مشهد مهدوی - مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام

مديران انجمن: مزارات, مزارات, مزارات

مشهد مهدوی - مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام

پستتوسط najm137 » جمعه ژانويه 31, 2020 12:38 am

بسم الله الرحمن الرحیم
آخرين ويرايش توسط najm137 on دوشنبه فبريه 03, 2020 10:48 am, ويرايش شده در 5.
najm137
 
پست ها : 1201
تاريخ عضويت: سه شنبه آپريل 19, 2011 12:37 pm

مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام (مشهد مهدوی)

پستتوسط najm137 » جمعه ژانويه 31, 2020 1:04 am

تصوير

تصوير

آدرس: در مسیر تهران ، قم - خيابان مطهری شمالی - مطهری شمالی 12 - نزدیک مدینه العلم آیت الله خویی

مختصات:

34.680062,50.874602

آدرس ویکی مپیا:

http://wikimapia.org/#lang=fa&lat=34.68 ... =bh&search
najm137
 
پست ها : 1201
تاريخ عضويت: سه شنبه آپريل 19, 2011 12:37 pm

مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام (مشهد مهدوی)

پستتوسط najm137 » جمعه ژانويه 31, 2020 1:06 am

مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام (مشهد مهدوی)

توضیحات:
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام که با اراده و اشاره و نقشه حضرت مهدی منه السلام و به دست جناب یدالله رجبیان از خیران قم ساخته شده است
که حضرت آیت الله شیخ لطف الله صافی در کتاب پاسخ ده پرسش در صفحه 31 شرحش را اینگونه نوشته است:

در شب چهارشنبه بیست و دوم ماه مبارک رجب 1398 هجری قمری مطابق با هفتم تیرماه 1357 حکایت ذیل را شخصاً از صاحب حکایت، جناب آقای احمد عسکری کرمانشاهی
که از خیران می باشند و سال هاست در تهران ساکن هستند شنیدم. آقای عسکری نقل کرد: حدود هفده سال پیش (1340) روز پنج شنبه ای بود، مشغول تعقیب نماز صبح بودم،
که درب منزل را زدند. بیرون رفتم دیدم سه نفر جوان که هر سه مکانیک بودند، با ماشین آمده و گفتند: تقاضا داریم امروز که روز پنج شنبه است، با ما همراهی نمایید تا به مسجد جمکران
مشرّف شویم و دعا کنیم، زیرا حاجتی شرعی داریم. این جانب جلسه ای ترتیب داده بودم که جوان ها را در آن جمع می کردم و به ایشان قرآن یاد می دادم. این سه جوان از همان
جوان ها بودند. من از این پیشنهاد خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم و گفتم: من چه کاره ام که بیایم دعا کنم. اصرار کردند و من هم دیدم نباید خواهش آنها را رد کنم، موافقت کردم.
سوار شدیم و به سوی قم حرکت کردیم. در جاده تهران (نزدیک قم) ساختمان های فعلی نبود، فقط دست چپ جاده یک کاروان سرای خراب به نام قهوه خانه علی سیاه قرار داشت.
چند قدم بالاتر از همین جا که فعلاً حاج آقا رجبیان مسجدی به نام مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام بنا کرده است، ماشین خاموش شد. رفقا که هر سه مکانیک بودند، پیاده شدند
و کاپوت ماشین را بالا زدند و به تعمیر آن مشغول شدند. من از یک نفر آنها به نام علی آقا مقداری آب برای قضای حاجت و تطهیر گرفتم و به زمین های مسجد فعلی رفتم و دیدم سیدی بسیار زیبا
و سفید با ابروهای کشیده و دندان های سفید در حالی که خالی بر صورت مبارکشان بود، با لباس سفید، عبای نازک به نعلین زرد و عمامه سبز مثل عمامه خراسانی ها ایستاده و با نیزه ای
به اندازه هشت یا نه متر، زمین را خط کشی می کرد. گفتم: اوّل صبح آمده است اینجا، جلو جاده، دوست و دشمن می آیند رد می شوند، نیزه دستش گرفته است.

