مقام مصلوب آل محمد زيد شهيد

مقام مصلوب آل محمد زيد شهيد

پستتوسط najm111 » سه شنبه آگوست 02, 2022 3:33 am

بسم الله الرحمان الرحیم
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2026
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مقام مصلوب آل محمد زيد شهيد

پستتوسط najm111 » سه شنبه آگوست 02, 2022 3:34 am

مقام مصلوب آل محمد زيد شهيد
جسد جناب زید شهید در کناسه کوفه به مدت 4 سال به دار و صلیب آویخته شد

در تعيين موضع امروزين كناسة معروف كوفة
بايد دانست كه

1- كناسه يعني محل خاكروبه از ماده كنس و روفتن مي باشد

2- ميدانكاهي براى ريختن زبالة بيرون محله و خانه هاى هر قبيلة بوه است

3- و بعدا در اثر توسعه محل توقف حيوانات كاروانها و بعدا ميدانكاه اجتماعات انها مي شده است

4- كناسه هاى متعددي بوده است كه مربوط به قبايل مختلف ساكن كوفه بوده است

5- كناسه معروف كناسة قبيلة اسد بوده است كه بشت خانه هاى انها در انتهاى جنوب غربي كوفة بوده است

6- بنا بر بررسيهاي انجام شده نظريه شايع كه مي گويد كناسه بين سهله و كوفه بوده است صحيح نيست
چون
اولا انجا داخل كوفة بوده است و كناسة بيرون كوفة و نيمه راه فاصله تا بيرون كوفه است آن هم در حد شمال غربي كوفه (خانه هاى بني عبدالقيس كه مسجدسهله مسجدشان بوده است)
ثانيا اين كناسة (بين مسجدين كوفة و سهلة) در غرب كوفه است و اين كناسة تميم بوده است
ثالثا اسد در سمت جنوب غرب كوفه ساكن بوده اند و كناسة اسد در سمت جنوب غرب كوفه بوده است
قبيله اسد در همان حدود عرض و فاصله از مركز كوفه كه مسجد اعظم است سكونت داشته است و ميدان كناسة محاذي گوشه غربي مسجد كوفه است

7- محل تقريبي امروز كناسة معروف (اسد)
امروزه در جاده كوفه نجف كه مي رويم به تقاطعي مي رسيم كه نبش سمت راست مستشفى الصدر است (از سمت جسر ثورة العشرین، دومین جسر)
مام محل: حی العداله
برای زائری که از سمت نجف می رود، بعد پل بزرگ ثورة العشرین ، به پل دوم که می رسد به جای عبور از روی پل، به محل طرف سمت چپ خیابان برود
در جاده سمت چپ داخل مي رويم تا مي رسيم به محلي (كه در نقشه زير با دايره زرد رنگ مشخص شده است) كه اينجا حدود محل كناسة قديم و معروف مورد نظر بوده است

مختصات جاده سمت چپ محدوده کناسه که حدود 800 متر داحل باید رفت:
32.0201463,44.3688228

ساختمان ميان اين دايره كه در روي نقشه مشخص است مدرسة المتميزات للبنات

Image
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2026
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مقام مصلوب آل محمد زيد شهيد

پستتوسط najm111 » جمعه آگوست 05, 2022 3:38 am

قیام زید :
عنوان پرچمداري قيام را كه به نام مهدي شناخته مي شود (توضیح = پرچمدار یعنی نشان و رهبری قیام / بنام مهدی یعنی کسی که به خونخواهی امام حسین بپا شد)
بعد از ان سرانجامها كه در عهد مولا و امام حسن و امام حسين پیدا كرد
و فاجعه شهادت امام حسین علیه السلام

بخاطر حفظ مركز مقام امامت از عوارض قيامها
استراتزي و تاكتيك خاصي پيش گرفته شد
كه در صورت اعلان امادگي مردم يكنفر از ال محمد با نظر سري امام قيام مي كرد
و يا متولي امور قيام بود
قبلا بيان شد كه جناب محمد بن حنفيه در زمان امام سجاد محور قيامهاى توابين و مختار بود
و جناب زيد محور قيام در زمان امام صادق بود
عنوان قيام دعوت به شخصي مرضي از ال محمد بود بدون تعيين شخص
ولذا امام صادق بعد قيام و شهادت زيد فرمودند در جواب انهاييكه خيال مي كردن زيد از خودش داعيه دارد
كه نه او دعوت به مرضي ال محمد مي كرد و اكر در قيامش پيروز مي شد به وعده اش وفا مي كرد

فضایل و مقتل جناب زید:
پیامبر در مورد جناب زید فرمودند:
المقتول في الله والمصلوب في أمتي، والمظلوم من أهل بيتي
کشته شده در راه خدا و مصلوب در امت من و مظلوم از اهل بیت من

و در وقتی که بر دار بود خواب می دیدند که پیامبر بر کنار دار گریه می کنند
او را 4 سال برهنه و بی سر بر دار کرده بودند

Image

این مکان مصلوب برای زیارت مشاهده این وقایع است
بعد از اینکه ۴ سال بر دار بود و سوزاندن چسد زید در کناسه کوفه و خاکسترش را هم به فرات ریختند.
بقایایی از استخوانها را در بیرون کوفه جایی که مزار زید شهید است دفن نمودند

مقتل زید از کتاب منتهی الامال:
مقتل جناب زید از امام صادق علیه السلام
شيخ صدوق از حمزة بن حمران روايت كرده كه گـفت: داخل شدم بر حضرت امام جعفر صادق عليه السلام آن حضرت فرمود كه اى حمزه از كجا مى‌آيى؟ عرض ‍ كردم: از كوفه مى‌آيم. حضرت از شنيدن اين كلمه گريست چندان كه محاسن شريفش از اشك چـشمش تر شد،

عرضه داشتم: يابن رسول الله ! چه شد شما را كه گريه بسيار كرديد؟ فرمود: گريه ام از آن شد كه ياد كردم عمويم زيد را و آن مصائبى كه به او رسيد.
گفتم: چه چيز به خاطر مبارك درآوردى؟ فرمود: ياد كردم شهادت او را در آن هنگام كه تيرى به جبين او رسيد و از پا درآمد پس فرزندش يحيى به سوى او آمد و خود را بر روى او افكند و گفت: اى پدر بشارت باد تو را كه اينك وارد مى‌شوى بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و على و فاطمه و حسن و حسين عليهما السلام.

زيد گـفت: چنين است كه مى‌گويى اى پسر جان من، پس حدادى را طلبيدند كه آن تير را بيرون آورد، همين كه تير را از پيشانى او كشيدند جان او نيز از تن بيرون شد، پس نعش زيد را برداشتند آوردند به سوى نهر آبى كه در نزد بستان زايده جارى مى‌شد.
پس در ميان آن نهر قبرى كندند و زيد را دفن نمودند، آنگاه آب بر روى قبرش جارى كردند تا آنكه قبرش معلوم نباشد كه مبادا دشمنان، او را از قبر بيرون آورند و لكن وقتى كه او را دفن مى‌نمودند يكى از غلامان ايشان كه از اهل سند بود اين مطلب را دانست. روز ديگر خبر برد براى يوسف بن عمر و تعيين كرد براى ايشان قبر زيد را، پـس چـهار سال به دار آويخته بود، پس از آن امر كرد او را پايين آوردند و به آتش سوزانيدند و خاكسترش را به باد دادند.

پـس حضرت فرمود: خدا لعنت كند قاتل و خاذل زيد را ؛ و به سوى خداوند شكايت مى‌كنم آنـچـه را كه بر ما اهل بيت بعد از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم از اين مردم مى‌رسد و از حق تعالى يارى مى‌جوييم بر دشمنان خود و هو خير مستعان.(

نقل است که خاکسترش در فرات ریختند و شبها در ان موضع مانند شب بدر نور می داد و برای گرفتن حاجت می امدند

شهادت جناب زيد بن علي بن الحسين (عليهما السلام) در سال ١٢١ هجري واقع شد
بروايت صدوق در عيون أخبار الرضا (عليه السلام) از حضرت امام صادق (صلوات الله عليه): زيد در روز چهارشنبه اول ماه صفر قيام نمود و روز بنجشنبه را هم بود و روز جمعه شهيد گرديد.
روز سوم ماه صفر شهادت جناب زید شهید:
viewtopic.php?f=167&t=373

محل زخمی شدن جناب زید در مشهد دار الرزق بود
شرح مشهد دار الرزق و مکان آن:
viewtopic.php?f=2505&t=12246
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2026
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مقام مصلوب آل محمد زيد شهيد

پستتوسط najm111 » جمعه آگوست 05, 2022 3:47 am

منتهى الامال: ذكر زيد بن على بن الحسين عليه السلام و مقتل او

شـيـخ مفيد قدس سره فرموده كه زيد بن على بن الحسين عليه السلام بعد از حضرت امام مـحـمـدبـاقـر عـليـه السـلام از ديـگـر بـرادران خـود بـهـتـر و از هـمـگـى افضل بود و عابد و پرهيزكار و فقيه و سخى و شجاع بود و با شمشير ظهور نمود، امر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر و طـلب خون امام حسين عليه السلام كرد، پس روايت كرده از ابـوالجـارود و زيـاد بـن المنذر كه گفت : وارد مدينه شدم و از هركس از زيد پرسش كردم گفتند او حليف القرآن است يعنى پيوسته مشغول قرائت قرآن مجيد است .
و از خالد بن صفوان نقل كرده كه گفت : زيد از خوف خدا مى گريست چندان كه اشك چشمش بـا آب بـيـنـيـش مـخـلوط مـى گـشـت و اعـتقاد كردند بسيارى از شيعه در حق او امامت را و سبب حـصـول ايـن عـقـيـدت خـروج زيـد بـود بـا شمشير و دعوت فرمودن او مردمان را به سوى رضـاى از آل مـحـمد صلى اللّه عليه و آله و سلم ايشان چنان گمان كردند كه مقصود او از ايـن كـلمـه خود او است و حال آنكه اين اراده نداشت ؛ زيرا كه زيد معرفت و شناسايى داشت به استحقاق برادرش حضرت امام محمدباقر عليه السلام امامت را به وصيت آن حضرت در هنگام وفاتش به حضرت صادق عليه السلام .(130)

مؤلف گويد: كه ظهور كمالات نفسانى و مجاهدات زيد بن على با مرده مروانى مستغنى از تـوصـيـف است ، صيت فضل و شجاعت او مشهور و مآثر سيف و سنان او در السنه مذكور اين چـنـد شـعـر كـه در وصف فضل و شجاعت او است در ( كتاب مجالس المؤ منين ) مسطور است :
فَلَمّا تَرَدّى بِالْحَمائِلِ وَانْتَهى

يَصُولُ بَاَطْرافِ اَلْقِنا الَذَّوابِلِ

تَبَيَّنَتِ اْلاَعْداءُ اَنَّ سِنانَهُ

يُطيلُ حَنينَ الاُمَّهاتِ الثَّواكِلِ

تَبَيَّنَ فيهِ مَيْسَمُ الْعِزِّ وَالتُّقى

وَليدا يُفَدّى بَيْنَ اِيْدِى الْقَوابِلِ(131)

