مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

در معرفت حضرت وجه الله دوران امام انس و جان محمد بن الحسن المهدي صاحب عصر و زمان (منه السلام)

مديران انجمن: najm136, najm139, najm136, najm139

مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » يکشنبه نوامبر 02, 2025 11:20 am

بسم الله الرخمان الرحیم
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » يکشنبه نوامبر 02, 2025 12:04 pm

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد جامع اصفهان در سال 1391 قمرى


مجلس اول

https://drive.google.com/file/d/1SeJ0L7 ... sp=sharing

متن:

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین باری الخلائق اجمعین و صلی الله علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب اله العالمین و خاتم النبیین ابی القاسم محمد و علی اهل بیته الاطیبین الانجبین الهداه المهدیین سیما مولانا و سیدنا الامام المبین و الکهف الحصین و غیاث المضطر المستکین و خاتم الائمه المعصومین

پیش از آن‌که خطبه منبر تمام شود، ناگزیرم به اندازه چند دقیقه ذهن مقدس آقایان محترم را به رویه خودم آشنا کنم. این رویه‌ای است که در حدود 30 سال است من به آن رویه موفق هستم. و آن رویه این است که در ابتدای منابرم، در مجامع روحانی، مادامی‌که مزاحمتی برای رفقا و دوستانم آقایان محترم اهل منبر نداشته باشد و مزاحمت دیگری نباشد، این رویه را معمول می‌دارم.

خاطرم می‌آید در 22 سال قبل هم که من شرفیاب خدمت آقایان محترم اصفهان بودم و در همین مسجد، شب‌ها‌ی ماه صیام منبر می‌رفتم، این رویه را معمول می‌داشتم. ولی خوب ممکن است آقایان اکثرا نبوده‌اند یا اگر بوده‌اند بعضی فراموش کرده‌اند، ناچارا تذکر بدهم.

رویه این است که در ابتدای منابرم متوسل می‌شوم به ذیل ولای اعلا حضرت امکان مکنت و کیهان شوکت، قطب زمین و زمان، ولی خدا در عالم امکان، اعلا حضرت «بقیه الله» ارواحنا لتراب مقدمه القداء به نحو خاصی متوسل به آن حضرت می‌شوم. نحوه راه و طریقش عرض خواهم کرد. و به آن توسل، جلب توجهات آن بزرگوار را به مجمع روحانی می‌کنم.

نحوه توسل این است:

چند جمله از جمله‌هایی که مربوط به آن حضرت است و ذکر مقامات آن حضرت را نموده است، بر زبان جاری می‌کنم و بعدا هم لقبی را که مخصوص آن بزرگوار هست و به آن لقب به نسبت سایر ائمه: ممتاز هستند، آن لقب را بر زبان جاری می‌کنم. موقعی‌که آن لقب بر زبان جاری می‌شود، خودم و همه شنوندگانم، خواه عالم باشند یا عامی، خواه رئیس باشند یا مرئوس، گدا باشند یا غنی، جمیع طبقات، باید به احترام امام زمان علیه السلام در موقع شنیدن آن لقب مخصوص، حرکت کنند. خودم و جمیع شنوندگانم، به تعظیم و احترام امام زمان علیه السلام حرکت می‌کنیم، رو به قبله می‌ایستیم، به پیروی از حضرت ثامن الائمه علیهما السلام دست را بر سر می‌نهیم و شعار مذهبی خودمان را بر تعلیم آن بزرگوار می‌دهیم. شعار مذهبی شیعه صلواتی است که می‌فرستند. این شعار شیعه است. و بعد می‌رسیم به سخنانی که باید گفته شود می گوییم این رویه من است. چرا این رویه را اتخاذ کرده‌ام؟ و حکمت این عمل چیست؟

حکمت این عمل این است که:

منبر محل خطرناکی است، مجامع روحانی، محل خطرناک است. خطرش چیست؟ و از چه ناحیه‌ای است؟

ما يك دشمن «قوي» «غويي» داريم كه تمام همّ او این است كه ما را از «صراط مستقيم» منحرف كند. اين دشمن ما خيلي دانا است و خيلي هم توانا است و تا درجه‌اي هم، بهره‌اي از «اسم اعظم» خدا دارد و اين نيروي قوي در دست او نهاده شده ‏است. او با ما دشمن است. همّ او و اهتمام او در اين است كه ما را از بندگي خدا منحرف كند و از صراط مستقيم عبوديت منحرف كند. در مقابل خدا، به عزت خدا قسم ياد كرده ‏است كه اين‌كار را بكند: (فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعين إِلاَّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصين)[1]در محضر خود خدا و در بین یدی الله تعالی، قسم به عزت خدا خورده است كه من بندگان تو را اغوا خواهم كرد و گمراهشان مي‌كنم، همه را، جز آن‌هائي كه، دل آن‌ها خالص براي تو باشد و غير از تو، در دل آن‌ها راه پيدا نكره باشد، هیچی. بندگاني كه قلبشان، خالص براي خدا است و جز خدا، بر هيچ چيز ديگري راه پیدا نكرده ‏است، اين دشمن در آن بندگان تأًثير ندارد، ولی در غير آن‌ها نفوذ مي‌كند. و باز با با لام تأًكيد و نون تأًكيد ثقيله به قول علماء، به خدا متعال عرض كرده ‏است كه: (لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقيم ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْديهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَيْمانِهِمْ وَ عَنْ شَمائِلِهِم)[2] گفته است: خدایا البته و البته، به يقين، سر راه راست تو مي‌نشينم و از چپ و راست و جلو و دنبال، می‌آیم و بندگان تو را منحرف مي‌كنم، منصرف مي‌كنم و از تو دور مي‌كنم و عاصي و طاغي و یاغي با تو خواهم كرد. اين اگر در خودش، يك چنین نيرویی و قدرتی و توانائي نبيند، در مقابل خدا اين‌چنين ادعائي را نمي‌كند. در آزمايش‌هاي متعددي هم كه شده ‏است، گفتارش را به صورت عمل در آورده‏ است.

پنجه به پنجه بزرگان، مانند آدم ابوالبشر علیه السلام پدر بزرگمان، پنجه به پنجه آن‌ها انداخته است و آن‌ها را هم تا درجه‌اي كوبيده ‏است. پدرمان‌ را چه كسي از بهشت بيرون كرد؟ اغواي اين ملعون بود. به طريقي كه مي‌داند. كه حالا نمي‌خواهم آن‌را بگويم. قصه آدم علیه السلام و حوا علیه السلام و خوردن گندم و خارج شدن از بهشت را نمي‌خواهم بگويم. بالاخره پنچه به پنجه پدرمان ‏انداخت و او را كوبيد. وقتي‌كه پدر را بكوبد، پسر اهميتي ندارد.

شاعر مي‏گويد:

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من بجوي نفروشم

حالا که بعضي از بچه‌ها با آب جو مي‏فروشند نه به خود جو. به هر جهت. اين خيلي قوي است و خيلي هم غوي است. در پاره‌اي از دعاها وارد شده‏است: «اَعُوذُ بِاللهِ الْقَوِيِّ مِنَ الشَّيْطَانِ الْغَوِي »[3] و خداي متعال در قرآن هم تصريح كرده‏است: (أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَني‏ آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبين)[4]

حالا مجلس را نمي‌خواهم شيطانيش كنم و بيوگرافي به قول فکولی‌ها، سیره به قول آخوندها، نمی‌خواهم بیوگرافی شيطان را تحويل بدهم. بالاخره دشمن قوي‌ای است و غوي. اولا از همه ما ملاتر است، اين‌را بدانيد. در هر فني هم استاد است، همه فن حريف است، در فنون علميه هم وارد مي‌شود، علماء را اغوا مي‏كند، در فنون عمليه وارد مي‌شود و ارباب عمل را اغواء مي‏كند. سال‌خورده جهان ديده ‏است، نامردي است كه همه مراحل را طي كرده‏ است، خدا را عبادت‌ها كرده است كه هيچ فردي از افراد بشر اين مقدار عبادت نكرده ‏است. دو ركعت نماز خوانده است، چهار هزار سال طول كشيده ‏است. به اين عبادت‌هاي خودتان ننازيد. به هر حالت بگذرم.

این دشمن ما است. بر سر راه راست مي‌نشيند. به راه‌هاي كج و ماوج، به راه‌هاي باريك و تاريك و پرچاه و چاله، كاري ندارد. كسي‌كه از راه راست منحرف شده ‏است، وقت عزيز خودش را صرف او نمي‏كند، او منحرف است، او خودش از راه دور شده ‏است. ماترياليسم‌ها از راه دور شده ‏اند، افسارشان را بگردنشان ‏انداخته است، هرچه بروند، دورتر مي‏شوند. يهود و نصاري و ملل غير حقه کنونی را كاري ندارد، زيرا که از راه منحرف شده و رفته ‏اند. وقتي زيادي ندارد كه صرف آن‌ها كند. مي‏آيد سر راه راست مي‏نشيند. يعني سر راه اسلام و مسلمین مي‏نشيند، يعني سر راه شيعه مي‏نشيند. به «ابوحنيفه» و «حنفي‌ها» كاري ندارد، آن‌ها منحرف شده‏اند. به شيعه كه صراط مستقيم را گرفته است و (هذا صِراطٌ عَلَيَّ مُسْتَقيم)[5] که بنا به قرائت اهل‌البيت «صِراطُ عَلیٍ» می‌باشد، سر راه آن‌ها مي‏نشيند. او به سينما و تئاتر وكاباره و این‌ها كاري ندارد، زيرا آن‌هائي كه رفته‌اند، منحرف هستند. وقت او عزيزتر است كه برود آن‌جا به باطل صرف كند، دم مسجد جمعه می‌آید. صراط مستقيم اين‌جا است.

جائي كه نام خدا برده مي‏شود، دعوت به سوي خدا مي‌شود، بندگاني كه از خدا قهر كرده‏اند، آشتي بين آن‌ها و خدا داده مي‌شود و پيوند بين بندگان و خدا داده مي‏شود، مسجد است. اين‌جا است كه خداي الله اکبر، بانگ «اشهد ان لا اله الا الله»، از اين‌جا بلند مي‏شود و به گوش خلق مي‏رسد. اين‌جا است كه نداي فطرت تجديد مي‏شود، اين‌جا است كه مورد لطف خدا است، اين صراط مستقيم است. مسجد، جاي نماز است، مسجد، جاي رقص و نمايش كه نيست، مسجد، جاي دعا است، مسجد جاي اتصال و ارتباط خلق با خالق است. صراط مستقیم این‌جا است، دم مسجد می‌آید. بعد هم توي اين مجمع مي‏آيد و امثال اين مجمع، چون در اين مجالس نام خدا برده مي‌شود و خلق چون روح به جانی خدا می‌شوند و به خدا توجه داده مي‏شوند. اين است كه سر و كار شيطان با شما است، حواستان جمع باشد. پيرمردها را سرمه به چشمشان مي‌كشد تا آیت و روایتی را خواند چرت و پينكي تحويل بدهند، جوان‌ها را توي گوش‌هایشان، حرف‌هائي مي‏زند كه چشم‌هايشان اين طرف و آن طرف باشد و منحرف از گفتارهاي نافع واعظ پندآميز باشند، و! و! كه حالا نمي‏خواهم شعب و کارش را بگویم. و از همه بيشتر، با من گوينده سر و كار دارد. چرا؟ چون گوينده، در افكار شنوندگان مؤَثر است.

بـه سـخن زنـده شود نـام همه به سخن پخته شود كام همه

نیست در کان

کان، یعنی معدَن، معدِن غلط است.

نيست در كان گهري بهتر از اين يا در امكان هنري برتر از اين

سخن مؤَثر است. «انما هذه القلوب حديد و رقيق الالفاظ مغناطيس» سخن آهن‌ربائي است كه دل‌هاي آهنين را به خود مي‌كشد و نرم مي‌كند، سخن بزرگ‌ترين حربه و اسلحه انبیاء و بزرگان بشر بوده است. به سخن می‌توان یک ملتی را منحرف از راه کرد و یک ملت منحرفی را، وارد در راه کرد. به سخن ممکن است، یک اجتماع آرامی را به جنبش آورد و اجتماع پرجوشی را آرام کرد. سخن خیلی اثر دارد.

گویندگان، قیمت بزرگی دارند، خیلی وزن دارند. به مقدار گفتار و تاثیر گفتارشان، این‌ها وزن و اندازه دارند. گوینده، گاهی ممکن است بر لفافه، کلمات جذاب آرایش داری نفوس عدیده‌ای را از صراط مستقیم و راه صحیح منحرف کند، به طوری‌که خود شنونده نفهمد، در لابلای باقلوا استرسی داخل کند و او را مسمومش کند. گوینده می‌تواند نفوس منحرف را با یک گفتار صحیح به راه بیاورد. غرض، موقعیت گفتار و گوینده خیلی است. این دشمن ما باهوش است، زیرک است. او می‌گوید: اگر تصرف در فکر من کرد، به انحراف فکری من، ممکن دو هزار نفر را منحرف کند به انحراف فکری من، در گوش من می‌آید، من باب مثل، این یک مثل است، می‌گوید: آشیخ، تازه آمدی این‌جا، منبر اولت است، مراقب باش، جمعیت زیاد کرد یک حرف‌هایی بزن که مطابق میل شوندگان باشد، یک قدری غصه بگو، یک قدری این‌ها بخندند کلماتی که این‌ها را تشنه بکند، که فردا شب، هرکس یک نفری را با خودش بیاورد، مراقب باش، این‌چنین منبری بروی. و البته اگر جمعیت زیاد شود، شوکت اسلام است، عزت اسلام است، شعار اسلام است، از این راه وارد می‌شود. به صورت حق، باطل را بر فکر وارد می‌کند. اگر جمعیت زیاد شود شعار اسلام خواهد شد. شوکت اسلام خواهد شد. حکایت بکو مقداری شیرین حرفی بگو مبادا روایتی، حرف‌های قدیمی، جوان‌ها مخصوصا بگویی؛ به جهات مختلفه فکر من را منحرف می‌کند. فکر من که منحرف شد این جمعیت مرد و زن عالم و عامی آیت الله و طلاب علوم علمیه،

خداوند به حق امام زمان علیه السلام وجود مسعود شما را برای همه ما باقی و مستدام بدارد.

خدایا به عز امام زمان علیه السلام خدمتگزاران امام عصر علیه السلام یعنی علما و محصلین و طلاب علوم دینیه را در دنیا عزیزتر از این‌که هستند بفرما.

طول عمر، عز کامل، سعادت شامل به همه‌شان عطا بفرما.

یک ساعت وقت محترم آقایان اهل علم، آقایان محترم کسبه و تجار، مخدرات محترمات تشریف آوردند، یک ساعت وقت این‌ها باطل می‌شود، عمرشان هدر می‌رود، او به مقصدش رسیده است. از چه راه؟ از راه اغوای فکر من و اغوای من. این است که با من بیشتر از شما سر و کار دارد. به قدری‌که با یک یک شما سر و کار دارد، به اندازه مجموع شما با من سر و کار دارد. و بنده هم ضعیف هستم، شما هم مثل من هستید، البته بهتر از من هستید، ولی در مقابل او ضعیف هستید و بلکه ضعیفه هستید. مبالغه است ما در مقابل او نمی‌توانیم خودمان را نگه‌داری کنیم و در مبارزه با او مقاومت کنیم. اینجا را داشته باشید

انسان وقتی در مقابل دشمن قویی واقع شد، خودش نتوانست با او مقابله کند، چه می‌کند؟ به پناه یک قوی‌تری می‌رود، در حصار یک دلاور بالاتری می‌رود، در پناه یک شخص بزرگتری می‌رود تا او را نگه‌داری کند. آن خدایی‌که این ملعون را آزاد کرده است، این ملعون با این نیرو را آزاد گذارده است (فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرين إِلى‏ يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُوم)[6]. مهلتش داده عدل آن خدا مقتضی است كه در مقابل اين قوي غوي، يك پناهگاه و دژ محكمي‏ هم درست كند. عدل خدا مقتضي است.

خدائي كه آتش را خلق مي‏كند، آب را هم خلق مي‏كند. اين عالم را روي پايه اضداد نهاده ‏است. خدائي كه اين قوي غوي را به جان بشر انداخته است و اغوا مي‏كند، از محلي كه بشر نداند و نبيند، به حكم عدلي كه دارد، بايد يك جائي، محلی، پناهگاهي درست كند كه اشخاص ضعيف به آن پناهگاه بروند و از اغواء و اغراق و اضلال او مصون و محفوظ باشند. و آن پناهگاهي كه خدا درست كرده است كه در موقع ریزش بمبها، خلق بروند به آن دژها و پناهگاه و مصون از هلاكت بمانند، او «ولي وقت» است، «ولي‌الله‌الاعظم» كه قطب زمان است و محور جهان است «و به تحركت المتحركات و سكنت السواكن» [7] است. کسی‌كه «يد الله»‏ است، کسی‌كه «عين الله» ‏است، کسی‌كه «اذن الله» است، کسی‌كه «لسان الله» ‏است، کسی‌كه به بيان بعضي زيارات «نفس الله القائمه بالسنن»[8] است، کسی‌كه مَظهر و مُظهر علم و قدرت و رحمت و مرحمت و احسان و هيمنت و سلطنت و قدرت و ساير كمالات ربوبيه است، مَظهر و مُظهر اين‌ها است، او «حصن خدا» است، او دژ محكمي ‏است كه حق تعالي معين كرده ‏است.

در همين دو سه جمله‌اي كه خواندم که ماثور از زيارات و ادعيه ‏است، در توصيف امام عصر ارواحناه فداه، يكي اين است: «الكهف الحصين». اين كهفي است كه حصار ما است، مغاره‌اي است كه دژ ما است، پناه‌گاهي است كه ملجأً و مرجع ما است که ما در مواقع ابتلاء به دشمنان قوي به پناه او برويم.

اگر يك نره غولي بخواهد، يك بچه‌اي را بزند، بچه وقتي نمي‏تواند از خودش دفاع كند و با او مقاومت كند، به يك نفر جوان دلاورتر و دلیرتری پناهنده مي‏شود، مي‏گويد: آقا آمدم به پناهت اين مي‏خواهد مرا بزند. خدا در هر دوره‌اي، يك دلير و دلاوري درست كرده است و در دوره ما حضرت بقيه الله روحي فداه‏ است. اين آن شجاع يلي است كه خدا در اين عالم درست كرده است و پناه گروندگان و پناه، پناه برندگان قرار داده ‏است. البته بايستي به پناهش رفت تا پناه بدهد.

هر كه را روي به بهبود نبود ديدن روي نبي سود نبود

(إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكْرَ وَ خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْب)[9] (هُدىً لِلْمُتَّقين)[10] (وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنين)[11] از این قبیل آیات خیلی است. حالا نمی‌خواهم این‌ها را بگویم. (وَ لَقَدْ جِئْناهُمْ بِكِتابٍ فَصَّلْناهُ عَلى‏ عِلْمٍ هُدىً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُون)[12]

طبيب عشق مسيح آدم است و مشفق ليك چو درد در تو نبيند كه را دوا بكند

بايد رفت نزد دكتر تا معالجه كند، بايد رفت به پناه دلير و دلاور تا پناه بدهد. کسی‌كه نمي‏رود، کسی‌كه روي به پيغمبرصلی الله علیه و اله و سلم ندارد، از پيغمبرصلی الله علیه واله و سلم چگونه استضائه و استفاضه و بهره برداري كند؟

ان‌شاءالله تعالي مثل اين چراغ‌ها از زبان ما خدا برای شما روشن خواهد کرد. خدا این ولي اعظم را، در همین عالم، در همین کره، اين كهف حصين را، اين حصن حصين را، اين دژ محكم را، اين يل عالم ملكوت و ملك را، معين كرده ‏است، براي این‌كه اگر كسي به پناه او برود، و از شر اين دشمن يگانه قوي غوي به او پناهنده شود، او نگه‌داری به اذن الله کند چون ید الله است خدا دست جسمي ندارد، خدا دست و همي ندارد، خدا دست خيالي ندارد، خدا دست عقلي ندارد.

دست خدا، اولياء و حجج الهيه هستند، دست خدا در اين عالم، انبياء و اوصياء انبياء هستند، اين‌ها «ايادي فعاله خدا» هستند. به پناه آن‌ها رفتن، به پناه خدا رفتن است و حمایت این‌ها، حمایت خدا است. و به اذن الله این‌ها‌ به پناهندگان پناه می‌دهند.

اين دو مطلبي كه عرض كردم، حكمت عمل بنده ‏است. بنده ضعيف هستم، مستمعين من هم ضعيف هستند، و لو از من قوي‌تر هستند و شما آدم‌هاي خوبي هستند، هم مردان شما و هم زن‌های شما، از بنده به ميليارد درجه بهتر هستيد، معتقد هستم، معترف هستم، ولي من شما را همگي «مقدس اردبيلي» نمي‏دانم، همه شما را «شيخ مرتضي انصاري» و «سلمان» زمان نمي‏پندارم، شما هم يك مقداري ضعف داريد. و چون با هم در هدف مشترك هستيم، نهايت من گوينده و شما شنونده هستید، ناچاريم كه همه به پناه برويم. اين‌ است! من خودم را ضعيف مي‏دانم و مستمعين خودم را ولو قوي‌تر از من هستند، در مقابل آن دشمن باز ضعیف مي‏دانم. جاي آن دشمن هم «مسجد» است، چون او به كاباره نمي‏رود، آن‌هائي كه توي كاباره رفته‏ اند از راه دور شده ‏اند، از راه منحرف شده‏اند، دیگر وقتش را بی‌خود به ‌آن‌ها باطل نمی‌کند. همين قدر دستش را نگه مي‏دارد، آن‌ها بيرون نيايند، آن‌ها به راه نیایند. آن‌طور که خودش مستقيم توجه دارد، (لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقيمَ)[13] راه راست را زیر نظر دارد، راه راست، نماز جماعت است، راه راست، خواندن قرآن است، راه راست، مجالس تفسير قرآن است، راه راست، مجالس موعظه‏ است، راه راست، مجالس توسلات است، كانون اين كارها هم مسجد است. اسلام يك كانون درست كرده ‏است و آن هم مسجد است، يك مركز، براي ارتباط با خدا درست كرده است و آن مسجد است، و به مسجد هم خيلي اهميت داده ‏است شیطان هم همینجاست

شيطان هم من را اغوا مي‏كند و هم شنوندگان من را اغوا مي‏كند. چه‌كار كنم؟ چاره ندارم، بايد در اول امر و ابتداي كارم، بروم به پناه حصن حصين، كهف حصين و حصن متين خدا، بايد زير دست خدا بروم. دست خدا، «ولي عصر» است و اگر رفتيم نگه مي‌دارد، اين براي همين كار است، اگر نرويم و نگه ندارد تقصير با ما است، التفات فرمود يا نه! تقصير ما است.

گر گدا كاهل بود تقصير صاحب خانه چيست

اگر رفتيم نگه مي‏دارد. لهذا من در هر منبري، مادامي‏كه معارض و مزاحم با ساير منبري‌ها و فیوضات روحانی دیگر نباشد، اين كار را مي‏كنم. ان‌شاءالله. بی تعارف و آزمايش‌هاي زيادي هم كرده‏ام و يافته ‏ام كه اثر عجيبي دارد.

راه پناه رفتن چيست؟ راه پناه رفتن همين است كه گفتم. چند تا از القاب او را ذكر مي‏كنم و آن لقب مخصوصش را مي‏گويم، و به تعظيم آن حضرت به پیروی امام هشتم علیه السلام، این عمل هم خود سرانه اختراع و ابتكار خودم نيست. همه كارهاي ما بايد به دلالت ولي الله باشد، خودسرانه نرويم، پيروي از پيشوايان دينمان كنيم.

روايتي رسيده است كه محدثين معتمد ما در كتب خودشان نقل كرده‏اند كه حضرت رضا هر وقت نام حضرت بقيه‌الله حضرت حجه ابن الحسن روحي له الفداه، در محضرشان برده مي‏شد، از جا بلند مي‏شدند، دستشان‌ را بر سر مي‏نهادند و براي اين شخصيت، همين مضمون صلوات ما را، تقريبا از خداي متعال درخواست مي‏كردند. امام هشتم علیه السلام پدر بزرگ پدر بزرگ ايشان هستند، پدر امام جوادعلیه السلام هستند كه او پدر امام هادي علیه السلام است، كه او پدر امام حسن عسكري علیه السلام است، و حضرت عسكري علیه السلام پدر حضرت مهدي علیه السلام است، جد جد ايشان هستند. پنجاه سال قبل از ولادت حضرت بقيه‌الله علیه السلام، بلکه پنجاه و دو سال قبل از ولادت حضرت بقيه‌الله علیه السلام، حضرت رضا علیه السلام از دنيا رفته ‏اند. حضرت رضا علیه السلام در سنه دويست و دو هجري از دنيا رفته‏اند، امام ‏زمان علیه السلام در سنه دويست و پنجاه و پنج، مطابق «نهر» يا دويست و پنجاه و شش مطابق كلمه «نور» بدنيا آمده‏اند. پنجاه و چهار سال قبل از ولادت امام ‏زمان علیه السلام، حضرت رضا علیه السلام از دنيا رحلت كردند. حضرت رضا علیه السلام، امام هستند، جد جد حضرت مهدي علیه السلام هستند، ايشان وقتي‌که مي‏شنيدند، ذكر اين بزرگوار در محضرشان می‌شد به احترام و تعظیمش حرکت می‌کردند و دست بر سر می‌نهادند و درود و ثنا برای او می‌گفتند و از خدا براي او تحيات می‌طلبیدند. ما كه ان‌شاءالله الرحمن، رعيت او هستیم، اگر باشيم! خيلي كه مقام داشته باشيم، رعيت آن حضرت باشيم و در زمان حيات آن حضرت، ما اولي و احق به تعظيم هستيم، به همان روشي كه حضرت امام رضا علیه السلام داشته ‏اند. لذا روش هم ابتكاري خودم نيست و از خودم اختراع نكرده‏ام، به پيروي امام هشتم علیه السلام است. این تعظیم او است. اين تعظيم، رفتن به پناه او است، به اين تعظيم جلب توجهات خاصه حضرت مي‌شود.

اين‌جا يك جمله بگويم: من يك نفر آدمي هستم ‏كه حيثيتي ندارم، يك بچه طلبه‌اي بيشتر نيستم، اگر طلاب مرا به نعلين برداري خودشان قبول كنند، افتخار مي‏كنم. من كه هیچ حيثيت ندارم، اگر ده نفر مردمان محترمی، تعظيم مرا كردند، احترام به من كردند، وجدان ادبي من، شرافت انساني من، عقل و خرد من، من را ملزم مي‏كند كه متقابلا در مقابل احترام آن‌ها، من هم يك تعظيم و احترامي بكنم، اين‌طور كه حركت مي‏كنند، من هم دستي به سينه بگذارم، او به من سلام مي‏كند من «عليكم السلام»، بلكه «و رحمه الله و برکاته» هم بگويم. (وَ إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها أَوْ رُدُّوها)[14] اين مقتضاي وجدان ادبي من است، اين شرافت انساني من است، مقتضاي دانش و عقل و خرد من است. اگر نكنم، من از اين شئون انساني دور هستم. بايد اگر احترام و تعظيم كردند، من هم متقابلا تعظيم كنم، بهتر از آن را و لا اقل برابر آن ‌را انجام دهم. امام ‏زمان علیه السلام «كان ادب» است، امام زمان علیه السلام «عصاره شرف» است، امام ‏زمان علیه السلام «جوهر عقل و خرد و انسانيت» است، او ببيند پانصد نفر، هزار نفر، كمتر يا بيشتر، روي علاقه و روی ايمان و روی اخلاص، به نام نامي او حركت مي‏كنند، تعطيم مي‏كنند، شعار مي‌دهند، آن وقت آن بزرگوار ببیند، هيچ نمی‌گويد؟ هيچ هيچ!

بزرگ ارتش‌داران كه ممكن است صد تا تاجر تعظيم كنند و او اعتنا نكند، اگر ده تا سرباز سلام نظامي ‏دادند و جبهه برایش گرفتند، ملزم است كه روي قانون ارتشي، متقابلا جواب به آن‌ها بدهد، يا دستش را بالا ببرد، يا گردنش را كج كند، يا لااقل چشمي ‏به طرف آن‌ها بياندازد. شيعه، «سرباز» امام ‏زمان علیه السلام است، آن وقت پانصد تا سلام نظام مذهبي بدهند، حركت كنند رو به قبله بايستند، ايستادن رو به قبله، براي تطبيق ظاهر با باطن است، چون ظاهر ما متوجه كعبه ‏است، باطن ما متوجه امام عصر علیه السلام، او «وجه الهي» است و از وجهه او بايد متوجه خدا بشويم، چنان‌كه از وجهه او اين كعبه بدن ما، بايستي به عبوديت خدا قيام كند. براي تطبيق ظاهر و باطن، رو به قبله ايستادن و تعظيم كردن و صلوات فرستادن را حضرت ببيند، روي اخلاص و ايمان و علاقه و شوق، هزار نفر شيعه‏اش، اين طور عرض ارادات كرده‏اند، هيچ اعتنا نمي‏كند؟ هيچ!

خاك بر سر من! اين چطور آدمي است؟ كار به امامتش ندارم، اين چه جور بشر با وجداني است؟ اين چه جور انسان عاقلی است و با خردي است كه هزار نفر اين چنين به او تعظيم مي‏كنند، او هيچ اعتناء نمي‏كند؟ هيچ، هيچ! محال است.

او عصاره ادب است، او جوهر اخلاق است، او كان انسانيت است، با او كه پشت مي‏كنند، او عنايت دارد، واي به آن وقتي‌كه رو می‌آورد، او مَظهر و مُظهر خدا است. كساني‌كه پشت از خدا كرده‏اند، خدا دست عنايت بر سر آن‌ها نهاده است، وجود مي‏دهد، حيات مي‏دهد، رزق مي‏دهد، دانش مي‏دهد، فهم مي‏دهد، مال می‌دهد، عيال مي‏دهد، ثروت مي‏دهد، آن‌هائي كه رو به او بروند چه مي‌كند؟ رحمت رحيمه‌اش شامل حال آن‌ها مي‌شود.

امام‏ زمان علیه السلام مَظهر صفات و ثبات كمالي و جمالي و جلالي حق متعال است، محال است! قطعا توجه مي‏كند، توجه حضرت که آمد ما رفتیم در پناهش، مثل آفتابي كه تا تابيد، ما غرق نور مي‌شويم، همچین كه توجه كرد، انوار جلال امام عصر علیه السلام در اين جمعيت مي‏افتد، آن شيطان، سگ كي است كه جلو بيايد؟ شهاب ثاقب آسماني مي‌زند، مَرده و شياطين را دور مي‏كند، آن وقت شهاب ثاقت نوراني امام عصر علیه السلام می‌گذارد او جلو بيايد؟ پدرش را در مي‏آورد.

و به خود امام عصر علیه السلام قسم که من آزموده‌ام. يك قسم از حرف‌هائي كه مي‌زنم، ماخذ و سند علمي ‏دارد، ولي بدانيد كه تنها من به مآخذ علمي‏ قناعت نكرده‏ام. در اين دوراني كه طي كرده‏ام و سير كرده‏ام، شواهد عملي، بيشتر از عدد انگشتان خودم كه بيست تا است، دارم. بیشتر از دو برابر انگشتانم دارم.

باور بفرمائيد، در همين موضوعي كه عرض كردم، شواهد بيش از پنجاه تا دارم كه هنگام توجه به ساحت ولايت آن حضرت، توجهات عمومي، توجهات خصوص آن بزرگوار شامل شده است و دفع بسياري از شر و ضرهاي اعتقادي و علمي و ايماني را كرده ‏است. شواهد دارم كه حالا بنا نيست آن‌ها را بگويم.

اين رويه من است. این یک حکمت کار من است. نتیجه‌اش هم عقلا و علما ثابت است و من شهودا در خارج بیش از پنجاه نوبت يافته ‏ام. اگر زنده مانديم و خدا توفیق به من داد، به بركت امام‏ زمان علیه السلام توفيق داد، ان‌شاءالله شما زنده هستيد، من هم تصدق سر شما، اگر زنده ماندم، براي شب‌هاي آينده از اول منبر اين سيره را معمول مي‌دارم و سیره خودم را جاری می‌کنم و رويه‏ام به عمل مي‏آورم و از شب‌های آينده ديگر اين سخنان نخواهد بود. از همان ابتداء وارد مي‌شویم و رويه‌ خودمان را به عمل مي‏آوریم، بعد هم سخناني كه در نظر دارم به مقتضاي جمعيت مجلس، من خيلي روشن مي‏گويم، چون «لكل كلمه مع صاحبتها مقام» اگر پنجاه تا پير زن و امل بودند براي آن‌ها بايد علي اكبر فدای جسم و جانم فدای كاكل بی استخوانم که به سينه بزنند. حالا اگر برای آن‌ها آمدی منطق علمي ‏صحبت كردي، كار غلطی كرده‌اي.

و اگر چهار نفر عالم فاضل دانشمند بودند، علماء اعلام، طلاب ذوی العز و الاحترام، بايد براي آن‌ها سخناني كه مطابق افكار آن‌ها است بايد گفت. اگر مهمانهای شما اگر جوان‌هاي گردن كلفت بودند، بايد براي آن‌ها ديس پلو با بوقلمون بیاوری.

و اگر پيرمردهاي افتاده اینطوری بودند زير گلويشان آويخته بود آب‌گوشت مثلا بايد آورد، اگر بچه بود، بايد شير برایش بیاوری، باقلوا براي بچه که نمي‏توان آورد و اگر در گلوی بچه بطپانی می کشدش و اگر يك جوان تنومند ورزش‌کار بود، شير به درد او نمي‏خورد، بايد براي او باقلوا و قطاب يزد آورد. درست است! به قول رفقا «تناسب حكم و موضوع» بايد رعايت گردد.

تا جمعيت چطوری باشد؟ و از چه رديف باشد؟ و چقدر متناسب با آن‌ها؟

در اين نه شب راجع به امام ‏زمان علیه السلام صحبت خواهم كرد. من، بنا بر منبر در اصفهان، اول امر نداشتم. يك دسته از رفقا من اين‌جا دارم، آمدم، زيارتشان كنم، بهره‌اي از دیدار آن‌ها دو سه روزی بردارم و بروم، ولي بعد پيش آمد منبر هم شد. هر جا منبر بروم، امروز فريضه لازمه خودم مي‏دانم كه راجع به امام‏ زمان علیه السلام صحبت كنم، زيرا كه به عقيده من غریب‌ترين دوازده امام، امام‏ زمان علیه السلام است. با اين‌كه امام حي ما است، با اين‌كه ولي امر خدا است، اكنون سر سفره او هستيم «و بيمنه رزق الوري و بوجوده ثبتت الارض و السماء»[15]، آن‌قدري كه بايد براي او شعار داده شود، آن‌قدري كه بايد او توي دل‌ها بيايد و در مغزها و فكرها متمرکز بشود، آن‌قدرها نمي‏شود و اين بزرگترين غربت براي آن حضرت است. و در معنا داد ندای «هل من ناصر ينصرني و هل من ذاب يذب عني»[16] او بلند است. من فريضه لازمه خودم مي‏دانم، به همان مقدار اندكي كه بلد هستم و با زبان الكني كه دارم و با كمي ‏لياقتي كه دارم، متناسب با افكار اكثريت شنوندگانم، داد او را بكشم و فرياد براي او بزنم. ان‌شاءالله شما زنده باشید، اگر من هم زنده ماندم و موفق شدم، در اين نه شب راجع به آن حضرت از شعب مختلفه صحبت خواهم شد.

خدا به حق امام زمان علیه السلام همه شما را از جميع لغزش‌ها و خطاها و خطرها و بليات حفظ بفرمايد.

حالا مواظب باشيد سيره را در وسط منبر يا کنار منبر به عمل مي‏آورم و رویه را بوجود می‌آورم و بعد هم مي‏نشينيم چند كلمه‌اي صحبت خواهم كرد:

صاحب الهيبه العسكريه

مراقب باشيد، این نکته را بگویم. من جنس خوب براي امام زمان علیه السلام مي‏خرم، دلال اوییم جنس بنجل و ته بساط و توی دکان مانده به درد من نمی‌خورد، برای امام ‏زمان علیه السلام نمي‏خرم. صلوات پيرمردی، زوار در رفته، چرت آلود، از هم گسيخته، ابدا من آن ‌را براي امام‏ زمان علیه السلام نمي‏خرم. حالا جاهائي كه شما جنستان جاهای دیگر به فروش مي‏رسانيد من كاري ندارم.

براي امام زمان علیه السلام صلوات بايد عاشقانه، جانانه، جوانانه، آن‌طوري كه الان اگر خود حضرت علیه السلام از در مجلس وارد شوند و زمان ظهور ایشان باشد و بگويند حضرت دارند تشريف مي‏آورند، چطور مي‏دويد؟ و با چه شوری و با چه حسی و با چه عشقی و یا چه جوشی صلوات مي‏فرستيد؟ ما اين‌طور صلوات را مي‏خريم. اگر اين جنس را دارید فبها، اگر نه، پس مي‌دهم و وسط منبر، صلوات پيچتان مي‏كنم، تا آن جنس مقبولم به دستم بيايد، اين مطلب روشن بشود!

صاحب الهيبه العسكريه و الغيبه الالهيه سيدنا و مولانا و امامنا و هادينا بالحق القائم بامره و لعنه الله علي اعدائهم ابد الابدين.

تصوير
مرحوم آیت الله تولایی هنكام نام بردن از لقب "القائم" حضرت (ايستاده و رو به قبله)

اين صلواتي كه فرستاديد به جايش يك دعا مي‌كنم، ان‌شاءالله شب‌هاي آينده، سه تا صلوات خواهد بود و سه تا دعا هم مي‏كنم، چون بنده هر كجا كه جنس خريدم، پولش را نقد مي‏دهم، نسیه ما نداریم. هر صلواتي كه شما براي امام ‏زمان علیه السلام خوب فرستاديد، پشت سرش يك دعاي خوبي هم كه شما خودتان بپسنديد، تحويلتان مي‏دهم.

خدايا به اسم اعظمت در قرآن مبين و به سر سينه امير المومنين علیه السلام كه يك پرده از اسم اعظم خدا است، این عده‌اي كه به احترام امام زمان علیه السلام حركت كردند، خودشان را، اولادشان را، فاميلشان را، از تمام لغزش‏ها و فتنه‏هاي آخر‌الزمان و از هر شر و ضري كه در اين عالم مي‏آيد حفظ بفرما.

خدايا به حق قرآن عظيم، نعمت ولايت امام عصر علیه السلام را در دل اين جمع و اولاد اين جمع، بيش از پيش متجلي بفرما.

با دو سه تا کلمه و دعا يك مقدمه‌اي كوتاه بگويم، چون مرز آن طرف را نمي‏خواهم بشكنم، بيشتر از يك ساعت، نهايت يك ساعت ده دقیقه یا ربع، نمي‏خواهم طول بكشد. شايد مؤمنين مستحباتي هم در منزل داشته باشند، برسند. اين است كه خيلي اطاله سخن نمي‏دهم. مقدمه‌اي را مي‌گويم، آن وقت اين مقدمه ان‌شاءالله الرحمن، با یاري خداي سبحان در شب آينده توضيح داده مي‌شود و اميدوارم كه مقبول اذهان مقدسه اهل علم هم بشود.

آن مقدمه اين است:

ما نظر به اديان و مذاهب كه بكنيم، يك معيار براي «حَقه بودن» آن اديان يا «حُقه بودن» آن اديان مي‏توانيم در دست داشته باشيم و به اين معيار تميز و تشخيص بدهيم. راه و روش حق را، از كوره راه‌هاي باطلي كه خود را آرايش داده‏اند و به صورت راه جلوه مي‏دهند، با این معیار می‌توانیم به دست بیاوریم و تشخیص و تمیز بدهیم

و آن معيار اين است:

يك نگاه به اصول و اركان اوليه آن آئين و آن دين و مذهب و روش مي‌كنيم. اگر ديدیم كه اصول و اركان اوليه‏اش با «مستقلات عقليه» مطابق است، با آن‌چه را كه عقل غير محجوب، عقل غیر مریض عقل غير عليل، تصديق و تأًييد و حكم مي‏كند، اگر دیدیم اصول اولیه مطابق با اصول عقلي بود، مي‏فهيم دین حق است. و اگر يافتيم، اصلی از اصولی، رکنی از ارکانی، مخالف ضوابط عقلیه مستقله است، همین به ما نشان مي‏هد، به ما مي‏فهماند، اين آئين حق نيست، اين باطلي است كه به صورت حق در آورده‏اند. چون در آوردن باطل به صورت حق، یک امري است كه در تمام مراحل جاري است.

طلا داريد و طلا نما هم داريد، بين طلا و طلانما، در نظر عموم مردم، خيلي اشتباه مي‏شود. طلا و مطلي، يك چيزي كه آب طلا به آن بدهند، طلاهاي ساختني كه حقه بازهاي كيمياگر قديم به مثالثه و مناصفه و امثال ذلك مي‏آوردند و بجاي طلاي خالص قالب مي‏انداختند.

تجار صحيح داريم كه روي اصول صحيح تجارت، خريد و فروش مي كنند، تجاري هم داريم كه با يك میز و یک تلفن و با دو تا دلال، ساخت و پاخت كردن، چهل و پنجاه هزار تومان، از بانك‌ها و قرض كردن معامله مي‏كنند، سيصد هزار تومان و چهارصد هزار تومان. اين‌ها تجار نيستند، اين‌ها فجاري هستند كه به صورت تجار درآمده‏اند.

علماي واقعي داريد، شبيه‌العلماء هم داريد! ما معتقد نيستیم كه هركس در لباس روحانيت درآمد، «شيخ مرتضي انصاري» است، خير، شبه‌العلماء هم داريم. و و و منبري صحيح داريم، منبري ناصحيح هم داريم كه متظاهر است.

در هر مرحله‌اي اصلي هست و بدلي هست. انبياء داريم، «متنبيان» هم داريم، «مهدي» داريم، «متمهدي» هم داريم، خدا داريم، خداهاي ساختگي دروغکي هم داريم، از خدا بگير بيا پائين تا برسد به ته.

بناء علي هذا، هر آئيني كه به صورت حق خودش را در آورد، كه حق نيست! هر مذهبي كه آرايش داد خودش را به صورت حق، و داد حقانيت زد كه حق نيست! شبهه را شبهه مي‌گويند، به جهت آن‌كه شبيه حق است.

امير المؤمنين علیه السلام در نهج البلاغه مي‏فرمايند: «وَ إِنَّمَا سُمِّيَتِ الشُّبْهَةُ شُبْهَةً لِأَنَّهَا تُشْبِهُ الْحَق»[1 علیه السلام]

محک مي‏خواهد، طلا را كه تو دست زرگر مي‏گذاري، او به سنگ محك مي‌گذارد، گاهي هم با آب دهانش تر مي‏كند تا ببیند رنگ طلا است یا رنگ مس ، اگر يك خورده مطلب مشکل‌تر شد، غامض‌تر شد و شبهه مشكل‌تر شد، توي تيزاب آن‌ را قرار مي‌دهد. امتحان‌ها دارد، معيارها و محك‌ها درجه دارد.

معيار ما در تشخيص حق از باطل، يكي از معيارها اين است كه اگر ديديد يكي از اركان و اصول مذهبي، مخالف با ضوابط عقليه مستقله شد، مي‏تواني بگوئي باطل است. و اگر ديديد اركان و اصولش مطابق ضوابط است، مي‏فهميم حق است، چرا؟ به جهت سخني كه پيغمبرصلی الله علیه واله و سلم دارد: يك پيغمبر ظاهري دارد و يك پيغمبر باطني، بايد اين دو پيغمبر با هم تطبیق كنند، بايد پيغمبر عقل مطابق پيغمبر خارج و پيغمبر خارج هم مطابق پيغمبر داخل باشد. چرا كه مستقلات خلاف ضوابط صحيحه عقليه حكم نمي‏كند.

یک حرفي هم آقايان دارند: «كلما حكم به العقل حكم به الشرع» عكسش هم «كلما حكم به الشرع حكم به العقل» است. يكي از اركان و اصولي كه اسلام به معناي واقعي، كه مذهب شيعه ‏است، اسلام به تمام جوانب و جهات كماليش در مذهب شيعه متجلي است، شيعه اثني عشريه.

بنده با ارباب مذاهب و ادیان، زياد سخن گفته و مذاكره‏ کرده‌ام، خيلي كتاب‌هايشان را ديده‏ام، خاخام‌هاي يهودي، كشيش‌هاي نصراني، توي جوال خيلي با آن‌ها رفته ‏ام، اُشهد الله العلی العظیم، بدون تعصب و با ترك تقليد، چون با تقليد به درد نمي‏خورد، با ترك تقليد از روش پدر و مادر كه چشم بسته و گوش بسته بخواهم راه پدر و مادرم را بروم، اين‌طور نبوده‏ است. همان كه توانستم چند كلمه اوليه ياد بگيرم و كتاب‌ها را بخوانم، با آن‌ها مذاكره كردم. ديدم آن دینی كه با اصول عقليه، اركانش و عقلیاتش تطبيق مي‏كند، اسلام است، نه دين يهود است و نه دين نصاري.

و در دين اسلام، من با ارباب مذاهب خيلي صحبت كرده‏ام، با قاضي كلام‌ها و فضل عمرها زياد مي‏آمدند به مشهد و من با آن‌ها هم جوال و هم جوار مي‌شدم. و ديدم كه اگر مذهبي در اسلام قابل ستايش و قابل قبول است، همين مذهب شيعه اثني عشريه است.

يكي از اركان و اصول مذهب شيعه اثني عشريه اين است كه: «إِنَّ الْأَرْضَ لَا تَخْلُو مِنْ حُجَّة »[18] اين يكي از اركان و اصول مذهب شيعه ‏است، اين در مذهب حنفي‌ها نيست، اين در مذهب شافعي‌ها نيست، اين در مذهب حنبلي‌ها نيست، اين در مذهب مالكي‌ها نيست، در مذهب نصاري نيست و در مذهب يهود نيست، اين مال شيعه ‏است. و اين فرمايش از پيشوايان شيعه، ائمه هداه مهديين، صلوات الله عليهم اجمعين كه اول آن‌ها حضرت اسدالله‌الغالب علي ابن ابي طالب علیهماالسلام و آخرين آن‌ها خود امام ‏زمان علیه السلام است، از لسان آن‌ها متظافر، بلکه متواتر نقل شده‏ است.

و «علامه مجلسي»، صاحب اين قبه و بارگاه كه،

خدا را قسم مي‏دهم به حق آيات قرآن، الساعه از اين مجلس كوچك ما، طبقات انوار غير متناهي به روح مطهر اين بزرگوار و پدرش عطا بفرمايد.

بزرگترين خدمت را اين پدر و پسر به دين اسلام و مذهب شيعه كرده‏اند. اين‌ها در دستگاه علي ابن ابي طالب علیه السلام و اولاد طاهرینش:، يك مقام رفيع دارند و بر گردن همه ما ذي حق هستند. ما بايد اداء كنيم، حق بزرگواري و حق نعمت اين‌ها را، جز به دعا، با چيز ديگري نمي‏توانيم اداء كنيم، لذا به دعاي من آمين بگوئيد و در این دعا و آمین‌ها خیر خواهید دید.

خدايا به روح مطهر امير المؤمنين علیه السلام و ابناء معصومينش: آن به آن، بر علو درجات و ارتقاء مقامات اين پدر و پسر، مطابق علم خودت بيافزا.

«علامه مجلسي»، محيي احاديث ائمه طاهرين:، در مجلدات مباركات «بحارالانوار» كه راستي بحارالانوار است، درياهاي نور است. مخصوصا آقايان اهل علم می ترسم من زنده نمانم این سفارش را به شما می کنم جلد هفتم بحارالانوار را كلمه به كلمه‏اش را مطالعه بفرمائيد، جلد هفتم چاپ کمپانی، در چاپ جدید تجزیه کردند مجلد هفتم را کامل از بدو تا ختم بخوانید، اگر يك دوره خوانديد، قلبتان عوض مي‏شود، قلبتان نوراني و روشن مي‏شود، چشمتان به مقامات نورانيت معصومين باز مي شود، علي التحقيق، عوض مي‏شوید.

اين روايت را به لهجه‌هاي مختلفه «علامه مجلسي» قدس الله سره القدوسي، در كتاب مستطاب «بحارالانوار» ذكر كرده ‏است. محدث جليل محمد بن حسن «شيخ حر عاملي» هم رضوان الله عليه در كتاب «اثبات الهداه» مفصلا ذكر كرده ‏است، و ديگران و ديگران هم به پيروي اين بزرگواران ذكر كرده‏اند. بالغ بر شصت الی هفتاد حديث، ثقه الاسلام «محمد بن يعقوب كليني» رضوان الله عليه در كتاب مستطاب «اصول كافي» كتاب الحجه، آن‌جا ذكر كرده ‏است کتاب اضطرار علی الحجه این روایت را مراجعه کنید

شيعه از زبان پيشوايانش، يعني ائمه اثني عشرعلیهماالسلام متضافر، بلكه متواتر از حيث معنا، اين مطلب را دارد. اين ركن مذهب شيعه ‏است، اين پایه اوليه محكمی است كه شيعه بناي مذهب خود را بر آن پایه نهاده ‏است، اين مال ما است و مال شيعه است و آن چهار تا مذهب ديگر ندارند، و مال اسلام است و اديان ديگر ندارند. و همين، دليل بر حقانيت اسلام و حقانيت مذهب شيعه ‏است، به جهت اين‌كه، يك ركن عقلي را اين دارد و آن‌ها ندارند، این چيست؟

آن اين است كه: «إِنَّ الْأَرْضَ لَا تَخْلُو مِنْ حُجَّة »[19]، زمين لحظه‌ای از حجت خدا خالي نمي ماند. حجت خدا، آن را هم ان‌شاءالله براي شما با موازين علمي شرح مي‌دهم، همان كه «حكماء پهلوي» بنام «كدخداي عالم طبيعت» و «كدبانوي اين جهان» ذكر مي‏كردند. حكماي پهلوي كه در هزار و اندي سال قبل بودند و بچه‏ هاي قوچان خراسان بودند: «الفهلويون الوجود عندهم حقيق ذات تشكك تعم» كه «حاج ‏ملاهادي» مي‌گويد: آن‌ها هستند، به نام كدبانو و كدخدا مي‏گفتند.

«حكماء مشاء» به نام «عقل فعال» كه مؤَثر در عالم اجسام و اجرام است، تعبير مي‌كردند. «حكماء اشراق» تعبيري ديگر دارند، حالا انها را نمی خواهم بگویم اين محور اين عالم است.

آن که محور عالم است، آن كه جان اين جهان است، آن كه روح و روان زمين و آسمان و كهكشان است. در روايات پيشوايان ما و ائمه علیماالسلام ما: دارد، اين را «ابوحنيفه» نگفته است، اين را «محمد ابن ادريس» نگفته ‏است، اين را «مالك ابن انس» و «احمد حنبل» نگفته است، امام جعفر صادق علیه السلام گفته و امام محمد باقر علیه السلام و علي بن ابي طالب علیهما السلام اين‌ها گفته‏اند، و از همين جا مي‏فهميم كه اين‌ها به حق بوده‏اند.

آقا، ما موجوديت و شخصيت اشخاص را از گفتارشان مي‌شناسيم، توي حمام كه سلب همه تعينات شده ‏است، همه لخت و عور و برهنه هستني، اگر بخواهيم بفهميم اين آقائي كه پهلوي دست ما نشسته ‏است، چگونه است؟ گوش مي‏دهيم، ببينيم چه مي‌گويد؟ از حرف‌هايشان مي‏فهميم چي هستند. اگر صحبت از باقلا و شلغم و لبو و اين‌ها كردند، مي‏فهميم طبق كشند، اگر صحبت از اصل برائت و استصحاب و اشتقاق و حجیت متعارضین کردند، می‌فهمیم از علمای علم اصول هستند، اگر صحبت از قانون منزلت و قانون ید و قانون چه و چه، مي‌فهميم فقهاء هستند، اگر از قواعد هندسي و مطالب رياضي صحبت كردند، مي‏فهميم محصلین علوم جديده هستند. حضرت علي‏بن‏ابي‏طالب علیه السلام مي‏فرمايند: « الْمَرْءُ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسَانِهِ »[20].

مرد پنهان بود به زير زبان تا نگويد سخن ندانندش

ما علي ابن ابي طالب علیهما السلام را از كلماتش مي‏شناسيم، شیخين را هم از كلماتشان مي‏شناسيم، ما حسن بن علی علیهما السلام و حسين بن علي علیهما السلام و امام جعفر صادق علیه السلام را از كلماتشان مي‏شناسيم. «لِسَانُكَ تَرْجُمَانُ عَقْلِك»[21]، زبان تو، مترجم موجوديت تو است، اگر سخن شلغم كشيدي جلو، معلوم مي‏شود طبق كشي، اگر سخن از مطالب علمی رياضي و طبيعي گفتي، معلوم مي‏شود جناب عالي، مهندسی و دكتری و پروفسوري، اگر سخن از مطالب دینی، از جنبه قواعد فقهي گفتي، مي‏فهميم فقيهي. از جنبه فلسفي، مي‏فهميم حكيم هستي. ما از كلمات همين ائمه مي‏فهيمم اين‌ها كي هستند؟ كلمات ابو حنيفه و محمد بن ادريس و اين‌ها را مي‏گذاريم، نگاه مي‏كنيم مي‏بينيم، اين‌ها يك گوهر و جواهر عجيبي هستند. امام محمد باقر ما علیه السلام، امام جعفر صادق ما علیه السلام، علي ابن ابي طالب ما علیهما السلام، اين حرف‌ها را گفته‏اند. متجاوز از شصت، بلكه هفتاد حديث متظافر، بلکه متواتر گفته‏اند كه زمين آني از کدخدا و حجت الهيه خالي نمي‏ماند، كه اگر آنی خالی شود «لَسَاخَتْ بِأَهْلِهَا»[22] زمین اهل خود را در خود فرو مي‌برد مثل موج دريا همه را فرو مي‏بلعد.

مدارك:

«اصول كافي» «محمد بن يعقوب كليني»، «اثبات الهداه» «محمد حر عاملي»، دريايش و مركزش را بخواهي، «بحارالانوار» «مرحوم مجلسي» رضوان الله علیهم اجمعین. اين فرمايش مطابق عقل است، عقلاء، عقلاء، دانشمندان، عقل اين حرف‌ها را مي‏زند.

اين منطق، منطق عقلي است كه بزرگان ما، که عقل مجسم خارجی هستند، چنان‌كه عقل، امام داخلي است، آن بزرگواران فرموده‏اند. این منطق عقلی دارد، اين دليل محكم عقلي دارد و آن دليل محكم عقلي، نشانه حقانيت اين مذهب است. بيان این‌که چطور منطق عقلي دارد به عهده فردا شب.

اين هم افتتاح و ابتداء كلام ما، نه از نظر جمعيت، بالله كه قسم شرعي است، از نظر آن‌كه پاره‌اي از كلمات به سمع مباركتان برسد، دلم مي‏خواهد تشريف بياوريد و آن‌هائي هم كه نمي‏فهمند، ديگر بر من اعتراض نكنند، يك شب، دو شب كه آمدند، ديدند نمي‏فهمند، ديگر نمي‏آيند. اگر ساكت بنشينند و گوش بدهند، ثواب مي‌برند، به من نگويند، مطلب سطحش بالا است، چون اگر پائين بياورم يك عده دانشمندان مي‏گويند: چرا پائين آوردي؟ البته تا جائي كه ممكن باشد، حرف‌ها را مطلوب اكثريت، بيان مي‌كنم. ولي اگر چيزي را نفهميدند، عوام هستند و تشريف نياورند. ببينيد اگر مي‏فهميد و بهره می‌برید فبها، اگر نمي‏فهميد، به من اعتراض نكنيد.

خدايا به حق امام ‏زمان علیه السلام قلوب حاضرين را به انوار معرفت خودت و معرفت نبي خودت و معرفت حجت خودت بيش از پيش روشن بفرما.

خوراك آقاجان، هر چقد مطبوع و خوب باشد، اگر نمك نداشته‏باشد، آدم از آن خوراك لذت نمي‌برد، خوراك بايد نمك داشته ‏باشد. معشوق شما هم، هرچه قدر خوشگل باشد، اگر نمك نداشت، با ملاحت و دل ربا نمي‏شود.

مجمع روحاني هم همين‌طور است، مجامع روحاني، هرچقدر پر معنا باشد، اگر نمک نداشته باشد، لذت ندارد. نمك مجامع روحاني، توسل به امام حسين علیه السلام است و گريه بر امام حسين علیه السلام است. من در اين موضوع خيلي حرف دارم. در دهه عاشورا، اگر از چشم خود من اشك جاري نشود، آن شب و روز براي من منفور است. چشمي ‏كه در دهه عاشورا خشك بماند، آن چشم پيش بنده منفور است. مجمع روحاني كه منعقد شود و در آن توسلي و توجهي به امام حسين علیه السلام نشود، آن در نظر بنده بي نمك است. لهذا، خواه ناخواه در خانه امام حسين علیه السلام هم بايد برويم، بايد تا كربلا يك قدم برويم، حالا كم يا زياد، آن ديگر به شب‌هاي آينده.

يك شعري از «علامه بحر العلوم» يادم آمد، چون در مجلس ما اهل علم، انوار آسماني زياد هستند الحمد لله، اين شعر را براي آن‌ها مي‏خوانم، بعد هم ترجمه مي‏كنم. همين قدر كه حال عزائي در مجلس پيدا بشود خوب است. اشعار «علامه بحر العلوم» در نظر بنده اعتبارش از مقاتل معتمده كمتر نيست. در آن مجموعه مفصلی كه راجع به سيدالشهداء علیه السلام گفته است، دو تا شعر دارد، مي‏خوانم، آقايان طلاب اهل علم متاثر شوند، بعد هم برای شما معنی مي‏كنم:

«كم قامتي هم خطيا منذرا و تلا آيه فما اغنت الايات و النذر قال الضبوني و جدي احمد و صلوني ما غايتي و لم يكذب من خبر دعوتموني بنصري اين نصركم و اينما و الزبر»[23]

هركس معناي اين شعر را فهميد، دلم مي‏خواهد بلند گريه كند و به ديگران ياد بدهد.

«هل من مغيث يغيث لوجه الله بشريه هل راحم يرحم الطفل الرضيع لشكر»[24]

معنی کنم، همه بنالید.

چرا مرا دعوت كرديد؟ شما مرا دعوت كرديد، نامه‌ها نوشتيد، فرستاديد. مهمانتان آمده‏ است، به سرزمين شما وارد شده‏ است.

مهمان اگر دعوت شد، وقتي وارد در مي‌شود، هرچه طلب كند، مادامی‌که ميزبان قدرت دارد، بايد خواسته مهمان را برآورد، چون دعوت كرده ‏است.

مهمان شما وارد شده ‏است، مهمان شما از شما طلب يك جرعه آب مي‏كند.

آيا دادرس و فريادرسي هست به داد اولاد پيغمبرصلی الله علیه و اله و سلم برسد؟ يك شربت آبي به آن‌ها بدهد؟

معنی کنم:

« هل راحم يرحم الطفل الرضيع»[25]

آيا يك فرد با مروتي پيدا مي‌شود به اين بچه شيرخواره من رحم كند؟

بحق مولانا الحسين المظلوم علیه السلام و باهل بيته المظلومين:

يا الله

بنده گفتارهاي منبر را مقدمه برای روضه مي‏دانم، روضه را مقدمه براي دعا مي‌دانم. حالتان، حال توجه به خدا است، چند تا آمين بگوئيد، آن وقت تشريف ببريد.

خدايا به قطرات خون امام حسين علیه السلام و به قطرات اشك امام حسين علیه السلام همين ساعت امر فرج و ظهور امام‏زمان علیه السلام را اصلاح بفرما.

به زودی ما را به دیدار و به نصرت آن بزرگوار سعادتمند بفرما.

دل ما را از نور ولایت و محبتش متجلی فرما.

قلب مقدس آن بزرگوار را از ما راضی و خشنود فرما.

سایه عز ولایش را بر سر ما و همه مسلمانان مستدام بدار.

ما را در ظل ولایش از هر خطا و اشتباه و هر خطر و صدمه‌ای حفظ بفرما.

مشکلات ما را به برکات امام زمان علیه السلام حل و سهل و آسان فرما.

گرفتاری‌های ما را برطرف بفرما.

سیئات اخلاقی ما را اصلاح بفرما.

بیماران ما را شفا بفرما.

بیماری‌های معنوی ما را شفا بده.

گناهان ما را ببخش.

توفیق تقوی و پرهیز از گناه تا آخر عمر به ما عطا بفرما.



[1] ص : 82 - 83
[2] اعراف : 16 - 17
[3] بحارالانوار : ج 74 ص 271
[4] یس : 60
[5] حجر : 41
[6] ص : 80 - 81
[7]
[8]
[9] یس : 11
[10] بقره : 2
[11] اسراء : 82
[12] اعراف : 52
[13] اعراف : 16
[14] نساء : 86
[15]
[16]
[17] نهج البلاغه : ص 81
[18] الکافی : ج 1 : ص 179
[19] الکافی : ج 1 : ص 179
[20] بحارالانوار : ج 68 ص 276
[21] بحارالانوار : ج 74 ص 232
[22] بحارالانوار : ج 23 ص 5
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » دوشنبه نوامبر 03, 2025 4:22 am

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد جامع اصفهان در سال 1391 قمرى


مجلس دوم

https://drive.google.com/file/d/1z9ahgc ... drive_link

متن:
بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمين باري‏ء الخلائق اجمعين و صلي الله علي سيد الانبياء و المرسلين حبيب اله العالمين و خاتم النبيين ابو القاسم محمد و علي اهل بيته الاطيبين الانجبين الهداه المهديين سيما مولانا و سيدنا الامام المبين و الكهف الحصين و غياث المضطر المستكين و خاتم الائمه المعصومين.

ان‌شاءالله مهيا براي تعظيم و عرض ادب به ساحت ولايت اعلی حضرت بقيه الله اروحنا فداه خواهيد بود، ولي بهتر از ديشب. ديشب يك صلوات فرستاديد، امشب موقعي‌كه به نام نامي ‏و لقب گراميش حركت كرديد، بايد جانانه و جوانانه، سه تا از آن صلوات‌هائي كه اهل خيابان را هم خبردار كند و با شما هماهنگ بنمايد، تا در اجر و ثواب صلوات آن‌ها، شما هم سهيم و شريك شده باشيد، بايد بفرستيد، حواستان جمع باشد.

صاحب الهيبه العسكريه و الغيبه الالهيه سيدنا و مولانا و امامنا و هادينا بالحق القائم بامره و لعنه الله علي اعدائهم ابد الابدين و دهر الداهرين

(وَ لَقَدْ وَصَّلْنا لَهُمُ الْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُون)[1]

يكي از آيات مباركاتي كه اصل اوليه اعتقاد شيعه را طبق «منطق عقل» به ما تذكر مي‏دهد، اين آيه مباركه است كه قرائت شد. ديشب مقدمتا به عرض شما رساندم كه اصول و مباني مذهب شيعه اثني عشريه، تماما منطبق با «موازين عقل» است. آن‌چه را كه «لسان عقل» براي ما مي‌گويد، مذهب شيعه هم به پيروي عقل صحيح، همان را اثبات و تثبيت كرده‏ است. عقل مي‏گويد: اين نشئه و اين عالم زمين و زمان و اين نشئه كون و مكان، دائما و ابدا يك «عقل مدبر» لازم دارد، يك روح و رواني كه فرمان‌فرما، در زير و بالا، از ارض و سماء باشد، لازم دارد و وجود او در رتبه اوليه «تقدم رتبي» بر وجود اين اشياء دارد، يعني با نظر عقل و با دقت، اگر مطالعه كنيم، در مرتبه مقدم، درست نكته‌هاي كلمات را، آقايان بزرگان اهل علم كه شرف حضور دارند و چراغ‌هاي معنوي مجلس ما هستند، كلمه به كلمه را در نظر داشته باشند، در رتبه مقدم، نه در زمان مقدم، در رتبه مقدم بر مرتبه هستي، اين آب و خاك، و اين بسائط و مركبات، و اين زمين و آسمان، بايستي يك انسان كاملي كه به حسب «جوهره ذاتيش» از تمام افراد انسان ممتاز باشد، و نسبت او به ساير افراد، مانند نسبت انسان به ساير انواع حيوانات، و مانند نسبت حيوان بالنسبه به انواع نباتات، و مانند نسبت نباتات به ساير عناصر باشد.

يك چنين انسان كاملي، بايستي در رتبه، مقدم بر جماد و نبات و حيوان و انسان وجود داشته باشد. که اين انسان كامل به تعبير «فلاسفه پهلوي»، «كدبانو» و «كدخداي» عالم طبيعت گفته مي‏شود و به لسان حكمت و فلسفه «ارسطو» به عنوان «عقل فعال» كه مدبر در اين عالم كون و مكان و در اين نشئه زمين و زمان است، و در لسان انبياء و رسل و ديانت‌ها به عنوان «حجه الله» موسوم و موصوف شده ‏است.

يك چنين انساني پيش از پيدايش اين عالم، به پيشي رتبي، نه به پيشي زماني، بايستی باشد. اين حكم عقل است. منطق عقل در اين مدعا چند راه است، كه من آن راه‌ها را نمي‏توانم در اين مجمع ذكر كنم، چرا؟ زيرا كه اكثريت نفرات ما از اصطلاحت علمي، عري و بري و بركنار هستند و حق آن‌ها را هم بايد رعايت كنم، يك چند دقيقه صحبت علمي‏ مي‏كنم، پايه‌ريزي مطلب از جنبه علم و منطق كه شد، به سخنان ساده همه‌كس فهم هم، ان‌شاءالله خواهم پرداخت. خسته نشويد، ده دقيقه به من مجال بدهيد.

منطق عقل براي اين ادعا و مدعا، فراوان است و بعضي از حكماء مانند «صدرالمتأًليهن ملاصدراي شيرازي» تذكر داده و اشاره كرده‏ اند، مانند «ابن ابي جمهور احسائي» در كتاب «مجلی» ذكر كرده‏ است و ديگران و ديگران.

دو نفر را گفتم، براي آن‌كه اهل فضل و علم و تحقيق، اگر بخواهند مراجعه كنند، بدانند به چه كتابی و چه مأخذي رجوع كنند. يكي را امشب به ‏اندازه ده دقيقه حضور علماء، مجملا عرض مي‏كنم و بعد به مطالب همه‌كس فهم مي‏پردازم. يك قانوني دارد ـــــــــــ ، بعد هم اين قانون به دست حكماء مشاء و رواق، برهاني شد. اسم اين قانون در لسان حكمت، قانون و قاعده «امكان اشرف» است و بايستي به قول «ملا صدرا» گفت: «ممكن اشرف»، چون امكان، اشرف و اخس ندارد، اشرف و اخس، مال ممكن است، ولي اصطلاح از ابتداء امر بر اين قرار گرفت كه اين قانون را قانون «امكان اشرف» بگويند. به هر حالت.

این قانون «امکان اشرف» بطور خلاصه و مجمل این است:

که وجود، حیات، علم، قدرت، رحمت، برو تا آخر كمالات که غير متناهي است، از مبدا فياض به اخس نمي‏رسد الا اين‌كه در رتبه قبل، به اشرف رسيده باشد. يك مثالي بزنم كه اين مثال تا درجه‌اي مطلب را به ذهن عموم نزديك كند.

اين چراغي كه ملاحظه مي‏فرمائيد، كه مبدا نور در اين فضا شده ‏است، اين چراغ، نور را مي‏پراكند، نور را در فضا پخش مي‏كند، اول آن فضاي مقابل لامپ، آن نور را مي‌گيرد. سپس هوا و فضاي دورتر، سپس فضاي دورتر، تا به مقداري‌كه اشعه اين چراغ امتداد پيدا مي‌كند. هواي مجاور، فضاي نزديك، سپس دورتر، بعد دورتر، به تدريج و ترتيب نور را مي‌گيرد. اول، دور چراغ روشن مي‏شود، بعد 2 متر فاصله‏اش، بعد ده متر فاصله‏اش، بعد مي‌رسد به من كه بالاي منبر هستم. هرچه نزديك‌تر به مبدا نور است، اول او نور را مي‌گيرد، هركه دورتر است، در درجه دوم نور را مي‌گيرد، محال عقل است كه نور از اين منبع پخش شود، اول جاي من را روشن كند، بعد اين وسط را روشن كند و بعد فضاي مجاور لامپ را روشن کند؟ طفره است و طفره محال است.

اين يك مثال ظاهري جسماني بود كه براي شما زدم. نور آفتاب، اول فضاي مجاور خودش را روشن مي‏كند، بعد دورتر، بعد دورتر، دورتر تا هر جائي كه شعاع آفتاب كشش و امتداد دارد. محال است كه آفتاب كه طالع مي‏شود، اول دور را روشن كند، بعد نزديك خودش را، و يا دور و نزديك را در يك رتبه روشن كند، ممكن نيست.

نور وجود، نور حيات، نور علم، نور قدرت، نور هيبت، نور هيمنت، نور سلطنت، نور مومنيت، نور كبريائيت، نور جبروتيت و جباريت، برو تا آخر كمالات، كه اگر بشمارم يك ساعت بيشتر طول مي‏كشد، تازه محدود است و كمالات نامحدود است. اين انوار كه از آفتاب قدس الوهيت تجلي مي‏كند و در ماهيات ممكنات مي‏تابد و بر «اعيان ثابته» آن‌ها تجلي مي‏كند، رتبه آن ماهيتي كه اشرف است، او جلوتر مي‏گيرد تا ماهيت اخس.

يعني آن موجودي كه درجه وجوديش بالاتر است، او مقدم است در گرفتن اين كمال از مقام قدس ربوبيت، تا آن کسی‌كه درجه وجودش پست‌تر است. حيوان، رتبه وجوديش از انسان پائين‌تر است، انسان موجوديتش از حيوان بيشتر است. حيوان عقل ندارد، حيوان قدرت ترقي ندارد: هزار قرن هم كه بگذرد، مورچه يك نواخت زندگي مي‏كند، ولي انسان اين‌طور نيست، در هر قرن و نيم قرن، روي ترقي فكري كه دارد، روي تعقل شديدي كه دارد، روي تدبري كه دارد، هي دور به دور، وضع خانه‏اش را طور به طوي مي‏كند، خانه‌هاي گلي گچي، حالا تبديل مي‏شود به آهن و سيمان، ممكن است يك قرن ديگر طوري بهتر شود، دو قرن ديگر طوري بهتر شود. در تمام شئون زندگيش، انسان ترقي دارد، فكر دارد، تامل دارد، دقت دارد، زير و رو مي‏كند، ولي حيوان اين‌طور نيست.

خانه مورچه از دو هزال سال قبل تا حالا يك نواخت است، لانه عنكبوت و زنبور عسل اين چنين است. خوراك آن‌ها هم همين‌طور است، خوراك حيوان تغييري نكرده است، آن‌كه يونجه مي‏خورده است، حالا هم يونجه مي‏خورد.

ولي انسان اين طور نيست، در طرز خوراكش قرن به قرن تحول و تطور پيدا مي‌شود، طور به طور مي‌شود. اين روي ترقي است كه عقل انسان دارد و اين ادراك و نيرو در حيوانات نيست. پس انسان از نظر موجوديت، اشرف از حيوان است، حيوان از نظر موجوديت، اشرف از گياه و نباتات است. نباتات، حواس خمسه ندارند، نباتات قوه بينائي ندارند و قوه شنوائي ندارند و قوه متخليه ندارند، قوه واهمه ندارند، ولي حيوانات، پنج قوه ظاهريه و قواي باطني دارند، بعضي از حیوانات قوه واهمه و متخيله دارند.

حيوان موجوديتش، شريف‏تر از نباتات است، نباتات، موجوديتشان اشرف از جمادات است. اين اشرفيت را كه ديديد، آن وقت به حكم قاعده امكان اشرف، آقایان علماء خیلی مجمل می‌گویم، ولی مجمل برای شما کافی است، محال است، وجود برسد به جماد و به نبات نرسد، محال است، وجود و حيات، به نبات برسد، و حيوان در رتبه قبل وجود و حيات را نگرفته باشد، محال است، وجود و حيات به حيوان برسد و در رتبه قبل، انسان وجود و حيات را نگرفته باشد، به همان نسبت محال است وجود و حيات و علم و قدرت و جمال و جلال و كبريائيت و همه كمالات، محال است، افراد انسان اين كمالات را از مبدا فياض، از تارك نور احديت، از آفتاب الوهیت بگيرند، جزء اين‌كه در رتبه قبل انسان كامل، كدبانوي عالم، عقل فعال، كلمه قدسيه، حجه الله گرفته باشد. همه اين‌ها يك معنا و يك مقصد را مي‏رساند.

حكايت عنب و انگور و اوزوم است. يك عرب و فارسي و تركي به هم رسيدند، او گفت: چي مي‌خواهي؟ عرب گفت: عنب. ترك نمي‏فهميد عنب چيست؟ گفت: اوزوم مي‌خواهم. يعني انگور مي‌خواهم. فارس نفهميد ترك و عرب چه مي‌خواهد؟ گفت: انگور مي‏خواهم. نزديك بود داد و فرياد بزنند، يك نفر عالم به زبان پيدا شد گفت: داد و فرياد نكنيد، هر سه يك چيز مي‏خواهيد، تو مي‌گوئي: عنب، ترك مي‌گويد: اوزوم، فارس مي‌گويد: انگور.

هر سه يك چيز را مي‌خواهيد. حالا كلمه قدسيه الهيه كه «حكماء اشراق» مي‌گويند، عقل فعالي كه «حكماء مشاء» مي‌گويند و كدبانو و کدخدایی كه «حكماء پهلوي» مي‏گويند، همه اين‌ها با انسان كاملي كه علماء و عرفا مي‏گويند، با حجه‌اللهي كه انبياء مي‏گويند، همه اين‌ها يك معنا است، الفاظ متفاوت است. محال است وجود، علم، قدرت، حيات، قدس، جمال، عزت، كبريائيت، سلطنت، مؤمنيت، سلاميت، همه اسماء الهيه که هریک مظهر یک کمالی هستند، محال است به افراد انسان برسد، جز آن‌كه در رتبه قبل، بايد انسان كامل، يعني حجه‌الله، به حكم قاعده «امكان اشرف» اين كمال را گرفته باشد. به حكم این قاعده عقلي، در رتبه عقلي بايد حجت خدا، وجود و علم و حيات را بگيرد و در رتبه دوم افراد انسان.

پس اگر انساني در دنيا باشد،

حد انسان به مذهب عامه حيواني است مستوي القامه

اگر يك فرد از افرد بشر روي زمين باشد، بايد فرد ديگري باشد كه آن فرد ديگر، انسان كامل، حجه‌الله، كدبانوي عالم، كلمه قدسيه، در مظهر او متظاهر شود. لذا زمين بدون حجت محال است. مادامي‌كه يك فرد حيوان، روي زمين است، در رتبه قبل، بايد وجود را انسان گرفته باشد. كه اگر فرض شود كره زمين از انسان به كلي خالي شود، حيواني هم نخواهد بود و اگر كره زمين از حيوان به معناي اعم خالي شود، نایب ، ناطق خدمتتان عرض شود همه انواع و اقسامش را می گویم که محال است نباتي در روي زمين باشد، به حكم قاعده «امكان اشرف» و «ممكن اشرف».

وجود، در رتبه مقدم به اشرف مي‏رسد و در رتبه متاخر، به اخس مي‌رسد. رتبه مقدم، وجود مقدم، پس انسان بدون انسان كامل، حيوان بدون انسان، نبات بدون حيوان، جماد بدون نبات، طفره‏ است و به حكم اين قاعده غير ممكن است.

نتيجه چه شد؟ الان نتيجه را مي‏گويم، بعد حرف‌هائي كه همه بفهميد. نتيجه اين شد كه:

تا يك فرد انسان روي زمين است، حجه الله فرد دوم است که باید باشد، بايد وجود را گرفته باشد، علم را، حيات را، قدرت را، جمال را، جلال را و ساير كمالاتي را كه ممكن است بشر، واجد آن كمالات شود، بايد انسان كامل، كدبانوي عالم، حجه الله، او گرفته باشد، يعني او موجود باشد، به وجود مادي، نه به وجود تجردي. وجود تجردي نمي‏تواند در ماديات تصرف كند، جز آن‌كه در كسوه ماده و لباس جسم درآيد، كه ان‌شاءالله فردا شب و پس فردا شب، در طي چند دقيقه، آن را هم به عرض خواهم ‏رسانيد.

اين حكم عقل است. اگر دو نفر از افراد انسان، روي زمين باشند، يكي از آن‌ها حجه الله ‏است، اگر يك فرد از افراد روي زمين باشد، همان حجه الله ‏است، همان كدبانو و كدخدا است، همان عقل فعال است، همان كلمه قدسيه الهيه است. قربان خاك پايت شوم اي جعفر بن محمد الصادق علیهماالسلام، نثار راه اصحاب و شاگردانت شوم، اي امام صادق علیه السلام و امام باقر علیه السلام، قربان خاك پاي قنبرت شوم اي علي ابن ابي طالب علیهم السلام كه شما در هزار و سيصد سال قبل، در ميان يك ملت جاهل، نادان، نافهم، كه مثل فلك اطلس و سر كل طاس بودند، درميان اين ملت، با يك زبان عاميانه همه كس فهم، فرموديد: «لو بقيت الارض بلا حجه لساخت باهلها»[2] فرموديد: اگر دو نفر بر روي زمين باشند، يكي از آن‌ها حجت خدا است. فرموديد: «الْحُجَّةُ قَبْلَ الْخَلْقِ وَ مَعَ الْخَلْقِ وَ بَعْدَ الْخَلْقِ»[3] فرموديد: زمين بدون حجت نمي‏شود. فرموديد: اگر برسد زماني‌كه زمين، يك آن، از حجت خالي شود، همه اهلش را به خودش فرو مي‌برد.

اهل، مراد فقط بشر نيستند، كرم‌ها هم اهل زمين هستند، يونجه‌هائي هم كه روئيده‏اند، هم اهل زمين هستند، معادن هم اهل زمين هستند، مركبات هم اهل زمين هستند. اهل زمين محدود به انسان نيست، حيوانات هم اهل زمين هستند، معادن هم اهل زمين هستند، جمادات هم اهل زمين هستند، نباتات هم چه بسائط و مركبات، همه اهل زمين هستند.

فرمود: اگر يك آن، زمين از حجت خالي باشد، اهلش را به خود فرو مي‏برد، يعني از هم مي‏پاشد، يعني نه انساني خواهد بود و نه حيواني و نه گياهي و نه جنبنده‌اي، نه روينده‌اي، نه شناكننده‌اي، نه خزنده‌اي، نه پرنده‌اي، نه چرنده‌اي، نه شنا کننده ای هيچ و هيچ نخواهد بود. اگر يك شنا كننده در دريا بود، اگر يك خزنده در صحرا بود، اگر يك برگ روئيدني در زمين ديديد، بدانيد اين زمين حجت خدا دارد، انسان كامل دارد، كدخدا دارد، كلمه قدسيه دارد، حجه الله دارد.

اين فرمايشات پيشوايان ما است، آن منطق عقل است، وقتي نگاه مي‏كنيم مي‏بينيم، پيشوايان ما درست مطابق میزان عقل و‌منطق عقل گفته‏ اند. به فرمايشات جناب «ابوحنيفه» نگاه مي‏كنيم، رضی الله عنا جمیعا، مي‏بينيم این بزرگوار اصلا شعور و بحث اين حرف‌ها را ندارد.

به «مالك ابن انس» نگاه مي‏كنيم، به «احمد حنبل» نگاه مي‏كنيم. به خدا اگر اين چهار امام پاي منبر بنده بودند، همين چهار امام با آن همه اهن و تلپ وهاي و هوي شان، همين حرف‌هاي مرا درست نمي‏فهميدند. مگر سئوال كنند و هجي كنم، دوبار توضيح و شرح بدهم تا بفهمند چه مي‏گويم؟ و من خاك پاي شاگردهاي شاگردهاي امام صادق علیه السلام هم نيستم، من خاك راه اين دو بزرگوار، پدر و پسر كه مثل كوهي اين‌جا خوابيده‏اند و پشتيبان این شرع شده‌اند و بلكه پشتيبان شيعه شده‏اند، من خاك پاي آن‌ها هم نمي‏شوم. يك قطره از اقيانوس اين تو بزرگوار پدر و پسر كه اين‌جا خوابيده‏اند و مايه افتخار و سرافرازی نه تنها شما اصفهاني‌ها، نه تنها ايراني‌ها، مايه افتخار شيعه‏ در دنيا هستند، من خاك پاي اين‌ها نمي‏شوم.

يك منبرم را «ابوحنيفه» و «مالك بن انس» بنشينند، نمي‏فهمند. در مذهب آن‌ها اين حرف‌ها نيست. رائحه اين مطلب را بو نكرده‏اند. برو بالاتر! پيشوايان بالا بالاترشان، برو تا زمان پيغمبر، به خدا اگر حرف‌هاي مرا شيخين بفهمند، همين نكته‌اي و قاعده‌اي كه مجملش را گفتم، و اگر شرحش را بگویم و شرح آن بی حد شود حساس و مثنوی هفتاد من شود

همين مجمل را نمي‏فهمند، التفات كرديد؟ آن وقت شاگردهاي شاگردهاي ده تا بيا جلو، او دارد يك اجمالش را بيان مي‏كند، اين پيشوايان ما چه بوده‏اند؟ ببينند اين ائمه ما: چه بزرگواراني بودند در دوراني كه نه مکتبی، نه مدرسی، نه فلسفه‌اي، هيچ اين حرف‌ها نبوده است، در محيطي كه عاري و بري از علم و علماء بوده‏ است

يك روزي، پيغمبرصلی الله علیه و آله و سلم در مدينه ديدند كه جمعيت مردم دور يك كسي جمع شده‏اند، شلوغ شده ‏است، دور يك نفري را گرفته‏اند او هم دارد اسب تازي مي‏كند، پبغمبرصلی الله علیه و آله و سلم فرمود: چه خبر است اين جمعيت اين‌جا جمع شده‏اند؟ گفتند: يا رسول‌الله، «علامه» است، «علامه» است. علام خودش صيغه مبالغه‏ است، «ه» كه اضافه مي‏كنند، مبالغه در مبالغه مي‏شود، يعني يك مردي كه خيلي خيلي دانا است، خيلي كه قلمبه در دانائي شد، مي‌گوئيم خيلي دانا است، بحرالعلوم كه شد، مي‌گوئيم: خيلي خيلي دانا است. حالا اين علامه به تركيب كلمه و هيئت كلمه اين را مي‏فهماند، خيلي خيلي دانا است. پيغمبرصلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: «ما العلامه»؟ آقايان اهل علم، آن كه در «ذوي‌العقول» استعمال مي‏شود، «من» است، نفرمودند: علامه كیست؟ فرمودند: علامه چيست؟ در فارسي نمي‏گوئيم اين آقا چيه؟ مي‌گوئيم كيه. اين سنگ را نمي‏گوئيم کيست؟ اين سنگ را مي‏گوئيم چيست؟ چي را در غير ذوي العقول و كي را فقط در ذوي‌العقول استعمال مي‏كنيم. عرب در ذوي العقول «من» استعمال مي‏كند، در غير ذوي‌العقول «ما» استعمال مي‏كند.

پيغمبرصلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: علامه چيست؟ گفتند آخ، آخ، دنياي علم دارد. چه علمی دارد؟ آیا عالم معرفت النفس و روان‌شناس است؟ خير. علم به مبدا و معاد دارد؟ خير. داراي علم طبيعي است؟ خير. داراي علوم رياضي است؟ خير. اين عالم به «علم انساب» است، يعني مي‏داند اين آقازاده بابایش کی بوده است، عمويش كي بوده، جدش كي بوده، خاله‏اش كي بوده، خالوي اين آقا پسركي بوده است، خاله اين آقا عيال كي است، علم انساب. آن‌كس اين‌طور چيزها را مي‌داند «علامه» مي‏گفتند.

ببينيد چقدر خالي از علم بوده كه يك فرد اين‌طوري، برايشان پيغمبر بوده‏ است، او را «علامه» مي‏گفتند. در يك چنين محيط و فضاي خشكي، مثل زمين آن‌جا كه خشك است و شني و بدون آب، باطنشان هم خشك از علم است. در يك چنين محيطي آمدند اين بزرگواران و آن كلمه‌اي كه بعد از هزار و چهار صد سال، من كه هيچ قابل نيستم، با منطق عقل، بيان مي‏كنم، يك گوشه‌اي از آن‌را اشاره كردم، در آن تاريخ رفته‏اند، امامان ما چنین افرادی هستند.

ما كه به جعفر بن محمد الصادق علیهماالسلام و امام باقر علیه السلام و دوازده امام: معتقد هستيم، يكي از دلائل و منطق اعتقاد ما، كلمات آن بزرگواران است. ديشب گفتم، علي علیه السلام ‏مي‏ فرمايد: قربان قنبرت بروم، قربان خاك پاي قنبرت بروم و چقدر گستاخ هستند آن‌هائي كه حرف‌هاي اين‌ها را مي‏فهمند و ديگران را مقدم مي‏دارند، چقدر بي وجدان هستند آن كساني‌كه حرف‌هاي من را نمي‏فهمند، بر عالمي‏كه من خاك پاي قنبر او نمي‏شوم، مقدم مي‏دارد، يا برابر مي‌دارد. چه بودي علي علیه السلام؟ همه كلمات علي ابن ابي طالب علیهماالسلام، علي كلمات است. علي علیه السلام كلماتش هم علي است. علي علیه السلام هم خودش ولي است، كلماتش هم بر كلمات ولايت دارد، هم از جنبه ظاهر، فصاحت و بلاغت هم در قالب بندی کلمات و هم از نظر باطن كلمات و معاني آن‌ها.

يكي از كلماتش اين است كه می‌فرماید: « الْمَرْءُ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسَانِهِ »[4] مرد در زير زبانش پنهان است. « لِسَانُكَ تَرْجُمَانُ عَقْلِك »[5] ما هم از زبان ائمه علیهم السلام: ميزان موجوديت ائمه علیهم السلام: را به دست مي‏آوریم.

من نسيه چيزي از شما نمي‏خرم.

به عشق امير المومنين علیه السلام سه تا صلوات علي علیه السلام پسند بفرستيد.

چند تا شعر بخوانم، ثواب اين شعرها برای روح مقدس اين پدر و پسر، «علامه مجلسی» و پدرش، كه اين‌جا خوابيده‏اند.

دفتر ايجاد را طراز عنوان علي علیه السلام به صورت آدمي بود سيرت رحمان علي علیه السلام

به محكمات مبين، صراط و ميزان علي علیه السلام به محكمات مبين، صراط و ميزان علي علیه السلام

به صدق دين نبي، دليل و برهان علي

مي‏گويند به «ابن‏ سينا» گفتند: به چه دليل تو اسلام را قبول كردي؟ گفت: به دليل علي‏ بن‏ ابي‏طالب علیهما السلام، او قبول كرد، من هم قبول كردم و درست هم هست. كه گر نه

به صدق دين نبي، دليل و برهان علي به تصديق وي دين نشدي آشكار

نقطه‏ام الكتاب فاتحه فيض وجود

صادر دوم است، صادر اول پيغمبرصلی الله علیه و آله و سلم صادر دوم علي علیه السلام است، «انا نقطه تحت الباء».

نقطه ام الكتاب فاتحه فيض وجود نكته حسن الماب خاتمه هر وجودي

معني فصل الخطاب، مقصد غيب و شهود اول قوس نزول، آخر قوس صعود

سر همه انبياء، ظهور پروردگار، مركز ولايت كليه ‏است، لذا سر همه انبياء است. علي علیه السلام را ما از كلماتش مي‏شناسيم، كلماتي كه علي كلمات است، دلالت مي‏كند كه متكلمش، علي متكلمين است. يكي از كلماتش، « لِسَانُكَ تَرْجُمَانُ عَقْلِك » يكي از كلماتش « الْمَرْءُ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسَانِهِ ». ما ائمه: را از زبانشان مي‏شناسيم، ما ائمه را از رواياتشان مي‏شناسيم،

ما كه اين دو بزرگوار را اين چنين تعظيم مي‏كنيم، عاشق دو مجلسي كه نيستيم، خوشگل نبودند، پولي هم از آن‌ها به ما نمي‏رسد، چون اين‌ها حلقه زنجيرهاي علم ما هستند، چون رواياتي كه هر دانه دانه‏اش، مثل يك جواهر و بلریانی، اين‌ها متفرق بودند، اين طرف و آن طرف مي‏رسيد به دست بچه‌هاي نادان، اين پدر و پسر آمدند، اين روايات را جمع كردند، اين‌ها را در يك زنجيره‌اي كردند، اسمش را گذاشتند «بحار الانوار»، درياهاي نور، و الله، درياهاي نور است. هرچه داريم آقايان اهل علم، طلاب، محصلين، مدرسين آيات عظام، حجج اسلام،

كه خدا به حق امام عصر علیه السلام وجود مسعود شما را، از آن بچه طلبه‌تان تا آیت الله استادتان، وجود شما را حفظ كند.

خدايا به حق امام ‏زمان علیه السلام، هيئت علميه ما را، از آن «قال النبي: اول العلم» را گرفته تا آيه الله العظمي ‏ما را، همه اين‌ها را عزيزتر محترم تر، معززتر بدار.

طول عمر، عز كامل، توفيق شامل به همه آن‌ها عطا بفرما.

آقايان اهل علم، قدر احكامتان را بدانيد، هريك خبري، مثل يك لؤلؤ و مثل يك گوهر درخشاني، آويزه گوش جانتان كنيد، روايات را با گوش جانتان حفظ كنيد، روايات را در جوهر جانتان و ضمير جانتان نقش راسخ کنید که به هیچ جوری کنده نشود از کتاب بحار مجلسی فراموش نکنید يك دور اين كتاب را بخوانيد، انبوه معارف مبدئي و معادي و نفسي و طبيعي و الهي و رياضي همه جوره در آن است.

به خدا طبيعياتي كه اهل البيت: گفته‏اند، چشم را خيره مي‏كند، اگر من بخواهم در طبيعات اهل البيت: وارد شوم،چشم را خیره می کند ده شب وقت مي‏خواهد و آن هم براي اساتيد اهل علم. من كه مجلسيين را روي چشمانم مي‌گذارم، با او قوم و خويش نيستم، براي آن است كه گنجينه‌هاي ذخاير ما را اين پدر و پسر حفظ كرده‏اند.

خدايا به ذات مقدست، طبقات انوار علم غير متناهي را به روح اين دو بزرگوار و همه فقهاء و محدثين شيعه از زمان جعفر بن محمد علیهماالسلام تا الان به ارواح مطهره آن‌ها عطا بفرما.

«الْحُجَّةُ قَبْلَ الْخَلْقِ وَ مَعَ الْخَلْقِ وَ بَعْدَ الْخَلْقِ »، ان‌شاءالله از راه ديگري باز همين روايت را توضيح بيشتري مي‌دهم، «لو بقيت الارض بغير حجه لساخت باهلها» اگر در روي زمين دو نفر باشند يكي از آن‌ها حجت خدا است بر ديگري، اين‌ها روايات ما است. چهار تا مذهب ديگر دهانشان مي‏چايد كه اين حرف‌ها از دهانشان بيرون بيايد، شامه پيشوايان ایشان، رائحه اين مطالاب را بوئي نبرده‏ است. نصاري و يهود كه ولشان كن، آئين‌هاي حقه كه ديگري هيچ، اين مال مذهب ما شيعه اثني عشريه ‏است. « الْحَمْدُ لِله الَّذِي هَدانا لِهذا وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا الله‏ »[6]. شكر آن خدائي كه اين گوهر گران‌بهاي «مذهب جعفري» را، مفت و مجاني به ما داد. به خدا اگر شبانه روزي، يك سجده يك ساعتي بكنيد، براي تشكر از اين نعمت كه خدا مذهب جعفري را به شما داده است، حق اين نعمت اداء نمي‌شود. اين مطلب را خدا به ما داده ‏است. معطلتان نكنم، اگر نطفه ما پشت يك باباي از اين يهودي‌ها بود و يا پشت يك وهابي خبيث بود، بعد هم مي‏افتاد توي رحم يك ننه سني،، يا فرض بفرمائيد وهابي، و ما به دنيا كه مي‌آمديم، از همان اول اسم «عمر» را، به اين سوراخ گوشمان مي‏تپاندند و اسم آن ديگري را توي آن گوشمان، يك سني بوديم.

خدا لطف كرد، نطفه ما را پشت باباي شيعي جعفري مذهب گذاشت، انداخت توي رحم ننه جعفري مذهب، در كشور جعفري مذهب، ما را به دنيا آورد. از همان اول هم ملای جعفري آمد، توي اين گوش ما، اذان گفت، توي اين گوش ديگر ما اذان گفت، «أَشْهَدُ أَنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» را به عنوان رجاء گفت، علي علیه السلام را توي گوش ما گفت. بعد هم به راه كه مي‏خواستيم بيافتيم، چهار دست و پائي، افتان و خيزان، ننه ما به ما مي‌گفت: ننه بگو: ياعلي علیه السلام بلند شو، از همان اول ياعلي را به زبان ما نهادند.

كام ما ناف ما بر مهر او ببريده‏اند در دل ما مهر او خوابيده‏اند

بزرگ هم شديم، افتاديم پاي منبر علماء شيعي مذهب و علي علیه السلام را به ما گفتند و امام حسن علیه السلام و امام حسين علیه السلام، بابا و ننه ما و ملاي محلمان و معلم ما و واعظ محله ما، شيعه شديم. اين تشيع ما مولود تحقيق خودمان نيست، اين تشيع ما مولود زحمت كشيدن خودمان نيست، لطف خدا است.

ما نبوديم و تقاضاي نبود

اي خدا!

ما نبوديم و تقاضاي نبود لطف تو بر ما عنايت ها نمود

در عدم ما مستحقان كي بديم

«يَا مُبْتَدِئاً بِالنِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقَاقِهَا » [ علیه السلام]

در عدم ما مستحقان كي بديم كه بدين عقل و بدين دانش زديم

همه لطف خدا است، (يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ)[8] (ذلِكَ فَضْلُ الله يُؤْتيهِ مَنْ يَشاء)[9]، خدا خواسته است ما بچه ها، انگشتري برليان در انگشت داشته ‏باشيم، به كوري چشم آن كسانی‌كه نمي‏خواهند ببيند.

گوهري طفلي به قرض نان دهد هر كه او ارزان خرد ارزان دهد

مفت گيرتان آمده‏ است، اين برليان را مفت از دست ندهيد.

خدايا به عز ولي اعظمت امام ‏زمان علیه السلام گوهر امامت و ولايت و گوهر پيروي و محبت اين چهارده معصوم علیهم السلام: را تا نفس آخر از ما زوال نياور.

خدايا به عز خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم يگانه حبيب و محبوبت و يگانه محبت، به عز خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم نعمت محبت ولایت چهارده معصومعلیهمالسلام: را در اولاد ما جاري بفرما.

يك دعا مي‏كنم، من خودم هم بچه دارم، بچه‌هایم را دوست می‌دارم. شما معلوم نيست بچه‌هايتان را بيشتر از من دوست داشته باشيد، ولي اين دعا را من با اين‌كه بچه دارم، مي‏كنم، شما هم آمين بگوئيد.

خدايا بچه‌اي كه ولي اهل‌البيت: نباشد به ما نده.

ديگر بس است، چون بايد كنترل از دستمان نرود، شما مؤمنين هم بايد به منزل برسيد، شب‌هاي آينده ان‌شاءالله دنباله مطلب را باز ادامه مي‌دهم.

پس معلوم شد: «الْحُجَّةُ قَبْلَ الْخَلْقِ وَ مَعَ الْخَلْقِ وَ بَعْدَ الْخَلْقِ » مطابق ميزان است، معلوم شد «لو بقيت الارض بغير حجه لساخت او لماجت او لحاجت باهلها» مطابق منطق عقل است. قربان آن مذهبي برويم كه پايه اولش را عقل تصديق كرده و تصدیق مي‏كند.

سيدالشهداء علیه السلام آن موقعي كه همه يارانش، همه اهل بيتش شهيد شده بودند، با لباس صلح و سازش ميان ميدان آمد، سه تا فرياد كرد.

من نمي‌دانم اين چه فرياد و صدائي بود، يك هزار و سيصد و سي سال است تقريبا، اين صدا در فضاي دنيا طنين ‏انداخته‏ است، اين صدا به گوش اهل عالم رسيده و مي‌رسد، تا وقتي فرزندش بقيه ‌الله علیه السلام بيايد. آن صدا را بگويم و ترجمه كنم، براي آن‌كه مجلس ما با نمك شود، اين خوراك‌های روحاني ما مزه و ملاحت پيدا كند، دلم مي‌خواهد صداي ناله شما هم بلند شود. عقيده خودم را مي‌گويم.

خير ندارد آن مجلس روحانی كه نمك عزاداري امام حسين علیه السلام در آن مجلس نرود. خير ندارد آن حنجره‌اي كه آه براي مصيبت امام حسين علیه السلام نكشد، خير ندارد آن چشمي‏كه براي امام حسين علیه السلام اشك نريزد، این عقيده بنده ‏است.

سه تا فرياد كشيد سيدالشهداء علیه السلام، فرياد اولش اين بود:

« أَ مَا مِنْ مُغِيثٍ يُغِيثُنَا لِوَجْهِ الله»[10]

بلند بناليد.

آيا بود كسي كه ياري حسين علیه السلام كند؟ آيا يك مسلماني هست كه به فرياد ما برسد؟

«هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ يَخَافُ اللّه فِينَا »[11] آيا يك خداپرستي هست براي خدا به ما رحم كند؟ از خدا بترسد، ظلم به ما نكند؟

صداها بلند شد، پشتش دارد كه اصوات النساء من الخيام بلند شد. مي‏خواهم زن و مرد فرياد بكشيد.

«ِ أَ مَا مِنْ ذَابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ الله»[12] در این مردان غيور منقلب مي‏شوند. صدا زد، آيا يك نفر هست بيايد حرم پيغمبرصلی الله علیه و آله و سلم را حفظ كند؟ دختران پيغمبرصلی الله علیه و آله و سلم را حمايت كند؟

اغلب به حال آمده‌ايد، اين كلمه را بگويم و در خانه خدا بروم.

همچنان‌كه اين صدا بلند شد، يك مرتبه شصت و چهار زن و بچه ميان خيمه فرياد زدند:

وا محمدا وا عليا!

ديشب اجمالا گفتم، امشب مفصل مي‏گويم، بنده راضي نيستم از مؤمنين و مومنات كه دعا نكرده‏ بروند. اگر حق گفتار بر گردنتان دارم، دو دقيقه بنشينيد، آن حرف‌ها مقدمه براي گرياندن بود، گريه مقدمه براي دعا است، چشم اشك آلود شده است، دل متوجه امام حسين علیه السلام بشود و زبان هم به دعا باز شود، كرم خدا مقتضي است، اجابت كند.

چه معني دارد، هنوز دعا نشده حركت می‌كنند؟ سه دقيقه كار داريم، من هم كلام روضه را سه دقيقه براي دعا كوتاه كردم. هرچه هست در دعا هست آقايان، آن قدر روايات داريم در مساله دعا، كه چهار، پنج شب من حرف دارم. ما هرچه داريم در دعا است، تير و نيزه ما دعا هست، سپر ما از بلاء دعا هست، مفتاح رحمت‌هاي خدا براي ما دعا است. پس از دعا غفلت نكنيد.

باسمك الاعظم الاعظم الاعظم

بموالينا المعصومين و ساداتنا اطهرین وبه سيدنا و مولانا حجه المنتظر و امامنا الثاني عشر علیه السلام

با حال التجاء و استغاثه به درگاه خدا

ده نوبت بلند

يا الله

خدايا به آيات مباركات قرآن عظيم و روح مطهر حضرت خاتم‌النبيين صلی الله علیه و آله و سلم و به سر سينه حضرت اميرالمومنين علیه السلام همين ساعت امر ظهور و فرج امام‏زمان علیه السلام را اصلاح بفرما.

به زودي ديده‌هاي رمق ديده ما را به جمال نوراني آن بزرگوار روشن فرما.

دل‌هاي ما را به ظهورش خرسند فرما.

دل مبارك آن حضرت را، از ما بچه‌هاي ناخلف، راضي و خشنود فرما.

سايه عز و ولايش را بر سر ما و بر سر همه مسلمانان جهان مستدام بدار.

ما و همه گويندگان شهادتين را، در سايه ولاي امام ‏زمان علیه السلام از هر خطا و اشتباه و از هر خطر و صدمه‌اي حفظ فرما. مشكلات ما را به بركت ولي وقت، حل و سهل و آسان فرما.

گره از كار همه مسلمانان بگشا.

خدايا به حق صاحب‌الزمان علیه السلام هركس به مسلمانان جهان، خاصه به شيعيان سوء قصدي دارد، شر و ضري دارد، شر و ضر و آفات و گزند او را به خود او بر گردان.

ملل و دول و ممالك اسلامي و بالاخص شيعه را از چشم زخم اجانب حفظ فرما.

گرفتاري‌هاي همه ما را، به آبروي امام ‏زمان علیه السلام برطرف فرما.

بيماران ما را سيما منظورين، لباس عافيت عاجل بپوشان.

بيماري‌های معنوي ما را به حق صاحب‌الزمان علیه السلام، خودت شفا بده.

سيئات اخلاقي ما را اصلاح بفرما.

ما را به آداب پيغمبرت صلی الله علیه و آله و سلم مؤدب و متخلق بفرما.

رواج و رفاه به كسب و كار، و خير و بركت به كشت و زرعمان عطا بفرما.

قرض‌هاي ما را اداء بفرما.

دردهاي نهفته نگفتني ما را دوا بفرما.

به حق محمد و آلش: گناهان ما را ببخش.

اي كريم، تو خانه تو آمده ‏ايم، روي فرش تو نشسته‌ايم، یا سيدالسادات، توي خانه تو هستيم، رو خاک تو نشسته آیم تو شفيع را هم، ولي تو، صاحب ‏الزمان علیه السلام قرار داده‏ايم. به حق صاحب الزمان علیه السلام ما را از درهاي مسجد بخشيده از گناه، بيرون ببر.

توفیق تقوی و پرهیز از گناه تا آخر عمر به همه ما مرحمت بفرما.

کسانی‌که ما را هدایت و دلالت به ولای اهل‌البیت علیهم السلام: کرده‌اند، بزرگان گذشته و وعاظ و علماء پدران ما ،بزرگان و آن‌هایی‌که پیوند ولای ما را با ال محمد صلوات الله علیهم اجمعین قرار دادند را ائمه دین محشور فرما.

آنها که محافظ دین معصومین علیهم السلام هستند از هر گزندی حفظشان بفرما
ذوی‌الحقوق همه ما را رحمت فرما.
آقایان محترمین و بانوان مخدرات، غیر آن‌چه گفتم، هر حاجت شرعی که دارند روا بفرما.
بمحمد و آله و‌عجل لولیک الفرج


[1] قصص : 51
[2] الکافی : ج 1 ص 179 - عبارت : لَوْ بَقِيَتِ الْأَرْضُ بِغَيْرِ إِمَامٍ لَسَاخَتْ
[3] الکافی : ج 1 ص 177
[4] بحارالانوار : ج 68 ص 276
[5] بحارالانوار : ج 74 ص 232
[6] الکافی : ج 1 ص 157
[7] تهذیب الاحکام : ج 3 ص 84
[8] آل عمران : 74
[9] جمعه : 4
[10] بحارالانوار : ح 45 ص 12
[11] بحارالانوار : ح 45 ص 46
[12] بحارالانوار : ح 45 ص 12
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » سه شنبه نوامبر 04, 2025 7:13 am

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد جامع اصفهان در سال 1391 قمرى


مجلس سوم


بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمين باري‏ء الخلائق اجمعين و صلي الله علي سيد الانبياء و المرسلين حبيب اله العالمين و خاتم النبيين ابوالقاسم محمد و علي اهل بيته الاطيبين الانجبين الهداه المهديين سيما مولانا و سيدنا الامام المبين و الكهف الحصين و غياث المضطر المستكين و خاتم الائمه المعصومين. صاحب الهيبه العسكريه و الغيبه الالهيه مولانا و سيدنا و امامنا و هادينا بالحق القائم بامره و لعنه الله علي اعدائهم ابد الابدين و دهر الداهرين

(وَ لَقَدْ وَصَّلْنا لَهُمُ الْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُون)[1]

به موجب اين آيه مباركه و بر حسب روايات وارده، خداي متعال مي فرمايد: حجج الهيه و كلمات قدسيه تكوينيه را ما به هم متصل كرده‏ايم.

از ابتداء پيدايش بشر الي يوم المحشر، كلمات قدسيه الهيه، يعني حجج و یعنی انبياء و اوصياء انبياء، متصل به يكديگر هستند و زماني نخواهد بود، كه زمين خالي از حجت خدا باشد. و به اين مضمون روايات عديده در كتب محدثين شيعه، از «محمد بن يعقوب كليني» ثقه الاسلام، تا به آخر آن‌ها، مرحوم «حاجی نوري» رضوان الله عليهم اجمعين، بسيار نقل شده است.

ديشب به نحو اشاره و اجمال، يك بيان عقلي در لزوم وجود حجت الهيه در روي زمين نموديم. امشب از يك راه ديگري، باز به مقدار اندكي، تقديم هيئت محترم و سلسله جليله علميه، يك اشاره مختصر ديگري مي‌كنم، سپس در مطالبي كه عموم هم، ان‌شاءالله بهره‌مند شوند، وارد مي‏شوم.

حضرت فلاسفه در «حكمت متعاليه»، اين موضوع را ثابت و محقق كرده‏اند كه:

اشياء در «قوس صعود»، از «هيولاء» تا به «دره بيضاء عقليه»، در طرف قوس صعود، هر مرتبه بالاتري، غايت و ثمره براي مرتبه دون است، هر مرتبه‌اي اشرف است از مرتبه مادونش و هر مقدمي، مقدمه ‏است براي مؤَخر، و به عبارت ديگر، هر مؤخري، ثمره ‏است براي مقدم.

نبات، مقدمه براي وجود حيوان است، حيوان، مقدمه براي وجود انسان است، انسان، اشرف از حيوان و در قوس صعود، به منزله ثمره و به منزله نتيجه و غايت است از براي حيوان، حيوان، به منزله ثمره و نتيجه و غايت براي نباتات است، نباتات به منزله غايت و ثمره‏ هستند براي جمادات.

و گر نه بودي ميل و اميد ثمر كي نشاندي باغبان بيخ شجر

پس به معنا ان شجر از ميوه داد گر به صورت از شجر بودش نهاد

آخوند «ملا محمد بلخي»، اين شعرها را گفته ‏است و اين شعرها هم درست است.

باغبان درخت را كه مي‏كارد، به منظور ميوه آن درخت است، براي بهره‌برداري، كه درخت ميوه بدهد، ميوه درخت را بخورد یا در بازار به صورت پولش كند. كه اگر درخت ميوه ندهد و داراي ميوه نشود، باغبان درباره آن درخت، زحمت نمي‏كشد و زمين را كود نمي‏دهد، كلش نمي‏كند، آبياري نمي‏كند، درخت‌هاي را محصور به حصار و ديوار نمي‏كند، شب و روز، دور درخت‌ها، پروانه‌وار نمي‏گردد. اين گردش و اين رنج‌ها متحمل شدن، اين زحمت‌ها، همه براي اين است كه درخت ميوه‌دار است و از ميوه آن بهره بردارد، كه اگر ميوه نداشته باشد، به قول ناصرخسرو علوي:

ببرند شاخ درختان بي ‏بر سزا خود همين است مر بي‏بري را

«بر» به معنی ثمره و میوه است.

اين مطلب درستي است، درختي كه ميوه ندارد، اره، پاي آن درخت مي‌گذارند، آن درخت را مي‏برند، هيزمش را مي‌شکند، زير ديگ پلو مي‏سوزانند، پلو مي‏كنند، مي‏دهند ما علماء بخوريم و نوش جانمان. درختي كه ميوه ندارد، بايستي آن را بسوزانند.

خوب شعرهائي ناصر خسرو گفته است.

نكوهش نكن چرغ نيلوفري را برون كن ز سر باد خيره‏سري را

این مطلع اشعارش است، تا به این شعر می‌رسد.

بسوزند شاخ درختان بي‏بر سزا خود همين است مر بي‏بري را

درخت تو گر بار دانش بگيرد به زير آوري چرخ نيلوفري را

به هر حالت، باغبان كه زحمت مي‏كشد، براي ميوه است، اگر ميوه نباشد، درخت را مي‌برند. پس در معنا، درخت، پسر است، ميوه، پدر است، در معنا درخت، مقدمه ‏است، و ثمره و ميوه، ذي المقدمه و نتيجه است، نتيجه، «علت فاعليت»، فاعل است. اين در «حكمت متعاليه» مسلم شده ‏است، «علت غائيه»، مؤخر در وجود است و مقدم در تصور است و علت و غايت به وجود علمي، ‏«مبدا فاعليت» فاعل است. اين‌ها مطالب برهاني و مسلم است. اگر ثمره نباشد، شجره بي‌ربط است. آن وقت، اگر انساني در عالم وجود پيدا نكند، خلقت حيوان لغو است، درخت، بي‌ميوه ‏است، اگر حيوان در عالم وجود، موجود نشود و نباشد، خلقت نباتات، لغو و لهو و بي‌ثمره ‏است، مثل درخت بی‌ميوه ‏است. اين‌ها از مسلميات حكمت و فلسفه ‏است.

انسان گرچه در صورت، همه شبيه به هم هستند و همه افراد يك نوع منطقي هستند و به همه گفته مي‌شود: «حيوانٌ ناطق» ولي در معنا، همان‌طوري كه در روايات ما فرموده‏اند: «َ النَّاسُ مَعَادِنُ كَمَعَادِنِ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّة»[2] مردم مانند معدن‌ها و كان‌ها هستند، همه زير زمين‏ هستند، همه در رحم زمين‏ هستند، ولي، يكي، آهن است، يكي، طلای سفید است، يكي، مس است، یکی، طلای زرد است، معدن‌ها مختلف هستند.

انسان هم اين چنين است، افراد انسان، مانند معادن متنوعه و انواع مختلفه در جوهر ذات و موجوديت هستند.

انسان نه چند صورت بي‏معنا انسان نه بلغم و دم و صفرا را

موسي شنيدي و شجرو وادي و آن آتش و تكلم و اصغار را

از سوز سينه و دل انسان بين نار و درخت و سينه سينا را

انسانيت انسان، به ظاهرش نيست، به باطنش است، انسانيت انسان، به اين قالب بدني و اين هيكل جسماني نيست، به آن معاني روحاني و حقايق عقلاني در او است.

باز ملا محمد مي‏گويد:

اي برادر تو همه انديشه‏ اي مابقي تو استخوان و ريشه‏ اي

گر بود انديشه‏ ات گل گلشني و گر بود خار تو هيمه گلخني

آن وقت در اين افراد انسان، يك فردي به نام «انسان كامل» است. انسان كامل، در افراد انسان، همان نسبتي را دارد که انسان، نسبت به سایر انواع حیوانات دارد. چه رتبه‌ای انسان با سایر حیوانات دارد؟ انسان كامل هم، همان رتبه را براي ساير افراد انسان دارد. همچنان‌كه، در «قوس صعود»، انسان، ثمره شجره حيوان است، حيوان، ثمره شجره نبات است، نبات، ثمره شجره جماد است، انسان كامل هم، ثمره شجره انسان است. افراد انسان مانند سلسله درختي مي‏ماند كه ميوه آن‌ها، وجود انسان كامل است.

انسان كامل، همان «حجت خدا» است، انسان كامل، همان «كدخداي عالم طبيعت» است، انسان كامل، همان «كلمه قدسيه الهيه» ‏است که دیشب و پریشب، اشاره به این موضوع نمودم.

عباراتنا شتي و حسنك واحد و كل الي ذات الجمال يشير

انسان كامل، ثمره شجره انسان است. حالا، انسان، براي ثمره ‏است كه انسان كامل باشد، درخت، براي ميوه‏ است، ميوه براي درخت نيست.

اين‌جا، به قول فوكولي‌ها توي پرانتز، به قول ما آخوندها بين الهلالين، پنج، شش دقيقه‌اي از عموم آقايان، محترمین و محترمات استجازه مي‏كنم، اجازه بدهند يك جمله كوتاهي باز عرض كنم.

آقايان، ما براي انبياء خلق شده‏ايم، نه اين‌كه انبياء براي ما آفريده شده باشند. آن‌ها، ميوه درخت انسان هستند، درخت، براي ميوه ‏است، ميوه، براي درخت نيست. ميوه را فداي درخت نمي‏كنند. درخت را فداي ميوه مي‏كنند، انسان را فداي حيوان نمي‏كنند، حيوان را فداي انسان مي‏كنند. گوسفند را سرش را مي‌برند و كباب برگ از راسته او، كباب حسيني از ران او و كباب شامي ‏از گوشت‌هاي او درست مي‏كنند، مي‏دهند به ما مي‌خوريم و نوش جان مي‏كنيم. انسان را فداي حيوان نمي‏كنند، زيرا كه انسان ثمره ‏است و حيوان شجره ‏است. و همين‌طور، حيوان را فداي نبات نمي‏كنند، نبات را فداي حيوان مي‏كنند، علف‌هاي و يونجه‏ها را مي‏برند و مي‏ريزند جلوي گوسفندها بخورند، گوسفندها را براي يونجه فدا نمي‏كنند. اين حكم تفادي، بيان مي‏كند، ثمره و شجره را، بيان مي‏كند، «اشرفيت» و «اخسيت» را.

همين مطلب بين ما و بين حجج الهيه است، ما براي حجج الهيه‏ هستيم، آن‌ها براي ما نيستند، و اين مطلب، با بياني، ان‌شاءالله مفصل‌تر در سه شب ديگر، در وقتي كه بخواهم، فوائد وجودي امام را در زمان غيبتش به عرض شما برسانم، آن‌جا مفصل‌تر عرض خواهم كرد.

پس انسان كامل كه عبارت از حجت الهيه ‏است، او ثمره شجره انسانيت است و ما براي او هستيم، نه او براي ما. اگر او نباشد، ما نخواهيم بود، اگر ثمره نباشد، شجره نخواهد بود.

آخوند «ملا محمد» خوب گفته است.

گر نبودي ميل و اميد ثمر كي نشاندي باغبان بيخ شجر

پس به معنا آن شجر از ميوه داد گر به صورت از شجر بودش نهاد

زين سبب فرموده ‏است آن ذو فنون رمز نحن الاولون و الاخرون

گر به صورت من ز آدم زاده‏ام ليك معنا جد جد افتاده‏ام

پيغمبر، بچه آدم است، اما در معنا، باباي آدم ابوالبشر است، آدم، براي پيغمبر خلق شده ‏است، نه پيغمبر براي آدم. در سلسله نظام وجود، اين در «قوس صعود» بالاتر است، آن مقدمه و شجره است، اين ذي المقدمه و ثمره ‏است.

بناء علي هذا، محال است، مقدمه بدون ذي المقدمه، لهو و لغو است. من بالاي منبر براي هيچ نتيجه‌اي باشم، آمدن من لغو و لهو است، باید براي يك هدفي، براي يك مقصدي، براي يك نتيجه‌اي، بيايم بالاي منبر و حرف بزنم و الا اگر هدف نباشد و ثمره‌اي نباشد، آمدن من بالاي منبر، گفتارهای من لغو و لهو و بي‌اثر است و آدم عاقل حكيم، كار لغو نمي‏كند.

افراد انسان، مقدمه وجود انسان كامل هستند، اگر انسان كامل موجود نباشد، افراد انسان، تنه درختی هستند كه ميوه‌اش حجج الهيه‏است. اگر حجت الهيه‌اي موجود نباشد، تنه درخت فايده‏اي ندارد.

بسوزند شاخ درختان بي بر

لغو و لهو است و خداوند حكيم متعال كار لغو نمي‏كند.

پس، تا يك فرد انسان در عالم وجود است، بايد حجت الهيه باشد، محال است يك فرد از افراد انسان باشد و حجت الهيه نباشد، محال است يك فرد از افراد حيوان باشد و حجت الهيه نباشد، ممتنع است كه يك شاخ گياه برويد و حجت الهيه موجود نباشد، چون او ثمره‏ است، اين مقدمه ‏است، مقدمه بدون ذي المقدمه، شجره بي ثمره‏ است، لغو و لهو است و خداي متعال كار لغو و لهو نمي‌كند.

نتيجه چي شد؟ نتيجه اين شد که ديشب از راه قاعده «ممكن اشرف»، معلوم شد كه مادامي‏كه يك فرد بشر روي زمين باشد، بايد حجت الهيه هم باشد، امشب از راه «علت غائيه» ثابت شد، كه مادامي‏كه يك فرد از بشر در روي زمين است، بايد حجت الهيه وجود داشته باشد و موجوديت حجت الهيه درهمين نشئه بايد باشد، زيرا بين انسان مادي با موجود تصرفي، تناسب نيست، نه اين مي‌تواند از او استفاده كند و نه او مي‏تواند به اين افاضه و افاده كند، بين «مفيض» و «مستفيد» و «مستفيض»، در عالم امكان، بايد مناسبت باشد، و مناسبتي بين مادي محض و بین مجرد محض نيست، بايد او هم در كسوه ماديت باشد تا هم بتواند افاده و افاضه كند و هم اين طرف بتواند استفاده و استفاضه كند.

اين‌جا يك بيان مختصري كنم.

آفتاب، در نهايت تلولو و تشعشع است، او از تشعشع و تلولو و افاضه بخلی و امساکی ندارد. چشم من و تو بواسطه ضعفي كه دارد، نمي‏تواند از او استفاده كند، بايستي تناسب حاصل بشود، چه كار كنيم؟ يك عينك دودي به چشم بزنيم تا اشعه تيز و تند آفتاب، از اين عينك دودي رد شود، و قدري با چشم ما متناسب شود، آن وقت بتوانیم نور آفتاب را و خود آفتاب را ببینیم.

اين بچه فوكولي‌ها، وقتي به صحرا مي‏روند، عينك دودي مي‏زنند، چون اگر عينك دودي نزنند، آفتاب چشم‌هاي لطيف آهوئي آن‌ها را خراب مي‏كند، براي این‌كه متناسب شود، براي این‌كه نور، ضعيف شود و با چشم اين‌ها تناسبي پیدا كند، تا بتوانند از آن نور بهره‏مند شوند، عينك دودي مي‏زنند.

انوار و اشعه آفتاب احديت هم كه بخواهد به چشم‌های ضعیف افئده و قلوب ما بتابد، بايد از پس يك حجابی كه ‏اندك جهت ظلمانيت ماده در آن باشد، بايد از پس او عبور كند تا متناسب با چشم‌هاي ما شود و ما بتوانيم استفاده كنيم. عالم ماده و مده و به قول فوكولي‌ها ماده و انرژي، اين عالم، عينك دودي است، اين انوار و اشعه عالم ارواح را، یک قدري ضعيفش مي‏كند و یک قدري مخلوط به ظلمتش مي‏كند و متناسب با افئده و ديده‌هاي معنوي ما مي‌شود، آنگاه مي‏توانيم استفاده كنيم. اين سري است كه ارواح انبياء و رسل و اوصياء، بايد در قالب جسم بيايند تا ما بتوانيم از آن‌ها بهره ببريم، تا او بتواند به ما بهره برساند.

پس حجج الهيه، انسان كامل، كلمه قدسيه، بايد در كسوه ماديت باشد، يعني بايد در قالب بدن و در هيكل تن باشد و با ما متناسب شوند، تا ما بتوانيم از او بهره‌برداري كنيم، تا او بتواند به ما افاده و افاضه برساند.

يك حيواني است، آن را در لسان طب «بزمجه» مي‌گويند، «كلپاسه» هم گفته می‌شود. سنخ اين مارمولك‏هائي است كه در خانه‌ها مي‏بينید، از همين فاميل و از همین خانواده‏ است، حالا اصفهاني‌ها چه مي‏گويند؟ نمي‏دانم. «بزمجه» و «كلپاسه». اين حيوان عجيب و غريبي است، كيمياگران هم دشمن اين حيوان هستند، دشمن خونخوار اين‌ها، كيماگران قديم هستند زيرا اگر او را زنده بگيرند و شكمش را بشكافند و شنگراف را در شكم آن‌ها بگذارند و بدوزند، دفنش بدهند، «شنگراف» را ثابت مي‏كند، گوگرد را ثابت مي‏كند و حضرات در كيمياگري خود، «شنگراف» و گوگرد ثابت لازم دارند، يكي از مفاتيح مهم عملشان است. این است که دنبال او هستند تا پیدایش کنند.

يك وقتي من در كوهستان‌هاي نيشابور كه بين مشهد و نيشابور است، گردش مي‏كردم، نزديك ظهر تقریبا بود، نصف النهار بود، آن كله كوه بودم و گردش مي‏كردم، يك وقت ديدم بالاي يك قلوه سنگي که خيلي داغ است، اين بي پير نشسته و چمباته زده، درويشي توحيدي نشسته، بالا به شكل لا اله الا الله و چشم‌هايش را هم به آفتاب دوخته‏ است. يك ربع ساعت، اين بي پير چشم‌هايش را به آفتاب دوخته بود و پلك نمي‌زد، چرا؟ چون چشم قوي است، بدون حجاب مي‏تواند از نور آفتاب استفاده كند، ولي چشم من و شما ضعيف و ضعيفه ‏است و نمي‏تواند، او احتياج به عينك دودي ندارد، اما بچه فوكولي‌ها احتياج دارند، و اما چشم‌هاي ضعيف، براي ديدن آفتاب، به عينك دودي احتياج دارد.

سر مطلب همين است كه عرض كردم، بايد بين مفيد و مستفيد، مفيض و مستفيض تناسب باشد. تناسب مي‏گويد: انسان كامل بايد در لباس ماده باشد، حجت الهيه، بايد در قالب بدن و هيكل تن و در اين اسكلتي كه از عناصر اربعه پيدا شده‏اند، بايد باشد، تا هم خلق از او بهره‌مند شود و هم او بهره به خلق برساند. اين‌ها حكم عقلي است.

هركس هم كه اشكال علمي دارد، بيايد جواب بگيرد و يا مرا حالی كند و من را از اشتباه بيرون بياورد، خواهم آمد مقابل همين جمعيت مي‌گويم: من اشتباه كردم، يا از اشتباه درآيد. ما بنا نداريم بالاي منبر چهار تا قار و قور كنيم و بعد هم سر به جيب بزنيم و در برويم، نه اين حرف‌ها نيست. البته از منبر كه پائين مي‏آيم، خسته‏ام و حال حرف زدن ندارم، ولي اگر زنده بمانم، در اين شهر تا هفت، هشت روز دیگر هستم، اگر در اين مطالب اشكال علمي ‏دارند، خودشان هم اهل علم هستند، نه عوام نافهمي‏كه سه تا كلمه را افواهی از اين و آن، شكسته و بسته ياد گرفته و می‌خواهد خودنمائي كند و فضل فروشي كند، او به درد ما نمي‏خورد و آن را هم رد خواهيم كرد. اگر كسي اهل علم و اصطلاح است و مبادی علمي‏ در دستش است و بر اين عرايضي كه من عرض مي‌كنم، اعتراضي، انتقادي، اشكالي دارد، بيايد، اگر ابهامي ‏دارد، بيايد، يا من را روشن كند يا خودش روشن بشود، در هر دو حال از او متشكر خواهم بود.

اين دو بيان علمي‏ كه ديشب و امشب خدمت آقایان محترم، فضلاء، علماء، سلسله جليله طلاب علوم دينيه و محصلين علوم قديمه و محصلین علوم جديده، كه در نظر بنده، هر دو دسته عظيم و عزيز و محترم هستند، در محضرشان عرض كردم. به اين دو بيان.

با ياري صاحب الزمان علیه السلام بيان زياد داريم، براهين عقلي فراوان داريم، اين دو تا فعلا كفايت مي‏كند، در اصفهان گفته باشم. به دو برهان، عقلي، به دو منطق محكم، اين زمين خالي از حجت خدا، كه انسان كامل است و كدبانو و كدخداي عالم است و عقل فعال و كلمه قدسيه‏ است، اين زمين، آني نمی‌شود از او خالي باشد، همه وقت بايد او موجود باشد.

اول بشر، او است و اين فرضيه «داروين» غلط و مهمل است، ما در آن‌جا هم حرف‏ها داريم، كه ما نوه عنترها هستيم، واقعا؟ خدا نكند كه عقل انسان محجوب شود، از حيوانات هم بدتر مي‏شود. آقايان زحمت مي‏كشند، عمري را مصرف مي‏كنند، دائم نواميسي را پيدا مي‏كنند و به هم مي‏چسپانند، نتيجه‏اش می ‌خواهند بگويند: ما نوه عنتر هستيم، ما بچه‌هاي عنتر هستيم، پسر عموهايمان، پسر خاله‌هايمان، عنترها هستند. اين نتيجه علم آقايان است، التفات فرموديد!

به هر حالت، ما بچه عنتر نيستيم، ما نوه ميمون نيستيم، پدران ما دم نداشته‏اند، پدران ما پشم نداشته‌اند، پدران ما خم نبوده و چهاردست و پائي راه نمي‏رفته‏ اند و روي نواميس نشو و ارتقاء ريزه ريز دم و پشم ما ريخته نشده ‏است. ما از اول خلق شده‏ ايم، ابداعا به همين‌طور، باباي اوليه ما، كه مردی بوده مستوي القامه، پهن ناخن و بادي البشره، پيشاني او، نه مو داشته و نه پشم داشته، نه كرك داشته، ناخنش هم گرد بوده ‏است، دراز و باريك و تيز مثل خنجر قرمز نبوده‏ است، قدش هم راست بوده‏ است. آن شما هستيد كه نوه عنتر هستيد، آن شما هستيد كه ميلياردها سال گذشته، پشم و دمتان ريخته است و حالا از لابراتوارها در آمده‌ايد.

خلاصه مطلب اين است كه اول خلق بشري، حجت خدا است كه آدم ابوالبشر باشد و مابقي مخلوق از او هستند، آخرين نفري هم كه در اين عالم برود، حجت خدا خواهد بود. آني اين زمين بدون حجت نيست.

قربان خاك پايتان بشوم اي ائمه معصومين كه در سيزده قرن قبل، اين مطالب را با زبان ساده عاميانه، براي مردم نافهم آن زمان فرموديد: «الْحُجَّةُ قَبْلَ الْخَلْقِ وَ مَعَ الْخَلْقِ وَ بَعْدَ الْخَلْقِ»[3]، معيت آن را نگفته است، آن پيش‌كش شما باشد.

فرموديد: «لو بقيت الارض بلاحجه لساخت باهلها»[4]، فرموديد: اگر دو نفر روي زمين باشند، يكي از آن‌ها حجت خدا است. اين مطلب عقلي است، اين مطلب عقلي را بگيريد، اين حجت الهيه تا زمان حضرت خاتم الانبياء ابوالقاسم محمدصلی الله علیه و آله وسلم گاهي در مظهر نبوت متظاهر بود و گاهي در مظهر ولايت و وصايت و خلافت متظاهر بود. نوبت به وجود مسعود پيامبر خاتم صلی الله علیه و آله وسلم كه رسيد،

نبوت بر او ختم و مهرش گواه كه بر خط آخر رود مهر شاه

باب نبوت بسته شد، بعد از اين پيغمبر، پيامبري به هیچ وجه نيامده و نخواهد آمد. و بايد هم ختم شود.

اين‌جا باز اجازه بدهيد، آقايان محترم و بانوان محترمات، شما اذن بدهيد، که من با اهل علمي‏كه تشريف فرما هستند، دو مرتبه چند دقيقه‌اي صحبت كنم:

آقايان اهل علم، آقايان دانشمندان، بايد نبوت ختم بشود، بايد، خلقت پايان پيدا كند، اين فرمايشي كه بعضي‌ها كرده‏اند و سوء استفاده از فرمايشات شده ‏است، منطق ندارد. اولا، دنيا ازلی نيست، «ارسطو» درست فهميده ‏است، «فَعَل» با ازليت منافات دارد، فِعل ابتداء واقعي دارد، عالم امكان، «بدء» واقعي دارد، «كان الله و لم يكن معه شي‏ء»[5] نه به معناي معيت رتبیه، نخير، اين‌كه چيزي نيست.

خدا بود و هيچ موجودي نبود، همه در صوت عدم، همه در تاريكي و نيستي، خدا بود و خدا بود و خدا بود و غير خدا هيچ موجودي، به هيچ معنایي نبود. (هَلْ أَتى‏ عَلَى الْإِنْسانِ حينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُورا)[6]. كه امام مي‏فرمايند: «لَا مَعْلُومَ وَ لَا مَجْهُول»[7]. يك دريا و يك دنيا عرفان، در اين كلمه امام صادق علیه السلام است كه مي‏گويد: «لَا مَعْلُومَ وَ لَا مَجْهُول».

حوزه علميه و طلبه مي‏خواهد تا من برای آن‌ها بيان كنم. علم بلا معلوم خدا. انسان نبود، زمين نبود، آسمان نبود، ملك نبود، فلك نبود. تسلسل انواع غلط است، ازليت انواع كه «ابوعلي سينا» گفته ‏است، غلط است، ابداعيات هم نبوده ‏است، اختراعيات هم نبوده است، خدا بود و خدا بود و خدا بود و عالم وجود بدأ پيدا كرد، «يا مبدء يا معيد» دو اسم از اسم‌هاي خدا است. يكي از اسم‌هاي خدا «مبدء» است، يعني اشياء نبودند و تو آن‌ها را بود كردي.

ازليت در علم غلط است، حق با «ارسطو» است و «ارسطو» در اين مقام هم از «افلاطون» بهتر فهميده و هم از «ابوعلي‌سينا» بهتر فهميده و هم از «ملاصدرا» بهتر فهميده ‏است.

«ارسطو» مي‏گويد: فعل با ازليت منافات دارد، ازليت مال خدا است و بس. اشياء نبودند و خدا بودشان كرد، و اين اشياء را باز نابود مي‏كند، تا بفهاند كه خدا مختار در فعل است، تا بفهماند كه خدا قدرت دارد.

یک مثال بزنم:

اگر دست بنده لاينقطع حركت كند، هر وقت، الان، چهار سال قبل، چهار هزار سال قبل، حالا هر وقت دست مرا ببيني، ببيني حركت مي‏كند، چي مي‌فهمي؟ خواهي فهميد كه دست من تزلزل طبيعي دارد، اين حركت به اختيار من نيست، اين حركت اضطراري است، اين را مي‏فهمي. اما اگر ديدي من دست را حركت دادم و گذاشتم روي زانو و تكانش ندادم، باز حركت دادم، مي‏فهمي ‏اين حركت، حركت اختياري است، اضطراري نيست، يد مرتعش نیست، دست لرزان نيست، دستي است كه من خودم حركتش دادم.

فهمیدید!

اگر فعل خدا ازلي و ابدي باشد، يعني اگر بدأً براي خلقت نباشد و اگر انهدام و فناي كلي نباشد، از كجا ما فهم كنيم كه فعل به قدرت خداست و خدا روي اختيار اين فعل را كرده‏ است و اين ايجاد را نموده است؟ اگر فعل همين‌طور ابدی باشد، بی‌پایان باشد، از كجا ثابت كنيم كه خداي متعالي روی قدرت و اختيار ايجاد كرده‏ است و ابقاء مي‏كند و نگه مي‏دارد؟

براي اين‌كه معلوم شود كه خدا به قدرت و اختيارش کرده است، ايجاد مي‌كند و زبور می کند بعد از بود. من براي اين‌كه به شما بفهمانم كه حركت دست من اختياري است، گاهي حركت مي‏دهم و گاهي حركت را متوقف مي‏كنم. خداي متعال هم‌چنان‌كه به اين عالم بدا و ختم داده‏ است، به عالم وجود هم بدا وختم داده ‏است، به اين عالم اجسام و اجرام بدا و ختم داده ‏است. اين آفتاب را از بين خواهد برد: (إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَت وَ إِذَا الْكَواكِبُ انْتَثَرَت)[8] اين زمين را خدا از بين خواهد برد، توجه فرموديد؟ و در سور قرآن هم مكرر این مطلب را فرموده ‏است كه اين زمين را از بين مي‏برد، اين نشئه را به هم مي‏زند. در فناي كلي، همه موجودات را از بين مي‏برد، تا بفهماند كه كار به دست من و اختيار من بوده است، من ايجاد كرده‏ ام، ابقاء كرده‏ ام، افناء هم مي كنم. افناء مي‏كنم اعلام می کند تا بفهميد ايجاد به قدرت من بوده ‏است، همان‌طوري كه بدا و ختم براي عالم وجود است، بدا و ختم براي اين كهكشان‌ها است، براي اين منظومه‌هاي شمسي بدا و ختم است، براي كره زمين بدا و ختم است، بدا و ختم هم براي نبوت هست.

اين فيض هم خاتمه بايد پيدا كند، اين فيض هم بايد قطع بشود تا معلوم شود كه افاضه اين فيض، به قدرت و به اختيار حق تعالي بوده ‏است، بدا و ختم در تمام مراحل وجود امكاني هست. آن‌كه مي‌گويد: ختم ندارد، نفهميده ‏است، چه در نبوت، چه در اين كره، چه در اين انواع، چه در عالم ابداع، چه در عالم اختراع، همه بدا دارد، همه ختم دارد. خدا مبدء و معيد است، دو اسم از اسماء خدا است و در اين موضوع خاتمیت من را حرف‌هائي است، وقت مي‏خواهد كه حرف‌هاي اصلي و علمي ‏را بزنيم.

تا پيش از خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله وسلم انسان كامل و حجت الهيه، گاهي در لباس نبوت ظاهر مي‌شد، گاهي در لباس ولایت و امامت، ولی به پيغمبر خاتم صلی الله علیه و آله وسلم كه رسيد، لباس نبوت برچيده شد، ديگر استاد خياط، لباس نبوت نمي‌دوزد، ديگر كسي پيغمبرصلی الله علیه و آبه وسلم نخواهد شد، لانبي بعدي خشت آخر خانه نبوت خاتم الانبياء صلی الله علیه و اله وسلم بود. بعد از خاتم الانبياء صلی الله علیه و اله وسلم به حكم روايات، هركس مدعي نبوت شود، بايد او را كشت. كتابي بعد از قرآن نيست، (وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِه)[9] لا مبدل، آقايان فضلاء، ديگر تبديلي ندارد، بدلي ندارد، هرچه بعد از قرآن بيايد، چرت و پرت است، (وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِه)، توجه فرموديد يا خير! ختم شد نبوت به پيغمبرصلی اله علیه و اله وسلم ختم شد، ديگر بعد از او تبديلي ندارد، نه دين و نه مذهب، به هيچ معنائي از قبل خدا نخواهد آمد. بناچار، انسان كامل، حجت الهيه، در لباس ولايت و وصايت و خلافت بايد باشد.

ان‌شاءالله فردا شب قدري از اول منبر روايي‌تر، قدري كه همه بفهمند، و بيائيد و گوش دهيد كه به هركس كه بخواهيد رو برو شويد، نتواند به شما جواب بدهد، خيلي هم ساده ان‌شاءالله.

يازده خليفه ‏پیغمبر صلی الله علیه وآله و سلم و حجج الهيه بودند، در سنه دويست و شصت هجري، خليفه يازدهم، ولي يازدهم، انسان كامل يازدهم، حجه‌الله يازدهم از دنيا رفت، آیا از سنه دويست و شصت تا الان زمين، بي‌حجت است؟ آیا زمين بي‌حجت خدا و بي‌كلمه قدسيه الهيه ‏است؟ يك آن نمي‌شود زمين بي‌حجت باشد، آن وقت در اين هزار و چند سال، هزار و صد و چهل سال، اين زمين بي كدخدا و حجت الهيه بوده ‏است؟

به حكم عقل تا ده دقيقه‌اش نمي‏شود، يك هزارم ثانيه نمي ‏شود بي‌حجت باشد، چطور هزار سال بي‌حجت بوده ‏است؟ آیا اين حجت، سلاطين مغول و تاتار و افغانستان هستند؟ اين حجت، سلاطين آل عثمان هستند؟ آنها هستند حجج الهيه؟ آن اولي الامرهايي كه آقايان، برادان ما، مي‏گويند، آن‌ها حجج الهيه هستند؟ آن‌ها انسان كامل هستند؟ آن‌ها كلمه قدسيه‏ هستند؟ آن‌ها هستند عقل فعال؟ خير. پس كيست؟ برو بگرد، به حكم قرآن، آني بدون حجت زمين نمي‏شود.

ممكن نبود خيمه بي‏ستون ايمن نبود دریا

كشتي بودش ناخدا به كار تا آن‌كه رساند بار گران

بي‏رهبر ما را گذاشتن دور است ز دادار مهربان

خوب قصيده‏اي گفته ‏است.

سقف بي‏پايه نمي‏شود، شجره بي‌ثمره نمي‏شود، مقدمه بدون ذي المقدمه نمي‏شود، انسان بي انسان كامل نمي‏شود، در اين هزار و صد و چهل سال انسان كامل كيست؟ نشان بدهيد.

اگر از دایره تشيع جعفري خارج بشويد، محال است او را بتوانید نشان بدهيد، بايد بيائيد توي دائره مذهب جعفري اثني عشري تا بتوانيد دست و انگشت بگذاري و بگوئي اين حجت الهيه‌اي است كه زمان و زمين، آسمان و فلك، و محور جهان، و قطب دوران است. قطب آن باشد كه دور خود تند گردش افلاك دور او زند آن قطبي كه چرخ دور او مي‌چرخد آن قطبي كه قيم زمان و زمين و آسمان است، وجود مسعود اعلي حضرت ابر قدرت، امكان مكنت، كيهان شوكت، بقيه الله في الارضيين و حجت الله في العالمين، فرزند ارجمند حضرت ابا محمد حسن العسكري علیهما السلام حضرت مهدي صلوات الله عليه ‏است.

اين صلوات شما بد نبود، من را به عشق ‏انداخت، ولي من را به كار وا نداشت. از آن طرف علماء اعلام، حجج اسلام، بزرگان ما، عوام، تشريف فرمايند تا آن ساق مجلسآ دو تا از آن صلوات‌هاي امام ‏زمان علیه السلام پسند بفرستيد، اگر خوب باشد، چند تا شعر امام ‏زمان علیه السلام پسند به شما تحويل مي‏دهم.

بر باد داده زلف مجعد را در بند كرده عقل مجرد را

گر بي‏بري به لعل روان بخشش

خدا كند او را ببينيد، خدا كند يك نوبت او را ببينيد، دل مي‏دهيد، در راهش جان مي‌دهيد، افسوس كه بين شما و او يك كوه گذاشته‏اند.

اميدوارم به بركت خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله وسلم با زبان ناقص من، قدري اين كوه‌ها كم شود، در شب‏هاي آينده ان‌شاءالله.

گر بي‏بري به لعل روان بخشش باور كني حيات موبد را

در پيراهن لطافت اندامش باشد گواه روح مجسد را

زاهد به خواب بيند اگر رويش

خدايا به اسم اعظمت، جمال بي مثالش را به چشم حضار من برسان.

دعائي بود كردم، مثل اين‌كه خدا مي‏خواهد لطفي كند.

زاهد به خواب بيند اگر رويش بت خانه كرد خواهد معبد را

در طي و نشر نيست جز او مالك سطح و زمين و كون محدد را

در قبض و بسط نيست جز او حاصل مصر وجود و ملك مخلد را

دور جهان به سلطنتش قائم تا كي كند قيام مجدد را

كور باد، چشمي كه او را نبيند، كور باد، چشمي‏كه جمال او را نبيند، جلال او را نبيند، اغلب مي‏بينند و نمي‏شناسند، در معناي غيبتش، به عرضتان مي‏رسانم.

خدایا به عز محمد و آل محمد:، به زودی جمال آن بزرگوار را، براي عموم بشر دنيا آشكار فرما.

هيچ ديني هم مدعي نشده ‏است حجيت حجتي را، آن‌طوري كه شيعه اثني عشريه مدعي است، هيچ صاحب دين و آئيني، شخص معيني به عنوان حجت كامل و انسان كامل و کدبانوی زمین معرفي نكرده ‏است در اين مدت، جز شيعه كه آدرس مي دهد، پسر امام حسن عسكري علیه السلام

ان‌شاءالله فردا شب، از طريق روايات جلو مي‏آيم، كه نه خود مجال داشته باشم و نه کسی بتواند نفس بكشد، از طريق نقلي اثبات خواهيم كرد، آن‌چه را كه عقل گفته ‏است. و راهين ديگر هم دارم، ديگر فرصت نمي‏شود، همين دو بيان كافي است، اگر وقتي دوباره پايم اين‌جا افتاد، بعضي‌هاي ديگر را هم مي‏گويم. فردا شب ان‌شاءالله از طريق وحي و روايات، همان عقل که اثبات كرده است، به حجيت به نحو كليت انطباقش مي‏دهيم بر شخص حضرت مهدي علیه السلام از طريق روايات، رواياتي كه هم شيعه گفته و هم برادران سني در كتاب‌هايشان نوشته‏اند.

خدايا به حق محمد و آل محمد صلی الله علیه و اله وسلم نعمت ولايت اين بزرگوار را در دل ما بيش از پيش بفرما.

خدايا بچه‌هاي ما را متولي ولاي امام‏ زمان علیه السلام گردان.

خدايا سايه بلند پايه اين بزرگوار، ولي اعظمت را بر سر عموم مسلمانان جهان، خاصه شيعيان مستدام بدار.

حرف شيعه، پشتوانه عقلي دارد، خيال كرديد يك زن گفته ‏است؟ آن بزرگانی كه آمده‏اند، اي عموم طبقات، كمي‏ فكر كنيد، «خواجه نصير طوسي»، عقل حادي عشرش گفته‌اند، استاد بشرش گفته‏اند، دنياي قديم و جديد، در مقابل بزرگواري و علم و دانش اين بزرگ مرد خراسانی، زانو به زمين زده‏اند، «خواجه نصير طوسي» آیا او بي‌خود معتقد به دوازده امام شده ‏است؟ او به قدر تو بزغاله نفهميده‏ است؟

مردي كه دنيا را تدبير مي‏كرد، مردي كه مذهب شيعه را رواج داد، مردي كه ريشه «بني‌العباس» را از دنیا كند، مردي كه مولفات و مثلثات او تمام دانشمندان را خاضع كرده ‏است، او قائل به دوازده امام است و امام دوازدهم هم، حضرت حجه ابن الحسن العسكري علیهما السلام است و در پرده غيبت است. او به قدر تو بزغاله نفهميده‏ است؟ به قدر تو تحقيق نكرده ‏است؟ يك پيرزن، حكيمه خاتون گفته، استغفر الله برو عقلت را عوض كن.

مانند «ميرداماد»، «ميرفندرسك» اين اركان‌ها و استوانه‌هاي علم شرق، مانند «صدر الدين شیرازی ملاصدرا» «صدرالمتأًلهين» كه در درياي اسفار او هزاران حوض‌چه ‏است كه غرق مي‏شويد، آن‌ها به قدر شما تحقيق نكرده‏اند، به قدر شما سر توي كتاب‌ها نبرده‏اند، آن‌هائي كه حقايق عقلي را مثل موم بيان مي‏كنند و باريك مي‏كنند و در كتاب‌هايشان شرح مي‏دهند، آن‌ها به قدر شما نفهميده‏اند و سر به آستان حضرت مهدي علیه السلام نهاده‏اند؟

علما و عقلائي، حكمائي، فقهائي و محدثيني مانند «محمد بن يعقوب كليني» با آن معروفي عصرش، مانند «صدوق ابن بابويه»، با آن قداست و تقوا و ايمان، بي تحقيق، اين‌ها ايمان به امام ‏زمان علیه السلام آورده‏ اند؟ «شيخ طوسي»، «شيخ مفيد» و «سيد مرتضي» و «سيد رضي»، آن گنجينه‌هاي فقه، بزرگواراني كه بزرگان عامه در مقابل آن‌ها زانو به زمين زده ‏اند، آن‌ها به قدر تو بزغاله تحقيق نكرده‌اند،؟ به قدر تو سر توي كتاب‌ها نبرده ‏اند؟ ناخن اين‌ها بر بسياري ترجيح دارد.

اين يلان، اين دليران، اين پهلوانان علم و فلسفه و فقه و اصول و كلام و تفسير و حديث و تاريخ و ادبيات، آن‌ها سر بر آستان حضرت مهدي علیه السلام نهاده‏اند، خيال كرده‌ايد مذهب شيعه الکی است

خدايا به آيات قرآن، صاحب اين مذهب را به زودي آشكار بفرما.

دنيا را به وجود مسعودش در امن و امان و داد و عدل همگاني بفرما.

ديگر بس است.

يابن العسكري علیه السلام

من می خواهم اين‌ها را به كربلا ببرم، تو هم بيا، مي‏خواهم از زبان تو جدت ابا عبدالله علیه السلام خطاب كنم، آقا شما هم بيا، بيا، بيا، انبوه شيعه، مرد و زن، اين‌ها دور خيمه‌ها جمع شده‏ اند،

يابن العسكري علیه السام تو هم بيا، بيا، پيشواي آن‌ها بايد بشوي، تو را بخوانند و گريه كنند، تو هم اشك بريز و گريه كن تا آن‌ها هم گريه كنند.

امام‏ زمان علیه السلام مي‏گويد،

اهل علم بناليد، اهل علم، من دلم مي‏خواهد شما ناله بكشيد،

مي‏گويد: «قَدْ رَشَحَ لِلْمَوْتِ جَبِينُكَ وَ اخْتَلَفَتْ بِالِانْبِسَاطِ وَ الِانْقِبَاضِ شِمَالُكَ وَ يَمِينُكَ تُدِيرُ طَرَفاً مُنْكَسِراً إِلَى رَحْلِكَ وَ قَدْ شُغِلْتَ بِنَفْسِكَ عَنْ وُلْدِكَ وَ أَهْلِكَ وَ أَسْرَعَ فَرَسُكَ شَارِداً وَ إِلَى خِيَامِكَ قَاصِداً مُحَمْحِماً بَاكِيا »[10].

مي‏گويد:

يا اباعبدالله علیه السلام دم مردنت بود، ساعت آخر عمرت رسيده است، آن نفس‌هاي آخر را مي‏كشيدي، عرق مرگ بر پيشانيت نشسته بود، اين بدنت دائم جمع مي‏شد، دائم باز مي‏شد، به سمت چپ مي‏چرخيد و به سمت راست، يعني مشغول جان دادن بودي. بلند بناليد، دست و سر و صيحه را در راه اباعبدالله علیه السلام مرخص کنید.

مي‏گويد، یا جداه، مشغول جان دادن بودي، لشكر سواره بر بدنت تاختند، بدنت را زیر سم اسب.

يا ابا عبد الله و اهل بيته المظلومين،

بدن امام حسين علیه السلام را، اي شيعه زير دست بگيريد، با جسد مطهر ابي عبدالله علیه السلام به درگاه خدا راه پيدا كنيد.

بحق مولانا الحسين المظلوم علیه السلام و بحق اهل بيته: و اصحابه المظلومين،

ده مرتبه بلند،

يا الله

خدایا به سر سينه ولی خودت علي علیه السلام ، الهی به روح پاك فاطمه زهراء صديقه قدسيه سلام الله علیها كه همه معصومين علیهم السلام به او احترام قائل هستند، خدا هم در مورد او احتراماتی قائل شده است، خدايا به سر سينه علي بن ابیطالب‏ علیهما السلام و روح مطهر حضرت صديقه سلام الله علیها همين ساعت امر فرج فرزندش امام زمان علیه السلام را اصلاح فرما.

به زودی جهان را به وجود مسعودش، امن و امان بفرما.

دل ما را از نو ولایت آن بزرگوار متجلی و ممتلا بفرما.

قلب مطهر آن بزرگوار را از ما راضی گردان.

نور ولایتش را در قلوب ما، اولاد ما، نسلا بعد نسل، جاری بفرما.

به حق ولی الله الاعظم، امام زمان علیه السلام مشکلات ما را سهل و آسان گردان.

گرفتاری‌های ما را برطرف فرما.

شر کفار و ضر اشرار را از مسلمین جهان دور گردان.

بیماران ما را شفای خیر عطا بفرما.

مجلس را به هم نزنید، چه معنی دارد بی‌ادبی و بی‌احترامی نسبت به دعا کنید.

همه مسلمانان را در عز و امن و امانريال از شر کفار و ضر فجار و اشرار قرار بده.

به حق ولی الله الاعظم این دین و ایمان و عقیده ما را و والاد ما را از فتنه‌های مضله آخر الزمان حفظ فرما.

خدایا بچه‌هایمان را به تو سپردیم، خدایا عقاید بچه‌هایمان را به تو سپردیم، ای خدای حکیم،ایمان و عقیده اولاد ما را، پیوند اولاد ما را با امام زمان علیه السلام تا پایان عمرشان خودت حفظ بفرما.

آن‌ها که خدمت به دربار امام عصر می‌کنند، نوکران امام عصرعلیه السلام سلسله جلیله روحانیت، از آیات عظان آن‌ها، تا بچه طلبه‌شان، به حق امام زمان علیه السلام، همه آن‌‌ها را موید و معزز و معظم و محترم بدار.

ما را قدردان نعمت وجود علما و محصلین علوم دینیه بفرما.

آن‌ها که ما را به ولای ائمه تربیت کردند و هدایت کردند و مردند، علما و پدران ما، مدرسین ما، همه را با ائمه علیهما السلام محشور فرما.

هرکس به ما حق شرعی و عرفی داشته است، و مرده است، او را بیامرز.

توفیق تقوی و پرهیز از گناه تا آخر عمر به همه ما مرحمت بفرما.

هرکس آمین گفته و می‌گوید، به غیر آن‌چه گفته‌ام هر حاجت شرعی دارد، مخصوصا دو نفر که التماس دعا هم گفته‌اند، به آبروی امام زمان علیه السلام حاجات شرعیه همه آن‌ها را برآور.

بمحمد و آله و عجل فرج مولانا صاحب الزمان.




[1] قصص : 51
[2] الکافی : ج 8 ص 177
[3] الکافی : ج 1 ص 177
[4] الکافی : ج 1 ص 179 - عبارت : لَوْ بَقِيَتِ الْأَرْضُ بِغَيْرِ إِمَامٍ لَسَاخَتْ
[5]
[6] انسان : 1
[7] بحارالانوار : ج 15 ص 23
[8] تکویر : 1- 2 - 3
[9] انعام : 115
[10] بحارالانوار : ج 98 ص 239
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » چهارشنبه نوامبر 05, 2025 11:14 am

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد جامع اصفهان در سال 1391 قمرى


مجلس چهارم

https://drive.google.com/file/d/1WFMfxv ... drive_link

متن:
بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمين باري‏ء الخلائق اجمعين و صلي الله علي سيدنا الانبياء و المرسلين حبيب آله العالمين و خاتم النبيين ابو القاسم محمد و علي اهل بيته الاطيبين الانجبين الهداه المهديين سيما مولانا و سيدنا الامام المبين و الكهف الحصين و غياث المضطرين المستكين و خاتم الائمه المعصومين

صاحب الهيبه العسكريه و الغيبه الالهيه مولانا و سيدنا و امامنا و هادينا بالحق القائم بامره

و لعنة الله علي اعدائهم ابد الابدين و دهر الداهرين

(يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ فَمَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِيَمينِهِ فَأُولئِكَ يَقْرَؤُنَ كِتابَهُمْ وَ لا يُظْلَمُونَ فَتيلا)[1]

بياناتي‌كه از نظر منطق عقل، براي لزوم وجود و حتمي ‏بودن حجت خدا در هر زماني، بايستي به عرض برسد، اجمالا به عرض رساندم. فعلا كلام در حجت خدا در زمان ما و تاريخ كنوني است. آن حجت خدا، آن كدخداي اين عالم، آن عقل فعال مجسم چه كسي است؟ مي‏خواهيم اين را بيان كنيم.

بيان اين مطلب از طريق نقل و طریق روايت است. عقل در جزئيات حكومت ندارد، عقل مدرك كليات است، قضاياي عقليه همه كلي است، جزئي نيست. جزئيات و مصاديق را بايستي از طرق ديگر، غير از طريق عقلي ثابت كرد. يا حسي، آن هم حس بصر، و يا حس سمع، كه روايت و نقل باشد.

حالا مي‏خواهم اين مطلب را از طريق نقل براي شما بيان كنم. و بنا دارم در اين‌كه نقل و روايتي كه مي‏گويم، از طريق شيعه و محدثين شيعه نباشد، از طرق برادران عامي‏خودمان، اهل تسنن، از طريق آن‌ها براي شما اين مطلب را بيان كنم. انگشت بگذاريم روي آن كسي كه حجت خدا است و خليفه الله و خليفه رسول الله ‏است. براي بيان اين مطلب يك مقدمه‌اي داريم كه اين مقدمه را قدم به قدم جلو مي‌رويم، تا ببينيم ان‌شاءالله به كجا مي‏رسيم؟ اميد است همين امشب به نتيجه برسيم.

آن مقدمه از اين‌جا شروع مي‏شود. دلم مي خواهد آقازاده‌ها و جوانان عزيز و محترم، با همين سبکی كه عرض مي‏كنم، در ذهن مباركشان مطلب را بسپارند و حواسشان را جمع كنند كه حلقات این سلسله از بين نرود.

يك حديثي است كه شيعه متظافر و بلكه متواتر نقل كرده ‏است ولي من از طرق شيعه نقل نمي‏كنم. برادران سني ما، علماء عامه هم اين حديث را نقل كرده‏اند.

«حميدي» در «جمع بين الصحيحين» اين حديث را گفته ‏است. «زمخشري» در يكي از كتاب‌هايش كه الان مستحضر نيستم و مدارك ثبت شده را با خود نياورده‏ام، «زمخشري» هم در يكي از كتاب‌هايش نقل كرده ‏است. ديگران هم گفته‏اند. از «عبدالله ابن عمر» هم با يك تفاوت مختصري در عبارتش نقل شده است.

حديثي كه «حميدي» نقل مي‌كند اين است كه مي‏گويد، پيغمبر فرمودند: «مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّة»[2] در يك نقل ديگر «ِ مَاتَ مِيتَةَ كُفْرٍ وَ نِفَاق»[3] نقل شده ‏است. اين حديث از پيغمبر، از طريق برادران عامي ما، سني ها، علمایشان نقل شده‏ است. خیلی ساده است، گوش بدهید. معني حديث اين است كه پيغمبر فرمودند: هركس بميرد و امام ‏زمان خودش را نشناسد، او مرده ‏است به نوع مردن كفار و به نوع مردن منافقين، و به نوع مردن مردمان جاهليت، بت پرست‌های قبل از اسلام، مشركين قبل از اسلام. اهل جاهليت مشرك بودند، بعضي از آن‌ها ملحد بودند. خلاصه هركس بميرد و امام زمان خودش را نشناسد، غير مسلمان مي‌ميرد.

اين حديث، عموميت دارد، هركس! منحصر به مردمان زمان پيغمبر نيست، تا دامنه قيامت كه شعاع اسلام كشيده و نطاق اسلام به آن‌جا رسيده‏ است، هركس كه از مسلمان‌ها به دنيا بيايد و بميرد و امام زمانش را نشناخته باشد، اين مسلمان نمرده ‏است. او مانند اهل جاهليت، مانند كفار و منافقين و ملحدين و مشركين، آن‌طوری مرده‏ است، يعني نجات ورستگاري و فلاح ندارد، اين خلاصه‏اش است.

از اين عبارت پيغمبر صلی الله علیه واله وسلم بالصراحه، نه بالكنايه، به منطوق، نه به مفهوم، علماء متوجه ‏اند چه عرض مي‏كنم، به منطوق صریحش، معلوم مي‏شود كه براي مردم، در هر زماني يك امامي ‏هست و بر مردم واجب است كه او را بشناسند.

قرآن مي‏گويد: (يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِم)[4] روزي‌كه ما هر جمعيتي را به امامشان مي‏خوانيم. آن وقت در ذيل اين آيه، حديث از برادران و علمای سني ما نقل شده ‏است. «عبد الرحمان سيوطي» در كتاب «در المنثور»، «ثعلبي» در تفسيرش، اين‌ها مي‏گويند. روايت از پيغمبر مي‏كنند كه پیامبرصلی اله علیه واله وسلم فرموده است: «يُدْعَى كُلُّ قَوْمٍ بِإِمَامِ زَمَانِهِمْ وَ كِتَابِ الله وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِمْ»[5]. روز قيامت مسلمان‌ها به سه چيز خوانده مي‏شوند، يعني سه چيز از آن‌ها مطالبه مي‏كنند، يكي كتاب رب آن‌ها، كه آيا ایمان به قرآن داشتي يا نداشتي؟ تو معتقد به قرآن بودي يا نبودي؟ عمل به قرآن مي‏كردي يا نمي‏كردي؟ يكي به «سنه نبيهم» سو‏ال مي‏كنند، كلمات پيغمبر و فرمايشات پيغمبر را معتقد و معترف بودي يا نبودي؟ عمل به فرمايشات پيغمبر مي‏كردي يا نمي‏كردی؟ يكي ديگر هم امام زمانت چه كسي بود؟ دنبالش رفتي يا نه؟ گوش به سخنانش دادي يا نه؟ اين معناي «يُدْعَى كُلُّ قَوْمٍ بِإِمَامِ زَمَانِهِمْ وَ كِتَابِ الله وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِمْ» است.

اين حديث را هم «عبدالرحمن سيوطي» در كتاب «درالمنثور» و «ثعلبي» در تفسيرش نقل كرده ‏اند.

اين دو حديث را كه با هم تركيب كنيم، قويا مي‏فهميم كه پيغمبر فرموده است: در هر زماني براي مردم آن زمان، يك امامي هست كه روز قيامت مردم از آن امام زمانشان سئوال و مواخذه مي‏شوند.

اين روايت را، علماء اهل تسنن هم ديده‏اند وليكن گير كرده ‏اند، يك توضيح هم داده‏اند كه اگر من بگويم همه اهل علم مي‌خندند، توضيح غير وضيح است، توضيح نادرست است. مي‌گويند: مراد از اين امام‏ زمان كه پيغمبر فرموده است: «مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ » ، مراد قرآن است. چون امام، اسم قرآن است. آقايان لفظ امام را بر قرآن اطلاق مي‏كنند و اين قرآني را كه الان در دست است مي‏گويند، «امام عثمان». چون «عثمان» آن را جمع آوري کرد یعنی منتشر كرد، كه آن هم شرحي دارد.

در دوره عثمان، اختلاف قرائات شده بود و خيلي به هم ريخته بودند. عثمان هر چه قرآن بود را جمع آوري كرد، و قرآن‌ها را شست يا سوخت، علی اختلاف الروایات. بعد دستور داد يك نسخه نوشتند و هشت نسخه از روي آن نوشتند، يكي به مصر فرستاد، يكي به بصره فرستاد، يكي به كوفه فرستاد، يكي ديگر به مكه فرستاد، يكي در مدينه نگه داشت، يكي را به يمن فرستاد. لهذا اين قرآن را «امام عثمان» گويند. سنی‌ها لفظ امام را بر قرآن اطلاق مي‏كنند، از پيش خودشان. از پيغمبر اين اصطلاح نيامده ‏است. اهل علم مراقب باشيد.

اين اصطلاحي است كه خود آقايان جعل كرده‏اند. مي‏گويند: مراد از امام زمانه، قرآن است، «من مات و لم يعرف القرآن مات كافرا» پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم عرب بود، پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم زبان بلد بود، پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم حرف زدن را بلد بود، اگر اين مرادش بود، مي‏گفت: «من مات و لم يعرف القرآن» «من مات و لم يعرف الامام».

حالا بر فرض (وَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ أَحْصَيْناهُ في‏ إِمامٍ مُبينٍ)[6]، از اين‌جا ياد گرفته‌ايد، لفظ امام را بر قرآن مي‌گوئيد، ديگر «زمانه» ندارد. قرآن در تمام ازمنه يكسان است، قرآن يك كتابي است كه از زماني كه بر پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم نازل شده‏ است تا الان و تا روز قيامت، كتاب همه ‏است، منحصر به يك زمان نيست. اگر مرادش قرآن بود، مي‏گفت: «من مات و لم يعرف الامام»، «من مات و لم يعرف القرآن»، آن «زمانه» ديگر چيست؟ هركس بميرد و امام ‏زمان خودش را نشناسد. از اين معلوم مي‏شود قرآن نيست، امام‌هاي متعدد منظور است.

اين روايت را «ثعلبي» و «سيوطي» هم مي‏گويند: مراد از «امام زمانه» قرآن نيست: «يوم يُدْعَى كُلُّ قَوْمٍ بِإِمَامِ زَمَانِهِمْ وَ كِتَابِ الله وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِمْ» ، از آن حديث «ثعلبي» و «سيوطي» مي‏فهميم که امام‏ زمان، غير از كتاب الله و غير از قرآن است و امام‏ زمان متعدد است، يكي نيست. اين را داشته باشيد. بيا حالا جلو.

قدم دوم: روزي كه پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم از دنیا رفت، علي ابن ابي طالب علیهما السلام با دو سه نفر، دور بدن پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم بودند، مشغول غسل پيغمبر صلی الله علیه واله وسلم و كفن پيغمبر صلی الله علیه واله وسلم و مقدمات دفن پيغمبر و نماز بر پيغمبر صلی الله علیه واله وسلم بودند. بعضي از اصحاب وقت را مغتنم شمردند و دویدند و آمدند در سقيفه بني ساعده و آن‌جا گفتند: اسلام از بين مي‏رود، مسلمان‌ها بايد زمامدار داشته باشند، زمامدار را بايد تعيين كنيم و اين اهم كارها است. از نماز بر پيغمبر و دفن پيغمبر و تشييع جنازه پيغمبر مقدم‌تر و مهم‌تر است و آن اين است كه رئيس براي مسلمان‌ها درست كنيم. چه كار كنيم؟ جنگ و نزاع در گرفت، براي رئيس درست كردن براي مسلمان‌ها.

اين‌جا من حرف خيلي دارم و نمي‏خواهم وارد شوم، چون در بحث امام زمان(عليه السلام)هستم، اما يك كلمه آقايان بگويم:

اين‌ها خودشان را با فهم‌تر از پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم نشان دادند، اين‌ها خودشان را دلسوزتر از پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم نشان مي‏دهند. آقا، شما دلتان براي اسلام و مسلمين سوخته است! مي‏گوئيد: بيائيد رئيس تعيين كنيم، پيغمبر به قدر شما نمي‏فهميد؟ پيغمبر به قدر شما دلش براي اسلام نمي‏سوخت؟ كه معين كند كه بعد از من رئيس کیست؟ اين مطلب را نمي‏فهميد يا مي‏فهميد؟ و اگر مي‏فهميد، دلسوزي او به قدر شما بود يا نبود؟ اگر بگوئيد نمي‏فهميد، اين كلمه را نسبت به پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم مي‏دهيد، نفهم، بابايت و جدت و خودت هستی.

کسی به پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم بگويد، نافهم است، مي‏گوئيم: نافهم بابايت است، جدت است، خودت است. اگر بگوئيد چرا بي‌ادبي مي‏كنيد؟ مي‌گوئيم: «كلوخ‏ انداز را پاداش سنگ است». تو به پيغمبر جسارت مي‏كني، اگر جسارت به پيغمبر درست است، جسارت به تو درست‌تر است.

اگر بگويد: ما دلمان براي اسلام از پغمير صلی الله علیه واله وسلم بيشتر مي‏سوخته است؟ مي‌گوئيم: غلط كرديد، دايه از مادر دلسوزتر نمي‏شود. دليلش هم آن است كه پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم هزار زحمت را متحمل شد و شما يك نوك شمشير در هيچ جنگي به بدنتان نخورد. پيغمبر سرش ريختند، سرش را سنگ زدند، فحشش دادند، هزار و يك بلا بر سرش آوردند و استقامت كرد، چون دلش مي‏سوخت. شما يك دانه خنجر در راه اسلام به بدنتان نخورد.

آن كه كارد و شمشير به بدنش خورد و استقامت كرد پسر عمويش علي علیه السلام بود. حالا توي اين حرف‌ها نمي‏خواهم وارد شوم، چون قصه امام زمان(عليه السلام)است، اين مقدمه براي آن است.

به هر حالت، گفتند: اسلام از دست مي رود، هر چه علي بن ابي طالب علیهما السلام پيغام داد كه جنازه پيغمبر آن‌جا افتاده، مشغول شستن او هستم، بيائيد نماز بخوانيم بر او، اگر اين حرف‌ها را بزنم، به حق پيغمبر صلی الله علیه واله وسلم همه شما به گريه مي‏افتيد. فرصت ندارم، اين رشته را هم نمي‏خواهم جلو بكشم.

آقا، قال و قال در گرفت، پيغمبر روز غدير رئيس را معين كرده بود، دلسوزيش آن‌جا معين نيست، حالا چه نقشه‌هائي بود به هم زدند، آن بماند، گفتم اگر بخواهم آن نقاشي‌ها را جلو چشم شما مجسم كنم، به حق قرآن مي‌توانم، آن چنان كه شما گريه كنيد، رو تواريخي كه همه نوشته‏اند.

خوب، افتادند به جان هم. انصار ديدند كه صحبت، صحبت ديگري است، صحبت حق و حقيقت و واقعيتي در بين نيست، صحبت کار است و به عبارت عاميانه، صحبت، به چاپ، به چاپ است. چون اگر حق كنار علي ابن ابي طالب علیهماالسلام است، پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم در مقابل چندين هزار جمعيت بازوي علي7 را گرفت و گفت «ٍّ مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلَاه»[7] هر كه من اولي به نفس او از او هستم، اين هم يك حقيقت عجيبي است، این کنه ولایت است، كه حالا وقتش را ندارم بيان كنم.

پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم معين كرد. انصار ديدند حرف پيغمبر به عقب زده شده ‏است و يك دستگاه ديگري است، دستگاه رياست طلبي است، گفتند: اگر اين‌طور است چرا ما نشسته‏ايم؟ جان را ما کندیم، پيغمبر صلی الله علیه واله وسلم را ما ياري كرديم، مسلمان‌ها را ما جا داديم، مسلمان‌هائي كه در مكه در خناق و اختناق بودند و بيخ گلويشان گرفته شده بود و نفس نمي‏توانستند بكشند، در رفتند و آمدند مدينه، ما خانه داديم، اثاثيه داديم، مال داديم، خوراك داديم، آن‌ها را نگهداري كرديم. بعد هم در جنگ‌ها با پيغمبر همراهي كرديم، جنگ خندق و جنگ خيبر و جنگ احد و جنگ ذات السلاسل و جنگ بني قريضه و بني نضير، در اين‌ها ما بوديم، ما زحمت كشيده‏ايم، رياست را آن‌ها ببرند؟

انصار گفتند: لا، «منا الامير و منکم امیر» ، يكي از ما، يكي از شما، یا ما، یا یکی از ما و یکی از شما.

اين را داشته باشيد.

بنابر نقلي، حضرت «ابابكر الصديق» رضي الله عنا جميعا خداوند از ما راضي باشد و بنابر نقلي حضرت «عمر الفاروق» رضي الله عنا جميعا، ابو بكر رو كرد به اصحاب گفت: آهاي مدني‌ها، سر جايتان بنشينيد، چرا؟ براي اين كه پيغمبر صلی الله علیه واله وسلم فرموده ‏است: «الائمه من قريش» یا « الائمه بعدي من قريش» هر دو جورش نقل شده است، پيغمبر صلی الله علیه واله وسلم گفته ‏است: امام ها، شاهد عرضم همين كلمه‏ است، پيغمبر گفته: امام‌هاي مردم، امام‌هاي مسلمان‌ها بايد از قريش باشند و از قريش هستند، و شما مدني‌ها قريشي نيستنيد، ما مكي‌ها قريشي هستيم، و از اولاد «نضر بن كنانه» هستيم، میزان قریشی بودن این است فرزند «نضر بن كنانه» باشی، كه جد يازدهم يا دوازدهم پيغمبر است، شما اوسي‌ها و خزرجي‌ها، قريشي نيستيد و پيغمبر فرموده است: «الائمه بعدي من قريش» امام‌هاي بعد از من از قريش هستند.

اين روايتي است كه سني‌ها همه نقل كرده‏اند، همه، يا از زبان ابوبكر يا از زبان عمر، بعضي‌ها از عمر نقل کردند، بعضي‌ها از قول ابوبكر گفتند كه بلند شده و گفته شما قريشي نيستيد و حق امامت نداريد.

انصار ساكت شدند، انصار از ميدان در رفتند، گفتند: چشم.

از اين عبارت دو تا مطلب فهميده مي‏شود:

مطلب اول اين است كه امام‌هاي مسلمين، يعني آن‌هائي كه زمامدار هستند، يعني آن‌هائي كه بايد در قبضه بگيرند حل و عقد مسلمان‌ها را از نظر انتظامات اجتماعي، آن‌ها يكي نيستند، زیاد هستند، ائمه هستند، «ائمه» جمع «امام» است، فهميدند؟ مثل «اجنه» جمع «جناح».

از اين عبارت مفهوم مي‏شود كه امام‌هائي هستند، همان‌طور که گفته شده : من مات و لم یعرف امام زمانه و در آن حديث ثعلبي هم گفته شده ‏است: «يدعي كل قوم بكتاب ربهم و سنه نبيهم و امام زمانهم» معلوم شد امام‌ها يكي نيستند و آن حديث پيغمبر هم ربطي به قرآن ندارد. پيشوايان مسلمان‌ها، امام‌ها، پيشوايان، آن‌هائي كه زمام را به دست مي‏گيرند، پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم فرموده: از قريش بايد باشند. مطلب اول معلوم شد، كه امام‌ها خيلي هستند، هر زماني يك امامي‏ دارد.

مطلب دوم، آقايان اهل علم، در اين دقت كنيد، مطلب دومي‏ كه از كلام ابوبكر يا عمر مفهوم مي‏شود اين است كه:

پيغمبر راجع به پيشوايان مسلمين بعد از خودش، نظر داده ‏است، پيشوايان مسلمان‌ها را بعد از خودش به اختيار امت نگذاشته ‏است، (امرهم شوري بينهم) هم مربوط به امر زمامداري نيست، مربوط به امور جزئي است، در كارهاي شخصي است، ولي در كارهاي كلي كه زمام اسلام و مسلمين باشد، به اختيار امت نگذاشته‏است: (ما كان لهم الخيره) پيغمبر نظر داده، گفته است: پيشوايان بايد از قريش باشند. اگر امر به اختيار امت باشد، پيغمبر چه حقي دارد بگويد: امام‌ها و زمامداران بايد از قريش باشند؟

هركس كه امت معين كردند ملاک است، شايد امت بخواهند از غير قريش معين كنند؟ اگر من يك مطلبي را به شما آقايان واگذار كردم و گفتم هر چه مستمعين فرمودند همين را بگيرید، ديگر من حقي ندارم نظر بدهم، ديگر حق ندارم بگويم، من مي‏گويم: هركسي را مستعمين معين كردند، او را بفرستيد برود فلان محل مثلا، برود به قم، بعد بگويم آن كسي كه مي‏رود به قم بايد سيد باشد، عام نباشد. مي‏گويند: آشيخ ديگر به تو چه؟ تو كه اختيار را به مستمعين دادي، شايد مستمعين، يك غير سيدي را اصلح بدانند، تو چه حقي داري نظر بدهي؟

پس اگر من نظر مي‏دهم، به اختیار مردم نگذاشتم، اگر به اختيار مردم گذاشتم، ديگر من حق نظر ندارم. اهل فضل خوب در اين نكته دقت كنند، كجاها دم خروس از لاي آستين در مي‏آيد؟ كجاها گير مي‏كنند در زاويه حاده مثلث؟

خود آن بزرگان نوشته ‏اند كه ابوبكر گفت كه پيغمبر فرموده‏اند: «الائمه من بعدي من قريش» پيغمبر هم از قبل خودش كه نگفته ‏است، پيغمبر هم از قبل خدا گفته ‏است: (ما ينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي) پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم از قبل خدا مي‏گويد: نماز چهار ركعت است، پيغمبر از قبل خدا مي‏فرمايد: كه حج واجب است، از قبل خودش كه نمي‏گويد، كلام او كلام خدا است.

پيغمبر نظر داده درباره پيشوايان مسلمين بعد از خودش، پس اختيار را به امت نگذاشته است، همین شاهد است که پیامبر به اختیار امت نگذاشته است، و الا اگر به اختيار امت گذاشته‏ بود چرا نظر بدهد كه بايد از قريش باشد؟ به پیامبر چه ربطی دارد از قریش باشد. هركس كه امت معين كردند، بايد باشد، شايد امت، غير قريشي را اصلح دانستند.

خوب، اين دو مطلب از فرمايش عمر و ابوبكر خوب معلوم ‏مي‏شود، خيلي روشن مي‏شود. گفتم دم خروس‌ها از كجاها بيرون آمده ‏است. از اين فرمايش معلوم شد كه بعد از پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم مسلمانان امام دارند، پيشوا دارند، هر زماني هم يك پيشوائي است و روز قيامت، هر قومي را به كتاب ربش و به سنت نبيش و به امام زمانش مواخده می‌کنند، امام‌ها هستند، ائمه علیهم السلام هستند، اين قدم دوم.

قدم سوم:

يك حديثي است كه در «صحيح» «مسلم نيشابوري» متعصب نقل شده است. اولا بدانيد همان‌طوري كه ما شيعه چهار كتاب داريم كه اين چهار كتاب بعد از قرآن و نهج البلاغه و زبور اهل البيت، ملجا و ماخذ عقايد و احكام ما است كه عبارتند از: «كافي» تاليف «محمد بن يعقوب كليني»، ثقه الاسلام و «من لايحضره الفقيه» تاليف «صدوق»، «ابن بابويه» و «تهذيب» و «استبصار» تاليف «شيخ طوسي»، اين سه تا محمد، صدوق، شيخ طوسي و كليني، محمدون ثلاث اول، اين چهار كتاب ماخذ اعتقادات و ماخذ احكام ما است.

همين‌طور برادران سني ما، شش تا كتاب دارند، كه ماخذ عقايد و احكام آنها است: «صحيح» «ابوعبدالله‏بخاري»، «صحيح» «مسلم‏نيشابوري»، «صحيح» «ترمذي»، «صحيح» «ابوداودسجستاني» و دو تا ديگر، «صحيح» «ابن‏ماجه»، «مسند» «احمدحنبل»، شش تا صحيح دارند كه ماخذ احكام و بلكه اعتقادات آن‌ها است، من از آن‌جا نقل مي‏كنم از هيچ جاي ديگر نقلا نمي‏كنم.

بخاري يك چيزي گفته كه غير از آن است از حيث عبارت، آن را مي‏گذارم و آخر مي‏گويم. صحيح مسلم نيشابوري، در انظار برادران عامي ‏ما، در انظار علماء عامه، مثل كافي است در انظار شيعه.

در صحيح مسلم به چند طريق روايت نقل شده از پيغمبر به عبارات مختلفه، يكي از آن اين عبارتي است كه من براي شما مي‏گويم:

شب جمعه‌اي بود، پیغمبرصلی الله علیه واله وسلم يك جواني را مي‏برند كه سنگ باران كنند، زناي محصن كرده بود، يعني خودش زن داشته و زن او هم در اختيارش بود و مي توانست، تمايلات جنسي خود را با عيال حلال خود انجام دهد، رفت و با يك زن اجنبيه‌اي زنا كرد. حكم اين زاني آن است كه ببرند در يك گودالي و آن قدر او را سنگ بزنند تا بميرد. اين قانون اسلام است و آن قدري كه ريختن خون ناحق شهامت دارد، ريختن خون به حق، همان قدر و يا بيشتر خير و بركت دارد. اجراي حدود الهيه، اسباب نزول بركات غيبيه ‏است.

اين مرحوم سيد اعلي الله مقامه كه اجراي حد مي‏كرده‏ است، اجراي حدش، اسباب نزول بركات مي‏شده ‏است.

يك جواني، زناي محصن كرده ‏بود، پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم او را مي‏بردند تا رجم كنند، حالا، يا در حال رفتن بود يا در حال برگشتن، جمعي در خدمت پيغمبر بودند، پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم اين چنين فرمودند، حديث اين است: «لا يزال يكون هذا الدين عزيزا منيعا ما وليهم اثني عشر كلهم من قريش»[8]عبارت ديگر هم دارد، پيغمبر فرمودند: «كلهم يجمع علي الهدي و دين الحق» در يك عبارت ديگر دارد كه: ضرر نمي‏رساند آن‌ها را ذلت و خواري بين مردم.

عبارت خيلي است، حالا آن‌ها را نمي‏خواهم بگويم.

معناي عبارت متن حديث اين است كه پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم فرمودند: اين دين اسلام، عزيز و با عزت است و با مناعت معنوي است مادامي‏كه دوازده نفر بر او ولايت دارند، كه آن دوازده تا از قريش هستند. يك‌جا به لفظ «امام» فرمود، مسلمین دوزاده امام دارند، و به آن‌ها عزیز هستند، يك جا لفظ «خلافت» فرمودند: دوازده خليفه بعد از من خواهند بود و كل آن‌ها از قريش هستند، يك‌جا فرموده ‏است كه در تمام دوران اسلام، دوازده نفر خلافت و رياست و امارت و امامت دارند.

بخاري همين قدر نقل كرده كه بيغمبرصلی الله علیه واله وسلم فرمودند: بعد از من دوازه نفر امير هست. به عنوان امارت گفته ‏است. چون اين بخاري چيز عجيبي است، او هر جمله‏اي كه يك سر سوزن به علي علیه السلام و اولاد عليعلیه السلام اشاره فضيلت داشته باشد، مقيد بوده ‏است كه تا مي‏تواند آن را نقلا نكند. اين چنين از كتاب‌هايش مفهوم مي‏شود. خودشان چطور جواب خدا را خواهند داد، نمي‏دانم.

به هر حالت، پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم فرمودند: دوازده امام، خليفه و امير و ولي مسلمين هستند در دوران اسلام، كه اين دوازده تا از قريش‏ هستند. در يك روايت دارد فكر مي‏كنم، ابو داود نقل مي‏كند، كه پيغمبرصلی الله علیه و اله وسلم فرمودند: تمام اين دوازده تا همگي از بني هاشم هستند. در باقي روايات گفته ‏است اين دوازده تا از قريش هستند،

خوب، پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم گفت: هركس بميرد و امام زمانش را نشناسد، كافر است پيغمبر گفت: روز قيامت از مردم سئوال مي‏كنند، امام زمانتان كي بود؟ گوش به حرف او دادید یا نه، پيروي او كرديد يا خير؟ كلمات پيغمبرتان را شنيديد عمل کردید يا خير؟ قرآن را عمل كرديد ياخير؟ سئوال مي‏كنند. پيغمبر فرموده ‏است امام‌ها از قريش هستند، به سند ابوبكر يا عمر، پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم فرموده: امام‌هائي كه در دوران اسلام، امامت، خلافت، امارت و پیشوایی دارند، دوازده تا هستند، آن‌ها هم از قريش هستند.

اين‌ها رواياتي است كه برادران عامي‏ ما، يعني اهل تسنن در كتاب‌هاي خودشان نوشته‏اند، ما این روايات را در كتاب‌هاي خودمان و از طريق محدثين خودمان به حد تواتر داريم. من از محدثين خودمان نقل نمي‏كنم، فقط از آن‌ها نقل مي‏كنم تا نگوئيد اين‌ها مال شما آخوندهاي شيعه است، تا نگوئيد «مجلسي» درست كرده‏ است. اي خاك پاي مجلسي، توتياي چشم همه شما، اي نعلين «مجلسي»، فخرتان و تاج سرتان، «مجلسي» مذهب شيعه را درست نكرده‏ است، «مجلسي» كوجكتر از آن است كه فرعي از فروع را خودش اختراع و ابداع كند، «مجلسي» رضوان الله عليه و قدس الله سره

خدايا شب جمعه ‏است، شب نزول برکات تو است، به عدد هر حرفي كه در بيست و پنج جلد بحارش نوشته است، به ازاي هر حرفي ميلياردها بركات خودت را به روح پدر و پسرش عطا بفرما.

اين آمين‌ها خوب است، بی‌اثر هم نیست، روح مطهر او از شما شاد مي‏شود، متقابلا او هم براي شما دعا مي‏كند.

خدايا به كلمه كلمه‌اي كه اين بزرگوار در بيست و پنج جلد كتاب بحار الانوار نوشته ‏است، انوار و بركات غيرمتناهي خودت را، امشب به عنوان هديه از اين مجلس كوچك ما، به روح پرفتوح اين پدر و پسر مرحمت فرما.

اي پسر بچه‌هاي نافهم، اي علقه مضغه‌هايي كه سرشان از توي پوست تخم عالي خيال هنوز در نرفته و به عالم فواد نرسيده ‏است، بي‌ادبي به مجلسي؟

مذهب شيعه را مجلسي درست نكرده است، مذهب شيعه را خدا درست كرده ‏است، مذهب شيعه را پيغمبر درست كرده ‏است، فهميديد؟ پيغمبر به اذن الله، و الا پيغمبر مُشَرع نيست، مشرع خدا است.

من يك حديث از كتاب مجلسي نقل نكردم تا اين فضول‌ها، فضولي نكنند، نگويند اين آشیخ‌های شيعه اين حرف‌ها را درآورده‏اند، نگويند مجلسي اين‌ها را درست كرده، نه مجلسي و نه سلاطين صفويه، اين‌ها را درست نكرده‏اند، آن‌ها را خدا و پيغمبر درست كرده ‏است. لذا روايات را از كتب برادران سني ما نقل كردم، برادران سني ما اين روايات را گفته‏اند.

آن‌ها گفته‏ اند كه پيغميرصلی الله علیه واله وسلم فرموده: امام ‏زمان هست و مردم بايد او را بشناسند، روز قيامت هم از امام زمان سئوال مي‏شود، پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم گفته‏ است امام زمان‌ها قريشي‏اند، پيغمر گفته ‏است امام زمان‌ها دوازده تا هستند، كه هر دوازده تا از قريش هستند. در يك حديث هم نقل شده كه فرموده است از بني هاشم هستند. همين دوازده تا را به ما نشان بدهند.

اگر اين روايات هم مال پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم نيست، از توي كتاب‌هايشان بردارند، بگويند دروغ است. كه نمي‏گويند، خودشان هم قبول دارند. مسلم در صحيحش نوشته ‏است، ابوداود و ابن ماجه و ديگران كه خيلي الي ماشاءالله نوشته‏اند.