عرض کردم: عمو! زمان تانک و توپ و اتم است، نیزه را آورده ای چه کنی؟ برو درست را بخوان. رفتم برای قضای حاجت نشستم، صدا زدند: «آقای عسکری! آنجا نشین، آنجا را من خط کشیده ام
و مسجد است». من متوجّه نشدم از کجا من را می شناسند. مانند بچّه ای که از بزرگ تر اطاعت می کند، گفتم: چشم و بلند شدم. فرمود: «برو پشت آن بلندی». من رفتم آنجا. پیش خود گفتم: سر صبحت را با او باز کنم و بگویم. آقا جان، سید، فرزند پیغمبر ما! برو درست را بخوان و سه سؤال پیش خود مطرح کردم که از او بپرسم: یکی اینکه این مسجد را برای چه می سازی
یا ملائکه که دو فرسخ از قم بیرون آمده ای، زیر آفتاب نقشه می کشی، درس نخوانده معمار شده ای؟! دوم آنکه هنوز مسجد نشده، چرا در آن قضای حاجت نکنم؟ سوم اینکه در این مسجد
که می سازی جن نماز می خواند یا ملائکه؟ این پرسش ها را پیش خود مطرح کردم. آمدم جلو و سلام نمودم. بار اوّل، او ابتدا به من سلام کرد. نیزه را به زمین فرو برد و مرا به سینه گرفت.
دست هایش سفید و نرم بود. چون این فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم. چنان که در تهران هر وقت سیدی شلوغ می کرد، می گفتم: مگر روز چهارشنبه است؟ می خواستم بگویم روز چهارشنبه نیست، پنج شنبه است، آمده ای میان آفتاب.

بدون اینکه عرض کنم، تبسّم کرد و فرمود: «پنجشنبه است، چهارشنبه نیست». سپس فرمود: «سه سؤالی که داری بپرس»! من متوجّه نشدم، قبل از آنکه سؤال کنم, از ما فی الضمیر من
اطلاع داد. گفتم: سید، درس را ول کرده ای، اوّل صبح آمده ای کنار جاده؟ نمی گویی این زمان تانک و توپ، دیگر نیزه به درد نمی خورد و دوست و دشمن می آیند رد می شوند؟ برو درست را بخوان. خندید. چشمش را به زمین انداخت و فرمود: «دارم نقشه مسجد می کشم». گفتم: بفرمایید ببینم اینجا که من می خواستم قضای حاجت کنم، هنوز که مسجد نشده است که شما دستور به نهی از نشستن کردی؟ فرمود: «یکی از عزیزان فاطمة زهرارسلام الله علیها در اینجا به زمین افتاده و شهید شده است. من خط کشیده ام، اینجا می شود محراب و اینجا که می بینی، قطرات خون ریخته، مؤمنین می ایستند. اینجا که می بینی مستراح می شود و اینجا دشمنان خدا و رسول صل الله علیه و آله به خاک افتاده اند».

همین طور که ایستاده بود، برگشت و مرا هم برگرداند و فرمود: «اینجا حسینیه می شود» و اشک از چشمانش جاری شد. من هم بی اختیار گریه کردم. فرمود: «پشت اینجا کتابخانه می شود.
تو کتاب هایش را می دهی؟» گفتم: پسر پیغمبر! به سه شرط، اوّل اینکه من زنده باشم، فرمود: «ان شاءالله». دوم اینکه اینجا مسجد شود. فرمود: «بارک الله». سوم اینکه به قدر استطاعت،
چشم ولو یک کتاب شده. برای اجرای امر تو پسر پیغمبر می آورم، ولی خواهش می کنم برو درست را بخوان. آقاجان! این هوا را از سرت دور کن. خندید و دو مرتبه مرا به سینه خود گرفت.
گفتم: آخر نفرمودید اینجا را چه کسی می سازد؟ فرمود: «یدالله فوق أیدیهم». گفتم: آقا جان من این قدر درس خوانده ام، دست خدا که بالای همه دست هاست. فرمود: «آخرکار می بینی، وقتی ساخته شد، به سازنده اش از قول من سلام برسان». بعد دو مرتبه دیگر هم مرا به سینه گرفت و فرمود: «خدا خیرت دهد». من آمدم رسیدم به جاده، دیدم ماشین تعمیر شده است. گفتم: چطور شد؟ گفتند: یک چوب کبریت گذاشتیم زیر این سیم، وقتی شما آمدی درست شد. گفتند: با چه زیر آفتاب حرف می زدی؟ گفتم: مگر سید به این بزرگی را با نیزه ده متری که دستش بود، ندیدید؟ من با او حرف می زدم. گفتند: کدام سید؟ خودم برگشتم، دیدم سید نیست.