سيد اجل سيد عليخان در ( شرح صحيفه ) فرموده كه زيد بن على بن الحسين عليه السـلام را ابـوالحـسـن كـنيت بود و مادرش امّ ولد و مناقبش اكثر ممّا يحصر و يعدّ. و آن سيد والانـسـب مـوصـوف بـه حليف القرآن بودى چه هيچگاه از قرائت كلام مجيد بر كنار نبودى .(132)

ابـونـصـر بـخارى از ابن الجارود روايت كند كه گفت : وارد مدينه شدم و از هركس از زيد پـرسـش كـردم بـه مـن گـفـتـنـد: اين حليف القرآن را مى خواهى و اين اسطوانه مسجد را مى گـويـى ؛ زيـرا كه از كثرت نماز او را چنين مى خواندند. پس سيد كلام شيخ مفيد را كه ما نـقـل كـرديـم نـقـل كـرده آنـگـاه فـرمـوده كـه اهـل تـاريخ گفته اند: سبب خروج زيد و روى برتافتن او از اطاعت بنى مروان آن بود كه براى شكايت از خالد بن عبدالملك بن الحرث بن الحكم امير مدينه به سوى هشام بن عبدالملك راه گرفت و هشام او را رخصت حضور نمى داد و زيـد مـطـالب خـويـش هـمـى بـه او بـرنـگـاشـت و هـشـام در اسفل مكتوب او مى نوشت به زمين خود بازگرد و زيد مى فرمود سوگند به خداى هرگز به سوى ابن الحرث باز نشوم .
بـالجـمـله ؛ بـعد از آنكه مدتى زيد در آنجا بماند هشام رخصت داد تا به حضور او درآيد، چـون زيـد در پـيـش روى هـشـام بـنشست هشام گفت : مرا رسيده است كه تو در طلب خلافت و آرزوى ايـن رتـبـت مـى باشى با آن كه تو را اين مقام و منزلت نباشد، چه فرزند كنيزى بيش نيستى ؛ زيد گفت : همانا براى اين كلام تو جوابى باشد، گفت : بگوى ، گفت : هيچ كـس بـه خـداونـد اولى نـبـاشـد از پـيـغـمـبـرى كـه او را مـبـعـوث داشـت و او اسـمـاعـيـل بـن ابـراهـيم عليه السلام و پسر كنيز است و خداوند او را برگزيد و حضرت خـيـرالبشر صلى اللّه عليه و آله و سلم را از صلب او پديد ساخت ، پس ‍ بعضى كلمات مـابـيـن زيـد و هـشـام رد و بـدل شـد، بـالاخـره هـشـام گـفـت دسـت ايـن گـول نـادان بـگـيـريد و بيرون بريد، پس زيد را بيرون بردند و با چند تن به جانب مـديـنـه روان داشتند تا از حدود شامش خارج نمودند و چون از وى جدا شدند به جانب عراق عدول فرمود و به كوفه درآمد و مردم كوفه روى به بيعت او درآوردند.(133)
مـسـعـودى در ( مـروج الذهـب عـ( فرموده : سبب خروج زيد آن شد كه رصافه (كه از ارضـاى قـنـّسـريـن اسـت ) بـر هـشام داخل شد و چون وارد مجلس او شد جايى از براى خود نـيـافـت كـه بـنشيند و هم از براى او جايى نگشودند لاجرم در پايين مجلس بنشست و روى به هشام كرد و فرمود:
لَيـْسَ اَحـَدٌ يَكْبُرُ عَنْ تَقْوَى اللّهِ وَ لايَصْغُرُدُون تَقْوَى اللّهِ وَ اَنَا اُوصيكَ بِتَقْوَى اللّهِ فَاتَّقْهِ!
هـشـام گـفـت : سـاكـت بـاش لاامّ لك ، تـويـى آن كـس كـه بـه خـيـال خـلافـت افـتـاده اى و حـال آنـكه تو فرزند كنيزى مى باشى ، زيد گفت : از براى حرفت تو جوابى است اگر بخواهى بگويم و اگر نه ساكت باشم ؟ گفت : بگو.
فـرمـود: اِنَّ الاُمَّهـاتِ لايـُقـْعِدْنَ بِالرِّجالِ عَنِ الْغاياتِ: پستى رتبه مادران موجب پستى قدر فـرزنـدان نـمى شود و اين باز نمى دارد ايشان را از ترقى و رسيدن به پايان ، آنگاه فـرمـود: مـادر اسـمـاعـيـل كـنـيـزى بود از براى مادر اسحاق و با آنكه مادرش كنيز بود حق تعالى او را مبعوث به نبوت فرمود و قرار داد او را پدر عرب و بيرون آورد از صلب او پـيـامـبـر خـاتـم صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم را، ايـنـك تو مرا به مادر طعنه مى زنى و حال آنكه من فرزند على و فاطمه عليهما السلام مى باشم . پس به پا خاست و خواند:
شَرَّدَهُ الْخَوْفُ وَ اَزْرى بِهِ

كَذاكَ مَنْ يَكْرُهُ حَرَّ الْجَلادِ

قَدْ كانَ فِى الْمَوْتِ لَهْ راحَةٌ

وَ الْمَوْتُ حَتْمٌ فِى رِقابِ الْعِبادِ

اِنْ يُحْدِثِ اللّهُ لَهُ دَوْلَةً

يَتْرُكُ آثارَ الْعِدى كَالرِّمادِ

و از نزد هشام بيرون شد و به جانب كوفه شتافت .
قـرّاء و اشـراف كـوفه با او بيعت كردند. پس زيد خروج كرد و يوسف بن عمر ثقفى كه عامل عراق بود از جانب هشام حرب او را آماده گشت ، همين كه تنور حرب تافته شد اصحاب زيد بناى غدر نهادند، نكث بيعت كرده و فرار نمودند و باقى ماند زيد با جماعت قليلى و پـيـوسـتـه قـتـال سـخـتى كرد تا شب داخل شد و لشكريان دست از جنگ كشيدند و زيد زخم بسيار برداشته بود و تيرى هم بر پيشانيش رسيده بود. پس حجامى را از يكى از قراء كوفه طلبيدند تا پيكان تير را از جبهه [ پيشانى ] او بيرون كشد همين كه حجام آن تير را بـيـرون آورد جـان شـريـف زيـد از تـن بيرون آمد آن وقت جنازه او را برداشتند و در نهر آبى دفن كردند و قبر او را از خاك و گياه پر كردند و آب بر روى آن جارى ساختند و از آن حـجـام پـيـمـان گـرفتند كه اين مطلب را آشكار نكند همين كه صبح شد حجام نزد يوسف رفـت و موضع دفع زيد را نشان داد يوسف قبر زيد را شكافت و جنازه او را بيرون آورد و سر نازنينش را جدا كرد و براى هشام فرستاد و هشام او را مكتوب كرد كه زيد را برهنه و عـريـان بـر دار كـشـيد يوسف او را در كناسه كوفه برهنه كرده بر دار آويخت و به همين قـضـيـه اشـاره كـرده بـعـضـى شـعـراء بـنـى امـيـه و خـطـاب بـه آل ابوطالب و شيعيان ايشان نموده و گفته :
صَلَبْنا لَكُمْ زَيْدا عَلى جِذْعِ نَخْلَةٍ

وَ لَمْ اَرَمَهْدِيّا عَلَى الْجِذْعِ يُصْلَبُ

و آنـگـاه بـعـد از زمـانـى هـشـام بـراى يـوسـف نـوشـت كه جثّه زيد را به آتش بسوزاند و خاكسترش را به باد دهد.
و ذكـر كـرده ابوبكر بن عيّاش و جماعتى آنكه ، زيد پنجاه ماه برهنه بر دار آويخته بود در كـنـاسـه كـوفـه و احدى عورت او را نديد به جهت آنكه خدا او را مستور فرموده بود، و چـون ايـام سلطنت به وليد بن يزيد بن عبدالملك رسيد و يحيى بن زيد در خراسان ظهور كـرد وليـد نـوشـت بـه عـامـل خـود در كـوفـه كـه زيـد را با دارش بسوزانيد پس زيد را سوزانيدند و خاكسترش را در كنار فرات به باد دادند.
و نـيـز مـسـعـودى گـفـته كه حكايت كرده هَيْثَمِ بْنِ عَدِىّ طائى از عمرو بن هانى كه گفت : بـيرون شديم در زمان سفاح با على بن عبداللّه عباسى به جهت نبش كردن گورهاى بنى امـيـه ، پـس رسـيـديـم به قبر هشام او را از گور بيرون ديديم بدنش هنوز متلاشى نشده اعـضايش صحيح مانده بود جز نرمه بينيش ، عبداللّه هشتاد تازيانه بر بدن او زد پس او را بـسـوزانـيـد، آنـگـاه رفـتـيـم به ارض وابق ، سليمان را از گور درآورديم چيزى از او نـمـانـده بود جز صلب و اضلاع و سرش ، او را هم سوزانيديم و همچنين كرديم با ساير مرده هاى بنى اميه كه گورهاى ايشان در قنّسرين بود، پس رفتيم به سوى دمشق و گور وليـد بـن عـبـدالمـلك را شـكافتيم و هيچ چيز از او نيافتيم ، پس قبر عبدالملك را شكافتيم چـيـزى از او نـديـديـم جـز شـئون سـرش ، آنـگـاه گـور يـزيد بن معاويه را كنديم چيزى نـديـديـم جـز يـك اسـتـخـوان و در لحـدش خـطـى سـيـاه و طـولانـى ديـديـم مـثـل آنـكه در طول لحد خاكسترى ريخته باشند پس تفتيش كرديم از قبور ايشان در ساير بلدان و سوزانيديم آنچه را كه يافتيم از ايشان .
مـسـعـودى مـى گـويد: اينكه اين خبر را ما در اين موقع ياد كرديم براى آن كردار ناستوده است كه هشام با زيد بن على عليه السلام به پاى برد و آنچه ديد به پاداش كردارش ‍ بود (انتهى ).(134)
خود لحد گويد به ظالم كيستى

ظالما در بيت مظلم چيستى

ظالمان را كاش جان در تن مباد

كز حريقش آتش اندر من فتاد

نيكوان را خوفها از من بود

اى عجب ظالم زمن ايمن بود

خانه ظالم به دنيا شد خراب

من بر او پاينده تا يوم الحساب

هـمـانـا ايـن گردون گردان ، هزاران عبدالملك و مروان را از ملك و روان بى نصيب ساخته و اين روزگار خون آشام هزاران وليد و هشام را دستخوش حوادث سهام [ تيرها] و دواهى حسام [ شمشير] گردانيده ، و اين فلك سبزفام بسى جبابره و تبابعه را ناكام گردانيده است ، چـه بـسـيـار پـادشـاهـا بـا گـنـج و كـلاه را از فـراز كـاخ بـه نـشـيـب خـاك سـيـاه منزل داده و چه شهرياران فيروزبخت را از فراز تخت به تخته نابوت درافكنده :
خون دل شيرين است آن مى كه دهد رزبان (135)