خدايا به حق امير المومنين علیه السلام الساعه از مجلس ما روح و ريحان را به روح مقدس «علامه اميني»، مرحوم حاج ميرزا عبدالحسين، صاحب كتاب الغدير عطا بفرما.

آن بزرگوار در كتاب مستطاب الغدير كه به عقيد بنده واجب است هر طلبه‌اي يك دوره از اين كتاب را داشته باشد، كه اگر پول نداريد، از آيات الهيه اين شهر، آيت الله حاضر، آقاي امام، آيت الله آقاي خادمي ‏و آيات الهيه ديگر و حجج اسلامتان بگيريد، بابت سهم امام، بالاترین و بهترين محل هم همين است، اين كتاب را بگيريد، و برويد مطالعه كنيد.

آن وقت جلد دهم الغدير را درست مطالعه بفرمائيد تا بفهميد قصه از چه قرار است.

توي كتاب‌هاي ديگرشان هم اين دوازده تا را نوشته‏اند، من فقط از اين دو تا صحيح نقل كردم، از برادران عامي ‏مي‌پرسيم اين دوازده تا امام زمان علیه السلام، كه از قريش هستند و همه اهل هدايت و دين حق هستند و اسلام منقضي نمي‏شود، مگر به اين دوازده تا، كه بعضي از متون حديث است، اين‌ها كي ها هستند؟ دوازده تا رل نشان بدهيد. اگر انصاف باشد. آخ آخ، اين انصاف چيز عجيبي است.

خدايا خودت ما را از جاده عدل و اصناف نگذار بيرون برويم.

(يعرفون نعمه الله ثم ينكرونها) (جحدوا بها و استيقنتها انفسهم) از اين قبیل فراوان است.

«اللهم لاتكلنا الي انفسنا طرفه عين» خدايا يك آن ما را به خودمان وا مگذار.

هوي بر ما مسلط شود، هوس بر ما مسلط شود، شيطان بر ما مسلط شود، ما را از عدل و انصاف خارج كند، ما را مرهون هوي و هوس و حب دنيا و حب رياست كند.

جواب بدهند.

از موقعي كه اين حديث ها درآمده، تا الان كه هزار و سيصد و هشتاد سال است، هنوز برادران عامي‏ما نتوانسته‏ اند يك دوازده تائي را كه مفاد اين احاديث پيغمبر است، نشان دهند و اين حديث را هم نگفته‏اند، دروغ است، چون در صحاح سته ‏است.

بله، خدا رحمت كند حاج نوري را در كتاب كشف الاستار، از قاضي اياز يكي از علماء اهل تسنن نقل مي‏كند كه آن بزرگوار دوازده تا را درست كردند و گفته‏اند: دوازده تائي كه پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم گفته ‏اند در اين حديث عبارتند: از ابوبكر و عمر و عثمان و علي، معاويه و يزيد، عبدالملك، چهار تا هم بچه‏هاي عبد الملك، هشام بن عبد الملك، سليمان بن عبد الملك، يزيدبن‏عبدالملك، وليد بن عبد الملك، يكي هم وليدبن‏يزيدبن‏عبدالملك اين دوازده تا.

حالا به چه مناسبت اين دوازده تا را انتخاب كرده‏اند؟ چون مي‏گويند در یک متن حدیث است: «كلهم تجمع عليهم امه» اين‌ها مورد اجماع امت بوده‏اند، و حال اين‌كه اين هم دروغ است و اين‌ها هيچ كدام مورد اجماع امت نبوده‏اند.

و به علاوه اگر پيغمبر گفته: «كلهم يجمع عليهم امه» گفته «كلهم يعمل بالهدي و دين الحق» يزيد بن معاويه به هدايت و دين حق عمل كرد؟ سر پسر پيغمبر را بريد، دخترهاي پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم را اسير كرد و با آن وضعيت، از ديار به ديار برد، اين عامل به هدی و دين حق بود؟ آن قدر در «يوم الحره» دستور داد كشتند در مدينه، كه خون در حرم پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم تا ساق پاي مردم آمد، ده هزار زن، از زنا آبستن شدند، از لشكر يزيد بن معاويه، نسل‌ها به هم بخورد، ايشان عمل به هدي و دين حق كردند؟

بمب ريختند توي خانه كعبه، آتش فشاني كردند، بمب ريختند، بمب آن تاريخ، ايشان عمل به هدي و دين حق كردند؟ اسلام به وجود يزيد، عزيز شده است؟ اسلام به وجود يزيد منيع شده ‏است؟ وليد بن يزيد بن عبد الملك، آن شرابخوار عجيب و غريب، شرابخواريش هم عجيب بوده ‏است: گاهي يك پياله با غذا مي‏خورند، گاهي يك بطر مي‌زنند، گاهي يك قرابه مي‏خورد گاهي يك خم را سر مي‏كشند، دیگر از این شرابخوارتر هم هست؟

وليد بن يزيد بن عبد الملك نه با قرابه و نه به خمر راضي بود، يك حوضي درست كرده بود و پر از شراب مي‏كرد، گاهي كه مي‏خواست كيف كند، لخت مادر زاد مي‏شد، و می‌رفت توی آن و از تمام سوراخ‌هائي كه داشت مي‏مكيد، از دهان و گوش و بینی، و مي‏خورد تا وقتي‌كه محسوس مي‏شد كه شراب در اين حوض كم شده است.

آن بزرگوار يك سفرآ خيال مكه كردند، يعني مي‏فرمائيد، رفتند مكه كه اداء مناسك كنند و لبيك، اللهم لبيك بگويند؟ برای استلام حجر رفتند؟ نخير، براي آن كه بروند پشت بام خانه كعبه، آن‌جا صندلي بگذارند و آن‌جا شراب بخورند.

يك كلكسيون سگ هم درست كرده بود، متجددين اروپا يك دانه سگ دارند، دو تا سگ مامانی دارند، ديگر ده تا سگ كه ندارند، او شصت، هفتاد تا سگ درست كرده‏ بود، آن وقت مي‏خواست اين سگ‌ها را ملازم ركابش كند و به مكه ببرد. دستور داده بود صندوق‌هایی درست كنند براي هر كدام از سگ‌ها.

اين خبيث، قرآن را جلو گذاشت و باز كرد و اين آيه آمد: (و استفتحوا و خاب كل جبار عنيد) خلقش تنگ شد. گفت قرآن را آن‌جا بگذاريد و قرآن را آن‌جا گذاشتند. تير و كما را گرفت، آن قدر تير به قرآن زد كه قرآن سوراخ سوراخ شد و بعد هم گفت:

تهددني بجبار عنيد و ما انا ذات جبار عنيد

اذا لاقيت ربك يوم حشر فقل يا رب مزقن وليد

مرا از خدای جبار مي‌ترساني، جبار من هستم، روز قيامت كه رفتي پيش خداي خودت، بگو خدايا، وليد مرا سوراخ سوراخ كرد. اين آدم، امام ‏زمانی است که واجب است بشناسیم؟ او آن است که مايه عزت اسلام است؟ او آني است كه عمل به هدي و دين حق مي‏كند؟ بايد «قاضي اياز» خجالت بكشد.

اين دوازده‌تائي است كه اين بزرگوار دستش را بالا زده و به كمر زده دامنش و به ميدان آمده و دوازده تا درست كرده ‏است و گفته مراد پيغمبر از آن دوازده تا، اين‌ها هستند.

عقل شما باور مي‏كند؟ خود سني‌ها هم از خجالت این حرف «قاضي اياز» را نمی‌زنند.

نيست دوازده تائي، جز آن دوازده تائي كه شيعه مي‌گويد، دوازده‌تائي كه عمل به هدي و دين حق كنند، دوازده‌تائي كه از بني‌هاشم، بنابر يك نقل باشند، دوازده‌تائي كه مايه عز و مناعت اسلام هستند، همين دوازده‌تائي كه شيعه گفته‏ است كه اول آن‌ها علي ابن ابي طالب7 است و آخرشان هم آن مهدي علیه السلام آخر الزماني است كه به اتفاق همه مسلمانان، پيغمبر گفته در آخر الزمان، از اولادهاي من، از رحم فاطمه سلام الله علیها، از اهل بيت من، به تعبیرات مختلفه، خواهد آمد و دنيا را مملو از عدل و داد مي‏كند.

اين مطلب را پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم گفته، ما شيعه نمي‏گوئيم،

مطلب مهدي علیه السلام و امام زمان (عليه السلام)هم منحصر به ما شيعه نيست، باز نگويند اين ساخته آخوندهاي شيعه‏است، آخوندهاي شيعه كوچكتر از آن هستند كه بتوانند مهدي علیه السلام بسازند، مهدي علیه السلام را هم خدا ساخته و پيغمبر ساخته و گفته ‏است. مهدي آخر الزمان علیه السلام از مسلميات شيعه و سني است.

در چهل كتاب نقل شده است از كتب عامه و علماي اهل تسنن، روايت از پيغمبر راجع به مهدي آخر الزمان علیه السلام كه از اهل بيت پيغمبر است و از رحم فاطمه زهراء سلام الله علیها و از صلب علي بن ابي طالب علیهماالسلام است. نشانه‌هاي زيادي هم براي او گفته‏اند و يك نشانه‏اش اين است كه «يملاء الارض عدلا و قسطا كما ملئت ظلما و جورا».

سني‌ها گفته‏ اند، دوازده تا، اولشان علي علیه السلام و آخرشان مهدي علیه السلام است.

يك حديث هم حالا يادم آمد آن را هم بگويم:

حديث را «ثعلبي» نقل كرده و يكي ديگر هم نقل كرده، يادم نيست.

پيغمبر صلی الله علیه واله وسلم يك روزي نماز صبح را خواندند و منبر رفتند، پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم هم اهل منبر بود و هم اهل محراب بود مجمع البحرين وملتقی اقليمين بود، رفت بالاي منبر و فرمودند: «من افتقد الشمس فليتمسك بالقمر و من افتقد القمر فليتمسك بالفرقدين

فرقدين نگفت

و من افتقد الفرقدين فليتمسك بالانجم الزاهر» ، و آمد پائين. اصحاب نفهميدند، معني عبارت اين است، هركس آفتاب را از دست داد و طالب آفتاب شده به ماه بچشبد و هركس ماه را طالب شد، به دو ستاره نوراني فرقدان بچسبد، هركس طالب آن‌ها شد، به ستاره‌هاي روشن ديگر بچسبد.

پيغمبر وقتي آمد پائين گفتند: آقا مراد شما از اين عبارت چه بود؟ فرمودند: آفتاب من هستم (و الشمس و ضحيها) تعبير به پيغمبر شده است، ماه پسر عمه من علي علیه السلام است، تا من هستم، به من متمسك شويد، و اگر من از دست‌تان رفتم به علي علیه السلام متمسك شويد، و چون ماه از دستتان رفت، به فرقدان متمسك شويد و فرقدان حسنين علیهماالسلام ‏هستند. هرگاه حسنين علیهماالسلام از دستتان رفتند، به انجم زاهره، ستاره‌هاي روشن، اولادهاي حسين علیه السلام متمسك شويد.

اين روايت را ثعلبي سنی نقل كرده ‏است. در بعضي روايات هم معين كرده‏اند كه اين دوازده تا، آخرش مهدي علیه السلام ست، در بعضي معين كرده‏اند كه اين دوازده تا، نه تايش از ولد حسين علیه السلام هستند، آخرش مهدي علیه السلام ست.

اين‌ها ديگر رواياتي است كه علماء شيعه از هزار سال قبل نقل كرده‏اند، الان كتاب‌هايش در كتاب خانه آستان مبارکه رضويه ‏علیه آلاف التحیه و الثناء است كه از چهارصد سال قبل از اين نوشته شده ‏است. كتاب هست پانصد سال قبل از اين نوشته شده ‏است، من آن‌جا بعضي كتب خطي را ديدم، چهارصد سال قبل از اين نوشته شده‏ است و یا روضه کافی. روايات در اين كتب خطی كه چهارصد سال قبل نوشته شده ‏است وجود دارد،

ما درست كرده ‏ايم؟

آقايان يك خورده انصاف مي‏خواهد، يك خورده حقيقت طلبي و حقيقت جوئي مي‏خواهد، يك خورده لگد زدن به هوي و هوس و وساوس نفساني و شيطاني مي‏خواهد، يك خورده توجه به خدا مي‏خواهد. با اندك تحقيق و تعمق، با اندك غور و غوص، در رواياتي كه برادران عامي ‏ما در كتاب‌هايشان نوشته‏اند، مثل اين چراغ متلالا مي‏شود كه مذهب صحيح كه خدا و پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم گفته مذهب شيعه اثني عشريه ‏است.

آن وقت این اثنا عشر، يازده تا كه آمدند و رفتند، دوازدهمي آن‌ها هماني است كه ما درباره‏اش بحث مي‏كنيم، در خصوص مهدي علیه السلام هم آن قدر روايت سني ها نقل كرده‏اند كه الي ماشاءالله، نهايت اختلاف ما و سني ها، آن هم نه همه علماء اهل تسنن، خير، قريب پنجاه تا آن‌ها را مرحوم حاجي نوري رضوان الله عليه نقل كرده در کتاب‌هایش، از علماء بزرگ كه با ما شيعه در مهدي7 موافق هستند.

ما مي‏گوئيم: مهدي علیه السلام از اولاد امام حسين علیه السلام است و مهدي علیه السلام زاییده شده و موجود است الان. آن‌ها اغلب مي‏گويند: مهدي علیه السلام از اولاد امام حسن علیه السلام است و آخر الزمان زائيده مي‏شود. پنجاه، شصت نفر از علماي بزرگشان، مانند ما عقيده دارند كه خير، امام مهدي علیه السلام از اولاد امام حسين علیه السلام است و زائيده هم شده و الان هم موجود است و الا اصل مهدي آخرالزمان علیه السلام مسلم بين تمام مسلمین است. ششصد ميليون مسلمان اتفاق دارند، گفتار ما آخوندها نيست.

هركس بخواهد به آخوندها نسبت بدهد، يا معاند است يا بي سواد است، شق سوم ندارد.

نتيجه چه شد؟ نتيجه اين شد كه روي رواياتي كه برادران عامي‏ ما نقل فرموده‏اند، آن امام‏ زمان، آن خليفه قرشي، آن اميري كه بخاري گفته: پیامبر گفته است: «يكون اثني عشر اميرا». آن اميري كه امیرالمومنین است، آن خلیفه‌ای که خليفه المسلمين است، آن امامي‏ كه پيشواي مسلمين است، دوازدهمين ان‌ها، هماني است كه سال‌ها در پس پرده غیبت پنهان است.

خدايا به اسم اعظمت در قرآن، به زودي او را آشكار فرما.

امروز امير در ميخانه توئي تو

يابن العكسري علیه السلام

قافله را ببنديد، زن و مرد راه بيافتيد، رو به كعبه حقيقت ولايت، من هم پا بوس شما، از زبان شما دارم مي‏خوانم، شما دل‌هايتان را بفرستيد خدمت حضرت مهدي علیه السلام

امروز امير در ميخانه توئي تو

مولا جان، مولا جان،

فريادرس ناله مستانه توئي تو

يابن العكسري علیه السلام

مرغ دل ما را كه به كس رام نگردد

ما با هرکسی انس پیدا نمی‌کنیم آقاجان،

مرغ دل ما را كه به كس رام نگردد آرام توئي دام توئي دانه توئي تو

مولا جان،

ويرانه بود هر دو جهان نزد خردمند

مولا،

گنجي كه نهان است به ويرانه توئي تو

مجمع، خيلي محترم و نوراني است، طبقات مختلفه، تشريف فرمائيد، من مي‏خواهم از اين اجتماع یک بهره‌اي بگيرم، شب جمعه ‏است، خانه، خانه خدا است، ما هم یک مشت گدا هستيم،

خدايا به خدائي تو معتقديم و لو معصیت کار هستیم، و لو بد عمل هستيم، و لو تيره و تاريك هستيم، ولي به سلطنت تو و الوهيت تو معتقد هستيم، به آقائي تو معترف هستيم، آمده‏ايم توي خانه‌ات، روي فرشت نشسته‌ايم، از تو يك خواهش داريم، آن را برآور، من آن خواهش را از زبان شما بيان مي‏كنم، مرد و زن با دل سوزان، با اشك ريزان، با سينه‌هاي داغدار، آمین بگویید.

آن خواهش که من دارم، خیال می‌کنم هرکس عقیده اسلامی داشته باشد، این را می‌خواهد، من از خدا مي‏خواهم كه خدا به اين بي‌ساماني‌هاي دنيا، به زودي سر و سامان بدهد.

خدا اين اضطراب و انقلاب و اين نابساماني‌ها و اين گرفتاري‌ها را از بين ببرد.

اين خواسته من است، از همان راهي كه خدا مي‏برد و آن راه فرج امام‏ زمان (علیه السلام) است. امشب شبي است كه شيعه بايد به ياد امام زمانش علیه السلام باشد و دعا در فرج آن حضرت بكند، لذا دلم مي‏خواهد همگي زن و مرد و عالم و عامي ‏و پير و جوان و همه و همه دست بدست هم بدهيد و از خدا فرج آن حضرت را بخواهيد، من دعا مي‏كنم شما آمين بگوئيد.

اللهم ارنا الطلعه الرشيده

آمين شما، من را زیاد به حال نیاورد، اهل علم هم بلند آمين بگويند.

اللهم ارنا الطلعه الرشيده و العزه الحميده

اللهم عجل فرجه و سهل مخرجه و اسلك بنا محجته و انفذ امره و اشدد ازره و اعمر اللهم به بلادك و احي به عبادك.

شمشير تو در غلاف تا كي

يابن العسكري علیه السلام

شمشير تو در غلاف تا كي اين پير تو در فراق تا كي

آقا جان!

آن روي به زير موی تا كي ون تا نهان تا کی

اکسیر نهفته تا کی سيمرغ به قاف تا كي

خدايا به ذات مقدست آن بزرگوار را به زودي آشكار بفرما.

ديگر بس است.

یک كلمه هم براي نمك مجلس بگویم، بدون ذكر امام حسين علیه السلام مجلس نمك ندارد، قافله را به كربلا ببرم و آن‌جا خدا را بخوانيم.

بعد از ظهر عاشورا، طرف عصري بود، امام حسين علیه السلام خسه شده بودند، اصحاب كشته شده بودند، اهل بيت كشته شده‏اند، خود حضرت هم قدري جنگ كرده و خسته شده ‏است. آمد كنار ميدان، شمشير را به غلاف كرده، ايستاده يك طرف، تا رفع خستگي كند. «مالك بن يسر» حرام زاده، فهميد كه امام حسين علیه السلام خسته ‏است و كناري ايستاده و حالت دفاع به خود نگرفته است.

ارباب مقاتل نوشته‏اند: اين اسب را به يورش و پرش درآورد، و بنابر عبارتي كه خود امام حسين علیه السلام به خواهرشان زينب سلام الله علیها مي‏گويند، شروع به بدگوئي به سيد الشهداء علیه السلام كرد، هر چه بر زبان نحسش آمد، به امام حسين علیه السلام گفت، و به آن قناعت نكرد و با همان يورش و پرش شمشير را پرتاب كرد به سر سيد الشهداء علیه السلام، شمشير خورد به سر حضرت، بر سر هم تاثير كرد. او فرار كرد رفت، يك مرتبه خون بالاي صورت سيد الشهداء علیه السلام ريخت. سيد الشهداء علیه السلام ديدند، اولا اين خون‌ها ريختند، نمي‏تواند جلويش را ببیند، اگر جلوش را نگيرد خون مي‌آيد و ضعف كاملي بر حضرت مستولي مي‏شود. تشريف آورند كنار خيمه‌ها، آهسته صدا زد، یا اختاه، خواهر زینب3،

ای بلا سیده زینب سلام الله

خواهرش را صدا زد، بي بي آمد.

من مي‏‌گويم، شما هم اشكتان بيايد، صدايتان به ناله بلند شود.

هم‌چنان‌كه نگاه كرد، ديد خون بالاي صورت برادرش،

اي واي،

خواهرت بميرد،

زينب، حسينم،

اين چه منظره‌اي است؟ خواهر، ايستاده بودم گوشه ميدان، مالك بن يسر آمد، «فضرب علي راسي».

خواهرم، او به من بد گفت، با شمشير به فرقم حواله كرد. خواهرم برو دستمالي بياور، جراحت سرم را ببند.

اين‌كه منبري‌ها مي‏گويند: به سر و سينه بزنید، مي‏دانيد چرا؟

مي‏گويند: به سر بزن، به سينه بزن، به صورت بزن؟ براي آن‌كه تو هم شباهت به امام حسين علیه السلام پيدا كني، سر امام حسين علیه السلام ضربت شمشير ديده، صورتش ضربت سنگ ديده ‏است،

مي‏خواهم شما هم شباهت به امام حسين علیه السلام پيدا كنيد و به سر بزنيد.

زینب سلام الله دستمالي آورد، خواهر جلو آمد، دستمال به فرق برادر مي‏پيچيد. همان‌طوري كه نگاه مي‏كند، مي‏بيند قطره قطره خون از ريش‌ها اباعبدالله علیه السلام مي‏چكد.

بي بي روز يازدهم كنار بدن، فرياد زد، كه «بابي من تنشر شيبته بالدماء» پدرم، قربان آن كسي كه ديروز ديدم خون از ريشش مي‏چكيد.

بحق مولانا الحسين المظلوم علیه السلام و باخته المظلومه سلام الله

با صداي بلند و حال ناله ده مرتبه

يا الله

سه دقیقه دعاها را آمین بگویید و بعد بروید،

خدايا به اسم اعظمت در قرآن مبين و به سر سينه امير المومنين علیه السلام همين ساعت امر ظهور امام‏ زمان (علیه السلام) را اصلاح فرما.

چشم‌هاي رمق ديده ما را به جمال نوراني آن بزرگوار روشن فرما.

دست‌هاي ما را، به دامان ولايتش به زودي متصل فرما.

ولايت و محبت امام‏ زمان (علیه السلام) را بر قلوب ما و اطفال ما، جاري و ساري و متجلي فرما.

اين دعائي كه مي‏كنم مغتنم بشماريد، من هم مانند شما، اولاد دارم، همه اولادمان را دوست مي‏داريم، ولي دين را بيشتر دوست مي‏داريم.

خدايا يا فرزندي كه ولايت امام زمان(عليه السلام)ندارد به ما نده.

پش در پشت در اعقاب ما، نسل بعد نسل، همه را محب و ولی آل محمد: بفرما.

دل مبارک امام زمان(عليه السلام)را از ما خشنود فرما.

سایه بلند پایه‌اش را بر سر ما و همه مسلمانان جهان مستدام بدار.

ملل و دول و ممالک اسلامی، خاصه دولت و ملت مملکت شیعه، در پناه امام زمان(عليه السلام)از شر کفار و ضر اشرار حفظ فرما.

رفتگان ما را رحمت فرما.

بیماران ما را شفای خیر عطا بفرما.

اخلاق سیئه را از ما دور بگردان.

ما را با آداب پیغمبرت مودب بفرما.

گناهان ما را ببخش.

توفیق تقوی و پرهیز از گناه، تا آخر عمر به ما بده.

این جمع مرد و زن، هر حاجت شرعی دارند، به عز پیغمبر، حوائج شرعیشان را برآور.

بمحمد و آله و عجل فرج مولانا صاحب الزمان.

[1] اسراء : 71
[2]
[3]
[4] اسراء : 71
[5] بحارالانوار : ج 8 ص 10
[6] یس : 12
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » پنج شنبه نوامبر 06, 2025 1:41 am

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد جامع اصفهان در سال 1391 قمرى


مجلس 5


https://drive.google.com/file/d/1SUGGRK ... drive_link

متن

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمين باري الخلائق اجمعين و صلي الله علي سيدنا الانبياء و المرسلين حبيب اله العالمين و خاتم النبيين ابوالقاسم محمد و علي اهل بيته الاطيبين الانجبين الهداه المهديين سيما مولانا و سيدنا الامام المبين و الكهف الحصين و غياث المضطر المستكين و خاتم الائمه المعصومين. صاحب الهيبه العسكريه و الغيبه الالهيه مولانا و سيدنا و امامنا و هادينا بالحق القائم بامره و لعنه الله علي اعدائهم ابدا الابدين و دهرا الداهرين.

(قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأْتيكُمْ بِماءٍ مَعين‏)[1]

يكي از آيات مباركاتي كه بر حسب تاويل و باطن، اشاره به غيبت وجود مسعود اعلي حضرت بقيه الله ارواحنا فداه دارد، اين آيه مباركه است، كه خداوند آن بزرگوار را به عنوان آب، كه ماده حياتي است، و هر شي‏ء حيي، و هر زنده‌ای به او پابرجا و استوار است، او را به عنوان آب حيات ذكر كرده است و غيبت آن بزرگوار را به عنوان فرو رفتگي و پنهان شدن آب تعبير فرموده ‏است.

موضوع «غيبت» حضرت بقیه الله علیه السلام چندين بحث از جهات متعدده دارد، كه اگر بخواهيم همه آن مباحث را عرضه بداريم، سخن به درازا مي‏كشد و ممكن است كه موجب ملالت خاطر بعضي هم بشود. يكي دو جهت ديگرش را متعرض مي‏شوم و ساير جهات مربوط به غيبت را حذف مي‏كنيم.

آن جهتي كه لازم است تذكر بدهم اين است: يك شبهه كودكانه‌ای و جاهلانه‌اي القاء در نفوس مي‏شود كه شايد در بعضي از نفوس ضعيفه باعث تزلزل شود. من آن شبهه را عرضه مي‏دارم و با ياري خدا و توجهات امام‏ زمان ارواحنا فداه در رفع آن شبهه، يكي دو شب، عرايضي را تقديم مي‏كنم.

دلم مي‏خواهد، آقاياني كه امشب شبهه را مي‏شنوند، فردا شب هم تشريف بياورند، زيرا تكميل جواب در يك شب شايد ممكن نباشد.

شبهه اين است، مي‏گويند:

امامي‏ كه غايب و پنهان است و ما او را نمي‏بينيم و يا نمي‏شناسيمش و دست ما به دامنش نمي‏رسد، وجود اين امام چه فايده‌اي دارد؟ بود و نبود اين امام براي ما يكسان است. امام خوب است كه در دسترس ما باشد، پيش او برويم، لااقل به قدر امام جماعت محل ما، منشا اثر باشد، برويم استخاره كنيم، برويم تعبير خواب از او بخواهيم. چون شغل روحانيين حالا، همين دو سه تا شده‏ است: يا ساعت تحويل منزل را از او بپرسيم، يا اگر مرغ و خروس ما صدا كرد، برويم به آقا عرض كنيم مرغ ما امروز خوانده ‏است، تاويل و توجيه آن چيست؟

كارهائي كه فعلا مردم به علماء مراجعه مي‏كنند، همين‌ها است، استخاره ‏است و تعبير خواب است و ساعت تحويل منزل يا عروسي است و خواندن مرغ و خروس است و همين خرت و پرت‌ها.

اگر این آقا يك قدرت اجتماعي داشته باشد، گاهي از تلفن آقا و كاغذ آقا، به فلان اداره هم يك بهره برداري كنيم. خوب، اين يك وجود موثري است و ما از آن بهره‌مند مي‏شويم، امامي‏كه هيچ او را نمي‏بينيم، نمي‏شناسيمش، دست ما به او نمي‏رسد، حتي اين‌گونه فايده‌ها و بهره‌ها را هم نمي‏توانيم از او ببريم، فايده وجود اين امام چيست؟ اين بود و نبودش يكسان است. وجود اين چنين امامي از جنبه امامت، لغو است و لهو است، و لغو و لهو هم در كار خدا نيست.

بله، حالا اگر مثل امام‌هاي ديگر ظاهر مي‌بود، در خانه‏اش مي‏رفتيم، درد و دل داشتيم، درد و سر داشتيم، بيماري داشتيم، مي‏گفتيم، يك دعائي مي‏داد، خوب مي‏شديم. قرض داشتيم، مي‏گفتيم، قرض ما را اداء مي‏كرد، لااقل يك نماز جماعتي پشت سرش مي‏خوانديم، يك بهره‌اي مثل امامان ديگر داشت، خوب بود. اما اين امامي‏كه هيچ‌يك از اين بهره‌ها را براي ما ندارد، فايده وجودی اين چيست؟ اين باشد يا نباشد، يكسان است، اصلا امامت اين امام معنا ندارد، پیشوایی او غلط است، موجودیت او، موجودیت بی‌اثر و ثمری است.

بناء علي هذا، يا امام بايد ظاهر باشد، يا اگر ظاهر نشد، هيچ چيزی نیست، نه امام است و نه هيچ چيز، و به درد ما هم نمي‏خورد، فايده‌اي هم ندارد، وجودش كالعدم است. اين خلاصه شبهه ‏است، و اين شبهه را نمي‏خواهم حاشيه‌هائي را كه اراذل و او باش مي‏زنند، آن حاشيه‌ها را بزنم و الا حواشي هم خيلي دارد. شرح و بسط و تفسیر و توضيحي كه در اطراف اين شبهه مي‏دهند، دل جوان و پير را سياه و تاريك مي‏كند، آن‌ها را ديگر بنا نيست من عرض كنم، اين خلاصه شبهه.

جواب: به قول علماء، ما در مسائل و مشاكل دو نوع جواب داريم: يكی جواب نقضي داريم، يك جواب حلي داریم. چون مجلس ما به انوار مقدسه روحانيين، كثر الله امثالهم و ادام الله ظلالهم منور است، من چاره ندارم، بايد رعايت جنبه مقدس روحانیین مجلس را، علماء، حجج، آیات، مدرسین، طلاب، محصلین، رعایت جانب این‌ها را بايد تا يك مقداري كرده باشم. البته مطالبي را هم كه عموم بفهمند، خواهيم گفت.

از اين مطلب، دو جواب داريم: یک جواب نقضي داريم و جواب حلي داريم. جواب نقضي آن، مختصر است، جواب حلي آن مفصل است و براي تكميل جواب حلي دعوت مي‏كنم فردا شب هم بيايید. بلكه ممكن است سه شب هم طول بكشد، اما مسلما فردا شب هم دنباله همين مطلب است. بيائيد كه خوب شبهه از دل شما ان‌شاءالله خوب برداشته شود.

جواب نقضي اين است:

آقايان اهل علم، اين يك مطلبي است كه همه قبول دارند.

مي‏گويند: «حكم الامثال فيما يجوز و فيما لا يجوز واحد» امثال و اشباه در طرف احكام جايزه يك حكم را دارد، در طرف احكام ممنوعه هم، يك حكم را دارند. مثلا چطور؟

همين موضوع كه الان داريم از آن بحث مي‏كنيم: اگر غيبت امام و دست نرسيدن مردم به دامن او، در هزار سال، سبب شود براي لغو بودن وجودش، غيبش در ده روز هم، سبب براي لغو بودن وجودش است. فرقي نمي‏كند، چه ده روز پنهان باشد و دسترسي به او نباشد، در اين ده روز وجود او لغو خواهد بود، چه ده سال، چه ده قرن. و اگر ده روز غيب او، مانع عقلي نداشت، ده سال و ده قرن هم مانع عقلي ندارد.

اين معناي «حكم الامثال فيما يجوز و فيما لا يجوز واحد» خوب، حالا مي‏گوئيم: غيبت به اين معنی كه دست نرسيدن به دامن امام زمان (علیه السلم) ، اين منحصر به امام زمان (علیه السلم) ما نيست، در آن امام‌هاي ديگر هم بوده ‏است، چطور؟ حضرت موسي بن جعفرعلیهماالسلام در دوران «هارون» حبس شدند، چهار سال، بعضي ده سال، بعضي هم بيشتر نوشته‏اند، حالا ما همان چهار سال را مي‏گيريم. چهار سال حضرت موسي بن جعفرعلیهماالسلام در حبس «هارون» بودند، بصره، بغداد، بغداد هم جاهاي مختلف، و در موقعي‌كه اين بزرگوار در حبس بودند، هيچ يك از شيعه نمي‏دانست که حضرت كجا هستند؟ حتي حضرت علي بن موسي الرضا علیهماالسلام كه فرزند ارجمند موسي بن جعفرعلیهماالسلام بودند، بر حسب علم عادي بشري، ايشان هم نمي‏دانستند كه بابايشان كجا است؟ شيعيان ديگر هم نمی‌‌دانستند. اصلا معلوم نبود حضرت در شهر هستند، در بيابان هستند، بعضي شايد نمي‏دانستند كه حضرت زنده ‏است يا مرده است؟ چهار سال شيعه دسترسي به امام زمانشان نداشتند، به هيچ وجه.

خوب، در اين چهار سالي كه شيعه دسترسي به امام زمانشان موسي بن جعفر8 نداشتند، آيا وجود موسي بن جعفرعلیهماالسلام لغو بود؟ آيا ايشان از امامت افتاده بوده ‏است؟ حاشا و كلا! اگر چهار سال غيب و دست نرسيدن شيعه به حضرت، مانع نباشد و موجب لغويت و بي‌ثمرگي حضرت نباشد، ده قرن غيبت امام زمان (علیه السلم) هم مانع نخواهد داشت، و منافات با امامتش ندارد و موجب لغويت وجودش نمي‏شود.

امام صادق علیه السلام در بعضي از اوقات در حبس «منصور» بودند. يك حبس‌هاي عجيب و غريبي بود، حبس نظر، مرغ از روي هوا نمي‏توانست بالاي سر امام صادق علیه السلام بپرد تا چه برسد به شيعه كه دستش به دامن حضرت برسد.

يك قصه اين‌جا برايتان نقل مي‏كنم، كه نوع آقايان محترمات این‌ها اقلا يك چيزي شنيده باشند.

يك روزي يكي از شيعيان خلقش با زنش تنگ شد. جنگ و نزاع بين زن و شوهر بوده و هست و خواهد بود. با هر روشي، با متدهاي جديد هم كه ازدواج شود، باز هم جنگ و نزاع هست. بين همين زن و شوهرهاي متجددي كه با روش اروپا با هم ازدواج مي‌كنند که نمی‌خواهم آن را شرح بدهم، باز هم اختلاف است. يك اختلافي بين زن و شوهري پيدا شد، مرد خلقش تنگ شد به زن گفت: «انت طالق ثلاثه» تو سه طلاق هستی، برو. خلاص.

بعد از هفت، هشت روزي كه گذشت، مرد پشيمان شد، اين‌چه غلط بي‌جائي بود کردم؟ خلقم تنگ شد، خانم را طلاق داديم؟ مادر بچه‌ها است، خلاصه پشيمان شد. آمد به زن رجوع كرد، زن گفت: من بر تو حلال نيستم، تو مرا سه طلاقه كرده‌اي، در سه طلاقه‌اي رجوع نيست. خلاصه كلام احتياج به محلل دارد و چه و چه.

مرد گفت: بر مذهب ما شيعه اين سه طلاقه نيست، اين بر مذهب سني‌ها ممكن است سه طلاق باشد. آن سه طلاق كه بينونت حاصل مي‏شود و احتياج به محلل دارد، آن سه طلاقي است كه مرد زنش را طلاق بدهد، بعد در عده رجوع كند، يا بعدا به عقد جديد عقدش بكند و باز طلاقش بدهد و بعد عقدش بكند، آن طلاق سومي، طلاقي است كه بينونت دارد و احتياج به محلل پيدا مي‏كند.

زن گفت: نخير، من قبول ندارم. هرچه مرد گفت زن گفت: من قبول ندارم، مگر آن‌كه بروي از آقا امام جعفر صادق علیه السلام بپرسي و آن بزرگوار بفرمايند اين، آن سه طلاقي كه بينونت مي‏آورد، نيست. البته تو امين من هستي، برو پيش حضرت بپرس. اگر حضرت فرمودند، من حاضرم با تو نزديك شوم و الا خير.

گفت: خانم، دست احدي به حضرت نمي‏رسد، حضرت در دسترس من نيست، حضرت در حيره، حبس نظر است به شدت، نمي‏توانم خودم را به او برسانم. گفت: نمي‏تواني بمان به همين حالت، مرد هم شهوتش فشار آورده بود، خلاصه كلام مضطر شده است، چاره ندارد، بايد با خانم بسازد، گفت: علي الله، به اميد خدا برويم، ببينيم دستمان مي‏رسد يا نمي‏رسد؟

به طرف حيره آمد، وقتي رسيد به آن محل كه حضرت محبوس به حبس نظر بودند، ديد، آخ، دور تا دور خانه حضرت و كوچه حضرت و محله حضرت، پر از كارآگاه و اطلاعاتي ریخته‌اند و ساواكي‌ها ریخته‌اند و ركن دومي‏ها ریخته‌اند. انواع مختلفه از مفتشين مراقب هستند تا مرغي نزديك به حضرت نشود.

اه، چكار كنيم، چكار كنيم، در اين بين‌ها يك خيار فروشي طبق خياري روي سرش بود، داد مي‌زد: آهاي خيار داريم، خيار داريم، خيار اصفهان، آن قدرها فوق العاده نيست كه بگويم خيار اصفهان داريم، خيار دولاب داريم، ارزان مي‏دهيم.

مرد به فكر افتاد كه خوب حقه‌اي گيرم آمد: خيار فروش را صدا زد، گفت: بيا، عمو خيار فروش بيا. طبقي خيار آمد. گفت: اين خيارها چند است؟ مثلا گفت: كيلوئي دو قران. گفت: اين چقدر است؟ ده كيلو است. گفت: تمام اين خيارها را از تو مي‌خرم و پولش را نقد به تو مي‏دهم با يك شرط. گفت: شرطش چيست؟ گفت: شرطش آن است كه اين پيش بندت را بدهي به كمرم بزنم و طبق را بدهي به من، نيم ساعت تو اين‌جا بنشيني.

مرد ديد اين اهميتي ندارد، يك‌جا خيارهايش را مي‏فروشد، نيم ساعت هم استراحت مي‏كند. گفت: حرفي ندارم. اين هم پول تمام خيارها را داد و خيارها را خريد و طبق را گرفت و پيش بند را به كمر زد و طبق را روي سر گذاشت. آهاي خيار داريم. آهاي خيار داريم، رو به طرف در خانه امام صادق علیه السلام، آن‌جا كه حضرت حبس نظر بودند. حضرت هم تصادفا دم در خانه بودند. اين همين‌طور خيار داريم، خيار دولاب داريم، به آن طرف رفت. حضرت فهميدند، فرمودند: خوب نقشه‌اي به كار زدي، مساله‌ات چيست؟ گفت: مساله‏ام اين است كه خانم دست نمي‏دهد، ما هم پدرمان در آمده از جدائي. من مي‏گويم اين سه طلاقه نيست، او مي‏گويد: سه طلاق ‏است، چه مي‏فرمائيد؟ حضرت فرمودند: نه اين سه طلاق نيست، سلام ما را به او برسان، قران سعدين بشود.

خيلي خوب، عمو خياري خيارهايت دانه‌اي چند مي‌دهي؟ كيلوئي چند مي‏دهي؟ جواب مساله را در ضمن داده ‏است. رفت به عنوان فروش خيار و صدا زدن امام صادق علیه السلام خيار فروش را، به اين عنوان خودش را رسانيد و مساله‏اش را في ما‌بين گرفت. باز خيار داريم، خيار داريم، رد شد از آن طرف پيش مرد آمد و طبق خيار را داد و خيارها را داد و پول را هم حلال كرد.

اين با هزار و يك حقه و نيرنگ خودش را به امام رسانيده ‏است، شيعه ديگر كه همه اين نيرنگ‌ها را بلد نيستند، همه كه فرصت اين كارها را ندارند. اصلا دسترسي به امام صادق علیه السلام نداشتند. حالا امام صادق علیه السلام در اين مدت وجودش لغو است؟ كالعدم است؟ امامت او بي‌اثر است؟

بيا بالاتر، پيغمبرصلی الله علیه و اله و سلم از مدينه كه هجرت فرمودند، «ليله المبيت»، كه از شب‌هاي تاريخی دنيا است و از شب‌هاي مهم اسلام است، شبي كه جمع شده بودند، بريزند پيغمبرصلی الله علیه و اله وسلم را بكشند. حتي از قبيله خود بني هاشم يك نفر كه «ابولهب» باشد، حاضر بود، كه خون پيغمبر صلی الله علیه واله وسلم پخش شود در تمام قبائل. و آن هم دستور معلم همه ما بود، معلم الكل، آن شيخ نجدي، پيرمرد نجدي، شيخ همه ما، همه خدمت او درس خواند‏يم و مي‏خوانيم و خواهيم هم خواند، من منبري و هم شماي بازاري، به هر جهت، مي‏خواستند پيغمبر را بكشند، پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم فرار كردند، حركت كردند. آن فدائي و جان نثاري كه فاني در پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم و در دين بود، علي‏ بن ‏ابي‏طالب علیهماالسلام، جاي پيغمبر خوابيد.

اين را آقايان افتخار نمي‏دانند، اين را امتياز نمي‏شمرند، اين را مميز نمي‏دانند. صرف رفتن با پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم و از چنگال دشمن بيرون رفتن را امتياز مي‏شمارند به هر حالت، بر خورد كردند با حضرت ابوبكر الصديق خليفه اولي و ايشان را هم برداشتند و همراه خود بردند. حالا من نمي‏خواهم در اين باب عرايضي عرض كرده باشم، اگر يك وقتي بحث خلافت را بكنم، هم از خنده روده بر مي‏شويد، هم آتش‌تان مي‏گيرد و با دندان‌تان مي‏خواهيد آن‌ها را بدريد.

عرض كنم كه رسيد به پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم، فرمودند: بيا برويم، چون مبادا بيايد توي مدینه بعد جاي پيغمبر را از مجراي او بفهمند، او را بردند.

قريب ده، دوازده روز هيچ‌كس نمي‏دانست پيغمبرصل كجا است؟ تا وقتي كه پيغمبرصلی الله علیه و اله وسلم پيغام فرستادند براي اميرالمومنين علیه السلام كه ما آمديم، در فلان محل هستيم، فواطم را بردار بياور، فاطمه بنت اسد و فاطمه صديقه سلام الله علیها را بياور.

تا پيغمبرصلی الله عیه واله وسلم خبر نداده بودند كه ما كجا هستيم، احدي نمي‌دانست كه پيغمبر كجا است؟ حالا اين پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم كه مورد دسترسي مردم نيست، براي اين مردم وجودش لغو است؟ پيغمبريش در اين مدت لغو است؟ اگر لغو است، اين‌جا هم غيبت امام زمان (علیه السلم) لغو است، اگر لغو نيست، اين‌جا هم منشا لغويت نيست.

بيا بالاتر، امام صادق علیه السلام در مدينه ‏است، شيعه در بلخ است. بين بلخ و مدينه سيصد فرسخ، چهارصد فرسخ راه‏ است. آن زمان‌ها هم نه طياره جت بود، نه قطار بوده، نه اتومبيل بوده، وسايل نقليه عبارت بوده از الاغ و قاطر و يابو و شتر، كجاوه و پالكي و سرنشينی . اگر از بلخ مي‏خواستند به مدينه بيايند، چهار ماه، سه ماه طول مي‏كشيد، چهار ماه ذهاب و اياب بود. همه شيعه هم كه دسترسي نداشتند كه اين‌طور وسايل نقليه را تهيه كنند، پول نداشتند، كار و كاسيي نداشتند. چه بسا دو پشت، سه پشت از شيعه مي‏گذشت كه اين‌ها نمي توانستند خدمت امامشان برسند. امام صادق علیه السلام مدينه براي آن شيعه بلخ امام غايب است، غيبت دارد نسبت به آن شيعه‌‌اي كه در بلخ است. آن شيعه بلخ دسترسي به اين حضرت ندارد. حالا وجود اين حضرت براي شيعه بلخ مانند عدم است و لغو است؟ و امامتش در اين‌جا ساقط است؟ ابدا.

وقتي كه اين غيبت‌ها كه به عرضتان رساندم، منشا لغويت وجود امام نشد و او را از امامت ساقط نكرد، غيبت امام زمان (علیه السلم) هم مثل آن ده روز و ده ماه و ده سال و ده قرن، همه يك حكم دارد. غيبت به اين معني كه او را نبينند يا نشناسندش، اگر اين معناي غيبت شد، اين غيبت در موسي بن جعفرعلیهماالسلام هم در این چهار سال بود، اين غيبت در پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم هم در این مدت هجرتش بود، اين غيبت در امام صادق علیه السلام، در آن موقعي‌كه در محاصره و حبس نظر منصور بود، بالنسبه به بعضي بود و لو بالنسبه به همه نباشد. در موسي بن جعفرعلیهماالسلام كه نسبت به همه بود. بالنسبه به بعضي، اين غيبت منافي با امامت او است؟ اين غيبت از نظر شيعه وجود امام كالعدم مي‏شود؟ نه، وقتي آن‌جا نباشد اين‌جا هم نيست. اين جواب نقضي بود.

و اما جواب حلي، دلم مي‏خواهد خوب توجه بفرمائيد، تحفه‏اي است تقديم مي‏كنم.

امام و حجت خدا وجودي دارد في نفسه و لنفسه و وجود و موجوديتي دارد في نفسه لغيره، اين دو قسم است. «وجود امام في نفسه»، يك موجوديت اصولي و اساسي دارد، كه «وجود لغيره» او دنباله و تابع او است. روشن‌تر بگويم.

آقايان، ما براي حيوانات خلق نشده‏ايم، حيوانات براي ما خلق شده‏اند. در آن شب‌هاي اول اين مطلب را اشاره كردم، وعده هم دادم كه قدري مفصل‌تر بگويم، حالا به موعد آن الحمدلله رسيده‌‏ام.

گوسفند براي بنده‏ است، نه بنده براي گوسفند، گوسفند را «اذبحوا» مي‌كنند در راه بنده، بنده را «اذبحوا» نمي‏كنند در راه گوسفند، اين درست است؟ نباتات براي حيوانات هستند، حيوانات براي نباتات نيستند، يونجه مال گوسفند است، گوسفند مال يونجه نيست، يونجه براي آن است كه گوسفند بخورد، چاق شود و بعد سر گوسفند را سرش را ببرند و كباب حسيني درست كنند، بدهند بنده بخورم، فرض بفرمائيد، يا كباب راسته درست كنند، بدهند جوان‌ها نوش جان كنند، يا بکوبند، كباب شامي درست كنند، بدهند پيرمردها بخورند. بالاخره گوسفند مال بشر است، بشر که مال گوسفند نيست.

حالا اگر بشري گوسفندي را چراند، اين چراندن بشر گوسفند را، نه براي احترام به گوسفند است، براي خودش است كه بعد گوشتش را نوش جان كند و چاق و فربه شود. در ضمن گوسفند هم به كمال لایق خودش که چاقی باشد، مي‏رسد. اين را دانستيد، بيائيد.

ما براي انبياء و حجج الهيه خلق شده‏ايم در اين نشئه، نه اين‌كه اين‌ها براي ما خلق شده باشند. امر به عكس است، اين‌ها را فداي ما نمي‏كنند. عالي را فداي سافل نمي‏كنند، سافل را فداي عالي مي‌كنند. ما را در اين نشئه برای انبیاء آورده‏اند كه آن‌ها بيايند ما را هدايت كنند و در طريق هدايت ما، متحمل زحمت‌ها و رنج‌هائي بشوند و بر اثر آن زحمت‌ها و رنج‌ها مقامات خودشان عالي بشود و خودشان به كمالات لایقه برسند.

خاتم الانبياء، گوهر يكتاي عالم امكان كه از نشئه روحاني عوالم ارواح و ملكوت مي‏آورندش به اين نشئه و متعلق به بدنش مي‏كنند و او را در اين عرب‌هاي اوران اوتان بين الانسان و الحيوان، عرب‌هائي كه نمي‏شود اسمشان را آدم گذاشت، عرب‌هاي قبل از اسلام، نه مي‏شد حيوان گفت. نمي‏شد گفت حيوان، چون مستوي القامه و بادي البشره و عريض الظفره بودند، ناخن پهن و پيشاني باز و قد راست، نمي‏شود گفت الاغ، نمي‏شد هم گفت آدم، چون هيچ يك از فضائل آدميت در آن‌ها وجود نداشت.

كسي‌كه دختر خودش را بگيرد و بكشد، كسي‌كه گوشت سگ را بخورد.

اذا اسدی جاع یوم ببلده و کان سمینا کلبه فهو آکله

این شعر برای خودشان است. گوشت سگ را می‌خورد، گوشت موش را می‌خورد، پرسيدند چرا اين موش را مي‏خوري؟ گفت: نمی‌دانی، این گوشت خاصیت دارد، ؟؟؟ گفت: این بهترین گوشت‌ها را دارد می خورد. ؟؟؟ مار را مثل گوشت کوهی و ماهی آزاد رشت می‌خورد.

اين خوراك، این اعمال اين كثافت كاري‌هاي ديگرشان كه اگر بخواهم شرح بدهم مجلس خراب مي‏شود. اين عربي كه از فضائل انساني هيچ چيز بهره‌مند نبود، يك حيوان دوپائي بود، خاتم الانبياء صلی الله علیه واله وسلم را بياورند، از عوالم قدس لاهوت تعلق بدهند به اين جسد عنصري مادي و او را محصور و معاصر با اين عرب‌ها بكنند و بگويند اين الاغ‌ها را آدم كن. این حیوانات را انسان کن.

آخ، جان انسان به لبش مي‏رسد. آقا، اصلا معاشرت عالم با جاهل بزرگترين رياضت‌ها است، این را بدانید، آن قدري‌كه جهال و نادانان در گريز از علماء هستند، صد هزار برابر آن، علماء در گريز از نادانان هستند، چرا؟ چون مجالست عالم با جاهل، مثل زندان تك نمره ‏است، چون با هم، سنخ نيستند.

وقتي‌كه هدهد ناپديد شد، حضرت سليمان علیه السلام گفت: اگر هدهد بيايد و عذر موجهي نياورد، عذاب شديدي او را خواهم كرد. پرسيدند: عذاب شديد چيست؟ فرمودند: با ناجنس او را در قفس مي‏كنم.

اصلا مجالست با ناجنس يك زنداني است. ملا را با نادان هم جوال کردن و هم مجلس كردن، این رياضتي است. خاصه که اگر برگردن ملا بگذارند كه اين جاهل را بايد دانا كني، جانس به لبش مي‏آيد.

این قصه را برای بچه‌های مجلس می‌گویم بخندند.

گفتند: پادشاه خواست يك وزيري را تنبيه كند. گفت: تنبیه شدید می‌خواهم بکنم. به او گفتند: او را بكش، گفت: نه، كشتن خوب نيست، پنج دقيقه به زحمت مي‏افتد، بعد راحت مي‏شود. مي‏خواهم زنده بلا مرده بشود.

يك دانشمندي گفت: وزير را با يك نادان هم اطاق كنيد. گفت: خوب حرفي است. گفتند: دهاتي‌ها نادان‏تر از شهري‏ها هستند.

مرغ دم سوي شهر و سر سوي ده دم آن مرغ از سر او به

نوعا اهالي آبادي‌ها كم‌ عقل‌تر از شهري‌ها هستند. توي دهات هم، شبان‌ها از همه كم عقل‌تر هستند، به جهت آن‌كه با شبانه روز با گوسفندان محشور هستند. گفت: يك چوپان نادان را برويد پيدا كنيد، بياوريد. رفتند يك چوپان احمقي را پيدا كردند، آوردند و در يك باغي وزير را حبس كردند. این رمان نیست، واقعیت دارد. اتاق مبله‌اي و خوراك هم، همه چيز مهيا بود. توي اين باغ شبان را آوردند كنار وزير، گفتند: اين هم مانند شما محبوس است، بايد خدمت شما باشد.

وزير كوسه بود، آقا چشم اين چوپان كه به وزير افتاد، بنا كرد به گريه كردن. گفت: مرا با اين يك‌جا حبس نكنيد، اين براي من جهنم است. گفتند: نمي‏شود، تو بايد خدمت حضرت اشرف باشيد.

آقا موقع ناهار شد، ناهار را پختند، آوردند روي ميز گذاشتند و كارد و چنگال و قاشق و همه چيز گذاشتند، دستمال‌هاي روی زانو و با آدابی كه دارد.

وزیر به چوپان گفت: بيا غذا بخور، او شروع به گريه كرد، هي نگاه مي‏كرد به وزير و هي گريه مي‏كرد. چرا گريه مي‏كني؟ براي چه؟ باغ بهشت است این‌جا، عمو جان، تو به خواب شب هم نمي‏ديدي، براي من زندان است، براي تو كه بهشت برين است، بيا بنشين. اين حرف مي‏زد، او گريه مي‏كرد. بالاخره وزير لقمه را برداشت و خورد و او هاي هاي گريه مي‏كرد. گفت چرا گريه مي‌كني؟ بالاخره حرف زد، گفت: چشمم به صورت تو كه مي‏افتد، يادم به بزم مي‏آيد. آهاي بز جانم، آهاي پيش قافله بزهاي من، كجائي؟ همين‌طور كه شما غذا مي‏خوريد، ريش سفيد بزم يادم مي‏آيد.

آقا، وزير را مي‌گوئي، مثل اين‌كه خنجر به قلبش بخورد. نوشت: اعلي حضرتا، شهريارا، قربان خاك پاي شما بشوم، اگر عنايتي در حق حقير داريد، دستور بفرمائيد طناب به گردن بنده بياندازند و مرا خفه كنند. يك آن، معاشرت من با اين احمق، از صد نوع كشتن بر من سخت‏تر است. اين‌طوري است.

آن وقت يك نفر وجود مسعودي كه شاهباز فضاي قدس لاهوت است، او را تعلق به بدن مي‏دهند، او را توي اين زمين مي‌آورند، با اين عرب‌هائي كه به صد نوبت از آن چوپان‌ها بدتر هستند، با آن‌ها محشور و معاشر مي‏كنند و مي‏گويند اين‌ها را تربيت كن، اين‌ها را آدم كن، چقدر رياضت دارد؟

«قَالَ‏ مَا أُوذِيَ‏ نَبِيٌ‏ مِثْلَ مَا أُوذِيت‏»[2]

يك جهتش اين است.

دو تا احمق را بدهند دست شما و بگويند اين‌ها را مودب كن، جانت به لبت می‌آید تا وقتی این‌ها را آدم کنی. اين رياضت بزرگ را كه اين‌ها مي‏كشند، موجب رقاء و ارتقاء درجه وجودي خودشان مي‏شود.

انبياء را در اين نشئه كه مي‏آورند، براي رسيدن خود انبياء به كمالات لائقه ‏است.

یک نکته ای است که به علماء تقدیم کنم. آقايان علماء آن فرمايشاتي كه حضرات فلاسفه يونان در عقول فرموده‏اند، آن فرمايشات براي خودشان خوب است. به موجب معارف كتاب و سنت، ما سوي الله همه قابل ترقي‏ هستند، همه و همه و همه. عقول عشره‌اي كه مشائيين گفته‏اند، يا جواهر اعلون و انوار قاهره‌اي كه يا انوار اسپهبدي كه حكماء اشراق گفته‏اند، اين‌ها مال خودشان باشد. آقايان كتاب و سنت، ما سوي الله را قابل ترقي مي‏داند و رو به تكامل.

در اين تشهد نمازتان وقتي صلوات بر پيغمبر مي‏فرستيد، آن دعاي مستحب را كه مي‏خوانيد، چه مي‏گوئيد؟ مي‏گوئيد:

«وَ تَقَبَّلْ‏ شَفَاعَتَهُ‏ وَ ارْفَعْ‏ دَرَجَتَه» [3]

خدايا شفاعت اين پيغمبر را در باره امتش قبول كن و درجه خود پيغمبر را بالا ببر. پس پیغمبر قابل ترقی است. در همان نشئه‌ای که الان هست. که در مذاق فلاسفه، نشئه بعد را نشئه ترقي و تکامل نمي‏دانند، چون دار هيولويت را آن‌جا نمي‏دانند. بله، آن‌جا هيولا نيست، اما ترقي و تكامل معلول به وجود هيولا نيست.

يك دعائي است، دعاها را بخوانيد، ابوابي از معارف توي دعاها خوابيده است، آقايان طلاب و محصلين، موالي من، سروران من، كه خدا به حق صاحب الزمان علیه السلام آن به آن بر عز شما بيافزايد.

و شما را از اين ملت نگيرد.

و مردم با دين را قدردان وجود شما بنمايد.

دعاها را شما طلبه‌ها خيلي بخوانيد، ابوابي از معارف الهيه در ادعيه و زيارات است.

يكي از دعاها اين است:

« اللَّهُمَّ أَعْطِ مُحَمَّداً الْوَسِيلَةَ وَ الْفَضْلَ وَ الْفَضِيلَةَ وَ الدَّرَجَةَ الرَّفِيعَةَ »[4]

از خدا مي‏طلبيم كه درجه پيغمبر را بالا ببرد، به هر دعائي كه بخوانيد، دعاها مستجاب است و درجه پيغمبر بالا مي‌رود. از پيغمبر ما بالفعلي كامل‌تر نداريم، از پيغمبر که حجاب اعظم و اول ما خلق است، از او وجودي كامل‌تر نداريم، در عین حال این وجود كامل مكمل اكمل گدای خدا است. خداي متعال فوق ما لايتناهي بما لايتناهي است، عده و مده و شده، پيغمبر را در طرف ابد، اگر ما لايتناهي بگيريم، خداي متعال فوق او است و فوقيت او هم لايتناهي است.

لذا دائما پيغمبر نسبت به خدا، نسبت صفر دارد، و نسبت عدم به وجود را دارد. گداي خدا است، قابل ترقي است، خدا دائما او را ترقي مي‏دهد، هي ترقي مي دهد، درست توجه فرموديد چه گفتم! ما بالفعلي كه ديگر قابل ترقي و تكامل نباشد در عالم امكان نداريم، فلاسفه يونان و مشاء و اشراق همه اشتباه كرده‏اند، با صداي بلند مي‏گويم: همه اشتباه كرده‏اند. معارف انبياء غير از اين است، مخصوصا معارف قرآن و سنت پيغمبر و احاديث ائمه غير از اين است. همه موجودات الي الابد قابل ترقي‏ هستند و لو هيولا نداشته باشند.

الان پيغمبر رو به ترقي است، الان امام ‏زمان علیه السلام كه هسته مركزي عالم كيهان و كيان است، در شب جمعه، دائم ترقي مي‏كند، علمش زياد مي‏شود، زياد مي‏شود. در شب‌هاي جمعه علم پيغمبر زياد مي‏شود، پيغمبري كه مرده است و به عالم ملكوت رفته‏ است، پيغمبري كه در قطب جبروت است، در شب‌هاي جمعه هي بالا مي‌رود، هي بالا مي‌رود، هي بالا مي‌رود، در عين حالي كه اكمل موجودات است. آن وقت در زماني كه در دنيا است، البته رو به كمال است.

انبياء و اوصياء دو كمال دارند: يك كمال ذاتي كه حق متعال به آ‌ن‌ها داده ‏است: (إِنَّ اللّه اصْطَفى‏ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمين‏»)[5]، اين يك كمال ذاتي است، (يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ)[6] (ذلِكَ فَضْلُ اللّه يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ)[7]. خداي متعال پيغمبر را خزانه كمالات خودش كرد، به پيغمبر آن قدر داد كه از حوصله عقل ما خارج است، اين يك كمال پيغمبر است. يك كمالات اكتسابي دارد، كه بايد به دنيا بيايد، رنج بكشد و زحمت بكشد، تربيت عرب‌هاي اوران اوتان را بكند، خون دل بخورد، سنگ از این‌ها به پيشاني و سر و صورتش بخورد، خاكستر بر سر او بريزند، ساحرش و مجنونش بگويند، كاذبش بگويند، بي‌اعتنائي به او بكنند، در فشار اقتصادي، سه سال در شعب ابي‌طالب او را بگذارند. اين جان كندن‌ها و رياضت‌ها پيغمبر را به يك كمالاتي مي‏رساند، اين كمالات، كمالات اكتسابي پيغمبر است.

براي اين‌كه اين مطلب، یک قدري توضيح بيشتر داده شود، از آن ساقه مجلس تا پا منبر، مخصوصا از آيات عظامي ‏كه تشريف فرما هستند و سلسله جلیله علماء و محصلين و مدرسین، شما که دیگر به طریق اولی، تقاضا مي‏كنم آن‌طوري كه شايسته پيغمبر اسلام است سه تا صلوات بلند بفرستيد.

شهباز فضاي لامكاني غواص جواهر معاني

محجوب گشاي عالم غيب گنجور خزانه‏هاي لاريب

پرده‏هاي غيب را او بلند مي‏كند. دعاي احتجاب را طلبه‌ها، شب‌هاي جمعه بخوانيد. علامه مجلسي قدس الله سره،

خدايا به حق ذات مقدست، آن به آن، انوار رحمت خودت را به روح اين پدر و پسر عطا بفرما.

دعاي احتجاب كه در «زادالمعاد» است، بخوانيد. آن‌جا معناي آن شعر را مي‏فهميد، محجوب گشاي عالم غيب را مي‏فهميد.

محجوب گشاي عالم غيب گنجور خزانه‏هاي لاريب

گنجينه كيمياي عالم پيش از همه پيشواي آدم

ذيل كرمش ز فتنه‏ها دور خاك قدمش به ديده‏ها نور

بر پنجره‌اي كشيده فتراك كانجا نرسد كمند ادراك

«كلما قدم فكري فيك شبرا فر ميلا»[8] اين مقام اوليه است، كه عقل‌ها مبهوت است. در عين اين‌ها، همين پيغمبر باز قابل ترقي است. آن‌كه تغير ندارد، ترقي ندارد، تنزل ندارد، فقط خدا است.

آن‌چه تغير نپذيرد تو هستی. آن‌كه نمرده ‏است و نمیرد، تو هستي،

ما همه فاني و بقا بس تو را ملك تعالي و تقدس تو را

خداست كه ترقي ندارد، خداست كه تكامل ندارد، خداست كه حركت صعودي و نزولي ندارد و الا ما سواي خدا همه در جنبش هستند، همه در حركت هستند همه در سير هستند، حركت «خروج الشي‏ء من القوه الي الفعل يسيرا يسيرا»، حركت جوهري، حركت وضعي، حركت عيني، حركت كمي، حركت كيفي، پنج مقوله حركت، يكي مقوله جوهر، چهار تا مقوله عرض. كل ممكنات در حركت هستند، كل ممكنات در ترقي و تكامل هستند.

جمله ذرات جهان در رقصند پا نهاده به كمال از نقصند

خاتم الانبياء هم در تكامل است، تكامل كسبي اين عالم، تكامل لطفي عوالم قبل و عوالم بعد. پيغمبر ترقي دارد، پيغمبر قوس صعود را می‌پیماید، تا يك ميليارد سال؟ خير، تا صد میليارد سال؟ خير، الی الابد، دائما خدا تجلي رافت، تجلي رحمت، تجلي جلال، تجلي جمال، تجلي كمال، از قدس متعالش به پيغمبر مي‏كند و پيغمبر در هر جلوه‌اي، يك مقام كمالي را به خود مي‏گيرد.

چون پرده‌ها خيلي دقيق است، اين را حالا مي‏بندم.

اگر نبندم ز سخن حلق را آتشي آيد بسوزد خلق را

مجلس مختلط است، بعضي استعدادها وافي نيست، و الا به جان پيغمبر اين‌جا يك رمزها و چيزهائي که از دعاها فهميده مي‏شود، مي‏ترسم يك خورده جلو بروم.

نيزه‏بازي اندرين كوه‏هاي تنگ نيزه بازان را بسي آرد به تنگ

پيغمبر قابل ترقي است، پيغمبر كه قابل ترقي شد، انبياء ديگر معلوم است، شاگرد او هستند، آن‌ها ديگر بچه كوچوهاي او هستند، آن‌ها از عرق جبين اين آفريده شده‏اند، آن‌ها هم قابل ترقي هستند. آن وقت پيغمبران را به دنيا آوردند، ما را براي پيامبران خلق كردند، ما براي آن‌ها هستیم. چطور ما براي آن‌ها هستیم؟ ما را آورده‏اند، آن‌ها را هم آورده‏اند، به آن‌ها مي‏گويند: اين‌ها را تربيت كن، اين‌ها را هدايت كنيد، به راه حق بكشيد. در كشاندن‌شان ما به راه حق، آن‌ها كامل مي‏شوند، بالتبع ما هم كامل مي‏شويم.

پس وجود انبياء براي وجود ما نيست، وجود انبياء در دنيا براي كمالات خودشان است. راه كمالات آن‌ها، تكميل کردن آن‌ها است ما را، اين است كه بالتبع ما هم كامل مي‏شويم. ما براي آن‌ها هستیم، نه آن‌ها براي ما. امام عصر براي ما نيست بچه جان.

اين سفره عالم وجود، اين قرقاول‌ها و بوقلمون‌ها و ماهي‌هاي آزاد و دراج‌ها و تيهوها، اين‌ها را براي آيت الله آورده‏اند. آيت الله را مهمان مي‌كني. از هر چه مي‏رود سخن دوست خوشتر است، وصف العیش، نصف العیش، آخر اين مجازها به حقيقت مي‏رسد، آیت الله را دعوت مي‏كني، بوقلمون، قرقاول، بره ته چين، امثال ذلك تهيه مي‌كني، رزقنا الله و جميع المومنين، از این دعاهای مستجاب است، آقا را دعوت مي‏كني، آن وقت براي آقا ميوه مي‏آوري، شیرینی می‌آوری، پلو مي‌آوري، با چهار رقم خورشت. واعظ سر نماز آقا هم مي‏آيد و مي‏خورد، مكبر آقا هم مي‏آيد و مي‏خورد، اصحاب آقا هم مي‏آيند و مي‏خورند، قدري جلوتر، گربه توي خانه آقا هم سبيلش را چرب مي‏كند، دنبه‌هاي عجيب گيرش مي‏آيد، سگ‌هاي در خانه هم سبيل‌هايش را چوب مي‏كند، استخوان‌ها مي‏خورد. تو سفره را براي سگ‌ها نيانداخته‌اي، تو آن بوقلمون‌ها را براي گربه‌ها نياورده‌اي، آن خورشت و فسنجان را براي مگس‌هائي كه مي‏آيند و زنبورها و پشه‌هائي كه جمع مي‏شوند، نياورده‌اي، براي واعظ سر نماز نياورده‌اي، عاشق چشم و ابروي او نبودي، براي مكبر آقا نياوردي، براي آقا آورده‌اي. اين‌ها هم جز جوال آقا هستند، آن سگ‌ها هم به بركت آقا سبيلشان چرب مي‏شود.

خدا اين سفره وجود را كه پهن كرده، اين كواكب نوراني، اين سيارات اين نيرات كه نور هر يك از آن‌ها هزار و يك خاصيت طبيعي دارند، هزار و يك خاصيت معنوي دارد، اين‌ها را براي بنده و شما خلق نكرده ‏است، اين (أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهادا)[9] این گهواره، برای جنباندن سگ‌ها كه ماديين باشند، سگ‌هاي گزنده و درنده كه بر روي آقا هم پرتاب مي‏كنند، پاچه آقا را می‌گیرند، با خود آقا مي‏جنگند، براي آن‌ها نياورده ‏است، مادیین و ماتریالیست‌ها، اين سفره را پهن نكرده ‏است. اين روئيدني‌ها، اين معدن‌ها، اين آسماني‌ها و زميني‌ها را، براي سگ‌ها و گربه و شغال‌ها و مگس‌ها نياورده ‏است، برای آقا است، براي وجود مسعود اعلي حضرت، امكان مكنت كيهان شوكت حجه الله علي العالمين و بقيه الله في الارضين حضرت حجه بن الحسن صلوات الله عليه.

مهدي مظفر امام عصر موعود امم شاه انس و جان

در حسن وي اين چرخ گرد چون گوي ممكن نبود

ممکن نبود خيمه بي‏ستون ايمن نبود گله بي‏شبان

كشتي بودش ناخدا بكار تا آن‌كه رساند بركران

کران یعنی ساحل دریا.

بي‏رهبر ما را هزار سال دور است ز دادار مهربان

اين شعرها مال سروش اصفهاني است، خواندم دوتاي ديگرش را بخوانم، عيبي ندارد،

روزي كه به پيروزي و ظفر

خدایا آن روز را برسان.

روزي كه به پيروزي و ظفر رايات فرازد به فرقدان

انگشتري مصطفي به دست شمشير علي باشد در ميان

آيد زپي ياريش سروش عيساي مسيحا از آسمان

خاصان خدايش ز شرق و غرب تا زند به خدمت يكان يكان

ان‌شاءالله از اصفهان صد تا مي‏آيد.

شعر به اين‌جا رسيد، وقت هم گذشته است، مطلب فی‌مابین مانده است، فردا شب بیایید تا تكميل ‏شود، اگر نيائيد و نفهميديد، بر عهده من نيست. حالا دو تا دعا مي‏كنم، می‌بینم دل‌های شما متوجه شده است، می‌بینم قافله بسته شده ‏است، از سوز دل آمين بگوئيد، آن‌طور‌كه دو تا جوانتان مرده، چطور مي‌سوزي و چطور دعا مي‏كني؟ در سختي‌ها چطور مي‌سوزي و دعا مي‏كني! همین‌طور بسوزید و دعا كنيد. يك وقت مي‏بينيد تیر به هدف خورد، دعاي دل شكسته‌اي مستجاب شد، علماء شما بناليد و آمين بلند بگوئيد تا ديگران هم بياموزند.

اللهم ارنا الطلعه الرشيده

اشک بریزید و آمین بگویید، بسوزید و آمین بگویید،

اللهم ارنا الطلعه الرشيده و الغره الحميده.

اللهم بحق القرآن، عجل فرجه و سهل مخرجه و اسلك بنا محجته.

خون شده ز هجرت دل

يابن العسكري

خون شده ز هجرت دل كار دل شده مشكل

به روز وصل ما مقبل آه از اين پريشاني

آقا جان، مولا جان، عزيز دل ما،

ما به محفل عشقت همچو شمع و پروانه

سوز عشق اندر دل داغ دل به پيشاني

خدايا به اسم اعظمت در قرآن، به زودي حضرتش را ظاهر فرما.

به حق خاتم الانبياء صلی الله علیه واله وسلم و ائمه هدي:، همه اين جمع را در رکابش، به نصرتش سعادتمند فرما.

يك نگاه كرد به بدن پاره پاره برادر.

مي‏خواهم نمك به غذا بریزم، دل‌هايتان را بفرستيد خانه امام زمان (علیه السلم) .

يابن العسكري. بيا،پهلوی جدت حسین بیا عمه‌ات آن‌جا نشسته است، او دارد روضه مي‏خواند، تو هم گريه كن، همه بناليد.دست و سر و صیحه را مرخص کنید. يك نگاه كرد، صدا زد داداش من، حسينم علیه السلام آيا تو برادر من هستي؟ آيا تو پسر پدر من هستي؟

گر بود حسين من، تن او بود از چه غرق خون؟

يك وقت هم رو به طرف مدينه كرد، می‌خواهم همه بنالند، عالم و عامی،

صدا زد: يا جداه همان حسيني كه در بغلت مي‏گرفتي و روي زانويت مي‏نشاندي، ببين حالا سر ندارد.

چند نفر از مومنين، ديروز و امروز، در خواست كرده‏اند، كه من از روحانيت شما براي آن‌ها بهره می‌گيرم. كمك بدهيد به برادران و خواهران ديني‌تان، مخصوصا كمك‌هائي كه سرمايه مادي نمي‏خواهد. سه نفر حاجتمندي كه مورد تقديس و تقدير من هستند، ارادت دارم، حاجت آن‌ها مشروع است، بيماري دارند، بيماري رواني و بیماری بدني و يكي هم حاجت ديگر، يك حاجت هم من دارم، اگر شما هم با حاجت من همراه هستيد، خوشا به حالتان، نيستند خودتان مي‏دانيد. من به حق خدا هيچ حاجت ندارم جز ظهور امام‏زمان7، او را مي‏خواهم و لو با مرگ من مصادف و مشروط باشد. خدا شاهد است راست می‌گویم. حاضرم بميرم و ظاهر شود.

شما هم اگر در حاجت من شريك هستيد براي بر آورده شدن اين حاجت و حاجت برادران ديني،

ده نوبت آيه «امن يجيب» را می‌خوانيد، بعد هم با هم مي‏رويم در خانه خدا.

ولی خواندن آن از نظر من طور خاصی است، زیرا من قدری تجربه کرده‌ام، بلند بخوانید، در توجه قلبی تاثیر می‌کند، یک آهنگ بخوانید، جلو نیافتید، من می‌خوانم، شما هم دنبال من بخوانید، ولی با توجه و ناله، سوز لازم است.

چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز با ان سوز ساز

سوز می‌خواهند، با سوز ده نوبت بخوانید، البته حاجات خود را در نظر بگیرید، امید است که خدایی که اکرم الاکرمین است حاجات همه شما را برآورد.

(بِسْمِ الله الرَّحْمنِ الرَّحيم‏)

(أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوء)[10]

باسمک الاعظم الاعظم الاعظم

آقایان شیطان گولتان نزند، پنج دقیقه بمانید،اصفهانی ها این ها اشتباه است که وقتی می گویندیا الله تمانتان را تنتان می کنید و می زنید به چاک.وقت نتیجه شیطان گولتان می‌زند، همه حرف‌ها مقدمه توجه به خدا است، گدایی در خانه خدا است، باید بمانید، دعاها را از دل آمین بگویید،

باسمک الاعظم الاعظم الاعظم

بحق القرآن العظیم و بخاتم النبیین صلی الله علیه واله وسلم و بالائمه المعصومین:

با سوز و ناله و گداز،

ده نوبت بلند

یا الله

خدایا دو سه هزار گدا تو خانه‌ات، روی فرشت، با دل پر امید، دستهایشان را به طرف تو دراز کرده‌اند، دور از کرم و آقایی تو است، ای سیدالسادات، ای آقای آقاها، دور از کرم تو است همه این گداها را بگی بروند هیچی ندارم برمی‌خورد به آقایی تو،

خدایا به اسم اعظمت در قرآن و به سر سینه امیرمومنان علیه السلام همین ساعت امر ظهور امام زمان (علیه السلم) را مقرر فرما.

ما را به دیدار و به نصرت این بزرگوار سعادتمند فرما.

دل ما را از نور ولایت و محبت امام زمان (علیه السلم) مملو و سرشار فرما.

دل مبارک آن حضرت را از ما گناهکاران راضی فرما.

نعمت ولایت امام زمان (علیه السلم) ‌ را به اولاد ما، اعقاب ما، نسلا بعد نسل مرحمت فرما.

من هم مثل شما فرزند دارم، همه ما بچه‌هایمان را دوست می‌داریم، ولی بدانید بچه آدم می‌خواهیم، جنبنده نمی‌خواهید، انسان می‌خواهید.

خدایا فرزندی که ولی امام زمان (علیه السلم) نباشد به ما نده.

آن‌چه به ما عطا می‌کنی از فرزندان، همه را ولی و نوکر و خدمتگزار امام زمان (علیه السلم) قرار بده.

سایه بلند پایه حضرت بقیه الله علیه السلام را بر سر عموم شیعیان جهان و همه مسلمانان مستدام بدار.

همه را ظل ولای آن حضرت از هر خطا و هر خطری حفظ بفرما.

شیعیان امام زمان (علیه السلم) در هر نقطه روز زمین هستند در عزت و جلالت و عظمت و رفاه و امنیت آن‌ها بیافزا.


[1] ملک : 30
[2]
[3] وسائل الشیعه : ج 6 : ص 393
[4] بحارالانوار : ج 83 : ص 187
[5] آل عمران : 33
[6] آل عمران : 74
[7] جمعه : 4
[8]
[9] نبا : 6
[10] نمل : 62
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » پنج شنبه نوامبر 06, 2025 1:41 am

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد جامع اصفهان در سال 1391 قمرى


مجلس 6


https://drive.google.com/file/d/1MPszuK ... drive_link

متن

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمين باري الخلائق اجمعين و صلي الله علي سيد الانبياء و المرسلين حبيب اله العالمين و خاتم النبيين ابی‌القاسم محمد و علي اهل بيته الاطيبين الانجبين الهداه المهديين سيما مولانا و سيدنا الامام المبين و الكهف الحصين و غياث المضطر المستكين و خاتم الائمه المعصومين صاحب الهيبه العسكريه و الغيبه الالهيه مولانا و سيدنا و امامنا و هادينا بالحق القائم بامره و لعنه الله علي اعدائهم ابد الآبدين و دهرالداهرين

(بِسْمِ الله الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الم ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ هُدىً لِلْمُتَّقينَ الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُون)[1]

ذات مقدس الوهيت را اسماء متعددی است و هر اسمي‏ را در عالم امكان «مَظهري» و «مُظهري» است كه نشانه‏اي از آن كمال و جلال اسمي حق متعال است. پادشاهان، مَظهر شاهي حق، عارفان مرآت آگاهي حق، در عالم امكان، علماء مظاهر علم حق هستند و سلاطين، مظاهر سلطنت خدا هستند.

يكي از اسماء خدا، اسم مبارك «سلطان» است. در دعاي جوشن كبير و ساير ادعيه كه اسماء خدا را ذكر كرده‏اند، يكي اسم «سلطان» است. سلطنت سلاطين، مُظهر است سلطنت حضرت رب العالمين را، و هكذا اسماء جمال خدا و اسماء جلال خدا، هر يك در عالم امكان، مَظهر و مُظهري دارند كه از آينه وجود آن‌ها، پي به آن اسم حق متعال مي‏بريم.

بحث علم اسماء نمي‏خواهم كرده باشم، این علم، علمی است، و در اين علم از اسماء خدا بحث‌ها مي‏شود: ائمه الاسماء، امام الائمه، اسماء جلال، اسماء جمال، خواص اسماء، اين يك علم خاصي است. حالا من در اطراف اين علم نمي‏خواهم صحبت كنم.

به عنوان مقدمه، چند دقيقه‌اي تقديم محضر علماء و روحانيين، يك جمله‌اي را به عرض مي‏رسانم، سپس وارد مقصد مي‏شوم، خدا را اسماء متعدده و هر اسمي ‏را در عالم امكان مَظهري و مُظهري است، يكي از اسماء خدا، اسم مبارك «يا باطن» و «يا غيب» و «يا خفي» است. چنان‌كه يكي از اسماءش، اسم مبارك «يا ظاهر» و «يا جلي» است. «یا شاهد»، «یا جلی»، «یا دائم»، اين‌ها اسماء خداست.

و در اسماء هم ترادف نيست، هر اسمي ‏داراي خصوصيتي است كه آن اسم ديگر اين خصوصيت را ندارد، مثلا يك اسم خدا «كريم» است، يك اسم خدا «جواد» است. در كرم يك عنايتي است كه در جود نيست، و در جود يك امتيازي است كه در كرم نيست. مبادا توهم ترادف بين اين دو اسم شود، و هكذا. يكي از اسم‌هاي خدا «محسن» است، يكي از اسم‌هاي خدا «مجمل» است، بين اين دو ترادف نيست.

حالا اسم خدا يكي «يا ظاهر»، يكي هم «يا باطن»، يكي «يا غيب» و يكي هم «يا شاهد»، يكي «يا جلي» و يكي «يا خفي» است. براي اسماء خدا در عالم امكان، مَظهر و مُظهر و مرآت و مشكاه لازم است، هم‌چناني كه اسم ظاهر خدا مَظهر دارد، اسم باطن خدا هم مَظهر دارد، هم‌چناني كه اسم جلي حق متعال، مَظهر و مُظهر دارد و آينه‌اي است كه تجلي حق را نمايش مي‏دهد، همين‌طور اسم خفي خدا، هم مَظهر و مُظهر مي‏خواهد. حالا اگر بخواهم مظاهر اسم غيب و خفاء و بطون حق متعال را در مراحل وجود ذكر كنم، مثنوي هفتاد من، بلکه هفتاد تن كاغد شود، لهذا از ذكر آن‌ها صرف نظر مي‌كنم.

اگر بخواهم مظاهر اسم یاغيب و یاباطن و یاخفی خدا را، مفصلا عرض كنيم، بدون اغراق يك ماه منبر لازم دارد.

ولي براي اشاره، روز، مَظهر اسم يا جلي است، شب، مَظهر اسم يا خفي است. در عالم جماد و نبات و حيوان، جمادات مَظهر اسم يا باطن و يا غيب خدا هستند، نباتات، مظهر اسم يا جلي و يا شاهد و يا ظاهر خدا هستند و همين‌طور در سلسله حيوانات و انسان و بالاخره آن‌كه مقصد ما است. در سلسله انبياء و در سلسله اولياء و اوصياء، نيز مَظهر براي اين دو اسم هست. در سلسله نبوت انبياء، انبياء عموما، مَظهر «يا ظاهر و يا شاهد و يا جلي خدا هستند و در ميان انبياء بعضي مظهر، يا خفي و يا باطن و يا غيب شده‏اند، مانند حضرت خضر7 و مانند حضرت الياس7، اين دو، دو پيغمبر هستند.

اين‌جا هم يك كلمه حضور مبارك علماء عرضه بدارم: آقايان محترم، خضر و الياس دو موجود جسماني‏ هستند، مانند ساير انبياء، اين حرف‌هاي مهمل كه بعضي عرفا گفته‏اند قابل قبول نيست. عرفا خيلي سكندري‌ها خورده‏اند و اشتباهات زيادي كرده‏اند، يكي در همين موضوع است، نتوانسه‏اند باور كنند كه يك نفر، فرد بشري در روي زمين باشد، عمر دراز بكند و با مردم مخالطه و معاشرت هم داشته باشد و مردم او را نبينند. اين مطلب را نتوانسته‏اند باور كنند، لهذا دست به دامن تعبير و تاويل و توجيه و بافتن عرفان شده‏اند.

خضر و الياس را مي‌گويند عبارت است از دو حالت سالك در سلوكش، اگر سالك در سلوك جنبه انقباض پيدا كرد، آن الياس سالك است و اگر جنبه انبساط پيدا كرد، خضر سالك است. الياس و خضر را عبارت از دو جنبه انقباض و انبساط سالك در سلوكش گرفته‏اند. اين چرت و پرت‌ها را دور بريزيد، خضر و الياس دو نفر بشر موجود جسماني هستند، روي همين زمين، عمر طولاني هم دارند، توي مردم هم مي‌آيند و مردم، بسياري آن‌ها را نمي‏بينند و بعضي مي‏بينند و نمي‏شناسند. خضر يك نفر آدمي ‏است كه در دوره اسكندر او را با جماعتي روانه به ظلمات كردند، كه حالا مراد از ظلمات چيست؟ و چشمه آب حيات چيست؟ فرصت بیان اين حرف‌ها را ندارم. چشمه‌هائي در اين عالم هست، آثار و خواصي زیای دارد كه نمونه‌اي از آن‌ها را من خودم مشاهده كرده‌ام، و حالا وقت آن‌ حرف‌ها را ندارم، اگر یک ماه رمضاني مي‌شد، شما بي‌كار بوديد و من هم، يكي يكي از اين مباحث را روشن مي‌كرم.

اسكندر دانست، به او گفتند چشمه‏اي است كه هر كس از آب آن چشمه بخورد، حيات طولاني و زندگاني بی‌پاياني پيدا مي‌كند. در مقام برآمد كه آن چشمه آب حيات را بدست بياورد، عده‌اي را براي تشخيص آن چشمه برگماشت و به هر يك از آن‌ها یک ماهي مرده دارد كه بروند نزد آن چشمه‌ها، ماهي را به آب آن چشمه بزنند، هر چشمه‌اي كه داراي آب حيات است، چون ماهي به آن برسد، زنده مي‏شود.

آن‌ها رفتند، همه ماهي‌ها را به آب‌هاي چشمه‌ها زدند و ماهيان به حركت در نيامدند، خضر7 به چشمه‌اي رسيد، تا ماهي را به آن چشمه زد، ماهي به جنبش درآمد و از دست خضر7 فرار كرد و در آب شنا كرد. خضر7 خواست ماهي را بگيرد، ماهي فرار كرد. اين دستش را دراز كرد، توي چشمه افتاد، سه چهار قلپ از آب چشمه هم خورد، ولي نتوانست ماهي را بگیرد، معلوم می‌شود چشمه خیلی عمیق است، از آب بیرون آمد، برگشتند.

هرکس ماهی‌ خود را آورد، خضر7 بدون ماهي آمد. وقتي سوال شد، واقعه را نقل كرد، گفتند: تو از آن آب خوردی؟ گفت: آری. اسکندر گفت: زحمت را من باید بکشم، نتیجه را خدا به تو داده است،گفت: عمري بسيار دراز پيدا خواهي كرد.

خضر7 در زمان ائمه: نزد ائمه ما: مي‏آمده است، و به آن‌ها عرض ادب و ارادت مي‌كرده ‏است. در شهادت اميرالمومنين7 آمد، عرض تسليت به امام حسن7 و امام حسين7 تقديم كرد.

بعضي از علمای عامه راجع به خضر7 حرف‌ها دارند، كه حالا وقت بيانش نيست.

در شرح ديوان اميرالمومنين7 كه «ميبدي» شرح کرده ‏است، در آن‌جا مي‏نويسد: كه خضر7 در پشت دروازه مدينه، اتفاقا روزي راه مي‌رفت و شتربانان با يكديگر با سنگ جنگ مي‏كردند. يكي چند تا از آن سنگ‌ها به كله خضر7 خورد و كله خضر7 مجروح شد. همان «ميبدي» در شرح ديوان مي‌نويسد: كه خضر7 تا پيش از ظهور پيغمبر خاتم9، هر پانصد سال يك نوبت، دندان‌هايش عوض مي‌شد و دندان تازه می‌رویید بعد از بعثت پيغمبر خاتم9، در هر دويست و چند سال، يا هفتاد سال یا پنجاه سال يك نوبت، داندان‌هاي او تجديد مي‏شود.

خلاصه از اين مقوله خيلي است، اگر بخواهم از طرق فريقين، مطالبي راجع به خضر7 عرض كنم. آن وقت عرفا آمده‏اند خضر7 را جنبه انبساط سالك و الياس را جنبه انقباض سالك دانسته‏اند: وقتي كه سالك خوش حال است، ترياكش را كشيده است و دارد بشكن مي‌زند، جنبه انبساطش است. وقتي ترياكش به او نرسيده و خمار است و برزخ است و مثل ترشي انبه شده است، این جنبه انقباضش است. مي‌گويند: فقير مولا برزح است، در جنبه انقباض افتاده، جنبه الياسيش طلوع كرده است.

اين چرت و پرت‌ها را، همه را بشوئيد، ببريد در نهر زاينده رود بريزد. چون نديدند حقيقت، ره افسانه زدند.

به هر حالت خضر7 و الياس7 مَظهر يا باطن و يا خفي و يا غيب خدا هستند، ساير انبياء مَظهر يا ظاهر و يا شاهد و يا جلي حق تعالي هستند. همين‌طور در سلسله ولايت كليه و وصايت احمديه9 و خلافت محمديه9، اين دو اسم مَظهر و مُظهر دارد، مرآت و مشكاه دارد. مرآت اسم يا ظاهر و يا شاهد و يا جلي خدا، وجود مقدس علي ابن ابي طالب7 و ده فرزند ارجمندش از حضرت امام حسن مجتبي7 تا حسن عسكري7، اين ده فرزند و خود اميرالمومنين7 مَظهر يا ظاهر و يا شاهد و يا جلي خدا هستند و وجود مسعود اعلي حضرت امكان مكنت و كيهان شوكت، حضرت بقیه‌الله فرزند امام حسن عسكري7، مانند خضر7 و الياس7، مَظهر يا غيب و يا خفي و مشكاه، يا باطن حق متعال است. خداي متعال او را مظهريت اين جهت داده ‏است.

لذا حملش پنهان، ولادتش پنهان، رضاعش پنهان، نشو و نماي زمان طفوليتش پنهان، بلكه نشو و ارتقاء زمان جوانيش هم پنهان، و تا الان كه يك هزار و يكصد و سي و هفت سال از عمر مبارك حضرت مي‌گذرد، به همين مَظهريت يا غيب و يا خفيش باقي است. لذا در قرآن هم از اين بزرگوار به عنوان غيب نام برده شده‏ است: (الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُون)[2]، كه به حسب روايات وارده، مراد از «غيب» در اين آيه، به حسب تاويل و باطن، وجود امام ‏زمان7 است. اين حضرت موجود جسماني هستند، مانند پدر و جد و اجدادش، توي مردم هم هست. اين حرف‌ها را مثل اين چراغ، شما مطمئن باشيد روشن است، روشنائي بالاتر از اين چراغ است، پشت اين حرف‌هائي كه عرض مي‌كنم به كوه هيماليا بند است. از روي كتاب برايتان نمي‏خوانم، از شنيدن اين و آن برايتان نمي‌گويم، آن چنان كه اين چراغ‌ها را مي‏بينيد، قطع داشته باشيد كه امام دوازه شما مثل بابايش حضرت عسكري7 يك موجود جسماني روي همين زمين است، راه مي‏رود، توي مجامع مي‏آيد.

يك تكه را بگويم كه قدرداني هم شده باشد: مخصوصا در مجالس عزاي امام حسين7 تشريف فرما مي‏شود. حضرتش را ديده‏اند، اي بچه‌هاي گم شده، حضرتش را ديده‌اند، به تمام خصوصيات، شناخته‏اند با او حرف زده و مي‏زنند، توجه كرديد! آن وقت آقايان گيچ شده‏اند.

در مجالس عزاي امام حسين7، آن مجلسي كه سه شرط در آن باشد:

شرط اول، باني نظرش فقط و فقط تسلي قلب حضرت زهراء3 باشد، هيچ هوي و هوس ديگري، هیچ هدف دیگری غير از تسليت و تسلي خاطر حضرت صديقه3 نداشته باشد.

ركن دوم: مستمع كه در آن مجلس مي‌رود فقط به منظور تسلي خاطر حضرت زهراء3 و اميرالمومنين7 و پيغمبر9 برود، هيچ هدف ديگري نداشته باشد.

ركن سوم: خواننده، خواه واعظ باشد، خواه روضه خوان و مرثيه خوان، يا مداح يا نوحه‌خوان باشد، او هم هيچ غرضي نداشته باشد جز عرض ارادت به ساحت امام حسين7 و تسلي قلب پيغمبر9 اميرالمومنين7 و حضرت زهراء3.

اگر در مجلسي اين سه ركن پيدا شد، مي‏خواهد غوغا و پر جمعيت باشد، می‌خواهد جمعيت ‏اندك داشته باشد، در اين‌گونه مجالس گاهي به نگاهي دلي را شاد مي‏كند، گاهي اين سلطان حقيقي به بنگاه آن درويش مي‏رود گاهی از روزنه آن خانه آفتاب جمالش را متلالا مي‏كند. اين مطلب را كه مي‏گويم ديده شده كه مي‏گويم. لفظ نمي‏گويم، به احتمال و به خيال و به توهمات و به نقل‌هاي پوسيده اين و آن، اتكاء نمي‏كنم، ديده شده در مجلس عزاي امام حسين7 آمده است و گريه كرده ‏است. مي‏آيد، در مجالس مي‏آيد، در روز عرفه به عرفات مي‏آيد و ديده شده ‏است، شناخته شده ‏است، حرف زده‏ است با او حرف زده‌اند، در صفا و مروه آمده‏ است.

به موجب نقل هاي مستند و معتمدي كه ثقه‌الاسلام محمد بن يعقوب کلینی رضوان الله عليه نقل فرموده ‏است كه معتمدترين محدثين ما است، بزرگترين شخصيت حديث ما است، به كافي مراجعه كنيد، در صفا، حضرت ديده شده ‏است، با يكي از شيعيانش مناسك حج او را براي او بيان كرده‏اند، در مكه ديده شده ‏است.

به خدا نمي‏خواهم پرده را بيشتر پاره كنم، من هفت سفر به مكه مشرف شده‏ام، بعضي از دوستان من شرفياب خدمت مباركش شده‏اند، نزديك حجرالاسود. خوابی! چنان شيطان افراد را منحرف و منصرف از روز روشن كرده ‏است، در تيرگي و ظلمات شب متحير كرده ‏است.

يك جمعي را دوستان من، هم سفران من، كه قدري تحريك به توجه به ساحت ولايت امام‏ زمان7 شده بودند، در خود مسجد الحرام، نزديك حجرالاسود، شرفياب حضورش شده‏اند، پول به آن‌ها داده ‏است.

و از اين رديف‌ها خيلي توي آستين من است، نمی‌توانم همه را بگويم پرده برداشته شود، نمي‏توانم. به هرجهت حضرت توي مردم تشريف مي‏آورند، مي‏نشينند پهلويش و نمي‏فهمند.

خوب اگر يك جوان تحصيل كرده امروزي بگويد: آقا، مگر مي‌شود يك موجود مادي، داراي حجم، مقابل چشم ما باشد و فيما‌بين رائي و مرئي موجود شود و چشم‌ها سالم باشد، ولي او را نبينند؟ بله، مي‏شود، هزاران راه دارد، هم راه طبيعي دارد، هم راه روحاني و معنوي دارد.

يك حديث برايتان بگويم، قدري مطلب ساده‏تر مي‏شود و همه مي‏فهمند: در «عده‌الداعي» اين حديث نقل شده ‏است، ابوالمنذر‌هشام كلبي شرفیاب خدمت حضرت صادق7 شد. راوي اين حديث حضرت رضا7 است.

كتاب را ياد داشت كنيد: عده‌الداعي، تاليف ابن فهد حلي كه مدفون در كربلا است. و كتاب، كتاب معتبر و معتمدي است. در این كتاب اين حديث را از امام رضا7 نقل ميكند كه حضرت رضا7 فرمودند: به آن مرد كسروی كه اهل كسری بود. حضرت رضا7 مي‏فرمايند: ابو المنذر هشام كلبي كه از مفسرين بود، تفسير قرآن مي‏كرد، دوره تفسير داشت، از همان اوائل یکی از جلسات دوره تفسیر قرآن بوده است، خدمت امام صادق7 آمد، حضرت صادق7 فرمودند: شنيده‏ام تو تفسير قرآن مي‏كني. عرض كرد، بله. فرمودند اين آيه را براي من تفسير كن: (وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُورا)[3] معناي آيه اين است: اي پيغمبر9، هنگامي‏كه تو قرآن را مي‏خواني، ما بين تو و بين كفاري كه ايمان به آخرت ندارند، يك پرده پوشيده مي‏اندازيم.

اين‌جا بعضي از مفسرين تقريبا اشتباه فرموده‏اند، «مستورا» را به معناي «ساترا» گرفته‏اند. از جمله جاهائي كه مي‏گويند اسم مفعول به معناي اسم فاعل آمده است همين آيه را مي‏گيرند و مي‏گويند حجابا مستورا ای حجابا ساترا. اشتباه فرموده‏اند. این‌جا اسم مفعول به معناي خودش است، حجابي كه آن حجاب خودش هم پوشيده‏ است. دو جور حجاب داريم: يك حجابي داريم كه نمايان است، يك حجابي داريم كه پنهان است. اگر پرده‌اي را بين زن‌ها و مردها بزنند، يك حجابي است كه نمايان است، يعني خود حجاب را مي‏بينيد. اما اگر يك حجاب غيبي باشد كه چشم شما نبيند آن زن‌ها را، اين حجاب، حجابي است كه خود آن حجاب هم مستور و پنهان است.

آيه مي‏خواهد بگويد: اي پيغمبر هنگامي كه تو قرائت قرآن مي‌كني، ما بين تو و بين كفار، پرده‏اي مي‏اندازيم كه خود آن پرده مستور است، خود آن پرده نمايان نيست. این معنی آیه است.

حضرت صادق7 به هشام فرمودند: اين قرآني كه هرگاه قرائت شود، بين قاري و بين ديگران پرده‌ افكنده مي‌شود و دیگران آن قاري را نمي‏بينند، آن قرآن كدام است؟ گفت: چه عرض كنم؟

اين‌جا اجازه بدهيد دو كلمه برقي بگويم و رد شوم، يك ماه رمضان حرف دارد. آقا، اين قرآن عجيب است، اين قرآن تجلي خدا است: «ان الله تجلي في كلامه»[4]، اين قرآن يك اكسير عظيمي ‏است كه به پيغمبر9 داده شد و خداوند مفتخر كرد امت اين پيغمبر9 را كه اين عطاء بزرگ را بوسيله پيغمبر9 به اين امت داد. آقايان علماء، بزرگان روحانيين، تدبر در بعضي آيات مي‌فرمائيد؟ (أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ)[5] قرآن مي‏گويد (وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتى‏ بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَميعا)[6] اين قرآن است، اين قرآن ما است، قرآني است كه به اين قرآن كوه‌ها به حركت مي‏آيند، مي‏شود با قرآن كوه‌ها را به سير در آورد. اين قرآني است كه با اين قرآن مي‏توان زمين را تقطيع كرد، يعني طي الارض كرد، قطعت به الارض، طي الارض مي‌شود كرد، تكه تكه مي‏شود، اين تكه را به آن تكه مي‏توان وصل كرد و مسافت فيمابين را قطع كرد كه يكي از راه‌هاي حل طي الارض اين است، به همين قرآن است. او كلم به الموتي با همين قرآن مي‏شود با اموات سخن گفت، همين قرآن، همين الفاظ. غافل نباشيد، عجيب است اين قرآن شرحش بسيار است، يك ماه رمضان حرف دارد و من گفته‏ام، اين قرآن را محترم بشماريد، قدرش را بدانيد هم ظاهرا و هم باطنا. يكي از آثار اين قرآن اين است كه هنگام خواندن قاري از بيگانگان پوشانده شود.

حضرت امام صادق7 به هشام كلبي فرمودند: كدام است آن آيه قرآني كه هر گاه قاري بخواند پوشيده مي‏شود، پنهان مي‏شود، بين آن قاري و بين مردم حجاب و پرده‌اي مي‏افتد كه او را نبينند؟ گفت: نمي دانم. آن وقت در خواست كرد كه حضرت بگويد.

آقا، آل محمد: را علم كتابشان زنده كرده ‏است، هر چه دست‌هاي سياست و تقلب و پارتي ‏بازي‏ها و حقه بازي‏ها و غلط اندازي‏ها كردند كه اين‌ها را از بین ببرند، باز علم كتابشان، قداست و تقوايشان، طهارت و عصمتشان، آن‌ها را ظاهر و آشكار كرد. عرض كرد: آقا آن قرآن چيست؟ حضرت فرمودند: سه آيه است: يكي در سوره نحل است، يكي در سوره جاثيه ‏است، يكي در سوره كهف است، آيات را هم به هشام فرمودند.

حضرت رضا7 اين قصه را براي يكي نقل کردند. آن وقت مي‏فرمايد: اين مرد كسروی كه اهل كسری بوده و ايراني بوده، اين سه آيه را به يك نفر از شيعيان كه گرفتار ديلميان بوده است، ديلم اطراف رشت و حدود گيلان است، ترك و ديلم، دو تا كفاري بودند كه در اوايل امر با مسلمين مي‌جنگيدند و مخالف بودند، بعد قشون اسلام رفت و آن‌جا را تصرف كرد و مسلمان شدند.

حکومت یک نفر از آن‌‌ها را گرفته بود و او را حبس كرده بودند، اين مرد كسروی، به آن آدم، آن سه آيه را گفته بود، ده سال در حبس بود. حضرت رضا7 مي‏فرمايند: يك وقت اين جمله‌اي كه حضرت صادق7 به هشام فرموداند، آيه‌ها يادش آمد، بنا كرد بخواندن، خواند، از ديده زندان بان‌ها پنهان شد. از جا بلند شد، آمد دم در زندان، براي آزمايش آيه‌ها را مي‏خواند و قدم قدم هم مي‏آید، كه اگر او را ديدند، بگويد مي‌روم رفع حصر كنم يا گردش كنم. ديد او را نديده‏اند، آهسته از در زندان بيرون آمد، ديد او را متعرض نشدند، رفت بيرون، فهميد كه اثر آيه ‏است.

آن كسي كه اين مطلب را از حضرت رضا7 شنيده بود سه تا آيه را ياد گرفت. در يك مسافرت دريائي، تو كشتي نشسته بود. شش تا كشتي به راه افتاده بودند، پنج تا جلو آمدند، دزدهاي دريائي اين كشتي‌ها را و مسافرين آن را لخت كردند، كشتي هفتم يا ششم، بنا كرد خواندن آيه، كشتي رد شد و دزدها اصلا نديدند.

حالا اين‌جا يك نكته هم براي شما بگويم: فوري فردا نرويد عده‌الدعي را بدست بياوريد و ببينيد آن سه آيه چيست؟ آن وقت بخوانيد و فكر كنيد به صرف خواندن، پنهان مي‏شويد. آن وقت يك روزي باجه بانك را بلند خواهید كرد، آن وقت يك ميليون تومان گير شما مي‏آيد. يك رمزهائي هست در اين آيات مباركات كه بزرگان به بعضي از آن رمزها هم اشاره كرده‏اند، اگر آن رمزها را هم دانستید، آن وقت از جوهر آيه مي‌توانيد بهره برداري كنيد و الا نه، و آن‌ها مي‏دانستند.

چندين رمز است كه يكي از آن‌ها را هم نوشته‏اند و بعضی‌ بزرگان هم دانسته‌اند و بعضي ها هم مي‏دانند، ولي همان يكي كافي نيست، بايد تمام رموزش را بدانيد.

پيغمبر توی مسجد الحرام نماز مي‏خواند، ابو جهل كمين كرده بود كه حضرت را بكشد. خیلی در غضب بود، ابوجهل را ابوالحَكم مي‏گفتند، ابوالحِكم نمي‏گفتند. ابوالحكم يعني باباي بابا شمل‌ها. در هر شهري يك عده بابا شمل، به قول تهراني‌ها، به قول مشهدي‌ها داش غلام، اصفهاني‌ها نمي‏دانم چه مي‏گويند؟ اين چاقو كش‌هاي قداره بند سرگذرها كه سابق الواطي مي‏كردند و آدم لخت مي‏كردند، يك عده از اين‌ها در مكه بودند. ابوالحكم باباي اين‌ها بود، يعني رئيس اين‌ها بود، چون نان و سفره داشت و در خانه بازي داشت و آجيل و سور به چاقوکش‌ها مي‌داد، چاقوكش‌ها دور او مي‏چرخيدند، نوچه‌هاي او بودند، به قول درويش‌ها كوچك ابدال او بودند، لذا او را ابوالحَكم گويند نه ابو الحِكم كه جمع حكمت باشد، يعني مرد دانائي بوده ‏است.

ابوجهل روزي گفت: به خدا اگر بعد از اين محمد9 مشغول نماز خواندن شود، من كله او را داغان مي‏كنم هر چه شده شد، به هرجا بخورد بخورد و لو بني هاشم هم به جنبش بيايند. بچه‌ها هر وقت ديديد محمد9 مشغول كار شد، مرا خبر دهيد. چون نماز محمد9 منبه بود مذكر بود، مردم را به فطرت اوليه که خدا باشد دعوت و تنبه و تذکر مي‏كرد.

ابوالحكم نشسته بود، يك وقت بچه‌ها ريختند و گفتند: ابوالحكم ابوالحكم بلند شو، محمد9 دارد از همان كارها مي‏كند نماز می‌خواند، اين هم يك سنگ قلمبه‌اي را برداشت، آمد بزند به سر پيغمبر9 و مغز پيغمبر9 را داغون كند. همین‌طور آمد و آمد، تا نزديك پيغمبر9 که رسید، ديد يك اژدهاي عجيبي دهانش را باز كرده، به طرف ابوجهل حمله كرده است. ابوجهل ترسيد، از ترس دست‌هايش خشك ماند، سنگ ماند و از ترس عقب عقب برگشت، آمد آمد تا جاي چاقو كش‌ها رسيد آن‌جا به حال خود آمد، سنگ از دستش افتاد.

گفتند: چرا نزدي؟ گفت: يك اژدهاي بزرگي حمله كرد. يكي ديگر گفت: تو خيال كرده‌اي؟ سنگ را برداشت که بيايد بزند، آمد و آمد نزديك پيغمبر، يك مرتبه پيغمبر را نديد. چشم باز، وضع و محاذات حاصل، پيغمبر را نمي‏بيند. گيچ شده بود، كو محمد9؟ كو محمد9؟ پيغمبر هم مشغول نماز خواندن بود، صداي پيغمبر به گوشش مي‏رسيد ولی خود پیغمبر را نمي‌ديد. برگشت، (وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْديهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُون)[7] خود اين آيه هم بي اثر نيست، خود اين آيه هم رمز دارد و رمزهايش گفتني نيست، شنيدني نيست، رمزهایش شهود نفسي لازم دارد.

(وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُورا)[8] ، پيغمبر قرآن مي‌خواند و آن آيه‌ها را مي‏خواند، او را نمي‏ديدند. آيه‌ها را حضرت به ابوالمنذر گفتند، او خواند، او را نديدند. یکی دیگر خواند، ندیدندش.

پس معلوم مي‏شود يك چيزهائي هست، يك عوالم ديگري كه ماوراء نواميس و قواعد طبيعت، یک عالم دیگری است كه مسيطر بر اين قانون طبيعت است، یک عوامل دیگری است که قاهر بر عوامل طبیعت است، طبيعت را در هم مي‏كوبد و طبيعت را در هم مي‏كشد.

من خود هشتادتايش را به چشم ديده‏ام و براي نمونه شايد يكي دوتايش را بالاي منبر بگويم. آقايان محصلين، دانشجویان عزیز، بدانيد، در دنيا ماوراء آن‌چه شما از نواميس طبيعت مي‏فهميد، يك چيز ديگري هم هست. ؟؟؟ 46:40 از هزار يك راه را هنوز بدست نياورده‌ايد، از ميليون و ميليارد هم يكي را بدست نياورده‏ايد. مع ذلك كله، بدانيد كه اگر به تمام نواميس طبيعت آگاه شويد باز ماوراء طبيعت، يك ناموس دیگر و یک قدرت ديگري هست كه نواميس طبيعت را در هم مي‏شكند و مي‏كوبد.

يكي همين قرآن، همين قرآن است و من چيزها مي‏دانم. گفتم شبي كه بخواهم در اين باب سخن بگويم، يكي دو تا نمونه از آن‌چه كه ديده‏ام به عرض خواهم رسانيد. از راه ماوراء طبيعت، مي‏توان جلوي طبيعت را گرفت و قانون را شكاند. ماه را دو نيم كرد، آفتاب را برگردانيد، سنگ را به سخن آورد، درخت را جلو آورد و عقب برد. فرقي نمي‏كند وقتي بنا شد قانوني باشد كه اين ناموس را بشكند، ديگر جزئي و كلي و زميني و آسماني فرقي نمي‏كند.

کسی‌كه از انگشتش آب بيرون مي‌ريزد به قدری كه چند هزار نفر مي‏خورند و سيراب مي‏شوند، چشم بندي هم نيست. از يك بزغاله‌اي كه پخته شده ‏است با یک مقداري نان، جمع كثيري را سير مي‏كند، شكم را سير كردن ديگر چشم بندي ندارد. فرقي نمي‏كند، اگر ماوراء طبيعت اين تاثير را بكند، ماه را هم دو نيم مي‏كند، طوري نيست، چيزي نيست، آفتاب را بر مي‏گرداند.

خواهيد گفت: اگر آفتاب را برگرداند، اين منظومه شمسي به هم مي‌خورد؟ نه آقا به هم نمي‏خورد، نگهش مي‏دارد، يك گوشه آن را به هم مي‌زند. اصلا قهر و غلبه ماوراء طبيعت در طبيعت، تحت نظم عقلي ما نمي‏آيد، اصلا انضباط فكري ما نمی‌آید، اگر تحت انتظام عقلي ما بيايد، باز طبيعي مي‏شود، ماوراء طبيعی نمي‏شود، بگذرم.

يك تكه براي شما بگويم، از كتاب جوهري و حمله حيدري و شعشه الحسينه و ؟؟؟ نقل نمي‏كنم، از مهم‌ترين شخصيت فلسفي و حكمي ‏دنيا براي شما نقل مي‌كنم. «افلاطون الهي» يك شخصيت برجسته به نامي ‏است كه دنيا را اسم او پر كرده ‏است. اين افلاطون الهي كتابي نوشته‏ است به نام «السياسه»، و در سياسه المدن كه يك قسمت از حكمت عملي است، بحث كرده ‏است.

حكمت نظري داریم و عملي داريم. عملي سه قسمت است: سياسه المدن، تهذيب الاخلاق و تدبير المنزل. حكمت نظري هم سه قسمت است: الهي و طبيعي و رياضي.

ايشان در قسمت عملي و سياسه المدن يك كتاب بنام السياس نوشته‏ است، اخوان الصفا در رساله‌هائي كه نوشته‏اند آن را نقل كرده‏اند.

در اين كتاب اين قصه را افلاطون مي‏نويسد. خوب ضبط كنيد و گوش بدهيد. از ؟؟؟ برای شما نقل نمی‌کنم، از کتاب کلثوم ننه برای شما نقل نمی‌کنم. از شعشعه الحسینیه نمی‌گویم. از السیاسه افلاطون است.

افلاطون مي‏نويسد: جرجيس پيغمبر7 كه در اروپا معروف شد پيغمبر است. چون انبياء كلا از شرق آمده‏اند، غرب مركز پيدايش پيغمبر نبوده ‏است. اين هم يك حكمت‌هائي دارد كه وقتش نيست صحبت كنم. يك پيغمبر اروپائي‌ها به نام جرجيس7 است كه به مسخرگي مي‌گويند: ميان انبياء جرجيس را پيدا كرده‌اي؟

افلاطون راجع به جرجيس7 مي‏نويسد: جرجيس7 يك چوپاني بوده ‏است، گوسفنداني داشته و مي‌چرانده است. در آن مرتع و چراگاهي كه ايشان گوسفندان را مي‌چرانده ‏است، گله‌ها ورمه‌هاي ديگر، برای اشخاص ديگري بوده‌اند، که آن‌جا مي‌چريدند. حكومت آن محل، مرد ستمگر و ظالمي‏ بوده ‏است، هر سال ؟؟؟ علف گوسفندان را زياد مي‏كرده ‏است. امسال اگر گوسفندي ده شاهي مي‏گرفته ‏است، سال آينده پانزده شاهي مي‏كرده است، سال بعد يك قران مي‏كرده‏ است، چون محتاج به مرتع و چراگاه او بوده‏اند. خدا نكند كه مردم مجبور و مضطر شوند و به يكي مراجعه كنند. او وقتي مردم را مضطر و مجبور ديد، ديگر فشار و ظلم مي‏كند. سال به سال او حق‌المرتع را زياد مي‏كرده ‏است. شبان‌ها از دست اين حكومت ناراحت بودند و كاري هم نمي‏توانستند بكنند. جرجيس7 جزء همان شبان ها بود.

جرجيس7 يك روزي، همين‌طوري كه گوسفندان را مي‏برد بچراند، به يك شكاف كوهي رسيد كه زلزله‌اي شده بود و يك سنگ بزرگي افتاده بود و كوه يك شكاف مختصری پيدا كرده بود. ديد ميان اين شكاف غاري است، جرجيس9 رفت توي آن غار سر بزند و تماشا كند، ببيند ته اين اين مغاره چیست؟ این را افلاطون می‌نویسد، توي مغاره رفت. همين كه وارد شد دو قدم كه رفت، ديد اين مغاره هم عجيب و غريب است، ديد يك اسب بزرگي از مس.

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از آن اسب‌هاي عربي نجيب يا تركمني، دید اسب بزرگی از مس است، تعجب كرد. اسب مسي اين‌جا چكار مي‏كند؟ دور اسب بنا كرد گردش كردن، ديد دست‌هاي اين اسب سوراخ دارد و شكاف دارد، آمد جلو از شكاف نگاه كرد، ديد توي اسب عجيب و غريب است، توي است يك تختي است، بالاي تخت، يك نفر آدم خوابيده است، دست‌هايش، يكي از اين طرف تخت آويزان است، يكي از آن طرف آويزان است. بيشتر تحير كرد، اين آدم توي شكم اسب چكار مي‌كند؟ اين اسب توي اين مغاره چه مي‏كند؟ دست اين آدم همين‌طوري كه آويزان بود، ديد يك انگشتري به انگشت اوست. انگشتر غلط است، انگشتري بگوئيد.

دستش را از سوراخ داخل شكم اسب تو كرد و همان انگشتری را در آورد و به انگشتش كرد. اين هم غنيمت است، آمد. سير و سياحتش تمام شد و آمد.

فردا تصادفا حكومت شبان‌ها را احضار كرد، براي آن‌كه حق‌المرتع بگيرد. پول بگیرد. شبان‌ها حاضر شدند، نشستند پيش حكومت. گفت: پدر نامردها امسال بايد دو برابر بدهيد، روي رويه ستمي‏كه داشت، هي حق‌المرتع را سنگين كرد. اين‌ها بنا كردند به حرف زدن، جرجيس7 هم با دستش بازي مي‏كرد، همين‌طور كه بازي مي‏كرد با دستش، انگشتري را حركت مي‏دارد، يك مرتبه ديد رفقا مي‏گويند: آخ جرجيس7 كجا رفت؟ به زمين، غيبش زد يا به آسمان پريد؟ جرجيس7 ديد نشسته و رفقايش هم كنارش هستند. اين همين‌طوري كه با دستش بازي مي‏كرد، انگشتري، نگين آن آمد طرف پشت دست، تا آمد نگين طرف پشت دست، يك مرتبه همه صدايشان بلند شد جرجيس7 كجا بودي؟ توي زمين فرو رفته بودي؟ توي آسمان بودي؟ اين خودش هم معطل مانده بود، گفت: اين حرف‌ها چيست مي‏زنيد؟ دو مرتبه بازي بازي مي‏كرد، انگشتري نگينش آمد طرف کف دست، رفت طرف، گفتند جرجيس7 گم شد، پيچاند انگشتري را پيدا شد.

فهميد اين خاصيت دارد، در انگشتري خاصيتي است كه چون نگين آن را به جانب كف دست بياورد، پنهان از ديدگان مي‏شوند، و چون به پشت دست بياورند نمايان مي‏شود.

باز هم اين‌جا به جوانان عزيز دانشجوي خودم بگويم، مبادا شما اين كلمات را به عنوان سخريه و استهزاء تلقي كنيد، اين‌جا حرف‌ها هست. باب طلسمات، يك باب وسيعي است. متاسفانه حالا مردم آن كار هم از دستشان رفته ‏است.

قواي فلكي را با قواي ارضي منطبق مي‏كنند و یا با نفوس ارضي و انطباق اين دو قوه با هم، به شرايط معين، مبدا صدور خوارق عادات مي‏شود. و من با چشم خود ديده‏ام.

و ابوعلي‌سينا هم در كتاب «كنوز‌المعززين» كه يكي از كتاب‌هاي ابوعلي‌سينا است، نظير آن را گفته ‏است و ابوعلي‌سينا در اشاراتش، در نمط تاسع اين مطلب را برهاني كرده ‏است، و خواجه نصيرالدين‌ طوسي در شرح اشارات، كتاب شيخ را تفسير و توضيح داده ‏است، فهميديد؟ مدارك را يكي بعد از ديگري به شما عرض مي‏كنم، اين هم از آن طلسمات است.

فهميد يك خاصيت در این انگشتری است، آمد، انگشتري را به جانب كف دستش كرد و خنجري برداشت و سر رئيس حكومت را بريد و شكمش را پاره كرد و خودش و همه چوپان‌ها را راحت كرد، هيچ‌كس نفهميد كه جرجيس7 او را كشته‏ است.

اين قصه‌اي است كه افلاطون الهي در كتاب السياسه نوشته ‏است و اساس اين مطالب هم مبرهن و علمي است، برويد به كتاب اشارات شيخ ابوعلي سينا و به كتاب شفاي شيخ مراجعه كنيد، برهان این مطلب را در نمط تاسع اشارات ذكر كرده ‏است.

پس معلوم مي‏شود، در اين عالم يك طلسم‌هائي هم هست كه خواص و آثاري دارد: يكي از آن خواص اين است كه آدم داراي جسم و وزن باشد، سه خط متقاطع، قائم بر يك ديگر، خط طول و خط عرض و خط عمق، داشته باشد، حجم دارد، جسم است، گردن كلفت است، نشسته، او را نمي‏بينند، از راه طلسمات. این یک راه.

راه ديگري كه اين جوان‌ها، اين ماماني‌هاي دانشكده قانع بشوند، چون اين‌ها به اين حرف‏ها ممكن است قانع نشوند. در اين سنوات اخيره، شايد حدود سي سال، در ايتاليا، يكي از پروفسورها، بنام مونسي ني، در روزنامه‌ها و مجله‌ها نوشتند و شخصش را هم معين كردند. ايشان يك روز از پروفسورهائي كه رفيق او بودند دعوت مي‏كند، دكترها و مهندسين و همكارانش را به خانه‏اش دعوت مي‏كند، رفقاء مي‏آيند، ده تا، پانزده تا، بالاي صندلي‌ها نشسته‏اند. بعد از آن‌كه تشريفات اوليه انجام مي‏شود مثلا چاي و شربت و چيزي مي‏دهد، همين‌طوري كه نشسته ‏است، يك مرتبه هر نفري خودش را مي‏بيند، آن ديگران را نمي‏بيند! نگاه مي‏كند هيچ‌كس نيست! آن مهندس نيست آن پروفسور نيست، آن دكتر نيست، هر نفري از آن‌ها فقط خودش را مي‏بيند، ديگري را نمي‏بيند. همه حيران شدند. رفقا چطوري شدند؟ يك مرتبه همه نمايان شدند، همه همديگر را ديدند، روي به مانس كردند، گفتند: مانس خيلي از تو تعجب است، تو اين حقه بازي‌ها را بلد شده‌اي، اين چشم بندي‌ها را بلد شده‌اي. فيلسوف طبيعي كه طبيعي خوانده ‏است، ديگر اجل شانا است كه به خرافات قديمي‌ها خودش را آلوده كند. گفت: چطور؟ گفتند: چكار كردي؟ يك مرتبه باز ديدند هركس باز خودش را مي‏بيند و ديگر آن را نمي‌بيند. آهاي مانس چكاري كردي؟ كجائي؟ اصلا مانس را نمي‏بينند. بعد از چند دقيقه باز همديگر را ديدند، گفتند: اين سحر و جادوها و اين كارهاي افسانه‌اي و خرافه‌اي چيست؟ گفت: اين نه افسانه‏ است، نه سحر است، نه جادو است، هيچ چيز نيست، يكي از رموز طبيعت را كشف كرده‏ام، چي است؟ گفت: علاوه بر اين شعاع پنهاني كه چشم کشف‏ است، يك شعاع مخفي ديگري من كشف كرده‏ام و بوسيله دستگاه، اين شعاع را كه بروز مي‏دهم هركسي خودش را مي‏بيند و ديگران را نمي‏بيند. رفت دو مرتبه و سه مرتبه امتحان كرد و نشان داد.

بعد هم اين اكتشاف را دولت خبردار شد، رفت بنام خودش كه مخترع شعاع دوم كه به نام مانس بود، ثبت كرد. دولت جلو را گرفت و گفت: حق اعمال اين شعاع را نداري، زيرا اگر عمومي ‏شود، خطرناك است و امنیت را می‌برد و راست هم هست، آسايش و امنيت را مي‏گيريد.

اين را روزنامه‌هاي ايتاليا نوشتند و اختراع او را در دفترهاي دولتي بنام خودش ثبت كردند.

آقايان، دانشجويان عزيز، از راه نواميس طبيعي هم مي‌شود كاري كرد كه انسان پوشيده و پنهان از ديگران بشود. نمي‏خواهم بگويم امام زمان7 اين كارها را مي‌كند، اين را نمي‏گويم. مي‏خواهم براي شما استبعاد مطلب را از جلوي چشم فوادتان و چشم عقل و خردتان، دور كنم. استبعاد نکنید.

اولا انكار نكنيد و استبعاد نكنيد و چقدر خوب ابوعلي سينا گفته ‏است: «كلما قرع سمعك من الغرائب فذره في بقعه الامكان ما لم يدرك عنه قائم البرهان». ابوعلي سينا مي‏گويد: هر چه به فكرتان نرسيد، فوري انكار نكنيد. بچه جان، پسركم، تازه از رحم در آمده‌اي، هنوز جوجه توی تخمي ‏پسرم، ان‌شاءالله بزرگ كه شدي و درس خواندي و تحقيق كردي به بزرگان برخوردی و چشمت به گوشه و كنار علوم از خفيه و جليه باز شد، مي‏فهمي‏كه حق انكار نداري.

علماء يك قاعده‌اي دارند مي‏گويند: «عدم الوجدان لا يدل علي عدم الوجود» بگو من نمي‏فهمم، قربان آن كسي‌كه دائما بگويد من نمي‏فهمم، نه اين كه ماوراء فهم خودش هرچه شد انكار كند. اگر در چند سال پيش به دانشمندان فيلسوف مي‏گفتند: می‌شود از راه طبيعت كاري كرد كه از اين سر دنيا حرف بزنند و آن سر دنيا آن را بشنوند، اين نيم كره حرف بزند، آن نيم كره با يك ثانيه فاصله بشنود، مي‏گفتند: محال، محال است، اين حرف‌ها را نزنيد.

اگر در پنجاه سال پيش مي‌گفتند: به ماه مي‏شود رفت، آپولو كه به قول يكي از رفقاي ما مي‏گفت: اسمش را بگذاريد آقا پلو، برود به ماه، با آپلو مي‌رود ماه، مي‏گفت: مزخرف را نگو. خرق و التيام در اجسام فلكيه غير ممكن است، از كره ماه كه محيط به كره هواست نمي‏شود گذشت.

چون هيئت بطليموس و ابرخوس گفته‏اند: زمين و آب، يك كره‏ هستند مجموعا و محيط است بر اين‌ها كره هوا و محيط است بر كره هوا، كره ماه و سطح محدب كره ماه، مماس با سطح مقعر فلك قمر است و از اين چرت و پرت‌هايي كه در هيئت ؟؟؟ هست.

مسخره مي‏كردند و حالا معلوم شده خير همه آن‌ها ياوه بوده است. يارو رفته كره ماه و فرود هم آمده ‏است. اتفاقا طلبه‌ها شيرين است.

در دو، سه ماه قبل، من اين‌جا يك منبر مي‌رفتم، اتفاقا منبر بنده هم كشكول مولا است، همه جور توي آن مي‏ريزند: طلاب علوم ديني، فوكولي‌هاي آفتاب كشيده كه رفو كشيده حرف مي‌زنند و راه مي‌روند، پيرمردهاي قديمي، پير زني‌ها دختران مخدرات، همه جور، قارش ما خده، به قول ترك‌ها. بنده در همين زمينه صحبتي كرده‌ام.

يكي از آن طلاب كه من خيلي او را دوست مي‌دارم، عالم و مودب است، ايشان رسيد، فرمودند: آقاي حلبي، آقاي حلبي، از شما خيلي عجيب و غريب است، شما هم مي‏گوئيد به ماه رفته‏اند؟ بنده نگفته‏ام، دنيا دارد مي‏گويد، رادیوها دنيا را پر كرده است، گفت: تمامش دروغ است. چطور از كره آتش رد شده‏اند؟ چطور فلك قمر را رفته است؟ مگر ماه توي جسم فلكي نيست؟ گفتم: عمو جان آن حرف‌ها ياوه بوده ‏است. اين‌ها با دين دشمن هستند، اصلا مربوط نيست، نه قول قديم و نه قول جديد.

غرض اين سادگي‌ها را نبايد نه طلاب داشته باشند و نه محصلين. عزيز من، نور چشم من، دانشجوي عزيز، هرچه را مطابق فهم خودت نيافتي، انكار نكن. «كلما قرع سمعك من الغرائب فذره في بقعه الامكان ما لم يدرك عنه قائم البرهان» اولا شما احاطه بر نواميس طبيعي نداريد، از ميليون‌ها نواميس طبيعت يكي را بيشتر نمي‏دانيد. علاوه بر اين ما فوق نواميس طبيعت، يك نواميس ماوراء الطبيعه است كه آن‌ها قاهر و غالب و مسيطر بر عالم طبيعت است. و امام عصر7 ما كسي است كه نواميس ماوراء طبيعت در آستين او است، هيچ مانعي ندارد كه حضرت بنشيند پهلوي يك كسي، یکی او را بيند و یکی او را نبيند.

همين مطلب در يزد در ده بالا اتفاق افتاده ‏است كه من در يزد براي يزدي‌ها سوغات بردم: يكي از علماي يزد بيمار شده بود، او را ده بالا برده بودند. چهار تا از اصحابش همراهش بودند، يك مرتبه ديدند او عبايش را پوشيد و عمامه را به سر گذاشت و دو زانو مودب دم در نشست. خيال كردند كه سيم‌هاي بالا به هم وصل شده و اين حال جنون و اختلال پيدا كرده است. بعد از چند دقيقه دوباره عبا و عمامه را انداخت و شروع به فحش دادن به رفقا كرد.

اي خاك بر سرتان. خدا مرگتان بدهد، چرا احترام نكرديد؟ چرا تعظيم نكرديد؟ گفتند: از كي؟ از چي؟ گفت: آقا امام‏زمان7 تشريف آوردند، اين‌جا تشريف داشتند، خاك به سرها، گفتند: ما نديديم، برخاستند دم در نگاه كردند: بالاي قلعه كوه، ديدند آقاي بزرگواري قدم برمي‌دارد، اما عجيب است، بین هر دو قدمش سه كيلومتر فاصله مي‏شود. بعد دستش را بلند كرد، گفت: حضرت تشريف آوردند، دو تا دانه خرما مرحمت فرمودند، يكي براي خودم كه بخورم و شفاي من در اين است. يك دانه هم داده‏اند كه به خراسان برسانم، به فلان شخص برسانم.

ناقل اين قصه همان كسي بود كه خرما را از يزد به خراسان حمل كرده بود و به صاحبش رسانده بود، و او از رفقاي صميمي من است. چه مي‏گوئيد؟

خدايا به حق اسم اعظمت در قرآن، به زودي اين مظهر ياغيب و يا خفيت را آشكار بفرما.

وقت گذاشت، باز يك قسمت مطلب راجع به غيبت ماند. اگر زنده بمانم تصدق سر شما به عهده فردا شب.

خوشا آن زماني كه ساقي تو باشي

يابن العسكري،

خوشا آن زماني كه ساقي تو باشي دهي دم بدم باده‏هاي نهاني

خوشا آن زماني كه هر ذره از ما به رقص اندر آيد كه ربي سقاني

ز سر گيرد اين دل عروج منازل

اين‌جا من از اين حرف‌ها خيلي دارم، مشكل مي‌دانم آن حرف‌ها را بزنم، يك چند تا تكه ديگر بگويم.

ز سر گيرد اين دل عروج منازل ز نو گيرد اين تن مزاج جواني

دل‌هاي خود را متوجه كنيد. كي خبر دارد؟ شايد الان توي جمعيت شما باشد. به حق خودش راست مي‌گويم، توي همين جمعيت‌ها بوده و ديده شده ‏است به حق قرآن عظیم.

آخر من چه دليل دارد قسم بخورم، بخواهم شما را گمراه كنم؟ چه منطق وجداني، به چه منطق انساني و بشری دارد که من بخواهم با اين‌طور موهومات شما را اغوا كنم؟ اين چه خيانت بزرگي است. پس بدانيد كه مطلب قطعي است، توي همين مجامع و امثال اين مجامع، ديده شده ‏است. به حق قرآن و شناخته شده ‏است، و آثاري بروز كرده ‏است.

اين را بدانيد: هركس توي باغ مي‏رود، بوي گل مي دهد، هركس برود توي دكان عطر فروشي، بوي عطر مي‏دهد، کسی كه به حضرت خورده است و حضرت را ديده است، روحيه‏اش عوض شده‏ است. چه خبر داريد؟ الان شايد اين‌جا باشد، ما كه اطلاع نداريم.

يك چشم زدن غافل از آن شاه نباشيد شايد كه نگاهي كند آگاه نباشيد

رسم ادب را احتياطا نگاه داريد، شايد تو مجلس باشد. مبادا از ادب نفساني و از اخلاق انساني و از آداب ايماني شما را بر كنار ببيند.

خدايا به حق روح علي ابن ابيطالب7 به زودي حضرتش را آشكار بفرما.

دو کلمه ذکر مصیبت بخوانم.من مصیبت زیاد می‌خوانم، اما این‌جا واجب می‌داند ؟؟؟

سيدالشهداء در روز عاشورا گريه خيلي كرد، از همان صبح عاشورا تا وقتي سر مطهرش جدا شد، چشم‌هاي نازنين او اشك آلود بود. مصيبت‌هاي پياپي، قتل جوان‌ها، شهادت اصحاب، بي‌كسي زن‌ها، اين‌ها هر كدامش يك مصيبت جانگدازی بود كه چشم امام حسين7 را اشك آلود مي‏كرد. ولي سيدالشهداء7 با صداي بلند ناله نكشيد، كه مبادا دشمن بشنود و حضرت را شماتت كند. اصلا بر امام حسين7 سخت بود كه بلند بلند گريه كند، دشمنان خوشحالي مي‏كردند.

يك موقع شد، آقايان اهل علم، شما بلند بناليد.

يك موقع شد، ديدند حسين7‌، هاي هاي با صداي بلند گريه مي‏كند، «بكي بكائاعاليا»[9]،

شما هم دنبال امام حسين7 بيائيد.

یک وقتي ديدند امام حسين7 با صداي بلند زار زار گريه مي‏كند، ناله مي‏كشد،

چه وقت بود؟

همان وقتي‌كه جوان هجده ساله‏اش به جانب ميدان روانه شد. ديدند اين پيرمرد دستش را زير محاسنش برد، محاسنش را بالاي دست گرفت و با صداي بلند گريه مي‏كند: « اشهد علي هولاء القوم لقد برز اليهم غلام اشبه الناس برسولك خلقا و خلقا و منطقا»[10] مضمون اين عبارت را در يك شعر فارسی مي‏گويم.

خدا ز سوز دلم آگهي كه جانم رفت ز جان عزيزترم اكبر جوانم رفت

چند نفر از برادران ديني شما درخواست شديد و عجيب كرده‏اند و من هم روي عرق ديني و ايماني خود ملزم هستم كه قبول در‌خواست آن‌ها را بكنم و شما هم ان‌شاءالله موافق هستيد، به منظور شفاي سه نفر بيمار، يكي بيماري روحي و بدني دارد، دو تا بيماري بدني هستند.

به منظور شفاي آن‌ها هفت مرتبه آيه شریفه (أَمَّنْ يُجيبُ) را تلاوت كنيد، در خانه خدا برويم.

بلند بخوانید تا آهنگ‌ها در خودتان تاثیر كند و شما را به حال توجه در آورد:

(بِسْمِ اللّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ )[11]

بحق مولانا و سيدنا الحجه المنتظر و امامنا الثاني عشر و بالقرآن العظيم و بنبيك خاتم النبيين،

با حال استغاثه و التجاء و تضرع به درگاه خدا،

ده نوبت بلند:

يا الله

اين سعادت را از دست ندهید، عجله در رفتن نكنيد، سه دقيقه، نتيجه همه اين توجهات الان گرفته مي‏شود، الان وقتي است كه پيوند شما از طريق ولي عصر7 با ساحت لاهوتي گرفته ‏است، شيطان شما را وسوسه نكند، سه دقيقه ديگر خواهيد رفت.

خدايا به حق آيات قرآن عظيم همين ساعت فرج امام ‏زمان7 را مقرر بفرما.

الهي به اشك‌هاي امام حسين7، به زودي چشم همه ما را به جمال امام عصرمان روشن بفرما.

الهي به سينه سوزان و دل بريان ابي‌عبدالله7، دل ما را به ظهور امام زمان ما7 خرسند فرما.

به حق ولي عصر7، نعمت ولايت آن حضرت را در دل ما بيش از پيش فرما.

خدايا نعمت ولايت امام عصر7 را در اولاد ما و اعقاب ما نسلا بعد نسل جاري فرما.

فرزندي كه ولي امام ‏زمان7 نباشد به ما مده.

سايه عز و ولاي امام‏ زمان7 را بر سر ما مستدام بدار.

مسلمانان جهان، كلا، خاصه شيعيان، در پناه امام ‏زمان7 از هر خطا و هر خطري حفظ فرما.

شر کفار و ضر اشرار از دول اسلامی به سوی خودشان رد فرما.

مسلمین در هر نقطه جهان هستند معزز و موفق بدار.

شیعیان امام عصر7 را بر عزتشان بیافزا.

مشکلات را سهل و آسان فرما.

گره از کار همگان بگشا.

خیرات و برکات آسمانی و زمینه‌ات را ؟؟؟ رواج در کسب و کار و ؟؟؟ عطا فرما.

به حق امام عصر ؟؟؟ فرما.

به اغنیاء ما رحم و مروت عطا بفرما.

بیماران ما را شفای خیر عنایت بفرما.

سیئات اخلاقی ما را اصلاح فرما.

ما را به اخلاق و آداب پیغمبرت مودب فرما.

گناهان ما را ببخش.

حاجات جمعی ما را روا بفرما.

بالنبی و آله و عجل فرج مولانا صاحب الزمان




[1] بقره : 1 – 2 - 3
[2]
[3] اسراء : 45
[4]
[5] نساء : 82
[6] رعد : 31
[7] یس : 9
[8] اسراء : 45
[9]
[10] الملهوف : 112
[11] نمل : 62
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » جمعه نوامبر 07, 2025 12:08 pm

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد جامع اصفهان در سال 1391 قمرى


مجلس 7

https://drive.google.com/file/d/1KpEfzu ... drive_link

متن

العالمين باري الخلائق اجمعين و صلي الله علي سيد الانبياء و المرسلين حبيب اله العالمين و خاتم النبيين ابی القاسم محمد و علي اهل بيته الاطيبين الانجبين الهداه المهدیين سيما مولانا و سيدنا الامام المبين و الكهف الحصين و غياث المضطر المستكين و خاتم الائمه المعصومين.
صاحب الهيبه العسكريه و الغيبه الالهيه مولانا و سيدنا و امامانا و هادينا بالحق القائم بامره و لعنه الله علي اعدائهم ابد الابدين و دهر الداهرين

(قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأْتيكُمْ بِماءٍ مَعين‏)[1]

صحبت در اين بود كه امام غايب، كه دست ما به او نمي‏رسد و از او نمي‏توانيم بهره برداري كنيم، وجودش چه فايده‏اي دارد؟

بيان كرديم كه وجود امام و حجت خدا، اولا و بالذات براي ما نيست، اشتباه نشود، ما براي زمين و نبات و حيوان خلق نشده‏ايم، آن‌ها براي ما خلق شده‏اند. وضيع و خسيس، براي شريف خلق شده‏ است، شريف براي خسيس و وضیع خلق نشده است. آن‌ها براي نيل به كمالات خودشان آفريده شده‏اند. همان‌طوري كه خدا من و شما را به دنيا آورده‏ است، نه براي اين‌كه صرف وقت كنيم و حيوانات را تربيت كنيم و خودمان هيچ بهره برداري از دنيا نكنيم، براي اين نيست.

ما را براي چه آوردند؟ به عين همان چيزي كه ما را براي آن به دنيا آوردند، براي عین همان مطلب هم پيغمبران را به دنيا آورده‏اند.

خوب توجه بفرمائيد،

(وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُون)[2]

ما را در دنيا آورده‏اند، براي این‌كه عبادت خدا كنيم و ترقي كنيم و كمال وجودي پيدا كنيم. همين مطلب در خود انبياء هم هست.

علماء اعلام، سلسله جليله طلاب و محصلين، در اين فرازي كه عرض كردم دقت كنند، به همان ملاك و علتي كه ما به دنيا آمديم، انبياء هم براي همان به دنيا آمدند. ما به دنيا آمده‏ايم براي این‌كه بندگي خدا كنيم و ترقي كنيم و كمال وجودي پيدا كنيم، انبياء هم براي همين آمده‏ اند.

چون، بيان كردم انبياء دو قسم از كمالات دارند: يك، كمال ذاتي كه خدا به آن‌ها داده ‏است كه (يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ)[3]، (ذلِكَ فَضْلُ الله يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ)[4]،(إِنَّ الله اصْطَفى‏ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمين‏)[5]، خدا اين‌ها را برگزيده و مقاماتي به اين‌ها داده ‏است. اين كمال ذاتي الهي كه افاضه به آن‌ها شده است بدون اكتساب.

يك قسم، كمالات ديگر است كه خدا به آن‌ها مي دهد، در نتيجه اكتساب آن‌ها، کسب و کار آن‌ها. عينا مثل ثروت، خدا يك ثروتي را از ارث بابا به آدم مي‏دهد. بابايش مرده است و اين توي رحم مادرش است، بابایش ميليونر است. اين به دنيا كه مي‏آيد، يك ميليون پول گيرش مي‏آيد، بدون زحمت. اين يك ثروت است. ثروت افاضه‌ی الهي است. بعد همين پول‌ها را بر مي‏دارد و سرمايه مي‏كند، كسب و كار مي‏كند، ثروت اضافه و افزوني پيدا مي‏كند، اين ثروت اكتسابي است.

ما و انبياء در اين رشته يكسان هستيم. ما هم يك كمالات ذاتي داريم که به اكتساب و كسب خودمان نيست.

ما نبوديم و تقاضامان نبود لطف تو بر ما عنايت‌ها نمود

در عدم ما مستحقان كي بديم كه بدين عقل و بدين دانش زديم

اين‌ها كمالاتي است كه بدون زحمت ما، خدا به ما داده‏ است.

يك قسم از كمالات هم در نتيجه زحمات و عبوديت‌ها و بندگي‌ها خدا به ما عطا مي‏کند. انبياء هم عينا همين‌طور هستند، یک كمالات ذاتي دارند، که خدا به ‌آن‌ها داده است، علم و قدرت وهبي الهي، يك كمالات اكتسابي دارند كه در نتيجه كسب و كوشش و جد و جهد و مجاهدات به آن كمالات مي‏رسند.

به همان علتي كه ما به دنيا آمديم و خدا ما را به دنيا آورده‏ است، به همان علت هم خدا انبیاء را آورده ‏است. ما را براي اين كه اين گوسفند را چاق كنيم خدا به دنيا نياورده ‏است، ما را براي این‌كه حيوانات را تربيت كنيم به دنيا نياورده است، ما را براي كمالات خودمان به دنيا آورده ‏است. گاهي اين كمالات در ما از طريق تربيت حيوانات پيدا مي‏شود. انبياء هم همين طور هستند، انبياء را آورده‏اند كه درجات كمالات آن‌ها بالا برود. زيرا گفتيم آن حرفي كه فلاسفه درباره عقول زده‏اند، آن حرف در باره انبياء و حجج نمي‏آید. آن حرف اساسا محل تامل هم هست و منبر جاي شرحش نيست حوزه درس می‌خواهد.

انبياء قابل ترقي‏ هستند، خاتم الانبياء قابل ترقي است، آن كسي‌كه ترقي نمي‏پذیرد، آن كسي‌كه تغير پیدا نمي‏كند،به زیان و نقصان فقط خدا است، خدا است، خدا. ما سوي الله، همه تغير پذير هستند از نقص به كمال، گاهي هم از كمال به نقص.

خوب، حالا كه پيغمبران قابل تغییر و تكامل هستند، خدا در دنيا آن‌ها را مي‏آورد كه كامل شوند. راه كامل شدن آن‌ها، تربيت ما است. اين جا دو كار شده ‏است: يك كار، تكميل انبياء، يك كار هم تكميل ما، انبياء براي تكميل ما هستند، اما تكميل انبياء ما را، مقدمه براي كمال خود آن‌ها است، كه اگر اين كمال در انبياء حاصل نشود از راه تربيت ما، شريف را فداي خسيس كرده‏اند، عالي را فداي نازل كرده‌اند و اين در حكمت غلط است و این در منطق عقل غلط است.

پس نتيجه این مي‏شود، ما براي انبياء هستيم نه انبياء براي ما. اين‌كه مي‏گويند: انبياء را فرستاديم براي شما،(لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْميزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْط)[6] انبياء را براي شما فرستاديم، نه معنايش اين است كه علت خلقت انبياء در دنيا فقط كمال شما است! خير،

فرستادن انبياء براي خودشان است كه بالا بروند. راه بالا رفتن آن‌ها تربيت ما است، ما را تربيت كنند، در نتيجه اين تربيت و این کوشش، خودشان بالا بروند. البته براي ما هستند، يعني براي هدايت ما هستند، براي تربيت ما هستند، اما تربيت ما، آخرين هدف آن‌ها است؟ خير، آخرين هدف آن‌ها اين است كه خودشان كمال پيدا كنند. نتيجه از جنبه علم اين مي‏شود كه ما براي آن‌ها هستيم نه آن‌ها براي ما.

وقتي اين مطلب محقق شد، چه ما در دنيا باشيم و چه نباشيم، چه، فايده‌اي به ما برسد و چه نرسد، وجود امام، في نفسه براي خودش مفيد است، لغو نیست، وجودش مانند عدم نيست. اين يك قدري رقت و دقت علمي دارد، ممكن است همه شما مطلب را ميل نكنيد، ولي دانشمندان و فضلاء و علماء درست توجه فرمودند به آن‌چه عرض كردم.

بيا يك درجه پائين‌تر.

نخير، امام غايب براي ما در غيبتش فايده دارد، دو جور فايده دارد، در عين این‌كه ما او را نمي‏بينيم، يا نمي‏شناسيمش و نمي‏توانيم پيش او برويم و استخاره كنيم، نمي‌توانيم برويم ساعت تحويل منزل از او بپرسيم، نمي‏توانيم تعبير خواب از او بپرسيم، اين كارهائي كه الان از علماء می‌گیریم، در عين حال آن حضرت براي ما دو تا فايده دارد:

يك «فايده تكويني»، و «يك فايده تشريعي».

اما فايده تكويني امام چيست؟ واسطه فيض بين خدا و بين ما است، رابط بين حق و خلق است در كمالاتي كه از ينبوع قدس احديت به ما افاضه مي‏شود. اگر خاطرتان باشد، يك شب «قاعده ممكن اشرف» را گفتم و گفتم محال است فيض به مرتبه مادون برسد الا اين‌كه در رتبه قبل، به مرتبه ما فوق بايد رسيده باشد: خاتم الانبياء صلی الله علیه واله وسلم منصبش فوق تمام ما است، امام‏ زمان علیه السلام ارواحنا لتراب مقدمه الفداء مقامشان فوق مقام ما است. او اشرف است. فيض از مقام حق متعال بايد به اشرف برسد و از راه اشرف به غير اشرف بايد برسد. اگر امام‏ زمان علیه السلام نباشد، مجراي فيض بين ما و بين خدا نخواهد بود:«بِيُمْنِهِ‏ رُزِقَ‏ الْوَرَى وَ بِوُجُودِهِ ثَبَتَتِ الْأَرْضُ وَ السَّمَاء»[7]،امروز هرچه به هركس مي‏رسد، از مجراي امام ‏زمان علیه السلام است، از راه وجود مسعود آن حضرت به ما مي‏رسد. و معناي يدالله بودنش هم همين است. خدا كه دست گوشتي ندارد، خدا دست جسمي‏ و مادي ندارد، خدا نه دست وهمي، نه دست خيالي، نه دست عقلي، نه دست مادي ندارد. اين هم كه مي‏گويند: امام‏ زمان علیه السلام دست خدا است معنایش همين است. ما فيض را كه به خلق مي‏رسانيم، بوسيله دستمان مي‏رسانيم، پول كه مي‏خواهي به فقير بدهي، تو مي‌دهي، اما با دستت، حرف مرا كه مي‏شنوي، تو مي‏شنوي، اما از راه گوش خود، مرا تو مي‏بيني، از راه چشم خود، حرفت را به من مي‏رساني، اما از راه گوش من، اين‌ها را دانستيد.

امام در هر عصري، يدالله ‏است، اذن الله‏ است، عين الله‏ است، يك پرده بالاتري هم هست، كه در زيارت اميرالمومنين علیه السلام مي‏گوئي:

«السَّلَامُ‏ عَلَى‏ نَفْسِ‏ اللَّهِ تَعَالَى الْقَائِمَةِ فِيهِ بِالسُّنَن‏»[8]،

كه حالا الان موقع بيانش نيست.

خدا از مجراي امام‏ زمان علیه السلام فيض وجود را به آفتاب و ماه و ستاره‌ها و اين كراتي كه در فضا هست و اين كره زمين با هرچه دارد، فیض را از راه امام زمان علیه السلام مي‏رساند. اين است معناي اين‌كه امام ‏زمان علیه السلام دست خدا است.

بناء علي هذا، اين دست اگر نباشد، فيض به من و تو نمي‏رسد. پس فايده‏اش اين است كه وجود، حيات، علم، قدرت، غنا، ثروت، عزت، هيمنت، رحمت، هيبت، جمال، جلال، كبريائيت، سلطنت، برو تا آخر كمالات وجودي، همه اين كمالات كه به ما مي‏رسد، از راه اين حضرت است. اگر راه بسته باشد، چيزي به ما نمي‏رسد، اين فايده وجودی و فایده تكويني برای ما.

حالا ما او را ببينيم یا نبينيم، تاثيري ندارد، مگر فيض‌هائي كه به شما مي‏رسد، شما مي‏فهميد؟ خير.

يك قصه اين‌جا برايتان بگويم، براي تقريب به ذهن، آن خودش يك بحث مفصلي است، نمي‏خواهم وارد شوم، ولي يك قصه مي‏گويم.

يكي از استاتید من، كه چند شب قبل، تشرفش را خدمت حضرت بقيه الله علیه السلام عرض كردم، آن استاد من، كه حيران شده بود در سيرهاي مختلف عرفاني و در تحصيل معارف، متوسل به حضرت شده بود. حضرت در بيداري و نه در خواب، به او تجلي فرمودند و در هشياري نه در گيجي، در وادي السلام نجف، و به او ارائه فرمودند، يك سطر خط نور که روي نوار سبزي جلوي سينه مباركشان گرفته بودند و تجليات نوري از آن سطر مي‏شد با خط جلي: «طلب المعارف من غير طريقنا اهل البيت مساوق لانكارنا لقد اقامني الله و انا حجه ابن الحسن »، كه معنايش را كردم.

همين بزرگوار به من فرمودند: يك وقتي من در كنار شريعه كوفه تو عالم سير نفسي خودم بودم. اين سير نفسي هم، يك راهي است بسيار خطرناك، اصل و بدل هم زياد دارد، حقه بازي‌ها و دكانداري‌ها و الواطي‌ها و استعمار مردم هم در اين راه زياد است. فرمود: تو سير خودم بودم، كنار شريعه نشسته بودم، يك وقت به خود آمدم، ديدم سه تا نخلستان، عقب‌تر از شريعه، تو نخلستان آن‌جا هستم. خوابم؟ بيدارم؟ مستم؟ هوشيارم؟ من كنار شريعه بودم، توي نخلستان چكار مي‌كنم؟ هرچه فكر كردم كه چه شده ‏است نفهميدم، اما خودم را ديدم كه در نخلستان هستم، يك نخلستاني كه نيم كيلومتر تا شريعه فاصله دارد. گذشت. بعد از دو روز در نجف، يكي از بزرگان كه او هم اهل اصفهان است و از بزرگان است، به من اجازه نداد كه بگويم، حيا و ميتا، و الا می‌گفتم.

اين اصفهان مردان بزرگي خیلی داشته است و الان هم به نسبت جاهای دیگر دارد، قدر شهرتان را بدانيد، قدر ملاهايتان را هم بدانيد، هنوز اين‌جا خالي خالي خالی نشده‏ است.

يكي از اعلام بزرگ كه اهل اصفهان بوده ‏است، به من رسيد، فرمود: فرزند، اگر هم يك وقتي رفتي در مراقبه و سير نفسي خودت، در مرئا و منظر مردم مشغول نشو، مردم يك خيال‌ها در تو خواهند كرد، مظنون به تو مي‏شوند و دليل ندارد آدم خودش را مورد تهمت كند. من پري‌روز آمدم كنار شريعه، ديدم تو در حال مراقبه و انديشه نفسي خودت هستي.

يك شعر يادم آمد بخوانم:

گوهر خود را هويدا كن كمال اين است و بس خويش را در خويش پيدا كن كمال اين است و بس

اگر مردي خودت را پيدا كن، اگر پهلوان هستي، خودت را بجوي، بيچاره خودت را گم كرده‌اي.

علماء اجازه بدهند، خارج از ما نحن فيه يك جمله بگويم.

يك عربي را دیدم كه اطاق بالايش خالي بود، اجاره نشين بود، سيم‌ها به‌ هم وصل شده بود، اول ما خلق او گرد بود. اين عرب به فكر افتاد كه من تو اين مردم آخرش گم مي‏شوم و شهر هم بزرگ است، جمعيت زياد است، مثلا اصفهان چهارصد هزار جمعيت دارد، يك كاري بكنم كه گم نشوم، چه كار كنم؟ گفت: يك نشانه‌اي به خودم مي‏گذارم كه گم نشوم. رفت يك كدوي كلمي‏ خريد و آورد و سوراخ كرد، يك نخي از آن رد كرد و اين كدوها را به پايش بست.

شب وقتي مي‏خواست بخوابد، محكم كدو را به پايش مي‏بست، صبح كه بيدار مي‏شد، نگاه مي‏كرد، ببيند كدو به پايش هست يا خير؟ مي‏گفت: الحمدلله گم نشده‏ام.

لوطي‌ها و رندها فهميدند اول ما خلق او مدور است، اين عقلش قدري كوتاه ‏است، شب همان‌طوري كه خوابيده بود، آمدند كدوها را از پاي او باز كردند و به پاي يك كس ديگري بستند.

صبح عرب از خواب بيدار شد، تا نگاه به پايش كرد، ديد كدو نيست، دو دستي زد توي سر خودش، آهاي، داد، ديدي گم شدم، ديدي گم شدم، نگاه كرد، ديد كدو را به پاي آن يكي بسته‏اند، توي فكر رفت، گفت: اگر من من هستم پس كدو آن‌جا چكار مي‏كند؟ اگر او من هست، پس من كي هستم؟

اين قصه چه مي‏گويد؟ به سر مبارك خودم كه پدرم خاك شير نبات خرج كرده و مفت بزرگ نشده‏ام، بی‌خود قسم نمی‌خورم، نه عشر از ما همان عرب هستيم، نترسيد، نود و نه صدم از ما همان عرب هستيم، بالاتر برو، نهصد و نود و نه هزارم ما آن عرب هستيم، ما خودمان را به كدو مي‏شناسيم، اين بدن كدوي پاي ما است، ما بدن نيستيم.

انسان نه چند صورت بي‏معنا را انسان نه بلغم و دم و صفرا را

موسي شنيدي و شجر و وادي و آن آتش و تكلم و اصفاء را

از سوز و سينه دل انسان بين نار و درخت و سينه سينا را

خودتان را بيچاره‌ها گم كرده‌ايد، خودتان را به بدنتان مي‏شناسيد. مي‏گوئيد من من، مي‏زنيد به سينه. هر روز هم ماماني مي‏كنيد خودتان را. اگر صورتش يك خورده مو در آورد، با ماشين برقي آن را مي‏بري، من ضعيف شده‏ام، خيال مي‌كنم من بدن هستم. بابا تو بدن نيستي، اين بدن لباس تو است.

و لو مربوط به اين مباحث هم نيست، اما پيش آمد، چند كلمه‌اي بايد بگويم:

بدن لباس تو است، عينا اين عبا و قبا چطور است، من تعلق تدبيري به آن دارم، مي‌پوشم، گاهي هم آويزان مي‏كنم، بدن هم يك لباسي براي ما هست، گاهي آن را مي‏كَنيم، وقت خواب آن را مي‏كَني، وقت مرگ حسابي كنده مي‏شود.

تا بداني كه تن آمد چون لبيس رو بجو لابس لباسي را مليس

لباس به ضرورت شعر لبیس شده است.

روح را توحید الله خوش‏تر است غير ظاهر دست و پائي ديگر است

دست و پا در خواب بيني و ايتلاف آن حقيقت دان مدانش از گزاف

في الجمله، اين بدن كدو است، تو هم خودت را به اين كدو مي‏شناسي.

گوهر خود را هويدا كن كمال اينست و بس خويش را در خويش پيدا كن كمال اينست و بس

اي معلم زاده از آدم اگر داري نشان چون پدر تعليم اسماء كن كمال اين است و بس

اسم‏هاي خودت را فهميده‌اي، اسم‌هاي كوني را، خير.

به هر صورت برگردم.

آن بزرگ به من فرمود: فرزند، ديدم توي سير خودت هستي، در عالم مراقبه خويش هستي، مي‏خواهي خودت را از خودت پيدا كني و در خودت خودت را بجوئي، ديدم در مرئا و منظر هستي، جماعتي متوجه تو هستند، ممكن است سوء تفاهم بشود، بلندت كردم و آن پائين‌تر گذاشتم، اين خودش نمي‏فهمد.

آن قدر از اين زير و رو شدن‌هاي بدني و فكري و خيالي و علمي‏ و وهمي و عقلي بلكه حسي در ما هست الي ماشاءالله كه ما نمي‏فهميم كي دارد ما را زير و رو مي‌كند؟ كی در مغز ما مطلب را القاء مي‌كند؟

باز يك قصه ديگر از همين شخص بگويم:

فرمود: همين بزرگوار، همين بزرگواری كه اين را بلند كرده بود، و آن‌جا گذاشته بود، فرمود: فرزند گول نخوري، يك عده هستند، اين‌ها در رشته سير و سلوك شيطنت‌هائي دارند، مواظب باش گول نخوري. مطلب را در فكر تو القاء مي‏كنند، بعد مي‏آيند به تو مي‏گويند: اگر در ذهن شما چنين مطلبي حاصل شده‏ است، جوابش اين است. اين را خيال نكني كه او احاطه وجودي به تو دارد، غيب و شهود و قلب و فواد تو را مي‌گوید، نه، او خودش مطلب را القاء كرده است.

الان اين مطلب در آمريكائي‌ها و اروپائي‌ها، القاء فكر و التقاط فكر خودش يك رشته‏اي است و من راه علمي آن را هم بلدم، راه علمي و عمليش را بلدم، يك خورده بيشتر بگويم چهار تا جوان دو رو برم هستند، مي‌گويند: بگو و مصلحت نيست آن‌ها بدانند و در اين راه بيافتند. اين‌جا نشسته، يك مرتبه فكر رفيق خود را كه در زاهدان است، آن سر ایران، مي خواند، آن رفيقي كه در رضائيه ‏است، آن سر ایران، در فكر او مطلب مي‏اندازد. او يك مرتبه مي‏بيند يك مطلبي در فكرش پيدا شد، اما نمي‏فهمد كي ‏انداخته و چطورانداخته ‏است؟ اين هم يك رشته عجيبي هست كه اگر بخواهم دامنه‏اش را بدهم، پنج، شش شب حرف‌هاي عجيبي اين‌جا هست.

اين موضوع القاء كردن در فكر طرف يا فكر طرف را گرفتن، از قديم الايام بوده‏ است، الان هم يك علمي‏ شده در اروپا و آمريكا، رسما عده‌اي هستند كه التقاط فكر و القاء فكر مي‏كنند و طرف اصلا نمي‌فهمد.

چه خبر داريم؟ هزاران فيض وجودي، فيض علمي، فيض‌هاي متنوع خارجي از مبدا وجود امام عصرعلیه السلام كه يدالله ‏است، به ما مي‌رسد و ما نمي‏فهميم. مگر هر فايده‌اي كه به ما رسيد، بايد ما بفهميم، هم فايده را و هم علت و عاملش را و هم مبدا و مصدرش را؟ خير، خير.

پس وجود او و لو ما نشناسيم، دانستن و ديدن و شناختن ما ملاك نيست، او كار خودش را مي‏كند. ما بفهميم، يا نفهميم، بالاتر بيا، خیر، افاضاتي مي‏كند كه ما مي‏فهميم. اين‌جا اجازه بدهيد دو سه دقيقه يك مقدمه كوتاه بگويم:

آقايان خيال مي‏كنيد آن يازده امام ديگر كه ظاهر بودند، در دسترس تمام شيعه، در تمام اوقات بوده‏اند؟ و هر شيعه‌اي هم كه مي‏رفته پیش آن‌ها راه پيدا مي‏كرده و خواسته‌هايش را مي‏گفته و امام فوری اجابت می‌کرده ‏است؟ اين طور نبوده‏ است.

ديشب اشاره كردم، خيلي از شيعه‌ها دسترسي به امامشان نداشتند، اصلا امام‏ زمانشان را نمي‏شناختند.

خدا روح پر فتوح تو را ای مجلسي، مستغرق در درياهای انوار خودت بفرمايد.

علماء كه مرهون او هستيد، علماء كه مديون او هستيد، بزرگان علم كه هر چه داريد از درياي كتاب‌هاي بحارالانوار داريد، همين بچه‌ها بايد آمين بگويند؟ همه بايد بگویند.

خدايا به ذات مقدست طبقات غير متناهي انوار را به روح مطهر اين پدر و پسر الساعه نثار و مرحمت بفرما.

خدايا به حق محمد و آل محمدصلی الله علیه واله وسلم آن‌هائي كه اهانت به اين دو بزرگوار مي‏كنند، اگر قابل هدايت هستند هدايت كن آن‌ها را و اگر قابل هدايت نيستند زبانشان را لال بفرما.

روايات در كتاب مستطاب بحارالانوار «علامه مجلسي» قدس الله سره القدوسي است، برويد نگاه كنيد.

تو بعضي از ائمه: را شهر خودشان نمي‏شناختند. طرف خرما فروش است، خرما مي‏فروخت، طرف آمد خرما خريد، در كوفه، برد، خانمش آن را نپسنديد، برگردانيد، گفت: خرما را بگير و پول مرا بده. ي بقال گفت: مگر اين‌جا نديدي، نوشته‏ايم جنسي كه فروخته شد پس گرفته نمي‏شود؟ يعني وقتي آب توي گوشش كردي و به او ‏انداختی و نفهميدي، ديگر حق نداري برگردي، اين خلاصه‏اش است.

گفت: من اين را قبول نمي‏كنم. بگو و بشنو در گرفت. اميرالمومنين آمدند. اميرالمومنين علیه السلام هم پادشاه بود، هم نخست وزير بود، هم رئيس شهرباني بود، هم حاكم بود، هم پيش نماز بود، هم مدرس بود، هم رئيس و وزير فرهنگ بود، اصلا يك اعجوبه‌اي بود عليعلیه السلام. اين علي علیه السلام ما اعجوبه ‏است، علي علیه السلام مظهر الوهيت ارواح است. علي علیه السلام در هر قسمت مظهرالعجائب است و آدم حيرت مي‏كند. در عين اين‌كه اين آقا اول خطیب سخنران است، اول گوينده دنيا است، شاهدش خطبه‌هاي نهج البلاغه، اولين يل شجاع و پهلوان و گرد ميدان است، در عين حال آن چنان رووف و مهربان و رقيق القلب است، كه يك بچه يتيم را مي‏بيند، هاي هاي گريه مي‏كند. در عين حال خودش در كوچه و بازار راه مي‏رود و بازرسي دکاکین را مي‏كند. مي‏آيد زير خرماها مي‏زند، مي‏بيند خرماهاي خوب بالاست و خرماهاي بد زير است، حضرت خرماها را به هم مي‏ريزد و قاطي مي‏كند و مي‏گويد: اين حقه‌ها و غل و غش‌ها را نكنيد. هم بازرس شهرداري است، هم رئيس شهرباني است، هم رئيس قشون است، هم استاندار است، هم فرمانده است، هم قاضی عدليه است، هم مدرس است و هم پيش نماز، يك اعجوبه عجيبي است. علي ابن ابي طالب علیهماالسلام.

ديد طرف با اين خرما فروشه دارد حرف مي‏زند، داد و فريادشان راه افتاده ‏است، آمد جلو و گفت: چيست؟ آمد جلو، طرف گفت: خرما گرفته‏ام، برده‏ام خانمم نپسنديده ‏است، حالا برگردانده‏ام، پولم را پس نمي‏دهد. فرمودند: پولش را پس بده. گفت: به تو چه ربطي دارد؟ برو دنبال كارت، به تو چه؟ حضرت فرمودند: من نصيحت مي‏كنم تو را، خرما را بگير، خانمش نپسنديده ‏است.

توي روي اميرالمومنين علیه السلام ايستاده و يك و دو مي‏كند. در اين بين‌ها، سه چهار نفر آمدند، بلند گفتند: السلام عليك يا اميرالمومنين علیه السلام حضرت فرمودند: عليکم السلام.

مرد فهميد اين اميرالمومنين علیه السلام است، آن‌جا افتاد روي دست و پاي آقا: آقا غلط كردم. بيست و پنج خوردم، از من راضي باشيد. فرمودند: پول اين را بده برود، آن وقت من از تو راضي‏ام، من كاري ندارم، مقصد من همين است.

آقا، كاسب كوفه‏ است، علي علیه السلام پادشاه كوفه‏ است، اهل كوفه ‏است، علي علیه السلام را نمي‏شناسد.

حضرت رضا علیه السلام فرمودند: بابايم موسي بن جعفر علیهماالسلام در مدينه راه مي‏رفتيم، بعضي‌ها از من مي پرسيدند اين كيست؟ مي‏گفتم: «شيخ من اشیاخ قريش»

شما خيال مي‏كنيد يازده امام را همه مردم، حتی همه مردم شهر خود امام مي‏شناختند؟ خير. تازه آن‌هائي كه مي‏شناختند، مگر هر روز و هر شب آن‌جا خانه بي بي بوده است كه هر ظهر و هر عصر و هر صبح و هر وقت بروند آن‌جا، در را باز كنند، بگويند بسم الله و بنشينند آن‌جا، دل بدهند و قلوه بگيرند، گل بگويند و گل بشنوند؟ اين طورها نبوده است.

اوقات معيني خدمت حضرات ائمه علیهم السلام مي‏رسيدند، آن هم اگر در حصر نبودند و در محاصره نمي‏بودند و اگر در كنترل دولت وقت نبودند. تازه وقتي كه مي‏رسيدند مگر جلو دهانشان باز بوده كه هر چه مي‏خواهند، بخواهند؟ و هرچه خواستند فوري به آن‌ها بدهند؟ آن شيعه مي‏آيد مي‏گويد: زنم نمي‏زايد، دعا بدهيد تا بزايد، بگويد بسم الله. آن يكي ديگر بگويد من كسبي ندارم، پنجاه هزار تومان سرمايه بدهيد، بگويند بگير. آن يكي ديگر بيايد بگويد: من خانه ملكي ندارم، خانه بدهيد، بگويند بگير.

اگر اين‌طور مي‏بود يك دانه يهودي نمي‏ماند. يهودي ببيند يك موسسه‌اي است، هم دارو مي‏دهد، هم معالجه مي‏كند، هم پول مجاني مي‏دهد، اين بر يهوديت باقي مي‏ماند؟ يهودي‌ها براي دو قران دين را مي‏فروشند، اين را بدانيد. آن وقت اين‌ها بر يهوديت باقي مي‏ماندند؟ ابدا. يك سني باقي نمي‏ماند، يك فقير توي شيعه باقي نمي‏ماند.

يكي از شيعيان پيش حضرت زين العابدين علیه السلام آمد و اظهار دست تنگي كرد. حضرت بنا كردند به گريه كردن. گفت: آقا چرا گريه مي‏كني؟ گفت: گريه‏ام براي اين است كه آدم مي‏بيند دوستش گرفتار است و نمي‏تواند رفع گرفتاريش را بكند. که بعد دشمنان اين كلمه را شنيدند و بنا كردند شماتت كردن: اين‌ها گاهي مي‏گويند عرش در قبضه ما است، عرض در قبضه ما است، شرق و غرب در حيطه تصرف ما است، گاهي هم بنا مي‏كنند گريه كردن، مي‏گويند كاري از دستمان بر نمي‏آيد. اين كلمه را مرد شنيد، آمد به زين العابدين علیه السلام گفت. حضرت فرمودند: الان اذن داده شد بر فرج تو، ما بدون اذن خدا كار نمي‏كنيم و نمي‏توانيم بكنيم.

الان «اذن الله بالفرج»، خدا اذن داده و مشيت او تعلق گرفته ‏است و ما وعاء مشيت خدا هستيم، بگير، اين دوتا نان را، بگير و برو. رفت و ميلياردر شد.

مگر همچنان بوده كه هر شيعه‌اي هر وقت رفت در خانه امام، امام را ببيند و حاجتش را بگويد و آن‌ها هم حاجتش را روا كنند؟ اين خبرها نبوده‏ است عمو جان. از صد تا يكي شيعه، آيا خدمت امام برسد يا خير؟ آن هم شيعه‌هاي خود شهر، شيعه‌هاي خارج كه مسافرت‌هاي قديم خيلي مشكل بوده ‏است. از صد تا يكي برسد خدمت امام علیه السلام، راهش بدهند، حاجتش را بگويد، از هزار تا حاجت يكي را بگشايند، باقي را بگويند دعا مي‏كنيم، يا بگويند صبر كنيد، يا بگويند خدا تو را دوست مي‏دارد كه مبتلاء به اين بلاها باشي، همين‌طور، از هزار تا يكي را بر مي‏آوردند.

به خود ائمه علیهم السلام قسم بيشتر از آن‌ها امام ‏زمان علیه السلام نسبت به شيعيان بر آورده ‏است. سرتان را كرده ايد زير شن، مثل كپك كه سرش را مي‏كند زير برف، خيال مي‏كند كسي او را نمي‏بيند و حال آن‌كه صيادها در كمين هستند. سرتان را زير برف كرده‌ايد، قدري كتاب نگاه كنيد، قدري با اهلش معاشرت كنيد، قدري اين دنده‌هاي بچگي را دور بياندازيد، اين تعصبات جاهلانه را دور بريزيد. به جان خودم، در دوران غيبت او، همين يك بزرگوار، به عقيده من برابر نصف ائمه:، در اين دوران حاجت گشائي شيعيان كرده و فايده به آن‌ها رسانده ‏است، فايده علمي‏ و فايده عملي. يك تكه بگويم، چون اهل علم تشريف فرما هستند.

«امير علام» يكي از شاگردان «مقدس اردبيلي» است. مقدس اردبيلي مرد ملائي است، چون تقوايش زياد بوده ‏است، جنبه قدسش را مردم بهتر مي‏فهميدند، لذا مقدس مي‏گفتند او را و الا جنيه علمي ‏او خيلي فوق العاده بوده و از محققين و فقهای بزرگ بوده ‏است. ايشان توي صحن اميرالمومنين علیه السلام اطاق داشتند. يك شاگردي دارند به نام امير علام.

امير علام مي‏گويد: يك شبي بيدار خوابي، من در صحن اميرالمومنين علیه السلام افتاده بود. صحن، هم صحن بود و هم اطاق مدرسه بود، طلبه‌ها آن‌جا بودند. گفت: بيدار خوابي من در صحن افتاده بود، آمدم توي صحن، نيمه‌هاي شب است، مثلا ساعت ده و يازده‏ است، چشمم افتاد به مقدس اردبيلي. ديدم او هم توي صحن است، تعجب كردم، مقدس اين وقت شب او هم مثل من بيدار خوابيش گرفته است، ديدم مقدس دارد مي‏رود رو به حرم، حرم اميرالمومنين علیه السلام همچنان‌كه رفت به طرف حرم، در حرم به روي او باز شد، مشرف به حرم شد.

من اخلاص داشتم به مقدس، شاگردش بودم، اما به اين پايه نمي‏دانستم كه در حرم اميرالمومنين علیه السلام برايش باز مي‏شود، وقتي ديدم ارادتم بيشتر شد.

يك كلمه به طلبه‌ها بگويم:

طلبه‌ها، آقايان، نور چشم من، آقايان من، مقدس اردبيلي شش تا انگشت نداشت كه شما پنج تا داشته باشيد، مقدس اردبيلي از ما وراء اين عالم نبوده ‏است كه شما نباشيد. يك خورده تقوا و پرهيزگاري و احتياطات شرعي را بيشتر مي‏كرد، به آن پايه رسيد كه در حرم اميرالمومنين علیه السلام به روي او باز شد. شما هم اگر قداست و تقوايتان را بيشتر كنيد و آن وجهه خلوص و اخلاصتان را زيادتر بفرمائيد، براي شما هم باز مي‏شود. هم در ولايت معنویه علي علیه السلام و در حرم روحانی علی علیه السلام هم در حرم جسماني او.

گر مرد اين دري بدر آي كاندرين سرا دربان براي منع خروج است ني دخول

یک مقدار اسحار بیدار باشید. امروز در مدرسه به بعضی طلبه‌ها گفتم، حالا به همه طلبه‌ها می‌گویم.

بالاترين مفتاح توفيق شما بيداري آخر شب و ثلث آخر شب و بين الطلوعين است.

هر گنج سعادت كه خدا داد به حافظ از يمن دعاي شب و ورد سحري بود

من اين طلبه‏ها را از جانم بهتر مي‏خواهم، اين را بدانيد. اين است كه تا جائي مي‏رسد كه يك كلمه‌اي مي‏بينم به دردشان مي‏خورد، مي‏گويم، خواه با جمله معترضه باشد يا غير معترضه.

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند

چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي آن شب قدر كاين تازه براتم دادند

بيداري ثلث آخر شب را طلبه‌ها تعطيل نكنيد، از اين طرف زودتر بخوابيد تا زودتر بيدار شويد. اين يازده ركعت نافله را بخوانيد، حالا آن مستحبات شما را خسته مي‏كند، لازم نيست، اما همين يازده ركعت را بخوانيد و از بركات و رحمات نازله آخر شب و بين الطلوعين خودتان را محروم نكنيد، كليد توفيقات شما است.

اگر شما هم مثل مقدس، داراي تقدس و تقوا شويد، در حرم معنوي علي علیه السلام به روي دل شما و در حرم ظاهريش به روي جسم شما باز مي‏شود. خوب.

گفت: مقدس توي حرم رفت. و من جرات نمي‏كنم بروم. آمدم كنار ايستادم، ديدم مقدس دارد تو حرم حرف مي‏زند. با چه كسي حرف مي‏زند؟ بعد از چند دقيقه مقدس از حرم بيرون آمد. راه در صحن را گرفت و رفت. من هم به قول مشهدی‌ها زاغ سياه او را چوب مي‏زدم، دنبال سرش راه افتادم. او از صحن بيرون رفت، من هم بيرون رفتم، توي بازار، من هم رفتم، توي كوچه رفت، من هم رفتم، او دم دروازه رفت، من هم دنبال سرش رفتم، او رفت و من رفتم، او رفت و من رفتم، تا به مسجد كوفه رسيد. توي مسجد كوفه رفت، جرات نكردم بروم، آن‌جا مرا مي‏ديد. چند دقيقه دم در مسجد كوفه ماندم، يك وقت ديدم مقدس بيرون آمد و به راه افتاد رو به نجف. من هم سياهي به سياهي، دنبال سرش مي‏آمدم، حالا دم دم‌هاي اذان صبح است و هوا ساكن است، جنبشي ندارد، كوچك‌ترين صدائي طنين مي‏اندازد. يك مرتبه اين سرفه بي پير آمد، صدا پيچيد، مقدس برگشت نگاه كرد، گفت كيستي؟ من نمي‏توانستم چيزي نگويم. گفتم: امير علام، بنده و مخلص شما هستم. امير علام، اين‌جا چكار ميكني اين وقت شب؟ گفتم هيچ چيز. نه نمي‏شود، لابد يك چيزي است، بايد بگوئي. گفتم: نگاه كن آقاجان، از آن ساعتي كه تو آمدي، رفتي در حرم اميرالمومنين علیه السلام و در به روي تو باز شد و آن‌جا صحبت كردي و بعد بيرون آمدي و مسجد کوفه آمدي، من دنبال سر شما بودم، امشب جاسوس و مفتش و كارآگاه تو شدم. دست از تو بر نمي‏دارم، قصه را به من بگو.

اين‌جا من حالا حرف‌هائي دارم در تشرف خدمت امام‏ زمان علیه السلام و در اظهار كردن و يا نكردنش، اين‌جا هم يك مباحثي است كه فرصتش را ندارم: نه آن چنان است كه هركس رسيد خدمت امام ‏زمان علیه السلام، لب را به كلي، به كلي بايد ببندد كه احدي جز خدا و او نداند و نه آن چنان است كه غار غار، دار دار، راه بياندازد، مطلب في ما بين است. هر جائي يك خصوصيتي دارد، گاهي زمينه‌هائي فراهم مي‏شود كه كسي‌كه تشرف پيدا كرده ‏است، بايد بگويد. گاهي هم زمينه‌هائي هست كه نبايد بگويد.

مقدس احساس كرد كه اين اميرعلام را مي‏خواهند خبردار كنند، يك چيزهائي هست، اگر نمي‏خواستند خبردار شود، او را به اين‌كار بر نمي‏گماشتند كه بيدار بماند و مقدس را ببيند. مثل اين‌كه نصيب او شده يك چيزي بفهمد.

فرمود عهد و پيمان از تو مي‏گيرم كه تا زنده‌ام حرف نزني.

اين هم باز نكته دارد: چون گفتن در زمان حيات، گاهي منشا مي‏شود كه دكان و دستگاه عُمَري پيدا شود، آن وقت بامبول‌هائي هم از حقه بازها بروز كند. خطرها خيلي دارد.

اين بود كه عهد گرفت كه تا زنده‏ام هيچ چيز نگوئي. فرمود: راست مطلبش اين بود: در يك مبحث علمي، مدت‌ها مانده بودم، گيج و گیر بودم، به هر كتابي كه مراجعه كردم، به هر کسی مراجعه کردم، حل عقده نشد و مساله مشكلش بر طرف نشد. ديشب همان‌طوري كه تو اطاق بودم، يك مرتبه عقل به من هي زد: احمد، اسمش احمد بوده است، تو عجب آدم بيكاره‌اي هستي، در كنار درياي آب گوارا لب تشنه؟ تو در كنار اقيانوس علم هستي.

علي علیه السلام باب مدينه علم پيغمبر صلی الله علیه واله وسلم است:«أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ‏ وَ عَلِيٌّ بَابُهَا»[9] اين را خود سني‏ها نقل كرده‏اند، به كتاب مستطاب «الغدير» مراجعه كنيد.

آقايان طلبه‌ها، اغلب آيات الهيه شرف حضور دارند، خدا به عز امام ‏زمان علیه السلام، آيت الله شما را براي شما آقايان نگه بدارد. آقايان اهل علم، برويد «الغدير» مرحوم «علامه اميني» را بخريد، پولش را هم از آقايان به زور بگيريد، بگيريد، بالاترين محل براي سهم امام همين‌جا است. لااقل در هر مدرسه‌اي سه دوره كتاب الغدير باشد، و رواياتش را و اين كتاب مستطاب را هر يازده جلدش را مطالعه كنيد.

آن‌جا اين روايت از ماخذ عامه نقل شده ‏است، پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم فرموده است: «أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ‏ وَ عَلِيٌّ بَابُهَا» نگفت: ابو بكر بابها، نگفت: عمر بابها، نگفت: عثمان بابها، نگفت: معاويه بابها. گفت: علی علیه السلام بابها،

به حكم عقل، بايد ما دنبال ملا برويم، به حكم عقل، تبعيت از عالم بايد بكنيم، و علي علیه السلام باب علم پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم است. شيعه كه دنبال علي علیه السلام را گرفته ‏است از اين جهت است.

به هر جهت عقل به من هي زد، گفت احمد: باب مدينه علم پيغمبر، اين اقيانوس علم در صحنه است، بلند شو برو از حضرت بپرس، علي علیه السلام كه مرده نيست:

«أَشْهَدُ أَنَّكَ‏ تَشْهَدُ مَقَامِي‏ وَ تَسْمَع‏كَلَامِي وَ أَنَّكَ حَيٌّ عِنْدَ رَبِّكَ تُرْزَقُ فَاسْأَلْ رَبَّكَ وَ رَبِّي فِي قَضَاءِ حَوَائِجِي- فَإِنَّهَا تُقْضَى إِنْ شَاءَ اللَّهُ تَعَالَى‏»[10]،

(وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في‏ سَبيلِ الله أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون)[11].

مرا اين‌جا بياناتي است: اين حيات، حيات جسماني مراد است علماء، به هر حالت.

گفت: علي علیه السلام زنده ‏است، مي‏شنود، برو الان سوال كن، از خودش بپرس. گفت: اين تشكيك عقلي و این تحریض فكري مرا وادار كرد، از جا بلند شدم، آمدم بروم دم در و از حضرت بپرسم، آقا بزرگواري فرمودند. هركس رو به آن‌ها برود، آن‌ها جلو مي‏آيند، آن‌ها مظهر لطف خدا هستند.

خدا گفته‏ است:

« مَنْ‏ تَقَرَّبَ‏ إِلَيَ‏ شِبْراً تَقَرَّبْتُ إِلَيْهِ ذِرَاعاً »[12]

اين‌ها هم مظهر لطف خدا هستند، هركس رو به اين‌ها برود، اين‌ها هم مي‏آيند. گفت: رفتم تو، گفتم يا علي علیه السلام در را باز کردند، يا اميرالمومنين علیه السلام گير كرده‏ ام.

صدا بلند شد، الان فرزندم مهدي علیه السلام در مسجد كوفه ‏است، برو از او بپرس.

آقايان اين‌جا هم باز رموزي است. ما مامور هستيم از ولي وقت بگيريم، اگر آن‌ها هم بخواهند يك چيزي بدهند از مجراي ولي حي مي دهند، چنان‌كه خدا اگر بخواهد به ما فيضي برساند، از مجراي ولي مي‏رساند: «السبب المتصل بين الارض و السماء» حبل ممدود اوست،وسیله اوست،باب الله او است، خدا از در مي‏دهد، خدا بوسيله مي‏دهد، خدا به ريسماني كه انداخته، دستشان را بايد به اين ريسمان‌ها بگيرند و بيايند بالا. يك ريسماني ‏انداخته، يك سرش به قطب لاهوت، يك سرش هم به قعر چاه ماده و ناسوت. هركسي كه مي‏خواهد از اين چاه بيرون بيايد، اين ريسمان را بگيرد و بيايد بالا.

كار پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم و امير المومنين علیه السلام از خدا معتبرتر نيست، آن‌ها هم دنبال خدا مي‏روند. خدا به هركس هر چه مي‏خواهد بدهد، از راه امام ‏زمان علیه السلام مي‏دهد، علی السلام و پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم هم اين‌طوري است.

فرمود: امام‏ زمان علیه السلام است، برو از او بپرس. در مسجد كوفه شرفياب حضورش شدم، چشمم به جمال نورانيش روشن شد، گوشم از بيانات روحانيش ملتذ شد، مساله‏ام را عرض كردم، جوابم را شنيدم. براي آن‌كه گفته نشود انسداد باب علم است، اين قضيه في واقع است، هر وقت بخواهم فتح مي‏كنم باب را، و اگر نوعا و عادتا انسداد باب علم است. اين را علماء فهميدند چه گفتم.

خدايا به عز خاتم الانبياء صلی الله علیه واله وسلم به جلال سيد الاولياء علیه السلام، به ارواح ائمه هدي علیهم السلام پيوند علماء ما طلاب و محصلين ما را با امام زمانشان علیه السلام محكم‌تر بفرما.

چشمه‌هاي علم ولايتي را از اقيانوس امام عصرعلیه السلام بر دل طلاب و محصلين و عموم روحانيين ما جاري فرما.

الهي به روح مقدس پيغمبر صلی الله علیه واله وسلم و دوازده وصيش: و دخترش فاطمه زهراء سلام الله علیها، دست همه شيعيان مسجد ما را به دامان امام زمانشان علیه السلام برسان.

اي آئينه جمال سبحاني

يابن العسكري علیه السلام

آي، قافله را ببنديد، برويم سوي كعبه مقصود، ببينيم چه مي‏شود، آيا تو هم توجه مي‌كني؟ فرزند پيغمبر،

آقا. بزرگوار،

اي آئينه جمال سبحاني اي ذات خدا را نكو برهاني

مولا جان،

از هجر تو قامت فلك خم شد هم قامت دين ز حمله دشمن

پسر امام حسن عسكري علیه السلام

ما كه چيزي نيستيم، قامت فلك هم خم شده‏ است.

شاها،

بگذشت هزار سال و بل افزون اين شام فراق را نشد پايان

من از زبان شما می‌گویم، هرکس دلش همراه است، اشک بریزد، بنالد،

شاها مپسند اين جدائي را

قربان خاک پایت یا صاحب الزمان علیه السلام

شاها مپسند اين جدائي را بردار نقاب از رخ تابان

خدايا به اسم اعظمت به زودي ظاهرش بفرما.

به حق خاتم النبيين صلی الله علیه واله وسلم دست ما را به دامانش برسان.

خدايا به روح مطهر فاطمه زهرا، ام الائمه النجباء صديقه كبري سلام الله علیها به حق آن بي بي، به سوزهاي سينه، به دردهاي دل، به اشك‌هاي ريزانش، به زودي اين شيعه را از مفارقت امامشان به وصال امامشان برسان.

دنباله عرايض، اين چند شب ديگر تشريف بياوريد، قدري وظايف‌تان را بشنويد، چيزهائي كه شايد يك وقتي ديدي برق خلمي ‏در دلي جست و به راهي رفت. مخصوصا جوان‌ها. يك قصه به عنوان شاهد مطلب برايتان خواهم گفت و اميدوارم كه جوان‌ها به راه بيافتند و آن‌ها اگر به راه افتادند، سه منزل يكي مي‏روند. پيرمردها، مثل خود بنده، خسته هستيم، از اين قدم تا آن قدم، دو دقيقه طول مي‏كشد، ولي جوان وقتي به راه افتاد، يك فرسخ را يك ربع ساعت مي‏رود. جوان‌ها بيايند، يك چيزهائي را به آن‌ها عرض كنم، يك وقت ديدي خدا در دل آن‌ها انداخت و به راه افتادند و به نتيجه رسيدند.

خدايا به حق پيغمبر صلی الله علیه واله وسلم، پير و جوان و كوچك و بزرگ و زن و مرد و عالم و عامي ‏مجلس ما را، در ظل لواي ولاي امام‏ زمان از هر خطا و اشتباه و از هر خطر و صدمه‌اي حفظ بفرما.

ديشب يا پريشب دم در مسجد كه مي‏ آمدم، يك آقائي به من گفت: يك توسلي به حضرت ابوالفضل علیه السلام داشته باشيد، من هم گفتم چشم، فراموش كردم، امشب مي‌خواستم يتيم نوازي كرده باشیم، از فرزند امام حسن علیه السلام يك دو تا مصیبت بگويم، يادم آمد به او هم قول دادم. گفتم باشد براي فردا شب، امشب برويم در خانه قمر بني هاشم علیه السلام باب الحوائج الي الله، علمدار سيد الشهداء علیه السلام

تا وقتي‌كه امام حسين علیه السلام او را داشت، هيچ غم و غصه‌اي نداشت، به رفتن او كمر امام حسين علیه السلام شكست.

