مشهد مهدوي واقع در ورودى مدرسه علمیّه "جدّه کوچک" اصفهاناصفهان دو مدرسه علميه به اسم "جده" دارد، آنكه بزركتر است را مي كويند جده بزرگ، و انكه كوچكتر است را مي گويند جده كوچك
جناب حاجآقا سیّد رضا هرندی از خطبای اصفهان بودند، و خلوص، صداقت، ساده زیستی و لحن شیرین ایشان در موعظه و تمثیل هنگام سخنرانی، در خاطر کسانی است که سالها پای منبرشان حضور داشتهاند. ایشان در دوازده بهمن ۱۳۶۰ رحلت کردند و در گلستان شهدای اصفهان مدفون هستند. در اوائل پیروزی انقلاب اسلامی، یک شب در روضهای که به مناسبت دهه فاطمیّه(س) برپا بود، بر فراز منبر جریان تشرف خویش را بیان کردند.
ایشان فرمودند:
من در ایام جوانی که هنوز ازدواج نکرده بودم، در یکی از حجرههای «مدرسه علمیّه جدّه کوچک» به سر میبردم.
زمانی از من دعوت شد که در محلهای ده شب منبر بروم، البته به من گفتند: در همسایگی منزلی که قرار است منبر بروید، چند خانواده بهائی ـ خذلهم الله ـ سکونت دارند که باید مواظب آنها باشید و سخنی که موجب رنجش آنها بشود نزنید.
خلاصه، ضمن قبول این دعوت، به فکرم افتاد که این ده شب را علیه بهائیت صحبت کنم. لذا در آن ده شب، درباره پوچ بودن عقاید بهائیان داد سخن دادم و از اساس بطلان این فرقه ضالّه را آشکار و برملا ساختم.
بعد از پایان یافتن ده شب، یک مجلس مهمانی تشکیل شد و پس از صرف شام، ما عازم مدرسه شدیم. در راه بازگشت به مدرسه، به چند نفر برخورد کردم که خیلی از سخنرانی من تشکر و قدردانی کردند. یکی دست و صورت من را میبوسید و دیگری به عبای من تبرّک میجست و احترام فراوانی به من گذاشتند که آقا شما چشم ما را روشن کردید. بعد پرسیدند که کجا قصد دارید بروید؟ گفتم که، میخواهم به مدرسه بروم. آنها گفتند که، خواهش میکنیم امشب را به منزل ما تشریف بیاورید و مهمان ما باشید. من هم در مقابل آن همه لطف و احترامی که از آنها دیده بودم، به ناچار دعوت آنها را پذیرفتم و راهی منزل آنها شدم. مقداری راه آمدیم تا به در بزرگ و محکمی رسیدیم. در را باز کردند، و وارد شدیم. بعد، درب خانه را از داخل، از پایین، از وسط و از بالا بستند. وارد اتاق که شدیم درب اتاق را هم از داخل بستند.
ناگهان با چند نفر مواجه شدم که با حالتی خشمگین دور اتاق نشستهاند و هیچ توجهی به ورود من نشان ندادند و حتی سلام من را هم پاسخ نگفتند. من پیش خودم فکر کردم شاید بینشان نزاعی وجود دارد. ولی وقتی نشستم یکی از آنها با حالت توهینآمیز و با صدای بلند به من خطاب کرد که، «سیّد این مزخرفات چیست که بالای منبر میگویی؟ وشروع به تهدید کرد. من که انتظار چنین سخنانی را نداشتم، به یکی از آنها که مرا به آنجا برده بود، رو کردم و گفتم: چرا این آقا این گونه حرف میزند؟ دیدم آنها هم سخنان او را تأیید کردند، و شروع کردند به ناسزا گفتن و توهین کردن به ما. سپس چاقو و دشنه آماده شده و گفتند: امشب شب آخر عمر تو است و تو را خواهیم کشت. من که تازه متوجه شده بودم که با پای خودم به قتلگاهم آمدهام، شروع کردم به نصیحت کردن آنها، تا بلکه بتوانم آنها را از فکر کشتن منصرف کنم. در ابتدا بین آنها بگو مگو بود و نمیخواستند مهلت سخن گفتن به من بدهند. ولی وقتی به آنها گفتم که من در دست شما اسیر هستم و شب هم خیلی طولانی است، اجازه بدهید سخنی با شما بگویم به ما مهلت دادند که صحبت کنیم. گفتم: من پدر و مادر پیری از قریه هرند (در اطراف اصفهان) دارم که مرا به زحمت به شهر فرستادهاند که درس بخوانم و به مقامی برسم و خدمتی بکنم. اکنون اگر خبر مرگ مرا بشنوند برای آنها خیلی سخت است و چه بسا سکته کنند، یا بمیرند، شما بیایید به خاطر آنها دست از کشتن من بردارید. دیدم در جواب با تندی و اهانت میگفتند، زود کار را تمام کنید و اصلاً اعتنایی به سخن من نکردند.
