مدرسه علمیه صدر مشهد اثر مهدوی آیت الله سیدمحمدعلی مبارکه ای

مديران انجمن: مزارات, مزارات

مدرسه علمیه صدر مشهد اثر مهدوی آیت الله سیدمحمدعلی مبارکه ای

پستتوسط najm155 » سه شنبه نوامبر 11, 2025 11:50 am

بسم الله الرحمان الرحیم
najm155
 
پست ها : 53
تاريخ عضويت: چهارشنبه ژوئن 08, 2016 4:54 am

Re: مدرسه علمیه صدر مشهد اثر مهدوی آیت الله سیدمحمدعلی مبارکه ای

پستتوسط najm155 » سه شنبه نوامبر 11, 2025 12:41 pm

مشهد اثر مهدوی منه السلام در مدرسه علمیه صدر بازار اصفهان


Image

واقعه امداد مهدوي (منه السلام) بوسيله كارگزاران ناحيه مقدسه
به مرحوم آيت الله سيد محمد على مباركه اى (مباركى)


مشهد آثار مهدوى عليه السلام در مدرسه صدر بازار اصفهان

واقعه امداد مهدوي (منه السلام) بوسيله كارگزاران ناحيه مقدسه
به مرحوم آيت الله سيد محمد على مباركه اى (مباركى)

در ايام قحطى سخت 1335 قمري
مرحوم سيد محمد علي مبارکه ای که از اخیار بودند و خاندان پدری و مادری ایشان از سادات جلیل القدر بودند
فلذا خوذشان در كتاب شجره مباركه (شرح احوالات زندكانى خودشان به قلم خودشان) گفته است: وأنا الفضّة بين الذهبين.
نسب ایشان به سید حمزة بن الإمام موسي‏ الکاظم علیهما السلام می رسد (مشترك با نسب مرحوم امامخميني و سلاطين صفويه = سادات موسوى حمزوي)
خلاصه احوالات از كتاب شجره مباركه:
تربیت ایشان تا 7 سالگی بر عهده والده اش که سيّده جليله، بوده و اين زن، کليه اخلاق او از روي اعتقادات دينيه بود، که از روي عقيده، به پاکي اعمال و کردار، خود را آراسته.
از7 سالگس تا 14 سالکی در محضر بدرشان بوده که بزرگ ‏مردي بود در دانش و زهد و مکارم اخلاق؛ امام جمعه و جماعت و مجتهد قصبه مبارکه و بلوک لنجان اصفهان بود.
مرحوم مبارکه ای از 14 سالگی در اصفهان در مدرسه صدر بازار اصفهان مشغول تحصیل شد
بعد از اتمام تحصيل و رسيدن به درجه اجتهاد عازم حوزه علمبه قم كه تازه تاسيس شده بود و در محضر آيت الله شيخ عبدالكريم حايري و بزركان ديكر تحصيل مي كند
و هكذا به حوزه هاى عليمه تهران و مشهد رفته و از بزركان آنجا نيز تحصيل مي كند

علاقه شدید مرحوم مبارکه ای به کسب علم و معارف و تبليغ دين
عليرغم تحمل شداید و مصایب و قحطی بزرگ و جنك جهانى اول و دوم
و با وجود همه مصایب و مشکلات در ان زمان و دشمنیها و تکفیر شدنها
اما تبلیغ وسیع بین مسلمین وحتی غیر مسلمین و دربلاد غیر مسلمین داشتند

به بلاد مختلف داخل ايران سفرهاى تبليغي داشته
وبعد از آن سفربه بلاد خارج ايران داشته از عراق عرب؛ و فلسطین و سوریه و ترکیه و حجاز و یمن و مصر ومراکش
و تا حبشه در افريقا رفته است
و از جهان غرب اندلس (اسپانيا) و فرانسه و برلن و لندن و ایتالیا و قسمتهای دیگر از اورپا
و از جهان شرق تا چین و هند و ژاپن و روسیه و تبّت و صیام [= سیام = تایلند] و کشمیر و افغانستان نيز سفر كرده است
ترسیم نقشه سفر ها به کشورهای مختلف جهان در یک قرن پیش = توسط مرحوم آیت الله مبارکه ای
http://mobarakehei.ir/wp-content/upload ... 2c8716.jpg

ایشان دارای تألیفات بسیار، نيز بوده ند
اسرار حج
اسرار و فلسفه احکام
اسلام خالص
انوارالسعاده در فضیلت بنی هاشم
تاریخ اصفهان در ۵ مجلد ۶
تاریخ امکنه و بلدان که سفرنامه است
تاریخ زندگانی پیغمبر اکرم
تحصیل الثمن در شرح حدیث حب الوطن
ثمرات العلوم
جامع العلوم در چهار مجلد
جنه الاداء در آداب
دیوان اشعار متخلص صفایی
دانشوران اصفهان در ۶ مجلد
راهنمای ریاضیات
سرادق دوشیزگان در حجاب
سفرنامه غرب
سوانح عمر
صراط المستقیم در نماز، مطبوع (چاپ شده)
کشف المهمات فی سموم المهلکات در ۵ مجلد
کشف الغیب ۲۱ مرآت الغیب
منهج القویم ۲۳- مثنوی سقراطیه در عرفان
مواعظ
نورالانور در اولاد حضرت موسی بن جعفر
نورالقدسی در احوال مجلسی

مبارزات و محبوس و نهايتا شهيدشدن
آن مرحوم و بخاطر روشنگریهایی که در وعظ و خطابه و نوشتارهای خود با استناد به آیات الهی و روایات معصومین (علیهم السلام) در مقابل پهلوی اول داشت مورد غضب مقصرین و حکومت و ایادی رضاخان واقع شد و در سال 1358ق. دستگیر و زندانی شد و حدود نه ماه در زندان بسر برد