وقتي از سر نعش ابوالفضل علیه السلام برگشت، ديدند زار زار گريه مي‏كند، آرام آرام مي‏گويد: «الان انكسر ظهري و قلت حيلتي و انقطع رجائي»[13]

به خیز از جا و بده بار دگر پا به کمر

ابا الفضل علیه السلام برادرم،

خيز و برگردن گرگان فكن از كمند بيش از اين بي كس و بي يار حسين علیه السلام را مپسند

چه شد آن دست بلندي كه به آواز بلند دعويت بود كه من بازوي حيدر دارم

مي‌ديدند مادرش نشسته است، عيالش نشسته است، پسرش نشسته است، مادر اباالفضل سلام الله علیها، پسر ابالفضل را روي دامن مي‏گذاشت. خدا همه شما را قسمت كند مدينه برويد.

در بقيع يك جائي است كه ‏ام البنين سلام الله علیها مي‏آمده است و آن‌جا روضه‌خواني مي‏كرده ‏است. اين بچه ابا الفضل علیه السلام را روي دامن مي‏نشانده است، نگاه به صورتش مي‏كرد، زار زار اشك مي‏ريخته است.

يك چند تا شعر هم مي‏خوانده ‏است:

ام البنین

این شعرها را برای علماء می‌خوانم.

مي‏گفت:

مردم ديگر بعد از اين من را ام البنين سلام الله علیها نخوانيد، مرا به ياد شيرها نياندازيد. يك وقتي من را ام البنين سلام الله علیهامي‏گفتند كه چهار پسر داشتم، الان بچه‌هايم همه زير خاك هستند.

هشت، نه نفر از برادران ايماني، از علماء و غير علماء و از خواهران محترمات ما، از شما در خواست كرده‏اند ده نوبت آيه مبارك «امن يجيب» را بخوانيد. هر دو آيه براي يك نفر، پنج نفر در خواست حاجت از من كرده‏اند.

(بِسْمِ الله الرَّحْمنِ الرَّحيم)

(أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوء)[14]

باسمك الاعظم الاعظم الاعظم

بحق القرآن العظيم و بخاتم النبيين صلی الله علیه واله و سلم و بالائمه المعصومين

با حال استغاثه و لابه و انابه،

ده مرتبه بلند،

يا الله

اي صاحب قرآن عظيم، اي فرستنده خاتم النبيين صلی الله علیه واله وسلم به اين دو كتاب تكوينی و تشریعی مقدست، همين ساعت و همين امشب، امر ظهور امام ‏زمان علیه السلام را مقرر فرما.

همه اين جمع را از مرد و زن و عالم و عامي،‏ جزء خدمتگزاران و ياوران و نوكران امام‏ زمان علیه السلام قرار بده.

همه را در پناه اين بزرگوار از جمع آفات و بليات حفظ فرما.

تمام مسلمانان جهان را در پناه امام‏ زمان علیه السلام از شر كفار مصون و محفوظ بدار.

شر و ضر كفار را به خودشان برگردان.

مشكلات ما را حل و آسان فرما.

سيئات اخلاقي ما را اصلاح فرما.

به حق امام‏ زمان علیه السلام نعمت ولايت امام ‏زمان علیه السلام را در دل اولاد ما، نسلا بعد نسل جاري فرما.

خدايا فرزندي كه ولي امام‏ زمان علیه السلام نباشد به ما مده.

فرزندان ما را ولي و متولي ولاي اهل البيت: سيما امام‏ زمان علیه السلام فرما.

بيمارانمان را شفاي خير عطا فرما.

من امروز یک بیماری را لله و بالله به عیادتش رفتم، بر خودم واجب دانستم دعا کنم، حضرت آیت الله آقای حاج سید مهدی نجفی، این بزرگوار را به تقوی و قداست همه شما معرفی می‌کنید. این مرد بیمار است.

خدایا به امام زمان علیه السلام کسالت را از وی به زودی برطرف بفرما.

همه بیماران ما را لباس عافیت بپوشان.

بیماری‌های معنوی ما را شفا بده.

توسعه رزق، وفور نعمت، به همه شیعیان، بلکه به مسلمانان عطا بفرما.

همه علماء و روحانیین گذشته را با امام باقر علیه السلام و امام صادق علیه السلام محشور بفرما.

همه موجودین را، سیما علمای این شهر، آیات حاضرین در مجلس در پناه امام زمان علیه السلام از هر شری و ضری، از هر خطا حفظ بفرما.

ذوی الحقوق ما را بیامرز.

از این دعا فراموش نکنید.

هرکس در این مسجد یک، یا الله به عنوان بندگی تو گفته است، خدایا او را بیامرز.

از ثواب‌های مجلس به ارواح آنان برسان.

آقایان محترمین، بانوان مخدرات، هر حاجت شرعی دیگر دارند، برآور.

عواقب امور را به خیر بگردان.


[1] ملک : 30
[2] ذاریات : 56
[3] آل عمران : 74
[4] جمعه : 4
[5] آل عمران: 33
[6] حدید : 25
[7]
[8] بحارالانوار : ج 97 : ص 331
[9] امالی صدوق : ص 345
[10]
[11] آل عمران : 169
[12] عوالی اللئالی العزیزیه : ج 1 : ص 56 - متن کامل : إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى يَقُولُ‏ مَنْ‏ تَقَرَّبَ‏ إِلَيَ‏ شِبْراً تَقَرَّبْتُ إِلَيْهِ ذِرَاعاً وَ مَنْ تَقَرَّبَ مِنِّي ذِرَاعاً تَقَرَّبْتُ مِنْهُ بَاعاً وَ مَنْ أَتَانِي مَشْياً أَتَيْتُهُ هَرْوَلَةً
[13]
[14] نمل : 62
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » شنبه نوامبر 08, 2025 12:18 pm

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد جامع اصفهان در سال 1391 قمرى


مجلس 8

https://drive.google.com/file/d/10yB_Fd ... drive_link

متن

صل اللهم علي التجلي الاعظم و كمال بهائك الاقدم شجره الطور و الكتاب المسطور و النور علي النور في طخياء الديجور

از همان اول متوسل به امام زمان (علیه السلم) شديم، دل‌هايتان را به ساحت ولايت حضرتش متوجه كنيد. اين عباراتي كه خواندم همه راجع به آن بزرگوار است و از مختصات او است.

علم الهدي و مجلي العمي ‏و نور ابصار الوري و سبب المتصل بين الارض و السماء و بابك الذي منه يوتي الذي يملا الارض قسطا و عدلا كما ملئت ظلما و جورا.

شب جمعه و فردا، مهمان امام زمان (علیه السلم) هستيم و امشب و فردا متعلق به حضرت است، بايد عرض ادب و تجليل شما نسبت به حضرت، و شعار مذهبي كه مي‏دهيد، به نسبت شب‌هاي گذشته ممتاز باشد، يعني وقتي بلند شديد، اولا به دل متوجه به حضرت شويد، حضرت را جلوي روي خودتان ببينيد و ادب را به باطن و ظاهر رعايت كنيد و بعد هم شعاري كه مي‏دهيد و صلوات‌هایی که خواهيد فرستاد، به نسبت شب‌هاي گذشته باید امتياز داشته‏ باشد.

سيدنا و مولانا و امامنا و هادينا بالحق القائم بامره و لعنه الله علي اعدائهم ابد الابدين و دهر الداهرين

اين صلوات‌هاي شما خوب بود و همين الان در فكرم القاء شد، پيش از خواندن آيه و ذكر مطلب، دو سه تا شعر از زبان شما بخوانم. پا شديد، رو به حضرت ایستادید، حضرت را جلوی خودتان ديديد و عرض ادب و ارادت كرديد، زبان حالي داريد، من آن زبان حال را در طي چند شعر بگويم، هركس دلش با مضمون اين شعرها موافق است، گريه كند.

اي در تو مقصد و مقصود ما

يابن العسكري علیه السلام

اي در تو مقصد و مقصود ما وي رخ تو شاهد و مشهود ما

مولا جان،

نقد غمت مايه هر شادي بندگيت به ز هر آزاديي

اي مولا،

نيست كسي جز تو مددكار ما مونس ما، ياور ما، يار ما

اگر غير از امام زمان (علیه السلم) كسي را داريد، اين شعر را قبول نكنيد.

مولا جان،

خيز و شب منتظران روز كن

آقا جان، جان‌ها به لب رسيده است.

خيز و شب منتظران روز كن طبع جهان را طرب افروز كن

لب بگشا تا همه شكر خورند

تو بيا برو منبر. آن لب‌هاي شكر بار را باز كن، تا پاي منبر تو بنشينيم، تو بيا برو توي محراب بايست، تا پشت سر تو نماز بخوانيم.

لب بگشا تا همه شكر خورند ز آب دهانت رطب تر خورند

ما همه موريم سليمان تو باش ما همه جسميم بيا جان تو باش

اين دو تا شعر آخر را همه شما بلديد، چون بلديد مي‏خوانم، دلم مي‏خواهد هرکس حال دارد، اشك بريزد.

ما همه موريم سليمان تو باش ما همه جسميم بيا جان تو باش

آقاجانم،

منتظران را به لب آمد نفس اي ز تو فرياد به فرياد رس

يك اكسيري خدا خلق كرده است، به اين اكسير مي‏توانيم انقلاب ماهيت بدهيم، هرجا اين اكسير پيدا شد، مانند اكسيري كه كيمياگران قديم مي‏گفتند و البته بي واقعيت صرف هم نيست و لو اين‌كه «محمد زكرياي رازي» و ديگران مانند «جابر بن حيان» و مانند جلدکی،كه اين‌ها ابوالشيمي و پدر کیمیای قديم بودند، اين‌ها نخواسته‏اند اظهار و ابراز بدارند، و الا يك حقيقتي دارد.

كيمياگران قديم اكسيرهائي درست مي‏كردند، كه به مس مي زدند و مس طلا مي‏شد، سرب محمر را به آن مي‏زدند، طلاي كاني و معدني مي‏شد.

همين‌طور خدا يك اكسيري آفريده است كه به آن اكسير مي‏توانيد ماهيات را قلب و انقلاب بدهيد، اكسيري است كه مس را طلا مي‏كند، اكسيري است كه سنگ خارا را لوءلوء لالا مي‌كند، اكسيري است كه ديو را حور مي‏كند، اكسيري است كه مرده را زنده مي‏كند، اكسيري است كه شاه را بنده و بنده را شاه مي‏كند. و اين اكسير مبدا آفرينش موجودات هم هست.

براي اهل علم يك كلمه عرض كنم.

در حديث قدسي است كه به سندهاي مختلفه نقل شده است: «كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف»[1]، خدا مي‏گويد: گنج پنهاني بودم، دوست داشتم كه معروف شوم، مرا بشناسند، خلق را خلق كردم تا آن‌ها مرا بشناسند.

معلوم مي‏شود مصدر خلقت و مبدا آفرينش و آن‌كه عامل اوليه ايجاد ممكنات است، حب و محبت خداي متعال است. حب ذات به ذات، مبدا براي ایجاد آثار شده است، حب ذات به ذات، منشا حب به آثار است و منشا و مبدا مي‏شود براي خلقت ممكنات، پس بذر اوليه عالم امكان، محبت است.

و در قانون زراعتي اين مطلب مسلم است، همان بذر است كه در تمام مراحل و مراتب وجودي نبات، به اطوار مختلفه و به اشكال و صور متنوعه سير مي‏كند. همان بذر است كه ريشه مي‏شود، همان بذر است كه يك قسمتش تنه درخت مي‏شود، همان بذر است كه شاخ و برگ و شكوفه مي‏شود، همان بذر است كه ميوه مي‏شود. وقتي‌كه بذر به بذر رسيد، سير تكاملي نبات تمام مي‏شود. دانه زردآلو را كه مي‏كاري، از يك طرفش ريشه مي‌شود، از يك طرفش تنه مي‏شود، تنه بالا مي‏آيد، شاخه پيدا مي‏كند، شاخه برگ و شكوفه پيدا مي‏كند، شكوفه ميوه مي‏دهد، ميوه كال است، مي‏رسد، وقتي‌كه رسيد، دانه زردآلو، وسط زردآلو كه پيدا شد و محكم شد، سير كمالي آن نبات تمام شده‏ است، چون دانه به دانه رسيده‏ است. همان‌كه مبدا بود، همان منتهي شده‏ است، همان‌كه از آن شروع شده بود، ختم به او شده‏ است.

اين‌ها را به گل روي طلاب و خال پهلوي لب آن‌ها عرض مي‏كنم، به درد شما عوام خيلي نمي‏خورد.

دانه به دانه كه رسيد، سير تكاملي نبات تمام مي‏شود. اين عالم «دولابي» است، دور مي‏زند، همان‌كه از قوس نزول شروع كرده است، در قوس صعود به همان مي‏رسد، از نطفه به نطفه، از دانه به دانه، از خاك به خاك، اين يك بحث عجيبي است.

دانه بذر شجره وجود امكاني، حب خدا است، به حكم «احببت ان اعرف». سير تكاملي اين بذر آمده آمده آمده تا رسيده‏ است به درجه حبيب‌اللهي، دانه به دانه رسيده ‏است، سير تكامي‏ شجره امكان تمام شده ‏است. چون بذر به بذر رسيد، محبت الهيه به محبت حبيب اللهي رسيد. حبيب در اين‌جا، هم به معناي محب است، و هم به معناي محبوب است، لذا بعد از وجود خاتم الانبياء و سيد الاصفياء حبيب الله ابوالقاسم محمدصلی الله علیه واله و سلم عالم امكان سير كمالي ديگري ندارد، لذا سير نبوت به اين پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم ختم شده ‏است. اين يكي از منطق‌ها و دلائل ذوقي خاتميت حضرت خاتم الانبياء صالی الله علیه واله وسلم است. خوب همين ‏اندازه بس است. آقایان اهل علم اجازه بدهند من حرف‌های ساده را بزنم.

بذر عالم محبت است، پيوند دهنده تمام اشياء به يكديگر محبت است، نهايت این محبت به اسم‌هاي مختلفه ناميده مي‏شود. يك اسمش هم، در يك رتبه پست، جاذبه عمومي ‏است كه «نيوتن» انگليسي قانون آن را تكميل كرد و اين مطلب را تمام کرد و به آن صورت علمي داد. اين جاذبه عمومي، همان محبت است كه در اين رتبه اسمش را جاذبه مي‏گذارند. محبت، منشا تركيب مركبات است، محبت، منشا پيدايش نباتات است، محبت منشا پيدايش حيوانات است، محبت منشا پيدايش انسان است، حب نر و ماده به يكديگر، مبدا براي تقارن سعدين مي‏شود، تقارن سعدين منشا براي ايجاد نطفه مي‏شود، حب علاقه رحم به نطفه، مبدا براي تكامل نطفه مي‏شود، تا آن نطفه بيرون مي‏آيد، حب پدر و مادر منشا براي تربيت طفل مي‏شود تا این طفل بزرگ مي‏شود.

معبا و معصا و معمم به قتل اهل دل گشته مصمم

بالاي منبر شيخ رجل بزرگوار عجل جسد له خوار

توي فلان اداره، جناب موسي و مهندس، توي بازار حاج آقاي كربلائي، اين‌ها همه در نتيجه حبي است كه پدر و مادر به طفل دارند. در تمام نشات و در تمام ذرات اين عالم، حب است كه همه را به هم پيوند داده ‏است. چون بذر محبت است، در تمام مراحل درخت امكان، محبت فرمان‌فرمائي مي‏كند. اين محبت، اكسير عجيبي است، اين محبت هرجا آمد، انقلاب ماهيت مي‏دهد، ديو را حور مي‏كند و ظلمت را نور مي‏كند.

يك مثل عاميانه بزنم: يك بچه‌اي چشم‌هايش احول، دوبین، بينيش گشاد، لب‌هايش درنه و کلفت، رنگش مثل زغال سياه، آب لبو شده، شش انگشتي هست، كچل هست، هزار و يك عيب دارد، آب بيني و آب چشم و آب دهانش سه تایی با هم مخلوط شده‏ است، كه وقتي ما به تركيب او نگاه مي‏كنم، به حال تهوع و استفراغ مي‏افتيم، از ديو در نظر ما بدتر است. ننه او كه محبت به او دارد، همچنان اين بچه را در بغل مي‏گيرد، آن‌چنان او را مي‌بوسد و مي‌ليسد، مثل ماه شب چهارده اين را به بغل مي‏گيرد، قربان و صدقه‌اش مي‏شود. اين ديو را كه در نظر ما ديو است، از دیدن او، ما را استفراغ و تهوع مي‏گيرد، اين در نظر اين خانم كه مادرش است، چه چيزي او را حورالعين كرده ‏است؟ محبت، محبت. حب مادر به بچه، اين بچه سياه سوخته را که مثل زغال است، كچل، بد ترکیب، كور، كر، شل، شش انگشتي، اين را مثل ماه به بغل مي‏گيرد و او را مي‏بوسد، در نظر او حورالعين است. چه چيزي او را حورالعين كرده‏ است؟ محبت.

محبت، خار را و مار را و نار را نور مي‏كند. بچه را زير پستان مادر مي‏گذارند، بچه دندان در آورده ‏است، به حكم سائق طبيعت كه هر موجودي را به راه خودش بكار انداخت، (قالَ رَبُّنَا الَّذي أَعْطى‏ كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى‏)[2] هدايت طبيعي به راه خودش مي‏كند، دندانش را مي‏خواهد بكار بياندازد، دندان تيز است مثل نيش چاقو و سوزن، مي‏گذارد روي پستان مادر، فشار مي‏دهد، بطوري‌كه گاهي دندان فرو مي‏رود و پستان ننه خوني مي‏شود. حساس‌ترين عضو زن پستانش است، حساس‌ترين قسمت پستان دكمه سرش است، مثل سوزن دندان‌ها را مي‏گذارد روي آن و فشار مي‏دهد. مادرش آن قدر خوشحال مي‏شود كه الحمدلله، بچه‏ام دندان در آورده ‏است. شب، باباي بچه كه مي‏آيد، مي‏گويد: آقاي آقا مصطفي، بله، شیرینی بدهید، ماشاءالله آقا مصطفي دندان در آورده ‏است. راست مي‏گوئي؟ بله، نگاه كن. دو مرتبه سينه را مي‏دهد و پستان را مي‏گذارد در دهان بچه‏اش، يك دندان ديگر بگيرد.

حالا اگر همين دندان را بچه غير بگذارد، يك بچه‌اي را بگذارند پيش اين خانم كه شير بدهد، دندانش را روي پستان اين خانم كه بگذارد، بيني آن بچه را مي‏گيرد كه نفس او تنگ بشود و دهانش را باز كند و پستانش را رها كند و مي‏پراندش آن طرف.

هر دو تا بچه‏اند، هر دو به سائق طبيعت، دندان روي پستان نهاده‏اند، حالا آن يكي كه مي‏نهد، مادر خوشحال است و دو مرتبه پستان را در دهانش مي‏كند و آن يكي ديگر كه دندان مي‏گذارد، مي‏خواهد او را بكشد. چه چيزي اين رنج را گنج و اين زحمت را رحمت و اين كلفت را الفت كرده ‏است؟ محبت، محبت، محبت.

از محبت مس‏ها زرين شود و از محبت تلخ‏ها شيرين شود

از محبت نار نوري مي‏شود و از محبت ديو حوري مي‏شود

از محبت مرده زنده مي‏شود از محبت شاه بنده مي‏شود

به قول شكرشكن شيراز كه مي‏گويد:

زهر از قبل تو نوش داروست فحش از دهن تو طيبات است

نشاط اصفهاني خودتان مي‏گويد:

جام كز دست نگار است چه شيرين و چه تلخ جا كه در مجلس يار است چه بالا و چه پست

غزل خيلي خوبي گفته ‏است:

وقت آن شد كه ز ميخانه درآيم سر مست لب ساغر به لب و طره ساقي در دست

كف زنان نعره كنان بر دو جهان از دو جهان پرده بر دارم، بيرون فكنم هر چه كه هست

تا كه مي‏رسد به اين شعر:

جام كز دست نگار است چه شيرين و چه تلخ جا كه در مجلس يار است چه بالا و چه پست

محبت كه آمد پست را بالا مي‏كند، تلخ را شيرين مي‏كند، عرب‌ها مي‏گويند: «ضرب الحبيب زبيب» چوب زدن دوست مويز است، شيرين است. بچه‌ات ريشت را مي‏گيرد، بازی مي‏كند ريش را مي‏كشد، حالا كه ريش‌ها رفته است، گيس را مي‏گيرد مي‏كشد، درد مي‏آيد، اما چون بچه‌ات است، خوشحال مي‏شوي، باز ريشت را دست بچه‌ات مي‏دهي. ريش‌هايتان را خيلي دست بچه‌هایتان ندهيد.

در هر صورت اين روي محبت است، آقايان. اگر تا صبح محبت را شرح بدهم، تمام شدني نيست. و محبت درجات دارد: درجه بالای آن، درجه‌اي است كه محب خودش را نمي‏خواهد، فقط محبوبش را مي‏خواهد، فقط و فقط، خودش را هم براي محبوبش مي‏خواهد و اين وادي عجيبي است. در محبت والدين به اولاد، يك مقدار سير كنيد، يك چيزها مي‏فهميد، محبت موج‌ها دارد، هر موجي از آن هم يك اثري دارد. به درجه‌اي مي‏رسد كه از اسم محبوبش لذت مي‏برد، بچه‏اش رفته مهندس شده است، اين همان محمد تقي كچل ‏است، حالا مهندس شده‏ است، بابايش دلش مي‏خواهد دائما مهندس بگويند، چرا؟ چون محبت به بچه‏اش دارد، مي‏خواهد اسم بچه‏اش به بزرگي برده شود، دلش مي‏خواهد هركجا مي‏نشيند، صحبت از آقاي مهندس كنند، از شنيدن آقاي مهندس و لفظ آقاي مهندس كيف مي‏كند. اين‌ها معلول چه علتي است؟ و معمول كدام عامل است؟ و مولود كدام حقيقت است؟ این‌ها معمول عامل محبت است و مولود حقیقت محبت است، چون محبت به بچه‏اش دارد.

آن زليخا از سپندان تا به او نام جمله چيز يوسف كرده بود

همه ‏اش مي‏خواهد يوسف علیه السلام بشنود، يعقوب علیه السلام همه‏اش دلش مي‏خواهد اسم يوسف علیه السلامرا بشنود، درست است!

گفتم اين يك وادي خيلي مفصلي است كه اگر بخواهيم ميدان‌داري كنيم، سه چهار شب بايد اطراف آن حرف بزنم. محبت گوهر عجيبي است، محبت، محب را به محبوب مي‏رساند، نكته حساس اين‌جا است، اهل دل و حال، طالبان حقيقت و راه، هشيار باشيد، هشدارتان دارم مي‏دهم. رسيدم به آن گزك مطلب. محبت بالطبيعه محب را به محبوب مي‏رساند، بالطبيعه، بخواهي يا نخواهي، اگر محبت پيدا كردي.

باز يك مثالي بزنم كه خوشحال شويد: سر سفره بوقلمون‌ها را آن طرف گذاشته ‏اند، شما اين سر سفره هستيد. چون محبت به بوقلمون داريد، آهسته آهسته، هي نگاه مي‏كنيد. اين محبت فطری، اول چشم تو را متوجه مي‏كند، بعد خورده خورده، گردنت را به آن طرف، يواش يواش دستت را دراز مي‏كند، دستت مي‏رود براي بوقلمون، يك رانش را مي‏كشي و مي‏بري. محبت تو را به محبوبت رسانيد. حالا اگر محبت به بوقلمون نداشته باشي، پهلوي زانويت هم که باشد، اعتنائي نمي‏كني.

همگي ما، نه شما، بنده هم مثل شما، بلكه بيشتر از شما، همه محبت به اسكناس داريم، مخصوص اسكناس‌هاي صدي، كه از شنيدن آن الان رنگ و روي همه‌تان باز شد، همه لب‌ها به تبسم در آمد، از علماء اعلام و آيات عظام، تا بنده احقر عباد الله گوینده، همگي دوستش مي‏داريد. خدا هم دوستش مي‏دارد، لذا مي‏گويد بدهيد: (وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَه)[3] پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم هم مي‏گويد، بدهيد، چيزي بدي نيست، همه دوستش مي‏دارند. اسكناس را دوست مي‏داري، چون آن را دوست مي‏داري، عاقبت، محبت تو را به او مي‏رساند. يا به دو توماني، يا بيست توماني، يا پنجاه توماني، يا صد توماني. محبت يك سائق و راننده عجيبي است كه محب را به محبوبش مي‏رساند. «من احب حجرا حشره الله معه»[4] يك معناي طبيعي است. محبت مثل مغناطيس و آهن‌ربا است، هركجا باشد، آهن‌ها را به طرف خودش مي‏كشاند، چون مغناطيس محبت به آهن دارد و آهن هم محبت به مغناطيس دارد، اين دو را به هم مي‏رساند. و من را در اين‌جا يك راه‌هاي عجيبي است كه گفتن آن راه‌ها يك قدري براي جوان‌ها خطرناك است و الا روشن مي‏كردم و مي‏گفتم چطور مي‏شود به محبوب رسيد؟ به شخص اول مملكت، گداي توي بازار، مي‏تواند خودش را برساند، از راه محبت. محبت يك مغناطيس عجيبي است، محبت، دشمن را دوست مي‏كند، محبت دشمن جاني را به آدم دوست مي‏كند، چون محبت منشا نزديك شدن مي‏شود. نزديك شدن روحي، نزديك شدن روحي منشا مي‏شود براي نزديك شدن جسمي، نزديك شدن‌هاي جسمي‏كه تكرر پيدا كرد، به وصال مي‏رساند.

آقايان، از من مي‌پرسند چه ذكري؟ چه وردي؟ چه دعائي؟ چه ختمي؟ بخوانيم كه خدمت امام زمانمان علیه السلام برسيم؟ من نمي‏گويم دعاها را نخوانيد، بلکه بخوانيد، همه دعاهاي وارده، مخصوصا دو تا زيارت است، يكي توسل است، يكي زيارت است.

چند روز پيش به بعضي از آقايان محترم طلاب علوم دينيه كه خدا به حق محمد و آل محمد: وجود مسعود طلاب علوم دينيه را در اين شهر از حيث عدد زيادتر بفرمايد.

و از حيث حرمت و عظمت و آبرو، حرمت و عزتشان را افزون‌تر بفرمايد.

و توفيقاتشان را در تحصيل علوم دينيه بيشتر بفرمايد.

خدمت آن‌ها بودم، عرض كردم به آن‌ها، حالا به همه شما مي‏گويم: يك زيارت و يك توسل است، تعطيل نكنيد، همه زيارات امام زمان (علیه السلم) را بخوانيد، دعاي ندبه ‏اش را بخوانيد، توسلی یه حضرت است،. آن زيارت «سلام علي آل يس السلام عليك يا داعي الله و رباني آياته»[5] كل در جزء زيارات امام ‏زمان علیه السلام مرحوم حاج شيخ عباس قمي ‏رضوان الله عليه در مفاتيح نقل كرده و علامه مجلسي،

كه خدا را قسم مي‏دهم در اين شب جمعه، به ذات مقدسش، مطابق علم غير متناهيش، طبقات انوار را به روح مطهر اين پدر و اين پسر عطا بفرمايد.

شما قدر او را نمي‏دانيد، يك كوهي است، پشتيبان شما اصفهاني‌ها، نمي‏دانيد قبر و مرقد اين بزرگوار، منشا براي نزول خيرات و بركات است.

سه تا بچه نافهم، دهان آلوده، بي ادبي كنند روي جهالتشان، اعتناء نكنيد.

قد قیل ان الله ذو ولد و قیل ان الرسول قد كهنا

ما نجي الله و الرسول معا من لسان الوراء و كيف انا

لب بدگو نمي‏توان بستن و از بد او نمي‏توان رستن

اعتنا نكنيد، اين بزرگوار حق عظيمي ‏بر تمام شيعه جهان دارد، اين بزرگوار اخباري را كه پراكنده بود و در دسترس شيعه نبود، در مدت عمر كم، همه را جمع كرد، تا بعدا اگر خدا به خودش عمر داد، و اگر نه به محققين بعد، بيايند غصن و ثمين را جدا كنند. اجمالا چون وقت تنگ بود، چاره‌اي نديد، بايد همه را جمع كند و بعدا غربال كند، اگر بخواهد غربال كند، عمرض اقتضاء نمي‏كند. به اين علت، این دائره المعارف را كه كتاب مستطاب «بحارالانوار» باشد، نوشت، و براي شيعه گذاشت.

خدايا به حرف حرف، بيست و پنج جلد بحار، طبقات انوارت را به روحش برسان.

اين بزرگوار در كتاب مستطاب «تحفه الزائر» نقل كرده و همچنين مرحوم حاجي نوري، خلاصه در كتب مزار است: «سلام علي آل يس السلام عليك يا داعي الله و رباني آياته»[6] اين زيارت را بخوانيد.

اين‌كه مي‏گويم بخوانيد، همين‌طوري روي هوي و بخار معده و خيال و توهم نمي‏گويم، يك چيزي هست كه مي‏گويم. از كسي‌كه ماموريت از ساحت مباركش پيدا كرده است به يك واسطه، به خواندن این، براي شما دارم نقل مي‏كنم. تعطيل نكنيد، روزهاي دوشنبه و پنجشنبه و جمعه بخوانيد.

آن توسلي كه مرحوم شيخ عباس، در ذیل توسلات نقل كرده‏است: « سَلَامُ اللَّهِ الْكَامِلُ التَّامُّ الشَّامِلُ»[7] این را برداريد بخوانيد، اين زيارت‌ها را، همه را بخوانيد.

اما آن‌كه شاهراه است، آن‌كه صراط مستقيم قوي، روشن، نزديك، اگر رساننده باشد به مقصود و كعبه محبوب، زود مي‏رساند، آن است كه الان دارم مي‏گويم: بايد محبت به امام زمان (علیه السلم) پيدا كنيد، بايد دوستش داشته باشيد. دوستي يك امر اختياري است الا در بعضي جاها. البته بعضي از دوستي‌ها هست كه اختياري نيست، دوستي ننه بچه‏اش را، اختياري نيست، دوستي بابا، بچه‏اش را، اختياري نيست. اما خيلي از دوستي‌ها هست كه به اختيار انسان است، مي‏تواند در خودش ايجاد كند و مي‏تواند از خودش دور كند. و لذا خداي متعال در قرآن امر به دوستي اولياء الله و به دشمني اعداء الله مي‏كند. پس معلوم مي‏شود كه حب و بغض تحت اختيار است كه متعلق امر و نهي شده ‏است، شي‏ء غير اختياري، نه متعلق امر و نهي مي‏شود و نه مورد قدح و مدح مي‏شود و نه حسن دارد و نه قبح دارد. تقبیح و تحسین ندارد، معلوم مي‏شود، حب و بغض، يك قسمت‌هائي از آن تحت اختيار است كه خدا امر كرده‏ است، اختياري است. مي‏شود آدم خودش را بالاختيار دوست كسي كند، به تلقين نفس، القاء به فكر، هي خودش را نزديك كند، دوست كند با كسي.

اگر دوستي پيدا شد، شما را مي‏رساند، اگر علاقه پيدا شد، پشت كوه قاف هم كه باشد، شما را بالاخره مي‏كشاند و به محبوب مي‏رساند. حالا چطور برساند؟ قانون كلي ندارد. چطور برساند؟ راه اصولي كه تحت قانون و ضابطه بيايد ندارد. مي‏رسي، يا در خواب، يا در بيداري، يا به خودش يا به خواصش. بالاخره نشانه این‌كه رفتي توي باغ، به دستت مي‏دهند عزيز من، و لو يك برگ سبز باشد، و لو يك دانه گل باشد، و لو در باغ يك دانه ميوه باشد، به تو مي‏دهند و مي‏رسي. بايد به امام زمانتعلیه السلام محبت پيدا كني، بايد او را دوست بداري، اگر دوست داشتي، صفحه وجودت عوض مي‏شود، اگر دوست داشتي، او را بزرگش مي‏كني. تو بچه‌ات را دوست مي‏داري، دلت مي‏خواهد توي هر مجلس، نام بچه‌ات برده شود، تعظيم از فرزندت شود، محمد تقي كچل را، مهندس بگویند و آقاي دكتر بگويند، دلت مي‏خواهد او بزرگ شود. در هر مجلسي دلت مي‏خواهد كارهاي برجسته بچه‌ات را به گوش مردم برساني، دلت مي‏خواهد، رتبه اداري او و توجهات مبادي عاليه را به او، گوشزد مردم كني، اين‌ها همه معلول محبت است.

اگر يك سر سوزن محبت به امام زمان (علیه السلم) پيدا كني، آب و نان از دهانت مي‏افتد، ذكر جلال و جمال و فضائل و كمالات و عظمت او از دهانت نمي‏افتد.

يكي از آثار محبت اين است كه، آدم آثار محبوبش، شوون محبوبش را دوست مي‏دارد. مادرها، كت و شلوار بچه‌ها‌يشان را به چشمشان مي‏كشند و مي‏بوسند، مخصوصا اگر بچه‏اش به سفر رفته باشد، كت و شلوار بچه را بر مي‏دارد، آن را تميز مي‏كند، اطو مي‏كند، تا مي‏كند، ماچش مي‏كند، توي بقچه مي‏گذارد. چون اين كت بچه‏اش است، بچه‏اش آن را مي‏پوشيده است. اين نشانه محبت است.

حب به شي‏ء، مستلزم حب به آثار شي‏ء است. اگر محبت به امام زمان (علیه السلم) پيدا كني، آن‌چه منسوب به امام زمان (علیه السلم) است، دوست مي‏داري، علماء را دوست مي‏داري، زيرا اين‌ها منسوب به دربار امام زمان (علیه السلم) هستند، آيات عظام، حجج اسلام، مدرسين والا مقام، طلاب و محصلين، اين‌ها همه آثار امام زمان (علیه السلم) هستند، همه از شوون آن بزرگوار هستند، اين‌ها را دوست ميداري.

شاعر مي‏گويد:

امر علي الديار، ديار سلمي اقبل ذا الجدار و ذا الجدار

و ما حب الديار شغفن قلبي و لكن حب من سكن الديار

مي‏گويد: به طرف خانه و محله و كوچه محبوب و معشوقم، «سلمي» ‏مي‏روم، به خانه او مي‏رسم، سر به درش می‌گذارم، دهان به ديوارش مي‏نهم، در و ديوار خانه محبوب را مي‏بوسم و مي‏بويم. اين چيست؟ محبت به «سلمي» ‏دارم، اين خانه «سلما» است، چون خانه محبوب من است، اين خانه را دوست مي‏دارم.

بابا آهن، توي بازار آهنگري، هزارها تن افتاده است، هيچ ديده‌ايد يك نفر برود آهن‌هاي توي بازار آهنگري را ببوسد؟ نخیر. تخته در دكان نجار، خروارها افتاده ‏است، هيچ ديده‌ايد كسي برود آن‌ها را ببوسد؟ خير، ولي در حرم امام رضا علیه السلام را مي‏بوسند، آن‌جا هم تخته ‏است، ولي آهن و فولاد را مي‏بوسند، ضريح مطهر حضرت معصومه3 را مي‏بوسند، چرا؟ چون منسوب به محبوبشان است، چون این چسبيده به بدن محبوبشان است، آن‌جا با محبت به محبوب، در و ديوار را مي‏بوسند.

ديده گر بر در كنم ليلي بود خاك اگر بر سر كنم ليلي بود

مجنون را ديدند، يك سگي را گرفته است و دارد مي‏بوسد، گفتند مجنون، چهارده قرن جلو افتاده‌اي، سگ بازي برای عصر اتم اروپا است، آن‌ها سگ‌ها را مي‏بوسند و مي‏بويند و حمام مي‏برند و شستشو مي‏دهند و در بغلشان مي‏خوابانند، چهارده قرن جلو افتاده‌اي، اين سگ چيست در بغل مي‏گيري؟ چرا آن را مي‏بوسي و مي‏بوئي؟ گفت: نمي‏داني، من هر سگي را نمي‏بوسم.

اين سگ فرخ رخ كهف من است بلكه او هم درد و هم لهف من است

اين طلسم بسته مولاستی اين پاسبان كوچه ليلاستی

اين، چون سگي است كه دور خيمه ليلي چرخ مي‏زند و پاس مي‏دهد، من آن را دوست مي‏دارم.

هرچه آثار منسوبه به محبوب است، محب آن را دوست خواهد داشت. دوستي به امام زمان (علیه السلم) پيدا كن. دوستي هم به لفظ نمي‏شود، اين را بدانيد، ادعا خيلي مي‏كنند.

گفت كار با سعي است ني با ادعا ليس للانسان الا ما سعي

هرچيزی نشاني دارد.

گواه عاشق صادق در آستين باشد.

هر چيزي، هر مدعائي، دليلي همراه دارد. آمدند پيش «شبلي» گفتند: دوستت مي‏داريم، ديد اين‌ها دروغ مي‏گويند، از آن لوطي‌هاي چاخان كن هستند. ولي نمي‏تواند منكر شود، نمي‏تواند بگويد دروغ مي‏گوئيد، و تصديق كند. چند تا سنگ برداشت، محكم به بدن آن‌ها زد، يك سنگ به كله آن يكي، يك سنگ به صورت آن ديگري زد، آن‌ها دیدند، لاينقطع دارد سنگ مي‏زند. از جا بلند شدند و فرار كردند. همچنان كه پنجاه قدم دويدند، بلند شد گفت: اي كذاب‌هاي دروغگو، ديديد شما دروغ مي‏گفتيد، اگر مرا دوست مي‏داشتيد، به يك ضربت سنگ از من دور نمي‏شديد. رنج دوست، گنچ است، زحمت دوست، رحمت است، كلفت دوست، الفت است. اين‌ها دليل بر اين است كه دروغ مي‏گوئيد.

خلاصه بايد محبت به امام زمان (علیه السلم) پيدا كنيد، هيچ‌راهي، هيچ ذكر و وردي، هيچ طلسم و اسمي، ‏بالاتر از آن‌چه گفتم، نيست. به جان خودش، اسهل الطرق، نزديك‌ترين راه براي رسيدن به درگاه و پيشگاه شاه عالم امكان، محبت به آن بزرگوار است، بايد مهربان و محب او شويد.

آن وقت، محبت هم آثار دارد، خيال نكنيد. گفت:

لي في محبتكم شهود اربع و شهود كل قضيه اثنان

خفقان قلبي و افتراق مفاصلي و دموع عيني و اضطراب جناني

می‌گوید: عزيزم من تو را دوست مي‏دارم، چهار تا شاهد در دوستي تو دارم:

يكي دلتنگي من است، وقتي تو را نمي‏بينم، دلم تنگ مي‏شود، دلم به خفقان مي‏رسد،

ديگري طپش قلب من است.

يكي رنگ زرد من است.

يكي اشك ديدگان من است.

اين‌ها نشانه‌هاي محبت من به تو است. آقا، نشانه دارد. محك بزن. يك طلائي كه پیش زرگرها مي‏برند، اول محك مي‏زند ببيند چند عيار است؟ آيا تمام عيار است؟ ده عیار است؟ با سنگ امتحان معین مي‏كند اگر با سنگ نتوانست معين كند، توي قلع مي‏برد، اگر از قلع هم نتوانست معين كند، توي تيزاب مي‏برد. سه امتحان مي‏كند، تا طلا را از مطلا جدا كند.

خودت را امتحان كن عزيزم، ببين راستي امام زمان (علیه السلم) را دوست مي‏داري يا به لفظ مثل من بدبخت مي‏گوئي. ديشب يك نشانه از محبت حضرت را گفتم: اگر محبت به حضرت داشته باشي، براي او اشك مي‏ريزي، دنبال او مي‏روي، به سراغ او مي روي، اين سو و آن سو، از اين عالم و از آن عالم، از اين روحاني و از آن متقي، از آن ولی و از آن هي مي‏پرسي، آقا به چه راهي مي‌شود تا به محبوب رسید؟

عاقبت جوينده يابنده شود.

چه كنم دهانم بسته ‏است، اين‌جا نمي‏توانم قصه‏هائي را بگويم.

گفت پيغمبر كه چون كوبي دري عاقبت آيد برون ز آن در سري

«من قرع بابا و لج و ولج»[8] «من طلب شيئا وجد وجد»[9] بايد دنبال كرد، بايد محبت مستقر شود، بايد به پايه‌اي برسد كه در فراق او بسوزي و بنالي و اشك بريزي، در طلب حقيقيش بر بيائي، خسته و مانده نشوي.

كوه هر رنگ كه در راه بود پيش مشتاق كم از كاه بود

فرهاد، شيرين را دوست مي‏دارد، حاضر شده ‏است، مي‏خواهد كوه را از جا بكند، اين اثر محبت و نشانه محبت است. حوصله مي‏خواهد، صبر و شكيبائي مي‏خواهد، رنج راه، متحمل شدن مي‏خواهد، سوختن در فراق مي‏خواهد، دويدن اين سر و آن سر مي‏خواهد. اين‌ها نشانه‌هاي محبت است. اگر محب امام‏ زمان باشي7، خدا مي‌داند، پسرت، پدرت، مادرت، همه از نظرت محو مي‏شود و او از نظرت محو نمي‏شود. ذکر تو، او است، فكر تو، او است، اسم او ورد زبان تو است، تعظيم و تجليل او، شان و مقام تو است، هدف غائي و مقصد نهائي تو است. اين‌ها در تو هست، عزيزم؟ اگر هست من قربان خاك پايت، اگر هست و نرسيده‌اي و هيچ نفهميده‏اي، بر من لعنت كن.

اي مهر تو از روز ازل هم نفس ما كوتاه ز دامان تو دست هوس ما

يابن العسكري علیه السلام

ما قافله كعبه عشقيم كه رفته‏ است سرتاسر آفاق صداي جرس ما

مولا علیه السلام

آن بلبل مستيم كه دور از رخ رويت اين گلشن نيلوفري آمد قفس ما

يك درخواستي از تو داريم، پسر امام حسن عسكري علیه السلام

در طي اين شعر مي‏گويم، از زبان آن‌هائي كه دل به تو داده‏اند مي‏گويم:

آقا جان،

خواهيم به يك جرعه مي ‏از خويش خلاصي

ما را از خودمان بكن، و به خودت بچسبان، فهميديد اهل دل و حال چه گفتم؟

خواهيم به يك جرعه مي ‏از خويش خلاصي از پير نباشد به جز اين ملتمس ما

شب جمعه، خانه خدا است، دل‌ها متوجه ‏است. دو تا دعا از سوز سينه مي‌كنم، شما از سوز دل آمين بگوئيد. يك وقت ديديد این دعاها به هدف اجابت رسيد، دعا براي خودتان است:

خدايا به مقام حبيبت خاتم الانبياء صلی الله علیه واله وسلم، محبت امام زمان (علیه السلم) را در دل عالم و عامي‏ و پير و برنا و صغير و كبير و زن و مرد امشب مجلس ما وارد بفرما.

خدايا به حبيبت خاتم الانبياءصلی الله علیه واله وسلم، عشق امام زمان (علیه السلم) را با خون ما و با جان ما و با روان ما آميخته بفرما.

پسر عسکری علیه السلام

داديم به يك جلوه رويت دل و دين را تسليم تو كرديم همان را و همين را

من سير نخواهم شدن از وصل تو آري لب تشنه قناعت نكند ماء معين را

آن‌كس که نديده است، نمي‏فهمد، آن‌كس که ديده است، ديوانه شده‏ است.

قربان خاک پایت بروم، قربان خاک زیر پای اسب تو بروم، قربان خاک زیر پای نوکرهایت بروم،

مي‏ديد اگر لعل تو را چشم سليمان مي‏داد در اول نظر از دست نگين را

اصل الاصول، جوهر الجواهر، عصاره همه مطالب يك كلمه‏ است:

بايد به امام زمان (علیه السلم) محبت پيدا كنيد، بايد حب تو هم شديد بشود، خود محبت، راه‌ها را باز مي‏كند، خود محبت، تو را به او نزديك مي‏كند، محبت او را مي‏كشاند. عجيب است، چه كنم؟ وقت تنگ است، يك فردا شبي است كه من مزاحم شما هستم، بيائيد، قدري از وظايف عملي را به سمع مباركتان برسانم، تا ببينيم خدا چه تقديري كرده ‏است، آيا باز به شما خواهيم رسيد؟ اگر رسيدم، شرح بيشتري خواهم داد. وظايف عملي را فردا شب خواهم گفت.

اصل الاصول همين است كه به شما عرض كردم، بايد دوست امام زمان (علیه السلم) بشويد و دوستي شما محكم شود و مستقر شود، شما را می‌رساند، چون آن طرف هم دوست مي‏شود. نمي‏دانيد اين آقا، چقدر آقائي دارد، چقدر لطف دارد، چقدر عاطفه دارد، شما را دوست مي‏دارد، و لو وقت گذشته، حالا بايد روضه بخوانم، ولي قصه را مي‏گويم. مخصوص به شما شيعه ایرانی، امام زمان (علیه السلم) به شما نظر محبت دارد، به همين شيعه. اين قصه به يك واسطه سند دارد، و آن واسطه استاد من، مرحوم آقا ميرزا مهدي اصفهاني اعلي الله مقامه الشريف است که پریشب قصه تشرف خودش را خدمت امام زمان (علیه السلم) به عرض شما رساندم.

اين قصه را ايشان نقل كردند.

ايشان مدتي پيش مرحوم آیت الله آقا ميرزا حسين نائيني تلمذ مي‏كرده‏ است و درس می‌خوانده است، و مورد عنايت مرحوم ميرزاي نائيني بوده ‏است. و ميرزاي نائيني، باطني هم داشته، غير از آن‌چه که در ظاهرش نمایان بوده‏ است، و از آن حالات باطنيش كمتر كسي اطلاع داشته‏ است.

در آن جنگ بين المللی اول، که نوع جوان‌های مجلس در دنیا نبودند و یادشان نمی‌آید، دو مهمان ناخوانده از چپ و راست به ايران ريختند، اوضاع ايران در آن تاريخ خيلي متشنج شده بود، اصلا كشوري شده بود بي صاحب. از يك طرف روس‌ها ريختند و تصاحب كردند، از يك طرف ديگران ريختند و تصاحب كردند. يك وضع عجيبي بود. و مردم ايران مضطرب، منقلب، هيچ تكيه گاهي نداشتند.

مرحوم ميرزاي نائيني رحمه الله عليه شكايت زيادي از اين پيشامد ناهنجار به ساحت مقدس اميرالمومنين علیه السلام و سائر ائمه طاهرين علیهم السلام مي‏كرده است، مخصوصا به پيشگاه مبارك امام زمان (علیه السلم)، شكايت‌هاي زيادي داشته است.

يابن العسكري علیه السلام ايران اين‌طور شده است، مردم بي سر و سامان شدند و بي پناه شدند، نظم نيست، امنيت نيست، چنين و چنان، به حضرت عرض مي‏كرده ‏است. ميرزاي نائيني به محروم آقا ميرزا مهدي اصفهاني شاگردش فرموده بودند، ايشان به بنده فرمودند، من براي شما راوي دوم هستم، استاد من براي من راوي اول است، دو تا راوي بيشتر نيست.

به حق قرآن عظيم، قصد گمراه كردن شما را ندارم. اين‌چه رزالت و خباثت و ناجنسي است كه من بخواهم شما را گمراه كنم؟ اين چه شقاوتي است؟ مگر شمر باشد آدم، مگر عمر سعد باشد آدم. آن‌چه مي‏گويم از نظر هدايت، چيزهائي است كه پايه‌هايش قرص است، از فولاد ريخته شده ‏است، این قصه يك واسطه مي‏خورد، آن هم مردي که صالح، متقي، به من كه محرم سرش بودم گفته ‏است.

فرمود: ميرزاي نائيني گفت: من خيلي به حضرت حجت علیه السلام ناليدم. يك روز همين‌طوري كه متوسل شده بودم، بر من مكاشفه‌اي شد، حضرت را زيارت كردم، ديدم حضرت ايستاده‏اند، يك ديوار مرتفعي، ده متر، پانزده متر، بيست متر، مثل اين ديوار ايوان مثلا، سر به آسمان كشيده، حضرت را ديدم اين‌طوري كرده ‏است. با اين انگشت به من اشاره كرد كه نگاه كن، من نگاه كردم. ديدم يك ديواري، سي يا چهل متر ارتفاع دارد و اين ديوار كج شده است. به دست من نگاه كنيد، چهار متر، پنج متر بالاي ديوار منحني شده است، عما قريب است كه مي‏افتد، به يك موئي بند است، اين ديوار چهل متري اين‌طور كج شده ‏است. در قاعده ديوار، نيم متر كج است، در راس ديوار سه متر كج است، و اين‌طوري كرده و با آن انگشتش هم به من اشاره مي‏كرد، كه نگاه كن. نگاه كردم، ديدم انگشت حضرت هم به طرف ديوار است.

اين آن است كه استاد من براي من نقل كرد، از زبان استاد خودم، مرحوم آقا ميرزا حسین نائيني اعلم علماي متاخر. همه علماي متاخر شاگردهای او هستند: آقاي شاهرودي، آقاي خوئي، مرحوم آقاي حكيم، همگي شاگردان آقاي نائيني بودند. و او هم سري است كه به شاگرد خاصش مي‏گويد.

گفت: ديدم اين‌طوري كردند، فرمودند: اين ديوار، ايران است، این عین عبارت است که استاد من گفت: كج مي‏شود، اما ما با انگشتمان نگهش داشتیم، نمي‏گذاريم خراب بشود.

آن وقت اين عبارت را ايشان نقل كردند كه فرمودند: اين‌جا شيعه خانه ما است.

اين عين عبارتي است كه استاد من از ميرزا نقل كرده‏ است، كه او گفته و از امام شنيده‌اند. فرمودند: اين‌جا شيعه خانه ما است، كج مي‏شود، اما نمي‏گذاريم خراب بشود.

پس امام زمان (علیه السلم) به شما شيعيان لطف دارد، محبت دارد. شما هستید كه دوره سال، حسين حسين علیه السلام مي‏گوئيد، شما هستيد كه پرچم‌هاي سياه و سبز يا اباعبدالله الحسين علیه السلام در بازارهايتان، روزها روضه مي‏خوانيد. بازار مسگرها يك دهه مي‏خواند، بازار زرگرها يك ده مي‏خواند، بازار نجارها يك دهه مي‏خواند. حسين علیه السلام را در دوره سال، توي بازارهايتان، نام مقدسش را پخش مي‏كنيد و بر وجود او گريه مي‏كنيد، شما هستيد كه ماه محرم و صفر به سينه مي‏زنيد كه كبود مي‏شود، با زنجير به پشت مي‏زنيد به طوري كه سياه مي‏شود. شما هستيد كه در راه روضه خواني امام حسين علیه السلام در راه زيارت امام حسين علیه السلام بذل مال مي‏كنيد، شما بذر وقت می‌کنید، شما هستيد كه در دو ماه جمادي الاولي و جمادي الثاني در خانه مادرش فاطمه زهراء سلام الله علیها مي‏رويد، برايش اشك مي‏ريزيد. اين شعائر تشيع، در ايران است و حضرت شما را دوست مي‏دارد.

اين را گفتم براي آن‌كه قلبتان قدري نزديك‌تر شود. بدون همه چيز، شما را دوست مي‏دارد، واي به آن وقتي‌كه شما هم او را دوست داشته باشيد.

با اين‌كه اغلب ناآگاه هستيم، اغلب غافل هستيم از حضرتش، با اين‌كه چندان توجه آن‌طور كه بايد و شايد نداريم، مع ذلك، او در حق ما لطف دارد، او به بركت امام حسين علیه السلام به بركت مادرش فاطمه زهراسلام الله علیها، به بركت جدش اميرالمومنين علیه السلام، در مناره‌هاي مساجد ايران است كه با كمال آزادي، «اشهد ان عليا ولي الله» گفته مي‏شود. شما هستيد كه اسم علي علیه السلام را بلند مي‏كنيد، اسم امام حسين علیه السلام را بلند مي‌كنيد، اسم فاطمه زهراء سلام الله علیها را بلند مي‏كنيد. امام زمان (علیه السلم) روي اين جهات به شما محبت دارد. اگر محبت به آن بزرگوار داشته باشيد، به ذات خودش قسم است، لطفش ده برابر مي‏شود.

فردا شب بيائيد، من براي جمعيت نمي‏گويم، براي آن‌كه عقده دلم را باز كرده باشم، شما برادران ديني و مذهبي را به حق و حقيقت رهنمائي كنم و بر اثر آزمايش‌ها و تجربه‌ها و گفتارهاي بزرگاني كه لنگر زمين بودند. به هوا حرف نمی‌زنم.روی بخار معده حرف نمی‌زنم، روي كتاب «طريق البكاء» از حفظ نكرده‏ام، حرف بزنم، يك پايه و مايه‌اي دارد حرف‌هایی که می‌گویم. بيائيد فردا شب، قدري از وظايفتان را كه معمول بداريد، بگويم.

اجمالا امشب مي‏گويم، بايد محبت امام زمان (علیه السلم) را به خود تلقين كنيد. اگر محبت امام زمان (علیه السلم) پيدا شد، آثارش اين است كه او را دائم بزرگ مي‏كنيد، در هر مجلسي اسم او را مي‏بريد، ذكر او را مي‏كنيد، نام او را به زبان جاري مي‏كنيد، فضائل او را مي‏گوئيد، يكي از آثارش سوختگي در فراق او است، اين‌ها آثار محبت است.

خدايا قسمت مي‏دهم به حق قرآن، همه جمعيت امشب مرا محب واقعي امام زمان (علیه السلم) بكن.

ديگر بس است، هم من خسته شدم، هم شما خسته شديد، خيلی هم پوزش مي طلبم، عذر مي‏خواهم، خدا شاهد است، دلم نمي‏آيد اين حرف‌ها را به شما نگويم، دلم نمي‏آيد، خودش هم گواه ‏است. دلم مي‏خواهد تمام منبرهايم راجع به امام زمان (علیه السلم) باشد، دلم مي‏خواهد در تمام مجالس اسمش برده شود. مردم شیفته و فریفته‌اش بشوند.

اي آقايان محترم وعاظ اصفهان، اي آقايان محترم گويندگان، اي آقايان مبلغين و وعاظ و روضه خوان‌ها، از همه شما درخواست مي‏كنم، به اين غريب مظلوم، يعني امام زمان (علیه السلم) رحم كنيد، از همه ائمه: غريب‌تر است. نگذرد بر شما دهه‌اي جز آن‌كه دو منبر لااقل راجع به امام زمان (علیه السلم) برويد، نگذاريد اين اسم، خاموش شود، نگذارید اين گوهر لالاي الهي پنهان بماند، به مردم بگوئيد، مجالس زنانه، مجالس مردانه. امروز در يك مجلسي به عنوان بازديد رفتم، آقايان محترم وعاظ و گويندگان تشريف داشتند، در منزل جناب آقاي ابن يمين. همين ايشان در چند شب پيش خواب ديده بودند كه هركس از در مسجد برون مي‌رود، يك چند تا دوش پر از آب است، مي‏رود زير آن دوش پاكيزه مي شود و بيرون مي‏رود، ايشان خواب ديده بودند. منزل ايشان رفته بودم بازديد. يك آقاي بزرگواري بر منبر بودند، اسم امام زمان (علیه السلم) را مي‏بردند، مردم را به نام حضرت حركت دادند. آن‌قدر خوشحال شدم، دعا كردم در حقش.

آقايان وعاظ و مبلغين، اسم اين بزرگوار را بيش از پيش به گوش مردم برسانيد، عظمتش را، جلالتش را، محبتش را در دل مردم وارد كنيد. والله و بالله العلي العظيم، خيرات و بركات خدا بر اين شهر بيشتر نازل خواهد شد. مطمئن باشيد هرچه بيشتر توسل به امام زمان (علیه السلم) بجوئيد و او را بزرگداشت بفرمائيد، خيرات زميني، بركات آسماني، رفاه اجتماعي، بيشتر به شما متوجه مي‏شود، ديگر بس است.

دو کلمه روضه بخوانم.

يابن العسكري علیه السلام هر جاي دنيا هستي، گوش فرا بده، مي‏خواهم روضه بخوانم، تو هم اشك بريز.

«قال اقصدونی بنفسي و اتركوا حرمي [10]

ياابا عبدالله علیه السلام

اين‌ها را همه، به كنار قبرت برسان.

ابي عبدالله علیه السلام روي زمين افتاده است، خون از بدنش مي‏ريزد، و رمق از اعضايش رفته ‏است.

يك وقت شنيد، صداي هلهله لشكر بلند است، از صداي لشكر فضا پر شده ‏است، صداي سم اسب‌ها بلند است. چشم‌هايش را باز كرد، ببيند چه خبر است.

من می‌گویم، زن و مرد شب، جمعه است، بلند بنالید،

امام زمان (علیه السلم) شما هم اشك بريزيد.

نگاه كرد، ديد لشكر رو به خيمه‌ها مي‏رود.

اي واي،

ابي‌عبدالله علیه السلام زنده باشد، ببيند لشكر رو به ناموسش مي‏رود. آن رگ غيرت امام حسين علیه السلام به جنبش آمد، خواست از جا برخيزد و جلوي لشگر را بگيرد،

یا ابا عبدالله علیه السلام،

ديد رمق به زانويش نمانده است، قوه به بازو نمانده ‏است.

سخت‌ترين حالات امام حسين علیه السلام اين حالت است.

يك وقت صدا زد: اي لشگر، اگر دين نداريد، اگر از خدا نمي‏ترسيد، اگر از روز جزا نمي‏هراسيد، در دنيا آزاد مرد باشيد، آزادمنش کار کنید، شمر جلو آمد، گفت: چه مي‏گوئي پسر فاطمه سلام الله علیها؟ فرمود: من با شما جنگ دارم، شما با من جنگ داريد، بي‌حيا لشكر، عيالم تقصير ندارد.


اقلا بيست نفر به وسيله من، از شما برادران ايماني و شما خواهران محترمات قرآنی، درخواست كرده‏ اند براي گرفتاري‌ها و حاجت‌هاي شرعي ايشان، در خانه خدا برويم و از خدا رفع گرفتاري آن‌ها را بخواهيم.

بعضی‌ها بیمار دارند، بعضی‌ها گرفتاری‌های دیگر دارند، شب جمعه است، شب عبادت است، تو خانه خدا نشسته‌اید، ذکر امام زمان (علیه السلم)‌ شده است، کم و بیش اشکی هم برای امام حسین علیه السلام ریخته شده است، موجبات اجابت دعوات فراهم شده است، خواسته اگر برای برادران ایمانی هم باشد، صد در صد مستجاب می‌شود، آقایان محترم یک آهنگ و با صدای بلند، که این اثری دارد در توجه قلبی شما، ده نوبت آیه مبارکه امن یجیب به منظور قضای حوائج برادرانی که التماس کرده‌اند از شما، یک حاجت هم من دارم و آن ظهور امام زمان (علیه السلم)‌ و فرج آن حضرت است، شما هم در این حاجت با من شریک هستید، این را هم در نظر بگیرید، به منظور قضای این حوائج ده نوبت، آیه مبارکه را بلند و یک آهنگ بخوانید و بعد برویم در خانه خدا،

(بِسْمِ الله الرَّحْمنِ الرَّحيم)

(أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوء)[11]

دست‌ها را به گدایی در خانه خدا بلند کنید، امشب منادی ندا می‌کند:

هل من مستغفر، هل من تائب، آیا بنده گناهکاری است بیاید در خانه ما، آیا بنده‌ای است از ما درخواستی داشته باشد، و بیاید،

خدا یک مشت گدا هستیم، در خانه تو آمده‌ایم،

خدا من لئیم اگر این وقت شب پنج نفر در خانه‌ام بیایند، حاجتی از من بخواهند، اگر قدرت داشته باشم، ردشان نمی‌کنم، تو با کرمت، با احسانت، با بزرگیت، چطور این دست‌ها را می‌خواهی خالی برگردانی،

بحق القرآن العظیم و بحبیبک خاتم النبیین صلی الله علیه واله وسلم و بالائمه الطاهرین

با حال استغاثه و با حال انابه و تضرع و زاری، خجالت نکشید،

ده مرتبه بلند:

یا الله


[1]
[2] طه : 50
[3] انفال : 41
[4] امالی صدوق : ص 209 - عبارت : وَ لَوْ أَنَّ رَجُلًا أَحَبَّ حَجَراً لَحَشَرَهُ اللَّهُ مَعَه
[5] احتجاج : ج 2 ص 492
[6] احتجاج : ج 2 ص 492
[7] بحارالانوار : ج 91 ص 31
[8]
[9]
[10]
[11] نمل : 62
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » يکشنبه نوامبر 09, 2025 11:14 am

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد جامع اصفهان در سال 1391 قمرى


مجلس 9

https://drive.google.com/file/d/1H6ut0z ... drive_link

متن

اللهم علي التجلي الاعظم و كمال بهائك الاقدم شجره الطور و الكتاب المسطور و النور علي النور في طخياء الديجور

این‌ها اوصاف امام عصر علیه السلام است. امشب از اول منبر به در خانه آن حضرت می‌روم، شما هم دل‌هایتان را به آن بزرگوار متوجه کنید.

علم الهدي و مجلي العمي‏و نور ابصار الوري و سبب المتصل بين الارض و السماء و بابك الذي منه يوتي الذي يملاء الارض قسطا و عدلا كما ملئت ظلما و جورا.

مهياي تعظيم باشيد، بايد شعار مذهبي شما و بانگ ديني شما و صلوات‌هاي شما ان‌شاءالله اين محله را خبردار كند و آن‌ها با شما هماهنگ شوند و ثواب صلواتي كه آن‌ها هم مي‏فرستند، به شما هم برسد.

صاحب الهيبه العسكريه و الغيبه الالهيه مولانا و سيدنا و امامنا و هادينا بالحق القائم بامره

و لعنه الله علي اعدائهم ابد الابدين و دهر الداهرين

(بَقِيَّتُ اللّه خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنين)[1]

به موجب عقل و نقل، در كلي مطلب و جزئي موضوعش، روشن شد كه اگر اسلام به حق است و حضرت خاتم‌النبيين( صلی الله علیه و آله وسلم) پيغمبر خدا است، او داراي اوصيائي و خلفائي بوده است، كه به وجود آن‌ها دين معزز و منيع و محترم و معظم است. و آن اوصياء، دوازده نفر هستند. يازده تا آن‌ها به دنيا آمدند و رفتند، نوبت به دوازدهمي ‏آن‌ها رسيده ‏است.

برادران عامي ما، به عنوان مهدي آخرالزمان (علیه السلام) به حد تظافر، بلكه با يك دقت، به حد تواتر معتقد هستند و ما هم به همان مهدي معتقد هستيم. نهايت فرق بين ما و آنان در اين است كه آنان مهدي (علیه السلام) را از اولاد امام حسن (علیه السلام) مي‏دانند، و ما مهدي (علیه السلام) را از اولاد امام حسين (عليه السلام) مي‏دانيم. و ديگر اين‌كه مهدي (علیه السلام) به عقيده آن‌ها، در آخرالزمان متولد مي‏ شود و به عقيده ما مهدي (علیه السلام) در آخر زمان ائمه: متولد شده ‏است.

به اين جمله عنايتي داشتم، كه اگر در يك حديث ديده شد، مولود في آخرالزمان، آخر زمان ائمه: است نه آخر زمان دنيا، چون آخر زمان دنيا معين نيست كی ‏است و چي است؟ و این‌جا یک بحث‌هائي هم هست که حالا در آن مبحث نمي‌خواهم وارد شوم. آخريت و اوليت در مشرب فلاسفه، نسبي است و الا در مشرب فلسفه و حكمت، اوليتي كه پيش از او نباشد، در عالم زمين و زمان نداريم. به هر حالت، اگر در حديثي مولود آخرالزمان گفته‌اند، آخر زمان ائمه: ‏است، كه زمان حضرت عسكري (علیه السلام) باشد.

به موجب اعتقاد ما، حضرت مهدي (علیه السلام) كه پيغمبر (صلی الله علیه وآله وسلم) مكرر از او خبر داده ‏اند و مسلمين را بشارت داده ‏اند، كه از فرزندان او كسي ظاهر خواهد شد و دنيا را مملو از داد و عدل مي‏ كند، آن‌چنان كه مملو از ستم و جور شده باشد، مراد آخر زمان ائمه: بوده ‏است. حضرت بقيه‌الله (علیه السلام) فرزند امام حسن عسكري (علیه السلام) است، اين عقيده ما شيعيان است.

البته بالغ بر هفتاد نفر يا بيشتر از علماء عامه، با ما در اين عقيده موافق و مطابق هستند. حالا جمله‌اي كه امشب مي‏ خواهم تذكر بدهم و از اين راه وارد يك مباحثي بشوم، اين است:

مهدي (علیه السلام)كه ما شيعيان قائل هستيم، آقايان، مهدي (علیه السلام )شخصي است، مهدي (علیه السلام) نوعي نيست، مهدي (علیه السلام) كه ما قائل هستيم يك موجود جسمي ‏است، يك تجلي معنوي نيست. مهدي (علیه السلام) كه ما قائل هستيم، در روي همين زمين است، در جاي ديگر نيست. اين‌ها را چرا مي ‏گويم؟

چون در مقابل هريك از اين قيدهائي كه عرض كردم، يك فرقه‌اي، اعتقاد خلافي و اعتقاد به انحرافي دارند. خيلي روشن بگويم كه همه، بزرگان و بچه‌ها حاليشان شود.

آقايان، ما دوازده تا امام داريم، اين دوازده امام ما، دوازده نفر آدم جسماني، كه داراي سر و دست و شكم و پشت و پا و چشم و گوش بوده ‏اند، اين‌ها اين طوري هستند، مانند ما هستند، شبيه به ما هستند. و در احوال و اعراضي كه ما به آن‌ها مبتلا مي‌شویم، آن‌ها هم مبتلا می‌شوند، يعني بيماري دارند، سلامتي دارند، غم دارند، نشاط دارند، گرسنگی دارند، سيري دارند، خواب دارند، بيداري دارند، دوازده امام ما معروض اين اعراض و دچار اين احوال مي ‏شوند.

علي ابن ابي طالب (علیهماالسلام) اولي آن‌ها است. دوم آن‌ها امام حسن (علیه السلام) است، سوم آن‌ها امام حسين (عليه السلام) است، همين‌طور بيا تا يازدهم حضرت عسكري (علیهالسلام)، دوازدهمي آن‌ها ‏هم عينا مثل همان‌ها است، هيچ تفاوتي نمي‏ كند. اين مهدي (علیه السلام) ما، از صلب امام حسن عسكري (علیه السلام) و از رحم حضرت نرجس خاتون (سلام‌الله‌علیها)، در نيمه شعبان سنه دويست و پنجاه و پنج، مطابق كلمه «نهر» و يا دويست و پنجاه و شش مطابق كلمه «نور» در شهر سامرا به دنيا آمدند. اين مهدي ما (علیه السلام) به عقيده ما شيعه.

بعضي‌ها مهدي را شخصي نمي‏ دانند، بعضي‌ها مهدي را موجود جسمي ‏نمي‌دانند. «آخوند ملا محمد بلخي»، صاحب كتاب «مثنوي»، يكي از آن‌ها است، او مهدي را شخص موجود خارجي در كتاب «مثنوي» خود معرفي نمي‏كند، بلكه خلاف آن ‌را مي ‏گويد:


بيان مطلب ازيبان عرفاى الهي (آخوند ملا محمد بلخي)


پس به هر دوري وليي قائم است تا قيامت آزمايش دائم است

پس امام حي قائم آن ولي است خواه از نسل عمر، خواه از علي است

هادي و مهدي وي است اي راه جو هم نهفته، هم نشسته پيش رو


ايشان مي‏ خواهند بگويند: تجلي شيخ در دل سالك، ظهور مهدي سالك است بر سالک. مهد را عبارت از جلوه ملكوتي شيخ براي سالك مي‏ دانند.

حالا ديگر سلوك چيست؟ تجلي چيست؟ شيخ كيست؟ اين حرف‌ها به درد شما نمي ‏خورد، و الا شما را زير خرقه درويشي مي‏ بردم و اين حرف‌ها را هم قدري به گوشتان مي‏ رساندم، فايده‌اي ندارد شما بفهمید. مي‏ گويد: در وقتي‌که سالك جلوه ملكوتي شيخ بر او مي‌شود، ظهور مهديش شده ‏است، مهدي همان تجلي شيخ است خلاصه، هم نهفته‏ است و هم پيش روي است. و شيخش خواه از نسل عمر باشد، خواه از نسل علي (علیه السلام) باشد، جلوه آن شيخ، مهدي است. اين خلاصه حرف ايشان است.

خير، مهدي ما حقيقت روحاني نيست، يك موجود جسماني خارجي است، مثل حضرت عسكري است، مثل حضرت هادي است. مهدي ما در همين عالم است، روي همين كره ‏است. ممكن است به كرات ديگر برود، ممكن است در اين منظومه، به جاهاي ديگر هم قدم بگذارد، بلكه ممكن است به منظومه‏ هاي ديگر هم برود، ولي قدر مسلم در روي اين كره ‏است.

تذکر و توضیخ:
مرحوم تولايي در اينجا دو مطلب را با هم قاطي كرده است
وسيله هدايت و راهنماى ارشادي هر كسي در هر زمان كه از طريق صحيح كشف شده باشد (مهدي وهادي وصفي )
را با
امام دوازدهم و مهدي جهاردهم در آخرالزمان مخلوط كرده
وجود مهدي فرزند امام جسن عسكري عليه السلام
منافاتي با وجود مهدي در هر دوران و هر نسل
و با وجود راهنماي براى هر شخص كه از مسير صحيح شناخته شده و خودش معتقد به مهدي فرزند امام حسن عسكري است
منافاتي ندارد
ضمنا وجود شخص مؤمن شيعه معتقد به امام زمان مهدي؛ امكان دارد
و يك نمونه را مرحوم علامه اميني در كتاب الغدير با نقل قصيده عمريه (اديب معروف عراقي عمري از نسل عمر) جزو مدايح حضرت مولاعلي عليه السلام آورده است
مثلا براى مرحوم تولايي
ميرزا مهدي اصفهاني راهنما وهادي او بوده
و او مهدي نوعي شخص او بوده و اين راهنما از نسل قوم لر بختياري بوده است ضمن اينكه هر دو معتقد به مهدي امام زمان بوده اند
بله اكر كسي مهدي صاحب الامر فرزند امام حسن عسكري عليهماالسلام را منكر باشد و بكويد منظور از مهدي آخر الزمان مهدي نوعي است اين عقيده باطل است

ادامه منبر مرحوم تولایی:
در مقابلش يك دسته آمده‌اند، مهدي را پرتاب به عالمي‏ كرده ‏اند كه خود آن‌ها هم آن عالم را نمي‏ فهمند، يك عالمي ‏به نام «اقليم هشتم»، «عالم هورقلياء»، يك عالمي ‏قائل شده‏ اند كه نه خودشان آن‌جا رفته‌اند، و نه معلوم است که یک چنین عالمي ‏هست و يا نيست؟ بافته‌اند؟ حضرت مهدي (علیه السلام) را در عالم هورقليا انداخته ‏اند.

در رساله «رشتيه‏» مي‌گويد:

«ان سيدنا المهدي لما خاف من اعدائه فر الي عالم الهور القلياء و سيظهر في جسد من يشاء»[2]

كه مفتاح و كليد فتنه‌اي كه صد و سي سال است در ايران پيدا شده‏ است، همين جمله‌اي است كه ايشان گفته ‏است. به هر حالت، مهدي (علیه السلام) را مي‏ گويند در عالم هور قليا است و موجود به وجود هورقليائي است. هر وقت بخواهد در جسد و هیئت هركس بخواهد، در اين عالم ظاهر مي‏شود. ايشان هم اشتباه كرده‏ اند. مهدي ما (علیه السلام) اين نيست، مهدي ما (علیه السلام) در عالم هور قليا نيست، مهدي ما (علیه السلام) در همين عالم است، روي همين كره ‏است. مهدي ما (علیه السلام) در چاه سامرا هم نيست. اين از آن دروغ‌هاي شاخ‌دار عجيب و غريبي است كه بسياري از علماء مفتري اهل سنت و جماعت به ما نسبت مي‏ دهند.

بعضي از علماء اهل سنت، متعصب، درغگو، به ما افترا مي‏ بندند و در كتاب‌هايشان نوشته ‏اند كه شيعه عقيده‏اش اين است كه مهدي آن‌ها در چاه سامرا است و از آن چاه سر در مي‏ آورد. اين دروغي است كه به ما نسبت داده‏ اند. هيچ يك از علماء شيعه از اول غيبت صغري تا الان، اين عقيده را، نه گفته و نه نوشته ‏است، مهدي (علیه السلام) در چاه سامرا نيست.

اين‌جا يك جمله‌اي بگويم و شما را سفارش كنم. آقايان، محترمين، محترمات، اگر ان‌شاءالله موفق شديد به عتبات عاليات مشرف شديد، اولا در سامرا زياد بمانيد. در شب‌هائي كه ان‌شاءالله بخواهم وظايف شيعه را عرض كنم، اين را مفصل به شما خواهم گفت. سامرا زياد بمانيد. صبح نرويد و عصر فرار كنيد، صبح نرويد و فردا بیرون بیایید. اقلا پنج، شش روز آن‌جا بمانيد، دربار است. وقتي هم به سامرا رفتيد، سرداب برويد، اقلا در شبانه روزي يك نوبت، دو نوبت، به سرداب مشرف شويد، و دعاها و زياراتي كه دارد بخوانيد، ولي لب چاه نرويد، امام ‏زمان(علیه السلام) توي چاه نيست. پس گردن شما را آن زيارت‌خوان‌ها نگيرند، سرتان را توي چاه نكنند، زيارت صاحب‌الزمان براي شما نخوانند. امام‏ زمان (علیه السلام) توي چاه نيست. چند نفر زيارت‌خوان بالاي چاه مي‏ برند، او هم شروع مي ‏كند به زيارت خواندن: «السلام عليك يا صاحب الزمان و يا شريك القرآن و يا امام الانسان و الجان عجل الله ظهورک . رحمه الله و برکاته»، آن وقت مي‏ گويد پول بده، غرض آن‌ها پول گرفتن از شما است، و الا امام‏ زمان (علیه السلام) توي چاه نيست. زيارت چاه هم نداریم.

امام عصر (علیه السلام) ما در چاه نيست، اما عصر مادر قطبين منجمد شمالي و جنوبي نيست، امام‏ زمان (علیه السلام) روي همين زمين است و روي همين زمين هم زندگي مي‏ كند، عينا مثل بابايش، حضرت عسكري (علیه السلام) و جدش حضرت هادي (علیه السلام) بدون تفاوت. فقط يك تفاوت در امام دوازدهم ما با آن‌ یازده تا ديگر هست، و آن يكي اين است كه آن يازده تا، ظاهر و آشكار بودند و بسياري از شيعه مي ‏ديدند و مي‏ شناختند، ولي اين بزرگوار پنهان است.

معناي پنهانيش اين است كه من مي‏گويم: نمي ‏آيد توي مردم كه عموم او را نبينند، يا او را مي‏ بينند و او را نمي ‏شناسند. پنهاني امام‏ زمان ما علیه السلام خارج از اين دو تا معنا نيست، نتيجه چي شد؟ عقيده ما شيعه، به موجب رواياتي است كه از حد تواتر گذشته ‏است. که «مرحوم حاج آقا رضا همداني» در كتاب «انوار قدسيه‏» مي‏ گويد: روايت‌هائي كه راجع به مهدي علیه السلام از (پيغمبر صلی الله علیه و آله وسلم) و دوازده معصوم ديگر: كه حضرت زهراء (سلام الله علیها) هم داخلشان است، از طريق شيعه و سني به ما رسيده‏ است، در شئون مختلفه مهدي (علیه السلام) بيش از ده هزار است. اين بزرگوار اين چنين ادعا مي‏كند، «سيد بحراني» هم در همين حدود مدعي هست.

حالا من اين ادعاها را نمي ‏كنم، اولا بنده خاك پاي طلاب هم نيستم، نعلين برادر طلبه‌ها هم نيستم، اطلاعاتم هم بسيار كم است، با كمي‏ بضاعت علمي ‏و باقابل نبودن فهم و ذوق من، من هزار روايت راجع به مهدي (علیهالسلام)، به شئون مختلفه‌اش، مي‏ توانم ارائه بدهم. از پيغمبر (صلی الله علیه و آله وسلم) و سائر معصومين:، از طريق شيعه و طرق عامه، بالغ هزار حديث راجع به حضرت مهدي (علیه السلام) در شئون مختلفه‏اش بنده نشان مي دهم.

اگر ما از علي ابن ابي طالب (علیهماالسلام) بگذريم، خيال نمي ‏كنم درميان آن يازده امام ديگر، امامي‏ باشد كه در شئون مختلفه‏اش، روايت به قدر رواياتي كه راجع به حضرت مهدي (علیه السلام) رسيده، اين قدر روايت داشته باشد، از همه آن ده امام ديگر، روايات مربوط به حضرت مهدي (علیه السلام) بيشتر است. يك قدري بايد زحمت كشيد و كتاب نگاه كرد، يك قدري بايد مطالعه كرد، آدم سرش را زير عبا كند و بگويد نیست، نيست، درست نيست. اين مثل آن پرنده‌اي مي‏ ماند كه سرش را زير برف مي‏ كند و مي‏ گويد خبري نيست.

نه آقا سرت را بيرون بياور، یک قدري به كتاب‌ها مراجعه بكن، یک قدري مطالعه بكن، یک قدري با اهلش بنشين، تا بفهمي‏ حضرت مهدي (علیه السلام) به شئون مختلفه‏اي كه دارد، رواياتي كه مربوط به اوست، بعد از علي بن ابیطالب (علیهماالسلام) هيچ كدام از ائمه: اين قدر روايت ندارند. اين مهدي ما (علیه السلام) كه رواياتش در حد تواتر است، يك آدم جسماني خارجي است، روي همين زمين است، راه مي‌رود، مي‏ خورد، مي‏ خوابد، غم دارد، نشاط دارد، همه آن‌چه كه ما داريم و پدرش حضرت عسكري (علیه السلام) داشته است، او هم دارد. نهايت فرقش با حضرت عسكري (علیه السلام) و سائر ائمه: اين است كه آن يازده امام ديگر را مردم، آن‌هائي كه اهل بلدش بودند، آن‌ها که سابقه با او داشتند، مي‏ ديدند و عموما و نوعا می‌شناختند، نه کلا. اين بزرگوار را يا نمي‏ بينند و يا اگر ببينند نمي‏ شناسند. اين معناي غيبت حضرت و امتياز حضرت است.

هيچ فرق ديگر با آن‌ها ندارد، اين عقيده ما است. بر اين عقيده اولا روايات فراوان از پيغمبر (صلی الله علیه و آله وسلم) تا حضرت عسكري (علیه السلام) كه به ولادتش بشارت داده ‏اند، پيغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به ولادت دوازدهمين بشارت داده ‏است، حتي مادرش را هم گفته‏ اند ائمه ديگر، كه مادرش كنيز است. پيغمبر (صلی الله علیه و آله و سلّم) به ولادت اين مهدي (علیه السلام) بشارت داده ‏است، به پدر اين مهدي (علیه السلام) بشارت داده است، به مادر اين مهدي (علیه السلام) بشارت داده‏ است، به غيبت اين مهدي (علیه السلام) اشاره کرده ‏است، به طول عمر اين مهدي (علیه السلام) اشاره كرده‏ است، به ظهور بعد از غيبت او اشاره كرده ‏است، به حالات و اقوال و افعالش، به كارهاي زمان ظهورش، پيغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) اشاره كرده و خبر داده ‏است.

آن وقت طبق گفته پیغمبر (صلی الله علیه و آله وسلم) علي ابن ابي طالب (علیهماالسلام) هم خبر داده ‏است، حضرت صديقه (سلام الله علیها) هم خبر داده ‏است، امام حسن (علیه السلام) هم همین‌طور، امام حسين (عليه السلام) هم همین‌طور. اگر مي‏ خواهيد نمونه اين روايات را به دست آوريد، به كتاب «بحارالانوار» «علامه مجلسي» كه خدا به حق پیغمبر (صلی الله علیه و آله وسلم) آن به آن، روح پر فتوح او و پدرش را مستغرق در انوار رحمت خودش بفرمايد.

به كتاب غيبت بحار، جلد سيزدهم، «باب ما جاء عن النبي و عن الائمه» مراجعه كنيد. از يك‌يك امام‌ها و معصومين، به طرق معينه، نوشته‌های این‌ها الکی نیست، رواياتي كه راجع به مهدي (علیه السلام) است، سند دارد. مي ‏گويد: فلاني از فلاني، آن يكي از سومی، آن یکی از چهارمی، همين‌طور سند را مثل حلقه‌هاي زنجير متصل به هم مي‏ كند، تا حلقه آخري پیغمبر (صلی الله علیه و آله وسلم) می‌شود، یا یکی دیگر از معصومین می‌شود.

روايات را مسندا اين بزرگوار نقل كرده‏ است، برويد نگاه كنيد. اين يك نمونه‌اي است، به ساير كتاب‌هاي غيبت، «غيبت نعماني»، «غيبت شيخ طوسي»، «غيبت فضل ابن شاذان» كه پيش از به دنيا آمدن حضرت مهدي (علیه السلام) «فضل ابن شاذان» كتاب غبت نوشته ‏است. كجا هستید؟ بچه خوابي! برو كتاب نگاه كن. «فضل ابن شاذان» پيش از آني كه حضرت مهدي (علیه السلام) به دنيا بيايد، كتاب در حالات مهدي (علیه السلام) و در غيبت مهدي (علیه السلام) نوشته ‏است، از روي گفتار ائمه: و از گفته‌هاي پيغمبر (صلی الله علیه و آله وسلم).

ما به روايات ولادت كسي را ثابت مي ‏كنيم، مي ‏گوئيم فلاني در دنيا بوده ‏است، از چه طريقي می‌گوییم؟ از طريق نقل و روايت و حكايت. ما براي اثبات اين‌طور مطالب، غير از نقل و حديث و روايت، ماخذ ديگري نداريم. به عين همان مطلبي كه ما اثبات مي ‏كنيم علي ابن ابي طالب (علیهماالسلام) در خانه كعبه به دنيا آمده است، امام حسن و (علیه السلام) امام حسين (علیه السلام) در مدينه به دنيا آمده‏اند، حضرت زين‌العابدين (علیه السلام) و امام باقر(علیه السلام) به دنيا آمده‌اند، به عين همان ماخذ اثبات مي‏ كنيم كه حضرت بقيه‌الله (علیه السلام)از صلب حضرت عسكري(علیه السلام) و رحم مادرش، نرجس خاتون ( سلام الله علیها)، به دنيا آمده ‏است. با همين سندها.

حضرت بقيه‌الله، مهدي موعود ما (علیه السلام)، فرد شخصی روی این کره، و مانند بابايش حضرت عسكري (علیه السلام) است. و او «ولی» دارد، «مولي» دارد كه امور زندگي خانه‏اش را آن «مولي» و آن نوكر اداره مي ‏كند. امام صادق(علیه السلام)فرمودند: روايت در بحارالانوار است، امام صادق (علیه السلام) در ضمن خبرهائي كه از حضرت مهدي (علیه السلام) مي‏ دهد و غيبت حضرت مهدي (علیه السلام) كه پنهان مي‏ شود، این‌طور مي‏ فرمايند: پنهان مي‏ شود، كه احدي نمي‏داند كجا است، حتي اولادهايش.

آن وقت مي‏ فرمايند: «إِلَّا الْمَوْلَى الَّذِي يَلِي أَمْرَهُ »[3]، جز آن مولي، یعنی نوکری كه كارهاي زندگی خانوادگیش را اداره مي ‏كند، او كه مثلا برايش نان و گوشت مي‏ خرد، آني كه آب جاروی منزلش را من باب مثل مي‌كند. امام صادق (علیه السلام) مي‏ فرمايد: او می‌داند مهدي(علیه السلام)در غيبتش كجا است؟ باقی دیگر نمی‌دانند، کجاست.

‌پس معلوم مي ‏شود حضرت مهدي (علیه السلام) زندگي دارد. اين‌جا اجازه بدهيد چند كلمه‌ را بگويم. در اسلام مستحبي موكدتر از مساله ازدواج شاید نداشته باشیم و يا اگر داشته باشيم، در رديف نكاح و ازدواج مستحب موكد نداريم. آن‌قدر پيغمبر (صلی الله علیه و آله وسلم) امتش را تكرار و تاكيد كرده ‏است كه پسرها زن بگيرند و دخترها شوهر بگیرند: «َ تَنَاكَحُوا تَكْثُرُوا فَإِنِّي أُبَاهِي بِكُمُ الْأُمَمَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ لَوْ بِالسِّقْطِ »[4] مستحبي است بسيار موكد. عزوبت، يعني قلندروار به سر بردن و زندگی کردن، يعني تنها خوابيدن، جوان بدون عيال بخوابد و دختر بدون شوهر بخوابد، با اين‌كه قدرت دارند ازدواج كنند، اگر در عزوبت به سر ببرند، زمين نفرين مي‏ كند. زندگي به حال عزوبت مكروه ‏است.

خوب، حالا من حرف‌هائي دارم از نظر اجتماع، نمی‌خواهم بگویم. فعلا كاري ندارم. نكاح مستحب موكد و عزوبت مكروه به كراهت شديده است، براي كسي‌كه البته قدرت دارد.

آیا امام هزار و صد سال، ترك اين مستحب موكد را مي‏ كند و مرتكب آن مكروه مي‏ شود؟ حاشا و كلا. يك پيش نماز ما، يك آدم مقدسي كه تا درجه‌اي مقدس باشد، یک مجتهد ما، يك آيه‌الله ما، اين‌ها تا بتوانند مستحبات را عمل مي‏ كنند و مكروهات را ترك مي‏كنند. آيات عظام و حجج اعلامي كه الان اين‌جا تشريف دارند.

خداوند به حق محمد و آل محمد: نعمت وجود روحانيين را براي عموم شيعه در دنيا مستدام بدارد.

علماء عالی مقدار اين شهر را براي اهل اين شهر، وجود مسعودشان را، وجود با برکتشان را مستدام بدارد.

اين‌ها حاضر نيستند عيال نگيرند! اين‌ها حاضر نيستند اين مستحب را ترك كنند و به عزوبت به سر برند. و بلكه اگر قدرتشان، قدرت مالي و بدني آن‌ها اجازه بدهد، با فرض عدالت، به خانم‌ها برنخورد، بيشتر از يكي مي ‏گيرند. و اين‌ها حاضر نيستند با عزوبت زندگي كنند، آن وقت امام زمان(علیه السلام) هزار و صد سال، بلكه هزار و صد و سي و چند سال از عمرش می‌گذرد، اين بزرگوار، در اين مدت، اين مستحب موكد را ترك مي‏ كند؟ و مرتكب آن مكروه شديد مي شود؟ حاشا و كلا.

زن دارد، زندگي دارد، خانه دارد. «سيد بن طاووس»، يك مقداري حرف‌ها را بگويم. ما دو تا سيد در بين علمايمان داريم كه شرف‌يابي این‌ها به خدمت امام عصر(علیه السلام) فراوان بوده ‏است، فراوان بوده است. ان‌شاءالله در اين باب با ياري خود حضرت، اشباع مي‏ كنم، براي شما اصفهاني‌ها، يك سوغاتی را مي‌گذارم و تقديم مي‏ كنم و مي‌روم از خود همین اصفهان شما.

چون من در شهرها كه مي‏روم، در بسياري از شهرها، از خود آن شهر، يك سوغاتي براي آن شهر دارم، در يزد يكي را گفتم، چشم‏هايشان روشن شد، ان‌شاءالله در شهر شما دو تا برای شما خواهم گفت، از خود اهل اين شهر كه شرفياب خدمت امام عصر ارواحنا فداه شده‏اند. در بیداری نه در خواب!

آی دلم مي‏ سوزد، که مطلب چقدر آفتابی و واضح و از این چراغ روشن‌تر است و جمعي چطور به بي‌راهه مي ‏روند و حيران و سرگردان هستند؟ بدبخت‌‌ها.

به هر حالت، دو تا سيد داريم در علماء شيعه كه اين‌ها شرفيابی ايشان خدمت امام عصر ارواحنافداه، فراوان بوده ‏است، و از خيلي خصوصيات امام عصر(علیه السلام) اطلاع دارند: يكي علامه «سيد مهدي بحر العلوم» قدس الله سره در آخر، يكي «سيد بن طاووس» رضوان الله عليه از پيشينيان ما. حالا از سيد بن طاووس برای شما بگویم. سيد بن طاووس این قدر خدمت امام ‏زمان(علیه السلام) مي ‏رسيده است كه تن صداي حضرت را تشخيص مي‌داده ‏است، آهنگ صوت و لهجه حضرت را تشخيص مي‌داده ‏است. حتي موقعي رفت توي سرداب براي عبادت به سالن سرداب نرسيده، در راهرو، شنيد صداي امام ‏زمان (علیه السلام) مي ‏آيد، وقفه كرد، گفت نروم، مزاحم نشوم، اين‌جا بايستم، ببينم حضرت چه مي‌گويد؟ صداي حضرت را مي‏ شنيد، خيلي هم ارتباط داشته ‏است.

ايشان یک كتابي نوشته ‏است به نام «رساله مواسعه و مضايقه»، يك بحثي است كه فقهاء دارند. در آن كتاب، اين مطلب را نوشته ‏است كه شنيدم: از كي، یکی، كه فلاني، یک نفر آدمی، مدتي است چسبيده به امام زمان(علیه السلام) ، كه آقا بيا مرا به نوكري در خانه‌ات قبول كن، يك آدم ساده است. آی قربان آن ساده‌ها!

هست آن شه شاه زمين دل همي خواهد از اين قول وزین

گفت لا ينظر الي تصویركم اتقوا ذاالقلب في تدبيركم

من به صاحب دل كنم در تو نظر ني زنقش سجده و پيشان زر

دل لازم است، دل بده، قلوه بگير، دل بده تا گل به تو بدهند، اي بيچاره‏ها، اهل دل نيستند، اهل لفظ هستيد، يك ساده‌اي، این دل داده به امام ‏زمان (علیه السلام). آي سادگي هم خوب چيزي است،

عاقل به كنار آب پل مي‏جست ديوانه پا برهنه از آب گذشت

چسبيده محكم به امام‏ زمان (علیه السلام) آقا من مي ‏خواهم بيايم در خانه شما نوكريتان بكنم، آب و جارو كنم، نان درست كنم، چنين كنم، چنان كنم. «سيد بن طاووس» به پسرشان مي ‏فرمايند: بابا، اين روزها، حضرت به توسط فلاني، اسم او را می‌برد، پيغام داده كه برو به اين آدم بگو، قبولت كرديم، تو را در خانه خود مي‏ آوريم، اما عجله نکن، صبر كن.

همين «سيد بن طاووس» در «كشف‌المحجه‏»، این كتابي است كه زمانی من بالاي منبر گفتم: اي كاش اين تجديد طبع شود، يك مومن پولداری گفت: اگر ترجمه‏اش كنند من مجانی طبع مي كنم، پيش نماز مسجد هم قبول كرد كه ترجمه كند و آن مومن چاپ كرد و مجانی پخش كرد كه حالا مترجمش در دست است. در کتاب «كشف المحجه»‏ به پسرش سيدمحمد مي‌گويد: بچه‌جان، سيد محمد، تازگي‌ها مسموع شده‏ام بين امام‏ زمان (علیه السلام) و بین يكي از شيعيان وصلتی شده ‏است، مصلحت نيست بگويم آن وصلت چيست، و الا مي‏ گفتم.

حضرت وصلت كرده ‏اند، حالا دختر گرفته ‏است يا داده، معلوم نيست، آيا برای خودش عيالی گرفته است؟ آيا براي پسرهايش عيالی گرفته است؟ آيا دخترهايش را به شوهر داده است؟ معين نيست.

مي‏ فرمايد: تازگي‌ها بين حضرت و بين یکي از شيعيان وصلتي شده كه اگر مصلحت مي‏ بود به توهم مي‏ گفتم. حضرت زن و بچه دارد.

در دعا و زيارت‌هایش است كه دعا مي ‏كنيم و از خدا مي‏ خواهيم كه: خدايا او را حفظ كن، اولادهايش را حفظ كن، ذريه‏اش را حفظ كن، از بلايا نگه‌دار. شما که این زیارات را نمی‌خوانید، حالا كه اين زيارات دموده شده است، از وقتي‌که اين رمان‌هاي نجس و بعضی مجله‌هاي پليد و بعضي كتاب‌هاي ضد اخلاق و ضد شرافت انساني، جلو آمده ‏است، ديگر به كتاب دعا و زيارت نمي‌پردازیم.

زيارت‌هاي او را بخوانيد. ان‌شاءالله اكر به بركت سر شما زنده ماندم، يك دو تا وظایف آن‌ها را خواهم گفت. زيارت‌هاي حضرت را بخوانيد، آن صلوات‌هائي كه وارد شده است، مخصوصا صلوات «ابوالحسن ضراب اصفهاني» كه از ناحيه خود حضرت دستور رسيده ‏است که این را بخوانید، آقایان بخوانيد. آن وقت در اين زيارت‌ها و صلوات‌ها، دعا دارد بر فرزندان حضرت، كه خدايا فرزندانش را سالم نگه‌دار.

خدايا او را راجع به خودش و ذريه‏اش دلشاد كن.

زن دارد، بچه دارد، اولاد دارد، گفتم: نوكر داد. امام صادق (علیه السلام) فرمودند: هيچ‌كس جاي او را نمي‌داند مگر آن مولا و آن نوكري كه «یلی امره» كارهايش را مي‏ كند، هيچ مانعي هم ندارد كه اولادش هم، پشت دوم، اصلا باباي خود را نبینند و نشناسند، و لازم نكرده كه اولادش هم طول عمر داشته باشند و لازم نكرده كه زنش هم طول عمر داشته باشد. زن نود ساله به چه دردي مي‌خورد؟

ممكن است «علي التوالد و التناوب» زن‌هائي بگيرد، اولادهائي راه بياندازد، زن‌هايش هم بمیرند، اولادهاي او هم مثل ساير مردم زندگي كنند، پشت دوم هم اصلا جدشان را نشناسند.

يك كلمه‌اي، يك كسي يك وقتي گفت، اين كلمه در من اثر كرد، گفت: بعضي سيدها، ما چه مي‏دانيم كه اين‌ها نسل امام زمان (علیه السلام) هستند يا خير؟ ممكن است نسل او باشند، پشت سوم، چهارم، پنجم، ششم، دهم. همان‌طوري كه نسل موسي بن جعفر (علیهماالسلام) در دنیا باقي مانده است، همان‌طوري كه نسل امام حسين (علیه السلام) باقي مانده ‏است، همان‌طوري كه نسل امام رضا (علیه السلام) باقي مانده‏ است، ممكن است از نسل امام عصر (علیه السلام) هم نسل‌هایی به عمل آمده باشند، تو مردم باشند، اصلا ندانند. مانعي هم این مطلب ندارد.

آقايان، والله مطلب از اين چراغ‌ها روشن‌تر است، توي وادي آن نيستید. آن قدر شبهات مزخرف كودكانه پشت كوه قافي، آن قدر شبهات شيطاني بي اصل در مغزمان ريخته شده است، كه به كلي از وادی دور شدید. كجا هستيد؟ روي همين زمين است، راه مي‌رود. والله، در كمتر از ده سال، خدمتش رسيده‏ اند، و الله قسم مي‏خورم، من اطلاعات فقهي دارم، من مي‏دانم كه قسم خوردن به جلاله، به دروغ كفاره مي‏ آورد، آن قدر هم پول ندارم كه كفاره بدهم، دليلي هم ندارد كه دروغ قسم بخورم. به والله در نزديكتر از ده سال، يعني فاصله‏اش از ده سال كمتر است، خدمتش رسيده‏ اند، او را ديده‌اند. در شهر تهران، با او حرف زده‏ اند. هزار و يك نشانه‌ها هم داشته و دارد.

چي چي، اين چرت و پرت‌هاي اوهام شر و ورها؟ آخوندها درست كرده‏ اند! عمر طولاني چطور مي‏ شود؟ اين حرف‌ها موهومات است، اي احمق او را مي‏ بينيد، چي مي‏گوئي، نه در خواب، نه در خيال، نه در خلسه‌هاي درويشي كه قابل شبهه باشد، نه در خواب، تا بگویی خواب تمثل خیالی است، نه در خلصه درویشی تا بگوئي چرت كشيده يا ترياك كشيده، اين مجسم شده ‏است.

همان‌طوري كه شما مرا مي‏ بينيد، شما كه الان مرا مي ‏بينيد، خواب است! خیال است! چرت است! خلسه‏است! يا واقعيت دارد؟ همان‌طوري كه صداي مرا مي‏ شنويد، همان‌طوري كه من شما را مي‏ بینم و حرف می‌زنم، همان‌طوري او را در كمتر از ده سال ديده‌اند.

به خدا یک قضايائي كه من به يك واسطه، و بعضي بلا واسطه، سراغ دارم و بگويم، مثنوي هفتاد تن كاغذ شود.

در همين شهر، در همين شهر، يكي را بگويم، علي الله، در همين شهر شما، در كنار يكي از ميدان‌هاي اين شهر، حضور مباركش رسيداند، آن كسي كه خدمتش رسیده است، آن كسي كه با حضرتش سخن گفته ‏است، كه اين دوره‌ها مانند او را به شما نخواهد داد.

اصفهاني‌ها شما مفاخر زياد داشته‌ايد، الان هم دارید، ولي مفاخر گذشته شما، به آن پايه دیگر کمتر به دست شما مي‌آید. در همين شهر شما، يكي از مفاخر شما، از بزرگاني كه اين قرن مانند او را نمی‌دهد، در كنار يكي از همین ميدان‌ها، حضور مبارك امام عصر ارواحنا فداه رسيده است، نه يك نوبت، بلکه دو نوبت. با حضرت صحبت كرده است، آن حاجتي كه داشته، در نوبت اول عرض كرده ‏است، حضرت جواب به او داده ‏اند. اين بواسطه كوتاهي فكرش، گفته كم است، يك چيزي به او داده ‏اند، او گفته كم است، بعد حضرت ناپديد شده ‏است، پهلوي يك هندوانه فروش، یک سيدي. جلويش چند تا هندوانه خربزه شكسته ‏انداخته، كه قاچ قاچ مي‌فروشند، به او در عالم رویا گفته ‏اند: شب در فلان موقع، بيا خدمت حضرت، او شديدا متوسل شده‏ بود، يك سال توسل جسته‏ بود.

گفت پيغمبر كه چون كوبي دري عاقبت آيد برون ز آن در سري

«من قرع بابا و لج ولج»[5] «من طلب شيئا و جد وجد»[6] شما دلتان مي‏خواهد با همين تنبلي، با همين مهملي، روي بخار معده، يك «ياصاحب‌الزمان» بگوئيد، او هم بگويد بله؟ اين جوري‌ها نيست، به اين و لنگ و بازي هم نيست.

اين‌جا جان فشاني لازم است، اين‌جا جديت لازم است، اين‌جا كوشش و جنبش لازم است، بايد توي راه بيافتي، قدري هم مالش بخوري، توي راه نرفتید.

يك سال تمام مشغول زحمت توسل به حضرت است، به او مي‏ گويند بيا فلان جا، آن‌جا يك هندوانه فروشي است پهلوی او بیا. مي‌رود مي‏ بيند يك سيدي آن‌جا نشسته، قدري هم هندوانه خربزه‌های قاچ قاج شده، شکسته بسته، دارد مي‏ فروشد. يك دقيقه مي‏ گذرد، یک مرتبه مي‌بيند حضرت آن‌جا تشريف دارند، پهلوي هندوانه فروش است. دارد با هندوانه فروش صحبت مي‏ كند، چشمش به حضرت که مي ‏افتد، منيتزيم مي‏ شود، خشك مي‏ شود. اين‌جا من حرف‌ها دارم، هر كدام موجي است كه اگر بخواهم به تلاطم بياورم، مجلس وقتش مي‌گذرد.

رسيدن به خدمت حضرت، به اختيار حضرت است، به اختيار ما نيست. فرق غيبت كبري و غیبت صغري و نواب خاصه در همين است. آن‌ها در غيبت صغري، نواب خاصه هر وقت مي‏ خواستند خدمت حضرت مي‌رسيدند، حالا شیعه به اختیار خودش نمی‌تواند برسد، هرکس ادعا کند من هروقت بخواهم خدمت حضرت می‌رسم، این کذاب است، مفتری است، «َ أَلَا فَمَنِ ادَّعَى الْمُشَاهَدَة»[7]، مراد اين مشاهده ‏است. هركس را كه حضرت بخواهند به خدمتش برسند، مي رسد. وقتي هم كه رسيد، آن‌جا خانه بي بي نيست، آن‌جا ديگر دل بدهي و قلوه بگيري نيست، حرف زدنت به اختيار او است، نگاه كردن تو به اراده و مشيت او است، هر اندازه‌اي كه او دلش بخواهد تو حرف بزني و ماذون از قبل خدا باشد كه گوش به حرف تو بدهد، تو مي‌تواني حرف بزني و جواب مثبت می‌شنوی و الا خير. اين را التفات داشته باشيد.

خودش به من گفته‏ است، هيچ واسطه در این روایت نمي‏ خورد، منيتيز شده است، اصل نفس نمي ‏تواند بكشد، بعد سر بلند کردند و فرمودند چه مي‏گوئي؟ حاجتش را گفت. فرمود: بگير، گفته بود كم است. به محض اين‌كه گفت كم است، ديد حضرت نيستند.

آي خاك بر سرم، اين چه حرفي بود زدم؟ كم او از دنیاها هم زيادتر است. آن وقت از آن سيد هندوانه فروش مي‌پرسد، اين آقائي كه اين‌جا بود، كجا رفت؟ آن سيد گفت: نمي‌داند اين كيست؟ نمي‏ شناسم. او اين‌جا مي‏ آيد، گاه‌گاهي مي ‏آيد، آدم خوبي است، خوش اخلاق است، آقا است. گاه‌گاهي هم يك سر باره‌اي، دست باره‌اي به ما مي‏دهد، خوب چه وقت‌ها مي آيد؟ حساب ندارد، گاهي مي‏بيني، دو ماه، سه ماه، يك مرتبه، يا كمتر يا بيشتر. گفت: با تو چي مي‌گويد؟ گفت: هيچ اين‌جا مي‏نشيند، احوال را مي‏پرسد، گاهي هم اگر چيزي نفروشم و چيزي نباشد، كمك مي ‏كند.

يك سال ديگر جان كند و اشک ریخت و سوخت و دنبال مطلب را گرفت. باز به او گفتند همان‌جا بیا، دو مرتیه همان‌جا آمدو حاجتش را عرضه داشت و عنايت فرمودند و بر آورند.

آقا ديدنش ومي‏ بينندش. خاك بر سر آدمي‏ كه در بي راهه افتاده ‏است. چيزي كه از اين چراغ‌ها روشن‌تر است، در اصل وجودش شبهه مي‏ كنند، شبه‌هاي شيطاني، وسوسه‌هاي نفساني، حواجس خيالي.

براي تحكيم عقيده شما جوانان مي ‏گويم، من نيامده ‏ام اصفهان شما را گمراه كنم، گمراه شدن شما چه فايده مادي براي من دارد؟ چه فايده روحاني دارد؟ فكرش را بكنيد، چه دليل دارد من بخواهم شما را گمراه كنم؟ از گمراه شدن شما چه منفعت مادي به من مي‏رسد؟ چه منفعت روحي به من مي‏رسد؟ پس بدانيد خير شما را مي‏خواهم. ؟؟؟ با دلیل عقلی می‌توانم ثابت کنم و ثابت كردم، با دليل نقلي می‌توانم ثابت کنم و ثابت كردم، مع ذلك تكيه به آن‌ها نمي‏كنم، تكيه به قضائایی كه از اين جراغ روشن‌تر است مي‏كنم. منی كه الان دارم حرف با شما مي‏زنم، دروغ هستم؟ شما خيال مي‏كنيد؟ اختراع نفس شما است که صدا می‌رود يا واقعيت دارد؟

همين‌طوري او را مي‏بينند و او را ديده‏ اند.

مي‏گويم در همين شهر، اين قصه مال هفتاد سال قبل است، يكي از بزرگان اين‌جا، که در این قرن کمتر مثل او آدم خواهد آمد، سر يكي از ميدان‌ها شهر، او را ديده‏ اند.

يك تكه براي اهل علم بگويم، حالا كه امشب توي اين وادي افتاديم، حرف‌هاي ديگر مي‏خواستم بزنم، فردا شب، يك سوغات ديگر.

يك استادي ديگر داشتم، هر دوي اين‌ها استاد من بودند، هر دوي اين‌ها، من از خصيصين آن‌ها بودم، هر دوي آن‌ها نمي‏ خواستند مرا گول بزنند، هر دوي اين‌ها مي‏ خواسته ‏اند مرا هدايت كنند، مخصوصا همين كه به شما گفتم. يك وقتي يك مطلب راجع به امام‏ زمان (علیه السلام) گفت، من حرفی گفتم، آن‌‌چنان مرا مالاند و پیچاندو نرم کرد، كه از آن ساعت به بعد، چهار نعل اسب من توي ميدان مي‏تاختم، آن‌را هم يك شب خواهم گفت.

يك استادي داشتم، اسمش را هم مي‌برم، عيبي ندارد، اهل همين شهر، مرحوم ميرزا محمد مهدي اصفهاني قدس الله سره. مردي بود فقيه، اصولي، داراي معارف، مردي بود خداشناس و خداترس، مردي بود كه غالبا مراقب خدا بود، خودش را در محضر خدا مي‌ديد. مردي بود كه من اقل، سه هزار جلسه با او نشسته‏ام، سه جلسه نگذشت كه از خدا مرا نترساند و مرا متوجه خدا نكند، حضار را، نه من تنها را. جلسه‌اي نمي‏ گذاشت كه او باشد در آن جلسه و حضار را متوجه خدا نكند، از خدا نترساند و يا اميدوار به خدا نكند، پيوند بندگی خدا بین حاضرین و خدا محكم نكند. مرد عجیبی بود، يك درياي علم بود، زيردست بزرگاني هم تربيت شده بود كه حالا نمي‏ خواهم بگويم.

اين بزرگوار به خود من گفت. يك وقتي در اضطراب فكري افتاده بود که چه كند؟ جمعي از حكمي‏ها و فلسفي‌ها او را به جانب فلسفه مي‏ كشاندند. جمعي از عرفا و صوفي مسلك‌ها او را به طريق عرفان و تصوف مي‏ كشاندند. جمعي او را در سير و سلوك خاص ديگري مي‏ كشاندند، اين گيج شده بود چه كار كند؟ خدايا راه چيست؟ اين راه را بروم؟ آن راه را بروم؟

یک بزرگوار ديگری هم او را به راه متن شرع، متن فقاهت، همين كه فقهای شما الان دارند مي‏روند، به اين راه دعوت مي‏كرد، اين گيج شده بود.

اين‌ها جزء اسراري است كه به من گفته بود و تا زنده بود، ماذون نبودم بگويم، چون مرده و رفته‏ است، از نظر تربيت افكار آقايان اهل علم، از نظر اخلاص و عنايت به طلاب مي‏ گويم. من نهايت ارادت به طلاب دارم، چون اين‌ها فداكاري عجيبي مي‏ كنند، از اين شهوات و لذت‌های مادي مي‏گذرند و مي ‏آيند درس مي خوانند. خیلی قیمت دارند. اين‌ها مي ‏توانند مدارس جديده بروند، دوازده كلاس را بخوانند و بعد دانشكده بروند، چهار سال بگذرانند، بعد یا مهندس شوند و یا دکتر شوند، ماهي پنج، شش هزار تومان بگيرند. ولي همه اين‌ها را پشت سر و زیر پا انداخته ‏اند، با نان و پنير مي‏ سازند و فقه آل محمد: را می‌خوانند، اين فداكاري‌ها من را در برابرشان كوچك كرده‏ است.

خدايا به حق صاحب الزمان (علیه السلام) ، طلاب علوم دينيه و محصلين علوم مذهبی ما را طول عمر، تائيد كامل، عزت شامل، قوت و نيروي بيشتري عطا بفرما.

ما را قدردان نعمت وجود علماء و مدرسین و محصلين بفرما.

غرض، اين را براي طلبه‏ها مي‏ گويم، اين قصه را خدا شاهد است، به قصد طلبه‌ها مي گويم، شما هم بشنويد.

فرمود من در حيرت افتادم چكار كنم؟ هركس مرا به يك سو مي‏ كشاند، او مي‏ گويد بيا زیر خرقه، او مي‏ گويد بيا زير عبا، او مي‏ گويد بيا توي محراب مثلا، من گيج شدم. فرمود يك روزي در وادي السلام،

خدا به حق امير المومنين (علیه السلام) همه شما را مشرف فرمايد.

فرمود در وادي السلام، سر قبر هود (علیه السلام) و صالح (علیه السلام) ، آن‌جا متوسل شدم: خدا بيچاره ‏ام، خدا عاجز و حيران هستم، خدا نمي‏دانم به كدام راه بروم؟ (اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيم‏)[8]، راه راست را به من بنما، خدا گم شده‌ام، خدا حيران شده‏ ام. وقتي هم اين‌ها را براي من مي‏گفت، حال اشك در چشمش مي‏ آمد، در همان حال هم به خدا ملتجي مي‏شد و مي‏گفت: خدا ملجا خوبي است، خدا را خواندم، خدا مرجع خوبي است، طلبه‌ها، با خدا ارتباط بگيريد. با خدا انس بگیرید.

گفت با خدا راز و نياز مي‏كردم، خدا چه كنم؟ حيرانم، نمي‏ دانم. فرمود: درهمين حال بودم، يك وقت ديدم حضرت بقيه الله ارواحنا فداه تشريف فرما شدند، توي جسد جسماني كه با همين چشم‌هاي مادي جسمي ‏ديده مي‏ شوند، تشريف آوردند، با فاصله بيست قدم، پيش من ايستادند.

ديدم كه جلوي شكم حضرت، مانند نواري به پهناي بيست سانت و به طول هفتاد سانت، یک نوار سبزي، جلوي سينه بالاي شكم حضرت، نمايان است. به من رسيدند و توجه كردند مثل اينكه نگاه كن. نگاه كردم آن نوار را ديدم كه با خط نور، مثل اين چراغ‌هاي نوري كه از پشت روشن مي‏ شود، خط تورانی را می‌خوانی، همين‌طور، خط نوراني، اين‌جا نوشته‏ است، طلبه‌ها خوب گوشهايتان را باز كنيد یاد بگیرید، با خط روشن عالي ديدم نوشته‏ است:«طلب المعارف من غير طريقنا اهل البيت مساوق لا نكارنا»، مي ‏فرمودند: من فراموش كرده ‏ام مساوق يا يساوق، اسم فاعل است يا فعل مضارع. فرمود فراموش كرده ‏ام، «و قد اقامني الله و انا حجه ابن الحسن»، و حجه بن الحسن مثل امضائي كه مي كنند، امضاء كرده بود.

گفت دلم باز شد، خواندم، نگاه كردم، ديگر اجازه حرف زدن ندادند. آن‌جا ديگر خانه بي بي نيست، همه چيز به اختيار خود حضرت است. گفت خوب كه اين را ديدم و نقش خاطرم شد، حضرت از نظرم دور شدند.

خواب نه، خيال نه، زجر كشيدن خیر،در حالی که در حال صحت مغز و دماغ و قلب و عصب و همه نظامات جسماني با همین چشم‌هاي سر.

به هر جهت، وجود مسعود آن حضرت روي همين زمين است، مي‏ آيد، او را مي‏بينند يا نمي‏ببيندش، یا او را مي‏ بينند و نمي ‏شناسند. گاه‌گاهي هم به نگاهي، دلي را شاد مي‏ كند، خودش را به او مي ‏نماياند، خودش را به او مي‏ شناساند و حاجاتش را هم روا مي ‏كند.

دنبال حرف براي فردا شب.

خدايا به ذات مقدست، چشم همه اين جمع را به جمال جسمانی حضرت روشن بفرما.

اين را از كتاب‌ها نقل نكردم كه بگوئيد معلوم نيست اين‌ها درست است يا خير، اگر مرا با دين مي‌دانید. اگر بي دين مي‌دانید هيچ، اگر مرا شيطان گمراه كننده خود مي‌دانيد، که آمدم گمراهتان کنم، این قدر خبیث هستم، هيچ. اگر من را مسلمان مي‏ دانيد، و نظرم هدايت شما و خیرخواهی شما باشد، من بدون واسطه از دو نفر كه شرفياب شده‏ اند و هر دو هم اصفهاني، يكي درهمين شهر شرفياب شده، يكي در وادي السلام نجف شرفياب شده ‏است، از اين نمونه‌ها در آستين من ده تاي ديگر است.

شر و ورهاي شيطاني، اين مهملات حيواني، اين‌ها تاریکت کند تو را، حجاب بين تو و محبوب بشود.

يك دو تا شعر بخوانم، بعد چند تا كلمه مصيبت بخوانم:

بنماي رخ كه خلقي واله شوند و حيران بگشاي لب كه فرياد از مرد و زن برآيد

آقاجان يابن العسكري (علیه السلام) ، به حق مادرت فاطمه زهراء سلام الله علیها، جلوه‌اي به دل اين همه جمع بفرما.

اگر زنده ماندم و شما هم زنده، يك راه‌هائي را به شما می‌گويم، هركس دلش بخواهد به آن راه‌ها وارد شود، وارد شود. من ديگر نمي‌گويم چه مي‏شود؟ ولي قول قطعي مي ‏دهم، هركس توي آن راه‌ها برود، از اين شبهات شيطاني، از اين حرف‌هاي كودكانه جاهلانه، كه آفتاب تابان طلوع كرده از آن طرف، آن وقت به منطق علم مي‏ خواهد انكار كند، از اين چرت و پرت‌ها بيرون مي‏ آيد، مي‏فهمد كه چيزي هست. ان‌شاءالله شب آخر، به خدا ميل ندارم جمعيت جمع شود، اين‌ها چرت و پرت است، غرض اين است كه حالا آمدم ‏مي‌گويم، به گوش‌ها برسد. شايد يك خسته دلي در میان قافله باشد، او به راه بيافتد.

جوان‌ها بدانید پاي منبر من ‏جواني را خدا هدايت كرد و به حضرت رسيد، پاي منبر خودم يك شب آن را خواهم گفت، براي جوان‌ها خواهم گفت، پاي منبر خود من به راه افتاد، رسيد آن‌چه را كه اين بچه‌ها، هزار جور شبهه شیطانی می‌کنند، او عیانا و خارجا دید، در اين شبهه‌ها غوطه ورند، با همه اين حرف‌ها رسيد، بگذرم.

مي‏گويد: يا جداه

«سُبِيَ أَهْلُكَ كاَلْعَبِيدِ وَ صُفِّدُوا فِي الْحَدِيدِ فَوْقَ أَقْتَابِ الْمَطِيَّاتِ تَلْفَحُ وُجُوهَهُمْ حَرُّ الْهَاجِرَاتِ يُسَاقُونَ فِي الْبَرَارِي »[9].

مي‌گويد: يا جداه يااباعبدالله (علیه السلام) زن و بچه‌ات را اسير كردند، مثل غلامان و كنيزان،

وای

یک کلمه بگویم، دل‌های شما را مهیا کنم،

شب عاشورا زن و بچه امام حسين (علیه السلام) ، اصلا غذا نخوردند، كسي فكر غذا نبود، غذاي چي؟ يك مقداري امام حسين (علیه السلام) مشغول خطبه خواندند بود، دور خيمه‌ها خندق كندند، خلاصه گرفتاری آن شب، غذا نخوردند.

روز عاشورا زن و بچه امام حسين (علیه السلام) گرسنه نبودند، اصلا حال غذا خوردند، نداشتند. بروند، غذا نخورده بودند، كي به فكر غذا بود؟

شب يازدهم هم توي خيمه‌ها هيچ چيز نبود، به غير از يك دانه پيراهن كه به تن زن‌ها بود، يك چار قد مشكي به سرشان هيچ چيز توي خيمه‌ها نبود. آن‌ها بودند و يك خيمه‌هاي نيم سوخته، توي خاك افتاده،

شب یازدهم هم اینه‌ها گرسنه بودند، روز دوازدهم، اين‌ها مثل جوجه مرغ می‌لرزیدند،.

يك مادر بزرگي داشتم، مادر پدرم بود، اين شب‌هاي یازدهم محرم که می‌شد، به مادرم مي‌گفت: امشب رختخواب براي بچه‌ها نیانداز، به مادرم مي‌گفت: فرش را جمع كن، امشب بچه‌هاي فاطمه ( سلام الله علیها) روي خاك افتاده‏ اند، امشب به بچه‌ها شام نده، بچه‌هاي امام حسین (علیه السلام) گرسنه ‏اند. روی خاک‌های بیابان هستند.

روز يازدهم، بچه‌ها رنگ از صورتشان پريده ‏است، از گرسنگي می‌رنجند.

حالا مهيا شده‌ايد، يك كلمه بگويم بلند بلند بناليد.

آمدند بچه‌ها را سوار كنند،

یا الله

خيال مي‏ كنید همين‌طور ساده است، نه،

امام ‏زمان (علیه السلام) مي‏ فرمايند: « وَ صُفِّدُوا فِي الْحَدِيدِ »[10]، امام‏زمان7 مي‏فرمايند: با زنجير آهن اين زن و بچه را سوار كردند.

بحق مولانا الحسين المظلوم (علیه السلام) و باهل بيته المظلومين:

با حال ناله،

اصل دعا است. مگر به شما نگفتند هر چه هست دعا است، شمشير شما دعا است، اسلحه شما دعا است، پنج دقيقه صبر كنيد، بعد از گريه بر سيد الشهداء (علیه السلام) ، توسل به امام زمان (علیه السلام) محل اجابت است، شيطان وسوسه مي‌كند، اين‌ها را از اين سعادت محروم مي ‏كند.

با حال التجاء و توسل، زن‌ها دور بچه‌هاي امام حسين (علیه السلام) ، مردها دور زين العابدين (علیه السلام) ، آن‌ها را شفيع درگاه خدا قرار دهيد، با حال انابه و تضرع،

ده نوبت بحق الحسين (علیه السلام)

يا الله

خدايا به قطره قطره اشك‌هاي بچه‌هاي امام حسين (علیه السلام) و به قطره قطره خون‌هاي بدن امام حسين (علیه السلام) قسمت مي‏دهم، همين ساعت امر ظهور امام‏ زمان (علیه السلام) را مقدر بفرما.

ما را به ديدار آن بزرگوار و به نصرت و ياريش سعادتمند بفرما.

دل ما را از نور ولايت و محبت آن سرور منجلی و متجلي بفرما.

نعمت ولايتش را در قلوب اولاد ما و اعقاب ما، نسلا بعد نسل جاري بفرما.

قلب مطهر حضرت بقيه‌الله7 را از ما راضي و خشنود فرما.

سايه عز و ولايش را بر سر ما مستدام بدار.

ما و همه ملل اسلامي‏ و همه كشورهاي اسلامي ‏را در پناه امام زمان7 از شر كفار و ضر اشرار حفظ بفرما.

به حق امام عصر7 مشكلات ما را حل و سهل و آسان بفرما.

گره از كار همگان بگشا.

بيمارانمان را لباس عافيت بپوشان.

بيماري‌هاي معنوي ما، كه عمده‌اش جهل و ناداني است، به حق صاحب الزمان (علیه السلام) برطرف بفرما.

به حق صاحب الامر (علیه السلام) قسمت مي‏ دهم، خير و بركت و رواج و رفاه به كسب و كار و كشت و زرع مسلمانان، خاصه شيعيان مرحمت بفرما.

مسلمین جهان بالاخص شیعیان را در هر نقطه‌ای هستند معزز و معظم و محترم بدار.

قرض‌ها را اداء بفرما.

طلب‌هاي خودت را از ما، به ما ببخش.

گناهان ما را بیامرز.

توفیق تقوی و پرهیز از گناه تا آخر عمر به ما مرحمت بفرما.

آن‌هایی که ما را هدایت و دلالت به ولایت اهل‌البیت کرده‌اند و مرده‌اند همه را با ائمه: محشور فرما.

سلسله جلیله فقهاء و محدثین ما، از زمان امام صادق7 تا الان، همه را غریق رحمت فرما.

آن‌هایی که در قید حیات هستند سیما علمای این شهر، به همه آن‌ها طول عمر، عز کامل، تایید شامل، مرحمت بفرما.

ما را قدردان نعمت روحانیت خودمان بفرما.

آقایان محترمین و مخدرات محترمات، غیر آن‌چه گفته‌ام هر حاجت شرعی دارند برآور.

عواقب امور را به خیر بگردان.

بالنبی و آله و عجل فرج مولانا صاحب‌الزمان.

[1] هود : 86
[2]
[3] غیبه نعمانی : ص 172
[4] بحارالانوار : ج 100 ص 221
[5] غرر الحکم : ص 193
[6]
[7] غیبه طوسی : ص 395
[8] حمد : 6
[9] بحارالانوار : ج 98 ص 322
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » دوشنبه نوامبر 10, 2025 2:49 am

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد جامع اصفهان در سال 1391 قمرى


مجلس 10

https://drive.google.com/file/d/10yB_Fd ... drive_link

متن

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمين باري الخلائق اجمعين و صلي الله علي سيد الانبياء و المرسلين حبيب اله العالمين و خاتم النبيين ابی‌القاسم محمد و علي اهل بيته الاطيبين الانجبين الهداه المهديين سيما مولانا و سيدنا الامام المبين و الكهف الحصين و غياث المضطر المستكين و خاتم الائمه المعصومين صاحب الهيبه العسكريه و الغيبه الالهيه مولانا و سيدنا و امامنا و هادينا بالحق القائم بامره و لعنه الله علي اعدائهم ابد الآبدين و دهرالداهرين

(بِسْمِ الله الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الم ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ هُدىً لِلْمُتَّقينَ الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُون)[1]

ذات مقدس الوهيت را اسماء متعددی است و هر اسمي‏ را در عالم امكان «مَظهري» و «مُظهري» است كه نشانه‏اي از آن كمال و جلال اسمي حق متعال است. پادشاهان، مَظهر شاهي حق، عارفان مرآت آگاهي حق، در عالم امكان، علماء مظاهر علم حق هستند و سلاطين، مظاهر سلطنت خدا هستند.

يكي از اسماء خدا، اسم مبارك «سلطان» است. در دعاي جوشن كبير و ساير ادعيه كه اسماء خدا را ذكر كرده‏اند، يكي اسم «سلطان» است. سلطنت سلاطين، مُظهر است سلطنت حضرت رب العالمين را، و هكذا اسماء جمال خدا و اسماء جلال خدا، هر يك در عالم امكان، مَظهر و مُظهري دارند كه از آينه وجود آن‌ها، پي به آن اسم حق متعال مي‏بريم.

بحث علم اسماء نمي‏خواهم كرده باشم، این علم، علمی است، و در اين علم از اسماء خدا بحث‌ها مي‏شود: ائمه الاسماء، امام الائمه، اسماء جلال، اسماء جمال، خواص اسماء، اين يك علم خاصي است. حالا من در اطراف اين علم نمي‏خواهم صحبت كنم.

به عنوان مقدمه، چند دقيقه‌اي تقديم محضر علماء و روحانيين، يك جمله‌اي را به عرض مي‏رسانم، سپس وارد مقصد مي‏شوم، خدا را اسماء متعدده و هر اسمي ‏را در عالم امكان مَظهري و مُظهري است، يكي از اسماء خدا، اسم مبارك «يا باطن» و «يا غيب» و «يا خفي» است. چنان‌كه يكي از اسماءش، اسم مبارك «يا ظاهر» و «يا جلي» است. «یا شاهد»، «یا جلی»، «یا دائم»، اين‌ها اسماء خداست.

و در اسماء هم ترادف نيست، هر اسمي ‏داراي خصوصيتي است كه آن اسم ديگر اين خصوصيت را ندارد، مثلا يك اسم خدا «كريم» است، يك اسم خدا «جواد» است. در كرم يك عنايتي است كه در جود نيست، و در جود يك امتيازي است كه در كرم نيست. مبادا توهم ترادف بين اين دو اسم شود، و هكذا. يكي از اسم‌هاي خدا «محسن» است، يكي از اسم‌هاي خدا «مجمل» است، بين اين دو ترادف نيست.

حالا اسم خدا يكي «يا ظاهر»، يكي هم «يا باطن»، يكي «يا غيب» و يكي هم «يا شاهد»، يكي «يا جلي» و يكي «يا خفي» است. براي اسماء خدا در عالم امكان، مَظهر و مُظهر و مرآت و مشكاه لازم است، هم‌چناني كه اسم ظاهر خدا مَظهر دارد، اسم باطن خدا هم مَظهر دارد، هم‌چناني كه اسم جلي حق متعال، مَظهر و مُظهر دارد و آينه‌اي است كه تجلي حق را نمايش مي‏دهد، همين‌طور اسم خفي خدا، هم مَظهر و مُظهر مي‏خواهد. حالا اگر بخواهم مظاهر اسم غيب و خفاء و بطون حق متعال را در مراحل وجود ذكر كنم، مثنوي هفتاد من، بلکه هفتاد تن كاغد شود، لهذا از ذكر آن‌ها صرف نظر مي‌كنم.

اگر بخواهم مظاهر اسم یاغيب و یاباطن و یاخفی خدا را، مفصلا عرض كنيم، بدون اغراق يك ماه منبر لازم دارد.

ولي براي اشاره، روز، مَظهر اسم يا جلي است، شب، مَظهر اسم يا خفي است. در عالم جماد و نبات و حيوان، جمادات مَظهر اسم يا باطن و يا غيب خدا هستند، نباتات، مظهر اسم يا جلي و يا شاهد و يا ظاهر خدا هستند و همين‌طور در سلسله حيوانات و انسان و بالاخره آن‌كه مقصد ما است. در سلسله انبياء و در سلسله اولياء و اوصياء، نيز مَظهر براي اين دو اسم هست. در سلسله نبوت انبياء، انبياء عموما، مَظهر «يا ظاهر و يا شاهد و يا جلي خدا هستند و در ميان انبياء بعضي مظهر، يا خفي و يا باطن و يا غيب شده‏اند، مانند حضرت خضر علیه السلام و مانند حضرت الياس علیه السلام اين دو، دو پيغمبر هستند.

اين‌جا هم يك كلمه حضور مبارك علماء عرضه بدارم: آقايان محترم، خضر و الياس دو موجود جسماني‏ هستند، مانند ساير انبياء، اين حرف‌هاي مهمل كه بعضي عرفا گفته‏اند قابل قبول نيست. عرفا خيلي سكندري‌ها خورده‏اند و اشتباهات زيادي كرده‏اند، يكي در همين موضوع است، نتوانسه‏اند باور كنند كه يك نفر، فرد بشري در روي زمين باشد، عمر دراز بكند و با مردم مخالطه و معاشرت هم داشته باشد و مردم او را نبينند. اين مطلب را نتوانسته‏اند باور كنند، لهذا دست به دامن تعبير و تاويل و توجيه و بافتن عرفان شده‏اند.

خضر و الياس را مي‌گويند عبارت است از دو حالت سالك در سلوكش، اگر سالك در سلوك جنبه انقباض پيدا كرد، آن الياس سالك است و اگر جنبه انبساط پيدا كرد، خضر سالك است. الياس و خضر را عبارت از دو جنبه انقباض و انبساط سالك در سلوكش گرفته‏اند. اين چرت و پرت‌ها را دور بريزيد،

تاملات:
ايشان بين خضر والياس شخصيتي وخضر والياس توصيفي خلط كره است
فرق است بين دوشخصيت از حجج الهى (خضر والياس)
و بين توصيف حالت انبساط وانقباض معنوى كه در اصطلاح عارفان به آن دو نام نامگذراى شده است
اين نوع خلطها ناشي از عدم تعلم مباحث مربوطه نزد اهلش است


خضر و الياس دو نفر بشر موجود جسماني هستند، روي همين زمين، عمر طولاني هم دارند، توي مردم هم مي‌آيند و مردم، بسياري آن‌ها را نمي‏بينند و بعضي مي‏بينند و نمي‏شناسند. خضر يك نفر آدمي ‏است كه در دوره اسكندر او را با جماعتي روانه به ظلمات كردند، كه حالا مراد از ظلمات چيست؟ و چشمه آب حيات چيست؟ فرصت بیان اين حرف‌ها را ندارم. چشمه‌هائي در اين عالم هست، آثار و خواصي زیای دارد كه نمونه‌اي از آن‌ها را من خودم مشاهده كرده‌ام، و حالا وقت آن‌ حرف‌ها را ندارم، اگر یک ماه رمضاني مي‌شد، شما بي‌كار بوديد و من هم، يكي يكي از اين مباحث را روشن مي‌كرم.

اسكندر دانست، به او گفتند چشمه‏اي است كه هر كس از آب آن چشمه بخورد، حيات طولاني و زندگاني بی‌پاياني پيدا مي‌كند. در مقام برآمد كه آن چشمه آب حيات را بدست بياورد، عده‌اي را براي تشخيص آن چشمه برگماشت و به هر يك از آن‌ها یک ماهي مرده دارد كه بروند نزد آن چشمه‌ها، ماهي را به آب آن چشمه بزنند، هر چشمه‌اي كه داراي آب حيات است، چون ماهي به آن برسد، زنده مي‏شود.

آن‌ها رفتند، همه ماهي‌ها را به آب‌هاي چشمه‌ها زدند و ماهيان به حركت در نيامدند، خضرعلیه السلام به چشمه‌اي رسيد، تا ماهي را به آن چشمه زد، ماهي به جنبش درآمد و از دست خضرعلیه السلام فرار كرد و در آب شنا كرد. خضر علیه السلام خواست ماهي را بگيرد، ماهي فرار كرد. اين دستش را دراز كرد، توي چشمه افتاد، سه چهار قلپ از آب چشمه هم خورد، ولي نتوانست ماهي را بگیرد، معلوم می‌شود چشمه خیلی عمیق است، از آب بیرون آمد، برگشتند.

هرکس ماهی‌ خود را آورد، خضر علیه السلام بدون ماهي آمد. وقتي سوال شد، واقعه را نقل كرد، گفتند: تو از آن آب خوردی؟ گفت: آری. اسکندر گفت: زحمت را من باید بکشم، نتیجه را خدا به تو داده است،گفت: عمري بسيار دراز پيدا خواهي كرد.

خضرعلیه السلام در زمان ائمه: نزد ائمه ما: مي‏آمده است، و به آن‌ها عرض ادب و ارادت مي‌كرده ‏است. در شهادت اميرالمومنين علیه السلام آمد، عرض تسليت به امام حسن علیه السلام و امام حسين عليه السلام تقديم كرد.

بعضي از علمای عامه راجع به خضرعلیه السلام حرف‌ها دارند، كه حالا وقت بيانش نيست.

در شرح ديوان اميرالمومنين علیه السلام كه «ميبدي» شرح کرده ‏است، در آن‌جا مي‏نويسد: كه خضرعلیه السلام پشت دروازه مدينه، اتفاقا روزي راه مي‌رفت و شتربانان با يكديگر با سنگ جنگ مي‏كردند. يكي چند تا از آن سنگ‌ها به كله خضرعلیه السلام خورد و كله خضر علیه السلام مجروح شد. همان «ميبدي» در شرح ديوان مي‌نويسد: كه خضر علیه السلام تا پيش از ظهور پيغمبر خاتم صلی الله علیه و آله و سلم، هر پانصد سال يك نوبت، دندان‌هايش عوض مي‌شد و دندان تازه می‌رویید بعد از بعثت پيغمبر خاتم صلی‌الله علیه وآله وسلم، در هر دويست و چند سال، يا هفتاد سال یا پنجاه سال يك نوبت، داندان‌هاي او تجديد مي‏شود.

خلاصه از اين مقوله خيلي است، اگر بخواهم از طرق فريقين، مطالبي راجع به خضرعلیه السلام عرض كنم. آن وقت عرفا آمده‏اند خضرعلیه السلام را جنبه انبساط سالك و الياس را جنبه انقباض سالك دانسته‏اند: وقتي كه سالك خوش حال است، ترياكش را كشيده است و دارد بشكن مي‌زند، جنبه انبساطش است. وقتي ترياكش به او نرسيده و خمار است و برزخ است و مثل ترشي انبه شده است، این جنبه انقباضش است. مي‌گويند: فقير مولا برزح است، در جنبه انقباض افتاده، جنبه الياسيش طلوع كرده است.

اين چرت و پرت‌ها را، همه را بشوئيد، ببريد در نهر زاينده رود بريزد. چون نديدند حقيقت، ره افسانه زدند.

به هر حالت خضرعلیه السلام الياس علیه السلام مَظهر يا باطن و يا خفي و يا غيب خدا هستند، ساير انبياء مَظهر يا ظاهر و يا شاهد و يا جلي حق تعالي هستند. همين‌طور در سلسله ولايت كليه و وصايت احمديه صلی الله علیه و آله و سلم و خلافت محمديه صلی‌الله‌علیه‌وآله وسلم، اين دو اسم مَظهر و مُظهر دارد، مرآت و مشكاه دارد. مرآت اسم يا ظاهر و يا شاهد و يا جلي خدا، وجود مقدس علي ابن ابي طالب علیهماالسلام و ده فرزند ارجمندش از حضرت امام حسن مجتبي علیه السلام تا حسن عسكري علیه السلام اين ده فرزند و خود اميرالمومنين علیه السلام مَظهر يا ظاهر و يا شاهد و يا جلي خدا هستند و وجود مسعود اعلي حضرت امكان مكنت و كيهان شوكت، حضرت بقیه‌الله فرزند امام حسن عسكري علیه السلام مانند خضر علیه السلام و الياس علیه السلام مَظهر يا غيب و يا خفي و مشكاه، يا باطن حق متعال است. خداي متعال او را مظهريت اين جهت داده ‏است.

لذا حملش پنهان، ولادتش پنهان، رضاعش پنهان، نشو و نماي زمان طفوليتش پنهان، بلكه نشو و ارتقاء زمان جوانيش هم پنهان، و تا الان كه يك هزار و يكصد و سي و هفت سال از عمر مبارك حضرت مي‌گذرد، به همين مَظهريت يا غيب و يا خفيش باقي است. لذا در قرآن هم از اين بزرگوار به عنوان غيب نام برده شده‏ است: (الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُون)[2]، كه به حسب روايات وارده، مراد از «غيب» در اين آيه، به حسب تاويل و باطن، وجود امام ‏زمان علیه السلام است. اين حضرت موجود جسماني هستند، مانند پدر و جد و اجدادش، توي مردم هم هست. اين حرف‌ها را مثل اين چراغ، شما مطمئن باشيد روشن است، روشنائي بالاتر از اين چراغ است، پشت اين حرف‌هائي كه عرض مي‌كنم به كوه هيماليا بند است. از روي كتاب برايتان نمي‏خوانم، از شنيدن اين و آن برايتان نمي‌گويم، آن چنان كه اين چراغ‌ها را مي‏بينيد، قطع داشته باشيد كه امام دوازه شما مثل بابايش حضرت عسكري علیه السلام يك موجود جسماني روي همين زمين است، راه مي‏رود، توي مجامع مي‏آيد.

يك تكه را بگويم كه قدرداني هم شده باشد: مخصوصا در مجالس عزاي امام حسين عليه السلام تشريف فرما مي‏شود. حضرتش را ديده‏اند، اي بچه‌هاي گم شده، حضرتش را ديده‌اند، به تمام خصوصيات، شناخته‏اند با او حرف زده و مي‏زنند، توجه كرديد! آن وقت آقايان گيچ شده‏اند.

در مجالس عزاي امام حسين عليه السلام آن مجلسي كه سه شرط در آن باشد:

شرط اول، باني نظرش فقط و فقط تسلي قلب حضرت زهراء سلام الله علیها باشد، هيچ هوي و هوس ديگري، هیچ هدف دیگری غير از تسليت و تسلي خاطر حضرت صديقه سلام الله علیها نداشته باشد.

ركن دوم: مستمع كه در آن مجلس مي‌رود فقط به منظور تسلي خاطر حضرت زهراء سلام الله علیها و اميرالمومنين علیه السلام و پيغمبر صلی‌الله علیه و آله وسلم برود، هيچ هدف ديگري نداشته باشد.

ركن سوم: خواننده، خواه واعظ باشد، خواه روضه خوان و مرثيه خوان، يا مداح يا نوحه‌خوان باشد، او هم هيچ غرضي نداشته باشد جز عرض ارادت به ساحت امام حسين عليه السلام و تسلي قلب پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم اميرالمومنين علیه السلام و حضرت زهراء سلام الله علیها

اگر در مجلسي اين سه ركن پيدا شد، مي‏خواهد غوغا و پر جمعيت باشد، می‌خواهد جمعيت ‏اندك داشته باشد، در اين‌گونه مجالس گاهي به نگاهي دلي را شاد مي‏كند، گاهي اين سلطان حقيقي به بنگاه آن درويش مي‏رود گاهی از روزنه آن خانه آفتاب جمالش را متلالا مي‏كند. اين مطلب را كه مي‏گويم ديده شده كه مي‏گويم. لفظ نمي‏گويم، به احتمال و به خيال و به توهمات و به نقل‌هاي پوسيده اين و آن، اتكاء نمي‏كنم، ديده شده در مجلس عزاي امام حسين عليه السلام آمده است و گريه كرده ‏است. مي‏آيد، در مجالس مي‏آيد، در روز عرفه به عرفات مي‏آيد و ديده شده ‏است، شناخته شده ‏است، حرف زده‏ است با او حرف زده‌اند، در صفا و مروه آمده‏ است.

به موجب نقل هاي مستند و معتمدي كه ثقه‌الاسلام محمد بن يعقوب کلینی رضوان الله عليه نقل فرموده ‏است كه معتمدترين محدثين ما است، بزرگترين شخصيت حديث ما است، به كافي مراجعه كنيد، در صفا، حضرت ديده شده ‏است، با يكي از شيعيانش مناسك حج او را براي او بيان كرده‏اند، در مكه ديده شده ‏است.

به خدا نمي‏خواهم پرده را بيشتر پاره كنم، من هفت سفر به مكه مشرف شده‏ام، بعضي از دوستان من شرفياب خدمت مباركش شده‏اند، نزديك حجرالاسود. خوابی! چنان شيطان افراد را منحرف و منصرف از روز روشن كرده ‏است، در تيرگي و ظلمات شب متحير كرده ‏است.

يك جمعي را دوستان من، هم سفران من، كه قدري تحريك به توجه به ساحت ولايت امام‏ زمان علیه السلام شده بودند، در خود مسجد الحرام، نزديك حجرالاسود، شرفياب حضورش شده‏اند، پول به آن‌ها داده ‏است.

و از اين رديف‌ها خيلي توي آستين من است، نمی‌توانم همه را بگويم پرده برداشته شود، نمي‏توانم. به هرجهت حضرت توي مردم تشريف مي‏آورند، مي‏نشينند پهلويش و نمي‏فهمند.

خوب اگر يك جوان تحصيل كرده امروزي بگويد: آقا، مگر مي‌شود يك موجود مادي، داراي حجم، مقابل چشم ما باشد و فيما‌بين رائي و مرئي موجود شود و چشم‌ها سالم باشد، ولي او را نبينند؟ بله، مي‏شود، هزاران راه دارد، هم راه طبيعي دارد، هم راه روحاني و معنوي دارد.

يك حديث برايتان بگويم، قدري مطلب ساده‏تر مي‏شود و همه مي‏فهمند: در «عده‌الداعي» اين حديث نقل شده ‏است، ابوالمنذر‌هشام كلبي شرفیاب خدمت حضرت صادق علیه السلام شد. راوي اين حديث حضرت رضا علیه السلام است.

كتاب را ياد داشت كنيد: عده‌الداعي، تاليف ابن فهد حلي كه مدفون در كربلا است. و كتاب، كتاب معتبر و معتمدي است. در این كتاب اين حديث را از امام رضا علیه السلام نقل ميكند كه حضرت رضا علیه السلام فرمودند: به آن مرد كسروی كه اهل كسری بود. حضرت رضا علیه السلام مي‏فرمايند: ابو المنذر هشام كلبي كه از مفسرين بود، تفسير قرآن مي‏كرد، دوره تفسير داشت، از همان اوائل یکی از جلسات دوره تفسیر قرآن بوده است، خدمت امام صادق علیه السلام آمد، حضرت صادق علیه السلام فرمودند: شنيده‏ام تو تفسير قرآن مي‏كني. عرض كرد، بله. فرمودند اين آيه را براي من تفسير كن: (وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُورا)[3] معناي آيه اين است: اي پيغمبر صلی‌الله علیه و آله وسلم هنگامي‏كه تو قرآن را مي‏خواني، ما بين تو و بين كفاري كه ايمان به آخرت ندارند، يك پرده پوشيده مي‏اندازيم.

اين‌جا بعضي از مفسرين تقريبا اشتباه فرموده‏اند، «مستورا» را به معناي «ساترا» گرفته‏اند. از جمله جاهائي كه مي‏گويند اسم مفعول به معناي اسم فاعل آمده است همين آيه را مي‏گيرند و مي‏گويند حجابا مستورا ای حجابا ساترا. اشتباه فرموده‏اند. این‌جا اسم مفعول به معناي خودش است، حجابي كه آن حجاب خودش هم پوشيده‏ است. دو جور حجاب داريم: يك حجابي داريم كه نمايان است، يك حجابي داريم كه پنهان است. اگر پرده‌اي را بين زن‌ها و مردها بزنند، يك حجابي است كه نمايان است، يعني خود حجاب را مي‏بينيد. اما اگر يك حجاب غيبي باشد كه چشم شما نبيند آن زن‌ها را، اين حجاب، حجابي است كه خود آن حجاب هم مستور و پنهان است.

آيه مي‏خواهد بگويد: اي پيغمبر هنگامي كه تو قرائت قرآن مي‌كني، ما بين تو و بين كفار، پرده‏اي مي‏اندازيم كه خود آن پرده مستور است، خود آن پرده نمايان نيست. این معنی آیه است.

حضرت صادق علیه السلام به هشام فرمودند: اين قرآني كه هرگاه قرائت شود، بين قاري و بين ديگران پرده‌ افكنده مي‌شود و دیگران آن قاري را نمي‏بينند، آن قرآن كدام است؟ گفت: چه عرض كنم؟

اين‌جا اجازه بدهيد دو كلمه برقي بگويم و رد شوم، يك ماه رمضان حرف دارد. آقا، اين قرآن عجيب است، اين قرآن تجلي خدا است: «ان الله تجلي في كلامه»[4]، اين قرآن يك اكسير عظيمي ‏است كه به پيغمبر صلی‌الله علیه و آله وسلم داده شد و خداوند مفتخر كرد امت اين پيغمبر صلی‌الله علیه و آله وسلم را كه اين عطاء بزرگ را بوسيله پيغمبر صلی‌الله علیه و آله وسلم به اين امت داد. آقايان علماء، بزرگان روحانيين، تدبر در بعضي آيات مي‌فرمائيد؟ (أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ)[5] قرآن مي‏گويد (وَ لَوْ أَنَّ قُرْآناً سُيِّرَتْ بِهِ الْجِبالُ أَوْ قُطِّعَتْ بِهِ الْأَرْضُ أَوْ كُلِّمَ بِهِ الْمَوْتى‏ بَلْ لِلَّهِ الْأَمْرُ جَميعا)[6] اين قرآن است، اين قرآن ما است، قرآني است كه به اين قرآن كوه‌ها به حركت مي‏آيند، مي‏شود با قرآن كوه‌ها را به سير در آورد. اين قرآني است كه با اين قرآن مي‏توان زمين را تقطيع كرد، يعني طي الارض كرد، قطعت به الارض، طي الارض مي‌شود كرد، تكه تكه مي‏شود، اين تكه را به آن تكه مي‏توان وصل كرد و مسافت فيمابين را قطع كرد كه يكي از راه‌هاي حل طي الارض اين است، به همين قرآن است. او كلم به الموتي با همين قرآن مي‏شود با اموات سخن گفت، همين قرآن، همين الفاظ. غافل نباشيد، عجيب است اين قرآن شرحش بسيار است، يك ماه رمضان حرف دارد و من گفته‏ام، اين قرآن را محترم بشماريد، قدرش را بدانيد هم ظاهرا و هم باطنا. يكي از آثار اين قرآن اين است كه هنگام خواندن قاري از بيگانگان پوشانده شود.

حضرت امام صادق علیه السلام به هشام كلبي فرمودند: كدام است آن آيه قرآني كه هر گاه قاري بخواند پوشيده مي‏شود، پنهان مي‏شود، بين آن قاري و بين مردم حجاب و پرده‌اي مي‏افتد كه او را نبينند؟ گفت: نمي دانم. آن وقت در خواست كرد كه حضرت بگويد.

آقا، آل محمد: را علم كتابشان زنده كرده ‏است، هر چه دست‌هاي سياست و تقلب و پارتي ‏بازي‏ها و حقه بازي‏ها و غلط اندازي‏ها كردند كه اين‌ها را از بین ببرند، باز علم كتابشان، قداست و تقوايشان، طهارت و عصمتشان، آن‌ها را ظاهر و آشكار كرد. عرض كرد: آقا آن قرآن چيست؟ حضرت فرمودند: سه آيه است: يكي در سوره نحل است، يكي در سوره جاثيه ‏است، يكي در سوره كهف است، آيات را هم به هشام فرمودند.

حضرت رضا علیه السلام اين قصه را براي يكي نقل کردند. آن وقت مي‏فرمايد: اين مرد كسروی كه اهل كسری بوده و ايراني بوده، اين سه آيه را به يك نفر از شيعيان كه گرفتار ديلميان بوده است، ديلم اطراف رشت و حدود گيلان است، ترك و ديلم، دو تا كفاري بودند كه در اوايل امر با مسلمين مي‌جنگيدند و مخالف بودند، بعد قشون اسلام رفت و آن‌جا را تصرف كرد و مسلمان شدند.

حکومت یک نفر از آن‌‌ها را گرفته بود و او را حبس كرده بودند، اين مرد كسروی، به آن آدم، آن سه آيه را گفته بود، ده سال در حبس بود. حضرت رضا علیه السلام مي‏فرمايند: يك وقت اين جمله‌اي كه حضرت صادق علیه السلام به هشام فرموداند، آيه‌ها يادش آمد، بنا كرد بخواندن، خواند، از ديده زندان بان‌ها پنهان شد. از جا بلند شد، آمد دم در زندان، براي آزمايش آيه‌ها را مي‏خواند و قدم قدم هم مي‏آید، كه اگر او را ديدند، بگويد مي‌روم رفع حصر كنم يا گردش كنم. ديد او را نديده‏اند، آهسته از در زندان بيرون آمد، ديد او را متعرض نشدند، رفت بيرون، فهميد كه اثر آيه ‏است.

آن كسي كه اين مطلب را از حضرت رضا علیه السلام شنيده بود سه تا آيه را ياد گرفت. در يك مسافرت دريائي، تو كشتي نشسته بود. شش تا كشتي به راه افتاده بودند، پنج تا جلو آمدند، دزدهاي دريائي اين كشتي‌ها را و مسافرين آن را لخت كردند، كشتي هفتم يا ششم، بنا كرد خواندن آيه، كشتي رد شد و دزدها اصلا نديدند.

حالا اين‌جا يك نكته هم براي شما بگويم: فوري فردا نرويد عده‌الدعي را بدست بياوريد و ببينيد آن سه آيه چيست؟ آن وقت بخوانيد و فكر كنيد به صرف خواندن، پنهان مي‏شويد. آن وقت يك روزي باجه بانك را بلند خواهید كرد، آن وقت يك ميليون تومان گير شما مي‏آيد. يك رمزهائي هست در اين آيات مباركات كه بزرگان به بعضي از آن رمزها هم اشاره كرده‏اند، اگر آن رمزها را هم دانستید، آن وقت از جوهر آيه مي‌توانيد بهره برداري كنيد و الا نه، و آن‌ها مي‏دانستند.

چندين رمز است كه يكي از آن‌ها را هم نوشته‏اند و بعضی‌ بزرگان هم دانسته‌اند و بعضي ها هم مي‏دانند، ولي همان يكي كافي نيست، بايد تمام رموزش را بدانيد.

پيغمبر توی مسجد الحرام نماز مي‏خواند، ابو جهل كمين كرده بود كه حضرت را بكشد. خیلی در غضب بود، ابوجهل را ابوالحَكم مي‏گفتند، ابوالحِكم نمي‏گفتند. ابوالحكم يعني باباي بابا شمل‌ها. در هر شهري يك عده بابا شمل، به قول تهراني‌ها، به قول مشهدي‌ها داش غلام، اصفهاني‌ها نمي‏دانم چه مي‏گويند؟ اين چاقو كش‌هاي قداره بند سرگذرها كه سابق الواطي مي‏كردند و آدم لخت مي‏كردند، يك عده از اين‌ها در مكه بودند. ابوالحكم باباي اين‌ها بود، يعني رئيس اين‌ها بود، چون نان و سفره داشت و در خانه بازي داشت و آجيل و سور به چاقوکش‌ها مي‌داد، چاقوكش‌ها دور او مي‏چرخيدند، نوچه‌هاي او بودند، به قول درويش‌ها كوچك ابدال او بودند، لذا او را ابوالحَكم گويند نه ابو الحِكم كه جمع حكمت باشد، يعني مرد دانائي بوده ‏است.

ابوجهل روزي گفت: به خدا اگر بعد از اين محمد صلی‌الله علیه و آله وسلم مشغول نماز خواندن شود، من كله او را داغان مي‏كنم هر چه شده شد، به هرجا بخورد بخورد و لو بني هاشم هم به جنبش بيايند. بچه‌ها هر وقت ديديد محمد صلی‌الله علیه و آله وسلم مشغول كار شد، مرا خبر دهيد. چون نماز محمد صلی‌الله علیه و آله وسلم منبه بود مذكر بود، مردم را به فطرت اوليه که خدا باشد دعوت و تنبه و تذکر مي‏كرد.

ابوالحكم نشسته بود، يك وقت بچه‌ها ريختند و گفتند: ابوالحكم ابوالحكم بلند شو، محمد صلی‌الله علیه و آله وسلم دارد از همان كارها مي‏كند نماز می‌خواند، اين هم يك سنگ قلمبه‌اي را برداشت، آمد بزند به سر پيغمبرصلی الله علیه و آله وسلم و مغز پيغمبر صلی‌الله علیه و آله وسلم را داغون كند. همین‌طور آمد و آمد، تا نزديك پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم که رسید، ديد يك اژدهاي عجيبي دهانش را باز كرده، به طرف ابوجهل حمله كرده است. ابوجهل ترسيد، از ترس دست‌هايش خشك ماند، سنگ ماند و از ترس عقب عقب برگشت، آمد آمد تا جاي چاقو كش‌ها رسيد آن‌جا به حال خود آمد، سنگ از دستش افتاد.

گفتند: چرا نزدي؟ گفت: يك اژدهاي بزرگي حمله كرد. يكي ديگر گفت: تو خيال كرده‌اي؟ سنگ را برداشت که بيايد بزند، آمد و آمد نزديك پيغمبر، يك مرتبه پيغمبر را نديد. چشم باز، وضع و محاذات حاصل، پيغمبر را نمي‏بيند. گيچ شده بود، كو محمد؟ كو محمد؟ پيغمبر هم مشغول نماز خواندن بود، صداي پيغمبر به گوشش مي‏رسيد ولی خود پیغمبر را نمي‌ديد. برگشت، (وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْديهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُون)[7] خود اين آيه هم بي اثر نيست، خود اين آيه هم رمز دارد و رمزهايش گفتني نيست، شنيدني نيست، رمزهایش شهود نفسي لازم دارد.

(وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُورا)[8] ، پيغمبر قرآن مي‌خواند و آن آيه‌ها را مي‏خواند، او را نمي‏ديدند. آيه‌ها را حضرت به ابوالمنذر گفتند، او خواند، او را نديدند. یکی دیگر خواند، ندیدندش.

پس معلوم مي‏شود يك چيزهائي هست، يك عوالم ديگري كه ماوراء نواميس و قواعد طبيعت، یک عالم دیگری است كه مسيطر بر اين قانون طبيعت است، یک عوامل دیگری است که قاهر بر عوامل طبیعت است، طبيعت را در هم مي‏كوبد و طبيعت را در هم مي‏كشد.

من خود هشتادتايش را به چشم ديده‏ام و براي نمونه شايد يكي دوتايش را بالاي منبر بگويم. آقايان محصلين، دانشجویان عزیز، بدانيد، در دنيا ماوراء آن‌چه شما از نواميس طبيعت مي‏فهميد، يك چيز ديگري هم هست. ؟؟؟ 46:40 از هزار يك راه را هنوز بدست نياورده‌ايد، از ميليون و ميليارد هم يكي را بدست نياورده‏ايد. مع ذلك كله، بدانيد كه اگر به تمام نواميس طبيعت آگاه شويد باز ماوراء طبيعت، يك ناموس دیگر و یک قدرت ديگري هست كه نواميس طبيعت را در هم مي‏شكند و مي‏كوبد.

يكي همين قرآن، همين قرآن است و من چيزها مي‏دانم. گفتم شبي كه بخواهم در اين باب سخن بگويم، يكي دو تا نمونه از آن‌چه كه ديده‏ام به عرض خواهم رسانيد. از راه ماوراء طبيعت، مي‏توان جلوي طبيعت را گرفت و قانون را شكاند. ماه را دو نيم كرد، آفتاب را برگردانيد، سنگ را به سخن آورد، درخت را جلو آورد و عقب برد. فرقي نمي‏كند وقتي بنا شد قانوني باشد كه اين ناموس را بشكند، ديگر جزئي و كلي و زميني و آسماني فرقي نمي‏كند.

کسی‌كه از انگشتش آب بيرون مي‌ريزد به قدری كه چند هزار نفر مي‏خورند و سيراب مي‏شوند، چشم بندي هم نيست. از يك بزغاله‌اي كه پخته شده ‏است با یک مقداري نان، جمع كثيري را سير مي‏كند، شكم را سير كردن ديگر چشم بندي ندارد. فرقي نمي‏كند، اگر ماوراء طبيعت اين تاثير را بكند، ماه را هم دو نيم مي‏كند، طوري نيست، چيزي نيست، آفتاب را بر مي‏گرداند.

خواهيد گفت: اگر آفتاب را برگرداند، اين منظومه شمسي به هم مي‌خورد؟ نه آقا به هم نمي‏خورد، نگهش مي‏دارد، يك گوشه آن را به هم مي‌زند. اصلا قهر و غلبه ماوراء طبيعت در طبيعت، تحت نظم عقلي ما نمي‏آيد، اصلا انضباط فكري ما نمی‌آید، اگر تحت انتظام عقلي ما بيايد، باز طبيعي مي‏شود، ماوراء طبيعی نمي‏شود، بگذرم.

يك تكه براي شما بگويم، از كتاب جوهري و حمله حيدري و شعشه الحسينه و ؟؟؟ نقل نمي‏كنم، از مهم‌ترين شخصيت فلسفي و حكمي ‏دنيا براي شما نقل مي‌كنم. «افلاطون الهي» يك شخصيت برجسته به نامي ‏است كه دنيا را اسم او پر كرده ‏است. اين افلاطون الهي كتابي نوشته‏ است به نام «السياسه»، و در سياسه المدن كه يك قسمت از حكمت عملي است، بحث كرده ‏است.

حكمت نظري داریم و عملي داريم. عملي سه قسمت است: سياسه المدن، تهذيب الاخلاق و تدبير المنزل. حكمت نظري هم سه قسمت است: الهي و طبيعي و رياضي.

ايشان در قسمت عملي و سياسه المدن يك كتاب بنام السياس نوشته‏ است، اخوان الصفا در رساله‌هائي كه نوشته‏اند آن را نقل كرده‏اند.

در اين كتاب اين قصه را افلاطون مي‏نويسد. خوب ضبط كنيد و گوش بدهيد. از ؟؟؟ برای شما نقل نمی‌کنم، از کتاب کلثوم ننه برای شما نقل نمی‌کنم. از شعشعه الحسینیه نمی‌گویم. از السیاسه افلاطون است.

افلاطون مي‏نويسد: جرجيس پيغمبرصلی الله علیه و آله وسلم در اروپا معروف شد پيغمبر است. چون انبياء كلا از شرق آمده‏اند، غرب مركز پيدايش پيغمبر نبوده ‏است. اين هم يك حكمت‌هائي دارد كه وقتش نيست صحبت كنم. يك پيغمبر اروپائي‌ها به نام جرجيس علیه السلام است كه به مسخرگي مي‌گويند: ميان انبياء جرجيس را پيدا كرده‌اي؟

افلاطون راجع به جرجيس علیه السلام مي‏نويسد: جرجيس علیه السلام يك چوپاني بوده ‏است، گوسفنداني داشته و مي‌چرانده است. در آن مرتع و چراگاهي كه ايشان گوسفندان را مي‌چرانده ‏است، گله‌ها ورمه‌هاي ديگر، برای اشخاص ديگري بوده‌اند، که آن‌جا مي‌چريدند. حكومت آن محل، مرد ستمگر و ظالمي‏ بوده ‏است، هر سال ؟؟؟ علف گوسفندان را زياد مي‏كرده ‏است. امسال اگر گوسفندي ده شاهي مي‏گرفته ‏است، سال آينده پانزده شاهي مي‏كرده است، سال بعد يك قران مي‏كرده‏ است، چون محتاج به مرتع و چراگاه او بوده‏اند. خدا نكند كه مردم مجبور و مضطر شوند و به يكي مراجعه كنند. او وقتي مردم را مضطر و مجبور ديد، ديگر فشار و ظلم مي‏كند. سال به سال او حق‌المرتع را زياد مي‏كرده ‏است. شبان‌ها از دست اين حكومت ناراحت بودند و كاري هم نمي‏توانستند بكنند. جرجيس علیه السلام جزء همان شبان ها بود.

جرجيس علیه السلام يك روزي، همين‌طوري كه گوسفندان را مي‏برد بچراند، به يك شكاف كوهي رسيد كه زلزله‌اي شده بود و يك سنگ بزرگي افتاده بود و كوه يك شكاف مختصری پيدا كرده بود. ديد ميان اين شكاف غاري است، جرجيس علیه السلام رفت توي آن غار سر بزند و تماشا كند، ببيند ته اين اين مغاره چیست؟ این را افلاطون می‌نویسد، توي مغاره رفت. همين كه وارد شد دو قدم كه رفت، ديد اين مغاره هم عجيب و غريب است، ديد يك اسب بزرگي از مس.

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از آن اسب‌هاي عربي نجيب يا تركمني، دید اسب بزرگی از مس است، تعجب كرد. اسب مسي اين‌جا چكار مي‏كند؟ دور اسب بنا كرد گردش كردن، ديد دست‌هاي اين اسب سوراخ دارد و شكاف دارد، آمد جلو از شكاف نگاه كرد، ديد توي اسب عجيب و غريب است، توي است يك تختي است، بالاي تخت، يك نفر آدم خوابيده است، دست‌هايش، يكي از اين طرف تخت آويزان است، يكي از آن طرف آويزان است. بيشتر تحير كرد، اين آدم توي شكم اسب چكار مي‌كند؟ اين اسب توي اين مغاره چه مي‏كند؟ دست اين آدم همين‌طوري كه آويزان بود، ديد يك انگشتري به انگشت اوست. انگشتر غلط است، انگشتري بگوئيد.

دستش را از سوراخ داخل شكم اسب تو كرد و همان انگشتری را در آورد و به انگشتش كرد. اين هم غنيمت است، آمد. سير و سياحتش تمام شد و آمد.

فردا تصادفا حكومت شبان‌ها را احضار كرد، براي آن‌كه حق‌المرتع بگيرد. پول بگیرد. شبان‌ها حاضر شدند، نشستند پيش حكومت. گفت: پدر نامردها امسال بايد دو برابر بدهيد، روي رويه ستمي‏كه داشت، هي حق‌المرتع را سنگين كرد. اين‌ها بنا كردند به حرف زدن، جرجيس علیه السلام هم با دستش بازي مي‏كرد، همين‌طور كه بازي مي‏كرد با دستش، انگشتري را حركت مي‏دارد، يك مرتبه ديد رفقا مي‏گويند: آخ جرجيس علیه السلام كجا رفت؟ به زمين، غيبش زد يا به آسمان پريد؟ جرجيس علیه السلام ديد نشسته و رفقايش هم كنارش هستند. اين همين‌طوري كه با دستش بازي مي‏كرد، انگشتري، نگين آن آمد طرف پشت دست، تا آمد نگين طرف پشت دست، يك مرتبه همه صدايشان بلند شد جرجيس علیه السلام كجا بودي؟ توي زمين فرو رفته بودي؟ توي آسمان بودي؟ اين خودش هم معطل مانده بود، گفت: اين حرف‌ها چيست مي‏زنيد؟ دو مرتبه بازي بازي مي‏كرد، انگشتري نگينش آمد طرف کف دست، رفت طرف، گفتند جرجيس علیه السلام گم شد، پيچاند انگشتري را پيدا شد.

فهميد اين خاصيت دارد، در انگشتري خاصيتي است كه چون نگين آن را به جانب كف دست بياورد، پنهان از ديدگان مي‏شوند، و چون به پشت دست بياورند نمايان مي‏شود.

باز هم اين‌جا به جوانان عزيز دانشجوي خودم بگويم، مبادا شما اين كلمات را به عنوان سخريه و استهزاء تلقي كنيد، اين‌جا حرف‌ها هست. باب طلسمات، يك باب وسيعي است. متاسفانه حالا مردم آن كار هم از دستشان رفته ‏است.

قواي فلكي را با قواي ارضي منطبق مي‏كنند و یا با نفوس ارضي و انطباق اين دو قوه با هم، به شرايط معين، مبدا صدور خوارق عادات مي‏شود. و من با چشم خود ديده‏ام.

و ابوعلي‌سينا هم در كتاب «كنوز‌المعززين» كه يكي از كتاب‌هاي ابوعلي‌سينا است، نظير آن را گفته ‏است و ابوعلي‌سينا در اشاراتش، در نمط تاسع اين مطلب را برهاني كرده ‏است، و خواجه نصيرالدين‌ طوسي در شرح اشارات، كتاب شيخ را تفسير و توضيح داده ‏است، فهميديد؟ مدارك را يكي بعد از ديگري به شما عرض مي‏كنم، اين هم از آن طلسمات است.

فهميد يك خاصيت در این انگشتری است، آمد، انگشتري را به جانب كف دستش كرد و خنجري برداشت و سر رئيس حكومت را بريد و شكمش را پاره كرد و خودش و همه چوپان‌ها را راحت كرد، هيچ‌كس نفهميد كه جرجيس علیه السلام او را كشته‏ است.

اين قصه‌اي است كه افلاطون الهي در كتاب السياسه نوشته ‏است و اساس اين مطالب هم مبرهن و علمي است، برويد به كتاب اشارات شيخ ابوعلي سينا و به كتاب شفاي شيخ مراجعه كنيد، برهان این مطلب را در نمط تاسع اشارات ذكر كرده ‏است.

پس معلوم مي‏شود، در اين عالم يك طلسم‌هائي هم هست كه خواص و آثاري دارد: يكي از آن خواص اين است كه آدم داراي جسم و وزن باشد، سه خط متقاطع، قائم بر يك ديگر، خط طول و خط عرض و خط عمق، داشته باشد، حجم دارد، جسم است، گردن كلفت است، نشسته، او را نمي‏بينند، از راه طلسمات. این یک راه.

راه ديگري كه اين جوان‌ها، اين ماماني‌هاي دانشكده قانع بشوند، چون اين‌ها به اين حرف‏ها ممكن است قانع نشوند. در اين سنوات اخيره، شايد حدود سي سال، در ايتاليا، يكي از پروفسورها، بنام مونسي ني، در روزنامه‌ها و مجله‌ها نوشتند و شخصش را هم معين كردند. ايشان يك روز از پروفسورهائي كه رفيق او بودند دعوت مي‏كند، دكترها و مهندسين و همكارانش را به خانه‏اش دعوت مي‏كند، رفقاء مي‏آيند، ده تا، پانزده تا، بالاي صندلي‌ها نشسته‏اند. بعد از آن‌كه تشريفات اوليه انجام مي‏شود مثلا چاي و شربت و چيزي مي‏دهد، همين‌طوري كه نشسته ‏است، يك مرتبه هر نفري خودش را مي‏بيند، آن ديگران را نمي‏بيند! نگاه مي‏كند هيچ‌كس نيست! آن مهندس نيست آن پروفسور نيست، آن دكتر نيست، هر نفري از آن‌ها فقط خودش را مي‏بيند، ديگري را نمي‏بيند. همه حيران شدند. رفقا چطوري شدند؟ يك مرتبه همه نمايان شدند، همه همديگر را ديدند، روي به مانس كردند، گفتند: مانس خيلي از تو تعجب است، تو اين حقه بازي‌ها را بلد شده‌اي، اين چشم بندي‌ها را بلد شده‌اي. فيلسوف طبيعي كه طبيعي خوانده ‏است، ديگر اجل شانا است كه به خرافات قديمي‌ها خودش را آلوده كند. گفت: چطور؟ گفتند: چكار كردي؟ يك مرتبه باز ديدند هركس باز خودش را مي‏بيند و ديگر آن را نمي‌بيند. آهاي مانس چكاري كردي؟ كجائي؟ اصلا مانس را نمي‏بينند. بعد از چند دقيقه باز همديگر را ديدند، گفتند: اين سحر و جادوها و اين كارهاي افسانه‌اي و خرافه‌اي چيست؟ گفت: اين نه افسانه‏ است، نه سحر است، نه جادو است، هيچ چيز نيست، يكي از رموز طبيعت را كشف كرده‏ام، چي است؟ گفت: علاوه بر اين شعاع پنهاني كه چشم کشف‏ است، يك شعاع مخفي ديگري من كشف كرده‏ام و بوسيله دستگاه، اين شعاع را كه بروز مي‏دهم هركسي خودش را مي‏بيند و ديگران را نمي‏بيند. رفت دو مرتبه و سه مرتبه امتحان كرد و نشان داد.

بعد هم اين اكتشاف را دولت خبردار شد، رفت بنام خودش كه مخترع شعاع دوم كه به نام مانس بود، ثبت كرد. دولت جلو را گرفت و گفت: حق اعمال اين شعاع را نداري، زيرا اگر عمومي ‏شود، خطرناك است و امنیت را می‌برد و راست هم هست، آسايش و امنيت را مي‏گيريد.

اين را روزنامه‌هاي ايتاليا نوشتند و اختراع او را در دفترهاي دولتي بنام خودش ثبت كردند.

آقايان، دانشجويان عزيز، از راه نواميس طبيعي هم مي‌شود كاري كرد كه انسان پوشيده و پنهان از ديگران بشود. نمي‏خواهم بگويم امام زمان علیه السلام اين كارها را مي‌كند، اين را نمي‏گويم. مي‏خواهم براي شما استبعاد مطلب را از جلوي چشم فوادتان و چشم عقل و خردتان، دور كنم. استبعاد نکنید.

اولا انكار نكنيد و استبعاد نكنيد و چقدر خوب ابوعلي سينا گفته ‏است: «كلما قرع سمعك من الغرائب فذره في بقعه الامكان ما لم يدرك عنه قائم البرهان». ابوعلي سينا مي‏گويد: هر چه به فكرتان نرسيد، فوري انكار نكنيد. بچه جان، پسركم، تازه از رحم در آمده‌اي، هنوز جوجه توی تخمي ‏پسرم، ان‌شاءالله بزرگ كه شدي و درس خواندي و تحقيق كردي به بزرگان برخوردی و چشمت به گوشه و كنار علوم از خفيه و جليه باز شد، مي‏فهمي‏كه حق انكار نداري.

علماء يك قاعده‌اي دارند مي‏گويند: «عدم الوجدان لا يدل علي عدم الوجود» بگو من نمي‏فهمم، قربان آن كسي‌كه دائما بگويد من نمي‏فهمم، نه اين كه ماوراء فهم خودش هرچه شد انكار كند. اگر در چند سال پيش به دانشمندان فيلسوف مي‏گفتند: می‌شود از راه طبيعت كاري كرد كه از اين سر دنيا حرف بزنند و آن سر دنيا آن را بشنوند، اين نيم كره حرف بزند، آن نيم كره با يك ثانيه فاصله بشنود، مي‏گفتند: محال، محال است، اين حرف‌ها را نزنيد.

اگر در پنجاه سال پيش مي‌گفتند: به ماه مي‏شود رفت، آپولو كه به قول يكي از رفقاي ما مي‏گفت: اسمش را بگذاريد آقا پلو، برود به ماه، با آپلو مي‌رود ماه، مي‏گفت: مزخرف را نگو. خرق و التيام در اجسام فلكيه غير ممكن است، از كره ماه كه محيط به كره هواست نمي‏شود گذشت.

چون هيئت بطليموس و ابرخوس گفته‏اند: زمين و آب، يك كره‏ هستند مجموعا و محيط است بر اين‌ها كره هوا و محيط است بر كره هوا، كره ماه و سطح محدب كره ماه، مماس با سطح مقعر فلك قمر است و از اين چرت و پرت‌هايي كه در هيئت ؟؟؟ هست.

مسخره مي‏كردند و حالا معلوم شده خير همه آن‌ها ياوه بوده است. يارو رفته كره ماه و فرود هم آمده ‏است. اتفاقا طلبه‌ها شيرين است.

در دو، سه ماه قبل، من اين‌جا يك منبر مي‌رفتم، اتفاقا منبر بنده هم كشكول مولا است، همه جور توي آن مي‏ريزند: طلاب علوم ديني، فوكولي‌هاي آفتاب كشيده كه رفو كشيده حرف مي‌زنند و راه مي‌روند، پيرمردهاي قديمي، پير زني‌ها دختران مخدرات، همه جور، قارش ما خده، به قول ترك‌ها. بنده در همين زمينه صحبتي كرده‌ام.

يكي از آن طلاب كه من خيلي او را دوست مي‌دارم، عالم و مودب است، ايشان رسيد، فرمودند: آقاي حلبي، آقاي حلبي، از شما خيلي عجيب و غريب است، شما هم مي‏گوئيد به ماه رفته‏اند؟ بنده نگفته‏ام، دنيا دارد مي‏گويد، رادیوها دنيا را پر كرده است، گفت: تمامش دروغ است. چطور از كره آتش رد شده‏اند؟ چطور فلك قمر را رفته است؟ مگر ماه توي جسم فلكي نيست؟ گفتم: عمو جان آن حرف‌ها ياوه بوده ‏است. اين‌ها با دين دشمن هستند، اصلا مربوط نيست، نه قول قديم و نه قول جديد.

غرض اين سادگي‌ها را نبايد نه طلاب داشته باشند و نه محصلين. عزيز من، نور چشم من، دانشجوي عزيز، هرچه را مطابق فهم خودت نيافتي، انكار نكن. «كلما قرع سمعك من الغرائب فذره في بقعه الامكان ما لم يدرك عنه قائم البرهان» اولا شما احاطه بر نواميس طبيعي نداريد، از ميليون‌ها نواميس طبيعت يكي را بيشتر نمي‏دانيد. علاوه بر اين ما فوق نواميس طبيعت، يك نواميس ماوراء الطبيعه است كه آن‌ها قاهر و غالب و مسيطر بر عالم طبيعت است. و امام عصر علیه السلام ما كسي است كه نواميس ماوراء طبيعت در آستين او است، هيچ مانعي ندارد كه حضرت بنشيند پهلوي يك كسي، یکی او را بيند و یکی او را نبيند.

همين مطلب در يزد در ده بالا اتفاق افتاده ‏است كه من در يزد براي يزدي‌ها سوغات بردم: يكي از علماي يزد بيمار شده بود، او را ده بالا برده بودند. چهار تا از اصحابش همراهش بودند، يك مرتبه ديدند او عبايش را پوشيد و عمامه را به سر گذاشت و دو زانو مودب دم در نشست. خيال كردند كه سيم‌هاي بالا به هم وصل شده و اين حال جنون و اختلال پيدا كرده است. بعد از چند دقيقه دوباره عبا و عمامه را انداخت و شروع به فحش دادن به رفقا كرد.

اي خاك بر سرتان. خدا مرگتان بدهد، چرا احترام نكرديد؟ چرا تعظيم نكرديد؟ گفتند: از كي؟ از چي؟ گفت: آقا امام‏ زمان علیه السلام تشريف آوردند، اين‌جا تشريف داشتند، خاك به سرها، گفتند: ما نديديم، برخاستند دم در نگاه كردند: بالاي قلعه كوه، ديدند آقاي بزرگواري قدم برمي‌دارد، اما عجيب است، بین هر دو قدمش سه كيلومتر فاصله مي‏شود. بعد دستش را بلند كرد، گفت: حضرت تشريف آوردند، دو تا دانه خرما مرحمت فرمودند، يكي براي خودم كه بخورم و شفاي من در اين است. يك دانه هم داده‏اند كه به خراسان برسانم، به فلان شخص برسانم.

ناقل اين قصه همان كسي بود كه خرما را از يزد به خراسان حمل كرده بود و به صاحبش رسانده بود، و او از رفقاي صميمي من است. چه مي‏گوئيد؟

خدايا به حق اسم اعظمت در قرآن، به زودي اين مظهر ياغيب و يا خفيت را آشكار بفرما.

وقت گذاشت، باز يك قسمت مطلب راجع به غيبت ماند. اگر زنده بمانم تصدق سر شما به عهده فردا شب.

خوشا آن زماني كه ساقي تو باشي

يابن العسكري،

خوشا آن زماني كه ساقي تو باشي دهي دم بدم باده‏هاي نهاني

خوشا آن زماني كه هر ذره از ما به رقص اندر آيد كه ربي سقاني

ز سر گيرد اين دل عروج منازل

اين‌جا من از اين حرف‌ها خيلي دارم، مشكل مي‌دانم آن حرف‌ها را بزنم، يك چند تا تكه ديگر بگويم.

ز سر گيرد اين دل عروج منازل ز نو گيرد اين تن مزاج جواني

دل‌هاي خود را متوجه كنيد. كي خبر دارد؟ شايد الان توي جمعيت شما باشد. به حق خودش راست مي‌گويم، توي همين جمعيت‌ها بوده و ديده شده ‏است به حق قرآن عظیم.

آخر من چه دليل دارد قسم بخورم، بخواهم شما را گمراه كنم؟ چه منطق وجداني، به چه منطق انساني و بشری دارد که من بخواهم با اين‌طور موهومات شما را اغوا كنم؟ اين چه خيانت بزرگي است. پس بدانيد كه مطلب قطعي است، توي همين مجامع و امثال اين مجامع، ديده شده ‏است. به حق قرآن و شناخته شده ‏است، و آثاري بروز كرده ‏است.

اين را بدانيد: هركس توي باغ مي‏رود، بوي گل مي دهد، هركس برود توي دكان عطر فروشي، بوي عطر مي‏دهد، کسی كه به حضرت خورده است و حضرت را ديده است، روحيه‏اش عوض شده‏ است. چه خبر داريد؟ الان شايد اين‌جا باشد، ما كه اطلاع نداريم.

يك چشم زدن غافل از آن شاه نباشيد شايد كه نگاهي كند آگاه نباشيد

رسم ادب را احتياطا نگاه داريد، شايد تو مجلس باشد. مبادا از ادب نفساني و از اخلاق انساني و از آداب ايماني شما را بر كنار ببيند.

خدايا به حق روح علي ابن ابيطالب7 به زودي حضرتش را آشكار بفرما.

دو کلمه ذکر مصیبت بخوانم.من مصیبت زیاد می‌خوانم، اما این‌جا واجب می‌داند ؟؟؟

سيدالشهداء در روز عاشورا گريه خيلي كرد، از همان صبح عاشورا تا وقتي سر مطهرش جدا شد، چشم‌هاي نازنين او اشك آلود بود. مصيبت‌هاي پياپي، قتل جوان‌ها، شهادت اصحاب، بي‌كسي زن‌ها، اين‌ها هر كدامش يك مصيبت جانگدازی بود كه چشم امام حسين عليه السلام را اشك آلود مي‏كرد. ولي سيدالشهداء علیه السلام با صداي بلند ناله نكشيد، كه مبادا دشمن بشنود و حضرت را شماتت كند. اصلا بر امام حسين عليه السلام سخت بود كه بلند بلند گريه كند، دشمنان خوشحالي مي‏كردند.

يك موقع شد، آقايان اهل علم، شما بلند بناليد.

يك موقع شد، ديدند حسين علیه السلام، هاي هاي با صداي بلند گريه مي‏كند، «بكي بكائاعاليا»[9]،

شما هم دنبال امام حسين عليه السلام بيائيد.

یک وقتي ديدند امام حسين عليه السلام با صداي بلند زار زار گريه مي‏كند، ناله مي‏كشد،

چه وقت بود؟

همان وقتي‌كه جوان هجده ساله‏اش به جانب ميدان روانه شد. ديدند اين پيرمرد دستش را زير محاسنش برد، محاسنش را بالاي دست گرفت و با صداي بلند گريه مي‏كند: « اشهد علي هولاء القوم لقد برز اليهم غلام اشبه الناس برسولك خلقا و خلقا و منطقا»[10] مضمون اين عبارت را در يك شعر فارسی مي‏گويم.

خدا ز سوز دلم آگهي كه جانم رفت ز جان عزيزترم اكبر جوانم رفت

چند نفر از برادران ديني شما درخواست شديد و عجيب كرده‏اند و من هم روي عرق ديني و ايماني خود ملزم هستم كه قبول در‌خواست آن‌ها را بكنم و شما هم ان‌شاءالله موافق هستيد، به منظور شفاي سه نفر بيمار، يكي بيماري روحي و بدني دارد، دو تا بيماري بدني هستند.

به منظور شفاي آن‌ها هفت مرتبه آيه شریفه (أَمَّنْ يُجيبُ) را تلاوت كنيد، در خانه خدا برويم.

بلند بخوانید تا آهنگ‌ها در خودتان تاثیر كند و شما را به حال توجه در آورد:

(بِسْمِ اللّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ )[11]

بحق مولانا و سيدنا الحجه المنتظر و امامنا الثاني عشر و بالقرآن العظيم و بنبيك خاتم النبيين،

با حال استغاثه و التجاء و تضرع به درگاه خدا،

ده نوبت بلند:

يا الله

اين سعادت را از دست ندهید، عجله در رفتن نكنيد، سه دقيقه، نتيجه همه اين توجهات الان گرفته مي‏شود، الان وقتي است كه پيوند شما از طريق ولي عصر علیه السلام با ساحت لاهوتي گرفته ‏است، شيطان شما را وسوسه نكند، سه دقيقه ديگر خواهيد رفت.

خدايا به حق آيات قرآن عظيم همين ساعت فرج امام ‏زمان علیه السلام را مقرر بفرما.

الهي به اشك‌هاي امام حسين عليه السلام به زودي چشم همه ما را به جمال امام عصرمان روشن بفرما.

الهي به سينه سوزان و دل بريان ابي‌عبدالله علیه السلام دل ما را به ظهور امام زمان ما علیه السلام خرسند فرما.

به حق ولي عصر علیهالسلام، نعمت ولايت آن حضرت را در دل ما بيش از پيش فرما.

خدايا نعمت ولايت امام عصر علیه السلام را در اولاد ما و اعقاب ما نسلا بعد نسل جاري فرما.

فرزندي كه ولي امام ‏زمان علیه السلام نباشد به ما مده.

سايه عز و ولاي امام‏ زمان علیه السلام را بر سر ما مستدام بدار.

مسلمانان جهان، كلا، خاصه شيعيان، در پناه امام ‏زمان علیه السلام از هر خطا و هر خطري حفظ فرما.

شر کفار و ضر اشرار از دول اسلامی به سوی خودشان رد فرما.

مسلمین در هر نقطه جهان هستند معزز و موفق بدار.

شیعیان امام عصر علیه السلام را بر عزتشان بیافزا.

مشکلات را سهل و آسان فرما.

گره از کار همگان بگشا.

خیرات و برکات آسمانی و زمینه‌ات را ؟؟؟ رواج در کسب و کار و ؟؟؟ عطا فرما.

به حق امام عصر ؟؟؟ فرما.

به اغنیاء ما رحم و مروت عطا بفرما.

بیماران ما را شفای خیر عنایت بفرما.

سیئات اخلاقی ما را اصلاح فرما.

ما را به اخلاق و آداب پیغمبرت مودب فرما.

گناهان ما را ببخش.

حاجات جمعی ما را روا بفرما.

بالنبی و آله و عجل فرج مولانا صاحب الزمان




[1] بقره : 1 – 2 - 3
[2]
[3] اسراء : 45
[4]
[5] نساء : 82
[6] رعد : 31
[7] یس : 9
[8] اسراء : 45
[9]
[10] الملهوف : 112
[11] نمل : 62
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » سه شنبه نوامبر 11, 2025 2:23 am

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد جامع اصفهان در سال 1391 قمرى


مجلس 11

https://drive.google.com/file/d/1SdfCJ_ ... drive_link

متن

الحمد لله رب العالمين باري الخلائق اجمعين و صلي الله علي سيد الانبياء و المرسلين حبيب اله العالمين و خاتم النبيين ابی القاسم محمد و علي اهل بيته الاطيبين الانجبين الهدا المهديين سيما مولانا و سيدنا الامام المبين و الكهف الحصين و غياث المضطر المستكين و خاتم الائمه المعصومين

صاحب الهيبه العسكريه و الغيبه الالهيه مولانا و سيدنا و امامنا و هادينا بالحق القائم بامره

و لعن الله علي اعدائهم ابد الآبدين و دهر الداهرين

(بِسْمِ الله الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الم ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ هُدىً لِلْمُتَّقينَ الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُون)[1]

وجود مسعود اعلي حضرت امكان مكنت و كيهان شوكت، حضرت بقيه الله في الارضين و حجه الله علي العالمين ارواحنا لتراب مقدمه الفداء، امام دوازدهم ما، به نسبت ائمه گذشته امتيازاتي دارد:

يكي از امتيازاتش، كه حالا شروع مي‏كنيم و ممكن است تا دو سه شبي در اطراف اين موضوع از جهات مختلفه بحث كنيم، مساله «غيبت» و «پنهاني» اين بزرگوار است به همان معنائي كه ديشب اشاره كردم. يعني نديدن مردم او را و يا ديدن و نشناختن او را. اين معناي غيبت است، معناي ديگري ندارد. حضرت غايب است، يعني توي مردم مي‏آيد و توي مجلس مي‏نشيند و او را نمي‏بينند.