دوباره گفتم: شب طولانی است و عجلهای ندارد، ولی حرف دیگری هم دارم. گفتند: بگو ولی حرف آخرینت باشد. گفتم شما با این کار خودتان یک امامزاده واجبالتعظیمی را پدید میآورید که مردم بر مرقد من ضریحی درست خواهند نمود، و سالهای سال به زیارت من خواهند آمد، و برای من طلب رحمت و ادای احترام و برای قاتلین من نفرین و لعن خواهند کرد. پس بیایید و به خاطر خودتان که بدنام نشوید، از این کار منصرف شوید.
باز دیدم سر و صدا بلند شد که او را زود بکشید، خلاصش کنید، اینها چه حرفهایی است که میزند؟
من که دیگر از موعظه کردن ناامید شدم، دست از حیات خودم کشیدم و آماده مرگ شدم،
پس گفتم: اکنون که شما تصمیم به کشتن من دارید، اجازه دهید که دم مرگ دو رکعت نماز بخوانم و بعد هر چه میخواهید بکنید. باز سر و صدا بلند شد، بعضی مخالف بودند و بعضی موافق و بالاخره راضی شدند که به اندازه دو رکعت نماز به من مهلت بدهند. وقتی فهمیدند که میخواهم وضو بسازم، بعضی گفتند: وضو گرفتن را بهانه ساخته تا بیرون اتاق برود و فریاد بزند. گفتم، شما همراه من بیایید، اگر فریادی زدم همانجا کارم را تمام کنید من اصلاً در این فکر نیستم. بالاخره با اصرار، پیشنهاد من را قبول کردند و چند نفر چاقو و خنجر به دست، همراه من از اتاق بیرون آمدند که مبادا فریاد بزنم و به همسایهها خبر دهم. وضو گرفتم و به داخل اتاق برگشتم و به نماز ایستادم.
از آنجا که احساس میکردم آخرین نمازی است که اقامه میکنم، با حال توجه و حضور قلب زیاد نماز را خواندم. در سجده آخر نماز بود که قصد کردم هفت مرتبه بگویم: «المستغاث بک یا صاحبالزمان». و در ذهنم این گونه خطور کرد که یا بقیه الله، من برای دفاع از دین شما و آبا و اجدادتان اینجا گرفتار شدهام. هرگز برای تبلیغ از شخص خودم، مطالب ضدّ بهائیت را بر روی منبر نگفتم. اکنون اگر مصلحت میدانید به هر طریقی که میدانید مرا از دست اینها نجات دهید، زیرا شما هم میدانید که من اینجا گرفتار شدهام و هم میتوانید مرا نجات دهید.
هنوز در سجده آخر نماز بودم که شنیدم درب اتاق باز شد؛ با اینکه از داخل بسته شده بود.
سپس آقایی وارد شدند و کنار من ایستادند. من سر از سجده برداشتم و تشهد و سلام نماز را خواندم.
آقا منتظر بودند تا نماز من تمام شود، آنگاه به من اشاره کردند که بلند شو تا برویم. دست مرا گرفتند و به قصد بیرون آمدن از خانه، راه افتادیم.
