نفس المهموم= شیخ عباس قمی

نفس المهموم= شیخ عباس قمی

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه اکتبر 02, 2017 6:24 pm

ترجمه مقتل نفس المهموم: شیخ عباس قمی
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مصائب ومقتل حضرت اباعبدالله الحسين،خاندان،ياران عليهم السلام

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه اکتبر 02, 2017 6:27 pm

مصائب ومقتل حضرت اباعبدالله الحسين،خاندان،ياران عليهم السلام
http://aelaa.net/Fa/viewtopic.php?f=274 ... 686#p47686
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

شرح حال مؤلف‌ مقتل نفس المهموم: شیخ عباس قمی

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه اکتبر 02, 2017 6:33 pm

شرح حال مؤلف‌

Image

نخست مناسب آمد مختصر شرح حالي از مؤلف رحمة الله بياوريم چون در جاي ديگر ترجمتي به طريقه اهل رجال از آن مرحوم نديدم معرف رتبه مكتسب و قريحه فطري و آثار او جز اينكه خود در «فوائد الرضويه» اسامي مصنفات خويش را ذكر كرده است و آن چه ناشرين كتب او در اول يا آخر كتب مطبوعه آورده‌اند و از تتبع كتب آن مرحوم معلوم مي‌گردد، وي اديبي بارع و محدثي خيبر و مطلع و در ضبط مطالب دقيق و در فارسي و عربي فصيح، و مردي با ذوق و خالي از تعصب و شجاع بود. و مايل بود از آثار خود مردم را بهره‌مند گرداند و از ضبط مطالبي كه فايده كمتر داشت احتراز مي‌جست و در نقل حديث در سير و تواريخ بطريقت قدما مي‌رفت و به مضمون «الحكمة ضالة المؤمن حيثما وجدها اخذها» سخن حق را از هر كس مي‌شنيد مي‌گرفت و جمود نداشت مانند گروهي كه پندارند هر چه در كتب مولفين شيعي است صحيح، و آنچه در تواريخ اهل سنت است باطل. و همچنانكه شيخ مفيد رحمه الله از مدايني و زبير بن بكار روايت كرده است، مؤلف نيز از كتاب «كامل» و «طبري» روايت آورده است و سني بودن آنان را مانع ندانسته است.به هر حال از فرزند برومند آن مرحوم حضرت ثقة الاسلام عماد الاعلام آقاي حاج ميرزا علي - نفع الله المسلمين بوجوده - در خواستم به قلم شريف خود [ صفحه 8] مختصر شرح حالي به طريقت اهل رجال از والد خويش مرقوم دارد كه «اهل البيت ادري بما فيه» از غايت لطفي كه با حقير داشتند اين تمنا را پذيرفتند و اينك بيان ايشان بنص لفظه:والد حقير عباس بن محمد رضا بن ابي‌القاسم بن محمد القمي الشيخ الاعظم و العماد الارفع الاقوم صفوة المتقدمين و المتأخرين خاتم المحدثين مستخرج كنوز الاخبار و محيي ما اندرس من الاثار شيخنا و ملاذنا و مولانا المحدث القمي انار الله برهانه. ولادتش در سنه 1294 در بلده طيبه قم واقع شد. اول طفوليت و جواني را در قم گذرانيده و فنون ادبيه را مطابق معمول آن زمان تحصيل و تكميل نموده و به طوري در اين فن متبحر گرديده كه او را فرا مي‌خواندند.در سال 1312 به نجف مشرف گشتند و چند سالي را به تحصيل و تلمذ نزد بزرگان و اساتيد گذرانيدند مخصوصا خدمت مرحوم سيد الفقهاء آية الله آقاي آقا سيد محمد كاظم طباطبائي يزدي رحمه الله متوفي در سال 1337 تحصيل فقه نموده و فنون ديگر را نيز نزد اساتيد ديگر استفاده نمودند، اما از آنجايي كه بيشتر با احاديث و رجال و درايه علاقمند بود، مدتي را در خدمت حضرت ثقه المحدثين و حجة الاسلام و المسلمين مرحوم حاج ميرزا حسين نوري رحمة الله به كسب علم حديث پرداخت.

چنانكه خود آن مرحوم در كتاب «فوائد الرضوية» بدين موضوع اشاره فرموده است؛ از جمعي از مشايخ اجازه گرفتند، يكي شيخ مرحوم محدث نوري است و ديگر از سيد حسن صدر موسوي صاحب «تكملة امل الآمل» و ديگر از شيخ عالم فاضل فقيه محدث اديب اريب مرحوم حاج ميرزا محمد قمي صاحب «اربعين الحسينيه» و جمعي ديگر از علما و محدثين. و پس از مدتي اقامت در نجف بر اثر عارضه مزاجي و ضيق النفس كه مبتلا شده بود، به قم مراجعت فرمودند و در مولد و موطن اصلي خود اقامت نمودند و در خلال اين مدت همي جز جمع آوري احاديث و تأليف نداشتند. درست در خاطر دارم در اول كودكي با مرحوم والدم هر وقت از شهر خارج مي‌شديم ايشان از اول صبح تا [ صفحه 9] به شام مرتبا به نوشتن و مطالعه مشغول بودند. و اول تصنيف ايشان «فوائد الرجبيه» است كه به خط خود ايشان نوشته شده و به چاپ رسيده است و چنانچه خود ايشان مي‌فرمودند:

قبل از بيست سالگي آن را تأليف نمودم.در سال 1337 به مشهد مقدس رضوي عليه‌السلام عزيمت فرمود ودر آنجا مجاور گرديد و چند بار به زيارت خانه خدا مشرف گرديدند و ضمنا سفري به هندوستان فرمود و گاهي هم در ايام فراغت بخصوص ايام اقامه عزا مردم را به مواعظ و سخنان سودمند موعظه مي‌فرمودند. و در سال 1341 به تقاضاي جمعي از آقايان طلاب و محصلين مشهد شبهاي پنجشنبه و جمعه درس اخلاق شروع فرمودند و قريب هزار تن از طلاب و علماي شهر در مدرسه ميرزا جعفر براي استماع درس ايشان حاضر مي‌شدند و هر درس قريب سه ساعت طول مي‌كشيد. در سال 1352 از مشهد به نجف مشرف گرديدند به عزم توطن و ضمنا چهار مرتبه به سوي شام و بيروت سفر نمودند و به سن 65 سالگي شب سه‌شنبه 23 ذي الحجة الحرام سال 1359 در نجف به رحمت ايزدي واصل و در صحن مطهر حضرت امير عليه‌السلام در ايوان سوم در ايوانهاي شرقي باب القبله جنب استادش مرحوم محدث نوري مدفون گرديد - و رحمة الله و رضوان الله عليه -.مؤلفات مرحوم محدث قمي متجاوز از 60 مجلد است كه اكثر آنها به چاپ رسيده و نزد خواص و عوام مطبوع و مشهور است، چنانكه بعض آنها هم مكرر طبع شده و چنانكه خود مي‌فرمودند، بهترين مصنفات ايشان «سفينة البحار» است و چون اسامي آن كتب در «فوائد الرضويه» مذكور است، لذا از تفصيل آن در اينجا خودداري شد.9 رجب 1369 علي محدث‌زاده [ صفحه 11]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مقدمه ترجمه مقتل نفس المهموم: شیخ عباس قمی

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه اکتبر 02, 2017 6:34 pm

مقدمه‌

بسم الله الرحمن الرحيم حمدا لك مستزيدا من نعمك و مسترفدا من كرمك مستر شدا لهدايتك و مستنجدا بك علي طاعتك و الصلاة علي رسولك هادي الامة و كاشف الغمة المبعوث بالحجة القاهرة علي المحجة الظاهرة و آله الغر و عترته الطاهرة خصوصا علي سيدنا و مولانا ابي عبدالله الحسين لا فرق الله بيننا و بينه في الدنيا و الآخرة.اما بعد؛ چنين گويد اين عبد فاني ابوالحسن بن محمد بن غلام حسين بن ابي‌الحسن المدعو بالشعراني كه چون عهد شباب به تحصيل علوم و حفظ اصطلاحات و رسوم بگذشت، و اقتداء باسلافي الصالحين من عهد صاحب «منهج الصادقين» از هر علمي بهره بگرفتم و از هر خرمني خوشه برداشتم، گاهي به مطالعه‌ي كتب ادب از عجم و عرب، و زماني به دراست «اشارات» و «اسفار» و زماني به تتبع تفاسير و اخبار، وقتي به تفسير و تحشيه‌ي كتب فقه و اصول، و گاهي به تعمق در مسائل رياضي و معقول، تا آن عهد به سر آمد.لقد طفت في تلك المعاهد كلها و سرحت طرفي بين تلك المعالم‌ساليان دراز شب بيدار و روز در تكرار، هميشه ملازم دفاتر و كراريس و پيوسته مرافق اقلام و قراطيس، ناگهان سروش غيب در گوش، اين ندا داد كه علم براي معرفت است و معرفت، بذر عمل و طاعت، و طاعت بي‌اخلاص نشود و اين همه ميسر نگردد مگر به توفيق خدا و توسل به اوليا، مشغولي تا چند. [ صفحه 12] علم چندانكه بيشتر خواني چون عمل در تو نيست ناداني‌شتاب بايد كرد و معاد را زادي فراهم ساخت، زود برخيز كه آفتاب بر آمد و كاروان رفت، تا بقيتي باقي است و نيرو تمام از دست نشده، توسلي جوي و خدمتي تقديم كن.

پس كتاب «نفس المهموم» تأليف العالم النحرير و المحدث الخبير مفخر عصرنا و قدوة دهرنا الحاج شيخ عباس القمي - قدس سره العزيز - را ديدم در مقتل سيدنا و مولانا ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام - رزقنا الله شفاعته - كتابي جامع و موجز و مشتمل بر اكثر روايات صحيح و منقولات تواريخ معتبره از عامه و خاصه، چنانكه مانند آن تا كنون نوشته نشده است و گويا در حق او گفته‌اند: «كم ترك الاول للآخر» اما به زبان عرب است و همه كس از آن بهره نگيرد. گفتم همان كتاب را به فارسي ساده نقل كنم چنانچه در عبارت پارسي معني هر كلمه از كلمات عربي گنجانيده شود و سلاست و فصاحت در زبان پارسي محفوظ ماند، اگر چه جمع اين دو امر بسي دشوار است و غالبا مقاتل پارسي عبارات عربي را به دلخواه خود تلخيص و تفسير كرده‌اند و به ترجمه‌ي كلمه به كلمه نپرداخته، چنان كه خواننده را به اصل عربي نياز است تا حق معني مقصود را دريابد.و ما را عويصه‌ي ديگر در پيش است، كه اگر سخن جزل و صحيح به كار بريم غير مأنوس باشد كه مردم زمان ما با لغات غلط و عبارات بازاري عاميانه و سياقت مبتذل كه از خواص انشاي اين عصر است، خوي گرفته‌اند، اگر به زبان آنان سخن گوييم و به كلمات مزدوله قناعت كنيم، هم تخلف از سيرت سلف است و هم ترك ادب نسبت به اخبار رسول و اهل بيت طاهرين كه فرموده‌اند: «اعربوا حديثنا فانا قوم فصحاء» و در ميان اين دو طريق راهي يافتن هم دشوارتر است، با اين حال خواننده كتاب با كتب صحيحه مانوس است و مانند تفسير منهج و ناسخ و جلاء العيون و كتب ديگر مرحوم مجلسي - رحمه الله - و تفسير شيخ ابوالفتوح رازي را مطالعه كرده و مانند آنان كه محضا با كتب عصري مأنوسند از شنيدن لغت صحيح منزجر نمي‌گردد. و آن را دمع المهوم في ترجمة نفس الهموم نام نهادم و [ صفحه 13] گاه بعضي فوايد و قصص كه خواننده را به كار آيد در ذيل صفحه يا در متن بين الهلالين افزودم و علي كل حال اگر نقصي در اين يافت شود تقاضاي عفو و اصلاح از خوانندگان عزيز است. و من ادعا نمي‌كنم در مقصد خويش به كمال رسيده‌ام، لكن غايب جهد به كار برده.فما كان من حسنة فمن الله و ما كان من سيئة فمن نفسي و الله المسدد و الموفق.اينك شروع در مقصود مي‌كنيم بعون الله تعالي:حضرت امام جعفر صادق عليه‌السلام به أبان بن تغلب فرمود: «آه كشيدن كسي كه براي مظلوميت ما غمگين باشد تسبيح است و اندوه وي براي ما عبادت است و پنهان داشتن سر ما جهاد در راه خدا است آنگاه فرمود: بايد اين حديث به آب طلا نوشته شود». [ صفحه 17]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

اشاره + مقدمه در ولادت مولانا الحسین ترجمه مقتل نفس المهموم

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه اکتبر 02, 2017 6:41 pm

ترجمه‌ي كتاب نفس المهموم‌

اشاره

بسم الله الرحمن الرحيممؤلف كتاب پس از حمد و ستايش پروردگار و درود بر پيغمبر مختار و آل اطهار و ذكر سبب تأليف اين كتاب، مدارك و مآخذ خود را كه مطالب اين كتاب از آنها منقول است ياد كرده است. و گويد اين را از كتب معتبره فراهم كردم كه بر آنها اعتماد بايد كرد و بدانها استناد بايد جست مانند «ارشاد» تأليف شيخ ابي عبدالله محمد بن محمد بن نعمان معروف به «مفيد» كه در سال 413 در بغداد درگذشت. و كتاب «ملهوف علي قتلي الطفوف» سيد رضي الدين ابي‌القاسم علي بن موسي بن جعفر بن طاووس متوفي ببغداد در سال 664. در كتاب «التاريخ» لمحمد بن جرير طبري متوفي ببغداد سال 310 و «تاريخ كامل» مورخ نسابه، حافظ عزالدين ابي‌الحسن علي بن محمد معروف بابن اثير جزري متوفي بموصل سال 630. و «مقاتل الطالبيين» مورخ اديب علي بن الحسين اموي معروف به ابي‌الفرج اصفهاني متوفي به بغداد سال 356. و «مروج الذهب و معادن الجوهر» از ابي‌الحسن علي بن حسين بن علي مسعودي معاصر با ابي‌الفرج و «تذكرة خواص الامة في معرفة الائمة» از ابي‌المظفر يوسف بن قزواغلي بغدادي معروف به سبط ابن جوزي متوفي بدمشق سال 654 كه در «جبل قاسيون» مدفون است. و «مطالب السؤل في مناقب آل الرسول» لكمال الدين محمد بن طلحه شافعي. و «الفصول المهمة في معرفة الائمة» لنور الدين علي بن محمد مكي معروف بابن

[ صفحه 18] صباغ مالكي متوفي به سال 855. و «كشف الغمة في معرفة الائمة» از بهاء الدين ابي‌الحسن علي بن عيسي اربلي امامي كه در سال 687 از تأليف آن فراغت يافت.

و «العقد الفريد» لشهاب الدين ابي عمرو احمد بن محمد قرطبي اندلسي مالكي معروف بابن عبد ربه متوفي در سال 328. و كتاب «الاحتجاج علي اهل اللجاج» از احمد بن علي بن ابي‌طالب طبرسي از مشايخ ابن شهر آشوب. و كتاب «المناقب» لرشيد الدين محمد بن علي بن شهر آشوب سروي مازندراني متوفي بحلب در سال 588 و مدفون در جبل جوشن نزد مقام معروف به مشهد السقط و «روضة الواعظين» از ابي‌علي محمد بن حسن بن علي فارسي معروف به فتال نيشابوري از مشايخ ابن شهر آشوب و «منير الاحزان» لنجم الدين جعفر بن محمد علي معروف بابن نما از مشايخ علامه‌ي حلي رحمهما الله و «كامل بهائي في السقيفه» از عماد الدين حسن بن علي بن محمد طبري معاصر محقق و علامه و اين كتاب را براي بهاء الدين محمد بن شمس الدين جويني معروف به صاحب ديوان تأليف كرد و به سال 765 از تأليف آن فارغ شد. و «روضة الصفا في سيرة الانبياء و الملوك و الخلفا» از محمد بن خاوند شاه متوفي به سال 903. «تسلية المجالس» محمد بن ابي‌طالب حسيني حائري و غير اينها از كتب مقاتل.و از اين كتاب اخير به توسط عاشر بحار نقل مي‌كنم، و از مقتل هشام بن سائب كلبي به توسط تذكره‌ي سبط. و تاريخ طبري و از مقتل ابي‌مخنف به توسط طبري.و از سيد بن طاووس تعبير مي‌كنم به سيد، و از ابن‌اثير به جزري، و از محمد بن جرير طبري به طبري، و از ابي‌مخنف به ازدي تا مردم گمان نبرند ازين مقتل معروف به ابي‌مخنف كه با عاشر بحار به طبع رسيده است آن را نقل كرده‌ام، چون نزد من ثابت و محقق گرديده است كه اين مقتل از آن ابي‌مخنف معروف و يا مورخ معتبر ديگري نيست، و چيزي كه در آن مقتل يافت شود و ديگري نقل نكرده باشد اعتماد را نشايد.

اما ابومخنف لوط بن يحيي بن سعيد بن مخنف ازدي غامدي از بزرگان [ صفحه 19] اصحاب خبر بود و كتب بسيار تأليف كرد، و در سير از جمله كتاب «مقتل الحسين» كه علما از آنها بسيار نقل كنند و اكثر، بلكه جل منقولات تاريخ طبري در مقتل از ابي‌مخنف گرفته شده است و هر كس اين مقتل معروف را با آنچه طبري نقل كرده است مقابله و تامل كند، داند كه اين مقتل از وي نيست و من اين كتاب را مرتب كردم بر چند باب و يك خاتمه و مقدمه‌اي پيش از ابواب كتاب آوردم و آن را ناميدم«نفس المهوم في مصيبة سيدنا الحسين المظلوم عليه صلوات الله الملك الحي القيوم و أسأل الله ان يوفقني لاتمامه و يفوزني بسعادة اختتامه و ما توفيقي الا بالله عليه توكلت و اليه انيب».

مقدمه در ولادت مولانا الحسين

بدان كه علماي حديث و ارباب تاريخ را از عامه و خاصه، خلاف است در روز و ماه و سال ولادت حضرت ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام، بعضي گويند سيم شعبان و بعضي گويند پنجم آن و بعضي پنجم جمادي الاولي سال چهارم هجرت، و گروهي گفته‌اند در آخر ربيع الاول سال سيم، و اين قول را شيخ ابوجعفر طوسي رحمه الله در «تهذيب» و شيخ شهيد در «دروس» اختيار كردند، موافق با روايتي كه ثقة الاسلام كليني - عطر الله مرقده - روايت كرده است، از حضرت ابي‌عبدالله عليه‌السلام كه بين امام حسن و امام حسين عليهماالسلام يك «طهر» فاصله بود و ميان ولادت آن دو امام شش ماه و ده روز بود.مولف كتاب گويد: مراد آن حضرت به طهر، اقل طهر است كه ده روز است ولادت حضرت حسن عليه‌السلام در پانزدهم رمضان سال بدر؛ يعني سال دوم هجرت بود؛ و هم در روايت آمده است كه ميان حسن و حسين عليهماالسلام فقط يم طهر بود و مدت حمل حضرت حسين عليه‌السلام شش ماه.و در «مناقب» ابن شهر آشوب از كتاب «انوار» نقل كرده است كه: «خداوند تبارك و تعالي پيغمبر اكرم را تهنيت گفت به حمل و ولادت حضرت حسين عليه‌السلام و او را تعزيت گفت به قتل وي، و حضرت فاطمه عليهاالسلام اين را بدانست و بر او ناگوار

[ صفحه 20] آمد و آيه فرود آمد.«حملته امه كرها و وضعته كرها و حمله و فصاله ثلاثون شهرا»حمل زنان نه ماه است و هيچ فرزندي شش ماه نزاد غير از عيسي و حسين عليهماالسلام.مؤلف گويد: احتمال قوي مي‌دهم كه اصل روايت يحيي و حسين بوده است، چون حضرت يحيي و حضرت حسين عليهماالسلام در بسياري از چيزها به يكديگر شباهت داشتند از جمله در مدت حمل.
و در خبر است كه مدت حمل يحيي شش ماه بود و اما مدت حمل عيسي عليه‌السلام مطابق روايت بسيار نه ساعت بود و هر ساعتي ماهي، و به اعتبار انسب است.صدوق به سند خود از صفيه بنت عبد المطلب (رضي الله عنها) روايت كرده است كه:«چون حضرت امام حسين از مادر متولد شد، من پرستار مادر او بودم پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود: اي عمه! فرزند مرا بياورد نزد من. گفتم: يا رسول الله او را هنوز پاكيزه نكرده‌ايم. فرمود: اي عمه! مگر تو او را پاك مي‌گرداني؟ خداوند او را پاك و پاكيزه كرده است».و در روايت ديگر است كه او را به رسول خدا داد و حضرت زبان خويش در دهان او نهاد و حضرت حسين عليه‌السلام زبان رسول خداي را مي‌مكيد، صفيه گفت گمان نمي‌كنم كه رسول خدا صلي الله عليه و آله او را غذا داد مگر با شير و عسل، و گفت: بول كرد، پس رسول صلي الله عليه و آله ميان دو چشم او ببوسيد و او را به من داد در حالتي كه مي‌گريست و مي‌گفت: اي پسرك من! خداي لعنت كند قومي كه تو را مي‌كشند.
و اين را سه بار فرمود.صفيه گفت: گفتم پدر و مادرم فداي تو! او را كه مي‌كشد؟ فرمود: گروه ستمكار از بني‌اميه - لعنهم الله - در روايت است كه رسول خدا صلي الله عليه و آله در گوش راست او اذان گفت و در گوش چپ او اقامه گفت. و از حضرت علي بن الحسين است كه رسول خدا صلي الله عليه و آله در گوش حضرت حسين عليه‌السلام اذات گفت آن روز كه متولد شد.و در روايت ديگر است كه در روز هفتم گوسفندي «املح»، يعني سپيد به سياه

[ صفحه 21] آميخته براي او عقيقه كرد و يك ران آن را با ديناري به قابله داد آنگاه سر او بتراشيد و همسنگ آن سيم تصدق كرد و سر او را به «خلوق» كه عطري است، معطر ساخت. و ثقة الاسلام كليني روايت كرده است در ضمن حديثي كه: «حضرت حسين عليه‌السلام از حضرت فاطمه - سلام الله عليها - و از هيچ زني شير نخورد، او را نزد نبي اكرم صلي الله عليه و آله مي‌آوردند ابهام در دهان او مي‌گذاشت و مي‌مكيد به اندزاه‌اي كه دو روز يا سه روز او را بس بود؛ پس گوشت حسين عليه‌السلام از گوشت و خون رسول خدا صلي الله عليه و آله روئيده شد.صدوق - عطر الله مرقده - از حضرت صادق عليه‌السلام روايت كرده است كه مي‌گفت: «حسين بن علي عليه‌السلام چون متولد شد خداي تعالي جبرئيل را فرمود با هزار فرتشه فرود آيد به تهنيت رسول خدا صلي الله عليه و آله از جانب خدا و از جانب خود پس جبرئيل فرود آمد و بر جزيره‌اي در دريا بگذشت در آنجا ملكي بود«فطرس» نام و از حمله بود، خداوند عالم او را براي انجام امري نامزد فرمود، او كندي كرد در انجام آن، پس بال او را بشكست و در آن جزيره انداخت، هفتصد سال عبادت خدا كرد تا حسين بن علي عليه‌السلام متولد شد، آن ملك به جبرئيل گفت: آهنگ كجا داري؟ گفت: خداي تعالي به محمد صلي الله عليه و آله فرزندي بخشيده است مرا فرستاده است به تهنيت او از جانب خداي تعالي و از جانب خودم. گفت: اي جبرئيل! مرا بردار و با خود ببر شايد محمد صلي الله عليه و آله براي من دعا كند.جبرئيل او را برداشت و چون بر نبي صلي الله عليه و آله وارد شد و تهنيت گفت از طرف خداي تعالي و از طرف خود و حال «فطرس» بگفت، رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: خود را به اين مولود مسح كن و به جاي خود باز شو فطرس خود را به حسين بن علي عليه‌السلام بماليد و برخاست و گفت: اي رسول خدا!! امت تو اين فرزند را مي‌كشند و مكافات اين انعام او بر من واجب است، پس هيچ كس او را زيارت نكند مگر او را آگاه سازم و هيچ سلام كننده سلام نكند بر او مگر آن كه سلام او را به حضرت او برسانم، و هيچ كس صلوات نفرستد مگر اين كه صلوات او را تبليغ كنم؛ اين بگفت و بالا رفت. و روايت ديگر به جاي خود عروج كرد و مي‌گفت: كيست مانند

[ صفحه 22] من كه آزاد شده‌ي حسين فرزند علي و فاطمه و جد ايشان احمد حاشرم - صلوات عليهم اجمعين -.شيخ طوسي در «مصباح» روايت كرده است كه توقيعي خارج شد به قاسم بن علاء همداني وكيل ابي‌محمد عليه‌السلام كه مولانا الحسين بن علي عليهماالسلام روز پنجشنبه سوم شعبان متولد شد، پس آن را روزه بدار و اين دعا بخوان: «اللهم اني أسألك بحق المولود في هذا اليوم» و در اين دعا است «و عاذ فطرس بمهده فنحن عائذون بقبره من بعده».سيد در «ملهوف» گويد: در آسمان‌ها فرشته نماند مگر بر نبي صلي الله عليه و آله فرود آمد هر يك سلام داده و به حسين عليه‌السلام تعزيت گفتند و او را خبر دادند به ثوابي كه عطا شود به او، و تربت او را عرضه داشتند بر رسول خدا و او مي‌فرمود: «اللهم اخذل من خذله و اقتل من قتله و لا تمتعه بما طلبه».ابن شهر آشوب در مناقب گويد كه در حديث آمده است كه: روزي جبرئيل فرود آمد و فاطمه عليهاالسلام را يافت خوابيده است و حضرت حسين عليه‌السلام به عادت اطفال بي‌تابي مي‌كرد، پس جبرئيل بنشست و او را مشغول كرد از گريه تا مادرش بيدار شد و رسول خدا صلي الله عليه و آله فاطمه را از اين بياگاهانيد.سيد بحراني در «مدينة المعاجز» روايت مي‌كند از شرحبيل بن ابي‌عوف كه گفت: چون«حسين عليه‌السلام متولد شد فرشته‌اي از فرشتگان فردوس اعلي فرود آمد و به درياي اعظم رفت و در اقطار آسمان‌ها و زمين فرياد زد: اي بندگان خدا! جامه‌هاي حزن بپوشيد و اظهار غم و اندوه كنيد كه جوجه‌ي محمد صلي الله عليه و آله مذبوح و مظلوم است». [ صفحه 25]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در مناقب حسين و ثواب گريستن بر آن حضرت و لعن بر كشندگان او

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه اکتبر 02, 2017 6:48 pm

در مناقب حسين و ثواب گريستن بر آن حضرت و لعن بر كشندگان او و اخباري كه در شهادت او وارد است و در آن دو فصل است

در مختصري از مناقب آن حضرت

مناقب آن حضرت به قدري ظاهر و مشهور است كه هيچ يك از خاصه و جمهور منكر آنها نتوانند شد. چگونه چنين نباشد و حال آنكه مجد و شرف از هر طرف او را فراگرفته است؛ از جهت نسب، جدش محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و پدرش علي مرتضي عليه‌السلام جده‌اش خديجه‌ي كبري، مادر فاطمه‌ي زهرا و برادر، حضرت مجتبي عليه‌السلام عم او جعفر طيار و اولادش ائمه‌ي اطهار از خاندان هاشم، برگزيده‌ي اخيار - صلوات الله اجمعين -.لقد ظهرت فلا تخفي علي احد الا علي اكمه لا يبصر القمرادر زيارت ناحيه‌ي مقدسه در اوصاف شريفه‌ي آن جناب فرموده است:و في الذمم رضي الشيم ظاهر الكرم متهجدا في الظلم قويم الطرائق كريم الخلايق عظيم السوابق شريف النسب منيف الحسب رفيع الرتب كثير المناقب محمود الضرائب جزيل المواهب حليم رشيد منيب جواد عليم امام شهيد اواه منيب حبيب مهيب كان للرسول ولدا و للقرآن سندا و للامة عضدا و في الطاعة مجتهدا حافظا للعهد و الميثاق ناكبا عن سبل الفاسق باذلا لمجهود طويل الركوع و السجود زاهدا في الدنيا زهد الراحل عنها ناظرا اليها بعين المستوحشين منها الي آخر ما قال فيه صلوات الله عليه.

[ صفحه 26] و يا عجبنا مني احاول وصفه و قد فنيت فيه القراطيس و الصحف‌كتاب فضل تو را آب بحر كافي نيست كه تر كني سرانگشت و صفحه بشماري‌اما شجاعت آن حضرت: چنان بود چون آن حضرت قصد عراق كرد، عبيدالله بن زياد لشكرهاي بسيار به مقابله‌ي وي فرستاد، سي هزار سوار و پياده پي در پي يكديگر تا او را محاصره كردند و همه‌ي جوانب بر او بستند با آن شماره‌ي بسيار و سلاح كامل و از او خواستند به حكم ابن‌زياد فرود آيد و با يزيد بيعت كند و اگر ابا فرمايد مهياي جنگي شود كه رگ وتين و حبل وريد را قطع كند و ارواح را به محل اعلي رساند و اجساد را بر روي خاك افكند. او متابعت جد و پدر كرد راضي به ذلت نشد و حميت را به مردم آموخت و مرگ زير سايه‌ي شمشير را برگزيد. پس خود و برادران و اهل بيت او براي محاربه برخاستند و كشته شدن را بر متابعت يزيد ترجيح دادند و آن گروه لئيم فاجر آنان را فروگرفتند و بر آنها تير باريدند و حسين عليه‌السلام مانند كوه بر جاي ثابت بود و عزيمت او راهيچ چيز سست نكرد، پاي او در ميدان جنگ از كوهها نيز محكمتر بود و دل او از هول قتال مضطرب نمي‌شد. و قوم او از لشكريان ابن‌زياد بسيار كشتند و مشرف به مرگ ساختند و مجروح كردند و از اينان كسي كشته نشد مگر پس از آنكه اسراف كرد در قتل مهاجمين و بسياري از آنها را كشتند پس از آن خود كشته شدند و آن حضرت مانند شير خشمگين بر هيچ كس نمي‌تاخت مگر به ضرب شمشير كار او مي‌ساخت و او را فرش زمين مي‌كرد. نقل كرده‌اند از يكي از روات گفت:«فو الله ما رأيت مكثورا قط قد قتل ولده و اهل بيته و اصحابه اربط جأشا و لا امضي جنانا منه و لا اجرأ مقدما و الله ما رايت قبله و لا بعده مثله».«يعني: نديدم مرد تنها مانده‌ي مصيبت رسيده‌اي را كه فرزندان و اهل بيت و ياران او كشته شده باشند بدين قوت قلب و آرامش دل و جرأت در اقدام، نه پيش از او ديدم مانند وي و نه بعد از او».

[ صفحه 27] روايت است كه ميان آن حضرت و وليد والي مدينه نزاعي بود در زميني، پس حضرت دست فرابرد و عمامه‌ي وليد را از سر او برگرفت و در گردنش بست.در «احتجاج» از محمد سائب روايت كرده است كه: «مروان بن حكم روزي به حسين بن علي عليهماالسلام گفت اگر افتخار شما به فاطمه عليهاالسلام نباشد به چه چيز بر ما فخر مي‌كنيد؟ حسين عليه‌السلام برجست و حلق او را بگرفت و بفشرد و آن حضرت سخت قوي پنجه بود و عمامه‌ي مروان را برگردن او بپيچيد تا بيهوش شد».مؤلف گويد: شجاعت آن حضرت ضرب المثل است و شكيبائي او در ميدان جنگ ديگران را عاجز ساخت و مقام او در مقاتله نظير مقام رسول خداست در جنگ بدر، و صبر او با كثرت دشمن و قلت ياران نظير پدرش اميرالمؤمنين است در صفين و جمل. و كافي است در اين مقام عبادت زيارت ناحيه‌ي مقدسه‌ي:«و بدؤك بالحرب فثبت للطعن و الضرب و طحنت جنود الفجار و اقتحمت قسطل الغبار مجالدا بذي الفقار كانك علي المختار فلما رأوك ثابت الجأش غير خائف و لا خاش نصبوا لك غوائل مكرهم و قاتلوك بكيدهم و شرهم و أمر اللعين جنوده فمنعوك الماء و وروده و ناجزوك القتال و عاجلوك النزال و رشقوك بالسهام و النبال و بسطوا اليك أكف الاصطلام و لم يراعوا لك ذماما و لا راقبوا فيك أثاما في قتلهم أولياءك و نهبهم رحالك و انت مقدم في الهبوات و محتمل للأذيات قد عجبت من صبرك ملائكة السموات فأحدقوا بك من كل الجهات و أثحنوك بالجراح و حالوا بينك و بين الرواح و لم يبق لك ناصر و انت محتسب صابر تذب عن نسوتك و اولادك حتي نكسوك عن جوادك فهويت الي الأرض جريحا تطؤك الخيول بحوافرها و تعلوك الطغاة ببواترها قد رشح للموت جبينك و اختلف بالانقباض و الانبساط شمالك و يمينك و تدير طرفا خفيا الي رحلك و بيتك و قد شغلت بنفسك عن ولدك و أهاليك».اما علم آن حضرت: بايد دانست كه علوم اهل بيت عليهم‌السلام متوقف بر تكرار و درس نبود و علوم امروز ايشان بيش از ديروز نيست، با فكر و قياس و حدس تحصيل علم نمي‌كردند. آسمان معارف ايشان از دسترس ادراك ما دور است هر

[ صفحه 28] كس خواهد فضائل آنان را بپوشد چنان است كه خواهد روي خورشيد را بپوشد. آنها عالم غيب را در شهادت مي‌بينند و بر حقايق معارف در خلوات عبادت واقف مي‌گردند، در واقع چنانند كه اوليا و دوستان درباره‌ي ايشان اعتقاد دارند. و بيشتر هم هيچ كس از آنها سؤالي نكرد مستفهما يا از روي آزمايش كه آنها پاسخ ندهند و هرگز در جواب ناتواني ننمودند و عاجز نشدند. هر يك را كه در احوالش تدبر نمايي و گفتار او را تأمل كني وي را در فضايل يگانه يابي و در مزايا و مفاخر تنها بيني. گذشته‌هاي سابقين را فضائل متأخرين تصديق مي‌كند وقتي خطباي آنان به كلام آيند ديگران خاموش گردند و چون گوينده‌ي آنان سخن گويد گوش باشند. هر راهروي از تك آنها فروماند و به هدف آنها نرسد و روش آنها را در نيابد، اين خصلتهايي است كه آفريدگار به آنها داده است و مخبر صادق به آن اخبار كرده و فرمود است:«انا بني عبدالمطلب سادات الناس».اما كرم وجود آن حضرت: روايت است كه: «فاطمه عليهاالسلام دو فرزند خود حسن و حسين عليهماالسلام را نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آورد، در آن بيماري كه آن حضرت رحلت فرمود، و عرض كرد: يا رسول الله اين دو فرزند تواند چيزي از خود به آنها ميراث ده.آن حضرت صلي الله عليه و آله فرمود: اما حسن عليه‌السلام را هيبت و بزرگواري من ميراث باشد، اما حسين عليه‌السلام را بخشش و شجاعت من».و نقل مشهور است كه آن حضرت مهمان را گرامي مي‌داشت و بخواهندگان مي‌بخشيد و صله‌ي رحم مي‌كرد، بر درويشان انعام مي‌فرمود وسائل را عطا مي‌داد، برهنه را مي‌پوشانيد و گرسنه را سير مي‌كرد، قرض قرض داران را ادا مي‌كرد، بر يتيم مهربان بود، حاجتمند را اعانت مي‌كرد، هرگاه مالي به او مي‌رسيد پراكنده مي‌ساخت.و روايت است كه معاويه چون به مكه رفت، مال بسيار و جامه‌ها و خلعتها براي آن حضرت فرستاد، حضرت نپذيرفت و اين صفت جوانمردان و طبيعت اهل كرم است. افعال او گواهي دهد بر محاسن اخلاق، و بايد دانست كرم، كه بخشش

[ صفحه 29] يكي از آن نوع آن است، در اهل بيت پيغمبر صلي الله عليه و آله كامل و براي آنها ثابت و محقق بود، از آنها تعدي نمي‌كرد، بلكه در آنها حقيقت بود و در ديگران مجاز، لذا به هيچ يك از بني‌هاشم نسبت بخل داده نشده است براي آن كه با ابرها در سخا مسابقه مي‌كردند و با شيران در شجاعت.حضرت علي بن الحسين عليهماالسلام در خطبه خود در شام فرمود:«به ما داده شد علم و حلم وجود و فصاحت و شجاعت و دوستي در دل مؤمنان، پس ايشان درياي ژرفند و ابر ريزان».فما كان من خير اتوه فانما توارثه آباء آبائهم قبل‌و اين اخلاق كريمه را آيين خويش گرفتند و وسيله‌ي رسيدن آنها به منتهاي شرف بود؛ كه ايشان پيشواي امت و رؤساي ملتند، مهتران مردم و بهتران عرب و برگزيده فرزندان آدم؛ پادشاهان دنيا و راهنمايان آخرت؛ حجت خدايند بر بندگان و امناي او در زمين؛ ناچار نشان هر خيري از ايشان پيدا و علائم جلالت در ايشان ظاهر و هويداست هر كس بعد از ايشان به وجود متصف شود اقتدا به ايشان كرده است و به طريق آنها رفته و چگونه مال خود را نبخشد آنكه هنگام جنگ از بذل جان دريغ ندارد و چگونه چشم از عاجل نپوشد آن كه همت در آجل بسته است،: و شكي نيست كه هر كس جان خويش را در قتال ببخشد نسبت به مال بخشنده‌تر است و كسي كه در زندگي رغبت نداشته باشد در مال فاني دنيا بي‌رغبت‌تر. شاعر گويد:يجود بالنفس ان ضن الجواد بها و الجود بالنفس أقصي غاية الجودو از اين جهت گويند: شجاعت وجود از يك پستان خورده‌اند و پيوسته با يكديگر ملازمند، چنانكه دو توأم؛ پس هر جوانمرد بخشنده شجاع است و هر دلاوري بخشنده است و اين قاعده‌ي كليه است. ابوتمام گفته است:و اذا رأيت ابايزيد في الندي و وغي و مبدي غارة و معيداأيقنت ان من السماح شجاعة تدني و ان من الشجاعة جوداو ابوالطيب متنبي گفت:

[ صفحه 30] قالوا الم تكفه سماحته حتي بني بيته علي الطرق‌فقلت ان الفتي شجاعته تريه في الشح صورة الفرق‌كن لجة ايها السماح فقد آمنه سيفه من الغرق‌و گويند جوانمرد دلش شجاعي است و بخيل رويش؛ يعني وقيح است و معاويه بني‌هاشم را به سخا وصف كرد و آل زبير را به شجاعت و بني‌مخزوم را به خود بيني و كبر و بني‌اميه را به بردباري، اين خبر به حسن بن علي عليه‌السلام رسيد، گفت: خدا او را بكشد! و خواست تا بني‌هاشم بخشش كنند و محتاج به او گردند و آل زبير را به دلاوري وصف كرد تا خويشتن را به كشتن دهند و بني مخزوم كبر ورزند تا مردمان آنها را دشمن دارند و بني‌اميه بردباري كنند تا مردم آنها را دوست دارند. و معاويه درباره‌اي از سخن خويش راست گفت هر چند راستي از مانند او بعيد است و لكن گاه باشد كه دروغگوي سخني راست بر زبان راند. چون بخشش - چنانكه او گفت - در بني‌هاشم بود، بلكه شجاعت و بردباري هم در همه حال، و مردم پيروان ايشانند و اگر خصال نيكو در ديگران متفرق است در ايشان جمع است.و اما فصاحت و زهد و تواضع و عبادت آن حضرت: اگر خواهيم ذكر كنيم از وضع رساله بيرون رويم و به جاي آن اخباري در محبت پيغمبر خدا نسبت به او بياوريم. شيخ اجل محمد بن شهر آشوب در «مناقب» روايت كرد از ابن‌عمر كه: «نبي صلي الله عليه و آله بر منبر خطبه مي‌خواند، حسين عليه‌السلام بيرون آمد و پايش در جامه بپيچيد و بيفتاد و بگريست، پيغمبر اكرم از منبر فرود آمد و او را در بر گرفت و گفت:«قاتل الله الشيطان» فرزند! امتحان است، سوگند به آن كه جان من در دست اوست ندانستم كه از منبر فرود آمدم.در «مناقب» است كه ابوالسعادات در فضايل عترت آورده است كه يزيد بن ابي‌زياد گفت: «روزي نبي صلي الله عليه و آله از خانه‌ي عايشه بيرون آمد و بر خانه‌ي فاطمه عليهاالسلام بگذشت، صداي گريه حسين عليه‌السلام شنيد و فرمود فاطمه را: آيا نمي‌داني كه گريه‌ي او مرا ناراحت مي‌سازد».

[ صفحه 31] و در «مناقب» است كه ابن‌ماجه در «سنن» و زمخشري در «فايق» آورده‌اند كه: «نبي صلي الله عليه و آله حسين عليه‌السلام را ديد در كوچه با كودكان بازي مي‌كند، پس پيغمبر خدا جلوي ايشان آمد و يك دست خود بگشود حضرت حسين عليه‌السلام از اين سوي و آن سوي مي‌گريخت و رسول خدا صلي الله عليه و آله مي‌خنديد با او، پس او را بگرفت و يك دست زير زنخ او گذاشت و دست ديگر بر سر او و سر او را بلند كرد و بوسيد و گفت: «حسين مني و انا من حسين» خداي تعالي دوست دارد كسي كه حسين عليه‌السلام را دوست دارد و حسين سبطي است از اسباط.و در «مناقب» است. از عبدالرحمن بن ابي‌ليلي، گفت: «نزد رسول خدا نشسته بوديم كه حسين عليه‌السلام بيامد و بر پشت نبي صلي الله عليه و آله مي‌جهيد ناگاه بول كرد، حضرت فرمود: او را رها كنيد.نيز در همان كتاب از احاديث ليث بن سعد كه: «پيغمبر صلي الله عليه و آله روزي در جماعتي نماز مي‌گزارد و حسين عليه‌السلام كودكي خرد نزديك او بود و پيغمبر صلي الله عليه و آله هر گاه سجده مي‌كرد حسين عليه‌السلام مي‌آمد و بر پشت آن حضرت سوار مي‌شد و پاهاي خود را حركت مي‌داد و مي‌گفت: «حل حل» و هر گاه آن حضرت مي‌خواست سر بر دارد او را به دست مي‌گرفت و در كنار خويش مي‌نهاد و باز چون به سجده مي‌رفت بر پشت او سوار مي‌شد و «حل حل» مي‌گفت و همچنين مي‌كرد تا از نماز فارغ شد.و از «امالي» حاكم روايت كرده است كه ابورافع گفت: «با حسين عليه‌السلام بازي مي‌كردم بازي «مدحاة» و آن بازي با سنگ است، هر گاه سنگ من به سنگ او مي‌خورم مي‌گفتم بايد مرا به پشت برداري مي‌گفت: آيا بر پشت كسي سوار مي‌شوي كه بر پشت رسول خدا سوار مي‌شد، من او را رها مي‌كردم و هر گاه سنگ او به سنگ من اصابت مي‌كرد مي‌گفتم من تو را بر دوش نمي‌گيرم چنانكه تو مرا نگرفتي، مي‌گفت: راضي نيستي بدني را به دوش برداري كه رسول خدا او برمي‌داشت؟ پس او را بر خود سوار مي‌كردم».و در همان كتاب است نيز از حفص بن غياث از حضرت ابي‌عبدالله عليه‌السلام گفت:

[ صفحه 32] «رسول خدا صلي الله عليه و آله در نماز بود و حسين عليه‌السلام در پهلوي او بود، پس رسول خدا تكبير گفت و حسين عليه‌السلام نيكو اداي تكبير نكرد، باز رسول خدا تكبير گفت و حسين عليه‌السلام نيكو ادا نكرد و همچنين آن حضرت تكبير مي‌گفت و حسين عليه‌السلام تمرين تكبير مي‌كرد و نيكو ادا نكرد تا رسول خدا هفت بار تكبير گفت و حسين عليه‌السلام نيكو ادا كرد در تكبير هفتم و ابوعبدالله عليه‌السلام فرمود: هفت تكبير سنت شد».و هم در آن كتاب است از تفسير «نقاش» به اسناد خود از ابن‌عباس، گفت: «در خدمت نبي صلي الله عليه و آله بودم و فرزندش ابراهيم بر زانوي چپ و حسين بن علي عليه‌السلام بر زانوي راست او نشسته بودند و آن حضرت گاهي اين را مي‌بوسيد و گاه آن را، ناگاه جبرئيل فرود آمد با وحي از جانب پروردگار جهان و چون حالت وحي از حضرت برطرف گشت، فرمود: جبرئيل نزد من آمد و گفت اي محمد صلي الله عليه و آله پروردگار تو، تو ر ا سلام مي‌رساند و مي‌گويد: من اين دو را با هم براي تو نمي‌گذارم يكي را فداي ديگري كن! پيغمبر صلي الله عليه و آله نگاه به ابراهيم كرد و بگريست و گفت مادر او كنيزكي است و اگر رحلت كند كسي غير از من بر او محزون نگردد و مادر حسين عليه‌السلام فاطمه است و پدرش علي پسر عم من است كه گوشت و خون من است واگر در گذرد دخترم و پسر عمم و خود من بر او محزون مي‌شويم و من حزن خويش را بر حزن آنها برگزيدم، اي جبرئيل! ابراهيم درگذرد كه او را فداي حسين عليه‌السلام كردم. ابن‌عباس گفت ابراهيم پس از سه روز رحلت كرد و پيغمبر صلي الله عليه و آله هر گاه حسين عليه‌السلام را مي‌ديد به جانب او مي‌آمد مي‌بوسيدش و به سينه مي‌چسبانيد و ثناياي او را مي‌مكيد و مي‌گفت: فداي آنكه او را به فرزند خود ابراهيم فدا كردم.تعاليت عن مدح فابلغ خاطب بمدحك بين الناس اقصر قاصراذا طاف قوم في المشاعر و الصفا فقبرك ركني طائفا و مشاعري‌و ان ذخر الأقوام نسك عبادة فحبك اوفي عدتي و ذخائري

[ صفحه 33]
در ثواب گريستن بر مصيبت حسين و ثواب لعن بر قاتلان او و اخباري كه در شهادت آن حضرت وارد شده است‌

و در اين فصل به چهل حديث اكتفا مي‌كنيم:حديث اول [1] : مؤلف كتاب، مرحوم حاج شيخ عباس قمي گويد: «حديث كرد مرا شيخ اجل محدث حاج ميرزا حسين النوري - نور الله تربته - به اجازه‌ي عامه‌ي كامله جميع ما حقت له روايته و جازت له اجازته روز جمعه‌ي ششم شهر ربيع الاول سال 1320 در كوفه‌ي متبر كه بر كنار فرات نزديك جسر از شيخ امام معلم علماء الاسلام الحاج شيخ مرتضي الانصاري [2] از شيخ جليل جامع فضائل علميه و

[ صفحه 36] عمليه حاج ملا احمد نراقي از وحيد العصر صاحب الكرامات الباهرة السيد محمد مهدي بحر العلوم قدس سره از شيخ العلماء و مرجع الفقهاء الاستاد الاكبر آقا محمد باقر بهبهاني از والد معظم محقق او محمد اكمل از مروج مذهب حق خاتم المحدثين مولا محمد باقر مجلسي - رحمه الله - از والدش شيخ اجل جامع فنون عقليه و نقليه، مولانا محمد تقي مجلسي از شيخ الاسلام و المسلمين و رئيس الفضلاء و المحققين شيخ محمد عاملي بهاء الدين - رفع الله مقامه - از والدش محقق مدقق، حسين بن عبدالصمد عاملي از شيخ امام خاتم فقهاء الاسلام شيخ الامة و فتاها قدوة الشيعة و نور الشريعة الشيخ زين الدين المشهور بالشهيد الثاني - قدس سره - از شيخ فاضل ورع نور الدين علي بن عبدالعالي ميسي - نور الله روضته - از شيخ سعيد كاملي المعي محمد بن داوود جزيني عاملي - رحمه الله - از شيخ ثقه جليل علي بن الشهيد - رفع الله درجته - از والدش شيخ امام استاد فقهاء الانام رئيس المذهب و الملة فخر الشيعه و تاج الشريعة شمس الدين ابي عبدالله محمد بن مكي شهيد - اعلي الله مقامه - از عالم محقق و فاضل مدقق وحيد الاعصار فخر الاسلام سلطان العلماء و منتهي الفضلاء ابي‌طالب محمد بن العلامه - رفع الله مقامه - از والدش شيخ اعظم وارث علوم الانبياء و المرسلين، مروج شريعة خاتم

[ صفحه 37] النبيين آية الله في العالمين اعلم علماء المسلمين، حبر الامة جمال الملة محيي السنة و مميت البدعة، ابي‌منصور حسن بن مطهر حلي مشتهر حقا بالعلامه - جزاه الله عن الاسلام خير الجزاء - از شيخ اجل مدقق الثبت الثقه افقه فقهاء الافاق شيخ الطائفة و سنادها ابي‌القاسم نجم الدين جعفر بن سعيد الحلي المعروف بالمحقق - شكر الله سعيه - از سيد حسيب و محدث اديب نسابه فخار بن معد موسوي حائري - رحمة اليه - از شيخ فقيه محدث ورع، سديد الدين ابي‌الفضل شاذان بن جبرئيل قمي نزيل دار الهجرة - علي هاجرها الف صلوة و تحية - از شيخ فقيه ثقه عماد الدين ابي‌جعفر محمد بن ابي‌القاسم بن محمد طبرسي آملي - رضي الله عنه - از شيخ ثقه فقيه ابي علي حسن بن محمد طوسي ملقب به مفيد ثاني از والدش رئيس الطائفه محيي الرسوم و مدون العلوم محقق الاصول و الفروع و مهذب فنون المعقول و المسموع ابي‌جعفر محمد بن الحسن الطوسي - قدس الله تربته الزكية - از شيخ اقدم، اوثق اعلم، حجة الفرقة و فخر الطائفة مروج المذهب و الدين وارث علوم المعصومين الشيخ السعيد ابي عبدالله محمد بن محمد بن نعمان الملقب بالمفيد - عطر الله مرقده - از شيخ جليل مدث ناشر آثار الائمة رئيس المحدثين المولود بدعاءة الامام شيخ صدوق ابي‌جعفر محمد بن علي بن بابويه القمي از شيخ جليل ابي‌القاسم محمد بن علي ماجيلويه القمي از شيخ محدث نبيه علي بن ابراهيم از والدش ابراهيم بن هاشم از ثقه‌ي جليل ريان بن شبيب خال معتصم گفت:داخل شدم بر ابي‌الحسن الرضا عليه‌السلام در روز اول محرم پس به من گفت:اي پسر شبيب! آيا روزه داري! گفتم نه، گفت: اين روز روزي است كه زكريا در آن پروردگار خود را خواند و گفت:«رب هب لي من لدنك ذرية طيبة انك سميع الدعاء»يعني:اي پروردگار من! مرا از نزد خويش ذريتي پاك ببخش كه تو شنونده‌ي دعايي.پس خداي تعالي دعاي او را مستحاب كرد و ملائكه را فرمود تا زكريا را ندا

[ صفحه 38] كردند در حالتي كه وي در محراب ايستاده بود و نماز مي‌گزارد كه خداوند تو را مژده مي‌دهد به يحيي.پس هر كس اين روز را روزه بدارد و خداي تعالي را بخواند، خداي تعالي او را اجابت كند چنانكه زكريا را. آنگاه گفت:اي پسر شبيب! محرم آن ماه است كه مردم جاهليت درگذشته حرمت آن ماه را نگاه مي‌داشتند، اما اين امت نه حرمت ماه را شناختند و نه حرمت پيغمبر خود را و در اين ماه ذريه‌ي او را كشتند و زنان او را اسير كردند و اثاث او را به تاراج بردند، خداوند هرگز آنان را نيامرزد! اي پسر شبيب! اگر براي چيزي گريه خواهي كرد براي حسين بن علي بن ابي‌طالب عليهماالسلام گريه كن، براي آن كه او را مانند گوسفندي ذبح كردند و هيجده مرد از خاندان او با او كشته شدند كه روي زمين مانند آنها نبود. و هفت آسمان و زمينها براي كشته شدن او گريستند و چهار هزار فرشته براي ياري او فرود آمدند، او را يافتند كشته شده و نزد قبر او آشفته موي و گرد آلودند تا وقتي كه قائم عليه‌السلام برخيزد، و از ياران او باشند و شعار آنان يالثارات الحسين عليه‌السلام است؛ اي پسر شبيب! پدرم حديث از پدرش از جدش كه چون جد من حسين عليه‌السلام كشته شد، آسمان خون باريد با غباري سرخ رنگ؛ اي پسر شبيب! اگر بر حسين عليه‌السلام بگريي چندان كه اشك تو بر دو گونه‌ات روان گردد، خداي تعالي هر گناهي كه كرده باشي بيامرزد خرد يا بزرگ، اندك يا بسيار؛ اي پسر شبيب! اگر خوشنود مي‌كند تو را كه خداي تعالي را ملاقات كني در حالي كه گناهي بر تو نباشد، حسين عليه‌السلام را زيارت كن، اي پسر شبيب! اگر خوشحال مي‌كند تو را كه در غرفه‌هاي ساخته در بهشت همنشين پيغمبر خدا و خاندان او باشي، كشندگان حسين عليه‌السلام را لعنت كن؛ اي پسر شبيب! اگر تو را مسرور مي‌كند كه ثواب تو مانند ثواب آن كساني باشد كه با حسين عليه‌السلام شهيد شدند، هر گاه ياد او كني بگو: «يا ليتني كنت معهم فافوز فوزا عظيما»اي پسر شبيب! اگر خوشحال مي‌كند تو را كه در درجات بلند بهشت با ما باشي براي اندوه ما اندوهناك باش و از فرح ما شادمان و بر تو باد دوستي ما، كه اگر مردي سنگي را دوست بدارد خدا او را روز قيامت با آن سنگ محشور گرداند».

[ صفحه 39] حديث دوم: به سند متصل از شيخ مفيد - قدس روحه - از ابن‌قولويه از ابن‌وليد از صفار از ابن ابي‌الخطاب از محمد بن اسماعيل از صالح بن عقبه از ابي‌هارون مكفوف گفت: «داخل شدم بر حضرت ابي عبدالله عليه‌السلام به من فرمود: براي من شعر بخوان! شروع كردم به خواندن، فرمود: اين طور نه، لكن چنانكه براي خود مي‌خوانيد و چنانكه نزد قبر او رثاي او مي‌كنيد، گفت: پس من خواندم: امرر علي جدث الحسين فقل لأعظمه الزكيه و آن حضرت بگريست من خاموش شدم فرمود: بگذر و ساير ابيات را بخوان! من خواندم تا آخر آنگاه فرمود زياده كن پس خواندم:يا فرو قومي فاندبي مولاك و علي الحسين فاسعدي ببكاك‌ابوهارون گفت: آن حضرت بگريست و زنان بي‌تابي نمودند چون خاموش شدند به من فرمود: اي اباهارون هر كس شعري درباره‌ي حسين عليه‌السلام بخواند و ده نفر را بگرياند بهشت براي اوست، آن گاه يكي از اين عدد كم كرد تا به يكي رسيد و فرمود: هر كس شعري بخواند درباره‌ي آن حضرت و يك نفر را بگرياند بهشت از براي اوست، آنگاه فرمود: هر كس ياد او بكند و بگريد بهشت براي اوست».مؤلف گويد: اين شعر كه ابوهارون بخواند«امرر علي آه» از اشعار سيد حميري است چنانكه شيخ ابن‌نما بدان تصريح كرده است و اشعار چنين است:امرر علي جدث الحسين فقل لاعظمه الزكيه‌يا أعظما لا زلت من و طفاء ساكبة رويه‌و اذا مررت بقبره فاطل به وقف المطيه‌وابك المطهر للمطهر و المطهرة النقيه‌كبكاء معولة اتت يوما لواحدها المنيه‌حديث سوم: به سند متصل از شيخ صدوق رحمه الله به اسنادش از ابن‌عباس است كه:«علي عليه‌السلام با رسول خدا - صلوات اله عليه - گفت: يا رسول الله! آيا عقيل را دوست مي‌داري؟ گفت: آري، سوگند به خدا او را به دو دوستي دوست مي‌دارم؛ يك دوستي براي خود او و يك دوست داشتن براي آن كه ابوطالب او را دوست

[ صفحه 40] داشت و فرزند او در راه دوستي فرزند تو كشته شود، پس ديده‌ي مؤمنين بر وي اشك ريزند و فرشتگان مقرب الهي بر وي درود فرستند، آنگاه رسول خدا بگريست چنانكه اشكهاي او بر سينه‌اش روان گشت و گفت: شكايت به خدا مي‌كنم از آنچه خاندان من پس از من ملاقات مي‌كنند».حديث چهارم: به سند متصل از شيخ ابي‌القاسم به قولويه مسندا از مسمع كردين گفت:«حضرت ابي‌عبدالله به من فرمود: اي مسمع! تو از مردم عراق هستي به زيارت قبر حسين عليه‌السلام نمي‌روي؟! گفتم نه، من مردي مشهورم از بصره و نزد ما كسانيند از هواداران اين خليفه و دشمنان ما در قبايل بسيارند از ناصبيان و غير آنان و من ايمن نيستم كه حال مرا به فرزندان سليمان بگويند و به اين جهت مرا آزار و ستم كنند، به من فرمود: آيا ياد مي‌كني آن چه با او كردند؟ گفتم: بلي، فرمود: آيا جزع مي‌كني؟ گفتم: اي والله چنان گريه گلوي مرا مي‌گيرد كه كسان من آثار آن را در من مشاهده مي‌كنند و از طعام باز مي‌ايستم و اين اندوه در روي من ظاهر مي‌شود، فرمود: خدا رحمت كند اشك چشم تو را، البته تو از آنها هستي كه از اهل جزع بر ما شمرده مي‌شوند و آنها كه براي شادي ما شادان و در غم و اندوه ما اندوهگين هستند و هنگام ترس مي‌ترسند و در ايمني ما ايمنند البته تو وقت مردن پدران مرا نزد خود حاضر بيني، ملك الموت را وصيت مي‌كنند درباره‌ي تو و تو را مژده مي‌دهند به چيزي كه چشم تو به آن روشن شود پيش از مرگ، و ملك الموت بر تو دلسوزتر و مهربانتر باشد از مادر مهربان نسبت به فرزند، آنگاه بگريست و من با او بگريستم و فرمود: سپاس خداي را كه برتري داد ما را بر ديگر آفريدگان به رحمت خود و ما اهل بيت را مخصوص داشت به رحمت، اي مسمع! به دستي كه آسمان و زمين گريه مي‌كنند از زماني كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام كشته شد براي دلسوزي بر ما، و فرشتگاني كه بر ما گريستند بيشترند و از زمان كشته شدن ما اشك فرشتگان نايستاده است و هيچ كس بر ما و آنچه بر سر ما آمده نگريد از روي دلسوزي مگر خداوند بر او رحمت كند پيش از آنكه اشك از چشم او بيرون آيد، و هر گاه

[ صفحه 41] اشكهاي او بر گونه‌هايش روان شود اگر قطره‌اي از آن در جهنم افتد حرارت آن را بنشاند چنان كه گرمي در دوزخ نماند، و كسي كه دلش براي ما به درد آيد شادمان گردد روزي كه ما را ببيند هنگام مرگ چنان شادماني كه پيوسته در دل او بماند تا كنار حوض بر ما وارد شود، و حوض شادمان مي‌شود هر گاه دوست ما كنار آن آيد حتي آن كه از انواع خوراك به قدري او را بچشاند كه ديگر نخواهد از كنار حوض دور شود الحديث».حديث پنجم: به سند متصل از شيخ ابي‌القاسم بن قولويه بن سند خود از عبدالله بن بكر كه گفت در ضمن حديثي طويل كه: «حج گذاردم با حضرت ابي‌عبدالله عليه‌السلام و گفتم يابن رسول الله! اگر قبر حسين عليه‌السلام را بشكافند آيا در قبر او چيزي بيابند فرمود: اي پسر بكر! چه بزرگ است سؤالهاي تو، به درستي كه حسين بن علي عليه‌السلام با پدر و ماد و برادرش در منزل رسول خدا - صلوات الله عليهم - هستند و با او روزي و نواخت مي‌يابند و او بر جانب راست عرش و بدان درآويخته است. مي‌گويد: اي پروردگار من! آنچه به من وعده دادي وفا كن و به زوار خود مي‌نگرد و مي‌شناسد آنها را به نامهاشان و نام پدرانشان و هر چه در باروبنه آنهاست بهتر از آن كه يكي از آن‌ها پسر خود را مي‌شناسد، و نظر مي‌كند به كسي كه بر وي گريه مي‌كند و از خدا طلب آمرزش مي‌كند براي او و از پدر خود مي‌خواهد كه استغفار كند و مي‌گويد: اي گريه كننده! اگر بداني كه خداوند براي تو چه مهيا كرده است، شادمان مي‌گردي بيش از آن كه محزون شدي و از هر گناه و خطيئه براي او استغفار مي‌كند».حديث ششم: به سند متصل از شيخ جليل رئيس المحدثين محمد بن علي بن بابويه قمي - عطر الله مرقده - مسندا از ابي‌الحسن الرضا عليه‌السلام گفت: «هر كس مصيبت ما را به ياد آورد براي آنچه با ما كرده‌اند بگريد، با ما باشد در درجه‌ي ما روز قيامت و هر كس مصيبت ما را به ياد ديگران آورد و خود بگريد و بگرياند، چشم او نگريد روزيكه همه‌ي چشمها مي‌گريند، و هر كس بنشيند در مجلسي كه امر ما در آن جا احيا مي‌شود، دل او نميرد روزي كه همه‌ي دلها مي‌ميرد».

[ صفحه 42] حديث هفتم: و به سند خود از شيخ الطائفه ابي‌جعفر طوسي از مفيد از ابن‌قولويه از پدرش از سعد از برقي از سلميان بن مسلم كندي از ابن‌غزوان از عيسي بن ابي‌منصور از أبان بن تغلب از ابي‌عبدالله عليه‌السلام فرمود: «آه كشيدن غمگين براي ستمي كه به ما رسيده است تسبيح است و اندوه او براي ما عبادت و پوشيدن راز ما جهاد در راه خداست، آنگاه فرمود: بايد اين حديث به زر طلا نوشته شود».حديث هشتم: به همان سند از شيخ فقيه ابي‌القاسم بن قولويه به سندش از ابن‌خارجه از ابي‌عبدالله عليه‌السلام گفت: «حسين بن علي عليه‌السلام گفت: من كشته‌ي اشك چشمم و با حزن و اندوه كشته شدم و بر خداست كه غمگيني به زيارت من نيايد مگر آنكه او را شادان به اهل خود برگرداند».حديث نهم: به سند متصل از شيخ الطائفه - قدس سره - از مفيد از ابي‌عمر و عثمان دقاق از جعفر بن محمد بن مالك از احمد بن يحيي اودي از مخول بن ابراهيم از ربيع بن منذر از پدرش از حسين بن علي عليه‌السلام فرمود: هيچ بنده‌اي نيست كه چشمش براي ما يك قطره بچكاند يا فرمود: قطره‌ي اشك بريزد مگر اينكه خداوند، روزگارها او را در بهشت جاي دهد. احمد بن يحيي اودي گفت: آن حضرت را در خواب ديدم و گفتم: مخول بن ابراهيم از ربيع بن منذر از پدرش از تو روايت كرد (همان عبارت) فرمود: آري گفتم: دراين صورت اسناد ميان من و تو ساقط شد و گويند«حقب» (روزگارها) در اين حديث كنايه از دوام است.حديث دهم: به سند متصل از ابن‌قولويه به اسنادش از ابي‌عماره منشد گفت: «هرگز در هيچ روزي نام حسين بن علي عليه‌السلام نزد ابي‌عبدالله صادق عليه‌السلام برده نشد كه آن روز آن حضرت خندان ديده شود تا شب و آن حضرت مي‌گفت: «الحسين عبرة كل مؤمن» يعني حسين سبب ريزش اشك هر مؤمني است».حديث يازدهم: به اسناد خود متصلا از علي بن ابراهيم از پدرش از ابن‌محبوب از علاء از محمد از ابي‌جعفر عليه‌السلام مي‌فرمود: «هر مؤمني كه چشمش براي كشته شدن حسين بن علي عليه‌السلام اشك بريزد تا بر گونه‌اش روان گردد،

[ صفحه 43] خداوند او را در بهشت در غرفه‌ها جاي دهد كه روزگارها در آن بماند و هر مؤمني كه چشم او اشك بريزد تا بر گونه‌اش روان شود براي رنج و آزاري كه از دشمن به ما رسيد، در دنيا خداوند او را در جايگاه راستي در بهشت جاي دهد و هر مؤمني كه در راه ما رنجي بيند و چشم او گريان شود تا اشكش بر دو گونه‌اش روان شود از زحمت و رنجي كه درباره‌ي ما به او رسيده است خداوند رنج و زحمت را روز قيامت از روي او بگرداند و ايمن كند او را از غضب خودش و از آتش».حديث دوازدهم: به سند متصل از شيخ صدوق از پدرش از عبدالله جعفر حميري از احمد بن اسحق بن سعد از بكر بن محمد ازدي از ابي‌عبدالله عليه‌السلام كه به فضيل فرمود: «آيا مي‌نشينيد و حديث ما مي‌گوييد؟ گفت: آري، فدايت شوم! فرمود: اين مجالس را دوست مي‌دارم پس امر ما را احيا كنيد؛ اي فضيل! خداوند رحمت كند كي كه امر ما را احيا كند! اي فضيل! هر كس ياد ما كند يا نزد او ياد ما كنند پس از چشمش به اندازه‌ي بال مگسي اشك بيرون آيد خداوند گناهان او را بيامرزد هر چند مانند كف درياها باشد».حديث سيزدهم: به اسند خود از شيخ صدوق به اسنادش از ابي عماره‌ي منشد از ابي‌عبدالله عليه‌السلام گفت به من اي: اباعماره شعري در رثاي حسين بن علي عليه‌السلام براي من بخوان! گفت: من خواندم آن حضرت بگريست باز خواندم باز بگريست، سوگند به خدا كه پيوسته شعر خواندم و آن حضرت مي‌گريست تا صداي گريه را از اندرون خانه هم شنيدم، پس فرمود: اي اباعماره! هر كس درباره‌ي حسين بن علي عليه‌السلام شعري بخواند و پنجاه نفر را بگرياند، بهشت از براي اوست، و هر كس درباره‌ي حسين عليه‌السلام شعري بخواند و سي تن را بگرياند، بهشت از براي اوست، و هر كس درباره‌ي حسين عليه‌السلام شعري بخواند و بيست نفر را بگرياند، بهشت از براي اوست، و هر كس درباره‌ي حسين عليه‌السلام شعري بخواند و ده نفر را بگرياند، بهشت از براي اوست، و هر كس درباه‌ي حسين عليه‌السلام شعر بخواند و يك نفر را بگرياند، بهشت از براي اوست، و هر كس درباره‌ي حسين عليه‌السلام شعر بخواند و تباكي كند؛ يعني خود را گريان نمايد، بهشت از براي اوست».

[ صفحه 44] حديث چهاردهم: به سند متصل از جعفر بن قولويه از هارون بن موسي تلعكبري از محمد بن عمر بن عبدالعزيز كشي از نصر بن صباح از ابن‌عيسي از يحيي بن عمران از محمد بن سنان از زيد شحام گفت: «نزد ابي‌عبدالله عليه‌السلام بوديم با جماعتي از اهل كوفه پس جعفر بن عفان بر آن حضرت در آمد او را نزديك خود خواند آنگاه گفت: اي جعفر! گفت: لبيك، خدا مرا فداي تو كند! فرمود: به من خبر رسيده است كه تو در رثاي حسين عليه‌السلام شعر مي‌گويي و نيكو مي‌گويي؟ گفت: آري، خدا مرا فداي تو كند! فرمود: بگوي پس من شعر براي او خواندم و او بگريست و كساني كه گرد او بودند بگريستند و اشكها بر روي و محاسن آن حضرت جاري شد، آنگاه گفت: اي جعفر! سوگند به خدا كه فرشتگان حاضر بودند و سخن تو را درباره‌ي حسين عليه‌السلام مي‌شنيدند و بگريستند چنانكه ما گريستيم و بيشتر هم، و به تحقيق خداوند در اين ساعت بر تو بهشت را واجب گردانيد و تو را آمرزيداي جعفر! آيا بيش از اين بگويم؟ گفت: بلي، اي سيد من! فرمود: هيچ كس نيست كه درباره‌ي حسين عليه‌السلام شعري بگويد و بگريد و بگرياند مگر اين كه خداوند بهشت را بر او واجب گرداند و او را بيامرزد».حديث پانزدهم: و به سند متصل از شيخ صدوق از ابن‌مسرور از ابن‌عامر از عمش از ابراهيم بن ابي‌محمود گفت: «حضرت امام رضا عليه‌السلام فرمود كه: محرم ماهي است كه مردم جاهليت جنگ را در آن حرام مي‌دانسته‌اند خون ما در آن ماه حلال شمرده شد و حرمت ما هتك شد و فرزندان و زنان ما اسير شدند و آتش در خيام ما افروخته گشت و هر چه در آنها بود به تاراج رفت و حرمت رسول خدا را درباره‌ي ما مراعات نكردند، روز كشته شدن حسين عليه‌السلام چشمان ما را آزرده كرد و اشكهاي ما را روان ساخت، عزي ما در زمين كربلا خوار شد و اندوه و بلا نصيب ما گشت تا روز معين، پس گريه كنندگان بايد بر حسين عليه‌السلام گريه كنند براي اينكه گريه‌ي بر او گناهان بزرگ را مي‌ريزد، آنگاه گفت: چون ماه محرم مي‌شد پدرم را خندان نمي‌ديدند و اندوه بر وي غالب بود تا ده روز مي‌گذشت و چون روز دهم مي‌شد آن روز، روز مصيبت و اندوه و گريه‌ي او بود و مي‌گفت: اين روزي است كه

[ صفحه 45] حسين عليه‌السلام در آن روز كشته شد».حديث شانزدهم: به سند متصل از شيخ صدوق - عطر الله مرقده - از طالقاني از احمد همداني از علي بن حسن فضال از پدرش از حضرت رضا عليه‌السلام فرمود: «هر كس ترك كند سعي در قضاي حوائج خودرا در روز عاشورا خداوند حوائج دنيا و آخرت او را بر آورد و هر كس روز عاشورا روز مصيبت و اندوه و گريه‌ي او باشد خداوند روز قيامت را روز شادي و سرور او قرار دهد، پس چشم او به سبب ما در بهشت روشن شود و هر كس روز عاشورا را روز بركت خواند و براي خانه‌ي خود چيزي اندوخته كند، خداوند آن چيز را بر وي مبارك نگرداند، در روز قيامت با يزيد و عبيدالله بن زياد و عمر بن سعد - لعنهم الله - محشور شود در درك اسفل جهنم».حديث هفدهم: به اسناد متصل از صدوق از رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: «موسي بن عمران از خداي تعالي مسألت كرد و گفت: اي پروردگار من! برادرم درگذشت او را بيامرز! وحي بدو رسيد اي موسي اگر درباره‌ي اولين و آخرين از من مسألت كني تو را اجابت كنم مگر كشنده‌ي حسين بن علي عليه‌السلام كه از قاتل او انتقام مي‌كشم.حديث هيجدهم: به سند متصل از ابن‌قولويه به اسناد او از ابي‌عبدالله عليه‌السلام فرمود: «قاتل يحيي بن زكريا ولد الزنا بود و قاتل حسين بن علي عليه‌السلام ولد الزنا بود. آسمان نگريست مگر بر آن دو».حديث نوزدهم: به سند متصل از ابن‌قولويه به اسناد از داوود رقي گفت: «نزد حضرت ابي‌عبدالله بودم، آب خواست چون بنوشيد ديدم گريه او را گرفت و چشمانش از اشك پر شد، آنگاه فرمود: اي داوود خداي لعنت كند قاتل حسين عليه‌السلام را هيچ بنده‌اي آب ننوشد كه ياد حسين عليه‌السلام كند و لعن بر قاتل او فرستد، مگر آن كه خداي تعالي براي او صد هزار حسنه نويسد و صد هزار گناه او را محو كند و صد هزار درجه مقام او را بالا برد و چنان باشد كه صد هزار بنده آزاد كرده است و خداوند او را خرم و خوشدل محشور گرداند».حديث بيستم: به سند متصل از ابن‌قولويه از محمد بن يعقوب كليني به

[ صفحه 46] اسنادش از داوود بن فرقد گفت: «در خانه‌ي حضرت ابي‌عبدالله نشسته بودم كبوتر راعبي ديدم همهمه مي‌كند، آن حضرت به سوي من نگريست و فرمود: اي داوود مي‌داني اين مرغ چه مي‌گويد؟ گفتم: نه، قسم به خدا، فرمود: بر قاتلين حسين عليه‌السلام نفرين مي‌كند پس در خانه‌هاي خود از اينها نگاه داريد».حديث بيستم و يكم: به سند متصل از آيت الله علامه از خواجه نصير الدين طوسي از شيخ برهان الدين محمد قزويني، نزيل ري، از شيخ منتجب الدين علي بن عبدالله بن حسن از پدرش از جدش از شيخ گراجكي گفت: محمد بن عباس به اسناد خود از حسن بن محبوب روايت كرده است به اسنادش از صندل از دارم بن فرقد گفت:«كه حضرت ابوعبدالله عليه‌السلام فرموده است: سوره‌ي فجر را در فرايض و نوافل بخوانيد كه آن سوره‌ي حسين بن علي عليه‌السلام است و بدان رغبت داشته باشيد خداوند شما را رحمت كند، پس ابواسامه به او گفت و حاضر بود در مجلس، چگونه اين سوره خاص حسين است؟ فرمود: نشنيدي قوله تعالي: «يا ايتها النفس المطمئنة» مقصود از آن حسين بن علي عليه‌السلام است، اوست صاحب نفس مطمئنه راضيه مرضيه و اصحاب او از آل محمد عليهم‌السلام آنها هستند كه راضي هستند از خداي تعالي در روز قيامت و خدا نيز از ايشان راضي است و اين سوره خاص حسين بن علي عليه‌السلام و شيعه‌ي او و شيعه‌ي آل محمد عليهم‌السلام است؛ هر كس قرائت كند«و الفجر» را پيوسته با حسين بن علي عليه‌السلام باشد در درجه‌ي او در بهشت و خداوند غالب و حكيم است.»حديث بيست و دوم: به سند متصل از شيخ طوسي به اسناده‌ي از محمد بن مسلم گفت: «شنيدم از اباجعفر و جعفر بن محمد عليهماالسلام مي‌گفتند: خداوند تعالي عوض داد كشته شدن حسين عليه‌السلام را به اين كه امامت در ذريت اوست و شفا در تربت او و اجابت دعا در زير قبه‌ي او، و ايامي كه زائر به زيارت او رود و بازگردد از عمرش محسوب نشود، محمد بن مسلم گفت: به ابي‌عبدالله گفتم: اينها به مردم مي‌رسد به سبب آن حضرت پس او را چه باشد في نفسه؟ فرمود: خداوند او را به پيغمبر خود ملحق كند با او باشد در درجه و منزلت او، آنگاه اين آيت تلاوت

[ صفحه 47] فرمود: «و الذين آمنوا و اتبعتهم ذريتهم بايمان الحقنا بهم ذريتهم.»حديث بيست و سوم: به سند متصل از شيخ افقه محقق از محمد بن عبدالله بن زهره‌ي حلبي از ابن شهر آشوب از احمد بن ابيطالب طبرسي در احتجاج در حديث طويل از سعد بن عبدالله اشعري در حكايت شرفياب شدن به حضور مهدي عليه‌السلام گفت:«خبر ده مرا از تأويل «كهيعص» حضرت فرمود: اين حروف از اخبار غيب است كه خداوند بنده‌ي خود زكريا را بر آن آگاه گردانيد و حكايت آن را براي محمد صلي الله عليه و آله بيان فرمود، و اين چنان است كه زكريا از خداوند خواست نام پنج تن را به وي آموزد، جبرئيل فرود آمد و او را آموزانيد و زكريا هر گاه نام محمد و علي و فاطمه و حسن عليهم‌السلام را مي‌برد اندوه او بر طرف مي‌شد و غم او زايل مي‌گشت، و هر گاه نام حسين عليه‌السلام مي‌برد گريه گلوي او را مي‌گرفت و نفسش به شماره مي‌افتاد، روزي گفت: اي پروردگار من! چون است كه وقتي نام چهار كس از آن ها را مي‌برم از اندوه تسليت مي‌يابم و هر گاه ياد حسين عليه‌السلام مي‌كنم اشكم ريزان مي‌شوم و ناله‌ام بيرون مي‌آيد؟ خداوند تبارك و تعالي او را خبر داد و فرمود: «كهيعص» پس«كاف» نام كربلاست و «ها» هلاك عترت است «يا» يزيد است كه بر حسين عليه‌السلام ستم كرد و «عين» عطش است و «صاد» صبر و شكيبائي آن حضرت، چون زكريا اين بشنيد سه روز از مسجد خود جدا نگشت و مردم را از داخل شدن بر خود منع فرمود و به گريه و ناله پرداخت و او را رثا مي‌گفت كه خداوند!! آيا بهترين خلق خود را به مصيبت فرزند وي مبتلا مي‌كني؟! آيا چنين بلايي بر خانه‌ي او فرود مي‌آوري!؟آيا علي و فاطمه عليهماالسلام را جامه‌ي سوگواري مي‌پوشاني و اندوه آن را در منزل آنها مي‌آوري؟! آنگاه مي‌گفت: اي خداي من! مرا فرزندي روزي كن كه در پيري چشم من به وي روشن شود و چون روزي كردي مفتون كن مرا به دوستي او، آنگاه به مرگ او مرا اندوهناك ساز چنانكه محمد صلي الله عليه و آله حبيبت را به فرزندش اندوهناك ساختي، پس خداوند يحيي را به وي بخشيد و به مصيبت او مبتلا گردانيد و حمل يحيي شش ماه بود چنانكه حمل حسين عليه‌السلام چنين بود».

[ صفحه 48] حديث بيست و چهارم: به اسناد متصل از صدوق به اسناد از ابي‌الجارود از ابي‌عبدالله عليه‌السلام گفت: «پيغمبر صلي الله عليه و آله در خانه‌ي ام‌سلمه بود او را گفت: كسي بر من داخل نشود پس حسين عليه‌السلام آمد و من نتوانستم او را نگه دارم تا داخل شد بر حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله و ام‌سلمه نيز دنبال او وارد شد ناگاه ديد حسين عليه‌السلام را بر سينه‌ي او نشسته و پيغمبر مي‌گريد و در دست او چيزي است كه مي‌گرداند، آنگاه فرمود: اي ام‌سلمه! اينك جبرئيل است مرا خبر مي‌دهد كه اين فرزند كشته گردد و اين تربت از مقتل اوست آن را نزد خود نگاهدار، وقتي خون شد بدان كه حبيب من كشته شده است، ام‌سلمه گفت: اي رسول خدا! از خدا بخواه اين شر از او دفع كند گفت: از خداي خواستم اما به من وحي فرمود: كه او را درجه‌اي است به سبب شهادت، كه هيچ يك از آفريدگان به آن نمي‌رسد و او را شيعه‌اي است كه شفاعت مي‌كنند و شفاعت آنها پذيرفته مي‌شود و مهدي از فرزندان حسين است، پس خوشا كسي كه از دوستان حسين عليه‌السلام و شيعه‌ي اوست، ايشانند و الله فائزين در روز قيامت.»حديث بيست و پنجم: به سند متصل از شيخ صدوق به اسناده از ابي‌عبدالله عليه‌السلام فرمود: «آن اسماعيل كه خداوند در كتاب خود گفته است: «و اذكر في الكتاب اسمعيل انه كان صادق الوعد و كان رسولا نبيا». اسماعيل پسر ابرهيم نبود، بلكه پيغمبري ديگر بود از پيغمبران خدا كه خدا وي را مبعوث كرد، قوم او، او را بگرفتند و پوست سر و روي او را كندند، پس فرشته‌اي نزد او آمد و گفت: خداي جل جلاله مرا سوي تو فرستاده است هر چه خواهش تو باشد بفرماي، گفت: من به آنچه با حسين عليه‌السلام مي‌كنند تأسي مي‌كنم».حديث بيست و ششم: ابو جعفر طوسي به اسناده از زينب بنت جحش زوجه پيغمبر صلي الله عليه و آله گفت: «روزي پيغمبر خدا نزد من خفته بود پس حسين عليه‌السلام بيامد و من او را مشغول مي‌كردم مبادا پيغمبر را بيدار كند ناگاه غافل شدم و او داخل خانه شد و من در پي او رفتم وي را يافتم بر شكم نبي صلي الله عليه و آله نشسته و زبيبه بر ناف آن حضرت گذاشته بول مي‌كند خواستم او را برگيرم پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله فرمود:

[ صفحه 49] اي زينب او را رها كن تا فارغ شود چون فارغ شد پيغمبر صلي الله عليه و آله وضو ساخت و به نماز برخاست و چون سجده كرد، حسين عليه‌السلام بر پشت او نشست پيغمبر صلي الله عليه و آله آن قدر درنگ كرد تا حسين عليه‌السلام فرود آمد و چون ايستاد حسين عليه‌السلام بازگشت و پيغمبر او را برداشت تا از نماز فارغ شد پس پيغمبر صلي الله عليه و آله دستها بگشود و مي‌گفت: اي جبرئيل! به من بنماي! به من بنماي! گفتم: يا رسول الله صلي الله عليه و آله امروز تو را ديدم كاري كردي كه پيش از اين نديده بودم، گفت: آري، جبرئيل نزد من آمد و مرا به حسين عليه‌السلام تعزيت گفت و خبر داد كه امت من او را مي‌كشند و خاكي سرخ بياورد».حديث بيستم و هفتم: ابن‌قولويه به اسناد از علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام گفت: «روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله به ديدن ما آمد پس طعامي نزد او آوردم و ام ايمن ظرفي خرما و كاسه‌اي از شير و سرشير به هديه آورد آن را نزد آن حضرت گذاشتيم از آن بخورد و چون فارغ شد من برخاستم بر دستش آب ريختم چون دست بشست روي و محاسن را به تري دست بماليد و به مسجدي در كنار خانه به سجده رفت و بسيار بگريست، آنگاه سر برداشت و هيچ كس از اهل بيت جرأت نكرد چيزي بپرسد، پس حسين عليه‌السلام برخاست و آهسته رفت تا بر ران آن حضرت برآمد پس سر او را به سينه چسبانيد و زنخدان خويش بر سر پيغمبر صلي الله عليه و آله نهاد و گفت: اي پدر! از چه گريه مي‌كني كني گفت: اي فرزند من! به شما نظر كردم و مسرور شدم از ديدن شما، چنانكه پيش از اين اين طور شادمان نشده بودم، پس جبرئيل بر من فرود آمد و مرا خبر داد كه شما كشته مي‌شويد و محل كشته شدن شما از هم دور است پس خداي را حمد كردم و خير شما را از او خواستم حسين عليه‌السلام گفت: اي پدر! پس قبور ما را كه زيارت مي‌كند و به ديدن ما مي‌آيد با اين دوري و جدائي؟! گفت: طوايفي از امت منت كه بدين زيارت، بر وصلت من خواهند و من هم در موقف بديدن آنها روم و بازوهاي آنها را بگيرم و از اهوال و شدايد موقف برهانم».حديث بيست و هشتم: به سند متصل از ابي‌عبدالله مفيد (مد) در ارشاد گفت:

[ صفحه 50] روايت كرد اوزاعي از عبدالله بن شداد از ام‌الفضل بنت الحارث كه وي بر رسول خدا داخل شد و گفت: «يا رسول الله! دوش خوابي منكر ديدم رسول صلي الله عليه و آله فرمود: چيست؟ گفت: آن خوابي سخت ناخوش است، فرمود: چيست؟ گفت: ديدم گويي پاره‌اي از گوشت تن تو بريده و در دامن من نهاده شد! رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: خير است كه ديدي فاطمه عليهاالسلام فرزندي آورد و او در دامن تربيت تو باشد، پس فاطمه عليهاالسلام حسين عليه‌السلام را آورد، ام‌الفضل گفت: او در دامن من بود چنانكه رسول خدا فرمود، پس روزي او را نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله بردم آنگاه نظرم به ديده‌ي او افتاد ديدم اشك مي‌ريزد گفتم پدر و مادرم فداي تو يا رسول الله تو را چه مي‌شود؟! فرمود: جبرئيل نزد من آمد و خبر داد كه امت من فرزند مرا مي‌كشند و مشتي از تربت او براي من آورد سرخ رنگ».حديث بيست و نهم: به سند متصل از شيخ مفيد در «ارشاد» از ام‌سلمه - رضي الله عنها - گفت: «رسول خدا صلي الله عليه و آله شبي از نزد ما بيرون رفت و غيبت او طول كشيد آنگاه بيامد ژوليده موي و گرد آلوده و مشت او بسته، گفتم: يا رسول الله صلي الله عليه و آله چه مي‌شود كه تو را ژوليده موي و گرد آلوده مي‌بينم؟ فرمود: در اين وقت شبانه مرا به موضعي از عراق بردند كه آن را كربلا گويند و در آنجا كشتارگاه حسين فرزندم و جماعتي از فرزندان و اهل بيت مرا به من نشان دادند و از خونهاي آنها برداشتم و اكنون در دست من است و دست بگشود و فرمود: اين را بگير و نگاهدار، پس بگرفتم ديدم چيزي مانند خاك اما سرخ است و آن را در قاروره‌اي نهادم و سر آن را بستم و نگاه داشتم، چون حسين عليه‌السلام به جانب عراق بيرون شد شيشه را بيرون مي‌آوردم هر روز و شب مي‌بوييدم و به آن نگاه مي‌كردم و مي‌گريستم براي مصيبت آن حضرت، پس چون روز دهم محرم شد و آن روزي است كه حسين عليه‌السلام كشته شد آن را اول روز بيرون آوردم چنان بود، كه بود و چون آخر روز بيرون آوردم ناگهان ديدم خوني تازه سرخ است و در خانه‌ي خود فرياد زدم بگريستم و اندوه خويش پوشيده داشتم مبادا دشمنان در مدينه بشنوند و در شادماني نمودن شتاب كنند پس آن روز و وقت را پيوسته در خاطر

[ صفحه 51] خود نگاه مي‌داشتم تا خبر مرگ آن حضرت را آوردند و حقيقت آشكار شد».حديث سي‌ام: به اسناد متصل از شيخ مفيد در ارشاد گفت: «از رسول خدا صلي الله عليه و آله روايت است كه روزي نشسته بود و علي و فاطمه و حسن و حسين گرد او بودند پس به آنها فرمود: چون است حال شما وقتي شما همه كشته شويد و قبرهاي شما از هم دور باشد؟ حسين عليه‌السلام گفت: آيا مي‌ميريم يا كشته مي‌شويم؟ فرمود: اي پسرك من! تو به ستم كشته شوي و برادرت به ستم كشته شود».حديث سي و يكم: مجلسي رحمه الله در «بحار» گويد: صاحب «در ثمين» در تفسير قوله تعالي: «فتلقي آدم من ربه كلمات» روايت كرده است كه آدم بر ساق عرش نامهاي پيغمبر و ائمه را ديد و جبرئيل او را تلقين كرد كه بگوي:«يا حميد بحق محمد يا عالي بحق علي يا فاطر بحق فاطمه يا محسن بحق الحسن و الحسين و منك الاحسان» چون نام حسين برد اشك او روان شد و دلش بشكست و گفت:اي برادرم جبرئيل! در وقت ذكر پنجمين، دل من مي‌شكند و اشك من روان مي‌گردد! جبرئيل گفت: اين فرزند تو را مصيبتي مي‌رسد كه همه‌ي مصيبتها نزد آن كوچك مي‌نمايد، گفت: اي برادر! آن چه مصيبت است؟ گفت: تشنه، غريب و تنها كشته مي‌شود، يار و معيني ندارد،اي كاش او را مي‌ديدي اي آدم كه مي‌گويد: واي از تشنگي واي از بي‌ياوري تا تشنگي ميان او و آسمان مانند دود حائل گردد و كسي جواب او ندهد مگر با شمشير، و شربت شهادت نوشد، پس مانند گوسفند سرش را ببرند از قفا و باروبنه‌ي او را دشمنان به يغما برند و سر او و ياران او را در شهرها بگردانند با زنان، در علم خداوند منان چنين گذشته است، پس آدم و جبرئيل بگريستند مانند زني كه فرزند او مرده باشد.و روايت شده است از بعض ثقات اخيار كه روز عيدي حسن و حسين عليهماالسلام در حجره‌ي جد خود داخل شدند و گفتند: يا جداه! امروز روز عيد است و فرزندان عرب جامه‌هاي رنگين در بر كرده و لباس نو پوشيده‌اند و ما را جامه‌ي نو نيست براي اين نزد تو آمده‌ايم، پس آن حضرت لختي تأمل در حال آنها كرد و بگريست و در خانه جامه‌ي شايسته آنها نبود و نخواست آنها را نوميد كند و دلشان بشكند،

[ صفحه 52] پس پروردگار خود را بخواند گفت: اي خداي من! دل آنها و مادرشان را مشكن، پس جبرئيل فرود آمد و با او دو حله‌ي سفيد بود از حله‌هاي بهشت پيغمبر صلي الله عليه و آله شادان گشت و آنها را گفت: اي سيد جوانان اهل بهشت! اين جامه‌ها را كه خياط قدرت به اندازه‌ي قامت شما دوخته است بگيريد، و چون آن خلعتها را سفيد ديدند گفتند: اين چگونه باشد كودكان عرب جامه‌هاي رنگين در بر كرده‌اند نبي صلي الله عليه و آله ساعتي در انديشه‌ي كار ايشان سر بزير انداخت، جبرئيل گفت: اي محمد صلي الله عليه و آله دل تو خوش باد و چشمت روشن كه صابغ صبغة الله اين كار را براي ايشان انجام دهد و دل آنها را شادان گرداند به هر رنگي كه خواهند، پس بفرماي تا طشت و آفتابه حاضر آورند! حاضر كردند و جبرئيل گفت: اي رسول خدا!! من بر اين خلع آب مي‌ريزم و تو در دست بفشار تا به هر رنگ كه خواستند رنگ پذيرند، پس پيغمبر صلي الله عليه و آله حله‌ي حسن عليه‌السلام را در طشت نهاد و جبرئيل آب مي‌ريخت و پيغمبر صلي الله عليه و آله روي به حسن آورده فرمود: اي نور ديده حله‌ي خود را به چه رنگ خواهي؟ گفت: آن را سبز خواهم، پس پيغمبر آن را در آب به دست خويش بفشرد، پس به قدرت خداوند رنگ سبزي نيكو گرفت مانند زبرجد پس پيغمبر صلي الله عليه و آله آن را بيرون آورد و به حسن عليه‌السلام داد و بپوشيد، آنگاه حله‌ي حسين عليه‌السلام را در طشت نهاد و جبرئيل آب مي‌ريخت و روي به حسين آورده فرمود: اي نور چشم من! - و حسين عليه‌السلام پنجساله بود - تو حله‌ي خويش را به چه رنگ خواهي؟ گفت: اي جد! آن را سرخ خواهم، پس پيغمبر صلي الله عليه و آله آن را در آب به دست خويش بفشرد و حله سرخ شد مانند ياقوت، پس حسين عليه‌السلام آن را بپوشيد و پيغمبر شاد شد و حسن عليه‌السلام و حسين عليه‌السلام خرم و شادان نزد مادر رفتند و جبرئيل چون اين حالت ديد بگريست، پيغمبر فرمود: اي برادر، جبرئيل! در مثل اين روز كه فرزندان من شادان گشتند تو گرياني و اندوهگين؟ سوگند به خداي كه مرا از سبب آن آگاه گردان! جبرئيل گفت: اي رسول خدا صلي الله عليه و آله فرزندان تو هر يك رنگي برگزيد و ناچار حسن عليه‌السلام را زهر نوشانند و از اثر آن بدنش سبز شود و ناچار حسين عليه‌السلام را بكشند و ذبح كنند و تنش از خونش رنگين شود، پس

[ صفحه 53] پيغمبر بگريست و اندوهش افزوده گشت».حديث سي و دوم: به سند متصل از ابن‌عباس گفت: «با اميرالمؤمنين بودم در وقت خروج آن حضرت به صفين، چون در نينوا كنار فرات فرود آمد به بانگ بلند فرمود:اي ابن‌عباس! آيا اين زمين را مي‌شناسي؟ گفتم: نمي‌شناسم يا اميرالمؤمنين! گفت: اگر مانند من آن را مي‌شناختي تا نمي‌گريستي از آن نمي‌گذشتي. ابن‌عباس گفت: پس اميرالمؤمنين چنان گريست كه محاسن آن حضرت تر شد و اشك بر سينه‌ي او روان گشت و ما با هم گريستيم و او مي‌فرمود اوه! اوه! آل ابي‌سفيان را با من چه كار؟ آل حرب را با من چه كار؟ آن گروه پيرو شيطان و اولياي كفر، اي اباعبدالله! شكيبايي پيش گير كه پدرت از اين مردم بيند همان را كه تو بيني، آنگاه آب خواست و وضوي نماز ساخت و نماز بگزارد آن قدر كه خدا خواست، آنگاه مانند سخن اول گفت و پس از نماز و كلام خود ساعتي به خواب رفت باز برخاست و گفت: اي ابن‌عباس! گفتم يا اميرالمؤمنين اينك من در حضور توام، فرمود: آيا آنچه اكنون در خواب ديده‌ام براي تو بگويم؟ گفتم: چشمان تو به خواب رفت و آنچه ديده‌اي خير است يا اميرالمؤمنين! گفت: ديدم گويي مرداني از آسمان فرود آمدند علمهاي سفيد در دست دارند و شمشيرها حمايل كرده سفيد و درخشان و بر گرد اين زمين خطي كشيدند، آنگاه ديدم گويي شاخهاي اين خرما بنان به زمين مي‌رسد و در خوني تازه و سرخ مي‌غلطيد و گويي حسين فرزند و جوجه و پاره‌ي تن خود را ديدم در اين خون غرق شده فرياد رس مي‌طلبيد و كسي به فرياد او نمي‌رسد و آن مردان سفيد كه از آسمان فرود آمده‌اند او را ندا مي‌كنند و مي‌گويند اي آل پيغمبر صلي الله عليه و آله شكيبايي كنيد كه شما به دست بدترين مردم كشته مي‌شويد. اي اباعبدالله! اين بهشت به سوي تو مشتاق است. آنگاه مرا تسليت مي‌دادند و مي‌گفتند: تو را اي اباالحسن مژده باد خداوند چشم تو را روشن گرداناد آن روز كه مردم به امر پروردگار جهانيان برخيزند، پس از خواب بيدار شدم چنين كه بيني، سوگند به آن كس كه جان علي در دست اوست كه صادق و مصدق ابوالقاسم صلي الله عليه و آله مرا حديث كرد كه

[ صفحه 54] من اين زمين را مي‌بينم آن وقتي كه به سوي اهل بغي بيرون روم و اين زمين كرب و بلاست كه حسين عليه‌السلام و هفده تن از فرزندان من و فاطمه عليهاالسلام در آنجا به خاك سپرده شوند، و اين زمين در آسمان ها معروف است، زمين كربلا را ياد مي‌كنند چنانكه اهل زمين حرمين و بيت المقدس را الحديث».حديث سي و سوم: شيخ صدوق به اسناد از هرثمة بن ابي‌مسلم گفت: «با علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام غزاي صفين كرديم، چون بازگشتيم در كربلا فرود آمد و نماز صبح بگزارد آنگاه مشتي از خاك زمين برداشت و ببوييد و گفت: «واها لك اي تربت»! گروهي از تو محشور شوند كه بي‌حساب داخل بهشت گردند، هرثمه نزد زوجه‌ي خويش آمد كه از شيعيان علي عليه‌السلام بود گفت: آيا حديث نكنم براي تو چيزي از مولاي تو ابي‌الحسن؟ در كربلا فرود آمد و نماز بگزارد، آنگاه از تربت آن برداشت و گفت: «واها لك»اي تربت! گروهي از تو محشور شوند كه بي‌حساب داخل بهشت گردند، زن گفت: اي مرد! اميرالمؤمنين عليه‌السلام جز سخن حق نگويد: و چون حسين عليه‌السلام به عراق آمد هرثمة گفت در آن جماعتي بودم كه عبيدالله بن زياد فرستاده بود، چون آن منزل و درختان را ديدم آن حديث به ياد آوردم بر شتر خود نشستم و نزد حسين عليه‌السلام رفتم و بر او سلام دادم و آنچه از پدرش شنيده بودم در اين منزل كه حسين عليه‌السلام فرود آمده بود به او بازگفتم، پس فرمود: با ما هستي يا بر ما؟ گفتم نه با تو و نه بر تو، كودكاني را كه در پس خود بگذاشته‌ام از عبيدالله بن زياد بر آنها مي‌ترسم فرمود: برو جايي كه مقتل ما را نبيني و فرياد ما را نشنوي، سوگند به آن كسي كه جان حسين در دست اوست نيست كسي كه امروز فرياد غربت ما را بشنود و ما را ياري نكند مگر آن كه خداوند او را به روي در دوزخ اندازد».حديث سي و چهارم: شيخ مفيد از زكريا بن يحيي القطان از فضيل بن زبير از ابي الحكم روايت كرده است كه گفت: «از شيوخ و علماي خود شنيدم كه مي‌گفتند: علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام خطبه‌اي خواند و در خطبه گفت: از من بپرسيد پيش از اينكه مرا نيابيد سوگند به خداي كه نمي‌پرسيد مرا از گروهي كه صد كس

[ صفحه 55] را گمراه كند و صد كس را راهنما شود، مگر به شما خبر دهم، داعي و مؤسس آن كيست و كه تدبير كار او كند تا روز قيامت، پس مردي برخاست و گفت: مرا خبر ده كه در سر و ريش من چند تار مو است!! اميرالمؤمنين عليه‌السلام فرمود: سوگند به خداي كه خليل من رسول خدا صلي الله عليه و آله حديث كرد براي من آنچه را كه تو پرسيدي، و بر هر تار موي در سر تو فرشته‌اي است كه بر تو لعنت مي‌كند و بر هر تار موي ريش تو شيطاني است كه تو را براي شر برمي‌انگيزاند و در خانه‌ي تو گوساله‌اي است كه پسر پيغمبر را مي‌كشد و اين نشانه‌ي برهان صدق آن خبري است كه به تو دادم و اگر نه اين بود كه آنچه پرسيدي - از شماره‌ي موي - برهان آن دشوار است تو را به آن خبر مي‌دادم و لكن نشانه‌ي درستي آن صدق اين خبري است كه به تو دادم از لعنت تو و گوساله‌ي ملعونت و فرزندش در آن وقت كودكي خرد بود كه بر زمين مي‌خزيد و راه رفتن نياموخته بود و چون كار حسين عليه‌السلام بدانجا رسيد كه رسيد آن پسر متولي كشتن آن حضرت شد و امر چنان گرديد كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام فرموده بود.مؤلف گويد: از ابن‌بابويه نقل است كه سائل سعد بن وقاص بود و ابن ابي‌الحديد گفته است كه او تميم بن اسامة بن زهير بن دريد تميمي است و فرزندش حصين نام داشت و به قول ديگر، او سنان بن انس است.مترجم گويد: سعد وقاص از اميرالمؤمنين و معاويه هر دو كناره كرده بود و بودن وي پاي منبر آن حضرت ضعيف است.حديث سي و پنجم: ابن‌قولويه به اسناده از ابي‌جعفر عليه‌السلام روايت كند كه: «پيغمبر صلي الله عليه و آله هر گاه حسين عليه‌السلام بر او داخل مي‌شد، او را به سوي خود مي‌كشيد آنگاه با اميرالمؤمنين عليه‌السلام مي‌فرمود: او را نگاهدار! آنگاه خم مي‌شد و او را مي‌بوسيد و مي‌گريست، حسين عليه‌السلام مي‌گفت: اي پدر! چرا گريه مي‌كني؟ مي‌گفت: اي فرزند! جاي شمشيرها را در بدن تو مي‌بوسم و گريه مي‌كنم، گفت: اي پدر آيا من كشته مي‌شوم؟ فرمود: بلي، سوگند به خدا كه تو و پدرت و برادرت كشته مي‌شويد، گفت: اي پدر! جايي كه كشته مي‌شويم جداست؟ فرمود:

[ صفحه 56] آري اي فرزند! گفت: پس، از امت تو كه ما را زيارت مي‌كند؟ فرمود: زيارت نمي‌كند مرا و پدر و برادرت و تو را مگر صديقان از امت من».حديث سي و ششم: ابن شهر آشوب از ابن‌عباس روايت كرده است كه: «هند از عايشه خواهش كرد كه تعبير خوابي كه ديده بود از پيغمبر صلي الله عليه و آله بپرسد پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود: او را بگوي كه خواب خويش بيان كند، هند گفت: ديدم گويي خورشيد بالاي سر من طالع شده است و ماه از اندام من بيرون آمد و گويي ستراه‌ي سياه از ماه جدا گشته و بر خورشيد كوچك كه از خورشيد اولين جدا شده بود حمله كرد و آن را فرود برد، پس افق تاريك شد، آنگاه ديدم ستارگان چند در آسمان حركت مي‌كنند و ستارگان سياه در زمينند، امكا ستارگان سياه از همه جا آفاق زمين را فروگرفته‌اند، پس چشم پيغمبر صلي الله عليه و آله از اشك پر شد و دو بار فرمود: اي هند بيرون برو! اي دشمن خداي كه اندوه مرا تازه كردي و خبر مرگ دوستان را به من دادي! و چون بيرون رفت. گفت: خدايا لعنت كن او را و نسل او را! و از تعبير خواب پرسيدند، فرمود: اما آن ماه معاويه مفتون فاسق منكر خداي تعالي است، و آن تاريكي كه مي‌گويد و ستاره‌ي سياهي كه ديد از آن ماه جدا مي‌شود و بر آن خورشيد كوچك كه از خورشيد اول جدا شده بود حمله كرد و آن را فروبرد و سياه شد، پس تعبير اين واقعه آن است كه پسر من حسين عليه‌السلام را پسر معاويه مي‌كشد، پس آفتاب سياه مي‌شود و افق تاريك مي‌گردد اما آن ستاره‌هاي سياه كه زمين را از هر جا فروگرفته‌اند پس آنان بني‌اميه‌اند».حديث سي و هفتم: شيخ ابن‌نما در كتاب «مثير الاحزان» روايت كرده است از عبدالله بن عباس كه: «چون بيماري رسول خدا صلي الله عليه و آله سخت شد حسين عليه‌السلام را به سينه‌ي خود چسبانيد و عرق آن حضرت هنگام رحلت بر او روان و مي‌گفت: يزيد را با من چكار؟ خداوند او را مبارك نگرداند! خدايا لعنت كن يزيد را! آنگاه غشوه بر آن حضرت عارض شد و اين حالت دراز كشيد و باز به هوش آمد و حسين عليه‌السلام را بر سينه گرفت و هر دو ديده‌اش اشك مي‌ريخت و مي‌گفت: البته

[ صفحه 57] من و كشنده‌ي تو نزد خداوند عزوجل به يكديگر مي‌رسيم».حديث سي و هشتم: در كتاب مذكور از سعيد بن جبير از ابن‌عباس است گفت: «نزد رسول الله صلي الله عليه و آله نشسته بودم، حسن عليه‌السلام آمد چون او را ديد بگريست و فرمود: سوي من! سوي من! پس او را بر زانوي راست بنشانيد آنگاه حسين عليه‌السلام آمد چون او را نگريست بگريست و مانند آن كه به حسن فرموده بود فرمود و او را بر زانوي چپ بنشانيد، آنگاه فاطمه عليهاالسلام آمد و او را ديد هم بگريست و همچنان گفت و پيش روي بنشانيد، آن گاه علي عليه‌السلام آمد و او را ديد و گريه كرد و همچنان فرمود و بر جانب راست نشانيد ياران آن حضرت گفتند: يا رسول الله صلي الله عليه و آله هيچ يك از اينها را نديدي مگر اينكه گريستي آيا ميان آنها كس نيست كه از ديدن وي شادمان گردي؟ گفت: سوگند به آن كه مرا به نبوت مبعوث كرد و بر همه‌ي مردم برگزيد بر روي زمين كسي محبوبتر نيست سوي من از اينان، و گريه‌ي من براي آن مصائب است كه آنها را پس از من برسد و ياد آورم آنچه با اين فرزند من حسين عليه‌السلام مرتكب شوند، گويا او را بينم به حرم و قبر من پناهنده است و كسي او را پناه ندهد و به زميني كه مقتل و مصرع اوست رود و آن زمين كرب و بلاست، گروهي از مسلمين او را ياري كنند كه آنها بهترين شهداي امت من باشند در روز قيامت، گويا سوي او مي‌نگرم كه تيري به جانب او افكنده‌اند و از اسب به زير افتاده است و او را مظلوم مانند گوسفند سر برند، آنگاه ناله برآورد و بگريست و آنها را كه بر گرد او بودند بگريانيد و فرياد آنها بلند شد پس برخاست و مي‌گفت: خدايا به سوي تو شكايت مي‌كنم از آنچه بر اهل بيت من پس از من واقع مي‌شود».حديث سي و نهم: و هم در كتاب مذكور گويد در روايت آمده است كه: حسين عليه‌السلام بر برادرش حسن عليه‌السلام داخل شد چون او را بديد بگريست، آن حضرت گفت: اي اباعبدالله از چه گريه مي‌كني؟ گفت: از آنچه با تو مي‌كنند، حسن عليه‌السلام گفت: آنچه بر سر من آيد زهري است كه بدان كشته مي‌شوم و روزي مانند روز تو نيست كه سي هزار تن بر تو گرد آيند و همه ادعا كنند از امت جد ما

[ صفحه 58] هستند پس بر كشتن و ريختن خون تو و هتك حرم و اسير كردن زنان و فرزندان و تاراج باروبنه‌ي تو اجتماع كنند، در اين حال لعنت بر بني‌اميه نازل شود و آسمان خون ببارد و همه چيز بر تو بگريد حتي وحشيان بيابانها و ماهيان در درياها.»حديث چهلم: ابن‌قولويه به اسناده از حماد بن عثمان از ابي‌عبدالله روايت كرده است كه: آن شب كه نبي صلي الله عليه و آله را به آسمان بردند به او گفتند: خداي تعالي تو را در سه چيز امتحان مي‌كند تا صبر تو را بداند، گفت: من امر تو را گردن نهم اي پروردگار و توانايي بر صبر ندارم مگر به توفيق تو، پس آن سه چيز كدام است؟ گفته شد: اول آنها گرسنگي است و اينكه اهل حاجت را بر خود و خاندان خود مقدم داري، گفت: پذيرفتم، اي پروردگار و پسنديدم و حكم تو را گردن نهادم و توفيق و صبر از جانب توست، اما دومين؛ پس تكذيب و ترس شديد و بذل جان در راه من و جنگ با اهل كفر به مال و جان و صبر بر آزاري كه از آنها و از اهل نفاق به تو رسد و رنج و زخم در جنگ، گفت: اي پروردگار پذيرفتم و پسنديدم و حكم تو را گردن نهادم و توفيق و صبر از جانب توست؛ اما سيم؛ پس آنچه خاندان تو را پس از تو رسد از قتل، اما برادرت؛ پس دشنام شنود و درشتي و سرزنش بيند و محروم شود و سختي و ستم كشد و آخر به قتل رسد، گفت: اي پروردگار تسليم نمودم و پذيرفتم از توست توفيق و صبر؛ اما دخترت؛ و مصائب او را خبر داد تا اينكه گفت: دو پسر آورد از برادرت؛ يكي از آنها به خيانت و حيله كشته شود و جامه‌هاي او را بربايند و طعن زنند به خنجر و اين كارها را امت تو كنند، گفت: پذيرفتم اي پروردگار «انا لله و انا اليه راجعون» و تسليم نمودم و توفيق و صبر از جانب توست، اما پسر ديگرش، پس امت تو او را به جهاد خوانند آنگاه او را به زاري بكشند و هم فرزندان و هر كس از خاندان كه با او باشند و حرم او را تاراج كنند، پس از من ياري جويد و قضاي من به شهادت او و كساني كه با او هستند گذشته است و كشته شدن او حجت است بر اهل زمين، پس اهل آسمان‌ها و زمينها بر او گريه كنند از جزع و فرشتگاني كه نصرت او را درنيافتند

[ صفحه 59] هم گريان باشند، آنگاه از صلب او مردي بيرون آوردم و به او تو را ياري كنم و شبح او نزد من است زير عرش».مترجم گويد: اين احاديث كه در فضيلت گريه بر آن مظلوم بگذشت حجتي است روشن بر آنها كه نور خدا را خاموش خواهند «و يأبي الله الا أن يتم نوره و لو كره الكافرون» و راستي چنان است كه هر كس بگريد و بگرياند يا خويش را گريان نمايد بهشت او را واجب شود، كه گريه نشانه‌ي محبت است و محبت ناشي از ايمان و معرفت، و هيچ عمل آن پايه ندارد كه ايمان، كه جاي ايمان دل است و مصدر اعمال جوارح، و ايمان و محبت اصل است و اعمال ديگر فرع آن، و عمل بي‌ايمان و محبت چون پيكر بي‌روح است. و در حديث دوم بگذشت كه امام صادق عليه‌السلام فرمود: «بخوان آن طور كه نزد قبر او مي‌خوانيد» يعني با لحن سوزناك، و بيايد كه در آن زمان هم مردم دم مي‌گرفتند و آواز در يكديگر مي‌انداختند و نوحه مي‌كردند و هم نپنداري كه گريه مستحب است و مستحبات را نبايد اين اندازه متوجه شد كه عزاداري از شعائر امامت است و ملحق به اصول دين مانند اذان، كه همه‌ي طوايف اسلام گفتند اگر از مردم شهر اسلامي بانگ اذان شنيده نشود امام با آن مردم قتال كند تا صدا به اذان بلند كنند، با آن كه اذان مستحب است، اما از شعائر نبوت است، پس دوستان را بايد فريب دشمنان نخورند و دست از ولاي اين خاندان برندارند. و مؤمن را خردمند بايد بود ملاحده و زنادقه و پيروان آنان در اين باب وسوسه مي‌كنند و شبهات مي‌افكنند و ميان مردم منتشر مي‌سازند و بدين وسيله خواهند رسم عزاداري را از ميان شيعيان براندازند و كسي ياد خاندان رسول نكند و احكام دين نسخ گردد و سنت اسلام كه رسم تازيان است برافتد ورسم مجوس تازه گردد.«هيهات خذلهم الله و لعنهم لعنا و بيلا و عذبهم عذابا اليما و حشرهم مع الكفار و الملحدين و قتلة النبيين».كه مرد با آن كس محشور شود كه او را دوست دراد و هر كس آتش پرستان را دوست دارد، حشر او با مجوسان است و هر كس احياي سنت ملاحده خواهد

[ صفحه 60] حشر او با آن گروه و هركس حاندان رسول را دوست دارد با رسول و آل او باشد وفقنا الله و اياكم لا تباعهم و احياء ملتهم ان شاء الله. [ صفحه 63]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

رحلت حسن بن علي

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه اکتبر 02, 2017 6:51 pm

در ذكر وقايع پس از بيعت مردم با يزيد بن معاويه تا هنگام شهادت بر حضرت سيد الشهداء و در آن چند فصل است‌


رحلت حسن بن علي

بدان كه چون حسن بن علي از دنيا رحلت فرمود، شيعيان در عراق به جنبش آمدند و به حضرت حسين عليه‌السلام نامه نوشتند در خلع عاويه و بيعت با آن حضرت، اما او امتناع فرمود، كه ميان ما و معاويه پيمان و عقدي است كه شكستن آن روا نباشد تا مدت آن سر آيد. و چون معاويه بميرد در اين كار بايد نگريست، چون معاويه بمرد در نيمه‌ي رجب سال شصتم هجرت يزيد سوي وليد بن عتبة بن ابي‌سفيان والي مدينه نامه نوشت كه از حسين بن علي عليه‌السلام براي او بيعت ستاند و تا خير روا ندارد و در اين جا وفات معاوية بن ابي‌سفيان را ياد كنيم مسعودي گويد كه: محمد بن اسحق و غير از او نقله‌ي آثار گفته‌اند كه: معاويه در آغاز بيماري كه بدان درگذشت به حمام رفت و لاغري تن خويش بديد بگريست كه رفتني شده است و مشرف بر امر ناگزير، كه بر مردمان واقع شود و به اين ابيات تمثل جست:أري الليالي اسرعت في نقضي أخذن بعضي و تركن بعضي‌حنين طولي و حنين عرضي أقعدنني من بعد طول نهضي‌و چون مرگ نزديك شد و وقت فراق از جهان برسيد و رنجوري او سخت گرديد و از بهبودي نوميد شد گفت:فياليتني في الملك لم اعن ساعة و لم اك في اللذات أغشي النواظر

[ صفحه 64] و كنت كذي طمرين عاش ببلغة من الدهر حتي زار أهل المقابرابن‌كثير جزري گفت: «معاويه پيش از بيماري خويش خطبه خواند و گفت: من چون كشتي هستم بدرو رسيده و امارت من بر شما دراز كشيد چنانكه من از شما ملول شدم و شما از من، و من در آرزوي جدايي از شمايم و شما در آرزوي جدايي من، و از پس من كسي بر شما امير نشود گر آنكه نام از او بهتر باشم، چنانكه پيشينيان من به از من بودند، و گفته شده است كه هر كس لقاي خدا را دوست دارد خدا نيز لقاي او را دوست دارد بار خدايا من لقاي تو را دوست دارم! پس لقاي مرا دوست دار! و آن را براي من مبارك گردان و اندكي از اين بگذشت كه بيماري وي آغاز شد و چون بيمار شد - به آن بيماري كه درگذشت - پسر خويش يزيد را بخواند و گفت: اي پسرك من! رنج بار بستم و بدين سوي و آن سوي رفتن را از تو كفايت كردم و كارها را براي تو راست نمودم و دشمنان را خوار كردم كه هيچ كس نكرد، پس اهل حجاز را مراعات كن كه اصل تواند و هر كه از حجاز نزد تو آيد او را گرامي دار و هر كس غايب باشد از او بپرس و مراعات اهل عراق كن، و اگر از تو خواهند كه هر روز عاملي عزل كني، بكن! كه عزل يك عامل بر تو آسانتر است از آنكه صد هزار شمشير بر روي تو كشيده شود و اهل شام را رعايت كن و آنها بايد راز دار تو باشند و اگر از دشمني بيم داشتي به اهل شام استعانت جوي و چون مقصود خويش حاصل كردي آنها را به بلاد شام بازگردان، چونكه اگر در غير بلاد خويش بمانند اخلاق آنها بگردد، و من نمي‌ترسم كه در اين امر خلافت با توكسي به نزاع برخيزد مگر چهاركس از قريش؛ حسين بن علي عليه‌السلام و عبدالله بن عمرو عبدالله زبير و عبدالرحمن ابي‌بكر، اما ابن‌عمر مردي است كه عبادت او را از كار بينداخته است و اگر كسي غير او نماند، با تو بيعت كند، اما حسين بن علي عليه‌السلام پس مردي سبكخيز و تند مزاج است و مردم عراق او را رها نكنند تا به خروج وادارندش، پس اگر بيرون آيد و بر او ظفر يافتي از او درگذر كه رحم

[ صفحه 65] او به ما پيوسته است و حقي عظيم دارد و خويشي با پيغمبر صلي الله عليه و آله، و اما ابن ابي‌بكر پس هر چه اصحاب بپسندند او متابعت كند، و همتي ندارد مگر در زنان و لهو، و اما آن كس كه مانند شير بر زانو نشسته آماده‌ي جستن بر تو باشد و مانند روباه تو را بازي دهد، و اگر فرصتي يافت برجهد، ابن‌زبير است، اگر اين كار با تو كرد و بر او ظفر يافتي بند از بند او جدا ساز و خون كسان خود را تا بتواني حفظ كن».در اين روايت نام عبدالرحمن اين چنين آمده است و صحيح نيست، چون عبدالرحمن بن ابي‌بكر پيش از معاويه درگذشت و گويند يزيد هم در هنگام بيماري پدر و مرگ او غايب بود و معاويه ضحاك بن قيس و مسلم بن عقبه مري را پيش خود خواند و اين پيغام را بدانها گفت تا به يزيد برسانند و اين قول صحيح است. و گفت معاويه را در حال مرض گاه اختلال عقل به هم مي‌رسيد و چند بار گفت: ميان ما و غوطه چه اندازه مسافت است، دخترش فرياد زد: واحزناه! معاويه به خود آمد و گفت: «ان تنفري فقد رأيت منفرا» يعني اگر ريمدي حق داري كه رماننده ديدي. و چون به مرد ضحاك بن قيس بيرون رفت و به منبر بر آمد و كفن معاويه بر دست داشت، خداي را سپاس گفت و ستايش كرد آنگاه گفت: معاويه مهتر عرب و دلاور و با عزم بود كه خداوند به او فتنه را بنشانيد و او را بر بندگان فرمانروايي داد و شهرها بگشود، اما او بمرد و اينها كفن اوست و ما او را در اين كفنها بپيچيم و در گور كنيم و او را با عملش واگذاريم، آنگاه تا روز قيامت آشفتگي و هرج باشد هر كس خواهد بر جنازه‌ي او نماز كند، وقت نماز ظهر حاضر شود و ضحاك بر او نماز گزارد. و گويند چون بيماري معاويه سخت شد يزيد فرزندش در «حوارين» [3] بود. نامه سوي او نوشتند كه در آمدن شتاب كند شايد پدر را زنده دريابد. يزيد چون نامه را بخواند گفت: [ صفحه 66] جاء البريد بقرطاس يخب به فاوجس القلب من قرطاسه فزعاقلنا لك الويل ماذا في كتابكم قال الخليفة امسي مثبتا وجعاوقتي آمد كه معاويه را به گور كرده بودند. او بر گورش نماز گذاشت. [ صفحه 67]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

فرستادن نامه به وليد بن عتبه

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه اکتبر 02, 2017 6:53 pm

فرستادن نامه به وليد بن عتبه

(كامل) چون با يزيد بيعت كردند نامه به وليد بن عتبه فرستاد و او را از مرگ معاويه آگاه يداد و نامه‌ي ديگر مختصرتر و در آن نوشت «اما بعد؛ حسين عليه‌السلام و عبدالله بن عمر و ابن‌زبير را به بيعت بگير و آنها را رها مكن تا بيعت كنند و السلام».چون خبر مرگ معاويه به وليد رسيد سخت پريشان شد و بر او گران آمد سوي مروان حكم فرستاد و او را بخواند. و مروان پيش از وليد عامل مدينه بود. هنگامي كه وليد به مدينه آمد، مروان با كراهت نزد او مي‌آمد چون وليد اين تعلل از وي بديد در مجلس علنا او را دشنام داد اين خبر به مروان رسيد، به يرك بار از او ببريد تا خبر مرگ معاويه برسيد و مرگ او و هم بيعت آن چند تن بر وليد سخت گران آمده بود، مروان را بخواند و آن نامه‌ي مرگ معاويه بر او قرائت كرد. مروان گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» و بر معاويه رحمت فرستاد كه - لعنت بر هر دو باد - پس وليد با وي در اين كار مشورت كرد، مروان گفت: رأي من آن است كه اكنون آنها را بخواني و امر كني به بيعت، اگر پذيرفتند دست از آنها بداري و اگر نپذيرفتند پيش از آن كه از مرگ معاويه آگاه گردند گردن آنها را بزني، چون اگر از مرگ او آگاه گردند هر يك بناحيتي رود و مخالفت نمايد و مردم را به خود خواند. پس وليد عبدالله بن عمرو بن عثمان را كه جواني نورس بود سوي

[ صفحه 68]
حسين عليه‌السلام و ابن‌زبير فرستاد و آن دو را بخواند - وقتي كه وليد براي پذيرايي خلق نمي‌نشست - و عبدالله هر دو را در مسجد يافت نشسته بودند و گفت: امير را اجابت كنيد كه شما را مي خواند، آنها گفتند: تو بازگرد مادر اثر مي‌آييم. پس ابن‌زبير با حسين عليه‌السلام گفت: به عقيده‌ي شما وليد در اين ساعت كه براي ملاقات مردم نمي‌نشيند براي چه سودي ما فرستاده است؟ حسين عليه‌السلام گفت: گمان دارم كه امير گمراه ايشان معاويه بمرده است و سوي ما فرستاده است تا از ما بيعت ستاند پيش از اينكه اين خبر ميان مردم پراكنده شود. ابن‌زبير گفت: من هم گمان غير از اين نبرم پس تو چه خواهي كرد؟ فرمود: من جوانان چند از كسان خود را فراهم كرده نزد او روم. پس گروهي از موالي خود را بخواند و فرمود تا سلاح بردارند و گفت: وليد مرا در اين وقت خواسته است و ايمن نيستم از اين كه مرا به كاري تكليف كند كه اجابت او نكنم و از او ايمني نيست پس با من باشيد و چون نزد او داخل شوم بر در بنشينيد اگر شنيديد آواز مرا بلند شده است درآييد و شر او را از من دفع كنيد. پس حسين عليه‌السلام سوي وليد شد، مروان حكم را آنجا يافت و وليد خبر مرگ معاويه به او داد، حسين عليه‌السلام گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» آنگاه نامه‌ي يزيد را بر او خواند كه وليد را به گرفتن بيعت امر كرده بود.حسين عليه‌السلام فرمود: چنان بينم كه به بيعت من در پنهاني قناعت نكني تا آشكارا بيعت كنم و مردم بدانند؟ وليد گفت: آري چنين است، حسين عليه‌السلام فرمود: پس صبح شود و رأي خويش را در اين امر ببيني. وليد گفت: اگر خواهي به نام خداي بازگرد تا با جماعت مردم نزد ما آيي. مروان گفت: به خدا سوگند كه اگر حسين عليه‌السلام اكنون از تو جدا گردد و بعيت نكند بر مثل آن دست نيابي تا كشتار ميان شما بسيار گردد او را نگاهدار از نزد تو بيرون نرود تا بيعت كند يا گردنش را بزني، حسين عليه‌السلام برجست و گفت: اي پسر زرقاء! آيا تو مرا مي‌كشي يا او؟! به خدا سوگند كه دروغ گفتي و گناه كردي و بيرون آمد و با مواليان خود به منزل رفت. و مروان وليد را گفت: سخن مرا نپذيرفتي و به خدا سوگند كه ديگر او خود را در اختيار تو نگذارد، وليد گفت: «ويح غيرك» يا مروان چيزي براي من پسندي

[ صفحه 69] كه دين مرا تباه كند، به خدا كه دوست ندارم آنچه بر او آفتاب مي‌تابد و از آن غروب مي‌كند از ملك و مال دنيا مرا باشد و حسين عليه‌السلام را بكشم «سبحان الله»! آيا براي اينكه حسين عليه‌السلام گفت بيعت نمي‌كنم او را بكشم؟ به خدا قسم عقيده‌ي من اين است كه مردي كه به خون حسين عليه‌السلام او را محاسبه كنند نزد خدا روز قيامت سبك ميزان است. مروان گفت: اگر عقيده‌ي تو اين است در آنچه كردي بر صواب رفتي اين را طنز گفت وراي او را ناپسنديده داشت.ابن شهر آشوب در مناقب گويد: «چون حسين عليه‌السلام بر او وارد شد و نامه را بخواند گفت: من با يزيد بيعت نمي‌كنم مروان گفت: با اميرالمؤمنين بيعت كن حسين عليه‌السلام گفت واي بر تو كه بر مؤمنين دروغ گفتي، چه كسي او را بر مؤمنين امير كرده است؟! مروان بايستاد و شمشير بكشيد و گفت: جلاد را بگوي پيش از اين كه از اين خانه بيرون رود گردنش را بزند و خون او در گردن من و بانگ برخاست پس نوزده تن از اهل بيت آن حضرت داخل شدند خنجرها كشيده و حسين با آنها بيرون آمد و خبر به يزيد رسيد، وليد را معزول گردانيد و مروان را ولايت مدينه داد و حسين عليه‌السلام و ابن‌زبير به مكه رفتند و بر دو پسر عمر و ابي‌بكر سخت نگرفت».(كامل) اما ابن‌زبير فرستاده‌ي وليد را پاسخ گفت، كه اكنون مي‌آيم آنگاه به خانه رفت و بيرون نيامد، وليد باز سوي او فرستاد اما ابن‌زبير ياران خويش را گرد خود فراهم كرده بود و در پناه آنها نشسته، فرستاده‌ي وليد الحاح مي‌كرد و ابن‌زبير مي‌گفت: مرا مهلت دهيد پس وليد مواليان خود را فرستاد و ابن‌زبير را دشنام دادند و گفتند: «يابن الكاهلية بايد نزد امير آيي و گرنه تو را البته خواهد كشت. او گفت: به خدا قسم كه از بسياري فرستادن وي بيمناك شده‌ام اين قدر شتاب نكنيد تا كسي نزد امير فرستم و رأي او را براي من بياورد، پس برادرش جعفر را بفرستاد و او به وليد گفت: «رحمك الله» دست از عبدالله بدار كه او را بترسانيده‌اي و دل او از جاي بركنده‌اي. فردا ان شاء الله نزد تو خواهد آمد رسولان خود را بفرماي تا بازگردند، پس وليد بفرستاد و رسولان بازگشتند. و ابن‌زبير

[ صفحه 70] همان شب سوي مكه بيرون شد و راه فزع گرفت او و برادرش جعفر و هيچ كس با آنها نبود.(ارشاد) و چون بامداد شد وليد يك تن از مواليان بني‌اميه را هشتاد سوار به دنبال او فرستاد او را نيافتند و بازگشتند.(ملهوف) حسين عليه‌السلام چون بامداد شد از خانه بيرون آمد تا اخبار مردم بشنود مروان او را ديد و با او گفت: اي اباعبدالله! من خير تو را خواهانم سخن من بپذير كه راه صواب اين است، حسين عليه‌السلام فرمود: آن چيست بگو تا بشنوم. مروان گفت: من مي‌گويم با يزيد بن معاويه بيعت كن كه هم براي دين تو بهتر است و هم براي دنياي تو.حسين عليه‌السلام فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون» اسلام را وداع بايد گفت اگر امت گرفتار اميري چون يزيد گردند، و من از جد خود رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيدم مي‌گفت: «خلافت بر آل ابي‌سفيان حرام است» و سخن ميان آنها درازا كشيد تا مروان خشمگين بازگشت. چون روز به پايان رسيد وليد مرداني چند نزد حسين عليه‌السلام فرستاد تا حاضر شود و بيعت كند حسين عليه‌السلام فرمود: صبح شود ببينيد و ببينيم. پس آن شب دست بازداشتند و اصرار نكردند آن حضرت همان شب بيرون رفت سوي مكه و آن شب يكشنبه دو روز مانده از رجب بود و فرزندان و برادران و برادرزادگان و بيشتر خاندان وي با او بودند مگر محمد بن حنيفه - رحمة الله عليه - چون دانست كه آن حضرت از مدينه خارج خواهد شد و ندانست به كدام سوي روي آورد.(ارشاد و كامل) گفت: اي برادر تو محبوبترين مردم هستي نزد من و گرامي‌ترين آنها بر من و از ميان خلق خير تو را خواهم و بس. و تو به نصيحت من سزاوارتر هستي، تا بتواني از يزيد بن معاويه و از شهرها دور شو و بيعت مكن و رسولان خود را سوي مردم بفرست و آنها را به خود بخوان اگر مردم پيرو تو شدند و با تو بيعت كردند خداي را سپاس گذار و اگر مردم بر غير تو گرد آمدند دين و عقل تو كاسته نگردد و مروت و فضل تو از ميان نرود و من مي‌ترسم در شهري از شهرها داخل شوي و مردم اختلاف كند گروهي با تو شوند و گروهي بر

[ صفحه 71] تو، پس تو را پيشتر از همه به دم نيزه دهند، آن وقت كسي كه خود و پدر و مادرش بهترين همه‌ي امت هستند خونش ضايعتر و اهلش ذليلتر گردند. حسين عليه‌السلام فرمود: كجا بروم اي برادر! گفت: در مكه منزل گزين اگر در آن منزل آرام توانستي گرفت همان است كه مي‌خواهي و اگر تو را موافق نيفتاد به يمن رو، اگر در آنجا آرام گرفتن تواني فبها و اگر نتوانستي به ريگستانها و كوه‌ها پناه بر و از جايي به جايي رو تا ببيني كار مردم به چه منتهي مي‌گردد كه تو به هركار روي كني رأي تو از همه كس به صواب نزديكتر است. حسين عليه‌السلام فرمود: اي برادر نيكخواهي كردي و مهرباني نمودي و اميداورم راي تو استوار و صواب باشد.(كامل) آنگاه داخل مسجد شد و به اين ابيات يزيد بن مفرغ تمثل جست:لا ذعرت السوام في فلق الصبح مغيرا ولادعيت يزيدايوماعطي من المهانة ضميما و المنايا ارصدنني ان احيدا [4] . [ صفحه 73]

مجلسي در بحار مي گويد

مجلسي رحمه الله در «بحار» گويد: «محمد بن ابي‌طالب موسوي گفت: چون نامه اي درباره‌ي كشتن حسين عليه‌السلام به وليد رسيد بر وي سخت دشوار آمد و گفت: قسم به خدا كه راضي نيستم من پسر پيغمبر او را بكشم هر چند يزيد همه دنيا و مافيها را به من دهد و گفت: شبي حسين عليه‌السلام از سراي بيرون آمد و سوي قبر جد خويش رفت و گفت: السلام عليك يا رسول الله من حسين بن فاطمه عليهماالسلام جوجه‌ي تو و فرزند جوجه‌ي تو و دختر زاده‌ي تو هستم كه مرا در ميان امت خليفه گذاشتي، پس اي پيغمبر خدا بر ايشان گواه باش كه مرا تنها گذاشتند و رها كردند و نگاهداري نكردند، اين شكايت من است به تو تا تو را ملاقات كنم پس برخاست و قدم خود را به هم پيوست به ركوع و سجود پرداخت. وليد سوي خانه‌ي او فرستاد تا بداند از مدينه بيرون رفته است يا نه، چون او رادر خانه نيافت گفت: سپاس خدا را كه بيرون رفت و من به خون او گرفتار نشدم و حيسن عليه‌السلام صبح به خانه بازگشت و چون شب دوم شد نزديك قبر آمد و چند ركعت نماز بگزارد و چون از نماز فارغ شد گفت: خدايا! اين قبر پيغمبر تو محمد صلي الله عليه و آله است و من پسر دختر پيغمبر تو هستم و كاري پيش آمد كه تو مي‌داني، خدايا! من معروف را دوست دارم و منكر را دشمن «يا ذا الجلال و الاكرام» از تو مسئلت مي‌كنم به حق اين قبر و آن كس كه در آن است كه براي من اختيار كني آن چه رضاي تو و

[ صفحه 74] رضاي رسول تو در آن باشد، آنگاه نزد قبر بگريست تا نزديك صبح سر بر قبر نهاد و خوابي سبك او را بگرفت، پيغمبر صلي الله عليه و آله را ديد مي‌آيد با گروهي از فرشتگان از چپ و راست و پيش روي او تا حسين عليه‌السلام را به سينه چسبانيد و ميان دو چشم او ببوسيد و گفت: حبيبي يا حسين عليه‌السلام گويا تو را بينم در اين نزديكي به خون آغشته و كشته در زمين كرب و بلا به دست گروهي از امت من، و تو تشنه هستي و آبت ندهند و مع ذلك آرزوي شفاعت من دارند، خداونئد آنها را روز قيامت به شفاعت من نائل نگرداند. حبيبي يا حسين! پدرت و مادرت و برادرت نزد من آمده‌اند و آنها آرزومند تواند و تو را در بهشت درجاتي است كه تا شهيد نشوي به آن درجات نائل نگردي. حسين عليه‌السلام نگاه به جد خويش كرد و گفت: يا جداه! مرا حاجت نيست كه به دنيا برگردم مرا با خود بگير و در قبر داخل كن با خود، پيغمبر فرمود: ناچار بايد به دنيا بازگردي تا تو را شهادت روزي گردد و آنچه از خداوند براي تو نوشته است از ثواب عظيم بدان نائل شوي، براي آنكه تو و پدرت و برادرت و عمت و عم پدرت روز قيامت در يك زمره محشور شويد تا در بهشت درآييد پس حسين ترسان از خواب برخاست و خواب خود را براي اهل بيت خويش و فرزندان عبدالمطلب بگفت، پس آن روز در مشرق و مغرب گروهي غمگينتر و گريانتر از اهل بيت پيغمبر نبود. و حسين آماده‌ي آن شد كه از مدينه بيرون رود و نيمه‌هاي شب سوي قبر مادرش رفت و او را وداع كرد، و آنگاه سوي قبر برادرش حسن عليه‌السلام رفت همچنين، و هنگام صبح به خانه بازگشت و برادرش محمد بن حنفيه نزد او آمد و گفت: اي برادر! تو محبوبترين مردم هستي نزد من و گرامي‌ترين آنها بر من، نصحيت از هيچ كس دريغ ندارم تا به تو چه رسد كه هيچ كس سزاوارتر از تو نيست به آن، زيرا كه تو آميخته با من و جان من و روح من هستي، و كسي كه طاعت تو بر من لازم است، چونكه خداي تعالي تو را بر من شرف داده است و از سادات اهل بهشت قرار داده تا اينكه گفت: به مكه مي‌روي، اگر در آن منزل آرام تواني گرفت فبها و الا سوي بلاد يمن روي، چون آنها ياران جد و پدر تو بودند و مهربانترين و رقيق القلبترين مردمند و بلاد آنها

[ صفحه 75] گشتاده‌تر است، پس اگر در آنجا توانستي بماني فبها و الا به ريگستانها و ذره‌هاي كوهستانها ملحق شوي و از جايي به جايي روي تا بنگري كار مردم به كجا مي‌انجامد و خداوند ميان ما و اين گروه فاسق حكم فرمايد. پس حسين عليه‌السلام فرمود: اي برادر سوگند به خداي كه اگر در دنيا هيچ پناه و منزلي هم نباشد با يزيد بن معاويه بيعت نمي‌كنم، پس محمد بن حنفيه كلام خويش ببريد و بگريست و حسين عليه‌السلام با او ساعتي بگريست آنگاه گفت: اي برادر! خدا تو را جزاي خير دهد كه نصيحت كردي و راه صواب نمودي و من آهنگ خروج به مكه دارم و آماده‌ايم من و برادران و برادرزادگان و شيعيان من، و امر آنها امر من و رأي آنها رأي من است، اما تو اي برادر! باكي بر تو نيست كه در مدينه بماني و جاسوس من باشي بر ايشان و از كارهاي آنان چيزي از من پنهان نداري. آنگاه حسين عليه‌السلام دوات و كاغذ خواست و اين وصيت را براي برادرش محمد بنوشت:بسم الله الرحمن الرحيم؛ اين آن چيزي است كه وصيت كرد حسين بن علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام به برادرش محمد، معروف به «ابن‌حنفيه» كه حسين گواهي مي‌دهد هيچ معبودي نيست جز خداي يگانه كه او را انباز و شريكي نيست، و آنكه محمد صلي الله عليه و آله بنده و فرستاده‌ي اوست، دين حق را آورده است از نزد حق و اين كه بهشت ودوزخ حق است و قيامت آمدني است شكي در آن نيست، و خداوند برمي‌انگيزاند كساني را كه در قبورند و من بيرون نيامدم براي تفريح و اظهار كبر و نه براي فساد و ظلم، بلكه خارج شدم براي اصلاح امت جدم صلي الله عليه و آله و مي‌خواهم امر به معروف و نهي از منكر و به سيرت جد و پدرم علي بن ابيطالب رفتار كنم، پس هر كس مرا قبول كند خداوند سزاواتر است به حق و هر كس بر من رد كند صبر مي‌كنم تا خدا ميان من و اين قوم به حق حكم كند و او بهترين حكم كنندگان است، اين وصيت من است به تو اي برادر! «و ما توفيقي الا بالله عليه توكلت و اليه انيب».پس اين نامه را بپيچيد و به خاتم خويش مهر كرد و آن را به برادرش محمد داده با او وداع كرد و در تاريكي شب خارج شد.

[ صفحه 76] محمد بن ابي‌طالب گفت: محمد بن يعقوب كليني در كتاب «وسائل» روايت كرده است از محمد بن يحيي از محمد بن حسين از ايوب بن نوح از صفوان از مروان بن اسماعيل از حمزة بن حمران از ابي‌عبدالله عليه‌السلام گفت: «سخن از خروج حسين و تخلف ابن‌حنفيه مي‌كرديم حضرت ابي‌عبدالله عليه‌السلام فرمود: اي حمزه! براي تو حديثي بگويم كه ديگر بعد از اين مجلس از مثل آن نپرسي، حسين عليه‌السلام وقتي از شهر خود جدا شد و آهنگ مكه كرد كاغدي خواست و در آن نوشت:«بسم الله الرحمن الرحيم؛ از حسين بن علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام به سوي بني‌هاشم! اما بعد، هر كس به من ملحق شود شهيد گردد و هر كس تخلف كند به رستگاري نرسد و السلام».محمد ابي‌طالب گفت شيخنا مفيد به اسناد خود از ابي‌عبدالله صادق عليه‌السلام روايت كرده است كه گفت: چون ابوعبدالله الحسين عليه‌السلام از مدينه بيرون رفت فوجها از فرشتگان مسومه (داغ نهنده) او را ملاقات كردند و بر دست آنها حربها بود و بر شتراني بهشتي و بر او سلام كردند و گفتند: اي حجت خدا بر بندگان بعد از جد و پدر و برادر! خداي سبحانه جد تو را در چند موطن به ما مدد كرد و خداي تعالي تو را به ما مدد كرده است. حسين عليه‌السلام به آنها گفت: وعده گاه شما محل قبر من و آن زميني باشد كه در آنجا به شهادت مي‌رسم و آن كربلاست، وقتي بدانجا وارد شوم نزد من آييد. گفتند: يا حجة الله! بفرماي تا ما فرمانبريم و اطاعت كنيم و اگر از دشمني ترسي كه به آن دچار شوي با تو باشيم، فرمود: آنها راهي بر من ندارند و زياني به من نرسانند تا وقتي بدان زمين خود برسم، و گروه‌ها از مسلمانان جن آمدند و گفتند: اي سيد ما! ما شيعه و ياران توايم بفرماي ما رابه هر چه خواهي، كه اگر امر كني هر دشمني را بكشيم و تو در جاي خود باشي شر آنها را كفايت كنيم. حسين عليه‌السلام فرمود: خدا جزاي خير دهد شما را آيا كتاب خدا كه بر جد من رسول الله صلي الله عليه و آله نازل شده است نخوانده‌ايد كه:«أينما تكونوا يدرككم الموت و لو كنتم في بروج مشيدة»

[ صفحه 77] و قال سبحانه: «لبرز الذين كتب عليهم القتل الي مضاجعهم».و اگر من در جاي خود بمانم اين خلق ننگين به چه آزمايش شود و چه كس در قبر من در كربلا ساكن شود با اينكه خداوند در روز «دحوا الارض» آن را براي من برگزيده است و پناه شيعيان قرار داده تا مأمن آنها باشد در دنيا و در آخرت، و لكن روز شنبه كه روز عاشوراست حاضر شويد و در آخر آن روز كشته مي‌شوم و پس از من هيچ يك از اهل و خويشان و برادران و خاندان من كه مطلوب دشمنان باشد باقي نماند و سر مرا براي يزيد برند - لعنه الله - جن گفتند: و الله يا حبيب الله و ابن‌حبيبه! اگر امر تو واجب الاطاعة نبود و مخالفت فرمان تو جايز بود همه دشمنان تو را مي‌كشتيم پيش از اينكه به تو رسند، آن حضرت فرمود: قسم به خدا ما قادرتريم بر آنها از شما و لكن تا هر كس هلاك مي‌شود و گمراه مي‌گردد از روي برهان و دليل باشد، و هر كس زنده مي‌گردد و هدايت مي‌يابد هم از برهان و دليل باشد، يعني پيش از اتمام حجت به قتل آنان راضي نمي‌شوم».آنچه از كتاب محمد بن ابي‌طالب نقل كرديم به انجام رسيد و مجلسي گويد: در بعضي كتب يافتم كه چون آن حضرت آهنگ بيرون شدن از مدينه فرمود، ام‌سلمه نزد او آمد و گفت: اي فرزند! مرا اندوهگين مساز به رفتن سوي عراق براي اينكه از جد تو شنيدم مي‌فرمود: فرزند من حسين در زمين عراق كشته مي‌شود، موضعي كه آن را كربلا گويند پس آن حضرت با او گفت اي مادر! به خدا سوگند كه من هم آن را مي‌دانم و من لا محاله كشته مي‌شوم و گريزي از آن نيست و سوگند به خدا آن روزي را كه كشته مي‌شوم مي‌دانم و آن كس كه مرا مي‌كشد مي‌شناسم و آن زميني كه در آن دفن مي‌شوم، و هر كس از اهل بيت و خويشان و شيعيان من كه كشته شود همه را مي‌شناسم و اگر خواهي اي مادر قبر و مضجع خود را به تو بنمايم، آنگاه سوي كربلا اشاره فرمود، پس زمين پست شد تا آرامگاه و مدفن و جاي سپاه و جاي ايستادن خودش و محل شهادت را به او نمود در اين هنگام ام‌سلمه سخت بگريست و كار را به خدا گذاشت و با ام‌سلمه

[ صفحه 78] فرمود: اي مادر! خداي عزوجل خواسته است كه حرم و كسان و زنان مرا آواره بيند و كودكان مرا سر بريده، مظلوم و اسير و در قيد و زنجير بسته بيند كه آنها استغاثه كنند، يار و ياوري نيابند.و در روايت ديگر است كه ام‌سلمه به من گفت: نزد من تربتي است كه جد تو به من داده است و آن در شيشه‌اي است، حسين عليه‌السلام فرمود: به خدا قسم كه من كشته شوم هر چند به عراق نروم مرا مي‌كشند، آنگاه تربتي برگرفت و در شيشه نهاد و به ام‌سلمه داد و فرمود: آن را با شيشه‌ي جدم در يك جاي نه وقتي خون شدند بدان كه من كشته شده‌ام». كلام مجلسي در بحار به انجام رسيد.سيد بحراني در «مدينة المعاجز» از «مناقب السعد» از جابر بن عبدالله كه گفت: چون حسين بن علي عليه‌السلام آهنگ عراق فرمود: نزد او آمدم و گفتم: تو فرزند رسول خدايي و يكي از دو سبط وي، رأي من آن است كه با يزيد صلح كني چنانكه برادرت صلح كرد چون او بر راه صواب بود به من فرمود: اي جابر! آنچه برادرم كرد به فرمان خداي تعالي و پيغمبرش صلي الله عليه و آله بود و آنچه من كنم هم به فرمان خداي و رسول صلي الله عليه و آله است آيا مي‌خواهي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و علي و برادرم حسن عليه‌السلام را هم اكنون بر اين مطلب شاهد آورم آنگاه به سوي آسمان نگريست ديد ناگهان در آسمان بگشود و رسول خدا و علي و حسن عليهم‌السلام و حمزه و جعفر از آسمان فرود آمدند تا بر زمين آرام گرفتند، پس من ترسان و هراسان برجستم و رسول خدا صلي الله عليه و آله با من فرمود: اي جابر! آيا پيش از اين به تو نگفتم درباره‌ي حسن عليه‌السلام تو مؤمن نيستي مگر آنكه امر امامان خود را گردن نهي و بر آنها اعتراض نكني؟ آيا مي‌خواهي جاي معاويه و جاي حسين و جاي يزيد، قاتل او را ببيني؟ گفتم: بلي، يا رسول الله! پس پاي بر زمين زد شكافته شد دريايي پديد آمد آن نيز شكافته شد، زميني پديد گرديد و آن شكافته شد دريايي، و همچنين هفت زمين و هفت دريا شكافته شد و زير همه‌ي اينها آتش بود، وليد بن مغيره و ابوجهل و معاويه و يزيد به يك زنجير بسته بودند و شيطان با آنها با هم بسته بودند و اينان از همه‌ي اهل دوزخ عذابشان سخت‌تر بود، آنگاه رسول

[ صفحه 79] خدا صلي الله عليه و آله فرمود: سر بردار! سر بلند كردم، درهاي آسمان را ديدم گشوده و بهشت بالاي آنها بود آنگاه رسول خدا بالا رفت و سكاني كه با او بودند هم بالا رفتند و چون در فضا بود حسين عليه‌السلام را صدا زد كه اي پسرك من! به من‌ذ ملحق شو! حسين عليه‌السلام به او ملحق شد و بالا رفتند تا ديدم ايشان در بهشت درآمدند از بالاي آن، آنگاه پيغمبر از آنجا سوي من نگريست و دست حسين عليه‌السلام بگرفت و گفت: اي جابر! اين فرزند من است با من امر او را گردن نه و شك مكن تا مؤمن باشي، جابر گفت: چشم من كور باد اگر آنچه از رسول خدا صلي الله عليه و آله نقل كردم نديده باشم». [ صفحه 81]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در توجه امام حسين عليه السلام به مكه و نامه نوشتن مردم كوفه

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه اکتبر 02, 2017 7:30 pm

در توجه امام حسين عليه السلام به مكه و نامه نوشتن مردم كوفه براي او

(كامل) چون حسين عليه‌السلام از مدينه آهنگ مكه فرمود، عبدالله بن مطيع وي را ملاقات كرد و گفت: فداي تو شوم خواهان كجايي؟ فرمود: اما اكنون مكه و بعد از آن خير خود را از خدا خواهم. گفت: خداوند خير نصيب تو گرداند و ما را فداي تو كند پس اگر به مكه رفتي زنهار نزديك كوفه نشوي كه آن شهر نامبارك است، پدرت بدانجا كشته شد و برادرت بي‌ياور ماند و او را به خنجر زدند كه نزديك بود جان در سر آن نهد، ملازم حرم باش كه تو بزرگ عربي، و اهل حجاز هيچ كس را بر تو نگزينند و مردم از هر طرف يكديگر را سوي تو خوانند از حرم جدا مشو، عم و خال من فداي تو! به خدا سوگند كه اگر هلاك شوي ما را به بندگي گيرند.شيخ مفيد گفت: حسين عليه‌السلام سوي مكه شد و مي‌خواند قوله تعالي: «فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجني من القوم الظالمين» و طريق اعظم را ملازم گشت اهل بيت او گفتند: اي كاش از اين راه منحرف شوي چنانكه ابن‌زبير منحرف شد تا طلب كنندگان، تو را در نيابند. گفت: نه قسم به خدا از اين راه جدا نشوم تا خدا حكم كند بهر چه خواهد و چون حسين عليه‌السلام به مكه آمد دخول وي در مكه شب جمعه سه روز گذشته از شعبان بود و اين آيه مي‌خواند: «و لما توجه تلقاء مدين قال عسي ربي ان يهديني سواء السبيل».پس در مكه منزل گزيد و مردم مكه و عمره گذاران و مردم بلاد ديگر كه در

[ صفحه 82] مكه بودند پيوسته نزد او مي‌آمدند، و ابن‌زبير هم به مكه بود و ملازم كعبه ايستاده نماز مي‌گزارد و طواف مي‌كرد و در ميان ساير مردم او هم نزد حسين عليه‌السلام مي‌رفت گاه دو روز متوالي و گاه دو روز يك بار، و بر ابن‌زبير وجود آن حضرت سخت گران بود، چون مي‌دانست كه تا حسين عليه‌السلام در مكه است مردم حجاز با او بيعت نمي‌كنند و مردم او را مطيعترند و در نظر آنها بزرگتر است.اما اهل كوفه چون خبر وفات معاويه به آنها رسيد سخن بسيار درباره‌ي يزيد مي‌گفتند و دانستند كه حسين عليه‌السلام از بيعت يزدي امتناع كرد و خبر ابن‌زبير و اينكه هر دو به مكه رفته‌اند شنيدند، پس شيعه در خانه‌ي سليمان بن صرد خزاعي فراهم شدند و هلاك معاويه را ياد كردند و خداي را سپاس گفتند و ستايش كردند و سليمان گفت: معاويه هلاك شد و حسين عليه‌السلام از بيعت سرباز زد و به مكه رفت. شما شيعه او و شيعه‌ي پدر او هستيد، اگر مي‌دانيد كه او راي ياري مي‌كنيد و با دشمن او جهاد مي‌نماييد سوي او بنويسيد و او را بياگاهانيد و اگر بيم آن هم هست كه سستي بنماييد، پس او را فريب ندهيد، همه گفتند ما او را ياري كنيم و نزد او جهاد كنيم و به كشتن تن در دهيم پيش او، گفت پس بنويسيد نوشتند:بسم الله الرحمن الرحيم، سوي حسين بن علي عليه‌السلام از سليمان بن صرد و مسيب نجبه ورفاعة بن شداد و حبيب بن مظاهر و شيعيان وي از مؤمنين و مسلمين اهل كوفه سلام عليك، ما سپاسگزاريم سوي تو خدايي را كه معبودي نيست جز او. اما بعد؛ الحمدلله كه دشمن ستمگر و عنيد تو را بكشت و نابود ساخت، آن كه بر گردن اين امت جسته و كار را از دست آنها ربود، في‌ء آنها را غصب كرده و بدون رضاي آنها امير آنها گشت، آنگاه نيكان آنها را بكشت و اشرار را باقي گذاشت و مال خدا را ميان ظالمان و دولتمندان دست به دست گردانيد پس دور باد او مانند قوم ثمود و بر امامي نيست، روي به ما آور شايد خداي ما را بر حق جمع كند، و نعمان بن بشير در قصر امارت است با او در جمعه حاضر

[ صفحه 83] نشويم و در عيد بيرون نرويم و اگر به ما خبر رسيد كه سوي ما روي آورده‌اي او را بيرون مي‌كنيم كه به شام رود - ان شاء الله -».آنگاه اين نامه را با عبدالله بن مسمع همداني و عبدالله بن وال تيمي فرستادند و امر كردند آن دو را به شتاب كردن پس آنها شتابان رفتند تا در مكه بر حسين عليه‌السلام وارد شدند، دو روز گذشته از ماه رمضان، و دو روز گذشت و قيس بن مسهر صيداوي و عبدالرحمن بن عبدالله بن شداد ارحبي و عمارة بن عبدالله سلولي را فرستادند و با آنها نزديك 150 نامه بود از يك تن و دو تن و سه و چهار تن، آنگاه دو روز ديگر هاني بن هاني سبيعي و سعيد بن عبدالله را فرستادند و نوشتند:«بسم الله الرحمن الرحيم؛ سوي حسين بن علي از شيعه‌ي او از مؤمنين و مسلمين، اما بعد؛ بيا كه مردم چشم به راه تو دارند و رأي آنها در غير تو نيست بشتاب! بشتاب! بشتاب! و السلام عليك».و شبث بن ربعي و حجار بن ابجر و يزيد بن حارث بن رويم شيباني و عروة بن قيس احمسي و عمرو بن حجاج زبيدي و محمد بن عمرو تيمي نوشتند: «اما بعد؛ اطراف زمين سبز شده است و ميوه‌ها رسيده اگر خواهي نزد ما آي كه بر سپاهي وارد مي‌شوي آراسته به فرمان تو والسلام».و رسولان نزد آن حضرت به هم رسيدند پس نامه‌ها را بخواندند و رسولان را از كار مردم بپرسيد.سيد گويد: در اين هنگام حسين عليه‌السلام برخاست و دو ركعت نماز بين ركن و مقام بگذاشت و از خداي تعالي خير خواست، آنگاه مسلم بن عقيل را طلب كرد و او را بر اين حال بياگاهانيد و جواب نامه‌هاي آنها را بنوشت.شيخ مفيد گفته است كه: «آن حضرت با هاني بن هاني و سعد بن عبدالله كه آخرين فرستادگان بودند اين نامه را نوشت و فرستاد:بسم الله الرحمن الرحيم؛ از حسين بن علي عليه‌السلام به گروه مسلمين و مؤمنين! اما بعد؛ هاني و سعيد نامه‌هاي شما را آوردند و آنها آخرين فرستادگان شما بودند و

[ صفحه 84] دانستم همه‌ي آنچه را كه بيان كرده بوديد و گفتار همه‌ي شما اين است كه امامي نداريم، سوي ما بيا شايد خدا به سبب تو ما را بر هدايت و حق جمع كند، و من مسلم بن عقيل او برادر و پسر عم من كه در خاندان من ثقه‌ي من است، سوي شما فرستادم و او را امر كردم كه حال و رأي شما براي من بنويسد، پس اگر براي من نوشت كه رأي خردمندان و اهل فضل و رأي و مشورت شما چنان است كه فرستادگان شما گفتند و در نامه‌هاي شما خواندم، به زودي نزد شما مي‌آييم - ان شاء الله - سوگند به جان خودم كه امام نيست مگر آنكه به كتاب خدا حكم كند و عدل و داد بر پاي دارد و دين حق را منقاد باشد و خويشتن را حبس بر رضاي خدا كند والسلام».و حسين بن علي عليه‌السلام مسلم بن عقيل بن ابي‌طالب - رحمة الله و رضوانه عليه - را بخواند و او را با قيس بن مسهر صيداوي و عمارة بن عبدالله ارحبي روانه كرد و او را بترس از خداي تعالي و پوشيدن كار خود و نرمي و تستر امر فرمود، و اينكه اگر مردم را يك دل و استوار و محكم ديد به زودي او را خبر دهد. [ صفحه 85]

مسعودي مي گويد‌

چنانكه مسعودي گويد: مسلم بن عقيل در نيمه‌ي رمضان از مكه بيرون شد (ارشاد) پس به مدينه آمد و در مسجد پيغمبر صلي الله عليه و آله نماز بگذاشت و با خانواده‌ي خود هر كه خواست وداع كرد و دو نفر راهنما از قبيله‌ي قيس اجير گرفت به هدايت آنها روانه شد و گاهي بيراهه مي‌رفتند، پس راه را گم كردند و سخت تشنه شدند و از رفتن مانده گشتند و آن دو تن دليل، از تشنگي بمردند و پيش از مردن راهي به مسلم - قدس الله روحه - نشان دادند، پس مسلم بن عقيل از محلي كه «مضيق» نام دارد نامه‌ي مصحوب قيس مسهر بفرستاد.اما بعد؛ من از مدينه با دو تن دليل روانه شدم و آنها راه را گم كردند و سخت تشنه شديم، پس چيزي نگذشت كه آن هر دو بمردند و ما رفتيم تا به آب رسيديم و جاني بدر برديم و اين آب در جايي است كه آن را «مضيق» خوانند در بطن خبت، و من اين راه را به فال بد گرفتم اگر رأي تو باشد، مرا معاف داري و ديگري فرستي والسلام».پس حسين بن علي عليه‌السلام سوي او نوشت: «اما بعد؛ مي‌ترسم از آنكه باعث تو بر نوشتن نامه سوي من و استعفا از جانبي كه تو را بدان سوي گسيل داشتم ترس باشد و بس، به همان جانب كه تو را فرستادم بشتاب والسلام.»و چون مسلم بن عقيل رحمه الله نامه بخواند گفت: بر خود از چيزي نترسم و روانه

[ صفحه 86] شد تا بر آبي بگذشت از آن قبيله‌ي طي، و بر آن فرود آمد، آنگاه از آنجا بكوچيد. مردي ديد بر شكاري تير مي‌افكند و بدو نگريست، تير به آهو افكند وقتي كه آهو سر بلند كرده بود، و آهو را بينداخت، مسلم گفت: دشمن خود را بكشتيم - ان شاء الله - و باز روانه شد تا به كوفه درآمد. و چنانكه در «مروج الذهب» گفته است پنج روز از شوال گذشته و در خانه‌ي مختار بن ابي‌عبيده فرود آمد و شيعيان بدو روي آوردند و نزد او مي‌آمدند و هنگامي كه جماعت شيعه نزد او فراهم بودند نامه‌ي حضرت حسين عليه‌السلام را بر آنها بخواند و آنها بگريستند. عابس بن شبيب شاكري برخاست خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و گفت: اما بعد؛ من از مردم چيزي نگويم كه نمي دانم در دل ايشان چيست و تو را به آنها فريب نمي‌دهم، به خدا قسم تو را خبر مي‌دهم به آنچه خويشتن را بر آن آماده كرده‌ام، به خدا سوگند كه وقتي شما را دعوت كردند من اجابت مي‌كنم و با دشمن شما جهاد مي‌كنم و با اين شمشير بر آنها مي‌زنم پيش شما تا خدا را ملاقات كنم و از اين كارها نمي‌خواهم مگر ثواب الهي را.»پس حبيب بن مظاهر فقعسي برخاست و گفت: خدا تو را رحمت كند! آنچه در دل داشتي به گفتاري موجز ادا كردي؛ آنگاه گفت: به آن خدايي كه هيچ معبود نيست غير او، من بر همان عقيده هستم كه اين مرد بر آن عقيده است، آنگاه سخني مانند اين بگفت.»حجاج بن علي گويد: من با محمد بن بشر گفتم آيا از تو هم سخني صادر شد؟ گفت: من دوست داشتم كه خداوند ياران مرا پيروز گرداند و عزت دهد و دوست نداشتم خودم كشته شوم و خوش نداشتم دروغ بگويم. پس هيجده هزار از اهل كوفه با مسلم بيعت كردند و مسلم نامه سوي حسين عليه‌السلام نوشت و او را از بيعت اين هيجده هزار تن خبر داد و به آمدن ترغيب كرد 27 روز پيش از كشته شدن مسلم؛ و شيعه نزد مسلم بن عقيل آمد و شد مي‌كردند تا جاي او معلوم گشت، و خبر به نعمان بن بشير رسيد كه والي كوفه بود از دست معاويه و يزيد او را بر آن عمل بداشته بود؛ پس نعمان بالاي منبر رفت و خداي سبحانه را سپاس گفت و

[ صفحه 87] ستايش كرد آنگاه گفت: اما بعد؛ اي بندگان خدا! از خداي بترسيد و به سوي فتنه و تفرقه شتاب مكنيد كه در آن مردان هلاك شوند و خونها رخيته شود و مال‌ها به تاراج رود، من با كس كه به مبارزه بر نخيزد قتال نمي‌كنم و كسي كه بر سر من نيايد بر سر او نروم، خواب شما را بيدار نمي‌كنم و شما را به جان يكديگر نمي‌اندازم و به تهمت و گمان بد كسي را نمي‌گيرم، و لكن اگر روي شما باز شود و بيعت خويش را بشكنيد و با امام خود مخالفت كنيد، قسم به آن خدايي كه معبودي نيست غير او، شما را به اين شمشير خودم البته خواهم زد، مادامي كه دسته‌ي او در دست من است، اگر چه در ميان شما ياوري نداشته باشم، و اميدوارم آن كساني كه در ميان شما حق را مي‌شناسند بيشتر از آنها باشند كه از پيروي باطل هلاك شوند».پس عبدالله بن مسلم بن ربيعه‌ي حضرمي، حليف بني‌اميه برخاست و گفت: «اين فتنه كه تو بيني جز با سختگيري اصلاح نپذيرد، و اين روش كه تو با دشمنان داراي رأي مستضعفين است، و نعمان با او گفت: اگر از مستضعفين باشم در طاعت خدا دوست‌تر دارم از آن كه غالب و قوي باشم در معصيت خدا، و از منبر فرود آمد».و عبدالله بن مسلم بيرون شد و سوي يزيد بن معاويه نوشت:«اما بعد؛ مسلم بن عقيل به كوفه آمده است و شيعه به نام حسين بن علي عليه‌السلام با او بيعت كردند، پس اگر در كوفه حاجت داري مردي فرست نيرومند كه امر تو را تنفيذ كند و مانند تو عمل كند، كه نعمان بشير مردي سست است يا خويشتن را ضعيف مي‌نمايد».و عمارة بن عقبه مانند همين نامه نوشت و عمر بن سعد بن ابي‌وقاص نيز و چون اين نامه‌ها به يزيد رسيد، سرجون مولاي معاويه را بخواند و گفت رأي تو چيست كه حسين عليه‌السلام مسلم بن عقيل را به كوفه روانه داشته و بيعت مي‌گيرد؟ و شنيده‌ام كه نعمان سست است و عقيده‌ي زشت دارد. پس به رأي تو، كه را عمل كوفه دهم؟ و يزيد بن عبيد الله زياد خشمگين بود - سرجون به او گفت: اگر معاويه

[ صفحه 88] زنده شود رأي او را مي‌پذيري؟ گفت: آري، پس سرجون فرمان ولايت عبيدالله را بر كوفه بيرون آورد و گفت: اين است رأي معاويه كه چون مي‌مرد به نوشتن اين نامه بفرمود و هر دو شهر بصره و كوفه را با هم به عبيدالله سپرد. يزيد گفت: چنين كنم، فرمان ابن‌زياد را سوي او فرست».آنگاه مسلم بن عمرو با هلي پدر قتيبه را بخواند و مصحوب وي نامه‌اي به عبيدالله نوشت:«اما بعد؛ پيروان من از اهل كوفه به من نوشته‌اند و خبر داده كه فرزند عقيل براي شق عصاي مسلمين لشكر فراهم مي‌كند، پس وقتي كه نامه‌ي مرا مي‌خواني روانه شو تا به كوفه روي و ابن‌عقيل را مانند مهره جستجو كن تا بر او دست يابي و او را بند كني يا بكشي يا نفي كني والسلام.»و آن فرمان ولايت بر كوفه را بدو داد؛ پس مسلم روانه شد تا به بصره بر عبيدالله وارد گرديد و فرمان و نامه بدو رسانيد، پس عبيدالله همان هنگام فرمود آماده شوند و فردا سوي كوفه روانه گردند.مؤلف گويد: در اين مقام مناسب است به حال نعمان بن بشير اشارت كنيم:نعمان بن ضم «نون» ابن‌بشير بن سعد بن نصر بن ثعلبه خزرجي انصاري، مادرش عمره بنت رواحه خواهر عبدالله بن رواحه‌ي انصاري است، كه در غزوه‌ي موته با جعفر بن ابي‌طالب عليه‌السلام شهيد شد و گويند نعمان اول فرزندي است از انصار كه پس از قدوم رسول خدا صلي الله عليه و آله به مدينه متولد گرديد، چنانكه عبدالله زبير نخستين فرزند از مهاجرين بود، و پدرش بشير اول كس است از انصار كه روز سقيفه برخاست و با ابي‌كبر بيعت كرد و پس از او ديگران از انصار پي در پي آمدند و بيعت كردند. و بشير در روز جنگ «عين التمر» با خالد بن وليد كشته شد. و نعمان و كسان او سلفا و خلفا به شعر معروف بودند و عثماني بود و اهل كوفه را دشمن داشت كه هوادار علي عليه‌السلام بودند. و با معاويه بود در جنگ صفين و كسي از انصار در اين جنگ با معاويه نبود و نزد معاويه گرامي بود و مورد مهر او و همچنين نزد فرزندش يزيد بعد از وي و تا خلافت مروان حكم بزيست و ولايت

[ صفحه 89] «حمص» داشت، و چون مردم با مروان بيعت كردند او مردم را به ابن‌زبير مي‌خواند و با مروان مخالفت كرد و اين پس از كشتن ضحاك بن قيس بود به «مرج راهط» اما اهل «حمص» نعمان را اجابت نكردند، پس بگريخت و آنها دنبال او رفتند و يافتند و كشتندش در سال 65.«اما قول يزيد كه نعمان سستي و عقيده‌ي زشت داشت» شايد اشارت به آن است كه ابن‌قتيبه در كتاب امامت و سياست روايت كرده است كه، نعمان بن بشير گفت: پسر دختر پيغمبر خدا محبوبتر است نزد ما از پسر دختر بحدل [5] و پسر دختر بحدل يزيد بن معاويه است كه مادرش ميسون بنت بحدل كلبيه است». و ابن‌قتيبه، ابومحمد عبدالله بن مسلم بن قتيبة بن مسلم بن عمرو باهلي است و اين مسلم همان است كه نام او پيش از اين ذكر شد و فرمان يزيد را براي ابن‌زياد برد. [ صفحه 91]

سيد در ملهوف گفته است

سيد در «ملهوف» گفته است: «حسين عليه‌السلام نامه نوشت به سوي جماعتي از اشراف بصره با يكي از موالي خود سليمان نام كه مكني ابي زرين بود و در آن نامه ايشان را به ياري و اطاعت خويش خوانده بود. از آنها بودند يزيد بن مسعود نهشلي و منذر بن جارود عبدي، پس يزيد بن مسعود بني‌تميم و بني‌حنظله و بني‌سعد را جمع كرد و چون همه گرد آمدند گفت: اي بني‌تميم! مقام و حسب مرا در ميان خود چگونه مي‌بينيد؟گفتند: «بخ بخ» قسم به خدا تو مهره‌ي پشت و رأس فخري، در بحبوبه‌ي شرف جاي داري و در فضل بر ديگران پيشي گرفته‌اي.گفت: من شما را در اينجا گرد آورده‌ام، مي‌خواهم در كاري با شما مشورت كنم و از شما اعانت جويم.گفتند: قسم به خدا نصيحت را دريغ نداريم از تو و آنچه توانيم و دانيم از گفتن مضايفه نكنيم، بگوي تا بشنويم.گفت: معاويه بمرد و از هلاك و فقدان او غمي نيست، چون كه باب ستم و گناه بشكست و ستونهاي ظل متزلزل گشت و بيعتي نو آورد و به گمان خود عقدي بست استوار، و بعيد مي‌نمايد آنچه او خواست تحقق پذيرد؟ كوشش كرد، اما قسم به خدا كه سستي نمود و مشورت كرد و از اصحاب خود رأي خواست، اما

[ صفحه 92] او را مخذول گذاشتند و رأي صحيح را به او نگفتند، پسرش يزيد شارب الخمر و رأس فجور برخاسته و دعوي خلافت بر مسلمين دارد و بي‌رضايت آنها فرمانروايي مي‌كند، با قصور عقل و كمي دانش، و از حق به قدر جاي پاي خود را نمي‌شناسد، پس سوگند مي‌خورم به خداي و سوگند من صحيح و مبرور است كه جهاد با يزيد در دين افضل از جهاد با مشركين است و اين حسين بن علي عليه‌السلام پسر دختر پيغمبر خداست - صلوات الله عليه و سلامه عليهم - صاحب شرف اصيل و راي درست و علمي بي‌انتها، و او به اين امر اولي است براي سابقه و سن و تقدم و خويشي با پيغمبر صلي الله عليه و آله، بر خردان مهربان و براي پيران دلسوز، چه بزرگ راعي است رعيت را و امام است مردم را، كه حجت خداي به سبب او بر مردم تمام گرديده است و موعظه‌ي خدا به واسطه‌ي او تبليغ شده است، پس از نور حق كور نشويد و در گودال باطل فرونيفتيد كه صخر بن قيس روز جمل شما را بدنام كرد، پس آن را از خود بشوييد و به بيرون شدنتان به سوي پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله و ياري كردن او به خدا كه هيچ كس در ياري او كوتاهي نكند، مگر خداوند فرزندان او را خوار كند و قبيله‌ي او را اندك گرداند، و اينك من زره‌ي حرب پوشيدم؛ هر كس كشته نشود مي‌ميرد و هر كس فرار كند از دست طالب بدر نرود، پس پاسخ نيكو دهيد خداوند شما را رحمت كند.پس بنوحنظله به سخن آمدند و گفتند: اي اباخالد! ما تير تركش توايم و سواران قبيله‌ي تو، اگر ما را سوي دشمن افكني به هدف مي‌زني و اگر با ما به حرب بيرون آيي فاتح مي شوي، اگر در آب دريا فروروي ما نيز فرومي‌رويم و اگر به كار دشواري روبرو شوي ما نيز روبرو شويم، با شمشير خويش تو را ياري كنيم و با بدن خود نگاهداري، هر وقت خواستي بكن آنچه خواهي.و بنوسعد بن يزيد گفتند: اي اباخالد! دشمنترين چيزها نزد ما مخالفت با تو و بيرون شدن از رأي توست، و صخر بن قيس ما را به ترك قتال فرمود، كار ما نيك شد كه آن را پسنديديم و عزت ما در ما بماند، پس مهلت ده ما را تا مشورت كنيم و راي خويش را براي تو بگوييم.

[ صفحه 93] و بنوعامر بن تميم گفتند: اي اباخالد! ما فرزندان پدر تو و هم سوگند توايم، اگر تو خشم كني ما خرسندي ننماييم و اگر به راه افتي ما در جاي ننشينيم كار به دست توست، ما را بخوان تا اجابت تو كنيم و بفرماي تا اطاعت نماييم، فرمان تو راست هر وقت بخواهي.پس با بني‌سعد گفت: و الله اگر آن كار كنيد، يعني ترك قتال با بني‌اميه خداي شمشير را از شما بر ندارد هرگز، و شمشير شما پيوسته ميان شما باشد. پس سوي حسين عليه‌السلام نوشت:بسم الله الرحمن الرحيم، اما بعد، نامه‌ي تو به من رسيد و دانستم آنچه را كه به آن مرا ترغيب فرمودي و دعوت كردي كه بهره‌ي خويش را از طاعت تو فراگيرم و به نصيب خويش از ياري تو فائز گردم، و خداوند هرگز زمين را خالي نگذاشته است از كسي كه در آن عمل نيك كند و راهنمايي كه راه نجات را به مردم نمايد و شما حجت خداييد بر بندگان و امانت او در زمين، شاخي هستيد از درخت زيتون احمدي صلي الله عليه و آله رسته، كه او ريشه و بيخ آن است و شما شاخ آن، پس نزد ما آي مبارك باد تو را به همايون‌تر فالي، كه گردن بني‌تميم را به فرمان تو در آوردم و در طاعت تو بر يكديگر پيشي گيرنده‌ترند از شتران تشنه كه هنگام سختي عطش براي ورود آب شتاب كنند. و بني‌سعد را به طاعت تو آوردم و چرك سينه‌هاي آنها را به آب باران شستم، باراني كه از ابرسفيد ببارد هنگام برق زدن. و چون حسين عليه‌السلام آن نامه را بخواند فرمود: ديگر چه خواهي خداوند تو را در روز خوف ايمن كند و عزت دهد و روز تشنگي بزرگ تو را سيراب گرداند. و چون آماده شد كه سوي حسين عليه‌السلام روانه شود به او خبر رسيد كه آن حضرت كشته شده است و به سبب انقطاع از آن حضرت ناشكيبايي و بي‌تابي مي‌كرد».اما منذر بن جارود نامه‌ي حضرت امام حسين عليه‌السلام را با رسول او نزد عبيدالله زياد - لعنه الله - آورد براي آنكه مي‌ترسيد اين نامه حيلتي باشد از عبيدالله، و بحريه دختر او نيز زوجه‌ي عبيدالله بود، پس عبيدالله رسول را به دار آويخت و بالاي منبر بر آمد و خطبه خواند و اهل بصره را از مخالفت يزيد و نشر اخبار فتنه

[ صفحه 94] انگيز بترسانيد؛ پس آن شب در بصره بماند و چون روز شد برادر خود عثمان بن زياد را به نيابت خويش آنجا بگذاشت و خود به جانب كوفه شتافت.طبري گويد: هشام گفته است ابومخنف گفت حديث كرد مرا صعقب بن زهير از ابي‌عثمان نهدي كه «حسين عليه‌السلام نامه نوشت و با مولاي خويش كه او را سليمان مي‌گفتند به سران سپاه بصره و اشراف آنجا فرستاد به مالك بن مسمع بكري و احنف بن قيس و منذر بن جارود و مسعود بن عمرو و قيس بن هيثم و عمر بن عبيدالله بن معمر چند نامه همه به يك نسخه به دست همه اشراف رسيد، اما بعد: خداي تعالي محمد صلي الله عليه و آله را برگزيد بر بندگان خود و به نبوت گرامي داشت و به رسالت اختيار فرمود، آنگاه او را به جوار خويش برد در حالتي كه بندگان را نصيحت كرده بود و آنچه را كه براي تبليغ آن فرستاده شده بود تبليغ فرموده و ماييم خاندا او و ولي و وصي و وارث او و سزاوارترين مردم به مقام او، پس خويشان ما اين مقام را به خويشتن اختصاص دادند و از ما سلب كردند، ما نيز رضا داديم كه تفرقه را ناخوش و عاقبت را دوست داشتيم و ما خويشتن را سزاوارتر بدان مي‌دانستيم از كساني كه متولي آن شدند، و من رسول خود را با اين نامه سوي شما فرستادم و شما را به كتاب خدا و سنت پيغمبرش صلي الله عليه و آله مي‌خوانم براي اينكه سنت را كشته و بدعت را زنده كرده‌اند، و اگر قول مرا بشنويد و فرمان مرا اطاعت كنيد شما را به راه رشاد كه به مقصد رساند هدايت كنم و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته».پس هر كس اين نامه را بخواند پنهان داشت مگر منذر بن جارود كه به طوري كه خود او مي‌گفت ترسيد دسيسه‌اي از عبيدالله باشد، پس آن رسول را در شبي كه فرداي آن عبيدالله روانه مي‌شد نزد او آورد و نامه را بدو داد كه بخواند، پس رسول را گردن زد و بر منبر بصره بر آمد و خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و گفت:«اما بعد، سوگند به خدا حيوان سركش با من قرين نشود (يعني بايد همه رام من باشند) و صداي مشك تهي مرا بجست و خيز نياورد (عرب را عادت بود كه

[ صفحه 95] در مشك تهي مي‌دميدند و ريگ مي‌افكندند و مي‌جنبانيدند تا از بانگ آن شتران به جست و خيز آيند) هر كس با من دشمني نمايد از او انتقام گيرم و هر كس با من بستيزد زهرم براي او «قد انصف القارة من راماها» [6] اي اهل بصره! اميرالمؤمنين مرا والي كوفه گردانيده است و من فردا بدان سوي خواهم رفت و برادرم عثمان را به جاي خود گذاشتم، زنهار از مخالفت و فتنه انگيزي! سوگند به خدايي كه معبودي غير او نيست اگر از يكي از شما خلافي شنوم او را بكشم با آن كدخدايي كه وي در جمله‌ي او است و بزرگتر قومي كه او از آن قوم است، و مواخذه مي‌كنم نزديك را به سبب مخالفت دور، تا اين كه با من راست باشيد و ميان شما مخالفت نباشد، من پسر زيادم، در ميان هر كس كه بر ريگ قدم نهاده است به او ماننده‌ترم و هيچ شباهت به عم و خال ندارم».آنگاه از بصره بيرون شد و برادرش عثمان بن زياد را به جاي خود گذاشت و خود را به كوفه رفت.و روايت شده است از ازدي، يعني ابي‌مخنف كه ابوالمخارق راسبي گفت: مردمي از شيعيان بصره در خانه زني از طايفه‌ي عبدالقيس چند روز گرد آمده بودند و نام آن زن ماريه بنت سعد يا منقذ بود، او زني شيعه بود و خانه‌ي او محل الفت آنان بود و در آنجا براي يكديگر حديث مي‌گفتند. و به پسر زياد خبر رسيد كه حسين عليه‌السلام به عراق مي‌آيد براي عامل خود در بصره نوشت كه ديده‌بان گذارد و راه‌ها را بگيرد، پس يزيد بن نبط آهنگ خروج كرد سوي حسين عليه‌السلام و او از عبدالقيس بوده و ده پسر داشت گفت: كدام يك از شما با من بيرون مي‌آييد؟ دو پسر او عبدالله و عبيدالله آماده شدند، پس در خانه‌ي آن زن به ياران خود گفت: كه من قصد خروج دارم و رفتنيم، گفتند: ما بر تو مي‌ترسيم از اصحاب ابن‌زياد؟

[ صفحه 96] گفت: قسم به خداي كه اگر پاي آن دو در راه گرم شود باكي ندارم از طلب طلب كننده، پس خارج شد و به شتاب ميراند تا به حسين عليه‌السلام رسيد و در «ابطح» داخل اردوي او شد. و خبر به حسين عليه‌السلام رسيد كه او مي‌آيد، به طلب او برخاست و آن مرد به اردوي حضرت آمده بود؛ به او گفتند به منزل تو رفته است او نيز برگشت و امام عليه‌السلام وقتي او را در منزلش نيافت آنجا به انتظار او بنشست تا بيامد و آن حضرت را در رحل خود نشسته يافت گفت: «بفضل الله و برحمة فبذلك فليفرحوا» پس بر او سلام كرد و نزد او بنشست و گفت: براي چه كاري آمده‌اي و آن حضرت او را دعاي خير كرد و اين مرد با آن حضرت آمد تا كربلا و مقاتله كرد و با دو پسرش كشته شدند. [ صفحه 97]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

برگزيدن مردم پس از رسيدن نامه يزيد به عبيدالله‌

پستتوسط pejuhesh232 » سه شنبه اکتبر 03, 2017 11:45 am

برگزيدن مردم پس از رسيدن نامه يزيد به عبيدالله‌

(طبري) چون نامه يزيد به عبيدالله رسيد پانصد نفر از مردم بصره برگزيد از جمله عبدالله بن حارث بن نوفل و شريك بن اعور كه از شيعيان علي عليه‌السلام بود و با مسلم بن عمرو باهلي، و حشم و اهل بيت خود، راه كوفه پيش گرفت (ارشاد) تا به آن شهر در آمد، عمامه‌ي سياه بر سر داشت و لثام بسته بود و روي پوشيده و مردم را خبر رسيده بود كه حسين عليه‌السلام به كوفه مي‌آيد چشم به راه او داشتند، چون عبيدالله را ديدند گمان بردند آن حضرت است، پس بر هيچ گروهي نمي‌گذشت مگر اينكه بر وي سلام مي‌كردند و مي‌گفتند: «مرحبا بك يابن رسول الله» خوش آمدي! ابن‌زياد از خرسندي آنها به آمدن امام عليه‌السلام بر مي‌آشفت و چون بسيار شدند مسلم بن عمرو گفت دور شويد كه اين امير عبيدالله بن زياد است. و همان شب رفت تا به قصر رسيد و گروهي گرد او را گرفته بودند به گمان آنكه حسين عليه‌السلام است. نعمان بن بشير در را به روي او و اطرافيان او بست، يك تن از همراهان بانگ زد تا در بگشايند. نعمان از بالا مشرف بر آنها گشت او هم گمان مي‌كرد حسين عليه‌السلام است. گفت تو را به خدا قسم مي‌دهم كه دور شوي كه من امانت خود را به تو تسليم نمي‌كنم و حاجت به جنگ با تو ندارم، عبيدالله هيچ نمي‌گفت تا نزديك آمد و نعمان از بالاي قصر با او سخن مي‌گفت، عبيدالله گفت: «افتح لا فتحت» در را بگشاي كه هرگز نباشي كه در بگشايي! شب دراز شد مردي

[ صفحه 98] از پشت شنيد و به آن كسان از اهل كوفه كه در پي او افتاده بودند گفت: سوگند به آن خدايي كه غير او معبودي نيست اين ابن‌مرجانه است. مسعودي گفت بر او ريگ زدن گرفتند اما از چنگ آنها بدر رفت.(ارشاد) پس نعمان در را براي او بگشود و او داخل شد و در را به روي مردم ديگر زدند و آنها پراكنده شدند و چون بامداد شد منادي كرد نماز به جماعت، پس مردم گرد آمدند و ابن‌زياد بيرون آمد و خداي را سپاس گفت و ستايش كرد، آنگاه گفت:«اما بعد؛ اميرالمؤمنين هشر و ثغر وفي‌ء شما را به من واگذاشته است و مرا فرموده كه ستم رسيده شما را داد دهم و محرومان را عطا كنم و بر شنونده‌ي فرمانبردار احسان كنم و بر نافرمان سخت گيرم و من فرمان او را درباره‌ي شما انجام دهم و پيمان او را انفاذ كنم و من نيكوكار و فرمانبردار شما را چون پدري مهربانم، و تازيانه و شمشيرم بر سر كسي است كه فرمان مرا ترك كند و از پيمان من درگذرد، پس بايد هر كس بر خود بترسد «الصدق ينبي‌ء عنك لا الوعيد» [7] .و در روايت ديگري است كه گفت: با اين مرد هاشمي بگوييد سخن مرا، تا از غضب من بپرهيزد و مقصود وي از هاشمي مسلم بن عقيل بود - رضي الله عنه -.(ارشاد) پس از منبر فرود آمد و بر «عرفا» يعني كدخدايان محلات سخت گرفت و گفت نام كدخدايان را براي من بنويسيد و هر كس را كه از تابعان اميرالمؤمنين (يعني يزيد) است و هم كساني را كه در شما از حروريه‌اند (خوارج) و اهل ريب، كه عقيده‌ي آنها مخالفت است و همه را بياوريد كه راي خويش را درباره‌ي آنها ببينم، و هر كه خدا كه نام آنها را براي ما ننويسد بايد ضامن شود كه در حوزه‌ي كدخدايي او هيچ كس مخالفت ما نكند و به فتنه‌جويي برنخيزد، پس هر كس چنين كند ذمت ما از وي بيزار است و خون و مال او ما را حلال و هر

[ صفحه 99] كدخدايي كه در حوزه‌ي او از ياغيان بر يزيد يافت شود و خبر او را به ما نرساند بر در خانه‌اش آويخته شود و عطاء او ملغي گردد. (كامل) و به جايي در عمان و «الزاره» [8] روانه گردد. و در «فصول المهمه» است كه جماعتي از اهل كوفه را بگرفت و در همان ساعت بكشت. (كامل، طبري. مقاتل الطالبين).چون مسلم آمدن عبيدالله و سخن او بشنيد از خانه‌ي مختار بيرون شد و به سراي هاني بن عروه‌ي مرادي درآمد و هاني را بخواست، هاني بيرون آمد و او را بديد و سخت ناخوش آمدش، مسلم به او گفت: آمدم تا مرا پناه دهي و مهمان كني. هاني گفت: چيزي فوق طاقت من تكليف كردي و اگر در سراي من داخل نشده بودي و به من ثقه نداشتي دوست نداشتم بازگردي الا اينكه براي دخول تو تكليف بر عهده‌ي من آمد داخل شو، پس او را منزل داد. و شيعه نزد او رفت و آمد داشتند پنهان و پوشيده از عبيدالله زياد و يكديگر را به كتمان توصيه مي‌كردند. (مناقب) و مردم با او بيعت مي‌كردند تا 25000 مرد بيعت كردند و خواست خروج كند، هاني با او گفت: شتاب مكن.آنگاه ابن‌زياد مولاي خويش را كه «معقل» نام داشت بخواند و گفت: اين مال را بستان و سه هزار درهم بدو داد و گفت: در طلب مسلم بن عقيل و ياران او شو و با آنان الفت بگير و اين مال را به آنان ده و بگوي كه تو از آناني و از اخبار آنها با خبر شو. معقل چنان كرد و در مسجد نزد مسلم بن عوسجه‌ي اسدي آمد و شنيده بود كه مردم مي‌گويند او به نام حسين عليه‌السلام بيعت مي‌ستاند. و مسلم نماز مي‌گزارد و چون از نماز فارغ شد، گفت: اي بنده‌ي خدا من مردي از اهل شامم. خداوند به دوستي اهل بيت بر من منت نهاده است و اين سه هزار درهم است و خواهم آن را به حضور آن كس برم كه شنيده‌ام به كوفه آمده است و براي پسر

[ صفحه 100] دختر پيغمبر بيعت مي‌ستاند و از چند كس شنيدم كه تو از امر اين خانواده آگاهي و نزد تو آمدم تا اين مال را بستاني و مرا نزد صاحب خود بري تا با او بيعت كنم و اگر خواهي پيش از رفتن به حضور او بيعت از من بستاني. مسلم گفت از لقاي تو خرسندم كه مي‌خواهي به مطلوب خود برسي و خداوند به سبب تو اهل بيت پيغمبر را ياري كند و ليكن ناخوش دارم كه مردم از اين كار پيش از تمام شدن آن آگاه شوند از ترس اين مرد ستمگر وسطوت او، پس بيعت از او بگرفت با پيمانهاي سخت و مغظ در مناصحت و كتمان و چند روز نزد او آمد و رفت تا او را نزد مسلم بن عقيل - رضي الله عنه - برد. [ صفحه 101]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

شيعي بودن شريك ابن اعور

پستتوسط pejuhesh232 » سه شنبه اکتبر 03, 2017 11:48 am

شيعي بودن شريك ابن اعور

پيش از اين دانستي كه چون عبيدالله زياد از بصره آهنگ كوفه كرد، شريك ابن اعور با او بود اكنون بدان كه اين شريك شيعي بود سخت پاي بسته به تشيع (طبري، كامل) و در جنگ صفين با اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود و كلمات او با معاويه مشهور است. و چون شريك از بصره بيرون آمد از مركوب بيفتاد و گروهي گويند عمدا خود را بينداخت و جماعتي هم با او بودند به اميد آنكه عبيدالله منتظر بهبودي آنها شود و حسين عليه‌السلام زودتر از عبيدالله به كوفه برسد، اما عبيدالله التفاتي به آنها نمي‌كرد و مي‌راند بشتاب و چون شريك به كوفه آمد برهاني فرود آمد وي وي را بر تقويت مسلم تحريص مي‌كرد. و شريك رنجور شد و ابن‌زياد وي را گرامي مي‌داشت و هم امراي ديگر، پس عبيدالله به سوي او فرستاد كه امشب نزد تو آيم، شريك به مسلم گفت: اين مرد فاجر امشب به عيادت من آيد، چون بنشست بيرون آي و او را بكش! آنگاه در قصر امارت بنشين كه كسي تو را مانع از آن نشود و اگر من از اين بيماري رهايي يافتم به بصره روم تا كار آنجا را براي تو يكسره كنم. (ابوالفرج) و چون شام شد ابن‌زياد براي عيادت شريك بيامد و شريك با مسلم گفت: مبادا اين مرد از چنگ تو بدر رود، و هاني برخاست و گفت: من دوست ندارم عبيدالله در خانه‌ي من كشته شود و اين كار را زشت شمرد. پس عبيدالله بيامد و بنشست و از شريك حال بپرسيد و گفت: بيماري تو چيست و از

[ صفحه 102] كي بيمار شدي؟ چون سؤال به طول انجاميد و شريك ديد كسي بيرون نيامد و ترسيد مقصود از دست برود اين اشعار را خواندن گرفت.ما الانتظار بسلمي ان تحيوها حيوا سليمي و حيوا من يحييهاكأس المنية بالتعجيل اسقوهادو بار يا سه بار اين اشعار بخواند و عبيدالله نمي‌دانست قضيه چيست، و گفت هذيان مي‌گويد؟ هاني گفت: آري، «اصلحك الله» از پيش از غروب آفتاب چنين است تا كنون و عبيدالله برخاست و برفت. (طبري) و گويند عبيدالله با مولاي خود مهران بيامد و شريك با مسلم گفته بود كه چون من گفتم مرا آب دهيد بيرون آي و گردن او را بزن پس عبيدالله بر فراش شريك بنشست و مهران بر سر او بايستاد كنيزكي قدح آب بيرون آورد، چشمش به مسلم افتاد از جاي بشد، شريك گفت: مرا آب دهيد! و بار سوم گفت واي بر شما! مرا از آب هم پرهيز مي‌دهيد؟ به من آب بدهيد، اگر چه جان من در سر آن برود. مهران متفطن شد و عبيدالله را بفشرد، عبيدالله از جاي برجست، شريك گفت: اي امير! مي‌خواهم تو را وصي خويش كنم، ابن‌زياد گفت من نزد تو بازگردم، پس مهران او را بشتاب مي‌برد و گفت: قسم به خدا مي‌خواستند تو را بكشند. عبيدالله گفت چگونه؟ با اينكه شريك را اكرام مي‌كنم آن هم در خانه‌ي هاني كه پدرم انعامها بر او كرده بود؟! (كامل) مهران گفت: همين است كه با تو گفتم. (ابوالفرج) پس عبيدالله برخاست و رفت و مسلم بيرون آمد، شريك با او گفت: تو را چه مانع شد از كشتن وي؟ گفت: دو چيز؛ يكي آنكه هاني كراهت داشت عبيدالله در خانه‌ي او كشته شود و ديگر حديثي كه مردم از پيغمبر صلي الله عليه و آله روايت كرده‌اند: «ألاسلام قيد الفتك فلا يفتك مؤمن» يعني اسلام از كشتن ناگهاني منع كرده است و مسلمان چنين كشته نشود شريك با او گفت: اگر وي را كشته بودي فاسق فاجر كافر مكارم را كشته بودي.گويند مهران مولاي زياد عبيدالله را بسيار دوست داشت، چنانكه وقتي عبيدالله را كشتند جثه سمين داشت، به پيه تن او يك شب تمام چراغ روشن

[ صفحه 103] كردند، مهران آن بديد قسم خورد هرگز پيه نخورد.و ابن‌نما گفت: چون ابن‌زياد بيرون رفت، مسلمين نزد شريك آمد شمشير به دست، شريك گفت: تو را چه مانع آمد از آن كار؟ گفت: خواستم بيرون آيم زني به من درآويخت و گفت: تو را به خدا قسم كه ابن‌زياد را در خانه‌ي ما مكش و بگريست پس شمشير را بينداختم و بنشستم هاني گفت: واي بر آن زن! كه هم خود را كشت و هم مرا و آنچه مي‌ترسيد در آن واقع شد انتهي. (كامل).و سه روز ديگر شريك بزيست و درگذشت عبيدالله بر وي نماز گزارد و بعد از اينكه دانست شريك مسلم را به قتل وي ترغيب كرده بود گفت: ديگر بر جنازه‌ي عراقي نماز نگذارم، اگر قبر زياد در عراق نبود قبر شريك را نبش مي‌كردم.و بعد از آن مولاي ابن‌زياد كه با آن مال آمده بود پس از مرگ شريك با مسلم بن عوسجه رفت و آمد مي‌كرد تا او را نزد مسلم بن عقيل برد و مسلم از او بيعت بستاند. و (ارشاد) ابوثمامه‌ي [9] صائدي را بفرمود تا مال از او بگرفت و او مالها را مي‌گرفت و هر چه يكديگر را اعانت مي‌ردند به دست او بود و سلاح مي‌خريد و مردي بصير و از فارسان عرب و روشناسان شيعه بود. (كامل) و آن مرد مولاي ابن‌زياد نزد آنها مي‌آمد از رازهاي آنها آگاه مي‌شد و براي ابن‌زياد خبر مي‌برد و هاني از ابن‌زياد بريده بود و به بهانه‌ي مرض در خانه نشسته، پس عبيدالله، محمد اشعث و اسماء خارجه را بخواند. - و گويند عمرو بن حجاج زبيدي را هم، و رويحه دختر اين عمرو زن هاني و مادر يحيي بن هاني بود. و از حال هاني بپرسيد، عمرو گفت بيمار است. عبيدالله گفت شنيده‌ام بهتر شده است و بر در خانه‌اش مي‌نشيند پس او را ملاقات كنيد و بگوييد آنچه بر وي لازم است ترك نكند. پس نزد او آمدند و گفتند امير از تو مي‌پرسيد و مي‌گفت: اگر دانستمي كه او بيمار است عيادتش مي‌كردم و چنان به وي خبر داده‌اند كه بر در خانه مي‌نشيني و مي‌گفت دير شد كه نزد ما نيامد و دوري و جفاء را سلطان تحمل

[ صفحه 104] نكند، تو را سوگند مي‌دهيم كه با ما بيايي. پس هاني جامه‌ي خود را بخواست و بپوشيد و استر خويش را سوار شد، چون نزديك قصر رسيد در دلش افتاد كه شري در پيش است، به حسان بن اسماء خارجه گفت: برادرزاده! من از اين مرد ترسانم تو چه بيني؟گفت: من بر تو هيچ ترس ندارم اينگونه انديشه‌ها به خود راه مده. و اسماء هيچ از ماجرا آگاه نبود، اما محمد اشعث مي‌دانست، پس اين جماعت بر ابن‌زياد داخل شدند و هاني با ايشان، چون ابن‌زياد وي را بديد گفت: (ارشاد) «اتتك بخائن رجلاه» يعني خيانتكار به پاي خود آمد، چون نزديك ابن‌زياد شد شريح نزد او نشسته بود روي به جانب او كرد و گفت:أريد حياته و يريد قتلي غذيرك من خليلك من مراداين شعر از عمرو بن معديكرب؛ است يعني مي‌خواهم او را عطايي بخشم و او مي‌خواهد مرا بكشد، بگو بهانه‌ي تو چيست نزد دوست مرادي تو؟ (كامل) ابن‌زياد وي را گرامي مي‌داشت، هاني گفت: مگر چه شده است؟ ابن‌زياد گفت: اين چه شوري است كه در خانه بر پا كرده‌اي براي اميرالمؤمنين، يعني يزيد و مسلمين؟ مسلم را آورده‌اي و در خانه‌ي خود جاي داده‌اي براي او مرد و سلاح جمع مي‌كني و گمان كردي كه اينها بر من پوشيده است؟ هاني گفت: چنين كاري نكردم، ابن‌زياد گفت: چرا، و نزاع ميان آنها بر من پوشيده است؟ هاني گفت: چنين كاري نكردم، ابن‌زياد گفت: چرا، و نزاع ميان آنها طول كشيد، پس ابن‌زياد آن مولاي خود را كه جاسوس بود بخواند و او بيامد و پيش روي هاني بايستاد، ابن‌زياد پرسيد اين را مي‌شناسي؟ گفت بلي، و دانست كه وي جاسوس بود بر ايشان، پس ساعتي متحير بماند، آنگاه به خود آمد و گفت: از من بشنو و باور دار، به خدا سوگند كه با تو دروغ نمي‌گويم او را من دعوت نكردم و از كار او هيچ آگاه نبودم تا ديدم در سراي من آمده است و مي‌خواهد فرود آورمش و من از بازگردانيدن او شرم داشتم و تكليف بر عهده‌ي من آمد او را به سراي خود درآوردم و مهمان كردم و كار او چنان شد كه خبر آن به تو رسيد، پس اگر خواهي اكنون با تو پيماني استوار بندم و به تو گروگاني دهم كه در دست تو باشد و تعهد كنم كه بروم و او را از

[ صفحه 105] خانه‌ي خويش بيرون كنم و سوي تو باز آيم؟ گفت: نه سوگند به خداي كه از من جدا نشوي تا او را نزد من آوري. گفت: هرگز مهمان خود را نمي‌آورم كه تو او را بكشي! (ارشاد) عبيدالله گفت: به خدا سوگند بياور! گفت به خدا سوگند، كه نمي‌آورم (ابن‌نما) هاني گفت: و الله اگر زير پاهاي من باشد پاي برندارم و او را به تو تسليم نكنم. (كامل) چون سخن ميان آنها دراز شد، مسلم بن عمرو باهلي برخاست، و در كوفه نه شامي بود نه بصري غير او، چون سماجت هاني بديد، گفت: بگذار من با او سخن گويم و هاني را به جانبي كشيد و با او خالي كرد و گفت: اي هاني! تو را به خدا كه خويش را به كشتن مده و خود را در بلا ميفكن. اين مرد؛ يعني مسلم بن عقيل پسر عم اينها است او را نمي‌كشند و آسيبي بدو نمي‌رسانند، وي را به آنها سپار كه بر تو ننگي نيست اگر مهمان را به سلطان تسليم كني. هاني گفت: چرا و الله! براي من ننگ و عار است، ميهمان خود را نمي‌دهم در حالتي كه خود تندرستم و بازوي قوي و ياوران بسيار دارم، و الله اگر يك تن بودم و ياوري نداشتم باز او را تسليم نمي‌كردم مگر اينكه در پيش او جان بدهم. ابن‌زياد اين بشنيد گفت: او را نزديك آوريد، نزديك آوردند. گفت: قسم به خدا يا بايد او را بياوري يا گردنت را مي‌زنم! گفت: اگر چنين كني در گردسراي تو شمشيرهاي فراوان كشيده مي‌شود- پنداشته بود كه عشيرت وي به حمايت برمي‌خيزند - ابن‌زياد گفت: آيا مرا به شمشير عشيرت خود مي‌ترساني؟ (ارشاد) او را نزديك آوريد! نزديك آوردند با چوب بر بيني و جبين و گونه‌هاي او بكوفت تا بيني او بشكست و خون بر جامه‌هاي او روان گشت و گوشت جبين و گونه‌هاي او بر ريشش بپراكند و عصا بشكست.و طبري گفت: چون ابن‌زياد اسماء خارجه و محمد اشعث را به طلب هاني بفرستاد آنها گفتند: تا امان ندهي او نيايد، گفت: او را با امان چكار؟ كار زشتي نكرده است برويد و اگر بي‌امان نيامد او را امان دهيد آنها آمدند و او را بخواندند. هاني گفت: اگر مرا بگيرد، بكشد و آنها اصرار كردند تا بياوردندش. روز جمعه بود و عبيدالله در جامع خطبه مي‌خواند پس در مسجد بنشست و گيسوان از دو سوي

[ صفحه 106] تافته و آويخته داشت. چون عبيدالله نماز بگذاشت، هاني را بخواند و هاني در پي او برفت تا به دارالاماره در آمد و سلام كرد، عبيدالله گفت: اي هاني به ياد نداري كه پدرم به اين شهر آمد و يك تن از شيعه را رها نكرد مگر همه را بكشت جز پدر تو و حجر، و از حجر آن صادر شد كه مي‌داني، آنگاه پيوسته رفتارش با تو نيكو بود و به امير كوفه نوشت حاجت من از تو آن است كه هاني را نيكو بداري؟ هاني گفت: آري، عبيدالله گفت: پاداش من اين است كه در خانه‌ي خود مردي را پنهان كني تا مرا بكشد؟ هاني گفت: چنين نكردم. عبيدالله آن تميمي را كه بر ايشان جاسوس بود گفت بيرون آوردند؛ چون هاني او را بديد دانست او اين خبر برده است، گفت: اي امير اينكه شنيده‌اي واقع شد و من حق نعمت تو را ضايع نمي‌كنم تو و خانواده‌ات ايمن هستيد هر جا كه خواهيد برويد.و مسعودي گويد: هاني با عبيدالله گفت: پدر تو زياد را بر من نعمت و حقوقي است و من دوست دارم او را مكافات دهم آيا مي‌خواهي تو را به خيري دلالت كنم؟ ابن‌زياد گفت: آن چيست؟ گفت: تو و خانواده‌ات اموال خود را برداشته به سلامت جانب شام رويد، چون كسي كه از تو و از صاحب تو به اين امر سزاوارتر است. آمد عبيدالله سر بزير انداخت و مهران بر سر او ايستاد در دستش عصائي پيكاندار بود؛ گفت: اين چه خواري است كه اين بنده جولا تو را در قلمرو حكومت تو امان مي‌دهد؟ عبيدالله گفت: او را بگير مهران عصا از دست بينداخت و دو گيسوي هاني بگرفت و روي او را بلند نگاهداشت و عبيدالله آن عصا را برگرفت و بر روي هاني زد و پيكان او از شدت ضربت بيرون آمد به ديوار جست و فرورفت و آن قدر بر روي هاني زد كه بيني و پيشاني او بشكست.جزري گويد: هاني دست به دست شمشير شرطي‌اي برد و آن را بكشيد، شرطي مانع شد، عبيدالله گفت: آيا تو«حروري‌اي»؟ يعني از خوارجي؟ خون خود را براي ما حلال كردي و كشتن تو براي ما جايز شد.(ارشاد).عبيدالله گفت: او را بكشيد، كشيدند و در خانه‌اي از خانه‌هاي قصر برده در به روي او بستند و گفت پاسبان بر وي گماريد، پاسبان گماشتند.

