استان آذربایجان غربی - ارومیه - مشهد اثر مهدوی منه السلام

مدير انجمن: مزارات

استان آذربایجان غربی - ارومیه - مشهد اثر مهدوی منه السلام

پستتوسط najm155 » شنبه دسامبر 06, 2025 11:45 am

بسم الله الرحمان الرحیم
najm155
 
پست ها : 72
تاريخ عضويت: چهارشنبه ژوئن 08, 2016 4:54 am

Re: استان آذربایجان غربی - ارومیه - مشهد اثر مهدوی منه السلام

پستتوسط najm155 » شنبه دسامبر 06, 2025 12:02 pm

واقعه سلمان جدید الاسلام ارومی

مرحوم آيت الله حاج شيخ على اكبر نهاوندى در كتاب عبقرى الحسان ج6 ياقوتة 20 نقل كرده است در واقعه [سلمان جدید الاسلام ارومی]

شرح این واقعه چنان که معاصر عراقی (مرحوم آيت الله شيخ محمود عراقى شاگرد شيخ انصارى) در کتاب دار السلام خود نقل نمود، این است:
حقیر مؤلّف (مرحوم عراقى) از صلحای سال های هزار و دویست و هفتاد و نه هجری و شاید سال هفتاد و هفت بود؛ (نقل مى كنم):

برای زیارت مخصوص غرّه رجب، از نجف به کربلا رفتم به اراده آن که تا زیارت نیمه رجب توقّف نکنم، بلکه به نجف مراجعت کنم.
اتّفاقا شخصی از آشنایان، مانع از تعجیل در عود (بازگشت به نجف) شد و خواست تا نیمه رجب در منزل او که خانه مردی از اهالی آذربایجان بود، توقّف شود،
لذا عازم بر وقوف (در كربلا) شدم،
تا آن که یک شب جماعتی از اهل آذربایجان که مجاور کربلا بودند، برای خطبه دختری که در آن خانه بود و پدر و مادری نداشت و صاحب آن خانه، او را حضانت و بزرگ کرده بود؛ برای جوانی که با ایشان بود آمده بودند.
در اثنای خطبه و خواستگاری اظهار نمودند که این جوان جدید الاسلام است و رعایت او لازم است.
حقیر چون این کلام را شنیدم، از آن جوان پرسیدم: مگر تو در چه ملّتی (دينى) بوده ای و سبب اسلام تو چیست؟
آن شخص گفت: من ترکم و زبان فارسی را نمی دانم که شرح حال خود کنم.
گفتم: من ترکی می دانم و برای کسانی که نمی دانند، ترجمه می کنم.
آن شخص ذکر کرد من از ارامنه ارومیّه بودم که در قریه ای از قرای آن ساکن بودم که الحال پدر، مادر، برادر، خواهر و سایر عشیره هم آن جا هستند و صنعت ایشان عمل نجّاری است و در کار نجّاری و آسیاب سازی، امتیازی کامل داریم و نزد اهالی آن ولایت، با اعتبار و اشتهار هستیم.
اتفاقا روزی میان باغی، درختی قطع کرده بودیم و با شخص دیگر قدّ آن درخت را به وسیله ارّه دو سر، تخته تخته می کردیم. آن شخص همراه برای کاری از باغ بیرون رفت و من تنها ماندم.
ناگاه شخصی را دیدم که نزد من حاضر گردید،

از جلالت و مهابتی که در روی او مشاهده کردم، قهرا او را تعظیم نمودم؛ گویا خود را مقهور و مغلوب او دیدم.