زآب و گل پرويز است آن خم كه نهد دهقان

اى عـجـب چـه بسيار بديدند و بسيار شنيدند كه ستمكاران پيشين زمان چه ستمها كردند و چـه خـونـهـا بـه ناحق ريختند و چه مالها اندوختند و چه البسه حرير و ديباج دوختند و چه تـخـت و تـاج بـيـاراسـتند و چه بناهاى مشيّد و چه بنيادهاى مسدّد بساختند آخر الا مر با چه وبالها باز رفتند و چه خيالها به گور بردند و از آن جمله جز نشان نگذاشتند:
گويى كه نگون كرده است ايوان فلك و شرا

حكم فلك گردان يا حكم فلك گردان

شـيـخ صـدوق از حـمـزة بـن حـمـران روايـت كـرده كـه گـفـت : داخـل شـدم بر حضرت امام جعفر صادق عليه السلام ان حضرت فرمود كه اى حمزه از كجا مـى آيـى ؟ عـرض ‍ كردم : از كوفه مى آيم . حضرت از شنيدن اين كلمه گريست چندان كه مـحـاسـن شـريـفـش از اشـك چـشـمـش تـر شـد، عـرضـه داشـتـم : يـابـن رسول اللّه ! چه شد شما را كه گريه بسيار كرديد؟ فرمود: گريه ام از آن شد كه ياد كردم عمويم زيد را و آن مصائبى كه به او رسيد. گفتم : چه چيز به خاطر مبارك درآوردى ؟ فـرمـود: ياد كردم شهادت او را در آن هنگام كه تيرى به جبين او رسيد و از پا درآمد پس فـرزنـدش يحيى به سوى او آمد و خود را بر روى او افكند و گفت : اى پدر بشارت باد تو را كه اينك وارد مى شوى بر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و على و فاطمه و حسن و حسين عليهما السلام .
زيـد گـفت : چنين است كه مى گويى اى پسر جان من ، پس حدّادى را طلبيدند كه آن تير را بيرون آورد، همين كه تير را از پيشانى او كشيدند جان او نيز از تن بيرون شد، پس نعش زيد را برداشتند آوردند به سوى نهر آبى كه در نزد بستان زايده جارى مى شد. پس در مـيـان آن نهر قبرى كندند و زيد را دفن نمودند، آنگاه آب بر روى قبرش جارى كردند تا آنكه قبرش معلوم نباشد كه مبادا دشمنان ، او را از قبر بيرون آورند و لكن وقتى كه او را دفن مى نمودند يكى از غلامان ايشان كه از اهل سند بود اين مطلب را دانست . روز ديگر خبر بـرد بـراى يـوسـف بـن عـمـر و تـعـيـيـن كـرد بـراى ايـشـان قـبـر زيـد را، پـس چـهـار سـال بـه دار آويـخته بود، پس از آن امر كرد او را پايين آوردند و به آتش سوزانيدند و خـاكـسـتـرش را بـه بـاد دادنـد. پـس حـضـرت فـرمـود: خـدا لعـنـت كـنـد قـاتـل و خـاذل زيـد را و بـه سـوى خـداونـد شـكـايـت مـى كـنـم آنـچـه را كـه بـر مـا اهـل بـيـت بـعـد از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم از اين مردم مى رسد و از حق تعالى يارى مى جوييم بر دشمنان خود وَ هُوَ خَيْرٌ مُسْتَعان .(136)

و نـيـز شـيخ صدوق از عبداللّه بن سيابه روايت كرده كه گفت : هفت نفر بوديم از كوفه بـيـرون شديم و به مدينه رفتيم چون خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيديم حضرت فـرمـود: از عـمـوى مـن زيـد خـبـر داريـد؟ گـفـتـيـم : مـهـيـاى خـروج كـردن بـود و الحـال خـروج كـرده يـا خروج خواهد كرد، حضرت فرمود: اگر براى شما از كوفه خبرى رسـيـد مـرا اطـلاع دهـيـد. پـس گـفـتـنـد چـنـد روزى نـگـذشت نامه از كوفه آمد كه زيد روز چهارشنبه غرّه صفر خروج كرد و روز جمعه به درجه رفيعه شهادت رسيد و كشته شد با او فـلان و فـلان ، پـس ما به خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيديم و كاغذ را به آن حـضرت داديم چون آن نامه را قرائت نمود گريست و فرمود: اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ از خدا مى طلبم مزد مصيبت عمويم زيد را، همانا زيد نيكو عمويى بود و از براى دنيا و آخرت مـا نـافـع بـود و بـه خـدا قـسـم كـه عـمـويم شهيد از دنيا رفت مانند شهدايى كه در خدمت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم و عـلى و حـسـن و حـسين عليه السلام شهيد گشتند.(137)

شـيـخ مـفـيـد قـدس سره فرموده كه چون خبر شهادت زيد به حضرت صادق عليه السلام رسـيـد سـخـت غـمگين و محزون گشت به حدى كه آثار حزن بر آن حضرت ظاهر شد و هزار ديـنـار از مـال خود عطا كرد كه قسمت كنند در ميان عيالات آن كسانى كه در يارى زيد شهيد گـشـتـه بـودنـد كـه از جـمـله آنـهـا بـود عـيـال عـبـداللّه بـن زبـيـر بـرادر فـضـيـل بـن زبـيـر رسـّانـى كـه چـهـار ديـنـار به او رسيد و شهادت او در روز دوم صفر سـال صـد و بـيـسـتـم واقـع شـد و مـدت عـمـرش چـهـل و دو سال بوده .(138)

ذكـر اولاد زيـد بـن عـلى بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام و مقتل يحيى بن زيد
هـمـانـا اولاد زيـد بـه قـول صاحب ( عمدة الطالب ) چهار پسر بود و دختر نداشت و پـسـران او يـحـيـى و حـسـيـن و عـيـسـى و مـحـمـد اسـت ، امـا يـحـيـى در اوايـل سـلطـنـت وليـد بـن يـزيـد بـن عـبـدالملك خروج كرد به جهت نهى از منكر و دفع ظلم شـايـعـه امـويـه و در پـايـان كـار كـشـتـه گـشـت
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2026
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مقام مصلوب آل محمد زيد شهيد

پستتوسط najm111 » جمعه آگوست 05, 2022 3:56 am

- مقاتل الطالبيين- ابو الفرج الاصفهاني ص 90 : -
* ( مقتل زيد بن علي والسبب فيه ) *

حدثني به محمد بن علي بن شاذان ، قال : حدثنا احمد بن راشد قال : حدثني عمي أبو معمر سعيد بن خيثم وحدثني علي بن العباس قال : اخبرنا محمد بن مروان قال : حدثنا زيد بن المعذل النمري قال: اخبرنا يحيى بن صالح الطيانسي وكان قد ادرك

زمان زيد بن علي ، وحدثني احمد بن محمد بن سعيد قال : حدثنا المنذر ابن محمد قال : حدثنا ابي قال : حدثنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي قال : حدثنا أبو مخنف ، واخبرني المنذر بن محمد في كتابه إلي باجازته ان ارويه عنه من حيث دخل ،

يعني حديث بعضهم في حديث الآخرين ، وذكرت الاتفاق بينهم مجملا ونسبت ما كان من خلاف في رواية إلى رواية . قالوا : كان أول أمر زيد بن علي - صلوات الله عليه - أن خالد بن عبد الله القسري ادعى مالا قبل زيد بن علي ، ومحمد بن عمر بن

علي بن ابي طالب ، وداود ابن علي بن عبد الله بن عباس ، وسعد بن إبراهيم بن عبد الرحمن بن عوف ، وأيوب ابن سلمة بن عبد الله بن عباس بن الوليد بن المغيرة المخزومي . وكتب فيهم يوسف بن عمر بن محمد بن الحكم عامل هشام على العراق ،

إلى هشام . وزيد بن علي ، ومحمد بن عمر يومئذ بالرصافة . وزيد يخاصم الحسن بن الحسن في صدقة رسول الله صلى الله عليه وآله . فلما قدمت كتب يوسف ، بعث إليهم فذكر ما كتب به يوسف ، فأنكروا فقال لهم هشام : فإنا باعثون بكم إليه يجمع

بينكم وبينه . قال له زيد : أنشدك الله والرحم أن لا تبعث بنا إلى يوسف . قال له هشام وما الذي تخاف من يوسف ؟ قال : أخاف أن يتعدى علينا . فدعا هشام كاتبه فكتب إلى يوسف : " اما بعد ، فإذا قدم عليك زيد ، وفلان ، وفلان ، فاجمع بينهم وبينه ، فان

- ص 91 -

اقروا بما ادعى عليهم فسرح بهم إلي ، وإن هم أنكروا فاسأله البينة ، فان لم يقمها فاستحلفهم بعد صلاة العصر بالله الذي لا إله إلا هو ما استودعهم وديعة ، ولا له قبلهم شئ ، ثم خل سبيلهم " . فقالوا لهشام : إنا نخاف أن يتعدى كتابك ويطول علينا .

قال . كلا أنا باعث معكم رجلا من الحرس ليأخذه بذلك حتى يفرغ ويعجل . قالوا . جزاك الله عن الرحم خيرا لقد حكمت بالعدل . فسرح بهم إلى يوسف ، وهو يومئذ بالحيرة ، فاجتنبوا أيوب بن سلمة لخؤولته من هشام ولم يؤخذ بشئ من ذلك .

فلما قدموا على يوسف دخلوا عليه فسلموا فأجلس زيدا قريبا منه ولاطفه في المسألة ، ثم سألهم عن المال فأنكروا ، فأخرجه يوسف إليهم وقال . هذا زيد بن علي ، ومحمد بن عمر بن علي اللذان ادعيت قبلهما ما ادعيت قال. مالي قبلهما قليل ولا كثير

قال له يوسف . أفبي كنت تهزأ وبأمير المؤمنين ؟ فعذبه عذابا ظن أنه قد قتله . ثم اخرج زيدا واصحابه بعد صلاة العصر إلى المسجد فاستحلفهم ، فحلفوا فكتب يوسف إلى هشام يعلمه ذلك ، فكتب إليه هشام خل سبيلهم فخلى سبيلهم . فأقام زيد بعد

خروجه من عند يوسف بالكوفة اياما ، وجعل يوسف يستحثه بالخروج فيعتل عليه بالشغل وبأشياء يبتاعها فألح عليه حتى خرج فأتى القادسية ثم إن الشيعة لقوا زيدا فقالوا له . ابن تخرج عنا - رحمك الله - ومعك مائة الف سيف من اهل الكوفة والبصرة

وخراسان يضربون بني أمية بها دونك ، وليس قبلنا من اهل الشام إلا عدة يسيرة . فأبى عليهم ، فما زالوا يناشدونه حتى رجع بعد ان اعطوه العهود والمواثيق . فقال له محمد بن عمر . اذكرك الله يا ابا الحسين لما لحقت بأهلك ولم تقبل قول احد من

هؤلاء الذين يدعونك ، فانهم لا يفون لك ، اليسوا اصحاب جدك الحسين بن علي ؟ قال . اجل . وابى ان يرجع واقبلت الشيعة وغيرهم يختلفون إليه ويبايعون حتى احصى ديوانه خمسة عشر