زمین مثل کف دست بود، پستی و بلندی نداشت، ولی هیچ کس نبود. یک تکانی خوردم. آمدم توی ماشین نشستم و دیگر با آنها حرف نزدم. حرم مشرّف شدیم، نمی دانم چطور
نماز ظهر و عصر را خواندیم. بالاخره آمدیم جمکران، ناهار خوردیم و نماز خواندیم. گیج بودم. رفقا با من حرف می زدند، ولی من نمی توانستم جوابشان را بدهم. در مسجد جمکران یک پیرمرد
یک طرف من نشسته و یک جوان طرف دیگر و من هم وسط آنها ناله و گریه می کردم. نمازمسجد جمکران را خواندم. می خواستم بعد از نماز به سجده بروم صلوات را بخوانم، دیدم آقا سیدی که
بوی عطر می داد، آمد و فرمود: «آقای عسکری! سلام علیکم». نشست پهلوی من. تُن صدایش همان تُن صدای سیدی بود که صبح دیده بودم. به من نصیحتی فرمود. به سجده رفتم و ذکر صلوات
را گفتم. دلم پیش آقا بود. سرم به سجده بود، با خودم گفتم سر را بلند کنم و بپرسم شما اهل کجا هستید و مرا از کجا می شناسید؟ وقتی سر بلند کردم، دیدم آقا نیست. کنارم هنوز پیرمرد و جوان نشسته بودند. به پیرمرد گفتم: این آقا که با من حرف می زد، کجا رفت؟ او را ندیدی؟ گفت: نه. از جوان سؤال کردم. او هم گفت ندیدم. یک دفعه مثل اینکه زمین لرزه شد، تکان خوردم.
فهمیدم که حضرت مهدی منه السلام بوده است.

حالم به هم خورد. رفقا مرا بردند و آب به سر و رویم ریختند. گفتند: چه شده؟ نماز را خواندیم و به سرعت به سوی تهران برگشتیم. مرحوم حاج شیخ جواد خراسانی را در ورود به تهران ملاقات کردم. ماجرا را برای ایشان تعریف نمودم. ایشان خصوصیات آقا را از من پرسید. بعد گفت: خود حضرت مهدی منه السلام بوده اند، حالا صبر کن، اگر آنجا مسجد شد که درست است. مدّتی بعد، روزی پدر یکی از دوستان فوت کرده بود. به اتّفاق رفقای مسجدی، جنازه را به قم آوردیم. به همان محل که رسیدیم، دیدم دو پایه بالا رفته است خیلی بلند پرسیدم اینجا چیست؟ گفتند: این مسجدی است به نام امام حسن مجتبی علیه السلام و به اشتباه گفتند پسرهای حاج حسین آقا سوهانی آن را می سازند.

بالاخره وارد قم شدیم، جنازه را در باغ بهشت برده، دفن کردیم. من ناراحت بودم. سر از پا نمی شناختم. به رفقا گفتم: تا شما می روید ناهار بخورید، من می آیم. رفتم سوهان فروشی پسرهای حاج حسین آقا سوهانی. به پسر حاج حسین آقا گفتم: اینجا شما مسجد می سازید؟ گفت نه. گفتم: پس این مسجد را چه کسی می سازد؟ گفت حاج یدالله رجبیان. تا گفت یدالله، قلبم به طپش افتاد. گفت: آقا چه شد؟ صندلی گذاشت، نشستم. خیس عرق شدم. با خودم گفتم: یدالله فوق أیدیهم، فهمیدم حاج یدالله است. ایشان را هم تا آن موقع ندیده بودم و نمی شناختم. برگشتم به تهران و به مرحوم شیخ جواد گفتم. فرمود: برو سراغش که درست است. من بعد از آنکه چهارصد جلد کتاب خریداری کردم، رفتم قم، آدرس محلّ کار حاج یدالله را پیدا کردم.