ایشان در یکی ازمنابرش شبهات اعتقادی فرقه ی ضاله بهاییت را پاسخ می گفت؛ و در پایان سخنان روشنگرانه ی خود اعلام کرد:
فردا شب (شب آخر مجلس ) مطالبی را برایتان خواهم گفت که تاحال بیان ننموده ام!
سپس در میان سلام و صلوات مستمعین ، از منبر پایین آمده و در گوشه ای از مجلس به استراحت پرداخت.
ولی از آن جا که رهبران فرقه ی بهاییت از سخنان افشاگرانه ی ایشان به شدت عصبانی بودند،
به وسیله ی یکی از عوامل خود در تیمچه محل منبر،
با ریختن سم کشنده در چایی و تعارف به آیت الله ، باعث مسمومیت شدید ایشان شدند
حال آیت الله رو به وخامت می گراید پزشک پس از معاینات، داروهایی را تجویز می نماید ،
ولی متاسفانه به علت اثرات کشنده ی زهر ، آن داروها موٽر واقع نمی شود؛ بشهادت رسید و در هفتم رحب المرجب ۱۳۶۵ قمری برابر
با روز جمعه هفدهم خرداد ماه ۱۳۲۵ شمسی بعد از تشییعی باشکوه در تکیه تویسرکانی در جوار پدر همسرش آیت الله سیّد محمّدباقر تویسرکانی بخاک سپرده می شوند.
https://media.hawzahnews.com/d/2019/08/01/4/832416.jpg

توصيف ايام تحصيل اصفهان هم شرح مفصلي دارد
تا رفتن به مدرسه علميه مسجد شاه
از اينجا به بعد كه حاوي سرگذشت معنوي و ماجراى قحطي 1335 قمري
و بستر وقوع امداد مهدوي بوسيله كاركزارناحيه مقدسه است را مي خوانيم:

بازگشت از مسجد شاه به مدرسه صدر
پس از چند ماهي ديدم روزگارم رو به فنا و اضمحلال است، و نزديک است آن‏چه خوانده‏ام فراموش کنم. در تحيّر بودم. روزي در مدرسه صدر، در طرف عصر، بر لب حوض آب نشسته بودم. شيخ حکيم ربّاني [آخوند] مولي محمد کاشي بر لب حوض براي وضو ساختن آمد. من سلام کردم. پس از جواب، از حالات من استفسار فرمود. چون نام پدرم را شنيد، برحسب سابقه اي که با او داشته، مرا مورد لطف قرار داد، و از سکونت در مسجد شاه ملامت فرمود. در همان ساعت مرا در حجره خود برد و نصايح پدرانه و اندرزهاي حکيمانه فرمود، و مرا امر به ملازمت خود نمود.
من در آن حال، با کمال ميل، و نهايت فرحي که در خود مشاهده مي‏ کردم، خادم مدرسه را ديده، [و او] اطاق کوچکي در زاويه جنوب غربي به من داد. به فوريت به مسجد شاه رفته، مختصر اثاثيه خود را برداشته، به مدرسه صدر عودت نمودم، و از قيد رقيّت و بندگي مسجد شاه، که در عوض مختصر وجهي مقيّد مي‏داشتند راحت شدم.

ملازمت سيد محمدعلى مبارکي در خدمت حکيم ربّاني مولانا شيخ محمد کاشاني ‏قدس سرّه العالي
از همان شب، برحسب فرموده حکيم کاشي، ملازمت او را اختيار نمودم. بدين طريق که از اول شب تا ساعت سه از شب گذشته در خدمتش مي‏زيستم، و در کمال ميل، آن‏چه از خدمات از دستم برمي‏ آمد در مورد آن پير طريق عرفان، و راهنماي سير و سلوک به سوي حق دريغ نداشتم. ساعت سه، پس از صرف شام، ساعتي چند در اطاق خود رفته، استراحت مي‏نمودم. يک ساعت به طلوع فجر برخواسته، دومرتبه در خدمتش حاضر مي‏شدم. و در آن وقت سحر، از حالات و کردار، و راز و نيازش به سوي خالق يکتا، تأثيراتي در من ايجاد مي شد، که آن‏چه در حالات گذشتگان شنيده [بودم] در او مشاهده مي‏کردم. و پس از اداي فريضه صبح نيز در خدمت بودم، تا ساعتي از آفتاب برمي‏آمد.
سپس براي درس مغني و مطوّل در خدمت فاضل مدرّس شيخ علي يزدي رفته، پس از فراغت از درس و مباحثه، يک ساعت به ظهر مانده، شرفياب پير کامل روشن ‏ضمير خود شده، مشغول انجام خدمت شده، پس از صرف نهار او را راحت گذارده، در اطاق خود مي‏رفتم. در طرف عصر، باز يک ساعت ملازم خدمت بودم، و يک ساعت به غروب مانده فکر مرا آزاد مي‏ساخت و به فکرهاي آزاد شخصي مي‏پرداختم. و در شب‏هاي پنج‏شنبه و جمعه تماماً در خدمتش تا به صبح به استفاده‏هاي روحاني موفق بودم، و در هر شب به قدر نيم ساعت مرا به کلمات مواعظ و پند مشغول مي‏ساخت، و به قدر نيم ساعت درس‏هاي روز مرا، برايم جوهر مطالب را بيان مي‏فرمود. تا آن‏که زمان ارتحال او از اين عالم فاني در رسيد.
غرايب حالات و کرامات، و خوارق عادات که من از بزرگ رهنماي خود ديدم جاي بيان داشتن نيست. در سير روحانيات، آن‏چه دارم ابتدا از او دارم.
طريقه رياضاتش از مولانا مولي حسن نائيني بود، که او از حکيم ربّاني استاد کامل خود آقا محمد بيدآبادي، و او از مولانا اسماعيل خواجويي اخذ نموده.
بالجمله، در اين مدّت عمر کم، در خدمت آن شيخ کامل، نابينايي بودم بينا شدم. در جهان تنگ و تاريکي روحم در زندان بود، به فضاي لايتناهي و به گلستان قدس پروازم داد. و اگر او را نديده بودم، شايد در اين عالم، هر چيز را که در دستگاه الهيّات مي‏شنيدم انکار داشتم، ولي همگي را به مقام شهود ديدم.
و اين مراحل فيوضاتي که من از آن بزرگ ‏مرد سالک دريافتم، مي‏دانم که فقط در اثر خدمات مخلصانه بود. خدمت به حيوان و بشر عادي، نورانيت روحاني مي‏بخشد، چه جاي آن‏که خدمت در مورد انسان کامل ملکوتي باشد! و از اين‏جا است که در مراحل سلوک، هرکس بيشتر ملازمت اختيار نمود، و همت را در خدمت به مرتبه عاليه رسانيد، به مرتبه کمالات روحانيه نائل آمد.
و هريک از بزرگان را که در مراتب کمالات ايشان سير مي‏نماييم، مي‏بينيم رکن عمده وصول آنها به مقام و مرتبه فيوضات روحانيه، از خدمت شاياني بود که در پيشگاه استاد تقديم نمودند، و تا مقام تسليم حاصل نشود، خدمت از دست برنيايد.

