب الذريعه) با یکی از رجال الغیب
و همراه شدن با ایشان به حج از کربلا تا مکه با سیر و طریق غیرعادی:


حضرت آقاى آقا شیخ بزرگ طهرانى- دامت برکاته- نقل فرمودند از جدّ مادري خودشان مرحوم آقا سید عزیز الله (معروف به دعانویس که در طهران، پامنار، کوچه امین الدّوله منزل داشتند، والد مرحوم آقا سید حسن دايى صاحب الذريعه) که ایشان نقل کردند که:
من در نجف اشرف براى تحصیل آمده بودم و چند سالى هم توقّف داشتم؛ براى عید فطر با بعضى از طلّاب براى زیارت کربلا پیاده حرکت کردیم و شب عید را زیارت کردیم، رفقا بعداً خواستند به نجف اشرف مراجعت کنند به من گفتند: بیا برویم! من گفتم: مى‏خواهم امسال به مکّه مشرَّف گردم؛ هرچه گفتند وسیله ‏اى ندارى چگونه مى ‏روى؟ گفتم: پیاده مى‏خواهم مشرّف شوم!
بالأخره آنها از مراجعت من مأیوس شدند و برگشتند و من با آنکه هیچ قِسم وسیله ظاهرى در بین نداشتم براى حجّ عازم شدم و در حرم مطهّر حضرت اباعبدالله علیه‏السّلام متوسّل مى‌‏شدم.

روزى در حال توسّل مردى عرب دست به شانه من گذاشت و فرمود: شما خیال حجّ دارید؟ عرض کردم: بلى! گفت: من نیز خیال حجّ دارم، با هم برویم؟ عرض کردم: بسیار خوب!

گفت: بنابراین مقدارى قریب یکى دو حقّه (از اوزان عراق = سه جهاركيلو) آرد تهیه نما و نان خشک بپز و یک پیراهن بلند بدوز و مِطهره (آفتاب) خود را، با کتب ادعیه که مى‏خواهى، با احرام، با خود در ساعت معین، در مکان معین بیاور که با هم برویم!

من به خانه آمدم و مقدارى آرد تهیه نموده، دادم پختند، و در ساعت معین با پیراهن مزبور و نان پخته شده و کتب ادعیه در مکان موعود حاضر شدم.

آن مرد نیز در آن ساعت آمد و با هم به راه افتادیم و از کوچه باغهاى کربلا خارج شدیم و در بیابان رسیدیم و مقدارى از بیابان را طى نمودیم؛ قبل از آنکه خسته شویم رسیدیم به درختى که در زیر آن نهرى جارى بود، آن مرد عرب گفت: در اینجا استراحت نما و قضاء حاجتى دارى برآور! و خطّى در روى زمین کشیده قبله را معین کرد و گفت نماز خود را بجاى آور! من مى‏روم و هنگام عصر برمى‏گردم تا با هم برویم.

من تطهیر کردم و نماز خواندم در بیابان تنها؛ منتظر شدم تا عصر در ساعت مزبور آن مرد آمد و با هم به راه افتادیم.

مقدارى از بیابان را که طى نمودیم باز به نهرى رسیدیم که درختى در کنار آن روئیده بود آن مرد باز خطّى بر روى زمین ترسیم کرد و قبله را معین نمود و فرمود: نماز خود را بجاى آور من مى‏روم و صبح برمى‏گردم.

من نماز خواندم و در کنار نهر خوابیدم صبح آن مرد آمد و با هم حرکت کردیم؛ باز هنوز خسته نشده بودیم که به کنار درختى رسیدیم در کنار نهرى و به همین منوال آن مرد به من دستور داد و این عمل را مرتّباً انجام داده و با هم طى طریق مى‏نمودیم تا هفت روز.
بعداز رسيدن بهميقات مردم عراق در ذات عرق و احرام بستن دآنجا
پس از هفت روز رسیدیم به مقدارى از کوه‏ها و مثل آنکه فى الجمله صداى همهمه مردم از پشت کوه‏ها مى‏آمد آن مرد به من گفت: در پشت همین کوه جماعتى از مردمند شما از این کوه بالا برو مردم را خواهى دید، پس از کوه‏ سرازیر شو به مردم خواهى رسید! من هم اینجا هستم.

لذا من حرکت کردم، از کوه‏ها بالا آمدم مردم را دیدم، سرازیر شدم رسیدم به خانه کعبه، فهمیدم اینجا مکّه است! در این حال متنبّه شدم که آن مرد مرا از طریق عادى نیاورده است.

پس از چند روز خال من با بعضى از اقوام که زودتر از ما، از راه جبل، با قافله حرکت کرده بودند وارد مکه شدند و مرا در مکّه دیده تعجّب کردند! صورت حال را استفسار نمودند و من شرح حال بازگفتم و این قضیه مورد تعجّب همه شد.

توضیح:
1- اين شخص عرب در كربلا جدمادري صاحب الذريعه را از كربلا به مكه اورده از طريق سير غيرعادي
وى از رجال الغيب و كارگزاران حضرت بوده است

2- راه عراق به مكه را كه از بيابان مي گذشته به آن راه جبل مي گفتند
مسير معمولي يكماه بوده است

3- واقعه رفتن حج مربوط به جدصاحب الذريعه است
ذكر دائيشان به عنوان معرفي است؛ چون جند واقعه از دائيشان نقل كرده راوي
بعد اين واقعه را از جدش پدر آن دايي نقل مي كند
فلذا بعد ذكر نام جدمادري گفته توضيحا گفته اين پدر سيدحسن دايي است
اما واقعه رفتن حج مربوط به جدصاحب الذريعه است
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2080
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: معرفت به رجال الغیب (اولیاء الله پنهان)

پستتوسط najm111 » سه شنبه آپريل 25, 2023 1:05 pm

واقعه دیدار خادم مدرسه در کاشمر با يكي از ابدال
و بهره مندی از دستور العمل چهل روزه و رسیدن به مقامات معنوی:


يكى از علماء نقلكرده است:
در ترشیز (كاشمر) مدرسه‏اى است که چند حجره دارد و داراى طلّابى نیز مى‌‏باشد. من روزى به آن مدرسه رفتم دیدم باغبانى بسیار ضعیف و لاغر زمین را با کمال قدرت و قوّت بیل مى‌‏زند؛ بسیار تعجّب کردم که شخص بدین ضعیفى این نیرو را از کجا آورده است؟! پیش آمدم و از باغبان سبب پرسیدم، باغبان آهى کشید و ساکت شد.
چون اصرار کردم داستان خود را نقل نمود که:
در این مدرسه شبى مردى فقیر با لباس‏هاى ژولیده آمده و به من گفت: شما در این مدرسه به من دو شب جاى دهید!
من گفتم در این مدرسه جا نیست، چون تمام حجرات را آقایان‏ طلّاب سکنى گزیده‏اند. گفت: شما ببینید اگر بشود فقط جائى که من در این دو شب بخوابم براى من بس است و بعد از دو شب هم خواهم رفت.
من یکى از حجرات مدرسه را که بى ‏سقف بود و در آنجا زباله مى‏ریختند گفتم اگر مى‏توانى در اینجا زندگى کنى مانع نیست.
قبول کرد،
اسبابش را به من داد
که برود و شب برگردد،
رفت، شب آمد و اسباب خود را گرفت و در آن حجره خراب رفت.
نیمه شب که براى نماز تهجّد برخاستم
دیدم نورى مدرسه را روشن کرده است مثل آنکه روز است،
ولى این نور از آن حجره خراب است؛
نزدیک آمدم دیدم آن شخص قرآن مى‏خواند
و این نور مانند دو عمودى از چشمان او به صفحات قرآن افتاده
و پرتواش مدرسه را روشن کرده!
آنوقتها روشنايى برق وقوى نبوده است
چند لحظه‏ اى به نظاره ایستادم و به حجره خود مراجعت کردم.
اول صبح آمدم و داستان را از او پرسیدم،
او انکار نمود.
من بر اصرار افزودم او بر انکار،
تا بالأخره چون جزئیات قضیه را گفتم دیگر نتوانست انکار کند،
و از او تمنّا کردم که چیزى به من بدهد؛
او گفت: من شخص فقیرى هستم، از مال دنیا بهره‏اى ندارم،
گفتم: مقصود من مال نیست،
از داستان واقعه دیشب مرحمتى کنید!
نظرى به من کرد قدرى تأمل نمود
سپس گفت: استعداد ندارید.
من بر اصرار افزودم،
دوباره تأمّل نموده، گفت: استعداد ندارید.
من هم از خواهش خود دست برنداشتم تا راضى شد
و گفت: من مى‏خواستم در این مدرسه دو شب بمانم
ولى از این به پس چهل شب مى‏مانم تا به تو بهره ‏اى برسانم؛
ولى هرچه من گفتم باید هیچ تخطّى نکنى!
اولًا آنکه: در این چهل روز روزه بگیرى،
دوّم آنکه: هنگام افطار و سحور خوردن جز طعامى که خود من براى تو مى‏آورم از هیچ طعامى لب نزنى!
من قبول کردم.
هنگام افطار و وقت سحر براى من غذا مى‏آورد و من مى‏خوردم؛
ده روز از این داستان گذشت دیدم نورانیتى در من پیدا شده مثل آنکه تمام شهر ترشیز و خانه ‏هاى آن و ساکنین خانه ‏ها را مى‏بینم،
آن مرد هم مرتّب براى من غذا مى‏آورد و تأکید مى‏کرد که مبادا از غذاى دیگرى بخورى!
ده روز دیگر گذشت دیدم نورانیت من بیشتر شد مثل آنکه تمام شهرهاى ایران و ساکنین آنجا را مى‏بینم!
باز هر شب آن مرد مى‏آمد و دست از تأکید خود برنمى‏داشت.
ده شب دیگر گذشت دیدم مثل آنکه تمام کره ارض و ساکنین و خصوصیات او را مى‏بینم.
بالجمله شبها مرتّب مى‏آمد و پیوسته در تأکید خود تکرار داشت
تا یک شب مانده بود که چهل شب تمام شود،
موقع غروبِ آفتاب گرسنگى بر من بسیار غلبه نموده بود
و من به سجده افتادم و حال و رمق نداشتم،
چون سر از سجده برداشتم دیدم طبقى در نزد من نهاده شده و سرپوشى بر روى آن قرار دارد، سرپوش را برداشتم دیدم غذاى خوشگوار است،
با خود گفتم از این غذا نباید بخورم
زیرا که آن مرد دستور داده که تا من غذا نیاوردم از غذاى دیگر نخور،
ولى چون بسیار گرسنه بودم طاقت گرسنگى نداشتم و این غذا دل مرا برده بود با خود گفتم این غذا را مسلّماً آن شخص آورده است و چون در سجده بودم با من حرفى نزده، زیرا غیر او کسى نیست که براى من غذا آورد.
خلاصه عقل و نفس من در جنگ شدند، بالأخره نفس غالب شد.
چند لقمه‏اى که از غذا خوردم دیدم آن شخص به حالت عصبانى در را محکم بهم زد و وارد حجره شد و گفت: مگر آن‏قدر من تأکید نکردم که از آن غذاى غیر غذاى من نخورى؟!
این غذا را گمرک‏چى نذر کرده بود و این نذر او است که خوردى! این را گفت و رفت و من دیگر او را ندیدم.
تا به حال ده سال بیشتر است که عاشق او شده‏ام و او را ندیده‏ام،
و این ضعف بدن در اثر عشق به اوست،
و این قوّت بدن اثر آن چهل روز غذائى است‏ که آن شخص براى من آورده است.

مهمترين درس این واقعه ابدال:
1- اينكه بدون مقدمات وفقط با يك روزه گرفتن و خوردن طيبات و حلال قطعي بي شائبه به مرتبه اى رسيد كه در واقعه بيان شد هر ده روز
وحتى بعد خوردن غذاى ناباب آثار قوت آن غذاها در او باقي مانده بود؛ فلذا از چيزهايي كه بايد دنبالش باشيم مصرف طيبات است نه هرچي ميل داشتيم؛
اگر بخواهيم قبل مردن در اين دنيا بهره اي داشته باشيم از معنويات

2- روزه گرفتن، شخص را از هرچي ببيند و به او تعارف كنند باز مي دارد؛ خصوصا اگر ملتزم باشد كه غذاى خاص ولو ساده را بخورد
نه اينكه هي توجيه كند مهماني وعده داريم نمی شود نرويم
نمي شود نخوريم
تعارف كردند بد است اگر نخوريم ووو
اين رويه رايج مسيرش از مسير خواص جداست

3- و آشنا شدن با اين معارف الهيه مسؤوليت مي آورد ومثل نشنيده نيست كه به جهل معذور باشد.
مرحوم بهلول كه صاحب مقاماتي بود، از جمله طي الارض هفتاد سال قبل نجف در صحن منبر مي رفت
مرحوم حکیم سيدمرتضى موحد ابطحی نقل مي كردند كه پاي منبرش بودند؛ گفته بود:
اگر شكم طلاب بگذارد طي الارض كه چيزي نيست؛ طي الزمان مي توانند برسند،
با اينكه هفتاد سال قبل و چه بسا امروز هم مصرف طلاب با قناعت است
آنوقت كه اگر كسي گرسنه نبود نان و دوغ بود، دوغي كه بقال اول بازار حويش ته ماستهايش را آب فراون ميزد و مجاني مي داد به طلبه ها
و يا نان و فجل = ترب سفيد
ارزانترين خوردني آنوقت در نجف، كه با ده فلس يك كيلو ترب مي دادند
هر دينار هزار فلس است و ده فلس يكصدم يكدينار است

آنوقت طلاب با اين نحو غدا خوردن اگر ميخوردند = بهلول مي گفت اگر شكم طلبه ها بگذارد
طلاب خيلي وقتها گرسنه بودند،اگر گرسنه نبودن چنان دوغ يا ترب را داشتند

و منظورش كم خوردن همين مقدار دوغ آسماني اين قدر آب داشته كه به رنگ آبي مي شد
نه اينكه تصور شود بره بريان مي خورده اند و درباره بره بريان نگفته است، درباره همين مقدار ساده گفته است

خلاصه اينكه اينقدر آثار و بركت دارد قناعت به حلال و سادگي = وبالعكس خوردن هرچي هست و پيدا شود، چه برسد حسرت بخورند كه فلان جيز هست نيست = اين به مسير اين توفيقات مضر است

========================

دیدار عطار بصراوی با دو رجال الغیب
و خطور ذهنی که موجب محرومیت از دیدار حضرت مولا صاحب الامر (منه السلام) شد :


آیت‌الله حاج شیخ علی اکبر نهاوندی در کتاب العبقری الحسان فی احوال مولانا صاحب الزمان علیه السلام

وهمچنین مرحوم عراقی در کتاب دارالسلام گفته فاضل وثقه عادل مولی محمد امین عراقی

نقل نموده  که شخصی صالح که در بصره عطاری مینمود به نام حسن بصراوی می گوید:

روزی در مغازه عطاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر وکافور به دکان من وارد شدند.

وقتی به طرز صحبت کردن وچهره هایشان دقت کردم، متوجه شدم که اهل بصره وبلکه از مردم معمولی نیستند به همین جهت از شهر ودیارشان پرسیدم، اما جوابی ندادند.

من اصرار می کردم، ولی جوابی نمی دادند. به هر حال من التماس نمودم، تا آن که آنها را به رسول مختار (صلى الله علیه وآله وسلم) وآل اطهار آن حضرت قسم دادم. مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند: ما از ملازمان درگاه حضرت حجت (علیه‌السلام) هستیم.

یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است، لذا حضرت ما را مامور فرموده اند که سدر و کافورش را از تو بخریم.

همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرع واصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید. گفتند: این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است وچون اجازه نفرموده اند، جرات این جسارت را نداریم.

گفتم: مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب می شوم والا از همان جا برمی گردم ودر این صورت، همین که درخواست مرا اجابت کرده اید خدای تعالی به شما اجر وپاداش خواهد داد، اما بازهم امتناع کردند.

بالاخره وقتی تضرع واصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحم نموده ومنت گذاشتند وقبول کردند.

من هم با عجله تمام سدر وکافور را تحویل دادم و دکان را بستم وبا ایشان براه افتادم، تا آن که به ساحل دریا رسیدیم. آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند، اما من ایستادم.

متوجه من شدند و گفتند: نترس، خدا را به حق حضرت حجت عجل اللّه تعالی فرجه الشریف قسم بده که تو را حفظ کند. بسم اللّه بگو وروانه شو.

این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حق حضرت حجت (ارواحنا فداه) قسم دادم وبرروی آب مانند زمین خشک به دنبالشان براه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم. ناگاه ابرها به هم پیوستند وباران شروع به باریدن کرد. اتفاقا من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته وآن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم. وقتی باران را دیدم، به یاد صابونها افتادم وخاطرم پریشان شد.

به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت، لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم، اما با همه این احوال از همراهان دور می ماندم. آنها وقتی متوجه من شدند ومرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند: از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجددا خدای تعالی را به حضرت حجت (علیه السلام) قسم بده.

من هم توبه کردم ودوباره خدا را به حق حضرت حجت (علیه السلام) قسم دادم وبر روی آب راهی شدم.

بالاخره به ساحل دریا رسیدیم واز آن جا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم. مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم می خورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود. همراهان گفتند: تمام مقصود در این خیمه است و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقف کردیم.

یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد، به طوری که سخن مولایم را شنیدم، ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمی دیدم

حضرت فرمودند: ردوه فانه رجل صابونی،

یعنی او را به جای خود برگردانید و دست رد به سینه اش بگذارید، تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید، زیرا او مردی است صابونی.

این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود، یعنی هنوز دل را از وابستگیهای دنیوی خالی نکرده است تا محبت محبوب واقعی را در آن جای دهد وشایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد.

این سخن را که شنیدم وآن را بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم ودانستم تا زمانی که آیینه دل، به تیرگیهای دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمی شود وصورتی مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به این که در خدمت وملازمت آن حضرت باشد.

درسها:
1- اين بصراوي شخص خاصي بوده كه از او خريد كرده اند

2- اين محروميت كه گرفتارش شده است
با اينكه شخص از محبان و بسيارجدي و پا به ركاب بوده
و با اينكه مغازه و قطعا خانه و زندگي و اهل وعيال و تعلقات داشته
تافرصت فراهم ديده بي تامل  قصد ملحق شدن نموده بااينكه مى دانسته بايد از همه اين تعلقات دست بشويد  و هيچ مهلت هم نخواسته مغازه را به كسي بسپارم يا بروم خانه  خداحافظي كنم ووو
و اينطور انقطاع تام و امادگي كم پيدا مي شود

3- اما با همه اينها ان يك خطور ذهني آني موجب محروميتش شده
در وقتي كه به مقصد نزديك شده بوده است

و اينها درس است
چه ان صلاحيتش براى تهيه سدر و كافور از او
چه امادگي وانقطاع عطار بصراوي براى ملحق شدنبي تامل وووو
چه اين علت محروميتش

4-از درسها
ديدار با اطلاع و شناسايي حضرت چه برسد ملازمت
اداب و شرايطي دارد از جمله
مراقبت ذهن فكر و دل از خطورات غير مناسب حضور مقدس
يك لحظه فكر غير؛ عارض شود مانع است
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2080
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: معرفت به رجال الغیب (اولیاء الله پنهان)

پستتوسط najm111 » چهارشنبه مه 10, 2023 1:26 pm

از رجال الغیب و کارگزاران حضرت امام زمان (منه السلام): مرحوم حسین ساوجبلاغی
و کرامات ایشان در جنگ با روسها


پزشکی بود در مشهد به نام دکتر شیخ حسن خان.
این آقای دکتر شیخ حسن خان در زمان هتفاد سال قبل که آن وقت پیرمردی بوده است– وى نقل کرده بوده است که من در جوانى پزشک ارتش بودم در دوره قاجار؛
و یکی از بارهایی که بین ایران و روس درگیری و جنگ اتفاق افتاد، من پزشک لشکر بودم در جبهه‌ای نزدیک شیروان. شیروان الان در استان خراسان شمالی است. نزدیک بجنورد، آن اطراف است. یکی از سرحدات ایران بوده است. درگیری آنجا اتفاق افتاده است. گفت من آنجا محل مأموریتم بود.
جبهه‌های جنگ همیشه فعال نیست. دوران‌هایی هم هست که دوره آرامش است. طرفین یکدیگر را رصد می‌کنند ولی آن طور آتش ردوبدل نمی‌شود. لذا شبها سربازهای طرفین بیکارند. آن وقت هم که ابزارهای جدید نبوده، بیکاری خیلی به سربازها فشار می‌آورده است.
این آقای دکتر شیخ حسن خان نقل می‌کرده است که یک سربازی بود، به او می‌گفتند حسين ساوجبلاغی. اسمش حسین بود و اهل ساوجبلاغ، نزدیک تهران، هم بود.
این شبها برای اینکه سربازها خیلی حوصله‌شان سر نرود، برایشان شاهنامه می‌خواند . یا مثلا داستانهایی می‌گفت که سرِ سربازها گرم شود و حوصله‌‌شان سر نرود.

گفت یک روز که درگیری بود–حالا یا درگیری خیلی جدی، یا گاهی از این تیرهایی که می‌آید– تیر خورد به این حسین. گفت من جلو بودم، نه نزدیکی‌های آن چادر و بساطی که ابزار پزشکی‌ام آنجا بود. آن وسطها … من دیدم این حسین ساوجبلاغی تیر خورد کنار گردنش. خون دارد فواره می‌زند.

همان وسط بميدان ه من گفت که دکتر این رگِ این جای من را بدوز!
گفتم خوب باید برانکاردی چیزی باشد، تو را ببریم آنجا و بیهوش کنم. بعد …
گفت نه لازم نیست. همین جا بکن!
گفتم اصلا مگر می‌شود؟ باید بیهوشت کنم.
گفت نیازی ندارد. تو دست به کار شو، بیهوشی‌اش با خود من.
خوابید روی سنگی چندتا از اسماء الله را برد. بیهوش شد.
من هم با ابزاری که همراهم بود مشغول کار شدم. کاملاً بیهوش بود. دوختم، تمام شد. فارغ که شدم، او یک دفعه تکانی خورد. بلند شد، نشست. گفت
الحمد لله رب العالمین.
بعد یک نگاهی به من کرد و گفت
دکتر! امام زمان علیه السلام از این خدمتی که به نوکرش کردی از تو راضی شدند.
گفت من بهتم زد. فهمیدم که این یک مرد عجیبی است. مرد عجیبی است.
دوره نقاهتش که سپری شد سعی می‌کردم به او نزدیک شوم و از او استفاده کنم. یک بار دیدم که موقع نماز، رفتیم پشت [صفوف لشکر که نماز بخواند]. نماز می‌خواند اما چه نمازی! اصلاً فوق العاده است. جلوی دیگران سعی می‌کرد نماز نخواند. آن پشت عجیب بود نمازش.
با او مأنوس شدم. او هم یک چیزهایی برای من می‌گفت. بعضی از سوالات را می‌کردم، جواب می‌داد. در ضمن از او پرسیدم که
بالاخره شما چه طوری هستی؟ برنامه‌ات چه جوری است؟
گفت ما چهار نفریم روی کره زمین– تا آنجایی که خاطرم هست، اگر عدد را اشتباه نکنم. هر کدام از ما از طرف امام عصر علیه الصلوات و السلام توی یک جایی مأموریت داریم. فعلاً مأموریت من اینجاست. یک کارهایی من باید انجام بدهم. سه تای دیگرمان هم جاهای دیگر هستیم.
خیلی از مسائل را از او پرسیده بوده است. درباره‌ی این که ظهور کی اتفاق می‌افتد. گفته زمان خاصی ندارد. گفته بالأخره یک علائمی که ما بشه بفهمیم. یک چیزهایی را گفته بوده که چه اتفاقاتی می‌افتد.
از جمله خبر داده بوده–چون آن وقت که کلمه‌ی تلویزیون و امثال این چیزها، اگر هم می‌گفته طرف نمی‌فهمیده یعنی چی–یک توضیحی داده بوده که این فهمیده که یک دستگاهی تولید می‌شود که تصویرها را پخش می‌کند. توضیحاتی داده است که آن توضیحات را من الان یادم نیست. ولی منطبق می‌شد به تلویزیون. و بعضی از قضایای دیگر. به او هم گفته بوده که تو قبل از مردنت، یکی دیگر از ما را می‌بینی.
یک وقتی جنگ خیلی طول کشیده بوده؛ این آقای دکتر شیخ حسن خان به او گفته بوده است که،
خیلی بد اوضاعی شده است! چه قدر این جا سختی و مشقت و اینهاست!
گفت تا این حرف را زدم، این حسین به شدت عصبانی شد. شروع کرد به پرخاش کردن،
ای آدم ناشکر!
ای آدم ناسپاس!
این همه خدا نعمت داده است.
این همه لطف کرده است. این همه محبت کرده است.
حالا یک خورده بالا پایین شده–این هم توش نعمت است–
تو باید این طوری حرف بزنی؟
یک جوری به من پرخاش کرد که حالت قهر پیدا کرد. دیگر نمی‌خواست با من حرف بزند،
تو این قدر آدم نمک‌نشناسی هستی؟! تو این قدر آدم ناسپاسی هستی؟! برو اصلاً من با تو هیچ علاقه‌ای ندارم که رابطه داشته باشم.
هر چه ما آمدیم یک جوری درستش کنیم، خلاصه درست نشد.

خیلی از آن چیزهایی که سبک‌تر از آن وقایع، برای ما پیش بیاید، ما چه اول و آخری از گلایه نسبت به خدای متعال ابراز می‌کنیم. اگر یک چهار شاهی و صنار هم برای امام حسین خرج کرده باشیم که دیگر هیچی! احساس می‌کنیم که باید آن چه که وظیفه‌شان است انجام بدهند، چرا نمی‌دهند.

آقای دکتر در آن جنگ، در آن جبهه، گویا هشت ماه بوده است که مرخصی نرفته بوده است. آن هم با آن اوضاعِ آن زمان. بعد یک بار یک گله‌ای کرده، این شخص گفته بوده است که برو! دیگر من نمی‌خواهم تو را ببینم. خیلی که اصرار کرده بوده است، او سرانجام در یک توجهی–یک تمرکزی می‌کند، بعد رو می‌کند به این دکتر و می‌گوید،
من در قلب فرمانده این منطقه، فرمانده سپاه روس، القا کرده‌ام که سپاهش را جمع کند و از اینجا برود. جنگ در این قسمت حل بشود برود پی کارش. که تو هم آزاد بشوی.

گفت فردا سپاه روس بدون هیچ درگیری عقب نشینی کردند رفتند که رفتند.

توضیح:
1- اين دكتر اسم كاملش اين بود: دکتر شیخ حسـن خـان عـامِلی (منسوب جبل عامِل لبنان) و طبيب معالج مرحوم آيت الله نخودكى بوده و مرحو م نخودكى وصيت كرده بود كه اين دكتر روز وفاتشان پاي ايشان را رو به قبله كند مرحوم شيخ حسنخان مقرب حاج شيخ حسنعلي نخودكي بوده است
بطوريكه براى وفات شيخ حسنعلي وصيت مي كند كه دكتر حسنخان عاملي باهاي شيخ حسنعلي را به سمت قبل كند
و بعد فوت شيخ هم مقداري بماند و تلاوت كند بالاي سر شيخ
انيها در وصيتهاى شيخ حسنعلي توسط پسرشان نقل شده است
فلذا دكتر شيخ حسنخان فقط يك طبيب جراح نبوده
و از معنويت بقدري بهره داشته كه چنين وصيت درباره اش شده است
اين دكتر اولين جراح پزشكي جديد در مشهد بود
(تذکر: دكتر شيخ معروف در مشهد و بيمارستان دكتر شيخ؛ متخصص كودكان است و غير از اين دكترشيخ حسنخان جراح است)

2- مرحوم آيت الله نوغاني از علماى مشهد نقل كرده اند اين واقعه را و اينكه حسين ساوجبلاغي گفته بوده من جزو هفت نفرى هستم كه با حضرت مربوطند و مى توانن حضرتش را ببينند
3-مرحوم نوغاني ذكري كه حسين خواند را اينطور نقل كرده که اين بوده {بسم الله النور، بسم الله النور النور، بسم الله نور علی نور}

نسخه دقيقتر این واقعه از دستخط مرحوم حاج شیخ مرتضی حائری (فرزند مؤسّس محترم حوزه علمیه قم)
مرحوم آیت‌الله حاج شیخ مرتضی حائری (فرزند مؤسّس محترم حوزه علمیه قم) در یادداشت‌هایی كه به مناسبت منبر خویش در ایام فاطمیه (قسمت شب پنجشنبه دوم جمادی الثانی1392ق) مرقوم داشته‌اند، به مناسبت بحث از آیات 30ـ33 بقره: «إذ قال ربّك للملائكـة إنّی جاعلٌ فی الأرض خلیفـةً» و استدلال بر ولایت و سلطنت الهی ائمة اهل البیت(ع) بر جامعه بشریت با استناد به آیات مزبور، نوشته‌اند:
...قدر متیقّن از دلالت آیة شریفه، به حسب ظاهر، این است كه این خلیفه و جانشین، همان قدرت و توانایی الهی را باذنه و اعطائه و قیمومیّته تا حدی كه دخالت در تكمیل نفوس مستعده دارد، دارا می‌باشد و در هر عصری به مصالح بندگان خدا قیام می‌كند؛ چه ظاهر باشد و حكومت ظاهری داشته باشد، یا ظاهر باشد بدون حكومت، یا آنكه از انظار نوع مردم غایب باشد.
ظاهر آیة شریفه این است كه همواره یك جانشین باید در روی زمین باشد، برای اینكه كلمة خلیفه مفرد است و ظاهر این است كه تای آن علامت وحدت می‌باشد. مانند حق متعال، كه یكی است، خلیفة او نیز یكی است. و اگر احتیاج به اعوان وانصار داشته باشد برای آن مقصدی كه باید به جهت ارادة حق متعال دنبال كند خود به حسب مصلحت كه آن خود نیز متخذ از سرچشمة علم الهی است انتخاب می‌كند.
چنانچه مسلّم است كه در این عصر، حضرت خلیفـ[ الله الأعظم، اعوان و انصاری دارند كه در مواقع مقتضی، به مصالح عباد و بندگان شایستة حق، كه صلاحیت تكمیل دارند، قیام می‌فرمایند. داستان آقای دكتر شیخ حسن عاملی، كه خودم در مشهد مقدس ملاقاتشان نموده بودم، یكی از داستان‌های محكم و قابل استناد است:

جناب ثقة معتمد، آقای حاج سید عیسی جزائری كه فعلاً در خرّم آباد می‌باشند و از تلامیذ مرحوم والد استاد بودند، برای حقیر در مدرسة خان در قم نقل نمودند و جناب عالم جلیل نبیل صالح، جناب آقای حاج شیخ محمّد صدوقی [شهید محراب و امام جمعة معروف یزد] نیز سال گذشته، علی الظاهر به همین نحوی كه می‌نگارم ذكر نمودند از آقا حاج اكبر آقا كه ایشان اهل مشهد مقدس می‌باشند و سید ظاهر الصلاح و كثیرالعباده‌ای هستند وعلی‌الظاهر در حین كتابت در حال حیات می‌باشند.اولی، از جناب حاج عباس خان آصف، كه حقیر، خود او را در مشهد مقدس ملاقات كردم و قصه را با او در میان گذاشتم، ایشان اصل قصه را تصدیق كردند ولی به واسطة كبر سنّ، بعضی از خصوصیات از یادشان رفته بود. و دومی، علی‌الظاهر از خود دكتر شیخ.
غرض، سند اوّل: آقای جزائری از آصف از دكتر شیخ؛
سند دوم صدوقی از حاج اكبر آقا از دكتر شیخ، كه تمام سلسلة سندین را حقیر دیده‌ام و می‌شناسم و همه مردمان مورد اعتمادی بودند و می‌باشند،
كه دكتر شیخ گفت:
در جنگ بین الملل اوّل، كه علی‌الظاهر از 1914 الی 1918 م. طول كشیده است،
دولت ایران بی‌طرف بود و داخل جنگ نبود ولی قشونی در اختیار مجلس شورای ملی بود كه نام آن ژاندارمری بود. این قشون ـ علی‌الظاهر ـ به تیپ‌های مختلف تقسیم گردیده و در مرزهای ایران مشغول محافظت بودند. از جمله قشونی در حدود 2 هزار نفر در كوه‌های رضائیه، از تجاوز روس‌ها به ایران جلوگیری می‌كردند كه رئیس آن تیپ، ماژور فضل الله خان بود و طبیب جرّاح قشون جناب آقای دكتر شیخ حسن خان عاملی بوده است.
ایشان شبی در همان كوه‌ها[ی] اطراف رضائیه، كه در آن وقت ـ علی‌الظاهر ـ ارومیه نامیده می‌شده است،
مشغول رسیدگی به مجروحین بوده‌اند و اینكه شب را اختیار كرده بودند برای این [بود] كه روزها بیم زد و خورد و جنگ بود ولی در شب هر دو طرف به واسطة تاریكی، از جنگ احتراز داشتند.
در همان پیچ و خم درّه‌ها می‌بیند كه یك نعشی، كه علی‌الظاهر در آن حدود آن وقت از تركه می‌ساخته‌اند مانند سبد، بر دوش 2 نفر هست و مرد زنده‌ای در آن دراز كشیده است، نعش را جلوی دكتر به زمین می‌گذارند. خود آن مرد مستلقی [خوابیده] به آقای دكتر می‌گوید كه:
تیری از طرف پشت، قسمت راست، وارد بدن شده است. حاجت من این است كه این تیر را درآ[و]ری. گفتم: این كار مشكلی است كه در این شب نمی‌شود و وسایل بیشتر و مجهّزتری می‌خواهد.
گفت: مگر چاقو و سوزن و نخ نداری؟ گفتم: چرا. گفت: با چاقو پاره كن و پارگی را بخیه بزن. گفتم: طاقت تحمّل درد نداری. گفت: دارم.
دكتر می‌گوید: گفتم می‌توانی روی سنگی كه در آنجا بود و حكم صندلی را داشت بنشینی؟ گفت: آری. او را روی سنگ نشانیدند و پشت او طرف من بود، روی او خم بود به جانب زمین.
من چاقو را كشیدم و قسمتی از پشت او را پاره كردم و تیر را درآوردم. دیدم ابداً ناله‌ای از او بلند نشد. من تصور كردم كه قلب او ایستاده و مرده است. به طرف صورتش خم شدم، دیدم در حال حیات است و اشتغال به ذكر الهی دارد و زمین جلو روی او دارای تلألؤ و درخشندگی می‌باشد. خیلی به نظرم عجیب آمد. مشغول بقیة كار شدم و پشت او را بخیه زدم و او را در چادر مخصوص خوابانیدم.