- ص 92 -


الف رجل من اهل الكوفة خاصة ، سوى اهل المدائن ، والبصرة ، وواسط والموصل وخراسان ، والري ، وجرجان . واقام بالكوفة بضعة عشر شهرا ، وارسل دعاته إلى الآفاق والكور يدعون الناس إلى بيعته ، فلما دنا خروجه أمر أصحابه

بالاستعداد والتهيؤ فجعل من يريد ان يفي له يستعد ، وشاع ذلك فانطلق سليمان بن سراقة البارقي إلى يوسف بن عمر وأخبره خبر زيد ، فبعث يوسف فطلب زيدا ليلا فلم يوجد عند الرجلين اللذين سعى إليه انه عندهما فأتى بهما يوسف فلما كلمهما

استبان امر زيد واصحابه ، وامر بهما يوسف فضربت اعناقهما وبلغ الخبر زيدا - صلوات الله عليه - فتخوف ان يؤخذ عليه الطريق فتعجل الخروج قبل الاجل الذي بينه وبين اهل الامصار واستتب لزيد خروجه وكان قد وعد اصحابه ليلة الاربعاء

اول ليلة من صفر سنة اثنين وعشرين ومائة فخرج قبل الاجل . وبلغ ذلك يوسف بن عمر فبعث الحكم بن الصلت يأمره أن يجمع اهل الكوفة في المسجد الاعظم فيحضرهم فيه فبعث الحكم إلى العرفاء والشرط والمناكب والمقاتلة فأدخلوهم المسجد

ثم نادى مناديه : أيما رجل من العرب والموالي أدركناه في رحبة المسجد فقد برئت منه الذمة ائتوا المسجد الاعظم . فأتى الناس المسجد يوم الثلاثاء قبل خروج زيد . وطلبوا زيدا في دار معاوية بن إسحاق بن زيد بن حارثة الانصاري فخرج ليلا

وذلك ليلة الاربعاء لسبع بقين من المحرم في ليلة شديدة البرد من دار معاوية بن إسحاق فرفعوا الهرادي فيها النيران ونادوا بشعارهم شعار رسول الله : " يا منصور أمت " فما زالوا كذلك حتى اصبحوا فلما اصبحوا بعث زيد - عليه السلام - القاسم

بن عمر التبعي ورجلا آخر يناديان بشعارهما . وقال سعيد بن خيثم في رواية القاسم بن كثير بن يحيى بن صالح بن يحيى بن عزيز بن عمرو بن مالك بن خزيمة التبعي وسمي الآخر الرجل ، وذكر انه صدام . قال سعيد : وبعثني أيضا وكنت رجلا صيتا انادي بشعاره .

- ص 93 -

قال : ورفع أبو الجارود زياد بن المنذر الهمداني هرديا من ميمنتهم ونادى بشعار زيد . فلما كانوا في صحارى عبد القيس لقيهما جعفر بن العباس الكندي فشدوا عليه وعلى اصحابه فقتل الرجل الذي كان مع القاسم وارثت القاسم فأتى به الحكم بن

الصلت فكلمه فلم يرد عليه فأمر به فضربت عنقه على باب القصر وكان أول قتيل منهم رضوان الله عليه . قال سعيد بن خيثم : قالت بنته سكينة :

عين جودي لقاسم بن كثير * بدرور من الدموع غزير
ادركته سيوف قوم لئام * من اولي الشرك والردى والشرور
سوف أبكيك ما تغنى حمام * فوق غصن من الغصون نضير


قال أبو مخنف : وقال يوسف بن عمر وهو بالحيرة : من يأتي الكوفة فيقرب من هؤلاء فيأتينا بخبرهم ؟ قال عبد الله بن العباس المنتوف الهمداني ( 1 ) : أنا آتيك بخبرهم فركب في خمسين فارسا ثم اقبل حتى اتى جبانة سالم فاستخبر ، ثم رجع إلى

يوسف فأخبره . فلما اصبح يوسف خرج إلى تل قريب من الحيرة فنزل عليه ومعه قريش ، وأشراف الناس وامير شرطته يومئذ العباس بن سعيد المزني . قال : وبعث الريان بن سلمة البلوى في نحو من الفي فارس وثلاثمائة من القيقانية رجالة

ناشبة . قال : واصبح زيد بن علي وجميع من وافاه تلك الليلة مائتان وثمانية عشر من الرجالة فقال زيد بن علي - عليه السلام - سبحان الله فأين الناس ؟ قيل : هم محصورون في المسجد فقال : لا والله ما هذا لمن بايعنا بعذر . قال : واقبل نصر بن

خزيمة إلى زيد فتلقاه عمر بن عبد الرحمن صاحب شرطة الحكم بن الصلت في خيل من جهينة عند دار الزبير بن ابي حكيمة في الطريق الذي يخرج إلى مسجد بني عدي فقال : يا منصور أمت ، فلم يرد عليه عمر شيئا ، فشد


* هامش *

( 1 ) - وفي نسخة " فقال جعفر بن العباس الكندي أنا " . ( * )

- ص 94 -

نصر عليه وعلى اصحابه فقتله وانهزم من كان معه . واقبل زيد حتى انتهى إلى جبانة الصيادين وبها خمسمائة من اهل الشام فحمل عليهم زيد في اصحابه فهزمهم ثم مضى حتى انتهى إلى الكناسة فحمل على جماعة من اهل الشام فهزمهم . ثم شلهم

حتى ظهر إلى المقبرة ويوسف بن عمر على التل ينظر إلى زيد واصحابه وهم يكرون ، ولو شاء زيد ان يقتل يوسف يومئذ قتله . ثم إن زيدا أخذ ذات اليمين على مصلى خالد بن عبد الله حتى دخل الكوفة فقال بعض اصحابه لبعض : الا ننطلق إلى

جبانة كندة ، فما زاد الرجل ان تكلم بهذا إذ طلع اهل الشام عليهم فلما رأوهم دخلوا زقاقا ضيقا فمضوا فيه وتخلف رجل منهم فدخل المسجد فصلى فيه ركعتين ثم خرج إليهم فضاربهم بسيفه وجعلوا يضربونه بأسيافهم ، ثم نادى رجل منهم فارس مقنع

بالحديد : اكشفوا المغفر عن وجهه واضربوا رأسه بالعمود ففعلوا ، فقتل الرجل وحمل اصحابه عليهم فكشفوهم عنه ، واقتطع اهل الشام رجلا منهم فذهب ذلك الرجل حتى دخل على عبد الله بن عوف ابن الاحمر فأسروه وذهبوا به إلى يوسف بن عمر

فقتله . واقبل زيد بن علي فقال : يانصر بن خزيمة اتخاف اهل الكوفة ان يكونوا فعلوها حسينية ؟ قال : جعلني الله فداك اما أنا فوالله لاضربن بسيفي هذا معك حتى اموت . ثم خرج بهم زيد يقودهم نحو المسجد فخرج إليه عبيدالله بن العباس الكندي

في اهل الشام فالتقوا على باب عمر بن سعد فانهزم عبيدالله بن العباس واصحابه حتى انتهوا إلى دار عمر بن حريث وتبعهم زيد عليه السلام حتى انتهوا إلى باب الفيل ، وجعل اصحاب زيد يدخلون راياتهم من فوق الابواب ويقولون : يا اهل المسجد

اخرجوا وجعل نصر بن خزيمة يناديهم : يا اهل الكوفة اخرجوا من الذل إلى العز وإلى الدين والدنيا . قال : وجعل اهل الشام يرمونهم من فوق المسجد بالحجارة وكانت يومئذ


- ص 95 -

مناوشة بالكوفة في نواحيها . وقيل : في جبانة سالم . وبعث يوسف بن عمر الريان بن سلمة في خيل إلى دار الرزق فقاتلوا زيدا - عليه السلام - قتالا شديدا . وخرج من اهل الشام جرحى كثيرة وشلهم اصحاب زيد من دار الرزق حتى انتهوا إلى

المسجد الاعظم فرجع اهل الشام مساء يوم الاربعاء وهم أسو أشئ ظنا . فلما كان غداة يوم الخميس دعى يوسف بن عمر الريان ابن سلمة فأنف به فقال له : اف لك من صاحب خيل . ودعا العباس بن سعد المري صاحب شرطته فبعثه إلى اهل

الشام فسار بهم حتى انتهوا إلى زيد في دار الرزق، وخرج إليهم زيد وعلى مجنبته نصر بن خزيمة ومعاوية بن إسحاق ، فلما رآهم العباس نادى : يا اهل الشام الارض . فنزل ناس كثير . واقتتلوا قتالا شديدا في المعركة وقد كان رجل من أهل الشام

من بني عبس يقال له نائل بن فروة قال ليوسف والله لئن ملات عيني من نصر بن خزيمة لاقتلنه أو ليقتلني . فقال له يوسف : خذ هذا السيف . فدفع إليه سيفا لا يمر بشئ إلا قطعه . فلما التقى اصحاب العباس بن سعد ، واصحاب زيد . أبصر نائل

- لعنه الله - نصر بن خزيمة - رضوان الله عليه فضربه فقطع فخذه وضربه نصر فقتله ، ومات نصر رحمه الله . ثم إن زيدا - عليه السلام - هزمهم ، وانصرفوا يومئذ بأسوء حال فلما كان العشى عبأهم يوسف ثم سرحهم نحو زيد واقبلوا حتى

التقوا فحمل عليهم زيد فكشفهم ثم تبعهم حتى اخرجهم إلى السبخة ثم شد عليهم حتى اخرجهم من بني سليم فأخذوا على المسناة ثم ظهر لهم زيد فيما بين بارق وبين دواس فقاتلهم قتالا شديدا وصاحب لوائه من بني سعد بن بكر يقال له :

عبد الصمد . قال سعيد بن خيثم : وكنا مع زيد في خمسمائة واهل الشام اثنا عشر الفا - وكان بايع زيدا اكثر من اثنى عشر الفا فغدروا - إذ فصل رجل من اهل الشام من كلب على فرس رائع فلم يزل شتما لفاطمة بنت رسول الله صلى الله عليه وآله

فجعل زيد يبكي حتى ابتلت لحيته وجعل يقول : اما احد يغضب لفاطمة بنت رسول الله صلى الله عليه وآله ؟ أما

- ص 96 -

احد يغضب لرسول الله صلى الله عليه وآله ؟ اما احد يغضب لله ؟ قال : ثم تحول الشامي عن فرسه فركب بغلة . قال : وكان الناس فرقتين نظارة ومقاتلة . قال سعيد : فجئت إلى مولى فأخذت منه مشملا كان معه ثم استترت من خلف النظارة حتى إذا

صرت من ورائه ضربت عنقه وانا متمكن منه بالمشمل فوقع رأسه بين يدي بغلته ثم رميت جيفته عن السرج وشد أصحابه علي حتى كادوا يرهقونني ، وكبر اصحاب زيد وحملوا عليهم واستنقذوني فركبت فأتيت زيدا فجعل يقبل بين عيني ويقول :

ادركت والله ثأرنا ، ادركت والله شرف الدنيا والآخرة وذخرها ، إذهب بالبغلة فقد نفلتكها . قال : وجعلت خيل اهل الشام لا تثبت لخيل زيد بن علي . فبعث العباس ابن سعد إلى يوسف بن عمر يعلمه ما يلقى من الزيدية وسأله ان يبعث إليه الناشبة

فبعث إليه سليمان بن كيسان في القيقانية وهم نجارية وكانوا رماة فجعلوا يرمون أصحاب زيد . وقاتل معاوية بن إسحاق الانصاري يومئذ قتالا شديدا فقتل بين يدي زيد . وثبت زيد في اصحابه حتى إذا كان عند جنح الليل رمي زيد بسهم فأصاب

جانب جبهته اليسرى فنزل السهم في الدماغ فرجع ورجع اصحابه ولا يظن اهل الشام انهم رجعوا إلا للمساء والليل .