آيا ممكن است يك جسمي، يك ماده جسماني داراي حجم، جلوي چشم ما بيايد و ما او را نبينيم؟

بله، ممكن است و براي شما از طرق مختلفه ان‌شاءالله اثبات خواهم كرد. و هم از طريق قواي روحاني و هم از طريق قواي جسماني، ممكن است يك جسمي داراي حجم و داراي سه بعد باشد، يعني، طول و عرض و عمق داشته باشد، و وضع محاذات با چشم ما داشته باشد و ما او را نبينيم. اين ممكن است. از طرق متعدده امکانش را ثابت خواهيم كرد. این برای بعد باشد.

يكي از امتيازات اين حضرت به نسبت يازده امام ديگر، مساله «غيبت» ايشان است و به همين مناسبت يكي از اسم‌هاي آن بزرگوار هم، «غيب» است. حضرت به اسم‌هاي مختلفه ناميده شده ‏است: يك اسم ايشان «عصر» است، يك اسم ايشان «غيب» است، از اين اسم‌ها فراوان دارند.

در اين آيه مباركه كه قرائت كردم، آيه اول سوره بقره، حضرت به عنوان «غيب» ناميده شده‏ است، براي همين امتيازي كه در ايشان است. ايشان، حملشان و ولادتشان و رضاعشان، موقع طفوليتشان و موقع جوانيشان، از ابتداء امر تا الان، حضرت در غيبت و در پنهاني‏ هستند. چرا؟ چرا اين بزرگوار اين‌طور شده ‏است؟

امشب اين تكه را اجمالا عرض كنم،اگر وارد شدم بعد به شعبه‌هاي ديگر مطلب می‌رویم.

جهت غيبت حضرت از ابتدا حمل و ولادت و طفوليت تا الان اين است كه:

اين حضرت حسب «تقدير اوليه الهيه» موظف به يك وظيفه بسيار سنگيني هستند. دعاي ندبه را خوانده‌ايد، در دعاي ندبه اين عبارت وجود دارد:«بِنَفْسِي‏ أَنْتَ‏ مِنْ عَقِيدِ عِزٍّ لَا يُسَامَى‏»[2] يعني: جان من قربان تو، اي آقائي كه خداوند براي شما يك پرچم عزتي، يك لواء عظمتي را بر افراشته ‏است كه بالا دست ندارد، لواء و پرچمي ‏بلندتر و بالاتر از اين لواء و پرچمی كه خدا براي شما افراشته است، نیست.

آن لواء چيست؟ آن لواء عزي كه خدا براي اين حضرت افراشته ‏است، نشر دین، اشاعه آئين در پنچ قطر زمين، با پخش كردن عدل همگاني است، خلاصه‌اش دو کلمه است.

خدا وعده كرده‏ است: (هُوَ هُوَ الَّذي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى‏ وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُون)[3].

خداوند پيامبر اسلام را به هدايت و به دين پابرجا فرستاده ‏است، ديني كه تزلزل ندارد، ديني كه محدود به حدي نيست، ديني كه پايان ندارد. تا آفتاب از مشرق طالع و به مغرب غارب مي‏شود، دين خدا، دين اسلام است و آئين خدا، آئين حضرت خاتم النبيين صلی الله علیه واله وسلم است.

آن وقت مي‏فرمايد: (لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ) خدا پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم را به هدايت و دين حق فرستاد تا اين دين را بر تمام اديان غالب و ظاهر و مسيطر كند، و لو مشركين كراهت داشته باشند، و لو مشركين نخواهند، خداي متعال دين اسلام را بر همه اديان غالب و قاهر مي‏كند و همه را در هاضمه اسلام هضم مي‏برد، يعني تمام روي زمين را به آئين اسلام خواهد آورد.

اين موضوع، اين مطلب، بر عهده امام‏ زمان علیه السلام نهاده شده‏ است. در صحيفه‌هاي الهيه، كه براي هر امامي ‏يك صحيفه خاصي است و يك دستور معيني است و خداي متعال (يَوْمَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْض)[4]

آن صحيفه‌ها را معين كرده‏ است، در دفتر و صحيفه امام عصرعلیه السلام اين مطلب درج شده‏ است كه بايد اين بزرگوار، دين اسلام را بر تمام اديان غالب و قاهر كند، دين اسلام را در پنج قاره دنيا و پنج قطعه روي زمين نشر دهد و پهن كند، و ديگر عدل و داد را هم بر روي زمين بگستراند. اين دو تا مطلب وظيفه امام عصرعلیه السلام است و در صحيفه ايشان نوشته شده است و بايد ايشان اين دو عمل را انجام دهند و به اين دو وظيفه قیام فرمايند.

اين وظيفه‌ها خيلي سنگين است، اين دو وظيفه، مخالف و معارض فراوان دارد، اجراء اين دو وظيفه، مطابق با مشكلات عجيب و غريبي است. هر ستمگري كه در دنيا باشد، خواه ستم جزئي كند و يا ستم كلي كند، ستم فردي كند يا ستم اجتماعي كند، تمام اين ستمگران با اين بزرگوار مخالف و مبارز و معارض هستند، همه با اين حضرت دشمن هستند. چرا؟ براي این‌كه اين حضرت مي‏آيد و موجوديت ستمگران را از آنان مي‏گيرد.

من باب مثل از خودم شروع كنم. ستم عناوين مختلفه دارد: يك ستم هم در منبر است. ممكن است بنده ستمگر باشم، چطور؟ نالايق منبر هستم، به منبر بيايم، تضييع اوقات شما را بكنم، وقت شما را به مهملات و لاطائلات و حرف‌هائي كه(لايُسْمِنُ وَ لا يُغْني‏ مِنْ جُوع)[5] باطل كنم. مخارجي را كه موسس مجلس مي‏كند همه را هدر كنم، اوقات گران‌بهاي علماء و روحانيين كه تشريف فرما هستند و هر دقيقه‌اي از عمر آن‌ها قيمت زيادي دارد، من به يك لاطائلاتي باطل كنم، اين ستم من بر شما است. يا من اهليت مطالبي را ندارم، لقمه‌هاي بزرگ‌تر از گلوي خودم بردارم، حرف‌هائي را كه عهده‌دار بيانش نيستم، آن حرف‌ها را پخته و خام، ريز و درشت، شكسته و ناقص و کامل به شما تحويل دهم و اسباب تزلزل فكر و انحراف خاطر شما بشوم، من ستمگر هستم.

امام عصرعلیه السلام موظف است، اين ستم را ببرد، بيايد بگويد: آشيخ تو حق نداري منبر بروي، تو مايه نداري، تو استعداد نداري، يا اين‌كه تو خودت عمل نمي‌كني، اين خيلي بالاتر است. اول برو عمل كن بعد برو مردم را دعوت كن، (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لِمَ‌تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُون‏ كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ الله أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُون‏)[6]. اين خودش يك بحثي است.

آشيخ تو لياقت آن‌جا را نداري، بيا پائين، عبا و عمامه‌ات را بيانداز. يك ريسمان به من بدهد، بفرمايد: برو سر ميدان حمالي كن. قهرا بنده با ايشان مخالف و مبارز و معارض خواهم شد، جاي ترديد نيست. چطور نفس قدسي باشد، چطور سلمان و ابي‌ذري باشد كه در مقابل فرمان ولي امر، چشم و گوش بسته، بدون قيد و شرط، اطاعت و امتثال كند. همه كه سلمان نيستند، بنده که نیستم. شما را عرض نمي‌كنم، اول از خودم شروع كردم.

بنده آن آدمي‏كه آقا هرچه فرمودند سمعا و طاعه بگويد.

غمزه جان ستانش با من نااميد يفعل ما يشاء يحكم ما يريد

اين حال تسليم و تسلم در بنده نيست. چون او با موجوديت من مبارزه مي‏كند، قهرا معارض او خواهم شد. از خودم شروع كردم، توي بازار مي‌آيم، تاجر به بنكدار ستم مي‌كند، بنكدار به كسبه جزء ستم مي‏كند، كسبه به اهل گذر و محل ستم مي‏كنند، شركت‌ها به تجار ستم مي‏كنند. چون دنيا دار تعارض در بقاء و تزاحم در بقاء است، همه آكل و ماكول هستند، هر كدام گردن كلفت‌تر است، آن ريزتر را مي‏خورد، كاسب سرگذر اهل محل را مي‏خورد، بنكدار كسبه را مي‏خورد، تجار، بنكدار را مي‏خورد، شركت‌ها تجار را مي‏خورند، دولت، شركت‌ها را مي‏خورد، دولت‌هاي قوي، دول ضعيفه را مي‏خورند. دنيا دار آكل و ماكول است، همه به يكديگر ستم مي‏كنند.

حضرت مي‏آيد جلوي همه ستم‌ها را بايد بگيرد، همه با او معارض خواهند شد، همه مبارزه مي‌كنند. قلدرهاي ستمگر طاغي كه با زور و زر، ضعفاء را پايمال مي‏كنند، حضرت بايد آن‌ها را سر جايشان بنشاند. معني عدل همگاني اين است، معني داد عمومي و عدل عمومی ‏اين است كه جلوي همه ستمگرها را بگيرد، اين وظيفه امام‏ زمان علیه السلام است.

قهرا، تمام ستمگران با حضرت بقيه الله ارواحنا فداه دشمن هستند، بي‌دين‌ها، لا ابالي‌ها، آن‌هائي كه قيد دين ندارند، آن‌هائي كه حاضر نيستند عمل به آئين بكنند، اين حضرت مي آيد، مي‏خواهد آن‌ها را به نماز و روزه وا بدارد، قهرا مبارزه و معارضه با حضرت مي‏كنند. دشمن با او هستند. اين‌ها با ساير ائمه: نبوده ‏است، چون ساير ائمه: از حضرت علي‌ابن‌ابي‌طالب علیهماالسلام تا حضرت امام حسن عسكري علیه السلام هيچ كدام موظف به انجام اين امر نبودند. اين بار سنگين بدوش آن‌ها نهاده نشده بوده ‏است، اين بار به دوش ولي امر ما حضرت بقيه الله علیه السلام گذاشته شده ‏است، «صحيفه الهيه» ايشان اين چنين دستور داده ‏است. ناچار همه گردنكشان، همه طاغي‌ها، همه ستمگرها، همه لا ابالي‌ها با حضرت بقيه الله علیه السلام دشمن مي‏شوند. سه تا صلوات جلي ختم كنيد و راه را هم باز كنيد براي حضرت آيت الله كه آن‌جا تشريف ببرند.

در صحيفه حضرت بقيه الله ارواحنا فداه وظايفي مي‏باشد و همه بي‌دين‌هاي لاابالي با حضرت بقيه الله علیه السلام معارض هستند و مبارز باشند. اين موضوع را كه صحيفه آسماني اين وظيفه را معين كرده ‏است، پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم در زمان حياتش، عمومي ‏و خصوصي، گاهي بالاي منبر و گاهي پائين منبر، به عنوان مهدي آخرالزمان علیه السلام به امت رسانده‏ است. كه پريشب به عرض مباركتان رسانيدم و شرحش را به عهده محققين گذاشتم که به کتب مراجعه کنند.

پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم ته است: مهدي علیه السلام خواهد آمد و پدر ستمگران را به دستشان مي‏دهد، مهدي علیه السلام خواهد آمد و لاابالي‌هاي بي‌دين، فساق فجار معارض با آئين، اين‌ها را مي‏آورد و زير رم ركاب از آن‌ها مي‏كشد و خلاصه آن‌ها را به صورت دين در مي‌آورد.

اين را پيغمبر صلی الله علیه واله وسلم فرموده است، به گوش امت هم كم و بيش رسيده است، لهذا عرض كردم علماء عامه، محدثين عامه هم در كتب حديث خود اين موضوع، امر مهدي علیه السلام را نوشته‏اند که: «يَمْلَأُ الْأَرْضَ قِسْطاً وَ عَدْلًا كَمَا مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْرا»[7] است. آن‌ها هم در كتاب‌هايشان نوشته‏اند، چيز پنهان و پوشيده و مخفي نبوده ‏است. اين به گوش ستمگرها رسيد که از اولاد اين پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم، از نسل حضرت صديقه سلام الله علیها يك فرزندي مي‏آيد كه پدر ستمگران را به دستشان مي‏دهد، يكي مي‏آيد دين اسلام را غالب و قاهر و مسيطر بر اديان مي‏كند، يكي مي‏آيد و كلمه توحيد را در پنج قطعه دنيا بلند مي‏كند، آشكار مي‏كند، اين به گوش آن‌ها رسيد. اندك‏اندك، حضرت علي علیه السلام و امام حسن علیه السلام و امام حسين علیه السلام و سائر ائمه علیهم السلام كم و بيش توضيحاتي در اطراف اين مهدي علیه السلام دادند، ستمگران متوجه شدند كه زمان او خيلي دور نيست، هزار سال و دو هزار سال نيست، فهميدند از همين اولادهاي معصوم پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم، اين بوجود مي‏آيد. اين‌ها چشم‌ها را به طرف ائمه: كه اولاد معصومين پيغمبر هستند سخت دوختند و مراقبت كامل كردند كه در هريك از آن‌ها احتمال دادند مهدي علیه السلام در حول و حوش آن‌ها است، نگذارند به وجود بيايد، نگذارند قدم به عرصه وجود بگذارد.

خيال كردند كه قدرت‌هاي مادي مي‌توانند دربند غیب را ببندد.

حمله بردندبر سر جسمانيان جانب قلعه و دژ روحانيان

خيال كردند دژهاي روحاني را با اين توپ و تفنگ‌ها و شمشير و نيزه‌هاي جسماني، مي‏توانند متصرف شوند، دروازه ملكوت را به ملك مي‌توانند با اين دست‌هاي مادي ببندند. حمله كردند به ائمه:، حمله كردند به اولاد حضرت فاطمه سلام الله علیها و به اولاد حضرت اميرالمومنين علیه السلام شروع كردند به كشتن، كشتند و كشتند، بني اميه لعنهم الله جميعا و بني العباس هم ؟؟؟ تضايف، بطوري كه شصت تا شصت تا، سيدها را سر بريدند و در چاه ‏انداختند. به طوري‌كه بني هاشم، سادات علوي، اولاد حضرت اميرالمومنين علیه السلام، اولاد حضرت زهراء سلام الله علیها را لاي جزر ديوارها گذاشتند و دورش را آجر گذاشتند و همين‌طور آن‌ها را زجركش كردند.

با ائمه: به قصد كشت در آمدند و بي‌بهانه مي‌گشتند كه با بهانه‏ اندكي حمله كنند، بكشند، تا سر راه وجود مهدي موعود علیه السلام بسته شود و او نيايد. چون خودشان ستمگر بودند، بلا شك، خودشان هم مي‌دانستند كه ستمگر هستند.

يزيد بن معاويه مي‌دانست كه ستمگر است، وليد بن عبد الملك مروان مي‌دانست ستمگر است، حجاج ملعون، يكي از عمال عبدالملك مروان است، ستمگري خودشان بر خودشان پوشيده نبود. كلام پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم هم كه مهدي علیه السلام مي‏آيد و ستمگران را گوشمالي مي‏دهد و منكوب مي‏كند و مغلوب می‌کند و سرجايشان مي‏نشاند اين هم به گوش آن‌ها رسيده بود، حمله كردند به آن ناحيه‌اي كه احتمال مي‏دادند مهدي علیه السلام از آن ناحیه به وجود بیاید.

هرچه دوران ائمه علیهم السلام طولاني‌تر مي‌شد، دائره وجود مهدي علیه السلام تنگ‌تر مي‏شد، تا به زمان حضرت عسكري علیه السلام كه نوعا دانستند كه اين آفتاب عدل و داد، اين آفتاب ايمان و دين، از افق حضرت عسكري علیه السلام بايد طالع بشود.

سه خليفه عباسي بركشتن حضرت عسكري علیه السلام تصميم قطعي گرفتند، تا اين‌كه آن مهدي علیه السلام از صلب او به وجود نيايد. نهايت موفق نشدند، خداي متعال براي آن‌ها راه و مقصد و مقصودشان را باز نگذاشت. يكي را كشتند، يكي ديگر را از كار انداختند، يكي انقلاب پيدا شد، كه در تاريخ خلفاي عباسي، اين موضوع نوشته شده ‏است.

خود حضرت عسكري علیه السلام هم فرمود: اين‌ها قصد داشتند كاري بكنند كه مهدي علیه السلام به وجود نيايد «ِ زَعَمَتِ الظَّلَمَةُ أَنَّ حُجَّةَ الله دَاحِضَة»[8] و خداي متعال عليرغم انف آن‌ها، به كوري چشم آن‌ها، مهدي علیه السلام را بوجود آورد اين را بعد از ولادت حضرت مهدي علیه السلام به خواص اصحاب خود فرمودند.

چون دنيا چشم عناد و چشم معارضه و بلكه قتل را به جانب حضرت مهدي علیه السلام متوجه كرده بود، خداي متعال اين بزرگوار را پنهان كرد، در حملش و در ولادتش، در صباوتش، در جوانيش و تا الان و تا الان، او را پنهان كرده ‏است.

پنهاني اوليه اولیه براي اين مطلب بود كه پي نبرند، اگر پي ببرند ممكن است مادرش را بكشند، پي نبرند، اگر پي ببرند ممكن است خودش را بكشند، لهذا حملش هم مخفي شد.

آن شبي كه حكيمه خاتون سلام الله علیها در خانه حضرت عسكري علیه السلام بود، حضرت فرمودند، امشب را بمان. عرض كرد: مي‏خواهم مرخص شوم. فرمود: بمان، امشب موعود امم و مبشر به انبياء سلف و ائمه، امشب بوجود مي‏آيد. حضرت حكيمه سلام الله علیها فرمودند: از كجا؟ فرمودند: از نرجس سلام الله علیها. گفت: من در نرجس سلام الله علیها اثر حمل نمي‏بينم؟ پشت و پهلوي او يكسان است، هيچ برآمدگي ندارد. فرمودند: خداي متعال حمل او را پنهان كرده است، هم‌چنان‌كه حمل حضرت موسي علیه السلام را پنهان كرده بود. همين مطلبي است كه در مهدي بني اسرائيل هم سابقه دارد: نوح علیه السلام خبر داد مهدي‌ای از بني اسرائيل خواهد آمد، بلكه حضرت يوسف علیه السلام هم خبر داد كه مهدي از بني اسرائيل مي‏آيد، طاغي‌ها و ياغي‌ها و ستمگرها را از بين مي‏برد.

فراعنه كه ستمگر بودند براي آن‌كه مهدي علیه السلام بوجود نيايد و آن‌ها را نكوبد، شروع كردند به همين كار، بين مردها و زن‌ها جدائي‏ انداختند، تا اين‌كه او بوجود نيايد. بعد از آن‌كه بوجود آمد، شكم زن‌ها را پاره مي‏كردند و بچه ها را بيرون مي‏آوردند و پسرها را سر مي‌بريدند.

خداي متعال حمل حضرت موسي علیه السلام را مخفي كرد كه احدي نفهميد كه مادر او حامل است و اتفاقا هم انعقاد نطفه‌اش و هم حملش و هم وضع حملش، همه در دربار فرعون شد. مگر مي‏شود با خدا جنگيد؟

چون برون زد اين زمين از آسمان چون كند عيسي را از وي نهان

هر كه آيد زآسمان سوي زمين ني مقر دارد نه چاره نی کمین

وقتي‌كه قضاء حتم شد، اگر تمام ممكنات جمع شوند و بخواهند جلوي قضاي حتمي خدا را بگيرند، نمي‏توانند.

خدا كشتي آن‌جا كه خواهد برد و گر ناخدا جامه بر تن درد

قضي الله امرا باجل القلم و فيما قضي ربنا ما ظلم

خدا وقتی‌که حكم حتمي ‏كرد، بشر كه سهل است، همه ممكنات اگر دست بدست هم بدهند، نمي‏توانند جلوي فرمان خدا را بگيرند، خدا بايد فرعون را از بين ببرد، فرعون با تمام نيرويش، زر و زوری که دارد، به تمام فكر وانديشه‌هائي كه دارد، مي‏خواهد جلوي آمدن موسي علیه السلام را بگيرد. در خانه خودش، يعني همان كاخ همايوني فرعون، همان‌جا قران سعدين شد، زهره و مشتري با هم ديگر تقارن پيدا كردند، ستاره موسي علیه السلام طالع شد، كه وقتي منجمين گفتند: اين بهتش زد، گفت: من كه مردها را منع كرده بودم. نفهميد كه در خانه خودش نطفه بسته شده‏ است. بعد هم اين بچه را بدنيا آورد، توي دامن خود فرعون، آن بچه را بزرگ كرد. كار خدا اين‌طوري است.

به هر حالت تصميم گرفتند بر قتل حضرت عسكري علیه السلام، موفقيت پيدا نكردند، خداي متعال حمل حضرت را پنهان كرد، وضع حمل پنهان شد الا از خواص، خواص اصحاب آن‌هائي كه صلاحيت و لياقت دانستن آن را داشتند، آن‌ها دانستند ولادت حضرت مهدي علیه السلام را. حضرت عسكري علیه السلام براي حضرت مهدي علیه السلام دو تا گوسفند چاقي را عقيقه كرد، و پخش كرد و عقيقه همان مولود بود، و چند هزار رطل نان و گوشت در موقع ولادت حضرت بقيه الله علیه السلام به بني هاشم تقسيم كردند، آن‌هائي كه اهل سر بودند، آن‌ها را آگاه كرد، تا حجت به كلي پنهان نباشد.

آن‌هائي كه معارض و مبارز در كمين بودند، آن‌ها را ناآگاه گذاشت. از ولادت مهدي علیه السلام، دستگاه حكومت و عموم خلق ناآگاه بودند. براي چه؟ براي همين نكته كه اگر آگاه مي‏شدند مسلما حضرت را مي‏كشتند.

یک نکته بگویم، اين نکته كه برايتان نقل مي‏كنم از سني‏ها می‌گویم: «ملا عبدالرحمن جامي»، صاحب «شرح کافیه»، همين جامي است كه طلبه‌ها بعد از «سيوطي» مي‏خوانند، ايشان يكي از علماء عامه ‏است. از آن غليظ‌هاي غیور هم هست. كتابي بنام «شواهدالنبوه» نوشته ‏است و اين كتاب چاپ هم شده است و در دسترش هم هست، ممكن است مراجعه بفرمائيد و نگاه كنيد.

اين قصه را «ملا عبدالرحمن جامي»‏ در كتاب «شواهدالنبوه» نوشته ‏است: در دوره و زمان «معتضد» كه در دوره ولادت حضرت بقيه‌الله علیه السلام و وفات حضرت عسكري علیه السلام بود، اداره اطلاعات رمزي برد كه حضرت مهدي علیه السلام در خانه‌اش است. شيعيان، خدا طول عمر به همه‌شان بدهد، از همان اول اين‌طوري بودند، ساده بودند، زرنگي و حقه و تقلب و اين‌ها، خيلي كم در آن‌ها هست، نوعا مردم ساده‌اي هستند.

باز براي آقايان اهل علم يك مطلبي تذكر بدهم، چون نمي‏توانم عرايضي خدمت آن‌ها عرض نكنم. يك بابي داريم در كتب غيبت، مخصوصا در جلد سيزده كتاب بحار هم هست، «باب النهي عن التسميه». از اسم بودن حضرت بقيه‌الله نهي كرده‏اند، ده تا، پانزده تا، روايت در اين باب هست. اين روايات را دلم مي خواهد اهل علم مراجعه بفرمايند.

بعضي‌ها خيال كرده‏اند كه مراد از اين روايات اين است كه اسم امام‏ زمان را، يعني «م، ح، م، د» اين را نبرند. بعضی این‌طور خیال کرده‌اند، از اعاظم ما این‌طور خیال کرده‌اند.

«علامه مجلسي» قدس الله سره القدوسي كه خدا به حق امام عصرعلیه السلام بركات و رحمات و انوار غير متناهي را الساعه به روح پر فتوح اين پدر و پسر عطا بفرمايد.

اين پدر و پسر حق به گردن تمام شیعه دنیا و مسلمانان جهان دارند، دو تا بچه نافهم نابالغ، هنوز از رحم خيال بيرون نيامده است و به جایگاه عقل نرسيده است، گوش به حرف مزخرف آن‌ها ندهيد، این‌ها باید بروند کشمش بخورند و گردو بازی بکنند. بزرگان دنيا در مقابل اين پدر و پسر سر خضوع و تسليم فرود آورده‏اند. حق دارند. بر من است كه حق او را با دعا و بر شما با آمين اداء كنيم.

خدايا به حق چهارده معصوم پاك: طبقات انوار غير متناهيت را به روح پر فتوح اين پدر و پسر عطا فرما.

اين بزرگوار در جلد سيزدهم غيبت بحار نقل رواياتي كرده‏اند و استنباط بعضي از بزرگان را هم ذكر كرده‏اند، ولی خود آن بزرگوار قطعی قطعی استنباط را اختيار نكرده ‏است. بعضي از روايات استنباط كرده‏اند كه مي‏خواهند به ما بگويند، اسم عَلَم شخصي امام ‏زمان علیه السلام را نبريد، حرام است كه اسم محمد را ببرند، چون اين بزرگوار هم نام و هم كنيه پيغمبر هستند، چون نام مبارك اين بزرگوار محمد و كنيه ايشان ابوالقاسم است.

خيال كرده ‏اند اين روايت می‌خواهد مي‏گويد عَلم شخصی او را به زبان جاري نكنيد، ولي القابش را بگوئيد.

ظاهرا مطلب اين‌طور نيست، اگر غور در روايات كنيد، مي‏بينيد مطلب اين‌طور نيست. مطلب این است كه بنده حالا عرض مي‏كنم.

ائمه: نمي‏خواهند بگويند اسم «م، ح، م، د» حرام است به زبان جاري كنيد، فايده آن چيست؟ نتيجه ندارد، منطق ندارد، پس چه مي‏گويند؟ اين‌كه مي‏گويند: ملعون است هر كسي كه در مجمعي از ناس او را نام ببرد، مراد اين است كه ذكرش را نكنيد. در بيانات خودتان است كه مي‏گويید فلاني را مي‏گوئيد، اسمش را نبر! اسمش را نبر! فلان مطلب را مي‏گوئي؟ اسمش را نبر! اسمش را نبر!

اين اسمش را نبر، نه اين‌كه مراد است که اسم علم شخصي او را نگو. مراد این است كه اصل قصه را پنهان بدار، اصل قضيه را پوشيده بدار. فلاني را اسمش را مبر، يعني ذكرش را نكن، یعنی خصوصياتش را نگو، يعني نشانه‌هاي مخصص او را بيان نكن. اسم از «وسم» است به معني علامت و نشانه، ولی نشانه‌هاي دیگه را نگو

روايات مي‏خواهد بگويد: آهاي شيعه، امام عصرعلیه السلام ؟؟؟ اگر اطلاع بر او پيدا كرديد، اسمش را نبريد، ذكرش را نكنيد. اگر يك وقتي پي برديد كه يك جائي است و در يك حالي است، در مجمع مردم اسمشس را مبريد. ملعون است كسي كه در مجمعي از ناس، او را نام ببرد، مي‏گويند چي چي بگوئيم؟ مي‏گويند بگوئيد: «الحجه من اهل بيت محمد» يعني کلی بگوئيد كه انطباق پيدا نكند، مبادا خصوصيات مميزه او را من حيث الزمان و المكان و المحل و الحالات بگوئيد كه دشمنان به او راه پيدا كنند و به او صدمه‌اي برسانند. اين است مراد از روايات، حالا روايت را مراجعه كنيد

حضرت عسكري علیه السلام و حضرت هادي علیه السلام و پيشينيان مي‏گفتند: بابا اين را پنهان بداريد، اين را پنهان بداريد، نامش را نبريد، خصوصياتش را نگوئيد. شيعه هم خدا عمرشان بدهد، نوعا ساده هستند، الان هم ساده هستند. آن‌هائي كه رند و زرنگ هستند، قدري كج مي‌روند، آن‌هائي كه به راه راست مي‏روند ساده هستند.

دستگاه حكومت وقت هم به ؟؟؟ كارآگاه، اداره اطلاعات، ساواك، ركن دو، به جمیع شعب و شوون، مفتش و جاسوس ‏انداخته بود تا بلكه يك راهي به مهدي علیه السلام پيدا كند. چون بعد از حضرت عسكري علیه السلام ديدند كه شيعه از هم نپاشيد، شيعه بر همان روش كه داشت، باقي است، فهميدند محور دارند، فهميدند قطب دارند، فهميدند كانون دارند، اگر كانون و محور نمي‏داشتند از هم مي‏پاشيدند. شيعه از هم نپاشيدند، خوب هم‌ديگر را گرفته‏اند، به روشي كه در زمان حضرت هادي علیه السلام و حضرت عسكري علیه السلام مي‏رفتند، دارند مي‏روند. دستگاه حكومتي فهميد اين‌ها مركز دارند، فهميد آن‌كه خطرناك است، هست و محور اين‌ها است، در مقام بر آمد كه به دست آورد.

جاسوس توي شيعه مي‏انداختند، گاهي هم اگر شيعه پي مي‌بردند به حضرت ایستادگی می کردند در يكي از اوقات، از همين راه‌ها، دستگاه حكومتي فهميد كه آن مولود موجود ، الان در سامره و در خانه‏اش است.

همان‌جائي كه الان سرداب مطهر و حرم عسكريين علیهماالسلام است. اين‌جا خانه ملكي امام ‏زمان علیه السلام است و براي غير شيعه تصرف در آن‌جا جايز نيست، چون امام‏ زمان علیه السلام اذن نمي‏دهند غير شيعه توي خانه ايشان بروند، لهذا تصرفات آقايان ديگر غصب است. به هر حالت خانه ملكي فقهي حضرت بقيه الله علیه السلام است.

پي بردند، حالا از چه راهي بود؟ از دهان كدام شيعه شنيدند؟ پي بردند كه حضرت بقيه الله علیه السلام الان توي خانه‏اش هست، توي سرداب مطهر است. اين‌ها را در «شواهدالنبوه» نوشته‏ است، از يك ملاي سني نقل مي‏كنم. فوري معتضد سه نفر سواركار را طلبيد، از آن سواركارهاي قبراق، كه بيست و چهار ساعت بالاي اسب مي‏نشينند و خسته نمي‏شوند. سه تا از اسب‌هاي سلطنتي را گفت برداريد، الان سوار شويد، سه تا هم يدكي اسب برداريد، كه اگر اين سه تا اسب خسته شدند، سه تاي ديگر را سوار شويد و بي‌درنگ و بدون توقف به سامرا صاف بروید. به سامرا مي رويد، محله عسكر، فلان خانه، دم در خانه هم یک غلام سياهي ايستاده ‏است، توي خانه برويد، هركس را ديديد، بي‌معطلي سرش را ببريد و براي من بياوريد. اين دستور فوري ؟؟؟ 48:30 را صادر كرد.

سه نفري حركت كردند، با شش تا اسب، از بغداد به طرف سامرا بتاخت. يك سره آمدند و آمدند و وارد سامرا شدند. حالا هر چند فرسنگ را چند ساعت آمدند خدا مي‏داند. با نهايت عجله آمدند. وارد سامرا شدند. آمدند به محلي و رسيدند در خانه، ديدند يك غلام سياهي ايستاده ؟؟؟ مي‌بافد، مثل سيم‌هاي تور بافي که زن‌ها دارند.

اين غلام از آن غلام‌هاي عجيب و غريب است، شش تا اسب سلطنتي، سه نفر هم مامور حكومتي آمده‏اند در خانه پياده شده‏اند، اين اصلا اعتنا نكرد كه شما سگ هستید يا آمي‏زاد هستید.؟؟؟ مشغول كارش بود. آمدند، جلو از او سوال كردند: من في الدار؟ در خانه کیست؟ اين با خونسردي، با يك بي‌اعتنائي، آن‌طوري كه اگر يك بچه چهار ساله‌اي از شما چيزي بپرسد، چطور با كمال بي‌اعتنائي جواب مي‏دهيد؟ اگر بخواهيد آقائي كنيد جواب مي‏دهيد. اين غلام هم با همان بي‌اعتنائي گفت: صاحب‌الدار. گفتند: كي توي خانه است؟ اين در نهايت بي‏اعتنائي گفت: صاحب خانه، و مشغول بافتن شد.

توي خانه آمدند، وارد شدند، ديدند يك حياطي است، يك پرده‌اي آويخته است آن طرف، مثل اين‌كه اين پرده الان از دستگاه بيرون آمده ‏است، پرده نو و عالي. پرده را پس زدند، ديدند آخ هر چه هست در پس پرده‏ است. يك سرداب بزرگي است، آب نما است، به خيال خودشان نيم متر عمق دارد. آن آخر سرداب يك آقائي مثل قمر، تكه ماه، آن‌جا يك سجاده‌اي دارد و بالاي سجاده مشغول عبادت است، اما مثل ماه مي‏درخشد.

گفتند: خودش است، هاي هاي پيدايش كرديم، آن کسی‌كه سال‌ها دستگاه حكومتي در كمين پيدا كردنش است و نمي‏تواند، پيدايش كرديم، الساعه سرش را مي‏بريم و ديگر هفتاد پشتمان نانش توي روغن است، زيرا دستگاه حكومتي وقتي اين سر را براي او مي‏بريم، منصب ما را بالا مي‏برد، حقوق ما را زياد مي‌كند، جايزه به ما مي‏دهد و قوم و خويشمان را در اداره مي‏چپانيم و و ! ؟؟؟ 52 عيش و نوش. خيلي براي خودشان نقشه ريختند، تعجيل كردند.

او مي‏خواست بر آن يكي سبقت بگيرد، آن يكي بر ديگري سبقت بگيرد. يكي از آن‌ها جلو آمد، شمشيرش را برداشت، رفت كه برود سر اين آقا را ببرد، به خيال اين‌كه آب نمائي است كه نيم متر است. هم‌چنان‌كه پايش را در آب گذاشت، آب مثل تنوره آسياب او را مي‏كشد پائين، رفت زير آب، سه چهار قلپ آب خورد، فریاد زد بگيريدم، آن دوتاي ديگر، يكي دستش را گرفت، يكي لنگش را گرفت، بيرون آوردند. از هر سوراخي آب مي‌چكد، افتاد آن‌جا. 53:10؟؟؟

ولي از آن‌جائي كه مطلب خيلي بزرگ است و در اين‌جا نتيجه و پاداش سنگين است، حرص و آز و طمع جلوي عقل و دانش و خرد آن‌ها را گرفت. دومي‏گفت: شما شنا بلد نبوديد. پاچه‌هايش را بالا زد، شمشير را برداشت، گفت: من مي‌روم. هم‌چنان‌كه پايش را توي آب گذاشت، آب مثل اژدهائي كه دهان باز كند اين را گرفت و پائين كشيد. تا سرش رفت زير آب، چند قلپ آب خورد، او هم گفت: بگيريدم بگيريدم، بيست و پنج خوردم، بيست و پنج خوردم. ؟؟؟

سومي قدری عاقل بود، گفت: پهلوان را زنده خوش است.

اين دم شير است به بازي نگير عشق حقيقي است مجازي نگير

اين طلسم خدائي است، زير اين آسمان اگر نبود تا حالا هزار نوبت او را گرفته بودند. گفت: من مثل اين احمق‌ها، خودم را به معرض هلاكت نياندازم. ايستاد و با كمال ادب صدا زد: «المعذره الي الله و اليك يا صاحب الدار»[9] اين عاقل بود. اين‌ها را سني‌ها گفته‏اند، در «شواهد النبوه» «المعذره الي الله و اليك يا صاحب الدار»، آهاي صاحب خانه، پوزش می‌طلبم، از شما عذر مي‏خواهم، از خدا عذر مي‏خواهم، پوزش مي‏طلبم، نمي‏دانستيم اين گنجي است به طلسم خدا، اين گنجي است به حصار خدا محصور شده ‏است، از شما پوزش مي‏طلبم ؟؟؟ 56

گفتند: بيائيد برويم، اين از اين دنياي ما نيست. اين آقا هم همين‌طور مشغول بود، كه شما آدمي‏ زاد هستید يا خير، اعتنائي نكرد. بيرون آمدند، دم در رسيدند، ديدند غلام سياه هم مشغول بافتن است، اصلا غلام اعتناء نكرد كه شما مگسي بوديد رفتيد توي حياط يا ؟؟؟ وزي كرديد يا قار و قوري، هيچ اعتنائي نكرد.

اين‌ها هم آمدند، سوار اسب شدند، روانه شدند. معتضد دستور داده بود دم دروازه اين‌ها را كه ديدند، فوري بلندگوي گوشتي، قدیم‌ها بلندگوی گوشتی بود، آن يكي داد مي‏زد، او از آن‌جا مي‏شنيد، ديگري داد مي‏زد، او مي‏شنيد، آن وقت بغلي داد مي‏زد، اين‌ها را بلندگوي گوشتي گويند.

يك وقتي من به ديدن شيخ كويت رفتم. ؟؟؟ تشنه شدم، گفتم: آب. ديدم بلند گوي گوشتي بكار افتاد، آن يكي گفت ماء، ديگري گفت ماء، در يك دقيقه، ماء، ماء، مثل بلندگو كه آخر مسجد مي‏رساند، او بلاواسطه مي‏رساند، اين با چهار واسطه گوشتي. بلندگوي گوشتي از دم دروازه معين كرده بودند تا دم قصر همايوني كه وقتي اين سه نفر آمدند، فوري خبر كنند، و سپرد به قراول‌ها كه اگر اين‌ها نيمه شب هم آمدند، مانع نشويد، يك سره آن‌ها را بياوريد در اطاق خودم.

يك دفعه خبر به معتضد رسيد كه آمدند، هاي سر حال شد، سر را آوردند، راحت شدم. دست خالي وقتي آمدند، ها چه كرديد؟ قصه را گفتند، عمو از اين قرار است: آب نگهدار او است، هوا نگهبان او است، در و ديوار دنيا نگهبان او است. چی‌چی می‌گویی تو؟ قصه را كه نقل كردند، اين به قول درویش‌ها برزخ شد، رفت و مثل ترشي انبه شد، رفت توي حال و سرش را بلند كرد و گفت: آيا قبل از اين‌كه به من بگوئيد به كسي دیگری گفته‌ايد؟ گفتند: نه. گفت: «انا لغايا من ابی انا لغي من ابي»، هر دو درست است، من حرام زاده باشم اگر بشنوم اين قصه را از غيري و شما را زنده بگذارم، اين را پنهان كنيد، احدي نفهمد، فقط همين‌جا دفن كنيد. آن‌ها هم چشم گفتند.

و نگفتند تا وقتي معتضد از دنيا رفت، آن وقت قصه را نقل كردند. دوره اين چنين بوده ‏است، در كمين حضرت بودند كه او را پيدا كنند و رمزي به جائي ببرند و آن‌جا را بمباران كنند.

يك شيعه‌اي از دهانش در مي‌رود، آقا را در كجا ديدند و يك چيزي به من دادند یا به من گفتند، آن وقت كارآگاه‌ها بشنوند، آن وقت خر بياور و معركه بار كن، كجا بودي؟ با كي بودی؟ كي ديدي؟ بايد چطور آن‌جا برويم؟ ديگر اين بدبخت را اذيت كنند، بعد اگر هم روزنه‌ای پيدا كردند، مثل همين قصه، حمله كنند حضرت را بگيرند.

لذا خدا اين حضرت را از اعادي پنهان كرد، لذا گفتند: اگر يك جائي پي برديد نامش را نبريد.

سر غيب آن را سزد آموختن كز تكلم لب تواند دوختن

هر كه را اسرار حق آموختند مهر كردند و دهانش دوختند

همين الان هم نهي از تسميه ‏است، همين الان هم کسی‌كه اهل سر است، آن کسی‌كه راه پيدا مي‏كند، اگر سرش را ببري، نمي‏گويد، مگر اشاره شود و مصلحتي باشد به كسي بگويد، مگر يك زمينه‌هائي پيدا شود كه آن زمينه‌ها به منطق تكوين، دلالت كند به دلالت كوني بر آن‌كه اين اهليت دارد كه گفته شود. و الا الان هم بايد پوشيد.

لهذا معتقد من اين است كه اشخاص بزرگي كه خدمت امام عصرعلیه السلام رسيده‏اند، غير از اين چندتائي كه در کتاب‌ها، «علامه مجلسي» و «علامه محدث نوری» و «شیخ محمود عراقی» ‏و «مرحوم حاج شیخ عباس قمی» و «مرحوم حاج شيخ علي اكبر نهاوندي»، مجموع این افراد دویست تا بیشتر نمی‌شوند، اقلا ده هزار نفر خدمت امام‏ زمان علیه السلام رسيده‏اند، فقط قار قار، دار دار نکردند، بعضي‌ها هم روي سادگي بيرون مي‏اندازند، ساده نبودند، مي‏دانستند سر را باید حفظ ‏كرد. اصلا سر را بيشتر بايد حفظ كرد، خدمت حضرت خيلي‌ها رسيده‌اند، نهي از تسميه ‏است، نگفته‏اند، نگفته‏اند.

الا آن‌كه مصلحت از ناحيه خودشان، اشاره لفظي يا اشاره عملي يا اشاره تكويني بشود، همين‌طور كه من ديشب تكه‌اي عرض كردم. به جان خودم آن طرف تا زنده بود، ابدا نگفتم، هيچ، بعد از مرگش هم اگر گفته‏ام به منظور و حكمت يك مطلب مهم بوده ‏است، چون از در و ديوار، وسوسه‌ها و شبهات و اوهام و تخيلات كودكانه مظلومانه، در مغز و دماغ جوانان و پيرهای ما وارد مي‏شود. حكمت اقتضاء مي‏كند بعضي‌ها را بگويم، بالله روي اين حكمت است، آن هم از اشخاصي كه مرده‏اند. و الا خود آن‌ها نمي‏آيند برليان صد هزار توماني را روي سرشان، روي طبق بگذارند و قار قار، دار دار راه بياندازد، آهاي من برليان دارم. خير، آن‌که توي طبق مي‏كنند و روي سر مي‏گذارند و سر چهارراه مي‏گذارند و قار قار، دار دار راه می‌اندازند، لبو و چغندر و شلغم است، فهميديد يا خير؟ خيار است كه بار خر مي‏كنند و دور كوچه‌ها مي‏گردند. آهاي خيار داريم، آهاي خيار داريم. برليان و ياقوت و زمرد را داد و فرياد و قار قار راه نمي‏اندازند، توي جعبه مي‌گذارند، در گنجينه پنهان مي‏كنند.

به هر حالت، يك كلمه بگويم، دیشب دو سه تا گفته‏اند معناي اين عبارت را بگوئيد، حق با شما است، راجع به قصه مرحوم «ميرزاي اصفهاني» قدس الله سره كه در وادي السلام، كنار قبر هود علیه السلام و صالح علیه السلام شرفياب خدمت حضرت بقيه الله علیه السلام شده بود، خواب نبود، چرت و پينكي نبوده است، خلسه درويشي نبوده است، تخيلات مبرسمين؟؟؟ 1:06:05 نبوده ‏است، اوهام نبوده است.

خارجا، عينا، با چشم مادي و گوش مادي كلام حضرت را شنيده است، خطي را كه حضرت ارائه داده‌اند، ديده‏ است. عبارت را معني مي‏كنم، ديشب بايد معنا مي‏كردم. مرقوم فرمودند: «طلب المعارف من غير طريقنا اهل البيت: مساوق لانكارنا لقد اقامني الله و انا حجه ابن الحسن» اصلا خود كلام مي‏گويد كلام برای امام ‏زمان علیه السلام است.

مرقوم فرمودند و به گوش اين بزرگوار رساندند. طلب كردن معارف، معارف مبدئي، معارف معادي، معارف نفسي، بلكه معارف طبيعي. آقايان اهل علم، اهل‌البيت: طبيعيات دارند. همان‌طوري كه الهيات دارند، طبيعات دارند.

نظام عالم تكوين را به روش خاصي كه ابتداء می‌شود از انوار و از مقام اظله و اشباح، و بعد می‌رسد به اجسام، اجسامي‏ كه شامل ملكوت هم مي‏شود، بعد به اجسام ملكي، تمام در روايات ما گفته شده ‏است. در روايات ما، هيولا را كه جوهري بالقوه است و فلاسفه یونان گفته‏اند، منكر هستند در روايات ما، هيولاي یعنی جوهری بالاستعداد قبول نيست.

اين هم يك نكته اساسي بود. برهان فصل و وصل كامل نيست و براهين ديگري هم كه دارند، كامل نيست. این‌ها بحث مدرسه و طلبگی است و بالای منبر نمی‌شود بگویم.

ائمه: قائل به جعل وجود و جعل ماهيت نيستند، ؟؟؟ 1:08:35 وجود را به تمليك مي‏دانند: «بالقدره التي ملكکها و هو بها املك». ائمه: ‏روح را جسم مي دانند: «الروح جسم رقيق البس قالبا كثيفا»، اين را علامه مجلسی در بحار در قسمت «السماء و العالم» نوشته ‏است. چه را بگويم كه اين بزرگوار ننوشته ‏است؟

خدايا به هر حرفي که در بحار نوشته يك دريا نور به قبر مقدسش عطا بفرما.

در السماء و العالم بحار مراجعه كنيد، مَلك را جسم مي‏دانند، جنت را جسم مي‏دانند، نهايت جسم لطيفي غير اين اجسامي‏ كه ما خيال مي‏كنيم. ماده‌اي است كه به فرمايش حضرت رضا علیه السلام به عمران صابي، «خَلَقَ خَلْقَيْنِ اثْنَيْنِ التَّقْدِيرَ وَ الْمُقَدَّر»[10] كه اين عبارت را بايد با آب طلا نوشت. اين در طبيعيات اهل البيت، مبدا اجسام و تکون و حجم را معين مي‏كند.

همين‌قدر هم براي بزرگواري آقايان محصلین که در نظر بنده دارید، اجمالا عرض مي‏كنم و رد مي‏شوم.

اهل البیت: طبيعيات دارند، همان‌طوري كه الهيات دارند، معارف الهي، معارف مبدئي، قضاء، قدر، بداء، ؟؟؟ 1:10:25 جمال، جلال و ساير جهات مربوط به ذات متعال است، معارف مبدئي است و معارف معادي، از قبر و برزخ و قيامت و علائم بعد و نشئات جنت و نار، تمام اين‌ها معارف غیبی هستند.

و معارف نفسي كه يك وادي عجيبي است معارف نفسی، همه این‌ها، طلب كردن اين معارف از غير آل محمد: برابر با انكار آن‌ها است.

خداي متعال خاتم الانبياء صلی الله علیه واله وسلم و ائمه: را فرستاده كه ما كاسه ليس ارسطو و افلاطون و بوعلي سينا و ملاصدرا و فارابي و اين‌هائي كه آمدند حكمت یونان را به ما تعليم دادند، آمدند تا ما كاسه ليس آن‌ها نباشيم.

تاملات:
اگر معتقديد به اين حرف پس چرا اين همه از حرف فلاسفه و حكما براى بخش استدلال عقلي منبر استفاده ميكنيد و براى بخش سوز دادن به جلسه از اشعار عرقا مثل مولانا و حافظ؟!

ما را كاسه ليس وجود مسعود خاتم الانبياء عقل كل، سيدالرسل، حضرت ابوالقاسم محمدصلی الله علیه واله وسلم و كاسه ليس باب مدينه علمش، مولا علي علیه السلام شير خدا علي علیه السلام، ولي خدا علي علیه السلام، مركز هستي ممكنات علي علیه السلام آن‌كه بعد از پيغمبر قوام تمام موجودات به دست او است و قيوم كل ممكنات بعد از خاتم الانبياء صلی الله علیه واله وسلم او است.

اين‌ها را با منطق علم ثابت مي‏كنم از اين چراغ روشن‏تر، ما را كاسه ‏ليس اين‌ها كردند. «لَقَدْ جِئْتُكُمْ بِهَا بَيْضَاءَ نَقِيَّة»[11] فرمود: من معارف را روشن آورده‏ام، تيرگي ندارد، تاريكي ندارد، «نقي» يعني پاك، آب صاف، نه آب گل آلود، ممكن است آب باشد، اما لاي آب هم مقداري كثافات باشد. فرمود: من آب پاك آورده‏ام، روشن«لَقَدْ جِئْتُكُمْ بِهَا بَيْضَاءَ نَقِيَّة».

خدايا ما را از در خانه محمدصلی الله علیه واله وسلم و دوازده وصيش: دور نگردان.

خدايا ما را محتاج به غير اين خانواده نگردان.

خدايا سايه امام عصرعلیه السلام را بر سر ما مستدام بدار.

نوشته: «طلب المعارف من غير طريقنا اهل البيت مساوق لانكارنا». آهاي طلبه ها، اگر معارف علمي، معارف مبدئي و معادي، انفسي، آفاقي، طبيعي و الهي، اين معارف را از غير راه ما بگيريد، ما را انكار كرده‌ايد.

اگر قبول داريد، ما ملا هستيم، اگر قبول داريد ما از ناحيه خدا هستيم، بايد از در خانه ما علم را ياد بگيريد. «شرقا او غربا لم تجدا علما صحيحا الا عندنا اهل البيت»[12].

چند روزي از صفا شاگردي احمد كنيم پس به خوبي طعنه بر سقراط و افلاطون زنيم

خيز تا زين خيمه تنگ جهان بيرون زنيم خيمه بر بالاي هفت اقليم و نه گردون زنيم

به حق پيغمبرصلی الله علیه واله وسلم قسم، اگر من اين مطلب را شهود و عيان نفسي نكرده بودم، به شما نمي‏گفتم. صحبت تقليد نيست، صحبت اين‌كه من شنيده باشم و نقل كنم، نيست. من خودم سير كرده‌ام، معارف فلسفه يونان را طي كرده‏ام، هفت سال تمام مستغرق در فلسفه يونان بوده‌ام، بعد خداي متعال چشم مرا به معارف پيغمبر و ائمه روشن كرد، مي‌دانم «بينهما ؟؟؟ 1:18:10بعيد». «طلب المعارف من غير طريقنا اهل اليبت» طلب کردن معارف، خواستن علم از غير در خانه ما آل محمد: برابر با انكار ما است. هركه هرچه مي‏خواهد از ما بخواهد. علم را از ما بخواهيد.

و پشتش نوشته است: «لقد اقامني الله و انا حجه ابن الحسن» خدا امروز مرا برپا داشته ‏است، باب علم خدا من هستم، «سبب متصل بين الارض و السماء» من هستم، «وجه الله الذي اليه يتوجه الاولياء» من هستم، هركس مي‏خواهد راه خدا برود، صراط مستقيم خدا من هستم. هركس مي‏خواهد توي مسجد بيايد، بايد از در بيايد، هركس مي‏خواهد به كعبه توحيد برود، بايد از باب الله برود. باب الله، امام‏ زمان علیه السلام فرزند امام حسن عسكري علیه السلام است. «لقد اقامني الله و انا حجه ابن الحسن».

خدا جان مرا قربان خاك پايش كند.

خدا به حق محمد و آل محمد: ظهورش را نزديك فرماید.

دو تا شعر بخوانم دعایتان کنم.

امروز خانه دل نور و ضياء ندارد جائي كه دوست نبود آن‌جا صفا ندارد

يك خورده اكسير محبت به كامتان بخورد، مي‏فهميد چه خبر است. ان‌شاءالله زنده باشيد، تصدق سر شما من هم زنده بودم، كمي ‏از وظائف شما مي‏گويم.

اي خوش آن جلوه كه ناگاه رسد ناگهان بر دل آگه رسد

يك جلوه‌اي بشود، دلت شما تكان می‌خورد، مي‏فهميد چه خبر است.

امروز خانه دل نور و ضياء ندارد جائي كه دوست نبود آن‌جا صفا ندارد

گل بي رخ يار خوش نباشد بي باده بهار خوش نباشد

؟؟؟ 1:21:35

آهاي پسر امام حسن عسكري7، مجلس ما بدون تو قيمت ندارد، شمع مي خواهد، بيا.

امروز خانه دل نور و ضياء ندارد جائي كه دوست نبود آن‌جا صفا ندارد

بعضي‌ها گوشه و كنار در جذبه افتادند، خوشا به حالشان، من را هم دعا كنيد، خوشا به حال آن‌كه به حال بيايد.

دزدان به كشور دل هر سو گرفته منزل و آن مير صدر محفل در خانه جا ندارد

از زبان آن‌هائي كه گريه‌شان آمد، می‌گویم. هركس هم مثل آن‌ها است، اشكش بريزد.

اي شاه ماه رويان

قربانت بروم یابن العسکری

اي شاه ماه رويان اي قبله نكويان درياب عاجزي را كو دست و پا ندارد

بي‏‌دست و پا هستيم یابن العسکری علیه السلام، بي پناهيم اي آقا، ای مولا، مضطر هستيم، بيچاره‏ هستيم، به حق مادرت فاطمه زهراء3 نظر لطف و عنایتت را شامل حال ما بفرما.

بچه را ميان ميدان آورد، دل سنگ آب مي‏شود. آقا جان، بچه شير خواره، به هرحالي كه باشد مورد ترحم است. بابا بچه‌اي در بغل گرفته است، هاي هاي،

ميان ميدان آورده است، بچه را بالای سر بلند كرد، همه ببينند. بچه از تشنگي مثل آتش مشتعل شده ‏است، اين سر و گردن بچه در حركت و اضطراب است.

من مي‏خواهم امشب يك كار كنم، مي‏خواهم از همين مجلس یک استكان آب اشك چشم بگيرم، بفرستم كربلا براي اباعبد الله علیه السلام هرکس با من همراه است، بسم الله.

چشمي‏كه تر شود و اشك آلود شود ؟؟؟ 1:26:30

با يك زبان عجيبي فرمود: «يا قوم ان لم ترحموني فارحموا هذا الرضيع» [13]اگر به من رحم نمي‏كنيد، به اين بچه شير خواره رحم كنيد.

یا الله،

«اما ترونه كيف یتغلغل عطش»[14]. مگر نمي‏بينيد مثل آتش شعله مي‏كشد، بچه آسايشی ندارد، يك جرعه آب دهيد.

همين‌طوري كه آقا حرف مي‏زد، یک وقت ديدند علي علیه السلام مثل مرغ سر كنده، روي دست بابا دست و پا مي‏زند.

«فذبحوه من الاذن الی الاذن»[15].

يكي از مومنين دم در مسجد با یک زبانی گفت: من ناخوش هستم، چنان و چنين، التماس دعا دارم، چند تا آيه «امن يجيب» براي من شفای من بخوانند، برادر ديني شما هست. ار شما حاجتی خواسته است، عیبی هم ندارد، براي شفای کامل عاجل اين برادر ديني پنج نوبت آيه مبارکه «امن یجیب» را بخوانيد، بعد هم در خانه خدا بروید، از جا حركت نكنيد تا دعاها تمام شود. شیطان وسوسه نکند، آتش زیر پایتان نسوزاند، بلندتان نکند،

(بِسْمِ اللّه الرَّحْمنِ الرَّحيم‏)

(أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوء)[16]

یک کاغذی مومنی به من داده است، جناب حضرت آیت الله شمس آبادی مرقوم فرمودند، بدین وسیله فوت مرحوم حجت الاسلام آقای حاجی جبیب مقدس را به اطلاع عموم می‌رسانم، مراسم تشییع جنازه فردا صبح ساعت هفت و نیم از مسجد سید برگزار می‌شود. خدا او را رحمت بفرماید، و موجودین را طول عمر بدهد.

باسمك الاعظم الاعظم الاعظم

با حال اخلاص، با حال التجا و تضرع به درگاه خدا

باسمك الاعظم الاعظم الاعظم

بموالينا المعصومين و ساداتنا الاطهرين و بمولانا و سيدنا الحجه المنتظرو امامنا الثاني عشر

ده نوبت بلند،

يا الله

خدايا به اسم اعظمت در قرآن مبين و به سر سينه اميرالمومنين علیه السلام همين الان امر ظهور حضرت بقيه الله علیه السلام مقدر و مقرر بفرما.

به ذات مقدست، به زودي ما را از فراق اين بزرگوار بيرون بياور.

چشم‌هاي بي رمق ما را به جمال نورانيش روشن بفرما.

ما را در پناه آن بزرگوار از وساوس شيطاني، از شبهات شیطانی انسي و جني، خودت حفظ بفرما.

ايمان و ولايت ما را تا پايان عمر ما به عنوان امانت براي ما نگه بدار.

اولاد و اعقاب ما، نسلا بعد نسل، همه را متولي امام‏ زمان علیه السلام بگردان.

عاقبت امور ما را ختم به خير بگردان.

بالنبي و آله و عجل في فرج مولانا صاحب‏الزمان.


[1] بقره : 1 – 2 - 3
[2] المزار الکبیر : ص 581
[3] توبه : 33
[4] توبه : 36
[5] غاشیه : 7
[6] صف : 2 - 3
[7] کمال الدین : ج 1 ص 256
[8] بحارالانوار : ج 51 ص 4
[9] بحارالانوار : ج 52 ص 51 - عبارت : فَقُلْتُ لِصَاحِبِ الْبَيْتِ الْمَعْذِرَةُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَيْك
[10] توحید : ص 437
[11] معانی الاخبار : ص 282
[12] رجال کشی : ص 209
[13]
[14]
[15] نمل : 62
[16] نمل : 62
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » چهارشنبه نوامبر 12, 2025 10:57 am

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد جامع اصفهان در سال 1391 قمرى


مجلس 12

https://drive.google.com/file/d/1QWjv2V ... drive_link

متن

الحمد لله رب العالمين باري الخلائق اجمعين و صلي الله علي سيد الانبياء و المرسلين حبيب اله العالمين و خاتم النبيين ابی القاسم محمد و علي اهل بيته الاطبين الانجبين الهداه المهديين سيما مولانا و سيدنا الامام المبين و الكهف الحصين و غياث المضطر المستكين و خاتم الائمه المعصومين. صاحب الهيبه العسكريه و الغيبه الالهيه سيدنا و مولانا و امامنا و هادينا بالحق القائم بامره و لعنه الله علي اعدائهم ابد الابدين و دهر الداهرين

(بَقِيَّتُ اللّه خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنين)[1]

مباحث و مطالب علمي در اطراف وجود مسعود اعلي حضرت بقيه الله ارواحنا فداه فراوان است. آن مقداري را كه در اين وقت كم لازم مي‏دانستم به عرض برسانم، اجمالا اشاره كردم. چون وقت رو به اتمام است، از زحمت من آقايان اصفهان را، دو، سه شب بيشتر نداريم، يك قسمتي را كه حتم و واجب است به سمع مباركتان برسانم، در نظر گرفته‏ام، كه آن قسمت را عرض كنم. البته اين قسمت، جنبه‌هاي علمي ‏هم دارد، ولي چون نظرم، تذكرات عمومي ‏است، فعلا از جنبه‌هاي علميش صرف نظر مي‏كنم. شايد در اثناء کلام، يك اشاره‌اي هم به وجهه‌هاي علمي ‏مطلب كرده باشم.

بنا داريم وظايف شيعيان را نسبت به وجود مسعود امام ‏زمان علیه السلام اجمالا اشاره كنيم.

حضرت بقيه الله، بزرگترين فرزند پيغمبر هستند و از ايشان، فرزندي صحيح النسب‌تر و اعظم و اقدم و اشرف، در روي زمين نداريم. فرزندي كه مسلم و قطعي است و با هزار و یک، دليل و منطق مي‏توان گفت اولاد پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم است، امام‏ زمان علیه السلام است. و نسب ايشان و فاصله بين ايشان و بين پيغمبر، از همه كمتر است. ايشان با ده پشت، به پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مي رسد. اين است كه اقدم اولاد پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم است و اشرف اولاد پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم هم هست.

حالا، يك حديثي از پيغمبر به سند معتبر رسيده است، اين حديث را در كتاب «اختصاص» شيخ نقل فرموده‏اند، «علامه مجلسي» قدس الله سره هم در كتاب مستطاب «بحار الانوار» خود نقل فرموده‌اند. آن حديث، مضمونش اين است كه:

پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرموده‌اند: ايمان به من نياورده ‏است، كسي‌كه مرا از خودش بهتر نخواهد و فرزندان مرا از فرزندان خودش بهتر نخواهد.

اين‌جا به قدر سه، چهار دقيقه، عموم آقايان محترمين و محترمات اجازه بدهند كه من براي بزرگان اهل علم و آقايان طلاب و محصلين، چهار، پنج دقيقه يك جمله‌اي را برقي مي‏گويم و رد مي‏شوم.

در «حكمت متعاليه» اين مطلب، مسلم است كه ظهور علت در معلول، و موثر در اثر، اقدم از ظهور خود معلول است. علت، اولي به معلول است از وجود خود معلول، چون وجود معلول و اثر، تنزلي و رتبه نازله‌ای، از وجود موثر است، رتبه نازله‌ خود او است، قوام او به علتش است، علت، قيوم اين معلول و اين اثر است. پس وجود معلول، بالنسبه به علت، اقدم است از بالنسبه به خودش.

اين را در حكمت متعاليه و فلسفه عاليه، به منطق و برهان مسجل و مسلم كرده‏اند، بنابراین علت اولي است به وجود معلول از خود معلول. علت، اقدم است بر معلول، از خود معلول بر خودش.

وجود ایشان، وجود اشرف است و به حكم قاعده «ممكن اشرف»، ايشان، در طريق علت وجود ما هستند، پس وجود ما، نسبتش به پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم اقدم است از وجود ما نسبتش به خود ما، پس پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم اولي به ما است از خود ما، و اين معناي ولايت است، ولايت تكويني، اين معنايش است. بيشتر از اين نمي‌خواهم صرف وقت كنم و الا توضيح زياد مي‏دادم. و اين معنا در وجود پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و دوازده امام:، نسبت به ما، نسبت به انبياء، نسبت به اولياء گذشته، نسبت به زمين و آسمان، نسبت به عرش و كرسي، ثابت است. پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و علي علیه السلام و يازده امام: ديگر، نه تنها ولايت تكويني بر ما دارند، ولايت تكويني بر ماسوي الله دارند و وجود پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و دوازده امام: اولي هستند به ما از خود ما.

روز عيدغدير هم پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم همين مطلب را به عرب‌ها فرمود: «أَ لَسْتُ أَوْلَى بِكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ »[2]،

يار نزديك‌تر از من به من است و اين عجب‏تر كه من از وي دورم

«أَ لَسْتُ أَوْلَى بِكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ قَالُوا بَلَى»[3]، اين اولي به انفسيت پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم از جنبه ولايت تكويني است كه پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بر روح و جسم، بر ظاهر و باطن و ملك و ملكوت ما، و جميع ماسوي الله دارد.

بناء علي هذا، هركس ايمان آورده باشد به پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم به مقام ولايتش، بايد پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را از خودش بيشتر دوست بدارد، چون وجود مسعود پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم اولي به اين آدم، از خود اين آدم نسبت به اين آدم است. وجود مسعود پيغمبر، نزديك‌تر به وجود خود اين است، از وجود خود اين به خودش، توجه فرمودند علماء! این فرمايش پيغمبر منطق دارد، همين‌طور ساده نيست. بايد ما پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را از خودمان بيشتر دوست بداريم. اگر مومن هستی به مقام ولايت پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم هستيم و به مقام شامخ نورانيت پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم، بايد او را بيشتر از خودمان دوست بداريم. چون بقاء ما به او است، چون قيام ما به او است، چون او قيم ما و قيوم ما است به قيوميت خدا، او ولي ما است به ولايت خدا، او اولي بما از خود ما است به اولويت خدا. ولايتش طولي است، ولايت پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم در عرض ولايت خدا نيست. بايد ما پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را از خودمان بيشتر دوست بداريم، بايد خودمان را براي پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بخواهيم، بايد جانمان را قربان جان پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم كنيم. يك گوشه‌اي بگويم.

چه كسي ايمان به پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم آورده‏ است؟ آن كسي‌كه سه ساله در شعب ابيطالب جانش را نثار جان پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مي‏كرد و پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را اولي به خودش از خودش مي‏دانست، خودش را براي پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مي‏خواست نه پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را براي خودش، توجه فرموديد! چه كسي ايمان واقعي به پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم آورده ‏است؟ آن كسي‌كه در ليله المبيت، در بستر پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم خوابيد و تمام شمشيرها را به بدن خودش خريد، براي سلامتي پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم، خودش را قربان صدقه پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم كرد، دور سر پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم گرداند. اگر شما در ميان اصحاب پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و ياران پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم يك نفر ديگر آورديد كه اين رتبه از ايمان را به پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم داشته باشد و پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را از خودش بيشتر دوست داشته باشد، بنده ايمان به او مي‏آورم. آن کسی‌كه در جنگ احد، مثل پروانه دور پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مي‏گشت، تير و شمشير و سنگ و نيزه را، به جان خودش مي‏خريد تا پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم سالم بماند، چه كسي بود؟ مراجعه به كتب و تواريخ بفرمائيد، به كتب فريقين، هم به كتب شيعه و هم به كتب برادران سني ما، ببينيد چه كسي بود؟ او ايمان به پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم آورده ‏است. ايمان حقيقي درجه عاليه را او آورده ‏است، كه پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را اولي به نفس خودش از خودش مي‌داند، خودش را براي پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مي‏خواهد، نه پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را براي خودش، نه پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را براي آن‌كه دخترش را بگيرد، نه پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را براي آن‌كه بعدا جای پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم روي منبر و محرابش بنشيند، پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را براي خودش نمي‏خواهد، خودش را براي پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مي‏خواهد. اين مومن حقيقي است، این متولي ولايت پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم است.

حالا، پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: هركس را كه مي‏خواهيد بدانيد ايمان به من آورده، ايمان كامل، کسی است كه مرا از خودش بيشتر دوست مي‏دارد. لا بد، لازمه اين مطلب، حب الشي‏ء، مستلزم حب به آثار شي‏ء است، لازمه اين مطلب آن است كه اولاد پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را هم از اولاد خودش بيشتر دوست بدارد. وقتي‌كه پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را از خودش بيشتر دوست داشت، اولاد پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را هم بيشتر از اولاد خودش دوست بدارد. او چه كسي بود؟ مومن واقعي، همين آقائي كه الان اسمش را بردم، حسنين علیهماالسلام را اولاد پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مي‏داند، از بچه‌هاي خودش كه محمد بن حنفيه و ابو الفضل العباس علیه السلام و زيد بن علي و اين‌ها است، از همه آن‌ها، اين‌ها را بيشتر دوست مي‏دارد.

در جنگ صفين چند نوبت به محمد بن حنفيه فرمود: برو، بزن به ستون راست قشون، بزن به ستون چپ قشون، بزن به جگر قشون. محمد حنفيه رفت و يك پارچه غرق خون شد و برگشت. در مرتبه سوم محمد حنفيه بناكرد به گريه كردن، اميرالمومنين علیه السلام فرمودند: بابا چرا گريه مي‌كني؟ مرد جنگي كه از زخم تير و نيزه نبايد گريان شود. عرض كرد: گريه‏ام براي اين نيست، گريه‏ام براي اين است كه سه نوبت مرا فرستادهاي توي دهان اژدهاي مرگ، و برادرانم امام حسن علیه السلام و امام حسين علیهماالسلام را اصلا نفرستاده‌اي. حضرت، محمد حنفيه را بغل كردند و بوسيدند و فرمودند: بابا جان، تو فرزند من هستي، اين‌ها فرزندان پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم هستند، من بچه‌هايم را قربان بچه‌هاي پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مي‏كنم، توجه فرموديد! بچه‌هاي خودش را برابر بچه‌هاي پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم نمي‏دانست، بلكه بچه‌هاي پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را اشرف و بچه خودش را فداي آن‌ها مي‏كرد، بچه خودش را براي بچه‌هاي پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مي‏خواهد.

اين است كه فرمودند: ايمان به من، يعني آن ايمان درجه عاليه كامله، نياورده‏ است كسي‌كه مرا از خودش بيشتر دوست نداشته باشد و بچه‌هاي مرا از بچه‌هاي خودش بيشتر دوست نداشته باشد. مراد از اين بچه‌ها هم، تنها حسنين علیهماالسلام يا فاطمه زهراء سلام الله علیها نيستند. اين‌جا يك بياناتي است كه الان مقتضي نيست، شايد فردا شب و پس فردا شب، قدري راجع به سادات صحبت بكنم.

امروز، فرزند مسلم پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم كه اعظم و اقدم و اشرف همه فرزندانش است، امام زمان علیه السلام است. هيچ شبهه‌اي در نسب و حسب و نسل او نيست، هيچ‌كس هم به پايه او نزديك‌تر به پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم نيست، هيچ‌كس هم از اولاد پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم، داناتر از او، اعلم، افقه، اعظم، اصدق از او نيست.

ما به حكم اين حديث معتمد و مستند و به حكم عقل و منطق كه براي اهل علم اشاره كردم، بايد امام‏ زمان علیه السلام را از بچه‌هاي خودمان بيشتر دوست بداريم، اگر مومن به پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم هستيم، فهميديد؟ امام ‏زمان علیه السلام را بايد از اولاد خودمان بيشتر دوست بداريم، بچه‌هايمان را باید براي امام‏ زمان علیه السلام بخواهيم، نه امام ‏زمان علیه السلام را براي خودمان بخواهيم

من يك درجه پائين مي‌آيم: لااقل بايد امام ‏زمان علیه السلام را برابر بچه‌هايمان دوست بداريم. همان‌طوري‌كه شب و روز، فكرمان مستغرق در سلامتي و در راحتي و در رفاه و آسايش و در عز و عزت و لذت بچه‌هايمان است، لااقل در همين رتبه بايد اين فكر را نسبت به امام ‏زمان علیه السلام داشته باشيم. همان‌طوري‌كه اگر بچه‌هايمان يك ساعت از جلوي چشم ما دور بشوند، چه حال اضطراب و انقلابي پيدا مي‏كنيم؟ بايستي قدراقل همين مقدار از حالت در فقدان و در گم كردن امام ‏زمان علیه السلام داشته باشيم.

يك تكه اين‌جا براي شما از يك بزرگي بگويم، چون من نمي‏خواهم بي‌ادبي كرده باشم.

«سيد ابن طاووس» رضي الدين علي بن طاووس قدس الله سره از علماء بزرگ شيعه ‏است. اين بزرگوار خيلي خدمت امام ‏زمان علیه السلام رسيده است، منطق زنده‌اي براي امام ‏زمان علیه السلام بالاتر از شرف‌يابي به خدمتش، در تمام اين قرون گذشته، 13 تا 14 قرن قبل، منطقی زنده‌تر نداريم. من الان بالای منبر هستم، شما من را می‌بینید، كدام منطق بر وجود بنده و بر تکلم بنده، بالاتر از منطق شهود و احساس و ديدن شما است؟

این‌قدر امام ‏زمان علیه السلام را ديده‏اند، به قدر همين عددي كه اين‌جا نشسته‌ايد، بلكه بيشتر، و مي‏بينند الان به كوري چشم آن كسي‌كه منكر مطلب است و خواهند ديدش تا زمان ظهورش، اين منطق زنده وجودش.

«سيد ابن طاووس» قدس الله سره، اين‌قدر خدمت امام ‏زمان علیه السلام مي‏رسيد كه به تن صدا و آهنگ و لهجه گفتار امام ‏زمان علیه السلام آشنا بود. اين مرد حرف‌هائي با پسرش «سيد محمد» دارد، در كتاب‌هايش هم نوشته است، مخصوصا كتاب «كشف المحجه»، بخريد و بخوانيد، ترجمه به فارسي هم شده است. يك مومن خداشناسي حاضر شد طبع كند، مجاني به مردم بدهد، به شرطي‌كه ترجمه بشود. يك حجه الاسلامي ‏هم حاضر شد كه ترجمه كند، در يكي از منبرهائي كه من راجع به امام‏ زمان علیه السلام در تهران مي‏رفتم. آن حجه الاسلام ترجمه كرد، آن مرد لوطي صفت و جوان‌مرد هم چاپش كرد، هزار جلد به علماء مجاني دارد، در بازار هم هست، بخريد.

در كتاب «كشف المحجه» سفارش‌هائي به پسرش «سيد محمد» مي‏كند و حرف‌هائي با او دارد، من حرف او را نقل مي‏كنم، خودم نمي‏خواهم بي‌ادبي كرده باشم. مي‏گويد: بابا، «سيد محمد»، اين مردم دروغ مي‏گويند كه ما امام‏ زمان علیه السلام را دوست مي‏داريم، دروغ مي‏گويند، كذاب هستند، در هزار، نهصد و نود و نه آن‌ها كذاب هستند. سيد مي‏گويد، من بي‌ادبي نمي‏كنم، من بيان كلام سيد را مي‏كنم با شرح و توضيح، مي‏گويد: اين مردم دروغ مي‏گويند، در صد هزار، نود و نه هزار و نهصد و نود و نه تاي آن‌ها دروغ مي‏گويند، آن‌ها امام ‏زمان علیه السلام را دوست نمي‏دارند. آن وقت دليل مي‏آورد، بي‌دليل حرف نمي‏زند، حالا من دليلش را مي‏گويم.

اولا بين الهلالين يا توي پرانتز، شما دور بنده يك قلم قرمز بكشيد، من را جزء آدمي‏زاد حساب نكنيد، به گفتار من نگاه كنيد، آن‌چنان‌كه فردا و فردا شب، اين نوار، همين حرف‌ها را برايتان مي‏گويد. شما گوش به نوار مي‏دهيد ولي از خود نوار توقع عمل نداريد، همين نوار من را فردا گوش مي‏دهيد، چهل، پنجاه تا نوار اين‌جا است، گوش مي‏دهيد، همين نوار اين حرف‌ها را دارد مي‏زند. شما بر نمي‏گرديد، بگوببد: آي نوار، تو چرا خودت عمل نمي‏كني؟ نوار است، شما من را هم يك نواري بدانيد. من هم يك نواري هستم كه پیچم مي‏كنند، اين حرف‌ها از دهانم در مي‏آيد، بيشتر از اين به من نگاه نكنيد، به گفته من نگاه كنيد. این اول، دور من را قلم بگيريد، حالا بيائيد.

سيد مي‏گويد: اين مردم دروغ مي‏گويند، اين‌ها امام زمان علیه السلام را دوست نمي‏دارند، به قدر يك خروس، خروس را من می‌گویم، او عبارت دیگری گفته است، من نمی‌خواهم آن را بگویم. به قدر يك خروسی، به قدر يك بوقلموني، به قدر خروس لاري چاق، پردنبه پر پي، امام‏ زمان يك بوقلموني را دوست نمي‏دارند.

دليل مي‏آورد، دليل محكمي ‏دارد. همین مردمی که نشسته‌اند، من كلام سيد را مي‏گويم، خودم بي‌ادبي نمي‏كنم، به خود من هم اشكال نكن، اين دو تا مطلب محفوظ باشد، حالا مي‏گويم.

يك خروس لاري خريده‌اي، بردي تو خانه، به خانمت سپرده‌اي، خانم، شب عيد نزديك است، مي‏خواهيم به همه مستحبات عمل كنيم، شب عيد ولادت حضرت عسكري علیه السلام است، امشب ولادت این بزرگوار بود، چهار روز پیش يك دانه بوقلمون خريده‌اي برده‌اي تو خانه كه نگهش بدارند و دو سه روز برنج به او بخورانند تا چاق شود. برنج، مرغ و خروس و بوقلمون را خوب چاق مي‏كند. چاق شود که بعد يك شبانه روز به عيد مانده، اين را اذبحوا كنيد و توي آب ليمو او را بخوابانيد و تو یخچال بگذاريد و گوشتش خوب ترد شود و قدري هم پياز به آن بزنيد، كه بعد مثل ديشب و امروزي، آن را خوراك كني و با پلو بخوري و به مستحبات عمل كني، مثلا، در ضمن مطالب را ما يادتان مي‏دهيم، ما علما هستيم، شما، عاملين، ما اهل علم هستيم، شما اهل عمل. ‏خواستم عمل شما با علم توام شود، عرض مي‌كنم كه، اين بوقلمون را برده‌اي و به خانمت سپرده‌اي. امشب يا فردا شب مي‏آیي، همين‌كه از بازار برگشتي، به خانه وارد شدي، خانمت مي‏گويد: آقاي آقا مصطفي، بله! بوقلمون گم شده است، مزخرف نگو زن، اه، حرف مهمل نزن. نه به سر شما، به جان آقا مصطفي، گم شده ‏است. زبانت را بجو، العياذ بالله، چهل تومان، پولش را داده‏ام، شوخي نكن زن. نه والله شوخي نيست، گم شده ‏است. لا اله الا الله، از جا حركت مي‏كني، خلقت تنگ مي‏شود: اين اطاق را بگرد، آن اطاق را بگرد، حالا همه جا را زن گشته است، حتي مستراح را، حتي كاه‌دان را، هرجا سوراخی است، با چراغ قوه و چراغ برق مي‏بيني، اين بام، آن بام، شايد اين ور پريده از پشت بام رفته ‏است، مي‏روي مي‏بيني نيست. مي‏روي توي كوچه به يك پاسبان مي‌رسي، جناب آجدان، شما يك بوقلمون را اين‌جا نديده‌ايد؟ مي‏گويد: نه، بنده اول وقت است آمده‏ام و پست را تحويل گرفته‌ام. آن بقال جزئي كه آن‌جا هست، مي‏رسي، مي‏گویي: حاج آقا شما بوقلمون را نديده‌ايد؟

هر مشهدي كربلائي را حاج آقا مي‏كني، هر پائين را بالا مي‏آوري، براي پيدا كردن بوقلمون. او هم مي‏گويد: نه، در خانه اين همسايه را بزن، در خانه آن همسايه را بزن، از خواب آن‌ها را می‌پراني، كيست؟ آقا، اين‌جا يك بوقلموني نيامده‏ است؟ مي گويند: نه، بابا، برو خدا پدرت را بيامرزد، ما را از خواب ‏انداختي، بوقلمون چيست؟ بیست و چهار ساعت به در و ديوار مي‌زني، به اين سو و آن سو مي‏روي، براي آن‌كه آن را پيدا كني، پيدا نمي‌كني.

آخ، هم‌چنان‌كه محروم و مایوس از پيدا شدنش شدي، دلت، الو مي‏گيرد، سينه‌ات آتش مي‏گيرد. آي بوقلمون جانم كجا هستي؟ پنجاه تومان به تو دادم، هاي بوقلمون جانم، داغت به دلم نهاده شد، هاي بوقلمون جانم، يادت بخير. هر وقت يادت از بوقلمون آمد، دلت الو مي‏گيرد.

شد! با زبان شوخي گفتم كه شما سر دماغ باشيد.

شما را به وجدان پاكتان، اي جوانان نوراني روشن فكر، شما را به آن محاسن خضاب کرده‌تان، اي پير مردهاي متدين بازاري، شما را به حق قرآني كه مي‏خوانيد اي علماء و محصلين، به من كاري نداشته باشيد، من نوار هستم، شما را به آئين و دينتان و تمام مقدساتي‌كه معتقد هستيد، در دوره عمرتان چند روز دنبال اين گمشده دويده‌ايد؟ اين‌ سو و آن‌ سو رفته‌ايد؟ و از اين بپرس و از آن بپرس، سراغش را گرفته‌ايد؟ چند روز؟ چند روز به مثل آن داغي كه توي دلتان از گم شدن يك بوقلمون مي‏افتد، داغ پيدا كرده ‏است دلتان از گم شدن اين بزرگوار؟ چند روز؟ اگر يك بيست و چهار ساعت، آن حال انقلاب و اضطراب و دل سوختگي و كباب شدن سينه، براي گم شدن بوقلمون برايتان پيدا شده است، من نوكر شما هستم. اگر يك بيست و چهار ساعت، با همان آشفتگي، با همان اضطراب و انقلابي كه براي پيدا كردن بوقلمون، اين در مي‌زني، آن در مي‌زني، از اين مي‏پرسي، از آن مي‏پرسي، احمد، محمود، تقي، نقي، از اين بپرس و از آن بپرس، جوشت برداشته، يك بيست و چهار ساعت در دوران عمرتان اين‌چنين جوشتان گرفته ‏است براي پيدا كردن اين گمشده؟ هركس دو بيست و چهار ساعت اين انقلاب در او پيدا شده و هيچ چيز نفهميده‏ است و لو به قدر روزنه سوزني، راه باريك تاریکی به يك ناحيه‌اي پيدا نكرده ‏است، بلند شود و بر من لعنت كند.

مقابل اين همه جمعيت، با اين قرصي كه صحبت مي‏كنم بي‌خود نيست، به اين محكمي‏كه دارم حرف مي‏زنم، پشت حرفم به كوه هيماليا بند است. كدام‌يك از شما، دو شبانه روز دلتان آتش گرفته است، براي گم شدن امام زمانتان علیه السلام ؟به قدري كه دلتان آتش مي‏گيرد براي گم شدن يك بره، يك گوسفند، يك بوقلمون، يك خروس لاري، كه الو گرفته باشي و بسوزي. كدام‌يك از شما دو شبانه روز به اين در زديد، به آن در زديد، از اين عالم پرسيدید، از آن متقي پرسيدید، توي اين سوراخ، توي آن سوراخ كه اميد ديدنش در آن‌جا هست، رفتيد و هيچ چيز نفهميديد؟

خواهي گفت: آشيخ، ما چه مي‌دانيم امام‏ زمان علیه السلام كجا است؟ بوقلمون را هم نمي‏دانيد كجا است، اما جاهائي كه احتمال مي‏دهي، مي‏روي، با يك نيرو و انرژي عجيب و غريبي، در و پيكر را به هم مي‏زني. همه شما مي‏دانيد امام ‏زمان علیه السلام توي كاباره‌ها نيست، امام ‏زمان علیه السلام توي رقاص خانه‌ها نمي‏رود، امام ‏زمان علیه السلام توي فاحشه خانه‌ها نمي‏رود، امام زمان علیه السلام به جاهاي تفريح‌گاهي كه محل فسق و فجور است، نمي‏رود، امام زمان علیه السلام به كربلا مي‏رود، امام زمان علیه السلام به زيارت قبر والدينش در سامرا مي‏رود.

چطور شد، تو كه مسلمان هستی، شب به شب جمعه، به زيارت قبر والدين خودت مي‏روي، امام‏ زمان علیه السلام اين مستحب را ترك مي‏كند؟ ابدا، تو اگر پول داشته باشي، ميل داري، في الجمله علاقه به امام حسين علیه السلام داري، اگر پول داشته باشي و وسايل براي تو فراهم باشد، ميل داري، روز عرفه به زيارت امام حسين علیه السلام بروي، روز اربعين به زيارت امام حسين علیه السلام بروي، روز عاشورا به زيارت امام حسين علیه السلام بروي، اين اوقات زيارتي، دلت مي خواهد بروي، آیا امام‏ زمان علیه السلام دلش نمي‏خواهد؟ امام ‏زمان علیه السلام كه نه گذرنامه لازم دارد و نه رواديد لازم دارد و نه ويزا مي‏خواهد، نه اتومبیل مي‏خواهد. براي او رفتن به همه جا سهل است، مثل رفتن شما از اين سر مسجد به آن سر مسجد است. تو شيعه ميل داري به زيارت سیدالشهداء علیه السلام بروي و مستحب موكد زيارت‌الحسين علیه السلام را به عمل بياوري، امام زمان علیه السلام نمي‏خواهد؟ چرا؟ يكي از جاهائي كه محتمل است امام ‏زمان علیه السلام را ببيني، به او برخورد کرد، حرم امام حسين علیه السلام است، يكي از جاها عرفات است، زمین عرفه در روز عرفه، يكي سر قبر پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم است، حرم امام رضا علیه السلام است، حرم عمه‏اش حضرت معصومه سلام الله علیها است، اين‌جاها، جاهائي است كه امام ‏زمان علیه السلام مي‏رود. اين را ديگر هر عامي مي‏داند، امام ‏زمان علیه السلام كه به مراكز فحشاء و سوء نمي‏رود، امام‏ زمان علیه السلام به مراكز تقوا و عبادت و روحانيت مي‏رود.

دقت امر من را در نظر بگيريد. هيچ شده كه شما يك سفر از اصفهان بلند شويد، برويد به قم، بگوئيد شايد، شب جمعه‏ است، امام‏ زمان آمده باشد به قم، مي‏روم، شايد گم شده‏ام را در حرم ببينم، به اين نيت؟ هيچ شده شما يك سفر كربلا كنيد، به نيت پيدا كردن گمشده‌ات در حرم امام حسين علیه السلام و يا حرم اميرالمومنين علیه السلام؟

از وعاظ شما، گويندگان شما، كه خدا به حق امام ‏زمان علیه السلام، مبلغين شما، وعاظ شما، نوحه خوان‌هاي شما را، همه را طول عمر بدهد،

اين‌ها براي شما مي‏گويند كه امام ‏زمان علیه السلام به مكه رفته است، به كربلا رفته است، به نجف رفته است، به گوشتان خورده است، هيچ شده يك مرتبه براي پيدا كردن اين گم شده برويد به اين‌جاها، به اين منويات و به اين منظور و به اين هدف بروي؟ اگر رفته‌ايد و هيچ چيز، ردپائي هم نديده‌ايد، اگر رفته‌ايد و يك سر سوزن تغير حالتی نيافته‌ايد و نورانيتي در شما پيدا نشده و راه آشنائي و لو به قدر يك سوراخ سوزن باز نشده است، اگر رفته‌اي و باز نشده ‏است، بلند شويد و بگوئيد: آشيخ، خفه شو ،من چندين روز، چندين سال سوختم، دنبالش رفتم، به كجا رفتم، هيچ نفهميدم.

اين حلواي تن تنانيه تا نخوري ندانيه

تا به راه نيافتي، نمي‏فهمي، به لفظ كه نمي‏شود، به خيال و دروغ و وهم هم که نمي‏شود. برو توي راه، تا ببيني چه خبر است؟ اگر رفته‏ايد و هيچ چيز نفهميده‏ايد، من زنده باشم يا مرده، بر من نفرين و لعن كنيد. نرفته‌اي آقا جان، حالت سوز نيست، لفظ است.

چند از اين الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم، سوز، با اين سوز ساز

ما درون را بنگريم و حال را ما برون را ننگريم و قال را

موسيا آداب دانان ديگرند

يك وقتي من به حرم امام رضا علیه السلام مي‏رفتم، باباي من، خدا والدین شما را رحمت کند، به من ياد داده بود، پنج قران به من داد، در پنجاه سال پيش، برابر با صد تومان حالا بود، كه من زيارت «جامعه كبيره» را حفظ كنم. آن وقت مي‏گفت: بابا محمود، آستين و عبايت را بكش، گلاب به خودت بزن، برو روبرو بايست و زيارت جامعه را بخوان. مواظب باش قرائت و تجويدش را به هم نزني. ما مي‏رفتيم. البته اين آدابي است كه خوب است، رعايت بايد بشود. يك وقت در يك فشار و اضطرابي واقع شدم، آن ادب‌ها رفت، يك سر، بي اذن دخول رفتم ضريح امام رضا علیه السلام را گرفتم، گفتم: امام رضا علیه السلام من پيش كي بروم؟ به كي بگويم؟ تو مي‏بيني اين‌كار من را، حل نمي‏كني؟ به زبان كردي، ولي با سوز، با يك ساعت، دو ساعت فاصله حل شد.

موسيا آداب دانان ديگرند سوخته جان و روانان ديگرند

چند از اين الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز، با اين سوز ساز

هر آن دل را كه سوزي نيست دل نيست دلي بي‏سوز، غير از آب و گل نيست

بايد بسوزي، بي‌خود ول معطل نشويد، خودتان را هم مسخره نكنيد، دنبال بايد بروي. چطور براي پنج قراني، سي مرتبه بازار را، دائم گز مي‏كني، ذرع مي‏كني، از بالا به پائين، از پائين به بالا، با هركس و ناكس، توي جوال مي‏روي و زخمي ‏مي‏كني و زخمي مي‏شوي، تا يك اسكناس پنج توماني بدست بياوري. به قدر يك اسكناس پنجاه توماني، دنبال امام‏ زمان علیه السلام نمي‏روي، دروغ مي‏گوئي، مثال همين است كه سيد زده ‏است، حرف، حرف سيد است. الو نگرفته است دل ما در گم شدن اين عزيز. بچه‌ات يك ساعت ديرتر از مدرسه بيايد، از ساعت مقرره، ديوانه مي‏شوي. تلفن را بر مي‏داري، به مدرسه تلفن مي‏كني. مي‏گويند: آقا يك ساعت پيش رفت، آتشت مي‌گيرد، مي‏روي، توي بازار، اين طرف و آن طرف، از رفيقش، از دوستش، از قوم و خويشت، ده نفر را دنبال مي‌اندازي كه چه؟ كه بچه دو ساعت گمشده است.

نصف اين، شما ديوانه امام زمانتان علیه السلام شده‌ايد؟ نصف همين اضطراب و انقلاب در فقدان اين عزيز، اين محبوب، اين شاه، اين ماه، اين آقا، اين بزرگ، اين پدر، این گمشده، نصف اين دنبالش دويده‌ايد؟ اگر دويده‌اي و سوخته‌اي و هيچی نفهميده‌اي، به من لعنت كن، چي چي مي‏گوئي؟

من در اين راه تجربه‌ها دارم، يكی را مي‏خواهم حضور محترم جوانان عزيز مجلس خودم بگويم، از محصلين و غير محصلين. البته من بي‌اخلاص به پير مردها نيستم، ولي جوانان زودتر توي ميدان مي‌آيند، وقتي هم مي‏آيند دو منزل يكي مي‏روند. همان‌طوري كه نيروي مزاجي آن‌ها قوي تر از سال خورده‌ها است، نيروي روحي آن‌ها هم وقتي به راه مي‏افتند، تندتر مي‏روند، از يورش به پرش، از پرش به جهش، مي‏افتند. اين است كه من نوعا دوست مي‏دارم با عزيزان جوان سخن بگويم.

يك ماه رمضاني، در مشهد مقدس، بنده تصميم گرفتم راجع به امام‏ زمان علیه السلام صحبت كنم، سنه بيست و دو يا بيست و سه یا بیست و چهار بود، يادم نيست. ده الی پانزده سال، ماه مبارك‌ها، من مشهد منبر مي‏رفتم. در مسجد گوهرشاد، يك ماه رمضاني تصميم گرفتم كه سر تا پاي ماه را به استثناي سه شب احياء، راجع به امام ‏زمان علیه السلام صحبت كنيم. خيلي خوب، اين شب‌هاي اول و دوم و سوم كه هنوز مجلس، خيلي نضج و نظم و یک صورت حسابي نگرفته بود، صحبت مي‏كرديم، در ضمن هم مراقب بوديم، كي جرزه است؟ كي چرتي است؟ كي حرف مي‏زند؟ كي خوب گوش مي‏دهد؟ كه مستمعين نخبه خود را بفهميم.

ديدم يك جواني هست، اين شب‌هاي اول دور دست بود، مثلا پنجاه متر فاصله از منبر داشت، شب بعد، بيست متر فاصله داشت، شب بعد، ده متر فاصله داشت، هي نزديك شد به منبر، نزديك شد به منبر، شب‌هاي ششم، هفتم، اين پاي منبر ما بود و زودتر از همه هم مي‏رفت، شايد نيم ساعت يك ساعت به وقت منبر بنده، مي‌رفت که جا بگيرد. و مي‏نشست آن‌جا و ما هم منبر مي‏رفتيم. اين همين‌طوري محو و مات ما بود، ما از حضرت صحبت مي‏كرديم، البته قدري شب‌هاي اول علمي ‏بود، يواش يواش افتاد توي عشقي به اصطلاح، از علمي‏ به ذوقي رفت، از مقال، افتاد توي دنده حال. هم‌چین، يكي دو كلمه با حال كه من گفتم، ديدم اين جوان منقلب شد، انقلابي كه نسبت به جمعيتي كه جلو بودند، ممتاز بود، يك حال‌هاي عجيبي، يا صاحب الزمان‌هائي مي‏گفت و اشك مي‌ريخت. گاهي هم خودش را مي‏پيچاند و معلوم بود كه اين در يك جذبه مختصري افتاده ‏است، در يك كشتي افتاده ‏است. جذبه او در من تاثير مي‏كرد، در من كه تاثير مي‏كرد، حال من بيشتر مي‏شد، ما هم مي‏انداختيم پشتش و ديگر حالا شعرهاي عاشقانه و كلمات پرسوز از دهانمان در مي‏آمد، مجلس منقلب مي‏شد. اين حال دائم اشتداد پيدا كرد و اشتداد پيدا كرد، تا آن شب‌هاي آخر كه در مورد وظايف شيعه و راجع به محبت به حضرت صحبت مي‏كرديم كه بايد او را دوست بداريم، چه بايد بكنيم، اين دائم به خودش مي‏پيچيد و نعره‌هاي سوزنده، گدازنده‌اي كه از دل بلند مي‏شود، از دلش بيرون مي‏آمد. يا صاحب الزمان، يا صاحب الزمان، ما هم منقلب مي‏شديم،

خاطرم مي‏آيد، يك شب اين شعرها را مي‏خواندم:

دارنده جهان مولاي انس و جان يا صاحب الزمان الغوث و الامان

اين‌ها را که من مي‏خواندم، اين مثل مار به خودش مي‏پيچيد، مثل باران اشك مي‏ريخت، مثل زن جوان مرده، داد مي‏زد، از اختیار خارج شد. آن صعقه‌اي را كه درويش‌ها دروغكي در حلقه‌هاي ذكرشان درست مي كنند و دروغکي اين‌طوري مي‏كنند و خودشان را مي‏اندازند، اين‌جا واقعيت داشت. مي‏سوخت و اشك مي‏ريخت و يا صاحب الزمان مي‏گفت، واقعا به حال ضعف مي‏افتاد. بنده را هم سخت منقلب مي‏كرد، انقلاب من هم جمعيت را منقلب مي‏كرد. جمعيت اگر از اين‌كه الان اين‌جا هست، بيشتر نبود، كمتر نبود، مسجد گوهرشاد، «غَاصٌّ بِأَهْلِه»، با چهار تا ايوانش، پر از جمعيت مي‏شد، چهار هزار، پنج هزار تا، كمتر يا بيشتر، به ‏اندازه همين جمعيت. انقلاب من، مردم را منقلب مي‏كرد، يك وقت مي‏ديدم، دو هزار ناله بلند است، از اين گوشه يا صاحب الزمان، از آن گوشه يا صاحب الزمان، یک جور عجيبي می‌شد. خوب، ماه رمضان گذشت.

منبر تمام شد، ما در فكر افتاديم اين جوانه را پيدا كنيم. همان‌طوري كه شما اگر يك مشترق چاق و پر دنبه‌اي داشته باشيد، تومانی، سه قران به او بياندازي و هيچ نگويد، هر روز بيايد، ده، بيست، سي تومان، با شما معامله كند، دو سه هفته ناپيدا بشود، دنبالش مي‏رويد كه پيدايش كنيد. همان‌طور ما هم اگر يك مستمع خوب كه مجلس ما را داغ مي‏كند، دوستش مي‏داريم. اگر دو، سه هفته او را نديديم، دنبالش مي‌رويم، كه كجا است؟ نشاني مجالسمان را به او بدهيم، كه برخيزد و بيايد آن‌جا و تنور ما را گرم كند. شوخي كردم اين عبارت‌ها را.

قدري من به او دل بستم، من شيفته آن كسي هستم و فريفته آن كسي هستم و عاشق دل سوخته آن کسی هستم كه دنبال امام زمان علیه السلام برود، اين را بدانيد. اصلا عاشق عاشق امام زمانم علیه السلام عاشق محب امام زمان هستم.

ما دنبال سرش رفتيم، ببينيم اين جوان كيست؟ كجا است؟ از دور و بري‌ها پرسيديم، بالاخره معلوم شد كه ايشان يك نيم باب دكان عطاري، سقط فروشی در فلان محله مشهد دارد. خيلي خوب، رفتيم به سراغ اين جوان، دم آن دكان. دكان بسته ‏است، از همسايه‌ها پرسيديم كه اين فلانی به فلان نشانه اين‌جا است؟ گفتند: بله، اسمش چيست، اسمش را آن‌ها گفتند. گفتم كجا است؟ گفتند: او بعد از ماه رضمان، دو، سه روز آمد، دكان را باز كرد وليكن حالش يك جور ديگري شده بود، بسته‏ است، يك هفته رفته و پيدايش نيست، نمي‌دانيم كجا است؟ خيلي خوب، گذشت.


جوان‌ها قصه‌اي است كه من بلاواسطه دارم نقل مي‏كنم، خوب توجه كنيد. بعد از ده، بيست، سی روز، يك روز توي خيابان تهران مشهد، دور فلكه، يك خياباني كشيده‏اند، به نام خيابان تهران، منزل من هم در آن‌جا بود. از منزل بيرون آمدم بروم توي خيابان تهران و بروم فلكه. بين خيابان و در منزل، توي كوچه، آن جوان به من رسيد، اما چي، لاغر شده، زرد و زار شده، گونه‌هايش فرو رفته، يك پوست و استخواني شده ‏است. به من كه از دور رسيد، اشكش جاري شد، دويد آمد جلو، حلبي، خدا بابايت را بيامرزد، خدا به تو طول عمر بدهد، هي گريه مي‏كند و صورت و چانه مرا مي‏بوسد، دست مرا گرفته و مي‏خواهد ببوسد، چي شده بابا جان؟ چيست؟ خدا پدرت را بيامرزد، خدا به تو طول عمر بدهد، خدا تو را همچنين بكند، دائم دعا کرد. راه را به من نماياندي، من را به راه انداختي، الحمد لله و المنه به منزل رسيدم، به مقصد رسيدم، خدا بابايت را بيامرزد. آن وقت بنا كرد قصه‏اش را نقل كردن. و حالا گريه مي‏كند، مثل ابر بهار.

توي دنده محبت، حتي محبت‌هاي مجازي هم شما نيافتاده‌ايد، سيرش را نكرده‌ايد، اگر توي عشق‌ها و محبت‌هاي مجازي هم سير مختصري كرده باشي، مي‏فهمي‏ من چه مي‏گويم.

آقا يك حالي در اين پيدا شده، اسم محبوب را كه مي‏برند مي‏لرزد، مي‏لرزد. بنا كرد براي من قصه را نقل كردن، گفت: تو، در آن شب‌هاي ماه رمضان، آتش دادي دل ما را، دل ما از جا كنده شد، راستي عشق پيدا كردم به امام‏ زمان علیه السلام ديدم همان‌طوري بوده كه تو مي‏گفتي، دل من اصلا متوجه نبوده و اين درست نيست. فردا شب تکه‌هایی برایتان می‌گویم. خرد، خرد، دل من تكان خورد، تکان خورد، علاقه پيدا كردم او را ببينم، بعد در گمشدن و نديدن او، التهاب قلبي و اشتعال سينه‌اي براي من پيدا شد، بطوري‌كه شب‌هاي آخر، يا صاحب الزمان كه مي‏گفتم، بدنم مي‏لرزيد، دلم نمي‏خواست بخوابم، دلم نمي‏خواست چيزي بخورم، همه‏اش دلم مي‏خواست بگويم: يا صاحب الزمان و بروم دنبالش، پيدايش كنم. ماه رمضان تمام شد، آمدم دكان را باز كنم، ديدم دل به كسب و كار ندارم، ديدم دلم به يك نقطه توجه دارد و از غير او منصرف است، منحرف است، دلم مي‏خواهد دلدار را ببينم، با كسب و كار، كاري ندارم، دلم مي‏خواهد محبوبم را ببينم، به زندگي علاقه ندارم، به خوراك و پوشاك علاقه ندارم، ديگر دلم نمي‌آید با مشتري حرف بزنم، ديگر دلم نمي‏آيد در دكان بنشينم، دلم مي‏خواهد اين در و آن در بروم تا به محبوب ۵۴ ؟؟؟پیکر برسم. دست برداشتم، دكانم را بستم، رفتم كنار كوه، كوه سنگي. يك كوهي است جلوي قبله مشهد، يك فرسخ تا مشهد فاصله دارد، حالا تماما خانه شده ‏است، آن زمان‌ها يك فرسخ بيابان بود. گفت: رفتم به کوه كوه سنگي، روزها تو آفتاب، شب‌ها تو مهتاب، هي داد مي‌زدم محبوبم كجائي؟ عزيز دلم كجائي؟ آقاي مهربانم كجائي؟

«ليت شعري اين استقرت بك النوي»[4]، همين مضمون‌ها. «عزيز علي ان اري الخلق و لا تري»[5]

آن بلبل مستيم كه دور از گل رويت

آقاجان، عزيز دل،

آن بلبل مستيم كه دور از گل رويت اين گلشن نيلوفري آمد قفس ما

هاي ناله كردم، او هم اشك مي‏ريخت، گاهي هم دست‌هايش را بالاي چانه من مي‏گذاشت، سرش را روي دوش من مي‏گذاشت. می‌گفت: «حلبي»، گريه كردم، سوختم، داد زدم، خدا بابايت را بيامرزد، عاقبت روي آتش دلم آب وصال ريختند، عاقبت گل عذار را ديدم، عاقبت سر به پايش نهادم.

آن وقت شروع به گفتن كرد، يك چيزهائي كه نمي‏توانم بگويم و نبايد هم بگويم. بعد هم گفت: آقای نهاوندی، حاج شيخ علي اكبر نهاوندي خدا رحمتش كند، همسايه ما است، او مختصر بوئي برده است، از من پرسيد، من گفتم: به حلبي مراجعه كنيد، هرچه باشد او به شما مي‏گويد. تو خودت مي‏داني هر چقدر مي‏داني به آقاي نهاوندي بگو، نمي‏خواهي بگوئي هم نگو.

وقتي گريه‌هايش را تمام كرد، ديدم صورت من را بوسيد. گفت: خداحافظ، خداحافظ، من يك هفته ديگر بيشتر زنده نيستم، چرا؟ چرا؟ گفت: به مطلبم رسيدم، به مقصودم رسيدم، صورتم به پاي يار و دلدارم نهاده شد، ترسيدم، اگر در دنيا بمانم، اين قلب روشن من باز تاريك شود، اين روح پاك، آلوده شود، درخواست مرگ كردم، پذيرفتند، خداحافظ تو، ما رفتيم. دعا كرد، تو را به خدا سپرديم، بعد از شش، هفت روز هم جوان از دنيا رفت.

جوان‌ها نااميد نباشيد، اين دو شب ديگر را بيائيد، ان‌شاءالله زنده‌ايم، بيائيد يك چيزهاي ديگر برايتان بگويم. او شش تا انگشت نداشت كه شما پنج تا داشته باشيد. او يك قوم و قرابت و خويشي نداشت كه شما بيگانه باشيد. دل، دل، يك خورده دل بده، ببين از آن طرف قلوه به شما مي‏دهند يا خير؟

بنماي رخ كه خلقي واله شوند و حيران

مولاجان، آقاجان،

بگشاي لب كه فرياد از مرد و زن برآيد

بيا سخن بگو با جوانان ما، گوش به تو مي‏دهند، يابن العسكري علیه السلام

بگ بگشاي لب كه فرياد از مرد و زن برآيد

از زبان هرکه عاشق است مي‏گويم:

آقا جان،

از حسرت دهانت جان‌ها به لب رسيده کی درد دردمندان از آن دهان برآيد

بگشاي تربت

یابن العسکری

بگشاي تربت ما بعد از وفات و بنگر كز آتش فراقت دود از كفن برآيد

خدايا به محبت ذاتيت به خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم عشق و محبت و شوق امام زمان علیه السلام را در دل تمام اين جمعيت امشب قرار بده.

الهنا به حبيبت خاتم الانبياء صلی الله علیه و آله و سلم دل اين جمعيت، از مرد و زن و عالم و عامي ‏و بچه و بزرگ، دل‌هاي آنان را از محبت و عشق به امام ‏زمان علیه السلام مملو و سرشار فرما.

ديگر بس است، دو تا كلمه هم مصيبت بخوانم، اشك بريزيد و ناله بكنيد. چشمتان به اشك بر امام حسين علیه السلام تر شود، با آن چشم اشك آلود برويم در خانه خدا فرج اين آقا را بخواهيم.

سيد الشهداء علیه السلام آن آخرهای روز عاشورا كه اصحاب و اهل بيتش همه كشته شده بودند، خودش به نفس نفيس و وجود شريفش، دفاع از حرمش مي‏كرد. يعني يك مشت زن و بچه در خيمه‌ها، آن لامذهب‌ها هم دور تا دور را گرفته‏اند، يك مرتبه يك فوج، یک تیپ، از اين طرف حمله مي‏كرد كه توي خيمه بريزد و اثاثيه را به غارت ببرند و خيمه‌ها را آتش بزنند، امام حسين علیه السلام مي‏پريد، سوار بر ذوالجناح مي‏تاخت و شمشير را مي‏كشيد و مي‏زد و آن‌ها را عقب مي‏زد. باز يك فوج ديگر از آن طرف حمله مي‏كرد، با آن كمر شكسته‏اش، با آن جسد ضعيفش، با آن دل پر غصه‏اش، گاهي به اين طرف مي‏تاخت، عقب می‌نشستند، گاهي به آن طرف. گرفتار اين كارها شده بود، آن‌ها را عقب مي‏كرد، صد قدم عقب‌. زن‌ها در خيمه خبر ندارند كه آقا در چه حالتي است؟ مضطرب هستند و منقلب هستند. براي آن‌كه زن‌ها از اضطراب به در آيند و منقلب نباشند، بالاي بلندي مي‏آمد، با صداي بلند فرياد مي‏زد: «لاحول و لا قوه الا بالله» يعني خواهران من، هنوز حسين علیه السلام زنده ‏است، يعني بچه‌هايم، هنوز بابای شما زنده‏ است، هنوز يتيم نشده‌ايد.

صداي سيد الشهداء علیه السلام به خيمه‌ها مي‌رسيد، قدري آرامش دل براي زن‌ها و بچه‌ها حاصل مي‏شد. فهمیدید؟ نيم ساعت، مقداري بيشتر، گذشت، ديگر صدا به گوش زن‌ها نرسيد،

یا الله،

همه مضطرب هستند، همه منقلب هستند. يا رب، بر سر آقا چه آمده ‏است؟ چرا صدايش را نمي‏شنویم.

دلم می‌خواهد صدای زن و مرد در این کلمه بلند شود.

در همين انقلاب بودند، يك وقت شيهه «ذوالجناح» را شنيدند،

ای امان، وای امان،

همه خوشحال هستند، آقا نزديك خيمه‌ها است، آقا رو به خيمه‌ها مي‌آيد.

يا ابا عبد الله علیه السلام

نسوزد دلي كه امشب مي‏سوزد،

نگريد چشمي كه بر تو اشك مي‏ريزد.

شصت و چهار زن و بچه، همه از خيمه به سراغ ابي عبدالله علیه السلام بيرون آمدند، وقتي نگاه كردند، ديدند، زين «ذو الجناح» واژگون است، يالش غرق خون است.

وای،

باسمك الاعظم الاعظم الاعظم الاعز الاجل الاكرم

بموالينا المعصومين و ساداتنا الاطهرين و بمولانا و سيدنا الحجه المنتظر و امامنا الثاني عشر

با حال التجاء و توسل

ده نوبت

يا الله

بنشینید، وقت تنگ است، مطالب لازمه داریم، مجلس، مجلس دعا است، مي‏خواهيم نتيجه بگيريم.

ده نفر از برادران ديني، از ديشب و ديروز و امروز، ملتجي به شما شده‏اند و از روحانيت شما درخواست بهره كرده‏اند. يكي گرفتار است، يكي بيمار دارد، یکی حاجت دیگر دارد، از شما در خواست كرده‏اند. براي قضاي حاجت برادران ديني خود، چند نوبت آيه مباركه، «امن يجيب» را تلاوت كنيد، دوازده مرتبه، براي شش يا هفت نفر حاجتمند، حاجات ایشان هم شرعي است، مشکلات آن‌ها هم خیلی است، آيه مباركه را بخوانيد و بعد هم دعا كنيم و فرج امام خود را بخواهيم.

(بِسْمِ الله الرَّحْمنِ الرَّحيم)

(أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوء)[6]

خدايا به آيات قرآن مبين، به روح مطهر خاتم النبيين صلی الله علیه و آله و سلم به سر سينه امير المومنين علیه السلام همين ساعت امر ظهور امام‏ زمان علیه السلام ما را اصلاح بفرما.

به زودی، اين گمشده ما را، اين مضطر ما را، به حق اسم اعظمت در قرآن، به زودي به ما برسان.

دست ما را در دنیا و آخرت، از دامان ولایش کوتاه نفرما.

دل ما را از عشق و محبت به امام زمان علیه السلام مملو و سرشار بفرما.

خدایا محبت امام زمان علیه السلام را در دل اولاد ما، نسلا بعد نسل جاری بفرما.

دشمنان امام زمان علیه السلام را اگر قابل هدایت هستند، به ولایت حضرت هدایت بفرما.

اگر لایق نیستند، همه ایشان را نیست و نابود بفرما.

سایه عز مولای ما و آقای ما، شاه و ماه و پدر و ارباب و مالک ما، هرچه بگویی درست گفتی، سایه عزش را بر سر همه ما مستدام بدار.

شیعیان جهان، بلکه همه مسلمانان را در پناه امام زمان علیه السلام از تمام شرور و از تمام خطرات، حفظ بفرما.

ملل و کشورهای اسلامی، ملت و کشور شیعه، به عز امام زمان علیه السلام، معزز و معظم و در امن و امان قرار بده.

مشکلات ما را از هر ردیفی، مادی و معنوی، به برکت ولی عصر علیه السلام حل و فصل و آسان بفرما.

رواج و رفاه به کسب و کار، خیر و برکت به کشت و زرع ما مرحمت بفرما.

بیماران ما را شفای خیر عطا بفرما.

بیماری‌های معنوی ما را شفا بده.

سیئات اخلاقی ما را اصلاح بفرما.

ما را به آداب امام زمان علیه السلام و به اخلاق خاتم پیغمبران صلی الله علیه و آله و سلم مودب و متخلق بفرما.

خدایا، یک مشت گدا هستیم، یک بشارت هم به شما بدهم، خواب دیده‌اند، پریشب من دعا کردم، گفتم: خدایا گدا هستیم، روی فرش تو هستیم، تو خانه تو هستیم، ما را از در خانه‌ات پاک روانه کن، این دعا را کردیم، خواب دیدند، در همین مسجد، دوش‌هایی نهاده شده است، این جمعیت وقتی می‌خواهند بیرون بروند، همه زیر آن دوش می‌روند، پاک و تمییز می‌شوند و خارج می‌شوند، خدایا امید ما به کرم تو است، همه غرق گناه هستیم، همه رو سیاه هستیم، چشم امید ما به لطف و عنایت تو است، به حق ذات مقدست، ای حی قیوم، ای سبوح قدوس، ما را بخشیده و آمرزیده، از در خانه‌ات روانه بفرما.

توفیق تقوی و پرهیز از گناه تا آخر عمر به همه ما مرحمت بفرما.

جمع حاضر ما، هر حاجت شرعی دارند، به حق صاحب الزمان علیه السلام حاجتشان روا بفرما.

موسس و بانی مجلس، خدام مجلس، پاداش جزیل و جمیل، در دنیا و آخرت به آن‌ها عطا بفرما.


[1] هود : 86
[2] بحارالانوار : ج 27 ص 243
[3]
[4]
[5]
[6] نمل : 62
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » پنج شنبه نوامبر 13, 2025 2:41 pm

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد جامع اصفهان در سال 1391 قمرى


مجلس 12

https://drive.google.com/file/d/1plTNcE ... drive_link

متن

الحمد لله رب العالمين باري الخلائق اجمعين و صلي الله علي سيد الانبياء و المرسلين حبيب اله العالمين و خاتم النبيين ابو القاسم محمد و علي اهل بيته الاطيبين الانجبين الهدا المهديين سيما مولانا و سيدنا الامام المبين و الكهف الحصين و غياث المضطر المستكين و خاتم الائمه المعصومين. صاحب الهيبه العسكريه و الغيبه الالهيه سيدنا و مولانا و امامنا و هادينا بالحق القائم بامره و لعنه الله علي اعدائهم ابد الابدين و دهر الداهرين

براي اين‌كه مجلس آرامش كامل پيدا كند و توجهات عموم مومنين و مومنات، به جانب منبر و مطالب لازمه جلب شود، چند شعر در ابتداء به ساحت مبارك امام عصر علیه السلام تقديم مي‏دارم و در شعر آخر عرض حال شما را به پيش‌گاه مباركش تقديم مي‏كنم.

اي چرخ كهن به طلعت تو از روي تو خور گرفته پرتو

قافيه خيلي دشوار است و شعر هم خيلي با معنا است.

اي چرخ كهن، اي پيرمرد يك هزار و يك صد و سي و هفت ساله، تقریبا عمر مبارک حضرت یک هزار و صد و سی و اندی است، ولي هنگامي‌كه آفتاب جمال نورانيتش طالع شود، به صورت جوان موفق، شاب موفق، يعني جواني كه معتدل الاندام است، يعني جواني كه بین سی و چهل است، نزديك به چهل است، كه ما فرصت نكرديم در اين باب، براي شما بياناتي را كرده باشيم، اين براي شما طلب باشد تا ببينم خدا كي تقدير كرده است.

مي‏گويد: اي پيرمرد هزار و صد و سي ساله، كه چون طالع شوي، به صورت جوان معتدل، قد شمشادي، گردن راست و مستقيم، پيشاني، بدون چين و خم، موهايت مشكين.

خدا به حق ذات مقدسش، چشم شما را به جمالش روشن كند.

نور آفتاب، يك پرتوي از نور صورت تو است، شعاع آفتاب، يك سايه‌اي از نور جمال تو است.

اي چرخ كهن به طلعت تو از روي تو خور گرفته پرتو

اي بنده د رگه تو قيصر وي چاکر محفل تو خسرو

اي پسر عسكري علیه السلام كه سلاطين بزرگ دنيا، دربان دربار تو و خدمتگزار آستان تو هستند.

خسرو و قيصر، پادشاه ايران و پادشاه روم، آن‌ها بنده درگاه تو و چاكر دربار تو هستند.

اي بنده د رگه تو قيصر وي چاکر محفل تو خسرو

آقا،

بندي ز كمند تو مجره نعلي ز سمند تو مه نو

اهل ذوق و ادب، شعر خيلي عالي است.

مي‏گويد: يك كمند به عالم امكان انداخته‏اي، اين كمند تو، بند بند است. يك بندش، یک حلقه‌اش كهكشان است، مجره يعني كهكشان، ما می‌گوییم کهکشان، عرب مجره می‌گوید.

اين كهكشان كه مجموعه‌اي از منظومه‌های شمسي، این يك حلقه و يك بندي از كمندي است كه تو بر عالم امكان افكنده‌اي، و تو بر اسبي سوار شده‌اي. آن اسب تو، نعل دارد، ماه شب اول و شب دوم، یک نعلی است از اسبی كه تو بر آن سوار شده‌اي و در میدان امكان و عالم كيان مي‏تازي.

بندي ز كمند تو مجره نعلي ز سمند تو مه نو

از حزم تو شد زمين گرانبار و ز عزم تو شد فلك سبك رو

آقا،

چرخ ار نه به كام تو زند دور گامي بزن و به بام او شو

اگر چرخ مطابق ميل تو حركت نمي‏كند، پايت را بردار و لگد بر فرق چرخ بگذار و اين سيارات و اين كهكشان‌ها، اين منظومه‌هاي شمسي را در هم بکوب.

چرخ ار نه به كام تو زند دور گامي بزن و به بام او شو

آن داس هلال وار ماه برگير و اين خوشه نو رسيده بدرو

با خنجر ماه، ثريا را از آسمان ببر و اين منظومه و اين كهكشان را به هم بزن.

خوب، شعرها تمام شد. حالا يك شعر كه زبان حال همه شما است، مي‏گويم، بعد هم وارد مطلب مي‏شوم.

یابن العسکری علیه السلام

از زبان همه شيعه شما به محضرتان عرض مي‏كنم، اين‌ها مي‏گويند، من زبان و بلندگوي اين جمعيت هستم، از دهان و ناي من اين جمعيت مي‏گويند:

جان بر لب و دل به جان رسيده ‏است اين كارد به استخوان رسيده‏ است

فراقت ما را كشت، هجران تو ما را آتش زنده، بيا بيا.

جان بر لب و دل به جان رسيده ‏است اين كارد به استخوان رسيده‏ است

خدايا به حق آيات قرآن عظيم، همين ساعت امر فرج او را مقدر بفرما.

به حق خاتم النبيين صلی‌الله‌علیه‌وآله و سلم، به همين زودي، چشم همه شيعه را به جمال نورانيش روشن بفرما.

حواس‌هايتان جمع باشد، اين چند شعر را از نظر آرامش مجلس خواندم، اين كلماتي كه مي‏گويم، خيلي سهل و ساده و عامیانه و عادي است این کلمات را به عنوان سفارش، به عنوان يك برادر ديني خيرخواه شما، كه به اصفهان، شرفياب حضور شما شده ‏است و مي‏خواهد شما را توديع كند و برود، به عنوان سفارش و توصيه يك برادر ديني خيرخواه بي‌غرض، این کلمات را به گوشتان بگيريد، و برطبق آن عمل كنيد. و به خداي عظيم قسم است كه اگر عمل كنيد، خود شما روشن مي‏شويد، يك چيزهائي مي‏فهميد كه تا حالا نفهميده‌ايد. خيلي روشن، دست و رو شسته، با كمال بي‌ادبي مي‏گويم، خيلي چيزها است كه خيالش را هم نمي‏كنيد و به متخيله شما هم خطور نمي‏كند. ولي اگر آن‌چه را كه عرض كردم، عمل كرديد، روشن مي‏شويد. حالا چی و چطور؟ آن ديگر بسته به اشخاص است و امكانات و فهم و ذوق و سليقه و به درجه عشق و محبت، و اين‌ها مختلف است و حكم كلي نمي‏توان داد.

او به شما نزديك است، او به شما مهربان است، گوش به آواز شما است. شيطان گولتان نزند، شيطان بين شما و بين امام‏ زمان علیه السلام فاصله مي‏اندازد، يك القائات خلافي را در نفس شما مي‏كند، من مي‏خواهم آن القائات را هم باطل كنم.

گاهي شيطان در دل شما اين مطلب را القاء مي‌كند، مي‏گويد: اي واي من كجا، امام ‏زمان علیه السلام كجا؟ من رو سياه هستم، من خرابم، من معصيت كار هستم، امام‏ زمان علیه السلام تف هم به صورت من نمي‏اندازد. اگر من بگويم: يا صاحب الزمان، عوض لبيك مي‏گويد، كوفت.

اين‌ها القائات شيطان است. مطلب اين‌طورها نيست. آقايان، بچه‌هاي شما، مخالفت زياد مي‏كنند. ما خودمان هم بچه بوديم، مخالفت با باباهاي خود داشته‏ايم، بچه معصيت و مخالفت پدر و مادر را زياد مي‏كند، شيشه در را مي‏شكند، استكان را مي‏شكند، هزار تا فضولي مي‌كند، ولي با تمام اين مقدمات، باز صبح كه مي‏شود، به بابايش مي‌گويد: پولم بده، مادرش را فحش داده، لگد زده، هزار نوع صدمه به مادرش زده است، باز وقتي به خانه مي‏آيد، به مادرش مي‏گويد: خوراك براي من بياور، مامان چي داري؟ براي من بياور، مامان پيراهن و زير شلواري مرا بياور. با بابايش مخالفت كرده است، بابايش از او رنج ديده است، اما در عين حال مي‏گويد: بابا، براي من دوچرخه بخر، بابا، كتاب و قلم و كاغذ براي من بخر. رویش به بابایش زیاد است و می‌گوید و بابا، با اين‌كه از اين بچه بدش مي‏آيد، باز هم توجه مي‏كند، برايش دوچرخه مي‌خرد، برايش كفش مي‏خرد، كاغذ و قلم مي‏خرد، كتاب و كيف مي‏خرد و پول ته جيبي به او مي‏دهد. اين درست است!

اغلب شما بابا هستيد و بچه داريد و شما در زماني‌كه بچه بوديد، بابا داشتيد.

به خدائي كه مي‏پرستيد، امام ‏زمان علیه السلام از بابا به شما مهربان‌تر است، به خدائي كه مي‏پرستيد، بايد روي شما به امام‏ زمان علیه السلام باز‌تر باشد، از روی شما به پدر و مادرتان. نمي‏گويم معصيت كنيد، نخير، نمي‏گويم مرتكب محرمات بشويد، نمي‏گويم ترك واجبات و مستحبات بكنيد. در ارتكاب حرام، در ترك واجب، امام ‏زمان علیه السلام رنجيده مي‏شود، امام ‏زمان علیه السلام مهموم و مغموم مي‏شود. اما با همه این مقدمات، باز شما يتيم‌هائي هستيد كه به منزله فرزند براي او هستيد، فرزند معنوي او هستيد.

بگوئيد: بده، همان‌طوري كه به بابايت مي‏گوئي بده، به حضرت بگو. درست توجه كنيد. من نمي‏گويم دعاها را نخوانيد، نمي‏گويم زيارت‌ها را نخوانيد. دعا‌ها و زياراتي كه «علامه مجلسي» قدس الله سره القدوسي،

كه خدا را قسم مي‏دهم به حرمت پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و به حرمت دوازده امام و چهارده معصوم: ، از همين مجلس ما، امشب، كه شب ختمش است، طبقات انوار غيرمتناهي را به روح مطهر خودش و پدرش عطا كند.

و شما را موفق به استفاده روحاني از زيارت مرقد اين بزرگوار بفرمايد.

در كتاب «تحفه الزائر» و «زاد المعاد» و «مزار» بحار او نوشته ‏است، اين زيارت‌ها را بخوانيد، دعاها را بخوانيد. اما خوب گوش بدهيد من چه مي‏گويم؟ اين را حلقه گوش خودت كن.

علماء، آيات، حجج، آقايان مدرسين، آقايان طلاب و محصلين، سلسله جليله وعاظ و خطباء، آقايان منبري‌ها،

كه خدا به حق امام ‏زمان علیه السلام همه طبقات شما را، عزيزتر و محترم‌تر از آن‌چه هستيد بفرمايد.

و سايه شما را بر سر اين ملت مستدام بدارد.

به شما با كمال جرات و جسارت و بي‌ادبي مي‏گويم، و به ساير طبقات، رجال اداري، كشوري، لشكري، رجال بازاري، تجار، كسبه، مخدرات محترمات،

كه خدا به حق حضرت زهراء سلام الله علیها ناموس شما و عز شما و دنياي شما را در زير سايه ولي امر مامون و مصون بدارد.

به همه شما مي‏گويم، مخصوصا بچه‏ها به شما مي‏گويم، بچه‏هاي ده، دوازده ساله، به شما دارم مي‏گويم، به همه طبقات دارم می‌گویم، آقا همان‌طوري كه با بابای خودت رفتار مي‏كني، با امام ‏زمان علیه السلام رفتار كن. كجائی؟ همان‌طوري خودماني از بابايت مي‏خواهي و حرف مي‌زني، با امام ‏زمان علیه السلام حرف بزن و بخواه.

فهميديد؟ هيچ آدابي مجو، امام ‏زمان علیه السلام را از خودت دور نبين، بابايت در شبانه‌ روز، سه، چهار ساعت مي‏بيني، صبح و شب مي‏بيني، آقازاده محصل، پدر و مادرت را دو ساعت در شبانه روز مي‏بيني، با كمال پر روئي، با دل پراميد، به بابايت مي‏گوئي: آقاجان، فلان چيز را برايم بخر، آقاجان، فلان چيز را می‌خواهم، درست است؟ هر بيست و چهار ساعت همين‌طور با خود امام ‏زمان علیه السلام حرف بزن. به خود امام‏ زمان علیه السلام، اگر راه دوستي و محبت اين‌طوري را که من می‌گویم، راه ‏انداختي، خيلي زود به مقاصد مي‏رسي.

امام ‏زمان علیه السلام دور نيست، امام زمان علیه السلام كر نيست، امام‏ زمان علیه السلام به شما بي مهر نيست. اين حرفي كه من مي‏گويم روي بخار معده نمي‏گويم، پشت اين حرف به كوه بند است. امام ‏زمان علیه السلام به شما عنايت و لطف دارد.

به «شیخ مفید» مي‏گويند: «ايها الاخ الرشيد و الولي السديد الشيخ المفيد»[1]، اي برادر با ارزش من، اي دوست محكم من، اي شيخ مفيد، «َ إِنَّا غَيْرُ مُهْمِلِينَ لِمُرَاعَاتِكُمْ وَ لَا نَاسِينَ لِذِكْرِكُمْ وَ لَوْ لَا ذَلِكَ لَنَزَلَ بِكُمُ اللَّأْوَاءُ وَ اصْطَلَمَكُمُ الْأَعْدَاء»[2]، اي شيخ مفيد، ما اهمال نمي‏كنيم ياد شما را، يعني، غالبا در ياد شما هستيم، ما شما را فراموش نمي‏كنيم، ما رعايت و مراقبت شما را داريم، « إِنَّا غَيْرُ مُهْمِلِينَ لِمُرَاعَاتِكُمْ »[3] اهمال در مراقبت و مراعات شما نمي‏كنيم، دائما مراقب شما هستيم. مثل بابائي كه دائما مراقب بچه‌هايش است، امام‏ زمان علیه السلام مراقب شما شيعيان است، امام‏ زمان علیه السلام شما شيعيان را فراموش نمي‏كند، به صريح توقيع منيعي كه از ساحت مباركش به «شيخ مفيد» شرف نزول و عز صدور پيدا كرده ‏است.

از من بشنويد، دليل طلبگي از من نخواهيد، برويد تو وادي عمل تا ببينيد.

گواه عاشق صادق در آستين باشد.

اين حلواي تن تناني است، تا نخوري نداني است.

تا وارد وادي عمل نشوي، اين مطلب را نمي‏فهمي. آقا همان‌طور که به بابايت بنگري، بدي، بله، بد هستم، بابایم پس گردن من زده است، بابایم اخم هم به بنده كرده ‏است، وقتي به او حرف مي‏زنم، رويش را ترش مي‏كند، اما در عين حال بابايم است. به بابايم نگويم، به كي بگويم؟ بابايم بايد براي من كت و شلوار و دوچرخه و ماشين و كتاب و دفتر و اين حرف‌ها را بخرد، بابايم براي اين كار معين شده ‏است، اين است كه رويم به بابايم باز است، به او نگويم، به چه كسي بگويم؟ والله امام زمان علیه السلام از او بالاتر است، بالله اگر با همين نظر برويد:

بابایم، يابن العسكري عليه‌السلام ، بد هستم، معصيت كار هستم، تو از من پرهيز هم مي‏كني، بس كه بدم با من ملاقات نمي‏كني، به من چخ هم مي‏گوئي، سنگ هم مي‏زني، اما با تمام اين مقدمات، سگ تو هستم، يا الله بده، استخوان بده.

مي‏فهميد چه مي‌گويم؟ سگ تو هستم، سگ تو، بايد تو خودت استخوان به او بدهي، جلوي او يك لقمه نان بياندازي، يا الله بده. امام ‏زمان علیه السلام شاه شما است، امام ‏زمان علیه السلام ارباب شما است، امام ‏زمان علیه السلام پدر شما است، امام ‏زمان علیه السلام معلم شما است، امام ‏زمان علیه السلام هر سمتي را كه هر بزرگي به شما دارد، امام‏ زمان علیه السلام هم آن سمت را به شما و با شما دارد.

خدا او را مرجع و ملجا و پناه ما قرار داده ‏است «و الكهف الحصين» خدا اين كاره‏اش كرده ‏است. يك قدري به او حرف بزن، توي كوچه و بازار كه راه مي‏روي، با او رسما حرف بزن:

آقا، مولا، گره در کار من است، یا الله اين گره را باز كن، اي پدر روحاني، اي معلم روحاني، اي پادشاه معنوي، اي آقا، نوكر به آقايش مراجعه مي‏كند، رعيت به پادشاهش مراجعه مي‏كند، شاگرد به استادش مراجعه مي‏كند، فرزند به بابايش مراجعه مي‏كند. هر سمتي را كه تو خيال كني، آن حضرت دارد، به او مراجعه كن و حرف بزن.

به چه دليل بين خودتان و امام زمانتان علیه السلام فاصله قائل شده‌ايد؟ يك هفته، يك ماه، همين‌طور خودت را لوس كن، نونوركن، با او پيوند بگير، آن وقت ببين چه بر سرت مي‏آورد محبت بیشتر در دلش می آورد پيوندش را با حضرت محكم می‌کند، دل مبارك حضرت را به تو متوجه مي‏كند.

حالا، يك دسته اعمال را هم كه خود اين اعمال در دل شما ايجاد محبت به امام زمانتان7 مي‏كند و اين اعمال توجهات خاصه امام زمانتان7 را به شما بيشتر مي‏كند، اين دسته از اعمال را هم بجا بياور، آن‌ها چيست؟

يكي دعا، آقا، نوكر در حق اربابش دعا مي‏كند، كلفت و نوكر، در حق اربابشان دعا مي‏كنند كه خداوند او را به سلامت داشته باشد و زنده نگه دارد تا سر سفره ارباب بچرند. وظيفه كلفت و نوكر است كه در حق اربابش دعا كند، بچه‌ها در حق بابا و مادرشان دعا مي‏كنند كه خدا آن‌ها را سالم نگه بدارد، تا در سلامتي آن‌ها، اين‌ها سور چراني كنند و زندگي كنند و خوش بگذرانند. درست است؟

حضرت ارباب شما است و آقاي شما است و پدر شما است، شاگرد، وظيفه دارد در حق استادش دعا كند. در «آداب المتعلمين» نوشته شده است، شاگردها بايد در حق معلمين خود دعا كنند. امام ‏زمان علیه السلام معلم واقعي است، بايستي در حق او دعا كنيد، دعا كنيد، دعا با همين زبان عاميانه و با همان زبان پدر و مادري خودت بکن، اگر تركي، به تركي، اگر فارسي، به فارسي، اگر عربي، به عربي، اگر هندي هستي، به زبان هندي، به هر زبان پدر و مادريت، همان‌طوري كه براي پدر و مادرت دعا مي‏كني، همان‌طوري كه براي برادر و بچه‌هايت دعا مي‏كني،

هيچ ترتيب و آدابي مجوي.

آداب لازم ندارد، با همان زبان عاميانه‌ات بگو:

خدايا عمر امام‏ زمان علیه السلام را زياد كن.

خدا وجود مباركش را سالم نگهدار.

خدا غم‌ها را از دلش دور كن.

خدايا اولاد و بستگان و منسوبين او را حفظ كن.

اين دعاها كه به شما گفتم، ساده و عاميانه، به زبان پدر و مادري، همان لهجه پدر و مادري، همان‌طوري كه براي بچه و پدر و مادرت دعا مي‏كني، همان‌طور هم براي امام ‏زمان علیه السلام دعا كن. حالا اين‌جا حرف علمي ‏خيلي هست، نمي‏خواهم وارد مباحث علمي بشوم، مي‏خواهم ساده بگويم و بروم. از من، منطق فعلا براي اين كار نخواهيد، آن‌چه كه مي‏گويم، آويز گوش كنيد و عمل كنيد، عمل كنيد.

دعا كنيد: «اللهم كن لوليك الحجه ابن الحسن»[4]، امام صادق علیه السلام چندين سال قبل از ولادت امام‏ زمان علیه السلام ما براي امام ‏زمان علیه السلام ما دعا مي‏كرده‏ است، در كتاب‌هاي دعاها نگاه كنيد: شب بيست و سوم ماه مبارك اين دعا از ناحيه امام صادق علیه السلام ذكر شده‏ است و شما اين دعا را دائما بخوانيد. در قنوت نمازتان آزاد هستيد، هر دعاي ديگري كه مي‏خواهيد بكنيد، عربي يا فارسي باشد.

آقايان اهل علم، «المصلي مناج ربه»[5] نماز موقع خلوتي است كه بين بنده و خدا حاصل شده ‏است، موقعي است كه دربار الهي، بار داده به بنده و گفته بيا بنده جان، در اين موقع خلوت است، هرچه بگوئي گوش مي‏دهم، لذا است كه «قُرْبَانُ كُلِّ تَقِيٍّ »[6] شده‏ است، لذا است كه خير موضوع شده ‏است، لذا است كه «معراج المومن»[7] شده است لذا است كه «مصلي مناج ربه» شده ‏است.

در آن‌جا خدا خوب گوش مي‏دهد، همه وقت خدا سميع الدعاء است، ولي در نماز بيشتر است. در نماز، در دعاي دستتان، اين دعاي بر سلامتي امام ‏زمان علیه السلام را كه ماثور از امام صادق علیه السلام است، بخوانيد، گناهش به گردن بنده، ثوابش مال شما، ضررش مال بنده، ربحش و سودش مال شما.

اللهم کن لولیک ال ... طویلا

يك خط است، پنجاه تا شعر را حفظ می کند یه خط عربی هم حفظ کند .در قنوت نمازتان اين دعا را بخوانيد، علماء، محصلين، طلاب علوم دينيه، بخوانيد، تجار، ابرار، كسبه بازار، مخدرات محترمات، در دعاي قنوت نمازتان دعا براي سلامتي ولي امرتان بكنيد.

به حق خدا قسم، اين اعمال جلب توجه امام ‏زمان علیه السلام را بيشتر از آن مقدار عمومي كه دارد، مي‏كند. فهميديد چه گفتم! با زبان پدر و مادري، همان‌طوري كه این‌جا پای منبر نشسته‌ايد، خوشتان آمده است، مي‏خواهيد دعا كنيد در حق بیمارت، در حق پدرت، در حق مادرت، برادرت، در حق پسرت، الان، همان‌طور در حق امام ‏زمان علیه السلام دعا كن:

خدايا عمرش بده.

خدايا سايه‏اش را نگهدار.

خدايا دلش را خوش كن.

خدايا بلا را از او دور كن.

خدايا غم را از او دور كن.

همان كه براي بچه و پدرت مي‏كني، با زبان عاميانه بكن. شب و روز و كوچه و بازار و مسجد و معبد تفاوتي نمي‏كند. این یکی شد.

دو: صدقه براي او بده.

آقا، مگر او محتاج به صدقه ما است؟ مگر او محتاج به دعاي ما است؟ ما که هستیم که صدقه و دعای ما اثر داشته باشد؟ اين‌ها را كنار بگذار، همه‏اش درست است، او محتاج به ما نيست، وظيفه ما این است. صدقه و دعاي ما ممكن است موثر هم بشود، خداي متعال به بهانه دعاي ما، غمي ‏را از او برطرف كند، به بهانه صدقه ما، يك بلائي را از او و بستگانش برطرف كند، هيچ مانع علمي و عقلي ندارد. صدقه بدهيد، همه وقت هم صدقه بده، صدقه منحصر به آخر هفته نباشد.

عمل كنيد به آن‌چه كه مي‏گويم، والله خیر می‌بینید مردم، هر صبح از خانه كه بيرون مي‏آیي، به مقدار مقدورتان، يك قران است، دو قران است، كمتر است، بيشتر است، هر صبح، اول كار صدقه براي سلامتي امام زمان علیه السلام بدهيد. هر شب كه بر مي‌گرديد صدقه براي سلامتي امام‏ زمان علیه السلام بدهيد، ولو يك ريال، ولو ده شاهي.

به نيابت او زيارت برويد. فرض كنيد او فرموده است: برو سر قبر عمه‏ام، حضرت معصومه سلام الله علیها زيارتي بكن. اين‌طور فرض كنيد كه خودت از حضرت پول گرفته‌اي و به نيابت از حضرت براي زيارت مي‏روي. و اين يك آثار عجيبي دارد و حالا فرصت نيست شرح و بسطش بدهم، اصلا تو را تغيير مي‏دهد، ماهيت تو را، همان آن عوض مي‏كند، خودت خواهي فهميد، كسي‌كه نايب امام ‏زمان علیه السلام شده، ديگر در سفر نيابتي امام‏ زمان علیه السلام به زن مردم نگاه نمي‏كند، كسي‌كه نايب امام ‏زمان علیه السلام است، دروغ نمي‏گويد، كسي‌كه نايب امام‏ زمان علیه السلام است گوش به آوازهاي لهو و لعب نمي‏دهد، كسي‌كه نايب امام‏ زمان علیه السلام است، چيز حرام نمي‏خورد، اين‌ها در قلب تو القاء مي‏شود، القاء مي‏شود. خود اين‌ها تو را تهذيب و تربيت مي‏كند.

اين يك اثر است كه گفتم، آثار ديگري هم دارد، حالا مقتضي نيست، وقت كم است.

به نيابت امام ‏زمان علیه السلام شب‏هاي جمعه «تخت فولاد» برويد، زيارت قبور مومنين و اولياء الله كنيد.

اين «تخت فولاد» يك جاي عجيبي است، آن قدر روحانيت دارد كه خدا مي‏داند. بعد از «وادي السلام نجف» معلوم نيست جايی پر روحانيت‌تر از «تخت فولاد» باشد. شب به شب جمعه، به نيابت امام ‏زمان علیه السلام به زيارت مومنين «تخت فولاد» برويد،

سر قبر اين بزرگوار، آخ آخ، یادم آمد، امام‏ زمان علیه السلام او را دوست مي‏دارد. به حرف‌هاي بچه‌گانه و مزخرف و مهمل، چهار تا بچه‌ لب و دهان ناشور، گوش ندهيد، او، خودش و پدرش مورد نظر امام ‏زمان علیه السلام است.

البته ادعاي قطعي نمي‏كنم، ولي بعيد نمي‏دانم كه حضرت بقيه الله علیه السلام تشريف آورده باشند اينجا سر قبر اين پدر و پسر، فاتحه نخوانده باشند. هیچ بعید نمی‌دانم. اين مقامي‏كه مدعي هم هستند، مقام حجت، مقام حجت، بعيد نیست که حضرت تشريف آورده باشند.

به نیایت امام زمان علیه السلام برو سر قبر اين بزرگ نوكر آل محمد: و یازده تا قل هو الله، هفت تا انا انزلنا به نيابت امام ‏زمان علیه السلام بخوانيد.

يك پرده بالاتر، اگر مكه واجبی خودت را رفته‌اي و حجه الاسلام خودت را رفته‌اي، به نيابت امام ‏زمان علیه السلام يك سفر مكه برو، اين آخري، آثاري دارد، اين نيابت حج يك بركاتي دارد، تا نروي نمي‏فهمي.

كليه اعمال خيريه و مستحبه ‌اي كه داريد، به نيابت حضرت انجام دهيد، به عيادت مريض مي‏روي، به نيابت حضرت برو، به صله رحم مي‏روي، به نيابت حضرت باشد، زيارت اهل قبور مي‏روي، به نيابت حضرت برو، كليه مستحبات خودتان را به نيابت امام ‏زمان علیه السلام كنيد. افسوس وقت تنگ است، نمي‏توانم شرح دهم.

شرح اين هجران و اين سوز جگر اين زمان بگذار تا وقت دگر

نذر مي‏كني، براي حضرت بكن، در راه‌های خیرپول مي‏دهي، به نيابت حضرت بده.

در اين شهر، من بدون تعارف و مجامله مي گويم، حاجتي به شما ندارم، تملق هم نمی‌گویم، آن‌چه كه فهميده ‏ام مي‏گويم. چند چيز، من در اين ده الی دوازده روز فهميدم، كه مرا خوشحال كرده و با نشاط و شادي مي‏روم و دعا براي عموم شما مي‏كنم و اميدوارم متقابلا مشمول دعاهاي شما هم باشم.

اولا در سلسله روحانيت اين‌جا، من يك الفت و مهرباني و يك رنگي ديده‏ام، كه البته در بعضي از شهرهاي ديگر كمتر ديده‌ام،ببینید اینکه می گویم درست است یانه؟ . در سلسله روحانيت اين شهر، جميع طبقاتشان، يك حال الفت و یک رنگی و دوستي و صفا ديده‏ام كه در بعضي از شهرها نيست، اين خيلي قيمت دارد. در سلسله جليله خطباء و وعاظ و منبري‌ها، يك حال مهرباني و هماهنگي ديده‏ام كه در بعضي از جاها نيست. در سلسله طلاب و محصلين علوم دينيه، يك جديت و جنبش و صلاح و صفائي ديده‌ام، كه خیلی قابل ستايش است. اين‌ها چيزهائي است كه در اين دوازده روز مشاهده كرده‏ام.

علاوه، موسسات خيريه متنوع، در اين شهر ديده‏ام كه در كمتر شهري است. البته اصفهان بايد هم اين‌طوري باشد. اصفهان شهري است كه صد و هشتاد سال تا دويست سال تحت تربيت علماء بزرگ بوده ‏است، مركز فرماندهي ايران بوده است، هم از جنبه مادي و سياسي و هم از جنبه روحاني.

اصفهان كساني مثل «مجلسيين» را به ما داده‏ است. اصفهان مثل «شيخ بهائي» را به ما داده است، اصفهان مثل «ميرداماد» و «ميرفندرسك» به ما داده است، اصفهان مانند «فيض» را به ما داده ‏است، اصفهان مانند «صدرالمتالهين» را به ما داده‏ است.

غرض، جاي عجيبي است و بايد هم همين‌طور باشد، خيرات و مبرات متنوعه‌اي كه در اصفهان ديده‏ام، مرا شاد كرده ‏است: سازمان احمديه، به به، چه سازمان و موسسه مفيد مذهبي، با چه نظم و اصول صحيحی است.

خدايا به حق پيغمبر9 به آن مبادي و مبانی اوليه و نگهبانان فعلي آن، طول عمر، توفيق كامل و تائيد شامل عطا بفرما.

خدايا به حق محمد و آل محمد: هركس اين سازمان را بنا كرده و هرکس نگه مي‏دارد و هركس كمك مالي و معنوی و قدمي‏ و قلمي ‏و زباني و پولي مي‏كند، به حق صاحب الزمان7 طول عمر، عزت كامل، سعادت شامل به آن‌ها عطا بفرما.

موسسات خيريه‌اي ديگری را ديده‏ام، یکی از دیگری بهتر. اين موسسه كر و لال‌ها واقعا من را زنده كرد، وقتي رفتم، تماشا كردم، اين موسسه ابابصير، وقتي‌كه رفتم و بیرون آمدم، يك عده از بچه‌هاي كور را آورده بودند و سرود مي‏خواندند، حظ بردم،

خدايا به عز محمد و آل محمد: قلب و دل موسسين اين دو موسسه را و هركس كمك كرده، از كوري و كري و لالي ظاهري و معنوي حفظ بفرما.

هركس در اين راه قدمي ‏برداشته و بر مي‏دارد و يا يك ريال داده و مي‏دهد، مطابق شان خودت در دنيا و آخرت به او اجر جزيل و ثواب جميل عطا بفرما.

هريك از اين موسسات قيمت ندارد، قيمتش اندازه ندارد، (وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَميعا)[8]، من در اين موسسه كر و لال‌ها كه رفتم، بعد در آن دفتر يادداشت، اين كلمه را نوشتم: اين سازمان انسان درست كن است، در قرآن خدا مي‏فرمايد: (خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَيان)[9]، مميز انسان و حيوان بيان است. اين كر و لال‏ها تا بیان ندارند، مثل حيوانات گنگ‏ هستند، اين‌جا، آن‌ها را داراي بيان مي‏كنند، حرف مي‏زدند با من، گفتم: مميزات انسانيه را در بچه‌هائي كه حيوان هستند، نمو مي‏دهيد و انسانشان مي‏كنيد. آن موسسه محترمه ابوبصير، حظ كردم، كورها را مثل چشم دارها، هم خوانا مي‏كنند، هم دانا مي‏كنند، هم اهل صنعت و هنر مي‏كنند.

خدا به عز محمد و آل محمد: هركس به قدر يك سر سوزن، در اين موسسات دخالت كرده و كمك كرده است، خودش و اولادش و اعقابش از هر بلائي حفظ بفرما.

به هر نعمتي متنعم بفرما.

خدا سايه اين علماء و روحانيين و این خطباء و گويندگاني كه موسس اوليه اين سازمان‌ها بوده و هستند، سايه اين‌ها را بر سر همه ما مستدام بدارد.

در طي همين مدت، موسسات ديگر را ديدم، حسينيه‌ها را ديدم، مسجدها را ديدم، سازمان‌هاي ديگر را ديدم. اگر بخواهم شرح دهم، مثنوی هفتاد تن کاغذ شود.

ديروز يك موسسه ديگر را هم ديدم، جلب نظرم را كرد، يك موسسه‌اي كه از اسمش پي به مسمي‏ مي‏بريد، يك موسسه‌اي كه اسمش و شرح النفس آن پيوستگي به امام زمان7 شما دارد، موسسه درمانگاه عسكريه كه در آخر خيابان احمدآباد و زايشگاه نرجسيه3، عسکریه7 گفتند، عجیب است. اول كه قدم برداشتم، آن مومن خیری عاقبت به خیر كه زمين را داده است،

كه خدا به حق پيغمبر صلی‌الله‌علیه‌وآله و سلم در بهشت عنبر سرشت، پهلوي قصر خاتم النبیین صلی‌الله‌علیه‌وآله و سلم يك قصر غيرمتناهي از جلال و جمال به او عطا كند.

زمين وقتي‌كه بنا شده ‏است اين ساختمان در آن بشود، چه اسمش را بگذاريم، چه اسمش را نگذاريم، آن‌جا القاء شده به نفسش نام حضرت عسکری علیه السلام پدر امام ‏زمان علیه السلام ناميده شود، درمانگاه عسكريه علیه السلام شده‏ است. به به! شرح و لفظش مي‏گويد ماهيت آن چيست؟ بعد آمده‏اند به زايشگاه، واجب است در اصفهان كه زايشگاهي باشد كه مطابق جهات شرعي، زنان مسلمان در آن‌جا به راحتي وضع حمل كنند، چكار كنيم؟ چكار كنيم؟ به نام مادر امام زمان ارواحنا فداه، زايشگاه نرجس سلام الله علیها ناميده‏اند.

دو تا نامي ‏كه اسم بابا امام ‏زمان علیه السلام و اسم مادر امام ‏زمان علیه السلام در آن سازمان است، يقين بدانيد از اسم پدر و مادر، اسم پسر، حضرت مهدی علیه السلام متولد مي‏شود، يقين بدانيد امام ‏زمان علیه السلام به آن‌جا توجه دارد.

در آن‌جا رفتم، حظ كردم، يك مشت زن‌ها و بچه‌ها و مردهاي فقير، بي‌بضاعت، همين‌طور در رفت و آمد بودند، مثل سواره‌اي كه مي‏روند و مي‏آيند، يك عده مي‏رفتند، يك عده مي‏آمدند، يك نفر بچه‏اش را بغل گرفته است، يكي دست دخترش را گرفته، دارند مي‏روند، يكي بچه توي بغلش گرفته، يكي دست بچه‏اش را توي دستش گرفته، دارد مي‏رود. يكي دارد مي‏آيد، آن‌کس كه دارد مي‏رود، خدا خدا مي‏كند، آن‌کس كه بر مي‌گردد، دارد دعا مي‏كند. آي حظ كردم، آي كيف كردم، آي بهره و لذت بردم.

اين‌جا يك كلمه بگويم:

اگر خداي نكرده، الان كه رفتي خانه، به يك درد دل و درد استخواني مبتلا شوي، چه حالتي داری؟ دنيا در نظر تو تاريك مي‏شود. بچه تو مبتلاء بشود، بچه شيرين تو شروع كند داد و فرياد كردن، دنيا براي تو تاريك مي‏شود. حالا آن‌جا اگر كسي بيايد، يك دوائي و یا دعایی بدهد، تو را خلاص كند، چقدر خوشحال می‌شوی؟ بچه‌ات را خلاص كند و به حال بياورد، چقدر منبسط مي‏شوي؟ خودت را به جاي آن مریض‌هایی بگير كه مي‏روند و مي‏آيند.

چه كارمندان بسيار خوبي، دكترهاي با ايمان، تحت نظر آقاي دكتر نوري، دکترهای دیگر، برای خدا ،لله ، وقت پر قيمت خود را صرف مي‏كنند و آن‌جا مي‏آيند، آن وقت فقراء را معالجه مي‏كنند. يك محلي هم پر از دارو، يك انبار دارو. آن وقت آن فقير مي‏آيد، آن دكتر عاقبت بخير.

خدايا به حق پيغمبر صلی‌الله‌علیه‌وآله و سلم هركس در اين راه‌هاي خير قدم برمي‌دارد، مخصوص آن دكترها را، از بيماري معنوي و ظاهري حفظ بفرما.

چطور دوستانه و مخلصانه معالجه مي‏كند، نسخه مي‏نويسد، نسخه را مي برد پيش دارو فروش، دواي مجاني مي‏گيرد.

مي‏دانيد اين چقدر اجر دارد؟ مي‏دانيد در نظر خدا اين چقدر قيمت دارد؟ خدا مي‏داند و اجر و ثواب آن عملي كه شده ‏است، به هريك مريضي كه شفاء پيدا كند، خدا اجر حيات همه بشر را به دكترش و به كارمندش و به داروفروش و به موسس اوليه از عالم و غير عالمش، به آن كه زمين داده، به همه، به آن‌كه يك آجر داده ‏است، خدا اجر و پاداش حيات بشر را مي دهد، خيلي حظ كردم.

متأسفانه ان در بین است یعنی چه؟! آن اسكلت اوليه‌اي كه ریخته ‏اند، تقريبا مي‏توانيم بگويم سه برابر و چهار برابر فعاليت كنوني را گنجايش دارد، از آقايان دكترها پرسيدم، اغلب بيماران كه به شما مراجعه مي‏كنند چند نفر هستند؟ فرمودند: روز داريم تا صد و هشتاد نفر، روز هم داريم صد و ده نفر، يا بيست نفر، معدلش روزي صد و چهل و يا صد و پنجاه بيمار آن‌جا مي‏روند و معالجه مجاني مي‏شوند، بعد از يك روز يا دو روز خوب مي‏شوند. اين چقدر ثواب دارد؟ خدا مي‏داند.

بنده بنا نداشتم در اين مباحث صحبت كنم، ولي اين‌جا كه وارد شدم، ديدم اسم، اسم باباي امام‏ زمان علیه السلام است، اسم، اسم مادر امام زمان علیه السلام است، سايه روحانیت حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها مادر امام زمان علیه السلام اين‌جا افتاده ‏است. اسم، اسم حضرت عسكري علیه السلام پدر امام‏ زمان علیهالسلام، سايه پدر امام‏ زمان علیه السلام افتاده، گفتم مسلما مورد نظر مولايم امام زمان علیه السلام است و بر من واجب و فرض است كه به عموم برادران ديني خبر بدهم.

آقايان، برادران، اخيار، ابرار، در اين شهر خيلي هستيد و خيلي هم كارهاي خير مي‏كنيد،

خدا به همه شما اجر جزيل، پاداش جليل، در دنيا و آخرت، مطابق شان خودش مرحمت بفرمايد.

اين موسسه مورد نظر امام ‏زمان علیه السلام است، مي‏خواهيد صدقه براي امام‏ زمان علیه السلام بدهيد، مي‏خواهيد نذر براي امام ‏زمان علیه السلام كنيد، مي‏خواهيد پول در راه امام زمان علیه السلام خرج كنيد، اين راه، برويد، از يك آجر تا هزار تا آجر، از يك كيسه سيمان تا هزار كيسه سيمان، از يك کیلو آهن تا صد تن آهن و ساير لوازم و مخارجي كه دارد. اگر يك آجر به این‌جا كمك كنيد، تا اين ساختمان برپا است و اين كارها در آن بشود، در اجر و ثواب‌هاي غيرمتناهي شريك خواهيد بود.

برويد يك نگاهي آن‌جا بكنيد، هر نفر نفر از شما ابرار و اخیار و علماء، بروند نگاه كنند، بروند و بر گردند، زمان عصر البته بروند، ببيند چه وضعي است؟ خودتان به شوق مي‏افتيد.

اگر بخواهيد در راه امام‏ زمان علیه السلام پولي را خرج كنيد، غير از سهم امام که واجب است، اين‌كار خير است، به نيابت امام ‏زمان علیهالسلام. فرض كن حضرت صد تومان به تو داده‏اند، گفته‏اند: اين را ببر بده، به اين محلي كه به نام بابا و نام مادرم است. صد تومان به نیابت حضرت ببر بده، هزار تومان ببر بده، صد ریال ببر بده، پنج ريال ببر بده، برو آن‌جا با زبانت كمك كن، به قلم و قدمت كمك كن، به نيابت امام ‏زمان علیه السلام و در تمام اعمال خيريه خود، خودتان را از امام زمانتان علیه السلام نايب كنيد.

ديگر بس است، هم شما خسته شديد و هم من خسته شدم، بر شما دعا است. از امام ‏زمان علیه السلام فراموش نكنيد، از تعظيم و تجليل آن حضرت، از تحبيب آن بزرگوار، وارد كردن محبت او در قلوب شيعيانش، از دعا كردن براي سلامتيش، از صدقه دادن براي حفظ سلامتيش، از كارهاي خير به نيابت او، آقایان فراموش نكنيد. يك قطره از اين‌جا مي‌آيد، يك قطره از آن‌ طرف مي‏آيد، يك مرتبه می‌بینید، ده تا، بيست تا، قطره جمع شد، یک لوله آفتابه آب شد، ده لوله آفتابه آب، يك نهر كوچك مي‏شود، ده تا نهر، يك رودخانه مي‏شود، ده تا رودخانه يك درياچه مي‏شود. رمز‌ها در این کلمات من خفته و نهفته ‏است، ديگر وقت نيست، چند تا دعا مي‏كنم، آمین بگویید.

امشب مي‏خواهم همه شما را، مخصوصا سادات را، سیما علمای سادات را، مي‏خواهم ببرم در خانه فاطمه زهراء سلام الله علیها مادرتان، از زبان شما، از امام زمان علیه السلام هم دعوت مي‏كنم، اين بزرگوار هم تشريف بياورد، برويم خانه مادرش، فاطمه سلام‌الله علیها ، سادات ذوي العز و الاحترام، خودتان را مهیا کنید. مادرتان بيمار است، مادرتان در آزار وناراحت است.

يا بقيه الله

ما مي‏خواهيم به عيادت مادرتان برويم، شما هم تشريف بياوريد.

خدايا به حق فاطمه زهراء سلام الله علیها هركس در اين كارهاي خيري و موسسات خيريه دخالتي كرده، کمکی کرده است، به او اجر جزيل، پاداش جميل، در دنيا و آخرت مرحمت بفرما.

آن‌هائي هم كه از اين بزرگوار تعظيم و تجليل كرده‏اند، قبرش را آبادكرده‌اند، اطراف قبرش را معمور كرده‏اند، به زيارتش مي‏روند، نذورات و صدقان می‌دهند، به حق صاحب الزمان علیه السلام به آن‌ها هم اجر جزيل عطا بفرما.

آقایان علماء، سادات، آیات الهی، جلو بيفتيد. سيدها دنبال سر علمای سید بیافتید، همه دنبال سر آن‌ها بروید، مخدرات، ميان شما زنان علويه هم هستند، آن‌ها جلو بيفتند، دنبال سر آن‌ها برويد، خانه مادرتان فاطمه سلاماللهعلیها.

بي بي افتاده، در بستر بيماري،

آی امان، آی امان،

گاهي از اين پهلو به آن پهلو مي‏غلطد،

من می‌گویم، سیدها بلند بنالید، امشب اصرار دارم، ناله سادات بايد بلند بشود.

همچنان‌كه از اين پهلو به آن پهلو مي‏غلطد، دستش را به پهلو مي‏گيرد.

ای وای، همه شما به گریه آمدید، خوشا به احوال شما،

در حضور امام زمانتان علیه السلام گريه كنيد، آن هم کنار بدن مادرش فاطمه سلا الله علیها،

مي‏دانيد چرا پهلو درد مي‏كند؟

می‌گویم، غیر سادات هم بلند بنالند،

از آن ضربت در نيم سوخته،

يا الله،

اجر همه شما با فاطمه زهراء سلام الله علیها

مي‏رويم كنار بستر. سيدها جلو برويد، دخترهای فاطمه سلام الله علیها جلو می‌روند،

مي‏خواهند صورت مادر را ببوسند. اين‌جا است که همه باید دست و سر را مرخص کنند می‌بینند صورت مادر كبود است.

يا الله،

يك كلمه ديگر بگويم، دادتان بلند شود زن‌ها، درست نگاه كنيد،

همچنان كه نگاه مي‏كنيد، مي‏بينيد گوشواره به گوش مادر نرم شده‏ است.

ای امان،

اقلا پنجاه نفر، به من مراجعه کردند و در حاجات مختلفه، بیمار روحی و روانی، گرفتاری‌های، مشکلات زیادی به من گفته‌اند،

اینطوری پیراهنش را بگیر

بازوی مادر ورم کرده است،

ای وای،

این صیغه استغفار را همه بخوانید،

«استغفر الله الذی لا اله الا هو الحی القیوم الرحمن الرحیم ذو الجلال و الاکرام و اتوب الیه»

خدا ده، دوازده شب است که گداها تو خانه می‌آیند، به ذات احدیت خودت، به عزت فاطمه زهرا3، به حرمت بی بی، امشب دست‌های ما را تهی و خالی از درگاهت برنگردان.

(بِسْمِ الله الرَّحْمنِ الرَّحيم‏)

یک آهنگ بخوانید و با صدای بلند، که دل‌های شما را تکان بدهد،

(أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوء)[10]

باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم

بموالينا المعصومين و بساداتنا الاطهرين: و بمولانا و سيدنا الحجه المنتظر و امامنا الثاني عشر

اين كلمه‌اي كه مي‏گويم بي‌خود نيست، عمل کنید، چهل نوبت، بلند،

يا الله

خدايا به آيات قرآن مبين و به سر سينه اميرالمومنين علیه السلام كه يك پرده از اسم اعظم در نقطه ملكوت است و به ارواح ائمه طاهرين: و به عصمت حضرت صديقه سلام الله علیها همين ساعت امر ظهور امام‏ زمان سلام الله علیها را اصلاح بفرما.

به زودی چشم‌های رنج دیده ما را به جمال نورانی آن بزرگوار روشن بفرما.

دل‌های افسرده ما را به طلوع آن نیر اعظم خوشحال و خرسند فرما.

آقایان بنشینید، احدی حق حرکت ندارد، بی تربیتی است، بعد از یک ساعت و نیم سخن، الان موقع بهره‌برداری است،

ما را به نماز جماعت و امامت صاحب الزمان علیه السلام سعادتمند فرما.

دل‌های این جمع را از محبت و ولایت امام زمان علیه السلام مملو و سرشار بفرما.

دل مبارک امام زمان علیه السلام را از ما بدهای عاصی و طاغی خرسند فرما.

سایه عز و جلالش را بر سر ما و همه مسلمانان مستدام بدار.

تمام ملل اسلامی، در شرق و غرب و آفریقا و پنج قطر دنیا، هر مسلمانی در هر نقطه روی زمین است، خاصه شیعیان، در پناه امام زمان علیه السلام عزیر و محترم و در امن و در امان بدار.

آن‌ها که به ملل اسلامی و کشورهای اسلامی، سوء نظر دارند، به حق صاحب الزمان علیه السلام همه این‌ها را ذلیل فرما.

مسلمانان، خاصه شیعیان را عزیز بدار.

روحانیت شیعه را به حق صاحب الزمان علیه السلام معظم و محترم‌تر از این‌چه که هست، بدار.

سایه بلند پایه روحانیین ما، در هر نقطه‌ای که هستند، آیات عظام نجف، آیات عظام قم، آیات عظام اصفهان، خراسان، سایر بلاد، به حق صاحب الزمان علیه السلام سایه امام زمان علیه السلام را بر سر آن‌ها و سایه آن‌ها را بر سر ما مستدام بدار.

خطبا و گویندگان دینی ما را در پناه امام زمان علیه السلام از هر گزندی، از هر خطا و اشتباه در گفتار حفظ بفرما.

نوکران امام حسین علیه السلام به عظمت و بزرگر آقای آن‌ها سیدالشهداء علیه السلام بزرگ‌تر از آن‌چه که هستند، بدار.

خیر و برکت را به بازار و کسب و کار کسبه و تجار روز افزون بفرما.

در هر بازاری که اسم امام حسین علیه السلام برده می‌شود و به نام او مجلس عزا برپا می‌شود، خیر و برکت زمینی و آسمانی، از در و دیوار به اهل آن بازار عطا بفرما.

کیل و ظرف ما را به برکات سیدالشهداء علیه السلام پر خیر و روز افزون بفرما.

بیماران ما را شفای عاجل و کامل مرحمت بفرما.

بیمارهای فقیر، بیمارهای دیگر، که کنج بیمارستان‌ها افتاده‌اند، و به خانه‌ها افتاده‌اند، شفا عنایت بفرما.


[1] الاحتجاج : ج 2 ص 495 عبارت : لِلْأَخِ السَّدِيدِ وَ الْوَلِيِّ الرَّشِيدِ الشَّيْخِ الْمُفِيد
[2] الاحتجاج : ج 2 ص 495
[3] الاحتجاج : ج 2 ص 495
[4] الکافی : ج 4 ص 162 - عبارت : اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ فُلَانِ بْنِ فُلَانٍ
[5] مصباح الشریعه : ص 111
[6] الکافی : ج 3 ص 262 – عبارت : الصَّلَاةُ قُرْبَانُ كُلِّ تَقِيٍّ
[7] بحارالأنوار : ج 79 ص 247
[8] مائده : 32
[9] رحمان : 3 - 4
[10] نمل : 62
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » جمعه نوامبر 14, 2025 1:02 pm

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد سید اصفهان در سال 1393 قمرى


مجلس 1

قسمت اول
https://drive.google.com/file/d/19BGAU- ... sp=sharing
قسمت دوم
https://drive.google.com/file/d/1ChBYlL ... p=drivesdk

متن

أَعُوذُ باللهِ ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيم‏

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ.

خاطر مبارک آقایان محترم، مستحضر است در سال گذشته که شرفیاب محضر مبارکتان بودم، در ابتدای منبر متوسّل به ذیل ولای اعلی‌حضرت بقیة‌الله ارواحنافداه می‏شدیم و این رویه‏ای است که بنده حدود مدّت سی و سه سال است که بحمد الله و المنّة ترک نکرده‌ام و در ابتدای منبر، فریضه لازمه می‏دانم که دست توسّل به ذیل ولایت آن حضرت بزنم تا خودم و شنوندگان سخنان من، در ظلّ ولایت آن حضرت از خطئات و خطرات اعتقادی و اخلاقی، مصون و محفوظ شویم و آن رویه، هنوز معمول است و تا پایان عمر هم معمول خواهد بود.

لذا برای تجدید تذکار خاطر مقدّستان به عرض می‏رسانم وقتی به آن لقب مخصوص حضرت رسیدیم، همه باید به احترام و تعظیم آن بزرگوار حرکت کنیم و رو به قبله بایستیم و به پیروی حضرت ثامن الحجج علیه السلام که این عمل را انجام می‌دادند[1]، دست بالای سر بگذاریم و شعار مذهبی خودمان را بدهیم. شعار مذهبی ما همین صلوات‌هایی است که می‏فرستید. البتّه صلوات، دعایی از ما برای پیغمبر علیه السلام است و از خدا می‏خواهیم که توجّه خاصّش را به آن حضرت و به اهل بیت آن حضرت بفرماید و این هم از دعاهای مستجابی است که خدا رد نمی‏کند. دعا چه آشکار باشد و چه پنهان؛ چه بلند باشد و چه کوتاه؛ فرقی نمی‏کند، ولی از جنبه شعاریت فرق دارد. هرچه شعار بلندتر و قوی‌تر باشد، جنبه شعاریت آن بیشتر و بهتر است. لذا تذکر می‏دهم که باید وقتی که به نام حضرت حرکت کردید، صلوات‌های عاشقانه، جانانه و جوانانه بفرستید. صلوات‌های پیرمردی به درد نمی‌خورد. همه باید در این موضوع جوان باشید و جانانه به ساحت حضرت، عرض ارادت کنید.

صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(فِطْرَتَ اللهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ‏)[2]

ابتدای منبر است و همین الآن که بین راه می‏آمدم، فکر کردم اگر خداوند حیاتی عطا کند و تصدّق سر شما زنده بمانم، تا آن جایی که خدا توفیق دهد، یک مطلبی را بر اساس روش انبیاء و همان نحوه و نقشه‏ای که آن‌ها شروع به دعوت کرده‏اند شروع کنیم.

چون سلسله جلیله علما و روحانیین و طلاب علوم دینیه -حفظهم الله تعالی جمیعاً- تشریف‌فرما هستند، ناچارم به عنوان مقدّمه یک نکته کوتاهی را به عرض مقدّستان برسانم و آن مقدّمه کوتاه این است:

خداوند انبیاء و رسولانی را که می‏ فرستد، برای طبقه خاصّی از طبقات بشر نمی‏ فرستد. مخصوصاً نبی خاتم صلی الله علیه و آله وسلم را که شریعتش عامّ است و جمیع بشر إلی یوم المحشر را فرا می‏ گیرد، این پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را مانند سایر انبیاء، برای عموم طبقات می‌فرستد. حال یا عموم طبقات همه بشر، یا محدود به عموم طبقات یک عدّه خاصی. حضرت موسی علیه السلام و عیسی علیه السلام را برای عموم طبقات بنی‌اسرائیل فرستاده است. حضرت ابراهیم علیه السلام را برای عموم طبقات اولادهای خودش، مخصوصاً بنی‌اسماعیل فرستاده است. انبیاء را فقط برای طبقه علما به طور خاص نمی‏ فرستد. یعنی انبیاء نمی‏ آیند فقط علمای درس خوانده و تحصیل کرده را به خدا دعوت کنند، مخصوصاً این پیغمبر که شریعتش عامّ و تامّ است. همه انبیاء و به ویژه پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم مبعوث شده‌اند برای این که همه بشر را، در هر افق فکری که هستند، یعنی از ابوعلی سینا و فارابی -که رئیس العقلاء و معلّم ثانی است- تا مرد کوهستانی بی‌سواد، همه را به سوی حقّ و حقیقت دعوت کنند و همه را به سوی خدا بخوانند. چون چنین است و دعوتشان عامّ است، باید راه آن‌ها هم یک شاهراه وسیع و روشن و صاف و ساده‌ای باشد تا همه بتوانند آن راه را بپیمایند.

گاهی انسان برای یک طبقه خاصّی سخن می‏گوید. مثلاً اگر الآن در این مجمع ما، تنها فقط علماء، مدرّسین و محصّلین علوم دینیه می‌بودند، بلاغت در کلام اقتضاء می‏کرد که بنده، افقِ فهم و فکرِ آنان را رعایتِ نمایم و سخنانی که می‌گویم در رتبه فهم آنان باشد؛ و اگر عوام درس ناخوانده‌ای در این مجمع می‌بود، او استفاده نمی‌کرد، زیرا که سخن در رتبه بالاتر از او بوده است. همچنین اگر مستمعین ما یک عدّه جوان‌های محصّلِ علوم جدیده باشند، روش و روال سخن باید طوری باشد که عوام درس ناخوانده‌ و تحصیل نکرده، بهره نبرند. در سخن گفتن، باید فکر و فهم و درجه استعداد و درجه ذوق شنوندگان لحاظ شود. ولی وقتی مجلس، عمومیت پیدا کرد، یعنی هم علمای اعلام -حفظهم الله جمیعاً من الاسقام- و هم طلاب علوم دینیه -ایدهم الله تعالی جمیعاً- و هم پاره‏ای از محصّلین جدید و هم عدّه‏ای از برادران ایمانی قدیم مجتمع شده‌اند، باید سخن طوری گفته‏ شود که همه استفاده کنند.

در مورد انبیاء هم، همین طور است. وقتی که می‌آیند و برای دعوت عموم مبعوث می‏ شوند، باید طوری سخن بگویند و راهی را باز کنند که همه طبقات بتوانند آن راه را بروند. سخن را باید طوری ادا کنند که همه طبقات بفهمند و هر یک از مردم در مرتبه‏ای که از فهم و ذوق و سلیقه‏ دارند، از آن سخنان استفاده کنند. و این موضوع، در شریعت اسلام -که شریعت عامّی است و تمام بشر را شامل شده و می‏شود- کاملاً رعایت شده است.

آقایان اهل علم! بحث اوّلی که انبیاء دارند، بحث خداشناسی و خداپرستی و پیوند دادن بین خلق و حقّ است. این موضوع، اوّلین مبحثی است که انبیاء شروع می‏ کنند.


عقل اوّل رانْد بر عقل دوم
ماهي از سَر گُنده گردد، نِي زِ دُم


رأس ایمان، خداشناسی و خداپرستی است. ابتدای سیر و سلوک نفسانی، مسأله سلوک الی الله و سیر الی الله است. این، اوّلین قدمی است که باید بشر بردارد و انبیاء هم در اوّلین گفتارشان، باید به این موضوع کاملاً توجّه کنند. ما هم به پیروی از انبیاء، اوّلین موضوعی را که در این منبر و مجلس شروع می‏کنیم، مسأله شناسایی خداست.

دعوت به سوی خدا باید طوری باشد که عوامِ پشتِ کوه هم بفهمند که این داعی و این دعوت کننده، چه می‏ گوید و بتوانند راهی بروند را که او باز می‏ کند. راهی را که فلاسفه و حکماء و متکلّمین برای شناسایی خدا باز کرده ‏اند، درخور استعداد عوام نیست. راه حکماء و فلاسفه و متکلّمین برای کسانی است که تحصیل علم کرده ‏اند؛ یعنی ادبیات را تا درجه‏ای دارا و دانا هستند، یعنی منطق را تا درجه‏ای دارا و دانا هستند و به اصطلاحات فلسفه و حکمت و کلام آشنا هستند. برای آنان مفید است. راه پیغمبر، راهی است که مرهون اصطلاحات نیست. راه پیغمبر، راهی است که احتیاج به مقدّمات علمی ندارد. راه پیغمبر، راه ساده‌ای است که حتّی کردِ پشتِ کوه و لُر بیابانی هم به محض این که توجّه کرد، هم می‏فهمد و هم می‏ تواند برود. من هم به پیروی پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و قرآن، ناچارم همان راه را شروع کنم و به عرض مبارکتان برسانم.

آیه ‏ای که تلاوت کردم، کلید این کار و قدم اوّل این راه است. پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم، خدا را مشکوک نپنداشته و نخواسته است با دلایل و براهین منطقی خدا را اثبات کند. علما، خوب توجّه کنند. البتّه مطالب طوری خواهد بود که ان شاء الله همه استفاده کنند، ولی ابتدا روی سخن با علما، دانشمندان، طلاب و فضلاست. قرآن و پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم روی مقدّمات منطقی و برهان شکل اوّل، و صغری و کبری تهیه کردن و حدّ وسط متکرّر را ابقاء کردن و اکبر را بر اصغر حمل کردن و امثال ذلک نیامده است؛ از این راه دعوت نکرده است. بلکه از یک راه خیلی ساده‏ ای که هم اکنون من به بیان آن می‌پردازم، آغاز کرده است. آیه‌ای هم که خواندم، کلید همین کار و همین راه است. قرآن، خدا را واضح‌تر و روشن‌تر از هر موجودی دانسته است.

(أَفِي اللهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ)[3]

(فِطْرَتَ اللهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ‏)[4]

(شَهِدَ اللهُ أَنَّهُ لَا إِلهَ إِلّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ)[5]

ببینید! لسان آیات قرآن و بیان پیغمبر خاتم صلی الله علیه و آله وسلم این چنین است که خدا روشن‌تر از هر روشنی است.

(اللهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ)[6]

این، لسان قرآن است: خدا نور آسمان‌ها و زمین‌ها است. نور آن چیزی را گویند که به خودش، دیده و شناخته شود و غیر او، به او دیده شوند. این چراغ‌ها که این جا گذاشته شده است را در نظر بگیرید. ما این چراغ‌ها را به خود چراغ می‏ بینیم. برای آن چراغ‌ها، دلیل نمی‌خواهیم.


آفتاب آمد دليل آفتاب
گر دليلت ‏بايد، از وي رو متاب


چراغ را به خود چراغ می‏ بینیم و سایر اشیاء را به وسیله چراغ می‏ بینیم. اگر این چراغ‌ها نباشد، اگر این انوار، نور زمینی و ستاره‏های آسمانی نباشد، نه شما مرا می ‏بینید و نه من شما را می ‏بینم. در و دیوار و فرش و منبر و همه و همه، به وسیله این انوار دیده و شناخته می‏ شوند، در حالی که این انوار به خودشان دیده و شناخته می‏ شوند.

لسان قرآن در باب حضرت سبحان این است که: (اللهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ) خدا را به خود خدا باید شناخت و غیر خدا را باید به خدا شناخت. خدا أظهر از هر چیزی است؛ خدا نمایان‌تر از هر موجودی است. در آن دعایی که حضرت سیدالشهداء علیه السلام روز عرفه در عرفات تلاوت فرمودند، به این مطلب اشاره شده است. خدا به حقّ امام حسین علیه السلام ، همه شما را از عالم و عامی، زن و مرد، کوچک و بزرگ، همه‌تان را به زودی به بیت‌الله مشرّف بفرماید. آمین‌تان، خیلی آمین دلچسبی نبود! خدایا! هر کس ممنون توست و از دل و جان آمین خوب می‌گوید، او را به مکه مشرّف بفرما. در روز عرفه که حضرت اباعبدالله علیه السلام در عرفات تشریف داشتند، یک دعای مفصّلی خوانده‌اند که آن دعا مشحون از معارف مبدئی و معادی و مملوّ از معارف توحیدی است. از جمله عباراتشان این است:

«كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْكَ بِمَا هُوَ فِي وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَيْكَ؟ أَ يَكُونُ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَيْسَ لَكَ حَتَّى يَكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ؟ مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ إِلَى دَلِيلٍ يَدُلُّ عَلَيْكَ؟ وَ مَتَى بَعُدْتَ حَتَّى تَكُونَ الْآثَارُ هِيَ الَّتِي تُوصِلُ إِلَيْكَ؟ عَمِيَتْ عَيْنٌ لَا تَرَاكَ وَ لَا تَزَالُ عَلَيْهَا رَقِيباً»[7]

خدا! تو کی پنهان بودی تا به دلیل احتیاج داشته باشی؟ آیا غیر تو، از تو روشن‏تر است و ما به غیر تو، تو را می‏ شناسیم؟ حاشا و کلاّ! تو از همه روشن‏تر هستی، تو از همه ظاهرتر هستی. پنهان نشده‏ ای که ما به یک راهنمای دیگری، تو را بیابیم. آن لسان قرآن است و این هم زبان مبینان قرآن، ائمّه دین:.

حال آن راه چیست؟ من آن راه را شروع می‏ کنم؛ یعنی همان راهی که انبیاء آمده‏ اند. ان شاء الله در بین بحث هم، تمایز بین راه انبیاء و راه فلاسفه را به عرض می ‏رسانم.

من الآن با شما سخن دوستانه می‏ گویم. بیان علمی نمی ‏کنم. مطالبی را که عرض می ‏کنم، همه تذکرات نفسی خود شماست. خوب حواستان را جمع کنید! عامی و عالم! محصّل جدید و طلبه قدیم! زن و مرد! آن چه را که می‌گویم، توجّه کنید. من برای شما، بحث علمی شروع نمی ‏کنم. من فقط شما را به یک حالت وجدانی تذکر می‏ دهم که در این حالت وجدانی، عالم و عامی یکسان هستند. یعنی اگر ابوعلی سینا -رئیس العقلاء- پای این منبر باشد با این طفل ممیزی که این جا نشسته است، در این راهی که می‌گویم و می‏ خواهم بروم، یکسان هستند. آن راه چیست؟

راه، این است که به همه شماها عرض می‌کنم. آقایان! معلومات خودتان را رها کنید. اگر در مدرسه جدید، دروس طبیعی، ریاضی، ادبی یا الهی تحصیل کرده‌اید، همه را فراموش کنید. آقایان طلاب و محصّلین علوم دینیه! -که خدا به حقّ امام زمان علیه السلام بر توفیقات و تأییدات شما بیفزاید و ما را قدردان نعمت وجود شما مجاهدین فی سبیل الله بفرماید- شما هم تحصیلات علوم قدیمه خود را رها کنید. رها کردن معلومات امر آسانی است؛ دشوار نیست. به دست آوردن معلومات دشوار است، امّا معلومات را رها کردن و تجرید کردن و به خود فرو رفتن، امر آسانی است. هرچه را که از هر که شنیده‌اید، خواه معلّم دبیرستان و دبستان، خواه مدرّس مدرسه، خواه وعّاظ و گویندگان منابر، خواه پدران و مادرانتان، همه را رها کنید. همه را از لوح نَفْس بشویید. خواجه می‏گوید:


بشوي اوراق اگر هم درس مایي
كه علم عشق در دفتر نباشد

***

علمي كه حقيقت است، درسي نبُوَد
در سينه بود هر آن چه درسي نبُوَد


اوراق را بشویید. ورق نفس را از تمام معلوماتتان پاک کنید. به خودتان متوجّه شوید. مفهوم «توجّه» که من می‏گویم را رها کنید. الآن در خودتان فرو بروید. هر یک به خود مراجعه کنید. از این طفل ممیزی که نشسته است تا حجج اسلام، آیات عظام، مدرّسین و محصّلین، هر چه دارید بشویید. به خودتان مراجعه کنید. به خود فرو بروید.


گوهر خود را هويدا كن، كمال اينست و بس
خويش‌را درخويش پيداكن، كمال اينست و بس


به خودتان فرو بروید. به خود توجّه کنید؛ توجّه وجدانی، نه توجّه فکری و مفهومی و نه توجّه اصطلاحی. به خود فرو بروید.

ببینید: «آیا خود شما، خودتان را نگهداشته‌اید؟ آیا خودتان، خودتان را می‏ چرخانید؟ یا شما نگهداشته شده‌اید؟» این عبارت را که گفتم و از من شنیدید، به خود فرو بروید. حال تجریدِ از معلومات بگیرید. اصطلاحات را به دور بریزید. عالم و عامی حاضر در مجلس، یک توجّهی به خود بکنید. آیا خودتان، خود را نگهداشته‌اید؟ خودتان، خود را زیر و رو می‏ کنید؟

ما هر لحظه، متحوّل به احوال می‏ شویم. هر آنی در یک شاخه‏ ای هستیم. گاهی غمناکیم؛ گاهی خوشحالیم. گاهی داناییم؛ گاهی نادانیم. گاهی ضعیف، و بلکه ضعیفه و عاجزیم؛ گاهی تواناییم. به قول دراویش و فقرا، گاهی در حال قبضیم، گاهی در حال بسطیم. آن وقت که فقیر مولا، تریاکش را کشیده، کوچک ابدالش هم پهلویش نشسته، چایی‌اش را هم خورده، یک شعر مثنوی را هم با آهنگ می‌خواند، رَباب هم پهلویش است و می‌نوازد، جنبه الیاسی فقیر طلوع کرده است. در حال انبساط است فقیر مولا! آن‌گاه که هنوز تریاکش را نکشیده و خمار است، ابدالش پهلویش نیست، در حال انقباض است و جنبه خضری او است.

حالا، گاهی ما جنبه خضر داریم؛ گاهی جنبه الیاس داریم. گاهی در نشاط هستیم و در روحمان، بشکن می‏ زنیم؛ گاهی در انقباض و گرفتگی، مثل ترشی انبه هستیم، به طوری که با ما نمی شود حرف بزنند. این، انقلاب قلب ماست. این تحوّل احوال ماست. هر ساعتی، به یک رنگی هستیم.


هر دَم به جانبي كِشَدَم نَفْس مضطرب
و القلب لا يزال، محباً لما يزول


مانند گنجشکی که هر دقیقه‏ای بر یک شاخه‏ای است و آرام نمی ‏گیرد و از این شاخه به آن شاخه می‌پرد، ما هم در درون خودمان، این چنین هستیم و اگر بخواهیم به کُنه این مطلب برسیم، تجرید کامل لازم است. آن به جای خود، حالا امشب موقع آن نیست که شما را به تجرید کامل سوق بدهم.

اجمالاً این مقداری را که به عرضتان می‌رسانم این است: به خود فرو بروید. ببینید خودتان، خودتان را نگهداشته‌اید و قائم به خودتان هستید یا معلّق هستید و نگهتان داشته‏ اند و نگهداشته شده‌اید؟ شما، خودتان، خودتان را زیر و رو می‏ کنید؟ شما از حال حزن به نشاط و از نشاط به حزن، از حال رضا به غضب و از حال غضب به رضا، از حال نادانی به دانایی و از دانایی به نادانی، از حال عجز و ضعف و ناتوانی به قدرت و نیرو و توانایی، تغییر می‌کنید. چه در بدن و چه در روح، در هر دو، اصل زیر و رو شدن شما یکسان است. خودتان، خودتان را می‏ پیچانید یا می ‏پیچانندتان؟ خودتان را زیر و رو می‌کنید یا زیر و رو می‌شوید؟

این مطلب، وجدانی است که آیات و حججی هم که در مجلس تشریف دارند، می‏ توانند به خود مراجعه کنند و این حالت وجدانی را بر خودشان آشکار کنند. این طفل ممیزی هم که درس نخوانده است ولی ممیز است، او هم می‏ تواند به وجدانش مراجعه کند و مطلب را بیابد.

اگر به وجدانتان مراجعه کنید، همه می ‏یابید که خودتان، خود را نگه نداشته ‏اید. خودتان، خودتان را نگه نمی‌دارید. قائم به غیر هستید. قیوم دارید. نگهبان دارید. معلّق هستید؛ مثل یک لوستری که آویخته شده باشد. اگر آن لوستر، شعور و ادراک وجدانی داشته باشد و به خود فرو برود، می ‏یابد که خودش، خودش را بین زمین و آسمان نگه نداشته است؛ بلکه نگهداشته شده است؛ یک نگهدارنده‌ای، او را نگه داشته است. توجّه می‌فرمایید؟ حال، آن نگهدار کیست؟ چیست؟ چطوری است؟ این بماند. اجمالاً همه شما از صغیر و کبیر، هنگامی که مراجعه به خود کنید، می‌یابید محفوظ به غیر هستید؛ به اصطلاح علما ‏ می‌یابید «قائم به غیر» هستید؛ می‏ یابید که زیر و رو می ‏شوید و نگهداشته شده‌اید. مثلاً در مورد خواب، یک مرتبه می ‏یابید که در عالم دیگری هستید. در عالم دیگری هستید، یک مرتبه به عالم دنیا می‌آیید. چه کسی تو را از این عالم به آن عالم بُرد؟ خودت رفتی یا تو را بُردند؟

یک مرتبه به عالم دیگر رفتید. عجیب است. این خواب شما (وَ مِنْ آیاتِهِ مَنامُکمْ بِاللَّیلِ)[8]. هیچ کس نمی‏خوابد. می‏ یابد که او را به خواب می ‏برند.