دست دراز کرده، فرمود: دست خود را به من بده، چشم بپوش و چشم نگشا، تا آن که به تو بگویم،
دست خود را به او دادم، چشم برهم نهادم و چیزی احساس نکردم، مگر آن که گویا باد تندی وزیدن گرفت که آواز آن را به گوش و تماس آن را به بدن احساس می کردم.
پس از زمانی اندک، مرا رها نمود و گفت: چشم خود را باز نما!
چون چشم گشودم، خود را در قلّه کوهی عظیم که در بیابانی وسیع واقع گشته، در بالای سنگی بزرگ و سخت دیدم که راه عبور از اطراف آن مسدود بود و اگر سقوطی واقع می شد، می بایست از زندگانی دست کشید.
دیدم آن شخص در پایین کوه رفت و از نظرم غایب گردید.
خوف و وحشت بر من غلبه کرد.
خیال کردم خواب می بینم. دست خود را حرکت دادم و چشمم را مالیدم. خود را بیدار و جمیع مشاعر خود را در کار دیدم و هرچه دراستخلاص و مناص، حیله و علاج کردم به جایی نرسید،
لاعلاج تن به مرگ دادم و متفکّر و متحیّر ایستادم.
ناگاه شخص دیگری غیر از شخص اوّل را نزد خود دیدم، ایستاده،
متوجّه من گردید، نامم را برد، به زبان ترکی از حالم پرسید و گفت: الحمد للّه! رستگار شدی و با من عطوفت و مهربانی کرد. وقتی این رفتار را از او دیدم، فی الجمله متسلّی (آرام) گردیدم،
از او پرسیدم: این شخص که بود و چگونه رستگار شدم؟
گفت: آن شخص امام مسلمانان، مهدی آخر الزمان - عجّل اللّه فرجه- بود
و تو را از میان اهل شرک برای هدایت و ارشاد برگزید و در ملّت اسلام داخلت کرد و به این جا آورد.

چون این را شنیدم، ملتفت (متوجه مقصودش) شدم
و قبلا از بعضی مسلمانان شنیدم که می گفتند امام مهدی علیه السّلام صاحب الزمان و غایب است
و قبل از این، از دین و رفتار مسلمانان خوشم می آمد و به ایشان میل داشتم، لکن ملامت عشیره و ارحام و اهل قبیله، مانع از اظهار آن بود.
به آن شخص گفتم: آن مرد، مهدی غایب- عجّل اللّه فرجه- بود؟
گفت؛ بلی.
گفتم: خودت کیستی؟
گفت: من یکی از ملازمان آن دربارم.
گفتم: این جا کجاست؟
گفت: این کوهی از کوه های ایروان (در ارمنستان فعلى) است و از این جا تا ارومیه مسافت بسیار است.
گفتم: الحال چه باید کرد؟

گفت: اگر رستگاری دنیا و آخرت را می خواهی، اسلام را قبول کن!
وقتی این را گفت، به عیان نور ایمان و محبّت آن جوان را در دل خود دیدم
و پرسیدم چگونه اسلام آورم؟
گفت: بگو؛ «اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد انّ محمّدا رسول اللّه و انّ علیا و اولاده المعصومین اوصیاء رسول اللّه و خلفائه».
تمام آن چه تلقین نمود، ذکر نمودم و اقرار کردم.
بعد از آن گفت: این نام که تو داری، شایسته اسلامیان نیست. نام تو سلمان باشد.
گفتم: باشد.


سپس دست مرا گرفت و گفت: چشم خود را بپوش و بگشا!
چون پوشیدم و گشودم، خود را در دامنه آن کوه عظیم دیدم.
دست مرا رها کرد،
راهی به من نمود و گفت: این راه را گرفته، تقریبا به قدر دو فرسنگ مسافت می روی، به قریه ای خواهی رسید که نام آن قریه فلان ,,,,است.
وارد آن قریه که شدی، خانه ملّا فلان.... را بپرس!
راوى مي گويد:
نام او، نام قریه، نام اوّل (قبل مسلمان شدن) خود سلمان و نام های دیگر را که حقیر بعد از این به فلان، تعبیر می نمایم، ذکر کرد و بعد زمان، سبب نسیان حقیر گردید.
گفت: چون نزد او رفتی، تو را به آن مکان که باید بروی، دلالت می کند.
این را گفت و از نظرم رفت،
من هم آن راه را گرفته، رفتم تا به آن قریه رسیدم.
سپس خانه آن شخص را پرسیدم و به در خانه رفته، در را کوبیدم.
شخصی بیرون آمد، چون مرا دید، گفت؛ سلمان نام داری؟
گفتم: آری!
گفت: داخل شو!
چون داخل شدم، نام برد و دستم را گرفت، پهلوی خود نشاند
و با آن جماعت که در اطراف او بودند، کاری که در میان داشتند، پرداخت و رفتند.
بعد به من توجّه نمود و تهنیّت گفت و به رستگاری بشارت داد.
سپس غذا طلبید، صرف نمودیم،
سه روز مرا نزد خود نگه داشت، اصول و اعتقادات شیعه و نام امامان دوازده گانه را به من تلقین نمود
و امر به تقیّه فرمود.
پس از سه روز گفت: باید به فلان قریه نزد فلان شخص بروی تا تو را به مقصود برساند و از این جا تا آن مکان بیشتر از چهار فرسنگ مسافت نیست.
مرا با آن شخص اوّل روانه نمود که مرا به راه مقصود دلالت کرد،
تا آن که رفته، وارد آن قریه شدم، از آن شخص پرسیدم؛ بر او داخل شده، او را هم مانند شخص اوّل بر زیّ و لباس رومیان دیدم.
(منظور از روميان مردمان تركيه فعلى كه آنوقت حكومت عثماني بوده است و تركيه نام قبل سلطه عثماني روم بيزانس بوده و امر به تقيه هم بخاطر سني بودن مردم دولت عثماني بوده است)