روزها برای رسیدگی و پانسمان به چادرش می‌رفتم. فردای آن روز كه رفتم، گفتم: تعجب كردم از اینكه هیچ ناله‌ای نكردی.
گفت: این طبیعی است، مگر نشنیده‌ای كه مولی امیرالمؤمنین(ع) تیر را در حال نماز، از بدن مباركش بیرون می‌آوردند و ابداً اظهار تألّم نمی‌فرمود؟ سرّش این بود كه توجّه او به طور كامل متوجّه حق بود و متوجّه بدن خود نبود تا حسّ تألّم نماید، وحسّ تألّم (درد) متوقف بر توجّه [به بدن و محل درد] است و بحمدلله این قدرت در من نیز می‌باشد.
دكتر گفت: این مرد كرد در نظرم جلوه[ای] بزرگ نمود.
تا آنكه در همین ایام، دیده‌بان‌ها خبردادند كه قشونی از طرف روسیه رهسپار (در راه ايران) است و به طرف مرز ایران در حركت می‌باشد، تعداد آنها در حدود 30 هزار است. این خبر را فقط ماژور دریافت كرد و به من نیز گفت و گفت كسی از افراد مطلع نشود؛ زیرا (سربازهاي ايارنى اكر مطلع شوند) به طور غیرمنظم فرار خواهند كرد
و ما به طور منظم عقب‌نشینی می‌كنیم بدون اینكه افراد نظامی‌ها مطلّع از واقع جریان شوند. من هم به كسی نگفتم جز به همین مجروح كه برای اصلاح جراحت و پانسمان نزد او می‌رفتم و چون او مرد جلیلی بود و صاحب سرّ، به او گفتم.
پس از شنیدن، توجّهی كرد یا گفت، توجّه كردم و آنان مراجعت می‌كنند یا السّاعه مشغول مراجعت می‌باشند (تردید از نویسنده این سطور است).
من جریان را به ماژور گفتم، او گفت كه این كردها مردمانی دروغگو می‌باشند و حرفشان بی‌اساس است.
ولی پس از چند ساعت، دیده‌بان‌ها كه با دوربین مراقب طرف دشمن بودند خبر دادند كه آنان مراجعت می‌كنند و به طرف مملكت خود رهسپار شدند یا اشتغال به این كار دارند (تردید از این جانب است).
علی‌الظاهر، دكتر می‌گوید پس از مشاهدة این دو نیروی عجیب در این مرد ـ به حسب ظاهر ـ عادی،
به او گفتم: شما كه می‌باشید؟ گفت: ما چهار نفر هستیم كه از اعوان حضرت خلیفـة الله، امام زمان(ع) هستیم
و یك نفر ما فعلاً در پاریس است (مسلّماً آقای صدوقی نقل كرد، و احتمالاً آقای جزائری نیز نقل كرد، و علی‌الظاهر آقای جزائری نقل كرد كه یكی دیگر در مراكش است)
و من مأمور این حدود می‌باشم. گفتم: شما كه چنین قدرتی داری، پس تصرفی كن كه دولت روس به كلّی مضمحل شود.
گفت: ما تا حدودی كه نگذاریم كشور شیعه پامال اجنبیان شود دستور داریم كه اعمال نفوذ بكنیم و بیش از این حق نداریم.
گفتم: شما می‌میرید و آلات قتل در بدن شما كارگر است؟ گفت: بله، از این لحاظ كاملاً ما یك موجود عادی هستیم.
منتها، به محض اینكه ما مردیم، جانشین شخص متوفّی از طرف ولیّ اعظم معیّن می‌شود و كارها معطّل نمی‌ماند.
گفتم: پس من، اگر گلوله را از بدن شما بیرون نمی‌آوردم می‌مردید، بنابراین من حق حیات بر شما دارم،
شما باید در مقابل حقّ مذكور پاداشی به من بدهید. فرمود كه، شما به مشهد مقدس رضوی(ع) می‌روید و من در آنجا شما را خواهم دید و حقّ شما را ادا می‌كنم، انشاءالله.
دكتر می‌گوید: پس از مدتی چند در مشهد بودم و در دستگاه جان محمّد خان (كلنل محمدتقي خان بسيان رئيس زاندرمري در خراسان) و او با قشون تهران، كه اوایل رضا شاه پهلوی یا هنگام سردار سپهی او بود، در جنگ بود
و من نیز جرّاح او بودم. شبی دنبال من فرستاد و گفت باید به فلان پاسگاه، كه در چند كیلومتری شهر است، بروی و مجروحین را پانسمان كنی.
شبی بارانی و سرد، درشكه‌ای هم برای من گرفتند و من تنها با اساس [كذا = اثاث] جرّاحی كه در كیف بود روانه شدیم.
در بیابان هم كسی نبود و هوا هم تاریك و هم سرد و هم بارانی بود، و ظاهراً می‌گفت كه باد سرد هم می‌آمد. در این بین كه درشكه در حال حركت بود
یك مرتبه مشاهده كردم كه هوای لطیفی است و دو نفر نزدیك درشكه هستند كه یكی از آنها همان فرد سابق‌الذكر است.

او با رفیقش صحبت می‌كرد و می‌گفت: ایشان آقای دكتر شیخ می‌باشند و حقّ حیات بر گردن من دارد،
وظیفة او این است كه پس از رفتن به پاسگاه و انجام كار جراحی، شبانه به شهر مراجعت كند.
چون همین امشب قشون (رضاخان براى سركوب كلنل محمدتقي خان بسيان) از تهران می‌رسد و پاسگاه را به توپ می‌بندد
و باید از كار جان محمّد خان (كلنل محمدتقي خان بسيان) بركنار شود چون او مغلوب و منكوب خواهد شد.
رفیقش گفت: پس به او بگو.
گفت: او سخنان ما را می‌شنود.
پس از این مذاكره وضع عوض شد و دیدم كسی در بیابان نیست و جز باد و باران و سرما و صدای شلاّق كه درشكه‌چی به اسب‌ها می‌زند، چیزی مشهود و مسموع نیست.
به درشكه‌چی گفتم كسی را ندیدی؟ او گفت: كدام دیوانه در این حال در بیابان می‌آید؟!
غرض، به گفتة آن مرد عظیم كرد عمل كردم (يعني بهقراركاه كلنل نرقته و ازحملات محفوظ مانده) و همان‌طور شد كه خبر داده بود.

توضيحات:
1- نقل مرحوم حائرى چون از همان اول استماع؛ مكتوب شده چه بسا دقيقتر و ارجح باشد
2- نقل ديگر از آيت الله وحيد از آيت الله نوغاني است كه نسخه كاملش را نديده ام و آقاى وحيد هم يك قطعه مختصرا نقل مي كنند
3- در نقل مرحوم حائرى كه مفصلتر و دقيقتر است جبهه جنگ با روس غرب كشور نقل شده كه درست است در نقل آقاى وحيد شرق كشور و شيروان كه البته اينحوالي هم روسها پيدايشان بود مدتي
4- در نقل مرحوم حائرى تكمله تتميم وعده نجات دكتر حسنخان را دارد كه در آن نقلهاى ديگر نيست
5- در نقل وحيد از نوغاني حسين ساوجبلاغي ذكر شده ولى در نقل حائرى شخص كردي از اهالي مهاباد ذكر شده است
6- در نقل وحيد خراساني شخص از مرتبطين با ابدال سبعه ذكر شده نه ارتباط مستقيم با حضرت اما در نقل مرحوم حائري شخص از اوتاد اربعه و مرتبطين مستقيم با حضرت ذكر شده است
7- در نقل مرحوم حائرى جزئيات جراحت و وسعت آن ذكر شده كه در نقل وحيد خراساني زخم مختصري است
8- در نقل وحيد خراساني اظهار عدم رضايت حضرت از مردم ايران ذكر شده است (ظاهرا بخاطر غلببه جو غربگرايي مشروطيت) است و اينكه فقط بخاطر مقدارى التزام ايرانيها در عاشورا براى مجالس حسيني امدادهايي به ايرانيها مي شود در شرايط خطير نه اينكه راضي باشند
9- و البته جزئياتي ديگر مثل ان شخص شاهنامه مي خوانده است ووو دارد

10- دکتر شیخ حسن خان عاملی، که از نسل مرحوم شیخ عبدالصمد عاملی، برادر مرحوم شیخ بهاءالدین عاملی، بود که پس از سال‌ها طبابت در مطبی در شهر مقدّس مشهد، سرانجام در سن ۹۳ سالگی فوت نمود
تصوير دكتر شيخ حسنخان در موزه استان قدس در مجموعه تصاوير قديمي مشهد هست
ازكساني كه شيخ حسنخان را ديده اند مرحوم ايت الله وحيد ظاهرا فقط زنده هستتد كه 105 سالشان است
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2080
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: معرفت به رجال الغیب (اولیاء الله پنهان)

پستتوسط najm111 » چهارشنبه مه 31, 2023 5:01 pm

نمونه ای از امداد رجال الغیب به زائران رضوی علیه السلام:

علامه نهاوندى از علامه شيخ محمود عراقی نقل كرده است :
معجزه ای است که در روز پنج شنبه یازدهم رمضان هزار و دویست و نود و هشت هجری ثبت و ضبط شده و صورت آن، این است:
جناب میرزّا محمد علی صاحب، ناظر سابق پستخانه های ضلع کراچی
که چند سال در بصره بودند و اکنون در کاظمین توطّن دارند؛
شرح این معجزه شریفه را بدین تفصیل نگاشته بودند:

چند نفر از اهل بحرین با عیال خود به زیارت روضه مطهّره امام رضا علیه السّلام، به مشهد مقدّس رفته بودند و هشت ماه آن جا بودند و خرجی و زاد راه شدن بالمرّه (بكلى) تمام شده بود و در آن جا از هرکسی برای خرج راه و مراجعت به کاظمین، التماس قرضی و خرج راه کردند، کسی اجابت نکرد،
تا آن که از عدم خرجی و بی قوتی و نبودن مایحتاج به کلّی مستأصل شده، هر روز به روضه منوّره امام رضا علیه السّلام رفته، استغاثه می کردند.
روز چهاردهم ماه رجب به وقت ظهر، شخصی (از رجال الغيب به صورت قاطرچى) نزد ایشان آمده،
اظهار نمود من چند رأس قاطر دارم
و چون شنیدم شما عزم رفتن به کربلا دارید،
آمده ام اگر در اراده خود مصمّم و مهیّا هستید
من عصر، قاطرهای خود را برای شما بیاورم.
ایشان گفتند: ما خرج راه نداریم.
آن شخص گفت: آن هم درست می شود.
گفتند: تو مایحتاج ما را این جا بده و در کاظمین بگیر!
گفت: هر قدر حاجت دارید، من می دهم،
ایشان مسرور شدند و آن شخص رفت.
هنگام عصر قاطرهای خود را آورد، ایشان را سوار کرده،
با عیال و اطفال و آلات و ادوات روانه شدند
تا آن که وقت شام بر سر آبی رسیده، صاحب قاطرها گفت:
شما پیاده شوید، در کنار این آب وضو گرفته، نماز کنید و غذا بخورید تا من قدری قاطرها را در این صحرا بچرانم!
ایشان هم قبول کردند. پیاده شده، مشغول نماز و غذا شدند،
بعد از آن هر قدر منتظر شدند، اثری از قاطرها و شخص مکاری ندیدند.
مضطرب گشته، در مقام تجسّس و تفحّص برآمدند، به هر سو روآورده و صدا برآورد ولی جوابی نشنیدند.
مشوّش و برآشفته شدند و واله و سرگردان به اطراف و جوانب دویدند و کسی را ندیدند،
لابدّ و لاعلاج، گریان و نالان و هراسان به سوی عیال خود برگشتند و شب تا صبح در اندیشه و فکر و تدبیر بودند.
وقتی صبح برآمد و از مراجعت آن شخص مأیوس شدند،
علاج کار، آن دانستند که اسباب را بر پشت خود بسته،
با عیال پیاده به سوی مشهد برگردند که اقّلا بیابان مرگ نشوند،
خصوصا كه ظاهرا مدت كوتاهي راه آمده بودند بقدرعصر تا شام و بياده مى توانستند اين مسير را برگردند
لذا با احمال و اثقال خود به مشهد روانه شدند.
قدری که راه رفتند، نخلستانی نمودار شد،
از دیدن نخل در آن مکان تعجّب کردند،
زیرا نخل در بلاد عجم (ايران و خراسان) معهود نبود،
متحیّر ماندند،
ناگاه مردی عرب را دیدند که در آن صحرا به طلب هیزم می رود؛
از او در خصوص نخلستان پرسیدند که این نخلستان از کجا و این قریه چه نام دارد؟
گفت: هذا مشهد الکاظم؛ این مکان، مشهد کاظمین است!!!.
از این سخن، تعجّب و آن را مزاح گمان کردند.
چون قدری رفتند، قبّه و منارها را مشاهده نمودند،
آثار بلد را دیده،
به صدق آن کلام جازم گردیده،
دانستند این معجزه ای بوده که از مزوَّر (مورد زيارت) ایشان و امام غریبان، حضرت رضا- علیه و علی آبائه الطاهرین و اولاده المعصومین الاف تحقیه و ثنا- ظاهر گردیده که از طوس تا به بغداد را مدّت سه ساعت پیموده اند،
مسرور شده، شکرگزاری نمودند.

این واقعه همجنين جزو شواهد مبحث رجال الغيب نيز بوده و از كرامات رضويه است كه براى زائرين حضرتش هم بايد توجه شود
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2080
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: معرفت به رجال الغیب (اولیاء الله پنهان)

پستتوسط najm111 » سه شنبه سپتامبر 16, 2025 2:55 pm

از رجال الغیب و خادمان ناحیه مقدسه: آقا تقی آذرشهری

سید یونس از اهالی آذر شهر آذربایجان به زیارت حضرت امام رضا عليه السلام به مشهد مشرف شد،
اما پس از ورود و نخستین زیارت، همه‌ پول او مفقود و بدون خرجی ماند.
به حضرت رضا (عليه السلام) متوسل شد او می‌ٔگوید:
پس از مفقود شدن پولم به حرم مطهر رفتم و پس از عرض سلام گفتم: «مولای من! می‌دانید که پول من رفته و در این دیار ناآشنا، نه راهی دارم و نه می‌توانم گدایی کنم و جز به شما به دیگری نخواهم گفت.»
به منزل آمده و شب در عالم رؤیا دیدم که حضرت فرمود: «سید یونس! بامداد فردا،‌ هنگام طلوع فجر برو در بست پایین خیابان و زیر غرفه‌ی نقاره خانه (زير ورودى درب صحن عتيق)، بایست،
اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند.»
پیش از فجر بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت،‌ قبل از دمیدن فجر به همان نقطه‌ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم «آقا تقی آذرشهری» که متأسفانه در شهر ما بنا بر بدگویی برخی به او «تقی بی‌نماز» می‌گفتند، از راه رسید،
اما من با خود گفتم: «آیا مشکل خود را به او بگویم؟ با اینکه در وطن متهم به بی‌نمازی است، چرا که هيج وقت او را در حال نماز نديده اند.»
من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد.

من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم واندوه به حضور حضرت رضا (عليه السلام) گفتم و آمدم.
بار دیگر، شب، در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد
تا روز سوم گفتم: «بی‌تردید در این خواب‌های سه گانه حكمتی است.»
به همین جهت بامداد روز سوم جلو رفتم و ديم اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن می‌شد «آقا تقی آذرشهری» است،
به او سلام کردم و او نیز مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید: «اینک، سه روز است که شما را در اینجا می‌نگرم، کاری دارید؟»
جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم
او پرسيد چقدر مى خواهى بمانى گفتم يكماه
با او رفتيم و او محلى برايم يكماه كرايه كرد
و روزقبل آخر هم آمدم دنبالم و مرا به بازار برد و برايم سوغاتى جهت خانواده خريد
و گفت: «فردا، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت، آخر بازار سرشور، در میدان سرشور باش تا ترتیب رفتن تو به سوی شهرت را بدهم.»

از او تشکر کردم و فردا آمدم. زیارت وداع کردم و خورجین اثاثيه ام را برداشتم
و در ساعت مقرر در مکان مذكور حاضر شدم.
درست سر ساعت بود که دیدم آقا تقی آمد و گفت: «آماده‌ی رفتن هستی؟»
گفتم: «آری.»
گفت: «بسیار خوب، بیا! بیا! نزدیکتر.» رفتم.
گفت: «خودت به همراه بار و خورجینت و هر چه داری بر دوشم بنشین.»
تعجب کردم و پرسیدم: «مگر ممکن است؟»
گفت: «آری!» نشستم.
به ناگاه دیدم آقا تقی گویی پرواز می‌کند
و من دیدم شهر و روستاهای میان مشهد تا آذر شهر به سرعت از زیر پای ما می‌گذرد
و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه‌ی خود در آذر شهر دیدم و دقت کردم دیدم، آری! خانه‌ی من است و دخترم در حال غذا پختن.

آقا تقی خواست برگردد، دامانش را گرفتم و گفتم: «بخدای سوگند! تو را رها نمی‌کنم.
در شهر ما به تو اتهام بی‌نمازی و لامذهبی زده‌‌اند
چطور چنين شهرتى (بى نمازى) پيدا كرده اى؟
او گفت: «چكار دارى! چرا تفتیش می‌کنی؟»
او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده است برملا نکنم، گفت: «سید یونس! من مورد عنایت امام زمان عليه السلام قرار گرفته‌ و اجازه يافته ام كه نماز‌هایم پشت سر امام زمان بخوانم
فلذا هر کجا باشم با طی‌الارض خودم را به حضرت رسانده و با آن حضرت نماز مى خوانم ولذا مردم محل نديده اند كه من ميانشان نماز بخوانم، و اين شهرت موجب گمنامى و دور بودن از توجه از انظار مردم و سبب توفيقات بيشتر شده است.»
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2080
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: معرفت به رجال الغیب (اولیاء الله پنهان)

پستتوسط najm111 » سه شنبه سپتامبر 16, 2025 3:12 pm

ملاقات با یکی از رجال الغیب (سرباز امام زمان) و آزاد کرد تپه شهدا
در استان ايلام ارتفاعات ميمك قله 620 معروف به تپه شهداء


استوار زرهی علی اکبر علی احمدی نقل كرده است
در یکی از روزهای گرم تابستان سال 66 که یگان ما در غرب سرپل ذهاب مستقر بود،
همراه تعدادی از بچه ها، برای انجام عملیات شناسایی به اطراف رودخانة الوند رفتیم.
پس از انجام مأموریت، به سمت بنة یگان حرکت کردیم. وقتی به تپة مشرف به یگان رسیدیم،
ستونی از خودروهای تانک بر را که در جادة خاکی مجاور یگان در حرکت بودند، مشاهده کردیم. این امر تعجب ما را برانگیخت.
هیچ کس حرفی نمی زد. شور و حال بچه های یگان و بعضی شواهد، نوید عملیات جدیدی را می داد طولی نکشید که فرمان حرکت صادر شد.

انتقال از استان كرمانشاه به استان ايلام
به سرعت مقصدی که هنوز برایمان نامعلوم بود به راه افتادیم. در میان راه اطلاع یافتیم که دشمن بعثی از محور میمک (استان ايلام)
اقدام به تک (= حمله) کرده است.
ساعتی بعد به منطقة عملیاتی (ارتفاعات ميمك در غرب استان ايلام) رسیدیم
اما به خاطر آتش پر حجم مزدوران بعثی نتوانستیم تانک ها را به منطقة درگیری برسانیم لذا تانک ها را در منطقه ای پیاده کردیم
و منتظر رسیدن بقیة بچه ها (= سربازان) شدیم.
وقتی بقیة بچه ها به ما ملحق شدند با اولین تانک به سوی منطقة درگیری حرکت کردیم و پس از بالا رفتن از یال میمک به نیروهای خودی پیوستیم.
گرمای سوزان منطقه و ساعت های درگیری، بچه ها را کاملاً خسته کرده بود.
با این حال به محض مشاهدة اولین تانک، بچه ها نیرو و توان مضاعف یافتند و فریاد شادی سردادند.
دیگر درنگ جایز نبود لذا به سرعت به سکوی تیراندازی حرکت کردم و پس از شناسایی هدف ها شروع به تیراندازی نمودم.
طولی نکشید که تانک های دیگر نیز وارد معرکة کارزار شدند.
بچه ها بی وقفه تلاش می کردند و عزمشان را جزم نموده بودند تا به هر نحو، مناطق اشغال شده، خصوصاً تپة شهدا را از مزدوران بعثی بازپس گیرند.
آتش دشمن بعثی نیز هر لحظه شدت بیشتری می یافت.
با وجود آن که نیروهای تازه نفس زیادی به یاری ما شتافته بودند، اما هنوز تصرف هدف ها میسر نشده بود
و درگیری سختی در این چند روز داشتیم.
یک روز بعد ازظهر، همراه تعدادی از دوستان کنار تانک ایستاده بودیم و به سخنان فرمانده عملیاتی که برای بالا بردن روحیة پرسنل سخن می گفت، گوش می دادیم.
در همین بین؛ جوانی خوش سیما با لباسی که مشخص نبود ارتشی است یا بسیجی،
از جادة خاکی کنار یگان بالا آمد و به جمع بچه ها پیوست.
او پارچة سبز رنگی بر پیشانی خود بسته بود و با سن ّ کمی که داشت در میان سایرین جلب توجه می نمود.
به محض این که چشم فرمانده عملیات به وی افتاد، او را صدا زد و پرسید: « از کدام واحد هستی و این جا چه کار می کنی؟»
نوجوان خوش سیما نیز با ادب و در کمال متانت و خونسردی پاسخ داد:
[b]«من سرباز امام زمانم و آمده ام تا تپة شهدا را آزاد کنم».
بعد هم به سوی خط مقد ّم به راه افتاد.
فرماندة عملیات نیز هر چه کرد نتوانست مانع رفتن او بشود.
نوجوان هم چنان رفت تا از نظر ما ناپدید شد.
حدود 2 ساعت از ماجرا گذشته بود که
ناگهان از طریق بی سیم به فرماندهی اعلام شد که
دشمن سرکوب شده و اقدام به عقب نشینی نموده
و تپة شهدا نیز به تصرف نیروهای اسلام درآمده است.
بچه ها از خوشحالی سر از پا نمی شناختند و یکدیگر را در آغوش می گرفتند.
نیم ساعت پس از کسب این پیروزی؛ با حیرت مشاهده کردیم که همان جوان خوش سیما از سوی خط مقدم به طرف ما می آید.
هیچ کس باور نمی کرد که از میان آتش پر حجم و سنگین دشمن بعثی، جان سالم به در برده باشد.
همة بچه ها ساکت و خاموش به او چشم دوخته بودند
و او بی توجه به اطرافش به سمت نفربر فرماندهی می رفت و خطاب به فرمانده علمیات گفت:
«تپة شهدا را آزاد کردم!!!»
و بدون معطّلی از آن جا دور شد و از آن پس دیگر کسی او را ندید.

توضيحات:
1- تبه شهداء (قله 620) يكي از ارتفاعات ميمك در استان ايلام و نوار مرزي ايران با عراق است.

2- اين تبه نقطه شروع جنك صدام عليه ايران و قبل از شروع رسمى جنك تحميلي بود كه آن حمله مقدماتي از اين ناحيه به ايران حمله كرد و باسكاه مرزي ميمكو اين ارتفاعات را تصرف كرد
اين ارتفاعات از موارد ادعايي صدام برخلاف قرار داد الجزائر بود
اين ارتفاعات در نقشه عملياتي و رسانه هاى بعثي به تبه سيف سعد ناميده مي شود و علميات اشغال آن به اسم عمليات سيف سعد ناميده شد
معناى اين يعني شمشيرسعد و منظور از سعد نيز سعد بن ابي وقاص فاتح ايران درزمان عمر است؛ و اشاره به اينكه با كرفتن اين تبه كل ايران فتح مي شود!!
اين و ارتفاعات نهايتا آزاده بطرو كمال آزاد شده و مثل قبل جزو اراضي ايران است

3- بنابر واقعه فوق الذكر؛
اين مكان (ارتفاع 620 ميمك = ته شهدا) از مشاهد آثار مهدوي عليه السلام است

4- اين مكان د تاريخجه جنك مشهور است
با عنوان جنكي آن (قله 620 ارتفاعات ميمك) و هدف عملياتهاى بنام (خوارزم - ضربت ذوالفقار - نصر6 ) و نيز شهداي مورد نسبت؛ و شهيد سرلشكر خلبان كشوري؛ كه در دره (بينا) مجاور ارتفاع تبه شهدا به شهادت رسيد و برايش بناى يادبود ( يادمان ستون و تابلو) در قله نصب شده است،
https://www.mehrnews.com/news/1542518/

5- مختصات تبه شهداء در ارتفاعات ميمك
یال میمک؛ تپهٔ شهدا
یکی از ارتفاعات مهم استان ایلام کوه «مِیمَک» نام دارد.
کوه میمک در بخش غربی استان ایلام واقع شده و از این منطقه تا خاک عراق پوشیده شده از دشتی وسیع است.
کوه میمک دارای پانزده کیلومتر طول و هشت کیلومتر عرض بوده و در دامنه‌هایی از این کوهستان که رو به عراق قرار دارند، روستاهای نی خزر، هلاله و انجیرگ واقع شده‌اند.
از ارتفاعات مهم کوهستان میمک می‌توان به بانی تلخاب، گرکنی و فصیل، نطقه‌ییال میمک، تپه‌ شهدا و شیار نی خزر اشاره کرد. ارتفاعات سه‌تپه، گلم زرد، قلالم و پاسگاه‌های هلاله و کاسه کاف از دیگر نقاط این منطقه هستند
https://www.iribnews.ir/files/fa/news/1 ... 69_115.jpg

موقعيت ارتفاعات ميمك و تبه شهدا روي نقشه كوكلمب
https://www.google.com/maps/dir/%D9%85% ... &entry=ttu

تبه شهداجزوبرنامه بازديد برنامه راهيان نور در غرب كشورو استان ايلام است
ان شاء الله اكركساني برايشان فراهم شد بروند جه
سرراه رفتن يا بازكشت ازعتبات
يا سفرمستقل
يا جزوبرنامه راهيان نوربروند (بعد از اطمينان از رفتن كاروان به تبه شهدا)

السلام على مولانا صاحب الزمان وألأئمة من ولده و رجال الغيب معاونيه وعمّاله اجمعين
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2080
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: معرفت به رجال الغیب (اولیاء الله پنهان)

پستتوسط najm111 » سه شنبه سپتامبر 16, 2025 3:15 pm

ملاقات جناب مقدس اشرفى با يكي از رجال الغيب
آيت الله حاجی ملاّ محمّد اشرفی مازندرانى = 1220- 1315 ق
كه درجلسه زيارت حرمين حجاز اونلاين؛
واقعه تشرف ايشان درمكه بيان شد و معرفي كرديم كه ايشان
1- از شاگردان بزرگانى همچون سيد شفتى و شيخ انصارى و صاحب جواهر
2- و از فقها و مجتهدين، نامدار ديار و عصرخويش
3- قبل از ميرزاى شيرازى در سامراء حوزه علمى ايجاد كرده و تدريس نمود
4- و از اهل رياضات و عبادات و صاحب كرامات
5- از اهل عرفان بود
6- و از اصحاب استجاره به مسجدين سهله و كوفه
7- و از اصحاب تشرفات به زيارت حضرت امام زمان عليه السلام بوده است از جمله:در سفری که برای فریضه حج داشتند، درسعی بین صفا و مروه به محضر مقدس امام زمان(عليه السلام) شرفیاب گردید ، .
8- همچنين با رجال الغيب هم ملاقت داشته است
9- شمه اى از احوالات و فضايل مقدس اشرفى
علامه تنكابنى که خود از علما و معاصرین مرحوم مقدس اشرفی(ره)بودند، در كتاب شريف ((قصص العلما)) علاوه بر مقامات علمى ايشان درباره اش می نویسند:
((روش او این است که از نیمه شب تا صبح مشغول به عبادت وتضرع و زاری و بی قراری و مناجات با حضرت باری وگریه ازخوف حضرت قهّاری بوده وآنقدر برسروسینه می زند که چون صبح می شود مانند شخص فاقه(مریض) در نهایت نقاهت بنحوی می شود که هرکه او راببیند، پنداردکه تازه ازمرض (وبستر بیماری)برخاسته است..... صاحب کرامات است...ازکثرت زهد و عبادت و تضرع و زاری به این مرتبه رسید...))
ولذا مرحوم اشرفى از شدت عبادت و احوالات و توفيقات معنوى در ميان مردم و علما به مقدس اشرفى شهرت داشته است
معظم له دربیان و موعظه و ارشاد مردم بی نظیر و مجلس موعظه اش پرشکوه و مملو از جمعیّت مشتاق و اهل معرفت بود.

10- جايگاهش در ناحيه مقدسه
وقتي شخصيتى از اطباء آن زمان (صديق الأطباء) كه عازم مشهد مقدس بوده و براى خدا حافظى و اينكه فرمايشي داريد به ديدن ايشان مى رود،
مرحوم مقدس اشرفى عريضه خودش به امام زمان را به او مي دهد
كه روي ضريح رضوى بگذارد؛ و در روز آخر زيارت قاصد؛
حضرت صاحب الزمان حضورا بر شخص ظاهر شده
و شفاها جواب عريضه حاجى اشرفي را
به واسطه و آورنده عريضه مى دهند
و وقتي واسطه به حضور مقدس اشرفي مي رسد كه جواب عريضه بدهد
قبل از بيان كلمه اى؛ خود حاجى اشرفي با صداى بلند ميكويند كه حضرت جنين... جواب داده اند و بيان حضرت را ذكر مي كند (شرح اين واقعه در معرفى مشهد آثارمهدوى در زيارت اونلاين يكشنبه ها بيان شد

موقعيت اجتماعى حاجى اشرفى:
گویند: موقع رفتن وقتی سوار براسب می شد، مدّاحان از پیش؛
انشای قصاید نموده و مردم دور مرکب وی را گرفته
و با صلوات و تحیّات به طرف مسجد می بردند و ازدحام عجیبی در نمازجماعت می شد،
در المأثرو الآثارگوید:((ازفحول و روسای دينى عصر، بیان منبراو را کسی ندارد...))
غالبا حکام منطقه نیز از او حساب برده و فرمانش را به گردن می نهادند.
ناصرالدین شاه درسفراول به مازندران به سال 1283
وهمچنین در مسافرت دوم ظاهرا در روز بیست و یک رمضان سال 1292.ق.
محضرایشان رسیده و وی را زیارت نموده
وشخصا از وی عکس گرفتند، دربالای عکس این شعر را می خوانیم:
خلق می بینند در تصویرتو یکشبر جای ( يك شبر = يك وجب)
غافلند از یک جهان معنی که در تصویر توست
شهرت دارد که این بیت از خود ناصرالدین شاه است
وآنرا فی البداهه برای همین عکس سروده است.