قال أبو مخنف : فحدثني سلمة بن ثابت وكان من اصحاب زيد وكان آخر من انصرف عنه هو وغلام لمعاوية بن إسحاق ، قال : أقبلت انا واصحابي نقتفي أثر زيد فنجده قد دخل بيت حزان بن ابي كريمة في سكة البريد في دور ارحب وشاكر

فدخلت عليه فقلت له جعلني الله فداك ابا الحسين وانطلق ناس من اصحابه فجاؤا بطبيب يقال له سفيان مولى لبني دواس . فقال له : إنك إن نزعته من رأسك مت قال : الموت ايسر علي مما انا فيه . قال : فأخذ الكلبتين فانتزعه فساعة انتزاعه مات

صلوات الله عليه . قال القوم : اين ندفه ؟ واين نواريه ؟ فقال بعضهم نلبسه درعين ثم نلقيه

- ص 97 -

في الماء . وقال بعضهم : لا بل نحتز رأسه ثم نلقيه بين القتلى . قال : فقال يحيى بن زيد : لا والله لا يأكل لحم ابي السباع . وقال بعضهم نحمله إلى العباسية فندنه فيها . فقبلوا رأيي . قال : فانطلقنا فحفرنا له حفرتين وفيها يومئذ ماء كثير حتى إذا

نحن مكنا له دفناه ثم اجرينا عليه الماء ومعنا عبد سندي . قال سعيد بن خيثم في حديثه : عبد حبشي كان مولى لعبد الحميد الرؤاسي وكان معمر بن خيثم قد اخذ صفقته لزيد وقال يحيى بن صالح : هو مملوك لزيد سندي وكان حضرهم .


قال أبو مخنف عن كهمس قال : كان نبطي يسقي زرعا له حين وجبت الشمس فرآهم حيث دفنوه ، فلما اصبح اتى الحكم بن الصلت فدلهم على موضع قبره فسرح إليه يوسف بن عمر ، العباس بن سعيد المري .


قال أبو مخنف : بعث الحجاج بن القاسم فاستخرجوه على بعير . قال هشام فحدثني نصر بن قابوس قال : فنظرت والله إليه حين اقبل به على جمل قد شد بالحبال وعليه قميص اصفر هروي فألقي من البعير على باب القصر فخر كأنه جبل . فأمر به فصلب بالكناسة ، وصلب معه معاوية بن إسحاق ، وزياد الهندي ونصر بن خزيمة العبسي .


قال أبو مخنف : وحدثني عبيد بن كلثوم : انه وجه برأس زيد مع زهرة بن سليم فلما كان بمضيعة ابن ام الحكم ضربه الفالج ، فانصرف واتته جائزته من عند هشام .


فحدثني الحسن بن علي الادمي قال : حدثنا أبو بكر الجبلي قال : حدثنا عبد الله بن عبد الرحمن العنبري قال : حدثنا موسى بن محمد قال : حدثنا الوليد بن محمد الموقري قال : كنت مع الزهري بالرصافة فسمع اصوات لعابين . فقال لي : ياوليد ، أنظر

ما هذا فأشرفت من كوة في بيته فقلت : هذا رأس زيد بن علي فاستوى جالسا ثم قال : أهلك أهل هذا البيت العجلة . فقلت : أو يملكون ؟ قال

- ص 98 -

حدثني علي بن الحسين عن ابيه عن فاطمة ان رسول الله صلى الله عليه وآله قال لها : المهدي من ولدك .

قال أبو مخنف : حدثني موسى بن أبي حبيب : انه مكث مصلوبا إلى أيام الوليد ابن يزيد ، فلما ظهر يحيى بن زيد كتب الوليد إلى يوسف : " أما بعد . فإذا أتاك كتابي هذا فانظر عجل اهل العراق فاحرقه وانسفه في اليم نسفا والسلام " . فأمر به

يوسف - لعنه الله - عند ذلك خراش بن حوشب . فأنزله من جذعه فأحرقه بالنار ، ثم جعله في قواصر ثم حمله في سفينة ثم ذراه في الفرات .

حدثني الحسن بن عبد الله قال : حدثنا جعفر بن يحيى الازدي قال : حدثنا محمد بن علي ابن اخت خلاد المقري ، قال : حدثنا أبو نعيم الملائي عن سماعة بن موسى الطحان قال : رأيت زيد بن علي مصلوبا بالكناسة فما رأى احد له عورة استرسل جلد من بطنه من قدامه ومن خلفه حتى ستر عورته .


حدثنا علي بن الحسين قال : حدثني الحسين بن محمد بن عفير قال : حدثنا أبو حاتم الرازي قال . حدثنا عبد الله بن ابي بكر العتكي عن جرير بن حازم قال رأيت النبي صلى الله عليه وآله في المنام وهو متساند إلى جذع زيد بن علي وهو مصلوب ، وهو يقول للناس . " أهكذا تفعلون بولدي ؟ " .


حدثنا علي بن الحسين قال . حدثني احمد بن سعيد قال . حدثنا يحيى بن الحسن بن جعفر قال . قتل زيد بن علي - عليه السلام - يوم الجمعة في صفر سنة إحدى وعشرين ومائة .

- مقاتل الطالبيين- ابو الفرج الاصفهاني ص 90 : -


* ( مقتل زيد بن علي والسبب فيه ) *

حدثني به محمد بن علي بن شاذان ، قال : حدثنا احمد بن راشد قال : حدثني عمي أبو معمر سعيد بن خيثم وحدثني علي بن العباس قال : اخبرنا محمد بن مروان قال : حدثنا زيد بن المعذل النمري قال: اخبرنا يحيى بن صالح الطيانسي وكان قد ادرك

زمان زيد بن علي ، وحدثني احمد بن محمد بن سعيد قال : حدثنا المنذر ابن محمد قال : حدثنا ابي قال : حدثنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي قال : حدثنا أبو مخنف ، واخبرني المنذر بن محمد في كتابه إلي باجازته ان ارويه عنه من حيث دخل ،

يعني حديث بعضهم في حديث الآخرين ، وذكرت الاتفاق بينهم مجملا ونسبت ما كان من خلاف في رواية إلى رواية . قالوا : كان أول أمر زيد بن علي - صلوات الله عليه - أن خالد بن عبد الله القسري ادعى مالا قبل زيد بن علي ، ومحمد بن عمر بن

علي بن ابي طالب ، وداود ابن علي بن عبد الله بن عباس ، وسعد بن إبراهيم بن عبد الرحمن بن عوف ، وأيوب ابن سلمة بن عبد الله بن عباس بن الوليد بن المغيرة المخزومي . وكتب فيهم يوسف بن عمر بن محمد بن الحكم عامل هشام على العراق ،

إلى هشام . وزيد بن علي ، ومحمد بن عمر يومئذ بالرصافة . وزيد يخاصم الحسن بن الحسن في صدقة رسول الله صلى الله عليه وآله . فلما قدمت كتب يوسف ، بعث إليهم فذكر ما كتب به يوسف ، فأنكروا فقال لهم هشام : فإنا باعثون بكم إليه يجمع

بينكم وبينه . قال له زيد : أنشدك الله والرحم أن لا تبعث بنا إلى يوسف . قال له هشام وما الذي تخاف من يوسف ؟ قال : أخاف أن يتعدى علينا . فدعا هشام كاتبه فكتب إلى يوسف : " اما بعد ، فإذا قدم عليك زيد ، وفلان ، وفلان ، فاجمع بينهم وبينه ، فان

- ص 91 -

اقروا بما ادعى عليهم فسرح بهم إلي ، وإن هم أنكروا فاسأله البينة ، فان لم يقمها فاستحلفهم بعد صلاة العصر بالله الذي لا إله إلا هو ما استودعهم وديعة ، ولا له قبلهم شئ ، ثم خل سبيلهم " . فقالوا لهشام : إنا نخاف أن يتعدى كتابك ويطول علينا .

قال . كلا أنا باعث معكم رجلا من الحرس ليأخذه بذلك حتى يفرغ ويعجل . قالوا . جزاك الله عن الرحم خيرا لقد حكمت بالعدل . فسرح بهم إلى يوسف ، وهو يومئذ بالحيرة ، فاجتنبوا أيوب بن سلمة لخؤولته من هشام ولم يؤخذ بشئ من ذلك .

فلما قدموا على يوسف دخلوا عليه فسلموا فأجلس زيدا قريبا منه ولاطفه في المسألة ، ثم سألهم عن المال فأنكروا ، فأخرجه يوسف إليهم وقال . هذا زيد بن علي ، ومحمد بن عمر بن علي اللذان ادعيت قبلهما ما ادعيت قال. مالي قبلهما قليل ولا كثير

قال له يوسف . أفبي كنت تهزأ وبأمير المؤمنين ؟ فعذبه عذابا ظن أنه قد قتله . ثم اخرج زيدا واصحابه بعد صلاة العصر إلى المسجد فاستحلفهم ، فحلفوا فكتب يوسف إلى هشام يعلمه ذلك ، فكتب إليه هشام خل سبيلهم فخلى سبيلهم . فأقام زيد بعد

خروجه من عند يوسف بالكوفة اياما ، وجعل يوسف يستحثه بالخروج فيعتل عليه بالشغل وبأشياء يبتاعها فألح عليه حتى خرج فأتى القادسية ثم إن الشيعة لقوا زيدا فقالوا له . ابن تخرج عنا - رحمك الله - ومعك مائة الف سيف من اهل الكوفة والبصرة

وخراسان يضربون بني أمية بها دونك ، وليس قبلنا من اهل الشام إلا عدة يسيرة . فأبى عليهم ، فما زالوا يناشدونه حتى رجع بعد ان اعطوه العهود والمواثيق . فقال له محمد بن عمر . اذكرك الله يا ابا الحسين لما لحقت بأهلك ولم تقبل قول احد من

هؤلاء الذين يدعونك ، فانهم لا يفون لك ، اليسوا اصحاب جدك الحسين بن علي ؟ قال . اجل . وابى ان يرجع واقبلت الشيعة وغيرهم يختلفون إليه ويبايعون حتى احصى ديوانه خمسة عشر

- ص 92 -

الف رجل من اهل الكوفة خاصة ، سوى اهل المدائن ، والبصرة ، وواسط والموصل وخراسان ، والري ، وجرجان . واقام بالكوفة بضعة عشر شهرا ، وارسل دعاته إلى الآفاق والكور يدعون الناس إلى بيعته ، فلما دنا خروجه أمر أصحابه