این را توجّه کنید. طلاب علوم دینیه! من از روش منطق و از روش شکل اوّل سخن نمی‌گویم. نمی‌خواهم برای شما برهان منطقی اقامه کنم و شکل اوّل درست کنم. من می‌خواهم شما را به حال وجدان بیاورم. اگر یک مقداری هم طبق اصطلاحات می‌گویم، برای بیدار کردن نفس شما و هُشیار کردن وجدان شما است.

شما وقتی می‏ خوابید، تا آن دقیقه‌ای که حس و هوش و چشم و گوشتان کار‌ می‌کند، بیدار هستید. یک مرتبه خود را در عالم دیگری می ‏بینید. تو خود را به عالم دیگر بُردی یا تو را بُردند؟ نکته این جاست. به وجدانتان مراجعه کنید. شما خودتان، خود را یک مرتبه از این نشئه به عالم دیگر منتقل کردید -که نامش را عالم خواب می‏ گذارید- یا تو را بُردند؟ رفتی یا این که بُردندت؟ این را به حال وجدان بیاورید. در عالم خواب هستید. مشغول خوردن و بُردن یا کتک زدن و یا عیش و نوش کردن و خواب‏های مختلف دیگر. یک مرتبه چشم‌هایتان باز می‏شود و در این عالم هستید.

مثال دیگر؛ مطلبی ملکه شما بود؛ یک مرتبه از خاطرتان محو می‌شود. هرچه فکر می‏ کنید به خاطرتان نمی ‏آید. تو دانا بودی و خود را نادان کردی؟ تو نادان بودی و خود را دانا کردی؟ یا نادان بودی و دانایت کردند؟ یا دانا بودی و نادانت کردند؟

یک امتیاز بین روش حکماء و روش انبیاء، یک امتیاز بین فلسفه اصطلاحی و قرآن، این است که فلسفه اصطلاحی می‏ خواهد خدا را از طریق منطق و استدلال بشناساند. قرآن و روایات می‏ گویند: «ما» به وسیله قوای خودمان، نمی‌توانیم خدا را بشناسیم؛ نه به حسّمان، چون خدا محسوس نیست؛ نه به خیال و وَهم مان، چون خدا متخیل و موهوم نیست؛ نه به عقلمان، چون خدا معقول نیست. عقل و وَهم و خیال و حس، هر چهار تا، از این که خدا را ادراک کنند، عاجز هستند. خدا محیط بر قوای دَرّاکه ماست. خدا محیط بر احساسات ماست. احساس ما چگونه می ‏تواند به خدا احاطه پیدا کند؟

فضلا! خوب توجّه کنید، نکته‌ها در این عبارات است! خدا «صّمَد»[9] است، یعنی پُر است، یعنی سوراخ ندارد، اَجْوَف نیست، هیچ سوراخی ندارد. نه سوراخ جسمی دارد، چون خدا جسم نیست. نه سوراخ خیالی دارد که از آن سوراخ، قوّه متخیله ما بتواند به خدا راه پیدا کند. نه سوراخ عقلی دارد که قوّه عاقله ما از آن راه بتواند به خدا پی ببرد. تمام مدارک ما، محاط خدا هستند و خدا محیط است. وقتی چیزی محاط شد، دیگر محیط نمی ‏شود. پس مدارک ما، عاجز است از این که خدا را ادراک کند.

وقتی چنین شد، پس معرفت از چه راهی حاصل می‏شود؟ معرفت از راه وجدان و به معرّفی خدای متعال حاصل می‌شود. خدا، خودش را معرّفی می‏کند. از امام علیه السلام سؤال کردند: «اَلْمَعْرِفَةُ صُنْعُ مَنْ؟» فرمود: «اَلْمَعْرِفَةُ صُنْعُ الله.»[10] معرفت کار خداست، نه کار ما. خدا خودش را به ما می‌شناساند از طریق ولایتش، از طریق تصرّفاتش در ما، از طریق زیر و رو کردن ما.

ابن‏ ابی‏‌العوجاء خدمت امام صادق علیه السلام آمد. گفت: اگر خدا هست، چرا آشکار نمی ‏شود که خود را به مردم معرّفی کند و بگوید: «من خدا، من خدا، من خدایم! مردم! درباره من گم نشوید! اشتباه نکنید. من خدای شما هستم.» خوب صاف بیاید و به همه بگوید: «من خدای شما هستم» تا همه خدای خود را ببینند؟

این احمق خیال کرده بود که خدا محسوس می‏ شود و به صورت جسم در می ‏آید! نمی‏دانست آن چیزی که محسوس شد، خدا نیست. آن کسی که زبان گوشتی داشته باشد، خدا نیست. اهل فهم! آن کسی که باد فتق دارد، خدا نیست! آن کسی که دستش می‏لرزد، خدا نیست. آن کسی که موی زلفش روی صورتش می‏ جُنبد، او خدا نیست. توجّه کردید یا نه؟ آن شیخ عطار نیشابوری که در «بی‌سرنامه» خود می‏گوید:


من خدایم، من خدایم، من خدا
فارغ از كبر و كينه وز هوا


این شیخ نیشابوری، خدا نیست. آن کسی که با زبان گوشتی حرف می‌زند، خدا نیست. خود همین که می ‏گوید: «من خدایم، من خدایم، من خدا» و صدایش بلند می‏ شود، همین دلیل بر این است که او، خدا نیست. غلط کردی! تو گدایی، تو گدایی، تو گدایی! آن کسی که می‏ گوید: «لیس فی جُبّتی سِوَی الله»، در این جُبّه بنده، در این جلیقه و کت بنده، هیچ چیزی جز خدا نیست! خود همین عبارت دلیل بر این است که وی اشتباه می‌کند! خود همین عبارت دلیل بر این است که این‌ها، خدا نیستند. احمق! خدا در جُبّه نمی ‏آید؛ خدا زیر کت و شلوار نمی‏ آید.

خدا در صورت اجسام در نمی ‏آید. خدا فوق اجسام و اوهام و خیالات و عقول است. خدا فوق همه مجرّدات و مادّیات است.

این جا را اصفهان می ‏گویند. این جا مرکز فلسفه و حکمت بوده است و همین الآن هم به نسبت سایر شهرستان‌ها، مرکز است. من باید این مطالب را این‌جا بگویم. این‌جا، جایی است که میرداماد و میرفندرسکی و ملاصدرای شیرازی و فیض و فیاض و قاضی سعید قمّی و این بزرگان از حکما و دانشمندان بوده‏ اند. من باید این جا، این حرف‌ها را بگویم.

خدا، فوق مادّی و مجرّد است. حتّی عقول مجرّده‌ای که فلاسفه اشراق و فلاسفه مشاء گفته‏ اند، خدا فوق آن‌ها است. لذاست که خدا، به عقل در نمی‏ آید، به حس در نمی‏ آید، به خیال در نمی ‏آید. این احمق خیال کرده است که اگر خدا در جسم بیاید و بگوید: «من خدایم»، مطلب روشن می ‏شود! نمی‏فهمد که مطلب وارونه است.

امام رضا علیه السلام به آن متکلّم خراسانی یعنی عِمران صابی فرمودند: چون خدا دیده نمی ‏شود، شنیده نمی‏ شود و حس و لمس نمی‏ شود، خداست. آن کسی که محسوس باشد، خدا نیست. ای ائمّه دین! بنازم معارف توحیدیتان را. آقایان طلاب! به روایات توحیدی اصول کافی و بحارالأنوار علامه مجلسی1 مراجعه بفرمایید. این روایات را بخوانید. خدا: «لَا یحَسُّ وَ لَا یجَسُّ‏ وَ لَا یمَسُّ وَ لَا یدْرِک بِالْحَواسِّ الْخَمْسِ»[11] خدا محسوس نمی‏شود. خدا ممسوس نمی‌شود. خدا تجسّس نمی‌شود. خدا با قوّه لامسه، لمس نمی‏شود. خدا با قوّه باصره، دیده نمی‏شود. خدا با قوّه سامعه، کلام و سخنش شنیده نمی‏ شود. خدا از جنس محسوس نیست. از جنس معقول هم نیست. چون چنین است، با این مدارک ناقصه عقلی و خیالی و حسّی، نمی‏توان به خدا راه یافت. لذا ما نمی ‏توانیم خدا را بشناسیم. ما نمی‏ توانیم به ذات مقدّس او با مدارک ناقصه خودمان راه پیدا کنیم.

پس چیست؟ آیا درِ معرفت بسته است؟ خیر، خدا راه را باز کرده است؛ خودش، خودش را به ما معرّفی می ‏کند. او خودش را به ما از دیده وجدانمان می‌نمایاند.

قربانت بروم امام حسین علیه السلام! تو «خداشناس» بودی که ابواب معرفت خدا را با جمله‌های کوتاه، در این دنیا به بشر فهماندی: «بِک‏ عَرَفْتُک‏ وَ أَنْتَ‏ دَلَلْتَنِی‏ عَلَیک وَ دَعَوْتَنِی إِلَیک وَ لَوْ لَا أَنْتَ لَمْ أَدْرِ مَا أَنْتَ‏»[12] به تو شناختم خودت را، ای خدا! تو خودت، خودت را برای من معرّفی کردی؛ اگر تو نمی‌بودی، من تو را نمی‌شناختم. قوای من، مدارک من، احساس و خیال و وَهم و عقل من، کوچک‏تر از آن است که به ذات قدّوس حضرت حقّ متعال برسد.

به عقل نازي حكيم تا كي
به كُنه ذاتش خِرَد بَرَد پِي


به فكرت اين ره نمي‏شود طي
اگر رسد خس به قعر دريا

البته این شعر هم، کم گفته است! چون خس را می‌توان به قعر دریا رساند. کاه را می ‏توان به یک سنگ قلمبه‌ای یا به یک تکه آهنی ببندیم و به زیر دریا ببریم. ولی کاه عقل ما نمی‏ تواند با هیچ وسیله ‏ای به قعر اقیانوس احدیت و دریای لاهوت برسد.

پس: «عَجَزَ الواصِفونَ عَنْ مَعْرِفَتِک.»[13] هیچ کس نمی‏ تواند خودش، با قوای عقلی و خیالی و وَهمی و حسّی خودش، خدا را درک کند. و در عین حال، باب معرفت برای همه مفتوح است. عالم و عامی، میرداماد و میرفندرسکی و این دو بچّه که این جا نشسته‏ اند، با اندک مراجعه ‏ای به وجدان خودشان، می ‏یابند که نگهداشته شده ‏اند و می ‏یابند زیر و رو می‏ شوند.

وقتی ابن ابی‌العوجاء به امام صادق علیه السلام گفت: چرا خدا خودش را بر خلق نمی‌نمایاند تا همه به او متیقّن شوند و یقین پیدا کنند؟ آن حضرت فرمودند: چگونه خدا، خودش را پنهان کرده و چگونه خود را نَنَمایانده است و حال آن که آناً فآناً، تو را زیر و رو می ‏کند؟ چگونه خدا، خودش را به تو نَنَمایانده است و حال آن که آن به آن، به تقلّب احوال تو، خود را به تو می‏ نمایاند؟ راضی هستی، تو را غضبناک می‏کند؛ غضبناک هستی، راضی و خشنودت می‏ کند؛ در نشاط هستی، محزونت می‏ کند؛ در حزن هستی، تو را مسرور می‌کند؛ دانا هستی، نادانت می ‏کند. (لِکیلا یعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَیئاً)[14] نادان هستی، دانایت می ‏کند؛ (وَ عَلَّمَک ما لَمْ تَکنْ تَعْلَمُ)[15] دائماً تو را زیر و رو می‏کند.[16] نمایاندن خدا، خود را به ما، به همین نحو است. مراجعه به خود کنید.

دعوت پیغمبر خاتم صلی الله علیه و آله وسلم هم همین بوده است. اگر قرآن را هم از سر تا به پا بخوانی، همه خطاب است؛ همه عتاب است و به همین روش خدا را متذکر می‌شود.

«وَاتَرَ إِلَيْهِمْ أَنْبِيَاءَهُ لِيَسْتَأْدُوهُمْ‏ مِيثَاقَ‏ فِطْرَتِهِ‏ وَ يُذَكِّرُوهُمْ مَنْسِيَّ نِعْمَتِهِ وَ يَحْتَجُّوا عَلَيْهِمْ بِالتَّبْلِيغِ وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»[17]

خدا، خودش را به ما می‏ شناساند، ما غافلیم. ما چشم بر روی هم گذاشته‌ایم. ما وجدان را در غفلت قرار داده‌ایم. ما در حجابِ غفلت وجدان هستیم. به خود بیا، خود را می‏ یابی.

ای کرد پشت کوه! تو خودت را نگهداشته‏ ای یا نگهداشته شده‌ای؟ ای ابوعلی سینا! تو خودت را نگه می‌داری یا نگهداشته شده‌ای؟ ابو علی سینا! تو خود، خودت را می‏ پیچانی یا تو را می‏ پیچانند؟ جواب همه، از ابو علی سینا تا کرد پشت کوهی، این است که ما را می ‏پیچانند و ما را نگهداشته ‏اند.

آن نگهدار کیست؟ «کیست» ندارد! آیا آن نگهدار، بالای سرت است؟ نه! پایین پایت است؟ نه! نور است؟ نه! نار است؟ نه! هیکل بخاری است؟ نه! سیاه است؟ نه! سفید است؟ نه! اگر هر چه در عالم امکان است، نسبت به آن نگهدارنده از تو سئوال کنند، می‏گویی: «نه! این‌ها نیست.» این دلیل بر این است که آن نگهدارنده، از افق امکان بالاتر است. او محیط به عالم امکان و ممکنات است. او «لَا شِبْهَ‏ لَهُ‏»[18] است. او «لَا شَبِیهَ‏ لَهُ»[19] است و خدا باید این چنین باشد. لذا «خدا، معروف است در عین احتجاب»[20]. روایات را مراجعه کنید. می‏گوید: خدای متعال، در عین احتجاب، معروف است. در عین این که خودش را به ما می‏ نمایاند، امّا ما نمی‏ توانیم او را به صورتی، مصوّر کنیم و نمی ‏توانیم او را به مثالی، مثال بزنیم.

دعاها را بخوانید. این شب‌های ماه رمضان، دعا‌ها را بخوانید. اگر سواد عربی دارید خوشا به حالتان! با تأًمّل بخوانید. اگر سواد عربی ندارید، حداقل در ترجمه دعاها تأمّل کنید تا بفهمید چه می ‏گویید. «یا هُوَ! یا مَنْ‏ لَا یعْلَمُ‏ مَا هُوَ وَ لَا کیفَ هُوَ وَ لَا أَینَ هُوَ وَ لَا حَیثُ هُوَ إِلَّا هُوَ.»[21] در دعای همه روزه رجب که از ناحیه مقدسه امام عصر علیه السلام به ابی‌جعفر محمّدبن عثمان توصیه شده بود، آمده است:

«يَا مَنْ‏ لَا يُكَيَّفُ‏ بِكَيْفٍ،‏ وَ لَا يُؤَيَّنُ بِأَيْنٍ، يَا مُحْتَجِباً عَنْ كُلِّ عَيْنٍ»[22]

خدا خودش می ‏داند که کیست؟ غیر خدا نمی‏ تواند بداند خدا کیست. خدا از «کیست» و «چیست» هم بالاتر است. لذا معروف است در عین احتجاب:

« يَا مَنِ‏ احْتَجَبَ‏ بِشُعَاعِ‏ نُورِهِ‏ عَنْ نَوَاظِرِ خَلْقِهِ... يَا مَنْ تَعَالَى بِالْجَلَالِ وَ الْكِبْرِيَاءِ فِي تَفَرُّدِ مَجْدِهِ.»[23]

این‌ها، دعاهای شماست. خدایا! به ذات مقدّست، خودت را بر ما روشن‌تر بفرما.

خدا، وجدان ما را و انفس ما را به شناسایی فطری که در همه ما مفطور است، به خودش متذکر می‌کند.

(فِطْرَتَ اللهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ)[24]

یهودی هم این فطرت را دارد، مسیحی هم این فطرت را دارد، زرتشتی هم این فطرت را دارد، کمونیست هم این فطرت را دارد، مسلمان هم این فطرت را دارد. به کفّار و مادیین هم وقتی امر کنید که به خود مراجعه کند، می ‏یابد که نگهداشته شده است. آن نگهدارنده ‏ای که نمی ‏توان توصیفش کرد، آن نگهدارنده‏ ای که نمی ‏توان تشبیهش کرد و آن نگهدارنده‏ ای که از عقل و خیال و وَهم و حس بالاتر است، آن نگهدارنده، خداست. پس توحید و ایمان به خدا، یک امری فطری در تمام خلق است. انبیاء آمده‏ اند مردم را به فطرتشان متذکر کنند؛ انبیاء آمده‏ اند با تذکراتشان، وجدان مردم را روشن کنند تا تعریف و معرّفی را که خدا از خودش می ‏کند، مردم به وجدانشان بدون شبه و مثال و بدون کیفیت و تمثال بیابند. و این است خداشناسی انبیاء و این است راهی که انبیاء رفته‌اند.

انبیاء نمی‌آیند به برهان فصل و وصل و به برهان قوّه و فعل، هیولا ثابت کنند. انبیاء نمی‏آیند صورت نوعیه، ثابت کنند. انبیاء نمی ‏آیند به دلایل منطقی، شکل اول و دوم و سوم و چهارم، به چهار شکل منطقی صحبت کنند. اگر این چنین باشند، این‌ها مبعوث بر حکما و دانشمندان هستند نه برای عموم مردم.

در حالی که لسان قرآن این است:

(أَفِي اللهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ)[25]

همان کسی که تو را زیر و رو می‏ کند، آفتاب و ماه و زمین را هم -بنا بر حرکت زمین- زیر و رو می‏کند. فصول را هم زیر و رو می ‏کند. چهار ماه پیش، از اوّل فروردین، دنیا خرم شده است. بستان‌ها، سبز شده است. مناظر ادبی شاعرانه، دل‌ها را به خود می‏ کشد. یک ماه دیگر، طبیعت مثل سر کچل، طاس و پر شوره می‌شود. باغ‌ها، بیشه می‌شوند. بلبل‌ها می ‏روند و بوم‌ها به جای آن‌ها می‏ نشینند. همان خدا، بهار را خزان می‏ کند؛ خزان را بهار می‏ کند. همان خدا، زمین را سبز و خرّم می ‏کند؛ همان خدا، زمین را پُر برف می‏ کند. همان خدا، بچّه را جوان می‏ کند. بچّه‏ای که نمی ‏تواند یک لقمه نان بخورد، در جوانی یک دیس خوراک را با چهار لقمه کلّه گرگی، محو و نابود می‌کند! همان جوان را، بر می‌گرداند؛ او را پیر می‏ کند و ضعیف و زمین‌گیر می‏ کند. (وَمَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکسْهُ فِی الْخَلْقِ)[26] یک وقت هم یک نخود در روده‌اش گیر می‌کند، «آخ دلم، آخ دلم!» اماله از پایین، فلوس از بالا تا دلش خوب شود. همان خدا، همه را می‏ چرخاند؛ از صحّت به مرض، از مرض به صحّت، از کودکی به بزرگی، از بزرگی به زمین‌گیری. می‌خواهد دو قدم راه برود، سی تا اُح و کح تحویل می‌دهد! می‌خواهد چهار قدم راه برود، شش مرتبه به زمین می‌نشیند. این همان جوانی است که مثل آهو می‌جهید و مثل کبوتر می‌پرید! آن خداست که زیر و رو می‌کند، نیروها را می‌دهد، نیروها را می‌گیرد. همان کسی که تو را زیر و رو می‌کند، عالم را زیر و رو می‏ کند. همان کسی که تو را زنده می‌کند و می‌میراند، این زمین و این کهکشان‌ و کهکشان‌های دیگر را به وجود می‏ آورد و می‏بَرَد. همان کسی که تو بچَه بودی، جوانت کرد؛ جوان بودی، پیرت کرد؛ عن قریب هم تو را تخت فولاد می‌برند و دفنت می‌کنند! همان کس، آفتاب را هم به وجود آورد؛ او را جوانش کرد، پُر زورش کرد، ریزه ریزه پیرش می‏کند. اندک اندک، او را از بین می‌برد:

(إِذَا الشَّمْسُ‏ كُوِّرَتْ،‏ وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ‏)[27]

خدا، مقلّب تمام این اشیاء است. از خودت به این خالق عالَم پی بِبَر. آقاجان! تو نمونه این عالم بزرگ هستی. تو آیینه این عالم کبیر هستی. تو انسان کبیر هستی. همچنان که تو زیر و رو می‏شوی و زیر و رو کننده داری، این عالم هم زیر و رو می‏شود و زیر و رو کننده دارد. همان کسی که تو را زیر و رو می‌کند، همان کس، این عالم را هم زیر و رو می‌کند.

خدایا! به ذات مقدّست، حال معرفت نفس و معرفت خودت را از طریق معرفة النفس، به همه ما عطا بفرما.

پس در و دیوار، جبال و بحار، جماد و نبات و حیوان، همه به زبان تکوین می‏ گویند: «هو الله الباقی». همه می‌گویند: «أنا العبد الفانی». همه به زبان تکوین می‏ گویند. تو هم با زبان تکوین می ‏گویی و لو با زبان تشریع، منکر خدا شوی! به این چرت و پرت‌های کودکانه‌ای که یک شلغم هم ارزش ندارد و با یک جلسه بحث علمی می‌توان ساختمان آن را به باد داد، توجّه نکنید! ولو به زبان منکر شوی، به زبان فطرت خود می‌گویی: «خدا هست، خدا هست».


در جهان، همه ذرّات، نور غيب را مشكات
غيرْ نفي و حقّ اثبات، لا اله الا الله


نور لاهوت از همه جا طالع است. همه، مشکات و زجاجه‌ای هستند که نور الهی از این‌ها طلوع کرده است. در کتاب حبقوق نبی صلی الله علیه و آله وسلم ، یک عبارتی راجع به بشارت پیغمبر خاتم دارد؛ می‌گوید: «الوه متیمان یابو وقادوش مهر فاران سلاه کسه شامیم هودو وتهلاتو مالئاه هاآرتص.»[28] واقعاً هم این طور است.

(بخشی از نوار ضبط نشده است)

قالَ: انْسبُوني فَجَدّي أحمدٌ وَسَلُوا

ما قالَ فِـيَّ وَ لَمْ يَكْذِبْهُمُ الْـخَبَـرُ


این شعرها را می‌خوانم، اهل علم گریه کنند. چون شما آقایان اهل علم، به ترجمه احتیاج ندارید. بعداً برای برادران و خواهران ترجمه خواهم کرد. شعرها مال علامه بحرالعلوم رحمة الله علیه است و در نظر بنده، از متن مقاتل معتبرتر است.

قالَ : انْسبُوني فَجَدّي أحمدٌ وَسَلُوا
دَعَوْتُمُـوني‌لِنَصـري‌أيْنَ‌نَصْـرُكُمْ


ما قالَ فِـيَّ وَ لَمْ يَكْذِبْهُمُ الْـخَبَـرُ
وَ أيْنَ ما خَطَّتِ الأقلامُ وَالزُّبُرُ

آی بمیرم، امام حسین علیه السلام !

هَلْ مِنْ مُغيثٍ يُغيثُ الآلَ مِنْ ظَمَأ


بِشَـربَةٍ مِـن نَميـرٍ ما لَـها خَطَرُ[29]



[1]. «روي أيضا عن الرضا علیه السلام في مجلسه بخراسان أنّه قام عند ذكر لفظة القائم، و وضع يديه على رأسه الشـريف و قال: اللهمّ‏ عجّل‏ فرجه‏ و سهّل‏ مخرجه‏.» (إلزام الناصب في إثبات الحجة الغائب7، ج‏1، ص249)

لما قرأ دعبل قصیدته المعروفة على الرضا علیه السلام و ذکر الحجة عجل الله تعالي فرجه بقوله:.... وضع الرضا علیه السلام یده على رأسه وتواضع قائماً ودعا له بالفرج. (تنقیح المقال فی علم الرجال (طبع الحدیثه)، جلد ٢۶، ص326؛ الغدير، ج2، ص511)

دعبل خزاعی وقتی که انشاد كرد قصیده تائیّه خود را برای حضرت امام رضا علیه السلام، چون رسید به این شعر: «خروجُ اِمامٍ لا مُحالَةَ خارِجٌ * یَقُومُ عَلَی اسْمِ اللهِ بِالْبَرَکاتِ»، حضرت امام رضا علیه السلام برخاست و بر روی پاهای مبارك خود ایستاد و سر نازنین خود را خم کرد به سوی زمین، پس از آن كه کف دست راست خود را بر سر گذاشته بود و گفت: «اَلّلهُمِّ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ مَخْرَجَهُ وَ انْصُـرْنا بِهِ نَصْـراً عَزیزاً». (منتهی الآمال انتشارات باقرالعلوم7، ج2، ص738)

[2]. روم: 30

[3]. ابراهیم: 10

[4]. روم: 30

[5]. آل عمران: 18

[6]. نور: 35

[7]. إقبال الأعمال، ج‏1، ص349 / بحارالأنوار، ج‏95، ص226 «خدایا! چگونه بر تو دلیل آورند به آن چه در هستى خود، به تو نیاز دارد؟ آیا برای ديگرى ظهورى هست كه تو ندارى تا او ظاهر كننده تو گردد؟ كى نهان شدى تا نياز به دليلي داشته باشي كه به تو راهنمايي كند؟ و كى دور شدى تا آثار، (ديگران را) به تو رسانند؟ كور باد ديده‏اى كه تو را نبيند در حالي كه پيوسته ديده‏بان او هستى».

[8]. روم: 23

[9]. توحيد: 2

[10]. «قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِاللهِ علیه‌السلام: الْمَعْرِفَةُ صُنْعُ‏ مَنْ‏ هِيَ؟ قَالَ: مِنْ صُنْعِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ لَيْسَ لِلْعِبَادِ فِيهَا صُنْعٌ.» (التوحيد للصدوق، ص410) / عَنْ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي‌طَالِبٍ علیهم السلام:‏ «... وَ الْمَعْرِفَةُ صُنْعُ‏ اللهِ فِي الْقَلْبِ» (دعائم الإسلام، ج1، ص13)

[11]. التوحيد (للصدوق)، ص59 و 75 / بحارالأنوار، ج‏3، ص298 و 300

[12]. إقبال الأعمال (ط القديمة)، ج‏1، ص67 (دعاي ابوحمزه ثمالي)

[13]. «عَنْ أَبِي عَبْدِاللهِ علیه‌السلام قَالَ: إِنَّ اللهَ تَبَارَكَ اسْمُهُ... الَّذِي عَجَزَ الْوَاصِفُونَ‏ عَنْ كُنْهِ صِفَتِهِ وَ لَا يُطِيقُونَ حَمْلَ مَعْرِفَةِ إِلَهِيَّتِهِ.» (الكافي، ج‏1، ص137)

[14]. حج: 5

[15]. نساء: 113

[16]. الكافي، ج1، ص75 و 76 / بحارالأنوار، ج3، ص43

[17]. بحارالأنوار، ج11، ص60 به نقل از نهج البلاغه

[18]. الكافي، ج1، ص86 و 117 / بحارالأنوار، ج3، ص267 و ج‏4، ص154

[19]. عيون أخبارالرضا علیه السلام ، ج‏1، ص62 و 133 / بحارالأنوار، ج3، ص196 و 304

[20]. «يَا مَنِ‏ احْتَجَبَ‏ بِشُعَاعِ نُورِهِ عَنْ نَوَاظِرِ خَلْقِهِ» (بحارالأنوار، ج91، ص231)

[21]. المصباح للكفعمي، ص260 (دعاي مشلول)

[22]. بحارالأنوار، ج95، ص393 (دعاي هر روز ماه رجب منقول از ناحيه مقدّسه)

[23]. مهج الدعوات و منهج العبادات، ص76 / بحارالأنوار، ج91، ص403 (دعاي احتجاب)

[24]. روم: 30

[25]. ابراهيم: 10

[26]. يس: 68

[27]. تكوير: 1 و 2

[28]. حبقوق نبی، باب سوم، آیه ۳؛ «خدا از تيمان مى‏آيد، و قدوس از كوه فاران (مى‌آيد) براى هميشه (تا انقراض جهان). انوار و جلالش آسمان‏ها را بپوشاند، و زمين از تهليل‌هاي او مملو گردد.

[29]. «آيا مرا مي شناسيد يا نه؟ اگر نمي شناسيد، منم فرزند محمد مصطفي صلی الله علیه و آله و سلم . سؤال كنيد كه ايشان در حق من چه فرموده است؟

مرا خوانديد كه ياريم كنيد، كو ياري شما؟ و چه شد نامه‌هايي كه به من نوشتيد؟

آيا فريادرسي هست كه به شربتي از آب ما را فريادرسي نمايد و ما را از تشنگي به شربت آبي كه بهايي ندارد، خلاص نمايد
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » شنبه نوامبر 15, 2025 1:22 pm

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد سید اصفهان در ماه رمضان سال 1393 قمرى


مجلس 2

متن

أَعُوذُ باللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيم‏

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ
المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الآبِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ)[1]

باید چند مطلب را در باب توحید و معرفت خدا به عرض مقدّس حضّار محترم، به ویژه سلسله جلیله روحانیت برسانم. یکی از آن‌‌ مطالب، این است که خدای متعال، «سبّوح» است. نه تنها سبّوح است، بلکه «سبّوح و قدّوس» است. نه تنها سبّوح و قدّوس است، بلکه «سبّوحٌ سبّوحٌ، قدّوسٌ قدّوسٌ» است. در دعا‌ها می‏خوانیم: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ، رَبُّ الْمَلائِکةِ وَ الرُّوحِ».[2] معنای این دو کلمه را فهمیده‌اید؟ می‏خواهم اشاره مختصری به معنای این دو اسم کنم.

خداوند، «سبّوح سبّوح» است. خوب توجّه کنید! قرآن، بزرگترین معلّم عرفان ماست. ببینید قرآن چه می‌گوید؟ قرآن می‏فرماید: (بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ @ سَبِّحِ‏ اسْمَ‏ رَبِّک‏ الْأَعْلَى)[3] علما! فضلا! دانشمندان! خوب توجّه کنید. قرآن می‌گوید: «سَبِّحِ‏ اسْمَ‏ رَبِّک‏ الْأَعْلَى‏». «اسمِ» خدای تو، سبّوح است تا چه رسد به خودِ خدا. «تسبیح کن اسم خدایت را!» یعنی چه؟ یعنی: اسماء الهیه را منزّه‌تر بدان از آن چه به فکر خودت می‏رسد.

اسماء خدا چیست؟

خدا یک اسم‌های لفظی دارد مثل: الفاظ «الله»، «رحمن»، «رحیم»، «عزیز»، «حکیم» و «مجید» و برو تا هزار و یک اسمش. این‌ها اسماء لفظی خدا هستند که به زبان جاری می‏شوند. نشانه خدا هستند.

خداوند اسماء تکوینی نیز دارد. اسماء تکوینی خدا، هم «عظیم» دارد، هم «اعظم»، هم «اعظمِ اعظم» و هم «اعظمِ اعظمِ اعظم». این‌ها معارفی است که قرآن و سنّت به ما می‏فهماند. «بِاسْمِک‏ الْأَعْظَمِ‏ الْأَعْظَمِ‏ الْأَعْظَمِ»[4]؛ سه تا اعظم است، این، تکرار نیست، تاًکید نیست. همه اسامی خدا، عظیم است. خدا، اسم عظیم دارد و اسم صغیر ندارد. همه ما، اسماء تکوینی خدا هستیم، یعنی نشانه‌های خداییم؛ ولی ما، عظیم هستیم. خدا اسم صغیر ندارد؛ همه اسمائش، کبیر و عظیم و علی هستند. شما اسم عظیم خدا هستید. اگر تا قیام قیامت، دانشمندان جهان در رموز و اسراری که در وجود شما مکنون و مکتوم است، سیر و غور و غوص کنند، باز هم به مِعشاری از هزار و به دانه‏ای از خروار و به قطره‌ای از بحارِ رموز و اسراری که در وجود شما مندرج است، نخواهند رسید. اگر در یک موی بدن شما تا قیام قیامت دقّت کنند، آن قدر رموز و اسرار در آن پنهان است که دنیا تمام می‏شود، ولی این کلمه الهیه تمام نمی‏شود. یعنی بشر و بلکه ممکنات، نمی‌توانند بر اسرار و رموز یک موی بدن شما به جمیع جهات احاطه پیدا کنند. هر چقدر بر اسرار و رموز یک موی بدن شما احاطه پیدا کنند، باز هم اسرار و رموز پیچیده دیگری است که بشر نسبت به آن‌ها جاهل و نادان است.

دو کلمه مطابق ذوق و سلیقه جوان‌های محصّل عرض کنم. بشر خیال می‏کرد وقتی که به مولکول‌ها رسید، دیگر مطلب تمام شده است؛ ذرّات اجسام را به دست آورده و به آخرین دژ این عالم طبیعت رسیده است؟ زمانی نگذشت که دیدند رمزهای دیگری در این مولکول‌ها موجود است که باید سال‌ها جان بکنند، در آزمایشگاه‌ها زحمت‌ها بکشند، فکرها بکنند، خدمت‌ها کنند، تا بالاخره به اتم برسند. به اتم که رسیدند، خیال کردند به آخرین منزل رسیده‏اند. دیدند هنوز هم منازل دیگری موجود است. چون اتم هم قابل شکافتن است. پس به پروتون‌ها و الکترون‌ها رسیدند. خیال می‌کنید متوقّف شده‌اند؟ هزار رمز دیگر در این پنهان است که بشر در آینده، اگر تعقیب و تفحّص کند، ممکن است یک هزارم آن را کشف کند. تا پایان دنیا، کلمه الهیه در اتم، تمام نخواهد شد.

(قُلْ لَوْ كانَ الْبَحْرُ مِداداً لِكَلِماتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً)[5]

اگر دریا‌ها و اقیانوس‌‌ها مرکب شوند و درخت‌‌ها قلم شوند و بخواهند اسرار و رموز کلمات الهیه را بنویسند، دریاها و قلم‌‌ها تمام می‌شوند و کلمات الهیه و رموز صنع خدا و لطافت صنع حقّ تعالی، تمام نمی‏شود.

پس، شما «اسم عظیم» خدا هستید. اولیاء و انبیاء، «اسم اعظم» خدا هستند. علی‌بن ابی‌طالب علیهماالسلام «اسم اعظمِ اعظم» خداست. خاتم‌الأنبیاء حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم «اسم اعظمِ اعظمِ اعظم» خداست و حجاب اکبر است. بر اساس آن چه خودشان تعبیر کرده‏اند، حضرت خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم «حجاب نوری» است.

می‌دانید «حجاب» چیست؟ من این‌ها را تصدّق سر شما طلاب علوم دینیه و روحانیین عرض می‏کنم. حیاء و خجالت هم نمی‌کشم و الا برای توده اکثریت مردم، اصلاً این حرف‌ها را نمی‌زنم. حضرت خاتم‏الانبیاء صلی الله علیه و آله و سلم «حجاب اعظم» است، آن هم «حجاب نوری». می‌دانید «حجاب نوری» یعنی چه؟ این نور چراغ، جلوی چشم مرا می‏گیرد. نمی‏گذارد ماورائش را ببینم. این، در عین این که نور است، حجاب هم است. دو جور حجاب و پرده داریم: «حجاب‌های ظلمانی» مثل ظلمتِ شب. ظلمت شب، حجاب است و از دیدن ماوراء مانع است؛ یعنی تاریکی نمی‌گذارد ما مُبصَرات و مرئیات را ببینیم. این، حجاب ظلمانی است. یک «حجاب نورانی» هم داریم. چراغ، حجاب چشم من است، ولی حجاب نوری است. نور این چراغ، چشم مرا می‏زند و نمی‏گذارد که شعاعِ خارج شده از چشم من به پشت این نور برود و مانند یک مخروط نوری دیگر به چشم من برگردد تا من ماوراء آن را ببینم.

در «دیدن»، بین طبیعیین و ریاضیین و حکمای الهی و اشراقی اختلاف است که دیدن، به خروج شعاع است؟ یا به انعکاس مرئی در صورت رائی است؟ و یا به خلاقیت نفس است؟ این حرف‌ها به درد شماها نمی‌خورد! فقط اشاره برای اهل علم می‌کنم. به هر حال، در دیدن لازم است که شعاعی مخروطی از چشم خارج شود که قاعده این مخروط در چشم، و رأس آن در مُبصِر است. وقتی که به مُبصر خورد، قاعده‌، به طور متعاکس بر می‏گردد؛ یعنی مخروط دیگری تشکیل می‌گردد که رأس مخروط دوم در چشم و قاعده آن در مُبصر است؛ آن گاه، «دیدن» حاصل می‏شود. این نورِ چراغ مانع است از این که شعاع مخروطی چشم من، از آن عبور کند و به ماوراء آن برسد و دو مرتبه مخروط دیگری برگردد تا من ببینم. پس این نور، حجاب و پرده دیدن است، امّا پردة نوری است.

انبیاء، حُجُب نوری خدا هستند. اولیاء، حجب نوری خدا هستند. نور این‌ها به قدری شدید است که از عبور کردن دیده وجدان جلوگیری می‏کند. خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله وسلم، حجاب اعظم خداست که در روایات و دعا‌ها داریم. خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم «اسم اعظمِ اعظمِ اعظم» خداست. علی علیه السلام «اسم اعظمِ اعظم» خداست. انبیاء دیگر و اولیاء، «اسم اعظم» خدا هستند. بشر، «اسم عظیم» خداست. خدا در قرآن چه می‌فرماید؟ می‌فرماید: (سَبِّحِ‏ اسْمَ‏ رَبِّک‏ الْأَعْلَى). «اسم خدا» را تسبیح کن؛ یعنی «اسم خدا»، سبّوح است و اسم خدا بزرگ‌تر از آن است که بتوانی به آن احاطه پیدا کنی. اسم خدا منزّه‌تر است از آن چه در وهم و فهم و فکر و خیال و عقل تو وارد شود. اگر تا ابد همه افکار بشر متوجّه شوند که بخواهند مقام نورانیت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را بیابند، محال است. اسم خدا، «سبّوح» است؛ خود خدا، «سبّوحٌ سبّوح» است. در دعاها می‌خوانیم که خود خدا، «سبّوحٌ قدّوس» است. خداوند، پاک‌تر و مقدّس‌تر است از آن چه به فکر و وهم و فهم و عقل ما برسد.

پرده را بالا بزنم. نه تنها عقل ما به خداوند متعال نمی‌رسد بلکه خدا مقدّس‌تر است از این که در عقل خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم وارد شود. با این که خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم عقل کلّ است؛ با این که خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم اول مخلوقات است: «یا جابر اول ما خلق الله نور نبیک ثم خلق منه کل خیر»[6]. با این که پیامبرصلی الله علیه وآله و سلم اولین آفریده خدا و حجاب اعظم نوری خدا و اسم اعظمِ اعظمِ اعظم خداست، امّا عقل خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم به ذات الوهیت نمی‏رسد. خدا، سبّوحٌ قدّوس است. در سبّوحیت خود، قدّوس است. در قدّوسیت خود هم، قدّوس است. منزّه‌تر است از این که حتّی به فکر پیغمبرصلی الله علیه وآله و سلم هم بیاید. لذا خدا، «الله» است.

آقایان اهل علم! قربان خاک پایتان بروم! من به همه شما علاقمندم. من افتخار می‏کنم که نعلین شما طلبه‌ها را جفت بکنم؛ ولی شما را نصیحت می‌کنم. این راه را سیر کرده‌ام و طی کرده‌ام. روایات را بخوانید، بخوانید، بخوانید! معارف حقّه حقیقیه اسلام، در کتاب و سنّت است؛ در کتب فلسفه نیست. من خودم در فلسفه، استاد هستم. یعنی هفت سال درس خوانده‏ام. مشرب مشّاء، مشرب اشراق، مشرب رواق و یک مقدار از مشرب عرفان را تدریس کرده‏ام. عامیانه حرف نمی‏زنم! روایات را بخوانید؛ روایات معارفی را به شما می‏فهماند.

«الله» یعنی چه؟ روایات را بخوانید. عقلِ پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم کوچک‏تر از آن است که به خدا برسد. لذا خدا، «الله» است. «الله» یعنی چه؟ «الف و لام» در الله، «الف و لام عهد فطری» است. سه جور عهد داریم: عهد ذکری، عهد ذهنی و عهد فطری. عهد ذکری و عهد ذهنی را در ادبیات به شما می‌گویند. امّا یک عهد فطری داریم که در فطرت ما نهاده شده است. توجّه فرمودید؟ خدای متعال در عالم «ذرّ» از ما پیمان گرفت، خودش را به ما شناساند و به زبان فطرت، خدایی خودش را به ما فهماند: (أَ لَسْتُ بِرَبِّکمْ؟ قالُوا بَلى)[7] این «قالُوا بَلى‏» «قالوا»ی لفظی و فهمی و فکری نیست، «قالوا»ی وجدانی است. خدا در عهد الست و عالم ذرّ -که عالم ارواح است و قبل از عالم ابدان است- خودش را به ما نمایاند و شناساند و از ما پیمان گرفت که: (أَ لَسْتُ بِرَبِّکمْ؟) گفتیم: «بَلی»، کافر گفت: «بَلی»، مؤمن گفت: «بَلی». طبیعی هم گفت: «بَلی»؛ الهی هم گفت: «بَلی»، یهودی هم گفت: «بَلی»، نصرانی هم گفت: «بَلی». لذا: «کلُ‏ مَوْلُودٍ یولَدُ عَلَى‏ الْفِطْرَةِ فَأَبَوَاهُ یهَوِّدَانِهِ وَ ینَصِّرَانِهِ وَ یمَجِّسَانِهِ‏»[8]

بر اساس آن چه که امام صادق علیه السلام می‏فرماید «لاه» در «الله»، از «وَلَه» است. «الله» یعنی آن ذات مقدّس و آن حقیقت قدّوسی که همه را به وَلَه و حیرت انداخته ‏است. نه می‏توانند انکارش کنند و نه می‏توانند به او تشخّص بدهند. «معرفت در عین احتجاب» است. «معرفت، در بینْ بینْ» است، «خروج از حدّین» است. طلبه‌‌ها! روایات اصول کافی را بخوانید. معرفت خدا، در خروج از حدّین است: «حدّ تشبیه و حدّ تعطیل». نمی‏توانیم بگوییم: «نیست»؛ چون می‏یابیم که خودمان، خودمان را نگه نداشته‌ایم، بلکه نگهداشته شده‌ایم. نمی‏توانیم نگهدارنده را انکار کنیم، پس نگهدارنده هست. در عین حال نمی‏توانیم بگوییم این نگهدارنده کیست و چیست؟ نار است؟ نه. نور است؟ نه. بخار است؟ نه. ظلمت است؟ نه. بشر است؟ نه. مَلَک است؟ نه. هرچه در عالم امکان است و به فکر ما می‌آید، اگر سؤال شود نگهدارنده‌ات این است؟ می‏گوییم: نه، این نیست. پس چیست؟ نمی‌دانیم:

«يَا مَنْ‏ لَا يَعْلَمُ‏ مَا هُوَ وَ لَا أَيْنَ هُوَ وَ لَا حَيْثُ هُوَ وَ لَا كَيْفَ هُوَ إِلَّا هُوَ.»[9]

این است که به وله و حیرت می‏افتیم؛ نه من، نه تو، نه اولیاء، نه انبیاء، بلکه خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم هم در مورد ذات مقدّس الوهیت، در وَلَه و حیرت است. خدا برای خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم هم، «الله» است؛ خدا برای همه انبیاء، «الله» است. یعنی همه در وله و تحیر و گیجی هستند. زیرا تشخّص امکانی ندارد؛ شبیه و عدیل و نظیر ندارد. هر چه به فکر شما برسد، خدا غیر اوست.

«كلّما مَيَّزتُموه بأوْهامِكم في ادقِّ معانيه فهو مخلوقٌ مثلُكم مصنوعٌ لكُم مردودٌ إليكم.»[10]

ببوسم خاک پای قنبرت را یا علی! قسم به حقّ صاحب این منبر، مسلمانی من و شیعه بودنم، روی تقلید بابا و ننه و مُلای محل و پیرزن‌ها و پیرمردها نیست! اسلام و تشیع من، بر اساس معجزات و کراماتی هم که از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و ائمه: نقل می‏کنند، نیست. اسلام و تشیع من، روی کلمات گهرباری است که از دهان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و ائمّه که اوصیاء پیغمبرند، در آمده است. این کلماتشان، بزرگترین معجزه است. «کلّما مَیزتُموه بأوْهامِکم فی ادقِّ معانیه فهو مخلوقٌ مثلُکم مصنوعٌ لکم مردودٌ إلیکم.» هر چه را که شما فکر کنید، هر چه را خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم فکر کند که آن، خداست، بدانید: آن، خدا نیست؛ آن، مصنوع فکری و مخلوق عقلی خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم است نه صانعِ خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم و خالق خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم

خدا، این است. لذا «الله» است؛ یعنی همه را به حیرت انداخته است. از یک طرف نمی‌توانند بگویند: «نیست»، و از طرف دیگر، نمی‌توانند او را معین کنند و نمی‏توانند به او تشخّص بدهند. از این جا یک نکته برای روحانیین و اهل علم استنتاج کنم. آقایان علما! به این دلیل است که فرموده‌اند: «إذا بلغ الکلام إلی الله فاسکتوا» و می‌گویند «إذا بلغ الکلام إلی الله فانصتوا»[11] سخن که به خدا رسید، دهان را ببندید. شما نمی‏توانید درباره خدا سخنی بگویید که با آن چه که هست، مطابق باشد. زیرا فکر شما کوتاه است و او مقامش بلند است؛ او «علیّ» است؛ او «عظیم» است؛ او «أعلی» است. فقط باید بگویید: «سُبْحَانَ‏ رَبِّی‏ الْأَعْلَى‏»؛ منزّه است پرورش دهنده من که اعلی و بالاتر از عقل من است. فقط باید بگویید: «سُبْحَانَ‏ رَبِّی‏ الْعَظِیمِ‏»؛ منزّه است پرورش‌دهنده من که بزرگ است. منِ کوچک نمی‏توانم به آن بزرگ احاطه پیدا کنم. منِ کوچک نمی‌توانم برای او مشخّصات و معینات بیان کنم. این‌جا حرف‌های دیگر هم دارم. دلم می‌خواهد بگویم امّا چون همه طلبه و اهل علم نیستید، بنابراین پرهیز می‏کنم. مطلب، هنوز یک پرده بالاتر از این است.

این عبارات، در دعاهای شماست. « سُبْحَانَک‏ اللَّهُمَ‏ وَ بِحَمْدِک‏»[12]، «لَا أُحْصِی ثَنَاءً عَلَیک أَنْتَ کمَا أَثْنَیتَ عَلَى نَفْسِک».[13] من نمی‏توانم تو را توصیف کنم. توصیف، تعیین است. توصیف، نشان دادن است. وصف، نشانه موصوف است. من نمی‏توانم نشانه برای تو معین کنم. خدا! هرچه بگویم، تو غیر از آن هستی. تو خودت باید خود را معین کنی. تو آن طوری هستی که خودت گفته‌ای. لذا در توصیف خدا، ما حقّ نداریم از آیات قرآن و بیانات پیامبر9 و ائمه طاهرین: تجاوز کنیم.

این‌جا، یک مطلبی بگویم. ببینید فلاسفه بشری چه می‌گویند؟ این مورچه‌هایی که واقعاً مورچه‌اند! چقدر وز و وز می‌کنند! حضرت می‌فرماید: اگر به مورچه بگویی: «خدا چیست و کیست؟» او خیال می‌کند خدا یک مورچه بزرگی است که شاخ‌های بزرگتر هم دارد. چون قدرت و نیروی مورچه در شاخش است. بی‌پیر، خیلی هم قوی است! گاهی تا هشت برابر وزن خودش را بلند می‌کند. مورچه خیلی قوی است و دزد عجیبی هم هست! امّا دزدهایی هستند که دست به دست هم داده‌اند و متّحد هستند. یک مرتبه می‌بینی که مورچه‌ها یک انبار گندم را خالی کرده‌اند! به هر حالت، فکر مورچه، این است که خدا، یک مورچة بزرگتر است و شاخ‌های بزرگی هم دارد.

آقایان طلاب! آخرین فلسفه‌ای که رسمی شده است و 400 سال است هر فیلسوفی که در شرق آمده، از این فلسفه پیروی کرده است، فلسفه ملاصدرای شیرازی است که او جمع بین اشراق و رواق و مشّاء کرده است؛ وی و به خیال خودش فلسفه را تمام و کامل کرده ‏است. آخرین بحث فلسفه این است که: «وجود، حقیقتی مشکک است؛ دارای مراتب مختلف است به شدّت و ضعف. مرتبه شدیده، خداست؛ مرتبه ضعیفه، مخلوقات هستند.» این آخرین بحث فلسفه است. 400 سال است فلاسفه شرق از این بحث تجاوز نکرده‏ اند و حرف جدید دیگری را نگفته‌اند. در عرفان هم آخرین مبحث در توحید، گفتار محیی‌الدین عربی و صدرالدین قونوی و فنّاری است که این‌ها همه پیروان محیی ‏الدین هستند.

گفتار فلسفه، عیناً مثل گفتار مورچه‌هاست. فلاسفه، خدا را سنخ ممکنات دانسته‏ اند. چون از نظر آنان، حقیقت وجود یک حقیقت واحده است و اختلاف به شدّت و ضعف است. آن‌ها به «تشکیک خاصّی» در وجود قائل شده‏اند، و بر این اساس خدا را سنخ ممکنات گرفته‏اند، زیرا که او را مرتبه شدیده از حقیقة الوجود دانسته‏اند و واضح است که «شدّت در وجود» هم، باز همان «وجود» است. این مقدار را برای شما اهل علم گفتم. حرف فلاسفه، عیناً حرف مورچه است.

خدا، این نیست! اشتباه کرده‏اند. در خدا، غور می‏کنند، غوص می‏کنند، بحث در علم خدا می‏کنند. آیا علمش به صُوَر است؟ آیا علمش حضوری است؟ صور، قائمه به ذات هستند؟ قیام آن‌ها، قیام صدوری است یا قیام حلولی؟ علم به کلیات علی سبیل الجزئیة دارد یا علم به جزئیات علی سبیل الکلیة دارد؟ این حرف‏هایی است که فلاسفه می‏زنند. خدا را یک اقیانوسی گرفته‏اند که دائماً در آن غور و غوص می‏کنند: در علمش بحث کن! در اراده‌اش بحث کن! در مشیتش بحث کن! در قدرتش بحث کن! این بحث‌ها و فحص‌‌ها، همه بر خلاف حقیقت است. خدا، خارج از بحث فلاسفه است. خدا، خارج از عقل و فکر و فهم فلاسفه و عرفاست. خدا، سبّوح است و در سبّوحیت خود، سبّوح است. «اسم خدا» سبّوح است. خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم سبّوح است، تا چه برسد به خدا. خدا، سبّوح سبّوح است. خدا، قدّوس قدّوس است. ما نمی‌فهمیم که خدا چیست و کیست. او خارج از فهم ماست. چون نمی‌فهمیم، او خداست. حالا آقایان می‌خواهند خدا را در آزمایشگاه پیدا کنند. این احمق‏های دیگر را نگاه کن! بچّه‌های علقه مضغه که هنوز از شکم مادر طبیعت بیرون نیامده‏اند و هنوز از مادّه خارج نشده‏اند، می‌خواهند در خدا بحث کنند! برو بچّه، دماغت را پاک کن! برو موسیو! پروفسور! استاد کرسی کمبریج! برو دماغت را پاک کن! تو هنوز علقه مضغه هستی هنوز از رَحِم طبیعت بیرون نیامده‏ای. تو را چه به بحث در خدا؟ خدا، بحث بردار نیست. خدا، فحص بردار نیست. «إذا بلغ الکلام إلی الله فاسکتوا.» «إذا بلغ الکلام إلی الله فانصتوا.»

معرفت خدا، به اختیار من و تو نیست. «المعرفة صنع الله»[14] بر ما واجب است که در صنع خدا، تشکیک نکنیم. بر ما لازم است که با شهوت، غضب، هوی، هوس، میل‌های نفسانی، افکار شیطانی و خیالات حیوانی، جلوی آن تعریف فطری خدا، حجاب نیندازیم. جلوی چشم وجدانمان، پرده نیندازیم.

روایات را بخوانید. «ان الله احتجب عن الملأ الأعلی و عن العقول»[15] خدا از عقول محجوب است. خدا از ملأ اعلی و ملائکه محجوب است. ملائکه و روح هم نمی‏توانند خدا را با مدارک خودشان درک کنند تا چه رسد به ما‌ها. این، خداست. آن وقت در مقابل او چه باید کرد؟ همین که قدّوس را یافتیم، همین که قیومِ سبّوح را یافتیم، همین که یافتیم که نگهبان داریم، باید در مقابل او خضوع و خشوع کنیم؛ باید به خاک بیفتیم؛ باید بگوییم: «سُبْحَانَ‏ اللهِ‏ وَ الْحَمْدُ لِلهِ‏ وَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ وَ اللهُ أَکبَرُ».

قربان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بروم. یک «اللهُ أَکبَرُ» پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم یک اقیانوس معارف توحیدی است. «الله» یعنی آن ذات مقدّسی که ما در او حیران هستیم و نمی‌توانیم او را تعیین و تشخیص کنیم؛ نمی‏توانیم او را محدود به حدّ عقل کنیم. او خدایی است که ما بالفطرة در او، متولّه و متحیر و حیران هستیم، «اکبر» و بزرگ‌تر از آن است که او را توصیف کنیم. در روایات دارد: «أَکبَرُ مِنْ‏ أَنْ‏ یوصَفَ»[16]. این یک کلمه‌ای است که پیغمبر اُمّی ‏آورده است.

یکی از دعاهایی که بعد از نمازها می‌خوانیم، چنین است:

«اللَّهُمَ‏ عَرِّفْنِي‏ نَفْسَكَ‏ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي نَفْسَكَ لَمْ أَعْرِفْ نَبِيَّكَ، اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي رَسُولَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي رَسُولَكَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَكَ، اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي حُجَّتَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دِينِي.»[17]

دیشب گفتم:

عقل اول راند بر عقل دوم


ماهي از سر گنده گردد، ني ز دُم

خدایا! خودت را به من بشناسان، که اگر خودت را به من نشناساندی، پیغمبرت را نمی‏شناسم. ما پیغمبر را به خدا می‏شناسیم نه خدا را به پیغمبر. بیچاره‌‌ها! من باب مثال، چراغ موشی را به آفتاب می‏شناسیم نه آفتاب را به چراغ موشی. به هدایت آفتاب، چراغ موشی را می‏بینیم. این چراغ‌های توری را با نور آفتاب می‌شناسیم؛ آفتاب را با نور این چراغ‌های توری نمی‏شناسیم. این چراغ نمی‏تواند مُعرّف آفتاب باشد؛ آفتاب باید معرّف این باشد. خدایا! خودت را به من بشناسان تا از آن شناسایی تو، نبی‏ تو را بشناسم.

طلاب! یک کلمه برایتان بگویم. این توحید خدا را و این معرفت خدا را یافتید، حالا بیایید و پیغمبرش را پیدا کنید. هر که این معرفت را به تو گفت، همان کس، پیغمبر خداست. پیامبر را به خدا بشناس، نه خدا را به پیامبر.

آن خدایی که الله است، همه در او متحیر هستند.

أَنْتَ حَیَّرْتَ ذَوِى الْلُّبِّ
کُلُّمْا أَقْدَمَ فِکْرِی


وَ بَلْبَلْتَ الْعُقُولاً
فِیْک شِبْراً فَرَّ مِیْلاً[18]

این، خدا است. این، الله است. بالاتر از آن است که من او را توصیف و تعریف کنم. این، حقیقتِ معرفت خداست. حال آن کسی که می‏گوید: بگویید: «اللهُ أَکبَرُ»، آن کسی که جمله اوّلش، «اللهُ أَکبَرُ» است، آن کسی که در شبانه روز می‏گوید: حداقل صد مرتبه بگویید «اللهُ أَکبَرُ»، در اذان بگو: «اللهُ أَکبَرُ»، در اقامه بگو: «اللهُ أَکبَرُ»، در تکبیرات سبعه افتتاحیه بگو: «اللهُ أَکبَرُ»، در قیام متّصل به رکوع بگو: «اللهُ أَکبَرُ»، در حال سر از رکوع برداشتن بگو: «اللهُ أَکبَرُ»، در حال سر از سجده برداشتن بگو: «اللهُ أَکبَرُ»، در حال سر بر سجده گذاشتن بگو: «اللهُ أَکبَرُ»، آن کسی که در شبانه روز می‏فرماید: صد مرتبه بگو اللهُ أَکبَرُ، او از جانب آن الله آمده است؛ خوب الله را می‌شناخته و خوب به ما دستور داده ‏است. پس پیامبر را هم از راه خدا می‏شناسیم.

خدا به حقّ ذات مقدّسش، دیده وجدان شما را به مقام قدّوسیت خودش روشن کند. به احترام پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم و به عنوان درود بر این پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم که ما را زنده کرد و از مرگ جاهلیت نجات داد، این امّی و بچّه بیابان، که از بیابان قدس الوهیت آمده است و دست ما را گرفته و از چاه ضلالت بیرون آورده و به اوج هدایت شناسایی خدا رسانده است، بر او درود بفرستید؛ از آن آخر مجلس تا پای منبر، سه تا از صلوات‌های پیغمبر پسند بفرستید.

این‌جا، خانه خداست. کنار بنده خدا هستید؛ قبر حجة الاسلام و المسلمین مرحوم سید شفتی، اعلی‌الله‌مقامه است. در کنار قبر او، در خانه خدا هستید. دل‌هایتان را روانه کنید؛ بلکه یک نوری از عالم غیب تجلّی کند و لاهوت دل شما را روشن‏تر کند. خدا!

اي همه سالكان ره، در طلب رضاي تو


سوختگان عشق تو ساخته با قضاي تو

ني عرضي نه جوهري، خالق چرخ و اختري

در عالم امکان، خارج از جوهر و عرض چیزی نداریم. نُه مقوله عرضی داریم، یک مقوله جوهری داریم. درست است؟ «کلّ ممکن زوج ترکیبی، له ماهیة و وجود». ماهیت، یا عرض است یا جوهر، امّا خدا، نه عرض است نه جوهر.

ني عرضي نه جوهري، خالق چرخ و اختري


هست تو را توانگري، پادشهان گداي تو

خدا! قادر مطلق تویی؛ غنی مطلق تویی. همه گدای تو هستند، همه ضُعَفایند.

نشانه این معرفت خدا چیست؟ حالا نشانه‌اش را می‏گویم. این، هنوز دنباله دارد! لطف خدا در تعریف خودش، بیش‌تر از این است. نشانه این معرفت چیست؟

حالا من نشانه عرفان را می‏گویم. «اعْرَفَکم بِالله أخْوَفَکم مِنْه»[19]. قربان دهان گهربارت بروم. من قابل قربان دهانت نیستم یا علی! من قربان خاک پای قنبرت بروم یا علی! ای گوینده این کلام! نشانه شناسایی خدا، ترس از خدا است؛ ترس از خدا، تقوا، پرهیزگاری، خدا را حاضر دانستن، خدا را ناظر دانستن و در مقابل خدای متعال مرتکب معاصی نشدن.

در کوچه خلوت که می‌روی و دختر مینی‌ژوپ پوش آمده است، آن جا خدا را حاضر بدان و چشمت را به ران او نینداز. این، نشانه معرفت خدا است. در خانه خلوت که هزار جور معصیت می‌توانی بکنی و کسی خبردار نشود، آن جا خدا را حاضر و ناظر بدان. (إِنَ‏ رَبَّک‏ لَبِالْمِرْصادِ)[20]. (یعْلَمُ‏ خائِنَةَ الْأَعْینِ‏ وَ ما تُخْفِی‏ الصُّدُورُ)[21] خدا آن چه در اندرون تو و در سینه تو پنهان است، می‏داند. خدا نگاه‌های ویژه تو را که آیا نگاه خیانتی است و یا غیر خیانتی و امانتی است، تشخیص می‏دهد. این نگاهی که به زن مردم می‏کنی، آیا نگاه عادی است یا نگاه شهوی؟ خدا تشخیص می‏دهد. (إِنَ‏ رَبَّک‏ لَبِالْمِرْصادِ) خدا در کمینگاه نشسته و می‏بیند. خدا را حاضر بدانید. خدا را ناظر بدانید. خدا را به قدر یک بچّه کوچک، احتشام و احترام کنید و از او ملاحظه کنید.

یک مثال برایتان بزنم. به مثال مطلب را بفهمانم. فرض کنید این جا پهلوی فردی نشسته‌ام. جیب کتش، پر از اسکناس هزار تومانی است. در جیب کتش، یک بانک اسکناس است. نفْسِ من، به بلند کردن آن اسکناس‌ها، دعوت می‏کند. وسوسه می‌شوم که آهسته با دو انگشتم پول را بردارم و زیر عبایم پنهان کنم. چه کسی به بنده «شیخٌ رجلٌ بزرگوارٌ» بدگمان می‌شود؟ تا دستم را دراز می‏کنم می‏بینم این آقازاده نگاه می‏کند. تا بفهمم که این آقازاده نگاه می‏کند، دستم را عقب می‏کشم. می‏گویم: این بچّه دارد نگاه می‏کند. اگر الآن بردارم، این بچّه به من بد گمان می‏شود. فوری می‌گوید: «آی! آشیخی که بالای منبر دم از صاحب‌الزمان7 می‌زد، جیب یارو را خالی کرد!» من مفتضح می‏شوم. به جای این که وقتی از منبر پایین می‌آیم، دستم را ببوسند و طیب الله انفاسکم بگویند، چه می‌کنند؟ تُف به ریشم می‏اندازند و دستم را دندان می‏گیرند! پدر سوخته دزد! تو که بالای منبر رفتی، چرا چنین کردی؟

واعظان كاين جلوه بر محراب و منبر مي‏كنند


چون به خلوت مي‏روند آن كار ديگر مي‏كنند

اگر چنین شود، مرا می‌زنند و از اصفهان بیرون می‏کنند. برای این که مفتضح نشوم، برای این که از نان خوردن نیفتم، برای این که آبرویم از بین نرود، از این بچّه احتشام می‏کنم و پرهیز می‌کنم. به خود می‌گویم: این بچّه مرا نگاه می‌کند. در مقابل این بچّه، این کار را نکن. درست است؟

ای بشر با وجدان! ای خداشناس معتقد به خدا! خدا را به قدر این بچّه حاضر بدان و ناظر بدان. خدا را به قدر «أَهْوَن النّاظِرین»، یعنی بچّه‏ای که مراقب توست و تو را رسوا خواهد کرد، خدا را به قدر یک بچهّ، حاضر و ناظر بدان و در خلوت، مرتکب معصیت نشو. این معنای ترس از خداست. خدا یک لولویی نیست که از او بترسیم؛ بلکه از مقام خدا باید ترسید. (وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتان)[22]. (وَ أَمَّا مَنْ‏ خافَ‏ مَقامَ‏ رَبِّهِ‏ وَ نَهَى‏ النَّفْسَ‏ عَنِ‏ الْهَوى،‏ فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِی الْمَأْوى)[23] از مقام خدا، موقعیت خدا، عظمت خدا، احاطه خدا، نظر خدا و دیدار خدا پرهیز کن. این معنای تقواست.

عارف بالله آن کسی است که این حال در او باشد. آن کسی که خدا را شناخته است، پیرامون معاصی نمی‌گردد. هرگاه، غلبه نفس و هوی بر او شد، هرگاه، وساوس شیطان و حوادث نفسانی انسان، او را بر یک امر خلافی وادار کرد، بلافاصله توبه، انابه، اشک، ناله، گریه شبانه، التجاء و تضرّع به درگاه خدا می‌کند تا قلب او از این پلیدی معصیت پاک شود. و تازه باز هم آرام نمی‏گیرد؛ بین الخوف و الرجاء است. «خدا! آیا بخشیدی یا نه؟ خدا! آیا می‏بخشی یا نه؟ خدا! بد کردم. خدا! رد کردم. خدا! غلط کردم! خدا! غلبه نفس و غلبه هوی و هوس بر من شد. ای مولا! بگذر. تو کریمی، تو رحیمی، تو عَفُوّی، تو غفوری، تو آقایی!» پیوسته می‌گوید و می‌گوید، تا اشکش بیاید؛ اشک که آمد، اشک نشانه اجابت است.

اين بدان، الله تو لبيك ماست

خدایا! من بد کرده‌ام. من خودم را می‏گویم؛ به شماها کاری ندارم. شما هم اگر مثل من هستید، الآن در خانه خدا هستید؛ بگریید و بنالید. شبِ ماه رمضان است. ماه، ماه خداست. روز را هم روزه داشته‌اید. یک قدری نزدیک به خدا شده‌اید. الآن هم روی فرش خدا و درون خانه خدا نشسته‌اید. من این جملات را نسبت به خودم می‏گویم؛ شما هم اگر مثل من هستید، گریه کنید.

خدا! من بد هستم، من رد هستم. خدا! من غلط کرده‌ام. خدا! من نافرمانی کرده‌ام. خدا!‌ در حضور تو بی‏حیایی کرده‌ام. خدا در محضر تو، بی‌ادبی کرده‌ام. در مقابل این جمعیت اعتراف می‏کنم به خطای خودم. اعتراف می‏کنم بر استحقاق خودم بر عقوبت‌ها و بر عذاب‌های تو. ولی خدا! به تو امید دارم. خدا! تو عَفُوّ هستی. تو گذشت داری. تو کریمی. خدا! تو محسنی. خدا! تو مُجمل هستی. خدا! تو آقایی. یا سَیدَ السّادات! ای آقای آقا‌ها! گذشت کن. نافرمانی مرا عفو کن. به حقّ ذات مقدّست، دل مرا از پلیدی‌های معصیت پاک بفرما.

حال دیگر بس است. دیگر حالم منقلب شد. دیگر نمی‏توانم بحث معرفتی بکنم. قدری بروم در خانه خدا، شما هم دنبال من بیایید. سرهایتان را پایین بیندازید؛ به من نگاه نکنید! اگر هیچ معصیتی نکرده‌اید، معصوم از گناه هستید، من با شما حرفی ندارم. امّا اگر معصیت کرده‌ای، سرهایتان به زیر بیندازید و یک قدری گریه کنید. خدا!

آمده‌ام اين دل شب به درگهت دعا كنم


به اشك چشم و سوز دل تو را ز خود رضا كنم

خوشا به حال آن‌هایی که درون خودشان رفتند. خوشا به حال آن‌هایی که با خدا ارتباط گرفتند. التماس دعا دارم. هر کس اشکش آمد درباره من عاصی هم دعا کند.

آمده‌ام اين دل شب به درگهت دعا كنم


به اشك چشم و سوز دل تو را ز خود رضا كنم

هر که مثل من شرمنده است، اشک بریزد. با خدا ارتباط بگیرد. خدا!

بنده شرمنده منم، كريم بخشنده تويي


گر كه برانيم ز در، روي طلب كجا كنم

خدا!اگر ما را برانی، به کجا بریم؟ اگر ما را به خود راه ندهی، به چه کسی پناه ببریم؟ یا أَرْحَمَ‏ الرَّاحِمِینَ، یا مَلْجَأَ الْهَارِبِینَ‏ ، یا غِیاثَ‏ الْمُسْتَغِیثِینَ‏ ، یا رَاحِمَ‏ الْمَسَاکینَ.

الحمدلله خیلی‌هایتان به حال آمدید. خدا!

نامه سيَه، غرق گنه، آمده‌ام به پيشِ شَه


دامن عفو و رحمتت، كجا ز كف ر‌ها كنم

به حقّ ابا عبدالله الحسین7، امشب گناهان همه ما را ببخش.

این آمین‌ها، آمینی نبود که تکان بدهد. این آمین‌ها، آمینی نبود که ملائکه را با شما هم آهنگ کند. باید آمین را از سوز دل بگویید.

خدا! همه بد هستیم؛ همه معصیت کاریم؛ همه خطا کاریم. از تو عذر می‏خواهیم.

الهی! به حقّ حبیبت، خاتم النبیین صلی الله علیه و آله و سلم امشب گناهان همه ما را ببخش. ما را پاک و پاکیزه از گناه، از در خانه‌ات روانه بفرما. توفیق اجتناب از معاصی و پرهیز از نافرمانی، تا پایان عمر به همه ما عطا بفرما.

این‌ها نشانه معرفت خدا است، نه شعر مثنوی خواندن. دعای کمیل خواندن و اشک ریختن، نشانه معرفت خداست. دعای ابوحمزه ثمالی را در شب‌های ماه رمضان خواندن و گریستن و نالیدن، نشانه معرفت خدا است و لو الفاظِ عرفان را بلد نباشی! آی عارف مسلک!

چند از اين الفاظ و اِضمار و مجاز
ما درون را بنگريم و حال را


سوز خواهم، سوز؛ با اين سوز، ساز
ما برون را ننگريم و قال را

اصطلاحات را بلد نباش، شعر مثنوی را بلد نباش، شعر حافظ را بلد نباش، امّا حال داشته ‏باش.

ناظر قلبيم اگر خاشع بُوَد
زانكه دل جوهر بُوَد، گفتن عرض


گرچه گفت و لحن، ناخاضع بُوَد
پس طُفيل آمد عرض، جوهر غرض

ببرمتان در خانه بنده خدا! آن بنده خالص الهی که بچه شیرخوارش روی دستش تیر خورده ‏است.

بمیرم! حسین! حسین! حسین!

شاخه ریحانش پژمرده شده است! بند گردنش، با حالت کج بالای شانه بابا افتاده است! آی امان! امان! امان!

تا شما را به کربلا نَبَرَم، گریه‌تان بلند نمی‏شود!

این بچه، سر به شانه بابا گذاشته است. وای!

بابا با یک زبان عجیبی صدا زد: ای قوم! اگر به من رحم نمی‏کنید، به این بچه شیرخوار من رحم کنید. «إنْ لَمْ تَرْحَمُونی، فَارحَموا هَذا الرَّضیع»[24] همین طوری که حرف می‌زد، یک وقت دید بچّه می‌لرزد...



[1]. روم: 30

[2]. اين عبارت در دعاهاي متعدّدي آمده است، به عنوان نمونه: دعاي بعد از نماز عصر (فلاح السائل و نجاح المسائل، ص202)؛ دعاي حزين (المصباح للكفعمي، ص55)، صلاة الرغائب (المصباح للكفعمي، ص526)؛ دعاي هنگام خواب و بيداري (بحارالأنوار، ج73، ص195)؛ ذكر سجده بعد از نماز وتر (بحارالأنوار، ج84، ص308)؛...

[3]. اعلي: 1

[4]. اين عبارت در دعاهاي زيادي آمده است، به عنوان نمونه: ذكر طواف (من لا يحضره الفقيه، ج2، ص532)، دعاي شب مبعث (المزار الكبير (لابن المشهدي)، ص195)، دعاي شب عرفه (بحارالأنوار (ط - بيروت)، ج95، ص283)،...

[5]. كهف: 109

[6]. «عَنْ جَابِرِبْنِ عَبْدِاللهِ قَالَ: قُلْتُ لِرَسُولِ اللهِ صلی الله علیه و آله و سلم: أَوَّلُ شَيْ‏ءٍ خَلَقَ اللهُ تَعَالَى مَا هُوَ؟ فَقَالَ: نُورُ نَبِيِّكَ يَا جَابِرُ! خَلَقَهُ اللهُ ثُمَ‏ خَلَقَ‏ مِنْهُ‏ كُلَ‏ خَيْرٍ.» (بحارالأنوار، ج15، ص24)

[7]. اعراف: 172

[8]. «كُلُ‏ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى‏ الْفِطْرَةِ وَ إِنَّمَا أَبَوَاهُ يُهَوِّدَانِهِ وَ يُنَصِّرَانِهِ وَ يُمَجِّسَانِهِ.» (عدة الداعي و نجاح الساعي، ص333 و 332) / «كُلُ‏ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى‏ الْفِطْرَةِ حَتَّى يَكُونَ أَبَوَاهُ يُهَوِّدَانِهِ وَ يُنَصِّرَانِهِ‏.» (بحارالأنوار، ج3، ص281)

[9]. البلد الأمين و الدرع الحصين، ص337 (دعاي مشلول)

المصباح للكفعمي (جنة الأمان الواقية)، ص257

مشابه: بحارالأنوار، ج92، ص398 / مهج الدعوات و منهج العبادات، ص153

[10]. عن ابي جعفر الباقر علیه‌السلام: «کُلَّمَا مَيَّزْتُمُوهُ بِأَوْهَامِکُمْ فِي أَدَقِّ الْمَعَانِي فَهُوَ مَخْلُوقٌ مَصْنُوعٌ مِثْلُکُمْ مَرْدُودٌ إِلَيْکُمْ.» (بحارالأنوار، ج66، ص293)

[11]. «قَالَ أَبُوعَبْدِاللهِ علیه السلام:إِنَّ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ (وَ أَنَّ إِلى‏ رَبِّكَ الْمُنْتَهى) (النجم: 43) فَإِذَا انْتَهَى الْكَلَامُ‏ إِلَى‏ اللهِ‏ فَأَمْسِكُوا.» (الكافي، ج1، ص92 / بحارالأنوار، ج3، ص264)

[12]. بحارالأنوار، ج2، ص63

[13]. بحارالأنوار، ج82، ص170 (به نقل از پيامبر9) و ج‏68، ص23 (به نقل از حضرت سجاد7)

[14]. «قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِاللهِ علیهالسلام: الْمَعْرِفَةُ صُنْعُ‏ مَنْ‏ هِيَ؟ قَالَ: مِنْ صُنْعِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ لَيْسَ لِلْعِبَادِ فِيهَا صُنْعٌ.» (التوحيد (للصدوق)، ص410) / «عَنْ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ‌بْنِ أَبِي‌طَالِبٍ علیهماالسلام:‏ … وَ الْمَعْرِفَةُ صُنْعُ‏ اللَّهِ فِي الْقَلْبِ» (دعائم الإسلام، ج1، ص13)

[15]. «أن الله احتجب‏ عن‏ العقول‏ كما احتجب عن الأبصار و إن الملأ الأعلى يطلبونه كما تطلبونه انتم.» (بحارالأنوار، ج66، ص292) / «احْتَجَبَ عَنِ الْعُقُولِ كَمَا احْتَجَبَ عَنِ الْأَبْصَارِ وَ عَمَّنْ فِي السَّمَاءِ احْتِجَابَهُ كَمَنْ [عَمَّنْ‏] فِي الْأَرْضِ قُرْبُهُ» (تحف العقول، النص، ص245)

[16]. «عَنْ أَبِي‌عَبْدِاللهِ علیه السلام قَالَ: قَالَ رَجُلٌ عِنْدَهُ اللهُ أَكْبَرُ فَقَالَ اللهُ أَكْبَرُ مِنْ أَيِّ شَيْ‏ءٍ فَقَالَ مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ فَقَالَ أَبُوعَبْدِاللهِ علیه السلام حَدَّدْتَهُ‏ فَقَالَ الرَّجُلُ كَيْفَ أَقُولُ قَالَ قُلْ اللهُ أَكْبَرُ مِنْ‏ أَنْ‏ يُوصَفَ‏.» (الكافي، ج1، ص117 / التوحيد (للصدوق)، ص313)

[17]. الكافي، ج1، ص337 / بحارالأنوار، ج52، ص146 و 147

[18]. شرح نهج‌البلاغة لابن أبي‌الحديد، ج‏13، ص51؛ ابن ابي‌الحديد مي‌گويد:

فِیْكَ یا أُعْـجُوبَهَ الْکَـوْنِ غَدَا الْفِکْرُ کَلِیْلاً
أَنْتَ حَیَّـرْتَ ذَوِى الْلـُّـبِّ وَ بَلْبَلْتَ الْعُقُولاً
کُـلُّـمْا أَقْـدَمَ فِــکْــرِی فِیْككَ شِبْراً فَرَّ مِیْلاً
ناکِصاً یَـخْبِطُ فِی عَمْیـاءِ لایَهْدِی سَبِیْلاً
«در ذات تو اى اعجوبه جهان هستى (اي خدا) فكر خسته و وامانده شد، تو صاحبان انديشه را حيران ساخته‌اى و خردها را به هم ريخته‌اى، هر زمان فكر من يك وجب به تو نزديك شود يك ميل فرار مى‌كند، آرى به عقب بر مى‌گردد و در تاريكي‌ها غرق مى‌شود و راهى به پيش پيدا نمى‌كند.»

[19]. «أَخْوَفُكُمْ‏ أَعْرَفُكُمْ‏» (غرر الحكم و درر الكلم، ص185)؛ «أَعْلَمُكُمْ أَخْوَفُكُم»‏ (غرر الحكم و درر الكلم، ص1859)؛ « أَعْلَمُكُمْ بِاللهِ أَخْوَفُكُمْ‏ لِلهِ‏» (بحارالأنوار، ج67، ص344)؛ «قَالَ أَبُوعَبْدِاللهِ علیه‌السلام:‏... إِنَّ أَعْلَمَ النَّاسِ بِاللهِ أَخْوَفُهُمْ‏ لِلهِ وَ أَخْوَفَهُمْ‏ لَهُ أَعْلَمُهُمْ بِهِ.‏» (بحارالأنوار، ج2، ص27)؛ «قَالَ رَسُولُ اللهِ صلی الله علیه و آله و سلم:‏ مَنْ كَانَ بِاللهِ أَعْرَفَ‏ كَانَ مِنَ اللهِ أَخْوَفَ.‏» (بحارالأنوار، ج67، ص393)

[20]. فجر: 14

[21]. غافر: 19

[22]. الرحمن: 46

[23]. نازعات: 40 و 41

[24]. «يا قوم إن لم ترحموني فارحموا هذا الطفل، فرماه رجل منهم بسهم فذبحه.» (سفينة البحار، ج5، ص57)
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » يکشنبه نوامبر 16, 2025 3:47 am

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد سید اصفهان در ماه رمضان سال 1393 قمرى


مجلس 3

https://drive.google.com/file/d/1ZWlwws ... VQDu_/view

متن

أَعُوذُ باللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيم‏

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ
المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الآبِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ)[1]

ما پیش از این عالم، موجود بوده‌ایم. وجود ما قبل از این عالمِ مادّه و مُدّه، از مسلّمات آیات و روایات است: «خَلَقَ‏ اللهُ‏ الْأَرْوَاحَ‏ قَبْلَ الْأَجْسَادِ بِأَلْفَی عَامٍ »[2] این یک حدیث است؛ و احادیث دیگر هم داریم، مثلاً: «الْأَرْوَاحُ‏ جُنُودٌ مُجَنَّدَةٌ، فَمَا تَعَارَفَ مِنْهَا ائْتَلَفَ، وَ مَا تَنَاکرَ مِنْهَا اخْتَلَفَ.»[3]

در این باب، دوازده دسته از روایات در طی آیات متعدّده‌ای داریم که اگر من بخواهم آن روایات و آیات را بیان کنم، شاید نصف ماه مبارک رمضان به این مبحث بگذرد.

یکی از اشتباهات یک دسته از فلاسفه که در رأس آن‌ها صدرالمتألهین شیرازی است، این مسأله است که آن‌ها نفس را «جِسْمانِیةُ الْحُدوثِ روحانِیةُ الْبَقآءِ» می‏دانند و مفاد روایات عکس این است. پیش از آن که ما به بدن تعلّق بگیریم، موجود بوده‌ایم. ما را از عالم اعلی و افق بالا، متنزّل به عالم مادّه و مُدّه کرده‏اند. سرّ این تنزّل هم بر دانشمندان، پنهان و پوشیده است. شیخ‏ الرئیس ابو علی سینا، یک قصیده عینیه‌ای دارد که مفصّل است. اوّل آن قصیده این است:

هَبَطَتْ إِلَيْكَ مِنَ المَحَلِّ الأَرْفَعِ


وَرْقَاءُ ذَاتُ تَعَزُّزٍ وَ تَمَنُّعِ

آخر آن قصیده، می‏گوید:

اِنْ كانَ اَهْبَطَهَا الْاِله لِحِكْمَةٍ


طُوِيَتْ عَلَي الْفِطَنِ اللَّبيبِ الْأَوْرَعِ

می‌گوید: از یک مقام شامخی، کبوتر نفس تو و شاهباز روح تو متنزّل شد. او را از یک مقام عالی فرود آوردند و در یک محلّ پستی که محلّ دنیا باشد، متنزّل کردند.

وسعت دنیا از حدّ فکر ما خارج است. اگر بخواهم امشب این مطلب را بگویم، منبر امشب در همین موضوع تمام خواهد شد. اجمالاً یک کلمه اشاره کنم. نور در هر ثانیه، پنجاه هزار فرسخ، یعنی 300 هزار کیلومتر حرکت می‏کند. می‌دانید «ثانیه» چیست؟ این ساعت‌هایی که آویز و لنگر دارند و لنگرش به طرف راست و چپ حرکت می‌کند، هر یک حرکتش، یک ثانیه است. یک حرکت لنگر که به این یک طرف می‌آید، می‌شود «یک ثانیه»، و نور در این ثانیه، پنجاه هزار فرسخ، یعنی سیصد هزار کیلومتر حرکت می‏کند. حالا دیگر رفقا و محصّلین علوم جدیده، قلم بردارند و عمل ضرب را انجام دهند. هر 60 ثانیه، یک دقیقه است. آن وقت ببینید نور در یک دقیقه، چقدر حرکت می‌کند؟ هر 60 دقیقه، یک ساعت است. آن وقت ببینید در یک ساعت، چقدر حرکت می‌کند؟ هر 24 ساعت، یک شبانه روز است. آن وقت در شبانه روز، چه مقدار حرکت می‌کند؟ تازه، هر سال هم، 365 روز است. در همین کهکشان خودمان، بعضی ستاره‏هایی که با چشم ما دیده می‌شود، از هنگامی که نور از آن جدا می‏شود، بعد از 22 سال به ما می‌رسد. حال ببینید فاصله بین ما و آن ستاره چقدر است؟ دیگر رفقا قلم را بردارند و حساب کنند؛ چهار عمل ضرب است، حاصل ضرب را ببینند؛ از میلیاردها فرسخ هم می‌گذرد.

این تازه در کهکشان ماست. ارباب مراصد و زیج‌های جدید، کهکشان‌هایی را دیده‌اند که میلیارد میلیارد میلیارد فرسخ دورتر از کهکشان ماست. این عالم مادّه، بسیار وسیع است. این عالم مادّه با تمام وسعتی که دارد، عالم تنگ، عالم پست، عالم تیره و تاریک، عالم جهل و نادانی و عالم پلید و دنی و پستی است. ان شاء الله شاید در شب‌های آینده یک اشاره‌ای هم به کوچکی دنیا و پستی دنیا و ظلمت دنیا و جهل دنیا و فنای دنیا بکنم.

خوب! ما قبل از آمدن به این دنیا، در یک عالم وسیع و نورانی بودیم؛ یک عالمی که حیات و زندگی در آن، غلیان و جوشش داشت. زندگی، در آن می‌جوشید. این عالم زندگی ندارد. یک اشاره‌ای بکنم.

پیرمردها! جوانی‌تان کجاست؟ نیست! جوان‌ها! کودکی‌تان کجاست؟ نیست! آقایان! سال گذشته‌تان کجاست؟ نیست! ماه گذشته کجاست؟ نیست. اول ماه صیام کجاست؟ نیست. روز گذشته کجاست؟ نیست. موقع سر شب کجاست؟ نیست. ساعتی که در مسجد، پای منبر من تشریف آوردید، کجاست؟ نیست. دقیقه‏ای که من از منبر بالا رفتم و شما صلوات فرستادید، کجاست؟ نیست. این دقیقه‏ای که من حرف را شروع ‏کردم کجاست؟ نیست. «سخن» سه حرف است: «سین» و «خا» و «نون». می‌خواهم «سخن» بگویم، آن لحظه‌ای که «سین» را گفتم و به «خا» رسیدم، کجاست؟ نیست. هنگامی که هنوز «سین» را نگفته‌ام، ظرف وجود «سین»، نیست و وجود ندارد. وقتی هم که سین را گفتم، باز هم حرف «سین»، «نیست» می‏شود. تا سین را بگویم و به «خا» نرسیده‌ام، «خا»، «نیست» است. پس این عالم، دائماً در فنا و نیستی است. پیش از آن که «سین» سخن، به دهان من بیاید، این «سین»، نیست. ظرف زمان این «سین» هم، نیست. بعد از آن که گفتم، در حقیقت همان لحظه‌ای که گفتم، «سین»، «نیست» می‌شود. به عبارت دیگر، گفتنش با نیستی آن، برابر است. بعد هم که گفته شد، دیگر نیست و وجود ندارد. بیچاره‌ها! دنیا، یک پارچه «نیستی» است. فهمیدید که دانشمندان، چگونه دنیا را تحلیل و معرّفی کرده‌اند؟ این دنیا، همه‌اش، «نیست اندر نیست اندر نیست» است. هستی دنیا، تقریباً عین نیستی‌اش است. هستی آن با نیستی‌اش، در آنِ واحد، مُندرج و مُندَمج است. دنیا، چنین است. پس دنیا، دار مرگ و فناست. زندگی دنیا عبارت از مرگ‏های پیاپی است. دنیا، این گونه است.

امّا نشئه ارواح، آن نشئه‏ای است که زندگی در آن می‏جوشد. آمد و شد ندارد، بهار و خزان ندارد، شب و روز ندارد، ساعات و آنات متدرّج و پی در پی ندارد. همه‌اش، بقاء است. تمام آن، ایست، زیست، ثبات، دوام و حقّانیت است. «حقّ» یعنی: ثابت. آن عالم، عالم ثبوت است. این عالمِ مادّه، عالم بطلان و زوال و فنا است.

چاره‏ای ندارم! چند دقیقه‏ای باید در این باب صحبت کنم. این عالم، عالم جهل و نادانی است. به هر پایه‏ای از علم که برسید، باز هم، این عالم، عالم نادانی است. حتّی برای بزرگ‌ترین دانشمندان طبیعی و ریاضی، این عالم، عالم جهل است. بشر به هر پایه‏ای که جلو می‏رود، پرده‌های دیگری جلوی چشمش افتاده است و مجهولات او، بیشتر از معلومات اوست. شما به هر پایه‏ای از علم که برسید و بشر برسد، نمی‏داند این عالم در دقیقه بعد، چه خواهد شد؟ نمی‌داند و جاهل است! شما می‏دانید یک ثانیه دیگر، زمین به چه حالت است؟ نه. خدای ناکرده ممکن است زلزله‌ای بیاید و همه ما را به قعر زمین، فرو ببرد؛ ممکن است! یک دقیقه دیگر هوا چنان مسموم شود که همه را بکشد. هوا چنان سرد شود که خون را در عروق و شریان ما منجمد کند و بمیریم! نادان هستیم؛ نادان هستیم. شما خبر دارید پشت این دیوار چیست؟ نه. شما خبر دارید پشت این پوست بدنتان چیست؟ نه. پشت این ناخن چیست؟ نه. این عالم، عالم جهل و نادانی است. حتّی برای بزرگ‌ترین پروفسور و دانشمند دنیا، سر تا پای این عالم، جهل و نادانی است. اگر بشر در عالم دنیا، یک روزنه سر سوزنی راه علم تحصیلی به حقیقتی پیدا کند، صد دروازه جهل و نادانی در همان شعبه برایش پیدا می‏شود. این عالم دنیاست.

اگر کثافت و تعفّن دنیا را برایتان بگویم، شماها بدتان می‏آید. خود من هم میل ندارم بگویم! کثافت وتعفّن دنیا عجیب است. از بوی خیابان‌های پاریس هم متعفّن‌تر است!

ولی آن عالم، عالم حیات و عالم نورانیت است. این عالم، عالم تیرگی و ظلمت است. آن جا، عالم نورانیت، عالم علم و دانش و عالم لطافت است. چه لطافت عجیبی! آن عالم، به میلیاردها درجه از نور آفتاب لطیف‌تر است.

قضیه‌ای را نقل کنم. در کتاب «میمرات» که در حاشیه «قبسات» میرداماد طبع شده است، این مکاشفه را به ارسطو نسبت می‏دهد. ولی من فکر می‏کنم اشتباه شده است و این مکاشفه، مال افلاطون باشد. چون ارسطو در این سیر و سلوک‌ها نبوده است. ارسطو، مرد مشی و استدلال و منطق است. افلاطون، هم مرد منطق و استدلال بوده، هم مرد مکاشفه و شهود و مرد تجرید و انخلاع بوده است. خیال می‏کنم اشتباه شده باشد؛ باید به افلاطون نسبت بدهد، امّا به ارسطو نسبت داده است. به هر حال می‏نویسد: یک موقعی، برای ارسطو حالت تجرید و خلع بدن پیدا شد.

در این جا باید یک نکته‌ای بگویم. آقایان! ما، این بدن نیستیم. این بدن، خر سواری ماست. حواستان جمع باشد. آقازاده‌ها! از حالا به خودتان تلقین کنید که شما، بدن نیستید. شما سوار بر بدن هستید. بدن، مثل یک الاغ است که شما سوارش می‌شوید. الاغ، مرکوب شماست؛ شما راکب الاغ هستید. این بدن، مثل لباس است. این عبا، بدن نیست؛ بدن هم، عبا نیست. این عبا را روی بدن می‌پوشیم و بعد از بدن می‌کنیم. درست توجه کردید؟ این عبا، بدن نیست. بدن، به منزله لباس روح است. روح، آن را می‌پوشد؛ گاهی هم رهایش می‏کند. در هنگام خواب، کمی این لباس را می‏کنیم. البته در موقع خواب، بدن تماماً کنده نمی‌شود؛ ولی موقع مرگ، تمام آن کنده می‏شود. موقع بیداری، آن لباس را می پوشید.

تا بداني كه تن آمد چون لبيس
روح را توحيد الله خوشتر است
دست و پا در خواب بيني و ايتلاف


رو بجو لابس لباسي را مليس
غيرظاهر، دست‌وپايي ديگر است
آن حقيقت دان، مدانش از گزاف

خلاصه، تو، بدن نیستی؛ بلکه بدن مرکوب توست.

این جا قصّه‏ای بگویم. عیب ندارد! این آقازاده‌هایی هم که پای منبر می‌آیند این‌ها هم باید بهره‌مند شوند. منبرهای ما، دیگ آش قلمکار است، همه چیز باید داشته باشد! بچّه‌ها هم بی‌خود این جا معطّل نشوند.

یک عربی در مصر زندگی می‌کرد که اوّل ما خَلَق[4] او، گِرد بود؛ اتاق بالایش، اجاره نشین بود و سیم‌ها گاهی به هم متّصل می‌شد! مثل بعضی از ماها بود! به فکر افتاد که این شهر بزرگ و پر جمعیت است و ممکن است در این جمعیت‌ها، من گم شوم. باید یک کاری کنم که گم نشوم. چه بکنم؟ بالاخره فکرش به این جا رسید که یک کدوی کلمی بخرد، آن را سوراخ کند، یک ریسمانی از آن عبور بدهد و به پایش ببندد. این، نشانه خودش باشد که بین مردم گُم نشود. خیلی خوب! یک کدوی کلمی گرفت و سوراخ کرد. ریسمانی از آن عبور داد و به پایش بست. هر جا می‌رفت، هی به کدو نگاه می‏کرد و وقتی می‌دید کدو همراهش است، می‏گفت: «الحمد لله! در این شهر گم نشده‌ام. خودم، خودمم!» شب با کدو می‏خوابید. صبح که از خواب بلند می‏شد، نگاه می‌کرد، می‌دید کدو هست. خوشحال می‌شد. می‏گفت: «الحمد لله! خودم، خودمم! گم نشده‌ام.» رندان فهمیدند که، اوّل ما خَلَقَش، گرد است. گفتند: بد نیست سر به سرش بگذاریم. یک شب که خوابیده بود، آمدند و کدو را از پای او باز کردند و به پای فرد دیگری بستند. صبح که از خواب بیدار شد، نگاه کرد، دید کدو نیست. دو دستی توی سرش زد و گفت: ای وای! دیدی در این شهر گم شدم! در این حین، کدو را به پای فرد دیگر دید. حیران شد! گفت: اگر او، منم؛ پس من کیستم؟ اگر من، منم، پس چرا کدو آن جاست؟ مدّتی در این حیرت ماند!

حال به جان عزیز خودم -که پدرم خاکشیر نبات خرج کرده تا بزرگ شدم! مُفت بزرگ نشده‌ام! - 99 نفر از هر 100 نفر ما و بلکه 999999 نفر از هر یک میلیون نفر ما، همان فرد عرب هستیم! به کدو، خودمان را می‏شناسیم. این بدن، کدوی پای روح ماست. این بدن، «ما» نیست. بیچاره! تو به بدن خودت را می‏شناسی؛ می‌گویی: «من» «من»! به سینه‌اش می‌زند. خیال می‏کند هرچه محکم‌تر به سینه بزند و «من» «من» کند و درد بیشتری بیاید، منیت محکم‌تر است! نه بدبخت! این بدن، مرکب سواری و لباس روح تو است. این بدن را می‏شود «کند» و می‏شود «پوشید».

به ما می‌گویند: «مُوتُوا قَبْلَ أَنْ تَمُوتُوا»[5] از حضرت عیسی مسیح7 نقل می‏کنند که فرمودند: «لَنْ یلِجَ مَلَکوتَ السَّمَوَاتِ مَنْ لَمْ یولَدْ مَرَّتَینِ»[6] اگر می‏خواهی به عالم ملکوت و عالم بالا و عالم روحانیت وارد شوی، باید دوباره زاییده شوی؛ در حالی که ما یک مرتبه زاییده شده‏ایم. ما یک مرتبه زاییده شده‏ایم و از شکم ننه بیرون آمده‌ایم. باید دو مرتبه زاییده شویم؛ باید یک مرتبه هم از شکم بدن بیرون بیاییم. فهمیدید؟ من دیده‏ام اشخاصی را که خلع بدن کرده‌اند. این که حرف می‌زنم، از روی کتاب حفظ نکرده‌ام برای شما بگویم. من هر چه را می‌گویم، تا نمونه‌اش را ندیده باشم آن را بالای منابر و بلکه در مجالس تدریس خود بحث نمی‌کنم. من اشخاصی را که خود را کندند و از این آب و گل بیرون آوردند، این بدن را انداخته‌اند و دوباره بدن را متعلّق خود کرده‏اند، دیده‏ام که می‌گویم.

ارسطو -بنا بر آن چه در «میمرات» نوشته شده است و یا افلاطون بر اساس نظر من- خلع بدن کرد. خودش را کند؛ از این آب و گل و از این لجن زار مادّه بیرون کشید. خوشا به حال آن کسی که خودش را بیرون می‏کشد.

پيوند از اين هيولي و اين صورت بُگسِل
وجودت جز طلسمي جادويي نيست


گسيل كُل كن اجزاء را
بزن بشكن طلسم جادويي را

وقتی طلسم را شکستی، می‏فهمی چه خبر است.

ارسطو یا افلاطون می‏گوید: «من یک مرتبه خودم را در عالم نور و عالم حیات مشاهده کردم. دیدم عالمی را که حیات و زندگی در آن غلیان و جوشش دارد؛ زندگی می‌جوشد.» در حالی که در این عالم دنیا، مرگ می‌جوشد. «دیدم در عالمی هستم که علم و دانایی، می‌جوشد و غلیان دارد.» امّا در این عالم دنیا، جهل و نادانی می‏جوشد. به هر کجای آن دست بزنی، جهل و نادانی است. گفت: «دیدم یک عالمی است که نور و لطافت در آن می‏جوشد. به فکر افتادم: «من کجا و این عالم کجا؟» تا به فکر افتادم، یک مرتبه دیدم در بدن هستم.» و درست هم هست. آن‌هایی که ارباب انخلاع هستند، این مطلب را تصدیق کرده‏اند. الآن سرّ مطلب و رمز مطلب گفته شد؛ آن که اهلش است، می‏فهمد. گفت: «تا توجّه کردم و فکر کردم که من کجا و این عالم کجا؟ تا فکر کردم، دیدم در بدن و در این عالم هستم.»

بگویم، علی الله! زدیم بر صف رندان، هر آن چه باداباد! آقایان دانشمندان! آن عالم، عالم «لا فکری» است. فکر، مال این عالم مادّه و مُدّه است. فرقی نمی‌کند که منبع و مبدأ و منشأ فکر، حواس ظاهری مثل گوش و چشم و بینی و... این حواس ظاهره باشد یا حواس باطنی مانند قوّه خیالیه، قوّه واهمه، ریاست طلبی، آقایی خواهی، هوی‌ها و هوس‌ها. در هر حالت، فکر، مال این عالم است. از این عالم بیرون رفتن، در «لافکری» است. لا فکری که شد، آن چه که تعلّق به این عالم دارد، همه زدوده می‏شود؛ همه ربوده می‏شود؛ همه زیر پا می‌افتد.

گفت: «تا «فکر» کردم: من کجا و این جا کجا؟ یک مرتبه دیدم در بدن هستم.» خلاصه مطلب آن که آن عالم، عالم نورانیت و لطافت است؛ عالم بقاء و دوام و ثبات است؛ عالم زندگی و حیات است؛ به عکس این عالمِ دنیا و عالم ماده.

باز یک نکته‏ دیگری بگویم. در عبارات بخل نکنم. اهل فضل و علم، بسیار حضور دارند، به عرض مقدّسِ آن‌ها برسانم. این عالم با تمام وسعتی که دارد، تنگ است. درست توجّه می‌فرمایید؟ این عالم با وجود حیات فریبنده‏ای که دارد، عالم مرگ است. این عالم با غنا و ثروتی که در ظاهر به چشم می‌خورد، عالم فقر است؛ فقر! چه جور فقر! یک لپّه یا یک دانه نخود در روده‌ات گیر کند، آن چنان تو را مستأصل می‏کند! آن قدر داد می‏کشی! از پایین اماله کنند، از بالا فلوس در حلقت بریزند، سوزن به تو بزنند. به هر کاری حاضر هستی تا آن درد برطرف شود. یک چنین عالم فقر و نادانی است. فهمیدید؟ بد عالمِ کثیفی است!

یک کلمه این جا بگویم. باد در بینی نیندازید. ما هیچی نیستیم، هیچی! پُف هستیم!

پَر کاهي در ميان تندباد


مِي ندانم در كجا خواهم فتاد

از پُف هم، پُف‌تریم! آن بزرگ‌ترین شخصیت امپراطوری دنیا، آن قلدری که باد در بینی انداخته بود و پنج قارّه دنیا در نظر او هیچ نبود، آن پادشاه مستبد قلدر کذایی، یعنی نمرود، به یک پشه گفتند: برو در بینی‏اش شاش کن! پشه در بینی نمرود رفت. مثل دکترها، سوزنش را برداشت. یک جای نرم و ملایمی را از بینی نمرود انتخاب کرد. روی صندلی نشست و سوزنش را در آورد! نیش پشه، سوزن او است. البتّه خود پشه دیده نمی‏شود و به چشم نمی‌آید تا چه برسد به نیشش. آن وقت نیشی که با چشم مسلّح، یعنی از پشت ذرّه‌بین باید دیده ‏شود، روی یک عصب بسیار لطیفی از اعصاب بینی نمرود گذاشت و تا فیها خالدون، دخول کرد و آبش را ریخت! آن عصب لطیف ورم کرد و شروع به خارش کرد. یک جایی رفت که انگشت به آن نمی‌رسد! آن پشه هفت هشت ده تا سوزن زد. نمرود باد کرد؛ ورم کرد؛ اصلاً مُرد و از بین رفت! نمرود با آن عظمت مادّی، یک پشه او را از بین بُرد. من و شما که هیچ! پُفیم، ما پُف هستیم! خیلی باد به بینی‌تان نیندازید! عالم، عالم فقر و عجز و جهل است؛ یک چیز عجیب و غریبی است!

ولی آن عالم، عالم نورانیت، قدرت و توانایی است. ان شاء الله از توانایی‏های عالم نشئه ملکوت که مُسیطر و قاهر بر قواعد مادی است سخن خواهم‏گفت. ما در آن عالم بودیم؛ عالم لطافت، عالم نورانیت، عالم حیات. ما را به دنیا آوردند. «آوردن به دنیا» یعنی چه؟ یعنی «ما را در این آب و خاک گنجاندند»؟ نه! اشتباه نشود. «آوردن ما به دنیا» معنایش این است: ما را به این بدن بی‌پیر عاشق کردند؛ مثل سلطان محمود غزنوی که عاشق ایاز شده بود؛ در حالی که ایاز پسری زشت و سیاه‌چهره بود. روح را عاشق این بدن کردند، متعلّقش کردند به این بدن؛ کتعلّقِ الرَّبّان بالسّفینة و المَلِک بالمدینة. روح متعلّق به بدن شده است. روح آن قدر بدن را دوست می‏دارد، که اگر یک لکه در آن پیدا شود، می‌رود و به آن صابون می‌زند و این لکه را پاک می‌کند. اگر پوست صورتش کمی، یک خرده فرورفتگی پیدا کند، پارافین می‌زند تا بالا بیاید و قشنگ بشود! اگر کمی رنگ صورتش زرد شود، آن قدر سرخاب سفیدآب می‌زند تا قشنگ شود. آن قدر دوست می‌دارد که تا نگاه به پشت دستش می‌کند و می‌بیند دستش کمی چروک پیدا کرده است، فکر می‌کند در اثر لاغر شدن است. پس آن قدر می‌خورد تا این چروک دست بر طرف شود! علاقه روح به بدن، صد درجه بیشتر از عشق مادر به بچه شیری است. روح دائماً متوجّه بدن است. از موی سر گرفته تا ناخن پا، تمام اعضای این کارخانه و کارخانه‌هایی که در بدن است، همه متعلّق خاطر روح است. این معنای آمدن روح به دنیا است و الا روح، داخل بدن نیست. خوب گوش بدهید. امشب در یک وادی افتادیم. خدا می‌خواست این حرف‌ها را بزنیم. روح در بدن نیست. مانند آن که این نور، توی لامپ نیست. اشتباه نکنید! نور درون پلاتین یعنی آن سیمی که توی لامپ است، نیست، بیچاره‌ها! آن سیم کوچک‌تر از این است که به نور احاطه پیدا کند. آن سیم غرق نور است. نور احاطه دارد بر ظاهر و باطن آن سیمی که در لامپ است. نور، بر لامپ احاطه‌ دارد؛ توی لامپ نیست. بلکه لامپ توی نور است. نه این که نور توی لامپ باشد. این نور، توی تور نیست؛ بیچاره‌ها! تور، نور را احاطه‌ نکرده، بلکه نور، تور را احاطه کرده است. نور، ظاهر و باطن تور را در خودش گرفته است.

بدن، محاط بر روح است. روح، توی بدن نیست؛ بلکه بدن، توی روح است. روح، سر تا پای بدن و ظاهر و باطن و همه جای بدن را گرفته است، نه فقط بدن تو را، بلکه منبر، مسجد، اصفهان، ایران، آسیا، کرة زمین و منظومه شمسی را فرا گرفته است. این کهکشان را فرا گرفته است. روح به همه این‌ها احاطه دارد. آمدن روح به دنیا، معنایش این است که او را متعلّق به بدن کرده‏اند. روح من الآن در مسجد نیست. اشتباه نکنید! روح شماها در مسجد نیست، بلکه بدنتان در مسجد است. روح من با روح شما روبرو نیست، بدن من با بدن شما روبرو است. بدن من بالای منبر نشسته است. روح بالاتر از منبر و مسجد و اصفهان و ایران و کره زمین است.

مثال دیگری بزنم. این چراغ‏ها را می‏بینید. هر کدام از این چراغ‌ها نور دارد. انوار آن‌ها، داخل همدیگر هستند. همه در عین این که از یکدیگر ممتاز هستند و مشخّص و معین هستند، توی هم هستند. شما نمی‏توانید نور این چراغ را از نور آن چراغ تفکیک کنید. هر دو در این فضا هستند. هر دو هم داخل در هم هستند. آن چیزی که از همدیگر «فاصله» دارد، لامپ آن چراغ از لامپ این چراغ است. آن چیزی که فاصله دارد، آن پلاتین و سیم داخل آن لامپ از پلاتین و سیم این لامپ است، و گر نه، نورها از هم فاصله ندارند.

ارواح هم همین طور هستند. روح من و شما، این طوری است. فاصله و بُعد بین بدن من و شما است. محاذات و موازات و مقابله و مقارنه بین بدن‌های ما است. بدن این دو تا آقا به هم چسبیده است. بدن این آقا از بدن آن آقا جداست. بدن‌ها به هم چسبیده‌اند یا از هم جدا هستند، ولی ارواح طور دیگری هستند. مثال آن، مثال نور است که عرض کردم. فهمیدید؟ معنای آمدن ما در دنیا، تعلّق دادن ما را به بدن است؛ ما را عاشق بدن کرده‌اند. آخ آخ! ما را عاشق یک قاذوره‌ای کرده‌اند. این بدن از قاذوره هم بدتر است! باور نداری؟ وقتی که روح از آن کنده شد، بعد از آن بیا ببین: بدن از قاذوره هم بدتر است. بدن بعد از جدا شدن روح، آن قدر متعفّن می‌شود که اسباب ناخوشی و بیماری می‌گردد. آن قدر متعفّن می‌شود که یک عده می‌گویند: آن را بسوزانید! یک عده می‌گویند: آن را زیر خاک چال کنید! بدن این است. می‌خواهید بفهمید بدن چیست؟ روح که از بدن بیرون کشیده شد، بعد از بیست و چهار ساعت برو و ببین بدن چیست؟ تعفّن آن از هر قاذوره‌ای بیشتر است. یک لاشه‌ و مُرداری است.

آن روح را عاشق بدن کرده‌اند؛ متعلّق به بدن کرده‏اند. جانش را قربان بدن می‏کند! صبح تا شام پدرش را برای بدن در می‏آورد! این در بزن، آن در بزن، احمد را ببین، نقی را ببین، تقی را ببین، احمد چهار باغی را ببین، با هر خری توی جوال برو! چنگال بکش، تو را چنگال بکشند! تا یک چیزی تهیه کنی شب بِبَری، این بدن بخورد و چاق شود! روح، نوکر بدن است.

ارواح ما پیش از آن که به دنیا بیایند و پیش از آن که تعلّق به بدن بگیرند، در آن نشئه نورانی بودند؛ در آن عالمِ ملأ اعلی و روحانی بودند؛ در عالم لطافت، عالم نورانیت، عالم حیات و عالم علم و دانش بودند. قرآن می‌گوید: (وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِی الْحَیوانُ لَوْ کانُوا یعْلَمُونَ)[7] ما آن جا بودیم. ما را به این جا آوردند. «آوردن» به همین معناست که ما را متعلّق به بدن کردند. ما شیر هستیم که زنجیر به دست و پای ما بستند؛ ما را از موش هم ضعیف‌تر کردند. (خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعیفاً)[8] شیری هستیم که ما را از موش ضعیف‌تر کرده‌اند. یک چشم به ساق پای یک زن می‏افتد، تا اسفل السافلین جهنّم می‏رود! این قدر ضعیف شده‌ایم! یک صدای آواز ابوعطا یا دستگاه همایون در طی دو تا شعر خال و کاکل یار، شنیده می‌شود؛ به اسفل السافلین جهنّم می‏رود!

امشب مگر به‌وقت نمي‏خواند اين خروس


عشّاق بس نكرده هنوز از كنار و بوس

این را با دستگاه همایون بخوانند و پیانو هم بزنند؛ ما را به قعر جهنّم می‏برد! آن قدر ما را ضعیف کرده‏اند که یک صدا ما را به قعر جهنّم می‏کشد؛ یک نگاه ما را به قعر جهنّم می‌برد؛ یک طمع در لقمه چرب و شیرین، ما را به قعر جهنّم می‏کشاند. تازه این‌ها، طلسم اول است.

طلسم دوم، مهم‌تر است: طلسم ریاست و آقایی، «ما فرمودیم»، «من می‌گویم»، بالا انداختن، به دنبال سر، صدای لق لق نعلین راه انداختن. هوی و هوس و امثال آن، طلسم محکم‌تری است که از خوردن و خوابیدن و شهوت بالاتر است. بعضی افراد، گاهی خوردن‌ها و نوشیدن‌ها و پوشیدن‌ها و عیش و نوش‌ها را رها می‌کنند برای این که به مقام و آقایی برسند، جلو بیفتند، بالا بنشینند، مردم به آن‌ها سلام بدهند و تعظیم کنند و بالا بیندازند. آقایی، طلسم دوم است. این طلسم، پدر آدم را در می‏آورد! این‌ها، زنجیرهایی است که به پای این شیر بسته‏اند. اگر این زنجیر‌ها را پاره کردی، خوشا به حالت!

ناصر خسرو می‌گوید:

وجودت جز طلسم جادويي‌نيست


بزن بشكن طلسم جادويي را

سنایی می‌گوید:

بمير اي حكيم، از چنين زندگاني


که این زندگانی چو مردی، بمانی

حال امشب هم بس است! فعلاً این مبحث باشد تا ببینیم باز کی در این مبحث به هم می‌رسیم.

ما در آن عالم نورانی بودیم، در عالم ارواح بودیم، ما را متنزّل به این عالم مادّه و مُدّه کرده‏اند؛ علاقمند به بدن کرده‏اند. سرّ این تنزّل هم معلوم است ولی حکماء نمی‏دانند. ابوعلی سینا می‏گوید:

فلايِّ شَي‏ءٍ اُهْبِطَتْ مِنْ شامِخٍ
اِنْ كانَ اهْبَطَهَا الإلهُ لِـحِكْمَةٍ


عالٍ اِلیٰ قَعْرِ الحَضيضِ الاوضعِ
طُوِيَتْ عَلی الفِطَنِ اللَّبيبِ الاُورعِ

ابوعلی سینا می‏گوید: «چرا خدا ارواح را از آن عالم به این عالم آورد؟ اگر حکمتی دارد، این حکمت را من که ابوعلی‏سینا و رئیس العقلاء هستم، نمی‏فهمم.» راست هم می‌گوید؛ نمی‌فهمد! ولی قرآن گفته و امام جعفر صادق علیه السلام هم روشن کرده ‏است. ان شاء الله در موقعش خواهم‏گفت.

در آن عالم، حقّ متعال خودش را به ما نمایاند. کلام امیرالمؤمنین علیه السلام است: «عَرَّفَهُم نَفْسَهُ و اَراهُم شَخْصَه»[9] قربان دهانت! قربان خاک پایت بروم، یا علی! من قابل نیستم بگویم: «قربان دهانت». قربان خاک پای قنبرت بروم، یا علی! تو که هستی؟ دهان که باز می‏کنی، جهان را متلألأ می‌کنی. دهان که باز می‏کنی، حقایق و معارف توحیدی را همه‌فهم و آشکار، برای خواص و عوام، به رایگان بیان می‏کنی. آقایان علما! این عبارت امیرالمؤمنین علیه السلام است: « عَرَّفَهُم نَفْسَهُ و اَراهُم شَخْصَه». ذات مقدّس الوهیت در آن عالم خودش را به ما نمایاند، معرّفی کرد و شناساند. شخص مقدّس و ذات مقدّس خودش را نمایاند. امّا نه نمایاندنِ به این چشم گوشتی؛ چون خدا به چشم گوشتی در نمی‏آید. نه نمایاندن به چشم خیال؛ چون خدا به چشم خیال در نمی‏آید. نه نمایاندن به چشم قوّه واهمه؛ چون خدا به قوّه واهمه در نمی‏آید؛ این قوّه واهمه با این کوچکی نمی‌تواند، آن بزرگ را به وسیله خود ببیند. خدا به قوّه عاقله در نمی‏آید؛ به چشم عقل در نمی‌آید. لذا تمام فلاسفه اشتباه کرده‏اند. فیلسوفی که حرف درباره صفات خدا می‌زند و فیلسوفی که بحث در ذات خدا می‏کند، قطعاً اشتباه می‌کند.

آقایان سلسله جلیله روحانیت و طلاب علوم دینیه! که خدا به حقّ امام زمان علیه السلام بر تأییدات و توفیقات شما بیفزاید. وجود سلسله جلیله روحانیین برای ما قیمت ندارد. خدایا به محمّد و آل محمّد صلی الله علیه وآله وسلم:، سلسله جلیله روحانیین بالاخص طلاب علوم دینیه که جهاد و مجاهده می‌کنند، از خود گذشتگی و فداکاری نشان می‌دهند، از لذائذ دنیوی گذشته‌اند، به نان خشک قناعت کرده‌اند و درس علم دین را می‌خوانند، به حقّ محمّد و آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم: این‌ها را محفوظ و مؤید و مسدّد بدار. ما را قدردان نعمت وجودشان بفرما.

خطاب به سلسله جلیله طلاب علوم دینیه این مطلب را عرضه می‌دارم. در آن عالمِ روحانیت، خدا خودش را به ما نمایاند و معرّفی کرد. البتّه نه با چشم عقل‌! چشم عقل نمی‏تواند خدا را ببیند. اصلاً آن جا عقل نبود! بحث فلاسفه غلط است. بحث از این که: ذات خدا چیست؟ آیا او حقیقة الوجود است؟ آیا حقیقة الوجود «بشرط لا» است؟ آیا حقیقة الوجود «لا بشرط» است؟ آیا وجود متباین با سایر موجودات است؟ آیا وجود مشکک، در رتبه شدیده عالیه‌ است؟ این حرف‌هایی که فلاسفه می‌زنند، تمام یاوه است، تمام یاوه است! ای کور! دیده عقل نمی‌تواند ببیند. تو که کور هستی، چطور بحث می‏کنی که رنگ این قالی چیست؟ رنگ قالی را باید کسی تشخیص بدهد و در مورد آن بحث کند که چشم داشته باشد. تا رنگ زمینه آن را بگوید. تو که کور هستی، حقّ بحث در زمینه رنگ قالی نداری. بر اساس همین مبنا، تو که عقلت نمی‌رسد، حقّ بحث در خدا نداری. «إذا بلغ الکلام إلی الله فاسکتوا.»[10] باید به سخنان رسل و انبیاء گوش فرا دهید. ببینید این بزرگانی که از جانب خدا آمده‌اند. آن‌ها چه گفته‌اند؟ هر چه آن‌ها گفته‌اند، شما هم همان را باید بگویید؛ نه کم و نه زیاد. این که گفته‏اند اسماء الله توقیفی است، درست گفته‏اند.

نه ادراك بر كُنه ذاتش رسد
نه براوج ذاتش پَرَد مرغ وهم
كه خاصّان درين ره فرس رانده‏اند


نه فِكْرَت به غور صفاتش رسد
نه بر ذيل وصفش رسد دست فهم
به لا اُحصي از تك فرو مانده‏اند

مصداق خاصّان، وجود مبارک خاتم‏الانبیاء صلی الله علیه و آله و سلم است. «لَا أُحْصِی ثَنَاءً عَلَیک أَنْتَ کمَا أَثْنَیتَ عَلَى نَفْسِک».[11]

فیلسوف چه حقّ دارد بگوید: «علم خدا، آیا به صُوَر است؟ آیا حضوری است؟ علم اشراقی است؟» تو چه می‏فهمی بچّه؟ برو بینی‌ات را پاک کن! بچّه، برو نخودچی کشمش بخور! تو را چه به این کارها؟ با ابوعلی سینا و با بزرگ‌تر از او می‌گویم. منطق من، منطق قرآن است. تو چه می‏فهمی؟ تو باید فکر را رها کنی.

بشوي اوراق اگر هم‌درس مايي
بيا اي شيخ در خُمخانه ما


كه علم عشق در دفتر نباشد
شرابي خور كه در كوثر نباشد

این حرف‏ها را رها کن. خودت را رها کن. خدا را می‏یابی. می‌یابی آن معروفی را که در آن عالم ارواح، خودش را به تو معرّفی کرده است. می‏یابی آن معروفی را که در عالم ارواح، خودش را به تو با چشم وجدانت و دیده ایمانت نمایانده است. علی‌بن ابی‌طالب علیهماالسلام می‏فرماید: «وَ لَکنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ‏ بِحَقَائِقِ‏ الْإِیمَانِ‏»[12] یا علی! قربان خاک پای قنبرت بروم. یا علی! هر کلمه تو بابی از ابواب معرفت خداست. ای شاگرد پیغمبر صلی‌الله‌علیه‌وآله وسلم!

خدا خودش را نمایاند. آیا خیال می‏کنید «نمایاندن» خدا یعنی این که خدا یک تابلوی عکس دارد، می‏گوید: ببینید؟ نه! آیا خدا به صورت نار و نور جلوه می‏کند تا ببینید؟ خیر! این‌ها هیچ کدام خدا نیست. این‌ها شیطان است.

چند کلمه هم برای اهل سیر و سلوک بگویم. این را بدانید. یاوه حرف نمی‌زنم. ما را از این نمد‌، کلاهی است! مدّتی هم زیر اخیه بوده‏ام! حالا اگر کسی بیاید، او را زیر عبا می‏بریم، صاف صاف بیرون می‏آوریم!

یک وقت، یک شیخ بدبختی در چاله درویش‌ها افتاده بود. یکی از سلسله‌های درویشی، او را بُرده بودند و مشرّف به سلسله فقرش کرده بودند. مشرّف کردن آن‌ها هم آداب عجیبی دارد! بیدارتان می‏کنم؛ ملتفت باشید! می‏گویند: اول برو خودت را شستشو کن.

شست و شويي كن و آن گه به خرابات، خَرام


تا نگردد ز تو اين دير خراب، آلوده

می‌گوید: برو، غسل اسلام کن؛ غسل دخول در باب ولایت بکن؛ غسل توبه بکن. چند تا غسل است.

بعد هم بیا، یک قدری جوز بوآ بیاور؛ سکه بیاور؛ تکه بیاور؛ حلقه بیاور؛ چیزهایی دارند!حُقّه ‏بازی‌های عجیبی است! این‌ها را بیاور، بعد بیا برویم در اطاق خلوت. هیچ کس نباشد جز من و تو! همه بندهایت را باز کن. همه گره‏هایت را باز کن که بندی نباشد، گره‌ای نباشد. بند تُنبانت را باز کن! بیا برویم که می‏خواهیم صفای درویشی کنیم. می‏خواهیم تو را به سلسله فقر مشرّف کنیم!

فکان ما کان ممّا لَسْتُ اَذْکُرُه


فَظُنّ خَيْرًا وَ لَا تَسْأَلْ عَنِ الْخَبَرِ

شست و شو کرده‌ای، بندهایت را باز کرده‌ای، در اطاق خلوت می‏خواهد تو را مشرّف کند!

ما شب‏های سه‌شنبه در منزل‌مان روضه داشتیم. من شب دوشنبه به دنیا آمدم، پدرم همان شب، حدیث کساء ‌خواند. پدرم اهل منبر بود. حدیث کساء خواند و تا زنده بود، شب‌های سه‌شنبه حدیث کساء می‏خواند. خدا در سایه خمسة‌النجباء: نگذارد بی‌دین شوم. ان شاء الله خیال می‌کنم بی‌دین نشده‌ام، البته کاری برای دین نکرده‌ام، امّا الحمد لله بی‌دین نشده‌ام. مادرم هم تا زنده بود، خواندن حدیث کساء را در شب‌های سه‌شنبه ترک نکرد.

یک بنده خدایی بود. این شیخ شب‌های سه‌شنبه به منزل ما می‌آمد و منبر می‌رفت. یک وقت دیدیم سه چهار هفته است که پیدایش نیست. بعد از پنج شش هفته، آمد و دیدیم آبخورش را شانه زده است! و می‌گوید: «به همّت پیر مرتضی علی!» التفات فرمودید؟ به اصطلاح درویش‌ها مُهر شده بود. آمد و بعد گفت: «آشیخ محمود!» اسم من، محمود است. گفتم: «بله.» گفت: «ما دیگر به پیرم مرتضی علی واصل شدیم!» گفتم: «به کجا واصل شدی؟» گفت: «به حقّ و حقیقت!» گفتم: چطور؟ گفت: ما آن‌جا اهل فقر شده‌ایم. حالا دیگر باید طبق مرام درویشی باشیم. به پیرم مرتضی علی دیگر واصل شدم! دو سه هفته قبل مشرّف شدیم! گفتم: «عجب! چه سِیر تندی کرده‌ای! یک شبه، ره صد ساله رفته‌ای!» گفت: «بله.» گفتم: «خوب، چه طوری؟»

اتفاقاً اسمش هم «عبدالله» بود! گفت: «دیشب نشسته بودم، مشغول ذکر بودم. یک وقت، صدایی از بالای اتاق بلند شد: «بنده جان!» گفتم: «بله! خدا جان! چه می‏گویی؟» گفت: «من خدایم! دیگر معطّل نشو!» خلاصه آن شب، خود خدا با من صحبت کرد! به من گفت: «بنده جان! من هم گفتم: خدا جان!»

من گفتم: «لعنت بر آن خدای دیشب تو! آن، صدای شیطان بوده است! خدا که صدای جسمی ندارد. صدای خدا که با این گوش جسمی شنیده نمی‌شود!»

آن ندایی كاصل هر بانگ و نواست
تُرك و كُرد و پارسی‌گو و عرب


خود ندا، آن است و این باقی ‏صداست
فهم كرده آن ندا، بي‏گوش و لب

احمق! او که صدایش جسمانی نیست! آن صدایی که تو شنیدی که از شجر برای موسی علیه السلام وارد شد، یک چیز دیگری بود. او را از در و دیوار و از داخل و خارج به حقیقت آشنا و آگاه کردند. آن صدا از سنخ این صداهایی که از حلقوم بیرون می‌آید و به گوش فرو می‌رود، نیست.

آقایان! خدا با چشم عقل در نمی‏آید. خدا با چشم وهم و خیال در نمی‏آید. خدا به شؤون اجسام مُتُشَأن نمی‏شود. هر کس از عرفا در این وادی و در مورد خدایی که با عقل، وهم و خیال درک شود و خدایی که کمترین شباهتی با مخلوقات داشته باشد، حرفی بزند، خبط کرده، بر خلاف گفته و به ترکستان رفته است. آهای عارف سالک! «این ره که تو می‌روی به ترکستان است.» خود خدا که این صداها را ندارد؛ خود خدا که جلوه‌های نوری و ناری ندارد. فهمیدید؟ و در این جا، من حرف‌ها دارم. کفریاتی از بعضی از آن‌ها بروز می‌کند و گفتارهای شیطان را به جای کلام رحمان بیان می‌کنند! از این سخنان بپرهیزید! جز راه فقه و شرع و آن چه فقهاء و محدّثین می‏فرمایند، جز این راه، راه دیگر نروید که آن راه خطرناک است. من آن راه تا یک مقداری رفته‏ام و می‏گویم که نروید.

خدای متعال خودش را به وجدان ما در عالم ارواح نمایاند. چطور نمایانده است؟ نمایاندنش به عجز این طرف بوده است؛ در آن عالم نمایاند که: «تو عاجزی! تو را نگه داشته‌ایم.» نمایاند: «من نگهبان شما هستم. شما نگه داشته شده‌اید.» این را بر وجدان شما روشن کرد. این معرّفی خداست و ملاقات خدا هم همین است. (أَنَّهُمْ مُلَاقُو رَبِّهِمْ)[13] و (یا أَیهَا الْإِنْسانُ إِنَّک کادِحٌ إِلى‏ رَبِّک کدْحاً فَمُلاقیهِ)[14] ملاقات خدا همین است. خدا صورت ندارد که ملاقات شود؛ خدا نور نیست؛ خدا نار نیست؛ خدا شبح نیست؛ خدا هیکل ندارد؛ خدا «کم» ندارد؛ خدا «کیف» ندارد؛ فعل ندارد؛ انفعال ندارد. خدا از مقولات اعراض نُه‌گانه نیست؛ از پنج قسم جوهر هم نیست. این خدا، خودش را به تمام اشیاء معرّفی کرده است. نهایت آن که چون ما کتاب مبین خدا هستیم:

وَ أَنْتَ‏ الْكِتَابُ‏ الْمُبِينُ‏ الَّذِي


بِأَحْرُفِهِ يَظْهَرُ الْمُضْمَرُ[15]

خداوند خودش را در عالم ارواح به ما معرّفی کرد. به دنیا می‏آییم در حالی که غرق فکر و غرق بدن هستیم؛ خوردن و پوشیدن و نوشیدن و با این یکی به سر بُردن و با آن یکی مأنوس شدن و اِعمال شهوت کردن و اِعمال غضب کردن. در نتیجه، از آن معروف فطری، محجوب می‌شویم؛ در غفلت می‌شویم. انبیاء می‏آیند با تذکر، پرده غفلت را پاره کنند. حضرت علی السلام می‏فرماید:

«فَبَعَثَ فِيهِمْ رُسُلَهُ وَ وَاتَرَ إِلَيْهِمْ‏ أَنْبِيَاءَهُ لِيَسْتَأْدُوهُمْ مِيثَاقَ فِطْرَتِهِ وَ يُذَكِّرُوهُمْ مَنْسِـيَّ نِعْمَتِهِ وَ يَحْتَجُّوا عَلَيْهِمْ بِالتَّبْلِيغِ وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ.»[16]

انبیاء می‌آیند و ما را به یاد خدا می‏اندازند.

معنای «بِنا عُرِفَ الله و بِنا عُبِدَ الله و لَوْلانا ما عُرِفَ الله و ما عُبِدَ الله»[17] این است که این‌ها می‏آیند، مذکر می‌شوند و می‌گویند: «آهای! هوشیار باش! بیدار باش! آن معروف فطری را فراموش نکن. از خدا غفلت نکن. هوشیار باش، خدا حافظ تو است! هوشیار باش، خدا نگهبان تو است! هوشیار باش، خدا خالق تو است! هوشیار باش، خدا زنده کننده تو است! هوشیار باش، قوّه تو از خداست! قدرت تو از خداست! علم تو از خداست! حلم تو از خداست! اگر خدا بخواهد بگیرد، می‏گیرد.» آن قدر می‏گویند و می‏گویند تا ما پرده‏های غفلت را پاره کنیم و آن معروف فطری، معرّفی‌اش برای ما آشکار شود.

خدایا! به ذات مقدّست، قلب و وجدان ما را به معرفت فطری‏مان بیش از پیش روشن بفرما.



[1]. روم: 30

[2]. بحارالأنوار، ج47، ص357 / الكافي، ج1، ص438 (مشابه)

[3]. من لا يحضره الفقيه، ج4، ص380 / بحارالأنوار، ج2، ص265

[4]. اوّل ما خَلَق: عقل

[5]. «قد ورد في حديث المشهور: مُوتُوا قَبْلَ أَنْ تَمُوتُوا.» بحارالأنوار، ج69، ص59

[6]. شرح أصول الكافي (صدرا)، ج1، ص361

[7]. عنكبوت: 64

[8]. نساء: 28

[9]. عَنْ أَبي جَعْفَرٍ علیه السلام عَنْ قَوْلِ اللهِ‏ وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ‏ إِلَى‏ أَنْفُسِهِمْ‏ قَالَ أَخْرَجَ اللهُ مِنْ ظَهْرِ آدَمَ ذُرِّيَّتَهُ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ فَخَرَجُوا كَالذَّرِّ فَعَرَّفَهُمْ‏ نَفْسَهُ وَ أَرَاهُمْ‏ نَفْسَهُ وَ لَوْ لَا ذَلِكَ مَا عَرَفَ أَحَدٌ رَبَّه‏...» (بحارالأنوار، ج5، ص258) / «عَنْ أَبِي عَبْدِاللهِ علیه السلام ‏ قَوْلُهُ تَعَالَى‏ وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ‏ إِلَى آخِرِ الْآيَةِ قَالَ أَخْرَجَ اللهُ مِنْ ظَهْرِ آدَمَ ذُرِّيَّتَهُ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ فَخَرَجُوا كَالذَّرِّ فَعَرَّفَهُمْ‏ نَفْسَهُ وَ أَرَاهُمْ‏ نَفْسَهُ وَ لَوْ لَا ذَلِكَ لَمْ يَعْرِفْ أَحَدٌ رَبَّهُ قَالَ‏ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى‏ قَالَ فَإِنَّ مُحَمَّداً صلی الله علیه و آله و سلم عَبْدِي وَ رَسُولِي وَ إِنَّ عَلِيّاً أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ خَلِيفَتِي وَ أَمِينِي.» (بحارالأنوار، ج26، ص294)

[10]. «إِذَا انْتَهَى الْكَلَامُ‏ إِلَى‏ اللهِ‏ فَأَمْسِكُوا»؛ الكافي، ج1، ص92 / بحارالأنوار، ج3، ص259

[11]. بحارالأنوار، ج82، ص170 (به نقل از پيامبر صلی الله علیه وآله و سلم) و ج‏68، ص23 (به نقل از حضرت سجاد علیهالسلام)

[12]. الكافي، ج1، ص98 / بحارالأنوار، ج4، ص27

[13]. بقره: 46

[14]. انشقاق: 6

[15]. ديوان أميرالمؤمنين7، ص175 / مرآة العقول في شرح أخبار آل الرسول، ج3، ص272

[16]. بحارالأنوار، ج11، ص60 به نقل از نهج‌البلاغه

[17]. «بِنَا عُرِفَ‏ اللهُ‏ وَ بِنَا عُبِدَ اللهُ، نَحْنُ الْأَدِلَّاءُ عَلَى اللهِ وَ لَوْلَانَا مَا عُبِدَ اللهُ»؛ (التوحيد (للصدوق)، ص152 / بحارالأنوار، ج26، ص260) / «بِنَا عُبِدَ اللهُ‏ وَ بِنَا عُرِفَ اللهُ وَ بِنَا وُحِّدَ اللهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى‏...» (الكافي، ج1، ص145) / «وَ بِنَا عُبِدَ اللهُ وَ لَوْلَانَا مَا عُرِفَ‏ اللهُ ‏»؛ (بصائرالدرجات، ج1، ص61 / بحارالأنوار، ج26، ص247)
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » يکشنبه نوامبر 16, 2025 3:48 am

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد سید اصفهان در ماه رمضان سال 1393 قمرى


مجلس 4

https://drive.google.com/file/d/1P18vQp ... drive_link


متن

أَعُوذُ بِاللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيم‏

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ
المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الآبِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ)[1]

شاعر می‏گوید:

هر دَم به جانبي كِشَدَم نَفْسِ مضطرب


و القلب لا يزال، مُحبّاً لِما يَزول

این نَفْسِ ما، مانند گنجشکی است که دائماً در حرکت است. میان پرندگان، گنجشک از همه بیشتر جنبش دارد. دو دقیقه در یک محل آرامش ندارد؛ لاینقطع از این شاخه به آن شاخه، و از این برگ به آن برگ می‏پرد. جنبش و حرکت او از همه پرندگان بیشتر است. نَفْس ما هم این طور است. دائماً در جنبش و حرکت است. هر لحظه‌ای، یک فکر خاصی را دارد. همین الآن که بنده با شما صحبت می‏کنم، با این که نفوس مقدّسه شما متوجّه من است و می‌خواهید عرایض مرا بشنوید، در عین این که نَفْس را فی الجمله آرامش داده‌اید و می‏خواهید آن را در یک نقطه که همان شنیدن حرف‌های من است، نگهدارید، در عین حال، افکار متعدّدی بر نَفْس شما وارد می‏شود. مثلاً رفیق پهلوی شما، اندکی تکان می‌خورد و بدنش به بدن شما می‏خورد، فوری نَفْس به جانب او متوجّه می‌شود. یک نفر می‌آید از جلوی منبر رد می‏شود؛ در عین این که حواس شما متوجّه به من و مطالب من است، تا چشمتان به او افتاد، فکر شما به سمت او تکانی می‏خورد. تازه این‌‌ها وقتی است که شما به فکر، تمرکز داده‌اید و فکر را متمرکز در یک نقطه کرده‌اید که همان حرف‌های من باشد! در عین این‌ حالت، نَفْس شما از راه‌های مختلفی، به چیز‌های دیگری توجّه می‌کند: از راه چشم، از راه گوش، از راه قوّه لامسه، از راه ذائقه مثلاً دهانتان خشک می‏شود، از راه شامه مثلاً رفیق پهلوی شما عطر زده است و بوی عطر او، نَفْس شما را به یک ناحیه، متوجّه می‌کند، عبور این بچه که الآن آمده و می‌خواهد میکروفون را برای ضبط صوت خودش، درست کند، نَفْس شما را متوجّه می‏کند. صدای من کمی بلندتر شود، نفْس شما تکان می‏خورد. یک لحظه، آرام بگیرم و مثلاً یک ثانیه حرف نزنم، نفس شما متوجّه می‏شود. این توجّهات، جنبش‌های نفس شما به این سو و آن سو است.

وای به وقتی که به فکر خود تمرکز ندهید! مثلاً بروید در خیابان. آن جا که دیگر پناه بر خدا! در و دیوار و زمین و آسمان و بچّه و بزرگ و زن و مرد و صدای اتومبیل و رنگ و بوی اتومبیل‌ها و... از جهات مختلف، نفس شما را به این طرف و آن طرف می‏کشاند. این‌ها که می‌گویم، درست است یا نه؟

نَفْس در نهایت اضطراب است. دائماً از راه جواسیس ظاهری به این طرف و آن طرف می‌رود. وای به جواسیس باطنی! هوی و هوس و حبّ دنیا و حبّ ریاست و شهوت‌های روحی و غضب‌های روحی که این‌ها نَفْس را در یک دریاهای عمیق عجیبی، غرق می‏کند.

تمام این‌ها، نفس را از آن فطرت و از آن ساذجیت و سادگی که دارد، می‏اندازد. آن را از حقایق فطری خودش منحرف و منصرف می‌کند. آن را به این طرف و آن طرف می‏کشاند. خیال به یک طرف، قوّه واهمه به یک طرف و عقل هم به یک طرف می‏کشاند. قوّه عاقله هم می‏کشاند. قوّه عاقله هم طلسمی عجیب است. فطرت را از صفایی که دارد، می‌اندازد. عجیب است! وجدان را از آن صفا و سادگی که دارد، به صور عقلیه و به حقایق معقوله، منحرف و منعطف می‏کند. این‌ها همه صوارف و موانعی هستند که نمی‏گذارند فطرت بر سادگی خودش، باقی بماند. این حرف‌ها را از این جهت می‌گویم که فضلای بسیاری پای منبر هستند و مطلب را می‌فهمند.

حال اگر ما بخواهیم حقایق فطری را درک کنیم باید از تمام این نقوش و ارقام و صُوَری که وارد بر لوح نَفْس شده است، از تمام این‌ها منصرف شویم و همه را از لوح نَفْس بشوییم. وقتی که شستیم، فطرت روشن می‏شود. در عالم ارواح، فکر نیست. در عالم ارواح که بودیم، خیال، وهم، شهوت، غضب و سایر متعلّقات مادی که در این عالم است، نبوده است. و بعد هم که به عالم ارواح برویم، این چنین خواهیم شد. یعنی صاف می‏شویم. از این صوارف مادّی، خواه در قالب اجسام و خواه در قالب اوهام و خیالات، پاک می‏شویم. وقتی پاک شدیم، فطرت روشن می‏شود.

حال ببینید حدیث چه می‏گوید؟ حدیث می‌گوید:

«كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى‏ الْفِطْرَةِ فَأَبَوَاهُ يُهَوِّدَانِهِ وَ يُنَصِّرَانِهِ وَ يُمَجِّسَانِهِ‏.»[2]

اهل علم! و به تعبیر بنده، با نون بخوانید: «و ینَجِّسانِهِ»! بچّه در اوّل امر، صاف و صافی است. فطرت ساذج و ساده دارد.

من كه لوح ساده‌ام، هر نقش را آماده‌ام


تا كه نقّاشانِ قدرت بر چه تصويرم كنند

افراد دیگر، فوراً در لوح نَفْس فرزند، صورت می‏اندازند. پدر یهودی او را به یهودیت می‌کشاند. پدر نصرانی او را به نصرانیت می‌کشاند. پدر مجوسی او را به مجوسیت می‏کشاند. پدر متجدّد او را به تمدّن جدید سوق می‌دهد. و بابای اُمُّل کهنه، او را به حقایق قدیمه می‏کشاند. رئیس محلّه، اوستای در دکان، معلّم مدرسه و دبیر، انسان را از زمان کودکی، به این طرف و آن طرف می‏کشانند. در نتیجه، فطرت، مملوّ از صورِ گوناگون می‏شود.

حال این فطرت تا وقتی به حالت اولیه و سادگی بر نگردد، محال است حقایق فطری را به صورت روشن، وجدان کند.

برای این که ذهنتان به مطلب نزدیک شود، مطلبی به شما بگویم. چاره‌ای ندارم! باید این مطالب را بگویم و کم هم گفته شده است. و چون این مباحث یک قدری دشوار است و سطح مجلس ما هم مختلف الآفاق است، باید مثال بزنم.

شما می‏دانید که چه زمانی سوزش آتش را وجدان می‏کنید؟ وقتی آتش را می‏بینی، و می‌دانی این آتش است و می‌بینی که می‌سوزاند. درست است؟ امّا اگر در قوّه خیالیه‌ات، صورت سوزش آتش را وجود دهی، سوزش آتش را وجدان نمی‏کنی! چه وقت وجدان می‌کنی؟ آن وقتی که در آتش بیفتی و همه چیز از فکر تو برود، در آن جا، سوزش آتش را وجدان می‏کنی. در آن حالت، «نمی‏فهمی» بلکه «می‏یابی». از دور که می‌بینی کسی می‌سوزد، سوزش آتش را می‌فهمی ولی وجدان نمی‌کنی. چه زمانی می‌یابی؟ وقتی خودت در آتش بیفتی و بسوزی! در آن زمان، وجدان تو نسبت به سوزش آتش پاک است و حقیقت سوزش آتش را «وجدان» می‌کنی. نه تخیل، نه توهّم، نه فهم علمی، بلکه «حق الیقین» است. «علم الیقین» و «عین الیقین» نیست؛ «حقّ الیقین» است. حقیقت سوزش را وجدان می‏کنی. چون فطرت از صور علمیه پاک شده است، حقیقت سوزش را وجدان می‏کنی.

حالا اگر فطرت تو از همه افکار پاک شد، در آن هنگام، حقایق فطری را ادراک و وجدان می‏کنی. این دنیا، دار تعلّق است؛ این دنیا، دار علاقه‌های مختلف است که در آن حکمت‌هایی است. حال من نمی‌خواهم حکمت‌های آن را بگویم. هفت هشت شب بحث می‌خواهد که حکمت تعلّقات دنیا را برایتان روشن کنم. این دنیا، دار تعلّق است؛ به محض این که هوش و گوش و چشمت باز شد، فطرت، مخلوط می‏شود. از راه چشم فکر می‌آید؛ از راه گوش فکر می‌آید؛ از راه هوش که بالاتر از گوش و چشم است، افکار مختلفه می‌آید. به قول ابوالحسن میرزا، شاگرد شیخ الرئیس که می‌گوید:

كاش گشوده نبود چشم من و گوش من


كآفت جان من است عقل من و هوش من

سخت به رنج اندر است، جان و تن هوشيار

هوش، انسان را به این طرف و آن طرف منعطف و منصرف و متغیر الحال می‏کند. باید همه این‌ها، زدوده شوند.

خدای متعال، فطرت ما را بر شناسایی خودش قرار داده است، امّا متأسّفانه، فطرت آلوده می‏شود. به چه چیزی آلوده می‌شود؟ به گفتارها، به دیدارها، به کردارها و به شنیده‏ها، از پدر و مادر، برادر و خواهر، همسایه و بزرگ‌تر فامیل، استاد در دکان، معلّمِ مدرسه قدیم، معلّم جدید، و اوضاع و احوال اجتماع. همه این‌ها، فطرت را آلوده می‏کنند.

انبیاء می‏آیند و تذکرِ شدید می‏دهند. کار انبیاء «تذکر» است، چیز دیگری نیست:

(وَ ذَكِّرْ فَإِنَّ الذِّكْرى‏ تَنْفَعُ الْمُؤْمِنينَ)[3]

(فَذَكِّرْ إِنَّما أَنْتَ‏ مُذَكِّرٌ لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِرٍ)[4]

(فَذَكِّرْ بِالْقُرْآنِ مَنْ يَخافُ وَعيدٍ)[5]

البتّه کار این‌ها انبیاء، تذکر دادن است. تذکر انبیاء، نفوسی را که مهیا هستند، پاک می‏کند. افکار را پاک می‌کند. توهّمات و تخیلات را، دور می‏کند. نفس آن‌ها صاف می‌شود. فطرتاً خدایی را درک و وجدان می‌کنند که با آن‌ها و بی‌آن‌ها است، آن خدایی را که نزدیک به آن‌هاست و در عین حال، از قوّه عقل و درک و وهم و خیال آنان دور است؛ آن خدایی را که بر آن‌ها نمایان است، و در عین حال، باطن است و از آن‌ها خفی و پنهان است. آن خدایی را که نسبت به آن‌ها مهربان است، در عین این که جبّار و مهیمن است. خدا شاهد است هر یک از این مطالب، بیاناتی و توضیحاتی دارد، امّا نمی‌توانم همه را به تفصیل بگویم. فهرست‌وار می‌گویم. شاید در شب‌های آینده در بحث توحید، یک قدری این‌ها را شرح بدهم.

انسان با فطرتش، یک ذات مقدّس سبّوحی را می‌یابد. می‌یابد یک ذات مقدّسی که نمی‏تواند به او تشخّص و تعین بدهد و نمی‌تواند آن را در چهارچوب فکر خودش، محدود کند. می‌یابد یک ذات مقدّسی را که از رگ گردن هم به او نزدیک‏تر است. قبل از این که انسان سخنی بگوید، آن ذات مقدس می‏شنود.

آني تو كه حالِ دل نالآن داني
گر خوانمت از سینه سوزان، شنوی


احوال دل شكسته بالآن داني
ور دَم نزنم، زبان لالآن داني

من و تو زبان داریم، می‌گوییم: «یا الله». امّا آن کسانی که گنگ و لال هستند، نمی‌توانند «یا الله» بگویند. آن‌ها هم در دلشان با ندای وجدان «یا الله» می‏گویند و می‏یابند که ندای «یا اللهِ» وجدانی آن‌ها را، خدا می‏شنود. می‌یابند که خدا سمیع الدعا است. می‌یابند که خدا مهربان است؛ لذا به او پناه می‏برند. می‏یابند که او پناهگاه است؛ لذا در موقع فرار از شدائد، به او متوجّه می‌شوند و می‏یابند که ملجأ الهاربین است. می‏یابند غیاث المستغیثین است. می‏یابند ارحم الراحمین است. می‏یابند قریب است در عین این که از چشم و فکر و وهم و فهم و خیال و عقل دور است. می‏یابند که خداوند قهّار و جبّار است، در عین این که مهربان است؛ خداوند ذو بطش الشّدید است، در عین این که عطوف و رؤوف است. همه این‌ها را به وجدان می‌یابند. احتیاج به استدلال منطقی ندارند. احتیاج به دلایل کلامی و فلسفی ندارد. به وجدان و فطرت صافشان، این مطالب وجدانی را می‏یابند. انبیاء هم تذکر می‏دهند و بر اثر تذکر، لوح نَفْس از افکار و خیالات و اندیشه‌ها پاک می‏شوند و به فطرت ساده خودشان متوجّه می‏شوند و فطرت ساده‌شان، آن‌ها را به توجّه وجدانی، به خدا متوجّه می‏کند.

خاطره‌ای برایتان بگویم و بعد به مطلب بر می‌گردم. بنده در سال 21 خورشیدی به بیت الله مشرّف شدم. «حجة‌الاسلام» بر من واجب شده بود و به مکه مشرّف شدم. خدا به حقّ ذات مقدّس خودش همه شما زن و مرد، عالم و عامی، صغیر و کبیر، همه را به بیت الله مشرّف بفرماید. از راه زمین رفتم نه از راه آسمان. به کویت رفتم و از کویت با حمله‌دارهای سنّی، به نام عبدالعظیم و عبدالعزیز راه افتادیم. از خرّمشهر که به کویت رفتیم، روز روشن شصت نفر به طور قاچاق حرکت کردیم! هر نفر هشت تومان دادیم و به طور قاچاق خارج شدیم. به راه افتادیم و سه چهار ساعتی لنج ما حرکت ‌کرد. لنج ما، موتوری و چهار سیلندر بود؛ بد هم نبود. به راه که افتاد، کیف می‏کردیم! لنج، تکان و حرکتی نداشت. بعضی‌ها آواز می‌خواندند. بعضی‌ها خنده می‌کردند. یک سیدی تریاکی بود که اگر مُرده است، خدا او را بیامرزد. اهل اراک بود. این وافورش را درآورد و با زغال‌های مصنوعی، شروع کرد به بافور کشیدن. پسته می‌شکست و وافور می‌کشید. شصت نفر در لنج بودیم. همگی خوشحال بودیم. تا مغرب شد نمازمان را هم خواندیم. هوا کم‌کم تاریک شد و به دهنه فور رسیدیم. دهنه فور، جایی است که آب بسیار متلاطم است. از این جا رفتیم به یک جای دیگر که الآن اسم آن را یادم نیست. همین طور که نشسته بودیم، یک مرتبه لنج یک تکانی خورد! همه همدیگر را ‏گرفتیم. دو دقیقه بعد، دو تا تکان پیاپی خورد و بیشتر منحرف شدیم. دوباره همدیگر را گرفتیم. یک پسری هم بود که ریسمان بلندی داشت. سر آن را آهن بسته بود و آن را در آب می‌انداخت و بعد ذرع می‌کرد که ببیند عمق چقدر است و ارتفاع لنج از ته دریا را به ناخدا اعلام می‌کرد تا مبادا به کف دریا برخورد کنیم. گاه‌گاهی هم «نفسی روحی» می‌خواند: به اصطلاح «دل، ای دل!» می‌خواند. لنج که سه چهار تا تکان خورد، آن یارو زد به گاراژ! ریسمانش را جمع کرد و دیگر عمق آب را هم اعلام نمی‌کرد. هفت هشت ده تا تکان که خورد، آن «نفسی روحی» و «دل، ای دل!» را هم که می‌خواند، دیگر نخواند! ما هم شروع کردیم به خواندن «آیة‌الکرسی».

این کشتی به تکان‌های مختلف آمد. موج‏ها زیاد شد. یک تکان از آن طرف می‌داد، یک تکان از این طرف. شروع کردیم به خواندن «چهار قُل» و «آیة‌الکرسی» و گفتن «یا الله! یا الله!». امّا هنوز، فکرها در ذهنمان بود. آقا مطلب از این‌ها گذشت! بعد از ربع ساعت، دیدیم در هر دقیقه، 4 موج مختلف، به جلو و عقب و راست و چپ برخورد می‌کرد و این لنج را بالا می‌برد و پایین می‌آورد.

در آن حال، چنان صاف شدیم! چنان صاف شدیم که فکر زن و بچّه و پول و سرمایه و خانه و همه این فکرها از لوح نفس ما شسته شد؛ پاک شدیم و یکسره متوجّه یک نقطه شدیم و آن نقطه، «جان خودمان» بود. لوح فطرت، صاف شد. اوّل کار، صحبت‌ها بود و یک قدری دعا و قرآن خواندیم. بعد قرآن و دعا هم رفت! زیرا آن هم «فکر» می‌خواهد، باید فکر کنیم، مطلب را صورت خیالی بدهیم و از طریق زبان، آن را به صورت الفاظ درآوریم. آن هم رفت! همه رفت. گویا گنگ شده بودیم. فطرت ما از تمام افکار، صاف شد. وقتی از تمام افکار صاف شد، به وجدانمان می‌یافتیم که نگهبان داریم. یک نگهبانی داریم که:

آب و خاك و باد در فرمان اوست
رودها از خود نه طغيان مي‏كنند
ما به دریا حکم طوفان می‌دهیم
قطره‌اي كز جويباري مي‏رود


نقش هستي، نقشي از ايوان اوست
آن چه او فرمان دهد، آن مي‏كنند
ما به سیل و موج فرمان می‌دهیم
از پي انجام كاري مي‏رود

وجدان کردیم نگهبان داریم. وجدان کردیم که این موج هم نگهبان دارد. این دریا هم نگهبان دارد. این هوا هم نگهبان دارد. این فضا و آن چه در آن است هم نگهبان دارد. و همان که نگهبان من است، نگهبان همه است؛ و همان کسی که نگهبان همه است، نگهبان من هم هست. این حقایق، بدون فکر و بدون صورت علمی و و بدون صورت خیالی و عقلی در وجدان ما روشن شد. این حال که پیدا شد، همه گنگ شدیم، همه لال شدیم، همه صاف شدیم، همه لا فکر شدیم، همه به حال وجدان برگشتیم و یافتیم آن قیوم سبحان را که (أَقْرَبُ إِلَیهِ مِنْ حَبْلِ الْوَریدِ)[6] و نزدیک‌تر از رگ گردن به ماست و ما از او دور هستیم.

دوست نزديك‏تر از من به من است


وين عجب‌تر كه من از وي دورم

علما! آقایان طلاب! آن قیوم را وجدان کردیم، ادراک نکردیم. صورت خیالی و صورت عقلی کلّی و وهمی و فکری به او ندادیم. همه صور ادراکات، محو شده بود. وجدان کردیم، مثل آدمی که در آتش افتاده است و می‌سوزد، و حقیقت سوزش را وجدان می‌کند. «قیوم» را وجدان کردیم، و «لقای خدا» همین است. (إِنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ)[7]؛ معنی لقاء الله، این است. لقای خدا، این است. رؤیت خدا به حقیقت ایمان و حقیقت وجدان، این است. این، برای ما حاصل شد. حجّ حقیقی و واقعی ما همین بود. وقتی این حقیقت برای ما حاصل شد، موج کم شد. دریا که آرام شد، دوباره فکر آمد. با خود گفتیم: «این موج‌ها از کجا بود؟ چطور شد؟ چگونه سالم ماندیم؟ الحمد لله رب العالمین، خدا ما را از این موج‌ها خلاص کرد. دوباره فکرها آمد.

حج واقعی ما همان بود. زیارت واقعی صاحب کعبه، همان بود. لقاء خدا همان بود. عرفان حقیقی به وجدان، همان بود. توجّه فرمودید؟ این حالات، در «لا فکری» و در «انصراف از صوارف» پیدا می‌شود.

انبیاء می‏آیند با تذکر به خدا و به آخرت، و به عذاب و عقاب، و به تغیرات و نعمت‏ها، به ما تذکر می‌دهند. مثل چکش بر سر نفْس ما می زنند تا یاد هندوستان نکند و از این نشئه فکر بیرون برویم. در بسیاری اوقات، تذکرات انبیاء برای برگرداندن مردم به حال وجدان، کافی نیست و خدا، لطف بیشتری می‏کند. چه می‌کند؟ بلیات را مسلّط می‏کند. شدائد را بر ما مسلّط می‏کند. فقیرمان می‌کند، مریضمان می‌کند، ما را گرفتار اداره دارایی می‌کند، گرفتار پرونده‌های دادسرا می‌کند، ما را گرفتار حرف‌ها و ترکتازی‌های عجیب غریبی می‏کند که هر یک از آن‌ها برابر با مرگ است.

فردی غریب، فقیر، مسافر، گوشه رباط افتاده است. شبِ دراز، هوای سرد، تب بر او مسلّط شده است. نه یاری دارد، نه غمخواری دارد، نه زن و بچّه و دوست و رفیقی دارد. تمام درهای طبیعت به روی او بسته شده است. از همه جا مأیوس و ناامید شده است. در این حال، فطرت پاک می‏شود. فطرت به یک نقطه متوجّه می‏شود. آن نقطه، کیست؟ آن نقطه «أنیسَ المُسْتَوْحِشینَ فِی الظُّلَم»[8] است. آن نقطه، «یا ذُخْرَ مَنْ لَا ذُخْرَ لَهُ، یا حِرْزَ مَنْ لَا حِرْزَ لَهُ»[9] است.

رفقا! شب‌های جمعه، دعای مشلول را بخوانید. مخصوصاً آقایان سلسله جلیله طلاب و محصّلین علوم دینی! خداوند به امام زمان علیه السلام، تأییدات شما را آن به آن زیادتر بفرماید. من عاشق شما هستم. عشق دارم. چون شما را مجاهد می‌دانم. فداکار در راه دین می‌دانم. لذا همّ من این است که این مطالب را برای شما بگویم. شب‌های جمعه، دعای مشلول را بخوانید. در معانی آن تدبّر کنید. یک دوره حقایق توحید و معارف قرآن و سنّت در دعای مشلول، مندرج و مُندَمِج است. «یا شَفِیقُ! یا رَفِیقُ! فُکنِی‏ مِنْ‏ حِلَقِ‏ الْمَضِیقِ، وَ اصْرِفْ عَنِّی کلَّ هَمٍّ وَ غَمٍّ وَ ضِیقٍ، وَ اکفِنِی شَرَّ مَا لَا أُطِیقُ، وَ أَعِنِّی عَلَى مَا أُطِیقُ.»[10] «ای خدای رفیق! ای خدای شفیق مهربان!» خدا را شاهد می‌گیرم اگر یک دقیقه، یک لحظه، حال رفاقت با خدا برای شما پیدا شود، تمام دنیا در کام شما مانند هندوانه ابوجهل، تلخ می‌شود. رفاقت با خدا، یک لذّت فوق‌العاده‌ای دارد.

وقتی جوان بودم، با یکی از رفقا از شهر سبزوار به طرف رویان بجنورد که تقریباً ده بیست فرسخ فاصله دارد، حرکت کردیم. پیاده می‏رفتیم. یک رفیقی داشتم اهل دل بود. با هم برای تبلیغ به کوهستان‌های رویان بجنورد می‌رفتیم. در اواخر شب به قریه‌ای رسیدیم. ما را به آن روستا راه ندادند. گفتند: حقّ ندارید داخل روستا بیایید. همان جا در بیابان بمانید. سگ‌هایی هم داشتند که هیچ زبانی حالیشان نمی‏شد! سگ‌های کردها، کرد سگ‌ها هستند! گفتند: اگر نزدیک قلعه بیایید، سگ‌ها را کیش کیش می‏کنیم تا شما را تکه تکه کنند.

در بیابان غریب و تنها بودیم. اتّفاقاً آن شب، شب جمعه بود. ما هم یک قدری اهل دعا خواندن بودیم. من از رفیقم جدا شدم. رفتم تطهیر کردم و از کنار نهر آبی که آن جا بود، وضو گرفتم. به گوشه‌ای رفتم. بیابان خلوت و خطرناک بود، از یک طرف سگ‌ها، از یک طرف گرگ‌ها. گرسنه هم بودم. یک مرتبه در همین دعای مشلول، به این عبارت رسیدم: «یا شَفِیقُ یا رَفِیقُ» ای خدایی که مهربانی! ای رفیق! ای خدایی که رفیق هستی!

جانماز آب نمی‏کشم. لوطی هستم! نه می‏خواهم دستم را ببوسید، نه می‌خواهم «طیب الله انفاسکم» بگویید! به قول فقها هم، «ریا بعد از عمل، مبطل عمل نیست». واقعیت را می‌گویم تا شما در مطلب، دقیق شوید. خدا شاهد است از رفاقت خدا با من، حالی به من دست داد که رفاقت خدا را وجدان کردم. به قول عرفا، به معنای اسم «یا رَفِیقُ» و به معنای اسم «یا شَفِیقُ» متحقّق شدم. خدا شاهد است تحقّق وجدان به این عالَم، چنان برای من لذّت‌بخش بود که تمام دنیا در نظر بنده، به اندازه پرِ کاهی قیمت و ارزش نداشت. اگر تمام دنیا آتش می‏شد، هیچ غمی نداشتم؛ زیرا خدا دارم و خدا رفیق من است؛ خدایی که آب و آتش به فرمان اوست. خدایی که زمین و هوا در فرمان اوست. خدایی که تمام جنبندگان روی زمین در فرمان او هستند. او الآن با من است و من با او هستم. چه احتیاجی دارم؟ چه اعتراضی دارم؟ چه ترسی داشته باشم؟ یک حالی در وجدان من پیدا شد و لذّتی بردم! خدا را شاهد می‌گیرم که راست می‌گویم؛ مکرّر گفته‌ام: خدایا! به سخت‌تر از آن بلا، مرا مبتلا کن تا یک نوبت دیگر، لذّت رفاقت تو را بِچِشَم! خدا، «خیلی» رفیق است، خدا، «خیلی» مهربان است، «خیلی» انیس و مونس است، دل می‏دهد و قلوه می‏گیرد! گل می‌گوید و گل می‌شنود! به قدری دل انسان را نگه می‌دارد که اگر تمام دنیا آتش باشد، انسان هیچ وحشتی ندارد؛ اگر تمام دنیا تیغ برّان باشد، انسان هیچ وحشتی ندارد؛ اگر انسان در نهایت گرسنگی و فقر باشد، هیچ عجز و یأس و ناامیدی قلبی ندارد. (أَلا بِذِکرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ)[11] همین است. «ذِکرِ اللهِ‏» لفظ نیست، ذکر لفظی نیست، تذکر وجدانی است. به تذکر وجدانی، قلب مطمئن و آرام می‌شود.

در آن حال، به قدری از رفاقت خدا و انس با خدا لذّت بردم که من در تمام دوران عمر هفتاد ساله‌ام، نیمی از این لذّت را در عالم طبیعت ندیده‌ام. در طول زندگی، انواع لذائذ برای من پیش آمده است: لذائذ مادی، لذائذ خیالی، لذائذ شهوی و... هیچ کدام از این‌ها، قابل مقایسه با آن لذّت نیست.

خدای متعال، انسان را به فقر مبتلا می‏کند، به غربت می‏اندازد، برای او بیماری می‏آورد، بی‌کسی می‏آورد، تا همه درها بسته شود، تا فطرت انسان صاف شود، تا افکار او متمرکز در یک نقطه شود. انسان در آن نقطه، با یک توجّه وجدانی، خدا را مشاهده به وجدان می‏کند و لقاء خدا برای او حاصل می‏شود. در اغلب مردم، سرّ بلایا این است؛ سرّ مصائب و مسائل و سرّ شدائد این است: خدا می‏خواهد ما را به خودش آشنا کند؛ خدا می‏خواهد ما را به لقاء خودش فائز کند. لذا به ما بلا می‏دهد. لذا می‌گویند: «البلاء للولاء». لذا می‌گویند:

هركه در اين بزم مقرّب‌تر است
اگر با ديگرانش بود ميلي


جام بلا بيشترش مي‏دهند
چرا ظرف مرا بشكست ليلي

«أن البلاء موکل‏ للأنبیاء ثم الأولیاء ثم الأمثل‏ فالأمثل.»[12]‏ بلایا، راحت است؛ بلایا، ولاء خداست؛ زحمت‏ها، رحمت‏ خداست؛ شکست و رنج‏ها، گنج خدا هستند.

عاشقم بر مِهر و بر قهرش به جِدّ


بوالعجب من عاشق اين هر دو ضدّ

در زحمتش، رحمت است؛ در بلایش، ولاء است. لذا خدا به ولائی که با دوستانش دارد، به آن‌ها بلا می‌دهد تا این که معروف فطری بر آن‌ها روشن شود و به لقاء او، موفّق گردند.[13]‏ این هم یکی از اسرار بلایایی که به مؤمنین می‌رسد. ای مؤمنین! مبادا در فقر و بیماری از خدا شاکی باشید؛ بلکه شاکر شوید. زیرا بیماری، شما را با خدا آشنا می‏کند؛ زیرا که فقر و ناداری، شما را به لقاء خدا می‌کشاند.

اين جفاي خلق بر تو در جهان
خلق را با تو چنین بد خو كنند


گر بداني گنجِ زر آمد نهان
تا تو را ناچار رو آن سو كند

خدایا! به ذات مقدّست، چهره غیبی لاهوتی‌ات را بر وجدان ما روشن‌تر بفرما.

شورش عشق تو در هيچ سَري نيست كه نيست
نيست يك مرغ دلي، كِش نَفِكَندي به قفس
نه همين از غم او، سينه ما صد چاك است
موسي‌اي نيست كه دعويّ أنا ا لحق شِنَوَد


منظر روي تو، زيب نظري نيست كه نيست
تيغ بيداد تو، پَر تا به پَري نيست كه نيست
داغ او لاله صفت، بر جگري نيست كه نيست

ور نه اين زمزمه، اندر شجري نيست كه نيست[14]

دل خود را به طور سینا ببر!

موسي شنيدي و شجر و وادي
از سوز سينه و دل انسان بين


وان آتش و تكلّم، اصغا را
نار و درخت و سينه سينا را

تو برو، خودت شجر طور سینا بشو، آن گاه زمزمه أنا الحق خدا را با وجدان می‏یابی. درد بی‌درمان این است که ما تنبل هستیم!

طبيب عشق، مسيحا دّم است و مشفق


چو درد در تو نبيند كه را دوا بكند؟

ما بی‏درد هستیم! مرد باید درد داشته باشد! اگر درد داشته باشی، دوا می‏آید. قرآن چه می‏فرماید؟

(ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ هُدىً لِلْمُتَّقينَ)[15]

(إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكْرَ وَ خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ)[16]

هر كه را روي به بهبود نبود


ديدن روي نبي، سود نبود

درد پیدا کن، دوا می‏رسد! توی میدان بیا. «حلوای تن تنانی است، تا نخوری، ندانی است.» با الفاظ نمی‏شود. الآن من یک همبون الفاظ هستم. الآن یک همبون از الفاظ به شما تحویل دادم، اما در عین حال، وجدانم غرق در افکار است. باید وجدان، از افکار پاک شود؛ باید انسان باید به سادگی و و ساذجی فطرت بیاید. وقتی چنین شد، خدا را بالعیان مشاهده می‌نماید؛ بالعیان به لقاء خداوند می‌رسد. دَمِ مرگ، پاک شدن وجدان هم برای مؤمن و هم برای کافر محقّق می‏شود. لقاء خدا برای مؤمن و کافر، هر دو هنگام مرگ حاصل می‏شود. هنگام مرگ، حتّی کافران هم (مُلاقُوا رَبِّهِمْ) هستند. چرا؟ چون در آن هنگام، روح از بدن کنده می‏شود، از افکار صاف می‏شود و به حال وجدان می‏آید. در نتیجه هم برای کافر لقاء خدا حاصل می‌شود و هم برای مؤمن، با این تفاوت که لقاء خدا برای مؤمن در حال سرور و حظوظ است ولی کافر، خدا را در عذاب و عقاب و شدّت و سختی، لقاء می‏کند.

خدایا! به حقّ ذات مقدّست، چشمه دل ما را به آب حیات لقایت بیش از پیش مزین بفرما.

خلاصه مطلب این شد که معرفت خدا فطری است. خدا خودش را در عالم ارواح به ما معرّفی کرده است. به دنیا که ‏آمدیم فطرت مخلوط ‏شده است. فطرت که مخلوط شد، انبیاء می‏آیند با تذکراتشان، این خلط و مزج را دور می‏کنند و فطرت‌ها را صاف می‏کنند تا آن معرّفی خدا بر آن‌ها روشن شود و از حجاب بیرون بیایند. بعضی از حجاب بیرون می‏آیند، مثل: سلمان، ابوذر، مقداد، عمّار، کمیل، حذیفه و امثال ذلک؛ بعضی دیگر از حجاب بیرون نمی‏آیند، می‌خواهند آن‌ها را با زور داخل بهشت کنند! مثل بچّه‌ای که او را با چوب و چماق به مدرسه بِبَری تا درس بخواند و ملا و مهندس شود؛ بعداً هر ماه پنج هزار تومان بگیرد. درس را با چوب می‌فهمد! بچّه‌ای است که باید با زحمت گوشش را بگیری، مدرسه ببری که درس بخواند، باسواد شود، بعد ملا و مستنبط شود. افرادی که با تذکر انبیاء بیدار نمی‌شوند را با زور مرض، با زور فقر، با زور عجز، با زور بلایا و با زور شدائد می‏برند و او را به رضوان و لقاء خدا می‌رسانند.

یک قصّه بگویم. کسی، عاشق شده بود. معشوقش را گم کرده بود. نمی‌دانست کجاست. یک روز به دلش افتاد که نشستن در خانه فایده‌ای ندارد. این کار پیرزن‌هاست. باید به راه افتاد.

گفت پيغمبر كه چون كوبي دري


عاقبت آيد برون زان در سري

***

مَنْ طَلَبَ شَيْئاً وَ جَدَّ وَجَدَ[17]


مَنْ قَرَعَ باباً و لَجَّ وَلَجَ[18]

باید دنبال معشوق برویم و او را پیدا کنیم. امّا نمی‌دانیم کجا باید برویم. به قول علما، طالبِ مجهول است، امّا مجهول مطلق نیست، مجهولِ مقید است. با خود گفت: به امید خدا از در خانه بیرون می‌رویم. هر راهی پیش آمد می‌رویم تا ببینیم بالاخره به کجا می‌رسیم. از خانه بیرون آمد و به راه افتاد. کوچه دست راست و بعد به کوچه دست چپ پیچید و بعد به خیابان و دروازه و بعد از دروازه، به بیابان رسید و راه بیابان را گرفت و رفت تا به شهر دیگری رسید. وارد شهر شد. همین طور دارد به امید خدا می‌رود. اتّفاقاً آن شهری که وارد شد، حکومت نظامی بود. هر کس که راه می‌رفت باید اسم شب را داشته باشد، و گرنه او را می‌گیرند و به قراولخانه می‌برند.

این جوان هم از وضعیت شهر، آگاه نبود. همین طور که می‌رفت. پاسبان فریاد زد: «آهای سیاهی! بایست». این جوان عاشق هم خیال کرد که آن فرد، دزد است و می‏خواهد لختش کند! در نتیجه راه رفتنش را تندتر کرد. به محض این که تندتر کرد، آن پاسبان بدگمان شد. دوباره گفت: «آهای! به تو می‌گویم بایست!» دائماً او می‌گفت: «بایست» و این تندتر می‌کرد تا جایی که این فرد به دویدن افتاد. پاسبان بدگمان شد و یقین کرد که آن جوان، دزد است؛ چون بر خلاف مقرّرات می‌رود و هر چه هم به او «ایست» می‌دهد، نمی‌ایستد. حالا هم به دویدن افتاده است! دنبال سرش رفت، او بدو و این بدو! آن جوان دیگر حالا نمی‌فهمید به کجا می‌رود. هر جا کوچه‌ای جلو می‌آمد، می‌رفت. حالا بن‌بست است یا دنباله دارد، دیگر این‌ها را نمی‌فهمید. رفت تا رسید به یک کوچه بن‌بستی که راه به جایی نداشت. درِ خانه‌ای باز بود. داخل خانه رفت و در را بست. پاسبان آمد و فهمید که او داخل این خانه رفته است.

حالا دیگر او پشت در است و در یک حصاری محکم پناه گرفته است و دل و جرأت پیدا کرده است. داد و فریاد بلند شد، پاسبان از بیرون و فرد عاشق از اندرون. صاحبخانه دید دَمِ خانه، داد و قال بلند شده است. گفت: چه خبر است؟ چراغ را برداشت با زن و بچّه‌اش بیرون آمد که ببیند این داد و فریاد و قال و مقال بر سر چیست؟ دید یکی پشت در را محکم گرفته و یکی هم از بیرون در را فشار می‌دهد. صاحبخانه در حالی که چراغ دستش بود، آمد و گفت: «چه خبر است؟ چه خبر است؟ عمو! در خانه ما چه کار می‌کنی؟» در همین حال آن جوان نگاه که کرد، دید که معشوق و محبوبش همین جا و در همین خانه است! پس شروع کرد به دعا کردن در حقّ آن پاسبان: «خدا پدرت را بیامرزد!‌ خدا خیرت بدهد! مرا به محبوبم رساندی. اگر تو ایست نمی‏دادی، من به این راه نمی‌آمدم. اگر تو تعقیب نمی‏کردی، من فرار نمی‌کردم. عجب شیر پاکی خورده‌ای! عجب لقمه حلالی خورده‌ای!» شروع کرد به دعا کردن!

این داستان، افسانه است یا واقعیت دارد، مثالی برای ماست. محبوب حقیقی، خداست. معشوق حقیقی، حقّ تعالی است. او را گُم کرده‌ایم. خداوند، پاسبان‌های طبیعت را بر ما موکل می‏کند. ما را به فقر می‌زند، به کوچه بیماری می‌اندازد، به بن‌بست گرفتاری مبتلا می‌کند. این در و آن در و این طرف و آن طرف می‌رویم تا وقتی که به یک بن‌بستی می‌رسیم که هیچ راهی به جایی نداریم، فقط یک در باز است و آن، باب الابواب خداست و لذا می‌گوییم: «خدا! مستأصل شده‌ایم! خدا! مضطرّ شده‌ایم! خدا! بیچاره شده‌ایم! خدا! بی‌پناه شده‌ایم!» از راه تعقیب عوامل و پاسبان‌های طبیعی، ما را به معشوق حقیقی که خداست، می‏رسانند.

ای مؤمنین! خدا را در بلایا شکر کنید؛ این بلایا، نعمت‌های خدا بر شماست؛ این بلایا، ولای خدا بر شماست. بلا برای منافق هم، ادب است. بلا برای کافر هم، ولاء است زیرا که از عقوبت‌های آخرت تخفیف پیدا می‌کند. خدا اجلّ شأناً است از این که بنده مؤمن خود و بلکه بنده کافر خودش را دو بار عقاب کند؛ یعنی هم در دنیا و هم در آخرت عقاب کند. اگر یک قدری کفّار را هم در دنیا به بلا مبتلا می‌کند، در حقیقت تخفیف عقوبات آخرتشان است. فسّاق را هم اگر به بلا مبتلا می‌کند، در حقیقت تخفیف در عقوبت‌های آخرتی آن‌هاست. مؤمنین را هم که مبتلا می‌کند، از پیغمبرصلی الله علیه وآله و سلم و علی علیه السلام و فاطمه زهرا سلام الله علیها و ائمّه علیهم‌السلام: بگیرید تا به شما مؤمنین برسد، برای این است که راه را به باب الابواب خودش بکشاند و شما را به خودش برساند تا یک «یا الله» از دل و از فطرت بگویید.

خدایا! به حقّ ذات مقدّست، پیوند بندگی ما را با آقایی خودت محکم‌تر بفرما.

این بحث تا این جا، فعلاً بس است. پرده‌های دیگر دارد. خدا شاهد است می‌ترسم این پرده‌ها را بالا بزنم. زیرا که ممکن است بعضی افکار نتواند برسد و فکرشان خرق شود و بعد، من مسؤولیت شرعی پیدا کنم. و الا پرده مطلب، بالاتر از این است.

ان شاء الله تعالی، فردا شب درباره عدم وصول عقل به مقام حق، یک مثالی در خود شما دارم، که بیان می‏کنم. امشب دیگر فرصت نیست. فردا شب، ان شاء الله شما زنده‌اید، من هم اگر تصدّق سر شما، زنده ماندم، آن را بیان خواهم کرد که مطالب گذشته، قدری روشن‌تر شود.

صلّی الله علیک یا ابا عبدالله، صلّی الله علیک یا بن رسول الله، صلّی الله علیک و رحمة الله و برکاته.

حسین جان! هم ما دل‌سوخته‌ایم که مدّتی است نمی‌توانیم به حرم مطهّر شما بیاییم، هم شما غریب مانده‌اید و شیعیانتان را نزد قبرتان نمی‌بینید. به حقّ مادرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها، از خدا بخواه که راه زیارت عتبات به روی همه شیعیان باز گردد.

گفت كه اي قوم، روح پيكرم اين است
آن همه اصغر بُدند و اكبرم اين است


ثاني حيدر، علي اصغرم اين است
حجّت كبراي روز محشرم، اين است

رحمي، كش حال بر فناست محوّل

امشب می‌خواهم مقتلی را که صحیح‌ترین مقاتل است، برایتان بخوانم. مقاتل درباره شهادت حضرت علی اصغر علیه السلام مختلف نوشته‌اند، ولی اصحّ مقاتل همین است که امشب می‌خواهم برایتان بخوانم.

همان گونه که دیشب به عرضتان رساندم سیدالشهداء علیه السلام وقتی که در میانه میدان استغاثه کردند و برای اتمام حجّت فریاد کشیدند، صدایشان به حرم رسید. زن‌ها از صدای استغاثه امام حسین علیه السلام منقلب شدند.

فرض کنید که شما از خانه بیرون بیایید و زن و بچه شما هم بدانند که شما دشمن دارید. آن‌ها ندانند که بر سر شما چه آمده است ولی یک مرتبه فریاد شما بلند شود که: «آهای مسلمان‌ها! به دادم برسید!» اگر این صدا به گوش زن و بچّه‌ات برسد، چه حالی پیدا می‌کنند؟

صدای استغاثه امام حسین علیه السلام به گوش زن و بچّه ایشان رسید. یک مرتبه، شصت و چهار زن و بچّه با صدای بلند، فریاد برآوردند: «وا محمّدا!»، «وا علیاه!» و «واحمزتاه!». فریادشان به آسمان رسید.

سیدالشهداء علیه السلام چون صدای ناله زن‌ها را شنیدند، منقلب شدند و به طرف خیمه‌ها برگشتند.

چون به در خیمه‌ها رسیدند، فرمودند: زن‌ها!‌ چرا صدا زدید؟ من هنوز زنده‌ام، چرا صدای ناله‌تان را بلند کردید؟ تا من زنده هستم، نباید شما داد بی‌کسی بکشید. دشمن شماتت می‌کند! برای من سرشکست است!

حضرت شروع کردند به نصیحت کردن زن‌ها. یک مرتبه چشم حضرت به علی اصغر علیه السلام افتاد که در بغل مادرش بود، صدا زدند: «یا اُخْتَاه! نَاوِلِینِی وَلَدِی الرَّضِیعَ، حَتَّی اُوَدِّعَهُ». «خواهرم! برو آن بچّه شیرخوار را بیاور تا با او وداع کنم! برای آخرین بار، بچّه ‌شیرخواره‌ام را ببوسم و ببویم.»

اغلب شما به حال آمدید. می‌خواهم فریاد و ناله زن‌ها برای این کلمه بلند شود.

زینب سلام‌الله‌علیها، بچّه را از مادرش رباب، گرفت. او را آورد و به اباعبدالله علیه السلام تقدیم کرد. عبارت مقتل این است: «وَ أَوْمَأَ إِلَیهِ لِیقَبِّلَهُ» بچّه به دست امام حسین علیه السلام است، آی وای وای!

مادرش نگاه می‌کند، عمّه نگاه می‌کند، خواهرش سکینه نگاه می‌کند، سیدالشهداء علیه السلام صورتشان را نزدیک آوردند تا لب‌هایشان را به صورت علی اصغر علیه السلام برسانند، خواست بچّه‌اش را ببوسد. ای خانه‌ات خراب، حرمله!

هنوز لب‌های امام حسین علیه السلام به صورت علی اصغر علیه السلام نرسیده بود، یک وقت زن‌ها دیدند گوش تا گوش، رگ‌های گردن علی اصغر علیهالسلام... «فَرَمَاهُ حَرْمَلَةُ بْنُ الْکاهِلِ الْأَسَدِی بِسَهْمِهِ فَذَبَحَهُ مِنَ الْاُذُنِ اِلَی الْاُذُنِ.»[19]



[1]. روم: 30

[2]. بحارالأنوار، ج58، ص187

[3]. ذاريات: 55

[4]. غاشيه: 21 و 22

[5]. ق: 45

[6]. ق: 16

[7]. هود: 29

[8]. «يَا مُونِسَ‏ الْمُسْتَوْحِشِينَ‏ فِي‏ الظُّلَمِ»؛ بحارالأنوار، ج87، ص62 به نقل از «مصباح المتهجد» و «جمال الأسبوع»

[9]. فراز دوم اين عبارت (يا حرز من لا حرز له) به عنوان بخشي از دعاي مشلول، فقط در المصباح للكفعمي، ص262 نقل شده است و در ساير منابعي كه دعاي مشلول را نقل كرده‌اند، اين فراز مشاهده نمي‌شود. البته لازم به ذكر است كه عين عبارت فوق در چندين ادعيه ديگر نقل شده است.

[10]. مهج الدعوات و منهج العبادات، ص155 / بحارالأنوار، ج92، ص400 (دعاي مشلول)

[11]. رعد: 28

[12]. «عَنْ أَبِي عَبْدِاللهِ علیه السلام قَالَ إِنَّ فِي كِتَابِ عَلِيٍّ علیه السلام ‏: أَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ بَلَاءً النَّبِيُّونَ ثُمَّ الْوَصِيُّونَ ثُمَّ الْأَمْثَلُ فَالْأَمْثَلُ.»؛ الكافي، ج2، ص259 / «عَنْ أَبِي عَبْدِاللهِ علیه السلام قَالَ: إِنَّ أَشَدَّ النَّاسِ بَلَاءً الْأَنْبِيَاءُ ثُمَّ الَّذِينَ يَلُونَهُمْ ثُمَ‏ الْأَمْثَلُ‏ فَالْأَمْثَلُ‏.»؛ الكافي، ج2، ص252 / «عَنْ أَبِي عَبْدِاللهِ7 قَالَ كَانَ عَلِيٌّ7 يَقُولُ:‏ إِنَّ الْبَلَاءَ أَسْرَعُ إِلَى شِيعَتِنَا مِنَ السَّيْلِ إِلَى قَرَارِ الْوَادِي.‏»؛ بحارالأنوار، ج64، ص239 / «ورد في الحديث:‏ أن البلاء موكل‏ بالأنبياء ثم الأولياء ثم الأمثل فالأمثل‏»؛ الوافي، ج1، ص69

[13]. «وَ قَالَ النَّبِيُّ صلی الله علیه و آله و سلم هَبَطَ إِلَيَّ جَبْرَئِيلُ علیه السلام فِي أَحْسَنِ صُورَةٍ فَقَالَ: يَا مُحَمَّدُ! الْحَقُّ يُقْرِئُكَ السَّلَامَ وَ يَقُولُ لَكَ: إِنِّي أَوْحَيْتُ إِلَى الدُّنْيَا أَنْ تَمَرَّرِي وَ تَكَدَّرِي وَ تَضَيَّقِي وَ تَشَدَّدِي عَلَى أَوْلِيَائِي حَتَّى يُحِبُّوا لِقَائِي‏ وَ تَيَسَّرِي وَ تَسَهَّلِي وَ تَطَيَّبِي لِأَعْدَائِي حَتَّى يُبْغِضُوا لِقَائِي فَإِنِّي جَعَلْتُ الدُّنْيَا سِجْناً لِأَوْلِيَائِي وَ جَنَّةً لِأَعْدَائِي.»؛ بحارالأنوار، ج78، ص194

[14]. دیوان اسرار (حاج ملاهادی سبزواری)

[15]. بقره: 2

[16]. يس: 11

[17]. «مَنْ‏ طَلَبَ‏ شَيْئاً نَالَهُ أَوْ بَعْضَهُ»؛ غرر الحكم و درر الكلم، ص618 / بحارالأنوار، ج100، ص12 به نقل از نهج‌البلاغه

[18]. «مَنِ اسْتَدَامَ قَرْعَ الْبَابِ وَ لَجَ‏ وَلَجَ»؛ غرر الحكم و درر الكلم، ص665

[19]. «وَ قَالَ لِزَيْنَبَ نَاوِلِينِي وَلَدِيَ الصَّغِيرَ حَتَّى‏ أُوَدِّعَهُ‏ فَأَخَذَهُ وَ أَوْمَأَ إِلَيْهِ لِيُقَبِّلَهُ فَرَمَاهُ حَرْمَلَةُ بْنُ الْكَاهِلِ الْأَسَدِيُّ لَعَنَهُ اللهُ تَعَالَى بِسَهْمٍ فَوَقَعَ فِي نَحْرِهِ فَذَبَحَهُ.»؛ اللهوف على قتلى الطفوف، ترجمه فهرى، النص، ص117

«فَذُبحَ الطِفل مِنَ الوَرید إلَی الوَرید أو مِنَ الاُذُنِ إلَی الاُذُنِ»؛ معالي السبطين، مازندراني، ج1، ص424 / ينابيع المودة، قندوزي، ج3، ص78 و 79
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » يکشنبه نوامبر 16, 2025 3:48 am

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد سید اصفهان در ماه رمضان سال 1393 قمرى


مجلس 5

https://drive.google.com/file/d/1zi7hV7 ... drive_link

متن

أَعُوذُ بِاللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيم‏

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ
المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الآبِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ)[1]

ما در وجود خود ابداع و اختراع داریم. چطور؟ مثال آن خیلی روشن است که حتّی بچّه‌ها هم می‏فهمند. چشم‌هایتان را روی هم بگذارید و یک باغ و بستانی را خیال کنید که گل دارد، بلبل دارد، اشجار و انهار دارد، آبشارها دارد، چمن‌ها دارد، درخت‌ها دارد، مناظر ادبی و مناظر شاعرانه دارد. هرچه از این موارد به فکرت می‏رسد خیال کن!

خوب توجّه کنید! به محض این که خیال کردید، این باغ در کشور وجودتان موجود می‏شود. یک باغ عظیم، همان گونه که خیال کرده‌اید، در مرحله و مرتبه خیالِ شما، وجود پیدا می‏کند.

این باغ، قائم به غیر و قائم به توجّه تو است. تا وقتی متوجّه به آن هستی، آن باغ هم هست. به محض این که توجّهت را سلب کردی، نیست و نابود می‏شود. درست است؟ همه متخیلات تو، قائم به توست. تو قیوم و نگهبان آن‌ها هستی. آن‌ها به مشیت و اراده تو، قائم هستند. مادامی که مشیت تو، متعلّق به آن‌هاست، آن‌ها موجود هستند. به محض این که مشیت و خواست و توجّه تو از آن‌ها سلب شد، «نیست» می‏شوند. تو خلاقیت «کن فیکون» داری. به محض این که «کنِ» وجودی، توجّه کردی، فوری موجود می‌شود و تا منصرف شدی، نیست و نابود می‏شود.