مرا که دید، مسرور گردید، نام برد، تهنیّت گفت، ملاطفت نمود، تا سه روز مرا نزد خود نگه داشت
و احکام نماز و روزه و بعض ضروریّات عملی را به من آموخت
و پس از سه روز مرا به شخص دیگر در قریه ای که تا آن جا بیش از این دو قریه مسافت بود، دلالت نمود.
چون به آن قریه رفتم و آن شخص را دیدم، او را هم در زیّ و لباس رومیان، بلکه اشبه از آن دو نفر به ایشان دیدم
و از جانب سلطان روم، صاحب منصب و مواجب و ریاست شرعی بود و اعتبار داشت.
او هم مانند آن دو نفر نام برد، ملاطفت کرد، چندگاه نزد خود نگه داشت،
(اورا كه قبلا ارمني بوده و ختنه نبوده) ختنه کرد،
اعاده تلقین عقاید و احکام نمود
و به تقیّه و طریقه آن امر فرمود،
تا آن که روزی به من گفت: باید به کربلا بروی.
گفتم: کربلا کجاست؟
گفت: شهری است که امام سوّم، امام حسین علیه السّلام را در آن جا شهید کرده اند و دفن شده است.
گفتم: تا آن جا چقدر راه است؟
گفت: بیش از چهل منزل.
گفتم: بدون زاد و راحله و رفیق چگونه این مسافت را بروم.
گفت: خداوند اعانت می کند.
دوازده عدد از نوع پول رومی به من داد
و کسی را برای دلالت بر راه، همراه من نمود. مرا به شارعی عام رساند، برگشت و من روانه شدم.
چون از آن قریه قدری دور افتادم، در اثنای راه بر پیاده ای برخوردم که مانند من سبکبار می رفت. از مقصود و مرادم پرسید. گفتم: به کربلا می روم.
گفت: من هم تا نواحی و اطراف آن جا با تو هستم.
گفتم: قبلا این راه را رفته ای و می دانی؟ گفت: می دانم.
این را که شنیدم، مسرور گردیدم و با او روانه شدم،
در اثنای راه، او را بر طریقه و عمل و عقاید شیعه دیدم، لکن از باب احتیاط با او کشف راز نکردم، او هم در مقام استفسار حال برنیامد،
این قدر بود که از او تقیّه نمی کردم،
چون در مقام عمل، او را موافق شیعه دیدم. با او تنها دو روز به طریق آسودگی و هموار، راه رفتم.
چون روز سوّم قدری راه رفتیم، نخلستانی پیدا شد و دو قبّه طلا متّصل به یکدیگر نمایان شد.
آن شخص به من گفت: این نخلستان بغداد و توابع آن است و این دو قبّه طلا حرم موسی بن جعفر علیه السّلام امام هفتم و محمد بن علی علیه السّلام امام نهم می باشد و این سواد معمور را مشهد کاظمین می گویند، از آن جا تا کربلای حسین علیه السّلام بیشتر از دو منزل مسافت نیست،
البتّه برای زیارت قبر این دو امام، درنگ خواهی کرد. غالبا زوّار به کربلا می روند، بعد با ایشان خواهی رفت. این را گفت و بدون آن که سخن بگوید یا آن که بشنود، از نظرم مفارقت نمود.
من آمدم تا به شطّ دجله رسیدم، با عبره (نوعی وسيله نقليه آبى قديم) عبور کرده، وارد کاظمین شدم،
دو شب و روز را مشرّف بودم و روز سوّم را برای سیاحت به بغداد رفتم
و در اثنای سیر و سیاحت، عبورم به دکّان نجّاری افتاد، در آن جا نشستم،
نجّار چون مرا هم پیشه خود دانست، خواست چند روزی با او کار کنم.
چون کارم را دید، با من مهربان گردید و اجرت روز را مقرّر داشت.
لذا روزها در بغداد بودم و شب ها به کاظمین مراجعت می نمودم،
چند روزی بر این منوال گذشت.
