صفحه 1 از 2

روضة الشهداء = حسین واعظ کاشفی

پستارسال شده در: يکشنبه اکتبر 15, 2017 5:50 am
توسط pejuhesh232
ترجمه فارسی: مقتل روضة الشهداء: حسین واعظ کاشفی

مصائب ومقتل حضرت اباعبدالله الحسين،خاندان،ياران عليهم السلام

پستارسال شده در: يکشنبه اکتبر 15, 2017 5:54 am
توسط pejuhesh232
مصائب ومقتل حضرت اباعبدالله الحسين،خاندان،ياران عليهم السلام
http://aelaa.net/Fa/viewtopic.php?f=274 ... 686#p47686

معرفی مولف مقتل روضة الشهداء

پستارسال شده در: يکشنبه اکتبر 15, 2017 5:58 am
توسط pejuhesh232
معرفی مولف


مؤلّف آن کیست؟

ما شرح حال او را در کتاب «طبقات مفسّران شیعه- ج 2، ص 355» به تفصیل آورده‌ایم که اجمالی از آن تفصیل را در اینجا می‌آوریم:
«او کمال الدّین حسین بن علی واعظ کاشفی سبزواری، (متوفّی 910 ه. ق) یکی از اعلام پرکار در زمینه علوم قرآنی و معارف تفسیری در قرن نهم و اوایل قرن دهم هجری می‌باشد.
او از فضلای نامدار سبزوار بوده و در دوره تیموریان می‌زیسته است. وی همدوره سلطان حسین میرزا بایقرا و امیر علی شیر نوائی بوده است، و مدّتی در هرات به سر برده است.
او عالمی ذی فنون و صاحب اطّلاع وسیع در رشته‌های مختلف بوده است، و کتابهای متعدّدی را در موضوعات متنوّع از خود به یادگار گذاشته است که یک مورد از آنها تفسیر قرآن مجید می‌باشد:
1. جواهر التّفسیر لکلام القدیر، یا جواهر التّفسیر لتحفة الأمیر می‌باشد و همین تفسیر گاهی به عنوان «عروس» نیز نامیده شده است.
______________________________
(1)- الذّریعة الی تصانیف الشیعة، ج 11، ص 294- 295، کد معرفی 1775.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:9
2. المواهب العلیّة فی تفسیر کتاب خالق البریّة، معروف به تفسیر ملّا حسین کاشفی.
که نخستین تفسیر به زبان فارسی است، جهت وزیر کبیر نظام الدّین امیر علی شیر نوائی، تألیف شده و در آغاز آن مقدّمات و معارف مربوط به تفسیر را با 22 عنوان در ضمن چهار اصل اساسی بیان داشته است. سپس سوره فاتحه، بقره، آل عمران، و تا آیه 84 از سوره نساء را تفسیر نموده است، ولی موفّق به إتمام و اکمال آن نشده است.
صاحب ریحانة الأدب می‌نویسد: «این تفسیر افزون بر 50 هزار سطر است و آن را تفسیر «زهراوین» نیز می‌گویند، چون شامل دو سوره کامل و دو گل درخشان قرآن: بقره و آل عمران می‌باشد. دو نسخه خطّی از این تفسیر تحت شماره 1948 و 1949 در کتابخانه مدرسه شهید مطهّری تهران (سپهسالار سابق) موجود است. بنا به تصریح صاحب ریحانة، همین تفسیر را خود مؤلّف تلخیص نموده است و همین تفسیر به نام «مختصر الجواهر» یا «عروس» نیز نام برده می‌شود».
تفسیر دوّم او که «المواهب العلیّه» یا تفسیر حسینی می‌باشد برگیرنده تمام آیات قرآنی می‌باشد. دو نسخه خطّی از آن تحت شماره 1988 و 1989، و یک نسخه جلد اوّل آن از اوّل قرآن تا آخر سوره کهف، تحت شماره 1992، و در دو نسخه از جلد دوّم که از سوره مریم تا پایان قرآن مجید تحت شماره 1990 و 1991، و یک نسخه هم که شامل 10 جزء اوّل قرآن است، تحت شماره 1942، و یک نسخه نیز که از سوره یس تا آخر قرآن است، تحت شماره 1994 در کتابخانه مدرسه سپهسالار موجود می‌باشد. و چندین بار در هندوستان و پاکستان به طبع رسیده است و در ایران نیز طبع منقّحی از آن با تصحیح و تحشیه دانشمند محترم، آقای دکتر سیّد محمّد رضا جلالی نائینی در سال 1317 ه. ش در تهران به چاپ رسیده است.
دیگر آثار و تألیفات:

او علاوه بر تفاسیر نامبرده دارای تألیفات گوناگون در رشته‌های متنوّع می‌باشد که نخستین آنها همین کتاب «روضة الشهداء» است که پیش روی شما قرار دارد.
این کتاب ذکر شهیدان از انبیاء و اولیاء به خصوص مصائب خامس آل عبا (ع) است چون مطالب این کتاب را در مجالس عزاداری می‌خواندند، و این مجالس را مجالس روضه‌خوانی می‌گفتند و خواننده کتاب را روضه‌خوان می‌نامیدند از اینرو عنوان «روضه یا روضة الشّهداء» اشتهار پیدا کرده است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:10
2- اخلاق محسنی که به سال 900 به نام ابو المحسن میرزا شاهزاده تیموری نوشته است. و به او اهداء کرده است.
3- مخزن الإنشاء در فنّ ترسّل و نامه‌نگاری می‌باشد به سال 907 تألیف نموده است.
4- انوار سهیلی که تحریر جدیدی است از کتاب کلیله و دمنه به قصد ساده کردن آن.
5- فتوّت نامه سلطانی در شرح آداب جوانمردان (فتیان) و طبقات مختلف آنان.
6- لبّ لباب مثنوی که خلاصه‌ای است از لباب مثنوی به انتخاب کاشفی است که در آغاز هر قطعه موضوع ابیات را توضیح داده است. این کتاب با مقدّمه سعید نفیسی به طبع رسیده‌ست.
7- اسرار قاسمی: در مورد سحر و طلسمات و کیمیا و دیگر علوم غریبه است. از این کتاب تلخیصی به دست فرزند مؤلّف فخر الدّین علی نگاشته آمده است که به نام «کشف اسرار قاسمی» نامیده شده است.
8- رساله حاتمیّه، در ذکر داستانهایی درباره حاتم طائی که به سال 891 ه. ق انجام یافته است. او فرد ادیب و شاعری بوده است که سه نمونه از شعرهای او نقل می‌شود: او در مورد ولایت گوید:
ذریّتی سؤال خلیل خدا بخوان‌وز لا ینال عهدی جوابش بکن أدا
گرد تو را عیان که امامت نه لایق است‌آن را که بوده بیشتر عمر، در خطا از همین شعر و کتاب روضة الشّهدای او که در مقام بیان فضیلت شهداء و مصائب اهل بیت (ع) است، شیعه بودن او معلوم می‌گردد. وی در مقام عترت این چنین می‌سراید:
دولت اگر دولت جمشیدی است‌موی سفید، آیت نومیدی است
مرد را دوستان صاحب دل‌زیور دین، و زینت دنیا است
نعمت دهر اگر چه بسیار است‌نعمتی بهتر از رفیق کجاست؟
گر نیاید نکته‌ای، از فقه و فتوا در میان‌منهدم گردد اساس شرع و ملّت در جهان او در وصف مرکب امام (ع) آورده است:
تیزتک، چابک عنان، پولاد سُم، خارا شکاف‌خُرد سر، کوچک دهان، لاغر میان، فربه سرین
شیر صولت، پیل پیکر، کوه کن، دریا گذررعد هیبت برق سرعت، باد جنبش، تیزبین
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:11 اینت مرکب، اینت راکب، اینت تیغ، اینت مردای هزاران آفرین، بر جانت از جان آفرین

نمونه‌ای از دستخطّ او:

او دارای خط زیبا و نثر رسا و ادب روشن و فاخری بوده است که نمونه‌ی زیر که روایتی است که در سال 872 ه. ق نگاشته‌اند، گویای این مدّعای ما می‌باشد.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:12

قرائت و ترجمه دستخطّ:

حمد و سپاس مر خدایی را که شجره نبوّت را با انوار پیشوایان هدایتگر منوّر ساخت و باغچه‌های ولایت را با گلهای اسرار کاملین موثّق مزیّن نمود و درود بی‌پایان به مظهر جوامع کلمات مسلسلات محمّد و آل عترت او باد! که چشمه‌های معارف عینی خالص و مناب الهی هستند.
بعد از حمد و ثنای الهی، به تحقیق تمام صحیفه رضویّه را از اوّل تا پایان مولای معظّم افتخار صالحین، زینت پارسایان، جامع صفات پسندیده، و مجمع خصال حمیده مولانا نظام الملّة و الدّین عبد الخالق بن مولای رفیع الشأن و عارف منیع الطّبع پیشوای عارفان سرور فرزانگان با تاج الملّة و الدین عبد العلی بیهقی [که خداوند سایه هر دو را بر سر این فقیر حقیر و پروبال شکسته و کثیر التقصیر حسین بن علی واعظ مشهور به «کاشفی»] (که خداوند گناهان او را آمرزیده و عیوب او را پنهان سازد!) مستدام بدارد و من آن صحیفه را از پدرم [که خداوند روحش را شاد فرماید!] روایت می‌کنم و او هم از فاضل دانشمند محمد بن عبید اللّه روایت می‌نمود و او هم از استاد کامل خود تاج الدین ابراهیم بن قصّاع طبسی او هم از شیخ کامل خویش مولانا تاج الدین علی ترکه کرمانی، او هم از شیخ استاد خود شیخ الاسلام غیاث الدین هبة اللّه بن عبد اللّه بن یوسف او هم از جدّ خودش صدر الدین ابراهیم بن محمد بن مؤیّد حموی او هم از ابن عساکر از ابن الرّواح صوفی هروی از زاهر بن طاهر که گوید: خبر داد به من ابو علی حسن بن احمد سکّاکی و او هم گوید: خبر داد ابو القاسم بن حبیب و او گوید به ما خبر داد ابو القاسم عبد اللّه بن احمد بن عامر طائی در شهر بصره و او گوید به ما حدیث نمود امام ابو الحسن علیّ بن موسی الرّضا (ع) از پدران والا قدرش تا مقام شامخ رسالت که صلوات و درود خدا بر همه آنان باد! و من به او (مستجیز) اجازه دادم که آن صحیفه را از من با آن شرایط معتبره، روایت نماید و تحریر این اجازه‌نامه در تاریخ اواخر شعبان سال 872 ه. ق رخ داد.
آرامگاه او:

او پس از عمری خدمت به معارف اسلامی، در سال 910 ه. ق برابر با 884 ه. ش درگذشته است و آرامگاهش هم اکنون در سبزوار، بین آرامگاه حاج ملّا هادی سبزواری، و بنای مصلّای شهر قرار دارد. (روحش شاد باد)

مقدّمه مؤلّف‌

پستارسال شده در: يکشنبه اکتبر 15, 2017 6:01 am
توسط pejuhesh232
مقدّمه مؤلّف‌

بسم اللّه الرحمن الرحیم و به نستعین
ای شربت درد تو، دوای دل ماآشوب بلای تو، عطای دل ما
از نامه حمد تو شفای دل ماوز نام حبیب تو، صفای دل ما حضرت صبور بی‌ملال، و شکور بی‌زوال عمّت عطیّاته و طابت بلیّاته در کتاب کریم و کلام لازم التکریم خود، زمره بلا رسیدگان میدان محبّت و محنت چشیدگان معرکه مشقّت را بدین خطاب دلنواز معزّز و سرافراز ساخته که، و لنبلونّکم «و هرآینه می‌آزمائیم شما را» یعنی با شما معامله آزمایندگان می‌کنیم گرچه هیچ حال شما بر ما پوشیده نیست امّا می‌خواهیم که عیار کار و بار هر کس، بر محک امتحان ظاهر گردد و عالمیان بدانند که کدام نقد از بوته اخلاص ابتلا، پاک و بیغش بیرون می‌آید.
خوش بود گر محک تجربه آید به میان‌تا سیه‌روی شود، هر که در او غش باشد و آزمایش الهی به چند نوع در این آیه واقع شده است:
بشی‌ء من الخوف: به چیزی از ترس که آن خوف الهی باشد، یا بیم دشمنان.
و الجوع: و به گرسنگی که آن قحطی است یا تنگی معاش یا روزه داشتن.
و نقص من الأموال: و نقص مالها به تاراج حادثات یا اخراج زکات و صدقات.
و الأنفس: و نقصان در نفسها که آن بیماری باشد و ضعف و عجز یا احتیاج و بینوائی.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:18

وَ الثَّمَراتِ «1»: و به نقصان میوه‌ها و تلف شدن محصولات به آفات ارضی و سماوی یا مرگ فرزندان که میوه باغ دل‌اند دو روشنی چراغ بصر و ثمره نهال پدر و مادر.
و بشّر الصابرین: و مژده ده صبر کنندگان را که در این بلیّات طریقه شکیبائی پیش آرند و رسوم جزع و شکایت فرو گذارند و
جام محنت خورند و دم نزنندجز به راه وفا، قدم نزنند
خوش بسوزند در بلا چون عودکه از ایشان برون نیاید دود الّذین: و این صابران که استحقاق بشارت دارند به حکم الهی و فرمان پادشاهی؛ إذا أصابتهم مصیبة چون برسد ایشان را مصیبتی و بلیّتی و نکبتی قالوا گویند از روی اخلاص به طریق اختصاص که إنّا للّه به درستی که ما از آن خداوندیم که به کمند بندگی او در بندیم پس هر چه از خواجه به بنده رسید و از مالک بر مملوک واقع گردد جز تسلیم و انقیاد و رضا به حکم قضا چاره نباشد. و إنّا إلیه و ما به سوی مجازات و مکافات او راجعون «2» بازگردندگانیم یعنی رجوع ما به حضرت او خواهد بود و او جزائی بسزا، فراخور کردار به ما خواهد رسانید اگر به حکم او خورسند باشیم مستوجب ثواب أبد گردیم و اگر از آنچه مراد او بود سر بپیچیم مستحقّ عذاب مخلّد شویم.
سَرِ قبول به باید نهاد و گردن طَوع‌که هر چه حاکم عادل کند همه داد است مضمون این آیت وافی هدایت، مشعر است به آنکه بلا محک نقد عالمیان و معیار تجربه احوال آدمیان است تا هر که دعوی محبّت کند نقد جان او در بوته بلا و کوره عنابه آتش امتحان و ابتلا بگدازند آن که از غش هوای نفس دنی و غل آرزوی طبع خسیس پاک و پاکیزه است از خلاص آزمایش خالص بیرون می‌آید و ضراب عنایت چهره او در دار الضرب هدایت به سکّه قبول بیاراید و اگر مغشوش و معیوب است در نیران فراق به سمت احتراق موسوم شده مردود أبد گردد.
و در یکی از کتب سماوی مذکور است که: من أحبّ أو أحبّ یصب علیه البلاء یعنی هر
______________________________
(1)- سوره بقره، آیه 155.
(2)- سوره بقره، آیه: 156.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:19

