شهر اصفهان

مديران انجمن: مزارات, مزارات, مزارات

شهر اصفهان

پستتوسط najm116 » دوشنبه سپتامبر 02, 2019 2:01 pm

بسم الله الرحمن الرحیم
najm116
 
پست ها : 530
تاريخ عضويت: چهارشنبه دسامبر 12, 2018 11:16 am

Re: شهر اصفهان

پستتوسط najm116 » دوشنبه سپتامبر 02, 2019 2:05 pm

حضرت اشعیا علیه السلام- اصفهان؛ مسجد شعیا و امامزاده اسماعیل

احوالاتي كه از منابع معتبر در احوالات يك پيامبر به اسم مثلا اشعيا يا شعيا نقل مي شود؛ ذكرش خوب است؛ اما نمي شود آنرا به همه پيامبراني كه به اسم اشعیا يا شعيا بوده اند نسبت داد كه اين احوالات مربوط به اين پيامبر است؛ بلكه برخي احوالات نشانه هايي دارد كه صريح است در اينكه مثلا اين شعياي مدفون در اصفهان نبوده است
مثل واقعه درخت و يا شعياي صاحب كتاب جزو كتب و اسفار مقدس بني اسرائيل است.

موطن حضرت شعیای نبی علیه السلام (معروف) در سرزمین فلسطین بوده، و در محلّه ی گلبار اصفهان، قبری به نام آن حضرت منسوب است. مزار منسوب به حضرت شعیا (علیه السلام) در مسجد شَعیا و در کنار ضریح امامزاده اسماعیل (علیه السلام) قرار دارد و بر آن ضریحی چوبی و نفیس قرار داده شده است. در جانب شمالی ضریح منسوب به آن حضرت، کتیبه ای سنگی مربوط به عصر صفویه نصب گردیده و بر آن این جمله ها حک گردیده است: «وَ وَجَدْنا فی کتابِ اَصِفا اَنَّ اَوَّلَ مَسجِدٍ کبیرٍ بُنِیَ بِاصفهان، مَسجِدُ شَعیاءِ وَ بَناهُ ابوعباس المُغتی فی زَمَنِ عَلی صلواتُ الله علیهِ و آلب اَرسلان بَعد نَیِّف وَ خَمس مِأه بَعدَ ما عَلیها بِقوةٍ وَ قَدْ اَمَرَ بِعمارتِهِ فی عامِ احَدَ عَشَرَ وَ مِأه بَعدَ اَلفَ وَ بعبارةٍ اُخری هِیَ مَرقَدُ شَعیاءِ النَّبی (علیه السلام). علی تقی الامامی ١١١٢».(١) (و در کتاب اَصفا (٢) یافتیم که اولین مسجد بزرگی که در اصفهان بنا شد، مسجد شعیاست و آن را ابوعباس مغتی در زمان [امام] علی ــ که درود خدا بر او باد ــ ساخت و آلب ارسلان [نیز] بعد از پانصد سال و اندی [آن را مرمت کرد] و پس از آن نیز پابرجا بود و در سال هزار و صد و یازده هجری دستور بازسازی آن داده شد و به عبارت دیگر، آن [مسجد] مرقد حضرت شعیای پیغمبر (علیه السلام) است.
بر بالای ضریح منسوب به حضرت شعیا (علیه السلام) پارچه های مخمل سبز رنگ گسترده شده و بر روی آن این جمله ها نقش گردیده است: «اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا شَعیاءَ النَّبی وَ رَحمَه اللهِ وَ بَرَکاتُهُ» و «السلام علیک یا صَفِیَّ الله». با توجه به مسافت بین موطن حضرت شعیای نبی (علیه السلام) در فلسطین و مدفن منسوب به آن حضرت در اصفهان نمی توان این انتساب را با قاطعیت تأیید کرد و مدفون در آن بقعه مبارکه، پیامبر دیگری به نام شعیا (علیه السلام) می باشد چراکه شباهت نام پیامبران زیاد می باشد.
پی نوشت ها :
١ــ ولی الله فوزی، پیامبران در ایران، ١٢٨.
٢ــ کتاب اَصفا، تفسیری است که ملاحسن فیض کاشانی نوشته است.
منبع: رامین نژاد؛ رامین، (١٣٨٧)، مزار پیامبران، مشهد: بنیاد پژوهش های اسلامی، چاپ

تحقیقات میدانی :
مجموعه امام زاده اسماعیل و آرامگاه شعیای نبی در میانه ی شرقی خیابان هاتف (قدیمی ترین بخش شهر اصفهان) شامل یک چهارسوق، آرامگاه و مسجد شعیای نبی ، امام زاده اسماعیل ، مناره سلجوقی و مدرسه علوم دینی است. این مکان از بقایای الیهودیه قدیمیست و شکل گیری اولیه این بنا مربوط است به بنای آرامگاه شمعیا یا شعیای نبی که از پیغمبران قوم یهود بوده است. (معنای کلمه شعیا : بشنو ای خدا )

مزارت منسوب به حضرت اشعیا علیه السلام:

١.اِشعیا [ی نبی]علیه السلام در غاری در تقوع مدفون اند. شهرک تقؤع در ١٥ کیلومتری جنوب غربی بیت المقدس واقع است.
٢.و محل غاری در تلمود به آن اشاره شده، امروزه بر ما معلوم نیست.

آدرس و لینک نقشه ویکیمپیا:

اصفهان در شرق خيابان هاتف و روبروي امامزاده جعفر، مسجد شعيا و امامزاده اسماعيل واقع شده است.http://wikimapia.org/#lang=fa&lat=32.66 ... 9%8A%D9%84
آخرين ويرايش توسط najm116 on دوشنبه سپتامبر 02, 2019 5:21 pm, ويرايش شده در 2.
najm116
 
پست ها : 530
تاريخ عضويت: چهارشنبه دسامبر 12, 2018 11:16 am

Re: شهر اصفهان

پستتوسط najm116 » دوشنبه سپتامبر 02, 2019 2:16 pm

یوشع نبی علیه السلام:

يوشع در كاظمين يا تخت فولاد اصفهان آن يوشع جانشين حضرت موسى نيست

مزاری منسوب به حضرت یوشع (علیه السلام) در قبرستان تخت فولاد اصفهان وجود دارد. قرن ها قبل از اسلام، زمانی که بُختُ النَّصر قوم یهود را از فلسطین کوچانیده و به آزار و اذیت آن ها پرداخته بود، کوروش، پادشاه هخامنشی ایران، یهودیان را از اسارت بابل نجات داد و آن ها را به ایران کوچ داد و تعدادی از آنان را در اصفهان ساکن گردانید. این یهودیان برای خود شهری به نام «یهودیّه» احداث کردند که در محل «جوباره» فعلی اصفهان واقع بوده است و هنوز تعدادی از یهودیها در این منطقه زندگی می کنند. چنان که گفته می شود، دو تن از پیامبران و پیشوایان مذهبی آنان با نام های «شَعیا» و «یوشع» در اصفهان به خاک سپرده شدند. «شعیا» در محل فعلی امامزاده اسماعیل در محله گلبار اصفهان و «یوشع» در تخت فولاد در اراضی لِسانُ الارض مدفون است. مردم اصفهان «یوشع» مدفون در لِسانُ الارض را «یوشع نبی» می دانند و او را به عنوان یکی از پیامبران بنی اسرائیل می شناسند؛ این پیامبر را نباید با یوشع بن نون وصی حضرت موسی اشتباه کرد؛ زیرا مرقد یوشع بن نون علیه السلام در جبال لبنان در منطقه طیبه قرار دارد.