حالات سيد محمد على مبارکي پس از فوت حکيم کاشي
در شب وفات، آن مرحوم مرا در کنار [خود] نشاند و از خستگي‏هاي فوق‏العاده و بي‏خوابي‏هاي طاقت‏فرسا مرا مژده راحتي داد، و وصاياي مخصوص در گوشم بيان نمود که پاره اي از آنها که نوشتني بود در شرح حالاتش مرقوم داشتم، و پاره اي از آنها را در صفحه دل تاکنون مستور داشتم.
چون مرغ روحش به عالم قدس پرواز کرد، چنان بود که نزديک شد مرغ روح من جوجه‏صفت به دنبال مادر خود پرواز نمايد، ولي ريسمان قضا و سنگ قدر، بال و پايم [را] از پرواز ببست. برحسب وصيت، او را در ارض اقدس تخت فولاد، در نزديکي لسان الارض مدفون ساختند. و مدّت زماني مرا عادت چنين بود که در ساعت سه از غروب گذشته، از شهر براي زيارت تربت آن حکيم رباني حرکت مي‏کردم، و تا طلوع فجر بر سر آن تربت به حال مراقبه مي‏ماندم، و چنانچه شاگردان ارسطاطاليس از مرقد استاد خود فيض مي‏گرفتند من نيز از آن مرقد فيوضات گرفتم، و در خواب‏ها و بيداري‏ها مکاشفاتي را سير نمودم. مع‏الوصف، اهل ظاهر، و بيشترِ از طلاب همان مدرسه، و عقول ناقصه و صاحبان احساسات ظاهريه، در مورد آن عارف رباني بي‏عقيده، و بعضي در حال حياتش نسبت جنون به او مي‏دادند، و بعضي شايد در ديانت و احکامات شرعيه بر او ايرادات داشتند؛ چه آن‏که به ميزان ظاهر، بر وفق ميل مردم رفتار نمي‏کرد، و مردم را از خود به درشتي اخلاق فراري مي‏داد. و در خلوت، غير از تجليّات توحيدي در محبتش چيزي ديده نمي‏شد، و حالات غشوه مکرّر در خلوات و اوقات مراقبه از او مشاهده مي‏شد، و اين حالات را به تمامه مستور از خلق مي‏داشت.
بالجمله، مدّت يک سال پس از فوت او، من در خود حالاتي مشاهده مي‏کردم که نتوانستم بر کسي اظهار داشتن، و نه کس از حالاتم اطلاعي داشت.
و از غرايب حالات، که شايد بشر تصديق نکند، و اطباء انکار نمايند، [اين که] مدّت شش ماه من خواب را در خود مشاهده نکردم، و کمتر با اشخاص انس داشتم، و تدريجاً در فکر تحصيلات علوم غريبه و رياضيات روحيه برآمدم، و از اين راه خيالاتي در مغزم ايجاد شده بود. از اين رو، پس از آن‏که روزها درس خود را خوانده، شب‏ها را در تکيه و گنبد بابا رکن الدين براي رياضات در علوم غريبه مي‏رفتم. و در مدّت اشتغال به اين کار، از خوردن حيواني دوري جسته، و روزها را روزه مي‏داشتم.

اوضاع گراني نرخ گندم و ارزاني جان بشر
و از وقايع مهمّه که در سال ۱۳۳۵ رخ داد گراني بود که وصف آن از جهاتي خارج از قدرت قلمي است. و اين گراني امر عادي و طبعي نبود، بلکه به واسطه سياست دو دولت روس و انگليس در ايران رخ داد. قشون روس در سال قبل، برحسب تقاضاي سياست وقت وارد ايران شد، و تا خاک اصفهان در تصرف آنها درآمد. سياست در مقابل آنها به دست‏هاي داخلي، مصلحت خود را در آن ديد که مأکولات را گران و ايجاد قحطي نمايد.
تدريجاً کار بدان‏جا رسيد که دکان‏هاي نانوايي بسته شد، و نان، هر يک من شاه که دو من تبريز و شش کيلو باشد به قيمت هشتاد الي صد ريال رسيد.
در اين صورت، حال کسبه و فقرا معلوم بود که غير از مردن راهي نبود؛ چه آن‏که در زمستان بود و دسترسي به علف سبز بيابان هم نبود. در ميان بازار و کوچه‏ها مردگان به روي هم ريخت، و در بسياري از خانه‏ها يک مرتبه اهلش بمردند، و نعش‏هاي جوانان مأکول جانواران، و نعش حيوانات مأکول بشر واقع شد، که در همان ايام، در چهارباغ اصفهان، در پهلوي يکي از درخت‏هاي چنار، جوان محتضري را ديدم که سگ‏ها او را مي‏خوردند و او هنوز جان داشت. برادر از برادر، پدر از فرزند فراري مي‏جست، و ميان مادران و فرزندان جدايي رخ داد. هر تابوتي را چندين مرده گذاردند، و هر قبري را جمعي خوابانيدند. عاقبت کار بدانجا رسيد که هواي شهر از کثرت مردگان که ممکن نبود دفن آنها [آلوده شد] لشکريان و نظاميان، فوج فوج در هر روز در قبرستان‏هاي اطراف شهر، کارشان گور کندن و مرده زير خاک پنهان کردن بود.
مع‏الوصف، از اين بشر قساوت قلبي ديده شد که مي‏توان گفت هيچ حيوان درنده اي بدين قساوت و سخت‏دلي نباشد. ملاکين شهر و گندم‏داران، اين اوضاع پريشان‏ را ديدند و همي روز به روز بر نرخ گندم افزودند، و گويا فرصتي به دست آورده بودند که خون بشر را مکيده، در بدن‏هاي خود ذخيره نمايند. مرگ جوانان و ناله مادران و حسرت اطفال شيرخوار، و پريشاني زنان و مردان سالخورده، و خرابي خانه‏ها به دل‏ها اثري نبخشيد.
هرچه اين‏گونه امور شدّت کرد نرخ گندم و جو و برنج و هرچه قابل خوردن بود همي افزون شد. گندم خروار که پنجاه من به وزن شاه بود [به] قيمت چهار هزار ريال رسيد، و باز هم مالکين انتظار قيمت بيش از اين داشتند. و پس از آن‏که سال نو در رسيد، آب زاينده‏رود و جوي ‏هاي شهر از گندم پوسيده پر شد، که براي فروش بيش از آن قيمت گذاردند و به خروار چهار هزار نفروختند، و هزاران از بشر بمردند، و آن گندم‏ها در انبارهاي مالکين ماند و فروخته نشد، و پوسيده شده، در آب ريخته شد.
از طرفي هم راه‏هاي اطراف شهر به واسطه ناامني به کلي مسدود، و هر طرفي را دسته‏اي از اشرار اشغال کرده، مشغول غارت‏گري بودند. طرف کاشان، حسين‏خان کاشي، و در طرف لنجان جعفرقلي و رضاخان، در هرجا قدم مي‏گذاردند دهات و رعيت و خانمان‏ها برانداختند. از اين جهت راه قوافل مسدود شده بود و در شهر، خانواده‏هاي [مالک] صد هزار تومان و صاحبان ثروتي که شايد از طبقه دوم بودند ولي جزء مالکين نبودند، هستي آنها به قربان نان براي حفظ جان شد.