که دعوی دوستی حق کند و به دست ارادت حلقه در محبّت زند یا هر که حق تعالی او را خلعت محبوبیّت پوشاند یا جرعه مقبولیّت نوشاند باران بلا از ابر محنت و عنا پیاپی بر فوق او ریزند و شادی و بهجت و آسایش و راحت به تمامی از وی گریزان شود البلاء للولاء کاللهب للذهب ترجمه این کلام در مثنوی بر این منوال آورده.
دوستی چون زر بلا چون آتش است‌زرّ خالص در دل آتش خوش است و از فحوای کلمات سابقه چنان به حیطه فهم در می‌آید که بلا متوجّه أهل ولاست و محنت متعلّق به ارباب محبّت هر جائی که بنای محبت نهاده‌اند دری از محنت در وی گشاده‌اند و در هر میدان که لوای ولا بر افراخته‌اند فوج بلا را ملازم او ساخته‌اند و هر که را حق سبحانه و تعالی دوست دارد او را به بلا مبتلا سازد و به محن ممتحن گرداند و مؤیّد این معنی حدیث حضرت رسالت پناه (صلی الله علیه و آله) است آنجا که فرموده: «إنّ الله إذا أحبّ قوما ابتلاهم» یعنی چون خداوند تعالی قومی را دوست دارد لشکر بلا و اندوه را بر ایشان گمارد. و مقرّر است که محنت به اندازه محبّت بود و بلا به مقدار ولا نازل شود هر که در راه محبّت حق از جمله رهروان پیش بود هرآینه مشقّت و بلیّت او از همه بیش بود.
هر که را ذوق محبّت بیشترسینه‌اش از نیش محنت ریشتر و از حضرت خواجه کاینات سؤال کردند که: أیّ الناس أشدّ ابتلاء؟ کدام طایفه از آدمیان سخت‌ترند از روی بلا یعنی بلای کدام گروه از آدمیان سخت‌تر و جانسوزتر است؟ و محنت کدام زمره از اصناف صعب‌تر و غم‌اندوزتر؟ گفت الأنبیاء پیغمبران که محرم حرم جلالتند. ابتلای ایشان سخت‌تر از بلای جمله بشر است و محنتی که متوجه روزگار ایشان باشد از همه محنتها بیشتر «ثمّ الأمثل فالأمثل» پس از ایشان بلای جمعی که ماننده‌تر باشند بدیشان در سلوک سبیل، محبت و وقوف بر سرایر معرفت نیز صعب باشد.
پس آنها که أشبه بودند بدین جماعت و بر همین قیاس هر که به درگاه قرب، اقرب بود بلا و عنای او أشدّ و أصعب بود.
هر که درین بزم مقرّب‌تر است‌جام بلا بیشترش می‌دهند
و آنکه ز دلبر نظر خاصّ یافت‌داغ عناء بر جگرش می‌نهند
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:20