رفتم کارخانه از نگهبان پرسیدم، گفت: حاجی رفت منزل. گفتم: استدعا می کنم، تلفن کنید و بگویید یک نفر از تهران آمده با شما کاردارد. تلفن کرد. حاجی گوشی را برداشت. من سلام کردم و گفتم از تهران آمده ام، چهارصد جلد کتاب وقف این مسجد کرده ام. کجا بیاورم؟ فرمود: شما از کجا این کار را کردید و چه آشنایی با ما دارید؟ گفتم: حاج آقا چهار صد جلد کتاب وقف کرده ام. گفت: باید بگویید مال چیست؟ گفتم: پشت تلفن نمی شود. گفت شب جمعه آینده منتظر هستم، کتاب ها را به منزل بیاورید. کتاب ها را در تهران بسته بندی کردم، روز پنج شنبه با ماشین یکی از دوستان به قم، منزل حاج آقا بردم. ایشان گفت: من این طور قبول نمی کنم، جریان را بگو. بالاخره جریان را گفتم و کتاب ها را تقدیم کردم. سپس با حاج یدالله مسجد رفتم، دو رکعت نماز خواندم
و گریه کردم. مسجد و حسینیه را طبق نقشه ای که حضرت کشیده بودند، به من نشان داده و گفت: خدا خیرت بدهد، تو به عهدت وفا کردی.

علاوه بر این، حکایت جالبی نیز آقای حاج یدالله رجبیان نقل کردند که آن را نیز مختصراً نقل می نماییم:

آقای رجبیان گفتند: شب های جمعه حسب المعمول حساب و مزد کارگرهای مسجد را مرتب می کردم و وجوهی را که باید پرداخت شود، تسویه می نمودم. شب جمعه ای، استاد اکبر، بنّای مسجد برای حساب و گرفتن مزد کارگرها آمده بود، گفت: امروز یک سید تشریف آوردند و این پنجاه تومان را برای مسجد دادند. من به آن سید عرض کردم بانی مسجد از کسی پول نمی گیرد.
با تندی به من فرمود: «می گویم بگیر، بانی این را می گیرد»، من پنجاه تومان را گرفتم، روی آن نوشته بود: «برای مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام».

دو سه روز بعد صبح زود، زنی مراجعه کرد. وضع تنگ دستی و حاجت خودش و دو طفل یتیمش را شرح داد. من دست در جیب هایم کردم، پولی همراه نداشتم. آن پنجاه تومان مسجد را به او دادم
و با خودم گفتم، بعد خودم جبران می کنم. زن پول را گرفت و رفت و با اینکه به او آدرس داده بودم، دیگر مراجعه نکرد. ولی من متوجّه شدم که نباید پول را می دادم و پشیمان شدم.
جمعه دیگر استاد اکبر برای حساب آمد. گفت این هفته من از شما تقاضایی دارم، اگر قول دهید استجابت کنید. گفتم: بگویید. گفت: در صورتی که قول بدهید قبول کنید، می گویم. گفتم، استاد اکبر! اگر بتوانم از عهده اش برآیم. گفت می توانی. گفتم، بگو. از من اصرار که بگو، از او اصرار که قول بده انجام دهی تا من بگویم. گفت: آن پنجاه تومان را که آقا برای مسجد دادند، به من بده.

گفتم استاد اکبر! داغ مرا تازه کردی. بعداً از دادن پنجاه تومان به آن زن پشیمان شدم و تا دو سال بعد هم هر اسکناس پنجاه تومانی به دستم می رسید، نگاه می کردم شاید همان اسکناس باشد که رویش نوشته شده بود. گفتم استاد اکبر! آن شب مختصر تعریف کردی، حالا خوب بگو پول را کی آورد؟ گفت: حدود سه و نیم بعد از ظهر، هوا خیلی گرم بود. در آن بحران گرما مشغول کار بودم، دو سه نفر کارگر هم داشتم. ناگاه دیدم یک آقایی از یکی از درهای مسجد وارد شد. با قیافه نورانی جذاب، باصلابت. آثار بزرگی و بزرگواری از او نمایان بود. وارد شدند، دست و دل من دیگر دنبال کار نمی رفت. می خواستم آقا را تماشا کنم. آقا آمدند اطراف شبستان قدم زدند، تشریف آوردند جلو تخته ای که من بالایش کار می کردم. دست کردند زیر عبا و پولی درآوردند، فرمودند: استاد این را بگیر، بده به بانی مسجد.