روزگار سيد محمد على مبارکي در ايام قحطي
نويسنده اين اوراق، مبارکي، در آن وقت در مدرسه صدر بود. با مردم خارج از صنف مدرسه هيچ آشنايي نداشت، و به جز چند نفري که آنها نيز مانند خودم بي‏بضاعت بودند، از اهل مدرسه کسي ديگر با من آشنا نبود.
آن مختصر مخارجي که از ده پدرم براي من مي‏فرستاد، به واسطه آن‏که ديگر رفت و آمد موقوف شد ممکن نشد به من برسد، و طرز زندگاني من هم به قدري مختصر بود که نه چيزي داشتم بفروشم و نه گرو بگذارم؛ چه آن‏که من در زماني که وارد مدرسه شدم فقط يک کتاب سيوطي خطّي داشتم که بيش از دو قران قيمت نداشت، و بعداً چند کتابي که به دست آوردم کتاب وقفي بود که به توسط متوليان موقوفه آن به من رسيده بود، و فرشي که داشتم فقط يک احرامي کرباس نازک بود که سه متر طول و يک متر عرض آن بود، با يک چراغ مختصر لامپ نمره پنج. از اساس چاي‏خوري هم فقط يک قوري کوچک با يک استکان بود، ولي کمتر در کار بود. و يک رختخواب از کرباس نهايت مختصر. ولي به واسطه قناعتي که داشتم، از آن وجه مخارج که پدر برايم مي‏فرستاد قدري ذخيره کرده بودم. آن ذخيره هم تمام شد، و روزگار در کمال سختي شد، به حدّي که در بيست و چهار ساعت ممکن نمي‏شد يک مرتبه قوتي در معده خود برسانم. و اين استقامت من در مقابل اين فشار، هيچ نبود مگر به واسطه عشقي که به تحصيل داشتم، و در ضمن طوري شده بود که فطرتاً از رفتن به سوي ده منزجر بودم، و شعر مثنوي باورم شده بود که:
ده مرو ده مرد را احمق کند مرد حق را کافر مطلق کند
ديگر غافل از آن که مراد اين عارف کامل از ده، توجه به سوي مردان جاهل و يا عالمان بي عمل است، چنان‏چه بعداً مي فرمايد: <ده چه باشد مرد بي‏علم و عمل>.
در اين احوال، برادر من خليل‏ الله، معروف به حاجي آقا، از ده آمد، و مقداري آرد به وسيله اي نهايت سخت آورد، و قرب دو ماه به طور اختصار و قوت لايموت باز زندگاني کرديم. باز چند روزي به طوري سخت گذشت که وصف نتوان کرد، تا بدين حد رسيد که يک روز، هر دو برادر، به يکديگر با چشم پرآب نظر مي‏کرديم و چاره‏اي نبود. هر دو از حسّ و حرکت افتاده و راه به جايي نداشتيم، مگر آن‏که قدري خاکه نان که از روزگار قبل در يک کيسه کهنه مانده شده بود، که تقريباً به قدر بيست مثقال بيش نبود، [برداشته] از شدت گرسنگي، عقل از سر پرواز کرده، آن هم خورده شد و گشايشي حاصل نشد. و آيا کسي اين مطلب را باور مي‏کند که در يک روز، من و برادرم قدري سرش صحافي، که در جوف کاغذي، معلوم نبود از چه زماني در اين اطاق، از زيادتي کاغذ گرفتن پنجره و کاغذ لوح مانده، آب زديم و خورديم.
در اين احوال، در مدرسه، شيخي بود از اهل قمشه، نامش ملّا محمد. اظهار داشت که من قدري آرد دارم، اگر کسي به من کمک کند من او را طبخ کرده و به طلاب مي‏فروشم. در همان روز هم از طرف اتحاديه علما مقرّر شد که هريک نفر طلبه را روزي يک ريال کمک خرج بدهند، و در هفته يک روز، تمام [سهم] ايام هفته را که هفت ريال است بپردازند. هفت هزار دينار (۷ ريال) در آن روز به من رسيد. من آن وجه را به همان آخوند دادم و با آن‏که در حق من ترحم کرد، مقدار بيست و پنج دهنار آرد به وزن آن روز به من داد. من آن آرد را گرفته در اطاق آوردم و روزي دهنار از او را خمير کرده، و در ظرف مسي که از يکي از همسايگان عاريه مي‏گرفتم، به توسط علف جو خشکيده‏هايي که از باغچه‏هاي مدرسه ضبط مي‏کردم طبخ مي‏نمودم. پس از اين سه روز باز کار مشکل شد، به حدّي که باز نمي‏توانم وصف نمايم، ولي فقط کاري که توانسته بودم از عهده برآيم [اين بود که] يک گاري پيدا شد و برادر خود را به سوي ده فرستادم و باز يک نفر شدم.