بلا نه شربت شیرین است که اطفال طریقت را دهند. بلکه قدح زهر هلاهل است که بر دست بالغان راه نهند. یکی از مشایخ می‌فرمود:
دُردی خوردن به میکده عادت ماست‌رطلی که گران‌تر است آن شربت ماست و از اینجاست که هر بلائی که گرانتر است بر دلهای مبارک أنبیا نهاده‌اند و هر تحفه محنتی که قویتر است برای أولیا و أصفیا فرستاده‌اند.
در روح الارواح آورده که هر که را جاه صدیقان و قدمگاه محبّان می‌باید یک قدم به مراد خود برنباید گرفت و یک دم به آرزوی دل بر نباید آورد.
عاشق باشی ترا زبون باید بودور نه زره عشق، برون باید بود در راه ابتلای او هزار هزار دل کباب است و از کشاکش محنت و بلای او هزار هزار دیده پرآب، در هر بادیه او را کشته‌ای است به حسرت افتاده، و در هر زاویه سوخته‌ای است از سطوت کبریای او جان داده. تن کدام ولی است که نه گداخته زبانه آتش کبریای اوست؟ و دل کدام نبی است که نه پرداخته نشانه تیر بلای اوست؟ آخر نظری کن به حسرت آدم صفی، و نوحه نوح نجی و در آتش انداختن ابراهیم خلیل، و قربان کردن اسماعیل نبیل، و کربت یعقوب در بیت الاحزان، و بلیّت یوسف در چاه و زندان، و شبانی و سرگردانی موسی کلیم، و بیماری و بی‌تیماری ایّوب سقیم و ارّه شکافنده بر فرق زکریّای مظلوم، و تیغ زهر آب داده بر حلق یحیی معصوم، و ألم لب و دندان سرور انبیا، و جگر پاره پاره حمزه سید الشهداء، و محنت اهل بیت رسالت و مصیبت خانواده عصمت و طهارت، و سرشک دردآلود بتول عذرا و فرق خون‌آلوده علیّ مرتضی، و لب زهر چشیده نور دیده زهرا، و رخ به خون آغشته شهید کربلا، و دیگر احوال بلاکشان این امّت و محنت رسیدگان عالی همّت، همه با جان غم اندوخته در کانون غم و الم سر تا پای سوخته.
عالم ز بلای دوست محنت‌کده‌ای است‌وین محنت و غم نصیب هر دل شده‌ای است
هر جا که نگاه می‌کنم در ره تودل خون‌شده سوخته، غم زده‌ای است ای عزیزان! در راه هیچ نبی آن قدر خار بلا نریخته‌اند که در راه سیّد بشر و بر فرق هیچ پیغمبر آن مقدار گرد محنت نبیخته‌اند که بر سر آن سرور. چنانچه در این معنی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:21

فرمود که ما اوذی نبیّ مثل ما اوذیت یعنی رنجانیده نشد هیچ پیغمبری مانند آن که من رنجانیده شدم، و به همین نسبت با اهل بیت هیچ پیغمبر این جفا نکرده‌اند که با اهل بیت خواجه عالم، و از جمله واقعه شهدای کربلا است که هیچ دیده بدان گونه مصیبتی ندیده و هیچ گوش چونان بلیّتی نشنیده.
تا دهر هست واقعه زین صعبتر ندیدهر کان خبر شنید، کسش با خبر ندید
چشم زمانه بر ورق چرخ قصه‌ای‌پرسوزتر ز حال شبیر و شبر ندید امام یافعی در کتاب «مرآة الجنان» آورده است که ابن عبد البرّ از حسن بصری نقل کرده که در واقعه کربلا شانزده تن از اهل بیت با ابی عبد اللّه الحسین شربت شهادت چشیدند که در آن وقت و آن روز بر روی زمین ایشان را شبیه و نظیری نبود.
در مصابیح القلوب «1» مذکور است که کعب الاحبار روزی مردم مدینه را از ملاحم و فتنها که در کتاب‌ها خوانده بود خبر می‌داد. در اثناء سخن گفت: عظیم‌ترین واقعه و بزرگ‌ترین ملحمه قتل حسین علی خواهد بود و چنین خوانده‌ام که آن روز که امام را شهید کنند هفت آسمان خون بگریند. گفتند یا ابا اسحاق نشنیده‌ایم که آسمان هیچ وقت خون گریسته باشد. گفت: «ویلکم إنّ قتل الحسین امر عظیم» وای بر شما که قتل حسین کار بزرگ و صعب امری است. وی فرزند خاتم پیغمبران و سبط رسول آخر الزمان و ریحانه سید رسولان است. پسر سید اوصیاء، پنجم آل عباء و نور دیده فاطمه زهرا (س) است.
بدان خدایی که جان کعب به دست اوست که چنین خوانده‌ام که آن روز که وی را شهید کنند گروهی از فرشتگان به سر روضه وی بایستند و می‌گریند تا قیامت، که هرگز از گریه بازنایستند و در هر شب جمعه هفتاد هزار فرشته آیند و بر سر قبر وی زاری کنند، چون بامداد شود به صوامع طاعت خود بازروند. اهل آسمان او را ابی عبد اللّه المقتول خوانند، فرشتگان زمین ابی عبد اللّه المذبوح و فرشتگان دریا او را حسین مظلوم خوانند و ملائکه هوا حسین شهید گویند.
______________________________
(1)- مصابیح القلوب فارسی در مواعظ از ابی علی الحسن بن محمد سبزواری بیهقی شافعی.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:22