من عرض کردم: آقا، بانی مسجد از کسی پول نمی گیرند. آقا تقریباً تغییر کردند و فرمودند: به تو می گویم بگیر این را می گیرد. من فوراً با دست های گچ آلود پول را از آقا گرفتم. آقا بیرون تشریف بردند. من گفتم این آقا کجا بود؟ در آن هوای گرم، یکی از کارگرها را به نام مشهدی علی صدا زدم و گفتم برو دنبال این آقا ببین کجا می روند؟ با کی و با چه وسیله ای آمده اند. مشهدی علی رفت. چهار دقیقه، پنج دقیقه، ده دقیقه شد، مشهدی علی نیامد. حواسم خیلی پرت شده بود. مشهدی علی را صدا زدم، پشت دیوار ستون مسجد بود. گفتم چرا نمی آیی؟ گفت: ایستاده ام آقا را تماشا می کنم. وقتی آمد، گفت: آقا سرشان را زیر انداختند و رفتند. گفتم: با چه وسیله ای؟ ماشین بود؟ گفت: نه، آقا هیچ وسیله ای نداشتند، سر به زیر انداختند و تشریف بردند.

گفتم تو چرا ایستاده بودی؟ گفت: ایستاده بودم آقا را تماشا می کردم. آقای رجبیان گفت: این جریان پنجاه تومان بود، ولی باور کنید که پنجاه تومان اثر عظیمی روی کار مسجد گذاشت.
حضرت حجّت الاسلام محمّدعلی برهانی که از دوستان صمیمی مرحوم آقای عسکری هستند، چند نکته اضافه نمودند که آقای عسکری گفتند: این سه جوان مکانیک در رابطه با وضع اقتصادی و ازدواجشان سراغ من آمدند و به من گفتند با هم به مسجد جمکران برویم، شاید آقا نظر لطف نمایند. وقتی آقا را در بیابان دیدم، ضمن سخنانشان فرمودند: که به این جوان ها بگو کارشان اصلاح شد و من از خداوند خواستم این سه جوان به حاجتشان برسند. بعد از یک هفته که به تهران برگشتم، این حقیقت ظاهر شد. نکته دیگر اینکه آقا بعد از آنکه فرمودند اینجا حسینیه می شود، فرمودند: این طرف را هم آقای حاج ابوالقاسم خویی مؤسّسه می سازند، که همین اتّفاق هم افتاد.

انگیزه و چگونگی بنای مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام:

بنای مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام در ۱۷ ربیع الاول ۱۳۹۲ هجری قمری شروع و در سال ۱۴۰۶ هجری قمری به پایان رسید. درباره انگیزه ساختن این مسجد از مرحوم حاج یدالله رجبیان چنین نقل شده است:

در یکی از سفرهای حج در مدینه به قبرستان بقیع مشرف گشتم. از دیدن وضع نامناسب آنجا و غربت و مظلومیت ائمه بقیع علیه السلام به ویژه قبر حضرت حسن مجتبی علیه السلام
بسیار متأثر شدم و در همان حال با خدای خود عهد کردم وقتی به قم برگشتم مسجدی به نام امام حسن مجتبی علیه السلام بنا نمایم. پس از آمدن به قم به این عهد خود عمل کردم و طی مراسمی با حضور شخصیتهای مذهبی کلنگ بنای مسجد را حضرت آیت الله حاج شیخ مرتضی حائری به زمین زدند.

نقل می کنند مرحوم حاج شیخ مرتضی حائری یک روز خطاب به مرحوم حاج یدالله رجبیان گفته بودند: جناب آقای رجبیان! برو خدا را شکر کن که اینجا به دست تو مسجد شد. اگر تو هم اینجا را نمی ساختی بالاخره یک روزی اینجا مسجد می شد. ولی تقدیرالهی و عنایت امام زمان منه السلام این بود که اینجا به وسیله شما تأسیس شود.

آيت الله ابوطالب تجليل تبريزی قبلا از آيت الله العظمى سيد محمد رضا گلپايگانى " دام عمره " شنيده بودند كه اعتبار انتساب اين مسجد به امام زمان منه السلام از مسجد جمكران بيشتر است.
صبيه محترم بانى مسجد حاج يد الله رجبيان كه عالمه فاضله و داراى مقام والائى در علوم شرعيه بالخصوص فقه واصول می باشد و مايه مباهات نسوان در عصر حاضر می باشد داستان بناى مسجد را براى حقير نقل كرد و سپس كتاب مذكور را براى اطلاع من از شروح جريان آن فرستادند.

مرحوم حاج یدالله رجبیان از تاجران مطرح فرش قم بودند و در سال 1364 وفات کردند و در درگاه ورودی قسمت مردانه مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام مسجدی که خود بنا نموده بودند
مدفون هستند.
najm137
 
پست ها : 1201
تاريخ عضويت: سه شنبه آپريل 19, 2011 12:37 pm


بازگشت به شهر قم و حومه


cron
Aelaa.Net