حالات عبرت ‏انگيز که بر سيد محمد على مبارکي در زمان گراني رخ داده
اولين امداد مهدوى
شبي ياد دارم که در مقابل درب مدرسه به حيرت ايستاده بودم و برف آمده [بود] و نه سرمايه اي داشتم و نه چيزي که دفع سرما بتوانم بنمايم، و نه وسايل روشني، و حالت حيرت مانع بود که من وارد مدرسه شوم يا راه بازار گيرم؟ و حالت غربت و بي‏کسي و گرسنگي و مشاهده حالات ديگران در دماغ من چه توليد کرده بود، نوشتني نيست. در آن حال ديدم شخصي را که هرچه بعداً متوجه بودم ديگر او را نديدم. به من رسيد و به نام زيارت عاشورا وجهي در دست من گذارد و رفت. و مرا از حصول اين سرمايه مخارج، بدين موقع، حالت حيرت افزون شد.
توضيح: امداد + راهنمايى به توسل با زيارت عاشورا

آن وجه را در نزد همان آخوند مدرسه آوردم، و مقدار نيم من شاه آرد گرفته، و مابقي او را نفت و زغال گرفتم، و به قدر دو هفته باز زندگاني کردم، و مع‏الوصف حالت تحصيل از من کاسته نشده بود، و باز قدرت بر مطالعه و درس داشتم.

امداد مهدوي مستمر
باز روزگار به قدر چند روزي به من نهايت فشار آورد، و آن آخوند هم نسيه نمي‏داد. به واسطه جهاتي که بايد مستور باشد
روزها از شهر بيرون رفته و در صحراها به بعض از علف‏هاي گندم و مَرغ‏هاي (مرغزار) به دنبال نهرها سدّ جوع کردم.

يک روز صبح از خواب برخاسته، ديدم بدن آماس کرده، و پشت پاهايم به طوري ورم داشت که وقتي دست گذارده، مثل انگشت ميان خمير جاي او مي‏ماند.
اين حالت مرا نهايت متأثر کرد؛ چه آن‏که مي‏ديدم بيشتر از مردگان در کنار راه‏ها، و اغلب از نزديک مردگان به همين حالت استسقاء مبتلا مي‏باشند. چون اين حالت در خود مشاهده کردم گريه مرا مهلت نداد، و آن روز پنج‏شنبه بود.
چون شب در رسيد، درب اطاق را بسته و به روي حصير افتاده، و حالت گريه‏اي رخ داد که باز نمي‏توانم بنويسم چه حالتي و چه عالمي بود. ديدم بوي طعام اولا به مشامم رسيد، و سپس شخصي در عقب درب اطاق با چراغي ايستاده و مرا به اسم صدا زد.
در کمال ضعف برخاسته، در را باز کردم. شخصي را ديدم که يک بشقاب طعام ماش، با دو نان بر روي آن، روي دست دارد، و به طور مجهول گفت: اين غذا را از براي شما فرستاده.
گفتم: از کجا؟ گفت: از هرجا، تفحّص لازم نيست.
گفتم: من مستسقي شده‏ام و اين نوع غذا گمان نمي‏کنم براي من روا باشد. وانگهي من مرگ را در خود معاينه مي‏بينم و چه فرقي براي من که از اين غذا بخورم يا نخورم.
ديدم وارد اطاق شد و تبسّمي کرد و گفت: فعلاً من در شما مرضي نمي‏بينم،
و اگر چراغ خود را فعلاً ممکن نيست [روشن کني]
همين چراغ اين‏جا باشد، با ظرف طعام، فرداشب مي‏آيم [و] مي‏برم.
و قدري مرا تسليت داده و از خيال مرض منصرف ساخت.
چون آن شخص رفت، من چراغ را نزديک آورده و کاوش از ورم پشت پاهاي خود نمودم، اثري نديدم!!!.

و اين حالت باز در من حيرتي ايجاد کرد که تصور خواب و خيال در خود مي‏کردم، و از اطاق بيرون آمده و بر لب حوض مدرسه رفته، و به آب ريختن در داخل پيراهن و روي سر خود مي‏خواستم خود را امتحان کنم که آيا خوابم يا بيدارم؟ و اين حالت تا صبح در من بود، بلکه حالت حيرتش شايد تا فردا شب ادامه داشت.

بالجمله، من قدري از آن طعام را صبحانه خوردم،
و يک دانه نان او را براي ظهر گذارده،
و مابقي را به جايي که گمان مي‏ بردم ايثار کردم،
و خود را در واقع از آن روز جزء مردگان محسوب داشتم،
و ديگر حيات را خيلي امر کوچک پنداشتم، و در معني موتوا قبل أن تموتوا کاملاً وارد شده بودم، و هر دقيقه که از عمرم مي‏گذشت [را] زندگاني بازيافتي و غنيمت عمري مي‏دانستم.

چون شبانه بعد در رسيد، باز در نصفه شب ديدم همان شخصِ شب گذشته، بازآمد و مانند شب پيش، همان غذا را آورد.
و به همين منوال، ايام گراني دو سه ماهي که باقي بود بگذشت.

و من نمي‏گويم که اين مرحله خارق عادت بود، بلکه اين اثر از استقامت نفس و اتکاء بر مقام خالقيت و مرتبه رزّاقيت خداوند است.


بعد بيان مطالب فوق سلام و دعا به حضرت كه هميشه خوانده مي شود



سلام الله على مولانا صاحب الامروالعصر و الزمان محمد بن الحسن المهدي القائم بأمر الله
وأنهَى الله غَيبته وسَتره بظُهوره الفَورى على طواغيت العالَم وجعلنا الله من الموفقين بِخِدمته ونُصرته والاتصال بحضرته


مولا صاحب الزمان عليه السلام را با افضل زيارات مضمونًا (كه جزو اعمال سرداب مقدس است) زيارت شوند

توضيح قبل زيارت:
زيارتي كه الان خوانده می شود يكي از زيارات حضرت امام زمان علیه السلام است كه در سرداب مقدس هم وارد شده که خوانده شود ، نه اينكه منحصر به انجا باشد. در معرفي اين زيارت گاهي طوري انجام مي شود كه شنونده غير مطلع از جمله گوينده تصور مي كند
دعاى سرداب است . آنوقت سؤال براى شنونده بيش مي ايد كه دعاى سرداب را چرا اينجا خواندند
در حالي كه واقعيتش اين است كه زيارت امام زمان نمودند با اين متن .
حالا چرا اين زيارت را انتخاب كردند چون اين زيارت متن جامعي است و نكات منحصر به فردي دارد چه در
خطاب به حضرت چه در رابطه منتظران با حضرت و چه خواسته هايي كه مطرح شده و لذا
جامعترين متن در زيارت حضرت است و در هر مشهد مهدوي كه زيارت حضرت بجاست اين متن استفاده مي شود ، فلذا در نگاه مستمعين و متصلين اهميت اين زيارت توجه شود و دعاى سرداب تصور نشود.
متن اين زيارت :