نکته‌ای را بگویم و رد شوم. اگر تو قوی شوی، می‏توانی آن صورتی را که در نفْس تو موجود است، در خارج موجود کنی. ان شاء الله در بحث نبوّت و امامت، من این مطلب را با یک شرح مفصّل‌تری خواهم گفت تا به یاری خدا برای شما مثل این چراغ روشن شود. اگر قوّت نفسانی تو زیادتر شد، می‏توانی همین صور ابداعیه خیالیه را در خارج موجود کنی. مثل حضرت رضا علیه السلام که شیر پرده را در خارج موجود کردند و آن صورت نقاشی را به شیر زنده واقعی تبدیل کردند.[2] «العارفُ یخْلُقُ بِهُمَّتِهِ».[3]

این صورت خیالی که در نفس تو موجود شده، قائم به تو است و تو، قیوم او هستی، اگر او به خود بیاید و دارای شهود شود، می‏یابد که قائم به غیر است؛ می‏یابد که نگهداشته شده است. امّا نگهدارنده‌اش کیست و چیست؟ آن صورت خیالی که در نفس تو موجود شد، نمی‏تواند درک کند و نمی‏تواند بفهمد که قیوم او، کیست و چیست و چگونه او را نگهداشته است؟ امّا تو خودت می‏فهمی!

خوب توجّه کنید! یک حرف «الف» را خیال کن. تا حرف «الف» را خیال کردی، حرف «الف» در نَفْس تو موجود می‏شود. نفْس تو یک مملکتی است که پادشاه و سلطان این ممکت تو هستی. امر ایجاد و اعدام آن به دست تو است، امر خلق کردن و آفرینش این مملکت به دست توست. هیچ کس نمی‏تواند با تو معارضه کند. تو چیزی را خیال کنی، فوری موجود می‏شود.

حال این حرف «الف» که تو در نفْس خودت موجود کرده‏ای، می‏یابد که موجود است و قائم به غیر است. اما غیر را تشخیص نمی‌دهد که کیست؟ چیست؟ چگونه نگهداشته شده؟ و چگونه این حرف «الف» قائم به او شده است؟ امّا تو خودت می‏فهمی. تو می‏بینی که به حرف «الف» احاطه داری. تو می‏بینی که به آن بوستان احاطه داری. ظاهر و باطن و هستی و نیستی و همه چیز آن گلستان و بوستان یا آن حرف «الف» یا آن صورت عمل ضرب و تقسیم، همه در نظر تو روشن است و می‏بینی که چگونه نگهش داشته‏ای. می‏یابی که به «توجّهت»، نگه داشته‏ای. می‏یابی که توجّه تو، محیط بر آن‌هاست. اما آن‌ها نمی‏توانند بیابند که تو کیستی و چیستی و چگونه آن‌ها را نگه داشته‏ای؟ درست است یا خیر؟ این مطلب را خوب فهمیدید؟ این، یک نمونه‏ای از خلاقیت خدای متعال است.

«بِمَشِيَّتِكَ‏ الَّتِي‏ دَانَ‏ لَهَا الْعَالَمُونَ.»[4]

«خَلَقَ اللهُ الْمَشِيَّةَ بِنَفْسِهَا ثُمَّ خَلَقَ الْأَشْيَاءَ بِالْمَشِيَّةِ.»[5]

«الْمَشِیةَ بِنَفْسِهَا» را امشب فرصت ندارم شرح بدهم.

«إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْ‏ءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»[6]

«إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»[7]

منظور از «قول»، قول لفظی نیست، بلکه «مشیت الهیه» است که مشیت، قائم به حقّ است و خداوند، تمام ممکنات از جمله من و تو را به «مشیت» می‏آفریند. من و تو مثل همان حرف «الف» هستیم که مثال زدم. می‏یابیم که قائم به غیر هستیم ولی نمی‌دانیم آن «غیر»، کیست و چیست ؟ «غیر» باید خودش را به ما بنمایاند تا ما «غیر» را بیابیم. نمایاندن «غیر» خودش را به ما، به زیر و رو کردن و عجز و مسکنت و ذلّت ما است.

همین مطلب، سرِّ تنزّل ارواح به عالم دنیاست. فُضلایی که در شب اول تشریف داشتند، به یاد دارند که من شعر ابوعلی‏سینا را خواندم. در آنجا می‏گوید.

إِنْ كَانَ أَهْبَطَهَا الإِلَهُ لِحِكْمَةٍ


طُوِيَتْ عَنِ الفَطِنِ اللَّبِيبِ الأَوْرَعِ[8]

حکمت تنزّل ارواح که ما را از عالم قدس به این عالم آورده‌اند، همین است که ما بیابیم قیوم داریم؛ ما بیابیم که قائم به غیر هستیم؛ بیابیم فقیر بالذات هستیم. و بیابیم غنی علی الاطلاقی هست که به غنای او، مستغنی هستیم؛ به وجود او، موجود هستیم؛ به علم او، دانا هستیم؛ به قدرت او، توانا هستیم. «بِحَوْلِ‏ اللهِ‏ وَ قُوتِهِ‏ أَقُومُ‏ وَ أَقْعُدُ»

در این جا، آقایان اهل علم اجازه بدهند یک کلمه‏ای اشاره کنم. این کلمه، یک بحث مفصّلی دارد و جلسه درس می‌خواهد ولی به طور اجمال اشاره می‏کنم. آقایان! «لا و الا» نه تنها در ذات حقّ، بلکه در تمام صفات او هم برقرار است. لا هُوَ الّا هُوَ[9]؛ لا الهَ الّا اللهُ؛ لا قُدرةَ الّا قُدرةُ اللهِ؛ لا عِلمَ الّا علمُ اللهِ؛ لا حَیاةَ الّا حیاةُ اللهِ. توحید در تمام مراحل و مراتب صفات و سماتِ حضرت ربّ الارباب جاری است. علمی جز علم خدا نیست؛ قدرتی جز قدرت خدا نیست. خدا به ممکنات از قدرت خودش تملیک می‏کند به اندازه‏ای که بخواهد؛ آن تملیک را هم به نظام الاشرف فالاشرف و به نظام علمی انجام می‌دهد.

این چراغ وقتی می‏خواهد فضا را روشن کند، اول لامپ را روشن می‏کند، بعد هوای مجاور را، بعد هوای دورتر را، بعد فضای دورتر را، تا جایی که شعاع این چراغ می‏تواند برود و برسد. قاعده «ممکن اشرف» و «امکان اشرف» این را می‏گوید که خدای متعال، ابتدا «ممکن اشرف» را به نور خودش منوّر می‌کند. نور حیات، نور علم، نور قدرت، نور وجود، نور رحمت، نور حلم، نور عزّت، نور کبریائیت، نور سلطنت، نور هیمنت، نور مؤمنیت و برو تا آخر اسماء الهیه. خدای متعال ابتدا «ممکن اشرف» را روشن می‌کند. اول به ذات مقدّس خاتم ‏الانبیاء ابوالقاسم محمّد صلی الله علیه وآله وسلم از نور حیات خودش و از نور قدرت و از نور علم خودش به مقداری که می‏خواهد تملیک می‏کند. آن وقت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم به اذن خدا، نور حیات و نور قدرت و نور علم و دانایی را مالک می‏شود. قرآن می‌گوید:

(هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسابٍ)[10]

به سخن امیرالمؤمنین علیه السلام خوب توجّه کنید. قربان خاک پای قنبرش بشوم! علی علیه السلام هر جمله‏ای که در هر مبحثی گفته است، نشانه بزرگی است بر این که علی علیهالسلام، ولی خداست. امیرالمؤمنین علیه السلام می‏فرماید:

«وَ بِالْقُدْرَةِ الَّتي مَلَّكَكَها وَ هُوَ بِها اَمْلَكُ.»

آقایان طلابِ اهل علم! خلقت به جعل نیست! نه به جعل وجود است نه به جعل ماهیت؛ بلکه «خلقت به تملیک است». توحید در تمام مراحل جاری است. در عالم، علمی جز علم خدا، قدرتی جز قدرت خدا و حیاتی جز حیات خدا نیست. خدا از قدرت خودش به مقداری که بخواهد به خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم تملیک می‏کند. آن وقت خاتم‌الأنبیاء صلی‌الله‌علیه‌واله و سلم، به «قدرت خدا» توانا می‏شوند؛ به «حیات خدا» زنده می‏شوند؛ به «علم خدا» دانا می‏شوند.

موقعی که امیرالمؤمنین علیه السلام بدن پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را غسل می‏دادند، چند عبارت گفته‏اند. علی علیه السلام موجود عجیبی است! واقعاً اسم «قدّوس» خدا، علی علیه السلام است. به هر گوشه از کلمات او که نگاه می‌کنی، یک اقیانوس متلاطمی از معرفت است. می‏گوید: «اللَّهُمَّ‏ إِنَّ‏ هَذَا مِنْک‏ وَ بِک‏ وَ لَک وَ إِلَیک» آه آه! «خدایا! این، از توست و به توست و برای توست و به سوی توست.» ما به قدرت خدا، توانا هستیم.

در نماز وقتی می‏خواهی بلند شوی، چه می‏گویی؟ چون فرود آمدن زحمتی ندارد. زمین خوردن، معونه‌ای نمی‌خواهد! امّا بلند شدن، معونه و زور می‌خواهد. این‌جا، جایی است که قدرت لازم است. وقتی می‏خواهی در نماز از زمین بلند شوی چه می‏گویی؟ می‏گویی: «بِحَوْلِ‏ اللهِ‏ وَ قُوَّتِهِ‏ أَقُومُ‏ وَ أَقْعُدُ»[11] به «حول خدا و قدرت خدا»، من بلند می‏شوم. از قدرت خدا، به هزار واسطه و به مقدار معین به ما تملیک شده است و ما، به «قدرت خدا» حرکت می‏کنیم. پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم هم همین عبارت را در نمازش می‏خواند. پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم هم در نمازش وقتی که می‌خواست بلند شود همین عبارت را می‏گفت: «بِحَوْلِ‏ اللهِ‏ وَ قُوَّتِهِ‏ أَقُومُ‏ وَ أَقْعُدُ». فقط یک «قوّت» در عالمِ وجود است. نهایت آن که در نظام خلقت، به مقداری معین به پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم تملیک می‏شود و از راه پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم به امیرالمؤمنین علیه السلام و از راه امیرالمؤمنین علیه السلام به ائمّه علیهم‌السلام و از ائمّه: به انبیاء: و از انبیاء صلی‌الله‌علیه‌و اله و سلم به اولیاء و از اولیاء به ملائکه تملیک می‏شود و در روایات، این نظام آفرینش را بیان کرده‏اند. آفرینش، نظم دارد؛ آفرینش، حساب دارد. آفرینش، گُتره و گزاف نیست. نظام آفرینش، «اخسّ» و «اشرف» را در یک رتبه قرار نمی‌دهد. در نظام آفرینش، «اشرف»، مقدّم است و «اخسّ»، مؤخّر است؛ «اعلی»، جلوتر است و «ادنی»، پایین‏تر است.

پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم می‌فرمایند: «یا جابر! اوّلُ ما خَلَقَ الله نورُ نبیک ثُم خَلَقَ مِنْهُ کلُّ خَیرٍ»[12]. اوّل، وجود مسعود خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم است، پس از ایشان، علی مرتضی علیه السلام است، پس از ایشان، ائمّه هدی: است، پس از آنان، انبیاء: است، پس از آنان، اولیاء است، پس از آنان، ملائکه و روح است، پس از آنان، موجودات دیگر با نظامی که دارند. و همه این‌ها بر اساس نظم و حسابی که دارند، از حیاتِ خدا می‏گیرند، از علمِ خدا می‏گیرند، از قدرتِ خدا می‏گیرند، از رحمتِ خدا می‏گیرند، از حُسنِ خدا می‏گیرند، از جلالِ خدا می‏گیرند، از جمالِ خدا می‏گیرند، از کبریائیتِ خدا می‏گیرند؛ برو تا آخر اسماء الهیه. این را فهمیدید؟

آقایان! این نکته خیلی حساس است. به خدا قسم، من این نکته ها را همه جا نمی‏گویم. این جا هم یک گوشه پرده‏اش را بالا می‏زنم. چون فضلاء خیلی هستند و بزرگان روحانیون تشریف فرما هستند، به خاطر حضور آن‌ها اشاره می‏کنم.

هر موجود اشرف، به اذن خدا، قیومِ موجود اخس است. هر رتبه پایین، به اذن خدا از رتبه بالا مالک می‏شود. خدا تملیک می‏کند ولی به ترتیب «الاشرف فالاشرف». یعنی خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم از نور عظمت خدا می‏گیرد. علی مرتضی علیه السلام به اذن خدا از نور خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم مالک می‏شود. ائمّه هدی: به تملیک خدا، از نور پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و حضرت مرتضی علی علیه السلام مالک می‏شوند. و تا آخر موجودات همین طور است. آن وقت، هر موجود اشرف، قیم و قیوم و نگهدارنده موجود اخسّ است؛ هر رتبه بالایی، قیم و قیوم رتبه پایین است؛ امّا به قیومیت خداوند متعال. لذا هر اشرف نسبت به اخس، «ولی» است و اخس، تحت ولایت «کوْنی» اشرف است.

بعضی در مورد ولایت تکوینی و ولایت تشریعی شبهه می‌کنند. این بچّه‌ها باید بروند نخود خام بخورند! بدبخت! تو چه می‌فهمی ولایت تکوینی چیست و ولایت تشریعی چیست؟ ولایت تکوینی، از خدا شروع می‏شود و تا آخرین شریفِ موجودات می‏آید. هر رتبه بالایی به ولایت خدا، «ولی» رتبه پایین‌تر است.

(إِنَّما وَلِيُّكُمُ‏ اللهُ‏ وَ رَسُولُهُ‏ وَ الَّذِينَ‏ آمَنُوا الَّذِينَ‏ يُقِيمُونَ‏ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ‏ الزَّكاةَ وَ هُمْ‏ راكِعُونَ)[13]

در دنیا، فقط یک ولایت است و آن، ولایت الهیه است. خدا از همان ولایت به پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم تملیک می‏کند و خدا از ولایت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم به علی‌بن ابی‌طالب علیهماالسلام تملیک می‏کند. خدا از برای همه «ولی» است و خاتم النبیاء برای مادون خود «ولی» است. ولایت او هم، ولایت تکوینی و قیومیت تکوینی است. هر مرتبه پایینی به قیومیت خدا و به اذن خدا، قائم به مرتبه بالا است. این، رشته خلقت و حقیقت ولایت است.

همین قیومیت را دیدی؟ به اذن خدا تو به مخلوقات نفسی خودت قیومیت داری. آن مرتبه بالاتری که ما به اذن خدا، قائم به او هستیم، پیغمبرصلی الله علیه وآله و سلم این قیومیت را نسبت به ما دارد؛ و خدا قیومِ کلّ است؛ و خدا قیومِ قیوم است؛ و خدا ولی ولی است.

«اولیاء»، خیلی متعدّد هستند. (وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْضٍ)[14] خداوند ولی تمام اولیاء است. کلیه ولایت‌ها از خدا سر چشمه می‏گیرد و به خداست و از خداست و به سوی خداست. این توحید اسلام و قرآن است. توجّه فرمودید یا نه؟ نمونه‏اش هم، خودت هستی نسبت به آفرینش‏ها و مخلوقات نَفْسی خودت. هر قیومیتی که تو نسبت به مخلوقات نفْسی خودت داری، همان قیومیت را حقّ متعال به تو دارد.

حالا این بحث را می‌بندم. البتّه به خود خدا قسم، مطلب توحید قرآن، نافذتر و بالاتر از این است! بی‌خود نیست که پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم آمده و می‏گوید: «شریعت من، الی ابد است». بی‌خود نیست که اسلام تا پایان دنیا، دین جاوید شده است. چون هیچ چیز کوچکی را در ابواب معارف الهی فروگذار نکرده است. خودش هم می‏فرماید: «لَقَدْ جِئْتُکمْ‏ بِهَا بَیضَاءَ نَقِیةً»[15] یعنی: «من معارف توحیدی را به طور روشن و پاک آورده‌ام.» (وَ لَقَدْ جِئْناهُمْ بِکتابٍ فَصَّلْناهُ عَلى‏ عِلْمٍ هُدىً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ یؤْمِنُونَ)[16]‏ إن شاء الله در بحث قرآن این‌ها را برایتان شرح می‌دهم، چون می‌خواهم إن شاء الله سه چهار شب در مورد قرآن صحبت کنم.

این را بدانید که من بر اساس تقلید از بابا و ننه‌ام مسلمان نیستم! بر اساس تقلید از استاد و معلّم و پیرمردها مسلمان نشدم! من یک قدری که درس ادبیات را خواندم و درس فلسفه و کلام و فقه و اصول و این‌ها را دیدم، به این فکر افتادم که ببینم دین حقّ کدام است؟ تا بر اساس علم و منطق، دین خود را انتخاب و اختیار کنم. اغلب این ادیان رائج را فهمیده‌ام و پنبه سر تا پای تورات و انجیل را زده‌ام. این را بدانید! آن قدر هم با این خاخام‌ها و با کشیش‌ها در جوال رفته‌ام و آن‌ها را زخمی کرده‌ام و بیرون آمده‌ام! بسیار زیاد! این چنین نبوده است یک تورات و یک عهد عتیق را بخوانم. با این خاخام‌های یهودی و ملا یوسف‌ها، با این‌ها خیلی سر و کلّه زده‌ام. خیلی حرف زده‌ام. خدا می‌داند یکی از آن‌ها بیست و سه سال و دیگری، یازده سال در مشهد ما بودند. آن قدر با این‌ها سر و کله زدم تا بفهمم آیا چیزی از معارف الهی در بین آن‌ها هست؟ خدا شاهد است ادیان دیگر در برابر دین اسلام، مثل یک لپه نخود در برابر کوه هیمالیا است یا مثل قطره آب در مقابل دریای آتلانتیک است! شما نمی‏دانید دین اسلام چیست؟ یک دریای موّاجی از علوم است به ویژه علم توحید و خداشناسی. توحیدی که اسلام دارد، عجیب است و عظیم است. این حرف‌هایی که من گفتم، والله اگر کشیش‌های نصرانی به خواب شبشان دیده باشند یا به متخیله آن‌ها خطور کرده باشد! وقتی من این صحبت‏ها را برای آن‌ها بیان می‏کردم، خاخام‌های یهودی گیج می‏شدند! اگر نه این بود که تعلّق و تعصّب یهودیت نداشتند، می‏بایست مسلمان شوند؛ امّا تعصّبشان اجازه نداد. (وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ)[17]‏ (یعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللهِ ثُمَّ ینْکرُونَها)[18]‏ بی‌پیرها حقّ را می‌دیدند و چشم روی هم می‌گذاشتند و پا روی حقّ می‏گذاشتند.

این توحید را بگذار در کنار با توحیدی که تورات می‏گوید، مقایسه کنید. در تورات آمده است: خدا آمد و از سر شب تا صبح با یعقوب علیه السلام کشتی گرفتند. یعقوب کمر خدا را گرفت و گفت: «زود باش، به من پیغمبری بده! برکت بده!» خدا گفت: «بهت نمی‌دهم!» یعقوب گفت: «تا ندهی، من هم ولت رهایت نمی‏کنم!» کمر خدا را گرفت. هر چه خدا گفت: «ولم کن، ولم کن!» یعقوب، رها نکرد و گفت: «برکت بده تا ولت کنم. به این مفتی تو را گیر آورده‌ام! تا برکت ندهی محال است رها کنم». طلوع فجر شد. هوا روشن شد. خدا به یعقوب گفت: «یعقوب! رهایم کن! هوا روشن شده، الآن مردم می‌آیند و هر دوی ما، رسوا می‌شویم.» یعقوب دوباره گفت: «تا ندهی، ولت نمی‌کنم! تا برکت ندهی رهایت نمی‏کنم!» خدا پاشنه پایش را به ران یعقوب گذاشت. یک فشاری داد بلکه پای یعقوب درد بگیرد و رها کند. ران یعقوب به درد آمد و الآن، آن رگ عِرْقُ النَساء که در یهودی‌هاست، مال بابایشان اسرائیل یا همان یعقوب است. یعقوب گفت: «من رهایت نمی‏کنم! باید به من برکت بدهی.» بالاخره خدا دید نزدیک است رسوا شود، لذا برکت پیامبری را به یعقوب داد! برکت نبوّتی. پیغمبری را با حیله‌گری از خدا می‌گیرد! بعد، یعقوب، خدا را ول کرد! این چرت و پرت‌ها، توحید و معارف الهیه آن‌ها است.

معارف الهیه مسیحی‏ها چیست؟ «خدا سه تاست و یکی است؛ در عین این که سه تاست، یکی است؛ و در عین حالی که یکی است؛ سه تاست!» تباین بین مراتب اعداد، بالذات است. آقایان محصّلین! مراتب اعداد، متباین بالذات است و هیچ یک با دیگری تطبیق نمی‏کند. یعنی: «دو»، «سه» نمی‌شود و «سه»، «چهار» نمی‏شود. سه، سه است و چهار، چهار است. محال است سه، چهار بشود و یا چهار، سه بشود. درست است یا نه؟ ولی آقایان می‏گویند: «این مطلب، سِرّ و رمز کلیسا است؛ هر سه تای آن‌ها یکی است. «اب» و «ابن» و «روح القدس» همگن شد. در عین این که یکی است، سه تا است و در عین این که سه تا است، یکی است. یکی از آن‌ها پدر است، یکی از آن‌ها مادر است، یکی از آن‌ها فرزند است. در عین این که پدر و مادر و فرزند هستند، باز هم یکی هستند!» این چرت و پرت‌های نصرانی‌هاست. در حالی که خدا در قرآن می‏گوید:

(بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ @ قُلْ هُوَ اللهُ أَحَدٌ @ اللهُ الصَّمَدُ @ لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ @ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ)[19]

باز این جا یک کلمه برای علما بگویم. آقایان علما! فضلای مجلس! (لَمْ یلِدْ وَ لَمْ یولَدْ)، تنها نمی‏خواهد نصاری را در اعتقادشان به اقانیم ثلاثه بزند و بکوبد. تنها نمی‏خواهد ولادت جسمانی خدا و فرزند داشتن خدا و یا مادر داشتن خدا را رد کند. بلکه ولادت عرفانی که عرفا می‌گویند را هم می‏کوبد.

عرفا به اعیان ثابته مستجنّ در کنه ذات قائل هستند. آن وقت آن اعیان ثابته‌ای که مستجنّ در کنه ذات هستند و موجود به وجود ذات حقّ متعال هستند، می‌گویند: موجود شدند به وجود خارجی. این حرف عرفاست و پرده بالای توحید آن‌هاست که محی‌الدین عربی و شمس‌الدین قونوی و فنّاری و امثال این‌ها گفته‏اند. این، عین «ولادت» است. اعیان ثابته‌ در کنه ذات که به وجودات علمی و به وجودات خارجی موجود می‏شوند، در کنه ذات، مستجن هستند، این همان «ولادت» است در حالی که قرآن می‌گوید: (لَمْ یلِدْ وَ لَمْ یولَدْ). این مزخرفی که عرفا گفته‌اند و می‏گویند که اعیان ثابته در کنه ذات بوده است، غلط است. این ولادت است و خدا (لَمْ یلِدْ وَ لَمْ یولَدْ). خدا می‌داند آدم وقتی به این قرآن نگاه می‌کند، به هر کلمه‏ای از آن که نگاه می‏کنم، می‌بینم اقیانوسی از علم است. (لَمْ یلِدْ وَ لَمْ یولَدْ) حرف نصاری را می‏کوبد. خدایان سه‌گانه، یعنی حرفی که «پولس» آورد و الا خود عیسی مسیح علیه السلام که چنین مطلبی را نفرموده است. عیسی مسیح علیه السلام که چیزی در مورد «اقانیم ثلاثه» نگفت. بعدها، پولس اقنوم‌ها را در آورد. پولس در میان نصاری، مانند عُمَر است در میان مسلمین! تمام خرابی‌ها در دین مسیحیت را پولس کرده است. اقانیم ثلاثه را او درآورد. و البتّه گفتیم که (لَمْ یلِدْ وَ لَمْ یولَدْ) تنها این را نمی‌خواهد بزند. (لَمْ یلِدْ وَ لَمْ یولَدْ) می‌خواهد اعیان ثابته عرفا را هم که پرده بالای توحید آن‌هاست، باطل کند.

به هر حال، من پس از مطالعه و بررسی در مورد ادیان مختلف، دیدم که توحید اسلام، عجیب توحیدی است. اگر خدا هست که هست، همان است که قرآن و اسلام می‏گوید. اگر آفرینش و نظم آفرینش هست، همان است که قرآن و اسلام و خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم و ائمّه هدی علیهم‌السلام می‏گویند. خدا شاهد است از همین راه من به اسلام ایمان آوردم و قبول کردم. قبول کردن اسلام توسط من، بر اساس مبنای معرفت توحیدی اسلام است که از همین مبنای معرفت توحیدی، باب نُبُوّات و باب ولایات فتح می‌شود. از این جا فهمیدم اسلام بر حقّ است؛ «قوله حقّ فهو حقّ.» اگر «خدا»، آن است که قرآن می‌گوید و آن است که خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم گفته است، پس خدایی که بشود با فکر درستش کرد، خدایی که بشود با عقل درستش کرد، خدایی که بشود بحث در ذات و صفات او کرد، خدا نیست. «خدا» آن کسی است که قدّوس باشد و در قدّوسیت خود، سبّوح باشد. «خدا» آن است که نتوان او را انکار کرد و نتوان او را تشبیه کرد و نتوان او را تعطیل کرد.

مكين لامكان هستم زمين و آسمان هستم


نه اين استم نه آنستم، بلند از عقل و از فكرم

خوب! حالا دیگر این مبحث بماند. دیشب، یکی از رفقای من، یک سؤالی پرسید. من لازم می‏دانم جواب این سؤال را علنی بگویم. گفت: «شما به ما می‌گویید: فطرت دائماّ در تحوّل است. راه صاف کردن فطرت چیست؟ راه این است که فطرت، ساده و صاف شود تا ما به لقاء خدا نائل شویم، و آن معرّفی خدا را بیابیم، راهش چیست؟» خیلی سؤال شیرینی بود! گفتم: چشم! بالای منبر می‏گویم که همه بفهمند.

آقایان! راه صاف کردن فطرت، «بندگی خدا» است. به محض این که فطرتت روشن شد که قائم به غیر است و خالق دارد و قیوم دارد، به حکم عقل، باید بندگی کرد. عقل می‏گوید: آهای صاحب فطرت که یافتی قیوم داری! در مقابل او خاضع شو؛ خاشع شو؛ کوچکی او را بکن؛ در مقابل او، استکانت کن؛ سر تسلیم و خضوع در مقابل او فرود بیاور. بگو: «سُبْحَانَ‏ اللهِ‏»؛ یعنی: منزّه است از این که بتوانم با فکرم، او را مشخّص کنم. بگو: «الْحَمْدُ لِلهِ»؛ چون سر تا پا، غرق نعمت‏ها هستی. بگو: «لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ»؛ چون در دریا هم او هست؛ در صحرا هم او هست؛ در خواب هم او هست؛ در بیداری هم او هست؛ در حال مرضت هم او را می‌یابی؛ در حال صحّتت هم او را می‌یابی؛ در حال غنایت هم او را می‌یابی؛ در حال فقرت هم او را می‌یابی؛ در جوانی‌ات هم او را می‌یابی؛ در پیری‌ات هم او را می‌یابی؛ در تمام احوال، در تمام اطوار، در تمام ادوار، در تمام ازمنه و در تمام امکنه، یک حقیقتی را که از عقل تو محجوب است و به وجدان تو نمایان است، او را می‏یابی. پس در «لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ» دو «اله» را نمی‌یابی، دو قیوم را نمی‌یابی. آقایان علما! دوئیت، تعین می‏خواهد. دوئیت، تعین و تمایز دارد. بین دو چیز، تمایز و تعین است و در خدا تعین نیست؛ در خدا تمایز نیست؛ در خدا تشخّص نیست که با عقل بتوان آن را معین و مشخّص کرد. پس: «لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ». علماء توجّه کردند چه گفتم؟ یک دریا مطلب در این یک سطر ریختم! بر وحدت خدا، برهان نمی‏خواهیم! خود خدا، برهان وحدت خودش است. خود فطرت، برهان وحدت خداست. بگو: «لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ». عقل به ما می‏گوید: ای صاحب فطرت که خدا را وجدان کردی، بگو: «اللهُ أَکبَرُ». پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم چهار کلمه آورده است که چهار خشت طلای بهشتی است. «سُبْحَانَ‏ اللهِ‏ وَ الْحَمْدُ لِلهِ‏ وَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ وَ اللهُ أَکبَرُ». از تو چیز دیگری نمی‏خواهد. حال که خدا را یافتی، خضوع کن؛ خشوع کن؛ کوچکی کن؛ تسلیم او باش؛ مثل مُرده بین دو دست غسّال، خودت را زیر فرمان خدا بینداز؛ متحرّک به تحریک او بشو؛ ساکن به تسکین او بشو. او به هر جهتی که تو را می‌پیچاند، بپیچ و دائماً متوجّه او باش. نکته این است! دائماً متوجّه او باش. دائماً وقار او را حفظ کن. (ما لَکمْ‏ لا تَرْجُونَ‏ لِلهِ‏ وَقاراً وَ قَدْ خَلَقَکمْ أَطْواراً)[20]

این قرآن را بخوانید! ان شاء الله در بحث قرآن یک چیزهایی برایتان خواهم گفت! (ما لَکمْ‏ لا تَرْجُونَ‏ لِلهِ‏ وَقاراً وَ قَدْ خَلَقَکمْ أَطْواراً) ‏چرا در مقابل خدا، ادب را حفظ نمی‏کنید؟ چرا وقار خدا را نگه نمی‏دارید؟ در مقابل یک رئیس پوسیده‌ای، آن قدر وقار نگه می‌دارید! هر شبانه روز،‌ در مقابل او هفتاد مرتبه، خم می‌شوید. روزی پنج مرتبه هم برای خدا خم شوید و بگویید: «سُبْحَانَ‏ رَبِّی‏ الْعَظِیمِ‏ وَ بِحَمْدِهِ‏.» خاک بر سرت کنند! کسی که به تو چیزی دهد، می‌روی به پای او می‌افتی! برای دیگران نفست نمی‏گیرد، ولی برای خدا نفست می‏گیرد؟ روزی ده مرتبه به سجده برو و بگو: «سُبْحَانَ‏ رَبِّی‏ الْأَعْلَى‏ وَ بِحَمْدِهِ‏.» به هر شخص پوسیده‌ای تکیه می‌کنی و اعتماد و اتّکاء قلبی داری! ای نافهم! به خدا تکیه کن؛ به خدا اعتماد کن؛ به خدا متّکی شو؛ به خدا متوکل شو. این‌ها را عقل به ما می‏گوید. بعد از آن که فطرت ما، ما را به خدا آگاه کرد، عقل می‏گوید: حال، وظیفه تو، عبودیت است. حالا وظیفه تو، بندگی است. حالا وظیفه تو، خاکساری و تذلّل است. هر چه تذلّل بیشتر شود، شهود خدا بهتر و شدیدتر و لقاء خدا عظیم‌تر و معارف الهیه روشن‌تر می‏شود.

(الَّذينَ يَذْكُرُونَ اللهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى‏ جُنُوبِهِمْ)[21]

(أَلا بِذِكْرِ اللهِ‏ تَطْمَئِنُ‏ الْقُلُوبُ)[22]

(اُذْكُرُوا اللهَ‏ ذِكْراً كَثِيراً)[23]

(وَ اذْكُرُوا اللهَ‏ كَثِيراً)[24]

عزیز من! یاد خدا باش. عزیز من! متوجّه خدا باش. راه صفای فطرت همین است. برای همین هم، ما را آفریده‌اند.

(وَ ما خَلَقْتُ‏ الْجِنَ‏ وَ الانسَ‏ إِلاَّ ليَعْبُدونِ‏)[25]

(وَ ما أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا اللهَ مُخْلِصينَ لَهُ الدِّينَ)[26]

بندگی کن، بندگی کن، بندگی! اگر بندگی را ادامه دادی، معارف توحیدیت روشن‌تر می‏شود. حقایق عرفانت، روشن‌تر و محکم‌تر می‏شود. فطرتت هم سالم می‌ماند. لذا به ما می‏گویند ذکر خدا کنید، ذکر قلبی!

البتّه یک نکته هم هست، آن را هم برای فضلا و رفقای خودم عرضه بدارم. آقایان فضلا! «آدمی فربه شود از راه گوش.» شنیدن از راه گوش، در انسان اثر دارد. تلقینات از راه گوش می‌شود. از راه گوش، نَفْسِ انسان خبردار می‏شود. لذا به ما می‏گویند: ذکر لفظی کنید؛ دعاها را بخوانید؛ نمازها را بخوانید. این دعاها، خاصیت‌ها دارد؛ این دعاها، اثرها دارد. مخصوصاً اگر زبان عربی بدانید و معنی دعا را بفهمید، شما را عوض می‌کند. خدا شاهد است آن چه را می‏گویم، تا ندیده باشم نمی‌گویم. از این دعاها غفلت نکنید! ما انحاء دعاها داریم؛ یک رقم و دو رقم نیست. ما «تعقیبات» داریم، ما «احراز» داریم، ما «اوراد» داریم، ما «دعاهای سرّ» داریم، ما «ادعیه قدسیه» داریم، ما «عمل السّنة» داریم، ما «عمل الأسبوع» داریم، ما دعاهای همه روزه داریم، دعاهای همه هفته داریم، دعاهای همه ماهه داریم، دعاهای همه ساله داریم. دعاهای کوچک داریم، دعاهای بزرگ داریم. هر کدامش یک خاصیتی دارد.

گاهی سر افطار، حلوا می‌آورند، شیرین است. مربّا می‌آورند، آن هم شیرین است. شکر هم می‌آورند، آن هم شیرین است. خوب گوش بدهید. قند هم می‌آورند، آن هم شیرین است. باقلوا هم می‌آورند، آن هم شیرین است. خربزه هم می‌آورند، آن هم شیرین است. درست است؟ این‌ها چیزهایی است که الآن به فکرم رسید. آن چیزهایی که شما می‌خورید، همه‌اش به فکر ما نمی‌آید! این‌ها همه‌اش شیرین است، امّا هر کدام یک خاصیتی دارد. یادم آمد! از پولکی‌های اصفهان هست که بخورد! آب نبات هم می‌آورند، شیرین است. نبات هم می‌آورند، شیرین است. همه این‌ها، شیرین است، امّا هر کدامش یک خاصیتی دارد؛ هر کدام یک مزه‏ای دارد. آدمِ چیزفهم، آن کسی است که هم از حلوا بخورد، هم از مربّا بخورد، هم از عسل بخورد، هم قند را در چایی بریزد و چایی را شیرین کند، هم آب نبات را در دهانش بگذارد و اگر پیرمرد است، نبات را بمکد! التفات فرمودید یا نه؟ از همه این‌ها بخورد.

ترشی می‌آورند. ترشی آبغوره، ترشی لیمو، آب لیمو، ترشی انبه و ترشی‌های مختلفی که هست. مردم از همه نوع ترشی می‌خورند، چون هر کدام، یک مزه و یک خاصیت مخصوصی دارد.

دعاها همین طور است. همه دعاست، امّا هر دعایی یک خاصیتی دارد. یک دعا، جلوه جمال خدا را روشن می‌کند. یک دعا، جلوه جلال خدا را به ما می‏نمایاند. یک دعا، حال رفاقت و انس ما را با خدا زیاد می‏کند. یک دعا، ما را از عظمت خدا می‏ترساند و دست و پای ما را پیچ و مُهره می‌کند. یک دعا، چشمه عرفان ما را به خدا باز می‏کند. یک دعا، قوّت قلب و طُمأنینه نفْس ما را زیاد می‌کند. دعاها،‌ مختلف است.

رفقا! دعاهای مختلف را بخوانید. جوان‌های عزیز من! ای محصّلین علوم جدیده! من این مطالبی را که عرض می‏کنم با تحصیلات شما منافی نمی‌دانم. تحصیلاتتان را بکنید. ما باید شیمیست‌های فوق‌العاده داشته باشیم. ما باید فیزیکدان‌های فوق‌العاده داشته باشیم. باید ان شاء الله به همّت شما محصّلین جوان، ما شرق را از گدایی غرب خلاص کنیم. ما باید غرب را گدای خودمان کنیم. ما همان‌ها هستیم که در اندلس، اروپایی‌ها می‌آمدند پیش ما گدایی علم می‌کردند. الآن هم ما باید در علوم طبیعی و در علوم ریاضی، بایستی استاد بشر شویم. باید اروپا و آمریکا، گدای ما شوند. این‌ها به جای خود درست است؛ باید تحصیل کنید. ولی در عین حال از دعا و دین هم غفلت نکنید. از خدا و آئین هم غفلت نکنید. این دعاها را بخوانید. دعاها، اثرها دارد. دعاها، خاصیت‌ها دارد. اگر بخواهم درباره خاصیت دعاها، بحث کنم، به جان خودم هفت هشت شب طول می‌کشد. دعا اثر دارد، خواه بفهمی یا نفهمی. اگر معنی‌هایش را بدانی، اثرش بیشتر است. بعضی از دعاها است که چه معنی‌اش را بدانی یا ندانی، اثر دارد. اثر طبیعی دارد، اثر روحانی دارد. قلبتان را صاف می‏کند. روحتان را روشن و منوّر می‏کند. به خدا تا ندیده باشم، نمی‌گویم. تا این راه را نرفته باشم، این طور تعقیب نمی‏کنم. دعاها همه و هر کدام، یک خاصیت مخصوصی دارد. دعا کنید.

نماز! آه آه! نمازهای واجب داریم. نمازهای مستحب داریم. رواتب یومیه، در هر شبانه روز پنجاه و یک رکعت است. حالا ماه رمضان هم هست. سحرها هم بیدار هستید. اقلاً رواتب یومیه را بخوانید. این نمازها، خاصیت‌ها دارد. نمازهای چهار رکعتی، دو رکعتی، صد «قُلْ هُوَ الله»، صد «إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ»، نماز جعفر طیار علیهالسلام، نماز امیرالمؤمنین علیه السلام نماز فاطمه زهرا سلام الله علیها نماز امام ‏زمان علیه السلام هر کدام یک خاصیتی دارد، یک مزه‌ای دارد. یک جلوه خدایی در هر یک از این‌ها هست. این‌ها را بخوانید. این‌ها، راه پاک شدن فطرت است. این‌ها از راه گوش، توجّه قلبی را به خدا منعطف می‏کند. فطرت غالباً، بلکه گاهی دائماً، مراقب خدا می‏شود و در شهودِ حقّ تعالی می‌شود.

خدایا! به ذات مقدّست، در این ماه مبارک، توفیق بندگی، تذکر قلبی و تذکر زبانی به همه جمع حاضر عطا بفرما.

«یا مَنِ‏ اسْمُهُ‏ دَوَاءٌ وَ ذِکرُهُ‏ شِفَاءٌ وَ طَاعَتُهُ غِنی »[27] اگر کیفم کوک بود، یک وقتی یک پرده از عبادت را می‌گویم. حالا مال فردا شب؛ تا یک رمزی از عبادت را هم بدانید. ای کسی که اسم تو، داروی دردها است؛ ای کسی که یاد تو شفای بیماری‌ها است؛ ای خدا! ای کسی که پیروی، اطاعت و بندگی تو، غنا و بی‌نیازی از ما سوا است.

بنده را سر بر آستان بودن


بهتر از پا بر آسمان سودن

اگر توی بندگی خدا بروی، لذّت آن را می‌چشی! افسوس دیگر این حرف‌ها دِمُدِه شده است! این حرف‌ها، مال منبرهای نود سال قبل است! حالا جوان‌های امروزی، منوّر الفکر، فکرهایشان را نوره کشیده‌اند! و می‌گویند: «از اوضاع روز حرف بزن». آی خاک بر سرشان کنند!

بنده را سر بر آستان بودن
نَفَسي دررضاي حضرت دوست


بهتر از پا بر آسمان سودن
بهتر از عمر جاودان بودن

یک نَفَس در بندگی خدا بکشی، بهتر از هفتاد سال زندگی حیوانی است که داری! این زندگی است؟ اَه! همه‌اش خوردن، بعد از دروازه بالا خیابان، واردات را وارد کردن و از پایین خیابان، صادرات را بیرون کردن! اگر زندگی، همین است، الاغ‌ها از ما خوشبخت‌تر هستند! اگر زندگی همین است، گاوها از ما سعادتمند‌تر و خوشبخت‌تر هستند. چون بهتر می‏خورند و بهتر جماع می‏کنند!

نَفَسي دررضاي حضرت دوست
گه چو زنجير سر به حلقه در


بهتر از عمر جاودان بودن
گه چو در، سر بر آستان بودن

آی جوان‌ها! به خود خدا قسم، روی علاقه‏ای که به شما دارم می‏گویم. من به این پیر و پاتال‌ها، زهوار در رفته‌ها چه بگویم؟ این‌ها، همین هستند که هستند. اگر خوب هستند، بد نمی‌شوند و اگر بد هستند، دیگر خوب نمی‌شوند. من به شما جوان‌ها علاقمند هستم و دلم می‌خواهد این مطالب را به شما بگویم. به امیرالمؤمنین علیه السلام دوستتان دارم و خیر شما را می‏خواهم. این شب‌های ماه رمضان، سحرها را بیدار هستید. خواه ناخواه بیدار هستید. چون خانواده‌هایتان سحری می‌خورند و روزه می‌گیرند و شما هم بیدار هستید. ده دقیقه یا یک ربع، در یک اطاق خلوت بروید، یک جایی که تاریک باشد و کسی نباشد. آن جا بنشینید با زبان پدر مادری‌تان و به طور خودمانی، با خدا صحبت کنید. این حرف را از من بشنوید. اگر بد دیدید، بر من لعنت کنید. اگر خیرش را ندیدید و لذّتش را نچشیدید، اگر من زنده باشم، لعنتم کنید؛ اگر مُرده باشم، بیایید لگد بر قبرم بزنید! والله خیر شما را می‌خواهم. خیلی هم آسان است. جوان‌ها! بگویید: خدا! بد هستم. خدا! رد هستم...



[1]. روم: 30

[2]. بحارالأنوار، ج49، ص184 / عيون أخبار الرضا7، ج2، ص171 و 172

مشابه اين واقعه براي حضرت كاظم7 (بحارالأنوار، ج48، ص41 و 42) و حضرت هادي7 (بحارالأنوار، ج50، ص146 و 147) نيز نقل شده است.

[3]. اين جمله، حديث نيست، بلكه عبارتي از ابن عربي است: فصوص الحكم (دار الكتب العربي)، فص اسحاقيه، ص88

[4]. بحارالأنوار، ج87، ص97 (دعاي سمات)

[5]. الكافي، ج1، ص110 / التوحيد (للصدوق)، ص148

[6]. نحل: 40

[7]. يس: 82

[8]. اگر خداوند روح را از اوج بلند براي حكمتي تنزل داده است، همانا آن حكمت بر ديده خردمند يگانه پوشيده است.

[9]. بحارالأنوار، ج89، ص348 / التوحيد (للصدوق)، ص89

[10]. ص39

[11]. الكافي، ج3، ص338

[12]. عَنْ جَابِرِ بْنِ عَبْدِاللهِ قَالَ: قُلْتُ لِرَسُولِ اللهِ صلی‌الله‌علیه‌واله و سلم: أَوَّلُ شَيْ‏ءٍ خَلَقَ اللهُ تَعَالَى مَا هُوَ؟ فَقَالَ: نُورُ نَبِيِّكَ يَا جَابِرُ خَلَقَهُ اللهُ ثُمَ‏ خَلَقَ‏ مِنْهُ‏ كُلَ‏ خَيْرٍ. (بحارالأنوار، ج15، ص24)

[13]. مائده: 55

[14]. توبه: 71

[15]. بحارالأنوار، ج2، ص99

[16]. اعراف: 52

[17]. نمل: 14

[18]. نحل: 83

[19]. توحيد: 1-4

[20]. نوح: 13 و 14

[21]. آل عمران: 191

[22]. رعد: 28

[23]. احزاب: 41

[24]. انفال: 45 / جمعه: 10

[25]. ذاريات: 56

[26]. بيّنة: 5

[27]. إقبال الأعمال، ج2، ص710 (دعاي كميل) / بحارالأنوار، ج87، ص62 (ادعيه زوال روز جمعه)
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » يکشنبه نوامبر 16, 2025 3:53 am

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد سید اصفهان در ماه رمضان سال 1393 قمرى


مجلس 6
https://drive.google.com/file/d/16T8CW1 ... drive_link

متن

أَعُوذُ بِاللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيم‏

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ
المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الآبِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللهَ‏ مُخْلِصِينَ‏ لَهُ‏ الدِّينَ‏ حُنَفاءَ وَ يُقِيمُوا الصَّلاةَ وَ يُؤْتُوا الزَّكاةَ وَ ذلِكَ‏ دِينُ‏ الْقَيِّمَةِ)[1]

چون در شب گذشته عرض کردم که راه صفای فطرت، عبادت است و با بندگی خدا می‏توان به لقای حقّ متعال نائل گردید، لازم دانستم عبادت را مقدار اندکی توضیح دهم تا مفهوم و معلوم شود که عبادت خدا چیست و چند درجه و پایه دارد؟

اجمال مطلب آن است که این عبادت‌هایی که نوع ما می‏کنیم، عبادت خدا نیست. خوب توجّه کنید! عبادت‌‌های نوع ما به حکم عقل و وقتی که با دقّت حساب شود، عبادت خدا محسوب نمی‏شود. اگر روح عبادت‌های ما را بشکافی، عبادت خودمان است، نه عبادت خدا. چرا چنین می‌گویم؟

البتّه به شما برنخورد! شما همه از بنده بهتر هستید. بنده، خاک پای شما هم در بندگی خدا حساب نمی‏شوم، ولی اگر در محاسبه علمی، حقیقت کشف شد، به شما برنخورد. این عبادت‌‌های ما، عبادت‌‌های خودمان است، نه عبادت خدا. چرا؟ اگر الآن امام ‏زمان علیه السلام تشریف بیاورند و بفرمایند: خدای متعال فرموده است: ای فلانی! ای حاج محمدتقی! ای کربلایی محمدحسین! تو یقیناً اهل بهشت هستی و ما تو را به هیچ وجه به جهنّم نمی‏بریم و عذابت نمی‏کنیم. آن لحظه‌ای که از دنیا می‌روی، تو را به طاق بهشت و در محلّه فردوس اعلی که جای پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم است می‏بریم و در جوار ایشان تو را جایگزین خواهیم کرد. چه نماز بخوانی و چه نخوانی، چه روزه بگیری و چه نگیری، چه معصیت خدا بکنی و چه نکنی، خدای متعال فرموده: شما را که حاج محمدتقی هستی، یقیناً و قطعاً به بهشت می‏بریم. اگر امام ‏زمان علیه السلام الآن تشریف بیاورند و از جانب خدای متعال چنین وعد‌ه‌ای را به شما بدهند؛ شما را به جان من قسم، روی وجدان خودتان حساب کنید، آیا بعد از این بشارت و وعده‌، همین اهتمامی که الآن نسبت به نماز خواندن دارید، همین اهتمام را خواهید داشت؟ آیا همین اهتمامی که به ترک معصیت دارید، بعد از آن هم خواهید داشت؟ نه.

می‏گویی: «من که بهشتی هستم. چه نماز بخوانم و چه نخوانم. امام زمان علیه السلام از جانب خدا خبر داده که من باید به بهشت بروم. هر چه بکنم، بهشتی هستم. پس چرا در هوای سرد برخیزم و وضو بگیرم و نماز بخوانم؟ در شب کوتاه تابستان، ساعت 12 نیمه شب خوابیده‏ام، چرا در اول اذان صبح برخیزم و نماز بخوانم؟ من که بهشتی هستم؛ چه بخوانم و چه نخوانم!»

از صد نفر، یک نفر هم برای نماز بلند نمی‌شود. می‌گویی: «من که بهشتی هستم؛ امام ‏زمان علیه السلام فرموده‌اند: خدا تو را به بهشت می‏برد؛ پس چرا چهارده ساعت گرسنگی بکشم، نه نان بخورم، نه آب بنوشم، نه سیگار بکشم و خودم را به زحمت بیندازم؟ من که به بهشت خواهم رفت و عذاب هم نمی‌شوم.»

از هزار نفر، نهصد و نود و نه نفر ما آن اهمیت و اهتمامی را که الآن به نماز و روزه و عبادات و طاعات واجب می‌دهیم و داریم، بعد از وعده بهشت، این اهمیت را نمی‌دهیم و آن اهتمام را نخواهیم داشت. این روز‌ه‌ای که الآن شما می‏گیرید، برای این است که می‏گویید: «اگر روزه نگیرم، خدا مرا عذاب می‏کند؛ مرا به جهنّم می‏برد. اگر روزه نگیرم، مرا به بهشت نمی‏برد. اگر روزه نگیرم، بعد از مُردن، مبتلا به عقوبت‌های خدا خواهم شد و چون عذاب و عقاب خدا شدید است، برای آن که مبتلا به آن عذاب نشوم و برای این که به بهشت بروم، پس روزه می‌گیرم». روزه گرفتن ما، نماز خواندن ما و سایر طاعات ما برای فرار از عقوبت‌ها و عذاب‌های خدا و برای رسیدن به ثواب‌ها و لذّت‌های دائمی بهشت است. عبادات ما برای همین است! نوع ما، عباداتمان برای رسیدن به بهشت است؛ لذا بعد از نماز می‌گوییم: «و زوّجنی من الحور العین برحمتک یا ارحم الراحمین»[2]. نوع عبادات ما، برای بهشت و حور و قصور و انهار و اشجار و غلمان و وِلدان و لذّت‌های غیرمتناهی است. لذّت‌های عالم آخرت، از حیث عَدَد و عُدَد، فوق‏العاده است. لذا ما برای رسیدن به آن لذائذ و برای فرار از عقوبت‌های خدا، نماز می‏خوانیم، روزه می‏گیریم، مکه می‏رویم، خمس و زکات و سهم امام و ردّ مظالم می‏دهیم، دروغ نمی‌گوییم، غیبت نمی‌کنیم، شراب نمی‌خوریم، زنا نمی‏کنیم و همچنین سایر موارد از واجبات و محرّمات را رعایت می‌کنیم.

انجام واجبات و ترک محرّمات ما، برای رسیدن به بهشت و فرار از جهنّم است. پس این عبادت خدا نیست، حواستان جمع باشد! این عبادت خودتان است. می‌دانید مَثَل شما، مثل کیست؟ مثل آن عمله‌ای است که برای بنّایی به خانه می‏آوری. دائماً به او فرمان می‏دهی. می‌گویی: مشهدی! این آجر‌ها را از آن جا بردار و آن جا بگذار. آن عمله می‌گوید: چشم آقا! هر چه فرمان می‌دهی، آن عمله می‌گوید: «چشم!» و فوری هم انجام می دهد. او مطیع و فرمانبردار تو نیست. او به عشق آن اسکناس بیست تومانی که عصر می‌گیرد، کار می‏کند! او از اسکناس فرمان می‏برد. به طوری که اگر غروب به او اجرت ندهی، به یک کلمه از حرف‌های تو اعتنا نمی‌کند، و اگر بگویی: «آجر را بردار!» می‏گوید: «مگر من نوکرت هستم؟ خودت بردار!» پس اطاعت کردن او برای آن پاداش و اجرتی است که در وقت غروب می‏گیرد. تو هم در عبادتت مانند او هستی! تو برای خودت و برای رفتن به بهشت عمل می‌کنی. البتّه بهشت جای بسیار خوبی است.

آقایان اهل اصفهان! بدانید که بنده با صدای بلند می‏گویم: بنده به جز بهشت، هیچ جای دیگر نخواهم رفت! شما هم نروید! اصلاً مصلحت ما در غیر بهشت نیست. آب و هوای غیر بهشت با مزاج ما شیعیان سازگاری ندارد! جهنّم مال همان‌هایی است که ارباب‌هایشان آن جا هستند؛ آن‌ها بروند آن‌جا. ارباب‌های ما در بهشت هستند و ما باید به بهشت برویم. بهشت جای بسیار خوبی است. إن شاء الله یک شب با یاری صاحب‌الزمان علیه السلام شما را به بهشت قرآن می‏برم تا پیرمرد‌ها روحشان پرواز کند؛ بخواهند از پای منبر، بپرند و به بهشت بروند! بهشت، جایی بسیار عالی است.

نوع عبادات ما برای رفتن به بهشت و فرار از آتش جهنّم است؛ پس عبادت خدا نیست. طمع نداشته باش که از این گونه عبادت‌ها، روح تو روشن شود. طمع نداشته باش که از این گونه عبادت‌ها، فطرت تو پاک و خالص شود. طمع نداشته باش که از این گونه عبادت‌ها، لقای خداوند برای شما حاصل شود. زیرا این عبادت، مربوط به خدا نیست؛ مربوط به خودت است.

پس عبادت خدا چیست؟ پایه اوّل عبادت را برایتان می‏گویم، شاید پایه دوم آن را هم بگویم. پایه اوّل عبادت این است که انسان، قطع نظر از بهشت و جهنّم و قطع نظر از ثواب و عقاب، خدا را بپرستد. دو تا دفتر بازکن؛ یک دفتر برای بهشت و جهنّم. من مملوک خدا هستم. مالک من خداست و مملوک او هستم. مالک با مملوکش، هر معامله‌ای که می‏خواهد بکند، بکند. خداوند اختیاردار من است؛ صاحب اختیار من است.

غمزه جان ستانْش، با منِ نا اميد


يَفعَلُ ما يَشاء، يَحكُمُ ما يُريد

این عبا، مِلک من است؛ ملک اعتباری، نه ملک واقعی. این عبا، مِلک اعتباری من است. مالک آن هستم. دلم بخواهد، تا می‏کنم، اطو می‏کنم، در بقچه می‏بندم و در صندوقچه می‏گذارم. اگر هم دلم بخواهد، یک کبریت می‏زنم و آن را آتش می‏زنم. البتّه آتش زدن من باید عاقلانه باشد نه سفیهانه. چه این که عبا را تا کنم و در صندوقچه بگذارم و چه آن را آتش بزنم، مالک آن هستم؛ کسی حقّ ندارد در کار من فضولی کند.

خدا مالک ماست. دلش بخواهد به بهشت ببرد، می‌برد. نعمت‌های خدا بدون استحقاق ما فراوان است. «یا مُبْتَدِئاً بِالنِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقَاقِهَا»[3]

یک کلمه به فضلاء و علماء و دانشمندان مجلس عرض کنم. آقایان فضلا! فیض خدا، معلولِ استحقاقِ ما نیست. این «استعداد ذاتی» که فلاسفه و حکماء گفته‏اند و عرفا هم عرفای بزرگ مانند محیی‌الدین و امثال وی پی‌ریزی کرده‏اند و فلاسفه از آن‌ها گرفته‏اند و می‏گویند: «فیض وجود، طبق استعداد می‏رسد و هر چه استعداد ذاتی باشد، همان به او خواهد رسید» غلط است. فلاسفه اشتباه کرده‏اند؛ عرفا هم اشتباه کرده‏اند. استعداد ذاتی و استدعای ذاتی، هیچ تأثیری ندارد. اگر فیضِ حق، منوط و مربوط به استعداد ذاتی باشد، ما باید از استعداد خودمان ممنون باشیم نه از فضل خدا. در این صورت خدا مجبور است مطابق استعداد ما بدهد و حال آن که خدا مجبور نیست. قرآن را بخوانید:

(بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشاءُ)[4]

(ذلِكَ فَضْلُ اللهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ)[5]

(يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشاءُ)[6]

خدا به هر که، هر چه دلش بخواهد، می‏دهد. قرآن می‌فرماید:

(قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ)[7]

خدایا! تو مالک مُلک هستی. به هر که هر چه دلت بخواهد بدهی، می‏دهی؛ از هر که هر چه بخواهی بکنی، می‏کنی؛ و کسی را حقّ فضولی نیست. (لا یسْئَلُ عَمَّا یفْعَلُ وَ هُمْ یسْئَلُونَ)[8].

معنی آزادی و حریت کامله خدا همین است. معنی باز بودن دست خدا همین است. معنی قدرت تامّه الهیه همین است. برای افاضه خدا، هیچ شرطی از ناحیه ممکنات نیست. اگر شرطی باشد، افاضه خدا محصور و محدود به چهار چوبه آن شرط می‏شود و در نتیجه فضل نخواهد بود. آزادی در عمل نخواهد بود. خدا مجبور می‏شود مطابق استعداد بدهد و حال آن که خدا مجبور نیست. فضلا! توجّه کردید چه گفتم؟ یک بدنه فلسفه یونان از هم می‏پاشد و به هم می‏ریزد؛ یک بدنه عرفان بشری خراب می‏شود و یک بدنه عرفانِ قرآن و روایات، آباد می‏شود. خدا (مالِک الْمُلْک) و (تُؤْتِی الْمُلْک مَنْ تَشاءُ) است. هیچ شرط و قیدی ندارد. شرط و قیدش، مشیت و اراده‌ و خواست خودش است. البتّه خدا، هم قادر است و هم حکیم؛ کار عبث و سفیهانه نمی‏کند؛ خدا کار جاهلانه نمی‏کند؛ هر چه می‏کند، مطابق حکمت است. بر این اساس اگر می‏خواهد مرا بکشد، می‌کشد. اگر بخواهد بِکشَد، می‌کشَد.

خواهي ار كُشي، كُش و نيكو كُش
گر كُشي، به خنجر مژگان كُش
بندگانيم جان و دل در كف
گر سر صلح داري، اينك دل


خواهي ار زني، زن و شيرين زن
ور زني، به ساعد سيمين زن
گوش بر حكم و چشم بر فرمان
ور سر جنگ داري، اينك جان

خدا، مالک من است. هر کار دلش می‏خواهد، می‌کند. حقّ فضولی نداری! می‏خواهد به بهشت ببَرَد، ببَرَد.

طلاب علوم دینیه! دقّت کنید! من عمداً این حرف‌ها را برای شما می‌گویم که گول فلسفه را نخورید. من خودم در مطالب فلسفی استاد هستم؛ نه این که هیچ بلد نباشم. ولی خدا مرا هدایت کرده و فهمیده‌ام فلسفه بشری، غلط است. معارف دین، فقط از قرآن و روایات به دست می‌آید. ممنون علامه مجلسی; باشید؛ این کوه قافی که در اصفهان سکونت کرده که روایات ائمّه: را جمع کرد و ما را از ته پیاله یونانی‌ها مستغنی کرد.

خدا به ما «هستی» داد. ما اصلاً نبودیم تا این که استعداد و استدعا داشته باشیم.

ما نبوديم و تقاضامان نبود
در عدم ما مستحقّان، كي بُديم


لطف تو بر ما عنايت‏‌ها نمود
كه به اين‌عقل و به اين‌دانش زديم

حال کتاب‌های دعا را ببوسید و بخوانید. می‌بینید در یک جمله کوتاه می‏فرماید:

«يَا مُبْتَدِئاً بِالنِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقَاقِهَا»

«اي خدايي كه پيش از استحقاق، نعمتت را به ما ابتدائاً دادي.»

«استحقاق»، باب استفعال است، یعنی «طلب حق». حقّ مادرمان را به گردن خدا داریم؟ حقّ پدرمان را به گردن خدا داریم؟ از خدا طلب داریم؟ سپرده به خدا داده بودیم که خدا ما را آفرید؟ خدا می‌فرماید:

(هَلْ أَتى‏ عَلَى الْإِنْسانِ حينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً)[9]

یک اقیانوسِ علم در فرمایش امام علیه السلام ذیل آیه خوابیده ‏است که حالا وقتش را ندارم که توضیح دهم. برای «طلبه‌ها»، چهار پنج شب مقدّمه می‏خواهد! حضرت ذیل آیه: (لَمْ یکنْ شَیئاً مَذْکوراً) می‌فرمایند: «لَا مَعْلُومٌ‏ وَ لَا مَجْهُولٌ»[10]. عجیب است! اصلاً نبودیم؛ خدا، «بودمان» کرد. اصلاً نبودیم تا حقّی بر خدا داشته ‏باشیم. اگر ما را نمی‏آفرید، چه می‏کردیم؟ اگر ما در کتْمِ عدم می‌ماندیم، اگر در نیستی باقی می‏ماندیم و خدا به ما هستی نمی‏داد، چه می‏کردیم؟ اصلاً نبودیم که کاری بکنیم! عقل و هوش و فکر و گوش نداشتیم که از خدا طلب کنیم.

در دعای ماه رجب می‌خواندیم:

«يَا مَنْ يُعْطِي‏ مَنْ‏ سَأَلَهُ! يَا مَنْ يُعْطِي مَنْ لَمْ يَسْأَلْهُ وَ مَنْ لَمْ يَعْرِفْهُ تُحَنُّناً مِنْهُ‏ وَ رَحْمَةً.»[11]

خدا! تو مهربان بودی و هستی. خدا! تو بزرگی ‏کردی و می‏کنی. مرا از «عدم» به «وجود» آوردی. «نیست» را «هست» کردی. به من عقل دادی. اگر خدا به من عقل نمی‏داد، طلبی از خدا داشتیم؟ سپرده در دست خدا داشتیم؟ مگر به آن‌هایی که عقل نداده، حقّی به گردن خدا دارند؟ اگر کورمان می‏کرد، چه حقّی بر خدا داشتیم؟ چه طلبی از خدا داشتیم؟ فقط، فضل و احسان و آقایی و لطف خاصّ او است که به ما چشم داد، گوش داد، عقل داد، هوش داد، تن داد، روان داد، مادر داد، پدر داد، اولاد داد، ثروت داد، عزّت داد. (وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللهِ لا تُحْصُوها)[12] این همه نعمت‌ها که به ما عطا کرد فقط فضل اوست. نه استعداد بود و نه استدعا؛ هر دو چرند می‌باشند. هم فلاسفه و هم عرفا، به خیال خودشان می‏خواهند دفع بعضی اشکالات بکنند، در اشکال مهم‌تری می‏افتند! عرفا، به اعیان ثابته مستجنّ در کنه ذات خداوند قائلند و او را مبدع تنوّع کمالات در این عالم می‏شمارند؛ این غلط است. این، محدود کردن فیض خدا و محصور کردن لطف خدا و بستن دست حقّ تعالی است؛ هر سه این‌ها غلط است. این چند جمله را برای فضلاء عرض کردم.

خوب! یک دفتر باز می‌کنم. می‏گویم: مملوک او هستم. «نبودم»، «بودم» کرد. این «بود»، از لطف بوده است. حالا دلش می‏خواهد مرا به بهشت ببرد، ممنونش هستم. همین طور که بدون استحقاق مرا از «نیستی» به «هستی» آورد، می‏خواهد به بهشت بِبَرَد، بالای استبرق‌ها، پهلوی حور العین‌ها، در آن فضای آزاد. آه آه آه! خدا به حقّ امیرالمؤمنین علیه السلام بعد از صد و پنجاه سال عمر طولانی، همه شما را به بهشت ببرد. خدایا هر کس ممنون توست، او را به بهشت ببر.

دلش خواست به بهشت بِبَرَد، بِبَرَد. آقایی کرده، باز هم آقایی می‌کند. دلش هم خواست به جهنّم بِبَرَد، بِبَرَد. بنده او هستم؛ برده‌اش هستم؛ مِلک او هستم. مملوک با مالک خود، حقّ حرف و اعتراض ندارد. التفات فرمودید؟ ولی البتّه می‏گوییم: «ای خدا! ای مالک! تو ما را به جهنّم بِبَری، البتّه مسؤول نیستی؛ ولی بر ما سخت می‏گذرد! تو کسی هستی که بَنای تو بر تفضّل است، تفضّل کن؛ ما را هم به جهنّم نَبَر.» این را به او می‏گوییم. حساب بهشت و جهنّم در یک دفتر جداگانه است.

نکته بعد آن است که خدا ولی النعمة من است. خدا آفریننده من است. خدا، آن به آن، مرا مشمول الطاف و عنایات و فضل و کرمش می‏کند. همین الآن به من نفس می‏دهد تا حرف بزنم. همین الآن به تو گوش می‏دهد که بشنوی. همین الآن هوا را آزاد گذاشته که تو تنفّس کنی؛ اکسیژن‌ها وارد شوند تا حیات ما دوام پیدا کند. همین الآن زمین را آرام گذاشته و آن را متزلزل و متلجلج نکرده است. این‌ها، همه نعمت‌های اوست. او ولی النعمة‌ من است. وظیفه وجدانی من است که در مقابل ولی النعمة کرنش کنم، کوچکی کنم و فرمانش را ببرم؛ چون او ولی النعمة است.

من خودم پنج تومان که به فقیری می‏دهم، توقّع دارم از من تشکر کند و مرا احترام و تعظیم کند؛ گوش به حرف من بدهد، زیرا پنج تومان یا پنجاه تومان به او داده‌ام. سر تا به پای من، آن به آن، غرق نعمت‌های خداست. لذا وظیفه من است که بندگی او را کنم؛ وظیفه من است هر چه مورد رضای اوست انجام دهم و هر چه موجب سخط و غضب اوست، ترک کنم. این وظیفه وجدانی من است. گفته: «نماز بخوان»، چشم! گفته: «سینما نرو»، چشم! گفته «بیا مسجد»، چشم! «شب ماه رمضان به مسجد بیا، با من پیوند بگیر. سینما نرو که تو را از من دور می‏کند. «مسجد بیا.» چشم! آن جا نمی‌روم، این جا می‌آیم. فرموده است: «قرآن بخوان»، چشم! فرموده: «در ماه رمضان و غیر ماه رمضان، حرف لهو و لعب نزن»، چشم!

هر چه گفته است، من باید خدا را در امر و نهیش اطاعت کنم؛ چون ولی النعمة من است، مؤتمر به اوامر او و منزجر از نواهی و مناهی او هستم؛ چه بخواهد به بهشت ببَرد و چه به جهنّم. اگر با این اعتقاد و این طور نماز خواندی، آن نمازِ تو عبادت است. این، بندگی خداست. تازه این، اوّل درجه بندگی است، اوّل درجه بندگی! خدا را برای خودش می‏پرستم، نه برای بهشتش. توجّه کردید؟ این اوّلین پایه عبادت است. چند نفر از شما این طور عبادت می‏کنید؟ هر کدامتان که این طور بندگی خدا می‏کنید، بنده نوکر شما هستم، از شما التماس دعا دارم؛ یک دعایی هم در حقّ بنده بفرمایید که خدا، بنده را هم به راه شما بکشاند. هر که این طور است، بلند شود و دستش را بلند کند و بگوید: «من خدا را همین طور می‌پرستم» تا بعد نشانه‌ای در دستش بگذارم و ثابت کنم که مدّعیان، غالباً دروغ می‏گویند! من در دوران عمرم، شاید یک نفر یا دو نفر را دیده باشم که در بعضی از مواقع، این چنین عبادت خالصانه دارند که اگر به آن‌ها بگویند «شما به طور قطعی جهنّمی هستید، و هر چقدر نماز بخوانی و محرّمات را مرتکب نشوی، خدا تو را به جهنّم می‏بَرَد؛» می‏گوید: «بِبَرَد! وظیفه من این است که در مقابل ولی النعمة کوچکی کنم.» التفات فرمودید؟ تازه این، پایه اوّل است؛ اگر این گونه عبادت کردی، اوّل قدمی است که در راه لقای خدا برداشته‌ای؛ اوّل قدمی است که تو را به سوی خدا می‏کشاند.

زاهد از تو حور مي‏خواهد، قصورش بين


به جنّت مي‏گريزد از درت، يا ربّ، شعورش بين

این جا شبهه‌ای در ذهن می‏آید. ممکن است بگویید: «خوب آشیخ! بر این اساس بهشت هم از خدا نخواه!» خیر! چون خود ولی النعمة گفته است: «بهشت بخواه»، من هم می‏خواهم. حواستان جمع باشد! چون خود ولی النعمة گفته است: « از آتش به من پناه بِبَر». من پناه می‏برم؛ که آن هم از نقطه نظر عبودیت اوست؛ که اگر او نمی‏گفت: «از من بهشت بخواه»، من نمی‏خواستم. چون به من گفته از من بهشت بخواه، دعا کن و بگو:

«رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ‏ وَ تَجَاوَزْ عَمَّا تَعْلَمُ‏ إِنَّكَ أَنْتَ الْأَعَزُّ الْأَجَلُّ الْأَكْرَمُ.»[13]

(رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ‏)[14]

چون او گفته بگو، من هم می‌گویم. او فرموده بگو:

(رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنْيا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ النَّارِ)[15]

(رَبَّنا إِنَّنا سَمِعْنا مُنادِياً يُنادي لِلْإيمانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُمْ فَآمَنَّا)[16]

او گفته این‌ها را بگو و از من بهشت بخواه، من هم می‌گویم. او گفته از من بخواه که عذابت نکنم و تو را به دوزخ نبرم، من هم می‌خواهم. همه‏اش بندگی شخص اوست. اگر به این راهِ بندگی رفتید، مسلّم بدانید که لقای خدا حاصل می‏شود؛ مراتب معرفت شما شدید می‏شود؛ روحتان روح دیگری می‏شود؛ روح ملکوتی می‏شود؛ بلکه بالاتر از ملکوتی، روح جبروتی می‏شود. این پرده اوّل عبادت است.

پرده دوّم چیست؟ حالا که به این جای بحث رسیدیم، «علی الله»، بگویم! همین پرده اوّل عبادت را می‏شود بیشتر شرح داد، ولی قطع می‏کنم و پرده دوّم را بگویم. این جا اصفهان است؛ این جا دار المؤمنین است؛ این جا بزرگانی از عبّاد و زهّاد بوده‌اند و الآن هم اصفهان به نسبت سایر نقاط ایران به استثنای مشهد، از همه جا جنبه عبودیت و بندگی‌اش بالاتر است. چاخانتان نمی‏کنم؛ این را بدانید! احتیاجی به شما ندارم. واقعیات را برایتان می‏گویم.

پرده دوّم این است که: «عبادت، تکلیف نباشد.» یعنی چه؟ فضلا! درست توجّه کنید. این آدمی که من برایتان بیانش کردم که بندگی خود خدا را می‏کند، از نظر این که خدا، ولی النعمة است، بندگی می‌کند و کاری هم به بهشت و جهنّم هم ندارد. ولی متکلّف است؛ یعنی زحمت می‏کشد. هوای سرد زمستان، بلند شدن و وضو گرفتن، نماز شب یا نماز واجب صبح خواندن، برایش کلفَت و زحمت است ولی این زحمت را برای بندگی خدا، برای شکر نعمت‌های حقّ تعالی و برای جلب رضای ولی النعمة متحمّل می‏شود. برایش کلفَت و زحمت است امّا او این زحمت را متحمّل می‌شود و می‏گوید: «وجدان من می‏گوید متکلّف این تکلیف و متحمّل این مشقّات بشو.» پرده دوّم این است که «عبادت، کلفَت نیست»؛ بلکه عبادت، راحت است. فضلا! ببینید پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم چه می‌فرمود؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم وقتی خسته می‏شدند، می‏گفتند: «اَرِحْنی یا بلال!»[17] «بلال! خسته شدم؛ از ملاقات و معاشرت با اجتماع رنجور شدم. راحتم کن!» بگو: «اللهُ اَکبَرُ» بگو: «سُبْحانَ اللهِ وَ الْحَمْدُ لِلهِ وَ لا إ لهَ إ لّا اللهُ وَ اللهُ أَکبَرُ» تا من به نماز بروم. نماز، راحتی من است. کلفَت نیست، اُلفَت است. برای او زحمت نیست، رحمت است. برای او مشقّت نیست، لذّت است.

مگر چنین چیزی می‏شود؟ بله! یک کلیدی دارد، کلیدش را به دستتان می‏دهم. خدا یک اکسیری روحانی خلق کرده است که به هر مسی بخورد، آن را طلا می‏کند. به هر ظلمتی که بخورد، آن را نور می‏کند. به هر تلخی و شوری که بخورد، آن را شیرین می‏کند.

سابق دراویش می‏گفتند: اکسیری هست که به مس می‏زنیم، آن را طلا می‌کند. حالا راست می‌گفتند یا دروغ، نمی‌خواهم بحثش را بکنم. اگر یک وقتی وارد این مباحث شدم، آن را هم حلّ و عقد می‏کنم! البتّه موادّی هست که اجسام را منقلب می‏کند و علم طبیعی امروز هم این مطلب را قبول دارد. حالا نمی‌خواهم بحث آن را بگویم. در زمان‌های قبل، کلاه‌بردار‌ها مخصوصاً در اصفهان خیلی بوده‏اند! مرکز این بازی‏‌ها و بامبول‌ها، اصفهان بود! بَم و کوره و دمس و پوپ و تُف و زرنیخ و شَنجَرف و کبریت و عقاب و هر چه بخواهید، در اصفهان مصرف می‌شد. هی طلا‌ها را مس می‏کردند! طلا‌ها و نقره‏‌ها را می‌بردند به آتش می‌دادند!

در عالم روحانیت، یک اِکسیری هست که مسِ قلبِ تیره را طلا می‏کند. یک اکسیری هست که روح ظلمانی را، نورانی می‏کند. یک اکسیری است که تلخ را شیرین می‏کند. آن چیست؟ آن اکسیر، اکسیرِ «محبّت و دوستی» است. دوستی، اکسیر عجیبی است. دوستی، دیو را حور می‏کند. دوستی، تلخ را شیرین می‏کند.

حال برایتان مثال می‏زنم. در این عالم، آن مصداق دوستی که بتوان مثال زد و بیان کرد، دوستی و محبّت مادر به بچّه‌اش است، مخصوصاً محبّت مادر به بچّه شیری‌اش. در این عالم محبّتی از محبّت مادر به بچّه‌اش روشن‌تر نیست، چه در حیوانات و چه در انسان‌ها. مخصوصاً محبّت مادر به بچّه شیری و مخصوصاً آن موقعی که بچّه زیر سینه مادر است و به پستان مادرش مک می‏زند. آن حالت، محلّ شدّت محبّت مادر به بچّه‌اش است. لذا قرآن هم وقتی می‏خواهد عظمت قیامت را بیان کند، می‌فرماید: (یوْمَ تَرَوْنَها تَذْهَلُ کلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ)‏[18] «مرضعة» آن حالتی است که زن بچّه‏اش را شیر می‏دهد.

حال خوب گوش بدهید. بچّه یک ساله شده است. خانمی، یک بچّه شیری دارد. کاکل پسری است؛ نوبرانه هم است. پسر اولش هم است؛ خیلی هم خوشگل، قشنگ، خوب، ملیح و جذّاب است. این پسر، یک ساله شده و دندان درآورده است. دندان اوّل هم، دندان نیش است که مثل نیش خنجر و سر سوزن است و از آن جایی که سائق الهی هر عضوی را به راهی که باید برود، از همان اول پیدایش به همان راه می‏اندازد، وقتی دندان بچّه در می‌آید، به حکم طبیعت می‏خواهد مشق چیز خوردن کند. دندان نیش برای سوراخ کردن است؛ دندان جلوی ثنایا برای تکه پاره کردن است؛ دندان کرسی برای کوبیدن و نرم کردن است. حالا دندان نیش او در آمده و بچّه هم می‏خواهد آن را به راه بیاندازد.

این عالم تعطیل ندارد. آقایان اهل علم! در این عالم، تعطیل وجود ندارد. هر چیزی در راهی و برای امری است.

بدان خاري كه در صحرا فتاده


دواي درد بيماري نهاده

***

جهان چون خط و خال و چشم و ابروست


كه هر چيزي به جاي خويش نيكوست

آن وقت بچّه، این دندان نیش را بر سر پستان مادر فشار می‏دهد. پستان زن از سایر اعضایش لطیف‌تر است. آن نوک پستان هم، از جا‌های دیگرش لطیف‌تر است و اعصاب حساسی دارد. این بچّه، دندان نیش را آن جا می‌گذارد و فشار می‌دهد. دندان مثل خنجر فرو می‌رود! این مادر آن قدر خوشحال می‏شود! ‌می‌گوید: «های های ماشاءالله! بچّه‌ام دندان درآورده است. ماشاءالله دندان درآورده است.» در حالی که پدر آدم در‌ می‌آید!

حالا اگر بچّه فرد دیگری را زیر پستانش بگذارند و آن بچّه بر سینه او دندان بگذارد، آن خانم، بینی بچّه را می‏گیرد تا نّفّسّش قطع شود تا دهان را باز کند و او بتواند پستان را بیرون بکشد. بعد هم می‌گوید: «پدر سوخته! این کی بود آوردی؟»

امّا اگر بچّه خودش چنین کند، شب پدر بچّه که می‏آید، می‌گوید: آقای آقا مصطفی! ماشاءالله مجتبی دندان درآورده است. راست می‏گویی خانم؟! بله، بیایید تماشا کنید.

پستان را درآورده، فوری به بچه شیر می‌دهد که آن بچّه، پستان را سوراخ کند و خون جاری شود! درست است یا نه؟

این یک نمونه اندکی است که به عنوان مثال برایتان می‏گویم. صد تا از این مثال‏‌ها دارم. نیش نوش شده، زخم و جراحت، التیام شده است. زحمت، رحمت شده است. این چه چیزی است که زحمت بچّه را رحمت کرده است؟ چه چیزی دندان نیش را باقلوا کرده و به کام مادر گذاشته است؟ علّت آن، «محبّت» مادر به بچّه است که اگر همین نیش از یک بچّه دیگر بر روی پستانش بیاید، داد و فریادش به آسمان می‏رود!

مثال دیگری بگویم. مادری، بچّه‌ای زائیده است که: سیاه، آبله رو، بینی گشاد، لب‌های چُرمه دُرمه، سیاه مثل زغال. آب چشم و آب بینی و آب دهان هم به هم مخلوط شده است! این بچّه، قوز هم دارد. سر تا پای او هم کثافت است که وقتی ما تماشا می‏کنیم حال استفراغ و تهوّع به دستمان می‌آید! امّا این مادر او را می‌گیرد، چنان می‏بوسد، چنان می‏لیسد، چنان قربانش می‏رود! این دیو در نظر او، یوسف مصری شده است! این زغال در نظر او، حور آسمانی شده است. چه چیز عامل آن است؟ «محبّت» است. درست است یا نه؟

شما‌ پدرها هم همین گونه هستید. من خودم پدر هستم و به درد شما مبتلا هستم. صبح تا شب جان می‏کنید، از تمام سوراخ‌هایتان عرق بیرون می‏آید، با همه حرف می‏زنید. خودتان را به در و به دیوار و به پنجره می‌زنید و با تقی و نقی و احمد چهارباغی در جوال می‌روید! های!‌ هوی! شش مرتبه بازار را از این طرف به آن طرف می‏روی تا این که صنار سه شاهی به دست آوری، زیر بغل‌هایت را پُر از خوراکی می‌کنی، شب به خانه بروی و پیش بچه‌هایت بریزی تا بخورند و تو کیف کنی! این زحمت را ابداً درک نمی‏کنی، احساس نمی‌کنی. چرا؟ چون به اولادت «محبّت» داری. این کارها در راه اولاد است. زحمت نیست؛ بلکه رحمت است. درست است یا نه؟

از محبّت نار نوري مي‏شود
از محبّت مرده زنده مي‏شود


از محبّت ديو حوري مي‏شود
وز محبّت شاه بنده مي‏شود

شاه محمود غزنوی، بنده ایاز شده بود که پسری پوستین‌دوز و بی‏همه چیز بود؛ چون شاه محمود به او محبّت داشت.

از محبّت مس‏‌ها زرّين شود


وز محبّت تلخ‏‌ها شيرين شود

عرب می‏گوید: «ضَرْبُ الحَبیبِ زَبیبٌ». یعنی: «سیلی که دوست می‏زند، مانند مویزی است که آدم می‏خورد.» مگر می‌شود؟ بله! چون دوست زده است. افصح المتکلمین شیرازی می‏گوید:

زهر از قِبَل تو نوش دارو


فحش از دهن تو طيّبات است

همین است! دو تا بچّه‌های تو با هم دعوا می‌کنند. بچّه‌ها‌ سه چهار ساله هستند که به جان هم افتاده‏اند. این به آن می‏گوید: «پدر سگ!» آن هم به این می‏گوید: «پدر سگ!» امّا تو خوشت می‏آید! می‏گویی: «بچّه‌ام ما شاء الله به زبان آمده! بچّه‌هایم قشنگ دارند حرف می‌زنند!» تو خوشت می‌آید در حالی که آن‌ها دارند به تو فحش می‌دهند. التفات فرمودی؟ این به او می‌گوید: «پدر سوخته!» او هم به این می‌گوید: «هستی!» هر دو نامِ فامیل به همدیگر می‌دهند، امّا تو می‏شنوی و خوشت می‏آید. حال اگر بچّه بیگانه به بچّه تو بگوید: «پدر سوخته!»، چنان بدت می‌آید که می‌گویی: «بی‌تربیت پدر سوخته! این کیست؟ این بچّه کیست؟ این کرّه خر کیست که این طور بی‌تربیت است؟» پس چیست که «فحش از دهن تو طیبات است؟» چون «محبّت» در میان است. این‌ها را فهمیدید؟

اگر از این ردیف بخواهم مثال بزنم، صدها مثال می‌توانم بیان کنم ولی وقتتان گرفته می‏شود. آقایان! یک سر سوزن، یک نمی از یمی، یک قطره‌ای از بحار و یک دانه‌ای از خروار، محبّت خدا را پیدا کنید؛ والله کلفَت و زحمت از عبادت می‏رود. (فَسَوْفَ یأْتِی اللهُ بِقَوْمٍ یحِبُّهُمْ وَ یحِبُّونَهُ)[19].

چون در اين دل برق مهر دوست جست


اندر اين دل، دوستي داني كه هست

یک سر سوزن خدا را دوست بدارید، دوست، دوست! همان طوری که بچّه‏ات را دوست می‏داری؛ همان طوری که پدرت را دوست می‏داری؛ همان طوری که یک کسی که چهار تا پلو به تو داد و تو خوردی، دوستش می‌داری؛ همان طوری که کسی اگر به تو انعام کرد، مثلاً یک بار خربزه و هندوانه و انگور در خانه تو آورده‏اند، گفتند: «فلان آقا فرستاده است»، چطور این آقا را از دل، دوست می‏داری؟ یا ده شب شما را برای پلو خوری دعوت کنند. خوب، او را دوست می‏داری!

آخر ای خوش انصاف! تو که با چهار تا پلو، طرف را دوست می‏داری، با این همه نعمت‌های غیرمتناهی، نباید خدا را دوست بداری؟

یک راهی به جوان‌ها یاد بدهم. این راهی است که خود من برای حلّ خیلی از مشکلاتم رفته‌ام. آقایان جوان‌ها! راه «تلقین به نَفْس»، بهترین راه‌ها برای تغییر دادن روحیه خود آدم است. یک جمله امیرالمؤمنین علیه السلام می‏فرمایند. قربان دهانت بروم علی علیهالسلام! قربان خاک پای قنبرت بروم علی علیهالسلام! من کوچک‌تر از آن هستم که بگویم: قربان دهانت! می‌فرمایند:

دواؤك فيك و لا تبصـر


و داؤك منك و لاتشعر[20]

می‌فرمایند: دردت در خودت است و نمی‏فهمی؛ داروی تو هم در خودت است و نمی‏فهمی. خودت می‏توانی خودت را تغییر بدهی.

حال من راهش را یاد می‏دهم. حالا یک راه به شما جوانان تعلیم می‏دهم که بتوانید از این راه خودتان را تغییر بدهید. آن راه چیست؟ راه «تلقین به نَفْس» است. «آدمی فربه شود از راه گوش»؛ از راه گوش دائماً در خودت القاء کن.

برای بیان این مطلب یک قصّه‌ای بگویم. بنده در اوایل طلبگی‌ام، شب و روز مشغول درس بودم دوازده ساعت پی در پی من «شفا»ی ابوعلی سینا را مطالعه می‏کردم و هیچ خسته نمی‏شدم. شب و روز مشغول مطالعه بودم. درس می‏گفتم؛ درس می‏خواندم؛ مطالعه می‏کردم. در نتیجه خُلقم خیلی تنگ شده بود. چون کثرت اشتغال، باعث تنگی خُلق می‌شود. تفریح هم کم داشتم. پدر و مادرم هم خیلی مرا دوست می‌داشتند.

خداوند در این شب جمعه رفتگان همه شما را غریق رحمت بفرماید. پدر و مادر مرا هم غریق رحمت کند. این‌ها به من خیلی علاقه داشتند. خواهر‌ها و برادر‌های من، جرأت نَفَس کشیدن نداشتند! هنگام غذا، دو کلمه که حرف می‏زدند، من خُلقم تنگ می‏شد و به آن‌ها تغیر می‌کردم. پدر و مادر من هم چون درس طلبگی می‌خواندم، مرا بسیار دوست می‌داشتند و آن بچّه‌های دیگر را آرام می‏کردند. یک وقت من متوجّه شدم که اخلاق من خیلی بد شده است، خیلی! اصلاً پدرم جرأت نمی‏کند با من سه تا کلمه حرف بزند! چون در کلمه چهارم، تند می‌شوم. او هم به دلیل محبّتش به من هیچ نمی‌گوید؛ چُپُق خودش را چاق می‏کند و می‏کشد. فهمیدم که اشتباه کرده‏ام. چه کنم؟ چه کنم؟ به حرم امام رضا علیه السلام رفتم؛ مُلتجی به حضرت شدم: «یابن رسول الله! به دادم برسید! روحیه‏ام خراب شده است. من را معالجه کنید.»

مادر من، مهمان امام رضا علیه السلام بوده است. مادرم به من می‌گفت: «مادر! ما مهمان امام رضا علیه السلام هستیم! هر چه می‌خواهی، از آن حضرت بخواه». خدا به حقّ امام رضا علیهالسلام، همه شما را به زیارت آن حضرت مشرّف کند.

رفتم گفتم: «یا علی‌بن موسی الرضا علیهماالسلام خراب شده‌ام! اصلاحم کنید. راه اصلاح را به من یاد دهید.» از در حرم که بیرون آمدم، یک مرتبه بر قلب من القاء شد که: «به خودت حُسن اخلاق را تلقین کن».

من در مسأله نفسانیات هم یک قدری کار کرده‏ام. برای شما بلوف نمی‏زنم. این را بدانید! یک قدری در نفسیات و روان، کار کرده‌ام. فوری ملتفت شدم راه علاج من، همین است. شب وقتی به خانه آمدم و نماز مغرب را خواندم. دو زانو، مؤدّب و رو به قبله در اطاق خلوتی نشستم و شروع به تلقین به نفْس کردم. با صدای بلند که خودم هم بشنوم! قبلاً گفتم: «آدمی فربه شود از راه گوش»؛ دو زانو، مؤدّب و رو به قبله نشسته بودم و با صدای بلند می‌گفتم: «من خیلی خوش اخلاق هستم! من بسیار پُر حوصله هستم! من اصلاً از کوره در نمی‏روم!» در حالی که این حرف‌ها را می‌گفتم، خودم خنده‏ام می‏گرفت. امّا پس از مدّتی، همین تلقین به نفْس، مؤثّر واقع شد...



[1]. بيّنة: 5

[2]. الكافي، ج3، ص344؛ دعاي بعد از هر نماز: «اللَّهُمَّ أَعْتِقْنِي مِنَ النَّارِ وَ أَدْخِلْنِي الْجَنَّةَ وَ زَوِّجْنِي‏ مِنَ‏ الْحُورِ الْعِينِ‏»

[3]. التوحيد (للصدوق)، ص222 / بحارالأنوار، ج51، ص305 و منابع متعدد ديگر

[4]. مائده: 64

[5]. مائده: 54 / حديد: 21 / جمعه: 4

[6]. بقره: 105 / آل عمران: 74

[7]. آل عمراان: 26

[8]. انبياء: 23

[9]. انسان: 1

[10]. تحف العقول، النص، ص424 / بحارالأنوار، ج15، ص23

[11]. إقبال الأعمال، ج2، ص644 / بحارالأنوار، ج95، ص390

[12]. نحل: 18

[13]. بحارالأنوار، ج49، ص94

[14]. مؤمنون: 118

[15]. بقره: 201

[16]. آل عمران: 103

[17]. «قَالَ النَّبِيُّ9 جُعِلَتْ قُرَّةُ عَيْنِي فِي الصَّلَاةِ وَ كَانَ يَقُولُ أَرِحْنَا يَا بِلَالُ‏.»؛ بحارالأنوار، ج79، ص193

[18]. حج: 2

[19]. مائده: 54

[20]. ديوان أميرالمؤمنين7، ص176



دَوَاؤُک فِيک وَ مَا تَشْعُرُ / وَ دَاؤُک مِنْک وَ مَا تَنْظُر

وَ تَحْسَبُ أَنَّک جِرْمٌ صَغِيرٌ / وَ فِيک انْطَوَى الْعَالَمُ الْأَکبَر

أَنْتَ الْکتَابُ الْمُبِينُ الَّذِي‏ / بِأَحْرُفِهِ يَظْهَرُ الْمُضْمَر
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » چهارشنبه نوامبر 19, 2025 3:14 am

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد سید اصفهان در ماه رمضان سال 1393 قمرى


مجلس 7
https://drive.google.com/file/d/1h8zH8F ... drive_link

متن

أَعُوذُ بِاللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيم‏

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ
المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الآبِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللهَ فَاتَّبِعُوني يحْبِبْكُمُ اللهُ وَ يغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ اللهُ غَفُورٌ رَحيمٌ)[1]

سخن در محبّت به خدای متعال بود. گفتیم پایه دوم از پایه‌های بندگی این است که بنده اطاعت خدا را بکند امّا نه از راه تکلیف و تکلّف؛ یعنی بندگی خدا با کلفَت و مشقّت همراه نباشد، بلکه با راحت و لذّت باشد. راه این مطلب، راه محبّت است. دیشب راجع به محبّت، مطالب اندکی به عرضتان رساندم.

محبّت، اکسیر عجیبی است. محبّت، مشقّت‌ها و کلفَت‌ها را تبدیل به راحتی و آسایش می‌کند. محبّت، سختی‌ها را آسان می‌کند. محبّت قلوب را به یکدیگر مؤتلف می‌کند. محبّت یک اقیانوسی است و موج‌های زیادی دارد که اگر بخواهم در این مبحث سخن بگویم، سه چهار شب طول می‌کشد. البتّه بی‌فایده هم نیست، ولی هدف مهم‌تری دارم که از آن باز می‌مانم.

یک کلمه به آقایانِ اهل علم تقدیم بکنم. بعضی از علمایی که مشرب فلسفه و عرفان دارند، یک حدیث قدسی در کتب خود ذکر کرده‌اند. خود بنده در کتب احادیثی که محدّثین بزرگ ما تألیف فرموده‌اند، ندیده‌ام. البتّه دلیل نمی‌شود بر این که نباشد. حواستان را جمع کنید! «عدمُ الوجدانِ لا یدُلُّ علی عدمِ الوجود». بنده ندیده‌ام. البتّه بنده هم لیاقت ندارم. بنده سعه فکر هم ندارم. بنده مطالعات درستی هم ندارم. با همین بضاعت اندک، گاه گاهی که مراجعه کرده‌ام، این روایت را ندیده‌ام. آن حدیث این است:

«كُنْتُ‏ كَنْزاً مَخْفِيّاً فَأَحْبَبْتُ أَنْ اُعْرَفَ فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِكَيْ اُعْرَف.»[2]

«من گنجي پنهان بودم. دوست داشتم كه شناخته شوم. خلق را خلق كردم و اين آفريده‌ها را آفريدم براي اين كه شناخته شوم.»

این جا استدراجی هم بکنیم. شناختن خدا توسط ممکنات، برای خدا کمال نیست. بلکه برای خود عارف کمال است. دیدن آفتاب و استفاده کردن شما از آفتاب، بر علوّ درجه و مقام و موجودیت آفتاب نمی‌افزاید. مثل این که نگاه نکردن و استفاده نکردن شما از آفتاب، چیزی از مقام آفتاب نمی‌کاهد.

گر جمله كائنات كافر گردند


بر دامن كبرياش ننشيند گرد

معرفت خدا، برای عارف کمال است نه برای معروف. عدم معرفت خدا هم، نقص برای این طرف است و نقص برای خدا نیست. خدا خواست که فیاضیت کند، خلق را خلق کرد تا شناخته شود. خلاصه کلام، خلق کرد تا این فیض به ممکنات برسد.

آقایان علما! حالا این حدیث چه می‌گوید؟ این حدیث را نمی‌توانم رد کنم و بگویم دروغ است. من ندیده‌ام. مضمون حدیث هم با موازین عقلی مخالفتی ندارد. این که بنده تعبیر کردم که ندیده‌ام برای این است که فردا از من نپرسند: «علامه مجلسی ـ‌رضوان الله علیه‌ـ در کجا نقل کرده است؟»

مردم! قدر این بزرگوار را بدانید. این بچّه‌های علقه مضغه‌ای را که سرشان به کلاهشان نمی‌ارزد، حرف‌های این‌ها را گوش ندهید و در دستمال کنید! حیف است که بگویم: «آن حرف‌ها را ببَرید و در زاینده رود بریزید»! بلکه در یک مزبله‌ای بریزید. این یک کوهی است در مملکت ایران، نه تنها در اصفهان! ایشان، دست ولایت ائمه: روی سرش بوده است که به نوشتن یک دائرة المعارف اسلامی موفقیت پیدا کرده است. نمی‌دانید علامه مجلسی; چه خدمت عظیمی نه تنها به مذهب شیعه، بلکه به دین اسلام کرده است! سر قبر او بروید و از روح مطهّر او، استمداد کنید. روح مطهّر این پسر و پدر، قطعاً و یقیناً در جوار ارواح مقدّسه ائمه طاهرین: هستند. در این سخن، بین من و شما، خدا آگاه و گواه است. اگر در روز قیامت در محضر پیغمبرصلی الله علیه وآله و سلم، خلاف این بود که گفتم، شما در آن جا گریبان من را بگیرید. علامه مجلسی; خدمت عظیمی به دین کرده است. معارف اسلام را که در طی کلمات پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و ائمه علیهم السلام مندرج و مُندمج است، همه را جمع‌آوری کرده است. البتّه حکومت وقت هم کمک می‌داده است و اگر کمک حکومت و سلطنت وقت نبود، ایشان به تنهایی نمی‌توانست مآخذ و مدارک روایات را که در کتب متشتّته و در اطراف پراکنده است، جمع‌آوری کند. حالا این بحث بماند. اگر زنده ماندم یک شب ان‌شاءالله به طور مفصّل درباره شخصیت این بزرگوار، مطالبی را به عرضتان می‌رسانم.

به هر حال، آن عبارت را من در «بحارالأنوار» ندیده‌ام، ولی دلیل نمی‌شود که این عبارت، حدیث نباشد. مضمون آن هم با مضامین و موازین عقلی منافات ندارد.

حبّ ذات به ذات، منشأ حبّ به آثار است و به اصطلاح فلاسفه مشاء، علم ذات به ذات، منشأ علم به لوازم و آثار ذات است و علم حقّ تعالی، «علم فعلی» است نه «انفعالی». پس مبدأ آفرینش می‌شود. حبّ ذات به ذات، منشأ حبّ ذات به آثار ذات است. این حبّ، مبدأ آفرینش ممکنات شده است.

علماء خوب گوش بدهند! یک قانونی داریم به نام «قانون فلاحتی». قانون فلاحتی است. هر چیزی که بذر شد، در تمام مراحل، این بذر به اشکال مختلفه، متشکل می‌شود. یعنی چه؟ ساده می‌گویم که همه بفهمند. دانه زردآلو را در زمین می‌کارید. این دانه زردآلو بر اثر رطوبت و حرارت زمین، پوست آن ملایم می‌شود و از آن دریچه‌ای که دارد، باز می‌شود. آن مغزی که درون پوست است، ملایم می‌شود؛ مثل شیر، سیال می‌شود و از آن دریچه بیرون می‌آید. یک شعبه‌اش به زیر زمین می‌رود و ریشه‌ می‌شود و یک شعبه‌اضش بالا می‌آید و نهال می‌شود. این نهال، بزرگ می‌شود؛ درخت می‌شود؛ پوست و چوب پیدا می‌کند؛ شاخه و برگ و شکوفه پیدا می‌کند؛ به میوه می‌رسد و میوه زردآلو می‌دهد.

از همان ریشه که ساقه درخت و سر درخت است تا شاخه‌ها که پای درخت است، آن دانه است که به اشکال مختلف در می‌آید. دقّت کنید! سر درخت، به طرف زمین است. سر گیاهان به طرف زمین است و پایشان به طرف آسمان است. به این دلیل که اگر سر را جدا کنند، حیات نباتی و حیوانی از بین می‌رود. اگر پای ما را ببرند، نمی‌میریم، زنده می‌مانیم؛ اگر دست ما را ببرند، زنده می‌مانیم؛ ولی اگر سرمان را بریدند، مسلّماً می‌میریم. معطّلی ندارد. هر چیزی که با زوال آن، حیات موجود برطرف شود، همان سرش است. درخت هم همین طور است. با بریدن شاخه، درخت خشک نمی‌شود، بلکه با بریدن تنه هم خشک نمی‌شود، ولی اگر ریشه اش را بریدند، مسلّماً خشک می‌شود.

تمام شؤونِ این درخت، همان دانه است که به اشکال مختلف در می‌آید. یعنی همان مغزی که در هسته زردآلو است، همان نمو پیدا می‌کند و پوست می‌شود، مغز می‌شود، شاخه می‌شود، برگ می‌شود، شکوفه می‌شود و باز میوه می‌شود. و وقتی هم دانه اولیه به دانه‌ جدید رسید، دور سیر نباتی تمام می‌شود. مبدأ و منتهی که به هم رسیدند، سیر تمام می‌شود.

اصلاً این عالم، عالم دولابی و دوّار است. وقتی به نقطه رأس ‌رسید، دور نباتی آن تمام می‌شود. هسته زردآلو به هسته زردآلو که رسید، دیگر دور تمام است. هسته اوّل، تنه می‌شود، شاخه می‌شود، برگ می‌شود، شکوفه می‌شود، زردآلو می‌شود. زردآلو، وسطش دانه پیدا می‌شود و دانه، مغز پیدا می‌کند. مغز آن که سفت شد، دیگر سیر نباتی تمام شده و بعد از این، چیز دیگری نیست.

بذر امکان و ممکنات، «محبّت» است. «فَأَحْبَبْتُ أَنْ اُعْرَفَ.» این بذر در تمام مراحل شجره وجود امکانی، سیر می‌کند. یعنی این عالم، روی پایه محبّت است. منظور من از «این عالم» فقط کره زمین و منظومه شمسی و این کهکشان نیست، بلکه تمام آن چه را که در عالم ناسوت و مُلک و در عالم ملکوت است در نظر دارم. همه این‌ها، روی پایه محبّت است. جوهرشان، ریشه و مغزشان و حقیقتشان بر اساس محبّت است.

آخوند ملاصدرا در سَفَر سوّم «اسفار»، یک فصل مفصّلی در سریان عشق به کلیه موجودات دارد و درست هم هست. اتّفاقاً این مبحث، صحیح است. محبّت در تمام مراحل وجود، ساری و جاری است. اگر محبّت نباشد، عالم از هم می‌پاشد. این جاذبه‌ای که نیوتن انگلیسی آن را کشف و تکمیل کرد، یک پرده و سایه‌ای است از سایه محبّتی که در کلّ ممکنات ساری است. اگر محبّت و علاقه شما به مطالب علمی نباشد، این جا نمی‌آیید. اگر محبّت و علاقه بنده به بیان کردن مطالب علمی به همان اندازه شکسته بسته که بلدم، نباشد، این جا منبر نمی‌آیم. اگر محبّت خورشید به زمین نباشد، این زمین در مقرّ خودش مستقرّ نمی‌شود و از نور و حرارت آفتاب بهره‌برداری نمی‌کند. تمام عالم روی یک جذب و انجذاب برقرار است که از آن تعبیر به «محبّت» می‌کنیم. تمام عالم روی رکن و محور محبّت، باقی و برقرار است. این عالم و عالم آینده و عالم گذشته، یعنی عالم دنیا و عالم عُقبی و عالم اولی، هر سه عالم روی محور محبّت هستند. چرا؟ زیرا دانه و بذر اولیه، محبّت بوده است. «فَأَحْبَبْتُ أَنْ اُعْرَفَ». لذا اوّل تجلّی آفرینش هم در «حبیب خدا»، یعنی نور مقدّس حضرت خاتم‌الأنبیاء ابوالقاسم محمّد صلی الله علیه و آله و سلم بوده که «اول ما خلق الله نور نبیک ثم خلق منه کل خیر».[3]

این‌جا یک نکته‌ای را به اجمال بگویم و رد شوم. در بحث نبوّت شاید ان‌شاءالله مفصّل‌تر بگویم. آقایان علما! «دَوَران وجود است بر نَفْس خودش». دایره عالم امکان از نقطه‌ای که شروع شده، به همان نقطه که رسید، تمام است. دور تمام است. دیگر بالا دست ندارد. از محبّت آمده و به محبّت رسیده، پس تمام شده است. حبیب الله، خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله وسلم، مبدأ وجود امکانی است و منتهی الیه وجود امکانی هم هست. دَوَران وجود بر خودش شده است. فهمیدید؟ لذا خاتم النبیین صلی الله علیه و آله و سلم هم شده است؛ لذا دیگر بعد از ایشان وجود کامل‌تری نیست که در این عالم تجلّی کند؛ لذا دیانت او، روحانیت او، معنویت او، تجلیات معنوی و روحانی او، خاتم شده، پایان شده و دیگر دنباله ندارد. «لَا نَبِی بَعْدَهُ». «و لا کتاب بعد کتابه». «و لا احکام بعد احکامه»[4]. توجّه فرمودید؟

این، سرّ مطلب است. از حبّ شروع شده و به حبّ که مقام نورانیت و روحانیتِ حبیب خدا پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم است، ختم شده است. دانه به دانه رسیده است. دیگر دوری ندارد و سیری ندارد. وجودی کامل‌تر از وجود خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم نیست تا این که خدا از مجلای او، تجلّی دیگری کند. لذا این شریعت پایان شریعت‌هاست. این یک نکته استحسانی مختصری بود که به عرض علما و آقایان طلاب و محصّلین رساندم.

پس محبّت، اساس عالم است. پس محبّت، محور وجود است. محبّت به خدا، بالاترین محبّت‌ها است. انجذاب به جذابیت حقّ تعالی، بزرگ‌ترین جذبه‌هایی است که در عالم پیدا می‌شود. خوشا به حال آن کسی که در این جذبه بیفتد! خوشا به حال آن کسی که در وادی محبّت و دوستی خدا بیفتد و خدا را دوست بدارد.

البتّه دوستی، نشانه‌هایی دارد. اگر این جا بخواهم مطلب را از جنبه عرفان دنبال کنم، خیلی پرده‌ها دارد. این جا حرف‌هایی است که نشنیده‌اید! شنیدنش هم لذّت دارد، ولی حالا بماند. محبّت، آثار و نشانه دارد. زیرا خیلی‌ها به دروغ ادّعای محبّت می‌کنند. می‌بینید فردی به شما می‌رسد و می‌گوید: «آقا! بنده، سرکار هستم! غلام شما هستم! دو روز است شما را ندیده‌ام، دلم الو گرفته!» امّا همین فرد، پشت سر شما، به شما فحش هم می‌دهد! ادّعاهای دروغین، بسیار است. محبّت نشانه دارد. شاعر می‌گوید:

لى فى مَحَبَّتُكُمْ شُهُودُ أَرْبَعُ
خَفَقَانُ قَلبى وَ اضْطِرابَ جَوانِحى


وَ شُهُودُ كُلُّ قَضِيَّةِ إثنان[5]
وَ نُحوُلُ جسمى وَ انْعِقَادُ لسانى

ببینید نشانه‌های محبّت، در شما هست یا نیست؟ اگر درباره خدا، این نشانه‌ها هست، شما محبّ خدا هستید و اگر محبّ خدا شدید، محبوب خدا هستید. زیرا محبّت، متضایف، یعنی دو طرفه است. به قول بابا طاهر:

عزيزُم، مهرباني از دو سر بي


ز يك سر مهرباني دردسر بي

اگر تو محبّ خدا شدی، قطعاً محبوب خدا هم خواهی شد. توجّه فرمودید؟ (فَسَوْفَ یأْتِی اللهُ بِقَوْمٍ، یحِبُّهُمْ وَ یحِبُّونَهُ)[6] حالا ببین نشانه‌هایش در تو هست یا خیر؟ من امشب قصدم این است که این‌ها را بگویم تا هر کس نگوید من خدا را دوست می‌دارم!

خاطرتان باشد در بحث عرفان بیان کردم که هر کس گفت: «من عارفم!» به صرف گفتنش نمی‌شود قبول و باور کرد. به سه چهار تا شعر مثنوی و حافظ خواندن، کسی عارف نمی‌شود. عارف آن کسی است که از خدا بترسد.[7] عارف آن کسی است که خدا را به عظمت بیابد و در مقابل عظمت خدا، خودش را کنترل کند. این نشانه‌اش است.

محبّت خدا هم نشانه دارد. نشانه‌هایش هم در قرآن در سوره مبارکه جمعه آمده است:

(قُلْ يا أَيُّهَا الَّذينَ هادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِياءُ للهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ)[8]

یهودی‌ها خیلی نُنُر و لوس هستند! خودشان را یک کسی خیال می‌کردند و الآن هم خیال می‌کنند! به خاطر این که مادرشان، «خانم» بوده است. این‌ها، بچّه‌های حضرت اسحاق علیه السلام هستند. مادر اسحاق علیه السلام از سلسله انبیاء بوده است. پدر ایشان هم حضرت ابراهیم علیه السلام است. هم از طرف پدر و هم از طرف مادر، بزرگ‌زاده هستند. لذا نُنُر شده‌اند! خودشان را بر اولاد حضرت اسماعیل علیه السلام فضیلت می‌دهند. عرب عدنان، بچّه‌های حضرت اسماعیل علیه السلام هستند.

هاجر، مادر حضرت اسماعیل علیه السلام کنیز بوده است. لذا می‌گویند: «ما، هم پدرمان ابراهیم علیه السلام بزرگ بوده است و هم مادرمان، بزرگ است. در حالی که عرب‌ها از طرف پدر، بزرگ هستند امّا از طرف مادر، کلْفَت زاده‌اند. پس این‌ها، کلْفَت زاده ما هستند!» لذا یهودی‌ها خودشان را لوس و نُنُر کرده‌اند. سابقین آن‌ها هم می‌گفتند: (وَ قالَتِ الْیهُودُ وَ النَّصارى‏ نَحْنُ أَبْناءُ اللهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ)[9] یعنی: ما بچّه‌های خدا و دوستان او هستیم.

تعليقات و تصحيحات
اولاد حضرت اسماعيل فرزند هاجر = كُلفَت زاده نبودند
جناب هاجر شاهزاده بود كه در جنگ به اسارت درآمده بود و پادشاه بيروز او را به عنوان كنيز به حضرت ابراهيم داده بود
و از حضرت هاجر اوصياء الهي بسياري از جمله حضرات 14 معصوم وسيدالأنبياء والمرسلين بوجود آمده است


امّا خدا در قرآن می‌فرماید: (قُلْ یا أَیهَا الَّذینَ هادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّکمْ أَوْلِیاءُ لِلهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ کنْتُمْ صادِقینَ). اگر شما به راستی محبّ خدا هستید، تمنّای مرگ کنید. (وَ لا یتَمَنَّوْنَهُ أَبَداً بِما قَدَّمَتْ أَیدیهِمْ وَ اللهُ عَلیمٌ بِالظَّالِمینَ)[10]

این یعنی چه؟ قبل از آن، یک نکته‌ای را بگویم. انسان اگر کسی را دوست داشته باشد، دلش می‌خواهد محبوبش را ببیند. این که دیگر معطّلی ندارد! شما بچّه‌تان را دوست می‌دارید. دلتان می‌خواهد او را ببینید. برای فراق و جدایی بچّه خودتان حاضر نیستید. در فراق و جدایی او غمناک هستید. دلتان می‌خواهد او را ببینید. عیالتان را که دوست می‌دارید هم همین طور است. رفیقی دارید که دوستش می‌دارید در نتیجه دلتان می‌خواهد لااقل در شبانه‌روز یک نوبت او را ببینید. پس یکی از آثار محبّت این است که محبّ، مایل به لقای محبوب است.

از جمله چیزهایی که ما را به لقای خدا می‌رساند، مرگ است؛ مرگ صناعی اختیاری یا مرگ اضطراری. در مرگ، لقای خداست. اگر نظرتان باشد و حرف‌ها را گم نکرده باشید، مکرّر گفتیم: خدا صورت ندارد که ملاقات او، دیدن صورت خدا باشد. خدا که صورت خیالی ندارد؛ صورت وهمی ندارد؛ صورت حسّی ندارد؛ خدا صورت عقلی هم ندارد. پس لقاء خدا چیست؟ «لقاء خدا» یعنی: شهود فقر خودمان و شهود این که قیومی داریم که آن قیوم، از محیط فکر ما خارج است. این، لقای خداوند است. هر چقدر نَفْس از شواغل فارغ‌تر باشد، این لقا برایش بیشتر حاصل می‌شود. هر چقدر نفْس به حالت فطرت اولیه بیاید، این لقا، برایش بیشتر حاصل می‌شود. یعنی می‌یابد نیازمندی خودش را به یک غنی علی الاطلاقی که آن غنی، از محدوده عقل او خارج است. این معنی لقای خداوند است و این حالت، در مرگ حاصل می‌شود. مرگ اختیاری یعنی این که انسان از ما سوی الله، بمیرد و انسان یک پارچه در توجّه و در مراقبت خدا غرق شود.

آقایان! من دیده‌ام اشخاصی را که گاهی مراقبه نداشتند. البتّه دائم المراقبه نبودند، ولی غالب المراقبه بودند. من این‌ها را دیده‌ام که این حرف‌ها را می‌زنم. مثلاً حالات یکی از آن‌ها چنین بود: خود را در محضر خدا، حاضر می‌دید. خدا را حاضر و ناظر می‌دانست. خدا شاهد است چشم او، پیچ و مهره بود. گوش او، کنترل شده بود. زبان و دهان او، مُهر خورده بود. اعضای و اجزای او، قولاً و عملاً، حرکتاً و سکوناً، همه‌اش پیچ و مهره شده بود. یعنی ولنگ و باز نبود؛ یعنی خودش را در محضر خدا می‌دید.

خاک بر فرق من و تمثیل من! باید مثال بزنم. چون در طی مثال می‌توانم مطالب را بفهمانم. اگر شخص بزرگی باشد، خواه بزرگ روحانی مثل یک آیة‌الله‌ العظمی و خواه بزرگ جسمانی مثل یک شاه و وزیر، و شما هم بزرگی او را بدانی و در محضر او هم باشی، آن جا چطور هستی؟ آن جا لنگ‌هایت را همین طور می‌کنی؟ نه! آن جا شروع می‌کنی قاه قاه خندیدن و هرّ و کر کردن؟ نه! آن جا حرف‌های یاوه و بی سر و ته می‌زنی؟ نه! بلکه دو زانو و مؤدّب می‌نشینی؛ فکرت منظّم، چشمت منظّم و سرت به زیر است. کم حرف می‌زنی؛ ادب را رعایت می‌کنی؛ عظمت او را حفظ می‌کنی. درست است یا نه؟

اگر خودت را در محضر خدای عظیم، آن خدایی که پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را کوچک کرده است، آن خدایی که علی‌بن ابی‌طالب علیهماالسلام را به لرز و گریه و غشوه انداخته است، آن خدایی که انبیاء و اولیاء و ملائکه و روح که بالاتر از ملائکه است، همه را در محضر مقدّسش کوچک کرده است، اگر خودت را در محضر آن خدا حاضر ببینی، این طور بی‌ادبانه حرف نمی‌زنی؛ این طور بی‌ادبانه چشمت را به هر سو روانه نمی‌کنی؛ این طور بی‌ادبانه گوش خود را به هر حرف ناشایست و هر آواز نادرستی آلوده نمی‌کنی. اگر خودت را در محضر خدا بیابی، زبان و دهانت دروازه نمی‌شود. دروغ نمی‌گویی، غیبت نمی‌کنی، افتراء نمی‌بندی، سخن چینی و نمّامی نمی‌کنی، دو به هم زنی نمی‌کنی، حرف‌های لهو و لعب نمی‌زنی. تو در محضر سلطان، حرف لهو و لعب می‌زنی؟ تو در محضر یک آیة‌الله، حرف‌های لهو و لعب می‌زنی؟ نه! زیرا خودت را در محضر او حاضر می‌بینی و او را بزرگ می‌دانی، ادب به خرج می‌دهی. اگر مراقب خدا شدی و خود را در محضر خدا شهود کردی، به صد درجه بالاتر از آن مؤدّب خواهی بود. قرآن می‌فرماید:

(ما لَكُمْ‏ لا تَرْجُونَ‏ لِلهِ‏ وَقاراً، وَ قَدْ خَلَقَكُمْ أَطْواراً)[11]

چرا وقار خدا را نگه نمی‌دارید؟ چرا در مقابل خدا ادب به خرج نمی‌دهید؟ چرا در مقابل خدا بی‌حیایی می‌کنید؟ چرا در مقابل خدا بی‌ادبی می‌کنید؟ خبیث! جلوی روی خدا ربا می‌خوری؟ (فَإِنْ‏ لَمْ‏ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ‏ مِنَ‏ اللهِ‏ وَ رَسُولِهِ)[12] ای ریش حنائی ته عرق چینی! شمشیر به روی خدا می‌کشی که با دو مثقال نبات، یک میلیون پول در می‌آوری؟ این چه دو مثقال نباتی است که صلح و مصالحه می‌کند؟ به خیال خودش، تومانی صنار و یک عباسی را از راه این دو مثقال نبات، حلال می‌کند! این چنین حقّه بازی‌هایی می‌کنند! روز قیامت هم تو را در یک حلبی می‌کنند و در جهنّم می‌اندازند. اگر بگویی: «چرا مرا در جهنّم می‌اندازید؟» می‌گویند: «تو را به جهنّم نینداختیم؛ این حلبی را که تو را داخل آن کردیم، آن را به جهنّم انداختیم!»

به زن مردم نگاه می‌کنی و در مقابل خدا شرم نمی‌کنی؟ (قُلْ لِلْمُؤْمِنینَ یغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ یحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ)[13]؛ (وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ یغْضُضْنَ مِنْ أَبْصارِهِنَّ وَ یحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ)[14] از خدا حیا کنید! در حضور خدا ادب به خرج دهید. من دیده‌ام اشخاصی را که در حضور خدا مؤدّب بوده‌اند و در هنگام مراقبتشان چطور خشک می‌شدند! از دیدن آن‌ها فهمیده‌ام که علی‌بن ابی‌طالب علیهماالسلام چون «اَعْرَف بالله» بوده است، «اَخْوَف مِنَ الله» هم بوده است. فهمیدم علی علیه السلام چگونه بوده و یقین کردم غشوه‌های علی علیه السلام درست است.

به هر حالت، محب، طالب لقای محبوب است. قرآن به یهود می‌گوید: آهای نُنُرها! «اگر شما دوست خدا هستید، چرا تمنّای مرگ نمی‌کنید؟» یعنی چرا با مرگ اختیاری، به حالت فطرت اولیه‌تان بر نمی‌گردید؟

ان شاء الله این را برایتان خواهم گفت. چون این حرف‌ها کم به گوش خورده است، بعضی رفقا و دوستان من توضیح خواسته‌اند. ان شاء الله یکی دو شب من این مطلب را برایتان حلّاجی می‌کنم. خلع بدن چیزی نیست! راه دارد. اسلام هم راهش را معین کرده است. فعلاً این کلمه را بگویم تا به موقعش توضیح دهم. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: «یا أَیهَا النَّاسُ ... وَ اللهِ لَتَمُوتُونَ کمَا تَنَامُونَ وَ لَتُبْعَثُونَ کمَا تَسْتَیقِظُون‏.»[15] این عبارت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم است. این عبارت اگر دست اهل دل و معنا بیفتد و در آن غور و غوص کنند، کلید خلع بدن و تجرید از تن، در همین عبارت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم است.

کسی که محبّت به کسی دارد، دوست می‌دارد او را ببیند. دوست می‌دارد ثلث آخر شب از خواب بلند شود؛ برود گوشه‌ای، با محبوب خودش ملاقات کند؛ با دوست خودش سخن بگوید؛ با او مغازله شرعی کند. این کار را دوست می‌دارید؟ میل لقای خدا دارید؟ یهود میل ندارد. یهود غرق در پول است، پدر نامرد! پول! پول! محبوب یهود، پول است. محبوب بالذاتش، پول است؛ دینش پول است؛ ایمانش پول است؛ جانش پول است؛ روحش پول است؛ وجدانش پول است. چنانچه در دنیا می‌بینید روی عشق و علاقه‌ای که به پول دارند، اقتصاد جهان را در دست گرفته‌اند. در بین آن‌ها، صحبت خدا نیست. بنده به کنیسه آن‌ها رفته‌ام. خیال نکنید بنده فقط آخوند منبری و مسجدی هستم! نه! من کلیسا رفته‌ام، من کنیسه رفته‌ام، من خانقاه رفته‌ام، من همه این سوراخ‌ها را سر زده‌ام! بی خود حرف نمی‌زنم. خدا شاهد است در سر تا سر این جماعت، یک جلسه مثل جلسه دعای ابوحمزه ثمالی شما اصفهانی‌ها نیست. در دنیا نیست! یک جلسه مثل جلسه دعای کمیل تخت پولاد شما در یکی از تکایا نیست. یک جلسه مانند جلسه دعای ندبه یا دعای سِمات روزهای جمعه شما با حال ناله و توجّه به خدا نیست؛ نه در نصاری و نه در یهود. شما قدر خودتان و دین و مذهب و روحانیون خود را نمی‌دانید. جای دیگر نرفته‌اید.

جز به ضد، ضد را همي‌نتوان شناخت


تا نبيني درد، نشناسي نواخت

اگر گیر اخیه کشیش‌ها بیفتی، می‌فهمی این‌ها چقدر خر سواری می‌کنند! چنان دکترها و پروفسورها و مهندسینشان را زیر رکاب می‌کشند و به آن‌ها مهمیز می‌زنند! چنان از شیر و پنیر و پشم و یشم و همه چیز آن‌ها می‌دوشند! آخوندهایشان، همین دکترها و پروفسورها و موسیو فلان‌ها که گوش شما جوان‌ها را پر ‌کرده‌اند را زیر رکاب کشیده‌اند، از آن‌ها مثل الاغ سواری می‌گیرند و چهارنعله می‌تازند! از آن‌ها پول می‌گیرند، گناه می‌بخشند! نان تقدیس به این‌ها می‌خورانند! خدا به حلق آن‌ها می‌کنند!

اگر زیر اخیه این خاخام‌های یهودی‌ها بیفتی، آخ آخ آخ! مخصوصاً آن اولاد هارونشان که سر بریدن‌ها، جزء شؤون آن‌هاست، آن وقت قدر این آخوندهایتان را می‌دانید. و الله نجیب‌ترین روحانیین دنیا، همین آخوندهای شما هستند. همین آخوندهایتان. این‌ها، که از شما بهره‌برداری نمی‌کنند! خودتان را بکشید، در دوره سال، یک شب یا دو شب، افطاری ماه رمضان دعوتشان کنید، همین! سهم امام که بدهی شماست، باید بدهید. ربطی به این حرف‌ها ندارد.

به بحث اصلی برگردم. آدم دلش می‌خواهد دوستش را ببیند. نشانه محبّت این است. آیا شما لقای خدا را دوست می‌دارید؟ خدا شاهد است اگر یک دقیقه آن لقاء برای شما حاصل شود، از دنیا و ما فیها صرف نظر می‌کنید.

من زیر نظر یک بزرگی در یک ماه مبارک رمضان، دعایی می‌خواندم. ماه مبارک رمضان، ماه خوبی است. ماه روزه است؛ ماه تصفیه است؛ جنبه حیوانیت یک قدری ضعیف شده است. یک قدری هم دعاها و قرآن‌ها و مسجدها و این‌ها رواج بیشتری دارد. در نتیجه معنویت و روحانیت، قدری بیشتر است. در یک ماه مبارک رمضان بر اثر گفتارهای بزرگی، یک شب به خواندن دعایی مشغول شدم. آن دعا، دعای عجیب و غریبی است که انبیاء آن دعا را می‌خواندند. آن دعا، دعای «علوی مصری» است. این مطلب را می‌گویم، چون در اصفهان دعا زیاد می‌خوانند. خدا خیرتان بدهد! خیرات و برکاتی هم که این جا هست، بر اثر همین توجّه مختصری است که شما اصفهانی‌ها به خدا و دعا و این‌ها دارید. دعای «علوی مصری»، دعای عجیبی است. من این دعا را خواندم. یک خرده‌ای آن جا من مؤدّب بودم؛ حالا خیلی بی‌حیا شده‌ام؛ حالا خیلی ولنگ و باز شده‌ام؛ خیلی پلید شده‌ام، خیلی! و از خدا می‌خواهم که خدا یک قدری من را پاک کند. در آن زمان، یک خرده‌ای پاک‌تر بودم. خدا شاهد است آن دعا را که خواندم، یک حالی برایم پیدا شد!

گوشه و کنار، آیا اهل دلی هست تا من معنای آن سِیر را بگویم که چیست؟ اوّل یک پرده جلال جلوه کرد. به آن خدایی که همه می‌پرستید، از خجالت خدا می‌خواستم آب بشوم. همین طور که دعا را می‌خواندم و عظمت خدا و ذلّت و حقارت خودم را می‌دیدم و می‌دیدم چه بزرگی است این خداوند و در مقابل این بزرگ، من چه قدر بی‌حیایی کرده‌ام، چه قدر بی‌ادبی کرده‌ام؛ در مقابل این بزرگ، چشمم خطا کرده، گوشم حیا نکرده، زبانم شرم نکرده است؛ می‌خواستم آب بشوم!

خدایا تو شاهدی که راست می‌گویم. برای مریدتراشی، دکان و دستگاه باز نمی‌کنم. این را بدانید، الآن من یک الواطی هستم. اما حقیقت را می‌خواهم بگویم. جلوه جلال خدا شد. به آن خدایی که می‌پرستید، در ته دلم راضی بودم که خدا مرا «نیست» کند و آن چنان پیش خدا خجل نباشم. در ته دلم راضی بودم که خدا مرا «نیست» کند و آن چنان خجل نباشم. بی‌شرمی و بی‌حیایی خودم، مرا در مقابل آن خدای عظیم هی آب می‌کرد. اشک چیست؟ از اشک گذشته بود! خدا شاهد است بعد از یک ساعت که به حال آمدم، دیدم که قبا و شلوارم و آن تشکی که رویش بودم، خیس شده بود! روی آن کتاب دعایی که می‌خواندم دانه‌های اشک افتاده بود که آن را من نگه داشتم. همان طور گذاشتم آن کتاب به آن حال بماند تا روز قیامت بگویم: «خدا! من یک دقیقه از تو حیا کردم؛ یک دقیقه شرم کردم؛ یک دقیقه انابه کردم. خدایا! شاهد شرم من هم، همین دانه‌های اشک من است که روی کتاب ریخته است.» البتّه الآن هم شرمنده از خدا هستم. حاضر بودم «نیست» شوم و نابود شوم، ولی اعمالم به محضر خدا عرضه نشود. (اقْرَأْ کتابَک کفى‏ بِنَفْسِک الْیوْمَ عَلَیک حَسیباً)[16].

آی طلبه‌ها! به شما می‌گویم. شبی یک مرتبه، کتاب نفْس خودتان را بخوانید؛ اعمالتان را از زیر نظر عبور بدهید؛ خود را در مقابل خدا ببینید؛ خودتان اعمالتان را در محضر خدا عرضه بکنید.

چند نوبت به کنهِ ذاتم، از خدا خواستم «نیست» شوم، نابود شوم. این‌ خواسته‌ها، فضولی‌ها و بی‌حیایی‌های من در مقابل خدا بود. اگر پرده دوّم نمی‌بود، مسلّم بدانید مُرده بودم؛ تعارف ندارد.

یک مرتبه، یک پرده دیگری پدید آمد.

اي خوش آن جلوه كه ناگاه رسد


ناگهان بر دل آگاه رسد

برق خُلدی از شرق جمال طالع شد که «آهای! چه می‌گویی؟ آهای نافهم! بدتر از این‌ها هستی که خیال کرده‌ای! ولی خدا عفُوّ است، خدا مهربان است، خدا بخشنده است، خدا آقا است.» «یا محسن یا مجمل یا کریم یا معطی یا جواد» این اسم‌ها، هی آمد، هی آمد. هی لطف خدا، رأفت خدا، مهربانی خدا، گذشت خدا و عفو خدا، در دل من آمد. «چه می‌گویی؟ حتّی شیطان به لطف حضرت رحمان امیدوار است! هزاران هزار بدتر از تو امیدوار به مغفرت خدا هستند. خدا این چنین است.» این پرده جمال، یک خرده‌ای مرا به حال آورد. به حال آورد. به حال آورد. بعدکه به خود آمدم، دیدم تمام بدنم درد می‌کند.

این حال، یک نمونه کوچکی از لقای خداست. این حالت در شماها، پیر و جوان، چه قدر پیدا شده است؟ چه قدر مایل هستید که دارای این حالت شوید؟ هر چه قدر که این تمایل در شما زیادتر باشد، نشانه این است که شما حبیب خدا و دوست خدا هستید. امّا این حالت در یهود ابداً نیست.

یک نشانه دیگر محبّت را بگویم. یک نشانه دیگر این است که اگر آدم به کسی حبّ داشته باشد، آثار او و منسوبین به او را دوست می‌دارد.

یک داستانی بگویم تا بچّه‌ها هم یک چیزی دستشان بیاید. مجنون عامری، اسمش در دنیا معروف است و شعرا، در مقام عشق و محبّت، به او مثال می‌زنند. یک روز او را دیدند سگی را به بغل گرفته است و هی می‌بوسد و هی می‌بوید. صورتش را بالای صورت آن سگ می‌گذارد. سگ را می‌لیسد و می‌بوسد! گفتند: مجنون! تو، تمدّن را چهارده قرن جلو انداخته‌ای! سگ‌بازی و سگ‌بوسی، مال چهارده قرن بعد است! مال قرن بیستم است! آن هم اوّل در اروپا باید شروع بشود که سگ‌ها را به بغل بگیرند، ببوسند، همراه خودشان به حمام ببرند، سر سفره بنشینند، در بستر با خودشان ببرند. عن قریب است که هم بین خودشان و سگ‌ها، وصلت راه خواهند انداخت. اگر این تمدّن اروپاست، عن قریب است که نسل مختلط از آن‌ها و سگ‌ها به عمل خواهد آمد. التفات فرمودید؟ مردم به مجنون گفتند: چه خبرت است؟ چهارده قرن جلو انداخته‌ای! سگ‌بازی، مال چهارده قرن بعد است. آن وقت تو یک سگ را گرفته‌ای و می‌بوسی! سگ چیست که می‌بوسی؟ تو مگر نمی‌دانی که سگ ما تحت خودش را با زبانش می‌لیسد؟ تو مگر نمی‌دانی که دهان سگ چقدر کثیف است؟ بنا کردند به بدگویی از سگ و از مجنون. مجنون گفت: آه! شما از دیده مجنون نگاه نمی‌کنید! نمی‌دانید این سگ مال کیست! این سگِ لیلی است!

اين سگِ فرّخْ رخِ كهفِ من است


بلكه او هم‌درد و هم‌لهفِ من است

این سگ را شما نمی‌شناسید و نمی‌دانید چه سگی است!

اين پاسبان كوچه ليلاست اين


اين طلسم بسته مولاست اين

این سگی است که شب‌ها دور خانه لیلی چرخ می‌زند! این سگی است که خانه لیلی را پاسبانی می‌کند. این سگ، منسوب به محبوب من است. حبّ به شیء، مستلزم حبّ به آثار شیء است؛ مستلزم حبّ به در و دیوار شیء است.

بوس اگر بر در زنم، ليلي بُوَد


خاك اگر بر سر كنم، ليلي بُوَد

چادر لیلی را می‌بوسد؛ دیوار خانه لیلی را می‌بوسد. زیرا به لیلی محبّت دارد. این هم خانه لیلی است. «حبّ به شیء، مسلتزم حبّ به آثار شیء است.»

این جا باز به قول فُکلی‌ها، توی پرانتز و به قول ما آخوندها، بین الهلالین، یک مطلبی بگویم. آقایان! آهن در بازار آهنگران فراوان است. انحاء و اقسام آهن‌ها در بازار ریخته است. هزاران تن آهن در بازارهای ایران، اصفهان، تهران، این طرف و آن طرف، ریخته است. هیچ دیده‌اید یک ملایی، یک متدّینی، در بازار آهنگران برود و یک تکه آهن را ببوسد؟ نه! همین آهن را به در حرم حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها، به در حرم امام رضا علیه السلام و یا به در حرم سیدالشهدا علیه السلام می‌برند. به آن جا که نصب می‌کنند، همان شخص آن را می‌بوسد. می‌فهمید چه می‌خواهد بگوید؟ می‌خواهد بگوید: من به حسین‌بن علی علیهماالسلام علاقه دارم؛ من به امام رضا علیه السلام علاقه دارم؛ من به حضرت معصومه سلام الله علیها علاقه دارم؛ من به سید حجّة‌الاسلام1 و علامه مجلسی1 علاقه دارم. آهنی را که بالای قبر او گذاشته‌اند، چون منسوب به اوست و چون به او نسبت دارد، روی محبّتی که به علامه مجلسی1 دارم، ضریح آهنی او را می‌بوسم. روی محبّتی که به سید حجّة‌الاسلام1 دارم، آهن در حرمش را و ضریحش را می‌بوسم. روی محبّتی که به حضرت معصومه سلام الله علیها دارم، چون این آهن به آن‌جا چسبیده شده است، می‌بوسم. سِرّش، این است و الا آهن‌بوس نیستم؛ آهن‌پرست هم نیستم. این چرت و پرت‌های بچّه‌گانه را هم در آب بریزید!

انسان به کسی که محبّت داشته باشد، به آثار او و منسوبین او هم محبّت دارد. آیا به خدا محبّت داری؟ یکی از نشانه‌هایش این است که به بندگان خدا هم محبّت داشته باشی؛ محبّت داری یا نه؟ اگر به خدا محبّت داری، باید به بندگانش هم محبّت داشته باشی. اگر به خدا محبّت داری، باید با دشمنان خدا هم دشمنی داشته باشی. (لا تَتَوَلَّوْا قَوْماً غَضِبَ اللهُ عَلَیهِمْ)[17]؛ (یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْیهُودَ وَ النَّصارى‏ أَوْلِیاءََ بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْضٍ)[18]؛ (وَ لا تَرْکنُوا إِلَى الَّذینَ ظَلَمُوا)[19]. آیا کسانی را که بنده خدا و ‌مطیع او هستند، دوست داری؟

عیب ندارد. یکی دو روایت در این باب بگویم. این هم خودش بحث مفصّلی است. روایت داریم[20] یک روزی پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم سؤال کردند: «أَی عُرَى الْإِیمَانِ‏ أَوْثَقُ؟» مسلمان‌ها! ایمان، رشته‌ها دارد. کدام یک از رشته‌های ایمان محکم‌تر است؟ یعنی کدام یک از اعمال اسلامی و ایمانی، اهمّیتش بیش‌تر است؟ یکی از جا بلند شد، گفت: «الصلاة»؛ نماز. یکی بلند شد گفت: «الزکاة»؛ یکی گفت: «الصیام»؛ روزه. یکی گفت: «الحج و العمرة»؛ یکی گفت: «الجهاد». پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: همه این‌ها خوب است و فضیلت دارد. «وَ لَکنْ أَوْثَقُ عُرَى الْإِیمَانِ الْحُبُّ فِی اللهِ وَ الْبُغْضُ فِی اللهِ‏». آن رشته محکم‌تر ایمان، «حبّ فی الله و بغض فی الله» است. دوستداران خدا و بندگان خدا را دوست بدارید و لو یک دهاتی باشد؛ و لو ریشو باشد؛ و لو لباسش، لباس مُد امروز نباشد؛ و لو حرف زدن بلد نباشد؛ امّا بنده خدا باشد: نماز خوان و روزه‌گیر باشد، دروغ نگوید، غیبت نکند، مال مردم نخورد. او را دوست بدارید. به راستی دوست بدارید. فرمودند: «دوستی و دوست داشتنِ دوستان خدا و دشمنی با دشمنان خدا». با آن کسی که معصیت خدا می‌کند، دشمن باشید. دوستش نداشته باشید. بابا! اگر کسی کاردی بِکشَد و بخواهد بچّه تو را سر بِبُرد، دشمن بچّه تو باشد، آیا تو با او دوستی می‌کنی؟ نه! یکی از نشانه‌های دوستی این است که انسان، دوستِ دوستش را هم دوست بدارد و دشمن دوستش را دشمن بدارد. فرمودند: «الْحُبُّ فِی اللهِ وَ الْبُغْضُ فِی اللهِ».

روایت دیگری دارد که فرمودند: اگر می‌خواهی ببینی خیری در تو هست یا خیر، به دلت نگاه کن. ببین بندگان مطیع خدا را دوست می‌داری یا خیر؟ ببین بندگان معصیت‌کار، آن‌هایی که با خدا مخالفت می‌کنند، آن‌هایی که دارند با خدا می‌جنگند، دشمن می‌داری یا خیر؟ اگر دیدی قلباً با دشمنان خدا دشمن هستی و با دوستان خدا، دوست هستی، بدان در دل تو، خیر هست؛ امّا اگر اهل معصیت را دوست می‌داری، بدان که در دل تو خیر نیست.[21]

این یک بابی است به نام «الْحُبُّ فِی اللهِ وَ الْبُغْضُ فِی اللهِ». روایات زیادی دارد. یکی از نشانه‌های دوستی خدا این است که دوستان خدا را دوست بدارید. آیا همین طور است؟ دشمنان خدا را دشمن بدارید. آن کسی که دارد با خدا می‌جنگد، آن کسی که دارد معصیت خدا می‌کند، آن کسی که شراب می‌خورد، آن کسی که زنا می‌کند، آن کسی که دروغ می‌گوید، آن کسی که مال مردم را می‌خورد، آن کسی را که ستم می‌کند، آیا او را دوست می‌داری یا نه؟ اگر او را دوست می‌داری، تو دوست خدا نیستی؛ اگر دوست خدا هستی باید او را دشمن بداری. (لا تَتَّخِذُوا الْیهُودَ وَ النَّصارى‏ أَوْلِیاءََ). یهود و نصاری و ظَلَمه را نباید دوست بداری؛ فهمیدی یا نه؟ معصیت‌کار و فُسّاق را نباید دوست بداری.

حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: «أَمَرَنَا رَسُولُ اللهِ9 أَنْ نَلْقَى‏ أَهْلَ‏ الْمَعَاصِی‏ بِوُجُوهٍ مُکفَهِرَّةٍ»[22] این حدیثِ محکمی است. امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم به ما امر کرده‌اند وقتی که ما معصیت کارها را می‌بینیم، مثلاً یاروی شرابی عرقی همه فن حریف حُقّه باز الواط را می‌بینیم، وقتی اهل معصیت را می‌بینیم، به صورتِ گرفته به آن‌ها نگاه کنیم؛ «بِوُجُوهٍ مُکفَهِرَّةٍ» صورت‌های خود را در هم بکشیم. با صورت خندان با اهل معصیت برخورد نکنیم. این، فرمایش امیرالمؤمنین علیه السلام است.

این‌ها، نشانه‌های محبّت به خداست. اگر در شما هست خوشا به حالتان! اگر هست، آن وقت عبادت‌هایتان هم اندک اندک، عبادت محبّین می‌شود. اگر هم نیست، عمو جان، بی‌خود خودت را معطّل نکن! بنده دارای این نشانه‌ها نیستم. من صاف بگویم. اصفهانی‌ها! بشنوید: بنده در همه حرف‌هایی که می‌زنم، نوار هستم. نهایت آن که نوار دست اوّل هستم. شب‌ها، صحبت‌های مرا در این‌جا روی شصت هفتاد نوار ضبط می‌کنند، بعد می‌گیرند و به خانه‌ها می‌برند. یک آقای حلبی در قوطی برایشان حرف می‌زند! التفات فرمودید؟ بعضی از حرف‌هایش هم خیلی خوب است. آیا از خودِ آن نوار توقّع دارید به گفتارهایش هم عمل کند؟ نه! شما به نوار نمی‌گویید: آی نوارِ فلان فلان شده! پس چرا خودت دروغ می‌گویی؟ پس چرا خودت راست نمی‌گویی؟ پس چرا خودت نماز نمی‌خوانی؟ این‌ها را به نوار نمی‌گویید. بنده هم یک نواری هستم. بدانید! نهایت آن که نوار دست اوّل هستم. آن نوار پلاستیکی است؛ من نوار گوشتی هستم! التفات فرمودید؟ شما به من نگاه نکنید. «اُنْظُرْ إِلَى‏ مَا قَالَ‏ وَ لَا تَنْظُرْ إِلَى مَنْ قَالَ.»[23]‏

تو سخن را نگر كه حالش چيست


بر گزارنده سخن منگر

این‌ها، نشانه‌های محبّت به خداست. اگر کمی بالاتر بروی، محبّت به خدا نشانه‌ها دارد. یکی از نشانه‌هایش «دوام ذکر» است. آدم وقتی یکی را دوست می‌دارد، دلش می‌خواهد سخن از او به میان بیاورد.

یک آقایی که الآن هم زنده است، پسری دارد که دکتر شده است. خودش عامی است، اتفاقاً بچّه‌اش دکتر شده است. او دائماً دلش می‌خواهد هم خودش اسم دکتر را ببرد و هم دیگران مدام اسم دکتر را ببرند و دائماً از دکتر مدح کنند. «از هر چه می‌رود، سخن دوست خوشتر است». از آسمان صحبت می‌کنی، صحبت را به آقای دکتر می‌کشاند. از ریسمان صحبت می‌کنی، صحبت را به آقای دکتر می‌کشاند. هر دو کلمه که می‌گوید، کلمه سوّم او، «آقای دکتر» است! آن پدر به بچّه‌اش، «آقای دکتر» می‌گوید. خوشحال می‌شود که ما هم بگوییم «آقای دکتر»! این از نشانه‌های محبّت است.

آن‌هایی که دوست خدا هستند، دائماً دلشان می‌خواهد اسم خدا برده شود؛ عظمت خدا ذکر شود؛ بزرگی و جلالت حقّ تعالی به گوش خلق برسد؛ دلشان می‌خواهد دوستان خدا را زیاد کنند.

آن زليخا از سپندان تا به عود
صد هزاران نام اگر بر هم زدي
گُرْسُنه گشتي، چو بُردي نام او


نام جمله چيز، يوسف كرده بود
قصدِ او و خواهِ او، يوسف بُدي
مي‌شدي سر مست و سير، از جام او

آن کسی که محبّ خداست، دلش می‌خواهد دائماً اسم «الله» را بشنود؛ پیوسته «لا اله الا الله» و «سبحان الله» بشنود. از اسم خدا لذّت می‌برد.

قصّه‌ای کوتاه بگویم، روال حرف را عوض کنم. ملائکه به خدا گفتند: چرا این آدمِ خاکی را لقب «خلیل» داده‌ای؟ به چه مناسبت، ابراهیم7 را خلیل خود می‌خوانی؟ با این که ما مقدّس و منزّه هستیم. این حرف‌ها در فطرت ملائکه خوابیده بود. در زمان خلقت آدم7 به خدای متعال گفتند: (أَ تَجْعَلُ فیها مَنْ یفْسِدُ فیها وَ یسْفِک الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِک وَ نُقَدِّسُ لَک قالَ إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ)[24]

به ملائکه خواستند دلیل خلیل بودن حضرت ابراهیم علیه السلام را بفهمانند. حضرت ابراهیم علیه السلام، پول‌دار بود. مثل حضرت عیسی علیه السلام و حضرت پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم نبود. به اصطلاح امروز، میلیاردر بود! خیلی ثروت داشت. گوسفند‌های زیادی داشت؛ احشام داشت، طلا داشت. از پولدارهای بزرگ بود. چندین رمه گوسفند داشت؛ هر رمه‌ای، یک سگی داشت که گردن آن سگ، طوق طلا بود. خیلی ثروت داشت. روزی به تماشای احشام و اغنام خود آمد. رمه‌های گوسفند می‌چریدند. خدای متعال دو مَلِک فرستاد. یک مَلِک آمد در جانب شرق افق و یکی در جانب غرب افق.

ملائکه خیلی لطیف هستند؛ خیلی بانمک هستند؛ خیلی جذّاب هستند؛ خیلی خوش‌صدا هستند. این‌هایی که می‌گویم، واقعیت دارد. اگر بگویم اشخاصی که دیده‌اند و صداها را شنیده‌اند ...! به هر حالت، ملائکه خیلی خوش‌صدا هستند، لطیف هستند، جذّاب هستند، بانمک هستند. یکی از اساتید ما در سیر نفسی می‌گفت: وقتی به پرده‌ای رسیدید که با ملائکه ارتباط پیدا کردید، توقّف نکنید! جذبه ملائکه، شما را در آن مرحله نفْس نگه ندارد. بالاترها هم، چیزهایی هست!

به هر حالت، دو تا مَلِک خوش صدا آمدند، یکی در طرف افق شرقی و یکی در طرف افق غربی. آن که در طرف افق شرقی بود، فریاد زد: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ» دیگری جواب داد: «رَبُ‏ الْمَلَائِکةِ وَ الرُّوحُ» آه! اسم محبوب به گوش حضرت ابراهیم علیه السلام رسید. گفت: این کیست که اسم معشوق من و محبوب من را به گوشم رساند؟ گفت: آی گوینده! من که تو را نمی‌بینم. نصف دارایی‌ام را دادم تا یک نوبت دیگر اسم محبوب من را، آن هم اسم سبّوحیت و اسم قدّوسیت و اسم ربوبیت خدا را -این‌ها اسماء بزرگ خداست- اسم محبوبم را دو مرتبه به گوشم برسانی. نصف دارایی‌ام مال تو!

خروسِ صبح زد، سبّوح و قدّوس


رها كن ديده از اين خوابِ منحوس

خروسی که هر صبح صدا می‌کند، «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ» می‌گوید. ربّ النوعِ آن‌ها «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ» می‌گوید. دائماً و در هر لحظه هم، بین الطلوعین است. الآن این جا بین الطلوعین است، یک ربعِ دیگر آن طرف بین الطلوعین است، ده دقیقه دیگر آن طرف دیگر، بین الطلوعین است. در هر لحظه از شب و روز، یک بین الطلوعینی است. حتماً جایی هست که بین الطلوعین باشد. در هر بین الطلوعین، مُلک با ملکوت اتصال پیدا می‌کند؛ خروس‌ها از ربّ‌النوع خودشان می‌گیرند و فریاد می‌زنند: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ‏ الْمَلَائِکةِ وَ الرُّوحُ ». اسم عجیبی است!

خروسِ صبح زد، سبّوح و قدّوس
عزيز مصر دل، اي يوسف جان
ز بالا سوي پستي چون گرايي


رها كن ديده از اين خوابِ منحوس
شوي در چاه و زندان[25]، چند محبوس
به مقصد كي رسي زين سيرِ معكوس

دو مرتبه آن مَلَک فریاد زد: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ» مَلَک دیگر جواب داد: «رَبُ‏ الْمَلَائِکةِ وَ الرُّوحُ». گفت: آهای منادی! آهای! ای کسی که نام معشوق من را با این آهنگ خوش بُردی! یک نوبت دیگر بگو، تمام دارایی‌ام را دادم. در نرد محبّت یک سره باخت، هر چه را که داشت. تمام دارایی‌ام را دادم؛ یک نوبت دیگر بگو: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ»[26]

حال اگر به شما بگویند: هر کس بخواهد برای نماز جماعت به مسجد سید برود، باید دَم درِ مسجد، یک تومان بدهد و برود، مسلّم می‌دانم فردا شب، نصف جمعیت شما نخواهید آمد! نشانه دیگر یک شبِ دیگر می‌گویم. فعلاً اندک اندک با هم رفیق می‌شویم! راستی اگر بگویند فردا شب هر کس بخواهد به نماز آیة‌الله بهبهانی در مسجد سید بیاید، قانون گذرانده‌ایم که باید یک تومان بدهد و به نماز جماعت برود. بنده قطع دارم نصف این جمعیت نمی‌آیند. امّا او تمام دارایی‌اش را داد برای این که دو نوبت بشنود: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ»

این‌ها، نشانه‌های محبّت است. محبّ، از شنیدن اسم محبوب خوشش می‌آید. «یا مَنِ اسْمُهُ‏ دَواءٌ وَ ذِکرُهُ شَفاءٌ وَ طاعَتُهُ غِنی»[27]‏ رفیق من! آیا همین طور هستی؟ اگر چنین هستی، تو محبّ خدا هستی؛ اگر محبّ خدا شدی، محبوب خدا هستی. اگر محبوب خدا شدی، محبوب ما سوا هستی؛ زمین و آسمان، تو را دوست می‌دارند؛ آب و باد و خاک و آتش در فرمان تو خواهند بود. اگر به این پایه رسیدی، فطرتت روشن می‌شود و لقای خدا برای تو حاصل می‌شود. دیگر یک کلمه دیگر بگویم و بحث را ببندم. آن جا خودت به معارف واقعی روشن می‌شوی. هر چه این عبادت بیشتر شود، جلوه جلال و جمال خدا افزون‌تر می‌گردد. پایه به پایه، دائماً عرفان تو بالا و بالا می‌رود.

خدایا! به حقّ خاتم‌الأنبیاء صلیاللهعلیهوآلهوسلم، حبیبت -که بالاتر از خلیل است؛ ان شاء الله خواهم گفت- نور معرفت خودت را در دل همه ما متجلّی فرما. خدایا به حقّ حبیبت، خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم چاشنی محبّت خودت را به کام دل ما بچشان. ما را دوستدارِ خودت بگردان. ما را محبِّ دوستدارانت بگردان. ما را دشمنِ دشمنانت بگردان. خدایا به حقّ حبیبت خاتم‌الأنبیاء صلی الله علیه و آله و سلم آن بنده صالح خودت را، آن بنده کامل خودت را، آن بنده محبِّ مخلصِ خودت، امام زمان علیه السلام به زودی آشکار فرما. ما را در نماز جماعتش، به اقتداء به حضرتش، موفّق و سعادتمند بفرما. ما را در استماع مواعظ و نصایح و معارف الهیه‌اش، به پای منبرِ خطابه و سخنرانی‌اش، موفّق و سعادتمند بفرما.

دیگر بس است. شما خسته شدید؛ من هم خسته شدم. فردا شب، ان شاء الله شما زنده باشید، اگر من هم زنده ماندم، یک بحث جدلی راجع به خدا از جنبه علم بشری خواهیم کرد و بحث توحید را فعلاً می‌بندیم. تا همین مقدار بس است. بعداً ان شاء الله در مبحث نبوّت وارد می‌شویم.

حال به این طعاممان، یک نمکی هم داده شود:

«لَمَّا رَأَى الْحُسَینُ علیه السلام مَصَارِعَ فِتْیانِهِ وَ أَحِبَّتِهِ، عَزَمَ‏ عَلَى‏ لِقَاءِ الْقَوْمِ‏ بِمُهْجَتِهِ.» تا یاران امام حسین علیه السلام بودند، آن‌ها به میدان می‌آمدند. از هجوم لشکر دفاع می‌کردند. گاهی هم به آن‌ها حمله می‌کردند. خلاصه با آن‌ها مشغول مبارزه و جنگ و جدال بودند و جلو را گرفته بودند. اصحاب که کشته شدند، اهل بیت: به میدان آمدند. اوّلین نفری هم که از بنی‌هاشم آمد، حضرت علی اکبر علیه السلام بود. بعد دیگران آمدند و اصحاب هم کشته شدند. آخرین نفرشان تقریباً حضرت اباالفضل علیه السلام بود. این‌ها همه که کشته شدند، امام حسین علیه السلام یک مرتبه نگاه کرد، دید احدی از یارانش باقی نمانده است. جوان‌ها همه قلم قلم، روی زمین افتاده‌اند. یارانش، پیرمردها، جوان‌ها، کوچک، بزرگ، همه افتاده‌اند. هیچ کس نیست. خودش مانده است و خودش. چاره نیست. باید خودش جلو بیاید. این بود که سوار شد ولی با لباس جنگ نیامد؛ به لباس صلح آمد. یعنی شمشیر و سپر و این حرف‌ها نبود. عبا به دوشش بود. لباس صلح بود. جلوی لشکر آمد.

«عَزَمَ‏ عَلَى‏ لِقَاءِ الْقَوْمِ‏ بِمُهْجَتِهِ» قربان این شاه بی‌کس بروم! قربان این سلطان بی‌یاور بروم! خودش جلو آمد. در صدارت لشکر ایستاد. جایی که صدایش به گوش بزرگان لشکر دشمن برسد و روز قیامت، نگویند: «ما ندانستیم! ما نفهمیدیم! ما نشناختیم!» برای این‌که حجّت بر آن‌ها تمام شود، حسین بن علی علیهماالسلام موازین شرعی رفتار کرد، قدم به قدم. تمام کارهایی که امام حسین علیه السلام کرده، تماماً مطابق موازین فقه و شرع است. این که بچّه‌اش را آورد گفت «آب بدهید»، این ذلّت نیست. اشتباه نکنید! وظیفه امام حسین علیه السلام این است که بچّه‌اش را زنده نگه دارد. بچّه دارد از تشنگی می‌میرد. وظیفه‌اش این است تا آن جایی که ممکن است، حفظ حیات بچّه کند. این را آورد گفت: «آب بدهید. بچّه‌ام دارد می‌میرد. آب بدهید.» وظیفه شرعی امام حسین علیه السلام است. این‌ها را «ذلّت» نمی‌گویند. امام حسین علیه السلام ناچار است استعانت بجوید، استمداد کند و استغاثه کند تا حجّت الهیه بر آن‌ها تمام شده باشد. این بود به جایی آمد که صدایش به سران و افسران لشکر می‌رسید. ایستاد و با صدای بلند فریاد زد.

امام حسین علیه السلام سه فریاد زده است. یک هزار و سیصد و سی و سه سال است که فریاد امام حسین علیه السلام بین زمین و آسمان بلند است. گوش‌ها را می‌خراشد. چشم‌ها را به اشک می‌آورد. امشب من آن صدا را بلند بگویم. علما، بلند بلند بنالند... سادات بنی‌زهرا سلاماللهعلیها، بلند بنالند...

فریاد زد: «هَلْ مِنْ مُغِیثٍ یرْجُو اللهَ بِإِغَاثَتِنَا؟» ترجمه کنم. زن‌ها بلند بنالند. مردها بنالند. فریاد زد: گروه مردم! آیا یک نفر دادرس هست بیاید به فریاد ما برسد؟ برای خدا به داد ما برسد؟

آن‌ها جواب ندادند. شما با ناله‌هایتان جواب بدهید. این ناله‌های شما قیمت دارد. این اشک‌ها و دست و سرها و صیحه‌های شما در درگاه خدا قیمت دارد. این صدای اوّل بود.

در صدای دوّم، چنین فرمود: «هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ یخَافُ اللهَ فِینَا؟» آیا یک خداپرست هست که از خدا بترسد و دستش را به خون ما آلوده نکند؟

همچنین فرمود: «هَلْ مِنْ ذَابٍّ یذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللهِ صلیاللهعلیهوآلهوسلم؟» یعنی: آیا کسی هست که از حرم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دفاع کند؟

این جا بود که صدای ناله و شیون زنان حرم بلند شد؛ واویلا ...![28]



[1]. آل عمران: 31

[2]. شرح أصول الكافي (صدرا)، ج3، ص119 / در منابعي كه اين مطلب را نقل كرده‌اند، سند و مدرك اين عبارت ارائه نشده است. به عنوان نمونه، مرحوم علامه مجلسي نيز به اين عبارت، با عنوان «رُويَ» و بدون ذكر سند، در بحارالأنوار، ج84، ص344 اشاره نموده است.

[3]. عَنْ جَابِرِ بْنِ عَبْدِاللهِ قَالَ: قُلْتُ لِرَسُولِ اللهِ صلی‌الله‌علیه‌واله و سلم: أَوَّلُ شَيْ‏ءٍ خَلَقَ اللهُ تَعَالَى مَا هُوَ؟ فَقَالَ: نُورُ نَبِيِّكَ يَا جَابِرُ. خَلَقَهُ اللهُ ثُمَ‏ خَلَقَ‏ مِنْهُ‏ كُلَ‏ خَيْرٍ. (بحارالأنوار، ج15، ص24)

[4]. «وَ شَرِيعَةُ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله و سلم لَا تُنْسَخُ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَ لَا نَبِيَّ‏ بَعْدَهُ‏ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ فَمَنِ ادَّعَى بَعْدَهُ نُبُوَّةً أَوْ أَتَى بَعْدَ الْقُرْآنِ بِكِتَابٍ فَدَمُهُ مُبَاحٌ لِكُلِّ مَنْ سَمِعَ ذَلِكَ مِنْهُ.»؛ (عيون أخبار الرضا7، ج2، ص80 / بحارالأنوار، ج11، ص35)

«لَا نَبِيَّ‏ بَعْدَهُ‏ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَ إِنَّ شَرِيعَتَهُ خَاتِمَةُ الشَّـرَائِعِ وَ لَا شَرِيعَةَ بَعْدَهُ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ»؛ (بحارالأنوار، ج36، ص412)

«لَا نَبِيٍّ بَعْدَ نَبِيِّكُمْ وَ لَا كِتَابٍ‏ بَعْدَ كِتَابِكُمْ»؛ (مجموعة ورام، ج2، ص217)

«لَا نَبِيَّ‏ بَعْدَهُ‏ وَ لَا تَبْدِيلَ لِمِلَّتِهِ وَ لَا تَغْيِيرَ لِشَـرِيعَتِهِ»؛ (عيون أخبارالرضا7، ج2، ص122 / بحارالأنوار، ج10، ص352)

[5]. «محبت من به شما چهار شاهد دارد در حالي كه براي هر چيزي، دو شاهد لازم است.»

[6]. مائده: 54

[7]. «قَالَ رَسُولُ اللهِ صلی‌الله‌علیه‌واله و سلم:‏ مَنْ كَانَ بِاللهِ أَعْرَفَ‏ كَانَ مِنَ اللهِ أَخْوَفَ.»‏؛ (بحارالأنوار، ج67، ص393)

[8]. جمعه: 6

[9]. مائده: 18

[10]. جمعه: 7

[11]. نوح: 13 و 14

[12]. بقره: 279

[13]. نور: 30

[14]. نور: 31

[15]. بحارالأنوار، ج18، ص197

[16]. اسراء: 14

[17]. ممتحنه: 13

[18]. مائده: 51

[19]. هود: 13

[20]. الكافي، ج2، ص125 و 126 / بحارالأنوار، ج66، ص243؛ «عَنْ أَبِي عَبْدِاللهِ7 قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللهِ9 لِأَصْحَابِهِ: أَيُّ عُرَى الْإِيمَانِ أَوْثَقُ فَقَالُوا اللهُ وَ رَسُولُهُ أَعْلَمُ وَ قَالَ بَعْضُهُمُ الصَّلَاةُ وَ قَالَ بَعْضُهُمُ الزَّكَاةُ وَ قَالَ بَعْضُهُمُ الصِّيَامُ وَ قَالَ بَعْضُهُمُ الْحَجُ‏ وَ الْعُمْرَةُ وَ قَالَ بَعْضُهُمُ الْجِهَادُ. فَقَالَ رَسُولُ اللهِ9: لِكُلِّ مَا قُلْتُمْ فَضْلٌ وَ لَيْسَ بِهِ‏ وَ لَكِنْ أَوْثَقُ عُرَى الْإِيمَانِ الْحُبُّ فِي اللهِ وَ الْبُغْضُ فِي اللهِ وَ تَوَالِي‏ أَوْلِيَاءِ اللهِ وَ التَّبَرِّي مِنْ أَعْدَاءِ اللهِ.»

[21]. الكافي، ج2، ص126 و 127؛ «عَنْ أَبِي‌جَعْفَرٍ علیه السلام قَالَ: إِذَا أَرَدْتَ أَنْ تَعْلَمَ أَنَّ فِيكَ خَيْراً فَانْظُرْ إِلَى قَلْبِكَ فَإِنْ كَانَ يُحِبُّ أَهْلَ طَاعَةِ اللهِ وَ يُبْغِضُ أَهْلَ مَعْصِيَتِهِ فَفِيكَ خَيْرٌ وَ اللهُ يُحِبُّكَ وَ إِنْ كَانَ يُبْغِضُ أَهْلَ طَاعَةِ اللهِ وَ يُحِبُّ أَهْلَ مَعْصِيَتِهِ فَلَيْسَ فِيكَ خَيْرٌ وَ اللهُ يُبْغِضُكَ وَ الْمَرْءُ مَعَ مَنْ أَحَبَّ.»

[22]. الكافي، ج5، ص59

[23]. غرر الحكم و درر الكلم، ص361

[24]. بقره: 30

[25]. زندانِ بدن، چاهِ طبيعت.

[26]. تفسير الصافي، ج1، ص505

[27]. إقبال الأعمال، ج2، ص709 (دعاي كميل)

[28]. اللهوف على قتلى الطفوف / ترجمه فهرى، النص، ص117؛ «لَمَّا رَأَى الْحُسَيْنُ علیه السلام مَصَارِعَ فِتْيَانِهِ وَ أَحِبَّتِهِ، عَزَمَ عَلَى لِقَاءِ الْقَوْمِ‏ بِمُهْجَتِهِ‏ وَ نَادَى: هَلْ مِنْ ذَابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللهِ صلی‌الله‌علیه‌وآله و سلم؟ هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ يَخَافُ اللهَ فِينَا؟ هَلْ مِنْ مُغِيثٍ يَرْجُو اللهَ بِإِغَاثَتِنَا؟ هَلْ مِنْ مُعِينٍ يَرْجُو مَا عِنْدَ اللهِ فِي إِعَانَتِنَا؟ فَارْتَفَعَتْ أَصْوَاتُ النِّسَاءِ بِالْعَوِيلِ...»
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » جمعه نوامبر 21, 2025 2:08 pm

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد سید اصفهان در ماه رمضان سال 1393 قمرى


مجلس 8

https://drive.google.com/file/d/1dy_HTo ... drive_link

متن

أَعُوذُ بِاللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ
المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الآبِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(قَالَ رَبُّنَا الَّذِي‏ أَعْطى‏ كُلَ‏ شَيْ‏ءٍ خَلْقَهُ‏ ثُمَ‏ هَدى)[1]

چنان که بیان کردیم، موضوع معرفت خدا امری فطری است و خدای متعال خود را در عوالم اولی به ما شناسانده است که در روایات به عالم «ذرّ اولی» تعبیر شده است. وقتی که به دنیا می‌آییم، شواغل طبیعت و عوارض مادیت و لوازم حیوانیت مانند شهوت و غضب، ما را از فطرت منحرف و فطرت را محجوب می‏کند. انبیاء می‏آیند و ما را به آن معرفت فطری متذکر می‏کنند. حال نفوس طیبه‏ای که طالب حقّ و حقیقت هستند و به راستی گمشده‏ای دارند و خود را در ابهام و حیرت می‏بینند، به تذکر انبیاء، متذکر آن معروفِ فطری و آن خدای حقیقی خارجی می‏شوند؛ پرده‏های حیوانیت و حُجُبِ وساوس شیطانی را از خود دور می‏کنند و به حقّ و حقیقت می‏رسند.

ولی آن کسانی که طالب حقّ و حقیقت نیستند، آن‌هایی که پرده‌های لجاج و عناد بالای نَفْس آن‌ها افتاده است، به فطرت مراجعه نمی‏کنند و حقّ را نمی‏یابند. قرآن هم این مطلب را مکرّر به ما می‏گوید و متذکر می‏شود. به عنوان نمونه، در اوّلین آیه از سوره «بقره» چنین می‌فرماید: (الم @ ذلِک‏ الْکتابُ‏ لا رَیبَ‏ فِیهِ هُدی لِلْمُتَّقینَ)[2] ان شاء الله شما زنده‌اید، اگر زنده ماندم، در این که این کتاب (لا رَیبَ‏ فِیهِ) است، عرایضی را به عرضتان می‏رسانم. بعد هم می‌فرماید: (هُدی لِلْمُتَّقینَ).

قرآن، نور است، قرآن، موعظه است، قرآن، رحمت است، قرآن، هدایت است. برای چه کسی؟ برای کسی که طالب هدایت باشد؛ برای کسی که گمشده‏ای داشته باشد و دنبال آن گمشده بگردد. قرآن می‏فرماید: (وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنینَ وَ لا یزیدُ الظَّالِمینَ إِلاَّ خَساراً)[3] نه از برای عموم بشر، بلکه (لِلْمُؤْمِنینَ). قرآن، هدایت است، قرآن، شفاء و داروست. برای چه کسی؟ برای آن کس که درد دارد و دنبال دارو می‏دود.

طبيب عشق، مسيحا دَم است و مشفق


ليك چو درد در تو نبيند كه را دوا بكند

کسی که خودش را بیمار نمی‏داند، مثلاً مسلول سرطانی که خودش را بیمار نمی‏داند، دکتر هم هر چه قدر متخصّص در بیماری و معالجه‏اش باشد، برای او فایده نخواهد داشت. چون او خود را بیمار نمی‏داند؛ او مراجعه به دکتر نمی‏کند؛ او گمشده ندارد و دنبال گمشده نمی‏رود و نمی‌دود. چه کسی می‏تواند از نسخه‌ دکتر استفاده کند؟ آن کسی که خود را بیمار ببیند و به دکتر مراجعه کند و به نسخه دکتر عمل کند؛ او شفاء می‏گیرد.

(وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنينَ وَ لا يَزيدُ الظَّالِمينَ إِلاَّ خَساراً)

هر كه را روي به بهبود نبود


ديدن رويِ نبي، سود نبود

باز ببینید قرآن در سوره «یس» چه می‏فرماید:

(إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكْرَ وَ خَشِيَ الرَّحْمنَ بِالْغَيْبِ فَبَشِّرْهُ بِمَغْفِرَةٍ وَ أَجْرٍ كَريمٍ)[4]

ای پیغمبر! تو انذار می‏کنی، آگاه می‏کنی، بیدار می‏کنی، آن کسی را که از تذکر تو پیروی کند. آن کسی که دنبال داروی درد خود برآید، این گفتار تو، داروی درد اوست و او را معالجه می‏کند. امّا عدّه‏ای خود را بیمار نمی‏دانند؛ عدّه‏ای دلشان نمی‏خواهد گوش به فرمایش دکتر و طبیب بدهند؛ این‌ها خوب نخواهند شد.

داستانی بگویم. یکی از اساتید بزرگ من که خدایش بر علوّ درجات او بیفزاید، در همین مباحث معارف توحیدی، مطالب فطری را برای ما بیان می‏کرد و فطرت ما را روشن می‏کرد و البتّه بعضی از ما‌ روی پاره‏ای از علل و عوامل ظاهری، اشکالات و اعتراضاتی داشتیم. ایشان همین مطالب را که می‏فرمود، قصّه‏ای را از یکی از پروفسورهای پاریس نقل می‌کرد. استاد من می‌فرمود: «یکی از شاگردهایی که به پاریس رفته بود و درس می‏خواند، برای من نقل کرد که ما در مدرسه سوربن پاریس درس می‌خواندیم، مدرّس ما در سر درس این چنین می‌گفت: بچّه‏‌ها! هر وقت که اسم خدا به گوشتان خورد، هر وقت گفتند: «خدا هست، به او متوجّه شوید»، این عبارت را از نفستان بیرون بیندازید! اصلاً گوش ندهید! گوش ندهید!

آن کسی که مثل ابوجهل و ابولهب می‏ماند و می‏گوید: «حرف خدا را که می‏زنند، گوش ندهید که مبادا تحت تأثیر واقع شوید!» این آدم به دعوت فطری انبیاء به حقّ و حقیقت نمی‏رسد. چه کسی به حقّ و حقیقت می‏رسد؟ آن کسی که طالب مطلب باشد و خود را فاقد بداند و ببیند و دنبال تذکر برود، تذکر انبیاء به فطرت، آن‌ها را بیدار و هوشیار می‏کند و به خدای معروف واقعی فطری متذکر می‌کند نه به خدای فلسفی مفهومی.

آقایان طلاب! این عبارتِ من، خیلی معنی و مفهوم داشت. خدایی که فلسفه و عرفان برای ما معرّفی می‏کند، یک خدای مفهومی عقلی است؛ یک معقولِ فکری است. آن خدا، خدای واقعی نیست. آن خدای واقعی را که الآن من سراسر وجودم در قبضه قدرت اوست و محیط بر من است، آن خدا را بایستی به تذکر فطری وجدان کرد. حال کسی که معاند با وجدان خودش است، کسی که نمی‌خواهد فطرتش روشن شود و کسی که نمی‏خواهد پرده‌های مادّیت و حجب ظلمانی حیوانیت از نفس او دور شود، او به گفتار انبیاء متنبّه نمی‌شود، متذکر نمی‌شود، ایمان نمی‏آورد؛ بلکه انبیاء را استهزاء و مسخره می‌کند.

برای این گونه مردم، یعنی این نفوسی که نمی‏گذارند فطرت روشن شود و پرده‌ها را بالا نمی‌زنند، یک افسار آهنین، یک دهنه آهنین، یک لگام و لجام آهنینی لازم است تا دهانشان را ببندد و نتوانند نَفَس بکشند!

امشب بحث معرفت خدا از این راه است. امشب صحبت فطرت ندارم. امشب از راه تذکرات انبیاء و بیدار کردن مردم به خدای واقعی، بحثی ندارم. بلکه از راه جدل، بحث می‌کنم. (ادْعُ إِلى‏ سَبیلِ رَبِّک بِالْحِکمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتی‏ هِی أَحْسَنُ)[5]

در منطق چند مبحث دارند: برهان، خطابه، جدل، مغالطه و سفسطه. من از راه جدل، ولی از راه «جدل احسن» می‌خواهم وارد شوم. با آن کسی که نمی‏گذارد فطرت روشن شود و با آن کسی که گوش به این حرف‌ها نمی‏دهد، با او می‏خواهیم حرف بزنیم. می‌خواهیم بگوییم: «خدا هست». با آن استاد مدرسه سوربن که می‌گوید: «اسم خدا را که آوردند، از نفْس خود آن را بیرون بیندازید و نگذارید لفظ خدا به گوشتان برسد!» با او می‏خواهیم حرف بزنیم.

می‏خواهیم بگوییم: این عالم چه کاره است؟ خوب گوش بدهید. دارم در بحث وارد می‏شوم. این عالم چه کاره است؟ این زمین، این آسمان، این ستاره‌ها، سیارات و نیرات، این کهکشان، این کهکشان‌هایی که آقایان در پشت زیج‌‌‌هایشان دیده‏اند، این مجموعه چه کاره است؟ این مجموعه‌ای که ریشه و مایه و پایه‌اش، مادّه است و گاهی، به قول شما فُکلی‌ها به «انرژی» تحوّل پیدا می‏کند. چون اگر لهجه فرنگی را نگوییم، جوان‌ها توجّه نمی‏کنند! اغلب، گرفتار لفظ هستیم. پیرمرد‌ها هم گرفتار الفاظ قدیمه هستند. اگر با لفظ‌های فرنگی مآبی گفتی، گوش نمی‏دهند؛ جوان‌ها بالعکس!

مجموع این عالم، یعنی کهکشان‌ها و منظومه‏های شمسی که در هر کهکشانی هست و موجوداتی که در منظومات شمسی هستند که آخرین فرزندشان، ما هستیم. سه تا مولود داریم: جماد و نبات و حیوان؛ و نوع اشرف حیوان هم، ما هستیم. ما حیوان هستیم اما حیوان ناطق: «الانسانُ حیوانٌ ناطقٌ». ما آن بچّه سوم هستیم! از این بچّه سوم تا مادر اوّل که مادّه است، مجموع این عالم، اصلش، ریشه‌اش، پایه‏اش و مایه‌اش چیست؟ سؤال می‏کنیم.

طبیعی چه می‏گوید؟ طبیعی می‏گوید: «اصل و مایه و پایه و همه چیزش، مادّه است و مادّه گاهی تبدیل به قوّه می‏شود و گاهی هم قوّه تبدیل به مادّه می‏شود.» حال آن بحث‌ها را ندارم. به درد شما هم نمی‏خورد. خوب! می‏پرسیم: آیا این مادّه یکی است؟ یک طبیعت داشته است یا طبایع مختلفه؟ جوان‌ها خوب گوش بدهند. اگر کنایه و اعتراضی داشتند، یا خواستند استیضاحی کنند، بنده حاضر هستم. در منزلم بیایند و صحبت کنند. این نیست که قار قار می‌کنم و در بروم! نه! این حرف‌ها نیست.

آن مادّه‏ای که پایه و مایه همه موجودات این عالم است، از همه کهکشان‌ها بگیرید تا کهکشان ما، منظومه ما، کره ما، موجودات روی این کره‌ که من هم یکی از آن‌ها هستم، این چوب، این میکروفون، این در، این دیوار، جماد و نبات و حیوان و انواعشان و نوع انسان و من هم که یک فردی از افراد انسان هستم، همه این‌ها، اوّلش چه بوده‌ است؟ خواهند گفت: «مادّه». آن مادّه واحده دارای طبیعت مختلفه بوده یا یک طبیعت داشته است؟ چاره‌ای نیست، باید بگویند: «طبیعت واحده». چون مادّه واحده، طبیعت واحده دارد، لذا ممکن نیست از مادّه واحده‌، طبیعت مختلفه سر بزند. مثلاً طبیعت آتش گرم کردن است؛ دیگر سرد کردن در آن نیست. طبیعت نور، حرارت و روشنایی است؛ برودت و ظلمت در آن نیست.

سؤال اوّل چنین است: این طبایع مختلفه‏ای که پیدا شده است، از کجا پیدا شده است؟ مبدأ پیدایش این طبایع مختلفه چیست؟ مادّه واحده، یک طبیعت واحده دارد و طبیعت واحده هم، یک اثر واحده دارد. پس این آثار مختلفه‏ای که در عالم پیدا شده است که هر ذرّه از ذرّات مادّه را که نگاه کنی، چندین اثر مختلف دارد، این اختلافِ آثار، مستند به چیست؟ آیا به یک طبیعت واحده است؟ یک طبیعت واحده، اقتضای آثار مختلفه نمی‏کند. و اگر طبایع مختلفه بوده است، مبدأ اختلافات در طبیعت مادّه چیست؟ در مادّه، چه چیزی منشأ اختلاف شده است؟ مثلاً یک مادّه رو به بالا می‏رود و یک مادّه رو به پایین می‏آید. آتش را که روشن می‏کنید، بالا می‌رود. آتش هم مادّه است. این طور نیست؟ اصلاً همه چیز مادّه است. غیر از مادّه‌، هیچ چیز دیگری نیست.، هر چند مادّه، حالت‌های مختلفی دارد: مادّه‌ای متنوّع است؛ مادّه‏ای متحوّل است؛ مادّه‏ای متشکل است؛ مادّه‏ای متغیر است؛ به صور گوناگون، به کیفیت‏های مختلفه، به کمیت‏های مختلفه، به نسبت و اضافات مختلفه و به فعل و انفعالات مختلفه. این اختلافاتی که در مادّه پیدا می‌شود باعث می‌شود مثلاً یک مادّه رو به بالا می‌رود و یکی رو به پایین می‌آید. آتشی را که روشن می‏کنید رو به بالا می‏رود؛ خاک را که ول می‏کنید، رو به پایین می‏آید. آب را که ول می‌کنی، رو به پایین می‏آید. هوا رو به بالا می‏رود. یک مَشکی را پر از هوا کن، آن را زیر آب ببَر؛ هی بالا می‏آید. درست است یا نه؟ علّیین رو بالا می‌آیند. هوا و آتش رو به بالا حرکت می‏کند. آب و خاک، سفلیین ثقیلین، رو به پایین حرکت می‏کند. این اختلاف در اثر است: یکی رو به بالا می‏رود و یکی رو به پایین می‏آید. درست است یا نه؟ یکی حرکت دوری دارد، مثل زمین ما که دور خودش حرکت می‏کند؛ یکی دیگر حرکت مستقیم دارد. این اختلافِ در حرکات و این اختلافِ در آثار، مستند به چیست؟ این سؤال اوّل است. میلیارد‌ها سال قبل را در نظر بگیرید. طبق اعتقاد طبیعیون، مادّه که واحده بود. مادّه واحده هم یک طبیعت واحده دارد و یک اثر واحد دارد؛ و این اختلافِ آثار مستند به اختلافِ طبایع است. منشأ و مبدأ اختلاف در طبایع چیست؟ جواب بدهند! این سؤال اوّل است. خوب یادداشت کنند ببینیم چه جوابی می‌دهند؟ البتّه جوابی ندارند!

یک ذرّه‌ خاک و یک دانه‌‌ای که بین دو انگشت هم محسوس نیست، را در نظر بگیرید. دانه آن قدر ریز است که بین دو انگشت هم محسوس نیست. این ‌دانه در خاک می‏افتد، بعد از مدّتی سبز می‏شود. همین دانه، ساقه و برگش سبز می‌شود و گل آن، قرمز می‌گردد. خود گلبرگ، یک مقداری از آن سفید و یک مقداری از آن قرمز و یک مقداری از آن زرد است. مبدأ این اختلاف اثر درکیفیت رنگ، چیست؟ آیا خود مادّه است؟ مادّه که یکی است و مادّه واحد، یا رنگ سفید را اقتضا می‏کند یا رنگ قرمز یا رنگ زرد را. پس خود مادّه نمی‌تواند منشأ اختلاف رنگ باشد.

یک پر طاووس را در نظر بگیرید. یک دانه موی این پر را بکنید. پر طاووس، یک شکل قشنگی از رنگ‌های مختلف است که با هم مُلتئم و نقّاشی شده‌اند. پر طاووس یک شکل قشنگی دارد. یک موی باریک از یک پر نازک طاووس را بکن. سر این مو یک رنگ دارد؛ یک میلی‌متر پایین‏تر از آن، یک رنگ دیگر دارد؛ دو میلی‌متر پایین‏تر از آن، یک رنگ دیگری دارد. یک مقداری از آن بنفش است، یک مقداری از آن سبز است، یک مقداری از آن قرمز است، یک مقداری از آن زرد است، یک مقداری از آن سفید است. یک دانه مو، ده رنگ مختلف دارد؛ هر رنگی هم در یک نقطه خاصی قرار گرفته است، تا این دانه مو با دانه موی دیگر که جمع می‏شود، با پنجاه تا موی که جمع می‏شود، یک پر را تشکیل می‏دهد و یک نقش قشنگ دُم طاووس را به ما نشان می‌دهد. مبدأ این اختلافات در رنگ‌ها و در مکان رنگ‌ها چیست؟ شما می‏گویید غیر مادّه که چیزی در این عالم نیست؛ هر چه هست، مادّه است. قوّه هم ربطی به این عالم ندارد؛ یعنی ربطی به این مبحث ندارد. قوّه که دیگر رنگ ندارد. قوّه که دیگر شکل ندارد. این رنگ و شکلی که الآن پیدا شده، نقشی که در این پر طاووس پیدا شده است، که این نقش از موهای مختلفی ترکیب شده که هر مویی، در هر قسمتش، یک رنگ خاصی دارد. این‌ها همه اختلافات است. این اختلافات در موی و در رنگ‌های مختلف یک موی و در محلّ رنگ‌ها، از کجا پدید آمده است؟ مبدأ و منشأ این اختلافات چیست؟

برای هندوانه خوردن، سر جالیز برو. یک برگ هندوانه را در نظر بگیر. بوته هندوانه مانند طناب و ریسمانی است که کشیده شده و برگ‌ها روی آن روییده است. یک برگ آن را در نظر بگیر. در این یک برگ، طرح‌هایی نقّاشی شده است. گویا استاد قلمکار خیلی ماهر یا مهندس بسیار بسیار ماهر با آلات و ادوات دقیق و با پرگارهای دقیق، طرّاحی کرده و اشکال مختلف در یک برگ هندوانه، قلمکاری شده است. این اختلافات اشکال هندسی، مستند به چیست؟

از این ردیف اختلافات الی ما شاء الله وجود دارد و این هم یک نکته عرفانی دارد. خوب است نکته عرفانی‏اش را تقدیم طلبه‏‌ها و اهل علم کنم. شاعر می‌گوید:

وَ في كُلِّ شَي‏ءٍ لَهُ آيةٌ


تَدُلُّ عَلي اَنَّهُ واحِدٌ

خیلی خوب گفته است! می‌گوید: در هر ذرّه‏ای از ذرّات این عالم وجود، یک نشانه‏ای از وحدانیت خداوند است. زیرا که هر ذرّه‏ای از ذرّات این عالم در خصوصیاتی، منفرد است و با تشخّصاتی، مشخّص است که در تمام عالم، شِبه و مِثل ندارد.

شما یک ناخن خودت را در نظر بگیر، با ناخن‏ تمام مردمی که الآن در این مسجد هستند، تفاوت دارد. به ناخن هر کس از مرد و زن و بچّه و بزرگ با دقّت نگاه کن. ناخن تو یک خصوصیتی دارد که هیچ یک از آن ناخن‌های دیگر، دارای آن خصوصیات نیست. هر کدام از ناخن‌ها ممیز و مشخّص و متعین و تک هستند. صورتاً الآن همه این جمعیتی که این جا نشسته‌اید، همه‌ ان شاء الله انسان هستید جز بنده! التفات فرمودید یا نه؟! همه شما، مستوی القامه هستید.

حدّ انسان به مذهب عامّه


حيواني است مستوي القامه

همگی ما، دو پا هستیم؛ همگی ما، چشم و ابرو داریم. امّا میان همین جمعیت، دو شکل و صورت را نمی‌بینید که از جمیع جهات مثل هم باشند. همه ما آسیایی هستیم؛ همه ما ایرانی هستیم؛ اغلب شما اصفهانی هستید؛ در یک آب، در یک هوا، در یک زمین پرورش یافته‌اید. همه هم گندمگون هستید. امّا در عین این که گندمگون هستید، امّا هر کدام، یک خصوصیاتی دارد که در تمام افراد دیگر این خصوصیات نیست. همه رنگ گندمگونی دارید؛ یکی قهوه‌ای سیر است، یکی قهوه‌ای روشن است، یکی نخودی است. التفات فرمودید یا نه؟ هر دو تا را که پهلوی هم می‌گذارید، رنگ‌ها و شکل‌ها از یکدیگر ممتاز هستند. همه چشم دارید. چشم‌هایتان را پهلوی هم بگذارید. توی آینه نگاه کنید؛ چشم هر کدام از شما یک خصوصیتی دارد که چشم دیگری، آن خصوصیت را ندارد. آن چشم نیز خصوصیتی دارد که این یکی ندارد. بینی شما و لب شما، نیز همین طور است. خلاصه کلام، در تمام ذرّات این عالم، آیت وحدانیت خدا موجود است. همه دارای یک خصوصیتی هستند که به آن خصوصیت متوحّد، متعهّد، منفرد، مشخّص و معین هستند و نظیر ندارند؛ همه ذرّات، آیه وحدانیت خدا هستند.

وَ في كُلِّ شَي‏ءٍ لَهُ آيةٌ


تَدُلُّ عَلي اَنَّهُ واحِدٌ

پس اختلافات بسیار زیادی در عالم هست. به تعداد هر ذرّه‏ای از ذرّات اتمی، اختلاف وجود دارد؛ آن اتمی که در لابراتور‌ها نتوانستند تحلیل و تجزیه‏اش کنند، اگر تجزیه اش کنند، آن هم همین طور است. هر ذرّه‏ای از ذرّات، دارای یک خصوصیاتی است که به آن خصوصیات از سایر ذرّات همه این عالم ممتاز شده است. درست است یا نیست؟

این اختلافات از کجاست؟ مبدأ این اختلافات چیست؟ آیا خود مادّه است؟ خود مادّه، یکی است. مادّه واحده، نمی‌تواند مبدأ اختلافات متنوّعه، باشد؟ آن هم این همه اختلافات که قابل شمارش نیست، زیرا به عدد ذرّات اتمی موجودات این عالم، اختلاف و تشخّص است.

فلاسفه قدیم گفته‌اند: «الشی‏ء ما لم یتشخّص، لم یوجد»، که در حقیقت مطالب وارونه هم است! یعنی «الشی ما لم یوجد، لم یتشخص» صحیح است. حال این تشخّصاتی که قابل شمارش نیست، این تشخّصات مستند به چیست؟ مادّه واحده که مبدأ برای این اختلافات نمی‏شود. این سؤال اوّل بود.

سؤال دوم این است: چرا الآن این خصوصیات و اختلافات، ایجاد شده است و ازلی نیست؟ این نکته دوم، دقیق‌تر است. در این نکته بیشتر دقّت بفرمایید! بنا بر دیدگاه مادّیون، مادّه، ازلی است و مبدأ زمانی ندارد. نمی‏توانید بگویید: مادّه این عالم، از فلان زمان بوده است. نمی‌توانید برای مادّه، مبدأ زمانی قائل شوید. در مورد زمان پیدایش مادّه نمی‌توانید بگویید: «از صد هزار سال پیش»؛ نمی‌توانید بگویید: «از یک میلیون سال پیش»؛ نمی‏توانید بگویید: «از یک میلیارد سال پیش». اصلاً هر چه می‌خواهید میلیارد و بیلیارد و ترلیون و کاترلیون بگویید! «ازلی» یعنی از همه این‌ها بالاتر؛ یعنی تا هر جا که تو انگشت روی آن بگذاری، مثلاً بگویی: «ترلیون ترلیون ترلیون»، یا نود و نه تا تریلیون را در هم ضرب کنی، باز معنای «ازلیت» یعنی قبل از آن. «ازلیت» یعنی: بی سر بودن و بی‌مبدأ بودن، چنانچه «ابدیت» یعنی: بی پایان بودن. مادّه بی‌نهایت از آن طرف و بی‌نهایت از این طرف است. «مادّه، ازلی است» یعنی از ابتدا و انتها نهایت ندارد.