[ صفحه 107] (كامل) پس اسماء خارجه در روي عبيدالله بايستاد و گفت: اي بي‌وفاي پيمان شكن او را رها كن! ما را امر كردي اين مرد را بياوريم، چون آورديم روي او را بشكستي و خون روان ساختي و مي‌گويي تو را مي‌كشم، عبيدالله بفرمود: «لهز و تعتع» تا مشت بر سينه‌ي او كوفتند و با لگد و طپانچه آرام از و ببريدند آنگاه رها كردند تا بنشست.اما محمد اشعث گفت: راي امير را بپسنديدم چه به سود ما باشد و چه به زيان ما. و عمرو بن حجاج را خبر رسيد كه هاني را كشتند، پس با مذحج بيامد و گرداگرد قصر را بگرفتند و بانگ زد من عمرو بن حجاجم و اينها سواران مذحج و بزرگان آنها، از طاعت بيرون نرفته و از جماعت جدا نشده‌ايم. شريح قاضي آنجا بود، عبيدالله گفت: برو و صاحب اينها را، يعني هاني را ببين و نزد آنها رو و بگوي زنده است. شريح نزد هاني با او گفت: اي مسلمانان! مگر عشيره‌ي من هلاك شدند؟ دينداران كجايند؟ ياري كنندگان چه شدند؟ آيا دشمن و دشمن زاده‌ي ايشان مرا اين طور تخويف كند؟ آنگاه ضجه‌اي بشنيد و گفت: اي شريح! گمان دارم اينها آواز مذحج است و مسلمانان و پيروان منند، اگر ده تن از ايشان اينجا آيند مرا برهانند. پس شريح بيرون آمد و با وي جاسوسي بود كه ابن‌زياد فرستاده بود، شريح گويد: اگر اين جاسوس نبود سخن هاني را به آنها تبليغ مي‌كردم و چون شريح بيرون آمد، گفت: صاحب شما را ديدم زنده بود و كشته نشده است عمرو به ياران گفت: اكنون كه كشته نشده است - الحمدلله -.و در روايت طبري است كه چون شريح برهاني در آمد گفت: اي شريح! مي‌بيني با من چه مي‌كنند؟ شريح گفت: تو را زنده مي‌بينم، هاني گفت: آيا با اين حالت كه مي‌بيني من زنده‌ام؟! قوم مرا آگاه كن كه اگر بازگردند مرا خواهد كشت.پس شريح نزد عبيدالله آمد و گفت: او را زنده ديدم اما بر او نشان ستم و شكنجه‌ي تو پديدار بود، عبيدالله گفت: آيا چيز زشت و منكري است كه والي رعيت خود را عقوبت كند، بيرون رو نزد اين قوم و آنها را آگاه كن، پس بيرون آمد و عبيدالله آن مرد، يعني مهران را فرمود تا همراه شريح بيرون رفت، شريح گفت:

[ صفحه 108] اين بانگ و فرياد چيست؟ آن مرد زنده است و امير وي را عتابي كرده و آزرده است، چنانكه جان او در خطر نيفتاده، بازگرديد و جان خويش و جان صاحب خود را در معرض هلاك نياوريد؛ آنها بازگشتند.شيخ مفيد و غير او گفته‌اند: عبدالله بن حازم گفت: من رسول ابن‌عقيل - رضي الله عنه - بودم در قصر، تا بنگرم بر هاني چه مي‌گذرد، چون او را زدند و حبس كردند، بر اسب خويش نشستم و زودتر از همه‌ي اهل خانه خبر به مسلم بن عقيل دادم و زناني ديدم از قبيله‌ي مراد گرد هم فرياد مي‌زدند يا «عبرتاه يا ثكلاه» پس بر مسلم در آمدم و خبر بگفتم؛ مرا فرمود تا بروم و در ميان ياران او بانگ برآورم و آنها خانه‌ها را در گرداگرد او پر كرده بودند، من فرياد زدم: «يا منصور امت» و اين شعار ايشان بود [10] .پس اهل كوفه يكديگر را خبر كردند و نزد مسلم فراهم شدند (كامل).پس مسلم براي عبدالله بن عزيز كندي [11] رايت بست و او را بر جماعت كنده امير ساخت و گفت: پيش روي من وي. و براي مسلم بن عوسجه‌ي اسدي بر جماعت بني‌اسد و مذجح، و براي عباس بن جعده جدلي بر ربع مدينه، و به جانب قصر روي آورد، چون ابن‌زياد را اين خبر برسيد در قصر تحصن جست و

[ صفحه 109] در ببست، مسلم گرد قصر بگرفتو مسجد و بازار از مردم پر شد و پيوسته تا شب جمع گرديدند و كار بر عبيدالله تنگ شد، كه با او پيش از سي تن شرطي و بيست تن از اشراف و خانواده و موالي او كس نبود، و اشراف مرد از آن در قصر كه به طرف دارالروميين بود نزد ابن‌زياد مي‌آمدند و به او مي‌پيوستند و مردم ابن‌زياد و پدرش را دشنام مي‌دادند، پس ابن‌زياد كثير بن حارثي را بخواند و امر كرد با هر كس فرمانبردار اوست از قبيله‌ي مذحج بروند و مردم را از ياري مسلم بن عقيل بازدارند و آنان را تخويف كنند، و هم محمد اشعث را گفت با هر كس از كنده و حضرموت كه مطيع اوست رايتي نصب كند كه هر كس زير آن رايت آمد در امان باشد. و همچنين قعقاع بن شور ذهلي و شبث بن ربعي تميمي و حجار بن ابجر عجلي و شمر بن ذي الجوشن ضبابي را با رايتي بفرستاد و اعيان را نزد خود نگاهداشت تا بدانها استيناس جودي، كه با او اندك كس مانده بود. و آن گروه رفتند و مردم را از ياري مسلم - رضي الله عنه - بازمي‌داشتند و عبيدالله اشرافي را كه با او بودند امر كرد تا از بالاي قصر بر مردم مشرف شوند و اهل طاعت را به آرزوها فريب دهند و اهل معصيت را تخويف كنند و آنها چنين كردند و مردم چون گفتار رؤسا را شنيدند بپراكندند، چنان كه زن نزديك پسر و برادر خود مي‌آمد و مي‌گفت: بازگرد مردم ديگر كه هستند كفايت مي‌كنند، و مرد مي‌آمد و همچنين مي‌كرد. و مردم پراكنده شدند تا مسلم - رضي الله عنه - در مسجد با سي نفر بماند چون چنين ديد بيرون آمد و روي به ابواب كنده آورد، (ارشاد) پس به ابواب كنده رسيد و با او ده تن بود و از آن باب بيرون آمد كس نماند و به اين سوي و آن سوي نظر انداخت كسي نديد كه وي را راهنمايي كند و خانه‌اش را نشان دهد و اگر به دشمني دچار گردد وي را در دفع او اعانت نمايد، پس سرگردان در كوچه‌هاي كوفه مي‌رفت، (ارشاد) نمي‌دانست كجا مي‌رود تا از خانه‌هاي بني‌جبله از كنده بيرون شد و بازرفت تا به در سراي زني كه او كه را طوعه مي‌گفتند رسيد. و اين زن ام‌ولدي بود، اشعث بن قيس را و او را آزاد كرده بود و اسيد حضرمي به نكاح خود در آورده و پسري زاده بود نامش بلال، و اين

[ صفحه 110] پسر از خانه بيرون رفته بود با مردم و زن ايستاده چشم به راه او داشت. مسلم بر زن سلام كرد او جواب سلام داد و گفت: «يا امة الله» مرا آب ده! زن او را آب داد، مسلم آب نوشيد و بنشست زن به درون رفت و ظرف آب ببرد باز بيرون آمد و گفت: اي بنده‌ي خدا آب ننوشيدي؟ گفت: چرا، گفت: پس نزد اهل خود رو، مسلم خاموش بماند، زن سخن اعاده كرد باز مسلم خاموش بود، زن بار سيم گفت: «سبحان الله!» اي بنده‌ي خدا برخيز! خدا تو را عافيت دهد و نزد اهل خود رو كه شايسته نيست تو را بر در سراي من نشيني و اين كار را بر تو حلال نمي‌كنم، مسلم برخاست و گفت: «يا امة الله» مرا در اين شهر خانه و عشيرتي نيست آيا مي‌تواني كار نيكي كني و اجري ببري، شايد من تو را بعد از اين پاداشي دهم؟ گفت: اي بنده‌ي خدا چكنم؟ گفت: من مسلم بن عقيلم، اين قوم به من دروغ گفتند و مرا فريب دادند و از مأمن خود بيرون آوردند. زن گفت تو مسلم بن عقيلي؟ گفت: آري. گفت: در آي! پس مسلم به سراي درآمد در خانه؛ يعني اطاقي غير اطاق آن زن، و زن فرشي براي او گسترد و خوراك شام بر او عرضه كرد، مسلم طعام نخواست.اما پسر زن زود بيامد مادر را درد بسيار در آن خانه رفت و آمد مي‌كند او را گفت: در اين اطاق چه كار داري و هر چه پرسيد زن او را خبر نداد، پسر الحاح رد، زن خبر بگفت و گفت اين راز پوشيده دار و او را سوگندها داد، پسر خاموش شد.اما ابن‌زياد چون بانگ و فرياد نشنيد ياران خود را گفت بنگريد تا كسي مانده است؟ نگريستند كسي را نديدند. ابن‌زياد به مسجد آمد پيش از نماز عشاء، و ياران خويش را بر گرد منبر بنشانيد و فرمود تا ندا در دادند: بيزارم از آن عسس و كدخدا و رئيس و لشكري كه نماز عشا در بيرون مسجد بگزارد، پس مسجد پر شد و ابن‌زياد با آنها نماز عشا بگزارد. آنگاه برخاست و سپاس خداي كرد و گفت: اما بعد، مسلم بن عقيل (ابن‌زياد بي‌خرد و نادان كلامي در وصف مسلم گفت كه در خور او بود و در ترجمه ذكر آن نكرديم، رعايت ادب را) مخالفت كرد و

[ صفحه 111] جدايي افكند، از پناه ما بيرون رفته است و بيزاريم از كسي كه مسلم را در خانه‌ي او بيابيم و هر كس او را براي ما بياورد به مقدار ديه‌ي مسلم (يعني هزار دينار) به او جايزه دهيم. باز مردم را امر كرد به فرمانبرداري و حصين بن نمير را گفت سر كوچه‌ها را بگيرد و خانه‌ها را جستجو كند و اين حصين رئيس عسس، يعني پليس بود و از طايفه بني‌تميم. ابوالفرج گويد: بلال فرزند آن پير زال كه مسلم را منزل داده بود بامداد برخاست و نزد عبدالرحمن بن محمد اشعث رفت و خبر مسلم با او بگفت كه نزد مادرش پنهان شده است، و عبدالرحمن نزد پدر رفت و او با عبيدالله نشسته بود، پس آهسته با پدر سخني گفت، ابن‌زياد پرسيد چه مي‌گويد؟ محمد گفت: مرا آگاه كرد كه مسلم بن عقيل در يكي از خانه‌هاي ماست، ابن‌زياد عصا بر پهلوي او بزد و گفت: هم اكنون برخيز و او را بياور! ابومخنف گفت: قدامة بن سعد بن زائده ثقفي براي من حكايت كرد كه ابن‌زياد شصت يا هفتاد مرد با پسر اشعث بفرستاد همه از قبيله‌ي قيس و رئيس آنان عبيدالله بن عباس سلمي.و در «حبيب السير» گويد: با ابن‌اشعث سيصد مرد فرستاد و سوي آن خانه آمدند كه مسلم بن عقيل بدانجا بود. و در «كامل» بهائي است كه چون مسلم شيهه‌ي اسبان بشنيد آن دعا كه مي‌خواند بشتاب تمام كرد آنگاه زره پوشيد و طوعه را گفت: نيكي و احسان خود را به جاي آوردي و بهره‌ي خويش از شفاعت رسول خدا سيد انس و جان صلي الله عليه و آله دريافتي. آنگاه گفت: دوش، عم خود اميرالمؤمنين را در خواب ديدم گفت: تو فردا با مايي.و در بعضي كتب مقاتل است كه چون فجر طالع شد طوعه براي مسلم آب آورد تا وضو سازد و گفت: اي مولاي من! ديشب نخفتي! گفت بدان كه اندكي خفتم در خواب عم خود اميرالمؤمنين را ديدم مي‌گفت: «الوحا الوحا! العجل العجل» زود! زود! بشتاب! بشتاب! و گمان دارم امروز روز آخر من باشد. و در «كامل» بهائي است كه در اين وقت لشكر دشمن به در سراي طوعه رسيدند و مسلم ترسيد خانه را بسوزانند، بيرون آمد و 42 تن از آنها را بكشت.

[ صفحه 112] سيد و شيخ ابن‌نما گفته‌اند كه: مسلم زره بپوشيد و بر اسب سوار شد و به شمشير زد ايشان را تا از خانه بيرون كرد.مؤلف گويد: ظاهرا سوار شدن بر اسب را تنها سيد و ابن‌نما ذكر كرده‌اند و سيمي براي آنان نيافتم. و مسعودي در «مروج الذهب» صريحا گفته است كه: مسلم پيش از ورود به خانه طوعه سوار بود و اسب با او بود، گويد از اسب پياده شد و سرگردان در كوچه‌هاي كوفه راه مي‌رفت و نمي‌دانست روي به كدام جانب آورد تا به خانه‌ي زني از موالي؛ يعني، بستگان اشعث قيس رسيد و از او آب خواست، او را آب داد و از حال او بپرسيد، مسلم سرگذشت خويش بگفت، پس زن رقت كرد و او را منزل داد. و ابوالفرج گفت: چون آواز سم اسبان و صداي مردان بشنيد دانست براي او آمده‌اند پس دست به شمشير بيرون آمد و آنها به خانه در آمدند، بر آنها حمله كرد، چون اين چنين ديدند بر بامها برآمدند و سنگ باريدن گرفتند و آتش در دسته‌هاي ني زدن و از بام‌ها بر او انداختن، مسلم چون چنين ديد، گفت: اين همه شور براي كشتن پسر عقيل است؟! اي نفس! سوي مرگ كه چاره‌اي از آن نيست بيرون رو! پس با شمشير آخته به كوچه آمد و با آنها كارزار كرد.مسعودي گفت: ميان او و بكير بن حمران احمري دو ضربت رد و بدل شد بكير دهان مسلم را به شمشير زد و لب بالاي او را ببريد و بر لب زيرين رسيد و مسلم ضربتي منكر بر سر او بزد و ضربتي ديگر بر شانه كه آن را بشكافت و نزديك بود به اندورن شكم او رسد و اين رجز بگفت.اقسم لا اقتل الا حرا و ان رأيت الموت شيئا مراكل امري يوما ملاق شرا اخاف ان اكذب او اغرامحمد اشعث پيش آمد و گفت: با تو دروغ نگويند و فريبت ندهند و وي را امان داد، مسلم تسليم آنان شد او را بر استري نشانيدند نزد ابن‌زياد بردند و ابن‌اشعث آن هنگام كه او را امان داد تيغ و سلاح از او بستند و شاعر در اين باره در هجو ابن‌اشعث گويد:

[ صفحه 113] و تركت عمك ان تقاتل دونه و سلبت اسيافا له و دروعامؤلف در حاشيه گفته است اين شاعر عبدالله بن زبير اسدي است و ابيات اين است:اتركت مسلم لا تقاتل دونه حذر المنية ان تكون صريعاو قتلت وافد اهل بيت محمد فشلا و لو لا انت كان منيعالو كنت من اسد عرفت مكانه و رجوت احمد في المعاد شفيعا«تركت عمك» و اين بيت اشاره به واقعه‌ي حجر بن عدي است كه ذكر آن بيايد. محمد بن شهر آشوب گفت: عبيدالله عمرو بن حارث مخزومي و محمد بن اشعث را با هفتاد مرد بفرستاد تا گرد آن خانه بگرفتند و مسلم بر ايشان حمله كرد و مي‌گفت:هو الموت فاصنع و يك ما انت صانع فانت لكأس الموت لا شك جارع‌فصبرا لامر الله جل جلاله فحكم قضاء الله في الخلق واقع‌پس از آنها 41 نفر بكشت. محمد بن ابي‌طالب گويد: «چون مسلم از ايشان گروه بسيار به قتل رسانيد و خبر به عبيدالله رسيد، كسي نزد محمد فرستاد پيغام داد كه ما تو را سوي يك تن فرستاديم تا او را بياوري چنين در ياران تو رخنه بزرگ پديد آورد، پس اگر تو را سوي غير او فرستيم چه خواهد شد؟!ابن‌اشعث پاسخ داد كه: «اي امير پنداري مرا سوي بقالي از بقالان كوفه يا يكي از جرامقه حيرة فرستاده‌اي! نداني كه مرا سوي شيري سهمگين و شمشيري برنده در دست، دلاوري بزرگ فرستاده‌اي! از خاندان بهترين مردم؟»پس عبيدالله پيغام داد كه او را امان ده كه جز بدينگونه بر وي دست نيابي. و از بعض كتب مناقب نقل است كه مسلم مانند شير بود و نيروي بازوي او چنانكه مرد را به دست خود مي‌گرفت و به بام خانه مي‌انداخت.و سيد در «ملهوف» گفته است: مسلم صداي سم اسبان شنيد، زره بپوشيد و بر اسب سوار شد و با اصحاب عبيدالله جنگيدن گرفت تا گروهي بكشت، پس محمد اشعث بانگ زد و گفت: اي مسلم! تو را امان است. گفت: به امان

[ صفحه 114] خيانتكاران فاسق چه اعتبار؟ و روي بدانها آورده كارزار مي‌كرد و رجز حمران بن مالك خثعمي را در روز قرن مي‌خواند: «اقسمت لا اقتل الا حرا» آه پس فرياد زدند كسي با تو دروغ نگويد و تو را فريب ندهد، اما التفات به آنها نكرد تا جماعت بسيار بر او حمله كردند و زخم بسيار بر پيكر او وارد آوردند و مردي از پشتش نيزه‌اي بر او زد كه بر زمين افتاد و او را اسير كردند.و در «مناقب» ابن شهر آشوب است كه: با تير و سنگ چندان بر پيكر او زدند كه مانده و كوفته شد و بر ديواري تكيه داد گفت: «چون است كه بر من سنگ مي‌افكنيد مانند كفار، با اين كه من از اهل بيت پيغمبران ابرارم؟ چرا مراعات حق رسول خدا را درباره‌ي ذريت او نمي‌كنيد؟ابن‌اشعث گفت: خويشتن را به كشتن مده تو در زينهار مني! مسلم گفت: آيا با اينكه توانايي دارم اسير گردم؟ لا و الله! چنين نخواهد شد، و بر ابن‌اشعث حمله كرد، او بگريخت مسلم گفت بار خدايا تشنگي مرا مي‌كشد پس از هر سوي بر وي حمله كردند، و بكير بن حمراي احمري لب بالاي او را با شمشير بخست و مسلم بر وي شمشيري بزد كه در اندرون او رفت و او را بكشت و كسي از پشت نيزه‌اي بر مسلم فروبرد كه از اسب بيفتاد و دستگير شد.شيخ مفيد و جزري ابوالفرج گفتند: «مسلم خسته‌ي زخمها شد و از قتال فروماند، پس به كناري جست و پشت به خانه‌ي همسايه داد، محمد اشعث نزديك او شد و گفت: تو را امان است. مسلم گفت: آيا من ايمنم؟ همه‌ي آن مردم گفتند: آري، مگر عبيدالله بن عباس سلمي كه گفت: «لا ناقتي فيها و لا جملي» [12] و به كناري رفت. ابن‌عقيل گفت سوگند به خدا كه اگر امان شما نبود دست در دست شما نمي‌نهادم. و استري آوردند او را بر آن نشانيدند و مردم اطراف او را گرفته شمشير از گردنش برداشتند، گويا آن هنگام از زندگاني خود نوميد شد و اشك از

[ صفحه 115] چشم او روان گشت و دانست آن مردم وي را مي‌كشند، گفت: اين آغاز خيانت و پيمان شكني است.ابن‌اشعث گفت: اميدوارم بر تو باكي نباشد، مسلم گفت: همان اميد است و بس، امان شما چه شد؟ «انا لله و انا اليه راجعون» و بگريست. عبيدالله بن عباس سلمي گفت: هر كس خواهان آن چيزي باشد كه تو بودي، وقتي بدو آن رسد كه به تو رسيد، نبايد گريه كند. مسلم گفت: به خدا سوگند كه من براي خود گريه نمي‌كنم و از كشتن خود جزع ندرام اگر چه هرگز مرگ خود را هم دوست نداشته‌ام و لكن براي خويشان و خاندان خود كه روي به اين جانب دارند و براي حسين عليه‌السلام و آل او گريه مي‌كنم. آنگاه مسلم روي به محمد اشعث آورد و گفت: من گمان ندارم كه بتواني از عهده‌ي اماني كه به من داده‌اي بيرون آيي و از او درخواست رسولي سوي حسين بن علي عليه‌السلام بفرستد و او را از واقعه بياگاهاند تا آن حضرت از راه بازگردد».و در روايت شيخ مفيد است كه ملسم با محمد اشعث گفت: «اي بنده‌ي خدا! من چنان بينم كه تو از انجام آن وعده‌ي امان كه به من داده‌اي فرو ماني آيا مي‌تواني كار نيكي انجام دهي و از نزد خود مردي را بفرستي تا از زبان من به حسين عليه‌السلام پيغام برد؟ چون گمان دارم امروز و فردا خارج مي‌شود و با اهل بيت بدين سوي آيد، به او بگويد كه ابن‌عقيل مرا فرستاده است و او در دست اين مردم اسير شده است و گمان دارد كه تا شام امروز كشته مي شود. مي‌گويد با اهل بيت خود بازگرد، پدر و مادرم فداي تو، اهل كوفه تو را نفريبند! اينها اصحاب پدر تو هستند كه آرزو داشت از آنها جدا شود به مردن يا كشته شدن و اهل كوفه با تو دروغ گفتند و «ليس لمكذوب رأي».ابن‌اشعث گفت: «سوگند به خداي كه اين كار انجام دهم».ابومخنف روايت كرده است از جعفر بن حذيفه كه: «محمد اشعث اياس بن عثل طايي را از بني‌مالك بن عمرو بن ثمامه بخواند، و او مردي شاعر بود و بسيار به زيارت محمد اشعث مي‌آمد و او را گفت به ملاقات حسين عليه‌السلام بيرون رو و اين

[ صفحه 116] نامه به او برسان و آنچه مسلم بن عقيل گفته بود در آن نامه بنوشت و مالي به او داد، گفت: اين توشه‌ي راه و اين چيزي كه عيال خود را دهي. اياس گفت: مركوبي خواهم كه شتر من لاغر شده است. گفت: اين هم راحله با پالان، سوار شو و برو! آن مرد سوار شد و به استقبال آن حضرت رفت، پس از چهار شب در منزل «زباله» به او رسيد و خبر بگفت و رسالت برسانيد، حسين عليه‌السلام فرمود: آنچه مقدر است مي رسد از خداي تعالي چشم داريم اجر مصيبت خويش را در فساد امت».و مسلم وقتي به خانه هاني بن عروه رفته بود و هيجده هزار كس با او بيعت كرده بودند نامه سوي حسين عليه‌السلام فرستاده بود با عابس بن ابي‌شبيب شاكري و نوشته:«اما بعد، آن كس كه به طلب آب مي‌رود با اهل خود دروغ نمي‌گويد، از اهل كوفه هيجده هزار كس با من بيعت كردند پس در آمدن شتاب فرماي همان وقت كه نامه‌ي مرا مي‌خواني كه همه‌ي مردم را دل با توست و دل به جانب آل معاويه ندارند والسلام.و در «مثير الأحزان» هم به همين مضمون نامه نقل كرده است و گويد: آن را با عابس بن ابي‌شبيب شاكري و قيس بن مسهر صيداوي بفرستاد.(كامل) اما مسلم؛ محمد اشعث او را به قصر عبيدالله برد و محمد تنها نزد عبيدالله رفت و خبر بگفت، و اينكه او را امان داده است. عبيدالله گفت تو را با امان چه كار؟ تو را نفرستاديم او را امان دهي، بلكه فرستايم او را بياوري و محمد خاموش شد. و چون مسلم بر در قصر بنشست كوزه‌اي ديد از آب سرد گفت: از اين آب به من دهيد، مسلم بن عمرو باهلي گفت: اين آب را به اين سردي مي‌بيني؟ والله از آن يك قطره نچشي تا در دوزخ از حميم بنوشي، ابن‌عقيل فرمود: تو كيستي؟ مسلم باهلي گفت: من آن كس هستم كه حق را شناختم و تو آن را بگذاشتي! و خيرخواه امام بودم و تو بدخواهي نمودي! و فرمانبردار بودم و تو عصيان كردي! من مسلم بن عمرو باهليم. ابن‌عقيل فرمود:

[ صفحه 117] مادرت به سوگ تو نشيند چه درشت و بدخوي و سنگين دلي! اي پسر [13] باهله! تو به حميم و خلود در دوزخ سزاوارتري از من. پس عمارة بن عقبه آب سرد خواست.و در ارشاد گويد عمرو بن حريث [14] غلام خود را فرستاد تا كوزه‌اي آب آورد بر آن دستمالي بود و قدحي و آب در قدح ريخت و گفت: بنوش مسلم قدح بگرفت تا آب بنوشد قدح از خون پر شد و نتوانست بنوشد و سه بار همچنين قدح را پر آب كردند بار سوم دندان ثناياي او در قدح افتاد و گفت: اگر اين از روزي مقسوم بود نوشيده بودم. پس او را نزد عبيدالله بردند بر او به امارت، سلام نكرد. پاسبان گفت: به امير سلام نمي‌كني؟ گفت: اگر مرا خواهد كشت چرا سلام كنم؟ و اگر نخواهد كشت فراوان سلام بر او خواهم كرد. ابن‌زياد گفت: به جان خودم تو كشته شوي! مسلم فرمود: چنين است؟ گفت: آري گفت: بگذار تا وصيت كنم به يكي از خويشان خود، گفت: وصيت كن، پس مسلم روي به عمر سعد آورده گفت ميان من و تو خويشي است و حاجتي به تو دارم كه در پنهاني بگويم؛ عمر سعد نپذيرفت. ابن‌زياد گفت: از حاجت پسر عمت امتناع مكن! پس ابن‌سعد برخاست. (ارشاد) و با مسلم به جايي نشست كه عبيدالله آنها را مي‌ديد. (كامل) پس مسلم گفت در كوفه قرضي دارم هفتصد درهم كه آن را در نفقه‌ي خود صرف كردم آن دين را ادا كن (ارشاد) از آن مالي كه در مدينه دارم (كامل) و جثه‌ي مرا از

[ صفحه 118] ابن‌زياد بخواه تا به تو بخشد و آن را به خاك سپاري و كسي سوي حسين عليه‌السلام فرست كه او را بازگرداند.عمر به ابن‌زياد گفت [15] مسلم چنين و چنان وصيت كرد، ابن‌زياد گفت: «لا يخون الامين و قد يوتمن الخائن» امين هرگز خيانت نمي‌كند وليكن گاه باشد دغلي را امين پندارند (طعن بر عمر سعد زد كه مسلم او را امين پنداشت و او خيانتكار بود) مال تو از آن تو است هر چه خواهي كن و اما حسين عليه‌السلام اگر آهنگ ما نكند قصد او نكنيم و اگر آهنگ ما كند دست از او برنداريم و اما جثه‌ي او شفاعت تو را درباره‌ي او هرگز نمي‌پذيريم. و بعضي گويند: گفت: جثه او را چون كشتيم باك نداريم با آن هر چه كنند. آنگاه با مسلم گفت: اي پسر عقيل! مردم بر يك كلمه اجتماع داشتند تو آمدي و جدايي افكندي و خلاف انداختي. مسلم فرمود: نه چنين است، اهل اين شهر گويند: پدر تو نيكان آنها را بكشت و خون آنها بريخت و ميان آنها كار كسري و قيصر كرد، ما آمديم تا آنها را به عدل فرماييم و به حكم كتاب و سنت دعوت كنيم. گفت: اي فاسق! تو را به اين كارها چه؟ مگر ميان اين مردم به كتاب و سنت عمل نمي شد وقتي تو در مدينه خمر مي‌خورد؟! مسلم فرمود: آيا من خمر مي‌خوردم؟ سوگند به خداي كه او خود داند تو دروغ مي‌گويي و من چنان كه تو گويي نيستم، آن كس را خمر خوردن برازنده است كه خون مسلمانان مي‌خورد و مردمي را كه كشتنشان را خداي عزوجل حرام كرده است مي‌كشد به كينه و دشمني و از آن كار زشت خرم و شادان است، گويا هيچ كار زشت نكرده است. ابن‌زياد گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم چنان كشتني، كه در اسلام كسي را آنچنان نكشته باشند! مسلم فرمود: مناسب با تو همين است كه در اسلام بدعتي گذاري كه پيش از اين در آن نبود

[ صفحه 119] است و كشتن به طرز زشت و مثله كردن و ناپاكي و پست فطرتي را به خود اختصاص دهي، چنانكه هيچ يك از مردم را اين صفات سزوار نباشد مانند تو، پس ابن‌زياد او را دشنام داد و هم حسين و علي عليه‌السلام و عقيل را و مسلم ديگر سخن نگفت. مسعودي گفت: چون كلام ابن‌زياد به انجام رسيد و مسلم با او در جوب درشتي مي‌كرد او را گفت بالاي قصر بردند و احمري را كه مسلم بر وي ضربت زده بود گفت: تو بايد مسلم را بكشي تا قصاص آن ضربت كرده باشي.و جزري گويد: «مسلم با پسر اشعث گفت: و الله اگر زينهار تو نبود من تسليم نمي‌شدم، به شمشير به ياري من برخيز تو، كه امانت شكسته نشود. پس مسلم را بالاي قصر بردند و استغفار مي‌كرد و تسبيح مي‌گفت. پس وي را بر آن موضع كه مشرف بر بازار كفشگران است گردن زدند و سرش بيفتاد، قاتل وي بكير بن حمران است كه مسلم وي را ضربت زده بود آن گاه پيكر او را هم به زير انداختند و چون بكير فرود آمد ابن‌زياد پرسيد: مسلم را چون بالا مي‌برديد چه مي‌گفت: جواب داد: تسبيح مي‌گفت و استغفار مي‌كرد و چون خواستم او را بكشم گفتم نزديك شو سپاس خدا را كه تو را زير دست من ذليل كرد تا قصاص كنم پس ضربتي فرود آوردم كارگر نشد، گفت: اي بنده اين خراشي كه كردي قصاص آن ضربت من نشد ابن‌زياد گفت هنگام مرگ هم تفاخر! بكير گفت: ضربت دوم زدم و او را كشتم.و طبري گويد: «او را بالاي قصر بردند و گردن زدند و پيكر او را به زير افكندند كه مردم بينند و هاني را فرمود به «كناسه» بردند؛ يعني جايي كه خاكروبه‌ي شهر را در آنجا ريزند و به دار آويختند».و مسعودي گفت: بكير احمري گردن مسلم بزد چنانكه سرش به زمين فروافتاد و پيكرش را دنبال سرش بيفكندند، آنگاه فرمود: تا هاني را به بازار بردند و به زاري بكشتند، فرياد مي‌زد اي آل مراد! و او شيخ و سرور آن قبيله بود چون سوار مي‌شد با او چهار هزار سوار زره پوشيد و هشت هزار پياده بود و اگر هم سوگندان وي از كنده و غير آن به آنها مي‌پيوستند، هزار سوار زره پوش بودند

[ صفحه 120] با اين همه يك تن از آنها را نيافت همه سستي نمودند و به ياري او نيامدند».و شيخ مفيد فرموده است كه: «محمد بن اشعث برخاست وز با عبيدالله درباره‌ي هاني سخن گفت كه تو منزلت وي را در اين شهر مي‌شناسي و به خاندان و قبيله‌ي او معرفت داري، قوم او دانند كه من و دو تن از يارانم او را نزد تو آورديم پس تو را به خدا سوگند مي‌دهم او را به من بخشي كه من دشمني اهل اين شهر را ناخوش دارم، عبيدالله وعده داد كه انجام هد اما پشيمان شد و فورا فرمود: هاني را به بازار بريد و گردنش بزنيد، پس او را باز و بسته به بازار گوسفند فروشان بردند و او مي‌گفت: «وامذحجاه! و لا مذحج لي اليوم يا مذحجاه و أين مذحج» چون ديد هيچ كس به ياري برنخاست، دست خويش بكشيد و از ريسمان خلاص كرد و گفت عصايا كارد يا سنگ يا استخواني نيست كه مردي از خود دفاع كند، پاسبانان برجستند و بازوهاي او محكم بستند و گفتند: گردن بكش! گفت در اين باره سخي نيستم و شما را در قتل خويش اعانت نمي‌كنم، پس يكي از بستگان عبيدالله، تركي رشيد نام، با شمشير بزد و كاري نساخت هاني گفت: «الي الله المعاد اللهم الي رحمتك و رضوانك» يعني بازگشت سوي خداست بار خدايا! به سوي بخشايش و خوشنودي، تو آنگاه ضربتي ديگر زد و هاني را بكشت».و در «كامل» ابن‌اثير است كه عبدالرحمن به حصين مرادي اين مرد ترك را در خازر با ابن‌زياد بديد و او را بكشت. و خارز نهري است ميان اربل و موصل و بدانجاي جنگي بود ميان ابن‌زياد و ابراهيم بن مالك اشتر و ابن‌زياد بدانجا كشته شد - لعنه الله - و عبدالله بن زبير (بر وزن شريف) اسدي در مرگ هاني و مسلم ابياتي گفت و بعضي آن را به فرزدق نسبت دهند:فان كنت لا تدرين ما الموت فانظري الي هاني في السوق و ابن‌عقيل‌الي بطل قد هشتم السيف وجهه و آخر يهوي من طمار قتيل‌و سر اين دو شهيد را سوي يزيد فرستاد و يزيد نامه‌اي به سپاسگزاري او فرستاد و نوشت: «مرا خبر رسيده است كه حسين عليه‌السلام آهنگ عراق دارد، پس پاسگاهها مرتب كن و نگهبانان بگمار و به پاي و پاس دار! و به تهمت مردم را در

[ صفحه 121] بند كن و به گمان بگير اما تا كسي با تو ستيز نكند وي را مكش. و در «ارشاد» است كه به گمان مردم را در زندان كن و به تهمت بكش و هر خبر تازه را سوي من بنويس ان شاء الله.مسعودي گفت: خروج مسلم در كوفه روز سه شنبه هشت روز گذشته از ذي الحجه سال شصتم است و همان روزي است كه حسين عليه‌السلام از مكه سوي كوفه روانه شد و بعضي گويند: روز چهار شنبه عرفه بوده است. آنگاه ابن‌زياد امر كرد بدن مسلم را بياويختند و سر او را به دمشق فرستاد و اين اول بدني بود از بني‌هاشم كه آويخته گشت و اولين سر از ايشان كه به دمشق فرستاده شد.و در «مناقب» است كه سر آن دو را به همراهي هاني بن حيوه وادعي به دمشق فرستاد و آنها را از دروازه‌ي دمشق بياويختند.و در مقتل شيخ فخر الدين است كه مسلم و هاني را گرفتند و در بازارها مي‌كشيدند خبر آنها به بني‌مذحج رسيد بر اسبان خويش نشستند و با آن قوم كارزار كردند و مسلم و هاني را از آنها گرفتند و غسل دادند و به خاك سپردند. - رحمة الله عليها و عذب قاتلهما بالعذاب الشديد -.تذييل - بدان كه هاني بن عروه چنان كه در «حبيب السير» گويد از اشراف كوفه و اعيان شيعه بود و روايت شده بود كه صحبت نبي صلي الله عليه و آله دريافت و آن روز كه كشته شد 89 ساله بود و از سخن او كه با ابن‌زياد گفت و پيش از اين نقل شد توان دانست جلالت و بلندي مرتبت وي را. و در كلام مسعودي گذشت كه با او چهار هزار سوار زره پوش و هشت هزار پياده بود. و پس از اين بيايد كه چون خبر كشته شدن مسلم و هاني به حضرت ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام رسيد «انا لله و انا اليه راجعون» گفت و چند بار فرمود: «رحمة الله عليهما» و ايضا نامه بيرون آورد و براي مردم خواند:«بسم الله الرحمن الرحيم؛ اما بعد؛ خبري دلخراش به ما رسيد، مسلم و هاني بن عروه و عبدالله بن يقطر كشته شدند. و در «مزار» محمد بن المشهدي و «مصباح الزائر» و «مزار» المفيد و شهيد - قدس الله ارواحهم - در سياق اعمال

[ صفحه 122] مسجد كوفه به ترتيب معروف گويند ذكر زيارت هاني بن عروه‌ي مرادي، بر قبر او مي‌ايستي و بر رسول خدا صلي الله عليه و آله سلام مي‌فرستي مي‌گويي:«سلام الله العظيم و صلواته عليك يا هاني بن عروة السلام عليك ايها العبد الصالح الناصح لله و لرسوله الي آخر».آنگاه دو ركعت نماز به هديه براي او مي‌گزاري و دعاي وداع مي‌كني. و هاني رحمة الله از آنها بود كه جنگ جمل را با اميرالمؤمنين دريافت و در «مناقب» ابن شهر آشوب است كه رجز مي‌خواند:يا لك حرب حشها جمالها قائدة ينقصها ضلالهاهذا علي حوله اقيالها اين ابيات اشاره به شتر عايشه دارد و اينكه سران سپاه طلحه و زبير جنگ ناآموزده و بي‌تدبيرند به خلاف سپاه اميرالمؤمنين عليه‌السلام و گويد: واي بر تو اي جنگي كه شتران امر آن را تدبير و اصلاح كنند با سرداري مؤنث كه گمراهي منقصت اوست، اما در اين جانب علي عليه‌السلام است و بر گرد وي اميران جنگ آزموده.و از تكمله سيد محسن كاظمي نقل شده است كه وي را از ممدوحين شمرد براي بعض ادله كه ما نيز ذكر كرديم و پس از آن گويد: از سيد مهدي رحمه الله معروف است كه به هاني بدگمان بود در نظره‌ي اولي آنگاه بر اين مناقب كه ما ذكر كرديم و امثال آن اطلاع يافت و از آن سوء ظن توبه كرد و به عذر خواهي قصيده‌اي در رثاي هاني سرود. انتهي.مؤلف گويد: سيد مذكور؛ يعني بحرالعلوم رحمه الله در رجال خود در ذكر احوال هاني مبالغه كرده است و سخن دراز آورده آنگاه گفته است: اين اخبار كه در بسياري چيزها با يكديگر اختلاف دارند در يك امر متفقند كه هاني بن عروه مسلم را پناه داد و در خانه خويش از او حمايت كرد و در كار او بايستاد و ياري كرد و مردان و ساز جنگ در خانه‌هاي اطراف خود براي او فراهم ساخت و از تسليم او به ابن‌زياد به سختي امتناع نمود و كشته شدن را

[ صفحه 123] بر تسليم وي اختيار كرد تا او را اهانت كرد و زدند و شكنجه دادند و باز داشتند و به دست آن لعين به زاري كشته شد و اينها در حسن حال و نيكي عاقبت او كافي است و داخل در ياوران حسين عليه‌السلام و از شيعيان اوست كه در راه او شهيد شد، و او را بس است اين كلام او كه با ابن‌زياد گفت: «آمد آن كسي كه از تو و صاحب تو به اين خلافت سزاوارتر است» و اينكه گفت: «اگر پاي من بر كودكي از كودكان آل محمد صلي الله عليه و آله باشد بر ندارم مگر آنكه بريده شود» و مانند اين از سخنان ديگر وي كه گذشت و دلالت دارد كه هر چه كرد از روي بصيرت و حجت ظاهر بود نه از روي غيرت و حميت و حفظ عهد و مراعات حق ميهمان و جوار. و مؤكد و محقق اين است كلام حسين عليه‌السلام؛ وقتي خبر قتل او و مسلم برسيد فرمود: «رحمة الله عليهما» و چند بار مكرر فرمود و قول آن حضرت عليه‌السلام «قد اتانا خبر فظيع: قتل مسلم بن عقيل و هاني بن عروة و عبدالله بن يقطر».و آنچه سيد در «ملهوف علي قتلي الطفوف» ذكر كرده است كه چون خبر قتل عبدالله ين يقطر به آن حضرت رسيد و آن بعد از خبر قتل مسلم و هاني بود، اشك در ديده‌اش بگرديد و گريان شد و گفت: «اللهم اجعل لنا و لشيعتنا منزلا كريما و اجمع بيننا و بينهم في مستقر رحمتك انك علي كل شي‌ء قدير».و اصحاب ما براي هاني زيارتي ذكر كرده‌اند كه تا كنون او را به آن نحو زيارت مي‌كنند صريح در اينكه او از شهدا و نيكبختان بوده است كه نيكخواهي نمودند خداي و رسول را و در راه خدا درگذشته و به بخشايش و خوشنودي او رسيدند و آن زيارت اين است:«سلام الله العظيم الي آخره» و پس از آن گفت: بعيد مي‌نمايد كه اين زيارت نه از نصي و از اثري ثابت باشد و اگر اين زيارت منصوص نباشد، در آنچه ذكر كرده‌اند شهادت است به اين كه هاني شهيد گرديده است و از نيكبختان و بزرگان و خاتمت او بخير بوده است. و شيوخ اصحاب را ديدم مانند مفيد و غير او - رحمهم الله - او را به بزرگي ياد كنند و پس از نام او - رضي الله عنه و رحمه الله -

[ صفحه 124] گويند و هيچ يك از علما را نيافتم بر او طعن زند يا از وي به زشتي ياد كند. اما آنچه از اخبار ظاهر مي‌شود كه چون ابن‌زياد به كوفه آمد هاني به ديدن او رفت و با ديگر اعيان و اشراف كوفه نزد ابن‌زياد آمد و شد داشت تا مسلم به وي پناهنده گشت، موجب طعن بر وي نيست، چون بناي امر مسلم بر تستر بود و هاني مردي مشهور و با ابن‌زياد آشنا بود و دوستي مي‌نمود و اگر منزوي مي‌نشست خلاف او محقق مي‌گشت و اين با تستر سازش نداشت از اين جهت وي را لازم بود نزد ابن‌زياد آمد و شد كند دفع و هم او را. و چون مسلم به وي پناه برد از ابن‌زياد ببريد و خويشتن را رنجور نمود تا او را بهانه باشد، پس چيزي كه گمان نداشت اتفاق افتاد. اما نهي او مسلم را از شتاب كردن در خروج شايد مصلحت را در تأخير مي‌ديد تا مردم بسيار شوند و ساز جنگ كامل گردد و حسين عليه‌السلام به كوفه برسد و كار به آساني مهيا شود و قتال آنها يكباره و با امام باشد. و اما منع او از كشتن ابن‌زياد در خانه‌اش دانستي كه اخبار مختلف است در بعضي چنان آمده است كه اشارت به قتل عبيدالله او كرد، و هم او خويشتن را به بيماري زد تا ابن‌زياد به عيادت او آيد و مسلم وي را بكشد. و گذشت كه مسلم در مقام عذر مي‌گفت: زني به من در آويخت و بگريست و سوگند داد او را نكشم و سيد مرتضي رحمه الله در «تنزيه الانبيا» همين يك عذر را ذكر كرده است. اما قول هاني با ابن‌زياد وقتي از حال مسلم بپرسيد گفت: سوگند به خدا كه او را به خانه‌ي خود نخواندم و از كار او آگاه نبودم تا در خانه‌ي من آمد و خواست فرود آيد من از رد او شرم داشتم و حفظ او قهرا به گردن من آمد، اين را براي رهايي از چنگ او بگفت و دور مي‌نمايد كه مسلم بي‌وعده و حصول اطمينان نزد او رود و در امان او در آيد ندانسته و نشناخته و آزمايش ناكرده و هم آگاه نبودن هاني از كار مسلم در اين مدت بعيد مي‌نمايد، با آنكه شيخ آن شهر و بزرگ و از معاريف شيعه بود تا وقتي ناگهان بر وي در آمد و يكباره او را ديداركرد. و از اينجا دانسته مي‌شود آنچه در «روضه الصفا» و «حبيب السير» مذكور است كه هاني مسلم را گفت مرا در رنج

[ صفحه 125] و سختي افكندي و اگر در خانه‌ي من در نيامده بودم تو را بازمي‌گردانيدم درست نيست با اينكه اين سخن را تنها در اين دو كتاب ديدم و ديگر كتب معتبره از آن خالي است. و ابن ابي‌الحديد در شرح «نهج‌البلاغه» دو روايت درباره‌ي هاني ذكر كرده است يك روايت دال بر مدح اوست و ديگر در ذم او و سيد از روايت ذم جواب داد كه اين قصه را ناقل آن بي‌اسناد ذكر كرد و به كتابي نسبت نداد [16] و در كتب تواريخ و سير كه مهيا براي اين امور است چيزي مذكور

[ صفحه 126] نگرديده است و در هنگام بيعت گرفتن معاويه براي يزيد هر چه اتفاق افتاد و هر كس از آن خرسند بود يا ناراضي و هر يك چه گفتند اهل خبر همه را نقل كرده‌اند، و اين قصه را از هاني نياورده‌اند و اگر صحيح بود اولي بود از ديگر خبرها به نقل كردن براي غرابت آن با اينكه حسن عاقبت هاني رحمه الله كه بيعت يزيد را رد كرد و به ياري حسين عليه‌السلام برخاست هر تفريط كه پيش از اين كرده بود از ميان ببرد، مانند حر رحمه الله كه توبه كرد و توبه‌ي او پذيرفته گشت بعد از آن كار كه كرد و آن منكري كه از دست او صادر شد و كار او دشوارتر بود از هاني و از آن هاني ناچيز و به قبول توبه نزديكتر انتهي.از ابي‌العباس مبرد نقل شده است كه گفت: «شنيدم معاويه كثير بن شهاب مذحجي را ولايت خراسان داد و او مال فراوان به دست كرد و بگريخت و نزد هاني بن عروة مرادي پنهان شد، خبر به معاويه رسيد، خون هاني را هدر فرمود و او (هاني) در پناه معاويه بود از كوفه بيرون رفت تا به مجلس معاويه حاضر گشت معاويه او را نمي‌شناخت چون مردم برخاستند و رفتند او همچنان در جاي بماند معاويه از كار او پرسيد، هاني گفت: اي اميرالمؤمنين! من هاني بن عروه‌ام! معاويه گفت: امروز آن روز نيست كه پدر تو مي‌گفت:أرجل جمتي و اجر ذيلي و يحمل شكتي افق كميت‌امشي في سراة بني‌عطيف اذا ما سمني ضيم ابيت [17] .هاني گفت: من امروز از آن روز هم عزتم بيش است. معاويه گفت: به چه؟ گفت: به اسلام يا اميرالمؤمنين! معاويه گفت: كثير بن شهاب كجاست؟ گفت: نزد من در سپاه تو، معاويه گفت: بنگر آن مالي را كه بر گرفته است پاره‌اي از او بستان و باقي گوارا بادش».

[ صفحه 127] و حكايت شده است كه مردي از ياران حسين عليه‌السلام در كربلا دستگير شد او را نزد يزيد حاضر كردند، يزيد گفت: آيا پدر تو بود آنكه گفت: «ارجل جمتي» گفت آري، يزيد بفرمود او را كشتند - رحمة الله عليه -. [ صفحه 129]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

قتل مسلم بن عقيل

پستتوسط pejuhesh232 » سه شنبه اکتبر 03, 2017 11:50 am

قتل مسلم بن عقيل

اشاره

از سوانج بزرگ به روزگار قتل مسلم بن عقيل كشتن ميثم تمار و رشيد هجري است، پس مقتل آنها را ياد كنيم و به مناسبت، مقتل حجر بن عدي و عمرو بن الحمق را هم بياوريم - رضوان الله عليهم اجمعين -.در ذكر ميثم بن يحيي تمار قدس سره:ميثم از مخصوصان اصحاب اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود و از برگزيدگان آنها، بلكه او و عمرو بن حمق و محمد بن ابي‌بكر و اويس قرني از حواريان آن حضرت بودند و اميرالمؤمنين عليه‌السلام فراخور استعداد او وي را علم آموخته بود و گاه از وي مي‌تراويد. و ابن‌عباس كه شاگرد اميرالمؤمنين بود و تفسير قرآن از او فراگرفته و به قول محمد بن حنفيه رباني امت بود گفت: يا ابن‌عباس هر چه خواهي از تفسير قرآن از من بپرس كه تنزيل آن را بر اميرالمؤمنين قرائت كردم و تاويل آن را هم به من آموخت ابن‌عباس گفت: اي كنيزك! كاغذ و دوات بياور و شروع به نوشتن كرد. و روايت شده كه چون فرمان به دار آويختن او صادر شد با بانگ بلند فرياد زد: اي مردم! هر كس خواهد حديث سر از اميرالمؤمنين عليه‌السلام بشنود نزد من آيد، پس مردم بر گرد او فراهم شدند و او به حديث كردن عجايب شروع كرد و از زهاد بود، چنانكه پوست بر تنش خشك شده بود از عبادت و زهد.و از كتاب «غارات» تاليف ابراهيم ثقفي نقل است كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام او را بر

[ صفحه 130] علم بسيار و اسرار پنهان از اسرار وصيت آگاه كرده بود و گاه بود كه پاره‌اي از آن علوم براي مردم مي‌گفت و گروهي از اهل كوفه به شك مي‌افتادند و علي عليه‌السلام را نسبت به مخرقه و تدليس مي‌دادند تا روزي در حضور مردم بسيار از اصحاب خود كه بعضي شاك و بعضي مخلص بودند گفت: «اي ميثم! تو را پس از من دستگير كنند و آويخته مي‌شوي و چون روز دوم شود از دهان و بيني تو خون روان شود چنانكه ريش تو را خضاب كند و چون روز سوم شود حربه به پيكرت فروبرند و از آن درگذري پس در انتظار آن باش و آنجاي كه تو در آنجا آويخته شوي بر در خانه‌ي عمرو بن حريث است و تو يكي از ده نفر هستي كه مصلوب گردند و دار تو از آنها كوتاه‌تر و تو به زمين نزديكتر باشي و من آن درخت خرما كه تو را بر آن آويزند به تو بنمايم، پس از دو روز آن را بنمود».و يمثم پيوسته نزديك آن درخت مي‌آمد، نماز مي‌گزاشت و مي‌گفت: چه فرخنده نخلي! من براي تو آفريده شدم و تو براي من روئيدي. پس از كشته شدن اميرالمؤمنين عليه‌السلام هم پيوسته به ديدار آن خرما بن مي‌آمد تا آن را بريدند تنه‌ي آن را مي‌پاييد و نزد آن مي‌رفت و مي‌نگريست. و گاه بود عمرو بن حريث را ديدار مي‌كرد مي‌گفت: من همسايه‌ي تو شوم حق جوار نيكودار و عمرو نمي‌دانست چه مي‌گويد. مي‌پرسيد خانه‌ي ابن‌مسعود را خواهي خريد يا خانه‌ي ابن‌حكيم را؟و از كتاب «الفضائل» منقول است گويند: «اميرالمؤمنين عليه‌السلام از جامع كوفه بيرون مي‌آمد و نزد ميثم تمار مي‌نشست و با او به گفتگو مي‌پرداخت و گويند روزي با او گفت: اي ميثم! تو را مژده ندهم؟ عرض كرد به چه يا اميرالمؤمنين عليه‌السلام؟ فرمود: تو مصلوب مي‌شوي، گفت: اي مولاي من! آن وقت بر فطرت اسلام باشم؟ فرمود: آري.»و از عقيقي روايت است كه: ابوجعفر عليه‌السلام او را سخت دوست مي‌داشت و او مؤمني بود در رخا شاكر، و در بلا صابر.و در «منهج المقال» از شيخ كشي به اسناده از فضيل بن زبير نقل است كه: «ميثم بر اسبي سوار مي‌گذشت حبيب بن مظاهر اسدي را نزديك مجلس بني

[ صفحه 131] اسد بديد و با هم به حديث پرداختند و گردن اسبان آنها به يكديگر مي‌خورد، حبيب گفت: پيرمردي ببينم موي از سر او رفته شكمي بزرگ دارد نزديك باب الرزق خربوزه مي‌فروشد، در محبت خاندان پيغمبر خود به دار آويخته شود و در بالاي دار شكمش را بشكافند. ميثم گفت: من هم مردي سرخ روي مي‌شناسم كه گيسو دارد براي ياري پسر دختر پيغمبر خود بيرون رود و كشته شود و سرش را در كوفه بگردانند. اين بگفت و از هم جدا شدند. اهل مجلس گفتند ما دروغگوتر از اين دو مرد نديده‌ايم. هنوز اهل مجلس پراكنده نشده بودند رسيد هجري آمد در طلب آن دو و از اهل مجلس حال آنها را بپرسيد، آنها گفتند: از يكديگر جدا شدند و شنيديم با هم چنين و چنان گفتند، رشيد گفت: خدا رحمت كند ميثم را! فراموش كرد بگويد كه صد درم بر عطاي آنكه سر او را آورد افزوده شود، آنگاه سرش را بگردانند مردم گفتند: اين از همه‌ي آنها دروغگوتر است. و باز گفتند روزگاري نگذشت كه ديديم ميثم را بر در خانه‌ي عمرو بن حريث آويخته و سر حبيب بن مظاهر را آوردند با حسين عليه‌السلام كشته شده بود و همه‌ي آنچه گفتند ديديم».و از ميثم روايت است كه: «اميرالمؤمنين عليه‌السلام مرا بخواند و گفت: چگونه‌اي ميثم! وقتي آن مرد بي‌پدر كه بني‌اميه او را به خود ملحق كردند؛ يعني عبيدالله بن زياد تو را بخواند كه از من بيزار گردي؟ گفتم: يا اميرالمؤمنين عليه‌السلام من هرگز از تو بيزاري نجويم. گفت: در اين هنگام تو را بكشد و بياويزد، گفتم شكيبايي مي‌كنم كه اين در راه خدا بسيار نباشد. فرمود: اي ميثم! پس با من باشي در درجه‌ي من.و از صالح بن ميثم روايت شده است گفت: «ابوخالد تمار مرا خبر داد و گفت: با ميثم بودم در فرات روز جمعه، كه بادي بوزيد و او در كشتي زيبا و نيكويي نشسته بود بيرون آمد و به باد نگريست و گفت: كشتي را استوار بنديد كه بادي سخت مي‌وزد و در اين ساعت معاويه بمرد، چون جمعه‌ي ديگر شد بريدي از شام برسيد، من او را ديدار كردم گفتم: اي بنده‌ي خدا! خبر چيست؟ گفت: مردم را حال

[ صفحه 132] نيكو است، اميرالمؤمنين درگذشت و مردم با يزيد بيعت كردند. گفتم كدام روز درگذشت؟ گفت: روز جمعه.شيخ شهيد محمد بن مكي از ميثم - رضي الله عنهم - روايت كرده است كه ميثم گفت: «شبي از شبها اميرالمؤمنين عليه‌السلام مرا به صحرا برد از كوفه بيرون رفت تا به مسجد جوفي رسيد روي به قبله كرد و چهار ركعت نماز بگذاشت، چون سلام نماز بگفت و تسبيح كرد خداي را دستها بگشود و گفت: بار خدا چگونه تو را بخوانم كه نافرماني كرده‌ام و چگونه نخوانم كه تو را بشناخته‌ام و دوستي تو در دل من است، دستي پر گناه سوي تو دراز كردم و چشمي پراميد تا آخر دعا و دعا را آهسته خواند و به سجده رفت و روي بر خاك سود و صد بار گفت: العفو و برخاست و بيرون رفت و من در پي او رفتم تا جايي در بيابان بر گرد من خطي كشيد و گفت زنهار! از اين خط نگذري و از من دور شد شبي سخت تاريك بود پس با خود گفتم مولاي خويش را با اين دشمنان بسيار رها كردي نزد خدا و رسول عذر تو چيست و الله در پي او مي‌روم تا از حال او آگاه گردم هر چند نانفرماني او كرده باشم، پس دنبال او روان شدم و ديدم سر خود را تا نيمه‌ي بدن به چاه فروبرده و با چاه سخن مي‌گويد و چاه با او، پس دريافت كسي با او است و روي بدين جانب بگردانيد و فرمود: كيست؟ گفتم: ميثم، فرمود: مگر تو را نفرمودم از آن خط بيرون نروي؟ گفتم: اي مولاي من! بر تو از دشمنان ترسيدم و صبر نتوانستم. فرمود: از آن چيزها كه گفتم هيچ شنيدي؟ گفتم نه يا مولاي؛ فرمود:و في الصدر لبانات اذا ضاق لها صدري‌نكت الارض بالكف و ابديت لها سري‌فمهما تنبت الارض فذاك النبت من بدري‌شيخ مفيد در «ارشاد» گويد: ميثم تمار بنده‌ي زني از بني‌اسد بود اميرالمؤمنين او را بخريد و آزاد كرد و به او گفت: نام تو چيست؟ گفت: سالم، فرمود: پيغمبر صلي الله عليه و آله مرا خبر داده است نامي كه پدرت در عجم تو را بدان ناميد ميثم

[ صفحه 133] بود، گفت: رسول خدا صلي الله عليه و آله و اميرالمؤمنين عليه‌السلام راست گفتند، فرمود: پس به همان نام بازگرد كه رسول خدا بدان نام تو را ياد كرد و سالم را رها كن، پس ميثم بدان نام بازگشت و مكني به ابي‌سالم شد.روزي علي عليه‌السلام با او گفت: پس از من تو را بگيرند و بدار بياويزند و حربه‌اي بر پيكرت فروكنند و چون روز سيم شود از دو سوارخ بيني و دهانت خون روان شود و ريش تو را رنگين كند، پس اين خضاب را منتظر باش و تو را بر در خانه‌ي عمرو بن حريث بردار آويزند، ده نفر باشيد و دار تو از همه كوتاهتر و تو به زمين نزديكتر باشي، برو تا آن خرما بني كه بر تنه‌ي آن آويخته شوي به تو بنمايم، پس آن نخله را بدو نشان داد و ميثم نزد آن درخت مي‌رفت و نماز مي‌گزارد و مي‌گفت: چه مبارك نخلي كه من براي تو آفريده شدم و تو براي من پرورش يافتي، و پيوسته نزديك آن مي‌رفت و وارسي و سركشي مي‌كرد تا آن را بريدند. و آنجايي كه در آن مصلوب مي‌گرديد پيشتر شناخته بود. و عمرو بن حريث را ديدار مي‌كرد و مي‌گفت: من همسايه‌ي تو شوم پس نيكو همسايگي كن! عمرو به او مي‌گفت: خانه‌ي ابن‌مسعود را خواهي خريد يا خانه‌ي ابن‌حكيم را و نمي‌دانست كه ميثم از اين كلام چه مي‌خواهد و ميثم در همان سال كه كشته شد حج بگزارد [18] .بر ام‌سلمه داخل شد، ام‌سلمه پرسيد: كيستي؟ گفت: ميثم. گفت: بسيار از رسول خدا مي‌شنيدم در دل شب تو را ياد مي‌كرد، و ميثم ام‌سلمه را از حال حسين عليه‌السلام بپرسيد، ام‌سلمه گفت: در باغي است گفت با او بگوي دوست دارم بر او سلام كنم، و ان شاء الله نزد پروردگار يكديگر را ديدار كنيم، ام‌سلمه بوي خوش خواست و ريش ميثم را خوشبو گردانيد و گفت: به زودي به خون خضاب شود،

[ صفحه 134] پس به كوفه رفت و او را بگرفتند نزد عبيدالله بردند با او گفتند: اين مرد گرامي‌ترين مردم بود نزد علي عليه‌السلام گفت: واي بر شما اين عجمي؟! گفتند: آري عبيدالله به او گفت: «اين ربك» يعني پروردگار تو كجاست؟ گفت: «بالمرصاد» يعني در كمين هر ستمگري است و تو يكي از ستمگراني. ابن‌زياد گفت: با اين عجمي بودن هر چه مي‌خواهي با بلاغت ادا مي‌كني صاحب تو به تو خبر داده است كه من با تو چه خواهم كرد؟ گفت خبر داده كه ما ده نفريم به دار مي‌آويزي و چوب دار من از همه كوتاهتر است و به زمين نزديكترم. گفت: البته مخالفت او خواهيم كرد، گفت: چگونه مخالفت كني قسم به خدا كه آن را از پيغمبر صلي الله عليه و آله و او از جبرئيل و او از خداي تعالي شنيده خبر داده‌اند تو مخالفت اينها چگونه كني؟! و آنجايي در كوفه كه آويخته مي‌شوم مي‌دانم و من اول كسم در اسلام كه بر دهان من لگام نهند. پس او رابه زندان بردند و مختار بن ابي‌عبيده ثقفي با او بود، ميثم با او گفت: تو از چنگ اين مرد بدر مي‌روي و به خون خواهي حسين عليه‌السلام بر مي‌خيزي و كشنده‌ي ما را مي‌كشي. و چون عبيدالله ميثم را بخواند تا به دار آويزد از زندان بيرون آمد مردي با او برخورد و گفت: چه حاجت به اينگونه رنجها كشيدن؟ ميثم لبخندي زد و گفت: در حالي كه اشارت بدان نخله مي‌كرد، من براي آن آفريده شدم و آن براي من پرورش يافته است. وقتي او را بر دار بستند مردم بر وي مجتمع شده بودند بر در سراي عمرو بن حريث، عمرو گفت والله اين مرد مي‌گفت: من همسايه‌ي تو مي‌شوم، وقتي دار را برافراشتند كنيزكي را فرمود تا زير دار را بروفت و آب بپاشيد و بخور كرد و ميثم بالاي دار فضائل بني‌هاشم گفتن گرفت، به ابن‌زياد خبر بردند كه اين بنده‌ي شما را رسوا كرد، عبيدالله گفت: او را لگام بنديد، پس اول كس بود در اسلام كه لگام بر دهان او نهادند. و قتل ميثم ده روز پيش از آن بود كه حضرت امام عليه‌السلام به عراق آيد و چون روز سيم شد حربه بر پيكر او فرود بردند او تكبير گفت و در آخر روز خون از دهان و بيني او روان گشت انتهي كلام مفيد. (مترجم گويد: بند دار را در آن زمان بر گردن مصلوب نمي‌انداختند، بلكه با ريسماني محكم بر چوب مي‌بستند و چوب را

[ صفحه 135] بر سر پا مي‌كردند تا از رنج و گرسنگي و تشنگي بر سر دار جان مي‌داد و گاه بود كه دو روز و سه روز زنده مي‌ماند).و روايت است كه هفت تن از خرما فروشان اجتماع كردند و با يكديگر وعده نهادند تا بدن ميثم را ببرند و به خاك سپارند، شبانه آمدند پاسبانان پاس مي‌دادند و آتش افروخته بودند، آتش ميان پاسبانها و خرما فروشان مانع شد كه نديدند و دار را از جاي بركندند با بدن ميثم بردند در محله بني‌مراد آبي روان بود و بدانجا به خاك سپردند و دار را در خرابه افكندند، پاسبانان چون صبح شد سواران فرستادند و او را نيافتند.مؤلف گويد: از كساني كه نسبش به مثيم تمار منتهي مي‌شود ابوالحسن علي بن اسماعيل بن شعيب بن ميثم تمار است، از متكلمين اماميه در عصر مأمون و معتصم بود و با ملاحده و مخالفين مناظرات داشت و در عهد وي ابوالهذيل رئيس معتزله بصره بود. شيخ مفيد رحمه الله حكايت كرده است كه علي بن ميثم از ابوالهذيل پرسيد: آيا تو مي‌داني كه ابليس از هر امر خير نهي مي‌كند و به هر امر شري امر مي‌كند؟ ابوالهذيل گفت: بلي، گفت: پس ممكن است بشر امر كند نشناخته و از خير نهي كند ندانسته؟ گفت: نه ابوالحسن! گفت: ثابت شد كه ابليس خير و شر همه را مي‌داند، ابوالهذيل گفت: آري ابوالحسن گفت: مرا خبر ده از امام خود بعد از رسول خدا صلي الله عليه و آله آيا خير و شر همه را مي‌دانست؟ گفت: نه، گفت: پس ابليس از امام تو عالمتر است و ابوالهذيل درماند و منطقع شد.و بدان كه ميثم در همه جا به كسر «ميم» است و بعضي ميثم بن علي بحراني شارح نهج‌البلاغه - رفع الله مقامه - را استثناء كرده گفته‌اند آن به فتح «ميم» است.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مقتل رشيد هجري

پستتوسط pejuhesh232 » سه شنبه اکتبر 03, 2017 11:53 am

مقتل رشيد هجري

رشيد به ضم «راء» به صيغه‌ي تصغير و هجري منسوب به هجر به دو فتحه شهر بزرگ بحرين يا تمام آن ناحيت است، او را اميرالمؤمنين عليه‌السلام رشيد بلايا ناميد و

[ صفحه 136] علم بلايا و منايا وي را آموخته بود او مي‌گفت: فلان به مرگ چنين و چنان در مي‌گذرد و فلان به قتل چنين و چنان و همان مي‌شد كه او گفته بود و در احوال ميثم گذشت كه از قتل حبيب بن مظاهر خبر داد. در تعليقه‌ي وحيد بهبهاني است چنين در ياد دارم كه كفعمي او را از دربانان ائمه عليهم‌السلام شمرده است.و از كتاب «اختصاص» روايت شده است كه چون زياد پدر عبيدالله در جستجوي رشيد هجري بود او پنهان شد، روزي نزد «ابواراكه» آمد و او بر در سراي خود نشسته بود با گروهي از ياران خويش، پس رشيد در خانه‌ي وي در آمد «ابواراكه» سخت بترسيد و برخاست و در پي وي در خانه شد و گفت: واي بر تو! مرا بكشتي و فرزندان مرا يتيم كردي و هلاك ساختي! رشيد گفت: مگر چه شده است؟ گفت: اينان در جستجوي تو اند و آمدي در خانه‌ي من پنهان شدي و هر كس نزد من بود تو را بديد، رشيد گفت: هيچ يك مرا نديدند، او گفت: مرا هم استهزاء مي‌كني و او را بگرفت و بازوهاي او ببست و در خانه محبوس داشت و در را بر او ببست و سوي ياران خويش آمد و گفت چنان در نظرم آمد كه هم اكنون پيرمردي به خانه‌ي من درآمد گفتند: ما كسي را نديديم، سؤال را تكرار كرد، همه گفتند: نديديم. پس خاموش شد و باز ترسيد ديگران ديده باشند به مجلس زياد رفت تا تجسس كند و بيند سخني از رشيد در ميان هست و اگر آگاه باشند در خانه‌ي او رفته است وي را به آنها تسليم كند. پس بر زياد سلام كرد و نزد او بنشست و آخسته با هم سخن مي‌گفتند و در اين ميان ديد رشيد بر استري روي به مجلس زياد مي‌آيد، تا چشمش بر او افتاد روي درهم كشيد و خويشتن را باخت و مرگ را معاينه بديد؛ پس رشيد از استر به زير آمد و بر زياد سلام كرد، زياد برخاست او را در آغوش كشيد و ببوسيد و پرسيدن گرفت كه چگونه آمدي و آن كسان كه در وطن گذاشتي چونند و در راه بر تو چه گذشت، و ريش او بگرفت و آن مرد اندكي آنجا بماند و برخاست و برفت «ابواراكه» با زياد گفت: «اصلح الله الامير» اين پيرمرد كه بود؟ گفت: يكي از برادران ما از مردم شام است به زيارت ما

[ صفحه 137] آمده است، پس «ابواراكه» برخاست و به سراي باز آمد، رشيد را در آن خانه ديد، چنانكه گذاشته بودش و گفت: اكنون كه تو را اين علم است كه من بينم هر چه خواهي كن و هر طور كه خواهي نزد ما آي.مؤلف گويد: «ابواراكه» مذكور از اصحاب اميرالمؤمنين عليه‌السلام است و برقي او را در شماره‌ي اصحاب او از مردم يمن آورده است، مانند اصبغ بن نباته و مالك اشتر و كميل بن زياد و خاندان «ابي‌اراكه» كه در رجال شيعه مشهورند و روات ائمه در ميان آنها بسيار [19] مانند بشير نبال و شجرة دو پسر ميمون بن ابي‌اراكه و اسحق بن بشير و علي بن شجره و حسن بن شجره و همه از مشاهير و ثقات اماميه و بزرگانند. و اينكه «ابواراكه» با رشيد كرد از روي استخفاف نبود بلكه بر خويش مي‌ترسيد، چون زياد بن ابيه سخت در طلب رشيد و امثال وي بود، از شيعه‌ي اميرالمؤمنين عليه‌السلام براي شكنجه و آزار آنها، و هر كس اعانت كند يا ضيافت يا پناه دهد ايشان را و از اينجا بزرگواري و جوانمردي هاني دانسته مي‌شود كه مسلم بن عقيل - عليه الرحمه - را به مهماني پذيرفت و پناه داد در خانه‌ي خود و جان خويش فداي او كرد - طيب الله رمسه و انزله حظيرة قدسه» -.و شيخ كشي از ابي‌حيان بجلي از قنواء دختر رشيد هجري روايت كرده است: «ابوحيان گفت با قنواء گفتم آنچه از پدرت شنيدي مرا بر آن آگاه كن گفت: از پدرم شنيدم مي‌گفت: خبر داد مرا اميرالمؤمنين عليه‌السلام و گفت: اي رشيد صبر تو چگونه است وقتي اين حرامزاده كه بني‌اميه او را به خود ملحق كرده‌اند تو را بطلبد و سدت و پاي و زبان تو ببرد؟ گفتم: يا اميرالمؤمنين عليه‌السلام سرانجام بهشت است فرمود: تو با مني در دنيا و آخرت. دختر رشيد گفت: روزگار بگذشت تا عبيدالله [20] بن زياد دعي سوي او فرستاد و او را به بيزاري از اميرالمؤمنين عليه‌السلام

[ صفحه 138] بخواند او امتناع كرد ابن‌زياد گفت: به چه نوع خواهي تو را بكشم؟ گفت: خليل من خبر داد كه مرا مي‌خواني به بيزاري از وي و من بيزاري نمي‌جويم، پس دست و پاي و زبان مرا مي‌بري، گفت: قسم به خدا قول او را دروغ گردانم و گفت: او را بياوريد و دست و پايش را ببريد و زبان وي را بگذاشت، او را برداشتند تا بيرون برند من گفتم: اي پدر با اين زخمها دردي در خويش مي‌يابي؟ گفت: اي دخترك من دردي نمي يابم مگر به آن اندازه كه كسي در ميان انبوه مردم فشرده شود، و چون او را از قصر بيرون برديم مردم بر گرد وي اجتماع كردند گفت: كاغذ و دوات آوريد تا براي شما بنويسم آنچه تا روز قيامت واقع شود پس حجام فرستاد تا زبان او هم ببريد و او در همان شب درگذشت».و از فضيل بن نبير روايت است كه: روزي اميرالمؤمنين عليه‌السلام با اصحاب خود سوي بستاني برني رفت و زير خرمابني بنشست و فرمود: تا ميوه‌ي آن چيدند، رطب بود آوردند و نزد آنها نهادند. رشيد هجري گفت: يا اميرالمؤمنين! اين رطب چه نيكوست! فرمود: اي رشيد! تو بر تنه‌ي اين نخله آويخته مي‌شوي. رشيد گفت: من پيوسته صبح و شام نزد آن درخت مي‌رفتم و آب مي‌دادم و رسيدگي مي‌كردم. حضرت اميرالمؤمنين عليه‌السلام رحلت فرمود، يك روز نزديك نخله آمدم ديدم شاخهاي ان را بريده‌اند، گفتم اجل من نزديك شد، پس يك روز آمدم «عريف»؛ يعني كدخداي محل آمد و گفت: امير را اجابت كن، نزد امير رفتم و داخل قصر شدم چوب آن درخت را ديدم آنجا افكنده است؛ روزي ديكر آمدم نيمه‌ي ديگر آن درخت را ديدم بر دو دو جانب چاه نصب كرده و چرخ بر آن نهاده آب مي‌كشند، گفتم دوست من دروغ نگفت پس كدخدا بيامد و گفت: امير را اجابت كن، من آمدم و داخل قصر شدم و آن چوب را ديدم افتاده و پايه‌ي چرخ چاه را آنجا ديدم، پس نزديك شدم و با پاي بدان زدم و گفتم براي من پروريده شدي و براي من روييدي، پس مرا نزد زياد بردند، گفت: از دروغهاي صاحب خود بگوي! گفتم: سوگند به خداي نه من دروغ گويم و نه او درغگوي بود، مرا خبر داد كه تو دست و پاي و زبان مرا مي‌بري، گفت: و الله سخن او را دروغ مي‌گردانم دست و

[ صفحه 139] پاي او را ببريد، و بيرونش بريد چون كسان او او را بيرون بردند روي به مردم آورد و از عجايب سخن مي‌كرد و مي‌گفت: «سلوني فان للقوم طلبة لما يقضوها» از من بپرسيد كه اين قوم را نزد من وامي است، پس مردي نزد زياد رفت و گفت: اين چه كار است كه كردي؟ دست و پاي او بريدي و او با مردم شگفتي‌ها گفتن آغاز كرده است، زياد گفت: او را بازگردانيد! به در قصر رسيده بود، بازگردانيدند و فرمود تا زبان او را هم ببرند و به دار آويزند و شيخ مفيد از زياد بن نصر حارثي روايت كرده كه گفت: من نزد زياد بودم، ناگاه رشيد هجري را آوردند، زياد با او گفت: صاحب تو؛ يعني علي عليه‌السلام به تو گفته است كه ما با تو چه خواهيم كرد؟ گفت: آري، دست و پاي مرا مي‌بريد و بر دار مي‌آويزيد، زياد گفت: و الله حديث او را دروغ مي‌گردانم. او را رها كنيد برود، چون خواست خارج شود زياد گفت سوگند به خدا كه چيزي از براي او نمي‌يابم بدتر از آنكه صاحب او خبر داد و دست و پاي او ببريد و دارش آويزيد. رشيد گفت: هيهات! هنوز چيز ديگري مانده است كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام مرا خبر داد، زياد گفت: زبان او را هم ببريد! رشيد گفت: اكنون خبر اميرالمؤمنين عليه‌السلام درست آمد و دليل راستي او ظاهر گشت.مترجم گويد: از تشابه مجازات آنها عجب نبايد داشت چون در يك عصر مجازاتها نوعا يكي است چنانكه در زمان مادار است، در آن وقت دست و پا بريدن بود.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

كشته شدن حجر بن عدي و عمرو بن الحمق

پستتوسط pejuhesh232 » سه شنبه اکتبر 03, 2017 11:56 am

كشته شدن حجر بن عدي و عمرو بن الحمق

حجر بن ضم«حاء» بي‌نقطه و سكون «جيم» از اصحاب اميرالمؤمنين عليه‌السلام و از ابدال است، و او را «احجر الخير» مي‌گفتند، به زهد و بسياري عبادت و نماز معروف بود، و حكايت كرده‌اند كه: هر شبان روز هزار ركعت نماز گذاشتي، و از فضلاي صحابه‌ي رسول صلي الله عليه و آله بود و باصغر سن از بزرگان آنها به شما مي‌رفت. در جنگ صفين امير كنده بود و در روز نهروان رئيس ميسره‌ي سپاه اميرالمؤمنين عليه‌السلام. و فضل بن شاذان گفت: از بزرگان تابعين و رؤساي زهاد آنانند

[ صفحه 140] جندب بن زهير قاتل جادو [21] و عبدالله بن بديل و حجر بن عدي و سليمان بن صردومسيب بن نجبه و علقمه و سعيد بن قيس و مانند آنها بسيارند. جنگ آنها را برانداخت باز بسيار شدند تا با حسين عليه‌السلام به شهادت رسيدند. انتهي.بدان كه مغيرة بن شعبه چون والي كوفه گشت بر منبر مي‌ايستاد و ذم اميرالمؤمنين علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام و شيعه‌ي او مي‌گفت و آنان را دشنام مي‌داد و بر كشندگان عثمان نفرين مي‌كرد و براي عثمان آمرزش مي‌خواست از پروردگار و او را به پاكي ياد مي‌كرد، پس حجر بر مي‌خواست و مي‌گفت: «يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين بالقسط شهداء لله و لو علي انفسكم» و من گواهي مي‌دهم آن كس كه شما مذمت او مي‌كنيد برتر و بهتر است از آن كه مدح او مي‌گوييد، و آن كس را

[ صفحه 141] كه به نيكويي ياد مي‌كنيد به مذمت سزاوارتر است از آن كس كه عيب او مي‌گوييد. مغيره با او مي‌گفت: اي حجر واي بر تو! از اين عمل دست بدار و از خشم سلطان و سطوت وي انديشه كن كه بسيار مانند تو كشته شدند، و ديگر متعرض او نمي‌گشت. و همچنين بود تا روزي مغيره بر منبر خطبه مي‌خواند و آخر ايام زندگي او بود، پس علي عليه‌السلام را دشنام داد و او و شيعيان او را نفرين كرد، حجر برجست و فريادي زد كه همه‌ي اهل مسجد و خارج مسجد شيندند و گفت: اي مرد نمي‌داني چه كس را ناسزا مي‌گويي و چه حريصي به مذمت اميرالمؤمنين عليه‌السلام و ستايش نابكاران! مغيره هلاك شد در سال پنجاهم، پس بصره و كوفه هر دو را به زياد سپردند و زياد به كوفه آمد و سوي حجر فرستاد و او بيامد و پيش از اين با او دوست بود و گفت: به من خبر رسيده است تو با مغيره چه مي‌كردي و او بردباري مي‌نمود، اما من به خدا سوگند كه تحمل مانند آن را ندارم و تو مرا ديدي و شناختي كه دوست علي عليه‌السلام بودم [22] و مودت او داشتم اكنون خداوند آن را از سينه‌ي من بركنده است و مبدل به دشمني و كينه كرده است و آنچه دانسته و شناخته بودي از كينه و دشمني معاويه، آن را بگردانيده و مبدل به دوستي و مودت كرده است، اگر تو راست باشي دنيا و دين تو سالم ماند و اگر به راست و چپ زني خويشتن را هلاك كرده و خون تو به هدر رود و من دوست ندارم بي‌مقدمه شكنجه به تو برسانم و بي‌جهت بر تو بگيرم بار خدايا گواه باش!.

[ صفحه 142] پس حجر گفت: هرگز امير از من نبيند مگر چيزي كه بپسندد و من نصيحت او را بپذيرفتم. و از نزد او بيرون آمد و سخت مي‌ترسيد و پرهيز مي‌كرد و زياد او را نزديك خود مي‌خواند و مي‌نواخت. و شيعه نزد حجر آمد و شد داشتند و سخن او مي‌شنيدند و زياد، زمستان به بصره مي‌گذرانيد و تابستان به كوفه و خليفه‌ي او در بصره سمرة بن جندب بود و در كوفه عمرو بن حريث، پس عمارة بن عقبه با زياد گفت: شيعه نزد حجر مي‌روند و كلام او مي‌شنوند و بيم آن دارم كه هنگام بيرون رفتن تو شوري بر پاي كند.زياد او را بخواند و بيم داد و سخت بترسانيد و به بصره رفت و عمرو بن حريث را به جانشيني خود در كوفه گذاشت. و شيعه نزد حجر مي‌رفتند و او مي‌آمد تا در مسجد مي‌نشست و شيعه با او مي‌نشستند تا ثلث يا نصف مسجد را مي‌گرفتند و نظارگيان بر گرد ايشان، چنانكه مسجد را پر مي‌كردند آنگاه بسيار شدند و بانگ و خروش آنها بسيار شد و به مذمت معاويه و دشنام وي و ناسزا گفتن به زياد صدا بلند كردند، و عمرو بن حريث را اين خبر رسيد به منبر بر آمد و اشراف شهر بر گرد وي فراهم شدند، آنها را به فرمانبرداري امر كرد و از مخالفت بترسانيد، پس گروهي از اصحاب حجر تكبيرگويان برجستند و دشنام مي‌دادند تا نزديك عمرو بن حريث رسيدند، ريگ بر او باريدند و ناسزا گفتند تا از منبر به زير آمد و به قصر رفت و در بر خود ببست و اين خبر را سوي زياد نوشت و چون نامه به زياد رسيد به قول كعب بن مالك تمثل جست:فلما غدوا بالعرض قال سراتنا علام اذا لم نمنع العرض نزرع‌يعني چون مهتران ما بامداد به روستا آمدند گفتند: اگر اين زمين را از غارتگران حفظ نكنيم چگونه در آن تخم بكاريم.آنگاه گفت: من هيچ نيستم اگر كفه را از زحمت حجر نگاه ندارم و او را عبرت ديگران نگردانم! واي بر مادر تو اي حجر كه به پيشباز گرگ مي‌فرستمت «لقد سقط بك العشاء علي سرحان» عبارت مثلي است كه گويند: «مردي به طلب طعام شبانگاه بيرون رفت و خود خوراك گرگ شد».

[ صفحه 143] آنگاه به كوفه آمد و داخل قصر شد و بيرون آمد قباي سندس در بر و ردايي از خز سبز رنگ بر دوش، و حجر در مسجد نشسته بود و اصحابش گرد وي، پس زياد به منبر بر آمد، و خطبه خواند و مردم را بيم داد و اشراف اهل كوفه را فرمود كه: هر يك از شما نزد آن جماعت كه بر گرد حجر نشسته‌ايد برويد و برادر و پسر و خويشان و هر كس از عشيرت خويش كه توانيد و فرمان شما برند سوي خود بخوانيد تا هر چه مي‌توانيد از نزد او برخيزانيد آنها چنين كردند و اصحاب حجر را برخيزانيدند تا بيشتر پراكنده شدند و چون زياد ديد انبوه مردم سبكتر شده است، شداد بن هيثم همداني امير شرط؛ يعني رئيس پليس را گفت: حجر را بگير و نزد من آور! پس شداد نزد او آمد و گفت: امير را اجابت كن! اصحاب حجر گفتند: «لا والله و لا نعمة عين» نه قسم به خدا و نه به چشم (چنانكه در عجم در مقام اظهار اطاعت گويند به چشم در عربي در مقام اظهار اطاعت و هم نافرماني گويند: «نعمة عين و لا نعمة عين» اجانب نمي‌كند، شداد همراهان خود را گفت: با پشت شمشير حمله كنيد آنها شمشير به دست حمله كردند و حجر را فروگرفتند و مردي كه بكر بن عبيد مي‌گفتندش با پشت شمشير بر سر عمرو بن حمق كوفت چنانكه بيفتاد و دو تن از قبيله‌ي ازد، ابوسفيان بن عويمر و عجلان بن ربيعه، او را برداشتند و در خانه‌ي مردي ازدي عبيدالله بن موعد نام بردند او در آنجا پنهان بماند تا از كوفه خارج شد، اما حجر؛ پس عمير بن زيد كلبي با او گفت، و از ياران او بود، مردي كه شمشير با خود داشته باشد با تو نيست جز من و از شمشير من تنها كاري نيايد. حجر گفت: در اين امر چه رأي داري؟ گفت: از اين جاي برخيز و نزد اهل خود رو تا قوم تو تو را حفظ كنند، پس برخاست و زياد بر منبر بدانها مي‌نگريست و گفت: قبيله‌ي همدان و تيمم و هوازن و ابناء بغيض و مذحج و اسد و غطفان برخيزند سوي قبرستان كنده و از آنجا سوي حجر روند و او را بياورند، و چون حجر به خانه رسيد و قلت ياران خود را بديد، آنان را گفت: بازگرديد كه توانايي مقابله با اين قوم كه بر شما اجتماع كرده‌اند نداريد و من دوست ندارم شما را در معرض هلاك افكنم و آنها رفتند تا به منزلهاي خود بازگردند. سواران

[ صفحه 144] مذحج و همدان به آنها برخوردند و ساعتي زد و خورد كردند قيس بن يزيد اسير شد و ديگران بگريختند، پس حجر راه بني حرب از طايفه‌ي كنده پيش گرفت تا به در سراي مردي از آنان رسيد، نامش سليمان بن يزيد و به سراي او در آمد و آن قوم در طلب او رفتند تا به در سراي سليمان و سليمان شمشير خويش بگرفت و خواست بيرون آيد دختران او بگريستند و حجر او را مانع شد آنگاه از روزني از آن سراي بيرون گريخت و به جانب خانه‌هاي بني‌العنبر از كنده رفت و به سراي عبد الله بن حارث برادر اشتر نخعي در آمد و عبدالله براي او فرش انداخت و بساطها بگسترد و با روي باز و خوشي او را بپذيرفت، ناگاه كسي نزد او آمد و گفت: شرطه يعني افراد پليس در مجله‌ي نخع از تو مي‌پرسيدند براي آن كه كنيزي سياه، «ادما» نام، آنها را ديده بود و گفته كه حجر در طايفه‌ي نخع است به سوي آنها رويد، پس حجر و عبدالله به طوري كه كس آنها را نشناخت سوار شدند و شبانه به سراي ربيعة بن ناجذ ازدي فرود آمدند و چون شرطيها درماندند و بر او دست نيافتند، زياد محمد بن اشعث را بخواند و گفت به خدا قسم يا حجر را بايد بياوري يا هيچ نخله‌اي براي تو نگذارم مگر همه را ببرم و سرايي براي تو نگارم مگر ويران كنم، و با اين همه از دست من سالم جان بدر نبري مگر تو را ريزه ريزه كنم! محمد گفت: مرا مهلت ده تا در جستجوي او شوم، زياد گفت: سه روز تو را مهلت دادم اگر آوردي فبها وگرنه خود را در جمله‌ي مردگان شمار، و محمد را به جانب زندان بردند رنگش پريده بود او را به عنف مي‌كشيدند پس حجر بن يزيد كندي از بني‌مره با زياد گفت: از او ضامن بگير و رها كن او را، زياد گفت: آيا تو ضامن او مي‌شوي گفت: آري، او را رها كرد و حجر بن عدي يك شبانه روز در سراي ربيعه بماند. آنگاه غلامي رشيد نام را از اهل اصفهان سوي ابن‌اشعث فرستاد و پيغام داد كه به من خبر رسيد اين ستمگر لجوج با تو چه كرد، از امر او بيم مدار كه من خود نزد تو آيم و تو با چند تن از عشيرت خويش نزد او رو و بخواه تا مرا زينهار دهد و نزد معاويه فرستد و او رأي خويش درباره‌ي من بيند. پس محمد حجر بن يزيد و جرير بن عبدالله و عبدالله برادر اشتر را برداشت و با يكديگر نزد زياد رفتند

[ صفحه 145] و آنچه حجر طلب كرده بود از زياد درخواستند، زياد اجابت كرد رسولي سوي حجر فرستادند و او را آگاه گردانيدند او بيامد تا داخل بر زياد شد، زياد امر كرد به زندانش بردند و يك «برنس» بر تن داشت. بامداد بود و سرما، و زياد در طلب رؤساي اصحاب حجر بود و جد بسيار مي‌نمود و آنها مي‌گريختند و هر كس را توانست دستگير كرد تا دوازده تن به زندان شدند و رؤساي ارباع (يعني چهار بخش شهر) را بخواند آمدند و گفت: بر حجر شهادت ديهد به هر چه ديديد و آنها عمرو بن حرث و خالد بن عرفطه و قيس بن وليد و ابو برده پسر ابوموسي اشعري بودند. گواهي دادند كه حجر سپاه گرد مي‌كند و خليفه را آشكارا دشنام داد و زياد را ناسزا گفت و بي‌گناهي ابوتراب را اظهار كرد و بر وي رحمت فرستاد و از دشمن او بيزاري جست و اينها كه با او هستند از رؤساي ياران او و بر رأي اويند. پس زياد در شهادت آنها نگريست گفت: نپندارم اين را شهادتي قاطع و دوست دارم شهود بيش از چهار باشند پس ابوبرده نوشت:«بسم الله الرحمن الرحيم؛ اين شهادتي است كه ابوبردة بن ابي‌موسي داد براي خدا پروردگار جهانيان، شهادت داد كه حجر بن عدي از طاعت بيرون رفت و از جماعت جدا شد، خليفه را لعن كرد و به جنگ و فتنه مردم را دعوت كرد و سپاه فراهم مي‌كند و آنها را به شكستن بيعت و خلع اميرالمؤمنين معاويه مي‌خواند و كافر شده است به خدا كفري فاحش و رسوا».زياد گفت: اين طور شهادت دهيد و من مي‌كوشم گردن اين خيانتكار بي‌خرد بريده شود. پس رؤساي سه محلت ديگر به اين شهادت دادند و مردم را بخواند و گفت: بمانند اين شهادت كه رؤساي چهار محل دادند شهادت دهيد پس هفتاد كس شهادت دادند از جمله اسحق و موسي و اسمعيل فرزندان طلحة بن عبيدالله و منذر بن زبير و عمارة بن عقبه و عبدالرحمن بن هبار و عمر بن سعد و وائل بن حجر حضرمي و ضرار بن هبيرة و شداد بن منذر معروف بن ابن بزيعه و حجار بن ابجر عجلي و عمرو بن حجاج و لبيد بن عطارد و محمد بن عطارد و محمد بن عمير بن عطارد و اسماء بن خارجه و شمر بن ذي الجوشن و زجر بن قيس جعفي و

[ صفحه 146] شبث بن ربعي و سماك بن محزمه اسدي صاحب مسجد «سماك» و اين مسجد از آن چهار مسجد است كه به شكرانه‌ي قتل حسين عليه‌السلام در كوفه ساخته شد و دو تن را هم در ميان گواهان نوشتند، اما آنها انكار كردند، شريح بن حارث قاضي و شريح بن هاني. شريح بن حارث گفت: مرا از حال حجر پرسيدند گفتم: او هميشه روزه‌دار و شبها به عبادت استاده است و شريح بن هاني گفت: از من نپرسيده شهادت مرا نوشتند وقتي خبر به من رسيد تكذيب آن كردم آن گاه زياد اين شهادت نامه را به كثير بن شهاب و وائل بن حجر سپرد و آنها را با حجر بن عدي و ياران وي فرستادند و فرمود: آنها را بيرون ببرند پس شبانه بيرون رفتند و چهارده مرد بودند و پاسبانان همراه ايشان روانه كرد تا چون به قبرستان «عزرم» كه مكاني است در كوفه، رسيدند قبيصة بن ضبيعه‌ي عبسي يكي از اصحاب حجر كه با اسيران بود چشمش به سراي خود افتاد ناگهان ديد دخترانش از بالاي بام مي‌نگرند، با وائل و كثير گفت مرا نزديك سراي بريد تا وصيتي كنم، او را نزديك بردند چون به دختران خود نزديك شد آنها بگريستند ساعتي خاموش بود، آنگاه گفت: ساكت باشيد! ساكت شدند. گفت: از خداي بترسيد و شكيبايي كنيد كه من از پروردگار خود در اين راه اميد خير دارم، يكي از دو چيز نيكو، يا كشته مي‌شوم كه بهترين سعادت است و يا به سلامت نزد شما آيم و آن كس كه روزي شما مي‌داد و مؤنت شما را كفايت مي‌كرد خداست - تبارك و تعالي - و او زنده است كه هرگز نميرد و اميدوارم شما را ضايع نگذارد و مرا براي شما نگاهدارد، پس بازگشت و قوم او دعا مي‌كردند كه خدا او را به سلامت دارد و رفتند تا «مرج عذرا» چند ميلي دمشق و در آنجا بازداشتندشان و معاويه سوي وائل و كثير فرستاد و آن دو را به دمشق آورد و نامه‌ي آنها بگشود و بر اهل شام قرائت كرد:بسم الله الرحمن الرحيم؛ سوي معاوية بن ابي‌سفيان اميرالمؤمنين از زياد بن ابي‌سفيان! اما بعد؛ خداوند نعمت را بر اميرالمؤمنين تمام كرد و دشمن وي را به دست او سپرد و زحمت اهل بغي را كفايت كرد، اين گمراه كنندگان شيعيان ابي‌تراب عليه‌السلام و ناسزاگويندگان كه از آنها است حجر بن عدي، اميرالمؤمنين را خلع

[ صفحه 147] كردند و از جماعت مسلمانان جدا گشتند و جنگي بر پاي خواستند كردن، اما خداوند آن را خاموش كرد و ما را بر آنها پيروز گردانيد و نيكان اهل شهر و اشراف و خردمندان و دينداران را بخواندم تا آنچه ديده بودند و دانسته گواهي دادند و آنها را سوي اميرالمؤمنين فرستادم، و شهادت پارسايان و نيكان اهل شهر را در زير اين نامه نوشتم. چون معاويه اين نامه بخواند با مردم شام گفت: درباره‌ي اينان چه بينيد؟ يزيد بن اسد بجلي گفت: چنان بينم كه آنان را در قراي شام پراكنده سازي تا سركشان اهل كتاب شر آنها را كفايت كنند. و حجر سوي معاويه كس فرستاد و گفت: با اميرالمؤمنين بگوي كه من بر بيعت اويم آن را فسخ نكرده و نخواهم كرد دشمنان و متهمان بر ما شهادت دادند. چون پيغام حجر به معاويه رسيد، گفت: زياد نزد ما راستگوي‌تر از حجر است پس هدبة بن فياض قضاعي اعور را با دو تن ديگر بفرستاد تا حجر و ياران او را شب هنگام نزد معاويه آوردند و هدبه را يك چشم كور بود، كريم بن عفيف خثعمي چون او را بديد، گفت: نيمي از ما كشته مي‌شويم و نيمي نجات مي‌يابيم پس رسول معاويه نزد ايشان آمد و به رها كردن شش تن فرمان داد كه يكي از رؤساي شام از اصحاب سر معاويه شفاعت آنها كرده بود و هشت تن ديگر را نگاهداشت. و فرستادگان معاويه با آنها گفتند: معاويه امر كرده است كه ما بيزاري جستن از علي عليه‌السلام و لعن كردن او را بر شما عرض كنيم اگر قبول كرديد دست از شما بداريم وگرنه شما را بكشيم و اميرالمؤمنين مي‌گويد: كشتن شما بر ما حلال است به سبب شهادت اهل شهر شما بر شما، لكن اميرالمؤمنين ببخشود و درگذشت، از اين مرد بيزاري نماييد تا شما را رها كند. گفتند: نكنيم، پس فرمان داد بند از آنها بگشودند و كفن آوردند آنها برخاستند و همه شب به نماز ايستادند، چون بامداد شد اصحاب معاويه گفتند: دوش شما را ديديم نماز بسيار گزارديد و نيكو دعا كرديد؛ ما را آگاه كنيد كه رأي شما درباره‌ي عثمان چيست؟ گفتند: او اول كس بود كه در حكم بيداد نمود و به نادرستي رفتار كرد. گفتند: اميرالمؤمنين شما را بهتر مي‌شناسد، پس برخاستند و گفتند: آيا از اين مرد بيزاري مي‌جوييد؟ گفتند:

[ صفحه 148] نه، بلكه دوستدار اوييم؛ پس هر يك از رسولان معاويه يك تن را گرفت تا بكشد حجر با آنها گفت: بگذاريد دو ركعت نماز گزارم! سوگند به خداي كه من هرگز وضو نساختم مگر نماز گذاشتم، گفتند: نماز گزار، او نماز گزارد و سلام نماز داد و گفت هرگز نماز كوتاه‌تر از اين نخوانده‌ام و اگر بيم آن نبود كه پنداريد از مگر ترسانم دوست داشتم بسيار نماز گزارم. پس هدبة بن فياض اعور به جانب او رفت به شمشير، حجر بر خود بلرزيد، هدبة گفت: تو پنداشته بودي از مرگ نميترسي؟!از صاحب خود بيزاري جو تا تو را رها كنيم، گفت: چرا جزع نكنم كه قبري كنده و كفني گسترده و شمشيري كشيده مي‌بينم، قسم به خدا اگر چه جزع مي‌كنم اما چيزي نمي‌گويم كه پروردگار را به خشم آورد. پس او را بكشت - رضوان الله عليه -.مؤلف گويد: در اينجا به خاطرم آمد حديثي كه حجر داخل شد بر اميرالمؤمنين عليه‌السلام بعد از ضربت خوردن آن حضرت پس مقابل او ايستاد و گفت:فيا اسفي علي المولي التقي ابي الاطهار حيدرة الزكي‌تا آخر اشعار، حضرت امير عليه‌السلام او را ديد و شعر او شنيد گفت: حال تو چگونه است وقتي تو را به تبري از من دعوت كنند و چه خواهي گفت؟ گفت: اي اميرالمؤمنين عليه‌السلام اگر مرا با شمشير پاره پاره كنند و آتش افروزند و مرا در آن اندازند آن را بر تبري جستن از تو ترجيح دهم، آن حضرت فرمود بهر خير توفيق يابي و خدا تو را پاداش خير دهد از خاندان پيغمبرت.اما فرستادگان معاويه اصحاب حجر را يكي بعد از ديگري مي‌كشتند تا شش نفر شهيد شد، عبدالرحمن بن حسان عنزي و كريم بن عفيف خثعمي مانده بودند، گفتند: ما را نزد اميرالمؤمنين بريد و ما درباره‌ي اين مرد مي‌گوييم هر چه او بفرمايد. آنها را نزد معاويه فرستادند، چون خثعمي در آمد بر وي گفت: الله! الله! اي معاويه! تو از اين سراي فاني به سراي آخرت باقي خواهي رفت و پرسندت كه خون ما را چرا ريختي؟ معاويه گفت: درباره‌ي علي عليه‌السلام چه گويي؟ گفت: قول من

[ صفحه 149] قول تو است بيزاري مي‌جويم از دين علي عليه‌السلام كه خداي را به آن دين پرستش مي‌كرد، و شمر بن عبدالله خثعمي برخاست و شفاعت او كرد، معاويه وي را ببخشيد به شرط آن كه يك ماه او را به زندان كند و تا معاويه زنده است به كوفه نرود. آنگاه روي به عبدالرحمن بن حسان آورد و گفت: اي برادر ربيعه! تو درباره‌ي علي عليه‌السلام چه مي‌گويي؟ گفت: من گواهي مي‌دهم كه وي از آنها بود كه ياد خدا بسيار كنند و امر به معروف و نهي از منكر، و از زلت مردم درگذرند. معاويه گفت درباره‌ي عثمان چه مي‌گويي؟ گفت او اول كس بود كه باب ستم بگشود و درهاي راستي را ببست. گفت: خود را كشتي! گفت: بلكه تو را كشتم، پس معاويه وي را سوي زياد فرستاد و نوشت: اين مرد از همه‌ي آنها كه فرستادي بدتر است او را به عقوبتي كه سزاي اوست برسان و به بدترين وجهي بكش؛ پس چون نزد زياد آوردندش اورا نزد قيس ناطف فرستاد و زنده در گورش كردند، پس همه آنها كه كشته شدند هفت تن بودند:1- حجر بن عدي 2- شريك بن شداد حضرمي 3- صيفي بن شبل شيباني 4- قبيصة بن ضبيعه‌ي عبسي 5- محرز بن شهاب منقري 6- كدام بن حيان عنزي 7- عبدالرحمن بن حسان عنزي (قبيصه بن فتح قاف و ضبيعه به ضم ضاد و فتح باء و محرز به كسر ميم و سكون حاء و فتح را و منقر به كسر ميم و سكون نون و فتح قاف و كدام به كسر كاف و عنز به دو فتحه است).مؤلف گويد: كشتن حجر مسلمانان را سخت بزرگ آمد [23] و معاويه را بدين

[ صفحه 150] بسيار نكوهش كردند.ابوالفرج اصفهاني گويد ابومخنف گفت حديث كرد مرا ابن ابي‌زائده از ابي‌اسحق گفت از مردم مي‌شنيدم مي‌گفتند: اول ذلتي كه مردم كوفه را رسيد كشتن حجر و الحاق زياد به ابي‌سفيان و كشتن حسين عليه‌السلام بود. و معاويه هنگام مرگ مي‌گفت روزي دراز بر من گذرد براي ابن ادبر و مراد وي از ابن‌ادبر حجر است و عدي پدر حجر را «ادبر» مي‌گفتند كه شمشير بر سرين وي جراحتي كرده بود. و حكايت شده است كه ربيع بن زياد حارثي والي خراسان بود، چون خبر كشتن حجر و ياران او را شنيد، آرزوي مرگ كرد و دست به آسمان برداشت و گفت: خدايا! اگر مرا در نزد تو خيري است جان مرا به زودي بستان و بعد از آن بمرد.ابن‌اثير در «كامل» گويد: «حسن بصري گفت: چهار خصلت است در معاويه كه اگر نبود مگر يكي از آنها هلاك او را كافي بود؛ جهيدن او بر گردن اين امت به شمشير تا امر خلافت را به دست گرفت بي‌مشورت با اينكه بازماندگان صحابه و صاحبان فضل در ميان امت بسيار بود، و پسرش يزيد را پس از خود خليفه كرد كه هميشه مست و ميگسار بود و حرير مي‌پوشيد و طنبور مي‌نواخت و زياد را به

[ صفحه 151] خود ملحق گردانيد [24] .و پيغمبر فرمود: «الولد للفراش و للعاهر الحجر» و حجر و ياران او را بكشت واي بر او از حجر و اصحاب حجز».گويند: اول خواري كه داخل كوفه شد، مرگ حسن بن علي عليه‌السلام و كشتن حجر و دعوت زياد بود، و هند دختر زيد انصاريه زني شيعيه بود و در رثاي حجر گفت:ترفع ايها القمر المنير تبصر هل تري حجر يسيرمترجم گويد: ابوحنيفه دينوري در «اخبار الطوال» گويد: آن وقت كه زياد حجر و ياران او را با صد تن سپاهي از كوفه سوي معاويه روانه كرد، مادر حجر اين

[ صفحه 152] اشعار بگفت:ترفع ايها القمر المنير تبصر هل تري حجرا يسيرالا يا حج حجر بني عدي تلقتك البشارة و السرورو ان تهلك فكل عميد قوم من الدنيا الي هلك يصيرو مضامين اين اشعار مناسب با حديث دينوري است.مؤلف گويد: درباره‌ي قتل حجر غير اين هم گفته‌اند كه زياد روز جمعه خطبه مي‌خواند و خطبه را طولاني كرد و نماز تأخير افتاد، حجر بن عدي گفت: «الصلوة» زياد همچنان خطبه مي‌خواند و چون حجر ترسيد وقت نماز بگذرد، دست زد و مشتي ريگ برداشت و به نماز ايستاد و مردم با او ايستادند، زياد چون اين بديد از منبر به زير آمد و با مردم نماز بگزارد و خبر را سوي معاويه نوشت و بسيار از حجر بد گفت. معاويه براي زياد نوشتاو را به زنجير بند كند و سوي معاويه فرستد و چون زياد خواست او را دستگير كند، قوم وي به ياري او به ممانعت برخاستند، حجر گفت: چنين نكنيد«سمعا و طاعة» فرمانبردارم، او را در زنجير بستند و سوي معاويه فرستادند و چون بر معاويه وارد شد گفت: السلام عليك يا اميرالمؤمنين! معاويه گفت: اميرالمؤمنين منم، به خدا قسم كه تو را عفو نمي‌كنم و نمي‌خواهم معذرت خواهي از من، او را بيرون بريد و گردنش بزنيد! ججر به آنها گفت: بگذاريد دو ركعت نماز بگزارم! گفتند نماز بگزار، و دو ركعت نماز سبك بگذاشت و گفت: اگر نه آن بود مي‌پنداشتيد از مرگ مي‌ترسم كه هرگز در انديشه‌ي آن نيستم، نماز را طولاني مي‌كردم. و خويشان خود را كه آنجا بودند گفت: بند و زنجير را از من برنداريد و خونهاي مرا مشوييد كه من فردا معاويه را بر سر شاهراه ملاقات مي‌كنم. و در «اسد الغابه» گويد: حجر 2500 «درم» عطا مي‌گرفت و كشتن وي در سال 51 است و قبرش در «عذرا» معروف است و مردي مجاب الدعوه بود.مؤلف گويد: در آن نامه‌اي كه مولانا ابوعبدالله الحسين عليه‌السلام به معاويه فرستاد در جمله‌اي نوشت: آيا تو نيستي قاتل حجر بن عدي كندي با آن نمازگزاران و

[ صفحه 153] عابدان كه ستم را ناپسنديده مي داشتند و بدعتها را بزرگ مي‌شمردند و در راه خدا از سرزنش كسي نمي‌ترسيدند؟ تو آنها را به ستم و كينه كشتي، با آن سوگندهاي مغلظ و پيمانهاي محكم كه آزارشان نكني.اما عمرو بن الحمق - رضي الله عنه - پيش از اين گفتيم كه با حجر در مسجد بود و از آنجا بگريخت و در خانه‌ي مردي از ازد كه نام او عبيدالله بن موعد بود پنهان گشت، پس با رفاعة بن شداد از كوفه به نهان خارجشدند و به مدائن رفتند و از آن جا به موصل و در كوهستاني بدانجا قرار گرفتند. عامل روستا مردي بود از قبيله‌ي همدان نام او عبيدالله بن بلتعه، خبر اين دو تن بدو رسيد با چند تن سوار و مردم ده به جانب آنها شتافت آن دو بيرون آمدند، عمرو شكمش آماس كرده بود به استسقا، و نيرو در تنش نمانده اما رفاعه جواني زورمند بود و اسبي تيزرو داشت، بر آن نشست و عمرو را گفت من از تو دفاع مي‌كنم، عمرو گفت: كشته شدن تو مرا چه سود دارد خويشتن را نجات ده. او بر سواران حمله كرد چنانكه راهي يافت و اسب او را بشتاب از ميان جماعت بيرون برد و سواران در پي او تاختند. مردي تيرانداز بود، هيچ سواري به او نزديك نشد مگر تيري افكند و او را بخست و مجروح كرد يا پي اسب او ببريد، بازگشتند. و تتمه‌ي سرگذشت رفاعه بعد از اين بيايد ان شاء الله، و عمر بن حمق را اسير كردند پرسيدند: كيستي؟ گفت: كسي كه اگر رها كنيد شما را بهتر است از آن كه بكشيد و نام خود را نگفت. او را نزد حاكم موصل فرستادند و او عبدالرحمن بن عثمان ثقفي معروف بن ابن ام‌الحكم خواهرزاده‌ي معاويه بود، اين خبر به معاويه نوشت معاويه جواب فرستاد مردي است كه به اقرار خود بر پيكر عثمان نه طعنه زده است و نبايد تعدي كرد همان نه طعنه بر بدن او فروبر، چنان كردند و عمرو در طعنه‌ي اول يا دوم بمرد و سر او را براي معاويه فرستادند، در اسلام اين اول سر است كه از جايي به جايي فرستاده شد.مؤلف گويد: اينها منقول از اهل سير و تواريخ است و اما احاديث ما؛ پس شيخ كشي روايت كرده است كه: حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله سريتي فرستاد يعني لشكري كه

[ صفحه 154] خود همراه آنها نبود و فرمود: در فلان ساعت از شب راه گم مي‌كنيد سوي چپ رويد! بر مردي بگذريد! چند گوسفند دارد او را از راه بپرسيد به شما راه نشان ندهد، مگر از طعام او بخوريد، پس قوچي براي شما بكشد و شما را به خوراند آنگاه برخيزد و شما را راه نمايد، سلام بر او برسانيد و وي را آگاه كنيد كه من در مدينه ظاهر شده‌ام! آنها رفتند و راه را گم كردند و فراموش كردند به آن مرد سلام پيغمبر صلي الله عليه و آله را برسانند و آن مرد عمرو بن حمق خزاعي بود؛ به آنها گفت: آيا نبي صلي الله عليه و آله در مدينه ظاهر شده است؟ گفتند: آري، پس روانه‌ي مدينه شد و به پيغمبر صلي الله عليه و آله پيوست و بماند آن اندازه كه خداي خواست. آنگاه پيغمبر صلي الله عليه و آله او را فرمود بدان جاي كه بودي بازگرد! وقتي اميرالمؤمنين عليه‌السلام به كوفه رفت تو هم نزد او رو، پس آن مرد به جاي خود باز شد تا اميرالمومنين عليه‌السلام به كوفه آمد، به خدمت آن حضرت رسيد و در كوفه بماند اميرالمؤمنين عليه‌السلام وقتي با او گفت: در اينجا خانه داري؟ گفت: آري، فرمود: آن را بفروش و در محله‌ي ازد سرايي به دست كن كه من فردا از ميان شما مي‌روم و چون خواهند تو را دستگير كنند، قبيله‌ي ازد مانع شوند تا تو از كوفه به جانب موصل روي بر مردي مقعد بگذري نزد او نشيني و از او آب خواهي، او تو را آب دهد و از كار تو پرسد، او را آگاه كن و او را به اسلام بخوان مسلمان شود، و به دست خود بر زانوهاي او مسح كن خداوند تعالي درد از او دور كند و برخيزد و با تو روان شود. آنگاه به كوري گذري در راه نشسته آب خواهي آبت دهد و از كارت پرسد، او را خبر ده از كار خويش و به اسلام خوانش، اسلام آورد دست بر چشمانش كش خداي عزوجل او را بينا گرداند و پيروي تو كند و اين دو تن پيكر تو را در خاك دفن كنند. آنگاه سوراني در پي تو آيند چون در مكاني چنين و چنان نزديك قلعه‌ي رسي آن سواران نزديك به تو رسند، از اسب فرود آي و به غار اندر شو! فاسقان جن و انس در كشتن تو شريك گردند. همه‌ي آنچه اميرالمؤمنين عليه‌السلام گفته بود بر سر او آمد و او همچنان كرد كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام فرموده بود. چون به آن قلعه رسيد آن دو مرد را گفت بالا رويد بنگريد چيزي مي‌بينيد! آنها رفتند و گفتند: سواراني روي به ما مي‌آيند

[ صفحه 155] از اسب به زير آمد، به درون غار رفت و اسب او بگريخت؛ چون داخل غار شد ماري سياه او را بگزيد و آن سواران برسيدند، اسب او را ديدند رميده، گفتند: اين اسب اوست و او هم در اين نزديكي است، پس به جستجوي او شدند و در غارش يافتند هر چه دست به پيكر او فروبردند گوشت وي از پيكر جدا مي‌شد؛ سر او برگرفتند و نزد معاويه بردند و آن را بر نيزه نصب كرد و اين اول سر است در اسلام كه بر نيزه نصب شد.مؤلف گويد: در ذكر شهادت اصحاب حضرت امام حسين عليه‌السلام بيايد كه زاهر مولاي عمرو بن حمق كه با آن حضرت شهيد شد همان است كه بدن وي را به خاك سپرد.در قمقام گويد: عمرو بن حمق (بر وزن كتف) بن كاهن بن حبيب بن عمرو بن قين بن ذراح بن عمرو بن سعد بن كعب بن عمر بن ربيعة الخزاعي بعد از حديبيه سوي پيغمبر صلي الله عليه و آله هجرت رد و بعضي گويند: در سال فتح مكه اسلام آورد و قول اول اصح است، در صحبت آن حضرت بود و از او احاديثي حفظ شده است.ناشره از عمرو بن حمق روايت كند كه: وي پيغمبر صلي الله عليه و آله را آب داد، آن حضرت درباره‌ي وي دعا كرد: «اللهم متعه بشبابه» خدياا او را از جواني برخوردار گردان. هشتاد سال بزيست و در ريش او موي سپيد ديده نشد. و پس از پيغمبر از پيروان علي عليه‌السلام گشت و در همه‌ي مشاهد جمل و صفين و نهروان با آن حضرت بود و به ياري حجر بن عدي برخاست و از اصحاب او بود. از ترس زياد از عراق به جانب موصل گريخت و در غاري نزديك موصل پنهان شد، عامل موصل سوي او فرستاد تا دستگيرش كنند او را در غار مرده يافتند، مار او را گزيده بود بدانجا درگذشت. قبر او بيرون شهر موصل معروف است، به زيارت آن روند و بر آن قبه كرده‌اند.ابوعبدالله سعيد بن حمدان پسر عم سيف الدوله و ناصر الدوله در شعبان 336 آغاز عمارت آن كرد و ميان شيعه و اهل سنت به سبب آن عمارت فتنه برخاست و در رجال كشي گويد: او از حواريين اميرالمؤمنين عليه‌السلام است و از سابقين كه

[ صفحه 156] سوي آن حضرت بازگشتند. و از كتاب «اختصاص» منقول است كه: در ذكر سابقين و مقربين اميرالمؤمنين عليه‌السلام گويد: حديث كرد ما را جعفر بن حسين از محمد بن جعفر مؤدب كه: چهار ركن شيعه چهار كسند از صحابه: سلمان - مقداد - ابوذر - عمار و مقربان آن حضرت از تابعين، اويس بن انيس قرني است - آن كه خداي تعالي شفاعت او را در دو قبيله‌ي ربيعه و مضر مي‌پذيرد اگر شفاعت كند. و عمرو بن حمق و جعفر بن حسين گفت: منزلت او از اميرالمؤمنين عليه‌السلام چنان بود كه سلمان - رضي الله عنه - از رسول خدا صلي الله عليه و آله. رشيد هجري، ميثم تمار، كميل بن زياد نخعي، قنبر مولي اميرالمؤمنين عليه‌السلام، عبدالله بن يحيي - كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام روز جمل با او گفت: اي پسر يحيي! مژده دهم تو را و پدرت را كه شما از «شرطة الخميسيد» خداي تعالي شما را در آسمان بدين نام خواند.مترجم گويد: «شرطة الخميس» پاسبان سپاه است كه در زمان ما قلعه و دژبان گويند و اين گروه بيش از همه‌ي افراد لشكر نزد سپهسالار امين وثقه‌اند كه نظم لشكر بدانها سپرده است، اميرالمؤمنين عليه‌السلام دوستان خالص و امين را «شرطه الخميس» مي‌ناميد. جندب بن زهير عامري و بنوعامر، شيعه مخلص علي عليه‌السلام بودند، چنانكه شايد حبيب بن مظاهر اسدي، حارث بن عبدالله اعور همداني، مالك بن حارث اشتر،العلم الازدي، ابوعبدالله جدلي، جويرية بن مسهر عبدي. و از همان كتاب مروي است كه عمرو بن حمق با اميرالمؤمنين عليه‌السلام گفت: «به خدا سوگند كه من نزد تو نيامدم براي مال دنيا كه به من دهي يا منصبي كه آوازه‌ي من بدان بلند شود و مشهور گردم، مگر براي همين كه تو پسر عم رسول خدايي صلي الله عليه و آله و اولي‌ترين مردم به آنها، شوهر فاطمه سيده‌ي زنان عالم و پدرت ذريت رسول خدا صلي الله عليه و آله و نصيب تو در اسلام از همه‌ي مهاجر و انصار بيش است. قسم به خدا كه اگر مرا فرمايي كوه‌هاي بلند را از جاي خود بركنم و به جاي ديگر برم و آب درياهاي بزرگ را بكشم و بيرون ريزم، پيوسته در اين كار باشم تا مرگ من فرارسد. و در دست من شمشيري است كه دشمن تو را بدان سراسيمه و بي‌آرام سازم و دوست تو را بدان قوت و نيرو دهم تا خداي تعالي پايه‌ي تو را رفيع گرداند

[ صفحه 157] و حجت تو را آشكار سازد، بازگمان ندارم آنچه حق تو است بر من ادا كرده باشم.اميرالمؤمنين عليه‌السلام گفت: «اللهم نور قلبه و اهده الي صراط مستقيم» يعني خداوندا! دل او را روشن گردان و او را به راه راست هدايت كن! اي كاش در شيعه‌ي من صد كس مانند تو بود»!و از همان كتاب در قصه‌ي عمرو بن حمق و ابتداي اسلام آوردن او است كه گله‌باني شتران قبيله‌ي خود مي‌كرد و ايشان را با رسول خدا صلي الله عليه و آله عهد و تپيمان بود. مردمي از اصحاب آن حضرت بر او بگذشتند و آنها را به جنگي فرموده بود، گفتند: يا رسول الله صلي الله عليه و آله توشه‌ي راه نداريم و راه را نشناسيم فرمود: مردي خوب روي را ديدار كنيد شما را طعام خوراند و سيراب كند و راه نمايد و او اهل بهشت است. پس وارد شدن اين صحابه را بر وي و خوراك دادن او ايشان را از گوشت، و نوشانيدن شير و وارد شدن او بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و بيعت كردن او با آن حضرت و اسلام آوردن او را ياد كرده است، تا اينكه گويد: چون كار خلافت به معاويه رسيد به شهر زور موصل از مردم كناره جست، و معاويه سوي او نوشت:«اما بعد؛ خداي آتش را بنشانيد و فتنه را خاموش كرد و عاقبت را نصيب پرهيزكاران فرمود و تو از همگنان خويش دورتر نيستي و كار تو از آنها زشت‌تر نيست، همه‌ي آنان كار بر خويش آسان كردند و به فرمان من در آمدند، تو سخت دير كردي داخل شو در امري كه همه داخل شدند! تا گناهان گذشته‌ي تو را پاك گرداند و كارهاي نيك تو كه كهنه شده است زنده و تازه گردد، و شايد من براي تو بدتر نباشم از آن كس كه پيش از من بود! اگر بر خويشتن ترحم كني و پرهيز و خويشتن داري و نيكوكاري، پس نزد ما آي ايمن، و در زنهار خداي تعالي و رسول وي محفوظ، زنگ حسد از دل زدوده و كينه از سينه دور كرده و «كفي بالله شهيدا».عمرو بن الحمق نرفت، معاويه كسي فرستاد كه او را بكشت و سرش را بياورد، آن سر را نزد زوجه‌ي عمرو بردند و در دامن او نهادند، گفت: مدتي دراز او را از من پنهان كرديد، اكنون كشته‌ي او را ارمغان آورده‌ايد «اهلا و سهلا» كه اين هديه را

[ صفحه 158] ناخوش ندارم و آن هم نيز مرا كاره نيست. اي فرستاده! اين كلام را كه من گفتم به معاويه رسان و بگوي كه خداي خون او را طلب كند و به زودي عذاب خود را بر معاويه نازل گرداند كه كاري زشت كرد و مردي پارسا و پرهيزكار را كشت، پس اينكه من گفتم با معاويه بازگوي. رسول آن كلام با معاويه بگفت، معاويه او را نزد خود خواند و گفت: كه تو آن سخن گفتي؟ گفت: آري، از سخن خود بازنگردم و معذرت نخواهم! گفت: از بلاد من بيرون رو! گفت: چنين كنم كه اينجا وطن من نيست و به زندان رغبتي ندارم، در اين كشور شبها بسيار بيدار ماندم و اشك بسيار ريختم قرض من فراوان شد و چشمم روشن نگشت. عبدالله بن ابي‌سرح گفت: اين زن منافقه را به شوهر خود ملحق كن! زن بدو نگريست و گفت: اي كسي كه مانا ]يعني گويا[ ميان آرواره‌هاي خود غوك جاي داده [25] چرا نمي‌كشي آن را كه به تو اين خلعتها را بخشيد و اين كسا را بر دوش تو افكند (يعني معاويه را) آن كس بيرون رفته از دين و منافق است كه سخن ناصواب گفت و بندگان را خداي خود گرفت و كفر او در قرآن نازل گرديد (يعني تو خود منافقي) پس معاويه به دربان خود اشارت كرد كه اين زن را بيرون بر! زن گفت: شگفتا از پسر هند كه با انگشت سوي من اشارت مي‌كند و به سخنهاي تند و تلخ مرا از گفتار بازمي‌دارد! سوگند به خدا كه به حاضر جوابي با كلامي تيز مانند آهن برنده دل او را بشكافم، مگر من آمنه دختر رشيد نباشم!در نامه‌ي حضرت مولانا ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام به معاويه است: «آيا تو كشنده‌ي عمرو بن حمق نيستي؟! صاحب رسول خدا صلي الله عليه و آله آن بنده‌ي پارسا كه عبادت وي را فرسوده بود و جسم او را نزار كرده و رنگ او را زرد، پس از آنكه او را امان دادي و عهد و پيمانهاي محكم بستي، كه اگر مرغ را آن گونه امان دهي از بالاي كوه نزد تو

[ صفحه 159] فرود آيد، آنگاه او را بكشتي و با پرورگار خود دليري نمودي و آن پيمان را سبك گرفتي».مترجم گويد: مناسب است در اينجا ذكر كميل بن زياد نخعي كه از دوستان اميرالمؤنين عليه‌السلام و شيعيان او بود و اميرالمؤمنين عليه‌السلام كشتن وي را خبر داده بود و همچنان شد كه فرمود و خلاصه‌ي شرح حال او بدين قرار است:كميل بن زياد بن نهيك نخعي هيجده ساله بود كه پيغمبر صلي الله عليه و آله رحلت فرمود، و مردي شريف بود. علماي اهل سنت او را ثقه و امين شمردند و از رؤساي شيعه است، در جنگ صفين در ركاب اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود.از اعمش روايت شده است كه: «هيثم بن اسود روزي نزد حجاج بن يوسف رفت، حجاج از او پرسيد: كميل در چه كار است؟ او گفت: پيري سالخورده و خانه نشين است. گفت: كجا است؟ گفت: پيري است كلانسال و خرف شده، او را بخواند و پرسيد: تو با عثمان چه كردي؟ گفت: عثمان مرا سيلي زده بود خواستم قصاص كنم او تسليم شد، اما من او را عفو كردم و قصاص نكردم.»و جرير از مغيره روايت كرده است كه: «حجاج بن طلب كميل فرستاد او بگريخت، پس قوم او را از عطا محروم ساخت و مشاهره‌ي آنها را ببريد، چون كميل اين بديد با خود گفت: من پيري سالخورده‌ام و عمر من به سر آمده است، شايسته نيست كسان خود را از عطا محروم گردانم پس خود نزد حجاج آمد. چون حجاج او را بديد، گفت: من دوست داشتم تو را نيكوكار بينم! كميل گفت: از عمر من اندك مانده است هر چه مي‌خواهي حكم كن كه وعدگاه نزد خداي تعالي است، و اميرالمؤمنين عليه‌السلام مرا خبر داده است تو مرا مي‌كشي. حجاج گفت: آري، تو از جمله‌ي كساني كه عثمان را كشتند، گردن او را بزنيد! او را گردن زدند. در سال 82 از هجرت و بنابراين، او نود ساله بود. قنبر مولاي اميرالمؤمنين عليه‌السلام را هم حجاج بكشت به جرم دوستي آن حضرت و تفصيل آن در «ارشاد» مذكور است.
[ صفحه 161]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

شهادت دو فرزند مسلم بن عقيل

پستتوسط pejuhesh232 » سه شنبه اکتبر 03, 2017 11:58 am

شهادت دو فرزند مسلم بن عقيل

شيخ صدوق رحمه الله در امالي روايت كرده است از پدرش از علي بن ابراهيم از پدرش از ابراهيم بن رجا از علي بن جابر از عثمان بن داوود هاشمي از محمد بن مسلم از حمران بن اعين از ابي‌محمد نام كه از مشايخ اهل كوفه بود گفت: «چون حسين بن علي عليهماالسلام شهيد گرديد، دو پسر خردسال از اردوي او اسير شدند و آنها را نزد عبيدالله آوردند. عبيدالله زندانيان را بخواست و گفت: اين دو پسر را بگير و نگاهدار و از خوراك خوب و آب سرد به آنها نخوران و ننوشان و در زندان بر آنها تنگ گير. و اين دو پسر روز روزه داشتند و چون شب مي‌شد دو قرص نان جو و كوزه‌ي آب براي آنها مي‌آورد و چون بسيار ماندند، چنانكه سالي بر آمد، يكي از آنها به برادر خود گفت: در زندان بسيار مانديم و نزديك است عمر ما به سر آيد و بدن ما بپوسد، وقتي اين پيرمرد بيايد با او بگوي ما كيستيم، قرابت ما را با محمد صلي الله عليه و آله باز نماي، باشد كه ما را در طعام گشايشي دهد و آشاميدني ما را بيشتر كند. چون شب شد پيرمرد آن دو گرده‌ي نان جو و كوزه‌ي آب را بياورد. پسر كوچك‌تر گفت: اي شيخ! محمد صلي الله عليه و آله را مي‌شناسي؟ گفت: چگونه نشناسم كه او پيغمبر من است! گفت: جعفر بن ابي‌طالب را مي‌شناسي؟ گفت: چگونه او را نشناسم كه خداوند او را دو بال داد تا با فرشتگان پرواز كند، چنانكه خواهد گفت: علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام را مي‌شناسي؟ گفت: چگونه نشناسم علي را كه پسر

[ صفحه 162] عم و برادر پيغمبر من است.گفت: اي شيخ! ما از خانواده‌ي پيغمبر تو محمد صلي الله عليه و آله و فرزندان مسلم بن عقيل بن ابي‌طالبيم و در دست تو اسير مانده‌ايم، اگر از تو خوراكي نيكو خواهيم به ما نمي‌دهي و آب سرد نمي‌نوشاني و در زندان بر ما تنگ گرفته‌اي. زندانبان بر پاي آنها افتاد و مي‌گفت: جان من فداي شما و روي من سپر بلاي شما! اي عترت رسول برگزيده‌ي حق! اين در زندان به روي شما باز است به هر راهي كه خواهيد برويد، و چون شب شد همان دو گرده‌ي نان و كوزه‌ي آب را بياورد و راه را به آن‌ها نشان داد و گفت: اي دوستان من! شب راه رويد و روز آرام گيريد تا خداوند شما را فرج دهد آن دو طفل بيرون رفتند، شبانه بر در خانه‌ي پير زالي رسيدند، او را گفتند: اي عجوز ما دو طفل خرد و غريب هستيم راه را نمي‌شناسيم تاريكي شب ما را فروگرفته است، امشب ما را به مهماني بپذير، چون صبح شود روانه شويم. زن گفت: كيستيد اي حبيبان من كه من بوي خوش بسيار شنيده‌ام، اما بويي خوشتر از بوي شما استشمام نكرده‌ام؟ گفتند: اي پيرزن ما از عترت پيغمبر تو محمديم صلي الله عليه و آله و از زندان عبيدالله گريخته‌ايم. عجوز گفت: اي دوستان من مرا دامادي است فاسق در واقعه‌ي كربلا حاضر بوده است و از شيعه‌ي عبيدالله است، مي‌ترسم شما را در اين جا بيابد و به قتل رساند. گفتند: همين امشب تا هوا تاريك است مي‌مانيم و چون روشن شود به راه مي‌افتيم. گفت: براي شما طعامي آورم، آورد، بخوردند و آب بياشاميدند و به رختخواب رفتند. برادر كوچك بزرگتر را گفت: اي برادر! اميدواريم امشب ايمن باشيم نزديك من آي تا تو را در آغوش بگيرم و تو مرا در آغوش گيري و من تو را ببويم و تو مرا ببويي، پيش از اين كه مرگ ميان ما جدايي افكند. همچنين يكديگر را در آغوش گرفتند و خفتند و چون پاسي از شب بگذشت داماد آن پيرزال بيامد و در را آهسته بكوفت، عجوز گفت: كيست؟ گفت: من فلانم. گفت: در اين ساعت شب چرا آمدي كه وقت آمدن تو نيست؟ گفت: واي بر تو! در بگشاي پيش از اين كه عقل از سر من پرواز كند و زهره در اندرون من بشكافد براي اين بلاي صعب كه مرا افتاده است.

[ صفحه 163] زن گفت: واي بر تو! تو را چه بلايي افتاده است؟ گفت: دو طفل خرد از زندان عبيدالله گريخته‌اند و او منادي كرده است هر كس سر يك تن آنها را آورد هزار درم جايزه بستاند و هر كس سر هر دو تن را آورد، دو هزار درم و من در پي آن‌ها تاخته مانده و كوفته شدم و اسب را مانده كردم چيزي به چنگم نيامد.عجوز گفت: اي داماد! بترس از اينكه محمد صلي الله عليه و آله روز قيامت دشمن تو باشد! گفت: واي بر تو! كه دنيا خواستني است و حرص مردم براي آن است.زن گفت: دنيا را چه مي‌كني اگر آخرت با آن نباشد؟ گفت: سخت حمايت مي‌كني از آن دو مانا كه مطلوب امير نزد تو است، برخيز كه امير تو را مي‌خواند.زن گفت: امير را با من چه كار كه پيرزني هستم در اين بيابان، گفت من طلب مي‌كنم در را بگشاي تا شب بياسايم و چون صبح شود بينديشم در طلب آنان به كدام راه بايد رفت. پس در را بگشود و طعام و آب آورد بخورد و بياشاميد و بخفت. نيمه‌ي شب صداي آن دو طفل بشنيد برخاست و به سوي آنها آمد، مانند شتر مست برآشفته و بانگي چون گاو بر مي‌آورد و دست به ديوار مي‌كشيد تا دستش به پهلوي پسر كوچكتر رسيد، پسر گفت: كيستي؟ او گفت: من صاحب خانه‌ام شما كيستيد؟ پس آن طفل برادر بزرگتر را بجنبانيد و گفت: اي دوست برخيز! قسم به خدا آنچه مي‌ترسيديم در آن واقع شديم مرد به آنها گفت: شما كيستيد؟ گفتند: اي مرد اگر راست گوييم ما را امان مي‌دهي؟ گفت: آري: گفت: امان از طرف خدا و رسول صلي الله عليه و آله و پناه خدا و رسول صلي الله عليه و آله؟ گفت: آري. گفتند: محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله گواه باشد؟ گفت: آري. گفتند: خداي بر آنچه گوييم وكيل و شاهد باشد؟ گفت: آري. گفتند: ما از عترت پيغمبر تو محمديم از زندان عبيدالله گريخته‌ايم از كشته شدن. گفت از مرگ گريخته‌ايد و در مرگ واقع شده‌ايد، الحمدالله كه بر شما دست يافتم. پس برخاست و بازوهاي آنها ببست و همچنان دست بسته بودند تا صبح و چون فجر طالع شد بنده‌ي سياه را كه نامش «فليح» بود بخواند و گفت: اين دو پسر را بردار و كنار فرات برو گردن زن و سر آنها را براي من بياور تا نزد عبيد الله برم و دو هزار درم جايزه بستانم. آن غلام شمشير

[ صفحه 164] برداشت و با آن دو طفل روانه شد و پيشاپيش آنها مي‌رفت، چيزي دور نشده بود كه يكي از آن دو گفت: اي سياه! چه شبيه است سياهي تو به سياهي بلال مؤذن رسول خدا صلي الله عليه و آله سياه گفت: مولاي من مرا به كشتن شما امر كرده است، شما كيستيد؟ گفتند: اي سياه! ما عترت پيغمبر توايم، محمد صلي الله عليه و آله، از زندان عبيدالله از كشته شدن گريخته‌ايم و اين پير زال ما را مهمان كرد و مولاي تو كشتن ما را مي‌خواهد؛ سياه بر پاي آنها افتاد مي‌بوسيد و مي‌گفت: جان من فداي جان شما و روي من سپر بلاي شما اي عترت پيغمبر برگزيده‌ي حق! قسم به خدا نبايد كاري كنم كه محمد صلي الله عليه و آله روز قيامت خصم من باشد، پس دويد و شمشير را به كناري بينداخت و خود را در فرات افكند و شنا كنان به جانب ديگر رفت؛ مولاي او فرياد برآورد اي غلام! نافرماني من كردي؟ گفت: من فرمان تو بردم تا نافرماني خدا نمي‌كردي، اكنون كه نافرماني خداي نمودي از تو بيزارم در دنيا و آخرت. پس پسر خود را بخواند و گفت: اي فرزند من دنيا را از حلال و حرام براي تو جمع مي‌كنم و دنيا خواستني است، اين دو پسر را بگير و كنار فرات برو گردن آنها را بزن و سر آنها را نزد من آور تا نزد عبيدالله برم و جايزه دو هزار درم بستانم پس پسر شمشير برگرفت و پيشاپيش آن دو طفل مي‌رفت؛ چيزي دور نشده بود كه يكي از آنها بدو گفت: اي جوان! چه اندازه مي‌ترسم بر اين جواني تو از آتش جهنم! جوان گفت: اي دوستان! شما كيستيد؟ گفتند: ما از عترت پيغمبر تو محمد صلي الله عليه و آله، پدر تو كشتن ما مي‌خواهد، پس آن جوان بر پاي آنها افتاد آن‌ها را مي‌بوسيد و همان سخن غلام سياه را بگفت و شمشير را انداخت و خود را در فرات افكند و بگذشت به جانب ديگر، پس پدر او فرياد زد: اي پسر! نافرماني من كردي؟ گفت: اگر اطاعت خدا كنم و نافرماني تو، بهتر است از آن كه نافرماني خدا كنم و اطاعت تو.آن مرد گفت: قتل شما را هيچ كس به عهده نگيرد جز من، و شمشير برداشت و پيش آنها رفت وقتي به كنار فرات رسيد شمشير را از نيام بيرون كشيد، چون ديده‌ي آن دو طفل به شمشير افتاد، اشك در چشمشان بگرديد و

[ صفحه 165] گفتند: اي پيرمرد ما را به بازار ببر و بفروش و بهاي ما را برگير و مخواه دشمني محمد صلي الله عليه و آله را فرداي قيامت. گفت: نه، ولكن شما را مي‌كشم و سرتان را براي عبيدالله مي‌برم و دو هزار درم جايزه مي‌گيرم. گفتند: اي پيرمرد! خويشي ما را با پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله مراعات نمي‌كني؟ گفت: شما را با رسول خدا صلي الله عليه و آله خويشي نيست گفتند: اي پيرمرد پس ما را نزد عبيدالله بر تا خود او هر حكم كه خواهد درباره‌ي ما بكند، گفت: به اين رهي نيست بايد تقرب جويم نزد او به ريختن خون شما. گفتند: اي پيرمرد به خردي و كوچكي ما دل تو نمي‌سوزد؟ گفت: خداي تعالي در دل من رحم قرار نداده است، گفتند: اي پيرمرد! اكنون كه ناچار ما را مي‌كشي بگذار چند ركعت نماز گزاريم، گفت: هر چه خواهيد نماز گزاريد اگر شما را سودي داشته باشد! پس هر كدام چهار ركعت نماز گذاشتند و چشمان خود را سوي آسمان بلند كردند و گفتند: «يا حي يا حكيم يا احكم الحاكمين احكم بيننا و بينه بالحق».پس آن مرد برخاست و بزرگتر را گردن زد و سرش را برداشت در توبره نهاد و روي به جانب كوچكتر كرد و آن پسر كوچك خود را در خون برادر مي‌ماليد و مي‌گفت: پيغمبر صلي الله عليه و آله را ملاقات كنم آغشته به خون برادرم؛ آن مرد گفت مترس اكنون تو را به برادرت ملحق مي‌كنم، پس گردن او را بزد و سر او برگرفت و در توبره نهاد و بدن آنها را خون چكان در آب انداخت و نزد عبيدالله آمد. او بر تخت نشسته بود و چوب خيزران در دست داشت، سرها را جلوي او نهاد چون در آنها نگريست سه بار برخاست و بنشست و گفت: كجا بر آنها دست يافتي؟ گفت: پيرزالي از عشيرت ما مهمانشان كرده بود. عبيدالله گفت: حق مهماني آنها را نشناختي؟ گفت: نه. گفت: آن هنگام كه مي‌كشتيشان چه گفتند؟ گفت: گفتند ما را به بازار بر و بفروش و از بهاي ما انتفاع بر و مخواه محمد صلي الله عليه و آله روز قيامت دشمن تو باشد. گفت: تو چه گفتي؟ گفت: گفتم نه، و لكن شما را مي‌كشم و سر شما را نزد عبيدالله بن زياد مي‌برم و دو هزار درهم جايزه مي‌گيرم. گفت: آنها چه گفتند: گفت: گفتند ما را نزد عبيدالله بر تا او خود حكم كند درباره‌ي ما. گفت: تو

[ صفحه 166] چه گفتي؟ گفت: گفتم راهي به اين كار نيست، مگر تقرب جويم به سوي او به ريختن خون شما. گفت: چرا زنده آنها را نياوردي تا جايزه تو را دو برابر دهم، چهار هزار درم؟ گفت: راهي به اين كار نيافتم و خواستند به ريختن خون آنها نزد تو مقرب شوم. گفت: ديگر چه گفتند: گفت: گفتند خوشي ما را با پيغمبر صلي الله عليه و آله مراعات كن. گفت: تو چه گفتي: گفت: گفتم شما را با رسول خدا صلي الله عليه و آله قرابتي نباشد. گفت: واي بر تو! ديگر چه گفتند؟ گفت: گفتند بگذار چند ركعت نماز گزاريم، من هم گفتم هر چه مي‌خواهيد نماز بگزاريد، اگر نماز شما را سودي دهد، پس آن دو پسر چهار ركعت نماز گزاردند. و گفت: بعد از نماز چه گفتند: گفت: ديده‌هاي خود را به جانب آسمان بلند كردند و گفتند: «يا حي يا حكيم يا احكم الحاكمين احكم بيننا و بينه بالحق».عبيدالله گفت: «احكم الحاكمين» حكم كرد ميان شما، كيست كه اين فاسق را بكشد؟ گفت پس مردي شامي پيش امد و گفت: من! عبيدالله گفت: او را بدانجاي بر كه آن دو طفل را كشت و گردن او بزن و مگذار خون آنها با هم آميخته شود و بشتاب سر او را نزد من آور پس آن مرد چنان كرد و سر او بياورد و بر نيزه نصب كردند، كودكان بر آن سنگ زدن و تير انداختن گرفتند و مي‌گفتند: اين كشنده‌ي ذريت پيغمبر است.مؤلف گويد: اين حكايت را به اعتماد شيخ صدوق نقل كرديم و خود را با اين تفصيل و كيفيت بعيد شمرده است.و مترجم گويد: مظالم آن ستمكاران نسبت به آل محمد صلي الله عليه و آله بيش از اينهاست و در اسناد حديث ابراهيم بن رجا ضعيف است و علما گفته‌اند: بر روايت او اعتماد نمي‌توان كرد و علي بن جبار و عثمان بن داوود هاشمي هر دو مجهولند، لوي از ضعف اسناد علم به كذب روايت حاصل نمي‌شود تا نقل آن جايز نباشد.در «بحار» از «مناقب» قديم نقل كرده است مسندا كه: «چون حسين بن علي عليهماالسلام شهيد شد دو پسر از لشكر عبيدالله بگريختند؛ يكي ابراهيم و ديگري

[ صفحه 167] محمد نام داشت و از فرزندان جعفر طيار بودند، هنگام فرار به زني رسيدند كه بر سر چاهي آب مي‌كشيد آن دو پسر را بديد با حسن و جمال پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: از فرزندان جعفر طياريم از لشكر عبيدالله گريخته‌ايم. آن زن گفت: شوهر من در لشكر عبيدالله است و اگر نمي‌ترسيدم كه امشب به خانه بيايد شما را مهمان مي‌كردم مهماني نيكو. گفتند: اي زن ما را به خانه بر اميدواريم امشب نيايد، پس آن دو پسر را به منزل برد و طعامي آورد، نخوردند و مصلي خواستند و نماز گزاردند و بخفتند».و تمام قصه را قريب آنچه صدوق نقل كرده است بياورده و چون اين حكايت بدو طريق با اندكي اختلاف روايت شده است بايد مطمئن بود اصل آن صحيح است و اين دو راوي از يكديگر نگرفته‌اند، هر چند به تعيين نمي‌دانيم از اولاد عقيل بودند يا جعفر طيار.و اين روايت دوم نزديكتر مي‌نمايد چون قبر اين دو طفل نزديك مسيب در پنج فرسخي كربلاست و ممكن است يك روز آن دو طفل اين اندازه راه روند، اما از كوفه فاصله بسيار است و فرار كودكان از كربلا به قبول نزديكتر است تا از زندان كوفه. و اينكه مؤلف گويد: شهادت اين دو طفل به اين كيفيت و تفصيل نزد من مستبعد است، دليل آن نمي‌شود كه وقوع اصل آن را هم مستبعد شمرده است، چون بسيار باشد كه تفاصيل واقعه مشكوك و مستبعد است و اصل آن قابل ترديد نيست، مانند ولادت حضرت خاتم انبيا صلي الله عليه و آله كه شك در آن نمي‌توان كرد اما در روز آن اختلاف است كه دوازدهم يا هفدهم ربيع الاول بود. و اصل شهادت حضرت ابوالفضل العباس عليه‌السلام مسلم است اما تفضيل و كيفيت آن غير ملعوم است و مختلف فيه، و جنگ بدر و احد و جمل و صفين اساسا به تواتر معلوم است و تفاصيل و كيفيات آن به طور يقين معلوم نيست. و در نقل وقايع بايد قدر مشترك بين روايات مختلف را صحيح دانست تا آن اندازه كه احتمال تصحيف و سهو و مبالغه در آن نرود و شايد تضعيف يا استبعاد به سه وجه دفع شود:

[ صفحه 168] اول آن كه؛ سند حديثي ضعيف باشد و چون ضعف سند دليل كذب آن نيست شايد كسي قرينه بر صحت آن بيابد كه ما بر آن قرينه مطلع نشده باشيم.دوم آن كه؛ در نقل حديث كلمه‌اي تصحيف شود يا راوي سهوا آن را به كلمه‌ي ديگر تبديل كند و آن سبب استبعاد يا تكذيب حديث گردد و شايد بعد از اين كسي بر آن تصحيف يا سهو متنبه گردد و رفع استبعاد شود - چنانكه در اول كتاب حديثي گذشت، حمل عيسي شش ماه بود، و مؤلف گفت: اين سهو است و صحيح حمل يحيي است، و در قضيه‌ي ميثيم گفتم كه وي در آن سال كه كشته شد عمره گذاشت نه حج و آن روايت كه ذكر حج كرده است، مراد عمره است -.سيم آن كه؛ مبالغه در حديثي راه يافته و راوي مطلب را بزرگتر از آن چه واقع شده است بنمايد يا كمتر، و از اين جهت به نظر مستبعد آيد، و چون كسي به دقت در آن نگرد اصل واقعه را از زوايد آن جدا تواند كرد.اينها كه گفتم در اخبار ضعيف است و اخبار صحيح را خود تكليف معين است و از اينكه عبيدالله قاتل اين دو طفل را بكشت تعجب نبايد كرد، چون وي مردي تيزبين و دورانديش و سخت سياست بود و پس از بذل جوايز به كشندگان امام عليه‌السلام مي‌ترسيد مردم به طمع جايزه به اندك تهمتي تيغ در ميان قبايل نهند و بي‌اذن او مردم را بكشند و سرشان را بياورند و جايزه خواهند كه اين از هوادارن حسين بود؛ و به روايت مناقب قديم او به كشتن آن دو طفل از پيش امر نكرده بود. [ صفحه 169]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در توجه حضرت امام حسين از مكه به عراق

پستتوسط pejuhesh232 » سه شنبه اکتبر 03, 2017 12:02 pm

در توجه حضرت امام حسين از مكه به عراق

(ارشاد) خروج مسلم بن عقيل - رضي الله عنه - در كوفه روز سه شنبه هشت روز گذشته از ذي حجه سال 60 بود و قتل او روز نهم كه روز عرفه است، و توجه حضرت امام حسين عليه‌السلام از مكه همان روز خروج مسلم است، و آن حضرت در مكه، بقيه‌ي ماه شعبان و رمضان و شوال و ذي العقده و هشت روز از ذي الحجه بماند و آن مدت كه در مكه بود گروهي از مردم حجاز و بصره به وي پيوستند و اهل بيت و موالي آن حضرت با ايشان شدند، و چون حضرت آهنگ عراق فرمود، طواف خانه كرد و سعي بين صفا و مروه به جاي آورد و از احرام بيرون آمد و اين را عمره مفرده قرار داد، چون نتوانست حج را تمام بگزارد و مي‌ترسيد او را در مكه دستگير كنند و سوي يزيد - لعنه الله - فرستند.(ملهوف) در روايت است كه: چون روز ترويه شد، عمرو بن سعيد عاص [26] با لشكري انبوه به مكه آمد و يزيد او را فرموده بود كه با امام حسين عليه‌السلام دست به مبارزه و كارزار برد واگر بر وي دست يابد با او مقاتله كند [27] پس حضرت روز «ترويه» بيرون رفت از مكه. و از ابن

[ صفحه 170] عباس روايت است كه: گفت: حسين عليه‌السلام را در خواب ديدم بر در خانه‌ي كعبه پيش از آن كه متوجه به عراق گردد، دست جبرئيل در دست او بود و جبرئيل فرياد مي‌زد: بياييد و با خداي تعالي بيعت كنيد. و روايت است كه چون عزم خروج به عراق فرمود بايستاد و خطبه خواند و گفت: «الحمدالله ما شاء الله و لا قوة الا بالله و صلي الله علي رسوله. خط الموت علي ولد آدم مخط القلادة علي جيد افتاة و ما اولهني الي اسلافي اشتياق يعقوب الي يوسف و خير لي مصرع انا لا قيه كاني باوصالي تتقطعها عسلان الفلوات بين النواويس و كربلا فيملأن مني اكراشا جوفا واجربة سغبا لا محيص عن يوم خط بالقلم، رضي الله رضانا اهل البيت نصبر علي بلائه و يوفينا اجر الصابرين لن تشذ عن رسول الله لحمته و هي مجموعة له في حظيرة القدس تقر بهم عينه و ينجز بهم وعده من كان باذلا فينا مهجته و موطنا علي لقاء الله نفسه فليرحل معنا فانني راحل مصبحا ان شاء الله تعالي».يعني «سپاس خداوند راست آنچه او خواهد همان شد، هيچ كس را قوت بر كاري نيست مگر به اعانت او و درود خداوند بر رسول او باد! مرگ بر فرزندان آدم چنان بسته است كه قلاده بر گردن دختر جوان، و چه سخت آرزومندم به صحبت اسلاف خود چنان كه يعقوب مشتاق يوسف بود، و براي من برگزيده و پسنديده گشت زميني كه پيكر من در آن افكنده شود بايد بدان زمين برسم و گويي من بينم بندبند مرا گرگان بيابانها از يكديگر جدا مي‌كنند، ميان نواويس و كربلا، پس شكمهاي تهي و انبانهاي گرسنه‌ي خود را بدان انباشته و پر مي‌سازند، گريزي نيست از آن روزي كه به قلم قضا نوشته شده است، هر چه خداي پسندد پسند ما خاندان رسالت همان است، شكيبايي نماييم بر بلاي او كه او مزد صابران را تمام عطا كند، قرابت رسول صلي الله عليه و آله كه به منزلت پود جامه به آن حضرت

[ صفحه 171] به هم پيوسته‌اند از وي جدا نمانند، بلكه در بهشت براي او فراهم گردند و چشم پيغمبر بدانها روشن شود، و خداي وعده‌ي خود را راست گرداند، هر كس خواهد جان خويش را در راه ما در بازد و خود را براي لقاي پروردگار خود آماده بيند با ما بيرون آيد كه من بامدادان روانه شوم - ان شاء الله تعالي -.مؤلف گويد: شيخ ما محدث نوري رحمه الله در كتاب «نفس الرحمان» گفته است: «نواويس گورستان نصاري است چنانچه در حواشي «كفعمي» نوشته‌اند و شنيده‌ايم كه اين گورستان در آنجا واقع بوده است كه اكنون مزار حر بن يزيد رياحي است در شمال غربي شهر. و اما كربلا، معروف نزد مردم آن نواحي، پاره‌ي زميني است در كنار نهري كه از جنوب باروي شهر روان است و بر مزار معروف به ابن‌حمزه مي‌گذرذ، پاره‌اي از آن باغ و قسمتي كشتزار است و شهر ميان اين دو است، انتهي».(ملهوف) در آن شب كه امام حسين عليه‌السلام مي‌خواست صبح آن از مكه خارج شود، محمد بن حنفيه نزد او آمد و گفت: اي برادر! اهل كوفه همانها هستند كه مي‌شناسي، با پدر و برادرت غدر كردند و مي‌ترسم حال تو مانند حال آنها شود، اگر رأي تو باشد اقامت كن كه در حرم از همه كس عزيزتر و قوي‌تر باشي. فرمود: اي برادر! مي‌ترسم يزيد بن معاويه مرا ناگهان در حرم بكشد و به سبب من حرمت اين خانه شكسته شود. محمد بن حنفيه گفت: اگر از اين بيم داري سوي يمن شو يا ناحيتي از بيابان كه در آنجا قويترين مردم هستي، و كسي بر تو دست نتواند يافت. فرمود: در اين كه گفتي تاملي كنم؛ چون سحر شد، حسين عليه‌السلام به راه افتاد و خبر به محمد رسيد، نزد او آمد و زمام ناقه‌ي او بگرفت و گفت: اي برادر! با من وعده دادي در آن چه از تو درخواست كردم تأمل فرمايي، چه باعث شد كه با اين شتاب خارج شوي؟فرمود: پس از آن كه تو جدا گشتي، رسول خدا صلي الله عليه و آله به خواب من آمد و گفت: اي حسين! بيرون رو كه خدا خواست ترا كشته بيند، ابن‌حنفيه گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» پس مقصود از بردن اين زنان چيست و چون است كه تو با

[ صفحه 172] اين حال آنها را با خود مي‌بري؟فرمود كه: پيغمبر به من فرمود: خداوند مي‌خواهد آنها را اسير بيند، با او وداع كرد و بگذشت.مترجم گويد: سخن محمد بن حنفيه با آن حضرت در وقت خروج از مدينه به وجهي ديگر بگذشت.و از حضرت ابي‌عبدالله صادق روايت است كه: «چون حسين بن علي عليهم‌السلام خواست به عراق رود، كتب و وصيت خود را به ام‌سلمه سپرد و چون علي بن الحسين عليه‌السلام بازگشت ام‌سلمه آنها را به وي داد.و مسعودي در «اثبات الوصية» مكالمه‌ي حضرت سيدالشهداء را به ام‌سلمه آورده است نظير آنچه در حديث بيست و چهارم و بيست و نهم از چهل حديث اول كتاب، و در ضمن گزارش خروج آن حضرت از مدينه بگذشت و براي احتراز از تطويل به تكرار نپرداختيم.و مسعودي در «مروج الذهب» گويد: «چون حسين عليه‌السلام آهنگ رفتن به عراق فرمود، ابن‌عباس نزد او آمد و گفت: اي پسر عم! مرا خبر رسيده است كه به عراق خواهي رفت با آن كه آنان خيانتكارند، تو را تنها براي جنگ دعوت كرده‌اند و بس، شتاب مفرماي! و اگر خواهي حتما با اين جبار؛ يعني يزيد كارزار كني و ماندن در مكه را ناخوش داري، سوي يمن شو كه آن كشوري است در كنار افتاده و تو را بدانجا ياران و اعوان است. در آنجا بمان و دعاة خويش را در بلاد پراكنده ساز و با اهل كوفه و ياران خود در عراق بنويس، امير را از خود برانند، اگر توانستند و امير خود را راندند و دور كردند چنان‌چه كسي در آنجا نبود تا با تو در آويزد، نزد آنها رو و من از خيانت آنها ايمن نيستم، و اگر اين كار نكردند، در جاي خود باش تا خداي چه پيش آورد، چون در كشور يمن قلعه‌ها و دره‌ها است.امام حسين عليه‌السلام فرمود من مي‌دانم تو خير خواه و مهرباني با من، وليكن مسلم بن عقيل سوي من نامه نوشته است كه اهل شهر بر بيعت و ياري كردن من اجتماع كرده‌اند و عازم رفتن شده‌ام ابن‌عباس گفت: «انهم من جربت

[ صفحه 173] و جربت» يعني اعتماد بر قول آنها نيست همانها هستند كه پيش از اين با پدر و برادر تو بودند و فردا كشندگان تواند با امير خود، اگر تو خارج شوي و اين خبر به ابن‌زياد برسد آنها را به جنگ تو خواهد فرستاد و همانها كه نامه براي تو نوشتند از دشمن تو بر تو سخت‌تر باشند و اگر قول مرا نپذيري و خواهي حتما سوي كوفه روي پس زنان و فرزندان را با خود مبر! سوگند به خدا مي‌ترسم كشته شوي، چنانكه عثمان كشته شد، و زنان و فرزندان به او نگاه مي‌كردند [28] .سخني كه امام در جواب ابن‌عباس گفت اين بود كه: به خدا سوگند اگر من در چنان مكان كشته شوم دوست‌تر دارم از اين كه حرمت مكه به من شكسته شود، پس ابن‌عباس از او نااميد شد و از نزد او بيرون رفت و بر ابن‌زبير گذشت و گفت چشم تو روشن اي ابن‌زبير و اين اشعار خواند: [29] .

[ صفحه 174] يا لك من قبرة بمعمر خلالك الجو فبيضي و اصفري‌و نقري ما شئت ان تنقري اينك حسين عليه‌السلام سوي عراق رود و حجاز را با تو گذارد. و چون ابن‌زبير شنيد آن حضرت به كوفه خواهد رفت و بودن آن حضرت بر وي گران مي‌آمد و از آن دلتنگ بود و مردم او را با حسين عليه‌السلام برابر نمي‌داشتند، براي او چيزي بهتر نبود از آن كه امام عليه‌السلام از مكه بيرون رود.پس گفت: يا اباعبدالله نيك كردي كه از خداي تعالي بترسيدي و با اين قوم جهاد كردن خواستي براي ستم ايشان و اينكه بندگان نيك خدا را خوار كردند. حسين عليه‌السلام فرمود: قصد كردم به كوفه بروم، ابن‌زبير گفت: خدا تو را توفيق دهد اگر من در آنجا ياراني داشتم مانند تو از آن عدول نمي‌كردم، آنگاه ترسيد امام او را متهم دارد، گفت: اگر در حجاز بماني و ما را با مردم دعوت كني بياري خود تو را اجابت كنيم و سوي تو شتابيم و تو به اين امر سزاوارتري از يزيد و پدر يزيد.ابوبكر بن حارث بن هشام [30] بر حسين عليه‌السلام درآمد و گفت: اي پسر عم! خويشي سبب مي‌شود كه من با تو مهربان و غمخوار باشم و نمي‌دانم در نيكخواهي مرا چگونه داني؟ فرمود: اي ابوبكر! تو كسي نيستي كه بتوان تو را متهم داشت! ابوبكر گفت: رعب و مهابت پدر تو در دل مردم بيشتر بود و بدو اميدوارتر بودند از تو و از او شنواتر بودند، و بيشتر پيرامون او اجتماع كرده بودند، پس به جانب معاويه رفت و همه مردم با او بودند، مگر اهل شام و او قويتر بود از معاويه، با اين حال او را رها كردند و گراني نمودند براي حرص دنيا و بخل به آن، دل او خون كردند و مخالفت نمودند تا سوي كرامت و رضوان الهي خراميد و پس

[ صفحه 175] از وي با برادرت آن كردند كه كردند و همه‌ي آنها را حاضر بودي و ديدي باز مي‌خواهي سوي آنان روي كه با پدرت و برادرت آن آزارها و ستم‌ها كردند و به اعانت آنها مقاتله كني با اهل شام وعراق، و كسي كه از تو ساخته‌تر و آماده‌تر و استعدادش بيشتر و زورمندتر است، و مردم از او بيمناكتر و به فيروزي او اميدوارترند، و اگر به آنها خبر رسد تو بدانجا روانه شده‌اي مردم را به مال دنيا برانگيزند و همه آنها بنده‌ي دنيايند پس همان كس كه وعده‌ي ياري داده است، با تو به ستيزه و جنگ برخيزد، و همان كس كه تو را بيشتر دوست دارد تو را بي‌ياور گذارد و ياري آنها كند، پس خداي را ياد كن وخويشتن را بپاي! حسين عليه‌السلام فرمود: خدا تو را جزاي خير دهد اي پسر عم! كه رأي خويش را درست گفتي مخلصانه و هر چه خدا مقدر فرموده است همان شود.ابوبكر گفت: اجر مصيبت تو را از خداي چشم داريم.و شيخ ابن‌قولويه از حضرت ابي‌جعفر عليه‌السلام روايت كرده است كه: «حسين عليه‌السلام يك روز پيش از «ترويه» از مكه بيرون رفت و ابن‌زبير از او مشايعت كرد و گفت: يا اباعبدالله! حج فرارسيد و تو آن را رها مي كني و سوي عراق مي‌روي؟ گفت: اي پسر زبير! اگر در كنار فرات به خاك سپرده شوم دوست‌تر دارم كه در پيرامون كعبه».و در تاريخ طبري است كه ابومخنف گفت از ابي‌خباب يحيي بن ابي‌حيه از عدي بن حرمله اسدي از عبدالله بن سليم و مذري بن مشمعل، كه هر دو از بني‌اسد بودند، گفتند: «از كوفه سوي حج رفتيم تا روز«ترويه» به مكه در آمديم، حسين عليه‌السلام و عبدالله بن زبير را چاشتگاه ايستاده ديديم ميان حجر الاسود و در خانه كعبه نزديك آنها شديم، شنيديم ابن‌زبير با حسين عليه‌السلام مي‌گويد: اگر خواهي در همين جاي اقامت كن و ما تو را ياري مي‌كنيم و غم تو مي‌خوريم و با تو دست بيعت مي‌دهيم، حسين عليه‌السلام فرمود: پدر من حكايت كرد كه در مكه قوچي است كه به سبب او حرمت مكه شكسته مي‌شود و دوست ندارم من آن قوچ باشم! ابن‌زبير گفت: اگر خواهي بمان و كار را به من بسپار و من تو را فرمانبرم و

[ صفحه 176] از رأي تو در نمي‌گذرم! فرمود: اين را هم نمي‌خواهم، آنگاه سخن پوشيده از ما گفتند و پيوسته با هم نجوا كردند تا شنيديم بانگ مردم را هنگام ظهر كه به منا مي‌رفتند. گفتند: پس حسين عليه‌السلام طواف خانه بگزارد و سعي بين صفا و مروه به جاي آورد و موي بچيد و از احرام عمره بيرون آمد و روي به كوفه آورد و ما با مردم به منا رفتيم».و در «تذكرة سبط» است كه چون محمد بن حنفيه را خبر رسيد كه آن حضرت روانه گرديد، وضو مي‌ساخت و طشتي پيش او نهاده بود گريست، چنانكه طشت را از اشك پر كرد، و در مكه هيچ كس نماند مگر از رفتن آن حضرت اندوهگين بود، چون بسيار سخن گفتند در منع آن حضرت از رفتن، اشعار اين مرد اوسي بخواند:سامضي فما في الموت عار علي الفتي اذا ما نوي خيرا و جاهد مغرماو واسي الرجال الصالحين بنفسه و فارق مثبورا و خالف مجرماو ان عشت لم اذمم و ان مت لم الم كفي بك ذلا ان تعيش و ترغماآنگاه اين آيت بخواند: «و كان امر الله قدرا مقدورا».و معني اشعار در حكايت قصه ملاقات حر بيايد.چنانكه خوانديم و ديديم همه‌ي مردم حضرت امام حسين عليه‌السلام را از رفتن به كوفه منع مي‌كردند و مي‌گفتند: اگر بدانجا روي كشته گردي و كوفيان به عهد و بيعت وفا نكنند و قدرت و مال بني‌اميه نگذارد بيعت بسر برند و آن حضرت هم مي‌دانست. و آنچه ابن‌عباس و ابن‌زبير و محمد بن حنيفه و فرزدق و ديگران را معلوم باشد، از آن حضرت پوشيده نبود و او بني‌اميه را بهتر مي‌شناخت و پيش بيني او درباره‌ي ابن‌زبير درست آمد. و گمان ابن‌عباس با آن فطانت و ابن‌زبير با آن دها و زيركي خطا شد، كه مي‌گفتند: مكه حرم خدا و جاي امن است و بني

[ صفحه 177] اميه حرمت كعبه را را نگاه نداشتند و ابن‌زبير را در مسجد الحرام كشتند و كعبه را با منجنيق ويران كردند.به هر حال انبياء و اوصياء را سنت و سيرتي است به خلاف ساير مردم، بلكه بزرگان فلاسفه الهي و آنها كه دون مرتبه اوصيايند و مرامي را پسنديده‌اند و رواج آن را خواهند، نظر به همان مرام و مقصد دوخته حفظ جان و مال خويش نخواهند، بلكه رواج مرام خود را خواهند، هر چند جان در سر آن نهند. نشنيدي كه سقراط حكيم مردم را به خدا و معاد دعوت مي‌كرد، يونانيان بت پرست بودند،او را بگرفتند و به زندان كردند و بكشتند، او توبه نمي‌كرد كه سهل است، در همان زندان هم سخنان خود را تكرار مي‌كرد و عقايد خود را مي‌گفت و از كشتن باك نداشت، وقتي آنها چنين بودند اوصياء و انبياء بر چسان باشند.آري، اگر مصلحت در خاموشي بينند مانند اميرالمؤمنين عليه‌السلام در زمان خلفا و حضرت امام حسن و امام حسين عليه‌السلام در زمان معاويه در خانه بنشينند و بيعت كنند و به خلاف برنخيزند، و اگر صلاح وقت را در نهي از منكر دانند صريحا بگويند از هيچ چيز باك ندارند، و اگر حسين عليه‌السلام حفظ جان خود مي‌خواست چرا در يمن رود و به كوه‌ها و دره‌ها ريگستانها پناه برد، در شهر و وطن خود مدينه مي‌نشست و با يزيد بيعت مي‌كرد و آسوده مي‌زيست - چنانه ده سال در زمان معاويه چنين كرد - مخالفت با خليفه و سلطان و فرار به بيابانها و كوه‌ها كار قطاع الطريق است نه كار اوصياء و انبياء، كه از آن فسادها خيزد و خونهاي ناحق ريخته شود و مال‌ها به يغما رود، و چنانكه ديديم آن حضرت راضي نشد از بيراهه به مكه رود، چگونه راضي مي‌شد كار راهزنان كند؟!. و نيز اگر حفظ جان خود مي‌خواست، پس از آن كه دانست عبيدالله زياد به كوفه آمده است و مسلم بن عقيل را كشتند و اميدي به ياري اهل كوفه نيست، مي‌توانست در صحراي عربستان متواري شود، تا با حر ملاقات نكرده بود، بلكه پس از ملاقات حر نيز مي‌توانست قهرا فرار ند و ليكن مقصود وي كه خدا و رسول او را بدان مأمور كرده بودند انجام نمي‌گرفت. خواست مردم را دعوت به متابعت دين كند و زيان

[ صفحه 178] دنيا پرستي و شهوتراني را باز نمايد تا بدانند دين خدا براي آن نيامد كه بني‌اميه آن را وسيله‌ي سلطنت و قدرت و خوشگذراني خود كنند؛ اگر مردم ياري او كردند فهو المطلوب و اگر نپذيرفتند و به شهادت نائل آمد، باز مدرم بدانند كه دين آن نيست كه دنيا طلبان بني‌اميه دارند. و پسر پيغمبر كه صاحب اين دين است آن اعمال را بر خلاف دين دانست كه در اين راه كشته شد، و آن نفرت كه در دل مردم از رفتار بني‌اميه بود، موجب نفرت از دين نگردد، با مصالح بسيار ديگر كه از ما پوشيده است. و اگر امام تصديق اعمال آنها را مي‌كرد، مردم تازه مسلمان مي‌گفتند: اين دين كه ظلم و اسراف و فسق و خوشگذراني بني‌اميه را تجويز كند باطل است.اما اينكه آن حضرت عراق را اختيار فرمود، براي اين بود كه شيعه‌ي آنجا برگزيده‌ي مسلمانان، و خردمندتر و ديندارتر بودند و سالها زير منبر اميرالمؤمنين عليه‌السلام نشسته و آن حضرت تخم علوم ومعارف در دل آنها كشته بود، و آنها سر مجاهدت پسر پيغمبر را بهتر ادراك مي‌كردند.عراق عروس مشرق است و مهد تمدن بود در قديم، و بعد از آن هم همه‌ي علوم اسلامي از اين كشور سرچشمه گرفت، نحويين يا كوفي بودند يا بصري كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام به آنها نحو آموخته بود، و هم فقها و متكلمين و اهل حديث و قراء و مفرسين از عامه و خاصه كوفي يا بصري بودند، و پس از آنكه بغداد عاصمه‌ي كشور اسلام شد باز همان مردم كوفه و بصره در آنجا فراهم آمدند. و آن مدارس و كتب و علما كه در بغداد جمع آمد در هيچ زمان نبود كه هنوز آثار آن علوم باقي و همه‌ي روي زمين از آن معارف بهره مي‌گيرند، حتي بت پرستان هند و چين و ترسايان فرهنگ مأخذ آنها معارف و علوم عربي است و اصل آن بغداد بود، و آن از كوفه و شاگردان اميرالمؤمنين عليه‌السلام، و هنوز هم نجف مركز علوم شيعه است و چون امام حسين عليه‌السلام مي‌دانست كشور عراق و عاصمه آن كوفه، در آينده‌ي عالم اسلام، اين مقام دارد دعوت خود را در آن جا اظهار كرد و قبر خود را در آنجا برگزيد. [ صفحه 179]


حضرت سيد الشهداء روز ترويه از مكه آهنگ عراق فرمود‌

حضرت سيد الشهداء عليه‌السلام روز ترويه از مكه آهنگ عراق فرمود با اهل و فرزندان و جماعتي از شيعه كه به ايشان پيوسته بودند و در «مطالب السؤل» و غير آن مذكور است كه مردان آنان 82 تن بودند و هنوز خبر كشته شدن مسلم بن عقيل رحمه الله به آن حضرت نرسيده بود، و چون همان روز مسلم خروج است، همان روز امام از مكه بيرون آمد.و در كتاب«المخزون في تسلية المحزون» آورده است كه: امام همراهان خود را بخواند و هر يك را ده دينار داد با شتري كه بار و توشه‌ي آنها را بردارد، و روز سه‌شنبه «يوم الترويه» از مكه بيرون آمد و با او 82 تن بود از شيعيان و دوستان و بستگان و اهل بيت او انتهي (ارشاد).از فرزدق شاعر روايت است كه سنه‌ي شصتم با مادرم به حج رفتيم داخل حرم شدم و شتر مادرم را مي راندم، كارواني ديدم با سلاح تمام ساخته از مكه بيرون آمده است، پرسيدم اين قطار از آن كيست؟ گفتند: از آن حسين بن علي عليهم‌السلام، نزديك او رفتم و سلام كردم و گفتم: خداوند مسؤول تو را عطا فرمايد و به اميد آرزوهايت برساند هر چه خواهي و دوست داري اي پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله! پدر و مادرم فداي تو! از چه با اين شتاب روي از حج بتافتي؟ گفت: اگر شتاب نكنم در رفتن، مرا دستگير كنند. آنگاه پرسيد: تو كيستي؟ گفتم: مردي از عرب و تو را به

[ صفحه 180] خدا كه بيش از اين مپرس! گفت: از آن مردم كه بازگشته‌اند چه خبر داري؟ گفتم: از مرد آگاهي سؤال كردي دل مردم را تو است و شمشيرهاي آنان بر تو! و قضا از آسمان فرود آيد و هر چه خدا خواهد همان شود. فرمود: راست گفتي، كارها همه باخداست و هر روز او در كاري است اگر قضاي او بر وفق مراد باشد او را شكر گزاريم و در اداي شكر هم توفيق از او خواهيم و اگر قضا ميان ما و آرزو حائل شود، كاري منكر نكرده‌ايم و هر كه نيت او حق است و سريرت او تقوي، اگر به مقصود نرسد ملامتش نكنند. گفتم: آري، چنين است، خداوند اميد تو را سهل گرداند و از هر چه مي‌ترسي نگاه دارد. پس از مسائلي پرسيدم از «نذر و مناسك» جواب داد و راحله برانگيخت و گفت: السلام عليك! و از يكديگر جدا شديم.پس از آنكه امام عليه‌السلام از مكه خارج شد والي مكه عمروبن سعيد برادر خود يحيي را با چند كس بفرستاد و پيغام داد كه بازگردد، آن حضرت اعتنا نكرده و بگذشت و كسان يحيي را با اتباع آن حضرت به ستيز افتادند و در هم آويختند و تازيانه بر هم نواختند و آن حضرت سخت امتناع فرمود.و در «عقد الفريد» گويد كه: چون خبر خروج حسين عليه‌السلام از مكه به عمرو بن سعيد، والي آنجا رسيد، گفت: به هر وسيلتي كه ممكن باشد متوسل شويد و او را بازگردانيد، مردم در طلب او رفتند و به او نرسيدند، بازگشتند.(ارشاد) آن حضرت رفت تا به «تنعيم» رسيد، در دو فرسخي مكه كارواني از يمن مي‌آمد كه«بحير بن ريسان» عامل يمن براي يزيد بن معاويه فرستاده بود و بار آن «اسپرك» [31] و حله‌هاي يماني، حسين عليه‌السلام آن مالها ضبط فرمود و ساربانان را گفت: هر كه خواهد با ما به عراق آيد، كرايه‌ي او تمام دهيم و با او نيكي و احسان كنيم و هر كه خواهد بازگردد كرايه تا اين مكان به او بدهيم، پس جماعتي حق خود گرفتند و بازگشتند و هر كس به عراق آمد كرايه‌ي او تمام بداد

[ صفحه 181] و كسوتي بيفزود. (كامل) آنگاه رفت تا به «صفاح» رسيد و فرزدق را ديدار كرد و حكايت فرزدق را قريب آنچه گذشت بياورد. و «صفاح» مكاني است ميان حنين و آنجا كه نشانهاي حرم را نصب كرده‌اند.و مترجم گويد: منافات بين اين روايت و روايت گذشته نيست چون ممكن است «صفاح» پيش از تنعيم باشد.(كامل) عبدالله بن جعفر نامه‌اي براي حسين فرستاد با دو فرزندش عون و محمد، و نوشته بود: اما بعد؛ تو را به خدا سوگند كه چون نامه‌ي مرا بخواني بازگرد! مي‌ترسم در اين راه اتفاقي افتد كه موجب هلاك تو و استيصال خاندان تو گردد، و اگر تو هلاك شوي نور زمين خاموش گردد كه امروز علم و هادي راه يافتگان و اميد مؤمناني، در رفتن شتاب مفرماي كه من در اثر نامه برسم«ان شاء الله تعالي».(طبري) عبدالله جعفر نزد عمرو بن سعيد بن عاص رفت و با او گفت: نامه سوي حسين عليه‌السلام فرست و او را امان ده و به احسان وصلت اميدوار ساز و در نامه، پيمان محكم كن و بجد بخواه تا بازگردد و دلش بدان آرام گيرد. عمرو بن سعيد گفت: تو خود هر چه خواهي بنويس و نزد من آر تا مهر كنم، و عبدالله بنوشت و بياورد و گفت: آن را با برادرت يحيي بن سعيد بفرست كه اطمينان او بيشتر شود و يقين بداند از جانب تو است؛ - و عمرو بن سعيد عامل يزيد بن معاويه بود بر مكه - طبري گفت: يحيي و عبدالله بن جعفر به آن حضرت رسيدند و نامه را تسليم كردند و خواند، چون بازگشتند گفتند: نامه را به نظر او رسانديم الحاح كرديم شايد بازگردد، عذر آورد كه من در خواب رسول خدا صلي الله عليه و آله را ديدم و به كاري مرا فرمود كه ناچار بايد به انجام رسانم، چه زيان بينم و چه سود.گفتند: اين خواب چيست؟ فرمود: با هيچ كس نگفته‌ام و باز با كسي نخواهم گفت تا به لقاي پروردگار فائز گردم.و در روايت «ارشاد» است كه: چون عبدالله جعفر از او نوميد گشت پسران خود عون و محمد را فرامود ملازم او گردند و با او بروند و نزد او جهاد كنند و يحيي بن سعيد به مكه بازگشت. نامه عمرو بن سعيد به حسين عليه‌السلام اين است:

[ صفحه 182] «بسم الله الرحمن الرحيم؛ از عمرو بن سعيد سوي حسين بن علي عليه‌السلام اما بعد؛ از خداي خواهانم كه تو را باز دارد از چيزي كه موجب هلاك تو باشد و راه نمايد تو را به راه صواب،شنيده‌ام كه روي به عراق داري و من تو را به خدا پناه مي‌دهم از مخالفت، و مي‌ترسم كه تو بدين جهت هلاك شوي و عبدالله بن جعفر و يحيي بن سعيد را سوي تو فرستادم و با آنها نزد من آي كه تو را امان دهم و نيكويي كنم و صلت دهم و در پناه و زينهار ما نيكي بيني و خدا بر آنچه نوشتم بر من گواه باشد و پايندان و كفيل».و حسين عليه‌السلام به او نوشت اما بعد؛ آن كس كه سوي خدا خواند و عمل نيكي كند با خدا و رسول مخالفت نكرده است و تو مرا به امان و بر و صلت خواندي، بهترين امان‌ها امان خداست و او در آخرت كسي را امان ندهد كه در دنيا از او نترسيده باشد، از خدا خواهيم كه در دينا از او مخالفتي داشته باشيم كه موجب ايمني باشد در روز قيامت، و اگر قصد تو از اين نامه صلت و احسان با من بوده است، خدا تو را جزاي خير دهد در دنيا و آخرت».(ارشاد) و حضرت امام حسين عليه‌السلام روي به جانب عراق داشت و بشتاب مي‌راند و به هيچ چيز عنان نمي‌گردانيد تا به «ذاق عرق» فرود آمد (و ذات عرق جايي است كه حاجيان عراقي از آنجا احرام بندند).مؤلف گويد: سر كلام اميرالمؤمنين عليه‌السلام در آن وقت ظاهر شد كه در «امالي» طوسي روايت كرده است از عماره دهني، گفت: شنيدم ابا الطفيل را مي‌گفت: مسيب بن نجبه نزد اميرالمؤمنين عليه‌السلام آمد و گريبان عبدالله بن سبا را گرفته كشان كشان مي‌آورد، اميرالمؤمنين عليه‌السلام با او گفت: چه شده است؟ گفت اين مرد بر خدا و رسول دروغ مي‌بندد. فرمود: چه مي‌گويد: من ديگر گفتار مسيب را نشنيدم، اما شنيدم اميرالمؤمنين عليه‌السلام مي‌فرمود:«هيهات! هيهات! الغضب لكن يأتيكم راكب الذعلبة يشد حقوها بوضينها لم يقض تفثا من حج و لا عمرة فيقتلونه».و لكن نزد شما آيد سوار ناقه‌ي تندرو كه تهيگاه آن را با تنگ بر بسته، تقصير

[ صفحه 183] حج و عمره نكرده است او را مي‌كشند، و مقصود او از اين كلام، حسين بن علي عليهماالسلام است. و چون آن حضرت به «ذات عرق» رسيد،(ملهوف) بشر بن غالب را ديدار كرد، از عراق مي‌آمد و از مردم عراق بپرسيد، گفت: مردم را ديدم دلهايشان با تو و شمشيرشان با بني‌اميه آن حضرت عليه‌السلام فرمود: برادر بني‌اسد راست گفت، هر چه خداي خواهد همان شود و هر چه اراده فرمايد به همان حكم كند.(ارشاد) چون به عبيدالله خبر رسيد كه حسين عليه‌السلام از مكه روي به جانب كوفه دارد، حصين بن تميم، صاحب شرط، يعني رئيس پليس خود را به قادسيه فرستاد و ميان قادسيه و «خفان» از يكسوي و «قطقطانيه» از جانب ديگر سواران بگذاشت و پايگاه مرتب كرد و با مردم گفت: اينك حسين عليه‌السلام به عراق خواهد آمد. و محمد بن ابي‌طالب موسوي گفت: خبر به وليد بن عتبه امير مدينه رسيد كه حسين عليه‌السلام رو سوي عراق دارد به ابن‌زياد نوشت «اما بعد؛ حسين عليه‌السلام به جانب عراق مي آيد، او پسر فاطمه و فاطمه دختر رسول خداست، مبادا آسيبي بدو رساني و شوري بر پا كني بر سر خود و خويشاوندانت كه خاص و عام هرگز آن را فارموش نكنند و تا دنيا باقيست به هيچ چيز دفع آن نتوان كرد! ابن‌زياد التفاتي ننمود. و از رياشي نقل شده است به اسناد از مردي گفت، حج بگزاردم و از همسران خويش جدا گشتم، تنها روانه شدم و بيراهه مي‌رفتم، در بين راه نظرم به خيمه و خرگاهي افتاد بدان جانب شتفاتم تا به نزديكترين خيمه رسيدم، پرسيدم اين خيمه‌ها از كيست؟ گفتند: از آن حسين عليه‌السلام، گفتم: پسر علي و فاطمه - سلام الله عليهما-؟ گفتند: آري، گفتم: او خود در كدام خيمه است؟ گفتند: در فلان خيمه، نزد او رفتم ديدم بر در خيمه تكيه داده است و نامه پيش روي اوست، مي‌خواند، سلام كردم و جواب داد، گفتم: يابن رسول الله! پدر و مادرم فداي تو! چرا در اين بيابان «قفر» فرود آمدي كه نه در آن گياهيست براي چراي چهار پايان و نه سنگري جان پناه؟ فرمود: اينها مرا بترسانيدند و اين نامه‌هاي اهل كوفه است و همان‌ها مرا مي‌كشند وقتي چنين كردند و هيچ حرمتي را فروگذار نكردند، مگر همه را بشكستند، خداوند بر آنها كسي را گمارد كه آنها را

[ صفحه 184] بكشد و ذليل‌تر گردند، از قوم «امه».مترجم گويد: مراد قوم سبا است كه زير دست بلقيس ذليل بودند.و مؤلف گويد: احتمال قوي دارد قوم «امة» مصحف «فرام امه» باشد. چنانكه از آن حضرت روايت شده است كه مي‌فرمود: قسم به خدا مرا رها نكنند تا خون مرا بريزند وقتي چنين كردند، خداوند بر آنها گمارد كسي كه ايشان را خوارتر كند از «فرام امه» [32] .(ارشاد) چون حسين عليه‌السلام به «حاجر» [33] از «بطن الرمه» قيس بن مسهر صيداوي را به كوفه روانه كرد و بعضي گويند: برادر رضاعي [34] خود عبدالله بن بقطر را، و هنوز خبر مسلم بن عقيل به او نرسيده بود و با آنها اين نامه فرستاد:«از حسين بن علي عليهماالسلام به سوي برادرانش از مؤمنين و مسلمين! سلام عليكم! من براي شما سپاس مي‌گويم خدايي را كه معبودي نيست، جز او، اما بعد؛ نامه‌ي مسلم بن عقيل به من رسيد و خبر داد مرا از نيكي رأي و اجتماع اشراف و اهل مشورت شما بر ياري كردن و طلب حق ما، از خداي عزوجل

[ صفحه 185] مسألت مي‌كنم با ما احسان فرمايد و شما را اجر بزرگ دهد و من روز سه‌شنبه هشت روز گذشته از ذي الحجه روز «ترويه» از مكه بيرون شدم، وقتي فرستاده‌ي من نزد شما رسد در كار خود شتاب كنيد و جد نماييد كه در اين روزها برسم ان شاء الله و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته» [35] .و مسلم 27 روز پيش از كشته شدن نامه نوشته بود:اما بعد؛ «آن كس به طلب آب رود با عشيرت خود دروغ نگويد، از مردم كوفه هيجده هزار كس با من بيعت كردند، پس آن هنگام كه نامه‌ي من به تو رسد شتاب فرماي در آمدن، و اهل كوفه نوشتند صد هزار شمشير به ياري تو آماده است تأخير مكن. و قيس بن مسهر صيداوي با نامه‌ي آن حضرت سوي كوفه روان شد تا به قادسيه رسيد، حصين بن تميم او را بگرفت و سوي عبيدالله فرستاد، عبيدالله گفت: به منبر بالا رو و كذاب بن كذاب را ناسزا گوي.(ملهوف) و در روايت ديگر است كه چون نزديك كوفه رسيد حصين بن تميم، مأمور عبيدالله راه بر او بگرفت تا تفتيش كند، قيس نامه را بيرون آورد و بدريد، حصين او را نزد عبيدالله فرستاد، چون در جلو او بايستاد گفت: تو كيستي؟ گفت: مردي ام از شيعيان اميرالمؤمنين علي بن ابي‌طالب و پسرش عليهماالسلام گفت: چرا كتاب را بدريدي؟ گفت: باري آن كه تو نداني در آن چه نوشته است. گفت: از جانب كه بود و سوي كه نوشته؟ گفت: از جانب حسين بن علي عليهماالسلام سوي جماعتي از مردم كوفه كه نام ايشان را ندانم. ابن‌زياد خشمگين شد و گفت: به خدا از من جدا نشوي تا نام آن را با من بگويي يا بالاي منبر روي و حسين بن علي و پدرش و برادرش عليهم‌السلام را لعن كني و گرنه تو را پاره پاره كنم! قيس گفت: اما آن قوم

[ صفحه 186] نامشان را نگويم، اما لعن را بكنم. پس به منبر بالا رفت و خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و درود بر پيغمبر فرستاد و علي و حسن و حسين عليهم‌السلام را فراوان بستود و رحمت فرستاد و عبيدالله بن زياد و پدرش و ستمكاران بني‌اميه را از اول تا آخر لعن و نفرين كرد، آنگاه گفت: ايها الناس! من فرستاده‌ي حسينم عليه‌السلام سوي شما و او را در فلان موضع بگذاشتم اجابت او كنيد! ابن‌زياد را خبر دادند كه او چه گفت، بفرمود: او را از بالاي قصر بر زمين انداختند و بمرد.(ارشاد) روايت شده است كه او را دست بسته بر زمين افكندند، استخوانهايش بشكست و هنوز رمقي مانده بود كه مردي بيامد، لخمي عبدالملك بن عمير نام، سر او ببريد، گفتند: چرا چنين كردي؟ و نكوهش كردند، گفت: خواستم آسوده‌اش كنم.آنگاه حسين عليه‌السلام از «حاجر» روانه شد به آبي رسيد از آبهاي عرب و عبدالله بن مطيع عدوي [36] بدانجا فرود آمده بود، چون حسين عليه‌السلام را ديد گفت: پدر و مادرم فداي تو يابن رسول الله! براي چه آمدي؟ واو را فرود آورد و پذيرائي كرد، حسين عليه‌السلام فرمود: معاويه بمرد چنانكه خبر آن به تو رسيد، اهل عراق سوي من نامه نوشتند و مرا بخواندند. عبدالله گفت تو را به خدا يابن رسول الله! مگذار

[ صفحه 187] حرمت اسلام شكسته شود و تو را سوگند مي‌دهم كه پاس حرمت قريش و حرمت عرب را بدار! و الله اگر اين ملك كه در دست بني‌اميه است طلب كني تو را مي‌كشند، و اگر ترا بكشند پس از تو از هيچ كس بيم ندارند، و الله اين حرمت اسلام است كه شكسته مي‌شود و حرمت قريش و حرمت عرب، چنين مكن و به كوفه مرو و خويشتن را در دسترس بني‌اميه مگذار! حسين عليه‌السلام ابا فرمود مگر از رفتن. و به فرمان عبيدالله راه‌ها را ميان «واقصه» تا راه بصره و راه شام بسته و گرفته بودند» نمي‌گذاشتند كسي از آن خط بگذرد، بيرون رود يا به درون آيد و حسين عليه‌السلام مي‌آمد، خبر از عراق نداشت تا باديه نشينان را ديد خبر بپرسيد، گفتند: ما هيچ نمي‌دانيم مگر اين كه نمي‌توانيم درون برويم يا بيرون آييم، پس آن حضرت همچنان بيامد.(ملهوف) و روايت شده است كه چون «به خزيميه» فرود آمد يك شبانروز آنجا بماند، چون بامداد شد خواهرش زينب عليهاالسلام روي بدو كرد و گفت: آيا به تو خبر دهم كه دوش چه شنيدم؟ حسين عليه‌السلام فرمود: چه شنيدي؟ گفت: در نيمه‌هاي شب براي حاجتي بيرون رفتم، شنيدم هاتفي مي‌گفت:الا يا عين فاحتفلي بجهد و من يبكي علي الشهداء بعدي‌علي قوم تسوقهم المنايا بمقدار الي انجاز وعد [37] .حسين عليه‌السلام فرمود: اي خواهر! هر چه خداي مقدر فرمود همان مي‌شود. پس از آن حسين عليه‌السلام آمد تا نزديكي آبي بالاي «زرود» و ابومخنف گفت: حديث كرد مرا سدي از مردي فزاري گفت: به عهد حجاج بن يوسف در سراي حارث بن ابي‌ربيعه بوديم و اين خانه در محل خرما فروشان بود و بعد از زهير بن القين بجلي از بني‌عمرو بن يشكر از بجيله منتزع شده بود و اهل شام بدانجا نمي‌آمدند، مادر آن سراي پنهان بوديم، سدي گفت: من با آن مرد فزاري گفتم: مرا خبر ده از

[ صفحه 188] آمدن خودت با حسين بن علي عليه‌السلام، گفت: با زهير بن قين بجلي از مكه بيرون آمديم و در راه با حسين عليهماالسلام با هم بوديم؛ بر ما هيچ چيز ناخوشتر نبود از اين كه در يك منزل با آن حضرت فرود آييم، هر وقت حسين عليه‌السلام به راه مي‌افتاد زهير در جاي مي‌ماند و هر وقت حسين عليه‌السلام فرود مي‌آمد زهير پيشتر روانه مي‌شد تا روزي در منزلي فرود آمديم كه چاره نداشتيم جز اين كه با هم در آنجا منزل كنيم، پس حسين عليه‌السلام جانبي فرود آمد و ما در جانبي نشسته بوديم و طعامي كه داشتيم مي‌خوريم، رسول حسين عليه‌السلام بيامد و سلام كرد و در آمد و گفت: اي زهير! ابوعبدالله الحسين مرا سوي تو فرستاده تا نزد او برمت، هر يك از ما آنچه در دست داشت بينداخت مانند اينكه مرغ بر سر ما نشسته باشد [38] ابومخنف گفت: «دلهم» بنت عمرو، زوجه‌ي زهير براي من حكايت كرد كه من با زهير گفتم: پسر پيغمبر سوي تو مي‌فرستد نزد او نمي‌روي؟ سبحان الله! بر خيز و برو سخن او را بشنو و بازگرد! زن گفت: زهير بن قين برفت و ديري نگذشت شادان و خرم بازگشت و فرمود: تا چادر و باروبنه‌ي او را برداشتند و سوي حسين عليه‌السلام بردند و به زوجه‌اش گفت: «انت طالق» به خاندان خويش ملحق شو كه من نمي‌خواهم از ناحيت من بتو جز خوبي برسد. (ملهوف) و من قصد صحبت حسين عليه‌السلام كردم تا خويش را فداي او كنم و جان خود را وقايه‌ي اوسازم. پس مال زن را به او داد و به يكي از بني اعمامش سپرد تا او را به اهلش برساند. زن برخاست و بگريست و وداع كرد با شوهر خود و گفت: خدا يار و ياور تو باشد و خير پيش تو آورد، از تو همين خواهم كه مرا روز قيامت نزد جد حسين - صلوات الله عليهما - يادكني.(طبري) آنگاه زهير با اصحاب خود گفت: هر كس دوست دارد، با من آيد، و گرنه اين آخر عهد من است با او و اين قصه براي شما بگويم كه ما غز و بلنجر،

[ صفحه 189] كرديم خداوند فتح نصيب ما فرمود و غنيمتها به چنگ آورديم، پس سلمان باهلي با ما گفت: (در بعضي روايات سلمان فارسي است) آيا شاد شديد از يان فتح كه نصيب شما شد و غنيمتها كه بدان رسيديد؟ گفتيم: آري، گفت: وقتي سيد جوانان آل محمد را صلي الله عليه و آله دريابيد به قتال با او بيشتر شاد شويد از اين غنائم كه شما را رسيد، اما من شما را به خدا مي‌سپارم. زهير گفت: سلمان پيوسته پيشاپيش آن مردم بود تا شهيد شد - رضوان الله عليه -.و در «قمقام» گويد: (به نقل از معجم البلدان) «بلنجر» بر وزن «سفرجل» شهري است در بلاد خزر پشت باب الابواب (در بند قفقاز) گويند: عبدالرحمن بن ربيعه آن را بگشود.و بلادري گويد: سلمان بن ربيعه باهلي از آنجا هم گذشت تا پشت «بلنجر» با خاقان و لشكريانش دچار گشت و سلمان و اصحاب او كه چهار هزار مرد بودند همه كشته شدند. در آغاز كار، تركان از آنها ترسيده بودند و مي‌گفتند: اينها فرشته‌اند سلاح بر تن آنها كارگر نيست و اتفاقا تركي در جنگلي پنهان شد و بر مسلماني تير افكند و او را بكشت، در ميان قوم خود فرياد بزد كه اين ها هم مي‌ميرند، چنان كه شما مي‌ميريد از چه مي‌ترسيد، پس حمله كردند و در هم آويختند تا عبدالرحمن كشته شد و سلمان علم برداشت و پيوسته جنگ مي‌كرد تا توانست برادر خود را در نواحي «بلنجر» به خاك سپارد و خود با بقاياي مسلمانان از راه گيلان بازگشت عبدالرحمن بن جمانه باهلي گفته است:و ان لنا قبرين قبر بلنجر و قبر بصينتسان يا لك من قبرفهذا الذي بالصين عمت فتوحه و هذا الذي يسقي به سبل القطرو مرا از بيت اخير ان است كه تركان چون عبدالرحمن بن ربيعه و بعضي گويند). سلمان بن ربيعه [39] و اصحاب او را كشتند، در هر شب نوري بر مصارع آنها

[ صفحه 190] مشاهده مي‌گرديد و سلمان بن ربيه را در صندوقي گذاشتند، هر وقت خشكسالي مي‌شد به وسيله‌ي او طلب باران مي‌كردند.و در «تذكرة» سبط است كه: زهير بن قين با حسين عليه‌السلام كشته شد و زن او با غلامي كه داشت: گفت برو مولاي خود را به خاك سپار آن غلام برفت و ديد حسين عليه‌السلام برهنه است، گفت: مولاي خود را كفن كنم و حسين عليه‌السلام را بگذارم نه

[ صفحه 191] بخدا، پس حسين عليه‌السلام را كفن كرد و زهير را كفني ديگر پوشيد. (ارشاد) عبدالله بن سليمان و منذر بن مشمعل اسديين روايت كردند كه ما حج گزارديم و همه‌ي همت ما آن بود كه پس از حج در راه به حسين عليه‌السلام ملحق شويم تا ببينيم كار او به كجا مي‌انجامد، پس ناقه‌ها را بشتاب مي‌رانديم تا در «زرود» به آن حضرت نزديك گشتيم، ناگاه مردي از اهل كوفه پديدار گشت، هنگامي كه حسين عليه‌السلام را ديد، از راه كنار كرد. آن حضرت اندكي بايستاد، گويا ديدار او مي‌خواست، اما مثل اينكه پشيمان شد او را بگذاشت و بگذشت و ما هم بگذشتيم باز يكي از ما به ديگري گفت: نزد آن مرد شويم واو را از خبر كوفه بپرسيم كه از آن آگاه است پس رفتيم تا به او رسيديم و گفتيم: السلام عليك! گفت: عليكما السلام! گفتيم: از كدام قبيله‌اي گفت اسدي گفتيم ما نيز اسدئيم نام تو چيست؟ گفت: بكر بن فلان، ما هم نام و نسبت گفتيم و پرسيديم از خبر مردم در كوفه، گفت. آري، خبر دارم، از كوفه بيرون نيامدم مگر مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را كشته بودند و ديدم پاي آنها را گرفته در بازار مي‌كشيدند. پس روي به حسين عليه‌السلام آورديم و بدو رسيديم و با هم مي‌رفتيم تا شب در منزل «ثعلبيه» فرود آمد، ما نزديك او شديم و سلام كرديم جواب سلام داد. گفتيم: «يرحمك الله» ما خبري داريم اگر خواهي آشكارا بگوييم و اگر خواهي پنهان، پس سوي ما و سوي اصحاب خود نگريست و گفت: من از اينها چيزي پنهان‌ندارم گفتيم: آن سوار كه ديشب رو به سوي ما مي‌آمد ديدي؟ فرمود: آري، خواستم از او چيزي پرسم، گفتيم: ما خبر آن دو را براي تو آوريم و آن سؤال كه خواستي كرديم، مردياست از قبيله‌ي ما صاحب رأي و راستگو و خردمند، مي‌گفت: از كوفه بيرون نيامدم تا مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را كشته بودند و ديدم پايهاشان را گرفته در بازار مي‌كشيدند، حضرت فرمود: «انا لله و ان اليه ارجعون رحمة الله عليهما» و چند بار اين كلام تكرار فرمود. پس با او گفتيم: تو را به خدا با اهل بيت از همين جاي بازگرد كه در كوفه يار و ياور و شيعه نداري! مي‌ترسيم مردم كوفه به دشمني تو برخيزند. آن حضرت سوي اولاد عقيل نگريست و فرمود: رأي شما چيست كه

[ صفحه 192] مسلم كشته شده است؟ گفتند: سوگند به خدا كه بازنمي‌گرديم مكر آنكه خون او را بخواهيم يا همانكه او چشيد ما نيز بچشيم، پس حسين عليه‌السلام روي به جانب ما كرد و فرمود زندگي بعد از اينها گوارا نيست. دانستيم كه عزم رفتن دارد. گفتيم: خداي تعالي تو را خير پيش آورد، گفت: «رحمكما الله» ياران گفتند: سوگند به خدا كه تو چون مسلم بن عقيل نيستي، اگر به كوفه روي مردم سوي تو بيشتر شتابند. آن حضرت خاموش بماند، آنگاه منتظر بود تا وقت سحر با غلامان و خادمان فرمود. آب بيشتر برگيرند و كوچ كنند.(ملهوف) و روايت شده است كه: چون صبح شد مردي از اهل كوفه مكني به «ابي‌هره ازدي» را ديدند، آمد بر او سلام كرد و گفت: يابن رسول الله چه باعث شد كه از حرم خدا و جدت صلي الله عليه و آله بيرون آمدي؟ حسين عليه‌السلام فرمود: «ويحك يا اباهره»! بني‌اميه مال مرا گرفتند، صبر كردم، مرا ناسزا گفتند، صبر كردم، خواستند خون مرا بريزند بگريختم، قسم به خدا كه اين گروه ستمكار مرا مي‌كشند و خداي تعالي بر آنها جامه‌ي مذلت پوشاند و شمشيري تيز بر سر آنها گمارد و مسلط كند بر آنها كسي را كه زير دست او ذليل‌تر باشند از قوم سبا، كه زني مالك آنها شد و در مال و خون آنها حكم مي‌كرد.و شيخ اجل ابوجعفر كليني روايت كرده است از حكم بن عتيبه گفت: مردي حسين بن علي عليه‌السلام را در «ثعلبيه» ديد و نزد او آمد و سلام كرد، حسين عليه‌السلام فرمود: از كدام شهري؟ گفت: از مردم كوفه و گفت: قسم به خدا اي برادر كوفي! اگر در مدينه تو را ديده بودم اثر جبرئيل را در سراي خود وقت نزول وحي بر جدمان به تو مي‌نمودم. اي برادر كوفي! آيا سرچشمه‌ي علم مردم از پيش ما باشد و آنها بدانند و ما ندانيم چنين نخواهد شد (حكم بن عتيبه كندي قاضي كوفه بود به سال 115 درگذشت و نزد اهل سنت مقامي بلند دارد).باز آن حضرت رفت تا منزل «زباله» و خبر كشته شدن عبدالله بن بقطر بدو رسيد.(ملهوف) و در روايتي خبر مسلم بدو رسيد (ارشاد) و نوشتته‌اي بيرون آورد و

[ صفحه 193] براي مردم بخواند:بسم الله الرحمن الرحيم؛ اما بعد: ما را خبري رسيد جانسوز و دلخراش كه مسلم بن عقيل و هاني بن عروه و عبدالله بن بقطر كشته شدند و شيعيان ما را بي‌ياور گذاشتند، هر كس از شما خواهد بازگردد بر او حرجي نيست و تعهدي ندارد، پس مردم پراكنده شدند و از راست و چپ راه بيابان پيش گرفتند؛ تنها همانها كه از مدينه آمدند و اندكي از مردم ديگر كه در راه بدانها پيوسته بودند بماندند، اين كار براي آن كرد كه گروهي از اعراب مي‌پنداشتند به شهري مي‌روند كار آن راست شده و مردم آن شهر به فرمان او در آمده و نخواست با او همراه باشند مگر آن كه بدانند كه چه در پيش دارند.مؤلف گويد: شايد براي همين بود كه بسيار ياد مي‌كرد يحيي بن زكريا را اشاره به اين كه كشته مي‌شود و سرش را هديه مي‌برند، چنانكه سر يحيي را، و در «مناقب» از علي بن الحسين عليه‌السلام روايت كرده است كه گفت: با حسين عليه‌السلام خارج شديم و در هيچ منزل فرود نيامد و كوچ نكرد مگر از يحيي بن زكريا ياد فرمود و روزي گفت: از پستي دنيا نزد خدا است كه سر يحيي را نزد زناكاري از زناكاران بني‌اسرائيل هديه بردند.در «حبيب السير» مسطور است كه: «چون حضرت به منزل زباله رسيد، قاصد عمر بن سعد بن ابي‌وقاص به شرف خدمت اختصاص يافته مكتوب او را رسانيد و قصه شهادت مسلم و ابن‌عروة و واقعه‌ي قيس مسهر به تحقيق انجاميد».و ابوحنيفه دينوري گويد: چون آن حضرت به زباله رسيد قاصد، فرستاده‌ي محمد اشعث و عمر بن سعد وي را دريافت و آن نامه كه مسلم - رضي الله عنه - از ايشان خواسته بود بنويسند بياورد، كه كار مسلم به كجا رسيد و اهل كوفه بعد از بيعت او را رها كردند و مسلم اين درخواست از محمد بن اشعث كرده بود و چون نامه بخواند و صحت خبر آشكار گرديد، قتل مسلم و هاني بر او سخت ناگوار آمد و آن فرستاده، قتل قيس بن مسهر را هم بگفت و آن حضرت قيس را از «بطن الرمه» فرستاده بود و گروهي مرد در منازل بين راه همراه شده بودند، به گمان

[ صفحه 194] اينكه آن حضرت يار و معيني دارد در كوفه، وقتي خبر مسلم شنيدند پراكنده شدند و با او نماند مگر خواص اصحاب. (ارشاد) چون سحر شد اصحاب خود را فرمود آب بسيار برداريد و براه افتاد. تا از «بطن العقبه» بگذشت، فرود آمد، پيرمردي از بني‌عكرمه را ديد نامش «عمرو بن لوذان»، از آن حضرت پرسيد آهنگ كجا داري؟ حسين عليه‌السلام جواب داد: كوفه، پيرمرد گفت: ترا به خدا سوگند كه بازگرد كه جز سرنيزه و دم شمشير چيزي در پيش نداري! اين مردم كه سوي تو فرستادند اگر رنج قتال را از تو كفايت كرده بودند و كارها را آماده ساخته نزد آنها مي‌رفتي صواب بود اما با اين حال كه عرض كردم رأي من اين نيست كه بدانجانب روي! حسين عليه‌السلام فرمود: يا عبدالله رأي صواب بر من پوشيده نيست و لكن فرمان الهي چنانست كه هيچ كس با او بر نيايد، آن گاه فرمود: قسم به خدا مرا رها نكنند تا خون مرا بريزند و چون چنين كردند، خداوند بر آن ها كسي را برگمارد كه از همه فرقه‌هاي مردم خوارتر گردند.و شيخ ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه قمي - عطر الله مرقده - روايت كرده است از ابي‌عبدالله جعفر بن محمد صادق عليه‌السلام كه: «چون حضرت حسين بن علي بن عقبه‌ي بطن بالا رفت، اصحاب خود را گفت من خود را كشته بينم، گفتند: چگونه يا اباعبدالله؟ فرمود: خوابي ديدم. گفتند: چه بود؟ فرمود: ديدم سگاني مرا مي‌دريدند و در آن ميانه سگي بود دو رنگ آنگاه آن حضرت رفت تا منزل شراف. [ صفحه 195]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در ذكر ديدار حر بن يزيد رياحي حضرت سيدالشهداء را

پستتوسط pejuhesh232 » سه شنبه اکتبر 03, 2017 12:07 pm

در ذكر ديدار حر بن يزيد رياحي حضرت سيدالشهداء را و بازداشتن آن حضرت از رفتن به كوفه

(ارشاد) آنگاه امام عليه‌السلام تا نيمه روز راه رفتند، در آن هنگام يك تن از ياران تكبير گفت، حسين عليه‌السلام فرمود: الله اكبر! براي چه تكبير گفتي؟ گفت: درختهاي خرما بينم. گروهي از اصحاب عرضه داشتند: به خدا سوگند كه در اين جا ما هرگز نخل نديده‌ايم. حسين عليه‌السلام فرمود: چه مي‌پنداريد و آن چيست؟ گفتند: گمان داريم گوش اسبان است. حسين عليه‌السلام فرمود: من هم چنين بينم. آنگاه پرسيد: در اين زمين پناهگامي هست كه آن را در پس پشت قرار دهيم و با اين مردم از يك جانب روبرو شويم؟ گفتند: آري، در اين جانب دو «ذوحسم» [40] است و از سوي چپ سير فرماي كه اگر زودتر بدان رسيدي مراد حاصل است. پس امام عليه‌السلام به جانب چپ گراييد و ما هم به سوي چپ روانه شديم. به اندك مدتي گردن اسبان نمايان گشت و ما تشخيص داديم، و چون ديدند ما راه بگردانيده‌ايم آنها هم سوي ما بگرديدند، نوك نيزه‌ي آنها مانند مگس عسل و پرچمها مانند بال مرغان بود و به جانب «ذو حسم» شتافتيم. ما پيشتر رسيديم از ايشان، و امام فرمود: خيمه و خرگاه برافراشتند و آن مرد كه نزديك هزار سوار بودند با حر بن يزيد

[ صفحه 196] تميمي مي‌آمدند تا در مقابل ما بايستادند. در گرماي نيمروز حسين عليه‌السلام و اصحاب او عمامه بر سر بسته و شمشير حمايل كرده بودند، امام به ياران فرمود: اين جماعت را آب دهيد، مردان را سيراب كنيد! و اسبان را اندكي تشنگي بنشانيد! چنين كردند، كاسه و طشت مي‌آوردند و از آب پر مي‌كردند و نزديك اسبان مي‌بردند، چون اسب سه يا چهار يا پنج جرعه مي‌نوشيد، از آن اسب دور كرده نزدكي اسب ديگر مي‌بردند تا همه‌ي اسبان را آب دادند. علي بن طعان محاربي گفت: آن روز با حر بودم و آخر همه آمدم، چون حسين عليه‌السلام تشنگي من و اسب مرا ديد، فرمود: «راويه» را بخوابان، من مراد آن حضرت را ندانستم، چون «راويه» به زبان ما مشك را گويند و به زبان مردم حجاز آن شتر كه مشك آب را بر او بار كنند، و مشك خواباندني نيست، چون امام توجه كرد من نفهميدم، فرمود: برادرزاده شتر را بخوابان! من شتر را خوابانيدم؛ فرمود: بنوش و من هر چه مي‌خواستم بنوشم آب بيرون مي‌ريخت، حسين عليه‌السلام فرمود: «اخنث السقاء» يعني مشك را بگردان! من ندانستم چكنم، خود برخاست و مشك را بگردانيد و من آب نوشيدم و اسب را سيراب كردم.حر بن يزيد از قادسيه آمده بود و عبيدالله بن زياد حصين بن تميم [41] را

[ صفحه 197] فرستاده بود و در قادسيه نشانيده و حر بن يزيد را گفته بود با هزار سوار در مقدمه به استقبال امام عليه‌السلام فرستند، و حر همچنان در پيش آن حضرت ايستاده بود تا هنگام نماز ظهر شد، امام عليه‌السلام حجاج بن مسروق را فرمود، اذان بگويد! اذان بگفت، و هنگام اقامه حسين عليه‌السلام بيرون آمد با ازار و ردا و نعلين، خداي را سپاس گفت و ستايش كرد، آنگاه فرمود:اي مردم! من نزد شما نيامدم تا وقتي كه نامه‌هاي شما به من رسيد و فرستادگان شما آمدند كه نزد ما آي! ما امامي نداريم، شايد به سبب تو خداوند ما را بر صواب و حق جمع كند. اگر بر همان عهد و پيمان استوار هستيد، باز نماييد كه مايه‌ي اطمينان من باشد و اگر نه بر آن عهديد كه بوديد، و آمدن مرا ناخوش داريد از همين جاي بازمي‌گردم و بدانجايي كه بودم مي‌روم.هيچ يك كلمه‌اي در جواب نگفت، پس مؤذن را فرمود: اقامه گوي او اقامه‌ي نماز گفت پس با حر فرمود: مي‌خواهي با اصحاب خود نماز گزاري؟ گفت: نه، بلكه تو نماز گزار و ما همه با تو نماز مي‌گزاريم، پس حسين عليه‌السلام نماز گزارد و آنان اقتدا كردند، آنگاه به خيمه در آمد و اصحاب گرد او بگرفتند و حر به جاي خود بازگشت و داخل خيمه شد كه براي او برافراشته بودند و گروهي از ياران گرد وي فراهم شدند و باقي به صفهاي خود بازگشتند و هر يك لگام اسب خود بگرفت و در سايه‌اش بنشست، باز مؤذن براي نماز عصر اذان گفت و اقامه، و حسين عليه‌السلام را پيش داشتند و با همه نماز بگزارد، آنگاه روي بدانها نمود و خدا را سپاس گفت و ستايش كرد پس از آن فرمود: اما بعد؛ اي مردم! اگر از خداي بترسيد و حق را براي اهلش بشناسيد خداي تعالي بيشتر از شما راضي گردد، و ما اهل بيت محمد صلي الله عليه و آله اولي تريم به تصدي امر خلافت از اين مدعيان مقامي كه از آن آنها نيست و ميان شما به ستم و زور رفتار مي‌كنند، و اگر از حق ابا داريد و ما را نمي‌پسنديد و حق ما را نمي‌شناسيد و رأي شما اكنون غير از آن است كه در

[ صفحه 198] نامه‌ها فرستاده بوديد و فرستادگان شما گفتند، از نزد شما برمي‌گردم. حر گفت: سوگند به خداي كه من از نامه‌ها و فرستادگان كه مي‌گويي چيزي نمي‌دانم، حسين عليه‌السلام به يك نفر از همراهان گفت: اي عقبة بن سمعان! آن خرجين را كه نامه‌هاي ايشان در آن است حاضر كن! او خرجين را انباشته از نامه‌ها بياورد و نزد او ريخت. حر گفت ما از اينها كه نامه نوشته‌اند نيستيم ما را فرموده‌اند چون تو را ديديم از تو جدا نشويم تا تو را نزد عبيدالله زياد به كوفه بريم. حسين عليه‌السلام فرمود: مرگ به تو نزديك‌تر است از اين، آنگاه اصحاب خود را فرمود: سوار شويد! سوار شدند و بايستاد تا زنان هم سوار گشتند و اصحاب را گفت: بازگرديد چون خواستند بازگردند آن مردم بر او راه بگرفتند، حسين عليه‌السلام فرمود: اي حر مادرت به عزاي تو نشيند چه مي‌خواهي؟حر گفت: اگر ديگري از عرب اين كلمه را با من گفته بود در مثل اين حالت نام مادر او را مي‌بردم هر كه باشد و لكن نام مادر تو نتوان برد مگر به بهترين وجه. حسين عليه‌السلام فرمود: چه مي‌خواهي؟ گفت: مي‌خواهم تو را نزد عبيدالله برم. امام فرمود: به خدا قسم با تو نيايم! حر گفت: به خدا قسم تو را رها نكنم، سه بار سخن تكرار كردند، چون گفتگو دراز شد، حر گفت: مرا به قتال امر نكردند، همين اندازه مأمورم از تو جدا نشوم تا به كوفه‌ات برم، اكنون كه از كوفه آمدن ابا داري راهي برگزين كه نه به كوفه روي و نه به مدينه بازگردي و اين راه، طريق عدالت است ميان من و تو تا من به امير نامه نويسم و تو نيز نامه به يزيد يا عبيدالله فرستي، شايد خداوند امري پيش آورد كه من بي‌گزند برهم و مبتلا بر كار تو نشوم، پس از اين راه سير كن.آن حضرت از راه «عذيب» و قادسيه به جانب چپ عنان تافت و حر با همراهان با وي مي‌رفتند.طبري گويد: ابومخنف از «ابي‌الغيرار» نقل كرد كه حسين عليه‌السلام در «بيضه» براي اصحاب خود و همراهان حر خطبه خواند، خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و آنگاه گفت:

[ صفحه 199] اي مردم! پيغمبر فرمود هر كس بيند سلطان جابري را كه محرمات الهي را حلال شمارد و عهد خداي را بشكند و مخالفت سنت رسول خدا صلي الله عليه و آله كند و رفتار وي با بندگان خدا با ستم و گناه باشد، هر كس انكار نكند بر او به گفتار و كردار بر خداوند لازم است كه آن ظالم را به هر جا مي‌برد او را هم بدانجاي برد، و اين گروه بني‌اميه فرمان شيطان را پيروي كرده‌اند و اطاعت خداي را بگذاشته و فساد نمودند. حلال خدا را معطل گذاشتند «في‌ء» را منحصر به خود ساختند، حرام خدا را حلال، و حلال خدا را حرام كردند و من اولي‌ترين مردمم به نهي كردن و بازداشتن آنها، و شما نامه‌ها به من نوشتيد و فرستادگان شما نزد من آمدند و گفتند كه شما با من بيعت كرده‌ايد و مرا تسليم نمي‌كنيد و تنها نمي‌گذاريد، اكنون بر بيعت و پيمان خود پايداريد، راه صواب همين است كه من حسينم پسر علي و فاطمه دختر رسول خدا صلوات الله عليهم «نفسي مع انفسكم و اهلي مع اهليكم فلكم في اسوة» من خود با شمايم و يكي از شما، و خاندان من با خاندانهاي شماست و من سرمشق و پيشواي شما در زندگاني؛ يعني ما «في‌ء» را به خود اختصاص نمي‌دهيم و صرف خاندان خود نمي‌كنيم بلكه مانند يكي از شما زندگي مي‌كنيم تا شما به ما تأسي كنيد در ترك اسراف و تجمل و اگر چنين نكنيد و بر عهد خود استوار نباشيد و آن را بشكنيد و بيعت از خود برداريد، به جان خودم قسم كه از شما عجيب نيست، با پدر و برادر و پسر عمم مسلم همين كرديد، هر كس فريب شما خورد نا آزموده مردي است. شما از بخت خود روي گردان شديد و بهره‌ي خود را از دست داديد، هر كس پيمان شكند زيان پيمان شكني هم بر خود اوست و خداوند بزودي مرا بي‌نياز گرداند از شما و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته».(طبري) عقبة بن ابي‌الغيرار گفت: «حسين عليه‌السلام در «ذي حسم» برخاست و سپاس خداي بگفت و او را ستايش كرد و آنگاه گفت:«اما بعد؛ انه قد نزل من الامر ما قد ترون و ان الدنيا قد تنكرت و أدبر معروفها و استمرت خداء فلم يبق منها الا صبابة كصبابة الاناء و خسيس عيش