این بیست نفری که لحظهای پیش دست به چاقو بودند تا مرا بکشند، گویی همه مجسمهای بر دیوار شده بودند که چشمهای آنها میدید و گوشهایشان میشنید ولی آن چنان تصرّفی در آنها شده بود که از جای خود نمیتوانستند تکان بخورند، یا کلمهای حرف بزنند.
همراه آقا از اتاق بیرون آمدم. درب خانه هم باز بود، در حالی که قبلاً چندین قفل بر آن زده بودند.
از خانه بیرون آمدیم، نیمه شب بود. در فکر من هم تصرفی شده بود که توجهی به اینکه این آقا که هستند و من به چه کسی در نماز استغاثه نمودم، نداشتم. بلکه در فکر این بودم که حالا وقتی به درب مدرسه میرسم، خادم مدرسه درب را بسته و من چگونه وارد مدرسه شوم.
اما وقتی رسیدیم، دیدم درب باز است و ما داخل مدرسه شدیم.
من به آن آقای بزرگوار تعارف کردم و گفتم: بفرمایید داخل حجره، در خدمتتان باشیم. ایشان در جواب، جملهای به این مضمون فرمودند که «باید بروم و افرادی نظیر شما هستند که باید به فریادشان برسم».
من از ایشان جدا شدم و به داخل حجره رفتم. در حالی که برای روشن کردن چراغ به دنبال کبریت میگشتم،
ناگهان به خود آمدم که، من کجا بودم؟ بهائیها چه قصدی داشتند؟ و من چگونه متوسّل شدم و از دست آنها رهایی یافتم؟ و اکنون چگونه آمدهام و کجا هستم؟
به دنبال این فکرها، در پی آن بزرگوار بیرون دویدم ولی هر چه تفحّص کردم اثری از آقا نیافتم.
فردا صبح شنیدم خادم مدرسه با طلبهها، بر سر اینکه چرا درب مدرسه را باز گذاشتهاند و چرا دیروقت به مدرسه آمدهاند، نزاع داشتند.
فهمیدم که درب مدرسه هم توسط خادم بسته بوده و به برکت آقا، هنگام ورودمان باز شده است.
طلاب اظهار بیاطلاعی میکردند، تا اینکه سراغ ما آمدند که چه کسی برای شما درب را باز کرد؟ من گفتم: ما که آمدیم درب مدرسه باز بود و جریان را کتمان کردم.
صبح همان شب، همان بیست نفر آمدند و سراغ مرا گرفتند و به حجرهام وارد شدند و همگی اظهار داشتند که شما را قسم میدهیم، به جان همان کسی که دیشب شما را از مرگ و ما را از گمراهی و ظلالت نجات داد، راز ما را فاش نکن و همگی شهادتین گفتند و اسلام آوردند.
من همچنان این راز را در دل داشتم و آن را به احدی نمیگفتم تا مدّتی بعد از آن، اشخاصی از تهران نزد من آمدند و گفتند: جریان آن شب را بازگو کنید. معلوم شد که آن بیست نفر جریان را به رفقایشان گفته بودند و آنها هم مسلمان شده بودند.ایشان فرمودند:
من در ایام جوانی که هنوز ازدواج نکرده بودم، در یکی از حجرههای «مدرسه علمیّه جدّه کوچک» به سر میبردم.
زمانی از من دعوت شد که در محلهای ده شب منبر بروم، البته به من گفتند: در همسایگی منزلی که قرار است منبر بروید، چند خانواده بهائی ـ خذلهم الله ـ سکونت دارند که باید مواظب آنها باشید و سخنی که موجب رنجش آنها بشود نزنید.
خلاصه، ضمن قبول این دعوت، به فکرم افتاد که این ده شب را علیه بهائیت صحبت کنم. لذا در آن ده شب، درباره پوچ بودن عقاید بهائیان داد سخن دادم و از اساس بطلان این فرقه ضالّه را آشکار و برملا ساختم.