اما در منابع یهودی اشاره نشده که «یوشع» ــ از پیامبران یهود ــ در اصفهان مدفون باشد.
اصفهان در عصر باستان دوقبرستان داشته است. بر اساس طبق متون تاریخی پیشینه قبرستان تخت فولاد به پیش از اسلام می رسد و در طول تاریخ به نامهای لسان الارض و مزار بابا رکن الدین نیز خوانده شده است.
بخش غربی تخت فولاد که مزار با با رکن الدین است و لسان الارض که در شمال شرق آن قرار دارد کهن ترین بخشهای این مکان است.
بر سنگ مزار آن حضرت، این نوشته به چشم می خورد: «بِسمه تَعالی، هَذَا مَرقَدُ یوشِعِ النَّبی علیهِ السَّلامِ وَ یَدُلُّ علی هَذا الْقَولِ المُحَقِّقُ الخوانساری رضوانُ اللهِ تَعالی عَلَیهِ فی رَوضاتِ الجَنَّاةِ فی اَحوال العُلَماءِ وَ السَّاداتِ مِنْ جُملَةِ ذلِکَ مَسجِدُ لِسانِ الارضِ الّذی هَوَ فی مَشرقِ مَزارها المَعروف بِتَختِ فولادِ قَریباً مِنْ قَبرِ الفاضِلِ الهِنْدی رَحْمَهُ الله وَ فی قبلةِ ذلکَ المسجد، صورةُ قبرٍ اشْتَهَر کونُها مَرقدُ شَعیاءَ النَّبیَ عَلَیهِ السَّلام المَبعوث اِلی طائِفَةِ الیهودِ الَّذینَ سَکَنُوا تِلکَ الْبَلدَةِ وَ مِنَ الْمُشْتَهَر عَلی اَفواهِ اَهلِ البَلَدِ فی وَجْهِ تَسمیةِ ذلکَ بِلِسانِ الارضِ اَنَّهُ تَکلَّمهُ مَعَ الامامِ الحَسنِ المُجتَبی علیه السَّلام اَیامِ نُزُولِهِ بِاصفهان مَعَ عَسکرِ الِاسلامِ وَ فتحِ اَهلِ الاسلامِ ذلکَ المَقامِ وَ هَکذا قالَ مُحَدِّثُ القُمی رَحمةُ اللهِ تعالی عَلیهِ فی تَتِمَّةُ الْمُنْتَهی مثل هَذا الکَلام ... به سعی و اهتمام هیئت امناء مسجد لسان الارض مورخه 1365/8/11 مطابق با یکشنبه بیست و هشتم صفر المظفر 1407 هجری قمری»
(بسمه تعالی، این مرقد یوشع پیغمبر ــ علیه السلام ــ است و محقق خوانساری ــ که رحمت خدا بر او باد ــ [در کتابش] روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات بر این قبر دلالت می کند و نیز به مسجد لسان الارض که در سمت شرقی مزارش ــ معروف به تخت فولاد ــ در نزدیکی قبر فاضل هندی ــ که رحمت خدا بر او باد ــ است و در سمت قبله ی آن مسجد، قبری است که به قبر شعیای پیغمبر ــ علیه السلام ــ که بر طایفه ای از یهودیان ساکن در آن شهر مبعوث بوده، شهرت یافته است و در وجه تسمیه آن به «لِسانُ الارض» نزد مردم شهر این گونه شهرت یافته که در ایام ورود امام حسن مجتبی ــ علیه السلام ــ به اصفهان به همراه لشکر اسلام و گشوده شدن آن منطقه توسط مسلمانان، این زمین با او سخن گفته است و محدث قمی نیز در کتاب ــ تَتَمَّةُ المُنتَهی ــ مشابه همین مطلب را گفته است...). بر تابلوی فلزی که در کنار مزار نصب شده، چنین نوشته شده است: «مزار یوشع النبی (علیه السلام)»
در دوران مختلف تحولات سرزمینی و عمرانی و یا تخریبی متعددی در این گورستان به دست بخش خصوصی و یا ادارات دولتی مسئول و یا غیر مسئول صورت گرفته است که گاه شکل جغرافیایی آن را تغییر داده است. به هر جهت برخی به ضرورت رخ داده آثار بسیاری را از میان برده است؛ که از جمله مکانی بوده است که قبر حضرت یوشع  در آن قرار داشته است.
در دوره ی حکومت سلاطین آل بویه بر فراز این مزار، ساختمانی بنا کردند که در دوره ی صفویه تجدید بنا و تکمیل گردید. در جریان جنگ عراق و ایران، ساختمان قبر حضرت یوشع (علیه السلام) خراب شد و در سال 1365 ش سنگی مرمرین بر روی قبر نصب گردید.
( منبع: ولی الله فوزی، پیامبران در ایران)

مزارات منسوب به حضرت یوشع علیه السلام:

1.در کتاب یوشع (علیه السلام) آمده است که «یوشع بن نون ــ بنده خداوند ــ در حالتی که 110 ساله بود، وفات نمود و او را در حدود میراث خود در «تِمْنَثِ سِرَحْ» که در کوه اِفریم به طرف شمالی کوه گَعَشْ است، دفن کردند».
تِمْنَثِ سِرَحْ» یکی از روستاهای شمال فلسطین در نزدیکی مرز با لبنان است و اعراب مسلمان آن را «کَفَرْ حانُون» و «یوشع نبی» می نامند. این مکان در شمال دریاچه ی طبریه و 22 کیلومتری شمال صَفَد و در حاشیه ی غربی دشت سرسبز «اَلْحُولا» قرار دارد. در دامنه ی کوه های اِفرائیم، بقعه و مقبره منسوب به حضرت یوشع نبی (علیه السلام) در میان درختان انجیر و کاکتوس به چشم می خورد. مؤلف خِطَطِ جبل عامل آورده است که «[روستای] یوشع قریه ای است که در آن مزار منسوب به یوشع بن نون ــ وصی موسی (علیه السلام) ــ است و از جهت شرق، مشرف بر الحولَه (الحولا) است... بر کوهی که به جبل عامل می رسد و به آن جهت به اسم او نامیده می شود و ساکنان آن جا به کار مَشهدِ [یوشع] اهتمام دارند و خادمان آن پنجاه نفر از آل لَغول هستند
2. بر مقبره ی دیگری منسوب به حضرت یوشع (علیه السلام) در غاری در کوه های اطراف بندر تریپولی در شمال لبنان استان طرابلس واقع شده است. روی مقبره، صندوقی از سنگ نهاده شده و پارچه ی سبز رنگی بر آن کشیده اند. در دهانه ی این غار، مسجدی با سنگ و ملاط سیمان ساخته شده و منبری بر آن قرار داده اند. آن قبّه ای نهاد، شیخ ناصیف بن نصار بود».
3.مزاری منسوب به حضرت یوشع در قبرستان شونیزه بغداد
4.در مسجد براثا هم مزار حضرت یوشع علیه السلام هست که صورت قبر مشخص نمی باشد
5.هروی و شماری از مورخان مدفنی از حضرت یوشع در روستای کفل حارس در جنوب غربی نابلس در فلسطین ذکر کرده‌اند.
اهداف پشت پرده یهودی‌سازی مناطق مقدس/ تصرف تدريجي قبور انبياء و اوصياء الهي و از دست مسلمانان بيرون آوردن و به بهانه آنها مناطق اطرافش را از بخش فلسطيني غصب كردن
رژیم صهیونیستی از برخی مناطق مقدس در کرانه باختری به عنوان دستاویزی برای تجاوز به شهرک های فلسطینی استفاده می‌کند. به عنوان مثال مقامی که برای یوشع بن نون مشخص شده، دستاویزی شده تا اسرائیلی‌ها توجیهی برای یورش به منطقه کفل حارس واقع در شمال سلفیت داشته باشند. این در حالی است که روایت اصلی نشان می‌دهد که قبر این پیامبر در منطقه اشغالی طبریا قرار دارد.(منبع:معرفت به زمان3رجب 1440 مجله حیات اعلی)
6. منابع دیگری مرقدی از وی را در قبرستان تخت فولاد در اصفهان دانسته‌اند.
7. در دوره کنونی مقامی به نام یوشع در شهر سلطه در نزدیکی شهر امان، پایتخت کشور اردن(ويقع قرب مدينة السلط في الأردن، وهو عبارة عن مسجد حديث فيه قبرٌ يُنسب للنبي يوشع بن نون فتى النبي موسى) قرار دارد.
8. ضریح نبی خدا، حضرت یوشع در معرة النعمان که شهری است در استان ادلب در کشور سوریه منبع :بکری، ابو عبید، المسالک و الممالک، ج ‏1، ص 459، بیروت، دار الغرب الاسلامی، 1992م؛ بغدادی، صفى الدین عبد المؤمن بن عبد الحق، مراصد الاطلاع على اسماء الامکنة و البقاع، ج ‏3، ص 1288
9.صرفه. صَرَفه که در نزدیکی شهر صیدون منبع: معجم البلدان، ج ‏3، ص 402؛ مراصد الاطلاع على اسماء الامکنة و البقاع، ج ‏2، ص 839.

نقشه ویکیمپیا و آدرس:


اصفهان فلکه دروازه شیراز -خیابان سجاد –تخت فولاد
http://wikimapia.org/#lang=fa&lat=32.62 ... 8%A7%D9%85
najm116
 
پست ها : 530
تاريخ عضويت: چهارشنبه دسامبر 12, 2018 11:16 am

امامزاده شاه عبدالمؤمن لادان

پستتوسط 00243472 » يکشنبه سپتامبر 15, 2019 9:38 pm

امامزاده شاه عبدالمؤمن لادان

مختصات :‌ 32.663928,51.620459

ویکی مپیا :‌ https://wikimapia.org/#lang=fa&lat=32.6 ... 577646/fa/امام-زاده-شاه-عبدالمؤمن-لادان

Image
Image
Image
آخرين ويرايش توسط 00243472 on سه شنبه مارس 03, 2020 5:20 am, ويرايش شده در 2.
00243472
 
پست ها : 98
تاريخ عضويت: پنج شنبه سپتامبر 05, 2019 10:11 am

Re: امامزاده جعفر بن رضا علیه السلام

پستتوسط najm137 » سه شنبه اکتبر 29, 2019 2:52 pm

4- امامزاده شاه کرم جعفر بن رضا علیه السلام

توضیحات:
بر اساس اسناد معتبر شیعه یکی از فرزندان حضرت امام رضا علیه السلام در نزدیکی شهر اصفهان در شمال شهر قهجاورستان مدفون می باشد که مردم محلی آن را به امام زاده شاه کرم می شناسند تا اینکه در خاکبرداری اطراف قبر اسنادی متقن و مستند کشف شد که شجره نامه و اثبات اینکه این محل، محل دفن فرزند امام هشتم علیه السلام با نام جعفر می باشد.

تصاویر صحن امامزاده جعفر بن رضا علیه السلام:

تصوير

تصوير

تصوير

تصوير

تصویر ورودی به بخش حرم در قسمت برادران:

تصوير

تصویر حرم و ضریح در بخش بانوان البته در بخش پایینی حرم:

تصوير

تصوير

آدرس:
بزرگراه شهید چمران - بعداز گذشتن از حصه - بزرگراه شهید اردستانی - بعد از قهجاورستان به سمت فرودگاه اتوبان را بالا رفته - بعد سمت چپ ورودی فرودگاه شهید بهشتی اصفهان - امامزاده جعفر بن رضا علیه السلام

تصویر نقشه ویکی مپیا امازاده جعفر بن رضا علیه السلام:

تصوير

مختصات:
32.722454,51.857872

آدرس ویکی مپیا:
http://wikimapia.org/#lang=fa&lat=32.72 ... 4035104/fa
آخرين ويرايش توسط najm137 on يکشنبه فبريه 09, 2020 9:26 am, ويرايش شده در 2.
najm137
 
پست ها : 1201
تاريخ عضويت: سه شنبه آپريل 19, 2011 12:37 pm

امامزادگان سید ابراهیم و سید اسماعیل علیهم السلام

پستتوسط 00243472 » دوشنبه نوامبر 11, 2019 1:01 am

امامزادگان سید ابراهیم و سید اسماعیل علیهم السلام معروف به امامزاده ( دوقلو )

مختصات : 32.648535,51.687608

لینک مختصات : https://www.google.com/maps/place/32%C2 ... d51.687608

ویکی مپیا : https://wikimapia.org/#lang=fa&lat=32.6 ... 9%84%D9%88


Image

Image

Image

Image
در کل 1 بار ویرایش شده. اخرین ویرایش توسط 00243472 در دوشنبه فبريه 24, 2020 8:43 pm .
00243472
 
پست ها : 98
تاريخ عضويت: پنج شنبه سپتامبر 05, 2019 10:11 am

Re: امامزادگان سید جعفر و سید مرتضی علیهم السلام

پستتوسط najm137 » يکشنبه نوامبر 24, 2019 3:31 pm

6- امامزاده سید جعفر و سید مرتضی علیهم السلام

مختصات:
32.663620,51.684915

آدرس ویکی مپیا:
http://wikimapia.org/#lang=fa&lat=32.66 ... 2220315/fa

تصوير

تصاویر امامزاده سید مرتضی:

تصوير

تصوير

تصاویر امامزاده سید جعفر:

تصوير

تصوير

تصوير

تصوير

آدرس:
خیابان هاتف - روبروی امامزاده اسماعیل - امامزاده سید جعفر و سید مرتضی

توضیحات:
و این دو امامزاده بزرگوار از اولاد امام حسن مجتبی علیه السلام می باشند.
در محل زیارتگاه این امامزادگان شریف علمای بزرگواری هم مدفون هستند من جمله:

علامه آیه الله سید مرتضی موحد ابطحی موسوی

تصوير

تصوير

تصوير

تصوير

حجه الاسلام و المسلمین حاج سید حسن موحد ابطحی موسوی

تصوير

صبیه علامه آیه الله سید مرتضی موحد ابطحی موسوی: فخر السادات موحد ابطحی موسوی

تصوير

آیه الله حاج سید فضل الله موحد ابطحی

تصوير

تصوير
در کل 1 بار ویرایش شده. اخرین ویرایش توسط najm137 در يکشنبه فبريه 09, 2020 9:24 am .
najm137
 
پست ها : 1201
تاريخ عضويت: سه شنبه آپريل 19, 2011 12:37 pm

مشهد مهدوي واقع در ورودى مدرسه علمیّه "جدّه کوچک" اصفهان

پستتوسط 00243471 » شنبه دسامبر 07, 2019 11:45 pm

مشهد مهدوي واقع در ورودى مدرسه علمیّه "جدّه کوچک" اصفهان

Image

اصفهان دو مدرسه علميه به اسم "جده" دارد، آنكه بزركتر است را مي كويند جده بزرگ، و انكه كوچكتر است را مي گويند جده كوچك

Image

جناب حاج‌آقا سیّد رضا هرندی از خطبای اصفهان بودند، و خلوص، صداقت، ساده زیستی و لحن شیرین ایشان در موعظه و تمثیل هنگام سخنرانی، در خاطر کسانی است که سال‌ها پای منبرشان حضور داشته‌اند. ایشان در دوازده بهمن ۱۳۶۰ رحلت کردند و در گلستان شهدای اصفهان مدفون هستند. در اوائل پیروزی انقلاب اسلامی، یک شب در روضه‌ای که به مناسبت دهه فاطمیّه(س) برپا بود، بر فراز منبر جریان تشرف خویش را بیان کردند.

Image


ایشان فرمودند:
من در ایام جوانی که هنوز ازدواج نکرده بودم، در یکی از حجره‌های «مدرسه علمیّه جدّه کوچک» به سر می‌بردم.

زمانی از من دعوت شد که در محله‌ای ده شب منبر بروم، البته به من گفتند: در همسایگی منزلی که قرار است منبر بروید، چند خانواده بهائی ـ خذلهم الله ـ سکونت دارند که باید مواظب آنها باشید و سخنی که موجب رنجش آنها بشود نزنید.
خلاصه، ضمن قبول این دعوت، به فکرم افتاد که این ده شب را علیه بهائیت صحبت کنم. لذا در آن ده شب، درباره پوچ بودن عقاید بهائیان داد سخن دادم و از اساس بطلان این فرقه ضالّه را آشکار و برملا ساختم.
بعد از پایان یافتن ده شب، یک مجلس مهمانی تشکیل شد و پس از صرف شام، ما عازم مدرسه شدیم. در راه بازگشت به مدرسه، به چند نفر برخورد کردم که خیلی از سخنرانی من تشکر و قدردانی کردند. یکی دست و صورت من را می‌بوسید و دیگری به عبای من تبرّک می‌جست و احترام فراوانی به من گذاشتند که آقا شما چشم ما را روشن کردید. بعد پرسیدند که کجا قصد دارید بروید؟ گفتم که، می‌خواهم به مدرسه بروم. آنها گفتند که، خواهش می‌کنیم امشب را به منزل ما تشریف بیاورید و مهمان ما باشید. من هم در مقابل آن همه لطف و احترامی که از آنها دیده بودم، به ناچار دعوت آنها را پذیرفتم و راهی منزل آنها شدم. مقداری راه آمدیم تا به در بزرگ و محکمی رسیدیم. در را باز کردند، و وارد شدیم. بعد، درب خانه را از داخل، از پایین، از وسط و از بالا بستند. وارد اتاق که شدیم درب اتاق را هم از داخل بستند.
ناگهان با چند نفر مواجه شدم که با حالتی خشمگین دور اتاق نشسته‌اند و هیچ توجهی به ورود من نشان ندادند و حتی سلام من را هم پاسخ نگفتند. من پیش خودم فکر کردم شاید بینشان نزاعی وجود دارد. ولی وقتی نشستم یکی از آنها با حالت توهین‌آمیز و با صدای بلند به من خطاب کرد که، «سیّد این مزخرفات چیست که بالای منبر می‌گویی؟ وشروع به تهدید کرد. من که انتظار چنین سخنانی را نداشتم، به یکی از آنها که مرا به آنجا برده بود، رو کردم و گفتم: چرا این آقا این گونه حرف می‌زند؟ دیدم آنها هم سخنان او را تأیید کردند، و شروع کردند به ناسزا گفتن و توهین کردن به ما. سپس چاقو و دشنه آماده شده و گفتند: امشب شب آخر عمر تو است و تو را خواهیم کشت. من که تازه متوجه شده بودم که با پای خودم به قتلگاهم آمده‌ام، شروع کردم به نصیحت کردن آنها، تا بلکه بتوانم آنها را از فکر کشتن منصرف کنم. در ابتدا بین آنها بگو مگو بود و نمی‌خواستند مهلت سخن گفتن به من بدهند. ولی وقتی به آنها گفتم که من در دست شما اسیر هستم و شب هم خیلی طولانی است، اجازه بدهید سخنی با شما بگویم به ما مهلت دادند که صحبت کنیم. گفتم: من پدر و مادر پیری از قریه هرند (در اطراف اصفهان) دارم که مرا به زحمت به شهر فرستاده‌اند که درس بخوانم و به مقامی برسم و خدمتی بکنم. اکنون اگر خبر مرگ مرا بشنوند برای آنها خیلی سخت است و چه بسا سکته کنند، یا بمیرند، شما بیایید به خاطر آنها دست از کشتن من بردارید. دیدم در جواب با تندی و اهانت می‌گفتند، زود کار را تمام کنید و اصلاً اعتنایی به سخن من ‌نکردند.
دوباره گفتم: شب طولانی است و عجله‌ای ندارد، ولی حرف دیگری هم دارم. گفتند: بگو ولی حرف آخرینت باشد. گفتم شما با این کار خودتان یک امامزاده واجب‌التعظیمی را پدید می‌آورید که مردم بر مرقد من ضریحی درست خواهند نمود، و سال‌های سال به زیارت من خواهند آمد، و برای من طلب رحمت و ادای احترام و برای قاتلین من نفرین و لعن خواهند کرد. پس بیایید و به خاطر خودتان که بدنام نشوید، از این کار منصرف شوید.