[ صفحه 200] كالمرعي الوبيل الا ترون ان الحق لا يعمل به و ان الباطل لا يتناهي عنه ليرغب المؤمن في لقاء الله محقا فاني لا أري الموت شهادة و لا الحياة مع الظالمين الا برما».از غايت فصاحت اين كلام دريغ آمدم عين آن را اينجا نياوردن و به ترجمه قناعت كردن؛ يعني كاري پيش آمد كه مي‌بينيد و دنيا ديگرگون شد، آنچه نيكو بود از آن پشت نمود و شتابان بگذشت، نماند از آن مكر ته مانده، مانند آن آب كه در بن ظرفي بماند و دور ريزند و زندگي پست و ناچيزي مانند چراگاه ناگوار، نمي‌بينيد به حق عمل نمي‌شود و از باطل اجتناب نمي‌گردد؟ مؤمن را بايد حق جوي و راغب لقاي پرورگار بود، و مرگ را من جز سعادت شهادت نبينم و زندگاني با ستمكاران را غير ستوه و رنجش دل ندانم. راوي گفت: زهير بن قين بجلي برخاست و همراهان خود را سپاس گفت: شما سخن مي‌گوييد يا من؟ گفتند: تو سخن گوي! پس خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و گفت: يابن رسول الله خدايت راهنما باد بخير! گفتار تو را شنيديم، به خدا سوگند كه اگر دنيا جاويدان بماندي و ما جاويدان در آن بمانديمي و تنها براي ياري و مواسات تو از جهان مفارقت كرديمي باز بيرون شدن از دنيا را با تو بر ماندن در دنيا بي تو ترجيح مي‌داديم. پس حسين عليه‌السلام او را دعا كرد و پاسخي نيكو داد. (ملهوف) و در روايت ديگر است كه هلال بن نافع بجلي برجست و گفت: «به خدا سوگند كه ما لقاي پروردگار را ناخوش نداريم و بر نيت و بصيرت خود دوست داريم هر كه تو را دوست دارد، و دشمنيم با هر كه دشمن تو باشد، و برير بن خضير برخاست و گفت: قسم به خدا يابن رسول الله صلي الله عليه و آله خداوند منت گذاشت به وجود تو بر ما كه پيش تو كارزار كنيم و اعضاي ما را پاره پاره كنند آنگاه جد تو شفيع ما باشد در روز قيامت. (كامل) و حر پيوسته همراه حسين عليه‌السلام مي‌رفت و با او مي‌گفت: از براي خدا جان خويش را پاس دار كه من يقين دارم اگر قتال كني كشته مي‌شوي. حسين عليه‌السلام به او گفت: آيا مرا از مرگ مي ترساني و آيا اگر مرا بكشيد ديگر مرگ از شما مي‌گذرد و من همان را مي‌گويم كه آن مرد اوسي با پسر عم

[ صفحه 201] خود گفت وقتي مي‌خواست ياري پيغمبر كند و پسر عمش را مي‌ترسانيد و مي‌گفت: كجا مي‌روي كه كشته شوي گفت:سامضي و ما بالموت عار علي الفتي اما مانوي حقا و جاهد مسلماو آسي الرجمال الصالحين بنفسه و فارق مثبورا و خالف مجرمافان عشت لم اندم و ان مت لم الم كفي بك ذلا ان تعيش و ترغمايعني: «من مي‌روم و جوانمرد را مرگ ننگ نيست اگر نيت او حق باشد و مخلصانه بكوشد و با مردان نيكوكار به جان مواسات نمايد، چون از جهان بيرون رود، مردم بر مرگ او اندوه خورند و با نابكاران مخالفت كند. پس اگر زنده ماندم پشيمان نيستم و اگر بميرم مرا ملامت نكنند؛ اين ذلت تو را بس كه زنده باشي و خوار گردي و ناكام.و چون حر اين بشنيد از او دورتر شد و با همراهان خود از يكسوي مي‌رفت و حسين عليه‌السلام در ناحيتي ديگر (طبري و كامل) تا به «عذيب الهجانات» [42] رسيدند. ناگهان چهار مرد سوار نمودار شدند و آنها نافع بن هلال و مجمع بن عبدالله و عمرو بن خالد و طرماح بودند، و اسب هلال بن نافع را يدك كرده بودند، آن اسب «كامل» نام داشت و راهنماي آنان طرماح بن عدي بود تا به حسين عليه‌السلام رسيدند و در بعضي مقاتل است كه چون نظر طرماح به حسين عليه‌السلام افتاد اين رجز خواندن گرفت:يا ناقتي لا تذعري من زجري وامضي بنا قبل طلوع الفجربخير ركبان و خير سفر حتي تحلي بالكريم النحرالماجد الحر رحيب الصدر اتي به الله لخير امرثمة ابقاه بقاء الدهر آل رسول الله آل الفخر

[ صفحه 202] السادة البيض الوجوه الزهر الطاعنين بالرماح السمرالضار بين بالسيوف البتر يا مالك النفع معا و الضرايد حسينا سيدي بالنصر علي الطغاة من بقايا الكفرعلي اللعينين سليلي صخر يزيد لا زال حليف الخمرو ابن‌زياد عهر بن العهر يعني: «اي شتر من! از راندن من مترس و پيش از سپيده دم ما را برسان. با همراهان من كه بهترين سواران و نيكوترين مسافرانند تا فرود آيي نزد جوانمردي بصير، بزرگوار آزاده‌ي گشاده سينه كه خداوند او را براي بهترين كارها آورده است، تا روزگار باقي است خداوند او را نگاهدارد، خاندان پيغمبر صلي الله عليه و آله خاندان فخر، مهتران سفيد و درخشنده روي، نيزه گذاران به نيزه‌هاي گندمي رنگ، تيغ زنان با تيغهاي برنده، اي خداوند سود و زيان با هم، سالار من حسين عليه‌السلام را به فيروزي نيرو ده بر گمراهان بازماندگان كفر بر دو ملعون فرزند ابي‌سفيان، يزيد كه پيوسته حليف خمر است و ابن‌زياد حرام زاده».و در «بحار» به وجهي ديگر نقل كرده است كه حسين عليه‌السلام روي به اصحاب كرد و گفت: «كسي از شما راه را بر غير جاده شناسد؟ طرماح گفت: آري، يابن رسول الله صلي الله عليه و آله من از راه آگاهم. حسين عليه‌السلام فرمود: پيش رو! پس طرماح پيش افتاد و آن حضرت با اصحاب در پي او رفتند و اين رجز بخواند و آن ابيات را آورده است».و در «مناقب» ابن شهر آشوب است كه: امام عليه‌السلام از راه بر غير جاده پرسيد، و دليل خواست، طرماح بن عدي طائي گفت: من راه دانم و آن رجزها خواندن گرفت.و از «كامل الزيارة است مسندا از ابي‌الحسن الرضا عليه‌السلام در حالتي كه امام عليه‌السلام شبانه سير مي‌فرمود، وقتي روي به عراق داشت مردي رجز مي‌خواند و مي‌گفت: يا ناقتي....و در مقتل ابن‌نما گويد: آنگاه حر پيش روي حسين عليه‌السلام مي‌رفت و مي‌گفت:

[ صفحه 203] يا ناقتي و ابيات را ذكر كرده است تا قوله: «اتي به الله لخير امر».مترجم گويد: مضامين ابيات با روايت اول كه از طبري و كامل نقل شد انسب است، چون حضرت امام عليه‌السلام سوي بهتر از خود نمي‌رفت، اما همراهان طرماح نزد بهتر از خويش مي‌آمدند اين بيت «حتي تحلي بالكريم النحر» دليل بر آن است كه همراهان وي قصد مردمي كريم دارند و از كوفه عزم تشرف خدمت امام آمده‌اند، (طبري و ابن‌اثير) تا وقتي به حسين عليه‌السلام رسيدند، حر روي بدانها نمود و گفت كه: «اين چند تن از مردم كوفه‌اند و من آنها را بازداشت مي‌كنم يا به كوفه برمي‌گردانم. حسين عليه‌السلام فرمود: من نمي‌گذارم و از هر گزندي كه خويش را حفظ كنم آنان را نيز حفظ كنم، كه اينها ياران منند و به منزلت آن كسان كه با من از مدينه آمدند، پس اگر بر آن عهد كه با من بستي ثابتي، دست از آنها بدار و گرنه با تو حرب خواهم كرد».حر دست بازداشت. حسين عليه‌السلام با آنها فرمود: مرا خبر دهيد از حال مردم در كوفه (شايد از روي تعجب و تغيف كه زود پيمان شكستند). مجمع بن عبدالله عايذي كه يك تن از آن جماعت بود گفت: «اشراف مردم را رشوتهاي گزاف دادند و چشم آنها را پر كردند به مال، تا دل آنها به بني‌اميه گراييد و يكسره مايل آنان شدند و يك دل و يك جهت دشمن تو گشتند، اما ساير مردم دلشان به سوي توست و فردا شمشيرشان به روي تو كشيده مي‌شود.آنگاه از رسول خود قيس بن مسهر صيداوي پرسيد، گفتند: بلي، حصين بن تميم او را بگرفت و نزد ابن‌زياد فرستاد، ابن‌زياد بفرمود تا برود و تو را و پدر تو را لعن كند، قيس رفت و بر تو و پدرت درود فرستاد و ابن‌زياد و پدرش را لعن كرد و مردم را به ياري تو بخواند و از آمدن تو خبر داد، پس ابن‌زياد بفرمود او را از طمار قصر به زير انداختند. اشك در چشم حسين عليه‌السلام بگرديد و آن را نگاه داشتن نتوانست و اين آيت قرائت كرد:«فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا».و گفت:

[ صفحه 204] «اللهم اجعل لنا و لهم الجنة نزلا و اجمع بيننا و بينهم في مستقر رحمتك و غائب مذخور ثوابك».آنگاه طرماح بن عدي نزديك آمد و گفت: با تو اندك مردم بينم و همين اصحاب حر در جنگ بر تو غالب آيند و من يك روز پيش از بيرون آمدن از كوفه انبوهي ديدم بيرون شهر، پرسيدم، گفتند: لشكري است سان مي‌بينند كه به حرب حسين عليه‌السلام فرستند و تا كنون ابنوهي بدان كثرت نديده‌ام، تو را به خدا سوگند كه اگر تواني به شبر نزديك آنان مرو و اگر خواهي در مأمني فرود آيي كه سنگر تو باشد و در پناه آنجا بنشيني تا رأي خويش بيني و تو را راه چاره معلوم گردد و بدان كار فرمايي، پس بيا تا تو را در كوه «اجاء» فرود آورم، به خدا سوگند كه اين كوه سنگر ما بود و ما را از پادشاهان غسان و حمير و نعمان بن منذر و از سرخ و سفيد حفظ كرد، و به خدا سوگند هيچ گاه ذليل نگشتيم، پس با من بيا تا بدانجا فرود آورمت و سوي مردان قبيله‌ي طي در كوه «اجاء» و «سلمي» بفرست! ده روز نگذرد كه قبيله‌ي طي سواره و پياده نزد تو آيند و تا هر زمان خواهي نزد ما باش، و اگر خداي ناكرده اتفاقي رخ دهد، من با تو پيمان كنم كه ده هزار مرد طائي پيش روي تو شمشير زنند و تا زنده‌اند نگذارند دست هيچ كس به تو برسد.امام عليه‌السلام فرمود: خدا تو را جزاي نيكو دهد! ما و اين گروه؛ يعني، اصحاب حر پيماني بستيم كه نمي‌توانيم بازگرديم و نمي‌دانيم عاقبت كار ما و آن ها به كجا مي‌انجامد.ابومخنف گفت: جميل بن مرثد براي من حكايت كرد از طرماح بن عدي كه گفت: آن حضرت را وداع كردم و با او گفتم: خداي شر جن و انس را از تو دور كند! من براي كسان خويش از كوفه آذوقه آورده‌ام و نفقه‌ي آنها نزد من است، بروم و آذوقه‌ي آنها را برسانم، آنگاه سوي تو بازآيم ان شاء الله و اگر به تو رسم البته تو را ياري كنم، فرمود: اگر قصد ياري من داري بشتاب! خداي بر تو بخشايد. دانستم به مردان محتاج است نزد اهل خويش رفتم و كار آنها راست كردم و وصيت به

[ صفحه 205] جاي آوردم؛ از عجله من تعجب كردند، مقصود خود گفتم و از راه «بني‌ثعل» روانه شدم تا به «عذيب» و «الهجانات» رسيدم، سماعة بن بدر را ديدم، خبر كشته شدن آن حضرت را به من داد، بازگشتم.مؤلف گويد: از اين روايت كه ابوجعفر طبري از ابي‌مخنف نقل كرده معلوم گرديد كه طرماح بن عدي در وقعه‌ي طف و در ميان شهدا نبود، بلكه چون خبر شهادت امام عليه‌السلام را بشنيد به جاي خود بازگشت و در اين مقتل معروف كه به ابي‌مخنف منسوب است از قول طرماح چنين آورده است كه گفت: «در ميان كشتگان بودم و جراحاتي به من رسيده بود و اگر قسم بخورم راست گفته‌ام كه خواب نبودم، بيست سوار ديدم آمدند الي آخر [43] چيزي نيست كه بدان اعتماد توان كرد. [ صفحه 207]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

رفتن حضرت تا قصر بني مقاتل‌

پستتوسط pejuhesh232 » سه شنبه اکتبر 03, 2017 12:08 pm

رفتن حضرت تا قصر بني مقاتل‌

آنگاه آن حضرت رفت تا قصر بني‌مقاتل و بدانجا فرود آمد خيمه‌اي برافراشته ديد فرمود: اين خيمه از آن كيست؟ گفتند: از عبيدالله بن حر جعفي است فرمود: او را نزد من بخوانيد! چون فرستاده‌ي امام حجاج بن مسروق جعفي نزد او آمد گفت: اينك حسين بن علي عليه‌السلام تو را مي‌خواند: «انا لله و انا اليه راجعون» من از كوفه بيرون نيامدم مگر از ترس اينكه حسين عليه‌السلام به كوفه آيد و من آنجا باشم، سوگند به خدا كه نمي‌خواهم او را ببينم يا او مرا ببيند، پس فرستاده نزد حسين عليه‌السلام بازگشت و سخن او بگفت، امام خود برخاست و نزد او رفت و سلام كرد و بنشست و او را به ياري خود خواند، و عبيدالله همان گفتار نخستين را تكرار كرد و از آن دعوت عذر خواست. حسين عليه‌السلام فرمود: اكنون كه ياري ما نمي‌كني از خداي بترس و با ما مقاتله مكن كه هر كس بانگ و فرياد ما را بشنود و ياري ما نكند البته هلاك شود. عبيدالله گفت: هرگز چنين امري نخواهد بود ان شاء الله. آنگاه حسين عليه‌السلام از نزد او برخاست و به خرگاه خويش آمد.و در كتاب «مخزون في تسلية المحزون» است كه: «حسين عليه‌السلام رفت تا در قصر ابن‌مقاتل فرود آمد، خيمه‌اي بر سر پا و نيزه‌اي برافراشته و اسبي ايستاده ديد، پرسيد: اين خيمه از آن كيست؟ گفتند: از عبيدالله بن حر جعفي، آن حضرت مردي از ياران خود كه حجاج بن مسروق جعفي نام داشت سوي او

[ صفحه 208] بفرستاد، او رفت و سلام كرد، عبيدالله جواب سلام بداد و پرسيد چه خبر؟گفت: خداوند تو را كرامتي روزي كرده است اگر قابل باشي؟ گفت: چه كرامت؟ گفت: اينك حسين بن علي عليه‌السلام تو را به ياري خود مي‌خواند، اگر پيش او كارزار كني مأجور كردي و اگر كشته شوي شهيد باشي، عبيدالله گفت: اي حجاج! و الله من از كوفه بيرون نيامدم مگر از ترس اينكه حسين عليه‌السلام بدانجا آيد و من آنجا باشم و ياري او نكنم، براي اينكه در كوفه شيعه و ياوري نيست مگر همه به دنيا رغبت كردند، اندكي از آنان را خداي نگاهداشت بازگرد و اين سخن با او بگوي! او بيامد و بگفت، پس حسين عليه‌السلام خود برخاست و نعلين بپوشيد و بيامد با گروهي از اصحاب و برادران و اهل بيت خود، چون در خيمه در آمد و سلام كرد، عبيدالله از صدر مجلس برجست و خدمت كرد(و قبل بين يديه و رجليه) و حسين عليه‌السلام بنشست و خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و آنگاه گفت: اي پسر حر! اهل شهر شما سوي من نامه نوشتند كه بر نصرت من همرأي و متفقند و مرا خواستند بدانجا روم، اكنون آمدم و مي‌بينم كه حقيقت كار چنان نيست و من تو را به نصرت خاندان پيغمبر صلي الله عليه و آله مي‌خوانم، اگر حق خويش بازيافتيم خداي را سپاسگزاريم و اگر حق ما را ندادند و ستم كردند بر ما، تو از ياران ما باشي در طلب حق. عبيدالله گفت: يابن رسول الله اگر تو را در كوفه ياران و شيعيان بود و به ياري آنها اميدي بود من از همه آنها مجاهدت بيشتر مي‌كردم و لكن شيعه‌ي تو در كوفه نماندند، از ترس شمشير بني‌اميه از منازل خود بيرون رفتند».و ابوحنيفه‌ي دينوري گويد: عبيدالله گفت: و الله من از كوفه بيرون نيامدم مگر براي اينكه ديدم بسيار مردم براي محاربه‌ي او بيرون رفتند و شيعيان وي را بي‌يار و تنها گذاشتند و دانستم البته كشته مي‌شود و من قادر بر ياري او نيستم، پس دوست ندارم او را ببينم و او مرا ببيند.مؤلف گويد: مناسب است در اين مقام اشارت به شرح حال عبيدالله بن حر جعفي و گوييم: ميرزا محمد استر آبادي در رجال كبير خود از نجاشي روايت كرده است كه: «عبيدالله بن حر جعفي سوار دلير و شاعر، نسختي دارد كه از

[ صفحه 209] اميرالمؤمنين عليه‌السلام روايت مي‌كند آنگاه مسندا از او روايت كرده است كه از حسين عليه‌السلام پرسيد از خضاب وي فرمود: آن نيست كه شما مي‌پنداريد، حنا است دوسمه انتهي كلام ميرزا».(يعني اين سياهي در محاسن من چنانكه مي‌پنداريد رنگ طبيعي نيست، بلكه به حنا و رنگ سياه شده است).(قمقام) و حكايت شده است كه عبيدالله مذكور از دوستان عثمان بود و از دلاوران و سواران عرب، در وقعه‌ي صفين در لشكر معاويه بود براي محبتي كه با عثمان داشت، وقتي اميرالمؤمنين عليه‌السلام كشته شد به كوفه آمد و بدانجا بود تا مقدمات كشته شدن حسين عليه‌السلام فراهم شد، پس تعمدا از كوفه بيرون آمد تا مقتل حسين عليه‌السلام را نبيند.طبري از ابي‌مخنف از عبدالرحمن بن جندب ازدي روايت كرده است كه: عبيدالله بن زياد پس از كشته شدن حسين بن علي عليه‌السلام در جستجوي اشراف كوفه بود، عبيدالله بن حر جعفي را نديد، پس از چند روز بيامد و نزد عبيدالله زياد رفت و از او پرسيد اي پسر حر كجابودي؟ گفت: بيمار بودم. گفت: دلت بيمار بود يا تنت؟ گفت: اما دلم هرگز بيمار نبوده است، و اما تنم خداوند بر من منت نهاد و عافيت داد. ابن‌زياد گفت: دروغ مي‌گويي با دشمن ما بودي! گفت: اگر با دشمن تو بودم، بودن من مشهود بود و مكان چون مني پوشيده نمي‌ماند. راوي گفت: ابن‌زياد از او غافل گشت، ناگهان ابن حر از نزد او بيرون شد و بر اسب خويش بنشست، باري ابن‌زياد متوجه شد گفت: پسر حر كجاست؟ گفتند: همين ساعت بيرون شد. گفت: او را بياوريد شرطيها نزد او حاضر گشتند و گفتند: امير را اجابت كن! اسب خويش را برانگيخت و گفت: به او بگوييد و الله به اختيار خود هرگز پيش او نيايم و خارج شد تا در خانه‌ي احمر به زياد طائي فرود آمد و اصحاب وي در آنجا گرد آمدند و رفتند تا به كربلا رسيدند و مصارع قوم را نگريستند و او و اصحابش بر ايشان رحمت فرستادند و بخشايش از خداي خواستند و باز برفت تا در مدائن فرود آمد و در اين باره گفت:

[ صفحه 210] يقول امير غادر حق غادر لا كنت قاتلت الشهيد ابن فاطمه‌فياندمي ان لا اكون نصرته الا كل نفس لا تسدد نادمه‌تمام ابيات را مؤلف در اشعار مراثي آورده است.معني اين ابيات اين است: امير بي‌وفا، راستي بي‌وفا مي‌گويد: چرا با حسين پسر فاطمه جنگ نگردي، و من پشيمانم از اينكه ياري او نكردم؛ هر كس درست كار نباشد پشيمان شود.و هم حكايت شده است كه از اسف دستها را به يكديگر مي‌زد و مي‌گفت: با خود مچه كردم و اين شعرها بگفت:فيالك حسرة ما دمت حيا تردد بين صدري و التراقي‌حسين حين يطلب نصر مثلي علي اهل الضلالة و النفاق‌غداة يقول لي بالقصر قولا اتتركنا و تزمع بالفراق‌و لو اني اواسيه بنفسي لنلت كرامة يوم التلاق‌مع ابن المصطفي نفسي فداه تولي ثم ودع بانطلاق‌فلو فلق التهلف قلب حي لهم اليوم قلبي بانفلاق‌فقد فاز الاولي نصروا حسينا و خاب الآخرون ذوو النفاق‌يعني: «اي دريغ و افسوس! و تا زنده‌ام دريغ ميان سينه و چنبر گردن من در گردش است، هنگامي كه حسين عليه‌السلام از چون مني ياري طلبيد بر گمراهان و منافقان، آن روز كه در قصر ابن‌مقاتل با من مي‌گفت: آيا ما را رها مي‌كني و مي‌خواهي جدا شوي از ما و اگر من به جان با او مساوات كردمي روز لقاي پروردگار به كرامت نائل گرديدمي، با پسر مصطفي، جانم به فداي او، پشت كرده و وداع گفت و برفت، اگر دريغ و افسوس دل زنده‌اي را شكافتي، دل من مي‌خواست بشكافد، به حقيقت رستگار شدند آنها كه حسين عليه‌السلام را ياري كردند، نوميد گشتند آن ديگران صاحبان نفاق».سيد اجل بحر العلوم - عطر الله مرقده - در رجال خود گويد: «شيخ نجاشي در كتاب خويش گروهي را نام برده است كه از سلف صالح، يعني نيكمردان گذشته ما

[ صفحه 211] بودند واز جمله‌ي آنها عبيدالله بن حر جعفي را شمرده است و اين مرد همان است كه حسين عليه‌السلام پس از ديدار حر بن يزيد بر وي بگذشت و طلب ياري كرد از او و او اجابت نكرد».وصدوق در «امالي» از حضرت صادق عليه‌السلام روايت كرده است كه حسين عليه‌السلام چون در «قطقطانيه» فرود آمد، خيمه‌اي برافراشته ديد، پرسيد: اين خيمه از آن كيست؟ گفتند: از آن عبدالله بن حر جعفي - و صحيح عبيدالله به تصغير است - پس حسين عليه‌السلام سوي او فرستاد و گفت: اي مرد! تو خطا بسياري كردي و خداي عزوجل تو را مؤاخذه كند به آنچه كرده‌اي اگر در اين ساعت سوي او بازنگردي و مرا ياري نكني تا جد من روز قيامت پيش خدا شفيع تو باشد. گفت: يابن رسول الله اگر به ياري تو آيم همان اول پيش روي تو كشته شوم و لكن اين اسب من برگير! به خدا قسم كه هرگز سوار آن در طلب چيزي نرفتم مگر به آن رسيدم و هيچ كس در طلب من نيامد مگر نجات يافتم، اين اسب من، آن را برگير! پس حسين عليه‌السلام روي از او بگردانيد و گفت: نه حاجت به تو دارم و نه به اسب تو و گمراهان را به ياري خويش نطلبم و لكن از اين جا بگريز نه با ما باش و نه بر ما، چون اگر كسي بانگ ما را بشنود و اجابت نكند، خداي او را به روي در آتش فكند.و مفيد در «ارشاد» گفت... و سيد بحرالعلوم كلام مفيد را موافق آنچه ما اول ذكر كرديم نقل فرمود پس از آن گويد: شيخ جعفر بن محمد بن نما در رساله‌ي «شرح الثار» در احوال مختار گويد: عبيدالله بن حر بن مجمع بن خزيم جعفي از اشراف كوفه بود و حسين عليه‌السلام نزد او آمد و به خروج با خود دعوت فرمود، او اجابت نكرد و پشيمان شد چنانكه نزديك بود از غايت اندوه جانش از تن بدر رود و اين اشعار گفت:فيالك حسرة الي آخر الابيات و باز اين ابيات را آورده است:يبيت النشاوي من امية نوما و بالطف قتلي ما ينام حميمهاو ما ضيع الاسلام الا قبيلة مامر نوكاها و دام نعيمها

[ صفحه 212] واضحت قناة الدين في كف ظالم اذا اعوج منها جانب لا يقيمهافاقسمت لا تنفك نفسي حزينة و عيني تبكي لا تجف دموعهاحياتي او تلقي امية خزية يذل لها حتي الممات قروحهاپس از آن گويد: عبيدالله بن حر از ياران مختار شد و با ابراهيم اشتر به حرب عبيدالله زياد رفت و ابن اشتر خروج او را با خود ناخوش داشت و با مختار مي‌گفت: مي‌ترسم وقت حاجت با من غدر كند! مختار گفت: با او نيكي نماي، چشم او را پر كن به ما. و ابراهيم با عبيدالله بن حر بيرون رفت تا در تكريت فرود آمد و بفرمود خراج آن ناحيت بگرفتند و ميان همراهان قسمت كرد و براي عبيدالله بن حر پنج هزار درم فرستاد، او بر آشفت و گفت: ابراهيم اشتر خود ده هزار درم برگرفته است و حر پدرم كمتر نبود از مالك اشتر پدر او، پس ابراهيم سوگند ياد كرد كه بيش از او برنداشته‌ام، همان مال را كه براي خود برداشته بود براي او فرستاد باز راضي نشد و بر مختار خروج كرد و عهد او بشكست و قراي اطراف كوفه را غارت كرد و عمال مختار را بكشت و اموال آنجا را برگرفت و به بصره نزد مصعب بن زبير رفت، و مختار فرستاد خانه‌ي او را ويران ساختند. پس از آن عبيدالله همچنان دريغ مي‌خورد كه چرا از اصحاب حسين عليه‌السلام نشد و او را ياري نكرد و بعد از آن چرا از پيروي مختار سرباز زد و در اين باره گويد [44] :و لما دعا المختار للثار اقبلت كتائب من اشياع آل محمدو قد لبسوا فوق الدروع قلوبهم و خاضوا بحار الموت في كل مشهدهم نصروا سبط النبي و رهطه و دانوا باخذ الثار من كل ملحدففازوا بجنات النعيم و طيبها و ذلك خير من لجين و عسجدو لو انني يوم الهياج لدي الوغي لا عملت حد المشرفي المهند

[ صفحه 213] فوا أسفا ان لم اكن من حماته فاقتل فيهم كل باغ و معتد [45] .و بعد از نقل اينها سيد بحرالعلوم رحمه الله فرمايد كه: اين مرد صحيح العقيده و بد عمل بود، چون حسين عليه‌السلام را ياري نكرد چنانكه شنيدي و گفت آنچه گفت و مختار آن كرد كه كرد پس از آن دريغ و افسوس مي‌خورد و«نعوذ بالله من الخذلان» و عجب از نجاشي است كه وي را از سلف صالح شمرده است و به او اعتنا كرده است و نام او را در صدر كتاب خو آورده و من اميدوارم از مهرباني حسين عليه‌السلام و عاطفه او كه فرمود به او فرار كن تا فرياد ما را نشنوي، خداي تو را در آتش نيندازد، اين كه روز قيامت شفيع او باشد، با آن همه دريغ و افسوس كه مي‌خورد و پشيماني كه از گذشته داشت و آن كرامت كه از دست او بدر رفت و الله اعلم بحقيقة الحال، كلام علامه بحرالعلوم به انجام رسيد».مترجم اين كتاب گويد: بر شيخ نجاشي كه بزرگترين و موثقترين علماي رجال است، اعتراض نتوان كرد كه چرا نام او را در كتاب خود آورده، چون علماي رجال را با باطن مردم كاري نيست، و از اينكه كسي در آخرت بهشتي است يا دوزخي و خداوند او را ببخشد و يا عذاب كند بحث نمي‌كنند، بلكه مقصود آنها تحقيق روايت است و بسا نيكمردان درست اعتقاد كه در آخرت بهشتي باشند، روايتشان مردود باشد براي كثرت سهو و تخليط ولين بودن در قبول هر حديثي يا غلوي كه به حد كفر نرسد مانند معلي و مفضل و محمد بن سنان و گفته‌اند: «نرجو شفاعة من لا تقبل شهادته» و شايد كسي همه عمر به سلامت و ضبط گذراند و در آخر عمر منحرف شود، حديث او را قبول كنند هر چند او را ملعون و دوزخي

[ صفحه 214] دانند مانند علي بن ابي‌حمزه بطائني كه حضرت رضا او را لعنت كرد، با اين حال غالبا او را موثق شمردند كه از او دروغ نشنيدند، و گاه باشد كه مردمي همه‌ي عمر بفساد بگذراند و دروغ بسيار گويد و آخر توبه كند و بهشتي شود، احاديث او را نپذيرند. اما عبيدالله بن حر جعفي چنانكه نجاشي گويد: نسختي داشت از اميرالمؤمنين روايت مي‌كرد و روايت شيعه هم آن را روايت كردند. البته نجاشي كه فهرست كتب شيعه را نوشته است، بايد كتاب او را هم در ضمن كتب ذكر كند و نبايد گفت چون عبيدالله، حسين عليه‌السلام را ياري نكرد، آن كتاب را ننوشته و روايت نكرده است و سلف صالح محمول بر غالب است.مؤلف گويد: خاندان بني الحر جعفي از خانواده‌هاي شيعه‌اند و از آنهاست اديم و ايوب و زكريا از اصحاب امام جعفر صادق عليه‌السلام، نجاشي نام آنها را ذكر كرده است و گويد: «اديم و ايوب موثق بودند و اصلي داشتند و زكريا كتابي داشت» (واصل در اصطلاح رجال آن كتاب معتبر است كه بدان اعتماد بيشتر باشد). [ صفحه 215]

روايت كردن شيخ صدوق به اسناد خود

(ثواب الاعمال) شيخ صدوق به اسناد خود روايت كرده است از عمرو بن قيس مشرقي گفت: داخل شدم بر حسين عليه‌السلام من و پسر عمم، و آن حضرت در قصر بني‌مقاتل بود، به راه سلام كرديم و پسر عمم با او گفت: اين سياهي كه در محاسن تو بينم از خضاب است يا موي تو خود بدين رنگ است؟ فرمود: خضاب است موي ما بني‌هاشم زود سپيد مي‌شود. آنگاه پرسيد: آيا به ياري من آمديد؟ من گفتم: مردي هستم بسيار عيال، و مال مردم بسيار نزد من است، نمي‌دانم كار به كجا انجامد و خوش ندارم امانت مردم را ضايع بگذارم و پسر عم من هم مانند اين گفت: فرمود پس از اينجا برويد كه هر كس فرياد ما را بشنود و شبح ما را ببيند و اجابت ما نكند و به فرياد ما نرسد بر خداست كه او را به بيني در آتش اندازد.چون آخر شب شد حسين عليه‌السلام فرمود آب برگيرند و كوچ فرمود و از قصر بني‌مقاتل روانه شدند. عقبة بن سمعان گفت: ساعتي رفتيم، آن حضرت را همچنان كه بر اسب نشسته بود، خوابي سبك بگرفت لحظه‌اي بغنود و بيدار شد و گفت: «انا لله و انا اليه راجعون و الحمدلله رب العالمين» اين سخن را دو سه بار تكرار كرد، پس فرزندش علي بن الحسين عليه‌السلام كه هم بر اسبي سوار بود روي بدو كرد و گفت: چرا حمد خداي كردي و «انا لله و انا اليه راجعون» گفتي؟ فرمود: اي

[ صفحه 216] فرزند! اكنون خواب مرا در ربود، اسب سواري پيش روي من نمودار شد مي‌گفت: اين قوم مي‌روند و مرگ آنها را مي‌برد، دانستم كه خبر مرگ ما را به ما مي‌دهند. پسر گفت: اي پدر! آيا ما بر حق نيستيم؟ فرمود: چرا، سوگند به آن خدا كه بازگشت بندگان سوي اوست. گفت: اكنون باك نداريم محق باشيم و درگذريم حسين عليه‌السلام فرمود خدا تو را جزاي خير دهد بهترين جزائي كه فرزندي را باشد از پدري.(ارشاد و كامل) چون بامداد شد امام حسين عليه‌السلام فرود آمد و نماز صبح بگذاشت و زود سوار شد و با اصحاب خود راه دست چپ گرفت، هر چه حسين عليه‌السلام مي خواست اصحاب را پراكنده سازد حر مي‌آمد و نمي‌گذاشت و هر چه حر مي‌خواست آنها را به جانب كوفه برد، اصرار مي‌كرد، آنها امتناع مي‌كردند تا از محاذي كوفه گذشتند و بالا رفتند؛ يعني به سمت شمال تا به نينوا رسيدند، آنجا كه حسين عليه‌السلام فرود آمد ناگهان شتر سواري تمام سلاح، كمان بر دوش، از كوفه آمد، همه ايستاده او را مي‌نگريستند؛ چون برسيد بر حر و همراهان او سلام كرد اما بر حسين عليه‌السلام و اصحاب او سلام نكرد و نامه‌اي به دست حر داد از عبيدالله زياد، و در آن نوشته بود؛«اما بعد؛ فجعجع بالحسين حين ياتيك كتابي و يقدم عليك رسولي و لا تنزله الا بالعراء في غير حصن و علي غير ماء و قد امرت رسولي ان يلزمك فلا يفارقك حتي ياتيني بانفاذك امري و السلام».يعني: «همان هنگام كه نامه‌ي من به تو رسد و رسول من نزد تو آيد حسين عليه‌السلام را نگاهدار و تنگ گير بر او، و او را فرود مياور مگر در بيابان بي‌سنگر و پناه و بي‌آب، و فرستاده‌ي خود را فرمودم از تو جدا نشود تا خبر انجام دادن فرمان مرا بياورد و السلام».حر چون نامه بخواند با اصحاب امام عليه‌السلام گفت: اين نامه‌ي عبيدالله است، مرا فرموده است در هر جا نامه‌ي او به دست من رسد شما را باز دارم و اين رسول اوست از من جدا نمي‌شود تا فرمان را درباره‌ي شما به انجام رسانم.

[ صفحه 217] (طبري) پس يزيد بن زياد بن مهاجر ابوالشعثاء كندي ثم النهدي سوي آن فرستاده نگريست، به نظرش آشنا آمد گفت: آيا مالك بن نسير (بتصغير) بدي [46] تويي؟ گفت: آري، و او هم از كنده بود. يزيد بن زياد گفت مادر به عزاي تو بگريد چه آورده‌اي؟ گفت: چه آورده‌ام؟ امام خود را فرمان بردم و به بيعت خود وفادار ماندم. ابوالشعثاء گفت: نافرماني پروردگار كردي و امام خود را اطاعت كردي به چيزي كه موجب هلاك خود توست، و هم ننگ نصيب تو شد هم آتش، و امام تو هم بد امامي است، خداي عزوجل فرمايد: «و جعلنا منهم ائمة يدعون الي النار و يوم القيمة لا ينصرون» امام تو از اينان است.(ارشاد) حر امام عليه‌السلام و اصحاب او را سخت گرفته بود كه فرود آيند در همان مكان بي‌آب و آبادي. حسين عليه‌السلام فرمود واي بر تو! بگذار در اين ده يعني نينوا و غاضريه يا آن ده شفيه فرود آييم. حر گفت: نه، قسم به خدا نمي‌توانم، اين مرد را بر من جاسوس كرده‌اند. زهير بن قين رحمه الله گفت: قسم به خدا چنان مي‌بينم كار پس از اين سخت‌تر شود يابن رسول الله! قتال با اين جماعت در اين ساعت ما را آسان‌تر است از جنگ با آنها كه بعد از اين آيند، به جان من قسم كه بعد از ايشان آيند كساني كه ما طاقت مبارزه با آنها نداريم. حسين عليه‌السلام فرمود: من ابتداي به قتال آنها نكنم و همانجا فرود آمد، و روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سال شصت و يكم بود. سيد گويد: پس حسين عليه‌السلام برخاست و در ميان همراهان خود خطبه خواند؛ خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و نام جد خويش برد و بر او درود فرستاد و گفت: «انه قد نزل من الامر ما ترون» و خطبه را به نحوي كه ما در وقت ملاقات حر ذكر كرديم بياورده است. [ صفحه 219]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در نزول حضرت سيد الشهداء به زمين كربلا و ورود عمر بن سعد

پستتوسط pejuhesh232 » سه شنبه اکتبر 03, 2017 12:10 pm

در نزول حضرت سيد الشهداء به زمين كربلا و ورود عمر بن سعد و آنچه ميان آن حضرت و ابن سعد رخ داد

چون حسين عليه‌السلام در زمين كربلا فرود آمد (كامل) گفت: اين زمين چه نام دارد گفتند: «عقر» حسين عليه‌السلام گفت: «اللهم اني اعوذ بك من العقر» [47] و در «تذكرة سبط» است كه باز حسين عليه‌السلام پرسيد اين زمين چه نام دارد؟ گفتند: كربلا و آن را زمين نينوا هم گويند كه دهي است بدانجا، پس آن حضرت بگريست و گفت: «كرب و بلاء» ام‌سلمه مرا خبر داد كه جبرئيل نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آمد و تو با من بودي بگريستي، رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: پسر مرا رها كن! من او را رها كردم. پيغمبر صلي الله عليه و آله تو را بگرفت و در دامن نشانيد، جبرئيل عليه‌السلام گفت: آيا او را دوست مي‌داري؟ گفت: آري، گفت: امت تو او را مي‌كشند و اگر خواهي خاك آن زمين را كه بدانجا كشته مي‌شود به تو بنمايم؟ فرمود: آري، پس جبرئيل بال را بالاي زمين كربلا بگشود و آن زمين را به پيغمبر نمود. وقتي حسين عليه‌السلام را گفتند اين زمين كربلاست، آن خاك را بوييد و گفت: و الله اين همان خاك است كه جبرئيل رسول خدا صلي الله عليه و آله را به آن خبر داد و من در همين زمين كشته مي‌شوم. و پس از آن سبط از شعبي روايت كرده است كه: «چون علي عليه‌السلام به صفين مي‌رفت محاذي نينوا رسيد كه دمي است بر شط فرات، آنجا بايستاد و صاحب

[ صفحه 220] مطهره‌ي خود را گفت: اين زمين را چه گويند؟ گفت: كربلا آن حضرت چندان بگريست كه اشك او به زمين رسيد، آنگاه گفت: بر رسول خدا در آمدم او را گريان يافتم، گفتم: يا رسول الله صلي الله عليه و آله از چه گريه مي‌كني؟ گفت: جبرئيل همين وقت نزد من بود و مرا خبر داد كه فرزندم حسين عليه‌السلام كنار شط فرات كشته مي‌شود در جايي كه آن را كربلا گويند، آنگاه جبرئيل مشتي خاك برداشت و به من بويانيد و نتوانستم چشم خود را نگاهدارم از اين جهت اشك من روان گرديد.»در «بحار» از خرائج» نقل كرده است كه: حضرت امام محمد باقر عليه‌السلام فرمود: علي عليه‌السلام با مردم بيرون آمد تا يكي دو ميل به كربلا مانده پيشاپيش آنان مي‌رفت، به جايي رسيد كه آن را «مقذفان» گويند، در آنجا گردش كرد و گفت: دويست پيغمبر و دويست سبط پيغمبر در اين زمين شهيد شدند، جاي خوابيدن شتران ايشان و بر زمين افتادن عشاق و شهدا است، آنها كه پيش از آنان بودند برتري نداشتند بر ايشان و آنها كه پس از ايشان آيند در فضل به آنها نرسند (مترجم گويد: بخت نصر اسباط بني‌اسرائيل را به اسارت در آورد و در ميان آنها پيغمبران بودند و بسياري از آنها را كشتند. پايتخت وي بابل بود نزديك شهري كه امروز «ذي الكفل» گويند و قبور انبياي بني‌اسرائيل هنوز بدانجا مزار است و اين بنده به زيارت آنجا توفيق يافتم، چنان مقدر بود كه مصرع حضرت ابي عبدالله عليه‌السلام نزديك مصارع انبيا و كنار شط فرات باشد).(ملهوف) چون حسين عليه‌السلام به آن زمين رسيد پرسيد: نام اين زمين چيست؟ گفتند: كربلا فرمود: «اللهم اني اعوذ بك من الكرب و البلاء» آنگاه فرمود: اين جاي اندوه و رنج است، همين جا فرود آييد! بارهاي ما اينجا بر زمين گذاشته شود و خون ما اينجا ريخته گردد و قبور ما اينجا باشد، جد من رسول خدا صلي الله عليه و آله با من چنين حديث كرد. پس همه فرود آمدند و حر و همراهان او در ناحيتي ديگر، (كشف الغمه) همه فرود آمدند و بارها را بر زمين نهادند و حر خود و همراهانش مقابل حسين عليه‌السلام فرود آمدند، آنگاه نامه به عبيدالله فرستاد كه حسين عليه‌السلام در كربلا بار بگشود و رحل بيفكند.

[ صفحه 221] و در «مروج الذهب» است كه: «آن حضرت سوي كربلا گراييد و با او پانصد سوار و قريب صد پياده بود از اهل بيت و اصحاب».و در «بحار» از «مناقب» قديم نقل كرده است كه (پيش از رسيدن به كربلا) زهير گفت برويم تا كربلا و بدانجا فرود آييم كه كنار فرات است و آنجا باشيم و اگر با ما دست به كارزار برند از خداي تعالي استعانت جوييم بر دفع آنها پس اشك از چشم حسين عليه‌السلام روان شد و گفت: اللهم اني اعوذ بك من الكرب و البلاء» و حسين عليه‌السلام در آنجا فرود آمد و حر به يزيد رياحي در مقابل او با هزار سوار، و حسين عليه‌السلام دوات و كاغذ خواست و به اشراف كوفه نوشت آنها كه مي‌دانست بر راي او استوار مانده‌اند:بسم الله الرحمن الرحيم: از حسين بن علي عليه‌السلام سوي سليمان بن صرد و مسيب بن مجبه (به فتح نون و جيم و باي يك نقطه) و رفاعة بن شداد و عبدالله بن وال و گروه مؤمنين! اما بعد! شما دانيد كه رسول خدا صلي الله عليه و آله در حيات خود فرمود: هر كس بيند سلطان جائري، تا آخر آنچه ذكر شد از خطبه آن حضرت هنگام ملاقات حر، آنگاه كتاب را در نورديد و مهر كرد و به قيس بن مسهر صيداوي داد و حديث را به نحوي كه سابق ذكر شد آورده است. و پس از آن گويد: چون به حسين عليه‌السلام خبر كشته شدن قيس رسيد گريه در گلوي او بپيچيد و اشكش روان شد و گفت:«اللهم اجعل لنا و لشيعتنا عندك منزلا كريما واجمع بيننا و بينهم في مستقر رحمتك و انك علي كل شي‌ء قدير» و گويد مردي از شيعيان حسين عليه‌السلام برجست و او را هلال بن نافع بجلي مي‌گفتند، گفت يابن رسول الله تو مي‌داني كه جد تو رسول خواي صلي الله عليه و آله نتوانست محبت خود را در دلهاي همه جاي دهد و چنانكه مي‌خواست همه از بن گوش فرمان او برند باز در ميان آنان منافق بود كه نويد ياري مي‌دادند و در دل نيت بي‌وفايي داشتند، در پيش روي او از انگبين شيرين‌تر بودند و پشت سر از حنظل تلختر، تا حدي كه خداوند عزوجل او را به جوار خود برد. و پدرت علي - صلوات الله عليه - همچنين بود، گروهي بر ياري او

[ صفحه 222] متفق شدند و با ناكثين پيمان شكن و قاسطين جفا كار و مارقين كج رفتار كارزار كردند تا مدت او به سر آمد و سوي رحمت و خوشنودي پروردگار شتافت و تو امروز در ميان ما بر همان حالي هر كس پيمان بشكست و بيعت از گردن خود برداشت خود زيان كرده است و خدا تو را از او بي‌نياز گرداند، پس با ما به هر سوي كه خواهي بي‌پروا روانه شو كه راه راست همان است كه تو روي، خواه سوي مشرق و خواه سوي مغرب، به خدا سوگند ما از قضاي الهي نمي‌ترسيم و لقاي پروردگار را ناخوش نداريم و از روي نيت و بصيرت دوست داريم هر كه را با تو دوستي ورزد و دشمني داريم هر كه را با تو دشمني كند. [48] .

[ صفحه 223] آنگاه برير بن خضير همداني برخاست و گفت: و الله يابن رسول الله خداوند به وجود تو بر ما منت نهاد كه پيش روي تو جنگ كنيم و در راه تو اندامهاي ما پاره پاره شود و جد تو شفيع ما باشد روز قيامت، رستگار مبادا آن گروهي كه پسر پيغمبر خود را فروگذاشتند! واي بر آن‌ها از آن چه بدان رسند فردا و در آتش دوزخ بانگ ويل و واي برآورند.پس حسين عليه‌السلام فرزندان و برادران و خويشان را گرد كرد و بدانها نگريست و ترة نبيك محمد صلي الله عليه و آله» خدايا! ما عترت

[ صفحه 224] جاي كشته شدن مردان و محل ريختن خون ماست.پس همه فرود آمدند و حر با هزار تن در مقابل حسين عليه‌السلام فرود آمد و به ابن‌زياد نامه نوشت كه حسين عليه‌السلام در كربلا رحل انداخت و ابن‌زياد نامه به سوي حسين عليه‌السلام فرستاد به اين مضمون.«اما بعد، يا حسين فقد بلغني نزولك بكربلا و قد كتب الي اميرالمؤمنين يزيد ان لا اتوسد الوثير و لا اشبع من الخمير او الحقك باللطيف الخبير او ترجع الي حكمي و حكم يزيد بن معاوية و السلام».«به من خبر رسيد كه در كربلا فرود آمدي و اميرالمؤمنين يزيد به من نوشته است كه سر بر بالش ننهم و نان سير نخورم تا تو را به خداوند لطيف و خبير رسانم يا به حكم من و حكم يزيد بن معاويه باز آيي و السلام».چون نامه‌ي او به حسين عليه‌السلام رسيد و آن را بخواند از دست بينداخت و فرمود: رستگار نشوند آن قوم كه خوشنودي مخلوق را به خشم خالق خريدند! رسول گفت: اي اباعبدالله! جواب نامه؟ فرمود: «ما له عندي جواب لانه حقت عليه كلمة العذاب».يعني اين نامه را نزد من جواب نيست براي اينكه ثابت و لازم گرديده است بر عبيدالله كلمه‌ي عذاب (حضرت امام عليه‌السلام سوي كسي نامه نويسد كه اميد به هدايت و رشاد او بود) چون رسول سوي ابن‌زياد بازگشت و خبر بگفت، آن دشمن خدا سخت بر آشفت و سوي عمر بن سعد نگريست و او را به جنگ حسين عليه‌السلام بفرمود. و عمر را پيش از اين ولايت ري داده بود، عمر از قتال با آن حضرت استعفا كرد، عبيدالله گفت: پس آن فرمان ما را بازده! عمر مهلت طلبيد و پس از يك روز بپذيرفت از ترس آن كه از ولايت ري معزول شود.مؤلف گويد: اين حكايت نزد من بعيد است (يعني فرستادن عمر سعد را پس از نامه نوشتن عبيدالله و بازگشتن رسول، بلكه حق آن است كه وي پيش ازين نامزد شده بود) چون ارباب سير و تواريخ معتبره اتفاقا گفته اند عمر بن سعد يك روز پس از حسين عليه‌السلام به كربلا آمد و آن روز سيم محرم بود. و شيخ مفيد و ابن

[ صفحه 225] اثير و ديگران گفته‌اند: چون فردا شد عمر بن سعد بن ابي‌وقاص [49] با چهار هزار سوار بيامد. و ابن‌اثير گت: سبب رفتن عمر سعد آن بود كه عبيدالله بن زياد او را با چهار هزار سوار به دشتي مأمور كرده بود كه ديلمان بر آنجا دست يافته و تصرف كرده بودند و فرات ولايت ري هم بدو داده بود و در «حمام اعين» اردو زده بود، چون كار حسين عليه‌السلام بدينجا رسيد، عمر سعد را بخواند و گفت: سوي حسين عليه‌السلام روانه شو، چون از اين كار فراغ حاصل شد سوي كار خود رو. عمر استعفا كرد، ابن‌زياد گفت: آري، به شرط آن كه فرمان ما را باز دهي، چون عبيدالله اين بگفت، عمر سعد پاسخ داد امروز مرا مهلت ده تا بنگرم. پس با نيكخواهان مشورت كرد همه نهي كردند و حمزه بن مغيرة بن شعبه خواهرزاده‌اش نزد او آمد و گفت: تو را به خدا قسم اي خال كه سوي حسين عليه‌السلام نروي كه هم گناهكار شوي و هم قطع رحم كرده باشي،قسم به خدا اگر از دنيا و از مال خود و از ملك بيرون روي زمين بالفرض كه تو را باشد دست برداري و چشم بپوشي بهتر از آن است كه به لقاي خداي عزوجل رسي و خون آن حضرت در گردن تو باشد. گفت: چنين كنم و شب را همه در انديشه‌ي اين كار بود و شنيدند مي‌گفت:ااترك ملك الري و الري رغبة ام ارجع مذموما بقتل حسين‌و في قتله النار التي ليس دونها حجاب و ملك الري قرة عين‌پس نزد ابن‌زياد آمد و گفت: تو اين عمل به من سپردي و همه شنيدند و من در دهان مردم افتادم، اگر رأي تو باشد مرا به همان عمل فرست و ديگري از

[ صفحه 226] اشراف كوفه سوي حسين عليه‌السلام گسيل دار، كساني كه من آزموده‌تر از آنان نيستم در جنگ، و چند كس را نام برد، ابن‌زياد گفت: كسي كه خواهم بفرستم درباره‌ي او با تو مشورت نمي‌كنم و از تو رأي نمي‌خواهم، اگر با اين لشكر ما كربلا مي‌روي فهو و اگر نه فرمان ما را بازده! عمر گفت: مي‌روم پس با آن سپاه روانه شد تا بر حسين عليه‌السلام فرود آمد.مؤلف گويد: از اينجا ان خبر كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام پيش از اين داده بود درست آمد، در «تذكرة سبط» است كه محمد بن سيرين گفت: «كرامت علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام در اينجا آشكار گرديد كه روزي عمر سعد را ديد و او جوان بود، گفت: واي بر تو اي ابن‌سعد! چون باشي وقتي در جايي بايستي مخير ميان بهشت و دوزخ و آتش را اختيار كني؟ انتهي».و چون عمر به كربلا رسيد (ارشاد) عروة بن قيس اخمسي را سوي آن حضرت فرستاد و گفت: نزد او رو و بپرس براي چه اينجا آمدي و چه خواهي؟ و عروه از آن كسان بود كه نامه نوشته بود، شرم داشت از رفتن، پس ابن‌سعد از ديگر رؤساي لشكر همين خواست. آنها نيز نامه نوشته بودند و همه تن زدند و كراهت نمودند. كثير بن عبدالله شعبي برخاست و او سواري دلير بود كه از هيچ امر خطير رويگردان نبود، گفت: من مي‌روم و اگر خواهي او را به «غيله» بكشم. عمر گفت: كشتن او را نمي‌خواهم و لكن نزد او رو و بپرس براي چه آمده است؟ كثير برفت. چون ابوثمامه صائدي او را نگريست گفت يا اباعبدالله «اصلحك الله»! بدترين مردم زمين و بي‌باكتر در خونريزي و قتل «غيله» بيامده و خود برخاست و پيش او باز رفت و گفت: شمشير خود را بگذار! گفت: نمي‌گذارم كه من رسولي بيش نيستم، اگر از من مي‌شنويد پيغام بگذارم و اگر نخواهيد بازگردم؟ ابوثمامه گفت: من دست خود بر دسته‌ي شمشير تو گذارم و تو هر چه خواهي بگوي. گفت: نه، قسم به خدا كه دست تو به آن نرسد. گفت: پس هر چه خواهي با من بگوي و من پيغام تو را به حضرت امام عليه‌السلام برسانم و تو را نمي‌گذارم نزديك او شوي، چون تو نابكار مردي و يكديگر را دشنام دادند.

[ صفحه 227] كثير نزد عمر سعد بازگشت و خبر بگفت، عمر قرة بن قيس حنظلي را بخواست و گفت: «ويحك اي قرة!» حسين عليه‌السلام را ديدار كن و بگوي براي چه آمده است و چه خواهد؟ قرة بيامد، چون حسين عليه‌السلام او را بديد گفت: اين مرد را مي‌شناسيد؟ حبيب بن مظاهر گفت: آري، مردي از حنظلة ابن تميم است خواهرزاده ما و او را نيكو رأي مي‌شناختم و نمي‌پنداشتم در اين مشهد حاضر گردد. پس بيامد و بر حسين عليه‌السلام سلام كرد و پيغام بگذارد. حسين عليه‌السلام فرمود: مردم شهر شما براي من نامه نوشتند و مرا خواستند بيايم و اكنون اگر مرا ناخوش داريد بازمي‌گردم؟ حبيب بن مظاهر گفت: اي قرة واي بر تو كجا مي‌روي؟ سوي اين قوم ستمكار؟! اين مرد را ياري كن كه خداوند به پدران وي تو را كرامت داد. قرة گفت: بازگردم و جواب پيغام او برسانم تا ببينم چه شود. و نزد عمر رفت و خبر بگفت، عمر گفت: اميدوارم كه خدا مرا از جنگ و كارزار با او نگاهدارد و سوي عبيدالله بن زياد نوشت:«بسم الله الرحمن الرحيم، اما بعد؛ چون نزد حسين عليه‌السلام فرود آمدم رسولي فرستادم و پرسيدم براي چه آمد و چه مي‌خواهد؟ گفت: مردم اين بلاد به من نامه نوشتند و رسولان فرستادند كه من نزد آنها آيم، آمدم، و اگر اكنون آمدن مرا ناخوش دارند و از آنچه رسولان از ايشان پيغام آوردند پشيمان شدند من بازمي‌گردم».حسان بن فائد عبسي گفت: نزد عبيدالله بودم كه اين نامه آمد، گفت:«الآن و قد علقت مخالبنا به يرجو النجاة و لات حين مناص».اكنون كه چنگال ما بدون درآويخت اميد رهايي دارد و راه گريز نيست و نامه سوي عمر سعد نوشت: «اما بعد؛ نامه‌ي تو به من رسيد و آنچه در آن نوشتي دانستم، پيشنهاد كن او و همراهان وي را كه با يزيد بيعت كنند، اگر كردند رأي خويش بينم و السلام».چون جواب به عمر سعد رسيد گفت: من خود انديشيده بودم كه عبيدالله عافيت جوي نيست، اكنون گمان من درست آمد. محمد بن ابي‌طالب گفت: ابن

[ صفحه 228] سعد آن پيغام را پيشنهاد نكرد، چون مي‌دانست حسين عليه‌السلام هرگز بيعت نكند. (ارشاد) باز ابن‌زياد به گرد آوردن مردم فرمود در جامع كوفه، و خود بيرون آمد و به منبر رفت و گفت اي مردم! شما آل ابي‌سفيان را آزموده‌ايد و دانسته كه آنها چنانند كه شما مي‌خواهيد، اين اميرالمؤمنين يزيد است، مي‌شناسيدش، نيكو سيرت و ستوده كردار، با رعيت محسن، عطا را در جاي خود نهد، راه‌ها در عهد او امن شده [50] ، معاويه در عهد خودش بندگان خدا را مي‌نواخت و به مال بي‌نياز مي‌گردانيد و يزيد هم پس از او صد در صد بر جيره و حقوق شما افزوده است و مرا فرموده كه باز بيشتر گردانم و از شما خواهد به جنگ دشمن او حسين عليه‌السلام بيرون رويد، پس بشنويد و فرمان بريد. و از منبر فرود آمد و مردم را عطاي فراوان داد و امر كرد به جنگ با حسين عليه‌السلام و ياري ابن‌سعد و پيوسته عساكر مي‌فرستاد (ملهوف) تا نزد عمر شش شب گذشته از محرم بيست هزار سوار فراهم شدند (محمد بن ابي‌طالب) پس ابن‌زياد سوي شبث بن ربعي [51] فرستاد كه نزد ما آي تا تو را به جنگ حسين فرستيم! شبث خويش را به بيماري زد شايد ابن‌زياد دست از وي بدارد و ابن‌زياد نامه سوي او فرستاد: اما بعد؛ فرستاده‌ي من خبر آورد كه تو خود را رنجور نموده‌اي و مي‌ترسم از آن كساني باشي كه خداوند در قرآن فرمايد:«اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الي شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزئون».اگر در فرمان مايي بشتاب نزد ما آي! پس شبث بعد از نماز عشا بيامد كه ابن

[ صفحه 229] زياد روي او را نبيند كه نشانه‌ي بيماري در آن نبود، چون در آمد مرحبا گفت، و در نزديك خويش نشانيد و گفت: مي‌خواهم به قتال اين مرد بيرون روي و ياري ابن‌سعد كني. گفت: چنين كنم و با هزار سوار بيامد [52] (طبري) ابن‌زياد سوي عمر بن سعد نوشت: اما بعد؛ فحل بين الحسين و بين الماء فلا يذوقوا منه قطرة (حنوة) كما صنع بالتقي النقي عثمان بن عفان» [53] يعني: «حسين عليه‌السلام و اصحاب او را مانع شو كه از آب هيچ نچشند چنانكه با عثمان بن عفان همين كار كردند.پس عمر بن سعد در همان وقت عمرو بن حجاج را با پانصد سوار به شريعه فرستاد و ميان حسين عليه‌السلام و اصحابش و ميان آب فرات حائل شدند و نگذاشتند قطره‌اي آب بردارند و اين سه روز پيش از قتل آن حضرت بود (طبري) عبيدالله بن حصين ازدي كه وي را در قبيله‌ي بجيله مي‌شمردند بانگي بلند برآورد و گفت: (ارشاد) اي حسين عليه‌السلام اين آب را نبيني همرنگ آسمان؟ و الله از آن قطره‌اي نچشي تا از تشنگي درگذري! حسين عليه‌السلام گفت: خدايا! او را از تشنگي بكش و هرگز او را نيامرز! حميد بن مسلم گفت: به خدا سوگند كه پس از اين به ديدار او رفتم و بيمار بود، سوگند به آن خدايي كه معبودي غير او نيست ديدم آب مي‌آشاميد تا شكمش بالا مي‌آمد و آن را قي مي‌كرد و باز فرياد مي‌زد:

[ صفحه 230] العطش! العطش! باز آب مي‌خورد تا شكمش آماس مي‌كرد و سيراب نمي‌شد كار او همين بود تا جان داد.در «بحار» گويد كه: ابن‌زياد پيوسه سپاه براي ابن‌سعد مي‌فرستاد تا به شش هزار تن سواره و پياده رسيدند، آنگاه ابن‌زياد به او نوشت: من چيزي فروگذار نكردم و براي تو بسيار سواره و پياده فرستادم، پس بنگر كه هر بامداد و شام خبر تو به من رسد. و ابن‌زياد از ششم محرم ابن‌سعد را به جنگ برمي‌انگيخت.حبيب بن مظاهر با حسين عليه‌السلام گفت: يابن رسول الله در اين نزديكي طايفه‌اي از بني‌اسد منزل دارند اگر رخصت فرمايي نزد آنها روم و ايشان را سوي تو بخوانم شايد خداوند شر اين جماعت را از تو به سبب ايشان دفع كند. امام اجازت داد پس حبيب ناشناس در دل شب بيرون شد تا نزد ايشان فرود آمد، دانستند وي از بني‌اسد است و از حاجت او پرسيدند، گفت: بهترين ارمغان و تحقه كه وافدي براي قومي آورد براي شما آورده‌ام، آمدم تا شما را به ياري پسر دختر پيغمبر خوانم، او در ميان جماعتي است هر يك تن آنها به از هزار مرد، هرگز او را تنها نگذارند و تسليم نكنند و اين عمر سعد گرد او را فراگرفته است و شما قوم و عشيرت منيد، شما را به اين خير دلالت كنم؛ امروز فرمان من بريد و او را ياري كنيد تا شرف دنيا و آخرت اندوزيد! من به خداي سوگند ياد مي‌كنم كه يكي از شما در راه خدا با پسر و دختر پيغمبر او كشته نشود، كه شكيبايي كند و ثواب خدا را چشم دارد، مگر رفيق محمد صلي الله عليه و آله باشد در عليين، پس مردي از بني‌اسد كه او را عبدالله بن بشير مي‌گفتند گفت: من اول كس باشم كه اين دعوت را اجابت كنم و اين رجز خواندن گرفت:قد علم القوم اذا تواكلوا و احجم الفرسان اذا تثاقلوااني شجاع بطن مقاتل كانني ليث عرين باسل‌آنگاه مردان قبيله برجستند تا نود مرد فراهم شد و به آهنگ ياري حسين عليه‌السلام بيرون آمدن، مردي هماندم نزد عمر سعد شد و او را بياگاهانيد، ابن‌سعد مردي از همراهان خويش را كه «ازرق» مي‌گفتند با چهارصد سوار سوي آن

[ صفحه 231] طايفه فرستاد كه به آهنگ لشكرگاه حسين عليه‌السلام بيرون رفته بودند، در دل شب سواران ابن‌سعد در كنار فرات جلوي آنها بگريفتند و ميان آنها و حسين عليه‌السلام اندك مسافت مانده بود، پس با هم در آويختند و كارزاري سخت شد، حبيب بر «ازرق» بانگ زد كه واي بر تو با ما چكارت؟! بگذار ديگري غير تو بدبخت گردد! «ارزق» ابا كرد و بازنگرديد و بني‌اسد دانستند تاب مقاومت با آن گروه ندارند منهزم شدند و سوي قبيله‌ي خويشتن بازگشتند و آن قبيله همان شب از جاي خود كوچ كردند مبادا ابن‌سعد شبانه بر سر آنها آيد. و حبيب بن مظاهر سوي حسين عليه‌السلام بازگشت و خبر بگفت، حسين عليه‌السلام فرمود: «لا حول و لا قوة الا بالله» و سواران ابن‌سعد هم بازگشتند بر كنار آب فرات و ميان حسين عليه‌السلام و اصحاب او و آب فرات مانع گشتند، و حسين عليه‌السلام و اصحاب او را تشنگي سخت آزرده كرد، پس آن حضرت كلنگي برداشت و پشت خيام زنان به فاصله‌ي نه يا ده گام به طرف جنوب زمين را بكند آبي گوارا بيرون آمد، آن حضرت و همراهان همه آب آشاميدند و مشكها پر كردند و بعد آن آب ناپديد شد و نشانه‌اي از آن ديده نشد - و در «مدينة المعاجر» اين قضيه را در سياق معجزات آن حضرت شمرده است - خبر به ابن‌زياد رسيد، سوي عمر سعد فرستاد كه به من خبر رسيده است كه حسين عليه‌السلام چاه مي‌كند و آب به دست مي‌آورد و خود و يارانش آب مي‌نوشند، وقتي نامه‌ي من به تو رسيد نيك بنگر كه آنها را از كندن چاه تا تواني بازداري و بر آنها تنگ گير و نگذار آب نوشند و با آنها آن كار كن كه با عثمان كردند، در اين هنگام ابن‌سعد بر آنها تنگ گرفت.محمد بن طلحه و علي بن عيسي اربلي گفتند: تشنگي بر ايشان سخت شد، يكي از اصحاب كه برير بن خضير همداني نام داشت و زاهد بود، با حسين عليه‌السلام گفت: يابن رسول الله مراد ستوري ده نزد ابن‌سعد روم و با او سخني گويم درباره‌ي آب شايد پشيمان شود، امام عليه‌السلام فرمود: اختيار توراست. پس آن مرد همداني سوي عمر سعد شد و بر او در آمد و سلام نكرد، ابن‌سعد گفت: اي مرد همداني تو را چه بازداشت از سلام كردن؟ مگر من مسلمان نيستم و خدا و رسول او را

[ صفحه 232] نمي‌شناسم؟ همداني گفت: اگر مسلمان بودي به جنگ عترت رسول خداي صلي الله عليه و آله بيرون نمي‌آمدي تا آنها را بكشي و نيز اين آب فرات كه سگان و خوكان«رسانيق» از آن مي‌نوشند تو ميان حسين بن علي عليه‌السلام و برادران و زنان و خاندان وي مانع گشتي و نمي‌گذاري از آن بنوشند و آنها از تشنگي جان مي‌دهند و مي‌پنداري خداي و رسول او را مي‌شناسي؟!عمر بن سعد سر به زير انداخت، آنگاه گفت: به خدا سوگند اي همداني! من مي‌دانم آزار كردن او حرام است ولكن:دعاني عبيدالله من دون قومه الي خطة فيها خرجت لحيتي‌فو الله لا ادري و اني لواقف علي خطر لا ارتضيه و مين‌اأترك ملك الري و الري رغبة ام ارجع مطلوبا بقتل حسين‌و في قتله النار التي ليس دونها حجاب و ملك الري قرة عين [54] .اي مرد همداني! در خود نمي‌بينم كه بتوانم ملك ري به ديگري به ديگري گذارم. پس يزيد ببن حصين همداني بازگشت و با حسين عليه‌السلام گفت عمر سعد راضي شد كه تو را به ولايت ري بفروشد.ابوجعفر طبري و ابوالفرج اصفهاني گفتند كه: چون تشنگي بر حسين عليه‌السلام و اصحاب او سخت شد، عباس بن علي بن ابي‌طالب عليهم‌السلام برادرش را بخواند و او را با سي سوار و بيست نفر پياده و بيست مشك بفرستاد تا شبانه

[ صفحه 233] نزديك آب آمدند و پيشاپيش ايشان نافع بن هلال بجلي بود با رايت، عمرو بن حجاج زبيدي گفت: كيست؟ نافع بن هلال نام خود بگفت، ابن‌حجاج گفت: اي برادر خوش آمدي براي چه آمدي؟ گفت آمدم از اين آب كه ما را منع كرده‌ايد بنوشم. گفت: بنوش گوارا بادت! گفت: به خدا سوگند به اينكه حسين عليه‌السلام و اين اصحاب او كه مي‌بيني تشنه‌اند من تنها آب ننوشم. همراهان عمرو بن حجاج متوجه بدانها شدند و عمرو گفت: راهي بدين كار نيست و ما را اينجا گذاشته‌اند تا آنان را از آب مانع شويم. چون همراهان عمرو نزديك‌تر آمدند، عباس عليه‌السلام و نافع بن هلال با پيادگان خود گفتند مشكها را پر كنيد، پيادگان رفتند و مشك‌ها پر كردند، عمرو بن حجاج و همراهان او خواستند از آب بردن ممانعت كنند، عباس بن علي عليه‌السلام و نافع بن هلال بر آنها حمله كردند و آنها را نگاهداشتند تا پيادگان دور شدند و سواران سوي پيادگان بازگشتند، پيادگان گفتند شما برويد و جلوي سپاه عمرو بن حجاج بايستيد تا ما آب را به منزل برسانيم، آنها رفتند و عمرو با اصحاب خود بر سواران تاختند و اندكي براندندشان و مردي از «صدا» [55] از ياران عمرو بن حجاج را نافع بن هلال بجلي نيزه زده بود آن را به چيزي نگرفت و سهل پنداشت، اما بعد از اين آن زخم گشوده شد و از همان بمرد و اصحاب امام عليه‌السلام آنمشكلها را بياوردند.(طبري) حسين عليه‌السلام سوي عمر سعد فرستاد و پيغام داد كه امشب ميان دو سپاه به ديدار من آي! عمر با قريب بيست سوار بيامد و حسين عليه‌السلام هم با همين اندازه، چون به يكديگر رسيدند حسين عليه‌السلام اصحاب خود را بفرمود دورتر روند، و ابن‌سعد همچنين، پس آن دو گروه جدا گشتند، چنانكه سخن اينها را نمي‌شنيدند و بسيار سخن گفتند تا پاسي از شب بگذشت، آنگاه هر كدام سوي لشكرگاه خود بازگشتند. و مردم بر حسب گمان خود درباره‌ي

[ صفحه 234] گفتگوي آنان مي‌گفتند، و حسين با عمر سعد گفت: بيا با من نزد يزيد بن معاويه رويم و اين دو لشكر را رها كنيم! عمر گفت: خانه‌ي من ويران مي‌شود. حسين عليه‌السلام گفت من باز آن را براي تو مي‌سازم. گفت: املاك مرا از من مي‌گيرند. گفت: من بهتر از اين از مال خود در حجاز به تو مي‌دهم، عمر آن را هم نپذيرفت.طبري گويد: در زبان مردم اين سخن شايع بود بي‌آنكه چيزي شنيده و دانسته باشند.شيخ مفيد گويد: حسين عليه‌السلام نزد عمر سعد فرستاد كه من مي‌خواهم تو را ديدار كنم پس شبانه يكديگر را ملاقات كردند و بسيار سخن گفتند پوشيده، آنگاه عمر سعد به جاي خود بازگشت و سوي عبيدالله نامه كرد: اما بعد؛ خداي تعالي آتش را بنشانيد و مردم را بر يك سخن و رأي جمع كرد و كار امت يكسره شد، حسين عليه‌السلام به من پيمان سپرد كه به همان مكان كه از آنجا بازگردد يا به يكي از مرزهاي كشور اسلام رود، و چون يكي از مسلمانان باشد در سود و زيان با آنها شريك، يا نزد اميرالمؤمنين يزيد رود و دست در دست او نهد و خود اميرالمؤمنين هر چه بيند درباره‌ي او بكند و خوشنودي خدا و صلاح امت در همين است.و در روايت ابي‌الفرج است كه: عمر رسولي سوي عبيدالله فرستاد شرح اين گفتگو بدو برسانيد و گفت: اگر يكي از مردم ديلم اين مطالب را از تو خواهد و تو نپذيري درباره‌ي او ستم كرده‌اي.طبري و ابن‌اثير و غير ايشان از عقبة بن سمعان روايت كرده‌اند گفت: «همراه حسين عليه‌السلام بودم از مدينه تا مكه و از مكه تا عراق و از او جدا نگشم تا كشته شد و هيچ كلام از مخاطبت او با مردم مدينه يا مكه و يا در راه يا در عراق و يا در لشكرگاه تا روز قتل آن حضرت نماند مگر همه را شنيدم، به خدا سوگند اين كه بر زبان مردم شايع است و مي‌پندارند آن حضرت پذيرفت برود و دست در دست يزيد بن معاويه نهد يا به يكي از مرزهاي كشور اسلام رود، هرگز

[ صفحه 235] چنين تعهد نكرد و لكن گفت مرا رها كنيد در اين زمين پهناور جايي بروم تا بنگرم كار مردم به كجا مي‌رسد» [56] . [ صفحه 237]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در ورود شمر به كربلا و وقايع تاسوعا

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 3:09 pm

در ورود شمر به كربلا و وقايع تاسوعا

چون نامه‌ي عمرسعد به عبيدالله رسيد و بخواند گفت: (ارشاد) صاحب اين نامه براي خويش خود چاره جويي و دلسوزي مي‌كند. شمر برخاست و گفت: آيا اين را مي‌پذيري از وي كه در خاك تو فرود آمده و در بر تو است، اگر از خاك تو بيرون رود و دست در دست تو ننهد، نيرومندتر گردد و تو زبون و عاجز باشي؟ پس اين را از وي مپذير كه شكست تو است و لكن او و اصحاب او فرمان تو را گردن نهند، اگر به سزايشان رساني تو داني و اگر ببخشايي و درگذري تو داني. ابن‌زياد گفت نيكو انديشيده‌اي، راي همين است كه تو گفتي، اين نامه‌ي مرا براي عمر سعد ببر تا بر حسين عليه‌السلام و اصحاب وي پيشنهاد كند كه حكم مرا گردن نهند! اگر پذيرفتند نزد من فرستدشان و اگر سرباز زنند با آنها كارزار كند، اگر عمر سعد پذيرفت تو سخن او بشنو و فرمان او بر و اگر ابا كند امير لشكر تو باش و گردن ابن‌سعد بزن و سر او نزد من فرست.و نامه به عمر سعد نوشت كه: «من تو را سوي حسين عليه‌السلام نفرستادم تا دفع شر از او كني و كار را دراز كشاني و او را اميد سلامت و بقا دهي و عذر او خواهي يا شفيع او باشي نزد من، بنگر، اگر حسين عليه‌السلام و ياران او سر به حكم من فرود آوردند و فرمان مرا گردن نهادند آنان را نزد من فرست و اگر تن زدند و نپذيرفتند سپاه به جانب آنان كش تا آنها را بكشي و اعضاي آنها را جدا كني كه مستحق

[ صفحه 238] اينند و اگر حسين عليه‌السلام را بكشتي سينه و پشت او را زير سم اسبان بسپار كه وي آزارنده‌ي قوم خويش و قاطع رحم و ستمكار است و نپندارم كه پس از مرگ اين عمل زياني دارد، و ليكن سخني بر زبان من رفته است كه چون او را كشتم اين عمل با پيكر او كنم. اگر فرمان من ببري تو را پاداش دهم بر اطاعت، و اگر ابا كني از رايت و لشكر ما جدا شو و آن را به شمر گذار كه فرمان خويش را به او فرموده‌ايم و السلام».و در روايت بوالفرج است كه: «ابن‌زياد سوي او فرستاد؛ اي ابن‌سعد! كاهلي نمودي و به راحتي دل خوش كردي و آسوده نشستي؛ با آن مرد كار يكسره كن و به قتال پرداز و از او قبول مكن مگر آنكه حكم مرا گردن نهد».در تاريخ طبري است از ابي‌محنف گفت: «حارث بن حصيرة از عبدالله بن شريك عامري روايت كرده است چون شمر بن ذي الجوشن آن نامه بگرفت او با عبدالله بن ابي‌المحل [57] برخاستند - و ام‌البنين دختر حزام بن خالد زوجه‌ي اميرالمؤمنين علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام عمه‌ي ابن عبدالله بود و براي اميرالمؤمنين عليه‌السلام چهار فرزند آورده؛ عباس و عبدالله و جعفر و عثمان - پس عبدالله بن ابي‌المحل بن حزام بن خالد بن ربيعة بن الوحيد بن كعب بن عامر بن كلاب گفت: «اصلح الله الامير» خواهرزادگان ما با حسينند عليه‌السلام كه اگر بيني، نامه‌ي اماني نويس! ابن‌زياد گفت: آري، به چشم، و كاتب را فرمود اماني نوشت و عبدالله بن ابي‌المحل آن نامه با مولاي (يكي از بستگان) خود كه كرمان نام داشت به كربلا بفرستاد، چون كرمان آمد و آن برادران را بخواند و گفت اين نامه اماني است كه خالوي شما فرستاده است، آن جوانان گفتند: به خالوي ما سلام رسان و با او بگوي كه به اين امان حاجتي نداريم؛ امان خدا بهتر از امان ابن‌سميه است.و شمر نامه عبيدالله را براي عمر سعد بياورد و او نامه بخواند و گفت: واي بر

[ صفحه 239] تو! اي خانه خراب چه زشت پيغامي‌آوردي! قسم به خدا گمان مي‌كنم كه او را از قبول آنچه نوشته بودم تو بازداشتي و كار را فاسد كردي كه ما اميدوار بوديم به صلح و صلاح شود، حسين عليه‌السلام البته تسليم نمي‌گردد و روح پدرش ميان پهلوهاي او است».و دينوري گويد: «عمر بن سعد نامه را براي حسين عليه‌السلام فرستاد و حسين عليه‌السلام رسول را گفت: من هرگز ابن‌زياد را اجابت نمي‌كنم، غير مرگ چيز ديگري نيست آن هم خوش آمد».شمر گفت: مرا آگاه كن آيا فرمان امير خود را انجام مي‌دهي و با دشمن او جنگ مي‌كني يا نه؟! اگر نمي‌كني اين سپاه و لشكر را به من گذار! گفت به تو نمي‌گذارم و تو را اين كرامت نباشد، من خود اين كار كنم وتو امير پيادگان باش. و عمر سعد شام روز پنجشنبه‌ي نهم محرم به جانب حسين عليه‌السلام تاخت و شمر آمد تا نزديك اصحاب حسين عليه‌السلام بايستاد و گفت: خواهر زادگان ما كجايند؟ پس عباس و عبدالله و جعفر و عثمان فرزندان علي عليه‌السلام بيرون آمدند و گفتند: چه مي‌خواهي؟! گفت: اي خواهرزادگان من شما در امانيد. آن جوانان گفتند: لعنت بر تو و بر امان تو! آيا ما را امان دهي و فرزند پيغمبر را امان نباشد؟!»(ملهوف) و در روايت ديگر است كه: «عباس بن علي عليه‌السلام بانگ زد دستت بريده باد چه اماني است اينكه آوردي! اي دشمن خدا آيا مي‌گوئي برادر و سرور خود حسين بن فاطمه عليهماالسلام را رها كنيم و در فرمان لعينان و لعين زادگان درآييم؟و مناسب است درباره‌ي ايشان اين ابيات:نفوس ابت الا تراث ابيهم فهم بين موتور لذاك و واترلقد الفت ارواحهم حومة الوغي كما آنست اقدامهم بالمنابرراوي گفت: پس شمر - لعنه الله - خشمناك به لشكر خود بازگشت. آنگاه عمر سعد فرياد زد: «يا خيل الله اركبي و بالجنة ابشري».يعني: «اي لشكر خدا سوار شويد و شادمان باشيد كه به بهشت مي‌رويد!»

[ صفحه 240] پس مردم سوار شدند و بعد از نماز عصر عازم جنگ گرديدند.(كامل) و در حديث مروي از حضرت صادق عليه‌السلام است كه: تاسوعا روزي است كه حسين عليه‌السلام را با اصحاب او - رضي الله عنهم - محاصره كردند و لشكر اهل شام گرد او بگرفتند، شترهاي خود را آنجا خوابانيدند و پسر مرجانه و عمر بن سعد به بسياري لشكر مسرور شدند و حسين عليه‌السلام را ضعيف ديدند و به يقين دانستند ياوري براي او نمي‌آيد و اهل عراق او را مدد نمي‌كنند. بابي المستضعف الغريب.و چون عمر سعد بانگ زد اصحاب او سوار شدند و نزديك سراپرده‌هاي حسين عليه‌السلام آمدند. (ارشاد، كامل، طبري) حسين عليه‌السلام جلوي خيمه‌ي خويش نشسته به شمشير تكيه داده و سر بر زانو نهاده بود؛ خواهرش زينب ضجه‌اي بشنيد و نزديك برادر آمد، گفت: اين بانگ و فرياد را نمي‌شنوي كه پيوسته به ما نزديك مي‌شود؟ حسين عليه‌السلام سر از زانو برداشت و گفت: در اين ساعت رسول خدا را در خواب ديدم با من گفت: تو در اين زودي نزد ما آيي؟ پس خواهرش سيلي بر روي زد و شيون كرد و بانگ و واويلاه برآورد، حسين عليه‌السلام با او فرمود: هنگام شيون نيست اي خواهر، خاموش باش! خدا تو را رحمت كند. (ارشاد، طبري) و عباس بن علي عليه‌السلام با او گفت: برادر! اين گروه آمدند. حسين عليه‌السلام برخاست و گفت با عباس: جانم به فداي تو سوار شو و آنان را ملاقات كن و بپرس چه تازه‌اي اتفاق افتاده است و براي چه آمده‌اند؟ عباس با بيست سوار بيامد و زهير بن قين و حبيب بن مظاهر با آنها بودند، و عباس گفت: مقصود شما چيست و چه مي‌خواهيد؟ گفتند: فرمان امير آمده است كه با شما بگوييم يا به حكم او سر فرود آريد يا با شما كارزار كنيم. گفت: شتاب مكنيد تا نزد ابي‌عبدالله روم و آنچه گفتيد بر او عرضه دارم. بايستادند و گفتند نزد او رو و او را بياگاهان و هر چه گفت براي ما پيام آور. پس عباس عليه‌السلام دوان سوي حسين عليه‌السلام بازگشت و خبر بگفت و اصحاب او بايستادند و با آن قوم سخن گفتند. (طبري) حبيب بن مظاهر با زهير بن قين گفت: اگر خواهي تو سخن گوي و اگر خواهي من گويم؟ زهير گفت: تو آغاز كردي، هم تو سخن گوي! پس حبيب بن مظاهر گفت: سوگند به خدا بد

[ صفحه 241] مردمند آنها كه چون فردا نزد خدا روند فرزند پيغمبر او را كشته باشند با عترت خاندان او و خدا پرستان اين شهر كه در هر سحرگاه به بندگي ايستاده‌اند و ذكر خدا بسيار كردند.عزرة بن قيس گفت: تو هر چه خواهي و تواني خودستاني كن. زهير گفت: اي عزرة! خداي عزوجل آنها را پاك كرده و راه نموده است، پس از خداي بترس كه من نكيخواه توام، تو را به خدا از آنها مباش كه ياري گمراهان كنند و به خاطر آنها نفوس طاهره را بكشند. عزرة گفت: تو از شيعيان اين خاندان نبودي و عثماني بودي! زهير گفت: از بودن من در اينجا راه نبردي، كه من از آنانم، سوگند به خدا نامه سوي او ننوشتم و رسولي نفرستادم و نويد ياري به او ندادم ولكن در راه او را ديدار كردم. رسول خداي را به ياد آورم و آن مكانت كه او را بود با رسول خدا، و دانستم بر سر او از دشمن چه آيد، پس رأي من آن شد كه ياري او كنم و در حزب او باشم و جان خود را فداي او كنم تا حق خدا و رسول را كه شما ضايع گذاشتيد حفظ كرده باشم.اما عباس بن علي عليه‌السلام رفت و آنچه قوم گفته بودند خبر داد. امام عليه‌السلام فرمود نزد آنها بازگرد و اگر تواني كار را به فردا انداز و امشب بازگردانشان شايد براي پروردگار نماز گزاريم و او را بخوانيم و استغفار كنيم، خدا داند كه من نماز و تلاوت قرآن و دعا و استغفار را دوست دارم. پس عباس نزد آن قوم آمد و پيغام امام بگذاشت، آنها پذيرفتند و عباس - رضي الله عنه - بازگشت و رسولي از جانب عمر سعد با او آمد در جايي كه آواز رس بود بايستاد. (ارشاد) گفت: ما تا فردا شما را مهلت دهيم اگر تسليم شويد شما را نزد امير عبيدالله زياد مي‌فرستيم اگر سرباز زنيد شما را رها نكنيم و بازگشت. [ صفحه 243]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

وقايع پس از شهادت

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 4:19 pm

وقايع پس از شهادت

در وقايع پس از شهادت و در آن چند فصل است

(ملهوف) راوي گفت به ربودن ملبوس ان حضرت پرداختند، پيراهن او را اسحق بن حيوه‌ي

[126] حضرمي برگرفت و بپوشيد و پيس شد و موي او بريخت. و روايت شده است كه در پيراهن او بيش از صد و ده زخم بيافتند از اثر تير و نيزه و شمشير، و امام صادق عليه‌السلام فرمود: بر پيكر مبارك امام عليه‌السلام 33 جاي نيزه و 34 جاي شمشير يافتند. و سراويل او را ابحر [127] بن كعب تميمي برداشت و روايت است كه او زمين گير شد و پاهاي او خشك گرديد و از حركت بماند. و عمامه‌ي او را اخنس بن مرثد بن علقمه‌ي حضرمي و بعضي گويند جابر بن يزيد اودي - لعنه الله - برداشت و بر سر بست و ديوانه شد. مترجم گويد: اگر شيعي اندكي از خاك قبر او بردارد شفا است براي او و اين دشمنان جامه‌ي تن امام را برداشتند و آنان را موجب مرض شد كه مؤثر در اينجا نيت و اخلاص است.و نعلين او را اسود بن خالد گرفت و انگشتري را بحدل [128] بن سليم كلبي و انگشت آن حضرت را خاتم ببريد و چون مختار او را دستگير كرد هر دو پا

[ صفحه 400] و هر دو دست او را جدا كرد و همچنان گذاشت در خون خود مي‌غلطيد تا هلاك شد. و قطيفه‌ي آن حضرت را كه از خز بود قيسظ بن اشعب برداشت و زره او را كه موسوم به «تبراء» بود عمر سعد برگرفت و چون به امر مختار عمر سعد را بكشتند آن زره را به قاتل وي ابي‌عمره بخشيد و شمشير آن حضرت را جميع بن خلق اودي برداشت و بعضي گويند اسود بن حنظله تميمي و به قول بعضي فلان نهشلي، و اين شمشير ذو الفقار نيست، چون ذوالفقار نزد اهل خود مصون و محوظ است با ساير ذخاير نبوت و امامت و همچنين آن انگشتر كه بحدل برداشت نه انگشتر رسول خداست صلي الله عليه و آله كه از ذخاير نبوت است.شيخ صدوق از محمد بن مسلم روايت كرده است كه حضرت صادق را پرسيدم از انگشتري حسين عليه‌السلام به كه رسيد؟ و با او گفتم كه من شنيدم از انگشت مبارك عليه‌السلام ربودند، فرمود: «چنان نيست كه پنداشتند، حسين عليه‌السلام علي بن الحسين را وصي خويش گردانيد و انگشتري در انگشت او كرد و امر امامت به او واگذاشت، چنانكه رسول خدا صلي الله عليه و آله اين امر را با اميرالمؤمنين عليه‌السلام گذاشت و آن حضرت با امام حسن عليه‌السلام و امام حسن عليه‌السلام با امام حسين عليهماالسلام و آن انگشتري به پدر من رسيد پس از پدرش و اكنون به من رسيده است و نزد من است، هر جمعه در دست مي‌كنم در آن نماز مي‌گذارم. محمد بن مسلم گفت: روز جمعه نزد او رفتم، نماز مي‌گذاشت، چون نماز تمام شد دست سوي من دراز كرد، در انگشت او ديدم خاتمي كه نقش نگينش اين بود«لا اله الا الله عدة للقاء الله» و گفت: اين است انگشتري جدم ابي عبدالله الحسين عليه‌السلام».در «امالي» صدوق و «روضة الواعظين» روايت شده است: «اسب امام عليه‌السلام آمد، كاكل و موي پيشاني به خون حسين عليه‌السلام آعشته كرده بود و مي‌دويد و شيهه مي‌كشيد، دختران پيغمبر بانگ او شنيدند و از سراپرده‌ها بيرون آمدند، اسب را بي‌سوار ديدند و دانستند آن حضرت به شهادت رسيده است.»و در «مدينة المعاجز» از مناقب ابن شهر آشوب اورده است كه ابومخنف از

[ صفحه 401] جلودي روايت كرد كه: چون حسين عليه‌السلام بر زمين افتاد، اسب به حماتيت او بر سواران حمله مي‌كرد تا سوار را بر زمين مي‌افكند و او را زير پا مي‌ماليد و چهل تن را بكشت، آنگاه خود را به خون حسين عليه‌السلام آغشته كرد و به جانب خيمه روي آورد و بلند شيهه مي‌كشيد و دستها بر زمين مي‌زد».و شاعر گويد:وراح جواد السبط نحو نسائه ينوح و ينعي الظامي المترملاخرجن بنيات الرسول حواسرا فعاين مهر السبط و السرج قد خلافأدمين باللطم الخدود لفقده و اسكبن دمعا حره ليس يصطلي‌يعني: اسب سبط رسول صلي الله عليه و آله به جانب زنان او رفت شيون كنان و خبر مرگ آن تشنه‌ي خاك آلوده را به آنها داد، دختران رسول خدا صلي الله عليه و آله سر برهنه بيرون آمدند و ساب او را ديدند زين از سوار خالي مانده، پس براي فقد او به سيلي به چهره‌ي خويش را خون آلوده كردند و با سوز دورن، اشك از چشم فور ريختند».(گويا اين شعر از فصحاي عرب نيست و يكي از متأخرين گفته است الفاظ آن فصيح نيست).و از صاحب مناقب و محمد بن ابي‌طالب نقل است كه: اسب امام عليه‌السلام از دست دشمن گريزان سوي امام آمد و كاكل در خون او آغشته كرد و از آنجا سوي سراپرده‌ي زنان آمد، شيهه زنان و نزديك خيام سر بر زمين مي‌كوفت تا بمرد و چون خواهران و دختران واهل بيت او اسب را بي‌سوار ديدند، فرياد به گريه و شيون برآوردند و ام‌كلثوم دست بر سر نهادگفت: «وا محمداه! وا جداه! وا نبياه! وا اباالقاسماه! وا علياه! وا جعفراه! وا حمزتاه! وا حسناه! هذا حسين بالعراء، صريع بكربلاء، محزوز الرأس من القفا، مسلوب العمامة و الرداء».اين حسين است در ميدان افتاده در كربلا، سر او از قفا بريده و عمامه و رداي او ربوده‌اند، اين بگفت و بيهوش شد. و در زيارت مرويه از ناحيه‌ي مقدسه است: «اسرع فرسك شاردا الي خيامك قاصدا محمحما باكيا فلما راين

[ صفحه 402] النساء جوادك مخزيا و نظرن سر جك عليه ملويا بر زن من الخدور ناشرات الشعور علي الخدود لاطمات الوجوه سافرات و بالعويل داعيات و بعد العز مذللات والي مصرعك مبادرات و الشمر (با الف و لام) جالس علي صدرك مولع سيفه علي نحرك قابض علي شيبتك بيده ذابح لك بمهنده و قد سكنت حواسك و خفيت انفاسك و رفع علي القناة رأسك».يعني: «اسب تو شتابان آمد و به آهنگ سراپرده‌هاي تو، شيهه زنان و گريان، و چون زنان آن اسب را زبون ديدند و زين را بر آن واژگون، از پرده بيرون آمدند، موي بر روي ريخته و پريشان كرده و سيلي بر رخسار زنان و رويها گشاده شيون كنان، پس از عزت خوار گشته، سوي قتلگاه تو شتابان، شمر بر سينه‌ي تو نشسته و شمشير بر گلوي تو نهاده، محاسن تو را به دست گرفته و و تيغ هندي...حواس تو خاموش و دم فروبسته و سر مطهر ترا بالاي نيزه زدند».مترجم گويد: اين اسب معروف به ذو الجناح است و در تواريخ و مقاتل معتبر قديم كه در دست ماست اين نام نيست مگر در «روضة الشهدا» ملا حسين كاشفي، و چنانكه گفتيم كثر كتب قديم به دست ما نرسيده است و نمي‌توان گفت همه مطالب آن كتب در اين كتابها كه داريم مندرج است. ابن‌نديم در كتاب فهرست خود كه در سال 377 تأليف كرده است، سه چهار هزار كتاب «تاريخ» و انساب و سير شمرده است، همه از مصنفين معتبر و شايد ما سي كتاب از آن قبيل در دسترس خود نداشته باشيم، پس چگونه توانيم عدم وجدان را دليل عدم وجود دانيم؟ و ملا حسين كاشفي عالمي متبحر بود. در مقتلي كه منسوب به ابي‌اسحق اسفرايني است و اعتبار ندارد، نام آن را ميمون آورده است و گويد: از اسبان پيغمبر صلي الله عليه و آله بود و در اين امور كه صحت و بطلان آن معلوم نيست توقف بايد كرد.به ناگه رفرف معراج آن شاه ابا زين نگون شد سوي خرگاه‌پر و بالش پر از خون، ديده گريان تن عاشق كشش آماج پيكان

[ صفحه 403] به رويش صيحه زد دخت پيمبر كه چون شد شهسوار روز محشر؟كجا افكندي و چونست حالش؟ چه با او كرد خصم بد سگالش؟مر آن آدم وش پيكر بهيمه همي گفت الظلميه الظلميه‌سوي ميدان شد آن خاتون محشر كه جويا گردد از حال برادرندانم چون بدي حالش در آن حال نداند كس به جز داناي احوال [ صفحه 405]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در تاراج كردن اثاث و شيون كردن حرم محترم بر آن حضرت

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 4:21 pm

در تاراج كردن اثاث و شيون كردن حرم محترم بر آن حضرت

سيد گويد: كنيزكي از جانب خرگاه حسين عليه‌السلام مي‌آمد، مردي با او گفت: يا امة الله سالار تو كشته شد. آن كنيزك گفت من شتابان سوي بانوي خويش رفتم و فرياد زدم، زنان حرم برجستند، صيحه بر آوردند و آن مردم بر يكديگر پيشدستي مي‌كردند بر غارت خيام پيغمبر صلي الله عليه و آله و نور چشم زهراء - سلام الله عليها - چنانكه چادر از سر زنان مي‌كشيدند و دختران رسول خدا صلي الله عليه و آله و حريم او همه مي‌گريستند و از فراق حمات واحبا شيون مي‌كردند. حميد بن مسلم روايت كرد كه: «زني ديدم از بني‌بكر بن وائل با شوهرش در سپاه عمر سعد بود و هنگامي كه ديد مردم بر زنان حسين عليه‌السلام و خيام آنها در آمده غارت مي‌كنند، شمشيري در دست گرفت و جانب خيام آمد و گفت: اي آل بكر بن وائل! آيا دختران رسول خدا صلي الله عليه و آله را تاراج مي‌كنند.«لا حكم الا لله يا لثارات رسول الله» فرمان خدا راست و بس، به خونخواهي رسول خدا برخيزيد! شوهرش او را بگرفت، به جاي خود بازگردانيد.»راوي گفت: آنگاه زنها را از چادرها بيرون كردند و آتش در آن‌ها زدند، زنان سر برهنه، جامه‌هاشان ربوده پاي برهنه گريان بيرون آمدند، خوار و اسير و گفتند شما را به خدا ما را نزديك مصرع حسين عليه‌السلام بريد! چون بردند و ديده‌ي زنان به آن كشتگان افتاد، فرياد برآوردند و بر روي زدند. راوي گفت: به خدا قسم فراموش

[ صفحه 406] نمي‌كنم زينب دختر علي عليه‌السلام زاري مي‌كرد و به آواز سوزناك و دلي پر اندوه مي‌گفت: «يا محمداه صلي عليك مليك السماء هذا حسين مرمل بالدماء مقطع الاعضاء و بناتك سبايا الي الله المشتكي و الي محمد المصطفي و الي علي المرتضي و الي فاطمة الزهراء و الي حمزة سيد الشهداء يا محمداه هذا حسين بالعراء [129] تسفي عليه الصبا قتيل اولاد البغايا وا حزناه وا كرباه اليوم مات جدي رسول الله يا اصحاب محمداه هؤلاء ذرية المصطفي يساقون سوق السبايا».يعني: «يا محمداه! فرشتگان آسمان بر تو درود فرستند! اين حسين است به خون آغشته، اعضا از هم جدا گشته و دختران تو اسير شدند، به خدا شكايت بريم و محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و علي مرتضي عليه‌السلام و فاطمه‌ي زهرا - سلام الله عليها - و به حمزه‌ي سيد الشهدا يا محمداه! اين حسين است در اين دشت افتاده! باد صبا گرد و غبار بر پيكر او مي‌پراكند، به دست روسپي زادگان كشته شده، اي دريغ اي افسوس! امروز جدم رسول خدا رحلت كرد! اي اصحاب محمد صلي الله عليه و آله اينها فرزندان مصطفايند! مانند اسيران آنها را مي‌كشند و مي‌برند».و در روايت ديگر: «يا محمداه بناتك سبايا و ذريتك مقتلة تسفي عليهم ريح الصبا، و هذا الحسين محزوز الرأس من القفا مسلوب العمامة و الردا، بابي من اضحي عسكره في يوم الاثنين نهبا، بابي من فسطاطه مقطع العري، بابي من لا غائب فيرتجي و لا جريح فيداوي بابي من نفسي له الفدا، بابي المهموم حتي قضي، بابي العطشان حتي مضي، بابي من شيبته تقطر بالدماء، بابي من جده محمد المصطفي، بابي من جده رسول اله السماء، بابي من هو سبط نبي الهدي، بابي محمد المصطفي، بابي خديجة الكبري بابي علي المرتضي، بابي فاطمة الزهراء سيدة النساء، بابي من ردت له الشمس حتي صلي».يعني: وا محمداه! دختران تو اسيرند و فرزندان تو كشته، باد صبا بر آنها خاك

[ صفحه 407] مي‌پراكند، اين فرزندت از قفا سر بريده است، عمامه و ردا ربوده، پدرم فداي آن كه روز دوشنبه سپاهش تاراج شد [130] ! پدرم فداي آنكه گره‌هاي بند خيام او را گسيختند! پدرم فداي آن كسي كه به سفر نرفته است تا اميد بازگشت او باشد و خسته و زخمدار نيست تا علاج شود! پدرم فداي آنكه از محاسن او خون مي‌چكيد! پردم فداي آنكه جدش محمد مصطفي است! پدرم فداي آن كه نبيره‌ي پيغمبر رهنما است! پدرم فداي محمد مصطفي و خديجه‌ي كبري و علي مرتضي و فاطمه‌ي زهرا سيدة النساء! پدرم فداي آن كه آفتاب براي او برگشت تا نماز

[ صفحه 408] بگذشت. انتهي».همچنين زبان گرفته بود و شيون مي‌كرد كه دوست و دشمن را بگريانيد.انگاه سكينه پيكر مبارك پدرش حسين عليه‌السلام را در آغوش گرفت و جماعتي از اعراب چادرنشين ريختند، او را كشيدند و از پدر جدا كردند جد من در زبان حال سكينه نيكو گفته است (لله دره.)پدر به دام غمت آسمان اسيرم كرد به كودكي ز فراق تو چرخ پيرم كردبه دولت سر تو چرخ سر بلندم ديد سرت بريد و بر خصم سر بزيرم كردز شير مام لبم‌تر نگشته بود هنوز كه مام دهر زكين زهر غم به شيرم كردهر آنقدر كه برت آسمان عزيزم ديد همان قدر بر دشمن فلك حقيرم كردمنم سكينه كهين عندليب گلشن تو كه زاغ چرخ ز فرياد ناگزيرم كردز گلشنت چو شنيد آسمان صفير مرا پرم شكست و بدام بلا اسيرم كردعدو يتيم و گرفتار و دستگيرم خواست فلك يتيم و گرفتار و دستگيرم كردز جان گذشتم اگر جان برون رود ز تنم كه تازيانه‌ي شمر از حيات سيرم كردغفر الله له ولنا و حشرنا في زمة محمد صلي الله عليه و آله.و شاعر عرب نيز نيكو گفته است:

[ صفحه 409] بابي كالي‌ء [131] علي الطف خدرا هو في حومة الحسام المنيع‌قطعوا بعده عراه و يا حبل وريد الاسلام انت القطيع‌قوضي يا خيام عليا نزار فلقد قوض العماد الرفيع‌و املأي العين يا امية نوما فحسين علي الصعيد صريع‌و دعي صكة الجباه لوي ليس يجديك صكها و الدموع‌چوكار شاه و لشكر بر سر آمد سوي خرگه سپه غارتگر آمدبه دست آن گروه بي‌مروت به يغما رفت ميراث نبوت‌هر آن چيزي كه بد در خرگه شاه فتاد اندر كف آن قوم گمراه‌زدند آتش همه آن خيمه گه را كه سوزانيد دودش مهر و مه رابه خرگه شد محيط آن شعله نار همي شد تا به خيمه‌ي شاه بيماربتول دومين شد در تلاطم نمودي دست و پاي خويشتن گم‌گهي در خيمه و گاهي برون شد دل از آن غصه‌اش درياي خون شدمن از تحرير اين غم ناتوانم كه تصويرش زده آتش به جانم‌مگر آن عارف پاكيزه نيرو در اين معني بگفت آن شعر نيكواگر دردم يكي بودي چه بودي وگر غم اندكي بودي چه بودي‌در «مصباح كفعمي» است كه سكينه‌ي بنت الحسين گفت: چون حسين عليه‌السلام كشته شد، من او را در آغوش گرفتم و بي‌هوش شدم در آن حال شنيدم مي‌فرمود:شعيتي ما ان شربتم ري عذب فاذكروني‌او سمعتم بغريب او شهيد فاندبوني

[ صفحه 410] پس ترسان برخاست و چشمش از گريه آزرده شده بود و لطمه بر روي مي‌زد ناگهان هاتفي گفت:بكت الارض و السماء عليه بدموع غزيرة و دماءيبكيان المقتول في كربلا بين غوغا امة ادعياءمنع الماء و هو منه قريب عين ابكي الممنوع شرب الماءيعني: «آسمان و زمين بر او گريستند اشك فراوان و خون، گريه مي‌كنند بر آن كه در كربلا كشته شد ميان مردم فرومايه و بد گوهر بي‌پدر، از آب او را منع كردند با آن كه نزديك آب بود، اي چشم بگري بر كسي كه از آب نوشيدن ممنوع شد!»ابن عبد ربه در كتاب «عقد الفريد» از حماد بن سلمه از ثابت از انس بن مالك روايت كرده است كه: چون از دفن پيغمبر صلي الله عليه و آله فارغ شديم، فاطمه - سلام الله عليها - رو به من كرد و گفت: اي انس چگونه دلت آمد و راضي شدي كه خاك بر روي رسول خدا صلي الله عليه و آله ريزي؟ بازگريست و فرياد زد: «يا ابتاه أجاب ربا دعاه يا ابتاه من ربه ما أدناه.»مؤلف گفت: اين حال فاطمه - سلام الله عليها - بود پس از دفن پدرش، پس حال سكينه چه بود كه بدن پدر را ديد بي‌سر، آغشته به خون، عمامه و رداء ربوده، پشت و سينه به سم اسبان كوبيده، به زبان حال فرياد مي‌زد: چگونه دلتان آمد كه فرزند پيغمبر را بكشيد و اسب بر بدنش بتازيد؟ [ صفحه 411]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

غارت كردن ورس و حله ها و شتران

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 4:23 pm

غارت كردن ورس و حله ها و شتران

مردم بر ورس و حله‌ها و شتران ريختند و غارت كردند (ورس يعني اسپرك و حلل همان است كه در فصل يازدهم از باب اول شرح آن بگذشت) شيخ مفيد گفت: اثاث و شتران و باروبنه آن حضرت را غارت كردند و جامه‌هاي زنان را بربودند. حميد بن مسلم گفت: «مي‌ديدم زني از زوجات مكرمات و بنات طاهرات را با آن بي‌شرمان بر سر جامه در كشمكش بودند و عاقبت آن مردم جامه را از او مي‌ربودند».ابومخنف گفت: حديث كرد مرا سليمان بن ابي‌راشد از حميد بن مسلم گفت: «به علي اصغر بن الحسين عليهماالسلام رسيدم، ديدم بيمار است، بر بستر افتاده و شمر بن ذي الجوشن با رجاله؛ يعني، پيادگان بر سر وي بودند، مي‌گفتند اين را نمي‌كشي؟ من گفتم سبحان الله! آيا كودكان را هم بايد كشت؟! اين كودك است (و انه لمابه) يعني همين بيماري او را از پاي در آورده است. كار من اين بود، ايستاده بودم و هر كس مي‌آمد و مي‌خواست آزاري به آن حضرت رساند، جلوگيري مي‌كردم تا وقتي عمر سعد برسيد و گفت: هيچكس داخل خيمه‌ي زنان نشود و متعرض اين جوان بيمار نگردد و هر كس از كالا و متاع ايشان چيزي برده است بازگرداند! حميد گفت: و الله هيچ كس چيزي باز پس نداد».مترجم گويد: يكي از قواعد مذهب ما اين است كه هر كس عمل نيكي كند [ صفحه 412]

پاداش آن يابد هر چند او خود كافر باشد و عمل او اندك، مانند فرعون كه كافر بود و آن همه ستم كرد اما بخشنده بود، خداوند ملك واسع و عمر دراز به او مرحمت كرد و نفرين موسي عليه‌السلام را بر وي مستجاب نفرمود و انوشيروان كافر بود و عادل خداوند بمروحه دفع عذاب از او فرمايد، كما في الحديث. و عدل از اصول مذهب شيعه است، پس خداوند هيچ عمل خير را ضايع نگذارد «كتب ربكم علي نفسه الرحمة» و عامه پندارند عمل زشت كار نيك را حبط؛ يعني ناچيز و نابود مي‌كند چون عدل الهي را از اصول عقيده نشمرند. و خواجه نصير الدين طوسي فرمايد: «الاحباط باطل» همچنين حميد بن مسلم هر چند در سپاه دشمن بود چون حفظ امام زين‌العابدين عليه‌السلام كرد، اميد است خداوند عذاب را بر او سبك فرمايد.در«اخبار الدول» قرماني است كه شمر خواست علي اصغر؛ يعني امام زين‌العابدين عليه‌السلام را بكشد، زينب بنت علي عليه‌السلام بيرون آمد و گفت: او كشته نشود مگر من هم با او كشته شوم! شمر دست بداشت.و در «روضة الصفا» است كه: چون شمر به آن خيمه درآمد كه علي بن الحسين عليه‌السلام در آنجا افتاده بود و سر بر بالين نهاده، شمشير بركشيد تا او را بكشد، حميد بن مسلم گفت: سبحان الله! آيا اين بيمار را خواهي كشت؟ البته او را مكش! و بعض گويند عمر سعد دستهاي او بگرفت و گفت: آيا از خدا شرم نداري و مي‌خواهي اين جوان بيمار را بكشي؟ شمر - لعنه الله - گفت: فرمان امير است كه همه‌ي فرزندان حسين عليه‌السلام را بكشم؛ عمر مبالغت كرد در منع وي تا دست بازداشت و به سوختن سراپرده‌هاي ايشان فرمود.و در «مناقب» ابن شهر آشوب است از «المقتل» احمد بن حنبل گفت: «سبب بيماري زين‌العابدين عليه‌السلام آن بود كه زرهي پوشيد از بالاي او بلندتر بود، افزوني آن را به دست پاره كرد».و در روايت شيخ مفيد است كه: چون عمر سعد بيامد، زنان در روي او فرياد كشيدند و گريستند. عمر گفت: هيچ كس در خيام اين زنان نرود و متعرض اين [ صفحه 413]

جوان بيمار نشويد! و زنان خواستند آن جامه‌ها كه سپاهيان ستانيده بودند باز دهند تا خويشتن را بپوشند؛ ابن‌سعد گفت: هر كس چيزي گرفته است باز دهد! به خدا سوگند كه هيچ كس چيزي باز نداد! پس بر آن چادر و بر سراپرده‌هاي زنان گروهي پاسبان برگماشت و گفت: پاس داريد كسي بيرون نرود و آنان را آزار نكنيد! و به چادر خويش بازگشت و در ميان همراهان خويش فرياد زد: «من ينتدب للحسين؟»طبري گفت: سنان بن انس نخعي بر در چادر ابن‌سعد آمد و به بانگ بلند فرياد زد:اوقر ركابي فضة و ذهبا انا قتلت الملك المحجباقتلت خير الناس اما و ابا و خير هم اذ ينسبون نسبايعني: «شتر مرا از سيم و زر سنگين بار كن كه من پادشاه محجب؛ يعني با فر و شكوه و آنكه در بند و دربان بسيار دارد و شكوه وي مانع ديدار او است بكشتم، كشتم كسي را كه بهتر مردم است از جهت پدر و مادر و گوهر و نژاد او والاتر از همه».عمر بن سعد گفت: گواهي مي‌دهم تو ديوانه‌اي و هرگز عاقل نبوده‌اي، او را در خيمه آوريد! وقتي او را درآوردند با چوبدستي او را بيازرد و گفت: اي ديوانه! اين چه سخن است كه مي‌گويي؟ به خدا سوگند اگر ابن‌زياد اين كلام تو بشنود گردن ترا مي‌زند.مترجم گويد: مقصود عمر سعد اين است كه چرا حسين عليه‌السلام را اين گونه ستايش مي‌كني و مي‌گويي بهترين خلق است؟ و هم طبري گفت: مردم با سنان من انس گفتند تو حسين پسر علي و فاطمه دختر رسول خدا عليهم‌السلام را كشتي، بزرگ و مهتر عرب بود و آمده بود پادشاهي را از دست بني‌اميه بستاند، پس نزد اميران خويش رو و پاداش خود بخواه كه اگر همه‌ي خزائن خويش را براي قتل حسين عليه‌السلام به تو دهند كم داده‌اند.مؤلف گويد: عمر بن سعد عقبة بن سمعان كه مولان رباب، يعني از بستگان [ صفحه 414]

وي بود بگرفت و رباب زوجه‌ي امام حسين عليه‌السلام بود و از او پرسيد تو كيستي؟ گفت: بنده‌ي مملوكم، او را رها كرد و خبر او و مرقع بن ثمامه را پيشتر گفتيم.(طبري) راوي گفت آنگاه عمر سعد در ميان همراهان خود فرياد زد: «من ينتدب للحسين عليه‌السلام و يوطئه فرسه» پس ده تن حاضر گشتند؛ از آنهاست اسحق بن حيوه (بر وزن خيمه) حضرمي كه پيراهن آن حضرت را برده بود و پيش شد و اخنس بن مرثد بن علقمه بن سلامه‌ي حضرمي «فداسوا الحسين عليه‌السلام بخيولهم حتي رضوا ظهره و صدره» و من شنيدم اخنس در جنگي ايستاده بود، تيري تيز بيامد و دل او بشكافت و بمرد - لعنه الله -.و سيد فرمايد: «ثم نادي عمر بن سعد في اصحابه من ينتدب للحسين عليه‌السلام فيوطي الخيل ظهره و صدره فانتدب منهم عشرة و هم اسحاق بن حيوه الذي سلب الحسين عليه‌السلام قميصه و اخنس بن مرثد و حكيم بن طفيل السنبسي و عمر بن صبيح الصيداوي و رجاء بن منقذ العبدي و سالم بن خيثمة الجعفي و واحظ بن ناعم و صالح بن وهب الجعفي و هاني بن ثبيت الحضرمي و اسيد بن مالك لعنم الله فدا سوا الحسين عليه‌السلام بحوافر خيلهم حتي رضوا صدره و ظهره».مضمون عبارات بسيار دلخراش است و خلاصه‌ي آنها را يكي از شعرا در يك بيت گفته است.لباس كهنه چه حاجت كه زير سم ستور تني نماند كه پوشند جامه يا كفنش‌و بيش از اين شرح دادن لازم نيست. راوي گفت اين ده تن آمدند و نزديك ابن‌زياد بايستادند: اسيد بن مالك گفت:نحن رضضنا الصدر بعد الظهر بكل يعبوب شديد الاسرابن‌زياد پرسيد كيستند؟ گفتند: آنها كه اسب تاختيم، عبيدالله جائزتي اندك مقرر داشت. ابوعمر زاهد گفت: ديدم هر ده نفر حرامزاده بودند و اينها را مختار گرفت و دست و پاي آنها را به بندهاي آهنين بست، فرمود اسب بر آنها تاختند و همه را هلاك ساختند. [ صفحه 415]

مترجم گويد: در كافي روايتي است از عده‌اي از مجاهيل از مردي موسوم به ادريس بن عبدالله كه فضه خادمه‌ي - سلام الله عليها - برخصت بانوي خويش زينب، شيري را به ياري طلبيد و آن شير آمد و اسبان پيش نرفتند، و مؤلف اين روايت را نقل نكرد و چون اخبار مخالف قويتر و مشهورتر است. [ صفحه 417]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در ذكر وقايع عصر عاشورا

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 4:25 pm

در ذكر وقايع عصر عاشورا

(ارشاد. ملهوف) عمر بن سعد - لعنه الله - سر حسين عليه‌السلام را با خولي بن يزيد اصبحي و حميد بن مسلم ازدي سوي عبيدالله فرستاد و سر ديگران از اصحاب و اهل بيت رحمه الله را بفرمود جدا كردند، 72 سر بود با شمر بن ذي الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج بفرستاد و آن‌ها نزد ابن‌زياد آمدند. طبري گويد: خولي بن يزيد سر حسين عليه‌السلام را به كوفه برد؛ شب بود و در كوشك را بسته يافت، به سراي خويش رفت و سر مبارك را زير طشتي نهاد و او را دو زن بود يكي از بني‌اسد و ديگري حضرمي [132] نامش «نوار» دختر مالك بن عقرب و آن شب نوبت وي بود. هشام گفت حكايت كرد مرا پدرم از نوار دختر مالك، گفت: خولي سر حسين عليه‌السلام را بياورد آن را زير طشت نهاد در سراي و خود در خانه آمد و به بستر رفت؛ گفتم چه خبر است و چه داري؟ گفت: براي تو ارمغاني آوردم كه تا روزگار است دولتمند باشي! اينك سر حسين عليه‌السلام در سراي تو است. زن گفت: من با او گفتم واي بر تو مردم زر و سيم آرند و تو سر پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله را آورده‌اي؟ به خدا سوگند هرگز با تو در يك خانه نباشم! و از بستر برخاستم و از [ صفحه 418]

خانه به صحن سراي رفتم. او زن اسديه را بخواند و با خود به خانه برد و من نشستم نگاه مي‌كردم، به خدا قسم كه مي‌ديدم نور مانند ستوني از آسمان تا آن طشت پيوسته بود و مرغان سفيد مي‌ديدم بر گرد آن تا بامداد شد و خولي آن سر را نزد عبيدالله برد.و در كتاب «مطالب السؤل» و «كشف الغمه» است كه حامل سر حسين عليه‌السلام بشير بن مالك نام داشت و چون سر را پيش عبيدالله نهاد گفت:املأ ركابي فضة و ذهبا فقد قتلت الملك المحجباو من يصلي القبلتين في الصبا و خير هم اذ يذكرون النسباقتلت خيرالناس اما وابا عبيدالله بن زياد از گفتار او برآشفت و گفت: اگر مي‌دانستي چنين است چرا او را كشتي؟ به خدا كه چيزي به تو ندهم و تو را هم بدو ملحق كنم، پسر گردن او بزد.و شيخ طوسي در «مصباح المتهجدين» از عبيدالله بن سنان روايت كرد، گفت: «داخل شدم بر سرور خود ابي‌عبدالله جعفر بن محمد عليهماالسلام روز عاشورا، او را ديدم گرفته و اندوهگين، سرشگ از ديدگان چون لؤلؤ مي‌باريد؛ گفتم يابن رسول الله گريه از چيست؟ خداي ديده‌ي ترا نگرياند! فرمود: چونست كه غافلي و نمي‌داني؟! امروز حسين عليه‌السلام به شهادت رسيد! گفتم يا سيدي در روزه‌ي آن چه فرمايي؟ گفت: روز دار بي‌نيت شبانه و افطار كن بي‌آنكه شادي نمايي و آن را تمام روزه مدار و افطار تو يك ساعت پس از نماز عصر باشد (يعني فضيلت عصر) و به يك شربت آن افطار كن! كه در چنين وقت جنگ پايان يافت و سي تن كشته بر خاك افتاده بودند كه مصرع ايشان بر رسول خدا صلي الله عليه و آله سخت دشوار بود و اگر بدان روزگار بود بايد او را تسليت داد، و بگريست چندانكه محاسن مباركش از اشك ديده‌تر شد.مترجم گويد: در احاديث ما فضيلت و استحباب روزه‌ي عاشورا و هم نهي از آن وارد شده است و شيخ طوسي رحمه الله فرمود: «هر كس براي حزن و اندوه روزه دارد [ صفحه 419]

نيكو كرده است و هر كس براي تبرك و اعتقاد به سعادت آن روز روزه دارد گناهكار است و خطا كرده است» و نيز مترجم گويد عامه روايت كرده‌اند كه چون حضرت رسول صلي الله عليه و آله به مدينه هجرت فرمود، يهود عاشورا را روزه مي‌گرفتند براي آنكه روز نجات آنان بود از فرعون؛ پس آن حضرت فرمود ما احقيم به موسي عليه‌السلام از يهود و آن روز روزه گرفتند. و هم عامه خلاف كردند در نسخ اين حكم به وجوب رمضان، بعضي گويند امر آن مطلقا منسوخ گشت، نه واجب است نه مستحب، و بعضي گويند وجوب آن نسخ شده و استحباب بر جاي ماند اما روزه‌ي يهود روز دهم از تشريق ماه، ماه اول سال است، شرح آن را ابوريحان در «آثار الباقيه» آورده است و اين روز منطبق با دهم محرم نيست، اما چون آن روز دهم ماه اول سال يهود است و روز عاشورا نيز دهم مال اول سال است، مانند همند از اين جهت. اما اينكه گفتيم همان روز نيست، براي آن است كه ماه ذي الحجه را در زمان جاهليت اول بهار قرار مي‌دادند و روزه‌ي بزرگ يهود اوايل پاييز است، پس هرگز با يكديگر منطبق نمي‌گشت و يهود و عرب ماه‌ها را قمري مي‌گرفتند و سال را شمسي و هر دو سه سال يك بار يك ماه بر دوازده ماه مي‌افزودند و عرب آن را «نسي‌ء» مي‌گفتند و خانداني موظف بدين حساب بودند موسوم به «قلامس» و هر سال در ايام حج خبر مي‌دادند امسال «نسي‌ء» است و سيزده ماهه و اين كار مي‌كردند تا ذي الحجه به زمستان نيفتد و اين رسم همچنان بود تا سال حجة الوداع خداوند در اين باب آيت فرستاد: «انما النسي‌ء زيادة في الكفر يضل به الذين كفروا» و نيز فرمود: «ان عدة الشهور عند الله اثنا عشر شهرا في كتاب الله» و به مفاد آن هرگز سال سيزده ماه نشود و از آن وقت آن رسم برافتاد. اما يهود هنوز اين عادت دارند و عاشوراي آنها كه روزه گيرند پاييز است و از اينجا معلوم گرديد كه هر حساب كه از روي زيج نسبت به قبل از سال نهم هجرت استخراج شود درست نيست، چون حساب مضبوط ندارد مگر پس از حجة الوداع كه رسم «نسي‌ء» برافتاد، حساب منظم گشت و اينكه گفتيم ذي الحجة در بهار بود علاوه بر ادله‌ي نقليه بر طبق رساله‌ي مرحوم حاجي نجم الدوله در تطبيق تاريخ هجري و [ صفحه 420]

مسيحي، در سال دهم هجري اول محرم با يازدهم آوريل؛ يعني 21 حمل منطبق است، پس روز عيد قربان اول حمل بوده است. باز به ترجمه‌ي كتاب بازگرديم.سيد بن طاووس رحمه الله در اقبال گفته است: «عصر روز عاشورا حرم حضرت حسين عليه‌السلام و دختران وي همه اسير دشمن گشتند و به اندوه و گريه شام كردند. روزي بر آنها گذشت كه قلم ياراي بيان حالت ايشان را ندارد، و شب را بسر بردند نه مردي داشتند نه مددكاري، تنها و بي‌كس، دشمنان از ايشان بيزاري مي‌نمودند و آزار و توهين مي‌كردند براي تقرب به عمر سعد بي‌دين، يتيم كننده‌ي آل محمد صلي الله عليه و آله و مجروح كننده‌ي جگر آنان و خوش آيند ابن‌زياد زنديق و يزيد ملعون».در كتاب «مصابيح» خواندم به اسناده روايت كرده است از جعفر بن محمد عليهماالسلام از پدرش كه او از علي بن الحسين عليهماالسلام پرسيد: شما را بر چه نوع ستوراني نشانيدند؟ فرمود: مرا بر شتري لنگ بي‌روپوش نشانيده بودند و سر حسين عليه‌السلام را بر علمي برافراشته بودند و زنان پشت سر من بر استراني همه ناهموار و معيوب و گروهي از شاطران چابك سوار در دنبال و بر گرد ما بودند نيزه در دست، اگر مي‌ديدند اشك از چشمي روان است، با نيزه بر سر او مي‌زدند تا به دمشق در آمديم، مردي فرياد زد: اينان اسيران آن خاندان ملعونند. سيد گويد: آيا چنين بلايي براي پدر و مادر و عزيزان تو هرگز اتفاق افتاد؟! البته در انديشه‌ي تو و هيچ مسلمان بلكه كافري كه رتبت و شأن پادشاهزادگان را بداند تصور آن آسان نيست!مؤلف گويد: چون اواخر روز عاشورا شد برخيز و بايست و بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و مولانا اميرالمؤمنين عليه‌السلام و مولانا حسن بن علي و سيدتنا فاطمه زهرا و عترت طاهرين ايشان سلام كن و با دل شكسته و چشم گريان و زباني خاضع آنان را تسليت ده به اين مصيبت و از خداي تعالي عذر خواه از تقصير در واجب، براي آن كه مشكل است كسي به لوازم اين مصيبت هائل چنانكه در خور آن است قيام [ صفحه 421]

كند.و در «معراج المحبة» در قضاياي شب يازدهم گويد:چو از ميدان گردون چتر خورشيد نگون چون رأيت عباس گرديدبه چتر نيلي اين زال مجدر كشيد از بهر ستر آل حيدربتول دومين ام المصائب چو خود را ديد بي‌سالار و صاحب‌به اطفال برادر مادري كرد بنات النعش را جمع آوري كردشفا بخش مريضان شاه بيمار غم قتل پدر بودش پرستارشدندي داغداران پيمبر درون خيمه‌ي سوزيده ز اخگربه پا شد از جفا و جور امت قيامت بر شفيعان قيامت‌غنوده شير حق در بيشه‌ي خاك دل علم لدني گشته صد چاك‌شبي بگذشت بر آل پيمبر كه زهرا بود در جنت مكدرشبي بگذشت بر ختم رسولان كه از تصوير آن عقل است حيران‌ز جمال و حكايتهاي جمال زبان صد چو من ببريده و لال‌ز انگشت و ز انگشتر كه بودش بود دور از ادب گفت و شنودش [ صفحه 423]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

روانه كردن عمر سعد اهل بيت را از كربلا به كوفه

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 4:26 pm

روانه كردن عمر سعد اهل بيت را از كربلا به كوفه

آنگاه عمر سعد بقيه‌ي روز عاشورا و فرداي آن تا ظهر در كربلا بماند (ممد بن ابي‌طالب) و كشتگان خودشان را گرد كرد و نماز گزارد بر آنها و به خاك سپرد و حسين عليه‌السلام و اصحاب او را همچنان در بيابان گذاشت.مترجم گويد: طبري از ابي‌مخنف نقل كرده است كه همه كشتگان لشكر عمر سعد 88 نفر بودند (طبري) پس حميد بن بكير احمري را گفت فرياد بزند كه لشكر روانه‌ي كوفه شوند، (ملهوف) و خود با هر كه از كسان حسين عليه‌السلام مانده بود آماده‌ي رفتن شد. گليمها بر جهاز شتر كشيدند و زنان را سوار كردند بي‌دوشكچه و ميان آن همه دشمن با روي باز و امانتهاي پيغمبر صلي الله عليه و آله مانند اسيران ترك و روم در سخت‌تر مصيبت و اندوه، كشان مي‌بردند و چه نيكو گفته آن كه گفت:يصلي علي المبعوث من آل هاشم و يغزي بنوه ان ذا لعجيب‌و ابوحنيفه‌ي دينوري گويد: «عمر سعد بفرمود زنان حسين عليه‌السلام و خواهران و دختران و كنيزان و حشم او را در كجاوه‌هاي با روپوش بر شتر نشانيدند (پس روي باز بودن آنان مسلم نيست) و در كامل بهايي است كه عمر سعد - لعنه الله - روز عاشورا و فرداي آن تا ظهر بماند و پيران و معتمدان را بر امام زين‌العابدين عليه‌السلام و دختران اميرالمؤمنين عليه‌السلام و زنان ديگر گماشت، و آن همه [ صفحه 424]

بيست زن بودند و امام زين‌العابدين عليه‌السلام آن روز 22 ساله بود و امام محمد باقر عليه‌السلام چهار سال داشت و هر دو در كربلا بودند، خداوند عزوجل آنها را حفظ كرد».و در «مناقب» گويد: زنان را اسير آوردند، مگر شهر بانويه كه خويش را در فرات افكند.ابن عبدربه در «عقد الفريد» گويد: «دوازه پسر از بني‌هاشم اسير شدند، در آنها بود محمد بن الحسين (ظاهرا محمد بن علي بن الحسين) و علي بن الحسين و فاطمه دختر آن حضرت عليهم‌السلام، پس اولاد را پايه‌ي دولت بر جاي نايستاد و ملك از آنها زايل شد و عبدالملك مروان براي حجاج نوشت: مرا دور دار از خون اين خاندان! چون كه ديدم وقتي حسين عليه‌السلام را كشتند چگونه ملك از دست آل حرب بدر رفت».(طبري) ابومخنف ازدي گويد: حديث كرد مرا ابوزهير عبسي از قرة بن قيس تميمي گفت: «آن زنان را ديدم چون بر نعش حسين عليه‌السلام و كسان و فرزندان او بگذشتند، فرياد كشيدند و سيلي بر رخسار زدند و از چيزهايي كه هرگز فراموش نمي‌كنم گفتار زينب دختر فاطمه است - سلام الله عليها - وقتي بر برادرش گذشت او را بر خاك افتاده ديد، مي‌گفت: «يا محمداه يا محمداه صلي عليك ملائكة السماء هذا حسين بالعراء مرمل بالدماء مقطع الاعضاء يا محمداه و بناتك سبايا و ذريتك مقتلة تسفي عليها الصبا».گفت: به خدا قسم هر دشمن و دوستي را بگريانيد و در حديث مشهور از زائده روايت شده است از امام زين‌العابدين عليه‌السلام فرمود: «چون در روز طف بر ما آن رسيد كه رسيد و پدرم با همراهان وي از فرزندان و برادران و ساير كسان او كشته شدند، و زنان و حرم را بر جهاز شتر سوار و به جانب كوفه روانه كردند و من كشتگان را بر زمين افكنده ديدم به خاك ناسپرده و بر من گران بود و از آنچه مي‌ديدم سخت آشفته بودم، نزديك بود جان از تنم بيرون رود و عمه ام‌زينب دختر بزرگ علي عليه‌السلام آثار آن حزن در من بديد، [ صفحه 425]

با من گفت: اي بازمانده‌ي جد و پدر و برادرانم! چون است كه جان خود را در كف نهاده‌اي؟! گفتم: چگونه بي‌تابي نكنم و ناشكيبايي ننمايم كه مي‌بينم سيد خود و برادران و عموها و عموزادگان و كسان خود را بر زمين افتاده و به خون آغشته در اين دشت، جامه‌ها ربوده و نه كسي آنها را كفن كرده است و نه به خاك سپرد، هيچ كس سوي آنان نمي‌آيد، و هيچ مردي نزديك آنها نمي‌شود؟! گويي خانواده‌ي ديلم و خزرند! و عمه‌ام گفت: اينها تو را به جزع نياورد كه اين عهدي است از رسول خدا صلي الله عليه و آله با جد و پدر و عمت عليهم‌السلام و خداوند پيماني گرفته است از جماعتي از اين امت كه فرعونان زمين آنها را نمي‌شناسند، اما فرشتگان آسمان‌ها مي‌شناسند و آنها اين استخوان‌هاي پراكنده را فراهم مي‌كنند و با اين پيكرهاي خون آلود به خاك مي‌سپارند، و در اين طف براي قبر پدرت سيد الشهدا عليه‌السلام نشاني بر پا مي‌دارند كه اثر آن كهنه نمي‌شود و رسم آن با گذشتن شبها و روزها ناپديد نمي‌گردد و پيشوايان كفر و پيروان ضلال در محو آن بكوشند و با اين حال آن اثر ظاهرتر شود و كار بالا گيرد.»مترجم گويد: اين حديث از اخبار غيب و از معجزات ائمه عليهم‌السلام است و از آن زمان كه اين حديث در كتب مدون گشته است تا كنون بيش از هزار سال گذشته و مصداق آن محقق گرديده است«ليهلك من هلك عن بينة و يحيي من حي عن بينة.»چو بر مقتل رسيدند آن اسيران به هم پيوست نيسان و حزيران [133] .يكي مويه كنان گشتي به فرزند يكي شد موكنان بر سوگ دلبنديكي از خون به صورت غازه مي‌كرد يكي داغ علي را تازه مي‌كردبه سوگ گلرخان سرو قامت به پا گرديد غوغاي قيامت‌نظر افكند چون دخت پيمبر به نور ديده‌ي ساقي كوثر [ صفحه 426]

به ناگه نعره‌ي هذا اخي زد به جان خلد نار دوزخي زدز نيرنگ سپهر نيل صورت سيه شد روزگار آل عصمت‌ترا طاقت نباشد از شنيدن شنيدن كي بود مانند ديدن [ صفحه 427]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

ذكر وقايع عاشورا و صف آرايي لشكر از دو جانب و احتجاج امام

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 4:29 pm

ذكر وقايع عاشورا و صف آرايي لشكر از دو جانب و احتجاج امام بر اهل كوفه

اشاره

بامداد امام عليه‌السلام با اصحاب نماز بگذاشت و براي خطبه برخاست و بايستاد و خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و اصحاب خود را گفت: خداي عزوجل خواست شما و من كشته شويم، بر شما باد صبر كردن؛ و اين روايت را مسعودي در «اثبات الوصية» آورده است [62] .(ملهوف) آنگاه اسب رسول خدا را كه «مرتجز» [ صفحه 254]

نام داشت بخواست و بر آن نشست و صفوف اصحاب را براي رزم آماده ساخت و بياراست. (ارشاد) با او 32 سوار بود و چهل پياده و از مولانا الباقر عليه‌السلام روايت شده است كه: 45 سوار بودند و صد پياده و غير اين هم روايت شده است.و مترجم گويد: اين روايت «عماره‌ي دهني است و ابوجعفر طبري آن را بطولها در تاريخ خود آوره است و در آغاز آن گويد: عماره دهني با امام باقر عليه‌السلام عرض كرد كه داستان قتل حسين عليه‌السلام براي من بيان فرماي چنانكه گويا آنجا بوده‌ام و امام عليه‌السلام بيان فرمود، و چنان مي‌نمايد كه اين 145 تن مردم همه كشته نشدند، بلكه بعضي قبل از عاشورا يا در وسط جنگ بگريختند».(اثبات الوصية) و روايت شده است كه: «عده‌ي آنان در آن روز 61 تن بود و خداي عزوجل از اول دهر تا آخر آن به هزار مرد دين خود را ياري داد و غالب گردانيد و امام را از تفصيل آن پرسيدند؛ گفت: 313 تن اصحاب طالوت بودند و 313 تن اصحاب بدر و 313 تن اصحاب قائم عليه‌السلام و 61 تن بماند كه آنها با حسين عليه‌السلام كشته شدند روز طف. انتهي»(ارشاد) پس زهير بن القين را بر ميمنه امير فرمود و حبيب بن مظاهر را بر [ صفحه 255]

ميسره و رايت را به عباس سپرد و سراپرده را در پس پشت قرار دادند و بفرمود كه هيمه و ني از پشت خيمه‌ها فراهم كردند و در خندقي افكندند.(كامل) كه مانند جوي شبانه آنجا كنده بودند و آتش زدند تا دشمن از پشت خيام تاختن نتواند، و سخت سودمند افتاد و عمر سعد برخاست و با مردم خود بيرون آمد (كامل، طبري) و بر جماعت كنده عبدالله بن زهير ازدي را گماشت و بر مردم ربيعه و كنده قيس بن اشعث بن قيس را و بر مردم مذحج و اسد، عبدالرحمن ابي‌سبره‌ي حنفي، و بر تميم و همدان حر بن يزيد رياحي - و همه اين سرهنگان در مقتل او حاضر بودند مگر حر بن يزيد رياحي كه توبه كرد و سوي حسين عليه‌السلام باز آمد و با او كشته شد - و عمر عمرو بن حجاج زبيدي را بر ميمنه و شمر بن ذي الجوشن بن شرحبيل بن اعور بن عمر بن معاويه را از ضباب بني‌كلاب بر ميسره و عروة بن قيس احمسي را بر سواران و شبث بن ربعي يربوعي تميمي را بر پيادگان گماشت و رايت را به مولاي خود دريد سپرد.ابومخنف گفت: حديث كرد مرا عمرو بن مرة الجملي از ابي‌صالح الحنفي از غلام عبدالرحمن بن عبدربه انصاري گفت: «با مولاي خود بودم وقتي سپاه ابن‌سعد ساخته سوي ما تاختند، امام عليه‌السلام بفرمود: خيمه بر سر پاكردند و مشك بسيار آورند در كاسه‌ي بزرگ در آب بسودند، آنگاه حسين عليه‌السلام به درون خيمه رفت، مولاي من عبدالرحمن و برير بن خضير بر در خيمه ايستاده بودند و مزاحمت هم مي‌كردند و دوشها به هم مي‌فشردند تا پس از امام عليه‌السلام زودتر به درون خيمه روند براي دارو كشيدن و موي ستردن. (مترجم گويد: شرط است در جنگ و در نظر دشمن همه جا با تجمل و وقار و معطر و پاك بودن و خضاب و لباس فاخر داشتن، حتي حرير پوشيدن براي مردان جايز است تا در نظر دشمن مهيب نمايد و حضرت پيغمبر براي سفارت روم دحيه كلبي را كه مردي بلند بالا و تمام خلقت و نيكوروي بود بود مي‌فرستاد و در اينگونه مواقع ژنده پوشي زهد نيست، اما براي امرا مانند اميرالمؤمنين و پيغمبر صلي الله عليه و آله كه رتبت امارت ظاهري خود موجب وقار است. جامه‌ي بي‌تكلف پوشيدن شرط است) برير با عبدالرحمن [ صفحه 256]

مطايبت مي‌كرد، عبدالرحمن مي‌گفت: دست از من بدار كه اين ساعت لهو و شوخي نيست، برير گفت: به خدا سوگند همه‌ي عشيرت من دانند نه در جواني و نه در كهولت هرزه و ياوه‌گو نبودم ولكن از آنچه در پيش داريم خرم و خندانم، مانعي ميان ما و حورالعين نيست مگر اين جماعت با شمشير بر سر ما آيند و من دوست دارم هم اكنون بيايند. راوي گفت: ما هم به درون خيمه رفتيم و موي سترديم و حسين عليه‌السلام بر اسب سوار شد و مصحفي خواست و پيش روي گذاشت و اصحاب او رزمي سخت پيوستند، من (يعني غلام عبدالرحمن) چون افتادن آنها را بديدم بگريختم و ايشان را به جاي گذاشتم».ابومخنف ازدي از ابي‌خالد كاهلي روايت كرده است و شيخ مفيد از مولانا علي بن الحسين عليهماالسلام كه فرمود: چون بامدادان لشكريان كوفه بر حسين عليه‌السلام تاختند دستها برداشت و گفت:«اللهم انت ثقتي في كل كرب و رجائي في كل شدة و انت لي في كل امر نزل بي ثقة وعدة كم من هم يضعف فيه الفؤاد و تقل فيه الحلية و يخذل فيه الصديق و يشمت فيه العدو انزلته بك و شكوته اليك رغبة مني اليك عمن سواك ففرجته (عني خ) و كشفته (و كفيتنيه خ) فانت ولي كل نعمة و صاحب كل حسنة و منتهي كل رغبة».و آن قوم آمدند بر گرد سراپرده‌هاي حسين عليه‌السلام بگشتند و ازدي گفت: عبدالله بن عاصم براي من حكايت كرد از عبدالله بن ضحاك مشرقي گفت: چون سوي ماروي نهادند و آن آتش را نگريستند كه در هيمه و ني‌ها زبانه مي‌زد و در پشت خيام افروخته بوديم از آن جا بر ما نتازند، ناگهان مردي از ايشان دوان و تازان بيامد و بر اسبي تمام ساخته سوار بود، هيچ نگفت تا بر سراپرده‌هاي ما بگذشت، هيمه ديد و آتش فروزان دروي، بازگشت و به بانگ بلند فرياد زد: يا حسين! عليه‌السلام «استعجلت النار في الدنيا قبل يوم القيامة» شتاب كردي سوي آتش در دنيا پيش از روز قيامت؟! حسين عليه‌السلام فرمود: كيست؟ گويا شمر بن ذي الجوشن است؟ گفتند: آري «اصلحك الله» اوست. فرمود: «يابن راعية المعزي انت اولي بها صليا» [ صفحه 257]

اي پسر زن بزچران! تو به سوختن در آتش اولي‌تري و مسلم بن عوسجه خواست بر وي تيري افكند، حسين عليه‌السلام وي را بازداشت. مسلم گفت بگذار بر او تير افكنمكه او مردي نابكار و از ستمگران بزرگ است و خداي ما را بر وي قدرت داده است، حسين عليه‌السلام فرمود ناخوش دارم آغاز كارزار از من باشد».(طبري) حسين عليه‌السلام را اسبي بود نام آن «لاحق» و پسرش علي بن الحسين را بر آن سواري فرموده بود و چون مردم به وي نزديك گرديدند، راحله‌ي خود بخواست و بر آن نشست (شتر اختيار فرمود تا بلندتر باشد و مردم او را نيك بنگرند و خطبه‌ي او بهتر بشنوند مانند خطيب كه بر منبر برآيد) و به بانگ بلند فرياد زد، چنانكه معظم مردم بشنيدند فرمود:ايها الناس اسمعوا قولي و لا تعجلوني حتي اعظكم بما يحق لكم علي و حتي اعذر اليكم من مقدمي عليكم فان قبلتم عذري و صدقتم قولي و اعطيتموني النصف (بكسر نون و سكون صاد) كنتم بذلك اسعد و لم يكن لكم علي سبيل و ان لم تقبلوا مني العذر و لم تعطوا النصف (كامل و طبري) فاجمعوا امركم و شركاءكم ثم لا يكن امركم عليكم غمة ثم اقضوا الي و لا تنظرون ان وليي الله الذي نزل الكتاب و هو يتولي الصالحين.يعني: «اي مردم! گفتار مرا بشويد و شتاب منماييد تا آنچه حق شما است بر من از موعظه ادا كنم، و عذر خود را در آمدن نزد شما بازنمايم، اگر عذر مرا بپذيريد و قول مرا باور داريد و داد دهيد، نيكبخت باشيد و براي شما راهي نماند به قتال من، و اگر نپذيريد و داد ندهيد پس شما و شريكانتان در كار خود استوار گرديد و كار بر شما مشتبه و پوشيده نماند، آن گاه به من پردازيد و مرا مهلت ندهيد، ولي من خداست، خدا يار من است كه قرآن را بفرستاد و او ولي نيكوكاران است».چون خواهران و دختران وي اين كلام بشنيدند، فرياد زدند و بگريستند، بانگ و شيون برآوردند؛ پس عباس و فرزندش علي را بفرستاد تا آنان را خاموش گردانند و گفت: به جان من سوگند كه بعد از اين بسيار بگريند و چون آرام [ صفحه 258]

گرفتند (ارشاد) خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و چنانكه سزاوار بود او را ياد كرد و درود بر نبي صلي الله عليه و آله و فرشتگان و پيغمبران او فرستاد كه از هيچ سخنگوي هرگز منطقي بدان بلاغت شنيده نشد، نه پيش از وي و نه پس از او، آنگاه گفت: اما بعد؛ نسب مرا بياد آوريد ببينيد كيستم و به خود آييد و خويش را ملامت كنيد و باز نيكو بنگريد كه آيا رواست كشتن من و شكستن حرمت من؟ مگر من پسر دختر پيغمبر شما و فرزند وصي و پسر عم او نيستم؟! آن كه اول او ايمان آورد و رسول خداي صلي الله عليه و آله را تصديق كرد در هر چه از جانب خداي آورده بود. آيا حمزه‌ي سيد الشهداء عم من نيست؟ آيا جعفر طيار كه خداي در بهشت دو بال بدو داد عم من نيست؟ آيا به شما اين خبر نرسيد كه پيغمبر درباره‌ي من و برادرم حسن عليه‌السلام فرمود اين دو سيد جوانان اهل بهشتند؟ اگر سخن مرا باور داريد (دست از قتل من بداريد و بدانيد) كه من راست گويم، به خدا سوگند از آن وقت كه دانستم خداوند دروغگوي را دشمن دارد دروغ نگفته‌ام و اگر مرا باور نداريد در ميان شما كسي هست كه اگر از وي پرسيد شما را خبر دهد؛ جابر بن عبدالله انصاري، ابوسعيد خدري، سهل بن سعد ساعدي، زيد بن ارقم، انس بن مالك شما را خبر دهند كه اين كلام از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيدند [63] .پس شمر بن ذي الجوشن گفت: خداي را بي‌آرامش دل و عقيده‌ي راسخ عبادت كنم اگر بدانم تو چه مي‌گويي؟! حبيب بن مظاهر گفت: به خدا سوگند تو را بينم خدا را بر هتفاد گونه تزلزل و شك پرستش مي‌كني و من گواهي مي‌دهم كه تو راست گويي و نمي‌داني امام عليه‌السلام چه مي‌گويد «طبع الله علي قلبك» خداي بر دل تو مهر نهاده است. حسين عليه‌السلام فرمود اگر در اين شك داريد آيا در اين هم شك [ صفحه 259]

داريد كه من پسر دختر پيغمبر شمايم؟! و الله ميان مشرق و مغرب ديگري غير من پسر دختر پيغمبر نيست، نه در ميان شما و نه در ميان غير شما. واي بر شما! آيا كسي را از شما كشته‌ام كه خون او خواهيد؟! يا مالي تباه ساختم يا قصاص جراحتي از من خواهيد؟ آنها هيچ نگفتند. پس بانگ زد: اي شبث، اي يزيد بن حارث! آيا به من نامه ننوشتيد كه ميوه‌ها رسيده است و اطراف زمين سبز شده است و اگر بيايي سپاهي آراسته در فرمان تو است؟ روي به ما آور؟! گفتند: ما چنين ننوشتيم. گفت: سبحان الله! قسم به خدا نوشتيد. آن گاه فرمود: اي مردم اكنون كه آمدن مرا ناخوش داريد بگذاريد به جاي خود بازگردم! قيس بن اشعث گفت نمي‌دانم چه مي‌گويي به فرمان بني اعمام خود سرفرود آر كه از جانب ايشان نيكي بيني يا چيزي كه دوست داشته باشي!مترجم گويد: اين مردم نظرشان به دنيا بود و نظر امام عليه‌السلام به دين بود؛ اينان مي‌گفتند نيكي بيني، يعني اگر بيعت كني يزيد تو را اكرام كند و بنوازد و مال دهد، تو نيز بر كارهاي او اعتراض مكن. امام حسين عليه‌السلام مي‌دانست دين اسلام هنوز رسوخ نكرده است و احكام و قواعد آن آشكار نشده و سنت نبويه و تفسير قرآن مدون نگشته، مردم به عادت سابق سيرت خلفا را از دين شمرند چنانكه عمرو و ابوبكر حكمها جعل يا نسخ كردند؛ اگر امام عليه‌السلام تصديق اعمال بني‌اميه مي‌كرد و مخافت آنان را با دين ظاهر نمي‌ساخت و دشمني آنها را با پيغمبر صلي الله عليه و آله آشكار نمي‌نمود مردم مي‌پنداشتند مظالم بني‌اميه هم از دين است و اسلام از ميان مي‌رفت. حسين عليه‌السلام فرمود: نه قسم به خدا چون ذليلان دست در دست شما ننهنم و مانند بندگان نگريزم؛ آنگاه فرياد زد:«يا عباد الله اني عذت بربي و ربكم ان ترجمون اني اعوذ بربي و ربكم من كل متكبر لا يؤمن بيوم الحساب.»آنگاه ستور را بخوابانيد و عقبة بن سمعان را فرمود پاي آن را به عقال بست و مردم به سوي او تاختند.ازدي گويد: علي بن اسعد شامي براي من حديث كرد از مردي شامي كه در [ صفحه 260]

واقعه حاضر بود و او را كثير بن عبدالله شعبي مي‌گفتند، گفت: وقتي بر حسين عليه‌السلام تاختيم، زهير بن قين سوي ما بيرون آمد، بر اسبي دراز دم، بسيار موي سوار بود غرق در اسلحه، گفت: «يا اهل الكوفة نذار لكم من عذاب الله نذار ان حقا علي المسلم نصية اخيه مسلم» بترسيد! بترسيد! از عذاب خدا مسلمان را بايد نيكخواه برادر مسلمان خود بودن و ما اكنون برادريم بر يك دين و شريعت تا ميان ما و شما شمشير به كار نرفته است، سزاواريد به نصيحت و نيكخواهي ما، اما وقتي شمشير در كار آمد پيوند ما گسيخته شود و ما امت ديگر باشيم و شما امت ديگر، خداوند تبارك و تعالي ما را بيازمود به ذريت پيغمبرش صلي الله عليه و آله تا بداند ما و شما چه مي‌كنيم و ما شما را به ياري ايشان مي‌خوانيم و ترك اين گمراه گمراه زاده، عبيدالله بن زياد، كه از آنها جز بدي نديديد و نبينيد، چشمان شما را بيرون آرند و دست و پاي شما را ببرند و اعضاي شما را از پيكر جدا سازند و بر درختان خرما آويزند و نيكان و قرائان شما را بكشند، مانند حجر بن عدي و هاني بن عروه و امثال ايشان. راوي گفت: او را دشنام دادند و ابن‌زياد را ستايش كردند و گفتند: و الله از اينجا نرويم تا صاحب تو را با همراهان وي بكشيم و يا تسليم شده و فرمان بردار نزد عبيدالله فرستيم. پس زهير گفت: اي بندگان خدا فرزندان فاطمه عليهاالسلام را دوست داشتن و ياري كردن اولي‌تر است از فرزند سميه؛ اگر آنان را ياري نمي‌كنيد شما را به خدا پناه مي‌دهم از كشتن ايشان و او را با پسر عمش يزيد بن معاويه گذاريد! به جان خودم سوگند كه يزيد از شما راضي شود بي‌كشتن حسين عليه‌السلام، پس شمر تيري به جانب او رها كرد و گفت: خاموش باش خدا بانگ و غريو تو را فرونشاند، به بسياري گفتار خود ما را ستوه كردي و زهير رحمهم الله با شمر گفت: اي پسر مردي كه پيوسته بر پاشنه‌هاي پاي خود مي‌شاشيد [64] تو چهار پاي زبان بسته نپندارم دو آيت از كتاب خدا را درست در ياد گرفته باشي! مژده [ صفحه 261]

باد تو را به رسوايي روز قيامت دردناك! شمر گفت: خدا تو و صاحبت را پس از ساعتي خواهد كشت. زهير گفت: آيا به مرگ مرا مي‌ترساني؟ به خدا قسم كه مرگ نزد من از جاويدان بودن با شما بهتر است، آنگاه روي به مردم ديگر كرد و به بانگ بلند گفت: اي بندگان خدا! اين مرد درشت بدخوي و اشباه وي شما را فريب ندهند! به خدا قسم كه به شفاعت محمد صلي الله عليه و آله نمي‌رسند آنها كه خون ذريه و اهل بيت او را بريزند و ياوران و مدافعان حريم آل محمد را بكشند، پس مردي از عقب بانگ زد بر وي كه ابوعبدالله عليه السلام مي گويد: به جان من بازگرد همچنانكه مؤمن آل فرعون قوم خود را نصيحت كرد تو نيز كردي و در خواندن ايشان به حق مبالغت نمودي اگر سود بخشد.و در بحار از محمد بن ابي‌طالب روايت كرده است كه: «همراهان عمر سعد سوار شدند، و اسب آوردند، آن حضرت هم سوار شد و با چند تن از اصحاب نزد آنان رفت و برير بن خضير پيش او بود، امام عليه‌السلام فرمود: با اين قوم تكلم كن! برير پيشتر رفت و گفت: اي مردم از خداي بترسيد! اين ثقل و حشم محمد صلي الله عليه و آله است و اينان ذريت و عترت و دختران و حرم اويند، بگوييد مقصود شما چيست و با آنها چه خواهيد كرد؟ گفتند: مي‌خواهيم فرمان عبيدالله را گردن نهند و بپذيرند تا هر چه او درباره‌ي ايشان بيند مجري دارد. برير گفت: آيا قبول نمي‌كنيد كه به همان جاي بازگردد كه از آنجا آمده است؟ واي بر شما اي مردم كوفه! آيا آن همه نامه‌ها كه نوشتيد و پيمانها كه بستيد و خداي را گواه گرفتيد فراموش كرديد؟ واي بر شما كه خاندان پيغمبر خود را خوانديد كه در راه آن‌ها جانبازي كنيد، وقتي آمدند آنها را به ابن‌زياد سپرديد و از آب فرات منع كرديد. چه بد پاس حرمت پيغمبر را داشتيد! درباره‌ي فرزندان وي چه مردمي هستيد! خداوند روز قيامت شما را سيراب نگرداند كه بد مردميد! پس چند تن از آنان گفتند ما نمي‌دانيم تو چه مي‌گويي؟ برير گفت: سپاس خدا را كه بصيرت من درباره‌ي شما بيفزود. خدايا! من سوي تو بيزاري مي‌جويم از كار اين مردم. خدايا ترس در ايشان افكن تا چون به لقاي تو رسند بر ايشان خشمناك باشي! پس آن مردم [ صفحه 262]

بخنديدند و تير انداختن گرفتند و برير به عقب بازگشت و حسين عليه‌السلام پيش آمد تا برابر ايشان بايستاد و صفوف آنان را چون سيل نگريست و ابن‌سعد را ديد با اشراف كوفه ايستاده، پس فرمود: خداي را سپاس كه اين جهان را بيافريد رفتني و نابود شدني، كه اهل خود را از حالي به حالي بگرداند، بي‌خرد مرد آن كه فريب دنيا خورد و بدبخت آن كه فتنه دنيا شود! مبادا شما را فريب دهد كه اميد هر كس را كه بدان گرايد ببرد و طمع آن كه در او دل بندد به نوميدي مبدل كند. و شما را بينم به كاري پرداختيد كه خداي را به خشم آورد و روي از شما برتابد و عقاب بر شما نازل كند و از رحمت خويش دور دارد. نيكو پروردگاري است پروردگار ما و بد بندگانيد شما كه به طاعت او اقرار كرديد و به رسول او محمد صلي الله عليه و آله ايمان آورديد، آنگاه بر ذريت و عترت وي تاختيد و كشتن آنها را خواهيد. شيطان شما را بيراه كرد و خداي بزرگ را از ياد شما برد، هلاك باد شما را و آنچه را خواهيد! «انا لله و انا اليه راجعون» اين گروه پس از ايمان كافر گشتند پس دوري باد اين قوم ستمكار را! پس عمر گفت: با او سخن گوييد! اين پسر همان پدر است، اگر يك روز ديگر همچنين بايستد از گفتار درنماند و عاجز نشود. پس شمر پيش آمد و گفت: اي حسين عليه‌السلام اين چه سخن است كه مي‌گويي؟ به ما بفهمان تا بفهميم، فرمود: مي‌گويم از خداي بترسيد و مرا مكشيد كه كشتن من و بي‌حرمتي كردن با من جايز نيست، من پسر دختر پيغمبر شمايم و جده‌ي من خديجه زوجه‌ي پيغمبر شما است و شايد اين سخن پيغمبر به شما رسيده است: «الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة» الي آخر آنچه از ارشاد نقل كرديم.و در بحار نيز از مناقب روايت كرده است به اسناد از عبدالله بن محمد بن سليمان بن عبدالله بن حسن از پدرش از جدش از عبدالله گفت: چون عمر سعد اصحاب خود را براي محاربه‌ي با حسين عليه‌السلام آماده كرد و هر يك را در جاي خود مرتب داشت و رايتها در جاي معين برافراشت و ميمنه و ميسره را ساخته كرد، با قلب لشكر گفت: در جاي خود پاي داريد و از همه جانب حسين عليه‌السلام را احاطه [ صفحه 263]

كرد و مانند حلقه او را در ميان گرفتند آن حضرت بيرون آمد نزديك آن مردم و از آنها خواست خاموش شوند و گوش به سخن وي فرادهند، خاموش نشدند. فرمود: واي بر شما! شما را چه زيان دارد كه گوش فرادهيد و سخن مرا بشنويد؟ من شما را به راه راست مي‌خوانم،هر كس فرمان من برد بر راه صواب باشد و هر كه نافرماني كند هلاك شود و شما همه فرمان مرا عصيان مي‌كنيد و به گفتار من گوش نمي‌دهيد، كه شكمهاي شما از حرام انباشته و بر دلهاي شما مهر نهاده است، واي بر شما! آيا خاموش نمي‌شويد و گوش نمي‌دهيد؟ پس اصحاب عمر سعد يكديگر را ملامت كردند و گفتند گوش دهيد. حسين عليه‌السلام بايستاد و گفت: هلاك باد شما را - الي آخره كه از ملهوف روايت كنيم انشاء الله تعالي - آنگاه فرمود: عمر كجا است؟ عمر را نزد من خوانيد! عمر را خواندند، او ديدار حسين عليه‌السلام را ناخوش داشت، امام فرمود: اي عمر آيا مرا مي‌كشي به گمان آنكه آن دعي بن دعي تو را ولايت ري و گرگان دهد؟ و الله كه اين ولايت تو را ناگوار باشد، عهدي است معهود هر چه خواهي بكن كه پس از من نه به دنيا شاد گردي و نه به آخرت و گويي مي‌بينم سر تو را بر ني در كوفه نصب كرده‌اند و كودكان بر آن سنگ مي‌افكنند و آن را آماج خود كرده‌اند، پس عمر خشمگين شده و روي بگردانيد و اصحاب خود را گفت: چه انتظار داريد همه يك باره بتازيد كه اينها يك لقمه بيش نيستند! انتهي.اما خطبه به روايت سيد بن طاوس رضي الله عنه در ملهوف اين است: پس از حمد و ثنا و درود بر خاتم انبياء و ملائكه و رسل گفت:«تبا لكم ايتها الجماعة و ترحا حين استصرختمونا و الهين فاصرخناكم موجفين سللتم علينا سيفا لنا في ايمانكم وحششتم علينا نارا اقتدحناها علي عدونا و عدوكم فاصبحتم البا لاعدائكم علي اوليائكم بغير عدل افشوه فيكم و لا امل اصبح لكم فيهم فهلا لكم الويلات تركتمونا و السيف مشيم و الجاش طامن و الرأي لما يستحصف و لكن اسرعتم اليها كطيرة الذباب و تداعيتم اليها كتهافت الفراش فسحقا لكم يا عبيد الأمة و شذاذ الاحزاب و نبذة الكتاب و محرفي الكلم و [ صفحه 264]

عصبة الآثام و نفثة الشيطان و مطفي السنن اهؤلاء تعضدون و عنا و تتخاذلون اجل و الله عذر فيكم قديم و شجت عليه اصولكم و تازررت فروعكم فكنتم اخبث ثمر شجي للناظر و اكلة للغاصب الا و ان الدعي ابن الدعي قد ركز بين اثنتين بين السلة و الذلة و هيهات منا الذلة يأبي الله ذلك لنا و رسوله و المؤمنون و حجور طابت وطهرت و انوف حمية و نفوس ابيه من ان توثر طاعة اللئام علي مصارع الكرام الا و اني زاحف بهذه الاسرة مع قلة العدد و خذلة الناصر.«اي مردم هلاك و اندوه بر شما باد كه به آن شور و وله ما را خوانديد تا به فرياد شما رسيم و ما شتابان آمديم، پس شمشير ما را كه خود در دست شما نهاده بوديم بر سر ما آختيد [65] و آتشي كه خود ما بر دشمن ما و شما افروخته بوديم بر ما افروختيد، يار دشمن [66] خود شديد در پيكار با دوستانتان با اينكه نه به عدل ميان شما رفتار كردند و نه اميد خيري از آنها داريد؛ واي بر شما چرا آنگاه كه شمشيرها در نيام بود و دلها آرام و فكرها خام ما را رها نكرديد [67] لكن [ صفحه 265]

مانند مگس سوي فتنه پريديد و مانند پروانه در هم افتاديد. پس هلاك باد شما را اي بندگان كنيز [68] و بازماندگان احزاب [69] و ترك كنندگان كتاب و تحريف كنندگان كه كلمات را از معاني برگردانيد، و گناهكاران كه دم شيطان خورده‌ايد و خاموش كنندگان سنت‌ها! آيا ياري آنان مي‌كنيد و ما را تنها مي‌گذاريد؟! آري به خدا سوگند بي‌وفايي و پيمان شكني عادت ديرينه شما است، ريشه‌ي شما با غدر به هم پيوسته و آميخته است و شاخهاي شما بر آن پروريده، شما پليدترين ميوه‌ايد گلوگير در كام صاحب، و گوارا براي غاصب، اينك دعي بن دعي؛ يعني اين مرد بي‌پدر كه بني‌اميه او را به خود ملحق كردند و زاده‌ي آن بي‌پدر ميان دو چيز استوار پاي فشرده و بايستاده است يا شمشير كشيدن يا خواري كشيدن و هيهات! كه ما به ذلت تن ندهيم.خداوند و رسول صلي الله عليه و آله او و مؤمنان براي زبوني نپسندند و نه دامنهاي پاك (كه ما را پروريده‌اند) و سرهاي پرحميت و جانهايي كه هرگز طاعت فرومايگان را بر كشته شدن مردانه ترجيح ندهند و من با اين جماعت اندك با شما كارزار كنم هر چند ياوران مرا تنها گذاشتند.ابن ابي‌الحديد گويد: سرور مردان غيرتمند كه مردمان را حميت آموخت و مرگ زير سايه‌ي شمشير را بر خواري كشيدن برگزيد، ابوعبدالله الحسين عليه‌السلام بود كه [ صفحه 266]

بر وي و اصحابش امان عرض كردند، سر باز زد و ذلت نخواست، آنگاه اين كلام او را «الا و ان الدعي ابن الدعي» نقل كرده است و گويد از نقيب ابي‌زيد يحيي بن زيد علوي بصري شنيدم مي‌گفت: گويي اين ابيات ابي تمام كه درباره‌ي محمد بن حميد طايي گفته است جز حسين عليه‌السلام را سزاوار نيست.و قد كان فوت الموت سهلا فرده اليه الحفاظ المر و الخلق الوعرو نفس تعاف الضيم حتي كانه هو الكفر يوم الروع او دونه الكفرفاثبت في مستنقع الموت رجله و قال لها من تحت اخمصك الحشرتردي ثياب الموت حمرا فما اتي لها الليل الا و هي من سندس خضرو سبط بن جوزي گويد: جد من در كتاب «تبصره» گفت كه: حسين عليه‌السلام سوي آنها شتافت باري آنكه ديد شريعت كهنه شده است، كوشش كرد تا پايه‌ي آن را استوار سازد و چون گرد او را فروگرفتند و گفتند بر حكم ابن‌زياد فرود آي! گفت نمي‌كنم و قتل را بر ذلت اختيار كرده و نفوس با حميت همچنينند و اشعاري مناسب نقل كرده است.به بقيه خبه بازگرديم؛ پس كلام خويش را به اشعار فروة بن مسيك (به تصغير) مرادي پيوست:فان نهزم فهزامون قدما و ان نغلب فغير مغلبيناو ما ان طبنا جبن و لكن منايانا و دولة آخرينااذا ما الموت رفع عن اناس كلا كله اناخ بآخرينافافني ذلكم سروات قومي كما افني القرون الاوليناو لو خلد الملوك اذا خلدنا و لو بقي الكرام اذا بقينافقل للشامتين بنا افيقوا سيلقي الشامتون كما لقينايعني: اگر پيرو شويم ديري است كه فيروز بوده‌ايم و اگر مغلوب شويم باز هم مغلوب نشده‌ايم، عادت ما ترس نيست و لكن (كوشش براي زنده ماندن خود مي‌كنيم و كشتن دشمن) براي آن كه كشتن ما با دولت ديگران قرين است؛ اگر مرگ سينه از يك دسته مردم بر دارد روي دسته‌ي ديگر مي‌خوابد؛ همين مرگ [ صفحه 267]

مهتران قوم مرا نابود كرد چنانكه پيشينيان را، اگر پادشاهي جاودان بودندي ما هم جاودان بوديمي، و اگر بزرگان بماندندي ما نيز بمانديمي؛ پس با آنها كه از غم ما شاد مي‌شوند بگوي كه بيدار شويد كه ايشان هم بدانچه ما رسيديم خواهند رسيد.ثم و ايم الله لا تلبثون بعدها الا كريث ما يركب الفرس حتي تدوربكم دور الرحي و تقلق بكم قلق المحور عهد عهده الي ابي عن جدي فاجمعوا امركم و شركاءكم ثم لا يكن امركم عليكم غمة ثم اقضوا الي و لا تنظرون اني توكلت علي الله ربي و ربكم ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها ان بي علي صراط مستقيم اللهم احبس عنهم قطر السماء و ابعث عليهم سنين كسني يوسف و سلط عليهم غلام ثقيف يسومهم كأسا مصبرة فانهم كذبونا و خذلونا و انت ربنا عليك توكلنا و اليك انبنا و اليك المصير.ترجمه‌ي اين قسمت از خطبه را از كتاب «فيض الدموع» تاليف مرحوم ميرزا محمد ابراهيم نواب بدايع نگار طهراني - تغمده الله في رحمته - كه جد مادري من است نقل كرديم تا خوانندگان از آن مرحوم ياد كنند و به طلب مغفرت، روح او را شاد فرمايند. خداوند گذشتگان ما و شما را بيامرزد به محمد و آله.و همه‌ي خطبه را از آنجا نقل نكردم براي آن كه بيشتر توجه آن مرحوم - غفر الله له - به جزالت بود و نظر ما به سهالت است و او را مراعات لطايف استعارات اهم و ما را سادگي عبارات الزم مي‌نمود، چنانكه در اول كتاب ياد كرديم (ترجمه) و شما مردم پس از من البته نپاييد و آنچه بدان خيال بسته‌ايد هر آينه صورت نبندد كه روزگار چون آسيا سنگ بر شما بگردد و چون محور، شما را در قلق و اضطراب آرد و اين عهد را پدر من با من كرد و از نياي خويش شنيدم. رأي خويش جمع آريد و به رويت كار بنديد تا روزگار بر شما غم و اندوه نخواهد و هر آينه من كار خويش با خداي گذاشتم و نجنبد چيزي بر زمين مگر آن كه به دست قدرت او پايبند بود و خداي سبحانه بر راه راست و طريق صواب باشد، بار [ صفحه 268]

خدايا باران آسمان را بر اين قوم فروبند و عيش ايشان تلخ دار و در ايشان تنگي و قحط پديد آر و آن جوان ثقيف [70] را بر ايشان بگمار تا زهر به جام بديشان چشاند كه ما را دروغگوي خواندند و خوار گذاشتند «انت ربنا و اليك انبنا و عليك توكلنا و اليك المصير» انتهي.و نواب مرحوم را اعتماد السلطنه در كتاب «المآثر و الآثار» مختصر شرح حالي ذكر كرده است و از كتب اوست «فيض الدموع» و ترجمه عهد اميرالمؤمنين عليه‌السلام به مالك اشتر و اشعاري كه در متن و حواشي «مخزن الانشاء» به خط كلهر به طبع رسيده است و شرح نهج‌البلاغه ابن ابي‌الحديد را تصحيح كرده، و به بع رسانيده است و در حواشي آن فوائدي افزوده «حشره الله مع احبته».پس از اين خطبه امام عليه‌السلام از راحله فرود آمد و اسب رسول خدا را كه «مرتجز» نام داشت بخواست و بر آن نشست و صفوف اصحاب را مرتب فرمود. (ملهوف) راوي گفت: پس عمر سعد پيش آمد و تيري به جانب عسكر امام عليه‌السلام افكند و گفت: نزد امير گواه باشيد كه نخستين تير را من افكندم و تير از آن قوم مانند باران بيامد، امام ياران را فرمود: خداي بر شما ببخشايد، به سوي مرگ كه ناچار آمدنياست بشتابيد كه اين تيرها فرستادگان اين مردم است به سوي شما پس ساعتي كارزار كردند و حمله پي در پي آوردند تا جماعتي از اصحاب به شهادت رسيدند:جادوا بانفسهم في حب سيدهم و الجود بالنفس اقصي غاية الجوديعني: «جانها را در راه دوستي سالار خود باختند و بخشيدن جان منتها بخشش است». [ صفحه 269]

راوي گفت: در اين وقت امام عليه‌السلام دست بر محاسن كشيد و گفت: خداي بر يهود آن وقت خشم گرفت كه براي فرزند ثابت كردند و بر نصاري، آن هنگام كه او را يكي از سه خداي خود دانستند و بر مجوس، وقتي كه بندگي ماه و خورشيد كردند و خشم او سخت گرديد بر اين قوم، كه بر كشتن پسر دختر پيغمبر خود يك قول شدند. به خدا قسم آنچه از من مي‌خواهند اجابت نمي‌كنم تا آغشته به خون به لقاي پروردگار رسم.و از مولانا الصادق عليه‌السلام روايت است كه گفته از پدرم شنيدم مي‌گفت: چون حسين عليه‌السلام و عمر سعد لعنه الله به هم رسيدند و جنگ بر پاي شد خداوند پيروزي را بفرستاد تا بر سر حسين عليه‌السلام بال بگسترد و او را مخير كردند ميان فيروزي بر دشمن و لقاي خداوند، او لقاي خدا را اختيار كرد.و از كتاب «جلا» تأليف سيد اجل، صاحب تصانيف بسيار، عبدالله شبر حسيني كاظمي نقل شده است كه: «طايفه‌اي از جن براي ياري او حاضر گشتند، از او دستوري خواستند! اذن نفرمود و شهادت را با سر بلندي بر اين زندگي دون برگزيد - صلوات الله عليه».مترجم گويد: از فيروزي امام بر حسب اسباب ظاهري نيز عجب نبايد داشت چون مردم كوفه غالبا جنگ با آن حضرت را كاره بودند چنانكه فرزدق گفت: «قلوبهم معك و سيوفهم عليك» و بسياري از آنان را عبيدالله فريب داده بود كه «ثغر ري» آشفته است و شما را بدانجاي خواهم فرستاد. و چون لشكر گرد شدند آن‌ها را با عمر سعد بكربلا روانه كرد و بسياري هم باور نمي‌كردند كار به جنگ و كشتار رسد مانند حر و سي نفر ديگر كه شبانه از سپاه ابن‌سعد جدا شدند و به امام عليه‌السلام پيوستند. و بعضي ديگر مي‌گفتند ما نمي‌دانستيم حر به ياري امام مي‌رود و گرنه ما هم با او مي‌رفتيم. و بعضي تصور مي‌كردند كه امام عليه‌السلام وقتي انبوهي لشكر را ببيند مانند امام حسن عليه‌السلام صلح مي‌كند و اگر خدا مي‌خواست ممكن بود در ميان سران سپاه پس از تصميم عمر سعد خلافت افتد و لكن قضاي الهي طور ديگر بود تا دشمني آل ابي‌سفيان با [ صفحه 270]

پيغمبر معلوم شود و منفور مردم گردند و چون منفور شدند دخل و تأثير در عقايد مردم نتوانند كه اگر ملحدي معاند زمام امور را به دست گيرد و محبوب مردم باشد فساد و زيان او بسيار است و همچنان مردم از آل ابي‌سفيان پس از قتل امام منفور شدند كه در اندك مدتي ملك از ايشان زائل شد. [ صفحه 271]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در چگونگي جنگ اصحاب امام حسين و كشته شدن آنان‌

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:21 pm

در چگونگي جنگ اصحاب امام حسين و كشته شدن آنان‌

اشاره

ابوالحسن سعيد بن هبةالله معروف به قطب راوندي از علماي شيعه كه مزار وي در صحن جديد قم معروف است (وفات او را بر لوح قبرش در 548 نگاشته‌اند اما بحار از مجموعه‌ي شهد نقل كرده است كه هنگام چاشت روز چهارشنبه 14 شوال سال 573 وفات كرد) او روايت كرده است به اسناده از ابي‌جعفر عليه‌السلام گفت: حسين عليه‌السلام پيش از كشته شدن با اصحاب گفت كه رسول خداي فرمود: اي فرزند تو را بر رفتن عراق مجبور سازند و آن زميني است كه انبياء و اوصيا يكديگر را ديدار كردند و در جايي كه «عمورا» نام دارد شهيد گردي با گروهي از ياران كه از زخم آهن در خويش الم نيابند، آنگاه اين آيت تلاوت فرمود: «قلنا يا نار كوني بردا و سلاما علي ابراهيم» و جنگ بر تو سرد و سلام باشد. پس شادان باشيد كه اگر ما را بكشند ما نزد پيغمبر رويم. و ثمالي از علي بن الحسين عليهماالسلام روايت كرده است كه با پدر بودم آن شب كه فرداي آن شهيد شد و ياران خويش را فرمود: اين شب را سپر خود گيريد كه اين مردم مرا خواهند و اگر مرا بكشند سوي شما ننگرند، من عقد بيعت از شما بگسستم. گفتند هرگز چنين نكنيم. فرمود: فردا همه كشته شويد و هيچ كس رهايي نيابد. گفتند سپاس خداي را كه ما را به كشته شدن با تو گرامي داشت. آنگاه دعا كرد و گفت: سر برداريد و بنگريد، پس جاي و منزل خويش را در بهشت بديدند و امام مي‌فرمود: [ صفحه 272]

اي فلان اين منزل توست و اي فلان اين خانه توست، پس هر كدام به سينه و وي با نيزه‌ها و شمشيرها روبرو مي‌شدند تا زودتر به منزل خويش در بهشت رسند.شيخ صدوق رحمهم الله از سالم بن ابي‌جعده روايت كرده است گفت از كعب الاحبار شنيدم مي‌گفت: در كتاب ما نوشته است كه، مردي از فزندان محمد رسول الله صلي الله عليه و آله كشته مي‌شود و عرق چهارپايان آنها خشك نشده داخل بهشت گردند و حور عين را در آغوش گيرند، پس حسن عليه‌السلام بگذشت گفتيم اين است؟ گفت نه و حسين عليه‌السلام بگذشت، گفتيم اين است؟ گفت آري.و نيز روايت كرده است كه: امام صادق عليه‌السلام را گفتند ما را خبر ده از اصحاب حسين عليه‌السلام كه چگونه بي‌مبالات خويشتن را در آن هنگامه به آب و آتش مي‌زدند؟ فرمود: پرده از پيش چشم آنها برداشته شد تا منازل خويش را در بهشت ديدند، پس هر يك سوي كشتن مي‌شتافت تا حوريي در آغوش كشد و به جاي خويش در بهشت نائل گردد.مؤلف گويد: در آن زيارت ناحيه‌ي شريفه كه مشتمل بر اسامي شهداست گويد: «لقد كشف الله لكم الغطاء و مهد لكم الوطاء و اجزل لكم العطاء» يعني: «خداي از پيش چشم شما پرده برداشت و زير پاي شما را نرم كرد و براي شما بخشش بزرگ فرمود».و از معاني الاخبار مسندا از امام محمد تقي از پدرانش عليهم‌السلام روايت كرده است كه: «علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: چون كار بر امام حسين عليه‌السلام سخت شد اصحاب وي ديدند او بر خلاف ايشان است، هر چه كار دشوارتر مي‌شود رنگ آنان برگشته و پريده و دلهايشان لرزان و ترسان است اما آن حضرت و بعضي از خواص ياران وي رنگشان برافروخته‌تر و جوارحشان آرام و قلبشان مطمئن‌تر گردد، پس با يكديگر مي‌گفتند نمي‌بيني چگونه در روي مرگ مي‌خندد از مرگ بيم ندارد؟! حسين عليه‌السلام فرمود:«صبرا بني الكرام فما الموت الا قنطرة تعبربكم عن البؤس و الضراء الي [ صفحه 273]

الجنان الواسعة و النعيم الدائمة فايكم يكره ان ينتقل من سجن الي قصر و ما هو لاعدائكم الا كمن ينتقل من قصر الي سجن و عذاب».يعني: «شكيبايي كنيد اي بزرگ زادگان كه مرگ نيست مگر پلي كه شما را از رنج و سختي به باغ‌هاي گشاده فراخ و نعيم جاوداني مي‌برد، پس كيست از شما كه نخواهد از زندان به كوشك منتقل گردد؟ و مرگ براي دشمنان شما چنان است كه كسي از كاخي به زندان و عذاب رود و من از پدرم شنيدم از رسول خدا صلي الله عليه و آله روايت كرد: «الدنيا سجن المؤمن و جنة الكفار و الموت جسر هؤلاء الي جنانهم و جسر هؤلاء الي جحيمهم ما كذبت و لا كذبت».
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

پيوستن حر بن يزيد به امام

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:25 pm

پيوستن حر بن يزيد به امام

چون حر بن يزيد مردم را ديد مصمم بر قتل امام عليه‌السلام شدند و فرياد آن حضرت بشنيد كه مي‌فرمود: «اما من مغيث يغيثنا لوجه الله اما من ذاب يذب عن حرم رسول الله صلي الله عليه و آله»؛آيا فرياد رسي هست كه در راه خدا به فرياد ما رسد؟ آيا مدافعي هست كه شر اين مردم را از حرم پيغمبر صلي الله عليه و آله بگرداند؟ حر چون اين بديد، با عمر سعد گفت: اي عمر راستي با اين مرد كارزار خواهي كرد؟ گفت: و الله جنگي كنم كه افتادن سرها و بريدن دستها در آن آسانترين كارها باشد! حر گفت: اين پيشنهاد كه كرد (يعني بگذاريد بازگردد) قبول نمي‌كنيد؟ عمر گفت: اگر كار به دست من بود مي‌پذيرفتم و لكن امير تو راضي نشد. پس حر بيامد و دور از مردم به كناري ايستاد و يك تن از عشيرت او با وي بود، با قرة بن قيس گفت: امروز اسب خويش را آب دادي؟ قرة گفت: و الله به خاطرم گذشت و انديشه كردم كه مي‌خواهد از جنگ كناره جويد و در كارزار حاضر نگردد و دوست ندارد من ببينم، گفتم آب نداده‌ام اكنون مي‌روم و آن را آب مي‌دهم. پس از آنجاي كه بود دورتر شد و قسم به خدا كه اگر مرا بر كار خود آگاه كرده بود من هم با او رفته بودم به امام عليه‌السلام مي‌پيوستم، پس اندك اندك با حسين عليه‌السلام نزديك شد. مهاجر بن اوس گفت: چه [ صفحه 274]

انديشه داري مي‌خواهي بر وي حمله كني؟ حر جواب نداد و اندام او را لرزه گرفته بود؛ مهاجر با او گفت در كار تو سخت حيرانم، به خدا سوگند كه از تو چنين موقفي نديدم و اگر مرا از دليرترين اهل كوفه پرسيدندي از تو در نمي‌گذشتم. حر گفت: و الله خود را ميان دوزخ و بهشت مخير مي‌بينم و بر بهشت چيزي نمي‌گزينم هر چند مرا پاره پاره كنند و بسوزانند، آنگاه اسب برانگيخت (ملهوف) و آهنگ خدمت حسين عليه‌السلام كرد، دست بر سر نهاد مي‌گفت: «اللهم اليك انبت فتب علي فقد ارعبت قلوب اوليائك و اولاد بنت نبيك» يعني: بار خدايا! سوي تو بازگشتم توبه‌ي من بپذير كه هول و رعب در دل دوستان تو و فرزندان رسول تو افكندم (ارشاد، كامل) پس به حسين عليه‌السلام بپيوست و با او گفت: فداي تو شوم يابن رسول الله! منم كه راه بازگشتن بر تو بستم و همراه تو شدم و در اينجاي بر تو تنگ گرفتم و نمي‌پنداشتم اين مردم پيشنهاد تو را نپذيرند و كار را به بدينجا كشانند و به خدا سوگند كه اگر دانستمي چنين شود كه اكنون مي‌بينم، هرگز راه بر تو نگرفتمي! و اينك پشيمانم و به خدا از كار خويش توبه كنم، آيا تو براي من توبه‌اي بيني؟ حسين عليه‌السلام فرمود: آري خدا توبه‌ي تو را بپذيرد! فرمود آي! گفت: اگر سوار باشم براي تو بهترم از پياده و بر اين اسب ساعتي پيكار كنم و آخر كار من به نزول كشد. (ملهوف) و گفت: چون من نخست به جنگ تو آمدم خواهم پيش از همه نزد تو كشته شوم، شايد دست در دست جد تو زنم روز قيامت.و سيد فرمود: مقصود حر اول قتيل پس از توبه‌ي او بود، براي آن كه گروهي پيش از وي كشته شدند، پس حسين عليه‌السلام او را اذن جهاد داد (ارشاد و كامل) پس حسين عليه‌السلام فرمود: خدا بر تو ببخشايد! هر چه انديشه داري به جاي آور! او جلوي حسين عليه‌السلام بايستاد و گفت: اي اهل كوفه «لامكم الهبل و الغير» اين بنده‌ي صالح خدا را خوانديد، وقتي آمد او را رها كرديد و گفتيد در راه تو جانبازيم آنگاه شمشير بر او كشيديد او را نگاهداشته‌ايد و گلوگير او شده‌ايد و از همه جانب او را در ميان گرفته نمي‌گذاريد در اين زمين پهناور خدا به سويي رود و مانند اسير در دست شما مانده است، بر سود و زيان خويش قدرت ندارد، او را و زنان و دختران [ صفحه 275]

و خويشان او را از اين آب فرات مانع شديد كه يهود و نصاري و مجوس از آن مي‌نوشند و خوك و سگ اين دشت در آن مي‌غلطند و اينها از تشنگي به جان آمده‌اند، پاس حرمت محمد صلي الله عليه و آله را در ذريت او نداشتيد، خدا روز تشنگي شما را سيراب نگرداند! پس گورهي با تير بدو حمله كردند، او پيش آمد و مقابل حسين عليه‌السلام ايستاد.روان شد سوي جيش رحمت حق به حق پيوست و با حق گشت ملحق‌بگفت اي شه منم آن عبد گمراه كه بگرفتم سر راهت به اكراه‌دل دلدادگان عشق يزدان شكستم من به ناداني و طغيان‌ندانستم كه اين قوم ستمكار بود مقصودشان پيكار دادارخطايم بخش اي شاه عدوبند گنه از بنده و عفو از خداونديم عفو ازل شد در تلاطم گنه گرديد از آن نامور گم‌چو بخشيدش خطاشاه خطابخش روان شد سوي ميدان فارس رخش‌بگفت اي قوم بدكيش زنازاد همان حرم و لكن گشتم آزاداميري برگزيدم در دو عالم كه باشد بهترين فرزند آدم‌بود حق آشكارا از خميرش نبي پيدا ز سيماي منيرش‌رجز خواند و نصيبحت كرد و تهديد بر آن آهن دلان سودي نبخشيدسبط در «تذكرة» گويد: حسين عليه‌السلام بانگ زد شبث بن ربعي و حجار و قيس بن اشعث و زيد بن الحارث را كه مگر شما سوي من نامه نفرستاديد؟ آنان گفتند: ما نمي‌دانيم تو چه مي‌گويي! حر بن يزيد يربوعي از مهتران آن قوم بود گفت: چرا به خدا نامه نوشتيم و ماييم كه تو را بدينجا كشانديم، خدا باطل و اهل باطل را دور گرداند! من دنيا را بر آخرت اختيار نمي‌كنم، آنگاه اسب خويش را برانگيخت و به سپاه حسين عليه‌السلام پيوست و حسين عليه‌السلام با او گفت: و الله تو آزادي در دنيا و آخرت.(ابن‌نما) روايت شده است كه حر با حسين عليه‌السلام گفت: «چون عبيدالله مرا سوي تو روانه كرد از كوشك او بدر آمدم و از پشت سر آوازي شنيدم كه اي حر [ صفحه 276]

شاد باش كه به خيري رو داري!من سر به پشت گردانيدم و نگريستم كسي را نديدم و گفتم اين چه بشارتي است كه من به پيكار حسين عليه‌السلام مي‌روم؟! و با خود انديشه نمي‌كردم كه پيروي تو كنم. امام عليه‌السلام فرمود: به خير باز رسيدي».و عمر سعد بانگ زد اي دريد رايت را نزديك آور! او نزديك آورد، آنگاه تير را در شكم كمان نهاد و گشاد داد و گفت گواه باشيد تير اول را من افكندم و پس از وي آن سپاه تيرانداختن گرفتند و در هم آويختند.(ملهوف) ابومخنف روايت كرده است از ابي‌خباب كلبي گفت: مردي از ما از بني‌عليم (بتصغير) كه عبدالله بن عمير نام داشت در كوفه فرود آمده بود و سرايي نزديك بئر جعد همدان گرفته و جفت او از قبيله‌ي نمر بن قاسط با اوبود نامش ام وهب بنت عبد و اين مرد در نخيله ديد سپاهي را عرض مي‌كردند تا به جنگ حسين عليه‌السلام فرستند از مقصد آنها بپرسيد و بدانست، گفت: به خدا قسم كه من بر جهاد با مشركان حريص بودم و اكنون چنان بينم كه جهاد با اين ردم كه تيغ بر رخ پسر پيغمبر كشيده‌اند ثوابش بيشتر و رسيدن به آن آسانتر است از ثواب جهاد با مشركين پس نزد زوجه‌ي خود رفت و آنچه شنيده بود و عزم كرده بود با او بگفت، زن گفت: درست انديشيده‌اي خداوند تو را به راست‌ترين رأي دلالت كند! همين كار كن و مرا هم با خود ببر! پس شبانه بيرون آمد تا به حسين عليه‌السلام رسيد با او بود تا روز عاشورا، صبح عمر بن سعد پيش آمد و تير افكند و مردم تير افكندند. يسار نام از بستگان زياد بن ابي‌سفيان و سالم مولاي عبيدالله بن زياد از ميان لشكر بيرون آمدند و مبارز خواستند، حبيب بن مظاهر و برير بن خضير برجستند. حسين عليه‌السلام فرمود: بنشينيد! پس عبدالله بن عمير كلبي برخاست و گفت: يا ابا عبدالله رحمك الله! مرا اذن ده كه به جهاد آنان بروم! حسين عليه‌السلام ديد مردي گندم گون بلند بالا سخت بازو ميان دو منكب گشاده، فرمود: گمان دارم وي را كشنده حريفان خود، اگر خواهي به جانب آنان رو! پس بيرون آمد؛ گفتند كيستي؟ نسب خود بگفت. گفتند: تو را نمي‌شناسيم. زهير بن قين يا حبيب بن مظاهر يا برير بن خضير بيرون آيند و يسار پيشتر از سالم ايستاده بود. كلبي گفت [ صفحه 277]

يابن الزانيه (اي مادر قحبه) از جنگ با مردم ننگ داري؟ هر كس به جنگ تو آيد به از تو است و بر او بتاخت و تيغي بر او نواخت كه در جاي سرد شد و همچنانكه با تيغ بر او مي زد، سالم بر عبدالله حمله كرد. اصحاب امام عليه‌السلام بانگ بر آوردند كه آن بنده تو را دريافت، عبدالله اهتمامي بدو نكرد تا رسيد و ضربتي فرود آورد، كلبي دست چپ را وقايه كرد، انگشتانش بپريد اما برگشت و شمشير بر وي زد و او را بكشت و رجز گويان بيامد:ان تنكروني فانابن الكب حسبي ببيتي في عليم حسبي‌اني امرؤ ذو مرة و عصب [71] و لست بالخوار عند النكب‌اني زعيم لك ام‌وهب بالطعن فيه (فيهم ظ) مقدما و الضرب‌ضرب غلام مؤمن بالرب پس ام‌وهب، زنش، عمودي برگرفت و نزد شوهر آمد و مي‌گفت: پيش اين پاكان، ذريت محمد صلي الله عليه و آله كارزار كن! پس شوهرش او را كشان سوي زنان مي‌برد و زن جامه‌ي شوهر را سخت چسبيده بود و سوي ديگر مي‌كشيد و مي‌گفت: تو را رها نمي‌كنم تا با تو كشته شوم، حسين عليه‌السلام زن را آواز داد و گفت: خداي شما خاندان را جزاي خير دهد! سوي زنان بازگرد خدا تو را رحمت كند و با آنها بنشين كه جنگ بر زنان نيست! سوي زنان بازگشت. (ارشاد، طبري، كامل) عمرو بن حجاج بر ميمنه‌ي اصحاب حسين عليه‌السلام تاخت با آن كوفيان كه همراه وي بودند و چون نزديك حسين عليه‌السلام رسيد اصحاب بر سر زانو نشسته نيزه‌ها را رو به اسبان افراشتند، اسبان پيش نيامدند و سواران بازگشتند، هنگام بازگشتن اصحاب امام عليه‌السلام بر آنها تير باريدند و چند مرد بر زمين افكندند و گروهي [ صفحه 278]

راخستند، (طبري، كامل) پس مردي تميمي كه او را عبدالله بن حوزه مي‌گفتند آمد تا پيش روي حسين عليه‌السلام بايستاد و گفت: يا حسين عليه‌السلام، يا حسين؟ امام فرمود: مي‌خواهي آن (گول بي‌ادب) گفت: «ابشر بالنار» حسين عليه‌السلام فرمود: هرگز! من نزد پروردگار مهربان و شفيع مطاع روم اين مرد كيست؟ اصحاب گفتند: ابن حوزه، امام به مناسبت نام او گفت: «رب حزه الي النار» او را در آتش مقام ده! پس اسب تكاني خورد و او را بجنبانيد چنانكه در جويي افكندش و پاي چپش در ركاب بماند و آويخته شد و پاي راستش را بلند كرد؛ مسلم بن عوسجه بر وي تاخت و شمشير بر پاي راست او زد كه آن را بپرانيد و اسب همچنان مي‌دويد و سر او را بر سنگ و درخت مي‌كوفت تا بمرد و بزودي جانش به دوزخ رسيد. و مسعودي در «اثبات الوصيه» گويد امام گفت: «اللهم جره الي النار» او را سوي آتش بكش، پس چهارپاي او برميد و او را ناگهان به سر بر زمين انداخت و بكشت آنگاه حيوان بر او بگرديد و با سم او را بكوفت و پاره پاره كرد چنانكه از او چيزي نماند مگر دو پايش. (طبري)، ابومخنف از عطاء بن سائب از عبدالجبار بن وائل حضرمي از برادرش مسروق روايت كرده است كه گفت: «من در آن لشكري بودم كه به جنگ حسين عليه‌السلام آمدند و با خود مي‌گفتم در جلوي لشكر باشم شايد سر حسين عليه‌السلام به دست من آيد و نزد عبيدالله منزلتي حاصل كنم، چون نزديك امام عليه‌السلام رسيدم مردي كه او را ابن‌حوزه مي‌گفتند پيش رفت و گفت: آيا حسين عليه‌السلام با شما است؟ امام عليه‌السلام هيچ نفرمود، و بار دوم پرسيد، و امام چيزي نگفت، و بار سوم فرمود: بگوييد آري اين حسين عليه‌السلام است، حاجت تو چيست؟ آن بي‌شرم كه گويي پوست سگ بر روي كشيده بود و آب در چشم نداشت بي‌ادبانه گفت: «ابشر بالنار» امام عليه‌السلام فرمود: دروغ گفتي من نزد پروردگار مهربان و شفيع مطاع مي‌روم، تو كيستي؟ گفت: ابن حوزه پس امام دست برداشت چنانكه سفيدي زير بغل او را از روي جامه ديدم و گفت: «اللهم حزه الي النار» پس ابن‌حوزه خشمناك شد و خواست اسب را به جانب امام عليه‌السلام بجهاند و در ميان جويي بود، پايش در ركاب بياويخت و اسب او را بجنبانيد كه بيفتاد و پيش در مفاصل [ صفحه 279]

قدم وساق و ران از جاي بدر رفت و جانب ديگر آويخته در ركاب بماند، پس مسروق كه شاهد واقعه بود بازگشت و سپاه را بگذاشت، برادرش گفت: از علت آن پرسيدم، گفت از اين خانواده چيزي ديدم كه هرگز با آنها كارزار نكنم». (اين نقل معجزه بطرق مختلف نقل شده است) شكي در وقوع آن نيست و چون دشمن نقل كرده است، در نهايت صحت و اعتبار است و احتمال داده نمي شود در نظر مسروق به واسطه‌ي حسن عقيدت امر عادي خارق العاده نموده باشد.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مقتل برير بن خضير

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:27 pm

مقتل برير بن خضير

(برير بر وزن امير و خضير به صيغه تصغير است)(طبري) ابومخنف گفت: حديث كرد مرا يوسف بن زيد از عفيف بن زهير بن ابي‌الاخنس - كه در آن واقعه حاضر بود - گفت: يزيد بن معقل از بني‌عميره (بر وزن سفينه) بن ربيعة حليف بني‌سليمه از بني عبدالقيس بيررون آمد و گفت: اي برير بن خضير كار خدا را با خود چگونه بيني؟ گفت: به خدا سوگند كه او با من نيكي كرد و كار تو بد است. گفت دروغ گفتي و پيش از اين دروغگو نبودي، آيا به ياد داري كه وقتي در محلت بني لوذان با هم مي‌رفتيم تو مي‌گفتي عثمان بر خويش ستم كرد و معاويه گمراه و گمراه كننده است و امام هادي و بر حق علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام است؟ برير گفت: گواهي مي‌دهم كه عقيده و قول من همين است. يزيد بن معقل گفت: من گواهي بر گمراهي تو مي‌دهم. پس برير گفت: مي‌خواهي با تو مباهله كنم و از خداي خواهيم لعنت خود را بر دورغگو فرستد و آن كه محل است مبطل را بكشد؟ (يزيد قبول كرد) و در يكديگر آويختند و دو ضربت رد و بدل شد، يزيد بن معقل ضربتي سبك بر برير زد و او را زياني نداشت و برير بر او تيغي زد كه «خود» را بشكافت و به مغز او رسيد و بغلطيد گويي از اوج هوا به زير افتاد و شمشير ابن‌خضير در سرش فرورفته بود و مي‌جنبانيد كه بيرون كشد، پس رضي بن منقذ عبدي بر برير تاخت و با او گلاويز شد و ساعتي [ صفحه 280]

با يكديگر كشتي گرفتند، آنگاه برير او را بينداخت و بر سينه‌اش نشست. رضي گفت: كجايند مردان ميدان نبرد كه مرا از چنگ اين دشمن برهانند؟ كعب بن جابر بن عمرو ازدي نيزه به دست پيش آمد كه حمله كند، من با او گفتم: اين برير بن خضير قاري است كه در مسجد مي‌نشست و ما را قرآن مي‌آموخت، التفاتي نكرد و نيزه بر پشت او نهاد، چون برير تيزي نيزه را بر پشت خويش احساس كرد به روي رضي افتاد و روي او را به دندان گرفت و طرف بيني او بركند. كعب بن جابر با نيزه قوت كرد، او را از سينه‌ي رضي به يك سو انداخت و پيكان نيزه در پشت برير فرورفته بود، پس با شمشير او را بزد و بكشت - رضوان الله عليه - عفيف گويد: گويا مي‌نگرم آن مرد عبدي برخاست و خاك از قبا مي‌افشاند و مي‌گفت: اي برادر ازدي بر من انعامي كردي كه هرگز فراموش نكنم. رواي حديث يوسف بن يزيد گويد: با عفيف گفتم تو اين سرگذشت به چشم ديد؟ (كه برير در مباهله غالب شد و بر حق بودن اميرالمؤمنين عليه‌السلام مسلم گشت) گفت: آري به چشم ديدم و بگوش شنيدم. وقتي كعب بن جابر به منزل خود بازگشت، زنش و خواهرش نواربنت جابر با او گفتند: تو دشمن پسر فاطمه عليهاالسلام را ياري كردي و سيد قاريان را كشتي به خدا قسم ديگر با تو سخن نگوييم و كعب بن جابر ابياتي گفت اول آن:سلي تخبري عني و انت ذميمة غداة حسين و الرماح شوارع
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مقتل عمر بن قرظه‌ي انصاري

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:28 pm

مقتل عمر بن قرظه‌ي انصاري

(قرظه به فتح قاف و رآء و ظاء معجمه) عمرو بن قرظه‌ي انصاري بيرون آمد و پيش روي امام حسين عليه‌السلام نبرد كرد و مي‌گفت:قد علمت كتيبة الانصار اني ساحمي حوزة الذمارضرب غلام غير نكس شاري دون حسين مهجتي و داري [ صفحه 281]

يعني: «سپاه انصار دانسته‌اند كه من نگاهباني مي‌كنم آن را كه حفظ آن بر من است، زدن من زدن جواني است كه نمي‌گريزد و خود را پيشتر از همه در جنگ مي‌افكند. جان من و سراي من فداي حسين عليه‌السلام.مؤلف گويد: به اين كلام تعريض بر ابن‌سعد كند كه چون حسين عليه‌السلام با او سخن گفت درباره‌ي صلح، عمر گفت خانه‌ام را ويران مي‌كنند.سيد رحمه الله پس از ذكر قتل مسلم بن عوسجه گويد: عمرو بن قرظه بيرون آمد و اذن خواست؛ حسين عليه‌السلام او را اذن داد، او كارزار كرد كارزار مشتاقان و در خدمت پادشاه آسمان سخت بكوشيد تا گروهي بسيار از سپاه ابن‌زياد بكشت و جلوي دشمن را گرفته بود و جهاد مي‌كرد، هيچ تير به جانب حسين عليه‌السلام نمي‌آمد مگر دست را سپر آن مي‌كرد و هيچ شمشير نمي‌آمد مگر جان خود در پيش مي‌داشت، پس حسين عليه‌السلام را آسيبي نرسيد تا آن مرد را زخمهاي سنگين رسيد، پس روي به امام عليه‌السلام كرد و گفت آيا وفا كردم؟ گفت: آري تو زودتر از من به بهشت روي، سلام مرا به رسول خدا صلي الله عليه و آله برسان و با او بگوي من هم در دنبالم! پس كارزار كرد تا كشته شد».(طبري، كامل) و روايت شده است كه برادرش علي بن قرظه در سپاه عمر سعد بود، فرياد زد: يا حسين عليه‌السلام يا كذاب بن الكذاب! برادر مرا بيراه كردي و فريب دادي تا بكشتي. فرمود: خداي عزوجل برادر تو را گمراه نكرد، او را راه نمود و تو گمراه شدي، بگفت: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم يا در پيش تو كشته نشوم، و بتاخت، نافع بن هلال مرادي راه بر او بگرفت و نيزه بر او فروبرد و بيفكندش، پس ياران او آمدند و او را نجات دادند و پس از آن علاج كردند تا زخمش به شد. (طبري) ازدي گفت نضر بن صالح ابو زهير عبسي براي من حكايت كرد كه: «حر بن يزيد چون به حسين عليه‌السلام پيوست مردي از بني‌تميم از بني شقره كه از فرزندان حارث بن تميمند و نام او يزيد بن سفيان بود بسيار به خود مي نازيد و بادي در سر داشت، مي‌گفت: قسم به خدا اگر حر بن يزيد را وقتي مي‌رفت ديده بودم اين نيزه را بر پيكر او فرومي‌بردم، راوي گفت: در بين اينكه مردم گرم كارزار بودند و [ صفحه 282]

حر بن يزيد بر آن قوم مي‌تاخت و به اين شعر عسرة تمثل مي‌جست:مازلت ارميهم بثغرة نحره و لبانه حتي تسربل بالدم [72] .گوش و ابروي اسب او زخم خورده و خون از آن زخمها روان بود، حسين بن تيمم با يزيد بن سفيان گفت: اينك حر كه با آن همه باد و دم آرزوي ديدار او داشتي (و اين حصين رئيس شرطه‌ي عبيدالله بود، او را با عمر سعد فرستاده بود، و عمر محففه [73] را با شرطه بدو سپرده بود) يزيد بن سفيان چون سخن او بشنيد گفت خوب آمد، پس روي به حر آورد و گفت: اي حر! مي‌خواهي با من مبارزت كني؟ گفت: آري. راوي گفت: حصين بن تميم را شنيدم مي‌گفت: قسم به خدا گويا جانش در كف حر بود و پيمانه‌ي عمرش به دست وي پر شده، حر مهلتش نداد حمله آوردن همان بود و كشتن همان».هشام بن محمد از ابي‌مخنف روايت كرده است گفت: يحيي بن هاني بن عروه براي من حكايت كرد كه نافع بن هلال در آن روز نبرد مي‌كرد و مي‌گفت: «انا ابن هلال الجملي انا علي دين علي» پس مردي كه مزاحم بن حريث مي‌گفتندش بيرون آمد و گفت: «انا علي دين عثمان» نافع گفت: «انت علي دين شيطان» و بر او تاخت و بكشتش، پس عمرو بن حجاج بانگ برآورد كه اي بي‌خردان! مي‌دانيد با كه قتال مي‌كنيد؟ با پهلوانان اين شهر، گروهي تن به مرگ داده، آستين بر جهان افشانده، دست از جان شسته، هرگز به جنگ تن به تن راضي نشويد كه گروهي اندكند آفتاب عمرشان به ديوار آمده، كار پس گوش ميفكنيد و اگر به سنگ انداختن هم باشد آنها را توانيد كشت! عمر سعد گفت: [ صفحه 283]

راست گفتي، رأي رأي تو است، و سوي مردم پيغام فرستاد كه هيچ كس به جنگ تن به تن حاضر نشود، و رويات شده است كه چون عمرو بن حجاج نزديك اصحاب حسين عليه‌السلام رسيد مي‌گفت: اي اهل كوفه از فرمان امير بيرون نرويد و از جماعت جدا نگرديد، و در كشتن آن كه از دين بيرون رفت و به خلاف سلطان برخاست، شك به خود راه مدهيد. حسين عليه‌السلام گفت: «اي عمرو بن حجاج رم را بقتال ن تحريض مي‌كني؟ آيا ما از دين بيرون رفته‌ايم و شما ثابت مانده‌ايد؟ به خدا قسم وقتي كه جان شما گرفته شد و با اين اعمال درگذشتيد خواهيد دانست كدام يك ما از دين بيرون رفته و به سوختن در آتش سزاوارتر است».
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مقتل مسلم بن عوسجه

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:30 pm

مقتل مسلم بن عوسجه

مسلم بن عوسجه از بندگان نيك خدا و پارسا و بسيار نماز بود. ابوحنيفه‌ي دينوري در اخبار طوال در ضمن قصه‌ي مسلم بن عقيل گويد كه: معقل جاسوس عبيدالله در جستجوي مسلم بن عقيل بيرون آمد و به مسجد اعظم رفت، نمي‌دانست چه كند، مردي را ديد پشت ستون مسجد بسيار نماز مي‌گزارد با خود گفت اين گروه شيعه بسيار نمازند و گمان دارم اين مرد از آن‌ها باشد و او مسلم بن عوسجه بود. (طبري) آنگاه عمرو بن حجاج كه بر ميمنه‌ي عمر سعد بود بر حسين عليه‌السلام بتاخت در كنار فرات و ساعتي نبرد كردند و مسلم بن عوسجه نخستين كس از اصحاب حسين عليه‌السلام كشته شد و عمرو بن حجاج بازگشت.مؤلف گويد: مسلم بن عوسجه رحمه الله وكيل مسلم بن عقيل بود در گرفتن اموال و خريد سلاح و گرفتن بيعت و او در كربلا كارزاري سخت كرد و اين رجز مي‌خواند:ان تسالوا عني فاني ذو لبد من فرع قوم من ذري بني‌اسدفمن بغانا حائذ عن الرشد و كافر بدين جبار صمد [74] . [ صفحه 284]

پس سخت در نبرد بكوشيد و بر بلا شكيبايي نمود تا بر زمين افتاد.(طبري) وقتي گرد و غبار فرونشست ناگهان مسلم را بر خاك افتاده ديدند و حسين عليه‌السلام سوي او آمد، هنوز رمقي داشت و فرمود: اي مسلم خداي بر تو ببخشايد «منهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا» و حبيب بن مظاهر نزديك او شد و گفت: افتادن تو مرا سخت دشوار آيد اي مسلم! دلت به بهشت خوش باد! مسلم آهسته گفت: خدا دل تو را خوش كند به نيكي، حبيب گفت: اگر نه آن بود كه من در پي تو بودمي و پس از ساعتي به تو پيوستمي دوست داشتم كه مهم خويش را با من گويي و وصيت كني تا به جاي آرم و پاس حرمت همديني و خويش كه سزاي تو است نگاهدارم! مسلم اشارت به حسين عليه‌السلام كرد و گفت: «رحمك الله» تو را به اين مرد وصيت مي‌كنم، ياري وي كن تا پيش روي او كشته شوي! گفت: به پروردگار كعبه كه چنين كنم و چيزي نگذشت كه در حضور حسين عليه‌السلام و ياران جان داد. گويا حافظ درباره‌ي او گفت:شب رحلبت هم از بستر روم تا قصر حور العين اگر در وقت جان دادن تو باشي شمع بالينم‌كنيزكي داشت بانگ زد: يابن عوسجتاه! يا سيداه! و اصحاب عمرو بن حجاج فرياد زدند: مسلم بن عوسجه اسدي را كشتيم. پس شبث با چند تن از آنها كه گرد او بودند گفت: مادرتان داغ شما بيند و به سوگتان نشيند! خودي را به دست خود مي‌كشيد و زير دست غير خود زبون مي‌شويد؟ از كشتن مانند مسلم بن عوسجه شادماني مي‌نماييد؟ قسم به خدايي كه بدين او گرويده‌ام در ميان مسلمانان از او موقفهاي بزرگ ديدم، روز جنگ سلق در آذربايجان ديدمش پيش از آن كه مسلمانان صف آريي كنند شش مشرك بكشت؛ آيا چون او مردي كشته مي‌شود و شما شادي مي‌كنيد؟ (از اينجا معلوم مي شود كه شبث مسلمان بود و تعصب اسلام داشت و براي طلب دنيا پيروي عبيدالله كرده بود، بر خلاف بسياري از سر كردگان كه بقاياي احزاب بودند) راوي گفت: آن كه مسلم بن عوسجه را كشت مسلم بن عبدالله خبابي و عبدالرحمن بن ابي خشكاره‌ي بجلي بودند. [ صفحه 285]

و شمر بن ذي الجوشن در ميسره بر اهل ميسرة تركتازي كرد و اصحاب ابي عبدالله پايداري نمودند و با نيزه به هم آويختند؛ پس عبدالله بن عمير كلبي رحمه الله كارزاري سخت كرد و دو مرد ديگر غير آن كه اول كشته بود بكشت، هاني بن ثبيت حضرمي و بكير بن حي تيمي از تيم الله بن ثعلبه بر وي تاختند و كار او بساختند و اين مرد دوم قتيل از ياران حسين عليه‌السلام است و اصحاب پس از او كارزاري سخت كردند و سواران ايشان سي و دو تن بودند و به هر سوي از سواران اهل كوفه مي‌تاختند، صفوف آنها مي‌دريدند و مي‌شكافتند، چون عزرة بن قيس امير سواران اهل كوفه بديد در صف سواران از هر سوي خلل مي‌افتد عبدالرحمن بن حصين را نزد عمر سعد فرستاد و گفت: مي‌بيني سپاه مرا از اين اندك مردم چه رسد! مردان و تيراندازان بفرست! پس عمر با شبث بن ربعي گفت: تو مي‌روي شبث؟ گفت: سبحان الله! من پيرمرد شهر و سرور همه‌ي اين مردممم: مرا با تيراندازان مي‌فرستي؟ ديگري را غير من نيافتي كه كايت اين كار كند؟ و هميشه در شبث كراهت از اين جنگ مشاهده مي‌شد.ابوزهير عبسي گفت: من از شبث در عهد امارات مصعب شنيدم مي‌گفت: خداي مردم اين شهر را خير ندهد و به راه راست ندارد! از كار ما عجب بايد داشت كه پنج سال با اميرالمؤمنين عليه‌السلام بوديم و سر بر خط فرمان او داشتيم و پس از وي با حسن عليه‌السلام بوديم و با آل ابي‌سفيان حرب كرديم آنگاه بر فرزندش حسين عليه‌السلام تاختيم كه بهترين مردم روي زمين بود و به ياري آل معاويه و آل سميه زانيه برخاستيم و با او كارزار كرديم! گمراهي است چه گمراهي! و عمر بن سعد حصين بن تميمم را بخواند و با پانصد تيرانداز و محففه بفرستاد، آنها نزديك حسين عليه‌السلام و اصحاب او رسيدند و تير باريدند چنانكه همه‌ي اسبان را پي ببريدند، همه پياده ماندند.ابومخنف گويد: نمير بن وعله براي من حكايت كرد كه ايوب بن مشرح خيواني مي‌گفت: من پي اسب حر بن يزيد را ببريدم، تيري بر وي زدم و بي‌درنگ اسب بلرزيد و جنبشي كرد و از رفتن بماند، پس حر تيغ در دست مانند شير از اسب [ صفحه 286]

به زمين جست و گفت:اين تعقروني فانا ابن الحر اشجع من ذي لبد هزبرو من كسي را به تردستي و چالاكي او نديدم. پس پيران قبيله با ايوب گفتند تو او را كشتي؟ گفت: نه به خدا ديگري كشت و دوست هم نداشتم كشنده‌ي او باشم. ابوالوداك پرسيد: چرا؟ گفت: براي اينكه مردم او را از صالحان مي‌شمردند و اگر در حضور خدا گناهكار بايد بود، همان حضور من در آن جايگاه و پي كردن اسب حر بس است، ديگر چرا به گناه كشتن يكي از آنان گرفتار آيم؟ ابوالوداك گفت: چنان بينم كه تو پيش خداوند به گناه كشتن همه‌ي آنان گرفتار باشي! نبيني كه چون تير افكندي و آن اسب را پي بريدي و باز تير انداختي و در آنجا بايستادي و يا تاختي و ياران خود را به تاختن واداشتي و مردم بسيار گرد خود فراهم آوردي يا اصحاب حسين عليه‌السلام بر تو تاختند و تو را از گريختن ننگ آمد و ديگري از ياران تو مانند تو كرد و ديگري همچنين كردند، به سبب اين كارها بود كه حسين عليه‌السلام و اصحابش كشته شدند و شما هم در خونشان شريك شديد. [75] ؟ ايوب گفت: اي ابوالوداك ما را از رحمت خدا نوميد مي‌كني؟! اگر حساب ما را روز قيامت به تو واگذارند، خدا تو را نيامرزد اگر ما را بيامرزي! ابوالوداك گفت: همين است كه گفتم.اترجوامة قتلت حسينا شفاعة جده يوم الحساب‌فلا و الله ليس لهم شفيع و هم يوم القيامة في العذاب‌راوي گفت تا نيم روز سخت بجنگيدند و سپاه ابن‌سعد حمله نمي‌توانست كرد مگر از يك جهت براي آن كه اصحاب امام سراپرده‌ها نزديك يكديگر زده بودند (و از بين خيمه‌ها راه عبور نبود و همه‌ي مردان در يك طرف بودند) چون عمر بن سعد اين بديد مرداني چند بفرستاد تا آن خيام را از دست و چپ بركنند [ صفحه 287]

و از همه طرف بر مردان احاطه كنند.پس اصحاب حسين عليه‌السلام سه‌تن و چهارتن در ميان هر دو خيمه ايستادند و چون يكي از سپاهيان ابن‌سعد مي‌آمد و به كندن خيمه و غارت كردن مشغول مي‌شد بر وي حمله مي‌كردند و او را مي‌كشتند يا از نزديك تير مي‌انداختند و پي اسبش مي‌بريدند. و عمر سعد گفت: آتش در خيمه‌ها زنيد و داخل خيمه‌ها نشويد و آنها را از جاي نكنيد پس آتش بياوردند و آتش زدن گرفتند، حسين عليه‌السلام فرمود: بگذاريد بسوزانيد وقتي آتش گرفت نمي‌توانند از آن بگذرند و سوي شما آيند و همچنان شد كه فرموده بود.(طبري) زن عبدالله كلبي از خيمه بيرون آمد و نزديك شوهر خود رفت و بالاي سر او نشست، خاك از روي او پاك مي‌كرد و مي‌گفت بهشت تو را گوارا باد! پس شمر بن ذي الجوشن با غلام خود رستم نام گفت: گرز بر سر او زد و بشكست و زن در جاي خود درگذشت - رحمة الله عليها - و شمر بن ذي الجوشن بتاخت و نيزه بر خرگاه حسيني عليه‌السلام فرو برد و فرياد زد: آتش بياوريد تا اين خيمه‌ها را با اهلش بسوزانيم! زنان شيون كنان بيرون دويدند و حسين عليه‌السلام بانگ بر او زد: اي پسر ذي الجوشن! آتش مي‌خواهي تا سراپرده‌ي مرا با اهلش بسوزاني؟ خدا تو را به آتش بسوزاند!ابومخنف ازدي گفت: سليمان بن ابي‌راشد براي من حديث كرد از حميد بن مسلم گفت: با شمر بن ذي الجوشن گفتم اين كار شايسته نيست، مي‌خواهي دو كار بسيار زشت با هم مرتكب شوي، به آتش بسوزاني و عذاب به آتش خاص خداست و ديگر آن كه زنان و كودكان را بكشي با آن كه امير به كشتن مردان تنها از تو خوشنود گردد. حميد گفت: شمر از من پرسيد كيستي؟ گفتم: نام خود را با تو نگويم و ترسيدم اگر مرا بشناسد نزد سلطان سعايتي كند و مرا آسيبي رساند پس مردي ديگر آمد كه شمر وي را مطيع‌تر بود از من، نامش شبث بن ربعي و گفت سخني زشت‌تر از سخن تو نشنيدم و موقفي زشت‌تر از موقف تو نديدم! آيا زنها را بيم و هراس مي‌دهي؟ حميد گفت: ديدم حيا كرد و خواست بازگردد. زهير [ صفحه 288]

بن قين با ده كس از اصحاب خود بر او بتاختند و آن‌ها را از خيمه‌ها دور كردند و اباعزه ضبابي را بيفكندند و بكشتند و او از همراهان شمر بود. اهل كوفه چون اين بديدند بسيار به ياري شمر آمدند و پيوسته از اصحاب حسين عليه‌السلام كشته مي‌شد و چون يك يا دو تن از آن‌ها به شهادت مي‌رسيد پديدار بود و سپاه عمر سعد بسيار بودند و هر چه از آنها كشته مي‌شد به نظر نمي‌آمد.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

يادآوري ابي ثمامه صائدي نماز را و كشته شدن حبيب بن مظاهر

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:32 pm

يادآوري ابي ثمامه صائدي نماز را و كشته شدن حبيب بن مظاهر

(طبري) ابوثمامه‌ي صائدي عمرو بن عبدالله چون اين بديد (يعني كم شدن اصحاب) حسين عليه‌السلام را گفت: يا اباعبدالله جانم فداي تو باد! اين مردم را بينم با تو نزديك شدند و تو كشته نشوي تا من پيش تو كشته شوم و دوست دارم.كه اين نماز پيشين كه وقت آن نزديك است گزارده به لقاي پروردگار رسم، پس حسين عليه‌السلام سر برداشت و گفت: نماز را به ياد آوردي، خداي تو را از نمازگزاران و ذاكران محسوب گرداند، آري اينك اول وقت نماز است. آنگاه گفت از اين مردم بخواهيد دست از ما بدارند تا نماز گزاريم! حصين بن تميم گفت نماز شما مقبول نيست! حبيب بن مظاهر گفت: اي خر گمان بري كه نماز آل رسول الله عليهم‌السلام مقبول نيست و نماز تو مقبول است؟! پس حصين بر آنها تاخت و حبيب بن مظاهر به مقابلت او بيرون شد و روي اسب او را به شمشير بزد و بخست و حصين را بر زمين انداخت، اصحاب او آمدند و او را رها كردند و حبيب اين ابيات گفتن گرفت:اقسم لو كنا لكم اعدادا او شطركم وليتم الاكتادايا شر قوم حسبا وآدا [76] هم در آن روز اين رجز مي‌خواند: [ صفحه 289]
انا حبيب و ابي مظهر [77] فارس هيجاء و حرب تسعرانتم اعد عدة و اكثر و نحن اوفي منكم و اصبرو نحن اعلي حجة و اظهر حقا و اتقي منكم و اعذرو نبردي سخت كرد.