بر قتل حسین ارض و سما می‌گرینداز عرش علی، تا به ثرا می‌گریند
ماهی ته آب و مرغ در روی هوادر ماتم شاه کربلا می‌گریند و گریه در این ماتم موجب حصول رضای ربّانی و سبب وصول به ریاض جاودانی است، چنانچه در آثار آمده که «من بکی علی الحسین أو تباکی وجبت له الجنة» یعنی هر که بر حسین بگرید یا خود را به تکلّف به گریه وادارد، سزاوارتر باشد که او را به بهشت برند.
شیخ جار اللّه علّامه فرمود که هر که بگرید بر حسین، بهشت او را واجب شود و هر که خود را گریان فرا نماید به حکم «من تشبّه بقوم فهو منهم» در وعده «وجبت له الجنة» داخل است.
امام رضی بخاری آورده که ای عزیزان خاک کربلا خاکی است که در آن خاک تخم شهادت کشته‌اند و آب از دیده محبّان و هواداران می‌طلبد که «من بکی علی الحسین».
پس هر آن شخصی که از جویبار دیده آبی به خاک کربلا فرستد، هرآینه تخم محبّت که در زمین سعادت اهل شهادت کشته باشد، در مزرعه رضا به، آب دیده وی پرورش یابد و چون از منزل «الدنیا مزرعة الآخرة» بیرون رود، محصول آن نعیم جنّت و نسیم بهجت بود که «وجبت له الجنة» برای این است که جمعی از محبان اهل بیت هر سال که ماه محرم درآید، مصیبت شهدا را تازه سازند و به تعزیت اولاد حضرت رسالت پردازند، همه را دلها بر آتش حسرت بریان گردد و دیده‌ها از غایت حیرت، گریان.
ز اندوه این ماتم جان گسل‌روان گردد از دیده‌ها خون دل و اخبار مقتل شهدا که در کتب مسطور است تکرار نمایند و به آب دیده غبار ملال از صفحه سینه به زدایند و هر کتابی که در این باب نوشته‌اند اگر چه به زیور حکایت شهدا حالی است اما از سمت جامعیت فضایل سبطین و تفاصیل احوال ایشان خالی است و بدین سبب اشارت عالی از عالی حضرت سلطنت رتبت نقابت منقبت شاهزاده اعظم نقاوه ملوک الأمم آفتاب تابان فلک بختیاری، ماه درخشان سپهر شهریاری، شرف العترة النّبویه عزّ الفرقة العلویة المخصوص بالنسب الحسنی و المختصّ بالحسب الحسینی دارای جمشید مخبر فریدون فر خورشید منظر خلاصه اولاد سلاطین نامدار نقاوه احفاد خواقین عالی مقدار.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:23

ذو همّة یرقی علی مرقی العلی‌و بنوره انکشفت دیاجیر الوری
شاه ملک خوی فلک، آستان‌گلبن نه روضه مینو نشان
سرور مه رایت بهرام جاه‌صفدر مهر آیت گردون پناه
داور عادل دل عالی نسب‌والی کافی، کف صافی حسب رفیع قدری که ارتفاع سدّه مناقب و اعتلای عتبه مناصب و مراتبش در مرتبه‌ای است که نه سیّاح و هم دوراندیش پیرامن سرادقات شرح آن تواند گشت، و نه سبّاح عقل روشن رای گرد ساحل دریای بیان شمّه‌ای از آن تواند گذشت.
پایه قدر تو از آن بیش است‌که توانم ادای آن کردن
بلکه نتوان به صد هزار زبان‌عُشر اوصاف او بیان کردن قرّه باصره سیادت و نقابت طره ناصیه سلطنت و نجابت
سرو گلزار سیّد ثقلین‌قرّة العین خواجه کونین المستفیض من منایغ فیض الاله مرشد الدولة، و الملّة و الدین عبد اللّه المشتهر به سید میرزا لا زالت سماء سلطنة بکواکب العظمه و الجلال مزینة و آیات ابهته علی صحائف الکائنات بالدولة و الکمال مبیّنه که با وجود علوّ نسب در سیادت چنانچه شمه‌ای از آن در آخر کتاب مسطور خواهد شد به سموّ مرتبت در نسبت سلطنت نیز آراسته است*
هم سیادت در نسب هم شهریاری در حسب‌شرف صدور یافت که این فقیر حقیر حسین الواعظ الکاشفی أیده اللّه بلطفه الخفّی به تألیف نسخه جامع که حالات اهل بلا از انبیا و اصفیا و شهدا و سایر ارباب ابتلا، و احوال آل عبا بر سبیل توضیح و تفصیل در وی مسطور و مذکور بود اشتغال نماید و از ابیات عربی آنچه ضروری الذّکر باشد با ترجمه ایراد کند و از منظومات فارسی آن چه مناسب اذهان اهل زمان بود در رشته بیان کشد.
در آئین سخن‌رانی بکوشدسخن را کسوتی از نو بپوشد
ز سکّه نو کند نقد کهن رابه زیورها بیاراید سخن را اگر چه این کمینه بی‌بضاعت، استحقاق این معنی نداشت و به واسطه کبر سن و دیگر موانع رایت فصاحت در میدان بلاغت بر نمی‌توانست افراشت اما چون امتثال فرمان
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:24