بعد از پایان یافتن ده شب، یک مجلس مهمانی تشکیل شد و پس از صرف شام، ما عازم مدرسه شدیم. در راه بازگشت به مدرسه، به چند نفر برخورد کردم که خیلی از سخنرانی من تشکر و قدردانی کردند. یکی دست و صورت من را میبوسید و دیگری به عبای من تبرّک میجست و احترام فراوانی به من گذاشتند که آقا شما چشم ما را روشن کردید. بعد پرسیدند که کجا قصد دارید بروید؟ گفتم که، میخواهم به مدرسه بروم. آنها گفتند که، خواهش میکنیم امشب را به منزل ما تشریف بیاورید و مهمان ما باشید. من هم در مقابل آن همه لطف و احترامی که از آنها دیده بودم، به ناچار دعوت آنها را پذیرفتم و راهی منزل آنها شدم. مقداری راه آمدیم تا به در بزرگ و محکمی رسیدیم. در را باز کردند، و وارد شدیم. بعد، درب خانه را از داخل، از پایین، از وسط و از بالا بستند. وارد اتاق که شدیم درب اتاق را هم از داخل بستند.
ناگهان با چند نفر مواجه شدم که با حالتی خشمگین دور اتاق نشستهاند و هیچ توجهی به ورود من نشان ندادند و حتی سلام من را هم پاسخ نگفتند. من پیش خودم فکر کردم شاید بینشان نزاعی وجود دارد. ولی وقتی نشستم یکی از آنها با حالت توهینآمیز و با صدای بلند به من خطاب کرد که، «سیّد این مزخرفات چیست که بالای منبر میگویی؟ وشروع به تهدید کرد. من که انتظار چنین سخنانی را نداشتم، به یکی از آنها که مرا به آنجا برده بود، رو کردم و گفتم: چرا این آقا این گونه حرف میزند؟ دیدم آنها هم سخنان او را تأیید کردند، و شروع کردند به ناسزا گفتن و توهین کردن به ما. سپس چاقو و دشنه آماده شده و گفتند: امشب شب آخر عمر تو است و تو را خواهیم کشت. من که تازه متوجه شده بودم که با پای خودم به قتلگاهم آمدهام، شروع کردم به نصیحت کردن آنها، تا بلکه بتوانم آنها را از فکر کشتن منصرف کنم. در ابتدا بین آنها بگو مگو بود و نمیخواستند مهلت سخن گفتن به من بدهند. ولی وقتی به آنها گفتم که من در دست شما اسیر هستم و شب هم خیلی طولانی است، اجازه بدهید سخنی با شما بگویم به ما مهلت دادند که صحبت کنیم. گفتم: من پدر و مادر پیری از قریه هرند (در اطراف اصفهان) دارم که مرا به زحمت به شهر فرستادهاند که درس بخوانم و به مقامی برسم و خدمتی بکنم. اکنون اگر خبر مرگ مرا بشنوند برای آنها خیلی سخت است و چه بسا سکته کنند، یا بمیرند، شما بیایید به خاطر آنها دست از کشتن من بردارید. دیدم در جواب با تندی و اهانت میگفتند، زود کار را تمام کنید و اصلاً اعتنایی به سخن من نکردند.
دوباره گفتم: شب طولانی است و عجلهای ندارد، ولی حرف دیگری هم دارم. گفتند: بگو ولی حرف آخرینت باشد. گفتم شما با این کار خودتان یک امامزاده واجبالتعظیمی را پدید میآورید که مردم بر مرقد من ضریحی درست خواهند نمود، و سالهای سال به زیارت من خواهند آمد، و برای من طلب رحمت و ادای احترام و برای قاتلین من نفرین و لعن خواهند کرد. پس بیایید و به خاطر خودتان که بدنام نشوید، از این کار منصرف شوید.