فلذا در اين مقام شريف (امام سجاد عليه السلام) كه محل اجتماع رجال الغيب و ابدال و كارگزاران حضرت است واقعه ملاقات ايشان با يكي از رجال الغيب را بيان مى كنيم

از مرحوم ملامحمد اشرفى به روايت مرحوم علامه تنكابني نقل شده است :،
در مسافرت علامه شیخ میرزامحمد تنکابنی (صاحب قصص العلما) به خراسان،
در مسير در (شهر) بارفروش (= امروز = شهربابل درشمال ايران) توقفي داشته
و حاجی اشرفی(ره) به دیدن او آمده است،
بعد از طی مراسم تحیّات متعارفه
(حاجى اشرفى) ازمن (علامه تنكابنى) سئوال کرد که
شما قبل از این به زیارت خراسان و یا بارفروش آمده اید؟
گفتم: نه و این دفعه، دفعه اول است.
مقدس اشرفى گفت: ازاین سئوال مقصودی داشتم
وآن این است که: من به زیارت عتبات عالیات مشرّف شدم
و درنجف اشرف شخصی مرتاض بود که گفته می شد از ارباب باطن است)).
پس من با او در مقام دوستی و مراوده برآمدم،
تا اینکه با یکدیگربه سفرسامره مشرف شدیم و با هم، هم کجاوه شدیم و در بین راه با هم صحبت می کردیم،
وقتی ازاو سئوال کردم که((رجال الغیب))که به اوتاد و اقطاب))تعبیر می شوند،
آیا وجود دارند یا خیر؟ گفت : بله.
گفتم : ایشان را می توان دید یا نه؟
گفت: بلی، گاهی مریی (هم) می شوند.
گفتم: هیچ می دانی که من در این مدت (عمر)، یکی از ایشان را دیده ام یا نه؟
گفت: بلی، یکدفعه دیده بودی،
گفتم: درچه زمانی و در چه مکانی بود؟
گفت: وقتی در بارفروش (بابل) درخانه ات بودی ،
ناگاه درب خانه کوبیده شد و خود بیرون آمدی،
کسی به این شکل.... دیدی
که اسبی هم داشت و پیاده شده بود.
قامت وصورت و محاسن او نیز چنین... بوده است.
پس از سلام و احوال پرسی و تعارفات رسمی،
آن شخص از تو سئوال کرد که :
مشرب و روش تو درعمل به اخبار صادره ازائمه اطهار(عليهم السلام) به چه شکل است؟
تو درجواب طریقه خاصی که داشتی، اجمالا برای آن مرد بیان کردی.
وآن شخص گفت که این طریقه و شیوه بد نیست.
سپس براسب خود سوار شد و رفت.
اویکی از ابدال (واوتاد) بود.

حاجی اشرفی گفت: پس ازگفتارآن مرتاض،
داستان مورد اشاره و شکل و شمایل
آن شخص و زمان و مکان وکیفیت سئوال و جواب به خاطرم آمد.

آن گاه مرحوم مقدس اشرفی به مرحوم میرزا محمدتنکابنی فرمود:
من شما راسابقا ندیده بودم،
اکنون که دیدم ،شمایل و صورت و قامت ومحاسن شما، مانند آن شخص (از رجال الغيب) بود،
لهذا سئوال کردم که شما سابقا به این شهرآمده اید یا نه
و خواستم شبهه ام برطرف شده باشد))

[b]توضيحات

درباره طريقه حاجى اشرفى در عمل به اخبار (احاديث) صادره ازائمه اطهار(عليهم السلام)
و درجه مقبوليتش ازطرف رجال الغيب و كاركزاران ناحيه مقدسه:

1- حاجى اشرفى اگرچه از فقهاى بزرگ اصولي بود و اخبارى نبوده است

2- اما در عمل به احاديث رسيده از حضرات عليهم السلام؛ از اصوليان معتدل بوده

3- و مثل برخي افراطيان اصولي نبوده كه احاديث اهل بيت را
يا بي محابا از نظر سند زير سؤال برده و سلاخى مى كنند
و يا بعضى را به بهانه هاى ديگر مردود و متروك دانسته ند

5- در حاليكه توى افراطى بخاطر فاصله 1400ساله ات به زمان وحى وحضرات معصومين
و نداشتن منابع رجالى كامل (كه حتى همه شهداى كربلا و صفين و جمل رااحوالاتشان را نمي شناسيد)
براساس اين اطلاع محدود حكم مى كنى كه فلان راويان احاديث مجهول هستند
و نتجتا آن حديث در نظرشان سندش غيرمعتبر و غير قابل عمل است

6- با اينكه بزرگان اصحاب ائمه و نويسندگان مجامع حديث اهل بيت
هم آنها را مى شاخته اند هم آنقدر متدين بوده اند كه اگر معتبرنباشد نقل نكنند
و بخاطر همين كتابهاى حديثشان بطرو مقبول به نسلهاى بعدى علما رسيده است؛
تو جهل وبي اطلاعي خودت را نبايد محور قرار داده و تحميل كني به احاديث و قيافه رجال شناس بگيري

7- نتيجه اين رفتار افراطى درباره احاديث اهل بيت اين است كه
اكرطبق مباني افراطيان عمل شود
از 110 جلد كتاب بحارالأنوار بقدر 107 جلد را به ناروا غير معتبر و فقط بقدر 3 جلد را معتبر حكم مى كنى!!!
و صاحب اين مبنا از مشهورترين مراجع و فقهاى عصر اخيربوده
كه شاكردانش در نجف مراجع اخير و فعلى (تابع مكتب نجف) در همه كشورها بوده اند؛يكي از شاكردان آن مرجع كه خودش هم مرجع در ناحيه افغانستان و باكستان بود و اخيرا مرحوم شد
آن مباني افراطي مرجع مشهور را بربحار الأنور تطبيق كرده
و از 110 جلد قثط سه جلد را به عتوان احاديث معتبر بجار الانوارجاب كرده است

8- البته چند بهانه ديكر (غير از سند) هم براى رد احاديث دارند

9- يكي: وقتي حديث مطالب سخت وسنكين داشته كه در عقل ضعيف و محدودشان قابل قبول نباشد = فورا آنرا رد مى كنند
و فرمايش حضرات درباره اين نوع احاديث را عمل نمي كنند كه فرموده اند:
حديث ما (بعضا) صعب و مستصعب (مشكل و بسيار سخت است)
بطورى كه كسى آنرا تحمل نمى كند مكر نبي مرسل و ملك مقرب الهى و مؤمن ممتحن باشد
بس آنرا رد نكنيد كه رد بر خداست و به ما واكذاريد؛؛
ولى جون خودشان را "اعلم من في الكُره" مى دانند نمي توانند توقف كرده و بكويند ما نمي فهميم و رد نكنند

10- بهانه اى ديكر: سليقه اى رفتار كردن درباره قبول احاديث است
مثلا: عالمى مذاق و در ك عرفانى ندارد و مخالف است در اين باب معرفتي؛
بس حديث را متهم مي كند به اينكه از جعليات صوفيه است يا بوي تصوف مى دهد و آنرا رد مى كند حتى برخي مضامين دعاها كه اشاراتي در معرفت توحيدي دارد
عليرغم معروفيت و مورد عمل بودن در ميان شيعه درطول قرنها
مثل دعاهاى ايام رجب عليرغم صدور از ناحيه مقدسه اما در مضامينش خدشه مى كنند
ياحتى برخي اذكار مثل "هو"كه از اسماء الهى بلكه اسم اعظم هم شمره مي شود
با اينكه هم درقرآن آمده
هم در بسيارى از ادعيه؛ ذكر شده و به آن قسم داده شده است را
بخاطر اينكه مثلا صوفيه هم آنرا بكارمى برند و مبادا شبيه آنها بشوند اعراض دارند

11- اشكال ديكر
وقتي است كه ظاهرحديث در يك موضوع با هم تفاوت و حتى متخالف است ز جمله در احاديث فقهى
كه غالبا يا خلاصه و بدون شرح شرايط سؤال كننده و يا انجام عمل مطرح و نقل شده
كه نمي تونندوجه جمع صحت هردو را بفهمند
فورا حكم به تعارض و اسقاط هر دوحديث كرده يايكي راترجيح داد هو ديكري را نادرستدانسته در حاليكه هر دو در جا و شرايط خودش صحيح است

12- البته اخباريها
اكرجه از جهت قبول احاديث وارده؛ بهتر بوده و موافقت روش با ارشادات حضرات دارند و به احاديث حتى الامكان متعبدند
اما اشكال وارد به اخباريان بعضا اين است كه در تعبدشان به احاديث كاهى به ظاهر لفظى جسبيده و تفقه لازم نكرده
همجنان كه درباره برخي شان كفته مي شود
بطور مثال:
اينكه حضرت امام صادق عليه السلام روي كفن فرزندشان نوشته اند {اسماعيل يشهد أن لااله الا الله = اسماعيل كواهى به كلمه توحيد مي دهد}
كه اكر كسي معقول بخواهد عمل كند: ان جمله را روي كفن ميت خود (بدون نام اسماعيل) مي نويسد
ولى بجاى اسم اسماعيل نام ميت خود را مي نويسد
نه اينكه عين جمله فوق با نام اسماعيل را بنويسد !!!
البته همه انها اينطوري نيستند
و بيشترمتلكي است درباره رويه اخباريها
ولى از اخباريان؛ بعضا جنين رويه شبيهش؛ ديده مي شود
و بعض اخباريان در تعديات جبهه مقابل؛ افراطي شده و همان روحيه تكفيري اصوليان افراطي را درباره كل اصوليين دارند

13- بركرديم به واقعه حاجي اشرفي :
ولذا وقتى حاجى اشرفى طريقه اش را به آن ولي الهى از رجال الغيب بيان مى كند؛
تعريف و تاييد كامل نمى كند
ولى اجمالا بذيرفته مى داند: و مى كويد
(این طریقه و شیوه بد نیست)

14- دليلش اين است كه
طريقه مورد تاييد ناحيه مقدسه و اولياء الهى و رجال الغيب
و بنابر آنجه از احاديث شريفه و وقايع تشرفات بر مى آيد
بسيار والا و از رويه هاى رايج و حتى رويه حاجى اشرفى متفاوت و ممتاز است

15- شرح اين مبحث كتاب مفصلى مى طلبد و سطحش فضلاى دروس عالىه فقه است
كه قبلا در اين درسها به برخي از اين اشكالات و حل انها برداخته ايم

16- البته اين مباحث براى مخاطب غير مقصره مفيد و كاركشا است

17- اين اشاره هم براى اجمالا آشنا بودن متصلين و دانشجويان معارف الهى است در مفهوم جمله مذكوره در واقعه (طريقه حاجى اشرفى عمل به احاديث... و جواب رجال الغيب...) بيان شد

18- و الا جيزي نيست كه هر كه شنيد يا خواند راه بيافتيد به اين و آن نقل كند يا براى كسى كبي و ارسال كند

19- كه با توجه به حاكميت تفكر مقصره بر غالب بلاد و حوزه هاى شيعه؛
در اين مبحث وارد شدن ؛
مورد تكذيب و بايكوت بلكه بعضا تكفير مي شود
20- همانطور كه اكر رويه توجه خاص به تشرفات و تعمق در آنها را مطلع بشوند مورد انكار واقع شده
و جه بسا و تكذيب همه اهل مسير معارف الهى بشود

21- و اينها از مباحثي است كه امام صادق عليه السلام فرمودند:
هر كه فاش كند مورد لعن حضرات واقع مي شود

22 - نكته ديكر:
عليرغم آن كاستيها در آن دسته افراطى
اما نبايد سبب وهن و ايجاد نزاع عليه آنها بشود
و همه اصناف علماء موالي آل محمد
بخاطر خدماتشان در زمينه هاى ديكر
مورد تقدير حضرات هستند
ولذا به تشرفات و استجابت دعوات هم بعضان نايل مى شوند
برهمين اساس است كه در كتاب اصحاب استجاره و نيز معرفي تشرفات و مراقد علماء از همه اصناف و مذاقها و مكاتب فكرى علماء موالى آل محمد بهره برده ايم

والحمدلله رب العالمين
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2080
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: معرفت به رجال الغیب (اولیاء الله پنهان)

پستتوسط najm111 » سه شنبه سپتامبر 16, 2025 3:18 pm

دیدن حاج ابوالقاسم یزدی آن حضرت را در راه مکه و نشناختنش و معرفی یکی از خادمان ناحیه مقدسه

https://drive.google.com/file/d/1nv_jNI ... drive_link
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2080
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: معرفت به رجال الغیب (اولیاء الله پنهان)

پستتوسط najm111 » سه شنبه سپتامبر 16, 2025 4:36 pm

از كارگزاران مستور ناحيه مقدسه و رجال الغيب در ميان مردم عليرغم شهرت شخصى و محلى
مرحوم آيت الله حاج شیخ غلامرضا یزدی


مرحوم آيت الله حاج شیخ غلامرضا یزدی در ماه شعبان سال 1295 قمری در شهر مقدس مشهد پای به عرصه وجود نهاد پدرش - حاج ابراهیم کوچه بیوکی - کشاورزی از مهاجران یزدی مقیم مشهد بود و علاقه داشت فرزندش در کار کشت و زرع یار و مددکار او ،باشد اما شوق او به تحصیل بیشتر از آن بود که به زراعت بسنده کند. پس ضمن شروع به تحصیل مجدانه پدر را در امر کشاورزی کمک می کرد تا او بتواند امور زندگی را به هر ترتیب بگذراند. وی پس از تحصیل مقدمات علوم حوزوی به اتفاق دوستش آقانجفی قوچانی مشهد را ترک کرد تا از طریق یزد خود را به اصفهان برساند او و ،رفیقش پس از درنگی کوتاه در دارالعباده یزد عازم اصفهان شدند شیخ غلامرضا در حوزه اصفهان موفّق شد با استعداد و پشتکاری که در تحصیل داشت به حلقه درس بزرگانی همچون شیخ محمد کاشی میرزا جهانگیرخان قشقایی آقانجفی اصفهانی و سیّد محمّدباقر درچه ای درآید او پس از 5 سال اقامت در اصفهان عازم نجف شد و در آن سرزمین مقدس در کنار
تربت علوی به ادامۀ تحصیل پرداخت. (شرح شيرين و تلخ اين سالها را مرحوم آيت الله قوجاني در كتاب سياحت شرق آورده و آن طلبه يزدي كه از اول سفر از مشهد تا يزد واصفهان و نجف با مرحوم قوجانى همسفر و مصاحب بوده اند همين مرحوم آيت الله حاج شیخ غلامرضا یزدی) ايشان 5 سال را هم در نجف بود و سرانجام به اتفاق استادش - شیخ محمّدباقر اصطهباناتی - به شیراز رفت لیکن پس از سالی آن جا را به قصد اقامت در یزد ترک کرد و برای همیشه و تا پایان عمرپربرکتش مقیم یزد شد. با این که یزد پیوسته مقر و مأوای علمای بزرگ و صاحب نام بوده است و این شهر مردان علم و عمل بسیاری به خود دیده اما به راستی باید گفت:
عالم عامل و فقیه فداکار در امر تبليغ دين همچون شیخ غلامرضا یزدی را یا اصلاً نداشته یا کمتر به خود دیده است. وی از روزی که به عزم اقامت به
یزد وارد شد تا روزی که قرین رحمت حق گردید برای درس و مدرسه و منبر و محراب و امر معاش و معاد مردم از هیچ کوششی دریغ نورزید و هیچ چیز مانع کار او نشد و مرتبا در حال تبليغ و ارشاد و بيان مسائل ديني و تعليم مردم بود به شهرها و روستاهاي دور مي رفت. سرانجام این مرد خدا روز جمعه 26 ذيحجه سال 1378 ق برابر با 11 تیر سال 1338ش. پس از این که کارنامه ای درخشان از خود به یادگار گذاشت رخت از جهان بربست و در جوار امامزاده جعفر علیه السلام در یزد مدفون گردید. شمه اى از احوالات اجتماعى و مشهور ايشان ميان مردم را در كتاب " تندیس پارسایی " منتشر كرده اند.
مرحوم آيت الله آقای حاج سیدجواد حیدری كه از شاكردان ملازم حضر و سفر حاج شیخ غلامرضا یزدی فرمودند:
آقای سيّد على طباطبایی عقدایی فرزند صدر عقدایی مقدمات را در یزد خواند و در زمان آیت الله بروجردی به قم رفت از آن به بعد هرگاه به یزد می آمد به منزل ما وارد می شد، در سفری که به یزد آمده بود به اتفاق به خدمت مرحوم حاج شیخ غلامرضا یزدی رفتیم او از حاج شیخ پرسید:
در زمان غیبت کبری کسی هست که بگوید من خدمت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف می رسم و اگر کسی کاری دارد من با آقا صحبت می کنم و خبر می آورم؟ حاج شیخ غلامرضا یزدی فرمودند اگر کسی هم گفت ما نباید از او قبول کنیم.
بعد رو به سيّد على طباطبایی عقدایی کردند و گفتند: تو نگو!
وقتی از خدمت حاج شیخ مرخص شدیم دیدم که چهره آقای طباطبایی در هم است. پرسیدم چه شد؟ گفت: شنیدی که حاج شیخ فرمود تو نگو!
من (حاج سیدجواد حیدری) چون محرم (اسرار) حاج شیخ (غلامرضا یزدی) بودم گفتم قضیه از چه قرار است؟
آقای طباطبایی گفت زمانی که از یزد به قم رفتم، مأموران دولتی مرا مانند سایر طلاب برای سربازی گرفتند و به پادگان باغشاه تهران منتقل کردند در آن جا از همه معاینه پزشکی به عمل می آمد و در مرحله ای از معاینه باید هر کسی کاملاً عریان شود. من که شرم داشتم که این فرمان را اطاعت کنم از این امر سر باز زدم. به همین جهت مرا در اتاقی زندانی کردند.
در این اوضاع و احوال ضمن اظهار تضرع و دعا به درگاه خداوند به حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف متوسل شدم
که ناگاه دیدم در اتاق باز شد و حاج شیخ غلامرضا یزدی)به داخل (محلى كه محبوس بودم در پادگان باغشاه تهران) آمد و فرمود: سیّد علی بیا برویم!
من خیلی از حضور ایشان در آن اتاق که هیچ راهی جز همان در نداشت متعجب بودم!!!
به علاوه، پیش خود فکر می کردم چگونه از مقابل آن همه نگهبان عبور کنیم؟!
اما دستور استاد را اطاعت کردم و همراه ایشان به راه افتادم.
حاج شیخ در را باز کردند سالنی که باید از آن می گذشتیم پر از افسران و درجه داران و سربازان بود
اما از مقابل همۀ آن ها عبور کردیم و کسی مانع نشد! گویا آن ها ما را اصلاً نمی دیدند.
پس راه بیرون را ادامه دادیم تا به دژبانی پادگان رسیدیم.
آن جا هم از مقابل دژبان ها گذشتیم و کسی عکس العملی نشان نداد
سپس به اتفاق حاج شیخ وارد خیابان شدیم
حدود سیصد متر که از پادگان دور شدیم
حاج شیخ رو به من کرد و فرمود برو قم درست را بخوان کسی دیگر با تو کاری ندارد و بعد راه قم را به من نشان داد!
من در این فکر بودم که ایشان به کجا می روند؟!
پس روی خود را برگرداندم و پرسیدم شما کجا می روید؟! ولی ایشان را ندیدم!!!
بعد از آن من برای ادامۀ تحصیل به قم رفتم و از آن به بعد کسی (از حكومت طاغوت) مانع تحصیل من نشد!
آقای سيد جواد حیدری فرمودند بعد از نقل جریان، آقا سید علی طباطبایی به من گفت: شما شاهد بودید که ایشان فرمودند تو نگو! (منظور همين واقعه را كه مى خواستم به شما بكويم بود)
اما شما محرم ایشان هستید خواهش می کنم در موقعیتی از حاج شیخ بپرسید آن شخص که به پادگان ،آمد خود شما بودید یا مأمور دیگری از طرف خداوند؟
در ادامه جریان آقای حیدری فرمودند من هر وقت اراده کردم این سؤال را از حاج شیخ بپرسم، مجال نمی شد یا کسی در حضور ایشان بود و یا اصلاً
فراموش می کردم تا این که حاج شیخ از دنیا رفت!
روزی آقای حاج سیّد علی طباطبایی عقدایی که در آن زمان در همدان امامت جماعت داشت و از علمای آن دیار محسوب می شد در نامه ای برایم نوشت که با قضیه آن روز من چه کردی؟
من در جوابش نوشتم که فرصت از دستم رفت و موفق به طرح سؤال نشدم!...

توضيحات:
1- اين واقعه نشان مى دهد كه
خود حاج شيخ غلامرضا يزدي؛ ضمن فعاليتهاي اجتماعى و شهرت محلى و كشوري اما در مواردي ماموريتهايى از ناحيه مقدسه داشته است.

2- فلذا در اين ماموريتها از شمار رجال الغيب بوده
و با توانائيهاي ايشان عمل مي كرده است
مثل همين واقعه كه از توانائيهاى خارق العاده:
حضور فوري
وبا طي الارض
و مستور از انظار بيكانكان بودن
و حاضرو غائب شدن ناكهانى و...
استفاده كرده است.
اين ماموريت براى امداد به مرحوم سيّد على طباطبایی عقدایی بخاطر اضطرارش و بعد توسل به حضرتش انجام كرفته
كه به ميان آن مركز نظامى مهم وارد شده وشخص متوسل به حضرت را نجات داده اند

3- البته مرحوم حاج شيخ غلامرضا يزدى كرامات فراواني از امور فراتر از عادى داشته اند مثل:
شفاء دادن بيماران
و بدون وسيله در بيابان راه بيدا شدن
و وسيله نقليه خراب و از كارافتاده بي هيج تعميري درست شدن
و...
داشته اند
كه از بركات حضور جنبه عموم اولياي الهى بودن ايشان است،
و در همان كتاب احوالاتشان؛ مواردى مطرح شده است،
اما مواردي بسيار فوق العاده كه در امدادات مهدوى عليه السلام توسط اصحاب ناحيه مقدسه ظاهر مى شود؛ تنها در واقعه فوق نقل شده است.

4- محل مطرح و فاش شدن اين واقعه هم
در جواب سؤالى درباره ارتباط با حضرت است،
كه وقتي آن سؤال باسخ داده مي شود،
مرحوم حاج شيخ با بصيرتى كه داشته مى دانسته آقاى طباطبايي درادامه آن به واقعه فوق كه مبحث ارتباط با امدادات ناحيه مقدسه است فكرش مشغول است
وممكن است به دوستش بخواهد بكويد
فلذا به او تاكيد مي كند تو آنرا به كسي نكو،
اما جون مرحوم طباطبايي نتوانسته سؤالش دراين باره را از خود حاج شيخ ببرسد؛
با مرحوم حاج سيد جواد حيدري (شاكرد ملازم هميشكي حاج شيخ) مطرح مي كند تا بلكه صريحا هم از حاج شيخ اقراربكيرد اين ارتباط با ناحيه مقدسه وتوانائيهاى خارق العاده مربوطه را
كه ظاهرا خود حاج شيخ هربار طوري رفتار و اقدام مي كند كه امكان برسيدن و افشايش رخ ندهد.

5- محل واقعه امداد مهدوى عليه السلام مي تواند از مشاهد امداد مهدوى عليه السلام محسوب واقع شود
باغشاه معروف تهران: باغ و بنایی پرآوازه در غرب تهران قدیم بوده که بیرون از دروازه‌های شهر تهران قديم واقع شده بود،.
این مکان هم‌اکنون در درون شهر تهران جای گرفته، و محل پادگان نظامی (پادگان حر و دانشگاه جنگ) است، و در توسعه تهران و خيابان كشي ها؛ خیابان سپه و خیابان کارگر از آن می‌گذرند،.
عمارت این باغ (محل شروع واقعه) نیز هم‌اکنون از میان رفته و تخریب شده‌است.
بخشی از این باغ بعدها به میدانی تبدیل شد به نام میدان باغشاه که پس از انقلاب و در دوره جمهورى؛ به میدان حر تغییر نام یافت.

6- افراد با همت واهل ذوق معرفت مشاهد الهى
با تطبيق نقشه هاى قديم و جديد طهران (كه موجود است) مي توانند برخى ديكر از جزئيات مكاني ديكر اين واقعه را در وضعيت فعلى آن تعيين كنند

7- در هر صورت و عجالتا؛
بركزارى زيارت اونلاين اين مشهد امداد مهدوى عليه السلام در ميدان حر تهران امري ميسور است.

رضوان الله عليهم اجمعين

==================
شمه اى از احوالات مرحوم شيخ غلامرضا يزدى در بيان مراجع و علماء

آیت الله مرجع سید جمال الدین گلپایگانی:
خوشا به حالتان، خوشا به حالتان! به ایرانی ها بگویید آقای حاج شیخ غلامرضا «حجت زمان» است. چهل سال پیش در این جا (نجف) بوده است، بیست نفر از ما در این جا مجتهد و بعضی ها مرجع تقلید شده اند، ولی هیچ کدام آقای حاج شیخ غلامرضا نمی شوند.

آیت الله مرجع بروجردی:
آقای آیت الله حاج شیخ همه کاره ی من و صاحب اختیار من است.

آیت الله حاج آقا بزرگ طهرانى:
شیخ غلام رضا یزدی دانشوری است کمال یافته و فرهیخته ای است بلند پایه آنان که اهل معرفتند، جایگاه برینش را می شناسند و بسیار گرامی اش می شمارند. خدمات ارجمندش والا و ماندگارند و پندهای سنجیده اش در جان مخاطبان اثرگذار؛ زیرا او، خود، تندیس پارسایی و راست گویی و بی آلایشی است.

آیت الله مرجع بهجت:
از (آيت الله مرجع) آقای حاج آقا حسین قمی شنیده بودم که:
از منبر دو نفر به خوبی می شود استفاده نمود: یکی منبر آقا سید یحیی احمدآبادي و دیگر حاج شیخ غلامرضای یزدی،
ما رفتیم پای منبر ایشان استفاده کنیم که دیدم نظر آقای قمی درست است. از آقای حاج سیّد محمّد داماد پرسیدم: آیا کسی الآن در یزد مثل حاجی شیخ غلام رضا هست؟ گفت: نه.
ایشان مفتاح علوم قرآن دارند که کتاب جالبی است.
معلوم نیست از این کارخانه (حوزه علميه)، دیگر چنین قماش هایی در می آید یا نه؟ نمی دانم، خدا بهتر می داند! خوشا به سعادت آقای حاج شیخ غلام رضا، ما کجا و این ها کجا!

شهید محراب آیت الله صدوقی:
مردم! تا حاج شیخ غلامرضا را در یزد دارید، منتظر گرفتاری نباشید؛ ایشان حلّال مشکلات است و به واسطه ی ایشان برکات خدا بر شما نازل است. ایشان مشکلات و مهمّات مردم را کفایت می کند و دعای ایشان مستجاب می شود.

از سايرين:
حاج شیخ غلام رضا کوچه بیوکی… تا سن ۹۰ سالگی هم منبر می رفت. عمده مطالب منبرش آیات قرآن و نکات تفسیری بود و گاهی یکی دو تا شعر می خواند،

استاد محمّدرضا حکیمی:
یاری، مرحوم حاج شیخ غلامرضا یزدی، چند سالی تابستان ها به مشهد مقدّس مشرّف می شدند، و شب ها نماز مغرب و عشا را – به جماعت- در صحن آزادی (صحن نو) برگزار می کردند. پدر این جانب (مرحوم عبدالوّهاب حکیمی) که از مریدان ایشان بود، مرا که نوجوان بودم، با برخی از دوستان و همکارانش به نماز ایشان می برد. جمعی از بازاریان و تجار یزدی ساکن مشهد و محترمین دیگری نیز- از سر ارادت- به جماعت ایشان ایشان حاضر می شدند.پس از نماز به منبر می رفتند.
و به روش خاص خود مختصری موعظه می فرمودند: منبری بسیار با حال و حالت بود و شامل نکته ها و معرفت ها، و به فرموده ی خود ایشان:«یادآوری مبدأ و معاد که عمده ی وظیفه ی پیغمبران(ع) است و فطرت بنی آدم گواه بر این دو است» گاه در مقام ترغیب به استفاده از عمر و به خصوص از شب و شب زنده داری با کلماتی مؤثر سخن می گفتند، و این بیت را با لحنی خاص می خواندند:
گرکسان قدر می بدانندی شب نخفتی و رز نشانندی
خود مرحوم شیخ وقتی این شعر را می خواند، بعد با آن حالش این آیه را تلاوت می کرد: (تَتَجافی جُنُوبُهُمْ عُن الْمَضاجِعِ…)
در یکی از این سفرها، ایام مصادف شده بود با ۲۳ ماه ذی القعده که روز مخصوص زیارتی حضرت امام ابوالحسن علی بن موسی الرضا(ع) است. و مردم در آن روز از همه جا رو به مشهد می گذارند، و برای درک روز زیارتی مخصوص با تحمل مشقّت سفر، خود را به آستانه ی مبارکه می رسانند…
آن شب ۲۳ ذی قعده، هنگامی که نماز و منبر حاج شیخ تمام شد. گفتند حاج شیخ امشب عازم حرکت به سوی یزد هستند. و از فردا شب نماز جماعت نیست؟! و این امر مایه تعجبی بسیار و تعجب بسیاری شد- بلکه هرکس شنید که چه طور ایشان برای روز زیارتی مخصوص – در حالی که شب آن در مشهد هستند. نمی مانند. گفتند: حاج شیخ فرموده اند کاغذی از یزد برایم رسیده است که وظیفه ی خود می دانم هیچ تأخیر نکنم و برای انجام آن کار به طرف یزد حرکت کنم … و این است مرز دقیق تکلیف شناس محتواى آن كاغذ نياز به منبر ايشان در روستايى بود!!!
از مزایای ایشان این بود که روی منبر زیاد قرآن می خواندند. گاهی نیم جزء قرآن را روی منبر تلاوت می کردند آرام و قرار نداشتند،
اگر می نشستند؛ به حالت تجافی؛ انگار می خواهند همان موقع بلند شوند. با همان پیری و کسالت برای منبررفتن آرام وقرار نداشتند؛ از این رو برخی مجلس ها را از ایشان پنهان می کردند؛ چون ایشان خیلی خودشان را براى تعليم دين اذیت می کردند. مردم از حضور ایشان در مجلس خود تبرک می جستند؛ و تقاضا می کردند که ایشان فقط دو کلمه حرف بزنند، ولی ایشان به مقتضای حال مجلس صحبت می کردند، نه به مقتضای حال خودشان ایشان همیشه حال خوش داشتند و من از این حالت ایشان تعجب می کردم. تمام حالاتی که در خلوت داشتند، در جلوت همان گونه بودند. هیچ گاه حرف های خنده دار نمی زدند؛ گرچه گاهی رعایت حال بچه ها را می کردند و مطالبی در خور فهم آنان می گفتند روی منبر خیلی گریه می کردند و گریه هایشان اختیاری نبود. نماز که می خواندند حتی نماز نافله، اصلاً توجهی به مردم نداشتند عشق عجیبی به نافله شب داشتند و به دیگران هم سفارش می کردند
یشترین استناد ایشان بعد از قرآن به فرمایشات امیرالمومنین (ع) بود می فرمودند: «دو رکعت نمازی که حضرت علی(عليه السلام) پشت سر دیگران می خواند، مصیبتش از حوادث کربلا بیشتر بود»

در یکی از جلسه های نجف، که حاج سید حسین فقیهی و من در خدمت آیه الله حاج میرزا حسن هروی یزدی بودیم و نام حاج شیخ غلامرضا به میان آمد، آیه الله هروی فرمود: «اگر در این زمان بنا بود خدا پیامبری را مبعوث کند و می خواست از موجودین انتخاب کند از حاج شیخ غلامرضا نمی گذشت!»

حاج شیخ می فرمودند: «چه کسی می تواند مثل صحیفه سجادیه و نهج البلاغه حرف بزند؟! ائمه آمدند و آجرها را روی هم گذاشتند و بنایی ساختند ما نمی توانیم چنین آجرهایی را بسازیم، اما باید این بنا را حفظ کنیم»

معنای برخی دعاها را که نمی فهمیدیم از ایشان می پرسیدیم، با بیان ایشان خیلی روشن و روان می شد

آن قدر متواضع بودند که جلوی پای یک طلبه جوان بلند می شدند
برای سادات جان می دادند. دست سادات را می بوسیدند و گفتند: «چرا ضریح را می بوسید؟ بالاتر از ضریح سید است که پوست و گوشت و خون او را پیامبر است»
نسبت به سادات فقیر زیاد سفارش می کردند.