عظیم الشأن آن حضرت از لوازم بود به ترتیب این نسخه که به روضة الشّهداء موسوم است اشتغال نمود و برده باب و خاتمه مرتب گردانید و فهرست ابواب این است:
باب اول: در ابتلای بعضی از انبیا علی نبیّنا و علیهم الصّلاة و السّلام.
باب دوم: در جفای قریش با حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله و سلم) و شهادت حمزه و جعفر طیّار.
باب سوم: در وفات حضرت سیّد المرسلین علیه افضل صلوات المصلّین.
باب چهارم: در حالات حضرت فاطمه زهرا از وقت ولادت، تا زمان وفات.
باب پنجم: در أخبار علیّ مرتضی (علیه السلام) از زمان ولادت تا شهادت.
باب ششم: در فضائل امام حسن علیه السلام و بعضی از احوال وی از ولادت تا شهادت.
باب هفتم: در مناقب امام حسین (علیه السلام) و ولایت وی و احوال آن سرور بعد از وفات برادر.
باب هشتم: در شهادت مسلم بن عقیل و قتل بعضی از فرزندان او.
باب نهم: در رسیدن امام حسین (علیه السلام) به کربلا و محاربه وی با اعداء و شهادت آن حضرت با اولاد و أقربا و سایر شهدا.
باب دهم: در وقایعی که بعد از حرب کربلا مر اهل بیت را واقع افتاد و عقوبت مخالفان که مباشر آن حرب شدند.
خاتمه: در ذکر اولاد سبطین و سلسله نسب بعضی از ایشان.
امید به عنایت ربّانی واثق است که در اتمام این رساله مدد توفیق ارزانی داراد! و برکات این روایات و حکایات به روزگار فرخنده آثار دولت انجام حضرت شاهزاده عالی مقام أیده اللّه تعالی إلی قیام الساعه او ساعة القیام واصل و متواصل گرداناد! و عامه مسلمانان و کافه، اهل ایمان را از خواندن و نوشتن این کتاب مثوبات بی‌حساب کرامت کناد!
و هو الکریم الوهّاب آمین یا ربّ العالمین.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:25

باب اول در ابتلای جمعی از انبیاء علیهم التحیّة و الثناء

پستارسال شده در: يکشنبه اکتبر 15, 2017 6:09 am
توسط pejuhesh232
باب اول در ابتلای جمعی از انبیاء علیهم التحیّة و الثناء

نخست ابو البشر آدم صفی (علیه السلام)

اشاره

آن روز که آب و خاک بر هم زده‌اندبر طینت آدم، رقمِ غم زده‌اند
خالی نبود آدمی از دردُ و بلاکان ضربت اوّلین بر آدم زده‌اند هنوز آدم صفی از کتم عدم، به فضای وجود نیامده بود که ملائکه زبان طعن بر آدمیان گشادند و به فساد و خونریزی ایشان گواهی دادند و بعد از آن که عزرائیل به حکم ملک جلیل، از همه اجزای زمین یک قبضه خاک برداشته در بطن نعمان به ریخت حق سبحانه قطعه سحاب پاک را بر بالای آن قبضه خاک چنان تعیین فرمود که چهل روز بر آن خاک به بارد و به هیچ نوع سایه از سر آن برندارد آن سحاب به فرمان رب الأرباب سی و نه صباح از دریای اندوه آب برداشته بر خاک آدم می‌بارید تا آن خاک به آب و غم و عنا گل شد.
خاک آدم را به آب غم مخمّر ساختندپس درو درد و بلا را جا مقرّر ساختند روز چهلم از بحر شادی آب بر گرفته قطره‌ای چند بر آن خاک افشاند گوئیا کثرت هموم و غموم آدمیان و قلّت نشاط و انبساط ایشان بدین سبب است چنانچه فرموده‌اند.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:26