مقتل چيست؟

حكايت شده است كه 62 مرد را هلاك ساخت [78] (طبري) پس مردي از بني [ صفحه 290]

تميم از بني‌عقفان كه او را «بديل» (بر وزن شريف) بر صريم (به تصغير) مي‌گفتند، شمشير بر فرق او زد و او را بكشت رحمة الله و مردي ديگر تميمي بر پيكر او نيزه فرود برد؛ حبيب بن زمين افتاد، و خواست بر خيزد حصين بن تميم بر سر او باز شمشيري زد، بيفتاد و آن مرد تميمي فرود آمد و سر او جدا كرد، پس حصين بن تميم گفت: من در كشتن حبيب با تو شريك بودم، او گفت: و الله غير من كسي او را نكشت! حصين گفت: آن سر را به من ده بر گردن اسب خود بياويزم تا مردم ببينند و بدانند من در كشتن او شريك بودم! پس از آن تو بگير و نزد عبيدالله بر كه من حاجتي به آن انعام، كه تو را دهد ندارم. او نپذيرفت، پس از مشاجرات، خويشان در ميان افتادند و بر همين اصلاح كردند، پس سر حبيب را بدو داد و بر گردن اسب بياويخت و در لشكر بگرديد و باز به اولي داد و چون به كوفه آمدند سر را بر گردن اسب آويخت و روي به قصر ابن‌زياد آورد؛ پسرش قاسم بن حبيب او را بديد و آن وقت كودكي مراهق بود، با آن سوار بيامد چون سوار داخل قصر مي‌شد او هم داخل مي‌شد و چون بيرون مي‌آمد آن هم بيرون مي‌آمد. مرد بدو بد گمان شد و گفت: اي پسرك من! چرا در پي من افتاده‌اي؟ گفت: هيچ، گفت: البته بي‌موجبي نيست! با من بگوي! گفت: اين سر كه با تو است سر پدر من است، آيا به من مي‌دهي تا به خاك سپارم؟ گفت: اي پسرك امير راضي نمي‌شود و من مي‌خواهم به كشتن آن مرا پاداش نيكو دهد. آن پسر گفت: خدا تو را پاداش ندهد، مگر بدترين عذاب! به خدا قسم آن را كه كشتي به از تو بود و بگريست. آن گاه آن پسر صبر كرد تا بالغ شد و همي نداشت غير آنكه در پي قاتل پدرش رود تا غفلتي از او بيند و به قصاص پدرش بكشد، چون زمان [ صفحه 291]

مصعب بن زبير شد و مصعب به غزاي «باجميرا» [79] رفت، قاسم بن حيب در سپاه رفت، قاتل پدر را در چادري ديد، پاس او مي‌داشت تا كي غافل باشد، نيمروزي او را خفته يافت به چادر او رفت و با تيغ بزدش تا در جاي سرد شد.ابومخنف ازدي گفت: حديث كرد مرا محمد بن قيس كه چون حبيب بن مظاهر كشته شد حسين عليه‌السلام را سخت دشوار آمد و دلش بشكست و گفت از خداي چشم دارم اجر خود و ياران خود را كه مرا حمايت كردند. و در بعض مقاتل است كه آن حضرت گفت: «لله درك يا حبيب» خدا بركتت داد چه برگزيده مردي بودي! يك شب ختم قرآن مي‌كردي.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

شهادت ساير ياران امام حسين عليه السلام

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:38 pm

كشته شدن حر بن يزيد

(طبري) پس حر رجز خواندن گرفت و مي‌گفت:آليت لا اقتل حتي اقتلا و لن اصاب اليوم الا مقبلااضربهم بالسيف ضربا مقصلا لاناكلا عنهم لا مهللاو هم مي‌گفت:اني انا الحر و مأوي الضيف اضرب في اعناقكم بالسيف‌عن خير من حلي مني و الخيف اضربكم و لا اري من حيف‌پس او و زهير بن قين كارزاري صعب كردند، اگر يكي حمله مي‌كرد و گرفتار مي‌شد، ديگري مي‌تاخت و او را مي‌رهانيد و ساعتي چنين كردند، آنگاه پيادگان بر حر حمله كردند و او را كشتند [80] عبيدالله بن عمرو بدائي از بني البداء، بطني از كنده گفت:سعيد بن عبدالله لا تنينه و لا الحر اذ واسي زهيرا علي قسرفتال نيشابوري در «روضة الواعظين» آورده است كه: حسين عليه‌السلام پس از كشته [ صفحه 292]

شدن حر نزديك او آمد و خون از او جاري بود، گفت: به به اي حر! تو حري، يعني آزاد مردي در دنيا و آخرت چنانكه ناميدندت، آنگاه اين اشعار خواند:لنعم الحر حر بني رياح صبور عند مختلف الرماح‌و نعم الحر اذ واسي حسينا فجاد بنفسه عند الصفاح‌و مانند اين شيخ صدوق از امام صادق عليه‌السلام روايت كرد شيخ ابو علي در «منتهي المقال» گويد: حر بن يزيد بن ناجية بن سعيد از بني‌يربوع حسين (يعني از اصحاب حسين عليه‌السلام)سيد نعمة الله جزايري در «انوار النعمانية» گفته است جماعتي از ثقات براي من حكايت كردند كه: «چون شاه اسماعيل بغداد را بگرفت به كربلا آمد و از بعضي از مردم شنيد بر حر طعن مي‌زدند، نزديك قبر او رفت و به شكافتن آن فرمود! بشكافتند، او را مانند مردي خفته يافتند به آن هيأت كه كشته شده بود و دستمالي بر سرش بسته، چون دستمال بگشودند خون روان شد، هر چند خواستند به تدبيري خون را بند آورند به دستمال ديگر ميسر نگشت، پس حسن حال او ايشا را معلوم شد و بر قبر او بنايي فرمود كردن و خادمي معين. انتهي».مترجم گويد: در حديث پنجم از چهل حديث اول كتاب چيزي مناسب اين قصه بگذشت.و مؤلف گويد: نسب شيخ حر عاملي صاحب وسائل به حر بن يزيد رياحي مي‌پيوندد به طوري كه برادرش شيخ علي در «در المسلوك» گفته است.(طبري) ابوثمامه‌ي صائدي پسر عمي داشت دشمن وي بود، در لشكر عمر سعد او را بكشت، آنگاه نماز ظهر بگذاشتند، نماز خوف. (ملهوف) روايت شده است كه: امام عليه‌السلام بن قين و سعيد بن عبدالله را فرمود جلو ايستيد تا من نماز پيشين گزارم آنها جلو ايستادند و با يك نيمه‌ي از اصحاب نماز خوف گذاشت.و روايت شده است كه: سعيد بن عبدالله حنفي پيش حسين عليه‌السلام ايستاد و خويشتن را هدف تيرها كرد، هرگاه تير از جانب راست يا چپ مي‌آمد پيش آن [ صفحه 293]

مي‌ايستاد و پيوسته بر او تير افكندند تا بر زمين افتاد و مي‌گفت: خدايا اين مردم را لعنت فرست چنانكه عاد و ثمود را فرستادي، خدايا سلام مرا به رسول خود برسان و آنچه مرا رسيد از رنج اين زخمها بگوي كه من در ياري فرزندان رسول پاداش از تو خواهم و درگذشت رحمه الله و سيزده زخم تير بر وي يافتند سواي زخم شمشير و نيزه.ابن‌نما گويد: بعضي گفته‌اند كه آن حضرت نماز فرادي كرد به أيماه.(طبري) و ابن‌اثير و غير آنان گفته اند: بعد از ظهر قتال كردند سخت و نزديك حسين عليه‌السلام رسيدند، امام سعيد بن عبدالله حنفي را پيش خود خواند او خويشتن را هدف تير آنان كرد، از راست و چپ بر او تير مي‌افكندند تا بر زمين افتاد.مؤلف گويد: در زيارت ناحيه‌ي مقدسه كه مشتمل بر اسماء شهداست اين عبارت آمده است:السلام علي سعيد بن عبدالله الحنفي القائل للحسين عليه‌السلام و قد اذن له في الانصراف: لا و الله لا نخليك تا آن كه گويد: فقد لا قيت حمامك و واسيت امامك و لقيت من الله الكرامة في دار المقامة حشرنا الله معكم في المستشهدين و رزقنا مرافقتكم علي اعلي عليين.ابن‌نما رحمه الله شهادت ابن‌حنفي را مطابق روايت طبري و ابن‌اثير ذكر كرده است آنگاه گويد: عمر بن سعد عمرو بن حجاج را با گروهي كماندار بفرستاد تا هر كس از اصحاب حسين عليه‌السلام را كه مانده بود تير باران كردند و اسبان آنها را پي بريردند كه ديگر سوار با او نماند و به زبان حال مي‌گفت:اتمسي المذاكي [81] تحت غير لوائنا و نحن علي اربابها امراءو اي عظيم رام اهل بلادنا فانا علي تغيره قدراء [ صفحه 294]

و ما سار في عرض السماوة بارق و ليس له من قومنا خفراء

شهادت زهير بن قين‌

(طبري) زهير بن قين رضي الله عنه قتال كرد قتالي سخت و اين رجز خواندن گرفت:انا زهير و انا ابن القين اذودكم بالسيف عن حسين(بحار):ان حسينا احد السبطين من عترة البر التقي الزين‌ذاك رسول الله غير المين اضربكم و لا اري من شين(طبري) و دست بر دوش حسين عليه‌السلام مي‌زد و مي‌گفت:اقدم هديت هاديا مهديا فاليوم تلقي جدك النبياوحسنا و المرتضي عليا و ذا الجناحين الفتي الكمياو اسد الله الشهيد الحيا محمد بن ابي‌طالب گويد: كارزار كرد و 120 مرد بكشت (طبري و كامل) پس كثير بن عبدالله شعبي و مهاجرين اوس تميمي تاختند و او را كشتند و محمد بن ابي‌طالب گفت: حسين عليه‌السلام پس از كشته شدن زهير فرمود خدا تو را از رحمت خود دور نگرداند و قاتل تو را لعنت كند! چنانكه لعن فرستاد بر آنها كه به صورت بوزينه و خوك مسخ شدند.در بحار اين رجز را به حجاج بن مسروق نسبت داده است.

شهادت نافع بن هلال

(طبري) نافع بن هلال جملي نام خود را بر سوفار تيرهايش نوشته بود و تيرهايش زهرآگين بود (بحار) مي‌گفت:ارمي بها معلمة افواقها و النفس لا ينفعها اشفاقهامسمومة يجري بها اخفاقها ليملأن ارضها ارشاقهايعني: مي‌اندازم اين تيرها را كه سوفارش نشاندار است، ترس براي نفس [ صفحه 295]

سودي ندارد، تيرها زهرآگين است و پران مي‌رود و زمين را پر مي‌كند انداختن آن تيرها. پيوسته تير مي‌افكند تا وقتي ديگر تير به تركش نداشت، دست به تيغ برم و از نيام بيرون كشيد و اين رجز خواندن گرفت:انا الغلام اليمني البجلي ديني علي دين حسين و علي‌ان اقتل اليوم فهذا املي فذاك رأيي و الاقي عملي‌طبري و جزري گفتند: دوازده تن از اصحاب عمر سعد را بكشت، غير آنها كه خسته كرد، پس او راچندان زدند كه بازوانش بشكست و از پاي درآمد و او را اسير گرفتند. راوي گفت او را شمر [82] بن ذي الجوشن بگرفت و به ياري همراهان خود او را كشان كشان بردند تا نزديك عمر سعد، عمر سعد با او گفت: اي نافع واي بر تو! تو را چه بر آن داشت كه با جان خود چنين كني؟ گفت: خدا مي‌داند كه من چه مي‌خواستم و خون بر ريش او روان بود و مي‌گفت من دوازده كس از شما بكشم غير از مجروحان و خويشتن را بر اين جهاد ملامت نمي‌كنم و اگر ساعد و بازو داشتم مرا دستگير نمي‌كردند، پس شمر با عمر گفت: او را بكش «اصلحك الله»! عمر گفت: تو او را آوردي اگر خواهي هم تو او را بكش! پس شمشير بكشيد، نافع به او گفت: اگر مسلمان بودي بر تو بزرگ مي‌آمد كه خون ما در گردن تو باشد و به لقاي پروردگار روي، پس سپاس خداي را كه مرگ ما را به دست نابكاران خلق خود مقرر فرمود. پس او را بكشت، آنگاه شمشير بر آنها مي‌تاخت و مي‌گفت:خلوا عداة الله خلو عن شمر يضربكم بسيفه و لا يفرو هو لكم صاب [83] و سم و مقر [ صفحه 296]

مقتل عبدالله غفاري و عبدالرحمن غفاري‌

(طبري) چون همراهان حسين عليه‌السلام فزوني دشمن را بر خويش بديدند و دانستند كه دفع شر از حسين عليه‌السلام و از خود نمي‌توانند، در كشته شدن پيش روي آن حضرت بر يكديگر پيشي مي‌جستند، پس عبدالله بن عزره‌ي غفاري و برادرش عبدالرحمن نزد او آمدند و گفتند: يا اباعبدالله عليك السلام! دشمن ما را فروگرفت و به تو نزديك شد، ما دوست داريم پيش روي تو كشته شويم، جان پناه تو باشيم و شر از تو دور كنيم! فرمود: مرحبا بكما نزديك من آييد! نزديك او شدند و نبرد مي‌كردند؛ يكي از آن دو مي‌گفت:قد علمت حقا بنوغفار و خندف بعد بني‌نزارلنضربن معشر الفجار بكل عضب صارم تباريا قوم ذودوا عن بني الاحرار بالمشرفي و القنا الخطارو مؤلف در حاشيه گويد: اين مرد عبدالرحمن بود و گويد كه جنگ كرد تا كشته شد.و طبري گويد: دو جوان جابري كه پسر عم يكديگر بودند و برادران مادري، يكي سيف بن حارث بن سريع (به تصغير) و ديگري مالك بن عبد بن سريع، گريان نزد حسين عليه‌السلام آمدند، با آنها فرمود: اي برادر زادگان از چه گريانيد؟ اميدوارم پس از ساعتي چشم شما روشن شود. گفتند: فداي تو شويم! براي خويش گريه نمي‌كنيم، بر تو مي‌گرييم كه مي‌بينيم دشمنان گرد تو را گرفته‌اند و نمي‌توانيم از تو دورشان سازيم. فرمود: اي برادرزادگان خداوند شما را جزاي خير دهد بر اين اسف و اندوه و مواسا شما با من بهترين جزا كه پرهيزگاران را باشد!مؤلف گويد: پس پيش رفتند و گفتند: عليك السلام! يا ابن رسول الله صلي الله عليه و آله! امام فرمود: و عليكما السلام! آنگاه كارزار كردند تا كشته شدند. [ صفحه 297]

كشته شدن حنظلة بن اسعد الشبامي

(طبري، كامل) حنظلة بن اسد شبامي بيامد و پيش حسين عليه‌السلام بايستاد (ملهوف) روي و گلو را سپر تيرها و نيزه‌ها و شمشيرها كرده بود (طبري، كامل) و فرياد مي‌زد: «يا قوم اني اخاف عليكم مثل يوم الاحزاب مثل دأب قوم نوح و عاد و ثمود و الذين من بعدهم و ما الله يريد ظلما للعباد يا قوم اني اخاف عليكم يوم التناد يوم تولون مدبرين ما لكم من الله من عاصم و من يضلل الله فما له من هاد».اي قوم حسين عليه‌السلام را نكشيد كه خداي به عذابي شما را هلاك كند و هر كس دروغ بندد و افترا گويد زيان كرده است.(طبري) پس حسين عليه‌السلام با او گفت: يابن اسعد خداي بر تو ببخشايد (پند دادن اين سيه دلان آب در هاون سودن است و آهن سرد كوفتن) اين قوم پيش از اين مستحق عذاب شدند، آن وقت كه آنها را به سوي حق خواندي و رد تو كردند و به خونريزي تو و يارانت برخاستند، تا چه رسد بدين هنگام كه برادران نيكوكار تو را كشتند.حنظله گفت: درست گفتي فداي تو شوم! آيا به جانب آخرت نرويم و به برادران نپيونديم؟!گفت: بلي (ملهوف و طبري) سوي چيزي رو كه برايم تو بهتر است از دنيا و مافيها، پادشاهي كه زوال نپذيرد، پس گفت: السلام عليك يا ابا عبدالله! خداي تعالي بر تو و بر خاندان تو درود فرستد و ميان ما و تو در بهشت آشنايي قرار دهد! آن حضرت گفت: آمين!آمين!پس پيش رفت و قتال كرد تا كشته شد. پس آن دو جوان جابري پيش آمدند سوي حسين عليه‌السلام نگريستند و گفتند: السلام عليك يابن رسول الله! فرمود: و عليكم السلام و رحمة الله! پس جنگ كردند و كشته شدند. - رضوان الله عليهما. [ صفحه 298]

كشته شدن شوذب و عابس

(طبري) عابس بن ابي‌شبيب شاكري آمد و شوذب با وي بود از بستگان بني‌شاكر و عابس با او گفت: اي شوذب چه در دل داري و چه خواهي كرد؟ گفت: چه كنم؟ نزد پسر دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله كارزار مي‌كنم تا كشته شوم. عابس گفت: من هم به تو همين گمان دارم. پس نزد ابي‌عبدالله عليه‌السلام رو تا تو را هم در شمار ياوران خويش بيند چنانكه غير تو را ديد و من نيز به سبب تو آزمايش بينم و پاداش الهي در مصيبت تو از خداي چشم دارم و اگر با من اكنون كسي بود نزديكتر از تو، باز خوش داشتم او را پيش از خود فرستم تا در مصيبت او اجر يابم، كه امروز روزي است كه ما را بايد تا بتوانيم در تحصيل ثواب بكوشيم كه فردا روز عمل نيست، بلكه روز حساب است و بس؛ پس شوذب پيش رفت و بر حسين عليه‌السلام سلام كرد و به ميدان آمد و نبرد كرد.مؤلف گويد: شاكر قبيله‌اي است در يمن از همدان و نسب آنها به شاكر بن ربيعة بن مالك مي‌رسد و عابس خود را از اين قبيله بود، اما شوذب بسته با آنها بود [84] ؛يعني در آنها فرود آمد و ميان آن قبيله منزل داشت يا هم سوگند بود با آنان، نه آنكه بنده‌ي عابس يا آزاد شده‌ي او بود چنانكه بعضي پنداشتند، بلكه شيخ [ صفحه 299]

ما محدث نوري صاحب «مستدرك» - عليه الرحمه - گفت: شايد مقام او از عابس برتر بود كه درباره‌اش گفتند: شوذب متقدم بود در شيعه، و اين عبارت را از كتاب «حدايق النديه» تأليف يكي از علماي زيديه اقتباس كرده است.(طبري) راوي گفت: عابس بن ابي‌شبيب شاكري با ابي‌عبدالله عليه‌السلام گفت: به خدا قسم روم زمين خويش يا بيگانه نزد من گرامي‌تر و محبوبتر از تو نيست و اگر مي‌توانستم كشته شدن را از تو دفع كنم به چيزي عزيزتر و محبوبتر از جان خودم دفع مي‌كردم. السلام عليك يا اباعبدالله! خدا را گواه مي‌گيرم كه من بر راه تو و پدرت مي‌روم. پس با شمشير آخته به جانب آنان تاخت و نشان زخمي بر پيشاني داشت.ازدي گويد: نمير بن وحله براي من حديث كرد از مردي از بني‌عبد از همدان كه او را ربيع بن تميم مي‌گفتند و آن روز در كربلا حاضر بود، گفت: من عابس را ديده بودم، دلاورترين مردم بود، گفتم: اي مردم اين شير سياه است، پسر ابي‌شبيب! كسي به مبارزه‌ي او نرود! و او فرياد مي‌زد: الا رجل؟ الا رجل؟ آيا مردي هست؟ عمر سعد گفت: از هر طرف سنگ ريزان كنيد! چون چنين ديد زره و خود بيفكند آنگاه حمله كرد، به خدا سوگند ديدم بيش از دويست مرد را پيش كرده بود اما آن‌ها بر وي احاطه كردند و او را كشتند. و سر او را در دست چندتن مردمان ديدم هر يك مي‌گفت من او را كشتم تا نزد عمر سعد آمدند، او گفت: مخاصمه نكنيد كه يك نفر او را نكشت و به اين سخن فصل نزاع كرد.و اين اشعار مناسب حال اوست:يلقي الرماح الشاجرات بنحره و يقيم هامته مقام المغفرما ان يريد اذا الرماح شجرنه درعا سوي سربال طيب العنصرجوشن ز برگرفت كه ماهيم نه ماهيم مغفر ز سر فكند كه بازم نيم خروس‌نيزه‌هاي بران و تيز را خلاقات مي‌كنم به گلوي خويش و سر خود را به جاي خود به كار مي‌برد هنگامي كه نيزه‌ها بر پيكرش فرو مي‌روند، هيچ زره نمي‌خواهد، همان گوهر پاك پوشش و حافظ اوست - و در قصه‌ي مسلم بن عقيل [ صفحه 300]

كلام عابس در نصرت آن حضرت بگذشت.

كشته شدن ابي الشعثاء كندي

(طبري) ابومخنف گفت؛ حديث كرد براي من فضيل بن خديح كندي كه يزيد بن زياد مكني به ابي‌الشعثاء از بني بهدله بر سر زانو نشست پيش روي امام عليه‌السلام صد تير افكند، همه به هدف رسيد مگر پنج تير و او تيراندازي ماهر بود و هر تير كه افكند مي‌گفت:انا بن بهدله فرسان العرجله‌يعني: من پس بهدله هستم، آنها سوارند و ديگر مردم پياده.حسين عليه‌السلام دعا مي‌كرد: «اللهم سدد رميته و اجعل ثوابه الجنة».خدياا! تيرهاي وي را به آماج رسان و پاداش او را بهشت گردان.و چون تيرها را بيكفند برخاست و گفت: از يان تيرها تنها پنج تن بر زمين افتاد و مرا محقق آيد كه پنج تن بكشتم و از كساني بود كه اول كشته شد و رجز او اين بود:انا يزيد و ابي مهاجر اشجع من ليث بغيل خادريا رب اني للحسين ناصر و لابن سعد تارك و هاجرو اين يزيد بن زياد مهاجر از آنها بود كه با عمر سعد آمده بودند و چون شروط حسين عليه‌السلام را رد كردند، به جانب او شتافت و كارزار كرد تا كشته شد.

شهادت جمعي از اصحاب حسين

(طبري) عمرو بن خالد صيداوي و جابر بن حارث سلماني و سعد مولاي عمرو بن خالد و مجمع بن عبدالله عائذي در آغاز جنگ كارزار كردند و با شمشير بر دشمن تاختند، چنانكه از همراهان و ياوران دور شدند و در سپاه دشمن پيش رفتند، دشمن گرد آنها بگرفت و از ساير اصحاب جدا كرد، پس عباس بن علي عليهماالسلام بر دشمن تاخت؛ چون آنها پشت يافتند دشمن پهلو تهي كرد و [ صفحه 301]
عباس عليه‌السلام آنها را از جنگ دشمن برهانيد، خسته و نالان آمدند و چون باز دشمن نزديك شد با شمشير تاختند و كارزار كردند تا يك جا شهادت رسيدند.

سويد بن عمرو بن ابي المطاع

ابومخنف ازدي گفت: حديث كرد مرا زهير بن عبدالرحمن بن زهير خثعمي گفت: آخر كس از اصحاب حسين عليه‌السلام سويد بن عمرو بن ابي‌المطاع خثعمي بود، زخم سنگين وي را رسيده و افتاده بود بي‌هوش، وقتي به هوش آمد كه شنيد مي‌گفتند: «حسين كشته شد، شمشير از او گرفته بودند، كاردي همراه داشت و با آن حرب كرد و كشته شد. عروة بن بطار تغلبي و زيد بن رقاد جنبي او را بكشتند و او آخر قتيل بود.»در وصف او سيد گفته است: «مردي شريف و بسيار نماز بود، مانند شير خشمگين جنگ كرد و بر مصيبت بزرگ شكيب نمود تا ميان كشتگان بيفتاد».مؤلف گويد: كلمات مورخين و اهل حديث و ارباب مقاتل در ترتيب شهادت و رجز و عدد اصحاب مختلف است؛ يكي را مورخي مقدم ذكر كرده است و مورخ ديگر مؤخر و بعضي به ذكر نام و رجز آنها اكتفا كرده‌اند و بعضي چند تن را نام برده و از باقي ساكت مانده‌اند، و من تا اين جا متابعت قدما و مورخين معتبر كردم و لكن نام جماعتي از آنها برده نشد كه بايد به ذكر آنان تبرك جست، پس به ترتيبي كه شيخ رشيد الدين محمد بن علي بن شهر آشوب در مناقب آورده است شهادت آنها را ذكر مي‌كنم و گويم اول حر به مبارزه آمد الخ، آنگاه برير بن خضير - و ذكر اين دو از پيش بگذشت - آنگاه وهب بن عبدالله بن حباب كلبي و مادرش با وي بود گفت: اي پسرك من برخيز! و پسر دختر پيغمبر را ياري كن! گفت: در يان كار كوتاهي نكنم و بيرون آمد و اين رجز مي‌خواند:ان تنكروني فانا ابن الكلب سوف تروني و ترون ضربي‌و حملتي و صولتي في الحرب ادرك ثاري بعد ثار صحبي‌و ادفع الكرب امام الكرب ليس جهادي في الوغي باللعب [ صفحه 302]

و حمله كرد و بكوشيد تا چند تن بكشت و نزد مادر و زنش آمد و بايستاد و گفت: اي مادر آيا راضي شدي؟ گفت: راضي نمي‌شوم مگر اينكه پيش روي حسين عليه‌السلام كشته شوي! زنش گفت: دل مرا ريش مكن به مرگ خود! مادرش گفت: اي فرزند قول او را مشنو و بازگرد نزد پسر دختر پيغمبر كارزار كن كه فردا شفيع تو باشد نزد خداي تعالي! پس بازگشت و مي‌گفت:اني زعيم لك ام وهب بالطعن فيهم تارة و الضرب‌ضرب غلام مؤمن بالرب حتي يذيق القوم مر الحرب‌اني امرؤ ذو مرة و عصب و لست بالخوار عند النكب‌حسبي ببيتي من عليم حسبي و پيوسته جنگ مي‌كرد تا نوزده سوار و دوازده پياده را بكشت و دستهايش ببريدند. مادرش عمودي بر گرفت و نزد او آمد و گفت: پدر و مادرم فداي تو! در پيش اين پاكان حرم پيغمبر صلي الله عليه و آله كارزار كن! پسر خواست او را نزد زنان برگرداند، مادر نيز جامه‌ي پسر را گرفت و گفت: هرگز بازنمي‌گردم تا با تو كشته شوم.حسين عليه‌السلام فرمود: خدا شما را از اهل بيت من [85] جزاي نيكو دهد! سوي [ صفحه 303]

زنان بازگشت و وهب نبرد مي‌كرد تا كشته شد.پس زنش رفت تا خون از روي شوهر پاك كند، شمر او را بديد و غلام خويش را گفت با عمودي بر سر زن كوفت و آن را بكشت و اين اول زن بود كه در لكشر حسين عليه‌السلام به قتل رسيد.و در «روضة الواعظين» و «امالي» صدوق است كه وهب بن وهب بيرون آمد و او نصراني بود و به دست حسين عليه‌السلام مسلماني گرفته بود - او و مادرش - و در پي او به كربلا آمدند. پس وهب بر اسبي سوار شد و ديرك خيمه را به دست گرفت و كارزار كرد و هفت يا هشت نفر بكشت، پس اسير گشت و او را نزد عمر سعد آوردند به گردن زدن او فرمود. و علامه مجلسي گويد: «در حديثي ديدم كه اين وهب نصراني بود، او و مادرش به دست حسين عليه‌السلام مسلمان شدند و در نبرد 24 پياده و دواده سوار بكشت و او را دستگير كردند و نزد عمر بردند، عمر گفت چه سخت تازنده سواري؟! و فرمود تا گردنش بزدند و سر او را سوي سپاه حسين عليه‌السلام پرتاب كردند، مادرش آن را برداشت و ببوسيد و باز سوي عسكر عمر بينداخت و به مردي رسيد او را بكشت، آنگاه باديرك خيمه حمله كرد و ده مرد را بكشت. حسين عليه‌السلام فرمود: اي ام‌وهب بازگرد تو و پسرت نزد رسول خداييد و جهاد از زنان برداشته شده است! پس زن بازگشت و مي‌گفت: خدايا مرا نوميد مكن! حسين عليه‌السلام فرمود خدا تو را نوميد نمي‌گرداند».پس از وي عمرو بن خالد ازدي صيداوي بيرون آمد و سيد رحمه الله گويد با حسين عليه‌السلام گفت: يا اباعبدالله فداي تو شوم! مي‌خواهم به اصحاب تو پيوندم و دوست ندارم از تو كناره گزينم و تو را تنها و كشته بينم، حسين عليه‌السلام فرمود: پيش رو كه ما نيز بعد از ساعتي به تو ملحق شويم! او رفت و اين رجز مي‌گفت:اليك يا نفس من الرحمن فابشري بالروح و الريحان‌اليوم تجزين علي الاحسان قد كان منك غابر الزمان [ صفحه 304]

ما خط في اللوح لدي الديان لا تجزعي فكل حي فان‌و الصبر احظي لك بالامان يا معشر الازد بني‌قحطان‌پس كارزار كرد تا كشته شد و در «مناقب» است كه پس از وي خالد فرزندش بيرون آمد به جنگ و مي‌گفت:صبرا علي الموت بني‌قحطان كيما تكونوا في رضي الرحمن‌ذي المجد و العزة و البرهان و ذي العلي و الطول و الاحسان‌يا ابتا قد صرت في الجنان في قصر در حسن البنيان‌و پيش رفت و جنگ كرد تا كشته شد. آنگاه سعد بن حنظله‌ي تميمي بيرون آمد و او از اعيان سپاه بود و مي‌گفت:صبرا علي الاسياف و الاسنه صبرا عليها لدخول الجنه‌و حور العين ناعمات هنه لمن يريد الفوز لا بالظنه‌يا نفس للراحة فاجهدنه و في طلاب الخير فارغبنه‌و بتاخت و جنگي سخت پيوست و كشته شد. پس از وي عمير بن عبدالله مذحجي رضي الله عنه بيرون آمد و رجز مي‌خواند:قد علمت سعد وحي مذحج اني لدي الهيجاء ليث محرج‌اعلو بسيفي هامة المذحج و أترك القرن لدي التعرج‌فريسة الضبع الازل الاعرج و قتال پيوست تا مسلم ضبابي و عبدالله بجلي او را بكشتند و پس از وي مسلم بن عوسجه بيرون آمد و ذكر او برفت. و پس از وي عبدالرحمن بن عبدالله يزني و مي‌گفت:انا ابن عبدالله من آل يزن ديني علي دين حسين و حسن‌اضربكم ضرب فتي من اليمن ارجو بذاك الفوز عند المؤتمن‌و پس از وي يحيي بن سليم مازني بيرون آمد و مي‌گفت:لاضربن القوم ضربا فيصلا ضربا شديدا في العدا معجلالا عاجزا فيها و لا مولولا و لا اخاف اليوم موتا مقتلا [ صفحه 305]

و پس از وي قرة بن ابي‌قره‌ي غفاري و مي‌گفت:قد علمت حقا بنوغفار و خندف بعد بني‌نزاربانني الليث لدي الغبار لاضربن معشر الفجارضربا وجيعا عن بني‌الاخيار پس 68 مرد بكشت بعد از او انس بن حارث كاهلي - و ذكر او بگذشت - آنگاه مالك بن انس كاهلي بيرون آمد و گفت:آل علي شيعة الرحمن و آل حرب شيعة الشيطان‌پس چهارده مرد بگشت و بعضي گويند هيجده تن، و كشته شد.مؤلف گويد: احتمال قوي مي‌دهم كه اين مالك بن انس كاهلي، انس بن حارث كاهلي صحابي باشد. ابن‌اثير در كتاب «اسد الغابه» در حارث بن نبيه گويد: «از اصحاب نبي صلي الله عليه و آله و از اهل «صفه» بود.و درباره‌ي پسرش انس بن حارث گويد: «وي از اهل كوفه بشمار است و حديث وي را اشعث بن سليم از پدرش سليم از وي روايت كرده است، كه پيغمبر فرمود: «كه اين فرزند من در زميني از زمينهاي عراق كشته مي‌شود؛ هر كس او را دريافت، بايد ياري او كند» و او با حسين عليه‌السلام كشته شد.شيخ ابن‌نما در كتاب «مثير الاحزان» گويد: پس از وي انس بن حارث كاهلي خروج كرد و مي‌گفت:قد علمت كاهلنا و ذودان و الخندفيون و قيس عيلان‌بان قومي آفة للاقران يا قوم كونوا كاسود خفان‌و استقبلوا القوم بضرب الآن آل علي شيعة للرحمن‌و آل حرب شيعة للشيطان يعني: قبيله‌ي ما كاهل دانستند و همچنين قبيله‌ي ذودان و اولاد خندف و طايفه‌ي قيس عيلان، كه قوم من آفت جان هماوردان و حريفان خويشند؛ اي قوم من [ صفحه 306]

مانند شير خفان [86] باشيد و هم اكنون با اين قوم روبرو شويد به زدن.آل علي عليه‌السلام حزب خدايند و آل حرب يعني ابوسفيان شيعه‌ي شيطان. (وقتي عثمان كشته شد مسلمانان دو فرقه شدند: شيعه‌ي علي عليه‌السلام و طرفداران بني‌اميه و در جنگ صفين فرقه‌ي خوارج بر آنها افزود و همه‌ي مسلمانان سه فرقه شدند: شيعه؛ يعني دوستان علي عليه‌السلام و نواصب، دوستان عثمان و معاويه، كه اميرالمؤمنين را سب مي‌كردند، و خوارج؛ كه دشمن هر دو بودند، و اين مذهب اهل سنت كه هم عثمان و هم معاويه را دوست دارند و هم علي عليه‌السلام و حسن و حسين عليهماالسلام را، در صدر اسلام نبود و در زمان بني‌العباس حادث گرديد و آنان سران هر دو فرقه را احترام مي‌كردند تا دل همه را به دست آرند) پس از وي عمرو بن مطاع جعفي بيرون آمد و گفت:اليوم قد طاب لنا القراع دون حسين الضرب و السطاع‌نرجو بداك الفوز و الدفاع من حر نار حين لا امتناع‌آنگاه جون بن ابي‌مالك مولاي ابي‌ذر الغفاري بيرون آمد و در «مناقب» گويد: او بنده‌ي سياه بود. حسين عليه‌السلام با او گفت: تو را مرخص كردم كه در پي ما آمدي، عافيت جوي! مبادا در اين راه آسيبي به تو رسد. جون گفت: يابن رسول الله! من در فراخي كاسه ليس شما باشم و در سختي شما را تنها گذارم؟! (يعني نمك خوردن و نمكدان شكستن كار بي‌وفايان است) به خدا قسم كه بوي من ناخوش است و حسب من پست و رنگم سياه، بهشت را براي من دريغ داري تا بويم خوش شود و جسمم شريف و رويم سفيد گردد؟! نه به خدا سوگند از شما جدا نگردم تا خون سياه من با خون شما آميخته گردد [87] و محمد بن ابي‌طالب گفت: [ صفحه 307]

او اين رجز مي‌خواند:كيف تري الكفار ضرب الاسود بالسيف ضربا عن بني‌محمداذب عنهم باللسان و اليد ارجو به الجنة يوم الموردو قتال كرد، سيد گويد: 25 مرد را بكشت و كشته شد. و محمد بن ابي‌طالب گفت: حسين عليه‌السلام بر سر او بايستاد و گفت: خدايا روي او را سفيد گردان و بوي او را خوش كن و حشر او با نيكان قرار ده و او را با محمد و آل محمد صلي الله عليه و آله آشنا و معاشر گردان.و از امام باقر عليه‌السلام روايت است كه: مردم در آن ميدان مي‌آمدند و كشتگان را به خاك مي‌سپردند، جون را پس از ده روز ديدند بوي مشك از او شنيده مي‌شد.پس از وي انيس (بتصغير) بن معقل اصبحي به ميدان آمد و مي‌گفت:انا انيس و انا ابن معقل و في يميني نصل سيف مصقل‌اعلو بها الهامات وسط القسطل عن الحسين الماجد المفضل‌ابن رسول الله خير مرسل و بيست و چند تن كشت تا كشته شد. پس از وي يزيد بن مهاجر بيرون آمد و ذكر او بگذشت.آنگاه حجاج بن مسروق مؤذن حسين عليه‌السلام به ميدان آمد و مي‌گفت:اقدم حسين هاديا مهديا فاليوم تلقي جدك النبياثم اباك ذا الندي عليا ذاك الذي نعرفه وصيا25 مرد بكشت و كشته شد - رضوان الله عليه - پس از وي سعيد بن عبدالله حنفي و حبيب بن مظاهر اسدي و زهير بن قين بجلي و نافع بن هلال جملي [ صفحه 308]

شهيد شدند و ذكر آنان بگذشت.آنگاه جنادة بن حارث انصاري بيرون آمد و مي‌گفت:انا جناد و انا بن الحارث لست بخوار و لا بناكث‌عن بيعتي حتي يرثني وارثي اليوم شلوي في الصعيد ماكث‌و شانزده تن را بكشت. و پس از وي پسرش عمرو بن جناده به ميدان رفت و مي‌گفت:اضق الخناق من ابن‌هند و ادمه من عامه بفوارس الانصارو مهاجرين مخضبين رماحهم تحت العجاجة من دم الكفارخضبت علي عهد النبي محمد فاليوم تخضب من دم الفجارفاليوم تخضب من دماء اراذل رفضوا القران لنصرة الاشرارطلبوا بثارهم ببدر اذا اتوا بالمرهفات و بالقنا الخطارو الله ربي لا ازال ما مضاربا في الفاسقين بمرهف تبارهذا علي الازدي حق واجب في كل يوم تعانق و كرارپس جهاد كرد تا كشته شود.مترجم گويد: به گمان من اين اشعار را يكي از اصحاب اميرالمؤمنين عليه‌السلام از طايفه‌ي ازد پيش از جنگ صفين خطاب به آن حضرت در تحريض به قتال معاويه گفته است و معني اشعار اين است: گلوي پسر هند؛ يعني معاويه را بفشار و به جانب او روانه كن، همين امسال سواران انصار و مهاجرين را كه نيزه‌هاشان زير گرد و غبار از خون كافران در زمان پيغمبر محمد صلي الله عليه و آله رنگين مي‌بود، امروز هم از خون فاجران رنگين مي‌شود، امروز رنگين مي‌شود از خون مردم فرومايه كه در راه ياري بدكاران قرآن را رها كردند، در طلب آن خونها برخاستند كه در بدر ريخته شد و آمدند با شمشير تيز و نيزه جنبنده، به خدا سوگند كه پيوسته مي‌زنم در اين قوم بد عمل شمشير باريك و بران را، اين كار بر هر مرد ازدي واجب است در روز نبرد و تاخت و تاز. انتهي الترجمه.و چنانكه از بيت اخير معلوم مي‌شود شاعر ازدي بوده است و ازد از قبايل [ صفحه 309]

يمن است نه انصاري، و اينكه در بيت اول گويد: «همين امسال بفرست» دليل آن است كه هنوز لشكر به جنگ بيرون نرفته بودند و به هر حال جنگ صفين و كربلا دنباله‌ي همان غزوات رسول صلي الله عليه و آله و جنگ ميان اسلام و كفر است چنانكه اين شاعر معاصر با آن زمان فهميده و گفته است: «طلبوا بثارهم ببدر اذا تواه» و به سياق كتاب بازگرديم.پس از او جواني بيرون آمد كه پدرش در هنگامه كشته شده بود و مادرش (زني مردانه بود) با او گفته بود: اي پسرك من! بيرون رو و پيش روي پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله جهاد كن! حسين عليه‌السلام فرمود: پدر اين جوان كشته شده است و شايد مادرش از خروج وي راضي نباشد، آن جوان گفت: مادر مرا به خروج فرمود! پس به جنگ آمد و مي‌گفت:اميري حسين و نعم الامير سرور فؤاد البشير النذيرعلي و فاطمة والداه فهل تعلمون له من نظيرله طلعة مثل شمس الضحي له غرة مثل بدر منيرو جنگ پيوست تا كشته شد و سرش را جدا كردند و سوي عسكر حسين عليه‌السلام انداختند. مادرش آن سر را برداشت و گفت: اي پسرك من! نيكوكاري كردي اي مايه‌ي خرمي دل و روشني چشم من! آنگاه سر پسر را به جانب مردي پرتاب كرد و او را بكشت و ديرك چادر برگرفت و بر آنها تاخت و مي‌گفت:انا عجوز سيدي ضعيفه خاوية بالية نحيفه‌اضربكم بضربة عنيفه دون بني‌فاطمة الشريفه‌و دو مرد را با آن عمود بزد و بكشت و حسين عليه‌السلام او را فرمود بازگردانند و دعا كرد.مؤلف گويد: احتمال مي دهم كه اين جوان پسر مسلم بن عوسجة بود چون نزديك به اين حالت در «روضة الاحباب و روضة الشهداء» از پسر مسلم بن عوسجه روايت كرده است.آنگاه غلامي ترك از آن حسين عليه‌السلام بيرون آمد و او قاري قرآن بود، نبرد كرد [ صفحه 310]

و گفت:البحر من طعني و ضربي يصطلي و الجو من نبلي و سهمي يمتلي‌اذا حسامي في يميني ينجلي ينشق قلب الحاسد المبجل‌و جماعتي را بكشت و گويند هفتاد تن را و بيفتاد، پس حسين عليه‌السلام گريان به كنار او آمد و روي بر روي او نهاد، غلام چشم بگشود و لبخندي زد و جان تسليم كرد:گر دست دهد هزار جانم در پاي مباركت فشانم‌پس از وي مالك بن ذودان بيرون شد و گفت:اليكم من مالك الضرغام ضرب فتي يحمي عن الكرام‌يرجو ثواب الله ذي الانعام آنگاه ابوثمامه صائدي بيرون آمد و گفت:عزاء لآل المصطفي و بناته علي حبس خير الناس سبط محمدعزاء لزهراء النبي و زوجها خزانة علم الله من بعد احمدعزاء لا هل الشرق و الغرب كلهم و حزنا علي جيش الحسين المسددفمن مبلغ عني النبي و بنته بان ابنكم في مجهد اي مجهدپس از وي ابراهيم بن حصين اسدي به مبارزت آمد و رجز مي‌خواند:اضرب منكم مفصلا و ساقا ليهرق القوم دمي اهراقاو يرزق الموت ابواسحقا اعني بني فاجرة الفساقاو 84 تن بكشت، ابواسحق كنيت اين مرد است. پس از وي عمرو بن قرظه بيرون آمد - و ذكر او گذشت - آنگاه احمد بن محمد هاشمي به مبارزت برخاست و گفت:اليوم ابلو حسبي و ديني بصارم تحمله يميني‌احمي به يوم الوغي عن ديني‌در «مناقب» گويد: كشتگان در حمله‌ي اولي از اصحاب حسين عليه‌السلام اينانند: 1- نعيم بن عجلان 2- عمران بن كعب بن حارث اشجعي 3- حنظلة بن عمر [ صفحه 311]

شيباني 4- قاسط بن زهير 5- كنانة بن عتيق 6- عمرو بن شيعه 7- ضرغامة بن مالك 8- عامر بن مسلم 9- سيف بن مالك نميري 10 - عبدالرحمن ارحبي 11- مجمع عائذي 12- حباب بن حارث 13- عمرو الجندعي 14- حلاس بن عمرو راسبي 15- سوار بن ابي‌عمير فهمي 16- عمار بن ابي‌سلامة الدالاني 17- نعمان بن عمرو راسبي 18- زاهر مولي عمرو بن الحمق 19- جبلة بن علي 20- مسعود بن حجاج 21- عبدالله بن عروه غفاري 22- زهير بن بشر خثعمي 23- عماد بن حسان 24- عبدالله بن عمير 25- مسلم بن كثير 26- زهير بن سليم 27 و 28 - عبدالله و عبيدالله پسران زيد بصري.ده تن از موالي؛ يعني بستگان حسين عليه‌السلام و دو تن مولاي اميرالمؤمنين عليه‌السلام - و ما معني مولي و بسته را پيش از اين باز نموديم - و جمله‌ي اينها چهل تنند و در كتاب«مناقب» زاهر بن عمرو مولاي ابن الحمق مسطور است كه مؤلف، زاهر، مولاي عمرو بن الحمق را بر آن ترجيح داده است، چنانكه در زيارت ناحيه‌ي مشتمله بر اسماء شهدا و زيارت رجبيه منقول از «مصباح الزائر» بدينگونه نقل شده است.مؤلف گويد: در اين مقام مناسب است اشارت به حال زاهر مولاي عمرو بن الحمق و گوييم كه حبر خبير، قاضي نعمان مصري [88] در كتاب «شرح الاخبار

[ صفحه 313] كه از شهري به شهري بردند و در منظر مردم نصب كردند و چون آنها بازگشتند زاهر بيرون آمد و پيكر او به خاك سپرد و زاهر بماند تا با حسين عليه‌السلام كشته شد.از اينجا معلوم گشت كه زاهر از اصحاب اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود و مخصوص به متابعت عمرو بن حمق خزاعي گشت، از صحابه‌ي رسول خدا صلي الله عليه و آله و حواري اميرالمؤمنين عليه‌السلام (آن بنده‌ي صالح كه عبادت او را فرسوده بود و چشم او نزار و رنگش زرد شد) و زاهر مصاحبت وي كرد تا او را به خاك سپارد و جثه‌اش پنهان كند و نيكبختي او را بدانجا كشانيد كه در ياري حسين عليه‌السلام به شهادت رسيد. و از اخلاف اوست ابوجعفر زاهري محمد بن سنان از اصحاب حضرت كاظم و حضرت رضا و حضرت جواد - سلام الله عليهم.مترجم گويد: شرح شهادت عمرو بن حمق پيش از اين بگذشت و او در قتل عثمان شركت داشت و معاويه فرستاد او را كشتند، اما اين كه مار او را گزيد محتمل است از مكايد معاويه باشد، چنين شهرت داد تا به كشتن پيرمردي صالح از اصحاب پيغمبر صلي الله عليه و آله بدنام نگردد و معاويه از اين گونه مكيدتها بسيار داشت. در بودن امثال عمرو بن حمق از صحابه‌ي رسول صلي الله عليه و آله در قاتلين عثمان، شيعيان را حجتي قوي است بر اهل سنت كه از رسول خدا صلي الله عليه و آله روايت كردند: «اصحاب من به منزلت ستارگانند به هر يك اقتدا كنيد هدايت يابيد» و گوييم در تبري از عثمان به عمرو بن حمق و كميل بن زياد و امثال آنان از صحابه‌ي رسول صلي الله عليه و آله اقتدا كرديم.باز بر سر سخن رويم. بدان كه مورخان جماعتي را نام بردند كه در وقعه‌ي طف حاضر بودند و جان بدر بردند يكي از آنان غلام عبدالرحمن بن عبدربه انصاري بود - و ذكر او بگذشت - گفت: چون ديدم اصحاب كشته مي‌شدند و بر زمين مي‌افتادند آنها را بگذاشتم و گريختم.و ديگر مرقع بن ثمامه‌ي اسدي است، طبري و جزري گفتند: بر سر زانو نشست و هر چه تير در تركش داشت بينداخت، چند تن از كسان وي نزديك او آمدند و امانش دادند و بردندش و با عمر سعد نزد عبيدالله زياد رفت و قصه‌ي او بگفت: [ صفحه 314]

عبيدالله او را به زاره نفي كرد.مترجم گويد: «زاره» جايي است در بحرين به گرمي و بدي هوا معروف بود و آن وقت از اعمال عمان بود و عمان هم به بدي هوا معروف است. و فيروز آبادي گفته زاره نيزار است و روستايي است در صعيد و دهي است نزديك طرابلس غرب، و دهي است در بحرين. انتهي.ابوحنيفه در اخبار الطوال گفت كه: «ابن زياد او را به ربذه روانه كرد و او بدانجا بود تا يزيد بمرد و عبيدالله به شام گريخت، مرقع به كوفه بازگشت.ديگر از نجات يافتگان عقبة [89] بن سمعان است؛ طبري و جزري گفته‌اند او مولاي رباب دختر امرؤالقيس كلبي زوجه‌ي ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام است كه مادر سكينه عليهاالسلام بود، چون او را دستگير كردند عمر سعد با او گفت: تو كيستي و اينجا به چه كاري؟ گفت: من بنده‌ي مملوكم، دست از او بداشت و رها كردشديگر ضحاك بن عبدالله مشرقي [90] است - و ذكر قصه‌ي او در اينجا مناسب آمد - لوط بن يحيي ازدي؛ يعني ابي‌مخنف از عبدالله عاصم فائشي [91] روايت كرده است از ضحاك بن عبدالله مشرقي گفت: با مالك بن نضر ارحبي نزد حسين عليه‌السلام رفتيم و بر او سلام كرديم و بنشستيم؛ جواب سلام ما بداد و مرحبا گفت و از سبب آمدن ما بپرسيد! گفتيم آمديم بر تو سلام كنيم و براي تو از خداي تعالي عافيت طلبيم و عهدي نو كنيم و خبر مردم را با تو بازگوييم و اينكه بر حرب تو متفق گشتند تا رأي خويش بيني. حسين عليه‌السلام گفت: خدا مرا بس است و او نيكو وكيلي است! پس ما دلتنگي نموديم از مردم و از روزگار و بر او سلام و وداع و خداحافظي كرديم و دعا كرديم، فرمود: شما را چه باز مي‌دارد از ياري من؟ مالك بن نضر ارحبي گفت: بدهكارم و عيالمند. من گفتم: من هم وام دارم و عيال، و لكن اگر رخصت فرمايي تا كسي از ياران تو باقي باشم و توانم خدمتي مفيد به [ صفحه 315]

تقديم رسانم و دفع شري كنم، به ياري تو در مقاتلت بكوشم و اگر مقاتلي نماند بازگردم؟ گفت: رخصت دادم! پس با آن حضرت بودم - و اين مرد بعضي وقايع شب و روز عاشورا را روايت كرده است - (طبري) ضحاك گفت: چون ديدم اصحاب حسين عليه‌السلام همه كشته شدند و لشكر يكسره به آن حضرت و اهل بيت او روي آوردند و هيچ كس نماند مگر سويد بن عمرو بن ابي‌المطاع خثعمي و بشير (بتصغير) بن عمرو حضرمي، گفتم يابن رسول الله ياد داري آن پيمان كه با تو كردم و گفتم: «تا مقاتلي باشد من هم از تو دفاع كنم و چون هواداري نبينم دستوري دهي مرا كه بازگردم، گفتي چنين باشد؟»امام فرمود: راست گفتي اما چگونه تواني رست از دست اين مردم اگر تواني؟ تو را آزاد كردم. ضحاك گفت: وقتي سپاه عمر سعد اسبهاي ما را پي [92] مي‌بريدند من اسب خود را در يكي از خيمه‌هاي اصحاب در وسط سراپرده‌ها پنهان كرده بودم و پياده جنگ مي‌كردم و در آن روز پيش آن حضرت دو مرد را بكشتم و دست يكي را بينداختم و چند بار حسين عليه‌السلام با من گفت: دستت خشك مباد! و خداي دست تو را مبراد! و از اهل بيت پيغمبر تو را جزاي نيكو دهاد و چون مرا رخصت داد اسب را از خيمه بيرون آوردم و بر پشت آن نشستم «حتي اذا قامت علي السنابك رميت بها عرض القوم» و اسب را به مهميز برانگيزيدم تا پاي بجست و خيز گرم كرد، به ميان لشكر زدم و راه گريز براي من باز شد تا از صفوف برون شدم و پانزده مرد در پي من افتادند تا به «شفيه» رسيديم - دهي نزديك فرات - و چون به من رسيدند روي به سوي آنها بگردانيدم، كثير بن عبدالله شعبي و ايوب بن مشرح خيواني [93] و قيس بن عبدالله صائدي مرا شناختند و گفتند: اين پسر عم ما ضحاك بن عبدالله مشرقي است، شما را به خدا قسم كه دست از او بداريد! سه تن از بني‌تميمم باآنها بودند گفتند: برادران خويش را اجابت [ صفحه 316]

مي‌كنيم و آن حاجت كه خواستند بر مي‌آوريم و دست از صاحب ايشان باز مي‌داريم. اينها كه چنين گفتند ديگران هم پذيرفتند و خدا مرا برهانيد.شيخ ثقه جليل محمد بن حسن صفار قمي توفي در سنه‌ي 290 در قم در كتاب «بسائر الدرجات» به اسناده از حذيفة بن اسيد غفاري صحابي روايت كرده است (و اين حذيفه از آنهاست كه با پيغمبر تحت شجره بيعت كرد و سال 42 در كوفه درگذشت و كشي او را از حواريون حسن عليه‌السلام شمرده است) گفت: «چون حسن عليه‌السلام با معاويه صلح كرد و به مدينه بازگشت من همراه او بودم؛ در پيش روي او شتري با بار مي‌راندند كه آن حضرت به هر جاي رو مي‌كرد آن شتر را از او جدا نمي‌كردند، روزي با او گفتم: جعلت فداك يا ابا محمد! بار اين شتر چيست كه از خود جدا نمي‌كني هر جا كه روي؟ گفت: اي حذيفه نمي‌داني چيست؟ گفتم: نه، گفت: ديوان است؛ گفتم: چه ديوان، گفت: ديوان شيعيان ما و نام ايشان در آن نوشته است. گفتم: فداي تو شوم نام مرا به من بنماي گفت: فردا بامداد نزد من آي! من بامداد نزد او فتم و برادرزاده‌ي خويش را با خود بردم؛ او خط خواندن مي‌دانست و من نمي‌دانستم. امام عليه‌السلام فرمود: براي چه آمدي؟ گفتم: آن حاجت كه ديروز وعده دادي، گفت: اين جوان همراه تو كيست؟ گفتم: برادرزاده‌ام كه خواندن مي‌تواند و من نمي‌توانم. گفت: بنشين! نشستم؛ نشستم؛ فرمود: آن ديوان اوسط را بياوريد! آوردند پس آن جوان نگيست، نام‌ها در آن آشكار بود؛ ناگاه گفت: اي عم اينك نام من، گفتم: داغت به دال مادرت(تلطف است نه نفرين) ببين نام من كجاست گفت: لختي بجست آنگاه گفت: اينك نام تو، پس خرسند شديم و آن جوان با حسين عليه‌السلام كشته شد.مترجم گويد: ديوان در اصطلاح آن زمان دفتري بود كه نام عمال و لشكريان و وظيفه خواران و اندازه عطاي هر يك را در آن مي‌نوشتند و در ايام ما آن را ليست حقوق گويند. و چون حضرت امام حسن عليه‌السلام مدتي خلافت كرد ديوانها و اسناد خلافت و عهود و سواد عزل و نصب ولات و امثال آن در زمان خود آن حضرت و زمان پدرش اميرالمؤمنين عليه‌السلام در خدمت او بود و اين مكاتيب براي [ صفحه 317]

سلاطين و مرا و خلفا بسيار مهم است، از اين جهت حضرت امام حسن عليه‌السلام چون به مدينه رفت آن دفاتر و مكاتيب را با خود ببرد و در راه هم هرگز آنها را از خود جدا نمي‌كرد. و نيز آن حضرت براي شيعه و بازماندگان شهداي صفين و جمل و نهروان وظيفه مقرر داشته بود و پنج ميليون درهم از بيت المال كوفه و خاج دارا بگرد را هر سال در ضمن عقد صلح از معاويه گرفته بود و تقسيم اين مال متوقف بر ديوان و حساب و نوشتن اسامي و تفاصيل احوال شيعه است، و چون امام نام كسي را در زمره‌ي شيعيان خويش نويسد و آنها از سهو و خطا معصومند موجب خرسندي آن شيعي گردد، چون يقين داند كه بر امام حالت كسي مشتبه نمي‌گردد هر چند از وظيفه گيران نباشد و شايد در آن ديوانها نام همه شيعيان خالص الي آخر يا تا زماني معين نوشته بوده است از جانب خداي تعالي و آن از اسرار امامت باشد محفوظ عند اهله و الله العالم؛ و در تأييد اين احتمال احاديثي وارد است بدون ذكر دفتر محسوس [94] .مؤلف گويد: ابن‌عباس را بر ترك ياري حسين عليه‌السلام ملامت كردند، گفت: «اصحاب حصين عليه‌السلام مردمي بودند معين، كاسته و افزون نگردند و ما آنها را پيش از مشاهده به نام مي‌شناختيم».و محمد بن حنفيه گفت: «نام اصحاب امام حسين عليه‌السلام نزد ما نوشته شده است با نام پدرانشان، پدر و مادرم فداي آنها! كاش با آنها بودم و به رستگاري بزرگ فائز مي‌شدم».من گويم اگر ابن‌عباس مقصر بود اين سخن عذر تقصير او نمي‌شود، چون [ صفحه 318]

خداوند نام همه‌ي كافران و فاسقان را از پيش مي‌داند و علم او تخلف نپذيرد و اين همان شبهت اهل جبر است كه گفتند:مي‌خوردن من حق ز ازل مي‌دانست گر مي‌نخورم علم خدا جهل بودو جواب آن در كتب كلام به تفصيل مذكور است كه علم خدا موجب اجبار بندگان نيست و چون من درباره‌ي ابن‌عباس متوقفم، از جانب وي جوابي نمي‌گويم. اما محمد بن حنفيه ارجح در عذر وي همان است كه در اول كتاب گذشت كه او به دستور امام عليه‌السلام بماند و جاسوس آن حضرت بود در مدينه. و همچينن هر يك از بني‌هاشم و غير آنها كه عدالت ايشان ثابت باشد تخلف ايشان به اجازت و رخصت خود آن حضرت بود تا يك باره اين سلسله منقرض نشود و شيعه برنيفتند، چون مقدر بود هر كس با آن حضرت برود كشته شود اما نجات امثال ضحاك بن عبدالله و آن گروهي كه امام عليه‌السلام آنها را مرخص فرمود و رفتند به جهت كمي معرفت و ضعف ايمان، اميد از عاطفه و مهر حسيني است كه در آخرت بر آنها ببخشايد، چنانكه در اين جهان بر آنها ببخشود و مرخص كرد. و در ضمن حكايت حر كه راه بر آن حضرت گرفته بود گذشت كه امام عليه‌السلام مي‌خواست مردمي كه همراه او بودند پراكنده سازد و متفرق كند، حر پيش مي‌آمد و نمي‌گذاشت و سخت مي‌گرفت و اين از غايت رأفت بود كه به مردم داشت و نمي‌خواست آنها بي‌سببي كشته شوند و اگر كسي را به ياري خود مي‌طلبيد مي‌خواست از روي معرفت باشد و دانسته، پس از لطف وي بعيد نيست كه در قيامت هم از آنها كه مرخص فرمود شفاعت كند، رحمت او شامل حال آنان شود كه رحمت حسيني را كوچك نبايد شمرد «رزقنا الله التوفيق و العصمة».باز بر سر سخن رويم؛ ارباب مقاتل گويند: اصحاب در پي يكديگر مي‌آمدند وداع مي‌كردند و مي‌گفتند: السلام عليك! يا ابن رسول الله صلي الله عليه و آله و آن حضرت جواب مي‌داد عليك السلام! ما در اثر شما مي‌رسيم و اين آيت تلاوت مي‌فرمود: «فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظرو ما بدلوا تبديلا» تا همه كشته شدند - [ صفحه 319]

رضوان الله عليهماديرت كؤس للمنايا عليهم فاغفوا عن الدنيا كاغفاء ذي سكرفاجسامهم في الارض قتلي بحبه و ارواحهم في الحجب نحو العلي تسري‌فما عرسوا الا بقرب حبيبهم و ما عرجوا من مس بؤس و لا ضريعني: «جامهاي مرگ بر آنها پيموده شد و چشم از دنيا پوشيدند مانند چشم پوشيدن مست، پيكرهاي ايشان روي زمين در دوستي او كشته شده و جانهاي ايشان در حجابها سوي عالم بالا مي‌رود، پس منزل نكردند مگر نزديك دوست خود و به سختي و رنج از رفتن راه فرونماندند».سيد رحمه الله گويد: اصحاب حسين عليه‌السلام سوي كشته شدن بر يكديگر پيشي مي‌گرفتند و چنان بودند كه گويي درباره‌ي ايشان گفته شد:قوم اذا نودوا لدفع ملمة و الخيل بين مدعس و مكردس‌لبسوا القلوب علي الدروع كانهم يتهافتون علي ذهاب الانفس«گروهي كه چون براي دفع بلا و سختي خوانده شوند و سپاهيان بعضي به نيزه زدن سرگرم باشند و بعضي به گردآوردن دليران، دلها را روي زره مي‌پوشيدند مثل اينكه به رفتن جان سبقت مي‌جويند».در وصف اصحاب ابي‌عبدالله بالاتر از آن نمي‌شود كه او خود فرمود: «نديدم اصحباي باوفاتر از اصحاب خود».جد من مرحوم آخوند ملا غلامحسين - اعلي الله مقامه - گويد:پنجه‌ي شيران او آشوب هر پولاد حصن مشته‌ي گردان او آسيب هر روئين حصارروز ميدان چون عقاب چرخ پوشان پرگشاي گاه جولان چون سمند باد پاشان بي‌سپار [ صفحه 320]

زال گردون لنگ لنگان همچو پير بي‌عصا مهر رخشان پوي پويان همچون طفل ني سوارابن ابي‌الحديد در شرح نهج‌البلاغه گويد: «مردي را كه در طف با عمر سعد بود، گفتند: واي بر تو چگونه ذريه پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله را كشتيد؟! گفت: سنگ زير دندان تو باد! اگر تو هم با ما بودي و آنچه ديديم مي‌ديدي، همان كار كه ما كرديم تو نيز مي‌كردي، گروهي بر سر ما ريختند دست به دسته‌ي شمشير مانند شير درنده، سواران را از چپ و راست به هم مي ماليدند و خويشتن را به خود در مرگ مي‌افكندند، امان مي‌داديم نمي‌پذيرفتند و به مال رغبت نداشتند، مي‌خواستند يا از آبشخور مرگ بنوشند يا بر مرگ مستولي گردند و اگر ما دست از آنها بازداشته بوديم جان همه‌ي افراد سپاه را گرفته بودند، اي مادر مرده! اگر آن كار نمي‌كرديم چه مي‌كرديم؟!»و شيخ ابوعمرو كشي گويد: حبيب از آن هفتاد تن است كه ياري امام حسين عليه‌السلام كردند، به پيشباز آهن رفتند و سينه‌ها جلوي نيزه و رويها را دم شمشير دادند، امان مي‌دادندشان نمي‌پذيرفتند و مال بر آن‌ها عرضه مي‌داشتند سر باز مي‌زدند و مي‌گفتند اگر حسين عليه‌السلام كشته شود و چشمي از ما در كاسه بگردد، بهانه‌ي ما پيش رسول خدا صلي الله عليه و آله چه باشد؟! چنين كردند تا كشته شدند». [ صفحه 321]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

به ميدان رفتن اهل بيت امام حسين و كشته شدن آنها

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:40 pm

به ميدان رفتن اهل بيت امام حسين و كشته شدن آنها در ذكر ابوالحسن علي بن الحسين

اشاره

چون ياران امام عليه‌السلام كشته شدند و غير اهل بيت او كس نماند - و ايشان فرزندان علي عليه‌السلام و جعفر طيار و عقيل و اولاد امام حسن عليه‌السلام و اولد خود آن حضرت عليه‌السلام بودند - گرد هم آمدند و يكديگر را وداع كردن گرفتند و دل بر مرگ نهادند و مناسب حال ايشان است اين ابيات:قوم اذا اقتحموا العجاج رأيتهم شمسا وخلت وجوههم اقمارالا يعدلون برفدهم عن سائل عدل الزمان عليهم او جاراو اذا الصريخ دعاهم لملمة بذلوا النفوس و فارقوا الاعماراآييد تا بگرييم چون ابر در بهاران كز سنگ گريه خيزد وقت وداع ياران‌لو كنت ساعة بيننا ما بيننا و شهدت كيف نكرر التوديعاايقنت ان من الدموع محدثا و علمت ان من الحديث دموعاو كعب بن مالك گفت:قوم علا بنيانهم من هاشم فرع اشم و سؤدد ما ينقل‌قوم بهر نظر الاله لخلقه و بجدهم نصر النبي المرسل‌بيض الوجوه تري وجوه اكفهم تندي اذا اعتذر الزمان الممحل‌و شيخ فاضل المعي علي بن عيسي اربلي از كتاب «معالم العترة» از عوام بن حوشب روايت كرده است گفت: «اين حديث به من رسيده است كه رسول [ صفحه 322]

خدا صلي الله عليه و آله به چند تن از جوانان قريش نگريست. رويها مانند شمشير پرداخته و صيقل زده، درخشان و در روي آن حضرت نشانه‌ي اندوه پديدار گشت، چنانكه همه دانستند و گفتند يا رسول الله تو را چه شد؟ گفت: ما آن خاندانيم كه خداوند آخرت را براي ما بر دنيا برگزيد، به ياد آوردم آن چه را از امت من به خاندان من مي رسد از كشتن و از وطن دور كردن و آواره ساختن».(ارشاد) پس علي اكبر بن الحسين عليهماالسلام پيش رفت و مادرش ليلي بنت ابي‌مرة بن عروة بن مسعود ثقفي است.و مؤلف گويد: عروة بن مسعود يكي از چهارتن است كه در اسلام آنان را مهتر عرب مي‌شمردند و يكي از آن دو مرد است كه كفار قريش پنداشتند اگر خدا كسي را به رسالت خواهد برگزيد آنها سزاوارند بدان قال تعالي «و قالوا لو لا انزل هذا القرآن علي رجل من القريتين عظيم» و همواست كه قريش او را در صلح حديبيه فرستادند و كافر بود و با رسول خدا صلي الله عليه و آله صلح كرد و در سال نهم (هشتم) هجرت كه پيغمبر صلي الله عليه و آله از حصار طائف بازگشت، مسلماني گرفت و از آن حضرت دستوري يافت كه به منزل خود بازگردد و قوم خويش را به اسلام خواند، هنگامي كه اذان نماز مي‌گفت يكي او را تيري افكند و از آن درگذشت؛ رسول خدا صلي الله عليه و آله چون بشنيد گفت: مثل عروه مثل آن رسول است كه خداوند در سوره‌ي «يس» [95] ياد كرده است قوم خويش را سوي خدا خواند و او را بكشتند. اين [ صفحه 323]

حكايت را در شرح «شمائل محمديه» در شرح قول رسول خدا صلي الله عليه و آله كه گفت: «عيسي بن مريم را مشاهده كردم و از همه كس كه ديده‌ام عروة بن مسعود بدو ماننده‌تر است» نقل كرده است و جزري در «اسد الغابه» از ابن‌عباس روايت كرده است كه: رسول خدا صلي الله عليه و آله گفت: «چهار كس در اسلام مهترانند؛ بشر بن هلال عبدي، عدي بن حاتم طايي، و سراقة بن مالك مدلجي و عروة بن مسعود ثقفي».(ملهوف) و آن حضرت (يعني علي بن الحسين عليه‌السلام) از نيكو صورت و زيبا خلقت‌ترين مردم بود، از پدر خويش دستوري خواست كه به حرب رود! او را [ صفحه 324]

دستوري داد آنگاه با نوميدي بدو نگريست و چشم به زير انداخت و بگريست.و از «امالي» صدوق و «روضة الواعظين» مستفاد مي‌گردد كه علي اكبر پس از عبدالله بن مسلم بن عقيل به مبارزت بيرون رفت، پس حسين عليه‌السلام بگريست و گفت: «اللهم كن انت الشهيد عليهم فقد برز اليهم ابن رسولك و اشبه الناس وجها و سمتا به».يعني: خدايا گواه باش كه به مبارزت آنها رفت فرزند پيغمبر تو و شبيه‌ترين مردم به او در روي و خوي.و محمد بن ابي‌طالب گويدكه آن حضرت انگشت سبابه به سوي آسمان بلند كرد و در نسخه‌اي محاسن روي دست گرفت، چناكه شاعر گويد:شه عشاق خلاق محاسن بكف بگرفت آن نيكو محاسن‌به آه و ناله گفت اي داور من سوي ميدان كين شد اكبر من‌به خلق و خلق آن رفتار و كردار بد اين نورسته همچون شاه مختارو گفت: «اللهم اشهد علي هؤلاء القوم فقد برز اليهم غلام اشبه الناس خلقا و خلقا و منطقا برسولك كنا اذا اشتقنا الي نبيك نظرنا الي وجهه اللهم امنعهم بركات الارض و فرقهم تفريقا و مزقهم تمزيقا و اجعلهم طرائق قددا و لا ترض الولاة عنهم ابدا فانهم دعونا لينصرونا ثم عدوا علينا يقاتلوننا».يعني: خدايا! گواه باش بر اين قوم كه جواني به مبارزت آنان بيرون رفت شبيه‌تر مردم در خلقت و خوي و گفتار به رسول تو كه هر گاه مشتاق ديدار رسول تو صلي الله عليه و آله مي‌شديم نگاه به روي او مي‌كرديم؛ خدايا! بركات زمين را از ايشان بازدار و آن‌ها را پراكنده ساز و جدايي افكن ميان آنها، هر يك را به راهي ديگر دار و واليان را هرگز از ايشان راضي مكن، [96] كه ما را خواندند تا ياري ما كنند اكنون بر ما تاختند و به كارزار پرداختند». [ صفحه 325]

آنگاه آن حضرت بانگ بر عمر سعد زد كه خدا رحم تو را قطع كند [97] و هيچ كار بر تو مبارك نگرداند و بر تو گمارد كسي كه بعد از من در بستر سرت را ببرد، همچنانكه رحم مرا بريدي و پاس قرابت مرا با رسول خدا صلي الله عليه و آله نداشتي! آنگاه به آواز بلند اين آيت تلاوت كرد: «ان الله اصطفي آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران علي العالمين ذرية بعضها من بعض و الله سميع عليم».آنگاه علي بن الحسين عليه‌السلام بر آن سپاه تاخت و اين رجز مي‌خواند: (ارشاد)انا علي بن الحسين بن علي نحن و بيت الله اولي بالنبي‌من شبث و شمر [98] ذاك الدني اضربكم بالسيف حتي اينثني‌ضرب غلام هاشمي علوي و لا ازال اليوم احمي عن ابي‌تالله لا يحكم فينا ابن الدعي يعني«من علي پسر حسين پسر علي‌ام عليه‌السلام، سوگند به خانه‌ي خدا ما به نبي صلي الله عليه و آله اولي تريم از شبث و شمر دون، آن قدر به شمشير بر شما مي‌زنم تا شمشير بپيچد و بتابد، زدن جوان هاشمي علوي، امروز از پدرم حمايت مي‌كنم، قسم به خدا كه نبايد پسر زياد دعي درباره‌ي ما حكم كند».و چند بار بر سپاه تاخت و بسياري بكشت. در«روضة الصفا» گويد: دوازده بار (محمد بن ابي‌طالب) تا مردم از بسياري كشتگان به خروش آمدند و روايت شده است كه با تشنگي 120 مرد بكشت (مناقب) هفتاد مبارز بينداخت و نزد پدر بازگشت، زخمهاي بسيار بدو رسيده (ملهوف و محمد بن ابي‌طالب) گفت: اي پدر [ صفحه 326]

تشنگي مرا كشت و سنگيني آهن تاب از من ببرد، آيا شربت آبي هست (محمد بن ابي‌طالب) تا بر دفاع دشمن قوت يابم؟ [99] (ملهوف) حسين عليه‌السلام بگريست و گفت: «واغوثاه يا بني» اي پسرك من اندكي جنگ كن! بزودي جد خويش را ديدار كني و او جامي پر به تو نوشاند كه ديگر تشنه نشوي.(محمد بن ابي‌طالب) روايت شده است كه: حسين عليه‌السلام گفت: اي فرزند زبان خود را نزديك آور! پس زبان او ار در دهان گرفت و بمكيد و انگشتري بدو داد كه نگين در دهان نه! و گفت به جنگ دشن بازگرد كه اميدوارم پيش از شام جد تو جامي پر به تو بنوشاند كه ديگر تشنه نشوي! او با مي‌گشت و مي‌گفت:الحرب قد بانت لها الحقايق و ظهرت من بعدها مصادق‌و الله رب العرش لا نفارق جموعكم او تغمد البوارق«جنگ است كه گوهر مردان را آشكار مي‌كند، و درستي دعاوي پس از جنگ روشن مي‌گردد، به خداي پروردگار عرش كه از اين دسته‌هاي سپاه جدا نمي‌شويم مگر تيغها در نيام برود».و همچنان كارزار مي‌كرد تا كشتگان او به دويست تن رسيد (ارشاد) و اهل كوفه از كشتن وي پرهيز مي‌كردند. (ارشاد و طبري) پس مرة بن منقذ بن نعمان العبدي الليثي او را بديد و گفت: گناه همه‌ي عرب بر گردن من اگر اين جوان بر من گذرد و همين كار كند و من پدرش را به داغ او ننشانم! پس بر او بگذشت و با شمشير مي‌تاخت. مرة را بر او بگرفت و بر او نيزه زد و او را بينداخت، مردم گرد او بگرفتند و با شمشير او را پاره پاره كردند. (مناقب) مرة بن منقذ ناگهان نيزه بر پشت او فروبرد و مردم با شمشير بر او ريختند. (ابوالفرج) گويد: پي در پي حمله مي‌كرد تا تيري افكندند و در گلوي او آمد و بشكافت و علي در خون خود بغلطيد [ صفحه 327]

و فرياد زد: يا ابتاه عليك السلام! اي پدر خدا حافظ، اين جد من رسول خداست صلي الله عليه و آله، ترا سلام مي‌رساند و مي‌گويد: بشتاب نزد ما آي! و نعره كشيد و از دنيا رفت.و در بعضي مقاتل است كه منقذ بن مره عبدي ضربتي بر سر او زد كه بيفتاد و مردم با شمشير مي‌زدند، پس دست در گردن اسب آورد و اسب او را سوي لشكر دشمن برد و آن‌ها با شمشير او را ريز ريز كردند. وقتي روح به حنجره او سيد به بانگ بلند گفت: اي پدر اين جد من است پيغمبر صلي الله عليه و آله، جامي پر به من نوشانيد كه ديگر تشنه نشوم و مي‌گفت: «العجل العجل» بشتاب! بشتاب! كه تو را جامي آماده است و اين ساعت آن را بنوشي.سيد رحمه الله گفت: پس حسين عليه‌السلام بيامد و بر سر او بايستاد، روي بر روي او نهاد (طبري) حميد بن مسلم گفت: آن روز اين سخن از حسين عليه‌السلام شنيدم كه مي‌گفت:«قتل الله قوما قتلوك يا بني ما اجرأهم علي الرحمن و علي انتهاك حرمة الرسول».خدا بكشد آن گروهي كه تو را كشتند! چه دليرند بر خداوند رحمان و بر شكستن حرمت پيغمبر صلي الله عليه و آله» (ارشاد) و اشك از ديدگانش روان گشت و گفت: «علي الدنيا بعدك العفاء» پس از تو خاك بر سر دنيا!و در «روضة الصفا» گويد: صداي آن حضرت به گريه بلند شد و كسي تا آن زمان صداي گريه‌ي او را نشنيده بود. و در مقام جد من گويد:گلي كه جلوه‌گر از رخ هزار مينويش ز باد حادثه بنگر به خاك ره رويش‌ز شاخسار امامت سپهر چيد گلي كه بود باغ رسالت معطر از بويش‌فكند چرخ به خاك سيه مهي كه مدام صد آفتاب دميدي ز شام گيسويش [ صفحه 328]

ز تيشه‌ي ستم از پا در آمد آن سروي كه جويبار دل مصطفي بدي جويش‌جمال وي چو به ميزان عدل سنجيد بجز رسول نديدند همترازويش‌فشاند خاك به فرق جهان و اهل جهان به خاك و خون چو شه آغشته ديد گيسويش‌نه جز غبار گرفته تني در آغوشش نه غير تير نشسته كسي به پهلويش‌چو ديد چشم زره خونفشان به پيكر وي هزار چشمه‌ي خون شد روان ز هر مويش‌سياه گشت چو شب روز روشنش در چشم به خاك تيره چو ديد آفتاب سان رويش‌به صد خروش چو چوگان عقاب در ميدان كزان ميانه ربايد ز خصم چون گويش‌ولي چه سود كه ابر بلا خدنگ جفا همي فشاند چو باران بسر زهر سويش‌و در «معراج المحبة» است.سوي لشكر گه دشمن شدي تفت ندانم كه كرا بود و كجا رفت‌همي دانم كه جسم جان جانان مقطع گشت چون آيات قرآن‌چو رفت از دست شاه عشق دلبند دوان شد از پي گم گشته فرزندصف دشمن دريدي از چپ و راست نواي الحذر از نينوا خاست‌عقابي ديد ناگه پر شكسته علي افتاده زين از هم گسسته‌سري بي‌افسر و فرقي دريده به جانان بسته جان از خود بريده‌فرود آمد ز زين آن با جلالت چو پيغمبر ز معراج رسالت‌بگفت با آن چكيده‌ي جان عشقش پس از تو خاك بر دنيا و عيشش [ صفحه 329]

در آن زيارت كه از حضرت صادق عليه‌السلام مرويست گويد:«بابي انت و امي من مذبوح و مقتول من غير جرم و بابي انت و امي من دمك المرتقي الي حبيب الله و بابي و انت و امي من مقدم بين يدي ابيك يحتسبك و يبكي عليك محترقا عليك قلبه يرفع دمك بكفه الي عنان السماء لا يرجع منه قطرة و لا تسكن عليك من ابيك زفرة».و شيخ مفيد گفت: زينب خواهر سيد الشهداء عليه‌السلام شتابان بيرون آمد و فرياد مي‌زد: «يا اخياه و يابن اخياه» و آمد تا خويش را بر او افكند، حسين او را بگرفت و به خيمه بازگردانيد و جوانان را فرمود: برادر خويش را بردايد و ببريد! (طبري و ابوالفرج) پس او را از مصرع برداشتند و نزديك خيمه‌اي كه جلوي آن كارزار مي‌كردند نهادند.و جد من آخوند ملا غلامحسين گويد:چو آفتاب برآمد ز خيمه خورشيدي كه آفتاب نمي‌ديد هيچگه رويش‌ز داغ سروقدي موكنان و مويه كنان بسان فاخته هر سو خروش كو كويش‌مؤلف گويد: كلام علما در اول شهيد از اهل بيت مختلف است كه اعلي اكبر بود يا عبدالله بن مسلم بن عقيل و آنچه ما ذكر كرديم و اول علي را گفتيم اصح است و ابوجعفر طبري و ابن‌اثير و ابوالفرج اصفهاني و ابوحنيفه دينوري و شيخ مفيد و سيد بن طاوس و ديگان همين قول را برگزيدند و در آن زيارت مشتمله بر اسامي شهدا وارد است: «السلام عليك يا اول قتيل من نسل خير سليل».و مترجم گويد: «پيغمبر صلي الله عليه و آله در غزوات هر كس را اخص به او بود پيشتر به جنگ مي‌فرستاد، چنانكه اميرالمؤمنين در نهج‌البلاغه فرموده است، براي رفع تهمت و تأسي ديگران در جان باختن و اين بر خلاف روش ملوك ديگر است كه نزديكان خويش را از معركه دور مي‌دارند. در كربلا نيز امام عليه‌السلام فرزند بزرگتر خود را كه اعز مردم بود بر وي در راه خدا داد و جهاد فرمود تا شهادت بر ديگران ناگوار نباشد.و مؤلف گويد: قول شيخ اجل نجم الدين جعفر بن نما كه گويد: «چون كسي با [ صفحه 330]

او نماند مگر اقل از اهل بيت او، علي بن الحسين عليه‌السلام بيرون آمد» ضعيف است و شايد مقصود وي همان است كه ديگران گفته‌اند، هر چند سياق كلام وي را بر آن حمل نتوان كرد و در سن او نيز اختلافي عظيم است. محمد بن شهر آشوب و محمد بن ابي‌طالب موسوي گفتند هيجده ساله بود و شيخ مفيد گفت نوزده سال داشت و بنابراين از برادش امام زين‌العابدين عليه‌السلام به سال خردتر بود.و بعضي گويند 25 سال، و غير آن هم گفته‌اند و او بزرگتر بود از امام زين‌العابدين عليه‌السلام و اين اشهر است. و ابوالفرج سن او را ذكر نكرده است و همين گويد به عهد خلافت عثمان متولد گشت. و اينكه علامه مجلسي گويد ابوالفرج و محمد بن ابي‌طالب سن او را هيجده سال گفته‌اند، او خود بهتر داند و ما در «مقاتل الطالبيين» ابوالفرج نيافتيم.شيخ برگوار فقيه محمد بن ادريس حلي در «سرائر» در آخر كتاب حج گويد كه: اگر زيارت ابي‌عبدالله عليه‌السلام باشد، بايد فرزندش علي اكبر هم زيارت شود و مادرش ليلي بنت ابي مره بن عروة بن مسعود ثقفي است، اول قتيل آل ابي‌طالب در جنگ يوم الطف و او در امارت عثمان متولد شد و از جدش علي ابن ابي‌طالب عليه‌السلام روايت كرد و شعرا او را مدح گفته‌اند.از ابي‌عبيده و خلف احمر روايت است كه اين ابيات را در مدح علي اكبر بن الحسين عليه‌السلام گفته‌اند، آنكه در كربلا به شهادت رسيد:لم تر عين نظرت مثله من محتف يمشي و لا ناعل‌يغلي بني [100] اللحم حتي اذا انضج لم يغل علي الآكل [ صفحه 331]

كان اذا شبت له ناره يوقدها بالشرف الكامل‌كيما يراها بائس مرسل او فرد حي ليس بالآهل‌اعني ابن ليلي ذا السدي و الندي اعني ابن بنت الحسب الفاضل‌لا يؤثر الدنيا علي دينه و لا يبيع الحق بالباطل‌و شيخ مفيد رحمه الله در كتاب «ارشاد» گويد: آن علي كه در يوم الطف شهيد شد اصغر بود از امام زين‌العابدين و امام عليه‌السلام بزرگتر بود از وي، و مادرش ام‌ولد بود مسماة به شاه زنان دختر كسري يزدگرد. محمد بن ادريس گويد: در اين باب رجوع به اهل اين فن كه علماي نسب و سير و تواريخ و اخبارند مانند زبير بن بكار اولي است و جماعتي از آنان را نام برده است، و گويد: اينها همه اتفاق كرده‌اند كه علي اكبر در كربلا شهيد شد و ايشان در اين فن بيناترند. كلام ابن‌ادريس بانجام رسيد، و در اين ميدان سواري چون او بايد كه اين راز را آشكار كند و حقيقت را شكفته بگويد.مترجم گويد: آنها كه ابن‌ادريس در كتاب «سرائر» نام برده است و گفته‌اند علي شهيد بزرگتر از امام زين‌العابدين بود اينانند: زبير بن بكار در كتاب «انساب قريش» و ابوالفرج اصفهاني و بلادري و مزني صاحب كتاب «لباب اخبار الخلفا» و عمري نسابه در كتاب «مجدي» و صاحب كتاب «زواجر و مواعظ» و ابن‌قتيبه در «معارف» و ابن‌جرير طبري و ابن ابي‌الازهر در تاريخ خود و ابوحنيفه‌ي دينوري در «اخبار الطوال» و صاحب كتاب «فاخر» از اماميه و ابوعلي بن همام در كتاب «انوار» در تاريخ اهل بيت و ده تن از اين‌ها از غير اماميه و از اهل سنتند. و از اين كلام واضح مي‌شود كه اگر كسي در فن خود بصير و ماهر و موثق باشد هر چند از اهل سنت بود، ابن‌ادريس قول او را بر قول عالم شيعي كه بدان مرتبه بصيرت و [ صفحه 332]

مهارت نباشد مرجح مي‌شمارد، و چنانكه بعض جهال مي‌پندارند، مطلقا روايات اهل سنت در توايخ و سير مردود نيست و اكثر مطالب مقاتل را علماي شيعه مانند مفيد و ابن‌طاووس و ابن شهر آشوب و ديگران از كتب اهل سنت روايت كرده‌اند مانند زبير بن بكار و مدائني و طبري و دينوري و غير آنها و آنها هم بسيار از شيعه نقل كرده‌اند مانند كلبي و ابي‌مخنف و نصر بن مزاحم، و نيز محمد بن ادريس را در كتاب «سرائر» در اين باب كلامي است كه مؤلف نقل نكرده است ذكر آن خالي از فائدت نيست. ابن‌ادريس گويد: «اي غضاضة تلحقنا و اي نقص يدخل لي مذهبنا اذا كان المقتول عليا الاكبر و كان علي الاصغر الامام المعصوم بعد ابيه الحسين عليه‌السلام فانه كان لزين العابدين عليه‌السلام يوم الطف ثلاث و عشرون سنة و محمد ولده الباقر حي له ثلاث سنين و اشهر ثم بعد ذلك كله فسيدنا و مولانا علي بن ابي‌طالب كان اصغر ولد ابيه سنا و لم ينقصه ذلك».يعني: «ما را چه زيان دارد و بر دين ما چه نقصي آرد اگر مقتول در كربلا علي اكبر باشد و آن امام معصوم پس از پدرش علي اصغر؟ چون زين‌العابدين در يوم الطف 23 ساله بود و امام محمد باقر سه سال و چند ماه داشت و نيز سيد و مولاي ما علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام خردترين فرزندان پدرش بود و از او چيزي نكاست.مترجم گويد: آنچه به عقل ثابت است و در علم كلام محقق و از ضروريات مذهب ماست، آن است كه در هر زمان حجتي بايد عالم به احكام الهي معصوم از معاصي و سهو و خطا، اما بزرگتر بودن در سن از برادران عقلا شرط نيست و به نقل متواتر ثابت نشده است و اخبار آحاد در اصول دين حجت نيست و نيز گوييم عبدالله افطح سنا بزرگتر بود از امام موسي بن جعفر عليه‌السلام.و هم مؤيد اكبر بودن علي شهيد است آن ابيات كه در مدح او آورديم، چون دور مي نمايد كه شاعر عرب با قلت معرفت درباره‌ي ولايت ائمه عليهم‌السلام آن مدايح را درباره‌ي كودكي هيجده ساله بگويد.و هم ابوالفرج از مغيره روايت كرده است كه معاويه از ندماي خود پرسيد: [ صفحه 333]

شايسته‌ترين مردم براي خلافت كيست؟ گفتند: تو، گفت نه، علي بن الحسين بن علي عليهماالسلام به اين امر اولي است كه جد او رسول خدا صلي الله عليه و آله است و در اوست شجاعت بني‌هاشم و سخاي بني‌اميه و ناز و زيبايي ثقيف»و اين كلام را معاويه درباره‌ي كودك هيجده ساله نگويد و باز از بعض روايات آشكار مي‌گردد كه علي اكبر را اهل و فرزند بود.از شيخ كليني از علي بن ابراهيم قمي از پدرش از احمد بن محمد بن ابي‌نصر بزنطي قدس سره از حضرت رضا عليه‌السلام روايت شده است گفت پرسيدم آن حضرت را از اين مسأله كه مردي زني را بعقد خود آورد و ام‌ولد پدر آن زن را نيز عقد كند، فرمود: باك نيست! گفتم به ما حديثي رسيده است از پدرت عليه‌السلام كه علي بن الحسين عليهماالسلام (يعني امام زين‌العابدين) دختر حسن بن علي عليهماالسلام را عقد كرد با ام‌ولد حسن عليه‌السلام با هم و مردي از اصحاب ما از من خواست از تو بپرسم! آن حضرت فرمود: چنين نيست امام زين‌العابدين دختر امام حسن عليه‌السلام را عقد كرد با ام‌ولد علي بن الحسين مقتول كه قبر او نزديك شما است».و حميري به اسناد صحيح مانند اين روايت كرده است و در زيارت طولاني كه از ثمالي از حضرت صادق عليه‌السلام روايت شده است، در زيارت علي بن الحسين مقتول در طف گفته است: «صلي الله عليك و علي عترتك و اهل بيتك و آبائك و ابنائك».اما اينكه مادر او در كربلا بود يا نبود در اين باب چيزي نيافتم. مترجم گويد: ابوجعفر طبري در «منتخب ذيل المذيل» در تاريخ صحابه و تابعين گويد: مادر علي آمنه بنت ابي‌مرة بن عروة بن مسعود است و مادر آمنه دختر ابوسفيان. و حسان بن ثابت من در مديح مادر علي اكبر گفته است:طافت بنا شمس النهار و من رأي من الناس شمسا بالعشاء تطوف‌ابو امها اوفي قريش بذمة و اعمامها اما سألت ثقيف‌و بعضي اين دو بيت را به عمر بن ربيعه نسبت دهند و به جاي شمس النهار [ صفحه 334]

شمس عشاء روايت كنند و هم او گفته است كه علي بن الحسين اكبر عقب نداشت. نسائي از علي الاصغر، امام زين‌العابدين عليه‌السلام را خواست در حديقه، كه گويد و صحيح گويد:علي الاصغر ايستاده بپاي و آن سگان ظلم را بداده رضاي


ديگر از شهداي اهل بيت عبدالله بن مسلم بن عقيل است

محمد بن ابي‌طالب گفت: اول كسي كه از اهل بيت سيد الشهداء عليه‌السلام به مبارزت بيرون آمد، عبدالله بن مسلم بن عقيل است و رجز مي‌خواند:اليوم القي مسلما و هو ابي و فتية بادوا علي دين النبي‌ليسوا بقوم عرفوا بالكذب لكن خيار و كرام النسب‌پس كارزار كرد تا 98 تن را در سه حمله بكشت و عمرو بن صبيح صيداوي و اسد بن مالك در شهيد كردن او شريك شدند. و ابوالفرج گويد: مادرش رقيه دختر علي بن ابي‌طالب است.شيخ مفيد و طبري گفتند: مردي از همراهان عمر سعد كه او را عمرو بن صبيح مي‌گفتند، بر عبدالله بن مسلم تيري افكند و عبدالله دست بر پيشاني نهاد كه سپر تير شود، پس تير دست او را سوراخ كرد و بر پيشاني بدوخت، چنانكه نتوانست آن را جدا كند، پس مردي ديگر با نيزه آهنگ او كرد و سنان در دل او فروبرد و او را شهيد كرد - قدس الله روحه -.ابن‌اثير گويد: مختار سوي زيد بن رقاد حباني فرستاد و اين زيد گفته بود: من بر جواني تيري افكندم كه دست بر پيشاني نهاده بود و اين جوان عبدالله فرزند مسلم بن عقيل بود و چون من تير بر او افكندم گفت: بار خدا اينان ما را اندك يافتند و خوار كردند! آنان را بكش چنانكه ما را بكشتند! آنگاه تيري ديگر سوي آن جوان افكندم، و زيد مي‌گفت: نزديك او رفتم، وي را يافتم درگذشته، پس آن تير كه بر شكم او زده بودم بيرون آوردم و آن تير ديگر را بجنبانيدم تا از پيشاني او بيرون آوردم اما پيكان آن در پيشاني بماند» و چون اصحاب مختار آمدند تا او را [ صفحه 335]

دستگير كنند، تيغ به دست بيرون آمد، ابن‌كامل گفت: او را با شمشير و نيزه مزنيد و لكن تير و سنگ بر او افكنيد! چنان كردند، از پاي درآمد و زنده بود گرفتند و همچنان زنده سوختندش.
ديگر از شهداي اهل بيت عون بن عبدالله بن جعفر است

(طبري) مردم از همه سوي آنها را فروگفتند و عبدالله بن قطبه طايي نبهاني بر عون بن عبدالله بن جعفر بن ابي‌طالب تاخت و او را شهيد كرد و در «مناقب» است كه بيرون آمد و مي‌گفت:ان تنكروني فانا ابن‌جعفر شهيد صدق في الجنان ازهريطير فيها بجناح اخضر كفي بهذا شرفا في المحشرپس سه سوار و هيجده پياده را بكشت و عبدالله بن قطبه طايي او را شهيد كرد ابوالفرج گفت: مادرش زينب عقيله [101] دختر علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام و مادرش فاطمه سلام الله عليها دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله است و سليمان بن قته در اين ابيات او را خواسته است:واندبي ان بكيت عونا اخاه ليس فيما ينوبهم بخذول‌فلعمري لقد اصيب ذوو القربي فبكي علي المصاب الطويل‌مؤلف گويد: عبدالله بن جعفر دو پسر داشت عون نام، يكي عون اكبر و ديگري عون اصغر، و يكي مادرش زينب - سلام الله عليها - است و ديگري جماعة (جمانه) دختر مسي بن نجبه فزاري و مورخان را خلاف است در آن كه با حسين عليه‌السلام كشته شد كدام است، و چنان مي‌نمايد كه مقتول در طف عون اكبر فرزند زينب - سلام الله عليها- است و عون اصغر در «حره‌ي واقم» كشته شد و او را مسرف بن عقبه‌ي ملعون بكشت و اين را ابوالفرج گفته است. [ صفحه 336]

ديگر از شهداي اهل بيت محمد بن عبدالله بن جعفر است

(طبري) و عامر بن نهشل تيمي بر محمد بن عبدالله بن جعفر بن ابي‌طالب عليه‌السلام تاخت و او را بكشت (ابوالفرج) مادرش خوصاء بنت حفص از بني‌بكر بن وائل است و سليمان بن قته در اين شعار او را خواست:و سمي و النبي غودر فيهم قد علوه بصارم مصقول‌فاذا ما بكيت عيني فجودي بدموع تسيل كل مسيل‌و در «مناقب» است كه او بيرون آمد به جنگ و مي‌خواند:اشكو الي الله من العدوان فعال قوم في الردي عميان‌قد بدلوا معالم القرآن و محكم التنزيل و التبيان‌و اظهروا الكفر مع الطغيان پس ده نفر را بكشت و عامر بن نهشل تيمي او را شهيد كرد و ابوالفرج گفته است كه پس از او برادر پدر و مادري او عبيدالله بن جعفر شهسد شد و روايت شده است كه عبيدالله مذكور را بشر بن حويطر قانصي شهيد كرد.

ديگر عبدالرحمن بن عقيل است

(طبري و كامل) عثمان بن خالد بن جهني و بشر بن سوط همداني قانصي بر عبدالرحمن بن عقيل بن ابي‌طالب تاختند و او را شهيد ساختند و در«مناقب» است كه او رجز مي‌خواند:ابي‌عقيل فاعرفوا مكاني من هاشم و هاشم اخواني‌كهول صدق سادة الاقران هذا حسين شامخ البنيان‌و سيد الشيب مع الشبان پس هفده سوار را به خاك انداخت و عثمان بن خالد جهني او را بكشت. و از «تاريخ طبري» نقل است كه مختار دو تن را دستگير كرد كه در خون عبدالرحمن بن عقيل بن ابي‌طالب و ربودن جامه‌هاي او شريك بودند و اين دو در جبانه‌ي كوفه [ صفحه 337] بودند؛ يعني ميدان يا قبرستان و گردن آنها را بزد و جثه‌شان را به آتش بسوخت - لعنة الله عليهما-.

ديگر جعفر بن عقيل

مادر او ام‌الثغر بنت عامر از بني‌كلاب است و بعضي گويند مادرش خوصأ بنت عمر بن عامر كلابي است. جنگ بيرون شد و مي‌گفت:انا الغلام الابطحي الطالبي من معشر في هاشم من غالب‌و نحن حقا سادة النوائب هذا حسين اطيب الاطائب(طبري، ابوالفرج، كامل) پس عبدالله بن عزره‌ي خثعمي تيري بر او افكند و او را بكشت (مناقب) و او دو تن بكشت و به قول ديگر پانزده سوار و بشر بن سوط همداني او را شهيد كرد. و عبدالله اكبر بن عقيل مادرش ام‌ولد است و قاتل وي چنانكه از مدائني نقل شده عثمان بن خالد بن اشيم جهني و مردي از همدان بود. و ديگر محمد بن مسلم بن عقيل، مادرش ام‌ولد بود و قاتل او ابومرهم ازدي و لقيط بن اياس جهني است به روايت ابي‌الفرج از ابي‌جعفر محمد بن علي باقر عليه‌السلام.

ديگر محمد بن ابي سعيد بن عقيل

ابوالفرج گفت: مادر او ام‌ولد و به روايت مدائني از ابي‌مخنف از سليمان بن ابي‌راشد از حميد بن مسلم: قاتل او لقيط بن ياسر جهني بود به تيري كه بيكفند بر وي. و محمد بن علي بن حمزه گفت كه: جعفر بن محمد بن عقيل با وي كشته شد و هم گفت: شنيدم از مردي كه مي‌گفت: وي در روز حره شهيد گشت.و ابوالفرج گفت: در كتاب «انساب» نديدم محمد بن عقيل را فرزندي جعفر نام و نيز محمد بن علي بن حمزه از عقيل بن عبدالله بن عقيل بن محمد بن عبدالله بن محمد بن عقيل بن ابي‌طالب روايت كرده است كه علي بن عقيل مادرش ام [ صفحه 338]

ولد بود و در آن روز كشته شد، پس همه‌ي آنها كه روز طف از فرزندان ابي‌طالب كشته شدند 22 تن بودند، غير از آن‌ها كه درباره‌ي آنها اختلاف است. انتهي كلام ابي‌الفرج. و از كتاب معارف ابن‌قتيبه است كه از فرزندان عقيل نه تن با حسين عليه‌السلام بودند و كشته شدند و مسلم از همه دليرتر بود. انتهي.مؤلف در حاشيه گويد: ابوسعيد بن عقيل كه فرزندش در كربلا شهيد شد همان است كه در مجلس معاويه با عبدالله بن زبير گفتگو كرد و او را مفحم ساخت و چگونگي اين داستان را ابن ابي‌الحديد از ابي‌عثمان روايت كرده است، گويد: حسن بن علي عليه‌السلام بر معاويه در آمد و عبدالله بن زبير نزد او بود و معاويه دوست داشت ميان مردان قريش خصومت افكند و مجادلت آنها را با هم بنگرد، پس با امام حسن گفت: اي ابا محمد علي عليه‌السلام بزرگتر بود به سال يا زبير؟ حسن عليه‌السلام فرمود: سال آنان به يكديگر نزديك بود و علي عليه‌السلام اندكي بزرگتر بود از زبير «رحم الله عليا»! ابن‌زبير گفت: «رحم الله زبيرا»! ابوسعيد بن عقيل آنجا بود، گفت: اي عبدالله! آيا از اينكه كسي بر پدرش رحمت فرستد آشفته و دلتنگ مي‌شوي؟ ابن‌زبير گفت: من هم بر پدرم رحمت فرستادم. ابوسعيد گفت: آيا پنداري كه علي عليه‌السلام همانند و همشأن زبير بود؟ گفت: آنچه به عقل ما مي‌رسد و مي‌فهميم آن است كه هر دو از قريش بودند و هر دو مردم را سوي خويش خواندند و مدعي خلافت شدند و مقصود ايشان انجام نگرفت. ابوسعيد گفت: اين سخن را بگذار و ديگر مانند اين كلام مگوي! راست است كه علي عليه‌السلام و زبير از قريش بودند، آيا منزلت علي عليه‌السلام در قريش و نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله چنان است كه تو داني؟ و وقتي علي عليه‌السلام مردم را به خود خواند، همه او را پيرو شدند، خود صاحب امر بود اما زبير به كاري خواند كه صاحب آن زني بود، چون دو لشكر روبرو شدند بگريخت و پيش از آن كه حق غالب گردد و باطل از اي در آيد پشت به رزم داد، پس مردي او را دريافت در شأن كوچكتر از عضوي از اندام وي، و گردن او ببريد و پوشش و جامه‌ي او را برداشت و سر او را بياورد، و علي عليه‌السلام با همان حشمت كه در زمان پسر عمش رسول خدا صلي الله عليه و آله وي را بود، در كار خويش پاي استوار داشت. [ صفحه 339]

عبدالله بن زبير گفت: اباسعيد! اگر غير تو اين سخن گفتي دانستي كه من در جواب وي عاجز نمي‌مانم! ابوسعيد گفت: «ان الذي تعرض به يرغب عنك» آن كسي را كه پيش مي‌كشي از تو بيزار است (مقصود وي اين است كه مي‌خواهي بگويي معاويه بر علي عليه‌السلام غالب آمد و ملك بستد و به وجود معاويه فخر كني! اما معاويه از تو بيزار است و غلبه معاويه فخر زبير نمي‌شود).پس معاويه ابوسعيد را از گفتار بازداشت و آنها خاموش شدند و عايشه را خبر گفتگوي آنان برسيد، وقتي ابوسعيد از نزديك سراي عايشه مي‌گذشت، عايشه وي را آواز داد: يا اباسعيد تو با خواهرزاده‌ي من چنين و چنان گفتي؟ ابوسعيد بدين سوي و آن سوي نگريست، كسي را نديد، گفت: شيطان ترا بيند اما تو او را نبيني! عايشه بخنديد و گفت: «لله ابوك ما اذلق لسانك» چه تيز زباني.

شهادت قاسم بن الحسن بن علي

مادرش ام‌ولد بود، محمد بن ابي‌طالب گويد: چنين آمده است كه چون حسين عليه‌السلام او را ديد به جنگ بيرون آمده، در آغوشش گرفت و با هم گريستند چندان كه بيهوش شدند و پس از آن كه به هوش آمد از حسين عليه‌السلام دستوري جهاد خواست، آن حضرت اذن نداد، پس آن جوان بر دست و پاي عم افتاد و بوسه مي‌داد تا اذن گرفت و به جنگ بيرون آمد و اشك بر گونه‌هايش روان بود و مي‌گفت:ان تنكروني فانا ابن الحسن سبط النبي المصطفي المؤتمن‌هذا حسين كالاسير المرتهن بين اناس لا سقوا صوب المزن‌پس جنگي سخت پيوست چنانكه با خردي 35 مرد بكشت و در مناقب است كه اين رجز مي‌گفت:اني انا القاسم من نسل علي نحن و بيت الله أولي بالنبي‌من شمر ذي الجوشن او ابن الدعي [ صفحه 340]

و در امالي صدوق است كه پس از او يعني پس از علي اكبر، قاسم بن حسن به جنگ بيرون شد و مي‌گفت:لا تجزعي نفسي فكل فان اليوم تلقين ذوي الجنان‌و سه تن از آنها بكشت، آنگاه او را از اسب بيكفندند - رضوان الله عليه - و فتال نيشابوري مانند اين گفته است.(ابوالفرج، ارشاد، طبري) از ابي‌مخنف از سليمان بن ابي‌راشد از حميد بن مسلم روايت كرده‌اند كه گفت: پسري به جنگ ما بيرون آمد گويي رويش پاره‌ي ماه بود، شمشير در دست، پيراهن و ازاري در بر و نعلين در پاي داشت كه بند يكي گسيخته بود، فراموش نمي‌كنم كه آن نعل پاي چپ بود، پس عمرو بن سعد بن نفيل ازدي - لعنه الله - گفت: به خدا سوگند كه بر او حمله كنم! من گفتم: سبحان الله! اين چه كار است كه تو خواهي كرد؟! آن گروهي كه بر گرد وي‌اند وي را كفايت كنند! گفت: و الله بر وي حمله كنم، پس حمله كرد و بتاخت، ناگهان با شمشير بر آن جوان زد كه به روي افتاد و گفت: يا عماه! حميد بن مسلم گفت: پس حسين عليه‌السلام سر برداشت و بدو تيز تيز نگريست [102] چنانكه باز سر بر مي‌دارد و تيز مي‌نگرد، آنگاه مانند شير خشمگين حمله كرد و عمرو را با شمشير بزد، عمرو دست را سپر كرد و حسين عليه‌السلام دست او را از مرفق جدا ساخت، (ارشاد) پس فريادي زد كه سپاهيان شنيدند و حسين عليه‌السلام كناري رفت [103] ، سواران اهل كوفه [ صفحه 341]

تاختند تا عمرو را از دست حسين عليه‌السلام برهانند، (ابوالفرج) و چون سواران تاختند سينه اسبان با عمرو برخورد و او بيفتاد و اسبان عمرو را لگدكوب كردند، چيزي نگذشت [104] جان بداد - لعنه الله و اخزه - گرد فرونشست، حسين عليه‌السلام را ديديم بر سر آن پسر ايستاده و او پاي بر زمين مي‌سود و حسين عليه‌السلام مي‌گفت: دور باشند از رحمت اين قوم كه تو را كشتند و جد تو دشمن ايشان باد روز قيامت! آنگاه گفت: به خدا سوگند بر عم تو سخت گران آيد كه تو او را بخواني و اجابت تو نكند يا اجابت او تو را سودي ندهد!(ملهوف) امروز كينه جوي بسيار است و ياور اند ك. پس او را برداشت بر سينه‌ي خود و گويي اكنون مي‌نگرم دو پاي آن پسر بر زمين كشيده مي‌شد (طبري) و حسين عليه‌السلام سينه او را بر سينه‌ي خود نهاده بود. حميد گفت: من با خود گفتم آيا مي‌خواهد چه كند؟ پس او را آورد و نزديك پسرش علي بن الحسين عليه‌السلام نهاد با كشتگان ديگر از اهل بيت خود كه بر گرد او بودند، پرسيدم اين پسر كيست؟ گفتند قاسم بن حسن بن علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام.و روايت شده است كه حسين عليه‌السلام گفت: «خدا يا شماره‌ي اينها را برگير و آن‌ها را پراكنده ساز و بكش و هيچ از آنها باقي نگذار و هرگز آنها را نيامرز! اي عموزادگان من شكيبايي نماييد! اي اهل بيت من صبر كنيد! كه بعد از امروز ذلت و خواري نبينيد هرگز».در آن زيارت طويله كه سيد مرتضي علم الهدي رضي الله عنه خواند، گفت:«السلام علي القاسم بن الحسن بن علي و رحمة الله و بركاته السلام عليك يابن حبيب الله السلام عليك يابن ريحانة رسول الله السلام عليك من حبيب لم يقض [ صفحه 342]

من الدنيا و طرا و لم يشف من اعداء الله صدرا حتي عاجله الاجل وفاته الامل فهنيئا لك يا حبيب رسول الله ما اسعد جدك و افخر مجدك و احسن منقلبك»مترجم گويد: ظاهرا اين زيارت انشاي خود سيد مرتضي رحمه الله است و خواندن ادعيه و زيارات كه از ائمه عليهم‌السلام وارد نيست، جايز است، مشروط به اينكه به نيت ورود و خصوصيت نباشد؛ يعني خواننده بداند از ائمه عليهم‌السلام وارد نيست و با همين قصد قرائت كند، چنانكه صدوق رحمه الله در كتاب «من لا يحضره الفقيه» زيارتي براي حضرت فاطمه‌ي زهرا - سلام الله عليها- نقل كرده است و گويد اين انشاي خود من است و زيارت مأثور براي آن حضرت نيافتم و هر محدثي كه زيارت يا دعايي غير مأثور در كتاب خود نقل كند بايد صريحا بگويد از امام نيست تا «تدليس» نشود و «تدليس» از گناهان كبيره است كه موجب اضلال مي‌گردد و اگر صريح گفت اضلال نيست.و بايد دانست حسن بن حسن عليه‌السلام معروف به حسن مثني نيز در كربلا بود. شيخ مفيد در «ارشاد» گويد: «حسن بن حسن عليه‌السلام با عمش حسين عليه‌السلام در طف بود و چون حسين عليه‌السلام به شهادت رسيد و اهل بيت او اسير شدند، اسماء بن خارجه او را از ميان اسرا بربود و گفت: به خدا قسم دست كسي به پسر خوله نمي‌رسد (و خوله بنت منظور مادر او فزاري بود و با اسماء بن خارجه‌ي فزاري از يك قبيله بودند و اين كه بعضي گويند اسماء خال حسن مثني بود، به معني حقيقي كلمه صحيح نيست) عمر بن سعد گفت: خواهرزاده ابي‌حسان را به خود او گذاريد! و بعضي گويند حسن زخمي خطرناك داشت (قد اشفي منه به معني خطرناك است نه شفا يافتن).و روايت دشه است كه حسن بن حسن از عم خويش يكي از دو دختر او سكينه و فاطمه را خواستگاري كرد، حسين عليه‌السلام فرمود: هر يك را كه بيشتر دوست داري اختيار كن! حسن شرم كرد و جواب نداد، حسين عليه‌السلام فرمود: من براي تو فاطمه را اختيار كردم كه به مادرم فاطمه‌ي بنت رسول الله صلي الله عليه و آله شبيه‌تر است. انتهي كلام المفيد». [ صفحه 343]

مترجم گويد: تزويج يا زفاف حسن مثني و فاطمه در همان ايام خروج امام عليه‌السلام از مدينه يا در راه مدينه و كربلا بوده است و فاطمه در كربلا نوعروس بود، براي آن كه همان اوقات بالغه گرديده و نه سالش تمام شده بود، چون مادرش ام‌اسحق بنت طلحه زوجه‌ي امام حسن عليه‌السلام بود و امام حسن عليه‌السلام در ماه صفر سال پنجاهم به شهادت رسيد و ام‌اسحق پس از گذشتن عده به عقد امام حسين عليه‌السلام درآمد. البته تولد فاطمه پيش از ربيع الثاني سال 51 نبوده است.پس وجود فاطمه‌ي نوعروس در كربلا قابل شك و ترديد نيست و اگر زوجه‌ي قاسم نبود، زوجه‌ي حسن مثني بود، و اگر تزويج قاسم به طوري كه مشهور است صحيح باشد، بايد يكي از دو احتمال را قبول كرد: اول اينكه حضرت سيد الشهداء عليه‌السلام دختري ديگر داشت فاطمه نام غير از آنكه به عقد حسن مثني در آورده بود، چون مسلم نيست كه دختر آن حضرت منحص به سكينه و فاطمه بوده است. و در «كشف الغمه» گويد چهار دختر داشت سكينه و فاطمه و زينب و چهارمي را نام نبرده است. و ابن شهر آشوب گويد سه دختر داشت، دوم آنكه دختري كه به قاسم تزويج كرد نام ديگر داشت و به غلط و اشتباه بعضي روات فاطمه گفته‌اند، و اگر تزويج حضرت قاسم را صحيح ندانيم، بايد بگوييم همان تزويج حسن مثني با قاسم اشتباه شده است؛ مثلا، يكي از روات در كتابي قصه‌ي فاطمه‌ي نوعروس را با تازه داماد كه پسر امام حسن عليه‌السلام بود خوانده است و در ذهن خود پسر امام حسن عليه‌السلام را منطبق با قاسم دانسته، همانطور نقل كرده است.به نظر ما هيچ علتي ندارد كه تزويج قاسم را انكار كنيم، چون ملا حسين كاشفي در «روضة الشهداء» نقل كرده است و او مردي جامع و عالم و متبحر بود، در شهر هرات مي‌زيست معاصر با صاحب «روضة الصفا» و امير عليشير وزير علم دوست، و آن قدر كتب ادب و تواريخ و وسايل كه آن وقت در هرات بود در هيچ زمان در هيچ شهر فراهم نشد، از غايت حرص و ولهي كه وزير مزبور به علوم [ صفحه 344]

مخصوصا به تواريخ داشت و به همين موجب «روضة الصفا» را براي او نوشتند. و اينكه گويند تزويج در آن گير و دار بعيد مي‌نمايد صحيح نيست، چون مصالح اعمال ائمه معصومين براي ما معلوم نيست و اگر كسي گويد كاشفي سني بوده است، گوييم اولا: سني بودن او معلوم نيست و ثانيا همه‌ي علماي ما از سنيان روايت كنند چنانكه شيخ مفيد از مدائني و زبير بن بكار و طبري و غير هم روايت كرد و ابن شهر آشوب از روايات غالب اهل سنت در «مناقب» آورده است و همچنين ابومخنف و هشام بن محمد كلبي كه در عهد ائمه عليهماالسلام بودند از سنيان، بلكه از افراد لشكر عبيدالله روايت كردند و اگر روايت از اهل سنت جايز نبود، اين همه علما در غير مورد احتجاج اين همه اخبار روايت نمي‌كردند.باز به سياقت كتاب بازگرديم.در «بحار» است كه پس از كشته شدن قاسم بن الحسن عبيدالله به جنگ بيرون آمد و مي‌گفت:ان تنكروني فانا ابن حيدره ضرغام آجام و ليث قسوره‌علي الاعادي مثل ريح صرصرة پس چهارده مرد بكشت و او را هاني بن ثبيت حضرمي به شهادت رسانيد و رويش سياه شد و ابوالفرج گويد: ابوجعفر باقر عليه‌السلام مي‌گفت: حرملة بن كاهل اسدي او را بكشت. مؤلف گويد داستان شهادت او را در ضمن شهادت امام عليه‌السلام بياوريم.

ديگر از شهداء ابوبكر بن حسن بن علي بن ابي طالب است

مادرش ام‌ولد بود و او برادر ابويني قاسم بن حسن است عليه‌السلام. ابوالفرج به اسناد خود از مدائني از ابي‌مخنف از سليمان بن ابي‌راشد روايت كرده است كه عبدالله بن عقبه غنوي او را بكشت و سليمان بن قته او را خواست در اين بيتو عند غني قطرة من دمائنا و في اسد اخير تعد و تذكرو ابوالفرج گويد: ابوبكر پيش از برادرش قاسم به شهادت رسيد و لكن طبري [ صفحه 345]

و جزري و شيخ مفيد پس از قاسم ذكر او كرده‌اند. و مترجم گويد: مورخين قديم چنانكه سابقا گذشت، نظري به ترتيب و مقدم و مؤخر نداشتند و تقديم و تأخير فقط در ذكر است.

شهادت اولاد اميرالمؤمنين

(ارشاد) چون عباس بن علي عليه‌السلام بسياري كشتگان اهل بيت بديد، با برادران مادري خود عبدالله و جعفر و عثمان گفت: اي فرزندان مادر من! پيش رويد تا من اخلاص شما را در راه خدا و رسول صلي الله عليه و آله ببينم! شما را فرزند نيست (تا غم فرزند خوريد) پس عبدالله پيشتر رفت و كارزاي صعب كرد، او و هاني بن ثبيت حضرمي دو ضربت رد و بدل كردند و هاني او را بكشت و در مناقب اين رجز براي او ذكر شده است:انا ابن ذي النجدة و الأفضال ذاك علي الخير ذو الفعال‌سيف رسول الله ذو النكال في كل يوم ظاهر الاحوال‌و ابوالفرج روايت كرد كه او آن روز 25 ساله بود. پس از وي جعفر بن علي پيش سپاه رفت و در «مناقب» گويد اين رجز مي‌خواند:اني انا جعفر ذو المعالي ابن علي الخير ذي النوال‌ذاك الوصي ذو السنا و الوالي حسبي بعمي شرفا و خالي‌احمي حسينا ذا الندي المفضال (ارشاد، طبري و ابوالفرج) هاني بن ثبيت بر وي تاخت و او را بكشت و ابوالفرج از ابي‌جعفر محمد بن علي عليه‌السلام روايت كرده است كه: خولي [105] بن يزيد اصبحي جعفر بن علي عليه‌السلام را شهيد كرد و ابن شهر آشوب گويد كه: خولي بن يزيد اصبحي تير بر شقيقه يا چشم او افكند. [ صفحه 346]

و عثمان بن علي عليه‌السلام به مبارزت بيرون آمد و مي‌گفت:اني انا عثمان ذو المفاخر شيخي علي ذو الفعال الظاهرهذا حسين سيد الاخير و سيد الصغار و الاكابرو 21 ساله بود و راهي را كه دو برادر برفتند، او نيز برفت. و ابوالفرج روايت كرده است كه: خولي بن يزيد بر او تيري افكند و از پاي در انداختش و در «مناقب» گويد كه: تيري بر پهلوي او نشست و از اسب بيفتاد، پس مردي از بني ابان بن دارم بر او تاخت و او را شهيد ساخت و سر او برگرفت.مؤلف گويد: از علي عليه‌السلام روايت شده است كه فرمود: من او را به نام برادرم عثمان بن مظعون ناميدم.مترجم گويد: اين حديث دلالت بر آن ندارد كه ناميدن ائمه عليهم‌السلام اولاد خود را به نام خلفاء جايز نيست، چون اميرالمؤمنين عليه‌السلام هم ابوبكر داشت و عم عمر و هم عثمان.ديگر از شهدا محمد بن اصغر بن علي عليه‌السلام است، مادرش ام‌ولد بود و مردي از بني‌ابان بن دارم تيري بر او افكند و او را بكشت و سرش را برداشت.ديگر ابوبكر بن علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام است، مادرش ليلي بنت مسعود بن خالد است و مردي از همدان او را شهيد كرد و از مدايني روايت شده است كه: او را در جويي كشته يافتند و معلوم نشد قاتل او كه بوده است.شيخي علي ذو الفخار الاطول من هاشم الخير الكريم المفضل‌هذا حسين ابن النبي المرسل عنه نحامي بالحسام المصقل‌تفديه نفسي من اخ مبجل و جنگ پيوست تا زجر بن بدر جحفي (كذا) و گويند عقبه غنوي او را شهيد كرد.و در «مناقب» است كه: پس از وي عمر بن علي عليه‌السلام به مبارزت آمد و اين رجز مي‌خواند: [ صفحه 347]

خلوا عداة الله خلوا عن عمر خلوا عن الليث الحصور المكفهريضربكم بسيفه و لا يفر يا زجر يا زجر تدان من عمرو زجر قاتل برادر خود را بكشت آنگاه داخل هنگامه‌ي جنگ شد.مؤلف گويد: مشهور بين اهل تاريخ اين است كه عمر با برادرش به كربلا نيامد. و مترجم گويد: اين رجز را به اندكي اختلاف طبري از شمر بن ذي الجوشن نقل كرده است، و مصرع اول اين است: «خلوا عداة الله خلوا عن شمر».صاحب «عمدة الطالب» گويد: عمر بن علي عليه‌السلام با برادرش به كوفه نرفت و آن روايت كه وي در كربلا حاضر بود صحيح نيست، بلكه در نسع درگذشت، 75 ساله يا 77 ساله.ابوالفرج گفت: محمد بن علي بن حمزه گفته است كه: «ابراهيم بن علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام آن روز به شهادت رسيد و من در هيچ يك از كتب انساب نام ابراهيم را نيافتم».سيد رحمه الله گفت: مصنف كتاب مصابيح روايت كرده است كه حسن بن حسين عليه‌السلام معروف به مثني در آن روز پيش عمش جنگ كرد و هفده تن بكشت و هيجده زخم بدو رسيد و بيفتاد؛ پس خالوي او اسماء بن خارجه او را برداشت و به كوفه برد و علاج كرد تا بهتر شد، آنگاه او را به مدينه روانه كرد.در «بحار» است و هم از مقتل خوارزمي روايت شده است كه پسري از سراپرده بيرون آمد ترسان و دو گوشوار مرواريد در گوش داشت، به راست و به چپ مي‌نگريست و دو گوشوار او لرزان بودند، پس هاني بن بعيث بر او حمله كرد و او را بكشت. شهر بانو بدو مي‌نگريست و از غايت دهشت چيزي گفتن نمي‌توانست و زبانش بند آمده بود.و مؤلف در حاشيه گفته است: اين شهر بانويه مادر امام زين‌العابدين نيست چون او در ايام ولادت فرزندش از دنيا رفت و در آخر كتاب به اين اشارتي خواهم كرد. (طبري) از هشام كلبي از ابوالهذيل سكوني از هاني بن ثبيت حضرمي روايت كرده است: ابوالهذيل گفت: هاني را در مجلس حضرميان نشسته ديدم در زمان [ صفحه 348]

خالد بن عبدالله، پيري سالخورده بود، مي‌گفت: من از آنها بودم كه در مقتل حسين عليه‌السلام حاضر بودند، ده مرد بوديم همه اسب سوار، ناگاه پسري از آل حسين عليه‌السلام بيرون آمد، چوبي از ستونهاي خيمه در دست داشت، ازار و پيراهني در بر، ترسان بود، به راست و چپ مي‌نگريست، گويي اكنون مي‌بينم كه چون سر خويش مي‌گردانيد مرواريدهاي گوشوارش مي‌لرزيد، ناگاه مردي تازان بيامد تا نزديك او شد، از روي اسب سوي او برگرديد و آن پسر را با شمشير دو نيمه كرد» هشام گفت سكوني گفت: كشنده‌ي آن پسر خود هاني بوده نام خود را صريح نگفت و پوشيده داشت، و مؤلف باين شعر تمثل كرد.فلم تر عيني كالصغار مصابهم يقلب اكباد الكبار علي الجمريعني: ديده‌ي من نديد مانند كودكان كه مصيبتشان جگر بزرگان را به روي آتش مي‌گرداند و كباب مي‌كند».ابوحنيفه‌ي دينوري گفت: گويند كه چون عباس كثرت كشتگان بديد با برداران خود عبدالله و جعفر و عثمان گفت: (و اين برادران مادرشان ام‌البنين عامريه بود از آل وحيد) جانم فداي شما! پيش رويد و از سالار خويش حمايت كنيد تا پيش روي آن جان دهيد! پس همه با هم پيش رفتند و جلوي حسين عليه‌السلام بايستادند به روي و گلو و سينه او را از دشمن حفظ مي‌كردند، پس هاني بن ثويب حضرمي بر عبدالله بن علي حمله كرد و او را بكشت، آن گاه بر برادرش جعفر تاخت و او را نيز بكشت و يزيد اصبحي تيري بر عثمان افكند و او را بكشت و سر او را جدا كرد و آن را نزد عمر سعد برد و گفت انعام و پاداش مرا بده. گفت: انعام از امير خود طلب! يعني عبيدالله كه او پاداش تو را بدهد. اما عباس بن علي عليه‌السلام پيش روي حسين عليه‌السلام ايستاده بود و نزديك او جهاد مي‌كرد و حسين عليه‌السلام به هر سو مي‌گرديد با او بود تا كشته شد رحمه الله».
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

Re: مقتل نفس المهموم: شیخ عباس قمی

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:48 pm

شهادت مولانا العباس بن اميرالمؤمنين

شيخ مفيد در «ارشاد» و طبرسي در «اعلام الوري» گويند: آن گروه بر [ صفحه 349]
حسين عليه‌السلام بتاختند و بر سپاه او غالب گشتند و تشنگي بر حضرتش مستولي شد، بر بند آب [106] بالا رفت و آهنگ فرات فرمود و برادرش عباس پيشاپيش او مي‌رفت (غرض نهريست كه از فرات جدا كرده بودند براي مزارع، و گرنه از كربلا تا شط مسافت بسيار است)، پس سواران ابن‌سعد راه بر ايشان بگرفتند، مدي از بني دارم با آنها بود گفت: واي بر شما ميان او و فرات حايل شويد و مگذاريد بر آب دست يابد! حسين عليه‌السلام گفت: خدايا او را تشنه گردان! دارمي خشمگين شد و تيري افكند كه بر زير زنخ آن حضرت نشست و دست زير حنك بگرفت، چنانكه هر دو دست از خون پر شد و آن را بريخت و گفت: خديا سوي تو شكايت مي‌كنم از آن چه با پسر دختر پيغمبرت مي‌كنند، پس به جاي خود بازگشت و تشنگي بر او سخت شده بود و مردم گرد عباس را بگرفتند و او را از حسين عليه‌السلام جدا كردند. پس تنها جنگ پيوست تا زخمهاي سنگين وي را رسيد و از حركت فروماند و شهادت فائز گشت. و قاتل او زيد بن ورقاء حنفي (رقاد جنبي ظ) و حكيم بن طفيل سنبسي بود. و سيد قريب همين روايت آورده است و حسن بن علي طبرسي روايت كرده است كه: مردي بر حسين عليه‌السلام تيري افكند و آن در پيشاني او بنشست، عباس آن را بيرون آورد. و آن كه ذكر كرديم كه، در زير زنخ آن حضرت بنشست مشهورتر است.طبري از هشام از پدرش محمد بن سائب از قاسم بن اصبغ بن نباته (بضم [ صفحه 350]

نون) روايت كرده است از مردي كه حسين عليه‌السلام را در عسكرش ديده بود و او براي قاسم حكايت كرد كه: «چون سپاه حضرت ابي‌عبدالله عليه‌السلام مغلوب شدند، او خود بر بند آب بر آمد تا به فرات رود، مردي از سپاه ابن‌سعد از بني‌ابان بن دارم بر كسان خود بانگ زد: واي بر شما ميان حسين عليه‌السلام و آب حائل شويد كه شيعه بر وي اجتماع نكنند! و خود اسب بر انگيخت و مردم در پي او رفتند تا ميان او و آب فرات حائل شدند، حسين عليه‌السلام گفت: خدايا او را تشنه گردان! و آن مرد اباني تيري افكند كه زير زنخ حسين عليه‌السلام بنشست، آن حضرت تير بر كند و دو دست زير آن گرفت تا از خون پر شد و گفت: خدايا سوي تو شكايت مي‌كنم از آن چه با پسر دختر پيغمبر تو مي‌كنند. راوي گفت: به خدا قسم ديري نكشيد كه خداوند تشنگي بر وي مسلط كرد و او هرگز سيراب نمي‌شد. قاسم بن اصبغ گفت: گاهي من خود از آنها بودم كه وي را پرستاري مي‌كرديم و رنج او سبك مي‌گردانيديم، آب سرد برايش مي‌آوردند آميخته با شكر و طاسهاي پر شير و كوزه‌ها از آب و او مي‌گفت آبم دهيد كه تشنگي مرا بكشت! پس كوزه يا طاسي به او مي‌دادند كه يكي از آن‌ها خانواده‌اي را سيراب مي‌كرد، او مي‌آشاميد و چون از لب خود بر مي‌داشت اندكي بر پهلو مي‌افتاد، باز مي‌گفت: واي بر شما مرا آب دهيد كه تشنگي مرا بكشت! به خدا قسم كه نگذشت مگر اندكي و شكمش مانند شكم شتر بر آمد و آماس كرد.مؤلف گويد: از كلام ابن‌نما معلوم مي‌شود كه نام اين مرد زرعه(بضم زاء) بن ابان بن دارم بود. گفت روايت مي‌كنم به اسناد متصل از قاسم بن اصبغ بن نباته گفت: حديث كرد براي من كسي كه حسين عليه‌السلام را مشاهده كرده بود راه «مسناة» گرفته آهنگ فرات فرموده و عباس - قدس الله روحه - پيش روي او بود و عبيدالله زياد به عمر بن سعد نوشته بود ميان حسين و ياران وي و آب فرات حايل شود كه از آن قطره‌اي نچشند! پس عمرو بن حجاج را با پانصد سوار بر شريعه فرستاد و حسين عليه‌السلام را از آب بازداشت، و عبدالله بن حصين ازدي بانگ زد: اي حسين عليه‌السلام نمي‌بيني آب را مانند جگر آسمان! (يعني كبود به رنگ ميان [ صفحه 351]

آسمان) به خدا سوگند كه از آن نچشي تا تو و اصحابت تشنه جان دهيد! پس زرعة بن ابان بن دارم گفت: ميان او و آب مانع شويد! و تيري افكند زير زنخ امام عليه‌السلام جاي گرفت، آن حضرت گفت: خدايا او را از تشنگي بكش و هرگز وي را نيامرز! و براي آن حضرت شربتي آب آوردند، خون از نوشيدن آن مانع آمد، پس امام عليه‌السلام خون را مي‌گرفت (و يقول هكذا الي السماء) روي به آسمان همان كلام مي‌گفت. (خدايا او را از تشنگي بكش! آه و بعضي ترجمه كرده‌اند كه خون را به آسمان مي‌پاشيد.)و روايت مي‌كنم از شيخ عبدالصمد از ابي‌الفرج عبدالرحمن بن جوزي كه آن مرد اباني پس از آن فرياد مي‌زد از گرمي و سوزش شكم و سردي پشت، تا آخر آنچه از طبري نقل كرديم.

به داستان شهادت حضرت عباس قدس سره بن علي بازگرديم

صاحب «عمدة الطالب» پس از ذكر فرزندان عباس رضي الله عنه گويد: كنيت وي ابوالفضل بود و او را «سقا» گفتند چون روز طف براي برادرش حسين عليه‌السلام به طلب آب رفت و پيش از آن كه آب بدو رساند كشته شد و قبر او نزديك شريعه است، همانجاي كه كشته شد، و او بدان روز علمدار حسين عليه‌السلام بود.و شيخ ابونصر بخاري از مفضل بن عمر روايت كرده است از امام صادق جعفر بن محمد عليهماالسلام كه: «عم ما عباس با بصيرت و ثابت ايمان بود، با ابي‌عبدالله عليه‌السلام جهاد كرد و نيكو كفايت نمود تا كشته شد و خون عباس در قبيله‌ي بني‌حنيفه است، آنگاه كه كشته شد 34 سال داشت و مادر او و عثمان و جعفر و عبدالله، ام‌البنين است بنت حزام بن خالد بن ربيعه تا اين كه گويد روايت كرده‌اند: عقيل نسابه بود و به انساب و اخبار عرب دانا و اميرالمؤمنين عليه‌السلام گفت با وي در ميان قبايل عرب زني جوي براي من زاده‌ي دليران تا تزويج كنم و از او پسري دلاور به وجود آيد! عقيل گفت: ام‌البنين كلابيه را تزويج كن كه در همه عرب دلاورتر از پدران وي نيست! پس اميرالمؤمنين عليه‌السلام او را تزويج كرد و روز طف شمر بن [ صفحه 352]

ذي الجوشن كلابي عباس و برادران وي را خواست و گفت: خواهرزادگان من كجايند؟ آنان پاسخ ندادند، حسين عليه‌السلام فرمود: او را اجابت كنيد! اگر چه فاسق است اما از خالوهاي شما است، آمدند و گفتند چه مي‌خواهي؟ گفت شما در امانيد! به من پيونديد و خويش را بكشتن مدهيد! او را دشنام دادند و گفتند: چه زشتي تو و چه زشت است آن امان كه آورده‌اي! آيا سرور و برادر خويش را رها كنيم بزينهار تو درآييم؟ و او با هر سه برادرش در آن روز كشته شدند.و صدوق روايت كرده است در«امالي» از علي بن الحسين عليهماالسلام در ضمن حديثي كه فرمود: خداي رحمت كند عباس را! برادر خويش را برگزيد و كفايت فرا نمود و جان خويش را فداي برادر كرد تا هر دو دست او جدا گشت و خداوند بجاي دستها دو بال وي را عطا فرمود كه با فرشتگان در بهشت پرواز كند - چنانكه جعفر بن ابي‌طالب را - و عباس را منزلتي است نزد خداي تعالي روز قيامت كه شهدا دريغ آن خوردند».ابوالفرج گفت: «عباس بن علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام كنيت او ابوالفضل بود و مادرش ام‌البنين و او بزرگتر فرزند ام‌البنين بود، پس از برادران ابويني خويش شهيد شد، چون عباس فرزند داشت و آنها نداشتند، آنها را پيش فرستاد تا كشته شدند و ارث آنان بدو رسيد، آنگاه خود كشته شد، پس وارث همه‌ي آنها عبيدالله بن عباس گشت و عمر بن علي با او در ارث برادران خصومت كرد و به چيزي صلح كردند [107] ».و جرمي بن ابي‌العلا گفت: از زبير شنيدم از عمش حكايت مي‌كرد كه فرزندان عباس او را «سقا» مي‌ناميدند و به «ابوقربه» مكني كرده بودند، ما من يعني جرمي بن ابي‌العلا گويم كه از فرزندان عباس نديدم كسي كه وي را بدين لقب و كنيت [ صفحه 353]

خواند، و نه از گذشتگان اولاد وي شنيدم كسي نقل كند، همين زبير از عمش حكايت كرده است».مترجم گويد: جرمي بن ابي‌العلا نامش احمد بن محمد بن اسحق ابوعبدالله است و ابن‌نديم وي را در نحويين نام برده است و زبير مذكور زبير بن بكار نسابه و مورخ معروف است، قاضي مكه متوفي 253 به سن 84 و عم او مصعب بن عبدالله نام داشت. ابوالفرج گفت و درباره‌ي عباس، شاعر گفت:احق الناس ان يبكي عليه فتي ابكي الحسين بكربلاءاخوه و ابن والده علي ابوالفضل المضرج بالدماءو من واساه لا يثنيه شي‌ء و حاد له علي عطش بماءو كميت درباره‌ي او گويد:و ابوالفضل ان ذكر هم الحلو شفاء النفوس من اسقام‌قتل الادعياء اذ قتلوه اكرم الشاربين صوب الغمام‌و عباس مردي زيبا و نيكو روي بود، بر اسب بلند سوار مي‌شد، پاي او بر زمين مي‌كشيد و او را قمر بني‌هاشم مي‌گفتند و علمدار حسين عليه‌السلام بود.آنگاه ابوالفرج به اسناده از جعفر بن محمد عليه‌السلام روايت كرد كه حسين بن علي عليهماالسلام اصحاب خويش را آماده‌ي حرب ساخت و رايت را به عباس سپرد. و از ابي‌جعفر عليه‌السلام روايت كرد كه زيد بن رقاد جهني [108] و حكيم بن طفيل طايي عباس را شهيد كردند و مسندا از معاوية بن عمار از امام جعفر صادق عليه‌السلام روايت كرده است ام‌البنين مادر اين چهار برادر به بقيع مي‌رفت و بر پسران خويش [ صفحه 354]

شيون مي‌كرد و زبان مي‌گرفت غم انگيزتر و سوزناكترين شيوه و مردم برگرد او جمع مي‌شدند و شيون او مي‌شنيدند، مروان هم مي‌آمد با مردم ديگر و زاري او مي‌شنيد و مي‌گريست.ابن شهر آشوب در «مناقب» گويد: عباس، سقا، ماه بني‌هاشم، علمدار حسين عليه‌السلام بود و از برادران مادري خويش بزرگتر بود، به طلب آب رفت بر او حمله كردند و او هم بر آنها تاخت و مي‌گفت:لا ارهب الموت اذ الموت زقا [109] حتي اواري في المصاليت لقانفسي لنفس المصطفي الطهر وقا اني انا العباس اغدو بالسقاو لا اخاف الشر يوم الملتقي يعني: از مرگ نمي‌ترسم هنگامي كه بانگ زند، تا وقتي كه ميان مردان كار آزموده افتاده و به خاك پوشيده شوم، جان من وقايه‌ي جان پاك مصطفي است، من عباس هستم با مشك مي‌آيم، و روز نبرد از شر نمي‌ترسم.پس آنها را پراكنده ساخت و زيد بن ورقاء جهني از پشت خرما بني كمين كرد و حكيم بن طفيل سنبسي ياور او گشت و شمشير به دست راست عباس زد و عباس تيغ به دست چپ گرفت و حمله كرد و رجز مي‌خواند:و الله ان قطعتمو يميني اني احامي ابدا عن ديني‌و عن امام صادق اليقين نجل النبي الطاهر الامين‌و كارزار كرد تا ضعف بر او مستولي گشت، پس حكيم بن طفيل طايي از پشت درخت خرما كمين ساخت و بر دست چپ او زد، عباس گفت:يا نفس لا تخشي من الكفار وابشري برحمة الجبارمع النبي السيد المختار قد قطعوا ببغيهم يساري‌فاصلهم يا رب حر النار معني مصرع اخير اين است كه: اي پروردگار آنها را به گرمي آتش بسوزان. و [ صفحه 355]

«صلا» آتش است و «اصلاء» در آتش سوزانيدن.پس آن ملعون با گرز آهنين بر سر او كوفت و چون حسين او را بر كنار فرات بر زمين افتاده ديد، بگريست و گفت:تعديتم، يا شر قوم بفعلكم و خالفتمو قول النبي محمداما كان خير الرسل وصاكم بنا اما نحن من نسل النبي المسدداما كانت الزهراء امي دونكم اما كان من خير البرية احمدلعنتم واخزيتم بما قد جنيتم فسوف تلاقوا حر نار توقددر «بحار» از بعض تأليفات اصحاب نقل كرده است كه عباس رضي الله عنه چون تنهايي خويش ديد، نزد برادر آمد و گفت: اي برادر آيا رخصت هست به جهاد روم؟ حسين عليه‌السلام سخت بگريست و گفت: اي برادر تو علمدار مني و اگر بروي لشكر من پراكنده شود. عباس گفت: سينه‌ام تنگ شد و از زندگي بيزار شدم و مي‌خواهم از اين منافقين خونخواهي كنم. حسين عليه‌السلام فرمود: پس براي اين كودكان اندكي آب به دست آور! پس عباس برفت و وعظ گفت و تحذير كرد، سودي نبخشيد، سوي برادر آمد و خبر بازگفت و شنيد كودكان فرياد مي‌زنند العطش! العطش! پس بر اسب خويش نشست و نيزه و مشك برداشت و آهنگ فرات كرد، پس چهار هزار نفر گرد او بگرفتند و تير انداختند، عباس آنها را متفرق ساخت - و چنانكه در روايت آمده است - هشتاد تن بكشت تا وارد نهر آب شد، چون خواست كفي آب بنوشد، ياد از تشنگي حسين عليه‌السلام و اهل بيت او كرد و آب را بريخت و مشك پر كرد و بر دوش راست گرفت و روي به جانب خيمه كرد. راه بر او بگرفتند و از هر طرف بر وي احاطه كردند، عباس با آنها كارزار كرد تا نوفل ازرق تيغي بر دست راست او زد و آن را ببريد، پس مشك به دوش چپ گرفت و نوفل ضربتي زد كه دست چپ آن حضرت نيز از مچ جدا گشت، پس مشك به دندان گرفت و تيري بيامد و بر مشك رسيد و آب آن را بريخت و تيري ديگر آمد و به سينه‌ي آن حضرت رسيد و از اسب بگرديد و فريادي زد و برادرش حسين عليه‌السلام را بطلبيد، چون حسين عليه‌السلام بيامد ديد بر زمين افتاده است، بگريست. [ صفحه 356]

مؤلف گويد: طريحي در كيفيت قتل آن حضرت - سلام الله عليه - گويد: مردي بر او حمله كرد و به گرزي آهنين بر فرق سر او زد كه سر او بشكافت و بر زمين افتاد، فرياد مي‌زد: يا اباعبدالله عليك مني السلام!مترجم گويد: اينكه از قول حضرت سيد الشهدا روايت كرده است «اگر تو بر وي لشكر من پراكنده مي‌شود» دلالت دارد كه به ميدان رفتن حضرت ابي‌الفضل وقتي بود كه اغلب اصحاب كشته نشده بودند و اين بر خلاف روايت همه اهل سير و اخبار است و حق اين است كه وقتي عباس رفت و كشته شد، لشكري باقي نمانده بود. و قاتل او را در اين روايت نوفل ازرق گفته است، با آنكه موافق روايات صحيحه حكيم بن طفيل و زيد بن رقاد است. و اين روايت از جهتي مانند دامادي حضرت قاسم است، براي اين كه در كتب تواريخ معتبره كه در دست ما است هيچ يك از اين دو قصه مذكور نيست، جز اينكه دامادي حضرت قاسم را ملاحسين كاشفي ذكر كرده است و او مردي عالم و متتبع بود. و روايت آب آوردن حضرت عباس را مجلسي از يكي از تأليفات اصحاب كه نمي‌شناسيم نقل فرموده است. فرق بين دو قصه اين است كه مورخين معتبر چيزي مخالف و مضاد با دامادي او نقل نكرده‌اند، غايت اين كه ساكت مانده‌اند، اما مطالب مخالف با اين حكايت حضرت عباس عليه‌السلام بسيار نقل كرده‌اند - چنانكه گذشت - از شيخ مفيد و ابوالفرج و ابومخنف و طبري، و ابوحنيفه دينوري گويد: از حسين عليه‌السلام جدا نمي‌شد، تا آخر با او بود، جهاد مي‌كرد تا لشكر اعدا قهرا او را جدا كردند، چنانكه جمع بين روايات معتبره‌ي مورخين و اين روايت نهايت تكلف دارد، مگر اينكه بگوييم چون كاشفي سني بوده است بايد روايت او مردود باشد و اين مرد مجهول شيعي بوده است و او صحيح گفته است، و ما پيش از اين گفتيم همه علما در مقتل از اهل سنت روايت كرده‌اند. و اين اخبار كه در ارشاد و ملهوف و مناقب ابن شهر آشوب و غير آن مي‌بينيم همه منقول از مدايني و زبير بن بكار طبري و ابن‌اثير و امثال آنهاست و اگر از ابي‌مخنف و هشام بن محمد بن سائب كه شيعي بودند چيزي نقل كنند، باز غالبا اينها از اهل سنت، بلكه از لشكريان [ صفحه 357]

ابن‌سعد كه در كربلا بودند نقل كرده‌اند، و اگر بايد روايات اهل سنت را ترك كرد، بايد اكثر اخبار مقاتل را ترك كرد، بلكه بايد تواريخ و تفاسير و غزوات و سير را دور انداخت، حتي تفسير «مجمع البيان» و «تبيان» را كه غالبا منقول از اهل سنت است، و اگر مي‌توان آن‌ها را نقل كرد، دامادي حضرت قاسم را كه ملاحسين كاشفي نقل كرده است نيز مي‌توان نقل كرد، و حق آن است كه علماي ما در غير فقه و احكام، اخبار اهل سنت را نيز روايت مي‌كردند و بر آنها اعتماد مي‌نمودند، بلكه در فقه نيز گاهي به قرائن، روايت اهل سنت را ترجيح مي‌دادند.ابن‌نما گويد كه: حكيم بن طفيل سنسبي جامه و سلاح عباس را برداشت، او تير بر آن حضرت افكنده بود.و در «بحار» است گويند كه: چون عباس كشته شد، حسين عليه‌السلام فرمود: «الآن انكسر ظهري و قلت حيلتي» اكنون پشت من شكست و چاره‌ي من كم شد.در «معراج المحبة» اين ابيات در ذكر شهادت عباس نيكو گفته است:صف دشمن دريدي همچو كرباس رسيد آنگاه بر بالين عباس‌به دامان برگرفت آنكه سرش را همي بوييد خونين پيكرش رابرآورد از دل تفتيده آهي كه سوزانيد از مه تا به ماهي‌بگفتش كاي سپهدار قبيله ز مرگت مر مرا كم گشت حيله‌شكستي پشتم اي شمشاد قتمت نمي‌يابد درستي تا قيامت‌دريغ از بازوي زور آزمايت دريغ از پنجه و خيبر گشايت‌دريغ از اهل بيت بي‌پناهم دريغ از ياور و مير سپاهم‌مؤلف به مناسبت مواسات حضرت عباس عليه‌السلام كلامي در وصف حضرت اميرالمؤمنين عليه‌السلام و مواسات او با رسول خدا صلي الله عليه و آله از ابن ابي‌الحديد نقل كرده است:جاحظ در كتاب «عثمانيه» گفت: «ابوبكر از آنها بود كه آزار مي‌كشيدند و شكنجه مي‌ديدند در مكه پيش از هجرت و علي بن ابي‌طالب آسوده بود، نه كسي در طلب او بود و نه او در طلب كسي».ابوجعفر اسكافي در رد اين كلام گفت كه: «ما به اخبار صحيح و حديث مسند [ صفحه 358]

معلوم كرده‌ايم كه علي عليه‌السلام آن روز كه به پيغمبر ايمان آورد بالغ بود و كامل، به دل و زبان با مشركان قريش مخاصمت مي ركد و بر آنها وجود او گران بود، در حصار شعب، او بود نه ابوبكر، و در آن خلوات و تاريكيها ملازم رسول بود، آن تلخي‌ها را از ابي‌لهب و ابي‌جهل نوش مي‌كرد و در آتش مكاره مي‌سوخت و در هر رنج با پيغمبر خويش شريك بود، بار سنگين بر دوش او بود و كار دشوار در عهده او.كيست كه شبانه پنهان و پوشيده از شعب بيرون مي‌آمد سوي بزرگان قريش مانند مطعم بن عدي و غير او، هر كس كه ابوطالب مي‌فرستاد مي‌رفت و براي بني‌هاشم بارهاي آرد و گندم را به پشت خود مي‌آورد با آن بيم كه از دشمنان چون ابي‌جهل و غير او داشت، كه اگر بر وي دست مي‌يافتند خون او مي‌ريختند؟ آيا علي عليه‌السلام اين كار مي‌كرد و يا ابوبكر؟! حال خويش ر ا علي عليه‌السلام در خطبه‌ي مشهور باز نموده است:«فتعاقدوا الا يعاملونا و لا يناكحونا و اوقدت الحرب علينا نيرانها و اضطرونا الي جبل وعر مؤمننا يرجو الثواب و كافرنا يحامي عن الاصل و لقد كانت القبائل كلها اجتمعت عليهم و قطعوا عنهم المارة و الميرة فكانوا يتوقعون الموت جوعا صباحا و مساء لا يرون وجها و لا فرجا قد اضمحل عزمهم و انقطع رجاؤهم.»يعني: «قريش با يكديگر پيمان بستند كه با ما معامله نكنند و زن به ما ندهند و نگيرند و جنگ بر ما آتش افروخت و ما را به كوه و سنگلاخي ملجأ كردند، مؤمن ما اميد ثواب الهي داشت و كافر ما پاس خويشي و نسب، قبايل ديگر با آنان بودند، خواربار و فروشندگان آن را از كسان ما ببريدند، بامداد و شام منتظر مرگ بودند، نه اميد راهي و نه رويي به جايي، عزم ايشان پريشان و اميدشان بريده».ابوجعفر اسكافي گفت: «شك نيست كه اباعثمان جاحظ را وهم باطل از راه برده و گمان خطا وي را از ثبات بر حق مانع آمده است و خذلان الهي موجب حيرت او شده و ندانسته و نسنجيده آن سخن گفت و پنداشت علي عليه‌السلام آزار [ صفحه 359]

نديد و سختي نكشيد تا روز بدر و از آن وقت زحمتهاي وي آغاز شد، و حصار شعب را فراموش كرد كه ابوبكر آسوده بود، هر چه مي‌خواست مي‌خورد و با هر كه مي‌خواست مي‌نشست، آزاد و خوش با دل آرام و آسوده، و علي عليه‌السلام سختيها را هموار مي‌كرد و رنجها مي‌كشيد، گرسنه و تشنه بود و بامداد و شام منتظر كشته شدن، براي اينكه او چاره انديش و كارگزار بود، شايد اندك قوتي از شيوخ قريش و خرمندانشان پنهان براي بني‌هاشم فراهم كند، نيمه جاني از بني‌هاشم كه در حصار بودند و پيغمبر صلي الله عليه و آله را محفوظ دارد و هيچ وقت از هجوم ناگهاني دشمن مانند ابوجهل بن هشام و عقبة بن ابي‌معيط و وليد بن مغيره و عتبة بن ربيعه و غير ايشان از فراعنه و جباران قريش ايمن نبود، و آن حضرت خويش را گرسنه مي‌داشت و رسول خدا صلي الله عليه و آله را سير مي كرد و خود تشنه مي‌ماند و آب را به رسول خدا صلي الله عليه و آله مي‌نوشانيد و اگر بيمار مي‌شد او پرستار بود و چون تنها بود مايه‌ي انس او بود و ابوبكر از اينها دور بود، از اين دردها چيزي نصب او نمي‌شد و آسيبي به وي نمي‌رسيد و از اخبار آنان مجملي مي‌شنيد و مفصل نمي‌دانست، سه سال چنين بودند، معاملت و مناكحت با آنها ممنوع و با ايشان نشستن حرام، گرفتار و محصور بودند و از بيرون آمدن از شعب و از هر كار ممنوع، چگونه جاحظ اين فضيلت بي‌نظير را مهمل گذاشت و فراموش كرد؟ انتهي».و شيخ ازري در اين باره گفت:هذه من علاه احدي المعالي و علي هذه فقس ما سواهامن غدا منجدا له في حصار الشعب اذ جد من قريش جفاهايوم لم يرع للنبي ذمام و تواصت بقطعه قرباهافئة احدثت احاديث بغي عجل الله في حدوث بلاهاففدا نفس احمد منه بالنفس و من هول كل بؤس وقاهاكيف تنفك و في الملمات عنه و عصمة كان في القديم اخاهاو در تأييد قول ابي‌جعفر اسكافي كه گفت: «چون بيمار مي‌شد او پرستار بود» ابن ابي‌الحديد از سلمان فارسي رضي الله عنه روايت كرده است كه: «بامداد بر رسول خدا [ صفحه 360]

درآمدم يك روز پيش از اينكه رحلت كرد، با من گفت: نمي‌پرسي كه دوش چه كشيدم از درد و بيداري من و علي عليه‌السلام؟ گفتم: يا رسول الله! امشب من به جاي او با تو بيدار باشم! فرمود: نه او سزاوارتر است از تو به اين كار.»بابي انت و امي يا اميرالمؤمنين! صفي الدين حلي گويد:انت سر النبي و الصنو و ابن العم و الصهر الاخ المستجادلو راي مثلك النبي لآخاه و الا فاخطأ الانتقادبكم باهل النبي و لم يكف لكم خامسا سواه يزادكنت نفسا له و عرسك وابنا ك لديه النساء و الاولادجل معناك ان يحيط به الشعر و يحصي صفاته النقادو اول قصيده اين است:جمعت في صفاتك الاضداد فلهذا عزت لك الاندادزاهد حاكم حليم شجاع فاتك ناسك فقير جوادخلق تخجل النسيم من اللطف و بأس يذوب منه الجمادو مناسب اين مقاد جد من مرحوم آخوند ملا غلامحسين (چنين) گويد: (براي ذكر آن مرحوم و طلب مغفرت ثبت افتاد).در استقبال قصيده‌ي سنائي گويد:خوش بود زين خاكدان تيره دل بر داشتن چشم جان روشن ز خاك كوي دلبر داشتن‌خاكداني بيش نبود اين سراي شش دري رو به آسا چند جا در كاخ شش در داشتن‌زين خراب آباد دل بگسل كه بايد مر ترا روي دل زين شهر سوي شهر ديگر داشتن‌تا اينكه گويد:دين داور مهر حيدر مهر حيدر دين وي دين داور كي توان بي مهر حيدر داشتن [ صفحه 361]

ابلهي بنگر خران چند را در روزگار ديده پوشي از مسيحا چشم بر خر داشتن‌برتر از اين ابلهي چه بود بر داناي راز مصطفي بگذاشتن بوجهل ابتر داشتن‌غول وا نشناختن از خضر و ابليس از سروش آدم و ابليس را همسنگ و همسر داشتن‌ابلهي باشد حباب سست پي را در شنا هم ترازو با نهنگ كوه پيكر داشتن‌آن خران را اين خران شايسته‌ي مهرند و بس مر خران را بايد از خر مهره زيور داشتن‌كو مگس را پر طوطي پشه را فر هماي يا خراطين را چون روح القدس شهپر داشتن‌مهر حيدر را دل سلمان و بذر هست جاي كيست غير از گوهري شايان گوهر داشتن‌تذييل: مؤلف فصلي در تعريف شجاعت آورده است نيكو و گويد: شجاعت دلاوري است و آن صفتي است نفساني كه با چشم ديده نمي‌شود مگر آثار آن، پس اگر كسي خواهد دلاوري مردي را بيازمايد، بنگرد چون دشمن وي را فروگرفت و مرگ از همه سوي روي آورد و چاره مسدود شد، اگر بيتابي نمود و جزع كرد و گريختن خواست و ننگ گريز را بر جنگ و ستيز برگزيد، از شجاعت بسي دور است، و اگر پاي فشرد و بايستاد و شكيبايي نمود، قعقعه‌ي سلاح را زمزمه‌ي مزامير و بانگ يلان را نغمه‌ي طنابير انگاشت، مرگ را به هيچ در نگرفت و اجل را در آغوش كشيد، دلاور است چنانكه شاعر گفت:يلقي الرماح بنحره فكانما في قبله عود من الريحان‌و يري السيوف و صوت وقع حديدها عرسا تجليها عليه غوان‌يعني: «به گلو پيش نيزه باز رود كه گويي شاخه‌ي ريحان است، و شمشير بانگ [ صفحه 362]

آن در نظر وي عروسي است كه رامشگران براي او آوردند.»چون اين دانستي تو را معلوم گرديد كه همه‌ي ياران ابي عبدالله در شجاعت طاق بودند، اما عباس بن علي عليه‌السلام يگانه‌ي آفاق كه در ايمان استوارتر و بصيرت وي بيشتر بود و منزلتي داشت نزد خداي تعالي كه همه‌ي شهدا غبطه خورند.مسعودي در «مروج الذهب» گفته است كه: اصحاب جمل بر ميمنه و ميسره‌ي لشكر اميرالمؤمنين عليه‌السلام تاختند و آنان را از جاي كندند، يكي از فرزندان عقيل نزديك آن حضرت آمد، ديد سر بر «قربوس» زين نهاده و در خواب است، گفت: يا عم ميمنه و ميسره در هم ريخت و شما همچنان در خوابيد، گفت: اي برادرزاده روز اجل عمت معين است و از آن در نمي‌گذرد، به خدا سوگند كه عمت باك ندارد او به اختيار بر مرگ افتد يا مرگ بر او بي‌اختيار، آنگاه سوي محمد حنفيه فرستاد - و او علمدار بود - كه بر اين قوم بتاز! محمد درنگ كرد و كندي نمود چون پيش روي او تيراندازان بود، مي‌خواست تيرهاي آنها به آخر رسد و چون تير نماند بر آن‌ها تازد، پس علي عليه‌السلام نزديك او شد و گفت: چرا حمله نكردي؟ جواب داد: چنين بينم كه هر كس پيش رود، در پيش تير و نيزه رود، اندكي درنگ مي‌كنم تا تير در تركش آنان نماند آنگاه بر آنها تازم، علي عليه‌السلام فرمود: در ميان نيزه‌ها بتاز كه بر تو سپري است از مرگ.لا تحذرن فما يقيك حذار ان كان حتفك ساقه المقدارواري الضنين علي الحمار بنفسه لابد ان يفني و يبقي العارللضيم في حسب الابي جراحة هيهات يبلغ قعرها المسبارفاقذف بنفسك في المهالك انما خوف المنية ذلة و صغارو الموت حيث تقصفت سمر القنا فوق المطهم عزة و فخار [110] . [ صفحه 363]

پس محمد خفيه بتاخت و ميان تير و نيزه‌ها بايستاد، علي عليه‌السلام نزديك او آمد و با دسته‌ي شمشير بر او بزد و گفت: رگي از مادر تو را دريافت و علم ازو بگرفت و حمله كرد، مرد هم با آن حضرت حمله كردند، دشمنان مانند خاكستر كه باد سخت بر آن وزد پراكنده گشتند.اين محمد بن حنفيه پسر اميرالمؤمنين است كه خردمندتر و دلاورتر مردم بود، به قول زهري و جاحظ گفت: كه محمد بن حنفيه همه‌ي مردم آينده و رونده و شهري و چادرنشين اعتراف دارند كه او يگانه‌ي آن روزگار و مرد آن عصر بود، كاملترين مردم بود و دلاوري او از نوشته‌هاي مورخين و داستانها كه در جنگ جمل و صفين روايت كرده‌اند آشكار مي‌گردد [111] و همين او را كافي است كه علمدار اميرالمؤمنين بود، اما با اين دلاوري و بزرگي در تاختن كندي نمود تا براي دشمن تير نماند و لكن پدر و مادرم فداي عباس علمدار حسين عليه‌السلام و پهلوان لشكر او.شاه جهان فضل ابوالفضل نامدار تابنده آفتاب بلند آسمان عشق‌ماهي چنان نتافت ز اوج سپهر فضل شاهي چنين نديد كس اندر جهان عشق [ صفحه 364]

بر باد شد ز غيرت او دودمان عقل آباد كرد همت او خاندان عشق‌يلي كه چون آهنگ فرات كرد، چهار هزار تن موكلان آب بر وي تاختند و بر او تير باريدند مانند كوه در برابر باد، استوار باستاد و مي‌گفت:لا ارهب الموت اذا الموت زقا مرگ اگر مرد است گو پيش من آي تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ‌من از آن عمري ستانم جاودان آن ز من دلقي ستاند رنگ رنگ‌و پيش ازين بگذشت كه اصحاب حسين عليه‌السلام هر گاه دشمن بر ايشان احاطه مي‌كرد، عباس مي‌تاخت و آنان را مي‌رهانيد و دانستي كه خويش را سپر برادر كرد، هر جا برادرش بود «بابي انت و امي يا اباالفضل.»كم من كمي في الهياج تركته يهوي لفيه مجدلا مقتولاجللت مفرق رأسه ذا رونق عضب المهزة صارما مصقولا«چه بسيار را كه روز نبرد كشته و به خاك و خون آغشته گذاشتي، به دهن به زمين افكنده از تارك او نيام ساختي براي تيغ جوهر دار تيز گذار بران پرداخته و درخشان خود.»و اين ابيات معروف را از قصيده‌ي ازريه در رثاي او بياوريم.الله اكبر اي بدر خرعن افق الهداية فاستشاط ظلامهافمن المعزي السبط سبط محمد بفتي له الاشراف طأطأ هامهاواخ كريم لم يخنه بمشهد حيث السراة كبا بها اقدامهاتا لله لا انسي ابن فاطم اذ جلا عنه العجاجة يسكبر قتامهامن بعد ان حطم الوشيج و ثلمت بيض الصفاح و نكست اعلامهاحتي اذا حم البلاء و انما ابري القضاء جرت به اقلامهاوافي به نحو المخيم حاملا من شاهقي علياء عز مرامهاو هوي عليه ما هنا لك قائلا اليوم بان عن اليمين حسامهااليوم سار عن الكتائب كبشها اليوم غاب عن الصلاة امامها [ صفحه 365]

اليوم آل الي التفرق جمعنا اليوم حل علي البنود نظامهااليوم نامت اعين بك لم تنم و تسهدت اخري فعز منامهااشقيق روحي هل تراك علمت اذ غودرت و انثالت عيك لئامهاان خلت طبقت السماء علي الثري او دكدت فوق الربي اعلامهالكن اهان الخطب عندك انني بك لا حق امر قضي علامهابراي سهولت ترجمه هر بيت را با شماره‌ي آن آورديم تا هر كس ترجمه‌ي هر بيت را خواهد آسان بيابد.1- الله اكبر چه ماه تمامي از افق هدايت فروافتاد و تاريكي غالب گشت!2- كيست كه دلداري دهد نوه‌ي محمد را در مرگ جوانمردي، كه همه‌ي سروران را پيش او سر فرود آمد؟3- برادر بزرگواري كه در هيچ ميدان آوردگاه بي‌وفايي ننمود، آنجايي كه قدم بزرگان آنها را بلغزاند.4- به خدا سوگند كه فراموش نمي‌كنم فرزند فاطمه را وقتي كه گرد و غبار فروبنشست، گردي كه برانگيخته شده بود.5- بعد از اين كه نيزه بشكست و تيغهاي درخشان خرد گرديد و علمها سرنگون شد.6- تا وقتي بلا نازل گرديد و آنچه قضا بدان رفته بود، قلم آن را جاري كرد(و عباس شهيد شد).7- او را روي به خرگاه آورد از بلندي جايي كه رسيدن و آهنگ آن دشوار بود.8- خود را بر وي افكند و گفت: امروز شمشير از دست من جدا شد.9- امروز پهلوان لشكر دور شد از آن، و امام نماز به نماز حاضر نگشت.10- امروز جمعيت ما به پريشاني گراييد و امروز نظام فوج‌ها گسيخته شد.11- امروز خوابيد چشمهايي كه از ترس تو نمي‌خوابيد، و چشمهاي ديگري بيدار ماند و خواب براي آن دشوار گشت.12- اي پيوند جان من! هيچ دانستي كه وقتي افتادي و فرومايگان و دونان [ صفحه 366]

بر تو ريختند،13- من پنداشتم آسمان بر زمين افتاد و كوههاي روي زمين از هم ريخت؟14- لكن كار دشوار را آسان مي‌گرداند اينكه من بزودي به تو خواهم پيوست، حكم پروردگار دانا اين است. [ صفحه 367]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

Re: مقتل نفس المهموم: شیخ عباس قمی

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:51 pm

در شهادت سيدنا ابي عبدالله الحسين المظلوم و طفل شير خوار و عبدالله بن الحسن

اشاره

اين فصلي است كه سرشك از ديدگان مي‌بارد و اندوه را تازه مي‌كند، آتش غم را در دل مؤمن افروخته مي‌گرداند«والي الله المشتكي و هو المستعان».در بعض مقاتل روايت شده است كه: «حسين عليه‌السلام چون 72 تن از خاندان و كسان خويش را كشته ديد، روي به جانب خيمه كرد و گفت: يا سكينة! يا فاطمه! يا زينب! يا ام‌كلثوم! عليكم مني السلام.پس سكينه فرياد زد: «يا ابه استسلمت للموت» آيا تن به مرگ دادي و دل بر رحيل نهادي؟فرمود: چگونه تن به مرگ ندهد كسي كه يار و ياوري ندارد؟و گفت: «ردنا الي حرم جدنا» ما را به حرم جدمان بازگردان!گفت: «هيهات لو ترك القطا لنام» [112] اگر مرغ قطا را به حال خود گذارند مي‌خوابد، پس زنان آواز در هم انداختند و حسين عليه‌السلام آنها را خاموش گردانيد و در همان مقتل است كه روي به ام‌كلثوم كرد و گفت: اي خواهر«اوصيك بنفسك خيرا» يعني وصيت مي‌كنم كه خويشتن را نيكو بداري و من به جنگ اين لشكر مي‌روم، پس سكينه فرياد كنان نزد او آمد و امام حسين عليه‌السلام سكينه را بسيار [ صفحه 368]

دوست دشات، او را با سينه چسبانيد و اشك او پاك كرده و گفت:سيطول بعدي يا سكينة فاعلمي منك البكاء اذا الحمام دهاني‌لا تحرقي قلبي بدمعك حسرة مادام مني الروح في جثماني‌فاذا قتلت فانت اولي بالذي تأتينه يا خيرة النسوان‌يعني: اي سكينه بدان كه گريه‌ي تو پس از آنكه مرگ من برسد بسيار خواهد كشيد دل مرا به سرشك خويش مسوزان به افسوس تا جان در تن من است، و چون كشته شوم تو اولي هستي كه به بدن من، كه البته نزد آن آيي اي برگزيده‌ي زنان».(اين شعر اعم از اين كه از زبان خود امام يا ديگري از زبان امام عليه‌السلام گفته باشد، مصداق دارد، چون سكينه عمر طولاني يافت و دير بماند و برگزيده‌ي زنان بود، در كمال شرف و ادب و بزرگي، مانند او نيامد، خانه‌اش مجمع اهل فضل و شعر بود و همه از وي توقع انعام وصلت داشتند و براي زيارت او از شهرهاي دور سفر مي‌كردند.)از ابي‌جعفر باقر عليه‌السلام روايت است كه«چون وقت شهادت حضرت حسين بن علي عليهماالسلام برسيد، دختر بزرگ خود فاطمه را بخواند و نامه‌ي پيچيده‌اي به او داد و وصيتي زباني هم با او فرمود و علي بن الحسين عليهماالسلام مبطون بود«لا يرون الا انه لما به» معتقد بودند او در گرو همان رنجوري است كه دارد يعني اميد بهبودي او نداشتند، پس فاطمه آن نوشته را به علي بن الحسين عليهماالسلام تسليم كرد و پس از آن به ما رسيد.»مترجم گويد: مردم اميد بهبودي او نداشتند بدين جهت به صيغه‌ي جمع آورد و گرنه خود امام عليه‌السلام مي‌دانست كه وصي او علي بن الحسين است و اسامي ائمه اثني عشر - سلام الله عليهم - از پيش براي آنان ملعوم بود. و در دو كتاب حديث اهل سنت - صحيح بخاري و صحيح مسلم - به روايات مختلف از پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله روايت كرده‌اند كه فرمود: دوازده امام پس از آن حضرت خواهد بود، و اين دوازده امام خلفاي اهل سنت نيستند، زيرا كه خلفاي آنها بيش از دوازده [ صفحه 369]

بودند. و اين حديث روايت شيعه نيست و از احاديث ضعيف نيست و بخاري و مسلم هر دو پيش از ولادت امام دوادزهم از دنيا رفتند و به هر حال دوازده امام از پيش معلوم بود و سيد الشهداء عليه‌السلام احتمال رحلت علي عليه‌السلام را نمي‌داد.و در «اثبات الوصيه» مسعودي است كه علي بن الحسين عليهماالسلام را حاضر كرد و او بيمار بود و اسم اعظم [113] و مواريث پيغمبران را به او موهبت كرد و گفت كه علوم و صحف و مصاحف و سلاح نزد ام‌سلمه است - رضي الله عنها - و ام‌سلمه را فرموده است كه آن امانت را به اهلش بازگرداند. و در همان كتاب است از خديجه دختر امام محمد تقي عليه‌السلام، كه در ظاهر خواهر خويش زينب را وصي گردانيد براي آن كه امامت علي بن الحسين عليهماالسلام پوشيده باشد براي تقيه و حفظ وي.و قطب راوندي در كتاب «دعوات» از زين‌العابدين عليه‌السلام روايت كرده است كه پدرم در آن روز خونين كه كشته شد مرا به سينه چسبانيد و مي‌گفت: اي فرزند از من اين دعا فراگير كه فاطمه به من آموخت و او از رسول خدا و او از جبرئيل - صلوات الله عليهم - فراگرفته بود، در هر حاجت و مهم و مصائب كه پيش آيد و امر عظيم دشوار، بگوي:«بحق يس و القرآن الحكيم و بحق طه و القرآن العظيم يا من يقدر علي حوائج [ صفحه 370]

السائلين يا من يعلم ما في الضمير يا منفسا عن المكروبين يا مفرجا عن المغمومين يا راحم الشيخ الكبير يا رازق الطفل الصغير يا من لا يحتاج الي التفسير صل علي محمد و آل محمد و افعل بي كذا و كذا».مؤلف گويد: دعاي ديگر از آن حضرت نقل كرديم در ضمن نقل وقايع صبح عاشورا و دعاي سيمي نيز از آن حضرت در اين روز روايت شده است، و آن را شيخ طوسي در «مصباح المتهجدين» در اعمال روز سيم شعبان نقل كرده است گويد: پس از آن دعاي حسين عليه‌السلام را بخوان و آن دعايي است كه آن حضرت روز عاشورا خواند. و در روايت كفعمي اين آخر دعاي او است در روز طف: «اللهم انت متعالي المكان آه».و در «بحار» شهادت آن پسري كه از خيمه بيرون آمد نقل كرد، پس از آن گفت: «آنگاه حسين عليه‌السلام به جانب راست نگريست، كس نديد و روي به جانب چپ كرد كس نديد، پس علي بن الحسين عليهماالسلام بيرون آمد، بيمار بود، شمشير برداشتن نمي‌توانست و ام‌كلثوم از پشت فرياد مي‌زد: اي فرزند بازگرد! گفت: عمه بگذار پيش روي فرزند پيغمبر جهاد كنم! حسين عليه‌السلام فرمود: اي ام‌كلثوم او را بگير تا زمين خالي از نسل آل محمد نماند!».مترجم گويد: اين حديث از كتب معتبره نقل نشده است و موافق اصول مذهب ما صحيح نيست، چون كه ائمه عليهم‌السلام را از اول بلوغ تا آخر عمر حتي از قصد امري كه خلاف رضاي خدا باشد، معصوم مي‌دانيم و لو سهوا و غفلتا، مگر آنكه بگوييم امام زين‌العابدين قصد تعارف داشت نه كشته شدن و آن نيز با عصمت منافات دارد و به هر حال نسبت سهو و غلط به راوي اولي است از نسبت غفلت به امام.

در شهادت طفل شيرخوار

و مادرش رباب دختر امري‌ء القيس و مادر رباب هند الهنود است [114] (ملهوف) [ صفحه 371]

چون امام حسين عليه‌السلام جوانان و دوستان خوش را ديد كشته، آهنگ جنگ كرد به نفس خويش و فرياد زد: «هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله؟ هل من موحد يخاف الله فينا؟ هل من مغيث يرجو الله با غاثتنا؟ هل من معين يرجو ما عندالله في أعنانتنا؟»«آيا كسي هست كه دشمن را از حرم پيغمبر براند و دور كند؟ آيا خداپرستي هست كه از خدا بترسد و ما را اعانت كند؟ آيا فرياد رسي هست كه براي ثواب ما را ياري كند؟»پس صداي زنان به شيون بلند شد و امام عليه‌السلام نزديك خيمه آمد و با زينب گفت: آن فرزند صغير را به من ده تا او را وداع كنم، پس او را بگرفت و خواست ببوسد، حرملة بن كاهل اسدي - لعنه الله - تيري بيفكند كه در گلوي طفل آمد و [ صفحه 372]

او را ذبح كرد و اين شاعر نيكو گفته است.و منعطف اهوي لتقبيل طفله فقبل منه قبله السهم منحرايعني: «براي بوسيدن طفل خود خم شد اما تير پيش از وي بر گلوگاه او بوسه داد.»پس آن طفل را به زينب داد و گفت: او را نگاه دار! خود دو دست زير گلوي او گرفت و چون پر شد به طرف آسمان پاشيد و گفت: «هون علي ما نزل بي انه بعين الله» يعني: چون چشم خدا مي‌بيند، آن چه بر من آمد، سهل باشد.و شيخ مفيد در مقتل اين طفل گفت كه: «حسين عليه‌السلام جلوي چادر بنشست و عبدالله بن الحسين فرزند او را آوردند، طفل بود، او را بر دامن نشانيد، مردي از بني‌اسد تيري افكند و او را ذبح كرد.ابومخنف گفت عقبة بن بشير اسدي گفت كه ابوجعفر محمد بن علي بن الحسين عليهم‌السلام با من فرمود: اي بني‌اسد ما از شما خوني طلب داريم! گفتم گناه من چيست؟ رحمك الله يا اباجعفر! آن چه خون است؟ فرمود: پسركي از آن حسين عليه‌السلام را نزد او آوردند، در دامنش بود كه يكي از شما تير افكند و او را ذبح كرد، پس حسين عليه‌السلام دست از خون او پر كرد و بر زمين ريخت و گفت: اي پروردگار اگر نصرت را از آسمان بر ما بسته‌اي پس بهتر از آن نصيب ما كن و از اين ستمكاران انتقام ما را بگير.»و سبط در «تذكره» از هشام بن محمد كلبي حكايت كرد كه: چون حسين عليه‌السلام آنها را ديد بر كشتن وي متفق، مصحف را بگرفت و بگشود و بر سر نهاد و فرياد زد: ميان من و شما اين كتاب خدا و جدم محمد رسول او! اي مردم به چه سبب خون مرا حلال مي‌داريد؟ و كلبي نظير آنكه در اول صبح عاشورا گذشت آورده است تا گويد: آنگاه حسين عليه‌السلام روي بگردانيد، طفلي از آن خويش را شنيد از تشنگي مي‌گريد، دست او را بگرفت و فرمود: اي مردم! اگر بر من رحم نمي‌كنيد بر اين طفل ترحم كنيد! پس مردي تيري افكند و آن طفل را ذبح كرد و حسين عليه‌السلام بگريست و مي‌گفت خدايا حكم كن ميان ما و اين مردمي كه ما را [ صفحه 373]

خواندند تا ياري كنند آنگاه ما را كشتند، پس ندايي از آسمان رسيد؛ اي حسين او را رها كن كه وي را در بهشت دايه معين است و بعد از آن گويد: حصين بن تميم تيري افكند كه در لب آن حضرت جاي گرفت و خون از دو لبش روان گشت و مي‌گريست و مي‌گفت: خدايا سوي تو شكايت مي‌كنم از آن چه با من و برادران و فرزندان و خويشان من مي‌كنند. و ابن‌نما گويد: آن طفل را با كشتگان اهل بيت بنهاد.و محمد بن طلحه در «مطالب السؤل» از كتاب «الفتوح» نقل كرده است كه: «امام عليه‌السلام فرزند صغيري داشت، تيري آمد و او را بكشت، پس او را به خون آغشته كرد و با شمشير زمين را بكند و نماز بگذاشت بر وي و به خاك سپرد و اين ابيات گفت: «كفر القوم و قدما رغبوا».و در «احتجاج» است كه چون تنها بماند و كسي با او نبود مگر علي بن الحسين عليهماالسلام و پسري ديگر شيرخوار نامش عبدالله، آن پسر را روي دست بگرفت تا وداع كند ناگهان تيري بيامد و بر بالاي سينه‌ي او نشست و او را ذبح كرد، پس امام عليه‌السلام از اسب بزير آمد و با غلاف شمشير قبري كند و او را به خون بياغشت و دفن كرد آنگاه برخاست و مي‌گفت همان ابيات را.ارباب مقاتل گويند كه چون حسين عليه‌السلام بر اسب خويش سوار شد و آهنگ قتال كرد مي‌گفت:كفر القوم و قدما رغبوا عن ثواب الله رب الثقلين‌قتلوا القوم عليا و ابنه حسن الخير كريم الابوين‌حنقا منهم و قالوا اجمعوا احشروا الناس الي حرب الحسين‌يا لقوم من اناس ورذل جمعوا الجمع لاهل الحرمين‌ثم صاروا و تواصوا كلهم باجتياحي [115] لرضاء الملحدين‌لم يخافوا الله في سفك دمي لعبيد الله نسل الكافرين [ صفحه 374]

و ابن‌سعد قد رماني عنوة بجنود كوكوف [116] الهاطلين‌لا لشي‌ء كان مني قبل ذا غير فخري بضياء الفرقدين‌بعلي الخير من بعد النبي و النبي القرشي الوالدين‌خيرة الله من الخلق ابي ثم امي فانا ابن الخيرتين‌فضة قد خلصت من ذهب فانا الفضة و ابن الذهبين‌من له جد كجدي في الوري او كشيخي فانا ابن العلمين‌فاطم الزهراء امي و ابي قاصم الكفر ببدر و حنين‌عبدالله غلاما يافعا و قريش يعبدون الوثنين‌يعبدون اللات و العزي معا و علي كان صلي القبلتين‌فابي شمس و امي قمر فانا الكوكب و ابن القمرين‌و له في يوم احد وقعة شفت الغل بفض العسكرين‌ثم في الاحزاب و الفتح معا كان فيها حتف اهل الفيلقين‌في سبيل الله ماذا صنعت امة السوء معا بالعترتين‌عترة البر النبي المصطفي و علي الورد [117] يوم الجحفلين‌آنگاه مقابل مردم بايستاد شمشير برهنه در دست، نوميد از زندگي آماده‌ي مرگ و مي‌گفت:انا ابن علي الطهر من آل هاشم كفاني بهذا مفخرا حين افخرو جدي رسول الله اكرم من مشي و نحن سراج الله في الخلق يزهرو فاطم امي من سلالة احمد و عمي يدعي ذا الجناحين جعفرو فينا كتاب الله انزل صادقا و فينا الهدي و الوحي بالخير يذكرو نحن امان الله للناس كلهم نسر بهذا في الانام و نجهرو نحن ولاة الحوض نسقي ولاتنا بكأس رسول الله ما ليس ينكرو شيعتنا في الناس اكرم شيعة و مبغضنا يوم القيامة يخسر [ صفحه 375]

محمد بن ابي‌طالب گفت كه ابو علي سلامي در تاريخ خود ياد كرده است كه اين ابيات را حسين عليه‌السلام خود انشاء كرد و كسي را مانند اين نيست:فان تكن الدنيا تعد نفيسة فان ثواب الله اعلي و انبل‌و ان يكن الابدان للموت انشئت فقتل امري‌ء بالسيف في الله افضل‌و ان يكن الارزاق قسما مقدرا فقلة سعي المرء في الكسب اجمل‌و ان تكن الاموال للترك جمعها فما بال متروك به المرء يبخل(و از عبارت فوق معلوم مي‌شود كه محتمل است ساير ابيات را ديگران از زبان آن حضرت ساخته باشند، چون ساختن زبان حال در اين موارد معهود است) آنگاه مردم را به مبارزت خاست و هر كس نزديك او مي‌شد مي‌كشت تا كشتاري بزرگ از آنها كرد.پس به ميمنه حمله كرد و گفت:الموت خير من ركوب العار و العار اولي من دخول الناربعد از آن به ميسره حمله كرد و مي‌گفت:انا الحسين بن علي آليت ان لا انثني‌احمي عيالات ابي امضي علي دين النبي‌يكي از روات گفت: نديدم كسي كه دشمن بسيار بر او بتازد و فرزندان و اهل بيت و يارانش كشته شده باشند دلدارتر از وي، چنانكه مردان بر او مي‌تاختند او با شمشير حمله مي‌كرد و آنان را مانند گله‌ي بز كه گرگ در آن افتد پراكنده مي‌ساخت، وقتي امام حمله مي‌كرد و آن سي هزار بودند منهزم مي‌شدند و مانند ملخ پراكنده و آن حضرت به جاي خويش باز مي‌گشت و مي‌گفت: «لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم».و در قصيده‌ي ازريه معروف گويد:من تري مثله اذا دارت الحرب و دارت علي الكماة رحاهالم يخض في الهياج الا وابدي عزمة يتقي الردي اياهاصاحب الهمة التي لو ارادت و طأت عاتق السهي قدماها [ صفحه 376]

ملأ الأرض بالزلازل حتي زاد من ارؤس الكماة رباهالا تخل سيفه سوي نفحة الصور تسل الارواح من اشلاهافكأن الانفاس قد عاهدته في جفاء النفوس مهما جفاهافابان الاعناق عن مركز الابدان حتي كان ناف نفاهالا تقس بأسه ببأس سواه انما افل الظبي امضاها«كه را بيني مانند او كه چون آسياي حرب بگردد و پهلوانان را خرد كند؟! در جنگ فرونرود مگر با عزمي كه مرگ از آن بترسد و پرهيز كند! صاحب همتي كه اگر خواهد گام بر شأنه ستاره‌ي «سها» گذارد، زلزله در همه‌ي زمين افكند چنانكه بلنديها و كوههاي زمين از انباشته شدن سرهاي پهلوانان بيفزايد! مپندار شمشير او را مگر دميدن صور كه جان‌ها را از كالبد بيرون مي‌كشد، گويي جان‌هاي مردم او را هميشه دشمن خود ديدند از بس جان ستاني كرد، پس جدا كرد گردن‌ها را از جاي اتصال به بدن گويا نابود كننده‌ي آن را بر انداخت، دليري او را با ديگران مسنج، بهترين شمشير آن است كه تيزتر باشد».جد من مرحوم آخوند ملا غلامحسين مناسب اين مقام در ضمن قصيده گويد:روز وغا چون ببر كند جوشن گاه وغا چون به سر نهد مغفرجان دليران قرين گرم آتش چون به كف آرد به خشم سرد آذردشت ستيز و خروش رستاخيز عرصه‌ي ناورد و شورش محشركه بستوه از سران غوغا جوي دشت برنج از يلان كند آوركه به كاهش ز نعل روئين سم چرخ به كاوش ز رمح آهن سردست دليران به تيغ خاره گسل شست حريفان به تير خارا درپيكر شيران و كوه كاه آتش جان دليران و چرخ سوز اخگرزهر بريزند از دودم هندي مار ببارند از دو سر اژدرحاصل دوران و آتش سوزان خرمن گردون و فتنه‌ي صرصركوهه به گردون زند چه بي سر تن سر به فلك آورد چه بي تن سر [ صفحه 377]

مور پرنگش به آهنين پنجه روح قدس را فرو هلد شهپرچرخ برين را نهد به گردن بند كوه گران را به پاي آرد سرپيل تنان را ازو به سر كوپال شير دلان را ازو به دل خنجرچند جاي از او نام برديم تا خوانندگان طلب مغفرت كنند. و آن مرحوم با مقام علم و تقوا فضلي وافر داشت و جامع فنون بسيار بود مجود الخط و مجيد الشعر، خوش طبع و بذله گوي و از همه‌ي فضايل برتر از مخلصين حضرت ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام بود و به نام خود تفأل مي زد و افتخار مي‌كرد.من غلام شاه فردوسم به دوزخ چون روم شاه را بايد همي ديرين غلام اندر ركاب‌آسمان از پايه‌ي ايوان من قائم مقام آفتاب از سايه‌ي ديوار من نايب مناب‌آسمان را گو منه در راه من دام از نجوم كارتن را گو متن در كاخ من تار از لعاب‌و تمام اين قصيده را به خط خود آن مرحوم در ياداشتهاي مرحوم عبرت ديدم، وفاتش به سال 1313 قمري و در نجف مدفون گشت. اعتماد السلطنه در «مآثر و الآثار» ذكر او كرده است و خود او قطعه‌ي از اشعار عربي در آخر«تحفة الناصريه» نوشته است [118] . [ صفحه 378]

در «اثبات الوصية» است كه به روايتي او 1800 مرد جنگي را بكشت. و در «بحار» است كه ابن شهر آشوب و محمد بن ابي‌طالب گويند: پيوسته جنگ كرد تا 1950 مرد بكشت غير از مجروحان، عمر سعد قوم خود را گفت: واي بر شما! آيا مي‌دانيد با كه كارزار مي‌كنيد؟ اين پسر «الانزع البطين» است، پسر كشنده‌ي عرب است، از هر سوي بر او تازيد! و چهار هزار كماندار تير باريدند بر وي و ميان او و سراپرده حائل شدند.در دو كتاب فوق و «ملهوف» است كه آن حضرت بانگ زد: واي بر شما اي پيروان آل ابي‌سفيان! اگر دين نداريد و از معاد نمي‌ترسيد، پس در دنيا آزاده مرد باشيد و اگر از عربيد، به گوهر خود بازگرديد! شمر فرياد زد: اي پسر فاطمه چه مي‌گويي؟ گفت: من و شما با هم كارزار مي‌كنيم و بر زنان گناهي نيست، تا من زنده‌ام (عتات) آن سركشان خود را از حرم من باز داريد. شمر گفت: حق داري و درستي گفتي! آنگاه فرياد زد از حرم اين مرد دور شويد و آهنگ خود او كنيد كه حريفي جوانمرد و بزرگوار است! پس مردم روي بدو آوردند يك شربت آب مي‌خواست و هر وقت رو به سوي شريعه مي‌كرد، همه يكباره حمله مي‌كردند و او را از آب دور مي‌ساختند.ابن شهر آشوب گويد: ابومخنف از جلودي روايت كرد كه: «حسين عليه‌السلام بر اعور سلمي و عرو بن حجاج تاخت و اين ها با چهار هزار مرد بر شريعه بودند و اسب در آب راند، چون اسب سر در آب كرد كه بنوشد، حسين عليه‌السلام فرمود: تو تشنه‌اي و من هم تشنه‌ام و الله من آب نمي‌خورم تا تو آب بنوشي، چون اسب آواز امام بشنيد، سر بلند كرد گويي كلام آن حضرت را فهميد، پس حسين عليه‌السلام فرمود: من آب مي‌نوشم تو هم بنوش پس دست دراز كرد، مشتي آب برداشت، سواري گفت: يا اباعبدالله تو از خوردن آب لذت مي‌بري و حريم تو را غارت كردند! پس آب را [ صفحه 379]

بريخت و بر آن قوم تاخت و آنها را دور ساخت، ديد سراپرده سالم است».مترجم گويد: اين گونه غفلت و فريب شايسته‌ي مقام امامت نيست هر چند جلودي از مشاهير اخباريين است و اميرالمؤمنين فرمود: «لا استغفل عن مكيدة» و اگر از امامت هم قطع نظر كنيم، فطانت آنان قابل انكار نيست. و خواجه‌ي طوسي در سياق شرايط نبوت در «تجريد» فرمايد: و كمال العقل و الذكاء و الفطنة و قوة الرأي در عدم السهو». و علامة حلي در شرح آن فرموده است: لان ذلك من اظعم المنفرات عنه» و كسي را كه اين گونه فريب دهند و او فريب خورد مردم به او مي‌خندند و افسوس و مسخره مي‌كنند، و پيغمبر و امام از اين منفرات منزهند تا حجت بر مردم تمام شود و نگويند امامي كه فريب مي‌خورد و رأي كامل نداشت چگونه ادعا مي‌كرد كه فعل و قولش حجت است و اسب با او سخن مي‌گفت؟!مجلسي در «جلا» گويد: بار ديگر با اهل بيت وداع كرد و به صبر و شكيبايي فرمود و نويد ثواب و اجر داد و فرمود: ازارها بپوشيد و آماده‌ي بلا باشيد و بدانيد كه حافظ و حامي شما خداست و از شر دشمنان شما را نجات دهد و عاقبت امر شما را نيكو گرداند و دشمنان شما را به انواع بلا عذاب كند و در عوض اين بليت به انواع نعمتها و كرامات برساند، پس شكايت ننماييد و چيزي كه از قدر شما بكاهد به زبان نگوييد».در «بحار» گويد ابوالفرج گفت: حسين عليه‌السلام آب مي‌خواست و شمر بي‌شرم جوابي بي‌ادبانه مي‌گفت. به هر حال جهنم جاي شمر و امثال او از دنيا پرستان است كه براي حفظ دنياي خويش دين را زير پا مي‌گذارند. مردي گفت: اي حسين! آيا نمي‌بيني آب فرات مانند شكم ماهي مي‌درخشيد! به خدا سوگند از آن نچشي تا از تشنگي جان دهي! حسين عليه‌السلام گفت: «اللهم امته عطشا» به خدا قسم اين مرد پيوسته مي‌گفت مرا آب دهيد! آب مي‌آوردند و مي‌آشاميد تا از دهانش بيرون مي‌آمد، باز مي‌گفت تشنگي مرا كشت، مرا آب دهيد! و همچنين بود تا بمرد. و گويند مردي كه ابوالحتوف نام داشت از لشكر عبيدالله تيري افكند و آن تير بر پيشاني امام عليه‌السلام نشست، آن را بركند و خون بر روي و محاسن آن [ صفحه 380]

حضرت روان گشت و گفت:«اللهم انك تري ما انا فيه من عبادك هولاء العصاة اللهم احصهم عددا و اقتلهم بددا و لا تذر علي وجه الارض منهم احدا و لا تغفر لهم ابدا».(ترجمه‌ي عبارتي قريب به اين بگذشت) آنگاه مانند شير خشمگين بر آن‌ها تاخت و به هر كس مي‌رسيد به شمشير او را مي‌زد و مي‌كشت و تير از همه‌ي جانب بر آن حضرت مي‌باريدند و بر گلو و سينه آن حضرت مي‌نشست و مي‌گفت: اي امت نابكار حرمت پيغمبر خود محمد را درباره‌ي اولاد او نگاه نداشتيد، پس از من از كشتن هيچ يك از بندگان خدا هراسي نداريد و كشتن همه كس بر شما آسان است، به خدا سوگند كه من اميدوارم مرا به عوض خوار كردن شما كرامت عطا فرمايد و از شما انتقام بكشد از جايي كه ندانيد. حصين بن مالك سكوني گفت: يابن فاطمه! خدا از ما چگونه انتقام كشد؟ فرمود: جنگ در ميان شما افكند و خون شما را بريزد، آنگاه عذابي دردناك فرستد بر شما، و آن حضرت قتال مي‌كرد تا زخمهاي سنگين به بدن مباركش آمد.صاحب «مناقب» و سيد رحمه الله گفتند. 72 زخم بر آن حضرت آمد.و ابن شهر آشوب گفت: ابومخنف از حضرت امام جعفر صادق عليه‌السلام روايت كرد بر حسين عليه‌السلام 33 زخم نيزه و 34 زخم شمشير يافتيم. و امام باقر عليه‌السلام فرمود: چون حسين عليه‌السلام شهيد شد، بر او 320 و چند زخم يافتند از نيزه و شمشير و تير، و در روايتي وارد است كه 360 زخم و در روايت ديگر 33 ضربه غير از زخم تير و بعضي گويند 1900 زخم ديدند و تير بر تن آن مظلوم مانند خار بود بر تن خار پشت. و روايت شده است كه آن همه تير بر پيش تن آن حضرت بود و گويند ايستاد تا ساعتي بياسايد از خستگي جنگ، و همچنانكه ايستاده بود، سنگي بيامد و بر پيشاني او رسيد، پس جامه برداشت [119] كه خون را از روي [ صفحه 381]

بسترد و پاك كند، تيري تيز سه شاخه و زهر آلوده بيامد و بر سينه‌ي آن حضرت نشست و به روايتي بر دل آن حضرت، قال جدي:تيري كه عقل ديد رها از كمان عشق بدريد ناف و كرد دل شه نشان عشق‌و گفت: «بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله» و سر سوي آسمان بلند كرد و گفت: خدايا تو مي‌داني مردي را مي‌كشند كه روي زمين پسر پيغمبري غير او نيست، آن گاه آن تير را بگرفت و از پيشت بيرون آورد و خون مانند ناودان برجست پس دست بر آن زخم گذاشت، چون پر شد سوي آسمان پاشيد، و يك قطره از آن برنگشت و سرخي در آسمان ديده نشده بود تا آنگاه كه حسين عليه‌السلام آن خون را به آسمان پاشيد و بار دوم دست بر آن نهاد و روي و محاسن را بدان آغشته كرد، فرمود: جد خويش رسول خدا عليه‌السلام را چنين خضاب شده ديدار كنم و گويم يا رسول الله فلان و فلان مرا كشتند.(مترجم گويد: مراد از سرخي آسمان سرخي غير شفق مشرق و مغرب است و به روايت كامل ابن‌اثير در آن وقت سرخي زايد بر عادت در آسمان پديد آمد، چند ماه بود و زايل شد و اين سرخي شفق كه اكنون هست از پيش در آسمان بود و حضرت پيغمبر آن را علامت نماز مغرب قرار داد) و در معراج المحبة اين قضيه را نيكو به نظم آورده است.به مركز باز شد سلطان ابرار كه آسايد دمي از رزم و پيكارفلك سنگي فكند از دست دشمن به پيشاني وجه الله احسن‌چو زد از كينه آن سنگ جفا را شكست آئينه‌ي ايزد نما راكه گلگون گشت روي عشق سرمد چون در روز احد روي محمد صلي الله عليه و آله [ صفحه 382]

بدامان كرامت خواست آن شاه كه خون از چهره بزدايد بناگاه‌دل روشنتر از خورشيد روشن نمايان شد ز زير ابر جوشن‌يكي الماس وش تيري ز لشكر گرفت اندر دل شه جاي تا پركه از پشت پناه اهل ايمان عيان گرديد زهر آلوده پيكان‌مقام خالق يكتاي بيچون ز زهر آلوده پيكان گشت پر خون‌سنان زد نيزه بر پهلو چنانش كه جنب الله بدريد از سنانش‌به ديدار دلارا رايت افراشت سمند عشق بار عشق بگذاشت‌به شكر وصل فخر نسل آدم به رو افتاد و مي‌گفت اندر آن دم‌تركت الخلق طرا في هواكا و أيتمت العيال لكي أراكافلو قطعتني في الحب اربا لما حن الفؤاد الي سواكاشيخ مفيد رحمه الله پس از اينكه رفتن حسين عليه‌السلام به جانب بند آب و كشته شدن برادرش عباس عليه‌السلام را ذكر كرده است گويد: چون حسين عليه‌السلام به سراپرده بازگشت شمر بن ذي الجوشن با جماعتي از همراهان خود بر وي تاختند و او را فروگرفتند مردي از ايشان كه مالم بن نسر كندي مي‌گفتند، شتابان آمد و حسين عليه‌السلام را دشنام داد و شمشير بر سر آن حضرت زد و قلنسوه بر سر داشت، آن را بدريد و به سر مبارك رسيد، خون روان گشت و قلنسوه از خون پر شد، حسين عليه‌السلام فرمود: به دست راست خود نخوري و نياشامي و خداي حشر تو را با ستمكاران كند! و آن كلاه بينداخت و دستمالي خواست و زخم سر ببست، كلاهي ديگر خواست بر سر نهاده و عمامه بربست. و طبري همچنين آورده است، مگر آن كه به جاي قلنسوه برنس ذكر كرده (مترجم گويد هر دو يكي است) و پس از آن گويد مانده شده بود، پس آن مرد كندي بيامد و آن كلاه اول را برداشت، خز بود، چون نزد جفت خويش برد و او ام‌عبدالله بنت حر خواهر حسين بن حر بدي بود و آن را مي‌شست از خون، زنش گفت: آيا جامه‌ي پسر دختر پيغمبر را كه ربوده‌اي در خانه‌ي من آوردي؟ بيرون برو! دوستان وي مي‌گفتند: اين مرد هميشه درويش و بيچاره بود تا بمرد. [ صفحه 383]

طبري گويد: ابومخنف در حديث خويش آورده است كه: شمر بن ذي الجوشن با قريب ده نفر از پيادگان كوفي سوي آن منزل آمدند كه بار و بنه و عيال او بدانجا بودند و ميان او و آن منزل حايل گشتند، حسين عليه‌السلام فرمود: واي بر شما! اگر دين نداريد و از روز رستاخيز نمي‌ترسيد در دنيا آزاد مرد باشيد و اصل و گوهر داشته باشيد، رحل و عيال مرا از اين سركشان و بيخردان خود حفظ كنيد! شمر گفت: «ذلك لك يا بن فاطمة» يعني اين كار كنيم و تو حق داري. و با پيادگان نزديك او شدند و در ميان آنها بود ابوالخبوب، كه عبدالرحمن جعفي نام داشت و ديگر قشعم بن عمرو بن يزيد جعفي و صالح بن وهب يزني و سنان بن انس نخعي و خولي بن يزيد اصبحي و شمر آنها را تحريص مي‌كرد و بر ابي‌الخبوب گذشت (مترجم گويد همين ابي‌الخبوب است كه گاهي به تصحيف ابوالحتوف و ابوالخنوق مي‌خوانند) و او تمام ساخته بود به آلات حرب و گفت: پيش رو! ابوالخبوب گفت: تو را چه مانع مي‌شود؟ شمر گفت: با من چنين گستاخي مي‌كني؟ او هم گفت: تو با من گستاخي مي كگني! و يكديگر را دشنام دادن گرفتند، ابوالخبوب پهلواني پر دل بود با شمر گفت: اين كه اين نيزه را در چشم تو مي‌سپوزم شمر بازگشت و گفت: بخدا سوگند اگر دسترسي يافتم تو را بسزا خواهم رسانيد، آن گاه شمر با پيادگان نزديك حسين عليه‌السلام رسيد؛ حسين عليه‌السلام بر ايشان مي‌تاخت و آنها را مي‌راند، باز او را در ميان گرفتند، و پسري خردسال از خاندان او بيرون آمد؛ زينب دختر اميرالمؤمنين او را گرفت شايد نگاه داردش و حسين عليه‌السلام فرمود: او را نگاهدار! و آن پسر خود را از دست عمه رها ساخت و سوي حسين مي‌دويد تا كنار او بايستاد. و شيخ مفيد گفت: عبدالله بن حسن عليه‌السلام از نزد زنان دوان بيرون آمد و او پسري بود به بلوغ نرسيده تا كنار حسين عليه‌السلام بايستاد، زينب دختر اميرالمؤمنين خويش را بدو رسانيد كه نگذاردش و حسين عليه‌السلام فرمود: اي خواهر او را نگاهدار! آن پسر سخت امتناع نمود و گفت: نه به خدا سوگند از عم خويش جدا نگردم.(طبري) بحر بن كعب شمشير به قصد حسين عليه‌السلام فرود آورد، آن پسر گفت: [ صفحه 384]

اي فرزند زن زشت كار عم مرا خواهي كشت؟ ابحر [120] شمشير زد، آن پسر دست را سپر كرد و شمشير دست او را جدا ساخت چنانكه به پوست آويخته ماند؛ پسر فرياد زد: يا ابتاه! پس حسين عليه‌السلام او را بگرفت و به خويش چسبانيد و گفت: اي برادرزاده بر اين كه بر تو نزال شد شكيبايي كن و خير از خداي تعالي چشم دار، كه او ترا به پدران صالح تو ملحق گرداند! پس حسين عليه‌السلام دست برداشت و گفت: خدايا اگر مقدر فرموده‌اي كه تا مدتي اينان را برخورداري دهي، پس جدايي در ايشان افكن و هر يك رابه راهي ديگر بدار و ولات را از ايشان خوشنود مگردان! هرگز، كه ايشان ما را خواندند كه ياري كنند، اما بر ما تاختند و ما را كشتند.و سيد گفت حرملة بن كاهل تري افكند و او را ذبح كرد در دامان عمش حسين عليه‌السلام.ابن عبد ربه در «عقد الفريد» گويد: مردي از اهل شام عبدالله بن حسن بن علي را ديد زيبا روي‌ترين مرد و گفت اين جوان را مي‌كشم، مردي با او گفت: تو را به اين چكار؟ او را واگذار؟ نپذيرفت و بر وي حمله كرد و او را به شمشير زد و بكشت؛ چون ضربت به وي رسيد فرياد زد يا عماه! عمش گفت: لبيك اين فريادي است كه ياور اندك دارد و كينه خواه بسيار و حسين عليه‌السلام بر كشنده‌ي او تاخت و دست او جدا كرد و ضربت ديگر زد و او را بكشت، پس جنگ پيوستند.مؤلف گويد: ظاهرا ابن عبد ربه را عبدالله بن حسن عليه‌السلام به قاسم مشتبه شده است، طبري گويد: حسين عليه‌السلام با پيادگان رزم كرد تا آن‌ها را بپراكند و از از او دور شدند. و مفيد گفت: پيادگان از راست و چپ بر آن همراهان حسين عليه‌السلام كه مانده بودند بتاختند و آن‌ها را كشتند تا سه يا چهار نفر بماند. طبري و ابن‌اثير گفتند: چون نماند با حسين عليه‌السلام مگر سه يا چهار تن سراويلي خواست محكم بافته از [ صفحه 385]

بافته‌هاي يمن كه چشم در آن خيره مي‌شد و آن را چند جاي بدريد و بشكافت تا از تن او بيرون نياورند، يكي از اصحاب گفت: كاش زير آن «تباني» پوشي! فرمود: آن جامه‌ي مذلت است و پويدن آن مرا شايسته نيست. راوي گفت چون آن حضرت شهيد شد، ابحر بن كعب (در تاريخ طبري بحر است بي‌همزه‌ي اول) آن جامه را هم بيرون آورد(مترجم گويد سراويل زير جامه‌ي گشاده است و فراخ و «تبان» خرد است و تنگ كه امروز ما تنكه گوييم و ملاحان و شناگران مي‌پوشيدند) ازدي، يعني، ابومخنف گفت: حديث كرد براي من عمرو بن شعيب از محمد بن عبدالرحمن كه: از دو دست بحر بن كعب در زمستان آب چرك مي‌تراويد و تابستان مانند دو چوب خشك مي‌شد.سيد گويد: راوي گفت حسين عليه‌السلام فرمود: جامه براي من بجوييد كه كسي در آن رغبت نكند تا مرا برهنه نسازند! «تباني» آوردند فرمود: نه اين لباس ذلت است پس جامه‌ي كهنه برداشت و آن را بدريد و زير جامه‌هاي خويش پوشيد (و چون به شهادت رسيد آن را هم برگرفتند) آنگاه سراويلي از «حبره» خواست و نظير آنچه از طبري نقل كرديم ذكر كرده است (حبره جامه‌اي است يمني كه در آن زمان گرانبها بود).شيخ مفيد گفت چون با حسين عليه‌السلام نماند مگر سه تن از اهل بيت او، روي به آن قوم آورد و آنها را مي‌راند و دور مي‌ساخت و آن سه تن حمايت مي‌كردند تا آنها كشته شدند. و امام عليه‌السلام تنها ماند و زخمهاي سنگين بر پيكر شريفش آمده بود، پس شمشير بر آنها مي‌زد و آنان از راست و چپ پراكنده مي‌شدند. حميد بن مسلم گفت: نديدم بي‌يار مانده‌اي و تنها شده‌اي كه فرزندان و اهل بيت و ياران او كشته شوند، بدان قوت قلب و ضبط نفس كه او بود و پيادگان بر او حمله مي‌كردند و آنها را از راست و چپ مي‌راند چنان كه گله‌ي بزان وقتي گرگ بر آنها حمله كند، چون شمر اين بديد سواران را به مدد خود طلبيد كه از پشت پيادگان باشند (و مانع فرار آنها شوند) و كمانداران را گفت تير افكندند، بدن شريف امام مانند خار پشت شد و دست از پيكار بداشت و آن سپاه پيش روي او بايستادند و [ صفحه 386]