حاج شیخ غلامرضا حکمت و عرفان و فلسفه تدریس می کردند. به ایشان گفته بودند هر کس فلسفه بخواند، یا دیوانه می شود، یا کافر
و ایشان پاسخ داده بودند: «اما من خواندم و هیچ کدام نشدم»

رضوان الله عليهم اجمعين

لينك ویدئوي زيارت مرقد مرحوم آيت الله حاج شیخ غلامرضا یزدی=از كارگزاران مستور ناحيه مقدسه و رجال الغيب در ميان مردم عليرغم شهرت شخصى و محلى
https://drive.google.com/file/d/1L1H6xtjX38JAu_3ue6LZktTGxD6PtruC/view?usp=sharing
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2080
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: معرفت به رجال الغیب (اولیاء الله پنهان)

پستتوسط najm111 » پنج شنبه اکتبر 09, 2025 5:45 am

امداد رجال الغيب و كارگزاران ناحيه مقدسه
به نيروهاى شناسايي عمليات رزمندگان گروه شهيد چمران
و مشهد آثار مهدوي عليه السلام در منطقه عملياتي نيروهاى چمران در خوزستان

از زبان جانباز شهيد سرهنگ پاسدار مرحوم آقای محمد پاریزی
من که دوران خدمت سربازی را گذرانده بودم، به گروه شناسایی و اطلاعات عمليات اعزام شدم و بعد از آن به گروه شهید دکتر چمران ملحق شدم.
یک شب با جمعی از رزمندگان برای شناسایی اعزام شدیم؛ موقع برگشتن راه را گم کردیم و در بیابان سرگردان شدیم،
از یک طرف اگر به مین ها برخورد می کردیم و آنها منفجر می شدند عملیات لومی رفت، و در طرف دیگر هم دشمن قرار داشت؛
دور هم ( ده،پانزده نفری) نشستیم و دست به دامان آقا امام زمان(اظهره الله على طواغيت العالم) انداختیم و به مولایمان توسل گرفتیم
و ندای "یا ابا صالح ادرکنی"، "یا صاحب الزمان ادرکنی" سر دادیم
و از ایشان کمک خواستیم که ما را نجات بدهد
در همین هنگام بود که ناگهان دیدیم که پشت سرمان روشن شد
و شخصی با لباس روحانیت که محاسن زیبایی داشت و خالی بر چهره اش بود  به ما كفت كه
همگی به طرف پایگاه حرکت کنیم
و ما بی اختیار پشت سر ایشان به راه افتادیم.
در بین راه ما دیگر راه را پیدا کرده بودیم
که ناگهان متوجه شدیم آن آقا تشریف ندارد
و هرچه دنبالشان گشتیم او را پیدا نکردیم
و زمانی که به پایگاه رسیدیم فهمیدیم کسی که ما را نجات داده حضرت ولی عصر(أتى الله به لغياثنا و سائرالمؤمنبن) بوده
و ما توانستیم گزارش و اطلاعات عملیات را به طورکامل در اختیار گروه قرار دهیم.
نقل از يادمانه جانباز والا مقام سرهنگ پاسدار محمد پاریزی

توضيحات:
1- جانباز شهيد سرهنگ پاسدار محمد پاریزی در سال ۱۳۳۴ در روستای شهربابک کرمان بدنیا امد
درسال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه پاسداران درامد ومدت ۳۴ ماه و۱۷ روز در جبهه حضور داشته
وى در عملیات والفجر ۸ مجروح و از ناحیه ریه اسیب دید
و بدلیل شیمیایی بودن درسالهای متوالی مدتی در بیمارستان بقیته الله  تهران بستری بود
وسرانجام در سال 1392 به مدت یک ماه در بیمارستان سیدالشهدا کرمان بستری
ودر تاریخ ۲۰ خرداد ماه ۱۳۹۲ به جمع همرزمان شهیدش پیوست رضوان الله عليهم روحش شاد یادش گرامی

2-  همانطور كه در موارد مشابه تبيين شد،
شاهد روشن و صريحى در واقعه ذكرنشده كه شخص حضرت براى امداد آنها حضوريافته باشند،
ولو تشرف يافتكان به اينباور رسيده بودند
بخاطر مقدمه توسل واسنغاثه به حضرت و نكهانيظاهر شدن و سيد و روحاني صورت نيكو و خال هاشمى و ناكهاني فايبشدن ووو
اما ممكن است يكي از كاركزاران ناحيه مقدسه ورجال الغيب بوده باشند
كه از سادات و معممين و صاحب جمال نيكو و خال هاشمى در صورت هم داشته اند،
و ممكن است هم شخص حضرت بوده اما اين امر قطعيت ندارد،
ولي هرجه بوده و در هر صورت قطعا امداد مهدوى عليه السلام محسوب شده
و به امر حضرت و يا نوسط كاركزاران ناحيه مقدسه انجام شده است.

3- اگرچه در روايت واقعه محل گم شدن و رسيدن امداد مهدوى عليه السلام دقيقا بيان نشده است،
وصاحب واقعه هم مرحوم شده است و دسنرس نيست كه از او استفسار شود
اما به نظر مي رسد وى بعدسربازي دوساله و در سال 1361 عضو نيروهاى شهيد دكتر چمران شده است
و منطقه عملياتي گروه چمران درخوزستان و سمت بستان تا مرز بوده است،
و هنوز همرزماني از صاحب واقعه و سردارانى از گروه عملياتي چمران جه بسا حيات داشته باشند
و تاريخجه فعاليتهاى نظامي نيروهاى شهيد جمران و حتى نقشه هاي عملياتيشان هم ثبت شده و محفوظ است
فلذا قابل بررسي و استفسار است؛ و درصورت همت اهل تحقيق
بفضل  الهى منطقه اش قابل تشخيص است. ان شاء الله تعالى.
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2080
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: معرفت به رجال الغیب (اولیاء الله پنهان)

پستتوسط najm111 » سه شنبه اکتبر 14, 2025 3:01 pm

ملاقات با رجال الغیب در بافق یزد برای مراسم عزاداری مرحوم آیت الله بافقی
حضور حضرت صاحب الزمان و كارگزاران ناحيه مقدسه عليهم السلام در شهرستان بافق استان يزد



مقدمه1:
مرحوم آيت الله شهيد شيخ محمد تقي بافقي از عالمان مجاهد دوران طاغوت بهلوى اول
واز مشرفين به زيارت حضرت صاحب الامر منه السلام در تشرفات متعدده
بلكه از موفقين به ارتباط مستمر به ناحيه مقدسه
بطوريكه مرحوم آيت الله مرجع حائرى يزدي مجدد حوزه علمبه قم
در اوقات اضطرار براى تامين شهريه ونيازهاى طلاب قم از ايشان مي خواست
و ايشان از طريق توسل به حضرت در مسجد جمكران آنها را تامين مي نمود

مقدمه2
برادر ايشان (آیت الله حاج شیخ محمدتقی بافقی)؛
يعنى
مرحوم حاج شیخ ملا اسدالله قائمی بافقی
نيز از مردان نورانى و صاحب بصيرت و كرامات فراوان
همجنين از متوسلين بسيار به ناحيه مقدسه و دائم الذكر نامهاى حضرت،
و از موفقين به تشرف و زيارت حضرت صاحب الامر منه السلام بود
كه بحاطر معرفت و اخلاص و توسلات شيخ اسدالله قائمي؛
هم حضرت صاحب الامر منه السلام به شهرستان بافق استان يزد تشريف آورده اند
و هم كاركزاران ناحيه مقدسه به آنجا آمده اند

فلذا جند زيارتكاه مهدوى عليه السلام براى مؤمنان آن ديار فراهم شده است
اول: مشهد حضور مهدوى منه السلام در كنار بازار امامزاده عيدالله
دوم: مسجد قديم صاحب الزمان عليه السلام متصل به امامزاده عبدالله بافق (كه اخيرا تخريب شده)
سوم: مشهد حضور مهدوى عليه السلام در اتاق و خانه مرحوم شيخ اسد الله بافقى
جهارم: مشهد امداد و عنايت مهدوى عليه السلام با حضوركاركزاران ناحيه مقدسه درب و راهرو خانه مرحوم شيخ اسدالله بافقي
بنجم: و مزاراتي هم كه بافق ازقبل داشته مثل امامزاده عبدالله بافق و مشهدابوالفضلى در حرم امامزاده عبدالله ووو

مقدمه3- بيوكرافي:
مرحوم شيخ اسدالله در سال 1294 ق در شهر بافق دیده به جهان گشود. پدرش، حاج محمد باقر تاجر بافقی بوده است.
وی خواندن و نوشتن و روخوانی قرآن را از مکتب در بافق شروع کرد. سپس مقدمات علوم حوزوی را در همان شهر نزد آخوند ملاحسین، شیخ احمد و حاج شیخ محمد حسین آخوند فراگرفت و مدتی نیز طلبه مدرسه حاجی ها و سپس مدرسه علميّة مسجد جامع بافق بود.
او بعد از آن به یزد آمد و همراه با برادر بزرگوارش مرحوم شيخ محمد تقي در مدرسه مصلای یزد مشغول به تحصیل شد.
بعد از آن مسافرتی به حوزه علميه اصفهان کرد و روش خطابه را آموخت
مدتی نیز در مشهد مقدس رضوی طلبه مدرسه عبّاسقلی خان بود
اما به خاطر سرپرستی خانواده و حفظ و مراقبت از مادرش كه فلج شده بود،
به موطنش بافق برگشت و برای همیشه ساکن این دیار شد.
زندگی سراسر خیر و برکت این بزرگوار پیوسته به اقامه جماعت و ادارهٔ منابر متعدد در طول شبانه روز در شهر بافق گذشت
آن هم نه به صورتی که تنها کارش گفتن باشد بلکه به علت نفوذ معنوى فوق العاده ای که در دل های مردم دیارش داشت
همیشه در میان جمع حرف اول را او می زد و مردم بافق که پی به صفای باطن او برده بودند حرفش را از دل و جان می پذیرفتند و او را صمیمانه دوست می داشتند.
سرانجام این اسوه علم و تقوی در روز هیجدهم ذیقعده سال 1372 ق برابر با 8 مرداد 1332 ش در زادگاهش بافق دیده از جهان فرو بست و در همان جا مدفون گردید.

مقدمه4- برخي از توفيقات و فضايل و كرامات ايشان
1- از صفات بارز این عالم دینی عشق و ارادت زایدالوصف وی به محضرحضرت امام زمان أظهره الله تعالی بود
بجز انواع توسلات رسمى به حضرت
و مواظبت بر زيارت آل ياسين
همجنين بيوسته نام هاى حضرت را بر زبان داشت و دائم ذكر نامهاى حضرت و آنها بر زبانش جاري بود الغوث يا صاحب الزمان
و صدقه مستمر ولاينقطع سرتاسرروز وهرروز براى سلامتي حضرت
و....
از روى همين ارادت وى در دوران شروع ثبت سجلات كشور؛ عليرغم توصيه ماموران سجلات به ثبت نامها و القاب بصورت الفاظ فارسي و خالى از نشانهاى ديني؛ اما نام خانوادگی خود را به «قائمی»(منسوب به لقب مهم حضرت) ثبت نموده و شناسنامه گرفت.
مزرعه اش را هم بنام حجت آباد نامكذاري كرده بود

2- نمونه اى از مراقبت و خدمت ايشان به مادر فلج و باداش الهى علم من عندالله
بالاتر بيان شد كه ايشان وقتى مطلع از شرايط فلج شدن مارشان شد ادامه تفصيلي تحصيل فقاهتي را در حوزه علميه مشهد رها كرد و به بافق بركشت
و خداوند هم اين اهتمامش را جبران نمود حتى در زمينه هاى علمى (كه بنا بود با تحصيل بدست آورد) بطوريكه
هر وقت در مجالس علمي علماى بافق بحثي علمى مطرح مي شد و مرحوم شيخ اسداله سخن مي كفت؛ وی احاطه ای قوی به مبانی دینی داشت و این موجب حيرت اهل علم بافق بود که او چگونه و در چه زمانی توفیق مطالعه و تحقیق یافته است که این گونه در مباحث علمی صاحب نظر است.و علماى اهل مجلس از تسلط و تعمق علمى شيخ اسدالله متعجب مي شدند كه وى جكونه وكي در اين رشته ها تحقيق و تعمق كرده است
و همين خودش فصيلت و كرامتى الهى براى ايشان بود (بهره اى از علم لدني بجاى تحصيل علمى صورى)

3- نمونه اى از مراقبت خدمت ايشان به مادر فلج و باداش الهى = رزق من عندالله)
آقای حاج شیخ حسن نقیب الذّاکرین که سال ها در خدمت مرحوم حاج ملا اسدالله بافقی بوده نقل کرده است
روزی جهت رفع خستگی از مرحوم حاج ملا اسدالله خواستیم با عده ای از خواص ارادتمندان ایشان به بیرون شهر برویم. ایشان پذیرفتند و همگی به باغ سنگ که نزدیک سرچشمه قنات هینیه (چهارسنگ) است رفتیم. پس در زیر درختان خرمای کنار جوی آب، فرشی انداختیم و چای و میوه آماده کردیم یکی دو نفر هم مشغول تهیه ناهار شدند.
روز بسیار خوبی بود؛ زیرا جمعمان جمع هماهنگی بود و مجلسی که می توانستیم از مصاحبت آن مرد خدا بهره معنوی ببریم و به راستی که بهره هم بردیم اما نزدیک ظهر شد و در تدارک این بودیم که سفره ناهار را آماده کنیم
که ناگهان هوا ابری شد و در فصلی که چندان انتظار نزول باران نمی رفت بارانی کم و پراکنده شروع شد.
ما دیدیم مرحوم حاج ملا اسدالله به محض مشاهده این وضع، از جا بلند شد و عبایش را به دوش انداخت و فرمود شما ناهار را صرف کنید و منتظر من نباشید ان شاء الله بر می گردم!
سپس با عجله و با حالت دو از جمع ما .رفت
ما هم در غیاب ایشان همۀ آن چه را برای ناهار آماده کرده بودیم خوردیم و ظرف هایش را شستیم و در کناری گذاشتیم
ساعتی گذشت اما در حالی که گمان نمی کردیم حاج آقا برگردد، دیدیم ایشان وارد شد ما ابتدا از ایشان سؤال کردیم حاج آقا این چه کار مهمی بود که شما به خاطر آن با این عجله تا شهر رفتید؟
ایشان با چشم هایی پر از اشک گفت: مادرم فلج است من هر روز او را بغل می کنم و برای هواخوری تا پشت بام می برم
در آن جا در سایه دیوار جای باصفایی برایش درست کرده ام
اما امروز وقتى آن وضع نامساعد هوا را دیدم گفتم نکند ایشان اذیت شود. پس رفتم و مادر را از پشت بام پایین آوردم و در اتاقش جا دادم و غذایش را هم به او دادم سپس او را در بستر خواباندم و برگشتم.
سپس با دست اشاره به کاسه ای که سینی روی آن بود کردند و گفتند: لابد این ظرف غذا را برای من گذاشته اید؟ (با اينكه ما هم غذا را خورده بوديم و جيزي براى ايشان نكذاشته بوديم وآن ظرف هم خالى بود)
سپس جلو رفتند و آن کاسه را برداشتند. ما که می دانستیم ظرف خالی است واقعاً احساس شرمندگی می کردیم
لیکن در نهایت تعجب دیدیم ظرف پر از غذاست!!! و ایشان مشغول صرف ناهار شد. (رزق من عند الله)

4- انگشتری مرحمتى حضرت زهرا عليها السلام به مرحوم شيخ اسدالله
حجّت الاسلام شيخ محمد شریف رازی (كه توفيقات معنوى ايشان قبلا در مجالس زيارتهاى اونلاين بعضا بيان شده است) در كتاب گنجینه دانشمندان، ج 3 ص179نقل کرده است:
حاج ملا اسدالله بافقی انگشتر عقیق یمنی بسیار ظریفی داشت که آن را اهدایی حضرت صدیقه کبری علیها السلام می دانست و بر روی آن آیات رزق منقوش بود ﴿وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزَقُهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى الله فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ ءٍ قَدْراً ﴾
شيخ اسدالله درباره این انگشتر نفیس می فرمود: توسلی به حضرت زهرا علیها السلام نمودم و از حضرتش چیزی خواستم.
پس روزی در منزل بودم که گفتند: کسی شما را می خواهد وقتی دم در رفتم زنی را دیدم در چادر و حجاب سیاه که اصلاً در بافق چنین لباسی معمول نبود.
پس گفت این را خانم برای شما داده اند
سپس بسته کوچکی به من داد و رفت
اما من از او نپرسیدم خانم کیست؟
وقتی بسته را باز کردم دیدم یک انگشتر است.
من فوراً به خود آمدم که این زن با این لباس و چادر که بود؟! و خانم که انگشتر را فرستاده کیست؟
هرچه در کوچه و اطراف جستجو کردم اثری از او نیافتم و از هر کس هم استفسار کردم گفتند چنین زنی با این نشانی ندیدیم
بالاخره متوجه شدم این عطایی از طرف بی بی دو جهان شفیعهٔ روز جزا حضرت صدیقه طاهره علیها السلام است.
جه اينكه به دنبال توسلم به حضرتش كه كسى مطلع نبود؛ و حاجتى كه فقط حضرتش مى دانست؛ به من رسيد آن هم بواسطه اى غير متعارف

5- تدبير هوشمندانه غير متعارف = تهدید نخل بی بار؛ و با ثمر شدن آن نخل
از مرحوم حاج ملا اسدالله بافقی نقل شده است:
درخت خرمای بزرگی در خانه ما در بافق بود که سال ها گذشت و این درخت تنومند میوه نمی داد و هرچه هم آن را تلقیح و گرده افشانی کردیم اثر نمی کرد
پس من با دخترم تبانی کردم که من نردبانی می گذارم و ریسمانی برداشته می روم بالا که درخت را ببرم تو بیا و از من بپرس می خواهی چه کنی؟!
وقتی طناب را برداشتم و از نردبان بالا می رفتم دخترم طبق قرار قبلی از من سؤال کرد من گفتم: می خواهم سر این درخت خرمای بی ثمر را ببرم و چوب آن را بسوزانم
پس دخترم که قبلاً او را در جریان گذاشته بودم شفاعت نخل را کرد و گفت بابا بیا امسال او را به من ببخش، اگر سال آینده خرما نداد من خودم در بریدن سر آن به شما کمک می کنم.
من گفتم به خدا قسم که اگر سال بعد خرما ندهد سر او را می برم و می سوزانم
از آن هنگام به بعد آن درخت مرتب خرما می آورد آن هم از نوع مرغوب!!.
کسی از مرحوم حاج ملا اسدالله بافقی سؤال کرد مگر درخت خرما تهدید را حس می کند که شما آن را این گونه ترساندید؟ فرمود آری، درخت خرما برزخ میان نباتات و حيوانات است. برای نمونه: 1- همچون حیوان می ترسد؛ 2- اگر سرش را ببرند دیگر سبز نمی شود؛ مانند حیوان که اگر سرش را ببرند، می میرد؛ 3- اگر غرق شود و سرش را آب بگیرد خفه می شود؛ مانند حیوان که اگر در آب غرق شود خفه می شود؛ 4- تلقيح لازم دارد؛ یعنی باید گردی از خرمای نر به خرمای ماده بزنند تا ثمر بدهد.

از حاج ملا اسدالله در طول زندگی مبارکش کرامات بسیاری مشاهده شده که نُقل نَقل مجالس خوبان بوده است.

6- صاحب بصيرت بودن و خبر دادن از شش سال دوام خود و عمر بيش از 120 ساله شخص ميان سال
آقا سید نعمت الله حسینی بافقی نقل کرده است: زمانی در روستای شهرآباد بافق کشاورزی داشتم روزی مرحوم حاج ملا اسدالله به آنجا آمدند.
من وقتی ایشان را دیدم تعجب کردم پس از سلام و احوال پرسی علت آمدنشان به ده ما را پرسیدم فرمودند شنیده ام امسال میوه های درخت های شما از سایر جاها بهتر و مرغوب تر است
من گفتم: از عنایت و لطف خداوند و از برکت جدم همین طور است که می فرمایید؛ زیرا من درخت های میوه عنایت آباد مبارکه حاجی آباد صدر آباد و... را دیده ام هیچ جا مثل اینجا خوب نشده.
ایشان فرمودند: اگر ممکن است میوۀ دو گرت را به ما بفروشید من گفتم: اگر قابل شما را دارد تقدیم می کنم
ایشان فرمودند خداوند به شما خیر بدهد سپس اجاره شش سال آن دو گرت را پرداختند و گفتند پس زحمت آن با شما و میوه اش برای ما
من خندیدم و گفتم حاجی آقا فردا را که دیده؟ که من اجاره شش سال را قبول کنم؟ شاید من تا شب دیگر زنده نباشم؟! ایشان فرمودند آقا شما از صد و بیست سال هم بیشتر عمر می کنید
اما قرارمان این باشد که تا من زنده ام این راز را به کسی نگویید.
سپس اسم چند خانواده از سادات فقیر بافق را به من دادند و نام خانواده نیازمند دیگری را هم اضافه کردند و فرمودند هرگونه صلاح می دانید، وقتی میوه ها رسید آن را مخفیانه به منازل این عده برسانید از آن به بعد به مدت شش سال من میوه ها را توزیع می کردم
و جالب این که خداوند برکت عجیبی به این دو كُرت داده بود که حساب نداشت در سال ششم و پس از پایان قرارداد حاج ملااسدالله از دنیا رفتند.
توضیح این که مرحوم سید نعمت الله حسینی هم، همان گونه که حاج ملا اسدالله فرموده بودند در صدوبیست و یک سالگی از دنیا رفت

7- صاحب بصيرت بودن و بيان حال و سرانجام از طريق جواب استخاره
یکی از افراد موثّق و معتمد در شهر بافق (حاج میرزا محمد عامری بافقی) نقل کرده است:
من به علت این که یک بدهی ای داشتم که باید در موعد مقرر پرداخت شود. قصد داشتم تعدادی گوسفند و مقداری گندم محصول آن سال را پیش فروش کنم
روزی در ماه رمضان آن هم در گرمای شدید بافق، در مسجد نماز ظهر و عصر را به امامت مرحوم حاج ملا اسدالله اقامه کردم و مشغول تعقیبات بودم که شخصی را دیدم. او گاهی با من معامله ای داشت. من پیشنهاد کردم مقداری گندم را به قیمتی مناسب بخرد و چهارماه بعد پولش را بپردازد اما او نپذیرفت من پیشنهاد کردم تعداد 100 رأس گوسفند را با قیمتی مناسب خریداری کند و تحویل بگیرد پولش را چهار ماه بعد بدهد اما با همۀ قیمت خوب ،آن قبول نکرد من بابت هر دو مورد باز هم قیمت کمتری را پیشنهاد کردم اما او نپذیرفت
پس من از مسجد بیرون آمدم و با عجله به طرف خانه می رفتم که خودم را به سرداب خانه برسانم تا گرمای سخت تابستان در امان باشم.
اما هنوز حدود صد متر به خانه مانده بود که دیدم آن شخص با دو و عجله مرا صدا می زند من ایستادم تا ببینم چه می خواهد!
وی گفت: من هر دو مورد پیشنهاد معامله را می پذیرم به شرطی که در قیمت آن تخفیفی بدهید اما این بار من قبول نکردم و گفتم: من هرچه باید؛ ملاحظه کرده ام و از این قیمت هایی که گفته ام کم تر نمی دهم
با این حال او پذیرفت و گفت: من به همان قیمت ،شما هم گندم را خریدارم و هم 100 رأس گوسفند را شما برای هر دو به مباشرتان حواله بدهید تا آن ها را به من تحویل دهد. من هم سر موعد مقرر وجه را می پردازم من که خیلی عجله داشتم تا هرچه زودتر خودم را به سایه امنی در سرداب برسانم همان جا حواله را نوشتم و به او تحویل دادم.
بعد ازوی پرسیدم: چه رمزی در کار تو بود که هر چه من در مسجد اصرار کردم قبول نکردی و حالا در این هوای گرم دوان دوان آمده ای؟
وی گفت: وقتی شما از مسجد بیرون رفتید من برای انجام این معامله خدمت حاج ملا اسدالله رفتم و استخاره گرفتم
ایشان فرمود برای کاری که در نظر داری باید با عجله و با دو بروی و گرنه به آن نمی رسی
این بود که من با اعتماد به استخاره ایشان خودم را به این جا رساندم.
راوی می گوید: بعد از انجام معامله و از روز بعد قیمت گندم و گوسفند هر دو ترقی کرد به طوری که وقتی وجه آن معامله را آن شخص پرداخت کرد، از دو برابر هم بیشتر شده بود و او بعد از آن معامله کار و بارش به گونه ای خوب شد که از افراد متمکن شد و هنوز هم کارش روبه راه است و این نبود جز بصيرت و اثر استخاره مؤثر مرحوم حاج ملااسدالله قائمی.

8- برکت يك مشت بادام ببراى بذيرايى يك جمعيت
حاج شیخ حسن نقيب الذاكرين یکی از کسانی که سال ها در خدمت مرحوم حاج ملا اسدالله بوده، نقل کرده
ایشان عادت داشتند هر روز قبل از این که از منزل بیرون بیایند جیب هایشان را که خیلی هم بزرگ بود پُر از خرما و گردو و بادام می کردند و در بین راه به مردم و به ویژه به بچه ها می دادند
و عجیب این که دیده نشد یکبار کسی از ایشان چیزی بخواهد و جیبشان خالی باشد
روزی می خواستند وارد یک مجلس روضه شوند، پس دست در جیب کردند و یک مشت بادام بیرون آوردند و به یکی از مریدانشان دادند و گفتند هر کس از مجلس بیرون می آید، سه دانه بردارد!
سپس به منبر رفتند و مجلس هم تقریباً از جمعیت پر بود وقتی مردم بیرون آمدند، طبق دستور ایشان هر کسی سه دانه بادام برداشت و رفت
اما تعجب در این بود که تا آخرین نفر هم که رفت هنوز در دست آن شخص بادام موجود بود!
از وقايع ديكر معلوم شده ه ايشان مرتبا براى سلامتى امام زمان صدقه داده وانفاقمى نمود حى به مقدار كم اما مرتب و مستمر و اين دادن تنقلات به اطفال و هر كه به او مي رسيد هم به اين نيت بوده است

9- بصيرت بر عمل بنهان و إخبار از آن و برکت لاينقطع
یکی از اهالی بافق به نام علی اکبر باقریان نقل کرده است
روزی در فصل تابستان به اتفاق ابوالحسن علیزاده کنار حوض مدرسه مسجد جامع بافق نشسته بودیم و چون هوا خیلی گرم بود و وسایل خنک کننده امروزی هم نبود، پاهایمان را در آب قرار داده بودیم. در این هنگام مرحوم آقای حاج ملا اسدالله وارد مدرسه شدند و پس از سلام و احوال پرسی فرمودند: اگر ممکن است چند لحظه رو به طرف دیگر کنید من می خواهم در حوض غسل کنم. گفتیم حاجی آقا ما عبایتان را به عنوان ساتر می گیریم تا شما به راحتی غسل کنید وقتی ایشان وارد حوض شدند، ما دست در جیب قبای حاجی کردیم و همۀ محتویات آن را که شامل: کشمش، نقل پسته و چند دانه شکلات بود، برداشتیم پس از این که غسل ایشان تمام شد با ذکر و دعا لباس پوشیدند و عمامه شان را هم بستند. ما هم عبای ایشان را دادیم.
وقتی عازم رفتن شدند جلو آمدند و به ما گفتند دست هایتان را بگیرید در این جا ما شرمنده شدیم؛ زیرا هرچه در جیب های ایشان بود خالی کرده بودیم
اما در نهایت تعجب دیدیم دست در جیب کردند و چند مشت نقل و کشمش بیرون آوردند و فرمودند:
آن چه برداشته اید سهم خودتان این ها را هم اضافه بر آن سهم بگیرید!

10- سعه صدر و تواضع فراوان ايشان در یتیم نوازی
آقای حاج سیّد علی طباطبایی از مرحوم سیدعباس آیت اللّهی از استادان بنام فرهنگی بافق نقل کرده است
مسیر مرحوم حاج ملا اسدالله به مسجد از کوچه منزل ما بود در این کوچه کودک یتیمی با مادر سیده اش زندگی می کرد که مردم عموماً او و مادرش را می شناختند.
این طفل عادت کرده بود هر روز سر راه مرحوم حاج ملا اسدالله می ایستاد و ایشان هم دست در جیب می کردند و خرما یا کشمش یا هر چیز دیگری که در جیب داشتند به او می دادند
تا این که حاجی آقا چند روزی بیمار و بستری شدند و به مسجد نرفتند،
اما این کودک طبق عادت می آمد و سر کوچه منتظر ایشان بود
روزی که ایشان دوباره به مسجد می رفتند آن کودک آمد و به حاجی آقا گفت: چند روز است که نیامدید و من هر روز منتظر شما بودم کجا بودید؟ سپس به گریه افتاد حاجی آقا فرمود: من مريض بودم و نمی توانستم از خانه بیرون بیایم حالا بیا سهمیه ات را بگیر
اما آن کودک همچنان گریه می کرد به طوری که ایشان در کار او مانده بود.
پس فرمود: حال می خواهی چه کنی؟
کودک گفت: می خواهم شما را بزنم !!
راوی می گوید خدا را شاهد می گیرم این مرد خدا روی خاک های کوچه نشست و به آن کودک گفت: اشکالی ندارد مرا بزن تا دلت آرام شود.
آن طفل یتیم که غیبت چند روزۀ مرحوم حاجی ملااسدالله باعث دل شكستكى و رنجش او شده بود جلو آمد و با حرکتی کودکانه دستی به شانه ایشان زد و همین باعث آرامش او شد.
اين انفاقهاى مختصر ( كه تدريجا جمعا مبلغ قابل توجهي مي شد) را به عنوان صدقه براى سلامتى حضرت به كودكان وعابران مردم مى داد

11- صدقه مستمر برای امام زمان أتى الله بفرجه الشریف ولو با نان دادن به ماهيان حويها
حجّت الاسلام ،برزگری از روحانیون بافق نقل کرده است:
مؤمنه محترمه ای برایم گفت یک روز جمعه مرحوم حاج ملا اسدالله را دیدم که کنار جوی آبی نشسته اند و در حالی که مقداری نان در دامانشان ریخته بودند و آن را خرد خرد کرده در آب می ریختند در ضمن اشکشان جاری بود
من از این حرکت ایشان تعجب کردم، جلو رفتم و سلام کردم و عرض کردم حاجی آقا برای چه این نان ها را به آب می ریزید؟ فرمودند صدقه می دهم صدقه برای سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
این نان ها را به این جا آوردم تا به ماهی های گرسنه بدهم و این ها برای سلامتی وجود آقا دعا کنند!

12- نهي از منكر و تخلف مخاطب و آزار همسايكان با آن عمل منكر و مبتلا شدن به دردي كه صاحبش از درد صدايش بلند بود (مطابق تهديدشيخ اسدالله)
محترمه ای از اهالی بافق نقل کرده است
منزل ما در همسایگی خانه مرحوم حاج ملا اسد الله بود و تازه وسیله ای برای پخش موسیقی و آواز متداول شده بود که به آن جعبه آواز می گفتند.
آن مرحوم در مجالس متعدد این مورد را به مردم تذکر می داد و می فرمود این وسیله حرام را وارد خانه هایتان نکنید.
از جمله چندین مرتبه این مورد را به پدر من که همجوار خانه ایشان بود گوشزد کرد و از او خواست لااقل صدای آن را بلند نکند، اما پدرم به حرف ایشان توجه نمی کرد گاهی هم عمدا صدایش را بلندتر می کرد!!!
یک روز صبح که این صدا به اوج خود رسیده بود
ایشان فرمود فلانی این قدر این صدا را بلند نکن که صدایت بلند می شود
سپس از درب خانه ما رفت
فردای آن روز بطور ناكهانى و بى مقدمه و سابقه پدرم گرفتار یک بیماری شد که از شدت درد از شب تا صبح صدایش از درد بلند بود!!!.
روز بعد پدرم نزد مرحوم قائمی رفت و گفت: حاجی آقا من جعبه آواز را به یزد برگرداندم و حتی گفتم پولش را هم نمی خواهم و شما دیگر صدای موسیقی و آواز از خانه من نمی شنوید
وی فرمود بسیار خوب شما هم فردا حالتان خوب می شود
عجیب این که از آن روز به بعد پدرم بهبودی کامل یافت و به همین جهت تا آخر عمر از مریدان این مرد بزرگ بود.


13- امداد نيمه شب شيخ اسدالله بصورت مستور؛
به روضه خوان سيد كه بخاطر نداشتن سیگار حالش بقدرى بد شده كه براى مشكلات روزكار از خدا طلب مرگ مي كرد و خبر دادن از وفات و دفن او در قم
مرحوم سیّد علی اولیایی، از روضه خوان های با اخلاص و بی آلایش شهر بافق نقل کرده است
شبی سیگارم تمام شده بود و چون از شب گذشته بود و به جایی دسترسی نداشتم تا از آن جا تهیه کنم و هم عادت به سیگار داشتم خوابم نمی برد
به طوری که بی تاب شدم و در کار خود مانده بودم پس از خانه بیرون آمدم و در کوچه قدم می زدم تا این که به حسینیّه قاضی ها رسیدم.
از حیرانی و سرگردانی رفتم روی سکوی حسینیه نشستم و از سختی و مشکلات روزگار شکایت می کردم و حالت ناسپاسی و ناشکری داشتم.
در این حال چشم هایم پر از اشک شده بود که دیدم یک نفر عبا به سر کشیده به طرف من آمد و گفت: بزرگوار اولاد رسول الله حضرت آقا، کسی برای مشکلات روزگار از خدا تقاضای مرگ نمی کند
این سیگار .... دامن پیراهنت را بگیر وقتی دامن پیراهن را گرفتم یازده بسته سیگار اُشنو (سیگار رايج قديم) را به دامنم ریختند
و گفتند: خوب است خداوند مرگ انسان را در سرزمین مقدس قم مقدر گرداند
بعد هم از آن جا رفتند.
من از صدا تشخیص دادم ایشان حاج ملا اسدالله بودند
پس از جا بلند شدم و پشت سر ایشان تا مسجد متصل به منزلشان رفتم
دیدم ایشان وارد شدند و روی حصیری ایستادند تا مشغول به نافله شب شوند
من جلو رفتم و ایشان را قسم دادم که شما از کجا باخبر شدید که من از بی سیگاری از خانه بیرن آمدم و روی سکوی حسینیه نشسته ام؟
ایشان اشک های خود را پاک کرد و فرمود: حضرت زهرا علیها السلام فرزندانشان را تنها نمی گذارند
مخصوصاً کسانی که بی پناه باشند و نصف شب راه بی افتند و به خانه امام حسین علیه السلام بیایند (اشاره به آمدنش به درب حسينيه)
پس از آن تکبیر گفتند و مشغول نافله شدند.
جالب این که این پیرمرد ذاکر امام حسین علیه السلام که در بین مردم به سادگی و بی آلایشی معروف بود همان طور که حاج ملا اسدالله فرموده بود، پس از سی سال در قم از دنیا رفت و همان جا دفن شد.