باز دیدم سر و صدا بلند شد که او را زود بکشید، خلاصش کنید، اینها چه حرفهایی است که میزند؟
من که دیگر از موعظه کردن ناامید شدم، دست از حیات خودم کشیدم و آماده مرگ شدم،
پس گفتم: اکنون که شما تصمیم به کشتن من دارید، اجازه دهید که دم مرگ دو رکعت نماز بخوانم و بعد هر چه میخواهید بکنید. باز سر و صدا بلند شد، بعضی مخالف بودند و بعضی موافق و بالاخره راضی شدند که به اندازه دو رکعت نماز به من مهلت بدهند. وقتی فهمیدند که میخواهم وضو بسازم، بعضی گفتند: وضو گرفتن را بهانه ساخته تا بیرون اتاق برود و فریاد بزند. گفتم، شما همراه من بیایید، اگر فریادی زدم همانجا کارم را تمام کنید من اصلاً در این فکر نیستم. بالاخره با اصرار، پیشنهاد من را قبول کردند و چند نفر چاقو و خنجر به دست، همراه من از اتاق بیرون آمدند که مبادا فریاد بزنم و به همسایهها خبر دهم. وضو گرفتم و به داخل اتاق برگشتم و به نماز ایستادم.
از آنجا که احساس میکردم آخرین نمازی است که اقامه میکنم، با حال توجه و حضور قلب زیاد نماز را خواندم. در سجده آخر نماز بود که قصد کردم هفت مرتبه بگویم: «المستغاث بک یا صاحبالزمان». و در ذهنم این گونه خطور کرد که یا بقیه الله، من برای دفاع از دین شما و آبا و اجدادتان اینجا گرفتار شدهام. هرگز برای تبلیغ از شخص خودم، مطالب ضدّ بهائیت را بر روی منبر نگفتم. اکنون اگر مصلحت میدانید به هر طریقی که میدانید مرا از دست اینها نجات دهید، زیرا شما هم میدانید که من اینجا گرفتار شدهام و هم میتوانید مرا نجات دهید.
هنوز در سجده آخر نماز بودم که شنیدم درب اتاق باز شد؛ با اینکه از داخل بسته شده بود.
سپس آقایی وارد شدند و کنار من ایستادند. من سر از سجده برداشتم و تشهد و سلام نماز را خواندم.
آقا منتظر بودند تا نماز من تمام شود، آنگاه به من اشاره کردند که بلند شو تا برویم. دست مرا گرفتند و به قصد بیرون آمدن از خانه، راه افتادیم.
این بیست نفری که لحظهای پیش دست به چاقو بودند تا مرا بکشند، گویی همه مجسمهای بر دیوار شده بودند که چشمهای آنها میدید و گوشهایشان میشنید ولی آن چنان تصرّفی در آنها شده بود که از جای خود نمیتوانستند تکان بخورند، یا کلمهای حرف بزنند.
همراه آقا از اتاق بیرون آمدم. درب خانه هم باز بود، در حالی که قبلاً چندین قفل بر آن زده بودند.
از خانه بیرون آمدیم، نیمه شب بود. در فکر من هم تصرفی شده بود که توجهی به اینکه این آقا که هستند و من به چه کسی در نماز استغاثه نمودم، نداشتم. بلکه در فکر این بودم که حالا وقتی به درب مدرسه میرسم، خادم مدرسه درب را بسته و من چگونه وارد مدرسه شوم.
اما وقتی رسیدیم، دیدم درب باز است و ما داخل مدرسه شدیم.
من به آن آقای بزرگوار تعارف کردم و گفتم: بفرمایید داخل حجره، در خدمتتان باشیم. ایشان در جواب، جملهای به این مضمون فرمودند که «باید بروم و افرادی نظیر شما هستند که باید به فریادشان برسم».
من از ایشان جدا شدم و به داخل حجره رفتم. در حالی که برای روشن کردن چراغ به دنبال کبریت میگشتم،
ناگهان به خود آمدم که، من کجا بودم؟ بهائیها چه قصدی داشتند؟ و من چگونه متوسّل شدم و از دست آنها رهایی یافتم؟ و اکنون چگونه آمدهام و کجا هستم؟
به دنبال این فکرها، در پی آن بزرگوار بیرون دویدم ولی هر چه تفحّص کردم اثری از آقا نیافتم.