بالاستعداد والتهيؤ فجعل من يريد ان يفي له يستعد ، وشاع ذلك فانطلق سليمان بن سراقة البارقي إلى يوسف بن عمر وأخبره خبر زيد ، فبعث يوسف فطلب زيدا ليلا فلم يوجد عند الرجلين اللذين سعى إليه انه عندهما فأتى بهما يوسف فلما كلمهما

استبان امر زيد واصحابه ، وامر بهما يوسف فضربت اعناقهما وبلغ الخبر زيدا - صلوات الله عليه - فتخوف ان يؤخذ عليه الطريق فتعجل الخروج قبل الاجل الذي بينه وبين اهل الامصار واستتب لزيد خروجه وكان قد وعد اصحابه ليلة الاربعاء

اول ليلة من صفر سنة اثنين وعشرين ومائة فخرج قبل الاجل . وبلغ ذلك يوسف بن عمر فبعث الحكم بن الصلت يأمره أن يجمع اهل الكوفة في المسجد الاعظم فيحضرهم فيه فبعث الحكم إلى العرفاء والشرط والمناكب والمقاتلة فأدخلوهم المسجد

ثم نادى مناديه : أيما رجل من العرب والموالي أدركناه في رحبة المسجد فقد برئت منه الذمة ائتوا المسجد الاعظم . فأتى الناس المسجد يوم الثلاثاء قبل خروج زيد . وطلبوا زيدا في دار معاوية بن إسحاق بن زيد بن حارثة الانصاري فخرج ليلا

وذلك ليلة الاربعاء لسبع بقين من المحرم في ليلة شديدة البرد من دار معاوية بن إسحاق فرفعوا الهرادي فيها النيران ونادوا بشعارهم شعار رسول الله : " يا منصور أمت " فما زالوا كذلك حتى اصبحوا فلما اصبحوا بعث زيد - عليه السلام - القاسم

بن عمر التبعي ورجلا آخر يناديان بشعارهما . وقال سعيد بن خيثم في رواية القاسم بن كثير بن يحيى بن صالح بن يحيى بن عزيز بن عمرو بن مالك بن خزيمة التبعي وسمي الآخر الرجل ، وذكر انه صدام . قال سعيد : وبعثني أيضا وكنت رجلا صيتا انادي بشعاره .

- ص 93 -

قال : ورفع أبو الجارود زياد بن المنذر الهمداني هرديا من ميمنتهم ونادى بشعار زيد . فلما كانوا في صحارى عبد القيس لقيهما جعفر بن العباس الكندي فشدوا عليه وعلى اصحابه فقتل الرجل الذي كان مع القاسم وارثت القاسم فأتى به الحكم بن

الصلت فكلمه فلم يرد عليه فأمر به فضربت عنقه على باب القصر وكان أول قتيل منهم رضوان الله عليه . قال سعيد بن خيثم : قالت بنته سكينة :

عين جودي لقاسم بن كثير * بدرور من الدموع غزير
ادركته سيوف قوم لئام * من اولي الشرك والردى والشرور
سوف أبكيك ما تغنى حمام * فوق غصن من الغصون نضير


قال أبو مخنف : وقال يوسف بن عمر وهو بالحيرة : من يأتي الكوفة فيقرب من هؤلاء فيأتينا بخبرهم ؟ قال عبد الله بن العباس المنتوف الهمداني ( 1 ) : أنا آتيك بخبرهم فركب في خمسين فارسا ثم اقبل حتى اتى جبانة سالم فاستخبر ، ثم رجع إلى

يوسف فأخبره . فلما اصبح يوسف خرج إلى تل قريب من الحيرة فنزل عليه ومعه قريش ، وأشراف الناس وامير شرطته يومئذ العباس بن سعيد المزني . قال : وبعث الريان بن سلمة البلوى في نحو من الفي فارس وثلاثمائة من القيقانية رجالة

ناشبة . قال : واصبح زيد بن علي وجميع من وافاه تلك الليلة مائتان وثمانية عشر من الرجالة فقال زيد بن علي - عليه السلام - سبحان الله فأين الناس ؟ قيل : هم محصورون في المسجد فقال : لا والله ما هذا لمن بايعنا بعذر . قال : واقبل نصر بن

خزيمة إلى زيد فتلقاه عمر بن عبد الرحمن صاحب شرطة الحكم بن الصلت في خيل من جهينة عند دار الزبير بن ابي حكيمة في الطريق الذي يخرج إلى مسجد بني عدي فقال : يا منصور أمت ، فلم يرد عليه عمر شيئا ، فشد

* هامش *

( 1 ) - وفي نسخة " فقال جعفر بن العباس الكندي أنا " . ( * )

- ص 94 -

نصر عليه وعلى اصحابه فقتله وانهزم من كان معه . واقبل زيد حتى انتهى إلى جبانة الصيادين وبها خمسمائة من اهل الشام فحمل عليهم زيد في اصحابه فهزمهم ثم مضى حتى انتهى إلى الكناسة فحمل على جماعة من اهل الشام فهزمهم . ثم شلهم

حتى ظهر إلى المقبرة ويوسف بن عمر على التل ينظر إلى زيد واصحابه وهم يكرون ، ولو شاء زيد ان يقتل يوسف يومئذ قتله . ثم إن زيدا أخذ ذات اليمين على مصلى خالد بن عبد الله حتى دخل الكوفة فقال بعض اصحابه لبعض : الا ننطلق إلى

جبانة كندة ، فما زاد الرجل ان تكلم بهذا إذ طلع اهل الشام عليهم فلما رأوهم دخلوا زقاقا ضيقا فمضوا فيه وتخلف رجل منهم فدخل المسجد فصلى فيه ركعتين ثم خرج إليهم فضاربهم بسيفه وجعلوا يضربونه بأسيافهم ، ثم نادى رجل منهم فارس مقنع

بالحديد : اكشفوا المغفر عن وجهه واضربوا رأسه بالعمود ففعلوا ، فقتل الرجل وحمل اصحابه عليهم فكشفوهم عنه ، واقتطع اهل الشام رجلا منهم فذهب ذلك الرجل حتى دخل على عبد الله بن عوف ابن الاحمر فأسروه وذهبوا به إلى يوسف بن عمر

فقتله . واقبل زيد بن علي فقال : يانصر بن خزيمة اتخاف اهل الكوفة ان يكونوا فعلوها حسينية ؟ قال : جعلني الله فداك اما أنا فوالله لاضربن بسيفي هذا معك حتى اموت . ثم خرج بهم زيد يقودهم نحو المسجد فخرج إليه عبيدالله بن العباس الكندي

في اهل الشام فالتقوا على باب عمر بن سعد فانهزم عبيدالله بن العباس واصحابه حتى انتهوا إلى دار عمر بن حريث وتبعهم زيد عليه السلام حتى انتهوا إلى باب الفيل ، وجعل اصحاب زيد يدخلون راياتهم من فوق الابواب ويقولون : يا اهل المسجد

اخرجوا وجعل نصر بن خزيمة يناديهم : يا اهل الكوفة اخرجوا من الذل إلى العز وإلى الدين والدنيا . قال : وجعل اهل الشام يرمونهم من فوق المسجد بالحجارة وكانت يومئذ


- ص 95 -

مناوشة بالكوفة في نواحيها . وقيل : في جبانة سالم . وبعث يوسف بن عمر الريان بن سلمة في خيل إلى دار الرزق فقاتلوا زيدا - عليه السلام - قتالا شديدا . وخرج من اهل الشام جرحى كثيرة وشلهم اصحاب زيد من دار الرزق حتى انتهوا إلى

المسجد الاعظم فرجع اهل الشام مساء يوم الاربعاء وهم أسو أشئ ظنا . فلما كان غداة يوم الخميس دعى يوسف بن عمر الريان ابن سلمة فأنف به فقال له : اف لك من صاحب خيل . ودعا العباس بن سعد المري صاحب شرطته فبعثه إلى اهل

الشام فسار بهم حتى انتهوا إلى زيد في دار الرزق، وخرج إليهم زيد وعلى مجنبته نصر بن خزيمة ومعاوية بن إسحاق ، فلما رآهم العباس نادى : يا اهل الشام الارض . فنزل ناس كثير . واقتتلوا قتالا شديدا في المعركة وقد كان رجل من أهل الشام

من بني عبس يقال له نائل بن فروة قال ليوسف والله لئن ملات عيني من نصر بن خزيمة لاقتلنه أو ليقتلني . فقال له يوسف : خذ هذا السيف . فدفع إليه سيفا لا يمر بشئ إلا قطعه . فلما التقى اصحاب العباس بن سعد ، واصحاب زيد . أبصر نائل

- لعنه الله - نصر بن خزيمة - رضوان الله عليه فضربه فقطع فخذه وضربه نصر فقتله ، ومات نصر رحمه الله . ثم إن زيدا - عليه السلام - هزمهم ، وانصرفوا يومئذ بأسوء حال فلما كان العشى عبأهم يوسف ثم سرحهم نحو زيد واقبلوا حتى

التقوا فحمل عليهم زيد فكشفهم ثم تبعهم حتى اخرجهم إلى السبخة ثم شد عليهم حتى اخرجهم من بني سليم فأخذوا على المسناة ثم ظهر لهم زيد فيما بين بارق وبين دواس فقاتلهم قتالا شديدا وصاحب لوائه من بني سعد بن بكر يقال له :

عبد الصمد . قال سعيد بن خيثم : وكنا مع زيد في خمسمائة واهل الشام اثنا عشر الفا - وكان بايع زيدا اكثر من اثنى عشر الفا فغدروا - إذ فصل رجل من اهل الشام من كلب على فرس رائع فلم يزل شتما لفاطمة بنت رسول الله صلى الله عليه وآله

فجعل زيد يبكي حتى ابتلت لحيته وجعل يقول : اما احد يغضب لفاطمة بنت رسول الله صلى الله عليه وآله ؟ أما

- ص 96 -

احد يغضب لرسول الله صلى الله عليه وآله ؟ اما احد يغضب لله ؟ قال : ثم تحول الشامي عن فرسه فركب بغلة . قال : وكان الناس فرقتين نظارة ومقاتلة . قال سعيد : فجئت إلى مولى فأخذت منه مشملا كان معه ثم استترت من خلف النظارة حتى إذا

صرت من ورائه ضربت عنقه وانا متمكن منه بالمشمل فوقع رأسه بين يدي بغلته ثم رميت جيفته عن السرج وشد أصحابه علي حتى كادوا يرهقونني ، وكبر اصحاب زيد وحملوا عليهم واستنقذوني فركبت فأتيت زيدا فجعل يقبل بين عيني ويقول :

ادركت والله ثأرنا ، ادركت والله شرف الدنيا والآخرة وذخرها ، إذهب بالبغلة فقد نفلتكها . قال : وجعلت خيل اهل الشام لا تثبت لخيل زيد بن علي . فبعث العباس ابن سعد إلى يوسف بن عمر يعلمه ما يلقى من الزيدية وسأله ان يبعث إليه الناشبة

فبعث إليه سليمان بن كيسان في القيقانية وهم نجارية وكانوا رماة فجعلوا يرمون أصحاب زيد . وقاتل معاوية بن إسحاق الانصاري يومئذ قتالا شديدا فقتل بين يدي زيد . وثبت زيد في اصحابه حتى إذا كان عند جنح الليل رمي زيد بسهم فأصاب

جانب جبهته اليسرى فنزل السهم في الدماغ فرجع ورجع اصحابه ولا يظن اهل الشام انهم رجعوا إلا للمساء والليل .