بنابراین، سؤال می‏شود: این خصوصیاتی که «حالا» در مادّه پیدا شده، چرا حالا پیدا شده است؟ این جناب شیخنا که در مسجد سید اصفهان بالای منبر آمده، چرا حالا آمده است؟ علل و عوامل طبیعی که مبدأ و منشأ برای پیدایش این آخوند شده که بیاید و قارقار کند، این عوامل باید در ازل پیدا شده باشد. بله دیگر! اگر مبدأ پیدایش این اختلافات، مادّه است، پس باید این اختلافات هم ازلی باشد. چون مادّه ازلی است؛ پس باید اختلافات نیز از ازل پیدا شده باشد. می‌دانید «از ازل پیدا شده باشد» یعنی چه؟ یعنی هر چه بگویید: یک میلیارد سال قبل باید این اصفهان و این مسجد و این جمعیت و این آشیخ باشد، می‏گویم: خیر، ده میلیارد سال قبل هم باید باشد؛ می‏گویم: صد میلیارد سال قبل هم باید باشد؛ چون مبدأ آن، خود مادّه است و مادّه ازلی است. معنای ازلی، «محدود نبودن به زمان» است. چون محدود به زمان نیست، تمام این خصوصیاتی که الآن در این عالمِ وجود پیدا شده، بایستی میلیارد‌ها میلیارد‌ها سال قبل پیدا شده باشد. تازه آن جا هم باز می‏گوییم باید میلیارد‌ها سال قبل آن، پدید می‌آمد... و هّلُمَّ جرّا.

اگر توانستند، پاسخ بدهند! مادر نزاید آن بچّه‏ای را که بتواند جواب این دو مطلب را بدهد! در عالم طبع، مادری نزاید کسی که بتواند این دو سؤال علمی را حلّ علمی کند و جواب علمی بدهد. چاره نیست! باید گفت: «ماوراء مادّه، یک قوه غیبی دیگری است.» باید گفت: ماوراء مادّه و محیط بر مادّه، یک موجود قوی قاهر قادر مسلّط دیگری است که او به اراده و مشیتش، مادّه را متحوّل به احوال می‌کند؛ مادّه را متغیر می‌کند؛ مادّه را به شکل‌های گوناگون، کیفیت‌های گوناگون و کمیت‌های گوناگون،‌ در می‌آورد و آن قوّه غیبیه‌ای است که بر همه بندگان، قاهر است. (وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ)[6]. همه موجودات، عباد الله هستند. بندگان خدا منحصر به من و شما نیست. (یسَبِّحُ للهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ)[7] همه، بنده خدا هستند؛ همه، برده خدا هستند؛ همه در فرمان خدا هستند؛ همه، محاط قدرت غیبی لایتناهی حقّ متعال هستند. چاره‌ای نیست و باید گفت: یک قوّه قاهره غیبی دیگری محیط بر مادّه است که پدر مادّه را به دستش می‌دهد! مادّه در دست قدرت او مثل موم است؛ نه تنها در دست او، بلکه در دست هر یک از بندگانش که بخواهد! خدا می‌داند آن بحث را اگر بخواهم بگویم، چقدر طول می‌کشد! و ان شاء الله با یاری خدا شروع خواهم کرد. یک پرده از آن مطلب را خواهم گفت ان شاء الله. مادّه، مثل موم است به دست علی‌بن ابی‏طالب7. ای احمق! مادّه موم است به دست نوکر علی‌بن ابی‌طالب7، تا چه رسد به خدا!

پس یک قوّه قاهره غیبی دیگری است که مسلّط بر مادّه و انرژی است و این مادّه در دست او مثل موم است؛ از موم هم نرم‌تر است. به هر شکلی دلش بخواهد، آن مادّه را در می‏آورد. چاره‏ای جز ایمان به یک قوّه قاهره غیبی نیست که او زیرو رو کننده همه این عوالم است. او به نحو «ابداع»، به نحو «اختراع» و به نحو «تکوین»، که سه مرحله از وجود در عالم امکانی است، همه عوالم را زیر و رو می‌کند. به جز این «اعتقاد به قوّه غیبی»، هیچ راه دیگری برای جواب این دو پرسش نیست.

به جز این، هنوز پرسش‌های دیگر دارم. سه چهار تا پرسش دیگر هم دارم. حالا تو لج کن، بگو: «خدا نیست»! بیخ گلویت را می‌گیرم و با پرسش‌های علمی چنان در زاویه حاده مثلّث فشارت می‏دهم که از نظر علمی چاره‌ای نداشته باشی و بگویی: «خدا هست.»

خدایا به حقّ محمّد و آل محمّد: دل همه ما را به معرفت خودت روشن بفرما. از آن ساقه مجلس و دَم در تا این جا و جناحین مجلس، همگی‏تان به تعظیم خدا و تشکر از پیغمبرش خاتم‌الأنبیاء9 که ابواب معارف را به روی ما به وسیله قرآن و کلماتش، فتح کردند، سه تا از آن صلوات‌های خدا پسند بفرستید.

ناصرخسرو علوی می‌گوید:

عالم قديم نيست سوي دانا


مشنو محال دهري شيوا را

«سوی» یعنی «نزد». پیش آدم دانا، «عالم، قدیم نیست». مادّه، مبدأ دارد. این عالم «نبود»، «بود» شد.

عالم قديم نيست سوي دانا
چندين هزار بو و مزه و صورت
خط خط كه كرد جزع يماني را؟
گر گشته‏اي دبير، فرو خواني


مشنو محال دهري شيوا را
بر دهریان بس است گوا ما را؟
بوي از كجاست، عنبرِ سارا را؟
اين خطّ‌هاي خوب معمّا را

این کیفیت از کجا پیدا شده است؟ آیا خاک داده است؟ نظامی خیلی خوب گفته است:

زهي آفريننده يزدان پاك
اگر لاله از خاك آيد برون
اگر خاك اين لاله را دايه است


كه دامانِ جان داده در دستِ خاك
چرا اين همه پاك آيد برون
چرا دايه‏اش را نه اين مايه است

شیر از پستان خاک خورده است. گل لاله تو قشنگ شده است، صورت محبوب تو قشنگ شده است، از نطفه ماء معین آمده است. معطی شی‏ء، فاقد شی‏ء نمی‏شود. علما! فهمیدید؟

بداند هر آن كس، دل آگه بود


كه اين از خُم صبغة الله بود

هر کس دل آگاه دارد، یعنی عقل دارد، بداند یک رنگرز غیبی در پشت پرده مادّه است. یک خمّ عجیبی دارد! امّا خمّش رنگ‌های فوق‌العاده دارد. همه را در این خُم می‏ریزد و بیرون می‏آورد. یکی را لاله می‏کند، یکی را نسترن می‏کند، یکی را یاسمن می‏کند، یکی را گل خرزهره می‏کند، یکی را یوسف مصری می‏کند و یکی را جاحِظ می‏کند.

یک داستانی بگویم بخندید! می‌خواهم یک قدری به شما تفنّن بدهم. لفظ جاحظ که به زبانم آمد، این مطلب یادم آمد. جاحظ خیلی بدشکل بوده است، خیلی! هر چه از قبائح که شما خیال کنید، در صورت نامبارک ایشان بوده است! چشم‏‌ها این طوری، بینی یک جوری، لب‌ها سیاه و آب لبو. همه عیب‌ها در او بود! یک روزی یک خانمی در کوچه به او رسید و گفت: «آقا! سلام.» جاحظ هم گفت: «علیکم السلام». خانم گفت: «بنده به حضرت عالی احتیاج دارم! یک عرض مختصری دارم. چند قدمی همراه من تشریف بیاورید.» از آن جا که کسی نمی‌گوید که «دوغ من ترش است»، هر کس به هر شکل که هست، بر اساس حبّ شی‏ء به نفس، خودش را خوب می‏داند. با خود گفت: «یقیناً این زن متوجّه من شده است، مجذوب من شده است. بله! به من دل بسته است.» به آن خانم گفت: «چشم خانم!» خانم جلو افتاد و این هم از عقب می‌رفت. توی دلش دارد بشکن می‏زند! حالا بعد از عمری، زنی به او توجّه کرده است. خانم هم او را از این کوچه به آن کوچه کشید. سپس او را به خیابان و به بازار زرگرها برد. او را پیش یک زرگری آورد. به آن زرگر رو کرد و گفت: «مولای! مثل هذا!» یعنی: «آقا! مثل این!»؛ زرگر هم گفت: «علی عینی». یعنی: «روی چشمم». همین! بعد خانم به جاحظ رو کرد و گفت: «آقا! معذرت می‏خواهم. سایه مبارک شما مستدام! تشریف ببرید. خیلی معذرت می‏خواهم.» این معطّل ماند که این زن او را از این کوچه به آن کوچه، از این خیابان به آن خیابان دواند و این جا پیش زرگر آورد و یک کلمه گفت. حالا هم می‏گوید: «برو به امان خدا!» مطلب چیست؟ آن خانم که رفت، جاحظ پیش زرگر آمد و گفت: «این خانم به شما چه گفت؟» زرگر گفت: این خانم مدّتی است آمده و به من می‏گوید: «برای من یک سینه‌ریزی درست کن که وسط آن، گُلی به شکل جن باشد!» من به او گفتم: «خانم! من در عمرم جن ندیده‌ام و شکلش را نمی‏دانم». امروز شما را آورد و گفت: «به این شکل!» جاحظ فحش داد: «زنیکه پدر سوخته!»

حالا، یکی جاحظ می‏شود، یکی هم یوسف مصری می‏شود. (فَلَمَّا رَأَینَهُ أَکبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَیدِیهُنَّ)[8]، آن قدر جذّاب است که دست را به جای ترنج، قطع می‏کنند.

گرش ببيني و دست از ترنج بشناسي


روا بود كه ملامت كني زليخا را

این اختلاف بین حُسْن و قبح، آن درجه از حسن و ملاحت و جذابیت و این درجه از قبح و وقاحت و تنفّر، از کجا پیدا شده است؟ مادّه از چه راهی به آن طرف و این طرف برده شده است؟ چه در مادّه بود که باعث این تفاوت شده است؟ مادّه که واحده است، مادّه که ازلی است! چه علل و عواملی باعث شده است تا به این نتیجه رسیده است؟ این علل و عوامل از میلیارد‌ها میلیارد سال قبل باید باشد. در آن جا هم که باشد، باز سؤال می‌شود که «چرا قبل‌تر نبوده است؟»

هر دوی این‌ها، جوابش یک کلمه است و آن این است که: ماورای مادّه، یک قوّه غیبی دیگری است که آن قوّه غیبی، معلول علم و مولود دانش است. انجام هر فعلی، بدون اراده نمی‏شود و اراده هم بدون دانش نمی‏شود. آن علم، یک علم غیرمتناهی است. علم عجیبی است! به ذرّات این عالم نگاه کن! به هر ذرّه‏ای که نگاه کنی، یک موج علم می‏بینی. در جماد، در نبات، در حیوان و در هر یک از مخلوقات، آن قدر اسرار و آن قدر، دقایق صنع است که هر دقیقه‏ای از دقایق صنع، مولود یک پرده علم از علوم است. و آن علمِ محیطِ وسیعِ غیرمتناهی، مال خداست. در هر ذرّه‏ای قدرت غیرمتناهی، نمایان است؛ در هر ذرّه‏ای، آثار علم نمایان است.

بزرگ‌ترین مهندسین دنیا جمع شوند، اگر توانستند یک پَر طاووس، آن طور که پرِ طبیعی و پرِ خداسازی و خدادادی است و آن طوری که از کارخانه خدا بیرون آمده است، با آلات و ادوات دقیق مهندسی‌شان بسازند! اگر توانستند این موهای باریک را، این موهای کوتاه را، چندین رنگ مختلف را طوری در جای خودش قرار بدهند که وقتی آن مو با این مو ترکیب شد، این دو تا با سومی و چهارمی ترکیب شد، یک نقشی از آن بیرون بیاید!

این لطافت صنع، مالِ لطیفِ خبیر است. مال خدایی است که لطیف است و لطافتش از مَجلی و مجرای لطافت صنعش، نمایان است. مال خدای قدیرِ تواناست که در ذرّات اتم هم توانایی به کار برده است. آن را از نر و ماده، مزدوج کرده است. یکی به نام پروتون مثل خانم‌ها وسط نشسته است و یکی به نام الکترون مثل مردهای حمّال، از صبح تا شام جان بکند و دور او می‌چرخد! التفات فرمودید؟ (وَ مِنْ کلِّ شَی‏ءٍ خَلَقْنا زَوْجَینِ لَعَلَّکمْ تَذَکرُونَ)[9].

به هر قطره، درون، درياي ژرفي


به هر پشه نهان، پيلِ دماني

یک دریا علم، یک دریا صنعت، یک دریا لطافت و یک دریا رمز در هر قطره نهفته است.

ثناء حضرت حقّ را به هر شاخ


بُوَد هر برگِ گل، رطبُ اللساني

همان برگ گُل، اردیبهشت که گذشت و خرداد و تیر آمد، مثل پیرزن‌های نود ساله می‏شود! نگاه کردن به آن، تهوّع می‏آورد! همان برگ گلی که در اردیبهشت دل آدم را خرّم می‏کرد، حالا تنفّر می‏آورد.

انا الفاني، هو الباقي بر آرد


زهرسو، هرنَفَس، تسبيح خواني

(رَبُّنَا الَّذی أَعْطى‏ کلَّ شَی‏ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدىٰ)[10]. این کلام حضرت موسی7 در برابر فرعون است. وقتی فرعون می‏گوید: «خدایت را تعریف کن»، حضرت موسی7 تعریف‌های مختلفی کرد. یکی از آن‌ها این بود: (رَبُّنَا الَّذی أَعْطى‏ کلَّ شَی‏ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدىٰ). خدای من، مربّی من، پرورش دهنده من، آن کسی است که اسکلت آفرینش من را به وجود آورد. بعد هم به طور طبیعی، به مراتب کمال راهنمایی کرد؛ به سر منزل کمالی که باید برسم، رسانید. خاک را به راه انداخت؛ آن را به مقام نبات رسانید. نبات را به راه انداخت؛ آن را به مقام حیوان کشانید. حیوان را به راه انداخت، گوشتش را نوش جان ما علماء کرد و به راه انسان انداخت!

مردم! اگر بنا شد افطاری بدهید، بفهمید کجا و به چه کسی افطاری می‌دهید! اگر بنا شد کبک‏‌ها و بوقلمون‌ها و تیهوها و دُرّاج‏‌ها و ماهی‏های آزاد را مصرف کنید، بفهمید! حرامش نکنید و در چاه نریزید! بدهید به علماء بخورند. سنایی می‌گوید:

بره و مرغ را بدان ره كُش
جز بدين، ظلم باشد ار بكُشد


كه به انسان رسند در مقدار
بي‏نمازي، مُسبّحي را زار

اگر بخواهم برایتان تفصیل بدهم، رمز‌ها و دقایق علم و صنعتی را که در نبات و حیوان و بلکه در جمادات مندرج است بگویم، مثنوی هفتاد تُن کاغذ می‌شود.

به آن خاري كه در صحرا فتاده


دواي درد بيماري نهاده

تمام ذرّات این عالم، دارای خواص و آثار و دقایقِ صنع هستند.

ما ليسَ مَوْزوناً لِبَعْض مَنْ نَغَمْ


فَفي نِظامِ الكُلِّ، كُلٌّ مُنْتَظَم[11]

این مادّه، خودش آمده است؟! ارواح ننه‌اش! مادّه خودش نمی‏فهمد، خودش چیست؟! اصلاً مادّه فهم ندارد.

یک مطلب دیگر هم اشاره کنم. آقا! شما دانش دارید. آقایان محصّلین! شما دانش دارید. دانایی دارید؛ دانانی ریاضی، دانایی طبیعی، دانایی الهی، دانایی فقهی. علما هم دانایی دارند؛ دانایی اصولی، دانایی کلامی، دانایی فلسفی، دانایی ادبی، دانایی تاریخی، دانایی تفسیری. همه این‌ها، انحای دانایی‌هاست.

خود «دانایی» از جنس مادّه نیست. یعنی سه خط بر آن، قائم نمی‏شود. «دانایی»، نه جنس مادّه است و نه جنس قوّه است، بلکه یک گوهر ممتاز دیگری است. این گوهر دانایی از کجا پیدا شده است؟ خود «گوهر دانایی» را می‌گویم. خود «علم» را می‏گویم نه «معلوم» را. مغالطه نشود و علم با معلوم اشتباه نگردد. خود دانایی و علم که سنخ مادّه و قوّه نیست. این از کجا پیدا شد؟ مبدأ این چیست؟ این در من است در حالی که من مادّه هستم؛ نَفَسم مادّه است، زبانم مادّه است، سر و چشمم مادّه است، دماغم مادّه است، همه مادّه است. امّا دانایی غیر از همه این‌هاست. این از کجا در من پیدا شده است؟ مبدأ این چیست؟ منشأ این چیست؟ اگر کسی بگوید: منشأ دانایی، خود مادّه است، به او خواهیم گفت: «فاقد شی‏ء، معطی شی‏ء نمی‏شود». کور که نمی‌تواند رهبر کور شود!

خشك ابري كه بُوَد زآب تُهي
ذات نايافته از هستي بخش


كي شود بر صفتِ آب دهي
كي تواند كه شود «هستي بخش»

مادّه، دانایی ندارد. این دانایی از کجا پیدا شده است؟ این دانایی باید از یک خزانه علم دیگری که محیط بر مادّه است از آن جا سر چشمه گرفته باشد و آن، خزانه علمِ علام الغیوب است.

این سؤالات را جواب دهند. اگر توانستند به غیر از ایمان به یک قوّه غیبی، جوابی بدهند! آن قوّه غیبی که محیط بر مادّه است و متصرّف در مادّه است و به ولایت کلّیه‏ای که دارد، همه را زیرو رو می‏کند. اگر غیر از این توانستند به راه و جواب دیگری فکر کنند! تنها پاسخ به این سؤالات، ایمان به این قوّه غیبی است.

امشب دیگر بس است. در نظر داشتم فردا شب از بحث توحید بیرون بروم. باز یک موضوع دیگری به نظرم آمد که آن را هم بگویم. بنا داشتم آن بحث را نگویم. چون این جا خیلی حرف است. بحث توحید، خیلی گسترده است. خیال نکنید بحث توحید همین‌هاست. ولی دیدم آن هم لازم است؛ مخصوصاً در شهر اصفهان لازم‌تر است. باید یک اشاره‌ای بکنم. ان شاء الله فردا شب با یاری خود خدا، آن مطلب را هم مطرح می‏کنیم و به عرض مبارکتان می‌رسانیم. و بعد با اجازه خدا، دنبال معرفت پیامبرانش می‏رویم.

خدایا! به ذات مقدّست، پیوند بندگی ما را با الوهیت خودت محکم بفرما. خدایا! بچّه‏های ما را از نادانی بی‌دینی، از جهالت طبیعی‌گرایی، از این وساوس تاریک شیطانی، به حقّ امام زمان7 و به حُرمت ولی خودت امام زمان7، خودت حفظ بفرما. دین و ایمانشان را در سایه ولای امام عصر7 تا پایان عمرشان نگهداری بفرما.

امام حسین7 در روز عاشورا، خیلی گریه کرد. می‌توانم ادّعا کنم از ساعت اوّلی که اصحابش را به خون غلتان دید، چشم مبارکش گریان شد و تا آن ساعتی که سر مطهّر را جدا کردند، چشمان امام حسین7 خشک نبود. گریه می‌کرد ولی گریه با صدا نمی‌کرد. اشک می‌ریخت، «صَرِیعَ‏ الدَّمْعَةِ السَّاکبَةِ»[12] بود، التفات فرمودید یا نه؟ همین طور اشک‌هایش می‌ریخت؛ ولیکن با صدای بلند، ناله نمی‌زد.

چرا؟ برای دو جهت؛ یکی این که دشمن، نشنود و امام حسین7 را شماتت نکند. دشمن دلخوش نشود؛ خوشحال نشود که حسین7 دارد گریه می‌کند. یکی دیگر این که صدایش را زن‌ها نشنوند و زن و بچّه‌اش منقلب نشوند. این بود که آهسته آهسته گریه می‌کرد. همین طور اشک‌هایش می‌آمد. ولی در یک موقع، امام حسین7 با صدای بلند گریه کرد!

دلم می‌خواهد در این مصیبت و در این مطلبی که می‌گویم، جوان‌های مجلس من از سیدالشهداء7 تبعیت کنند و بلند بلند گریه کنند.

یک موقع بود که دیگر اختیار از سیدالشهداء7 رفت؛ دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. آن وقتی که دید جوان هجده ساله‌ رو به میدان می‌رود. واویلا! علما! عبارت مقتل است: «فَبَکی بُکاءً عالیاً». آی جوان‌ها! بلند بنالید.

یک وقت دیدند امام حسین7 بلند بلند گریه کرد! «رَفَعَ شَیبَتَهُ نَحْوَ السَّماءِ» در این کلمه، پیرمردها بلند بنالند. یک وقت دیدند دستش را زیر محاسنش برد؛ سر به آسمان بلند کرد و گفت: «اللَّهُمَّ اشْهَدْ عَلَى هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ‏ فَقَدْ بَرَزَ إِلَیهِمْ‏ غُلَامٌ‏ أَشْبَهُ النَّاسِ خَلْقاً وَ خُلُقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِک»[13]

یا الله!

خدا ز سوز دلم آگهي كه جانم رفت


ز جانِ عزيزترم، اكبر جوانم رفت

یک کلمه دیگر بگویم؛ همه گریه کنند. بعد به در خانه خدا برویم.

وقتی که صورتش را از صورت علی اکبر7 بلند کرد، یک وقت دیدند محاسن امام حسین7 پر از خون است؛ «وَضَعَ‏ خَدَّهُ‏ عَلَى‏ خَدِّهِ‏ وَ قَالَ:... عَلَى الدُّنْیا بَعْدَک الْعَفَاءُ!»[14]

به حقّ مولانا الحسین المظلوم7 و بِوَلَدِهِ علی الاکبر7، با چشمانی گریان و دل‌هایی سوزان، ده مرتبه بلند، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله.

خدایا! به ریش پرخون امام حسین7، به آن چشمان گریان امام حسین7، به آن سینه سوزان خواهر امام حسین7، همین ساعت امر ظهور امام زمانمان7 را اصلاح بفرما. ما را به زودی به دیدار و یاری آن بزرگوار، سعادتمند بفرما. دل ما را از نور معرفت خودت و ولایت ولی‌ات امام عصر7، مملوّ و متجلّی بفرما. قلب مقدّس امام زمان7 را از ما خشنود گردان. سایه عزّ و ولایش را بر سر ما و همه مسلمانان جهان، مستدام بدار. پیروان قرآن در هر نقطه روی زمین که هستند، به عزّ امام زمان7 معزّز و محترم و در امن و رفاه و در خیر و برکت نگه بدار. دشمنان اسلام و قرآن را که قابل هدایت هستند، هدایت فرما. آنان را که قابل هدایت نیستند، قلع و قمع بگردان. مروّجین قرآن، مؤیدین دین، ناشرین احکام، از خطبا و وعّاظ، مدرّسین و طلاب و علمای اعلام، به حقّ امام زمان7 همه آن‌ها را حفظ فرما. بر جلال و عظمت و عزّت همه روحانیون ما بیفزا. ما را قدردان نعمت وجود مسعودشان بفرما. آن‌هایی که ما را به ولایت اهل بیت: هدایت کردند و مُردند، همه را با ائمّه: محشور فرما. آن‌هایی که در این معبد، تو را پرستش کرده‌اند و مُرده‌اند، بیامرز. از ثواب‌های جلسات ما، سهم وافی به آن‌ها برسان. مشکلات ما را از هر قبیل، مادّی و معنوی، جزئی و کلّی، به آبروی امام حسین7 حلّ و سهل و آسان فرما. بیماران ما، سیما منظورین، شفای عاجل و کامل عطا فرما. بیماری نادانی را از پیر و جوان، قدیم و جدید ما دور گردان. خیرات و برکات آسمانی و زمینی‌ات را بر ما موفّر و مبذول بدار. الهی به سینه سوخته امام حسین7، راه کربلا و زیارتش را به روی شیعیان باز فرما. این نسل بنی‌امیه‌ای که دور امام حسین7 و امیرالمؤمنین7 را گرفته‌اند و بین شیعه و موالی‌شان حجاب شده‌اند، قلع و قمع فرما. به حقّ اباعبدالله7، هر کس درِ خانه امام حسین7، کوچک‌ترین قدمی را برداشته و بر می‌دارد، مطابق آبروی امام حسین7، پاداش جزیل و اجر جمیل در دنیا و آخرت به او عطا بفرما. حاضرین مجمع ما، مرد و زن، عالم و عامی، غیر از آن چه گفتم، هر حاجت شرعی دیگری دارند، برآور.

بالنبی9 و آله: و عجّل فی فرج مولانا صاحب الزمان7.



[1]. طه: 50

[2]. بقره: 1 و 2

[3]. اسراء: 82

[4]. يس: 11

[5]. نحل: 125

[6]. انعام: 18 و 61

[7]. جمعة: 1 / تغابن: 1

[8]. يوسف: 31

[9]. ذاريات: 49

[10]. طه: 50

[11]. شرح منظومه سبزواری، ج2، ص422

[12]. المزار (للشهيد الاول)، ص46 / بحارالأنوار، ج97، ص287

[13]. بحارالأنوار، ج45، ص42 و 43

[14]. اللهوف على قتلى الطفوف، ص114
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » شنبه نوامبر 22, 2025 11:33 am

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد سید اصفهان در ماه رمضان سال 1393 قمرى


مجلس 9
https://drive.google.com/file/d/1uJ0mLj ... drive_link

متن

أَعُوذُ بِاللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ
المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الآبِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(وَ الَّذينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللهِ زُلْفى‏)[1]

صدرالمتألّهین در تفسیر این آیه‌ای که تلاوت کردم، جمله‌ای دارد و آن این است؛ می‌گوید: از زمان نوح پیغمبر7 بلکه قبل از حضرت نوح7، یعنی پیش از طوفان نوح7، بین آدم ابوالبشر7 و نوح7، از آن زمان تا به الآن، یک عد‌ّه‌ای از مردم دنیا، بت‌ها و ستاره‌ها را می‌پرستیدند. (بین حضرت آدم7 و حضرت نوح7 حدود شش هفت هشت هزار سال می‌شود. از زمان آدم ابوالبشر7 تا الآن، بیش از یازده هزار سال است.) ستاره‌ها خیلی مهم نیست، عمده، این است که بت می‌پرستیدند. بت‌ها نام‌های مختلفی داشتند: وُدّ است و سُواع است و یغوث است و یعوق است و نَسر است که در قرآن، از آن‌ها اسم برده شده است. از زمان حضرت نوح تا الآن هم هنوز عدّه‌ای بت می‌پرستند! بت‌ها عبارت است از سنگ‌ها و چوب‌ها و آهن‌ها و اجسام مختلفی که به اشکال گوناگون ساخته شده بودند. بتی را که خودشان با دست خودشان تراشیده و ساخته بودند، می‌پرستیدند.

پدر مقامی حضرت ابراهیم7 نه پدر صلبی، یکی از بت‌تراشان بود. صنعت بت‌تراشی، یکی از صنایع آن زمان بوده است. ایشان بت می‌تراشیده است. بت‌ها را از سنگ، از چوب، از آهن، از طلا و نقره می‌ساختند، با دست خودشان می‌تراشیدند و بعد می‌پرستیدند. پنج شش هزار سال، یک عدّه از بشر این کار را می‌کرده‌اند و الآن هم شاید در هندوستان و در شرق اقصی، هنوز این عمل بت‌پرستی انجام می‌شود. خوب توجّه کنید! بتی را که انسان با دست خودش تراشیده، هیچ عقلی باور نمی‌کند، هیچ بچّه‌ای تصدیق نمی‌کند که این بت، خدای او باشد. خودش با دست خودش تراشیده، آن وقت چگونه آن را خدای خودش می‌داند و چگونه از او حاجت می‌طلبد؟ توجّه می‌فرمایید؟ این حرف، درست هم است. اگر کسی اولین درجه عقل و ادراک و تمیز را داشته باشد، این چیزی را که با دست خودش ساخته، نمی‌تواند بگوید: «این، خدای من است، برآورنده حاجات و نیازهای من است.» تو خودت ساخته‌ای، عمو!

برای خود ایرانی‌ها هم یک حرفی بزنم! چون خیلی از بچّه‌‌ها درباره نیاکان خود دهانشان را پُر می‌کنند: «نیاکان ما! بچّه‌های سیروس! تخم‌های داریوش!» اوه اوه! این باباهای ما چه کسانی بودند؟ آن‌ها هم یک حیوان‌هایی مثل همان عرب‌ها و مثل آن هندی‌‌های بت‌پرست بودند، نهایت این‌ها آتش می‌پرستیدند؛ آتشی که با یک دانه چوب کبریت روشن و زنده می‌شود و با خوردن نصف هنداونه و ادرار کردن می‌توان آن را خاموش کرد و از بین بُرد! این موجودی که با یک دانه چوب کبریت زنده می‌شود و با ادرار یک بچّه‌ای هم می‌میرد، چنین موجودی قابل پرستش نیست. این، قابل نیایش و ستایش نیست که آن‌ها بخواهند آتش پاک را نیایش و ستایش کنند و در مقابل آن خضوع و خضوع کنند.

از آن طرف هم می‌بینیم شش هفت هزار سال است که بشر دنیا به این رویه عمل می‌کرده است. حلّ قضیه چگونه است؟ چطور این قضیه را تحلیل علمی کنیم؟ این‌ها که حیوان نبودند! اولین درجه تمیز و ادراک را داشتند. پس چگونه چیزی را که خودشان ساخته بودند چطور آن را می‌پرستیدند؟ راه حل مسأله چیست؟

راه حل این مسأله را قرآن در یک آیه مختصراً اشاره کرده است. آن، همین آیه‌ای بود که ابتدای منبرم تلاوت کردم. ولی تحلیل این آیه و تفصیل و توضیحش این است: بسیاری از دانشمندان گفته‌اند که بت‌پرست‌ها، بت ساخته شده دست خودشان را نمی‌پرستیدند. بلکه این بت برای آنان، یک نمونه و نشانه و آیتی بوده است از یک هیکلی که آن هیکل، نشانه یک روحانیتی بوده است و آن روحانیت، واسطه بین عابد و معبود بوده است. این خلاصه‌اش! چطور؟ بزرگان این چنین گفته‌اند و درست هم گفته‌اند که بشر همیشه خدا را می‌پرستیده است و می‌خواسته خدا را بپرستد. ولی چون خودش را قابل و لایق نمی‌دانسته است که بدون واسطه، خدا را بپرستد، برای تقرّب خودش به خدا، یک وسیله و واسطه و راهی را اتّخاذ می‌کرده است تا از طریق آن وسیله و آن واسطه، خدای غیبِ احد را بپرستد. آن وسیله و واسطه، روحانیین و موجودات با معنویتی بودند که به تعبیر امروزه ما از آن‌ها به «اولیاء الله» تعبیر می‌شود. اولیاء الله، همان دوستان خدا و کسانی هستند که به خدای متعال تقرّبی داشته‌اند. مردم بت‌پرست، آن‌ها را بین خودشان و بین خدا، وسیله قرار می‌دادند و چون آن روحانیین از انظار و از دیدگان محجوب و پنهان بوده‌اند، برای آن‌ها یک هیکلی که به منزله بدن آن‌ها باشد، قائل می‌شدند.

هیاکل اولیه، ستاره‌ها بودند. چون ستاره‌ها، دارای نور هستند، دارای خاصیت‌هایی مختلف هستند و از افق ما بالاترند. این ستاره‌‌ها را، هیاکل و بدن‌های آن روحانیین قرار می‌دادند. هیکل علّت اولی، هیکل نفْس کلّی، هیکل عقل و بقیه هیاکلی که بزرگان این فرقه‌ها، در کتاب‌ها نوشته‌اند. ستاره‌ها که به منزله بدن برای آن روحانیین بودند، همیشه نمایان نبودند، فقط شب‌ها نمایان می‌شدند؛ روز‌ها پنهان بودند. شب هم همه ستاره‌ها نمایان نمی‌شدند بلکه یک دسته از ستاره‌ها آشکار می‌شدند. بیست و هشت ستاره در سیزده شب، هر شبی یک ستاره در اول فجر از افق غربی فرو می‌رود و مقارن فرو رفتن او، یک ستاره از افق شرقی طالع و لامع می‌شود. بیست و هشت ضرب در سیزده، سیصد و شصت و چهار می‌شود. این ستاره‌ها در دوره سال، طالع و غارب بودند. پس همه ستاره‌ها در همه اوقات نمایان نبودند. برای این که این‌ها در موقع عبادت یک وجهه‌ای به این هیاکل آسمانی داشته باشند، بت‌هایی را می‌تراشیدند و آن‌ها را جلوی چشم خودشان می‌گذاشتند که این بت‌ها، آینه‌ها و مظاهر هیاکل بودند. هیاکل نیز بدن روحانیین بودند، و روحانیین واسطه بین این عابد و بین خدای غیبِ احد بوده‌اند.

پس بنا بر این فرضیه و این گفتار که دور از حقیقت نیست، بت‌پرستان، بت را خدا نمی‌دانستند، بلکه بت را آینه آن واسطه‌ای که خودش پنهان است و بدنش ستاره‌های آسمان است و گاه گاه نمایان می‌شود، قلمداد می‌کردند. من اگر بخواهم به شما نگاه کنم، تا وقتی که در عالم دنیا هستم باید به بدن شما نگاه کنم. خود شما را نمی‌بینم. خود شما با چشم گوشتی و مادّی دیده نمی‌شوید. آن چه دیده می‌شود بدن شماست. چون بدن شما، متعلَّق روح شماست، اگر من بخواهم به شما توجّه کنم، باید به بدن شما توجّه کنم.

از نظر بت‌پرست‌ها، ستاره‌ها، بدن روحانیین بوده‌اند. بت‌ها آینه آن هیاکل و آن ابدان بوده‌اند. بت‌پرست‌ها از طریق این بت‌ها می‌خواسته‌اند به آن روحانیینی که آن روحانیین، مظهر خدای غیبِ احد بوده‌اند، متوسّل شوند. پس در حقیقت این بت‌پرستان نیز خداپرست بودند. این خلاصه سخنی است که هم آخوند ملاصدرا و هم دیگر دانشمندانی که خواسته‌اند امر بت‌پرستی را تجزیه و تحلیل کنند، قبول دارند.

قرآن نیز همین مطلب را می‌فرماید:

(وَ الَّذينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللهِ زُلْفىٰ)[2]

آن‌هایی که غیر از خدا اولیایی را اتّخاذ کرده‌اند و آن‌ها را می‌پرستیدند، -چه ستاره، چه بت و چه آن روحانیینی که مظهر غیبِ اَحَد بوده‌اند- آن‌ها می‌گویند که ما این چیز‌ها را نمی‌پرستیم، بلکه به آن‌ها توجّه می‌کنیم تا آن‌ها، ما را به خدا نزدیک کنند: (إِلاَّ لِیقَرِّبُونا إِلَى اللهِ زُلْفى).

نتیجه چه شد؟ نتیجه این شد که بنا بر مشرب تحقیق و بنا بر بیان صحیح، ستاره‌پرستان، آفتاب‌پرستان، آتش‌پرستان، آب‌پرستان و بت‌پرستان در حقیقت می‌خواسته‌اند از این طریق و از این راه و به این وسیله، خدا را بپرستند و آن‌ها را مُقَرِّب خودشان به خدا می‌دانستند. بنابر این مطلب، بت‌پرستی یک صورت مختصر علمی به خود می‌گیرد.

لکن اشکال از جانب دیگر پیش می‌آید. اشکال این است که اگر این‌ها خدا را می‌پرستیده‌اند، پس چرا خدا آن‌ها را ردع کرده است؟ منع کرده است؟ چرا انبیا: آن‌ها را قدح کرده‌اند؟ چرا انبیا: آن‌ها را کافر و مشرک خوانده‌اند؟ چرا انبیا: آن‌ها را طرد کرده‌اند و رد کرده‌اند؟ این اشکال پیش می‌آید. من هم این بحث را برای توضیح همین اشکال مطرح کردم. آقایان اهل علم!‌ اصل مبحث را که وارد شدم، برای طرح و پاسخگویی به این اشکال است. بدیهی است که بت‌پرست، سنگی را که خودش تراشیده است، خدا نمی‌داند. هیچ بچّه‌ای نمی‌گوید «این خداست» و چنین حرفی را باور نمی‌کند. بتی که خودش ساخته است، چطور می‌تواند خدای او باشد؟ چطور می‌تواند خالق او باشد؟ چطور می‌تواند رازق او باشد؟ چطور حاجت او را برآورنده می‌کند؟

پس این یک راهی دارد. راهش چیست؟ راهش، همین است که گفتم: بت را مظهر و مُظهر و آینه می‌داند برای روحانیین یا برای هیاکل که کواکب باشند و آن کواکب به منزله ابدان روحانیین هستند، و آن روحانیین واسطه بین خلق و حقّ بوده‌اند. این بت‌پرست می‌خواسته است که از طریق این واسطه، خدا را بپرستد.

خوب! اگر این طور است، این اشکال وارد می‌شود: پس چرا انبیا:، این‌ها را منع می‌کردند؟ چرا خدای متعال به وسیله پیغمبر خاتم9، پیوسته در قرآن آن‌ها را منع می‌کند، ردع می‌کند، قدح می‌کند؟ اشکال و اعتراض بر این‌ها می‌کند. این‌ها را مشرک می‌شمارد. این‌ها را کافر می‌شمارد. چرا؟

جواب این اشکال دوم، خیلی مهم است. یاد بگیرند آن‌هایی که به یاد ندارند! فضلا!‌ خوب توجّه کنید. ما این مطلب را قبول می‌کنیم که محال است ما بتوانیم بدون واسطه و وسیله، از مبدأ فیاض بهره‌برداری کنیم. اما می‌گوییم: اشکال بر بت‌پرست و ستاره‌پرست و آتش‌پرست و آفتاب‌پرست از این جهت است که این وسایط و وسایلی که شماها تهیه کرده‌اید، این وسایط و وسایل را خدا قبول ندارد.

این مطلب بسیار بزرگ و مهمّی است که در اینجا تذکّر می‌دهم. خوب توجه کنید و بفهمید و اگر نظری هم داشتید، بعداً به من بگویید.

خدا از همه چیز به ما نزدیک‌تر است. قبول است! خدا از پیغمبران و از ائمّه: به ما نزدیک‌تر است. قدرت خدا نیز از همه ممکنات بیشتر است. خدا از همه موجودات، تواناتر است و از همه موجودات به ما نزدیک‌تر است. از همه ممکنات به ما مهربان‌تر است. خدا گفتار زبانی و نفسی ما را از همه ممکنات بیش‌تر می‌شنود. ولی با همه این مقدّمات، ما نمی‌توانیم بدون وسیله از ذات مقدّس الوهیت استفاده کنیم.

یک مطلب مهمّی که به جز شیعه اثنی‌عشری، سایر فرق اسلام و بلکه سایر ادیان از آن غفلت کرده‌اند، همین مطلب است. ابتدا مطلب را با ذکر مثالی روشن کنم. آقایان! آفتاب در محل خودش، نهایت تلألؤ و تشعشع را دارد. احاطه آفتاب به ما، بیش از هر چیز دیگری است. آفتاب تمام اطراف ما را فرا گرفته است. حرارت و نور آن در نهایت شدّت است. هیچ بُخلی هم در آفتاب نیست؛ بنای آن بر تابش و دادن نور و حرارت است. اما چشم بنده نمی‌تواند از خود آفتاب، مستقیماً بهره‌برداری کند. فردا، اوّل نماز ظهر که به مسجد می‌آیید، در فضای مسجد بایستید. آفتاب در نصف‌النّهار است. به آفتاب نگاه کن. به آفتاب خیره شو. یک دقیقه نمی‌توانید از آفتاب استفاده کنید. چشم تو، نمی‌تواند یک دقیقه از آفتاب بهره‌برداری کند. چرا؟ چون چشم، ضعیف است و آفتاب، قوی است، فوق‌العاده قوی است. آفتاب، چشم را می‌زند و درهم می‌کوبد و چشم را کور و معیوب می‌کند. درست است یا نه؟ این نقص، در طرف آفتاب نیست، بلکه نقص در چشم شما است. که اگر چشم تو قوی باشد، می‌توانی از آفتاب استفاده کنی.

یک حیوانی است به نام بزمجّه. در لسان طب به آن بزمجّه می‌گویند و از خانواده این مارمولک‌هایی است که در خانه‌ها پیدا می‌شود. این حیوان، حیوان عجیبی است! خیلی قوی است. اعصاب بسیار قوی دارد. درویش‌ها هم دشمنِ جانی این‌ها هستند! درویش‌هایی که اهل کیمیا و اهل شیمی هستند، هر جا آن را گیر بیاورند، می‌گیرند و می‌کشند و شکمش را پاره می‌کنند و در شکمش گوگرد و شنجرف می‌ریزند و دمش می‌دهند و شنجرف و گوگرد را ثابت می‌کنند تا از آن در کیمیاگری استفاده کنند. حیوان عجیبی است. بعضی از این بزمجّه‌ها به قدر یک بچّه گربه بزرگ هستند و این‌ها خیلی هم خطرناک هستند.

من یک وقت در کوهستان نیشابور در قلّه کوه بودم. ناگهان متوجّه شدم دیدم یک بزمجه بالای یک سنگ بزرگی که خیلی هم داغ بود، چشم‌هایش را به جگر خورشید دوخته است. یک ربع ساعت این بی‌پیر چشم‌هایش باز بود و همین طور مستقیماً به خورشید نگاه می‌کرد! از طریق نور خورشید تغذیه می‌کرد. اعصاب چشم این حیوان قوی است و می‌تواند بدون وسیله، نور آفتاب را از خود آفتاب بگیرد. امّا چشم بنده ضعیف است و نمی‌تواند مستقیماً از نور آفتاب استفاده کند. اگر یک دقیقه بدون وسیله به آفتاب نگاه کند، خراب می‌شود. چه کار باید بشود؟ این وسیله می‌خواهد. وسیله‌اش چیست؟ باید برای نگاه کردن به خورشید، از یک وسیله مانند عینک دودی استفاده کند. وقتی عینک دودی بر چشم بزنی، می‌توانی به آفتاب نگاه کنی. زیرا نور آفتاب از طریق این وسیله با چشم شما متناسب می‌شود. پس چشم می‌تواند نور آفتاب را از جگر آفتاب و از عین‌الشّمس بگیرد، امّا از راه این وسیله که عینک دودی است. پس چون چشم شما ضعیف است، برای استفاده مستقیم از نور آفتاب نیاز به وسیله دارد.

چشمِ فؤاد هم همین طور است. چشم فؤاد هم برای گرفتن حقایق نوری به وسیله احتیاج دارد. اگر بخواهد بدون وسیله از منبع نور بگیرد، زده می‌شود و درونش خراب می‌شود.

یک حدیثی برایتان بگویم. ناچارم این مثال‌ها را بزنم تا مطلب را متوجّه شوید. این حدیث را علامه مجلسی رضوان‌الله‌تعالی‌علیه در جلد عاشر «بحارالأنوار» نقل فرموده‌اند. یک وقتی سه نفر نزد امام حسین7 آمدند. به حضرت عرض کردند: «شما مقامات خودتان را برای ما بیان فرمایید.» حضرت امام حسین7 فرمودند: «شما استعداد ندارید!» گفتند: «نه! استعداد داریم.» حضرت فرمودند: «شما استعداد ندارید. مطلب بلند است و چشمِ فکر و فؤاد شما ضعیف است و خراب خواهید شد.» یک نفر را انتخاب کردند و گفتند: «این از همه ما، استعدادش بیش‌تر است». حضرت فرمودند جلو بیاید. جلو آمد. حضرت سیدالشهدا7 یک پرده کوچک، به اندازه یک سر سوزن از روی مقامات نورانی خودشان بلند کردند. یک پرده برای او گفتند. او، استعداد نداشت بگیرد، یک مرتبه دیدند عقب می‌رود. تا سه شبانه روز مثل آدمِ مبهوت شده بود؛ مثل آدمی که بخواهد دیوانه شود و کنترل از اعتصاب دماغی‌اش برداشته شود.

چشم فؤاد برای درک کردن انوار مقامات عالیه استعداد ندارد؛ و وقتی بخواهد خودش را بدون وسیله به این انوار نزدیک کند، آن انوار به چشم دل برخورد می‌کند و او را به حال جنون در می‌آورد.

من یک سفر به سبزوار رفته بودم و یکی از شاگردان حاج ملاهادی سبزواری را دیدم. او با من رفیق شد. شش سال، نزد حاجی درس خوانده بود. این داستان درباره سی و پنج سال قبل است و در آن زمان خود من هم فلسفه می‌خواندم. با او ارتباط پیدا کردم و او چند قصه در باره حاج ملاهادی برای من نقل می‌کرد. یکی از قصّه‌ها، این داستان است: او یک اتاقی را به من نشان داد و گفت: این اتاق را می‌بینی؟ گفتم: بله! گفت: این جا، حجره یک طلبه‌ای بود که در درس حاج ملاهادی شرکت می‌کرد. یک روز حاجی یک پرده از عرفان را بالا زده بود و مطالب عالیه‌ای را بیان کرده بود. ناگهان خود حاجی فهمیده بود که این طلبه استعداد ندارد و ممکن است که یک حال جنونی در او پیدا شود. وقتی درس حاجی تمام شد، به خادم مدرسه سپرد و گفت: «این آشیخ را یک قدری مواظبت کن.» خادم هم گفته بود: «چشم!» خادم خیال کرده بود که منظور حاجی این است که این طلبه فقیر و مبتلا و مضطرّ است، خادم باید زندگی او را مواظبت کند. در حقیقت منظور حاجی را نفهمیده بود.

رفیق ما گفت: شب هنگام، خوابیده بودیم. نیمه شب ناگهان بیدار شدیم و دیدیم که سر و صدایی بلند است و گند و بو و دود عجیبی در مدرسه راه افتاده است. چه خبر است؟ از اتاق بیرون آمدیم، معلوم شد که در اتاق همان شیخ، یک آتش‌سوزی عجیب و پُر گند و بویی شده است! طلبه‌ها و خادم مدرسه آمدند، امّا دیدند که او درِ حجره را از داخل بسته است. با کلنگ و تیشه و تبر، در را شکستند و به داخل حجره رفتند. دیدند این آشیخ، تمام اثاثیه اتاق را جمع کرده است: بوریا، لحاف، پلاس، نمد و کتاب‌ها و هر چه هست، همه این‌ها را روی هم ریخته و انبوه کرده است. خودش هم لخت مادرزاد شده و همه لباس‌هایش را روی وسایل اتاق ریخته، یک پیت نفت آن جا بوده. شیشه نفت را هم روی خودش و وسایلش ریخته و روی وسایل نشسته است و کبریت را روشن کرده و خودش و همه چیز را آتش زده است.

فردا صبح وقتی حاجی به مدرسه آمد و ماجرا را شنید، به خادم گفت: «من به تو گفتم که مراقب این شیخ باش! این شیخ، دیروز استعداد نداشت؛ پایه حرف‌های من هم خیلی بلند بود و من فهمیدم که اعصاب دماغی او، خراب شده است. فهمیدم سیم‌های بالا به هم متّصل شده است و او، حال جنون پیدا خواهد کرد.»

آقایان! اگر بخواهند آب این حوض را، با قوه تلمبه و فشار در یک آفتابه وارد کنند آفتابه را می‌ترکاند. آفتابه نمی‌تواند آب این حوض را در خودش جای دهد. حداکثر ظرفیت یک گالن یا دو گالن آب را دارد. آب حوض را نمی‌تواند در خودش جای دهد. اگر بخواهند آب حوض را با فشار، در آفتابه وارد کنند، آفتابه می‌ترکد. جای تردید نیست. درست است؟

اگر استعدادِ نفْس، کم باشد و بخواهند مطالب عالی و حقایق قویه را در این نفس وارد کنند، نفس خراب می‌شود و به حال جنون می‌افتد. و من در این جا حرف‌هایی دارم. خود من یک وقتی زمانی «شرح هدایه‌» آخوند را می‌خواندم. خانه استاد ما در آن طرف شهر مشهد، و در بازار سرشور بود. ما اهل نوقان هستیم. از خانه استاد تا خانه ما، حدود دو کیلومتر راه بود که روز‌ها پیاده می‌آمدم و نصف آن مسیر هم در بازار بود.

یک روز معلّم ما که خدا او را رحمت کند، در چهار مطلب «فسخ» و «رسخ» و «مسخ» و «نسخ» صحبت می‌کرد. سخنان او خیلی بلند بود و من نمی‌توانستم همه آن‌ها را درک کنم و بر فکر خود فشار آورده بودم که این مطالب را بگیرم. به جان خودم، وقتی آن روز از درس حرکت کردم و دو کیلومتر راه رفتم تا به خانه‌مان رسیدم اصلاً هیچ نفهمیدم؛ نه بازار را دیدم و فهمیدم، و نه مردم را دیدم و شناختم؛ به قول دراویش در یک حال هپروتی بودم! چرا؟ زیرا هنگامی که مطلب قدری بلند است و استعداد و ظرفیت کمتر است، فشار می‌آورد و کنترل از دست انسان خارج می‌شود و اعصاب دماغی دیگر کار نمی‌کند. آن روز شاید قریب پنجاه نفر به من سلام کرده بودند و من اصلاً متوجّه نشده بودم. بعدها به من گفتند. گفتند: آشیخ محمود! شما آن روز که از بازار می‌گذشتید، گیج بودید!

پس وقتی جلوه، قوی باشد امّا استعداد و ظرفیت نفس کم باشد، آن را از هم می‌پاشاند. ببینید خدا در قرآن چه می‌فرماید:

(فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسى‏ صَعِقاً)[3]

در این آیات فکر کرده‌اید؟ یک جلوه ربوبیت بر کوه تجلّی شد که حالا شرح آن را فعلاً نمی‌گویم. ان شاء الله شب‌های نوزده و بیست و بیست و یک، وقتی به مقامات نورانی علی‌بن ابی‌طالب7 رسیدم، پرده روی این مطلب را بر‌ می‌دارم. آن تجلّی خاص که شد، طبق روایات، حضرت موسی7 افتاد و مرد! (خَرَّ مُوسی صَعِقاً) یعنی «ماتَ». روایت دارد. موسی7 نمی‌تواند آن جلوه ربوبیت را در خود بگیرد؛ ظرفیت وجودش، گنجایش اقیانوس احدیت را ندارد. با این حال مقاومت می‌کند و می‌گوید: (رَبِّ أَرِنی‏ أَنْظُرْ إِلَیک)[4] جواب آمد: (لَنْ تَرانی‏ وَ لکنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ)[5] گفتند: «به کوه نگاه کن! آن‌جا تجلّی می‌کنیم!» تجلّی بر کوه شد و (خَرَّ مُوسى‏ صَعِقاً) موسی7 نتوانست بدون وسیله، جلوه را بگیرد، افتاد و مُرد!

آن جلوه الوهیت را جز حجاب اعظم، جز مقام روحانیت و نورانیت حضرت خاتم‌الأنبیاء ابوالقاسم محمد9 شخص دیگری ظرفیت و استعدادش را ندارد، هیچ کس استعداد ندارد. معطّل نشوید! هیچ کس! به جز آن که از نور عظمت خدا مشتق است. نور حضرت خاتم الانبیا9 اولین نوری است که اشتقاق پیدا کرده از نور عظمت خدا. اشتقاق نور از نور هم، در روایات حضرات ائمّه:، به گرفتن نور یک شمع از شمع دیگر مثال زده شده است.

آقایان اهل علم! جلد ششم و هفتم «بحارالأنوار» را مطالعه کنید. من به شما علاقه دارم! آنچه را که در دوران عمرم وجدان کرده‌ام، به شماها عرضه می‌دارم. از کتاب «بحارالأنوار» مرحوم علامه مجلسی1 غفلت نکنید. بر طلبه‌ها واجب است که جلد هفتم «بحارالأنوار» و قسمتی از جلد ششم آن را یک دور بخوانند تا معرفت و شناخت آن‌ها نسبت به مقام نورانیت پیغمبر9 و ائمه: یک قدری روشن شود. از حدّ عوام بیرون بیایید! پیغمبر9 و ائمه‌تان: را یک قدری بشناسید که چه کسانی هستند. پیغمبر9، کربلایی سید محمّد مکّی نبوده است! امیرالمؤمنین7 هم حاج سید علی عطّار نبوده است! بخوانید تا بدانید این پیغمبر9 و ائمّه: چه کسانی هستند.

اولین نوری که از نور عظمت خدا مشتق شده است، نور خاتم الانبیا9 است و بعد، نور حضرت علی‌بن ابی‌طالب7 از نور خاتم الانبیا9 اشتقاق پیدا کرده است و اشتقاق نور از نور را هم، ائمّه: مثال زده‌اند: مثل روشن شدن شمعی از شمعی. تصوّر کنید یک شمعی روشن است. اگر یک شمع دیگر را به آن بزنید، از نور آن شمع، شمع دوم روشن می‌شود. هیچ چیز این جا نیامده است، از نور شمع اولیه چیزی کاسته نشده است، به جایی هم نرفته است ولی دومی روشن شده است. به آن که خورده، روشن شده است. فهمیدید؟ این هم مثالی است که ائمه: برای اشتقاق انوار از انوار بیان کرده‌اند.

آن نور پیامبر9 استعداد دارد تجلّی نور عظمت خدا را بگیرد. امّا حضرت موسى7 چنین استعدادی ندارد. معطّل نشوید! حضرت موسی7 این استعداد که در سیر و سلوک با حضرت خضر7 هم قدم بشود را ندارد، چه رسد به تحمّل نور عظمت خدا! حضرت خضر7 به او گفت: (إِنَّک‏ لَنْ‏ تَسْتَطِیعَ‏ مَعِی‏ صَبْراً)[6] تو نمی‌توانی با من، در این قدم‌هایی که در سیر و سلوک بر می‌دارم، صبر کنی! من سر بچّه را می‌بُرم، تو اعتراض می‌کنی و می‌گویی چرا بریدی؟ من کشتی را سوراخ می‌کنم، تو می‌گویی: چرا؟ من دیوارِ خراب را مجدداً می‌سازم، تو می‌گویی: چرا؟ چون استعداد نداری پس همراه من نیا! حضرت موسی7 استعداد سیر و سلوک با خضر7 را ندارد، تا چه رسد به این که تجلّی خدا را بگیرد! تجلّی خدا که می‌شود، چون ظرفیت او کم است و تاب و تحمّل نور عظمت خدا را ندارد، می‌میرد. گفتم که یک آفتابه نمی‌تواند آب این حوض را در خودش بگیرد و همین طور این حوض نمی‌تواند آب زاینده رود را در خودش بگیرد. زاینده رود نمی‌تواند آب خلیج فارس را در خودش بگیرد. خلیج فارس نمی‌تواند آب دریای عمان و دریای آتلانتیک را در خودش بگیرد. درست است یا نه؟ چون ظرف با مظروف متناسب نیست.

امام حسین7 هم یک سر سوزن از مقامات خود را بیان کردند، او آن مرد نتوانست تحمّل کند و دیوانه شد. در روایت دارد که آن مرد تا سه روز مبهوت بود و هیچ چیز نمی‌فهمید! چشم و گوش او کار نمی‌کرد. چرا؟ به او فشار آمده بود. روی مغز، فشار آمده بود. استعداد کم بود و فشار زیادی بر نفْس وارد شده بود. با تلمبه خواسته‌اند این آب را بیش از حد وارد آفتابه کنند، تحمّل نکرده و ترکیده است!

مثال‌هایی از این قبیل که خودم دیده‌ام و شنیده‌ام، فراوان است. ظرفیت متناسب می‌خواهد. ظرف باید متناسب با مظروف باشد. چشم شما ظرفیت دیدن خورشید را ندارد. این چشم باید پشت عینک دودی قرار بگیرد تا آن نور متشعشع، اندکی به ظلمات عینک آلوده شود و ضعیف‌تر گردد و متناسب با چشم شما بشود. این را فهمیدی؟ حالا بیا!

طبق همین قاعده، آفتاب احدیت و شمس رحمت رحمانیت آن قدر قوی است که موجودیت ضعیف من و تو، نمی‌تواند آن را بی‌واسطه بگیرد. خدا دور نیست! مغالطه نکنند. وهابی‌مسلک‌های نادان، این کودک‌های نافهم، مغالطه نکنند. خدا از همه به ما نزدیک‌تر است. خدا از همه به ما مهربان‌تر است. خدا از همه تواناتر است. این‌ها درست است. کسی منکر این حرف‌ها نیست. عیب اصلی در طرف ماست. این طرف، کوچک است.

يار نزديک تر از من، به من است


وين عجب‌تر که من از وي دورم

(وَ نَحْنُ‏ أَقْرَبُ‏ إِلَیهِ‏ مِنْ‏ حَبْلِ‏ الْوَرِیدِ)[7] «خدا از رگ گردن به ما نزدیک‌تر است.» درست است!

مثالی بزنم. یک کلمه برای اهل علم می‌گویم و رد می‌شوم. چون اگر این را بخواهم شرح بدهم، امشب مطلب همان‌جا خاتمه پیدا می‌کند. مَثَل روح و بدن تو است. روح و بدن ما و شما همین طور هستند. شما به بدنتان، از خود بدن نزدیک‌تر هستید!

طلبه‌ها! گوش بدهید. این، دو تا انگشت من است. این دو تا انگشت به هم نزدیک هستند؛ آن قدر که به هم چسبیده‌اند. روح من به این دو انگشت دستم، از خود این دو انگشت به یکدیگر نزدیک‌تر است. روح بر هر دو، احاطه دارد. روح، محیط بر هر دو انگشت است، ولی با این حال، این بدن از روح دور است؛ روح در اعلی علیین است، ولی این بدن در اسفل السافلین است. فهمیدید؟ این فقط یک مثال بود که برایتان زدم.

خدا از همه به مخلوفاتش نزدیک‌تر است. خدا احتیاج به وزیر ندارد. باز بعضی مغالطه می‌کنند. خدا وزیر نمی‌خواهد. خدا عضد و بازو و کمک نمی‌خواهد. دستگاه خدا مثل دستگاه سلطنت‌های ظاهری نیست. سلاطین ظاهری، احتیاج به وزیر دربار دارند، نخست وزیر دارند و وزیر فلان دارند و مدیر کل دارند و چه و چه و چه... خدا احتیاج ندارد، هیچ! نه احتیاج به کمک دارد، نه احتیاج به وزیر دارد؛ هیچ کدام این‌ها نیست. به هیچ چیز و به هیچ کس محتاج نیست. او در اعلی درجه قدرت، احاطه، قُرب، علم و اطّلاع نسبت به ماست. این‌ها همه درست است. این‌ها را منکر نیستیم. ولی ما نمی‌توانیم بدون واسطه، کسب فیض کنیم. ما ضعیف هستیم. عیب از ماست. (خُلِقَ‏ الْإِنْسانُ‏ ضَعِیفاً)[8] ما ضعیف بلکه ضعیفة هستیم! تای مبالغه هم داریم! موسی7 هم نتوانست آن جلوه الوهیت را بگیرد، افتاد و مُرد. به قول درویش‌ها خرقه تهی کرد! از قالب بیرون رفت! توجّه کردید یا نه؟! آن وقت بنده چه کسی هستم؟! جایی که موسی7 نمی‌تواند تجلّی الوهیت را بگیرد، آن وقت بنده می‌توانم بگیرم و تحمل کنم؟ حواستان پرت است! دریافت نور احدیت احتیاج به وسیله دارد. (یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ وَ ابْتَغُوا إِلَیهِ الْوَسیلَةَ)[9] استمساک به عروة الوثقى و حبل المتین لازم است. اکنون ببینیم وسیله کیست؟

مطلب اول این بود: با صدای بلند، علی‌رغم وهابی‌منش‌ها و سنّی‌های مقلّد و پیرو ابوحنیفه، می‌گویم که: ما نمی‌‌توانیم از مقام قدس الوهیت بدون واسطه کسب فیض کنیم. نه این که خدا نمی‌تواند؛ بلکه خدا قادر است، امّا ضعف ما مانع است. بالاتر بگویم: ما الآن از مقام روحانیت و نورانیت پیامبر9 بی‌واسطه و بدون وسیله امام زمان7 چیزی نمی‌توانیم بگیریم. این مطلب را على‌رغم سنی‌های مقلّد ابوحنیفه می‌گویم.

یک روزی ابوحنیفه با امام صادق7 ناهار خورد. حضرت صادق7 فرمودند: «حمد خدا را، شکر خدا را، منّت تو را ای خدا و منّت و شکر تو را ‌ای پیغمبر، که به ما عطا کردید.» ابوحنیفه متعجّبانه گفت: «اوه! جعفر بن محمد! مشرک شدی؟! برای خدا شریک قرار دادی؟ خدا رزّاق است! دیگر محمّد9 کیست؟» حضرت دو آیه قرآن خواندند که ابوحنیفه مثل آهو، پاهایش در گل ماند! التفات فرمودید یا نه؟ آن وقت گفت: گویا من این دو آیه را ندیده‌ام![10] حالا آیات را برایتان خواهم خواند. آن آیات، هفت هشت ده آیه است.

ما نمی‌توانیم بدون واسطه از مقام قدس الوهیت، کسب فیض کنیم. ما نمی‌توانیم، نه این که خدا نمی‌تواند. چون خدا می‌تواند. خدا، قادر است. خدا، در نهایت توانایی است. ضعف ما، مانع است. بالاتر می‌روم. ما الآن نمی‌توانیم از مقام نورانیت و روحانیت پیغمبر9 بدون واسطه و بدون وسیله حضرت امام زمان7 کسب فیض کنیم. چون نور قوی شده است. نور روحانیت پیغمبر9، وقتی که از بدن بیرون کشیده شد، وقتی که تعلّقش از بدن قطع شد و سنخیتش با ما کم شد و بلکه قطع شد، ما از نور پیغمبر9 هم نمی‌توانیم استفاده کنیم. حواستان جمع باشد! وسیله لازم است. وسیله بین ما و روح پیغمبر9، روح مجسّد امام زمان7 است. چون امام زمان7 در قالب آب و گِل است. فی المَثل، مِثل عینک دودی است که عرض کردم، انوار متجلّی از ساحت پیغمبر9 و امیرالمؤمنین7 و ائمه دیگر: باید از مجرا و مجلای امام زمان7 به ما برسد. بدون وسیله، محال است. محالیت آن هم از باب ضعف این طرف است. چون چنین است، پس وسیله لازم است.

حال که وسیله لازم است، وسیله را چه کسی باید معین کند؟ خدا! هر چه را که خدا معین کرد، ما مطیع هستیم؛ ما از همان راه می‌رویم. بت‌پرست‌ها وسیله را به هوی و هوس خودشان معین کرده‌اند. ستاره‌پرست‌ها، وسیله را به اهواء و امیال نفسانی معین کرده‌اند. (أَ فَرَأَیتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللهُ عَلى‏ عِلْمٍ)[11]. آقایان علما! این کلمه «عَلى‏ عِلْمٍ»، خیلی معنا دارد. (وَ أَضَلَّهُ اللهُ عَلى‏ عِلْمٍ). علم بشری است (وَ ما أُوتِیتُمْ‏ مِنَ‏ الْعِلْمِ‏ إِلَّا قَلِیلاً)[12] علم من، اندک و ناقص است، نمی‌فهمم.

مثلاً شخصی «شیخ ارشاد» برای خودش درست می‌کند، «حَکم» درست می‌کند، «پیرْ دلیل» درست می‌کند و امثال آن‌ها را وسیله قرار می‌دهد. در حالی که خدا، «پیرْ دلیل» را وسیله قرار نداده است.

اهل بیت: می‌فرمایند: «نَحْنُ‏ الْوَسِیلَةُ»[13] خدا، پیغمبر9 را در زمان حیاتش و ائمه: را در زمان حیاتشان و امام عصر7 را در این زمان، وسیله قرار داده است. خودشان گفته‌اند: «نَحْنُ‏ الْوَسِیلَةُ» «ما وسیله هستیم» و خدا فرموده است: (ابْتَغُوا إِلَیهِ الْوَسیلَةَ)[14] باید از راه این‌ها و آن چه را که این‌ها معین کرده‌اند، برویم.

خدای متعال، سنگ‌های کوه‌های بختیاری را وسیله قرار نداده است. کوه بختیاری، خیلی سنگ دارد. با هواپیما وقتی می‌خواهید از اهواز به اصفهان بیایید، از روی کوه‌های بختیاری می‌آیید. آن جا را نگاه کنید. کوه آن قدر سنگ دارد، الی ما شاء الله! ولی خدا این سنگ‌ها را وسیله قرار نداده است. در حالی که خدا «حجرالأسود» را در خانه کعبه، وسیله قرار داده است. خدا فرموده است: برو آن جا. حجرالأسود را لمس کن و آن را ببوس و بگو: «أَمَانَتِی‏ أَدَّیتُهَا وَ مِیثَاقِی تَعَاهَدْتُهُ لِتَشْهَدَ لِی بِالْمُوَافَاةِ»[15]. خدایا! به حقّ پیغمبر9، به حقّ امیرالمؤمنین7 و ائمّه طاهرین:، همه جمعیت مجلس امشب مرا، هر که گوش می‌دهد و دل می‌دهد، مرد و زن و عالم و عامی و بچّه و بزرگ، همه را به مکه مشرّف بفرما.

سنگ این مسجد را نمی‌گوید: برو ببوس. نمی‌گوید: استلام کن. نمی‌گوید: برو دست به آن بکش و به عنوان تبرّک، به صورتت بکش. امّا حجرالأسود را وسیله قرار داده است. اگر بنده رفتم، صورت خودم را به حجرالأسود مالیدم، تبرّک به آن جُستم، و به وسیله‌ای که خدا معین کرده متوسّل شدم، مأجورم و بنده خدا هستم؛ مشرک نیستم. امّا اگر این سنگ را آوردم، آن را تراش دادم و قشنگ هم ساختم، سنگ مرمر یزد را که بهترین سنگ‌های نوع سنگ مرمر است، آوردم، صاف کردم، پاک کردم، جلا دادم، صیقل دادم، دست به آن کشیدم و تبرّک جستم، خدا می‌گوید: «تو موحّد نیستی، تو مشرک و بت‌پرست هستی.» چرا؟ چون خدا این سنگ را «وسیله» قرار نداده است. توجّه فرمودید؟

در زمان جاهلیت، عرب‌ها، خَزَراتی داشتند. خرمهره‌هایی را می‌آوردند، سوراخ می‌کردند به گردن بچّه‌هایشان می‌انداختند. همان‌هایی که قدیم‌ها، ما به گردن خرانمان می‌بستیم! در اصفهان خر زیاد بود و از آن گردن‌بندها هم زیاد داشتند. سابق یک دانه‌هایی بوده که سوراخ می‌کردند و به گردن خرها می‌کردند. عرب‌ها هم به گردن بچّه‌هایشان می‌کردند! بچّه‌های آن‌ها هم مثل این خرها بودند! عرب قبل از اسلام و این خرهای بعد از اسلام، چندان فرقی ندارند!

به این خزرات تبرّک می‌جستند و آن‌ها را منشأ برای حفظ و حراست بچّه‌های خودشان می‌دانستند، امّا اسلام آمد و دستور داد که این‌ها را دور بریزید. این مزخرفات چیست؟ خرمهره را بیندازید دور! ما این خرمهره‌ها را وسیله حفظ قرار ندادیم. عقیق یمن را بگیر و همراه کن؛ در سفر، حافظ توست. فیروزه را بگیر، همراه خودت کن که باعث وسعت رزق تو می‌شود. خدا این سنگ‌ها را وسیله‌ قرار داد، ولی آن خزرات را وسیله قرار نداد. حال اگر کسی آن خرمهره‌ها را بیاورد به گردنش بیندازد، شرک است، امّا انگشتر عقیق در دست کردن، شرک نیست. فهمیدید چه می‌گویم؟ دیگ سمنو و سفره بی‌بی سه‌شنبه و آش ابودرداء و این خرت و پرت‌هایی که خانم‌ها از خودشان اختراع فرموده‌اند، -البته نه فقط خانم‌های اصفهان، بلکه خانم‌های ایران، همه جا! خانم‌های مشهد ما، در این زمینه بدتر هستند!- این‌ها را وسیله قرار نداده‌اند؛ تبرّک جستن به این‌ها را هم جایز ندانسته‌اند.

توسّل جستن به خاک اصفهان و بالاتر از آن، به خاک قبر پیغمبر9 غلط است؛ چون به ما دستور نداده‌اند. مسلمان‌ها! از من بشنوید وقتی به مکّه و مدینه مشرّف می‌شوید، سر قبرستان بقیع، این کار‌های عامیانه را نکنید. نزدیک نروید هی دست به آن خاک‌ها بزنید و یک مشت خاک بردارید تا مثلاً تبرّک کنید! و به دنبال آن، آن هیئت ناهیه عن المنکر، مثل شمر، بریزند هم شما را هتک کنند، هم بزنند و هم به شیعه توهین کنند. خاک قبرستان بقیع تبرّک ندارد. حدیثی نداریم که به خاک حرم پیغمبر9 یا به خاک قبرستان بقیع تبرّک بجویید. [16] ولی برای تبرّک به خاک حرم امام حسین7 و تربت سیدالشهداء7 حدیث داریم که توسّل بجویید، تسبیح درست کنید، تربت امام حسین7 همراهتان باشد، و دعایی را هم گفته‌اند که بر تربت بخوانید و بعد این تربت در دریا و صحرا حافظ شماست. چون آن را به ما گفته‌اند، وسیله قرار داده‌اند. برای درک این فیض، ما به خاک قبر سیدالشهداء7، به خاک حائر امام حسین7 تبرّک می‌جوییم. ولی به خاک قبر پیغمبر9 تبرّک نمی‌جوییم، چون دستور نداریم. فهمیدید چه می‌گویم؟

(أَ فَرَأَیتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ)[17]خداوند، بت‌ها را وسیله قرار نداده است. خدا، ستاره‌ها را وسیله قرار نداده است. خدا، آفتاب و آتش و آب را وسیله قرار نداده است. هوا و هوس مردم، آن‌ها را وسیله کرده است. لذا شرک شده است و مردم به خاطر این کارشان مشرک شده‌اند؛ لذا کافر شده‌اند.

و امّا تربت سیدالشهداء7 را، خدا از طریق لسان معصومین: که خلفای خدا هستند، وسیله قرار داده است. انگشتر عقیق و فیروزه را خدا به لسان معصومین: وسیله قرار داده است. حجرالأسود را خداوند برای تیمّن و تبرّک وسیله قرار داده است. اما سنگ‌های کو‌ه‌های بختیاری و سنگ‌های مرمر یزد و تربت مشهد، هیچ کدام این‌ها را وسیله قرار نداده است. هر آن چه را که خدا گفت، اگر ما همان راه را رفتیم، مشرک نیستیم و موحّد هستیم. آن چه را که به هوا و هوس خودمان خواسته‌ایم که وسیله قرار بدهیم، مشرک می‌شویم.

خدا پیغمبر9 را واسطه و وسیله قرار داده است. خدا حضرت علی7 را به لسان پیغمبر9 و ائمه: وسیله قرار داده است. همچنین ائمه: را وسیله قرار داده است. امّا شیخ ارشاد را، قطب را و صاحب تخت را که مردم را به زیر خرقه خود فرا می‌خواند، وسیله قرار نداده است. لذا زیر خرقه‌اش نمی‌رویم! عبای بنده از خرقه آن‌ها، پُر برکت‌تر است! ‏

خدا، علمای دین و فقهای عاملین را وسیله قرار داده است. ملتفت باشید! من اجحاف در کلام نکنم. نه هر معمّمی، بلکه «فقهای عاملین»:

«فَأَمَّا مَنْ‏ كَانَ‏ مِنَ‏ الْفُقَهَاءِ صَائِناً لِنَفْسِهِ حَافِظاً لِدِينِهِ مُخَالِفاً عَلَى هَوَاهُ مُطِيعاً لِأَمْرِ مَوْلَاهُ فَلِلْعَوَامِّ أَنْ يُقَلِّدُوهُ وَ ذَلِكَ لَا يَكُونُ إِلَّا بَعْضَ فُقَهَاءِ الشِّيعَةِ لَا جَمِيعَهُمْ...»[18]

خدا او را وسیله قرار داده است. فرموده است: نگاه کردن به چهره چنین عالمی عبادت است. نشستن در محضر او عبادت است. احترام به او، احترام به خداست؛ توهین به او، توهین به خداست. شما، به دعای او تبرّک بجویید. این را خدا گفته است امّا به آن بزغاله دیگر نگفته است! خدا نگفته است که از «پیر» و از نَفَسِ «فقیر مولا» استمداد کنید. استمداد می‌کنم از تو. مدد از تو می‌خواهم. یک نَفَسی بکن فقیر مولا!

شاید فردا شب هم این موضوع را ادامه بدهم چون، توضیح بیشتری لازم دارد. یک حدیث برایتان نقل کنم. وقتی که خدا فرمود: به آدم سجده کنید (وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْلیسَ أَبى)[19] خدا به ملائکه فرمود: به این آدم خاکی، سجده کنید. همان را که برای من می‌کنید. همان سجده و تسبیح و تقدیسی که برای من می‌کنید، برای همین آدم خاکی نیز انجام دهید. ملائکه گفتند:

بندگانيم، جان و دل بر کف


گوش بر امر و چشم بر فرمان

ملائکه گفتند: «چشم!»‌ همه به خاک افتادند. همه، «آدم» را تسبیح کردند. (سَبِّحِ اسْمَ رَبِّک)[20]. شیطان، ملای غیرمتّقی بود. بی‌پدر و مادر! چون شیطان پدر و مادر ندارد و خلق او، ابداعی است. این بی‌پدر و مادر، یک قدری ملایی داشت، ولی تقوا نداشت. مقابل خدا، ایستادگی کرد. خدا نکند که آدم چهارتا کلمه یاد بگیرد، ولی تقوا نداشته باشد. چنان بادی پیدا می‌کند که با همه چیز درگیر می‌شود.

شیطان گفت: بنده، سجده نمی‌کنم! گفتند: چرا؟ چرا سجده نمی‌کنی؟ گفت: «این سجده کردن درست نیست! من از آتش هستم، او از خاک است.[21] من، اعلی هستم، او، ادنی است. من بالا هستم، او پایین است. من ارجح هستم و او مرجوح است. ترجیحِ مرجوح بر راجح، جایز نیست، تفضیلِ مفضول بر افضل جایز نیست.» از این صحبت‌های علمی با خدا زد! گفتند: به تو می‌گوییم سجده کن!‌ گفت: خیر!‌ سجده نمی‌کنم. گفتند: حالا که به نظر تو، سجده کردن درست نیست، پس برو گمشو!

دقت کنید، نکته این جاست. این مطلب حدیث است؛ هم مرحوم فیض در «تفسیر صافی» نوشته‌اند، هم علامه مجلسی در «بحارالأنوار» نوشته‌اند، هم دیگران این روایت را نقل کرده‌اند. شیطان گفت:‌ «خدا! این عبادت به عقل من درست نمی‌آید!» ای فاتحه خواندم به عقل تو! «این، به عقل من درست در نمی‌آید. از این عبادت دست بردار! و در عوض من عبادتی برای تو خواهم کرد که احدی در دنیا، آن چنان عبادت نکرده باشد.» چون شیطان در همه فن‌ها استاد بود. استاد همه ما هم هست! این را بدانید! حقّ استادی به گردن همه ما دارد و ما هم شاگردهای خوبی هستیم. به حرف او گوش می‌دهیم! اولاً ملاّ بود و فقه می‌دانست. او ابوحنیفه را منحرف کرد. اگر او علم فقه نمی‌دانست، ابوحنیفه را منحرف نمی‌کرد. حکمت و فلسفه را کاملاً می‌دانست، عرفان می‌دانست. محیی‌الدین را او خراب کرد و از قلّه کوه بر زمین زد که بگوید: «سبحان الذی أظهر الاشیاء و هو عینها». کلام می‌دانست و اشاعره را خراب کرد. شیطان در همه فن‌ها استاد بود. در عبادت نیز خیلی عجیب بود. این بی‌پدر و مادر دو رکعت نماز خواند که چهار هزار سال طول کشید.[22] شما دو رکعت نماز می‌توانی بخوانی که هشت دقیقه طول بکشد؟ اگر پشت سر امام جماعتی اقتدا کردی و او در رکوع پنج مرتبه گفت: «سُبحانُ رَبِّی العظیمِ و بِحَمْدِهِ»، می‌گویی: «آقا! او اضعف المأمومین را مراعات نمی‌کند؛ بنابراین دیگر پشت سر او نمی‌رویم!» بی‌پیر، دو رکعت نماز خوانده که چهار هزار سال طول کشیده است! یک چنین عابدی بود.

شیطان گفت: «خدایا! از این پیشنهادی که به ما دادی که برای آدم خاکی به خاک بیفتیم، صرف نظر کن! در عوض یک عبادتی برای تو کنم که نظیر نداشته باشد.» جواب چه شد؟ گوش کنید! جواب آمد: «إِنَّمَا عِبادَتی مِنْ‏ حَیثُ‏ أُرِیدُ، لَا مِنْ حَیثُ تُرِیدُ»[23]. این حدیث خیلی نکته دارد. توی دهان وهابی‌ها می‌زند؛ دندان سنّی‌ها را می‌شکند؛ ابوحنیفه‌ها و ابوحنیفه‌منش‌ها را به خاک می‌اندازد. «إِنَّمَا عِبادَتی مِنْ‏ حَیثُ‏ أُرِیدُ» خداوند می‌فرماید: بندگی من از آن راهی است که من می‌خواهم، نه از راهی که تو می‌خواهی. من می‌گویم: برو بین صفا و مروه. آن جا مثل شتر هروله کن. می‌گویم: آهای، آیت الله العظمی!‌ آهای، پادشاه دنیا! با هر دوی شما هستم! اگر بنده من هستید، بین صفا و مروه بروید، -خدا نصیب همه شما کند، ان شاء الله- دو لباس بیشتر نداشته باش. یک حوله، قطیفه داشته باش روی شانه‌ات و یکی هم بر کمرت؛ ردا و ازار. برو آن جا مثل شتر هروله کن!

تو حالا بگو: «من آیت الله هستم! من بروم آن جا مثل شتر هروله کنم؟!» تو بگو: «من پادشاه هستم. من بروم؟!» می‌گوید: «اگر بنده من هستی، باید این کار را بکنی. اگر کردی، بنده خدا هستی. اگر این کار را نکردی و خواستی اعمال نظر کنی، مشرک هستی.»

می‌گوید: «برو در جمرات سنگ بینداز.» این چه کاری است که از بیابان سنگ بردارم و بیایم آن جا بزنم؟ می‌گوید: «چهارصد فرسخ راه حرکت کن و در گرما و سرما و با هر وضعیت زمین و آسمان، به آن جا برو. خودت را به مِنی برسان، آن وقت سنگ را بردار و پرتاب کن!»

اگر بنده خدا هستی، باید بگویی: چشم! چون خدا گفته است. البتّه خدا بر اساس حکمت‌هایی فرمان می‌دهد و حالا نمی‌خواهم حکمت‌های آن را بیان کنم. چون خود آن یک مبحثی است. خدا روی حکمت فرمان می‌دهد. اولین حکمت آن هم این است که تو را امتحان کند تا معلوم شود تو بنده هستی یا نه؟ معلوم شود که آیا فضولی می‌کنی و اظهار لحیه می‌کنی، از خودت هم نظر به خرج می‌دهی؟ یا مطیع صرف هستی؟ این یکی از حکمت‌های آن است. اگر بند‌ه هستی، باید بگویی: چشم.

آستاني به در، سر نهاده
بنده دل به داور نهاده


حلقه چشم، بر در نهاده
چون قلم، سر به خط برنهاده

تـا کنـد تيغـش از تن جـدايم

بنده کسی است که سرش روی این خط باشد. هر چه فرمان دادند، بگوید: چشم! «کَالْمَیتِ بَینَ یدَی الْغَسّال» باشد. این را می‌گویند: «بنده».

گربخواند به خويشم، حقيرم
گر بگويد اميرم، اميرم


ور براند ز پيشم، فقيرم
ور بگويد بميرم، بميرم

بـنـده حـکـم و تـسـلـيم رأيم

فضولی موقوف! هر چه می‌گوید، بگو: «چشم!» اگر این گونه شدی، «بند‌ه» هستی و اگر این گونه نشدی، خودت خدایی!

به تو می‌گویند: برو آن سنگ را لمس کن. بگو: «چشم.» می‌گویند: به آن سنگ‌های یشم دیگر، اعتنا نکن. بگو: «چشم.»

به تو می‌گویند: این سنگ را بردار و به انگشت خود کن. سنگ‌های صنعتی آلمانی را به انگشتت نکن؛ آن سنگ‌ها فایده‌ای ندارد. بگو: «چشم.»

به تو می‌گویند: «برو آن جا بین صفا و مروه مثل شتر هروله کن.» بگو: «چشم.» دیگر فضولی موقوف!

به تو می‌گویند: «آدم خاکی را سجده کن.» علیرغم وهابیت! چون خدا گفته است: به او سجده کن، همان کاری را که برای من می‌کنی (اسْجُدُوا لِلهِ)[24]، همان کار را برای این آدم خاکی انجام بده. اگر گفتی: «چشم»، تو بنده‌ای؛ اگر گفتی: «اوه! این کیست؟ من فقط خودت را سجده می‌کنم. این شرک است.» اگر این چنین گفتی، تو مشرک هستی. حواستان جمع باشد.

حالا یک قصه‌ای هم برایتان بگویم. خیلی شیرین است. در زمان طلبگی، یعنی حدود سی و پنج سال پیش به سبزوار رفتم. یک ملایی در سبزوار بود که خدا رحمتش کند، ایشان حجة‌الاسلام مرحوم آسید علیرضا سبزواری، پدر آیة‌الله آقای حاج سید عبدالأعلی سبزواری که الآن در نجف هستند، بود. او با پدر من رفیق بود. من به خانه آن بزرگوار وارد شدم. جمعی به احترام او، به دیدن بنده آمدند. بعد بنا شد بازدید کنیم. برای بازدید هم از ما دعوت کردند. ما علما، بازدیدمان سنگین است! به این سَبُکی‌ها نیست! التفات کردید؟ باید دعوت کنند و سور بدهند! از ما دعوت کردند. شب اوّل بود که می‌خواستیم برویم. این خدا بیامرز، قبلاً نوکری داشت نوکرش را تازه بیرون کرده بود یا رفته بود. یک نوکر دیگر از سر مِلکش آورده بود. اسم او حسن یا حسین بود. آن مرحوم پیشنماز بود. نماز مغرب و عشا را در مسجد خواند و به منزل آمد و به نوکرش گفت: حسن یا حسین! گفت: بله! گفت: فانوس را روشن کن، می‌خواهیم با آشیخ محمود بیرون برویم. فانوس را روشن کرد. سابق، علما فانوس داشتند. فانوس‌های شیشه‌ای بود. هر چه ملاتر بودند، فانوسشان هم بزرگتر بود! بالاخره رفت فانوس را تمیز کرد و روشن کرد و دَم در منزل آورد. شاهد مطلب، این جاست؛ وقتی به دم در رسیدیم، آسید علیرضا به نوکرش گفت: برو جلو. گفت: من نمی‌روم آقا! ایشان گفت: پسر! برو جلو! گفت: من نمی‌روم آقا! هرگز نمی‌روم! دوباره ایشان با همان لهجه سبزواری گفت: من می‌گویم برو جلو! گفت: من نمی‌روم آقا! قدمم بشکند جلوی شما بروم آقا! هر چه آقا می‌گفت: جلو برو، او می‌گفت: نمی‌روم؛ قدمم بشکند! من جلوی شما بروم؟! بنده فهمیدم که این بیچاره کجای مطلب را اشتباه کرده است. به او گفتم: حسن یا حسین! چرا جلو نمی‌روی؟ گفت: من جلوی آقا بروم؟! بد است! گفتم: آقا خودشان می‌گویند. گفت: آقا بگویند!

خدا به شیطان می‌گوید: آدم را سجده کن. می‌گوید: سجده نمی‌کنم! به او می‌گوییم: خود خدا گفته است. می‌گوید: خدا بگوید! عیناً مثل همین حرف آن نوکر است.

بعد بنده به او حالی کردم که کوچکی تو در مقابل آقا، دلیل نمی‌شود که این جا، تو مخالفت کنی. اگر امر آقا را اطاعت کردی، تو در مقابل ایشان تواضع کرده‌ای. آخر فانوس را برای جلوی پای آقا می‌خواهند نه برای پشت سرشان! برای این است که تو جلو را روشن کنی و آقا به زمین نخورد. بالاخره وقتی مطلب را فهمید گفت: هان! این طوری است! گفتم: بله، این طوری است! تواضع و کوچکی در برابر آقا، آن است که ایشان را اطاعت کنی. آن وقت، او به راه افتاد.

سخن شیطان نیز همین طور بود. خدا به او می‌گوید: به آدم سجده کن. می‌گوید: من سجده نمی‌کنم! می‌گوییم: خدا گفته است. می‌گوید: خدا بگوید! التفات فرمودید؟ این نافرمانی در مقابل فرمان خدا، شرک است. (أَ فَرَأَیتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ)[25]، همین است.

خدا می‌گوید: به محمّد و آل محمّد9 متوسّل شوید؛ «خدا» می‌گوید. می‌گوید: (ابْتَغُوا إِلَیهِ الْوَسیلَةَ)[26] ائمه: می‌فرمایند: «نَحْنُ‏ الْوَسِیلَةُ»[27]؛ «وسیله، ما هستیم.» امّا آن آقا می‌گوید: «اگر گفتی «یا محمّد»، شرک به خدا آورده‌ای؛ بگو «یا الله»! جایی که الله هست، محمّد کیست؟» ای نافهم! همان الله به ما دستور داده است که «یا محمّد» بگوییم. تو اگر موحّد هستی، اگر یکتاپرست هستی، باید هرچه را او گفته است، عمل کنی.

بله! به آن واسطه و وسیله‌ای که «مِنْ دُونِ اللهِ» است، نباید متوسّل شد. من امروز عصر به اندازه پنج شش دقیقه فرصت کردم تا آیاتی را جمع‌آوری کنم و یک نکته‌ای را می‌خواهم به طلبه‌ها و آقایان اهل علم عرضه بدارم و دیگران نیز بهره‌مند شوند.

آقایان اهل علم! در این نکته‌ای که می‌گویم، دقّت کنید. در قرآن، آیات توحید زیاد است. در تمام این آیات توحیدی، یک کلمه‌ای گنجانده شده است. اگر آن کلمه را حسابی آویزه گوش کنید، فتح باب علم می‌کند. آن کلمه چیست؟ آن کلمه «مِنْ دُونِ اللهِ» است. این «مِنْ دُونِ اللهِ» چه معنایی دارد؟

دلم می‌خواهد اهل علم کاملاً توجه کنند. مثلاً نگاه کنید قرآن در سوره یس می‌فرماید: (وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللهِ آلِهَةً)[28]. در این جا، این عبارت «مِنْ دُونِ» چه معنایی دارد؟ اگر اتّخاذ الهه مطلقاً شرک است، پس این «مِنْ دُونِ» چیست؟ در این، چه نکته‌ای است؟ چرا نفرمود: «وَ اتَّخَذُوا آلِهَةً» «این مشرکین، خدایانی گرفتند»؟ چرا می‌گوید: «مِنْ دُونِ اللهِ»؟ در این «دُونِ» عنایتی است.

در سوره بقره نیز می‌فرماید: (وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللهِ أَنْداداً)[29] این آیه، «مِنْ دُونِ اللهِ» دارد. چرا نفرمود: «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یتَّخِذُ أَنْداداً»؛ «بعضی از مردم کسانی هستند که «نِدّ» و همدوش و همکار برای خدا می‌گیرند.» باید این طور باشد. این «مِنْ دُونِ» چه می‌خواهد بگوید؟ چرا «مِنْ دُونِ اللهِ» را بر آن افزود؟

در سوره کهف می‌فرماید: (هؤُلاءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً)[30] «این‌ها قوم ما هستند که «از دون خدا»، خدایانی گرفته‌اند.» این «از دون خدا» چه می‌خواهد بگوید؟ چرا نفرمود: «اتَّخَذُوا آلِهَةً»؛ «این‌ها، خدایانی گرفته‌اند»؟

باز در همین سوره می‌فرماید: (أَ فَحَسِبَ الَّذینَ کفَرُوا أَنْ یتَّخِذُوا عِبادی مِنْ دُونی‏ أَوْلِیاءَ)[31]. این «مِنْ دُونی» چه می‌گوید؟

صد آیه است. من هفت هشت ده تا را بیشتر فرصت نداشتم. نوشتم که برایتان بخوانم.

در سوره مریم می‌فرماید: (وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللهِ آلِهَةً لِیکونُوا لَهُمْ عِزًّا)[32] این «مِنْ دُونِ اللهِ» چه می‌گوید؟

باز در سوره آل عمران می‌فرماید: (وَ لا یتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللهِ)[33].

باز در سوره هود می‌فرماید: (فَما أَغْنَتْ عَنْهُمْ آلِهَتُهُمُ الَّتی‏ یدْعُونَ مِنْ دُونِ اللهِ)[34]. در این‌ها، عنایت است.

در سوره فاطر می‌فرماید: (قُلْ أَ رَأَیتُمْ شُرَکاءَکمُ الَّذینَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللهِ)[35] به این قید «مِنْ دُونِ اللهِ» عنایتی بوده است. چرا نفرمود: «قُلْ أَ رَأَیتُمْ شُرَکاءَکمُ الَّذینَ تَدْعُونَ»؟ بله دیگر! این «مِنْ دُونِ اللهِ» چیست و چه معنایی دارد؟

در سوره صافات می‌فرماید: (أَ إِفْکاً آلِهَةً دُونَ اللهِ تُریدُونَ)[36] «آیا از روی افک و افتراء، خدایانی از غیر خدا می‌پرستید و اراده می‌کنید؟» این «مِنْ دُونِ اللهِ» چیست؟

در سوره احقاف می‌فرماید: (فَلَوْ لا نَصَرَهُمُ الَّذینَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللهِ قُرْباناً آلِهَةً)[37]. مطلق آلهة گرفتن، مطلق ارباب گرفتن و مطلق اولیاء گرفتن را رد نمی‌کند، بلکه «اولیاء من دون الله» را می‌کند.

در سوره زخرف می‌فرماید: (أَ جَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَةً یعْبَدُونَ)[38].

پس قرآن، مطلق آلهة را شرک نمی‌داند؛ مطلق اولیاء را شرک نمی‌داند؛ مطلق ارباب را شرک نمی‌داند. بلکه ارباب و اولیائی که من دون الله باشد و از ناحیه خود مردم درست شده باشد، شرک است. امّا اگر از ناحیه خدا، اولیائی درست شده باشد، شرک نیست. پیغمبر9، ولی از ناحیه خداست؛ حضرت علی7 و یازده امام دیگر:، ولی از ناحیه خدا هستند. آن‌ها ارباب و آقا و مربّی ما به اذن الله هستند و از ناحیه خدا قرار داده شده‌اند.[39] مگر عیسی7، به اذن الله خلّاق نبود؟

(وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْني‏ فَتَنْفُخُ فيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْني‏ وَ تُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ بِإِذْني‏ وَ إِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتى‏ بِإِذْني)[40]

البته ما حضرت خاتم‌الأنبیاء9 را خدا نمی‌دانیم. قادر بالذّات و عالم بالذّات و مؤثّر بالذّات نمی‌دانیم. همه آن‌ها قادر بالله، عالم بالله و مؤثّر بالله هستند. هر چه دارند از خداست و به خداست. خدا این سِمَت را به آن‌ها داده و خدا آن‌ها را وسیله قرار داده است. اگر ما آن‌ها را ارباب و اولیاء قرار دهیم، شرک نیست، چون آن‌ها «اولیاء من دون الله» نیستند بلکه «اولیاء من الله» هستند.

حال بروید بقیه آیات را نیز نگاه کنید. من ده بیست سی تا نوشتم، خسته شدم! آیات بیش از این‌هاست.

در سوره نحل می‌فرماید: (هؤُلاءِ شُرَکاؤُنَا الَّذینَ کنَّا نَدْعُوا مِنْ دُونِک)[41] مشرکین می‌گویند: «آن‌ها را از جانب خودمان معین کردیم.» لذا این‌ها مشرک شدند.

در سوره انبیاء می‌فرماید: (أَمْ لَهُمْ آلِهَةٌ تَمْنَعُهُمْ مِنْ دُونِنا)[42].

در سوره اعراف می‌فرماید: (اتَّبِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَیکمْ مِنْ رَبِّکمْ وَ لا تَتَّبِعُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِیاءَ)[43]. اگر «اولیاء من الله» باشد، اتّباع کنید؛ اگر «اولیاء من دون الله» باشد، اتّباع نکنید که شرک است.

در سوره انبیاء می‌فرماید: (أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً قُلْ هاتُوا بُرْهانَکمْ)[44].

باز در سوره فرقان می‌فرماید: (وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لا یخْلُقُونَ شَیئاً وَ هُمْ یخْلَقُونَ)[45].

آیات توحیدی، صد آیه است. آن‌ها قرآن را نمی‌فهمند و در قرآن تدبّر نمی‌کنند. قرآن می‌فرماید: پیروی کردن و تمسّک کردن اولیاء و اربابی که از ناحیه و جانب خدا هستند، عین توحید است. آن چه که شرک است، تمسّک کردن به اولیاء از غیر خداست؛ اولیائی که خدا معین نکرده باشد.

خدا هم به لسان خلفائش، اولیای خود را معین می‌کند. خدا که نمی‌آید در گوش بنده حرف بزند! خدا در قرآن و از دهان پیغمبر9 و دوازده امام: حرف زده است. آن چه این‌ها گفته‌اند، خدا فرموده است. حال نگاه کنید ببینید قرآن و پیغمبر9 و ائمه: چه می‌گویند. اگر این‌ها طرق و وسایلی معین کردند و ما آن وسایل را در دست بگیریم، این عین توحید است. «یا محمّد» گفتن، «یا علی» گفتن، «یا حسن» گفتن، «یا حسین» گفتن، عین توحید است. «یا عمر» نمی‌گوییم، «یا ابابکر» هم نمی‌گوییم، «یا عثمان» هم نمی‌گوییم. «یا معاویه» نمی‌گوییم، «یا یزید» هم نمی‌گوییم! چون خدا آن‌ها را معین نکرده است.

آن چه خدا معین کرده است، «مِنْ الله» است. آن چه که «مِنْ دُونِ الله» باشد، شرک است. بُتْ، «مِنْ دُونِ الله» است. ستاره، «مِنْ دُونِ الله» است؛ آتش، «مِنْ دُونِ الله» است؛ آب، «مِنْ دُونِ الله» است؛ آفتاب، «مِنْ دُونِ الله» است؛ وسیله قرار دادنِ این‌ها شرک است. امّا وسیله قرار دادنِ ارواح انبیاء، ارواح اولیاء، ارواح ائمّه: و وجود مقدّس امام عصر7 شرک نیست، چون این‌ها «مِنْ الله» هستند.

خدایا! به ذات مقدّست، همه ما را موحّد به توحیدی که خودت فرموده‌ای، قرار بده! ما را تابع اهواء و امیال نفسانی و حرف‌های شیطانی و حرف‌های جاهلانه قرار مده و از تبعیت آن‌ها دور گردان!

دیگر بس است. اکنون در خانه بنده بزرگ خدا برویم!

حضرت امام حسین7 بعد از شهادت علی اکبر7، در کنار خیمه بودند. در این هنگام حضرت قاسم بن الحسن8 شرفیاب شد. عرض کرد: «عمو! اجازه بده به میدان بروم. دیگر دلم تنگ شده است.» یعنی بعد از علی اکبر7 و بعد از این جوان‌های رشید، زندگی دنیا لذّتی ندارد. عرض کرد: «اذن بده؛ بروم».

حضرت سیدالشهدا7 یک نگاهی به حضرت قاسم7 کردند. یادگار برادرشان حضرت امام حسن7 است؛ سیمای او، سیمای امام حسن7 است. «الثَّمَرَةُ تُنْبِأُ عَنِ الشَّجَرَةِ». به یاد برادرشان امام حسن7 افتادند. حال مبارکشان منقلب شد. اذن ندادند. اجازه این که حضرت قاسم7 به میدان برود، ندادند.

عبارت مقتل چنین است: «فَلَم یزَل الغُلَامُ یقَبِّلُ یدَیهِ وَ رِجلَیهِ». یک وقت دیدند قاسم7 روی پای عمو افتاد؛ پای عمو را می‌بوسد، دست عمو را می‌بوسد!

مُقبلم، بي زخم ناشايد تنم
اُقتلوني اُقتلوني يا ثِقات


عاشقم بر زخم‌ها، بر مي‌تنم
انّ في قتلي حياةً في حياة

وقتی امام حسین7 اصرار قاسم را دید، حالش منقلب گردید. این عبارت، همه شما را تکان می‌دهد: مقابل چشم زن‌ها، ناگاه دیدند عمو بغل باز کرد؛ قاسم7 را به بغل گرفت.

علما! عبارت این است: «فَاعْتَنَقٰا وَ بَکیا حَتّی غُشِی عَلَیهِمٰا»[46]. عمو و برادرزاده، دست به گردن یکدیگر، این قدر گریه کردند! قاسم غش کرد. بی‌حال شد. ابی‌عبدالله7 هم بی‌حال شدند. آه!

آييد تا بناليم، چون ابر در بهاران


کز سنگ ناله خيزد، روز وداع ياران

به حال آمدند. امام حسین7، عمامه امام حسن7 را بر سر قاسم7 پیچید. ای امان! قاسم7 روانه میدان شد.

خیلی‌هایتان به گریه افتادید. امشب یتیم‌نوازی کنید. اجر همه با امام حسن7 باشد.

یک ساعت بعد هم دیدند، امام حسین7، نعش قاسم7 را در بغل گرفته، سینه بر سینه قاسم... پا‌های قاسم7 به زمین کشیده می‌شد. «وَ رِجْلاهُ تخطانِ عَلَی الارضِ.»

باسمک الأعظم الأعظم الأعظم، بمولانا الحسین المظلوم7 و باهل بیته و اصحابه المظلومین، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله، یا الله.

سه چهار نوبت، آیه مبارکه (أَمَّنْ یجیبُ)[47] را تلاوت کنید. چند نفر بیمار دارند و حاجت دارند. آن وقت پس از خواندن این آیه، دعا کنید. بلند بخوانید:

(بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ)

به حقّ محمّد9 و آل محمّد:، فرج امام زمان7 را نزدیک گردان. ما را در دو عصر غیبت و ظهورش، جزو یارانش قرار بده. ما را بنده موحّد خالص خودت بفرما. ما را در پناه ولی وقت از هر خطا و اشتباه و از هر خطر و صدمه‌ای حفظ بفرما. مشکلات ما را آسان فرما. گرفتاری‌های ما را بر طرف فرما. گرفتاران ما را خلاص فرما. خیر دنیا و آخرت به همه شیعیان جهان عطا بفرما. به حقّ خاتم‌الأنبیاء9، مسلمانان را مظفّر و منصور و غالب و قاهر بگردان. کفّار، مخالفین مسلمین سیما یهود عنود را ذلیل فرما. عزّ شیعه و مسلمانان را روز افزون بفرما. روحانیون شیعه در پناه امام زمان7 به جمیع طبقاتشان معزّز و معظّم و محترم بدار. ما را پیرو روحانیونمان قرار بده. به حقّ محمّد9 و آل محمّد:، آن‌ها که ما را در خانه اهل بیت: بردند و مُردند، با ائمّه: محشورشان گردان. به حقّ محمّد9 و آلش:، اولاد ما را از فتنه‌های مضلّه آخرالزّمان نگه بدار. میراث و برکات آسمانی و زمینی‌ات را شامل حال همه شیعیان، بلکه همه مسلمانان بفرما. کسانی که به اولاد پیغمبر9 ترحّم می‌کنند، به حقّ پیغمبر9 بر آن‌ها ترحّم بفرما.



[1]. زمر: 3

[2]. زمر: 3

[3]. اعراف: 143

[4]. اعراف: 143

[5]. اعراف: 143

[6]. كهف: 67 و 72 و 75

[7]. ق: 16

[8]. نساء: 28

[9]. مائدة: 35

[10]. بحارالأنوار، ج63، ص384؛ «عَنْ أَبِي عَبْدِاللهِ7‏ أَنَّ أَبَاحَنِيفَةَ أَكَلَ‏ مَعَهُ‏ فَلَمَّا رَفَعَ الصَّادِقُ7 يَدَهُ عَنْ أَكْلِهِ قَالَ: الْحَمْدُ لِلهِ رَبِّ الْعالَمِينَ‏ اللَّهُمَّ إِنَّ هَذَا مِنْكَ وَ مِنْ رَسُولِكَ9. فَقَالَ أَبُوحَنِيفَةَ: يَا أَبَاعَبْدِاللهِ أَجَعَلْتَ مَعَ اللهِ شَرِيكاً؟ فَقَالَ لَهُ: وَيْلَكَ إِنَّ اللهَ يَقُولُ فِي كِتَابِهِ: (وَ ما نَقَمُوا إِلَّا أَنْ أَغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ‏) (توبه: 74) وَ يَقُولُ فِي مَوْضِعٍ آخَرَ: (وَ لَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا ما آتاهُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ قالُوا حَسْبُنَا اللهُ سَيُؤْتِينَا اللهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ رَسُولُهُ‏) (توبه: 59). فَقَالَ أَبُوحَنِيفَةَ: وَ اللهِ لَكَأَنِّي مَا قَرَأْتُهُمَا قَطُّ!»

[11]. جاثية: 23

[12]. اسراء: 85

[13]. قَالَ رَسُولُ اللهِ9: «نَحْنُ‏ الْوَسِيلَةُ إِلَى اللهِ»؛ بحارالأنوار، ج25، ص23

[14]. مائدة: 35

[15]. الكافي، ج4، ص184 و 403

[16]. بر اساس روايات، تبرك و استشفاء به خاك قبر مطهر پيامبر اكرم9 و ائمه بقيع: نيز اشكالي ندارد. به اين دو حديث توجه كنيد:

عَنْ أَبِي عَبْدِاللهِ7 فِي حَدِيثِهِ‏ أَنَّهُ سُئِلَ عَنْ طِينِ الْحَائِرِ هَلْ فِيهِ‏ شَيْ‏ءٌ مِنَ الشِّفَاءِ فَقَالَ يُسْتَشْفَى مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْقَبْرِ عَلَى رَأْسِ أَرْبَعَةِ أَمْيَالٍ وَ كَذَلِكَ قَبْرُ جَدِّي رَسُولِ اللهِ9 وَ كَذَلِكَ طِينُ قَبْرِ الْحَسَنِ وَ عَلِيٍّ وَ مُحَمَّدٍ فَخُذْ مِنْهَا فَإِنَّهَا شِفَاءٌ مِنْ كُلِّ دَاءٍ وَ سُقْمٍ وَ جُنَّةٌ مِمَّا تَخَافُ...

أَنَّ أَبَاحَمْزَةَ الثُّمَالِيَّ قَالَ لِلصَّادِقِ7 إِنِّي رَأَيْتُ أَصْحَابَنَا يَأْخُذُونَ مِنْ طِينِ قَبْرِ الْحُسَيْنِ7 يَسْتَشْفُونَ فَهَلْ فِي ذَلِكَ شَيْ‏ءٌ مِمَّا يَقُولُونَ مِنَ الشِّفَاءِ فَقَالَ يُسْتَشْفَى‏ مَا بَيْنَهُ‏ وَ بَيْنَ الْقَبْرِ عَلَى رَأْسِ أَرْبَعَةِ أَمْيَالٍ وَ كَذَلِكَ قَبْرُ رَسُولِ اللهِ9 وَ كَذَلِكَ قَبْرُ الْحَسَنِ وَ عَلِيٍّ وَ مُحَمَّدٍ فَخُذْ مِنْهَا فَإِنَّهَا شِفَاءٌ مِنْ كُلِّ سُقْمٍ وَ جُنَّةٌ مِمَّا يُخَافُ ثُمَّ أَمَرَ بِتَعْظِيمِهَا وَ أَخْذِهَا بِالْيَقِينِ بِالْبُرْءِ وَ تَخَتُّمِهَا إِذَا أُخِذَتْ.

بيان مرحوم علامه مجلسي: و أقول هذا الخبر بهذين السندين يدل على جواز الاستشفاء بطين قبر الرسول9 و سائر الأئمة: و لم يقل به أحد من الأصحاب و مخالف لسائر الأخبار عموماً و خصوصاً و يمكن حمله على الاستشفاء بغير الأكل كحملها و التمسح بها و أمثال ذلك و المراد بعلي إما أميرالمؤمنين أو السجاد و بمحمد الباقر: و يحتمل الرسول9 تأكيداً و إن كان بعيداً. (بحارالأنوار، ج57، ص155-156)

[17]. جاثية: 23

[18]. الإحتجاج على أهل اللجاج، ج2، ص458 / بحارالأنوار، ج2، ص88

[19]. بقرة: 34

[20]. اعلي: 1

[21]. (قالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَني‏ مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ) (ص: 76)

[22]. بحارالأنوار، ج11، ص142 به نقل از تفسير قمي

[23]. تفسير الصافي، ج1، ص116 / روايت مشابه: «قَالَ الصَّادِقُ7:... فَقَالَ إِبْلِيسُ: يَا رَبِ‏ أَعْفِنِي‏ مِنَ السُّجُودِ لآِدَمَ وَ أَنَا أَعْبُدُكَ عِبَادَةً لَمْ يَعْبُدْكَهَا مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لَا نَبِيٌّ مُرْسَلٌ فَقَالَ اللهُ: لَا حَاجَةَ لِي إِلَى عِبَادَتِكَ إِنَّمَا أُرِيدُ أَنْ أُعْبَدَ مِنْ حَيْثُ أُرِيدُ لَا مِنْ حَيْثُ تُرِيدُ»؛ بحارالأنوار، ج11، ص141 به نقل از تفسير قمي

[24]. فصلت: 37

[25]. جاثية: 23

[26]. مائدة: 35

[27]. قَالَ رَسُولُ اللهِ9: «نَحْنُ‏ الْوَسِيلَةُ إِلَى اللهِ.»؛ بحارالأنوار، ج25، ص23

[28]. يس: 74

[29]. بقرة: 165

[30]. كهف: 15

[31]. كهف: 102

[32]. مريم: 81

[33]. آل عمران: 64

[34]. هود: 101

[35]. فاطر: 40

[36]. صافات: 86

[37]. احقاف: 28

[38]. زخرف: 45

[39]. مائدة: 55؛ (إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ)

[40]. مائدة: 110

[41]. نحل: 86

[42]. انبياء: 43

[43]. اعراف: 3

[44]. انبياء: 24

[45]. فرقان: 3

[46]. «فلمّا نظر الحسينُ إليه و قد بَرَزَ اعتَنَقَه، و جعلا يبكيان حتّى غُشِيَ عليهما ثمّ استأذن الحسينَ7 في المبارزة، فأبى الحسينُ أن يأذَن له، فلم يَزَل الغلام يُقبِّل يدَيه و رِجلَيه حتّى أذِن له، فخرج و دموعه تسيل على خَدَّيه»؛‏ بحارالأنوار، ج45، ص34

[47]. نمل: 62
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » يکشنبه نوامبر 23, 2025 12:18 pm

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد سید اصفهان در ماه رمضان سال 1393 قمرى


مجلس 10

https://drive.google.com/file/d/1CfB5mV ... drive_link

أَعُوذُ بِاللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ
المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الآبِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْميزانَ لِيقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ)[1]

یک دعایى است که ائمّه: به ما دستور داده‏اند که در عصر غیبت بسیار بخوانیم و بعضى از مؤمنین این دعا را هم در نمازهاى جماعات، فیما بین و پشت سر نمازها، مى‏خوانند. مقتضى است همه شما، همه وقت آن را بخوانید و آن دعا این است:

«اللَّهُمَّ‏ عَرِّفْنِي‏ نَفْسَكَ‏ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي نَفْسَكَ لَمْ أَعْرِفْ نَبِيَّكَ، اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي رَسُولَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي رَسُولَكَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَكَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي حُجَّتَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دِينِي.»[2]

«خدایا! خودت را به من بشناسان.» چون آن چنان که در شب‌های اوّل گفتیم، معرفت صنع خداست[3]. خدا خود را به خلق مى‏شناساند و ما باید حُجُب و پرده‏هاى نفسانى و حیوانى را عقب بزنیم تا معرّفی خدا بر ما روشن شود.

«خدایا! خودت را به من بشناسان که اگر خودت را به من نشناساندى، من رسول و پیغمبر تو را نمى‏شناسم. خدایا! پیغمبرت را به من بشناسان که اگر او را به من نشناساندى، من حجّت تو که خلیفه‏ پیغمبر است را نخواهم شناخت. خدایا! حجّت خودت و خلیفه خودت را که وصی پیغمبر است به من بشناسان که اگر او را به من نشناساندى از دین خارج خواهم شد.» این مضمون دعاست. ما بر مبناى همین دعا مباحثى را شروع کردیم. و ان شاء الله شما زنده‌اید، اگر من هم تصدّق سر شما زنده بودم و خدا موفّق داشت، طبق همین دعا تا آخر می‌‏رویم.

خلاصه کنم؛ کلاسه شود؛ عصاره و کپسول بشود. در معرفت خدا، خلاصه حرفی که گفتیم این بود که معرفت خدا فطرى است و خدا خودش را در عالم ذرّ به ما شناسانده و در این عالم، ما باید پرده‌هاى طبیعت و حیوانیت و نفسانیت را از خودمان دور کنیم تا معرّفى خدا بر ما نمایان شود و خدا را بشناسیم و بیابیم و وجدان کنیم. البتّه به شرحى که عرض کردم، شهود خدا در عین احتجاب است و معرفت خدا به خروج از دو حدّ تعطیل و تشبیه است. این‌ها، حرف‌هایی است که مفصّل گفتیم. پس خدا را بالفطره مى‏شناسیم.

برای مُجادلین هم، یعنی آن‌هایی که اهل جدل هستند و مثل ابوجهل و ابولهب هستند، راهى را که از طریق جدل بتوان آن‌ها را هم اقناع کرد، باز کردیم و یک شب در اطراف آن موضوع هم صحبت کردیم، و سپس با توجّه به این که پاره‏اى از وساوس و شکوک و شبهات که از زبان بعضی نادانان در قلوب جوانان القاء می‌شود، برای رفع آن شکوک و شبهات هم، یک شب سخنانی را در موضوع «وسیله و واسطه بین حقّ و خلق» به عرض رساندیم. این خلاصه گفتار نُه شب در موضوع توحید بود. البتّه اگر مى‏خواستیم مفصّل بگوییم تا آخر ماه طول مى‏کشید ولی فکر می‌کنم همین مقدار کافی است.

حال می‌گوییم: ما از طریق خدا، باید انبیاء را بشناسیم. این جا حرف‌ها زیاد است. یکى از راه‌ها را بیان می‌کنم. امام صادق7 راه اثباتِ نبوّت انبیاء را این چنین بیان کرده‌اند[4] و ما به پیروى از پیشوایانمان سخن مى‏گوییم. بنده بلد هستم به روش فلسفه که از یونان بلند شده و بعد به شرق آمد و در میان مسلمین رواج پیدا کرد، وارد بحث نبوّت شوم ولى نمى‏خواهم! بلکه مى‏خواهم به روشی که پیشوایان دینمان، ائمّه طاهرین: تعلیم فرموده‏اند، وارد بحث نبوّت شوم.

امام صادق7 مى‏فرمایند: وقتى که ما دانستیم که خدایى داریم و ولىّ النعمه‏اى داریم که این خداى ما، عالم است، قادر است، حکیم است، حاضر است، تا آخر اسماء الحسنى و صفات علیاى خدا، وقتى دانستیم چنین خدایى داریم، مسلّماً باید رضایت این خدا را جلب بکنیم و از غضب و سخط و نارضایتى این خدا پرهیز بکنیم. مى‏دانیم این خدا نسبت به بعضی اقوال و افعال راضى است و از اقوال و اعمال دیگری، ناراضى است. این خدا ولىّ النعمة است، پس باید جلب رضایت و تجنّب از سخط او بنماییم. و چون ما نمى‏دانیم چه قول و چه عملى، ما را در نزد خدا نزدیک و مقرّب می‌کند و رضایت خدا را جلب می‌کند و چه قول و چه عملى، ما را از ساحت قُرب او دور مى‏کند، از وجهه لطف بر آن خدا لازم است انبیاء و رسل و سُفرایى را بفرستد که آن سُفرا و رسل، برای ما، مرضى و مغضوب خدا را بیان کنند. بگویند خداى متعال از چه گفتارى خوشش می‌آید و راضى است و نسبت به چه گفتارى ناراضى است. خدا از کدام سنخ رفتار راضی است و از کدام سنخ رفتار، ناراضی است. پس به حکم قاعده لطف، خداى متعال باید پیامبران و سفرایى را بفرستد که این‌ها، برای ما واجبات و محرّمات، مستحبّات و مکروهات بیان کنند و آن چه را که منجى ماست و آن چه را مهلک ماست، و آن چه را مورد رضایت خداوند است و آن چه را باعث کراهت خداوند است، مشخّص کرده و بیان نمایند. به این دلیل، وجود انبیاء از «طریق خدا» واجب مى‏شود. این یک راهی است که دعای «اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی‏ نَفْسَک،‏ فَإِنَّک إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَک لَمْ أَعْرِفْ نَبِیک» برای ما بیان می‌کند. پس اوّل باید خدا ثابت شود؛ پس از ثبوت خدا، لزوم وجود انبیاء ثابت می‌شود. درست است یا نه؟ بهترین دلیل برای لزوم نبوّت عامّه، همین است که امام صادق7 فرموده‏اند.

در دنباله جملاتی که دیشب عرض کردم، می‌خواهم اجمالاً یک روزنه دیگری را باز کنم و از آن روزنه هم وارد بحث نبوّت ‏شوم. علما و فضلا و دانشمندان، توجّه کنند. آن این است: خدا نزدیک‌تر از همه به ماست؛ جای تردید نیست. خدا شنواتر از همه است. خدا گویاتر از همه است. خدا از همه به ما مهربان‌تر است. این‌ها، همه درست است. هیچ کس منکر این حرف‌ها نیست. بعضی مغالطه نکنند! خدا احتیاج به وزیر ندارد؛ احتیاج به مدیر و دبیر ندارد. فضلا توجّه کنند! همه این‌ها درست است، ولى خدا عظیم است، خدا سلطان است، خدا مهیمن است، خدا علىّ است، خدا کبیر است. این‌ها اسماء خداست. هر اسمى، نشانه‏اى از یک کمال از کمالات غیرمتناهیه خداست. علوّ خدا، بزرگى خدا، هیمنت خدا، قهاریت خدا و سلطنت خدا، این‌ها کمالات ربوبی است و در درجه بى‌درجه‏اى است؛ یعنی در لانهایت است؛ بلکه فوق لا نهایت است و فوقیتش هم، بلانهایت است. «لانهایت»، اسم تکوینى خداست. اسم اعظم اعظم اعظم او، یعنی حضرت خاتم‌الأنبیاء، محمّدبن عبدالله9، که وجه الله است، بالله، لانهایت است. خود خدا، فوق لانهایت است و فوقتیش هم محدود به حدّى نیست؛ یعنی فوقیتش هم لانهایت است. لذا فلاسفه مى‏گویند: واجب الوجود، عدةً و شدةً و مدةً فوق لانهایت است و فوقیتش هم بلانهایت است.

در قرآن مى‏خوانید: (هُوَ اللهُ الَّذی لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْمَلِک الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیمِنُ الْعَزیزُ الْجَبَّارُ الْمُتَکبِّرُ)[5] این‌ها اسماء خدا هستند. (هُوَ الْعَلِی‏ الْعَظِیمً)[6]؛ این‌ها اسم خداست. خدا «قدّوس» و «سبّوح» است و در قدّوسیتش هم، قدّوس است. خدا «سلطان» است و بلکه خلاق سلاطین جهان است؛ نه تنها این جهان! این سلاطین را دور بیندازید که شلغم هم نیستند! بلکه خدا، خلاق سلاطین ملکوتى است؛ آن‌هایى که بر ملکوت عالم ماده سلطنت دارند. سلاطین دنیایی، پر کاه هم نیستند! اصلِ عالم ماده هیچ چیزِ قابلِ اعتنایی نیست؛ تا چه برسد به این منظومه! تا چه برسد به این کره! این‌ها را ول کنید، کشک است! در عالم ملکوت، سلطنت‌هاى ملکوتى است و خداى متعال، خلاق آن سلاطین است. سلطنت خدا هم فوق «ما لانهایت» و «بلانهایت» است، عدةً، شدةً و مدةً. عظمت خدا هم، این طور است. عزّت خدا هم، همین طور است. جبروت خدا و کبریائیت خدا هم همین طور است.

این‌ها را دانستید؟ حالا توجّه کنید. آقایان! عظمت خدا اقتضاء نمی‌کند که «خودش» با هر فرد پَست دنی، تماس بگیرد. این را کاملاً در نظر بگیرید! خدا سلطنت دارد؛ «سلطنت»، شؤونی دارد. شؤون سلطنت و کبریائیت خدا اجازه نمی‌دهد و اقتضاء نمى‏کند که خدای متعال، با ذات مقدّس خودش با هر پلیدِ پستى تماس بگیرد. پستى این طرف در لانهایت است؛ بلندى آن طرف هم در لانهایت است. شؤون علوّ خدا، شؤون عظمت خدا و شؤون کبریائیت خدا اقتضاء نمى‏کند که خدای متعال با زن فاحشه، با مرد بدعمل و با هر فرد پلید و کثیف، بلاواسطه تماس بگیرد.

پس چه مى‏کند؟ خدا، احکام ما را به طور مستقیم، به خود ما نمى‏فهماند. آیا خدا قدرت ندارد که احکام خودش را بدون ولىّ و نبىّ، به شخص من و شما بفهماند؟ بله، قدرت دارد. قدرتش هم تامّ است، عامّ است، کامل است و شامل است. هر کس بگوید خدا بر یک ذرّه از ممکنات قدرت ندارد، او بالله کافر است. او خدا را نشناخته است. خدا قادر و محیط است؛ امّا در عین حال خودش احکام را به ما نفهمانده است. در مغز بنده، واجبات و محرّمات را نینداخته است و مستحبّات و مکروهات را القاء نکرده است. چرا؟ چون مقام عظمت و کبریائیت و هیمنت و سلطنت و عزّت و جبروت و علوّ خداى متعال، مُتُأَبّی از این کار است.

هر چیزی، شؤونى دارد که باید شؤون آن رعایت شود. کبریائیت خدا، شأن دارد. اَنانیت خدا اقتضاء نمى‏کند که با زنیکه کثیف و با پسره کثیف، بلاواسطه تماس بگیرد و خدا به شخصه، مایحتاج او را به او بفهماند.

پس چه مى‏کند؟ واسطه لازم است. توجّه کردید؟ خدای متعال، بدون واسطه افاضه فیض نمى‏کند؛ نه فیض‌های تکوینی و نه فیض‌های تشریعی. فیض تشریعی، امرش از فیض تکوینی سهل‌تر است.

آیا خدا نمى‌تواند در قلب بنده القاء کند؟ چرا، می‌تواند. الآن آمریکایی‌ها و اروپایی‌ها و بعضى از شرقى‌هایی که وارد این راه شده‌اند، راه القاء در فکر و التقاط فکر را می‌توانند و مى‏کنند.

مطلبی بگویم. یک استادى داشتم. این استاد من، اقیانوسى از علم و عمل و تقوا بود. متحمّل علوم اهل البیت: بود. اگر من کسى را در دوران عمرم دیده باشم که شبیه زُراره بن اعین و اصحاب امام صادق7 باشد، او بود. وی متحمّل علوم اهل البیت: بود. ایشان در روانشناسى، یک اقیانوسی بود. ایشان خودش را از بدنش مى‏کنْد که تصوّرش برای شما مشکل است. همان طور که من عبایم را در مى‏آورم و می‌اندازم، او بدنش را می‌کنْد و می‌پوشید. خلع بدن برای او، مانند خلع عبا بود برای بنده از روی دوشم. آن وقت ایشان ما را نسبت به حقایقی آگاه مى‏کرد که یکى هم این حقیقت بود که مى‏فرمود: مواظب باشید! یک عدّه اشخاصی هستند که در فکرتان مى‏اندازند! این هم یک وادی است که نمی‌توانم وارد شوم. اگر وارد این وادی شوم، پنبه خیلی‌ها زده می‌شود؛ خیلی خرقه‌ها پاره می‌شود؛ خیلی مریدها از مُرادها کنده می‌شوند و بالعکس. حالا این مطلب برای ‌بعد بماند.

می‌فرمود: مبادا گول بخورید! بعضى‌ها در سیر و سلوک‌هاى نفْسى، یک قدرتی پیدا می‌کنند و بعد در فکر القاء مى‏کنند. بعد مى‏آیند همان فکری را که به شما القاء کرده‌اند، به خود شما مى‏گویند. شما مى‏گویید: او از قلب من آگاه است! در نتیجه مرید او می‌شوی. او هم سوارت مى‏شود و تا آخر عمر، تو را چهار نعله مى‏راند. ملتفت باشید!

وی می‌فرمود: «موقعی که در نجف مشغول تحصیل بودم، یک روزى در خیابان و در کوچه راه می‌رفتم. ناگهان یک مطلبی در باب جبر و تفویض، در نفْسِ من القاء شد. در حقیقت یک شبهه‌ای القاء شد. پشت سر آن شبهه، من همین طور در فکر بودم که آن شبهه را چه طور حل کنم. روز بعد، یک آقایى به من رسید و گفت: «این شبهه، جوابش این است. پسرم! معطّل نشو.» تکان خوردم! این از کجا به قلب من احاطه پیدا کرده است؟ از کجا مى‏داند که من در این شبهه گرفتار شده‏ام؟ و چه جواب روشنى هم به من داد! در این حال، بزرگ دیگرى که او هم مال اصفهان بوده است، به من رسید و من را نجات داد.»

این اصفهان شخصیت‌هاى مهمّی به دنیا داده است. متأسّفانه از آن‌ها قدردانى نمى‏شود! پریشب گفتم لنگر کره زمین و این کوه قاف که در این جا خوابیده است؛ یعنی علامه مجلسى1، قدرش را شما اصفهانی‌ها نمی‌دانید و الا باید صبح و ظهر و عصر و شام دور حرم او طواف بکنید. اصفهان از این قبیل، خیلی داشته است.

آن بزرگ، یکی از آیةالله‌هاى بزرگ بود که مال اصفهان است و اسمش را نمی‌خواهم ببرم، زیرا استاد من، اجازه نداد که اسمش را ببرم. حیاً و میتاً اجازه نداده است. یکی از اعلام بزرگ، از آیات عظیم اصفهان به استاد من رسید. صحبت 60 سال پیش است. او به من رسید و به من فرمود: «بابا جان! مبادا یک وقتی درباره فلانى اشتباه کنى و مریدش شوى! مبادا زیر رکاب او و اخیه او بروى! او خودش در قلب تو، شبهه‏ را القاء کرده است و بعد آمده جوابش را به تو گفته است. و الا از دیگر مطالب قلبى تو اطّلاع ندارد.»

بنده یک قدرى راه القاء در فکر و التقاط فکر را بلد هستم، امّا رفتن آن، شرعی نیست. التفات کردید؟ سیر کردن در این وادی‌ها مشروع نیست. پیغمبر9 و ائمّه: به ما دستور نداده‌اند در این راه‌ها برویم و اگر برویم، روز قیامت مسؤول خواهیم بود؛ و الا راه آن را من بلد هستم. با چهل روز می‌توانم همین کارها را بکنم. هم می‌توانم مطلبی را در فکر طرف بیندازم، یعنی همین طور که در خانه‌اش نشسته است، یک مطلبی را در فکرش بیندازم و هم می‌توانم فکرش را از او بگیرم؛ هر دوی این‌ها، روش ریاضتى خاصّى دارد. الآن در اروپا و آمریکا، هم در فکر می‌اندازند و هم فکر را می‌گیرند. او در واشنگتن است، آن دیگری در نیویورک است؛ فکر او را می‌گیرد. چند شب پیش گفتم؛ چون قُرب و بُعد جسمانى بین ارواح نیست؛ بلکه بین ابدان است. بدن من از بدن آن پسر اروپایی فاصله دارد ولی روحمان فاصله ندارد. فاصله جسمى بین ارواح نیست.

آیا خدا نمى‏تواند وظایفمان را در قلب و فکر ما القاء کند؟ مثلاً بگوید:‌ «آشیخ! وظیفه تو این است: نماز صبح بخوانی. نماز صبح هم دو رکعت است. اوّلُهُ التکبیر و آخرُهُ التَسلیم.» نمی‌تواند این‌ها را در قلب من القا کند؟ مى‏تواند؛ ولى نمى‌کند. بلکه با واسطه به ما القاء می‌کند. پس واسطه لازم است. این عمل «واسطه قرار دادن»، با عظمت خدا منافات ندارد؛ با قرب خدا منافات ندارد؛ با قدرت خدا منافات ندارد؛ با رأفت خدا منافات ندارد. خداوند از حضرت خاتم‌الأنبیاء9 و ائمّه اطهار: به من مهربان‌تر است. هیچ جای تردید نیست. خداوند از حضرت خاتم‌الأنبیاء9 و از ائمّه هدی: به من نزدیک‌تر است. خدا از امام زمان7 به من نزدیک‌تر است و از امام زمان7 به من مهربان‌تر است و قدرت و توانایی‌اش از امام زمان7 بر من بیش‌تر است. امام در عین حال، احکامش را از غیر راه پیغمبر9 و ائمّه: به من نمى‏رساند. چرا؟ جواب خیلى دارد، یکى از آن‌ها همین بود که اشاره کردم. عظمت خدا، هیمنت خدا، عزّت خدا، کبریائیت خدا، علوّ خدا و سلطنت خدا، تأبّی دارد که او با هر پست دونى، بلاواسطه تماس بگیرد.

فیض تشریع، سهل‌تر از فیض تکوین است. در فیض تشریعش و در شرع و دینش، واسطه قائل مى‏شود. انبیایى را انتخاب مى‏کند که آن انبیاء را واسطه قرار می‌دهد. ان شاء الله به برکت پیغمبر9، خواهید شنید؛ یک تکه حرف‌هایی را در انبیاء خواهم گفت. ان شاء الله تعالی، یک قدری در این مطلب روشن بشوید. بفهمید نبوّت چیست و انبیاء، چه کسی هستند؟ این بچّه‌های علقه مضغه‌، چه حالیشان می‌شود؟ این‌ها خیال کرده‏اند که انبیاء مثل ما هستند! فقط دو تا کلمه مسأله را به آن‌ها گفته‌اند که بروید به مردم بگویید، و انبیاء هم می‌گویند: «چشم!» آیا همین است؟ نه! بچّه جان! برو نخود کشمش بخور! ان شاء الله با یاری حضرت صاحب‌الزمان7 یک پرده از مقاماتِ روحانیت و نورانیت انبیاء را، بلند خواهم کرد.

خدا جمعى را به خودش اختصاص مى‏دهد. قرآن می‌فرماید:

(وَ إِنَّهُمْ عِنْدَنا لَمِنَ الْمُصْطَفَيْنَ الْأَخْيارِ)[7]

(وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسي‏)[8]

(وَ أَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِما يُوحى)[9]

(إِنَّ اللهَ اصْطَفى‏ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمينَ)[10]

در این آیات دقّت می‌کنید؟ خدا یک گوهرهاى پاکى را که در خزانه غیب خودش آن‌ها را به پاکى نگهداشته است، انتخاب مى‏کند و به آن‌ها القاء مى‏کند؛ تازه القای به آن‌ها هم متفاوت است. (تِلْک الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ)[11].

این بزرگواران، درجات دارند. ان شاء الله می‌گویم. ان شاء الله الرحمن؛ خدا اجازه خواهد داد پرده‌های این‌ها را بالا بزنم؛ ان شاء الله.

خداوند، آن‌ها را «انتخاب می‌کند»، آن وقت او را واسطه قرار می‌دهد. بین چه کسی؟ بین خودش و بین خلق. تازه این‌ هم باز درجات دارد، رتبه‌ها دارد، نظم دارد، حساب دارد.

لذا خدا به بنده، احکامم را نمى‏رساند. واجب است حجّ بروید. واجب است زکات بدهید. نصاب‌های زکات چیست؟ متعلَّق زکات چه چیزهایی است؟ مصرف زکات در چه مواردی است؟ مسائل نماز چیست؟ مناسک حجّ چیست؟ خدا می‌توانست همه این‌ها را در تک تک ما، القاء کند، ولی چنین نکرده است.

مگر خدا به ما نزدیک نیست؟ چرا! مگر خدا به ما مهربان نیست؟ چرا! مگر خدا بر این کار قادر نیست؟ چرا! با این که قدرتش از همه بیش‌تر، محبّتش و رأفتش از همه بیش‌تر و قرب و نزدیکی‌اش از همه بیش‌تر، با این حال چنین نمی‌کند. تا چشمت کور شود، اى وهّابى‌مسلک! نمى‏کند! به حکمت‌هایى این کار را نمى‏کند. یکى از حکمت‌هایش این است که عظمتش، تأبّی دارد، عزّتش، تأبّی دارد. یک عالمى که متبحّر باشد، دانا و متّقى باشد، مقام روحانیت او تأبّی دارد از این که با زنى فاحشه بنشیند و دوستى بکند. توجّه کردید چه گفتم؟

آقا! علماء به همه طبقات مردم مهربان هستند. بدانید آخوندهاى شما از هر کسى به شما مهربان‌تر هستند. من بى‌پرده مى‏گویم؛ چون هیچ نظرى ندارم. خدا هم می‌داند هیچ نظری ندارم. نظر سیاسى ندارم، بلکه نظر حقیقى دینى دارم. در میان شما، مهربان‌ترین طایفه به عموم شما، آخوندهایتان هستند، همین آخوندها، همین عمامه به سرها. این‌ها، از همه به شما مهربان‌تر هستند. از آیات عظامش گرفته تا سلسله جلیله طلاب و محصّلین علوم دینیه؛ که خدا به حقّ امام زمان7، این چراغ‌ها را در اصفهان بیش‌تر و روشن‌تر کند. به کوری چشم دشمنان روحانیت، من دعا می‌کنم. خدایا به حقّ حضرت صاحب‌الزمان7، این چراغ‌های علم دین را، یعنی طلاب و مدرّسین و علما، این چراغ‌ها را در این شهر و در این کشور و در تمام ممالک اسلامی، روشن‌تر و زیادتر بفرما. این‌ها، مهربان‌تر از هر طایفه‌ای به شما هستند. این‌ها، دلسوزتر از همه هستند. آن مهربانی را که علما به عموم مردم دارند، تجّار بازار ندارند؛ ملاّکین ندارند؛ رؤسای ادارات ندارند. هرکدام آن‌ها، خودشان را می‌خواهند. تاجر پول خودش را می‌خواهد؛ ثروت خودش را می‌خواهد. فرد اداری، ریاست خودش را می‌خواهد. ملاّک، مِلک خودش را می‌خواهد. امّا طلاب و مدرّسین و علما و حجج و آیات، این‌ها دین مردم را می‌خواهند و روح مردم را می‌خواهند. لذا از همه مهربان‌تر به شماها، این علما هستند. اما شؤون روحانیت تأبّى دارد از این که یک حجة‌الاسلامی یا یک آیة‌اللهى، بیاید پهلوى فاحشه‏اى بنشیند و بگوید: «خانم! حال مبارکتان چه طور است؟ خانم! به کاباره تشریف نبرید!» بله؟ با این که عالم دینی مهربان‌تر از همه است، اما عظمت روحانیت تأبّی دارد؛ از این کار، امتناع دارد. این را از باب مثال و مثل برایتان گفتم.

خداوند، خلاّق روحانیت است. شؤون روحانیت که در عالم امکان است، ظلّى از روحانیتِ الوهیت است. لذا تأبّی دارد از این که بیاید به تک تک افراد نزدیک شود، نزدیکی معنوى و در فکر آن‌ها القا کند. پس رسول مى‏فرستد. رسول هم نایب دارد؛ نایب‌های او هم نایب دارند؛ نایب‌ها هم نایب دارند؛ تا به نوّاب عامه برسد. نوّاب عامه هم باز به طبقات و به ترتیب و نظم و اسلوب خاصّی به مردم فیض تشریع خدا را مى‏رسانند. فیض تشریع خدا روی این نظام است. البتّه فیض تکوینش به درجاتی بالاتر است.

آیا توحید این است که بگوییم: «یا الله! یا الله! یا الله!»؟ بله، بنده هم می‌دانم این توحید است. ولى همان که مى‏گوید بگو «یا الله»، مى‏گوید بگو: «یا محمد بن عبدالله‌9!» همان مى‏گوید بگو: «یا علی‌بن ابی‌طالب7!» همان مى‏گوید بگو: «ای حضرت آیة‌الله! این مسأله چیست؟ ای حضرت آیت الله! برای ما دعا کنید!» همان خدا گفته است.

این مطلب، تکمیل مطلب دیشب از زاویه دیگری بود. چند مطلب دیگر هنوز دارم، آن‌ها بماند.

خلاصه کلام: وقتی دانستیم خدا هست، و آن خدا، رضا و غضب دارد، باید پیامبرانی از جانب او باشند که رضا و غضب او را برای ما بیان کنند و وظایف ما را مشخص نمایند.

علما! توجّه کنید. لا اقلِّ احتمال این است که خدا، رضا و غضب داشته باشد. احتمال این که این ولی النعمة، رضا و سخط دارد و احتمال این که این خدای بزرگ، دستورهایی داشته باشد، این احتمال برای ما کافی است. چون این احتمال، محرّک ما می‌شود که وظایف عملی و قولی خودمان را تحصیل کنیم. چون وظایف قولی و عملی ما، به القاء خدا نیست، باید انبیاء و سفراء و پیامبرانی باشند که خدای متعال به وسیله آن‌ها، دستورهای ما و وظایف ما را به ما بدهد: از واجبات که غیر جائز الترک است، و از محرّمات که غیر جائز الفعل است و از مستحبّات که فعلش راجح است و از مکروهات که فعلش مکروه است و از مباحات که متساوی‌الطرفین است، این‌ها را به ما بدهد.

پس از معرفت خدا، معرفت انبیاء درست مى‏شود. «اللَّهُمَ‏ عَرِّفْنِی‏ نَفْسَک‏ فَإِنَّک إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَک لَمْ أَعْرِفْ نَبِیک». این یک راه معنی «لَمْ أَعْرِفْ نَبِیک» است. ما پیامبران را از راه خدا به دست می‌آوریم و مى‏شناسیم. چون خدا داریم، باید پیامبر داشته باشیم. چون خدا داریم، باید معاد داشته باشیم. مشکل می‌دانم این ماه، من به معاد برسم و الا در معاد هم سخنان عجیبی داریم. چون خدا هست، پیامبر باید باشد. چون خدا هست، امام باید باشد. چون خدا هست، باید معاد باشد و نشئه ثواب و عقاب باشد؛ معاد، هم روحانی است و هم جسمانی.

پس نبوت عامّه ثابت شد. واجب شد که تا یک نفر مکلّف عاقل قادر مختار بر روى این زمین هست، خدای متعال باید پیامبرى را بفرستد تا این پیامبر، وظایف این عاقل قادر مختار را از خدا بگیرد و به او برساند.

این‌جا باز یک مطلبی بگویم. طلبه‌ها! خوب گوش بدهید. از همین جا یک گریز بزنم! اگر این پیامبر، سر تا پایش مثل من باشد، اگر این پیامبر، باطنش و ظاهرش و همه چیزش مثل من باشد، باز او لیاقت ندارد که از خدا بگیرد. پس باید این پیامبر، دو وجهی باشد. باید این پیامبر، مجمع البحرین باشد. باید این پیامبر، صاحب اقلیمَین باشد. باید جنبه «یلى الحق» و جنبه «یلى الخلق» داشته باشد. یعنی مثل آیینه باشد. یک طرف آینه، صاف و صیقلی و نورانی است. یک طرف دیگرش، ظلمانى است و سیماب را آورده‌اند و کشته‌اند و پُشتش زده‌اند تا این که تاریک شده است. پیغمبر9 باید دو سوی داشته باشند: سوی نورانی به حقّ و سوی ظلمانی به خلق. از سوی نورانی بگیرد و در جنبه ظلمانی‌اش، به اهل ظلمات مادّه که ما هستیم، برساند. از همین جا معلوم مى‏شود که پیغمبران، غیر ما هستند.

بچّه! تو حالا بگو: «خدا می‌گوید: (قل إِنَّما أَنَا بَشَـرٌ مِثْلُکمْ)[12]، این محمدبن عبدالله9 هم مثل ماست!» اى احمق نافهم! (إِنَّما أَنَا بَشَـرٌ مِثْلُکمْ) را دیدى، (یوحى‏ إِلَی) را ندیدى و نفهمیدى! هزار اقیانوس معرفت در (یوحى‏ إِلَی) مندرج و مُندَمِج است. خدا به هر بزغاله‏اى که وحى نمى‏کند و الا خدا به توی بزغاله هم وحى مى‏کرد! چرا خدا به یک بزغاله وحی نمی‌کند؟ چرا خدا حقایق را به قلب آخوندهاى وهابى‌مسلک و سنّى‌مسلک وحى نمى‏کند؟ چون این‌ها هم مثل دیگران هستند. التفات فرمودید؟ به کسى وحى مى‏کند که لیاقت وحى را داشته باشد. به کسی بلاواسطه القاء می‌کند که جنبه نورانیت قوى داشته باشد تا فى الجمله تناسبى با عالم غیب پیدا کرده باشد. راست است که انبیاء صورتاً بشر هستند و مثل ما هستند؛ ولى باطنشان، آه آه آه! یک شاعر، شعری گفته است. همین شعر را مفتاح کلام قرار دهم. می‌گوید:

بشـرٌ و ليكن فيه معنى عابقٌ


فالعود ليس كسائرِ الأعواد

خیلی خوب تشبیهی کرده است. مى‏گوید: فلانى بشر است ولى در او معناى عظیمِ عجیبى پنهان و مُندمج است. آن وقت مثال مى‏زند و می‌گوید: چوب عود، چوب است؛ امّا مانند سایر چوب‌ها نیست. صورتاً چوب است. او هم مى‏تواند به چوب‌های دیگر بگوید: «إنما أنا عودٌ مثلکم». آهای چوب‌ها! من هم چوب هستم. مثل شما هستم. من هم عرض و طول و عمق دارم. در من سه تا خط قائم بر هم می‌شود، خط طول و عرض و عمق. من هم شکسته مى‏شوم. من هم روییده مى‏شوم. مثل شما هستم. اما واقعاً عود مثل سایر چوب‌هاست؟ چوب سنجد بی‌پیر هم چوب است. آن را مثقال مثقال مى‏خرند ولى این را خروار خروار هم نمی‌خرند! هیزمی که می‌خواهند برای زمستان بخرند می‌گویند چوی سنجد داخل آن نباشد. چون این بی‌پیر، بدسوز، بدبو، متعفّن و کثیف است امّا این هم چوب است. سابق که این قدر نفت رایج نشده بود، مردم هیزم مى‏سوزاندند. می‌گفتند: هیزمِ میوه، خوب است. آن هم بهترین هیزم‌ها، هیزم زردآلو و سیب و گردو و... است. شرط مى‏کردند که چوب دو تا درخت، داخلش نباشد: چوب توت و چوب سنجد؛ مخصوصاً سنجد. چون بد چوبی است، کثیف و متعفّن. آن هم چوب است، این هم چوب است. هر دو چوب هستند. درست است یا نه؟ هر دو ظاهراً مثل هم هستند ولى در چوب عود، یک اسانسی است که وقتی یک نخودش در آتش می‌اندازند، فضا را معطّر می‌کند و شامه‌ها را بهره‌مند و ملتذّ می‌کند. ولی این چوب سنجد بی‌پیر، یک گند و بویی دارد که بینی را باید گرفت. دودش، چشم‌ها را کور می‌کند. آن را مثقال مثقال می‌فروشند و این را خروار خروار.

بنده بخل ندارم. دست و دلم باز است و همه را دعا می‌کنم. زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد! خدا به حقّ پیغمبر9 همه شما را، پیشوایانتان، علمایتان، پیرو آن‌ها هم شماها، زن و مرد، بچّه و بزرگ، خدا به حقّ قرآن همه شما را به مکه مشرّف بفرماید. یکی از سوغاتی‌هایی که از مکه می‌آورند، چوب عود است که آن‌جا کنار مسجدالحرام و کوه صفا، طبق طبق گذاشته‌اند. آن وقت حجّاج یک سیر و دو سیر و نیم سیر می‌خرند و تیمّناً و تبرّکاً می‌آورند. اما این جا سر بازار هیزم‌فروش‌ها خروار خروار چوب سنجد ریخته ولی کسی اعتنا نمی‌کند. هر دو چوب هستند. در آن چوب عود، یک روغن و عطر و یک اسانسی است که پنهان است و آن اسانس، با این چشم، دیده نمی‌شود و در این چوب سنجد هم نیست. در این چوب سنجد هم یک کثافتی و گند و بویی است که با این چشم، دیده نمی‌شود.

پیغمبر9 و ابوذر هر دو بشر بوده‌اند. اما این عود است و آن چوب سنجد. التفات فرمودید؟

درست است که قرآن مى‏فرماید: (إِنَّما أَنَا بَشَــرٌ مِثْلُکمْ)، تا راجع به کمالات پیغمبر9 می‌گوییم، می‌گویند: «آقا! این‌ها چیست که راجع به پیغمبر9 می‌‌گویید؟ قرآن می‌گوید: (إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکمْ).»

البتّه بنای قرآن بر چیز دیگری است. باز یک کلمه این جا بگویم. چه کنم! باید به هر مطلبی که می‌رسم یک اشاره‌ای کنم. نظم منبر دستم است؛ می‌توانم یک سلسله حرف را بگویم و جلو بروم. امّا می‌بینم لازم است که بعضی مطالب را تذکر بدهم.

آقایان! قرآن، پیغمبران به خصوص پیغمبر خاتم9 را -آن طوری که در روایات توصیف شده‌اند - توصیف نکرده است. چرا؟ خود خاتم‌الأنبیاء9 آن طوری که باید مقاماتشان را در معرض فکر اشخاص، یعنی همگان بگذارد، نگذاشته است. چرا؟ نکته دارد. پیغمبر9 آمده است خدا را بزرگ کند. حواستان را جمع کنید! پیغمبر9 آمده است بت‌شکنى کند.

مردم در آن زمان، به لات و عُزّى و هبل سر تعظیم فرود مى‏آوردند و آن‌ها را بزرگ مى‏شمردند؛ در مقابل ستارگان تعظیم مى‏کردند. «مُطِرْنا بِنَوْءٍ کذا، مُطِرْنا بنَوْءٍ کذا.»[13] باران را به ستارگان نسبت مى‏دادند؛ خیرات و برکات را به ستارگان نسبت مى‏دادند. ستاره‌ها را بزرگ مى‏کردند؛ بت‏ها را بزرگ مى‏کردند. عجیب است! بت خرمایی را بزرگ کرده است! آه آه! برای این که بخندید، این تکه را بگویم. از خرما بت مى‏ساختند آن بت، جلوى چادر شیخ قبیله بود. هر صبح باید پیش این بت بیایند. تعظیم بکنند، دست به سینه بگیرند، حاجاتشان را بگویند. یک وقتی هم که گرسنگی زور به زورشان می‌آورد، چیزی از جایی گیرشان نمی‌آمد و باید از ضدّ مافوقشان بخورند، سر این خدای خرمایی می‌ریختند، این خدای بتی را تکه تکه می‌کردند و هر کسى قسمتى از آن را مى‌خورد. یکی ماتحت آن خدا را می‌خورد، یکی کلّه‌اش را می‌خورد، یکی شکمش را! لوطی‌های خدا خور! باز وقتى دست آن‌ها مجدّداً به خرما مى‏رسید، یک بت خرمایی درست می‌کردند. همان بت خرمایی را باز تعظیم می‌کردند!

بشر در آن تاریخ، یا ملحد در اسماء خدا بود یا مشرک بود.[14] خدای واقعی در نظر بشر در آن تاریخ، اصلاً هیچ بود. هر چه بود، فقط همین بت‌ها بود. این پیغمبر9 آمده است که این‌ها را بزند و خدا را بزرگ کند. بنا بر بزرگ کردن خداست نه بزرگ کردن غیر خدا. این‌جا، جای این نیست که پیغمبر9 بگویند: نور من از نور عظمت مشتقّ شده‌ است،[15] من «اوّلُ مَا خَلَق» هستم،[16] من واسطه فیض هستم.[17] اگر این حرف‌ها را می‌گفت، همه می‌گفتند: آقا، این آمده و دکان و دستگاه را برای آقایی و ریاست خودش باز کرده است. دقّت می‌فرمایید؟ اگر پیغمبر9 در قرآن یا در کلمات عمومی مثل خُطب عمومی و اجتماعی‌اش، می‌خواست پیوسته مقامات خودشان را بگوید، همه می‌گفتند: «این دکان و دستگاه برای آقایی خودش باز کرده است. می‌خواهد سوار بر گردن ما شود.» و این در حالی است که ایشان، به این مقصد نیامده بود. ایشان آمده بود که خدا را بزرگ کند. ایشان آمده بود که ماسوی الله را در مقابل خدا کوچک کند، حقیر کند، فقیر کند، بی‌چیز و ناچیز کند؛ حتّی خودش را کوچک و فقیر کند، چنانچه خودشان هم چنین هستند. حواستان جمع باشد! خود پیغمبر9 در مقابل خدا، فقیر صرف است؛ ایشان به خدا غنی است. ایشان در مقابل خدا، جاهل صرف است و به خدا، عالم است. ایشان در مقابل خدا، عاجز صرف است و به خدا قادر است. هر کمالاتی که دارد، بالله است، مِن الله است، لله است، فی الله است و إلی الله است. ایشان، غرق در الوهیت است و بنابراین، بنا نیست که از خودش تعریف کند. بنا نیست مقامات خودش را بگوید. اگر مقاماتش را بیان کند، اوّلاً توهّم می‌شود که این آقا آمده و می‌خواهد استعمار کند، بلکه استحمار کند، بلکه سواری بگیرد. این توهّم می‌آید. دوم این که خلاف هدف است. هدف، بزرگ کردن خدا و کوچک کردن ما سوى الله است. چون چنین است، مقامات انبیاء، آن طور که هستند در قرآن گفته نشده است. قرآن در پرده یک چیزهایى گفته است که من هم ان شاء الله، یک چیزهایی از آن را برای شما خواهم گفت. ایشان نسبت به خدا، خودش را کوچک کرده و گفته‌ است: «من عبد خدایم.»

(سُبْحانَ الَّذي أَسْرى‏ بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى)[18]

«وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ.»

(قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَـرٌ مِثْلُکمْ) «بگو: من هم مثل شما هستم.» امّا دنباله‌اش چیست؟ (یوحى‏ إِلَی أَنَّما إِلهُکمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یشْرِک بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً)[19]

قرآن مى‏خواهد خدا را بزرگ کند. در عین حال (یوحى‏ إِلَی)، را ذکر کرده است. آقایان طلاب! (یوحى‏ إِلَی) را شرح دادم. خود (یوحى‏ إِلَی) مى‏گوید: «من عود هستم، مثل شما سنجدها نیستم!» خود همین (یوحى‏ إِلَی)، تفاوت پیغمبر9 را با بقیه روشن می‌کند. اگر او هم مثل ابوجهل و ابولهب و مثل دیگران بود، که (یوحى‏ إِلَی) نمى‏شد! اگر او هم لولهنگ باشد، اگر او هم مثل دیگران کاسه توىِ تنظیف خانه حمّام باشد، که شربت بِه لیمو را در آن نمى‏ریزند! شربت بِه لیمو را در ظرفی بَلّور مى‏ریزند -بُلور غلط است- خداوند شربت به لیموی با یخ را اوّل افطار، نصیب همه‌تان بفرماید! شربت بِه لیمو را در ظرف بَلّور می‌ریزند، در کاسه نوره‌خانه حمّام که نمى‏ریزند! در کاسه نوره‌خانه حمّام، نوره زرنیخ یا آهک مى‏ریزند. توجّه فرمودید یا نه؟ اى نافهم! اگر (إِنَّما أَنَا بَشَـرٌ مِثْلُکمْ) است، یعنی مثل سایر مردم، کاسه نوره‌خانه حمّام است، که این شربت بِه لیموى قرآن را در آن نمى‏ریختند؛ فهمیدید چه گفتم؟ خود (یوحى‏ إِلَی) می‌گوید که من غیر از شما هستم.

همسرى با انبياء برداشتند


اولیا را همچو خود پنداشتند

بعضی‌ها اشتباه کرده‏اند. خداوند، یک اقیانوس مطلب را در همین یک کلمه (یوحى‏ إِلَی)، قرار داده است. اهل فهم می‌فهمند. برگردم به شعر شاعر. پس:

بشـرٌ و ليكن فيه معنى عابق


العودُ ليس كسائر الاعواد

پیغمبر9 بشر است، اما چه طور بشری!

آن به خاور زر نشيند، اين بگَفت


زين حسن تا آن حسن فرقي است زفت

این مفتاح مطلب نبوّت بود. ان شاء الله فردا شب، وارد بحث خواهیم شد. این را برای آمدن جمعیت بیشتر نمی‌گویم. این جمعیت و این مسجد هم که پُر بشود، در نظر بنده از جنبه‌های تشریفاتی ظاهری مهم نیست. در زمان جوانی، ده برابر این جمعیت را دیده‌ام. بلکه برای این است که یک مطلبی می‌خواهم بگویم و من به طور خاصّ، به طلبه‌ها علاقمند هستم. خدا به حقّ پیغمبر9، این‌ها را نگهداری کند. خدا به حقّ پیغمبر9، بر تأییداتشان بیفزاید. این مجاهدین فی سبیل الله، این فدائیان در راه دین،‌ که از لذایذ جسمانی گذشته‌اند و به زندگانی متوسط قناعت کرده و تحصیل علم دین می‌کنند، خدا به حقّ پیغمبر9 این‌ها را به اهداف عالیشان برساند. دلم می‌خواهد شکسته بسته، اگر نصف کلمه‌ای را بلد شدم به سمع مبارک شماها برسانم. بیایید؛ من فردا شب در بحث نبوّت وارد می‌شوم. مطالب این منبر، اجمال و افتتاح مطلب بود.

پس معلوم شد چون خدا هست، باید پیغمبر باشد و پیغمبران به حکم عقل و وجدان و نقل، هم مثل ما هستند و هم مثل ما نیستند. در عین آن که صورتاً مثل ما هستند، اما باطناً مثل ما نیستند. این‌ها پایشان در یک جاى دیگر گرفته شده است. این‌ها بشر هستند و لیکن یک اقیانوس نورانیت هستند که در لباس بشریت در آمده‌اند که اگر آن نورانیت در آن‌ها نباشد، مثل ما قابل وحى نخواهند بود. به ما وحی نمی‌شود. چرا؟ چون قابلیت نداریم. چون عظمت خدا تأبّی دارد از این که با ما تماس بگیرد. یک واسطه‌اى باید باشد که جنبه بینُ البین داشته باشد، جنبه نورانیت «یلِى الحق» و جنبه ظلمانیت «یلِى الخلق»، تا به آن جنبه نورانیت، وحى را بگیرد و با این جنبه ظلمانیت، وحى را برساند. این، حقیقت انبیاء است و این، آن چیزى است که فعلاً مقتضی است درباره نبوّت انبیاء گفته شود. حالا فردا شب وارد می‌شوم که نشانه انبیاء چیست؟ سپس ان شاء الله تعالی در مورد پیغمبر خودمان9 وارد بحث می‌شویم و آن نشانه‌ها را که قسمت عمده‌اش قرآن است، ان شاء الله طی چند شب به عرضتان می‌رسانم.

خدایا! به حقّ قرآن عظیم، به حقّ آیات مبارکات قرآن، اوّلاً تو را قسم می‌دهم صاحب قرآن، مبین قرآن، بیان کننده این معارف، امام زمان7 را به زودی آشکار بفرما.

ثانیاً جوان‌های ما را از شبهات و وساوس جن و انس حفظ فرما. پیرمردهای پیر و پاتال و زهوار در رفته، احتیاج به دعا ندارند. اگر خوب هستند، کسی نمی‌تواند آن‌ها را تغییر دهد. اگر هم بد هستند، نمی‌شود آن‌ها را به راه آورد. خدایا به حقّ قرآن، جوان‌های ما را از شبهات و از وساوس شیاطین انس و جنّ حفظ بفرما. دین و ایمان و معرفت کامل جوانان ما را به حقّ صاحب الزمان7 تا آخرین نَفَسِ عمرشان برای آن‌ها نگهداری بفرما.

بس است. یک نمکی هم در این خوراک بریزیم و شما را دعا کنیم.

در سال 1306 یا 1307 خورشیدی بود، چهل و پنج شش سال قبل. زمانی بود که من طلبه بودم و درس می‌خواندم. روز عاشورایی، بنده از خانه آمدم که به حرم امام رضا7 بروم و یک زیارت عاشورا بخوانم. نوع مردم مشهد هم بنده را می‌شناختند. بچّه مشهد هستم و پدرم هم، روضه‌خوان بود. مورد توجّه مردم هم بود. مردم به پدر من علاقه و ارادت داشتند؛ او را می‌شناختند؛ مخصوصاً در مسیری که رفت و آمد می‌کرد. روز عاشورا بود. بنده، دو سه ساعت بعد از طلوع آفتاب از خانه بیرون آمدم تا به حرم امام رضا7 بروم. زیارتی کنم و زیارت عاشورایی بخوانم. در مشهد، آن تاریخ و در همه شهرها، روزهای عاشورا، «دسته خونی» بیرون می‌آمد. «دسته خونی» عبارت از آن قمه‌زن‌هایی بودند که کفن می‌پوشیدند و سرهایشان را می‌تراشیدند و روز عاشورا تیغ می‌زدند. مشهد بعد از اردبیل، از همه جا در این موضوع مهم‌تر بود. دو تا دسته می‌آمد؛ یکی دسته ترک‌های قره‌باغی و یکی دسته کرمانی‌ها. ترک‌های قره‌باغی صبح می‌آمدند و کرمانی‌ها عصر می‌آمدند. نزدیک هزار یا هزار و پانصد قمه‌زن داشتند. این‌ها از تکیه‌شان می‌آمدند و به صحن مطهر می‌رفتند. علمدارها را هم توی صحن می‌آوردند؛ علمدارها آن‌هایی بودند که خنجر و سیخ و میخ و نیزه و این‌ها به بدنشان فرو می‌کردند که می‌خواستند خودشان را شبیه حضرت عباس7 و حضرت قاسم7 کنند. آن علمدارها توی صحن می‌آمدند. اوّل آن‌ها تیغ می‌زدند، بعد هم این‌ها تیغ می‌زدند و «شاه حسین، یا حسین» می‌گفتند.

من از خانه بیرون آمدم که به طرف صحن بروم. همین که از کوچه وارد خیابان شدم، دیدم یک پسری، کفن به تنش کرده است. سرش را هم تراشیده و قمه‌اش هم دستش است. یک پسر دیگری هم کفن نپوشیده و لباس بر تن دارد. یک چوب دستش است و همراه او دارد می‌رود. چون قمه زن‌ها، هر کدامشان یک چوب به دست هم همراه داشتند که اگر یک وقتی عشق امام حسین7 در این‌ها غلیان پیدا کرد و خواستند محکم به سرشان بزنند، او از عقب سر، چوب را جلو می‌آوُرد، قدّاره به چوب می‌خورد و بعد، قدّاره را از دستش می‌گرفتند. به این دلیل بود که اغلب قمه‌زن‌ها، یک چوب به دست هم همراه داشتند.

یک پسری در سن هجده یا نوزده، قمه دستش است و کفن پوشیده است و سرش را هم تراشیده است. یک پسری هم در سن بیست، بیست و یک، بیست و دو، چوب به دستش است و با هم دارند می‌روند. یک دختری هم دنبال سر این‌هاست! این دختر گاهی می‌رود این پسر کفن‌پوش را از پشت سر می‌گیرد و یک چیز‌هایی می‌گوید. پسر کفن‌پوش می‌گوید: «برو! آخر برو دیگر! اذیتم نکن!» و گاهی به آن پسری که چوب دستش است می‌پرد. او را می‌گیرد و شانه او را می‌بوسد. او هم می‌گوید: «برو آخر! برو! ول کن!»‌

نفهمیدم موضوع چیست. در مسافتی حدود سی چهل قدم، چند نوبت این عمل تکرار شد. من جلوتر رفتم. وقتی جلو رفتم، هر دو پسر من را شناختند؛ هم آن پسر قمه‌زن، هم آن پسر چوب به دست. سلام کردند. گفتم: این چیست؟ آن پسر چوب به دست گفت: «آقای شیخ! این پسر نذر کرده امسال بیاید قمه بزند. یک حاجتی داشته، روا شده، نذر کرده بیاید قمه بزند. این دختر، خواهر اوست. از دیشب، این دختر امان ما را بریده است. مانع می‌شود از این که او بیاید قمه بزند. صبح که برادر تصمیم گرفته و گفته است: «نه! من باید قمه را بزنم، چون نذر کرده‌ام» این دختر به برادرش چسبیده و می‌گوید که: «داداش! حالا که می‌خواهی قمه بزنی، همین جا توی خانه، یکی آهسته بزن. بس است دیگر! نرو.» و این پسر می‌گوید: «نمی‌شود! باید بروم در صحن امام رضا7 قمه بزنم.» من هم همراهش هستم. این از صبح ما را ول نمی‌کند! گاهی به برادرش می‌چسبد. می‌گوید: «داداش! برای رضای خدا، یک قمه بیشتر نزن. داداش! همین جا بزن. الآن برگردیم به خانه. من طاقت ندارم!» برادرش هم او را رد می‌کند. بعد می‌آید به من می‌چسبد. امان ما را بریده است! شما یک قدری ملامتش کنید.»

من صدایش زدم. گفتم: «دختر! به این‌ها چه کار داری؟» همین که گفتم، آن دختر به قمه و قدّاره و کفن یک نگاهی کرد. چنان گریه کرد، چنان گریه کرد که من را منقلب کرد. به همان زبان مشهدی گفت: «آشیخ محمود!‌ من نمی‌توانم ببینم داداشم این طور خونی شده! بگویید: یک قمه بزند و الآن به خانه بیاید.» بالاخره گفتم: خواهر جان! دختر جان! آخر این با دست خودش آهسته می‌زند. نذر است. قمه زدن چندان اهمیتی ندارد. امام حسین7 را تکه تکه کردند. برادرش اباالفضل7 را قطعه قطعه کردند. جوان هجده ساله‌اش را کشتند. یک قدری از این‌ها گفتم. او به گریه افتاد. بعد بیش‌تر گریه کرد. گفتم: اهمیتی ندارد. این بر می‌گردد. به سلامتی به خانه می‌آید. برگرد.

از بس گفتم، این دختر دو سه قدم برگشت ولی با این حال، باز هم برنگشت. این مطلب را داشته باشید. از این‌ها رد شدم، دم صحن رسیدم. منظره این مطلب در فکر من یک جَوَلانی کرد. همین که دم صحن که رسیدم، یک مرتبه متفطّن این نکته شدم. سر را به در صحن گذاشتم. آن قدر گریه کردم، آن قدر گریه کردم!

آن که در فکر من آمد، این است؛ گفتم: نگاه کن! این یک خواهری است که یک قدری به برادرش محبّت دارد. برادرش با دست خودش، برای تقرّب به درگاه خدا، به امام حسین7، می‌خواهد قمه بزند. این، این طور بی‌تاب شده است. خدا به داد دل زینب برسد! یا ربّ! چه حالی داشت خواهر امام حسین7!‌ ای حسین!

اغلبتان به گریه آمدید. می‌خواهم هر که اشکش می‌ریزد، دست و سرش را مرخّص کند. فریاد «وا حسینا!» از تمام جمعیت بلند شود.

این خواهر طاقت ندارد ببیند برادرش با دست خودش، می‌خواهد یک قمه به سر خودش بزند. قربان دل آن خواهری که ببیند شمشیردار از یک طرف ... «وا حسینا!» ... نیزه‌دار از یک طرف، «وا حسینا!» ... دست‌هایش را بالای سرش گذاشت. همه فریادتان به ناله بلند شود.

این خواهر دست‌ها را بالای سرش گذاشت. فریاد زد: «أَ مَا فِیکمْ مُسْلِمٌ؟»[20]

این خواهر و برادر را امشب وسیله قرار دهید. شاید خدا به برکت دعای شما، راه کربلا را باز کند. بروید کنار تلّ زینبیه، آن جا اشک بریزید.

بحقّ مولانا الحسین المظلوم7 و باخته المظلومة، با حال ناله و استغاثه، ده مرتبه بلند بگویید: یا اللهُ، یا اللهُ، یا اللهُ، یا اللهُ، یا اللهُ، یا اللهُ، یا اللهُ، یا اللهُ، یا اللهُ، یا اللهُ.



[1]. حديد: 25

[2]. الكافي، ج1، ص337 / بحارالأنوار، ج52، ص146 و 147

[3]. «عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ حَكِيمٍ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِاللهِ7: الْمَعْرِفَةُ مِنْ صُنْعِ مَنْ هِيَ قَالَ مِنْ‏ صُنْعِ‏ اللهِ‏ لَيْسَ لِلْعِبَادِ فِيهَا صُنْعٌ.» (الكافي، ج1، ص163)

[4]. «عَنْ مَنْصُورِ بْنِ حَازِمٍ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِاللهِ7: إِنَّ اللهَ أَجَلُ‏ وَ أَكْرَمُ‏ مِنْ‏ أَنْ يُعْرَفَ بِخَلْقِهِ بَلِ الْخَلْقُ يُعْرَفُونَ بِاللهِ. قَالَ: صَدَقْتَ. قُلْتُ: إِنَّ مَنْ عَرَفَ أَنَّ لَهُ رَبّاً فَقَدْ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يَعْرِفَ أَنَّ لِذَلِكَ الرَّبِّ رِضًا وَ سَخَطاً وَ أَنَّهُ لَا يُعْرَفُ رِضَاهُ وَ سَخَطُهُ إِلَّا بِوَحْيٍ أَوْ رَسُولٍ فَمَنْ لَمْ يَأْتِهِ الْوَحْيُ فَيَنْبَغِي لَهُ أَنْ يَطْلُبَ الرُّسُلَ فَإِذَا لَقِيَهُمْ عَرَفَ أَنَّهُمُ الْحُجَّةُ وَ أَنَّ لَهُمُ الطَّاعَةَ الْمُفْتَرَضَةَ.» (الكافي، ج1، ص188)

[5]. حشر: 23

[6]. بقرة: 255 / شوري: 4

[7]. ص47

[8]. طه: 41

[9]. طه: 13

[10]. آل عمران: 33

[11]. بقره: 253

[12]. كهف: 110؛ (قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَـرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى‏ إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ)

[13]. «نَقَلَ الصَّدُوقُ عَنْ أَبِي عُبَيْدٍ قَالَ كَانَتِ الْعَرَبُ فِي الْجَاهِلِيَّةِ إِذَا سَقَطَ نَجْمٌ وَ طَلَعَ آخَرُ قَالُوا لَا بُدَّ أَنْ يَكُونَ عِنْدَ ذَلِكَ رِيَاحٌ وَ مَطَرٌ فَيَنْسُبُونَ كُلَّ غَيْثٍ يَكُونُ عِنْدَ ذَلِكَ إِلَى النَّجْمِ الَّذِي سَقَطَ حِينَئِذٍ فَيَقُولُونَ مُطِرْنَا بِنَوْءِ الثُّرَيَّا أَوِ الدَّبَرَانِ وَ نَحْوِ ذَلِكَ» (وسائل الشيعة، ج8، ص15 و 16 به نقل از معاني الاخبار) / «قَالَ رَسُولُ اللهِ9:‏ يَكُونُ النَّاسُ مُجْدِبِينَ فَيُنْزِلُ اللهُ عَلَيْهِمْ رِزْقاً مِنْ رِزْقِهِ فَيُصْبِحُونَ مُشْرِكِينَ قِيلَ لَهُ كَيْفَ ذَاكَ يَا رَسُولَ اللهِ قَالَ يَقُولُونَ مُطِرْنَا بِنَوْءِ كَذَا وَ كَذَا.» (بحارالأنوار، ج55، ص330)

[14]. «قَالَ‏ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ‏7: وَ أَهْلُ الْأَرْضِ يَوْمَئِذٍ مِلَلٌ مُتَفَرِّقَةٌ وَ أَهْوَاءٌ مُنْتَشِـرَةٌ وَ طَرَائِقُ‏ مُتَشَتِّتَةٌ بَيْنَ مُشَبِّهٍ لِلهِ بِخَلْقِهِ أَوْ مُلْحِدٍ فِي‏ اسْمِهِ‏ أَوْ مُشِيرٍ إِلَى غَيْرِهِ.» (بحارالأنوار، ج18، ص216 به نقل از نهج البلاغة)

[15]. «قَالَ رَسُولُ اللهِ9: أَوَّلُ‏ مَا خَلَقَ‏ اللهُ‏ نُورِي‏ ابْتَدَعَهُ مِنْ نُورِهِ وَ اشْتَقَّهُ مِنْ جَلَالِ عَظَمَتِهِ.» (بحارالأنوار، ج25، ص22) / «عَنْ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ7 قَالَ: إِنَّ اللهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَ نُورَ مُحَمَّدٍ مِنِ اخْتِرَاعِهِ مِنْ‏ نُورِ عَظَمَتِهِ‏ وَ جَلَالِهِ.‏» (بحارالأنوار، ج35، ص28) / «عَنْ أَبِي حَمْزَةَ قَالَ سَمِعْتُ عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ7 يَقُولُ‏: إِنَّ اللهَ‏ خَلَقَ مُحَمَّداً وَ عَلِيّاً وَ أَحَدَ عَشَرَ مِنْ وُلْدِهِ مِنْ‏ نُورِ عَظَمَتِهِ.» (الكافي، ج1، ص531)

[16]. «عَنْ جَابِرِ بْنِ عَبْدِاللهِ قَالَ: قُلْتُ لِرَسُولِ اللهِ9: أَوَّلُ شَيْ‏ءٍ خَلَقَ اللهُ تَعَالَى مَا هُوَ؟ فَقَالَ: نُورُ نَبِيِّكَ يَا جَابِرُ خَلَقَهُ اللَّهُ ثُمَ‏ خَلَقَ‏ مِنْهُ‏ كُلَ‏ خَيْرٍ.» (بحارالأنوار، ج15، ص24) / «قَالَ رَسُولُ اللهِ9: أَوَّلُ‏ مَا خَلَقَ‏ اللهُ‏ نُورِي.‏» (بحارالأنوار، ج25، ص22 و ج54، ص170)

[17]. «بِكُمْ‏ فَتَحَ‏ اللهُ‏ وَ بِكُمْ يَخْتِمُ وَ بِكُمْ‏ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ‏ وَ بِكُمْ‏ يُمْسِكُ السَّماءَ أَنْ‏ تَقَعَ عَلَى الْأَرْضِ إِلَّا بِإِذْنِهِ‏ وَ بِكُمْ يُنَفِّسُ الْهَمَّ وَ بِكُمْ يَكْشِفُ الضُّـرَّ.» (زيارت جامعه؛ بحارالأنوار، ج99، ص132) / «بِكُمْ يُبَيِّنُ اللهُ الْكَذِبَ وَ بِكُمْ يُبَاعِدُ اللهُ الزَّمَانَ الْكَلِبَ وَ بِكُمْ‏ فَتَحَ‏ اللهُ‏ وَ بِكُمْ يَخْتِمُ اللهُ وَ بِكُمْ يَمْحُو مَا يَشَاءُ وَ بِكُمْ يُثْبِتُ وَ بِكُمْ يَفُكُّ الذُّلَّ مِنْ رِقَابِنَا وَ بِكُمْ يُدْرِكُ اللهُ تِرَةَ كُلِّ مُؤْمِنٍ يُطْلَبُ بِهَا وَ بِكُمْ تُنْبِتُ الْأَرْضُ أَشْجَارَهَا وَ بِكُمْ تُخْرِجُ الْأَشْجَارُ أَثْمَارَهَا وَ بِكُمْ تُنْزِلُ السَّمَاءُ قَطْرَهَا وَ رِزْقَهَا وَ بِكُمْ يَكْشِفُ اللهُ الْكَرْبَ وَ بِكُمْ يُنَزِّلُ اللهُ الْغَيْثَ وَ بِكُمْ تَسِيخُ الْأَرْضُ‏ الَّتِي تَحْمِلُ أَبْدَانَكُمْ وَ تَسْتَقِرُّ جِبَالُهَا عَنْ مَرَاسِيهَا إِرَادَةُ الرَّبِّ فِي مَقَادِيرِ أُمُورِهِ تَهْبِطُ إِلَيْكُمْ وَ تَصْدُرُ مِنْ بُيُوتِكُمْ وَ الصَّادِرُ عَمَّا فَصَلَ مِنْ أَحْكَامِ الْعِبَادِ.» (زيارت حضرت سيدالشهداء7؛ الكافي، ج4، ص576 و 577)

[18]. اسراء: 1

[19]. كهف: 110

[20]. الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج2، ص112؛ «خَرَجَتْ أُخْتُهُ زَيْنَبُ إِلَى بَابِ الْفُسْطَاطِ فَنَادَتْ عُمَرَ بْنَ سَعْدِ بْنِ أَبِي وَقَّاصٍ: وَيْحَكَ يَا عُمَرُ! أَ يُقْتَلُ أَبُوعَبْدِاللهِ وَ أَنْتَ تَنْظُرُ إِلَيْهِ؟ فَلَمْ يُجِبْهَا عُمَرُ بِشَيْ‏ءٍ. فَنَادَتْ: وَيْحَكُمْ أَ مَا فِيكُمْ مُسْلِمٌ؟ فَلَمْ يُجِبْهَا أَحَدٌ بِشَيْ‏ءٍ.»
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » دوشنبه نوامبر 24, 2025 12:30 am

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد سید اصفهان در ماه رمضان سال 1393 قمرى


مجلس 11
https://drive.google.com/file/d/1PxG-t0 ... drive_link

أَعُوذُ بِاللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ
المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الآبِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْميزانَ لِيقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ)[1]

همان طور که شب گذشته مختصراً به عرض رسانیدم، لطف الهی اقتضاء می‏کند که خداوند سفرا و پیامبرانی را بفرستد تا این بشرِ عاقلِ قادرِ مختار، عالم به وظایفش شود. آن چه را که مرضی خداست، از انبیاء بشنود و عمل کند و آن چه را که موجب سخط و غضب خداست نیز بشنود و ترک کند.

یک پرده دیگر از حکمت‌های بعثت انبیاء را هم اشاره کنم. آقایان علما و فضلا! آمدن انبیاء، تنها برای بیان احکام نیست؛ بیان احکام واجب و حرام و مستحب و مکروه، یک شعبه از آثار وجودی انبیاء است.

یکی دیگر از علل و مبادی بعثت انبیاء این است که عقول بشر به خودی خود نمی‏تواند مدارج معارف الهی را سیر کند. بشر به هر درجه که برسد، باز هم ناقص است. عقل او کوچک و کوتاه است. با عقل ناقص خود نمی‏تواند حقایق عالم را درک کند؛ چه از راه استدلال و منطق و چه از راه کشف و شهود.

چون مجلس من بحمد الله و المنّة، مزین به وجود علما و طلاب است، ناچارم پاره‌ای از مطالب را که مطابق افق فکر آن‌هاست و لو به نحو اختصار، اشاره کنم.

بشر با قدم خود، نمی‏تواند مدارج معارف الهی را سیر کند؛ چه از راه استدلال و منطق، مانند حکماء و فلاسفه، و چه از راه کشف و شهود، مانند عرفا.

فلاسفه به دلیل اختلافاتی که در تمام مباحث، اختلافاتی پیدا کرده‌اند. مبحث اوّل، مبحث توحید است. فلاسفه بزرگ در مبحث توحید، اختلافات دارند؛ چه اختلافات عظیمی! بین فلاسفه مشاء و فلاسفه اشراق، بزرگانی مانند ابوعلی سینا رئیس العقلاء و مانند شیخ مقتول شهاب‌الدین سهروردی رئیس فلاسفه اشراق، چه اختلافاتی است در «علم» حق! چه اختلافاتی است در «فیض مقدّس» و «فیض اقدس» حق. اختلافات بین بزرگان است، نه بین دو تا بچّه طلبه که بگوییم نزاع لفظی است! بین بزرگان فلسفه مانند میرداماد و صدرالمتألهین، دو فیلسوف بزرگ اسلام، که در همین شهر اصفهان هم زندگی می‌کرده‌اند، اختلاف شدید است در این که «ماهیت در تحقّق اصیل است یا وجود؟» لازمه این اختلاف، آن است که در بحث توحید هم اختلاف می‏آید.

اگر فلاسفه از راه منطق و استدلال می‌توانستند به حقایق برسند، بین اکابر و بزرگان آن‌ها این چنین اختلافات شدید، رُخ نمی‌داد. بین بوعلی سینا که به دنبال فلسفه ارسطو رفته است با صدرالمتألهین و همچنین با شیخ اشراق، اختلاف ایجاد نمی‌شد. این امر، دلیل بر آن است که منطق ارسطو و فلسفه ارسطو نمی‌تواند بشر را به حقایق برساند.

این مطلب را برای علما بگویم که از عجایب است. بر من اعتراض نکنید! یک عدّه می‌گویند سطح مطلب را پایین بیاور، یک عدّه می‌گویند بالا ببر. بنده باید گوش به حرف هر دو بدهم. یک مقدار بالا ببرم، ان شاء الله یک مقدار هم پایین می‌آییم.

اختلافات بین فلاسفه، عجیب است. عجیب این است که ابوعلی سینا بالصراحة تصریح می‌کند و خودش در اواخر عمر می‌گوید که: ما نمی‌توانیم حقایق را بفهمیم. «انّا لا نَدری ما الفلک و ما الجسم». می‌گوید: «ما به حقایق اشیاء نمی‌توانیم برسیم، زیرا که مقولات تسع و جواهر عالیه، فصلِ ممیز ندارند. اجناس عالیه، فصل ممیز ندارند. وقتی که فصل ممیز نداشتند، ما از حقیقت به کنهش بی‌خبر خواهیم بود.»

بارک الله به این مردی که انصاف داده است! به راستی با فلسفه نمی‌توان حقایق را درک کرد. خود شیخ اشراق هم در حکمت الاشراق تصریح می‌کند که «با منطق و استدلال نمی‌توانیم حقایق را درک کنیم.» این دو بزرگ که در آخر عمر به انصاف سخن گفته‌اند، به عجز خودشان اعتراف کرده‌اند؛ به جهل خودشان و به ناداری خودشان اعتراف کرده‌اند. و راست گفته‌اند!

امّا این، اجمال مطلب است. تفصیل آن بحث علمی و درس طلبگی است و نمی‌توانم روی منبر بگویم. اگر فرصت می‌داشتم و وقت می‌بود، رساله مفصّلی در این باب می‌نوشتم. نوشته‌هایی دارم ولی منظّم نیست. خلاصه آن که فلسفه و منطق نمی‌تواند ما را به حقایق برساند.

اگر راه کشف و شهود را نیز بررسی کنیم، این راه نیز مانند فلسفه است. یک جمله را از غزالی نقل کنم که این جمله را صدرالمتألّهین در کتاب «شرح اصول کافی» از غزالی نقل کرده است. غزالی برای کشف حقایق، راهی باز می‌کند و می‌گوید: «اگر می‌خواهی به حقایق برسی، باید به کنجی بروی و از خلق معتزل و منعزل شوی. بروی در یک جایی که حواس تو راکد باشد، چشم تو جایی را نبیند و تاریک باشد، گوش تو صدایی را نشنود و سر و صدایی نباشد، هوا متموّج نباشد که قوّه لامسه تو را خبردار و بیدار کند. خلاصه، حواسّ تو باید راکد و خامد و آرام باشد.» بسیار خوب! این جا چه کاری کن؟ «در یک جایی که تقریباً به اندازه نشیمن تو بیشتر نباشد و مکان تنگ باشد، در آن جا بنشین. هی بگو: الله، الله، الله، الله، ... هی لفظ «الله» بگو، بگو، بگو ... تا به اندازه‌ای که وقتی دهانت بسته شد، صورت الله در فکر تو مرتسم باشد. این صورت را ادامه بده، بده، بده، بده تا وقتی که حقیقت الوهیت بر تو منکشف شود.»

این‌ها چرت و پرت است! این که من گفتم: چرت و پرت است، خیال نکنید که یک بچّه نافهم ناآگاهی، به شخصی مثل غزالی، بی‌ادبی کرده است. من خودم در سیرش بوده‌ام. این جا اوّلین مرحله‌ای است که مزلقه است. اوّلین مرحله‌ای است که شیطان قوا، یعنی قوّه «خیال»، دخالت می‌کند و شیطان خارجی از راه شیطان داخلی که قوّه خیالیه است، دخالت می‌کند و یک خدای مصنوع را به رخ شما می‌کشاند.

راه کشف هم قابل اطمینان نیست. اوّلاً بین مکاشفین هم اختلافات است. اگر بخواهم اختلافات عرفا و مکاشفین را بگویم، خود آن هم پنج شب طول می‌کشد. عرفان محیی‌الدین عربی و صدرالدین قونوی و فنّاری با عرفان متأخّرین، تفاوت کامل دارد. الآن رشته‏های سیر نفسی نیست، الحمد لله این‌ها هم صفحه‌اش برچیده شد. تا پنجاه سال قبل، رشته‏های سیر نفسی مختلفی بود. وقت به من اجازه نمی‏دهد و مجلس نیز اقتضاء نمی‏کند که آن‌ها را برایتان شرح دهم که هر کسی چه راهی را می‏رود و هر کدام چه دستوری دارند؟ آه، آه! یک اختلافات عجیبی که صد رحمت به اختلافاتی که فقها در فتاوی دارند! و بعد هم مزلقه فوق‌العاده و عجیبی است و گاهی به جنون منتهی می‏شود! یک قدم بالا می‏روند و از آن جا سرنگون می‏شوند. شما اگر همین طور که راه می‏روید زمین خوردید، طوری نمی‏شود. ضدّ ما فوقتان، یک قدری درد می‏گیرد! از بالای منبر که به زمین افتادی، پایت در می‏رود. امّا از پشت بام مسجد اگر افتادی، استخوانت می‏شکند. اگر از بالای مناره افتادی، مغزت داغون می‏شود. اگر از بالای کوه افتادی، ریز ریز می‏شوی.

بعضی از عرفا هم بالا می‏روند، تا پشت بام هم می‏روند، ولی از آن جا یک غلت می‏خورند، می‏افتند و مغزشان نرم می‌شود که محیی‏الدین از همین‌هاست. او در مکاشفه، همه چیز را خدا می‏بیند؛ همه چیز! در، دیوار، زمین، آسمان، همه چیز را خدا می‌بیند. مجموع همه چیز من حیث المجموع را می‏گویند: «خداست»! این، اشتباهِ کشف است. درباره خدا، هم کشف اشتباه کرده است و هم فلسفه.

یکی دو تا حرف‌های محیی‌الدین را بگویم. یکی از حرف‌های وی این است که در «فصوص الحکم» می‏گوید و شارح فصوص هم آن را شرح می‏دهد: «ایاک أنْ تَتَقَیدَ بِعَقْدٍ مَخْصوصٍ». مبادا «یک چیز» را خدا بدانی! مبادا علی7 را خدا بدانی. مبادا که تنها فرعون را خدا بدانی. بلکه همه چیز را خدا بدان! می‏گوید: «کفر در این است که خدا را محدود در یک حدّ کنی. اگر همه چیز را، شطر غیب و شطر شهود، یعنی مجموع همه چیزها را گفتی: «خدا است»، تو موحّد شده‌ای.» این چرت و پرت محیی‌الدین است! خدا شاهد است که من حیف می‏دانم مجلس را به این حرف‌ها آلوده کنم. و الا برایتان شرح می‌دادم. یک مُهملاتی گفته است!

به قول یکی از اساتید که می‌گفت: اگر به محیی‏الدین یک حرف بدی بزنی، مثلاً بگویی: «تو گربه‌ای!» او بدش می‏آید. آن وقت، این بی‌ادب، همه چیز را خدا دانسته است، همه چیز را! مجموع همه چیز را می‌گوید: خدا است. و می‌گوید: «کفر در این است که تو خدا را محدود کنی و لو به حدّ غیب. هر دو شطر، یعنی غیب و شهود، روی هم رفته، خداست.» این، یکی از نتایج کشف آقا است! گاهی هم مکاشفه می‏کند و سر صندوق احکام می‌رود. سر صندوق احکام را باز می‏کند، می‏بیند حکم ختنه در آن نیست! ارواح بی‌بی‌ات با این کشفت! گاهی هم مکاشفه می‌کند و عُمَر را در آسمان می‏بیند. دلیل غلط بودن این مکاشفه‌ها، همین حرف‌های نامربوطی است که می‌گوید. او از بزرگان ارباب کشف و شهود است. کشف و شهودِ بشر هم نمی‏تواند بشر را به حقایق برساند. عرفا در باب معرفت خدا و توحید یک حرف‌هایی گفته‌اند که اگر من بگویم، همه شما منزجر می‏شوید!

فلاسفه و عرفا، در علم خدا اختلاف دارند، در قدرت خدا اختلاف دارند، در صفات خدا اختلاف دارند. این مال فلسفه‏شان، آن هم مال عرفان و کشف‌شان. پس بشر، نه به قدم منطق و استدلال می‌تواند به حقایق برسد و نه از راه کشف و شهود و ریاضت. البتّه بدانید ریاضت، خیلی خطر دارد، خیلی! من یک مقداری رفته‌ام که می‏گویم.

چه کار باید کرد؟ باید خدای متعال پیامبران و سُفَرایی را بفرستد که در راه سیر مدارج نفسی و در راه تکامل علمی عرفانی، عقول ناقصه بشر را هدایت کند. همین پیغمبر ما برای آن عرب‌های سر و پا برهنه اوران اوتان بین الانسان و الحیوان، که هِرّ را از بِرّ تشخیص نمی‏دادند، یک جملات کوتاه گفته که بعد از هزار سال، این جمله‌ها به دست بزرگان که آمده و مفتاحش را به دست گرفته‌اند، دیده‌اند دریایی از معارف است.