باز دیدم سر و صدا بلند شد که او را زود بکشید، خلاصش کنید، اینها چه حرف‌هایی است که می‌زند؟
من که دیگر از موعظه کردن ناامید شدم، دست از حیات خودم کشیدم و آماده مرگ شدم،
پس گفتم: اکنون که شما تصمیم به کشتن من دارید، اجازه دهید که دم مرگ دو رکعت نماز بخوانم و بعد هر چه می‌خواهید بکنید. باز سر و صدا بلند شد، بعضی مخالف بودند و بعضی موافق و بالاخره راضی شدند که به اندازه دو رکعت نماز به من مهلت بدهند. وقتی فهمیدند که می‌خواهم وضو بسازم، بعضی گفتند: وضو گرفتن را بهانه ساخته‌ تا بیرون اتاق برود و فریاد بزند. گفتم، شما همراه من بیایید، اگر فریادی زدم همان‌جا کارم را تمام کنید من اصلاً در این فکر نیستم. بالاخره با اصرار، پیشنهاد من را قبول کردند و چند نفر چاقو و خنجر به دست، همراه من از اتاق بیرون آمدند که مبادا فریاد بزنم و به همسایه‌ها خبر دهم. وضو گرفتم و به داخل اتاق برگشتم و به نماز ایستادم.
از آنجا که احساس می‌کردم آخرین نمازی است که اقامه می‌کنم، با حال توجه و حضور قلب زیاد نماز را خواندم. در سجده آخر نماز بود که قصد کردم هفت مرتبه بگویم: «المستغاث بک یا صاحب‌الزمان». و در ذهنم این گونه خطور کرد که یا بقیه الله، من برای دفاع از دین شما و آبا و اجدادتان اینجا گرفتار شده‌ام. هرگز برای تبلیغ از شخص خودم، مطالب ضدّ بهائیت را بر روی منبر نگفتم. اکنون اگر مصلحت می‌دانید به هر طریقی که می‌دانید مرا از دست اینها نجات دهید، زیرا شما هم می‌دانید که من اینجا گرفتار شده‌ام و هم می‌توانید مرا نجات دهید.
هنوز در سجده آخر نماز بودم که شنیدم درب اتاق باز شد؛ با اینکه از داخل بسته شده بود.
سپس آقایی وارد شدند و کنار من ایستادند. من سر از سجده برداشتم و تشهد و سلام نماز را خواندم.
آقا منتظر بودند تا نماز من تمام شود، آنگاه به من اشاره کردند که بلند شو تا برویم. دست مرا گرفتند و به قصد بیرون آمدن از خانه، راه افتادیم.
این بیست نفری که لحظه‌ای پیش دست به چاقو بودند تا مرا بکشند، گویی همه مجسمه‌ای بر دیوار شده بودند که چشم‌های آنها می‌دید و گوش‌هایشان می‌شنید ولی آن چنان تصرّفی در آنها شده بود که از جای خود نمی‌توانستند تکان بخورند، یا کلمه‌ای حرف بزنند.
همراه آقا از اتاق بیرون آمدم. درب خانه هم باز بود، در حالی که قبلاً چندین قفل بر آن زده بودند.
از خانه بیرون آمدیم، نیمه شب بود. در فکر من هم تصرفی شده بود که توجهی به اینکه این آقا که هستند و من به چه کسی در نماز استغاثه نمودم، نداشتم. بلکه در فکر این بودم که حالا وقتی به درب مدرسه می‌رسم، خادم مدرسه درب را بسته و من چگونه وارد مدرسه شوم.
اما وقتی رسیدیم، دیدم درب باز است و ما داخل مدرسه شدیم.
من به آن آقای بزرگوار تعارف کردم و گفتم: بفرمایید داخل حجره، در خدمتتان باشیم. ایشان در جواب، جمله‌ای به این مضمون فرمودند که «باید بروم و افرادی نظیر شما هستند که باید به فریادشان برسم».
من از ایشان جدا شدم و به داخل حجره رفتم. در حالی که برای روشن کردن چراغ به دنبال کبریت می‌گشتم،
ناگهان به خود آمدم که، من کجا بودم؟ بهائی‌ها چه قصدی داشتند؟ و من چگونه متوسّل شدم و از دست آنها رهایی یافتم؟ و اکنون چگونه آمده‌ام و کجا هستم؟
به دنبال این فکرها، در پی آن بزرگوار بیرون دویدم ولی هر چه تفحّص کردم اثری از آقا نیافتم.
فردا صبح شنیدم خادم مدرسه با طلبه‌ها، بر سر اینکه چرا درب مدرسه را باز گذاشته‌اند و چرا دیروقت به مدرسه آمده‌اند، نزاع داشتند.
فهمیدم که درب مدرسه هم توسط خادم بسته بوده و به برکت آقا، هنگام ورودمان باز شده است.
طلاب اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند، تا اینکه سراغ ما آمدند که چه کسی برای شما درب را باز کرد؟ من گفتم: ما که آمدیم درب مدرسه باز بود و جریان را کتمان کردم.
صبح همان شب، همان بیست نفر آمدند و سراغ مرا گرفتند و به حجره‌ام وارد شدند و همگی اظهار داشتند که شما را قسم می‌دهیم، به جان همان کسی که دیشب شما را از مرگ و ما را از گمراهی و ظلالت نجات داد، راز ما را فاش نکن و همگی شهادتین گفتند و اسلام آوردند.
من همچنان این راز را در دل داشتم و آن را به احدی نمی‌گفتم تا مدّتی بعد از آن، اشخاصی از تهران نزد من آمدند و گفتند: جریان آن شب را بازگو کنید. معلوم شد که آن بیست نفر جریان را به رفقایشان گفته بودند و آنها هم مسلمان شده بودند.ایشان فرمودند:
من در ایام جوانی که هنوز ازدواج نکرده بودم، در یکی از حجره‌های «مدرسه علمیّه جدّه کوچک» به سر می‌بردم.