14- بصيرت و إخبار به بسته بودن راه بخاطر سيل و رساندن قند براى روضه كه در راه بافق معطل بوده
یکی از اهالی موثّق بافق به نام صفر درویشی نقل کرده است:
من با چند نفر دیگر در مزرعه حجت آباد متعلق به حاج ملا اسدالله مشغول شخم زدن زمین بودیم.
پس از چند ساعت کار ایشان برای جمع ما صبحانه و چای آماده کردند. بعد از صرف صبحانه صحبت از مراسم روضه خوانی به میان آمد. یکی از این جمع به حاج ملا اسدالله گفت: از پس فردا منزل آقا سید غضنفر روضه خوانی شروع می شود.
ایشان پس از لحظه ای سکوت به آن شخص فرمودند: شب بیا در منزل ما تا چند مَن قند برای مجلس ایشان بدهم شما برایشان بیر و بگو هر وقت قندتان از یزد رسید، آن را پس بدهید
وی گفت: حاجی آقا! ایشان خودشان مغازه دارند و به دیگران قند و نبات می فروشند
حاج ملا اسدالله فرمود: بله می دانم اما این بار قند و نباتشان بین راه یزد به بافق است و به مجلس روضه اشان نمی رسد!!
او گفت: ولی حاج آقا هنوز دو روز تا شروع روضه باقی است.
حاج آقا فرمود: حسین! چرا این قدر حرف می زنی! لا اله الا الله
آخر فردا سیل جاری می شود و به همین جهت راه بسته می شود حالا فهمیدی؟!
اما او باز هم پرحرفی کرد و گفت حالا کو باران؟ کو سیل؟!
ایشان سکوت کردند و دیگر حرفی نزدند
و مشغول جمع کردن سفره صبحانه شدند
سپس سفارشی در مورد ادامه کار دادند و از مزرعه حجت آباد رفتند،
اما فردای آن روز خبر رسید که رودخانه شور که از طرف کرمان می آید طغیان کرده و تمام منطقه را آب گرفته و عده زیادی پشت راه سیل مانده اند!

15- بصيرت و خبر از تهديد عامل ظالم حکومت طاغوت بهلوي و جاره براى تهديد او
مرحوم حاج شیخ طالبی که از خدمتگزاران مجالس حضرت اباعبدالله الحسين علیه السلام در بافق بود نقل کرده است:
در باغ رحیمی که از مجالس باسابقه بافق بود و موقوفاتی داشت مجلس عزاداری برپا بود و من هم خدمتگزار آن مجلس بودم
روزی عامل حکومت و بعضی همراهانش به آن مجلس آمدند. نوکر وی مرا صدا زد و گفت به صاحب مجلس بگو آقا چای نبات می خواهد.
من فوراً خودم را به متصدى مجلس رساندم و پیام را رساندم
اما دیدم وی رنگ از چهره اش پرید و گفت: متأسفانه ذره ای نبات موجود نداریم
و چون زمان جنگ جهانی بود و قند و نبات یافت نمی شد می دانست اگر نباتی فراهم نشود موجب اذیت و آزار همه خواهد شد
و معلوم نیست این انسان قلدر به این بهانه چه مشکلاتی به وجود خواهد آورد؟
پس به من گفت فلانی برو بیرون و از هر طریقی می دانی ولو کمی نبات به اندازه چای وی فراهم کن
من که حالت نگرانی این خادم اباعبدالله را دیدم بلافاصله از مجلس بیرون آمدم و به این در و آن در می زدم بلکه بتوانم کمی نبات پیدا کنم
اما هنوز دویست متر بیشتر نرفته بودم که دیدم مرحوم حاج ملا اسدالله از مقابل من با عجله به طرف مجلس روضه می روند
تا ایشان مرا با آن حال پریشان دیدند فرمودند عمو حسین کجا می روی؟ بیا پیش من سپس دست در جیب کردند و دستمالی را که مقداری نبات در آن بود، بیرون آوردند و گفتند: من برایتان نبات آوردم که شماها از شرّ این عامل حکومت در امان باشید!

16- بصيرت و خبر از نيت استخاره كننده و عدم توجه او به توصيه شيخ اسدالله و مبتلاشدن به عاقبت سوء مخالفت با توصيه
آقای حاج سید مهدی طباطبایی بافقی نقل کرده است
مرحوم حاج ملا اسد الله با پدرم آقا سیّد عبدالغفور خیلی صمیمی بودند و اکثر اوقات روی سکوی جلو حرم مطهر حضرت امام زاده عبدالله علیه السلام می نشستند
پدرم می فرمود یک روز که من با ایشان کنار هم نشسته بودیم شخصی آمد و گفت: برایش استخاره ای بگیرند. مرحوم حاج آقا استخاره را گرفتند اما پاسخی به آن شخص ندادند.
پس از چند دقیقه وی گفت: حاج آقا جواب استخاره من چه بود؟
حاج ملا اسدالله به وی گفتند: فلانی کاری نکن که کتک بخوری آن شخص هم بدون این که صحبتی بکند، از جا بلند شد و رفت.
پس حاج آقا رو به من کردند و فرمودند: استخاره اش دربارهٔ ازدواج بود
و در این رابطه حداقل پنج سیلی می خورد!!!
چند روز از این قضیه گذشت که خبر رسید آن شخص از دست یکی از سرشناسان محلی پنج سیلی خورده،
طولی نکشید که خودش هم از راه رسید و ضمن اقرار گفت: این نتیجه پشت به استخاره کردن
حاج آقا لبخندی زدند و گفتند: برو زندگی کن این نتیجه پا از گلیم دراز کردن است!
نيت در استخاره خواستكاري دختر يكي از اعيان باقق بود كه تناسب خانوادكي نداشته و بدر دختر جواب خواستكارى را با سيلي داده بود

17- بصيرت و خبر دادن به شخص نظامي كه براى استخاره مراجعه كرده بود از مشكل مخفى او و شيخ اسدالله بي استخاره به او هشدار داده بود
مرحوم حاج ابوالقاسم یاراحمدی نقل کرده است:
کنار آب انبار حسینیه قاضی ها، مغازه نجاری داشتم. روزی رئیس ژاندارمری بافق که انسان بدخلق و خشنی بود به مغازه من آمد و پرسید منزل شیخی که در این کوچه ساکن است و خوب استخاره می گیرد کجاست؟!
من گفتم: ایشان همین الآن به خانه رفتند. بیایید منزلشان را به شما نشان دهم سپس به اتفاق وی به در منزل حاج ملا اسدالله رفتیم و در زدیم و منتظر بودیم که صدای یا صاحب الزمان و الغوث و حاج شیخ به گوش رسید (ايشان هميشه انطور دائم الذكر بود)
سپس فرمودند وارد شوید رئیس ژاندارمری گفت: وقتتان را نمی گیرم می خواستم برایم استخاره ای بگیرید
حاجی آقا فرمودند: استخاره نمی.خواهد، زن سيّده ات را این قدر در منزل اذیت نکن که حضرت زهرا علیها السلام از تو نخواهد گذشت. همۀ مشکل تو به خاطر نارضایتی این سیّده ضعيفه است. او را راضی کن کارت درست می شود
در این هنگام رئیس ژاندارمری به گریه افتاد و قول داد که از آن به بعد رفتارش را با همسرش تغییر دهد.
این حرکت حاج ملا اسدالله باعث شد این فرمانده نظامى خشن و بداخلاق رفتارش عوض شود و از مریدان حاجی آقا شد و تا پایان مأموریت در بافق پیوسته در نماز جماعت ایشان شرکت می کرد.

18- آزاد كردن فوري جوان كرفتار از دست ماموران نظامي با تعليم ذكر به والد جوان
مرحوم آقا سیّد نعمت الله حسینی نقل کرده است
مأموران دولتی در زمان سربازگیری (براى جنك باروسيه) خیلی سخت برخورد می کردند و کسی را که می گرفتند، اعزام می کردند.
از جمله روزی پسر مرا گرفتند و سه روز در محل پاسگاه نگهداری کردند تا موعد اعزام .فرارسد
روزی در حالی که من در کار خود مانده بودم ب-ه طرف پاسگاه به راه افتادم در حالی که از شدت ناراحتی با خودم حرف میزدم و بی اختیار گریه می کردم
ناگهان در راه به مرحوم حاج ملا اسدالله برخوردم. ایشان تا مرا در آن حال پریشان ،دیدند صدا زدند و فرمودند آقا سید چرا ناراحتی؟! چرا گریه می کنی؟!
من عرض کردم پسرم سیّد حسین را مأموران گرفته اند و می خواهند به جنگ روسها .بفرستند
حاجی آقا فرمودند غصه نخور الآن او را آزاد می کنم !!مبادا ناراحت باشی!
بعد فرمودند شما به پاسگاه بروید همین که رئیس آن جا را دیدید سه مرتبه این ذکر را بگویید
﴿لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ إِلّا بِاللَّهِ الْعَلِي الْعَظِیمِ وَ ايَّاكَ نَعْبُدُ وَ ايَّاكَ نَسْتَعین﴾
بعد هم دست پسرتان را بگیرید و با خود بیاورید!!!
مرحوم آقا سید نعمت الله حسینی می گوید به خدا سوگند تا من وارد پاسگاه شدم به همان گونه که حاجی آقا فرموده بودند، ذکر را گفتم و دست پسر م را گرفتم
در این هنگام مأموران جلو آمدند و گفتند: ایشان آزاد است
و من او را همراه خود به بیرون آوردم و نزد حاجی آقا بردم!

19- بصيرت و خبر از نزول باران عظيم بی سابقه در ايام خشكسالى
مرحوم غلامرضا ابراهیمی پیرمرد مؤمنی که در تقوی و پاکی در بافق مشهور بود نقل کرده است
سالی بر اثر نیامدن باران خشکسالی شد
اهل مسجد چندین مرتبه از مرحوم حاج ملا اسدالله خواستند برای نماز باران اقدامی بکنند،
اما ایشان جوابی نمی دادند.
یک بار هم فرمودند آقایان بزرگان هستند به آن ها بگویید.
روزی قبل از غروب آفتاب من به مسجد رفتم دیدم حاجی آقا روی سکوی جلوی مسجد نشسته اند
تا ایشان مرا ،دیدند فرمودند غلامرضا چه خبر؟!
من هم از فرصت استفاده کردم و درباره خشکسالی شرحی دادم. سپس پرسیدم چرا برای نماز باران کاری نمی کنید؟
ایشان پس از چند لحظه سکوت فرمودند امشب کجا هستی؟!
عرض کردم بعد از اقامه نماز مغرب و عشا به عنایت آباد می روم.
فرمودند: غصه نخور به لطف امام زمان امشب بارانی بیاید که تو ندیده باشی.
من از مسجد به خانه رفتم و سفرۀ نان و بیلم را برداشتم و سوار بر مرکب به طرف عنایت آباد می رفتم
اما هنوز به آن جا نرسیده بودم که ابر سیاهی آسمان را فراگرفت و بارانی آمد که من ندیده بودم
ساعتی نگذشت که مردم برای تماشای رودخانه آمده بودند
در حالی که می گفتند خدا کند این باران ادامه پیدا نکند که بافق را آب خواهد برد.

20- بصيرت و شناختن واقعيت قاتل بودن شخص متظاهر به غربت و شتر گم کرده و راه ندادن او به محل بذيرايي غريبان
مرحوم کربلایی محمد معروف به سلمانی که سال ها در حاشیه میدان خان بافق مغازه دار بود نقل کرده است:
مرد غریبه ای چند روز متوالی جلو مغازه من می آمد و آن جا می نشست و حالتی سرگردان و حیران داشت.
من روزی از او سؤال کردم اهل کجایی و این جا چه کار داری؟ گفت من اهل اطراف خراسانم و شترهایم را گم کرده ام و در پی جستجوی آن ها به این جا آمده ام.
مرحوم سلمانی می گوید: حاج ملا اسدالله بارها به من فرموده بودند اگر غریبی وارد بافق شد و جا و منزلی نداشت او را به منزل من راهنمایی کنید من هم بارها افرادی را به منزل ایشان هدایت کرده بودم؛ زیرا رسم آن بزرگوار این بود از غُرَبا پذیرایی می کرد من به این مرد غریب گفتم غذا خورده ای؟ گفت: نه گفتم دیشب کجا بودی؟ گفت: کنار همین میدان خوابیدم گفتم: به منزل آقای حاج ملا اسدالله نرفته ای؟ گفت ایشان را نمی شناسم پس من فوراً مغازه ام را به کسی سپردم و با وی به در منزل حاجی آقا رفتیم.
وقتی در زدم برخلاف همیشه که خودشان پشت در می آمدند و در را باز می کردند آن روز در را باز نکردند و پشت در بسته فرمودند: استاد محمد چه
می گویی؟ من عرض کردم حاجی آقا مهمانی برایتان آورده ام. مرد غریبی است که شترهایش را گم کرده
ایشان خیلی آهسته به طوری که فقط من متوجه شوم، فرمودند: شتر گم نکرده و دروغ می گوید
سپس با صدای بلند فرمودند: خودت از او پذیرایی کن من هزینۀ آن را قبول دارم
این برای اولین بار بود که من می دیدم ایشان در به روی کسی باز نکردند من از آن غریب به توصیه حاجی آقا پذیرایی کردم
اما دو روز نگذشت که عده ای با لباس و لهجه خراسانی و به اتفاق چند ژاندارم آمدند و آن مرد غریب را دستگیر کردند.
مردم پرسیدند: این مرد چه کرده؟ :
گفتند برادر عیالش را کشته و فراری شده
و روز بعد حاجی آقا به در مغازه من آمدند و فرمودند: بیا خرج آن مرد غریب را بگیر
حالا دیدی دروغ می گفت؟! شتر گم نکرده بود آدم کشته بود.

21- بصيرت و بيان آن در ضمن جواب استخاره و نهي از انجام كاري در آن روز و توصيه به فردا و بيان عاقبت تخلف به از دست رفتن سرمايه و كتك خوردن و عدم توجه به نصيحت و مبتلا شدن به همان عاقبت سوء
حاج میرزاعلی شکوهی، داماد مرحوم حجّت الاسلام حاج ملا اسدالله نقل کرده است
روزی در مسجد حسینیه قاضی ها در خدمت حاج آقا بودم شخصی برای امر استخاره نزد ایشان آمد، حاجی آقا استخاره ای گرفتند و فرمودند امروز این کار را انجام نده که پشیمان می شوی اگر بر انجام کار اصرار داری فردا اقدام کن سپس از کنار ما رد شدند.
آن شخص به من گفت: مسافرت به یزد که استخاره نمی خواست و امروز و فردا ندارد و هیچ فرقی نمی کند ه
مان روز ظهر بعد از نماز به ایشان عرض کردم: حاجی آقا موضوع استخاره آن شخص چه بود که به آن پشت کرد و به مسافرت رفت؟
حاجی آقا پس از لحظه ای سکوت فرمودند چه بگویم؟ نمی شود به مردم خوبی هم کرد
این شخص هم مالش از گفش می رود و هم کتک می خورد!
خدا را گواه می گیرم بعد از این فرمایش حاج آقا فردای آن روز خبر رسید کاروانی که از بافق به طرف یزد می،رفته در حدود منطقهٔ «چاه خاور» مورد حمله سارقان قرار گرفته و همۀ اموالشان به سرقت رفته و بسیاری از آن ها دست بسته و بی لباس و کتک خورده برگشته اند که آن شخص هم در بین آن ها بود.

22- بصيرت و خبر به آمدن بيماري يرقان و ابتلاى بسيارى به آن و توصيه به عدم قطع درختان كز مزرعه خود
و باردادن كزانكبين فراون بطور غيرمتعارف و درمان مردم از آن
آقای صفر درویشی نقل کرده است
مدتی در مزرعه حجت آباد متعلق به آقای حاج ملا اسدالله کار می کردم
در اطراف این مزرعه چند درخت گز سبز شده بود.
من یک روز تصمیم گرفتم که آن ها را قطع کنم؛ چون می دیدم وجود این درخت ها بی فایده است.
با خود گفتم قبل از اقدام موضوع را با حاج ملا اسد الله در میان بگذارم و نظر ایشان را بخواهم
وقتی موضوع را نزد حاجی آقا مطرح کردم فرمودند مبادا این کار را بکنی این ها دارویی هستند.
من این درخت ها را برای مریضان نگه داشته ام
من گفتم، حاجی آقا عجب فرمایشی است.
درخت گز به جز برای سوختن چه فایده دیگری دارد؟
ایشان فرمودند چند روزی صبر کن می فهمی
کمتر از ده روز از این جریان گذشت که حاجی آقا در حسينيّة قنبريه بافق منبر بودند
یکی از حاضران در جلسه گفت حاجی آقا برای بیماران دعا كنيد و ختم «أمَّنْ يُجيب...» بگذارید که بیماری یرقان آمده و عده بسیاری مبتلا شده اند
ایشان فرمودند ناراحت نباش دوایش نزد من است.
صبح زود به مزرعه حجت آباد بروید و از درخت های گز آن جا گزانگبین بگیرید که دوای مریض های شماست
بعد رو به من کردند و فرمودند حالا دانستی گزها به چه دردی می خورد؟!
من با خود گفتم خدایا همین امروز من در حجت آباد بودم و درخت های گز آن جا گزانگبین نداشت
پس از مجلس بیرون آمدم و با سرعت خودم را به حجت آباد رساندم،
دیدم آن قدر درخت های گز، گزانگبین دارند که حساب ندارد!
از فردای آن روز مردم به آن جا می آمدند و برای بیماران یرقانی گزانگبین می گرفتند.

23- بصيرت و خبر دادن به مقدار هديه كرفتن يكي از روضه خوانها در سفر تبليغي (هم اجناس هم مقاديرش)
حاج شیخ حسن نقيب الذاکرین نقل کرده است
یک بار در زمان قحطی و کمبود مواد غذایی به آقای حاج شیخ اسدالله عرض کردم قصد دارم چند روزی به اتفاق پدرم جهت روضه خوانی به روستاهای اطراف بافق بروم
در آن دوران رسم بود به ازای مبالغی که امروز می دهند جون قديم بول كم بود مردم روستاها به روضه خوان ها از محخصولاتي كه داشتند مي دادند گندم و جو و سایر مواد خوراکی می دادند
ایشان فرمودند حالا می خواهی بروی برو اما بدان که تنها سی وسه من و یک چارک چیزی بیشر به دست نمی آوری (ذكر اجناس و مقادير) .
من آن سفر دوره ای را شروع کردم که چندین روز طول کشید ولی روزی که برگشتم وقتی مجموع آن چه به دستم رسیده بود از بادام و گردو و سنجد و..... درست همان میزان بود که حاجی آقا گفته بودند.


مطالب اصلى اين جلسه و درباره حاجي ملا اسدالله قائمي بافقي
اولين مطلب اصلى اين جلسه
1- توجّه و عنایت حضرت بقیه الله به مرحوم شيخ اسدالله وتعبير {من ایشان را قبول دارم من ایشان را قبول دارم} درباره شيخ اسدالله
حجّت الاسلام حاج سيد جواد میرغنی زاده نقل کرده است
اوایل طلبگی ام بود و به امر حضرت آیت الله حاج شیخ غلامرضا یزدی در مدرسه علمیه مسجدجامع بافق نزد مرحوم ملاغلامحسین مروج مقدمات می خواندم
یک روز مرحوم حاج ملا اسدالله به مدرسه آمدند و لحظاتی در جمع طلاب با کمال تواضع نشستند.
وقتی از جا بلند شدند به من اشاره ای کردند من متوجه شدم با من کاری دارند. من تا نزدیک پله های مدرسه ایشان را همراهی کردم.
در این میان ایشان فرمودند: من صلاح می دانم شما برای تحصیل به یزد یا قم بروید. سپس از مدرسه بیرون رفتند
این حرف مرا چنان به خود مشغول کرد که تا پاسی از شب بیدار بودم وقتی به خواب رفتم در عالم رؤیا دیدم که
در کنار بازار قدیم حضرت امام زاده عبد الله علیه السلام هستم و آقایی باجلالت و در کمال عزّت و وقار ایستاده بودند به نظرم آمد که ایشان باید حضرت بقیة الله عجل الله تعالی فرجه الشریف باشند. من سلام کردم و مطالبی را دربارۀ حاج ملا اسدالله خدمت ایشان عرض کردم
آقا دو مرتبه فرمودند: من ایشان را قبول دارم من ایشان را قبول دارم که من از خواب بیدار شدم.
نكته:
در جقيقت آن طلبه در خواب از تشريف فرمايي حضرت به بافق مطل شده است نه ايتكه حضرت در خواب به بافق آمده باشند
(مشهد آثار مهدوي در كنار بازار قديم امامزاده عبدالله بافق)

دومين مطلب اصلى اين جلسه
تشرف به زيارت به حضرت صاحب الامر علیه السلام در مسجدصاحب الزمان قجيم امامزاده عبدالله بعد از 40 روز توسل
مرحوم حاج شیخ ابو القاسم یاراحمدی که بیشتر عمر خود را در خدمت مرحوم حاج ملا اسدالله گذرانده نقل کرده است
من خیلی با ایشان مأنوس بودم.
در روزهای آخر عمرشان حالشان عجیب بود مدام گریه می کردند و پیوسته به ذکر و دعا مشغول بودند
هر روز غسل می کردند و به مسجد صاحب الزمان نزدیک حرم امام زاده عبد الله علیه السلام می رفتند
و در آن جا زیارت آل یاسین می خواندند
یا در حال گریه و زاری نماز امام زمان می خواندند و نوای یا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف از لب هایشان دور نمی شد.
یک روز عرض کردم: چه شده؟
چرا این قدر گریه می کنید؟
چرا هر روز معتكف مسجد صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هستید؟
جوابی ندادند سپس فرمودند: صبر کن ان شاء الله می گویم.
دو سه روز از این جریان گذشت هنگام صبح من به مسجد ایشان رفتم و قصد اذان گفتن داشتم.
دیدم حاجی آقا با پاهای برهنه داخل حسينيه جلوى مسجد سرگردانند و با خود حرف می زنند و به اطراف نگاه می کنند در حالی که بغض گلویشان را گرفته بود من پیش رفتم و سلام کردم.
حاجی آقا فرمودند: ابوالقاسم دیروز به نتیجه ای رسیدم. گفتم: چطور؟ فرمودند: چهل روز نماز آقا را خواندم و به ایشان متوسل شدم و همواره زبانم مشغول به ذکر یا صاحب الزمان علیه السلام بود، در حالی که سه حاجت داشتم دیروز روز آخر بود ناامید شده بودم و نماز و دعایم به پایان رسیده بود
با ناامیدی از درون محراب برخاستم که از مسجد بیرون بروم با خود می گفتم این همه زحمت و تلاش بی نتیجه ماند
باشد تا به حضرت زهرا علیها السلام گلایه کنم.
کنار محراب رو به قبله سلامی به حضرت سیّدالشهداء علیه السلام دادم و چند جمله ای روضه خواندم.
سپس در حالی که چشم هایم بسته بود رو به مشهد مقدس نموده، به حضرت رضا علیه السلام سلام و عرض ادب کردم
هنوز بدنم کاملاً رو به قبله برنگشته بود که با بغض به خود می گفتم چگونه به امام زمان علیه السلام سلام کنم و چه بگویم؟! چهل روز تلاش...؟!
ناگهان صدای دلنشینی از درون غرفه مسجد به گوشم خورد
سپس کسی مرا به اسم صدا زد حاج اسدالله حاج اسدالله من به اطراف نگاه می کردم! این بار شنیدم که گفته شد حاج اسدالله!
این جا دیدم چهره ای نازنین نورانی و دوست داشتنی آقایی که مانند خورشید صورت مبارکش می درخشید با لبخندی کوتاه بر لب فرمود: ناامید مشو گلایه مکن که هر سه حاجتت را برآوردیم اعمال جمعه هایت ترک نگردد
بعد از این دیگر کسی را ندیدم
حاج ملا اسدالله گفتند: به خدا خود حضرت صاحب الزمان علیه السلام بودند! تردید ندارم! خود آقا بودند
راوی می گوید هر چه از حاجی آقا درخواست کردم که سه حاجت شما چه بود؟
نمی خواستند در این باره به من چیزی بگویند سرانجام فرمودند: مایل به گفتن نیستم؛ چون احساس می کنم آقا راضی نباشند
اما همین قدر بگویم که
من پیر شده ام و شب و صبحی دیگر می میرم!
(مشهد حضور مهدوي در غرفه مسجد صاحب الزمان كنار امامزاده عبدالله بافق)

سومين مطلب اصلى اين جلسه
تشرف به زيارت حضرت در ساعت آخر حيات مرحوم شيخ اسدالله بافقي
حاج ملا اسدالله جمعه ها برای خود برنامه ویژه ای ترتیب داده بودند.
معمولاً ایشان غسل می کردند و کتابچه دعا و سجاده اشان را بر می داشتند و به پشت بام می رفتند و مشغول دعا و نماز می شدند
ولی در هفته آخر عمرشان حال دیگری داشتند؛
زیرا این حقیقت به ایشان الهام شده بود حاجی آقا چشم به راه وعده آقا و مولایشان بودند (حضور حضرت در وقت وفات ايشان)
در آخرین جمعه، طبق معمول، در مکان همیشگی خود بر پشت بام نشسته بودند و به اطراف نگاه می کردند سپس چند ساعتی دعا و توسل داشتند. بعداً به پایین خانه آمدند.
همسرشان می گوید به حاجی آقا گفتم اگر بالا رفتن از پشت بام برایتان زحمت داشت دعایتان را همین پایین می خواندید و به پشت بام نمی رفتید
ایشان با تبسمی گفتند: باشد شاید هم دیگر به پشت بام نروم
اهل منزل ایشان گفته اند هفته عجیبی بود
مثل این که قصد سفر داشتند. پیوسته دور و برشان را جمع و جور می کردند بیرون رفتنشان از خانه کمتر شده بود
با کسی حرف نمی زدند و یکسره نماز می خواندند ذکر و دعا از لبشان دور نمی شد از سجاده فاصله نمی گرفتند
تا این که دو ساعت قبل از ظهر دوشنبه هیجده ذیقعده هزار و سیصد و هفتاد و دو قمری فرارسید
حاجی آقا از اتاق بیرون آمدند و به سمت جوی آب داخل منزل به راه افتادند.
از هر پله که پایین می رفتند ذکر یا صاحب الزمان ایشان به گوش می رسید
یکی از اهل خانه گفت: اجازه بدهید آب وضو برایتان بیاورم
گفتند نه این دفعه دیگر می خواهم با پای خودم بروم و وضو بگیرم بعد از آن وضو گرفتند و از پله ها بالا آمدند.
در این حال، ذکرشان یا علی بود
در وسط حیاط درخت خرمایی بود به آن تکیه دادند و نشستند
دختر برادرشان نقل کرده است ناگهان متوجه شدم حاجی آقا حالشان به هم خورد دیگر حرفی نمی زدند و زمزمه ای از ایشان به گوش نمی رسید
من اهل خانه را صدا زدم و به اتفاق حاجی آقا را به اتاقشان بردیم سجاده همچنان پهن بود و دعاهایی که با دست خودشان نوشته بودند اطراف سجاده ریخته بود
ایشان دیگر حرف نمی زدند تنها اشاره کردند مرا اینجا قرار دهید چشمشان به در بود گویا منتظر کسی بودند، لب ها به هم می خورد اما مفهوم نبود. شاید ذکر ياصاحب الزمان علیه السلام بود
مقارن اذان ظهر آهسته و در سکوت؛ مرغ روح این مرد خدا به جنان پرواز کرد و به این ترتیب بندهٔ صالحی از بندگان خوب خدا از دنیا رفت و قرین قدسیان شد.

جهارمين مطلب اصلى اين جلسه
حضور رجال الغيب (درب و رارو ورودي خانه شيخ اسدالله)
باقطار شتري با بارهاى لازم امراسم و يام عزاداري خانواده ايشان
مرحوم مرتضی خدامی که عمر خود را به خدمت در آستانه متبرکه امام زاده عبدالله علیه السلام صرف کرده بود نقل کرده است
بستگان مرحوم حاج ملااسدالله یک روز بعد از فوت ایشان متوجه شدند کسی در می زند
یکی از آن ها آمد و در را باز کرد دید شخصی با هفت بار شتر ایستاده و می گوید محموله ها را برای برگزاری مراسم حاج شیخ آورده ایم بگویید بیایند آن ها را از روی شترها بردارند.
آن شخص می گوید: من گفتم: در منزل کسی نیست که بتواند کمک کند و بارها را پیاده کند. لحظه ای صبر کنید تا دو سه نفر را خبر کنم
پس از لحظاتی که وی برمی گردد می بیند اثری از آن شخص و شترها نیست اما بارها پیاده شده و در راهرو منزل گذاشته است!
وی به دنبال شترها تا امام زاده عبدالله علیه السلام می آید و از خادم آن جا سراغ می گیرد خادم می گوید من شخصی با این مشخصات و شترهایش را دیدم که لحظه ای به داخل حرم آمد و زیارت مختصری کرد سپس به طرف یزد حرکت کرد.
هنوز چند دقیقه ای از رفتن شترها نگذشته بود اما هر چه مسیر بافق به یزد را گشتند اثری از آن قافله شتر و قافله سالارش به دست نیامد!

مشاهد مهدوى (منه السلام) و مزارات بافق
ان شاء الله اكر شخص با همتي بيدا شود و به بافق برود
هم تحقيق ميداني از مكان هاى منوره مربوطه بنمايد
و جاى امروزيش را بشناسد
هم زيارت اونلاين مشاهد بافق را بركزار كند
اين موارد بايد بيكيري شود
مزارات كه در اونلاين معرفي و زيارت بشود
1-مرقد مرحوم اسدالله بافقي
2- خانه مرحوم اكر هنوز هست واتاقي كه در آن بوده يا جايش ولو تجديد ووو تغيير يافته
3- مسجدي كه مرحوم شيخ اسدالله در آن اقامه نماز و منبر داشته است
4- مسحد صاحب الزمان قديم متصل به بقعه امامزاده عبدالله
اين مسحد بسيار قديمي بوده است و به قدمت بقعه فعلى امام زاده و از يادكارهاى دوره صفويه بوده است
اما شهردار و امام شنبه بافق براى توسعه امامزاده آن مسحد را خرابكرده و بياده رو كرده و كنارش مسجدي به اين نام ساخته اند
از مصاديقي بيسوادي و بي معرفتي وابستكان حكومتي
مكان مسجدصاجب الزمان قديم كه امروزه تخريب و بياده روي امامزاده عبدالله شده را جستجو و روي كوكلمب تعيين و با كزارش متني و مصور (فيلم و تصوير) معينشد
مسجد قديمي صاحب الزمان كنار امامزاده علد الله كه مشهد حضور مهدوي عليه السلام بوده را شهردار بافق در سال 97 تخريب و تبديل به بياده رو كرده و كنارش در زميني ديكر مسجدي به نام صاحب الزمان ساخته اند
عليرغم اينكه اين مسجد قديمي بوده است تخخريب شده است
كزارش تصرف سوء تشهرداري باقق در اينجا خلاصه ذكر شده است
https://bafgh.ir/%D8%B7%D8%B1%D8%AD-%D8 ... %B9%D8%AC/
بنابراين مسجد جديد ديكر در جاى مسحد قديم نيست
اين تصرف سوء مكانش مشخص شود كه امروز كجاى نقشه كوكلمب؛ مسجدقديم صاحب الزمان واقع بوده است
ttps://jazebeha.com/%D8%A7%DB%8C%D8%B1% ... %81%D9%82/
دراين كزارش از بناهاى امامزاده عبدالله بافق نوشته:
اصل صحن و مدخل حرم از جانب مشرق است و دو در از صحن اصلى به داخل حرم باز مىی شود که یکى مخصوص خواهران و دیگرى مربوط به برادران است.شبستان‏ هایى دور تا دور حرم را فراگرفته و با کاشی‌های رنگی زیبا تزیین شده است.
مسجدى در غرب بقعه می باشد که متّصل به حرم و رواق است و توسّط چهار در به حرم و یک در به خیابان راه می ‏یابد.

5- مشهد حضور مهدوى در كنار بازار قديم امامزاده عبدالله
كه بالاتر واقعه اش بيان شد، جستجو شود و محل بازار قديم در وضعيت امروز مشخص شود (كزارش متني تصويري نقشه)

6- امامزاده عبدالله بافق

7- مشهد آثار عنايات ابوالفضلى
همجنين در كزارش فوق نوشته:
در غرب بقعه امامزاده، قسمت بالاسر امامزاده عبدالله اتاقى است که به اتاق حضرت ابوالفضل العبّاس مشهور می ‏باشد.
دو طرف آن را پنجره ‏هاى مشبّک نقره‏ اى کار گذاشته ‏اند و به آن متوسّل می ‏شوند.