همین پیغمبر9 کلیدهایی برای رفتن به عالم دیگر داده است. حواستان پرت است! شما خیال کردید این پیغمبر9 آمده چهار تا حکم شرعی شکیات و ظنیات و حکم حیض و نفاس و وضو و تیمّم را بگوید؟ این‌ها که چیزی نیست! این‌ها در صفّ النعال نبوّت اوست. یک جمله کوتاه گفته است، این را می‏گویم و رد می‏شوم. اگر مقتضی شد در بحث ولایت، ان شاء الله الرحمن، آن را قدری تفصیل می‌دهم. یک جمله کوتاه گفته است و رفته است. راهِ رفتن عوالم دیگر را برای شما باز کرده است! فرموده است: «وَ اللهِ لَتَمُوتُونَ‏ کمَا تَنَامُونَ‏ وَ لَتُبْعَثُونَ کمَا تَسْتَیقِظُونَ»[2]

ای مسلمان‌ها! پیامبر9 مطالب را به عرب‌ها گفته و عرب‌ها به ما عجم‌ها رسانده‌اند. عِلم اسلام در دست ایرانی‌هاست. خود پیغمبر9 هم فرمودند: «اگر علم در ثریا باشد، بچه‌های ایرانی دستشان را دراز می‏کنند و می‏گیرند».[3] و راستی هم همین طور شده است. علوم اسلام را نوعاً ایرانی‌ها گرفته‌اند. بزرگان علمای اسلام از شیعه و سنی، نوعاً ایرانی هستند. هشتاد درصد آن‌ها ایرانی هستند.

آن جمله هم به دست ایرانی‌ها که افتاد، فهمیدند چه گفته است. «قسم به خدا، می‏میرید آن طوری که می‏خوابید. قسم به خدا، محشور و مبعوث و برانگیخته می‌شوید، آن طور که بیدار می‏شوید.» نمی‏دانید که پیغمبر9 در این دو جمله، یک دریا معرفت را ریخته و راهی را برای رفتن به عوالم غیب و برای تجرید و خلع بدن باز کرده است! این‌ها چیزهایی نیست که بالای منبر گفته شود. من هم گاهی از دستم در می‌رود و بعضی مطالب را می‌گویم.

پس خدا باید پیامبران و سُفَرایی را بفرستد تا عقول ناقصه را در سیر مدارج علم و عرفان تکمیل کنند. باید بشر را به سیر الی الله هدایت کنند، سیر نَفْسی و سیر آفاقی. قرآن می‏فرماید:

(سَنُريهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ في‏ أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ)[4]

پس برای تکمیل عقول ناقصه بشر در نیل به حقایق، ناچار باید پیامبران و سفرا بیایند و عقول را حرکت دهند و بالا ببرند. همچنین برای کندن ارواح از ابدان و برای این که انسان‌های مادّی ناسوتی را رجال الهی لاهوتی کنند، انبیاء لازم است.

و هنوز جهات دیگر هم هست که نگفته‌ام. یک قدری هم باید جانماز و جا مهر را برای خودمان بگذاریم که اگر یک وقت دیگری خواستیم منبر برویم، باز یک چیزی باشد که بگوییم! برای بحث انبیا، جهات دیگر هم هست.

به هر حال لازم است خداوند، پیامبرانی بفرستد. لازم است خدای متعال از روی لطف خویش، پیامبرانی را به عنوان وسایط فیض در تشریع احکام و تکمیل عقول در مدارج علم و عرفان، بفرستد. موارد فوق، دلائلِ لزوم نبوّت عامّه است.

حال مطلبی را بگویم. آقایان! ریاست، آش گلوسوزی است که همه طالب آن هستند! این آقایی و جلو افتادن و خاضع و خاشع شدن مردم، لذّت عجیبی دارد! مواردی مانند این که: پشت سَرِ آدم، صدای لق لق کفش‌ها باشد، جلوی آدم قراول و یساول باشد، دور آدم اسکورت نظامی باشد، آستین عبا بکشند، تعظیم کنند یا بالا بیندازند، همه این‌ها یک لذّت‌های عجیبی دارد، خیلی، خیلی! از لذّت‌های شکم و شهوات‌ حیوانی لذیذتر است. خیلی‌ها، مشت به شکم می‏زنند و به خودشان ریاضت می‏دهند تا مرید پیدا کنند! نان کم می‏خورد، شهوت‌رانی کم می‏کند، تزهُّد به خرج می‏دهد تا چهار نفر احمق، مرید او شوند، سلام کنند، تعظیم کنند، پیش او به خاک بیفتند، از او استمداد کنند. آه آه! آن، لذّت ریاست است که لذایذ شکم و حیوانیت را عقب می‏زند و همه لذّت‌ها را فدای آن لذّت آقایی و ریاست می‌کند؛ بالاخص ریاست روحانی! ریاست روحانی از ریاست مادّی، لذّتش بیش‌تر است و دوامش هم زیادتر است.

ریاست‌های جسمانی، حساب درستی ندارد. پایش روی پوست خربزه است. سرِ شب، آقا، وزیر است؛ صبح به زیر است! التفات فرمودید؟ تا او را از سر کار بر کنار می‌کنند، مردم یک شاهی سبزی هم به او نسیه نمی‏دهند! تا دیروز عصر، تعظیم می‌کردند و «بله قربان» می‏گفتند. همین که از کار وزارت افتاد، فردا صبح سلام که نمی‏کنند هیچ، حتّی یک شاهی سبزی هم به او نسیه نمی‏دهند. این ریاست جسمانی است. ریاست جسمانی، مردم را از ترس و یا از طمع پول، در مقابل رئیس خاضع می‏کند که اگر از او نترسند و از ترس قنداق تفنگ او نباشد، اصلاً در مجالس به او راه نمی‏دهند و به او اعتنا نمی‌کنند. امّا چون از او می‌ترسند و دستشان زیر ساطور اوست، احترامش می‏کنند. پس ریاست‌های جسمانی، مولود ترس و طمع است و حساب درستی هم ندارد. سر شب، ایشان بزرگ هستند، روز که می‌شود، زیر پاها هستند! التفات فرمودید؟

سرِ شب، سرِ قتل و تاراج داشت


سحر گه، نه تنْ سر، نه سرْ تاج داشت

پس اعتباری به ریاست‌های مادّی نیست. ولی ریاست‏ روحانی این طور نیست. ریاست روحانی، اوّلاً دوام دارد. قائم به روحانیت خود آن رئیس است. خواه روحانیتِ او، واقعیت داشته باشد، خواه از راه ریا و سالوس باشد. مثلاً ریاست روحانی علی7 واقعیت داشت؛ ولی ریاست عمر، سالوس بود. ریاست‏ روحانی دوام دارد و دیگر عزل ندارد. کسی را که ریاست روحانی دارد از مدیر کلّی یا وزارت معزول نمی‏کنند؛ چون وزارت و مدیر کلّی مطرح نیست. بلکه چون ریاست روحانی است، قائم به خودش است. لذا ریاست روحانی، دوام دارد. ریاست روحانی، مولود خوف و طمع نیست، بلکه ناشی از ارادت قلبی است. شما به خاطر ارادتی که به فلان آقای ملا داری، می‏روی دستش را می‏بوسی، تازه پول هم به او می‏دهی؛ آن هم پولی که از جانت عزیزتر است! این پولی که مِن باب مثل، دین و ایمانت را روی آن می‌گذاری تا به دست بیاوری! این پولی که از صبح تا شام جان می‌کنی تا صنّار صنّار، یک قرانش کنی؛ یک قران را، تومانش کنی؛ تومان را تومان تجارتی کنی؛ بعد جمع می‌کنی و آخر سال که می‌شود، یک دهم آن را خدمت یک روحانی می‏بری، دستش را هم می‏بوسی و به او می‌دهی؛ ممنون او هم هستی که از تو بگیرد. این طور نیست؟

پس ریاست روحانی مولود طمع مردم به پول نیست؛ بلکه خودشان پول می‌دهند. معلول ترس مردم هم نیست. شما از آخوندهایتان چه ترسی دارید؟ این‌ها نه تفنگ دارند و نه خنجر دارند و نه چیز دیگر. بلکه ریاست روحانی، بر اساس ایمان قلبی است. لذا ریاست روحانی از ریاست جسمانی، اهمیتش بیشتر است و لذّت آن هم افزون‌تر است.

به حسب درجات روحانیت، ریاست مرتباً بالا و بالا می‏رود. شریعت‌مدار، یک درجه‌ای از ریاست دارد؛ حجة‌الاسلام یک درجه بالاتر؛ آیة‌الله، یک درجه بالاتر؛ آیةالله العظمی، یک درجه بالاتر؛ امامت، ده درجه بالاتر؛ نبوّت، صد درجه بالاتر. این‌ها، ریاست‏های روحانی است و لذّت فوق‌العاده‌ای هم دارد و دل همه هم، آرمان و آرزوی رسیدن به این ریاست‏ها را دارد. این مقدّمه را دانستید؟ این خیلی واضح و آشکار است. همه می‌خواهیم برویم «آقا» شویم، آقایی روحانی. دستمان را هم ببوسند، دنبال سرمان هم راه بیفتند و همه جور خشوع و خضوع کنند. هر چه درجه روحانیت بالاتر باشد، ریاست قوی‌تر است. بالاترین مراتبش، مرتبه «نبوّت» است. پایین‌تر از آن، مرتبه «امامت» است. پایین‌تر از آن، مرتبه «نیابت خاص» است. پایین‌تر از آن، مرتبه «نیابت عام» است. پایین‌تر از آن، مرتبه «آیة‌الله» است. پایین‌تر از آن، «حجة‌الاسلام» است. پایین‌تر از آن، «شرع‌مدار» است. پایین‌تر از آن، «ملاذ الأنام» است. تا برسد به طلبه‌ها. این اولین و آخرین درجه ریاست روحانی است.

چون ریاست روحانی، لذیذ و عزیز است، یک عدّه هم بدون داشتن استحقاق آن، خودشان را در این محل می‏نمایانند. یک عدّه شیاد و صیاد بی‌حقیقت، در لباس حقیقت در می‏آیند و خودشان را جا می‏زنند.

در هر چیزی اصل و بدل هست. طلای خالص هم داریم. طلایی که خالص نیست بلکه مطلا است یعنی رویش آب طلا داده‌اند و زیرش مس است، هم داریم. امر هم غالباً مشتبه می‏شود؛ مگر برای اهل خبره‌اش. غال می‌خواهد یا تیزاب می‏خواهد که طلا را از مطلا تمیز بدهد و الا سنگ محک هم گاهی اشتباه می‏کند. من در این رشته هم وارد بوده‌ام. ممکن است آن چنان سرب مُحْمَر را قرص کرد و زرد و قرمز کرد که سنگ محک هم نتواند تشخیص دهد که این طلا است یا سرب مُحْمَر. التفات فرمودید؟

در میان تجّار، هم تاجر ریشه‌دار سرمایه‌دار است، و هم فرد حقّه‌باز که با دو تا دلال ساخته و یک تلفن هم در اطاقش گذاشته و به وسیله دلال‌ها، در بانک‌ها، کرِدیت باز کرده و با مال مردم، دارد دریابازی و حقّه‌بازی می‏کند. این چنین کسانی هم هستند. این‌ها هم اسمشان را تاجر گذاشته‌اند. آن تاجری اصیل است که سرمایه‌دار است و روی اصول تجارت، خرید و فروش می‏کند و این دیگری علی‌البدل است؛ این، عوضی‌اش است که در این لباس آمده است.

در روحانیت هم همین طور است. این چنین نیست که هر کس در لباس روحانی بود، واقعاً روحانی حقیقی است. خیر! گاهی هم دزدان خائن در لباس صلحای امین در می‏آیند؛ نااهل‏ها در این لباس در می‏آیند و خودشان را قالب می‌زنند؛ چه در علما، چه در نوّاب خاص، چه در ائمّه: و چه در انبیاء:. ما خیلی اشخاص را دیده‌ایم و خودم هم دیده‌ام که سواد ندارند، بلکه باید پیش طلبه‌ها بیایند درس بخوانند؛ امّا با این وجود، مدّعی آیة‌اللهی می‏شوند! خودم دیده‌ام اشخاصی که یک قدم هم بر نداشته‌اند، پرده اوّل قلب را از هفت پرده قلب هم نمی‏شناسند و نمی‌دانند، امّا مدّعی قطبیت می‏شوند! این را دیده‌ام. خودم دیده‌ام! اصلاً نمی‏فهمند که دین یعنی چه؟ خدا شاهد است، به صاحب این منبر، به یکی از اقطابشان رسیدم. گفتم: دلم می‏خواهد یک کسی را پیدا کنم که همان منزل اوّل قلب را با او طی کنم.

هفت شهر عشق را عطا گشت


ما هنوز اندر خم يك كو‌چه‌ايم

گفتم: دلم می‏خواهد همان کوچه اوّل را یک کسی که رفته باشد، بیاید و به من نشان بدهد تا من خاکسارش شوم. خدا شاهد است دیدم هرّ را از برّ در همان عالم سیر و سلوک هم تشخیص نمی‌دهد و هیچ بلد نیست. با این حال، قطب و شیخ ارشاد هم شده است! التفات فرمودید؟

هم در فقها و هم در فقرا، تقلّبی هم وجود دارد. البتّه اصل هم دارند، بدل هم دارند. در نوّاب خاصه، عدّه‌ای آمدند به جای حسین‌بن روح;، علی‌بن محمد سیمری; و عثمان‌بن سعید;، مدّعی نیابت خاصّه شدند. جای این‌ها را خواستند بگیرند. یک عدّه‌ای هم مدّعی امامت شدند. یک عدّه‌ای‌ هم به دروغ مدّعی نبوّت شدند. مگر مسیلمه کذّاب مدّعی نبوّت نشد؟ مگر سجّاح مدّعی نبوّت نشد؟ مگر دیگران، همین طور در قرون متوالی تا این قرن‌های آخر مدّعی نشدند؟ مگر ژوزف اسمیت، رئیس مورمون‌هایی که در آمریکا هستند مدّعی نبوّت نشد؟ دویست سیصد هزار آمریکایی را خر کرد و سوارشان شد! کلیسای مخصوص مورمون‌ها هم دارند. مدّعیان نبوّت، متنبّیان، و مدّعیان به دروغ در نبوّت، فراوان بوده‌اند. مدّعیان وصایت و خلافت و امامت، فراوان بوده‌اند. مدّعیان نیابت خاصّه زیاد بوده‌اند. مدّعیان نیابت عامّه زیاد بوده‌اند. افرادی نااهل بودند و ملبّس به این لباس می‌شدند. عوام هم نوعاً قوّه مشخّصه و قوّه ممیزه ندارند؛ در نتیجه گول می‏خورند.

بر خدا لازم است برای این که مردم گول نخورند و برای این که گرگ در لباس میش نیاید و خود را به آن‌ها ننمایاند، باید به انبیاء:، علائم و مشخّصات و دلایل و آیات و بینات بدهد. باید انبیاء دارای علائمی باشند که به آن علائم شناخته شوند و از متنبّیان و دروغگویان، ممتاز و جدا شوند. انبیاء حَقّه، دارای نشانه‌هایی هستند که از مُتنبّیان حُقّه ممتاز و جدا می‏شوند. آن نشانه‌ها چیست؟ می‌خواهم آن‌ها را بگویم.

نشانه‌ای که انبیاء به حقّ را از مُتنبّیان ناحق جدا می‏کند، باید نشانه‌ای باشد که عموم مردم بتوانند آن نشانه را درک کنند و نباید منحصر به یک طبقه خاص نباید باشد. آن نشانه، دو چیز است. آن نشانه‌ای که انبیای حَقّه را برای عموم طبقات، با اندک توجّه و دقّت از مُتنبّیان حُقّه جدا می‏کند، دو نشانه است. یکی علم وهبی الهی و دیگری قدرت وهبی الهی. آقایان محصّلین! این دو عبارت را ضبط کنید. ان شاء الله اگر خدا توفیق دهد، من بیان کنم و شما گوش بدهید، از خیلی خِرت و پِرت‌ها خلاص می‏شوید؛ از خیلی «اِن قُلْتُ و لا یقال»‌‌های بحث نبوّت خلاص می‏شوید. دو نشانه، دو آیه و دو بینه به انبیاء حَقّه داده می‏شود که آن‌ها را از مُتنبّیان حُقّه جدا می‏کند: «علم وهبی الهی» و «قدرت وهبی الهی». «وهبی» یعنی «عطا شده»، یعنی چیزی که با تلاش و زحمت و بر اساس روال معمول و به تدریج، به دست نیامده باشد. این دو نشانه باید در انبیاء باشد.

برای بیان مطلب، اوّل مثال بزنم. در پول مثال بزنم که همه عاشقش هستیم، هم من و هم شما! و گوش‌هایمان را باز می‌کنیم که خوب بفهمیم! آقایان! پول در آوردن دو جور است. در این عالم، پولدار شدن دو جور است. یک جورش، عادی و معمولی است که آدم در بازار بیاید، اوّل شاگردی کند، بعد شریک شود، بعد اوستا شود. اوّل، جزءفروش باشد، بعد بنکدار شود، بعد تاجر شود. التفات فرمودید یا نه؟ یعنی خُرد خُرد پول پیدا کند. اوّل رفته شاگرد شده، روزی یک تومان به او داده‌اند. بعد خُرد خُرد روزی پنج تومان، روزی بیست تومان، روزی سی تومان؛ ریزه ریزه سرمایه پیدا کرده، با اوستا شریک شده است. سرمایه بیش‌تر شده است، خودش یک دکان باز کرده است و اهل محل را دارد می‌چاپد! خُرد خُرد سرمایه‌اش بیش‌تر می‌شود. بنکدار می‌شود، جنس را به طور عمده وارد می‌کند و بین کسبه جزء، تقسیم می‌کند. خُرده خُرده سرمایه‌اش بیش‌تر می‌شود. تاجر می‏شود و جنس را وارد می‌کند. خُرده خُرده کمپانی می‌شود و تجّار را می‏خورد! تجّار، بنکدارها را می‌خورند؛ بنکدارها، کسبه را و کسبه، رعیت را. دنیا، دنیای آکل و مأکول است! خُرده خُرده، این کمپانی می‌شود. کمپانی را هم دولت می‏خورد. دولت ضعیف را هم دولت قوی می‏خورد. دولت‌های قوی را هم جنگ‌‌های بین‌المللی می‏خورد. حواستان جمع باشد، دنیا این طوری است. خلاصه از طرق عادّی، کسب می‏کند، زراعت می‌کند، صناعت دارد. از این راه‌ها پول به دست می‌آورد و یک وقت هم آقا میلیونر می‏شود. این، یک طور پول در آوردن و دارا شدن است.

یک طور دیگری هم داریم که معمولی نیست. آن مسیر، اقلّی و نادرالوجود است. آن مسیر چگونه است؟ لوله بخاری دیوار خانه‌ات، گرفته است و دود را به هوا نمی‏کشد. کلنگ را بر می‏داری، ببینی این دودکش خانه تو، چه عیبی پیدا کرده که دود را نمی‌کشد. کلنگ را می‌زنی؛ سه تا نیش کلنگ می‌زنی؛ دنگ دنگ صدا می‏کند. آجرها کنار می‏رود. یک جعبه بزرگی پیدا می‏شود. وقتی جعبه را بر می‌داری، می‌بینی درونش، پر از جواهرات و طلاست. این هم راه دوم پول پیدا کردن و پول پیدا شدن است. امّا خیلی کم است. گنج پیدا کردن، دفینه پیدا کردن و ثروت‌های این طوری دفعتاً پیدا شدن، خیلی کم است.

هر دوی این‌ پول‌ها را خدا داده است. آن پولی را هم که از راه کسب رسیده، خدا داده، این گنج را هم خدا داده است. جای تردید نیست. آن پولی که از راه کسب رسیده، چون دست تو هم در کار بوده و عمل تو در کار بوده، به تو نسبت می‏دهند. می‏گویند: «آقا زحمت کشید، پول را به دست آورد.» آن پول گنج که گیر تو می‌آید، چون عمل تو داخل در آن نبوده، می‏گویند: «خدا به او داد.» می‌گویند: «یک پول خدادادی گیرش آمد؛ گنجی گیرش آمد.» دقّت کنید! پول کاسبی هم خدادادی است. هر دو، خدادادی است ولی در روش اول، چون عمل ما هم در آن دخالت دارد، می‏گویند: «این را به زحمت درآورد. خودش پول درآورده است.» آن را می‏گویند: «خدا رسانده است.» این درست است؟

علم هم همین طور است؛ ثروت علمی هم همین طور است. به طلبه‌های خودمان و به محصّلین مثال بزنم. یک وقت طلبه به مدرسه می‌‌آید: «بسم الله الرحمن الرحیم؛ اَوّلُ العِلْمِ مَعْرفَةُ الجبّارِ وَ آخِرُ العِلْمِ تفویض الاَمْرِ اِلَیهِ»[5]. یک کتاب «شرح امثله» زیر بغلش می‏گیرد. او را یک مدّتی به «ضَرَبَ، ضَرَبا، ضَرَبوا» معطّلش می‏کنند. بعد او را به خواندن «صرف میر» می‌اندازند.

هر كه خواند صرف مير مير را


بشكند هفتاد و هفت زنجير را

او را کم کم می‏کشانند به «عوامل» و «هدایة» و «شرح قِطر» و «سیوطی» و بعد «جامی» و «مُغنی». یکی دو سال زیر دست معلّمی، از استادش «خفه شو» و «حرف نزن» می‏شنود! شب، دود چراغ می‌خورد و مطالعه می‌کند؛ روز هم مباحثه می‏کند. اندک اندک خودش را به «مطوّل» می‏رساند و از ادبیات خارج می‏شود. وارد «شرایع» می‌شود و «شرح لمعه»؛ به تدریج خود را بالا می‌کشد به «قوانین» و «فصول» و «رسائل» و «کفایة». اندک اندک درس خارج می‌خواند و در نهایت در کمپانی‌ها شرکت می‏کند و صاحب فتوی می‏شود؛ آیة‌الله می‏شود.

یا آن بچّه محصّل، شش کلاس ابتدایی را می‌رود و بعد به دبیرستان می‌رود و بعد به دانشکده می‌رود و بعد هم به اروپا می‌رود، برای این که دکترایش را بگیرد و بعد پروفسور شود. این علم را با زحمت تحصیل کرده است. دانه دانه به دست آورده است. آیة‌الله یا پروفسور شده است. این، یک جور علم است.

یک جور علم هم هست که از آن به «علم‌های الهامی» تعبیر می‏کنیم. دفعتاً بر نفس وارد می‏شود، بدون زحمت. یک مرتبه، یک قلمبه‌ای از علوم وارد مغزش می‏شود.

آیا این روش محقّق می‏شود؟ بله، نظیر و نمونه هم داشته و دارد. من یک استادی به نام مرحوم حاجی فاضل داشتم که سفر نفْس «اسفار» را پیش او می‏خواندم. ایشان از شاگردان بزرگ میرزای شیرازی بود. او یک کودنی بوده است، یک کودن عجیبی که طلبه‌ها با او مباحثه نمی‏کردند! این‌ها از اهالی سبزوار بودند. پدر او، که اهل صد خَرْو سبزوار بود، به مشهد آمده بود و پناهنده به امام رضا7 شده بود و زن و بچّه‌اش را هم آورده بود. این پسر هم آن قدر کودن بوده که اصلاً توی درس‌ها راهش نمی‌دادند و طلبه‌ها با او مباحثه نمی‌کردند.

ایشان یک روز آمده بود به امام رضا7 ملتجی شده بود و با حال گریه و زاری عرض کرده بود: «یا علی‌بن موسی الرضا! ذهن و حافظه ندارم. طلبه‌ها با من مباحثه نمی‌کنند!» یک قدری گریه و ناله کرده بود. شب در خواب دیده بود که خدمت امیرالمؤمنین علی‌بن ابی‌طالب7 رسیده است. حضرت به او فرمودند: بگو «اَکرَمَ، یکرِمُ، اِکراماً». او هم می‏گوید: «اَکرَمَ، یکرِمُ، اِکراماً». همین سه کلمه! صبح بیدار می‏شود. طلبه‏ها رسم دارند درسشان را پیش‌مطالعه می‏کنند. پیش از آن که مدرّس تدریس کند، قبلاً خودشان آن درس را مطالعه می‌کنند. او رفته بود پیش‌مطالعه کند، دیده بود تمام مطالب را می‏فهمد. حتّی همه حاشیه‌ها را نیز می‏فهمد. به جلسه درس آمده بود. مدرّس، اشتباهاً یک مطلبی را به غلط گفته بود. او صدا زده بود که: «جناب معلّم! جناب میرزا! این‌جا را اشتباه فرمودید!» تا گفته بود: اشتباه فرمودید، یک مرتبه بقیه به او حمله کرده بودند: «خفه شو! نَفَس نکش! حقّ حرف زدن نداری!» آخر او تا کنون یک بُلهی بوده است! او پافشاری کرده بود که: «نخیر! آقای معلّم اشتباه کرده‌اند.» هر چه به او فحش دادند، او گوش نداده بود و مطلب را تعقیب کرده بود.

«ملا بودن»، آدم را پایدار نگه می‏دارد. این را بدانید! مورچه، چون ملا بود، در مقابل سلیمان7 ایستادگی کرد!

این طلبه می‏گوید: «نخیر!» بالاخره مجلس متشنّج می‏شود و استاد می‌گوید: «صبر کنید تا ببینیم چه می‌گوید.» او می‌گوید: «آقا!‌ این جا را اشتباه فرمودید. مطلب این است.» معلّم می‌بیند او راست می‌گوید. اشکال را قبول می‌کند و می‏گوید: «خوب، بله! «انّ الجواد قد یکبو و ان الصارم قد ینبو.»[6] گاهی اسب تندرو هم سکندری می‌خورد. بله! راست می‌گوید. حقّ با او است. این‌جا اشتباه شده است.»

استاد دو خط دیگر می‌گوید، امّا یک اشتباه دیگر می‏کند. این طلبه می‌گوید: «آقای معلّم! این‌جا را هم اشتباه کردید.» به او می‌گویند: «دیگر حرف نزن! دفعه قبل هم، تیر بچّه نادانی بود که تصادفاً به هدف خورد! دیگر نَفَس نکش!» می‌گوید: «نخیر!» و باز پافشاری می‌کند. بالاخره آن روز، سه چهار اشکالِ به حق، بر استاد می‌گیرد. بعداً می‏بیند اصلاً احتیاج به معلّم ندارد. خودش مطالعه می‌کند. مطالعه می‌کند و پیش می‌رود و طفل، یک شبه، ره صد ساله می‌رود. او اگر قبلاً با خر لنگ راه می‌رفته است، حالا با اتومبیل تندرو و طیاره جت، با سرعت حرکت می‏کند. چه شده است؟ فقط یک کلمه به او گفته‌اند: بگو «اَکرَمَ، یکرِمُ، اِکراماً».

یک مطلب دیگر بگویم. ان شاء الله در شب‌های متعلّق به امیرالمؤمنین7 بیشتر می‏گویم. یک پسر خوشگل و خوش‌صدایی بود به نام زاذان. خیلی خوش صدا بود. این داشت آوازه‌خوانی می‌کرد. به قول ما: «دل ای! دل ای!» می‌کرد. داشت «دل ای دل ای» می‌خواند؛ به اصطلاح ما آواز می‌خواند؛ داشت سه‌گاه و همایون می‌خواند. حضرت امیرالمؤمنین7 او را صدا زدند: «زاذان! بیا جلو.» جلو آمد. فرمودند: «چرا این نعمتی را که خدا به تو داده است، کفران می‏کنی؟» گفت: «چی؟» فرمودند: «این صدای خوش را می‌گویم! صدای خوش، نعمتی از خداست. این صدای خوشی را که خدا به تو داده است، چرا کفران می‏کنی؟» یا به قول من، چرا آن را در مستراح می‌اندازی؟ دستگاه همایون چیست؟ شور و نوا و حسینی و سه‌گاه و نیریز شیراز و این‌ها چیست که می‌خوانی؟ گفت: «چه کار کنم؟» فرمودند: «قرآن بخوان! شکر این نعمت آن است که قرآن بخوانی.»

«اقْرَؤُوا القُرآن بِصَوْتٍ حَسَن»[7]. قرآن را با صدای خوب بخوانید و با لهجه عرب بخوانید؛ مخصوصاً لهجه حجاز. زیرا که آن لهجه با فواصل قرآن، تناسب موسیقایی معنوی دارد و در نفْسِ موسیقایی ما، عجیب مؤثّر است. این هم یک مطلبی است که اشاره کردم. شاید تفصیلش را یک دفعه بگویم.

زاذان گفت: «آقا! قربانتان بروم. بنده به غیر از حمد و سوره‌ای که برای نمازم، پدر و مادرم یادم داده‌اند، دیگر هیچ چیز دیگری بلد نیستم!» فرمودند: «دلت می‏خواهد بلد شوی؟» گفت: «بله، از خدا می‏خواهم!» فرمودند: «بیا جلو.» جلو آمد. سر مبارک را نزدیک گوش زاذان بردند. دو سه کلمه فرمودند که زاذان می‏گوید: «نفهمیدم که این کلمه‏ها عربی بود، عبری بود، ترکی بود، هندی بود، هیچ نفهمیدم. کری پکی پنکالی ان محلی کرسالی، از این طور چیزها بود. گفت: نفهمیدم این کلمات چه بود؟ امّا همین که سرم را پس کردم و علی‌بن ابی‌طالب7 دهان مبارکشان را عقب بردند، دیدم از باء (بِسْمِ اللهِ) سوره الحمد قرآن تا سین (قُلْ‏ أَعُوذُ بِرَبِ‏ النَّاسِ)[8] همه را بلدم.»

این داستان، مثل همان گنج است که یک دفعه گیر انسان می‏آید. امام هادی7 یک نوکری داشتند. روزی صُغلابی‏ها آمدند با حضرت حرف زدند؛ حضرت جواب را دادند. صُغلاب، همین ترکیه فعلی و همین قسطنطینیه است. ترک‌های قسطنطینیه را صغلاب و صغلابی می‌گفتند. این‌ها آمدند با امام هادی7 حرف زدند؛ امام هادی7 هم جوابشان را دادند. آن نوکر، چیزی حالیش نمی‏شد. به او فرمودند: «تو این زبان‌ها را بلد نیستی؟» گفت: «نه!» فرمودند: «برو آن رَکوه را از آن جا بردار و بیاور.» یک مشک خشکیده کوچکی آن طرف اتاق بود. او، آن مشک خشکیده کوچک را برداشت. دید صدا می‏کند. مثل این که داخل آن، یک چیزهایی است. آورد و به امام هادی7 داد. حضرت دست بردند از توی آن مشک کوچک، یک دانه سنگ یا ریگ بیرون آوردند. معلوم می‌شود در آن کیسه چند تا سنگ بوده است. به دهان مبارکشان وارد کردند و مکیدند. بعد، از دهان مبارک درآوردند. به او دادند و فرمودند: «بگیر و بِمَک!» او گرفت و مکید. بعد ریگ را از او گرفتند. علما! این هم یک حرف علمی عجیبی دارد. رطوبت دهان حضرت هادی7، به دهان این آدم رفت. بُزاق حضرت در مَذاق او وارد شد. می‏گوید: «به محض این که ریگ را مکیدم و پس دادم، برگشتم و دیدم چندین زبان را عالِم شده‌ام؛ مثل این که زبان مادرزادی من است.»

امیرالمؤمنین7 بزاق پیامبر9 را در یوم الدّار گرفت؛ این بود که دریای علم شد. حالا، این هم یک موضوعی است که ان شاء الله در بحث ولایت به آن اشاره می‏کنم. این‌ها، مثل گنج پول است. یک وقت، علم، یک‌جا به دست می‏آید، بدون عوامل عادی و مبادی رسمی. یک وقت هم علم، از راه مبادی و عوامل عادی به دست می‏آید. آن که از راه عوامل غیر عادی است، به آن «علم وهبی الهی» یا علم خدادادی می‏گویند. البتّه هر دو را خدا داده است. اگر خدا به این طلبه، حافظه ندهد، اگر به آن بچّه مدرسه‌ای، هوش و حافظه ندهد، درس استاد را که یاد نمی‏گیرد و ملا نمی‌شود. پس آن علم را هم خدا داده است. امّا چون زحمت خود فرد هم دخیل در کار بوده است، آن را می‌گویند: زحمت کشید و‌ علم را به دست آورد. مثلاً می‌گویند: «بوعلی ‏سینا زحمت کشید و این علوم را به دست آورد.»

حجة الحق، ابوعلی سینا
در شصا کرد، کسب جمله علوم


در شجع آمد از عدم به وجود
در تکز کرد این جهان بدرود

بوعلی ‏سینا هفده هجده ساله بود که تمام علوم عصرش را دارا شد. در کتابخانه فارابی رفت و کتاب‌های فارابی را مطالعه کرد. یک اقیانوس علم شد؛ اما همه‌اش با زحمت بوده است. به این، «علم الهی» نمی‏گویند. علم الهی آن است که دفعتاً این بچّه، نه مکتب رفته و نه معلّم دیده، یک مرتبه درآید حرف‌هایی بزند که در رشته علوم قدیمه، طلبه‏ها را حیران کند و در رشته علوم جدیده، محصّلین را حیران کند. به این علم، علم وهبی الهی می‌گویند.

نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت


به غمزه مسأله‌آموز صد مدرّس شد

انبیاء، باید علم الهی داشته باشند و باید قدرت الهی داشته باشند. قدرت الهی، برای فردا شب. فردا شب ان شاء الله قدرت الهی را تشریح و توضیح می‌کنم که درست بفهمید. این دو، نشانه نبوّت است. اگر پیامبری آمد، دارای علم الهی شد و دارای قدرت الهی شد، این پیغمبر است و به حقّ است و معلوم می‏شود از ناحیه خدا آمده است. چون این عوامل عالی، یعنی نشانه‏های علم و قدرت خدایی در اوست. اگر این نشانه‌ها نبود، رهایش کن.

حالا تشخیص این نشانه‌ها چگونه است؟ فردا شب ان شاء الله قدرت الهی را می‏گویم و بعد راه تشخیص آن را می‌گویم تا حتّی عوام هم بتوانند تشخیص دهند. این را هم برایتان بیان می‌کنم. خیلی راهش روشن است و راهش هم صاف و ساده و آسفالته و مستقیم است. هر بچّه عامی هم با اندک تعقیب و تنقیدی، می‏تواند این دو نشانه را در گوینده‌ای که مدّعی است، تشخیص دهد.

خدا به حقّ محمّد و آل محمّد: چشمه فؤاد شما را از آب‌های حیات و علم الهی مملو گرداند و دیده‌های فؤاد شما را به نور معرفت پیغمبران و اوصیاء پیغمبران روشن کند.

خيز تا زين خيمه تنگ جهان، بيرون زنيم
چند روزي از صفا، شاگردي احمد كنيم


خيمه بر بالاي هفت اقليم و نُه گردون زنيم
پس به دانش، طعنه بر سقراط و افلاطون زنيم

قرآن ده‌هزار باب علم دارد. ان شاء الله در علوم قرآن، یک اشاره اجمالی به یک هزار باب آن خواهم کرد؛ یک اشاره اجمالی. یک اشاره مختصر به دو تا سه تا از جوامع الکلم قرآن خواهم کرد. آن وقت می‌فهمید باید شاگردی این پیغمبر9 را کرد. سقراط کیست؟ افلاطون چیست؟ محیی‌الدین کیست؟ بوعلی سینا کیست؟ این‌ها کیستند؟ باید به در خانه پیغمبر9 و ائمه: رفت، ان شاء الله.

خدایا! به حقّ محمّد و آل محمّد:، ما را با معارف اسلام عارف فرما.

خوب بس است. یک سفری هم به کربلا کنیم.

ای امام حسین! من آرزو دارم زنده باشم و یک روز عاشورا به زیارت شما بیایم. به مردانگی پدرت امیرالمؤمنین7 و به عصمت مادرت فاطمه زهرا3، راه زیارت را به روی شیعیان به زودی بگشا. مستمعین مجلس مرا، از زن و مرد و عالم و عامی، کنار قبرت احضار بفرما.

حضرت زینب3، هنگامی که وارد کوفه شدند، خطاب به سر مبارک حضرت سید الشهداء7، چنین گفته‌اند:

يَا هِلَالًا لَمَّا اسْتَتَمَّ كَمَالاً


غَالَهُ خَسْفُهُ فَأبدا غُروباً

اهل علم گریه کنند!



ما تَوَهَّمْتُ يا شَقيقَ فُؤادِي


كان هَذا مُقَدَّراً مَكتُوباً

ای وای!

يا أخي، فاطِمَ الصَغيرة كَلِّمْها


فَقَدْ كادَ قَلْبُها أن يَذوباً[9]

خدا هیچ عزیزی را ذلیل نکند! خدا هیچ آبرومندی را شرمنده نکند!‌ زینب3، دختر پادشاه است. شاهدخت است. پدرش، چهار سال سلطنت عراق و حجاز را داشته است. کوفه، پایتخت پدرش بوده است. خودش هم شاهدخت بوده است. از زنان بزرگ کشور بوده است. محترمات مخدّرات، نمی‌توانستند ساده و عادی خدمتش برسند. آن خانمی که این مقام را داشته است، حالا یک لا پیراهن پاره پاره، آه آه!

این را که گفتم، دروغ نگفتم! این‌ها، یک لا پیراهن بیشتر نداشتند! دشمنان هم آن قدر هم شلاق و تازیانه زده بودند که این پیراهن‌ها پاره شده بود. یک لا پیراهن تنش است. وای!

یک کلمه بگویم که علما نگویند چرا چنین مطلبی را گفتی! امام زمان7 در زیارت ناحیه می‌گوید: «سُبِی‏ أَهْلُک‏ کالعَبِیدِ»[10]. این‌ها را مثل غلامان و کنیزان، اسیر کردند!

در همین شهری که پایتخت پدرش بوده است، به رسم اسیری، میان محمل بی‌روپوش، سر کوچه و بازار می‌گردانند. امان!

پیغمبر9 فرمود: «ارْحَمُوا ثَلَاثاً: عَزِیزَ قَوْمٍ‏ ذَلَّ ...»[11] یعنی: بر سه کس ترحّم کنید؛ یکی، آن عزیز محترمی که خوار شده باشد. مانند این خانم بزرگواری که به رسم اسیری، او را سوار بر شتر کرده‌اند. واویلا! میان غوغای جمعیت، مردم از در و دیوار، به آن‌ها نظاره دارند. یا اباعبدالله!

امشب دلی نباشد که نشکند! چشمی نماند که خشک بماند!

بی‌بی متحیر شد. خدا! این چه روزگاری است؟ این چه اوضاع و احوالی است؟ سرش به زیر است. بی‌بی از خجالت و شرم، سر به زیر افکنده است. نمی‌دانم چه طور شد، یک وقت غوغایی بلند شد! بی‌بی سرش را بیرون آورد ببیند چه خبر است؟ یا الله! همین که سر را بیرون آورد، چشمش به سر بریده برادر افتاد. ای امان!

از بعد از ظهر عاشورا که سر برادر را زیر خنجر شمر دیده است،‌ زینب3 دیگر صورت برادر را ندیده است! یا الله! حالا چشمش به سر برادر می‌افتد. ریش، پر خون و پر از خاکستر است. چشم‌ها به طرف افق دوخته شده است. باد می‌وزد و ریش پر خون را از این طرف به آن طرف تکان می‌دهد. «والریح تلعب به یمیناً و شمالاً»[12]

این عبارتی را که می‌گویم، باید زن‌ها بلند بنالند.

همین که صورت مبارک برادر را به این حالت دید، یک وقت سرش را عقب برد و چنان به چوبه محمل زد. «فَالْتَفَتَتْ زَینَبُ فَرَأَتْ رَأْسَ أَخِیهَا فَنَطَحَتْ جَبِینَهَا بِمُقَدَّمِ الْمَحْمِلِ حَتَّى رَأَینَا الدَّمَ یخْرُجُ مِنْ تَحْتِ قِنَاعِهَا»[13].

اللهمّ انّی اسئلک باسمک الاعظم الاعظم الاعظم، الاعزّ الاجلّ الاکرم، بموالینا المعصومین و ساداتنا الاطهرین، و بمولانا و سیدنا الحجّة المنتظر و امامنا الثانی عشر، با حال التجاء، ده مرتبه: یا اللهُ، ...



[1]. حديد: 25

[2]. بحارالأنوار، ج18، ص197

[3]. «قال النَّبِيَّ9: ... فَوَضَعَ يَدَهُ عَلَى كَتِفِ سَلْمَانَ وَ قَالَ لَوْ كَانَ الدِّينُ‏ فَي الثُّرَيَّا لَنَالَتْهُ‏ رِجَالٌ مِنْ هَؤُلَاءِ.» (بحارالأنوار، ج16، ص310) / عَنْ جَعْفَرٍ عَنْ أَبِيهِ7: أَنَّ رَسُولَ اللهِ9: قَالَ: لَوْ كَانَ الْعِلْمُ مَنُوطاً بِالثُّرَيَّا لَتَنَاوَلَهُ رِجَالٌ مِنْ فَارِسَ.» (بحارالأنوار، ج1، ص195)

[4]. فصلت: 53

[5]. کیمیاى سعادت، محمد غزالي، ج‏2، ص404، تهران، شرکت انتشارات علمى فرهنگى‏، چاپ یازدهم‏، 1383ش. براي اين عبارت منسوب به پيامبر9، سندي در منابع شيعي يافت نشد.

[6]. اين عبارت، ضرب‌المثل عربي است: «اسب تندرو و راهوار، گاهى به زمين مى‌خورد و شمشير تيز، گاهى كند مى‌شود». (مغني اللبيب عن كتب الأعاريب، ابن‌هشام، ج1، ص10)

[7]. «عَنِ الرِّضَا7 عَنْ آبَائِهِ: قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللهِ9: حَسِّنُوا الْقُرْآنَ بِأَصْوَاتِكُمْ فَإِنَّ الصَّوْتَ الْحَسَنَ يَزِيدُ الْقُرْآنَ حُسْناً. وَ قَرَأَ7‏ (يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ ما يَشاءُ) (فاطر: 1)». بحارالأنوار، ج76، ص255

[8]. ناس: 1

[9]. بحارالأنوار، ج45، ص115؛ «ای هلال ماهی که چون به سر حدّ کمال رسید، ناگهان خسوفش او را در ربود و غروب کرد.

ای پاره دلم! گمان نمی‌کردم سرنوشت ما این گونه باشد.

ای برادر! با فاطمه خردسال سخن بگو؛ زیرا نزدیک است دلش آب شود.»

[10]. بحارالأنوار، ج98، ص322

[11]. «ارْحَمُوا ثَلَاثاً: عَزِيزَ قَوْمٍ‏ ذَلَّ‏ وَ غَنِيَّ قَوْمٍ افْتَقَرَ وَ عَالِماً تَتَلَاعَبُ بِهِ الْجُهَّالُ.» الدرة الباهرة من الأصداف الطاهرة (ط - القديمة مع الترجمة)، شهيد اول، ص15

[12]. «وَ الرُّمْحُ تَلْعَبُ بِهَا يَمِيناً وَ شِمَالًاً»

[13]. بحارالأنوار، ج45، ص115
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مجالس دربار ه امام زمان منه السلام

پستتوسط najm111 » سه شنبه نوامبر 25, 2025 12:34 pm

مجلس درباره حضرت امام زمان منه السلام
از مرحوم آيت الله ذاكر زاده تولايي در مسجد سید اصفهان در ماه رمضان سال 1393 قمرى


مجلس 12
https://drive.google.com/file/d/18b83l1 ... drive_link

أَعُوذُ بِاللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ
المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الآبِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْميزانَ لِيقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ)[1]

گفتار ما در موضوع علائم و نشانه‌‌های نبوّت انبیاء حَقّه و امتیاز آن‌ها از مُتُنبّیان کاذب و حُقّه بود. چون ریاست معنوی و روحانی، مطلوب و مرغوب همگان است و ممکن است نااهل‌هایی به دروغ، ادّعای نبوّت کنند و امر بر عموم مردم مشتبه شود، باید خداوند متعال به سُفرا و انبیای حَقّه خودش، نشانه‏ هایی را عطا کند که آن بزرگواران به آن نشانه‌ها، از دروغگویان و از مُتُنبّیان نااهل، ممتاز و جدا شوند.

عرضه داشتم علائمی که خداوند به انبیاء داده دو علامت است و تشخیص این دو علامت هم ، برای عموم طبقات مردم، سهل و آسان است و آن دو علامت، عبارت است از: «علم وهبی الهی» و «قدرت وهبی الهی». یعنی علم و قدرتی که از مجاری عادی و سُنن طبیعی بشری حاصل نشده باشد. این دو، علامت حقّانیت انبیاء است.

مسأله علم را دیشب به عرض مبارکتان رساندم. و امّا امشب در موضوع قدرت مطالبی را بیان می‌کنم. برای این موضوع هم ابتدا باید مثالی ذکر شود و مطلب در طی این مثال، مُبَین و واضح شود.

در توانایی‌‌های جسمانی، ملاحظه می‌فرمایید دو نوع توانایی در افراد بشر است. یک نوع توانایی، آن است که به وسیله ریاضت‏‌ها و زحمت‏‌ها و کلفَت‌ها و ورزش‌ها پیدا می ‏شود. مثلاً شخصی ضعیف المزاج است؛ به او دستور ورزش می‏ دهند؛ ورزش‌‌های قدیم یا جدید، ورزش‌‌های متنوّع و مختلف. و از جمله مثلاً راه رفتن، و همچنین تقویت کردن مزاج با خوردن غذا‌های مقوّی و زندگی کردن در محیط‌‌های بی‌آلایش که هوای آن پاک و صاف و بی‌آلایش، و آب‌‌های آن تمیز و گوارا و بی‏آلایش باشد، آفتاب فراوان به بدنش برسد و بخورد و الی غیر ذلک، یا ورزش‌‌های صناعی مانند رفتن به ورزش‌خانه‌ها و ورزش کردن. این آدم ضعیف، هر دو نوع ورزش را عمل می ‏کند. در نتیجه مزاجش قوی می‏ شود، قدرتش زیاد می ‏شود، عضلات و ماهیچه‏‌های او پیچیده و محکم می ‏شود، اعصابش قوی می‏ شود. این یک نوع توانایی است که در این انسان ضعیف، پیدا می‌شود، ولی این توانایی، بر اثر زحمت‏‌ها و ریاضت‏‌ها و ورزش‌ها و مشقّاتی است که متحمّل شده تا اعصابش و عضلاتش قوی گردد.

یک نوع دیگر، توانایی‌هایی است که خِلقی و فطری است و خدا به او داده است. مرد کوهستانی از مرد شهرستانی قوی‌تر است. حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) می‏ فرماید: «إِنَّ الشَّجَرَةَ الْبَرِّیةَ أَصْلَبُ‏ عُوداً وَ الرَّوَاتِعَ الْخَضِرَةَ أَرَقُّ جُلُوداً»[2] درخت شهرستانی و بُستانی، خیلی مامانی بار آمده است! سایه‌پرور شده است. لهذا زودشکن است. گر چه رؤیت و منظره‌اش زیباتر است، سبزی و خرّمی‏اش زیباتر است، و لیکن آن قدرت و قوّتی را که باید داشته باشد، ندارد. ولی درخت کوهستانی قوی‌تر و محکم‌تر است. چوب‌‌های کوهستانی مقاومتش در مقابل عوامل مخرّب طبیعت بیشتر است. این، امری خِلقی است. مردمان کوهستانی قوی‌ترند، خاصّه که اگر اغذیه مقوّیه بخورند، خاصّه که اگر رعایت بهداشت را بکنند، نطفه‌هایی که از آن‌ها به عمل می‏ آید، بسیار قوی است. این قدرت و این توانایی، قدرت و توانایی الهی و خِلقی و فطری است. قدرت و توانایی کسبی و به دست آوردنی از راه ریاضات و ورزش‌ها نیست. این توانایی جسمانی را فهمیدید؟

حالا بیایید در روح. روح انسان هم استعداد توانایی‌های عجیب دارد. راه توانایی روح هم، ریاضت روح است؛ همچنان که راه توانایی بدن، ریاضت بدن است و مالش دادن اعصاب است و آن را در کلفت و مشقّت انداختن است تا قوی شود، قوّت روح هم این چنین است؛ یعنی بر اثر ریاضت و فشار به روح، توانایی روحی پیدا می‏ شود.

من این‌جا چاره‌ای ندارم و باید یک مقدار مطلب را توسعه بدهم و نظر به مباحث آینده، دانستن این مطلب برای اغلب شما ضروری و لازم است. روح انسانی، بالذّات قوی است و لیکن بر اثر زنجیر‌ها و کند و بندهایی که در این عالم طبیعت به دست و پای او خورده است، ضعیف شده است. یکی از کند و بند‌ها، بند چشم است؛ یکی، بند گوش است؛ یکی، زنجیر زبان است؛ یکی شهوت است، شهوت بطن و فرج هر دو؛ یکی غضب است؛ این‌ها زنجیرهایی است که به دست و پای روح بسته شده است و روح را ضعیف و ناتوان کرده است. انسان از راه چشم، به این سو و آن سو کشیده می‏ شود؛ از راه گوش به این طرف و آن طرف کشیده می‏ شود؛ از راه شکم که بدتر از همه. این احساسات چنان روح انسان را ضعیف کرده است که از یک پشه‌ هم ضعیف‌تر شده است! اندک تمایلی به غذای چرب و شیرین، او را مرهون همه منّت‌ها و پستی‌ها و ذلّت‌ها می‏ کند. ولی اگر بخواهند روح را قوی کنند، باید این کند و بند‌ها را از دست و پای روح بردارند و باید روح را از علائق جسمانی آزاد کنند.

مطلب را به مثال دیگر بیان کنم. روح مانند یک جسم نورانی است که اشعه‌اش از سوراخ‌های مختلفی پراکنده می ‏شود. اگر بخواهند آن را قوی کنند، باید به انوار او کانون بدهند، باید روزنه‌ها را ببندند و از یک روزنه، نور روح را عبور دهند؛ در نتیجه روح قوی خواهد شد. ذرّه‌بین را دیده‌اید؟ ذرّه‌بین انوار پخش شده را در یک نقطه خاص، کانون می‌دهد و عبور می‏ دهد. وقتی که در یک نقطه خاصّ کانون گرفت، قوی می‏ شود. لذا جسم‌هایی که در محاذات او واقع می‏ شوند، می‏ سوزاند. قدیمی‌ها که چُپُق می ‏کشیدند، توتون چپق خود را با ذرّه‌بین آتش می‌زدند. صرفه‌جویی می‌کردند از این که گوگرد مصرف کنند! چرا؟ برای این که انوار پخش شده منتشره متشتّت، در یک نقطه جمع می ‏شد و قوی می ‏شد. روح هم این چنین است. انوار روح از روزنه‌های حواس خمسه ظاهری و حواس باطنی پراکنده است. باید این‌ها را در یک نقطه جمع کرد. وقتی در یک نقطه مجتمع شد، قوی می‏ شود.

این‌جا یک نکته کوچک برای بعضی از جوان‌ها عرض کنم. این مَانیتیزم که ملاحظه می‏ فرمایید، هیچ عاملی جز محاصره روح در یک نقطه ندارد. فقط عاملش همین است و عامل دیگری ندارد. می ‏خواهند چشم را قدرت دهند و توانا کنند تا بتواند در طرف تأثیر کند، مثلاً طرف را مانیتیزم کند و او را بخواباند. چه کار می‏ کنند؟ چند راه دارد. یک راه آن را می‏ گویم: یک کاغذی را در مقابل چشم خودشان به دیوار نصب می‏ کنند. در این کاغذ، یک دایره کوچکی را به وسیله مرکب سیاه می ‏کنند. آن وقت در یک فاصله معین، 5 متر یا 10 متر، کمتر یا بیشتر، می‏ ایستند و به آن دایره سیاهی که در وسط کاغذ سفید است نگاه می‌کنند بدون این که چشم را به هم بزنند و بدون این که پلک چشم حرکت کند. آن شخص، به قدری نگاه می‏ کند که چشم خسته شود و پلک بی‌اختیار به هم بخورد و یا چشم به آب بیاید؛ هرگاه چنین شد، ر‌ها می‏ کند. نوبت دیگر، باز فردا، مجدداً به همین دایره سیاه نگاه می ‏کند. البتّه روز دوم، حصرِ نفْس بیش‌تر از روز اوّل می‌شود، توجّه و کانون دادن فکر به یک نقطه، بیش‌تر می ‏شود. اگر دیروز پنج دقیقه نگاه کرده است، امروز ده دقیقه نگاه می‏ کند. فردا یک ربع نگاه می‌کند. تا می‏ رسد به مرحله‌ای که دو ساعت به این دایره سیاه نگاه می‏ کند و پلکش هیچ به هم نمی ‏خورد؛ به اندازه‌ای که دایره سیاه، سفید می ‏نمایاند. وقتی که به این پایه رسید، چشم قوّت گرفته است و قوّت مانیتیزمی در آن پیدا می‏ شود. آن وقت با یک توجّه به چشم شما، شما را محکوم خودش می‏ کند، اسیر خودش می‏ کند و شما را به خواب می ‏اندازد. یا مثلاً مانیتیزم از راه انگشت‌ها که انگشت‌ها پالس می ‏دهد؛ پالس مثبت می ‏دهد، پالس منفی می‏ دهد. پالس منفی می‏ دهد، طرف را می‌خواباند؛ پالس مثبت می ‏دهد، بیدارش می‏ کند یا بالعکس. این قدرتی که در سر انگشت و در چشم پیدا شده، در حقیقت قدرت روح است از راه چشم و سر انگشتان. این قدرت بر اثر محاصره نفس و کانون دادن فکر پیدا شده است. متوجّه به یک نقطه است، فکرش از تزلزل و اضطراب خارج شده و کانون گرفته است. روح هم از راه فکر، متوجّه به یک نقطه شده است. این فرد، با قدرت پیدا کردن روح، از طریق چشم مانیتیزم می‌کند، و می‌تواند طرف را بخواباند، یا از طریق سر انگشتان، طرف را بخواباند و بیدار کند. فقط و فقط عوامل و علل طبیعی و اسباب مادّی‌اش، همین است و بس. سایر قسمت‌ها مثل هیپنوتیزم هم از همین راه پیدا می‏ شود. بلکه بالاتر، بالاتر هم از همین راه است که حالا حرف‌های آن‌ها را نمی ‏خواهم بگویم، بعضی جوان‌ها به فکر می ‏افتند، در حالی که کار‌های غلطی است و ما در شرع مقدّس، مأمور به این اعمال نشده‌ایم. چندین چشمه از این اعمال را من بلدم که اگر بنای عمل بشود، می ‏توانم؛ ولی مشروع نیست. «ما خُلِقْنا لِهذا». صرف وقت در این موارد شاید موجب مؤاخذه و مسؤولیت شود. ما مأمور به یک راه‌ها و کار‌های دیگری هستیم.

پس کانون دادن فکر، روح را قوی می‌کند. پرده به پرده بالاتر برو، قوّت بیشتر می‏ شود. یک مطلبی برایتان بگویم. رشته‏‌های ریاضت مختلف است. الآن در همین شهر شما، شاید ده بیست رشته وجود دارد و سابق‌ها بیشتر بود. گر چه الآن اصحاب ریاضت پیر شده‌اند و ریاضت‌ها، هم یک قدری بی‌مغز شده‌اند، ولی با این وجود یک بویی در آن‌ها هست! رشته‌های مختلف، ذکر‌های مختلف، فکر‌های مختلف، مراوده‌های مختلف، چلّه‌نشینی‌های مختلف. تمام این‌ها، عامل و سبب اصلی‌اش، یک مطلب است و آن مطلب، محاصره کردن نَفْس است؛ به عبارت دیگر نَفْس را در یک نقطه تمرکز دادن است. مثلاً فرض کنید می ‏گوید: بنشین و چهارده هزار مرتبه «لا اله الا الله» بگو. چهارده هزار مرتبه ذکر «لا اله الا الله»، در خانه خلوت، در نقطه معین و در زمان معین، این اثر را می‏ بخشد. این اثر، مال چیست؟ آقایان اهل علم! خوب گوش بدهید. من دارم یک پرده عجیبی از اسرار مرتاضی را بلند می ‏کنم. این «لا اله الا الله» اثر دارد، ولی آن اثر عمده‌ای که بعداً می‏ گیرد، مربوط به حصر کردن نفس است.

این بحث را در محضر آیات و حجج، به عرض طلاب و مُحصّلین علوم دینیه و به عرض سایر طبقات می‌رسانم. کاملاً خوش وقت شدم از این که حضرات آیات عظام و حجج اسلام تشریف فرما شده‌اند. من در محضر آن‌ها مطلب را معروض می ‏دارم که اگر یک وقتی خطایی، اشتباهی و انحرافی در مطلب بود، آن‌ها مرا آگاه کنند. زیرا که هیچ یک از ما معصوم از خطا نیستیم و نباید صد در صد به افکار خودمان اعتماد داشته باشیم.

آن نکته دقیقی که در تمام مراحل سیر و سلوک بشری و ریاضت‌های بشری مندرج است و آن نکته، عامل اصلی است، همین است که من عرض کردم: در یک گوشه شما را می‏ نشاند و می ‏گوید: «چهل شب یا چهل روز، در یک نقطه، به حال اعتزال و انعزال از خَلق بنشین؛ در یک زمان و در یک مکان، فلان ذکر را بگو و بعد هم در فلان مطلب فکر کن.» بدانید، در این روش، «ذکر» خیلی تأثیر ندارد. عمده، آن حالت حبس نَفْس و حصر نَفْس است، روح را محاصره کرده است و از پراکندگی جلوگیری کرده و در یک نقطه آن را متمرکز نموده است. خود این در یک زمان و در یک مکان بودن، محاصره فکر است و خود این حبس نفْس و حصر روح است و این، در قوّت روح اثر دارد.

حاج مُلا هادی سبزواری، به نسبت این فلاسفه متأخّر، یک مقدار قدرت‏‌های نفسانی‏ اش زیادتر بود. بر اثر همین مطلب بوده است. چندین سال از خانه تا مدرسه که می‏ آمده است، از یک خط معین می ‏آمده است و چشمش فقط به زمین بوده است. این‌ها محاصره نفس است. این‌ها حبس کردن روح است. این‌ها، تمرکز دادن به فکر است. این‌ها، کانون دادن به نور روح است. لذا روح، قوی می ‏شود. حالا ذکر، هر چه می ‏خواهد باشد. ذکر، بهانه است؛ فکر، بهانه است؛ عمده، تمرکز دادن روح در یک نقطه است. در تمام ریاضت‏‌ها، سِرّ اصلی که نفْس، قدرت پیدا می‏ کند همین است. چشمه‏‌های زیادی دارد که اگر من به گفتن آن‌ها شروع کنم یک حرف‌های دیگری بلند خواهد شد و مرا هم راحت نمی ‏گذارند!

مثلاً می‏ گوید: چهل روز بنشین و بگو: «کری پَکی پنکالی، انّ محل کرسالی، کری چَری، مَری چَری» این الفاظ، هیچ معنایی ندارد، این الفاظ مخترعه‌ای است که درویش اختراع کرده است. «چَری مَری، پَری مَری، کری پَکی پَنکالی، انَّ محل کرساری، کری چَری، مَری چری، چاره چاره، پاره پاره، کتُّ کرَتُّ، اَبَلّوسُ مَبَلّوسُ، بودَنُّ حتّی دَکل اَکل، بِیه بِیه، فَوءَ فَوءَ، چَکیا سارِنو مارنو چِکاهُنَّ فُک» از این ردیف چهل پنجاه تا بلدم. این یک منتری است. این منتر، نه فارسی است، نه عربی است، نه ترکی است، نه هندی است. هیچ چیز نیست بلکه یک الفاظی است که ردیف کرده‌اند.

مثلاً فرض کنید: «کتَکاتٍ کتَکوتٍ کتَبانٍ کتَبَه». یا «چِلکافِشُن چِلقافِشُن»! این‌ها، هیچ معنایی ندارد. این‌ها یک الفاظی است که درویش و کسی که مخترع است، اسم و ذکر خودش را قاطی این الفاظ کرده است. این، رمز بزرگی است! اقطاب و مراشد بزرگ، این را که من الآن می ‏گویم نفهمیده‌اند. والله نفهمیده‌اند! ای مطلب که از دهان من در می ‏آید، ممکن است به گوش آن‌ها برسد و یک چیزی بفهمند! اسم ذکر خودش را در یک عبارات مزخرفی داخل می‏ کند، آن وقت دستور می‏ دهد و می‌گوید: «چهل شب برو در یک نقطه، صد و ده مرتبه این را بخوان. به یک مطلب هم متوجّه باش؛ این اثر را می‏ گیری.» مثلاً آن اثر چیست؟ فرد گزیده شده را چاق می‏ کنی یا عقربی را خشک می‏ کنی! من این‌ها را دیده‌ام که می‏ گویم! لفظ نمی‏ گویم. فلان منتر را بخوان، عقرب را خشک می کنی، خشک! می ‏میرد! فلان منتر را ریاضتش را بکش، بعد بخوان؛ عقرب، بند به بندش جدا می‏ شود. همین طور که می‏ خوانی یک بندش می ‏پرد، مرتبه دوّم می‌خوانی، بند دوم می‌پرد، بند سوم می‌پرد؛ پنج بندش می‏ پرد و می‏ میرد! این‌ها را من دیده‌ام! خیال نکنید صرفاً لفظ می‏ گویم. «فلان منتر دیگر را بخوان و کف بزن. تا هر کجا که صدای دست زدن تو برود، گزندگان از گزیدن می‏ افتند.» و این چنین هم می‌شود.

این اثری که پیدا شده، مال عبارات نیست؛ این اثر، مال حصرِ نفْس است. یا خود مرتاض اولیه نفْس را در محاصره انداخته، روحش قوت گرفته و قدرت روح از راه این الفاظ بروز می‏ کند، و یا به آن کسی که اذن و اجازه داده است. اذن و اجازه، اثر دارد و جهتش هم این است که چشمه وجود این مأذون به اقیانوس اذن دهنده متّصل می ‏شود و این بهره و قدرت را از او می‏ گیرد. این هم عامل تأثیر اجازه بود که گفتم.

حال در این ریاضت‌ها یا ریاضت‌های دیگری که برای سیر‌های نفسی و دیدن ستاره‏‌ها و دیدن انوار و شنیدن صداها می کشند، تمام این‌ها عاملش و سببش و آن چیزی که ریشه کار است، یک مطلب است. آن چیست؟ حصر نفْس، محاصره کردن روح و روح را کانون دادن در یک نقطه. این کار، روح را قوی می‏ کند. روح که قوّت پیدا کرد، اثر می‏ کند؛ خواه از طریق حقّ باشد یا از طریق باطل. مواظب باشید چه می‏ گویم! «خواه از راه حقّ یا از راه باطل.»

یک درویشی بود که چند سال قبل مُرد؛ به اصطلاح خودشان «خرقه تهی کرد». او در پاکستان بود. رفقای من گاه گاهی که می ‏رفتند به او سر می‏ زدند و گزارش‌های او را برای من می‌آوردند. شانزده سال تمام در یک زاویه و گوشه‌ای در یک مغاره کوهی که امتداد آن مغاره تقریباً ده متر بوده، زندگی کرده و هیچ بیرون نیامده بود، هیچ. هیچ! آن هم به این صورت که عقب مغاره رو به دیوار و پشت به در مغاره نشسته بود. خوراکش هم خوراک‌های عجیبی بوده است: یک مقداری مشروبات الکلی می‌خورده و یک مقداری هم بعضی دواهای مقوّی می‏ خورده است؛ لذا فضولات هم کم داشته یا هیچ نداشته است. او نَفْس را این چنین محاصره کرده بود. او خود را شانزده سال از دیدن، از شنیدن، از چشیدن، از بو کشیدن، از لمس کردن، از تخیلات، از همه این‌ها انداخته و در یک نقطه، روح را نگهداشته است. قهراً روح قوی می‏ شود. قدرت پیدا کرده بود و از غیوب و قلوب اطّلاع می ‏داد. این گونه مردم الآن هم هنوز در پاکستان و هندوستان هستند. ریاضت آن مرتاضان، باطل، خلاف شرع، مورد مؤاخذه و دارای مسؤولیت است، ولی در عین حال روحش قدرت پیدا کرده است. چرا؟ برای این که روح محاصره شده است.

بيان مطلب ازيبان عرفاى الهي (مولانا جلال الدین محمد بلخی)

هست حيواني كه نامش اُشغُر است
تا كه چوبش مي ‏زني، بِه مي ‏شود
نفْسِ مؤمن، اُشغُري آمد يقين

او به زخم چوب، زَفت و لَمتُر است
او به زخم چوب، فَربه مي ‏شود
کو به زخم رنج زَفت است و سمين

اگر به روح فشار بیاورید، روح قوی می‏ شود. حرف‌هایی است که اگر بگویم، می‏ ترسم بعضی جوان‌ها به میل بیافتند و در این راه‏‌ها بروند و بعد خرابی‏اش برگردن من باشد که راه را گفته‌ام! مطلب، همین است. هر چه بر خودت فشار بیاوری، روحت قوی می‏ شود، خواه فشار شرعی باشد یا غیر شرعی. قوّت که پیدا کرد، می‏ تواند تصرّف کند. قوّت که پیدا کرد، شعاعش زیادتر می‏ شود و نفوذ علمی‌اش بیش‌تر می‏ شود. من مرتاضی را دیدم که در اثر یک ریاضت اربعینی، چشمش قوی شده بود که تا بیست متر پشت دیوار را نگاه می‏ کرد و می‌دید. توجّه می‌کنید؟ ریاضت او هم به هیچ وجه شرعی نبود.

ریاضات باطله، خیلی است؛ آثار هم دارد. جوکی‏‌های هندی، ریاضت‌های باطله خیلی می ‏کشند. جوکی دو سال یک لنگی می‏ ایستد! فهمیدید؟ یعنی روی یک پا می‏ ایستد، یک پای دیگرش را با دستش یک سال بالا نگه می‏ دارد. یا دستش را این طوری می‌کند یک سال دستش را این طوری نگه می‌دارد. این فشار بر روح است، این محاصره روح و حبس کردن نفْس است. در حبس و محاصره، روحش قوی می ‏شود. آن وقت پاره‌ای از اِخبارات غیبی را می ‏کند؛ پاره‌ای از تصرّفات را می‌کند. سِرّ مطلب هم همین بود که عرض کردم. عبارات بهانه است. در عبارات، اسمِ ذکر خودشان را مندرج می‏ کنند. شعر‌ها و رباعیات ابوسعید ابو‏الخیر را که اگر ریاضتش را بکشند اثر دارد، سرّش همین است که اسم ذکر ابوسعید ابو‏الخیر در این رباعیات مندرج است. این هم رمزش است که هیچ یک از این مرشد‌ها نمی ‏دانند؛ هیچ یک از این قطب‏‌ها اطلاع ندارند. فقط از دهان من در آمد!

خلاصه کلام، حال یک عدّه، روح را با این ورزش‌ها تقویت می‏ کنند، مثل آن کسانی که بدن را از راه ورزش، با راه رفتن و تمرین کردن، قوی می ‏کنند. یک عدّه هم روح را از راه ورزش روح و زحمت دادن روح تقویت می‏ کنند و قدرت‌های متنوّعی به دست می‏ آورند. من دیده‌ام یکی از مرتاضین را که یک ریاضت خاصّی کشیده بود. چون هر چشمه‌ای، یک ریاضتی دارد. یک ریاضت خاصّی کشیده بود. هر کس را که می‏ خواست بِکشَد و بیاورد، پیشانی او را در نظر می‏ گرفت و یک عملی می‏ کرد؛ او از جایش کنده می‏ شد و می ‏آمد! این را من دیده‌ام! وقتی می‏ خواست کسی را روانه کند، یک عملی می‏ کرد و یک توجّهی می‏ کرد، طرف را بلند می‏ کرد و از مسجد او را به بیرون می‌پراند؛ یعنی کاری می‌کرد که آن شخص بی‏ اختیار بیرون برود. آن احضارش بود، این تبعیدش بود. بر اثر ریاضتی که کشیده بود، روح را در این دو چشمه قوی کرده بود. احضار، تبعید، تمریض، افناء و اهلاک و امثال این‌ کارها، همه روی ریاضت‏‌ها ممکن است؛ چون روح قوی می‏ شود. امّا هر کدام یک ریاضت خاصّ و یک زحمات مخصوصی دارد.

این، یک نوع تقویت کردن روح است. این تقویت روح و این قدرت روح، قدرت کسبی و اکتسابی است. این قدرتی است که از طریق زحمت، در انسان پیدا می ‏شود.

امّا یک نوع قدرت، قدرت کسبی نیست. خدای متعال روح را قوی آفریده است؛ خدای متعال دفعتاً روح را قوی می ‏کند. کرامات اولیاء و معجزات انبیاء از این ردیف است. انبیاء زیر اخیه فلان درویش نرفته‌اند! انبیاء به چلّه‌نشینی نرفته‌اند، انبیاء نرفته‌اند یابوی فلان مرشد را سال‌ها آب بدهند تا بعد از یک راه ریاضتی، قدرت پیدا کنند! خدا این قدرت و قوّت را به روح آن‌ها می‏ دهد. خدا روح آن‌ها را قوی می‏ کند تا هر تصرّفی را بخواهند، بتوانند انجام دهند. این قدرت، قدرت الهی است. ولی آن قدرت، قدرت بشری اکتسابی است. این قدرت الهی، مانند آن مزاج قوی است که از یک پدر کوهستانی قوی به عمل آمده باشد. این الهی است. ماهیچه مردمان کوهستانی، قوی است. این بختیاری‌های کوهستانی از شما اصفهانی‌ها خیلی قوی‌تر هستند. ماهیچه‌هایشان پیچیده‌تر و محکم‌تر است؛ اعصابشان قوی‌تر است. این‌ها که این قدرت بدنی را با ریاضت پیدا نکرده‌اند. خداوند متعال این قدرت را از طریق آباء و امّهاتشان به آن‌ها عطا کرده است. این قدرت روحی هم همین طور است.

پس یک قدرتی است که به اکتساب و زحمت و کلفت و کسب پیدا می‏ شود؛ در چشمه‌های مختلف، شعب مختلف، شرعی و غیر شرعی؛ هر دو جورش را داریم. شما اگر چنان چه یک دوره سال روزه بگیرید، روحتان قوی‌تر می ‏شود. شما اگر مقید باشید که شب‌ها، ثلث آخر شب بیدار شوید نافله شب بخوانید و دعا‌های وارده را بخوانید، شب‌های جمعه را احیا بدارید، روحتان قوی‌تر می‏ شود. بلا شک، قوی‌تر می‌شود. این قوّت روح در اثر محاصره نفْس است به طریق مشروع. یک قوّت روح هم در اثر محاصره نفْس می‌شود از طریق نامشروع؛ مثل کارهایی که هندی‌ها می‌کنند؛ کارهایی که جوکی‌ها می‌کنند؛ کارهایی که مرتاضین به ریاضات باطله می‌کنند.

خلاصه آن که نشانه انبیاء، دو مطلب است: علم وهبی الهی و قدرت وهبی الهی. این دو، نشانه نبوّت حَقّه است. سفرای الهی باید «علم سینه‌جوش» داشته باشند. به قول ابوعلی سینا، مستکفی به ذات و به باطن ذات، باشند. علمشان از داخل ذاتشان سر چشمه بگیرد، نه از تحصیل پیش ملباجی و ملاباشی و معلّم و دبیر؛ از این طُرق، علم را به دست نیاورده باشند. و لو این که علم، اندک باشد.

این را هم بدانید! لازم نیست که همه انبیاء، به همه علوم عالم، احاطه داشته باشند، خیر! آن پیامبری که باید محیط به علوم اوّلین و آخرین باشد، منحصر است به وجود مسعود اعلی حضرت عقل کلّ، خاتم رسل، یعنی احمد محمود ابوالقاسم محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم). او چون نِطاق و منطقه شریعت و دیانتش وسیع است، «فَحَلَالُهُ حَلَالٌ إِلَى‏ یوْمِ الْقِیامَةِ وَ حَرَامُهُ‏ حَرَامٌ‏ إِلَى‏ یوْمِ‏ الْقِیامَةِ»[3] و چون بر اسود و ابیض، بر مردم غربی و شرقی، بر عالم و عامی، پیغمبر است، و نِطاق شریعتش به این وسعت است، باید علمش هم این چنین باشد؛ یعنی به اندازه منطقه شریعتش و وسعت دایره رسالتش، باید علم داشته باشد. او باید ابوعلی سینا و فارابی و میرداماد و میر‏فندرسک و صدرالمتألّهین و خواجه نصیر طوسی، که به او عقل حادی عشر و استاد البشر می‌گویند، همه این‌ها را در شریعتش بیاورد. لذا باید علم او به پایه‌ای باشد که همه این‌ها را در هاضمه خودش هضم کند، امّا انبیاء دیگر این طور نیستند. (تِلْک الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ)[4]. یک پیغمبری است که برای اهل یک قلعه آمده است؛ یک پیغمبری است که برای دو نفر پیغمبر است؛ یک پیغمبری است که برای یک امّت آمده است، مثل حضرت موسی (علیه السلام) برای بنی‌اسرائیل. او بر بنی‌اسماعیل مبعوث نبود، بلکه بر بنی‌اسرائیل، یعنی بچّه‌های یعقوب (علیه السلام) ، مبعوث بود. لذا باید علم الهی او با نِطاق رسالتش و با وسعت دایره نبوّتش ملازم باشد. نسبت به دایره نبوّتش باید علم الهی داشته باشد.

در هر حال، هر پیامبری به هر میزان که علم داشته باشد، باید علمش از طریق تکسّب و تعلیم و تعلّم به دست نیامده باشد، بلکه باید سینه‌جوش باشد، از داخل ذاتش مُستَمِد باشد و سرچشمه از باطن فؤادش گرفته باشد. قدرتش هم همین طور باید باشد. او نباید زیر دست درویشی کار کرده باشد. چلّه‌نشینی و ترک حیوانی و روی خط نشستن و در یک زمان واحد و مکان واحد، به یک اسلوب و روش واحد، روح را ریاضت دادن و محاصره کردن، نباید در او باشد و باید قدرت خود را از این راه‌ها کسب نکرده باشد. باید دفعتاً، بدون همه این مقدّرات و مقّدمات، یک قدرت و توانایی روحی داشته باشد. در خور نِطاق شریعتش و در خور منطقه و وسعت دایره رسالتش باید قدرت الهی داشته باشد.

این دو نشانه، نشانه انبیاء حَقّه است و ممیز آن‌ها از مُتُنبّیان حُقّه است. آقایان اهل علم! حالا دیگر این بحث‌هایی که متکلّمین کرده‌اند: «سحر چیست؟ معجزه چیست؟ فرق بین سحر و معجزه چیست؟ آیا این جا قاعده لطف هم لازم است به کار برده شود؟» همه این‌ها را دور بریزید. در تشخیص انبیاء هیچ احتیاجی به این مطالب ندارید. باید ما آن کسی را که مدّعی نبوّت است ببینیم این دو نشانه در او هست یا خیر؟ اگر بود، نبی است؛ اگر نبود، نبی نیست. راحت و آسوده! تشخیص این دو نشانه هم آسان است. راه تشخیص این مطلب، مطالعه و بررسی است. با یک مطالعه اجمالی در زندگی این مدّعی نبوّت، این مطلب مشخّص می ‏شود؛ خیلی زحمت ندارد. بیوگرافی و سیره آن‌ها را باید مطالعه کنید. اگر در زمان خودِ مدّعی نبوّت هستید، بروید تحقیقات کنید. اگر بعد از او هستید، در تواریخی که مربوط به او از زمان‌های دور و نزدیک و از جانب دوست و دشمن، نوشته شده است، یک مطالعه‌ای کنید. ما با اندک مطالعه‌ای می‏ فهمیم که این آدم دارای علم الهی و قدرت الهی بوده یا خیر. اگر تشخیص این مطلب را دادید، می‌گویید: پیغمبر است؛ اگر تشخیص ندادید می‌گویید: پیغمبر نیست. تمام شد، راحت و آسوده! این میزان کلی در تشخیص نبوّت است.

حال بیایید در جزئیات وارد شویم... ما نباید سر بی صاحب بتراشیم! ما نباید سنگ غیر را بی‌خود به سینه بزنیم. دارم برای آقایان طلاب عرض می‏کنم. ما در محلی که مورد ابتلا ما است، همین جا انگشت می‏گذاریم و مطالب را تمام می‏کنیم. ما کاری به نبوّت موسی(علیه السلام) و عیسی(علیه السلام) نداریم؛ ما کاری به نبوّت نوح (علیه السلام) و ابراهیم (علیه السلام) نداریم؛ ما نمی‌خواهیم رسالت موسی (علیه السلام) و عیسی (علیه السلام) را اثبات ‏کنیم. قبول داریم که این‌ها پیغمبر بوده‌اند امّا از طریق گفته پیغمبر خودمان(صلی الله علیه و آله وسلم). چون پیغمبر ما(صلی الله علیه و آله وسلم)، این‌ها را پیامبران الهی دانسته‌اند و نام آن‌ها را به عنوان نبوّت و رسالت برده‌اند، قبول می‏ کنیم. و ما این مطلب که «آیا موسی (علیه السلام) پیغمبر بوده یا خیر؟ آیا این دلایل و نشانه‌ها که گفتیم در او منطبق بوده یا خیر؟» هیچ کدام از آن‌ها به عهده ما نیست. اگر یهود بخواهند نبوّت موسی(علیه السلام)را اثبات کنند، باید جان بکنَند تا آن دو نشانه را در حضرت موسی (علیه السلام) نمایان کنند! اگر نصاری بخواهند نبوّت عیسی (علیه السلام) را ثابت کنند، باید جان بکنَند این دو نشانه را در حضرت عیسی(علیه السلام) ثابت کنند! ما کاری به اثبات نبوّت موسی (علیه السلام)و عیسی(علیه السلام)نداریم. ما مدّعی هستیم بعد از حضرت موسی(علیه السلام) و حضرت عیسی(علیه السلام) و انبیاء گذشته، یک پیغمبر الهی آمده که شرع او جاوید و بی‏پایان است و تا دامنه قیامت، شرع، شرع اوست و او عبارت است از وجود مسعود حضرت محمّدبن عبدالله(صلی الله علیه و آله وسلم). ما می ‏خواهیم بگوییم او پیغمبر خداست. کاری به انبیاء دیگر نداریم؛ انبیاء دیگر را قبول داریم امّا از راه گفته این آدم.

ما می‌خواهیم بگوییم خاتم‌الأنبیاء حضرت محمد(صلی الله علیه و آله وسلم)، پیغمبر خداست. به چه دلیل؟ به دلیل این که این دو نشانه در او موجود است. چطور موجود است؟ یک سیری در تاریخ زندگانی این آدم می ‏کنیم. نه یک تاریخ، نه دو تاریخ، تواریخ متعدّده‌ای که نوشته شده قدیماً، جدیداً غرباً، شرقاً، از دوست و دشمن، تاریخ حالات این بزرگوار را و سیر زندگانی او را از بدو ولادتش تا ساعت انتهای رسالتش مراجعه می ‏کنیم. ایشان در چه منطقه‌ای زندگی کرده است؟ طرز زندگی‏اش چطور بوده است؟ به اتّفاق عرب و عجم، جدید و قدیم ، غربی و شرقی، منطقه حجاز و مطلق جزیرة العرب در دوره ولادت و حیات این پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم)، از تمام مراحل علم، صفر بوده و خالی بوده است. مثل سرِ کچلِ طاس که یک دانه مو ندارد، یک کلمه علمی و یک جمله عرفانی در جزیرة العرب وجود نداشته است. بروید تاریخ را نگاه کنید. دشمنان این پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم)، جورج سیل[5] انگلیسی، یکی از دشمن‌های خیلی قوی این پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) است و علیه دین اسلام کتاب‌ها نوشته است و بعضی از این منحرفین اخیر هم از روی کتاب‌های او، پاره‌ای از شبهات را برداشته‌اند و در قلب جوانان القاء می‌کنند. این آدم دشمن سر سخت پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) است. او در کتابش می‏ نویسد که جزیرة العرب در دوران ولادت و حیات این پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم)، هیچ نوع از انواع علوم را نداشت.

خدا ان شاء الله همه شما را از راه زمین به مکه مشرّف بفرماید. اگر از راه زمین بروید، می‌بینید زمین عربستان، مثل سر کچل، شوره‌زار است. یک دانه درخت ندارد، یک چشمه آب ندارد، یک نهر جاری ندارد. یک برّ قفری است با شن‌های سیال گوگردی، آفتاب تابان از بالا و شن‌های سیال از زیر. یک چنین سرزمینی است. خود عرب هم از جنبه روحانیت، در دوران پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) یعنی قبل از ولادتش و هنگام حیاتش این طوری بوده است. کتاب وجود نداشت؛ کاغذ و قلم معنا نداشت؛ مُلایی در بین نبود؛ مکتبی در بین نبود.

مطلبی برایتان بگویم تا یک قدری هوشیار شوید. پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) سیزده سال در مکه بودند و در این مدّت سیزده سال، یک قسمت از معارف و علوم قرآن تجلّی کرد، بعد که آن حضرت به مدینه آمدند، علم از سرچشمه پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) جاری شد. روزی در مدینه رد می‏ شدند، دیدند یک انبوه جمعیتی دور کسی را گرفته‌اند. مثل معرکه‌های درویشی که یک عدّه جمع می‌شوند. دیدند یک جمعی، دور کسی را گرفته‌اند. پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) فرمودند: «این جا چه خبر است؟» گفتند: «یا رسول الله! این فرد علامه است، علامه آمده!» می‏دانید «علامه» یعنی چه؟ یعنی «بسیار بسیار دانا». ما در فارسی می‏ گوییم: فلانی «دانا» است، عرب می‏ گوید: «عالم». ما می‌گوییم: فلانی «بسیار دانا» است، عرب می‌گوید: «علام». ما می‌گوییم: «بسیار بسیار دانا» است، عرب می‌گوید: «علامه»؛ یعنی بسیار بسیار دانا. پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) فرمودند: «مَا الْعَلَّامَةُ؟» آی قربانت بروم، یا رسول الله! چطور مراقب نکته‏‌ها بوده‌اند! نفرمودند: «مَنِ العلامة؟» اهل علم! دقّت بفرمایید. فرمودند: «مَا الْعَلَّامَةُ؟» در فارسی ما می ‏گوییم: «این منبر چیست؟ این کاشی چیست؟ این سنگ حوض چیست؟» نمی‏گوییم: «کیست؟» اما در مورد این آقا می‏ گوییم: «این آقا کیست؟» نمی ‏گوییم: «چیست؟» کلمه «کی» در ذوی‌العقول استعمال می‏ شود و کلمه «چی» در غیر ذوی‌العقول. در واژه عربی هم همین طور است. وقتی می‏ خواهند بگویند: «این کیست؟»، می ‏گویند: «مَن هذا؟» وقتی می‏ خواهند بگویند: «این چیست؟» می ‏گویند: «مَا هذا؟». «مَا» در غیر ذوی‌العقول و «مَنْ» در ذوی‌العقول استعمال می‏شود. پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) نفرمودند: «مَنِ العلامة؟» بلکه فرمودند: «مَا الْعَلَّامَةُ؟» علامه چیست؟ در حقیقت یک تحقیری کردند. مردم گفتند: اوه اوه!‌ این آقای بزرگواری که آمده، شیخٌ رجلٌ بزرگوارٌ عِجلٌ جسدٌ له خوارٌ! این، عالم به علم انساب است؛ یعنی می‏ داند این آقازاده، پسر کیست؟ عموی او کیست؟ دایی او کیست؟ خاله او کیست؟ عمّه او کیست؟ این آقای دیگر را هم می‌داند که پدر و مادرش چه کسانی هستند، و آیا این دو نفر با هم در پشت اول و دوم و سوم و پنجم متّصل هستند یا متّصل نیستند؟ علم به انساب، به نسبت‏‌ها و قرابت‏‌های نَسَبی دارد.

واضح است که هر سرکه بی‌مزه‌ای البتّه از آب ترش‌تر است! سرکه هر چقدر بی‌مزه باشد باز هم از آب، ترش‌تر است. ببینید این‌ها چه آبی بودند که این سرکه بی‌مزه در مقابلشان علامه شده است! این‌ها چقدر نادان بوده‌اند یک همچنین الاغی، علامه آن‌ها بوده است، علامه آن‌ها! بعد پیغمبر9 فرمودند:

«إِنَّمَا الْعِلْمُ ثَلَاثَةٌ، آيَةٌ مُحْكَمَةٌ أَوْ فَرِيضَةٌ عَادِلَةٌ أَوْ سُنَّةٌ قَائِمَةٌ وَ مَا خَلَاهُنَّ فَهُوَ فَضْلٌ.»[6]

علم سه تاست، بقیه دانش‌ها، فضیلت است.

آن قدر، عربستان، خاصّه حجاز از علم خالی بود، که چنین شخصی علامه بوده است! عرب قحطان در یمن بودند و سوابق مختصری از تمدّن داشتند، آن‌ها کاری به شبه جزیره و عرب عدنان ندارند. عرب عدنان که در شبه جزیره عربستان بودند و ناف جزیره، که مرکز علم و تمدّنشان مدینه و مکه و حجاز بوده است. آن وقت ببینید چقدر صفر بوده‌اند که یک همچنین آدمی را علامه می ‏گفتند! علم کجا بود؟ کتاب کجا بود؟ مُلا کجا بود؟ درس کجا بود؟ شخص دیگری را می‏ گفتند که وی عالم به علم اسرار است؛ او، اسرار را دارد. چه چیزی بلد بوده است؟ او فقط اسم جبرائیل را بلد بوده است! یک اسم جبرئیل را بلد بوده، می‏ گفتند: «عالم به علم اسرار است!»

البتّه یک عدّه یهودی بودند که مختصر مطالبی را سینه به سینه از پیشینیان خود شنیده بودند؛ یک توراتِ منحرفِ مُعوجِ کجی هم در دستشان بوده است، همان توراتی که الآن هست و‌ معارف آن معلوم است چیست! این تورات همان توراتی است که در زمان پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) بوده است: آدم، خدا را در بهشت می‏ آورد! خدا حرکت می ‏کند! خدا از مُلا بدش می ‏آید! آدم چون گندم را خورده است، مُلا شده است و خدا از او بدش می ‏آید! این چرت و پرت‌ها در همین تورات است و همین تورات هم در زمان پیغمبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در دست یهودیان بوده است، یهودیانی مانند بنی‌قریظه و بنی‌قینقاع و بنی‌فلان که در اطراف مدینه بودند. این‌ها در مکه نبودند. معارف این‌ها روشن است چه بوده است؛ همین است که الآن هست: خدایی که می ‏آید و بر یعقوب (علیه السلام) نازل می‌شود و با یعقوب(علیه السلام) کشتی می‏ گیرد و بالاخره نه می‏ تواند او را به زمین بزند و نه خودش به زمین می ‏خورد، و آخرش برکتِ پیغمبری می‏ دهد تا از چنگال یعقوب (علیه السلام) خلاص شود! خدایی که مثل شیر نعره می‏زند، پاس اوّل شب یک نعره دارد، پاس دوم شب یک نعره دارد، پاس سوم شب هم یک نعره دارد! خدایی که از دهانش بخار بیرون می ‏آید، از بینی‏اش مثل تنوره آتش دود بیرون می‏ آید، و دهانش هم مثل یخچال، سرد است! این‌ها در همین کتب عهد عتیق است. از خودم نمی‌گویم. آقایان اهل علم و طلاب! من شما را دوست می‌دارم و برای شما عرض می‌کنم و شما در آینده عمرتان با منحرفین برخورد خواهید کرد؛ باید بدانید. بر شما لازم است یک دوره کتاب‌های فخرالاسلام رضوان‌الله‌علیه را بخوانید. او گند این‌ها را آشکار کرده است: از اول پنج سِفر تورات گرفته تا آخر کتاب‌های عهد عتیق، یعنی «کتاب حِجّی». بعد بروید ببینید مُهملاتی که در این تورات و در کتب عهد قدیم است، چه چیزهایی است؟ خدا شاهد است آدم خجالت می‌کشد! من خجالت می‌کشم شرح بدهم. اگر بخواهم شرح بدهم، سه چهار شب شرح می‌دهم، شما از خنده غلت خواهید زد! این معارف توحیدی یهود است: خدایی که با بچّه‏هایش قهر می‏ کند، با بچّه‏هایش آشتی می‏ کند! خدایی که به بچّه‌ها اُردنگی می‏ زند و آن‌ها را از خانه پدرانشان خارج می ‏کند! خدایی که باز اجازه می‌دهد برگردند! الآن هم همین یهودی‌ها به این مطالب معتقد هستند. یک حرف‌های مُهملی در این پنج سِفر تورات و در کتب دنباله‌اش است که خدا می‌داند بچّه‏‌های شش هفت ساله ما از شنیدن بعضی از آن‌ حرف‌ها خنده‌شان می‏ گیرد. این معارف توحیدی آن‌ها بوده است. معاد هم که هیچ! یک کلمه ندارند. اصلاً از سر تا پای کتب عهد عتیق بگردید، صحبتی از قیامت و از عالم دیگر و از حشر و نشر و برزخ و قبر و قیامت و حساب و کتاب و ثواب و عقاب و جهنّم و جنّت، هیچ نیست، هیچ! نوع انذار‌ها و تهدید‌ها این است: اگر فلان کار را کردید، شیره‌تان زیاد می‏ شود، باغات شما انگور می‏دهد، میوه‌هایتان خوب می‏شود! و الا شیره از دست شما می‏رود، انگورهایتان از بین می‏رود، میوه‏هایتان خراب می ‏شود، روزی‌تان کم می‏ شود! همه‌اش صحبت خوردنی‌ها است و صحبت همین چیزها! بحث در انذار و تخویف و در تبشیر و تشویق، بحثِ همین مادّیات است. صحبت قیامت نیست. صحبت حشر و معاد نیست. نه معاد جسمانی، نه معاد روحانی. این معارف معادی یهودی‌هاست.

نصرانی‌ها هم خواهر کوچک یهودی‌ها هستند. این‌ها هم جلد دوم آن‌ها هستند! شما چهار انجیلی که در دست آن‌ها است، بخوانید. یک کلمه از قیامت بحث نمی‌کند، هیچ، هیچ! از عالم دیگر و حشر و نشر و ثواب و عقاب و جنّت و جهنّم سخنی نیست. معارف توحیدی آن‌ها را هم که نگاه کنید، می‌گویند: خدا سه تاست و یکی است. خدا را می‏خورند! چیز عجیبی است!‌ این لوطی‌ها، همین الآن که در دنیا، تمدّن غرب اوج گرفته و دنیا را پُر کرده است، خدا را می‌خورند... وقتی که قورت دادند، با خدایان خودش با عیسی مسیح متحد می‌شوند ... این چرت و پرت‌های انجیل است. و از این ردیف اگر بخواهم بگویم، سه شب چهار شب حرف دارم. این معارف نصاری است. آن هم معارف یهود است.

از 1400 سال قبل از زمان پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم)، گوشه و کنار جزیرة العرب، بعضی از نصاری مثل نصارای نجران بوده‌اند یا بعضی از یهودی‌ها بوده‌اند، مثل یهودی‌های بنی‌قینقاع و بنی‌نظیر و یهودیانی که قبلاً مطالبی را درباره پیغمبر اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) شنیده بودند. این‌ها مطالب مختصری را آمیخته با خرافات از پیشینیان خود شنیده بودند، ولی سایر مردم همین را هم نمی‌دانستند.

این را هم بد نیست بگویم: یهودی دینش، پول است؛ ایمانش، پول است؛ معشوق جانانی‌اش، مادّیات است. از دو هزار سال قبل تا الآن این طور بوده‌اند و الآن هم چنین هستند. این‌ها از پیشینیانشان شنیده بودند که در اطراف حجاز، کوه فاران، «قُدّوسی» خواهد آمد. در کتاب حبقوق نبی که الآن هم هست، این مطلب آمده است. یک قسمت‌هایی از آن‌ کتاب بحمد الله تکان نخورده و امام رضا (علیه السلام) به آن قسمت‏‌ها استدلال کرده‌اند و ما هم از امام رضا (علیه السلام)یاد گرفته‌ایم. «وَ الحُجَجِ الرَّضَوِیة» که خواجه نصیر می‌گوید، بی‌خود نمی‌گوید. در کتاب حبقوق نبی دارد: «اِلوهَ مِتّیمان یابو وِقادوش مَهَر فاران سِلاه کِسَه شامیم هودو وُتهِلاتو مالِئاه هاآرِتص»[7]

این عبارت، عجیب است! خدا این عبارت را در کتاب حبقوق نبی برای ما مسلمان‌ها نگهداشته است. «الوه متیمان یابو»: خدا از تیمان می‏ آید. البتّه مراد از «خدا می‌آید»، جلوه الهی است؛ مراد آمدن حضرت عیسی(علیه السلام) است. حبقوق خبر داده است.

این جا باز بین الهلالین، طلبه‌ها را آگاه کنم. یک وقتی من با یکی از این بچّه یهودی‌های مشهد صحبت می‏ کردم. چند تا از بچّه جوان‌های مسلمان مشهد با آن‌ها هم سخن شده بودند و آن یهودی‌ها به خانه من آمده بودند و در مورد پیغمبر (صلی الله علیه و آله وسلم) ما بشارات و اِخباراتی از کتب خودشان می‌خواستند. من همین را برای آن‌ها خواندم. آن‌ها رفتند یکی از خاخام‌هایشان به نام «ملا یاقوب» را آوردند. بنا کرد با من صحبت کردن. من همین عبارت را خواندم: «الوه متیمان یابو وقادوش مهر فاران» حالا تقلّب در ترجمه تورات را ببینید! در ترجمه تورات نوشته است: «خدا از تیمان آمد». به آن آخوند یهودی گفتم: مترجمین این‌جا تقلّب کرده‌اند. در زبان عبری، «یابو» به معنی «می ‏آید» است؛ «باو» به معنی «آمد» و «یابو» به معنی «می ‏آید» است. «یابو» فعل مضارع است ولی آن‌ها به صورت ماضی ترجمه کرده‌اند. گفت: نخیر! بچّه یهودی‌ها رو به خاخامشان کردند. گفتند: ملای یاقوب! راست می ‏گوید! این آشیخ راست می‌گوید! «یابو» یعنی «می‏ آید». پس این‌جا چرا غلط نوشته است؟ آخوند یهودی دید مریدها از او برگشتند. گفت: بله دیگر! اشتباه کرده‌اند!

غرض این که یهودی‌ها نوعاً متقلّب هستند. مترجمین متقلّبند، آخوند‌های آن‌ها متقلّبند. من با آن‌ها مناظره کرده‌ام که این حرف‌ها را می‌گویم. تنها به قاضی نمی‏ روم، این را بدانید!‌ خیلی متقلّب هستند. خدا رحمت کند پدر آخوندهای خودتان را! و الله قدر نعلین این‌ها را بدانید. نعلین آخوند‌های شما بر آخوند‌های نصرانی، بر آخوند‌های یهودی، بر آخوند‌های زردشتی ترجیح دارد! نمی‏دانید آن‌ها چطور خر سواری می‏ کنند!

به عبارت کتاب حبقوق نبی برگردیم. «الوه متیمان یابو» یعنی: خدا از تیمان می‏ آید؛ که منظور، تجلّی حضرت عیسی(علیه السلام) است. «وقادوش مهر فاران» یعنی: و قدّوس از کوه فاران می‏آید و تجلّی می‌کند. کوه فاران، کوه مکه است، به دلیل این که در تورات آمده است که اسماعیل(علیه السلام)در کنار کوه فاران، رشد و نمو کرده است. مورّخین دنیا هم نوشته‌اند که محلّ حضرت اسماعیل (علیه السلام) مکه بوده است. در مکه بزرگ شد. در آیه شریفه (رَبَّنَا إِنِّی أَسْکنتُ مِن ذُرِّیتِی بِوَادٍ غَیرِ ذِی زَرْعٍ عِندَ بَیتِک الْمُحَرَّمِ)[8]، منظور از «وادی»، مکه است. بعد هم بزرگ شد و با قبیله جُرهُم وصلت کرد و نسل او از قبیله جُرهُم دوام پیدا کرد. این را همه مورّخین نوشته‌اند که کوه فاران، همان کوه مکه است. بعد می‌گوید: «وقادوش مهر فاران سلاه». سر این کلمه «سلاه»، من سه چهار تا پلو به این آخوند پدرسوخته یهودی دادم که به من بگوید معنای «سلاه» چیست؟ امّا نگفت! من یقین دارم می‌دانست و نگفت. تا یک وقتی که فرهنگ عبری به فارسی گیرم آمد. هشت هزار لغت عبری را به فارسی ترجمه کرده بود که خود یهودی‌ها در تهران آن را چاپ کرده بودند. آن را خریدم. دیدم نوشته: «سلاه» یعنی همیشه؛ «وقادوش مهر فاران سلاه» یعنی: قدّوس فارانی جاوید است، همیشگی است، ابدی است، انقطاع ندارد.

«کسه شامیم هودو» یعنی: جلال او آسمان را پر می‏ کند.

«وتهلاتو مالئاه هاآرتص» یعنی: و تهلیلات او (یعنی «لا اله الا الله» او) روی زمین را پُر می ‏کند.

یهودی‌ها، این خبر و اخبار دیگر را شنیده بودند که قدّوس از کوه فاران می‏آید و پیغمبر فارانی می‌آید و بعد به «طَیبه» یعنی به مدینه می‏ آید و مدینه، آباد می‏ شود. پدرنامردها به اطراف مدینه آمدند، از صد سال قبل زمین‏‌ها را خریدند و تصرّف کردند که بعد این جا ترقّی می‏ کند! یک جنس‌های عجیبی بودند! به این مناسبت، آمدند آن دور و برها ساکن شدند.

پس یهودی‌ها اطراف مدینه بودند ولی معارف ‌آن‌ها چه بود؟ خوب توجّه کنید! بر شما ایراد نگیرند که یهود و نصاری در عربستان بوده‌اند و پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم)، علوم خود را از ایشان فرا گرفته است. بله بوده‌اند! نصارای نجران بوده‌اند؛ یهود بنی‌قینقاع و بنی‌نظیر و بنی‌فلان بوده‌اند. درست است. ولی اولاً این‌ها در مکه نبوده‌اند، بلکه در اطراف مدینه بوده‌اند در حالی که پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) از ابتدای ولادت تا سال‌ها پس از بعثت، در مکه بوده‌اند. تازه یهود و نصاری، معارفشان چیست؟ علومشان چیست؟ این علومشان است: خدا می‌آید با ابراهیم (علیه السلام)گوشت برّه می‌خورد! خدا متعال می‌آید با یعقوب(علیه السلام) کشتی می‌گیرد! خدا می‌آید در بهشت راه می‌رود، بعد می‌فهمد که آدم (علیه السلام) دانا شده است. «ای آدم! خوردی؟» «بله!» «دانا شدی؟» «بله!» «ای فلان فلان شده! چرا این کار را کردی؟» خدا با علم، مخالفت دارد و با جهل، موافقت دارد. از این چرت و پرت‌ها! التفات فرمودید؟

آن وقت نسبت به انبیاء چه معارفی دارند؟ نبی زناکار! نبی آدمکش! اگر بدانید این‌ها در کتب عهد عتیق، از انبیاء چه هتکی کرده‌اند! چه مطالبی را که این‌ها به انبیاء نسبت نداده‌اند! واقعا آدم تعجّب می‌کند. این‌ها معارفشان بوده است. این معارف مبدئی‌شان بود؛ معارف معادی هم که نداشتند. علوم دیگری هم نداشتند! یهود، یک دسته احکام داشته‌اند که احکامشان هم معین است. تفاوتش با احکام اسلام، معین و قطعی است.

آن وقت در یک چنین شبه جزیره‌ای که نه از خدا، نه از فردا، نه از بداء، نه از قدر و قضا، نه از مشیت، نه از جلال و جمال و نه از صنع و ابداع و اختراع و نه از ملکوت و مُلک و نه از حقایق عرفانی توحیدی و نه از حقایق عرفانی نفسی، هیچ خبری نبوده است، یک بچّه یتیمی به دنیا آمده که وقتی در رحم مادرش بوده، پدرش در مدینه مُرده است. او در مکه به دنیا آمده و بعد زیر دست مادرش رشد کرده است. مادرش هم در مدّت کودکی‌اش، یعنی در شش سالگی‌اش از دنیا رفته است. بعد زیر دست جدّش عبدالمطّلب (علیه السلام) بوده و پس از درگذشت عبدالمطّلب (علیه السلام)، زیر دست عمویش ابوطالب (علیه السلام) رشد کرده است. نه ملایی دیده و نه مکتبی دیده است؛ اصلاً ملا و مکتبی نبوده که ببیند! نه با ملایی نشسته، نه پای منبری بوده، نه کتاب و کتابخانه‌ای بوده، نه مدرسه و دبستانی بوده، نه اهل علم بوده، بلکه خود رو بزرگ شده است. با بچّه‌های مکه، هم‌ردیف بوده و البتّه اخلاق سوء آن‌ها را نداشته است. بزرگی‌اش به نهایت نزاهت و قداست و پاکی بوده، چشمش به دنبال زنی و به صورت و بدن زنی نینداخته، دنبال عمل فاسدی نرفته، قماری نباخته، مشروبی نخورده، دروغی نگفته، خیانتی نکرده، امّا در سایر اعمال، مثل جوان‌های دیگر بوده است. یک مشت گوسفند از پدر و مادرش به او رسیده بود. شترها و گوسفند‌هایی بودند. همین‌ها را می‌برده و می‌چرانده است.

این را هم آگاه باشید! این هم که شنیده‌اید حضرت شبانی می‌کرده، پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) نرفته که چوپان یک نفر دیگر و گوسفنددار او بشود و از او حقوق بگیرد. این حرف‌ها نبوده است! یک مشت گوسفندهایی، مال خودش بوده، از پدر و مادرش به او ارث رسیده و شاید گوسفندهای عمویش ابوطالب(علیه السلام) هم پیش ایشان بوده است. همین‌ها را گاهی می‌چرانده است! زندگی‌اش هم مثل زندگی مردم دیگر بوده است.

دو سفر با عمویش ابوطالب(صلی الله علیه و آله وسلم) برای تجارت و خرید و فروش رفته است. در یک سفر، یک ربع ساعت، با یک نفر کشیش و روحانی نصرانی، مثلاً ملاقات کرده است! والسلام!

به قول شما فُکلی‌ها، این بیوگرافی‌اش و به قول ما آخوندها، سیره‌اش از اول ولادتش تا سن چهل سالگی بود.

پس از این‌ها، یک مرتبه، از جا در آمده:

(بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ @ اقْرَ‌أْ بِاسْمِ رَ‌بِّكَ الَّذِي خَلَقَ @ خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ @ اقْرَ‌أْ وَرَ‌بُّكَ الْأَكْرَ‌مُ @ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ @ عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ)[9]

پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) پس از چهل سال و بدون سابقه علم‌آموزی از کسی، این قرآن را آورد!

ان شاء الله الرحمن، بحث قرآن را با یاری پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) و صاحب‌الزّمان(علیه السلام)، از فردا شب شروع می‌کنم. چون می‌خواهم علم پیغمبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را بگویم، یک مقدّماتی لازم است. سه چهار شب در اطراف قرآن صحبت خواهم کرد که بدانید قرآن چیست؛ این علم حجازی پیغمبر (صلی الله علیه و آله وسلم) به ظاهرش و باطنش چیست.

یک مرتبه این جوانی که معلّم ندیده، مکتب نرفته، استاد ندیده، با اهل علم ننشسته، اصلاً اهل علم وجود نداشته است، یک مرتبه دهان باز کرد و از علوم مبدئی که سرچشمه علم‌هاست تا علوم معادی و عوالم اولی و عوالم دنیا و مراتب و عوالم عُقبی و حقایق روحانی و احکام و اخلاق و...، ده هزار باب از علم را بیرون ریخت. علمش آن چنان است که معلّم ثانی، ابونصر فارابی، استاد کرسی بشر، در مقابل علم او زانو به زمین زده است. علمش، آن چنان علمی است که رئیس العقلا، ابوعلی سینا، مورد توجّه دنیا طی هزار سال، زانو به زمین زده است و سرِ خضوع و خشوع به دربار این عالِم نهاده است. علمش، آن چنان علمی است که عقل حادی عشر و استاد بشر، خواجه نصیر طوسی که حکمای قدیم و فلاسفه جدید او را به بزرگی یاد می‌کنند، زانو به زمین زده و سرِ خضوع و خشوع در دربار این آدم نهاده است. فلاسفه‌ای چون میرداماد، استاد صدرالمتالهین، و چون خود صدرالمتألهین، و چون میرفندرسکی، عرفایی مانند ابوالعرفان محیی‌الدین عربی، صدرالدین قونوی، استاد فنّاری، این بزرگان در رشته عرفان، در رشته فلسفه و حکمت و منطق و استدلال، همه در مقابل او زانو به زمین زده‌اند، سر تسلیم فرود آورده‌اند؛ همه به زبان حال و مقال، بانگ می‌زنند: «أَشْهَدُ أَنَّ‏ مُحَمَّداً رَسُولُ‏ اللهِ».

شهباز فضای لامكانی
محجوبه گشای عالم غیب
ذیل کرمش ز فتنه‌ها دور
بر كنگره‌ای كشیده فتراك


غوّاص جواهر معانی
گنجور خزانه‌های لاریب
خاک قدمش به دیده‌ها نور
كانجا نرسد كمند ادراك[10]

خدایا! به حرمت این پیغمبر (صلی الله علیه و آله وسلم)، ما را، اولاد ما را، اعقاب ما را نسلاً بعد النّسل، از در خانه او، دور و مهجور ندار. ما را به پیروی این پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) تا نَفَس آخر عمرمان باقی بدار. فرزند این پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم)، یگانه نماینده علم و قدرت این پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) ، اعلی حضرت قَدَر قدرتِ امکان مُکنت و کیهان شوکت، بقیة‌الله فی الأرضین(علیه السلام)را به زودی آشکار فرما. بیست و هفت حرف علم این پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) و انبیاء گذشته دیگر را که تا کنون دو حرفش ابراز شده، از مِجْلات و مشکات وجود آخرین وصی این پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) در دنیا، آشکار و نمایان بفرما.

دیگر بس است. یک کلمه روضه هم بگویم؛ این پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم)، یک آینه تمام‌نمایی داشت. امّت ناسپاس در عوض این که در آن آینه، سیمای پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) را ببینند و از آن آینه، جمال و جلال پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) را استفاده کنند، آن آینه را شکستند! آن آینه را شقّه کردند!

امام حسین(علیه السلام)، ریش خود را بالای دستش گرفت. «رَفَعَ شَیبَتَهُ نَحْوَ السَّماءِ». صدا زد: «اللَّهُمَّ اشْهَدْ عَلَى هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ، فَقَدْ بَرَزَ إِلَیهِمْ‏ غُلَامٌ أَشْبَهُ النَّاسِ خَلْقاً وَ خُلُقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِک9».

اهل علم! عبارتی که دل را می‌سوزاند، این است: «کنَّا إِذَا اشْتَقْنَا إِلَى نَبِیک نَظَرْنَا إِلَی وَجْهِهِ»[11]

خدا ز درد دلم آگهي كه جانم رفت
ز جان عزيزترم، اكبر جوانم رفت

وای!

«خدا، بر این قوم گواه باش. جوانی به سوی این‌ها رفت که از نظر صورت، از نظر اخلاق و از نظر نحوه سخن گفتن، شبیه‌ترین مردم به پیغمبر(صلی الله علیه و آله وسلم) است.»

این جوان رفت! من یک شب برای شما، شجاعت این آقازاده را خواهم گفت که چه بلایی بر سر این لشکر آورد! علی اکبر(علیه السلام)،دوازده نوبت حمله کرد. در جگر اردو رفت و بیرون آمد. و شمشیرهایش را هم حرام نمی‌کرد. به پیاده نظام‌ و به سواره‌های پوسیده و معمولی کاری نداشت بلکه افسرهای ارشد را زیر نظر می‌گرفت و شمشیرش را بر فرق افسر‌ها می‌زد. دوازده نوبت حمله کرد و صد و بیست نفر از سران و افسران لشکر دشمن را کشت. می‌دانید صد و بیست افسر یعنی چه؟ یعنی برابر ده یا بیست هزار نفر! در بعضی مقاتل معتبر نوشته‌اند: «حَتَّی ضَجَّ النَّاسُ مِنْ کثْرَةِ مَنْ قُتِلَ مِنْهُمْ»[12]. از زیادی افرادی که علی اکبر(علیه السلام) کشته بود، صدای ضجّه از لشکر بلند شد. یک افسر را که می‌انداخت، تمام آن‌هایی که تحت فرمان آن افسر بودند، ضجّه‌شان به آسمان بلند می‌شد. صد و بیست نفر را کشته بود. یک شجاعت عجیبی داشت و این شجاعت، از رَجَزی که می‌خواند معلوم است:


اَلحَرْبُ قَدْ بَانَتْ لَهَا الْحَقایِقُ
وَ اللهِ رَبُّ الْعَرْشِ لا نُفَارِقُ

وَ ظَهَرَتْ مِنْ بَعدِهَا مَصَادِقٌ
جُمُوعَکُمْ اَوْ تُغْمَدُ الْبَوَارِقُ[13]

خود این رجز، دلالت بر شجاعت این آقازاده می‌کند. این لشکر، به ضجّه و داد و فریاد افتاده است.
دیگر حالا وقت آن است که صدای ضجّه شما هم بلند شود! یک وقت دیدند این جوان دستش را به گردن اسبش «عقاب»[14] انداخته است. ای وای! جوان، شمشیر به دست ندارد. سر روی قاچ زین گذارده و خون از فرقش می‌ریزد. آی امان! وقت را غنیمت دانستند و دور آقازاده را گرفتند. آی!

یک عبارتی را که ارباب مقاتل نوشته‌اند، می‌گویم. اهل علم! بلند بنالید! بعد هم برای همه ترجمه می‌کنم. عبارت این است: «فَقَطَّعُوهُ بِسُیوفِهِمْ إرْباً إرْباً»[15] لشکر، دور او را گرفتند. با شمشیرها، بدن علی اکبر(علیه السلام) را قطعه قطعه! پاره پاره!

وقتی امام حسین(علیه السلام) رسیدند، علی اکبر(علیه السلام) یک ناله از دل برون کشید و از دنیا رفت. همه بلند بنالید! امام حسین(علیه السلام) ، دیگر علی اکبر(علیه السلام) را زنده ندید. صدایش بلند شد: «یا أَبَتَاهْ‏! عَلَیک‏ السَّلَامِ‏.»[16] یعنی: بابا! من هم رفتم! خداحافظ!



[1]. حديد: 25

[2]. بحارالأنوار، ج33، ص475 به نقل از نهج‌البلاغة

[3]. الكافي، ج2، ص18

[4]. بقره: 253

[5]. George Sale (1697-1736)

[6]. الكافي، ج1، ص32؛ «عَنْ أَبِي‌الْحَسَنِ مُوسَى7 قَالَ: دَخَلَ رَسُولُ اللهِ9 الْمَسْجِدَ فَإِذَا جَمَاعَةٌ قَدْ أَطَافُوا بِرَجُلٍ فَقَالَ: مَا هَذَا؟ فَقِيلَ: عَلَّامَةٌ. فَقَالَ: وَ مَا الْعَلَّامَةُ؟ فَقَالُوا: لَهُ أَعْلَمُ النَّاسِ بِأَنْسَابِ الْعَرَبِ وَ وَقَائِعِهَا وَ أَيَّامِ الْجَاهِلِيَّةِ وَ الْأَشْعَارِ الْعَرَبِيَّةِ. قَالَ: فَقَالَ النَّبِيُّ9: ذَاكَ عِلْمٌ لَايَضُـرُّ مَنْ جَهِلَهُ وَ لَايَنْفَعُ مَنْ عَلِمَهُ. ثُمَّ قَالَ النَّبِيُّ9: إِنَّمَا الْعِلْمُ ثَلَاثَةٌ آيَةٌ مُحْكَمَةٌ أَوْ فَرِيضَةٌ عَادِلَةٌ أَوْ سُنَّةٌ قَائِمَةٌ وَ مَا خَلَاهُنَّ فَهُوَ فَضْلٌ.‏»

[7]. حبقوق نبی، باب سوم، آیه ۳؛ «خدا از تيمان مى‏آيد، و قدوس از كوه فاران (مى‏آيد) براى هميشه (تا انقراض جهان). انوار و جلالش آسمان‏ها را بپوشاند، و زمين از تهليل‌هاي او مملو گردد.»

Eloha miTeyman yavo vekadosh mehar-Paran selah kisah shamayim hodo utehilato male'ah ha'arets.

[8]. ابراهيم: 37

[9]. علق: 5-1

[10]. نظامی گنجوی

[11]. مقتل الحسين7، خوارزمي: ج٢ ص٣٠ / بحارالأنوار، ج45، ص42 و 42 (با اختلاف ناچيز)

[12]. بحارالأنوار، ج45، ص43

[13]. بحارالأنوار، ج45، ص43؛ «جنگ حقايق را آشکار می‌کند و درستی دعاوی پس از جنگ روشن می‌گردد.

قسم به خدای پروردگار عرش که جدا نمی‌شویم از این دسته های سپاه، مگر تیغ‌ها در نیام برود.»

[14]. «عقاب» نام اسب حضرت علي اكبر7 است؛ بعضي گفته‌اند: آن، اسبي كه از پيامبر9 به اميرالمؤمنين7، امام حسن7 و امام حسين7 به ارث مي‌رسد و نهايتاً امام حسين7، اين اسب ۱۱۰ ساله را به پسرشان علي اكبر7 هديه مي‌كنند.

[15]. بحارالأنوار، ج45، ص44

[16]. بحارالأنوار، ج45، ص45

أَعُوذُ بِاللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ
المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ

وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الآبِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْميزانَ لِيقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ)[1]

گفتار ما در موضوع علائم و نشانه‌‌های نبوّت انبیاء حَقّه و امتیاز آن‌ها از مُتُنبّیان کاذب و حُقّه بود. چون ریاست معنوی و روحانی، مطلوب و مرغوب همگان است و ممکن است نااهل‌هایی به دروغ، ادّعای نبوّت کنند و امر بر عموم مردم مشتبه شود، باید خداوند متعال به سُفرا و انبیای حَقّه خودش، نشانه‏هایی را عطا کند که آن بزرگواران به آن نشانه‌ها، از دروغگویان و از مُتُنبّیان نااهل، ممتاز و جدا شوند.

عرضه داشتم علائمی که خداوند به انبیاء داده دو علامت است و تشخیص این دو علامت هم ، برای عموم طبقات مردم، سهل و آسان است و آن دو علامت، عبارت است از: «علم وهبی الهی» و «قدرت وهبی الهی». یعنی علم و قدرتی که از مجاری عادی و سُنن طبیعی بشری حاصل نشده باشد. این دو، علامت حقّانیت انبیاء است.

مسأله علم را دیشب به عرض مبارکتان رساندم. و امّا امشب در موضوع قدرت مطالبی را بیان می‌کنم. برای این موضوع هم ابتدا باید مثالی ذکر شود و مطلب در طی این مثال، مُبَین و واضح شود.

در توانایی‌‌های جسمانی، ملاحظه می‌فرمایید دو نوع توانایی در افراد بشر است. یک نوع توانایی، آن است که به وسیله ریاضت‏‌ها و زحمت‏‌ها و کلفَت‌ها و ورزش‌ها پیدا می‏شود. مثلاً شخصی ضعیف المزاج است؛ به او دستور ورزش می‏دهند؛ ورزش‌‌های قدیم یا جدید، ورزش‌‌های متنوّع و مختلف. و از جمله مثلاً راه رفتن، و همچنین تقویت کردن مزاج با خوردن غذا‌های مقوّی و زندگی کردن در محیط‌‌های بی‌آلایش که هوای آن پاک و صاف و بی‌آلایش، و آب‌‌های آن تمیز و گوارا و بی‏آلایش باشد، آفتاب فراوان به بدنش برسد و بخورد و الی غیر ذلک، یا ورزش‌‌های صناعی مانند رفتن به ورزش‌خانه‌ها و ورزش کردن. این آدم ضعیف، هر دو نوع ورزش را عمل می‏کند. در نتیجه مزاجش قوی می‏شود، قدرتش زیاد می‏شود، عضلات و ماهیچه‏‌های او پیچیده و محکم می‏شود، اعصابش قوی می‏شود. این یک نوع توانایی است که در این انسان ضعیف، پیدا می‌شود، ولی این توانایی، بر اثر زحمت‏‌ها و ریاضت‏‌ها و ورزش‌ها و مشقّاتی است که متحمّل شده تا اعصابش و عضلاتش قوی گردد.

یک نوع دیگر، توانایی‌هایی است که خِلقی و فطری است و خدا به او داده است. مرد کوهستانی از مرد شهرستانی قوی‌تر است. حضرت امیرالمؤمنین7 می‏فرماید: «إِنَّ الشَّجَرَةَ الْبَرِّیةَ أَصْلَبُ‏ عُوداً وَ الرَّوَاتِعَ الْخَضِرَةَ أَرَقُّ جُلُوداً»[2] درخت شهرستانی و بُستانی، خیلی مامانی بار آمده است! سایه‌پرور شده است. لهذا زودشکن است. گر چه رؤیت و منظره‌اش زیباتر است، سبزی و خرّمی‏اش زیباتر است، و لیکن آن قدرت و قوّتی را که باید داشته باشد، ندارد. ولی درخت کوهستانی قوی‌تر و محکم‌تر است. چوب‌‌های کوهستانی مقاومتش در مقابل عوامل مخرّب طبیعت بیشتر است. این، امری خِلقی است. مردمان کوهستانی قوی‌ترند، خاصّه که اگر اغذیه مقوّیه بخورند، خاصّه که اگر رعایت بهداشت را بکنند، نطفه‌هایی که از آن‌ها به عمل می‏آید، بسیار قوی است. این قدرت و این توانایی، قدرت و توانایی الهی و خِلقی و فطری است. قدرت و توانایی کسبی و به دست آوردنی از راه ریاضات و ورزش‌ها نیست. این توانایی جسمانی را فهمیدید؟

حالا بیایید در روح. روح انسان هم استعداد توانایی‌های عجیب دارد. راه توانایی روح هم، ریاضت روح است؛ همچنان که راه توانایی بدن، ریاضت بدن است و مالش دادن اعصاب است و آن را در کلفت و مشقّت انداختن است تا قوی شود، قوّت روح هم این چنین است؛ یعنی بر اثر ریاضت و فشار به روح، توانایی روحی پیدا می‏شود.

من این‌جا چاره‌ای ندارم و باید یک مقدار مطلب را توسعه بدهم و نظر به مباحث آینده، دانستن این مطلب برای اغلب شما ضروری و لازم است. روح انسانی، بالذّات قوی است و لیکن بر اثر زنجیر‌ها و کند و بندهایی که در این عالم طبیعت به دست و پای او خورده است، ضعیف شده است. یکی از کند و بند‌ها، بند چشم است؛ یکی، بند گوش است؛ یکی، زنجیر زبان است؛ یکی شهوت است، شهوت بطن و فرج هر دو؛ یکی غضب است؛ این‌ها زنجیرهایی است که به دست و پای روح بسته شده است و روح را ضعیف و ناتوان کرده است. انسان از راه چشم، به این سو و آن سو کشیده می‏شود؛ از راه گوش به این طرف و آن طرف کشیده می‏شود؛ از راه شکم که بدتر از همه. این احساسات چنان روح انسان را ضعیف کرده است که از یک پشه‌ هم ضعیف‌تر شده است! اندک تمایلی به غذای چرب و شیرین، او را مرهون همه منّت‌ها و پستی‌ها و ذلّت‌ها می‏کند. ولی اگر بخواهند روح را قوی کنند، باید این کند و بند‌ها را از دست و پای روح بردارند و باید روح را از علائق جسمانی آزاد کنند.

مطلب را به مثال دیگر بیان کنم. روح مانند یک جسم نورانی است که اشعه‌اش از سوراخ‌های مختلفی پراکنده می‏شود. اگر بخواهند آن را قوی کنند، باید به انوار او کانون بدهند، باید روزنه‌ها را ببندند و از یک روزنه، نور روح را عبور دهند؛ در نتیجه روح قوی خواهد شد. ذرّه‌بین را دیده‌اید؟ ذرّه‌بین انوار پخش شده را در یک نقطه خاص، کانون می‌دهد و عبور می‏دهد. وقتی که در یک نقطه خاصّ کانون گرفت، قوی می‏شود. لذا جسم‌هایی که در محاذات او واقع می‏شوند، می‏سوزاند. قدیمی‌ها که چُپُق می‏کشیدند، توتون چپق خود را با ذرّه‌بین آتش می‌زدند. صرفه‌جویی می‌کردند از این که گوگرد مصرف کنند! چرا؟ برای این که انوار پخش شده منتشره متشتّت، در یک نقطه جمع می‏شد و قوی می‏شد. روح هم این چنین است. انوار روح از روزنه‌های حواس خمسه ظاهری و حواس باطنی پراکنده است. باید این‌ها را در یک نقطه جمع کرد. وقتی در یک نقطه مجتمع شد، قوی می‏شود.

این‌جا یک نکته کوچک برای بعضی از جوان‌ها عرض کنم. این مَنیتیزم که ملاحظه می‏فرمایید، هیچ عاملی جز محاصره روح در یک نقطه ندارد. فقط عاملش همین است و عامل دیگری ندارد. می‏خواهند چشم را قدرت دهند و توانا کنند تا بتواند در طرف تأثیر کند، مثلاً طرف را منیتیزم کند و او را بخواباند. چه کار می‏کنند؟ چند راه دارد. یک راه آن را می‏گویم: یک کاغذی را در مقابل چشم خودشان به دیوار نصب می‏کنند. در این کاغذ، یک دایره کوچکی را به وسیله مرکب سیاه می‏کنند. آن وقت در یک فاصله معین، 5 متر یا 10 متر، کمتر یا بیشتر، می‏ایستند و به آن دایره سیاهی که در وسط کاغذ سفید است نگاه می‌کنند بدون این که چشم را به هم بزنند و بدون این که پلک چشم حرکت کند. آن شخص، به قدری نگاه می‏کند که چشم خسته شود و پلک بی‌اختیار به هم بخورد و یا چشم به آب بیاید؛ هرگاه چنین شد، ر‌ها می‏کند. نوبت دیگر، باز فردا، مجدداً به همین دایره سیاه نگاه می‏کند. البتّه روز دوم، حصرِ نفْس بیش‌تر از روز اوّل می‌شود، توجّه و کانون دادن فکر به یک نقطه، بیش‌تر می‏شود. اگر دیروز پنج دقیقه نگاه کرده است، امروز ده دقیقه نگاه می‏کند. فردا یک ربع نگاه می‌کند. تا می‏رسد به مرحله‌ای که دو ساعت به این دایره سیاه نگاه می‏کند و پلکش هیچ به هم نمی‏خورد؛ به اندازه‌ای که دایره سیاه، سفید می‏نمایاند. وقتی که به این پایه رسید، چشم قوّت گرفته است و قوّت منیتیزمی در آن پیدا می‏شود. آن وقت با یک توجّه به چشم شما، شما را محکوم خودش می‏کند، اسیر خودش می‏کند و شما را به خواب می‏اندازد. یا مثلاً منیتیزم از راه انگشت‌ها که انگشت‌ها پالس می‏دهد؛ پالس مثبت می‏دهد، پالس منفی می‏دهد. پالس منفی می‏دهد، طرف را می‌خواباند؛ پالس مثبت می‏دهد، بیدارش می‏کند یا بالعکس. این قدرتی که در سر انگشت و در چشم پیدا شده، در حقیقت قدرت روح است از راه چشم و سر انگشتان. این قدرت بر اثر محاصره نفس و کانون دادن فکر پیدا شده است. متوجّه به یک نقطه است، فکرش از تزلزل و اضطراب خارج شده و کانون گرفته است. روح هم از راه فکر، متوجّه به یک نقطه شده است. این فرد، با قدرت پیدا کردن روح، از طریق چشم منیتیزم می‌کند، و می‌تواند طرف را بخواباند، یا از طریق سر انگشتان، طرف را بخواباند و بیدار کند. فقط و فقط عوامل و علل طبیعی و اسباب مادّی‌اش، همین است و بس. سایر قسمت‌ها مثل هیپنوتیزم هم از همین راه پیدا می‏شود. بلکه بالاتر بالاتر هم از همین راه است که حالا حرف‌های آن‌ها را نمی‏خواهم بگویم، بعضی جوان‌ها به فکر می‏افتند، در حالی که کار‌های غلطی است و ما در شرع مقدّس، مأمور به این اعمال نشده‌ایم. چندین چشمه از این اعمال را من بلدم که اگر بنای عمل بشود، می‏توانم؛ ولی مشروع نیست. «ما خُلِقْنا لِهذا». صرف وقت در این موارد شاید موجب مؤاخذه و مسؤولیت شود. ما مأمور به یک راه‌ها و کار‌های دیگری هستیم.

پس کانون دادن فکر، روح را قوی می‌کند. پرده به پرده بالاتر برو، قوّت بیشتر می‏شود. یک مطلبی برایتان بگویم. رشته‏‌های ریاضت مختلف است. الآن در همین شهر شما، شاید ده بیست رشته وجود دارد و سابق‌ها بیشتر بود. گر چه الآن اصحاب ریاضت پیر شده‌اند و ریاضت‌ها، هم یک قدری بی‌مغز شده‌اند، ولی با این وجود یک بویی در آن‌ها هست! رشته‌های مختلف، ذکر‌های مختلف، فکر‌های مختلف، مراوده‌های مختلف، چلّه‌نشینی‌های مختلف. تمام این‌ها، عامل و سبب اصلی‌اش، یک مطلب است و آن مطلب، محاصره کردن نَفْس است؛ به عبارت دیگر نَفْس را در یک نقطه تمرکز دادن است. مثلاً فرض کنید می‏گوید: بنشین و چهارده هزار مرتبه «لا اله الا الله» بگو. چهارده هزار مرتبه ذکر «لا اله الا الله»، در خانه خلوت، در نقطه معین و در زمان معین، این اثر را می‏بخشد. این اثر، مال چیست؟ آقایان اهل علم! خوب گوش بدهید. من دارم یک پرده عجیبی از اسرار مرتاضی را بلند می‏کنم. این «لا اله الا الله» اثر دارد، ولی آن اثر عمده‌ای که بعداً می‏گیرد، مربوط به حصر کردن نفس است.

این بحث را در محضر آیات و حجج، به عرض طلاب و محصّلین علوم دینیه و به عرض سایر طبقات می‌رسانم. کاملاً خوشوقت شدم. از این که حضرات آیات عظام و حجج اسلام تشریف فرما شده‌اند. من در محضر آن‌ها مطلب را معروض می‏دارم که اگر یک وقتی خطایی، اشتباهی و انحرافی در مطلب بود، آن‌ها مرا آگاه کنند. زیرا که هیچ یک از ما معصوم از خطا نیستیم و نباید صد در صد به افکار خودمان اعتماد داشته باشیم.

آن نکته دقیقی که در تمام مراحل سیر و سلوک بشری و ریاضت‌های بشری مندرج است و آن نکته، عامل اصلی است، همین است که من عرض کردم: در یک گوشه شما را می‏نشاند و می‏گوید: «چهل شب یا چهل روز، در یک نقطه، به حال اعتزال و انعزال از خَلق بنشین؛ در یک زمان و در یک مکان، فلان ذکر را بگو و بعد هم در فلان مطلب فکر کن.» بدانید، در این روش، «ذکر» خیلی تأثیر ندارد. عمده، آن حالت حبس نَفْس و حصر نَفْس است، روح را محاصره کرده است و از پراکندگی جلوگیری کرده و در یک نقطه آن را متمرکز نموده است. خود این در یک زمان و در یک مکان بودن، محاصره فکر است و خود این حبس نفْس و حصر روح است و این، در قوّت روح اثر دارد.

حاج ملاهادی سبزواری، به نسبت این فلاسفه متأخّر، یک مقدار قدرت‏‌های نفسانی‏اش زیادتر بود. بر اثر همین مطلب بوده است. چندین سال از خانه تا مدرسه که می‏آمده است، از یک خط معین می‏آمده است و چشمش فقط به زمین بوده است. این‌ها محاصره نفس است. این‌ها حبس کردن روح است. این‌ها، تمرکز دادن به فکر است. این‌ها، کانون دادن به نور روح است. لذا روح، قوی می‏شود. حالا ذکر، هر چه می‏خواهد باشد. ذکر، بهانه است؛ فکر، بهانه است؛ عمده، تمرکز دادن روح در یک نقطه است. در تمام ریاضت‏‌ها، سِرّ اصلی که نفْس، قدرت پیدا می‏کند همین است. چشمه‏‌های زیادی دارد که اگر من به گفتن آن‌ها شروع کنم یک حرف‌های دیگری بلند خواهد شد و مرا هم راحت نمی‏گذارند!

مثلاً می‏گوید: چهل روز بنشین و بگو: «کری پَکی پنکالی، انّ محل کرسالی، کری چَری، مَری چَری» این الفاظ، هیچ معنایی ندارد، این الفاظ مخترعه‌ای است که درویش اختراع کرده است. «چَری مَری، پَری مَری، کری پَکی پَنکالی، انَّ محل کرساری، کری چَری، مَری چری، چاره چاره، پاره پاره، کتُّ کرَتُّ، اَبَلّوسُ مَبَلّوسُ، بودَنُّ حتّی دَکل اَکل، بِیه بِیه، فَوءَ فَوءَ، چَکیا سارِنو مارنو چِکاهُنَّ فُک» از این ردیف چهل پنجاه تا بلدم. این یک منتری است. این منتر، نه فارسی است، نه عربی است، نه ترکی است، نه هندی است. هیچ چیز نیست بلکه یک الفاظی است که ردیف کرده‌اند.

مثلاً فرض کنید: «کتَکاتٍ کتَکوتٍ کتَبانٍ کتَبَه». یا «چِلکافِشُن چِلقافِشُن»! این‌ها، هیچ معنایی ندارد. این‌ها یک الفاظی است که درویش و کسی که مخترع است، اسم و ذکر خودش را قاطی این الفاظ کرده است. این، رمز بزرگی است! اقطاب و مراشد بزرگ، این را که من الآن می‏گویم نفهمیده‌اند. والله نفهمیده‌اند! ای مطلب که از دهان من در می‏آید، ممکن است به گوش آن‌ها برسد و یک چیزی بفهمند! اسم ذکر خودش را در یک عبارات مزخرفی داخل می‏کند، آن وقت دستور می‏دهد و می‌گوید: «چهل شب برو در یک نقطه، صد و ده مرتبه این را بخوان. به یک مطلب هم متوجّه باش؛ این اثر را می‏گیری.» مثلاً آن اثر چیست؟ فرد گزیده شده را چاق می‏کنی یا عقربی را خشک می‏کنی! من این‌ها را دیده‌ام که می‏گویم! لفظ نمی‏گویم. «فلان منتر را بخوان، عقرب را خشک می‏کنی، خشک! می‏میرد! فلان منتر را ریاضتش را بکش، بعد بخوان؛ عقرب، بند به بندش جدا می‏شود.» همین طور که می‏خوانی یک بندش می‏پرد، مرتبه دوّم می‌خوانی، بند دوم می‌پرد، بند سوم می‌پرد؛ پنج بندش می‏پرد و می‏میرد! این‌ها را من دیده‌ام! خیال نکنید صرفاً لفظ می‏گویم. «فلان منتر دیگر را بخوان و کف بزن. تا هر کجا که صدای دست زدن تو برود، گزندگان از گزیدن می‏افتند.» و این چنین هم می‌شود.

این اثری که پیدا شده، مال عبارات نیست؛ این اثر، مال حصرِ نفْس است. یا خود مرتاض اولیه نفْس را در محاصره انداخته، روحش قوت گرفته و قدرت روح از راه این الفاظ بروز می‏کند، و یا به آن کسی که اذن و اجازه داده است. اذن و اجازه، اثر دارد و جهتش هم این است که چشمه وجود این مأذون به اقیانوس اذن دهنده متّصل می‏شود و این بهره و قدرت را از او می‏گیرد. این هم عامل تأثیر اجازه بود که گفتم.

حال در این ریاضت‌ها یا ریاضت‌های دیگری که برای سیر‌های نفسی و دیدن ستاره‏‌ها و دیدن انوار و شنیدن صداها می‏کشند، تمام این‌ها عاملش و سببش و آن چیزی که ریشه کار است، یک مطلب است. آن چیست؟ حصر نفْس، محاصره کردن روح و روح را کانون دادن در یک نقطه. این کار، روح را قوی می‏کند. روح که قوّت پیدا کرد، اثر می‏کند؛ خواه از طریق حقّ باشد یا از طریق باطل. مواظب باشید چه می‏گویم! «خواه از راه حقّ یا از راه باطل.»

یک درویشی بود که چند سال قبل مُرد؛ به اصطلاح خودشان «خرقه تهی کرد». او در پاکستان بود. رفقای من گاه گاهی که می‏رفتند به او سر می‏زدند و گزارش‌های او را برای من می‌آوردند. شانزده سال تمام در یک زاویه و گوشه‌ای در یک مغاره کوهی که امتداد آن مغاره تقریباً ده متر بوده، زندگی کرده و هیچ بیرون نیامده بود، هیچ. هیچ! آن هم به این صورت که عقب مغاره رو به دیوار و پشت به در مغاره نشسته بود. خوراکش هم خوراک‌های عجیبی بوده است: یک مقداری مشروبات الکلی می‌خورده و یک مقداری هم بعضی دواهای مقوّی می‏خورده است؛ لذا فضولات هم کم داشته یا هیچ نداشته است. او نَفْس را این چنین محاصره کرده بود. او خود را شانزده سال از دیدن، از شنیدن، از چشیدن، از بو کشیدن، از لمس کردن، از تخیلات، از همه این‌ها انداخته و در یک نقطه، روح را نگهداشته است. قهراً روح قوی می‏شود. قدرت پیدا کرده بود و از غیوب و قلوب اطّلاع می‏داد. این گونه مردم الآن هم هنوز در پاکستان و هندوستان هستند. ریاضت آن مرتاضان، باطل، خلاف شرع، مورد مؤاخذه و دارای مسؤولیت است، ولی در عین حال روحش قدرت پیدا کرده است. چرا؟ برای این که روح محاصره شده است.

هست حيواني كه نامش اُسْغُر است
تا كه زخمش مي‏زني، بِه مي‏شود
نفْسِ مؤمن، اُسغُري آمد يقين


او ز زخم چوب، زَفت و لُمتر است
او ز ضرب چوب، فربه مي‏شود
كو ز زحمت مي‏شود چاق و سمين

اگر به روح فشار بیاورید، روح قوی می‏شود. حرف‌هایی است که اگر بگویم، می‏ترسم بعضی جوان‌ها به میل بیفتند و در این راه‏‌ها بروند و بعد خرابی‏اش برگردن من باشد که راه را گفته‌ام! مطلب، همین است. هر چه بر خودت فشار بیاوری، روحت قوی می‏شود، خواه فشار شرعی باشد یا غیر شرعی. قوّت که پیدا کرد، می‏تواند تصرّف کند. قوّت که پیدا کرد، شعاعش زیادتر می‏شود و نفوذ علمی‌اش بیش‌تر می‏شود. من مرتاضی را دیدم که در اثر یک ریاضت اربعینی، چشمش قوی شده بود که تا بیست متر پشت دیوار را نگاه می‏کرد و می‌دید. توجّه می‌کنید؟ ریاضت او هم به هیچ وجه شرعی نبود.

ریاضات باطله، خیلی است؛ آثار هم دارد. جوکی‏‌های هندی، ریاضت‌های باطله خیلی می‏کشند. جوکی دو سال یک لنگی می‏ایستد! فهمیدید؟ یعنی روی یک پا می‏ایستد، یک پای دیگرش را با دستش یک سال بالا نگه می‏دارد. یا دستش را این طوری می‌کند یک سال دستش را این طوری نگه می‌دارد. این فشار بر روح است، این محاصره روح و حبس کردن نفْس است. در حبس و محاصره، روحش قوی می‏شود. آن وقت پاره‌ای از اِخبارات غیبی را می‏کند؛ پاره‌ای از تصرّفات را می‌کند. سِرّ مطلب هم همین بود که عرض کردم. عبارات بهانه است. در عبارات، اسمِ ذکر خودشان را مندرج می‏کنند. شعر‌ها و رباعیات ابوسعید ابو‏الخیر را که اگر ریاضتش را بکشند اثر دارد، سرّش همین است که اسم ذکر ابوسعید ابو‏الخیر در این رباعیات مندرج است. این هم رمزش است که هیچ یک از این مرشد‌ها نمی‏دانند؛ هیچ یک از این قطب‏‌ها اطلاع ندارند. فقط از دهان من در آمد!

خلاصه کلام، حال یک عدّه، روح را با این ورزش‌ها تقویت می‏کنند، مثل آن کسانی که بدن را از راه ورزش، با راه رفتن و تمرین کردن، قوی می‏کنند. یک عدّه هم روح را از راه ورزش روح و زحمت دادن روح تقویت می‏کنند و قدرت‌های متنوّعی به دست می‏آورند. من دیده‌ام یکی از مرتاضین را که یک ریاضت خاصّی کشیده بود. چون هر چشمه‌ای، یک ریاضتی دارد. یک ریاضت خاصّی کشیده بود. هر کس را که می‏خواست بِکشَد و بیاورد، پیشانی او را در نظر می‏گرفت و یک عملی می‏کرد؛ او از جایش کنده می‏شد و می‏آمد! این را من دیده‌ام! وقتی می‏خواست کسی را روانه کند، یک عملی می‏کرد و یک توجّهی می‏کرد، طرف را بلند می‏کرد و از مسجد او را به بیرون می‌پراند؛ یعنی کاری می‌کرد که آن شخص بی‏اختیار بیرون برود. آن احضارش بود، این تبعیدش بود. بر اثر ریاضتی که کشیده بود، روح را در این دو چشمه قوی کرده بود. احضار، تبعید، تمریض، افناء و اهلاک و امثال این‌ کارها، همه روی ریاضت‏‌ها ممکن است؛ چون روح قوی می‏شود. امّا هر کدام یک ریاضت خاصّ و یک زحمات مخصوصی دارد.

این، یک نوع تقویت کردن روح است. این تقویت روح و این قدرت روح، قدرت کسبی و اکتسابی است. این قدرتی است که از طریق زحمت، در انسان پیدا می‏شود.

امّا یک نوع قدرت، قدرت کسبی نیست. خدای متعال روح را قوی آفریده است؛ خدای متعال دفعتاً روح را قوی می‏کند. کرامات اولیاء و معجزات انبیاء از این ردیف است. انبیاء زیر اخیه فلان درویش نرفته‌اند! انبیاء به چلّه‌نشینی نرفته‌اند، انبیاء نرفته‌اند یابوی فلان مرشد را سال‌ها آب بدهند تا بعد از یک راه ریاضتی، قدرت پیدا کنند! خدا این قدرت و قوّت را به روح آن‌ها می‏دهد. خدا روح آن‌ها را قوی می‏کند تا هر تصرّفی را بخواهند، بتوانند انجام دهند. این قدرت، قدرت الهی است. ولی آن قدرت، قدرت بشری اکتسابی است. این قدرت الهی، مانند آن مزاج قوی است که از یک پدر کوهستانی قوی به عمل آمده باشد. این الهی است. ماهیچه مردمان کوهستانی، قوی است. این بختیاری‌های کوهستانی از شما اصفهانی‌ها خیلی قوی‌تر هستند. ماهیچه‌هایشان پیچیده‌تر و محکم‌تر است؛ اعصابشان قوی‌تر است. این‌ها که این قدرت بدنی را با ریاضت پیدا نکرده‌اند. خداوند متعال این قدرت را از طریق آباء و امّهاتشان به آن‌ها عطا کرده است. این قدرت روحی هم همین طور است.

پس یک قدرتی است که به اکتساب و زحمت و کلفت و کسب پیدا می‏شود؛ در چشمه‌های مختلف، شعب مختلف، شرعی و غیر شرعی؛ هر دو جورش را داریم. شما اگر چنان چه یک دوره سال روزه بگیرید، روحتان قوی‌تر می‏شود. شما اگر مقید باشید که شب‌ها، ثلث آخر شب بیدار شوید نافله شب بخوانید و دعا‌های وارده را بخوانید، شب‌های جمعه را احیا بدارید، روحتان قوی‌تر می‏شود. بلا شک، قوی‌تر می‌شود. این قوّت روح در اثر محاصره نفْس است به طریق مشروع. یک قوّت روح هم در اثر محاصره نفْس می‌شود از طریق نامشروع؛ مثل کارهایی که هندی‌ها می‌کنند؛ کارهایی که جوکی‌ها می‌کنند؛ کارهایی که مرتاضین به ریاضات باطله می‌کنند.

خلاصه آن که نشانه انبیاء، دو مطلب است: علم وهبی الهی و قدرت وهبی الهی. این دو، نشانه نبوّت حَقّه است. سفرای الهی باید «علم سینه‌جوش» داشته باشند. به قول ابوعلی سینا، مستکفی به ذات و به باطن ذات، باشند. علمشان از داخل ذاتشان سر چشمه بگیرد، نه از تحصیل پیش ملباجی و ملاباشی و معلّم و دبیر؛ از این طُرق، علم را به دست نیاورده باشند. و لو این که علم، اندک باشد.

این را هم بدانید! لازم نیست که همه انبیاء، به همه علوم عالم، احاطه داشته باشند، خیر! آن پیامبری که باید محیط به علوم اوّلین و آخرین باشد، منحصر است به وجود مسعود اعلی حضرت عقل کلّ، خاتم رسل، یعنی احمد محمود ابوالقاسم محمّد9. او چون نِطاق و منطقه شریعت و دیانتش وسیع است، «فَحَلَالُهُ حَلَالٌ إِلَى‏ یوْمِ الْقِیامَةِ وَ حَرَامُهُ‏ حَرَامٌ‏ إِلَى‏ یوْمِ‏ الْقِیامَةِ»[3] و چون بر اسود و ابیض، بر مردم غربی و شرقی، بر عالم و عامی، پیغمبر است، و نِطاق شریعتش به این وسعت است، باید علمش هم این چنین باشد؛ یعنی به اندازه منطقه شریعتش و وسعت دایره رسالتش، باید علم داشته باشد. او باید ابوعلی سینا و فارابی و میرداماد و میر‏فندرسک و صدرالمتألّهین و خواجه نصیر طوسی، که به او عقل حادی عشر و استاد البشر می‌گویند، همه این‌ها را در شریعتش بیاورد. لذا باید علم او به پایه‌ای باشد که همه این‌ها را در هاضمه خودش هضم کند، امّا انبیاء دیگر این طور نیستند. (تِلْک الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ)[4]. یک پیغمبری است که برای اهل یک قلعه آمده است؛ یک پیغمبری است که برای دو نفر پیغمبر است؛ یک پیغمبری است که برای یک امّت آمده است، مثل حضرت موسی7 برای بنی‌اسرائیل. او بر بنی‌اسماعیل مبعوث نبود، بلکه بر بنی‌اسرائیل، یعنی بچّه‌های یعقوب7، مبعوث بود. لذا باید علم الهی او با نِطاق رسالتش و با وسعت دایره نبوّتش ملازم باشد. نسبت به دایره نبوّتش باید علم الهی داشته باشد.

در هر حال، هر پیامبری به هر میزان که علم داشته باشد، باید علمش از طریق تکسّب و تعلیم و تعلّم به دست نیامده باشد، بلکه باید سینه‌جوش باشد، از داخل ذاتش مُستَمِد باشد و سرچشمه از باطن فؤادش گرفته باشد. قدرتش هم همین طور باید باشد. او نباید زیر دست درویشی کار کرده باشد. چلّه‌نشینی و ترک حیوانی و روی خط نشستن و در یک زمان واحد و مکان واحد، به یک اسلوب و روش واحد، روح را ریاضت دادن و محاصره کردن، نباید در او باشد و باید قدرت خود را از این راه‌ها کسب نکرده باشد. باید دفعتاً، بدون همه این مقدّرات و مقّدمات، یک قدرت و توانایی روحی داشته باشد. در خور نِطاق شریعتش و در خور منطقه و وسعت دایره رسالتش باید قدرت الهی داشته باشد.

این دو نشانه، نشانه انبیاء حَقّه است و ممیز آن‌ها از مُتُنبّیان حُقّه است. آقایان اهل علم! حالا دیگر این بحث‌هایی که متکلّمین کرده‌اند: «سحر چیست؟ معجزه چیست؟ فرق بین سحر و معجزه چیست؟ آیا این جا قاعده لطف هم لازم است به کار برده شود؟» همه این‌ها را دور بریزید. در تشخیص انبیاء هیچ احتیاجی به این مطالب ندارید. باید ما آن کسی را که مدّعی نبوّت است ببینیم این دو نشانه در او هست یا خیر؟ اگر بود، نبی است؛ اگر نبود، نبی نیست. راحت و آسوده! تشخیص این دو نشانه هم آسان است. راه تشخیص این مطلب، مطالعه و بررسی است. با یک مطالعه اجمالی در زندگی این مدّعی نبوّت، این مطلب مشخّص می‏شود؛ خیلی زحمت ندارد. بیوگرافی و سیره آن‌ها را باید مطالعه کنید. اگر در زمان خودِ مدّعی نبوّت هستید، بروید تحقیقات کنید. اگر بعد از او هستید، در تواریخی که مربوط به او از زمان‌های دور و نزدیک و از جانب دوست و دشمن، نوشته شده است، یک مطالعه‌ای کنید. ما با اندک مطالعه‌ای می‏فهمیم که این آدم دارای علم الهی و قدرت الهی بوده یا خیر. اگر تشخیص این مطلب را دادید، می‌گویید: پیغمبر است؛ اگر تشخیص ندادید می‌گویید: پیغمبر نیست. تمام شد، راحت و آسوده! این میزان کلی در تشخیص نبوّت است.

حال بیایید در جزئیات وارد شویم... ما نباید سر بی صاحب بتراشیم! ما نباید سنگ غیر را بی‌خود به سینه بزنیم. دارم برای آقایان طلاب عرض می‏کنم. ما در محلی که مورد ابتلا ما است، همین جا انگشت می‏گذاریم و مطالب را تمام می‏کنیم. ما کاری به نبوّت موسی7 و عیسی7 نداریم؛ ما کاری به نبوّت نوح7 و ابراهیم7 نداریم؛ ما نمی‌خواهیم رسالت موسی7 و عیسی7 را اثبات ‏کنیم. قبول داریم که این‌ها پیغمبر بوده‌اند امّا از طریق گفته پیغمبر خودمان9. چون پیغمبر ما9، این‌ها را پیامبران الهی دانسته‌اند و نام آن‌ها را به عنوان نبوّت و رسالت برده‌اند، قبول می‏کنیم. و ما این مطلب که «آیا موسی7 پیغمبر بوده یا خیر؟ آیا این دلایل و نشانه‌ها که گفتیم در او منطبق بوده یا خیر؟» هیچ کدام از آن‌ها به عهده ما نیست. اگر یهود بخواهند نبوّت موسی7 را اثبات کنند، باید جان بکنَند تا آن دو نشانه را در حضرت موسی7 نمایان کنند! اگر نصاری بخواهند نبوّت عیسی7 را ثابت کنند، باید جان بکنَند این دو نشانه را در حضرت عیسی7 ثابت کنند! ما کاری به اثبات نبوّت موسی7 و عیسی7 نداریم. ما مدّعی هستیم بعد از حضرت موسی7 و حضرت عیسی7 و انبیاء گذشته، یک پیغمبر الهی آمده که شرع او جاوید و بی‏پایان است و تا دامنه قیامت، شرع، شرع اوست و او عبارت است از وجود مسعود حضرت محمّدبن عبدالله9. ما می‏خواهیم بگوییم او پیغمبر خداست. کاری به انبیاء دیگر نداریم؛ انبیاء دیگر را قبول داریم امّا از راه گفته این آدم.

ما می‌خواهیم بگوییم خاتم‌الأنبیاء حضرت محمد9، پیغمبر خداست. به چه دلیل؟ به دلیل این که این دو نشانه در او موجود است. چطور موجود است؟ یک سیری در تاریخ زندگانی این آدم می‏کنیم. نه یک تاریخ، نه دو تاریخ، تواریخ متعدّده‌ای که نوشته شده قدیماً، جدیداً غرباً، شرقاً، از دوست و دشمن، تاریخ حالات این بزرگوار را و سیر زندگانی او را از بدو ولادتش تا ساعت انتهای رسالتش مراجعه می‏کنیم. ایشان در چه منطقه‌ای زندگی کرده است؟ طرز زندگی‏اش چطور بوده است؟ به اتّفاق عرب و عجم، جدید و قدیم ، غربی و شرقی، منطقه حجاز و مطلق جزیرة العرب در دوره ولادت و حیات این پیغمبر9، از تمام مراحل علم، صفر بوده و خالی بوده است. مثل سرِ کچلِ طاس که یک دانه مو ندارد، یک کلمه علمی و یک جمله عرفانی در جزیرة العرب وجود نداشته است. بروید تاریخ را نگاه کنید. دشمنان این پیغمبر9، جورج سیل[5] انگلیسی، یکی از دشمن‌های خیلی قوی این پیغمبر9 است و علیه دین اسلام کتاب‌ها نوشته است و بعضی از این منحرفین اخیر هم از روی کتاب‌های او، پاره‌ای از شبهات را برداشته‌اند و در قلب جوانان القاء می‌کنند. این آدم دشمن سر سخت پیغمبر9 است. او در کتابش می‏نویسد که جزیرة العرب در دوران ولادت و حیات این پیغمبر9، هیچ نوع از انواع علوم را نداشت.

خدا ان شاء الله همه شما را از راه زمین به مکه مشرّف بفرماید. اگر از راه زمین بروید، می‌بینید زمین عربستان، مثل سر کچل، شوره‌زار است. یک دانه درخت ندارد، یک چشمه آب ندارد، یک نهر جاری ندارد. یک برّ قفری است با شن‌های سیال گوگردی، آفتاب تابان از بالا و شن‌های سیال از زیر. یک چنین سرزمینی است. خود عرب هم از جنبه روحانیت، در دوران پیغمبر9 یعنی قبل از ولادتش و هنگام حیاتش این طوری بوده است. کتاب وجود نداشت؛ کاغذ و قلم معنا نداشت؛ مُلایی در بین نبود؛ مکتبی در بین نبود.

مطلبی برایتان بگویم تا یک قدری هوشیار شوید. پیامبر9 سیزده سال در مکه بودند و در این مدّت سیزده سال، یک قسمت از معارف و علوم قرآن تجلّی کرد، بعد که آن حضرت به مدینه آمدند، علم از سرچشمه پیغمبر9 جاری شد. روزی در مدینه رد می‏شدند، دیدند یک انبوه جمعیتی دور کسی را گرفته‌اند. مثل معرکه‌های درویشی که یک عدّه جمع می‌شوند. دیدند یک جمعی، دور کسی را گرفته‌اند. پیغمبر9 فرمودند: «این جا چه خبر است؟» گفتند: «یا رسول الله! این فرد علامه است، علامه آمده!» می‏دانید «علامه» یعنی چه؟ یعنی «بسیار بسیار دانا». ما در فارسی می‏گوییم: فلانی «دانا» است، عرب می‏گوید: «عالم». ما می‌گوییم: فلانی «بسیار دانا» است، عرب می‌گوید: «علام». ما می‌گوییم: «بسیار بسیار دانا» است، عرب می‌گوید: «علامه»؛ یعنی بسیار بسیار دانا. پیغمبر9 فرمودند: «مَا الْعَلَّامَةُ؟» آی قربانت بروم، یا رسول الله! چطور مراقب نکته‏‌ها بوده‌اند! نفرمودند: «مَنِ العلامة؟» اهل علم! دقّت بفرمایید. فرمودند: «مَا الْعَلَّامَةُ؟» در فارسی ما می‏گوییم: «این منبر چیست؟ این کاشی چیست؟ این سنگ حوض چیست؟» نمی‏گوییم: «کیست؟» اما در مورد این آقا می‏گوییم: «این آقا کیست؟» نمی‏گوییم: «چیست؟» کلمه «کی» در ذوی‌العقول استعمال می‏شود و کلمه «چی» در غیر ذوی‌العقول. در واژه عربی هم همین طور است. وقتی می‏خواهند بگویند: «این کیست؟»، می‏گویند: «مَن هذا؟» وقتی می‏خواهند بگویند: «این چیست؟» می‏گویند: «مَا هذا؟». «مَا» در غیر ذوی‌العقول و «مَنْ» در ذوی‌العقول استعمال می‏شود. پیغمبر9 نفرمودند: «مَنِ العلامة؟» بلکه فرمودند: «مَا الْعَلَّامَةُ؟» علامه چیست؟ در حقیقت یک تحقیری کردند. مردم گفتند: اوه اوه!‌ این آقای بزرگواری که آمده، شیخٌ رجلٌ بزرگوارٌ عِجلٌ جسدٌ له خوارٌ! این، عالم به علم انساب است؛ یعنی می‏داند این آقازاده، پسر کیست؟ عموی او کیست؟ دایی او کیست؟ خاله او کیست؟ عمّه او کیست؟ این آقای دیگر را هم می‌داند که پدر و مادرش چه کسانی هستند، و آیا این دو نفر با هم در پشت اول و دوم و سوم و پنجم متّصل هستند یا متّصل نیستند؟ علم به انساب، به نسبت‏‌ها و قرابت‏‌های نَسَبی دارد.

واضح است که هر سرکه بی‌مزه‌ای البتّه از آب ترش‌تر است! سرکه هر چقدر بی‌مزه باشد باز هم از آب، ترش‌تر است. ببینید این‌ها چه آبی بودند که این سرکه بی‌مزه در مقابلشان علامه شده است! این‌ها چقدر نادان بوده‌اند یک همچنین الاغی، علامه آن‌ها بوده است، علامه آن‌ها! بعد پیغمبر9 فرمودند:

«إِنَّمَا الْعِلْمُ ثَلَاثَةٌ، آيَةٌ مُحْكَمَةٌ أَوْ فَرِيضَةٌ عَادِلَةٌ أَوْ سُنَّةٌ قَائِمَةٌ وَ مَا خَلَاهُنَّ فَهُوَ فَضْلٌ.»[6]

علم سه تاست، بقیه دانش‌ها، فضیلت است.

آن قدر، عربستان، خاصّه حجاز از علم خالی بود، که چنین شخصی علامه بوده است! عرب قحطان در یمن بودند و سوابق مختصری از تمدّن داشتند، آن‌ها کاری به شبه جزیره و عرب عدنان ندارند. عرب عدنان که در شبه جزیره عربستان بودند و ناف جزیره، که مرکز علم و تمدّنشان مدینه و مکه و حجاز بوده است. آن وقت ببینید چقدر صفر بوده‌اند که یک همچنین آدمی را علامه می‏گفتند! علم کجا بود؟ کتاب کجا بود؟ مُلا کجا بود؟ درس کجا بود؟ شخص دیگری را می‏گفتند که وی عالم به علم اسرار است؛ او، اسرار را دارد. چه چیزی بلد بوده است؟ او فقط اسم جبرائیل را بلد بوده است! یک اسم جبرئیل را بلد بوده، می‏گفتند: «عالم به علم اسرار است!»

البتّه یک عدّه یهودی بودند که مختصر مطالبی را سینه به سینه از پیشینیان خود شنیده بودند؛ یک توراتِ منحرفِ مُعوجِ کجی هم در دستشان بوده است، همان توراتی که الآن هست و‌ معارف آن معلوم است چیست! این تورات همان توراتی است که در زمان پیغمبر9 بوده است: آدم، خدا را در بهشت می‏آورد! خدا حرکت می‏کند! خدا از مُلا بدش می‏آید! آدم چون گندم را خورده است، مُلا شده است و خدا از او بدش می‏آید! این چرت و پرت‌ها در همین تورات است و همین تورات هم در زمان پیغمبر9 در دست یهودیان بوده است، یهودیانی مانند بنی‌قریظه و بنی‌قینقاع و بنی‌فلان که در اطراف مدینه بودند. این‌ها در مکه نبودند. معارف این‌ها روشن است چه بوده است؛ همین است که الآن هست: خدایی که می‏آید و بر یعقوب7 نازل می‌شود و با یعقوب7 کشتی می‏گیرد و بالاخره نه می‏تواند او را به زمین بزند و نه خودش به زمین می‏خورد، و آخرش برکتِ پیغمبری می‏دهد تا از چنگال یعقوب7 خلاص شود! خدایی که مثل شیر نعره می‏زند، پاس اوّل شب یک نعره دارد، پاس دوم شب یک نعره دارد، پاس سوم شب هم یک نعره دارد! خدایی که از دهانش بخار بیرون می‏آید، از بینی‏اش مثل تنوره آتش دود بیرون می‏آید، و دهانش هم مثل یخچال، سرد است! این‌ها در همین کتب عهد عتیق است. از خودم نمی‌گویم. آقایان اهل علم و طلاب! من شما را دوست می‌دارم و برای شما عرض می‌کنم و شما در آینده عمرتان با منحرفین برخورد خواهید کرد؛ باید بدانید. بر شما لازم است یک دوره کتاب‌های فخرالاسلام رضوان‌الله‌علیه را بخوانید. او گند این‌ها را آشکار کرده است: از اول پنج سِفر تورات گرفته تا آخر کتاب‌های عهد عتیق، یعنی «کتاب حِجّی». بعد بروید ببینید مُهملاتی که در این تورات و در کتب عهد قدیم است، چه چیزهایی است؟ خدا شاهد است آدم خجالت می‌کشد! من خجالت می‌کشم شرح بدهم. اگر بخواهم شرح بدهم، سه چهار شب شرح می‌دهم، شما از خنده غلت خواهید زد! این معارف توحیدی یهود است: خدایی که با بچّه‏هایش قهر می‏کند، با بچّه‏هایش آشتی می‏کند! خدایی که به بچّه‌ها اُردنگی می‏زند و آن‌ها را از خانه پدرانشان خارج می‏کند! خدایی که باز اجازه می‌دهد برگردند! الآن هم همین یهودی‌ها به این مطالب معتقد هستند. یک حرف‌های مُهملی در این پنج سِفر تورات و در کتب دنباله‌اش است که خدا می‌داند بچّه‏‌های شش هفت ساله ما از شنیدن بعضی از آن‌ حرف‌ها خنده‌شان می‏گیرد. این معارف توحیدی آن‌ها بوده است. معاد هم که هیچ! یک کلمه ندارند. اصلاً از سر تا پای کتب عهد عتیق بگردید، صحبتی از قیامت و از عالم دیگر و از حشر و نشر و برزخ و قبر و قیامت و حساب و کتاب و ثواب و عقاب و جهنّم و جنّت، هیچ نیست، هیچ! نوع انذار‌ها و تهدید‌ها این است: اگر فلان کار را کردید، شیره‌تان زیاد می‏شود، باغات شما انگور می‏دهد، میوه‌هایتان خوب می‏شود! و الا شیره از دست شما می‏رود، انگورهایتان از بین می‏رود، میوه‏هایتان خراب می‏شود، روزی‌تان کم می‏شود! همه‌اش صحبت خوردنی‌ها است و صحبت همین چیزها! بحث در انذار و تخویف و در تبشیر و تشویق، بحثِ همین مادّیات است. صحبت قیامت نیست. صحبت حشر و معاد نیست. نه معاد جسمانی، نه معاد روحانی. این معارف معادی یهودی‌هاست.

نصرانی‌ها هم خواهر کوچک یهودی‌ها هستند. این‌ها هم جلد دوم آن‌ها هستند! شما چهار انجیلی که در دست آن‌ها است، بخوانید. یک کلمه از قیامت بحث نمی‌کند، هیچ، هیچ! از عالم دیگر و حشر و نشر و ثواب و عقاب و جنّت و جهنّم سخنی نیست. معارف توحیدی آن‌ها را هم که نگاه کنید، می‌گویند: خدا سه تاست و یکی است. خدا را می‏خورند! چیز عجیبی است!‌ این لوطی‌ها، همین الآن که در دنیا، تمدّن غرب اوج گرفته و دنیا را پُر کرده است، خدا را می‌خورند... وقتی که قورت دادند، با خدایان خودش با عیسی مسیح متحد می‌شوند ... این چرت و پرت‌های انجیل است. و از این ردیف اگر بخواهم بگویم، سه شب چهار شب حرف دارم. این معارف نصاری است. آن هم معارف یهود است.

از 1400 سال قبل از زمان پیغمبر9، گوشه و کنار جزیرة العرب، بعضی از نصاری مثل نصارای نجران بوده‌اند یا بعضی از یهودی‌ها بوده‌اند، مثل یهودی‌های بنی‌قینقاع و بنی‌نظیر و یهودیانی که قبلاً مطالبی را درباره پیغمبر اسلام9 شنیده بودند. این‌ها مطالب مختصری را آمیخته با خرافات از پیشینیان خود شنیده بودند، ولی سایر مردم همین را هم نمی‌دانستند.

این را هم بد نیست بگویم: یهودی دینش، پول است؛ ایمانش، پول است؛ معشوق جانانی‌اش، مادّیات است. از دو هزار سال قبل تا الآن این طور بوده‌اند و الآن هم چنین هستند. این‌ها از پیشینیانشان شنیده بودند که در اطراف حجاز، کوه فاران، «قُدّوسی» خواهد آمد. در کتاب حبقوق نبی که الآن هم هست، این مطلب آمده است. یک قسمت‌هایی از آن‌ کتاب بحمد الله تکان نخورده و امام رضا7 به آن قسمت‏‌ها استدلال کرده‌اند و ما هم از امام رضا7 یاد گرفته‌ایم. «وَ الحُجَجِ الرَّضَوِیة» که خواجه نصیر می‌گوید، بی‌خود نمی‌گوید. در کتاب حبقوق نبی دارد: «اِلوهَ مِتّیمان یابو وِقادوش مَهَر فاران سِلاه کِسَه شامیم هودو وُتهِلاتو مالِئاه هاآرِتص»[7]

این عبارت، عجیب است! خدا این عبارت را در کتاب حبقوق نبی برای ما مسلمان‌ها نگهداشته است. «الوه متیمان یابو»: خدا از تیمان می‏آید. البتّه مراد از «خدا می‌آید»، جلوه الهی است؛ مراد آمدن حضرت عیسی7 است. حبقوق خبر داده است.

این جا باز بین الهلالین، طلبه‌ها را آگاه کنم. یک وقتی من با یکی از این بچّه یهودی‌های مشهد صحبت می‏کردم. چند تا از بچّه جوان‌های مسلمان مشهد با آن‌ها هم سخن شده بودند و آن یهودی‌ها به خانه من آمده بودند و در مورد پیغمبر9 ما بشارات و اِخباراتی از کتب خودشان می‌خواستند. من همین را برای آن‌ها خواندم. آن‌ها رفتند یکی از خاخام‌هایشان به نام «ملا یاقوب» را آوردند. بنا کرد با من صحبت کردن. من همین عبارت را خواندم: «الوه متیمان یابو وقادوش مهر فاران» حالا تقلّب در ترجمه تورات را ببینید! در ترجمه تورات نوشته است: «خدا از تیمان آمد». به آن آخوند یهودی گفتم: مترجمین این‌جا تقلّب کرده‌اند. در زبان عبری، «یابو» به معنی «می‏آید» است؛ «باو» به معنی «آمد» و «یابو» به معنی «می‏آید» است. «یابو» فعل مضارع است ولی آن‌ها به صورت ماضی ترجمه کرده‌اند. گفت: نخیر! بچّه یهودی‌ها رو به خاخامشان کردند. گفتند: ملای یاقوب! راست می‏گوید! این آشیخ راست می‌گوید! «یابو» یعنی «می‏آید». پس این‌جا چرا غلط نوشته است؟ آخوند یهودی دید مریدها از او برگشتند. گفت: بله دیگر! اشتباه کرده‌اند!

غرض این که یهودی‌ها نوعاً متقلّب هستند. مترجمین متقلّبند، آخوند‌های آن‌ها متقلّبند. من با آن‌ها مناظره کرده‌ام که این حرف‌ها را می‌گویم. تنها به قاضی نمی‏روم، این را بدانید!‌ خیلی متقلّب هستند. خدا رحمت کند پدر آخوندهای خودتان را! و الله قدر نعلین این‌ها را بدانید. نعلین آخوند‌های شما بر آخوند‌های نصرانی، بر آخوند‌های یهودی، بر آخوند‌های زردشتی ترجیح دارد! نمی‏دانید آن‌ها چطور خر سواری می‏کنند!

به عبارت کتاب حبقوق نبی برگردیم. «الوه متیمان یابو» یعنی: خدا از تیمان می‏آید؛ که منظور، تجلّی حضرت عیسی7 است. «وقادوش مهر فاران» یعنی: و قدّوس از کوه فاران می‏آید و تجلّی می‌کند. کوه فاران، کوه مکه است، به دلیل این که در تورات آمده است که اسماعیل7 در کنار کوه فاران، رشد و نمو کرده است. مورّخین دنیا هم نوشته‌اند که محلّ حضرت اسماعیل7 مکه بوده است. در مکه بزرگ شد. در آیه شریفه (رَبَّنَا إِنِّی أَسْکنتُ مِن ذُرِّیتِی بِوَادٍ غَیرِ ذِی زَرْعٍ عِندَ بَیتِک الْمُحَرَّمِ)[8]، منظور از «وادی»، مکه است. بعد هم بزرگ شد و با قبیله جُرهُم وصلت کرد و نسل او از قبیله جُرهُم دوام پیدا کرد. این را همه مورّخین نوشته‌اند که کوه فاران، همان کوه مکه است. بعد می‌گوید: «وقادوش مهر فاران سلاه». سر این کلمه «سلاه»، من سه چهار تا پلو به این آخوند پدرسوخته یهودی دادم که به من بگوید معنای «سلاه» چیست؟ امّا نگفت! من یقین دارم می‌دانست و نگفت. تا یک وقتی که فرهنگ عبری به فارسی گیرم آمد. هشت هزار لغت عبری را به فارسی ترجمه کرده بود که خود یهودی‌ها در تهران آن را چاپ کرده بودند. آن را خریدم. دیدم نوشته: «سلاه» یعنی همیشه؛ «وقادوش مهر فاران سلاه» یعنی: قدّوس فارانی جاوید است، همیشگی است، ابدی است، انقطاع ندارد.

«کسه شامیم هودو» یعنی: جلال او آسمان را پر می‏کند.

«وتهلاتو مالئاه هاآرتص» یعنی: و تهلیلات او (یعنی «لا اله الا الله» او) روی زمین را پُر می‏کند.

یهودی‌ها، این خبر و اخبار دیگر را شنیده بودند که قدّوس از کوه فاران می‏آید و پیغمبر فارانی می‌آید و بعد به «طَیبه» یعنی به مدینه می‏آید و مدینه، آباد می‏شود. پدرنامردها به اطراف مدینه آمدند، از صد سال قبل زمین‏‌ها را خریدند و تصرّف کردند که بعد این جا ترقّی می‏کند! یک جنس‌های عجیبی بودند! به این مناسبت، آمدند آن دور و برها ساکن شدند.

پس یهودی‌ها اطراف مدینه بودند ولی معارف ‌آن‌ها چه بود؟ خوب توجّه کنید! بر شما ایراد نگیرند که یهود و نصاری در عربستان بوده‌اند و پیامبر9، علوم خود را از ایشان فرا گرفته است. بله بوده‌اند! نصارای نجران بوده‌اند؛ یهود بنی‌قینقاع و بنی‌نظیر و بنی‌فلان بوده‌اند. درست است. ولی اولاً این‌ها در مکه نبوده‌اند، بلکه در اطراف مدینه بوده‌اند در حالی که پیامبر9 از ابتدای ولادت تا سال‌ها پس از بعثت، در مکه بوده‌اند. تازه یهود و نصاری، معارفشان چیست؟ علومشان چیست؟ این علومشان است: خدا می‌آید با ابراهیم7 گوشت برّه می‌خورد! خدا متعال می‌آید با یعقوب7 کشتی می‌گیرد! خدا می‌آید در بهشت راه می‌رود، بعد می‌فهمد که آدم7 دانا شده است. «ای آدم! خوردی؟» «بله!» «دانا شدی؟» «بله!» «ای فلان فلان شده! چرا این کار را کردی؟» خدا با علم، مخالفت دارد و با جهل، موافقت دارد. از این چرت و پرت‌ها! التفات فرمودید؟

آن وقت نسبت به انبیاء چه معارفی دارند؟ نبی زناکار! نبی آدمکش! اگر بدانید این‌ها در کتب عهد عتیق، از انبیاء چه هتکی کرده‌اند! چه مطالبی را که این‌ها به انبیاء نسبت نداده‌اند! واقعا آدم تعجّب می‌کند. این‌ها معارفشان بوده است. این معارف مبدئی‌شان بود؛ معارف معادی هم که نداشتند. علوم دیگری هم نداشتند! یهود، یک دسته احکام داشته‌اند که احکامشان هم معین است. تفاوتش با احکام اسلام، معین و قطعی است.

آن وقت در یک چنین شبه جزیره‌ای که نه از خدا، نه از فردا، نه از بداء، نه از قدر و قضا، نه از مشیت، نه از جلال و جمال و نه از صنع و ابداع و اختراع و نه از ملکوت و مُلک و نه از حقایق عرفانی توحیدی و نه از حقایق عرفانی نفسی، هیچ خبری نبوده است، یک بچّه یتیمی به دنیا آمده که وقتی در رحم مادرش بوده، پدرش در مدینه مُرده است. او در مکه به دنیا آمده و بعد زیر دست مادرش رشد کرده است. مادرش هم در مدّت کودکی‌اش، یعنی در شش سالگی‌اش از دنیا رفته است. بعد زیر دست جدّش عبدالمطّلب7 بوده و پس از درگذشت عبدالمطّلب7، زیر دست عمویش ابوطالب7 رشد کرده است. نه ملایی دیده و نه مکتبی دیده است؛ اصلاً ملا و مکتبی نبوده که ببیند! نه با ملایی نشسته، نه پای منبری بوده، نه کتاب و کتابخانه‌ای بوده، نه مدرسه و دبستانی بوده، نه اهل علم بوده، بلکه خودرو بزرگ شده است. با بچّه‌های مکه، هم‌ردیف بوده و البتّه اخلاق سوء آن‌ها را نداشته است. بزرگی‌اش به نهایت نزاهت و قداست و پاکی بوده، چشمش به دنبال زنی و به صورت و بدن زنی نینداخته، دنبال عمل فاسدی نرفته، قماری نباخته، مشروبی نخورده، دروغی نگفته، خیانتی نکرده، امّا در سایر اعمال، مثل جوان‌های دیگر بوده است. یک مشت گوسفند از پدر و مادرش به او رسیده بود. شترها و گوسفند‌هایی بودند. همین‌ها را می‌برده و می‌چرانده است.

این را هم آگاه باشید! این هم که شنیده‌اید حضرت شبانی می‌کرده، پیغمبر9 نرفته که چوپان یک نفر دیگر و گوسفنددار او بشود و از او حقوق بگیرد. این حرف‌ها نبوده است! یک مشت گوسفندهایی، مال خودش بوده، از پدر و مادرش به او ارث رسیده و شاید گوسفندهای عمویش ابوطالب7 هم پیش ایشان بوده است. همین‌ها را گاهی می‌چرانده است! زندگی‌اش هم مثل زندگی مردم دیگر بوده است.

دو سفر با عمویش ابوطالب7 برای تجارت و خرید و فروش رفته است. در یک سفر، یک ربع ساعت، با یک نفر کشیش و روحانی نصرانی، مثلاً ملاقات کرده است! والسلام!

به قول شما فُکلی‌ها، این بیوگرافی‌اش و به قول ما آخوندها، سیره‌اش از اول ولادتش تا سن چهل سالگی بود.

پس از این‌ها، یک مرتبه، از جا در آمده:

(بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ @ اقْرَ‌أْ بِاسْمِ رَ‌بِّكَ الَّذِي خَلَقَ @ خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ @ اقْرَ‌أْ وَرَ‌بُّكَ الْأَكْرَ‌مُ @ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ @ عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ)[9]

پیامبر9 پس از چهل سال و بدون سابقه علم‌آموزی از کسی، این قرآن را آورد!

ان شاء الله الرحمن، بحث قرآن را با یاری پیغمبر9 و صاحب‌الزّمان7، از فردا شب شروع می‌کنم. چون می‌خواهم علم پیغمبر9 را بگویم، یک مقدّماتی لازم است. سه چهار شب در اطراف قرآن صحبت خواهم کرد که بدانید قرآن چیست؛ این علم حجازی پیغمبر9 به ظاهرش و باطنش چیست.

یک مرتبه این جوانی که معلّم ندیده، مکتب نرفته، استاد ندیده، با اهل علم ننشسته، اصلاً اهل علم وجود نداشته است، یک مرتبه دهان باز کرد و از علوم مبدئی که سرچشمه علم‌هاست تا علوم معادی و عوالم اولی و عوالم دنیا و مراتب و عوالم عُقبی و حقایق روحانی و احکام و اخلاق و...، ده هزار باب از علم را بیرون ریخت. علمش آن چنان است که معلّم ثانی، ابونصر فارابی، استاد کرسی بشر، در مقابل علم او زانو به زمین زده است. علمش، آن چنان علمی است که رئیس العقلا، ابوعلی سینا، مورد توجّه دنیا طی هزار سال، زانو به زمین زده است و سرِ خضوع و خشوع به دربار این عالِم نهاده است. علمش، آن چنان علمی است که عقل حادی عشر و استاد بشر، خواجه نصیر طوسی که حکمای قدیم و فلاسفه جدید او را به بزرگی یاد می‌کنند، زانو به زمین زده و سرِ خضوع و خشوع در دربار این آدم نهاده است. فلاسفه‌ای چون میرداماد، استاد صدرالمتالهین، و چون خود صدرالمتألهین، و چون میرفندرسکی، عرفایی مانند ابوالعرفان محیی‌الدین عربی، صدرالدین قونوی، استاد فنّاری، این بزرگان در رشته عرفان، در رشته فلسفه و حکمت و منطق و استدلال، همه در مقابل او زانو به زمین زده‌اند، سر تسلیم فرود آورده‌اند؛ همه به زبان حال و مقال، بانگ می‌زنند: «أَشْهَدُ أَنَّ‏ مُحَمَّداً رَسُولُ‏ اللهِ».

شهباز فضای لامكانی
محجوبه گشای عالم غیب
ذیل کرمش ز فتنه‌ها دور
بر كنگره‌ای كشیده فتراك


غوّاص جواهر معانی
گنجور خزانه‌های لاریب
خاک قدمش به دیده‌ها نور
كانجا نرسد كمند ادراك[10]

خدایا! به حرمت این پیغمبر9، ما را، اولاد ما را، اعقاب ما را نسلاً بعد النّسل، از در خانه او، دور و مهجور ندار. ما را به پیروی این پیغمبر9 تا نَفَس آخر عمرمان باقی بدار. فرزند این پیغمبر9، یگانه نماینده علم و قدرت این پیغمبر9، اعلی حضرت قَدَر قدرتِ امکان مُکنت و کیهان شوکت، بقیة‌الله فی الأرضین7 را به زودی آشکار فرما. بیست و هفت حرف علم این پیغمبر9 و انبیاء گذشته دیگر را که تا کنون دو حرفش ابراز شده، از مِجْلات و مشکات وجود آخرین وصی این پیغمبر9 در دنیا، آشکار و نمایان بفرما.

دیگر بس است. یک کلمه روضه هم بگویم؛ این پیغمبر9، یک آینه تمام‌نمایی داشت. امّت ناسپاس در عوض این که در آن آینه، سیمای پیغمبر9 را ببینند و از آن آینه، جمال و جلال پیغمبر9 را استفاده کنند، آن آینه را شکستند! آن آینه را شقّه کردند!

امام حسین7، ریش خود را بالای دستش گرفت. «رَفَعَ شَیبَتَهُ نَحْوَ السَّماءِ». صدا زد: «اللَّهُمَّ اشْهَدْ عَلَى هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ، فَقَدْ بَرَزَ إِلَیهِمْ‏ غُلَامٌ أَشْبَهُ النَّاسِ خَلْقاً وَ خُلُقاً وَ مَنْطِقاً بِرَسُولِک9».

اهل علم! عبارتی که دل را می‌سوزاند، این است: «کنَّا إِذَا اشْتَقْنَا إِلَى نَبِیک نَظَرْنَا إِلَی وَجْهِهِ»[11]

خدا ز درد دلم آگهي كه جانم رفت


ز جان عزيزترم، اكبر جوانم رفت

وای!

«خدا، بر این قوم گواه باش. جوانی به سوی این‌ها رفت که از نظر صورت، از نظر اخلاق و از نظر نحوه سخن گفتن، شبیه‌ترین مردم به پیغمبر7 است.»

این جوان رفت! من یک شب برای شما، شجاعت این آقازاده را خواهم گفت که چه بلایی بر سر این لشکر آورد! علی اکبر7، دوازده نوبت حمله کرد. در جگر اردو رفت و بیرون آمد. و شمشیرهایش را هم حرام نمی‌کرد. به پیاده نظام‌ و به سواره‌های پوسیده و معمولی کاری نداشت بلکه افسرهای ارشد را زیر نظر می‌گرفت و شمشیرش را بر فرق افسر‌ها می‌زد. دوازده نوبت حمله کرد و صد و بیست نفر از سران و افسران لشکر دشمن را کشت. می‌دانید صد و بیست افسر یعنی چه؟ یعنی برابر ده یا بیست هزار نفر! در بعضی مقاتل معتبر نوشته‌اند: «حَتَّی ضَجَّ النَّاسُ مِنْ کثْرَةِ مَنْ قُتِلَ مِنْهُمْ»[12]. از زیادی افرادی که علی اکبر7 کشته بود، صدای ضجّه از لشکر بلند شد. یک افسر را که می‌انداخت، تمام آن‌هایی که تحت فرمان آن افسر بودند، ضجّه‌شان به آسمان بلند می‌شد. صد و بیست نفر را کشته بود. یک شجاعت عجیبی داشت و این شجاعت، از رَجَزی که می‌خواند معلوم است:

اَلحَرْبُ قَدْ بَانَتْ لَهَا الْحَقایِقُ
وَ اللهِ رَبُّ الْعَرْشِ لا نُفَارِقُ


وَ ظَهَرَتْ مِنْ بَعدِهَا مَصَادِقٌ
جُمُوعَکُمْ اَوْ تُغْمَدُ الْبَوَارِقُ[13]

خود این رجز، دلالت بر شجاعت این آقازاده می‌کند. این لشکر، به ضجّه و داد و فریاد افتاده است.

دیگر حالا وقت آن است که صدای ضجّه شما هم بلند شود! یک وقت دیدند این جوان دستش را به گردن اسبش «عقاب»[14] انداخته است. ای وای! جوان، شمشیر به دست ندارد. سر روی قاچ زین گذارده و خون از فرقش می‌ریزد. آی امان! وقت را غنیمت دانستند و دور آقازاده را گرفتند. آی!

یک عبارتی را که ارباب مقاتل نوشته‌اند، می‌گویم. اهل علم! بلند بنالید! بعد هم برای همه ترجمه می‌کنم. عبارت این است: «فَقَطَّعُوهُ بِسُیوفِهِمْ إرْباً إرْباً»[15] لشکر، دور او را گرفتند. با شمشیرها، بدن علی اکبر7 را قطعه قطعه! پاره پاره!

وقتی امام حسین7 رسیدند، علی اکبر7 یک ناله از دل برون کشید و از دنیا رفت. همه بلند بنالید! امام حسین7، دیگر علی اکبر7 را زنده ندید. صدایش بلند شد: «یا أَبَتَاهْ‏! عَلَیک‏ السَّلَامِ‏.»[16] یعنی: بابا! من هم رفتم! خداحافظ!



[1]. حديد: 25

[2]. بحارالأنوار، ج33، ص475 به نقل از نهج‌البلاغة

[3]. الكافي، ج2، ص18

[4]. بقره: 253

[5]. George Sale (1697-1736)

[6]. الكافي، ج1، ص32؛ «عَنْ أَبِي‌الْحَسَنِ مُوسَى7 قَالَ: دَخَلَ رَسُولُ اللهِ9 الْمَسْجِدَ فَإِذَا جَمَاعَةٌ قَدْ أَطَافُوا بِرَجُلٍ فَقَالَ: مَا هَذَا؟ فَقِيلَ: عَلَّامَةٌ. فَقَالَ: وَ مَا الْعَلَّامَةُ؟ فَقَالُوا: لَهُ أَعْلَمُ النَّاسِ بِأَنْسَابِ الْعَرَبِ وَ وَقَائِعِهَا وَ أَيَّامِ الْجَاهِلِيَّةِ وَ الْأَشْعَارِ الْعَرَبِيَّةِ. قَالَ: فَقَالَ النَّبِيُّ9: ذَاكَ عِلْمٌ لَايَضُـرُّ مَنْ جَهِلَهُ وَ لَايَنْفَعُ مَنْ عَلِمَهُ. ثُمَّ قَالَ النَّبِيُّ9: إِنَّمَا الْعِلْمُ ثَلَاثَةٌ آيَةٌ مُحْكَمَةٌ أَوْ فَرِيضَةٌ عَادِلَةٌ أَوْ سُنَّةٌ قَائِمَةٌ وَ مَا خَلَاهُنَّ فَهُوَ فَضْلٌ.‏»

[7]. حبقوق نبی، باب سوم، آیه ۳؛ «خدا از تيمان مى‏آيد، و قدوس از كوه فاران (مى‏آيد) براى هميشه (تا انقراض جهان). انوار و جلالش آسمان‏ها را بپوشاند، و زمين از تهليل‌هاي او مملو گردد.»

Eloha miTeyman yavo vekadosh mehar-Paran selah kisah shamayim hodo utehilato male'ah ha'arets.

[8]. ابراهيم: 37

[9]. علق: 5-1

[10]. نظامی گنجوی

[11]. مقتل الحسين7، خوارزمي: ج٢ ص٣٠ / بحارالأنوار، ج45، ص42 و 42 (با اختلاف ناچيز)

[12]. بحارالأنوار، ج45، ص43

[13]. بحارالأنوار، ج45، ص43؛ «جنگ حقايق را آشکار می‌کند و درستی دعاوی پس از جنگ روشن می‌گردد.

قسم به خدای پروردگار عرش که جدا نمی‌شویم از این دسته های سپاه، مگر تیغ‌ها در نیام برود.»

[14]. «عقاب» نام اسب حضرت علي اكبر7 است؛ بعضي گفته‌اند: آن، اسبي كه از پيامبر9 به اميرالمؤمنين7، امام حسن7 و امام حسين7 به ارث مي‌رسد و نهايتاً امام حسين7، اين اسب ۱۱۰ ساله را به پسرشان علي اكبر7 هديه مي‌كنند.

[15]. بحارالأنوار، ج45، ص44

[16]. بحارالأنوار، ج45، ص45
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2106
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am


بازگشت به معرفت ناحيه مقدسه


Aelaa.Net