زمانی از من دعوت شد که در محله‌ای ده شب منبر بروم، البته به من گفتند: در همسایگی منزلی که قرار است منبر بروید، چند خانواده بهائی ـ خذلهم الله ـ سکونت دارند که باید مواظب آنها باشید و سخنی که موجب رنجش آنها بشود نزنید.
خلاصه، ضمن قبول این دعوت، به فکرم افتاد که این ده شب را علیه بهائیت صحبت کنم. لذا در آن ده شب، درباره پوچ بودن عقاید بهائیان داد سخن دادم و از اساس بطلان این فرقه ضالّه را آشکار و برملا ساختم.
بعد از پایان یافتن ده شب، یک مجلس مهمانی تشکیل شد و پس از صرف شام، ما عازم مدرسه شدیم. در راه بازگشت به مدرسه، به چند نفر برخورد کردم که خیلی از سخنرانی من تشکر و قدردانی کردند. یکی دست و صورت من را می‌بوسید و دیگری به عبای من تبرّک می‌جست و احترام فراوانی به من گذاشتند که آقا شما چشم ما را روشن کردید. بعد پرسیدند که کجا قصد دارید بروید؟ گفتم که، می‌خواهم به مدرسه بروم. آنها گفتند که، خواهش می‌کنیم امشب را به منزل ما تشریف بیاورید و مهمان ما باشید. من هم در مقابل آن همه لطف و احترامی که از آنها دیده بودم، به ناچار دعوت آنها را پذیرفتم و راهی منزل آنها شدم. مقداری راه آمدیم تا به در بزرگ و محکمی رسیدیم. در را باز کردند، و وارد شدیم. بعد، درب خانه را از داخل، از پایین، از وسط و از بالا بستند. وارد اتاق که شدیم درب اتاق را هم از داخل بستند.
ناگهان با چند نفر مواجه شدم که با حالتی خشمگین دور اتاق نشسته‌اند و هیچ توجهی به ورود من نشان ندادند و حتی سلام من را هم پاسخ نگفتند. من پیش خودم فکر کردم شاید بینشان نزاعی وجود دارد. ولی وقتی نشستم یکی از آنها با حالت توهین‌آمیز و با صدای بلند به من خطاب کرد که، «سیّد این مزخرفات چیست که بالای منبر می‌گویی؟ وشروع به تهدید کرد. من که انتظار چنین سخنانی را نداشتم، به یکی از آنها که مرا به آنجا برده بود، رو کردم و گفتم: چرا این آقا این گونه حرف می‌زند؟ دیدم آنها هم سخنان او را تأیید کردند، و شروع کردند به ناسزا گفتن و توهین کردن به ما. سپس چاقو و دشنه آماده شده و گفتند: امشب شب آخر عمر تو است و تو را خواهیم کشت. من که تازه متوجه شده بودم که با پای خودم به قتلگاهم آمده‌ام، شروع کردم به نصیحت کردن آنها، تا بلکه بتوانم آنها را از فکر کشتن منصرف کنم. در ابتدا بین آنها بگو مگو بود و نمی‌خواستند مهلت سخن گفتن به من بدهند. ولی وقتی به آنها گفتم که من در دست شما اسیر هستم و شب هم خیلی طولانی است، اجازه بدهید سخنی با شما بگویم به ما مهلت دادند که صحبت کنیم. گفتم: من پدر و مادر پیری از قریه هرند (در اطراف اصفهان) دارم که مرا به زحمت به شهر فرستاده‌اند که درس بخوانم و به مقامی برسم و خدمتی بکنم. اکنون اگر خبر مرگ مرا بشنوند برای آنها خیلی سخت است و چه بسا سکته کنند، یا بمیرند، شما بیایید به خاطر آنها دست از کشتن من بردارید. دیدم در جواب با تندی و اهانت می‌گفتند، زود کار را تمام کنید و اصلاً اعتنایی به سخن من ‌نکردند.
دوباره گفتم: شب طولانی است و عجله‌ای ندارد، ولی حرف دیگری هم دارم. گفتند: بگو ولی حرف آخرینت باشد. گفتم شما با این کار خودتان یک امامزاده واجب‌التعظیمی را پدید می‌آورید که مردم بر مرقد من ضریحی درست خواهند نمود، و سال‌های سال به زیارت من خواهند آمد، و برای من طلب رحمت و ادای احترام و برای قاتلین من نفرین و لعن خواهند کرد. پس بیایید و به خاطر خودتان که بدنام نشوید، از این کار منصرف شوید.
باز دیدم سر و صدا بلند شد که او را زود بکشید، خلاصش کنید، اینها چه حرف‌هایی است که می‌زند؟
من که دیگر از موعظه کردن ناامید شدم، دست از حیات خودم کشیدم و آماده مرگ شدم،
پس گفتم: اکنون که شما تصمیم به کشتن من دارید، اجازه دهید که دم مرگ دو رکعت نماز بخوانم و بعد هر چه می‌خواهید بکنید. باز سر و صدا بلند شد، بعضی مخالف بودند و بعضی موافق و بالاخره راضی شدند که به اندازه دو رکعت نماز به من مهلت بدهند. وقتی فهمیدند که می‌خواهم وضو بسازم، بعضی گفتند: وضو گرفتن را بهانه ساخته‌ تا بیرون اتاق برود و فریاد بزند. گفتم، شما همراه من بیایید، اگر فریادی زدم همان‌جا کارم را تمام کنید من اصلاً در این فکر نیستم. بالاخره با اصرار، پیشنهاد من را قبول کردند و چند نفر چاقو و خنجر به دست، همراه من از اتاق بیرون آمدند که مبادا فریاد بزنم و به همسایه‌ها خبر دهم. وضو گرفتم و به داخل اتاق برگشتم و به نماز ایستادم.
از آنجا که احساس می‌کردم آخرین نمازی است که اقامه می‌کنم، با حال توجه و حضور قلب زیاد نماز را خواندم. در سجده آخر نماز بود که قصد کردم هفت مرتبه بگویم: «المستغاث بک یا صاحب‌الزمان». و در ذهنم این گونه خطور کرد که یا بقیه الله، من برای دفاع از دین شما و آبا و اجدادتان اینجا گرفتار شده‌ام. هرگز برای تبلیغ از شخص خودم، مطالب ضدّ بهائیت را بر روی منبر نگفتم. اکنون اگر مصلحت می‌دانید به هر طریقی که می‌دانید مرا از دست اینها نجات دهید، زیرا شما هم می‌دانید که من اینجا گرفتار شده‌ام و هم می‌توانید مرا نجات دهید.
هنوز در سجده آخر نماز بودم که شنیدم درب اتاق باز شد؛ با اینکه از داخل بسته شده بود.
سپس آقایی وارد شدند و کنار من ایستادند. من سر از سجده برداشتم و تشهد و سلام نماز را خواندم.
آقا منتظر بودند تا نماز من تمام شود، آنگاه به من اشاره کردند که بلند شو تا برویم. دست مرا گرفتند و به قصد بیرون آمدن از خانه، راه افتادیم.
این بیست نفری که لحظه‌ای پیش دست به چاقو بودند تا مرا بکشند، گویی همه مجسمه‌ای بر دیوار شده بودند که چشم‌های آنها می‌دید و گوش‌هایشان می‌شنید ولی آن چنان تصرّفی در آنها شده بود که از جای خود نمی‌توانستند تکان بخورند، یا کلمه‌ای حرف بزنند.
همراه آقا از اتاق بیرون آمدم. درب خانه هم باز بود، در حالی که قبلاً چندین قفل بر آن زده بودند.
از خانه بیرون آمدیم، نیمه شب بود. در فکر من هم تصرفی شده بود که توجهی به اینکه این آقا که هستند و من به چه کسی در نماز استغاثه نمودم، نداشتم. بلکه در فکر این بودم که حالا وقتی به درب مدرسه می‌رسم، خادم مدرسه درب را بسته و من چگونه وارد مدرسه شوم.
اما وقتی رسیدیم، دیدم درب باز است و ما داخل مدرسه شدیم.
من به آن آقای بزرگوار تعارف کردم و گفتم: بفرمایید داخل حجره، در خدمتتان باشیم. ایشان در جواب، جمله‌ای به این مضمون فرمودند که «باید بروم و افرادی نظیر شما هستند که باید به فریادشان برسم».
من از ایشان جدا شدم و به داخل حجره رفتم. در حالی که برای روشن کردن چراغ به دنبال کبریت می‌گشتم،
ناگهان به خود آمدم که، من کجا بودم؟ بهائی‌ها چه قصدی داشتند؟ و من چگونه متوسّل شدم و از دست آنها رهایی یافتم؟ و اکنون چگونه آمده‌ام و کجا هستم؟
به دنبال این فکرها، در پی آن بزرگوار بیرون دویدم ولی هر چه تفحّص کردم اثری از آقا نیافتم.
فردا صبح شنیدم خادم مدرسه با طلبه‌ها، بر سر اینکه چرا درب مدرسه را باز گذاشته‌اند و چرا دیروقت به مدرسه آمده‌اند، نزاع داشتند.
فهمیدم که درب مدرسه هم توسط خادم بسته بوده و به برکت آقا، هنگام ورودمان باز شده است.
طلاب اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند، تا اینکه سراغ ما آمدند که چه کسی برای شما درب را باز کرد؟ من گفتم: ما که آمدیم درب مدرسه باز بود و جریان را کتمان کردم.
صبح همان شب، همان بیست نفر آمدند و سراغ مرا گرفتند و به حجره‌ام وارد شدند و همگی اظهار داشتند که شما را قسم می‌دهیم، به جان همان کسی که دیشب شما را از مرگ و ما را از گمراهی و ظلالت نجات داد، راز ما را فاش نکن و همگی شهادتین گفتند و اسلام آوردند.
من همچنان این راز را در دل داشتم و آن را به احدی نمی‌گفتم تا مدّتی بعد از آن، اشخاصی از تهران نزد من آمدند و گفتند: جریان آن شب را بازگو کنید. معلوم شد که آن بیست نفر جریان را به رفقایشان گفته بودند و آنها هم مسلمان شده بودند.