توضيح:
امامزاده عبدالله بافق از ذريه حضرت امام كاظم و ملقب به ظهيرالدين بوده است

8- بقيه مزارات بافق
بررسي شود و كزارش متني تصويري نقشه ارائه شود

والحمدلله رب العالمين

تصوير مرحوم آيت الله حاج شيخ محمدتقي بافقي (سالمندتر و محاسن بلندتر)
تصوير ديكر از برادرشان حاج ملااسدالله قائمي بافقي (صاحب واقعه)


لینک ویدئوي زيارت مشهد آثار حجج الهى در ايران = طهران، پادگان باغشاه (مشهد امداد مهدوى عليه السلام به مرحوم صدر عقدايى =بوسیله كارگزار مستور ناحيه مقدسه مرحوم آيت الله حاج شیخ غلامرضا یزدی)
https://drive.google.com/file/d/1c2S1Qn ... sp=sharing
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2080
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: معرفت به رجال الغیب (اولیاء الله پنهان)

پستتوسط najm111 » سه شنبه اکتبر 14, 2025 3:14 pm

ملاقات با رجال الغیب در تخت فولاد اصفهان تکیه مرحوم آیت الله ریزی
مشاهد آثار مهدوى عليه السلام در اصفهان 1- اوايل خیابان فيض 2- و در مسجد مصلى 3- و مشهد آثار مهدوى در تكيه مرحوم آيت الله شيخ مرتضى ريزى معرفي شد

تشرف مرحوم سید علی حسینی دولت آبادی خدمت اصحاب ناحيه مقدسه در ورودی تخته فولاد قديم ، در مسجد مصلی، در مزار مرحوم آیت الله حاج شیخ مرتضی ریزی رحمت الله علیه ، در ورودی تخته فولاد

از مواردی که مرحوم سید علی حسینی دولت آبادی موفق به ملاقات با امام زمان يا اصحاب ناحيه مقدسه علیهم السلام شده و در آن تشرف نتوانسته آن حضرت را بشناسد در طى مسيرى در تخت فولاد اصفهان بوده است (اوايل خ فيض- مصلا – تكيه مرحوم ريزى – اوايل خ فيض)

مرحوم سید علی حسینی خود در این باره گفته است؛ یکی از روزها برای زیارت اهل قبور به تخت فولاد رفته بودم، در بازگشت وقتی تقریباً تا نزدیکی درب ورودی تخت فولاد آمده بودم
توضيح:
درب هايى واقعا براى تخت فولاد در هيچ عصرى نبوده تا دروازه اصلى يا فرعى داشته باشد، تعبيرات صاحب واقعه دقيق نيست و منظورش از درب و دروازه؛ ورودي به تخت فولاد است كه از چندين سو اين وروديها بوده و هست ولى چون در قديم راه شهر اصفهان به تخت فولاد فقط از پل خواجو بوده نتيجتا مسير عمده ورود مردم به قبرستان تخت فولاد از همين سمت و جايى است كه امروزه اوايل خ فيض مى باشد
و قبل از اولين تكيه هاى در اين خيابان است.
مرحوم سیدعلى گفته است: با خود
اندیشیدم که آیا ممکن است امروز توفیق زیارت امام زمان (علیه السلام ) نصیب من شود؟
در این فکر بودم که ناگهان شخصی از پشت سر مرا مخاطب قرار داد و ازمن پرسید خب؛ اگر او را ملاقات کردی با اوچه کار داری؟ من صورتم را برگرداندم و شخص بزرگواری را دیدم.
از من پرسید عازم کجا هستی؟ عرض کردم میخواهم به خانه ام بروم. به من فرمودند: بیا تا چند دقیقه ای با هم باشیم.
من بازگشتم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که متوجه شدم داخل مسجد مصلی هستم، در حالی که فاصله آنجا تا مسجد مصلی نسبتاً زیاد بود.
داخل مسجد؛ منبری گلی قرار داشت که برخی آنجا تجمع میکردند و دعا میخواندند، به من فرمود بعضی ها میگویند این منبر منبر امام زمان (علیه السلام) است، ولی این حرف صحیح نیست.
توضيح:
آنجه الان نقل انكارنسبت منبر به حضرت بود ، اكر آقاى مورد تشرف حضرت بوده باشند = نفي حضور سابق حضرت در اين مكان را نمي كند بلكه موجب تاييد شهرت موجود مي شود و حضرتش مثل اين نوبت قبلا هم در اينجا تشريف آورده اند وفقط نسبت دادن منبر به حضرت بيجا و غلط است
پس از آن به من فرمود: بیا تا به سر قبر حاج شیخ مرتضی ریزی برویم
به اتفاق عازم قبر مرحوم آیت الله حاج شیخ مرتضی ریزی شدیم.
هنوز بیش از چند قدم برنداشته بودیم که متوجه شدم در تکیه ی مرحوم حاج شیخ مرتضی ریزی حضور داریم.
آن آقا از مرحوم حاج شیخ مرتضی ریزی بسیار تعریف و تمجید کرد.
من نشستم و فاتحه خواندم ولی ایشان به صورت ایستاده فاتحه خواند.
وقتی از تکیه مرحوم ریزی خارج شدیم فقط چند قدم برداشتیم که احساس کردم به (ورودي) اصلی تخت فولاد (اوايل خیابان فيض) رسیده ایم.
صورتم را که به سمت آن شخص بزرگوار برگرداندم ناگهان غایب شده بود و هیچ کس را کنار خود ندیدم.

سلام الله على مولانا صاحب الامروالعصر و الزمان محمد بن الحسن المهدي القائم بأمر الله
وأنهَى الله غَيبته وسَتره بظُهوره الفَورى على طواغيت العالَم وجعلنا الله من الموفقين بِخِدمته ونُصرته والاتصال بحضرته

توضيح 1 : همانطور كه در اكثر وقايع مربوط به مرحوم سيدعلى دولت آبادي شاهدي صريح براى اينكه شخص مورد تشرف حضرت بوده باشند نداريم اين واقعه هم مثل آنها نشانه صريحي بر اينكه مورد تشرف حضرت بوده باشند وجود ندارد و تنها مي توان گفت يكي از رجال الغيب و اصحاب ناحيه مقدسه حضرت بوده اند كه براى اجابت حاجت سيدعلي مامور همراهي او شده اند.
مرحوم سيدعلي صرف ناگهاني حضور پيدا كردن و ناگهاني غايب شدن را نشانه شخص حضرت مي دانسته اند كه واقعيتش اين امر
منحصر به حضرت نيست.

توضيح 2 : تكيه مرحوم ريزى امروز بر لب خيابان تخت فولاد ( از ميدان فرودگاه سابق منتهى به دروازه شيراز) روبروى مدخل خيابان آيت الله خوانسارى واقع شده است و مقابل مرقد بانو امين مى باشد
بر اثر تصرفات به اسم توسعه (خيابان كشيدن و غصب نقاط مرغوب و احداث ساختماناى دولتى) اين تكيه دو نيمه شده و درقسمت شرقى آن مرقد مرحوم صمصام واقع شده، و مرقد مرحوم ريزى در قسمت غربى آن به عنوان
تكيه مرحوم ريزى شناخته مى شود.
محل متبرك (حضور مهدوى عليه السلام)ومورد معرفى در همين ناحيه غربى واقع است.

مختصات مرقد مرحوم ريزى و محل قدمكاه و مشهد آثار مهدوى كه مورد معرفى است جنين است:

https://www.google.com/maps/place/%D8%A ... FQAw%3D%3D

شمه اى از احوالات مرحوم ريزي (۱۲۵۰ –۱۳۲۹ ه‍.ق)
شهرت مرحوم ريزى انتساب به شهر ريز در جنوب غربىاصفهان مى باشد. اين شهر امروزه تغيير نام يافته و به زرين شهر ياد مى شود .

مرجع و فقیه شیعه در دوران حکومت ظل السلطان در اصفهان بود. ايشان از شاگردان دو فقيه نامدار نجف سید حسین ترک (كه بعد وادي السلام دوشنبه ها زيارت مي شود) ، شيخ مرتضی ريزي صاحب تاليفات ارزشمند بوده‌اند.
شیخ مرتضی ریزی معروف به آشیخ مرتضی و آقاشیخ مرتضی
یکی از عالمان برجسته اصفهان به شمار می آید که در زهد، پرهیزگاری، عبادت، استجابت دعا و کناره گیری و کم معاشرت نمودن با مردم معروف بوده است.
حاج شیخ مرتضی ریزی فرزند شیخ عبدالوهاب از اساتید مسلم فقه و اصول و از مدرسین جامع و عالی قدر حوزه علمیه اصفهان بود.

این عالم بزرگوار نزد پدر و جمعی از بزرگان اصفهان تحصیل نمود و به نجف اشرف مهاجرت کرده و مدت دو سال درس شیخ مرتضی انصاری را درک نموده و در مجالس
درس آقا سید حسین ترک و جمعی دیگر نیز حاضر شده و به درجه اجتهاد رسید.

وی اولین عالم در اصفهان است که کتاب «فرائدالاصول» استادش شيخ انصاري را تدریس می کرد .
شیخ مرتضی ریزی در مسجد ذکرالله تدریس و امامت می نمود و شبهای جمعه در تخت فولاد به احیاء و قرائت دعای کمیل مشغول بوده و جمعیتی متجاوز از ده هزار
نفر پای منبر او حاضر می شدند و چنان «الهی العفو» و یا « نور یا قدوس» می گفته است که صدایشان در اصفهان شنیده می شده (در وقتي در مسجد ذکرالله وسط اصفهان برگزار ميشد) و حتی نقل شده که آخوند کاشی نیز در مجالس دعای کمیل مرحوم ریزی شرکت می نموده و آن مجلس را با شور حال ، وصف می کند.

سيد مصلح الدين مهدوي در توصيف محضر وي مي نويسد كه «هميشه عده اي از مقدسين زمان و متدينين اوان در صف جماعتش حاضر گرديده و در ايام ماه مبارك رمضان به منبر وعظ صعود فرموده؛ مردم را به وعده نعم الهي و وعيد عذاب نامتناهي شاد و
رنجور مي داشت.

هر كسي از فساق كه به محضرش حاضر مي شد، تائباً برمي گشت و ديگر گرد ملاهي و مناهي نمي گشت. در تضرع و زاري و انابت و بي قراري در درگاه حضرت باري
كمتر عديل و نظير داشت.
در شبهاي جمعه در زمين تخت فولاد كه از زمين هاي متبركه و مي توان گفت پس از اعتاب مقدسه ،زميني به اين شرافت نمي توان يافت احياء داشته؛ هر شب جمع كثيري را از پرتگاه گمراهي و ضلالت به شاهراه هدايت مي برد. در هر شب از شبهاي جمعه گويا قريب بيست هزار نفر و بيشتر در پاي منبرش حاضر گرديده، خويشتن را از آتش روز جزا به نعم بي منتهي مي رساندند.»

مرحوم حاج سيد محمد دعايى یزدى كه وقايع متعددى از ايشان در زيارتهاى اونلاين نقل كرده ايم نقل می کند که: حاج شیخ مرتضی ریزی يكبار گفت: روضه ای دارم که خودم تنهايى می خوانم و صدای گریه غیر از خودم را نیز می شنوم.
با اصرار از او خواستم در مجلس عزاداری اش شرکت کنم تا اینکه قبول کرد. وقتى حاضرشدم ديدم روضه اش را با جملاتى بسيار ساده بيان مى كرد.
روضه خود را این گونه شروع کرد و خطاب به حضرت اباعبدالله گفت: آقا! شما را به طرف عراق و کوفه دعوت کردند، وقتی آمدی، راه را بر شما بستند. بچه هایت از تشنگی به ستوه آمدند. علی اصغرت چی شد؟ اباالفضل چی شد؟ .....
حجره تاريك بود.... در این هنگام صدای گریه زنی را می شنیدم (با
اينكه وقت شروع غير ما دونفر كسي نبود) تعجب كرده خصوصا كه روضه در حجره مدرسه بوده و زنها به مدرسه راه نداشتند.
نزدیک بود از جیبم کبریت در بیاورم و آتش بزنم تا صاحب گریه را ببینم، ولی خودداری کردم.
بعد از روضه درخواست کردم که باز هم اجازه بدهد تا در آن روضه شرکت کنم، ولی گفت دیگر اجازه نمی دهم، تو هنگام روضه خواندن من و گریه آن بی بی ، می خواستی کبریت روشن کنی؟!
تعجب کردم که چطور از ضمیر من اطلاع دارد و دیگر موفق نشدم در آن مجلس شرکت کنم.
توضيح مقصود از "بي بي" حضرت زهرا عليها السلام بوده است
قدمت رواج برنامه احياى شبهاى رمضان و شبهاى جمعه دعای كميل تخت فولاد
مراسم احياى شبهاى مباركه به عبادت و دعا و نماز و ذكر ووو در اصفهان به شبهاى قدر يا ماه رمضان محدود نبوده است. در اصفهان از دويست سال قبل (به اين سو) شبهاى جمعه مراسم احياء تمام شب تا صبح با دعاى كميل و نماز مناجات رايج بوده، محل برگزاري برخي از اين مجالس در جايجاى تخت فولاد بود، هم محيط منقطع از خانه ها و استراحت و رفاه، هم مجاورت قبرستان سبب انقطاع از دنيا و ياد آخرت و نيز ترويج اموات اهل ايمان ، هم استمداد از ارواح اولياء و صالحان ووو
آن زمان که سرزمین تخت فولاد بیرون از اصفهان جای داشت، چنین برنامه‌ای برای مؤمنانی که بعضا با پای پیاده به شوق دعا راه می‌رفتند، زمانی طولانی می‌برد
و این‌گونه بود که این مراسم تا صبح به طول می‌انجامید و به‌ نوعی، شب‌های جمعه شکلی از شب قدر یافته بود که مردم تا خود صبح شب ‌زنده ‌داری می‌کردند.

برای اولین بار در دوران معاصر ما، این آیت‌الله ملا محمد باقر فشارکی بود که عزم کرد و دعای دسته‌جمعی کمیل را در مسجد مصلای تخت‌فولاد زنده کرد. سنتی را که آیت‌الله فشارکی زنده نمود، عالمانی دیگر ادامه دادند و مردم
پیوسته استقبال کردند.

بالاترین درجه استقبال به دعاهای کمیل آیت‌الله شیخ مرتضی ریزی برمی‌گردد؛ جایی که تجربه حضور نزدیک بیست‌هزار انسان مشتاق را دارد. این دعای دسته‌جمعی در مکانی برگزار می‌شد که بعدها محل دفن آیت‌الله ریزی شد.
آیت‌الله جمال نجفی در سالیانی که در وطنش اصفهان سکونت داشت، شب‌های جمعه به بقعه میرزا رفیعا می‌رفت و همراه با جماعت مؤمنان در این مقبره زیبای صفوی، مناجات امیرالمؤمنین ( علیه السلام) را هم‌خوانی می‌کردند (اين بقعه الان در پايگاه هوانيروز واقع شده وقابل دسترس نيست).
برادر او، یعنی آقانجفی هم روی دعای کمیل تأکید داشت و اصلا او بود که از رکن‌الملک، نایب الحکومه اصفهان، خواست که در تخت‌فولاد مسجدی بنا کند؛ مسجدی که به‌سبب دوری از شهر، آن را مسجد اقصی یا مسجد دور می‌نامیدند و امروز در خیابان فیض به نام رکن‌الملک شهرت دارد.
او مسجدی ساخت که مردمان بتوانند شب‌های جمعه در آن بیتوته کنند و برای خواندن دعای کمیل لازم نباشد در یک شب راه درازی را پیاده طی کنند.این مسجد همین امروز هم این توفیق را دارد که شاهد دعای کمیل سوزان هفتگی باشد؛ دعایی که قسمتی از آن در سحرگاهان برگزار می‌شود و به همین مناسبت حال‌وهوای خاصی دارد.
از دیگر مکان‌های دیگر در تخت‌فولاد که تا همین امروز هم رونق دعای کمیل در آن مشهود است، تکیه خوانساری و تکیه کازرونی است.
تکیه خوانساری جایی است که مرحوم شيخ اسدالله كيوه اى و بعد از آن برادرشان مرحوم شيخ محمد تقى و فرزندشان شيخ مهدي (خاندان فهامی) در آن چراغ دعای کمیل را روشن نگه داشتند .
در تکیه کازرونی هم این مهم با خاندان روضاتی بوده است. گاهی در تکیه صاحب روضات، بعدها مرحوم حاج شيخ اسماعيل كلباسى از باحالترين مجالس بود.
تکیه كوهى (مجاور مرقد مرحوم شمس آبادى) كه اولين جايي بود که مرحوم حاج‌آقا مهدی مظاهری آن مراسم را برگزار مي كرد و بعد به مسجد جامع اصفهان منتقل
شد.
حجّت الاسلام والمسلمین حاج سیّد محمّد موسوی زاده از مرحوم حجّت الاسلام سید عزیز الله موسوی زاده نقل كرده است:
به علت بستگی خانوادگی که با مرحوم حاج سیّد یحیی احمدآبادی (خطيب شهيريزدي) داشتم و هم در مدرسۀ علمیۀ خان (يزد) با هم تحصیل می کردیم گاهی در سفر
به بعضی جاها با او همراه می شدم از جمله یکبار با وی به اصفهان رفتم. شب جمعه ای پیشنهاد کرد که به اتفاق من و عده ای از طلاب به محل تخت فولاد برویم و در مراسم دعای کمیل مرحوم آقای (حاج شيخ اسماعيل) کلباسی شرکت کنیم.
این مجلس خیلی در اصفهان مشهور بود و مردم زیادی در آن شرکت می کردند و از نیمه های شب تا صبح ادامه داشت .
پیش از این که ما به سمت تخت فولاد حرکت کنیم حاج سیّد یحیی به همه توصیه کرد در شب و در آن شرایط نمی شود مطالب را یادداشت کرد، پس هر کسی سعی کند مطالب خوب و ارزشمند مجلس را تا می تواند به خاطر بسپارد. ما ابتدا متوجه نبودیم منظورش از این کار،چیست اما با این همه سعی کردیم بسیاری از نکات را به ذهن
بسپاریم.
وقتی از آن مجلس با آن حال معنوی اش برگشتیم حاج سيّديحيى مطالبی را که هر یک از ما به خاطر سپرده بود، پرسید و آن ها را به دقت یادداشت کرد و خودش هم بعضی از آن چه در حافظه اش بود، ثبت کرد. از فردای آن روز باید در اصفهان به منبر
می رفت و مجالسی هم که در آن شرکت می کرد، طوری بود که عموم مردم از هر صنف و طبقه در آن شرکت می کردند. در آن مجالس چند روز ما متوجه شدیم تمام آن چه که آن شب در جلسه دعای کمیل گرفته بود به اضافه مطالب خودش و مواردی که از ما گرفته بود دستمایه منبرهایش قرار داده بود و از همۀ آن موارد، در ضمن سخن از آن استفاده کرد.

نكته نقل فوق اين است كه ؛
مرحوم احمدآبادي با اينكه خطيب اول كشور بوده در آن زمان ،اما پیوسته دنبال استفاده علمي ونكات ،خصوصا در نحوه بيان و انتقال از مطالب به مطالب ديگر
استفاده كند ولذا به همراهان حوزوي سپرده بوده است ،حفظ كنند مطالب منبر مرحوم كلباسي .

خدا رحمت كند مرحوم كلباسي را نوار از مجلس ايشان هنوز هست و قبلا در اعلانت منتشر شده است

اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلی سَیِّدنا مُحَمَّدٌ وآله مَا اخْتَلَفَ الْمَلَوان وَ تَعاقَبَ الْعَصْرانِ وَ کَرَّ الْجَدیدانِ وَ اسْتَقْبَلَ الْفَرْقدانِ وَ بَلَّغْ رُوحَهُ وَ اَرْواحَ اَهْلِ بَیْتِهِ مِنّا التَّحِیَّهَ وَ السَّلامُ

مختصات اوایل خیابان فیض ( مشهد آثار مهدوی منه السلام)

https://www.google.com/maps/place/%D8%A ... JQAQ%3D%3D

مختصات مسجد مصلی اصفهان ( مشهد آثار مهدوى منه السلام )

https://www.google.com/maps/place/%D8%A ... 04c8f669!8

فایل ویدئوي زيارت اونلاين مشاهد آثار مهدوى عليه السلام در اصفهان: 1- اوايل خیابان فيض 2- و در مسجد مصلى 3- و مشهد آثار مهدوى در تكيه مرحوم آيت الله شيخ مرتضى ريزى

https://drive.google.com/file/d/1efBiYk ... sp=sharing
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2080
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: معرفت به رجال الغیب (اولیاء الله پنهان)

پستتوسط najm111 » سه شنبه اکتبر 14, 2025 3:31 pm

ملاقات با رحال الغیب و امداد مهدوی علیه السلام به طلبه متوسل (سه روز غذا نخورده) در مدرسه حسنخان (حاج حسن) مشهد مقدس

صاحب واقعه مرحوم حاج قدرت الله لطيفي تهرانى مى باشد
وى در سال 1304 ش (1345 ق) در محلة عین الدوله ـ خیابان
ایران فعلی ـ در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمدند. دوران ابتدایی را تا ششم ابتدایی در مدارس آن دوره طی کردند. خودشان مي‌گفتند که از بچگی علاقة خاصی نسبت به امام‌زمان(عليه السلام) در درونم وجود داشت. ولذا ایشان از همان ایام، خیلی به طلبگی و دروس حوزوی علاقه داشتند. پدر ایشان مي‌خواستند مرحوم لطیفی را به مدرسة نظام بفرستند که پس از ماجراهایی نهایتاً به «مدرسة علمیة حاج ابوالفتح» واقع در میدان قیام تهران مي‌روند.
گرچه در مدرسه نیز با دیگر طلاب گرم نمی گرفت و در حجره خود- اطاقی قدیمی در زاویه بالای مدرسه – تنها از دیگران به سر می برد. خود در این باره چنین نقل کرده است: "یک سال درس می گرفتم و با دیگران کمتر تماس داشتم و مشغول ریاضاتی شدم تا به امام زمان خود توجه دائم یابم و لحظه ای از ایشان غافل نباشم.
از همان ایام علاقه و توسلات شدیدی به حضرت داشتند.
در حدود 15 سالگی در همان ایام که شب ها برای اقامه نماز جماعت در مسجد فائق (همان محله عین الدوله) حاضر می شدم حادثه ای به وقوع پیوست که مرا منقلب کرد و جانم را در کوره عشق امام زمان سلام الله علیه بیش از پیش گداخت. شبی بین دو نماز، روحانی با عمامه ای کوچک از امام جماعت اجازه خواست تا کلماتی با مردم سخن بگوید، با اجازه از امام جماعت بر منبر مي‌رود و پس از خواندن دعای «اللهمّ کن لولیک» شروع مي‌کند و از امام‌زمان(عليه السلام) سخن مي‌گويد. وی سخنرانی پرشوری مي‌کند و مي‌گويد که، « ای مردم چرا از امام زمانتان غافلید و به ایشان توجه ندارید. چرا دنبال ایشان نمي‌روید؟ اگر مرغی از شما گم شود تا شب آنقدر همه جا را مي‌گردید تا آن را پیدا کنید و به منزلتان بازگردانید». (توضيح: از سبك منبر و محتوايش كه نمونه اش هنوز هست = احتمالا آن منبرى مرحوم شيخ محمود ذاكر زاده تولايي بوده است.)
مرحوم لطیفی مي‌گفت که حدود ده دقیقه از این دست صحبت کرد و روح مشتاقم را آتش زد و شعله درونی‌ام را مشتعل‌تر کرد، به حدّی که خواب و خوراک را از من گرفت و همة فکر و ذکرم امام زمان(عليه السلام) شد. دنبال افرادی مي‌گشتم که از امام عصر(عليه السلام) برای من صحبت کنند ولی نمي‌یافتم.
تا اینکه به وسیلة یکی از دوستان هم‌محلی، به نزد سید کریم پینه دوز رفتیم. مي‌گفت او توجهش به امام زمان(عليه السلام) خیلی زیاد است.
با اشتیاق به سراغ ایشان در بازار رفتم. بعد از اینکه نشستم، سید کریم بی‌آنکه صحبت کند حدود ده دقیقه به من خیره خیره نگاه مي‌کرد.
دوستم اجازة مرخصی خواست، سید کریم گفت: «شما اگر کار دارید مي‌توانید بروید، اما ایشان را بگذارید بماند، من با او کار دارم». بعد از رفتن دوستم؛ سید کریم صحبت‌هایی کرد؛ از جمله اینکه حضرت، سفارش شما را به من نموده‌اند. شما مرتب نزد ما بیا.
شب‌های جمعه هم در منزل روضة خصوصی و مختصری داریم و به آنجا حتماً بیا. صحبت‌هایش در من این احساس را به وجود آورد که گمشده‌ام را یافتم و خیلی حالم را عوض کرد. به انتظار شب جمعه بودم تا به منزل ایشان بروم.
شب جمعه بعد از نماز مغرب و عشا دیدم که بزرگان تهران به آنجا مي‌آیند: شیخ مرتضی و شیخ محمد حسین زاهد، سید مهدی کشفی، حاج آقا یحیی سجادی، سید مهدی خرازی و از این دست افراد که خیلی به ایشان ارادت داشتند. مرحوم حاج مقدس هم در این مجلس به منبر رفت و بعد از سخنرانی روضه خواند. در پایان جلسه هم از آبگوشتی که داده مي‌شد حاضران برای تبرّک و تیمّن تناول مي‌نمودند. حدود دو سال در محضر ایشان بودیم و استفاده مي‌کردیم. در این مدت ماجراهای بسیاری اتفاق افتاد.
مرحوم سید کریم کفاش (پینه دوز) از عبّاد صالح خدا و خواص نظر کرده مولای غایب خود بود و با ایشان به تصدیق کثیری از بزرگان عصر ارتباط مستقیم و دائم داشت.
تا اینکه شبی حضرت مهدی علیه السلام در اتاق مجاور تشریف فرما شده بودند. بعد از اتمام مجلس چند دقیقه ای برای مرحوم لطيفى تشرف حاصل می شود. این جوان شیفته که دمی اگر چه کوتاه لب بر جام وصال نهاده و قلب خویش را به دیدار آن ماه پنهان الهی تشفّی داده بود بیش از پیش مشتاق، دوره جدیدی از سیر خود را آغاز کرد و به تهذیب و تزکیه نفس مشغول گشت،
لیک دیری نپایید پس از دو سال، که در مصیبت هجران استاد عزیزش مرحوم سید کریم کفاش مبتلا گشت. به گفته خود او یک شب سید مرا خواند و فرمود عزم دارم به زیارت عتبات عالیات مشرف شوم و آگاه باش که برای من باز گشتی نیست و در جوار مولایم امیرمومنان در نجف اشرف مدفون خواهم شد.
به سبب علاقه و تعلق خاطر بسیاری که به ایشان داشتم، خیلی ناراحت شدم.
بعد از سفر ایشان در التهاب افتادم و درد هجران عنان طاقت از کفم ربود. مهیا شدم و به عراق رفتم و به نجف رسیدم، به دنبال استاد همه جا سر می کشیدم تا در صحن مطهر مولا امیر مومنان با مرحوم شیخ محمد شوشتری(کوفی) که در مسجد سهله با ایشان آشنا شده بودم برخورد کردم و به من فرمودند که سید کریم به رحمت خدا رفته و ایشان در ایوان نجف مدفون شده اند.
گر چه این سفر با درگذشت استاد بزرگوار غم سنگینی بر دل او نهاد، ولی مقدمه ای برای آشنایی با شیخ محمد کوفی که خود نیز از راه یافتگان و نزدیکان ساحت مقدس امام عصر علیه السلام بود و دیدار با زعیم مؤیَد آیت الله مرحوم سید ابولحسن اصفهانی و مرحوم آیت الله سید عبدالهادی شیرازی رضوان الله علیهم و بسیاری دیگر از اعاظم مراجع عصر شد. و در همین سفر عنایات خاصی شامل حال او گردید.
در عین حال، رفاقتم با شیخ محمد کوفی شوشتری که از بزرگان و مرتبطان با امام عصر(عليه السلام) در عراق بود، آغاز شد.
بعد از مدتی که در منزل ایشان بودم به ایران بازگشتم.
بعد از بازگشت از سفر، مرحوم لطیفی به قم رفتند و پس از مدتی به جهت اشتیاقی که به حضرت علی‌بن موسی الرضا(عليه السلام) داشتند برای ادامة تحصیل به مشهد کشاند.
واقعه امداد مهدوي عليه السلام
در مشهد در مدرسة حاج حسن (محل واقعه امداد مهدوى عليه السلام) به تحصیل مشغول شد.
به تنهایی در حجره ‌شان که در طبقة دوم بود، سکونت داشت.
آن مرحوم درباره اين سال مي‌گفت:
در سن 16 یا 17 سالگی، من یک سال ریاضت کشیدم و تلاش کردم که توجّهم به امام عصر(عليه السلام) قطع نشود. به جایی رسیدم که حتی برای لحظه‌ای از امام(عليه السلام) غافل نبودم و قلبم متوجه و متوسل بود. آن مرحوم در مشهد، مشغول همين توجهات و توسلات بود
و در طول این مدت، مخارجشان را پدرشان تامین مي‌نمود؛ زیرا ایشان از وجوهات و سهم امام استفاده نمي‌کرد. سال آخر هم، پدرشان از ایشان خواسته بود که به تهران بازگردد و در برابر اصرار مرحوم لطیفی گفته بود، دیگر پولی برایت نخواهم فرستاد.
خود آن مرحوم ‌گفته است: همزمان با این ماجرا، برف شدیدی آمده بود که راه‌ها را بسته بود. پولم تمام شد. بعد از مدتی نسیه گرفتن از بقال و نانوای محل، روزی هر دو مرا جواب کردند و گفتند تا حسابت را تسویه نکنی دیگر به تو چیزی نمي‌دهیم. خیلی خجالت‌زده شدم و برگشتم. به حرم رفتم و پس از زیارت، به حضرت عرض حال نمودم. شب را گرسنه خوابیدم. سحر یک لیوان آب نوشیدم و قصد روزه کردم. در طول روز به اتمام امور روزمره پرداختم تا افطار که باز هم با یک لیوان آب افطار کردم و سحر روز بعد هم باز همین ماجرا تکرار شد. روز دوم و سوم به همین منوال گذشت
تا اینکه به زحمت به حرم رفتم. بعد از نماز به حضرت استغاثه کردم که ما مهمان شماییم در این شرایط، خودتان مرحمتی کنید. چنان ضعفی بر بدنم مستولی شده بود که نمي‌توانستم از پله‌ها بالا بروم و خودم را روی پله‌ها کشیدم. در آن سرمای شدید، برای گرم کردن خودم زغال هم نداشتم و در حجره، لای عبای نایینی که داشتم، روی تخت دراز کشیدم و لحاف را روی خودم انداختم. با این حال همچنان سردم بود.
سعی کردم با ذکر و توجه، بدن را گرم کنم تا سرما در من اثر نکند. بعد از آن نفهمیدم که خوابم برد یا نه فقط ناگهان به خودم آمدم دیدم در حجره را مي‌زنند. پرسیدم: کیستی؟ گفت: مهمان. با خودم گفتم در این شرایط که هیچ در بساط ندارم اما نیرویی در خودم احساس کردم و گفتم: بفرمایید، مهمان حبیب خداست. دیدم در باز شد.
از درگاه حجره که به داخل آمدند، چراغ را روشن کردند. به داخل آمدند.
دیدم سید بزرگوار نورانی است که متوجه شدم حضرت‌اند. سید دیگری هم همراه ایشان بود. فرمودند: «ما مهمان شما مي‌شویم به شرطی که غذا را خودمان بیاوریم». عرض کردم: هر طور امر بفرمایید. حضرت به همراهشان فرمودند: «شما بروید غذا تهیه کنید و بیاورید». بعد به من فرمودند: «شما هم چای را درست کن».
امتثال کردم و به صندوق‌خانه حجره رفتم. با خودم گفتم من که هیچ ندارم!. ناگهان در صندوقخانه دو گونی زغال مازندرانی دیدم!!! و آتش را روشن کردم. در نهایت تعجب دیدم چای و قند هم روی طاقچه هست!!!. چای را به خدمت حضرت(عليه السلام) آوردم.
در تشرفات قطعيه علماء مثل آيت الله مرعشى نجفى و موارد ديكر ثابت شده كه
حضرت امام زمان عليه السلام چای نمى خورند و از آن برهيز دارند، با سفارش چای و خوردن در اين واقعه معلوم مى شود اين دوسيد از اصحاب ناحيه مقدسه و از رجال الغيب بوده اند
مكر اينكه جون شخص صاحب واقعه عادت به جايى بوده وبراى باز كردن روزه اش خوردن نوشيدني كرم مناسب بوده كفته باشند به جهت آن جوان و نهايتا هم خودشان نخورده باشند
مرحوم لطيفى نقل كرده است: ایشان (سيد با مهابت) مطالب بسیاری فرمودند. از جمله: فرمودند: «شما چرا در این گرفتاری و بی‌پولی از نماز جناب جعفر طیار غافل بودید که نماز جناب جعفر، کبریت احمر است و اکسیر اعظم».
آن سید همراه ايشان هم غذا را آوردند. درون سینی، نان و کباب و خرما بود.
حضرت فرمودند شما اول چند دانه خرما بخور. آن خرما طعمی کاملاً متفاوت با خرماهایی که خورده بودم، داشت. کباب هم خیلی مطبوع بود.
مقداری اضافه آمد. سفره را که جمع کردم، حضرت فرمودند: «از این نان و خرما و کباب به کسی ندهید. این مخصوص به خود شماست. فقط فردا، میرزا مهدی اصفهانی مي‌آید، یک لقمه از این غذا به او بدهید. او از خود ماست». گفتم: چشم.
حضرت مطالب دیگری را درباره خودم و مسائل اجتماعی فرمودند؛ از جمله اینکه فرمودند: «دیگر در مشهد نمان و بعد از مساعد شدن هوا به تهران برو و به عزم تاسیس مدرسه اسلامی رهسپار تهران شو و به تعلیم و تربیت دانش‌آموزان بپرداز»
بعد حضرت و همراهشان مشغول نماز شب شدند.
دم رفتن، مشتی پول خورد در دو دستم ریختند و فرمودند: «اینها را بگیر و نگاهشان نکن و نشمار. آنها را زیر پوست تخت بریز و هر وقت لازم داشتی بردار و استفاده کن». از در که بیرون رفتند دیگر آنها را ندیدم.