قال أبو مخنف : فحدثني سلمة بن ثابت وكان من اصحاب زيد وكان آخر من انصرف عنه هو وغلام لمعاوية بن إسحاق ، قال : أقبلت انا واصحابي نقتفي أثر زيد فنجده قد دخل بيت حزان بن ابي كريمة في سكة البريد في دور ارحب وشاكر

فدخلت عليه فقلت له جعلني الله فداك ابا الحسين وانطلق ناس من اصحابه فجاؤا بطبيب يقال له سفيان مولى لبني دواس . فقال له : إنك إن نزعته من رأسك مت قال : الموت ايسر علي مما انا فيه . قال : فأخذ الكلبتين فانتزعه فساعة انتزاعه مات

صلوات الله عليه . قال القوم : اين ندفه ؟ واين نواريه ؟ فقال بعضهم نلبسه درعين ثم نلقيه

- ص 97 -

في الماء . وقال بعضهم : لا بل نحتز رأسه ثم نلقيه بين القتلى . قال : فقال يحيى بن زيد : لا والله لا يأكل لحم ابي السباع . وقال بعضهم نحمله إلى العباسية فندنه فيها . فقبلوا رأيي . قال : فانطلقنا فحفرنا له حفرتين وفيها يومئذ ماء كثير حتى إذا

نحن مكنا له دفناه ثم اجرينا عليه الماء ومعنا عبد سندي . قال سعيد بن خيثم في حديثه : عبد حبشي كان مولى لعبد الحميد الرؤاسي وكان معمر بن خيثم قد اخذ صفقته لزيد وقال يحيى بن صالح : هو مملوك لزيد سندي وكان حضرهم .

قال أبو مخنف عن كهمس قال : كان نبطي يسقي زرعا له حين وجبت الشمس فرآهم حيث دفنوه ، فلما اصبح اتى الحكم بن الصلت فدلهم على موضع قبره فسرح إليه يوسف بن عمر ، العباس بن سعيد المري .


قال أبو مخنف : بعث الحجاج بن القاسم فاستخرجوه على بعير . قال هشام فحدثني نصر بن قابوس قال : فنظرت والله إليه حين اقبل به على جمل قد شد بالحبال وعليه قميص اصفر هروي فألقي من البعير على باب القصر فخر كأنه جبل . فأمر به فصلب بالكناسة ، وصلب معه معاوية بن إسحاق ، وزياد الهندي ونصر بن خزيمة العبسي .


قال أبو مخنف : وحدثني عبيد بن كلثوم : انه وجه برأس زيد مع زهرة بن سليم فلما كان بمضيعة ابن ام الحكم ضربه الفالج ، فانصرف واتته جائزته من عند هشام .

فحدثني الحسن بن علي الادمي قال : حدثنا أبو بكر الجبلي قال : حدثنا عبد الله بن عبد الرحمن العنبري قال : حدثنا موسى بن محمد قال : حدثنا الوليد بن محمد الموقري قال : كنت مع الزهري بالرصافة فسمع اصوات لعابين . فقال لي : ياوليد ، أنظر

ما هذا فأشرفت من كوة في بيته فقلت : هذا رأس زيد بن علي فاستوى جالسا ثم قال : أهلك أهل هذا البيت العجلة . فقلت : أو يملكون ؟ قال

- ص 98 -

حدثني علي بن الحسين عن ابيه عن فاطمة ان رسول الله صلى الله عليه وآله قال لها : المهدي من ولدك .

قال أبو مخنف : حدثني موسى بن أبي حبيب : انه مكث مصلوبا إلى أيام الوليد ابن يزيد ، فلما ظهر يحيى بن زيد كتب الوليد إلى يوسف : " أما بعد . فإذا أتاك كتابي هذا فانظر عجل اهل العراق فاحرقه وانسفه في اليم نسفا والسلام " . فأمر به

يوسف - لعنه الله - عند ذلك خراش بن حوشب . فأنزله من جذعه فأحرقه بالنار ، ثم جعله في قواصر ثم حمله في سفينة ثم ذراه في الفرات .

حدثني الحسن بن عبد الله قال : حدثنا جعفر بن يحيى الازدي قال : حدثنا محمد بن علي ابن اخت خلاد المقري ، قال : حدثنا أبو نعيم الملائي عن سماعة بن موسى الطحان قال : رأيت زيد بن علي مصلوبا بالكناسة فما رأى احد له عورة استرسل جلد من بطنه من قدامه ومن خلفه حتى ستر عورته .

حدثنا علي بن الحسين قال : حدثني الحسين بن محمد بن عفير قال : حدثنا أبو حاتم الرازي قال . حدثنا عبد الله بن ابي بكر العتكي عن جرير بن حازم قال رأيت النبي صلى الله عليه وآله في المنام وهو متساند إلى جذع زيد بن علي وهو مصلوب ، وهو يقول للناس . " أهكذا تفعلون بولدي ؟ " .

حدثنا علي بن الحسين قال . حدثني احمد بن سعيد قال . حدثنا يحيى بن الحسن بن جعفر قال . قتل زيد بن علي - عليه السلام - يوم الجمعة في صفر سنة إحدى وعشرين ومائة .
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2026
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am

Re: مقام مصلوب آل محمد زيد شهيد

پستتوسط najm111 » جمعه آگوست 05, 2022 4:08 am

زيد بن علي بن الحسین (علیهما السلام) نظرة عامة:

في بيت لم يبلغ مثله بيت على وجه الأرض، ولد زيد بن علي السجاد عليهما السلام في المدينة المنورة، وقد اختلفت الروايات في تاريخ ولادته كما اختلفت في تحديد سنة استشهاده وقد جاء هذا الاختلاف نتيجة للتعتيم الإعلامي الذي كانت مارسته السلطة الأموية اتجاه الثوار بصورة عامة، ومنهم الذين ينتمون إلى أهل البيت(ع) بصورة خاصة، وإذا علمنا أن التاريخ قد دونته أقلام مأجورة اشترتها بنو أمية لتحق الباطل وتبطل الحق وتشوش الوقائع، فما كان من المؤرخين المتأخرين المنصفين إلا أن اعتمدوا القرائن التاريخية في تحديد تلك التواريخ، يمكن القول أنه ولد(ع) سنة (66هـ) أو (67هـ) بعد طلوع الفجر هذا وقد سر الإمام زين العابدين(ع) بمولده، ينقل لنا صاحب الإمام السجاد(ع) أبو حمزة الثمالي قوله: (حججت، فأتيت علي بن الحسين فقال لي: يا أبا حمزة ألا أحدثك عن رؤيا رأيتها؟ رأيت كأني أُدخلت الجنة، فأُتيت بحوراء لم أر أحسن منها، فبينا أنا متكئ على ركبتي إذ سمعت قائلاً يقول: يا علي بن الحسين! ليهنك زيد، يا علي بن الحسين، ليهنك زيد، فليهنك زيد. قال أبو حمزة: ثم حججت بعده فأتيت علي بن الحسين(ع) فقرعت الباب، ففتح ودخلت، فإذا هو حامل زيد على يده، أو قال حاملاً غلاماً على يده، فقال لي: يا أبا حمزة (هذا تأويل رؤياي من قبل قد جعلها ربي حقاً)(1).


عاش زيد(ع) في كنف أبيه الذي رأى فيه ذلك النموذج الفريد من العبّاد حتى صار زينهم وسيدهم، وقد نمت في ذاكرة زيد(ع) فكرتان، إحداهما نهضة جده الحسين(ع)، وأخرى عبادة أبيه الإمام زين العابدين(ع)، وما أن كبر وبلغ حتى أخذ يجسدهما في ساحة الواقع، فأصبح(ع) حليفاً للسيف والقرآن كناية عن البطولة والعبادة وهاتان الخصلتان ليستا بغريبتين عن البيت الهاشمي ففي جده الإمام علي بن أبي طالب(ع) جمعتا من قبل.


أما عن عطف أبيه(ع) اتجاهه فيحدث زيد(ع) قائلاً: (كنت أجلس مع أبي على الخوان، فيلقمني البضعة السمينة ويبرد اللقمة الحارة شفقةً عليّ)(2).


أما أمه فهي من العابدات القانتات، وقد اختلفت الروايات في تسميتها وهذا الاختلاف وارده في الجواري ولكن الأكثر تداولاً بين المؤرخين أسماء ثلاث: (حوراء، جيدا، حيدا)(3)، أهداها المختار ابن عبيدة الثقفي للإمام علي بن الحسين(ع)، فتزوجها، وولدت له زيداً، وعمراً وعلياً وخديجة(4).


أما زوجته فكانت ريطة بنت أبي هاشم محمد بن عبد الله بن محمد بن الحنفية(5) فولدت له يحيى قتيل الجوزجان ثم تزوج باثنين عندما كان في الكوفة وهما ابنة عبد الله بن أبي العنبس الأسدي، وابنة يعقوب بن عبد الله السلمي، ثم تزوج بأم ولد فجاءت له بثلاثة أولاد: (عيسى، والحسين، ومحمد)، وبهذا يكون للإمام زيد أربعة أبناء وبنت واحدة(6).


أقوال النبي(ص) والأئمة عليهم السلام فيه:


1ـ عن حذيفة بن اليمان قال: نظر رسول الله(ص) إلى زيد بن حارثة فقال: (المقتول في الله والمصلوب في أمتي، والمظلوم من أهل بيتي (سميّ) هذا، وأشار بيده إلى زيد بن حارثة، فقال: أدن مني يا زيد، زادك أسمك عندي حباً، فأنت سمي الحبيب من أهل بيتي)(7).


2ـ عن الإمام الحسين(ع) قال: وضع رسول الله يده على كتفي، وقال: (يا حسين! يخرج من صلبك رجل يقال له زيد يتخطى هو وأصحابه يوم القيامة غراً محجلين)(8).


3ـ روى بن قولويه قال: (روى بعض أصحابنا، قال كنت عند الإمام علي بن الحسين(ع) فكان إذا صلى الفجر لم يتكلم حتى تطلع الشمس فجاؤه يوم ولد زيد، فبشروه به بعد صلاة الفجر، قال فالتفت إلى أصحابه وقال: (أي شيء ترون أن أسمي هذا المولود؟ فقال كل رجل منهم سمه كذا، سمه كذا، قال فقال: (يا غلام عليّ بالمصحف، فجاؤا به، فوضع على حجره ثم فتحه فنظر فإذا فيه (فضل الله المجاهدين على القاعدين أجراً عظيما) قال ثم طبقه، ثم فتحه فنظر فإذا أو الورقة (إن الله اشترى من المؤمنين أنفسهم وأموالهم… هو الفوز العظيم) (سورة التوبة/ الآية:111) ثم قال: (هو والله زيد هو والله زيد) فسمي زيداً)(9).