Image

Image

منظره داخل مدرسه جده كوج = سالهاى قبل


سالهاى اخير
مدرسة جدّة کوچک . در یکی از بازارچه های بازار بزرگ اصفهان به نام «قهوه کاشیها» قرار دارد. این محل در چهار وقفنامه از چهار مدرسة اصفهان در دورة صفوی جنبِ خان مشهور به انارفروشان معرفی شده است . مسیر اصلی بازار، در زمان بنیان مدرسه ، از قهوه کاشیها به سرای ساروتَقی (در محل :ساروتْقی ) می رفت و از بازارچة مشیرْ انصاری و فضای میان هارونیه و مسجد علی علیه السلام و «درب حمامْ کُرسی » و بازار گندم فروشان می گذشت و به بازار قاز منتهی می شد و جدّة کوچک نیز، همچون اغلب مدارس و کاروانسراها، در این مسیر بود . بنا بر کتیبة مرمرینی که بر دیوار یکی از غرفه های حیاط شمالی مدرسه نصب شده ، این عمارت به امر دلارام خانم (جدّة شاه عباس دوم ) و به سعی ولی آقا ساخته شده و بنای آن در رجب ۱۰۵۷ پایان یافته است . بر اساس کتیبة سردرِ مدرسه ، جدّة کوچک وقفِ طلاب اثناعشری شده و ثواب وقف به روح صفی میرزا (مقتول ۱۰۲۴)، فرزند ارشد و ولیعهد شاه عباس اول ، هدیه شده است . ظاهراً دلارام خانم ، مادر صفی میرزا و همسر شاه عباس اول بوده و به همین سبب ، او را جدّة بزرگ شاه عباس دوم خوانده اند . در پشت وقفنامة مدرسه ، فهرستی از کتابهای وقفی آمده که به چهار دسته تقسیم شده اند و ثوابِ وقفِ هر دسته ، به ترتیب ، به شاه عباس ماضی ، دلارام خانم ، صفی میرزا و شاه صفی اختصاص یافته است مدرسة جدّة کوچک در دو طبقه بنا شده و مساحت آن حدود هفتصدمترمربع است. درِ ورودی مدرسه ، داخل بازار و در ضلع جنوبی عمارت واقع شده و کتیبة سردر آن به خط ثلث محمدرضا امامی * ، خوشنویس نامور دورة صفوی ، بر زمینة کاشیِ معرق لاجوردی است .
http://isfahan.irib.ir/-/%D9%85%D8%AF%D ... A%86%DA%A9
https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8 ... A%86%DA%A9
http://fa.wikishia.net/view/%D9%85%D8%A ... 8%A7%D9%86)
Image


درب ورودي مدرسه از داخل مدرسه
Image

Image

Image

Image

Image


http://wikimapia.org/#lang=fa&lat=32.66 ... 8%A7%D9%86

Image

Image

Image

Image

Image

Image

Image

والحمد لله رب العالمين
00243471
 
پست ها : 4
تاريخ عضويت: پنج شنبه سپتامبر 05, 2019 10:08 am

مقبره سید محمد باقر شفتی

پستتوسط 00243472 » يکشنبه دسامبر 08, 2019 12:37 am

مقبره سید محمد باقر شفتی در محله بیدآباد، خیابان مسجد سید اصفهان و جنب مسجد سید قرار دارد.

مسجد سید اصفهان با حمایت این بزرگوار ساخته شده است. در کتاب اصحاب استجاره درباره خرید باغ صاحبیه از آقای شفتی نام برده شده و قاب عکسی در مقبره شان وجود دارد که درمود تشرفشان به سرزمین خضراء بیان شده است .

مختصات : 32.665110, 51.664165

لینک مختصات : https://www.google.com/maps/place/32%C2 ... d51.664165

ویکی مپیا : https://wikimapia.org/#lang=fa&lat=32.6 ... 9782447/fa

Image

Image

Image

Image

Image
00243472
 
پست ها : 98
تاريخ عضويت: پنج شنبه سپتامبر 05, 2019 10:11 am

مشهد مهدوي درب مدرسه باقريه درب كوشك

پستتوسط 00243472 » دوشنبه دسامبر 09, 2019 7:47 am

مشهد مهدوي درب مدرسه باقريه علیه السلام درب كوشك ـ اصفهان خیابان طیب


نقل از مرحوم حاج شيخ على اكبر نهاوندي در عبقري الحسان - الياقوت الاحمر - ياقوتة29

دیدن جناب مستطاب زبده الاطياب آقاي آقا شيخ حيدر علي مدرس اصفهاني است آن حضرت را در غيبت کبري و نشناختنش درحين تشرف وايضا مدرس مزبور مرقوم داشته که يکي از مواقعيکه خود اين حقير در حضور با هر النورش مشرف شدم و آن مولا را نشناختم در سنه که در اصفهان بسيار سرد شد و قريب پنجاه روز آفتاب ديده نشد و علي الدوام برف ميامد و برودت هوا چنان موثر بود که نهرهاي جاري يخ بسته بود و آنروز بنده در مدرسه باقريه (درب کوشک) حجره داشتم و حجره حقير روي نهر واقع بود و مقابل حجره مثل کوه برف و يخ جمع شده و از کثرت برف و شدت برودت راه تردد از دهات بشهر قطع شده و طلاب دهاتي فوق العاده در مضيقه و سختي بودند تا روزي پدر بنده با کمال عسرت بشهر آمدند که بنده را در سده ببرند نزد خودشان که وسائل آسايش بهتر فراهم باشد اتفاقا برودت و بارش بيشتر شد و مانع از رفتن گرديد و خاکه و ذغال هم جهت اشخاص بي تهيه معسور بلکه غير مقدور بود از قضا نيمه شبي نفط چراغ تمام و کرسي هم سرد و مدرسه هم از طلاب خالي حتي خادم هم اول شب درب مدرسه را بسته و به خانه اش رفته بود فقط يک نفر طلبه درسمت ديگر مدرسه در حجره اش خوابيده بود پدر بنده در آن موقع بناي تغير و تشدد را گذاردند که تا چه اندازه ما و خود را به زحمت و مشقت انداخته فعلا که اساس درس و مباحثه غير مرتب است چرا در مدرسه ماندي و به منزل نيامدي تا ما و خود را باين سختي دچار نکنيد بنده را غير از سکوت و در دل با خدا راز گفتن هيچ چاره نبود ولي از شدت سرما خواب چشم ما رفته و تقريبا شب هم از نيمه گذشته بود .