دقایقی بعد صدای مناجات حرم و سپس صداي اذان آمد. نماز را خواندم.

صبح، در حجره را زدند. دیدم شیخ با منزلت و بزرگواری آمده‌اند. گفت: من میرزا مهدی اصفهانی هستم. بعد از مصافحه و معانقه، تمجید کردند و گفتند: خوشا به حالت. دیشب مورد عنایت خاصّ آقا قرار گرفته‌اید. آن حوالة ما را بدهید. سفره را آوردم و ایشان لقمه‌ای تناول نمود
بعد فرمودند: از آن پولها هم یک عدد 2 قرانی به من بدهید. من دادم و ایشان مبلغ 20 تومان به من دادند. که پول خیلی زیادی (در آن زمان) بود.
چند ماهی که در مشهد بودم محضرشان را درک کردم تا اینکه در همان ایام رحلت نمود.
سال بعد به تهران آمدم و پس از چند سال آموزش در مدارس تهران؛
در سال 1330 یا1331 اولین مدرسة اسلامی را با نام «دارالتعلیم علوی» تأسيس کردم.
این قبل از تأسيس مدارس رفاه، علوی و ... در تهران بود.
در سال‌های بعد، مرحوم لطيفى شش مدرسة دیگر را مانند: «دوشیزگان قائمیه اسلامی»، «احمدیه» و «جعفری» نیز تأسيس نمود و در همة آنها به ترویج نام حضرت(عليه السلام) مي‌پرداختند. سر صف‌ها اشعار مربوط به امام عصر(عليه السلام) و دعای «الهی عظم البلاء» را مي‌خواندند. ایشان در شهرهای مختلف نيز به ترویج نام امام زمان(عليه السلام) مي‌پرداختند. یکی از دوستان ایشان مرحوم حاج‌آقا عابدى در مشهد هم چهارده مدرسة اسلامی به نام چهارده معصوم(عليهم السلام) تأسيس کرد.
تشکیل مجالس دعای ندبه و دیگر دعاها، تبلیغ و ترویج نام حضرت از دیگر فعالیت‌های ایشان در این ایام بود.
ایشان جزو كسانى بودند كه در آن دوره در تبلیغ و ترویج نام امام عصر(عليه السلام) بسیار کوشا بودند.

ماموريت بازسازي و توسعه مسجدجمكران
در سال 1347 شمسی، شب نیمة شعبان که زمستان بوده، ایشان با یکی از دوستان به قم و مسجد مقدس جمکران مشرف می شوند. خودشان نقل کردند:
حدود پنجاه نفر در مسجد بودند. همه رفتند
و ما از خادم خواستیم که بگذارد ما در مسجد بیتوته کنیم.
خودشان نقل کردند، حدود ساعت ده شب، خادم سراغ ما آمد و گفت: «من آن اتاق را گرم کرده ام و اگر خسته شدید بیایید.
در سرما عبایی به خودمان پیچیده و مشغول عبادت بودیم. دوستم حدود ساعت دوازده خسته شد و برای استراحت به آن اتاق رفت. بعد از یک ساعت که مشغول عبادت، توسل و اذکار بودم،
شمیدم که صدایی می اید. دیدم از در ورودی سه نفر تشریف فرما شده اند و حضرت(عليه السلام) جلوتر از بقیه هستند.
سلام کردم و دست آقا را بوسیدم. آقا روی شانة من زدند و فرمودند: «بلند شو و اقدام کن و مسجد را از این وضع بیرون بیاور و ما تو را کمک و یاری می کنیم. در مسجد عمران و آبادی کن و وضع بهداشتی آن را درست کن».
مسجد در آن ایام اصلاً وضع مناسبی نداشت و تنها آب انبار آن هم آب خیلی بد و آلوده ای داشت. وضوخانه و دستشویی های خیلی بدی داشت؛ مسجدی قدیمی و بی رونق که به آن رسیدگی نشده بود.
من به دلم گذشت که از کجا و چطور شروع کنم؟.
حضرت بلافاصله فرمودند: «شما سراغ آقای احمدی بروید. او خودش کارهای شما را درست می کند». بعد از آن، حضرت(عليه السلام) کارتی به دست من دادند که یک طرف آن اسماء الله بود و و طرف دیگر آن نقشة جدید مسجد با یک گنبد و دو گلدسته و قسمت مردانه و زنانه با زیرزمین آن.
فرمودند: «این نزد تو باشد ما آن را به موقع از تو می گیریم».
امتثال کردم و آن را گرفتم و بوسیدم.
آنگاه، حضرت به محراب کوچک وسطی از سه محراب قدیمی مسجد رفتند و حدود یک ساعت مشغول عبادت و راز و نیاز شدند. بعد از آن خداحافظی کردند و تشریف بردند.
فضا خیلی معطر و نورانی شده بود. کمی بعد هم اذان صبح شد و خادم مسجد و آن رفیقم آمدند.
بعد از نماز صبح خیلی در فکر بودم که این آقای احمدی کیست؟.
با دوستم از مسجد بیرون آمدم و بیرون مسجد یکی از دوستان را که سید بود، دیدیم.
بعد از سلام و احوال پرسی خیلی از وضع بهداشت و سرویس های بهداشتی مسجد گله کرد و گفت: به جدّم همین الآن به فکر شما بودم که به شما بگویم حداقل چند دستشویی مناسب برای اینجا بسازیم.
من هم برای او ماجراى تشرف و ماموريت حضرت را نقل کردم و گفتم كه: حضرت(عليه السلام) به من فرموده اند، سراغ آقای احمدی بروم، ولی او را نمی شناسم.
او گفت: آقای احمدی رئیس ادارة ما ـ سازمان اوقاف تهران ـ است.
قرار شد او ماجرا را برای آقای احمدی بازگو کند.
روز شنبه سراغ آن دوست که رفتم، گفت: از ساعت هشت صبح که ماجرا را برای آقای احمدی تعریف کردم تا حالا دارد گریه می کند.
می گوید: من چه لیاقتی دارم که حضرت(عليه السلام) نام مرا ببرند.
به دفترش که رفتیم همچنان مشغول گریه بود.
از من پرسید که ایا واقعاً نام مرا بردند؟ ماجرا را برای او تعریف کردم.
او هم گفت: ما ترتیب کارها را می دهیم. شما یک هیئت امنای حداقل پنج نفره از دوستان خودتان تشکیل بدهید و برنامه ها را بدهید، ما برای شما ابلاغ می گیریم. بروید و مشغول کار بشوید. نمی گذاریم برای شما مشکلی پیش بیاید. ما هم کارها را انجام دایم و در روز هفده ربیع الاول همزمان با میلاد پیامبر اکرم(صلى اله عليه وآله) کلنگ آنجا را بر زمین زدیم و کارها شروع شد و این سرآغاز جهانی شدن نام امام عصر(عليه السلام) به برکت مسجد مقدس جمکران بود. مسجد جمکران، خیلی گمنام و غریب بود اما الان دوست و دشمن در سراسر جهان این مسجد را می شناسند.

یمه شعبان سال 1348ش، شبی که ایشان در مسجد مقدس جمکران (که به تعبير خودشان مسجد وضع و حال مناسبی نداشت) بیتوته کرده، سرگرم توسل و مناجات بودند، که ناگهان وجود نازنین حضرت عليهالسلام با دو نفر از اصحاب تشریف فرما به داخل مسجد شدند . پس از اظهار اخلاص و ارادت و دستبوسی به محضر ایشان، حضرت، ایشان را مامورعمران و بازسازی مسجد کردند. مسئولیتی که از آن زمان تا آخرین روزهای عمر دغدغه اصلی و برنامه اول زندگی ایشان را رقم می زد، که با جدیتی مثال زدنی و عزمی پولادین سختی ها را پشت سر نهاده و در تمام این طریق، همواره عنایات خاص خداوندی و الطاف بی شائبه صاحب مسجد حضرت بقیة الله عجل الله تعالی فرجه الشریف شامل حال ایشان بود.
مسجد جمکران پایگاه و پناهگاه مهدی جویان و منتظران این زمان به لطف پروردگار، با تلاش صادقانه او به جایگاه امروزش رسیده که امروز صدهاهزار نفر خاصه در شبهای چهارشنبه و جمعه به مسجد مشرف شده و دل به مناجات و توسل می سپارند، در حالی که در آن سالهای غربت جمکران جمعیت زائرین به صد نفر هم نمی رسید.
حدود سال 1373 با درخواست آیة الله واحدی که ساکن سوریه بودند و از علما و وزنه های تشیع در دمشق بودند، برای ساخت و ساز و عمران و آبادانی قبر مطهر حضرت سکینه بنت امیر مومنان علیه سلام در ناحيه داریا در حومه دمشق تشکیل هیئت امنایی داده می شود و حضرت در پیامی توسط یکی از نزدیکان شان، ایشان و هیئت امنا، مخصوصا آیة الله واحدی را تشویق و ترغیب به امر بناى اين می نمایند.
(اين مزار به صورت عالى ساخته شد و سالها مزار شيعيان و محبان بود تا اينكه در حملات تكفيريان نابود شد و امروز ويرانه هايش باقي است)
وفات:
در غروب روز شنبه 27 مرداد ماه سال 1386 مقارن با شب میلاد مولا علی ابن الحسین پس از یک هفته بیهوشی (آغاز آن غروب شنبه بیست و هفتم رجب المرجب سالروز مبعث نبی مکرم اسلام صلوات الله علیه وآله ) به دیدار معبود شتافت. شخصیتی یک عمر در بندگی و اطاعت او سر بر خاک تعبد و پای در دامن تهجد داشت.
پیکر مطهرش پس از تشییع با شکوه بردست دوستان او و ارادتمندان آستان مولایش حجت ابن الحسن علیه السلام در جوار حرم کریمه اهل بیت فاطمه معصومه سلام الله علیها در شهر مقدس قم به خاک سپرده شد.
رضوان الله عليه
ويديوى مناجات مرحوم لطيفي با امام زمان عليه السلام هم اخر جلسه بخش كنيد
https://www.aparat.com/v/x65t5w8
تصوير جواني مرحوم لطيفى
تصاوير اواخر مرحوم لطيفى
تصاوير بناى قديمي مسجد جمكران
مراسم كلنك زني شروع ساختمان جديد مسجد جمكران در 1347ش
مجموعا 10 تصوير
تصوير آخر(اولين نفر سمت راست مرحوم لطيفى در مراسم كلنك زنى تجديد بنا و توسعه مسجد جمكران)

فايل ويديويي زيارت اونلاين مشهد امداد مهدوي عليه السلام در مدرسه حاج حسن در بست بالا بارگاه رضوی علیه السلام.

ویدئو علاوه بر شرح واقعه امداد مهدوی علیه السلام
+
حاوی مطالب آموزشی نحوه استخراج موقعیت وجانمایی و تدقیق مکان مدرسه حسنخان روی جغرافیای امروزی است.
بهمراه نقشه و تصاویر با شرح شفاهی مجری برنامه است.

لینک دانلود:
https://drive.google.com/file/d/14JO7Mp ... sp=sharing
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2080
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: معرفت به رجال الغیب (اولیاء الله پنهان)

پستتوسط najm111 » سه شنبه اکتبر 14, 2025 3:47 pm

ملاقات با رحال الغیب و واقعه امداد مهدوى و حضور اصحاب ناحيه مقدسه عليهم السلام در مرز خسروى و دروازه نجف در واقعه مرحوم شیخ حسن کرباسی

كى از كسانى كه به زيارت ناحيه مقدسه و اصحاب آن (رجال الغيب) مشرف شده
است مرحوم شيخ حسن كرباسى يزدى است:

براي شناخت اجمالى ايشان ابتدا به بيان 12 مطلب مي بردازيم:

مطلب1 در بيوكرافى صاحب واقعه:
مرحوم شیخ حسن کرباسی، در سال 1307 قمری، در محلّه مالمیر یزد، در خانواده ای موصوف به علم و تقوی به دنیا آمد و تحت تربیت پدرش مرحوم شیخ غلامحسین کرباسی و عمویش آخوند ملامهدی کرباسی قرار گرفت
و پس از طیّ مدارج مقدّمات تحصیلی، به تحصیل در حوزه یزد پرداخت و چون شوقی به کسب علم و تلاشی در کسب معنی و معرفت داشت خدایش به او این
موهبت را مرحمت فرمود که از محضر چهار استاد بزرگ علم و تقوی در خطة دار العباده یزد بهره مند گردد و از خرمن دانش و معرفت آنان در حدی فوق تصوّر خوشه و توشه برگیرد
سلمان زمان شیخ عبدالرسول ساباطی،
عالم موفق به ارتباط با ناحيه مقدسه آقا سیّد حسین باغ گندمی،
معلم دانش و تقوی میرزا سيّد على مدرس لب خندقى،
عالم عامل صاحب كرامات حاج شیخ غلامرضا یزدی،
چراغ های فروزان، فراراه شیخ کرباسی بودند و او با همت و توفيق خويش در پرتو انوار تعلیم و تزکیه این بزرگان ره پوی راه رسول خدا و ائمه هدى عليهم صلوات الله بود!
شیخ حسن كرباسى علیه الرحمه در تمام طول عمر پربرکت خویش بیش از آن که در فکر انباشتن محفوظات علمی باشد در این اندیشه بود که لب علوم آل محمّد را از زبان پاک مردان علم و ایمان دریافت کند و به بهترین وجه و تا سر حد امکان، آن ها را به کار بندد و چون قلبی پاک و روحی بلند داشت خدایش نیز در این مسیر مستظهر بود!

مرحوم شيخ حسن كرباسى روزها در بین مردم بازار به کسب معاش
حلال مشغول بود (خريد وفروش اجناسى كه توليد كنندكان از اطراف به بزد مى آوردند) و دربین همه، اسوه و الگوی یک کاسب مسلمان و شب هایش در گوشه خلوت به تضرع و ابتهال به درگاه خدای منان می گذشت و چه بسیار علی وار در کوچه پس کوچه های محلّات شهر، یار و غمخوار یتیمان و مستمندان بود و تا آخرین نفس. سرانجام این عالم عامل و عارف واصل، در روز جمعه 23 ذیحجه سال 1385 ق. برابر با 26 فروردین 1345 ش.، دار فانی را وداع گفت و جسم پاک و او، پس از تشییعی باشکوه، در امامزاده سید فتح الدّین رضا علیه السلام مدفون گردید.

مطلب2 مورد نظرحضرت رسول الله (صلى الله عليه وآله) بودن
میرزا محمد میراکبری (میرزا طرّاح). یکی از یزدی های مقیم تهران نقل کرده است
روزی در مغازه بزّازی ام در تهران نشسته بودم که یک شخصی آمد و از من پرسید: شما یزدی هستید؟ گفتم: آری. گفت: شما در یزد کسی به نام شیخ حسن کرباسی می شناسید؟ گفتم: اتفاقاً ایشان در همان محله ای زندگی می کنند که ما بودیم و کاملاً شناخت دارم بعد او شروع کرد به تشریح مشخصات ظاهری مرحوم کرباسی و گفت شما دقت کن. ببین نشانه هایی که من از ایشان می دهم همین است یا خیر؟!
من توجه کردم دیدم درست مشخصات ظاهری ایشان را بیان می کند
بعد گفت این شخص مرد بزرگی است. قدر او را بدانید؛ زیرا نزد خداوند خیلی آبرو دارد و مردم شهر شما باید به وجود این مرد خدا افتخار کنند من هم دعا می کنم خداوند این توفیق را به من بدهد که روزی دست او را ببوسم و چهره اش را زیارت کنم
من پرسیدم مگر شما او را تاکنون ندیده اید؟ گفت خیر
گفتم پس چگونه مشخصات او را تعریف کردید؟
گفت: شبی در خواب دیدم مردی با این مشخصات در یک مجلس در کنار رسول خدا صلی الله علیه و آله نشسته بود و حضرت به او توجه داشتند! پرسیدم: ایشان کیست؟ گفتند: شیخ حسن کرباسی یزدی.

مطلب3 نماد و جلوه حضور حضرت امام زمان عليه السلام شدن
آيت الله آقای حاج سید علی محمد وزیری (عالم و هطيب شهير يزد و مؤسس كتابخانه وزيري) علاقه خاصّی به آقا شیخ حسن کرباسی داشتند و سابقه این دوستی و مصاحبت به شاگردی این دو در محضر آخوند ملاحسن طالب مالمیری برمی گشت؛ زمانی که این دو بزرگوار برای کسب فيض نزد وی بودند و هر دو مورد توجه استاد
اما مرحوم آقای وزیری تا آقای کرباسی زنده بود سعی می کرد اگر مجلسی در حوالی محله مالمیر دارد نماز جماعت را هم در یکی از مساجد آن محله و به امامت آقای کرباسی اقامه نماید.
یکی از اهالی این محل نقل می کند شامگاهی برای اقامه جماعت در مسجد «سيّد علی» در کنار حصار بودم که دیدم مرحوم آقای وزیری برای نماز به آن جا آمد. وقتی نماز تمام شد،
من خودم را به ایشان رساندم و پرسیدم حضرت آقا شما که منزلتان خیلی به این محل نزدیک نیست
علتی که برای نماز جماعت به این جا می آیید، چیست؟!
آقای وزیری فرمود:
من تا به امروز این را به کسی نگفته بودم اما چون شما سؤال کردید، می گویم
شبی خواب دیدم در شهر ندا در دادند امروز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در مسجد جامع یزد اقامه نماز جمعه می کنند. پس من خودم را جهت کسب فیض به مسجد رساندم
در حالی که جمعیت موج می زد من خودم را با عجله به محراب رساندم که تا قبل از برگزاری نماز شاهد جمال بی مثال حضرت ولی عصرعجل الله تعالی فرجه الشریف باشم
اما مشاهده کردم آشیخ حسن کرباسی در محراب حضور دارد.
از آن به بعد من سعی می کنم در جماعت ایشان شرکت کنم.

مطلب 4 بركزارى نماز استسقاء و باريدن باران
حاج علی اکبر شیر سلیمیان نقل كرده است: در سال 1338 ش. آسمان بر خطّه کویر یزد بخل ورزید و از آغاز تا پایان زمستان از نزولات جوی خبری نبود و این در شرایطی بود که شیخ شهر مرحوم حاج شیخ غلامرضا یزدی چند ماهی بود چهره در نقاب خاک کشیده بود که اگر بود با یک تضرع والتماس در درگاه خداوند رحمت خداوندی نازل می شد، لیکن او چندی بود در بقعه امامزاده جعفر علیه السلام قرین پاکان و صالحان بود.
در این حال، بعضی مردم کاسب ومتوسّط و برخی کشاورزان و زحمت کشان از حجت الاسلام آشیخ حسن کرباسی تقاضا کردند برای نماز استسقا ودعای باران پیش افتد، شاید خداوند منّان از برکت انفاس قدسیه او بر ساکنان کویر تفتیده ترحّمی کند!
شیخ علیه الرّحمه، این خواهش عامه را اجابت کرد و در صبح جمعه 13 رمضان المبارک سال 1379 ق. مطابق 20 اسفند 1338 ش. با چشمی گریان و قلبی مملو از امید به رحمت ،حق پیشاپیش مردم به راه افتاد و تا صحرای آبشور پیش رفت و در آن جا پس از اقامه نماز استسقا سر به آسمان بلند کرد و از حضرت منّان طلب باران رحمت کرد که بهترین شاهد این صحنه عکسی است که از آن روز به یادماندنی موجود است و این تصویرگویای حالت تضرع و ابتهال این مرد خدا در آن لحظات .است شگفت این که وقتی جمعیت به راه افتاد لگه های ابری روی آسمان بود و تا ظهر آن روز و بعد از نماز استسقا این ابرها هم محو شد و بعضی افراد سست ایمان و ضعیف با تمسخر به آسمان نگاه می کردند، لیکن هنوز بانگ اذان مغرب از مأذنه ها بلند نشده بود که ابرهای متراکم فضای شهر را پوشاند و لحظاتی بعد بارانی نافع باریدن گرفت و تا ساعاتی از نیمه شب ادامه داشت و هر چه در دورۀ زمستان باران کم بود از آن به بعد جبران مافات شد!
آنقدر اين واقعه در آن زمان فوق العاده بود كه كزارشش در جرايد و رسانه هاى وقت منعكس شد و تصويري هم كه امروزه از آن نماز باقى است به همان كزارش جرايد مربوط است.

مطلب 5 نمونه اى از روش كسب مرحوم كرباسى در بازار
رعايت آداب معامله و به هم نزدن معامله بخاطربالارفتن نرخ مال فروخته
حاج حسن شیر سلیمیان نقل كرده است: یکی از کسبه بازار در یزد که شغلش به اصطلاح قدیم «کمرگیری» بوده، نقل می کند من که کارم دوره گیری گیوه های قدیم بود و از پوست خام برای کارم استفاده می کردم و معمولاً هم آن را از آشیخ حسن کرباسی که با استان فارس رابطه داشتند می خریدم
یک روز که ایشان از جلو مغازه من در بازار جعفرخان عبور می کردند سؤال کردم مظنه پوست خام چقدر است؟ ایشان گفتند 8 ریال من هم پیش خودم فکری کردم و گفتم، یک عدل برایم کنار بگذارید
از فردای آن روز پوست خام ترقی کرد تا این که هر قطعه 8 ریالی به 17 ریال رسید (بيش از دوبرابر) و چند ماه هم از صحبت من با مرحوم کرباسی گذشت، اما من اقدامی برای آوردن آن نکردم. (بخاطر اين ترقي قيمت توان خريد نداشتم)
روزی ایشان از جلو مغازه من عبور می کردند پس نزد من آمدند و گفتند آن عدل پوست را نبردید؟ گفتم چشم می برم
بعد هم پیش خود گفتم: چون حرفی زده ام به هر قیمت گفتند می پردازم اما وقتی صحبت از قیمت شد ایشان قیمت را همان 8 ریال اولیه که صحبت شده بود حساب کردند!

مطلب 6 تقبل خسارت غش توليد كننده حتى بدون مطالبه از او
آقای محمد علی احرار (یکی از مریدان مرحوم حجّت الاسلام آشیخ حسن کرباسی نقل می کند:
زمانی پدرم که خود در بازار کار می کرد یک حلب روغن حیوانی از مرحوم آقای کرباسی خریداری کرد و در منزل به تدریج از آن استفاه می کردیم وقتی محتویات حلب به آخر رسید، پدرم دید یک قطعه سنگ را در آن انداخته بودند و چون من هر روز برای اقامه جماعت به مسجد ایشان می رفتم و خود و پدرم به ایشان علاقه داشتیم و هم می دانستیم اگر ایشان را از این موضوع مطلع کنیم، خشنود می شوند پدرم سنگ را در یک کاسه گذارد و آن را در دستمالی قرار داد و به من داد تا پیش ایشان ببرم وقتی من جریان را عرض کردم فرمودند: همین بوده؟ :گفتم آری. روز بعد که ایشان به مسجد آمدند، آن سنگ را وزن کرده بودند و معادل آن و جهی برابر قیمت خریداری شده گذاشته بودند، سپس فرمودند: خدایا الحمد لله که حسن را از این ذمّه بری نمودی. (بدهكار خريدار باقى نماندم)

مطلب7 كرامت اطلاع از نيازمندى مخفى شخص محترم و امداد او بطور مخفيانه
سيد محمد بناء. یکی از سادات که اصلاً بافقی و ساکن یزد بود می گوید:
بر اثر عارضه ای که در دستم پیدا شده بود بیمار و خانه نشین شدم و چون شغلم بنایی بود، نمی توانستم با این دست علیل کار کنم به علاوه عائله سنگینی داشتم که هنگام اشتغال هم تأمین معاش برایم دشوار بود و چون سید و آبرومند بودم خجالت می کشیدم پیش کسی رو بزنم بنابراین. کار را به خدا سپردم شاید فرجی برسد و من پیش زن و فرزندانم شرمنده نباشم.
طولی نکشید سحرگاهی قبل از اذان صبح کسی در خانه ام را زد من خودم پشت در رفتم، اما در را باز نکردم
صدایی پرسید: منزل آقا سید محمد همین جاست؟! گفتم: بله پرسید خودتان هستید؟ عرض کردم آری
آن شخص گفت: لطفاً در را باز نکنید و از روزنه درب چوبی خانه ام، چند اسکناس به من داد و خداحافظی کرد و رفت
دو هفته از این جریان گذشته بود که بار دیگر به همان ترتیب و درهمان ساعت آن شخص به سراغ من آمد و تا چهار ماه که خانه نشین بودم چندین مرتبه این کار تکرار شد
بعد از بهبودی من خیلی کنجکاو شدم و تحقیق کردم که آن آقا را بشناسم. در نهایت، معلوم شد ایشان آشیخ حسن کرباسی بوده اند!

مطلب8 كرامت شيربيدا كردن ناكهانى بخاطرمراجعه مرحوم كرباسى
صبيّة حجت الاسلام كرباسی من فرزند شیرخواری داشتم که تازه چند روزی بود به دنیا آمده بود و شیر نمی گرفت و من برای او خیلی نگران بودم
شبی در خانه پدرم بودم و ایشان وقتی حال این کودک نوزاد را دیدند تحقیق کردند از کجا می شود شیر تهیه کرد؟
خانواده گفتند همسایه مجاور که استاد حمّام محل است، همسرش تازه فرزندی به دنیا آورده، شاید او بتواند کمک کند
ایشان از جا برخاستند و به در پشت حمام رفتند و از استاد که از ارادتمندان ایشان بود خواستند کمی شیر ازهمسرش بگیرد تا برای کودکشان ببرند.
بعدها آن زن تعریف کرد من تنها یک سینه ام شیر داشت که کفاف فرزند خودم را هم نمی داد اما همین که صدای در زدن آمد، شوهرم پرسید:
این کیست که مثل آشیخ حسن کرباسی در می زند؟
و رفت که در را باز کند
که ناگهان سینه ام تیر کشید و محلی که تا آن لحظه شیر نداشت پُر شیر شد و من از همان سینه برای ایشان کمی دوشیدم و به شوهرم دادم تا به ایشان بدهد.

مطلب9 كرامت مراقبت از دورو انجام ختم براى مشكل در حين سفر و نجات آنها
خانم اخوان کرباسی خواهر آقای کرباسی نقل کرده است
سالی در فصل زمستان به اتفاق همسر و پسر دو ساله ام عازم مشهد بودیم روز قبل از سفر جهت خداحافظی به منزل اخوی آشیخ حسن رفتیم.ایشان سفارش و توصیه هایی در رابطه با سفرزیارتی داشتند و ضمن آن فرمودند (جون آن وقت حرم زنانه و مردانه مخلوط بود وتماسهاى بدني فراون بود): «خواهر مواظب باش هنگام زیارت (بوسيدن ضريح) بدنت به بدن مرد نامحرم نخورد تا زیارتت قبول باشد»
بعد فرمودند: «اگر هم جایی گرفتاری برایت پیش آمد ختم "ياربّ العالمین" را فراموش نکن.»

بعد از این که ما به اتّفاق عدّه ای از همشهری ها از یزد بیرون رفتیم در نیمه های شب ناگهان ماشین توقف کرد و مسافران پیاده شدند تا ببینند چه اتفاقی رخ داده؟
همه چیز حکایت از این داشت که عیب ماشین به سادگی رفع نمی شود (شرايط وامكانات زمان قديم و وسيله هاى كهنه آن زمان كه مرتبا بين راه خراب مي شد)
من در این میان، بیشتر به فکر کودک خردسالم در آن هوای سرد بودم به همین جهت از اتوبوس بیرون نرفتم.
ناگهان به یاد آوردم آقای اخوی فرمودند: ختم يارب العالمين را فراموش نکن
من هم این ذکر شریف را شروع کردم اما طولی نکشید که به خواب رفتم و
در آن حال آقای اخوی را دیدم که قرآنی روی دست گرفته اند و ذكر يارب العالمین را زمزمه می کنند!
من از دیدن این صحنه یکه خوردم و چشم باز کردم. دیدم راننده اتوبوس می گوید: همگی سوار شوید (ماشين بي تعميركار و وسايل يدكي درست شد)
وقتی به یزد برگشتم این موضوع را برای همسر اخوى تعریف کردم وی :گفت چندی پیش نیمه های شب از خواب بیدار شدم. دیدم آشیخ حسن بیدارند و دور اتاق قدم می زنند و مشغول خواندن ذكر «يارب العالمین» هستند
من سؤال کردم اتفاقی افتاده؟ ایشان گفتند: پناه به خدا از شر شیطان
گویا همشیره در جایی گیر است.
سپس آیه شریفه آیه شریفه ﴿فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا ۖ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ﴾ را تلاوت کردند و باز به خواندن ذکر «يارب العالمین» پرداختند.
من وقتى اظهارات همسر برادرم را ،شنیدم دیدم درست در آن لحظاتی که ما در آن هوای سرد در آن بیابان گرفتار شده بودیم ایشان از این گرفتاری اطلاع پیدا کرده بودند و از برکت دعایشان - همان گونه که من در حال رؤیا دیدم - از آن گرفتاری نجات پیدا کردم؛ غفر الله له.
نكته آموزشى: ختم "يارب العالمين"(تكرار بيوسته و با توجه يارب العالمين): براى نجات در مشكلات.

مطلب10 كرامت اطلاع وخبر از فوت و مدفن
صبيّة مرحوم حجت الاسلام آقای کرباسی نقل کرده اند: از نخستین روزهایی که پدرم قرین بستر بیماری شدند تا از دنیا رفتند من حدود 20 روز کنار بسترشان پرستاری می کردم
پس از چند روز که ایشان خانه نشین شدند، من برای قرائت فاتحه و عرض حاجت برای شفای ایشان به بقعهٔ سیّد فتح الدین رضا رفتم
در آن جا دیدم ایوان روبه روی درب ورودی و برابر مرقد آقا را با زیلو فرش کرده اند. این ایوان کمی از سطح زمین ارتفاع داشت.
وقتی به خانه آمدم، پدرم فرمودند: آن ایوان بلند را هم که زیلو انداخته اند و خیلی جای خوبی شده!
من تعجب کردم پدرم که مدتی است از خانه بیرون نرفته اند چگونه متوجه شده اند؟ اما ایشان گفتند: نه من دیدم
می خواستم بپرسم از کجا دیدید؟ که سخنم را قطع کردند
و چند روز بعد پیکر پاک و مطهر ایشان در همان ایوان به خاک سپرده شد!