فردا صبح شنیدم خادم مدرسه با طلبهها، بر سر اینکه چرا درب مدرسه را باز گذاشتهاند و چرا دیروقت به مدرسه آمدهاند، نزاع داشتند.
فهمیدم که درب مدرسه هم توسط خادم بسته بوده و به برکت آقا، هنگام ورودمان باز شده است.
طلاب اظهار بیاطلاعی میکردند، تا اینکه سراغ ما آمدند که چه کسی برای شما درب را باز کرد؟ من گفتم: ما که آمدیم درب مدرسه باز بود و جریان را کتمان کردم.
صبح همان شب، همان بیست نفر آمدند و سراغ مرا گرفتند و به حجرهام وارد شدند و همگی اظهار داشتند که شما را قسم میدهیم، به جان همان کسی که دیشب شما را از مرگ و ما را از گمراهی و ظلالت نجات داد، راز ما را فاش نکن و همگی شهادتین گفتند و اسلام آوردند.
من همچنان این راز را در دل داشتم و آن را به احدی نمیگفتم تا مدّتی بعد از آن، اشخاصی از تهران نزد من آمدند و گفتند: جریان آن شب را بازگو کنید. معلوم شد که آن بیست نفر جریان را به رفقایشان گفته بودند و آنها هم مسلمان شده بودند.
منظره داخل مدرسه جده كوج = سالهاى قبل
سالهاى اخير
مدرسة جدّة کوچک . در یکی از بازارچه های بازار بزرگ اصفهان به نام «قهوه کاشیها» قرار دارد. این محل در چهار وقفنامه از چهار مدرسة اصفهان در دورة صفوی جنبِ خان مشهور به انارفروشان معرفی شده است . مسیر اصلی بازار، در زمان بنیان مدرسه ، از قهوه کاشیها به سرای ساروتَقی (در محل :ساروتْقی ) می رفت و از بازارچة مشیرْ انصاری و فضای میان هارونیه و مسجد علی علیه السلام و «درب حمامْ کُرسی » و بازار گندم فروشان می گذشت و به بازار قاز منتهی می شد و جدّة کوچک نیز، همچون اغلب مدارس و کاروانسراها، در این مسیر بود . بنا بر کتیبة مرمرینی که بر دیوار یکی از غرفه های حیاط شمالی مدرسه نصب شده ، این عمارت به امر دلارام خانم (جدّة شاه عباس دوم ) و به سعی ولی آقا ساخته شده و بنای آن در رجب ۱۰۵۷ پایان یافته است . بر اساس کتیبة سردرِ مدرسه ، جدّة کوچک وقفِ طلاب اثناعشری شده و ثواب وقف به روح صفی میرزا (مقتول ۱۰۲۴)، فرزند ارشد و ولیعهد شاه عباس اول ، هدیه شده است . ظاهراً دلارام خانم ، مادر صفی میرزا و همسر شاه عباس اول بوده و به همین سبب ، او را جدّة بزرگ شاه عباس دوم خوانده اند . در پشت وقفنامة مدرسه ، فهرستی از کتابهای وقفی آمده که به چهار دسته تقسیم شده اند و ثوابِ وقفِ هر دسته ، به ترتیب ، به شاه عباس ماضی ، دلارام خانم ، صفی میرزا و شاه صفی اختصاص یافته است مدرسة جدّة کوچک در دو طبقه بنا شده و مساحت آن حدود هفتصدمترمربع است. درِ ورودی مدرسه ، داخل بازار و در ضلع جنوبی عمارت واقع شده و کتیبة سردر آن به خط ثلث محمدرضا امامی * ، خوشنویس نامور دورة صفوی ، بر زمینة کاشیِ معرق لاجوردی است .
http://isfahan.irib.ir/-/%D9%85%D8%AF%D ... A%86%DA%A9https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8 ... A%86%DA%A9http://fa.wikishia.net/view/%D9%85%D8%A ... 8%A7%D9%86)
درب ورودي مدرسه از داخل مدرسه
http://wikimapia.org/#lang=fa&lat=32.66 ... 8%A7%D9%86
والحمد لله رب العالمين