زينب به در خيمه آمد و فرياد زد عمر بن سعد را: واي بر تو! آيا ابوعبدالله را مي‌كشند و تو خيره بدو مي‌نگري؟ عمر هيچ جواب نداد، زينب فرياد زد: واي بر شما! آيا مسلماني ميان شما نيست؟ هيچ كس جواب نگفت:و در روايات طبري است كه عمر بن سعد نزديك حسين عليه‌السلام آمد؛ زينب گفت: اي عمر بن سعد آيا ابي‌عبدالله را مي‌كشند و تو نگاه مي‌كني؟ راوي گفت: گويي ديدم سرشك عمر بر گونه و ريشش مي‌ريخت و روي از او بگردانيد. و سيد گويد چون زخم بر پيكر مبارك آن حضرت بسيار شد و مانند خارپشت گشت، صالح بن وهب يزني نيزه بر تهيگاه آن حضرت زد كه امام عليه‌السلام از اسب به زمين افتاد به گونه‌ي راست و مي‌گفت: «بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله» آنگاه برخاست - صلوات الله عليه - راوي گفت: زينب دختر علي عليه‌السلام از در خيمه بيرون آمد و فرياد مي‌زد: وا خاه! وا سيداه! وا اهل بيتاه! ليت السماء اطبقت علي الارض و ليت الجبال تدكدكت علي السهل يعني: اي كاش آسمان بر زمين مي‌افتاد و اي كاش كوه‌ها خرد و پراكنده بر هامون مي‌ريخت! و شمر بن ذي الجوشن بر اصحاب خويش بانگ زد كه اين مرد را چرا منتظر گذاشتيد؟ و از هر سوي بر وي تاختند. انتهي.و از حميد بن مسلم روايت شده است گفت: حسين عليه‌السلام جبه‌اي از خز [121] [ صفحه 387]

پوشيده بود و عمامه بر سر داشت و به وسمه يعني رنگ خضاب كرده بود.پيش از كشته شدن او را ديدم، پياده بود اما مانند سواري دلير جنگ مي‌كرد و از تيرها كه مي‌افكندند احتراز مي‌جست و بر پيكر هر سواري كه رخنه آشكار بود مي‌زد و مي‌دريد و حمله مي‌كرد و مي‌فرمود: آيا بر كشتن من مصمم شديد؟ به خدا قسم كه خداوند خشم گيرد بر شما از كشتن من بيش از كشتن هر بنده ديگر! و اميدوارم كه خداوند مرا گرامي دارد چنانكه شما خوار كرديد و از شما انتقام كشد از جايي كه گمان نداشته باشيد! بخدا سوگند كه اگر مرا بكشيد تيغ در ميان شما نهد و خونهاتان بريزد و هرگز از شما خوشنود نمي‌گردد و عذاب دردناكتان چشاند. راوي گفت: مدتي گذشت و مردم از كشتن آن حضرت پرهيز مي‌كردند و هر كدام اين كار به ديگري حوالت مي‌كرد. پس شمر بانگ زد: مادرتان به عزاي شما نشيند! چه انتظار داريد؟ و آن مردم از هر سوي حمله كردند. و شيخ مفيد گفت: زرعة بن شريك شمشيري بر دست چپ آن حضرت زد و ببريد و ديگري تيغ بر شانه‌ي او زد كه به روي در افتاد (طبري) آنها بازگشتند و حسين عليه‌السلام (ينوء و يكبو) يعني افتان خيزان بود، به مشقت بر مي‌خاست باز مي‌افتاد و مفيد رحمه الله گفت سنان ابن انس نخعي [122] بر او حمله كرد و نيزه بر آن حضرت زد و خولي بن يزيد بشتاب از اسب فرود آمد كه سر مبارك آن حضرت جدا كند، بر خود بلرزيد، شمر گفت: خدا بازوي ترا سست كند! از چه مي‌لرزي؟ و خود فرود آمد و سر مطهر را جدا كرد - لعنه الله تعالي -. در ترجمه طبري و روضة الصفا مسطور است كه: سنان نيزه بر پشت آن حضرت زد كه از سينه‌ي بي‌كينه‌اش سر زد و چون نيزه را بيرون كشيد، روح مقدسش به اعلا عليين رسيد. [ صفحه 388]

ابوالعباس احمد بن يوسف دمشقي قرماني متوفي در 1019 در «اخبار الدول» گويد: تشنگي بر آن حضرت سخت شد و او را از آب مانع مي‌شدند، حتي وقتي شربتي آب به دست آورد خواست بنوشد، حصين بن نمير تيري افكند كه در كام آن حضرت نشست و آب خون شد و دست به آسمان برداشت و گفت: «اللهم احصهم عددا و اقتلهم بددا و لا تذر علي الارض منهم احدا» آنگاه مردم بر او حمله كردند از هر جانب، او به راست و چپ مي‌زد تا زرعة بن شريك شمشيري بر دست چپ او فرود آورد و ديگري بر دوش او و سنان بن انس نيزه بر پيكر مباركش فروبرد كه از بالاي اسب به زير افتاد و شمر فرود آمد و سر او را جدا كرد و به خولي سپرد، آنگاه جامه‌هاي او را غارت كردند.مؤلف گويد: در روايت سيد و ابن‌نما و صدوق و طبري و جزري و ابن عبد ربه و مسعودي و ابي‌الفرج، سر آن حضرت را سنان جدا كرد و دينوري گفت: حسين عليه‌السلام تشنه شد و قدح آب خواست، چون نزديك دهان برد حصين بن نمير تيري بر وي افكند كه بر دهانش نشست و از نوشيدن مانع آمد، پس قدح از دست بگذاشت.سيد رحمه الله گفت: سنان بن انس نخعي فرود آمد و شمشير بر حلق شريف او زد و مي‌گفت: من سر تو را جدا مي‌كنم و مي‌دانم پسر پيغمبري و مادر و پدرت از همه بهترند. آن گاه آن سر مقدس را جدا كرد. شاعر در اين باره گويد:فاي رزية عدلت حسينا غداة تبيره كفا سنان‌ابوطاهر محمد بن حسن برسي روايت كرد در كتاب «معالم الدين» از حضرت صادق عليه‌السلام كه فرمود: چون كار حسين عليه‌السلام بدانجا كشيد، فرشتگان بانگ بگريه بلند كردند و گفتند: اي پروردگار! اين حسين برگزيده‌ي تو و پسر دختر پيغمبر تو است، پس خداي تعالي سايه‌ي قائم را به آنها نمود و گفت: به اين انتقام مي‌كشم خون او را.روايت است كه اين سنان را مختار بگرفت، بند بند انگشتان او ببريد، پس از آن دست و پاي او جدا كرد، در ديگي از روغن زيتون جوشانيده انداختش و او [ صفحه 389]

دست و پا مي‌زد.راوي گفت: در آن وقت كه امام شهيد شد، گردي سخت سياه و تاريك برخاست و بادي سرخ وزيد كه هيچ چيز پيدا نبود و مردم پنداشتند عذاب فرود آمد، ساعتي همچنان بود، آنگاه هوا باز شد و هلال بن نافع گويد: من ايستاده بودم با اصحاب عمر سعد - لعنه الله - كه مردي فرياد زد: ايها الامير! مژده كه اينك شمر حسين عليه‌السلام را كشت! من ميان دو صف آمدم و جان دادن او را ديدم، به خدا قسم هيچ كشته‌ي بخون آغشته را نيكوتر و درخشنده روي‌تر از وي نديدم، تاب رخسار و زيبايي هيئت او انديشه قتل وي را از ياد من ببرد و در آن حال شربتي آب مي‌خواست! شنيدم مردي مي‌گفت: «و الله لا تذوق الماء حتي ترد الحامية فتشرب من حميمها» امام عليه‌السلام را شنيدم مي‌گفت: «انا لا ارد علي الحامية و لا اشرب من حميمها» من نزد جد خويش روم و از آب غير آسن بنوشم و از آن چه شما با من كرديد بدو شكايت كنم، پس همه خشمگين شدند كه گويي خداوند در دل آنها رحمت نيافريده بود و من گفتم به خدا قسم ديگر در هيچ كار با شما شريك نشوم.كمال الدين محمد بن طلحه در«مطالب السؤل» گويد كه: «سر حسين نبيره‌ي پيغمبر را جدا كردند به تيغ تيز و مانند سر ملحدان بر سر نيزه كردند [123] .و در شهرها ميان مردم گردانيدند و حرم و فرزندان او را خوار كردند و بر جهاز بي‌روپوش به هر سوي مي‌كشانيدند و مي‌دانستند اينها ذريت رسولند و به صريح قرآن و اعتقاد درست، دوستي آنها واجب است و خدا بازخواست مي‌كند، اگر آسمان و زمين زبان داشتند بر آنها ناله و شيون مي‌كردند و اگر كفار آنها را ديده [ صفحه 390]

بودند گريه و زاري مي‌نمودند و اگر سركشان عهد جاهليت در مصرع ايشان بودند آنها نيزه مي‌گريستند و سوگوار مي‌شدند و اگر ستمكاران و جباران آن وقعه ديده بودندبه ياري آنها مي‌شتافتند. چه بزرگ مصيبتي است كه دل خدا پرستان را داغدار ساخت و آنها را به رثاء و نوحه سرائي [124] داشت! و چه بليتي است كه مؤمنان را از سلف و خلف اندوهناك گردانيد! دريغ از آن ذريت نبويه كه خونشان به رايگان ريخته شد و افسوس بر آن عترت محمديه صلي الله عليه و آله كه تيغ آنها كند گرديد! آوخ كه آن گروه علويه بي‌يار ماندند و سرورشان از دستشان رفت! دردا كه آن زمره‌ي هاشميه را حرمت حرم بشكستند و هتك آن را حلال شمردند!»مؤلف گويد: روز عاشورا كه حسين عليه‌السلام كشته شد جمعه‌ي دهم محرم بود، سال شصت و يكم هجرت، بعد از نماز ظهر و سن آن حضرت 58 سال بود و بعضي گويند شنبه بود و بعضي گويند دوشنبه و اول صحيح است. ابوالفرج گفت: اينكه عوام گويند عاشورا دوشنبه بود، رويت بر طبق آن نيامده است و ما به حساب هندي از همه زيجات استخراج كرديم، اول محرم سال 61 چهارشنبه بود، پس دهم آن ماه جمعه باشد و اين حساب دليلي است روشن و روايت مؤيد آن است و شيخ مفيد گويد: عمر سعد بامداد كرد آن روز و جمعه بود و بعضي گويند شنبه و بنابر خبري كه پيش آورديم، تحقيقا روز جمعه بود و در ورود آن حضرت به كربلا گفت: روز دوم محرم روز پنجشنبه سال 61 و در «تذكرة سبط» است كه مقتل او روز جمعه بود ما بين نماز ظهر و عصر براي آن كه نماز ظهر را به كيفيت صلاة خوف با اصحاب خواند و بعضي گويند شنبه بود [125] .مترجم گويد: ابوجعفر كليني در كافي و شيخ طوسي در تهذيب روز عاشورا را دوشنبه گفته‌اند در سال 61 هجرت و شيخ در آخر كتاب «الصوم» در باب صوم عاشورا در حديث محمد بن عيسي بن عبيد از برادرش از حضرت رضا عليه‌السلام روايت [ صفحه 391]

كرده است و ما محل حاجت را نقل مي‌كنيم، فرمود: روز دوشنبه روزي است كه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله در آن روز رحلت فرمود و مصيبت به آل محمد نرسيد مگر روز دوشنبه، پس ما آن را نامبارك شمرديم و دشمنان ما بدان تبرك جستند. و شيخ طوسي جمعه و شنبه را نسبت به قول داده است؛ پس شكي در دوشنبه نيست و الحمد لله. هم در كتاب «تذكره» است كه در قاتل آن حضرت اختلاف كردند به چند قول؛ اول آن كه سنان بن انس نخعي قاتل بود، و اين قول هشام بن محمد است، دوم؛ حصين بن نيمر كه تيري افكند بر وي، آنگاه از اسب فرود آمد و سر او ببريد و بر گردن اسب خويش آويخت تا به ابن‌زياد تقرب جويد، قول سوم مهاجر بن اوس تميمي چهارم؛ كثير بن عبدالله شعبي پنجم؛ شمر بن ذي الجوشن. انتهي.مؤلف گويد: قول ششم خولي بن يزيد اصبحي است، زيرا كه محمد بن طلحه شافعي و علي بن عيسي اربلي امامي نقل كرده‌اند كه عمر سعد با همراهان خويش گفت: پياده شويد و سر او جدا كنيد! پس نصر بن حرشه ضبابي پياده شد شمشير بر حلقوم مبارك آن حضرت مي‌كشيد و كاري نساخت، ابن‌سعد بر آشفت و به مردي كه در جانب راست او ايستاده بود گفت: واي بر تو! فرود آي و او را آسوده كن! پس خولي - خلده الله في النار - فرود آمد و سر آن حضرت جدا كرد. و ابن عبد ربه گويد: سنان بن انس قاتل آن حضرت بود و خولي بن يزيد از قبيله حمير سر مطهر او را جدا ساخت و براي عبيدالله آورد و گفت: «اوفر ركابي... آه».و ابوحنيفه‌ي دينوري گويد: سنان بن انس نخعي بر وي تاخت و نيزه بر او زد كه ا زاسب بر زمين افتاد و خولي بن يزيد پياده شد تا سر آن حضرت جدا كند، دستش بلرزيد، برادرش شبل بن يزيد فرود آمد و سر آن حضرت جدا كرد و به خولي داد (مترجم گويد: در اين گونه امور ناچار مردم خلاف كنند چون بسياري از رجاله بر گرد آن حضرت بودند و زخم بسيار بر پيكر آن حضرت زدند و در ميان اين زخمها آن زخم كاري كه امام عليه‌السلام را به شهادت رسانيد بايد به حدس و تخمين معين گردد، و اين مردم از قاتلان شمرده شدند همه بر گرد آن [ صفحه 392]

حضرت بودند و اينكه شمر از همه مشهورتر است براي آن است كه وي سرهنگ فوج پياده بود و هر كار كه افراد فوج كنند به سر كرده‌ي آنها منسوب شود و از اختلاف علماء درباره‌ي قاتل آن حضرت معلوم مي‌شود كه اطمينان به صحت زيارت معروفه‌ي به ناحيه نداشتند، چون در آن زيارت نام شمر صريحا مذكور است و اگر اطمينان داشتند به صحت آن خلاف نمي‌كردند) از حضرت صادق عليه‌السلام روايت است كه: «چون حسين بن علي عليهماالسلام را به شمشير زدند و از اسب بيفتاد و مردم براي جدا كردن سر مبارك او شتاب نمودند، منادي از بطنان عرش فرياد زد: اي امتي كه بعد از پيغمبر خود متحير و گمراه شده‌ايد! خداوند شما را به اضحي و فطر موفق ندارد! و در روايتي است براي روزه و افطار. راوي گفت: ابوعبدالله گفت لا جرم بخدا قسم كه موفق نشدند و موفق نخواهند شد تا آن كسي كه بايد به خونخواهي حسين بن علي عليهماالسلام برخيزد» (مترجم گويد محتمل است معني اين باشد كه عيد اضحي و فطر صحيح كه شرط آن حضور امام است محقق نشود، نه آنكه رؤيت هلال عامه هرگز موافق واقع نيست، چون ضرورت مذهب ما بر خلاف اين است و چون ماه نو ديديم آن را اول ماه گيريم، هر چند اهل سنت هم همان شب ببينند و اگر ديدن آنها موافق واقع نباشد وقتي هم كه اول ماه ما با آنها موافق باشد بايد به رؤيت خود اعتنا نكنيم و هيچ كس بدان ملتزم نشود، حتي اخباريين).شيخ ابوالقاسم جعفر بن قولويه قمي از حلبي از حضرت صادق عليه‌السلام روايت كرده است كه: چون حسين عليه‌السلام كشته شد كسي در لشكر آمد و فرياد مي‌زد؛ او را از فرياد منع كردند! گفت چون فرياد نزنم و حال آن كه مي‌بينم رسول خدا صلي الله عليه و آله را ايستاده نگاه به زمين مي‌كند و جنگ شما را مي‌نگرد؟! و من مي‌ترسم بر اهل زمين نفرين كند و من با آنها هلاك شوم! آنها با يكديگر گفتند ديوانه است، و آنها كه پشيمان شده بودند و توبه كرده، گفتند: به خدا قسم كه بد كاري كرديم با خويشتن و براي خاطر ابن‌سميه سيد جوانان اهل بهشت را كشتيم! پس بر ابن‌زياد خروج كردند و كارشان بدانجا رسيد كه رسيد». [ صفحه 393]

حلبي گفت با ابي‌عبدالله گفتم: «فداي تو شوم! آن فرياد زننده كه بود؟ گفت: به اعتقاد ما جز جبرئيل نباشد».و مسندا از سلمه روايت كرده است كه: بر ام‌سلمه در آمدم، ديدم مي‌گريست. گفتم گريه‌ي تو از چيست؟ گفت: رسول خدا را در خواب ديدم بر سر و محاسن مباركش خاك نشسته، گفتم يا رسول الله از چه خاك آلودي؟ گفت: اكنون در مشهد حسين عليه‌السلام بودم.و در «صواعق» ابن‌حجر است، گفت: «و از آياتي كه روز قتل آن امام ظاهر شد اين است كه آسمان تاريك گرديد و ستارگان ديده شدند و هيچ سنگي را برنداشتند مگر زير آن خون سرخ تازه بود و هم گفت آسمان سرخ گرديد و آفتاب بگرفت، چنانكه ستارگان در روز پديدار آمدند و مردم پنداشتند قيامت آمد، و در شام هيچ سنگ از زمين برنداشتند مگر زير آن خون سرخ تازه ديدند».مترجم گويد: بر حسب قواعد نجومي در دهم ماه خورشيد نگيرد و چون در روايت نصاري نظير اين كسوف براي حضرت عيسي - علي نبينا و آله و عليه السلام - نيز آمده است و منجمين اروپا بر حسب زيجات خود حساب كردند، وقوع كسوف را در آن وقت متحمل نديدند، يكي از بزرگان ايشان از اهل نجوم موسوم به «فلاماريون» كتابي عظيم الحجيم در اين علم تصنيف كرده است و اين مسئله را متعرض گرديده است و گويد: امثال اين كسوفات در غير وقت مشخص كه روايات موثق وقوع آن را ثابت كند، نه بواسطه‌ي حائل شدن جرم ماه است - چنانكه در كسوفات عادي - بلكه به سبب كرات ديگري است مانند ذوات الاذناب كه مقادير و كيفيات حركات آنها بر ما معلوم نيست و در زيجات ثبت نشده است).و اين باب را به ابياتي چند از مرحوم آخوند ملا غلامحسين جد خود ختم مي‌كنم و از ناظران و مطالعه كنندگان التماس دعا دارم.شرم دار اي آسمان از روي احمد شرم دار شرم دار شمر دار آزرم دار [ صفحه 394]

كجمداري چند و تا كي اي سپهر كجمدار شرم دار و شرم دار آزرم دارپرده‌ي ناموس احمد را گسستي تار و پود اي حسود، آتش بيداد زودز اطلس زر تارت از كين بگسلاند پود و تار شرم دار، شرم دار آزرم داراز غم بشكسته پر مرغان بستان رسول هم بتول، بلبل بيدل ملول‌و آنچنان بيخود كه نشناسد قفس از شاخسار شرم دار، شرم دار آزرم دارطائران قدس را هر لحظه آه كودكان زان ميان گشته برق آشيان‌بسكه بر شد بر بگردونشان شرار شعله بار شرم دار، شرم دار آزرم دارخسرو دين را سر ببريده اندر طشت زر جلوه گر، هم حريمش در بدركافري را بر به تارك راست تاج زرنگار شرم دار، شرم دار آزرم دارآن لب و دندان كه با دندان و لب مير عرب روز و شب، مي‌مكيدي با عجب‌خستش از چوب جفا بي‌شرم رويي باده خوار شرم دار، شرم دار آزرم دارنوعروسي را ز جعد عنبرين كحلي ثياب دل كباب، ز آتش غم جان بتاب [ صفحه 395]

بامداد وصول دامادي چو شام هجر تار شرم دار، شرم دار آزرم دارشد بخون آغشته آن كاكل كه در هر صبح و شام ز اهتمام، با هزاران احترام‌روح قدس از سنبل حورش بر افشاندي غبار شرم دار، شرم دار آزرم دارهر طرف نورسته سر وي را خط زنگارگون غرق خون، نخل قامت سرنگون‌هر طرف نالان تذروي را خروش زار زار شرم دار، شرم دار آزرم دارگلشني كش باغباني كرد فخر كاينات بي‌ثبات، از سموم حادثات‌عندليبانش پراكنده به هر شهر و ديار شرم دار، شرم دار آزرم داروه چه زرين بال مرغان كز سرا بستان دين بر زمين، بال و پر در خون عجين‌وه چه شيرين بر درختان كز جفا بي‌برگ و بار شرم دار، شرم دار آزرم دارتا شباهنگان باغ دين فتادند از نوا بي‌نوا، در زمين نينوااز نوا بستند لب مرغان زار مرغزار شرم دار، شرم دار آزرم دارساحت فردوس جاويد از هجوم آه حور در قصور، كرده بدرود سرور [ صفحه 396]

هم ز غم فردوسيان را اشك ماتم بر عذار شرم دار، شرم دار آزرم دارصبح صادق را ز فرط غم جهان بين شد سفيد چونكه ديد، يوسف دين ناپديدبسكه باريد اشك انجم از بصر يعقوب وار شرم دار، شرم دار آزرم دارنامه درهم پيچ شعري كه تواني شرح غم اي اصم، رو ببند از نوحه دم‌كلكت اينك آتش افشان خامه اينك اشكبار شرم دار، شرم دار آزرم دار [ صفحه 399]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

Re: مقتل نفس المهموم: شیخ عباس قمی

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:53 pm

در دفن مولانا الحسين

(ارشاد) چون عمر سعد - لعنه الله - از كربلا كوچ كرد گروهي از بني‌اسد ساكن قريه‌ي غاضريه آمدند و بر حسين عليه‌السلام و اصحاب او نماز خواندند و دفن كردند و حسين عليه‌السلام را در همين جا كه قبر اوست به خاك سپردند و علي بن الحسين عليه‌السلام را پايين پاي آن حضرت دفن كردند. و براي ديگر شهداي اهل بيت و اصحاب كه در آن حوالي بودند، حفره كندند از جانب پاي او و همه را با هم در يك جا به خاك سپردند و عباس بن علي را در آنجا كه كشته شده بود در راه غاضريه دفن كردند و اكنون قبر او بدانجاست.و در كامل بهايي است كه حر بن يزيد را خويشان او در آنجا كه كشته شد دفن كردند و گويد: بني‌اسد بر ساير قبايل عرب فخر مي‌كردند و به خود مي‌باليدند كه ما بر حسين عليه‌السلام نماز گذاشتيم و او را با اصحاب او دفن كرديم.و ابن شهر آشوب و مسعودي گفتند: يك روز پس از آن كه آنها به شهادت رسيدند، اهل غاضريه بدن آنها را به خاك سپردند و ابن شهر آشوب بر اين افزوده است كه بني‌اسد براي بيشتر آنان قبري كنده مي‌يافتند و مرغاني سپيد مي‌ديدند.و در «تذكرة سبط» است كه زهير بن قين با حسين عليه‌السلام كشته شد و زنش با غلام وي گفت: برو و مولاي خود را كفن كن! او رفت حسين عليه‌السلام را برهنه ديد [ صفحه 428]

گفت: چگونه مولاي خود را كفن كنم و حسين عليه‌السلام را برهنه گذارم؟ به خدا قسم كه چنين نكنم! پس حسين عليه‌السلام را در آن كفن پوشيد و زهير را كفني ديگر كرد.مؤلف گويد: بدان كه در محل خود ثابت شده است كه ولايت بر معصوم ندارد مگر معصوم و امام را بايد غسل دهد، و اگر امام در مشرق باشد و وصي او در مغرب خداوند ميان آنها جمع مي‌كند.مترجم گويد: در اينجا فصلي مختصر آوريم در معني امامت و وجوب لطف بر خداوند تعالي و شرايط امام كه دانستن آن بر هر مكلفي واجب است و تقليد در آن جايز نيست. از اصول مذهب ما آن است كه خداوند تعالي عادل است و تا حجت بر بندگان تمام نكند آنها را عذاب نفرمايد، هم گوييم لطف بر او واجب است چنانكه خود فرمايد: «كتب ربكم علي نفسه الرحمة» و معني لطف آن است كه هر چه موجب نزديكي مردم به طاعت خدا و دوري از معصيت باشد فراهم مي‌كند، تا آن حد كه سلب اختيار از مردم نكند، و كاري نمي‌كند كه مجبور به اطاعت شوند، بلكه كاري كه اگر خواهند اطاعت كنند، بتوانند و از جمله فروع اين اصل وجود امام است در هر عصري كه احكام الهي را بداند و معصوم باشد از معصيت و سهو و خطا و اين دو شرط اساس امامت است، چون اگر احكام الهي را نداند مردم را از جهل نرهاند، و اگر معصوم از گناه نباشد مردم را نتواند به ترك معاصي خواند، و اگر سهو و خطا كند بر قول و فعل او اعتماد نماند، چون هر گاه از او سؤالي كردند و او جواب داد، احتمال دهند او سهو كرده باشد و باز با اين دو شرط واجب است خداوند عالم خلق و خلق او را - به فتح و ضم - چنان آفريند كه موجب رميدن مردم از وي نباشد؛ يعني نه در تن و نه در خوي او چيزي نباشد كه مردم نفرت كنند از آن، و اگر مردم را پرسند چرا عمل نيك نكرديد و آن‌ها بگويند نمي‌دانستيم، خدا بگوييد فلان مردم به نيكي مي‌فرمود، چرا نزد او نرفتيد؟ آنها بگويند نفرت كرديم و ديدن او را ناخوش داشتيم از بس تو او را منفور آفريده بودي، حجت مردم تمام باشد. و اگر بدخوي و زشت كردار باشد و مردم بدو رغبت نكنند يا حسب او بد و پست باشد و كاري نكوهيده كند و ياوه‌گوي و [ صفحه 429]

هرزه و پست فطرت و بخيل باشد و هر چيز كه موجب سبكي او در ديده‌ي مردم گردد و سبب نشيندن فرمان او باشد، امام از آنها منزه است. و آن حديثي كه گويد: «- نعوذ بالله - پيغمبر در نماز سهو كرد و ذواليدين به ياد او آورد و آن حضرت سجده‌ي سهو كرد»، چون مخالف با اصول مذهب است، رد بايد كرد و از كجا دانيم كه راوي اين حديث سهو نكرده باشد و هر كس كه بر پيغمبر سهو روا دارد چرا بر راويان حديث روا ندارد؟ و آن كس كه در فقه غوري دارد، داند كه بسيار مسائل در معاملات و نكاح و غير آن هست كه يك بار اتفاق افتاد و يك بار پيغمبر صلي الله عليه و آله حكم آن را بفرمود و هيچ تكرار نشد و همه‌ي مسلمانان به همان يك بار تمسك كنند و اگر سهو بر پيغمبر صلي الله عليه و آله روا باشد، چگونه تمسك توان كرد؟ و باز گوييم اموري ديگر از وظايف شخص امام است و ديگران را دانستن آن واجب نيست، او خود تكليف خود داند. و ما گاهي بر حسب ظاهر ادله چيزي مي‌گوييم و اگر نگوييم و ندانيم نيز تقصير نكرده‌ايم، مثل اينكه آيا امام را جايز است چون بر مسلماني خشم گيرد و عقوبت او خواهد، خانه‌ي او را خراب كند و بسوزاند؟ چنانكه در تواريخ آمده است كه چون علي عليه‌السلام جرير بن عبدالله بجلي را به شام فرستاد و او با معاويه مساهله كرد، آن حضرت فرمود خانه او را خراب كردند. اين عمل اميرالمؤمنين خود دليل جواز است و ندانستن ما تقصير نيست.در فقه گويند پسر بزرگتر اولي است به پدر خود در نماز و كفن و دفن و ساير امور وي و البته اگر امامي از دنيا برود و دو پسر داشته باشد يكي بزرگتر مانند عبدالله افطح فرزند حضرت صادق عليه‌السلام و ديگري كوچكتر مانند حضرت موسي بن جعفر عليهما السلام، ولايت پدر با امام است كه وصي اوست هر چند سنا كوچكتر باشد نه با آن پسر بزرگتر، اما اينكه آيا امام خودش بايد مباشر نجهيز باشد يا مي‌تواند ديگري را مأمور كند يا راضي شود، به عمل ديگري، اينها وظايف خود امام است و دانستن آن بر ما واجب نيست. پس اگر امام زين‌العابدين عليه‌السلام از كوفه به كربلا آيد براي حضور در دفن پدرش - چنانكه مضمون بعضي احاديث است - يا نيايد و [ صفحه 430]

همانجا به عمل بني‌اسد و دفن آنها راضي باشد - چنانكه از كلام شيخ مفيد و حديث زائده از علي بن الحسين عليهماالسلام معلوم مي‌شود - خود داند و دانستن آن بر ما واجب نيست.اما علماي ما مانند شيخ طوسي رحمه الله حديثي روايت كرده‌اند در احكام غسل ميت از معاويه بن عمار، كه از خواص اصحاب امام جعفر صادق عليه‌السلام است، كه آن حضرت وصيت كرد معاوية بن عمار او را غسل دهد و پس از نقل اين حديث تعجبي ننمودند و آن را تأويل نكردند، معلوم مي‌شود اكثر اين علما مانند شيخ مفيد رحمه الله روا مي‌شمردند غير معصوم مباشر غسل معصوم گردد، البته با رخصت يا رضايت ولي او، و اين كه بايد حتما مباشر غسل معصوم، معصوم باشد، بين متأخرين اخباريين معروف شده است و در ميان علماي سابق كه عارف به مسائل كلام و عقايد اين فرقه بودند ثابت نبود و اين همه كتاب كه قدما در كلام و اصول عقايد و يا خصوص امامت نوشتند و شرايط امام را برشمردند، از اين معني نام نبردند.مؤلف گويد: از حضرت امام محمد تقي عليه‌السلام روايت است كه: «چون رسول خدا صلي الله عليه و آله به جوار رحمت حق مشرف گشت، جبرئيل با روح و فرشتگاني كه هر شب قدر فرود مي آيند، آمدند و ديده‌ي اميرالمؤمنين عليه‌السلام گشوده شد و ديد چگونه آنان ميان آسمان و زمين را پر كرده و مددكاري او مي‌كنند در غسل پيغمبر و نماز گذاشتند بر وي و قبر كندند و كسي براي آن حضرت قبر نكند مگر ايشان، و با اميرالمؤمنين در قبر رفتند و پيغمبر صلي الله عليه و آله را در قبر نهادند و آن حضرت سخن گفت و گوش اميرالمؤمنين عليه‌السلام باز شد و شنيد كه پيغمبر صلي الله عليه و آله فرشتگان را به ياري او وصيت مي‌كرد و بگريست و كلام فرشتگان را هم بشنيد كه مي‌گفتند ما در سعي تقصير نمي‌كنيم (و طواف كوي او را بر خويش واجب شماريم) كه ولي ما بعد از تو او است، اما ما را ديگر به چشم نبيند [134] و پس از [ صفحه 431]

گذشتن اميرالمؤمنين عليه‌السلام، حسن و حسين عليهم‌السلام مانند همين ديدند، الا آنكه پيغمبر را هم با آن فرشتگان و روح ديدند و چون حسن عليه‌السلام درگذشت حسين عليه‌السلام همان را بديد و پيغمبر و علي عليهماالسلام را با فرشتگان ديد و علي بن الحسين عليهماالسلام پس از پدر همان ديد... آه».و در احتجاج مولانا الرضا بر واقفيه است كه علي بن ابي‌حمزه با آن حضرت گفت: «ما از پدران تو روايت كرده‌ايم كه متولي امر امام نمي‌شود مگر امامي مثل او، حضرت فرمود: مرا خبر ده كه حسين عليه‌السلام امام بود يا نبود؟ گفت: امام بود. گفت: پس كه متولي امر او گشت؟ علي بن ابي‌حمزه گفت: علي بن الحسين عليهمااسلام. امام فرمود: علي بن الحسين عليهماالسلام كجا بود؟ او كه محبوس و در دست بعيد الله اسير بود! علي گفت: پنهان و پوشيده از كسان عبيدالله بيرون رفت و متولي امر پدر شد و بازگشت. امام فرمود: آن كس كه علي بن الحسين عليهماالسلام را قدرت داد كه به كربلا آيد و متولي امر پدر گردد، قدرت مي‌دهد صاحب اين امر به بغداد آيد و متولي امر پدر شود و بازگردد در حالتي كه نه در زندان بود و نه اسير. انتهي».مترجم گويد: شيخ صدوق رحمه الله در «عيون اخبار الرضا» احاديثي در باب وفات موسي بن جعفر عليهماالسلام روايت كرده است متضمن اينكه متولي امر آن حضرت غير حضرت رضا عليه‌السلام بود. و در روايتي از عمر بن واقد آورده است كه او گفت: «من آن حضرت را دفن كردم.و پس از آنها خود شيخ صدوق مي‌فرمايد: واقفيه بدين احاديث نتوانند بر ما ايراد كنند براي آن كه امام صادق عليه‌السلام فرمود: «جايز نيست امام را غسل بدهد مگر كسي كه امام باشد».پس اگر كسي به غير حق ارتكاب اين نهي كرد و امام را غسل داد به سبب اين عمل او امامت امام لا حق باطل نمي‌شود، و نفرمود امام نيست مگر كسي كه [ صفحه 432]

امام سابق را غسل بدهد. انتهي.و براي اختلاف احاديث در اين مسأله توقف بايد كرد.شيخ صدوق از ابن‌عباس روايت كرده است كه: پيغمبر صلي الله عليه و آله را در خواب ديد ژوليده موي و گرد آلوده و شيشه‌ي پر خون در دست داشت، پرسيد يا رسول الله اين خون چيست؟ فرمود: اين خون حسين عليه‌السلام است، همين امروز از زمين برداشته‌ام، و از آن روز حساب نگاه داشت تا معلوم گرديد آن حضرت همان روز كشته شده است.و شيخ طوسي به اسناده از حضرت صادق عليه‌السلام روايت كرد كه: «بامدادي ام‌سلمه را ديدند گريان و پرسيدند از چه مي‌گريي؟ گفت: پسرم حسين عليه‌السلام دوش كشته شد، براي آن كه رسول خدا صلي الله عليه و آله را از زمان رحلت تا ديشب در خواب نديده بودم، ديشب ديدم گرفته و اندوهناك، با او گفتم: يا رسول الله صلي الله عليه و آله! چون است تو را محزون مي‌بينم؟ فرمود: امشب براي حسين و اصحاب او قبر مي‌كندم».و روايات به مضمون اين بسيار است. و در «مناقب» گويد كه، در اثر از ابن‌عباس روايت شده است كه: «پس از قتل حسين عليه‌السلام پيغمبر را در خواب ديد گردآلود، پاي برهنه و گريان، دامن پيراهن به دست گرفته و تلاوت مي‌فرمود: «لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون» فرمود: من به كربلا رفته بودم و خون حسين عليه‌السلام را از زمين برداشتم و اينك در دامن من است و اكنون نزد پروردگار مي‌روم تا با آنها مخاصمت كنم».و در «كامل» ابن‌اثير است كه ابن‌عباس گفت: «پيغمبر را در آن شبي كه حسين عليه‌السلام كشته شد در خواب ديدم، شيشه در دست داشت و خون در آن جمع مي‌كرد، گفتم: يا رسول الله اينها چيست؟ فرمود: خون حسين عليه‌السلام و اصحاب اوست، نزد خداوند مي‌برم. پس ابن‌عباس صبح برخاست و مردم را از قتل آن حضرت خبر داد و بعد از آن كه خبر رسيد، دانستند آن حضرت در آن روز كشته شده بود».مؤلف گويد: در كتب معتبر كيفيت دفن حسين عليه‌السلام و اصحاب او به تفصيل [ صفحه 433]

بيان نشده است و از روايت شيخ طوسي چنان معلوم مي‌شود كه بني‌اسد بورياي نو آوردند و زير بدن امام بگستردند، چون از ويزج روايت كرده است گفت كه: «با غلامان نزديك و خواص خود آمدم و قبر مطهر را شكافتم، بورياي نو ديدم و بدن آن حضرت بر آن بوريا بود و بوي مشك شنيدم، پس آن را به حال خود گذاشتم و گفتم خاك ريختند و آب جاري كردم».و نيز از ابي‌الجارود روايت كرده است كه: «قبر آن حضرت را از جانب سر و از جانب پا بشكافتند، از آن بوي «مشك اذفر» شنيدند و در آن شك نكردند».و در حديث مشهور از زايده - كه صدر آن در آخر فصل سابق بگذشت - وارد است كه جبرئيل با رسول خدا گفت: «اين نواده‌ي تو - و اشارت به حسين عليه‌السلام كرد - با گروهي از فرزندان و اهل بيت و نيكان امت تو در كنار فرات در زميني كه كربلا خوانند كشته شوند، تا اينكه گفت: وقتي اين گروه سوي خوابگاه خويش شتافتند، خداي عزوجل به دست خود جان آنها را قبض كند و فرشتگان از آسمان هفتم به زمين آيند، ظرف ها از ياقوت و زمرد در دست داشته باشند پر از آب زندگاني با حله‌هاي بهشتي و بوي خوش از بهشت آورند و بدان آب آن‌ها را بشويند و در آن حله‌ها كفن كنند و بدان بوي خوش حنوط، و فرشتگان صف در صف بر آنها نماز گزارند، آنگاه خداوند بر انگيزاند گروهي از امت تو كه كافران آن‌ها را نشناسند و ايشان در اين خون‌ها شريك نشده باشند، نه به گفتار و نه به كردار و نه نيت، و آن اجسام را به خاك سپارند و براي قبر حسين عليه‌السلام علامتي نهند در آن بيابان تا براي اهل حق نشانه باشند و براي مؤمنين موجب رستگاري گردد و از هر آسمان در هر شبانه روز صد هزار فرشته برگرد او باشند، بر وي درود فرستد و خداي را تسبيح كنند و براي زوار مغفرت از خداي خواهند و نام هر زائر كه آن جا آيد بنويسند... آه». [ صفحه 435]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

Re: مقتل نفس المهموم: شیخ عباس قمی

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:55 pm

ورود اهل بيت به كوفه[/b]

اشاره

(ملهوف) چون ابن‌سعد با اسيران نزديك كوفه رسيد مردم شهر به نظاره گرد آمده بودند. راوي گفت: زني از اهل كوفه از بلندي بر اسيران مشرف گشت و گفت: شما اسيرن كدام طايفه‌ايد؟ گفتند: اسيران آل محمد صلي الله عليه و آله. آن زن فرود آمد، چادر و مقنعه و جامه‌هايي ديگر بياورد به آنان داد تا خويش را بپوشيدند. راوي گفت: علي بن الحسين عليهماالسلام با آن زنان بود و از بيماري ناتوان، و حسن معروف به حسن مثني نيز به ايشان بود و او عم خويش را ياري كرد و بر زخم شمشير و نيزه شكيب نمود تا زخمهاي بسيار وي را رسيد. و نيز زيد و عمر و فرزندان امام حسن عليه‌السلام با ايشان بودند و علي بن الحسين عليهماالسلام مي‌فرمود: «شما بر ما چنين شيون و زاري مي‌كنيد! پس ما را كه كشت؟!»مؤلف گويد: از عقيله، مهين بانوي خاندان هاشم، زينب دختر اميرالمؤمنين عليه‌السلام روايت است كه چون ابن‌ملجم شمشير بر فرق همايون پدرش زد و نشانه‌ي مرگ در پدر بديد، حديث ام‌ايمن را بر آن حضرت عرض كرد و گفت دوست دارم آن حديث از تو بشنوم، علي عليه‌السلام فرمود: اي دخترم! حديث همان است كه ام‌ايمن گفت و گويي مي‌بينم تو را با زنان ديگر اين خاندان خوار و زار و گرفتار، و مي‌ترسيد مردم از هر سوي شما را فروگيرند، پس شكيبايي نماييد! قسم به آن كس كه دانه را بشكافت و جنين را بيافريد كه آن روز دوست خدا در [ صفحه 436]

روي زمين شماييد و شيعيان و دوستان شما بس.(احتجاج) خطبه‌ي زينب - سلام الله عليها - در حضور اهل كوفه - در آن روز كه وارد كوفه شدند -، به نكوهش و سرزنش آنان.از خدام بن ستير اسدي روايت شده است كه: «چون علي بن الحسين عليهماالسلام را با زنان از كربلا آوردند، زنان اهل كوفه را ديدند زاري كنان و گريبان چاك زده و مردان هم با آن‌ها مي‌گريستند. زين‌العابدين عليه‌السلام بيمار بود و از بيماري ناتوان، به آواز ضعيف آهسته گفت: اينان بر ما گريه مي‌كنند! پس ما را كه كشت؟!آنگاه زينب دختر علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام سوي مردم اشارت كرد كه خاموش باشيد! دمها فروبسته شد و زنگ و در از بانگ و نوا بايستاد. خدام (حذلم ط) اسدي گفت: زني پرده نشين نديدم هرگز گوياتر از وي، گويي بر زبان اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام سخن مي‌راند! پس خداي را ستايش كرد و درود بر رسول او فرستاد و گفت:يا اهل الكوفة يا اهل الختل و الغدر و الخذل! الا فلا رقأت الدمعة و لا هدات الزفرة، انما مثلكم كمثل التي نقضت غزلها من بعد قوة انكاثا تتخذون ايمانكم دخلا دخلا، هل فيكم الا الصلف و العجب و الشنف و الكذب و ملق و الاماء و غمز الاعداء، او كمرعي علي دمنة او كقصة علي ملحودة، الا بئس ما قدمت لكم انفسكم ان سخط الله عليكم و في العذاب انتم خالدون. اتبكون؟! اجل و الله فابكوا فانكم احرياء بالبكاء، فابكوا كثيرا و اضحكوا قليلا، فقد ابليتم بعارها و منيتم بشنارها و لن ترحضوها ابدا، و اني ترحضون قتل سليل خاتم النبوة و معدن الرسالة و سيد شباب اهل الجنة و ملاذ حربكم و معاذ حزبكم و مقر سلمكم و آسي كلمكم و مفزع نازلتكم و المرجع اليه عند مقاتلتكم و مدرأ حججكم و منار محجتكم، بل ساء ما قدمتم لا نفسكم و ساء ما تزرون ليوم بعثكم فتعسا تعسا و نكسا نكسا، لقد خاب السعي و تبت الادي و خسرت الصفقة و بؤتم بغضب من الله و ضربت عليكم الذلة و المسكنة، اتدرون ويلكم اي كبد لمحمد صلي الله عليه و آله فرثتم و اي عهد له نكثتم و اي كريمة له ابرزتم واي حرمة له هتكتم واي دم له سفكتم؟ لقد جئتم شيئا ادا تكاد [ صفحه 437]

السماوات يتفطرن منه و تنشق الارض و تخر الجبال هدا، لقد جئتم بها صلعاء عنقاء سوءاء فقماء شوهاء خرقاء كطلاع الارض و ملاء السماء، افعجبتم ان تمطر السماء دما و لعذاب الآخرة اخزي و هم لا ينصرون فلا يستخفنكم المهل فانه عزوجل لا يحضره البدار و لا يخشي عليه فوت الثار، كلا ان ربك لنا و لهم لبالمرصاد ثم انشأت سلام الله عليها تقول:ماذا تقولون اذ قال النبي لكم ماذا صنعتم و انتم آخر الامم‌باهل بيتي و اولادي و مكرمتي منه اساري و منهم ضرجوا بدم‌ما كان ذاك جزائي اذ نصحت لكم ان تخلفوني بسوء في ذوي رحمي‌اني لا خشي عليكم ان يحل بكم مثل العذاب الذي اودي علي ارم‌ثم ولت عنهم.اين خطبه كه زينب - سلام الله عليها - بخواند چنانكه در فصاحت و بلاغت مانند كلام پدرش بود، در معني نيز بدان شباهت تام داشت، زيرا كه بيان اوصاف اصناف مردم و خوي هر طايفه چنانكه جاحظ گفته است از خواص اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام است و از ديگر خلفا در اين معاني كلامي نقل نكردند.(ترجمه) اي مردم كوفه اي گروه دغا و دغل و بي‌حميت! اشكتان خشك نشود و ناله‌تان آرام نگيرد! مثل شما مثل آن زن است كه رشته‌ي خود را پس از محكم تافتن و ريستن باز تارتار مي‌كرد، سوگندهاتان را دست آويز فساد كرده‌ايد، چه داريد مگر لاف زدن و نازش و دشمني و دروغ و مانند كنيزان چاپلوسي نمودن و چون دشمنان سخن چيني كردن؟ يا چون سبزه بر پهن روييده‌ايد و گچي كه [135] روي قبر بدان اندوه ظاهر زيبا و به آرايش، و در باطن گنديده چنانكه شاعر گفت:ظاهرش چون گور كافر پر حلل باطنش قهر خدا عزوجل [ صفحه 438]

براي خود بد توشه‌اي پيش فرستاديد كه خداي را بر شما به خشم آورد و در عذاب جاودان مانيد، آيا مي‌گرييد؟ آري بگرييد كه شايسته گريستنيد؟ بسيار بگرييد و اندك بخنديد كه عار آن شما را گرفت و ننگ آن بر شما آمد! ننگي كه هرگز از خويشتن نتوانيد شست و چگونه از خود بشوييد اين ننگ را كه فرزند خاتم انبيا و معدن رسالت و سيد جوانان اهل بهشت را كشتيد؟! آن كه در جنگ سنگر شما و پناه حزب و دسته‌ي شما [136] بود و در صلح موجب آرامش دل شما و مرهم نه زخم شما، و در سختيها التجاي شما بد و در محاربات مرجع شما او بود، بد است آنچه پيش فرستاديد براي خويش و بد است آن بارگناهي كه بر دوش خود گرفتيد براي روز رستاخيز خود، نابودي باد شما را! نابودي و سرنگوني باد سرنگوني! كوشش شما به نوميدي انجاميد و دستها بريده شد و سودا زيان كرد و خشم پروردگار را براي خود خريدند و خواري و بيچارگي شما را حتم شد.مي‌دانيد چه جگري از رسول خدا شكافتيد و چه پيماني شكستيد و چه [ صفحه 439]

پرده‌گي او را از پرده بيرون كشيدند و چه حرمتي از وي بدريديد و چه خوني ريختيد؟ كاري شگفت آوريد كه نزديك است از هول آن آسمانها بتركند و زمين بشكافد و كوه‌ها بپاشند و از هم بريزند! مصيبتي است دشوار و بزرگ و بد و كج و پيچيده و شوم كه راه چاره در آن بسته [137] در عظمت به پري زمين و آسمان است! آيا شگفت آوريد اگر آسمان خون ببارد؟! «و لعذاب الآخرة اخزي و هم لا ينصرون»، پس تأخير و مهلت شما را چيره نكند كه خداي تعالي از شتاب و عجله منزه است و از فوت خوني نمي‌ترسد و او در كمينگاه ما و شماست آنگاه اين اشعار از انشاي خود فرمود كه معني اين است:چه خواهيد گفت هنگامي كه پيغمبر صلي الله عليه و آله با شما گويد اين چه كاري است كه كرديد شما كه آخرين امت هستيد، به خانواده و فرزندان و عزيزان ما، بعضي اسيرند و بعضي آغشته به خون؟ پاداش من كه نيكخواه شما بودم اين نبود، كه با خويشان من پس از من بدي كنيد، من مي‌ترسم عذابي بر شما نازل شود مانند آن عذاب كه قوم ارم را هلاك كرد.پس از آنها روي بگردانيد. حذلم گفت: مردم را حيران ديدم و دست‌ها به دندان مي‌گزيدند؛ پير مردي در كنار من بود، مي‌گريست و ريشش از اشك تر شده بود و دست سوي آسمان برداشته مي‌گفت: پدر و مادرم فداي ايشان! سالخوردگان ايشان بهترين سالخوردگانند و خردسالان آنها بهترين خردسالان و زنان ايشان بهترين زنان و نسل آنها والاتر از همه و فضل آنها بالاتر:كهولهم خير الكهول و نسلهم اذا عد نسل لا يبور و لا يخزي‌پس علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: اي عمه خاموش باش! باقيماندگان را بايد [ صفحه 440]

از گذشتگان عبرت گيرند و تو بحمد الله ناخوانده دانايي و نياموخته خردمند، و گريه و ناله رفتگان را بازنمي‌گرداند. آن گاه آن حضرت از مركب فرود آمد و چادري زدند؛ او زنان را فرود آورد و داخل چادر شد».

[b]احتجاج علي بن الحسين بر اهل كوفه وقتي از خيمه بيرون آمد و سرزش ايشان بر بي وفايي و پيمان شكني


حذام بن ستير گفت زين‌العابدين عليه‌السلام بيرون آمد و مردم را اشارت فرمود كه خاموش باشند! خاموش شدند و او ايستاده سپاس خداي گفت و ستايش او كرد و بر نبي صلي الله عليه و آله درود فرستاد. آنگاه گفت: اي مردم هر كس مرا مي‌شناسد، مي‌شناسد و هر كس نمي‌شناسد (بگويم) من علي فرزند حسينم عليه‌السلام كه در كنار فرات او را كشتند بي‌آنكه خوني طلبكار باشند و قصاصي خواهند، من پسر آن كسم كه حرمت او بشكستند و مال او تاراج كردند و عيال او را به اسيري گرفتند، منم پسر آن كس كه او را به زاري كشتند و اين فخر ما بس. اي مردم شما را به خدا سوگند مي‌دهم آيا در خاطر داريد سوي پدر من نامه نوشتيد و او را فريب داديد و پيمان و عهد و ميثاق بستيد و باز با او كارزار كرديد و او را بي‌ياور گذاشتيد؟ هلاك باد شما را! چه توشه‌اي براي خود پيش فرستاديد! و زشت باد رأي شما! به كدام چشم به روي پيغمبر صلي الله عليه و آله نظر مي‌افكنيد وقتي با شما گويد عترت مرا كشتيد و حرمت مرا شكستيد، پس، از امت من نيستيد؟ راوي گفت: صداي مردم به گريه بلند شد و به يكديگر مي‌گفتند هلاك شديد و نفهميديد! پس علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: خداي رحمت كند آن كه نصيحت من بپذيرد و وصيت مرا محض خدا و رسول صلي الله عليه و آله و خاندان وي نگاهدارد! «فان لنا في رسول الله صلي الله عليه و آله اسوة حسنة». همه گفتند يابن رسول الله ما فرمانبرداريم و پيمان تو را نگاهداريم، دل به جانب تو داريم و هواي تو در خاطر ماست، خداي تو را رحمت فرستد! فرمان خويش بفرماي كه ما جنگ كنيم با هر كه جنگ تو خواهد و آشتي كنيم با هر كس تو با او صلح كني و قصاص خون تو را از آن‌ها كه بر تو و ما [ صفحه 441]

ستم كردند بخواهيم. علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: هيهات هيهات. اي بي‌وفايان مكار! ميان شما و شهوات حايل آمد، مي‌خواهيد همان اعانت كه پدران مرا كرديد همان گونه مرا هم اعانت كنيد؟ هرگز چنين نخواهد شد.سوگند به پروردگار «راقصات» يعني آن شتران كه حاج را به مني و عرفات برند، آن زخم كه ديروز از كشتن پدرم و اهل بيت وي بر دل من رسيد هنوز بهتر نشده و التيام نيافته است، داغ پيغمبر صلي الله عليه و آله فراموش نگشته و داغ پدرم و فرزندان پدر و جدم«شق لهازمي و مرارته بين حناجري و حلقي» موي رخسار مرا سپيد كرده است [138] و تلخي آن ميان حلقوم و حنجره‌ي من است و اندوه آن در سينه‌ي من مانده است، و خواهش من اين است نه با ما باشيد و نه بر ما! آنگاه فرمود:لا غرو ان قتل الحسين و شيخه قد كان خيرا من حسين و أكرمافلا تفرحوا يا اهل كوفة بالذي اصيب حسين كان ذلك أعظماقتيل بشط النهر نفسي فداؤه جزاء الذي أرداه نار جهنماو در همان كتاب است احتجاج فاطمه صغري بر اهل كوفه؛ از زيد بن موسي بن جعفر از پدرش از آبائش عليهم‌السلام روايت شده است كه فاطمه‌ي صغري [139] پس از برگشتن از كربلا خطبه خواند و گفت: سپاس مي‌گويم خدا را به شماره‌ي شنها و ريگها و هم سنگ جهان، از عرش تا خاك او را ستايش مي‌كنم و به او ايمان [ صفحه 442]

آورده‌ام و توكل بر او كردم و گواهي مي‌دهم كه نيست معبودي غير خداوند يگانه‌ي بي‌شريك و اينكه محمد صلي الله عليه و آله بنده و فرستاده‌ي اوست و اينكه اولاد او را در كنار فرات سر بريدند، با آن كه كسي را نكشته بود تا قصاص خواهند از وي، بار خدايا! به تو پناه مي‌برم از اين كه دروغ بر تو بندم و خلاف آن چه بر رسول خود فرستادي سخني گويم، رسول تو پيمان گرفت براي وصي خويش علي بن ابي‌طالب اما مردم حقش را غصب كردند و بي‌گناه او را كشتند، باز فرزند او را ديروز در خانه‌اي از خانه‌هاي خدا شهيد كردند گروهي از مسلمانان به زبان، كه نيست بادا چنان مسلماني! و تا آن حضرت زنده بود آبش ندادند و هنگام شهادت تشنگي او را فروننشاندند، تا تو اي خداوند او را به جوار خود بردي «محمود النقيبة طيب الضريبة معروف المناقب مشهور المذاهب» ستوده خوي، پاك سرشت، هنرهاي وي شناخته و روش او روشن، از نكوهش كسي باك نداشت و از ملامت احدي نترسيد، او را از خردي به اسلام راه نمودي و در بزرگي خصائل وي را ستودي پيوسته «ناصحا لك و لرسلوك صلواتك عليه و آله» با تو و پيغمبرت عليه‌السلام دل راست داشت تا او را به جوار رحمت خود بردي، بي‌رغبت در دنيا و حرص بدان، بلكه راغب در آخرت بود، براي رضاي تو در راه تو كوشش نمود، او را پسنديدي و برگزيدي و راه راست او را نمودي، اما بعد؛ اي اهل كوفه «يا أهل المكر و الغدر و الخيلاء» اي مردم دغا و بي‌وفا و خودخواه! ما خانواده‌ايم كه خداوند ما را به شما آزمايش فرمود و شما را به ما، و ما از آزمايش پاك بيرون آمديم و دانستيم و دريافتيم سر الهي نزد ماست و ماييم حافظ علم و حكمت خدا و ماييم آن حجت كه در زمين براي بندگان نصب فرمود.ما را به بزرگي بنواخت و به رسولش صلي الله عليه و آله برتري داد بر بسياري از آفريدگان خود، اما شما ما را دروغگو دانستيد و ناسپاسي نموديد و كشتن ما را حلال شمرديد و مال ما را تاراج كرديد، گويا ما اولاد ترك و كابل بوديم، چنانكه ديروز جد ما را كشتيد و از شمشير شما خون ما مي‌چكد به كين‌هاي گذشته، چشم شما بدان روشن گشت و دلتان شاد شد، با خداي تعالي دليري نموديد و مكري [ صفحه 443]

انديشيد و مكر خدا بهتر و بالاتر است، مبادا شما از ريختن خون و بردن مال ما شادان شويد! چون اين مصيبت بزرگ كه به ما رسيد، در كتابي ثبت افتاده است پيش از اينكه خداوند آن را انفاذ كند و آن بر خدا آسان است تا بر آنچه از دست شد اندوه نخوريد و به آنچه خداوند به شما بخشيد ننازيد و نباليد، كه خداوند آن را دوست نمي‌دارد كه به خون ببالد و بنازد. هلاك باد شما را! منتظر لعنت و عذاب باشيد! كه گويي اكنون آمده است و از آسمان لعنتها پي در پي فرومي‌بارد و شما را هلاك مي‌كند و شما را در اين جهان به جان يكديگر اندازد و آنگاه در عذاب اليم روز قيامت جاودان مانيد كه بر ما ستم كرديد و لعنت خدا بر ستمكاران باد! واي بر شما! آيا مي‌دانيد كدام دست بر ما ستم كرد و كدام دل به پيكار ما رغبت نمود و به كدام پاي به آهنگ كارزار سوي ما آمديد؟ دل شما سخت شد و جگرها درشت گرديد و بر دل و چشم و گوش شما مهر نهاده شد، شيطان در نظر ما زشتيها را بياراست و نويد طول اجل داد و بر ديده‌ي شما پرده‌اي آويخته است و راه را نمي‌شناسيد. هلاك باد شما را اي اهل كوفه كه شما را با رسول خدا صلي الله عليه و آله كينه‌ها است و از وي خونها خواهيد! آنگاه با برادرش علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام جد ما و با فرزندان وي هم كه عترت پيغمبر و پاكان و برگزيدگاند، بي‌وفايي كرديد و يك تن از شما مي‌نازد به آن و مي‌گويد:نحن قتلنا عليا و بني علي [140] بسيوف هندية و رماح‌و سبينا نساءهم سبي ترك و نطحناهم فأي نطاح«بفيك ايها القائل الكثكث و لك الاثلب» خاك و سنگ در دهانت اي شاعر! آيا به كشتن آن قوم مي‌نازي كه خداوند پاك و پاكيزه‌شان كرد و پليدي را از ايشان دور داشت؟(فاكظم واقع كما أقعي أبوك» پس از اين غصه بسوز و مانند پدرت سگ اسافل خويش رابه زمين بساي! هر كس فردا بدان رسد كه از پيش فرستاد، [ صفحه 444]

بر آن فضل كه خداوند ما را بخشيد رشگ مي‌بريد؟ و اي بر شما!فما ذنبنا ان جاش دهرا بحورنا و بحرك سا لا يواري الدعامصاگناه ما چيست كه درياهاي ما جهان را فروگرفت و درياي تو آرام است كه «دعموص» [141] را هم نمي‌پوشاند؟«ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء و من لم يجعل الله له نورا فماله من نور»راوي گفت: پس آوازها به گريه بلند شد و گفتند: اي دختر پاكان! بس است كه دلهاي مار ا بسوزانيدي و سينه‌هاي ما را (از غايت حسرت) كباب كردي و اندورن ما را آتش زدي! پس ساكت شد - عليها و علي ابيها و جديها السلام -.مترجم گويد: ذهن بيشتر مردم به فاطمه‌ي بنت الحسين عليهماالسلام مي‌رود كه او فاطمه‌ي صغري است و لكن بر من محقق نگرديد كه فاطمه‌ي كبري كه اين فاطمه براي امتياز از وي ملقب به صغري گشت، كيست و بي‌شك در مخدرات حرم نبوت، فاطمه نام بسيار بود تبركا به نام سيدة النساء، و فاطمة بنت الحسين همان زوجه‌ي حسن مثني است كه نوعروس بود و خداوند نسل او را بركت داد كه [ صفحه 445]

پس از فاطمه زهرا بنت رسول الله صلي الله عليه و آله جهان به فرزندان وي بيشتر از ساير مخدرات مشرف گشت، چنانكه سادات طباطبايي و شرفاي مكه و خاندان سلطنت عراق و پادشاه ماوراء اردن از فرزندان اين نوعروسند - كثرهم الله - و فاطمه در سال 117 درگذشت در مدينه‌ي طيبه و قبري را كه اكنون در دمشق در تربت «باب الصغير» است و به او نسبت مي‌دهند از او نيست و به احتمال قوي از ديگري از بزرگان اين خاندان است كه تاريخ او بر ما مجهول مانده است.سيد رحمه الله در «ملهوف» پس از خطب گذشته گويد: ام‌كلثوم دختر علي عليه‌السلام از پشت پرده خطبه خواند به گريه‌ي بلند و گفت: اي اهل كوفه! بدا به حال شما! زشت باد روي شما كه حسين عليه‌السلام را تنها گذاشتيد و او را كشتيد و مال او را تاراج كرديد و آن را وارث شديد و زنان او را اسير كرديد، سختي و آزار رسانيديد! پس هلاك باد شما! را مي‌دانيد چه مصيبتها به شما رسيد و چه گناه بزرگي بر دوش گرفتيد و چون خونها ريختيد و چه زنان شريفه را داغدار كرديد؟ بهترين مردان پس از پيغمبر را بكشتيد و مهرباني از دل شما بركنده شد، آگاه باشيد كه حزب خداي فيروز گردند و حزب شيطان زيان كنند. آنگاه اين ابيات بخواند:قتلتم اخي صبرا فويل لامكم تجزون نارا حرها يتوقدسفكتم دماء حرم الله سفكها و حرمها القرآن ثم محمدالا فابشروا بالنار انكم غدا لفي سقر حقا يقينا تخلدواو اني لأبكي في حياتي علي أخي علي خير من بعد النبي سيولدبدمع غزير مستهل مكفكف علي الخد مني دائما ليس يجمديعني: برادر مرا بزاري كششتيد، واي بر مادر شما! بزودي به پاداش رسيد به آتش گرم برافروخته! ريختيد خونهايي كه خداوند ريختن آن را حرام كرد و قرآن و محمد هم، هان مژده باد شما را به آتش كه فردا يقينا براستي در سقر جاويدان مانيد! و من در زندگي خود بر برادرم گريه مي‌كنم، بر بهتر كسي كه پس از پيغمبر متولد شود، به اشك بسيار كه هميشه بر چهره‌ي من ريزد و هرگز خشك نشود». [ صفحه 446]

(مترجم گويد: به نظر مي رسد اين شعر را مردي غير فصيح، زبان حال ساخته باشد و به خطبه ضميمه كرده چون از تخلدوا، نون ساقط شده است بي‌عامل و نيز «مكفكف» معني ندارد).راوي گفت: مردم به گريه و شيون آواز برآوردند و زنان موي پريشان كردند و خاك بر سر ريختند و رويها بخراشيدند و بر رخسار سيلي مي‌زدند و زاري مي‌كردند و مردان بگريستند و ريش‌ها مي‌كندند، زن و مرد گريان بيش از آن روز كس به ياد ندارد.مجلسي در «بحار» گويد: در بعض كتب معتبره ديدم مرسلا از مسلم گچكار روايت كرده است كه: «عبيدالله مرا براي مرمت دار الاماره‌ي كوفه خواسته بود و من درها را بگچ استوار مي‌كردم. شنيدم بانگ وغريو از اطراف كوفه بر آمد؛ خادمي نزد من آمد، پرسيدم: چه خبر است كه كوفه را خروشان بينم؟ گفت: هم اكنون سر خارجي كه بر يزيد بيرون آمده بود، آوردند گفتم: اين خارجي كيست؟ گفت: حسين بن علي عليهماالسلام. مسلم گفت: ساعتي صبر كردم تا خادم بيرون شد، آنگاه طپانچه بر رخسار خويش زدم چنانكه نزديك شد دو ديده‌ام نابينا گردند و سدت از گچ بشستم و از پشت قصر بيرون شدم تا نزديك كناسه‌اي رفتم، ايستاده بودم و مردم منتظر رسيدن اسيران و سرها بودند كه ناگهان نزديك، چهل «شقه» [142] ديدم مي‌آيد بر چهل شتر نهاده، و حرم زنان و اولاد فاطمه عليهاالسلام در آن شقه‌ها بودند و علي بن الحسين عليه‌السلام را ديدم بر شتري بي‌گستردني و پالان، و از رگهاي گردن او خون مي‌پالاييد و مي‌گريست؛ مي‌گفت:يا امة السوء لا سقيا لربعكم يا امة لم تراعي جدنا فينالو اننا و رسول الله يجمعنا يوم القيامة ما كنتم تقولوناتسيرونا علي الاقتاب عارية كأننا لم نشيد فيكم دينا [ صفحه 447]

بني‌امية ما هذا الوقوف علي تلك المصائب لا تلبون داعيناتصفقون علينا كفكم فرحا و أنت في فجاج الأرض تسبوناأليس جدي رسول الله ويلكم أهدي البرية من سبل المضلينايا وقعة الطف قد أورثتني حزنا و الله يهتك استار المسيئينايعني اي امت بد! باران بر مسكن شما نبارد! اي امتي كه پاس جد ما را درباره‌ي ما نداشتيد! اگر ما را با رسول خدا صلي الله عليه و آله روز رستاخيز جمع كند شما چه مي‌گوييد؟ ما را بر چوب جهاز شتر برهنه مي‌بريد! گويي ما دين را ميان شما استوار نكرديم! اي بني‌اميه! براي چيست وقوف شما بر اين مصائب و جواب ندادن خواننده‌ي ما؟ از شادي كف مي‌زنيد بر ما و در زمينها ما را به اسيري مي‌بريد! واي بر شما! آيا جد ما رسول الله مردم جهان را از راه ضلال به هدايت نياورد؟ اي وقعه‌ي طف مرا اندوهگين ساختي، خدا پرده‌ي بدكاران را مي‌درد.پس مسلم گفت: اهل كوفه به آن كودكان كه بر محامل بودند خرما و جوز و نان مي‌دادند، ام‌كلثوم فرياد زد: اي اهل كوفه! صدقه بر ما حرام است، و آنها را از دست و دهان ايشان مي‌گرفت و بر زمين مي‌انداخت و چون اين سخن مي‌فرمود مردم گريه مي‌كردند، و ام‌كلثوم سر از محمل بيورن كرد و گفت: اي اهل كوفه! مردان شما ما را مي‌كشند و زنان شما بر ما گريه مي‌كنند؟! روز داوري خدا ميان ما و شما حكم فرمايد! همچنان كه او با ايشان سخن مي‌گفت، ناگهان هياهو برخاست و سرها را آوردند، پيشتر از آن سرها سر حسين عليه‌السلام بود، سري مانند زهره و ماه، شبيه‌ترين مردم به پيغمبر صلي الله عليه و آله و محاسنش به سياهي شبه خضاب شده و روي مانند قرص ماه از افق بر آمده، باد محاسن او را به راست و چپ مي‌برد، زينب روي به جانب او گردانيد، سر برادر ديد، كنار پيشاني به پيش محمل زد، چنانه ديديم خون از زير قناع او روان گشت و با سوز و گداز سوي او اشارت كرد و گفت:يا هلالا لما استتم كمالا غاله خسفة فأبدي غروبا [ صفحه 448]

ما توهمت يا شقيق فؤادي كان هذا مقدرا مكتوبايا أخي فاطم الصغيرة كلمها فقد كاد قلبها ان يذوبايا اخي قلبك الشفيق علينا ماله قد قسي و صار صليبايا أخي لو تري عليا لدي الأسر مع اليتم لا يطيق جواباكلما أوجعوه بالضرب نادا ك بذل يفيض دمعا سكوبايا أخي ضمه اليك و قربه و سكن فؤاده المرعوباما أذل اليتيم حين ينادي بأبيه و لا يراه مجيبا1- اي ماه نوي كه چون به كمال رسيدي، خسوف تو را فروگرفت و پنهان گشتي!2- نه پنداشته بودم اي پاره‌ي دلم (چنين روزي آيد) اين مقدر و نوشته بود.3- اي برادر با اين فاطمه‌ي خردسال سخن گوي كه نزديك است دلش آب شود و بگدازد!4- اي برادر آن دل مهربان تو چونست كه سخت و درشت گشت بر ما؟!5- اي برادر كاش علي را وقت اسير كردن مي‌ديدي با يتيمان ديگر ه‌ك يارايي گفتار نداشت!6- هر وقت او را مي‌زدند و مي‌آزردند، تو را بزاري مي‌خواند و سرشك روان از ديده مي‌ريخت.7- اي برادر او را در آغوش خود كش و نزديك خود كن و دل ترسان وي را آرامش ده!8- چه خوار است يتيم وقتي پدرش را بخواند و او اجابت نكند!مترجم گويد: مؤلف در «منتهي الآمال» در صحت روايت مسلم جصاص ترديد كرده است، براي اينكه در كتب معتبره‌ي قديمه كه به دست ما رسيده است، ذكر اين قصه نيست و ما در اين باره همان را گوييم كه در قصه طفلان مسلم و عروسي قاسم گفتيم و همه‌ي كتب قديمه به ما نرسيده است و قرينه بر كذب اينها نداريم، بلي، اگر شرط نقل حديث وجود يقين بود و از كتب معتبره يقين حاصل [ صفحه 449]

مي‌شد، بايستي به همان اكتفا كنيم، اما هر دو مقدمه ممنوع است، نه يقين شرط است و نه از كتب معتبره‌ي قديمه يقين حاصل مي‌شود، بلي ظني كه از آنها حاصل مي‌شود، قويتر از ظن ديگر است. [ صفحه 451]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در ورود اهل بيت به مجلس عبيدالله

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 6:35 pm

در ورود اهل بيت به مجلس عبيدالله

(فتوح اعثم كوفي) از روات ثقات نقل شده است كه عمر سعد امانتهاي پيغمبر خدا را بر شتران برهنه بي‌پوشش و گستردني سوار كرد و مانند اسيران به كوفه آورد، چون بدان شهر رسيد، عبيدالله بفرمود سر حسين عليه‌السلام را (كه پيشتر از اسرا به كوفه آورده بودند) بيرون برند (و بار ديگر با اسيران به كوفه در آوردند) پس آن سر مبارك را بر نيزه نصب كردند و سرهاي ديگران را همچنين و پيشاپيش آنها مي‌آوردند تا به شهر در آمدند، آن گاه آن سرهاي پاك را در كوچه و بازار بگردانيدند؛ و از عاصم از زر [143] روايت است كه گفت: «اول سري كه در اسلام [ صفحه 452]

بر نيزه نصب كردند، سر حسين بن علي عليهماالسلام بود و زن و مرد گريان بيش از آن روز ديده نشد».و جزري گويد: اول سر در اسلام كه بر چوب نصب شد به قولي سر حسين عليه‌السلام بود و ليكن قول صحيح آن است كه اول سر، سر عمرو بن حمق خزاعي است».و در «ينابيع الموده» است كه هشام بن محمد از قاسم مجاشعي روايت كرده است كه سرها را به كوفه آوردند، اسب سواري ديدم زيباروي از همه‌ي مردم زيباتر و سر عباس بن علي را جلو سينه اسب خويش آويخته بود، باز ديدمش روي سياه شده مانند قير و خود مي‌گفت: هيچ شب بر من نمي‌گذرد مگر دو تن بازو و بغل مرا مي‌گيرند و كشان كشان سوي آتش مي‌برند و در آن مي‌افكنند و به بدتر حالي بمرد».شيخ مفيد گفت: «چون سر حسين عليه‌السلام را به كوفه آوردند و فرداي آن روز عمر سعد با اهل بيت و دختران امام عليه‌السلام برسيدند، ابن‌زياد بنشست و بار عام داد در قصر امارت و سر را نزد خويش خواست، آوردند بدان مي‌نگريست و مي‌خنديد و چوبدستي در دست داشت بر دندان پيشين امام عليه‌السلام مي‌زد». و در «صواعق» ابن‌حجر گويد: «چون سر حسين به خانه‌ي ابن‌زياد رسيد، از ديوارها خون مي‌باريد چنانكه از شرح همزيه نقل است».هم او گويد: «كه سر را در سپري نهادند، به دست راست گرفت و مردم دو رده بايستادند». [ صفحه 453]

و در «مثير الاحزان» است كه انس بن مالك گفت: «عبيدالله زياد را ديدم به جوبدستي با دندانهاي حسين عليه‌السلام بازي مي‌كرد و مي‌گفت: زيبا دنداني دارد! گفتم: به خدا سوگند چيزي گويم كه تو را بد آيد! پيغمبر صلي الله عليه و آله را ديدم همين جاي چوب تو را از دهان وي مي‌بوسيد.و از سعيد بن معاذ و عمر بن سهل روايت است كه نزد عبيدالله حاضر گشتند و ديدند به جوبدستي بر بيني و چشم‌ها و دهان حسين عليه‌السلام مي‌زد.ابومخنف ازدي گفت: حديث كرد مرا سليمان بن ابي‌راشد از حميد بن مسلم گفت: «عمر سعد مرا بخواند و سوي اهل خانه‌ي خود فرستاد تا مژده‌ي فتح و سلامت او را به خاندانش برسانم، نزد ايشان رفتم و خبر بگفتم؛ آنگاه به قصر ابن‌زياد رفتم به نظاره، كه بار داده بود، و اسرا را مي‌آوردند تا ببينم و مردم به قصر آمده بودند و سر حسين عليه‌السلام را ديدم پيش دست خود نهاده، به چوبدستي ساعتي ميان دندانهاي پيشين وي مي‌كاويد. چون زيد بن ارقم ديد از اين كار دست باز نمي‌دارد، گفت: چوب خود را بردار! به آن خدا كه معبودي غير او نيست، دو لب رسول خدا بر اين دو لب ديدم نهاده مي‌بوسيد؛ آنگاه آن پيرمرد گويي رگ چشمش باز شد و گريه سر داد و لختي بگريست. ابن‌زياد - لعنه الله - گفت: خدا ديده‌ي تو را بگرياند! اگر نه اين بود كه پيرمردي خرف شده وخرد از تو برفته، گردن تو را مي‌زدم. ابن ارقم برخاست و بيرون رفت. پس از آن مردم شنيدم مي‌گفتند: وقتي زيد بن ارقم بيرون مي‌رفت، سخني گفت كه اگر ابن‌زياد شنيده بود او را مي‌كشت. من پرسيدم چه گفت: گفتند: چون از بر ما مي‌گذشت گفت: «ملك عبد عبدا فاتخذهم تلدا [144] «. [ صفحه 454]

اي مردم عرب! شما از امروز بنده شديد، پسر فاطمه را كشتيد و پسر مرجانه را امارت دادي كه نيكان شما را بكشد و بدان را بنده‌ي خود گيرد و به اين خواري و زبوني راضي شديد، دور باد آن كه به خواري راضي شود!»و در «تذكرة سبط» و «صواعق» و از تبر مذاب نقل است كه زيد برخاست و مي‌گفت: «اي مردم! از امروز شما بنده‌ايد، پسر فاطمه را كشتيد و پسر مرجانه را امارت داديد، به خدا قسم نيكان شما را خواهد شكت و اشرار را بنده خواهد گرفت، دوري باد آن را كه به خواري و ننگ تن دهد! آنگاه گفت: اي پسر زياد تو را حديثي گويم سخت‌تر از اين! رسول خدا صلي الله عليه و آله را ديدم حسن عليه‌السلام را بر ران راست نشانيده بود و حسين عليه‌السلام را بر زانوي چپ و دست بر سر آنها نهاده گفت: خدايا اين دو را با صالح المؤمنين به تو سپردم! پس امانت رسول خدا صلي الله عليه و آله نزد تو چه شد اي پسر زياد؟!»و در «تذكرة سبط» است كه در مفردات بخاري از ابن‌سيرين روايت شده است كه: چون سر حسين عليه‌السلام را پيش ابن‌زياد گذاشتند در طشتي، و او دندانهاي آن حضرت را به چوب مي‌زد و در زيبايي آن سخني گفت: انس بن مالك نزد او بود، بگريست و گفت: شبيه‌ترين مردم است به پيغمبر؛ و آن حضرت به «وسمه» و به روايتي به سياهي خضاب كرده بود».و بعضي گويند خضاب كردن آن حضرت به سياهي ثابت نيست و آفتاب رنگ آن را بگردانيده بود.و در «حبيب السير» مسطور است كه: «چون آن سر مطهر را نزد ابن‌زياد بردند، برداشته بر رو و موي او مي‌نگريست؛ ناگاه لرزه بر دست شومش افتاد، آن سر مكرم را بر روي ران خود نهاد و قطره‌اي خون از آن بچكيد، از جامه‌هاي آن [ صفحه 455]

ملعون در گذشت و رانش را سوراخ كرد، چناكه هر چند جراحان سعي نمودند، معالجه‌ي آن علت نتوانستند كرد، لا جرم ابن‌زياد با خود مشك نگاه مي‌داشت تا بوي بد ظاهر نشود».قال هشام بن محمد: لما وضع الرأس بين يدي ابن‌زياد قال له كاهنة قم فضع قدمك علي فم عدوك!أقول ثم نقل ما لا احب نقله من المصيبة العظيمة الموجعة و لله در مهيار حيث قال:تعظمون له أعواد منبره و تحت أرجلهم أولاده وضعوا(از اين روايت معلوم مي‌شود كه ابن‌زياد هنوز مذهب جاهليت داشت و كاهن مخصوص همراه او بود و مؤيد آن پيش ازاين در داستان ميثم گذشت).مؤلف گويد: خداي مختار را جزاي خير دهد كه تلافي كرد. چنان كه شيخ ابوجعفر طوسي و شيخ جعفر بن نما روايت كردند كه چون سر ابن‌زياد را نزد مختار آوردند چاشت مي‌خورد، خداي را بر اين پيروزي شكر گفت، و گفت: سر حسين بن علي عليهماالسلام را نزد ابن‌زياد - لعنه الله - بردند چاشت مي‌خورد، و سر ابن‌زياد را نزد من آوردند و من چاشت مي‌خورم. چون از خوردن فراغ يافت برخاست و به نعل لگد بر روي ابن‌زياد زد، آنگاه نعل را سوي علام خود افكند و گفت آن را بشوي كه بر روي پليد اين كافر نهادم.سبط كه از شعبي روايت كرد كه قيس بن عباد نزد ابن‌زياد بود، ابن‌زياد گفت: «درباره‌ي من و حسين عليه‌السلام چه گويي؟ گفت روز قيامت جد و پدر و مادر او درباره‌ي او شفاعت مي‌كنند و جد و پدر و مادر تو درباره‌ي تو، ابن‌زياد سخت برآشفت و او را از مجلس براند».و مدائني [145] گفت: يكي از حاضران مجلس او مردي بود از بكر بن وائل، جابر [ صفحه 456]

يا جبير مي‌گفتندش، چون آن كار زشت از ابن‌زياد بديد، پيش خود گفت با خدا پيمان بستم كه اگر دو كس بر ابن‌زياد خروج كند من يكي از آنان باشم و چون مختار به خونخواهي حسين عليه‌السلام برخاست (او با مختار شد). وقتي سپاه شام براي سركوبي او آمدند و دو سپاه روبرو شدند، اين مرد به مبارزه بيرون آمد و مي‌گفت:و كل شي‌ء قد أراه فاسدا الا مقام الرمح في ظل الفرس‌هر چيزي را تباه و بيهوده ببينم مگر افراشته بودن نيزه در سايه‌ي اسب، و بر آن صفوف تاخت و فرياد زد: اي ملعون ملعون زاده و دست نشانده‌ي ملعون! مردم از گرد ابن‌زياد بپراكندند؛ او و ابن‌زياد در هم آويختند. پس هر يك بر ديگري نيزه فروبرد كه، هر دو بيفتادند و كشته شدند.و قول ديگر آنكه قاتل ابن‌زياد ابراهيم بن مالك اشتر بود و پس از اين ياد كنيم.و هم در «تذكرة سبط» است كه ابن‌سعد در «طبقات» گويد: مرجانه مادر ابن‌زياد با او گفت: «اي پليد نجس! پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله را كشتي؟! به خدا سوگند كه بهشت را هرگز نخواهي ديد».آنگاه ابن‌زياد همه‌ي سرها را در كوفه بر چوب نصب كرد و بيش از هفتاد سر بود. اول سر كه پس از سر مسلم بن عقيل در كوفه نصب شد اين سرهاي مطهر بود شيخ مفيد گويد: عيال حسين عليه‌السلام را نزد ابن‌زياد آوردند، زينب در ميان آنان [ صفحه 457]

بود ناشناس و با جامه‌هاي كهنه، و طبري و جزري گفتند: كهنه‌تر و پست‌تر جامه‌ي خود را پوشيد تا شناخته نشود و كنيزان گرد او را بگرفتند. (شيخ مفيد) تا به كناري در آن قصر بنشست و كنيزانش گرد او بگرفتند. ابن‌زياد گفت: اين كه بود كه با كنيزان خود به كناري خزيد؟ زينب عليهاالسلام پاسخ نداد و بار دوم و سوم همان سخن اعاده كرد و از او بپرسيد، يكي از كنيزان گفت: اين زينب دختر فاطمه بنت رسول الله است صلي الله عليه و آله. پس ابن‌زياد روي بدو كرد و گفت: «الحمد لله الذي فضحكم و قتلكم و أكذب احدوثتكم» يعني: سپاس خداي را كه شما را رسوا كرد و كشت و افسانه‌ي شما را دروغ نمود! زينب عليهاالسلام گفت: «الحمد لله الذي اكرمنا بنبيه محمد و طهرنا من الرجس تطهيرا انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا و الحمدلله».يعني: سپاس خداي را كه ما را به پيغمبر خود محمد صلي الله عليه و آله گرامي داشت و از پليديها پاك گردانيد، تنها فاسق رسوا مي‌شود و فاجر دروغ مي‌گويد، حمد خدا را كه او ديگريست غير ما.ابن‌زياد گفت: كار خدا را با اهل بيت خود چگونه ديدي؟زينب فرمود: آنها گروهي بودن كه خداوند تعالي كشته شدن را براي ايشان مقدر كرد، پس سوي آرامگاه خود شتافتند. و به روايت سيد رحمه الله فرمود: جز نيكي نديدم، آنها گروهي بودند خداوند بر آنها كشته شدن را مقدر كرد، پس سوي آرامگاه خود شتافتند و خداوند ميان تو و آن‌ها جمع فرمايد و با آنها محاجه و خصومت خواهي كرد، پس بنگر آن روز كه فيروز گردد! اي پسر مرجانه! مادرت به عزاي تو نشنيد! راوي گفت: ابن‌زياد تند شد و گويي آهنگ قتل او كرد (ارشاد) ابن‌زياد افروخته شد و عمرو بن حريث گفت: اي امير! اين زن است و زن را به گفتار نگيرند و در سخن ملامت نكنند.پس ابن‌زياد گفت: از گردنكشي بزرگتر خاندان و خويشان تو دردي به دل داشتم كه خدا شفا داد. دل زينب بشكست و بگريست و گفت: «لقا قتلت كهلي وابرت أهلي و قطعت فرعي واجتثثت اصلي فان يشفك هذا فقد اشفيت». [ صفحه 458]

سرور مرا كشتي و خاندان مرا برانداختي و شاخ مرا بريدي، و ريشه‌ي مرا بكندي، پس اگر شفاي تو در اين است البته شفا داده شدي.ابن‌زياد گفت: سجع نيكو مي‌آورد! پدرش هم سجعگوي و شاعر بود. زينب فرمود: زن را با سجعگويي چه؟سرم گرم كار ديگر است، از سوز سينه چيزي بر زبانم جاري شد كه گفتم. و علي بن الحسين عليهاالسلام را از نظر او گذرانيدند، پرسيد كيستي؟ فرمود: علي بن الحسين. آن ملعون گفت: مگر علي بن الحسين را خدا نكشت؟ امام فرمود: برادري داشتم علي نام داشت، مردم او را كشتند. ابن‌زياد گفت: خدا كشت، امام فرمود: «الله يتوفي الانفس حين موتها» پس ابن‌زياد خشمگين گرديد و گفت: در پاسخ من دليري مي‌كني و هنوز دل دري كه با من سخن كني؟ او را ببريد و گردن بزنيد! پس زينب عمه‌اش در وي آويخت و گفت: اي پسر زياد هر چه خون از ما ريختي بس است.و او را در آغوش گرفت و گفت: و الله از او جدا نمي‌شوم، اگر او را بكشي مرا نيز با او بكش! پس ابن‌زياد ساعتي بدان دو نگريست و گفت: «عجبا للرحم» خويشي عجيب است! به خدا سوگند كه اين زن دوست دارد با برادر زاده‌اش كشته شود، او را رها كنيد! «فاني أراه لما به» يعني پندارم همين رنجوري وي را بكشد.(تذكره‌ي سبط) گويند رباب دختر امرؤالقيس زوجه‌ي آن حضرت سر مطهر او را بر داشت و در دامن گذاشت و بوسيد و گفت:وا حسينا فلا نسيت حسينا اقصدته اسنة الادعياءغادروه بكربلا صريعا لا سقي الله جانبي كربلاء«وا حسيناه! كه من حسين عليه‌السلام را فراموش نكنم، پيكان آن حرامزادگان به پيكر او رسيد، او را در كربلا افتاده گذاشتند، خداوند هيچ جانب كربلا را سيراب نكند!»سيد رحمه الله آن كلام زينب را كه فرمود: «اگر مي‌خواهي او را بكشي مرا با او بكش» نقل كرده است و پس از آن گويد: علي عليه‌السلام با عمه خود گفت: اي عمه خاموش باش تا من سخن گويم! آنگاه روي به ابن‌زياد كرد و فرمود: آيا مرا از مرگ [ صفحه 459]

مي‌ترساني؟ ندانستي كه كشته شدن ما را عادت است و شهيد گشتن براي ما كرامت؟ آنگاه ابن‌زياد امر كرد امام عليه‌السلام را با اهل بيت به خانه‌ي پهلوي مسجد اعظم بردند و زينب فرمود: زن عربيه نزد ما نيايد مگر مملوكه يا ام‌ولد كه آنها مانند ما اسير شده‌اند!(و از سوز دل ما آنها آگاهند).باز ابن‌زياد امر كرد سر مطهر را در كوچه‌ها بگردانيدند.مؤلف گويد: شايسته است در اينجا تمثيل به اين اشعار:رأس ابن بنت محمد و وصيه للناظرين علي قناة يرفع‌و المسلمون بمنظر و بمسمع لا منكر منهم و لا متفجع‌كحلت بمنظرك العيون عماية و أصم رزؤك كل رن يسمع‌أيقظت أجفانا و كنت لها كري و أنت عينا لم تكن بك تهجع‌ما روضة الا تمنت أنها لك حفرة و لخط قبرك مضجع‌1- سر پسر دختر پيغمبر و جانشين او در چشم مردم بالاي نيزه بلند مي‌شود.2- در پيش چشم و گوش مسلمانان و هيچ كس انكار نمي‌كند و زاري نمي‌نمايد.3- از ديدن مصيبت تو چشمها نابينا شد و عزاي تو هر آوازي را كه شنيده مي‌شد فرونشانيد.4- ديده‌هايي را كه تو موجب خواب آنها بودي، بيدار كردي و چشمي را كه از ترس تو به خواب نمي‌رفت، خوابانيدي.5- هيچ باغي نيست مگر آرزو مي‌دارد قبر و آرامگاه تو باشد.شيخ صدوق در «امالي» و فتال نيشابوري در «روضة الواعظين» از دربان عبيدالله روايت كردند كه«چون سر مطهر ابي عبدالله عليه‌السلام را آوردند، بفرمود تا آن را در طشتي از زر پيش دست او نهادند و به چوبدستي بر دندانهاي او مي‌زد و مي‌گفت: يا اباعبدالله! زود مويت سفيد شد! يك تن از آن جماعت گفت: بس كن كه من ديدم پيغمبر را صلي الله عليه و آله جاي چوب تو را مي‌بوسيد. ابن‌زياد گفت: اين روز به [ صفحه 460]

جاي روز بدر، آنگاه امر كرد علي بن الحسين عليهماالسلام را غل كردند و با زنان و اسيران به زندان فرستاد و من با آنها بودم، بر هيچ گروهي از زن و مرد در كوچه‌ها نمي‌گذشتم مگر بر روي مي‌زدند و مي‌گريستند، پس آنها را به زندان كردند و در بر آنها بستند پس از آن ابن‌زياد علي بن الحسين عليهماالسلام و زنان را بخواند و سر حسين عليه‌السلام را بياورد و زينب هم در ميان آنها بود، پس ابن‌زياد گفت: «الحمد لله الذي فضحكم و قتلكم» و سخن را بدانجا كشاند كه ابن‌زياد آن‌ها را به زندان بازگردانيد و مژده‌ي كشتن حسين عليه‌السلام را به نواحي فرستاد و اسيران را با سر مطهر به شام روانه داشت». [ صفحه 461]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

Re: مقتل نفس المهموم: شیخ عباس قمی

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 6:38 pm

در كشته شدن عبدالله بن عفيف

سيد رحمه الله گفت: ابن‌زياد - لعنه الله - بر منبر بالا رفت، خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و در ضمن سخن گفت: سپاس خدا را كه حق و اهل حق را فيروز گردانيد و اميرالمؤمنين يعني يزيد و پيروان او را نصرت داد و كذاب بن كذاب را بكشت! هنوز كلمه‌اي بر اين نيفزوده بود كه عبدالله بن عفيف ازدي برخاست، وي از برگزيدگان و زاهدان شيعه بود، چشم چپش در روز جمل رفته بود و ديگري در صفين، و پيوسته ملازم مسجد اعظم بود و تا شب در آنجا نماز مي‌گذاشت، گفت: اي پسر مرجانه كذاب بن كذاب تويي و پدرت و آن كه تو را در اينجا نشاند و پدرش! اي دشمن خدا فرزندان پيغمبران را مي‌كشيد و اين كلام را بالاي منبر مسلمانان مي‌گوييد:راوي گفت: ابن‌زياد تند شد و گفت: اين متكلم بود كه: عبدالله عفيف گفت: اي دشمن خدا من بودم! آيا اين ذريت پاك را كه «أذهب الله عنهم الرجس» مي‌كشي و خويش را مسلمان مي‌پنداري؟ واغوثاه! اولاد مهاجر و انصار كجايند؟ چرا از آن امير گمراه لعين لعين زاده كه پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله به زبان خود او را لعن كرد انتقام نمي‌كشند؟راوي گفت: ابن‌زياد افروخته‌تر گشت و رگهاي گردنش بر آمد و گفت: بياوريدش! عوانان دويدند؛ اشراف قبيله‌ي ازد، پسر عمان وي برخاستند و او را از [ صفحه 462]

دست عوانان و از در مسجد بيرون بردند و به سرايش رسانيدند. ابن‌زياد گفت سوي اين كور ازدي رويد كه خدا دلش را كور كرد، همچنانكه چشمش را كور كرد و نزد منش آوريد. رفتند و چون قبيله‌ي ازد آگاه گشتند، فراهم شدند و قبايل يمن را با خود همدست كردند تا عبدالله را از شر عبيدالله حفظ كنند، و ابن‌زياد خبر يافت و قبايل مضر را بخواند و با محمد اشعث به جنگ آنها فرستاد. راوي گفت كار زاري صعب شد و گروهي كشته شدند تا اصحاب ابن‌زياد به در سراي عبدالله رسيدند، در را بشكستند و در سراي ريختند، دختر عبدالله بانگ برآورد كه اي پدر! آنها كه مي‌ترسيدي رسيدند، عبدالله گفت: باكي بر تو نيست، شمشير به من ده! بگرفت و از خود دفاع مي‌كرد و مي‌گفت:أنا ابا ذي الفضل عفيف الطاهر عفيف شيخي و ابن ام عامركم دارع من جمعكم و حاسر و بطل جدلته مغاور«منم پسر عفيف صاحب فضل و برتري و پاك سرشت، عفيف پدر من است و او پسر ام‌عامر است، بسيار زره پوشيد و هم سر برهنه و پهلوان تاراج كننده شما را بر زمين افكنده‌ام».و دخترش مي‌گفت اي پدر كاش مرد بودم و پيش روي تو نبرد مي‌كردم با اين نابكاران، كشندگان عترت پاك رسول صلي الله عليه و آله! اما آن مردم از همهه سوي گرد وي بگرفتند و او از خويش ميراندشان و از هر سوي كه حمله مي‌كردند دخترش مي‌گفت از فلان سوي آمدند، تا به بسياري عدد بر وي دست يافتند، دخترش گفت: امان از خواري! پدرم را احاطه كردند و هيچ كس نيست ياري او كند و عبدالله شمشير به دست مي‌چرخيد و مي‌گفت:اقسم لو يفسح لي عن بصري ضاق عليكم موردي و مصدري‌سوگند مي‌خورم كه اگر چشمم گشوده بود، راه آمد و شد نزد من بر شما تنگ مي‌شد!راوي گفت: او را دستگير كردند و نزد عبيدالله بردند، چون بر وي در آمد و او را بديد گفت: خداي را سپاس كه تو را رسوا كرد. عبدالله عفيف گفت: اي دشمن [ صفحه 463]

خدا به چه چيز مرا رسوا كرد؟ به خدا قسم اگر چشمم بازبود راه آمد و شد بر شما تنگ مي‌شد! ابن‌زياد گفت: اي دشمن خدا درباره‌ي عثمان چه گويي؟ گفت: اي بنده‌ي زاده‌ي بني علاج اي پسر مرجانه! و دشنام دادش، تو را با عثمان چكار كه كار نيكو كرد يا زشت، صالح بود يا تباهكار؟ خداوند ولي آفريدگان خوش است و ميان آن‌ها و عثمان حكم خواهد كرد به درستي و عدل، لكن مرا از خودت و پدرت و يزيد و پدرش بپرس. ابن‌زياد گفت: تو را از هيچ نپرسم تا مرگ را بچشي چشيدني ناگوار كه به سختي از گلوي تو فرورود. عبدالله بن عفيف گفت: «الحمد لله رب العالمين» من از خدا شهادت مي‌طلبيدم پيش از اين كه مادر تو را بزايد و از خداي خواستم كه به دست ملعونتر خلق كه خداوند او را بيش از همه دشمن دارد به شهادت رسم و چون نابينا شدم از شهادت نوميد گشتم، الآن حمد خداي را به جاي آرم كه مرا پس از نوميدي شهادت روزي كرد و دانستم دعاي مرا مستجاب فرموده است. ابن‌زياد - لعنه الله - گفت: گردنش بزنيد! زدند و در «سبخه» [146] به دار آويختند.شيخ مفيد فرمايد: چون عوانان او را بگرفتند، به شعار ازد آواز برداشت (يعني سخني كه طايفه‌ي ازد هنگام سختي و دعوت به جنگ مي‌گفتند) پس هفتصد مرد آمدند و او را به قهر از دست عوانان بگرفتند و به سراي بردند، شبانه عبيدالله كساني بر در خانه‌ي او فرستادند، بيرونش آوردند و گردنش بزدند و در «سبخه» (مسجد - خ ل) به دار آويختند و چون بامداد شد، عبيدالله سر حسين عليه‌السلام را فرستاد در كوچه‌هاي كوفه و قبايل بگردانيدند. و از زيد بن ارقم روايت كه بر من بگذشتند و سر بالاي نيزه بود و من در بالا خانه بودم؛ چون برابر من رسيد شنيدم قرائت مي‌كرد: «أم حسبت أن أصحاب الكهف و الرقيم و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا» به خدا قسم موي بر تن من راست شد و فرياد زدم: اي پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله سر تو و كار تو و الله عجيب‌تر است! و چون از گردانيدن آن فارغ شدند به قصر [ صفحه 464]

آوردند و ابن‌زياد آن را به زحر [147] بن قيس داد با سرهاي اصحاب آن حضرت و براي يزيد بن معاويه فرستاد.سيد رحمه الله گفت: عبيدالله بن زياد نامه سوي يزيد نوشت و خبر كشته شدن حضرت ابي‌عبدالله عليه‌السلام و گرفتاري اهل بيت را به او داد و همچنين نامه به عمرو بن سعيد امير مدينه فرستاد.طبري از هشام از عوانة بن حكم كلبي روايت كرده است كه چون حسين عليه‌السلام كشته شد و باروبنه و اسيران را به كوفه نزد عبيدالله آوردند و اهل بيت در زندان بودند، ناگاه سنگي بيفتاد در زندان و بر آن نامه بسته بود و نوشته كه نام با پيكي تندرو سوي يزيد بن معاويه فرستادند و قصه شما را براي او نوشتند، پيك در فلان روز بيرون رفت و فلان مدت در راه است كه مي‌رود و فلان مدت در راه برگشتن و فلان روز به كوفه مي‌رسد، پس اگر تكبير شنيديد يقين دانيد فرمان كشتن آورده است و اگر تكبير نشنيدند امان است و سلامتي - ان شاء الله.(و مترجم گويد: اين كاغذ را ظاهرا يكي از دوستان خاندان كه از اخبار قصر عبيدالله آگاه بود به سنگي بسته و در زندان پرتاب كرده بود) چون دو روز يا سه روز بازگشت آن چاپار مانده بود، باز سنگي بيفتاد و بر آن كاغذي بسته ببودند با تيغ سر تراشي (كه مقصود از آن معلوم نشد) و نوشته بودند: وصيت و عهد هر چه خواهيد به جا آوريد كه فلان روز منتظر چاپاريم و آن روز آمد و آواز تكبير نشنيدند. يزيد نوشته بود اسرا را به دمشق روانه كند.مترجم گويد: عوانة بن حكم بن عياض كلبي مكني به «ابي الحكم» از علماي كوفه و عارف به اخبار و تواريخ و اشعار بود ابن‌نديم ذكر او كرده است. وفات او در سال 147 است، 86 سال پس از شهادت حضرت - سيد الشهداء عليه‌السلام، و دو كتاب در تاريخ نوشت، يكي موسوم به كتاب «التاريخ» و ديگر در اخبار معاويه و بني‌اميه، و هشام بن محمد بن سائب كه او نيز از مورخان بزرگ و نزديك سيصد [ صفحه 465]

كتاب در مواضيع مختلف از فنون و ايام و انساب تأليف كرد، از عوانه بسيار نقل كرده است. وفاتش در سال 206 بود. و عوانه در جواني خود حتما مرداني را ديده بود كه زمان شهادت حسين بن علي عليه‌السلام را درك كرده و عبيدالله زياد را ديده بودند و خبرش در غايت صحت و اعتبار است. و طبري نيز كتب آنان را داشت، پس در روايت مذكور ترديد نمي‌توان كرد و اهل بيت در اين مدت كه نامه‌ي عبيدالله به دمشق برسيد و خبر شهادت امام را بداد و برگشت، در كوفه ماندند و هر چه پيك تندرو باشد و چابك، تا به شام رود و بازگردد و عبيدالله اهل بيت را روانه كند چهل روز مي‌گذرد. و اينكه در «ناسخ التواريخ» اختيار كرده است، زيارت امام زين‌العابدين عليه‌السلام و اهل بيت قبر سيد الشهدا عليه‌السلام را در اربعين و ملاقات با جابر بن عبدالله انصاري هنگام رفتن به شام بوده است، صحيح مي‌نمايد، اما اين كه اصلا اين واقعه را انكار كنيم چنانكه «لؤلؤ و مرجان» اختيار فرموده است، بي‌اندازه بعيد است، با اين شهرت و داعي بر جعل آن نيست.و سيد در «ملهوف» و ابن‌نما نقل كرده‌اند. و اگر گوييم بعض روايت در اين خصوص كه زيارت اربعين وقت رفتن بود يا برگشتن سهو كرد، آسانتر مي‌نمايد كه بگوييم اصل واقعه مجعول است و اخباري كه به نظر بعيد مي‌آيد و آثار ضعف در آن مشاهده مي‌شود غالبا بي‌اصل و مجعول نيست، بلكه سهو و تصرفي در بعض خصوصيات و جزئيات آن شده است.باز بر سر سخن رويم، پس عبيدالله مخفر بن ثعلبه و شمر بن ذي الجوشن را بخواند و اسرا را با سرها بديشان سپرد و روانه شام كرد.(كامل) ابن‌زياد با عمر سعد گفت: آن نامه كه درباره‌ي كشتن حسين عليه‌السلام به تو دادم به من بازگردان! عمر گفت: نامه چه لازم؟ كه فرماني دادي و من به انجام رسانيدم و آن نامه هم گم شده است. گفت: بايد بياوري! عمر سعد همان جواب گفت و ابن‌زياد اصرار كرد. عمر گفت: نامه را گذاشتم كه چون پيرزنان قريش در مدينه بر من اعتراض كنند آن نامه عذر من باشد. باز گفت: من تو را پند دادم نصيحت كردم درباره‌ي حسين عليه‌السلام كه اگر پدرم را چنان نصيحت كرده بودم حق [ صفحه 466]

پدري را ادا كرده بودم، تو نشنيدي. عثمان بن زياد برادر عبيدالله گفت: راست مي‌گويد، كاش اولاد زياد تا قيامت همه زن بودند، خزامه در بينيهاشان آويخته بود و حسين كشته نمي‌شد! ابن‌زياد انكار نكرد.در «تذكرة سبط» است كه عمر بن سعد از نزد ابن‌زياد برخاست تا به منزل خويش رود و مي‌گفت: هيچ كس به منزل خويش بازنگشت آن طور كه من بازگشتم! عبيدالله پسر زياد فاسق فرزند فاجر را اطاعت كردم و خداوند حاكم عادل را نافرماني نمودم و پيوند خويشي ببريدم، و مردم همه ترك او كردند و بر هر گروهي مي‌گذشت، روي از او برمي‌گردانيدند و چون به مسجد مي‌آمد، مردم بيرون مي‌فتند و هر كس مي‌ديد دشنامش مي‌داد، پس در خانه نشست تا كشته شد.مترجم گويد: از اين روايت معلوم گرديد او به روي نرفت و شايد حكومت ري هم حيلتي بود از ابن‌زياد و آوازه در انداخت كه كفار بر آن جا مسلط شده‌اند تا مردم به رغبت فراهم شوند، آن گاه آنها را به حرب حسين عليه‌السلام فرستد.ابوحنيفه دينوري گويد: «از حميد بن مسلم روايت شده است كه گفت: عمر سعد با من دوست بود، وقتي از او حالش بپرسيدم گفت: مپرس از حالم كه هيچ غايبي بدحالتر از من به سراي خويش بازنگشت! قرابت نزديك را قطع كردم و كاري پس زشت مرتكب گشتم». [ صفحه 467]

در فرستادن ابن زياد عبدالملك سلمي را به مدينه و خطبه‌ي ابن زبير در مكه

(طبري) هشام گفت حديث كرد مرا عوانة بن حكم گفت: چون عبيدالله زياد حسين بن علي عليهماالسلام را بكشت و سر او را آوردند، عبدالملك به ابي‌الحارث سلمي را بخواند و گفت به مدينه رو نزد عمرو بن سعيد بن عاص و مژده قتل حسين عليه‌السلام را بدو ده! - و اين عمرو آن روز امير مدينه بود - عبدالملك خواست تعلل كند و بهانه آورد، ابن‌زياد بانگي بر او زد «و كان عبيدالله لا يصطلي بناره» كسي را يارا نبود كه يكي او را دو گويد، گفت: برو تا مدينه و كسي پيش از تو خبر به مدينه نرساند! و چند دينار بدو داد و گفت: بهانه نياور و اگر شترت مانده شد شتر ديگر بخر! عبدالملك گفت: به مدينه رفتم، مردي را از قريش ديدار كردم، پرسيد: چه خبر است؟ گفتم: «الخبر عند الأمير» خبري دارم كه نزد حاكم باز گويم. گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» حسين بن علي عليهماالسلام كشته شد! عبدالملك گفت: بر عمرو بن سعيد در آمدم، گفت: چه خبر؟ گفتم: خبري كه امير بدان دل شاد كند، حسين بن علي عليهماالسلام كشته شد گفت: خبر قتل او را در شهر به بانگ بلند بگوي! من رفتم و بلند گفتم، به خدا قسم نشنيدم شيون و زاري مانند شيون و زاري زنان بني‌هاشم در خانه‌هاشان بر حسين عليه‌السلام! پس عمرو بن سعيد خندان گفت:عجت نساء بني‌زياد عجة كعجيج نسوتنا غداة الارنب [ صفحه 468]

زنان بني‌زياد فريادي زدند همانطوري كه زنان ما در روز جنگ «ارنب» فرياد زدند.«ارنب» جنگي بود كه بني‌زبيد در آن جنگ بر بني‌زياد بن حارث بن كعب از رهط عبدالمدان غالب آمدند و اين شعر از عمر بن معد يكرب زبيدي است.عمرو بن سعيد پس از خواندن اين شعر گفت: اين گريه و شيون در مقابل گريه و شيون بر عثمان! آنگاه بر منبر بالا رفت و خبر كشته شدن حسين عليه‌السلام را بگفت. ابن ابي‌الحديد در شرح نهج‌البلاغه در ذكر حكم بن عاص و پسرش مروان حكم گفت كه مروان پسرش عقيده‌اي زشت‌تر داشت و كفر و الحادش عظيمتر بود و هم او بود كه چون سر حسين عليه‌السلام به مدينه رسيد - و آن روز امير مدينه بود - سر مبارك روي دست گرفت و گفت:يا حبذا بردك في اليدين و حمرة تجري علي الخدين‌كأنما بت بمجسدين [148] آنگاه سر را سوي قبر مطهر پيغمبر انداخت و گفت: اي محمد امروز عوض روز بدر و اين قول مشتق است از شعري كه يزيد بن معاويه بدان تمثل جست روزي كه سر آن حضرت به دست او رسيد، و شعر از ابن‌زبعري و خبر مشهور است.ابن ابي‌الحديد گفت: شيخ ما ابوجعفر اين قصه را چنين نقل كرد و لكن قول صحيح اين است كه روز مروان امير مدينه نبود بلكه عمرو بن سعيد بود و سر را هم به مدينه نفرستادند، بلكه عبيدالله نامه بدو نوشت و مژده‌ي قتل حسين عليه‌السلام بداد، پس عمرو بن سعيد آن نامه را بالاي منبر بخواند و آن رجز بگفت و سوي قبر مبارك اشارت كرد، گفت: «يوم بيوم بدر» گروهي از انصار بر او انكار كردند.اين حكايت را ابوعبيده در كتاب «مثالب» آورده است. انتهي.(طبري) هشام از ابي‌مخنف روايت كرده است از سليمان بن ابي‌راشد از عبدالرحمن بن عبيد ابي‌الكنود گفت: خبر كشته شدن دو فرزند عبدالله بن جعفر بن [ صفحه 469]

ابي‌طالب با حسين عليه‌السلام به وي رسيد، مردم به تعزيت او آمدند و يكي از بستگان بر او در آمد - و گمان ندارم آن مولي را مگر ابا اللسلاس، گفت: اين هم براي خاطر ابي‌عبدالله الحسين به ما رسيد. راوي گفت: عبدالله بن جعفر نعل خود را سوي او پرتاب كرد و گفت: يا ابن‌اللخناء (دشنام سخت زشت است كه نظير آن در فارسي مستعمل نيست) آيا درباره‌ي حسين عليه‌السلام همچنين سخن گويي؟! و الله اگر من با او بودم، دوست داشتم از وي جدا نگردم تا با او كشته شوم به خدا قسم كه از صميم قلب مرگ فرزندان را مكروه ندارم و مصيبت آنان مرا سهل مي‌نمايد كه با برادر و پسر عمم حسين عليه‌السلام كشته شدند و با او مواسات كردند و شكيبايي نمودند! آن گاه رو به حاضران آورد و گفت: كشته شدن حسين عليه‌السلام بر من سخت دشوار و گران است و خدا را سپاس اگر چه من خود با او مواسات نكردم فرزند من با او مواسات كرد. و گفت: چون خبر قتل آن حضرت به مدينه رسيد، دختر عقيل بن ابي‌طالب با كنيزان خود بيرون آمد بي‌چادر، و جامه بر خود پيچيده بود، مي‌گفت:ماذا تقولون ان قال النبي لكم ماذا فعلتم و أنتم آخر الامم‌بعترتي و بأهلي بعد مفتقدي منهم اساري و منهم ضرجوا بدم‌شيخ طوسي روايت كرده است كه: چون خبر قتل حسين عليه‌السلام به مدينه رسيد، اسماء دختر عقيل بن ابي‌طالب با گروهي از زنان و كسان خود بيرون آمد تا نزديك قبر پيغمبر صلي الله عليه و آله و بدان جا ملتجي شد و فريادي كشيد، آنگاه روي سوي مهاجر و انصار بگردانيد و گفت:ماذا تقولون ان قال النبي لكم يوم الحساب و صدق القول مسموع‌خذلتم عترتي او كنتم غيبا و الحق عند ولي الامر مجموع‌أسلمتموهم بايدي الظالمين فما منكم له اليوم عند الله مشفوع‌ما كان عند غداة الطف اذ حضروا تلك المنايا و لا عنهن مدفوع‌پس زن و مرد گريان به بسياري آن روز نديديم. هشام گفت يكي از اصحاب ما از عمرو بن ابي‌المقدام روايت كرد از عمرو بن عكرمه گفت: «آن روز كه [ صفحه 470]

حسين عليه‌السلام كشته شد، در مدينه صبح برخاستيم، يكي از بستگان ما حكايت مي كرد كه شب آوازي شنيد:ايها القاتلون جهلا حسينا ابشروا بالعذاب و التنكيل‌كل اهل السماء يدعو عليكم من نبي و ملاك و قبيل‌قد لعنتم علي لسان ابن‌داود و موسي و صاحب الانجيل«اي كشندگان حسين به ناداني! مژده باد شما را به عذاب و شكنجه! همه‌ي اهل آسمان بر شما نفرين مي‌كنند از پيغمبر و فرشته و طوائف ديگر، شما لعنت شديد به زبان سليمان بن داوود و موسي و عيسي صاحب انجيل عليهماالسلام.»هشام گفت: عمرو بن حيزوم الكلبي حكايت كرد از پدرش گفت: «من هم اين آواز را شنيدم».و در «كامل» ابن‌اثير و غير آن است كه دو سه ماه مردم هنگام برآمدن آفتاب ديوارها را گويي خون آلوده مي‌ديدند (مترجم گويد: اين حكايت مؤيد آن سخن است كه پيش از اين گفتيم، سرخي آسمان كه پس از كشتن آن حضرت پديدار گشت غير سرخي شفق است، كه پيش از كشته شدن آن حضرت هم بود و پيغمبر آن را علامت مغرب قرار داد).سبط در «تذكره» گويد: «چون خبر كشته شدن حسين عليه‌السلام به مكه رسيد و عبدالله زبير از آن آگاه شد، خطبه خواند و گفت: اما بعد؛ اهل عراق مردمي بي‌وفا و فاجرند و اهل كوفه بدترين مردم عراقند، حسين عليه‌السلام را خواندند تا او را امير خويش گردانند و كارهاي ايشان را راست و درست كند و در دفع شر دشمن، ياورشان باشد و معالم اسلام كه بني‌اميه محو كردند برگرداند، و چون نزد ايشان رفت، بشوريدند و بر وي و او را كشتند و با او گفتند دست در دست آن نابكار ملعون پسر زياد نه تا رأي خود را درباره‌ي تو انفاذ كند! پس حسين عليه‌السلام مرگ به نام را بر زندگي با ننگ برگزيد؛ خداي رحمت كند حسين عليه‌السلام را و رسوا سازد كشنده‌ي وي را و لعنت كند آن كه به اين امر فرمود و آن را پسنديد! آيا پس از اين مصيبت كه بر ابي‌عبدالله آمد، دل كسي به [ صفحه 471]

عهد اين گروه بني‌اميه آرام گيرد و يا پيمان اين بي‌وفايان جفاكار را باور كند؟ به خدا قسم كه حسين عليه‌السلام روزها روزه‌دار بود و شبها به عبادت ايستاده و به پيغمبر نزديكتر بود از اين فاجرزاده! به جاي قرآن گوش به آواز طرب نمي‌داد و به عوض ترس از خداي تعالي سرود نمي‌شنيد و بدل روزه ميگساري نمي‌كرد و به جاي شب زنده‌داري ببانگ ناي و مزمار گوش نمي‌داد و مجالس ذكر را به شكار و ميمون بازي بدل نكرد! او را كشتند«فسوف يلقون غيا الا لعنة الله علي الظالمين».و ابن‌اثير هم اين خطبه را با اندكي اختلاف در «كامل» آورده است و از ابي‌عبدالله محمد بن سعد زهري بصري كاتب واقدي صاحب كتاب «طبقات» منقول است از ام‌سلمه كه: «چون خبر كشته شدن حسين عليه‌السلام به ام‌سلمه رسيد، گفت: «أو قد فعلوها ملأ الله بيوتهم و قبورهم نارا» آيا آن كار زشت را مرتكب شدند؟! خدا خانه‌ها و گورهاشان را از آتش پر كند! آنگاه چندان بگريست كه بيهوش شد!ابن ابي‌الحديد گويد ربيع بن خثيم [149] بيست سال سخن نگفت و خاموش بود تا حسين عليه‌السلام را كشتند، يك كلمه از او شنيدند«أو قد فعلوها» و گفت: اي خدايي كه آسمانها و زمين را بيافريدي و داناي آشكار و پنهاني! تو حكم مي‌كني ميان بندگانت در هر چه با هم خلاف كنند! و باز خاموش بود تا در گذشت».مؤلف در حاشيه گفته است كه او يكي از زهاد ثمانيه است و قبرش در نزديكي مشهد مقدس واقع است و معروف است به خواجه ربيع و من در رجال خود حال او را نگاشته‌ام، هر كس خواهد به آنجا رجوع كند.در«مناقب» از تفسير ثعلبي روايت كرده است كه ربيع بن خثيم با يكي از آن‌ها كه در كربلا حاضر بود گفت: آيا اين سرها را بر گردن اسبان آويخته آورديد؟! و باز [ صفحه 472]

گفت: به خدا قسم كه برگزيدگان را كشتيد، كساني كه اگر رسول خدا صلي الله عليه و آله آنها را دريافته بود، دهان آن‌ها را مي‌بوسيد و در دامن خود مي‌نشانيد و گفت: «اللهم فاطر السماوات و الأرض عالم الغيب و الشهادة أنت تحكم بين عبادك فيها كانوا فيه يختلفون». [ صفحه 473]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

فرستادن عبيدالله زياد سرهاي طاهره را به شام

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 6:40 pm

فرستادن عبيدالله زياد سرهاي طاهره را به شام

(ارشاد) چون مردم از گردانيدن آن سر پاك در كوفه فراغ يافتند به قصر بازگردانيدند و ابن‌زياد آن را با سرهاي ديگر ياران آن حضرت به زحر بن قيس [150] [ صفحه 474]

داد و با جماعتي از اهل كوفه از جمله ابابردة بن عوف ازدي و طارق بن ابي‌ظبيان و همه را به شام نزد يزيد رستاد كه - لعنت بر همه باد.مؤلف در اينجا تمثل به قول اميرالمؤمنين عليه‌السلام رد كه درباره‌ي كشتگان صفين فرمود: «أين الذين تعاقدوا علي المنية و ابرد برؤسهم الي الفجرة» كجايند آنها كه بر مرگ هم پيمان شدند و سرهاشان را پيكان براي فاجران بردند؟ و هم به قول اين شاعر:بنفسي رؤس معلناك علي القنا الي الشام تهدي بارقات الأسنه‌بنفسي خدود في التراب تعفرت بنفسي جسوم بالعراء تعرت‌ربيع اليتامي و الأرامل فابكها مدارس للقرآن في كل سحره‌و أعلام دين المصطفي و ولاته و أصحاب قربان و حج و عمره«جانم فداي آن سرها كه بالاي نيزه پديدار بود بر پيكانهاي درخشنده و سوي شام به ارمغان برده شد! جانم فداي آن گونه‌هاي خاك آلوده و آن پيكرهاي برهنه در دشت افتاده! بهار يتيمان و بيوه زنان بودند، بر آنها گريه كن! و در هنگام شبگير تلاوت قرآن مي‌كردند، علماي دين پيغمبر مصطفي و اصحاب قربان و حج و عمره بودند».از عبدالله بن ربيعه‌ي حميري روايت است گفت: من در دمشق نزد يزيد بن معاويه بودم كه زحر بن قيس بيامد، يزيد گفت: واي بر تو! چه خبر؟ گفت: مژده مي‌دهم به فتح و فيروزي كه خداوند روزي كرد. حسين بن علي با هيجده تن از خاندان و شصت تن از شيعيان خويش به كشور ما آمدند، ما سوي آنها شتافتيم و از آن‌ها خواستيم تسليم شوند و فرمان امير عبيدالله را گردن نهند يا جنگ را آماده باشند! جنگ را بر تسليم برگزيدند، پس ما از اول آفتاب بتاختيم و از همه جانب آنان را فروگرفتيم تيغها به كار افتاد و سرها را شكافتن و انداختن گرفت و آن دسته مردم بگريختند، اما سنگري نبود، به فراز و نشيب پناه مي‌بردند و پشت تپه و ماهور پنهان مي‌شدند، به خدا قسم اي اميرالمؤمنين! به اندازه‌ي كشتن ذبيحه يا خواب قيلوله نگذشت كه [ صفحه 475]

همه آنها را كشتيم و اينك پيكر آنها برهنه و جامه‌هاشان در خون آغشته و چهرشان خاك آلود، آفتاب بر آنها مي‌تابد و بادها گرد بر ايشان مي‌پراكند و عقاب و كركس به زيارت آنان آيند، در بيابان خشك افتاده‌اند (اين احمق نمي‌دانست كه داعيان حق هرگز خوار نشوند و ستم دو روزه قدر آنها نكاهد! پس از اين پادشاهان به زيارت او افتخار كنند و تاجداران پيشاني بر آستان او سايند! يزيد سر به زير انداخت، آنگاه سر برداشت و گفت: من از شما خوشنود مي‌شدم اگر او را نمي‌كشتيد و اگر آنجا بودم او را عفو مي‌كردم و در روايت «نور الابصار» سيد شبلنجي و «تذكره» سبط است كه او را بيرون كرد و هيچ صلت نداد.مؤلف گويد: خود آن حضرت خبر داده بود چنانكه از ابي‌جعفر محمد بن جرير روايت شده است به اسناده‌ي از ابراهيم بن سعيد و اين ابراهيم هنگامي كه با زهير بن قين صحبت حسين عليه‌السلام را اختيار كرد با او بود و گويد:امام عليه‌السلام با زهير گفت: اي زهير بدان كه اينجا زيارتگاه من است و اين، يعني سر مرا از پيكر من جدا مي‌كنند و زحر بن قيس آن را براي يزيد مي‌برد به اميد صلت، اما او را چيزي نمي‌بخشد.و مترجم گويد:اين محمد بن جرير طبري از علماي اماميه است و غير از محمد بن جرير طبري معروف صاحب تاريخ است و ابن‌جرير امامي را كتابي است در دلائل امامت و معجزات ائمه عليهم‌السلام، «مدينه المعاجز» از آن بسيار نقل كرده است.باز بر سر سخن رويم و به حديث ارشاد بازگرديم.پس از آن كه عبيدالله زياد سر امام عليه‌السلام را براي يزيد بفرستاد، امر كرد زنان و كودكان آن حضرت را برگ سفر ساختند و علي بن الحسين عليهماالسلام را امر كرد غلي بر گردن نهادند و در دنبال سر با مخفر [151] بن ثعلبه عائذي و شمر بن ذي [ صفحه 476]

الجوشن بفرستاد؛ رفتند تا به آن مردمي كه سر را برده بودند رسيدند و علي بن الحسين عليهماالسلام با كسي سخني نگفت تا به دمشق رسيدند.و از كتب شيعه و سني روايت شده است كه حاملان آن سر مقدس در اول منزل كه فرود آمدند به شرب و نشاط نشسته بودند كه دستي از ديوار پديدار شد و قلمي آهنين داشت و چند خط به خون نوشت:أترجو امة قتلت حسينا شفاعة جده يوم الحساب‌بيم و هراس آن‌ها را بگرفت و از آن منزل كوچ كردند. در «تذكره‌ي سبط» از ابن‌سيرين روايت كرده است كه سنگي يافتند كه پانصد سال پيش از بعثت پيغمبر صلي الله عليه و آله در آن به خط سرياني نوشته بود به عربي نقل كردند.أترجو امة... البيت. و سليمان بن يسار گويد سنگي يافتند بر آن نوشته بود:لابد ان ترد القيامة فاطم و قميصها بدم الحسين ملطخ‌ويل لمن شفعاؤه خصماؤه و الصور في يوم القيامة ينفخ«البته روز قيامت فاطمه عليهاالسلام بيايد و پيراهنش آغشته به خون حسين عليه‌السلام باشد! و اي بر كسي كه دشمن وي بايد شفاعت او كند در وقتي كه صور قيامت دميده شود!»و از «تاريخ خميس» نقل است كه: روانه شدند، در راه به ديري رسيدند، فرود آمدند تا بخوابند، نوشته‌اي بر ديوار دير ديدند «اترجو امة... البيت» راهب را پرسيدند از آن خط و نويسنده‌ي آن، گفت اين خط پانصد سال پيش از آن كه پيغمبر شما مبعوث شود اينجا نوشته بود.سبط ابن‌جوزي مسندا روايت كرد از ابي‌محمد عبدالملك بن هشام نحوي بصري در ضمن حديثي كه چون آن مردم در منزلي فرود آمدندي، سر را از صندوقي كه براي آن ساخته بودند بيرون آوردندي و بر نيزه نصب كردندي و همه [ صفحه 477]

شب پاس او داشتندي تا وقت رحيل باز آن را در صندوق مي‌نهادند، پس در منزلي فرود آمدند و دير راهبي بود، سر را به عادت بيرون آوردند و بر نيزه نصب كردند و پاسبانان پاس مي‌دادند و نيزه را به دير تكيه دادند، نيمه شب راهب نوري ديد از آنجا كه سر بود تا به آسمان كشيده؛ و بر آن قوم مشرف گشت و گفت: شما كيستيد؟ گفتند: اصحاب ابن‌زياد. پرسيد: اين سر كيست؟ گفتند: سر حسين بن علي بن ابي‌طالب و فاطمه دختر رسول خدا. پرسيد: پيغمبر خودتان؟ گفتند: آري. گفت: چه بد مردمي هستيد! اگر مسيح را فرزندي بود، ما او را در چشم خويش جاي مي‌داديم! آنگاه گفت: شما مي‌توانيد كاري كنيد؟ گفتند: چه كار؟ گفت: من ده هزار دينار دارم، آن را بستانيد و سر را به من دهيد امشب نزد من باشيد و چون خواستيد روانه شويد آن را بگيريد! بپذيرفتند، سر را به او دادند و پولها را بگرفتند. راهب سر را برداشت و بشست و خوشبوي كرد و روي زانو گذاشت و همه شب بگريست تا سپيده‌ي صبح بدميد. گفت: اي سر! من غير خويشتن چيزي ندارم و شهادت مي‌دهم به يگانگي خدا و اينكه جد تو پيغمبر او بود و شهادت مي‌دهم كه من خود مولي و بنده توام، آنگاه از دير بيرون آمد و اهل بيت را خدمت مي‌كرد.ابن‌هشام در سيره گفت: سر را برداشتند و روانه شدند؛ چون نزديك دمشق رسيدند، با يكديگر گفتند آن مال را زودتر ميان خويش قسمت كنيم مبادا يزيد بر آن واقف شود و از ما بستاند، پس كيسه‌ها آوردند و گشودند و آن زرها سفال شده بود و بر يك سوي آن نگاشته: «و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون» و بر روي ديگر،«و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون» آنها را در بردي [152] ريختند.شيخ اجل سعيد بن هبة الله راوندي در «خرائج» اين خبر را به تفصيل آورده [ صفحه 478]

است و در آن كتاب گويد: «راهب چون سر شريف را به آنها بازگردانيد از دير فرود آمد و در كوهي تنها به عبادت پروردگار پرداخت و هم در آن كتاب گويد كه: رئيس آن جماعت عمر سعد بود و او آن مال را از راهب بگرفت و چون ديد سفال شده است غلامان خود را فرمود در نهر ريختند».مؤلف گويد: از تواريخ و سير معلوم مي‌شود كه عمر سعد با آن جماعت نبود و بعيدتر از اين، آنكه در كتاب مزبور گويد: عمر سعد روانه‌ي ري شد اما به ولايت خود نرسيد و خداوند جان او را بگرفت و در راه بمرد، اما قول صحيح آن است كه عمر بن سعد را مختار كشت در سراي او به كوفه و دعاي حضرت امام حسين عليه‌السلام درباره‌ي او مستجاب شد كه گفت: «سلط الله عليك من يذبحك بعدي علي فراشك».سيد رحمه الله گويد: ابن لهيعه و غير او حديثي روايت كردند و ما موضع حاجت از آن را بياوريم، گفت: طواف كعبه مي‌كردم، ناگهان مردي ديدم مي‌گفت: خدايا مرا بيامرز و نپندارم بيامرزي! گفتم: اي بنده‌ي خدا از خداي بترس و چنين سخن مگوي كه اگر گناهان تو به اندازه‌ي دانه‌هاي باران و برگ درختان باشد و توبه كني، خدا تو را بيامرزد كه آمرزنده و مهربان است! گفت: نزديك من آي تا داستان خويش با تو گويم! نزديك او رفتم، گفت: بدان كه پنجاه مرد بوديم و سر حسين عليه‌السلام را به شام مي‌برديم، چون شام مي‌شد سر را در صندوقي مي‌نهاديم و گرد آن به شراب مي‌نشستيم، شبي ياران من شراب نوشيدند تا مست شدند و من ننوشيدم؛ وقتي تاريكي شب ما را گرفت رعد و برقي ديدم و درهاي آسمان را نگريستم گشوده و آدم و نوح و ابراهيم و اسماعيل و اسحق و پيغمبر ما محمد صلي الله عليه و آله فرود آمدند با جبرئيل و بسيار فرشتگان و جبرئيل نزديك صندوق آمد و سرا بيرون آورد و به خويش چسبانيد و بوسيد و همچنين پيغمبران يكايك و پيغمبر ما صلي الله عليه و آله بگريست و پيغمبران او را تعزيت و سر سلامتي دادند، جبرئيل با او گفت: اي محمد صلي الله عليه و آله! خداوند تبارك و تعالي مرا فرموده مطيع تو باشم هر چه بفرمايي [ صفحه 479]

درباره‌ي امت خويش! اگر خواهي زمين را بلرزانم كه زير و رو شود چنانكه با قوم لوط كردم، پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود: اي جبرئيل! نمي خواهم، چون كه روز قيامت شود با آنها در حضور خداوند به هم خواهم رسيد. آنگاه فرشتگان سوي ما آمدند تا ما را بكشند من گفتم: «الامان الامان يا رسول الله» فرمود: برو «لا غفر الله لك». [ صفحه 481]

در ذكر چند واقعه در راه شام

بدان كه ترتيب منازلي كه در آن فرود آمدند و شب ماندند يا گذشتند معلوم نيست و در هيچ يك از كتب معتبره ذكر نشده است، بلكه در بيشتر آنها كيفيت مسافرت ايشان مذكور نيست. اما در بعض منازل حوادثي اتفاق افتاد كه در اين كتاب بدانها اشارت مي‌كنيم.ابن شهر آشوب در «مناقب» گويد: «از مناقب حسين عليه‌السلام آثاري است كه از مشاهد ميان راه از كربلا تا عسقلان ظاهر گشت در موصل، نصيبين و حماة و حمص و دمشق و غير ذلك و اين مواضع را مشهد الرأس نامند».مؤلف گويد: از اين عبارت آشكار گرديد كه سر مبارك را در اين جاي‌ها مشهدي معروف بود، اما مشهد دمشق جايي است معلوم و من به زيارت آن مشرف گشتم و اما مشهد رأس الحسين عليه‌السلام در موصل:در «روضة الشهداء» گويد كه: «آن مردم چون به موصل رسديند خواستند به شهر اندر آيند، سوي اهل آن شهر فرستادند و زاد و علوفه خواستند و اين كه شهر را آرايش كنند و آيين بندند، مردم موصل متفق گشتند كه حوائج آنها را فراهم كنند و بيرون فرستند و آنها به شير نيايند و در بيرون شهر منزل كنند و از همانجا به شام روانه شوند و آنها نيز چنين كردند، در يك فرسنگي موصل فرود آمدند و سر مطهر را بر سنگي نهادند و از آن قطره‌ي خوني بر سنگ بچكيد. پس از [ صفحه 482]

آن در هر سال روز عاشورا از خون مي‌جوشيد و مردم از اطراف نزديك آن سنگ مي‌آمدند و عزاي آن حضرت بر پا مي‌كردند و همچنين بود تا به عهد عبدالملك مروان بفرمود كه آن سنگ را به جاي ديگر بردند و ديگر اثري از آن معلوم نگشت، لكن در آن مقام گنبدي ساختند و مشهد نقطه نام نهادند. انتهي ملخصا.اما واقعه‌ي نصيبين؛ در «كامل بهائي» مسطوراست كه: «چون به نصيبين رسيدند منصور بن الياس به آراستن شهر بفرمود و بيش از هزار آئينه به كار آرايش رفت و آن ملعون كه سر مطهر امام عليه‌السلام با او بود خواست به شهر در آيد اسب فرمان او نبرد، اسب ديگر خواست، آن نيز فرمان نبرد تا چند اسب عوض كرد، ناگاه سر مطهر را ديدند بر زمين افتاده است، ابراهيم آن را برداشت و نيك در آن نگريست و بشناخت، آنها را ملامت كرد، اهل شام چون اين بديدند از وي، او را بكشتند و سر ا بيرون شهر گذاشتند و به شهر نبردند».مولف گويد: شايد آنجا كه سر شريف افتاده بود مشهدي شد.و هم در «كامل بهائي» است كه: «حاملان سر مي‌ترسيدند قبائل عرب ناگاه بر سر آنان ريزند و سر را بستانند، راه معروف را رها كردند و بيراهه مي‌رفتند و هر گاه به قبيله‌اي مي‌رسيدند، مي‌گفتند: اين سر خارجي است و علوفه از آنها مي‌خواستند».اما مشهد رأس الحسين عليه‌السلام در حماة؛ در «رياض الاحزان» از بعض كتب مقاتل روايت كرده است كه، مؤلف آن گفت: «به سفر حج رفتم، به حماة رسيدم، در باغستانهاي آنجا مسجدي ديدم آن را مسجد الحسين عليه‌السلام مي‌گفتند. به درون مسجد رفتم، در يكي از ساختمانهاي آن پرده از ديوار آويخته ديدم، آن را برداشتم، سنگي ديدم در ديوار مورب كار گذشته بود و نشانه‌ي گردن در آن هويدا ديدم و بر آن خون خشك شده مشاهده كردم، يكي از خادمان مسجد را پرسيدم از آن سنگ و نشانه‌ي گردن و آن خون منجمد؟ گفت: اين سنگ جاي سر مبارك حسين بن علي عليهماالسلام است كه وقتي مردم آن را به دمشق مي‌بردند بر اين سنگ [ صفحه 483]

نهاده بودند... الخ».اما مشهد رأس الحسين در حمص [153] ؛ كه ابن شهر آشوب نام آن برده است، تفصيل آن را در جايي نيافتم و نيز آن مشاهد كه وي فرمود از كربلا تا عسقلان است، ندانستم مگر پهلوي در شمالي صحن مولانا ابي‌عبدالله عليه‌السلام مسجدي است كه آن را مسجد رأس الحسين عليه‌السلام نامند و پشت كوفه نزديك نجف اشرف مسجدي است كه آن را مسجد حنانه نامند و زيارت ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام در آنجا مستحب است، براي آن كه وقتي سر مطهر آن حضرت را در آنجا گذاشته بودند.و مفيد و سيد و شهيد رحمهم الله در باب زيارت اميرالمؤمنين - صلوات الله عليه - گويند: وقتي به علم رسيدي، و آن موضع حنانه است آنجا دو ركعت نمازگزار، چون محمد بن ابي‌عمير از مفضل بن عمر روايت كرده است كه حضرت صادق عليه‌السلام از برابر آن ستون كج كه در ره نجف است بگذشت و در آنجا دو ركعت نماز بگذاشت، او را گفتند اين نماز براي چيست؟ فرمود: اين جاي سر جدم حسين بن علي عليهماالسلام است، وقتي از كربلا آوردند اينجا نهادند و از اينجا نزد عبيدالله بردند.و صاحب جواهر رحمه الله گفت: شايد همين موضع سر مبارك آن حضرت را دفن كردند و مؤلف از كلام وي تعجب نمود.اما مشهد رأس الحسين در عسقلان؛ در «مشكوة الادب» ناصري گويد: بدان كه در حلب جايي است مشهور موسوم به مشهد السقط در جبل جوشن كه كوهي است مشرف بر حلب و در جانب غربي آن مقبره‌ها و مشهدها است از آن شيعه؛ از جمله قبر ابن شهر آشوب صاحب كتاب «مناقب» و ديگر قبر احمد بن منير عاملي است كه ترجمه‌ي وي را در «امل الامل» و مؤلف در «فوائد الرضويه» [ صفحه 484]

آورده است.مترجم گويد: ابن شهر آشوب از بزرگان علما و مفاخر شيعه است و كتاب «مناقب» او بي‌نظير است و هر كس در آن بدقت نگرد داند كه وي بايد صدها برابر «بحارالانوار» خوانده باشد، تا آن اندازه مناقب برگزيده و گرد آورده باشد و تأليف چنان كتاب جز به تأييد خداوندي براي بشر عاجز ميسر نيست. اما وضع اين گونه كتب با وضع كتب تاريخ مخالفت دارد؛ مثلا مسلمات دشمن را ولو ضعيف در مقام احتجاج بر او ذكر بايد كرد، بر خلاف تواريخ و سير كه نظر به واقعه است نه بر حجت تمام كردن، لذا منقولات آن كتاب را نبايد در سياق تواريخ آورد.ياقوت حموي در «معجم البلدان» گويد: «جوشن كوهي است در مغرب حلب و مس سرخ را از آن جا بيرون آرند و به بلاد حمل كنند».گويند از آن هنگام كه خاندان حسين بن علي عليهماالسلام از آنجا بگذشتند، عمل معدن بر افتاد، چون زوجه‌ي حسين عليه‌السلام حامل بود و در آنجا جنين بيفكند و از آن صنعتگران معدن كه آنجا بودند آب و نان خواست، اجابت نكردند، دشنام دادند و بر آنها نفرين كرد، از آن هنگام باز هر كس در معدن كار كند سود نبرد و در جنوب آن كوه جايي است كه مشهد السقط گويند و مسجد الدكه هم گويند و آن سقط را محسن بن حسين عليه‌السلام ناميدند.مؤلف گويد و سزاوار است در اينجا بگويم:فانظر الي حظ هذا الاسم كيف لقي من الأواخر ما لاقي من الاول‌يعني: «بخت اين اسم را بنگر كه چگونه رسيد او را از متأخران مانند آنچه رسيد از سابقين».مترجم گويد: آن عبارت را «معجم البلدان» در ذيل «جوشن» آورده است و در ذيل «حلب» گويد: نزديك باب الجنان، مشهد علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام است كه او را در خواب بدانجا ديدند. و داخل باب العراق مسجد غوث است، در آن سنگي است كتابتي بر آن نگاشته، آن را خط علي بن ابي‌طالب رضي الله عنه دانند. و در جانب [ صفحه 485]

غربي شهر در دامنه‌ي كوه جوشن قبر محسن بن حسين است و گويند چون اسيران اهل بيت را از عراق به دمشق مي‌برند بدانجا رسيدند، فرزندي سقط شد يا طفلي همرآه آنها بود، در گذشت، در آنجا دفن كردند و نزديك آن مشهدي است زيبا و مردم حلب بدان تعصب دارند و بنايي محكم كرده‌اند و مال بسيار به مصرف رسانيده و گويند علي عليه‌السلام را در خواب بدانجا ديدند. [ صفحه 487]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در ورود اهل بيت به شام

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 6:44 pm

در ورود اهل بيت به شام

شيخ كفعمي و شيخ بهايي و محدث كاشاني گفتند: روز اول صفر سر حضرت سيد الشهداء عليه‌السلام را به شام در آوردند و بني‌اميه آن روز را عيد گرفتند و اندوه مؤمنان در اين روز تازه گردد:كانت مآتم بالعراق تعدها اموية بالشام من أعيادهايعني: «در عراق عزاها بر پاي بود، كه امويان شام آن را عيد خويش شمارند».و از ابي‌ريحان بيروني در «آثار الباقيه» نقل است كه: روز اول صفر سر حسين عليه‌السلام را به دمشق در آوردند و يزيد بن معاويه آن را پيش دست خود نهاد و به چوبدستي بر دندانهاي پيشين او مي‌زد و مي‌گفت: «لست من خندف... الخ».و در «مناقب» از ابي‌مخنف است كه چون سر آن حضرت را بر يزيد در آوردند بويي خوش از آن مي‌دميد بهتر از هر عطري».سيد رحمه الله گفت: آن مردم سر حسين عليه‌السلام و اسرا را بردند؛ چون نزديك دمشق رسيدند، ام‌كلثوم نزد شمر آمد - و شمر هم از فرستادگان بود - و فرمود: اي شمر به تو حاجتي دارم! پرسيد: حاجت تو چيست؟ فرمود: چون ما را به شهر در آوردي از دري بر كه نظاره گيان اندك باشند و با آن مردم كه همراه تواند بگوي سرها را از ميان كجاوه‌ها بيرون برند و ما را از آنها دورتر دارند كه از بسياري نگاه كردن [ صفحه 488]

رسوا شديم! اما شمر در جواب آن سؤال امر كرد سرها را بر نيزه كنند و ميان كجاوه‌ها آرند از لجاجت و دشمني! و آنها را از وسط نظارگيان بگذرانيد با همان حالت تا به دروازه‌ي دشمق رسيدند و آنها را بر پله‌هاي در مسجد جامع بايستانيدند، جايي كه اسيران را نگاه مي‌داشتند:بنفسي النساء الفاطميات أصبحت من الاسر يسترئفن من ليس يرأف‌و مذ ابرزوها جهرة من خدورها عشية لا حام يذود و يكنف‌توارت بحذر من جلالة قدرها بهيبة أنوار الالة يسجف‌لقد قطع الأكباد حزنا مصابها و قد غادر الاحشاء تهفو و ترجف«جانم به فداي دختران فاطمه عليهاالسلام! از كسي مهرباني چشم داشتند كه به آنها مهرباني نمي‌نمود، چون آنها را از پرده بيرون كشيدند، در آن شبي كه حمايت كننده‌اي نبود تا دشمن را براند و آنان را در زينهار خود حفظ كند، از آن هنگام در پرده از جلالت قدر و بزرگي مستور شدند و هيبت نور الهي پوشش آنها گشت، مصيبت ايشان جگرها را از غم پاره كرد و دلها را به لرزه آورد [154] .» [ صفحه 489]

از يكي از بزرگان تابعين روايت است كه چون سرمبارك حسين عليه‌السلام را در شام ديد، يك ماه خود را پنهان كرد، پس از يك ماه او را يافتند، از سبب غيبت وي پرسيدند، گفت: نمي‌بينيد چه بلايي بر ما آمد؟ و اين شعر انشا كرد:جاؤوا برأسك يابن بنت محمد مترملا بدمائه ترميلاو كأنما بك يابن بنت محمد قتلوا جهارا عامدين رسولاقتلوك عطشانا و لم يترقبوا في قتلك التأويل و التنزيلاو يكبرون بأن قتلت و انما قتلوا بك التكبير و التهليلايعني: «اي پسر دختر محمد صلي الله عليه و آله! سر تو را آوردند خون آلوده، و گويي به سبب ريختن خون تو آشكارا و عمدا پيغمبر صلي الله عليه و آله را كشتند، تو را تشنه كشتند و پاس قرآن و تأويل آن را در كشتن تو نداشتند، براي تو بانگ به الله اكبر بلند كردند با آن كه به كشتن تو الله اكبر و لا اله الا الله را كشتند».در «بحار» است كه صاحب «مناقب» به اسناده از زيد از پدرانش روايت كرده است كه سهل بن سعد گفت: «به بيت المقدس مي‌رفتم؛ گذارم بر دمشق افتاد و شهري ديدم جويهاي آب روان و درختان بسيار، پرده‌ها و حجابهاي ديبا آويخته، مردم را ديدم شادماني مي‌نمايند و زنان دف و طبل مي‌زنند. با خود گفتم شاميان را عيدي باشد كه ما ندانيم؟! پس چند تن ديدم با يكديگر سخن مي‌گفتند پرسيدم شما شاميان را عيدي است كه ما نمي‌دانيم؟ گفتند: اي پيرمرد گويا تو بياباني اي چادر نشين؟ گفتم: من سهل بن سعدم، محمد صلي الله عليه و آله را ديده‌ام. گفتند: اي سهل! عجب نداري كه آسمان خون نمي‌بارد و زمين اهل خود را فرو [ صفحه 490]

نمي‌برد؟! گفتم: مگر چه شده؟ گفتند: اين سر حسين عليه‌السلام عترت محمد صلي الله عليه و آله است از عراق ارمغان آورده‌اند! گفتم: وا عجبا! سر حسين عليه‌السلام را آوردند و مردم شادي مي‌نمايند؟! باز پرسيدم: از كدام دروازه مي‌آورند؟ اشارت به دروزاه كردند كه آن را «باب ساعات» گويند.سهل گفت در ميان گفتگوي ما، ناگهان ديدم بيرقهاي پي در پي پيدا شد و سواري ديدم بيرقي در دست داشت، پيكان از بالاي آن بيرن آورده و سري بر آن بود روشن، شبيه‌ترين مردم به رسول خدا صلي الله عليه و آله و ناگاه ديدم از پشت سر وي زناني بر شتراني بي‌روپوش سوارند و نزديك شدم و از زن نخستين پرسيدم: كيستي؟ گفت: سكينه‌ي بنت الحسين عليه‌السلام گفتم: حاجتي داري تا بر آورم؟ كه من سهل [155] بن سعد ساعدي هستم، جدت را ديدم و حديث او را شنيدم. گفت: اي سهل به حامل اين سر بگو كه آن را پيشتر برد تا مردم مشغول به نگريستن آن شوند و به حرم پيغمبر صلي الله عليه و آله نگاه نكنند!سهل گفت: نزديك آن نيزه دار شدم، گفتم: تواني حاجت مرا بر آوري و چهارصد دينار بستاني؟ گفت: حاجت تو چيست؟ گفتم: اين سر را از حرم جلوتر بري! پذيرفت و آن زر بدو دادم و سر را در حقه گذاشتند و بر يزيد در آمدند. من هم با آن‌ها رفتم و يزيد را ديدم بر تخت نشسته و تاجي بر سر دارد در و ياقوت در آن نشانيده و بر گرد او پيرمردان قريش بودند، چون حامل سر بر او داخل شد گفت:اوفر ركابي فضة أو ذهبا أنا قتلت السيد المحجباقتلت خير الناس اما و أبا و خير هم اذ ينسبون نسبايزيد گفت: اگر مي‌دانستي بهترين مردم است چرا او را كشتي؟ گفت: به طمع جايزه‌ي تو! يزيد به كشتن او فرمود و سرش بريدند.آنگاه سر امام عليه‌السلام را در طبقي زرين نهاد و مي‌گفت: «كيف رأيت يا حسين» [ صفحه 491]

اي حسين قدرت مرا چگونه ديدي؟»مترجم گويد: نديدم در كتب مقاتل باب الساعات را تفسير كنند و دوست ندارم تا بتوانم نكته‌ي مبهم و مطلبي تاريك در ترجمه بماند، مگر تفسير آن بر من معلوم نباشد يا از خوف تطويل و ملال خوانندگان از ذكر آن خود داري كنم.بيشتر مردم امروز مي‌پندارند آلت ساعت را فرنگيان نزديك به عهد ما ساخته‌اند و باور نمي‌كنند در زمان يزيد بالاي دروازه‌ي شهر دمشق ساعت بود و ليكن چنين نيست، بلكه در آن عهد و پيشتر هم ساعت بود و مخترع اصلي آن معلوم نيست، مردم او را فراموش كرده‌اند، منتها اهل فرنگستان رقاص در ساعت به كار برده‌اند براي تنظيم حركات و در قديم به غير رقاص تنظيم مي‌كردند.امام فخر رازي كه معاصر خوارزمشاهيان است، در تفسير خود در جلد اول در ذيل آيه‌ي هاروت و ماروت و اقسام سحر به مناسبت گويد:«قسم پنجم كارهاي شگفت انگيزي است كه از تركيب آلات به نسبت هندسي ظاهر مي‌شود و گاهي قوه متخيله را به ادراك اموري مي‌دارد مانند دو سوار كه با يكديگر نبرد مي‌كنند و يكي ديگري را مي‌كشد (خيمه شب بازي) و مانند اسب سواري كه در دست شيپور دارد و هر ساعت كه از روز مي‌گذرد شيپور مي‌زند بي آن كه بر آن دست گذارند، و روم و هند صورتها مي‌سازند كه بيننده ميان آن‌ها و انسان حقيقي فرق نمي‌گذارد، حتي گريه و خنده بلكه ميان خنده‌ي شادي و خنده‌ي خجلت و خنده‌ي سرزنش و شماتت تميز مي‌دهند، تا اين كه گويا از اين باب است تركيب صندوق ساعات و علم جر اثقال كه چيز بزرگ و سنگيني را با آلتي سبك و سهل برمي‌دارند و اينها در حقيقت نبايد از اقسام سحر شمرده شود».و در شرح حال احمد بن علي بن تغلب بغدادي فقيه حنفي گويند: پدرش ساعتهاي مشهور در مدرسه‌ي مستنصريه بغداد را ساخت و نيز خاندان ساعاتي در دمشق و قاهره بودند از فرزندان رستم بن هردوز و او در ساختن ساعت ماهر بود و به امر نور الدين محمود زنگي ساعت جامع دمشق را اصلاح كرد و فرزند ابوالحسن علي بن رستم شاعر معروف بن ابن الساعات را ابن‌خلكان [ صفحه 492]

گويد در قاهره ديدم.و جرجي زيدان در«آداب اللغة» گويد: رضوان بن محمد كتابي در علم ساعات تصنيف كرد و صورت آلات آن را در آن كتاب كشيده است و كار هر يك و نام آن و جان آن را بتفصيل ذكر كرده است و نسخه‌اي از آن در كتابخانه‌ي خديويه است. و چون از حس نقل كرده است، قول او را در اينجا آوردم و گرنه به جرجي زيدان و امثال وي از مؤلفين عصري مسيحي براي كمي تدبر و مسامحه در نقل و قلت فهيم اعتماد ندارم و اغلاط فاحش در كتاب او بسيار است؛ مثلا در قراء سبعه كه از همه چيز معروفترند، نام كساني را نياورده و به جاي آن يزيد بن قعقاع را ذكر كرده است.مؤلف گويد: صاحب «كامل» بهائي خبر سهل بن سعد را مختصرتر آورده است و در آن گويد: ديدم سرها را بر نيزه‌ها و سر عباس بن علي عليهماالسلام در پيش آنها بود؛ نيك در آن نگريستم، گويي مي‌خنديد و سر امام عليه‌السلام پشت همه‌ي سرها و جلوي زنان بود، آن را هيبتي عظيم بود و روشني تابان، و محاسنش مدور با اندكي سفيدي و به رنگ خضاب شده، گشاده چشم، ابروها باريك و كشيده، پيشاني باز، ميان بيني اندك بر آمده، لبخند زنان، ديدگانش گويي سمت افق مي‌نگريست سوي آسمان، و باد در محاسن او افتاده به راست و چپ مي‌برد گويي اميرالمؤمنين عليه‌السلام است و هم در «كامل» بهائي است: اهل بيت را سه روز بر دروازه‌ي شام بداشتند تا شهر را آيين بستند هر چه تماتر و به هر زيور و آرايش و آئينه كه بود بياراستند، چنانكه هيچ چشم مانند آن نديده بود، آنگاه از مردم شام به اندازه‌ي پانصد هزار مرد و زنان، دفن زنان بيرون آمدند و اميران با دف و صنج و شيپور با هزاران مرد و زن و جوانان مي‌رقصيدند و دف و صنج مي‌زدند و طنبور مي‌نواختند و مردم شام به گونه گون جامه‌ها و سرمه و خضاب خويش را آراسته بودند، و اين روز چهارشنبه 16 ربيع الاول [156] بود، و بيرون شهر از بسياري مردم [ صفحه 493]

مانند عرصه محشر شده بود، در يكديگر موج مي‌زدند و چون روز بلند شد سرها را به شهر در آورند و چون وقت زوال شد به در خانه‌ي يزد بن معاويه رسيدند از بسياري ازدحام كوفته و مانده و براي يزيد تختي نهاده بودند گوهر نشان و سراي او را به هر گونه زيور آراسته و برگرد تخت او كرسيهاي زرين و سيمين نهاده دربانان يزيد بيرون آمدند و آنها را كه حامل سر بودند به سراي او در آوردند، چون داخل شدند گفتند: به عزت امير قسم كه خاندان ابي‌تراب را بتمامي كشتيم و برانداختيم و بركنديم و شرح حال بگفتند و سرها پيش او گذاشتند و در اين مدت كه اهل بيت در دست آنها اسير بودند، هيچ كس نتوانست بر آنها سلام كند؛ ناگهان در اين روز پير مردي از مردم شام نزديك علي بن الحسين عليهماالسلام آمد و گفت: «الحمد لله الذي قتلكم.»شيخ مفيد رحمه الله گفت: چون به در سراي يزيد رسيدند محفز [157] بن ثعلبه آواز برآورد كه اينك: «محفز بن ثعلبه أتي اميرالمؤمنين باللئام الفجرة علي بن الحسين عليهماالسلام» فرمود: آن بچه كه مادر محفز زائيد بدتر و لئيم‌تر است! و بعضي گويند يزيد اين جواب داد.و شيخ صدوق در «امالي» روايت كرده است كه از دربان ابن‌زياد - و ما اول حديث را در وقايع مجلس عبيدالله زياد نقل كرديم - پس از آن گويد: «مژده به اطراف بلاد فرستاد و اسرا و سر امام عليه‌السلام را روانه‌ي شام كرد و جماعتي از آن‌ها كه همراه ايشان رفتند براي من گفتند كه نوحه‌ي جن را تا صبح مي‌شنيدند و گفتند: چون زنان و اسيران را به دمشق داخل كرديم روز بود، سنگدلان و درشتخويان اهل شام مي‌گفتند: ما اسيراني زيباتر از اينها نديديم. شما كيستيد؟ سكينه دختر امام [ صفحه 494]

حسين عليه‌السلام گفت: ما اسيران آل محمديم. پس آن‌ها را بر پله كانهاي مسجد كه هميشه جاي اسيران بود بر پاي داشتند، و علي بن الحسين عليهماالسلام با ايشان بود، جوان بود؛ و پيرمردي شامي نزد ايشان آمد و گفت: «الحمد لله الذي قتلكم و أهلككم و قطع قرون الفتنة» سپاس خداي را كه شما را كشت و هلاك ساخت و شاخ فتنه را ببريد! و از ناسزا گفتن چيزي فرونگذارد، چون سخن او به آخر رسيد علي بن الحسين عليهماالسلام با او گفت آيا كتاب خدا را نخوانده‌اي؟ گفت چرا خوانده‌ام. فرمود: اين آيت را نخوانده‌اي كه: «قل لا أسألكم عليه أجرا الا المودة في القربي.»؟يعني: «از شما مزد رسالت نخواهم مگر خويشان و نزديكان مرا دوست داريد؟ پيرمرد گفت: خوانده‌ام. امام فرمود: ما همانهاييم. باز فرمود: آيا اين آيت نخواندي: «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا»؟گفت: چرا. پس آن شامي دست به آسمان برداشت و گفت: خدايا سوي تو بازگشتم و از دشمن آل محمد و كشندگان آن‌ها سوي تو بيزاري مي‌جويم! قرآن را خواندم و تا امروز متوجه اين آيتها نشدم».و شيخ طوسي از حضرت صادق عليه‌السلام روايت كرده است كه: «چون علي بن الحسين پس از شهادت حسين عليه‌السلام بيامد (ظاهرا به مدينه)، ابراهيم بن طلحة بن عبيدالله (ظاهرا ابراهيم بن محمد بن طلحه) به استقبال او رفت و گفت: يا علي بن الحسين عليهماالسلام! كه غالب شد؟ و او سرش را پوشيده بود و در محمل نشسته، علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: هر گاه خواستي بداني كه غالب شد و وقت نماز آمد، اذان و اقامه بگوي!»مترجم گويد: به نظر مي‌رسد كه مؤلف اين سوال و جواب را در دمشق مي‌دانست، كه در سياقت اخبار شام و دخول اهل بيت آورده است. و طلحه جد ابراهيم همان است كه با اميرالمؤمنين عليه‌السلام به مخاصمت برخاست و جنگ جمل بر پاي كرد و كشته شد و كينه‌ي او هنوز در دل فرزندانش بود، از اين جهت وقتي حسين عليه‌السلام كشته شد، شادماني نمود و زخم زبان زد علي بن الحسين را، اما [ صفحه 495]

جاهلانه، و امام عليه‌السلام جوابي دندان شكن داد وي را كه اولاد ابي‌سفيان كين كشتگان بدر و حنين از ما مي‌جويند و مي‌خواهند به كشتن و آزار ما انتقام پيغمبر كشند و دين آن حضرت را براندازند، اما دين اسلام در قلوب مردم جاي گرفته است و چون هنگام نماز آمد همه جا آواز به «أشهد ان محمدا رسول الله» بردارند و بني‌اميه منع نتوانند؛ پس دشمن ما غالب نشد.در «اخبار الطوال ابوحنيفه دينوري است: گويند ابن‌زياد علي بن الحسين عليهماالسلام را با زنان ديگر سوي يزيد بن معاويه فرستاد همراه زحر بن قيس و محقن بن ثعلبة [158] و شمر بن ذي الجوشن، پس رفتند تا به شام رسيدند و به شهر دمشق بر يزيد در آمدند و سر حسين عليه‌السلام پيش يزيد گذاشته شد، آنگاه شمر بن ذي الجوشن گفت:اين مرد با هيجده تن از اهل بيت و شصت مرد از شيعيانش نزد ما آمدند، ما سوي آنان شتافتيم و خواستيم فرمان امير عبيدالله را گردن نهند يا رزم را آماده شوند الي آخر. و مشهور ميان مورخين است كه اين سخنان را زحر بن قيس گفت - لعنه الله - و آن را در فصل يازدهم در فرستادن ابن‌زياد سرهاي مطهره را به شام نقل كرديم [159] .مترجم گويد: اين زحر بن قيس را ابن‌حجر در «اصابه» ذكر كرده است و گويد با اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود و آن را از ابن كلبي، يكي از بزرگان شيعه نقل كرده است، و بعيد نمي‌نمايد، چون گروهي از مردم در هر زمان موافق متقضاي همان زمان رفتار مي‌كنند، زمان دولت علي عليه‌السلام نسبت با وي دوست صميمي بودند و در دولت يزيد فرزند او را كشتند». و پسر زحر بن قيس جهم نام داشت و با هفت هزار كوفي در سپاه قتيبه باهلي بود و آن سپاه به دسيسه‌ي سليمان بن عبدالملك [ صفحه 496]

بر قتيبه بشوريدند و او را كشتند با آن خدمت كه به اسلام و به دولت بني‌اميه كرده بود. و در تاريخ آمده است كه قتيبه‌ي باهلي خراسان و افغانستان و تركستان را بگشود و شهر كاشغر را فتح كرد و نزديك خاك چين شد؛ شاه چين سوي او نوشت: مردي را از اشراف پيروان خويش نزد ما فرست تا خبر شما از او بپرسيم و دين شما را باز دانيم! قتيبة بن مسلم دوازده مرد برگزيد و آزمايش كرد خردمند و تيزهوش، نيكو روي و با اندام، زيبا موي و نيرومند و همه چيز دادشان، از جامه‌هاي خزوديباي نازك و سفيد و نعلين و عطر و بندگان و اسبان كوه پيكر و يدك و آلات رزم و بزم - و سفير همچنين بايد، و امروز هم چنين كنند و بدين گونه سفرا فرستند! - و رئيس آنان هبيرة بن مشمرج نام داشت و با او گفت: برويد و عمامه‌هاي خود را از سر برنداريد! و از آن گفت كه عمامه شعار مسلماني بود و تغيير لباس در بلاد بيگانه علامت ضعف است و نگاهداشتن آن دليل عزت و قوت - و امروز هم علماي فرنگستان گويند:ضعيف هميشه در لباس، تقليد قوي‌تر از خويش كند و آن را موجب عزت خود داند با آن كه دليل مقهوريت است - و قتيبه به اين جهت گفت هرگز عمامه از سر بر نداريد! و چون نزد امپراطور رفتيد با او بگوييد كه قتيبه رئيس ما سوگند ياد كرده است كه باز نگردد مگر خاك كشور شما را در زير پي سپرد و بند بر گردن مهمتران شما گذارد و خراج از شما بگيرد! آنها رفتند تا دار الملك چين رسيدند، به حمام رفتند و لباس رقيق پوشيدند و به هر زيور خود را آراستند و عطر به كار بردند و نزد امپراطور در آوردندشان، اعيان مجلس بدانها ننگريستند و شاه آن‌ها را رخصت انصراف داد روز ديگر آنها را بخواست، با جامه‌هاي سنگين و گرابنها رفتند و روز سوم ساز حرب پوشيدند و در آمدند تمام ساخته. و شبي امپراطور چين هبيره را بخواند و گفت: بزرگي كشور و بسياري سپاه و لشكر و آلت و عدت مرا ديدي! دانستي كه من از شما نمي‌ترسم و شما مانند تخم مرغي هستيد در دست من! و پرسيد: اين سه زي و لباس شما در سه روز چه بود؟هبيره گفت: آن اول جامه وزي ما بود در خانه و اهل خود، و آن كه روز دوم [ صفحه 497]

ديدند جامه‌ي امارت و حضور نزد امرا و سوم زي حرب بود؛ يعني ما وحشي نيستيم و به غارت نيامديم، مدنيتي داريم و به آبادي آمديم و نيرويي داريم با ادب و دين توأم.طبري گويد پادشاه چين گفت: روزگار خود را نيكو تدبير كرديد و گفت با امير خود بگوي بازگردد كه شما اندك مردميد با او! مي‌دانم براي تاراج مال ما آمده است از غايت حرص و گرنه سپاهي فرستم شما را هلاك كنند!هبيره گفت: چگونه اندكند آن قومي كه يك سوي لشكرشان در كشور توست ديگر سوي در رستنگاه زيتون؛ يعني مصر و آفريقا؟ و چگونه حريص مال باشد و براي غارت آيد آن كه نعمت دنيا در كف اوست و از آن چشم پوشيده و روي به حرب آورده است؟ رسم غارتگران آن است كه چون مال به دست آرند بگريزند و در كنجي نشينند و بخورند، اين رسم باهمتان جهانگير است كه ما داريم و امير ما سوگند ياد كرده است كه بازنگردد مگر خاك شما را زير قدم سپارد و بند بر گردن مهتران شما نهد و خراج ستاند از شما! پادشاه چين گفت: اين سهل است اندكي خاك با شما فرستم تا گام بر آن نهد و چند تن مهتر زاده فرستم بر گردن آنها بند نهد و بازگرداند و مالي فرستم. و سوادة بن عبدالله سلوكي گويد:لا عيب في الوفد الذين بعثتهم للصين ان سلكوا طريق المنهج‌كسروا الجفون علي القذي خوف الردي حاشا الكريم هبيرة بن مشمرج‌لم يرض غير الختم في اعناقهم و رهائن دفعت بحمل سمرج‌أدي رسالتك التي استرعيته و أتاك من حنث اليمين بمخرج‌اما سليمان بن عبدالملك با باهلي دل بد كرد و گروهي از سرهنگان سپاه او را بفريفت و برانگيخت تا بر سر او ريختند و اندك مردم از اهل بيت و [ صفحه 498]

برادران و فرزندان و چند نفر از دوستان با او بودند، دفاع كردند تا همه كشته شدند، و از جمله برادرانش عبدالرحمن و عبدالله و صالح و حصين و عبدالكريم و پسرش كثير را پيش چشم او كشتند و سرهاي آن‌ها را جدا كردند و به شام براي سليمان فرستادند. گويند وقتي مردم بر سراپرده او تاختند، ريسمانها را باز كردند، ديدند جراحات بسيار بر پيكر قتيبه رسيده است، جهم پسر زحر بن قيس با رفيق خود سعد گفت: فرود آي و سر او جدا كن! گفت: مي‌ترسم لشكريان شورش كنند! گفت: مترس من در كنار توام. پس فرود آمد سر او را جدا كرد. و گويند پس از آن مردي از قبيله‌ي باهله اين جهم را بكين قتيبه بكشت و قتل قتيبه در سال 96 بود و قبرش در حوالي كاشغر است و اين شعر عبدالرحمن بن جمانه‌ي باهلي پيش از اين بگذشت:و ان لنا قبرين قبر بلنجر و قبر بصينستان يالك من قبرباز به روايت دينوري بازگرديم. دينوري گفت پس زنان اهل بيت عصمت را بر يزيد بن معاويه در آوردند و زنان حرمسراي يزيد و دختران معاويه و كسان وي چون آنها را ديدند فرياد كشيدند و بيتابي نمودند و شيون كردن و سر حسين عليه‌السلام پيش دست يزيد بود. سكينه گفت: و الله سنگيندل‌تر از يزيد نديدم و نه كافر و مشركي را بدتر و درشت خوي‌تر از او! سوي سر مي‌نگريست و مي‌گفت:ليت أشياخي ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسل‌آنگاه امر كرد سر حسين عليه‌السلام را بر در مسجد دمشق نصب كردند.سبط در «تذكرة» گويد: از يزيد بن معاويه مشهور است و در تمام روايات مذكور، كه چون سر مطهر را پيش روي او گذاشتند، اهل شام را نزد خويش بخواند و به خيزران بر آن مي‌زد و اشعار ابن زبعري را مي‌خواند «ليت أشياخي...الخ».زهري گفت: چون سرها را آوردند، يزيد در بالا خانه‌ي مشرف بر جيرون نشسته بود و اين شعر كه گفته‌ي خود اوست مي‌خواند: [ صفحه 499]

لما بدت تلك الحمول و أشرقت تلك الشموس علي ربي جيرون [160] .نعب الغراب فقلت صح أو لا تصح فلقد قضيت من الغريم ديوني‌يعني: «چون آن كاروانيان پديدار شدند و آن آفتابها بر تپه‌هاي جيرون تافتند كلاغ بانك زد، فگتم خواه بانگ زني و خواه نزني من از بدهكار وام خود را ستاندم».مترجم گويد: به حساب معلوم كرديم هنگام ورود اهل بيت به شام بر حسب روايت «كامل بهايي؛ يعني شانزدهم ربيع الاول سال 61 هجري اواخر قوس و اول زمستان بود و در چنان ايام عياشان مجلس لهو را در باغ و صحرا نتوانند برد، ناچار يزيد براي چنين ايام منظري بلند و با صفا كه مشرف بر صحرا بود ساخته داشت و در آنجا نشسته بود كه اسرا را آوردند و او تماشا مي‌كرد. و مقصود او از بدهكار پيغمبر اكرم است كه از آل ابي‌سفيان بسيار كشته بود و آنها كين مقتولشان را مي‌جستند.در اخبار اهل سنت آمده است كه: «هند مادر معاويه ظاهرا در فتح مكه مسلماني گرفت و با زنان ديگر با پيغمبر صلي الله عليه و آله بيعت كرد، به مضمون آيه‌ي كريمه‌ي «لا يسرقن و لا يزنين» تا به اين جمله رسيد«و لا يقتلن أولادهن» زنان عهد كنند فرزندان خود را نكشند به سقط و غير آن، هند خود داري نتوانست كرد و گفت: ما فرزندان خود را تا كوچكند نكشيم و چون بزرگ شدند تو آن‌ها را بكشي؟! و كينه‌ي خود را ظاهر ساخت و همين كينه در اولاد او بود، تا وقتي يزيد گفت ما وام خود را پس گرفتيم».باز به كلام سبط در «تذكرة» باز گويم. گويد: ابن ابي‌الدنيا گفت كه چون با [ صفحه 500]

چوب بر دندان پيشين آن حضرت مي‌زد و اين اشعار حصين بن الحمام مري را خواند:صبرنا و كان الصبر منا سجية بأسيافنا يفرين (كذا) هاما و معصمانفلق هاما من رؤس أحبة الينا و هم كانوا اعق و اظلمايعني: «شكيبايي نموديم و شكيبايي خوي ماست(واسيافنايفرين) و شمشيرهاي ما مي‌برد و مي‌شكافد سر و دست را، مي‌شكافيم سرهاي دوستان خود را و آن‌ها آزارنده‌تر و ستمكارتر بودند». مجاهد گفت: نماند كسي مگر او را دشنام داد و عيب گفت و ترك او كرد.ابن ابي‌الدنيا گفت: ابوبرزه‌ي اسلمي (بفتح باء و سكون راء) نزد او بود، گفت: «اي يزيد! چوب خود را بردار! كه بسيار ديدم رسول خدا صلي الله عليه و آله اين دندانها را مي‌بوسيد» و ابن‌جوزي در كتابش موسوم به «الرد علي المتعصب العنيد» گويد: عجب از عمر بن سعد و عبيدالله بن زياد نبايد داشت (چون با زندگان و مردان دشمني كردند) بلكه عجب از يزيد مخذول است كه (كينه جويي از سر بريده مي‌كرد) و به چوب بر دندان پيشين حسين عليه‌السلام مي‌زد و مدينه را غارت كرد! گيرم حسين عليه‌السلام خارجي بود، آيا اين كار با خوارج رواست؟ آيا در شرع نبايد آن‌ها را به خاك سپرد؟ و اينكه گفت: مي‌توانم خاندان رسالت را به بندگي گيرم، هر كس چنين كند و معتقد به آن بود، هر چه او را لعنت كني كم كرده‌اي! اگر آن سر مطهر را احترام مي‌كرد و نماز مي‌گذاشت بر آن و در طشت نمي‌نهاد و به چوب نمي‌زد، چه زيان داشت وي را؟ مقصود او از كشتن حاصل شده بود و لكن كينه‌هاي عهد جاهليت بود كه وي را بر اين داشت و دليل آن شعري است كه گذشت «ليت اشياخي... آه».ابن عبد ربه اندلسي در «عقد الفريد» از رياشي روايت كرده است به اسناده از محمد بن حسين بن علي بن ابي‌طالب عليهم‌السلام (ظاهرا محمد بن علي بن الحسين است و نام علي سقط شده است) گفت: «ما را نزد يزيد بردند پس از كشتن حسين عليه‌السلام، و ما دوازده پسر بوديم و بزرگتر از همه علي بن الحسين عليهماالسلام بود و [ صفحه 501]

ما را بر يزيد در آوردند، هر يك دست به گردن بسته، پس با ما گفت: بندگان اهل عراق شما را به قتل رسانيدند و من از خروج ابي‌عبدالله عليه‌السلام و كشتن وي آگاه نبودم».شيخ ابن‌نما گفت علي بن الحسين عليهماالسلام گفت: ما دوازده پسر بوديم در غل بسته‌ي ما را بر يزيد بن معاويه در آوردند، چون نزديك او ايستاديم گفتم: تو را به خدا سوگند چه پنداري؟ و اگر رسول خدا صلي الله عليه و آله ما را بر اين حال نگرد چه كند؟ يزيد با مردم شام گفت: درباره‌ي اينان چه بينيد؟مؤلف گويد: ملعوني سخني زشت گفت كه آن را نقل نكردم؛ مترجم گويد: آن ملعون رأي به كشتن آنها داد و مثلي به زبان عربي آورد كه به جاي آن ما در فارسي گوييم «شير را بچه همي ماند بدو» و اين مؤدبانه‌تر است از آن مثل عربي. اين گونه مطالب را كه ناقلين روايت كردند بايد طوري ذكر كرد كه هم معني پوشيده نماند و هم رعايت ادب شده باشد، اما هيچ نقل نكردن پسنديده نيست و اگر مورخان احساسات و عواطف را در نقل وقايع به كار برند، هيچ داستاني چنانكه واقع شده است به سمع متاخرين نمي‌رسد. به سياق كتاب باز گرديم.نعمان بن بشير گفت: اي يزيد! با اهل بيت حسين عليه‌السلام آن كن كه اگر پيغمبر صلي الله عليه و آله آنها را بر اين حال مي‌ديد آن كار مي‌كرد! و فاطمه دختر امام فرمود: اي يزيد! اينان دختران پيغمبرند كه اسير تو شده‌اند! از سخن او مردم را دل بشكست و هر كس در آن سراي بود بگريست، چنانكه فريادها بلند شد علي بن الحسين عليه‌السلام گفت: من در غل بسته بودم، گفتم اي يزيد! آيا اجازت مي‌دهي من سخني گويم؟ گفت: بگو اما هجر نگوي! گفتم: در جايي ايستاده‌ام كه شايسته چون من كسي ياوه گويي نيست، آيا انديشه كني اگر رسول خداي صلي الله عليه و آله مرا در غل ببيند با من چه كند؟! يزيد با اطرافيان خود گفت: او را بگشاييد!»در «اثبات الوصيه» مسعودي است كه: چون حسين عليه‌السلام شهيد شد، علي بن الحسين عليهماالسلام را با حرم روانه‌ي شام كردند و بر يزيد در آوردند و ابوجعفر فرزندش دو سال و چند ماه داشت؛ او را هم بردند. يزيد گفت: اي علي بن الحسين! چه [ صفحه 502]

ديدي؟ فرمود: آنچه خداوند مقدر فرموده بود پيش از آن كه آسمان‌ها و زمين را بيافريند. يزيد با همگنان مشورت كرد در امر وي، رأي به قتل او دادند و همان كلمه‌ي زشت كه پيش گذشت گفتند، ابوجعفر صلي الله عليه و آله لب به سخن گشود و خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و با يزيد گفت: مردم تو به خلاف مشاورين فرعون رأي دادند، چون كه او وقتي از جلساي مجلس خويش درباره‌ي موسي و هارون رأي خواست، گفتند: «ارجه و اخاه» او را با برادرش مهلت ده، و اين‌ها به قتل ما اشارت كردند، بي‌موجبي نيست! يزيد پرسيد موجب چيست؟ ابوجعفر فرمود: آنها زيرك و عاقل بودند و اين‌ها گول و احمق، چون پيغمبران و اولاد آن‌ها را نمي‌كشند مگر بي‌پدران و حرام زادگان (خواستند فرعون رسوا نشود و اين‌ها رسوايي تو خواستند) پس يزيد سر به زير انداخت.»(تذكره سبط) علي بن الحسين عليهماالسلام با زنان به ريسمان بسته و برهنه بر جهاز بودند، پس علي عليه‌السلام فرياد زد: اي يزيد! چه گمان بري به رسول خدا صلي الله عليه و آله اگر ما را به ريسمان بسته و برهنه بر جهاز شتر بيند؟! پس هيچ كس در آن مردم نماند مگر همه بگريستند.(شيخ مفيد و ابن شهر آشوب) گفتند: چون سرها را نزد يزيد گذاشتند و سر حسين عليه‌السلام در آنها بود، به چوب بر دندان پيشين آن حضرت زدن گرفت و گفت: اين روز به جاي روز بدر، اين شعر خواند:نفلق هاما من رجال أعزة علينا و هم كانوا أعق و أظلماو يحيي بن الحكم برادر مروان بن حكم با يزيد نشسته بود، گفت:لهام بأرض الطف ادني قرابة من ابن‌زياد العبد ذي الحسب الوغل‌سمية أمسي نسلها عدد الحصي و بنت رسول الله ليس لها نسل [161] .يعني: آن لشكر كه در زمين كربلا بودند در خويشي به ما نزديكترند از ابن [ صفحه 503]

زياد بنده‌ي بد گهر، سميه نسل و تبارش به شماره‌ي ريگهاست و دختر پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله بي‌فرزند ماند».يزيد چون اين بشنيد، دست بر سينه‌ي يحيي زد و گفت: مادر مرده خاموش باش!مترجم گويد: پيش از اين گفتيم كه زياد فرزند سميه را، معاويه ملحق بخويش كرد و شوهر سميه بنده‌ي بني‌ثقيف بود و يحيي بن حكم همان هنگام از اين الحاق راضي نبود و مي‌گفت: بني‌اميه از شرفاي قريشند و زياد بنده زاده است، نبايد داخل قبيله‌ي ما شود! در اين جا نيز اشارت به همان عقيده مي‌كند كه ابن‌زياد از ما نيست و حسين عليه‌السلام و اولاد پيغمبر با ما خويشند، ما نبايد بيگانه را بر خويش مسلط كنيم! و نيز گوييم: در جنگ صفين يكي از مردان سپاه معاويه كه نسبت عالي نداشت به مبارزت اميرالمؤمنين عليه‌السلام آمد؛ معاويه مي‌ترسيد كه آن حضرت به دست آن مرد كشته شود، و اين ننگ است كه قرشي را غير قرشي بكشد و عرب در آن وقت تعصب خويشي داشتند كه راضي نبودند خويشان آن‌ها را هر چند دشمن باشند بيگانه بكشد، و اين كه مروان در مدينه با وليد مي‌گفت حسين را در همين مجلس به قتل رسان، براي ابن بود كه وليد هم از بني‌اميه بود و او را همشأن حسين مي‌دانست.ابوالفرج از كلبي روايت كرده است كه: عبدالرحمن بن حكم بن ابي‌العاص نزد يزيد بن معاويه نشسته بود كه عبيدالله بن زياد سر حسين عليه‌السلام را نزد او فرستاد. چون طشت پيش يزيد گذاشتند، عبدالرحمن بگريست و گفت:ابلغ اميرالمؤمنين فلا تكن كموتر قوس و ليس لها نبل‌و پس از آن دو شعر بالا، «لهام بجنب الطف»... وزن شعر اول مشوش است و در روايت ابن‌نما اين ابيات را نسبت به حسن بن حسن داده است.شيخ صدوق از فضل بن شاذان روايت كند گفت: «از حضرت امام رضا عليه‌السلام شنيدم كه چون سر مبارك حسين عليه‌السلام را به شام بردند، يزيد - لعنه الله - خوان طعام نهاد و به ياران خويش به نان خوردن نشست و فقاع مي‌نوشيدند، چون [ صفحه 504]

فارغ شدند سر را گفت در طشت زير تخت نهادند و بساط شطرنج بر تخت گسترد، به بازي پرداخت و حسين و پدرش و جدش - سلام الله عليهم - را به زشتي نام مي‌برد و سخريه و افسوس مي‌كرد و هر گاه بر حريف غالب مي‌گشت فقاع بر مي‌داشت و سه جام مي‌نوشيد و ته جرعه را نزديك آن طشت روي زمين مي‌ريخت، پس هر كس از شيعيان ماست بايد از آبجو خوردن و شطرنج باختن پرهيز كند و هر كس نظرش به فقاع و شطرنج افتد بايد ياد حسين عليه‌السلام كند و يزيد و آل او را لعن فرستد تا گناهانش را خداوند پاك گرداند، هر چند به اندازه‌ي ستارگان باشد. و هم از آن حضرت روايت شده است: نخستين كس كه در اسلام آبجو براي او ساختند يزيد بود در شام، وقتي براي او آوردند خوان نهاده بود و سر مبارك حسين نزد او بود، پس خود بياشاميد و به ياران خود داد و گفت: بنوشيد كه اين شرابي خجسته و ميمون است و از مباركي آن است كه اول باري كه آن را تناول مي‌كنيم سر دشمن ما حسين عليه‌السلام نزد ما است و خوان طعام ما بر آن نهاده است و با جان آرام و قلب مطمئن طعام مي‌خوريم. پس هر كس از شيعيان ماست بايد از آبجو بپرهيزد كه آن شراب دشمنان ماست!در«كامل بهائي» از كتاب «حاويه» روايت كرده است كه:«يزيد شراب نوشيد و از آن بر سر شريف ريخت، پس زن يزيد آن را بگرفت و به آب شست و به گلاب خوشبو كرد، در آن شب سيدة النساء فاطمة الزهراء عليهاالسلام را در خواب ديد، او را بر آن كار نيك آفرين گفت».و شيخ مفيد روايت كرد كه يزيد با علي بن الحسين عليهماالسلام گفت: پدرت پيوند خويشي ببريد و حق مرا نشناخت و در ملك با من به نزاع برخاست و خداي تعالي با او آن كرد كه ديدي، علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود:«ما أصابكم من مصيبة في الارض و لا في أنفسكم الا في كتاب من قبل أن نبرأها ان ذلك علي الله يسير».«هيچ مصيبتي نرسد در زمين يا در جان شما مگر آن كه در كتابي نوشته است پيش از آفرينش و آن بر خدا آسان است». [ صفحه 505]

يزيد با پسرش خالد گفت: جواب بازگوي! خالد ندانست چه بگويد. يزيد گفت بگو:«و ما أصابكم من مصيبة فما كسبت أيديكم و يعفو عن كثير».يعني: هر مصيبتي كه شما را رسد براي آن كاري است كه از دست شما صادر شد و خداوند بسياري از گناهان را عفو مي‌كند.«آنگاه زنان و كودكان را بخواند و پيش روي خود بنشانيد با هيأتي دلخراش و گفت: خدا زشت گرداند پسر مرجانه را! اگر ميان شما و او خويشي بود اين كارها نمي‌كرد و شما را به اين حالت نمي‌فرستاد.مترجم گويد: يزيد به كار پدرش طنز مي‌زند كه گفت: زياد برادر من است و يزيد مي‌گويد اگر راستي زياد برادر معاويه بود، عبيدالله هم مانند معاويه با حسين بن علي عليه‌السلام خويش بود.علي بن ابراهيم قمي از حضرت صادق عليه‌السلام روايت كرده است كه: چون سر مبارك حسين بن علي عليهماالسلام را نزد يزيد بردند با علي بن الحسين عليهماالسلام و دختران اميرالمؤمنين عليه‌السلام و علي بن الحسين عليهماالسلام در غل بسته بود، يزيد گفت: «الحمد لله الذي قتل أباك» حمد خداي را كه پدرت را كشت. علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: خدا لعنت كند كشنده‌ي پدرم را! يزيد برآشفت و به كشتن او فرمود.علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: اگر مرا بكشي دختران پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله را كه به منازلشان بازگرداند، كه غير من محرمي ندارند؟ يزيد گفت: تو خود بازگردانشان! آن گاه سوهان خواست و به دست خود جامعه را كه بر گردن امام بود بريدن گرفت و با او گفت: يا علي مي‌داني از اين كار چه خواهم؟ فرمود: آري مي‌خواهي كس را بر من منت نباشد غير تو [162] ! يزيد گفت: به خدا سوگند غير اين نخواستم! آنگاه يزيد گفت: [ صفحه 506]

«ما أصابكم من مصيبة فبما كسبت أيديكم»امام فرمود: هرگز اين آيه درباره‌ي ما نازل نشده است، بلكه آيت ديگر مطابق حال ما است:«ما اصاب من مصيبة في الأرض و لا في أنفسكم الا في كتاب من قبل أن نبرأها.»پس ماييم كه از آنچه از دست رفته اندوه نمي‌خوريم و به آنچه از نعمت ما را رسد نمي‌باليم و ناز نمي‌كنيم.در كتاب، «عقد الفريد» است كه: چون حسين بن علي عليهماالسلام ناراضي از ولايت يزيد به كوفه آمد، يزيد سوي عبيدالله كه والي عراق بود نوشت: به من خبر رسيده است كه حسين به كوفه مي‌آيد و در ميان همه‌ي زمان‌ها زمان تو در همه‌ي شهرها شهر تو در همه‌ي حاكمها خود تو بدين واقعه مبتلا شديد و اين آزمايش است براي تو، يا آزاد مي‌ماني يا به بندگي باز مي‌گردي! (يعني حكم مي‌كند كه زياد برادر معاويه نبود) پس عبيدالله حسين عليه‌السلام را بكشت و سر او را با حرمش سوي يزيد فرستاد. چون سر را نزد او گذاشتند به شعر حصين بن جماحم مزني تمثل جست «نفلق هاما... آه كه گذشت، علي بن الحسين عليهماالسلام در اسيران بود فرمود: اولي‌تر آن است كه به كلام خداوند تمثل جويي نه شعر! قوله تعالي:«ما أصاب من مصيبة في الأرض و لا في أنفسكم الا في كتاب من قبل أن نبرأها ان ذلك علي الله يسير لكيلا تأسوا علي ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم و الله لا يحب كل مختال فخور».يزيد برآشفت و تيز شد و دست بر ريش خود كشيد و گفت: آيت ديگر از كتاب خدا مناسب‌تر است تو را و پدرت را «و ما أصابكم من مصيبة فبما كسبت أيديكم و يعفو عن كثير».اي اهل شام درباره‌ي اين ها چه رأي مي‌دهيد؟ مردي كلمه‌اي گفت كه مفاد آن كشتن آن‌ها بود و نعمان بن بشير گفت: بنگر تا رسول خدا صلي الله عليه و آله اگر اينها را بدين حالت مي‌ديد چه مي‌كرد تو نيز همان كن! گفت: راست گفتي، بند از ايشان [ صفحه 507]

برداريد! و مطبخ مهيا كرد و كسوت داد و جائزت بسيار بخشيد و گفت: اگر ميان پسر مرجانه و ايشان قرابت بود آنها را نمي‌كشت، و به مدينه‌شان بازگردانيد.و در «مناقب» و غير آن روايت كرده‌اند كه: «يزيد روي به مهين بانوي بني‌هاشم؛ يعني زينب - سلام الله عليها - كرد و درخواست سخن گويد! زينب اشارت به علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود كه او سرور و سخنگوي ماست! امام به اين شعر تمثل كرد:لا تطمعوا ان تهينونا فنكرمكم و ان نكف الأزدي منكم و تؤذوناالله يعلم انا لا نحبكم و لا نلومكم ان لم تحبونا«طمع نكنيد كه شما ما را خوار كنيد و ما شما را گرامي داريم، و اينكه ما دست از آزار شما برداريم و شما ما را آزار كنيد! خدا دند كه ما شما را دوست نمي‌داريم و شما را هم ملامت نمي‌كنيم اگر ما را دوست نداريد».يزيد گفت: اي جوان درست گفتي، لكن جد و پدرت خواستند اميرمؤمنان شوند، سپاس خدا را كه آن‌ها را كشت و خون آنها را بريخت. امام عليه‌السلام فرمود: نبوت و امارت، پدران و نياكان مرا بود پيش از آن كه تو متولد شوي! و براي اين سكينه عليهماالسلام مي‌گفت: سنگيندلتر از يزيد نديدم و نه كافر و مشركي بدتر و ستمكارتر از وي».در «مناقب» از يحيي بن حسن نقل كرده است كه: يزيد با علي بن الحسين گفت: عجب است پدرت دو فرزند خود را با هم علي نام نهاد! امام فرمود: پدرم پدرش را دوست داشت چند بار به نام او ناميد.سيد رحمه الله گويد:سر حسين عليه‌السلام را پيش روي خود نهاد و زنان را پشت سر خود بنشانيد تا سر را نبينند، اما علي بن الحسين عليهماالسلام آن را بديد و ديگر سر (گوسفند و غير آن) تناول نفرمود. اما زينب چون سر را بديد دست به گريبان فرابرد و آن را چاك زد و به آواز سوزناك كه دلها را پاره مي‌كرد فرياد زد:«يا حسيناه يا حبيب الله يا بن مكة و مني يابن فاطمة الزهراء سيدة النساء يابن [ صفحه 508]

بنت المصطفي».راوي گفت: به خدا قسم هر كس را در مجلس بود بگريانيد و يزيد - لعنه الله - خاموش نشسته بود، آنگاه زني هاشميه در سراي يزيد بود شيون كنان بر حسين عليه‌السلام فرياد مي‌زد: «يا حسيناه يا سيد اهل بيتاه يابن محمداه يا ربيع الأرامل و اليتامي يا قتيل اولاد الادعياء».راوي گفت: هر كس بشنيد بگريست.و مما يزيل القلب عن مستقرها و يترك زند الغيظ في الصدر وارياوقوف بنات الوحي عند طليقها بحال بها يشجين حتي الأعاديا«چيزي كه دل را از جاي بر مي‌كند و آتش خشم و كينه را در سينه مي‌افروزد ايستادن دختران وحي است نزد آزاد كرده‌ي خود به حالتي كه حتي دشمنان را دلريش مي‌كردند.»آنگاه يزيد چوب خيزران خواست و بدان ثناياي ابي‌عبدالله عليه‌السلام را مي‌كاويد. ابوبرزه‌ي اسلمي روي بدو آورد و گفت: واي بر تو اي يزيد! آيا به چوبدستي خود بر دهان حسين بن فاطمه عليهاالسلام مي‌زني؟ گواهي مي‌دهم كه ديدم پيغمبر صلي الله عليه و آله را كه ثناياي او و برادرش حسين عليه‌السلام را مي‌مكيد و مي‌گفت: شما سيد جوانان اهل بهشتيد. پس خداي قاتل شما را بكشد و لعن كند و جهنم را براي او آماده سازد و بد بازگشت گاهي است!راوي گفت: يزيد خشمگين شد و به بيرون كردن او فرمود كشان كشان بيرونش بردند و گفت به اين اشعار ابن زبعري تمثل جست:ليت أشياخي ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الأسل‌لأهلوا و استهلوا فرحا ثم قالوا يا يزيد لا تشل‌قد قتلنا القوم من ساداتهم و عدلناه ببدر فاعتدل‌لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحي نزل‌لست من خندف ان لم أنتقم من بني‌أحمد ما كان فعل‌مترجم مي‌گويد: ظاهرا شعر دوم و اخير از خود يزيد است و معني اين است: [ صفحه 509]

«اي كاش پيران و گذشتگان قبيله من كه در بدر كشته شدند مي‌ديدند زاري كردن قبيله‌ي خزرج را از زدن نيزه (در جنگ احد) از شادي فرياد مي‌زدند و مي‌گفتند اي يزيد! دستت شل مباد، مهتران و بزرگان آن‌ها را كشتيم، اين را به جاي بدر كرديم و سر به سر شد، قبيله‌ي هاشم با سلطنت بازي كردند، نه خبري از آسمان آمد و نه وحي نازل شد، من از دودمان خندف نيستم اگر كين احمد صلي الله عليه و آله را از فرزندان او نجويم».مترجم گويد: ابن زبعري [163] نام او عبدالله بن زبعري بن قيس بن عدي بن سعد بن سهم از قريش بود، گويند در قريش از او نيكو شعرتر نبود و در بلاغت سر آمد همه، اما دشمن پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و مسلمانان بود در اشعار خود بسيار جسارت مي‌كرد و مردم را به مخالفت تحريص مي‌كرد و تا بعد از فتح مكه مسلمان شد و از ما تقدم عذر خواست و اشعاري در مدح پيغمبر گفت از جمله:يا رسول الآله ان لساني راتق ما فتقت اذ انا بوراذ اجاري الشيطان في سنن الغي و من مال ميله مثبورجئتنا باليقين و البر و الصد ق وفي الصدق و اليقين السروريعني: اي فرستاده‌ي خدا زبان من مي‌دوزد، آن را كه شكافتم وقتي گمراه بودم تا وقتي با شيطان راه‌هاي ضلال را مي‌پوييدم و هر كس با شيطان راه رود هلاك شود، امر يقيني و نيكي و راستي آوردي و در راستي و يقين شادماني است».و نيز در ضمن قصيده گويد:فاعف فدا لك و الدي كلاهما وارحم فانك راحم مرحوم‌و عليك من سمة المليك علامة نور أغر و خاتم مختوم‌أعطاك بعد محبة برهانه شرفا و برهان الاله عظيم‌يعني: «ببخشا پدر و مادرم هر دو فداي تو! و مهرباني كن كه تو مهربان (با ديگراني) و ديگران با تو مهربانند! از نشانه‌هاي خداوند بر تو علامتي است و آن [ صفحه 510]

نور درخشان است (در روي تو) و مهر نبوت است بر تو نهاده [164] ! برهان خداوندي تو را برتري داده است و دوستي تو را در دلها نهاده و برهان خدا بزرگ است».و اشعار در كفر و زندقه پيش از اين گفته بود و پشيمان شد، و از اشعار نيكوي او در زمان كفرش اين سه بيت است:ان للخير و للشر مدي لكلا ذينك وقت و أجل‌كل بؤس و نعيم زائل و بنات الدهر يلعبن بكل‌و العطيات خساس بينهم و سواء قبر مثر و مقل«نيكي و بدي هر دو مدتي دارند و به انجام رساند، هر سختي و هر نعمتي نابود مي‌شود و دختران روزگار با همه بازي مي‌كنند، مال دنيا كه به مردم داده شده است دست به دست مي‌گردد، قبر دولتمند و درويش مانند يكديگر است».باز به ترجمه‌ي كتاب بازگرديم. راوي گفت: زينب دختر علي بن ابي‌طالب برخاست و گفت:«الحمد لله رب العالمين و صل علي رسوله و آله أجمعين، صدق الله سبحانه: «ثم كان عاقبة الذين أساؤا السوأي أن كذبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزون». أظننت يا يزيد حيث أخذت علينا أقطار الأرض و آفاق السماء فأصبحنا نساق كما تساق الاساري ان بنا علي الله هوانا و بك عليه كرامة؟ و ان ذلك لعظم خطرك عنده، فشمخت بأنفك و نظرت في عطفك جذلان مسرورا حيث رايت الدنيا لك مستوثقة و الامور متسقة، و حين صفا لك ملكنا و سلطاننا فمهلا مهلا أنسيت قول الله عزوجل: «و لا يحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خير لأنفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب اليم».«سپاس خداي را كه پروردگار جهانيان است و درود خداوند بر پيغمبر و خاندان او باد همه! خداي سبحانه راست گفت: «ثم كان عاقبة... آه» سزاي آنها [ صفحه 511]

كه كار زشت كردند زشت باشد، كه آيا خدا را تكذيب كردند و به آن استهزاء نمودند، اي يزيد! آيا پنداري كه چون اطراف زمين و آفاق آسمان را بر ما بستي و راه چاره بر ما مسدود ساختي تا ما را برده‌وار به هر سوي كشانيدند، ما نزد خدا خواريم و تو گرامي بروي؟ و اين غلبه‌ي تو بر ما از فر و آبروي تو است نزد خدا؟! پس بيني بالا كشيدي و تكبر نمودي و به خود باليدي، خرم و شادان كه دنيا در چنبر كمند تو بسته و كارهاي تو آراسته، ملك و پادشاهي ما تو را صافي گشته. اندكي آهسته‌تر! آيا قول خداي تعالي را فراموش كردي«و لا يحسبن... الخ». كافران نپندارند كه چون مهلت داديم ايشان را خوبي ايشان خواهيم! نه چنانست، بلكه ما آنها را مهلت دهيم تا گناه بيشتر كنند و آنان را عذابي باشد دردناك».«أمن العدل يا بن الطلقاء تخديرك حرايرك و امائك و سوقك بنات رسول الله سبايا؟ قد هتكت ستورهن و أبديت وجوههن تحذو بهن الأعداء من بلد الي بلد و يستشر فهن اهل المناهل و المناقل و يتصفح وجوههن القريب و البعيد و الدني و الشريف، و ليس معهن من رجالهن ولي و لا من حماتهن حمي، و كيف يرتجي مراقبة من لفظ فوه أكباد الأزكياء و نبت لحمه من دماء الشهداء، و كيف لا يستبطأ في بغضنا اهل البيت من نظر الينا بالشنف و الشنآن و الاحن و الاضغان، ثم تقول غير متأثم و لا مستعظم:لأهلوا و استهلوا فرحا ثم قالوا يا يزيد لا تشل‌منتحيا علي ثنايا ابي‌عبدالله سيد شباب أهل الجنة تنكتها بمخصرتك».«اي پسر آن مردمي كه جد من اسيرشان كرد پس از آن آزاد فرمود! از عدل است كه تو زنان و كنيزان خود را پشت پرده نشاني و دختران رسول را صلي الله عليه و آله اسير بدين سوي و آن سوي كشاني؟ پرده‌ي آنها را بدري، روي آنان را بگشايي؟ دشمنان آنها را از شهري به شهري برند و بومي و غريب چشم بدانها دوزند و نزديك و دور، وضيع و شريف چهره‌ي آنها را مي‌نگرند! از مردان آن‌ها نه پرستاري مانده است، نه ياوري، نه نگهداري و نه مددكاري، چگونه اميد دلسوزي و غمگساري باشد از آن كه دهانش جگر پاكان را بخائيد و بيرون انداخت و گوشتش از خون شهيدان [ صفحه 512]

بروئيد؟! چگونه به دشني ما خانواده شتاب ننمايد آن كه سوي ما به چشم كينه و بغض نگرد؟! باز مي‌گويي «لأهلوا... الخ» اي يزيد دستت شل مباد، و به چوب آهنگ دندان ابي‌عبدالله الحسين سيد جوانان اهل بهشت كردي، نه خود را گناهكار داني و نه اين عمل را بزرگ شماري»!«و كيف لا تقول ذلك و قد نكات القرحة و استأصلت الشأفة باراقتك لدماء ذرية محمد صلي الله عليه و آله و نجوم الأرض من آل عبدالمطلب، و تهتف بأشياخك زعمت انك تناديهم فلتردن و شيكا موردهم، و لتودن انك شللت و بكمت و لم تكن قلت ما قلت و فعلت ما فعلت، اللهم خذ لنا بحقنا و انتقم ممن ظلمنا و احلل غضبك بمن سفك دماءنا و قتل حماتنا، فو الله ما فريت الا جلدك و لا حززت الا لحمك و لتردن علي رسول الله صلي الله عليه و آله بما تحملت من سفك دماء ذريته و انتهكت من حرمته في عترته و لحمته حيث يجمع الله شملهم ويلم شعثهم و يأخذ بحقهم،«و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتا بل أحياء عند ربهم يرزقون» و كفي بالله حاكما و بمحمد صلي الله عليه و آله خصيما و بجبرئيل ظهيرا».«چرا نگويي كه زخم را ناسور كردي و شكافتي و ريش را ريشه كن كردي و سوختي؟! خون ذريت پيغمبر صلي الله عليه و آله را ريختي كه از آل عبدالمطلب ستارگان زمين بودند! اكنون ياد اسلاف و نياكان خود كردي و آنان را خواندي (و نازشست خواستي؟ غم مخور) كه در همين زودي نزد آنان روي و آرزو كني كاش دستت خشك شده بود و زبانت گنگ و آن سخن نمي‌گفتي و آن عمل نمي‌كردي! خدايا داد ما را بستان و از اين ستمگران انتقام ما را بكش! و خشم تو فرود آيد بر آن كه خون ما بريخت و حمات ما را بكشت! به خدا قسم كه پوست خودت را شكافتي، گوشت خودت را پاره پاره كردي و بر رسول خدا صلي الله عليه و آله در آيي با آن بار كه بر دوش داري از ريختن خون دودمان وي و شكستن حرمت عترت و پاره‌ي تن او، جايي كه خداوند پريشاني آن‌ها را به جمعيت مبدل كند و داد آن‌ها بستاند، و مپندار آن‌ها را كه در راه خدا كشته شدند مرده‌اند، بلكه زنده‌اند و نزد پروردگار خود روزي مي‌خورند همين بس كه خداوند حاكم است و محمد صلي الله عليه و آله خصم [ صفحه 513]

و جبرئيل پشتيبان».«و سيعلم من سول لك و من مكنك رقاب المسلمين بئس للظالمين بدلا و أيكم شر مكانا و أضعف جندا، و لئن جرت علي الدواهي مخاطبتك اني لا ستصغر قدرك و استعظم تقريعك و استكثر توبيخك لكن العيون عبري و الصدور حري، الا فالعجب كل العجب لقتل حزب الله النجباء بحزب الشيطان و الطلقاء فهذه الأيدي تنطف مندمائنا و الأفواه تتحلب من لحومنا و تلك الجثث الطواهر الزواكي تنتابها العواسل و تعفرها امهات الفراعل».يعني: «آن كس كه كار را براي تو ساخت و پرداخت و تو را بار گردن مسلمانان كرد، بزودي بداند كه پاداش ستمكاران بد است و آگاه گردد كه مقام كدام يك شما بدتر و لشكر كدام يك ضعيف‌تر است و اگر مصائب روزگار با من اين جنايت كرد (و مرا به اسيري به اينجا كشانيد) و ناچار شدم با تو سخن گويم باز قدرت را بسيار پست دانم و سرزنش‌هاي عظيم كنم تو را و نكوهش بسيار (و حشمت و امارت تو سبب ترس و وحشت من نشود و خود را نبازم و نترسم و اين جزع و بيتابي كه در من بيني نه از هيبت تست) لكن چشمها گريان است و دلها بريان (از مصيبت برادر و خاندانم) [165] سخت عجيب است كه حزب خدا به دست طلقا و حزب شيطان كشته مي‌شوند! خون ما از سر پنجه‌هاي شما مي‌ريزد و گوشتهاي [ صفحه 514]

ما از دهنهاي شما بيرون مي‌افتد و آن بدنهاي پاك و پاكيزه را گرگان سركشي مي‌كنند و كفتاران آنها را در خاك مي‌غلطانند».مترجم گويد: كنايات در عبارات اين خطبه بسيار است؛ مثلا جويدن گوشت كنايه از ظلم است. همچنين سركشي گردن گرگ و كفتار از آن بدنها كنايه از غربت آنها است، چون زينب - سلام الله عليها - پس از چند ماه يقين داشت آن بدنهاي پاك را به خاك سپردند. و نيز حديث ام‌ايمن را خود او براي امام زين‌العابدين عليه‌السلام روايت كرد و گفت: «گروهي را خداوند مقدر فرموده است كه آن بدنها را دفن كنند» و به روايتي خود امام در دفن آن‌ها حاضر گشت - چنان كه پيش از اين گفتيم - پس سر كشي گرگان و كفتاران كنايه از آن است كه قبر آن‌ها در آن وقت در غربت و در بيابان بود، جايي دور از خويش و تبار و دوست و آشنا، كسي به زيارت آن‌ها نتوانستي رفت، مگر حيوانات صحرا و ما در فارسي مي‌گوييم «از تنهايي و بي كسي چشم مرا كلاغ بيرون مي‌آورد» و تنها بودن قبر در مكاني كه كسي ياد آن نكند بر اقارب گران است، چنانكه شاعر گفت در مقام دلتنگي و جزع:و قبر حرب بمكان قفر و ليس قرب قبر حرب قبرتتمه خطبه: «و لئن اتخذتنا مغنما لتجدنا و شيكا مغرما حين لا تجد الا ما قدمت يداك و ما ربك بظلام للعبيد، فالي الله المشتكي و عليه المعول، فكد كيدك واسع سعيك و ناصب جهدك، فو الله لا تمحو ذكرنا و لا تميت و حينا و لا تدرك أمدنا و لا ترحض عنك عارها و هل رأيك الا فند و ايامك الا عدد و جمعك الا بدد، يوم ينادي المنادي ألا لعنة الله علي الظالمين فالحمد لله رب العالمين، الذي ختم لأولنا بالسعادة و المغفرة و لآخرنا بالشهادة و الرحمة و نسئل الله أن يكمل لهم الثواب و يوجب لهم المزيد و يحسن علينا الخلافة، انه رحيم و دود حسبنا الله و نعم الوكيل».«اگر امروز به گمان خود غنيمت به دست آوردي و سود بردي، به همين زودي زيان كني، وقتي كه نيابي مگر همان را كه دست تو از پيش فرستاد و خداوند بر بندگان ستم نكند؛ شكوه به خدا بريم و اعتماد بر او كنيم، پس هر كيد كه داري [ صفحه 515]

بكن و هر چه كوشش خواهي بنماي و هر جهد كه داري به كار بر! به خدا سوگند ذكر ما را از يادها محو نتواني كرد و وحي ما را كه خداوند فرستاد، نتواني مي‌رانيد و به غايت ما نتواني رسيد و ننگ اين ستم را از خويش نتواني سترد! رأي تو سست است و شماره‌ي ايام دولت تو اندك و جمعيت تو به پريشاني گرايد، آن روز كه منادي فرياد زد: «ألا لعنة الله علي الظالمين فالحمد لله رب العالمين» سپاس خدا را كه اول ما را به سعادت و مغفرت ختم كرد و آخر ما را به شهادت و رحمت فائز گردانيد از خدا خواهيم كه ثواب آن‌ها را كامل كند و بيفزايد و خود او بر ما نيكو خلف بود«انه رحيم و دود حسبنا الله و نعم الوكيل».يزيد گفت:يا صيحة تحمد من صوائح ما أهون الموت علي النوائح«فريادي است كه از زنان شايسته است، نوحه‌گران را مرگ ديگران سهل نمايد».مؤلف گويد: در نامه‌ي ابن‌عباس بن يزيد مسطور است: «كدام شماتت بزرگتر از آن كه دختران و كودكان و زنان خاندان رسول خدا صلي الله عليه و آله را اسير و گرفتار و غارت زده از عراق به شام بردي تا قدرت خود را به مردم بنمايي؟! و ببينند ما را مقهور كردي و بر خاندان رسول صلي الله عليه و آله چيره گشتي و كين خويش و تبار كافر خود را در روز بدر به گمان خود از ما كشيدي و دشمني پنهان را آشكار كردي، و آن بغض كه مانند آتش در چوب آتش زنه پوشيده بودي ظاهر نمودي! تو و پدرت خون عثمان را دستاويز آن كينه‌توزيها ساختيد؛ واي بر تو از عذاب خداوند حاكم روز جزا! به خدا سوگند كه اگر از زخم دست من برهي، از زخم زبانم نرهي، سنگ و خاكت در دهان باد كه سخت بي‌خرد و ناكسي! و خاك بر سرت كه نكوهيده مردي! و بدان غره مباش كه امروز بر ما ظفر يافتي! و به خدا قسم اگر چه امروز ما مغلوب تو شديم، فردا غالب شويم نزد آن حاكم عادلي كه در حكم ستم نكند و به همين زودي تو را با رنج و سختي از اين جهان بيرون برد، گناهكار و نكوهيده و منفور، پس هر چه مي‌تواني خوش بزي اي پدر مرده! و گناه افزون كن! [ صفحه 516]

و السلام علي من اتبع الهدي».شيخ مفيد گفت فاطمه بنت الحسين گفت: «چون به نزد يزيد نشستيم دلش بر ما بسوخت، پس مردي شامي سرخ فام برخاست و گفت: اي اميرالمؤمنين! اين دخترك را به من ببخش! و مرا خواست، و من دختري زيبا روي بودم؛ بر خويش بلرزيدم و پنداشتم اين كار توانند و به جامه‌ي عمه‌ام زينب در آويختم و او مي‌دانست اين كار نشدني است و با آن مرد گفت: دروغ گفتي، به خدا سوگند اگر بميري چنين شوخ چشمي نه تو تواني كرد و نه يزيد! يزيد بر آشفت و گفت: دروغ گفتي به خدا قسم كه مي‌توانم و اگر خواهم مي‌كنم! زينب فرمود: هرگز نتواني! و الله خداوند تو را بر اين قدرت نداده است، مگر از دين ما بيرون روي و دين ديگر گيري. يزيد از خشم برافروخت و گفت: در روي من اين سخن مي‌گويي؟ پدر و برادرت از دين بيرون رفتند! زينب فرمود تو و جد و پدرت اگر مسلمان باشيد، به دين جد و پدر و برادر من هدايت يافتيد. يزيد گفت: اي دشمن خدا دروغ گفتي. زينب فرمود: تو اميري و ست دست تو است، به ستم دشنام مي‌دهي و به قدرت زور مي‌گويي. گويا شرم كرد و خاموش شد. شامي آن كلام باز گفت، يزيد جواب داد: دور شو، خدا تو را مرگ دهد و از زمين بردارد»!و سبط در «تذكره» از هشام بن محمد مانند اين آورده است مختصرتر، و صدوق در امالي و ابن‌اثير در كامل نيز، مگر آن كه به جاي فاطمه بنت الحسين عليهماالسلام فاطمه بن علي عليهاالسلام گفته‌اند.و سيد در لهوف گفت: «مرد شامي نگاه به فاطمه‌ي بنت الحسين عليهاالسلام افكند و گفت: يا اميرالمؤمنين اين دخترك را به من بخش! فاطمه با عمه‌ي خويش گفت: يتيم شدم، كنيز هم بشوم؟ زينب گفت: «لا و لا كرامة» كاري است نشدني. شامي گفت: كيست؟ يزيد گفت: دختر حسين. او گفت: حسين پسر فاطمه و علي بن ابي‌طالب عليهماالسلام؟ يزيد گفت: آري. شامي گفت: خدا تو را لعنت كند! آيا عترت پيغمبر را مي‌كشي و ذريت او را اسير مي‌كني؟ به خدا قسم پنداشتم اينها اسيران رومند! يزيد گفت: به خدا قسم تو را رهم با آن‌ها ملحق مي‌كنم! امر كرد [ صفحه 517]