مطلب 11: حضور حضرت سيدالشهداء در ليلة الدفن بر مرقد مرحوم كرباسى:
زمانی که مرحوم آشیخ حسن کرباسی در بقعه سید فتح الدین رضا دفن شدند
شب، مرحوم ملاغلامحسین خطیب - که از معمّرین یزد و دوست دیرین آن مرحوم بود -
از اوایل شب بر سر تربت آن بزرگوار حاضر شد و تا طلوع آفتاب آن بقعه به نماز و نیایش مشغول بود
و بعد از آن آنجا را ترک کرد
همان روز کسی از او پرسیده بود
به جز دوستی، عاملی دیگر در این شب زنده داری دخیل بود؟!
خطیب گفته بود آن مرحوم امام حسین علیه السلام را در کربلا زیارت کرده بود و هم بر زیارت عاشورا مداومت داشت و از شیعیان خالص آن حضرت بود
و من حتم داشتم در آن ،شب امام حسين علیه السلام به دیدار او خواهند آمد!
و من ماندم تا نور وجود آقا را دیدم و صبح به خانه رفتم!
(مشهد آثار حسينى عليه السلام در مرقد مرحوم كرباسى)

مطلب12 ظاهر شدن (با قالب مادى) مرحوم كرباسى يكسال بعد وفات و خدمت به زائران رضوى عليه السلام
همین شخص آقای محمد علی احرار می گوید: ما با ایشان (مرحوم كرباسى) همچنان ارتباط داشتیم تا این که وی از دنیا رفت
و تقریباً یکسال بعد من پدرم را که پیرمردی ضعیف و ناتوان بود به مشهد بردم
در آن ایام همه روزه برای اقامه نماز مغرب و عشا به مرحوم آیت الله میلانی اقتدا می کردیم.
یک روز هرچه صبر کردم، پدر عقب ماند و به نماز مغرب و عشا نرسید.
من نگران شدم و به جستجوی او پرداختم تا این که دیدم در حرم مطهر در قسمت پایین پا بر سر و سینه می زند و آشیخ حسن کرباسی را صدا می زند!!!.
من اول او را آرام کردم و پرسیدم جریان چیست؟
او گفت در حال زیارت بودم که دستی به شانه ام خورد! دیدم آقای کرباسی است!!!
پس از احوال پرسی گفتند: می خواهی برایت زیارت بخوانم؟
عرض کردم آری
ایشان با صدای غرایی زیارت را خواند؛ به طوری که ظرف چند دقیقه عدّه زیادی دورشان جمع و به صدای بلند ایشان گوش می دادند
ناگهان من به خاطر آوردم که ایشان 1سالی است از دنیا رفته است!! حالا این جا چه می کند؟
بعد وقتی نگاه کردم دیدم کسی در کنارم نیست و از آن جمعیت (مستمع زيارتنامه خواندن مرحوم كرباسي) هم خبری نیست،
بلکه این همان مردم عادی دور ضریح هستند
و من هنوز مشتاقانه به دنبال ایشان می گردم!

مطلب اصلى مبحث امشب:
واقعه امداد مهدوى و حضور اصحاب ناحيه مقدسه عليهم السلام در مرز خسروى و دروازه نجف:
حاج سيداحمد اخوان دستمالچی یکی از سادات یزدی که سال ها مورد عنایت و مرحمت آقای کرباسی بوده، نقل کرده است:
روزی آقای کرباسی به من فرمودند:
«می خواهم داستان تنها سفرم در زندگی را برایت بگویم
اما به این شرط که تا زنده ام آن را برای کسی بازگو نکنی.»
من که مشتاق شنیدن این موضوع بودم قول دادم به این شرط پایبند باشم.
ایشان فرمودند:
در زمان طلبگی، یکی از طلاب همدرس و همدوره من روزی پیشنهاد کرد من پولی دارم که کفاف سفر 2 نفر به کربلا می کند و نیز الاغی که می شود به نوبت بر آن سوار شد
اگر قبول کنی تا با من همسفر شوی من مخارج سفرت را تقبل می کنم
من به این دوست طلبه گفتم: من حتی یک شاهی پول ندارم
ولی به این شرط که والدینم هردو از این سفر راضی باشند و تو در آن چه می گویی متعهد باشی حاضرم با تو بیایم.
پس از طرح موضوع در خانه و کسب اجازه از والدین،
روزی معین به عزم سفر از شهر خارج شدیم
و چون هر دو جوان بودیم و شوق زیارت داشتیم (راحت بياده مى رفتيم و) برابر
قرار؛ نوبتی بر الاغ سوار می شدیم و از لحاظ خرج سفر هم که همه چیز رو به راه بود.
پس از چندین روز به مرز خانقین رسیدیم. هوا تازه تاریک شده بود و باید جایی می گرفتیم و شب را در آن جا بمانیم پس وارد یک قهوه خانه بین راهی شدیم و با هم مختصر شامی خوردیم و شب را در همانجا خوابیدیم.
روز بعد دوست همسفر از آن جا بیرون رفت، اما ساعتی نگذشت که او برگشت و گفت برابر آن چه من تحقیق کرده ام، مرز بسته است و امکان عبور از این جا نیست
تنها اگر کسی خود را به مرز آبی (خرمشهر) برساند می تواند از طریق بصره وارد خاک عراق شود
و یا از سفر صرف نظر کند
اما من چون عزم راسخ دارم بروم عتبات، الاغم را در همین جا می فروشم و خودم را به مرز آبی می رسانم.
من به او گفتم: تکلیف من که نه راهی برای ورود دارم و نه پولی که به وطن برگردم چه می شود؟
اما او گفت: من عازم هستم و نمی دانم شما چه کنید.
رفیق همسفر سپس اثاثش را جمع کرد و حتی قبل از این که صبحانه ای بخوریم، آن جا را ترک کرد!!!
ساعتی پس از رفتن او من دیدم در آن جا برکه آبی است
پس برای این که آبی به صورتم زده باشم بر سر آن آب رفتم،
اما ناگهان مشاهده کردم آقایی که ظرفی برای برداشتن آب در دستش بود، آمد و بدون مقدمه گفت:
شیخ حسن تو که عازم کربلا بودی
و رفیقت هم که تو را تنها گذاشت و رفت و هنوز هم که صبحانه نخورده ای
من فرمایش آن آقا را بدون این که او را بشناسم تأیید کردم.
آن آقا به من گفت: بیا با من برویم
من هم بدون این که شناختی داشته باشم و یا اراده ای که از او چیزی بپرسم با ایشان همراه شدم
هنگام حرکت دیدم وارد یک خیابان تنگ شدیم که دو طرف آن پوشیده از گل های سرخ است (با انكه مرز خسروى منطقه اى خشك
است واصلا كلزار ندارد حتى باركهاى امروزي بعد صدسال)
تا این که پس از طی مسافتی به یک خیمه سیاه رسیدیم و من پشت سر آن آقا وارد خیمه شدم
دیدم یک خانم محجوب هم در آن خیمه حضور دارد.
آقا فرمود بنشین
سپس صبحانه ای آورد که کیفیت آن در نظرم نیست اما نان تازه ای بود.
سپس برایم چای آوردند.
بعد از این، بین ما صحبتی رد و بدل نشد
تا این که ماشینی جلو خیمه توقف کرد که من هرگز چنین وسیله ای در شهر و دیارم ندیده بودم.
آن آقا به من امر کرد که از خیمه بیرون بروم
سپس گفت در قسمت جلو و در کنار راننده بنشین
بعد هم خودش به اتفاق آن خانم در قسمت عقب سوار شدند
و به امر ایشان راننده حرکت کرد
در بین راه من هرچه نگاه کردم، دو طرف جاده سرسبز و پر از گل سرخ بود؛ به گونه ای که گویی ما در یک باغ در حال حرکت هستیم
تا به محلی رسیدیم که دروازه شهر نجف بود و تا شهر فاصله اندکی داشت
پس آقا به من امر کردند پیاده شو!
سپس مقداری پول به من دادند که آن را نشمردم
آقا فرمودند: این هم هزینه سفرت (براى بركشتن از عتبات به يزد).
وقتی ماشین از من دور شد و من به اطراف نگاه کردم نه خیابان سبزی دیدم و نه گل و گلزاری، بلکه همه چیز عادی می
نمود.
من بعد از این جریان به نجف و کربلا رفتم و چون پول کافی داشتم به راحتی گذران زندگی می کردم و هیچ تشویش و
نگرانی بابت مخارج سفر نداشتم.
چند هفته ای که از اقامت من گذشت، روزی در کربلا دوست همسفرم را دیدم.
او قبل از هر چیز از من سؤال کرد: به چه وسیله ای خود را به این جا رسانده ای؟
بعد معلوم شد او چند روزی است وارد شده در حالی که از اقامت من چند هفته می گذشت.
آقای کرباسی گفتند: بعد از این که زیارتی دلنشین در عتبات عراق داشتم، عزم مراجعت کردم تا این که پس از هفته ها طی مسیر به یزد وارد شدم.
هنوز وارد خانه نشده بودم و فاصله ای داشتم که وقتی دستم را در جیب بردم دیدم یک شاهی از پولی که آن آقا مرحمت کرده بودند، دارم،
اما پس از لحظاتی با کسی برخورد کردم و آن وجه باقیمانده را به او دادم.
سپس در جوّی از خوشحالی وارد خانه شدم؛ در حالی که از سفری بسیار پرخیر و برکت و معنوی برگشته بودم بدون این که
دلهره و دغدغه ای داشته باشم.
راوی می گوید: شنیدن داستان این سفر واقعاً برایم شگفت انگیز بود.
پس از ایشان سؤال کردم شما خودتان در مورد این سفر پررمز و راز، چه نظری دارید؟ و کسی که در آن حال ،تنهایی شما را مورد محبّت و مرحمت خود قرار داد کی بود؟
آقای کرباسی :گفتند با توجه به این که ایشان از همه چیز کارم حتی اسم و رسمم و این که رفیقم مرا در آن حال ترک کرده و صبحانه هم نخورده بودم و هیچ پشت و پناهی نداشتم مطلع بود
به جز حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف ، نمی تواند کس دیگری باشد.

توضيحات:
1- البته آن مرحوم ظاهرا از تفصيل فعاليت قدرت و توانايى رجال الغيب اصحاب ناحيه مقدسه مطلع نبوده و نيز بصيرت
و اطلاع ايشان از احوال سايرين ومغيبات و طي مكان غيرمتعارف و يا رفع حجب وسير در مسيرغيرمتعارف و دادن مال با بركت و سوارى وسيله اي كه هنوز ساخته نشده يا در يزد بيدا نشده ووووو را نيز به بركت حضرت دارا بوده و مى تواند ماموريتي توسط يكي از رجال الغيب و كاركزاران حضرت باشد و رخداد مثل اين وقايع محدود به حضور حضرت نيست)

2- در اين واثعه دو مكان (مرز خسروى و بيرون دروازه نجف در صدسال قبل) از مشاهد آثار عنايت مهدوى است
ان شاء الله زائران عتبات عابر از مرز خسروى و زائران دروازه نجف قديم كه در محل ميدان ساحة الأمام على و انتهاى بازار بزرك نجف السوقالكبير بوده است = از مشهد شريف مربوطه ياد كنند

3- از نكات جالب اين واقعه
يكي جمع بين استفاده از امور فوق العاده و نيز وسايل مدرن وبيشرفته روز است (از وسيله نقليه آخرين مدل وبيشرفته كه در زمان و محيط اطراف خودشان در يزد وايران هنوز رايج نشده بود،
و ديكرى همراهى بانوى محجبه با آن امدادكر ناحيه مقدسه در عمليات امداد مهدوى عليه السلام است.

درباره مرحوم كرباسى رساله مستقلى هم نوشته شده است به نام "حُسن حَسن"
https://behkhaan.ir/books/39641658-137c ... 1d3060d53c

مدفن مرحوم كرباسى
https://www.touristgah.com/Iran/City/Si ... 8%B3%DB%8C

تصاوير مرحوم كرباسى از جمله تصوير در حال نماز استسقا وطلب باران و تصوير مرقد و بقعه ايشان

والحمدلله رب العالمين
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2080
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: معرفت به رجال الغیب (اولیاء الله پنهان)

پستتوسط najm111 » سه شنبه اکتبر 14, 2025 4:06 pm

ملاقات و معاشرت با رجال الغيب و اصحاب ناحيه مقدسه توسط آیت الله سيّدابوالقاسم حیدری (حيدريه) در ناحيه بيده ميبد يزد

از بزركاني كه با رجال الغيب و اصحاب ناحيه مقدسه معاشرت داشته اند
مرحوم آيت الله سيّدابوالقاسم حیدری (حيدريه) يزدى بود

مرحوم حاج سيّدابوالقاسم حیدری (حيدريه)، فرزند حاج سید جواد (مدفون به وادى السلام)
و نوادۀ حكيم فرزانه مرحوم سید ابوالحسن معروف به «سید حیدری» بوده است.
او از ذريه امام زاده ابو جعفر محمد علیه السلام (مدفون به وسط شهريزد)
و از سادات معروف به عریضی و از نسل امام ششم صادق آل محمّد صلی الله علیه و آله است بود
وى در سال 1250 شمسی در یزد به دنیا آمد
و پس از فراگیری قرآن و کسب بعضی مقدمات درسی به همراه پدرش
راهی نجف شد و در آن دیار رحل اقامت افکند و چون پدرش با آیت الله مرجع آقا سید محمدکاظم یزدی خویشی و رفاقت داشت مورد عنایت و محبت معظم له واقع شد و به مدت 10 سال در کنار تربت حضرت علوی عليه السلام به کسب معارف و علوم حوزوی پرداخت.
پدرش که در تمام مدت تحصیل به شوق زیارت و همجواری جدش اميرالمؤمنين علیه السلام در کنار او مانده بود، بعد 10 سال، به رحمت خدا رفت وو در وادى السلام دفن شد و سیدابوالقاسم را تنها گذاشت.
به همین جهت بعد از رحلت جانسوز پدر و به انگیزه اجرای وصایایش از سرزمین نجف به موطنش یزد برگشت

در زمانی که وی مقیم نجف بود بعضی از مردم همدان نزد مرجع آيت الله سیّد كاظم یزدی آمدند تا برایشان کسی را انتخاب کند که جامع شرایط باشد و آن مرحوم به او اشارت کرد، اما وی شرایطی را مطرح کرد که این مأموریت ممکن نشد
و در يزد هم چون زعامت و شهرت را مفید به حال معنوى خود نمی دانست نه حاضر به امامت جماعت بود و نه قبول مسئولیت هایی دیگر می کرد وقتی هم در یزد مقیم شد از مراجعات دينى و گرفتن وجوهات امتناع کرد و از امامت جماعت هم پرهیز نمود.
او در شبانه روز، پیوسته در حال ذکر و دعا بود و انس و الفتى وصف ناپذیر به تلاوت قرآن داشت وی صاحب کرامات عدیده ای است اما چون بسیار کتوم بود در وادی سیر و سلوک ناشناخته مانده بود لیکن بعد از فوتش بسیاری از آن همه آشکار و معلوم گشت چه رابطه ای محکم با خدای خود داشت.
سرانجام این صالح پرهیزکار در روز دوشنبه 24 شعبان سال 1379 ق. برابر با 2 اسفند 1338 ش. پس از عمری عبادت و بندگی خدا در یزد درگذشت و در بقعه امامزاده جعفر علیه السلام مدفون گردید.

از فضائل و كرامات ايشان:

1- وسيله شفا براى بيماران لاعلاج:

آيت الله حاج سيد عليرضا حيدرى نقل کرده اند: یکی از کارهای پدر این بود که بعضی اوقات مردم جهت شفای بیمارشان به ایشان مراجعه می کردند. آقا با قلمی که همیشه نزد خودشان بود چیزی روی نعلبکی می نوشتند و توصیه می کردند کمی آب در آن نعلبکی بریزند و برای شفای بیمار به او بخورانند.
آن چیزی که من به خاطر دارم این که گاهی که آقا قلم را روی نعلبکی می گذاشت تا چیزی بنویسد قلم از دستش خارج می شد و به یک حالت چرخش به بالا می رفت این بدان معنی بود که بیمار بهبودی حاصل نخواهد کرد. در این مواقع پدر
از ادامه کار خودداری می کرد و اولیای بیمار به این نتیجه می رسیدند که بیمارشان خوب شدنی نیست
باری زنی از خانواده "جلیلی یزدی" (كه از اعيان شهر بزد بودند) به سختی بیمار شده و بستری بود و پزشکان شهر هر چه در توان داشتند برای وی انجام دادند اما نتیجه ای حاصل نشد
یکی از بستگان این خانواده نزد آقا آمد و از ایشان خواست چون حال این زن وخیم است کاری
بکند آقا قلم را برداشت تا چیزی بنویسد، اما قلم از دستش رها شد پس فرمود دیدید که چه شد امیدی نیست
آن شخص به گریه و التماس افتاد و از ایشان خواست بار دیگر قلم را به دست بگیرد. در این جا آقا به گریه افتاد و دعایی خواند و از خدا برایش استدعای شفا کرد.
این بار قلم در دستش ماند و آن چه را می خواست بنویسد، در نعلبکی نوشت.
پس آن را به او داد و گفت: کمی آب در این نعلبکی بریزید تا نوشته ها محو شود. سپس کمی از آن آب را امروز و بقیه را فردا به او بدهید و این اسباب و وسایلی هم که پزشکان به او وصل کرده اند قطع کنید.
من دو روز دیگر به عیادت او می آیم. قول می دهم بیمار با پای خودش به استقبال من بیاید!
دو روز بعد همان شخص با یک اتومبیل جیپ به سراغ آقا آمد و ایشان را به عیادت بیمار برد درست همان طور که آقا گفته بود
آن زن تا دم در به استقبال وی آمد و سال ها بعد از این جریان به سلامت زندگی کرد.

و حكايات شفاى بيماران بدست و دعاى مبارك آن مرحوم فراوان است
كه در همه ماجراى حركت قلم به نوشتن يابريدن قلم به هواو ننوشتن تكرار مي شده است

2- ميوه در غير فصل
حاج عباس کارگر یکی از اهالی بیده میبد که در یزد به نانوایی مشغول بوده می گوید
ماه بهمن بود و زمستانی سرد آقای حاج سیدابوالقاسم حيدرى هر روز در راه مسجد از جلو مغازه ما رد می شدند.
یکی از کارگران ما اسمش حاج ابوطالب بود، و هر وقت آقا را در مغازه می دید با آقا شوخی می کرد و می گفت این سیدها سالی 12 ماه دیوانه اند!!!!
اما آقا این توهین او را با تبسم جواب می دادند و حتی یک بار به او پرخاش نکردند تا از این کارش دست بردارد.
یک روز وقتی آقا از آن جا عبور می کردند به من گفتند: امروز برای ناهار چه دارید؟
گفتم امروز قدری کشک آماده کرده ام
سؤال آقا به این جهت بود که بعضی روزها هنگام ناهار به نانوایی ما می آمدند و در نهایت صداقت و سادگی در کنار ما ناهار می خوردند
آن روز آقا گفتند: کمی آبش را زیاد کن من هم امروز برای ناهار می آیم.
ساعتی از ظهر گذشته بود که آقا آمدند و پرسیدند کارتان تمام شده؟ گفتیم بله.
ایشان رو به حاج ابوطالب کردند و گفتند برو در باغچه خانه ما مقداری خیار سبز بچین و بیار
این حرف در ماه بهمن که گاهی زمین یخ بسته تعجب آور بود،
به همین جهت حاج ابوطالب باب شوخی را باز کرد و به من گفت نگفتم این ها سالی 12 ماه دیوانه هستند!
آخر حالا در این فصل سرما، خیار سبز کجا پیدا می شود؟!
اما حاج آقا با اصرار او را روانه خانه اشان کردند تا از باغچه خیار سبز بیاورد
طولی نکشید که حاج ابوطالب با دست خالی برگشت و گفت من می دانستم که در این شرایط خیار سبز نیست، ولی چون اصرار کردید رفتم
آقای حیدری از جا بلند شدند و حاج ابوطالب را با خود بردند؛ آن هم با عزم جزم که خیار سبز بیاورند
دقایقی بعد هم ایشان با دستمالی از خیار سبز که دست حاج ابوطالب بود برگشتند اما او به طوری گریه می کرد که نمی توانست به درستی حرف بزند
من از این حرکت او تعجب کردم و پرسیدم چه اتفاقی افتاد که این طور منقلب شده ای؟!
او گفت: من از این به بعد با این سیّد شوخی نمی کنم من از این کارم پشیمانم!
پرسیدم چه اتفاقی افتاد؟ گفت وقتی وارد باغچه خانۀ آقا ،شدیم
آقا دستمال را به دست من داد و با هم وارد باغچه شدیم من دیدم در این باغچه خیار سبز کاشته شده آن هم به صورت غیر عادی؛ یعنی برای حفاظت از سرما شب ها روی بوته را با وسیله ای مثل گلدان می پوشیدند تا بوته ها از سرما محفوظ باشد
این بوته ها تازه سبز شده بود و تنها چند برگ ،داشت
اما با کمال تعجب مشاهده کردم آقا دست به زیر این بوته ها می برد و مرتب خیارهای تازه را در دستمالی که در دست من بود می ریخت
ضمن این که به من سفارش می کرد مواظب باش مورچه ها را پایمال نکنی من چند بار دقت کردم و به بوته ها نگاه کردم ببینم آیا من خیار سبزی می بینم؟!
دیدم نه
تنها این دست های آقا بود که وقتی به بوته ها نزدیک می شد با دست پر (از خيار) برمی گشت.
این دستمال بزرگ خیار سبز برکتی داشت و هر چه از آن می خوردیم تمام نمی شد
تا این که این جریان را برای بعضی تعریف کردیم وقتی موضوع افشا شد آن دستمال خیار سبز که از خوبی و خوشمزگی بی نظیر بود تمام شد.

3- تخليه روح و رفتن به مشاهد معظمه
آيت الله حاج سید علیرضا حیدری فرزند كوجكشان نقل کرده اند پدرم مرحوم حجت الاسلام حاج سيدابوالقاسم علاقه زیادی به ذکر و دعا داشت و روزی چندین ساعت وقت او صرف تلاوت قرآن و اذکار و ادعیه می شد. از جمله این که زیارت جامعه اش هیچ گاه ترک نمی شد ما در خانه بارها شاهد بودیم که در اواسط زیارت جامعه حالت غش به ایشان دست می داد و اشکش جاری می شد و از خود بی خود می شد
معمولاً در این حالت سعی می کردیم دست و پای ایشان را مالش دهیم یا آبی به صورتشان بزنیم
اما روزی که آقا در حین خواندن زیارت جامعه به این حالت افتاده بود و ما مشغول این بودیم که به صورتی ایشان را به حال بیاوریم مرحوم حجت الاسلام حاج شیخ علی فقیه فرزند آیت الله حاج شیخ غلامرضا يزدى (صاحب كرامات وآشسنا با اهل كرامات) وارد شد و آقا را در این حالت دید. پس فوراً جلو رفت و اشک های ایشان را با دست گرفت و بر بدن خود مالید و گفت سیّد به حال خود بگذارید چرا او را آزار می دهید؟ این آقا تخلیه روح کرده و الان معلوم نیست روحش در کربلا یا نجف یا جای دیگری است آقا را رها کنید تا خودش به حال اول برگردد و نگران حال او نباشید که وی حال خوشی دارد که ما متوجه آن نیستیم.

4- سزاى اهانت ماموران طاغوت به اين سيدجليل:
آيت الله حاج سيد عليرضا حيدرى. نقل كرده اند:
در زمان پهلوی اوّل که روحانیون از پوشیدن لباس خاص خود منع می شدند
روزی آقای حاج سیدابوالقاسم حیدری (بر خلاف هم لباسان خود که تغییر لباس داده بودند) با لباس روحانی (عبا و عمامه) از خانه بیرون آمده بودند و برای روضه خوانی که آن هم ممنوع بود می رفتند
در آن شرایط، پاسبان ها به علت شناختی که داشتند و محبت های مکرری که از جانب آسیدابوالقاسم به ایشان می شد
احترام آقا را حفظ می کردند و به روی خود نمی آوردند
اما آن روز افسری با ایشان روبه رو شد که به محض دیدن آقا بدون هیچ ملاحظه و احترامی، پیش می رود و عبای آقا را از دوششان بر می دارد و پاره می کند. سپس آن را زیر پا انداخته، بی احترامی می کند.
حاجی آقا به این افسر جسور می گویند
عبای من را که انداختی مسئله ای ندارد.
عمامه من را هم که برداشتی و پاره کردی اشکال ندارد
اما این که آن را پایمال کردی به پیغمبر توهین کردی
برو که تا امروز ظهر خلاص هستی!
این افسر که خیلی مغرور قدرت پوشالی خود و اربابان رژیم پهلوی بوده به حرف آقا اعتنا نمی کند
و از این که موفق شده یک روحانی را به اصطلاح خودش خلع لباس کند، خیلی از خودراضی بوده و به خود می
بالیده و هرگز باور نمی کرده این حرفی که از دو لب یک روحانی با معنویت خارج شده زندگی او را زیر و رو کند!
لحظاتی بعد این افسر به دل درد شدیدی مبتلا می شود و از روی ناچاری خود را به خانه می رساند
همسرش وقتی او را در حالی می بیند که به خود می پیچد، از علت این ناراحتی می پرسد و او هم جریان را تعریف می
کند همسرش ابتدا برای او داروهایی فراهم می کند که هیچ فایده ای نمی بخشد.
پس به سراغ آقا می رود و از ایشان خواهش می کند برای بهبودی اش دعا کنند،
اما آقا می گویند من آن حالی که آن لحظه داشتم، حالا ندارم. بروید برایش صدقه بدهید؛ اگرچه کار از کار گذشته (حکمش
برای مرگ امضا شده) ساعتی بعد هم این افسر متجاسر و بی توجه به علت درد شدید می میرد

5- رؤيت اموات و ارواح و انس و معاشرت با اصحاب عالم برزخ
بقعه به پیر چراغ در بيرون آبادى بيده از مضافات شهر ميبد مى باشد،
اين بقعه مربوط به امامزاده سيدابوالقاسم از ذريه حضرت امام موسی بن جعفر عليهم السلام است
مقبرۀ آن خارج از ده در کنار گورستانی قدیمی قرار دارد.
شهرت اين بقعه به پیر چراغ بخاطر اين بوده است كه عليرغم بيرون ده بودن و كمتر محل حضور اشخاص و زائران بودن اما شبها (كه در قديم وقت رفت وآمد نبوده است) بسيار ديده مى شده كه چراغى در بقعه روشن است وفتي مراجعه مي شده است كسي داخل نبوده است!

ارادت مرحوم سيدابوالقاسم حیدری به صاحب اين بقعه:
شيخ يس فقيهي یکی از اهالی بیده میبد نقل کرده است: زمانی که مرحوم حاج سيدابوالقاسم حیدری در یزد ساکن شده بود گاهی به بیده می آمد و برحسب آشنایی که با خانواده ما ،داشت گاهی مهمان ما بود
باری در ماه بهمن و هوای سرد زمستان به من وعده داد که برای ناهار به خانه ما بیاید و چون عهد کرده بود از نوشیدن چای پرهیز کند حوالی ظهر من برای او جوشانده ریشه پونه و گل گاوزبان آماده کرده بودم و آب گوشتی هم برای ناهار
ایشان آماده شده بود،
اما دو ساعت از ظهر گذشت و نیامد
من که می دانستم در این وقت از روز کاری ضروری ندارد
حدس زدم با توجه به ارادتی که به امام زاده سیدابوالقاسم از فرزندان حضرت موسی بن جعفر علیه السلام مدفون در بیده و موسوم به پیر چراغ دارد، به آن جا رفتم.
ابتدا از روزنه در نگاه کردم ببینم وی در این بقعه هست یا نه
وقتی به درون نگاه کردم دیدم آقا در کنار مرقد چوبی روی زمین افتاده و به شدت گریه می کند.
من پیش رفتم و گفتم: آقا شما احساس گرسنگی و تشنگی نمی کنید؟
در این هنگام آقا از زمین بلند شد اما گریه امانش نمی داد.
سپس گفت: نمی توانم دل از دیدار رفیقم برکنم (منظور امامزاده صاحب بقعه)
من به آقا گفتم: آقا با این همه بیایید به خانه برویم که من چند ساعت است منتظر شما هستم
سپس به همراه وی به خانه آمدیم.
من که حال آشفته او را در محل بقعه «پیر چراغ» دیده بودم ابتدا از او خواستم از جوشانده ریشه پونه و گاوزبان بخورد. سپس ناهاری که معمولاً هم خیلی کم و مختصر صرف می کرد بیاورم
وقتی آقا حالی پیدا کرد، به او گفتم شما را به جد اطهرتان قسم می دهم به من بفرمایید چه چیزی از قبر این سید بزرگور دیده اید که می گویید نمی توانید دل از او بکنید؟
آقا فرمود اگر سر مرا فاش نمی کنی به قید قسم و با تعهد به تو می گویم
اما ابتدا باید به کلام الله قسم بخوری من به قرآنی که در طاقچه اتاق ،بود قسم خوردم که تا آقا زنده هست آن را به کسی نگویم
پس آقا فرمود به جدم قسم وقتی وارد می شوم به سیّد (امامزاده مدفون در بقعه) سلام می دهم و می گویم السلام علیک یا سیدابوالقاسم او هم جواب سلام مرا می دهد
و از قبر بیرون می آید
و ما همدیگر را در آغوش می گیریم و با هم مأنوس هستیم.
بعدها هر وقت من به یزد می رفتم آقا می گفت فلانی به پیر چراغ می روی، سلام مرا به رفیقم برسان!
و نظير اين مشاهدات براى صاحبان مزارات ديكر هم از آن مرحوم نثل شده است

حشر و نشر با اصحاب ناحيه مقدسه
بقعه پیر چراغ ميعادكاه رجال الغيب و اصحاب ناحيه مقدسه
حاجی حسین کارگر بیده، یکی از اهالی بیده میبد نقل کرده است
حاج سید ابوالقاسم حیدری پس از این که در شهر یزد سکونت اختیار کرده بود بنا به ارادتی که به امام زاده سيدابوالقاسم (پیر چراغ) در بيده داشت سعی می کرد همه هفته برای زیارت این مرقد بیاید
و چون با پدر من آشنایی و رفاقت داشت، روزی که در بیده بود مهمان خانه ما بود و پدرم بر حسب ارادتی که به ایشان داشت از این که میزبان این سید بزرگوار باشد خشنود بود.
اما آقا بیشتر وقت خود را در این بقعه می گذراند
و همیشه تنها به آن جا می رفت و زمانی که او در آن جا حضور داشت افراد دیگری به این بقعه وارد نمی شدند.
به همین جهت کسی خبر از احوال و رفتار آقا در طول حضورش در کنار این مرقد نداشت.
یکی دیگر از کسانی که از زائران بقعه پیر چراغ بود و او هم به خانه ما وارد می شد، زنی بود از اهالی بفروئیه به نام بی بی صغری که گاهی ما او را در خانه مان می دیدیم وقتی هم از پدرمان درباره او می پرسیدیم می گفت او هم زائر پیر چراغ است.
البته همزمانی حضور این دو زائر خیلی جلب توجه نمی کرد و کسی در پی این نبود که چرا هر وقت آقا سید ابوالقاسم به بیده می آید، او هم خود را به آن جا می رساند!!
تا این که روزی آن زن به دنبال آقا به راه می افتد تا ببیند سید در بقعه چه می کند و چه اعمالی دارد؟
لیکن آقا او را منع می کند،
اما این زن به کار خود ادامه می دهد و پیوسته مصر بوده که سر از کار آقا در آورد،
او بار آخر بدون توجه به منع سیّد هنگام حضور آقا، خود را به روزنه پشت بقعه می رساند و می بیند

مشهد آثار مهدوى عليه السلام در بقعه پیر چراغ = محل قراربا اصحاب ناحيه مقدسه
آن زن مي بيند كه 12 نفر در حال برگزاری نماز جماعت هستند و آقا سیدابوالقاسم نفر سیزدهم این جمع نمازگزار است
اما به محض دیدن این صحنه،
جماعت به هم می خورد و آقا تنها می ماند!
پس سیّد از بقعه بیرون می آید و به آن زن می گوید امروز تو جماعت ما را به هم زدی و باعث شدی که آقایان از این جا بروند
برو که امیدوارم تا هفته آینده یا من نباشم یا تو
سپس آن زن از بقعه بیرون می رود و به خانه پدر ما می آید و جریان را تعریف می کند.
عجیب این که چند روز بعد؛ از بفروئیه (محل اقامت آن زن) خبر می آورند بی بی صغری که زائر همیشگی پیر چراغ بیده بوده، از دنیا رفته است.
مشهد اثر مهدوى عليه السلام (قدمكاه امام ز مان عليه السلام) كه در اين مكان رؤيت شده اند وبه زيارت بيرجراغ رفته اند
وشهرت به جاه صاحبالزمان از توابع اين مشاهده بوده است كه مردم به زيارت اين مكان آمده و ضمن ختم صلوات و تولاست ديكر عريضه حاجت به امام زمان عليه السلام نوشته اند و از اين جهت به عنوان چاه صاحب الزمان مشهور شده است
بقعه دداركاه و قدمكاه و جاه مربطه در بالای تپه ای بلند با فاصله صدمتري کنار پیر چراغ قرار دارد که نزد اهالی به چاه صاحب الزمان شهرت دارد. و امروز شهرتش بخاطر محل ختومات و توسلات و انداختن عريضه به ناحيه مقدسه در اين جاه براى توسل به امام زمان عليه السلام مي باشد

بحمدالله زيارت مزارامامزاده ابوالقاسم و اين دو مشهد اثرمهدوى عليه السلام
امروز توسط 131 بركزار شد زاد الله في توفيقاته
1- امامزاده جليل القدر كه امام زمان واصحاب ناحيه مقدسه به زيارتش مي آيند
2- قدمكاه معروفبه جاه صاحب الزمان عليه السلام
3- محل تشريف فرمايي حضرت و محل اجتماع رجال الغيب و اصحاب ناحيه مقدسه در مزار بيرجراغ بيده ميبد يزد
در برنامه مشاهدآثار حجج الهى عليهم السلام در ايران در روز بنجشنبه بركزارشد
والحمدلله رب العالمين
https://neshan.org/maps/places/e70ed4a5 ... 073-11z-0p
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2080
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am


بازگشت به معرفت ناحيه مقدسه


Aelaa.Net