روزی در اثنای مراجعت از بغداد، عبورم بر درویشی افتاد؛ با من همراهی نمود و باب ملاطفت گشود، تا آن که به مسجد مخروبه ای رسیدیم که بین بغداد و کاظمین واقع بود.
آن درویش گفت: منزل من در این مسجد است، امشب را در این جا بمان!
چون اصرار نمود، اجابت کردم و با او به مسجد رفتم.
چند نفر دیگر را هم بر زیّ او در آن مسجد دیدم.
پس از آن، چند نفر دیگر هم مانند ایشان آمدند
و هریک از ایشان چیزی از غذا با خود آورده بودند.
بعد از نماز عشا دایره وار بر گرد یکدیگر بر آمده، آن چه داشتند، میان گذاشته، با یکدیگر خوردند.
حال خوشی از طاعت و عبادت و شب بیداری در ایشان مشاهده کردم که در اهل این لباس گمان نبود.
در آن مکان دو روز بر ایشان مهمان بودم.
روز سوم که شد، یکی از ایشان از بیرون آمده، به من گفت:
زوّار از کاظمین بیرون آمده، به کربلا می روند. تو هم با ایشان برو!
من هم بیرون آمده، به زوّار ملحق شدم و به کربلا آمدم،
چند روزی که صرف عبادت و زیارت کردم،
با خود گفتم؛ باید حسب الحکم در این مکان مقیم باشم
و صنعت نجّار به هم گذارم (شغل نجاريم را راه بياندازم).
باید دکّانی گرفته، مانند سایر مجاوران، امر معاد و معاش خود را مراعات کرده باشم،
لذا برای اجاره دکّانی که مناسب این کار بود، نزد شیخ جلیل شیخ عبد الحسین طهرانی رفتم؛ وقتی که مشغول اصلاح و مرمّت و تعمیر صحن مطهّر بود.
(ايشان همان شيخ العراقين است كه در ماجراى ترميمي حرم كربلا واقعه انكشاف قبور وروردي بالاسر به صحن و سمت قبله بودن اجساد اموات .... در شبهاى جمعه اونلاين ياد ميشوند)
وقتی از تفصیل حالم مطّلع گردید، فرمود: الحال، اصلح آن است که سرکارگری عمّال و کارکنان صحن کنی و روزی فلان قدر، اجرت بگیری تا اسباب و آلاتی که در این کار است، تدبیر نمایی. بعد از آن هرطور صلاح می دانی، بکن.
حسب الامر او، این روزها به سر کارگری عمّال صحن اشتغال دارم.
بعد از آن، نام اصل خود، نام پدر، برادران و آن قریه ای که مسکن ایشان است، ذکر نمود
و گفت: زن و مال و اولاد هم دارم،
اکثر اهل ارومیّه ما را می شناسند و زوّار ارومیّه هر سال، لابدّ به این اماکن مقدّس می آیند،
هرکس می خواهد برود و بپرسد.
این جا طمع و حاجت به کسی ندارم
و در صنعت خود هم طوری هستم که از عهده مخارج ده سر عیال برمی آیم،
از مال و عیال خود (در اروميه) چشم بریده ام
و اراده دارم مادام العمر این جا باشم،
لذا مناسب دیدم عیالی از مجاورین اختیار کنم
و مانند ایشان کردار و تدبیر کار خود کرده، به زیّ مجاورین داخل شوم،
تا زمانی که اجل موعود را دریابم، ان شاء اللّه
كلام راوي = هنیئا له ثم هنیئا له.

السلام على مولانا صاحب العصر والزمان محمد المهدى القائم بامرالله
السلام على ولاة عهده والأئمة من وُلده و من بعده وشركائه في أمره و معاونيه على طاعتك الذين جعلتهم حصنه وسلاحه ومفزعه وأنسه
السلام على دعاتِه و عمالِه والأبدال والأوتاد والسُياح و رجال الغيب
إشفعوا لنا عند الله في حاجاتنا بحق محمد وآله الطاهرین
najm155
 
پست ها : 72
تاريخ عضويت: چهارشنبه ژوئن 08, 2016 4:54 am


بازگشت به استان آذربایجان غربی


cron
Aelaa.Net