گردنش زدند».و در «امالي» صدوق است كه: يزيد زنان حسين عليه‌السلام را با علي بن الحسين عليهماالسلام به زنداني كرد كه از سرما و گرما محفوظ نبودند تا چهره‌ي آن‌ها پوست انداخت.و در ملهوف است راوي گفت: «يزيد خطيب را بخواند و امر كرد بالاي منبر رود و حسين و پدرش عليهماالسلام را ذم كند. خطيب به منبر بر آمد و در ذم اميرالمؤمنين و حسين عليهماالسلام سخن از اندازه بدر برد و معاويه و يزيد را فراوان بستود. علي بن الحسين عليهماالسلام فرياد زد: اي خطيب واي بر تو! خوشنودي آفريدگان را به خشم آفريدگار خريدي؟ «اشتريت مرضاة المخلوقين بسخط الخالق» پس جاي خود را در دوزخ آماده بين.»ابن‌سنان خفاجي در مدح اميرالمؤمنين - صلوات الله عليه - نيكو گفته است:اعلي المنابر تعلنون بسبه و بسيفه نصبت لكم أعوادهاو مؤلف گويد: نام اين شاعر ابومحمد عبدالله بن محمد بن سنان و نسبت او به خفاجه بني‌عامر است و قبل از بيت مذكور گويد:يا امة كفرت و في أفواهها القرآن فيه ضلالها و رشادهااعلي المنابر... آه الخ.تلك الخلائق بينكم بدرية قتل الحسين و ما خبت احقادهاو الله لو لا تيمها و عديها عرف الرشاد يزيدها و زيادهامؤلف گويد: شيخ ما محدث نوري و علامه مجلسي رحمهما الله از «دعوات راوندي» نقل كرده‌اند كه: چون علي بن الحسين عليهماالسلام را نزد يزيد بردند، مي‌خواست او را به بهانه بكشد، پيش روي خوتد بايستانيدش و با او به سخن پرداخت شايد كلمه‌اي بر زبانش گذرد و بهانه‌ي كشتن او گردد، و علي عليه‌السلام هر كلمه را پاسخي مي‌داد و تسبيح كوچكي در دست داشت، در بين سخن با انگشتان مي‌گردانيد، يزيد - لعنه الله - گفت: من با تو سخن مي‌گويم و تو با من تكلم مي‌كني و سبحه مي‌گرداني، اين چگونه روا باشد؟ امام عليه‌السلام فرمود: پدرم براي من حديث كرد از [ صفحه 518]

جدم كه چون نماز بامداد بگذاشتي سخن نگفته سبحه بگرفتي و گفتي: «اللهم اني أصبحت اسبحك و أحمدك و أهللك و اكبرت و امجدك بعدد ما ادير به سبحتي» اين دعا مي‌خواند و سبحه مي‌گردانيد و هر سخن كه مي‌خواست مي‌گفت غير از تسبيح، و مي‌فرمود كه اين سبحه گردانيدن ذكر كردن محسوب است، و من در پناه آنم تا شب به بستر روم و چون در بستر مي‌رفت همان دعا مي‌خواند و سبحه زير بالين مي‌نهاد و براي او تسبيح محسوب مي‌گرديد از وقتي تا وقتي، و من در اين كار اقتدا به جد خويش كردم. يزيد بارها با او گفت: من با هيچ يك از شما سخني نمي‌گويم مگر جوابي مي‌دهيد مقنع، و از او درگذشت وصلت داد و به رهايي او امر كرد. و مراد از جد او شايد رسول صلي الله عليه و آله باشد، چون يزيد -لعنه الله - براي اميرالمؤمنين عليه‌السلام فضلي معتقد نبوده است.(ملهوف) راوي گفت: يزيد - لعنه الله - آن روز علي بن الحسين عليهماالسلام را وعده داد كه سه حاجت روا كند، و آنان را در منزلي فرود آورد كه از سرما و گرما حفظ نمي‌كرد و بدانجا ماندند تا چهره‌هاشان پوست انداخت، و تا در آن شهر بودند بر حسين عليه‌السلام شيون و زاري مي‌كردند. سكينه گفت: چون چهار روز از ماندن ما بگذشت در خواب ديدم و خوابي طولاني نقل كرد و در آخر آن گفت: زني ديدم در هودج سوار دست بر سر نهاده، پرسيدم كيست: گفتند فاطمه‌ي بنت محمد صلي الله عليه و آله مادر پدرت - سلام الله عليهما- گفتم: به خدا سوگند نزد او روم و آنچه با ما كردند با او بگويم! پس شتابان رفتم تا به او رسيدم و پيش او بايستادم گريان و مي‌گفتم اي مادر! به خدا حق ما را انكار كردند، اي مادر! به خدا جمعيت ما را پريشان ساختند، اي مادر! به خدا حريم ما را مباح شمردند، اي مادر! به خدا پدر ما حسين عليه‌السلام را كشتند. گفت: اي سكينه! ديگر مگو كه بند دلم را گسيختي، اين پيراهن پدر توست، از من جدا نشود تا به لقاي پروردگار رسم.شيخ ابن‌نما گفت: «سكينه در دمشق در خواب ديد گويي پنج شتر از نور روي بدو آوردند و بر هر شتري پير مردي نشسته است و فرشتگان گرد آن‌ها بگرفته‌اند و خادمي با آنها راه مي‌رود، پس شتران بگذشتند و آن خادم به طرف من آمد و [ صفحه 519]

نزديك من رسيد و گفت: اي سكينه! جد تو بر تو سلام مي‌فرستد، گفتم: سلام بر او باد اي فرستاده‌ي رسول خدا (صلي الله عليه وآله)! تو كيستي؟ گفت: خادمي از بهشت. گفتم: اين پير مردان شتر سوار كيستند؟ گفت: اول آدم صفوة الله است و دوم ابراهيم خليل الله و سوم موسي كليم الله و چهارم عيسي روح الله عليهم‌السلام. گفتم: آن كه دست بر محاسن دارد و افتان و خيزان است كيست؟ گفت: جد تو رسول الله صلي الله عليه و آله. گفتم: به كجا خواهند رفت؟ گفت: سوي پدرت حسين عليه‌السلام پس روي به طرف او كرده ديودم تا آنچه ستمكاران پس از وي با ما كردند با او بگويم، در اين ميان پنج كجاوه از نور ديدم مي‌آيند و در هر كجاوه زني بود، گفتم اين زنان كيستند؟ گفت: اولي حواء مادر بشر است، دوم آسيه بنت مزاحم و سوم مريم بنت عمران و چهارم خديجه بنت خويلد و پنجمي كه دست بر سر نهاده افتان و خيزان است جده‌ي تو فاطمه است بنت محمد صلي الله عليه و آله مادر پدرت. گفتم به خدا قسم با او بگويم كه با ما چه كردند! پس به او پيوستم و پيش او ايستادم گريان و گفتم: اي مادر! به خدا حق ما را انكار كردند، اي مادر! به خدا جمعيت ما را پريشان ساختند، اي مادر! به خدا حريم ما را مباح شمردند، اي مادر! به خدا پدر من حسين عليه‌السلام را كشتند. گفت: ديگر مگوي اي سكينه كه جگر مرا آتش زدي و بند دلم را پاره كردي! اين پيراهن حسين عليه‌السلام است با من و از من جدا نشود تا به لقاي پروردگار رسم. پس از خواب بيدار شدم و خواستم اين خواب را پوشيده دارم، با كسان خودمان گفتم اما ميان مردم شايع شد».(بحار) از هند زوجه‌ي يزيد روايت است كه گفت: «در بستر خفته بودم، در آسمان را ديدم گشوده و فرشتگان دسته دسته نزد سر مطهر حسين عليه‌السلام مي‌آمدند و مي‌گفتند: السلام عليك يا ابا عبدالله! السلام عليك يابن رسول الله! در آن ميان پاره‌ي ابري ديدم از آسمان فرود آمد و مردان بسيار بر آن بودند و مردي درخشنده روي مانند ماه در ميان آن‌ها بود، پيش آمد و خم شد و دندانهاي ابي‌عبدالله عليه‌السلام را ببوسيد و مي‌گفت: اي فرزند تو را كشتند، مي‌شود تو را نشناخته باشند؟! از آب نوشيدن تو را منع كردند، اي فرزند من جد تو پيغمبرم و [ صفحه 520]

اين پدرت علي مرتضي و اين برادرت حسن عليهم‌السلام و اين عم تو جعفر و اين عقيل و اين دو حمزه و عباسند، و همچنين يكي يكي خاندان را شمرد؛ هند گفت: ترسان و هراسان از خواب برجستم و روشنايي ديدم از سر حسين مي‌تافت؛ در طلب يزيد شدم، او را در خانه‌ي تاريكي يافتم روي به ديوار كرده و مي‌گفت: «مالي و للحسين» مرا با حسين چكار؟ و سخت اندوهگين بود، خواب را با او گفتم سر به زير انداخت. و گفت: چون بامداد شد، حرم پيغمبر صلي الله عليه و آله را بخواست و پرسيد اينجا بمانيد دوست‌تر داريد يا به مدينه بازگرديد؟ و جائزتي گرانبها به شما دهم. گفتند: اول بايد بر حسين عليه‌السلام عزاداري كنيم. گفت: هر چه خواهيد كنيد، پس حجره‌ها و خانه‌ها خالي كردند در دمشق و هر زن قرشيه و هاشميه جامه سياه پوشيد و بر حسين عليه‌السلام شيون و زاري كردند هفت روز علي ما نقل».ابن‌نما گفت: «زنان در مدت اما در دمشق به سوز و ناله زبان گرفته بودند و با آه و زاري شيون مي‌كردند و مصيبت آن گرفتاران بزرگ شده بود و جراح زخم آن داغداران از علاج فرومانده (الاسي لكلم الثكلي عال طبه) در خانه‌اي جاي داده بودنشان كه آن‌ها را از سرما و گرما حفظ نمي‌كرد «حتي تقشرت الجلود و سال الصديد بعد كن الخدور و ظل الستور و الصبر طاعن و الجزع مقيم و الحزن لهن نديم».يعني: پس از پرده نشيني و سايه پروري رخسارشان پوست انداخت و صديد جاري گشت، شكيبايي رفته، رشته صبر گسسته واندوه با ايشان پيوسته.»«كامل» بهايي از كتاب «حاويه» نقل كرده است كه: زنان خاندان نبوت شهادت پدران را از فرزندان خردسال پنهان مي‌داشتند و مي‌گفتند: پدرانتان به سفر رفته‌اند و همچنين بود تا يزيد آنان را به سراي خويش در آورد. و حسين عليه‌السلام را دختركي خردسال بود چهار ساله، شبي از خواب برخاست سخت پريشان و گفت: پدرم كجاست كه من اكنون او را ديدم؟ چون زنان اين سخن بشنيدند بگريستند و كودكان ديگر هم، و شيون برخاست و يزيد بيدار شد و پرسيد چه خبر است؟ تفحص كردند و قضيه باز گفتند. يزيد گفت: سر پدرش را نزد او بريد، آوردند و در [ صفحه 521]

دامنش نهادند، گفت: اين چيست؟ گفتند سر پدرت، آن دخترك را دل از جاي بركنده شد و فريادي زد و بيمار شد، در همان روزها در دمشق درگذشت».و اين روايت در بعض كتب مفصلتر آمده است كه بر آن سر شريف دستمال ديبقي افكندند و پيش آن دختر نهادند و روپوش از آن برداشتند و گفتند اين سر پدر تو است.آن را از طشت برداشت و در دامن نهاد و مي‌گفت: كيست كه تو را به خون خضاب كرد اي پدر؟ كه رگ گلوي تو را بريد اي پدر؟ كه مرا به اين كوچكي يتيم كرد اي پدر؟ پس از تو به كه اميدوار باشم اي پدر؟ اين دختر يتيم را كه بزرگ كند؟ و از اين قبيل سخنان نقل كند تا گويد: دهان بر دهان شريف پدر نهاد، گريه سخت كرد چنانكه بيهوش افتاد، او را حركت دادند از دنيا رفته بود و چون اهل بيت اين بديدند، صدا به گريه بلند كردند و داغشان تازه شد و هر كس از اهل دمشق بر آن آگاه شد زن يا مرد گريان شدند».(بحار) صاحب «مناقب»، و غير او گفتند: «يزيد - لعنه الله - خطيبي را امر كرد بر فراز منبر بر آيد و حسين عليه‌السلام و پدرش علي عليه‌السلام را ناسزا گويد، پس خطيب سپاس و ستايش خداي به جاي آورد و آن دو بزرگوار را ناسزا گفت و در ستايش معاويه و يزيد سخن درازي كرد و هر امر نيكي بدانها نسبت داد، پس علي بن الحسين عليهماالسلام فرياد زد: اي خطيب واي بر تو! خشم خداوند را به خوشنودي آفريدگان خريدي؟ پس جاي خويش را در آتش آماده بين! آنگاه فرمود: اي يزيد مرا رخصت ده تا بر فراز اين منبر روم و سخناني گويم كه خوشنودي خدا در آن باشد و اهل مجلس از شنيدن آن اجر و ثواب برند. يزيد راضي نشد، مردم گفتند: يا اميرالمؤمنين اجازت ده به منبر رود شايد از او چيزي شنويم! گفت: اگر بر فراز منبر رود تا مرا با آل ابي‌سفيان رسوا نكند فرود نيايد! گفتند: يا اميرالمؤمنين اين نوجوان خردسال چه تواند كرد؟ يزيد گفت: كام اين خاندان را در كودكي به علم برداشتند. شاميان اصرار كردند تا رخصت داد و زين‌العابدين عليه‌السلام به منبر بر آمد، خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و خطبه خواند كه اشك‌ها روان گشت و دلها به فزع آمد، آنگاه فرمود: [ صفحه 522]

ايها الناس و اعطينا ستا و فضلنا بسبع: اعطينا العلم و الحلم و السماحة و الفصاحة و الشجاعة و المحبة في قلوب المؤمنين؛ و فضلنا بأن منا النبي المختار محمدا و منا الصديق و منا الطيار و منا اسد الله و أسد رسوله و منا سبطا هذه الامة، من عرفني فقد عرفني و من لم يعرفني أنبأته بحسبي و نسبي؛ أيها الناس انا ابن مكة و مني... الخطبة».يعني: «اي مردم به ما شش چيز داده شد (كه به مردم ديگر هم كم و بيش دادند) و هفت چيز دادند بدانها بر ديگران برتري يافتيم (و غير ما را ندادند) اما آن شش چيز؛ دانش است و بردباري و بخشش و فصاحت و دلاوري و دوستي در دل مؤمنان؛ اما آن هفت چيز كه بدانها برتري داريم بر ديگران، پيغمبر مختار محمد صلي الله عليه و آله از ماست و صديق (كه به او اول ايمان آورد؛ يعني علي عليه‌السلام) از ماست و جعفر طيار از ماست و حمزه شير خدا و رسول او صلي الله عليه و آله از ماست و دو سبط اين امت از مايند؛ هر كس مرا شناسد شناسد و هر كس نشناسد گوهر و نژاد خويش را بگويم اي مردم منم پسر مكه و منا الي آخر الخطبة».در «كامل» بهايي است كه: «حضرت امام زين‌العابدين روز جمعه از يزيد دستوري خواست كه خطبه بخواند، يزيد رخصت داد و چون روز جمعه شد ملعوني را گفت بر فراز منبر رود و هر چه بر زبانش آيد ناسزا به علي و حسين عليهماالسلام بگويد و شيخين را ستايش كند. به منبر رفت و هر چه خواست گفت، امام عليه‌السلام فرمود: مرا اذن ده كه من هم خطبه بخوانم! يزيد از آن وعده كه داده بود پشيمانش د و اذن نداد، پسرش معاويه خرد بود، گفت: اي پدر! از خطبه خواندن او چه خيزد؟ اذن ده تا خطبه بخواند! يزيد گفت: شما از امر اين خانواده در چه گمانيد؟! آن‌ها علم و فصاحت را به ارث دارند، از آن ترسم كه خطبه‌ي او فتنه انگيزد و وبال آن به ما رسد! و مردم پايمردي كردند تا اجازت داد، پس زين‌العابدين عليه‌السلام به منبر تشريف ارزاني داشت و گفت:«الحمد لله الذي لا بداية له و الدائم الذي لا نفاد له، و الأول الذي لا أول لأوليته و الآخر الذي لا آخر لآخريته و الباقي بعد فناء الخلق قدر الليالي و الايام [ صفحه 523]

و قسم فيما بينهم الاقسام فتبارك الله الملك العلام».يعني: «سپاس خداوندي را كه وجودش را آغاز نيست و هميشه هست و نابود نگردد، نخستين موجودي است كه اول بودن او را ابتدا نيست و آخري است كه آخريت او را انتها نه، پس از نابود شدن آفريدگان باقي ماند، شبها و روزها را اندازه معين كرده است و نصيب هر يك از مردم را عطا فرموده است، بزرگ است خداوند پادشاه دانا و سخن را بدانجا كشيد كه:«ان الله أعطانا العلم و الحلم و الشجاعة و السخاوة و المحبة في قلوب المؤمنين و منا رسول الله و وصيه وسيد الشهداء و جعفر الطيار في الجنة و سبطا هذه الامة و المهدي الذي يقتل الدجال، ايها الناس من عرفني فقد عرفني و من لم يعرفني فقد اعرفه [166] بحسبي و نسبي أنا بن مكة و مني أنا بن زمزم و صفا أنا بن من حمل الركن [ صفحه 524]

بأطراف الردنا انا بن خير من ائتزر و ارتدي انا بن خير من طاف و سعي أنا بن خير من حج و أتي (لبي، ظ) أنا بن من أسري به الي المسجد الاقصي أنا بن من بلغ به الي سدرة المنتهي أنا بن من دني فتدل فكان قاب قوسين أو أدني أنا بن من أوحي اليه الجليل ما أوحي انا بن الحسين القتيل بكربلاء أنا بن علي المرتضي أنا بن محمد المصطفي أنا بن فاطمة الزهراء انا بن خديجة الكبري أنا بن سدرة المنتهي أنا بن شجر طوبي انا بن المرمل بالدماء أنا بن من بكي عليه الجن في الظلماء أنا بن من ناح عليه الطيور في الهواء.»چون سخنش بدينجا رسيد، مردم آواز به گريه و ناله بلند كردند و يزيد ترسيد فتنه بر خيزد، موذن را گفت اذان نماز گويد! (روز جمعه خطبه پيش از نماز است بر خلاف عيد و چون خطبه به انجام رسد اذان نماز گويند، پس مؤذن برخاست و گفت: «الله اكبر» امام فرمود: آري، «الله اكبر و اعلي و أجل و أكرم مما أخالف و أحذر».يعني: خداوند بزرگتر و برتر و بزرگوارتر و گرامي‌تر از هر چيز است كه از آن بيم و هراس دارم (و او مرا از شر همه نگاه مي‌دارد).چون مؤذن گفت: «أشهد أن لا اله الا الله»، امام گفت: آري، هر كس شهادت دهد من هم با او شهادت دهم و با منكر آن همداستان نباشم، كه معبودي جز او نيست و پروردگاري غير او نه.و چون گفت: «أشهد أن محمدا رسول الله صلي الله عليه و آله» عمامه از سر برگرفت و موذن را گفت: به حق اين محمد ساعتي خاموش باش! و روي به يزيد كرد و گفت: اي يزيد! اين پيغمبر عزيز و بزرگوار جد من است يا جد تو؟ اگر گويي جد توست، مردم همه‌ي جهان دانند دورغ گويي و اگر جد من است پس چرا پدر مرا به ستم كشتي و مال او را تاراج كردي و زنان او را به اسارت آوردي؟ اين سخن را بگفت و دست به گريبان برد و جامه‌ي خويش چاك زد و بگريست و گفت: به خدا قسم اگر در جهان كسي باشد جدش پيغمبر صلي الله عليه و آله، آن كس منم، پس چرا اين مرد پدر مرا به ستم كشت و ما را مانند روميان اسير كرد؟ و آن گاه گفت: اي يزيد اين كار [ صفحه 525]

كردي بازگويي محمد رسول الله، و روي به قبله ايستي؟ واي بر تو از روز قيامت، كه جد و پدر من در آن روز خصم تواند! پس يزيد بانگ زد موذن را كه اقامه گويد! ميان مردم غريو و هياهو برخاست، بعضي نماز گذاشتند و بعضي نماز نخوانده پراكنده شدند».و هم در «كامل» بهايي گويد: زينب عليهاالسلام نزد يزيد فرستاد و رخصت خواست براي برادرش حسين عليه‌السلام مجلس عزا برپاي دارد، يزيد - لعنه الله - رخصت داد و آنان را در «دار الحجاره» فرود آورد، هفت روز بدانجا ماتم داشتند و هر روز زنان بسيار نزد ايشان مي‌آمدند و نزديك بود مردم در سراي يزيد ريزند و او را بكشند. مروان آگاه گرديد و گفت: مصلحت نيست اهل بيت حسين عليه‌السلام را در اين شهر نگاهداري! برگ سفر بساز و ايشان را سوي حجاز فرست! و يزيد برگ سفر ايشان بساخت و به مدينه روانه كرد - بنابر اين روايت، مروان بدان وقت در شام بود -».صاحب «مناقب» از مدائني نقل كرده است كه: «چون سيد سجاد نژاد و تبار خويش بيان كرد، يزيد يكي از عوانان خود را گفت: او را در آن بوستان بر و خونش بريز و همانجا به خاك سپار! پس او را در بوستان برد، او به كندن قبر پرداخت و سيد سسجاد عليه‌السلام به نماز ايستاد. چون خواست آن حضرت را به قتل رساند دستي از هوا پديد شد و بر رخسار او زد كه به روي در افتاد و نعره كشيد و بيهوش شد. خالد فرزند يزيد اين بديد (ليس لوجهه بقية) رنگ از رخسارش بپريد وس وي پدر رفت و ماجرا بگفت، يزيد به دفن آن عوان در همان گودال فرمود و سيد سجاد را رها كرد؛ و جاي حبس زين‌العابدين عليه‌السلام امروز مسجد است:صاحب «بصائر الدرجات» از حضرت امام جعفر صادق عليه‌السلام روايت كرد كه علي بن الحسين عليهماالسلام را با همراهان نزد يزيد بن معاويه بردند آن‌ها را در خانه‌ي ويران مسكن دادند، يكي از ايشان گفت: ما را در اين خانه منزل دادند كه سقف فروافتد و ما را بكشد؟! پاسبانان به زبان رومي گفتند: اينها را بنگريد از خراب شدن خانه مي‌ترسند، با آن كه فردا آنها را بيرون مي‌برند و مي‌كشند، علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: هيچ يك از ما زبان رومي را نيكو نمي‌دانست جز من». [ صفحه 526]

و هم در «كامل» بهايي از كتاب مذكور، كه يزيد امر كرد سرها را از دروازه‌هاي شهر بياويختند و هم در آن كتاب است كه سر آن حضرت عليه‌السلام را چهل روز بر مناره‌ي مسجد جامع آويختند و ساير سرها را بر در مساجد و دروازه‌هاي شهر و يك روز هم بر در سراي يزيد بياويختند.شيخ راوندي از منهال بن عمرو روايت كرده است كه: «در دمشق بودم و سر حسين عليه‌السلام را بدانجا آوردند، مردي پيشاپيش آن سر سوره‌ي كهف مي‌خواند تا به اين آيت رسيد قوله تعالي: «أم حسبت ان أصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا».خداوند سر را گويا گردانيد و به زبان فصيح گفت: عجبتر از قصه اصحاب كهف، كشتن و به تحفه فرستادن من است».مجلسي رحمه الله پس از نقل خطبه علي بن الحسين عليهماالسلام گويد در روايتي آمده است كه: «يكي از دانشمندان يهود در مجلس يزيد بود، پرسيد اين جوان كيست؟ گفت: علي بن الحسين عليه‌السلام. گفت: حسين پسر كه بود؟ گفت: علي بن ابي‌طالب گفت: مادرش؟ گفت: فاطمه‌ي بنت محمد صلي الله عليه و آله. عالم يهودي گفت: سبحان الله! پسر دختر پيغمبر خود را به اين زودي كشتيد، پاس حرمت خاندان او را پس از وي نداشتيد؟ به خدا قسم كه اگر موسي بن عمران نبيره‌اي از خود گذاشته بود معتقدم كه او را مي‌پرستيديم، شما ديروز پيغمبرتان از جان رفت بر سر فرزند او ريختيد و او را كشتيد؟! چه بد امتي هستيد! يزيد بفرمود تا سه بار مشت بر گلوي او زدند. دانشمندن برخاست و مي‌گفت: خواه مرا بزنيد و خواه بكشيد، يا رها كنيد، من در تورات خوانده‌ام كه هر كس فرزند پيغمبري را بكشد پيوسته ملعون باشد و اگر مرد در آتش دوزخ بسوزد» سيد رحمه الله گفت: ابن‌لهيعه [167] از ابي‌الاسود محمد بن عبدالرحمن روايت كرده است گفت: رأس الجالوت مرا ديد و گفت: ميان من و داوود هفتاد پشت فاصله است و هر گاه يهود مرا بينند تعظيم [ صفحه 527]

مي‌كنند، اما شما ميان فرزند پيغمبرتان و خود آن بزرگوار يك پدر فاصله است، او را كشتيد».و از زين‌العابدين عليه‌السلام روايت است كه چون سر مبارك حسين عليه‌السلام را نزد يزيد بردند، مجلس شرب آماده مي‌ساخت و آن سر را پيش روي خود مي‌گذاشت و در حضور او شراب مي‌خورد، روزي سفير پادشاه روم در مجلس آمد و او از اشراف و بزرگان روم بود، گفت: اي پادشاه عرب، اين سر كيست؟ يزيد گفت: تو را با اين سر چه كار؟ گفت: چون به كشور خود بازگردم، شاه مرا از هر چيز كه ديده باشم بپرسد، خواستم خبر اين سر را نيز بدانم و بگويم تا در شادي و سرور با تو شريك شود. يزيد گفت: اين سر حسين بن علي بن ابي‌طالب است. رومي گفت: مادرش كيست؟ گفت: فاطمه دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله ترسا گفت: بيزارم از تو و دين تو، دين من بهتر از دين شماست، پدرم از نبيرگان داوود است و ميان من و او پدران بسيار است، ترسايان مرا بزرگ دارند و خاك پاي مرا به تبرك برند و شما فرزند دختر پيغمبرتان را مي‌كشيد با اين كه يك مادر در ميان است؟! پس اين چه دين است كه شما داريد؟ آنگاه گفت: آيا داستان كليساي «حافر» را شنيدي؟ يزيد گفت: بگوي تا بشنوم! گفت: ميان عمان و چين دريايي است پهن، يك سال راه است و در آن دريا زمين معمول نيست مگر جزيره‌اي آباد در ميان آب است، هشتاد فرسنگ در هشتاد فرسنگ كه شهري در زمين بدان بزرگي نيست و از آن جا ياقوت و كافور آرند و درختان آن عود و عنبر است و ساكنان آن دين عيسي عليه‌السلام دارند و جز پادشاه نصاري را در آنجا تصرف نيست و كليسا بسيار بدانجا است، بزرگتر از همه كليساي «حافر» [168] است و در محراب آن حقه آويخته [ صفحه 528]

است زرين و سمي در آن است گويند، اين سم آن خر است كه عيسي عليه‌السلام وقتي بر آن سوار شد، و گرد آن حقه را به ديبا آراسته‌اند و هر سال گروهي ترسا به زيارت آن روند و بر گرد آن طواف مي‌كنند و مي‌بوسند و در آن جا حاجتها از خداي خواهند. با سم خري كه آن را سم خر عيسي عليه‌السلام پندارند، چنين كنند! شما دخترزاده پيغمبرتان را مي‌كشيد؟ چه شوم مردميد شما» و چه نامبارك ديني است دين شما! يزيد گفت: اين نصراني را بكشيد كه مرا در كشور خود رسوا نكند! چون ترسا دريافت، گفت كشتن من مي‌خواهي؟ يزيد گفت: آري، گفت: بدان كه دوش پيغمبر شما را در خواب ديدم مي‌گفت: اي نصراني تو اهل بهشتي و از سخن او مرا شگفت آمد. «اشهد أن لا اله الا الله و أشهد ان محمدا رسول الله» عليه‌السلام و برجست آن سر مطهر را به سينه چسبانيد و مي‌بوسيد و مي‌گريست تا كشته شد - رضوان الله عليه -.در «تذكره» سبط است كه زهري گفت: «چون زنان و دختران حسين عليه‌السلام بر زنان يزيد در آمدند، زنان يزيد برخاستند و شيون نمودند و ماتم به پا كردند، آن گاه يزيد با علي اصغر گفت: اگر خواهي زند ما باش و با تو نيكي نماييم و اگر خواهي تو را به مدينه بازگردانيم، فرمود: مي‌خواهم به مدينه روم. او را با خاندانش به مدينه بازگردانيد».و شعبي گفت: «چون زنان حسين بر زنان يزيد در آمدند بانگ وا حسيناه برآوردند، يزيد بشنيد و گفت:يا صيحة تحمد من صوائح ما أهون الموت علي النوائح [ صفحه 529]

رباب دختر امرؤ القيس زوجه‌ي آن حضرت در ميان اسيران بود و او مادر سكينه است و حسين عليه‌السلام او را دوست داشت و اشعاري درباره‌ي او گفت از جمله‌ي آنها اين ابيات است:لعمرك اني لا حب دارا تحل بها سكينة و الرباب‌احبهما و ابذل فوق جهدي و ليس لعاذل عندي عتاب‌و ليس (و لست، ط) لهم و ان عتبوا مطيعا حياتي أو يغيبني التراب‌و رباب را يزيد و مهمتران قريش خواستگاري كردند، نپذيرفت و گفت: پدر شوهري پس از رسول خدا صلي الله عليه و آله زيبنده نيست و يك سال پس از حسين عليه‌السلام بزيتس و از اندوه درگذشت و پس از آن حضرت زير سايه نرفت.سيد رحمه الله گفت: روزي زين‌العابدين بيرون آمد و در بازار مي‌گشت؛ منهال بن عمرو كوفي با او باز خورد و گفت: شب بر تو چون گذشت يابن رسول الله؟ فرمود: مانند بني‌اسرائيل در آل فرعون «يذبحون أبنائهم و يستحيون نسائهم» اي منهال! عرب مي‌بالد بر قبائل ديگر كه محمد صلي الله عليه و آله عربي بود و قريش بر عرب فخر مي‌كند كه پيغمبر از ايشان است و ما كه خاندان اوييم گرفتار و كشته و آواره‌ايم «فانا لله و انا اليه راجعون» از اين مصيبت كه بر ما گذشت! مهيار چه نيكو گفت:يعظمون له أعواد منبره و تحت أرجلهم أولاده و ضعوابأي حكم بنوه يتبعونكم و فخركم انكم صحب له تبع‌يعني: «چوب منبر او را به خاطر او احترام مي‌كنند و فرزندان او را زير پاي نهادند.به چه موجب فرزندان او پيرو شما شوند با اينكه ناز شما به اين است يار او و پيرو اوييد؟ [ صفحه 530]

و حكايت شده است كه يزيد - لعنه الله - گفت: سر حسين عليه‌السلام را بر در سرايش بياويختند و اهل بيت را به درون سراي در آوردند، چون زنان در آن سراي رفتند همه‌ي آل معاويه و آل سفيان به گريه و فرياد و شيون افتادند و جامه و زيور از تن بركندند و ماتم گرفتند سه روز، و گويند حجره‌ها و خانه‌ها در دمشق خالي كرد و هيچ زن هاشميه و قرشيه در دمشق نماند مگر سياه پوشيد و هفت روز ماتم گرفتند علي ما نقل.(ارشاد) آنگاه امر كرد زنان را با علي بن الحسين عليهماالسلام در سرايي جداگانه فرود آوردند و آن سرا پيوسته به سراي يزيد بود، چند روز در آنجا بماندند (كامل، بهائي) چون زنان در آمدند زنان آل ابي‌سفيان پيشباز رفتند و دست و پاي دختران رسول صلي الله عليه و آله را ببوسيدند و زاري كردند و بگريستند و سه روز ماتم گرفتند، هند شيون و زاري كرد و جامه چاك زد و از پرده بدر آمد پاي برهنه و سوي يزيد شد، و يزيد در مجلس خاص بود و گفت: اي يزيد! تو فرمودي سر حسين عليه‌السلام را بر در سراي من بالاي نيزه كنند؟ و يزيد بدان وقت نشسته بود تاجي بر سرداشت گوهر آگين از در و ياقوت و جواهر گرانبها، چون جفت خود را برآن حال ديد برجست و او را بپوشيد و گفت: اي هند بر دخترزاده‌ي رسول خدا بگري و زاري كن! و در روايت ديگر آمده است كه: هند زوجه‌ي يزيد دختر عبدالله بن عامر بن گريز (بن وزير زبير) زوجه‌ي حسين عليه‌السلام بود و چون هند در آن مجلس عام نزد يزيد آمد و گفت: آيا اين سر پسر فاطمه عليهاالسلام بنت رسول الله است كه در سراي من آويخته‌اي؟ يزيد برجست و او را بپوشانيد و گفت: آري، اي هند زاري كن و شيون نما بر دخترزاده‌ي پيغمبر صلي الله عليه و آله و گريه كن! چون كه همه‌ي قبيله‌ي قريش بر او گريه مي‌كنند، خدا ابن‌زياد را بكشد كه عجله كرد. و پس از آن اهل بيت را در سراي خاص خويش منزل داد و هر صبح و شام كه طعام مي‌خورد علي بن الحسين عليهماالسلام را نزد خود به طعام مي‌نشانيد.و در «كامل» ابن‌اثير و «ملهوف» است كه: «هر گاه يزيد صبح يا شام طعام مي‌خورد، زين‌العابدين عليه‌السلام را مي‌خواند نزديك خود، روزي او را با عمرو بن [ صفحه 531]

حسين عليه‌السلام بخواند - عمرو پسري خردسال بود، گويند يازده ساله - با زين‌العابدين عليه‌السلام بيامد، يزيد با او گفت: با اين - يعني پسرش خالد - جنگ مي‌كني؟ عمرو گفت: مرا كاردي ده و او را هم بده تا جنگ كنيم! يزيد او را به خويشتن چسبانيد و گفت: «شنشنة اعرفها من اخزم هل تلد الحية الا الحية» و اين دو مثل در عربي مقام تحسين گفته شود و ما به جاي آن در مقام تحسين گوييم: شير را بچه همي ماند بدو.»و در «كامل» گويد به قولي: «چون سر ابي‌عبدالله عليه‌السلام به يزيد رسيد، از ابن‌زياد خرسند شد و كار او را بپسنديد و صلت داد و بر رتبتش بيفزود، اما اندكي بگذشت كه دشمني مردم و لعن و نفرين و دشنام آنها را نسبت به خود بنشنيد، پشيمان شد و مي‌گفت: چه زيان داشت اگر رنج و آزار او را تحمل مي‌كردم و او را در سراي خويش مي‌آوردم و هر چه مي‌خواست در فرمان او مي‌گذاشتم، هر چند پادشاهي مرا وهن بود، اما قرابت رسول خدا صلي الله عليه و آله را مراعات كرده بودم، خدا لعنت كند ابن‌مرجانه را كه راه چاره بر وي مسدود كرد! و حسين عليه‌السلام از او درخواست دست در دست من نهد و يا به يكي از مرزهاي كشور رود و تا آخر عمر بدانجا باشد، ابن‌زياد نپذيرفت و او را بكشت و به كشتن او مرا مبغوض مسلمانان كرد و تخم دشمني من در دلهاي آن‌ها كاشت و بر و فاجر را دشمن من كرد! كشتن حسين عليه‌السلام را بزرگ شمردند، چه بد كرد با من ابن‌مرجانه! خداي او را لعنت كند و بر وي خشم گيرد»!مؤلف گويد: كسي كه در افعال يزيد و اقوال او نيك بنگرد، بر وي آشكارا گردد كه چون سر مطهر حضرت ابي‌عبدالله عليه‌السلام و اهل بيت او را آوردند سخت شادمان گشت و آن جسارتها با سر مطهر كرد و آن سخنان گفت، و علي بن الحسين عليهماالسلام را با ساير خاندان در زنداني كرد از گرما و سرما محفوظ نبودند تا چهره‌ي ايشان پوست انداخت، اما چون مردم آنها را شناختند و بزرگواري ايشان بدانستند و مظلومي آنها بديدند و معلوم گرديد كه از خاندان رسول خدا صلي الله عليه و آله از كار يزيد كراهت نمودند و او را دشنام دادند و لعن كردند و به اهل بيت عليهم‌السلام روي نمودند و يزيد [ صفحه 532]

بر آن آگاه شد، خواست خويش را از خون آن حضرت بري‌ء نمايد، نسبت قتل به ابن‌زياد داد و او را نفرين كرد و پشيماني نمود بر كشتن آن حضرت و رفتار خويش را با علي بن الحسين عليهماالسلام نيكو كرد و آن‌ها را در سراي خاص خويش فرود آورد، حفظ ملك و پادشاهي را تا دل مردم را به خويش جلب كند، نه آنكه راستي كار ابن‌زياد را نپسنديده باشد و از كشتن آن حضرت پشيمان شده باشد، و دليل بر اين داستاني است كه سبط ابن‌جوزي در «تذكره» روايت كرده است كه: ابن‌زياد را نزديك خود بخواند و مال فراوان او را بخشيد و تحفه‌هاي بزرگ داد و نزديك خود نشانيد و منزلت او را بلند گردانيد و او را به اندرون خود برد نزد زنان خود و نديم كرد و شبي مست با مطرب گفت: بخوان و خود اين ابيات بديهه انشاء كرد:اسقني شربة تروي مشاشي [169] ثم مل فاسق مثلها ابن‌زيادصاحب السر و الأمانة عندي و لتسديد مغنمي و جهادي‌قاتل الخارجي أعني حسينا و مبيد الأعداء و الحسادابن‌اثير در «كامل» از ابن‌زياد نقل كرده است كه: «ابن‌زياد با مسافر بن شريح يشكري در راه شام گفت: من حسين عليه‌السلام را به امر يزيد كشتم و گفته بود: يا او كشته شود يا تو كشته شوي! من قتل او را اختيار كردم». [ صفحه 533]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

رستادن يزيد حرم محترم حضرت سيدالشهداء را به مدينه‌ رسول

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 6:49 pm

فرستادن يزيد حرم محترم حضرت سيدالشهداء را به مدينه‌ رسول و وارد شدن ايشان به آن شهر و ماتم گرفتن ايشان

بدان كه چون يزيد بن معاويه دختران رسول خدا و آن ذريت پاك را رخصت داد بر حسين عليه‌السلام عزاداري كنند و ماتم گيرند، و علي بن الحسين عليهماالسلام را وعده داد سه حاجت برآورد و سه روز يا هفت روز ماتم گرفتند، چون روز هشتم شد، ايشان را بخواند و ماندن در دمشق را پيشنهاد ايشان كرد، نپذيرفتند و گفتند ما را به مدينه بازگردان كه جد ما بدان شهر هجرت فرمود.پس با نعمان بن بشير كه از صحابه‌ي رسول خدا صلي الله عليه و آله بود (در قصه‌ي مسلم ذكر او بگذشت و او امير كوفه بود بدان وقت) گفت: برگ سفر اين زنان را بساز هر چه شايسته‌تر و مردي از شاميان امين و پارسا برگزين و با ايشان بفرست و سواران و اعوان همراه ايشان كن! آنگاه كسوت و عطاها داد و مشاهره و انعام مقرر كرد.شيخ مفيد گفت: «چون خواست برگ سفر ايشان بسازد علي بن الحسين عليهماالسلام را بخواند و خالي كرد و گفت: خدا پسر مرجانه را لعنت كند! به خدا سوگند اگر من بودم و پدرت هر چه مي‌خواست مي‌پذيرفتم و تا مي‌توانستم مرگ را از او دور مي‌كردم، اما خدا چنين فرمان كرده بود، و چون به مدينه بازگشتي از آن جا سوي من نامه نويس و هر حاجت كه داري بخواه! و خلعت براي او و خاندان رسالت مقرر كرد و از جمله نعمان بشير را همراه ايشان كرد و گفت: شبانه آن‌ها را ببريد و تو خود اندكي دور از ايشان و در پي ايشان باش، چنانكه چشم تو آن‌ها را بيند و [ صفحه 534]

اگر در منزلي فرود آيند دورتر فرود آي و خود با همراهان برگرد ايشان پاسبان باشيد و در جايي دورتر فرود آئيد كه اگر يكي از ايشان حاجتي خواهد شرم ندارد!پس نعمان با ايشان روانه شد و با ايشان در منازل فرود مي‌آمد و مهرباني مي‌كرد و پاس ايشان مي‌داشت تا به مدينه رسيدند. انتهي».از يافعي نقل است كه، حافظ ابو العلا [170] همداني گفته است كه: چون سر حسين عليه‌السلام به يزيد رسيد، به مدينه فرستاد و چند تن از بستگان بني‌هاشم را بخواست و با گروهي از بستگان ابي‌سفيان و حرم محترم حسين عليه‌السلام هم به مدينه گسيل داشت و برگ سفر ايشان بساخت و هر حاجت كه داشتند بر آورد».و در «ملهوف» گويد كه: «يزيد با علي بن الحسين عليهماالسلام گفت: آن سه حاجت كه تو را وعده دادم بگوي تا انجام دهم، آن حضرت فرمود: «اول سر پدرم حسين عليه‌السلام را به من نمايي ه از آن توشه برگيرم. دوم آن كه، هر چه از ما گرفتند بازگرداني. سوم آنكه، اگر مرا خواهي كشت، كسي را با اين زنان به حرم جدشان فرستي!»يزيد گفت: اما روي پدرت هرگز نخواهي ديد و اما كشتن تو، از آن درگذشتم، اما زنان را ديگري به مدينه بازنگردند مگر تو، و اما آنچه از شما بردند، من چند برابر در عوض آن بدهم، امام عليه‌السلام فرمود: مال تو را نخواهيم و آن ارزاني تو باد! آن چه را از ما گرفتند خواستم، براي آن كه چرخ نخ ريسي فاطمه دختر محمد صلي الله عليه و آله و مقنعه و قلاده و پيراهن او در آن‌ها بود، پس يزيد فرمان داد آن‌ها را بازگردانيدند و خود دوست دينار بيفزود و امام و آن را بر فقرا انفاق كرد و يزيد امر كرد اسرا را به وطن خود به مدينه بازگرداندند».در بعض مقاتل است كه چون خواستند به مدينه بازگردند كجاوه‌ها آوردند و آراستند و سفره‌هاي ابريشمين گستردند و مال بسيار بر آن‌ها ريختند و گفت: يا [ صفحه 535]

ام‌كلثوم! اين اموال عوض آن مصيبتها كه به شما رسيد، ام‌كلثوم فرمود: اي يزيد! چه بي‌شرم و سخت روي مردي! تو برادر و مردان خاندان را مي‌كشي و به جان آن خواهي ما را به مال دنيا دلخوش كني؟! به خدا قسم كه چنين امري نخواهد شد:من أين تخجل أوجه أموية سبكت بلذت الفجور حيائها(كامل، بهائي) روايت است كه ام‌كلثوم خواهر حسين عليه‌السلام در دمشق در گذشت.ابوعبدالله محمد بن عبدالله معروف به ابن‌بطوطه در «رحله‌ي» معروف خود گويد: «در دهي در جنوب شهر دمشق به يك فرسخ مشهد ام‌كلثوم دختر علي بن ابي‌طالب و فاطمه - سلام الله عليهما - است و گويند نام او زينب بود و پيغمبر صلي الله عليه و آله او را (كنيت) ام‌كلثوم داد براي شباهت به خاله‌اش ام‌كلثوم دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله، و مسجد بزرگي بر آن ساخته‌اند و بر گرد آن مساكني است و اوقافي دارد؛ مردم دمشق گويند قبر ست [171] ام‌كلثوم است. [ صفحه 536]

سيد رحمه الله گفت: «روايت شده است كه سر حسين عليه‌السلام را به كربلا باز گردانيدند و با جسد شريف دفن كردند و عمل طايفه بر اين است و غير اين هم روايت شده است و ما نقل نكرديم چون بناي ما بر اختصار است».مؤلف گويد: كلام اهل اثر در مدفن رأس شريف مختلف است؛ گروهي گفتند يزيد آن را نزد عمرو بن سعيد بن عاص عامل مدينه فرستاد؛ عمرو گفت: هرگز نمي‌خواستم آن را براي من فرستد، فرمان داد در بقيع نزد قبر مادرش فاطمه دفن كردند [172] ، و بعضي گونيد آن سر در خزانه‌ي يزيد بود تا منصور بن جمهور به [ صفحه 537]

خزانه‌ي او در آمد، آن را در سبدي سرخ رنگ يافت و به سياهي خضاب شده بود، آن را نزديك باب الفراديس دفن كرد، و بعضي گويند سليمان بن عبدالملك مروان آن را در خزانه‌ي يزيد يافت و در پنج جامه‌ي ديبا كفن كرد و با جماعتي از اصحاب خود بر آن نماز گزاردند و دفن كردند. و مشهور ميان علماي اماميه آن است كه يا با جسد شريف دفن شد و علي بن الحسين عليهماالسلام آن را باز گردانيد يا نزديك قبر اميرالمؤمنين عليه‌السلام دفن شد، چنانكه در اخبار بسيار وارد است.مترجم گويد: به قول صاحب جواهر نزديك قبر اميرالمؤمنين عليه‌السلام همان مسجد حنانه است. و مرحوم مجلسي گويد در «جلاء» احاديث بسيار دلالت مي‌كند بر آن كه مردي از شيعيان، آن سر مبارك را دزديد و آورد در بالاي سر حضرت اميرالمؤمنين عليه‌السلام و دفن كرد و به اين سبب در آنجا زيارت آن حضرت سنت است. انتهي.من بنده مترجم اين كتاب هر چند تفحص كردم در «بحار و تهذيب و كافي» كه مجلسي در بحار به آنها حواله كرده است، يك حديث هم نيافتم، بلكه روايت «تهذيب» صريح است در فاصله بين مدفن رأس شريف و قبر اميرالمؤمنين عليه‌السلام. ابن شهر آشوب گفت: سيد مرتضي در بعض مسائل خويش گفته است: سر مطهر حسين عليه‌السلام را از شام به كربلا باز گردانيدند و به بدن ملحق كردند. و شيخ طوسي فرمايد: زيارت اربعين به همين علت بايد كرد. و در تاريخ «حبيب السير» گويد: يزيد بن معاويه سرهاي شهدا را به علي بن الحسين عليهماالسلام تسليم كرد و آن حضرت آن سرها را روز بيستم صفر به ابدان طاهره بازگردانيد، آن گاه به مدينه‌ي طيبه توجه فرمود. و گويد: اصح روايات در مدفن سر مكرم اين است.مترجم گويد: اختيار اين قول از خواند مير عجيب مي‌نمايد، چون رسيدن اهل بيت عليهم‌السلام روز بيستم به كربلا عادتا محال است با مسافتي كه ميان كوفه و شام است و مدتي كه در شام ماندند.و سبط در «تذكره» پنج قول نقل كرده است؛ يكي آن كه در كربلا با بدن مطهر دفن شد، دوم در مدينه نزديك قبر مادرش، سوم به دمشق، چهارم به مسجد [ صفحه 538]

الرقه، پنجم در قاهره و گفت: اشهر آن است كه با اسراء به مدينه باز گردانيدند، آن گاه از آن جا به كربلا فرستادند و با بدن دفن شد، تا آنكه گويد: بالجمله سر يا بدن مطهر هر جا كه باشد او خود در دلهاي و ضماير جاي دارد.مترجم گويد: خلفاي فاطمي سري از شام به قاهره بردند و آوازه در انداختند سر حسين عليه‌السلام را آورديم براي سياست ملك و توجه دادن مردم به قاهره و اعتباري به قول پنجم نيست.سبط گويد:بعضي اساتيد ما در اين معني شعري خواند:لا تطلبوا المولي الحسين بأرض شرق أو بغرب و دعوا الجميع و عرجوا نحوي فمشهده بقلبي [173] .(ملهوف) راوي گفت: چون زنان و عيال حضرت ابي‌عبدالله عليه‌السلام از شام بازگشتند و به عراق رسيدند با آن دليل كه همراه بود، گفتند: ما را از كربلا بر و چون به مصرع رسيدند جابر بن عبدالله انصاري را يافتند با چند تن از بني‌هاشم و خاندان پيغمبر صلي الله عليه و آله براي زيارت حسين عليه‌السلام آمده بودند و با هم بدان مقام مبارك رسيدند، بگريستند و زاري كردند، سيلي بر روي زدند، ناله‌هاي جانسوز [ صفحه 539]

سردادند و زنان قراي مجاور به ايشان پيوستند و چندي بماندند. و در مقتل ابن‌نما نزديك همين آورده است.مترجم گويد: بسياري از علما زيارت اهل بيت قبر مطهر را در روز اربعين مستبعد شمردند، مخصوصا حاجي ميرزا حسين نوري رحمه الله در «لؤلؤ و مرجان» سخت انكار كرده است. و ما پيش از اين گفتيم دليلي بر انكار اصل زيارت در روز اربعين نداريم، اما به ظن غالب زيارت هنگام رفتن به شام بود نه بازگشتن، و اگر گوييم بعض روات در اين خصوصيت سهو كرد و هنگام بازگشتن گفت، آسانتر مي‌نمايد كه گوييم اصلا زيارت نكردند، و غالب علائم ضعف در احاديث از تصرفي است كه روات كردند در خصوصيات سهوا، و اصل آن مجعول نيست با اين شهرت، و به روايتي كه شيخ طوسي در «تهذيب» روايت كرد، زيارت اربعين را مانند جهر بسم الله الرحمن الرحيم شعار شيعه شمرده است، و نقل شعائر در اعتبار مانند متواتر است، چون نمي‌توان در شعائر اهل مذاهب دروغ نقل كرد، و زيارت اربعين از قديم در زمان ائمه عليهم‌السلام شعار شيعه بود و به ظن غالب از زمان زيارت امام زين‌العابدين عليه‌السلام اين اشعار در ميان شيعه‌ي عراق ماند.در اينجا ارباب تقوي و اهل ورع، از ذاكرين مي‌پرسند: نقل وقايع مشكوكه مانند طفلان مسلم رحمهما الله و عروسي حضرت قاسم رضي الله عنه و قضيه‌ي فاطمه صغري و مرغ و امثال آن، در منابر چگونه است؟در جواب گوييم: اگر ذاكر نسبت قضيه را به كتابي كه از آن نقل كرده است بدهد و به مستمع چنان وانمود نكند كه يقينا صحيح است، ضرر ندارد و گرنه «تدليس» است و«تدليس» در روايت جايز نيست، و چون غالب مردم متوجه اين احكام نيستند، لازم است چند مسئله براي توجه خواننده ذكر شود تا اگر راوي خود مجتهد نيست در امثال آن‌ها رجوع به مجتهد اعلم كند و اين هم از مسائل تقليدي است.اگر مستمع از ناقل حديث بخواهد يا متوقع باشد يا در خاطرش مركوز باشد و چنان داند كه راوي واقع را نقل مي‌كند، جايز نيست نقل كردن غير حديث [ صفحه 540]

متواتر و مقرون به قرائن قطعيه، و اگر مستمع حديث مظنون خواهد، مي‌تواند حديث ظني نقل كند.در غير اين صور در نقل سير و وقايع جايز است متابعت طريقه‌ي اهل تاريخ در اعتماد كردن بر احاديثي كه ناقل آن موثق و مطلع بوده است، چون اين رسم از زمان ائمه تا كنون ميان مورخين بود، بر كسي انكار نكردند اما مخالفت آن طريقه خروج از اصطلاح و «تدليس» است.نقل حديث با سند جايز است، خواه سند آن ضعيف باشد يا صحيح، مگر نقل كردن حديث به سند ضعيف براي كساني كه جاهل به اسنادند و چنان وانمود كردن كه اين حديث معتبر است و قابل اعتماد، تدليس است.نقل حديثي كه يقينا يا به ظن غالب مجعول است بدون تنبيه بر آن جايز نيست و نقل حكايات مشتمل بر حكمت و مواعظ و حجت مذهبي مانند حكايات كليله و دمنه و حكايت حسنيه و بلوهر و يوذاسف و امثال آن‌ها جايز است به طوري كه «تدليس» نشود. هر چند جايز است دعايي كه از امام وارد نشده كسي بخواند يا بر عبارات ادعيه و زيارات مأثوره چيزي بيفزايد، نه به قصد تشريع، اما براي محدث و ناقلين حديث جايز نيست نقل كردن و نسبت دادن به معصوم، بلكه نقل آن معصيت و از گناهان كبيره است، و جواز خواندن موجب جواز نقل از معصوم نيست. بلي، اگر دعا و زيارت غير مأثور را نقل كند با تصريح به اينكه مأثور نيست، ضرر ندارد و اگر دعايي نقل كند و هيچ تصريح نكند كه از معصوم است يا از غير معصوم، مشكل است و چون غالب مردم ذهنشان به مأثور مي‌رود موجب«تدليس» است.اضافه كردن صلي الله عليه و آله و سلام و امثال آن در متن احاديث اگر موهم آن نشود كه در اصل حديث بوده است، ضرر ندارد.واجب نيست عين الفاظ حديث را نقل كردن، بلكه نقل به معني هم جايز است اگر موجب «تدليس» نشود، يعني ناقل صريحا بگويد نقل به معني كرده‌ام يا عادت بر آن جاري باشد مانند نقل احاديث در منابر به زبان غير عربي. [ صفحه 541]

فرقي بين نقل حديث شفاها و يا كتبا نيست و «تدليس» و «تحريف» در هر دو حرام است.در نقل حديث به معني شرط است كه حاصل مضمون حديث محفوظ ماند و چيزي بر آن افزوده و يا كاسته نگردد؛ مثلا اگر امام بفرمايد: «الآن انكسر ظهري و قلت حيلتي» و كسي بگويد: الآن پشتم شكست و اميدم نااميد شد و چاره از دستم رفت» جايز نيست، براي آن كه اميدم نااميد شد در عبارت امام نيست و «قلت حيلتي» يعني چاره‌ام كم شد نه از دستم رفت، مگر اينكه صريحا بگويد كه امام قريب به اين مضامين فرموده يا به عنوان زبان حال بخواند.تغيير ألفاظ حديث بطوري كه معني محفوظ باشد و «تدليس» نشود ضرر ندارد؛ مثلا ضمير به جاي ظاهر و ظاهر به جاي ضمير آوردن و مقدر را مذكور ساختن و لفظي را به مرادف يا قريب المعني تبديل كردن مثل انكسر به انقصم و همچنين مختصر يا مفصل كردن؛ بطوري كه معني تغيير نكند جايز است؛ مثلا «يا ايها الذين آمنوا» را به اي مؤمنين و يا «أبناء الدنيا» را به اي كساني كه فريب دنيا و مال دنيا را خورديد و هكذا.تغيير لفظ حقيقي به مجازي يا مجازي به حقيقي كه معني را تغيير ندهد و «تدليس» نشود جايز است؛ مثلا «يداه مبسوطتان» را گويي خداوند عالم جواد است يا بالعكس و همچنين تغيير صيغه‌ي ماضي به مضارع و بالعكس، در صورتي كه از زمان منسلخ باشد مثل «كان الله عليما حكيما» را گوي خداوند دانا و حكيم مي‌باشد و به لفظ جامع طوري جايز است كه معني محفوظ ماند و «تدليس» نشود و به اصطلاح مطول، معاني «اول» بايد محفوظ ماند نه «ثوابي» و نقل است كه مردم از يكي از علماي متورع خواستند واقعه‌ي عاشورا را در منبر بيان كند، فرمود: حضرت سيدالشهداء عليه‌السلام روز دهم محرم در كربلا شهيد شد و از منبر فرود آمد و نه از اين جهت بود كه نقل غير آن جايز نيست، بلكه چون مردم از كثرت اعتقاد به آن عالم قول او را حجت مي‌گرفتند و توقع داشتند آن چه يقينا مطابق واقع باشد بگويد،: به متواتر اكتفا كرد و در جايي كه مستمع چنين متوقع [ صفحه 542]

باشد تكليف همين است، اما هميشه مردم از همه كس اين توقع ندارند.سيد گويد راوي گفت: آنگاه از كربلا جدا گشتند و روانه‌ي مدينه شدند، بشير بن جذلم (مترجم گويد حذلم به «حاء» بي‌نقطه و «ذال» نقطه دار بر وزن «جعفر» صحيح است و در احتجاج خطبه‌ي زينب - رضي الله عنه - را از حذام بن ستير روايت كرده است، آن نيز ظاهرا تصحيف حذلم است و بشير و ستير مقدم يا مؤخر نيز قرينه بر وحدت و تصحيف است و اين مرد همراه اسرا بود و در دمشق محافظ و مأمور رسيدگي به آنان بود و در سفر مدينه همراه ايشان آمد).بشير بن حذلم گفت: چون نزديك مدينه رسيديم علي بن الحسين فرود آمد و فرمود بارها بگشودند و خيمه برافراشت و زنان را فرود آورد و گفت: اي بشير خداي پدرت را رحمت كند كه شاعر بود! تو نيز شعر گفتن تواني؟ گفت: آري، يابن رسول الله من نيز شاعرم. حضرت فرمود: به شهر مدينه رو و خبر مرگ ابي‌عبدالله را بگوي!بشير گفت بر اسب خويش سوار شدم و تازان رفتم تا به مدينه رسيدم و به مسجد رسول خدا صلي الله عليه و آله در آمدم و آواز به گريه بلند كردم و اين شعر از انشاي خود گفتم:يا اهل يثرب لا مقام لكم بها قتل الحسين فأدمعي مدرارالجسم منه بكربلا مضرج و الرأس منه علي القناة يداربشير گفت: گفتم اين علي بن الحسين عليهماالسلام است با عمه‌ها و خواهران پيرامون شهر شما و نزديك منازل شما فرود آمده است، من فرستاده‌ي اويم سوي شما و جاي او را به شما نشان مي‌دهم، پس در مدينه هيچ زن پرده نشين نماند مگر از خانه بيرون آمد زاري و شيون كنان و من نديدم مرد و زن گريان بيش از آن روز و نه روزي تلختر بر مسلمانان از آن، و كنيزكي ديدم بر حسين عليه‌السلام زبان گرفته بود و مي‌گفت:نعي سيدي ناع نعاه فأوجعا و أمرضني ناع نعاه فأفجعافعيني جودا بالدموع و أسكبا وجودا بدمع بعد دمعكما معا [ صفحه 543]

علي من دهي عرش الجليل فزعزعا فأصبح هذا المجد و الدين أجدعاعلي بن نبي الله و ابن وصيه و ان كان عنا شاحط الدار اشسعايعني: «خبر مرگ مولاي مرا داد خبر دهنده‌اي، پس دل را به درد آورد و چون آن خبر داد مرا بيمار ساخت و اندوهگين كرد، پس اي دو ديده‌ي من اشك بريزيد و بسيار بريزيد! باز هم اشك بريزيد و با هم اشك بريزيد! بر آن كسي كه مصيبت او عرش خداي بزرگ را به لرزه آورد، پس از اين مجد و بزرگي و دين ناقص و خوار گشتند، گريه كن بر پسر دختر پيغمبر او اگر چه منزل و سراي او از ما سخت دور است!»آنگاه گفت: اي خبرگزار! اندوه ما را براي حسين عليه‌السلام تازه كردي و زخمهايي كه التيام نيافته بود باز بكاويدي، تو كيستي؟ گفتم: بشير بن حذلم، مولاي من علي بن الحسين عليهماالسلام مرا فرستاد و او در فلان جا با عيال و زنان ابي‌عبدالله عليه‌السلام فرود آمد، پس از من جدا گشتند و پيشتر از من بدان موضع روانه شدند و من اسب را زدم تا بازگردم، ديدم همه جاها و راه‌ها را گرفته‌اند، از اسب فرود آمدم و گام بر گردن مردم نهادم تا نزديك خيمه رسيدم؛ علي بن الحسين عليهماالسلام به درون خيمه بود، بيرون آمد و دستمالي در دست داشت، سرشك بدان پاك مي‌كرد و پشت سر او خادمي كرسي در دست داشت، بگذاشت و آن حضرت بر آن نشست و گريه گلوي او گرفته بود و خويشتن داري نمي‌توانست، و آواز مردم به گريه بلند شد و زنان و كنيزان ناله و زاري مي‌كردند و مردم از هر طرف دلداري و سر سلامتي مي‌دادند و آن زمين يكباره فرياد بود! پس به دست اشاره فرمود خاموش باشند! جوشش آنها فرونشست پس گفت:«الحمد لله رب العالمين مالك يوم الدين باري‌ء الخلائق أجمعين الذي بعد فارتفع في السموات العلي و قرب النجوي، نحمده علي عظائم الامور في فجائع الدهور و ألم الفجائع و مضاضة اللواذع و جليل الرزء و عظيم المصائب الفاظعة الكاظة الفادحة الجائحة، ايها القوم ان الله و له الحمد ابتلانا بمصائب جليلة و ثلمة في الاسلام عظيمة قتل ابوعبدالله الحسين و سبي نسائه و صبيته و داروا برأسه في [ صفحه 544]

البلدان من فوق عال السنان، و هذه الرزية التي لا مثلها رزية، أيها الناس فأي رجالات منكم تسرون بعد قتله، ام أي فؤاد لا تحزن من أجله، أم أية عين منكم تحبس دمعها و تضن عن انهمالها فلقد بكت السبع الشداد لقتله و بكت البحار بأمواجها و السموات بأركانها و الأرض بأرجائها و الأشجار بأغصانها و الحيتان و لجج البحار و الملائكة المقربون و اهل السموات أجمعون، يا ايها الناس اي قلب لا ينصدع لقتله، أم أي فؤاد لا يحن اليه، أم أي سمع يسمع هذه الثلمة التي ثلمت في السلام و لم يصم، ايها الناس أصبحنا مطرودين مشردين مذودين و شاسعين عن الأمصار كأنا أولاد ترك و كابل، من غير جرم اجترمناه و لا مكروه ارتكبناه و لا ثلمة في الاسلام ثلمناها ما سمعنا بهذا في آبائنا الاولين ان هذا الا اختلاق و الله لو ان النبي تقدم اليهم في قتالنا كما تقدم اليهم في الوصاية بنا لما ازدادوا علي ما فعلوا بنا، فانا لله و انا اليه راجعون من مصيبة ما أعظمها و أوجعها و أفجعها و أكظها و أفظعها و أمرها و أفدحها فعند الله نحتسب فيما أصابنا و ما بلغ بنا فانه عزيز ذو انتقام.»«(ترجمه) سپاس خداي را كه پروردگار اهل جهان است و مالك روز جزا، آفريننده‌ي همه‌ي آفريدگان، آن كه بلند است و بر آسمان‌هاي افراشته مستولي و نزديك است، چنانكه سخنان آهسته را مي‌شنود. او را سپاس گوييم بر سختيهاي بزرگ و آسيبهاي روزگار و آزار مصائب دلخراش و گزش بلاهاي جانسوز و اندوه بزرگ و مصيبت عظيم رسوا كننده و رنج‌آور و گران و بنياد كن؛ اي مردم! خداوند تبارك و تعالي و له الحمد ما را به مصائب عظيم بيازمود و رخنه‌ي بزرگ در اسلام پديد آمد، ابوعبدالله الحسين كشته شد و زنان و فرزندان او اسير گشتند و سر او را در شهرها بر نيزه بگردانيدند، اين مصيبتي است كه مانند آن هيچ مصيبت نيست! كدام يك از مردان شما پس از كشتن او شادي نمايد؟! و كدام دل است كه براي او اندوهگين نشود؟! و كدام چشم است سرشگ خود را نگاهداري تواند و از ريزش باز دارد؟! آسمانها به آن سختي براي كشتن او بگريستند و درياها با امواج و آسمان‌ها با اركان و زمين از همه جوانب، و درختان با شاخها و ماهيان [ صفحه 545]

و انبوه آب درياها و فرشتگان مقرب همه و اهل آسمان‌ها بگريستند.اي مردم! كدام دل از كشتن او نشكافد و كدام قلب براي او ناله سر ندهد و كدام گوش است كه داستان اين رخنه كه در اسلام پديد آمد بشنود و كر نشود؟اي مردم! ما آواره شديم و رانده، و دور از خانمان از وطن جدا مانده، مانند بردگان ترك و كابل، نه گناهي كرده بوديم و نه ناپسندي مرتكب شده يا رخنه در اسلام آورده «ما سمعنا بهذا في آبائنا الاولين ان هذا الا اختلاق».به خدا قسم پيغمبر صلي الله عليه و آله اگر به جاي آن وصيتها به كشتن ما امر مي‌فرمود بيش ازين كه با ما نمي‌كردند «انا لله و انا اليه راجعون» چه مصيبت بزرگ و دردناك و دلخراش و سخت و رسوا و تلخ و بيناد كن است! از خداي چمشم داريم اجر اين مصيبت را كه به ما رسيد، كه او غالب و منتقم است. انتهي الترجمه».راوي گفت: صوحان بن صعصعة بن صوحان برخاست، و زمين گير بود، و عذر خواست از تخلف براي رنج پاي خويش، امام عليه‌السلام عذر او بپذيرفت و نيكو گماني نمود و شكر گفت و رحمت بر پدرش فرستاد. جزري و ابن‌صباغ مالكي گفتند: يزيد مردي امين با خاندان پيغمبر صلي الله عليه و آله از شام روانه‌ي مدينه كرد و سواران چند همراه ايشان بفرستاد.و در «اخبار الدول» گويد: «اين مرد نعمان بن بشير بود با سي مرد، آنها را فرستاد شبانه با آن‌ها مي‌رفت و اهل بيت پيشتر بودند، چنان كه چشم او ايشان را مي‌ديد و چون در منزل فرود مي‌آمدند، او و همراهان دورتر بار مي‌گشودند و بر گرد ايشان مانند پاسبان بودند. و نعمان از حوايج ايشان مي‌پرسيد و مهرباني مي‌كرد تا به شهر مدينه در آمدند، پس فاطمه دختر علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام با خواهرش زينب گفت: اين مرد با ما نيكي كرد، آيا بينيد كه چيزي به وي صلت دهيم؟ زينب گفت: به خدا كه چيزي نداريم جز اين زيورها، پس دو دستبند و دو بازوبند خويش را بيرون آورده براي نعمان فرستادند و عذر خواستند، نعمان همه را بازگردانيد و گفت: اگر من خدمت شما براي دنيا كرده بودمي، اين صلت [ صفحه 546]

پذيرفتمي و مرا كافي بود، اما من اين خدمت براي خدا كردم و قرابت شما با رسول خدا صلي الله عليه و آله. و زوجه حسين عليه‌السلام رباب، دختر امرؤ القيس مادر دخترش سكينه با او بود و با اسرا او را به شام بردند و به مدينه بازگشت؛ اشراف قريش او را خواستند، نپذيرفت و گفت: پس از رسول خدا صلي الله عليه و آله ديگري را به پدر شوهري خود نمي‌پسندم. و يك سال پس از آن بزيست و زير سقف نرفت تا فرسوده گشت و از اندوه بدرود زندگاني گفت. و بعضي گويند يك سال در كربلا بر سر قبر شوهر بماند، پس از آن به مدينه رفت و از اندوه درگذشت.در بعض مقاتل است كه ام‌كلثوم چون روي به مدينه داشت مي‌گريست و ابياتي مي‌خواند كه از جمله آنها اين است:مدينة جدنا لا تقبلينا فبالحسرات و الأحزان جيناالا فاخبر رسول الله عنا بأنا قد فجعنا في أبيناخرجنا منك بالأهلين جمعا رجعنا لا رجال و لا بنيناو كنا في الخروج بجمع شمل رجعنا بالقطيعة خائفيناو مولانا الحسين لنا أنيس رجعنا و الحسين به رهينافنحن الضايعات بلا كفيل و نحن النائحات علي أخيناالا يا جدنا قتلوا حسينا و لم يرعوا جناب الله فيناألا يا جدنا بلغت عدانا مناها و اشتفي الأعداء فينالقد هتكو النساء و حملوها علي الاقتاب قهرا أجمعينامؤلف گويد: ابيات بسيار است، از ترس اطاله همه‌ي آن ها را نياورديم.راوي گفت: اما زينب دو جانب در مسجد را به دست گرفت و فرياد زد: اي جداه! خبر مرگ برادرم حسين را آوردم و زينب هرگز اشكش نمي‌ايستاد و گريه و ناله سبك نمي‌كرد و هر گاه علي بن الحسين عليهماالسلام را مي‌ديد، اندوهش تازه‌تر مي‌شد و غمش افزوده‌تر مي‌گشت.سيد رحمه الله گفت: «از حضرت صادق عليه‌السلام روايت شده است كه، امام زين‌العابدين عليه‌السلام چهل سال بر پدرش بگريست، روزها روزه بود و شبها به بندگي [ صفحه 547]

خداي ايستاده، چون هنگام افطار مي‌شد غلام وي خوردني و آشاميدني مي‌آورد و نزد او مي‌نهاد و مي‌گفت: اي سيد من تناول فرماي! امام مي‌فرمود: پسر پيغمبر را گرسنه كشتند، پسر پيغمبر را تشنه كشتند و چند بار تكرار مي‌كرد و مي‌گريست تا خوردني خود را به سرشك خويش تر مي‌ساخت و آب را با اشك مي‌آميخت و همچنين بود تا به رحمت حق پيوست.مترجم گويد: گاه باشد كه اسم عدد را مجازا بر مقداري نزديك به آن اطلاق كنند و اين از قواعد لغت و فصاحت خارج نيست؛ مثلا چيزي نزديك ده من است، به تقريب گويند ده من و گروهي نزديك هزار نفرند گويند هزار نفر به تقريب، مگر حشويه كه مجاز را در قرآن روا ندانند. و بعض عوام كه از مجاز چيز ديگر مي‌فهمند و پندارند امام عليه‌السلام مجاز در كلام خويش نياورد، با آن كه خدا و پيغمبر مجاز در كلام آورند، چون باشد كه امام مجاز نگويد؟ گوييم رحلت امام زين‌العابدين عليه‌السلام چنانكه شيخ طوسي در كتاب تهذيب و ديگران گفته‌اند، در سال 95 بود، 34 سال پس از واقعه‌ي عاشورا و 34 سال به چهل سال نزديك است. امام جعفر صادق عليه‌السلام به تقريب چهل فرمود و از آن 34 خواست.و اين كه فرمايد آن حضرت همه روز روزه بود و همه شب به عبادت ايستاده نيز به تغليب و مجازات است؛ يعني غالبا روزه بود، چون روزه بعض ايام حرام است و بعضي مكروه و نيز صوم دهر مطلقا مرجوح است.باز به ترجمه كلام سيد بازگرديم: يكي از موالي و بستگان آن حضرت حكايت كرد كه روزي به صحرا بيرون رفت و من در پي او رفتم، او را يافتم بر سنگي درشت پيشاني نهاده است و من ناله و گريه‌ي او را مي‌شنيدم و هزار بار گفت: «لا اله الا الله حقا حقا لا اله الا الله تعبدا ورقا لا اله الا الله ايمانا و صدقا».پس سر از سجده برداشت و محاسن و روي او را ديدم از سرشك ديده‌تر بود. گفتم: يا سيدي! وقت آن نرسيده است كه اندوه تو تمام شود و گريه‌ي تو اندك گردد؟ با من گفت: «ويحك»! يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم پيغمبر و پيغمبر زاده بود و دوازده فرزند داشت، خداوند يكي از آن‌ها را ناپديد كرد، موي سرش از اندوه [ صفحه 548]

سپيد شد و پشتش از غم خم گشت و ديده‌اش از گريه نابينا شد با آنكه فرزندش در جهان زنده بود، و من پدر و برادر و هفده نفر از خاندان خود را از دست دادم ديدم كشته و افتاده بودند، چگونه اندوه من به آخر رسد و گريه‌ام اندك شود؟شيخ ابوجعفر طوسي رحمه الله به اسناده از خالد بن سدير روايت كرده است گفت: «امام صادق عليه‌السلام را پرسيدم از مردي كه جامه‌ي خويش را بر مرگ پدر و مادر و برادر و يكي از خويشان خود بدرد؟ فرمود: باكي نيست، موسي بن عمران بر برادرش هارون عليهماالسلام جامه چاك زد و نبايد مرد بر مرگ فرزند و نه شوهر بر مرگ زن جامه بدرد، اما زن مي‌تواند بر مرگ شوهر جامه چاك كند، تا اينكه فرمود: دختران فاطمه عليهاالسلام گريبان بر حسين عليه‌السلام دريدند و لطمه بر رخسار زدند و بر مثل حسين سزاوار است لطمه بر روي زدن و گريبان دريدن».از «دعائم الاسلام» از جعفر بن محمد عليهماالسلام روايت است كه فرمود: يك سال بر حسين عليه‌السلام نوحه كردند هر روز و هر شب و سه سال از آن روزي كه آن مصيبت بر آن حضرت رسيد».مترجم گويد: «دعائم الاسلام» تصنيف قاضي نعمان مصري است كه شرح حال او در ذيل قصه‌ي شهادت زاهر مولي عمرو بن الحمق گذشت، عبارت منقول اندكي ابهام دارد. برقي روايت كرده است كه: «چون حسين عليه‌السلام شهيد شد، زنان بني‌هاشم پلاس سياه در بر كردند و از گرما و سرما رنجي نمي‌ديدند و علي بن الحسين براي آن‌ها طعام ماتم مي‌ساخت».ثقة الاسلام كليني رحمه الله از ابي‌عبدالله صادق عليه‌السلام روايت كرده است كه: چون حسين عليه‌السلام كشته شد زوجه‌ي كلبيه او؛ يعني رباب ماتم گرفت، بر او مي‌گريست و زنان و كنيزان با او مي‌گريستند تا ديگر اشك در چشم آنها نماند، و در آن ميانه ديدند كنيزكي اشكش روان است، او را بخواند و با او گفت: چون است كه در ميان ما اشك تو تنها روان مانده است؟ گفت: هر گاه كه مانده مي‌شوم شربتي سويق مي‌نوشم، آن زن بفرمود خوردني ساختند و سويق‌ها آماده كردند، بخورد و بياشاميد و بخورانيد و بنوشانيد و گفت: مي‌خواهم بدين خوردن نيرو تازه كنيم بر [ صفحه 549]

گريستن بر حسين عليه‌السلام، و هم فرمود: براي آن زوجه‌ي كلبيه چند مرغ اسفرود (با غريقره) تحفه آوردند. زن گفت: اينها چيست؟ گفتند: فلان ارمغان فرستاده است تا در طعام ماتم حسين عليه‌السلام به كار بري. گفت: ما عروسي نداريم تا مرغ بريان خوريم! اينها به چه كار ما آيند؟ پس بفرمود از سراي براندندشان چون بيرون رفتند ديگر كسي آن‌ها را نديد، گويي ميان آسمان و زمين پرواز كردند، اثري از آن‌ها مشاهده نشد».و از حضرت صادق عليه‌السلام روايت است كه: هيچ زن هاشميه سرمه به چشم نكشيد و خضاب نكرد و از هيچ سراي هاشمي دود برنخاست تا پنج سال بگذشت و عبيدالله زياد - لعنه الله - كشته شد».از تاريخ ذهبي نقل است كه: «در سال 352 و روز عاشورا معزالدوله اهل بغداد را ملزم كرد كه مجلس سوگواري سازند و بر حسين عليه‌السلام نوحه كنند و بفرمود بازارها را بستند و پلاسهاي سياه بياويختند و هيچ آشپز خوردني نپخت و زنان شيعي رويهاي خود را سياه كرده بيرون آمدند، لطمه بر روي زنان و نوحه خوانان، و چند سال اين كار كرد. و از تاريخ ابن وردي است كه: «در سال 352 و معز الدوله بفرمود نوحه كنند و لطمه زنند و زنان موي پريشان كنند و رويها به سياهي بيندايند بر حسين عليه‌السلام، و اهل سنت از منع آن عمل فرو ماندند كه دولت در دست شيعه بود».در كتاب «خطط و آثار مقريزي» است كه ابن زولاق در كتاب «سيرت» معز لدين الله گفت: «روز عاشورا سال 363 گروهي از شيعه و پيروان ايشان به مشهد كلثوم و نفيسه رفتند و گروهي از سواران و پيادگان اهل مغرب با آنها رفتند به نوحه گري و گريه بر حسين عليه‌السلام و در بعض كتب هست كه در سال 422 در بغداد ماتم حسين عليه‌السلام بر پا كردند به زاري و شيون و اهل سنت بشوريدند و كار به پيكار رسيد تا گروهي به قتل رسيدند و بازارها ويران گشت.مترجم گويد: معز لدين از خلفاي فاطمي مصر و مغرب است از شيعه‌ي اسماعيليه و معز الدوله ديلمي از پادشاهان آل بويه است كه در ايران و عراق [ صفحه 550]

عرب حكومت داشتند و از شيعه اثني عشريه بودند.و اين معز لدين الله ابوتميم سعد بن اسماعيل بن محمد بن عبيدالله بن محمد بن جعفر بن محمد بن اسماعيل بن جعفر صادق عليه‌السلام است، پادشاه چهارم از سلسله‌ي فاطميان، ولادت او در شهر مهديه است كه جد او مهدي عبيدالله در آفريقا ساخته و پايتخت آن‌ها آن شهر بود و پس از آن منتقل به «منصوره» شدند تا زمان خلافت اين معز كه سرداي كاري و شجاع بدو پيوست نامش «جوهر» و همه‌ي كشورهاي شمال آفريقا را از اوقيانوس اطلس تا مصر براي او بگشود و از اوقيانوس اطلس ماهي شكار كرد و براي معز فرستاد و پادشاهان مراكش را در قفص آهنين روانه‌ي «منصوره» كرد و از آن جا به مشرق افريقا آمد و مملكت مصر را فتح كرد و شهر قاره را در مصر بساخت و به اين جهت اين شهر را «قاهره‌ي معزيه» گويند و دار الملك معز از «منصوره» به قاهره منتقل گشت و جزاير درياي مديترانه و تنگه «جبل الطارق» در تصرف آنان بود و جزيره‌ي خضرا كه بندر اسپانيا بود در آن تنگه و غير آن را [174] در تحت فرمان آوردند و معز خود چندي در جزيره‌ي «سردانيه» بود و امروز اين جزيره متعلق به مملكت ايتاليا است و آن را «ساردني» مي‌گويند.و گويند چون معز به مصر آمد در شهر اسكندريه نزديك مناره‌ي معروف بنشست و مردم را موعظه كرد كه من به كشور گشايي نيامدم، بلكه آمدم حج و جهاد را بر پاي دارم و مذهب جد خود را رواج دهم و مخصوصا نام حج و جهاد [ صفحه 551]

برد براي آن كه در مدت خلافت اجدادش گروهي ملاحده در شرق طغيان كرده بودند به نام «قرامطه» و جانبداري از خلفاي فاطمي مي‌نمودند به اميد آن كه چون ايشان قوت يابند به شمشير آن‌ها مذهب الحاد را رواج دهند. و هيچ حكمي از احكام اسلام در نظر ملاحده جاهلانه‌تر از حج و جهاد نيست، چون تعقل نمي‌كنند كسي تحمل رنج سفر كند و نفقه بسيار به مصرف رساند و در بيابان قفري بر گرد احجاري چند بگردد و ميان صفا و مروه هروله كند و هفت ريگ به ستوني افكند و با همان رنج و زحمت به ملك خود بازگردد. و همچنين جهاد در نظر آن‌ها لغو است و گويند چه لازم كسي را كشتن و اسير كردن و مال او را به تاراج بردن؟ براي آن كه از خيال باطلي به خيال باطل ديگر بر گردد و عاقلانه‌ترين عبادات به نظر بي‌دينان زكاة و كمك به فقراست و گويند مالي كه بيهوده صرف حج و جهاد مي‌شود بايد صرف فقرا كرد و آن را هم نمي‌كنند. معز براي بيزاري جستن از اين قبيل عقايد گفت: من براي اقامه جهاد و حج و ترويج دين جد خود آمدم.و ابن‌خلكان گويد: «چون به قصر قاهره در آمد به سجده افتاد و برخاست دو ركعت نماز بگذاشت و هم او گويد كه «جوهر» چون مصر را بگشود، بفرمود بر خطبه نماز جمعه اين عبارت افزودند:«اللهم صل علي محمد المصطفي و علي علي المرتضي و علي فاطمة البتول و علي الحسن و الحسين سبطي الرسول الذين أذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا اللهم صل علي الأئمة الطاهرين آباء أميرالمؤمنين».و روز جمعه‌ي هيجدهم ربيع الآخر سال 359 «جوهر» خود در جامع ابن طولون با سپاه خود نماز جمعه بگذاشت و خطيب عبدالسميع بن عمر عباسي خطبه خواند و فضائل اهل بيت عليهم‌السلام در خطبه بياورد و براي «جوهر» دعا كرد، بسم الله الرحمن الرحيم را به رسم شيعه به جهر خواند و سورة الجمعة و المنافقين را در دو ركعت قرائت كرد و قنوت خواند و در اذان «حي علي خير العمل» گفت در جامع ابن‌طولون، پس از آن در مساجد ديگر «حي علي خير العمل» گفتند و [ صفحه 552]

جوهر آغاز بناي جامع ازهر نهاد... الي آخر». ولادت معز لدين الله دوشنبه يازدهم رمضان سال 319 در شهر مهديه بود و روز يكشنبه‌ي هفتم ذيحجه سال 341 به تخت نشست و روز يكشنبه سه روز مانده از محرم سال 357 خبر فتح افريقا تا اوقيانوس اطلس بدو رسيد و نيمه‌ي رمضان همين سال مژده فتح مصر بدو دادند و روز دوشنبه هفت روز مانده از شوال سال 361 از منصوريه به جزيره‌ي سردانيه رفت و روز پنجشنبه‌ي صفر سال 362 آهنگ مصر فرمود و روز شنبه پنج روز مانده از شعبان همين سال وارد اسكندريه شد و روز سه‌شنبه پنجم رمضان از اين سال به قاهره آمد و به شهر قديم مصر نرفت و روز جمعه يازدهم ربيع الآخر سال 365 در قاهره درگذشت. و به قولي سيزدهم آن ماه، ولي اين قول صحيح نيست، زيرا كه به زيج هندي حساب كردم يازدهم ربيع الآخر مزبور جمعه بود نه سيزدهم و اين ايام كه در اين تواريخ ذكر شد همه را از زيج استخراج كردم مطابق بود يا به يك روز اختلاف و از اين‌ها دقت و صحت قول اهل تاريخ در اين قضايا محقق مي‌شود.اما سيده نفيسه كه دسته‌ي شيعيان روز عاشورا نزد قبر او رفتند به امر معز لدين الله، دختر حسن بن زيد بن حسن بن علي بن ابي‌طالب عليهماالسلام است عمه‌ي پدر حضرت عبدالعظيم عليه‌السلام و زوجه‌ي اسحق بن امام جعفر صادق عليه‌السلام و از او دو فرزند داشت، قاسم و ام‌كلثوم. ولادت نفيسه در مكه‌ي معظمه به سال 145 ببود و در مدينه‌ي منوره به زهد و عبادت پرورش يافت، روزها روزه و شبها به بندگي خدا ايستاده و ملازم حرم جدش پيغمبر صلي الله عليه و آله بود. سي حج بگذاشت و بيشتر پياده.از زينب برادرزاده‌ي وي نقل كه گفت: «عمه خود را چهل سال خدمت كردم، نديدم شبي بخوابد و روزي افطار كند. گفتم: آيا بر خود ترحم نمي‌كني؟ گفت: چه ترحم كنم كه گردنه‌ها در پيش است و جز رستگاران از آن نگذرند!و روايت كرده‌اند كه: «در صمر همسايه‌اي داشت يهودي، زن او به حمام مي‌رفت، دختري زمين‌گير داشت، براي تنهايي او را به خانه‌ي نفيسه برد كه ملول نشود تا از حمام بازگردد، از آب وضوي او قطراتي به آن دختر رسيد، شفا يافت». [ صفحه 553]

بالجمله چنان بود كه عروس امام جعفر صادق عليه‌السلام چنان بايد.و ابن‌خلكان گويد: با شوهرش اسحق به مصر آمد و بعضي گويند قدوم او به مصر در سال 193 بود و چون مردم مصر آن كرامت از وي بديدند قصد زيارت او كردند. وفاتش در سال 208 است، و باتفاق مورخين در مصر مدفون شد. و گويند شافعي بدو تبرك مي‌جست و از او دعا مي‌خواست. و ام‌كلثوم كه قبرش در قاهره است، دختر قاسم بن امام صادق عليه‌السلام است. و سيد شبلنجي اخبار سيده‌ي نفيسه را با جماعتي از سادات اهل بيت در كتاب «نور الابصار» آورده است. و مناسب است شيعيان به آن قبور متبركه توسل جويند و گاهي در موسم حج به زيارت آنها روند تا به بركت آنها مذهب تشيع در مصر هم رواجي گيرد و مردم مصر شيعيان را بينند و بشناسند و ندانسته تهمتهاي ناروا به آنها نزنند، چنانكه به مناسبت قبور اهل بيت در دمشق گروهي شسيعه در آن‌جا تجمع كردند و به بركت آن مزارات قوت گرفتند.باز به ترجمه‌ي كتاب بازگرديم. از ابي‌ريحان بيروني در «آثار الباقيه» نقل شده است كه: روز عاشورا را متبرك مي‌شمردند تا قتل حسين عليه‌السلام در آن روز اتفاق افتاد و با آن حضرت و اصحاب او كاري كردند كه جفاكارترين مردم در هيچ امت روا ندارد، از كشتار و تشنگي و شمشير و سوختن و سر بر نيزه زدن و اسب تاختن، پس آن را شوم شمردند، اما بني‌اميه جامه‌ي نو پوشيدند و زيور كردند و سرمه كشيدند و عيد گرفتند و وليمه و مهمانيها دادند و شيرينيها و طعامهاي خوش خوردند و مردم در ايام دولت آنها بر آن رسم بودند، پس از آن هم بر آن طريقه ماندند، اما شيعه نوحه و زاري مي‌كنند و به اندوه مي‌گريند و در مدينه اسلام و غير آن از شهرهاي ديگر اظهار غم مي‌كنند و به زيارت تربت مسعوده مي‌روند و عامه‌ي مردم چيز نو خريدن و نو كردن متاع و كالاي خانه را در اين روز شوم دارند. [ صفحه 557]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در آنچه ظاهر شد پس از شهادت حضرت ابي عبدالله الحسين

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 6:53 pm

در آنچه ظاهر شد پس از شهادت حضرت ابي عبدالله الحسين از گريستن آسمانها و زمين و اهل آنها و ناله ملائكه به خدا در امر آن حضرت و نوحه جن و مراثي كه براي آن حضرت گفتند

در گريه‌ي آسمان و زمين

اشاره

شيخ ابوجعفر طوسي از مفيد از احمد بن وليد از پدرش از صفار از ابن‌عيسي از ابن ابي‌فاخته روايت كرده است گفت: «من و ابوسلمه سراج و يونس بن يعقوب و فضيل بن يسار نزد ابي‌عبدالله جعفر بن محمد عليهماالسلام بوديم، من گفتم: فداي تو شوم! در مجلس اينها (عمال خلفا) حاضر مي‌شوم و در دل خود ياد شما مي‌كنم، چه بگويم؟ فرمود: اي حسين چون در مجالس اينان حاضر شوي بگوي: «اللهم أرنا الرخاء و السرور» يعني: خدايا ما را آسايش و شادي نصيب كن! كه اگر گفتي به مقصود خود رسي. گفتم: فداي تو شوم! من ياد حسين عليه‌السلام مي‌كنم، چه بگويم؟ فرمود بگوي: «صلي الله عليك يا أباعبدالله» و سه بار تكرار كن! آن گاه روي به جانب ما كرده فرمود كه اباعبدالله الحسين عليه‌السلام چون كشته شد، آسمانهاي هفتگانه و زمينها و آن چه در آسمان و زمين و بين آن‌ها بود و هر كس كه در بهشت و دوزخ است و هر موجودي كه ديده مي‌شود يا ديده نمي‌شود بر او گريه كردند، مگر سه چيز كه گريه نكردند! گفتم: فداي تو شوم! آن سه چيز كه نگريستند چيستند؟ فرمود بصره و دمشق و آل حكم بن ابي‌العاص. انتهي.»مترجم گويم: از نسبت گريه به جمادات عجب نبايد داشت! هر چند بعض مردم سست عقيده از جهالت بر اين گونه امور طنز مي‌زنند.و شيخ طوسي رحمه الله در تفسير «فما بكت عليهم السماء و الارض و ما كانوا [ صفحه 558]

منظرين» در سوره‌ي دخان از تفسير تبيان گويد: در گريه‌ي آسمان و زمين سه قول است: قول اول آن كه مراد از آسمان و زمين اهل آسمان و زمين است؛ يعني اهل آسمان و زمين گريه كنند يا نكنند، دويم آنكه، اگر آسمان و زمين بر كسي مي‌گريستند، بر ايشان نمي‌گريستند و عرب چون خواهد مرگ كسي را بزرگ شمارد گويد:آفتاب در مرگ او تاريك شد و ماه بگرفت و آسمان و زمين بر مرگ او گريه كردند، و شاعر گفت:الريح تبكي شجوها و البرق يلمع في الغمامه‌و ديگري گويد:فالشمس طالعة ليست بكاسفة تبكي عليك نجوم الليل و القمرسوم آنكه، بر ايشان نگريست آنچه بر مؤمن مي‌گريد و آن جاي نماز و مكان بالا رفتن عمل صالح اوست، كنايه از آنكه عمل صالح نداشتند و مؤمنان عمل صالح دارند.و سدي گفت: چون حسين عليه‌السلام كشته شد آسمان بر او گريست و گريه‌ي او سرخي اطراف آن است. انتهي بتلخيص.و اين معاني كه شيخ رحمه الله از كلام عرب نقل كرده است، در فارسي نيز استعمال كنند، چنانكه جايي را نام برند و اهل آن جاي را خواهند؛ مثلا گويند: شهر بشوريد، يعني اهلش بشوريدند و فلان كشور فقير است، يعني اهلش فقيرند و نيز در مقام تعظيم مصيبت گويند: آسمان و زمين و در و ديوار گريه مي‌كردند. سعدي گويد:گيتي بر او چو خون سياوش گريه كرد خون سياوشان زده چشمش روان برفت‌و نيز گويد:آسمان را حق بود گر خون بگريد بر زمين بر زوال ملك مستعصم اميرالمؤمنين [ صفحه 559]

دجله خونابست زين پس گر نهد در نشيب خاك نخلستان بطحا را كند در خون عجين‌روي دريا در هم اندر اين حديث هولناك مي‌توان دانست بر رويش ز موج افتاده چين‌و اينكه در وجه سوم گفت «مصلي بر او گريه نمي‌كند يا مصلي و جاي نماز بر مؤمن گريه مي‌كند» در فارسي نظير دارد، وقتي عالمي از دنيا برود گويند محراب و منبر بر او گريه مي‌كردند و اگر تازه دامادي در گذرد گويند حجله بر او مي‌گريست و اگر بزرگي از دنيا رود نظير آن چيزي گويند. باز به ترجمه‌ي كتاب بازگرديم.شيخ صدوق از جبله مكيه روايت كرده است گفت از ميثم تمار قدس سره شنيدم مي‌گفت: به خدا قسم اين امت پسر پيغمبر خود را روز دهم محرم مي‌كشند و دشمنان خدا آن روز را فرخنده دارند اين امر شدنيست و در علم خدا گذشته است، و اميرالمؤمنين عليه‌السلام پيماني با من سپرده است و آن را مي‌دانم و مرا خبر داد كه هر چيز بر او بگريد حتي وحش بيابان و ماهيهاي درياها و مرغان هوا و خورشيد و ماه ستارگان آسمان و زمين و مؤمنان جن و انس، و همه‌ي فرشتگان آسمان‌ها و زمين‌ها و رضوان و مالك و حمله‌ي عرش و آسمان خون و خاكستر بارد تا اينكه گفت: اي جبله اگر نگريستي آفتاب را سرخ، مانند خون تازه بدانكه سيد الشهداء عليه‌السلام كشته شده است.جبله گفت: روزي بيرون رفتم، آفتاب را بر ديوارها ديدم تابيده بود مانند چادرهاي به عصفر رنگ كردم كه بر ديوار بياويزند، فرياد زدم و گريستم و گفتم: و الله سيدنا الحسين عليه‌السلام كشته شد».شيخ ابوالقاسم جعفر بن قولويه قمي قدس سره به اسناده‌ي از ابي‌عبدالله عليه‌السلام روايت كرد كه هشام بن عبدالملك سوي پدر من فرستاد و او را به شام برد، چون بر وي در آمد، گفت: يا اباجعفر عليه‌السلام ما تو را خواستيم تا چيزي بپرسيم كه سائل از آن نشايد غير من و مسؤول غير تو! و نپندارم كسي جواب آن را داند مگر يك تن كه [ صفحه 560]

جواب آن را داند. پدرم گفت: اميرالمؤمنين از هر چه خواهد بپرسد، اگر جواب آن را بدانم بگويم و اگر ندانم بگويم نمي‌دانم، كه راست گفتن اولي است. هشام پرسيد: خبر ده مرا از آن شبي كه علي عليه‌السلام كشته شد، مردمي كه در آن شهر نبودند چگونه آگاه شدند بر قتل وي و به چه نشان دانستند؟(گويا اين معني هشام را معلوم بود كه در بعض بلاد دور از كوفه پيش از آن كه چاپار و پيك تواند خبر رسانيد، از قتل اميرالمؤمنين آگاه شدند و خبر آن ميان مردم شايع گشت، دانست اين سر غيب است و چاره جز سؤال از امام محمد باقر نيست) و باز گفت اگر آن را دانستي و جواب دادي، مرا خبر ده كه آيا مانند آن نشانه براي غير قتل علي عليه‌السلام نيز اتفاق افتاد؟ پدرم گفت: يا اميرالمؤمنين چون آن شب فرارسيد كه اميرالمؤمنين علي بن ابي‌طالب كشته شد، هيچ سنگ از زمين برنداشتند مگر زير آن خون تازه و سرخ يافتند و آن شب كه هارون برادر موسي كشته شد همان علامت پديدار گشت، و همچنين آن شب كه يوشع بن نون كشته شد و آن شب كه عيسي بن مريم عليه‌السلام به آسمان رفت و آن شب كه شمعون بن حون الصفا كشته شد و آن شب كه حسين بن علي عليهماالسلام به شهادت رسيد، پس رنگ روي هشام بگرديد و تيره شد و خواست پدرم را آزار رساند. پدرم گفت: يا اميرالمؤمنين! بندگان خدا را بايد فرمان پادشاه بردن و راست گفتن و نيكخواهي نمودن و اينكه من جواب اميرالمؤمنين را گفتم از هر چه پرسيد، براي آن بود كه دانستم او تكليف مرا در اطاعت خود مي‌داند، پس به من گمان نيكو برد. هشام گفت اگر خواهي سوي اهل خود بازگرد. پس پدرم بيرون آمد و هشام هنگام بيرون آمدنش با او گفت كه پيمان كن با من و خداي گواه باشد بر ما كه اين سخن را تا من زنده‌ام با كسي نگويي! پدرم پيمان كرد به چيزي كه وي را خوش آمد.مؤلف گويد: در اين حديث آمده است كه هارون كشته شد با اين كه به عقيده‌ي ما او به مرگ خدايي از دنيا رفت و مؤلف حديثي در اين باب روايت كرد و گفت شايد اين كلام را بر مذاق هشام فرمود و عقيده‌ي هشام اين بود كه هارون كشته [ صفحه 561]

شد، چنانكه يهود به موسي چنين نسبت دادند.مترجم گويد: امام عليه‌السلام در حضور هشام صريحا فرمود براي كشته شدن حسين بن علي عليهماالسلام خون از زير سنگ بيرون آمد و با بني‌اميه چنين سخن گفتن سخت خطرناك بود و امام از آن باك نداشت و خويش را ايمن از آزار او مي‌دانست، پس مخالفت با هشام در اينكه هارون كشته شد يا به مرگ خدايي از دنيا رفت، مهم نيست و اولي آن است كه بگوييم اطمينان به صحت نقل اين خصوصيات نيست. و راوي چون كلامي طويل از امام بشنود، ممكن است در بعض كلمات آن سهو كند و امام مردم هارون فرمود و راوي از خاطرش محو شد و به جاي آن كشتن نقل كرد و امثال اين در نقل كلام ديگران و در احاديث بسيار اتفاق افتد. و شيخ طوسي در «تهذيب» و «استبصار» بسيار از اين سهوها را ياد كرده است. و اينكه اخباريين گويند علم داريم به صحت همه احاديث و بعض علما كه گويند ظن اطميناني داريم (يعني ظن قوي نزديك به علم) به صحت همه‌ي احاديث به تمام خصوصيات و الفاظ البته صحيح نيست، و ما در محل خود ثابت كرده‌ايم در اين احاديث موجوده اخبار مجعوله و محرفه و آن كه عمدا يا سهوا در آن تصرف كرده‌اند بسيار است و روش علماي سابق ما مانند علامه‌ي حلي و شهيدين و امثال ايشان بر تتبع اسناد حديث و تقسيم آن و تميز حديث صحيح از سقيم بود، نه آن كه محدث استرابادي و اتباع وي گفته‌اند. و با كثرت احاديث كاذبه علم يا اطمينان به صحت همه باقي نمي‌ماند و نيز نسبت دادن مطالب مشكوكه به امام معصوم عليه‌السلام از گنهان كبيره است و داخل كردن چيزي كه صحت آن ملعوم نيست در دين بدعت است، و بعض احاديث را مخصوصا بايد گفت از امام نيست تا عقيده‌ي مردم به دين محكم شود. و از زمان محدث استرابادي كه اخبار و احاديث همه را صحيح پنداشتند و قرآن و سنت متواتره و عقل را رها كردند و احاديث ضعيفه را اساس دين گرفتند، بي‌ديني و سستي عقيده شايسته گشت، براي آن كه مردم خرافات و معاني نامعقول در ضعاف احاديث بسيار ديدند. فقيه محقق ابن‌ادريس رحمه الله گويد: «فهل هدم الدين الا اخبار [ صفحه 562]

الآحاد» خصوصا كه اخباريين مردم را مجبور مي‌كنند عين ظاهر لفظ حديث را بي‌توجيه و تأويل بايد پذيرفت و عقل را متابعت نبايد كرد.اما قضيه فوت هارون، يهود هم مي‌گويند به مرگ خدايي از دنيا رفت و هم يوشع بن نون را به عقيده‌ي يهود نكشتند؛ اما شمعون الصفا كه وصي بلا فصل و جانشين حضرت عيسي عليه‌السلام است، نصاري گويند در شهر روميه به شهادت رسيد و در آنجا دفن شد و امروز كليساي بزرگي بر قبر او است و توليت آن با پاپ اعظم است و اهل فرنگ آنر ا بغايت محترم شمرند و به زيارت آن روند و نام پدرش در نسخه كتاب ماحمون است. و البته تصحيف اسم عبري است و نصاري اختلاف دارند؛ گروهي گويند يونس بود و گروهي گويند يونس بود و گروهي گويند يوحنا اما لغت صفا به معني سنگ است و در زبان يوناني سنگ را «پطرس» گويند و امروز فرنگيان به تخفيف «پطر» يا «پير» گوين. و از آن ملقب به صفا گشت كه حضرت عيسي او را به منزلت نخستين سنگ بناي دين خود شمرد و او را به اين عنوان خطاب كرد. و مناسب است در اين جا بگوييم كه در شريعت حضرت موسي در بسياري از نجاسات و احداث كه به بدن كسي مي‌رسيد تا خود را پاك نمي‌كرد، حق نداشت داخل جماعت مؤمنين شود و از معاشرت و سخن گفتن و معاملات ممنوع بود و اين محروميت را «قطع» مي‌ناميدند، و در حديثي در تفسير علي بن ابراهيم وارد است كه: «اذا أصاب أحدهم البول قطعوه» يعني آن مرد نجس شده را قطع معاشرت مي‌كردند و در ميان جماعت راه نمي‌دادند و اكنون هم با زن حائض و نفساء همين عمل كنند و كسي كه تفسير علي بن ابراهيم را بيند يقين داند كه ضمير جمع در «قطعوه» به بني‌اسرائيل برمي‌گردد و ضمير مفرد «بأحدهم» و اگر غرض قطع بول بود، بايد «قطعه» بگويد و گويا يكي از روات پس از شنيدن اين كلام از امام عليه‌السلام يا خواندن در كتاب، ضمير «قطعوه» را به بول برگردانيد؛ يعني وقتي نجس مي‌شد بول را از بدن او مي‌بريدند. و روايت كرده است «قرضوا لحومهم بالمقاريض» يعني با قيچي مي‌برييدند و غرض نقل حديث اين بود كه بداني چگونه تحريف در احاديث مي‌شود. [ صفحه 563]

مؤلف گويد: در اين مقام سزاوار است نقل حديث زهري، بتمامه. ابن عبدربه در «عقد الفريد» گفت: حديث زهري در قتل حسين عليه‌السلام آنگاه مسندا آن را از عمرو بن قيس و از عقيل روايت كرده است كه گفتند زهري گفت: «با قتيبه به آهنگ مصيصه بيرون شدم و بر عبدالملك بن مروان در آمديم، در ايواني ايستاده بود و دو صف مردم بر دو جانب در ايوان ايستاده بودند، هر گاه حاجتي خواستي با آنكه نزديك او بود مي‌گفت و او با ديگري همچنين تا به در ايوان مي‌رسيد، و كسي ميان آن دو صف مردم راه نمي‌رفت، زهري گفت: آمديم بر در ايوان ايستاديم، عبدالملك با آن كه بر جانب راست ايستاده بود، گفت: شب قتل حسين عليه‌السلام در بيت المقدس چه شد و آيا در اين باب به شما چيزي رسيد؟ پس هر يكي از آن كه پهلوي اوب ود بپرسيد تا به در رسيد؛ هيچ كس جوابي نداد و زهري گفت: من گفتم در اين باب چيزي دانم و گفتار مرا يكي يكي به هم گفتند تا به عبدالملك رسيد و او مرا بخواند، من ميان دو صف رفتم تا به عبدالملك رسيدم و سلام كردم. گفت: كيستي؟ گفتم محمد بن مسلم بن عبدالله بن شهاب زهري، و عبدالملك مرا به نسب بشناخت و او مردي بود بسيار جوياي حديث و پرسيد: روز قتل حسين عليه‌السلام در بيت المقدس چه اتفاق افتاد؟ و در روايت ديگر پرسيد: آن شبي كه فرداي آن حسين عليه‌السلام كشته شد در بيت المقدس چه اتفاق افتاد؟ زهري گفت: حديث كرد مرا فلان و نام اين راوي را بريا ما ذكر نكرد كه آن شبي كه علي بن ابي‌طالب و حسين بن علي عليهماالسلام فرداي آن كشته شدند، هيچ سنگي از بيت المقدس برنداشتند مگر زير آن خون سرخ تازه مشاهده گرديد. عبدالملك گفت: راست گفتي؛ آن كه اين حديث را به تو گفت با من هم گفت، من و تو در اين حديث منفرديم. آن‌گاه مرا از علت مسافرت پرسيد؟ گفتم به مرابطي آمدم؛ يعني در مرز اسلام نشينم، از حال و قصد كفار آگاه باشم. گفت: ملازم در بار ما باش! من چندي نزد او بماندم و مال بسيار مرا داد، آن گاه دستوري خواستم كه به مدينه بازگردم! رخصت داد و غلامي با من بود و مال بسيار همراه داشتم در صندوقي و آن صندوق گم شد، گمانم به غلام رفت، به وعد و وعيد هر [ صفحه 564]

چه كردم اقرار نياورد. پس او را بر زمين افكندم و بر سينه‌اش نشستم و آرنج بر سينه‌ي او گذاشتم و سخت مي‌فشردم و قصد قتل او نداشتم، اما او بمرد و پيش روي من جان داد و من به مدينه آمدم و سعيد بن مسيب و ابا عبدالرحمن و عروة بن زبير و قاسم بن محمد و سالم بن عبدالله را پرسيدم از كار خويش؟ همه گفتند توبه براي تو ندانيم. خبر به علي بن الحسين عليهماالسلام رسيد و مرا نزد خود خواست! نزد او رفتم و قصه‌ي خويش بگفتم. فرمود: گناه تو را توبه اين است دو ماه پي در پي روزه دار و بنده آزاد كن و شصت مسكين طعام ده! اين كار كردم و باز آهنگ خدمت عبدالملك نمودم، و به او خبر رسيده بود كه آن مال از دست من بشده است. چند روز بر در سراي او بدم، اذن دخول نداد. پس نزد معلم فرزند او نشستم، يكي از پسران او را تعليم مي‌داد كه چون بر اميرالمؤمنين در آيد، چه بگويد. و با آن معلم گفتم: هر اندازه اميد داري عبدالملك تو را صلت دهد من به تو دهم بهشرط آن كه به اين پسر بياموزي كه چون بر اميرالمؤمنين در آيد و او را از حاجتش پرسد، بگويد حاجت من آن است كه از زهري راضي بشوي! آن كار كرد و پسر را آن سخن بياموخت و او نزد عبدالملك بگفت و عبدالملك بخنديد و پرسيد: زهري كجاست؟ گفت: بر در سراي است. مرا اذن داد، داخل شدم و پيش روي او بايستادم. گفتم: يا اميرالمؤمنين حديث كرد مرا سعيد بن مسيب از ابي‌هريره از پيغمبر صلي الله عليه و آله كه فرمود: «لا يلدغ المؤمن من جحر مرتين» يعني مؤمن از يك سوراخ دو بار گزيده نمي‌شود.مؤلف گويد: «مصيصه» (بر وزن شريفه) به تخفيف هر دو صاد يا بتشديد صاد اول شهري است بر كنار جيحان در مرز شام ميان انطاكيه و كشور روم است و از جاهايي است كه مسلمانان در قديم مرزداران مي‌نشانيدند و «مصيصه» نيز از قراي دمشق است نزديك باب «لهيا» جايي بر دروازه‌ي دمشق و در اين حديث زهري، مقصود جاي اول است چون كه براي مرابطي آمده بود.و قول عبدالملك كه گويد:«من و تو در اين حديث منفرديم» يعني ديگري غير ما آن را روايت نكرد [ صفحه 565]

جون يكي از دو معني غريب در اصطلاح اهل حديث آن است كه متن آن را يك نفر نقل كند.مترجم گويد: نظير اين سوال را هشام از امام محمد باقر عليه‌السلام كرد به روايت سابقه و چون به روايت مختلف نقل شده است، احتمال كذب در آن بعيد است و تعجب خلفا از اين بود كه چگونه آوازه‌ي قتل اميرالمؤمنين يا حسين عليهماالسلام در افواه افتاده در بيت المقدس يا شهر ديگر پيش از آن كه به وسائل آن زمان رسيدن خبر ممكن باشد؟! و از هر عالمي استفسار مي‌كردند.شيخ ابوالقاسم جعفر بن قولويه قمي از زهري روايت كرده است كه: «چون حسين عليه‌السلام كشته شد، سنگي در بيت المقدس نماند مگر زير آن خون سرخ تازه يافتند.» و هم او از حارث اعور روايت كرده است كه: «علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام فرمود پدر و مادرم فداي حسين عليه‌السلام كه پشت كوفه كشته مي‌شود و به خدا قسم گويي مي‌بينم حيوانات صحرايي از هر نوع بر قبر او گردن كشيده مي‌گريند و شبها شيون مي‌كنند تا صبح و چون چنين شد، شما هم جفا نكنيد».و از زراره روايت است كه حضرت صادق عليه‌السلام فرمود: «اي زراره! آسمان بر حسين چهل روز خون گريست و زمين چهل روز گريه كرد به اين كه سياه و تاريك شد و خورشيد چهل روز گريست و به منكسف شدن و سرخ گشتن (تفسير چهل روز كسوف بيايد ان شاء الله) و كوه‌ها پاره شد و از هم بريخت و درياها شكافته شد و فرشتگان چهل روز گريستند و هيچ زن از ما خضاب نكرد و روغن به كار نبرد و سرمه نكشيد و سر شانه نكرد تا سر عبيدالله بن زياد - لعنه الله - را بياوردند و پس از آن پيوسته اشك مي‌ريختيم، و جدم هر گاه ياد او مي‌كرد مي‌گريست تا محاسن او به آب ديده‌تر مي‌شد و هر كس گريه‌ي او را مي‌ديد از سوز دل اشك مي‌ريخت؛ و فرشتگان كه نزديك قبر او هستند گريه مي‌كنند؛ تا اينكه گفت: هيچ چشمي و اشكي محبوبتر نيست نزد خداوند از آن چشم كه بر او اشك ريزد و هيچ كس بر او گريه نكرد مگر فاطمه عليهاالسلام و پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله را خوشنود ساخت و حق ما را ادا كرد، و هيچ بنده محشور نشود در قيامت مگر [ صفحه 566]

چشمش گريان باشد غير آن كه بر جدم گريه كند، كه او با چشم روشن محشور گردد به شادماني، و خوشي و خرمي در روي او پديدار باشد، و همه مردم در هول و هراس باشند و ايشان ايمن، و مردم در عرض اعمال باشند و آنها با حسين عليه‌السلام حديث گويند و زير عرش نشسته باشند در زير سايه‌ي آن و از سختي حساب نترسند. با آنها گويند به بهشت در آييد! نخواهند و مجلس و حديث حسين عليه‌السلام را بر بهشت بگزينند، و حوران بهشتي سوي آنها فرستند كه ما آرزومند شماييم با ولدان مخلدين، آن‌ها سر بر ندارند براي آن سرور و كرامت كه در آن مجلس بينند. و گروهي را از دشمنان ايشان به موي پيشاني گرفته كشان سوي آتش مي‌برند و گروهي گويند: «مالنا من شافعين و لا صديق حميم» و منزلت آن‌ها را مي‌بينند و نمي‌توانند به ايشان نزديك شوند و به آنان برسند؛ و فرشتگان پيغام از جانب ازواج و خزانه داران آن‌ها مي‌آوردند كه چه كرامات ايشان را مقرر است؟ مي‌گويند: نزد شما مي‌آييم. پس گفتار ايشان را به ارواحشان مي‌رسانند و شوق ايشان افزوده مي‌گردد براي آن كرامت و قرب منزلت كه از حسين عليه‌السلام دارند و مي‌گويند: الحمد خداي را كه هول بزرگ را از ما دور داشت و اهوال قيامت را از ما كفايت كرد و از آنچه مي‌ترسيديم ما را برهانيد! و مراكب مي آورند و شتران اصيل با جهاز و پالان و بر آن سوار مي‌شوند و خداي را ستايش مي‌كنند و سپاس مي‌گويند و درود بر محمد و آل او مي‌فرستند، تا به منازل خويش در بهشت رسند».از اميرالمؤمنين عليه‌السلام روايت است كه: «در «رحبه» بود؛ يعني ميداني در كوفه و اين آيت تلاوت مي‌كرد: «فما بكت عليهم السماء و الارض و ما كانوا منظرين» و در آن هنگام حسين عليه‌السلام از يكي از درهاي مسجد خارج شد. فرمود: اين فرزند من كشته مي‌شود و آسمان و زمين بر او گريه مي‌كنند.و از ابي‌عبدالله عليه‌السلام روايت است كه: «براي كشته شدن حسين عليه‌السلام آسمان و زمين بگريستند و سرخ شدند و بر هيچ كس گريه نكردند مگر بر يحيي بن زكريا و حسين بن علي عليهماالسلام. [ صفحه 567]

و به مضمون اين حديث، احاديث بسيار از كتب عامه و خاصه روايت شده است. و از ابي‌عبدالله عليه‌السلام روايت است كه: «قاتل يحيي بن زكريا ولد الزنا بود و قالت حسين عليه‌السلام هم ولد الزنا بود. و آسمان بر كسي گريه نكرد مگر بر آن‌ها، راوي گفت: گفتم آسمان چگونه گريه مي‌كند؟ فرمود: خورشيد در سرخي طلوع مي‌كند و در سرخي فرومي‌رود.»و از داوود بن فرقد روايت است گفت: «در خانه‌ي ابي‌عبدالله نشسته بودم، كبوتر راعبي [175] ديدم بانگ بسيار مي‌كند. ابوعبدالله عليه‌السلام ديري سوي من نگريست و گفت: اي داوود مي‌داني چه مي‌گويد؟ گفتم: لا و الله فداي تو شوم! فرمود: بر كشندگان حسين عليه‌السلام نفرين مي‌كند. از اين مرغان در منازل خود نگاه داريد».مؤلف در حاشيه گفته است در «حيوة الحيوان» گويد: راعبي متولد از قمري و كبتر است و در آواز خود فرفره‌اي دارد و سجعي كه قمري و كبوتر ندارند و اين سبب فزوني بهاي او است.حسين بن علي بن صاعد بربري كه متولي قبر حضرت رضا عليه‌السلام بود، از پدرش از حضرت رضا عليه‌السلام روايت كرد: «اين جغد به عهد جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله در منازل و قصر و سراهاي مردم سكني داشت و هر گاه مردم طعام مي‌خوردند مي‌پريد و پيش روي ايشان مي‌نشست و خوردني و آشاميدني براي او مي‌نهادند، مي‌خورد و مي‌آشاميد و باز به جاي خود باز مي‌گشت و چون حسين بن علي عليهماالسلام كشته شد از آبادي‌ها گريزان شد و به ويرانه‌ها و كوه‌ها و بيابان‌ها پناه برد و گفت: بد امتي هستيد شما كه پسر پيغمبرتان را كشتيد و من بر جاي خويش ايمن نيستم».مترجم گويد: راوي اين حديث مجهول و روايت ضعيف است و شواهد بسيار دلالت دارد كه بوم پيش از شهادت آن حضرت هم ويرانه نشين بود و ظاهرا اين مرد بربري كه خادم قبر حضرت رضا بوده است، اين حديث را از آن امام نشنيده است يا حديث به اين كيفيت نبوده؛ مثلا امام فرمود: حق دارد جغد كه از اين [ صفحه 568]

مردم مي‌پرهيزد براي آنكه پسر پيغمبرشان را كشتند.شيخ صدوق رحمه الله روايت كرده است از حضرت صادق عليه‌السلام از پدرش از جدش كه حسين بن علي عليهم‌السلام روزي بر برادرش حسن عليه‌السلام درآمد، چون بدو نگريست، بگريست، حسن عليه‌السلام گفت: يا اباعبدالله از چه گريه مي‌كني؟ گفت: گريه مي‌كنم از آنچه با تو كردند.حسن عليه‌السلام گفت: آنچه با من كردند زهري است كه در پنهاني به من نوشاندند و مرا بكشتند، اما روزي مانند روز تو نيست يا اباعبدالله كه سي هزار مرد بر تو تازند و همه ادعا كنند از امت محمد صلي الله عليه و آله هستند و دين اسلام دارند! پس بر كشتن و ريختن خون تو و شكستن حرمت تو و اسير كردن فرزندان و زنان تو و تاراج باروبنه تو هم قول گردند. در اين هنگام لعنت بر بني‌اميه فرود آيد و آسمان خون و خاكستر بارد و هر چيز بر تو گريه كند حتي وحش در بيابان و ماهيها در دريا.و در زيارتي كه سيد مرتضي خواند اين عبارت آمده است «لقد صرع بمصرعك الاسلام و تعطلت الحدود و الأحكام و اظلمت الايام و انكسف الشمس و اظلم القمر و احتبس الغيث و المطر و اهتز العرش و السماء و اقشعرت الأرض و البطحاء و شمل البلاء و اختلفت الأهواء و فجع بك الرسول و از عجت البتول و طاشت العقول».ابن‌حجر در «صواعق» گويد: ابونعيم اصفهاني در «دلائل النبوة» از نصرة ازديه روايت كرده است كه: «چون حسين عليه‌السلام كشته شد آسمان خون باريد بامداد كه برخاستيم، حب و كوزه‌ها پر از خون بود».و در احاديث ديگر هم مانند آن روايت شده است و از آياتي كه روز قتل آن حضرت ظاهر شد اين بود آسمان را سياهي عظيم بگرفت چنانكه ستارگان در روز پديدار گشتند و هيچ سنگي برنداشتند مگر زير آن خون سرخ تازه ديدند.و ابوشيخ روايت كرده است آن عدس كه در لشكر ايشان بود خاكستر شد و اين عدس در كاروان يمن بود، به عراق مي‌آوردند و هنگام قتل حسين عليه‌السلام به ايشان رسيد. [ صفحه 569]

مترجم گويد: در اين روايت تصحيف است، زيرا كه عراق معدن حبوب است و عدس يا طعام ديگر را از يمن به عراق نمي‌آورند و آنچه آوردند «ورس» بود تصحيف به عدس شده و براي يزيد فرستاده بودند و امام عليه‌السلام آنها را تصرف فرموده و پس از كشته شدن آن حضرت سپاه ابن‌سعد غارت كردند، چنانكه شرح آن بگذشت.ابن‌عيينه از جده‌ي خود روايت كرد كه سارباني با او اين خبر بگفت و اسپرك او خاكستر شده بود.و ناقه‌اي كشتند، در گوشت او چيزي مانند موش ديدند و چون پختند مانند علقم تلخ بود. و آسمان براي كشتن او سرخ شد و آفتاب بگرفت چنانكه ستارگان در نيمروز پديدار شدند و مردم گمان كردند قيامت بر پا شد، و هيچ سنگي بر نداشتند مگر زير آن خون سرخ تازه بود.و عثمان بن ابي‌شيبه روايت كرده است كه: «آسمان پس از كشتن حسين عليه‌السلام چنان سرخ بود كه از سرخي آن ديوار به نظر مي‌آمد به چادرهاي معصفر پوشيده است و ستارگان به يكديگر مي‌خورند، و عصفر گل كافشه است».و ابن‌جوزي از ابن‌سيرين روايت كرده است كه: «جهان سه روز تاريك شد آنگاه سرخي در آسمان پديد آمد.ابوسعيد گفت: هيچ سنگي بر نداشتند مگر زير آن خون سرخ تازه يافتند و آسمان خون باريد، چنانكه مدتها اثر آن در جامه‌ها پديدار بود، پس از آن هوا بگشود.و ثعلبي و ابونعيم همان احاديث خون باريدن را نقل كرده‌اند و ابونعيم بر آن افزوده است كه چون بامداد برخاستيم، حب‌ها و كوزه‌ها پر از خون بود.و در روايتي است كه مانند خون چيزي بر جامه‌ها و ديوارها يافتند در خراسان و شام و كوفه، و اينكه سر حسين عليه‌السلام را در سراي ابن‌زياد آوردند از ديوارها خون روان بود.و ثعلبي روايت كرده است كه آسمان بگريست و گريه آن سرخي آن است و [ صفحه 570]

غير او گفت كرانه‌هاي آسمان شش ماه سرخ شد پس از قتل آن حضرت، و پيوسته پس از آن سرخي ديده مي‌شد.و ابن‌سيرين گفت: به ما خبر رسيد كه اين سرخي كه با شفق است پيش از كشته شدن حسين عليه‌السلام نبود.مترجم گويد: قول ابن‌سيرين حجت نيست و آن را از معصوم نقل نكرده است و سرخي شفق را پيغمبر علامت وقت مغرب قرار داد بي‌خلاف، و اين سرخي كه هنگام قتل سيد الشهداء عليه‌السلام پديد آمد سرخي فوق عادت بود - چنانكه سابقا بگذشت -.و ابن‌سعدان گفت: اين سرخي در آسمان پيش از قتل آن حضرت ديده نشد.ابن‌جوزي گفت: و حكمت ظهور اين سرخي آن است كه ما چون خشم گيريم سرخي در رخسار ما پديدار گردد و خداوند از جسميت مبراست، پس غضب خود را از قتل حسين عليه‌السلام به سرخي افق نمود براي اظهار بزرگي جنايت، كلام صواعق به انجام رسيد، و از شرح قصيده‌ي همزيه مانند اين روايت شده است.در «تذكره‌ي» سبط است از هلال بن ذكوان كه: «چون حسين عليه‌السلام شهيد شد، دو يا سه ماه گذشت، ديوارها را گويي خون آلوده مي‌ديديم از هنگام نماز صبح تا غروب آفتاب. و گفت: به سفري رفتيم، باراني بر ما باريد كه نشانه‌ي آن در جامه‌هاي ما بماند مانند خون».از «مناقب» ابن شهر آشوب نقل است كه قرظه بن عبيدالله گفت: نيمروزي آسمان بر قطيفه سفيد بباريد، نيك نگريستم خون بود و شتر به چرا رفت براي آب نوشيدن، آب خون بود و دانستيم كه همان روز حسين عليه‌السلام كشته شد. سرخي از جانب مشرق بر آمد و سرخي از جانب مغرب و نزديك بود در وسط آسمان به يكديگر رسند. و از عقود الجمان سيوطي نقل است كه منجمين گويند: خورشيد منكسف نمي‌شود مگر در بيست و هشتم يا بيست و نهم براي مقارنه كه گفته‌اند«قاتلهم الله».در صحيحين آمده است كه روز رحلت پيغمبر آفتاب بگرفت و آن دهم ماه [ صفحه 571]

ربيع الاول بود، چنانكه زبير بن بكار روايت كرده است. و روز قتل حسين عليه‌السلام هم آفتاب بگرفت، چنانكه در تواريخ مشهور است و آن دهم محرم بود.و مؤلف گويد: شيخ شهيد در «ذكري» روايت كرده است كه: «علي المشهور خوريد روز عاشورا منكسف شد وقتي حسين عليه‌السلام به شهادت رسيد، چنانكه ستارگان ميان روز هويدا گشتند» و اين را بيهقي و غير او روايت كرده‌اند. و پيش از اين گفتيم كه ابراهيم فرزند پيغمبر چون از دنيا رفت آفتاب بگرفت. و زبير بن بكار در كتاب انساب روايت كرده است كه وفات ابراهيم در دهم ربيع الاول بود. و اصحاب ما روايت كردند كه از علائم ظهور مهدي عليه‌السلام كسوف شمس است در نصف اول ماه رمضان. انتهي.مترجم گويد: در احاديث اهل سنت آمده است كه آفتاب روز وفات ابراهيم فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله بگرفت و مردم گفتند گرفتن آفتاب براي موت ابراهيم و مصيبت رسول بود عليه‌السلام. پيغمبر فرمود: «خورشيد و ماه دو آيتند از آيات خداوند عزوجل، نه براي مردم كسي منكسف مي‌گردند و نه براي زنده بودن كسي و چون آنها را گرفته ديديد، خداي را بخوانيد و نماز گزاريد تا گشوده شود. انتهي».اما وفات ابراهيم در روز دهم ربيع الاول مسلم نيست، شايد روز ديگر بود كه كسوف آفتاب در آن معتاد باشد و پيش از اين مؤلف از سيوطي در «عقود الجمان» نقل كرد كه اين حديث رد منجمين است و لكن قول صحيح آن است كه شيخ مرتضي انصاري رحمه الله از سيد مرتضي و شيخ كراجكي نقل كرده است كه: «كسوف و خسوف و اقتران كواكب و امثال آنها بر اصول صحيحه و قواعد محكمه مبتني است و منجمين در آن‌ها خطا نمي‌كنند و دائما به حقيقت مي‌رسند بر خلاف احكام و تأثير كواكب در خير و شر. انتهي».و طعن سيوطي و امثال وي بر منجمين از جهل است يا تجاهل و حساب كسوف و خسوف مانند حساب بهار و پائيز و ايام هفته است و همچنانكه نمي‌توان گفت شب بيست و هفتم ماه نو رؤيت شد، همچنين نمي‌توان گفت در غير وقت معين كسوف اتفاق افتاد. [ صفحه 572]

و غزالي در مقدمه‌ي كتاب«تهافة الفلاسفه» گويد: «قسم دوم از مطالب فلاسفه اموري است كه مخالف با هيچ اصلي از اصول دين نيست و مؤمن بانبياء ناچار نيست انكار آن كند، مثل اينكه گويند: خسوف ماه براي آنست كه زمين ميان ماه و خورشيد فاصله مي‌شود و ماه چون از خورشيد نور مي‌گيرد وقتي در سايه‌ي زمين افتاد، نور خورشيد بر آن نمي‌تابد و مثل اين كه گويند: در كسوف آفتاب جرم ماه ميان چشم بيننده و آفتاب حايل مي‌گردد... و ما در صدد باطل كردن اينها نيستيم، چون غرض به آن تعلق نمي‌گيرد و هر كس پندارد باطل كردن اين مقالات خدمت به دين است، به دين جنايت كرده است و آن را سست گردانيده، چون براهين هندسي و حسابي بر اين مسائل قائم است و شكي در آن نگذاشته و هر كس از اين علوم آگاه باشد و ادله آن را بداند چنانكه از پيش خبر دهد در فلان روز و فلان ساعت كسوف مي‌شود و مدت آن تا انجلا چه اندازه است، اگر به او گويند اين بر خلاف شرع است در علم خود شك نمي‌كند، بلكه در شرع شك مي‌كند و اينها كه از غير طريق صحيح ياري شرع مي‌كنند زيانشان بر شرع بيش از آنهاست كه رد بر شرع مي‌كنند، چنانكه گفته‌اند: «عدو عاقل خير من صديق جاهل» يعني دشمن دانا به از نادان دوست، تا اينكه گويد بزرگترين اعتراض ملاحده بر دين وقتي است كه كسي براي ياري شرع صرييحا يكي از اين قبيل امور را بر خلاف شرع داند، بهانه به دست آورند و گويند اگر شرط دينداري معتقد شدن به اينهاست، پس نبايد ديندار بود و مقصود ما اين است كه عالم به هر شكل باشد فعل خداست. انتهي».و ما سابقا گفتيم امثال اين كسوفات در غير وقت اگر به سند صحيح ثابت شود، براي حائل شدن اجرام ديگر جوي است نادر الوقوع نظير «ذوات الأذناب» و احجار سماوي؛ و در لغت مانعي نمي‌بينيم كه بر «عجه»هاي سخت كه گاهي در عربستان اتفاق مي‌افتد نيز اطلاق كسوف صحيح باشد، و «عجه» شنهاي ريز است كه چون بر مي‌خيزد هوا را تاريك مي‌كند، چنانكه روز چراغ لازم مي‌شود و چون مي‌نشيند يا باران بر آن مي‌بارد، همه چيز را آلوده مي‌كند. و مطالب بسيار در [ صفحه 573]

زبان اهل شرع است كه نبايد حمل بر اصطلاح خاص اصحاب فنون كرد، چنانكه گويند: مكه در مركز زمين يا مركز عالم است و از زمين كره‌ي زمين نخواهند، بلكه ربع مسكون و بر قديم خواهند و مكه در وسط ربع مسكون است، چنانكه دوري آن از شرق اقصي و آخر چين يا مغرب اقصي و بلاد مراكش تقريبا مساوي است، و نيز از پانزده درجه‌ي عرض جنوبي و 55 درجه‌ي عرض شمالي تا مكه مساوي يكديگر است. و زمين در زبان همه كس به معني كره‌ي زمين نيست، چنانكه مردي گويد: زمين خود را فروختم، قطعه را خواهد نه كره را؛ و نيز در قرآن است كه ذو القرنين خورشيد را ديد در چشمه‌ي گل آلوده غروب مي كند، اين غروب به اصطلاح نجوم نيست بلكه چنان است كه مسافر دريا گويد ديدم آفتاب را از آب بيرون مي‌آمد و در آب فرومي‌رفت و گاه باشد كه اين مسافر خود عالم به جغرافيا و نجوم بود، باز اين گونه سخن گويد، و اين معني را واضحتر در تفسير منسوب به خواجه عبدالله انصاري ديدم در چند جاي، و از آن اجزايي نزد منسب و تفسيري است به فارسي فصيح سخت نيكو بر وفق مذاق اهل شرع و آيات را در سه نوبت تفسير كرده است؛ نوبتاول ترجمه‌ي فارسي و نوبت دوم مبسوط و كامل و سهل و نوبت سوم اندكي دقيقتر و علمي براي خواص و اگر مسلمانان اقدام به طبع آن كنند، بسي سودمند افتد؛ و يكي از وزراي دانشمند كه شايد راضي نباشد نام او برده شود، از غايت علاقه كه بدين تفسير دارد اجزاي آن را از اطراف بلاد اسلام از تركيه و افغانستان و غيره فراهم كرده است. به ترجمه بازگرديم. [ صفحه 575]

در ناله و زاري كردن فرشتگان سوي خداي تعالي در امر آن حضرت و گريستن ايشان

اشاره

ابوجعفر محمد بن حسن طوسي از حضرت صادق عليه‌السلام روايت كرده است كه: «چون كار حسين عليه‌السلام به آنجا كشيد كه كشيد، فرشتگان سوي خداوند عزوجل زاري كردند و گفتند: اي پروردگار! آيا اين آزار را با حسين عليه‌السلام برگزيده‌ي تو و فرزند پيغمبرت مرتكب مي‌شوند؟ امام فرمود: پس خداوند سايه‌ي قائم را براي ايشان بر پاي داشت و گفت: به اين انتقام مي‌كشم از ستمكاران بر وي».شيخ صدوق از ابان بن تغلب روايت كرده است از ابي‌عبدالله صادق عليه‌السلام گفت: چهار هزار ملك به ياري حسن عليه‌السلام فرود آمدند، آنان را اذن جنگ نداد، بازگشتند باز رخصت طلبيدند و فرود آمدند، آن حضرت به شهادت رسيده بود و اكنون نزديك مرقد او آشفته و گرد آلوده بر او گريه مي‌كنند تا روز قيامت، و رئيس آنان فرشته‌اي است نامش منصور».مؤلف گويد: احاديث بسيار روايت شده است كه چهار هزار ملك نزديك قبر او تا قيامت گريه مي‌كنند و در بعض آن احاديث است كه هيچ زائري به زيارت نرود مگر به پيشباز او روند، و بيمار نگردد مگر عيادت او كنند، هيچ يك نميرد مگر بر جنازه‌ي او نماز گزارند و پس از مردن براي او استغفار كنند و آمرزش از خدا خواهند و همه‌ي اين فرشتگان در زمين به انتظار ظهور حضرت قائمند - صلوات الله عليه -. [ صفحه 576]

و شيخ ابن‌قولويه از عبدالملك بن مقرن از ابي‌عبدالله جعفر صادق عليه‌السلام روايت كرده است كه گفت: «چون زيارت ابي‌عبدالله عليه‌السلام كنيد، پيوسته خاموش باشيد و دم فروبنديد و سخن مگوئيد مگر به نيكي و فرمود: فرشتگان شب و روز كه نگهبان خلقند چون (از آسمان فرود آيند) فرشتگان حائر را ملاقات و با آن‌ها مصافحه كنند، اينها از شدت گريه جواب ندهند تا هنگام زوال شود يا تا فجر روشن گردد، پس از آن سخن گويند و از خبر آسمان‌ها پرسند، اما در بين اين دو وقت سخني نگوييد و از گريستن و دعا سستي ننمايند».از حريز روايت است گفت: «با ابي‌عبدالله عليه‌السلام گفتم: فداي تو شوم! اجل شما خانواده بسيار نزديك است با اين حاجت مردم به شما! فرمود: هر يك از ما را صحيفه‌اي است كه هر چه بايد انجام دهد در مدت زندگي خود، در آن مكتوب است و چون به انجام رسيد، داند كه اجل او فرا آمده است و نبي صلي الله عليه و آله نزد او آيد و خبر مرگ او بدهد و آن چه نزد خداي تعالي براي او آماده است (از نعمت و رحمت) او را بر آن آگاه كند و چون آن صحيفه به دست حسين عليه‌السلام بدادند و هر چه بايد بكند يا نكند براي او تفسير كردند و آن را بخواند، هنوز از كارهاي كردني چيزها مانده بود، به جهاد بيرون رفت و آنچه مانده بود واقع گشت و فرشتگان از خداوند تعالي دستوري خواستند ياري وي را، و دستوري رسيد، اما تا خويشتن را ساختند و آماده‌ي آمدن گشتند، آن حضرت به شهادت رسيده بود و چون فرود آمدند او را كشته يافتند، گفتند: پروردگارا! ما را رخصت دادي فرود آييم و او را ياري كنيم، اكنون به شهادت رسيده است! وحي رسيد كه ملازم بارگاه او باشيد تا هنگام رجعت و اينك بر او زاري كنيد و بر آنچه از دست شما رفت افسوس خوريد! زيرا كه اختصاص به او يافته‌ايد. پس فرشتگان پيوسته گريه مي‌كنند و افسوس مي‌خورند و بدين عمل تقرب به خدا مي‌جويند، تا هنگام رجعت يار او باشند».از صفوان جمال روايت است از ابي‌عبدالله عليه‌السلام گفت: «در راه مدينه كه به مكه مي‌رفتم با آن حضرت گفتم: يابن رسول الله! تو را اندوهگين و شكسته خاطر [ صفحه 577]

مي‌بينم! فرمود: اگر آنچه من مي‌شنوم تو نيز بشنوي، البته تو را از اين سوال باز دارد. گفتم: چه مي‌شنوي؟ فرمود: فرشتگان از خدا به تضرع مي‌خواهند كه كشندگان اميرالمؤمنين و حسين عليهماالسلام را لعن فرستد و زاري و شيون جن و جزع و گريه‌ي ملائكه را بر گرد وي مي‌شنوم، كيست با اين حال خوردن و آشاميدن و خواب بر وي گوارا باشد؟».و در «بحار» از حسن بن سليمان روايت كرده است به اسناده از ابي‌معاويه از اعمش از جعفر بن محمد از پدرش از جدش عليهم‌السلام گفت: «پيغمبر فرمود: آن شب كه به آسمان رفتم، صورت علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام را در آسمان پنجم ديدم، گفتم اي حبيب من جبرئيل اين صورت چيست؟ جبرئيل گفت: اي محمد صلي الله عليه و آله! فرشتگان آرزو كردند صورت علي عليه‌السلام را و گفتند پروردگارا! بني‌آدم در دنيا هر صبح و شام از نظر بر رخسار علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام محبوب حبيب تو محمد صلي الله عليه و آله و جانشين و وصي و امين او بهره مي‌برند، ما را هم از صورت او بهره‌ور گردان چنانكه اهل دنيا بهره‌ور گشتند! خداوند صورت او را براي آن‌ها از نور قدس خود بيافريد. پس علي عليه‌السلام نزد ايشان است، شب و روز به زيارت او فائز مي‌گردند و صبح و شام بر وي او مي‌نگرند».و نيز گفت: خبر داد مرا اعمش از جعفر بن محمد عليهماالسلام از پدرش گفت: چون ابن‌ملجم ملعون بر آن حضرت ضربت زد، آن ضربت در صورت آن حضرت كه در آسمان بود نمودار گشت و ملائكه پيوسته آن را مي‌بينند و بر كشنده‌ي او لعن مي‌فرستند و چون حسين بن علي عليهماالسلام به شهادت رسيد، آن فرشتگان فرود آمدند و آن حضرت را برداشتند و در كنار آن صورت علي عليه‌السلام كه در آسمان پنجم بود بداشتند، پس هر گاه فرشتگاني از آسمان بالا فرود آيند يا از آسمان اول بالا روند به آسمان پنجم براي صورت علي عليه‌السلام و او را نگرند يا حسين عليه‌السلام را خون آلوده بينند، بر يزيد و ابن‌زياد و كشندگان حسين بن علي عليهماالسلام لعن كنند تا روز قيامت. اعمش گفت: حضرت صادق براي من فرمود اين از علم مكنون و مخزون است و جز با كسي كه شايسته آن باشد مگوي»! [ صفحه 578]

مترجم گويد: امام عليه‌السلام فرمود اين از علم مخزون است به علت آن كه ذهن اكثر مردم از شنيدن هر لفظ به معني مادي آن منصرف مي شود و هر چيز را عنصري و مادي پندارند و معاني ديگر را چون بينند منطبق با علم ناقص آنها نمي‌گردد، منكر مي‌شوند، اما آن كه مي‌داند موجود منحصر در محسوس نيست و عوالم بسيار است، داند كه ممكن است امام عليه‌السلام آوازي بشنود و ديگري نشنود و نيز داند هر چيز را در هر عالمي صورتي است، چنانكه مير فندرسكي گويد:چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستي صورتي در زير دارد آن چه در بالاستي‌و عالم ملائكه و سموات و مجردات به منزله‌ي عقل عالم كبير است و صورت هر چيز در آن است، مانند عقل ما كه صورت چيزها در آن هست و مرد ديندار بايد چون حديثي شنيد و او را مستبعد آمد، بي‌تامل رد نكند، بلكه در آن توقف كند و علم آن را به اهلش واگذارد. و اينكه گويند: مخالف عقل را بايد تأويل كرد، براي كسي است كه در علوم عقليه و نقليه راسخ باشد، مانند علامه‌ي حلي و خواجه‌ي طوسي رحمهما الله نه آنكه فرق ميان يقين و ظن و مستبعد و محال نمي‌گذارد.

در شيون كردن جنيان بر حضرت سيدالشهداء

ابن‌قولويه روايت كرده است از ميثمي كه سه تن كوفيه به آهنگ ياري حسين عليه‌السلام بيرون شدند، در دهي كه «شاهي» نام داشت فرود آمدند؛ دو نفر ديدند يكي پير و ديگري جوان و سلام كردند، پير گفت: من مردي از جنيانم و اين برادرزاده‌ي من است؛ خواست ياري اين مظلوم كند و من چيزي به خاطرم مي‌رسد. جوانان انسي گفتند: آن چيست؟ گفت: بپرم و خبر او را براي شما بياورم تا با بصيرت برويد. گفتند: نيكو رأيي است. گفت: آن روز و شب غايب گشت و فردا بيامد، آوازي شنيدند و كس را نديدند، مي‌گفت:و الله ما جئتكم حتي بصرت به بالطف منعفر الخدين منحوراو حوله فتية تدمي نحورهم مثل المصابيح يطفون الدجي نورا [ صفحه 579]

وقد حثثت قلوصي كي اصادفهم من قبل أن تتلاقي الخرد الحورافعاقني قدر و الله بالغه و كان أمرا قضاه الله مقدوراكان الحسين سراجا يستضاء به الله يعلم اني لم أقل زورامجاورا لرسول الله في غرف و للوصي و للطيار مسرورايكي از آن جوانان انسي جواب داد:اذهب فلا زال قبر انت ساكنه الي القيامة يسقي الغيث ممطوراو قد سلكت سبيلا كنت سالكه و قد شربت بكأس كان مغزوراو فتية فرغوا لله أنفسهم و فارقوا المال و الأحباب و الدوراسبط در «تذكرة» گويد مدايني از مرد مدني نقل كرده است كه گفت: «چون حسين عليه‌السلام روانه‌ي عراق گرديد، من هم به اميد آن كه به خدمت او برسم بيرون شدم، چون به ربذه رسيدم مردي ديدم نشسته، گفت: يا عبدالله! گويا به ياري حسين عليه‌السلام خواهي رفت؟ گفتم: آري، گفت: من نيز همين خواهم؛ اندكي اينجا باش كه من رفيق خويش را فرستاده‌ام اكنون باز آيد و خبر بياورد! پس ساعتي نگذشت كه رفيقش آمد گريان، آن مرد پرسيد خبر چيست گفت و الله ما جئتكم... آه.به خدا سوگند نزد شما نيامدم تا او را در طف ديدم هر دو گونه‌اش خاك آلوده و نحر شده و بر گرد او جواناني بودند از گلويشان خون مي‌ريخت، مانند چراغ بودند كه از تاب رخسار تاريكي را مي‌زدودند، من شتران خويش را به شتاب راندم شايد به ايشان رسم پيش از اين كه حوران بهشتي را ملاقات كنند، اما قدر الهي مانع آمد و خداوند آن را به انجام رساند، امري بود خدا فرموده و مقدر كرده. حسين عليه‌السلام روشني است كه از او كسب نور كنند و خدا داند كه من دروغ نگفتم همسايه‌ي رسول خداست صلي الله عليه و آله در غرفه‌ها و همسايه‌ي وصي او عليه‌السلام و جعفر طيار است، شادان».و از شعر سوم كه گويد: «شتران خود را بشتاب راندم» معلوم مي‌شود كه اين شاعر انسي بوده است نه جني و با شتر براي ياري آن مظلوم مي‌رفت نه به [ صفحه 580]

پريدن و اين حكايت از معصوم نيست تا حجت باشد.ابن شهر آشوب در «مناقب» گويد: «جن تا يك سال بر سر قبر پيغمبر بر حسين عليه‌السلام مي‌گريستند و در همان كتاب است كه دعبل گفت: پدرم از جدم از مادرش سعدي بنت مالك خزاعيه روايت كرده كه او آواز جنيان را مي‌شنيد بر حسين نوحه مي‌كردند».يابن الشهيد و يا شهيدا عمه خير العمومة جعفر الطيارعجبا لمصقول علاك حده في الوجه منك و قد علاه غبارو در روايت غير«مناقب» است كه دعبل گفت من خود در قصيده گفتم:زر خير قبر بالعراق يزار واعص الحمار فمن نهاك حمارلم لا أزورك يا حسين لك الفدا قومي و من عطفت عليه نزارو لك المحبة في قلوب ذوي النهي و علي عدوك مقتة و دماريابن الشهيد و يا شهيدا عمه خير العمومة جعفر الطيارمؤلف گويد: ظاهرا اين دو بيت اقتباس از شعري است كه مردي در حضور موسي بن جعفر عليهماالسلام خواند.ابن شهر آشوب گويد: حكايت كنند كه منصور نزد موسي بن جعفر عليهماالسلام فرستاد و عرضه داشت روز نوروز بنشيند تا مردم به تهنيت آيند و هر چه مال پيشكش براي خليفه آورند آن حضرت بستاند، امام عليه‌السلام فرمود: من هر چه در اخبار جدم جستجو كردم از اين عيد خبري نيافتم، از آئين فارسيان است كه اسلام برانداخت - معاذ الله - چيزي را كه اسلام برانداخت ما احيا بكنيم! منصور گفت: براي سياست لشكر اين كار بايد كرد(كه عجمند) و تو را به خدا سوگند مي‌دهم كه بنشيني! آن حضرت بنشست [176] بزرگان و سرهنگان و سپاهيان [ صفحه 581]

خدمت او مشرف شدند و تهنيت گفتند و هدايا و تحف بسيار آوردند، خادم منصور بالاي سر آن حضرت ايستاده بود و هر چه مي‌آوردند شماره برمي‌گرفت، در آخر پيرمردي فرتوت بيامد و گفت: اي دختر زاده‌ي رسول خدا صلي الله عليه و آله من مردي درويش و بي‌چيزم، مالي ندارم كه تقديم كنم و لكن جدم در مرثيه‌ي جد تو حسين عليه‌السلام بيت گفت، آن را تقديم مي‌كنم:عجبت لمصقول علاك فرنده يوم الهياج وقد علاك غبارولأسهم نفذتك دون حرائر يدعون جدك و الدموع غزارألا تقضقضت السهام و عاقها عن جسمك الاجلال و الاكبارحضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام فرمود: هديه تو را پذيرفتم. بنشين خداي [ صفحه 582]

متعال تو را برومند گرداناد! سوي آن خادم التفات فرمود كه، نزد اميرالمؤمنين رو و خبر اين مالها با او بگوي و بپرس با آن چه بايد كرد! خادم رفت و بازگشت و گفت: اميرالمؤمنين مي‌گويد همه‌ي آن مال به او بخشيدم تا هر چه خواهد كند، حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام با آن پيرمرد فرمود: مال را بر گير كه همه را به تو بخشيدم».سبط ابن‌جوزي در «تذكره» گويد: در ذكر نوحه كردن جن بر آن حضرت، زهري از ام‌سلمه روايت كرد كه گفت: صداي جن را نشنيدم مگر در آن شبي كه حسين عليه‌السلام كشته شد، شنيدم گويند مي‌گفت:ألا يا عين فاحتفلي بجهد و من يبكي علي الشهداء بعدي‌علي رهط تقودهم المنايا الي متجبر في ثوب عبددانستم كه حسين عليه‌السلام كشته شد».شعبي گفت: اهل كوفه شنيدند يكي هنگام شب مي‌گفت:أبكي قتيلا بكربلاء مضرج الجسم بالدماءأبكي قتيل الطغاة ظلما بغير جرم سوي الوفاءأبكي قتيلا بكي عليه من ساكن الارض و السماءهتك أحلوه و استحلوا ما حرم الله في الاماءيا بابي جسمه المعري الا من الدين و الحياءكل الرزايا لها عزاء و ما لذا الرزء من عزاءو ليكن قرينه بر اينكه خواننده جني بود در اين حكايت نيست.زهري گفت جن بر آن حضرت نوحه كردند و گفتند:خير نساء الجن يبكين شجيات و يلطمن خدودا كالدنانير نقيات‌و يلبسن ثياب السود بعد القصبيات ابن‌قولويه از ابي‌زياد قندي روايت كرد كه: وقتي حسين بن علي عليهماالسلام شهيد شد گچكاران صداي جن را هنگام سر در قبرستان شنيدند و مي‌گفتند:مسح الرسول جبينه فله بريق في الخدود [ صفحه 583]

أبواه من عليا قريش و جده خير الجدودو از علي بن حزور روايت است كه از ليلي شنيدم مي‌گفت: نوحه‌ي جن را بر حسين بن علي عليهماالسلام شنيدم:يا عين جودي بالدموع فانما يبكي الحزين بحرقة و توجع‌يا عين ألهاك الرقاد بطيبة عن ذكر آل محمد و ترجع‌باتت ثلثا بالصعيد جسومهم بين الوحوش و كلهم في مصرع‌از داوود رقي روايت است گفت: جده‌ي من براي من حكايت كرد كه چون حسين بن علي عليهماالسلام كشته شد، جن بر او به ابيات نوحه سرايي كردند:يا عين جودي بالعبر و ابكي فقد حق الخبرابكي ابن فاطمة الذي ورد الفرات فما صدرالجن تبكي شجوها لما أتي منه الخبرقتل الحسين و رهطه تعسا لذلك من خبرفلأبكينك حرقة عند العشاء و بالسحرو لأبكينك ما جري عرق و ما حمل الشجردر «مناقب» است از نوحه جنيان:احمرت الأرض من قتل الحسين كما احمر عند سقوط الجونة العلق‌يا ويل قاتله يا ويل قاتله فانه في شفير النار يحترق‌و نيز:أبكي ابن فاطمة الذي من قتله شاب العشرو لقتله زلزلتم و لقتله خسف القمرمترجم گويد: از نوحه و زاري كردن جن و شنيدن گروهي از مردم اشعار آنان را عجب نبايد داشت، زيرا كه وجود جن به نص قرآن ثابت است و در علم حكمت نيز تجسم و تمثل موجودات غيبي و مجردات در نظر بعض مردم در پاره‌اي اوقات مبرهن گرديده است و هم به تجربه رسيده ونيز در همه طوائف و لغات لفظي هست براي دلالت كردن بر جن، لابد چيزي ديدند و محتاج به تعبير از آن شدند [ صفحه 584]

و كلمه‌اي براي آن وضع كردند و اگر نديده بودند براي آن لفظي نبود، مثل آن كه ما تلگراف را نديده بوديم هم براي آن نداشتيم و ليكن بعضي مردم مادي و جاهل گمان مي‌كنند هر موجودي محسوس است و بايد همه كس همه چيز را ببيند، و وجود روح و خداوند متعال و جن و عالم قبر و برزخ و امثال آن را انكار مي‌كنند و اگر خواب ديدن شايع نبود آن را هم منكر مي‌شدند و مي‌گفتند ممكن نيست يك نفر چيزي ببيند و ديگران نبيند، اما حكماء جايز مي‌شمارند كه موجود مجرد كه عادة ديده نمي‌شود گاهي براي بعض مردم متمثل گردد، هر چند ديگران نبينند و فرشتگان براي انبياء همچنين متمثل مي‌شدند، آنها را مي‌ديدند و سخنشان مي‌شنيدند و ديگران هيچ نمي‌ديدند و نمي‌شنيدند، با اينكه در كنار پيغمبران نشسته بودند. و ما نمي‌گوييم همه‌ي قصه‌ها كه از جن نقل مي‌كنند صحيح است و نمي‌گوييم همه باطل است و حكايات از جن نيز مانند حكايات از انس دروغ و مجعول دارد و صحيح هم دارد، و اگر يك داستان از بزرگان و سلاطين و علما بر خلاف واقع نقل كردند مثل آن كه شيخ الرئيس از اصفهان صداي چكش مسگران كاشان مي‌شنيد دليل آن نيست كه شيخ الرئيس اصلا وجود نداشت. همچنين اگر قصه مجعول از جن نقل كند، دليل عدم وجود جن نيست، اما اين كه جنيان شعر عربي مي‌گفتند نيز عجيب نيست، زيرا كه تمثل صورت يا صورت غيبي براي هر كسي مطابق فكر و روح اوست؛ قال تعالي: (و لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلا و للبسنا عليهم ما يلبسون).مؤلف فصلي آورده است در مراثي عربي و اين بنده مرتجم فائده معتد به در نقل ترجمه‌ي آن ابيات نديدم، الا آن كه مناسب است حكاياتي از دعبل كه مؤلف در اين فصل آورده است نقل شود.(بحار) در بعض مؤلفات اصحاب ديدم دعبل خزاعي گفت كه: بر سيد و مولاي خويش علي بن موسي الرضا عليهماالسلام در آمدم در چنين روزها (ايام عاشورا)، او را ديدم محزون و غمناك نشسته و ياران بر گرد وي، چون مرا ديد فرمود: خوش آمدي اي دعبل! خوش آمدي اي ناصر ما به دست و زبان! آنگاه جاي براي [ صفحه 585]

من بگشود و مرا در كنار خويش بنشانيد و گفت: اي دعبل! دوست دارم براي من شعر خواني! كه اين روزها روز اندوه ما اهل بيت و شادي دشمنان ماست مخصوصا بني‌اميه، اي دعبل! هر كس بر ما بگريد يا بگرياند و لو يك نفر را، ثواب او بر خداست.اي دعبل! هر كس ديده‌اش اشك ريزد بر مصيبت ما و بگريد براي آن چه ما را رسيد از دشمن، خداوند او را با ما و در زمره‌ي ما محشور كند، اي دعبل! هر كس بر مصيبت جد من حسين بگريد، خداي تعالي البته گناهان او را بيامرزد! آن گاه برخاست و فرمود: ميان ما و حرمش پرده زدند و زنان را پشت پرده نشانيد كه بر مصيبت جد خويش حسين عليه‌السلام گريه كنند، آنگاه رو به من كرد و فرمود: اي دعبل! بر حسين عليه‌السلام مرثيه بخوان كه تو تا زنده‌اي ياور و مادح مايي پس در ياري ما كوتاهي مكن تا تواني! دعبل گفت گريه گلوي مرا بگرفت و اشكم روان گشت و اين اشعار گفتم:أفاطم لو خلت السحين مجدلا و قد مات عطشانا بشط فرات‌اذا للطمت الخد فاطم عنده و أجريت دمع العين في الوجنات‌أفاطم قومي يا ابنة الخير و اندبي نجوم سموات بأرض فلات‌قبور بكوفان و اخري بطيبة و اخري بفخ نالها صلواتي‌قبور ببطن النهر من جنب كربلا معرسهم فيها بشط فرات‌توفوا عطاشا بالعراق فليتني توفيت فيهم قبل حين وفاتي‌مؤلف گويد: دعبل را غير از اين قصيده‌ي تائيه، اشعار در مصيبت حسين عليه‌السلام بسيار است. ابوالفرج در اغاني گويد: دعبل از شيعيان مشهور است و به علي عليه‌السلام محبت داشت و قصيده‌ي او «مدارس آيات خلت...» آه از نيكوترين اشعار و بهترين مدايح است كه در اهل بيت گفتند و آن قصيده را براي علي بن موسي الرضا عليه‌السلام به خراسان برد و آن حضرت ده هزار درهم مسكوك به نام خود به وي صلت داد و از جامه‌هاي خويش خلعتي بخشيد و مردم قم سي هزار درهم در بهاي آن خلعت مي‌دادند نپذيرفت سر راه بروي گرفتند و به قهر بستانيدند. دعبل [ صفحه 586]

گفت: شما اين خلت را براي تقرب به خدا مي‌خواهيد آن را بر شما حرام كرده است. پس سي هزار درهم بدو دادند؛ سوگند ياد كرد كه نمي‌فروشم مگر قطعه‌اي از آن به من دهيد كه در كفنم باشد! پس به اندازه‌ي يك آستين جدا كردند و آن در كفن او بود. و گويند قصيده‌ي «مدارس آيات» را بر جامه‌ي نوشت و در آن احرام بست و فرمود. آن را هم در كفنش گذاشتند و هميشه مردم از زبان او مي‌ترسيدند، او هم از خلفا مي‌ترسيدند، چون بسيار آنان را هجا گفته بود و پيوسته گريزان از خلق و آواره مي‌زيست.و هم در «اغاني» است مسندا از عبدالله بن سعيد اشقري گفت: «دعبل بن علي براي من حكايت كرد كه چون از خليفه بگريختم شبي در نيشابور ماندم، تنها و شبانه، خواستم قصيده‌اي در مدح عبدالله بن طاهر گويم، من در اين انديشه بودم كه ناگهان شنيدم كسي گفت: السلام عليكم! و در هم بسته بود، بدنم بلرزيد و سخت بترسيدم، گفت: خداي تو را سلامت دارد! مترس كه من يكي از برادران تو از جنيان يمن، يكي از برادران ما از عراق بيامد و قصيده‌ي «مدارس آيات» را براي ما بخواند، خواستم آن را از خود تو شنوم. پس من آن را خواندم و بگريست تا بيفتاد و گفت: آيا براي تو حديثي نگويم تا در نيت خويش استوارتر گردي و به مذهب خود سخت‌تر متمسك شوي؟ گفتم: چرا. گفت: مدتها نام جعفر بن محمد عليهماالسلام را مي‌شنيدم، به مدينه رفتم، شنيدم مي‌فرمود: حديث كرد مرا پدرم از پدرش از جدش كه پيغمبر صلي الله عليه و آله گفت: تنها علي و شيعيان او رستگارند» آن گاه با من وداع كرد كه بازگردد، گفتم: «يرحمك الله» اگر خواهي نام خويش با من بازگوي گفت: ظبيان بن عامر».مؤلف گويد: دعبل بسال 246 درگذشت. شيخ صدوق از علي بن دعبل روايت كرده است كه گفت: پدرم دعبل را چون مرگ فرارسيد رنگش بگرديد و زبانش بسته شد و رويش سياه گشت؛ نزديك شد من از مذهب او برگردم، اما سه روز پس از مرگ او را در خواب ديدم، جامه‌هاي سفيد در بر داشت و كلاهي سفيد بر سر، او را گفتم اي پدر خداي عزوجل با تو چه كرد؟ گفت: اي پسرك من! آن [ صفحه 587]

سياه شدن روي و بند آمدن زبان من كه ديدي، از شراب خواري بود در دنيا و همچنان بودم تا رسول خدا صلي الله عليه و آله را ديدار كردم و جامه‌هاي سپيد پوشيده بود و كلاهي سفيد بر سر داشت، با من گفت: تويي دعبل؟ گفتم: آري يا رسول الله. فرمود: از اشعار خويش كه درباره‌ي فرزندان من گفته‌اي بخوان! پس من اين اشعار خواندم:لا أضحك الله سن الدهر ان ضحكت و آل أحمد مظلومون قد قهروامشردون نفوا عن عقر دارهم كأنهم قد جنوا ما ليس يغتفردعبل گفت: رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: احسنت! و مرا شفاعت كرد و جامه‌هاي خويش را به من داد، اينهاست، و اشارت به جامه‌هاي تن خود كرد.صدوق رحمه الله گويد: ابا نصر محمد بن حسن كرخي كاتب را شنيدم مي‌گفت بر قبر دعبل بن علي خزاعي نوشته بود:أعد لله يوم يلقاه دعبل أن لا اله الا هويقولها مخلصا عساه بها يرحمه في القيامه الله‌الله مولاه و الرسول و من بعدهما فالوصي مولاه‌مؤلف گويد: حسين بن علي عليهماالسلام را بسياري از شعرا رثا گفتند، كه اگر هم خواهيم بر گزيده‌هاي آن را بياوريم چندين مجلد شود.و ابوالفرج در مقاتل الطالبيين گويد: حسين عليه‌السلام را گروهي از متأخران شعرا رثا گفتند كه از كراهت تطويل ذكر آنها نكرديم، اما از متقدمان چيزي از مراثي به ما نرسيد و شعرا از ترس بني‌اميه اقدام به آن نمي‌كردند و صاحب بن عباد نيكو گفت:اين خير المداح (الملاح،ظ) من مدحته شعراء البلاد في كل نادابن شهر آشوب از «امالي» مفيد نقل كرده است كه در زني بود نوحه‌گر و فاطمه - سلام الله عليها - را در خواب ديد كه بر قبر حسين عليه‌السلام افتاده بود مي‌گريست و فرمود او را به اين ابيات نوح كند: [ صفحه 588]

أيها العينان فيضا و استهلا لا تغيضاو ابكيا بالطف ميتا ترك الصدر رضيضالم امرضه قتيلا لا و لا كان مريضايعني: اي دو چشم اشك ريزيد و سرشك بباريد و خشك نشويد، و بگرييد كشته‌ي طف را كه سينه‌اش كوبيده شد. كشته كه من پرستاري او نكردم و بيمار هم نبود. [ صفحه 589]


في ذكر بعض ما قيل من المراثي فيه

في تذكرة السبط قال السدي: أول من رثاه عقبة بن عمرو العبسي فقال:اذا العين قرت في الحياة و أنتم تخافون في الدنيا فاظلم نورهامررت علي قبر الحسين بكربلا ففاض عليه من دموعي غزيرهاو ما زلت أبكيه و أرثي لشجوه و يسعد عيني دمعها و زفيرهاو ناديت من حول الحسين عصائبا أطافت به من جانبيه قبورهاسلام علي أهل القبور بكربلا و قل لها مني سلام يزورهاسلام بآصال العشي و بالضحي توديه نكباء الرياح و مورهاو لا برح الزوار زوار قبره يفوح عليهم مسكها و عبيرهالبعضهم:لا تأمن الدهر ان الدهر ذو غير و ذو لسانين في الدنيا و وجهين‌أخني علي عرتة الهادي فشتتهم فما تري جامعا منهم بشخصين‌كأنما الدهر آلي أن يبددهم كثائر ذي عناد او كذي دين‌بعض بطيبة مدفون و بعضهم بكربلاء و بعض بالغريين‌و أرض طوسي و سامرا و قد ضمنت بغداد بدرين حلا وسط قبرين‌مرثية السيد الرضي:يا سادتي ألمن ألقي أسا و لمن أبكي بجفنين من عيني قريحين [ صفحه 590]

أبكي علي الحسن المسموم مضطهدا ام للحسين لقي بين الخميسين‌أبكي عليه خضيب الشيب من دمه معفر الخد محزوز الوريدين‌و قال ربيع بن أنس رثاه عبيدالله بن الحر فقال:يقول أمير غادر اي غادر ألا كنت قاتلت الشهيد ابن فاطمه‌و نفسي علي خذلانه و اعتزاله و بيعة هذا الناكث العهد لائمه‌فياندمي الا أكون نصرته ألا كل نفس لا تسدد نادمه‌و اني علي ان لم أكن من حماته لذو حسرة ما ان تفارق لازمه‌سقي الله أرواح الذين تازروا علي نصره سقيا من الغيث دائمه‌و قفت علي أطلالهم و محالهم فكاد الحشي ينفض و العين ساجمه‌لعمري لقد كانوا سراعا الي الوغا مصاليت في الهيجاء حماة خضارمه‌تأسوا علي نصر ابن بنت نبيهم بأسيافهم آساد غيل ضراغمه‌فان تقتلوا في كل نفس بقية علي الارض قد أضحت لذلك واجمه‌و ما ان رأي الراؤن أفضل منهم لدي الموت سادات و زهر قماقمه‌أيقتلهم ظلما و يرجو ودادنا فدع خطة ليست لنا بملائمه‌لعمري لقد راغمتمومنا بقتلهم فكم ناقم منا عليكم و ناقمه‌أهم مرارا أن أسير بجحفل الي فئة زاغت عن الحق ظالمه‌فكفوا و الا زرتكم في كتائب أشد عليكم من زحوف الديالمه‌و لما بلغ ابن‌زياد هذه الأبيات طلبه فقعد علي فرسه و نحجي منه و قال آخر من أبيات و قد مر بكربلاء:كربلا لا زلت كربا و بلا مالقي عندك أهل المصطفي‌كم علي تربك لما صرعوا من دم سال و من دمع جري‌يا رسول الله لو أبصرتهم و هم ما بين قتل و سبامن رميض يمنع الظل و من عاطش يسقي أنابيت القناجزروا جزر الأضاحي نسله ثم ساقوا أهله سوق الاماهاتفات برسول الله في شدة الخوف و عثرات الخطا [ صفحه 591]

قتلوه بعد علم منهم أنه خامس أصحاب الكساليس هذا لرسول الله يا امة الطغيان و الكفر جزايا جبال المجد عزا و علا و بدور الأرض نورا و سناجعل الله الذي نالكم سبب الحزن عليكم و البكالا أري حزنكم يسلي و لا رزؤكم ينسي و ان طال المدي‌و ذكر الشعبي و حكاه ابن‌سعد أيضا قال مر سليمان بن قتة [177] بكربلا فنظر الي مصارع القوم فبكي حتي كاد أن يموت ثم قال:و ان قتيل الطف من آل هاشم أذل رقابا من قريش فذلت‌مررت علي أبيات آل محمد فلم أرها امثالها يوم حلت‌فلا يبعد الله الديار و أهلها و ان أصبحت منهم برغمي تخلت‌ألم تر أن الأرض أضحت مريضة لفقد حسين و البلاد اقشعرت‌فقال له عبدالله بن حسن هلا قلت: أذل رقاب المسلمين فذلت.و أنشدنا أبوعبدالله محمد بن البنديجي البغدادي قال أنشدنا بعض مشايخنا ان ابن الهبارية الشاعر اجتاز بكربلا فجلس يبكي علي الحسين و أهله عليهم‌السلام و قال بديها:أحسين و المبعوث جدك بالهدي قسما يكون الحق عنه مسائلي‌لو كنت شاهد كربلاء لبذلت في تنفيس كربك جهد بذل الباذل‌و سقيت حد السيف من أعدائكم عللا و حد السمهري البازل‌لكنني اخرت عنك لشقوتي فبلا بلي بين الغري و بابل‌هبني حرمت النصر من أعدائكم فأقل من حزن و دمع سائل‌ثم نام في مكانه فرأي رسول الله صلي الله عليه و آله في المنام فقال له: يا فلان جزاك الله عني خيرا ابشر فان الله قد كتبك ممن جاهد بين يدي الحسين عليه‌السلام.أقول قوله و تعالي آخر من أبيات و قد مر بكربلا لازلت الأبيات قائل هذه [ صفحه 592]

الأبيات السيد الرضي رحمه الله.و له أيضا من قصيدة يرثي بها الحسين عليه‌السلام:و رب قائلة و الهم يتحفني بناظر من مطاف الدمع ممطورخفض عليك فللأحزان آونة و ما المقيم علي حزن بمعذورفقلت هيهات فات السمع لائمتي لا يفهم الحزن الا يوم عاشورايوم حدي الطعن فيه لابن فاطمة سنان مطرد الكعبين مطرورو خر للموت لا كف تقلبه الا بوطي من الجرد المحاضيرظمآن يسلي بخيع الطعن غلته عن بارد من عباب الماء مقروركأن بيض المواضي و هي تنهبه نار تحكم في جسم من النورلله ملقي علي الرمضاء عض به فم الردي بعد اقدام و تشميرتحثو عليه الربي ظلا و تستره عن النواظر أذيال الاعاصيرتهابه الاسد ان تدنو لمصرعه و قد أقام ثلاثا غير مقبورو مورد غمرات الضرب غرته جرت اليه المنايا بالمصاديرو مستطيل علي الايام يقدرها أخني الزمان عليه بالمقاديرأغري به ابن‌زياد لؤم عنصره و سعيه ليزيد غير مشكوروود ان يتلافي ما جنت يده و كان ذلك كسرا غير مجبورتسبي بنات رسول الله بينهم والدين غض المبادي غير مستوران يظعن الموت منهم بابن منجبة فطال ما عاد ريال الأضافيرللسيد حيدر بن سليمان الحلي امام شعراء العراق بن سيد الشعراء.في الندب و المراثي علي الاطلاق من مرثية طويلة انتخبتها تحرزا من الاطالة:الله أكبر يا رواسي هذه الأرض البسيطة زائلي أرجاءهايلقي ابن منتجع الصلاح كتائبا عقد ابن منتجع السفاح لواءهاما كان أوقحها صبيحة قابلت بالبيض جبهته تريق دماءهامن أين تخجل أوجه أموية سكبت بلذات الفجور حياءها [ صفحه 593]

قهرت بني الزهراء في سلطانها و استأصلت بصفاحها امراءهاضاقت به الدنيا فحيث توجهت رأت الحتوف امامها و وراءهافاستوطأت ظهر الحمام و حولت للغر عن ظهر الهوان و طاءهاطلعت ثنيات الحتوف بعصبة كانوا السيوف قضاءها و مضاءهامن كل منتجع برائد رمحه في الروع من مهج العدي سوداءهاان تغر نبعة عزه لبس الوغي حتي يجدل أو يعيد لحاءهاما اظلمت في النقع غاسقة الوغي الا تلهب سيفه فاضاءهايعشو الحمام لشعلة من عضبه كرهت نفوس الدارعين صلاءهاواشم قد مسح النجوم لواءه فكأن من عذباته جوزاءهازحم السماء فمن محك سنانه حرباء لقبت الوري خضراءهاأبناء موت عاقدت أسيافها بالطف ان تلقي الكماة لقاءهاو من مرثية له أيضا:يا آل فهر اين ذاك الشبا ليست ضباك اليوم تلك الضباللضيم أصبحت و شالت ضحي نعامة العز بذاك الابافلست بعد اليوم في حبوة مثلك بالأمس فخلي الحباحي علي الموت بني غالب ما أبرؤ الموت بحر الظبي‌قومي فأما أن تجلي علي أشلاء حرب خيلك المشرباأو ترجعي بالموت محمولة علي العوالي أغلبا أغلبايا فئة لم تدر غير الوغي اما و لا غير المواضي أبانومك تحت الضيم لا عن كري أسهر بالأجفان بيض الظبي‌الله يا هاشم اين الحمي أين الحفاظ المر أين الاباأتشرق الشمس و لا عينها بالنقع تعمي قبل أن تعزباو هي لكم في السبي كم لا حظت مصونة لم تبد قبل السباكيف بنات الوحي أعدائكم تدخل بالخيل عليها الخبالقد سرت أسري علي حالة قل لها موتك تحت الظبي [ صفحه 594]

تساقط الادمع أجفانها كالجمر عن ذوب حشي الهباو من مرثية له رحمه الله:امية غوري في الخمول وا نجدي فمالك في العلياء فوزة مشهدهبوطا الي أنسابكم و انخفاضها فلا نسب ذاك و لا طيب مولدتطاولتمو لا عن علي فتراجعوا الي حيث انتم واقعدوا شر مقعدقديمكوا ما قد علمتم و مثله حديثكمو في خزية المتجددفماذا الذي أحسابكم شرفت به فاصعدكم في الملك اشرف مصعدعجبت لمن في ذلة النعل رأسه به يتراءي عاقدا تاج سيددعوا هاشما و الفخر يعقد تاجه علي الجبهات المستنيرات في الندي‌و دونكمو و العار ضموا غشاوة اليكم الي وجه من العار أسودفسل عبد شمس هل يري جرم هاشم اليه سوي ما كان أسداه من يدو قل لأبي سفيان ما أنت ناقم امنك يوم الفتح ذنب محمدفكيف جزيتم أحمدا عن صنيعه بسفك دم الأطهار عن آل أحمدبعثتم عليهم كل سوداء تحتها دفعتم اليهم كل فقعاء موبدو لا مثل يوم الطف لوعة واجد و حرقة حران و حسرة مكمدغداة ابن بنت الوحي خر لوجهه صريعا علي حر الثري المتوقددرت آل حرب انها يوم قتله أراقت دم الاسلام في سيف ملحدلعمري لئن لم يقض فوق و سادة فموت أخي الهيجاء غير موسدو ان أكلت هنديه البيض شلوه فلحم كريم القوم طعم المهندو ان لم يشاهد قتله غير سيفه فذالك أخوه الصدق في كل مشهدلقد مات لكن ميتة هاشمية لهم عرفت تحت القنا المتقصدكريم ابي شم الدنية أنفه فاشممه شوك الوشيح المسددو قال قفي يا نفس وقفه وارد حياض الردي لا وقفة المترددرأي ان ظهر الذل أخشن مركبا من الموت حيث الموت عنه بمرصدفآثر ان يسعي علي جمرة الوغي برجل و لا يعطي المقادة عن يد [ صفحه 595]

قضي ابن علي و الحفاظ كلاهما فلست تري ما عشت نهضة سيدلقد وضعت أوزارها حرب هاشم و قالت قيام القائم الطهر موعدي‌و من مرثية له أيضا:قد عهدنا الربوع و هي ربيع ابن لا اين انسها المجموع‌عجبا للعيون لم تغد بيضا لمصاب تحمر فيه الدموع‌و أسي شابت الليالي عليه و هو للحشر في القلوب رضيع‌أي يوم بشفرة البغي فيه عاد أنف الاسلام و هو جديع‌يوم صكت بالطف هاشم وجه الموت فالموت من لقاها مروع‌بسيوف للحرب سلت فكلشموس سجود من حولها و ركوع‌وقفت موفقا تضيفت الطير و قراه فحوم و وقوعموقف لا البصير فيه بصير لاندهاش و لا السميع سميع‌جلل الافق فيه عارض تقع من سنا البيض فيه برق لموع‌فلشمس النهار فيه مغيب و لشمس الحديد فيه طلوع‌أينما طارت النفوس شعاعا فلطير الردي عليها وقوع‌قد تواصت بالصبر فيه رجال في حشي الموت من لقاها صدوق‌سكنت منهم النفوس جسوما هي بأسا حفائظ و دروع‌سد فيهم ثغر المنية شهم لثنايا الثغر المخوف طلوع‌و له الطرف حيث سار أنيس و له السيف حيث بات ضجيع‌لم يقف موقفا من الحزم الا و به سن غيره المقروع‌طمعت ان تسومه الضيم قوم و ابي الله و الحسام الصنيع‌كيف يلوي علي الدنية جيدا لسوي الله ما لواه الخضوع‌فابي ان يعيش الا عزيزا او يجلي الكفاح و هو صريع‌فتلقي الجموع فردا و لكن كل عضو في الروع عنه جموع‌رمحه من بنانه و كان من عزمه حد سيفه مطبوع‌زوج السيف بالنفوس و لكن مهرها الموت و الخضاب النجيع [ صفحه 596]

بأبي كالئا علي الطف حذرا هو في حومة الحسام المنيع‌قطعوا بعده عراه و يا حبل وريد الاسلام انت القطيع‌قوضي يا خيام عليا نزار فلقد قوض العماد الرفيع‌و أملاي العين يا امية نوما فحسين علي الصيد صريع‌و دعي صكة الجباه لوي ليس يجديك صكها و الدموع‌و له أيضا رحمه الله:أتربة وادي الطف حياك ذو العرش وروت رباك المزن رشا علي رش‌فكم فيك من سهم ثوي و بعزمه اذا الخيل جاشت في الوغي رابط الجأش‌شديد القوي ماضي العزيمة و الشبا زعيم اللوي لم يلو جنبا علي فرش‌بنفسي أباة جرعتها عداتها جني الحتف بالبيض الظبي و القنا الرفش‌قضت عطشا دون الحسين حفيظة بأفئدة كادت تطير من البهش‌سراعا سمت فوق الصراح نفوسها و أوردها عذب المناهل ذو العرش‌فعاد ابن ام الموت فردا بصارم يذيب قوي الصخر الاصم لدي البطش‌يخوض الوغي ثبت الجنان اذا انبري بصارمه ينشي من الموت ما ينشي‌فلولا القضا لم يبق نافخ ضرمة و قد نظرته شوسها نظر المغشي [ صفحه 597]

ففاجأه سهم برته يد الشقا و سدده كف الضغائن و الغش‌هوي للثري ينحط من ملوكتها له غزو الأملاك تعلن بالخمش‌فلهفي لذياك الحسين و قد غدا عفيرا و سافي الريح أنواره تغشي‌بنفسي من باهي الاله بنوره و طهره من سورة الرجس و الفحش‌يعز علي المختار أحمد ان يري كريم ابنه بالرمح و الجسم للوحش‌ثلاثا علي الرمضاء غسله الدماء و كفنه الذاري و لم ير من يغش‌و أعظم خطب أعقب القلب لوعة هجوم العدا بالخيل و الذبل الرقش‌فوزعن ما ضم الخبا من نفائس و من سابغات للهياج و من فرش‌و عادت بنات الوحي أسري حواسرا و أحشاؤها كادت تذوب من الدهش‌تصون محياها بأيد تقرحت من السوط لم يمكن قبضا من الرعش‌سبايا تراماها السهول الي الربي و من أسف تدمي الانامل بالنهش‌و أكرم خلق الله زين عباده ذليلا بأغلال الشقا ناهكا يمشي [ صفحه 598]

يري آله الغر الكرام علي الثري ضحايا و سافي الريح بردا لها ينشي‌و هم خير خلق الله صلي عليهم و أملاكه و الحاملون علي العرش‌و من الرثاء للسيد مهدي الحلي رحمه الله:بأبي عترة النبوة أضحت في ربا كربلا تقاسي ظماهالست أنسي الحسين اذا احدقت فيه جنود تقودها امراهاأقبلت نحو حربه مثل مجري السيل عن بعضها يغص فضاهافرماهم باسد غاب يرون الحرب عيدا اذا استدير رحاهاثبتوا للقراع و الحتف يخطو بين خطيها و بيض ظباهافتري البيض كالوميض تشج الهام و السمر رتعا بحشاهاو علي النقع و الظبا باكيات و هم الباسمون في ملتقاهافأحال القضا عليهم فخروا كانتثار النجوم فوق ثراهاو بقي محمد الوغاير قد القوم بعضب أهدي اليهم كراهاان سطي رجت البسيطة حتي خيل ان السبع الطباق طواهاهو و الله لو أراد لأفني ما حوته غبراؤها و سماهاأسلمته يد القضا فرمته آل حرب عن غيها و شقاهافهوي للصعيد ملقي فخرت من سماء الدين الحنيف ذكاهاو انثني المهر للفواطم ينعي نادبا هف عزها و حماهافتصارخن عن جوي نادبات يابني غالب ليوث وغاهاأعلمتم ان المشايخ منكم طمعت في تراثهم طلقاهاأعلمتم بان صدر علاكم بات قسرا معارة لعداهاأعلمتم بان جسم حسين جعلته ضريبة لظباهاما عهدناكم تسامون ضيما و بكم شيد للمعالي بناهاحر قلبي لهن اذ صرن اسري حاسرات من بعد صون خباها [ صفحه 599]

صاديات غرثي و أعناقها في السير ملوية لحامي حماهاان تباكين مالهن رحيم أو تنادين لا يجاب نداهايا لها من مصائب قد بكتها بدم الدمع أرضها و سماهاو مرثية طويلة للمولي الكاظم الارزي رحمه الله:هي المعالم أبلتها يد الغير و صارم الدهر لا ينفك ذا أثريا سعد دع عنك دعوي الحب ناحية و أخلني و سؤال الارسم الدثراين الاولي كان اشراق الزمان بهم اشراق ناحية الآكام بالزهرجار الزمان عليهم غير مكترث و أي حر عليه الدهر لم يجرأما تري الدهر قد دارت دوائره علي الكرام فلم تبق و لم تذرو ان نيل منك مقدار فلا عجب هل ابن آدم الا عرضة الخطرو كيف تأمن من جور الزمان يد خانت بآل علي خيرة الخيرلله من في فيافي كربلا ثووا و عندهم علم ما يجري من القدرما أو مضت في الوغي يوما سيوفهم الا وفاض سحاب الهام بالمطريسطو بمثل هلال كل بدر دجي في جنح ليل من الهيجاء معتكر [ صفحه 600]

اسد و ليس لها الا الوغي اجم و لا مخاليب غير البيض و السمرصالوا و لو لا قضاء الله يمسكهم لم يتركوا من بني سفيان من أثرسل كربلا كم حوت منهم هلال دجي كأنها فلك للأنجم الزهرو واحد العصر اذ نابته نائبة من النوائب كانت عبرة العبرمن آل أحمد لم يترك سوابقه في كل آونة فخرا لمفتخراذا نضي بردة التشكيل منه تجد لا موت قدس تردي هيكل البشرما مسه الخطب الا مس مختبر فما رأي منه الا اشرف الخبرو أقبل النصر يسعي نحوه عجلا سعي غلام الي مولاه مبتدرفأصدر النصر لم يطمع بمورده فعاد حيران بين الورد و الصدرلاقاك منفردا أقصي جموعهم فكنت أقدر من ليث علي حمرصالوا و صلت و لكن أين منك هم النقش في الرمل غير النقش في الحجرلم تدع آجالهم الا و كان لها جواب مصغ لأمر السيف مؤتمر [ صفحه 601]

يا من تساق المنايا طوع راحته موقوفة بين قوليه خذي و ذري‌لله رمحك اذ ناجي نفوسهم بصادق الطعن دون الكاذب الأشرحتي دعتك من الاقدار داعية الي جوار عزيز الملك مقتدرفكنت اول من لبي لدعوته خاشاك من فشل عنها و من خوران يقتلوك فما عن فقد معرفة الشمس معروفة بالعين و الأثرقد كنت في مشرق الدنيا و مغربها كالحمد لم تغن عنها سائر السورما أنصفتك الظبي يا شمس دارتها اذ قابلتك بوجه غير مستترو ما دعتك القنا يا ليث غابتها ان لم تذب لحياء منك أو حذرواصفقة الدين لم تنفق بضائعة في كربلاء و لم تربح سوي الضررو أصبحت عرصات العلم دارسة كأنها الشجر الخالي من الثمرلم أنس من عترة الهادي جحاجحة يسقون من كدر يكسون من عقرقد غير الطعن منهم كل جارحة الا المكارم في أمن من الغير [ صفحه 602]

لهفي لرأسك و الخطار يرفعه قسرا فيسجد رأس المجد و الخطرمن المعزي رسول الله في ملا كانوا بمنزلة الأشباح للصوران ينزلوا حضرة السفلي فانهم من حضرة الملك الأعلي علي سررو ان أبوا لذة الاولي مكدرة فقد صفت لهم الاخري بلا كدربني‌امية ان ثارت كلابكم فان للثار ليثا من بني‌مضرمؤيد العز يستسقي الرشاد به أنواء غر بلطف الله منهمرو ينزل الملاء الاعلي لخدمته موصولة زمر الاملاك بالزمريا غاية الدين و الدنيا و بدأهما و عصمة النفر العاصين من سقرليست مصيبتكم هذا الذي وردت في الدهر اول مشروب لكم كدرلكن صبرتم علي أمثالها كرما و الله غير مضيع أجر مصطبرفهاكموها غياث الله مرثية من عبد عبدكم المعروف بالازري‌يرجو الاغاثة منكم يوم محشره و أنتم خير مذخور لمدخرو له رضي الله عنه: [ صفحه 603]

ان كنت في سنة من عادة الزمن فانظر لنفسك و استيقظ من الزمن‌ليس الزمان بمأمون علي أحد هيهات ان تسكن الدنيا الي سكن‌ودع مصاحبة الدنيا فليس لها الا مفارقة السكان للسكن‌الا تذكرت اياما بها ظعنت للفاطميين أظعان عن الوطن‌أيام دارت بشهر المجد دائرة ما كان كررها الا علي شجن‌أيام طل من المختار اي دم و ادميت أي عين من أبي حسن‌اعزز بناصر دين الله منفردا في مجمع من بني‌عبادة الوثن‌يوصي الأحبة الا تقبضوا بيد الا علي الدين في سر و في علن‌و ان جري أحد الأقدار فاصطبروا فالصبر في القدر الجاري من الفطن‌سقيا لهمته ما كان اكرمها في سقي ظامي المواضي من دم هتن‌حيث الأسنة للاجلال مفصحة عن المنايا لأهل المقول اللكن‌يقول و السيف لو لا الله يمنعه أبي بأن لا يري رأسا علي البدن [ صفحه 604]

يا خيرة الغدر ان أنكرتم شرفي فان واعية الهيجاء تعرفني‌لا تفخروا بجنود لا عداد لها ان الفخار بغير السيف لم يكن‌و مذ رقي منبر الهيجاء أسمعها مواعظا من فروض الطعن و السنن‌لله موعظة الخطي كم وقعت من آل سفيان في قلب و في اذن‌كأن أسيافه اذ تستهل دما صفائح البرق حلت عقدة المزن‌فلم يروا مثله ذاك السيف مقتنصا تلك الاوابد لم ينكل و لم يهن‌لله حملته لو صادفت فلكا لخر هيكله الاعلي علي الذقن‌يفري الجسوم بعضب غير ذي ثقة علي النفوس و رمح غير موتمن‌و عزمة في عري الأقدار نافذة لو لاقت الموت قادته بلا و سن‌حتي اذا لم تصب منه العدا غرضا رموه بالنبل عن موتورة الطعن‌فانقض عن مهره كالشمس من فلك فغاب صبح الهدي في الفاحم الدجن‌و أصبحت ظلمات الشر محدقة من الحسين بذاك النير الحسن [ صفحه 605]

قل للمقادير قد أحدثت حادثة غريبة الشكل ما كانت و لم تكن‌أمثل شمر أذن الله جبهته يلقي حسينا بذاك الملتقي الخشن‌واحسرة الدين و الدنيا علي قمر يشكو الخسوف علي عسالة اللدن‌يا من يقلد حتي الوحش منته و ابن النجابة مطبوع علي المنن‌هيهات ان الندي و العلم قد دفنا و لا مزية بعد الروح للبدن‌لقد هوت من نزار كل راسية كانت لأبنية الايجاد كالركن‌ما للحوادث لا دارت دوائرها أصابت الجبل القدسي بالوهن‌أي الشموس توارث بعدما تركت في صدر كل كمال قلب مفتتن‌لهفي علي ناطقات العلم كيف غدت و أفصح اللسن منها أخرس اللسن‌يوم بكت فيه عين المكرمات دما علي الكريم فبلت فاضل الردن‌يوم أجال القذا في عين فاطمة حتي استحال وعاء الدمع كالمزن‌لم تدر أي رزايا الطف تندبها ضربا علي الهام أم سيبا علي البدن [ صفحه 606]

ان زلزلت هذه السفلي فلا عجب دارت علي الفلك الاعلي رحي المحن‌تبكي علي سيد كانت له شيم يجري بها المجد مجري الماء في الغصن‌و من الرثاء للشيخ جعفر الخطي رحمه الله و قد أوردنا اولها في آخر مقتل أصحاب الحسين عليه‌السلام:فلم يبق الا واحد الناس واحدا يكابد من أعدائه ما يكابديكر فينثالون عنه كأنهم مهي خلفهن الضاريات شوارداذا ركع الهندي يوما بكفه لدي الحرب فالهامات منه سواجديحامي وراء الطاهرات مجاهدا بنفسي و بي ذاك الحامي المجاهدفما الليث و الأشبال هيچ علي الطوي بأشجع منه حين قل المساعدو لا سمعت اذني و لا اذن سامع باثبت منه في اللقا و هو واحدالي أن اسال الطعن و الضرب نفسه فخر كما يهوي الي الارض ساجدفلهفي له و الخيل منهن صادر خضيب الحوامي من دماء و واردو أعظم شي‌ء أن شمرا له علي جناجن صدر ابن النبي مقاعدفشلت يداه حين يفري بسيفه مقلد من تلقي اليه المقالدو ان قتيلا أحرز الشمر شلوه لا كرم مفقود يبكيه فاقدو لهفي علي انصاره و حماته و هم لسراحين الفلاة موائدمضمخة أجسادهم فكأنما عليهن من حمر الدماء مجاسدو ان أنس لا أنسي النساء فكأنما قطا ريع عن أوطاره و هو هاجدخوارج عن أبياتها و هي بعدها لارجاس حرب بالحريق مقاعدسوافر بعد الصون ما لوجوهها براقع الا أذرع و سواعداذا هن سلبن القلائد جددت من الاسر في أعناقهن قلائدو تلوي علي أعضادهن معاضد من الضرب اذ تبتز منها المعاضدنوادب لو ان الجبال سمعنها تداعت أعياليهن و هي سواجد [ صفحه 607]

اذا هن أبصرن الجسوم كانها نجوم علي ظهر الفلاة رواكدتداعين يلطمن الخدود بعولة تصدع منها القاسيات الجلامدو يخمشن بالأيدي و جوها كأنها دنانير أبلاهن بالحك ناقدو ظلن يرددن المناح كأنما تعلمن منهن الحمام الفواقدو من الرثاء للسيد حيدر الحلي رحمه الله:لتلوي لوي الجيد ناكسة الطرف فهاشمها بالطف مهشومة الانف‌و في الارض فلتنثل كنانه نبلها فلم يبق طهم في وفاضهم يشفي‌و يا مضر الحمراء لا تنشري اللوا فان لواك اليوم أجدر باللف‌و يا غالب ردي الجفون علي القذا لمن أنت بعد اليوم ممدودة الطرف‌لتنض نزار الشوس نشرة زغفها فبعد أبي الضيم ما هي للزغف‌بني البيض احسابا كراما و أوجها و ساما و أسيافا هي البرق في الخطف‌الستم اذا عن ساقها الحرب شمرت و عن نابها قد قلصت شفة الحتف‌سحبتم اليها ذيل كل مفاضة ترد الظبا بالثم و السمر بالقصف‌فكيف رضيتم من حرارة و ترها بماء الطلا منكم ظبي القوم تستشفي‌ألم يأتكم ان الحسين تنازعت حشاه القنا حتي ثوي في ثري الطف‌بشم أنوف أكرهوا السمر فانثنت تكسر غيظا وهي راعفة الانف‌أبا حسن أبناؤك اليوم حلقت بقادمة الأسياف عن خطة الخسف‌ثنت عطفها نحو المنية اذ أبت بأن تغتدي للذل مثنية العطف‌لقد حشدت حشد العطاش علي الردي عطاشا و ما بلت حشي بنوي اللهف‌ثوت حيث لم تذمم لها الحرب موقفا و لا قبضت بالرعب منها علي الكف‌سل الطف عنهم أين بالأمس طنبوا و أين استقلوا اليوم عن عرصة الطف‌و هل زحف هذا اليوم أبقي لحيم عميد وغي يستنهض الحي للزحف‌فلا و أبيك الخير لم يبق منهم قريع وغي يفري القنا مهج الصف‌مشوا تحت ظل المرهفات جميعهم بأفئدة حري الي مورد الحتف‌فتلك علي الرمضاء صرعي جسومهم و نسوتهم هاتيك أسري علي العجف [ صفحه 608]

مشوا بالانوف الشم قدما و بعدهم تخال نزار تنشق النقع في انف‌و هل يملك الموتور قائم سيفه ليدفع عنه الضيم و هو بلا كف‌خذي يا قلوب الطالبين قرحة تزول الليالي و هي دامية القرف‌و من الرثاء له نادبا لمولانا صاحب الزمان عجل الله فرجه:من حامل لولي الله مألكة تطوي علي نفثات كلها ضرم‌يابن الاولي يقعدون الموت ان نهضت بهم لدي الروع في وجه الظبي الهمم‌أعيذ سيفك أن تصدي حديدته و لم تكن فيه تجلي هذه الغمم‌و ان أعجب شي‌ء أن أبثكها كأن قلبك خال و هو محتدم‌ما خلت تقعد حتي تستثار لهم و أنت أنت و هم فيما جنوده هم‌لم تبق أسيافهم منكم علي ابن تقي فكيف تبقي عليهم لا أبا لهم‌كلا و صفحك ان القوم ما صفحوا و لا وحلمك ان القوم ما حلموالا صبر او تضع الهيجاء ما حملت بطلقة معها ماء المخاض دم‌فحمل امك قدما أسقطوا حنقا و طفل جدك في سهم الردي فطموانهضا فمن بظباكم هامه فلقت ضربا علي الدين فيه اليوم يحتكم [ صفحه 609]

و تلك أنفاكم في الغاصبين لكم مقسومة و بعين الله تقتسم‌هذا المحرم قد وافتك صارخة مما استحلوا به ايامه الحرم‌يملأن سمعك من أصوات ناعية في مسمع الدهر من أعوالها صمم‌تنعي اليك دماء غاب ناصرها حتي اريقت و لم يرفع لكم علم‌مسفوحة لم تجب عند استغاثتها الا بأدمع ثكلي شقها الألم‌حنت و بين يديها فتية شربت من نحرها نصب عينيها الظبا الحذم‌موسدون علي الرمضاء تنظرهم حري القلوب علي ورد الردي ازدحمواسقيا لثاوين لم تبلل مضاجعهم الا الدماء و الا الأدمع السجم‌أفناهم صبرهم تحت الظبي كرما حتي مضوا ورداهم ملؤه كرم‌و خائضين غمار الموت طافحة أمواجها البيض في الهامات تلتطم‌مشوا الي الحرب مشي الضاريات لها فصارعوا الموت فيها و القنا اجم‌و لا غضاضة يوم الطف ان قتلوا صبرا بهيجاء لم يثبت لها قدم [ صفحه 610]

و حائرات أطار القوم أعينها رعبا غداة عليها خدرها هجمواكانت بحيث عليها قومها ضربت سرادقا أرضه من عزهم جرم‌يكاد من هيبته ان لا يطوف به حتي الملائك لو لا أنهم خدم‌فغودرت بين أيدي القوم حاسرة تسبي و ليس لها من فيه تعتصم‌نادت و يا بعدهم عنها معاتبة لهم و يا ليتهم من عتبها امم‌قومي الاولي عقدت قدما مازرهم علي الحمية ما ضيموا و لا هضمواعهدي بهم قصر الأعمار شأنهم لا يهرمون و للهيامة الهرم‌ما بالهم لا عفت منهم رسومهم قروا و قد حملتنا الأنيق الرسم‌يا غاديا بمطايا العزم حملها هما تضيق به الاضلاع و الحزم‌عرج علي الحي من عمرو العلي فأرح منهم بحيث اطمأن البأس و الكرم‌وحي منهم حماة ليس يأينهم من لا يرف عليه في الوغي العلم‌المشبعين قري طير السماء و لهم بمنعة الجار فيهم يشهد الحرم [ صفحه 611]

كماة حرب تري في كل بادية قتلي بأسيافهم لم تحوها الرجم‌كان كل فلا دار لهم و بها عيالها الوحش أو أضيافها الرخم‌قف منهم موقفا تغلي القلوب به في فورة العتب و اسأل ما الذي بهم‌جفت عزائم قهر ام تري بردت منها الحمية ام قد ماتت الشيم‌و من الرثاء للشيخ صالح التميمي رحمه الله:سامحو بدمعي في قتيل محرم صحائف قد سودتها بالمحارم‌قتيل يعفي كل رزء ورزؤه جديد علي الايام سامي المعالم‌قتيل بكاه المصطفي و ابن عمه علي و أجري من دم دمع فاطم‌و قل قتيل قد بكته السماء دما عبيطا فما قدر الدموع السواجم‌و ناحت عليه الجن حتي بدا لها حنين تحاكيه رعود العمائم‌اذا ما سقي الله البلاد فلا سقي معاهد كوفان بنو المرازم‌أتت كتبهم في طيهن كتائب و ما رقمت الا بسم الاراقم‌لخير امام قام في الأمر فانبرت له نكبات أقعدت كل قائم‌اذا ذكرت للطفل حل برأسه بياض مشيب قبل شد التمائم‌ان أقدم الينا يابن اكرم من مشي علي قدم من عربها و الأعاجم‌فكم لك انصارا لدينا و شيعة رجالا كراما فوق خيل كرائم‌فودع مأمون الرسالة و امتطي متون المراسيل الهجان الرواسم‌وحشمها نحو العراق تحفه مصاليت حرب من ذؤابة هاشم‌قساورة يوم القراع رماحهم تكفلن أرزاق النسور القشائم‌مقلدة من عزمها بصوارم لدي الروع امضي من حدود الصوارم‌اشد نزالا من ليوث ضراغم و اجراي نوالا من بحور خضارم [ صفحه 612]

و أزهي وجوها من بدور كوامل و أوفي ذماما من و في الذمائم‌كأنهم يوم الطفوف و للظبا هنالك شغل شاغل بالجماجم‌غدا ضاحكا هذا و ذا متبسما سرورا و ما ثغر المنون بباسم‌و ما سمعت اذني من الناس ذاهبا الي الموت تعلوه مسرة قادم‌لقد صبروا صبر الكرام و قد قضوا علي رغبة منهم حقوق المكارم‌الي ان غدت أشلاؤهم في غرامها كأشلاء قيس بين تينا و جاسم‌فلهفي لمولاي الحسين و قد غدا وحيدا فريدا في وطيس الملاحم‌يري قومه صرعي و ينظر نسوة تجلبن جلباب البكا و المآتم‌هناك انتضي عضبا من الحزم قاطعا و تلك خطوب لم تدع حزم حازم‌أري طيب خيم الفرع أعدل شاهد علي أصله في طيب خيم الجراثم‌أبوه علي اثبت الناس في اللقا و أشجع من قد جاء من صلب آدم‌يكر عليهم مثل ما كر حيدر علي أهل بدر و النفير المزاحم‌و لما أراد الله انفاذ أمره بأطوع منقاد الي حكم حاكم‌اتيح له سهم تبوأ نحره تبوأ نحري ليته و غلاصمي‌فهدت عروش الدين و انطمس الهدي و أصبح ركن الحق واهي الدعائم‌و أعظم خطب لا تقوم بحله متون الجبال الراسيات العظائم‌عويل بنات المصطفي ندائي لها جواد قتيل الطف دامي القوائم‌ينحن كما ناح الحمائم بالبكا لا غزر دمعا من بكاء الحمائم‌فيا وقعة كم كدرت من مشارب لنا مثل ما قدر رنقت من مطاعم‌عليكم سلام الله ما هبت الصبا و ما حرك الأغصان مر النسائم‌و من الرثاء لبعضهم رحمه الله:البدار البدار آل نزار قد فنيتم ما بين بيض الشفارقوموا السمر كسروا كل غمد نقبوا بالقتام وجه النهارطرزوا البيض من دماء الاعادي فلقوا البيض بالظبي البتارو اسطحوا من دم علي الأرض أرضا و ارفعوا للسماء سماء غبار [ صفحه 613]

أفرغوا كل سابغات دلاص ذاهب برقهن بالأبصارخالفوا السمر بين بيض المواضي وامتطوا للنزال قتب المهارفابعثوها صوايحا فأدمي بها و شمت أنف مجدكم بالصغارسلبتكم بالرغم أي نفوس البستكم ذلا مدي الاعماريوم جزت بالطف كل يمين من بني غالب و كل يسارأنزار نضوا برود التهاني فحسين علي البسيطة عارطأطئوا الرؤوس ان رأس الحسين رفعوه فوق القنا الخطارلا تلد هاشمية علويا ان تركتم امية بقرارلا تمدوا لكم عن الشمس ظلا ان في الشمس مهجة المختارحق ان لا تكفنوا علويا بعدما كفن الحسين الذاري‌لا تذوقوا المعين واقضوا ظمأ بعد ظام مضي بحد الغرارلا تشقوا لآل فهر قبورا و ابن طه ملقي بلا أقبارهتكوا عن نسائكم كل خدر هذه زينب علي الأكوارشأنها النوح ليس تهدأ آنا عن بكي بالعشي و الأبكارو للشافعي كما في ينابيع المودة و غيره:و مما ني نومي و شيب لمتي تصاريف ايام لهن خطوب‌تأوب همي و الفؤاد كئيب وارق عيني و الرقاد غريب‌تزلزلت الدنيا لآل محمد و كادت لها صم الجبال تذوب‌فن مبلغ عني الحسين رسالة و ان كرهتها أنفس و قلوب‌قتيلا بلا جرم كأن قميصه صبيغ بماء الارجوان خضيب‌نصلي علي المختار من آل هاشم و نوذي بنيه ان ذاك عجيب‌لئن كان ذنبي حب آل محمد فذلك ذنب لست عنه أتوب‌هم شفعائي يوم حشري و موقفي و بغضهم للشافعي ذنوب [ صفحه 617]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

ذكر فرزندان حسين و زوجات آن حضرت و فضل زيارت و ستم خلفاء بر

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 7:00 pm

در ذكر فرزندان حسين و زوجات آن حضرت و فضل زيارت و ستم خلفاء بر قبر شريف او

در ذكر فرزندان و بعض زوجات آن حضرت

شيخ مفيد گفت: حسين عليه‌السلام را شش فرزند بود:1- علي اكبر، كنيت او ابومحمد و مادرش شاه زنان دختر كسري يزدگرد است.2- علي اصغر كه با پدرش در طف به شهادت رسيد و ذكر او پيش از اين گذشت، مادرش ليلي دختر ابي‌مره بن مسعود ثقفي است.3- جعفر بن حسين، بي‌عقب است، مادرش قضاعيه بود و در حيات پدر بدرود حيات گفت.4- عبدالله صغير بود و در دامن پدرش تيري بيامد و او را ذبح كرد؛ ذكر او نيز پيش از اين بگذشت.5- سكينه‌ي بنت الحسين مادرش رباب بنت امرؤ القيس بن عدي كلبيه است و هم او مادر عبدالله بن الحسين است.6- فاطمه بنت الحسين، مادرش ام اسحق بنت طلحه بن عبيدالله تيميه است.علي بن عيسي اربلي در «كشف الغمه» در ذكر اولاد آن حضرت گويد: كمال الدين گفت: «اولاد آن حضرت ده تن بودند، شش پسر و چهار دختر، پسران علي اكبر و علي اوسط كه زين‌العابدين عليه‌السلام است و ذكر او بيامد ان شاء الله و علي [ صفحه 618]

اصغر و محمد و عبدالله و جعفر، اما علي اكبر با پدرش بود، جهاد كرد تا كشته شد و علي اصغر نيز كودك بود، تيري به وي رسيد و شهيد گرديد و بعضي گويند عبدالله نيز با پدرش به شهادت رسيد. و دختران او زينب و سكينه و فاطمه بودند و اين قول مشهور است. و گروهي گفتند چهار پسر و دو دختر داشت و قول اول مشهورتر است. اما ذكر جاويد و نسل فرخنده‌ي او از علي اوسط زين‌العابدين به روزگار ماند، نه از ديگر فرزندان. انتهي».مؤلف گويد: شماره‌ي اولاد آن حضرت را گفت و نام بعضي را نبرد، چون كه از چهار دختر، سه دختر ياد كرد. و ابن‌خشاب گفت: او را شش پسر آمد و سه دختر، علي اكبر با پدر به شهادت رسيد و علي اوسط امام سيد العابدين عليه‌السلام و علي اصغر و محمد و عبدالله شهيد و جعفر و زينب و سكينه و فاطمه. و حافظ عبدالعزيز بن اخضر جنابذي گويد: فرزندان حسين بن علي عليهماالسلام شش پسرند و دو دختر، علي اكبر كه با پدرش كشته شد و علي اصغر و عبدالله و جعفر و سكينه و فاطمه؛ و نسل حسين عليه‌السلام از علي اصغر يعني امام زين‌العابدين باقي ماند و مادر او ام‌ولد بود و او بهترين مردم زمانه بود. زهري گفت: من هاشمي به از او نديدم.صاحب «كشف الغمه» گفت: «حافظ عبدالعزيز علي اكبر و علي اصغر را بر شمرد و علي اوسط را از قلم بينداخت و به قول صحيح، آن حضرت سه فرزند علي نام داشت، چنانكه كمال الدين گفت، و زين العابدين علي اوسط است و تفاوت ميان قول كمال الدين و قول حافظ چهار تن است. انتهي كلام علي بن عيسي».مؤلف گويد: در نام مادر امام زين‌العابدين عليه‌السلام ميان اهل حديث و سير خلاف است. سبط ابن‌جوزي گفت: مادرش ام‌ولد بود. و ابن‌قتيبه گويد: كنيزكي سنديه بود او را غزاله يا سلامه مي‌گفتند. و از كامل مبرد نقل است كه نام مادر علي بن الحسين سلامه بود از فرزندان يزدگرد و نسب او معروف است و از زنان نيك بود. و بعضي گويند او خوله، و بعضي سلامه يا سلافه يا بره گفتند. و در ارشاد گويد: [ صفحه 619]

مادرش شاه زنان دختر يزدجرد بن شهريار بن كسري است و گويند نام او شهربانو است و اميرالمؤمنين عليه‌السلام حريث بن جابر حنفي را ولايت ناحيه‌اي از نواحي مشرق داد و او دختر دختر يزدگرد بن شهريار بن كسري را براي اميرالمؤمنين عليه‌السلام فرستاد و آن حضرت يكي را كه شاه زنان بود به فرزندش حسين عليه‌السلام بخشيد و از او زين‌العابدين متولد گشت و ديگري را به محمد بن ابي‌بكر داد و از او قاسم متولد شد. پس قاسم و امام زين‌العابدين پسر خاله بودند.مؤلف گويد: احتمال قوي مي‌دهم كه اسم اصلي او سلافه بود و به سلامه تصحيف گشت يا بالعكس، و شاه زنان لقب است و شهر بانويه نامي است كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام او را بدان ناميد.حكايت كنند كه آن حضرت پرسيد چه نام داري؟ گفت: شاه زنان دختر كسري، اميرالمؤمنين عليه‌السلام فرمودند: شاه زنان نيست بر امت محمد صلي الله عليه و آله (و شاه زنان به معني سيدة النساء است) بلكه تو شهربانو و خواهرت مرواريد است [178] گفت: آري. و اما غزاله يا بره نام ام‌ولدي بود حضرت امام حسين عليه‌السلام را، كه علي بن الحسين را پرستاري مي‌كرد و آن حضرت او را مادر مي‌گفت، چون روايت شده است كه مادر آن حضرت هنگام وضع حمل از دنيا رفت، پس امام حسين عليه‌السلام او را به يكي از كنيزان سپرد تا پرستاري كند. امام زين‌العابدين عليه‌السلام مادري غير او نمي‌شناخت و مردم او را مادر امام زين [ صفحه 620]

العابدين عليه‌السلام مي‌دانستند. الخ.پس معلوم گرديد اينكه گويند آن حضرت مادر خود را به مولاي خود تزويج كرد، مقصود آن حاضنه بود كه پرستاري او مي‌كرد و مردم او را مادر مي‌ناميدند. انتهي كلام المؤلف.اما سكينه‌ي بنت الحسين عليه‌السلام نامش آمنه و گروهي گفتند امينه بود. (مترجم گويد: در تاريخ ابن‌خلكان اميمه است) و مادرش رباب دختر امرؤ القيس بن عدي است و مؤلف كتاب مختصري از شرح حال امرؤ القيس آورده است و پيش از اين بتفصيل در حاشيه ذكر آن كرديم و به تكرار نپردازيم و گويد اين اشعار را امام درباره‌ي سكينه و رباب فرموده است:لعمرك انني لأحب دارا تكون بها سكينة و الرباب‌احبهما و أبذل جل مالي و ليس لعاتب عندي عتاب‌فلست لهم و ان عابوا مطيعا حياتي أو يغشيني التراب‌و هشام كلبي گفت: رباب از زنان نيك و برگزيدگان آنها بود؛ بعد از قتل حسين او را خواستگاري كردند، گفت: پدر شوهري پس از پيغمبر براي خويش نمي‌پسندم. و روايت شده است كه در رثاي شوهر خويش بگفت:ان الذي كان نورا يستضاء به بكربلاء قتيل غير مدفون‌سبط النبي جزاك الله صالحة عنا و جنبت خسران الموازين‌قد كنت لي جبلا صعب ألوذ به و كنت تصحبنا بالرحم و الدين‌من لليتامي و من للسائلين و من يغني و يأوي اليه كل مسكين‌و الله لا ابتغي صهرا بصهركم حتي اغيب بين الرمل و الطين‌يعني: «آن كس كه نور بود و مردم از روشني او بهره مي‌گرفتند در كربلا كشته شد و او را به خاك نسپردند؛ اي دختر زاده‌ي پيغمبر! خدا تو را جزاي نيكو دهد از ما و ترازوي تو سنگين بر آيد؛ كوهي سخت بودي، پناه به تو مي‌برديم و با مهرباني و دين صحبت ما مي‌داشتي.اكنون كيست كه يتيمان و سائلان را رسيدگي كند و كيست درويشان را [ صفحه 621]