اللّٰهُ أَكْبَرُ اللّٰهُ أَكْبَرُ اللّٰهُ أَكْبَرُ، لَاإِلٰهَ إِلّا اللّٰهُ وَاللّٰهُ أَكْبَرُ وَ لِلّٰهِ الْحَمْدُ، الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِي هَدانا لِهَذا وَعَرَّفَنا أَوْلِياءَهُ وَأَعْداءَهُ، وَوَفَّقَنا

لِزِيارَةِ أَئِمَّتِنا، وَلَمْ يَجْعَلْنا مِنَ الْمُعانِدِينَ النَّاصِبِينَ، وَلَا مِنَ الْغُلاةِ الْمُفَوِّضِينَ، وَلَا مِنَ الْمُرْتابِينَ الْمُقَصِّرِينَ . السَّلامُ عَلَىٰ وَلِيِّ اللّٰهِ وَابْنِ أَوْلِيائِهِ، السَّلامُ عَلَى الْمُدَّخَرِلِكَرامَةِ أَوْلِياءِ اللّٰهِ وَبَوارِ أَعْدائِهِ، السَّلامُ

عَلَى النُّورِ الَّذِي أَرادَ أَهْلُ الْكُفْرِ إِطْفاءَهُ فَأَبَى اللّٰهُ إِلّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ بِكُرْهِهِمْ، وَأَيَّدَهُ بِالْحَيَاةِ حَتَّىٰ يُظْهِرَ عَلَىٰ يَدِهِ الْحَقَّ بِرَغْمِهِمْ، أَشْهَدُ أَنَّ اللّٰهَ اصْطَفَاكَ صَغِيراً، وَأَكْمَلَ لَكَ عُلُومَهُ كَبِيراً، وَأَنَّكَ حَيٌّ لَا تَمُوتُ

حَتّىٰ تُبْطِلَ الْجِبْتَ وَالطَّاغُوتَ؛ اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَيْهِ وَعَلَىٰ خُدَّامِهِ وَأَعْوانِهِ عَلَىٰ غَيْبَتِهِ وَنَأْيِهِ، و َاسْتُرْهُ سَتْراً عَزِيزاً، وَاجْعَلْ لَهُ مَعْقِلاً حَرِيزاً، وَاشْدُدِ اللّٰهُمَّ وَطْأَتَكَ عَلَىٰ مُعانِدِيهِ، وَاحْرُسْ مَوالِيَهُ وَزائِرِيهِ . اللّٰهُمَّ كَما

جَعَلْتَ قَلْبِي بِذِكْرِهِ مَعْمُوراً، فَاجْعَلْ سِلاحِي بِنُصْرَتِهِ مَشْهُوراً، وَ إِنْ حالَ بَيْنِي وَبَيْنَ لِقائِهِ الْمَوْتُ الَّذِي جَعَلْتَهُ عَلَىٰ عِبادِكَ حَتْماً، وَأَقْدَرْتَ بِهِ عَلَىٰ خَلِيقَتِكَ رَغْماً، فَابْعَثْنِي عِنْدَ خُرُوجِهِ ظاهِراً مِنْ حُفْرَتِي

مُؤْتَزِراً كَفَنِي حَتَّىٰ أُجاهِدَ بَيْنَ يَدَيْهِ فِي الصَّفِّ الَّذِي أَثْنَيْتَ عَلَىٰ أَهْلِهِ فِي كِتابِكَ فَقُلْتَ: ﴿كَأَنَّهُمْ بُنْيٰانٌ مَرْصُوصٌ﴾. اللّٰهُمَّ طالَ الانْتِظارُ، وَشَمِتَ مِنَّا الْفُجَّارُ، وَصَعُبَ عَلَيْنَا الانْتِصارُ، اللّٰهُمَّ أَرِنا وَجْهَ وَلِيِّكَ

لْمَيْمُون؛ فِي حَياتِنا وَبَعْدَ الْمَنُونِ؛ اللّٰهُمَّ إِنِّي أَدِينُ لَكَ بِالرَّجْعَةِ بَيْنَ يَدَيْ صاحِبِ هٰذِهِ الْبُقْعَةِ (المشهد المهدوی)، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ يَا صاحِبَ الزَّمانِ، قَطَعْتُ فِي وُصْلَتِكَ الْخُلَّانَ، وَهَجَرْتُ

لِزِيارَتِكَ الْأَوْطانَ، وَأَخْفَيْتُ أَمْرِي عَنْ أَهْلِ الْبُلْدانِ، لِتَكُونَ شَفِيعاً عِنْدَ رَبِّكَ وَرَبِّي وَ إِلَىٰ آبائِكَ وَمَوالِيَّ فِي حُسْنِ التَّوْفِيقِ لِي، وَإِسْباغِ النِّعْمَةِ عَلَيَّ، وَسَوْقِ الْإِحْسانِ إِلَيَّ .اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
أَصْحابِ الْحَقِّ، وَقادَةِ الْخَلْقِ، وَاسْتَجِبْ مِنِّي مَا دَعَوْتُكَ، وَأَعْطِنِي مَا لَمْ أَنْطِقْ بِهِ فِي دُعائِي مِنْ صَلاحِ دِينِي وَدُنْيايَ، إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ، وَصَلَّى اللّٰهُ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.