که ناگاه صداي درب مدرسه بلند شد کسي محکم در را ميکوبد ما اعتنائي نکرديم باز بشدت در زد ما خودداري از جواب نموديم بخيال آنکه اگر از زير لحاف و پوستين بيرون آئيم ديگر گرم نميشويم که مرتبه ديگر چنان در را کوبيدند که تمام مدرسه بجنبش آمد اين بار خود رامجبور در اجابت ديده بنده برخواستم چوندر حجره را باز کردم ديدم بقدري برف آمده که از لب ازاره ايوان قريب يک وجب بالاتر است پا را در برف ميگذاشتيم تا زانو يا بالاتر فرو ميرفت بهر زحمتي بود خود را بدهليز مدرسه رسانيده گفتم کيستي اينوقت شب کسي در مدرسه نيست که بنده را باسم وهويت صدا زدند و فرمودند شما را ميخواهم که بدن من بلرزه آمد پيش خود گفتم اينوقت شب و مهمان آشنا و شناختن او مرا از عقب در کاملا اسباب خجلت فراهم شد در فکر عذري بودم که بتراشم شايد رفع مزاحمت و خجالت بشود گفتم خادم در را بسته و به خانه رفته و من نميتوانم بگشايم گفتند بيا از سوراخ بالاي در اين چاقو را بگير و از فلان محل باز کن فوق العاده تعجب کردم چون اين رمز را غير از دو سه نفر اهل مدرسه کسي نمي دانست خلاصه چاقو را گرفته و در را گشودم و درب مدرسه روشن بود اگر چه اول شب چراغ برق جلو مدرسه روشن بود ولي آنوقت خاموش بود لکن حقير متذکر نبودم غرض شخصي را ديدم در زي شوفرها کلاه تيماجي گوشه دار بر سر و عينک مانندي جلو چشم و شال پشمي بر گردن و سينه بسته و کليجه ترياکي رنگي که داخل آن پشمي بود پوشيده و دست کش چرمي در دست و پاها را با مچ پيچ محکم بسته سلامي کردم و ايشان رد سلام باحسن فرمودند ولي بنده دقت در آنداشتم که از صوت و صدا شخصش را بشناسم که کدام يک از آشنايان ما است که از تمام خصوصيات حال ما و مدرسه با اطلاع ميباشند که دستشان را پيش آورده ديدم از بند انگشت تا خر دست پولهاي رواج تازه سکه همه دو قراني چيده بر دست بنده گذاردند و چاقويشانرا گرفتند و فرمودند فردا صبح خاکه براي شما مياورند و اعتقاد شما بايد بيش از اينها باشد و بپدرتان بگوئيد اينقدر قرقر مکن ما بيصاحب نيستيم

ديگر اينجا بنده مسرور شده تعارف را کردم گرفتم که بفرمائيد و ابويم تقصير ندارند چون وسائل همه مختل بود حتي نفت چراغ فرمودند آن شمع کچي که در رفه صندوقخانه است روشن کنيد دو مرتبه عرض کردم آقا اينچه پولي است فرمودند مال شما است خرج کنيد و تعجيل در رفتن داشتند و تا بنده با ايشان حرف ميزدم الم پير ما را درک نمي کردم خواستم در را ببندم متذکر امري شدم در را گشودم که از نام شريفش بپرسم ديدم آن روشنائي که جزئيات هم ديده ميشد مبدل بتاريکي شده متبسه شدم تفحص از آثار قدمهاي شريفش کردم که يکنفر اين همه وقت پشت در روي اين برفها ايستاده باشد بايد آثار قدمش در برف ظاهر باشد کان برفها مهر و آثار قدم و آمد و شدي نبود چون رفتن بنده طولي کشيد ابوي متوحش از در حجره مرا صدا ميزدند بيا هر که ميخواهد باشد خلاصه بنده مايوس شدم از ديدنش بار ديگر در را بسته و بحجره آمدم ديدم تشدد ابوي از پيشتر بيشتر که با کي حرف ميزدي در اين هواي سرد که زبان با لب و دهان يخ ميکند اتفاقا همين طور هم بود در رفه که فرمودند دست بردم شمع کچي ديدم که دوسال قبل آنجا نهاده بودم و بکلي از نظرم رفته بود

آوردم روشن کردم و پولها را روي کرسي ريختم و قصه را به ابوي گفتم آنوقت حالي به من دست داد که شرحش گفتني نيست و گمان ميکردي از آنحال و حرارت شمع برودت هوا را حس نميکرديم به همين حالها بوديم که صبح شد ابوي جهت تحقيق پشت در مدرسه رفتند جاي پاي من بود و اثري از جاي پاي آن حضرت نبود هنوز مشغول تعقيب نماز صبح بوديم که يکي از دوستان مقداري ذقال و خاکه جهت طلاب مدرسه فرستاده بود که تا پايان آنسردي و زمستان کافي بود انتهي.

مدرسه باقریه اساس بنای آن، مربوط به قبل از دوران صفویه است. در آن زمان تکیه و مقبره يكي از عرفا بوده است و در قرن دهم با سلطه مخالفان عرفان به صورت مدرسه درآمده است .


مختصات :32.662618, 51.666794

لینک مختصات : https://www.google.com/maps/place/32%C2 ... 51.6667941

ویکی مپیا : http://wikimapia.org/#lang=fa&lat=32.66 ... 8%B4%D9%83)-%D9%85%D8%B4%D9%87%D8%AF-%D9%85%D9%87%D8%AF%D9%88%D9%8A

Image

Image

Image



دومين مزار محله بيدآباد

در انتهاي همين مدرسه در بقعه و گنبدي كه هنوز باقي است واقع مي باشد، البته صورت قبر را محو كرده اند اما قبه و زير زمين مرقد، به صورت انباري اثاثيه متروكه طلاب درآمده است

همانطور كه اشاره شد مدرسه امروز ساختمان مزار عارف مدفون بوده است و حجرات براى خلوت و عبادت و بيتوته اهل معرفت و استراحتگاه زائران بوده است، ولذا تاثير معنويت بقعه و نماى اصلي همچنان در مدرسه ظاهري امروز باقي مانده و صفاي خاصي دارد كه با فضاى عموم مدارس عليمه متفاوت است.
بقعه مزار دوم كه اين مدرسه صحن و سراي آن بوده به ايوان انتهاى مدرسه راه داشته كه در دوره محو نشان آثار قبر آن عارف الهي درب بقعه به ايوانش مسدود و گويا هيچگاه نبوده و تنها دربي فرعي به حيات خلوت بشت آن ايجاد كرده اند، مخربين ضدعرفان هيچ سنگ و لوحي از مرقد و نام و نشاني در كتيبه هاى بقعه باقي نگذاشته اند‎.

Image
قبه مرقد مذكور با دايره قرمز رنگ مشخص شده است


Image
تصوير سردرب مدرسه درب كوشك كه قبلا تكيه و مزار اهل معرفت بوده است و در اين ورودي محل مشهد و زيارتگاه مهدوي عليه السلام در واقعه فوق الذكر است
در کل 1 بار ویرایش شده. اخرین ویرایش توسط 00243472 در جمعه ژوئن 05, 2020 8:20 pm .
00243472
 
پست ها : 98
تاريخ عضويت: پنج شنبه سپتامبر 05, 2019 10:11 am

بعدي

بازگشت به شهر اصفهان و حومه


Aelaa.Net