بي‌نياز گرداند و بيچارگان را پناه دهد؟ به خدا قسم كه من پيوند مصاهرت با كسي نبندم پس از شما تا در خاك و شن پنهان شوم»جزري گفت: «زوجه‌ي حسين عليه‌السلام رباب دختر امرؤ القيس با او بود و او مادر سكينه است و او را به شام بردند با ديگر خاندان آن حضرت، پس از آن به مدينه بازگشت و اشراف قريش او را خواستگاري كردند گفت: پدر شوهري پس از رسول خدا صلي الله عليه و آله نخواهم و يك سال پس از آن حضرت بزيست، در اين يك سال زير سقف نرفت و پيوسته اندوهناك بود تا فرسوده و رنجور گشت و در گذشت. و گروهي گفتند يك سال بر سر قبر آن حضرت بماند، پس از آن به مدينه بازگشت و از غايت اندوه در گذشت.ابوالفرج گفت: در روايت آمده است «سكينه در مجلس عزايي بود و دختر عثمان هم در آن مجلس بود و مي‌گفت: من شهيد زاده‌ام. سكينه خاموش بود تا مؤذن بانگ برداشت «اشهد ان محمدا رسول الله.» سكينه گفت: اين پدر من است يا پدر تو؟ دختر عثمان گفت من ديگر با شما مفاخرت نمي‌كنم».دميري از فائق نقل كرده است كه سكينه بنت الحسين كودكي خرد بود، نزد مادرش رباب آمد گريان، مادرش پرسيد تو را چه شده است؟ گفت: «مرت بي دبيرة فلسعتني بابيرة» يعني زنبوركي بر من گذشت و به نيش كوچك مرا بگزيد. و گويد دبره زنبور عسل است و دبيره تصغير آن.سبط بن جوزي از سفيان ثوري روايت كرد كه: «وقتي علي بن الحسين عليهماالسلام آهنگ حج فرمود، خواهرش سكينه سفره براي او ساخت، هزار درهم در آن صرف كرد و فرستاد و چون امام عليه‌السلام به پشت «حره» رسيد (سنگلاخ نزديك مدينه) بفرمود آن را ميان درويشان و بيچارگان تقسيم كردند.ابن شهر آشوب در «مناقب» گويد: وقتي حضرت سيد الشهداء عليه‌السلام شهيد شد هفتاد و چند هزار دينار وام داشت و علي بن الحسين عليه‌السلام بدان مشغول، چنانكه بيشتر روزها از خوردن و آشاميدن و خواب فرومانده بود، در خواب ديد مردي با او گفت گه اندوه قرض پدر مدار كه خداوند آن را از مال [ صفحه 622]

«نحيس» قضا كرد. امام فرمود: به خدا سوگند در اموال پدر خود مالي به نام «نحيس» نمي‌شناختم، شب دوم باز همان خواب ديد، كسان خود را از آن مال بپرسيد، زني گفت: پدرت را بنده‌اي رومي بود نحيس نام و چشمه‌ي آبي در «ذي خشب» بيرون آورده بود، از آن چشمه پرسيد، جاي آن بگفتند و اندكي از آن واقعه بگذشت. وليد بن عتبه بن ابي‌سفيان سوي علي بن الحسين عليهماالسلام پيغام فرستاد كه شنيدم پدرت را چشمه‌ي آبي است در «ذي خشب» آن را «نحيس» گويند، اگر فروختن آن خواهي، من خريدارم. امام فرمود: برگير در مقابل آن كه قرض پدرم را ادا كني و مقدار آن را بفرمود. وليد گفت: قبول كردم و شبهاي شنبه را از آن آب براي آبياري ملك خواهرش سكينه - رضي الله عنها - استثنا فرمود. وفات سكينه در مدينه بود روز پنجشنبه پنج روز گذشته از ماه ربيع الاول سال 117 و در همان سال خواهرش فاطمه‌ي بنت الحسين عليهماالسلام وفات يافت. مادر فاطمه ام‌اسحق دختر طلحة بن عبيدالله است و ام‌اسحق پيش از اين زوجه‌ي حضرت امام حسن عليه‌السلام بود و طلحة بن حسن را آورد و طلحه در كودكي در گذشت و پس از امام حسن عليه‌السلام ام‌اسحق به عقد امام حسين عليه‌السلام در آمد و فاطمه را آورد.مترجم گويد: تاريخ وفات حضرت سكينه بدان تفصيل صحيح نيست چون پنجم ربيع الاول 117 پنجشنبه نبود، بلكه يكشنبه بود و پانزدهم چهارشنبه، و شايد به اختلاف رؤيت و حساب پانزدهم پنجشنبه بود و «لخمس خلون» در اصل «لخمس عشرة خلون» بوده است و عشر سهوا از قلم نساخ افتاده است. و به روايت ديگر فاطمه‌ي بنت الحسين در سنه 110 درگذشت و سكينه‌ي زوجه‌ي مصعب بن زبير بود. زبير همان است كه با طلحه جنگ جمل را بر پاي كردند، و ثروت بسيار داشت، چنانكه در «شذرات الذهب» گويد: دو ميليون و چند صد هزار درهم دين او بود، ادا كردند و ثلث او را هم جدا كردند و از باقيمانده هشت يك به چهار زن دادند، به هر يك يك ميليون [ صفحه 623]

و دويست هزار درهم رسيد و مصعب از دست برادرش ولايت عراق داشت و عبدالملك مروان مصعب را بكشت و سكينه به عقد عبدالله بن عثمان بن حكيم بن حزام در آمد و پس از او به عقد زيد بن عمرو بن عثمان بن عفان، و سليمان بن عبداللملك او را به طلاق او امر كرد. و از حضرت سكينه در كتب و تواريخ و ادب بسيار نوادر و لطائف منقول است «و العهدة علي الناقل» اما فاطمه را پس از رحلت حسن مثني، عبدالله بن عمرو بن عثمان بن عفان بخواست و يك ميليون درهم صداق او داد. و شرافت آن مخدره را از اينجا بايد دانست كه مردي از بني‌اميه نواده‌ي اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام را كه بني‌اميه بر منبرها سب مي‌كردند بخواهد و اين مقدار صداق دهد و بدين مباهات كند و فاطمه از اين شوهر دوم پسري آورد موسوم به محمد. باز به ترجمه‌ي كتاب بازگرديم.ابوالفرج گفت: «مادر فاطمه ام‌اسحق دختر طلحه است. مادر ام‌اسحق «جرباء» بنت قسامة بن طي است، او را «جرباء» گفتند از غايت زيبايي او، هر زن زيبا كه پهلوي او مي‌ايستاد روي «جربا» را زيباتر از خود مي‌ديد (مترجم گويد: «جرباء» به معني دختر بانك است) و ام‌اسحق در خانه‌ي حسن بن علي بن ابي‌طالب بود، چون هنگام وفات او برسيد حسين عليه‌السلام را بخواند و گفت: اي برادر اين زن را براي تو مي‌پسندم. او را از خانه‌هاي خود بيرون نكنيد و چون عده او به سر آيد او را به عقد خويش در آور! امام حسين عليه‌السلام پس از وفات برادر او را به عقد خود آورد و از حسن عليه‌السلام پسري آورد به نام طلحه در كودكي گذشت و فرزند نگذاشت.مترجم گويد: پيش از اين در ذكر شهادت قاسم گفتيم كه فاطمه دختر امام حسين عليه‌السلام در همان سال شهادت آن حضرت به ده سالگي و بلوغ رسيد، زيرا كه فاصله بين شهادت امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بيش از اين نبود و گفتيم فاصله در كربلا نوعروس بود.از «تقريب» ابن‌حجر نقل است كه: «فاطمه‌ي بنت الحسين ثقة بود از طبقه‌ي [ صفحه 624]

چهارم؛ پس از صد سال از هجرت درگذشت و سالخورده بود».و شيخ مفيد گويد: «روايت شده است كه حسن بن حسن عليه‌السلام از عم خود حسين عليه‌السلام يكي از دو دختر او را خواست، حسين عليه‌السلام فرمود: براي تو دخترم فاطمه را برگزيدم كه به مادرم فاطمه دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله ماننده‌تر است». [ صفحه 625]

در فضيلت زيارت حضرت سيدالشهداء

مستحب است زيارت حضرت ابي‌عبدالله الحسين مظلوم عليه‌السلام بلكه تاكد استحباب زيارت آن حضرت از ضروريات مذهب شيعه‌ي اثني عشريه است، چنانكه وارد شده است «ان زيارته فرض علي كل مؤمن» يعني زيارت آن حضرت فرض است بر هر مؤمن. و وارد است كه زيارت او بر مرد و زن واجب است و هر كس ترك آن كند، حق خدا و رسول را ترك كرده است، بلكه ترك آن عقوق است نسبت به رسول خدا صلي الله عليه و آله و نقص ايمان و دين است، و هر كس ترك آن كند بي‌علتي اهل دوزخ است.مترجم گويد: چون حديث در امثال اين معاني وارد گرديده است و مقصود از فرض، استحباب مؤكد است كه گاهي در لسان أئمه عليهم‌السلام بر آن اطلاق مي‌شود و قرينه‌ي اراده‌ي اين معني اجماع علماست بر عدم وجوب، و اجماع آنها بي‌رأي معصوم محال است. و اينكه فرمود: «هر كس آن را ترك كند اهل دوزخ است» براي آن كه عادتا دوستان آن حضرت و معتقدين به امامت بي‌علت ترك زيارت نكنند و اگر كسي ترك كرد عمدا بي‌علتي اين عمل كاشف از سوء اعتقاد اوست و از اين جهت اهل دوزخ است و خود ما اگر بشنويم مسافري از آشنايان ما براي شغلي به كربلا رفت و چند روز بماند و اصلا به زيارت نرفت، يقين دانيم كه در ايمان وي نقصي است، بلكه با ائمه‌ي ديگر نيز؛ و پاره‌اي اعمال مستحب است كه تهاون به آن در [ صفحه 626]

عادت، كاشف از بي‌ايماني است.حضرت امام محمد باقر عليه‌السلام با محمد بن مسلم فرمود: «شيعيان ما را امر كنيد. به زيارت قبر حسين بن علي عليهماالسلام كه آمدن نزد قبر او بر هر مؤمن كه اقرار به امامت او دارد واجب است از خداي تعالي».و امام جعفر صادق عليه‌السلام فرمود: اگر يكي از شما همه روزگار عمر خود حج گزارد و زيارت حسين عليه‌السلام نكند، حقي از حقوق رسول خدا را ترك كرده است، چون حق حسين عليه‌السلام از خداي تعالي واجب است بر هر مسلمان، و فرمود: آن كس كه به زيارت قبر حسين عليه‌السلام نرود و خويشتن را از شيعه‌ي ما پندارد، در حقيقت از شيعه‌ي ما نيست و اگر بهشتي باشد در آن جا ميهمان اهل بهشت است».و با ابان بن تغلب فرمود: اي ابان! كي به زيارت قبر حسين عليه‌السلام رفتي؟ گفتم: بسيار زمان است كه نرفته‌ام. فرمود: سبحان ربي العظيم و بحمده! تو از رئيسان شيعه باشي و به زيارت حسين عليه‌السلام نروي؟ هر كس كه زيارت او كند خداي تعالي به هر گام حسنه‌اي براي او نويسد و به هر گام گناهي محو كند و گناهان گذشته و آينده‌ي او را بيامرزد.»در روايات بسيار آمده است كه با ترس هم زيارت قبر حسين عليه‌السلام را ترك نكنيد و هر كس با ترس او را زيارت كند خداوند روز فزع اكبر او را ايمن گرداند و ثواب در آن روز بقدر خوف است و هر كس از آنان بترسد و با ترس زيارت كند خداي عزوجل او را در سايه‌ي عرش جاي دهد و هم صحبت او حسين عليه‌السلام باشد زير عرش خداي، و او از اهوال روز قيامت ايمن گرداند.و در چند روايت وارد شده است از حضرت صادق عليه‌السلام كه: «مالدار را سزاوار است هر سال دو بار به زيارت قبر حسين عليه‌السلام رود، بي‌چيز را سالي يك بار و فرمود: آن كه منزلش نزديك است بيش از يك ماه ترك زيارت نكند و آن كه منزلش دور است هر سه سال يك بار؛ و در حديث ديگر سزاوار نيست تخلف از زيارت آن حضرت بيش از چهار سال و از حضرت ابي‌الحسن عليه‌السلام است كه هر كس در سال سه بار به زيارت قبر ابي‌عبدالله رود، از فقر ايمن گردد». [ صفحه 627]

در زيارت آن حضرت اخلاص و شوق بايد داشت و هر كس به شوق به زيارت او رود از بندگان گرامي خداي تعالي و زير پرچم حسين عليه‌السلام باشد و هر كس او را زيارت كند و از آن خشنودي خدا خواهد، خداي تعالي او را از گناهان بيرون آورد مانند فرزندي كه از مادر متولد گردد، و فرشتگان بدرقه‌ي او كنند. و در روايتي جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل بدرقه‌ي او كنند تا به خانه‌ي خود آيد.از حمران روايت است كه: «به زيارت قبر حسين عليه‌السلام رفته بودم، چون بازگشتم حضرت امام محمد باقر عليه‌السلام با عمر بن علي بن عبدالله بن علي بن ديدن من آمدند و امام با من گفت: اي حمران! بشارت باد تو را كه هر كس قبرهاي شهيدان آل محمد را زيارت كند و از آن خشنودي خداي تعالي وصلت پيغمبر او را خواهد، از گناهان بيرون آيد مانند آن روز كه از مادر متولد شده است».از حضرت امام جعفر صادق عليه‌السلام روايت شده كه: «چون روز قيامت شود منادي فرياد زند كه زوار حسين عليه‌السلام كجايند؟ گروهي برخيزند كه شماره‌ي ايشان را جز خداي عزوجل كسي نداند. خداوند گويد: زيارت قبر او براي چه كرديد؟ گويند: اي پروردگار! رسول خدا و علي و فاطمه - صلوات الله عليهم - دسوت داريم، از آن آزارها كه به آن حضرت رسيد دل ما بسوخت به زيارت او رفتيم. خطاب آيد كه اي محمد و علي و حسن و حسين عليهماالسلام! با آنها پيوسته شويد كه شما با ايشان و در درجه‌ي ايشان باشيد و زير پرچم رسول خدا صلي الله عليه و آله فراهم گرديد! پس در سايه‌ي آن پرچم نشينند و آن را علي عليه‌السلام نگاهدارد تا همه با هم به بهشت روند و همه در پيش آن علم و در طرف راست و چپ باشند».مترجم گويد: پشت علم را نفرمود شايد براي آن كه امام عليه‌السلام تا همه‌ي شيعيان داخل بهشت نگردند، خود در بهشت نرود و شاهد غرض چيز ديگر است، و الله العالم.و در احاديث بسيار آمده است كه زيارت آن حضرت موجب آمرزش گناهان و دخول بهشت و آزاد شدن از آتش و ريزش گناهان و رفع درجات و مستجاب شدن دعاهاست. هر كس نزد قبر حسين عليه‌السلام آيد و حق او را بشناسد خداوند [ صفحه 628]

گناه گذشته و آينده‌ي او را بيامرزد. و در روايت ديگر است كه شفاعت او را درباره‌ي هفتاد گناهكار بپذيرد و نزد قبر او حاجتي نخواهد مگر روا گرداند.حضرت صادق عليه‌السلام با عبدالله بن النجار گفت: شما به زيارت حسين عليه‌السلام مي‌رويد و در كشتي مي‌نشينيد؟ گفت: گفتم آري. فرمود: اين را دانسته‌اي كه اگر كشتي بگردد و شما را در آب ريزد، منادي فرياد مي‌زند كه شما پاك شديد و بهشت شما را گوارا باد؟!و فائد حناط با آن حضرت گفت: «شيعيان نزد قبر حسين مي‌آيند با نوحه خوان و طعام. حضرت فرمود: شنيده‌ام هر كس نزد قبر حسين عليه‌السلام آيد و حق او را بشنساد، گناه گذشته و آينده‌ي او آمرزيده شود».مترجم گويد: اين عمل كه اكنون مرسوم است در عهد امام هم بود و امام عليه‌السلام آن را تقرير فرمود.و در روايت آمده است كه «زوار حسين عليه‌السلام چهل سال پيش از ديگر مردم به بهشت در آيند و آن كس كه به زيارت حسين عليه‌السلام رود گناهان خود را بر در سراي خويش گذارد و از آن بگذرد، چنانكه يكي از شما از جسر مي‌گذرد و آن را در پس پشت خود مي‌گذارد؛ يعني از شهر خود بيرون نرفته و به زيارت نرسيده گناهان آمرزيده مي‌شود».در حديثي وارد شده است كه، روز قيامت با زوار قبر حسين عليه‌السلام گويند دست هر كس را خواهيد بگيريد و به بهشت روانه شويد، پس مرد زائر دست هر كس را كه دوست دارد بگيرد، حتي آن كه مردي با ديگري گويد: مرا نمي‌شناسي كه من فلانم كه فلان روز پيش پاي تو برخاستم؟ او را هم به بهشت مي‌برد و كسي او را باز نمي‌دارد.و از سليمان بن خالد از حضرت صادق عليه‌السلام روايت است سليمان گفت: «از آن حضرت شنيدم مي‌گفت: خداي تعالي در هر وقت روز و شب صد هزار بار سوي بندگان مي‌نگرد و هر كس را خواهد مي‌آمرزد و هر كس را خواهد عذاب مي‌كند مگر زوار قبر حسين عليه‌السلام و اهل بيت را كه همه را مي‌آمرزد، و نيز مي‌آمرزد هر [ صفحه 629]

كس را كه آنها شفاعت كنند، پرسيدند اگر چه مستحق دوزخ باشد؟ فرمود: اگر چه مستحق دوزخ باشد، مگر ناصبي را».و در روايات بسيار آمده است كه زيارت آن حضرت برابر حج و عمره و جهاد و عتق بلكه معادل بيست حج، بلكه افضل از بيست حج است، بلكه هشتاد حج مبرور براي او نوشته مي‌شود. و وارد است برابر حجي است كه با رسول خدا صلي الله عليه و آله گزارد. و در روايت ديگر است كه هر كس به زيارت او رود و عارف به حق او باشد مانند كسي است كه صد حج با رسول خدا صلي الله عليه و آله گزارد و هر كس پياده به زيارت او رود خداوند به هر قدم كه بردارد و بگذارد ثواب آزاد كردن يك بنده از فرزندان اسماعيل عليه‌السلام براي او نويسد.حضرت صادق فرمود: «اگر فضل زيارت و قبر او را براي شما گويم حج را ترك مي‌كنيد. آيا نمي‌داني كه خداي تعالي كربلا را حرم امن گرفت پيش از آن كه مكه را حرم گيرد؟ و از آن حضرت روايت است كه گفت: روزي حسين عليه‌السلام در دامن رسول خدا نشسته بود، پيغمبر با او بازي مي‌كرد؛ عايشه گفت: يا رسول الله! اين فرزند را چه قدر دوست داري؟ گفت: واي بر تو چگونه او را دوست ندارم كه ميوه‌ي دل و روشني چشم من است؟ و بدان كه امت من او را مي‌كشند؛ هر كس او را زيارت كند خداوند براي او يك حج از حجهاي من بنويسد. گفت: يا رسول الله يك حج از حجهاي تو؟ فرمود: بلكه دو حج از حجهاي من. گفت: دو حج از حجهاي تو؟ فرمود: آري و همچنان عايشه مي‌پرسيد و رسول خدا بر عدد مي‌افزود تا به نود حج و عمره از حجهاي رسول خدا صلي الله عليه و آله رسيد».از قداح از حضرت ابي‌عبدالله صادق روايت است، قداح گفت: «پرسيدم ثواب آن كه به زيارت قبر حسين عليه‌السلام رود چيست، اگر حق او را بشناسد و سركش و نافرمان نباشد؟ فرمود: هزار حج مقبول و هزار عمره‌ي مقبوله براي او نوشته مي‌شود و اگر شقي باشد در سعدا نوشته مي‌شود و پيوسته در رحمت پروردگار غوطه‌ور باشد».و در احاديث بسيار آمده است كه زيارت آن حضرت موجب طول عمر و حفظ [ صفحه 630]

جان و مال و فزوني روزي و زدودن اندوه و روا شدن حاجات است، بلكه كمتر چيزي كه به او دهند آن است كه خداي تعالي جان و مال او را حفظ كند تا به اهل خود بازگردد، و چون روز قيامت شود او را حفظ كند نيكوتر، و حكايت شده است كه چون خبر شهادت آن حضرت به اهل بلاد رسيد، صد هزار زن نازا نزد قبر آن حضرت رفتند و همه فرزند آوردند و عرب مي‌گفتند: زن نمي‌زايد مگر به زيارت قبر مردي كريم رود».از حضرت امام محمد باقر عليه‌السلام روايت است كه: «حسين عليه‌السلام به ستم كشته شد و به اندوه و تشنه، دل افسرده، خداوند قسم ياد كرد كه هر گاه غمگين و افسرده دل و گناهكار و تشنه و رنجور به زيارت او رود و خداي را نزد قبر او بخواند و به حسين عليه‌السلام تقرب جويد به خداي عزوجل، خداوند غم از او دور كند و مسألت او را عطا فرمايد و گناه او را بيامرزد و بر عمر او بيفزايد و روزي او را وسيع گرداند. «فاعتبروا يا اولي الأبصار».از ابي‌يعفور روايت است گفت: «با حضرت صادق گفتم: شوق من سوي تو موجب شد مرا كه براي تشرف به خدمت تو در راه رنج بردم. فرمود: از پروردگار خود گله مكن! چرا نرفتي نزد كسي كه حق او بر تو عظيم‌تر است از من؟ (راوي اهل عراق بود، به مدينه مشرف شده بود براي رسيدن به حضور امام عليه‌السلام و در راه رنج بسيار ديد و شكايت از رنج راه كرد، امام با او آن كلام فرمود) راوي گفت: آن كلام امام كه فرمود «چرا نرفتي نزد كسي كه حق او بر تو عظيم‌تر است از من» بر من دشوارتر آمد از آنكه فرمود: «از پروردگار خود شكايت مكن»! و گفتم كيست كه حق او بر من عظيم‌تر باشد از تو؟ فرمود: حسين عليه‌السلام، چرا نزد او نرفتي كه خداي را بخواني و حوائج خود را آنجا از او بخواهي؟»و از آن حضرت است كه فرمود: «آن كس كه حسين عليه‌السلام را زيارت نكند از خير بسيار محروم گرديده است و از عمر او يك سال كاسته شده».و در چند روايت آمده است كه زيارت آن حضرت افضل اعمال است و به هر درهم كه انفاق كند هزار درهم او را عوض دهند. و در حديث ابن‌سنان فرمود: به [ صفحه 631]

هر درهم هزار درم و هزار درم براي او محسوب شود و شمرد تا ده بار و فرمود كه پيغمبران و مرسلين و ائمه و فرشتگان به زيارت او آيند و براي زوار او دعا كنند، در آسمان بيشتر و آنان را مژده‌ها دهند و به ديدن آن‌ها فرحناك شوند و غير از اين هم بسيار در فضل زيارت آن حضرت آمده است، و براي تبرك چند حديث در اينجا ذكر مي‌كنيم.از شيخ ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه روايت شده است به اسناده‌ي از معاويه بن وهب گفت: رخصت طلبيدم كه به حضور امام جعفر صادق عليه‌السلام مشرف شوم؛ فرمود: در آي! در آمدم، يافتم او را در خانه‌اي بر مصلي نشسته من هم نشستم تا نماز بگزارد و پس از نماز شنيدم با پروردگار مناجات مي‌كرد و مي‌گفت: اي كسي كه كرامت را مخصوص ما گردانيدي و ما را وعده‌ي شفاعت دادي و جانشيني پيغمبر را خاص ما فرمودي و علم گذشته و آينده را به ما دادي و دل مردمان را سوي ما راغب گردانيدي! من و برادران و زائران قبر پدرم حسين عليه‌السلام را بيامرز كه مال‌هاي خويش را انفاق كردند و تن خويش را به رنج افكندند تا به ما نيكي كرده باشند،: و به صلت ما اميد ثواب از تو دارند، و پيغمبر تو را بدان شاد كردنئد و فرمان ما را پذيرفتند و دشمن ما را اندوهگين ساختند و از اين كار رضاي تو خواستند، پس پاداش ايشان ده به اينكه از آنها راضي گردي و شب و روز حافظ آنها باش و خاندان و فرزندان آنها را در غيبت آنها به نيكوتر وجهي نگاهدار و با آنها باش! و شر هر ستمگر عنيد و هر ضعيف و شديد و شياطين جن و انس را از ايشان دور كن و بزرگترين آرزوهاي آن‌ها را كه در غربت از تو دارند، به آنها بده و زيارت ما را كه به فرزندان و كسان و خويشان خود برگزيدند (مكافات كن و اجر ده)! خدايا! دشمنان ما زيارت ما را بر ايشان عيب مي‌گيرند اما عيب گيري آن‌ها را مانع زيارت ما قرار نمي‌دهند از براي مخالفت با مخالفين ما، پس ببخشاي بر آنها رويها كه آفتاب رنگ آنها را بگردانيد و آن چهره‌ها كه بر قبر مطهر ابي‌عبدالله عليه‌السلام ماليده و سوده مي‌شود و آن چشم‌ها كه سرشك آنها براي دلسوزي بر ما روان مي‌گردد و آن دلهاي بي‌قرار كه براي ما مي‌سوزد و آن فريادي [ صفحه 632]

كه براي ما بلند مي‌شود! خدايا! من آن جان‌ها و آن بدنها را به تو مي‌سپارم تا آن هنگام كه به حوض برساني آن‌ها را روزي كه همه‌ي مردم تشنه باشند؛ و همچنين دعا مي‌كرد در حال سجده به اين مضمون تا فارغ شد. گفتم: فداي تو شوم! اگر اين دعا كه از تو شنيدم درباره‌ي ملحدان خدانشناس كرده بودي، نپندارم آتش بر آن‌ها اثر كند، به خدا قسم آرزو كردم كه زيارت آن حضرت كرده بودم و به حج نمي‌آمدم. فرمود: تو به او بسيار نزديكي (ظاهرا در كوفه منزل داشت) چه مانع مي‌شود تو را از زيارت او؟ باز فرمود: آنها كه در آسمان براي زوار آن حضرت دعا مي‌كنند بيش از آنند كه در زمين دعا مي‌كنند».در بحار گويد: مؤلف «مزار كبير» به اسناده از اعمش روايت كرده است گفت: در كوفه منزل داشتم و مرا همسايه‌اي بود، بسيار نزد او مي‌رفتم و شب جمعه بود نزد او بودم او گفتم: چه گويي در زيارت قبر حسين عليه‌السلام؟ گفت بدعت است و هر بدعتي گمراهي است و هر گمراهي در آتش. خشمگين از نزد او برخاستم و گفتم سحرگاه باز نزد او روم و از فضائل اميرالمؤمنين براي او آن قدر حديث گويم كه چشمش كور شود و گفت رفتم و در بكوفتم و آوازي از پشت در آمد كه اول شب به زيارت رفت. من شتابان پشت سر او بيرون رفتم تا به حائر رسيدم. پيرمرد را ديدم در سجده است و از ركوع و سجده ملول نمي‌شود. با او گفتم: تو ديروز مي‌گفتي زيارت بدعت است و بدعت ضلالت و ضلالت در آتش و امروز به زيارت آمدي؟! گفت: اي سليمان! ملامت نكن كه من براي اين خاندان امامت ثابت نمي‌كردم تا در اين شب خوابي ديدم هولناك، گفتم: چه ديدي؟ گفت: مردي ديدم ميانه بالا كه رسايي و حسن او را وصف كردن نتوانم، و گروهي بر گرد او بودند و همراه او مي‌آمدند، اسب سواري پيشاپيش او بود بر سر تاجي چهار گوشه داشت و بر هر گوشه آن گوهري درخشان كه پرتو آن تا سه روز راه مي‌تافت. گفتم: كيست؟ گفتند: محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله. گفتم: آن ديگران؟ گفتند: جانشين او علي بن ابي‌طالب. باز ديدم شتري از نور و بر آن كجاوه‌اي است از نور ميان زمين و آسمان مي‌پريد. گفتم اين ناقه از آن كيست؟ گفتند: خديجه دختر [ صفحه 633]

خويلد و فاطمه دختر محمد صلي الله عليه و آله. گفتم: آن جوان كيست؟ گفتند: حسن بن علي عليهماالسلام. گفتم: آهنگ كجا دارند؟ گفتند: به زيارت حسين بن علي عليهماالسلام مي‌روند كه به ستم در كربلا شهيد شد. پس قصد آن كجاوه كردم و ورقعه‌ها ديدم مي‌ريزد از آسمان و در آن نوشته: «امانا من الله جل ذكره لزوار الحسين بن علي عليهماالسلام ليلة الجمعة«آنگاه هاتفي از آسمان فرياد زد كه ما و شيعيان ما در درجه‌ي عليه بهشت باشيم؛ اي سليمان به خدا قسم از اين مكان جدا نشوم تا روح از بدن من جدا گردد.»مترجم گويد: اعمش ابو محمد سليمان بن مهران اسدي كاهلي مولي بود؛ يعني از بستگان بني‌اسد غير عرب و اهل سنت غالبا او را موثق دانند. و وفات او در سال وفات حضرت امام جعفر صادق عليه‌السلام است، الا آن كه وفات آن حضرت ماه شوال است و وفات اعمش در ماه ربيع الاول سال 148.ابن العماد حنبلي در «شذرات الذهب» گويد: «محدث كوفه و عالم آنجا بود» ابن‌مديني گفت:» 1300 حديث روايت كرد». و ابن‌عيينه گفت: «عالمترين مردم كوفه به قرآن و فرائض و حافظترين آنها حديث را، اعمش است» يحيي قطان گفت: «علامه‌ي اسلام است». وكيع گفت: «هفتاد سال تكبير اول نماز جماعت از او فوت نشد».و خريبي گفت: «پس از او عابدتر از وي نيامد و مالك از او به ارسال روايت مي‌كند، چون از خود اعمش حديث نشنيد. و خودش طبع بود، روزي نزد طلبه علم آمد و گفت: «اگر آن كه در خانه‌ي من است (يعني زوجه‌اش) نزد من مبغوض‌تر از شما نبود، بيرون نمي‌آمدم».و روزي مردي خواست ميان اعمش و زوجه‌اش را اصلاح كند، با زوجه‌ي اعمش گفت: از اين كه چشمش شوهرت كم‌سو است و آب از آن روان است و ساق پايش باريك است غم مخور، كه او امام و پيشواي عصر است. زن گفت: من او را براي ديوان رسائل نمي‌خواستم. اعمش گفت: تو بيشتر عيوب مرا به زنم نمودي!روزي جولايي با او گفت: در شهادت جولا چه گويي؟ گفت: با دو عادل [ صفحه 634]

پذيرفته است.وقتي ذكر اين حديث نزد او شد كه هر كس هنگام تهجد بخوابد شيطان در گوش او بول كند، اعمش گفت: چشم من همان از بول شيطان عليل شده است [179] .هشام بن عبدالملك براي او نوشت: فضائل عثمان و مساوي علي عليه‌السلام را براي من بنويس! نامه را برگفت و بخواند و گوسفندي نزديك او بود، نامه را در دهانش گذاشت تا بخورد (گوسفندان عربستان كاغذ مي‌خورند) و با فرستاده‌ي هشام گفت: اين است جواب كاغذ. فرستاده الحاح كرد و به آشنايان اعمش متوسل گرديد و گفت: اگر جواب نبرم هشام مرا مي‌كشد. جواب نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم؛ اگر مناقب همه‌ي اهل زمين براي عثمان ثابت باشد تو را سودي ندارد و اگر مساوي همه‌ي مردم (نعود بالله) علي عليه‌السلام را باشد، تو را زياني نرساند، خويشتن را باش! و السلام». انتهي كلام ابن العماد.و ابوعلي در «رجال» خود اعمش را از روات شيعه شمرده است و علامه‌ي حلي و ديگران از علما وي را از شيعه نشمردند. و صحيح آن است كه اعمش از دوستان اهل بيت بود اما شيعي امامي نبود و شايد كسي براي ائمه عليهم‌السلام معجزه و منقبت و فضائل معتقد باشد و زيارت قبور آنها را موجب نيل به سعادت داند و شفاعت ايشان را نزد پروردگار مقبول شمارد، اما آن‌ها را معصوم نداند، در اين صورت او امامي مذهب نيست. و گروهي از اهل سنت همچنين بودند و هستند و با همه‌ي آن فضائل كه براي ائمه قائل بودند، چنان نبود كه اگر آن‌ها در حكم ديني چيزي مي‌گفتند و علماي ديگر چيز ديگر، يقين كنند به بطلان قول ديگران و صصحت قول ائمه عليهم‌السلام، و احترام اين مردم از ائمه نظير احترام ماست از حضرت عبدالعظيم و حضرت عباس و زينب - سلام الله عليهم - اجمعين و از اعمش فتاوي خاصه نقل كرده‌اند بر خلاف مذهب اهل بيت، پس وي معتقد به عصمت [ صفحه 635]

آنها نبود اگر چه از دوستان بود، و گاه باشد كه عامه اطلاق شيعه بر آنها كنند چنانكه ابن ابي‌الحديد و صاحب «لسان العرب» را شيعي شمردند و حق با علماي سابق است كه اعمش را از شيعه نشمردند. و علامه‌ي حلي رحمه الله در كتاب«نهاية الاصول» از علائم كذب حديث شمرده است كه واقعه عادة بايد مشهور گردد و فقط يك تن آن را نقل كند، نظير افتادن مؤذن از مناره روز جمعه و بودن شهر بزرگي ميان بصره و بغداد بزرگتر از هر دو، بنابر اين، گوييم اعمش در عهد خود مردي گمنام نبود و بلكه از زراره و ابي‌بصير معروف‌تر بود و اگر امامي بود پوشيده نمي‌ماند. به ترجمه بازگرديم.از شيخ ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه از پدرش از ابن محبوب از حسين دختر زاده‌ي ابي‌حمزه ثمالي روايت است گفت: «در آخر دولت بني‌مروان به قصد زيارت قبر حسين عليه‌السلام بيرون رفتم پنهان تا به كربلا رسيدم، در كناري از آن قريه پنهان شدم تا نيمي از شب بگذشت، سوي قبر رفتم، چون نزديك شدم مردي روي به من آمد و گفت: باز گرد كه اجر زيارت را يافتي و اكنون به قبر نتواني رسيد! من ترسان بازگشتم تا نزديك سپيده‌دم سوي قبر رفتم و باز همان مرد آمد و گفت: اكنون بداني نخواهي رسيد. من گفتم: خدا تو را سلامت دارد! چرا به آن نمي‌رسم؟ از كوفه براي زيارت آمدم، ميان من و قبر آن حضرت مانع مشو! مي‌ترسم هوا روشن شود و اهل شام مرا اين جا ببينند و بكشند! گفت: اندكي باش كه موسي بن عمران عليه‌السلام از خداي دستوري خواست تا قبر آن حضرت را زيارت كند و خداوند وي را رخصت داده است، با هفتاد هزار فرشته فرود آمدند و از اول شب در حضور اويند و در انتظار طلوع فجر نشسته، پس از آن به آسمان مي‌روند. من گفتم: خدا تو را سلامتي دهد كيستي؟ گفت: من از آن فرشتگانم كه به پاسباني قبر حسين عليه‌السلام و آمرزش خواستن براي زوار او مأموريم. من بازگشتم و نزديك بود از اينكه شنيدم عقل از سرم پرواز كند. چون سپيده دميد رفتم و كسي مانع نشد، پس نزديك قبر شدم و سلام كردم و نفرين بر قاتلان و نماز صبح بگذاشتم و از ترس اهل شام شتابان بازگشتم». [ صفحه 636]

از ابن‌قولويه باسناده از اسحق بن عمار روايت است گفت: با حضرت صادق عليه‌السلام گفتم: يابن رسول الله! شب عرفه در حائر بودم، نزديك سه هزار مرد نيكو روي و خوشبوي سپيد جامه ديدم، همه شب نماز مي‌كردند،خواستم نزديك قبر روم و ببوسم، و دعاهايي كنم، از انبوه مردم نتوانستم به قبر رسم، هنگام سپيده دم سجده كردم كردم و سر برداشتم كسي را نديدم! ابوعبدالله عليه‌السلام گفت: دانستي كه بودند؟ گفتم: نه فرمود: پدرم از پدرش روايت كرد كه چهار هزار فرشته بر حسين عليه‌السلام گذشتند هنگام شهادت، پس سوي آسمان بالا رفتند و خداي تعالي به ايشان وحي كرد اي فرشتگان! شما بر فرزند حبيب و برگزيده‌ي من محمد صلي الله عليه و آله گذشتيد و او را مي‌كشتند، ياري او نكردند، پس به زمين رويد نزديك قبر او ژوليده و گرد آلوده و بگرييد بر او! و آن فرشتگان بدانجا هستند تا قيامت».و نيز مسندا از مفضل بن عمر روايت است كه ابوعبدالله عليه‌السلام گفت: گويا مي‌بينم فرشتگان را با مؤمنان مزاحمت مي‌كنند بر قبر حسين عليه‌السلام! پرسيدم: آيا در نظر مؤمنين پديدار مي‌گردند؟ فرمود: هيهات! هيهات! ولكن به خدا سوگند با مومنان همراهند و بر روي آن‌ها دست مي‌كشند و خداوند براي زوار قبر حسين عليه‌السلام هر بامداد و شام خوراك بهشتي مي‌فرستد و فرشتگان آنان را خدمت مي‌كنند، هيچ بنده حاجتي از حوائج دنيا و آخرت از خدا نخواهد مگر آن كه خداوند آن حاجت را روا سازد. گفتم: به خدا قسم كه كرامت اين است. گفت: اي مفضل! مي‌خواهي بر آن بيفزايم؟ گفتم آري يا سيدي. فرمود: گويم بينم تختي از نور نهاده است و گنبدي از ياقوت سرخ بر آن زده و گونه گون گوهر در آن نشانيده و گويا بينم حسين عليه‌السلام بر آن تخت نشسته و بر گرد او نود هزار گنبد سبز است و گويا مي‌بينم مؤمنان او را زيارت مي‌كنند و بر او سلام مي‌دهند، خداي عزوجل گويد: اي دوستان من! از من حاجت بخواهيد كه بسيار رنج برديد و خواري كشيدند و آزار ديديد! و امروز روزي است كه حاجتي از حوائج دنيا و آخرت از من نخواهيد مگر آن را روا سازم براي شما، پس خوردني و آشاميدني ايشان از بهشت باشد. به خدا سوگند كه اين كرامتي است كه نظير و مانند ندارد!» [ صفحه 637]

مرحوم مجلسي رحمه الله گويد: فرستادن طعام در برزخ است و بر افراشتن گنبد در وقت رجعت به قرينه‌ي قول امام عليه‌السلام كه فرموده از حوائج دنيا و آخرت.مترجم گويد: بر من معلوم نشد كه مقصود مرحوم مجلسي چيست و آن كلام امام عليه‌السلام چگونه قرينه بر رجعت و برزخ مي‌شود، البته آن نعمت و سعادت و خدمت و مهرباني ملائكه و طعام بهشتي محسوس نيست، چنانكه امام خود فرمود: «هيهات هيهات» يعني فرشتگان را با چشم سر نمي‌بينند و همانطور كه خدمت ملائكه در همان هنگام زيارت است ولي غير محسوس، طعام بهشتي و گنبدهاي سرخ و سبز هم در همان هنگام زيارت است در عالم معني و غيب نه بعد از مردن زائر در عالم برزخ و هنگام رجعت و اين احتمال با عبارت حديث موافقتر است از آن كه مجلسي فرموده است. و تأويل ظواهر الفاظ بطوري بايد كرد كه مخالف قواعد لغت نباشد. و نيز اين حديث منافات ندارد با حديث سابق كه اسحق بن عمار فرشتگان را ديد، زيرا كه مقصود اينجا ديدن مستمر و عام است مانند ديدن زوار يكديگر را كه امام فرمود: «هيهات هيهات» اما ديدن بعض مردم در بعض حالات را نفي نكردند. به ترجمه بازگرديم.هم ابن‌قولويه به اسناده از عبدالله بن حماد بصري از حضرت صادق روايت كرده است كه با من گفت: خداوند شما را به چيزي مزيت داد در جوار شما كه هيچ كس را مانند آن نداد، و گمان ندارم كه قدر آن را به شايستگي بشناسيد و به حق آن قيام كنيد! و مردمي ديگر قابليت آن يافتند و به لطف الهي بي‌كوشش خود به اين سعادت نائل گشتند و بر شما سبقت گرفتند. گفتم: فداي تو شوم! اين فضيلت كه اين همه وصف كردي و نام نبردي چيست؟ فرمود: زيارت جد من حسين عليه‌السلام كه دور از اهل در زمين غربت شهيد و مدفون شد، اگر كسي به زيارت او رود، گريان باشد و اگر نرود اندوهگين، و اگر قبر او را نبيند، از فراق او بسوزد و اگر قبر او را ببيند با فرزندش كه زير پاي او مدفون است، بر وي رحمت آورد، در بياباني‌است درو از خويش و تبار، از حقش بازداشتند و برگشتگان از دين متفق شدند بر كشتن او و او را با جانوران دشت تنها گذاشتند، و از آب كه [ صفحه 638]

پست‌ترين جانوران از آن مي‌نوشند، منع كردند و حق رسول خدا صلي الله عليه و آله و جانشين و خاندان او را ضايع گذاشتند، پس مظلوم در خاك رفت و با خويشان و شيعيان خود بخفت جايي از تنهايي سهمگين و از جد خود دور، و در منزلي كه هيچ كس به زيارت او نرود مگر آن مؤمن كه خداوند دل او را به ايمان آزموده است و حق ما را به او شناسانيده. گفتم: فداي تو شوم! من به زيارت او مي‌رفتم تا به كار ديوانم گماشتند و اموال سلطان به من سپردند و نزد ايشان معروف شدم. از تقيه به زيارت آن قبر مطهر نرفتم و مي‌دانم در زيارت او خيرها است. فرمود: مي‌داني فضل كسي كه به زيارت او رود چيست و نزد ما چه پاداش بزرگ دارد؟ گفتم ني. فرمود: فضل او آن است كه فرشتگان آسمان به او مي‌بالند و پاداش ما وي را آن كه هر صبح و شام براي او رحمت مي‌طلبيم، و پدرم حديث كرد براي من و فرزند: از زماني كه آن حضرت به شهادت رسيد، آن مكان خالي نيست از كسي كه بر او صلوات فرستد يا جن و يا وحش، و هيچ موجودي نيست مگر به حال زائر او غبطه مي‌خورد و آرزوي مقام او مي‌كند و خويشتن را به او مسح مي‌كند و از نگريستن به روي زائر اميد خير دارد، براي آن كه چشم آن زائر قبر او را نگريسته است. آنگاه فرمود: به من گفتند گروهي از مردم نواحي كوفه و غير آن به زيارت مي‌آيند و زنان آنها ندبه و شيون مي‌كنند در نيمه‌ي شعبان؛ برخي به قرآن خواندن و گروهي به قصص و احاديث گفتن و ديگر به شيون و زاري كردن و مرثيه خواندن؟ گفتم: آري چنين است فداي تو شوم! از آنچه فرمودي بدانجا ديدم. گفت الحمد لله كه خداوند در ميان مردم كسي را مقدر فرمود كه به زيارت ما مي‌آيد و مدح ما مي‌كند و مرثيه براي ما مي‌گويد، هر چند دشمنان ما بسيار بر آن‌ها طعن زنند و جماعتي از خويشان ما و بيگانگان مدمت آنها كنند و اعمال ايشان را بد و زشت جلوه دهند.»در كتاب «بشاره المصطفي از اعمش از عطيه عوفي [180] است، گفت: با جابر بن [ صفحه 639]

عبدالله انصاري به زيارت قبر حسين عليه‌السلام رفتيم، چون به كربلا رسيديم جابر نزديك شط فرات شد و غسل كرد و قطيفه به كمر بست و قطيفه ديگر بر دوش افكند؛ آنگاه كيسه بگشود و در آن «سعد» [181] بود، بر تن خود بپاشيد، و هيچ گام بر نداشت مگر ذكر خدا كردم تا نزديك قبر رسيد، با من گفت: مرا به قبر رسان كه آن را مس كنم! رسانيدم. پس بي‌هوش بر قبر بيفتاد و من آب بر او ريختم تا به هوش آمد و سه بار گفت: يا حسين! آنگاه گفت: دوست جواب دوستش را نمي‌دهد، باز گفت: چگونه جواب دهي كه خون از رگهاي گردن تو بر آغوش و شانه‌ات فروريخت و ميان سر و تنت جدايي افتاد؟ من شهادت مي‌دهم كه تو فرزند بهترين پيغمبران و مولاي مؤمنان، حليف تقوي و پرهيزگاري و از زاده‌ي هاديان، پنجم اصحاب كساء و فرزند بزرگتر نقبا و مهين سروان و سيده‌ي زناني! چرا نباشي كه دست سيد المرسلين تو را پروريد و در دامن پرهيزگاري بباليدي و از پستان ايمان شير خوردي و به اسلام از شير باز گرفته شدي؟ در زندگي پاك و در مردن پاك، اما دل مؤمنان در فراق تو بسوخت و شك ندارند كه تو زنده‌اي و [ صفحه 640]

سلام و خشنودي خدا تو را باد! و شهادت مي‌دهم كه قصه و داستان تو مانند يحيي بن زكريا بود. آن گاه به اطراف قبر توجه كرد و گفت: سلام بر شما اي ارواحي كه در نواحي قبر حسين منزل كرديد و در خرگاه او شتر خود را خوابانيديد! شهادت مي‌دهم كه شما نماز را بر پا داشتيد و زكات داديد و امر به معروف و نهي از منكر كرديد و با ملحدان جهاد نموديد و خداي را عبادت كرديد تا مرگ شما را فرارسيد؛ با آن كسي سوگند كه محمد صلي الله عليه و آله را به راستي فرستاد، ما با شما شريك بوديم در آن چه داخل آن شديد. عطيه گفت: من با او گفتم ما با ايشان چگونه شريك باشيم كه در فراز و نشيب همراه آنها نبوديم و شمشير نزديك و اين مردم ميان سر و تنشان جدايي افتاد، فرزندان ايشان (يتيم شدند) و زنان بيوه گشتند؟ گفت: اي عطيه! از حبيب خود رسول الله شنيدم مي‌گفت: هر كس قومي را دوست دارد با آن‌ها محشور شود و هر كس عمل قومي را دوست دارد در آن عمل با آنها شريك باشد. سوگند به آن كس كه محمد صلي الله عليه و آله را به راستي فرستاد نيت من و اصحاب من همان است كه حسين و اصصحاب او بر آن نيت درگذشتند. مرا سوي خانه‌هاي كوفه بريد! و چون به نيمه‌ي راه رسيديم گفت: اي عطيه تو را وصيت كنم و گمان ندارم پس از اين سفر به ديدار تو رسم؛ آل محمد عليهم‌السلام را دوست بدار كه دوست داشتنيند و دشمن آل محمد صلي الله عليه و آله را دشمن گير كه دشمن گرفتنيند اگر چه بسيار روزه باشند! و با دوستان اين خاندان مهربان باش كه اگر يك پاي آنها بلغزد به بسياري گناه، پاي ديگرشان استوار گردد به محبت آنان! و عاقبت امر دوستان بهشت است و بازگشت دشمن به جهنم». [ صفحه 641]

در ستم خلفا بر قبر شريف آن حضرت

ابن‌اثير در «كامل» در وقايع سال 236 گويد: در اين سال متوكل امر كرد قبر حضرت حسين بن علي را عليهماالسلام و منازل و سراها كه برگرد آن بود ويران سازند و زمينها را آبياري و كشت كنند و مردم را از آمدن آنجا باز دارند، پس در ميان مردم آن ناحيت جار كشيدند هر كس را پس از سه روز نزديك اين قبر يافتيم او را در مطبق به زندان كنيم. مردم بگريختند و ترك زيارت كردند و آن جا ويران شد و كشت كردند. و متوكل سخت دشمن علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام و خاندان او بود و هر كس را مي‌شنيد ولايت او و خاندان او دارد، امر مي‌كرد مال او را بستانند و خونش بريزند، و يكي از نديمان وي عباده مخنث نام داشت، زير جامه‌هاي خود بر شكم بالشي مي‌بست و سر برهنه مي‌كرد و موي نداشت، و پيش روي متوكل مي‌رقصيد و مطربان مي خواندند«قد اقبل ألاصلع البطين خليفة المسلمين» و متوكل شراب مي‌خورد و مي‌خنديد، روزي در چنين حال منتصر فرزند او حاضر بود، به عباده اشاره كرد و او را نهيب داد، عباده از بيم او خاموش ماند. متوكل گفت: تو را چه شد؟ عباده برخاست و خبر بگفت. منتصر گفت: يا اميرالمؤمنين! آن كسي كه اين سگ تقليد او مي‌كند و مردم مي‌خندند، پسر عم و بزرگ خاندان تو نازش و فخر تو بدو است و اگر خواهي گوشت او را بخوري خود بخور، و به اين سگ و امثال وي مخوران! متوكل خنياگران را گفت با هم بخوانيد: [ صفحه 642]

عار الفتي لابن عمه رأس الفتي في حر امه‌و اين يكي از موجبات قتل متوكل به دست منتصر گرديد.ابوالفرج در مقاتل الطالبيين گويد: متوكل بر آل ابي‌طالب سخت مي‌گرفت و با آن گروه درشتي مي‌كرد و به كار ايشان اهتمامي شديد داشت و كينه و دشمني بسيار، و سخت بد گمان بود بديشان، و وزير او عبيد الله بن يحيي بن خاقان هم نسبت به آن خاندان بد رأي بود و هر رفتار زشتي را در نظر او نيكو مي‌نمود، پس بدرفتاري را به پايه‌اي رسانيد كه هيچ يك از بني‌عباس پيش از او بدان پايه نرسانيده بود، چنانكه قبر مطهر حضرت حسين عليه‌السلام را شخم زد و نشانه‌ي آن را بر انداخت و بر راه زوار پاسگاه مرتب كرد تا هر كس به زيارت مي‌رفت مي‌آوردند و او را مي‌كشت يا به شكنجه‌هاي سخت آزار مي‌كرد».احمد بن جعد و شاء براي من يعني ابوالفرج حكايت كرد و او آن جسارت متوكل را ديده بود و گفت سبب شخم زدن قبر ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام آن بود كه زني مطربه كنيزكان بسيار زير فرمان داشت و پيش از آن كه متوكل به خلافت رسد، آن كنيزكان را براي متوكل مي‌فرستاد، چون به شراب مي‌نشست براي او مي‌خواندند. وقتي آن مطربه را نزديك خود طلبيد رفتند و نيافتندش، به زيارت قبر حسين عليه‌السلام رفته بود. خبر به آن زن رسيد، شتابان بازگشت و كنيزكي را كه متوكل مي‌خواست و با او الفت داشت بفرستاد، متوكل پرسيد: كجا بوديد؟ گفت: بانوي ما به حج رفته بود و ما را با خود برده - ماه شعبان بود - متوكل گفت: در ماه شعبان به حج كجا رفته بوديد؟ كنيزك گفت: به زيارت قبر حسين عليه‌السلام رفته بوديم، متوكل از خشم برافروخت؛ بانوي او را بخواند، بياوردند و به زندان فرمود و املاك او را بگرفت و مردي از ياران خود كه ديزج نام داشت و يهودي بود و مسلمان شده بود، سوي قبر حسين عليه‌السلام فرستاد تا آن را شخم زنند و آثارش را محو كنند و ساختمانهاي اطراف را ويران سازند، ديزج رفت و گرداگرد او هر چه بود ويران كرد و به اندازه‌ي دويست جريب اطراف قبر را شخم زد تا به قبر آن حضرت رسيد، هيچ كس نزديك آن نشد، گروهي از يهود بياورد آن را شخم زدند [ صفحه 643]

و آب برگرد آن روان ساختند و پاسگاه‌ها مرتب كرد، فاصله هر پاسگاه تا پاسگاه ديگر يك ميل تا اگر كسي به زيارت رود او را بگيرند و نزد متوكل فرستند.محمد بن حسين اشناني گفت: «در آن ايام از ترس مدتي به زيارت نرفتم تا دل بر خطر نهادم و مردي عطار با من همراه شد و به زيارت رفتيم، روز در كنجي پنهان مي‌شديم وشب راه مي‌رفتيم تا به حوالي غاضريه رسيديم و نيمه‌ي شب از آن ده بيرون شديم و از ميان دو پاسگاه گذشتيم، پاسبانان خواب بودند، تا جاي قبر رسيديم، عين آن بر ما معلوم نشد، تفحص كرديم تا به نشانها و علائم آن را يافتيم، صندوقي كه بر آن بود كنده و سوزانيده بودند و آب بر آن قبر شريف جاري كرده و آنجا كه آجر چين است مانند گودالي فرورفته بود. زيارت كرديم و خويش را بر قبر افكنديم، از آن بويي شنيديم كه عطري پيش از آن بدان خوشي نبوييده بوديم، من با آن عطار كه همراه بود گفتم اين چه بويست؟ گفت: به خدا قسم كه عطري مانند اين تاكنون نشنيده‌ام. پس وداع كرديم و بر گرداگرد قبر بر مواضع بسيار نشان گذاشتيم تا متوكل كشته شد، با جماعتي از آل ابي‌طالب و شيعيان سوي آن قبر رفتيم و آن نشانه‌ها كه گذاشته بوديم بيرون آورديم و قبر را به حالت اول بازگردانيديم».و باز ابوالفرج گفت كه متوكل عمر بن فرج رجحي را به عاملي مدينه و مكه فرستاد و آل ابي‌طالب را از ملاقات مردم منع كرد و احسان مردم را از آن‌ها باز داشت، و اگر شنيد كسي با ايشان نيكي نموده است شكنجه‌هاي سخت كرد و غرامتهاي سنگين گرفت و آن‌ها از پريشاني چنان شدند كه چند زن علويه يك پيراهن بيشتر نداشتند و هنگام نماز به نوبت مي‌پوشيدند و برهنه پشت چرخ مي‌نشستند و نخ مي‌ريشتند تا متوكل كشته شد، منتصر بر آنها مهرباني و احسان كرد و مالي فرستاد ميان ايشان بخش كردند و در همه چيز مخالفت پدر كرد، از بس او و رفتار او را ناخوش داشت».شيخ طوسي در امالي باسناده از محمد بن عبدالحميد روايت كرد گفت: «همسايه‌ي ابراهيم ديزج بودم و در مرض موت او به عيادتش رفتم، او را سنگين و [ صفحه 644]

بد يافتم چنانكه گويي از ديدن چيزي هولناك دهشت زده است و به سابقه‌ي آشنايي و انس و الفت كه در ميان بود از حالش بپرسيدم، وبا آن كه به من ثقه داشت و هميشه اسرار خود با من مي‌گفت، حال خود از من پوشيده داشت و به طبيب اشارت كرد و طبيب به اشارت او متوجه شد، اما از حال او چيزي ندانست تا علاجي كند و برخاست بيرون رفت و مكان خالي ماند، من از حال او پرسيدم، گفت: به خدا سوگند به تو خبر دهم و از خداي تعالي آمرزش مي‌طلبم! متوكل مرا به نينوي فرستاد سوي قبر حسين عليه‌السلام تا آن را شخم زنم و نشان قبر را محو كنم، شبانه با كارگران و بيل و كلنگ بدانجا رسيديم؛ غلامان و همراهان خود را گفتم كه آن عمله را به خراب كردن وادارند و زمين را شخم زنند و خود از غايت تعب و ماندگي افتادم و خوابيدم؛ ناگهان ديدم هياهوي سخت برخاست و فريادها بلند شد و غلامان مرا بيدار كردند، ترسان برجستم و گفتم چه خبر است؟ گفتند: امر عجيبي! گفتم چيست؟ گفتند: جماعتي بر گرد آن قبرند، نمي‌گذارند بدانجهت رويم، ما را به تير مي‌زنند، برخاستم تا حقيقت امر معلوم كنم، ديدم همچنان است كه مي‌گويند؛ اول شب بود و مهتاب تابيده، گفتم شما هم تير بيفكنيد، افكندند اما تيرها سوي ما بازگشت و اندازنده‌ي آن را كشت، من سخت ترسان شدم و تب و لرز مرا گرفت، همان وقت از آن جا روانه شدم و خويش را به دست متوكل كشته ديدم چون آن چه درباره‌ي آن قبر به من دستور داده بود انجام ندادم. ابوبريره گفت: با او گفتم شر متوكل از تو بگرديد، او را دوش به تحريك منتصر فرزندش بكشتند. ديزج گفت: شنيدم اما تن من از رنجوري به حدي است كه اميد زندگي ندارم. ابوبريره گفت: اين سخن در اول روز بود، هنوز شام نشده ديزج از دنيا رفت.مترجم گويد متوكل در سال 236 قبر مطهر را خراب كرد و كشته شدن او يازده سال بعد از آن در شب چهارشنبه سه روز گذشته از شوال سال 247 بود. و نيز از روايت ابوالفرج معلوم شد كه خرابي قبر مطهر آن حضرت مدتها طول كشيد اما از اين روايت «امالي» چنان مستفاد مي‌شود كه ابراهيم ديزج كار ناتمام گذارده بيمار شد و بازگشت، و پيش از اينكه متوكل از تقصير او آگاه گردد، هم [ صفحه 645]

متوكل كشته شد و هم ديزج مرد و اينها با يازده سال فاصله مناسبت ندارد. و از بعض روايات مجلسي رحمه الله معلوم مي‌شود كه متوكل دو بار به آن امر شنيع فرمان داد، يك بار در سال 236 كه همه‌ي مورخان نوشته‌اند و يك بار در سال 247 اندكي پيش از آن كه كشته شود، گويا چون اول آن ابنيه و منازل را ويران كردند مردم چندي ترسيدند و ترك زيارت كردند، چند سال گذشت و كار سختگيري از شدت افتاد، باز قبر را به علائمي كه گذاشته بودند در خفا مي‌رفتند و زيارت مي‌كردند و تدريجا جماعتي در آن نواحي اجتماع كرده بودند، متوكل دانست و ابراهيم ديزج را فرستاد كه باز سخت گيرد و آثار قبر را از ميان ببرد. باز به ترجمه كتاب بازگرديم:ابن‌خنيس گفت ابوالفضل روايت كرد كه: منتصر شنيد پدرش متوكل سب فاطمه - صلوات الله عليها - مي‌كند. مردي را از آن پرسيد، گفت: كشتن متوكل واجب است مگر آن كه هر كس پدر خود را بكشد عمر دراز نيابد. منتصر گفت: باك ندارم كه به كشتن پدر اطاعت خدا كنم و عمر دراز نيابم، پس پدر را بكشت و هفت ماه پس از وي بزيست.و هم در كتاب «امالي» طوسي از قاسم بن احمد اسدي روايت كرده است كه چون متوكل جعفر بن معتصم را خبر رسيد كه مردم عراق در زمين نينوي براي زيارت قبر حسين عليه‌السلام فراهم مي‌گردند، يكي از سرهنگان خود را با سپاهي گران فرستاد تا قبر را با زمين هموار كنند و مردم را از زيارت و اجتماع باز دارند، پس آن سرهنگ به كربلا رفت و دستور را انجام داد به سال 237 و گروهي از مردم بشوريدند و بر گرد او اجتماع كردند و گفتند: اگر همه‌ي ما كشته شويم باز هر كس زنده ماند از زيارت دست باز ندارد، چون معجزات و دلائلي ديدند و بدين قبر اقبال كردند. آن سرهنگ براي متوكل نوشت، خليفه جواب داد كه دست از ايشان بازدار و به كوفه رو و چنان باز نماي كه از براي اصلاح امر ايشان رفته‌اي و مقصود تو رفتن به شهر كوفه است! و امر بدين قرار بود تا سال 47 و متوكل را خبر رسيد كه مردم دهها و اهل شهر كوفه به زيارت آن قبر مي‌روند، جمعيت آنها [ صفحه 646]

بسيار شده است و بازاري دارند، سرهنگي را با سپاه فرستاد و منادي كرد كه هر كس زيارت قبر كند، از او بيزاريم و قبر را نبش كرد و زمين را كشت و مردم از زيارت باز ماندند، و خواست بر آل ابي‌طالب و شيعه سخت گيرد، كشته شد و آنچه مي‌خواست انجام نگرفت.مترجم گويد: مورخين 236 نوشته‌اند و 237 در اين روايت صحيح نيست. و نيز طبري صريحا گويد: در همان سال 236 قبر مطهر را خراب كردند. و سابقا از عبارت ابوالفرج معلوم شد سال‌ها آن قبر مطهر خراب بود. و طبري خود آن زمان را درك كرده است و رواياتي كه دلالت دارد متوكل به خراب كردن قبر توفيق نيافت، صحيح نيست و آن‌ها كه گفته‌اند از غايت محبت و غلو دوستي گفتند، نه شقاوت اين مردم كمتر از لشكر عبيدالله بود و نه قبر مبارك محترمتر از بدن شريف ابي‌عبدالله عليه‌السلام كه بر آن است تاختند و پشيمان شدن متوكل و سرهنگ خود را بازداشتن از منع زيارت بود پس از خرابي، موقتا، نه از خراب كردن. و در همان كتاب «امالي» از عبد الله بن رابيه روايت كرد كه من به سال 247 حج گزاردم، چون بازگشتم، به عراق آمدم و اميرالمؤمنين عليه‌السلام را زيارت كردم ترسان از عمال دولت و از آنجا آهنگ زيارت قبر حسين عليه‌السلام كردم؛ به كشت و آبياري زمين مشغول بودند و به چشم خويش ديدم گاوان را مي‌راندند تا محاذي محل قبر مي‌آمدند و از آن جا به راست و چپ مي‌رفتند و گام بر قبر نمي‌نهادند، زيارت نتوانستم كرد و به بغداد آمدم و مي‌گفتم:تا لله ان كانت امية قد اتت قتل ابن بنت نبيها مظلومافلقد اتاه بنوابيه مثلها هذا لعمرك قبره مهدومااسفوا علي ان لا يكونوا شايعوا في قتله فتتبعوه رميماچون به بغداد آمدم، هاي و هوي شنيدم. پرسيدم، گفتند مرغ خبر قتل جعفر متوكل آورد. تعجب نمودم و گفتم خدايا اين شب به جاي آن شب!و در همان كتاب از يحيي بن مغيره رازي روايت كرده است گفت: نزد جرير بن عبدالحميد بودم كه مردي از عراق آمد، جرير پرسيد از مردم چه خبر داري؟ [ صفحه 647]

گفت: رشيد فرمان كرده بود قبر ابي‌عبدالله عليه‌السلام را شخم زنند و آن درخت سدر كه آنجا بود ببرند! جرير دست سوي آسمان برداشت و گفت: الله اكبر! در اين باب حديث از رسول خدا صلي الله عليه و آله به ما رسيد كه سه بار گفت: «لعن الله قاطع السدرة» يعني خدا لعنت كند برنده‌ي درخت كنار را! معني آن را تا كنون ندانسته بوديم و مقصود از بريدن درخت كنار، گم كردن قبر حسين عليه‌السلام بود تا مردم بنشانه آن را نيابند».مترجم گويد: جرير بن عبدالحميد ضبي ابوعبدالله از محدثين اهل سنت است و در ري مي‌زيست؛ در سال 188 به سن 78 درگذشت و يحيي بن مغيره رازي گويا از شاگردان او است و حال او براي من مجهول است. و اين گفتگو دلالت بر آن دارد كه هاورن الرشيد هم پيش از متوكل قبر آن حضرت را خراب كرد و شخم زد و تفصيل آن را در غير اين اثر نديدم و مشهور نيست، گويا به اين امر فرمان داد و زود پشيمان شد و منع شديد نكرد مانند متوكل. و مؤيد اين كه به عهد هارون نيز اين جسارت با قبر مطهر شد، حكايتي است طولاني كه شيخ طوسي در امالي از ابي‌بكر بن عياش راوي عاصم قاري روايت كرده است و مؤلف نياورده است. و خلاصه‌ي آن سرزنش و ملامت ابوبكر است موسي بن عيسي هاشمي والي كوفه را بر شيار كردن قبر مطهر و آزار و حبس كردن او ابوبكر را و البته اين واقعه راجع به جسارت متوكل نيست، زيرا كه ابوبكر بن عياش و هارون هر دو در سال 193 درگذشتند و ابوبكر در زمان متوكل نبود. و طبري در تاريخ خود از علي بن محمد از عبدالله قاسم بن يحيي روايت كرد كه هارون الرشيد در پي ابن‌داوود و خدام قبر ابي‌عبدالله عليه‌السلام در حاير فرستاد، آنها را آوردند، حسن بن راشد وي را بديد و از كارش پرسيد، گفت: اين مرد يعني رشيد در پي من فرستاده است و بر جان خويش مي‌ترسم از شر او. گفت: چون به حضور هارون رسي بگوي اين مرد يعني حسن بن راشد مرا بر قبر گذاشته است، چون آن سخن بگفت، هارون گفت اين كلام ساخته حسن مي‌نمايد، او را حاضر كنيد: چون حسن بيامد، هارون پرسيد: براي چه اين مرد را متولي حائر كرده‌اي؟ حسن [ صفحه 648]

گفت: خدا رحمت كند آن كه او را متولي حائر كرد! ام‌موسي فرمود آن را در حائر گمارم و هر ماه سي درهم اجري دهم. هاورن گفت: او را به حائر بازگردانيد و آن مقرري كه ام‌موسي معين كرده به وي دهيد! و ام‌موسي مادر مهدي است. انتهي. باز به ترجمه برگرديم.در كتاب امالي از عمر بن فرج رجحي روايت كرده است كه: «متوكل مرا بفرستاد تا قبر حسين بن علي عليهماالسلام را خراب كنم، بدان ناحيت رفتم و فرمود گاوان بر قبرها راندند، بر همه‌ي آن قبرها بگذشتند و چون به قبر مطهر آن حضرت رسيدند، گام بر نداشتند، عمر گفت: من چوب برگرفتم و گاوان را مي‌زدم، چنانكه چوب‌ها در دست من بشكست، به خدا قسم كه گام بر قبر نگذاشتند».و از كتاب «مناقب» است كه مستر شد از حال حائر و كربلا برداشت و گفت: قبر به خزانه حاجت ندارد، و آن را بر لشكريان ببخشيد، و چون بيرون آمد، خود و پسرش راشد كشته شدند». [ صفحه 649]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در شرح حال توابين و خروج مختار و كشتن وي كشندگان حسين را

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 7:08 pm

خاتمه، در شرح حال توابين و خروج مختار و كشتن وي كشندگان حسين را

اشاره

مؤلف گويد: در اينجا اكتفا مي‌كنيم به آنچه ابن‌اثير در كتاب كامل آورده است. و مترجم گويد: كتاب «كامل» اقتباسي از تاريخ طبري است و عبارت طبري فصيحتر و معاني آن كاملتر است و نسخه‌ي قديم كتاب «نفس المهموم» در اين قسمت تصحيح كامل نشده است، بر خلاف فصول و ابواب سابقه، و اغلاط مطبعه زياد دارد، لذا در ترجمه‌ي خاتمه مجبور شديم از تاريخ طبري آن را تكميل كنيم و اين ترجمه را بر اصل كتاب فزوني دارد.چون حسين عليه‌السلام به شهادت رسيد و ابن‌زياد از لشكرگاه نخليه بازگشت و به كوفه آمد، شيعيان يكديگر را سرزنش كردند و پشيمان شدند و دانستند خطاي بزرگي از ايشان صادر شده است كه حسين عليه‌السلام را خواندند و ياري او نكردند تا نزديك آنها به شهادت رسيد و ديدند اين ننگ شسته نشود و گناه ايشان زايل نگردد مگر كشندگان او را بكشند، پس در كوفه نزد پنج تن از رؤساي شيعه اجتماع كردند: سليمان بن صرد خزاعي كه از صحابه‌ي رسول خدا صلي الله عليه و آله بود و مسيب بن نجبه فزاري از اصحاب اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام و عبدالله بن سعد بن نفيل ازدي و عبدالله بن وال تيمي تيم بكر بن وائل و رفاعة بن شداد بجلي كه از برگزيدگان اصحاب علي عليه‌السلام بودند. پس در سراي سليمان بن صرد خزاعي فراهم آمدند و نخست مسيب بن نجبه آغاز سخن كرد و گفت: بعد حمد الله، اما بعد؛ [ صفحه 650]

خداي تعالي ما را به درازي عمر بيازمود تا فتنه‌ها ديديم و از خداي تعالي خواهانيم ما را از آن كسان قرار ندهد كه فردا با آن‌ها گويند: «اولم نعمركم ما يتذكر فيه من تذكر» آيا به شما عمر نداديم به آن اندزاه‌اي كه هر كس پند پذير است، پند پذيرد؟ و اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام فرمود: عمري كه خداوند بهانه‌ي فرزند آدم را پس از آن نمي‌پذيرد شصت سال است و هر يك از ما به اين سن رسيده است و ما گروه شيعه هميشه خودستايي مي‌كرديم و به نكوكاري خود مي‌باليديم و اما خدا ما را دو جاي دروغگو ديد، درباره‌ي پسر دختر پيغمبرش صلي الله عليه و آله و او رسولان و نامه‌ها فرستاد و راهي براي بهانه‌ي ما نگذاشت و ما را پي در پي پنهان و آشكارا به ياري خود خواند، اما ما از ذبل جان ذريغ كرديم تا نزديك ما به شهادت رسيد، نه به دست ياري او كرديم و نه به زبان جانبداري و نه به مال و عشيرت خود مددكاري او نموديم،پس نزد خداي تعالي عذر ما چه باشد و هنگام ديدار رسول خدا چه گوييم كه فرزندان حبيب او و عترت و دودمان وي در نزد ما كشته شدند؟ به خدا سوگند كه عذري نداريد مگر كشندگان او و ياور آن‌ها را بكشيد يا خود كشته شويد. شايد خداوند از ما خشنود گردد! با اين حال من از عقوبت او در روز قيامت ايمن نيستم، اي مردم! مردي را بر خويشتن امارت دهيد كه ناچار شما را اميري بايد و علمي كه برگرد آن فراهم شويد!و رفاعة بن شداد برخاست و گفت: اما بعد؛ خداي عزوجل تو را به بهترين گفتار راه نمود و ما را به راه صواب خواندي و به حمد خدا و صلوات آغاز كردي و به جهاد فاسقين و توبه كردن از اين گناه بزرگ دعوت كردي و ما از تو مي‌شنويم و مي‌پذيريم، و گفتي امير برگزينيد كه پشت شما بدو گرم باشد و بر گرد علم او فراهم شويد! ما نيز همين رأي داريم؛ اگر آن امير تو باشي، تو را بپسنيدم و به نيكخواهي تو دل بنديم و ميان ما محبوب باشي، اگر رأي تو و ديگر ياران باشد، اين كار به پيرمرد و بزرگ شيعه گذاريم كه صاحب رسول خدا صلي الله عليه و آله است و صاحب سابقه و به دلاوري و ديانت و عقل و تدبير او اطمينان داريم. و عبدالله بن سعد نظير همين سخن بگفت و بسيار مسيب و [ صفحه 651]

سليمان را ستاش كردند و مسيب گفت: راه صواب همين است، كار خود را به سليمان بن صرد گذاريد!پس سليمان به سخن گفتن پرداخت و پس از ستايش باري تعالي گفت كه خداوند ما را به روزگاري انداخت كه زندگاني در آن ناخوش و مصيبت بزرگ است و جور و ستم برگزيدگان شيعه را فروگرفته است، به خدا قسم كه مي‌ترسم پس از اين بهتر از اين نباشد و ما گردن كشيديم و منتظر بوديم خاندان پيغمبر ما محمد صلي الله عليه و آله بيايند و آنها را نويد ياري داديم و با آمدن تحريص كرديم، چون آمدند سستي كرديم و فرومانديم و ناتواني نموديم و كار را پشت گوش افكنديم و نشستيم تا فرزند پيغمبر صلي الله عليه و آله و دودمان و خلاصه و پاره‌ي گوشت تن او كشته شد، فرياد مي‌زد و داد مي‌خواست، كسي داد او نداد، بد كاران او را آماج تير و نيزه كردند و ستم نمودند بر وي و داد ندادند. اينك برخيزيد كه خدا بر شما خشم گرفته است و نزد زن و فرزند نرويد تا خداي از شما خشنود گردد! و به خود او سوگند كه نپندارم خشنود گردد از شما مگر با كشندگان او نبرد كنيد و از مرگ نهراسيد، كه هيچ كس از مرگ نترسيد مگر خوار شد! و مانند بني‌اسرائيل باشيد كه پيغمبرشان گفت: شما بر خويش ستم كرديد كه گوساله را به خدايي گرفتيد پس سوي پروردگار باز آييد و يكديگر را بكشيد! چنان كردند، بر سر زانو نشستند و گردنهار را كشيدند، چون دانستند چيزي آنها را از آن گناه بزرك نرهاند مگر يكديگر را بكشند، اگر شما را به مانند آن خوانند چه خواهيد كرد؟ شمشير در دست آماده باشيد و نيزه‌ها را برافراشته داريد و تا توانيد ساخته شويد و نيرو گيريد و اسب سواران فراهم كنيد تا شما را بخوانند و به جهاد بيرون رويد! خالد بن سعد بن نفيل گفت: اما من به خدا سوگند اگر دانستمي كه چون خود را بكشم از گناه بيرون روم و خداي عزوجل از من خشنود گردد، خوشي را بكشم و من همه‌ي حاضران را گواه مي‌گيرم كه هر چه دارم بر مسلمانان صدقه است و با آن مسلمانان را تقويت كنم تا با بدكاران جهاد كنند، و از مال خود براي خود نگاه ندارم مگر سلاحي كه با دشمن بدان رزم دهم. و ابوالمعتمر حنش بن ربيعه [ صفحه 652]

كلابي مانند اين سخن گفت. سليمان گفت: هر كس از اين گونه خدمت خواهد كرد، نزد عبدالله بن وال تيمي آورد و چون اموال نزد او فراهم گردد برگ فقيران و بينوايان را بدان سازيم. و سليمان بن صرد بن سعد بن حذيفة بن يمان نامه نوشت و او را بر قصد خويش آگاه گردانيد و او را با شيعيان مدائن به ياري خود خواند. و سعد آن نامه را براي شيعيان بخواند، همه پذيرفتند و سوي سليمان نامه نوشتند و او را آكاه ساختند كه ما نيز بياييم و ياري كنيم. و سليمان به مثني بن مخربه عبدي هم نامه فرستاد به بصره در همان معني كه به سعد فرستاده بود؛مثني جواب فرستاد كه ما گروه شيعه خداي را سپاسگزاريم بر آنچه شما قصد آن كرديد و ما نيز به تو پيونديم در هر زمان كه معين كني! و در زير نامه نوشت: «تبصر كاني قد اتيتك معلما الي آخر الابيات» [182] و آغاز كار آنها در سال 61 بود پس از قتل ان حضرت، و پيوسته از ساز جنگ مي‌ديدند و مردم را به پنهاني به خونخواهي حسين عليه‌السلام مي‌خواندند و دسته دسته مردم بدانها مي‌پيوستند تا يزيد بمرد درسال 64. پس ياران سليمان نزد او آمدند و گفتند امير گمراه در گذشت و كار حكومت سست گرديد. اگر خواهي بر جهيم و عمرو بن حريث جانشين ابن‌زياد را بگيريم و بند كنيم و به خونخواهي حسين عليه‌السلام دعوت آشكارا نماييم و در جستجوي كشندگان حسين عليه‌السلام برآييم و مردم را سوي خاندان پيغمبر صلي الله عليه و آله خوانيم كه حق آن‌ها را به ستم بگرفتند. سليمان بن صرد گفت: شتاب منماييد كه من در اين كار نگريستم، ديدم كشندگان حسين عليه‌السلام مهتران كوفه و دليران عربند و خون حسين عليه‌السلام را بايد از آنها خواست و چون از [ صفحه 653]

قصه‌ي شما آگاه گردند سخت گيرند، و چنان بينم كه پيروان من اگر اكنون بيرون آيند موفق نشوند و دلشان شفا نيابد و در دست دشمن چون گوسفندان كشته شوند و لكن دعات پراكنده سازيد و به اين كار دعوت كنيد! چنان كردند و پس از مرگ يزيد مردم بسيار بدانها پيوستند و اهل كوفه (يعني اشراف آن‌ها غير پيروان سليمان بن صرد) عمرو بن حريث را براندند و با عبدالله بن زبير بيعت كردند. و سليمان و ياران او مردم را به خود دعوت مي‌كردند و چون شش ماه از هلاك يزيد بگذشت، مختار بن ابي‌عبيده به كوفه آمد روز نيمه‌ي رمضان و عبدالله بن يزيد انصاري از جانب ابن‌زبير هم به امارت كوفه آمد هشت روز مانده از رمضان و ابراهيم بن محمد بن طلحه را هم به عاملي خراج [183] با او فرستاده بود و مختار مردم را به كشتن كشندگان حسين عليه‌السلام مي‌خواند و مي‌گفت: من از جانب مهدي محمد بن حنفيه آمدم و نماينده و وزير اويم پس گروهي از شيعه به وي پيوستند. و مختار مي‌گفت: سليمان بن صرد جنگ آزموده نيست و بصيرت در حرب ندارد، بيرون خواهد آمد و خويشتن را با همه‌ي همراهان به كشتن خواهد داد. خبر به عبدالله بن يزيد والي ابن‌زبير رسيد كه در اين روزها كوفه بر وي بشورد و با او گفتند مختار را به زندان كن! و او را از عاقبت كار بترسانيدند. عبدالله گفت اگر با ما حرب آغازند و دست يازند، ما نيز بر ايشان تازيم، اما اگر ما [ صفحه 654]

را رها كنند در طلب آنها نرويم. اينها خون حسين عليه‌السلام را خواهند، خدا آن‌ها را رحمت كند! ايمنند بيرون آيند و آشكار شوند و سوي قاتل حسين روند و ما هم پشتيبان آن‌ها هستيم. اينك ابن‌زياد كشنده‌ي حسين عليه‌السلام و كشنده‌ي نيكان و برگزيدگان شما روي به ايشان دارد او را در يك منزلي جسر منبج ديدند، رزم با وي و آماده شدن براي جنگ با او اولي است از آن كه در هم افتيد و يكديگر را بكشيد و چون دشمن بيايد ناتوان شده باشيد، و آرزوي او همين ناتواني شماست و اكنون كسي كه شما را دشمنترين خلق خدا است آمده است، كسي كه او و پدرش هفت سال بر شما حكومت كردند و پارسايان و دينداران شما را كشتند و اوست كه حسين عليه‌السلام را كشت و شما خون او را مي‌خواهيد، پس نوك سر نيزه‌هاي خود را رو به ايشان فراداريد و روي خويش را بدان مخراشيد و بدانيد من نيكخواه شمايم. و مروان ابن‌زياد را به جزيره فرستاده بود كه چون از آنجا فارغ شود و كار آنجا را راست گرداند به عراق رود و (جزيره نواحي شمال عراق است اطراف موصل) چون عبدالله بن يزيد سخن بپرداخت، ابراهيم بن محمد بن طلحه گفت: اي مردم گفتار اين منافق شما را فريب ندهد! به خدا قسم كه اگر كسي بر ما بيرون آيد او را بكشيم و اگر يقين دانيم كسي خواهد بر ما خروج كند پدر را به جرم پسر و پسر را به جرم پدر و خويش را به جرم خويش و كدخدايان را به جرم زيردستان مؤاخذت كنيم تا همه تسليم حق شوند و فرمان برند.مسيب بن نجبه از جاي برجست و سخن او ببريد و گفت: اي زاده‌ي دو پيمان شكن [184] آيا ما را از شمشير و خشم خود مي‌ترساني؟ به خدا قسم تو از اين كمتري و ترا سرزنش نمي‌كنيم اگر با ما كينه‌ورزي، كه پدر و جد تو را كشتيم و اميدوارم از ابن شهر بيرون نروي تا سيمي آنان شوي! (آنگاه روي به عبدالله بن [ صفحه 655]

يزيد كه از جانب عبدالله زبير حاكم بود كرد) و گفت: اما تو اي امير! سخني گفتي درست و استوار و من مي‌دانم آن كه در طلب خون حسين عليه‌السلام است، نيكخواه تو باشد و گفتار تو را بپذيرد. ابراهيم بن محمد بن طلحه گفت: به خدا سوگند كه عبدالله بن يزيد نفاق كرد و باطن خود آشكار نمود، البته كشته مي‌شود. عبدالله بن وال برخاست و گفت: اي مردك تيمي چرا خود را ميان ما و امير ما داخل مي‌كني؟ به خدا قسم تو كه بر ما امارت نداري، فقط مأمور گرفتن خراجي، به كار خود پرداز! به خدا قسم تو هم مانند جد و پدر پيمان شكنت مي‌خواهي كار مردم را تباه سازي! آنها كاري كردند زشت و زشتي آن به خودشان بازگشت. پس گروهي از آنها كه با ابراهيم و بر راي او بودند خشمگين شدند و دشنام از دو سو روان شد و عبدالله از منبر به زير آمد. و ابراهيم او را بترسانيد كه نامه به ابن‌زبير نويسد و از او شكايت كند و عبدالله اين بشنيد و نزد ابراهيم رفت و عذر خواست كه من از اين كلام خواستم ميان اهل كوفه خلاف نيفتد، ابراهيم از او پذيرفت [185] و عذر خواست. پس از آن ياران سليمان آشكارا سلاح جنگ بخش مي‌كردند و خود را آماده مي‌ساختند.

ذكر آمدن مختار به كوفه

هشام بن محمد كلبي از ابي‌مخنف از نضر بن صالح روايت كرد كه شيعيان مختار را دشنام مي‌دادند و عتاب مي‌كردند براي عملي كه از وي صادر مي‌شد. [ صفحه 656]

درباره‌ي حسن بن علي عليهماالسلام [186] وقتي در ساباط مدائن او را خنجر زدند و به قصر ابيض بردند تا زمان حسين عليه‌السلام شد و آن حضرت مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاد، مسلم در سراي مختار فرود آمد و آن سراي امروز (يعني به عهد هشام) از آن مسلم بن مسيب است، پس مختار با مسلم بن عقيل بيعت كرد و نيكخواهي نمود و مردم را به متابعت وي خواند تا وقتي مسلم بن عقيل خروج كرد، مختار در يكي از قراي ملكي خود بود و آن ده را «لقف» مي‌گفتند و با مسلم خروج نكرد چون مسلم نابهنگام بيرون آمد و همراهان او از پيش آگاه نبودند؛ وقتي با او گفته بودند هاني را زدند و به زندان كردند بيرون آمده بود. چون خبر خروج مسلم به مختار رسيد، با چند تن از بستگان خويش از ده به شهر آمد، پس از غروب آفتاب به باب الفيل رسيد و عبيدالله زياد بدان وقت عمرو بن حريث را با رايت در مسجد نشانده بود؛ مختار متحير بايستاد و ندانست چه كند. خبر او به عمرو بن حريث رسيد، او را بخوند و امان داد و مختار تا بامداد زير رايت عمرو بن حريث بماند؛ چون روز شد عمارة بن وليد بن عقبه خبر او با ابن‌زياد بگفت و چون روز بلند شد و در دار الاماره را بگشودند و مردم را اذن دخول دادند، مختار هم با ديگر مردم بر وي در آمد؛ عبيد الله او را پيش خود خواند و گفت: تويي كه مردم را مي‌شورانيدي و سپاه فراهم مي‌آوردي تا ياري مسلم بن عقيل كنند؟ مختار گفت: من چنين نكردم اكنون از بيرون شهر آمدم و زير رايت عمرو بن حريث نشستم و عمرو هم گواهي داد كه راست مي‌گويد. پس عبيدالله بر روي مختار زد چنانكه پلك چشم او برگشت و گفت: اگر شهادت عمرو بن حريث نبود تو را مي‌كشتم و بفرمود او را به زندان كردند و در زندان بود تا حسين بن علي عليهماالسلام كشته شد. آنگاه مختار زائدة بن قدامه [187] را بخواند و او را نزد عبدالله [ صفحه 657]

عمر به مدينه فرستاد تا او نامه به يزيد نويسد و شفاعت مختار كند و يزيد نامه براي عبيدالله فرستد در رهايي مختار.زائده به مدينه رفت و پيغام بگذارد و عبدالله عمر صفيه خواهر مختار را به حباله نكاح داشت، پس عبدالله نامه به يزيد نوشت و شفاعت مختار كرد و آن نامه را با زائده بفرستاد. يزيد نامه‌ي او بخواند و براي عبيدالله نوشت مختار را رها كند. عبيدالله او را رها كرد و گفت: از سه روز بيشتر در كوفه مباش! و مختار پس از سه روز آهنگ حجاز كرد.مترجم گويد: قول صحيح در حبس مختار و رهايي او همين است كه ابن‌زياد او را به زندان كرد و يزيد به رهايي او فرمود، و پس از اين در سال 67 مصعب بن زبير او را كشت. و حجاج در سال 75 هشت سال پس از كشته شدن مختار والي عراق شد و اين كه مرحوم مجلسي در «جلاء العيون» و «بحار» نقل كرده است كه حجاج مختار را چند بار حبس كرد و عبدالملك مروان براي او نوشت مختار را رها كند، او را رها كرد، و خداوند او را نگاهداشت تا كشندگان حسين عليه‌السلام را كيفر كند، صحيح نيست، زيرا كه در زمان ولايت حجاج و مستولي بودن عبدالملك بر عراق مختار كارهاي خود را كرده و كشته شده بود و دولت به ابن‌زبير رسيده و او هم كشته شده بود و پس از آن حجاج والي كوفه شد.مرحوم مجلسي رحمه الله اين داستان را از كتابي كه در دست مردم متداول بود و آن را تفسير امام حسن عسكري عليه‌السلام مي‌گفتند نقل كرده است و علماي ما آن را مجعول دانند، چنانكه علامه حلي رحمه الله در «رجال» خود گويد: محمد بن قاسم مفسر استرآبادي، يعني راوي اين تفسير ضعيف و دروغگوست؛ كتاب تفسيري از او روايت كنند كه از دو مرد مجهول ديگر روايت كرده است تا اينكه گويد: اين تفسير تا موضوع است و سهل ديباجي متهم به وضع آن است. انتهي. و بودن به همين داستان در اين تفسير دليل بر صحت قول علامه‌ي حلي و مجعول بودن اين تفسير است، اما مجلسي و پدرش رحمه الله آن را معتبر مي‌شمردند، از اين جهت از آن نقل كرد. [ صفحه 658]

باز به ترجمه كتاب بازگرديم:مختار آهنگ حجاز كرد و در راه حجاز نزديك «واقصه» مردي به نام «ابن‌غرق مولي ثقيف» او را ديدار كرد و سلام داد و از علت چشم او بپرسيد؛ مختار گفت: آن مادر... يعني ابن‌زياد به چوب زد تا چنين شد كه بيني، باز گفت: خدا مرا بكشد اگر بند بند انگشت او را نبرم و اندام او را پاره پاره نسازم! و مختار از كار ابن‌زبير پرسيد، ابن‌عرق جواب داد او پناه به خانه خدا برده و مردم پوشيده با او بيعت مي‌كنند و اگر نيرو گيرد و مردان او بسيار گردند، آشكار شود. مختار گفت: يگانه مرد عرب امروز اوست و اگر رأي مرا بپذيرد و پيروي من كند، مردم را به فرمان او در آورم و گرنه من كم از ديگران نيستم. اي ابن‌عرق! فتنه آغاز شد، اينك رعد و برق آن نمودار گشت و گويي مانند اسب برانگيخته شده است و بتاخت و تاز آمده است و پاي آن در دنباله‌ي لگام مي‌پيچيد و ناگهان آن را ببيني و بشنوي در جايي پديدار گرديد و بگويند مختار با پيروان خود از مسلمانان به خونخواهي شهيد مظلوم و مقتول و در كربلا برخاسته است، كه بزرگ مسلمانان و فرزند سيد المرسلين بود؛ يعني حسين بن علي عليهماالسلام، به پروردگار قسم كه به سبب شكتن او بكشم آن اندازه كه به خون يحيي بن زكريا كشته شدند! و مختار روانه شد و ابن‌عرق از گرفتار او شگفتي مي‌نمود. ابن‌عرق گفت: به خدا قسم آنچه مختار گفته بود ديدم و داستان او را با حجاج گفتم، بخنديد و گفت: اين ابيات را هم مختار گفت:و رافعة ذيلها و داعية ويلهابدجلة او حولها من با حجاج گفتم اين سخن را به حدس و تخمين مي‌گفت يا خبر از آينده داشت و از راهي به وي رسيده بود؟ حجاج گفت: به خدا قسم جواب سؤال تو را نمي‌دانم و لكن «لله دره» عجب مردي ديندار و سلحشور و دلير افكن و دشمن شكن بود! (مترجم گويد: اين روايت از ابي‌مخنف نيز دليل بر كلام سابق است كه گفتيم در زمان حجاج مختار كار خود را تمام كرده و كشته شده بود) آنگاه مختار [ صفحه 659]

نزد ابن‌زبير آمد و ابن‌زبير كار خويش را از او پوشيده داشت. مختار از او جدا گشت و يك سال ناپديد بود، ابن‌زبير از حال او بپرسيد، گفتند در طائف است و خويشتن را مأمور از جانب خدا مي‌داند براي انتقام و هلاك ساختن ستمگران. ابن‌زبير گفت: خداي او را بكشد! چه مرد غيب‌گو و دروغ‌زن است! اگر خدا ستمگران را هلاك كند مختار يكي از ايشان باشد! به خدا سوگند ما در اين گفتگو بوديم كه مختار در مسجد پديدار گشت و طواف كرد و دو ركعت نماز بگذاشت و بنشست و آشنايان گرد او به حديث نشستند و نزد ابن‌زبير نيامد. ابن‌زبير عباس بن سهل را نزد او فرستاد؛ او برفت و از حال مختار بپرسيد و گفت: چون تو مردي چرا بايد دوري گزيني از چيزي كه اشراف قريش و انصار و ثقيف بر آن اجماع كردند؟ و هيچ قبيله نماند مگر رئيس آنها نزد ابن‌زبير آمد، پس با اين مرد بيعت كن! مختار گفت: من سال گذشته نزد او آمدم، او كار خود از من پنهان داشت چون از من بي‌نيازي نمود، خواستم به او بنمايم كه من هم از او بي‌نيازم. عباس گفت امشب نزد او آي و من نيز هستم! پذيرفت و پس از نماز عشا نزد ابن‌زبير آمد و گفت: با تو بيعت مي‌كنم به شرط آنكه بي من هيچ كار نكني و اينكه من هر روز پيش از همه‌ي مردم بر تو درآيم و چون غالب شدي بزرگتر و بهترين مناصب را به من دهي! ابن‌زبير گفت: با تو بيعت مي‌كنم بر متابعت كتاب خدا و سنت رسول وي. مختار گفت: با پست‌ترين بندگان من چنين بيعت مي‌كني! به خدا قسم كه با تو بيعت نمي‌كنم مگر با همان شرايط كه گفتم. ابن‌زبير ظاهرا بپذيرفت و با مختار بيعت كرد و مختار با او بود و در جنگ حصين بن نمير داد مردي داد و سخت بكوشيد و بر مردم شام عرصه تنگ آورد (اين حصين بن نمير را يزيد بن معاويه فرستاده بود به جنگ ابن‌زبير و او مكه را حصار داد و كعبه معظمه را بسوخت روز شنبه سيم ربيع الاول سال 64 تا خبر مردن يزيد بن معاويه برسيد حصار برداشتند. و چون يزيد بمرد اهل عراق به اطاعت ابن‌زبير در آمدند و پنج ماه بگذشت، مختار ديد ابن‌زبير او را عملي نمي‌دهد هر كس را كه از كوفه مي‌آمد از حال مردم مي‌پرسيد تا هاني ابي‌حيه وادعي آمد؛ مختار از [ صفحه 660]

حال مردم بپرسيد، هاني گفت: كارها همه مرتب و همه بر اطاعت ابن‌زبيرند الا اينكه گروهي از مردم كه در حقيقت اهل شهر آنها هستند، اگر مردمي باشد كه براي آنها عمل نمايد و آنها را گرد هم جمع كند، مي‌تواند به ياري آنها مدتي بر زمين فرمانروايي كند. مختار گفت: من كه ابواسحاقم به خدا سوگند آنها را گرد يكديگر بر حق فراهم مي‌كنم! پس بر مركب خود نشست و به جانب كوفه راند تا به نهر «حيره» رسيد، روز جمعه [188] غسل كرد و اندكي روغن به كار برد و جامه بپوشيد و سوار شد و به مسجد قبيله‌ي سكون و ميدان كنده بگذشت و بر هر مجلس كه مي‌گذشت بر مردم آن سلام مي‌كرد و به فيروزي مژده مي‌داد و مي‌گفت: آمد چيزي كه آن را دوست داريد! و از قبيله‌ي بني بداء گذشت؛ عبيدة بن عمرو بدبي‌ء را از كنده بديد؛ با او گفت: بشارت باد به فيروزي تو؛ ابا عمرو! كه نيكو رأي بودي! خداي گناه براي تو نگذاشت مگر همه را آمرزيد و لغزش تو را ببخشيد! و اين عبيده مردي دلاور و شاعر بود دوستدار علي عليه‌السلام مگر آنكه از شرب شكيب داشت، عبيدة گفت: خداوند تو را مژده به خير دهد كه ما را مژده دادي! آيا تفسير اين مژده را هم مي‌گويي؟ گفت: آري شب نزد من آي! آن گاه بر بني‌هند بگذشت و اسماعيل بن كثير را ديدار كرد و مرحبا گفت و گفت امشب تو و برادرت نزد من آييد كه چيزي آورده‌ام كه شما را خوش آيد! و پس از آن بر قبيله‌ي همدان بگذشت و گفت: چيزي آوردم كه دوست داريد. آنگاه به مسجد بزرگ كوفه آمد و مردم سوي او گردن كشيدند؛ پس نزديك ستوني به نماز ايستاد تا هنگام فريضه شد، با مردم نماز جمعه بگذاشت و بين نماز جمعه و عصر همچنان در نماز بود، آنگاه به سراي خويش رفت و شيعيان نزد او مي‌آمدند و اسماعيل بن كثير و برادرش عبيدة بن عمرو نزد او آمدند و از اخبار پرسيد، [ صفحه 661]

داستان سليمان بن صرد بگفتند و گفتند: به همين زودي خروج كند، پس مختار ستايش پروردگار به جاي آورد و گفت مهدي [189] فرزند جانشين رسول مرا نزد [ صفحه 662]

شما فرستاد، امين و وزير اويم و برگزيده، و امير مرا فرمود: بي‌دينان را بكشم و خون اين خاندان را بخواهم و ستم ستمگران را از بيچارگان دفع كنم، پس شما پيش از همه كس اجابت او كنيد! با او دست دادند و بيعت كردند. و نزد شيعياني كه بر گرد سليمان بن صرد بودند، فرستاد و همان كلامي گفت و گفت: سليمان بن مرد جنگ ديده و آزموده نيست مي‌خواهد شما را بيرون برد و خود و شما را به كشتن دهد [190] و من دستوري دارم بر طبق آن رفتار مي‌كنم، دوستان شما را ياري مي‌كنم و دشمن شما را مي‌كشم و دل شما را شفا مي‌دهم. پس سخن مرا بشنويد و فرمان مرا بپذيريد! دل خوش داريد و يكديگر را مژده دهيد كه من ضامن هستم آرزوهاي شما را بر آورم، و از اين گونه سخنان مي‌گفت تا بسياري از شيعيان را به خويش مايل كرد و پيوسته نزد او مي‌رفتند و او را بزرگ مي‌داشتند اما مهتران و بزرگان شيعه با سليمان بن صرد بودند و ديگري را با او برابر [ صفحه 663]

نمي‌شمردند و سليمان بر مختار سخت گران بود، منتظر بود تا كار سليمان بن كجا انجامد، و چون سليمان سوي جزيره بيرون شد، عمر سعد و شبث بن ربعي و زيد بن حارث بن رويم با عبدالله بن يزيد خطمي و ابراهيم بن محمد بن طلحه گفتند: مختار از سليمان بر شما سخت‌تر است، سليمان رفت با دشمن شما كارزار كند و مختار مي‌خواهد در شهر شما و بر شما برجهد. او را بگيريد و به زندان كنيد تا كار مردم راست گردد! ناگهان آمدند و گرد او را گرفتند، چون مختار آن‌ها را بديد گفت: شما را چه مي‌شود؟ به خدا قسم (بعد ما ظفرت اكفكم) دست شما از آنچه خيال بسته‌ايد كوتاه است و بدان نتوانيد رسيد!ابراهيم بن محمد بن طلحه با عبدالله گفت: بازوي او را ببند و پاي برهنه و پياده او را ببر. عبدالله گفت: با كسي كه دشمني با ما ننموده است اين كار نكنم و ما او را به گمان گرفته‌ايم. ابراهيم بن محمد با عبدالله گفت: اين آشيانه‌ي تو نيست، بيرون رو و پا از اندازه گليم فراتر مكش! (مترجم گويد: ابراهيم خود از قريش بود و خلافت را براي مختار ثقفي شايسته نمي‌دانست، اما عبدالله از قريش نبود و كينه‌اي سخت نداشت) باز ابراهيم گفت: اي پسر ابي‌عبيد! اين كارها كه از تو نقل مي‌كنند چيست؟ مختار گفت: هر چه مي‌گويند باطل است. پناه مي‌برم به خدا از اينكه مانند پدر و جدت خيانت كنم! آنگاه او را به زندان بردند بي بند و گروهي گويند بر او بند نهادند. و در زندان مي‌گفت: قسم به پروردگار درياها و درختان و دشت و بيابانها و فرشتگان نيكو كردار و بندگان برگزيده كه همه ستمگران را به نيزه و تيغهاي هندي بران بكشم با گروه انصار كه نه بي‌خرد و بد دل باشند و نه خودخواه و شرير (چون گروهي اهل ورع در دين تعصب داشتند اما فريب مي‌خوردند و گروهي ديگر زيرك بودند، اما نظم دنياي خود مي‌خواستند و خودخواه و شرير بودند و مختار هر دو دسته را مغضوب داشت) تا عمود دين را بر پا دارم و اين شكاف كه در اسلام پديد آمده است به هم پيوندم و سينه مؤمنان را شفا دهم و خون پيغمبران را خواهم! از زوال دنيا باك ندارم و از مرگ نهراسم. [ صفحه 664]

و هم در داستان خروج مختار گويند: هنگامي كه نزد ابن‌زبير بود با او گفت: من قومي را مي‌شناسم كه اگر مردي دانا و خردمند و با تدبير باشد و بداند چه كند، لشكري براي تو از ايشان بيرون آرد كه با اهل شام به ياري آن‌ها پيكار تواني كرد! ابن‌زبير پرسيد آنها كيانند؟ گفت: شيعه‌ي علي عليه‌السلام در كوفه.گفت: تو آن مرد باش! او را به كوفه فرستاد؛ او به كوفه آمد و در ناحيتي نشست، بر حسين عليه‌السلام مي‌گريست و مصيبت او را ياد مي‌كرد و مردم او را ديدند و دوست خود گرفتند و او را به ميان شهر كوفه بردند و بسيار گرد او بگرفتند تا كارش نيرو گرفت و بر ابن‌مطيع خروج كرد.مترجم گويد: روايت اول اصح است، زيرا كه اگر ابن‌زبير شيعه علي عليه‌السلام را به خود نزديك مي‌كرد، همه قريش و بزرگان از گرد او پراكنده مي‌شدند، چون شيعه امير عادل و با تقوي مي‌خواستند و آن امرا را كه بر گرد ابن‌زبير بودند نمي‌پسنديدند و قريش نيز اميرالمؤمنين و شيعيان را دوست نداشتند، چنانكه در حيات آن حضرت پنج تن قرشي با او بودند: محمد بن ابي‌بكر و جعد بن هبيره خواهرزاده آن حضرت و هاشم مرقال و ابوالربيع بن ابي‌العاص و محمد بن ابي‌حذيفه، و سيزده قبيله با معاويه بودند.

داستان بيرون رفتن سليمان بن صرد و توابين به جنگ اهل شام

در سال 65 سليمان بن صرد خزاعي آهنگ خروج كرد و سران ياران خويش را بخواند، اول ربيع الاخر وعده گذاشته بودند. چون به نخليه آمد در ميان حاضران بگرديد، شماره‌ي آنان را اندك يافت. حكيم بن منقذ كندي و وليد بن عصير (غضين، ظ) كناني را به كوفه فرستاد بانگ بر آوردند «يالثارات الحسين» و اين دو نخستين كس بودند كه به اين سخن آواز برداشتند، چون فردا شد سپاهيان وي دو برابر شدند و در دفتر خود نظر كرد و ديد شانزده هزار كس بيعت كرده‌اند و گفت سبحان الله! از اين شانزده هزار بيش از چهار هزار نيامدند! با او گفتند: مختار مردم را از تو بازمي‌گرداند و دو هزار تن به دو پيوستند. سليمان [ صفحه 665]

گفت: هنوز ده هزار مي‌ماند، مگر اينان ايمان ندارند و خدا و پيمان او را ياد نمي‌آورند؟ سه روز در نخليه بماند و نزد آنها كه مانده بودند مي‌فرستاد. نزديك هزار نفر باز بدانها پيوستند. پس مسيب بن نجبه برخاست و گفت: «رحمك الله» آن كه به كراهت به حرب بيرون آيد، از او سودي نتوان برد، و قتال آن كس كند كه با نيت و رضا آيد. پس منتظر كسي مباش و در كار خويش جد نماي! سليمان گفت: رأي نيكو دادي و در ميان ياران خويش به پاي خاست و گفت: اي مردم! هر كس از آمدن رضاي خدا و آخرت خواهد از ماست و ما از اوييم و خداي بر وي رحمت كند در حال حيات و پس از مرگ، اما هر كس دنيا خواهد به خدا قسم كه ما «في‌ء» نخواهيم گرفت و غنيمت به دست نخواهيم آورد مگر خشنودي خدا و ما را زر و سيمي نيست و مالي نداريم مگر همين شمشيرها كه بر دوش داريم و توشه به قدر سد رمق، هر كس دنيا خواهد با ما نيايد! پس ياران او از توبه و براي خواستن خون پسر دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله آمديم. و چون سليمان آهنگ خروج كرد عبدالله بن سعد بن نفيل گفت: انديشه‌اي به خاطرم آمد كه بگويم، اگر صواب باشد از خدايست و اگر خطا باشد از من است. ما به خونخواهي حسين عليه‌السلام بيرون آمديم و كشندگان او همه در كوفه‌اند از جمله عمر سعد و سران محلات شهر و قبائل! اينها را بگذاريم به كجا رويم؟ ياران او گفتند: رأي همين است.سليمان گفت: رأي من اين نيست، چون قاتل او كسي است كه سپاه فراهم كرد و گفت حسين عليه‌السلام را امان ندهم تا فرمان مرا گردن نهد و حكم خويش درباره‌ي او به انجام رسانم، كشنده‌ي او اين فاسق فاسق‌زاده عبيدالله بن زياد است. پس از خداي خير خواهيد و روانه گرديد! اگر خدا شما را فيروز گرداند اميدواريم كار ديگران آسانتر باشد و مردم شهر به خوشي طاعت شما كنند، آن قوت هر كس را در قتل آن حضرت شريك بود بكشيد و از حد بيرون نرويد و اگر به شهادت رسيد باز جاي دريغ و افسوس نيست، چون با بدعهدان كارزار كرده‌ايد و ثواب خدا بهتر است براي نيكوكاران، و من دوست دارم كه سر نيزه‌ي خود را [ صفحه 666]

نخست سوي بزرگ بدعهدان و ستمگران افراشته كنيد، و اگر با اهل شهر خويش در آويزيد، ناچار هر كس پدر يا برادر يا خويش خود را يا كسي كه راضي به كشتن او نيست كشته بيند. پس خير از خدا خواهيد و روانه شويد!مترجم گويد: اگر كسي پرسد اين مردم بي‌رخصت امام زين‌العابدين عليه‌السلام و نص صريح او چرا به جهاد رفتند و آيا گناهكارند يا مصيب؟ در جواب گوييم: حضرت امام زين‌العابدين عليه‌السلام از مردم كناره كرده بود و حال او مانند حال امام زمان عليه‌السلام بود به عهد ما و چنان كه در احكام ضروريه در زمان ما نمي‌توان منتظر ظهور آن حضرت شد؛ مثلا رسيدگي به اموال ايتام و محجورين و قصاص و دفاع و حدود، زيرا كه از ترك آن فتنه‌ها برخيزد و اشرار مسلط شوند و مي‌دانيم خداوند در غيبت امام زمان عليه‌السلام از ما خواسته از جان يتيمان را از مرگ نگاهداريم و از فتنه و فساد و قتل و غارت و تسلط كفار بر مسلمانان به قدر قوت جلو گيريم، با اينكه اينها وظايف امام است، همچنين اصحاب سليمان بن صرد دانسته بودند تكليف آنها مجاهدت است و توبه آنها به كشتن قاتلين حضرت سيد الشهداء عليه‌السلام، هر چند امام زين‌العابدين عليه‌السلام صلاح خويش در اقدام نمي‌ديد، اما نهي نفرموده بود و در اين باب تمسك به آيه‌ي قرآن كردند كه چون بني‌اسرائيل بت پرست شدند، خداوند آن‌ها را امر كرد به كشتن يكديگر، و اگر كسي به قرآن يا اجماع يا عقل بداند حكم خدا، را مثل اين است كه از لفظ امام شنيده باشد. باز به كتاب بازگرديم.چون خبر بيرون رفتن سليمان بن صرد به عبدالله بن يزيد و ابراهيم بن محمد بن طلحه رسيد، با اشراف كوفه نزد سليمان آمدند، مگر آن‌ها كه شريك در خون حسين عليه‌السلام بودند بيرون نيامدند، و عمر سعد در آن وقت از ترس دشمنان خويش در قصر امارت مي‌خوابيد و عبدالله و ابراهيم با سليمان گفتند: مسلمان برادر مسلمان است، با او خيانت نورزد و دغلي نكند و شما برادر و اهل شهر ماييد و محبوبترين مردم نزد ما، پس دل ما را به مصيبت خود داغدار نكنيد و به خروج خويش از شماره‌ي ما نكاهيد! با ما باشيد تا ما هم آماده شويم و چون [ صفحه 667]

دشمن نزديك ما رسيد با هم بر سر آن‌ها رويم و كارزار كنيم! و گفت: اگر بمانيد خراج جوخي [191] و نواحي آن را به شما واگذارم و ابراهيم بن محمد همين گفت. سليمان پاسخ داد كه: اين سخن محض از نيكخواهي گفتيد و حق مشورت ادا كرديد. اما كار ما با خدا و براي اوست و از او خواهيم ما را به راه صواب بدارد و اكنون جز رفتن در انديشه نداريم، ان شاء الله تعالي. عبدالله گفت: اندكي بمانيد تا سپاهي انبوه فراهم كنيم و با شما فرستيم با عدد بسيار با دشمن روبرو شويد - و شنيده بودند كه عبيدالله از شام با سپاه بسيار آمده است - سليمان نپذيرفت و بعد از غروب جمعه پنج روز گذشته از ربيع الاخر 65 روانه گرديد (مترجم مي‌گويد: به حساب استخراج كردم اين تاريخ صحيح است و پنجم ربيع الاخر 65 جمعه بود) تا به «دير الاعور» رسيدند؛ بسياري از پيروان او گريخته بودند و سليمان گفت: دوست نداشتيم اينها كه تخلف كردند با ما بيايند و اگر مي‌آمدند هم تباهي مي‌كردند، خداوند آمدن ايشان را ناخوش داشت، پس از آمدن آن‌ها مانع شد و شما را به اين مزيت مخصوص كرد. و از آنجا گذشتند تا به قبر حسين عليه‌السلام رسيدند [192] يكباره فرياد زدند و بگريستند و گريه بيش از آن روز كس نديده بود و يك شبانه روز آنجا بماندند و صلوات بر او مي‌فرستادند و تضرع مي‌كردند و از جمله سخنان ايشان بود:«اللهم ارحم حسينا الشهيد ابن الشهيد المهدي ابن المهدي الصديق ابن الصديق اللهم انا نشهدك انا علي دينهم و سبيلهم و اعداء قاتليهم و اولياء محبيهم».و نيز گويند چون سليمان صرد و ياران او به قبر آن حضرت رسيدند، يكباره بانگ برآوردند كه اي پروردگار! ما پسر دختر پيغمبر خود را تنها گذاشتيم. پس گناهان گذشته ما را بيامرز و توبه ما را بپذير و بر حسين عليه‌السلام و اصحاب او درود [ صفحه 668]

فرست كه شهداء و مؤمنان بودند! و ما تو را گواه گيريم كه بر دين آنانيم و بر همان عقيده كه در راه آن به شهادت رسيدند، و اگر ما را نيامرزي و نبخشي زيانكار باشيم. و از نگريستن آن قبر مطهر اندوهشان افزوده گشت و چون خواستند روانه شوند، هر يك براي وداع جانب قبر رفتند و مردم انبوه شدند چنانكه بر حجر الاسود، و از آن جا به انبار رفتند و عبدالله سوي آن‌ها نامه فرستاد:«اي ياران ودوستان ما سخن ما بپذيريد و فرمان دشمن مبريد! شما مهتران و برگزيدگان اين شهريد و چون دشمن شما را بيند و بر شما دست يابد طمع او در بازماندگان بيفزايد و اگر آنان بر شما فيروز گردند شما را سنگسار مي‌كنند يا بدين خودشان بر مي‌گردانند و هرگز رستگار نشويد. اي قوم! دوست ما و شما يكي است و دشمن ما و شما يكي است و اگر همه بر دفاع متفق باشيم بر آنها فيروز آييم و اگر اختلاف نماييم شوكت ما شكسته شود؛ اي مردم مرا در نيكخواهي خود راستگو دانيد و فرمان مرا مخالفت نكنيد و چون نامه مرا بخوانيد بازگرديد! والسلام».سليمان و همراهان او گفتند: تا در شهر بوديم اين مرد نزد ما آمد و همين مطلب خواست، نپذيرفتيم اكنون كه آماده‌ي جهاد شديم و نزديك زمين دشمن گرديديم، برگشتن كاري خردمندانه نيست. از اينها معلوم گرديد كه چون كسي از كوفه به شام خواهد رفت، از كربلا گذرد و اهل بيت هم وقت رفتن به شام از كربلا گذشتند و زيارت اربعين هنگام رفتن بود - چنانكه گذشت - و سليمان در پاسخ او نامه نوشت و سپاسگزاري كرد و گفت: «اين مردم اكنون راضي شدند كه جان خويش را در راه خدا دهند و از گناه بزرگ توبه كردند و روي به خدا آوردند و توكل بر او كردند و بدانچه فرمان اوست تن دادند».چون نامه به عبدالله رسيد گفت: اين مردم با جان خود بازي مي‌كنند، دل بر مرگ نهادند و نخستين خبر كه از آنها رسد كشته شدن باشد، به خدا سوگند كه در اسلام با سربلندي بهش شهادت رسند. و از آنجا رفتند تا «قرقيسيا» رسيدند ساخته و آماده جنگ و زفر بن حارث كلابي بدانجا بود و در قلعه متحصن شد و [ صفحه 669]

بيرون نيامد. سليمان مسيب بن نجبه را سوي او فرستاد و درخواست كه زفر بازاري بيرون فرستد و مسيب به دروازه قلعه آمد و خويشتن را بشناسانيد و دستوري ورود خواست. هذيل پسر زفر نزد پدر خويش شد و گفت: مردي نيكو هيأت كه مسيب بن نجبه نام دارد اذن مي‌خواهد. پدرش گفت: اي فرزند! اين پهلوان طايفه مضر الحمرا است! اگر ده تن از مهتران آنان را شماري يكي اوست و مردي خداپرست و پارسا و ديندار است. او را اذن ده! اذن داد بيامد. زفر او را در كنار خويش بنشانيد و از او پرسيد، مسيب حال و قصه خود بگفت. زفر گفت: ما دروازه شهر را بستيم تا بدانيم رزم ما را خواهيد يا ديگري را و ما از كارزار با شما عاجز نيستيم، اما آن را نيز خوش نداريم، كه شنيده‌ايم شما مردان نيكوكار و خوش سيرتيد. آنگاه پسر خويش را بفرمود بازاري بيرون فرستد، و مسيب را هزار درهم و اسبي بداد، مسيب مال را بازگردانيد و اسب را بپذيرفت و گفت: شايد اسب من از راه بماند و بدين نيازمند گردم. و زفر نان و علف و آرد بسيار فرستاد چنانكه از بازار بي‌نياز شدند، مگر اين كه كسي تازيانه يا جامه خريدي. و فردا از «قرقيسيا» كوچ كردند و زفر به مشايعت آن‌ها بيرون رفت و گفت: از رقه پنج امير روانه گشتند: حصين بن نمير و شرحبيل بن ذي الكلاع و ادهم بن محرز و جبلة بن عبدالله خثعمي و عبيدالله بن زياد با سپاه بسيار به عدد خارها و درختان بيابان، و اگر خواهيد در شهر ما بمانيد و با ما هم متفق گرديم و چون دشمن آيد با هم جنگ كنيم! سليمان گفت: اهل شهر خودمان از ما همين خواستند نپذيرفتيم. زفر گفت: پس زودتر خود را به «عين الورده» رسانيد و آن جا سرچشمه‌اي است، پشت به شهر كنيد و روي به روستا! و آب و علف در دست شما باشد و از اين سوي كه ما هستيم ايمن باشيد پس زودتر منازل را در نورديد! و ما جماعتي بزرگوارتر از شما نديديم و اميدوارم پيشتر به آنجا رسيد و اگر با آن‌ها در آويختيد، در دشت گشاده تير اندازي و نيزه بازي نكنيد كه شماره‌ي آنها از شما بيش است و ايمن نيستم از اينكه شما را فروگيرند و محاصره كنند و پيش آنها نايستيد تا بر خاكتان افكنند و صف نياراييد كه شما پيادگان نداريد و ايشان هم [ صفحه 670]

پياده دارند و هم سواره و هم پشت يكديگرند و لكن دسته دسته شويد و دسته‌ها را ميان ميمنه و ميسره‌ي لشكر ايشان پراكنده سازيد و هر دسته‌ي را دسته ديگر مددكار و همرا باشد كه چون دشمن بر يك دسته تازد، گروه ديگر به مدد آنان روند و برهانندشان و لختي بياسايند، و اگر دسته‌اي بخواهد جاي خود را تغيير دهد بتواند، و اگر يك صف باشيد و پيادگان آنها حمله كنند و شما را از جاي بكنند و از صف عقب زنند، صف شما بكشند و هزيمت افتد. آنگاه بدرود كردند و يكديگر را دعا كردند و به شتاب راندند تا به «عين الورده» رسيدند در غربي آن فرود آمدند و پنج روز بياسودند و مراكب را آسوده كردند و اهل شام با سپاه بيامدند تا يك مرحله از «عين الورده»، سليمان بپاخاست و ياد آخرت كرد و ترغيب در آن فرمود و گفت:«اما بعد؛ دشمني كه براي رزم او شبانروز راه نورديديد، نزديك شما آمد؛ پس صادقانه بكوشيد و شكيبايي كنيد كه خداي با صابران است و هيچ يك از شما پشت به جنگ نكند مگر به قصد آن كه از سوي ديگر تازد يا به دسته‌اي از ياران خود پيوندد! و آن دشمن را كه پشت كند و بگريزد نكشيد و خستگان را به حال خود گذاريد و قصد جانشان نكنيد و اسيران را مكشيد مگر آنان كه پس از اسير شدن باز دست به تيغ برند! كه سيرت علي عليه‌السلام با اهل دعوت باطله اين بود. باز گفت: اگر من كشته شوم، امير شما مسيب بن نجبه است و اگر او كشته شود امير عبدالله بن سعد بن نفيل است و اگر او هم به شهادت رسيد عبدالله بن وال و پس از او رفاعة بن شداد، خدا رحمت كند آن را كه بر پيمان خويش با خدا استوار باشد!»آنگاه مسيب را با چهارصد سوار بفرستاد و گفت: روانه شو تا پيش لشكر ايشان رسي! بر مقدمه‌ي آن حمله بر! اگر كار بر وفق مراد رفت فبها و گرنه بازگرد و مبادا پياده شوي يا بگذاري يكي از همراهان تو پياده شود يا تنها با يكي از افراد دشمن روبرو گردد! مگر چاره‌اي از آن نباشد، پس مسيب آن روز و شب برفت و سحر فرود آمد و چون بامداد شد ياران خويش را به هر سوي فرستاد تا [ صفحه 671]

هر كه ببيند نزد او آرند. پس مردي بياباني آوردند خر مي‌چرانيد، پرسيد از لشكريان شام كدام با ما نزديكترند؟ گفت: به شما نزديكتر سپاه شرحبيل بن ذي الكلام است كه يك ميل از تو دورتر است و او با حصين اختلاف دارند، حصين مي‌گويد سرهنگ سپاه منم و شرحبيل مي‌گويد منم و اكنون منتظر فرمان ابن‌زيادند. او با مسيب و همراهان بشتافتند؛ ناگاهان بر سر آن‌ها ريختند و بر يك جانب لشكر حمله كردند و آن سپاه بشكست و مسيب مرد بسيار كشت و خسته بسيار كرد و چهارپايان فراوان بگرفت و شاميان لشكرگاه را رها كردند و بگريختند و ياران مسيب هر چه خواستند به غنيمت گرفتند و با مال بسيار نزد سليمان بازگشتند. خبر به ابن‌زياد رسيد؛ حصين بن نمير را شتابان بفرستاد با دوازده هزار مرد و اصحاب سليمان به مبارزه آنها بيرون شدند، چهار روز مانده از جمادي الاولي (و در طبري گويد چهارشنبه هشت روز مانده از جمادي الاولي و آن كه در متن كتاب است، تصحيف است و به حساب نجومي اين روايت طبري صحيح است) بر ميمنه عبدالله بن سعد را امير كرد و بر ميسره مسيب بن نجبه را و سليما خود در قلب بايستاد. و حصين بن نمير بر ميمنه جبلة بن عبدالله و بر ميسره ربيع بن مخارق غنوي را امير ساخت و چون نزديك يكديگر رسيدند شاميان ايشان را به اطاعت عبدالملك مروان و قبول خلافت وي خواندند و اصحاب سليمان بن خلع عبدالملك و تسليم عبيدالله بن زياد و اين كه پيروان ابن‌زبير را از عراق برانند و امر امامت را به اهل بيت پيغمبر صلي الله عليه و آله گذارند و هر يك دعوت ديگري را رد كرد و ميمنه سليمان بر ميسرة اصحاب حصين تاختند و ميسره اينها بر ميمنه آنها و سليمان از قلب سپاه حمله كرد و اهل شام را بتارانيدند، چنانكه به لشكرگاه بازگشتند و پيوسته اصحاب سليمان پيروز بودند تا شب در ميان ايشان چون پرده حاجب شد. و چون فردا شد سپاه ابن ذي الكلاع به شاميان پيوست، و عبيدالله او را با هشت هزار مدد فرستاده بود. و اصحاب سليمان همه روز سخت بكوشيدند، تنها براي نماز دست از رزم بداشتند و چون شب شد از هم جدا شدند و خستگان در هر دو طرف بسيار بودند و قصاصان بر [ صفحه 672]

گرد ياران سليمان مي‌گشتند و آنان را به جنگ ترغيب مي‌كردند. و چون بامداد شد ادهم بن محرز باهلي با ده هزار تن شامي به مدد شاميان آمد و عبيدالله آنها را فرستاده بود و روز جمعه جنگي سخت كردند تا چاشتگاه، آن گاه اهل شام به بسياري عدد غلبه كردند و از هر سوي آنان را فروگرفتند و سليمان حال ياران را بديد، فرود آمد و فرياد زد: اي بندگان خداي هر كس خواهد زودتر نزد پروردگار رود و از گناه پاك شود سوي من آيد! پس نيام شمشير بشكست و گروه بسياري نيام‌ها شكستند و همراه آن‌ها نبرد كردند و كشتاري بزرگ كردند در شاميان و بسيار خسته كردند، چون حصين بن نمير شكيب و دليري آنان را ديد پيادگان را به تير افكندن داشت و سواره و پياده گرد آنان را بگرفتند. سليمان رحمه الله كشته شد، يزيد بن حصين تيري بر او افكند، بيفتاد و برخاست و باز بيفتاد و جان سپرد و چون سليمان كشته شد علم او را مسيب بن نجبه برداشت و بر سليمان درود فرستاد. آن گاه پيش رفت و ساعتي نبرد كرد و بازگشت، باز بتاخت و چند بار چنين كرد تا او نيز كشته شد رضي الله عنه و چند مرد كشته بود. و طبري از ابي‌مخنف روايت كرد كه او هنكام قتال اين رجز مي‌خواند:قد علمت ميالة الذوائب واضحة اللبات و الترائب‌اني غداة الروع و التغالب اشجع من ذي لبد مواتب‌قطاع اقران مخوف الجانب و چون او كشته شد عبدالله بن سعد بن نفيل علم برداشت و بر آنها درود فرستاد و اين آيت بخواند: «فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا» و هر كس از قبيله ازد بود گرد او بگرفتند و همچنان كه ايشان در نبرد بودند سه سوار از جانب سعد بن حذيفه برسيد و خبر آورد كه وي با يك صد و هفتاد تن مدايني مي‌آيد و هم سيصد تن بصري با مثني بن خربه عبدي در راهند. مردم شادماني نمودند. عبدالله بن سعد گفت: اگر آنها به ما برسند و ما زنده باشيم! و چون فرستادگان برادران خويش را كشته ديدند، سخت افسرده شدند و به كارزار پرداختند و عبدالله بن سعد كشته شد او را برادر زاده‌ي ربيعة بن مخارق كشت و [ صفحه 673]

بردارش خالد بن سعد بن نفيل بر قاتل برادر تاخت و شمشير بر او سپوخت. مردي از يارانش او ار در آغوش كشيد و ديگران آمدند و او را برهانيدند و خالد را كشتند و نزديك علم كسي نبود، فرياد زدند و عبدالله بن وال [193] را بخواندند، او با گروهي گرم پيكار بود، پس رفاعة بن شداد بتاخت و اهل شام را از گرد عبدالله بن وال بپراكند و عبدالله علم به دست گرفت و دليرانه بكوشيد و ياران را گفت: هر كحس زندگاني خواهد كه پس از آن مرگ نباشد و آسايشي كه رنج بعد از آن نبود و شادماني كه اندوه در دنبال ندارد به رزم با اين فاسقان به خدا تقرب جويد كه امشب به بهشت رويم! آن هنگام عصر بود، پس با ياران خويش حمله كرد، مردان بسيار بكشت و آن‌ها را براند، باز شاميان از همه طرف برگشتند تا آنها را به جاي اول كه بودند بازگردانيدند و جاي آنها چنان بود كه تنها از يك سوي حمله بر آنها مي‌توانستند و چون شام شد ادهم بن محرز باهلي از شاميان نزديك عبدالله بن وال آمد؛ شنيد مي‌خواند: «و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا» الآية ادهم از شنيدن آن بر آشفت كه اين مردم ما را به منزلت مشركين دانند و كشتگان خود را شهيد پندارند و بر او حمله كرد و ضربتي بر دست او زد كه آن را جدا كرد و دور شد و گفت: چنان پندارم كه آرزو داري در منزل خود مانده بودي؟ ابن‌وال گفت: به خطا اين گمان بردي؛ به خدا سوگند دلم نمي‌خواهد تو دست داشته باشي مگر براي همين كه من به سبب بريدن دست خود اجر برم و گناه تو بيفزايد و اجر من بزرگ گردد. از اين سخن خشمگين شد و بر او تاخت و تيغي بر وي زد كه از آن به شهادت رسيد و همچنين روي به دشمن بود و از جاي خود عقب نمي‌رفت. و اين عبدالله از فقها و عباد بود. و طبري گويد: «روزه و نماز بسيار مي‌گذاشت و فتوي مي‌داد».مترجم گويد: از عهد قديم در زمان ائمه ميان طايفه شيعه و اهل سنت گروهي مجتهد و اهل فتوي بودند و ديگران مسائل از آنها فرامي‌گرفتند و چون ابن‌وال [ صفحه 674]

كشته شد اصحاب او نزد رفاعة بن شداد بجلي آمدند و گفتند علم را تو بردار! رفاعة گفت: بياييد بازگرديم شايد روز ديگر خداوند مقدر فرمايد كه بياييم كه بر ايشان سخت‌تر از امروز بود.عبدالله عوف احمر گفت: اگر برگرديم بر دوش ما سوار گردند و يك فرسخ نرفته همه‌ي ما هلاك مي‌شويم و اگر يك تن از ما برهد چادرنشينان وي را دستگير و تسليم آنها كنند و به زاري كشته شود و اكنون نزديك غروب است، بهتر آن كه همچنين سواره كارزار كنيم تا شب تاريك شود، اول شب بر اسبان نشينيم و شتابان برانيم تا بامداد، چون بامداد شود به آرامي و آهستگي، تا هر كس بتواند زخمي و خسته خود را همراه برد و منتظر دوستش شود و بدانيم از كدام راه مي‌رويم.رفاعه گفت: نيكو رأيي است و علم را برداشت و كارزاري سخت شد. شاميان خواستند پيش از شام كار ايشان را يكسره كنند، نتوانستند، چون عراقيان سخت مي‌كوشيدند و گويند مردي موسوم به عبدالله بن عزيز كناني (در طبري كندي است) پيش سپاه شام آمد و فرزندي خرد داشت محمد نام و فرياد برآورد كه آيا مردي از بني‌كنانه در ميان شما هست؟ مردي آمد و او پسر خود را به او سپرد كه به كوفه رساند؛ او را امان دادند نپذيرفت.و در روايت طبري از ابي‌مخنف است كه آن پسر چون از پدر جدا شد گريه مي‌كرد و بي‌تابي مي‌نمود و دل شاميان به حال او و فرزندش بسوخت و ناشكيبي نمودند و گريستند و او از نزديك قوم خود به جانب ديگر لشكر دشمن رفت و قتال كرد تا كشته شد. باز به عبارت كتاب بازگرديم؛ و هنگام شام كرب بن يزيد حميري با صد سوار پيش آمد و كارزار كرد سخت و سپاه پسر ذي الكلاع حميري امان بر او عرضه كردند، نپذيرفت و گفت: ما در دنيا در امان بوديم اكنون بيرون آمديم تا امان آخرت يابيم، و جهاد كردند تا به شهادت رسيدند و پس از اين صحير بن حذيفه بن هلال مزني با سي تن از مزينه بيرون آمدند و جهاد كردند تا به شهادت رسيدند و چون شام شد شاميان به لشكرگاه خويش بازگشتند و رفاعه [ صفحه 675]

نگريست هر كس از اسبش پي بريده يا خودش مجروح بود او را به كسان و عشيرت وي سپرد و آن شب همه راه رفتند. چون بامداد شد، امير لشكر شاميان حصين بن نمير براي نبرد بيامد، كسي را نديد و به دنبال ايشان نفرستاد و آنها رفتند و از هر پلي مي‌گذشتند آن را ويران مي‌كردند تا به «قرقيسيا» رسيدند [194] زفر با ايشان گفت: بمانيد و آسوده باشيد! سه شب بماندند. و طبري گويد: خوراك و علف فرستاد و جراحان روانه كرد براي علاج خستگان و سه شب همه را مهمان كرد و توشه‌ي راه داد و برگ سفر ساخت و ايشان را روانه‌ي كوفه كرد و سعد بن حذيفة بن يمان با مردم مدائن تا هيت آمدند و خبر آنان را شنيدند، بازگشتند و سعد بن حذيفه مثني بن مخربه‌ي عبدي را در قريه‌ي «صندودا» ديدار كرد و خبر قتل و هزيمت اصحاب سليمان را بگفت و هر دو در آن جا بماندند تاخبر رسيد كه رفاعه نزديك است. چون او نزديك ده رسيد به استقبال بيرون شدند و با هم [ صفحه 676]

بگريستند ويك شبانه روز بماندند، پس از آن هر كدام به شهر خويش بازگشتند و چون رفاعه به كوفه رسيد مختار در زندان بود و از زندان سوي رفاعه نامه فرستاد:اما بعد؛ مرحبا به آن گروه مردم كه خدا از كشتگان ايشان راضي شد و بازگشتگان را پاداش عظيم مقرر داشت! به پروردگار خانه قسم كه هيچ كس از شما گامي ننهاد و بر بلندي بر نيامد مگر ثواب خداي براي او بزرگتر بود از دنيا و مافيها، سليمان تكليف خود را انجام داد و خداوند تعالي او را سوي خود برد و روح او را با پيغمبران و صديقان و شهدا و صالحان محشور كرد و او كسي نبود كه شما به دستياري او فيروز گرديد، منم آن امير مأمور و امين مأمون، كشنده ستمگران و كينه جوي از دشمنان دين، پس بسيج كنيد و آماده باشيد و شادماني نماييد و يكديگر را مژده دهيد و من شما را به كتاب خدا و سنت پيغمبر صلي الله عليه و آله و خونخواهي خاندان و دفع ستم از ضعفا و جهاد با فاجران مي‌خوانم! و السلام».و طبري از هشام از ابي‌مخنف روايت كرده است گفت: شنيدم مختار نزديك پانزده روز درنگ كرد، يعني بعد از بيرون رفتن سليمان بن صرد و با ياران گفت: «عدوا لغازيكم هذا اكثر من عشر و دون الشهر ثم يجيئكم نبأهتر من طعن نتر و ضرب هبر و قتل جم و امر رجم فمن لها انا لها لا تكذبن أنالها».يعني: براي اين مجاهد في سبيل الله كه سليمان باشد روزها را بشماريد! از ده روز بيشتر و از يك ماه كمتر خبري عجيب رسد! زخم نيزه كاري و ضرب تيغ دردناك و كشته شدن گروه بسيار و كاري نامعلوم كه سر به چه آرد! پس مرد كار كيست؟ منم مرد اين كار! با شما دروغ نگويند! منم مرد اين كار! انتهي.و قتل سليمان و همراهان او در ماه ربيع الآخر بود به عهد خلافت مروان حكم، مروان در همان سال ماه رمضان درگذشت و چون عبدالملك بن مروان خبر كشته شدن سليمان را بشنيد بر فراز منبر شد و خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و گفت: «اما بعد؛ خداي سبحانه سليمان بن صرد را كه بر انگيزنده‌ي [ صفحه 677]

فتنه و رأس ضلال بود از سران اهل عراق بكشت و شمشير فرق مسيب بن نجبه را بشكافت و عبدالله بن سعد ازدي و عبدالله بن وال بكري دو مهتر ديگر از آن گمراهان و گمراه كنندگان را تباه ساخت و ديگر كسي كه يارايي خلاف داشته باشد و سركشي تواند كرد باقي نمانده است».مؤلف گويد: در اين روايت اشكال است كه آن وقت عبدالملك به خلافت نرسيده بود. و مترجم گويد: اين حكايت دلالت بر آن ندارد كه عبدالملك در آن وقت خليفه بود و شايد هم سهو از روات است و خبر مروان را به پسرش نسبت دادند.

خروج مختار در كوفه

مترجم اين كتاب گويد: مختار بن ابي‌عبيده ثقفي از دهات و شجاعان عرب است. پدرش سردار لشكر اسلام بود و در قادسيه با سپاه يزدگرد جنگ كرد و كشته شد و علماي رجال در ذم و مدح مختار مختلفند و گويند احاديث متناقض درباره‌ي وي رسيده است اما اين بنده مترجم آنچه حديث درباره‌ي او ديدم متناقض نديدم و حساب بندگان در قيامت با خداست، هر كس را به مقتضاي عمل و نيت جزا دهد و مختار هم مانند اغلب مردم كار نيك و زشت به هم آميخته داشت. مردم را به محمد بن حنفيه مي‌خواند و دعوي مهدويت براي او مي‌كرد و طايفه «كيسانيه» شيعه بدو منسوبند و گويند پس از امام حسين عليه‌السلام برادرش محمد امام است و او زنده است و مهدي موعود او است و آخر الزمان ظاهر شود و زمين را پر از عدل و داد كند، و سيد اسماعيل حميري ابتدا از اين طايفه بود و گروهي گفتند به همين مذهب از دنيا رفت و بعضي گويند به مذهب اماميه برگشت، و الله العالم. و پيروان مختار در زمان خود او همه مذهب «كيسانيه» نداشتند، بلكه چون ديدند مختار جانبداري اهل بيت مي‌كند و به طلب خون حسين عليه‌السلام برخاسته است و در مذهب به آنها نزديك‌تر است از بني‌اميه و ابن‌زبير، متابعت او كردند و نيز محمد بن حنفيه او را به حال خود گذاشت و محمد بن حنفيه رأس دعوت [ صفحه 678]

«كيسانيه» نبود، به دليل آن كه ابن‌زبير و عبدالملك مروان پس از كشته شدن مختار و شكست اصحاب وي متعرض ابن‌حنفيه نشدند و اگر او رأس آن دعوت بود، البته او را مانند زيد و ديگران از بني‌هاشم مي‌كشتند و آزار مي‌كردند.و طبري از هشام از ابي‌مخنف روايت كرده است كه محمد بن حنفيه سوي شيعيان كوفه نوشت از محمد بن علي (بي‌دعوت خلافت و مهدويت) سوي شيعيان كوفه، اما بعد؛ به مجالس و مساجد رويد و ياد خدا كنيد آشكار و پنهان، و از غير مسلمانان صاحب سر مگيريد، و آنان را به راز خويش آگاه مسازيد، همچنانكه از گروهي ستمكار مي‌ترسيد بر جان خود، از گروه ديگر دروغگوي بترسيد بر دين خود و بسيار نماز گزاريد و روزه گيريد و دعا كنيد! كه هيچ يك از بندگان خدا براي ديگري سود و زيان ندارد مگر خدا خواهد، و هر كس در گروه كار و كوشش خويش است، هيچ كس بار از دوش ديگري برندارد.و الله قائم علي كل نفس بما كسبت فاعملوا صالحا و قدموا لانفسكم حسنا و لا تكونوا من الغافلين و السلام عليكم.و از اين نامه به صراحت واضح مي‌شود كه ابن‌حنفيه طريقت ائمه ما داشت - سلام الله عليهم - كه مردم را امر مي‌كردند به متابعت سنت پيغمبر صلي الله عليه و آله و معاشرت با مسلمانان و تقيه در دين و رفتن در مساجد و جماعت آنان و متابعت احكام خلفا و لو به تقيه تا فساد و فتنه در كشور اسلام پيدا نشود و مي‌گفتند منتظر فرج باشيد، و تا قائم آل محمد ظهور نكند طمع در امارت نبنديد و ائمه عليهم‌السلام طالب دنيا نبودند و رواج دين مي‌خواستند، ما رؤساي طوائف ديگر براي رياست عجله داشتند و طالب چيزي كه آنان را به دولت نرساند نبودند و اتباع خويش را به مخالفت خلفاء و ساير مسلمانان ترغيب مي‌كردند.اگر گويي از اجماع اهل هر ملت و طريقتي علم به مذهب رئيس آنان حاصل مي‌شود چنانكه مي‌بينيم مالكيان دست باز نماز مي‌گزارند، يقين مي‌كنيم كه مذهب مالك اين است و چون بينيم شيعيان در وضو مسح بر پاي مي‌كنند دانيم مذهب ائمه عليهم‌السلام مسح بود و اگر اجماع صحيح نباشد فقه و احكام باطل شود. [ صفحه 679]

همچنين از اتفاق «كيسانيه» بر اينكه محمد حنفيه مهدي موعود بود معلوم مي‌شود او هم خود را مهدي مي‌دانست كه اتباع وي قائل به آن شدند، در جواب گويم معلوم نيست «كيسانيه» اتباع محمد حنفيه بودند و اجماع وقتي به حجت است كه متابعت پيروان از كسي معلوم باشد و به هر حال ساحت محمد بن حنفيه از اين دعاوي باطله منزه است.اماميه را به تواتر دانيم متابعت ائمه عليهم‌السلام مي‌كردند و همچنين اهل لغت و عربيت متابعت فصحا مي‌كردند در علوم خويش و بسياري از اصحاب علوم نقليه چنين بودند و اجماع آن‌ها حجت است و مرد باريك بين بايد از تدبر در اين وقايع حقيقت مذهب شيعه‌ي اماميه را آشكار ببيند كه گويند در هر زمان امام معصوم بايد، چون غير معصوم خليفه شود اگر مردم فرمان او را اطاعت كنند و گردن نهند ظلم شايع شود و اگر بشورند و نافرماني كنند فتنه برخيزد و آسايش نماند و راه‌ها خطرناك گردد و زراعت و تجارت تباه شود و چون پيغمبر صلي الله عليه و آله اين دين حنيف را بياورد و مسلمانان متحد گشتند و آفاق را بگرفتند و مال و غنائم بسيار شد، امرا خواستند مانند پادشاهان و حكام ديگر امم مطلق العنان هر چه خواهند كننئد و در پي لذات و تجمل روند و مردم تعرض نكنند و اين روش با حكومت ديني سازگار نبود و مردم خويش را مكلف به حفظ قواعد ديني و نهي از منكر مي‌دانستند و تحمل فسق و فجور امرا را نمي‌كردند تا زمان عثمان بر عمال وي بشوريدند و عثمان نتوانست مردم را راضي كند، او را بكشتند. و چون امام معصوم نباشد كار بين دو محظور است؛ هم سكوت مردم خطرناك است و هم نافرماني و اعتراض، و دليل ما بر امامت همان است كه خردمندان جهان بر آن متفقند و تجربه شاهد، كه امر هيچ قوم و ملت بي‌سلطان و رئيسي نافذ الكلمه استقامت نپذيرد. و اگر حكومت نباشد و مردم از آن فرمان نبرند كار جهان راست نگردد و مخالف در اين باب در صدر اسلام خوارج بودند، مي‌گفتند: امير و خليفه نخواهيم و بي‌سلطان و والي كارها مستقر باشد، و نظاير اين مردم خودشان بر خويش امير بر مي‌گزينند و گاه باشد امير ايشان جبارتر از ساير امرا باشد. [ صفحه 680]

پس از اين گوييم شيعه‌ي اماميه از فرق ديگر كه وجود سلطان را لازم شمرند از دو جهت ممتازند: اول آن كه گويند همين كه عقل حكم مي‌كند حكم خدا نيز همين است و مخالفين ما گويند خداوند تعالي را به امثال اين امور عنايت نيست و تدبير حكومت وظيفه خود مردم است. ما گوييم: چون خداوند تعالي در بي‌قدرترين مسائل حكم و عنايت دارد مانند مضمضه و استنشاق و مسواك، چگونه به امري كه محتاج اليه امم عظيم است عنايت نكند؟ و ما لطف را بر او واجب دانيم و عنايت وي را بر بندگان لازم شمريم. و ديگر گوييم: چون خداوند به اطاعت سلطاني فرمايد و بر مردم پذيرفتن اوامر وي را واجب كند بايد آن سلطان به ظلم و گناه و آزار و اسراف و مانند آن امر نكند و تا خدا نداند كسي معصوم است مردم را به اطاعت او نفرمايد؛ و به عبارة اخري بهترين طرز حكومت آن است كه قوه مقننه خدا باشد و قوه مجريه نيز مردي كه خدا معين فرمايد معصوم از همه گناهان و خطاها، و مخالف ما يا بايد بگويد اين بهترين طرز حكومت نيست يا اين بهتر هست، اما خدا اين طرز بهتر را براي مردم نخواسته است و هيچ يك از اين دو را مرد موحد نگويد مگر لطف خدا را نسبت به بندگان انكار كند و - العياذ بالله - و اگر با مردم اين زمان از اين مقوله سخن گويي جواب دهند اينها مسائل سياست است نه ديانت، اما دين اسلام به همه چيز ربط دارد و در همه باب حكم كرده است.و گروهي گويند: چون خدا مي‌دانست مردم فرمان امام نمي‌برند و حكومت معصوم را نمي‌پذيرند، چرا آنان را به اين امر تكليف كرد؟در جواب گوييم: در امور تشريعي خداوند حكم مي‌كند به چيزي كه مي‌داند مردم اطاعت نمي‌كنند تا حجت تمام شود چناكه ابوجهل و كفار ديكر را به ايمان آوردن فرمود و نيز از همه كس تقوي خواست از همه گناهان، با اين كه مي‌دانست هيچ كس بي‌گناه نخواهد ماند، ليكن بايد عصمت را غايت و مطلوب خويش ساخت و بجهد بدان نزديك شد، در حكومت هم بهترين طرز آن است كه حاكم امام معصوم باشد و بايد مردم به اين غايت خود را نزديك كنند، هر چه [ صفحه 681]

ممكن شود و اگر مردم فرمان امام معصوم نبرند نقص او نيست، چنانكه تو اجيري در خانه آوري اگر وسائل كار او را آماده سازي و او كار نكند، حجت تو تمام بود، هر چند آن وسائل به كار نرود. امام امام است خواه مردم فرمان او برند يا نبرند، بزرگترين حكماي اسلام ابونصر فارابي در كتاب «تحصيل السعادة» گويد:الملك و الامام هو بماهيته و صناعته ملك و امام سواء وجد من يقبل منه ام لم يوجد اطيع ام لم يطع وجد قوما يعاونونه علي غرضه ام لم يجد كما ان الطبيب طبيب بماهيتة و بقدرته علي علاج المرضي وجد مرضي ام لم يجد الي آخره».اما داستان مختار: در سال 66 چهاردهم ربيع الاول يك سال پس از قتل سليمان بن صرد مختار برجست و عبدالله بن مطيع را كه از دست عبدالله زبير والي كوفه بود براند، و سببش آن بود كه چون سليمان بن صرد كشته شد و بازماندگان اصحاب وي به كوفه بازگشتند مختار در زندان بود و او را عبدالله بن يزيد خطمي و ابراهيم بن محمد بن طلحه به زندان كرده بودند - و پيش از اين ذكر آن بگذشت - و مختار از زندان به آن‌ها نامه نوشت و ستايشها كرد و نويد فيروزي داد و به آن‌ها چنين مي‌نمود كه محمد بن علي معروف به ابن‌الحنفيه او را به خونخواهي حسين عليه‌السلام فرموده است. باري نامه‌ي او را رفاعة بن شداد و مثني بن مخربه عبدي و سعد بن حذيفة بن يمان و يزيد بن انس و احمر بن شميط احمري و عبدالله بن شداد بجلي و عبدالله بن كامل بخواندند (طبري گويد: آن نامه را سيحان بن عمرو از زندان آورد و آن را در كلاه خود ميان «ابره» و آستر پنهان كرده بود) پس ابن‌كامل را نزد مختار فرستادند و پيغام دادند ما مطيع فرمانيم و هر چه گويي آن كنيم. اگر خواهي بياييم و تو را از بند برهانيم! عبدالله بن كامل برفت و بگفت و مختار شاد گشت و گفت: من خود در اين ايام بيرون آيم، و او نزد ابن‌عمر فرستاده بود كه مرا به ستم به زندان كردند و خواسته بود كه نزد عبدالله يزيد و ابراهيم بن محمد بن طلحه شفاعت او كند. ابن‌عمر نامه نوشت و شفاعت كرد، بپذيرفتند و از زندان بيرونش آوردند و پيمان گرفتند از او و سوگند دادند كه شوري بر پاي نكند و تا آن دو تن در كوفه‌اند به فتنه برنخيزد و [ صفحه 682]

اگر فتنه انگيزد، هزار شتر نزد كعبه نحر كند و بندگانش نر و ماده آزاد باشند! چون از زندان بيرون شد و به سراي در آمد، با موثقين خود گفت: خدا دشمن آنها باشد! چه بي‌خرد مردمند! پندارند من اين پيمان‌ها به سر برم! به خدا سوگند خوردم كه خروج نكنم، اما من اگر سوگندي خورم و خلاف آن را بهتر بينم، كفارت دهم و خلاف كنم و خروج من بر اينها بهتر است و از خانه نشستن. اما قرباني هزار شتر و بنده آزاد كردن از خدو انداختن بر من آسانتر است و من دوست دارم كار من درست شود و هيچ مملوك نداشته باشم. و پس از آن شيعه نزد او مي‌رفتند و متفقا بدو رضا دادند و پيروان او بسيار مي‌شدند و كار او قوت مي‌گرفت تا وقتي كه عبدالله زبير، عبدالله يزيد خطمي و ابراهيم بن محمد بن طلحه را عزل كرد و عبدالله بن مطيع را عمل كوفه داد و حارث بن عبدالله را عمل بصره، بحير بن ريسان حميري با آن دو گفت: امشب بيرون مرويد كه قمر در ناطح است! حارث بن عبدالله بپذيرفت و اندكي درنگ كرد، اما عبدالله بن مطيع گفت: ما هم براي نطح مي‌رويم، يعني براي شاخ زدن، و بودن قمر در ناطح مناسب ماست (ناطح دو شاخ برج حمل است) و آخر به شاخ رسيد و گفته‌اند: «البلاء موكل بالمنطق» و عبدالله مردي دلير بود. و ابراهيم به مدينه رفت و خراج كوفه را به ابن‌زبير باز نداد و گفت: خراج نگرفتم كه در كوفه فتنه بود. ابن‌زبير دست از او بازداشت و عبدالله بن مطيع پنج روز مانده از رمضان به كوفه رسيد و اياس بن ابي‌مضارب عجلي را به شحنگي كوفه گماشت و او را بفرمود به نيكو رفتاري و سخت گرفتن بر متهمان! و بالاي منبر رفت و خطبه خواند و گفت:اما بعد؛ اميرالمؤمنين يعني عبدالله زبير مرا به شهر شما فرستاد و مرزهاي كشور شما را به من سپرد و فرمود «في‌ء» شما را جمع آورم و فزوني آن را از كشور شما به جاي ديگر نفرستم مگر شما راضي باشيد، و اينكه به وصيت عمر بن خطاب و به سيرت عثمان بن عفان رفتار كنم، پس از خداي بترسيد و راست باشيد و خلاف ننماييد و دست بي‌خردان خود را بگيريد تا فساد نكنند و اگر اين كار نكنيد و از جانب من مكروهي به شما رسد خويش را سرزنش كنيد! به خدا [ صفحه 683]

سوگند كه ناراستان سركش را شكنجه‌اي سخت كنم و كجي گردنكشان متهم را راست گردانم».(مترجم گويد: عبدالله بن مطيع به اين سخن ثابت كرد كه او و ابن‌زبير جانبداري از روش عثمان مي‌كردند و راضي نبودند مردم به كار واليان اعتراض كنند) سائب بن مالك اشعري برخاست و گفت: هم اكنون به تو بگوييم كه ما راضي نيستيم فزوني «في‌ء» ما را به جاي ديگر بري و بايد آن را ميان ما بخش كني! و اما سيرت تو بايد چون سيرت علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام باشد و به سيرت عثمان راضي نيستيم نه در مال و نه در رفتار با مردم، و به سيرت عمر بن الخطاب نيز راضي نيستيم در «في‌ء» هر چند رفتار وي بر ما آسانتر است از رفتار عثمان و زيان آن كمتر، چون گاهي رفتار عمر بن الخطاب با مردم نيكو بود. پس يزيد بن انس گفت: سائب بن مالك درست گفت و رأي ما نيز همين است. ابن‌مطيع گفت: به هر سيرت كه شما دوست داريد و بپسنديد رفتار مي‌كنيم. آنگاه از منبر به زير آمد؛ پس يزيد بن انس اسدي با سائب گفت: اي سائب خدا تو را براي مسلمانان نگاهدارد كه گوي فضيلت را ربودي! به خدا قسم من هم مي‌خواستم برخيزم و مانند مقالت تو سخني بگويم.(مترجم گويد: اين روايت دلالت دارد كه اهل كوفه از سيرت عمر بن خطاب هم راضي نبودند و اين را ابومخنف از حصيرة بن عبدالله روايت كرده است و گويد او ادراك آن عهد كرده است) و چون ابن‌مطيع از منبر فرود آمد، اياس بن مضارب نزد او رفت و گفت: سائب بن مالك از سران اصحاب مختار است، سوي مختار فرست نزد تو آيد، و چون بيامد او را به زندان كن تا كار مردم راست شود، چون مختار قوي گشته است و همين ايام بر جهد و شهر را تصرف كند. ابن‌مطيع زائده بن قدامه (پسر عم مختار) را با حسين بن عبدالله برسمي همداني بفرستاد (برسم بر وزن برثن) با مختار گفتند: امير را اجابت كن! مختار آهنگ رفتن كرد، زائده اين آيت بخواند. «و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك».....آه، پس مختار جامه بيفكند و گفت: قطيفه روي من اندازيد كه مي‌لرزم و تب مرا [ صفحه 684]

گرفته است و سرماي سخت در خويش مي‌يابم! نزد امير رويد و حال من بگوييد! آنها سوي ابن‌مطيع بازگشتند و حال او بگفتند، او مختار را به حال خود بگذاشت. و مختار اصحاب خويش را بخواند، در سراهاي پيرامون و اطراف منزل خود جاي داد و خواست در ماه محرم در كوفه خروج كند، مردي شبامي نامش عبدالرحمن بن شريح، سعيد بن منقذ ثوري و سعر بن ابي‌سعر حنفي و اسود بن جراد كندي و قدامة بن مالك جشمي را بديد و با آنان گفت: مختار مي‌خواهد ما را به خروج وا دارد و نمي‌دانيم او را ابن‌حنفيه فرستاده است؟! بياييد سوي ابن‌حنفيه رويم و خبر مختار بگوييم، اگر ما را رخصت دهد پيروي او كنيم و اگر ندهد از وي بپرهيزيم. به خدا قسم كه چيزي براي ما نيكوتر از سلامت دين ما نيست. گفتند: راست گفتي! پس نزد ابن‌حنفيه رفتند و چون بر او در آمدند از حال مردم بپرسيد، بگفتند و حال مختار را نيز بگفتند، و اينكه ايشان را دعوت مي‌كند به متابعت خويش، و از وي رخصت خواستند در متابعت مختار، چون از كلام فارغ شدند، ابن‌حنفيه خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و فضل اهل بيت و مصيبت ايشان را ياد كرد و در ضمن كلام خويش گفت: «اما آن كس كه به خونخواهي ما برخاست، من دوست دارم خداوند داد ما را از دشمنان ما بستاند به دست هر كس كه خواهد».اسود بن جراد كندي گفت: بيرون آمديم و با هم گفتيم ما را رخصت داد و اگر از خروج مختار راضي نبود، مي‌گفت نكنيد. پس بازگشتند و گروهي از شيعيان چشم به راه ايشان داشتند و رفتن آن‌ها بر مختار سخت گران بود و مي‌ترسيد بازگردند و چيزي آورند كه شيعه را از پيرامون او بپراكند، چون آن‌ها به كوفه بازگشتند، پيش از آن كه به خانه‌هاي خود روند نزد مختار آمدند، مختار پرسيد چه آورديد؟ گفتند ما را به ياري تو فرمود. مختار گفت: الله اكبر! شيعيان را نزد من گرد آوريد! هر كس نزديك بود بيامد. مختار گفت: چند تن خواستند درستي دعوي مرا بدانند، نزد امام مهدي رفتند و از اين كه من آوردم بپرسيدند، محمد حنفيه خبر داد كه من وزير و پشتوان و فرستاده‌ي اويم و شما را به متابعت من [ صفحه 685]

فرمود در آنچه شما را به آن مي‌خوانم از جهاد با فاسقان و خواستن خون اهل بيت برگزيده‌ي پيغمبر. پس عبدالرحمن بن شريح برخاست و تفصيل بگفت و گفت اين خبر را حاضران به غايبان برسانند و بسيج حرب كنيد و آماده باشيد! و چند تن از ياران او برخاستند و قريب به آن گفتند. پس شيعه بر گرد او فراهم شدند از جمله شعبي و پدرش شراحيل بود مختار خواست خروج كند، بعض اصحاب او گفتند: اشراف كوفه همه دشمن مايند و با ما به نزاع برخيزند، و اگر ابراهيم اشتر به ما پيوندد، اميد است نيرو گيريم و بر دشمن فيروز گرديم، كه او جوان است و مهتر قبيله‌ي خويش و بزرگ زاده است و عشيرتي دارد با عزت و عدد بسيار. مختار گفت: او را بخوابانيد! سوي او شتافتند و شعبي هم با ايشان برفت و حال خود بگفتند و ياري از او طلبيدند و دوستي پدرش را با علي عليه‌السلام و خاندان او ياد كردند. ابراهيم گفت: اجابت شما كنم در طلب خون حسين عليه‌السلام و خاندان او به شرط آن كه كار را به من گذاريد! گفتند: تو شايسته اميري باشي، الا آن كه مختار از جانب مهدي آمده است و او را به قتال كردن فرموده است و ما را به فرمان برداري از وي.ابراهيم خاموش ماند و چيزي نگفت. آنها بازگشتند و خبر بگفتند؛ سه روز مختار درنگ كرد، آن گاه با بيش از ده تن از اصحاب خود از جمله شعبي و پدرش نزد ابراهيم رفتند. ابراهيم بالشها گسترد و آنها نشستند و مختار را در كنار خود بنشانيد. پس مختار گفت: اين نامه‌اي است از مهدي بن اميرالمؤمنين، كه امروز بهترين مردم روي زمين است، و پدرش بهترين مردم بود پس از انبياء و رسل و او از تو خواست ياري ما كني و هم پشت ما باشي. شعبي گفت: آن نامه با من بود، چون سخن مختار به انجام رسيد با من گفت: آن نامه را به او ده! شعبي نامه را بدو داد و بخواند؛ نوشته بود: از محمد مهدي سوي ابراهيم بن مالك اشتر، سلام عليك! من سوي تو حمد مي‌كنم خدايي را كه نيست پروردگاري جز او، اما بعد؛ من وزير و امين خود را كه او را خود من پسنديدم و برگزيدم، نزد شما فرستادم و او را فرمودم به پيكار دشمن و طلب خون اهل بيت خود، پس تو [ صفحه 686]

خود با عشيرت و هر كس كه اطاعت تو كند برخيز و او را ياري كن! و اگر ياري من كني و اجابت دعوت من نمايي، رتبت تو نزد من فزوني يابد و لگام اسبان و سواران به دست تو سپار و تو را سپاهسالار كنم و هر شهر و منبر و مرزي كه بر آن دست يابي از كوفه تا بلاد شام تو را دهم. و چون از خواندن نامه فارغ شد گفت: ابن‌الحنفيه پيش از امروز براي من نامه نوشت و من هم براي او نوشتم، هرگز غير نام خود و نام پدر خود را در نامه ياد نكرد.مختار گفت: آن زمان ديگر بود و امروز زمان ديگر است. ابراهيم گفت: كه مي‌داند اين نامه‌ي محمد بن حنفيه است؟ گروهي شهادت دادند از جمله يزيد بن انس و احمر بن شميط و عبدالله كامل و ديگران همه، مگر شعبي و چون ابراهيم شهادت آنها بشنيد از بالاي مسند برخاست و مختار را به جاي خود نشانيد و بيعت كرد و آن جماعت برخاستند و بيرون آمدند. و ابراهيم با شعبي گفت: چون است كه تو شهادت ندادي و پدرت شهادت نداد؟ آيا اينها درست گواهي دادند؟ شعبي گفت: اينها مهتران قراء و بزرگان شهر و دلاوران عربند! البته مانند ايشان مردمي دروغ نگويند [195] ! پس نام ايشان را نوشت و نگاهداشت. و ابراهيم عشيرت و فرمانبرداران خود را بخواهد و هر شب نزد مختار مي‌رفت و كارها راست مي‌كردند تا رأيشان آن شد كه شب پنجشنبه چهاردهم ربيع الاول سال 66 خروج كنند. (مترجم گويد: به حساب مستخرج از زيج، اول ماه ربيع الاول مزبور پنجشنبه است؛ پس چهاردهم چهارشنبه مي‌شود و يك روز اختلاف رؤيت ممكن است، چنانكه در عاشورا گفتيم) شبي ابراهيم نماز مغرب را با ياران خود [ صفحه 687]

بگذاشت و با سلاح تمام به آهنگ مختار بيرون آمد. و پيش از اين اياس بن مضارب با عبدالله بن مطيع گفته بود كه مختار در اين يكي دو شب خروج خواهد كرد و من فرزند خود را به كناسه فرستاده‌ام، تو نيز اگر در هر يك از ميدان‌ها يك تن از ياران خويش را با گروهي از اهل طاعت فرستي، مختار و كسان او بترسند و بيرون نيايند. ابن‌مطيع عبدالرحمن بن سعد بن قيس همداني را به ميدان «سبيع» فرستاد و گفت: شر قوم خود را كفايت كن و دست به پيكار مبر! و كعب بن ابي كعب خثعمي را به ميدان «بشر» فرستاد و زحر بن قيس كندي را به ميدان «كنده» و عبدالرحمن بن مخنف را به ميدان «صائديين» و شمر بن ذي الجوشن را به «سالم» و يزيد بن رويم را به «مراد» و هر يك را گفت: مبادا از جانب شما شري خيزد! و شبث بن ربعي را به «سبخه» فرستاد و گفت: چون فرياد آن مردم را بشنيدي، سوي آنان شو! و اين جماعت روز دوشنبه در اين ميدان‌ها رفته بودند و ابراهيم اشد شب سه‌شنبه خواست نزد مختار رود، شنيد ميدانها را از پاسبان و سپاهي پر كرده‌اند و اياس بن مضارب كه شحنگي شهر داشت با پاسبانان بازار و كوشك را فروگرفته است. ابراهيم صد تن زره پوشيده همراه خود برداشت و روي زره قبا پوشيده بودند، ياران او گفتند: از راه كناره گير! گفت: به خدا قسم كه از ميان بازار و قصر گذرم تا دشمن ما بترسد و به آنها بنمايم ايشان در نظر ما زبونند! پس از «باب الفيل» بگذشت و نزديك سراي عمرو بن حريث رسيد، اياس بن مضارب با پاسبانان و سلاح ايشان را بديدند؛ اياس پرسيد: كيستيد؟ گفتند: من ابراهيم بن اشترم. اياس گفت: اين همه مردم با تو چه مي‌كنند و چه در انديشه داريد؟ من تو را رها نمي‌كنم تا نزد امير برمت. ابراهيم گفت: راه بده! گفت: نمي‌دهم. مردي همداني با اياس بود او را «ابوقطن» مي‌گفتند و اياس پاس حرمت او مي‌داشت او نيز با ابراهيم دوست بود،ابن‌اشتر گفت اي «اباقطن» نزديك من آي! ابوقطن پنداشت كه ابراهيم از او مي‌خواهد نزد اياس بن مضارب شفاعت او كند، نزديك رفت و ابراهيم نيزه كه در دست «ابوقطن» بود بگرفت و در گودي گلوي اياس فروبرد، او را بيفكند و يك تن از همراهان خود را گفت سر او را [ صفحه 688]

برداشتند و همراهان اياس پراكنده شدند و نزد ابن‌مطيع رفتند. ابن‌مطيع پسر اياس را كه راشد نام داشت به جاي او به شحنگي گماشت و پاسبانان را به وي سپرد و به جاي او سويد بن عبدالرحمن منقري را به كناسه فرستاد و ابراهيم بن اشتر نزد مختار آمد و گفت: ما وعده گذاشته بوديم شب آينده بيرون آييم اما امشب اتفاقي افتاد كه ناچار بايد بيرون شد و خبر بگفت، مختار از كشته شدن اياس شادان گشت و گفت: آغاز فتح است ان شاء الله تعالي! آنگاه با سعيد بن منقذ گفت: برخيز و آتش در چوب و ني افكن و بلند نگاهدار! و عبدالله بن شداد را گفت: با او روانه شويد و فرياد كنيد «يا منصور امت»! و به اسفيان بن ليلي و قدامة بن مالك گفت: برخيزيد و فرياد زنيد «يا لثارات الحسين»! آنگاه سلاح در بر كرد و ابراهيم با مختار گفت: كسان ابن‌مطيع در ميدان‌ها ايستاده‌اند و نمي‌گذارند ياوران ما به ما ملحق شوند و اگر من با همراهان خويش نزد قبيله خود روم و هر كس فرمان مرا برد بخوانم و با آنها در محلات كوفه بگرديم و به شعار خود بانگ بر آوريم، هر كس خواهد با ما بيرون آيد؛ تو نيز در جاي خود باش و هر كس نزد تو آيد او را نگاهدار! و با همراهان خويش نزد تو باشند، كه اگر من دير كردم كسي با تو باشد تا من بيايم. مختار گفت: همين كار كن و بشتاب! مبادا به پيكار امير ايشان روي يا با كسي جنگ آغازي مگر آنها آغاز رزم كنند! پس ابراهيم با همراهان خويش نزد قبيله‌ي خود رفت و بيشتر آن‌ها كه فرمان او را مي‌پذيرفتند گرد او فراهم شدند و با آن‌ها در كوچه‌هاي كوفه مي‌گشت، و از آنجا كه پاسبانان ابن‌مطيع بودند پرهيز مي‌كرد، تا به مسجد قبيله «سكون» رسيدند، گروهي از سواران زحر بن قيس جعفي نزد او آمدند اما فرمانده نداشتند، ابراهيم بر آن‌ها تاخت و بتارانيدشان تا به ميدان كنده و مي‌گفت: خدايا تو داني كه ما براي خاندان پيغمبر تو صلي الله عليه و آله غضب كرديم و براي ايشان بشوريديم، پس ما را بر اين قوم فيروزي ده! و ابراهيم پس از هزيمت ايشان به ميدان «اثير» رسيد و آنجا به شعار خويش فرياد زدند و در آنجا بسيار بايستاد و سويد بن عبدالرحمن منقري جاي ايشان بدانست، خواست به ايشان دست بردي زند شايد نزد ابن‌مطيع آبرو [ صفحه 689]

و رتبتي يابد! و ابراهيم ناگهان او را پيش روي خود ديد و با ياران گفت: اي شرطه خدا! پياده شويد كه خداوند تعالي شما را فيروزي دهد، نه اين مردم را كه در خون خاندان نبي صلي الله عليه و آله غوطه خوردند! ياران پياده شدند و ابراهيم بر دشمن حمله كرد و آنان را تا بيابان بتارانيد و از شهر بيرون كرد و آنها به هزيمت شدند چنانكه هنگام گريز سوار يكديگر مي‌شدند و يكديگر را سرزنش مي‌كردند و ابراهيم در پي آنها رفت تا به كناسه، ياران ابراهيم با او گفتند: در پي ايشان رويم كه هول و هراس در دل آنها افتاده است و فرصت غنيمت بايد شمرد! گفت: اين كار صواب نيست، بهتر آن است كه نزد مختار رويم كه خداوند به سبب ما ترس از او زائل كند و بداند ما را چه رنجي رسيد و بصيرت او افزون شود و نيرو تازه كند و من مي‌ترسم سپاهيان ابن‌مطيع بر سر او نيز رفته باشند، پس ابراهيم بيامد تا بر در سراي مختار بانگها شنيد برخاسته و ديد مردم به كارزارند و شبث بن ربعي از سبخه آمده بود و مختار يزيد بن انس را در روي او افكنده بود و نيز حجار بن ابجر عجلي و مختار احمر بن شميط را به مقابله او فرستاده و همچنانكه مردم نبرد مي‌كردند، ابراهيم از جانب كوشك دارالاماره بيامد و حجار و همراهان او را خبر برسيد كه ابراهيم مي‌آيد، او نيامده اينها در كوچه‌ها پراكنده شدند و قيس بن طحفه نهدي با نزديك صد مرد از اصحاب مختار بيامد و بر شبث بن ربعي تاخت كه با يزيد بن انس رزم مي‌دادند و راه دادند تا آنها به هم پيوستند. و شبث بن ربعي نزد ابن‌مطيع آمد و گفت: اين سرهنگان را كه در ميدانها گذاشته‌اي بخوان و مردم ديگر با آنها ضم كن و به حرب مختار فرست كه قوت گرفته است! و مختار بيرون آمده كار ايشان سر و سامان گرفته است. و مختار را خبر رسيد كه شبث بن ربعي ابن‌مطيع را چه نصيحت كرد، با جماعتي از ياران خود پشت ديرهند در سبخه پهلوي باغ زائده رفت و ابوعثمان نهدي در قبيله شاكر فرياد زد و آنها را به ياري مختار طلبيد، و ايشان در سراهاي خويش بودند مي‌ترسيدند بيرون آيند، چون كعب خثعمي از قبل ابن‌مطيع نزديك آنها بود و دهانه كوچه‌ها را گرفته بود، ابوعثمان با گروهي از ياران خويش بيامد و بانگ زد [ صفحه 690]

«يا لثارات الحسين، يا منصور امت» اي مردم راه يافته! امين و وزير آل محمد بيرون آمد و در ديرهند است، مرا سوي شما فرستاد تا شما را بخوانم و مژده دهم. پس بيرون آييد خدا شما را رحمت كند! بيرون آمدند و فرياد مي‌زدند: «يا لثارات الحسين» و با كعب در آويختند و نبرد كردند تا راه گشوده شد سوي مختار شتافتند. و عبدالله بن قتاده با نزديك دويست كس بيرون آمد و به مختار پيوست، كعب راه بر آنها بگرفت و پس از اينكه دانست از قبيله اويند رها كردشان تا به مختار پيوستند و شبام كه طايفه‌اي از قبيله همدانند آخر شب بيرون آمدند و خبر ايشان به عبدالرحمن بن سعيد همداني رسيد و پيغام داد اگر مي‌خواهيد به مختار پيونديد از ميدان سبيع نگذريد، آنها نيز رفتند و به مختار پيوستند و 3800 تن از دوازده هزار نفر كه با او بيعت كرده بودند پيش از سپيده دم گرد او فراهم شدند و چون فجر طالع شد آنان را بساخت و با ياران خود نماز صبح بگذاشت، هنوز تاريك بود و ابن‌مطيع سرهنگان و سپاهيان خود را كه در ميدان‌ها گذاشته بود در مسجد گرد آورد و فرمود راشد بن اياس ميان مردم فرياد زد هر كس امشب به مسجد نيايد از او بيزاريم. پس مردم فراهم شدند و ابن‌مطيع شبث بن ربعي را با سه هزار تن به حرب مختار فرستاد و راشد بن اياس را با چهار هزار پاسبان، پس شبث بن ربعي روانه شد؛ وقتي خبر او به مختار رسيد از نماز صبح فارغ شده بود مردي را فرستاد كه تفصيل خبر شبث را بياورد.سعر بن ابي‌سعر حنفي از اصحاب مختار بود و تا آن وقت نتوانسته بود خويشتن را به او برساند، آن وقت رسيد و ابن‌اياس را در راه ديده بود، خبر او را بياورد و با مختار گفت و مختار ابراهيم اشتر را با هفتصد مرد و بعضي گويند با ششصد سوار و ششصد پياده به حرب راشد بن اياس فرستاد، و نعيم بن هبيره برادر مصقلة بن هبيره را به رزم شبث، و فرمود: شتاب كنيد و مگذاريد آن‌ها بر شما تازند كه شماره‌ي ايشان بيشتر است! پس ابراهيم سوي راشد شد و مختار يزيد بن انس را با نهصد مرد در موضع مسجد شبث بن ربعي پيش خود بداشت. پس نعيم بن مصقله به مبارزت شبث رفت و سخت بكوشيد، سعر بن ابي‌سعر را [ صفحه 691]

امير سواران كرد و خود با پيادگان بود و تا چاشتگاه جنگ كردند و ياران شبث به هزيمت شدند، چنانكه به خانه‌هاي خويش رفتند، اما شبث بانگ زد و آن‌ها را بخواند، گروهي بازگشتند و ناگهان بر اصحاب نعيم كه پراكنده بودند تاختند و نعيم كشته شد و سعر بن ابي‌سعر اسير گشت و سپاهيان ايشان گروهي گريختند و جماعتي اسير گشتند و شبث عربها را آزد كرد و موالي را بكشت و موالي بستگان قبائل بودند از غير عرب، و چنانكه از مطاوي تاريخ مختار معلوم گرديد عجميان بسيار در سپاه مختار بودند و مختار آنان را به خويش نزديك مي‌كرد چون در دين اسلام فرق ميان عرب و عجم نيست پس از مسلمان شدن، اما رؤساي عرب مخصوصا قرشيان به اين حكم تن نمي‌دادند و علت اينكه هيچ يك از آنان با اميرالمؤمنين عليه‌السلام نبود، همين بود كه مي‌دانستند آن حضرت فرق ميان قبائل نمي‌گذارد و ميثم كه عجمي بود از همه كس به او نزديكتر بود و گويند از قريش پنج تن با آن حضرت بود و سيزده قبيله با معاويه. و شبث بيامد تا مختار را احاطه كرد و مختار را از كشتن نعيم وهني افتاده بود، و ابن‌مطيع يزيد بن حارث بن رويم را با دو هزار مرد فرستاد تا دهانه‌ي كوچه‌ها را گرفتند و مختار سوران را به يزيد بن انس سپرد و خود با پيادگان بايستاد. سواران شبث بر آنها تاختند و گروه مختار بر جاي خود پاي فشردند و يزيد بن انس گفت: اي گروه شيعه! شما در خانه خود نشسته بوديد و از دشمن خويش فرمانبرداري مي‌كرديد، با اين حال شما را مي‌كشتند و دست و پاي شما را مي‌بريدند و چشمان شما را بيرون مي‌آوردند و بر تنه‌ي درختان خرما مي‌آويختند به جرم اين كه دوستدار خاندان رسول صلي الله عليه و آله بوديد، اكنون كه با مردم در آويخته و به ستيز برخاسته‌ايد اگر به شما دست يابند، آيا مي‌پنداريد كه با شما چه خواهند كرد؟ به خدا قسم كه يك چشم باز از شما نمي‌گذارند و شما را به زاري مي‌كشند و با شما و با اولاد و ازواج و اموال شما كاري كنند كه مرگ از آن بهتر است.به خدا قسم كه شما را از ايشان نجات ندهد مگر راستي و شكيب و نيزه به كار بردن و شمشير زدن! پس آماده‌ي حمله شدند و منتظر فرمان بودند و بر سر [ صفحه 692]

زانو نشستند؛ و اما ابراهيم اشتر به جنگ راشد رفت و با راشد چهار هزار مرد بود، ابراهيم ياران خود را گفت: از بسياري اينان مترسيد! به خدا قسم كه يك تن مرد كار به از ده تن اينان است و خدا صابران را ياري كند. و خزيمة بن نصر را با سواران پيش فرستاد و خود با پيادگان مي‌رفت و با علمدار گفت: تو با علم خويش به همراه هر دو دسته باش! و مردم سخت جنگيدند و خزيمة بن نصر عبسي بر راشد تاخت و او را بكشت و بانگ بر آورد كه من راشد را كشتم به خداي كعبه! و اصحاب راشد به هزيمت شدند؛ و ابراهيم و خزيمه و ياران ايشان پس از كشتن راشد سوي مختار شدند و پيشتر مژده كشتن وي را به مختار فرستاده بود، آنها تكبير گفتند و قوي دل شدند و ياران ابن‌مطيع سست گرديدند و وهن در ايشان افتاد. و ابن‌مطيع حسان بن فائد بن بكر عبسي را با سپاهي انبوه نزديك دو هزار تن بر سر راه ابراهيم فرستاد و ابراهيم آهنگ سبخه كرده بود تا لشكريان ابن‌مطيع كه بدانجا بودند پراكنده سازد و ابن‌مطيع خواست ابراهيم را از آنها باز دارد، ابراهيم بر ايشان تاخت و آنها بي‌مقاومت بگريختند و حسان عقب لشكر رفت تا ياران خويش را از گريختن باز دارد؛ خزيمه او را بديد و بشناخت و گفت: اي حسان! اگر خويشي ميان ما نبود اكنون تو را مي‌كشتم، خويش را برهان! و اسب او بلغزيد، او را بينداخت مردم گرد او بگرفتند، و ساعتي رزم آزمود؛ خزيمه به او گفت: تو را امان دادم، خويش را به كشتن مده! و مردم دست از او بداشتند و با ابراهيم گفت: اين پسر عم من است، او را امان دادم. گفت: خوب كردي و اسب او را بخواست، آوردند، او را سوار كردند و گفت: به اهل خويش ملحق شو! و ابراهيم سوي مختار آمد، شبث بن ربعي را ديد با سپاه خود گرد او را بگرفته‌اند و يزيد بن حارث بر دهانه كوچه‌ها بود تا نگذارد كسي به سبخه آيد، پيش ابراهيم باز آمد تا او را از پيوستن به مختار مانع گردد، اما ابراهيم خزيمة بن نصر را با گروهي در برابر يزيد بن حارث بگذاشت و خود با ياران آهنگ مختار كرد او و يزيد بن انس و با شبث در آويخت و همراهان وي را بتارانيدند و تا به خانه‌هاي كوفه رفتند و خزيمة بن نصر هم بر يزيد بن [ صفحه 693]

حارث تاخت و گروه او را تار و مار كرد و سوي دهانه‌هاي كوچه‌ها شتافتند، و مختار خواست به كوچه‌هاي كوفه در آيد؛ تيراندازان تير باريدند و از آنجا راه ندادند و مختار برگشت؛ و مردم هزيمت شده نزد ابن‌مطيع رفتند و خبر كشته شدن راشد بشنيد، خويش را بباخت و دل از كف داد و عمر بن حجاج زبيدي با او گفت: اي مرد خويشتن دار باش و مترس و سوي مردم بيرون رو و آن‌ها را به قتال دشمن بخوان! كه مردم در شهر بسيارند و همه هوا خواه تو، مگر همان گروه كه از كوفه بيرون رفته‌اند و خداوند آن‌ها را ذليل خواهد كرد و من اول كسم كه اجابت دعوت تو كنم، پس گروهي را به من سپر و به ديگران نيز، و مأمور حرب كن! ابن‌مطيع برخاست و مردم را ملامت كرد بر هزيمت و به بيرون شدن سوي مختار و رزم با او تحريص كرد، اما مختار چون ديد يزيد بن حارث نمي‌گذارد داخل شهر گردد، سوي خانه‌هاي مزينه و احمس و بارق رفت و محلت آن‌ها از خانه‌هاي شهر جدا بود، مردم آن جا ياران مختار را آب دادند و او خود روزه بود، آب نياشاميد؛ احمر بن شميط با ابن‌كامل گفت: آيا مختار روزه‌دار است؟ گفت: آري. گفت: اگر افطار كند در دفاع قويتر باشد. گفت: او معصوم است و تكليف خود را بهتر مي‌داند. احمر گفت: راست گفتي «استغفر الله» [196] ، و مختار گفت: هم اينجا رزم دهيم كه رزم را نيكو محلي است! ابراهيم گفت: اين قوم را خداوند بتارانيده است و هول در دل ايشان افكنده، به شهر بايد رفت كه هيچ مانعي از گرفتن قصر دارالاماره نيست.پس مختار هر پيرمرد يا رنجور را با باروبنه و متاع آن جا بگذاشت و اباعثمان نهدي را امير ايشان فرمود و ابراهيم پيشاپيش او مي‌رفت و از آن سوي ابن‌مطيع عمرو بن حجاج را با دو هزار تن فرستاده بود و مختار به ابراهيم پيغام داد كه سپاهيان عمرو را در هم پيچ و بگذار و برابر ايشان مايست! ابراهيم آن را در [ صفحه 694]

نورديد و نايستاد و مختار يزيد بن انس را فرمود عمرو بن حجاج را نگاه دارد، او برابر عمرو رفت و مختار در پي ابراهيم بيامد تا در جاي مصلي خالد بن عبدالله بايستاد [197] و ابراهيم خواست از طرف كناسه به كوفه در آيد، شمر بن ذي الجوشن با دو هزار كس بيرون آمد و راه بر او بگرفت و مختار سعيد بن منقذ همداني را به مقابلت او فرستاد و ابراهيم را فرمود همچنان جانب شهر رود، ابراهيم برفت تا به كوي شبث رسيد، نوفل بن مساحق را با دو هزار مرد و به قول اصح با پنج هزار بدانجا ديد، و ابن‌مطيع منادي كرده بود مردم به مساحق پيوندند و خود بيرون آمده و در كناسه ايستاده بود و شبث بن ربعي را در قصر گذاشته. ابراهيم اشتر نزديك ابن‌مطيع آمد و ياران خود را گفت: پياده شويد و نترسيد از اين كه گويند شبث آمد يا آل عتبته آمدند يا آل اشعث و آل يزيد بن حارث و آل فلان! و يكي يكي خانواده‌هاي كوفه را شمرد و گفت: اگر اينها زخم شمشير بچشند از پيرامون ابن‌مطيع پراكنده شوند مانند گله بز كه از گرگ گريزند! همچنان كردند و ابراهيم پايين دامن قبا را برگرفت و بر كمربند خويش زد و قبا را روي زره پوشيده بود و بر آنها تاخت؛ چيزي نگذشت كه همه بگريختند چنانكه بر دهانه كوچه‌ها در راه بر دوش هم سوار مي‌شدند و يكديگر را مي‌فشردند، و ابن‌اشتر بن نوفل بن مساحق رسيد؛ عنان اسب او بگرفت و شمشير بركشيد كه او را بكشد؛ نوفل گفت: تو را به خدا اي پسر اشتر! با من كينه داري و يا خوني طلبكاري از من؟ ابراهيم او را رها كرد و گفت: بياد داشته باش! و نوفل هميشه اين منت را به خاطر داشت و همراهان ابراهيم دنبال گريختگان به كناسه در آمدند و از آن جا به بازار و مسجد رفتند و ابن‌مطيع را در قصر به حصار افكندند و اشراف و مهتران كوفه با ابن‌مطيع به قصر اندر بودند، مگر عمرو بن حريث كه به سراي خويش رفت و از شهر بيرون شد. و مختار آمد تا در كنار بازار و ابراهيم را به حصار بداشت و يزيد بن انس و احمر بن شميط با او بودند و قصر را سه روز محاصره [ صفحه 695]

كردند و حصار سخت شد. شبث با ابن‌مطيع گفت: چاره براي خود و همراهان خويش بينديش! به خدا قسمكه ما نه براي خويش چاره توانيم كرد و نه براي تو! ابن‌مطيع گفت: صلاح در چه بينيد؟ شبث گفت: رأي آن است كه براي خودت و ما امان طلبي و بيرون رويم و خود و همراهان را به هلاك نيفكني. ابن‌مطيع گفت: هرگز از او امان نطلبم كه كار براي اميرالمؤمنين در حجاز و بصره راست شده است. شبث گفت: پس بيرون رو چنانكه كس آگاه نشود، و نزد يكي از ثقات خويش؛ در كوفه پنهان شو تا نزد امير خويش يعني ابن‌زبير روي! آنگاه ابن‌مطيع با اسماء بن خارجه و عبدالرحمن بن مخنف و عبدالرحمن بن سعيد بن قيس و مهتران كوفه گفت: رأي شما چيست؟ آنها نيز با شبث موافقت كردند؛ پس بماند تا شام شد و با آن‌ها گفت: من مي‌دانم اين فتنه‌ها را مردم فرومايه بر پاي كردند و اشراف و بزرگان شما فرمانبردارند، با ابن بير مي‌گويم و از طاعت و اخلاص شما او را آگاه مي‌گردانم تا خداوند فرمان خود را انفاذ كند! آنها پاسخي نيكو دادند و ستايش كردند و او بيرون رفت و به سراي ابي‌موسي فرود آمد و ياران وي در قصر بگشودند و گفتند: اي فرزند اشتر آيا ما در امانيم؟ گفت: آري. بيرون آمدند و با مختار بيعت كردند و مختار به قصر در آمد و شب در آنجا بگذرانيد و مهتران و اشراف كوفه به مسجد رفتند و بعضي بر در قصر بودند و مختار بيرون آمد و بالاي منبر رفت و خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و گفت: الحمدلله كه دوستان را نويد ظفر داد و دشمنان را وعيد خذلان و ضرر و تا انجام روزگار كار چنين باشد، وعده‌اي است انجام شدني و حكمي است نفاذ يافتني و زياد كرد هر كس دروغ گفت. اي مردم! علمي براي ما برافراشته شد و غايتي معين گشت و ما را گفتند آن رايت را برداريد و سوي آن غايت بشتابيد و از آن نگذريد! دعوت خواننده را شنيديم و گفتار گوينده را استماع كرديم. چه اندازه زن و مرد از خبر مرگ و كشتن من گوش‌ها را پر كردند! دور باد آن كه پشت كند و بستيزد و فرمان نبرد و دروغ گويد و سرپيچد! اكنون اي مردم به متابعت من در آييد و بيعت كنيد كه بيعت هدايت و رشاد است! قسم به خدايي كه [ صفحه 696]

آسمان را مانند سقف بلند برافراشت و زمين را دره‌ها و راه‌ها ساخت، پس از بيعت علي بن ابي‌طالب و آل او عليهم‌السلام بيعتي صوابتر از اين بيعت نيست! آنگاه از منبر به زير آمد و به دورن كوشك رفت و اشراف و مردم بر او در آمدند و بيعت كردند بر كتاب خدا و سنت رسول او صلي الله عليه و آله و خونخواهي اهل بيت و جهاد با فاسقان و دفاع از ضعفا و قتال با هر كس كه با اتباع مختار قتال كند و صلح با كسي كه با آنان صلح كند. و از بيعت كنندگان منذر بن حسان و پسرش حسان بن منذر بودند، چون از نزد وي بيرون آمدند سعيد بن منقذ ثوري با گروهي از شيعيان آن دو را بديدند و گفتند اين دو از سران ستمكارانند، بر آن‌ها تاختند و هر دو را بكشتند، و سعيد مي‌گفت: شتاب نكنيد تا رأي امير را بدانيم! آنها نپذيرفتند و چون مختار آگاه شد آن كار را ناپسنديده داشت و كراهت نمود. و مختار مردم را نويدها مي‌داد و دل اشراف را سوي خود جذب مي‌كرد و سيرت نيكو نمود و با او گفتند: ابن‌مطيع در سراي ابوموسي است، هيچ نگفت تا شام شد. صد هزار درهم براي او فرستاد و گفت با اين مال بسيج سفر كن، من دانستم در كجا پنهان شده‌اي و اينكه مانع تو از رفتن نداشتن برگ سفر است و ميان ايشان دوستي بود.و مختار در بيت المال كوفه نه ميليون درهم يافت، آن مال را برداشت و به سه هزار و پانصد كس كه پيش از حصار ابن‌مطيع بدو پيوسته بودند هر يك را پانصد درهم داد و به شش هزار تن ديگر كه پس از حصار بدو ملحق شدند و در سه روز محاصره بودند هر يك را دويست درم.مترجم گويد: همه آنچه ميان سپاهيان قسمت كرد دو ميليون و نهصد هزار درم مي‌شود و مقصود راوي اين نيست كه همه مال را بخش كرد، و اين همه مال در شش ماه حكومت ابن‌مطيع در كوفه از خراج آنجا پس از مصارف باقيمانده بود و از بسياري آن عجب نبايد داشت. و جهشياري در كتاب «الوزرا» فهرستي از خراجهاي آن زمان آورده است از جمله ماليات زير را؛ دوازده ميليون درهم و صد ميليون دانه انار و هزار رطل زردآلو گفته است و از اهواز 25 ميليون درهم و سي [ صفحه 697]

هزار رطل شكر و از فارس 27 ميليون درهم غير از ميوه‌ها و محصول ديگر و از كرمان چهار هزار درم و از مكران چهارصد هزار و از سيستان چهار ميليون و ششصد هزار و از خراسان 28 ميليون و از گرگان 12 ميليون و از طبرستان 6 ميليون و سيصد هزار و از قومس يك ميليون و پانصد هزار و هكذا ساير بلاد را بر اين قياس بايد كرد، و اين‌ها همه خراج زمين بود و بدان عهد ماليات ديگر مانند گمرك و غير آن از مال منقول نمي‌گرفتند. باز به ترجمه كتاب بازگرديم.و مختار به مردم روي خوش نمود و با اشراف عرب مي‌نشست و عبدالله بن كامل شاكري را رئيس شرطه يعني پليس كرد و امير نگهبانان خاصه‌ي خود اباعمره كيسان را [198] داد. روزي كيسان بالاي سر او ايستاده بود و او روي به اشراف عرب آورده با آن‌ها حديث مي‌گفت، يك تن از عجم از دوستان ابي‌عمره با او گفت: ابااسحق يعني مختار را بيني كه چگونه دل به عرب داده است و به ما هيچ نمي‌نگرد؟! مختار پرسيد دوست تو چه گفت؟ ابوعمره سخن او باز نمود. مختار گفت: با دوست خود بگوي كه بر تو دشوار نيايد كه من از شمايم و شما از منيد! و ديري خاموش بماند و اين آيت تلاوت كرد«انا من المجرمين منتقمون» چون عجميان اين كلام بشنيدند دلشاد شدند و يكديگر را مژده دادند كه از دشمنان انتقام خويش خواهند گرفت.مترجم گويد: خداوند ميان عجم و عرب فرق نگذاشت پس از مسلمان شدن، اما اشراف عرب مخصوصا قريش و بني‌اميه هنوز عادت جاهليت داشتند و موالي يعني مسلمانان غير عرب را در كار حكومت و سياست دخل نمي‌دادند. و اين عادت هم دين را زيان داشت و هم دنيا را، چون بيشتر متدينين و اهل تقوي و علم و نحو و قرائت بدان عهد عجم بودند و اين موالي خود را به اسلام اولي [ صفحه 698]

مي‌دانستند و اميرالمؤمنين را دوست داشتند، براي اين كه به حاق حكم اسلام عمل مي‌كرد، و گرد مختار فراهم آمده بودند براي همين [199] و اول رايتي كه مختار بست براي عبدالله بن حارث بود و برادر مالك اشتر بر ارمنيه و محمد بن عميرة بنت عطارد را بر آذربايجان و عبدالرحمن بن سعيد بن قيس را بر موصل و اسحق بن مسعود را بر مدائن و ارض جوخي، و قدامة بن ابي‌عيسي بن زمعه نصري حليف ثقيف را بر بهقباذ اعلي و محمد بن كعب بن قرظه را بر بهقباذ اوسط و سعد بن حذيفة بن يمان را بر حلوان و او را به قتال كردان و امن كردن راه‌ها فرمود. و ابن‌زبير محمد بن اشعث بن قيس را بر موصل امير كرده بود و چون مختار والي شد و عبدالرحمن بن سعيد را به موصل فرستاد، محمد از موصل به تكريت رفت و نگران بود تا كار مردم به كجا انجامد. آن گاه از تكريت سوي مختار رونه شد و با او بيعت كرد و چون مختار از كارهاي خود فارغ شد براي مرافعات مردم مي‌نشست و فصل دعاوي مي‌كرد آن گاه گفت: مرا كارهاي ديگري است كه از قضا باز مي‌دارد و شريح را منصب قضا داد. اما شريح مي‌ترسيد خويش را به رنجوري زد و مي‌گويند شريح عثماني بود و او بر حجر بن عدي گواهي داد تا معاويه او را بكشت و پيغام هاني بن عروة را به قوم مذحج نرسانيد و علي عليه‌السلام او را از منصب قضا عزل فرمود. از اين روي شريح خويش را به بيماري زد و مختار به جاي او عبدالله بن عتبة بن مسعود را گماشت، او رنجور شد، و عبدالله بن مالك طائي را منصب قضا داد. [ صفحه 699]

كشتن مختار كشندگان حسين را

در اين سال 66 مختار بر كشندگان حسين عليه‌السلام كه در كوفه بودند سخت گرفت و سبب آن بود كه چون كار خلافت در شام بر مروان حكم مستقيم شد، دو لشكر فرستاد يكي سوي حجاز و امير آن حبيش به دلجه قيني بود و ديگري به عراق با عبيدالله بن زياد و پيش از اين گفتيم ميان او و توابين چه افتاد و با آنان چه كرد و مروان هر جا را كه ابن‌زياد به تصرف در آورد به فرمان او گذاشت و فرمان داده بود سه روز كوفه را تاراج كنند و عبيدالله ناچار شد در جزيره بماند و نتوانست به عراق آيد، چون در آنجا قيس عيلان به قيادت زفر بن حارث بر طاعت ابن‌زبير بودند و عبيدالله يك سال بدانجا سرگرم كار آنان بود و چون مروان درگذشت و پسرش عبدالملك به جاي او نشست، ابن‌زياد را به همان كار داشت و او را بكوشش و جد فرمود و ابن‌زياد نتوانست زفر و قيس را كه در طاعت او بودند به فرمان عبدالملك در آورد، روي به موصل تافت. و عبدالرحمن بن سعيد عامل مختار سوي او نامه كرد كه ابن‌زياد به زمين موصل در آمد و من موصل را خالي كرده و به تكريت رفتم، و مختار يزيد بن انس را بخواند و او را به موصل فرستاد و فرمود در نزديكترين موضع آن فرود آيد تا مختار سپاه به مدد او فرستد. يزيد گفت: بگذار من خود سه هزار سوار آن چنان كه خود خواهم برگزينم و كار را به من گذار كه هر چه صلاح بينيم انجام دهم و اگر نيازي داشتم خود بفرستم و مدد بخواهم! مختار بپذيرفت و او سه هزار تن چنانكه مي‌خواست برگزيد و از كوفه روانه شد و مختار خود او را بدرقه كرد با مردم، و هنگام بدرود وي را گفت: چون به دشمن رسيدي، وي را مهلت مده و فرصت را درياب و تأخير مكن! و هر روز خبر تو به من رسد و اگر مدد خواستي بنويس! هر چند من تو را مدد خواهم فرستاد، خواه تو بفرستي و مدد بخواهي يا نفرستي و نخواهي تا بازوي تو بدان قويتر شود و هراس دشمن بيفزايد؛ و مردم دعاي سلامت كردند، او نيز مردم را دعا كرد و گفت: از خدا براي من شهادت خواهيد كه اگر فيروز [ صفحه 700]

نشوم شهادت از دست نرود! و مختار به عامل خود عبدالله بن يزيد نامه نوشت كه بگذار يزيد هر جاي خواهد در زمين موصل فرود آيد و هر چه خواهد انجام دهد و ميان او و مقصدش مانع مشو! پس يزيد به مدائن رفت و از آنجا به ارض جوخي و «راذانات» روانه شد تا به موصل رسيد و در جايي موسوم به «نبات تلي» (بفتح تا و تشديد لام و الف بر وزن حتي، يا به ياء) فرود آمد و خبر به ابن‌زياد رسيد، گفت: در برابر هزار تن دو هزار فرستم؛ پس ربيعة بن مخارق غنوي را با سه هزار كس فرستاد و عبدالله بن جمله خثعمي را با سه هزار و ربيعه يك روز پيش از عبدالله به راه افتاد و نزديك يزيد بن انس در تلي فرود آمد و يزيد بيمار بود سخت، چنانكه مردم او را به دشواري بر حمار نگاه مي‌داشتند. با اين حال بيرون آمد و ياران خويش را بساخت و بر قتال تحريص كرد و گفت: اگر من هلاك شوم امير شما و رقاء بن عازب اسدي باشد و اگر او نيز هلاك شود عبدالله بن ضمره عذري و اگر او هلاك شود سعر بن ابي‌سعر حنفي و بر ميمنه عبدالله را امير كرد و بر ميسره سعر را و ورقاء را امير سواران فرمود و خود بر تختي ميان پيادگان بيفتاد و گفت: اگر خواهيد، دشمن را برانيد از امير خويش و دور كنيد! و اگر خواهيد بگريزيد! و همچنين بر تخت افتاده فرمان مي‌داد و گاه بيهوش مي‌شد و باز به هوش مي‌آمد. و از سپيده‌دم روز عرفه تا هنگام چاشت رزمي سخت پيوستند و شاميان شكسته شدند و به هزيمت رفتند؛ و لشكريان يزيد ربيعه را دريافتند ياران او گريخته و او خود تنها مانده پياده، فرياد مي‌زد: اي دوستان حق! من ربيعة بن مخارقم! شما جنگ با بندگان گريخته مي‌كنيد كه از اسلام روي بگردانيده‌اند و از دين بيرون رفته، ترس ندارند از شما و به زبان عربي تكلم نمي‌كنند پس گروهي به وي پيوستند و جنگي سخت شد و شاميان باز شكسته شدند و ربيعة بن مخارق سردارشان كشته شد، و كشنده عبدالله بن ورقاء اسدي و عبدالله بن ضمره عذري بودند و شكست خوردگان ساعتي رفتند. و در راه عبدالله بن جمله و سپاهش گريختگان را ديدند و آنان را بازگردانيدند و يزيد بن انس در نبات تلي فرود آمد و شب بماندند و ديده‌بانها گماشتند و پاس [ صفحه 701]

مي‌دادند. چون روز شد و عيد قربان بود به رزم بيرون شدند و تا ظهر نبرد كردند و ظهر دست از قتال كشيدند و نماز ظهر بگذاشتند و باز به جنگ پرداختند. شاميان بگريختند و ابن جمله با گروهي پاي فشردند و رزمي سخت شد و عبدالله بن قراد خثعمي از لشكر عراق ابن جمله را بكشت و كوفيان لشكر آن‌ها را تاراج كردند و بسيار كشتند و سيصد تن اسير گرفتند، و يزيد بن انس سردار عراقيان به كشتن آنها فرمود، اما خود بيمار بود سخت و تا آخر روز در گذشت و ياران وي او را به خاك سپردند، اما خويشتن را باختند و براي مردن سردارشان دلشكسته شدند و او ورقاء بن عازب اسدي را خليفه‌ي خويش كرده بود و هم او بر وي نماز گذاشت آنگاه با همراهان خود گفت: رأي شما چيست؟ به من خبر رسيد كه ابن‌زياد با هشتاد هزار مرد روي به جانب ما دارد و من هم مانند يكي از شمايم و راي من اين است كه با اين حال توانايي مقابلت با شاميان نداريم كه يزيد در گذشته است و گروهي از ياران ما بپراكنده‌اند، و اگر اكنون بازگرديم گويند چون سردار ما بمرده است بازگشته‌ايم و باز هيبت ما در دل آنها بماند، و اگر با آنان به اتلت شويم خويش را به خطر افكنده‌ايم، و اگر ما را امروز بشكنند شكستي كه ديروز بر آن‌ها آورديم بي‌اثر ماند. گفتند: نيكو رأيي است و بازگشتند و چون خبر به مختار و اهل كوفه رسيد خبرهاي بي‌اصل در دهنها افتاد و گفتند يزيد كشته شد و شاميان لشكر ما را شكستند و مردن او را به بيماري باور نكردند و گفتند: مختار شكست خود را پوشيده مي‌دارد! پس مختار ابراهيم اشتر را با هفت هزار مرد بفرستاد و گفت: چون با سپاه يزيد بن انس باز خوردي امير همه آنها تو باش و ايشان را بازگردان و با سپاه ابن‌زياد به رزم پرداز! پس ابراهيم در «حمام اعين» اردو زد و سپاه را بساخت و روانه شد و چون او برفت بزرگان و مهتران كوفه نزد شبث بن ربعي رفتند و گفتند: مختار به غير رضاي ما خويش را امير ما كرده است و بستگان ما را از غير عرب بر گرد خويش فراهم كرده و آنان را اسب و استر داده و مال و غنايم ما را به آن‌ها بخشيده است. و شبث پيرمرد آنان بوده هم درك زمان جاهليت كرده بود و هم درك اسلام، گفت: بگذاريد من وي را ببينم و از اين [ صفحه 702]

باب سخن كنم! پس نزد مختار رفت و هر چه را ناپسنديده بودند از كارهاي او ياد كرد، و هر چه شبث مي‌گفت، مختار پاسخ مي‌داد كه آن‌ها را راضي مي‌كنم و آنچه دوست دارند انجام مي‌دهم، تا سخن به بستگان قبائل و غير عرب رسيد كه چرا در مال و غنيمت شريكند؟ مختار گفت: اگر من غير عرب را از خود دور كنم و مال و غنيمت را مخصوص شما گردانم، آيا با بني‌اميه و ابن‌زبير جنگ مي‌كنيد و عهد و پيمان را مي‌بنديد و خدا را گواه مي‌گيريد و سوگند مي‌سپاريد تا من مطمئن گردم؟ شبعث گفت: در اين باب مرا مهلت ده تا نزد اصحاب خويش بازگردم و اين مطالب در ميان نهيم! و برنگشت و رأي همه آنان بر قتال مختار قرار گرفت. پس شبث بن ربعي و محمد بن اشعث و عبدالرحمن بن سعيد بن قيس و شمر نزد كعب بن ابي‌كعب خثعمي رفتند و در اين باب به او سخن گفتند. او هم با ايشان همرأي شد و از آن جا نزد عبدالرحمن بن مخنف ازدي رفتند و او را به قتال مختار خواندند. گفت: اگر از من مي‌شنويد خلاف نكنيد! گفتند: چرا؟ گفت: براي آن كه مي‌ترسم ميان شما تفرقه افتد، و از آن سوي گروهي از دليران شما با مختارند، و چند تن را نام برد و نيز بندگان و بستگان شما با ويند و در مرام و مقصود متفقند و بستگان شما از غير عرب از دشمنان كينه ورترند. پس با دلاوري عرب و كينه ورزي عجم با شما در آويزند و بستيزند! و اگر اندكي شكيبايي كنيد و اهل شام و بصره برسند، شر آنها را از شما كفايت كنند بي آن كه به جان يكديگر افتيد و خون هم بريزيد. گفتند: تو را به خدا كه با ما خلاف نكن و رأي ما را تباه مساز! گفت: من هم يك تن از شمايم، اگر مي‌خواهيد خروج كنيد. و پس از روانه شدن ابراهيم برجستند و هر رئيسي در ميداني بايستاد و خبر به مختار رسيد. قاصدي تندرو در پي ابراهيم اشتر روانه كرد و او در «ساباط» وي را دريافت و گفت: هر چه زودتر بازگرد! و مختار نزد سران قبايل فرستاد كه هر چه مي‌خواهيد من آن كنم كه ميل شما باشد! گفتند: مي‌خواهيم امارت را رها كني! براي آن كه تو گفتي ابن‌حنفيه تو را فرستاده است با اين كه او تو را نفرستاد. مختار گفت: از سوي خويش جماعتي بفرستيد و من هم مي‌فرستم و آن قدر [ صفحه 703]

درنگ كنيد تا حقيقت آشكار شود و مي‌خواست كار را عقب اندازد تا ابراهيم اشتر بيايد. و همراهان خود را گفت دست از آنها باز دارند و اهل كوفه دهانه كوچه‌ها را گرفته بودند كه آب و آذوقه به مختار و اصحاب او نرسد مگر گاهي كه نگاهبانان غافل گردند. و عبدالله بن سبيع بيرون آمد در ميدان با قبيله‌ي شاكر در آويخت و نبردي سخت كردند تا عقبة بن طارق جشمي به مدد عبدالله بن سبيع رسيد و شر بني شاكر را از او برگردانيد و اين دو تن نزد حمات خويش بازگشتند، عقبه بن طارق در ميدان بني‌سلول به قبيله قيس پيوست و عبدالله بن سبيع به اهل يمن ملحق شد.از آن سوي فرستاده مختار شام همان روز به ابن‌اشتر رسيد و ابن اشتر از همانجا بازگشت و تا لختي از شب بيامد و اندكي آرام گرفت و چهارپايان بياسودند و باز به راه افتاد و همه شب راه مي‌رفت و فرداي آن روز عصر به «باب الحشر» رسيد و شب در مسجد آمد و آنجا بگذرانيد و شجاعان قوم با او بودند اما از مختار گروهي از اهل يمن در ميدان سبيع فراهم بودند. چون هنگام نماز شد هيچ يك از سران ايشان راضي نشد كه ديگران امامت كنند. عبدالرحمن بن مخنف گفت: اين اول اختلاف است، كسي را به امامت پيشداريد كه همه او را مي‌پسنديد! بزرگ قراء شهر رفاعة بن شداد بجلي امام شما باشد! او پيوسته امام جماعت ايشان بود تا جنگ با مختار پيوستند (مترجم گويد: تعجب نبايد كرد از اين كه در مخالفان مختار گروهي از شيعيان خاص مانند رفاعة بن شداد و گروهي از اشقيا مانند شمر بن ذي الجوشن با هم بودند، زيرا كه شمر و امثال او مي‌ترسيدند مختار آنان را بكشد و براندازد و آن شيعيان خالص نيز او را امير بر حق نمي‌دانستند و به مجاملت و مدارا و مراعات مصالح و تدبير سياست پاي‌بند نبودند تا با مختار همراه شوند، و دور نيست اشقياي آن جماعت گروهي از نيكان شيعه را فريب داده و برانگيخته بودند تا به وجاهت و آبروي ايشان مختار را بدنام و منفور كنند و چون به مقصود رسيدند به قلع و قمع اين قوم پردازند! و گروه ديگر از شيعيان كه به مختار پيوسته بودند مي‌گفتند به او [ صفحه 704]

بپيونديم بهتر است تا به ابن‌زبير و بني‌اميه كه اگر واقعا هم بر حق نباشد براي مصالح شخصي خود، تا اندازه‌اي مقاصد شيعه را انجام مي‌دهد) باز به ترجمه بازگرديم.مختار سپاه خويش را در بازار مهياي جنگ ساخت و بدان وقت در آن جا بنايي نكرده بودند، ميداني بود براي خريد و فروش، آن گاه مختار ابراهيم بن اشتر را به جانب قبيله‌ي مضر فرستاد در كناسه و امير ايشان شبث بن ربعي و محمد بن عمير بن عطارد بودند و مي‌ترسيد ابراهيم را سوي اهل يمن فرستد مبادا در كشتار ايشان تقصير كند كه خود يماني بود و مختار خود سوي قبايل يمن شد و نزديك خانه‌ي عمرو بن سعيد بايستاد و احمر بن شميط بجلي و عبدالله بن كامل شاكري را پيش فرستاد و هر يك را فرمود از فلان راه رويد كه به ميدان سبيع سر بيرون مي‌آورد! و آهسته به آنها گفت: قبيله‌ي شبام مرا پيغام فرستادند كه از پشت آنها خواهند تاخت. آن دو تن از همان راه كه مختار فرموده بود رفتند و اهل يمن را خبر رسيد، در برابر آنان بيرون آمدند و جنگي سخت پيوسته شد و ياران احمر بن شميط و عبدالله بن كامل شكست يافتند و بگريختند تا نزد مختار آمدند. مختار خبر بپرسيد، گفتند: شكست خورديم. و احمر بن شميط خود با جماعتي از همراهان خويش فرود آمد اما كسي از ابن‌كامل خبر نداشت و اصحاب وي مي‌گفتند: ما نمي‌دانيم او چه شد. مختار با آن جماعت گريخته بيامد تا بر در خانه ابي‌عبدالله جدلي (به ضم جيم و فتح دال) بايستاد و عبدالله بن قراط (به ضم قاف) خثعمي را با چهارصد تن به طلب ابن‌كامل فرستاد و گفت: اگر او كشته شده بود تو به جاي او امير باش و با اين مردم قتال كن و اگر زنده است سيصد تن از ياران خويش بدو سپار و با صد تن سوي ميدان سبيع رود از ناحيه حمام قطن (بفتح قاف وطا) بن عبدالله به آن سپاه ملحق شود! او برفت تا ابن‌كامل را يافت، زنده بود و با جماعتي از ياران خود كه هنوز نگريخته بودند با دشمن نبرد مي‌كرد. سيصد مرد بگذاشت و خود با صد كس رفت تا در مسجد عبدالقيس رسيد. با كسان خويش گفت: من دوست دارم مختار فيروز شود اما [ صفحه 705]

خوش ندارم كه اشراف قبيله خويش را به دست خود هلاك كنم و اگر خود بميرم دوست‌تر دارم كه آنان به دست من كشته شوند، پس اندكي بايستيد! شنيده‌ام قبيله‌ي شبام از پشت سر بر آنها خواهند تاخت، شايد بيايند و ما به عافيت خلاص شويم. قبول كردند و او در همان جا بماند. و مختار مالك بن عمرو نهدي و عبدالله بن شريك نهدي را سوي احمر بن شميط فرستاد و مالك مردي دلاور بود با چهارصد نفر بيامد تا به احمر بن شميط رسيدند و دشمنان از همه جوانب او فروگرفته بودند و جنگ سخت بود. اما ابراهيم اشتر رفت تا به مضر رسيد و شبث بن ربعي را با كسان او پند داد و گفت: بازگرديد كه من نمي‌خواهم يكي از اين طايفه به دست من كشته شود! نپذيرفتند و رزم دادند. ابراهيم آنان را شكست داد و تار و مار كرد و حسان بن فايد عبسي را جراحتي رسيد، وي را سوي خانه بردند در خانه درگذشت. و از جانب ابراهيم به مختار مژده آمد كه قبايل مضر شكست يافتند و مختار اين مژده را به احمر بن شميط و ابن‌كامل رسانيد، آنها جاني گرفتند و بكوشيدند. اما قبيله شبام ابوالقلوص را بر خويش امير كردند تا از پشت بر قبايل يمن تازند و آن‌ها خود با يكديگر مي‌گفتند اگر بر قبايل مضر و ربيعة تازيم به ثواب نزديكتر باشد، ابوالقلوص خاموش بود و هيچ نمي‌گفت تا پرسيدند تو چه گويي؟ گفت: خداي تعالي فرمود: «قاتلوا الذين يلونكم من الكفار» يعني با آن كافران كه نزديك شمايند كارزار كنيد! پس با وي سوي قبايل يمن تاختند و چون به ميدان سبيع آمدند، اعسر شاكري را بر دهانه كوچه ديدند او را بكشتند و به ميدان آمدند فرياد مي‌زدند: «يا لثارات الحسين» و يزيد ابن عمير بن ذي المران همداني آن آواز بشنيد و گفت: «يا لثارات عثمان» و رفاعة ابن‌شداد گفت: ما را به عثمان چه كار؟ آن مردمي كه به خوانخواهي عثمان برخيزند ياري ايشان نكنم! پس گروهي از قوم و عشيرت وي برآشفتند و با او گفتند: ما را تو آوردي و ما اطاعت تو كرديم. اكنون كه شمشير بر سر ما كشيدند مي‌گويي برگرديد و قوم خود را رها كنيد؟ رفاعة بن شداد روي بدانها كرد و گفت:انا ابن شداد علي دين علي لست لعثمان ابن اروي بولي [ صفحه 706]

لاصلين اليوم في من يصطلي بحر نار الحرب غير مؤتلي‌يعني: «من پسر شدادم و دين علي عليه‌السلام دارم و دوست عثمان پسر اروي نيستم، و امروز به تاب آتش جنگ با مردان ديگر گرم كار مي‌شوم و كوتاهي نمي‌كنم».و اروي نام مادر عثمان است و ما پيش از اين گفتيم پيش از خلافت بني‌عباس مذهب اهل سنت به اين طور كه اكنون هست و هم عثمان را دوست دارند و هم اميرالمؤمنين عليه‌السلام را، رايج نبود و موافق مدلول اين شعر گروهي ناصبي بودند و عثماني و گروه ديگر شيعه بودند و دشمن عثمان و اين مذهب اهل سنت امروز، اختراع بني‌عباس است) و كارزار كرد تا كشته شد و رفاعة از ياران مختار بود، چون دروغگويي او را ديد خواست وي را ناگهان بكشد و گفت: قول رسول خدا صلي الله عليه و آله مرا از قتل او بازداشت كه فرموده است: «هر كس كه مردي وي را بر جان خويش ايمن داند و از او نترسد و او را بكشد من از او بيزارم».و چون گروهي از مردم كوفه بر مختار بشوريدند، او نيز با آنها شد و چون ديد يزيد بن عمير فرياد مي‌زند «يا لثارات عثمان» از آن‌ها جدا شد و به مختار پيوست و قتال كرد تا كشته شد و يزيد بن عمير بن ذي مران و نعمان بن صهبان جرمي هم كشته شدند. و نعمان مردي پرهيزكار و عابد بود و ديگر از كشتگان فرات بن زحر بن قيس و عبدالله بن سعيد بن قيس و عمر بن مخنف بودند و زحر بن قيس را جراحت رسيد و عبدالرحمن بن مخنف كارزار كرد سخت و زخمي شد. مردان وي را روي دست برداشتند و او مدهوش بود و «ازديان» برگرد او جنگ كردند و مردم يمن را هزيمتي افتاد زشت و از سراهاي «وادعين» پانصد اسير گرفتند و دست بسته نزد مختار آوردند. مختار بفرمود: يكي يكي را بر من عرضه داريد و هر كس در قتل حسين عليه‌السلام حاضر بود به من نشان دهيد! نشان دادند و 248 تن از آنها بكشت و اصحاب مختار از هر كس كه رنجشي ديده بودند به اين بهانه مي‌كشتند. مختار چون اين بدانست به رها كردن باقي اسيران فرمود و از آن‌ها پيمان گرفت كه به ياري دشمن وي برنخيزند و شوري بر پا نكنند و منادي كرد [ صفحه 707]

كه هر كس در خانه به روي خويش بندد ايمن است مگر آنكه در خون آل محمد عليهم‌السلام شريك بوده است. و عمرو بن حجاج زبيدي از آنان بود، بر شتر نشست و راه واقصه پيش گرفت؛ ابومخنف گفت: تا كنون كسي خبر او ندانست، معلوم نيست آسمان او را در ربود يا زمين او را فروبرد و بعضي گويند اصحاب مختار او را يافتند از شدت تشنگي افتاده بود، سر او را جدا كردند. و چون فرات بن زحر بن قيس كشته شد عايشه دختر خليفة بن عبدالله جعفي كه زوجه حسين عليه‌السلام بود سوي مختار فرستاد و دستوري خواست لاشه او را به خاك سپارند مختار رخصت داد او را به خاك سپردند، و مختار يكي از غلامان خويش را كه زربي نام داشت در طلب شمر بن ذي الجوشن فرستاد و او با چند تن از افراد خويش گريخته بود. زربي به آنها رسيد و شمر با ياران خويش گفت: از من دور شويد تا چون مرا تنها بيند به طمع كشتن من نزديك آيد و دسترس باشد! آنها دور شدند و غلام طمع در قتل شمر بست و نزديك شد، شمر بر او حمله كرد و او را بكشت و از آنجا رفت تا در قريه موسوم به «ساتيدما» فرود آمد و از آن جا نيز به دهي بر كنار فرات رفت نامش «كلتانيه» در نزديكي تلي، و كسي را به ده فرستاد تا يك تن عجمي را گرفت و آورد. شمر او را بزد براي ترهيب آنگاه نامه بدو سپرد كه براي مصعب بن زبير برد. آن عجمي به ده رفت و ابوعمره مولاي مختار در آن جا بود و آن ده را پاسگاه كرده بود كه ميان كوفه و بصره ديده باني كند و آن عجمي كه شمر فرستاده بود عجمي ديگر را ديد در ده و از آن آزار كه شمر با او كرده بود شكايت نمود و آنها در گفتگو بودند. يكي از ياران ابي‌عمره كيسان نامش عبدالرحمن بن ابي‌الكنود بر آنها بگذشت و آن نامه را در دست آن مرد بديد كه از جانب شمر به مصعب نوشته بود. از آن عجمي پرسيد: شمر كجاست؟ او جاي شمر را بگفت و ديدند سه فرسنگ بيش نيست. سوي او شتافتند و همراهان شمر با او گفته بودند از اين ده روانه شويم كه مبادا از اين ناحيت آسيبي رسد! شمر بر آشفت و گفت: آيا از مختار كذاب اين سان هراس بايد داشت؟ به خدا سوگند كه سه روز همين جا مي‌مانم و به جاي ديگر نمي‌روم! اما [ صفحه 708]

خداوند بيم در دل ايشان افكند و هنگامي كه خوابيده بودند از زمين آواز سم اسبان به گوششان رسيد. گفتند: بانگ ملخ است. آواز سخت‌تر شد و خواستند برخيزند، ناگاه سواران را ديدند از بالاي تل مشرف بر ايشان گرديده تكبير گويان مي‌آمدند و گرداگرد چادرها را فراگرفتند. ياران شمر خود پاي به فرار نهادند. شمر خود برخاست بردي بر خويش پيچيده و مردي پيس بود و پيسي از بالاي برد وي نمايان. فرصت ندادند جامه بپوشد و سلاح بر گيرد، دست به نيزه بر آنها حمله كرد و او تنها مانده بود اصحابش از وي دور، ناگهان صداي «الله اكبر» شنيدند. كسي مي‌گفت: آن ناپاك پليد كشته شد، ابن ابي‌الكنود او را بكشت: و ابن ابي‌الكنود همان بود كه نامه شمر را با آن مرد عجمي ديده بود و لاشه او را پيش سگان انداختند.و طبري مي‌گويد ابومخنف از ابن ابي‌الكنود روايت كرده كه من آن نامه را در دست آن عجمي ديدم و نزد ابي‌عمره آوردم و من شمر را كشتم. مشرقي پرسيد: در آن شب شنيدي شمر سخني گويد: گفت: آري بيرون آمد ساعتي با نيزه نبرد كرد. آن گاه نيزه را بينداخت و به خيمه‌ي خود رفت و بيرون آمد شمشير بدست و مي‌گفت.نبهتم ليث عرين باسلا جهما محياه يدق الكاهلالم ير يوما عن عدونا كلا الا كذا مقاتلا او قاتلايبرحهم ضربا و يروي العايلا و مختار پس از شكست شورشيان از ميدان سبيع به قصر آمد و سراقة بن مرداس بارقي اسير بود و با او مي‌آوردندش، و به آواز بلند گفت:امنن علي اليوم يا خير معد و خير من حل بشحر و الجندو خير من حيا و لبي و سجد خطاب به مختار كند و گويد: «امروز بر من منت نهي اي بهترين مردم قبيله معد و اي بهترين كس كه در شحر و جند ساكن شد، و بهترين كس كه تحيت گفت و تلبيه كرد و خداي را سجده كرد! (شحر و جند دو شهر از يمن است). [ صفحه 709]

مختار او را به زندان فرستاد و فردا او را بخواند، او نزد مختار آمد، و اين اشعار بگفت:الا ابلغ ابااسحاق انا نزونا نزوة كانت عليناخرجنا لا نري الضعفاء شيئا و كان خروجنا بطرا وحينانريهم في مصافهم قليلا وهم مثل الدبي حين التقينابرزنا اذ رأيناهم فلما رآنا القوم قد برزوا الينالقينا منهم ضربا طلحفا وطعنا صائبا حتي انثنينانصرت علي عدوك كل يوم بكل كتيبة تنعي حسيناكنصر محمد في يوم بدر و يوم الشعب اذ لاقي حنينافاسجح اذ ملكت فلو ملكنا لجرنا في الحكومة واعتديناتقبل توبة مني فاني ساشكر ان جعلت النقد دينايعني: «خبر به ابااسحق (مختار) ده كه ما شورش كرديم شورشي كه به زيان ما بود، بيرون آمديم و ضعيفان را به چيزي نگرفتيم و به خود ستايي در خطر بيرون آمديم، آنان را در مصاف اندك ديديم و چون با آن‌ها برخورديم بسياري مانند ملخ بودند، چون آنان را ديديم به رزم آنها شديم و چون آن‌ها ما را ديدند به رزم ما آمدند، و از ايشان ما را آسيبي شديد آمد و ضرب نيزه به آماج رسيد تا بازگشتيم، خدا تو را فيروزي داد بر دشمن در هر روز با لشكرياني كه به خونخواهي حسين عليه‌السلام فرياد مي‌زدند، چنانكه محمد صلي الله عليه و آله در بدر و وادي حنين فيروز گشت، اكنون كه ملك به دست گرفتي عفو پيشه كن! هر چند اگر ما ملك مي‌يافتيم ستم مي‌كرديم و از اندازه بدر مي‌رفتيم، توبه‌ي مرا بپذير كه من سپاسگزارم اگر عقوبت عاجل را به تأخير اندازي!»راوي كه يونس بن ابي‌اسحق است گفت: «اصلح الله الامير سراقه» به آن خدايي كه معبودي غير او نيست، سوگند مي‌خورد كه فرشتگان را ديد بر اسبان دورنگ سوارند و ميان آسمان و زمين به ياري تو جنگ مي‌كردند با دشمن. مختار گفت: بالاي منبر رو و مردم را بياگاهان! پس به منبر رفت و بگفت و فرود [ صفحه 710]

آمد و با او خالي كرد و گفت: من ميدانم تو هيچ نديدي و خواستي من تو را نكشم و من دانستم مقصود تو چيست! تو را آزاد كردم، هر جاي خواهي رو و ياران مرا از راه مبر! و سراقه از آن جا بيرون شد به مصعب بن زبير پيوست در بصره و گفت:الا ابلغ ابااسحاق اني رايت البلق دهما مصمتات‌كفرت بوحيكم و جعلت نذرا علي قتالكم حتي الممات‌اري عيني ما لم تبصراه كلانا عالم بالترهات‌اذا قالوا اقول لهم كذبتم و ان خرجوا لبست لهم اداتي‌يعني: «به مختار خبر ده كه من اسب دو رنگ نديدم، همه اسب‌ها را سياه يك تيغ ديدم، و به وحي شما كافرم و نذر كردم تا هنگام مرگ با شما نبرد كنم، به چشمهاي خود نمودم چيزي را كه نديده بودند و هر دوي ما به ياوه گوييهاي علم داريم، وقتي اصحاب مختار سخن گويند با آن‌ها گويم دروغ گفتيد، و اگر بيرون آيند سلاح حرب براي مقاتله آنها در بر كنم.»در آن روز عبدالرحمن بن سعيد بن قيس همداني هم كشته شد و سه تن ادعاي قتل او كردند: سعر بن ابي‌سعر و ابوالزبير شبامي و مرد ديگر، سعر مي‌گفت: من نيزه بر او سپوختم و ابوالزبير گفت: من ده ضربت شمشير بر او زدم يا بيشتر. گفت: بزرگ قوم خود را مي‌كشي و فخر مي‌كني؟ گفت لا تجد قوم يؤمنون بالله و اليوم الآخر يوادون من حاد الله و رسووله و لو كانوا آباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشيرتهم».مختار گفت: همه شما كار نيكو كرديد، و چون جنگ به انجام رسيد 780 تن كشته بر شمردند و بيشتر كشتگان آن روز مردم يمن بود و شماره كشتگان مضر در كناسة به بيست تن نمي‌رسيد و اين جنگ شش شب مانده از ذي الحجة سال 66 بود و اشراف از كوفه بگريختند و در بصره به مصعب بن زبير پيوستند. و مختار مصمم شد كشندگان حسين عليه‌السلام را براندازد و گفت: دين ما اين نيست كه كشندگان حسين عليه‌السلام را بگذاريم زنده و آزاد راه روند كه خاندان رسول صلي الله عليه و آله را بد [ صفحه 711]

ياوري باشم! و اگر آنها را رها كنم كذابم، چنانكه مرا نام كذاب كردند و من از خداي تعالي ياري طلبم بر كشتن ايشان، نام ايشان را براي من بگوييد، و در تتبع ايشان باشيد و آنها را بكشيد! كه خوردني و آشاميدني بر من گوارا نيست تا زمين را از آلودگي چرك آنان پاك گردانم. و از كشندگان اهل بيت عليهم‌السلام يكي عبدالله بن اسيد جهني و ديگر مالك بن يسر بدي و حمل (بفتح حا و ميم) بن مالك محاربي بودند، مختار را گفتند او در پي ايشان فرستاد و از قادسيه آنها را بگرفتند و نزد مختار آوردند، شب هنگام بود، مختار گفت: اي دشمنان خدا و قرآن و دشمنان پيغمبر صلي الله عليه و آله و خاندان وي! حسين بن علي عليهماالسلام كجاست او را نزد من آوريد؟! كسي كه در نماز مأمور به صلوات فرستادن بر او هستيم بكشتيد؟ گفتند: خدا تو را رحمت كند! ما را بر خلاف رضاي ما به حرب او فرستادند، بر ما منت گذار و مكش! گفت: شما چرا بر حسين عليه‌السلام منت نگذاشتيد و او را كشتيد؟ و با مالك بن يسر بدي گفت: آيا تو «برنس» آن حضرت را برداشتي؟ عبدالله بن كامل گفت: آري اوست. مختار گفت دو دست و دو پاي او را ببريد و بگذاريد بر خود پيچد تا بميرد! چنان كردند و همچنان از دست و پاي او خون برفت تا بمرد. آن دو تن ديگر را پيش آوردند، عبدالله بن كامل عبدالله بن اسيد جهني را كشت و سعر بن ابي‌سعر حمل بن مالك را.و باز مختار عبدالله بن كامل را در قبايل فرستاد و زياد بن مالك را از بني‌ضبيعه (بصيغه تصغير) و عمران بن خالد را از قبيله عنزه و عبدالرحمن بن ابي خشكاره بجلي و عبدالله بن قيس خولاني را بگرفتند و نزد مختار آوردند، و چون آنها را بديد گفت: اي كشنده نيكان و ريزنده خون سيد جوانان اهل بهشت! خداوند امروز شما را به خون او بگرفت و آن «ورس» براي شما روزي نحس آورد! و اينان آن ورس كه با حسين عليه‌السلام بود غارت كرده بودند، و بفرمود تا آن‌ها را كشتند. آن گاه عبدالله و عبدالرحمن پسران صلخت را نزد او حاضر كردند. و حميد بن مسلم گويد سواران مختار در پي ما آمدند، من بگريختم و نجات يافتم و آن‌ها پسران صلخب را دستگير كردند و بردند تا بر در سراي مردي همداني رسيدند، [ صفحه 712]

نامش عبدالله بن وهب پسر عم اعشي شاعر همدان، او را هم دستگير كردند و با هم پيش مختار بردند وبفرمود هر سه را در بازار كشتند. و حميد بن مسلم گويد و به نجات خويش اشارت مي‌كند:الم ترني علي دهش نجوت و لم الد انجورجاء الله انقذني و لم آك غيره ارجومترجم گويد: حميد بن مسلم روز عاشورا در ميان لشكر عبيدالله بود و آن هنگام كه لشكريان براي تاراج خيام آمدند و قصد كشتن امام زين‌العابدين عليه‌السلام كردند، او مانع شد و با سليمان بن صرد نيز به «عين الورده» رفت، در اين وقت كه ياران مختار او را بگرفتند، خداوند او را از چنگ مختار نجات داد. و در آن جا گفتيم در مذهب ما «احباط» باطل است و عدل خداوندي مقتضي است هر كس عمل نيكي كند پاداش آن را بيابد، هر چند در دنيا، چنانكه خداوند عزوجل فرمود: «فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره» و بسياري از قضايا را حميد بن مسلم روايت كرده است.باز مختار عبدالله بن كامل را سوي عثمان بن خالد بن اسير دهماني و ابي‌اسماء بشر بن سوط قانصي فرستاد و آنها در خون عبدالرحمن بن عقيل بن ابي‌طالب و بردن سلب او شريك بودند. ابن‌كامل با كسان خويش هنگام نماز عصر گرداگرد مسجد بني دهمان را برگفت و گفت: اگر عثمان بن خالد بن اسير دهماني را براي من نياوريد گناه همه بني دهمان از روز خلقت تا قيامت بگردن من اگر همه شما را از تيغ نگذارنم! گفتند: ما را مهلت ده تا او را بيابيم! رفتند با سواران تا آن هر دو تن را در ميدان نشسته يافتند و مي‌خواستند سوي جزيره (شمال عراق) بگريزند. آن‌ها را بگرفتند و نزد ابن‌كامل آوردند، گردن آن‌ها را بزد و به مختار خبر داد، مختار گفت: باز گرد و جثه آنان را بسوزان! برگشت و لاشه آنان را بسوزانيد.و مختار معاذ بن هاني را با اباعمره كيسان كه امير پاسبانان خاص خود بود به طلب خولي بن يزيد اصحبي فرستاد و او در بيت الخلاء پنهان شد و معاذ بن [ صفحه 713]

هاني با ابي‌عمره گفت: در سراي خويش است او را بجوي! زن خولي بيرون آمد و نامش عيوف بنت مالك بود از آن هنگام كه سر حسين عليه‌السلام را آورد وي را دشمن داشت. فرستادگان مختار پرسيدند: شوهرت كجاست؟ گفت: نمي‌دانم و به دست اشارت بيت الخلا كرد. بدانجا در آمدند، ديدند زير سبد بزرگي پنهان شده است،او را بيرون آوردند و در آن وقت مختار در كوچه‌هاي كوفه مي‌گشت، و همان وقت كه ابوعمره را به طلب خولي فرستاده بود خود او هم در دنبال آنان بيامد و ابوعمره براي مختار پيغام فرستاد خولي را دستگير كرديم. فرستاده در راه مختار را بديد و خبر داد، مختار با ابن‌كامل بود به سراي خولي آمد و بفرمود در پيش چشم زنش او را كشتند و جسدش را بسوختند و مختار بايستاد تا خاكستر شد و زنش عيوف دشمن او بود.