برای ایشان سوره ملك +صلوات ده هزار +فاتحه + هفت سوره قدر تلاوت شود
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلی سَیِّدنا مُحَمَّدٌ وآله مَا اخْتَلَفَ الْمَلَوان وَ تَعاقَبَ الْعَصْرانِ وَ کَرَّ الْجَدیدانِ وَ اسْتَقْبَلَ الْفَرْقدانِ وَ بَلَّغْ رُوحَهُ وَ اَرْواحَ اَهْلِ بَیْتِهِ مِنّا التَّحِیَّهَ وَ السَّلامُ


توضيحات:
در ان دوره رخداد واقعه امداد مهدوى منه السلام و زمان تاليف شرح احوالات خود
شروع تجدد مآبى و مدرن شدن رضاخانى و فضاى غريزدگي جو رايج شده بود
و طغيان بهابيت هم بود
مرحوم مباركه اى به مقتضاي فضاى فكرى غالب كتابش را در حد پذيرش اذهان جو شايع نوشته است
ولذا انتساب مطالب به عنوان امداد مهدوي عليه السلام هم سخت بود و مورد قبول عامه شامل غربزدكان نبود
و اين احوالات را همان زماتن نوشته و نشركرده بود
فلذا به اصل وقايع برداخته است
و هيج كلمه اى از منبع امداد و صورت خارق عادت ووو نسبتي نداده است
بلكه در آخركزارش نوشته
و من نمي‏گويم که اين مرحله خارق عادت بود، بلکه اين اثر از استقامت نفس و اتکاء بر مقام خالقيت و مرتبه رزّاقيت خداوند است.



بركت معرفت و زيارت مشاهد مهدوى منه السلام:
ما در اين مدت مشاهد متعدده اي را شناختيم و زيارت كرديم
مثلا در همين مرکز شهر چندين مشهد اثر مهدوي منه السلام را تا كنون شناخته ايم
مدرسه نیم آورد - مدرسه صدر- مدرسه جده کوچک - انتهای مسجد خواجه اعلم - مسجد جامع - امامزاده اسماعیل علیه السلام
با فواصل نزديك كه مي شود پياده رفت و در مدت كوتاهي قابل زيارت است . هرچند هر كدامشان جداگانه هم مي توان محل زيارت و توسل باشد.


=========


تشرف دیگر علامه سید محمد علی مبارکه ای مشهد آثار مهدوى منه السلام و تشرف جمعى حاصله در مسير مدينه جده
واقعه امداد مهدوى عليه السلام به علامه شهيد سيد محمد على مباركه اى



مشهد آثار مهدوى منه السلام و تشرف جمعى حاصله در مسير مدينه جده
واقعه امداد مهدوى عليه السلام به علامه شهيد سيد محمد على مباركه اى


علامه شهيد مباركه اى در كتاب "شجره مباركه" نوشته است:
در بیست و ششم ماه ذی قعدة الحرام ۱۳۴۷ ق از مدینه، قبل از ظهر حرکت نمودیم.
راجع به حرکت اتومبیل هنگامة غریبی بود.
تمام زائرینِ قبر نبوی، یک مرتبه هیجان برای حرکت به سوی مکة معظّمه نموده بودند؛
از این روی اتومبیل کمیاب بود.
ولی ما چون اتومبیل دو سره از کمپانی سعودی کرایه کرده بودیم، زحمتی از برای ما نداشت.
سادات بنوعلی و بسیاری از هاشمیین به مشایعت ما آمده بودند
و چون در این مدت، در شب‌ها من برای آن‌ها احادیث و بیان فضایل اهل بیت می‌کردم، ‌‌
نهایت به من علاقه‌مند شده بودند
. به خصوص شیخ علی جبل عاملی. این مرد از علمای شیعه و مرجع تقلید شیعیان مدینه و اطراف مدینه بود.
کمتر کسی را مانندش در محاوره و زهد و تقوی دیده بودم. در واقع پدری بود از برای شیعیان حجاز. او نیز به مشایعت من آمده بود.
دو ساعت به ظهر مانده وداع کرده سوار شدیم. در یک فرسنگی مدینه پیاده شده، در مسجد شجره که میقاتگاه اهل مدینه است از برای حج وارد شدیم و از آب چاه غسل کرده، احرام عمرة حج (عمرة تمتع) پوشیدیم.
فقط دو پارچة سفید، یکی به منزلة شلوار و دیگری بر کتف، آن هم نباید گره زده شود؛ از این روی سخت بود و همچنین مرد باید پوشیده نباشد، نه به پارچة احرام و نه به سایه اندازِ دیگری.
آمدیم سوار شدیم، سقف اتومبیل را برداشتیم که سایه بر سر نباشد. آفتاب به طوری سوزان بود که پس از دو ساعت سر و صورت من ورم کرد.

گم شدن راه
سه نفر خراسانی و یک نفر اصفهانی همراه من بودند. آن‌ها نیز در کمال اذیت افتادند.
در یک دهکده‌ای که خانه های او از حصیر و شاخة خرما بود وارد شدیم.
رفقای من نزدیک بود غش کنند؛ چه آنکه هوا تیر ماه بود، آفتاب به طور عمودی به مغز سر می‌تابید.
من به آن‌ها دستور دادم که چاره این کار یک گوسفند قربانی کردن است در مکه، اگر بخواهیم احتیاط کنیم و بگوییم آیة شریفه (لا یُکَلِّفُ اللهُ نَفْسا إلاَّ وُسْعَهَا) شامل حال ما نیست.
در صورتی که یقین داریم اگر تا غروب ما به این حال باشیم خواهیم مرد.
ولی در سقف و سایه بان قرار دادن، منتهای حکم آن است که (هركدام مان) برای این تقصیر یک گوسفند در مکّه قربانی نماییم.
آن‌ها حاضر شدند.
شخص اصفهانی به واسطة صرفه تجارتی و اینکه باعث می‌شود ضرر پول یک گوسفند متحمل شود حاضر نبود!!!.
قرار دادیم پول گوسفند قربانی او را هم ما‌ها بدهیم؛ از این جهت راضی شد!!.
یک ساعت به غروب بود حرکت کردیم. به تدریج رسیدیم در جنگلی از خارهای مغیلان که درخت‌ها اگر چه از هم فاصله بسیار داشت ولی به واسطة همین درخت‌ها و همین رمل بودن زمین که خطوط و علایم راه در او محو بود،
پاسی از شب رفته بود که ملتفت شدیم راه را گم کرده، شوفر ما یک نفر آفریقایی از حبشه بود، عربی سخت می‌فهمید. وقتی ملتفت شد راه گم شده بد‌تر دست و پای خود را گم کرد.
قدری ایستادیم، شب هم تاریک ماه، هیچ علایمی نمی‌بینیم.
اتومبیل هم ممکن نیست دیگر به واسطة گیر کردن در رمل و درّه های عبور و جای ممرّ سیلاب های بیانی بتواند پیش برود. راه برگشتن نیز محو است؛ زیرا که جنگل خارستان و رمل بودن زمین مانع از دیدن علامت خط سیر اتومبیل است. در ‌‌نهایت اسباب اضطراب از برای ما رخ داد. شوفر هم دست و پای خود گم کرد.