4ـ أما الإمام الباقر(ع) فقد نوه عن فضل أخيه زيد(ع) عدة مرات بأحاديث شتى، كلها تدل على علو مقام زيد(ع) ورفعة شأنه منها عن أبي الجارود قال: إني جالس عند أبي جعفر محمد بن علي الباقر(ع) إذ أقبل زيد فلما نظر إليه وهو مقبل، قال: (هذا سيد أهل بيته والطالب بأوتارهم، لقد أنجبت أمٌّ ولدتك يا زيد)(10).


5ـ وللإمام الصادق(ع) مع زيد(ع) وجلالة قدره أحاديث كثيرة، فقد عاصره وعاصر ثورته واستشهاده، وقد أثرت شهادة زيد(ع) في الإمام الصادق(ع) أيّما تأثير وقد روى الصدوق بالإسناد عن الصادق(ع) أنه قال: (لا تقولوا خرج زيد فإن زيداً كان عالماً وكان صدوقاً ولم يدعكم إلى نفسه إنما دعا إلى الرضا من آل محمد(ص) ولو ظفر لوفى لما دعاكم إليه إنما خرج إلى سلطان مجتمع لينقضه)(11).


6ـ أما الإمام علي بن موسى الرضا(ع) فقد دافع عن مواقف زيد بن علي(ع) بحضرة المأمون قائلاً: (إن زيد بن علي لم يدع ما ليس له بحق، وأنه كان أتقى لله من ذلك إنه قال أدعوكم إلى الرضا من آل محمد وإنما جاء ما جاء فيمن يدعي أن الله نص عليه ثم يدعو إلى غير دين الله ويضل عن سبيله بغير علم وكان زيد بن علي والله فمن خوطب بهذه الآية (وجاهدوا في الله حق جهاده))(12).


آثاره:

عاش زيد(ع) في كنف والده زين العابدين خمسة عشر عاماً أو يزيد وبعد استشهاد والده عام 95هـ، كفله أخوه الإمام الباقر(ع) فهو ربيب الباقر(ع)، عاش في رحاب عطفه وحنانه بعد استشهاد أبيه واغترف العلم والتقوى من نبعه الفياض.


وقد سار زيد(ع) على نهج والده محباً للعبادة، فعن عاصم بن عبيد الله قال: (أنا أكبر منه (أي زيد) رأيته بالمدينة وهو شاب يذكر الله عنده، فيغشى عليه حتى يقول القائل: ما يرجع من الدنيا)(13) أما أبو حنيفة النعمان فيجمل صفات زيد(ع) في حديث واحد بقوله: (شاهدت زيد بن علي كما شاهدت أهله فما رأيت في زمانه أفقه منه، ولا أعلم ولا أسرع جواباً ولا أبين قولاً، لقد كان منقطع النظير)(14).


وقد بلغ زيد درجة علمية راقية متى كان (يطوف على بعض رؤساء المذاهب والتيارات الأخرى كواصل بن عطاء، لمناقشتهم في مسائل العلم، بعد أن استوعبها من مصدرها الأصيل، ويبين لهم موقع أئمة أهل البيت عليهم السلام ودورهم في حفظ الإسلام والأمة)(15).

ثورة زيد بن علی :
لعل الواقع الذي عاشه زيد(ع) كان أهم عامل أجج فكرة الثورة والكفاح ضد الحكومة القائمة آنذاك المتمثلة بأميرها هشام بن عبد الملك الذي تولى السلطة سنة (105هـ)، حيث استشرى الظلم واستفحل الاستبداد فالرعية تعيش فقراً مدقعاً، والأسر الأموية والمروانية تعيش حياة الرفاهية والدعة، (وفي تلك الفترة الزمنية تفشى الظلم والفساد والمذابح وسياسة القمع والتجويع حتى استطاع الحاكم الأموي السيطرة على الناس وبالتالي فصل الأمة عن القيادة الشرعية. وهم أهل البيت(ع) من خلال فرض الرقابة وملاحقة الأنصار، وتعطيل الحدود، وإسقاط السنن الإلهية)(19)، في حين ذكر زيد(ع) بنفسه جانباً من الأسباب التي دعته للثورة فيقول لجابر بن عبد الله الأنصاري: (إني شهدت هشاماً ورسول الله يسب عنده ولم يُنكر ذلك، ولم يغيره، فوالله لو لم يكن إلا أنا وآخر لخرجت عليه)(20) وفي نص آخر يقول: (إنما خرجت على الذين قاتلوا جد الحسين)(21) وفي آخر يقول: (إنما خرجت على الذين أغاروا على المدينة يوم الحرة، ثم رموا بيت الله بحجر المنجنيق والنار)(22).

عموماً يمكن القول أن الأسباب التي دعت زيداً للثورة يمكن تلخيصها في نقاط:
1ـ الواقع الفاسد الذي كانت تعيشه الأمة أنذاك.
2ـ الثأر لشهداء كربلاء وعلى رأسهم أبي الضيم الحسين(ع).
3ـ مواقف هشام اتجاه زيد(ع) وما أبداه من انتقاص وتجاهل لشخصيته حينما دخل مجلسه.
ولكن التساؤل الذي يبقى في الأذهان هو كيف اعتمد زيد(ع) على وعود الكوفيين وقد بيّنت له تجربة جده الإمام الحسين(ع) أنهم ينكلون ويغدرون؟!

وهنا نجمل ذكر الواقعة، فبعد أن قدم زيد(ع) من الشام إلى الكوفة وبقي فيها فترة ثم أراد الانصراف نحو المدينة، فأقبل إليه الأشراف من أهل الكوفة وقالوا: (أين تخرج رحمك الله ومعك مائة ألف سيف من أهل الكوفة، وخراسان، ويضربون بني أمية بها دونك… وليس قِبلنا من أهل الشام إلا عِدّة)(23)، فلما رأى منهم زيد(ع) ذلك (أقام في الكوفة ثائراً وبايعه أصحابه بيعته التي يبايع عليها الناس: إنا ندعوكم إلى كتاب الله وسنة نبيه، وجهاد الظالمين والدفع عن المستضعفين وإعطاء المحرومين وقسم هذا الفيء بين أهله بالسواء، ورد المظالم، وإقفال المجمر، ونصرنا أهل البيت على من نصب لنا، وجهل حقنا، أتبايعون على ذلك فإذا قالوا نعم وضع يده على يده، ثم يقول: عليك عهد الله وميثاقه وذمته وذمة رسوله لتفين ببيعتي ولتقاتلن عدوي، ولتنصحن لي في السر والعلانية فإذا قالوا نعم مسح يده على يده، ثم قال: الله اشهد)(24) فانهالوا عليه من كل حدب وصوب بالألوف يقرون له بالطاعة ويبينون له أنهم باقون معه يفدونه بالأرواح ويمنونه بالنصرة حتى اجتمع عنده ديوان به أسماء أربعين ألف مقاتل!!

في الوقت ذاته كان والي العراق خالد بن عبد الله القسري واقعاً تحت تهديد الخليفة هشام بسبب ما يتناقل إليه من أخبار ووشايات ضد خالد، فقام بعزله وكلف مكانه رجلاً من ألد أعداء خالد القسري وهو يوسف بن عمر الثقفي الذي كان والياً على اليمن، في هذه الفترة كان يوسف بن عمر مشغولاً بمحاسبة خالد وعماله السابقين فلم تصل إليه أخبار مبايعة أهل الكوفة لزيد(ع)، حتى انتقلت الأخبار إلى هشام بن عبد الملك فأرسل ليوسف يوبخه ويعلمه بحركة زيد بن علي(ع)، فأخذ يوسف بالبحث عن زيد(ع) والتضييق عليه، وأما زيد(ع) فقد لاحظ بوادر التفكك في معسكره واختلاف الآراء فقرر الإقدام على الخروج قبل الموعد المعين له وقد وصل هذا التوقيت إلى الوالي يوسف بن عمر عن طريق جواسيسه الذين اخترقوا أصحاب زيد(ع) وقاموا بنقل الفعاليات أول بأول.


تحرك زيد(ع) يوم الأربعاء الأول من صفر سنة (122هـ) وأرسل فرسانه يعلنون الثورة وشعارهم يا منصور يا منصور، فلم يجتمع سوى ثلاثمائة وثمانية عشر رجلاً فقط لا غير من أصل أربعين ألفاً، وفي الوقت ذاته يزحف يوسف بن عمر الثقفي بجيشه وتدور رحى الحرب الغير متكافئة ورغم ذلك يصمد زيد(ع) ومن معه في القتال أمام ذلك الجيش، فلما كان يوم الخميس الثاني من صفر واصل زيد(ع) بطولاته، إلا أن الجيش رشقهم بالسهام فوقع سهم منها في جبين زيد فحمله أصحابه تحت جنح الظلام وطلبوا له طبيباً ولكنه ما أن نزع السهم من دماغه حتى مات رحمه الله فدفنه أصحابه في حفرة من الطين ثم أجروا عليها الماء حتى لا يعثر عليه أحد.


وفي قضية دفنه يذكر التاريخ (وكان ابن زيد(ع) يحيى حريصاً على أن يدفن أباه بحيث لا يعلم بقبره أحد، فدفنه بموضع من دار الجوارين في ساقية وردمها ووضع عليها النبات وقال بعضهم أن أصحابه انطلقوا به إلى العباسية، ولكن أحد الذين علموا بمكان الدفن أنبأ الأمويين، ومثلوا بصاحبها ونصبوه مصلوباً في كناسة الكوفة مع نصر بن خزيمة ومعاوية بن إسحاق الأنصاري وزياد النهدي بأمر من هشام، ثم بُعث برأسه إلى هشام بن عبد الملك فأمر به فنصب على باب دمشق ثم أُرسل إلى المدينة حيث نصب عند قبر النبي(ص) يوماً وليلة، وفي زمن الوليد بن يزيد كتب إلى يوسف بن عمر قائلاً: (إذا أتاك كتابي هذا فانظر إلى عجل أهل العراق فأحرقه وأنسفه في اليم نسفاً فأحرقوا الجثة وذروا رمادها في الفرات وقال: (والله يا أهل الكوفة لأدعنكم تأكلونه في طعامكم وتشربونه في مائكم)(25).

يقول ذاك الشاعر الأموي:
صلبنا لكم زيداً على جذع نخلة
ولم نر مهدياً على الجذع يصلب
هذا وقد وصل هذا البيت للإمام الصادق(ع) فرفع يديه وهما يرتجفان وقال: (اللهم أذقه نار الدنيا قبل نار الآخرة).
فلما ظهر يحيى بن زيد، كتب الوليد إلى يوسف بما كان من صلبه (أي زيد(ع)) فأمر به يوسف عند ذلك خراش بن حوشب فأنزله من جذعه، فأحرقه بالنار ثم جعله في قواصر ثم حمله في سفينة ثم ذراه في الفرات وروى أن رماده اجتمع في الفرات حتى صار مثل هالة القمر يضيء شديداً وموضع ذلك معروف يستشفى به)(27).
najm111
Site Admin
 
پست ها : 2026
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:09 am


بازگشت به کوفه


cron
Aelaa.Net