كشتن عمر سعد و چند تن ديگر

مختار روزي با ياران خود گفت: فردا مردي را خواهم كشت كه پايهاي بزرگ دارد و چشمان در كاسه فرورفته و ابروي برجسته و از كشتن او بندگان مؤمن و فرشتگان مقرب شاد گردند.هيثم بن اسود نخعي نزد او بود، اين سخن بشنيد و دانست غرض وي عمر سعد است، چون به سراي خويش بازگشت پسر خود را كه عريان نام داشت بخواند و آن‌چه شنيده بود بگفت و به ابن‌سعد پيغام فرستاد. عمر گفت: خدا پدرت را جزاي خير دهد! چگونه مختار با اين عهد و پيمانهاي محكم مرا بكشد؟ و عمر بن سعد هراس در خاطر راه نمي‌داد، چون پيش از اين عبدالله بن جعدة بن هبيره را كه خواهرزاده اميرالمؤمنين عليه‌السلام و نزد مختار محترم بود، شفيع خويش كرده بود و از مختار امان نامه براي عمر سعد ستانده و مختار در آن نامه شرط كرده بود كه اگر عمر سامع و مطيع باشد و از ميان شهر و اهل خود بيرون نرود او را امان ملتزم است و خدا گواه آن كه «يحدث حدثا». [ صفحه 714]

و از حدث كردن گاه قضاي حاجت ضروري خواهند و گاه فتنه جويي و مختار معني اول قصد كرده بود و عمر سعد معني دوم فهم كرد.به هر حال عمر سعد پس از شنيدن خبر شبانه از سراي خود بيرون شد و نزد حمامه رفت و با خود گفت: به سراي خود بازگردم و همان جا باشم. بازگشت و فردا بار ديگر نزد حمامه رفت و به يكي از بستگان او گفت كه مختار مرا امان داد و پس از آن چنين و چنان گفت. مولاي او گفت: كدام كار بدتر از اين كه از خانه و اهل خويش خارج شدي و به اين جا آمدي؟ عمر به خانه‌ي خويش بازگشت و از آن سوي مختار را گفتند عمر سعد بگريخت. گفت: هرگز نمي‌تواند بگريزد كه زنجيري در گردن او بسته است، او را بازگرداند و هر چه جهد كند نرهد!باري بامداد مختار اباعمره را به طلب او فرستاد، ابوعمره بيامد و گفت: «اجب الامير» امير را اجابت كن! عمر از جاي برخاست و پاي او در جبه‌اش بپيچيد و بيفتاد و ابوعمره به شمشير او را بزد و بكشت و سر او را بگرفت و در دامن خود نهاد و نزد مختار آورد، حفص پسر عمر سعد نزد مختار نشسته بود، مختار گفت: اين را مي‌شناسي؟ گفت: آري «انا لله و انا اليه راجعون» و زندگي پس از وي زشت است. گفت: راست گفتي، و بفرمود او را هم كشتند و گفت: آن به جاي حسين عليه‌السلام و اين به جاي علي بن الحسين و هرگز برابر هم نيستند، به خدا قسم اگر سه ربع قريش را بكشم تلافي يك بند انگشت او را نكرده‌ام! و چون مختار اين دو تن را بكشت سر آنها را با مسافر بن سعيد بن نمران ناعطي و ظبيان بن عماره تميمي سوي محمد بن حنفيه فرستاد.ابومخنف گفت: موجب تصميم مختار به قتل عمر سعد آن بود كه يزيد بن شراحيل انصاري نزد محمد بن حنفيه رفت و پس از سلام از هر جا سخن گفتند تا گفتگو از مختار پيش آمد و ابن‌حنفيه گله كرد از اين كه مختار دعوي تشيع مي‌كند و كشندگان حسين عليه‌السلام در كنار او بر تخت‌ها مي‌نشينند و با هم سخن مي‌گويند، و چون يزيد بن شراحيل باز گشت، گفتار محمد بن حنفيه را با مختار گفت و مختار چون عمر سعد و پسرش را بكشت سر آن‌ها را براي ابن‌حنفيه [ صفحه 715]

فرستاد و نامه نوشت كه من بر هر كس دست يافتم از كشندگان حسين عليه‌السلام او را بكشتم و در جستجوي ديگران هستم. و نخست نامه او را طبري نقل كرده است و عبدالله بن شريك گفت: «ديدم (اهل تقوي و ورع و علم و خبر را كه)رداهاي «مطرز» مي‌پوشيدند و برنسهاي سياه بر سر مي‌گذاشتند و ملازم ستونهاي مسجد بودند (پيوسته به نماز و بندكي خدا ايستاده) هر گاه عمر سعد بر آن‌ها مي‌گذشت مي‌گفتند: اين قاتل حسين عليه‌السلام است پيش از آن كه آن حضرت را به قتل رساند. و ابن‌سيرين گفت: علي عليه‌السلام با عمر سعد گفته بود چگونه باشي وقتي كه در مقامي ايستي مخير ميان بهشت و جهنم و جهنم را اختيار كني؟ (مترجم گويد: از اين روايت معلوم شد كه اهل علم و تقوا در آن عهد جامه و شعار خاص داشتند) باز مختار سوي حكيم بن طفيل طايي سنسبي فرستاد و او جامه و سلاح حضرت عباس بن علي عليهم‌السلام را برداشته و تيري بر حسين عليه‌السلام افكنده بود و خود او مي‌گفت: تيري انداختم به زير جامه آن حضرت رسيد و زياني نرسانيد. و عبدالله بن كامل او را دستگير كرد و بياورد. كسان او نزد عدي بن حاتم رفتند و او را به شفاعت برانگيختند، عدي از دنبال ايشان شتافت تا به ابن‌كامل رسيد و هر چه گفت و شفاعت كرد ابن‌كامل نپذيرفت و گفت اختيار با من نيست، با امير است نزد او رو ما در پي تو بياييم! عدي سوي مختار شتافت و مختار شفاعت را درباره‌ي جماعتي از عشيرت وي كه در ميدان سبيع طغيان كردند پذيرفته بود، شيعيان مي‌ترسيدند درباره‌ي او نيز بپذيرد، به ابن‌كامل گفتند: بگذار اين خبيث را بكشيم! و او را برهنه كردند و گفتند: فرزند اميرالمؤمنين عليه‌السلام را پس از كشتن برهنه كردي، تو را برهنه كنيم كه خودت ببيني، و تير بر حسين افكندي كارگر نشد، بر تو تير افكنيم كه كارگر شود. و بر او تير باريدند تا مانند خارپشت گرديد و بيفتاد و عدي بن حاتم بر مختار درآمد. مختار او را بر مسند خويش نشانيد و تكريم كرد و عدي شفاعت حكيم بن طفيل كرد. مختار گفت: اي اباطريف! تو روا مي‌داري كشندگان حسين را شفاعت كني؟ عدي گفت: بر حكيم طفيل دروغ بسته‌اند و او از كشندگان نبود. مختار گفت: اگر چنين باشد او را رها كنيم، در آن [ صفحه 716]

ميان ابن‌كامل بيامد و خبر قتل او بداد، مختار گفت: چرا شتاب كردي و پيش از اين كه نزد من آوريد او را بكشتيد؟ اين را به زبان گفت اما در دل خود از كشته شدن او شادان بود. ابن‌كامل گفت: شيعيان اختيار از كف من بربودند. عدي گفت: به خدا قسم دروغ مي‌گويي! ترسيدي كسي كه بهتر از توست يعني مختار شفاعت مرا درباره‌ي او بپذيرد از اين جهت او را كشتي! ابن‌كامل برآشفت و خواست عدي را دشنام دهد، مختار به دست و دهان اشارات كرد كه خاموش باش! و عدي از جاي برخاست، از مختار خرسند بود و از ابن‌كامل ناراضي و به هر كس مي‌رسيد از وي گله مي‌كرد. و مختار در پي قاتل علي بن حسين عليه‌السلام فرستاد و او از عبدالقيس بود و مرة بن منقذ بن نعمان نام داشت، مردي دلير بود. ابن‌كامل گرد سراي او را بگرفت، او سوار بر اسب و نيزه به دست بيرون آمد و نيزه بر عبيدالله بن ناجيه شبامي زد، او را بر زمين انداخت اما زياني نرسانيد و ابن‌كامل او را به شمشير مي‌زد و او دست چپ را سپر كرده بود تا اسب بشتاب او را از ميان جماعت بيرون برد و بگريخت و به مصعب پيوست و از كشته شدن برست، اما دستش خشك شد.و مختار در پي زيد بن رقاد فرستاد و او مي‌گفت: تير بر جواني افكندم كه دست بر پيشاني گذاشته بود و سپر تير كرده، تير دست او را بر پيشاني بدوخت و نتوانست دست را از پيشاني جدا كند و هنگامي كه تير بدو رسيد گفت: خدايا اينان ما را اندك ديدند و خوار كردند، خدايا آنان را بكش چنان كه ما را كشتند، و خوار گردان چنان كه ما را خوار كردند! و پس از آن تيري بر آن جوان افكند و او را بكشت و مي‌گفت: نزديك او رفتم جان سپرده بود، آن تير را كه بدو كشته شده بود از شكمش بيرون آوردم و آن تير پيشاني را هر چه كردم بيرون نيامد، پيكان در پيشاني بماند و چوبه آن جدا شد. و چون ابن‌كامل سراي او را فروگرفت شمشير در دست بيرون آمد و مردي دلير بود، ابن‌كامل گفت: به شمشير و نيزه بر او حمله نكنيد، بلكه تير و سنگ بر او بباريد! چنان كردند، بيفتاد و ابن‌كامل گفت: بنگريد اگر زنده است او را بياوريد! ديدند رمقي داشت آوردند و آتش [ صفحه 717]

خواست و او را زنده در آتش سوزانيد.و مختار در طلب سنان ابن انس فرستاد كه مي‌گفت: حسين عليه‌السلام را من كشتم. به بصره گريخته بود، دست بر او نيافتند سراي او را ويران كردند، و نيز عبدالله بن عقبه غنوي را طلب كردند به جزيره گريخته بود و سراي او را هم ويران كردند. و مردي ديگر از بني‌اسد را طلب كردند نامش حرملة بن كاهل بود و يكي از ياوران حسين عليه‌السلام را كشته بود. او نيز گريخته بود و دست بر آن نيافتند (مترجم گويد: در تاريخ طبري از گرفتن حرملة بن كاهل يا گريختن او ذكري نيست و همين گويد: عبدالله بن عقبه‌ي غنوي را طلب كردند بگريخت و شاعر ليث بن ابي‌عقب درباره‌ي ابن‌عبدالله و حرملة بن كامل گويد:و عند غني قطرة من دمائنا و في اسد اخري تعد و تذكرو در روايت غير او آمده است كه: حرملة بن كاهل را مختار بكشت و حضرت زين‌العابدين عليه‌السلام حرمله را نفرين كرده بود و مختار چون دانست دعاي امام به دست او مستجاب گرديد، سجده‌ي شكر كرد).و مختار در طلب مردي ديگر فرستاد و نامش عبدالله بن عروه‌ي خثعمي، و او مي‌گفت: من دوازده تير بر ايشان افكندم هيچ يك كاري نشد. او هم بگريخت و به مصعب پيوست و مختار سراي او را ويران ساخت. و عمرو بن صبيح صدايي را طلب كرد و او مي‌گفت: چند بار نيزه به كار بزدم و چند تن از آنان را زخم رسانيدم، اما كسي را نكشتم. او را شبانه نزد مختار آوردند [200] و بفرمود نيزه‌ها [ صفحه 718]

آوردند و بر وي سپوختند تا جان داد.و در پي محمد بن اشعث فرستاد؛ او در دهي نزديك قادسيه ملك خود بود. رفتند او را نيافتند، به معصب پيوسته بود و مختار سراي او را ويران ساخت و با خشت و گل آن سراي حجر بن عدي را كه زياد بن ابيه خراب كرده بود بساخت.

ذكر رفتن ابراهيم اشتر به قتال ابن زياد

در ذكر سال 66 هشت روز مانده از ذي الحجه ابراهيم بن اشتر به رزم ابن‌زياد بيرون شد، دو روز پس از فراغت از جنگ ميدان سبيع، و مختار دليران اصحاب و روشناسان و بزرگان و خردمندان را با او بفرستاد كه حرب ديده و آزموده بودند و مختار به بدرقه او بيرون رفت تا وقتي ابن‌اشتر به دير عبدالرحمن بن ام‌الحكم رسيد، ديد ياران مختار در برابر او آمدند و كرسي را مانند هميشه بر استري سفيد نهاده بودند و آن را بر پل بداشته و كرسي به حوشب برسمي سپرده بود، و او مي‌گفت: خدايا زندگي ما را در طاعت خويش دراز گردان و ما را ياد دار و فراموش مكن و گناهان ما را بيامرز! و همراهان او آمين مي‌گفتند و مختار گفت:اما ورب المرسلات عرفا لنقتلن بعد صف صفاو بعد الف قاسطين الفا يعني: «سوگند به پروردگار آن فرشتگان كه در پي هم فرستاده مي‌شوند ما دشمنان را بكشيم يك صف پس از صف ديگر و پس از هزار ستمگر هزار ستمگر ديگر!»مترجم گويد: از اين گونه سخنان مختار بسيار مي‌گفت و از اين جهت بدو نسبت كهانت دادند و گفتند دعوي علم غيب مي‌كند و شاعري در اين معني گفت:ما شرطة الدجال تحت لوائه باضل ممن غره المختارابني قسي اوثقوا دجا لكم يجلي الغبار و انتم احرار [ صفحه 719]

لو كان علم الغيب عند اخيكم لتوطات لكم به الاحبارو لكان امرا بينا فيما مضي تاتي به الانباء و الاخباراني لارجو ان يكذب وحيكم طعن يشق عصاكم و حصاراما قضيه كرسي؛ مؤلف كتاب ياد نكرده است و اين بنده‌ي مترجم روايت طبري از ابي‌مخنف را در اين جا بياورم كه معتبرتر است و بر روايات ديگران اعتمادي نيست، گويد: مختار با خاندان جعدة بن هبيرة بن ابي‌وهب مخزومي گفت: كرسي علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام را براي من بياوريد! - و جعدة بن هبيرة خواهرزاده اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام است و مادرش ام‌هاني بنت ابي‌طالب بود - آل جعده گفتند: آن كرسي نزد ما نيست و نمي‌دانيم كجاست تا بياوريم. مختار گفت: سخن جاهلانه مگوييد و كرسي را بياوريد! آنها پيش خود گفتند هر كرسي كه بياوريم و بگوييم كرسي اميرالمؤمنين است قبول مي‌كند. كرسي‌اي آوردند، او بپذيرفت و قبيله بني‌شاكر و بني‌شبام و اصحاب مختار آن كرسي را استقبال كردند و آن را در حرير و ديبا پوشيدند و مختار موسي بن ابي‌موسي اشعري را به نگاهباني كرسي فرمود و كرسي را بدو سپرد و پس از آن به علتي از او بگرفت و به حوشب برسمي داد و اين منصب وي را بود تا مختار كشته شد. و ابو امامه يكي از اعمام اعشي داستان كرسي را با دوستان خود نقل كرد و گفت: امروز براي ما وحي آمد تكه مانند آن كسي نشنيده است و در آن خبر همه چيز هست. و از غير ابي‌مخنف نقل كرده است كه مختار گفت: در بني‌اسرائيل تابوت سكينه بود كه آثار آل موسي و آل هارون را در آن نهاده بودند و در اين امت مثل آن هست. و اعشي شاعر همدان بدين كرسي اشارت كرده است.و اقسم ما كرسيم بسكينة و ان كان قد لفت عليه اللفائف‌و ان ليس كالتابوت فينا و ان سعت شبام حواليه و نهد و خارف‌و اني امرؤ احببت آل محمد تابعت و حيا ضمنته المصاحف‌و بالجمله كرسي تدبيري بود از مختار كه بدان تبرك جويند و دل قوي كنند و به نام كرسي اميرالمؤمنين عليه‌السلام در حفظ آن بكوشند در جنگ و غير آن. و از [ صفحه 720]

اين گونه تدابير سلاطين بسيار كنند، چنانكه گويند دروازه‌ي نجف را شاه عباس بر در سراي خويش نصب كرد تا مردم آن را ببوسند و احترام كنند و در ظاهر احترام او شده باشد.باز به ترجمه‌ي كتاب بازگرديم:مختار ابراهيم اشتر را وداع كرد و گفت: اين سه اندرز از من بپذير! نخست آن كه در پنهان و آشكار از خداي عزوجل بترس و در رفتن شتاب فرماي و چون به دشمن رسي زود كار يكسره كن! و مختار بازگشت و ابراهيم رفت تا در راه اصحاب كرسي را ديد گرد آن را گرفته دست به آسمان برداشته دعا مي‌كردند. ابراهيم گفت: خدايا! ما را به گناه بي‌خردان مگير! سوگند به آنكه جان من به دست اوست، اين روش بني‌اسرائيل بود كه گرد گوساله گرفتند و آن‌ها برگشتند. و ابراهيم روانه شد.

كشته شدن ابن زياد

چون ابراهيم از كوفه بيرون رفت، شتاب فرمود تا با سپاه ابن‌زياد پيش از اين كه داخل عراق شود مصاف دهد. و ابن‌زياد با لشكر بسيار انبوه از شام آمده بود و موصل را مسخر كرده، و ابراهيم برفت تا از خاك عراق بگذشت و به زمين موصل در آمد. بر مقدمه لشكر خويش طفيل بن لقيط نخعي را كه مردي دلير بود بگماشت و چون به ابن‌زياد نزديك شد لشكريان خويش را بساخت و آماده‌ي پيكار كرد و همچنان به تعبيه و ساخته مي‌رفتند و از هم جدا نمي‌شدند مگر اين كه طفيل را به رسم ديدباني مي‌فرستاد تا به نهر «خارز» رسيدند، در اراضي موصل در دهي موسوم به «باربيشا» فرود آمدند و ابن‌زياد هم نزديك ايشان در كنار آب فرود آمد. و يكي از همراهان ابن‌زياد عمير بن حباب سلمي نام داشت، ابن‌اشتر را پيغام فرستاد كه من رأي تو دارم و دشمني با پسر زياد، و مي‌خواهم امشب تورا ديدار كنم. ابن‌اشتر پاسخ داد شب نزد من آي! بيامد و گفت: ابن‌زياد ميسره را به من سپرده است و البته خويش را هزيمت مي‌دهم و مي‌گريزم تا [ صفحه 721]

شما فيروز گرديد. و ابن‌اشتر از او پرسيد رأي تو چيست بر اين كه ما گرد خويش خندق كنيم و دو سه روز توقف كنيم؟ عمير گفت: اين كار مكنيد كه به سود دشمنان شماست و آنها همين خواهند كه جنگ را به تأخير افتد كه چند برابر بيش از شمايند و سپاه اندك تاب تأخير ندارد و لكن در رزم شتاب نماييد و زود كار يكسره كنيد كه دل آنها از شما هراس گرفته است و اگر دست به دست كنيد آهسته آهسته نبرد آزمايند و به حرب شما خوي گيرند و هول ايشان زايل شود و دلير گردند! ابراهيم گفت: اكنون ندانستم نيكخواه مني و درست گفتي، رأي همين است و امير ما نيز همين نصيحت كرد. عمير گفت: از رأي مختار در نگذريد كه او مردي است در جنگ پرورش يافته و بار آمده و ورزيده شده و چيزها آزموده است كه ما نيازموده‌ايم و همين امروز صبح كار يكسره كن! و عمير بازگشت. و قبائل قيسكه در جزيره و نواحي موصل بودند از واقعه‌ي «مرج راهط» با آل مروان دل بد داشتند و لشكر مروان طايفه كلب بودند و رئيسشان بحدل بود. و شبانه ابن‌اشتر نگاهبانان را به كار داشت و خود هيچ چشم بر هم ننهاد تا سحر شد، آن وقت لشكريان را بساخت و گروهان را آماده كرد و سرداران لشكر را معين فرمود؛ سفيان بن يزيد بن معقل ازدي را بر ميمنه و علي بن مالك جشمي را بر ميسره گماشت و برادر مادري خود عبدالرحمن بن عبدالله را اميري سواران داد و سواران او اندك بودند، و آنان را نزديك خود نگاهداشت و در ميمنه و قلب قرار داد. و سرداري پيادگان را به طفيل بن لقيط داد و علم را به مزاحم بن مالك سپرد. چون سپيده‌ي صادق بدميد نماز صبح در تاريكي بگذاشت و بيرون آمد و صفها راست كرد و هر سرداري را به جاي خود فرستاد و ابراهيم خود پياده شد و پياده راه مي‌رفت و فرمان رفتن داد و مردم را تحريص مي‌كرد و نويد فيروزي مي‌داد. و اندكي رفتند، به تلي بزرگ رسيدند مشرف بر سپاه ابن‌زياد و آن‌ها هنوز از بستر خواب بر نخواسته بودند، پس عبدالله بن زهير سلولي را فرستاد تا از حال آنان آگاه گردد و خبر بياورد، چون برگشت گفت: سخت بترسيده‌اند و سست شده، مردي را ديدم مي‌گفت: «يا شيعة ابي‌تراب يا شيعة مختار الكذاب» گفتم: ميان ما [ صفحه 722]

و شما چيزي بزرگتر از دشنام هست. و ابراهيم اسب خواست و بر نشست و بر علمداران بگذشت و آنان را تحرص مي‌كرد و كارهاي زشت ابن‌زياد را مي‌شمرد و مي‌گفت: اين عبيدالله بن مرجانه است، كشنده حسين بن علي و پسر فاطمه - سلام الله عليهم - كه ميان او و دختران و زنان و پيروان او و ميان آب فرات مانع شد و نگذاشت از آن بنوشند و نگذاشت نزد پسر عمش رود و با او صلح كند. و لشكر ابن‌زياد پيش آمدند، حصين بن نمير سكوني را بر ميمنه و عمير بن حباب سلمي را بر ميسره گماشته بود و شرحبيل بن ذي الكلاع حميري را سردار سواره كرده بود و چون دو صف به يكديگر نزديك شدند حصين بن نمير با ميمنه شاميان بر ميسره اهل عراق تاخت، علي بن مالك جشمي پاي فشرد و از جاي نرفت تا كشته شد و علم او را قرة بن علي برداشت، او نيز با چند تن از دلاوران كشته شدند. و ميسره لشكر ابراهيم شكسته شد و پاي به گريز نهادند، پس علم آنها را عبدالله بن ورقاء بن جناده برادرزاده‌ي حبشي (به ضم حاء و سكون باء) بن جناده برداشت و پيش گريختگان دويد و گفت: اي لشكر خدا سوي من آييد! و اينك امير شما با عبيدالله در نبرد است، بياييد سوي او بازگرديم! بازگشتند. ديدند ابراهيم سر برهنه ايستاده است و فرياد مي‌زند: اي لشكر خدا سوي من آييد! من فرزند اشترم، بهترين گريختگان آن است كه باز حمله كند «و ليس مسيئا اعتب» يعني: آن كه بازگشت گناهكار نباشد.پس ياران او بازگشتند و ميمنه لشكر ابن‌اشتر بر ميسره‌ي لشكر عبيدالله تاختند به اميد اين كه عمير بن حباب مي‌گريزد، نگريخت و پاي فشرد و جنگي سخت كرد و از گريختن ننگش آمد، چون ابراهيم اين بديد گفت: بر اين سواد اعظم تازيد كه مگر آنان شكسته شوند! آن ديگران چون مرغاني كه نهيب دهي و برماني از راست و چپ بگريزند. پس با همراهان بدان سوي شتافت. اندكي با نيزه پيكار كردند و آن گاه دست به تيغ و گرز بردند و به جان يكديگر افتادند و بانگ آهن مانند آواز زدن چوب جامه شويان بود، در خانه‌ي وليد بن عقبة بن معيط و ابراهيم با علمدار گفت: باعلم خويش در ميان ايشان رو! او گفت: جاي رفتن [ صفحه 723]

ندارم گفت: راه هست برو و ديگران نمي‌گريزند ان شاء الله! و هر چه او پيش مي‌رفت ابراهيم هم به تيغ حمله مي‌كرد و به هر كس مي‌رسيد مي‌زد و مي‌انداخت. و ابراهيم مردان را پيش كرده آنها مانند گله بره از گرگ مي‌گريختند و همراهان او يكباره حمله كردند و جنگ سخت شد و اصحاب ابن‌زياد شكسته شدند و از دو جانب بسيار كشته شد. و بعضي گفتند نخستين كس كه بگريخت عمر بن حباب بود و ثبات او در آغاز جنگ فريب بود. و چون لشكريان ابن‌زياد شكست يافتند ابن‌اشتر گفت: من مردي را كنار نهر «خارز» كشتم و علمي داشت. تنها او را بجوييد كه من بوي مشك شنيدم از وي، دستان او سوي مشرق افتاد و پاها به جانب مغرب، او را جستند ابن‌زياد بود و ابراهيم يك ضربت بر كمرش زده بود او دو نيمه شده و بيفتاده بود. سر او را جدا كردند و لاشه‌ي او را بسوزانيدند.و شريك بن جدير تغلبي بر حصين بن نمير حمله كرد و مي‌پنداشت عبيدالله اوست و با يكديگر دست به گريبان شدند و تغلبي فرياد مي‌زد مرا با اين روسپي زاده با هم بكشيد! مردم آمدند و حصين بن نمير را كشتند؛ و بعضي گويند همين شريك عبيدالله را كشت. و اين شريك با اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام بود در جنگ صفين و چون ايام خلافت آن حضرت به سر آمد و به بيت المقدس رفت، همانجا بود تا حسين عليه‌السلام به شهادت رسيد. با خدا عهد كرد كه اگر كسي به خونخواهي آن حضرت برخيزد، با وي رود و ابن‌زياد را بكشد يا خود كشته شود! و چون مختار بر خواست سوي وي شتافت و با ابراهيم اشتر بيرون رفت تا دو لشكر بهم رسيدند، با ياران خويش حمله بر سواران شام كردند و صف‌ها را يكي يكي بدريد تا به ابن‌زياد رسيد؛ و هياهو برخاست چنانكه جز بانگ آهن شنيده نمي‌شد،و چون غائله فرونشست، هر دو تن را كشته يافتند و روايت اول اصح است و شريك همان است كه گفت:كل عيش قد اراه باطلا غير ركز الرمح في ظل الفرس‌مترجم گويد: پيش از اين در ضمن شرح ورود اهل بيت به مجلس عبيدالله از [ صفحه 724]

مدائني نقل شد نظير اين شعر، و حكايت از جابر يا جبير از قبيله بكر وائل و نيز شرحبيل بن ذي الكلاع حميري كشته شد و سفيان بن يزيد ازدي و ورقاء بن حازب اسدي و عبيدالله بن زبير سلمي هر يك دعوي قتل او مي‌كردند.عيينة بن اسماء برادرزاده ابن‌زياد با او بود، چون لشكريان او بگريختند خواهر خويش را برداشت و برد و اين رجز مي‌گفت:ان تصرمي حبالنا فربما ارديت في الهيجا الكمي المعلماچون سپاه عبيدالله شكسته شدند و بگريختند، ابراهيم به دنبال ايشان تاخت و آنها خود را در نهر انداختند. و غرق شدگان بيش از كشتگان بودند و از لشكر ايشان همه چيز غارت كردند. ابراهيم پس از اين فتح بشارت به مختار فرستاد و خبر در مدائن بدو رسيد.مترجم گويد: «طبري از ابي‌مخنف از مشرقي از شعبي روايت مي‌كند كه: من و پدرم با مختار به مدائن مي‌رفتيم؛ چون از «ساباط» گذشتيم، گفت: مژده باد شما را كه لشكر خدا فاتح شدند و يك روز تا شب در نصيبين يا نزديك آن مزه شمشير را به آنها، يعني به شاميان چشانيدند! و گفت: چون به مدائن در آمديم بالاي منبر رفت و خطبه خواند و ما را بجد و كوشش و ثبات در طاعت و خونخواهي اهل بيت عليهم‌السلام مي‌خواند كه مژده‌ها پي در پي رسيد به كشته شدن عبيدالله و شكست اصحاب او. و يكي از همسايگان شعبي با او گفت: اي شعبي اكنون ايمان مي‌آوري؟ شعبي گفت: به چه ايمان آورم؟ به اين كه مختار علم غيب مي‌دانست؟ هرگز به ايمان نخواهم آورد. آن همسايه گفت: مگر مختار خبر نداد كه لشكر عبيدالله منهزم شدند؟ شعبي گفت: گفتم مختار گفت در نصيبين شكست يافتند و آن شهر در خاك جزيره است با آن كه آن لشكر در «خارز» به هزيمت رفتند از زمين موصل الي آخر ما قال. باز به ترجمه‌ي كتاب بازگرديم. و ابراهيم به موصل آمد و عمال به بلاد بفرستاد، برادرش عبدالرحمن بن عبدالله را به نصيبين فرستاد و او بر «سنجار و دارا» و نواحي آن از زمين جزيره دست يافت و زفر بن حارث را به ولايت «قرقيسا» گذاشت و حاتم بن نعمان را بر «حران [ صفحه 725]

و رهاط و سميسا» و اطراف آن و عمير بن حباب سلمي را عاملي «كفرتوثا» داد.و ابراهيم خود در موصل بماند و سر عبيدالله بن زياد را با سرهاي سران لشكرش براي مختار فرستاد و آنها را در قصر ريخته بودند؛ ماري باريك پديد آمد و در ميان آن سرها بگرديد تا به سر عبيدالله رسيد در دهان او رفت و از بيني او بيرون شد و از بيني او به درون رفت و از دهانش بيرون شد و چند بار اين كار كرد و اين را ترمذي در «جامع» خود نقل كرده است.و مغيره گفت: نخستين كس در اسلام كه سكه قلب زد عبيدالله بود و يكي از دربانان عبيدالله نقل كرد كه چون حسين عليه‌السلام كشته شد با او به قصر رفتم، رويش برافروخت و آتش گرفت و به آستين اشارت بر وي كرد و گفت: اين حديث با كسي در ميان منه و مغيره گفت مرجانه با پسرش عبيدالله پس از قتل حسين عليه‌السلام گفت: «اي ناپاك پسر دختر پيغمبر را كشتي؟ هرگز بهشت را نخواهي ديد».مؤلف گويد: آنچه از «كامل» نقل كرديم به پايان رسيد و در «بحار» از «ثواب الاعمال» روايت شده كرده است و او به اسناد خود از عمار بن عمير تميمي كه: چون سر ابن‌زياد و اصحاب او - عليهم اللعنه - را آوردند من نزديك آنها شدم و مردم مي‌گفتند ماري بيامد و در ميان سرها گشت تا به سر عبيدالله رسيد و در سوراخ بيني او رفت و از آن بيرون آمد در سوراخ بيني ديگر او رفت.و از «كامل الزيارة» از عبدالرحمن غنوي روايت كرده است در ضمن حديثي كه: «يزيد ملعون پس از كشتن حسين عليه‌السلام بهره‌اي از زندگي نيافت و مرگ او زود فرارسيد و در مستي جان‌داد شبانه، و بامداد او را يافتند رنگش بگشته گويي به قير اندوده و سياه گشته است و به حسرت درگذشت و هر كس بر كشتن امام عليه‌السلام فرمان يزيد برده بود يا در جنگ او شركت كرد به ديوانگي يا خوره و پيسي مبتلا گشت و در نسل او بماند».و در «اخبار الدول» قرماني آمده است كه: يزيد سال 25 يا 26 متولد شد و مردي فربه، بسيار گوشت و پروي بود و مادرش ميسون دختر بحدل كلبيه [ صفحه 726]

است، تا اينكه گويد: نوفل بن ابي‌الفرات گفت: نزد عمر بن عبدالعزيز بودم، مردي نام يزيد برد و او را به اميرالمؤمنين وصف كرد، عمر بن عبدالعزيز گفت: آيا او را اميرالمؤمنين گويي؟ و فرمود او را بيست تازيانه زدند».و روياني در مسند خود از ابي الدرداء آورده است گفت: «شنيدم رسول را صلي الله عليه و آله مي‌فرمود: اول كس كه سنت مرا تغيير دهد مردي است از بني‌اميه، يزيد نام دارد».مرگ يزيد در ماه ربيع الاول سال 64 است در حوران، به مرض ذات الجنب بمرد و جنازه او را به دمشق آوردند و برادرش خالد يا فرزندش معاويه بر او نماز گذاشت و او را در مقبره باب الصغير دفن كردند. اكنون محل قبر او مزبله است. و هنگام مرگ 37 ساله بود، مدت ملكش سه سال و نه ماه. كتاب «نفس المهموم» اينجا به پايان رسيد.اما عاقبت مختار؛ چنانكه در تاريخ طبري گويد در چهاردهم رمضان 67 كشته شد و مدت حكومت او يك سال و نيم بود و عراق را به استثناي بصره در تصرف داشت تا دشمنان وي در آن شهر فراهم شدند و آن‌ها به فرمان عبدالله بن زبير بودند، و مصعب بن زبير از جانب برادرش حاكم آنجا شد و سپاه و عدت فراهم كرد، به جنگ مختار آمد و سپاهيان مختار را شكست داد و او را بكشت و هفت هزار تن از يارانش را پس از اينكه سلاح بر زمين گذاشته و تسليم شده بودند اسير كردند و به اصرار اهل كوفه همه را از تيغ بگذرانيدند، كاري كه بني‌اميه هم نكردند، بلكه كشتن اسرا به اين شناعت در تاريخ جباران كم‌نظير است، يا از جهت شقاوت مصعب و قساوت او بود يا از جهت ضعف كه نتوانست لشكريان خود را از آن عمل زشت باز دارد. و گويند عبدالله بن عمر با مصعب گفت: اگر هفت هزار گوسفند ارث پدرت به تو رسيده بود و يك روز همه را مي‌كشتي، در خونريزي اسراف كرده بودي. و نيز زن مختار را بي‌تقصير بكشت و طبري از روايت واقدي نقل كرده است كه: مختار را چهار ماه در قصر دارالاماره محاصره كردند و نيز گويد: مصعب مي‌خواست هر چه عجم در سپاه مختار است بكشد و [ صفحه 727]

عربها را آزاد كند و عرب‌ها قريب هفتصد تن بودند، همراهان وي گفتند: اين چه ديني است كه تو داري؟ عجم و عرب هردو بر يك مذهبند و با اين عمل چگونه اميد داري پيروز گردي؟ عربها را نيز آوردند و گردن زد. و شاعر در ملامت آنها گويد:قتلتم ستة الالاف صبرا مع العهد الموثق مكتفيناو پس از كشتن آنان كار به قرار اول بازگشت و دولت به دشمنان اهل بيت افتاد و مصيبت بماند «حتي يقوم بامر الله قائم آل محمد صلي الله عليه و آله».كتاب را به نام مبارك پيغمبر صلي الله عليه و آله و درود بر وي ختم كنيم.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

پاورقي

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 7:10 pm

پاورقي

[1] اين بنده‌ي ناچيز روايت مي‌كند جميع ماصح عنده و عند مشايخه را به طرقي چند نكتفي منها بواحد و هو روايتي عن الشيخ الفقيه العالم الورق التقي الجامع بين المنقبتين العلم و العمل الشيخ محمد محسن الطهراني صاحرب الذريعة متع الله المسلمين بطول بقائه و نفعنا ببركات انفاسه و دعائه عن الشيخ المحدث الاجل النوري قدس الله رمسه عن الشيوخ المذكور بعضهم في المتن ذكرت ذلك تركا لادراج نفسي في عداد نقلة احاديث رسول الله و رواة اخبار عترته فانه رأس الفخر واصل الذخر.
[2] مولف كتاب تاريخ وفات چند تن از علماي مذكور متن را نظما يا نثرا در حاشيه آورده است مناسب چنان است كه اشعار عينا نقل شود چون لطف نظم در مقام تاريخ به ترجمه از ميان مي‌رود و نثر آن ترجمه شود. حاج ميرزا حسين النوري استاد مؤلف به سال 1320 در نجف اشرف درگذشت و در جوار اميرالمؤمنين عليه‌السلام مدفون گشت. حاج شيخ مرتضي الانصاري، نسبت او به جابر بن عبدالله مي‌رسد، ولادتش در سنه‌ي 1214 وفات او در سال 1281 در نجف اشرف و در صحن مطهر نزديك باب قبله مدفون شد و اين اشعار را مؤلف در وفات او گفته است. و ابن الامين شيخنا الانصاري شيخ فقيه قدوة الابرار عنه السحين شيخنا الاستاد لفوته قل ظهر الفساد و يكي از شعرا به فارسي گويد: سال عمر شيخ و تاريخ وفاتش 67 فاضل نراقي، به سال 1244 در نراق از قراي كاشان وفات يافت و به نجف اشرف حمل گرديد و در صحن مقدس مدفون شد. سيد بحر العلوم در «نخبة المقال» است: و السيد المهدي الطباطبائي بحر العلوم صفوة الصفاء و المترضي والده السعيد مات غريبا عمره مجيد غريب، 1212 است و مجيد 57. و البهبهاني معلم البشر مجدد المذهب في الثاني عشر ازاح كل شبهه و ريب فبان للميلاد كنه الغيب كنه الغيب 1118، ولادت بهبهاني است وفاتش در 1208، در حرم مطهر حسيني به خاك سپرده شد. مجلسيين: و المجلسي اين تقي باقر له بحار كلها جواهر مجدد المذهب بالوجه الاتم وعد عمرا قبضه حزن و غم عد، 74 عمر مرحوم مجلسي است حزن و غم، 1111، وفات او و ولادتش، جامع كتاب بحارالانوار 1037 و قبر او در جامع عتيق اصفهان. مولي محمد تقي مجلسي، وفات او در سال 1070 است و گفته‌اند صاحب علم رفت از عالم: و نيز گفته‌اند: افسر شرع او فتاد و بي سر و پا گشت فضل: و تفسير اين بيت چنان است كه افسر شرع؛ يعني شين از آن بيفتد «رع» مي‌ماند مطابق 270 و فضل چون بي‌سر و پا گردد: يعني حرف فا و لام از آن حذف شود «ض» مي‌ماند مطابق 800 و مجموع 1070 باشد. شيخ بهاء الدين عاملي وفاتش در 1031 است و عمر شريفش 78 و قبر او در جوار روضه رضويه - سلام الله عليه - است و با تغييري همان مصرع كه در رحلت مجلسي گفته‌اند بر سال وفات شيخ منطبق مي‌شود، افسر فضل اوفتاد و بي‌سر و پا گشت شرع به بيان مزبور «ضل» 830 با حرف «ر» 200 مجموع 1030 با تفاوت يك سال. ابن الحسين سبط عبد الصمد بهاء ديننا جليل اوحدي حاز العلوم كلها و استكملا و عمره ملح توفي في غلا حسين بن عبدالصمد در هشتم ربيع الاول سال 984 درگذشت و قبر او در هجر از بلاد بحرين است. شهيد ثاني: و شيخ والد بهاء الدين القدوة النحرير زين الدين ميلاده الشهيد الثاني و قد عمر خمسين و خمسا فشهد و در تاريخ وفاتش گفته‌اند: مثوي الشهيد جنة. علي بن عبدالعالي ميسي وفات او در نيمه شب چهارشنبه 25 يا 26 جمادي الاولي سنه‌ي 928 يا 933 و قبر او در جبل صديق النبي است. شهيد اول ابوعبدالله محمد بن مكي در نهم جمادي الاولي 786 به شهادت رسيد و بدن او را سوختند و عمرش 52 سال است. فخر الدين محمد بن علامه وفاتش در 771 و عمرش 89 فخر المحققين نجل الفاضل ذاع للارتحال بعد ناحل قبر او در نجف اشرف است چنانكه از شرح فقيه مولي محمد تقي مجلسي معلوم مي‌شود. علامه حلي: و آية الله ابن يوسف حسن سبط مطهر فريدة الزمن علامة الدهر جليل قدره ولد رحمة و عز عمره عمر شريف او 77 سال، ولادتش در 648 و قبر او در جوار اميرالمؤمنين عليه‌السلام است. در اين امت اجمع و اكمل و اعلم از آن جناب نيامد. در «مجمع البحرين» گويد: در جايي خواندم كه پانصد كتاب تصنيف به خط او ديده شد. و ان قميصا خيط من نسج تسعة و عشرين حرفا عن معاليه قاصر محقق اول: ثم ابوالقاسم نجم الدين ابن‌الحسن ابن نجيب الدين و هو المحقق الجليل المعتمد مولده تبر و عمره كند «تبر» 602 ولادت محقق، و «كند» 74، عمر شريف است پس وفاتش در 676 بوده است و گفته‌اند زبدة المحققين - رحمة الله - و قبر شريف او در حله، مزار و معروف است. سيد فخار، به فتح «فاء» تخفيف «خاء» بن معدبه فتح «ميم» و «عين» و تشديد «دال» كمرد وفاتش در 630. شيخ طوسي (ره): محمد بن الحسن الطوسي ابو جعفر الشيخ الجليل الانجب جل الكمالات اليه ينتسب تنجز القبض و عمره عجب رئيس فقها و مدون علوم شرعيه و مؤسس طريقت تحقيق و اجتهاد در شيعه، وفاتش شب 22 محرم در سال تنجز، 460 و عمر شريفش عجب، 75 سال، قبر او در نجف اشرف مزار است و بر او مسجدي ساخته‌اند موسوم به مسجد طوسي معروف است. شيخ مفيد؛ اصل العلم و معدنه و من انحصر الافادة فيه محمد بن محمد بن النعمان و شيخنا المفيد بن محمد عدل له التوقيع هاد مهتد استاده صدوق السعيد و بعد عز رحم المفيد «عز» 77 سنين عمر او، و رحم المفيد، 413، تاريخ وفاتش، و در جوار روضه‌ي كاظميه - سلام الله عليه - در جنب قبر ابن‌قولويه مدفون و مزارش معروف است. شيخ صدوق (ره) ابن‌بابويه محمدبن علي بن حسين در سال 381 وفات يافت و قبر شريفش در ري نزديك مزار سيدنا عبدالعظيم بن عبدالله الحسني معروف است«و بهما حفظ الله بلدنا مما يستحق أهله من البلاء و الحمد لله رب العالمين كتبه العبد ابو الحسن بن محمد بن غلامحسين بن ابي‌الحسن الطهراني عفي عنه».
[3] حوارين: به ضم «حاء» مهمله و تشديد «واو» از قراء حلب است.
[4] مترجم گويد: سوام نام مرغي است و عرب صبح چون پي كاري بيرن مي‌شدند مرغي را مي‌ديدند او را مي‌رمانيدند، اگر سوي راست مي‌پريد به فال نيك مي‌گرفتند و اگر به جانب چپ مي‌پريد به فال بد داشتند و اين يزيد بن مفرغ جد پنجم سيد اسماعيل حميري شاعر اهل بيت است و يزيد خود دشمن آل زياد بود و آنها را بسيار هجا مي‌گفت، وقتي خواستند وي را بكشند او به يزيد بن معاويه متوسل شد و يزيد آنهارا از كشتن وي بازداشت، اما آزار و شكنجه‌ي بسيار مي‌كردندش و گويند: روزي او را با حالتي زشت و منكر در كوچه‌هاي بصره مي‌گردانيدند و او بيماري اسهال داشت و آلوده بود تا كودكان استهزاي وي كنند و ميان مردم رسوا شود. كودكان عجم بودند در پي او افتاده و مي‌گفتند: اين چيست؟ اين چيست؟ يعني آن آلودگيها، او هم چند كلمه به زبان فارسي به هم مي‌بافت مناسب با قافيه چيست و در آخر كلام خود مي‌گفت: سميه هم روسبي است، يعني مادر زياد زني فاحشه است و اين شعر عربي را هم در اين باب گفت. يغسل الماء ما فعلت وقولي راسخ فيك في العظام البوالي وفات يزيد به سال 69 است و مفرغ به صيغه‌ي اسم فاعل از باب تفعيل، و معناي «لا ذعرت السوام آه» اين است: من نرمانم مرغ سوام را هنگام سپيده دم كه به غارت روم و مرا يزيد نخوانند آن روز كه از روي خواري بر من ستمي رود و اسباب مرگ در كمين من باشند تا مرا از قصد منحرف كنند؛ يعني اگر راضي به ذلت و خواري شوم و از مرگ بترسم نام خود را برمي‌گردانم و از خانه بيرون نمي‌آيم.
[5] و بحدل: به «حا و دال» مهمله بر وزن جعفر صحيح است نه به جيم نقطه دار.
[6] مثلي است در زبان عرب كه مردم عجم به جاي آن گويند: «هر كس مرد است اين گوي و اين ميدان» و گويند قاره، قبيله‌اي بودند تيرانداز و ماهر در تيراندازي و هر كس با آنها دعوي برابري كند بايد مسابقه كند در تيراندازي.
[7] اين عبارت جاري مجراي مثل است و در فارسي به جاي آن گويند: «اگر زنده مانديم به هم مي‌رسيم» يعني هر چه بگويم فايده ندارد تا وقتي كه آنچه وعده دادم عمل كنم.
[8] مانند مثل است، چنانچه عوام گويند او را به جايي مي‌اندازيم كه عرب ني انداخت. عمان به ضم «عين» در بدي هوا و گرمي مثل است و زاره هم نزديك آنجا ناحيتي است شيرناك و مرزبان الزاره لقب شير است.
[9] بثاء سه نقطه و با دو نقطه غلط است. [
[10] شعار كلمه‌اي است كه افراد لشكر ميان خود قرار دهند كه بگويند و شناخته شوند، كه گوينده از سپاه ايشان است يا سپاه دشمن.
[11] در تاريخ طبري است كه هرون بن مسلم از علي بن صالح از عيسي بن يزيد روايت كرد كه: مختار بن ابي‌عبيده و عبدالله بن حارث بن نوفل با مسلم خروج كرده بودند، مختار با رايتي سبز و عبدالله با علم سرخ و مختار بيامد و علم خود را بر در سراي عمرو بن حريث فروكوفت و گفت: من بيرون آمدم تا عمرو بن حريث را سنگري باشم و ابن‌اشعث و قعقاع بن شور و شبث بن ربعي با مسلم كارزار كردند كارزاري سخت و شبث مي‌گفت تا شب منتظر باشيد خودشان پراكنده مي‌شوند. قعقاع با او گفت: راه گريز را بر مردم بسته‌اي پس كناره كن تا مردم فرار كنند. و عبيدالله به طلب مختار و عبدالله فرستاد و براي دستگيري آنها دستمزدي معين كرد پس آنان را آوردند او به حبس آنها فرمود: و هم طبري گويد: مسلم را جراحتي سنگين رسيد و چند تن از ياران او كشته شدند و فرار كردند پس مسلم بيرون آمد و داخل يكي از خانه‌هاي كنده شد.
[12] اين عبارت مثل است و در فارسي گويند: «در اين كار خرم به گل نخوابيده» يعني دخلي در اين كار ندارم.
[13] مؤلف در حاشيه گويد: مسلم به اين تعبير، تعبير او خواست چون طايفه‌ي باهله فرومايه‌ترين و لئيمترين قبائل عرب بودند. و از اميرالمؤمنين عليه‌السلام روايت شده است كه روزي فرمود: طايفه‌ي غني و باهله و طايفه ديگري را نام برد نزد من بخوانيد تا عطاي خود بستانند سوگند به آن كسي كه دانه را بشكافت و جنين را بيافريد كه آنها را در اسلام نصيبي نيست و در نزديك حوض و مقام محمود گواه باشم كه دشمنان من بودند در دنيا و آخرت.
[14] عمرو بن حرث مخزومي قرشي و حريث به «حاء» مضمومه و «راء» مفتوحه كينه‌ي ابوسعيد است هنگامي كه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله رحلمت فرمود دوازده ساله بود و از دست بني‌اميه ولايت كوفه داشت و بني‌اميه را بدو اعتماد بود و او نيز هوادار آنان و دشمن اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود در سال 85 از دنيا رفت.
[15] در عقد الفريد گويد: عمر با ابن‌زياد گفت: مي‌داني با من چه گفت؟ عبيدالله گفت: سر ابن عم خويش را مستور دار. عمر گفت: كار بزرگتر از اين است. گفت: چيست؟ با من گفت: حسين عليه‌السلام مي‌آيد با نود تن زن و مرد تو او را بازگردان و براي او بنويس و خبر ده مرا چه مصيبتي رسيد ابن‌زياد گفت: اكنون كه تو دليل او شدي كسي با وي مقاتلت نكند غير تو.
[16] ابن ابي‌الحديد در شرح قول اميرالمؤمنين «آلة الرياسة سعة الصدر از كلمات قصار آن حضرت دو حكايت از سعه‌ي صدر معاويه آورده است؛ حكايت اول درباره‌ي هاني است و مشتمل بر مذمت او، سيد بحرالعلوم بدان اشارت كرده و جواب داده است و حكايت اين است: آن هنگام كه معاويه براي پسر خود يزيد بيعت مي‌ستانيد به ولايت عهد، اهل كوفه به ديدار او به شام رفتند و هاني بن عروه ميان آنها بود و او سرور قوم خود بود. روزي در مسجد دمشق با مردم كه برگرد وي بودند گفت: عجب است كه معاويه ما را به قهر به بيعت يزيد اجبار مي‌كند و حال يزيد معلوم است، اين هرگز به انجام نرسد. در ميان آن مردم جواني از قريش نشسته بود، خبر به معاويه برد، معاويه پرسيد: آيا تو شنيدي هاني را چنين مي‌گويد؟ گفت: آري. گفت: باز نزد او برو و در حلقه‌ي او نشين چون انبوه مردم سبكتر شد و پراكنده شدند بگو اي شيخ سخن از تو به معاويه رسيد، تو در زمان ابي‌بكر و عمر نيستي و دوست ندارم ديگر از تو اين سخن صادر گردد، اينها بني‌اميه‌اند و اينكه جرأت و اقدام آنها به چه پايه است، و من اين كلام را جز به خير خواهي و دلسوزي تو نگفتم، پس بنگر تا چه مي‌گويد و خبر آن را براي من بياور. پس آن جوان نزد هاني رفت و چون مردم بپراكندند نزديك او شد و آن سخن باز گفت به صورت نصيحت، هاني گفت: اي برادرزاده نصيحت تو به آن اندازه‌ها كه من مي‌شنوم نرسيده است و اين سخن سخن معاويه است، آن جوان گفت: مرا با معاويه چه كار والله او مرا نمي‌شناسد. هاني گفت: باكي بر تو نيست اگر او را ديدار كردي با او بگوي كه راهي به اين امر نيست و يزيد به خلافت نرسد برخيز اي برادرزاده! جوان برخاست و نزد معاويه رفت و او را بياگاهانيد. معاويه گفت: از خداي استعانت مي‌كنم بر وي و پس از چند روز زائران را گفت حوائج خويش را بخواهيد و هاني هم در ميان آنها بود نامه بيرون آورد حوائجش در آن نوشته و بر معاويه عرض كرد معاويه گفت: چيزي نخواستي بر اين بيفزاي! هاني برخاست و هر چه به خاطرش گذشت ياد كرد و نامه بر معاويه عرضه داشت معاويه گفت: چنان دانم كه كوتاه كردي، مطلب خود را بيفزاي! هاني برخاست و هيچ حاجت براي قوم خود و اهل شهر خود نگذاشت مگر همه را نوشت و نامه بر او عرض كرد و گفت: چيزي نخواستي، بر اين هم بيفزاي! هاني گفت: اي اميرالمؤمنين! يك حاجت مانده است، گفت: آن چيست؟ گفت: آنكه من متولي امر بيعت يزيد باشم در عراق، معاويه گفت: چنين كن كه سزاوار اينگونه كارها تويي چون به عراق آمد در كار بيعت بايستاد به معونت مغيرة بن شعبه والي عراق.
[17] يعني زلف خود را شانه مي‌زنم و دامن خود را مي‌كشم و سلاح جنگ مرا اسبي نجيب سرخ فام سياه دم بر مي‌دارد با مهتران قبيله‌ي بني‌عطيف راه مي‌روم و اگر ستمي به من رو آورد گردن كشي مي‌كنم.
[18] در رجال كشي گويد: عمره بگزارده و اين صحيح است چون ممكن نيست حج را تمام كرده به كوفه آيد و ده روز پيش از رسيدن حضرت امام به عراق؛ يعني بيستم ذي الحجه در كوفه مقتول شود اما عمره را در هر ماه مي‌توان كرد.
[19] حضرت امام حسن عليه‌السلام با معاويه صلح كرد تا اينگونه مردم به خلاف برنخيزند به تقيه عمل كنند وگرنه معاويه همه را مستأصل مي‌كرد و يك تن مؤمن نمي‌ماند و اين همه شيعه كه بعد از اين از كوفه برخاستند بازمانده‌ي همانهايند كه با ولات بني‌اميه مدارا كردند و حسن عليه‌السلام فرموده بود: «هذا ابقي لكم».
[20] عبيدالله سهو راوي است و صحيح همان زياد است.
[21] قاتل جادو حديثي دارد در تواريخ و سير مسطور، گويند: در زمان خلافت عثمان وليد بن عقبه والي كوفه بود، همان كه خمر خورد و مست در مسجد آمد و مردم كوفه از خلاعت وي به عثمان شكايت كردند. روزي شعبده گري نزد وليد بازي مي‌كرد و چنان مي‌نمود كه از دهان خر به درون شكم او مي‌رود و از جانب ديگر بيرون مي‌آيد يا از آن سوي به درون مي‌رود و از دهانش خارج مي‌شود. و گاه چنان مي‌نمود كه سر خويش را بركند و بينداخت، آنگاه برجست و آن را بگرفت و به جاي خود نهاد اين مرد قاتل جندب بضم «جيم» و فتح «دال» مهمله ابن‌زبير بن حارث بن كثير بن سبع بن مالك ازدي غامدي از اصحاب پيغمبر است و به روايت ابن‌كلبي آيه‌ي «فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل الي آخر» در شأن او نازل شد و از شيعيان اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام بود، شمشير برداشت و همچنانكه مرد جادو گرم كار بود گردن او بزد و به روايتي ديگر شمشير بر ميان او بزد و او را به دو نيم كرد و مردم را گفت: بگوييد اكنون خود را زنده كند اصحاب وليد پراكنده شدند و وليد جندب و اصحاب او را به زندان كرد و اين قصه براي عثمان بنوشت عثمان جواب داد او را رها كن، رها كرد. و به روايت ديگر برادرزاده‌ي جندب سواري دلير بود بر زندانيان حمله آورد و او را بكشت و جندب را خلاص كرد و اين اشعار بگفت. افي مضرب السحار يسجن جندب و يقتل اصحاب النبي الاوائل فان يك ظني بابن سلمي و رهطه هو الحق يطلق جندب او نقاتل و در اين قصيده عثمان را ناسزا گفته است اما جندب به زمين روم رفت و با اهل شرك جهاد مي‌كرد تا درگذشت، در سال دهم از خلافت معاويه، و گويند: اين مرد جادو ابوبستان نام داشت و بعضي گويند قاتل وي جندب بن كعب بود. (مترجم).
[22] ابوعبدالله جهشياري در كتاب «الوزراء» گويد كه: چون علي عليه‌السلام به بصره آمد، زياد پنهان شد وقتي كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام عبدالرحمن بن ابي‌بكر را ملاقات كرد از او پرسيد اي كل عم تو كجاست؟ عبدالرحمن گفت: تو را بر او دلالت مي‌كنم اگر امان دهي او را؟ گفت: امان دادم و زياد در خانه‌ي مادرش بود آن حضرت را آنجا آورد علي عليه‌السلام فرمود: مال خراج كه در دست تو بود كجاست؟ زياد گفت: همچنان برجاست اميرالمؤمنين عليه‌السلام فرمود: چون تو مردي بايد امين خزانه شود، آنگاه با علي عليه‌السلام آمد و علي عليه‌السلام با اصحاب خود فرمود: كارآمد مردي است. وقتي حضرت امير عليه‌السلام از بصره بيرون رفت خراج و ديوان بدو سپرد. (مترجم).
[23] مترجم گويد: ابوعمرو يوسف بن عبدالله معروف به ابن عبدالبر اندلسي قرطبي از علماي بزرگ اهل سنت در كتاب «استيعاب» گفته است: حجر بن عدي بن معاوية بن جبلة بن الادبر ابو عبدالرحمن باصغر سن از بزرگان صحابه رسول صلي الله عليه و آله و از فضلاي آنها است و گويد: وقتي خبر به عايشه رسيد كه زياد با او چه كرد، عبدالرحمن بن حارث بن هشام را سوي معاويه فرستاد تا نگذارد آسيبي به حجر رسد و پيغام داد«الله! الله! في حجر و اصحابه» عبدالرحمن وقتي به شام رسيد كه حجر و پنج تن از اصحاب او كشته شده بودند، گفت: چرا درباره‌ي حجر بردباري ننمودي؟ پس از اين عرب تو را حليم و صاحب رأي نداند كه اسيران مسلمان را مي‌كشي. گويد: عبدالله پسر عمر بن الخطاب در بازار نشسته بود خبر كشتن حجر بدو رسيد، جامه‌ي احتبا بر پاي و كمر خود پيچيده بود، بگشود و از جاي برجست، زاري كنان و گريان. و از حسن بصري روايت است كه گفت: «ويل لمن قتل حجرا و اصحاب حجر» واي بر آن كس كه حجر و ياران او را كشت! احمد گفت از يحيي بن سليمان پرسيد: تو را اين خبر رسيد كه حجر مستجاب الدعوه بود؟ گفت: آري. و از سعيد مقبري روايت است: آن سال كه معاويه حج بگذاشت به زيارت مدينه‌ي طيبه آمد و از عايشه اجازت خواست تا او را ملاقات كند، عايشه اذن داد چون به خانه‌ي او درآمد و بنشست عايشه گفت: اي معاويه! ايمن هستي از اين كه در خانه‌ي خود كسي را پنهان كرده باشم تا تو را به قصاص محمد بن ابي‌بكر بكشد؟ معاويه گفت: در خانه‌ي امان داخل شده‌ام. عايشه گفت: از خدا نترسيدي حجر و ياران او را كشتي؟ معاويه گفت: كسي آنها را كشت كه شهادت بر آنها داد و عايشه گفته است اگر معاويه مي دانست اهل كوفه را قوتي مانده است، يارا نداشت حجر و اصحاب او را از ميان آنها برگيرد و در شام بكشد، و لكن ابن آكلة الكباد مي‌دانست كه مردم رفتند، قسم به خدا كه اهل كوفه در عزت و قوت و خردمندي سرآمد عرب بودند.
[24] مترجم گويد: زياد بن ابيه مادرش سميه نام داشت و اين زن كنيز حارث بن كلده طبيب عرب است و او را شوهر داده بودند به عبيد نامي از بندگان زر خريد بني‌ثقيف، و ابن عبدالبر كه از بزرگان علماي اهل سنت است گويد: زياد مردي بلند بالا و خوب روي بود و پيوسته يك چشم خود را بر هم مي‌گذاشت، پيش از اين كه معاويه او را به خود ملحق كند زياد بن عبيد مي‌گفتندش تا در سال 44 معاويه او را فرزند ابوسفيان و برادر خود خواند، چون ابوسفيان گفته بود من با سميه زنا كردم و اين فرزند از نطفه‌ي من متولد شد. وقتي ابوبكره برادر مادري زياد پسر سميه قصه معاويه بشنيد، سخت گران آمدش و قسم خورد ديگر با زياد سخن نگويد و گفت: اين مرد مادر خود را به زنا منسوب مي‌كند و خود مي‌گويد: من پسر پدرم نيستم آيا با خواهر معاويه ام‌حبيبه زوجه پيغمبر چه مي‌كند اگر بخواهد ام‌حبيبه را ديدن كند و ام‌حبيبه خود را از او بپوشد و در حجاب رود، زياد را رسوا كرده است، و اگر حجاب نگيرد و زياد او را ببيند مصيبت بزرگي است كه هتك حرمت پيغمبر صلي الله عليه و آله كرده است. و زياد در زمان معاويه حج بگذاشت و به مدينه آمد خواست به ديدن ام‌حبيبه رود سخن برادرش ابي‌بكره را به ياد آورد از آن منصرف شد و بعضي گويند: ام‌حبيبه به او اجازت ديدن نداد و بعضي گويند: به زيارت مدينه نرفت براي همين سخن برادرش و عبدالرحمن بن حكم برادر مروان گفت: الا ابلغ معاوية بن صخر لقد ضاقت بما تأتي اليدان اتغضب ان يقال ابوك عف و ترضي ان يقال ابوك زان فاشهد ان رحمك من زياد كرحم الفيل من ولد الاتان و اشهد انها حملت زيادا و صخر من سمية غير دان و ديگري گويد: زياد لست ادري من ابوه و لكن الحمار ابوزياد.
[25] عبارت عربي اين است «يا من بين لحييه كجثمان الضفدع» و مقصود وي اين كه سخن تو به سخن انسان نمي‌ماند، گويا قورباغه در دهان خود گذاشته و اين سخن تو آواز آن حيوان است كه از دهان تو شنيده مي‌شود نه آواز آدمي.
[26] مؤلف كتاب در حاشيه گويد: عمرو بن سعيد بن العاص اموي معروف به أشدق تابعي است، از دست معاويه و پسرش يزيد امارت مدينه داشت، در سال 70 عبدالملك مروان او را بكشت و آن كس كه گويد وي صحبت رسول را دريافت، غلط گفت و وي مردي بود گزاف كار و مسرف در فسق.
[27] و هم مؤلف در حاشيه گويد: در نامه‌اي كه ابن‌عباس به يزيد نوشت اشارت به اين معني است گويد: آيا فراموش كردي كه اعوان خود را به حرم خدا فرستادي تا حسين عليه‌السلام را بكشند و پيوسته در پي او بودي و او را مي‌ترسانيدي تا به جانب عراق روانه كردي از كينه كه با خداي و رسول و خاندان او داري كه اذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا.
[28] مؤلف گويد: در «تذكره‌ي سبط» پس از نقل اين كلام گويد: اين است معني كلام علي اميرالمؤمنين عليه‌السلام كه فرمود: «لله در ابن‌عباس فانه ينظر من ستر رقيق» ابن‌عباس خدا بركت دهادش كه از پشت پرده‌ي نازك چيزها مي‌بيند، و هم ابن‌عباس چون ديد امام عليه‌السلام بر رفتن اصرار دارد ميان دو چشم او ببوسيد و گفت: «استودعك الله من قتيل» من تو را به خدا مي‌سپارم تو كه كشته مي‌شوي. مترجم گويد: ابوحنيفه دينوري سخن ابن‌عباس را بدين نحو آورده است كه: آيا تو سوي گروهي مي‌روي كه امير خود را رانده‌اند و مملكت را در تصرف خود در آورده؟ اگر چنين است برو و اگر تو را دعوت مي‌كنند و امير آنها بر آنها تسلط دارد و عمال خراج مي‌ستانند براي او، پس بدان كه تو را سوي جنگ دعوت مي‌كنند و ايمن نيستم از اين كه تو را رها كنند چنانكه پدر و برادر تو را.
[29] نخستين كسي كه اين ابيات گفت، طرفة بن عبد بود، و قصه‌اش اين است كه با عم خويش مي‌رفتند و او كودك بود و بر آبي فرود آمدند چند «قبره» كه به فارسي «چكاوك» گويند بدانجا بود، طرفه‌ي دامي كوچك نهاد تا از آن مرغان شكار كند و همه روز بنشست چيزي به دام نيفتاد دام را برچيد و نزد عم خود آمد چون از آن جا كوچ كردند آن مرغاو را ديد دانه برمي‌چينند آن ابيات گفت كه ذكر شد، و بعد از آنها اين است. و رفع الفخ فماذا تحذري لابد من صيدك يوما فاصبري يعني: اي چكاوك كه در معمر هستي! جاي خالي شد براي تو، پس تخم بگذار و بانگ كن و منقار بر زمين زن هر چه مي‌خواهي بر چين كه دام بر داشته شد، ديگر از چه مي‌ترسي و ناچار روزي بايد تو را شكار كرد صبر كن. و «معمر» نام آن آب است.
[30] مترجم گويد: به نظر چنان مي‌رسد كه اين مرد ابوبكر بن عبدالرحمن بن حارث بن هشام باشد و نام عبدالرحمن سقط شده باشد و حارث بن هشام برادر ابوجهل است و دعوي نسب براي آن است كه وي از بني‌مخزوم است و امام عليه‌السلام از بني عبدمناف و هر دو قرشي هستند، و اين ابوبكر از فقهاي سبعه است كه پيش از چهار مذهب اهل سنت، مرجع فتوي بودند. وفات او در سال 94 بود و ابن‌خلكان ذكر او كرده است و بدين نام و نسب، ديگري را جز او نيافتم.
[31] اسپرك را به عربي «ورس» گويند، از تحف يمن است و در همان جا رويد، رشته‌ها دارد چون زعفران و تخم آن مانند كنجد است و رنگي زرد و زيبا دارد.
[32] و «فرام» بر وزن «كتاب» خرقه است، كه زن در ايام معلوم به كار برد.
[33] مؤلف گويد: به «جيم مكسوره» ميان «حا» و «را» هر دو مهمله، منزليست. حاج را در باديه، و «بطن الرمه» به ضم «راء» و تشديد «ميم» و گاهي به تخفيف آن، رودي است معروف در عاليه نجدا كه جاده‌ي بصره و كوفه سوي مدينه در آنجا به هم پيوندند.
[34] بقطر به «باء» موحده مضمومه بر وزن «برثن» صحيح است، نه يقطر به صيغه مضارع و اگر كسي گويد: حضرت امام حسين عليه‌السلام شير از پستان نخورد، چگونه برادر رضاعي داشت؟ جواب گوييم: مراد آن نيست كه هيچ شير زن نخورد، بلكه غالبا انگشت پيغمبر صلي الله عليه و آله را مي‌مكيد و گاه بود كه شير زن هم مي‌خورد، نظير آنكه گوييم فلاني هيچ غذا نمي‌خورد با اينكه حديث ضعيف است و در كافي مرسل روايت شده، و آن كه مكرر در حديث آمده است و شكي در صحت آن نيست، آن است كه پيغمبر صلي الله عليه و آله بسيار انگشت در دهان حسين مي‌گذاشت. و از بعض احاديث معلوم مي‌شود كه اين محض براي بهانه شكستن نبود، بلكه چيزي از انگشت آن حضرت مي‌تراويد و با اين حال بعيد نيست دايه هم گرفته باشند، براي آنكه هنگام ولادت حسين (ع) هنوز حسن (ع) شير خوار بود، شير حضرت زهرا (س) براي هر دو كافي نبوده است، به هر حال ميان دو حديث مخالفت نيست.
[35] مشهور ميان علماي ما آن است كه سيد الشهداء عليه‌السلام مي‌دانست كشته مي‌شود، و همين صحيح است. سيد مرتضي رحمه الله را عقيده اين بود كه امام عليه‌السلام اميد فيروزي داشت، كوشش و استعانت كردن در روز عاشورا و دفاع كردن و اين نامه نوشتن را نمي‌توان دليل اميدواري آن حضرت به فتح دانست، چنانكه سيد مرتضي رحمه الله اختيار فرموده است، چون انسان با علم به عدم فيروزي در هر حال دست از وظيفه بر نمي‌دارد و دفاع از شر به هر طوري كه ممكن شود مي‌كند.
[36] مؤلف گويد: عبدالله بن مطيع بن اسود بن حارثه‌ي قرشي در عهد نبي صلي الله عليه و آله بزاد، آن هنگام كه اهل مدينه بني‌اميه را بيرون كردند در ايام يزيد بن معاويه او رئيس قريش بود و عبدالله بن حنظله رئيس انصار وقتي اهل شام بر مردم مدينه پيروز شدند، روز«حره» عبدالله بن مطيع بگريخت و در مكه به عبدالله زبير پيوست و از ياران او بود تا ابن‌زبير كشته شد، او هم با او كشته شد، و در دلاوري و چالاكي در ميان قريش سر آمد همه بود. و مترجم گويد: سابقا در اول فصل چهارم ملاقات عبدالله مطيع با امام بگذشت با اندكي اختلاف، و به نظر من اين گونه روايات در كمال اعتبار است و اصل واقعه‌ي منقوله قطعا صحيح، چون به دو طريق دو راوي با اختلاف در خصوصيات را ممكن نيست از يكديگر گرفته باشند و اخلتاف آنها محمول بر آن است كه خصوصيت را فراموش كرده‌اند؛ مثلا، عبدالله مطيع پيش از خروج از مدينه امام عليه‌السلام را ملاقات كرد يا در بين راه مكه و كوفه، اصل ملاقات چون دو شاهد دارد مسلم است، اما اگر روايتي را دو راوي به يك لفظ نقل كنند، به احتمالي غالب يكي از ديگري اخذ كرده است و آن به منزلت يك راوي است.
[37] يعني اي چشم! بكوش و از اشك پر شو! كيست بعد از من بر اين شهيدان بگريد، جماعتي كه مرگ، آنها را مي‌كشاند، چنانكه خدا مقدر كرده است تا وعده او راست گردد.
[38] عبارت از سكوت و آرامش است، چنانكه ما در فارسي گوييم«مانند نقش ديوار» و گويند: شتران را چون كنه بر سر بسيار شود و آرام از آنها ببرد بعضي مرغان بر سر آنها نشينند و آن كنه‌ها را به منقار برگيرند و شتر در آن حال هيچ جنبش نكند تا مرغ نرمد و آن كنه‌ها را تمام برچيند.
[39] مترجم گويد: عبارت بين الهلالين در نسخه «نفس المهموم» سقط شده است، ما از «معجم البلدان» نقل كرديم و «قمقام» هم از آن كتاب نقل كرده است و براي سقط چند سطر و تصحيف كلمه قبل به قتل معني متناقض و مغشوش گرديده است. و ياقوت گويد: مراد از قبر چين قبر قتيبه بن مسلم باهلي است، و شرح فتوح وي در مشرق و سفير فرستادن او براي امپراطور چين بعد از اين بيايد ان شاء الله. ابن عبدالبر گويد: عبدالرحمن بن ربيعه باهلي معروف به «ذي النور» برادر سلمان بن ربيعه است و از او كلانتر بود به سال، و عمر بن الخطاب او را عمل باب الابواب داد و قتال تركان را بدو گذاشت و او در بلنجر در زمان خلافت عثمان هشت سال گذشته از خلافت او كشته شد. انتهي، مخلصا. و ابن‌حجر گويد: چون بر تركان هجوم برد گفتند: اينها جرأت نكردند بر ما هجوم آوردند مگر براي اين كه فرشتگان با آنها هستند و عبدالرحمن در آن بلاد مدفون شد و تا كنون مردم به قبر او براي طلب باران توسل مي‌جويند. و از اين‌ها معلوم مي‌شود سالها وي والي قفقاز و خزر بوده است او را پيش از كشته شدن هم «ذي النور» مي‌گفتند و قبر او هم در بلنجر است نه آن كه صندوقي نهند و به گرگان برند. و درباره‌ي سلمان برادر عبدالرحمن گويند: وي را عمر، قاضي كوفه داد پيش از شريح، و از ابي‌وائل روايت كرده اند. كه گفت: چهل روز نزد او رفتم وقتي قاضي كوفه بود نزد او خصمي نديدم و از اين جا توان دانست صلاح و امانت مردم آن عصر را و گويند: عمر اسبان را به وي سپرده بود، او را «سلمان الخيل» مي‌گفتند و او در غزوه‌ي بلنجر امير لشكر بود، ابووائل گفت: در آن غزا با او بودم ما را از بار گذاشتن بر چهار پايان غنيمت منع كرد اما اجازت داد غربال و الك و ريسمان را به كار بريم. ابن عبدالبر گويد: سلمان در بلنجر در بلاد «ارمنيه» درسال 28 و 29 در زمان خلافت عثمان كشته شد و عمر او را فرستاده بود، پس معلوم گرديد سلمان و برادرش هر دو در آن غزا كشته شدند و بعضي اصحاب فتوح گفته‌اند: سلمان زنده از آن غزوه بازگشت و جسد برادر خود را همراه آورد تا جرجان. و از سخنان عبدالرحمن است وقتي شهريار حاكم باب الابواب (دربند) با او گفت: گروهي ما راضي هستيم كه تركان به ما زحمتي ندهند و ما هم متعرض آنها نشويم، عبدالرحمن گفت: و ليكن ما راضي نيستيم مگر اينكه در مملكت آنها در آييم و با آنها جنگ كنيم، و الله با ما گروهي هستند كه اگر امير ما فرمان دهد پيش رويم تا داخل ممكلت روم، شهريار پرسيد: اينها چه كسانند؟ گفت: گروهي كه صحبت رسول خدا صلي الله عليه و آله را دريافتند و با نيت در اسلام در آمدند، و كار هميشه در دست آنهاست و فيروزي با آنها تا كسي بر آنها غالب گردد و خوي آنها بگرداند و از اين حال كه دارند اعراض كنند.
[40] آن كوهي است، حسم به ضم «حاء» مهمله و فتح «سين» يا به ضم هر دو و در بعضي نسخ حسمي بر وزن ذكري.
[41] مترجم گويد: حصين، به صيغه‌ي، ابن‌نمير بر وزن زبير در كتب شيعه به همين ضبط معروف است و در بعضي روايات تميم به جاي نمير آمده است. و ابن‌حجر در «اصابه» از هشام بن كلبي نسبت او را چنين آورده است: حصين بن نمير بن فاتك بن لبيد بن جعفر بن حارث بن سلمة بن سكانه. و در بسياري از مواضع كتاب هم تميم مرقوم است و مردي در زمان پيغمبر صلي الله عليه و آله به نام حصين بن نمير معروف است و در نام پدر او شبهه نيست و او همان است كه از تمر صدقه بدزديد و مردي ديگر به همين نام و نسب امير قتال مكه بود از جانب يزيد، و شك در اين است كه رئيس شرطه‌ي عبيدالله زياد كه در كربلا حاضر بود همين مرد است كه از جانب يزيد امير قتال مكه بود يا ديگري است، اگر اوست نامش حصين بن نمير است و اگر غير اوست حصين بن تميم (رك: ص 25، سطر 9 (. آنچه به نظر مي‌رسد آن است كه مرد صحابي ابن نمير است ونسبت او معلوم نيست و در زمان يزيد بن معاويه دو نفر حصين نام بودند؛ يكي حصين بن نمير سكوني امير جنگ مكه كه نسب او را از ابن‌كلبي نقل كرديم، و ابن‌عساكر گفته است: اين همان حصين بن نمير صحابي است دوم حصين بن تميم بن اسامة بن زهير بن دريد تميمي كه رئيس شرطه ابن‌زياد و در كربلا حاضر بود.
[42] و آن جايي است كه اسبان نعمان بن منذر بدانجا مي‌چريد. آن را نسبت به هجانات دهند (و هجان اسب بي‌اصل و شتر اصيل است و گويند: آنجا سر حد عراق است و پاسگاه و مرزداران فرس بدانجا بودند. چهار ميل است تا قادسيه).
[43] تمام قصه‌ي منقول از مقتل معروف: بيست سوار ديدم و بر آنها جامه‌هاي سفيد بود كه بوي مشك و عنبر از آن شنيده مي‌شد، پيش خود گفتم. اين عبيدالله زياد است - لعنه الله - آمده است تا پيكر حسين عليه‌السلام را مثله كند پس بيامدند و نزديك بدن ابي‌عبدالله رسيدند. يك تن از آنان او را بنشانيد و با دست اشاره به كوفه كرد سر را آورد و به بدن پيوست، چنانكه بود، به قدرت خداي تعالي و مي‌گفت: اي فرزند من! تو را كشتند؟! آيا تو را نمي‌شناختند و از آب منع كردند؟ چه دليرند بر خداي تعالي! آن گاه روي به همراهان خود كرد و گفت: اي پدرم آدم! و اي پدرم ابراهيم! و اي پدرم اسماعيل! و اي برادرم موسي! و اي برادرم عيسي! نمي‌بينيد اين گمراهان با فرزند من چه كردند؟ خداي تعالي آنها را به شفاعت من نائل نگرداند. پس نيك نگريستم او پيغمبر صلي الله عليه و آله بود انتهي. اين حديث را نقل كردم چون حديثي كه كذب آن به يقين معلوم نباشد نقل آن جايز است گرچه عمل به آن جايز نيست. شايد طرماح با ديگري اشتباه شده و قصه‌اي كه براي ديگري اتفاق افتاده است راوي سهوا به طرماح نسبت داده باشد و اين گونه سهو در نقل براي مردم اتفاق افتد و دليل بر كذب اصل آن نيست و هم براي مردم مجروح در آن حالت ديدن اينگونه امور بعيد نمي‌نمايد مانند ديدن ائمه و پيغمبران در خواب.
[44] مؤلف در حاشيه كتاب گويد: اين ابيات انشاي خود ابن‌نما است در رساله‌ي «اخذ الثار» گويد: «و در اين معني ابيات گفته‌ام».
[45] معني اين است: چون مختار براي خون خواهي دعوت كرد لشكرهايي از پيروان آل محمد صلي الله عليه و آله بدو روي آوردند كه دلهاي خود را روي زره پوشيده بودند و در درياهاي مرگ در هر جنگ فرومي‌رفتند، ايشان ياري كردند پسر دختر پيغمبر و كسان او را، و دينشان اين بود كه از هر ملحدي خون او را بخواهند، پس فائز شدند به بهشت نعيم و خوشي آن، و آن بهتر است از سيم و زر. اي كاش منهم روز جنگ و كارزار دم شمشير هندي خود را به كار مي‌بردم! اي دريغ كه از حاميان او نبودم كه هر ستمكار متجاوز را بكشم!.
[46] بد به فتح «با» و تشديد «دال» بطني از قبيله كنده است.
[47] عقر به فتح «عين» شكاف و خلل باشد.
[48] مؤلف در حاشيه گويد: گمان دارم اين مرد نافع بن هلال بن نافع نام دارد و يك كلمه نافع را تكرار دانسته و حذف كرده‌اند، چنانكه در زيارت شهداء مأثوره از ناحيه‌ي مقدسه و در كتاب منهج المقال چنين ضبط شده است و اين كلام وي بسيار شباهت دارد به كلام مقداد بن اسود كندي (قده) با رسول خدا صلي الله عليه و آله، در تفسير علي بن ابراهيم آورده است: چون رسول خدا با اصحاب به غزوه‌ي بدر بيرون رفتند نزديك «ماء الصفراء» فرود آمدند خواست اصحاب را كه بدو نويد ياري داده بودند بيازمايد، آن‌ها را خبر داد كه قطار اشتران قريش كه در آن بضاعت و اموال بود بگذشت، و قريش خود آمدند تا دست شما را از آن قطار باز دارند و خدا مرا به قتال آنها فرموده است، پس اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله بيتابي نمودند و سخت بترسيدند، رسول خدا فرمود: رأي خويش بگوييد، ابوبكر برخاست و گفت: اين قبيله قريش است با اين ناز و تكبر تا كافر شده است ايمان نياورده است و بعد از عزت خوار نگشته است و ما با ساز جنگ بيرون نيامده‌ايم و خويش را آماده نساخته، رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: بنشين! نشست و باز فرمود رأي خويش بگوييد و عمر برخاست و مانند گفتار ابوبكر بگفت، رسول خدا فرمود بنيشن و نشست مقداد برخاست و گفت: يا رسول الله اينها قريشند با آن كبر و ناز و ما به تو ايمان آورديم و تصدق تو كرديم و گواهي داديم كه هر چه تو آورده‌اي حق است از نزد خدا و اگر بفرمايي در آتش هيزم طاق فرورويم يا در ميان درخت پرخار و هراس (درختي است شبيه كنار) با تو مي‌آييم و مانند بني‌اسرائيل نمي‌گوييم كه تو و پروردگارت برويد و حرب كنيد ما اينجا نشسته‌ايم، بلكه مي‌گوييم تو و پروردگارت پيش برويد و ما هم با شماييم كارزار مي‌كنيم پس رسول خدا فرمود خدا تو را جزاي خير دهد او بنشست باز گفت رأي خويش بگوييد پس سعد معاذ برخاست و گفت: اي رسول خدا پدر و مادرم فداي تو گويا رأي ما را مي‌خواهي؟ فرمود: آري، او گفت پدر و مادرم فداي تو گويا براي كاري بيرون آمدي و به غير آن مأمور شدي؟ فرمود: آري، گفت: پدر و مادرم به فداي تو يا رسول الله ما به تو ايمان آوريم و تصديق تو كرديم و شهادت داديم كه آنچه آورده‌اي از جانب خداست پس هر چه مي‌خواهي بفرمايي و هر چه مي‌خواهي از مال ما برگير و هر چه مي‌خواهي براي ما بگذار و آنچه از ما بگيري پيش ما محبوبتر است از آن كه بگذاري به خدا قسم اگر بفرمايي با تو در اين دريا فرومي‌رويم رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: خدا تو را جزاي خير دهد!.
[49] عمر بن سعد بن ابي‌وقاصس بن مالك بن واهيب زهري قرشي، پدرش سعد را اهل سنت از عشره مبشره دانند و گويند: هفتم كس بود كه ايمان آورد و زمان بعثت پيغمبر نوزده ساله بود و شهر كوفه را او بنا كرد و فتح عجم به دست او شد، دولت ساساني را منقرض كرد و شهر مدائن را بگشود و دين اسلام را در ممالك ايران آورد و اعمال نيك او براي اسلام بسيار است اما حب دنيا بر او غالب شد و با اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام بيعت نكرد، هر چند متابعت معاويه هم نكرد، كه خويشتن را از اواليق مي‌دانست به خلافت، و اعمال نيكو هر چند از كسي صادر شود چون مقارن با اخلاص نباشد و حب جاه و مال غلبه كند سود عمل او عايد ديگران شود و او در حرمان بماند و ان الله يؤيد هذا الدين باقوام لا خلاق لهم. (مترجم).
[50] مردم در زمان خلفاي اربعه متوجه فتوحات بودند و اكثر ممالك را بگشودند و هنگام جنگ ناچار راه‌ها امن نيست و ارتفاع اندك است و خراج كمتر به دست والي مي‌رسد و آن چه مي‌رسد صرف جهاد مي‌شود و به تجمل و تنعم نمي‌رسد، اما زمان معاويه فتوحات متوقف شده بود و جنگها كمتر گشته و به نواحي دور منتقل شده و كشور آرام گرفته ارتفاع و خراج بيشتر مي‌رسيد و تنعم امرا بيشتر بود و اين كه نتيجه مرور زمان بود، ابن‌زياد از محاسن افعال معاويه مي‌شمرد و به تأثير او مي‌دانست.
[51] شبث بر وزن «فرس» باباي يك نقطه و ربعي به كسر راء و سكون با.
[52] در مناقب ابن‌شهر آشوب گويد: ابن‌زياد 25 هزار تن فرستاد: حر را با هزار تن از قادسيه، كعب بن طلحه را با سه هزار، عمر بن سعد را با چهار هزار، شمر بن ذي الجوشن سكولي با چهار هزار شامي، يزيد بن ركاب كلبي با دو هزار، حصين بن نمير سكوني با چهار هزار، مضائر بن رهينه مازني با سه هزار، نصر بن حرشه با دو هزار، شبث بن ربعي رياحي با هزار، حجار بن ابجر با هزار، و همه ياوران حسين عليه‌السلام هشتاد و دو تن بودند، سي و دو سوار و باقي پياده و سلاح جنگ جز شمشير و نيزه نداشتند. از روضة الصفا منقول است كه مردم كوفه حرب حضرت ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام را مكروه مي‌داشتند، چه هر كس را به جنگ حضرت سيد الشهدا روانه مي‌نمود بازمي‌گشت. عبيدالله سعد بن عبدالرحمن را گفت تا تفحص كند و از متخلفان هر كس بيند نزد او برد، سعد يك نفر شامي را كه به مهمي از لشكرگاه به كوفه آمده بود، گرفته نزد عبيدالله برد. گفت تا او را گردن زدند ديگر كسي را جرأت تخلف نماند و قريب به همين را ابوحنيفه‌ي دينوري نقل كرده و گفته است مهم آن مرد شامي طلب ميراث بود.
[53] عفان بن فتح«عين» و تشديد«فاء» است.
[54] و اين ابيات هم به عمر منسوب است: حسين ابن عمي و الحوادث جمة لعمري ولي في الري قرة عين لعل اله العرش يغفر زلتي و لو كنت فيها اظلم الثقلين الا انما الدنيا لبر معجل و ما عاقل باع الوجود بدين يقولون ان الله خالق جنة و نار و تعذيب و غل يدين فان صدقوا فيما يقولون انني اتوب الي الرحمن من سنتين و ان كذبوا فزنا بري عظيمة و ملك عظيم دائم، الحجلين و اني ساختار التي ليس دونها حجاب و تعذيب و غل يدين.
[55] بر وزن غراب نام قبيله‌اي است.
[56] در بعضي روايات است كه حسين عليه‌السلام فرمود: اصحاب او دورتر شدند و با او برادرش عباس و فرزندش علي اكبر بماند و عمر سعد گفت اصحاب خود را دور شوند و با او پسرش حفص و غلامي بماند، پس حسين عليه‌السلام با او گفت: واي بر تو اي ابن‌سعد! آيا نمي‌ترسي از خدايي كه بازگشت تو بدو است؟ آيا با من جنگ خواهي كرد و من پسر آن كسم كه مي‌داني؟ نه اين گروه بني‌اميه، با من باش كه رضاي خدا در اين است. عمر سعد گفت: مي‌ترسم خانه‌ي من ويران شود! حسين عليه‌السلام فرمود: من آن را براي تو بنا مي‌كنم. عمر سعد گفت: از آن ترسم كه ضيعت من بستانند! حسين عليه‌السلام فرمود: من به از آن از مال خود در حجاز عوض به تو مي‌دهم.گفت: بر عيال خود مي‌ترسم، حضرت عليه‌السلام چيزي نگفت و بازگشت و مي‌گفت خداي كسي را بر انگيزد كه به زودي تو را در رختخواب ذبح كند و روز رستاخيز تو را نيامرزد و من اميدوارم از گندم عراق نخوري مگر اندك، ابن‌سعد به طنز گفت جو كفايت است. مترجم گويد: حق همان است كه طبري گفت و از گفتگوي آنها كسي آگاه نشد و اين‌ها كه گويند به گمان و تخمين گويند و هيچ كلامي كه دال بر ذلت و لابه باشد از امام عليه‌السلام صادر نگشت.
[57] به فتح«ميم» و سكون «حاء» مهمله بر وزن فلس.
[58] در تاريخ طبري، ابن‌اثير و كامل بهايي مسطور است كه: وي در اصلاح شمشير و آلات حرب بصيرت داشت. و در مقاتل الطالبيين از علي بن الحسين عليهماالسلام روايت است كه: من با پدرم آن شب نشسته بودم و بيمار بودم و پدرم تيرها را اصلاح مي‌كرد و جون مولاي ابي‌ذر غفاري پيش روي او بود.
[59] به فتح «حاء» مهمله و «ياء» مشدده بر وزن «سري» به ضبط مؤلف و به ضم «حاء» و فتح «واو» به ضبط تاريخ طبري.
[60] قطا مرغي است كه نام او به فارسي «اسفرود» است و به تركي «باقرقره» و معروف به سنگخوار است براي آنكه در سنگستانها بسيار مي باشد نه آنكه راستي سنگ خورد.
[61] منسوب به قرطبه از شهرهاي اندلس است و امروز جزو مملكت اسپانياست و مردم آن همه ترسايانند و مساجد آنجا را كليسا كرده‌اند و مسلمانان را برانده‌اند، به عهد ابن‌خلدون مورخ، تمامت آن نواحي مسلمان بودند. و در مقدمه‌ي تاريخ خود گويد: مسلمانان اندلس زي نصاري گرفته‌اند و لباس آنان پوشيده و مانند آنها زندگاني كنند و به اين جهت ناچار روزي زير فرمان آنان درآيند و چنان شد كه اين مرد از پيش ديده بود. امراي مسلمانان به عيش و نوش پرداختند و با نصاري بساختند تا وقتي نصاري نيرو گرفتند آن امرا را برانداختند و با رعاياي مسلمانان در آغاز كار به نيكي رفتار كردند و مذاهب را آزاد گذاشتند و عدل كردند و مساجد را محترم شمردند تا چون مسلمانان آرام شدند و فريفته گشند و قوت از دست بدادند يكباره حمله كردند و همه را براندند. و تفصيل اين وقايع در كتاب «نفخ الطيب» تصنيف احمد مقري‌ء باز نموده آمده است و خواندن اين تاريخ مسلمانان را لازم است تا عبرت گيرند و بحمدالله در عصر ما ممالكت اسلامي يكي پس از ديگري مستقل مي‌شوند و از حمايت نصاري بيرون مي‌روند و اين استقلال هر چه باشد قدر آن را ببايد دانست و غنيمت شمرد.
[62] جد من مرحوم آخوند غلامحسين رحمه الله از قول امام عليه‌السلام خطاب به اصحاب گويد: به ياران سرائيد پس شهريار كه اي شير مردان اژدر شكار سحر دم كه دوشيزگان سپهر بزرينه برقع نهفتند چهر سيه جوشن خويش بر تن كشيد بگردم حصاري ز آهن كشيد شما هر يكي را زبرنا و پير بيايد كمند و كمان تيغ و تير به چنگ اندر آريد روئينه گرز بخفتان بپوشيد خود يال و برز ميانها پي كين ببنديد تنگ به پولاد يا زيد روئينه چنگ به آهن گسل تيغ دست آوريد سرخصم در خاك پست آوريد پي كينه پاينده داريد پي مخواهيد رنج جهاندار كي دليران به فرمان فرخنده شاه به تارك نهادند ترك سياه به فرمان فرمانده خويشتن به خفتان آهن نهفتند تن همه داده مر جنگ را ساز و برگ بر آراسته پيكر از چرم گرگ سراسر نهنگان روشن روان سراپا به درياي آهن نهان در آن دشت كين گرد تا گرد شاه يلان پره زن همچو هاله به ماه روان شد جهاندار و گردان زپي همه گام زن جانب گام وي مهين پور فرخ محمد كه مهر به تابش ز عكس رخش بر سپهر همايون حسين آنكه كروبيان پي خدمتش تنگ بسته ميان گل باغ دين غنچه‌ي ناشكفت پي پاسخ خار بستان بگفت به شكر بيالوده بادام مغز فرو ريخت از پسته بس نقل نغز بگردون دين ماه تابان منم بچرخ هتر مهر رخشان منم منم پور فرخنده بخت نبي سزاوار ديهيم و تخت نبي مرا شير يزدان همايون پدر بهين مادرم دخت خير البشر منم پور آن كش بلند آسمان بود حلقه‌ي بر در آستان شهان را نه شايسته در هيچ‌كيش كه بوسند دست غلامان خويش.
[63] طبري كه موثقترين مورخان است در كتاب منتخب از ابي‌هريره روايت كرده است - و عامه بر روايت ابي‌هريره اعتماد بسيار دارند بيش از ديگر روات - كه امام حسين عليه‌السلام با جماعتي به تشييع جنازه رفته بودند. هنگام بازگشتن بر بلندي گذشتند كه امام عليه‌السلام خسته و مانده شد و ابوهريره با جامه‌ي خويش خاك از پاي آن حضرت مي‌سترد و پاك مي‌كرد، امام فرمود: اي اباهريرة تو اين كار مي‌كني؟ ابوهريره گفت: مرا بگذار پاي تو پاك كنم كه اگر مردم مي‌دانستند آن چه من مي‌دانم تو را بر دوش بر مي‌داشتند.
[64] كنايه از اعرابي بودن است چون صحرانشينان را پاشنه‌ي پا مي‌شكافت و بول كردن را علاج آن مي‌دانستند.
[65] مقصود اين است كه عرب را پيش از اسلام ملكي نبود مستقل و اين ملك را پيغمبر صلي الله عليه و آله آورد و بني‌اميه را مالك روي زمين گردانيد كه قدرت يافتند، آنگاه همين قدرت و مكنت را براي كشتن اولاد رسول و تباهي دين او كه مبناي دولت خودشان است به كار بردند و همه كس داند كه حجاز سنگلاخي خشك و بي‌ذرع و مدد است و مردم آن محروم و گرسنه گرداگرد آن بيابانهاي دور و بي‌آب و آبادي كه بر حسب اسباب عادي تشكيل دولتي در آن ملك و لشكر كشي از آن جا به نواحي ديگر و مسخر كردن مردم آنجا ممالك ديگر را محال است و پيغمبر اكرم به حشمت نبوت و نيروي الهي جهان را بگرفت نه به آلت وعدت جسماني و از اين رو امام عليه‌السلام اهل كوفه را سرزنش مي‌كند اين شمشير ما است در دست شما و بني‌اميه گرفته‌اند و به دست ما داده‌اند.
[66] بني‌اميه دشمن اهل كوفه بودند براي آن كه ميان آنها خداشناس و مؤمن بسيار بود و هميشه عاملين بني‌اميه مردم كوفه را عذاب مي‌كردند مانند زياد و پسرش و حجاج بن يوسف، امام مي‌فرمود: شما چرا دشمن خودتان را ياري مي‌كنيد؟.
[67] يعني: آن هنگام كه شما جنبش نكرده بوديد و با مسلم بن عقيل عقد بيعت نبسته بني‌اميه هنوز آماده نشده بودند، اما پس از نامه نوشتن و بيعت كردن شما با مسلم آنها بيدار شدند و ساخته گشتند براي دفاع از خود.
[68] كنايه از ذلت است و شايد اشارت بدان است كه اهل يمن رعيت بلقيس ملكه سبا بودند و حكم زن را گردن مي‌نهادند و از فروتني و خواري ننگ نداشنتند چون غالب اهل كوفه از قبايل يمن بودند.
[69] احزاب آن قبايل كافر بودند كه در غزوه‌ي خندق با قريش هم پيمان شدند و به مدينه آمدند تا مسلمانان را از ميان بردارند و شكست يافتند و به هزيمت شدند، اما هر گروهي كه مغلوب گردد تا چندي كوشش مي‌كند شايد بار ديگر غالب شود و بقاياي احزاب هم مي‌كوشيدند تا باز كفر ديرينه را كه از ترس اسلام پنهان داشتند آشكار سازند، پس قريش گرد معاويه فراهم شدند و كفار ساير قبايل نيز به ياري آنها برخاستند تا كينه‌ي پيغمبر صلي الله عليه و آله بخواهند و هرگز معاويه دشمني اهل مدينه را فراموش نمي‌كرد و يزيد هم به كينه‌ي احزاب آن شهر مبارك را قتل عام كرد، در حره‌ي واقم، پس كشتن حسين عليه‌السلام دنباله‌ي همان جنگهاي پيغمبر است نه آن كه همه مردم كوفه كافر بودند بلكه رؤسا و كارگردانان كافر بودند و عامه را فريب مي‌دادند و آلت كرده بودند و امام مي‌فرمايد چرا فريب آنان خورديد و ياري دشمنان كرديد.
[70] مقصود از غلام ثقيف حجاج بن يوسف ثقفي است عامل عبدالملك، لم و بيداد وي در كوفه به غايت رسيد و ديربماند اگر آن مردم حسين عليه‌السلام را نمي‌كشتند و ياري او كرده بودند مبتلا به دولت بني‌اميه و حكومت حجاج نمي‌گشتند و اميرالمؤمنين عليه‌السلام هم از حجاج خبر داد و شايد مقصود مختار بن ابي‌عبيده باشد.
[71] عصب به فتح عين و سكون صاد مهمله برگزيده‌ي قوم است گويند: «هو من عصب القوم» معناي شعر اين است اگر مرا نمي‌شناسيد من فرزند كلبم، مرا اين سرافرازي بس كه خاندان در قبيله‌ي عليم دارم، من مردي ام با نيرو و برگزيده، هنگام مصيبت و سختي لابه نكنم، اي ام‌وهب! من با تو قول مي‌دهم كه نيزه و تيغ در ايشان نهم دليرانه، زدن جواني مؤمن به پروردگار، وهب همه جا به سكون است و به فتح آن غلط است.
[72] مؤلف گويد: اين رجز هم از حر منقول است: اني انا الحر و مأوي الضيف اضرب في اعناقكم بالسيف عن خير من حل بأرض الخيف اضربكم و لا اري من حيف.
[73] در لغاتي كه به آن دسترسي داشتم اين كلمه را نيافتم گويا مقصود از آن دسته از سپاه خارج از صف باشد كه امروز چريك گويند و مقصود از شرطه آن است كه امروز دژبان گويند.
[74] يعني اگر از من پرسيد من نره شيريم از شاخه قومي از مهتران بني‌اسد، هر كس بر ما ستم كند از راه راست روي تافته و كافر است به دين خداي جبار معبود و بي‌نياز.
[75] در اين حديث جوابي قاطع است اخباريين را كه گويند تمسك به دليل عقل بدعت است، در عصر اول معهود نبود چو اين مرد استحقاق عقاب را براي اصحاب عمر به عقل ثابت كرد نه به دليل نقلي.
[76] يعني: اگر ما به شماره‌ي شما بوديم، يا نيمه‌ي شما بويدم شما پشت مي‌كرديد اي بد گوهرترين و بي‌نيروترين مردم و مقصود از كلمه‌ي اخير اين است كه از خود اراده نداريد و آلت دست اين و آن شويد.
[77] در تاريخ طبري مظاهر است.
[78] در تاريخ طبري ذكر اين عده نيست، و نوعا اين اعداد را مناقب ابن شهر آشوب روايت مي‌كند، و عجب نبايد داشت، و نظير اين در قصه‌ي جنگ مسلم نيز بگذشت كه 42 تن را بكشت و عجبتر از همه مقاومت آن اندك مردم است از صبح تا عصر با آن كه بايد يك ساعت جنگ تمام شده باشد و ليكن علت آن است كه وقتي دشمن تنها از يك نقطه حمله كند و از جاي ديگر نتواند، بسياري عدد آن‌ها را فايده ندارد مانند اينكه چند نفر معدود بر تنگناي كوهي راه بر سپاه عظيمي مي‌بندند و مدتها نگاه مي‌دارند. مسلم بن عقيل هم بر در خانه بود و در كوچه‌ي تنگي كه نمي‌توانستند از اطراف او را فروگيرند، گرد سراپرده‌هاي امام عليه‌السلام هم از همه طرف خندق كنده و آتش افروخته بود. و در تاريخ طبري گويد: در ابتدا حسين عليه‌السلام مكاني را براي سراپرده برگزيد كه در پشت آن باتلاق و نيزار بود، و هر كس كربلا و آن زمينها را ديده باشد، داند عبور از آن چگونه است، تنها از راه باريكي مي‌توانستند حمله كنند و آن راه را اصحاب حسين عليه‌السلام بسته بودند كه سپاه عمر سعد از آنجا نگذرد«و الشي بالشي يذكر» و بن بنده مترجم اين كتاب را با ملحدي اتفاق بحثي افتاد كه ذكر آن فايدت بسيار دارد گفت: در قرآن است كه «عليها تسعة عشر» نوزده نگاهبان بر جهنم گماشته‌اند اين عدد براي چيست؟ گفتم: عدد را گاه براي مبالغه آورند و غرض بخصوص آن عدد نيست چنانكه فرمود «ان تستغفر لهم سبعين مرة فان يغفر الله لهم» اگر هفتاد بار استغفار كني براي ايشان خدا آنان را نيامرزد و در محاورات گوييم ده بار تو را دعوت كردم به خانه من نيامدي، صد بار تو را نصيحت كردم نشيندي، گفت: نوزده عدد اندك است و مبالغه را نشايد. گفتم: مبالغت در هر جا به تناسب محل است بر در زندان دو پاسبان بس است هر چند هزار كس به درون باشند، پس نوزده در اينجا مبالغه را كافي است. گفت گيرم كه چنين است، نوزده چرا اختيار افتاده؟ ده چرا نگفت؟ گفتم: بزرگتر عددي كه ممكن بود در سياق آيتها آورده شود، آورد، زيادتي مبالغت را كه فواصل همه راه است«انه فكر و قد فقتل كيف قدر ثم قتل كيف قدر ثم نظر ثم عبس و بسر» و همچنين تا «لواحة للبشر عليها تسعة عشر» و در اينجا از عشر تا تسعة عشر هر يك را مي‌فرمود مناسب بود، و تسعة عشر بزرگتر عدد مناسب آن اختيار افتاد، چون اين بشنيد سخت شگفت آمدش و گفت بسيار در آيات قرآن تفكر مي‌كنيد! گفتم: قرآن براي همين آمد كه تفكر كنند در آن، قوله تعالي: «افلا يتدبرون القرآن ام علي قلوب اقفالها».
[79] باجميرا به ضم «جيم» و فتح «ميم» و سكون «ياء» جايي است نزديك تكريت.
[80] اين عبارت را در نسخه‌ي طبري نيافتم.
[81] مذاكي جمع مذكي به صيغه‌ي اسم فاعل از باب تفعيل،اسب نيكو است؛ يعني آيا اسبان زير پرچم ديگران باشند با آنكه ما فرمان فرماي صاحبان آنها هستيم و هر چيز دشوار كه به مردم كشور ما روي آورد، ما مي‌توانيم آن را بازگردانيم، در دشت سماوه ابري نگذشت كه از قوم ما چند تن او را در پناه خود نگرفته باشند (ابر را در پناه گرفتن كنايه از غايت قدرت است).
[82] شمر بر وزن كتف صحيح است نه شمر بر وزن حبر كه معروف است و غالبا قاموس مسمين به شمر را چنين ضبط كرده است.
[83] صاب درختي است تلخ، و مقر درخت صبر يا زهري است.
[84] مولي را در اين كتاب ما بسته ترجمه مي‌كنيم و موالي جمع مولي را به بستگان و از تتبع و تاريخ و سير معلوم مي‌شود كه هر كس اصلا عربي بود او را نسبت به قبيله‌ي خود مي‌دانند مانند تميمي و هاشمي و اموي و قرشي و اگر اصلا عرب نبود، با آن قبيله آميزش داشت از آنها منسوب مي‌شد و بدانها منسوب مي‌گشت؛ مثلا، مي‌گفتند: «تميمي بالولاء» يا «هاشمي مولي لهم». و اين بستگي بدو چيز است: يا در جنگها اسير شده بودند و بنده گشته و صاحبشان آنها را آزاد كرده بود، يا نه از همان قبيله‌ي صاحبشان محسوب مي‌شدند؛ دوم آنكه شخصي از غير عرب داخل طايفه‌ي آنها مي‌شد و با يكي از آنها پيمان مي‌بست و آن طايفه‌ي ملزم مي‌شدند او را حفظ كنند و ميراث او برند و اگر جنايتي كند ديه‌ي جنايت او را بدهند و بدين جهت درباره‌ي هر كس گويند مولي يا موالي حتما از غير عرب بوده است و در فقه اين دو معني را «ولاء عتق» و «ضمان جريره» گويند.
[85] مترجم گويد: نظير اين نسبت به عبدالله بن عمير كلبي گذشت و تكرار اين روايت نسبت به دو شخص دليل قطعي بر وقوع اصل اين واقعه است و بايد از اينجا دانست شدت حال زنان اهل بيت و مصيبت آنان را كه چون اين زن حال آنها را بديد، به اندازه‌اي اندوه و اسف او را بگرفت كه راضي به كشتن فرزند خود شد. و نيز بايد دانست كه اختلاف مورخين در تقديم و تأخير شهدا دليل بر آن است كه از تقديم در ذكر، تقديم واقعه را نخواسته‌اند و اگر يكي را پيشتر ذكر كرده‌اند دليل آن نيست كه او پيشتر به شهادت رسيد و نيز مستبعد مي‌نمايد كه در يك روز هفتاد نفر، بلكه چهل و سي نفر هم يكي يكي به ميدان روند و هر يك تنها جنگ كند و هر يك پنج يا ده يا بيست يا شصت و هفتاد نفر را چنانكه نقل كرده‌اند بكشد تا خود كشته شود، چون نبرد كسي با كسي كه مهياي دفاع باشد تا يكي از آنها بر زمين افتد و كشته شود و ديگري غالب گردد مدتي وقت مي‌گذرد و روز، ميزان بيشتر از دوازده ساعت نيست و اقرب به ذهن آن است كه تا آتش در خندق اطراف سراپرده افروخته بود چند تن از اصحاب نزديك همان راهي كه گذاشته بودند از هجوم دشمن جلوگيري مي‌كردند و پس از آن كه آتش خاموش شد لشكر ابن‌سعد از همه طرف آمدند و اسبها را پي كردند و جنگ در ميان خيمه‌ها هم بود و در يك وقت چند تن از اصحاب به جنگ مي‌پرداختند و تعيين مقدم و موخر آنها در شهادت بي‌اندازه مشكل است.
[86] خفان به فتح«خاء» و تشديد «فاء» ناحيتي است شيرناك نزديك كوفه.
[87] شهش فرمود كاي عبد وفادار تو آزادي از اين ميدان پيكار تو تابع آمدي ما را به راحت ميفكن خويش را در رنج و زحمت غمين شد جان جون سخت پيمان به شه گفت اين سخن با چشم گريان بپروردم بسي بي‌رنج و زحمت زباقي مانده‌ي آن خوان نعمت نمك نشناسي اي شه از بليسي است فدا گشتن جزاي كاسه ليسي است نسب باشد لئيم و چهره‌ام تار تنم بي‌قدر و بويم همچو مردار به من منت نه اي داراي گردون كه گردد رشگ مشك نافه‌ام خون بشير عشق داداش اين بشارات كه خوش باد آن مقام كامكارت اجازت يافت جون با سعادت روان شد سوي ميدان شهادت.
[88] مترجم گويد: نعمان بن محمد بن منصور بن احمد بن حيون (حيوان در مستدرك الوسائل غلط طبع است) مكني به ابي‌حنيفه بود، در ابتداي دولت فاطميين به آنها پيوست و مردم مغرب همه مذهب مالك دارند و نعمان از علماي مالكي بود. چون دولت فاطميان اوج گرفت قاضي نعمان از جمله‌ي آنان شد و تا دولت فاطمي در مغرب بر پا بود او و فرزندانش قاضي القضاتي داشتند و آنها به مذهب اسماعيليه بودند و خلفاي فاطمي خود از فرزندان محمد بن اسماعيل بن جعفر بن صادقند عليه‌السلام و ابن‌خلكان ترجمه‌ي قاضي را آورده است گويد: از مذهب مالك منتقل به مذهب اماميه شد و او اماميه را بر اسماعيليه اطلاق مي‌كند چنانكه در شرح حال صلاح الدين ايوبي گويد: او دولت اماميه را از مصر برانداخت، يعني اسماعيليه را. صاحب «مستدرك» رحمه الله گويد: وي اثني عشري بود و تقيه مي‌كرد و در اين عقيده متابعت از مجلسي رحمة الله كرده است، اما دليلي بر اين دعوي نيست و همه‌ي مردم دانند فاطميان مصر اسماعيلي او هم قاضي دولت آنها بلكه مؤسس فقه آن‌ها بود و پيش از وي فقه نداشتند، تا او مذهبي آميخته از مذهب مالك و مذهب اماميه براي آنها ساخت؛ اگر دليلي بر اثني عشري بودن او داشتيم مانند قاضي نور الله، منصب وي را در دولت مخالفين حمل بر تقيه مي‌كرديم اما اين كه در «مستدرك» گويد: اسماعيليه ملاحده بودند و منكر شريعت، كليا صحيح نيست، زيرا كه به تواتر و ضرورت ثابت است كه خلفاي فاطمي مصر مانند ملاحده الموت بيدين نبودند و سياست آن ممالك بزرگ بي‌شريعت و فقه ممكن نيست و در آن زمان قانون مملكتي غير از فقه نبود و نيز آنها در مصر مساجد و معابد داشتند و جامع ازهر از مآثر آنا هنوز باقي است وعزاداري حضرت ابي‌عبدالله عليه‌السلام در مصر رواج دادند و سيد رضي در شعري اظهار اشتياق بدانها نموده است. البس الذل في ديار الاعادي و بمصر الخيلفة العلوي اما ملاحده در هر عصر هستند و هر وقت دولت نوي روي كار آيد يا مرامي تازه ظاهر گردد بدان مي‌چسبند. گاهي قرمطي گاهي اسماعيلي آزادي طلب و گاهي ضد آزادي فردي و گاهي طرفداري فقرا و غيره، در آن زمان هم خود را به اسماعيليه بسته بودند.
[89] عقبه به ضم «عين» و سكون«قاف».
[90] مشرق به كسر ميم و فتح راء.
[91] و «فائش» بطني است از همدان.
[92] رگ پشت ران اسب.
[93] مشرح به كسر «ميم» و فتح «راء» و خيوان به فتح «خاء» معجمه است.
[94] علي بن احمد و احدي نيشابوري كه از بزرگان مفسرين اهل سنت است در كتاب «اسباب النزول» در آيه‌ي ما كان الله ليذر المؤمنين علي ما انتم عليه گويد سدي گفت: پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود امت مرا در صورتهاي خودشان بر من نمودند چنانكه بر آدم و مرا بياگاهانيدند كه به من، كه ايمان مي‌آورد و كه كافر مي‌شود اين قضيه به منافقين رسيد، استهزاء و افسوس كردند و گفتند: محمد گمان دارد كه هر كس را بدو ايمان آورده مي‌شناسد و هر كس را كافر باشد نيز! با آن كه ما با اوييم و ما را نمي‌شناسد! خداوند اين آيت بفرستاد.
[95] در اين حديث نبوي كه سوره‌ي يس را نام مي‌برد و همچنين احاديث متواتره‌ي بسيار كه نام سوره‌ها در آن برده شد، دليل قطعي است كه اين سور در زمان پيغمبر صلي الله عليه و آله مرتب شده و آيات در جاي خود قرار گرفته بود و مردم آنها را مي‌شناختند و در حافظه يا مكتوب داشتند كه تا پيغمبر مي‌فرمود سوره‌ي بقره يا احزاب يا يس مردم ملتفت مي‌شدند كدام سوره را مي‌فرمايد. و از اينكه سوره برائت بسم الله نداد به خوبي معلوم مي شود كه در ترتيب آيات و تركيب سور ذوق و سليقه‌ي مردم به كار نرفته و محض متابعت نص رسول صلي الله عليه و آله كرده‌اند و اخار آحادي كه مخالفت اين ادله قطعيه است قابل اعتماد نيست. و نيز در خود قرآن كريم است: «فاتوا بسورة من مثله» و نيز «فأتوا بعشر سور مثله مفتريات» از آنها معلوم مي‌شود اين سوره ها و اينكه كدام آيه در كدام سوره باشد در عهد رسول خدا صلي الله عليه و آله و به دستور او بود و هم مي‌بينيم در اول سوره‌اي المر است و در سوره‌ي ديگر الر، در چند سوره‌ي حم است، در يك سوره حمعسق، در سوره‌اي طس، در سوره‌اي طسم و به همين ترتيب با عنايت خاص به حروف اين سوره‌ها را تنظيم كرند در عهد خود پيغمبر و سليقه به كار نبردند. و نيز معلوم است كه وقتي سوره‌اي وحي مي‌شد، نويسندگان وحي مي‌نوشتند و از روي آن نسخه‌هاي بسيار برداشته مي‌شد و هزاران مردم از حفظ مي‌كردند و در تمام عربستان منتشر مي‌شد و هر سوره را هزاران نفر از بر داشتند و نوشته بودند و لو اينكه به يك نفر همه سوره‌ها را يك جا از بر نداشت يا ننوشته بود. نمي دانم چرا بعضي مردم به راويان حديث نسبت سهو نمي‌دهند كه غالبا يك نفرند و به راويان قرآن كه هزاران نفر بودند نسبت سهو و غلط مي‌دهند و شيخ صدوق در اعتقادات خود گويد: اعتقاد ما آن است قرآن كه خداوند بر پيغمبرش صلي الله عليه و آله فرستاد همين است كه در دست مردم است بيش از اين نيست و شماره سوره‌هاي آن صد و چهارده است تا اينكه گويد: و هر كس به ما نسبت دهد كه ما مي‌گوييم بيش از اين است دروغ گويد. و مانند همين سيد مرتضي رحمه الله و شيخ طبرسي در«مجمع البيان» گفته است و بالاتر از همه علامه حلي در «تذكره» گويد: كه اين قرآن امروزي ما همان مصحفي است كه اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليه‌السلام داشت و همان است كه همه‌ي صحابه‌ي پيغمبر قبول كردند و عثمان قرآنهاي ديگر را سوزانيد و نيز گوييم كه اختلاف در قرائت از زمان پيغمبر تا كنون بوده و پيغمبر خود نوع اين اختلاف را جايز دانسته بود و عثمان خطا كرد كه خواست اختلاف در قرائت را براندازد چنانكه سيد مرتضي در شافي فرموده است، و اگر عثمان آنها را نسوزانيده بود مردم مي‌ديدند كه اختلاف قرائت در آن مصاحف مهم نيست و نيز گوييم سوره‌ي فاتحه را چند ميليون مسلمان روزي ده مرتبه به همين طور مي‌خواندند و اگر كسي گويد آن يك نفر سهو نكرد كه سوره‌ي حمد را طور ديگر نقل كرد، همه سهو كردند، سخت بي‌خرد و بسيار سفيه است و بايد گفت اين يك نفر سهو كرد نه ميليونها نفوس.
[96] دعاي امام عليه‌السلام درباره‌ي اهل كوفه مستجاب شد و همشه ولات آنان را ياغي مي‌شمردند و آزار مي‌كردند تا وقتي شهر بغداد ساخته شد، كوفه به تدريج از ميان رفت.
[97] عمر بن سعد بن ابي‌وقاص از قريش بود از بني‌زهرة بن كلاب و امام عليه‌السلام از اولاد عبدمناف بن قصي بن كلاب، پسر عمر سعد خويش بود با امام عليه‌السلام، اما پاس قرابت نداشت و قطع رحم كرد، امام عليه‌السلام نيز او را نفرين كرد به قطع رحم، يعني قصاص و تلافي آن كه خدا او را به مجازات آن برساند نظير «من اعتدي عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدي عليكم» و گرنه خداوند قطع رحم نمي‌كند چون با كسي خويشي ندارد و گاهي در عربي نام چيزي را بر ثمره و نتيجه‌ي آن اطلاق مي‌كنند چنانكه باران را بر گياه در اينجا نيز خدا رحمت را قطع كند، يعني به جزاي قطع رحم تو را عذاب كند.
[98] شمر بر وزن كتف.
[99] مؤلف براي دفع استعجاب از آب خواستن علي اكبر با آن كه مي‌دانست آب در آنجا موجود نيست از «مدينة المعاجز» حديثي نقل كرده است از ابي‌جعفر طبري از عبيدالله بن الحر گفت: حسين بن علي عليه‌السلام را ديدم كه فرزندش علي اكبر در غير موسم از او انگور خواست، حسين عليه‌السلام دست بر ستون مسجد زد و انگور و موز بيرون آورد و گفت: آنچه نزد خداست براي دوستانش بيش از اين است. [
[100] بني مكسر «باء» و فتح «نون» و تشديد «ياء» مكسور در آخر آن همزه تسهيل شده و ني‌ء بر وزن سيد به معني نيم‌پز است، باء حرف جر بر آن در آمده و معني اشعار اين است: هيچ ديده‌ي بينا مانند او نديده است نه كسي كه پاي برهنه راه رود و نه كفش پوشيده، گوشت نيم‌پز را مي‌جوشاند تا وقتي كه نيك پخته شود، در حضور خورنده نجوشد (اين وصف جود و بخشش اوست كه پيش از آمدن مهمان خوراك او را پخته و آماده مي‌كند تا چون بيايد به انتظار پختن ننشيند و به خائيدن ناپخته از خوردن نماند) چنان بود كه چون آتش او براي طبخ افروخته شود آن را كريمانه بر ملا بر افروزد كه بيچاره فقير آتش را ببيند و هم آن مرد تنها و بي كس در ميان قبيله، مقصودم پسر ليلي است، خداوند روزي و بخشش پسر زني پاك گوهر گرانمايه (يعني مادرش بانويي بزرگ زاده و شريف است) دنيا را بر دين نمي‌گزيند و حق را به باطل نمي‌فروشد.
[101] عقيله در هر طايفه آن زن محترمه را گويند كه همه وي را به بزرگي و كرامت شناخته باشند و نزد او كوچكي كنند و زينب را عقيله‌ي بني‌هاشم مي‌گفتند و من غالبا عقيله را مهين بانو ترجمه مي‌كنم.
[102] جلي الحسين كما يجلي الصقر، تجليه سر برداشتن و تيز نگريستن است. مؤلف در «منتهي الامال» گويد: تعجيل كرد مانند عقابي كه از بلندي به زير آيد و ليكن تجليه به اين معني نيامده است.
[103] و عبارت ابي‌مخنف در تاريخ طبري چنين است. فضرب عمرا بالسيف فاتقاه بالساعد فاطنها من لدن المرفق فصاح ثم تنحي عنه. و بايد اين عبارت را چنين ترجمه كرد: كه حسين عليه‌السلام شمشير بر عمرو زد و عمرو ساعد را سپر قرار داد، پس ساعد او را از مرفق جدا كرد و عمرو فريادي زد و از امام عليه‌السلام يا از قاسم دور شد. و از آن چه در متن گفتيم، معلوم شد عمرو بن سعد پامال ستم ستوران شد اما در «جلاء العيون» در ترجمه‌ي اين داستان گفته است آن طفل معصوم در زير سم اسبان مخالفان كوفته شد و اين سهويست از آن مرحوم در ترجمه‌ي عبارت، و معصوم از سهو نيست مگر پيغمبران و ائمه عليهم‌السلام. البته مترجم اين كتاب را هم سهو بسيار است كه از خوانندگان تقاضاي اصلاح دارم و بايد دانست كه نام اين مرد عمرو بن فتح «عين» و سكون «ميم» است نه به ضم«عين» و فتح «ميم» و براي رفت اشتباه در حال رفع و جر آن را با «واو» نويسند و در حال نصب بي «واو» براي اينكه عمر به ضم عين غير منصرف است و به فتح«عين» و سكون منصرف و نوشتن يا ننوشتن «الف» تنوين خود رفع اشتباه مي‌كند.
[104] فلم يرم حتي مات گويند مارمت بالمكان بكسر «راء» يعني ما زلت به.
[105] مترجم گويد: خولي بضم «خاء» غلط است و صحيح آن بفتح «خاء» و فتح «واو» و تشديد«يا» است بر وزن جذلي.
[106] در عبارت عربي به جاي بند آب «مسناة» است و ركب المسناة؛ يعني بر آن خاك توده كه براي جلوگيري از آب بود بالا رفت و از بعض كتب مانند «ناسخ التواريخ» معلوم مي‌شود «مسناة» نام اسبي است، اما اگر مدرك آن همين عبارت عربي باشد، دلالت بر آن ندارد كه «مسناة» نام اسب است و اگر مدارك ديگر دارد ما نيافتيم و در «ناسخ التواريخ» گويد: اسبي به نام ذوالجناح، در كتب معتبره نيافتيم براي حضرت سيد الشهدا عليه‌السلام همان «مرتجز و مسناة» مذكور است و اين بنده‌ي مترجم گويد: معقول نيست كه اسبان اردوي امام عليه‌السلام منحصر بدو اسب باشد، البته اسبها بسيار داشتند و ملا حسين كاشفي كه نام اسب ذو الجناح را در «روضة الشهداء» آورده است كتاب تواريخ بسيار در دسترس خود داشت كه اكنون براي ما در اين زمان ميسر نيست، چنان كه سابقا مرقوم آمد.
[107] مترجم گويد: اگر كسي فرزند نداشته باشد ميراث او به برادر ابويني مي‌رسد و برادر ابي‌محروم است مگر ابويني موجود نباشد. ابوالفرج و هر كس ديگر كه گفت عباس براي ارث بردن فرزندان خود از برادرانش آنها را پيش فرستاد، از گمان خود گفت و از راز دل او آگاه نبود.
[108] در نسخي كه به صحت آن اعتماد بيشتر است رقاد است چنانكه در بعضي موارد همين كتاب گذشت و به جاي جهني در بعض نسخ حنفي و در بعضي حناني يا جعفي يا جحفي و غير آن است و در بعضي جنبي به «جيم» و «نون» و «با» بر وزن فلس است و در چنين موارد آن كه غير مشهور است، يعني جنب ترجيح دارد، زيرا كه غالبا ناسخ لفظ غير مأنوس را به مأنوس‌تر تبديل مي‌كند و به همين جهت بسيار از علما در تراجيح خلاف اصل را ترجيح مي‌دهند نظير عبدالله بن بقطر به «باء» يك نقطه كه غالبا تصحيف مي‌كنند.
[109] «زقا» به «زاي» نقطه دار؛ بانگ كرد.
[110] يعني نترس كه ترس نگاهدار تو نيست، اگر مرگ تو مقدر شده باشد مي‌بينم آن را كه از بذل جان دريغ مي‌كند، البته نابود مي‌شود و ننگ براي او مي‌ماند، گوهر مردان غيرتمند را خواري كشيدن زخمي است عميق كه ميل جراحان به ته آن زخم نمي‌رسد، پس خويشتن را در خطرها بيفكن كه ترس از مرگ ذلت و زبوني است، اما مرگ زير نيزه‌هاي شكسته و بر اسب فربه مايه‌ي ناز و فخر است.
[111] روايت است كه روزي محمد حنفيه در صفين بين صفين آمد و به اهل شام اشارت كرد و گفت: اخسؤا يا ذؤبة النفاق و حشو النار و حصب جهنم عن البدر الزاهر و القمر الباهر و النجم الثاقب و السنان النافذ و الشهاب المنير و الصراط المستقيم و البحر الخضم العليم من قبل ان نطمس وجوها فنردها علي ادبارها او نلعتهم كما لعنا اصحاب السبت و كان امر الله مفعولا. الي آخر آن چه در فضائل پدر خويش گفت چنانكه فريقين اعتراف به فضل او كردند و من بنده‌ي مترجم چون ديد لطف و فصاحت آن در عين عبارت عربي است آن را بعينها آوردم.
[112] مثل است و قطا رغي است فارسي آن اسفرود، و در تركي به باغريقره معروف است؛ يعني آغوش سياه.
[113] اسم اعظم لفظ نيست، بلكه ساير اسماء نيز، و آن چه ما بر زبان مي‌آوريم اسم الاسم است به روايت كافي، و دعووت خداوند به اسم اعظم يا اسم ديگر به آن است ك داعي در آن اسم فاني شود و چون فاني در آن شد، خاصيت اسم در او ظاهر گردد و دعا مستجاب گردد و در دعاي سمات است: باسمك الذي اذا دعيت به علي مغالق ابواب السماء للفتح بالرحمة انفتحت الي غير ذلك و اسم اعظم داراي خاصيت همه‌ي اسماء است كه ائمه عليهم‌السلام وقتي بدان اسم خدا را مي‌خواندند و بدان متحقق مي‌شدند، هر معجزه اظهار مي‌كردند؛ از مرده زنده كردن و شفا دادن بيماران و خرق قواعد طبيعت و همان مي‌شد كه مي‌خواستند و آن از اسرار امامت بود كه كيفيت آن بر ما مجهول است و انيت آن معلوم زيرا كه ما نسبت به حقيقت ولايت چنانيم كه عامي نسبت به معني اجتهاد و همچنان كه تعريف اجتهاد براي عوام ممكن نيست ولايت براي ما همچنان است.
[114] ابوجعفر طبري در كتاب منتخب گويد: ام‌اسحق دختر طلحه زوجه‌ي امام حسن عليه‌السلام پس از آن حضرت به وصيت او به عقد حسين عليه‌السلام در آمد و براي او فاطمه و عبدالله را بياورد و عبدالله با پدرش كشته شد. و بايد دانست كه اين امرؤالقيس نه آن امرؤالقيس بن حجر كندي شاعر معروف است كه هشتاد سال پيش از بعثت پيغمبر اكرم از دنيا رفت، بلكه او امرؤالقيس بن عدي بن اوس بن جابر كلبي است. ابن‌حجر عسقلاني در اصابة از ابن الكبي نسابه كه از بزرگان اماميه و معاصر امام جعفر صادق عليه‌السلام بود نقل مي‌كند كه: عمر بن الخطاب او را امارت داد و بر جمعي از قبيله قضاعه در شام كه مسلمان شده بودند و اميرالمؤمنين عليه‌السلام از او دخترش را خواستگاري كرد و دو فرزندش حسن و حسين عليهماالسلام با او بودند، و او دختران خود را به آنها تزويج كرد. و داستان آن را مفصلتر از امالي، ثعلب روايت مي‌كند به اسناده‌ي از عوف بن خارجه گفت: «نزد عمر بودم به عهد خلافتش، مردي كم موي گام بر گردن مردمان مي‌نهاد، وي آمد تا پيش عمر بايستاد و به خلافت تحيت گفت، عمر پرسيد كيستي؟ گفت: مردي نصراني، نامم امرؤالقيس بن عدي كلبي، عمر او را نشناخت، مردي گفت: همان است كه در جاهليت بكر بن وائل را غارت كرد. عمر پرسيد چه مي‌خواهي؟ گفت: مي‌خواهم مسلمان شوم، عرض اسلام كرد بر وي و او مسلمان شد، پس عمر نيزه طلبيد و لوا بر آن بست، او را امير مسلمانان قضاعه فرمود، پيرمرد برخاست و آن پرچم بالاي سر وي، عوف گفت نديدم كه كسي را نماز نخوانده و امير مسلمانان كرده باشند مگر او، پس علي عليه‌السلام با دو پسرش برخاستند و او را دريافتند، علي عليه‌السلام با او گفت: من علي بن ابي‌طالبم عليه‌السلام پسر عم پيغمبر صلي الله عليه و آله و اين دو فرزند من از دختر آن حضرت و رغبت به مصاهرت تو داريم! امرؤالقيس گفت: يا علي عليه‌السلام! محياة دخترم را به تزويج كردم و اي حسن عليه‌السلام! سلمي را به تو دادم و اي حسين عليه‌السلام! رباب را به تو دادم.
[115] از بيخ كندن.
[116] و كوف ريزش سخت و هاطل باران پيوسته.
[117] ورد مرد دلير است.
[118] آن مرحوم را تحقيقاتي است در ترجيح قرائات سبع بعضي بر بعضي از جهت قوت سند يا جهات ادبي تناسب لفظي و معنوي و علمي نظير الحجه‌هاي مجمع، افسوس مبيضه نشده و ناتمام است و غالبا عاصم را مرجح داند و نادرا قرائت غير او را؛ مثلا كفوا به همزه را ترجيح مي‌داد براي آن كه اكثر قراء به همزه خواندند و ديگر براي اين قول معروف كه گفتند اگر قرآن به همزه نازل نشده بود همزه در كلام نمي‌آورديم دلالت دارد كه تسهيل همزه در قرآن بر خلاف اصل است و كمتر تسهيل در آن روا دارند و خاتم النبيين به كسر «تاء» ارجح است به متابعت اكثر قراء و بي‌تكلف بودن معني به تفصيلي كه ذكر كرده است و گفت معني تواتر در قرائات سبع يا عشر آن است كه علم داريم، لفظ منزل در اينها منحصر است، و خارج از اينها شاذ است؛ يعني به تواتر از طرف علم اجمالي خارجند نظير جهت در قبله كه گويند محصل عين نيست و خارج از آن هم قبله نيست و نظير ولادت خاتم انبيا كه در ماه ربيع الاول است به تواتر مرددا بين بعض ايامه.
[119] ثوب در عربي و جامه در فارسي هر چيز به ريسمان بافته است، هر چند نبريده و ندوخته و نپوشيده باشد، مرادف با آن كه ما امروز قماش گوييم و مخصوص جامه‌ي تن نيست كه پوشيده باشد، شايد امام دستمال پارچه برداشت تا خون پاك كند نه آن كه بند زره بگشايد و دامن پيراهن را بالا آورد و بدنش برهنه شود چون در جنگ اين كار معقول نيست و دليلي هم بر آن نداريم و تير انداختن دشمن و كارگر شدن تير توقف بر برهنه بودن تن ندارد و تير چنان مي‌افكندند كه حلقه‌هاي زره را مي‌ريد و مي‌گذشت، اما همه كس نمي‌توانست و امام عليه‌السلام دستش مشغول پاك كردن پيشاني بود و نمي‌توانست سپر جلوي تير بدارد كه تير آمد.
[120] در بعض كتب مقاتل ابحر به صيغه تفضيل «بحار» مهمله است و در بعضي به همان صيغه به «جيم» و گويا اصبح بحر بي همزه است چنان كه در تاريخ طبري است و اين غير ابجر پدر حجار بن ابجر است كه نام او مكرر در مقاتل مذكور است، چون ابجر نصراني بود و در روز شهادت اميرالمؤمنين عليه‌السلام بر همان دين مرد و در تاريخ طبري مذكور است.
[121] مترجم گويد: پيش از اين گفتيم كه در جنگ و در نظر دشمن مطلقا لباس فاخر پوشيدن سنت است، اما خز در ازمنه‌ي مختلفه بر معاني مختلفه اطلاق مي‌گشت و اهل لغت در معني آن خلاف كرده‌اند و در همه زمان سخت گرانبها بود و ابن‌اثير گويد: در زمان ما جامه‌ي ابريشمينه است و در بعضي روايات آمده كه آن حيوان دريايي است كه گاه در خشكي نيز مي‌آيد. و در «مصباح المنير» گويد: خز پشم گوسفند دريايي است، پس جامه‌ي بافتني است و بعضي فقها گفته‌اند: مانند ماهي است بيرون آب زيست نتواند اما بعيد مي‌نمايد و كلام اهل لغت و ديگران بر آن دلالت ندارد و آن‌ها كه گفتند بر حسب ذوق خود و جمع بين روايات و اقوال مورخين و علما گفتند، و زهاد قديم در زمان ائمه براي گراني و عزت و اين كه لباس جباران است، پوشيدن آن را مطلقا يا در نماز جايز نمي‌دانستند و در اخبار ما تجويز آن وارد شده است و فقها گويند چون خز در آن زمان حيوان غير مأكول بود و ائمه آن را تجويز كردند پس اين حيوان از ديگر حرام گوشتها مستثني است.
[122] طبري در «منتخب ذيل المذيل» به اسناده از پيرمردي از نخع روايت كرده است كه: وقتي حجاج با مردم گفت: هر كس خدمتي كرده است؛ يعني به دولت بني‌اميه، برخيزد جماعتي برخاستند و خدمت خويش بگفتند و سنان بن انس هم برخاست و گفت: من كشنده‌ي حسينم عليه‌السلام حجاج گفت نيكو خدمتي است و چون به منزل خود بازگشت زبانش بسته شد و عقلش زايل گشت و در همانجا كه نشسته بود مي‌خورد و كار ديگر مي‌كرد تا به جهنم رفت (مترجم).
[123] شاهان همه به خاك فكندند تاجها تا زيب نيزه شد سر شاه جهان عشق بر پاي دوست سر نتوان سود جز كسي كورا بلند گشت سر اندر سنان عشق از لا مكان گذشت به يك لحظه بي‌براق اين مصطفي كه رفت سوي آسمان عشق شاه جهان عشق كه جانانش ازالست گفت اي جهان حسن فداي تو جان عشق تو كشته‌ي مني و منم خونبهاي تو بادا فداي خون تو كون و مكان عشق.
[124] نسخه عربي اورثتها ظاهرا غلط است و صحيح ارثتها است.
[125] رجوع به حاشيه‌ي فصل بعد شود.
[126] به فتح «حاء» مهمله و سكون«ياء» دو نقطه و فتح و «او» بر وزن خيمه.
[127] در كتبي كه به صحت آن‌ها اعماد بيشتر است بحر بي‌همزه آمده است.
[128] بحدل به «حاء» مهمله صحيح و به «جيم» مشهور است و سليم به صيغه‌ي بر وزن زبير.
[129] در جلاء چنين ترجمه كرده است: اين حسين تو است به تيغ اولاد زنا شهيد شده است و عيان در صحراي كربلا افتاده و گويا عبارت عربي در نسخه ايشان طور ديگر بوده است.
[130] در اين حديث عاشورا صريحا دوشنبه است و هنگام ترجمه‌ي اين كتاب «مقاتل الطالبيين» را نديده بودم. وقت طبع اتفاقا بدان برخوردم و ملاحظه كردم شاهزاده‌ي اعتضاد السلطنه عليقلي ميرزا در حاشيه كتاب بر ابوالفرج كه گويد: «عاشورا جمعه بود» اعتراض كرده است كه اول محرم سال 61 هجري در هيچ زيجي چهارشنبه نيست و زيجها در امثال اين امور اختلاف ندارند، بلكه‌ي غره‌ي محرم سال شصتم چهارشنبه است و اين بنده مترجم اين كتاب هم در زيج هندي ديدم اول محرم سال 61 روز يكشنبه است و عاشورا سه شنبه مي‌شود و ليكن حساب زيجات بر حسب امر اوسط است نه رؤيت حقيقي، چنانكه در همان زيج صريحا مرقوم است و شايد رؤيت يكي دو روز با حساب زيج كه به امر اوسط استخراج شده است فرق داشته باشد، پس آن كه گويد: «عاشورا دوشنبه بود» مانند كليني و طوسي قولش به صحت نزديكتر است چون ممكن است رؤيت هلال اول محرم شنبه باشد، يك روز پيش از حساب زيج و عاشورا دو شنبه و عوام اهل عراق كه در زمان ابوالفرج مي‌گفتند دوشنبه بود، دهان به دهان از پدران خود شنيده بودند و صحيح بود و فاصله‌ي زمان ابوالفرج از قتل امام عليه‌السلام قريب 250 سال است و هم اين بنده چند واقعه را از آن سنوات كه مورخان معين كردند چند شنبه بود، حساب كردم، مانند روز فوت معاويه كه در پنجشنبه پانزدهم رجب سنه‌ي شصتم گفته‌اند، ديدم با زيج يك روز اختلاف داشت و شهادت اميرالمؤمنين عليه‌السلام را در سال چهلم همچنين ديدم و در اين سال 1369 كه تاريخ طبع اين كتاب است، اول محرم به رؤيت دوشنبه است وبه حساب زيج يك شنبه است و يك روز اختلاف است و ناسخ التواريخ گويد: واقعه‌ي فاجعه در سال شصتم بود براي اين كه در اين سال دهم محرم جمعه بود و ليكن اين طريق ترجيح خطاست، زيرا كه نبايد براي تصحيح روز در روايت آحاد، خر متواتر را در سال رد كرد و براي اهل تاريخ روز بيشتر شبهه مي‌شود تا سال، چنانكه اكنون اكثر مطلعين مي‌دانند مظفر الدينشاه در 1324 از دنيا رفت و هيچ كس نمي‌داند چند شنبه بود، مگر به مراجعه، و اين تحقيق از خواص اين كتاب است، فاعرف قدره.
[131] در نفس المهموم كالئا به نصب بود و قياس به رفع است و نيز المنيع الف و لام لازم ندارد و «هو في حومة الحسام منيع» كافي است و منيع خبر هو است و قوضي نيز فصيح نيست و فصيح «فليقوض خيام عليا نزار» است زيرا كه تقويض لازم استعمال نشده است و امر از آن بايد به صيغه‌ي مجهول و با لام امر باشد و گويا اين شاعر عرب با اينكه مضامين دلپسند در اشعار خويش به كار برده است، لفظا چندان فصيح نبوده است.
[132] حضرمي منسوب به حضرموت است اما در «جلاء العيون» فرمايد: خوني زني داشت از بني‌حضرم. من گمان نمي‌كنم قبيله‌اي به نام حضرم در عرب بوده است.
[133] يعني اشك و خون نيسان ماه ريزش باران است و حزيران موسم جوشش خون و حجامت.
[134] اين عبارت را اگر حديث به تمام الفاظ صحيح باشد بايد تأويل كرد و چون ديدن فرشتگان براي ائمه عليهم‌السلام بلكه اولياي خدا هر چند معصوم نباشند ممكن است.
[135] در «جلاء العيون» در ترجمه‌ي اين عبارت «فضة علي ملحوده» فرموده است، نقره كه آرايش قبري كرده باشند و گويا در كتاب ايشان به جاي قصه، فضه بوده است.
[136] بايد دانست كه اهل كوفه غالبا دشمن آل اميه و شيعه‌ي اميرالمؤمنين بودند، اما بني‌اميه بعضي از رؤسا را فريفته بودند و مال و منصب داه و از ساير مردم به كشتن و بستن و آزار و ستم زهر چشم گرفته بودند. و به تجربه معلومگشته است كه چون مردم مدتي زير فرمان جابر باشند، اراده از آن‌ها مسلوب مي‌گردد و مانند موش كه گربه را مي‌نگرد يا مرد جبان كه شير مي‌بيند، شير گير شود و خود را ببازد و دنبال دشمن رود و خداوند اين نعمت كه به انسان داد و بر ديگر جانورانش فضيلت نهاد، كه عقل و اختيار است، در دولت جبابره معطل ماند، لذا مردم آلت دست باشند و به ضرر خويش اقدام كنند، آزادي فردي نماند. امروز دول ملاحده بندگان خدا را چنين دارند تا آلت اجراي مقاصد آنها شوند به ضرر خويش، و سنت انبيا بر خلاف اين است، كه استقلال و آزادي افراد را مي‌پرورند و مداخلت در مال و عرض ديگري را حرام مي‌فرمايند. و خداوند هم بندگان را بر اين فطرت بيافريد كه مردم مي‌خواهد در كار و مال و همه چيز خود آزاد باشد و اگر كسي را حبس كنند و همه‌ي نعمتها براي او فراهم آورند، باز در عذاب است. اما اينكه زينب فرمود: «مثل شما مثل آن زن است... آه» مقصود آن است كه ما را به كمك خود خواستيد و نزديك بود دشمن را از خود برانيد، اگر متابعت ما مي‌كرديد، اما باز رشته‌ي خود را باز كرديد و برادرم را كشتيد و دشمن بر شما مسلط گشت.
[137] اين الفاظ ترجمه‌ي تقريبي «صلعاء عنقاء» الي آخر است و اين غايت جهد ماست در ترجمه‌ي اين خطبه‌ي بليغه و آن كس كه از كلام و مزاياي آن اندكي خبر داند كه چنين خطبه از زن پرده نشين، بلكه از مردان نيز بي‌نيروي الهي و مدد غيبي متعذر است كه مي‌تواند بگويد: و هل فيكم الا الصلف و العجب و الشنف الي آخره تام المعني و صحيح اللفظ و موجز و وافي. اگر بلغاء صفحات پر كنند مانند اين چند كلمه نتوانند خوي مردمي را مجسم نشان دهند، چنانكه در آئينه، بر فرض آن كه خود فهميده باشند.
[138] مؤلف در «منتهي الآمال» در ترجمه‌ي اين جمله گويد: حزن و اندوه بر ايشان در حلق من كاوش مي‌كند و تلخي آن در دهانم و سينه‌ام فرسايش مي‌نمايد. اما من «لهازم» را به معني حلق در كتب لغتي كه در دست داشتم نيافتم. «و شق لهازم» كنايه از دميدن موي سپيد است كه ما در ترجمه آورديم.
[139] زيد بن موسي بن جعفر معروف بزيد النار است، به علتي كه ذكر آن طول دارد. و تقييد فاطمه به صغري دلالت بر آن دارد كه فاطمه‌ي ديگر بزرگتر از وي هم بود دختر سيد الشهداء عليهم‌السلام و اينكه يكي از علما گويد: «آن حضرت يك دختر فاطمه نام داشت كه به حسن مثني داده بود و فاطمه‌ي ديگر نداشت كه به قاسم دهد» اين سخن مسلم نيست مگر اينكه كسي گويد اين فاطمه صغري است نسبت به فاطمه ديگري بزرگتر از وي در قافله كه دختر حضرت سيد الشهدا نبود؛ مثلا دختر اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود و چون هر دو در اسرا بودند براي امتياز به صغري و كبري تقييد مي‌كردند و ليكن اين احتمال اول نيست و هر دو ممكن است.
[140] به نظر مي‌رسد كه در مصرع اول تصحيف است و وزن شعر درست نمي‌آيد و وزن اصلي فاعلاتن مستفعلن فاعلاتن است و ممكن است به فعلاتن مفاعلن فعلاتن تغيير كند.
[141] اصلا جانوري خرد است بحري، كه در سواحل عربستان و فارس بسيار است و گاه در كنار دريا نزديك آب پس از مردن پاره‌اي از بدن آن منجمد مي‌ماند و آن را «زبد البحر» و كف دريا مي‌گويند و در طب به كار مي‌بردند. و در «منتهي الارب» گويد: به فارسي كفچليز نامند و غرض از تمثيل آن است كه دين ما جهانگير شد و مردم آن را پسنديدند و پذيرفتند اما شما كه دشمن دين بوديد رأيتان باطل است و مردم قبول نكردند و شما حسد مي‌بريد بر ما و ما را آزار مي‌كنيد. و هنوز هم اهل الحاد و بي‌دينان از رواج دين تعجب مي‌كند، حسد مي‌برند و دريغ مي‌خورند، و شنيدم يكي از ايشان مي‌گفت: آن كس كه در مصر اختراع شيشه كرد نعوذ بالله اشرف است از موسي بن عمران عليه‌السلام كه تورات آورده، اما مردم جاهل او را فراموش كردند و موسي را هزاران سال است احترام مي‌كنند. گفتم: موسي عليه‌السلام چيزي آورد كه قيمتش از همه‌ي اختراعات مخترعين و از همه‌ي دنيا و مافيها بيشتر است. گفت چيست؟ گفتم آزادي افراد و احترام نفوس و اموال مردم كه فرعون و ساير كافران آن را ناچيز مي‌شمردند و مردم قيمت آن را دانستند و موسي و همه‌ي انبيا عليهم‌السلام را احترام كردند و مخترعين را فراموش، و چيزي نگذرد كه مخترع بي‌سيم و خط آهن و برق را هم فراموش كنند و موسي و انبيا هر روز نامشان بلندتر و قدرشان ظاهرتر شود.
[142] مرحوم مجلسي در «جلاء العيون» شقه را كجاوه و محمل ترجمه كرده است و من در كتب لغت بدين معني نيافتم، هر چند عبارات روايت بر اين دلالت دارد.
[143] ابن عاصم بن ابي‌النجود قاري معروف است كه قرائتش را بر قرائان ديگر مرجح نهاده‌اند و رسم قرآن امروز بر طبق قرائت اوست و او شاگرد زر بن حبيس و ابو عبدالرحمن سلمي بود در قرائت. و زر به ضم «زاي» نقطه دار از بزرگان زهاد و تابعين و معلم قرآن بود در صدر اول و قرآن را از اميرالمؤمنين عليه‌السلام فراگرفته و همچنين ابو عبدالرحمن سلمي، پس عاصم به اميرالمؤمنين عليه‌السلام نزديكتر بود از ديگران. وفاتش در سال 129 به كوفه بود و حفص شاگرد علصم قرائتش بر روايات ديگران ترجيح دارد و چون انسان در كلمات قرآن كه در قرائتهاي مختلف آمده است دقت كند، مي يابد كه غالبا اختيار عاصم با سياق كلام مناسب‌تر است. و بايد دانست كه قرآن را از زمان حيات رسول خدا صلي الله عليه و آله كلمه به كلمه مي‌آموختند و نوع اختلافي كه امروز ميان قاريان است، در زمان پيغمبر هم بود و پيغمبر آن را تجويز كرده بود و مردم عنايت شديد داشتند به ضبط قرآن و كلمات آن كه فلان صحابي كلمه را به مد خواند يا به قصر يا مالك را بأماله خواند يا بي الف و در نوشته چند جا «تاء» رحمت و سنت را كشيده نوشتند و يك جا شي‌ء را شاي و هكذا ساير امور، براي آنكه متاخرين مطمئن شوند قرآن تحريف نشده است. و يكي از رسوم قديمه پيش از خلافت عثمان و سوزاندن مصاحف، نماز «تراويح» بود در ماه مبارك رمضان، هزار ركعت به جماعت در شبها و تمام قرآن را در اين ركعات مي‌خواندند و قرآن را هزار قسمت كرده بودند هر قسمت در يك ركعت، در تمام شهرها اين عمل رايج بود، هر قسمتي را يك ركوع مي‌گفتند و هنوز نوشتن اين ركوعات در مصاحف معمول است، به طوري كه همه مسلمانان همه قرآن را در ماه رمضان مي‌شنيدند، پس عثمان نمي‌توانست از آن چيزي حذف كند.
[144] عبارت مثلي است كه ما در فارسي به جاي آن هزلا گوييم: «مرده را كه رو بدهي كفن خود را آلوده مي‌كند» و ترجمه‌اش اين است: كه بنده‌اي بنده‌ي ديگر را مالك شد پس همه را خانه‌زاد خود فرض كرد و مقصود اين است كه، بني‌اميه از اندازه بدر رفتند و اين زيد بن ارقم انصاري بود از خزرج و هفده غزوه از غزوات رسول خدا صلي الله عليه و آله را دريافت و در احد صغير بود كه در صف پذيرفته نشد و يتيم بود، عبدالله بن رواحه او را تكفل مي‌كرد، و خبر عبدالله بن ابي را كه گفته بود: «ليخرجن الأعز منها الأذل» به نبي صلي الله عليه و آله برسانيد و پس از لحت آن حضرت در كوفه ساكن شد و در كنده خانه ساخت و از خواص اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود و در صفين در ركاب آن حضرت بود، با اين حال همه مسلمانان از اهل سنت و شيعه وي را محترم دارند و گروهي موثق شمارند. وفاتش در كوفه به عهد مختار در سال 66 بود و بعضي گويند در سال 68.
[145] ابوالحسن علي بن عبدالله مدائني از بزرگان اهل تاريخ است، ولادتش به سال 135 و وفات او در سال 215 است يا 225، و نزديك 250 كتاب در تاريخ و ما يتعلق به تصنيف كرد.
[146] سبخه جايي در كوفه بود معروف و در لغت به معني شورزار است.
[147] به فتح «زاء» و سكون «حاء» مهمله.
[148] مجسد به ضم «ميم» و سكون «جيم» و فتح «سين» جامه‌ي رنگ شده به زعفران.
[149] به صيغه تصغير و به تقديم «ثاء» سه نقطه بر «يا».
[150] زحر بن قيس بن فتح «زا» معجمه و سكون «حاء» مهمله است و در كتاب «اصابه» به «جيم» سهو كاتب و مطبعه است در كتاب مزبور از ابن‌كلبي كه از بزرگان شيعه است روايت مي‌كند كه زحر بن قيس بن مالك بن معاوية بن سغنه (بسين مهمله و نون) جعفي ادراك عهد پيغمبر صلي الله عليه و آله كرد و از دلاوران بود و با علي عليه‌السلام بود، اميرالمؤمنين هر وقت او را مي‌نگريست مي‌فرمود: هر كس خواهد شهيد زنده را نگرد او را ببيند (نمي‌دانم مدح است يا ذم) و او را عامل مدائن فرمود و چهار پسر داشت همه از اشراف و اعيال كوفه بودند، يكي فراست نام داشت كه مختار او را كشت و ديگري جبله بود با ابن‌اشعث كشته شد. و در سپاه ابن‌اشعث قاريان خوارج سپرده بدو بودند و حجاج گفت: هر فتنه كه بر خيزد خاموش نمي‌شود مگر يكي از سران و بزرگان فتنه كشته شود و اين را عظماي يمن است. و سوم جهنم نام داشت با قتيمة بن مسلم به خراسان بود، ولايت گرگان داشت و چهارم حمال نام داشت، در روستا مي‌زيست. انتهي. و جهم با قتيمة بن مسلم داستاني دارد كه ذكر آن كنيم ان شاء الله و از اين عبارت ارشاد و عبارات ديگران معلوم مي‌شود كه سر مطهر را زودتر فرستادند و خاندان رسول صلي الله عليه و آله در كوفه بودند تا ابن‌زياد نامه به يزيد نوشت و درباره‌ي اسرا تكليف خواست و يزيد جواب نوشت كه آنها را به شام فرستد! چنانكه عمر سعد هم سر مطهر را براي ابن‌زياد زودتر فرستاد همان عصر عاشورا و فرداي آن روز خود با اهل بيت روانه شد و در اين مواقع رسم است كه زير دستان براي چاپلوسي و اظهار خدمت، زودتر سرهاي مقتولين و شهدا را براي امراي خود مي‌فرستند.
[151] مخفر به ضبط تاريخ طبري اگر صحيح باشد به«حاء» مهمله و «فاء» مشدده و«زاء» نقطه‌دار است و در متن نفوس المهموم به «خاء» معجمه و «فاء» مشدده و «راء» مهمله است و مرد بدين نام در جاي ديگر نديدم.
[152] بردي: به فتح «با و راء و دال» در آخر آن الف، نهري است در دمشق از جانب مغرب به شهر مي‌آيد و از مشرق بيرون مي‌رود.
[153] حمص به كسر «حاء» و تخفيف «ميم» مثل حبر شهري است ميان دمشق و حلب. در «معجم البلدان» گويد: قبوري از اولاد جعفر طيار در آنجا است.
[154] از عبارت سيد رحمه الله چنان معلوم مي‌شود كه اسرا را با سرهاي مطهره با هم به شام بردند و با هم وارد شهر شدند و همين كه از عبارت او مفهوم مي‌شود در ذهن غالب مردم مركوز است، اما از دو روايت معتبر كه احتمال ضعف و كذب در آن دو داده نمي‌شود معلوم مي‌گردد كه سر مطهر را زودتر فرستادند و اهل بيت را پس از آن، يك روايت آن كه سر مطهر اول ماه صفر به دمشق رسيد؛ اين را ابوريحان بيروني و ديگر علما روايت كردند و ابوريحان سخت پاي بسته به صحت منقولات خويش و مردي متعمق و دقيق بود و عقل و عادت مؤيد آن است؛ چون عامل و حاكم و سرهنگ سلطان هميشه براي چاپلوسي و اظهار خدمت خود خبر مغلوب شدن دشمن و سر او را هر چه زودتر به امير خود مي‌رساند، همچنان كه وقتي حضرت را شهيد كردند فورا سر مطهر را با خولي بن يزيد به كوفه فرستادند و بقيه‌ي سرها و اسرا را فرداي آن روز آوردند. عبيدالله نيز براي اظهار خدمت به يزيد سر مطهر سيد الشهداء عليه‌السلام را با چابك سواران تندرو هر چه زودتر به شام فرستاد و آن‌ها اول صفر رسيدند به رسم چاپاران. و روايت صحيح و معتبر ديگر درباره‌ي اهل بيت بگذشت كه ابن‌زياد آنها را در كوفه به زندان كرد و نگاهداشت وبه يزيد نامه نوشت و دستوري خواست كه آنها را نگاهدارد يا روانه‌ي مدينه كند؟! و اين قصه را چنانكه گفتيم عوانة بن حكم نقل كرد كه خود مروخي معتبر بود و كتاب در تاريخ بني‌اميه نوشت و بسيار قديم است كه اگر واقعه‌ي طف راخود در نيافت با مردمي كه آن واقعه را دريافته بودند معاصر بود، و در عهد او هنوز پير مرداني كه عبيدالله را ديده و اسرا را مشاهده كرده بودند حيات داشتند و روايات ديگر به اعتبار اين دو روايت نيست؛ پس طريقه جمع آن است كه سر مطهر آن حضرت را زود فرستادند و اول صفر به شام رسيد و اهل بيت عليهماالسلام را و همچنين ساير سرها را پس از آن فرستادند با هم يا اول سرها را و پس از آن اهل بيت را و نزديك دمشق باز سرها را بيرون فرستادند و با اهل بيت وارد كردند براي نظاره‌ي مردم و ترغيب آنها و الله العالم.
[155] سهل بن سعد ساعدي انصاري زمان رحلت پيغمبر پانزده ساله بود و آخرين كس بود از صحابه كه به مدينه وفات يافت به سن 96 سالگي.
[156] مترجم گويد: در اين روايت شانزدهم ربيع الاول چهارشنبه است و اين هم مؤيد گفتار آن كسان است كه عاشورا را دوشنبه دانند، چون بر حسب زيج روز اول ربيع الاول 61 چهارشنبه است و پانزدهم نيز چهارشنبه و با اين روايت يك روز اختلاف دارد، براي اختلاف رؤيت و حساب. اما غره ربيع الاول سال 60 كه«ناسخ التواريخ» برگزيده است شنبه بود و شانزدهم يكشنبه مي‌شود.
[157] در طبري محفز به «حاء» بي‌نقطه و «فاء» مشدده و «زاي» نقطه‌دار و نسخه اخبار الطوال محقن است به نون.
[158] احتمال قوي مي‌رود محفن بفاء و نون به صيغة اسم آلت صحيح باشد و در نسخ مختلف است - چنانكه گذشت.
[159] در نسخه‌ي «اخبار الطوال» به جاي جزر و جزور، خرز خروز است و ما سابقا ترجمه كرديم (نگذشت مگر بقدر كشتن ذبيحه) و در اينجا بايد ترجمه كرد نگذشت مگر باندازه‌ي دوختن چند درز مشك.
[160] در «معجم البلدان» گويد: جيرون نزديك دروازه‌ي دمشق، سقفي مستطيل است بر ستون‌ها بنا كرده و بر گرد آن شهري است، و از يكي از اهل سير نقل كرده است كه يكي از جبابره در زمان قديم قلعه‌ي آن را ساخت و پس از آن صائبين آن را عمارت كردند و در داخل آن معبدي براي مشتري ساختند... آه. و چنان مي‌نمايد كه اين بنا در زمان ياقوت بود و گويا معبد بت پرستان فنيقيها بود و چون بناي عالي و عجيب داشت، تفرجگاه اهل دشمق بود.
[161] در تاريخ طبري مصرع اخير چنين است «و ليس لآل المصطفي اليوم من نسل» و قافيه به اين روايت اصح است.
[162] امام بايد چنين فطن و زيرك باشد كه مردم از متابعت وي عار ندارند و غرض خداوند از نصب او حاصل شود نه اين كه مغفل باشد و فريب خورد كه مردم خود را از وي برتر شمارند - چنانكه گذشت.
[163] به كسر «زاي» نقطه دار و فتح «باء» يك نقطه و سكون «عين» و فتح «راء» مهمله، در آخر آن الف.
[164] و اين بيت او صريح است كه نور در رخسار پيغمبر صلي الله عليه و آله و همچنين مهر نبوت در پشت دوش آن حضرت خارق عادت بود و دليل صدق آن حضرت بود، و چون ابن‌زبعري معاصر است با آن حضرت دليل بر صحت رواياتي است كه درباره‌ي مهر نبوت و امثال آن آمده است.
[165] در «جلاء العيون» در ترجمه‌ي چنين آورده است: و اينكه من قدرت را كم مي‌شمارم و سرزنش تو را عظيم مي‌دانم، نه براي آن است كه خطاب در تو فايده مي‌كند، بعد از آن كه ديده‌هاي مسلمانان را گريان و سينه‌هاي ايشان بريان كردي، و موعظه چه سود مي‌بخشد در دلهاي سنگين و جانهاي طاغي و بدنهاي مملو از سخط حق تعالي و لعنت رسول خدا، و سينه‌ها كه شيطان در آن آشيان كرده؟! و به اعانت اين قسم گروه تو كردي آنچه كردي! پس زهي تعجب است كشته شدن پرهيزكاران و فرزندان پيغمبران و سلاله اوصياي ايشان به دستهاي آزاد شدگان خبيث و نسل‌هاي زناكاران فاجر! كه خون ما از دستهاي ايشان مي‌ريزد و گوشتهاي ما از دهانهاي ايشان بيرون مي‌افتد... آه. و ترجمه «تنتابها العواسل و تعفرها امهات الفراعل» را نياورده است و چون در بسياري از كلمات ديگر نيز مخالفت با عبارت عربي است احتمال مي‌رود كه مرحوم مجلسي رحمه الله نسخه‌ي ديگر از اين خطبه داشتند كه عبارت آن غير از اين عبارت بود و آن جمله «تنتابها العواسل» و نيز«ولئن جرت علي» را نداشت.
[166] در كتاب «جلاء العيون» چنين ترجمه كرده است: منم فرزند آن كه مقام ابراهيم را به رداي خود برداشت و من نديدم ركن را به معني مقام ابراهيم عليه‌السلام و در تواريخ ذكر يا اشارتي به برداشتن آن مقام مبارك با رداء نيافتم، بلكه ركن گوشه‌هاي كعبه است كه ركن عراقي و شامي و يماني و مغربي گويند، و گاهي بر حجر الاسود اطلاق كنند كه در ركن عراقي است، چون آن را حجر الركن مي‌گفتند و به كثرت استعمال حجر حذف شد و براي تسهيل به ركن تنها اكتفا مي‌كردند، و كعبه را در زماني كه پيغمبر صلي الله عليه و آله به رسالت مبعوث نشده بود تجديد عمارت كردند. طبري گويد: چون بنا به آن حد رسيد كه بايد حجر الاسود را نصب كنند، قبائل در آن خلاف كردند و نزاع برخاست و مصمم به جنگ شدند، بني عبدالدار كاسه بزرگ پرخون آوردند و دست در آن نهادند و پيمان بستند به جنگ و قريش چهار پنج روز درنگ نمودند و با هم مشورت مي‌كردند كه جلوگيري آن فتنه را چگونه كنند تا ابواميه بن مغيره، سالخورده‌تر از ديكر قرشيان گفت: هر كس نخست از در مسجد الحرام در آيد، هر چه فرمان دهد او را گردن نهيد و فتنه نينگيزيد! پس اول كس كه در آمد پيغمبر صلي الله عليه و آله بود! گفتند: اين امين است حكم او را بپسنديم، اين محمد است. چون نزديك رسيد و خبر بگفتند، فرمود: جامه آوريد! آوردند، ركن را برگرفت؛ يعني حجر الاسود را و به دست خود در آن جامه نهاد و فرمود: هر قبيله جانبي از اين جامه را به دست گيرد و بردارد، برداشتند تا محاذي محل آن رسيد، خود آن را به دست خود در جاي نهاد و بر آن بنا فرمود. و قريش آن حضرت را پيش از نزول وحي امين مي‌گفتند. انتهي. و اين كار در نظر قريش و ديگر قبايل بزرگ آمد و آن را منتي دانستند بر عرب كه اگر نبود بناي كعبه ناتمام مانده و جنگ عرب را تمام مي‌كرد و ظاهرا آن عبارت جلاء سهو است در ترجمه و الله العالم.
[167] لهيعه: بر وزن سفينه نامش عبدالله، قاضي مصر بود و از معتبرين اهل سنت است.
[168] مترجم گويد: حديثي كه يقينا يا به ظن قوي بر خلاف واقع باشد نقل كردن آن جايز نيست مگر به ضعف يا كذب آن اشاره شود و اين حديث را مرسلا روايت كرده‌اند و سندي بر آن نياورده‌اند و به نظر مجعول مي‌آيد يا تغيير و تصرفي در آن شده است، چون به تواتر معلوم است كهميان درياي عمان و چين؛ يعني در اوقيانوس هند جزاير بسيار است و اكثر مردم آن جا نه قديم نصراني بوده‌اند و نه امروز، در زمان يزيد نصاري به اين نواحي راه نيافته بودند و اكثر در بحر الروم بودند و جزائر آنجا را در تصرف داشتند، اما اينكه نصاري به حضرت عيسي عليه‌السلام و مادرش احترام بسيار مي‌كنند و به اندك مناسبتي مكاني را متبرك مي‌شمرند و به زيات آن مي‌روند صحيح است، و شايد كليساي «حافر» در محل ديگري بوده است غير اقيانوس هند و يا در آنجاست بي آن تفاصيل كه در اين روايت آمده است. و نقل اين گونه احاديث بدون تنبيه بر ضعف آن موجب تزلزل مردم مي‌شود، مخصوصا ملاحده آن را دستاويز مقاصد خويش و تمسخر مؤمنين مي‌كنند و علامه حلي رحمه الله در «نهاية الاصول» گويد: ملاحده عمدا حديث بر خلاف عقل جعل كردند و در احاديث داخل كردند تا مردم را از دين نفور كنند.
[169] مشاش: سر استخوان است.
[170] حافظ ابوالعلاء همداني نامش حسن است و ياقوت در «معجم الادباء» ترجمه‌ي او را به تفصيل آورده است.
[171] مترجم گويد: اين مشهد كه ابن‌بطوطه ذكر كرده است امروز نسبت به زينب كبري مي‌دهند. مشهد ديگر در تربت «باب الصغير» در خود دمشق است منسوب به ام‌كلثوم و مشاهدي چند امروز در آن تربت است منسوب به اهل بيت، از جمله مشهد سكينه بنت الحسين، مشهد سيده زينب صغري مكناة به ام‌كلثوم فاطمه‌ي صغري بنت الحسين، عبدالله بن امام زين‌العابدين عليه‌السلام عبدالله بن امام جعفر صادق عليه‌السلام، رؤوس شهدا. ياقوت در «معجم البلدان» در ضمن وصف دمشق، قبوري از صحابه و تابعين و اهل بيت كه بدانجا مدفونند ذكر كرده است و از اهل بيت ام‌الحسن بنت امام جعفر صادق عليه‌السلام و علي بن عبدالله بن عباس و پسرش سلمان و زوجه‌اش ام‌الحسن بنت علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام و خديجه دختر امام زين‌العابدين عليه‌السلام و سكينه بنت الحسين عليه‌السلام (و خود او گويد: صحيح آن است كه سكينه در مدينه مدفون گشت) و ديگر محمد بن عمر بن علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام و فضه كنيز فاطمه‌ي زهرا - سلام الله عليها - و از صحابه بلال و ابو الدرداء نام برده است. گويد: بيرون شهر نزديك مشهد خضر قبر محمد بن عبدالله بن الحسين بن احمد بن اسماعيل بن جعفر صادق عليه‌السلام است و در باب الفراديس مشهد حسين بن علي عليهماالسلام است و گويد: در جامع دمشق از جهت مشرق مسجد عمر بن الخطاب و مشهد علي بن ابي‌طالب و مشهد حسين و زين‌العابدين عليهماالسلام و مقصود از مشهد بنايي است كه به ياد آنها بر پاي كنند براي علاقه و خصوصيتي كه آن مكان با ايشان داشت. و باب الفراديس درب شمالي مسجد بزرگ دمشق گويا سر مطهر را در آن جا آويخته بودند و پس از آن كه وليد بن عبدالملك چهار در براي مسجد ساخت، موسوم به باب الفراديس شد، و اين جامع كه وليد ساخت، پيش از وي كليساي نصاري بود به نام يحيي پيغمبر صلي الله عليه و آله.
[172] مترجم گويد: قول صحيح در مدفن حضرت سيدة النساء زهرا - سلام الله عليها - آن است كه در خانه‌ي خود بود و اين قول شيخ صدوق رحمه الله است در فقيه و كليني در كافي و شيخ طوسي در تهذيب گويد: آن كس كه گفت: فاطمه - سلام الله عليها - در بقيع مدفون شد از صواب دور است و قول آن كه گويد: در روضه مطهره دفن شد و آن كه گويد در خانه خود، قولشان به هم نزديك است. مترجم گويد: مقصود شيخ طوسي رحمه الله اين است: چون خانه‌ي فاطمه - سلام الله عليها - ملاصق آن جزء مسجد است كه روضه گويند و البته در آن وقت در جاي در ديوار و شباكي فاصله نبود، ممكن است اطلاق روضه بر خانه‌ي مبارك آن حضرت به علاقه مجاورت. و آن كه گفت در روضه مدفون است مقصودش همان خانه است، چون اگر فاطمه زهرا در روضه مدفون باشد در غير خانه‌ي خود، بايد او را در مسجد پيغمبر كه از زمان آن حضرت تا كنون پيوسته مجمع خلايق بود دفن كرده باشد و اين با تستر قبر كه مقصود اهل بيت بود مناسب نيست، و چون در آن عهد دفن كردن در خانه معهود بود، هيچ علت ندارد بگوييم با آن قصد تستر كه داشتند حضرت زهرا را از خانه بيرون برند و در مسجد يا در بقيع دفن كنند. پس در صحت قول مشايخ ثلاثة ترديد نبايد كرد و اكنون قبر مطهر آن حضرت در ضريح پيغمبر صلي الله عليه و آله و پشت سر آن حضرت است و خانه‌ي حضرت زهرا - سلام الله عليها - ملاصق خانه‌ي عايشه بود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله در آنجا دفن شد.
[173] يعني مولانا ابي عبدالله السحين عليه‌السلام را در زمين مشرق يا مغرب جستجو نكنيد! همه را رها كنيد و سوي من آييد كه قبر او در دل من است! و سبط از اين بيت تنبيه آنان خواست كه از اختلاف اخبار وحشت كنند و از اينجابايد متنبه شويم كه اگر چه در اخبار و احاديث اختلاف است، دين را زياني نباشد، چون اصول دين ما به براهين عقلي كه علماي كلام در كتب خويش ذكر كرده‌اند ثابت و مبرهن است و به قدري آسان كه همه كس مي‌تواند با حذف اصطلاح، ادراك آن كند و احتياجي به اخبار آحاد نداريم و معجزات و آيات پيغمبر صلي الله عليه و آله به قرآن و نقل متواتر قطعي قابت است و در فروع دين فقها مي‌توانند حديث قطعي و غير قطعي و صحيح و ضعيف را تشخيص دهند، و همچنانكه حديث مجعول بسيار است، حديث صحيح نيز بسيار است و بر عالم تشخيص آن دشوار نيست. و اينكه عوام اخباريين پندارند كه بايد همه مردم به مضامين همه‌ي احاديث معتقد باشند، البته باطل است چون خداوند عالم به محال تكليف نمي‌كند و مردم را نمي‌توان معتقد به صحت همه احاديث كرد و نه مأمور به تشخيص حديث صحيح از سقيم دانست اما ياد گرفتن اصول دين به ادله كلاميه سهل است.
[174] ما براي اين خلفاي اسماعيليه امامت و ولايت ثابت نمي‌كنيم و آن‌ها با خلفاي بني‌عباس و بني‌اميه در نظر يكسانند، بلكه در متابعت احكام شرع و حفظ اصول اسلام اهل سنت به ما نزديكترند از شيعه‌ي اسماعيليه، و ليكن بعض اهل حديث گفته‌اند كه: مردي در جزيره‌ي خضرا خدمت نواب يا فرزندان مهدي عليه‌السلام رسيد و گمان كرده‌اند آن سلاطين مغرب اولاد امام دوازدهم ما بودند با آن كه امراي جزيره‌ي خضراء و ساير نواحي مغرب و نواب و فرزندان مهدي اسماعيليه بودند، نه مهدي منتظر عجل الله تعالي فرجه كه امام دوازدهم ماست و شهر مهديه در مغرب هم منسوب به مهدي اسماعيلي است كه عبيدالله نام داشت و دعوي مهدويت مي‌كرد.
[175] به راء و عين هر دو مهمله.
[176] مترجم اين كتاب گويد: به مقتضاي اين روايت حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام در زمان منصور نيز به عراق آمد و منصور ده سال پس از حضرت امام جعفر صادق زيست و در سال 158 كه به حج رفت روز ششم ذي الحجه نزديك مكه در حال احرام درگذشت و ده سال از امامت حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام در زمان منصور بود و احتمال بودن اين واقعه و گفتگو در مدينه ممكن نيست، چون منصور در اين ده سال دو بار به حج رفت يكي در سال 152 و ديگر در سال 158 و در هيچ يك از اين دو سال نوروز در ايام حج نبود، بلكه در جمادي الاولي يا پيش از آن بود و بر فرض صحت، اين حديث دلالت دارد كه نوروز را عيد گرفتن اگر نه براي احياء سنت مجوس باشد جايز است و اولي آن است كه مرد مؤمن به قصد وقوع نصب اميرالمؤمنين عليه‌السلام به خلافت در اين ايام آن را عيد گيرد، چون بر حسب بعض روايات آن روز نوروز بود و من از زيج هندي استخراج كردم تحويل آفتاب برج حمل در سال دهم هجري چهارشنبه‌ي بيست و يكم ذي الحجه بود، سه روز پس از غدير خم و جشن گرفتن پس از سه روز هم مناسب است. و به روايت معلي بن خنيس از حضرت صادق عليه‌السلام بسياري از وقايع در نوروز اتفاق افتاد و اهل علم را در آن سخني است و گروهي آن را ضعيف شمارند و به نظر من روايت مجعول نيست، اما سهوي از روات در آن راه يافته؛ از جمله وقايع نوروز و زيدن بادهاي لواقح و دميدن شكوفه و گل است و در آن شكي نيست، و ديگر قرار گرفتن كشتي نوح بر كوه جودي، و در تورات آمده است كه كشتي روز 17 از ماه 7 بر كوه آراراط قرار گرفت. و روز اول از ماه اول زمين خشك بود كه نوح بيرون آمد و ظاهرا روز اول از ماه اول همان نوروز است و سال رسمي يهود از اول بهار بود و سال شرعي اول پائيز، و ديگر كشته شدن عثمان و خلافت ظاهري اميرالمؤمنين عليه‌السلام وليكن كشته شدن عثمان در هيجدهم ذي الحجه سال 35 بود در برج سرطان، و ضعف حديث از اين جهت است. گويا امام فرمود: غدير نوروز بود و همان روز يعني روز غدير اميرالمومنين عليه السلام به خلافت ظاهري رسيد و راوي از آن نوروز فهميد اما اينكه در روايت است كه مبعث پيغمبر صلي الله عليه و آله و شكستن بتهاي كعبه هم در نوروز بود، چون راجع به قبل از حجة الوداع است، حساب نجومي در آن مضبوط نيست. پيش از اين گفتيم عرب بعض سال‌ها را سيزده ماه مي‌گرفتند و اين حساب منظم زيج به بركت حكم خدا در قرآن و بر افتادن «نسي‌ء» است.
[177] به «قاف» مفتوحه و «تاء» دو نقطه مشدده.
[178] شاه زنان همان است كه ما امروز ملكه مي‌گوييم و همچنين شهربانو، يعني بانوي كشور و مملكت، و شهر در زمان قديم به معني مملكت بود و ايرانشهر مي‌گفتند، يعني مملكت ايران پس هر دو لقب است و هيچ يك اسم خاص نيست. اما سلافه و غزاله و بره نيز نام فارسي نيستند و طبري گويد نام او جيدا بود و الله العالم. و يكي از زوجات آن حضرت عايشه بنت خليفة بن عبدالله جعفية بود كه هنگام خروج مختار در كوفه بود و جسد فرات بن زحر بن قيس را از مختار خواست و به خاك سپرد، چنانكه در تاريخ طبري است.
[179] و شرح اين حديث را در حواشي «ارشاد القلوب» ديلمي ذكر كرده‌ام.
[180] عطيه بن سعد عوفي ساكن كوفه بود، از تابعين است و گويند حجاج او را چهار صد تازيانه كرد كه علي عليه‌السلام را دشنام دهد نپذيرفت. وفات او در سال 111 هجري است و جابر بن عبدالله انصاري از صحابه‌ي پيغمبر است و در صحابه دو تن به اين نام و نسب بودند، و اين كه معروفتر است جابر بن عبدالله بن عمرو است و آن ديگر ابن رئاب و غير اين دو هم در صحابه، جابر بن عبدالله بود نه انصاري و اين جابر بن عبدالله معروف كه از پيغمبر صلي الله عليه و آله بسيار حديث روايت كرده است از شيعيان اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود و جنگ صفين در ركاب مبارك با معاويه جنگ مي‌كرد. به نظر مي رسد كه از آن زمان تا زمان شهادت حضرت حسين عليه‌السلام در بصره يا كوفه منزل داشت كه روز اربعين يا روز ديگر به زيارت آن حضرت مشرف شد اما آخر عمر در مدينه طيبه بود و در مسجد پيغمبر صلي الله عليه و آله حلقه‌ي درس و حديث داشت و چشمش نابينا شده بود و موي سر و محاسن را بصفرت خضاب مي‌كرد. و گويند وصيت كرد حجاج بر او نماز نگزارد و بر طبق اين روايت حجاج در آن وقت والي مدينه بود و به روايت ديگر در آن وقت رحلت كرد، ابان بن عثمان بن عفان والي مدينه بود و او نماز بگذاشت و به روايت اول وفات او به سال 74 بود، به روايت دوم به سال 78 از دنيا برفت.
[181] سعد كوفي ريشه‌اي است قابض و خوشبوي در طب براي محكم كردن لثه و بن دندان به كار مي‌رود و عطاران زمان ما آن را «تاپالاق» گويند و جابر خود را به كوبيده‌ي آن معطر ساخت.
[182] تمام اين ابيات اين است: تبصر كاني قد اتيتك معلما علي اتلع الوادي اجش هزيم طويل القري نهد الشواء مقلص ملح علي فاس اللجام ازوم بكل فتي لا يملأ الروع نحره محس لعض الحرب غير سؤوم اخي ثقة ينوي الاله بسعيه ضروب بنصل السيف غير اثيم اشعاري است سخت نيكو و براي اهل ادب نقل كرديم.
[183] مترجم گويد: جرجي زيدان و ديگران از مؤلفين جديد مسيحي و پيروان ايشان گمان برند خراج اسلام همان زكات است و اين از غايت ناداني است چون زكات مصارفي معين دارد و مردم به اختيار مي‌دهند و توانند مال خود را از والي پوشيده دارند و والي حق تفحص و تفتيش ندارد و شرط وجوب آن در بسيار بلاد نباشد، مانند آن‌ها كه برنج خورند و چهارپايانشان در همه سال صحرا نروند و خراج براي مصلحت ملك است كه تاب اين شرايط ندارد و بايد از زمين شهر يا كشتزارذ از هر نوع غله و كاشتني خواه زكوي باشد يا غير آن و باغ و دكاكين و غير آن گرفت مگر زمين كفار كه اهل آن به اختيار خود مسلمان شوند و از دادن ماليات معافند و ظاهرا در ممالك اسلامي منحصر است به مدينه و بحرين و در مكه خلاف است و سيرت خلفا برگرفتن خراج بود از زمان ائمه عليهم‌السلام و بعد از آن و ائمه عليهم‌السلام هم آن را تقرير و تجويز فرمودند و خمس و زكات براي امور خير و قربات است نه مصالح ملكي.
[184] طلحه جد اين ابراهيم و محمد پدرش هر دو در جنگ جمل كشته شدند و هر دو با اميرالمؤمنين بيعت كردند، از اين جهت مسيب گفت اي زاده‌ي دو پيمان شكن.
[185] مترجم گويد: پس از مردن يزيد ابن‌زبير دعوي خلافت كرد و قريش به او ميل كردند و كسي باور نمي‌كرد بني‌اميه بتوانند ملك خويش نگاهدارند كه مردم سخت رنجيده بودند. اما مروان در شام بر تخت خلافت نشست و دشمن او ابن‌زبير بود و لشكر به عراق فرستاد تا عمال ابن‌زبير را براند. عبدالله بن يزيد والي كوفه مردي عاقل بود و مي‌دانست بايد اهل كوفه را راضي نگاهدارد تا بتواند به ياري آنها با شاميان نبرد كند، اما ابراهيم جوان بود و بغض و كينه و تعصب را بر مصالح ملكي ترجيح مي‌داد و نمي‌خواست شيعيان را كه مخالف مردم او بودند آزاد گذارد، و هر چه صلاح ممكلت باشد و هميشه عادت جوانان اين است.
[186] گويند مختار با عم خود گفت: حسن بن علي را بگيريم و تسليم معاويه كنيم.
[187] مترجم گويد: «اين زائدة بن قدامه ثقفي پسر عم مختار است و مردي ديگر بدين نام و نسب حديث معروف ام‌ايمن را روايت كرد، با يكديگر اشتباه نشود! اولي از عمال حجاج شد و دوم محدث بود، صد سال پس از اولي مي‌زيست و به سال 261 درگذشت.
[188] مترجم اين كتاب گويد: روايت آمدن مختار روز جمعه پانزدهم رمضان در غايت اعتبار است و اول ماه رمضان 64 به حساب شنبه است و ممكن است با رؤيك يك روز اختلاف داشته باشد و اين كلام مؤيد آن است كه درباره‌ي عاشورا گفتيم دوشنبه بود و با حساب يك روز اختلاف دارند.
[189] از كلام مختار و عمل او معلوم مي‌شود كه خبر آمدن مهدي صحيح است و در همان زمان معروف بود و گرنه مختار آن حديث را دستاويز خويش نمي‌كرد و تفصيل اين اجمال آن كه بشارت ظهور مهدي عليه‌السلام را در آخر الزمان پيغمبر صلي الله عليه و آله داد و آن را علماي اهل سنت در صحاح معروفه و ديگر كتب خود به اسانيد متعدده روايت كرده‌اند، چنانكه شك در صحت آن نيست و دعوي مهدويت براي محمد بن حنيفه در قرن اول هجري و براي محمد بن عبدالله حسني در قرن دوم دليل بر آن است كه مسلمانان آن قرون هم معترف به مهدي عليه‌السلام بودند و آن حديث رسول صلي الله عليه و آله نزد ايشان معروف بود و اينها همه به تواتر معلوم است و صحت آن قابل ترديد نيست و نيز همه مسلمانان به نزول عيسي بن مريم در آخر الزمان مقرند حتي روايت آن را بخاري و مسلم نيز آورده‌اند و زنده بودن يك تن سالهاي بسيار نزد موحد محال نيست، چون خداوند به هر چيز قادر است و اين سه مذهب بزرگ توحيدي كه مذهب يهود و مسيحي و اسلام است هر يك به آن معتقدند، چنانكه يهود گويند: ايليا اكنون در آسمان زنده است و در آخر الزمان مي‌آيد و نصاري و مسلمانان درباره مسيح همين گويند. ملحدان قدرت خدا را باور ندارند، انكار مهدي از آنها غريب نيتس. و نيز گوييم مهدي عباسي اين نام بر خود نهاد، اما زمين را پر از عدل نكرده و كار نيكي از او صادر شد كه برانداختن ملاحده يعني بي‌دينان بود و آنها قبل از وي در دستگاه دولت رخنه كرده بودند و غالب مشاغل مهمه را منحصر به خويش ساخته و مهدي مي‌دانست كه وجود ايشان سبب فساد دولت است، و اگر پادشاهي خواهد سلطنت خود را مستقر سازد و كشور خويش را امن دارد بايد بي‌دين را در دستگاه دولت راه ندهد كه بي‌دين دزد است و بي‌وفا. و بلعمي در ترجمه‌ي طبري گويد: همه علما متفقند كه مذهب زنادقه بدتر است از جهادي و مغ و بت پرستيدن و نيز گويد: اين زنادقه گفتندي: پيغامبر صلي الله عليه و آله مردي حكيم بود و به حكمت اين مذهب بنهاد و بيشتر آن مردمان مهتران بودند و اين مهتران خلق را بدين مذهب خواندندي و خلايق ايشان را اجابت كرده بودند و هم از دبيران و عقلا و خداوندان ادب و مهتر زادگان از خاص و عام و خلق بسيار اندرين مذهب آمده بودند به وقت مهدي، و آن كسان كه دشوار آمدي شريعت مسلمانان نگاهداشتن و به نماز كاهلي كردندي و از جنابت تن شستن گران مي‌آمدشان و دست در آب سرد كردن و تابستان روزه داشتن و زكات دادن سخت آمدشان و از هوا و مراد دل باز ايستادن و فرمان خداي عزوجل بردن قوله تعالي «قل للمؤمنين يغضوا من ابصارهم و يحفظوا فروجهم...» و آنگاه داشتن امر خداي عزوجل سخت گران است، پس اين مهتران كه به وقت مهدي اجابت كرده بودند اندرين مذهب در آمدند و پس از اينها بلعمي داستان اتفاقي زنادقه با ابن‌مقفع را آورده است كه گفتند: همه فخر مسلمانان به قرآن است كه گويند اگر همه سخن گويان از آدميان و پريان گرد آيند، اين همه خلايق هرگز اين چنين حديث نگويند و ابن‌مقفع متعهد گرديد تا قرآن بياورد و حجت مسلمانان را نقص كند و همه بي‌دينان وي را به مال و نعمت و وسائل مدد كنند و او شش ماه نشست و هيچ نتوانست، و از معارضه يك آيت «يا ارض ابلعي ماءك» به تصديق خود و يارانش فروماند. و باز بلعمي گويد: ايشان به مذهب خود مي‌افزودند تا به وقت مهدي خواستند غلبه كنند، پس مهدي ايشان را هلاك كرد تا از اين مهتران و مردمان كس نماند. و مترجم گويد: غرض بلعمي آن است كه از اين بي‌دينان كسي در دستگاه دولت و مشاغل عامه نماند و گرنه به عهد بني‌عباس و پس از ايشان هم ملاحده بودند به عهد ما، و مهدي مأمورين دولت را تتبع كرد كه هر كس بي‌نماز و ملحد و بي‌دين بود براند و اگر بسيار قوي بود بكشت و اين خلفا معتقد بودند كه اگر بي‌دين هم در كشور هست نبايد در شغل دولتي دخل كند و بايد كار در دست اهل دين باشد و آزار بودن كفار به معني همه كاره بودن آنها نيست. ملاحده و بي‌دينان زمان پندارند اين مذهب زندقه چيزي است نو كه تا عقول بشر ناقص بود در زمان قديم آن را نيافته بودند و امروز به ترقي علوم و روشن شدن افكار آن را يافتند، ولي حقيقت اين است كه بي‌ديني مخصوص مردم شهوت پرست و عقول ضعيفه است كه قدرت بر ادراك معاني باريك و غير محسوس ندارند و ضعيف العقل همه وقت بود.
[190] عبارت مختار كه در تاريخ طبري نقل كرده است اين است: «اني قد جئتكم من قبل ولي الامر و معدن الفضل و وصي الوصي و الامام المهدي بامر فيه الشفاء و كشف الغطاء و قتل الاعداء».
[191] جوخي به فتح «جيم» و «خاء» و معجمه‌اي در آخر آن الف، روستايي است در واسط. پيش از اين گفتيم خراج در اسلام غير از زكات و خمس است.
[192] هر كس از كوفه به جانب موصل و جزيره رود از كربلا بگذرد و از اين جهت گفتيم زيارت اربعين هنگام رفتن اهل بيت به شام برد.
[193] وال به سيغه اسم فاعل از ولي مانند قاض.
[194] طبري از ابي‌مخنف از سليمان بن ابي‌راشد از حميد بن مسلم روايت كرده است و حميد بن مسلم از توابين است، گفت: چون آماده‌ي بازگشتن شديم، عبدالله بن غزيه بر سر كشتگان بايستاد و گفت: خدا شما را رحمت كند كه راست گفتيد و شكيبايي نموديد و ما دروغ گفتيم و گريختيم، و چون روانه شديم و بامداد شد، ديديم عبدالله بن غزيه با بيست مرد ديگر بسيج بازگشتن كرده‌اند تا با دشمن جهاد كنند و رفاعه و عبدالله بن عوف احمر و ديگران آنها را سوگند دادند كه مانند شما مردم با نيت و همت روا نيست از ما جدا گرديد و سبب سستي ما شويد و به اصرار آن‌ها را منصرف كردند مگر يك تن از بني‌مزينه كه او را عبيدة بن سفيان مي‌گفتند، نخست با ما آمد و ظاهرا قانع شد، اما چون از او غافل شدند بازگشت و به شمشير بر اهل شام حمله كرد و كشته شد و حميد بن مسلم گفت: اين مرد با من دوست بود. مي‌خواستم بدانم بر وي چه گذشت، مردي ازدي را در مكه ديدم،سخن از آن روز به ميان آمد، گفت: شگفت‌ترين چيز كه در روز عين ورده ديدم اين كه پس از هلاك آن قوم مردي با شمشير بر ما حمله كرد، ما به رزم او بيرون شديم. پي اسبش بريده بود و مي‌گفت «اني من الله الي الله افر رضوانك اللهم ابدو اسر» تا كشته شد حميد گفت: اشك من از شنيدن آن روان شد. آن مرد پرسيد: تو را با او خويشي بوده است؟ گفتم: نه و لكن دوست و برادر من بود و گفت: اشك تو مايستاد! بر مردي مضري كه بر گمراهي كشته شد گريه مي‌كني؟ گفتم گمراه نبود و بر هدي و به بينت كشته شد. گفت: تو را هم خدا به آن جايي برد كه او را برد! گفتم: آمين و تو را بدانجا برد كه حصين بن نمير را برد! آه انتهي مخلصا.
[195] مترجم گويد: شعبي از فقهاي جمهور است، نامش ابوعمرو عامر بن شراحيل بن معبد شعبي همداني است. ولادت او سال ششم از خلافت عثمان است و گويند كاتب عبدالله بن مطيع بود و قبل از آن كاتب عبدالله بن يزيد خطمي و شايد اين حكايت با صحابت مختار و ابن‌اشتر منافات دارد. و گويند وقتي از جانب عبدالملك به سفارت روم رفت. وفات او در سال 104 است و موافق روايت متن، وي شيعي كيساني بود يا عامي بود متمايل به شيعه و به هر حال از اهل مذهب ما نبود زيرا كه شرط امامي بودن قائل بودن به عصمت امام است و شعبي خود در فقه مذهبي داشت.
[196] از اينجا معلوم مي‌شود كه شيعه در همان زمان معتقد بودند ولي امر بايد معصوم باشد، هر چند در تشخيص ولي اشتباه كرده بودند.
[197] يعني جايي كه بعد از اين مصلاي خالد بن عبدالله قسري شد.
[198] مترجم گويد: قائلين به امامت محمد حنيفه را كيسانيه گويند منسوب به اين مرد كه نگاهبان مختار بود و عرب وقتي توهين جماعتي را مي‌خواستند، آن‌ها را نسبت به مردي از عجم مي‌دادند؛ يعني از دين عرب بيگانه‌اند چنانكه گاهي شيعه را فيروزانيه گويند؛ يعني منسوب به فيروز كشنده‌ي عمر.
[199] ايرانيان پيش از اسلام با كتاب و قلم آشناتر بودند از عرب و پس از مسلمان شدن هم به ضبط و تدوين علوم مي‌پرداختند. و ابن‌حجر در «اصابه» گويد: مردي از عجم موسوم به ابو شاه پاي منبر حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله نشسته بود، چون خطبه‌ي بليغ و مواعظ آن حضرت را شنيد پس از انجام خطبه به محضر مبارك مشرف شد و عرضه داشت كه اين مواعظ را دستور بفرماييد بنويسند! آن حضرت فرمود: «اكتبوا لابي شاه»! از اول در فكر ضبط و نوشتن بودند هر چند علوم عجم پيش از اسلام بسيار اندك بود و قابل اعتنا نبود، چنانكه از تاريخ مملكت خود شاهان پيش از ساسانيان هيچ آگاه نبودند و هر چه مي‌دانستند غلط بود اما به سبب اسلام در علوم ترقي كردند.
[200] طبري گويد: شب بالاي بام خفته بود و شمشير زير بالين نهاده، او را ناگهان از بستر بگرفتند و شمشيرش را برداشتند و همان شب نزد مختار آوردند و مختار او را حبس فرمود تا بامداد شد، بار عام داد و مردم به كوشك در آمدند و عمرو بن صبيح را در بند در آوردند، و او اصحاب مختار را خطاب كرد و مي‌گفت: اي مرد كافر و فاجر! اگر شمشير در دست داشتم، شما را معلوم مي‌كردم كه قوت بازوي من به چه حد است و اكنون كه بايد كشته شوم همين بهتر كه شما مرا بكشيد كه شريرترين خلق خداييد! آنگاه به مشت بر چشم ابن‌كامل كوفت. ابن‌كامل بخنديد و دست او را بگرفت و نگاهداشت و گفت: اين مرد به قول خود چند تن از خاندان رسول را طعن زد و مجروح ساخت.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm


بازگشت به حسين ثار الله


cron
Aelaa.Net