توسل به حضرت حجت عليه السلام
همراهان ما متوسّل به وجود غیبی (امام زمان عليه السلام) شدند و دست توسّل به وجود حضرت حجّت زدند.
ناگاه دیدیم صدای شخصی در مقابل اتومبیل بلند شد و به زبان فارسی ما را خطاب کرده گفت: «نترسید من آمده ام راه را به شما نشان دهم.»
(جون دزدان در راه مكه فراون بود و در آن بيابان ناكهاني بيدا شدن كسى به معنى حمله دزدان بود)
و آمد بر روی رکاب اتومبیل ایستاد و با شوفر با لفظ عربی صحبت نمود و او را راهنمایی می‌کرد. او هم به دستور او شروع کرد راه پیمودن، تا آنکه یک وقت بدون آنکه اتومبیل نگاه داشته شود فرود آمد.
شوفر گمان کرد که به زمین افتاد؛ مرکب را نگاه داشت. ناگاه از عقب سر به عربی گفت: «هذا هو الطریق إلی جدّة» و به فارسی هم گفت: «راه پیدا شد.» ما‌ها خیره شدیم بر روی زمین، از شعاع چراغ دیدیم در جلو، جای خطوط سیر اتومبیل است. شوفر و ما‌ها از شدّت خوشحالی دیگر حال خود را نمی‌فهمیدیم.
در آن حال متوجّه شدیم که آیا این شخص کی بود؟! یک مرتبه او را صدا زدیم. شوفر به عربی، ما‌ها به فارسی و من هم به عربی او را صدا زدم. هیچ جواب نیامد و اثری هم از او ندیدیم.

این شخص لباس سفید داشت، بسیار گشاده، که گاهی من متوجّه او می‌شدم باد که لباس های او را حرکت می‌داد و انتهای او به عقب موج می‌زد، و بوی عطری به مشام می‌رسید. با آنکه کاملاً متوجّه قیافة او نبودم و تاریک هم بود، گاهی صورت او روشن می‌شد و من تصوّر می‌کردم این روشنی از جهت انعکاس شعاع چراغ اتومبیل است از بلندی های در مقابل. در آن حال تشخیص داده می‌شد که گیسو دارد و محاسن مشکی، مانند شخصی چهل ساله. بیش از این نفهمیدم.

پس از آنکه راه پیدا شد و حالت شوقی به ما رخ داده
و از جهتی هم آن شخص ناپدید شد، صدای گریه همراهان ما از شوق بلند شد و فریاد «یا صاحب الزمان» بلند کردند. شوفر هم به حالت بهتی متحیر ایستاد.

ناگاه اتومبیل های چندی از عقب پیدا شد. وقتی به ما رسیدند شوفر اشاره کرد، اولی ایستاد. آن چند دستگاه دیگر هم که عقب او بود ایستادند. قضیه را شوفر به آن‌ها گفت، ناگاه آن چند نفر شوفر با مسافرین آن‌ها که یکی ایرانی و ترک و مابقی هندی بودند همه پیاده شدند و به دور ما جمع شده، دست و پای ما را می‌بوسیدند.

معلوم شد که آن‌ها مدّت هشت ساعت قبل از ما‌ها از مدینه بیرون آمده بودند و با آنکه توقف غیر عادی نداشتند و این قضیه سرگردانی هم برای ما رخ داده بود مع الوصف ما بیشتر راه پیمود‌ه ایم.

این قضیه از ما در مکّه میان حاج شهرتی پیدا کرده بود و بسیاری این داستان را جزو یا ددا شت های خود نوشتند. وقتی بعد از اعمال حج من به هندوستان وارد شدم، اغلب اشخاص نزد من می‌آمدند و صورت قضیه را می‌پرسیدند. اهل جدّه می‌گفتند: در این بیابان هرکه به پرتگاه افتاد به ورطه عدم رفت و بسیاری راه گم کردند و اثری از وجود آن‌ها نیامد. بالجمله، هر چه بود و هر که بود، این نجات غیر عادی بود!
فردای ظهر وارد جدّه شدیم. صرف نهار و استراحت نموده، دو ساعت به غروب حرکت از برای مکه نمودیم.
در وسط این راه هم مطلب غریبی رخ داد. آن این بود که: دست غیبی سبب نجات ما در شب گذشته شد، اکنون ما سبب نجات پنج نفر مصری شدیم.
در وسط راه دیدیم یک اتومبیل فرد (فورد) واژگون افتاده و چرخ های او در هوا حرکت می‌نماید. یکمرتبه فرود آمدیم، دیدیم صدای استغاثه از زیر اتومبیل به گوش می‌رسید.
جمعیت ما اتومبیل را از خاک بلند کرده، سه نفر زن و دو نفر مرد مصری در زیر اتومبیل بودند
و از غرایب آنکه غیر از خراشی که بر پا‌ها و دست های آن‌ها وارد شده بود
همگی سالم بودند،
با آنکه از قراری که می‌گفتند یک ساعت زیر این اتومبیل بوده اند،
ولی عمده آن بود که هیچ بار و سنگینی همراه خود نداشتند. این چند نفر بر خاسته دست و پای ما را می‌بوسیدند.
من از این پیش آمد‌ها همی در شگفت بودم که ما را کدام اراده شب گذشته نجات می‌دهد،
و اکنون به کدام اراده است که ما باید سبب نجات این عده واقع شویم؟!
یا مَن بِیدِهِ مِفتَاحُ کُلّ شَیء وَ هُوَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدِیر.

شرح سفرنامه حج علامه شهيد مباركه اى
خصوصا قسمت مباحثات او در مدينه و مكه در دفاع از ولايت و شيعه را با دقت بخوانيد
https://miqat.hajj.ir/article_36452.html


والحمدلله رب العالمين
najm155
 
پست ها : 53
تاريخ عضويت: چهارشنبه ژوئن 08, 2016 4:54 am


بازگشت به شهر اصفهان و حومه


Aelaa.Net