بی‌حکمتی غریب و حدیثی عجیب نیست‌شادی یک زمان و غم جاودان ما و چون روح در قالب آدم دمیدند و از روی تعظیم مسجود ملائکه گشت و حوّا را از پهلوی وی بیافریده مونس روزگار وی ساختند فرمان در رسید که ای آدم «أسکن أنت و زوجک الجنّة» ساکن شو تو و زوجه‌ات در بهشت و بخورید از میوه‌های آن خوردن بسیار. به هر جا که خواهید بروید از هر گونه لباس به پوشید و از هر لون طعام به نوشید و گرد درخت گندم (یا انگور یا کافور یا شجرة العلم) نگردید.
شجرة العلم درختی بوده است در وسط فردوس جامع ثمرات لطیفه و مطعومات طیّبه و هر که از آن بخوردی نیک و بد بدانستی پس آدم و حوّا در بهشت آرام گرفتند و ابلیس بر حال ایشان رشک برده به وسیله طاوس و مار به بهشت درآمد و انواع حیله و وسوسه پیش آورد و به سوگند دروغ آدم و حوّا را فریب داد تا از شجره منهیّه تناول نمودند و لشکر بلا روی بدیشان نهاد. آدم سلطان دار الملک بهشت بود متوّج به تاج عزّت و ملبس به حلّه کرامت غلمان و ولدان پیش آدم در مقام خدمت و رضوان و حوران نسبت به حوا در پایه ملازمت. بعد از أکل ثمره آن شجره فی الحال تاج شرف و افسر جلال از فرق ایشان درافتاد و حلل و حلی بهشت از بدن ایشان فرو ریخت، برهنه مانده به حال خود در نگریستند و از غایت حسرت و نامرادی زار گریستند به جانب هر درختی که می‌شتافتند از ایشان صدای دور دور می‌شنودند و از هیچ برگ نوائی نمی‌یافتند آدم از خجالت برهنگی به هر طرف می‌گریخت و در پس هر درخت پنهان می‌شد، خطاب الهی رسید که «أ فررت منّی یا آدم!» از ما می‌گریزی ای آدم در جواب گفت بل حیاء منک از شرم گناه خود سرگردان شده‌ام و چگونه از تو گریزم که گریختن از حضرت تو ممکن نیست.
کجا روم که به غیر از درت پناه ندارم‌جز آستانه لطفت گریزگاه ندارم عاقبت به برگ انجیر خود را بپوشاند و فرمان رسید که از بهشت بیرون روید آدم دست حوّا گرفته از بهشت روی به بیرون نهادند و هر دم آدم پی‌درپی می‌گریست که شاید شب غم را مصباحی و آن دربسته را مفتاحی پدید آید از هیچ جانب رایحه مرادی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:27

به مشام امید نرسید و چون آدم خواست که از بهشت بیرون آید کلمه: بسم اللّه الرحمن الرحیم بر زبانش جاری شد جبرئیل گفت ای آدم کلمه‌ای بزرگ گفتی زمانی باش شاید که از افق غیب لمعه نجاتی درخشان گردد و از مطلع کرم کوکب خلاصی طلوع کند خطاب آمد که ای جبرئیل! بگذار تا برود جبرئیل گفت الهی ترا به اسم رحمن و رحیم خوانده چه شود که بر وی رحمت کنی ملک تعالی فرمود که مرا رحمت کم نیست و از رحمت کردن ملال و ندم نه فامّا اگر امروز بر وی رحمت کنم بر یک تن رحمت کرده باشم باش تا فردای قیامت آدم روی به بهشت نهد و هزاران هزار عاصی از فرزندان وی با وی باشند آنگاه بر ایشان رحمت کنم تا سمت رحمت من آشکار گردد.
در بحر الحقایق آورده که آدم را بدان سبب از بهشت عذر خواستند که با عشق درآویخت و عشق را دار الملام باید نه دار السلام عشق خواستار اهل ملامت است و عقل جویای راحت و سلامت.
ای مرد ره عشق بکش بار ملامت‌یا درگذر از عشق و برو خوش به سلامت یکی از أکابر از روی تأویل فرموده که آن شجره که آدم ممنوع شد از نزدیک شدن بدان، نهال محبّت بود و فی نفس الأمر آن را هم برای آدم کاشته بودند یحبّهم و یحبّونه و سبب نهی از آن: یا عزّت جاه و دلال محبوبی بود که حسن و جمال بدان کمال می‌باید یا تحریص و ترغیب طالب بدان که الإنسان حریص علی ما منع طبیعت آدمی اقتضای آن می‌کند که از هر چه او را نهی کنند حرصش بر طلب آن بیفزاید و یمکن که اگر نهی بدان متعلّق نشدی آدم علیه السلام را از استیفای مرادات نفس و استکمال لذّات آن، پروای میوه محبت نبودی چه محبّت غذای روحانی است و آنکه به ترتیب جسم اشتغال کند فراغت پرورش روح ندارد، پس حکم شد که آدم اگر آسایش می‌طلبی اینک در بهشت بخور و بیاشام و گرد شجره محبّت مگرد تا به استجلاب محنت و محبّت از جمله ستمکاران نباشی بر نفس خود، زیرا که نوش محبّت بی‌نیش بلیّت نیست محنت و محبّت توأمانند ویلا و و لا متلازمان.
عاشقان را از بلا صد راحت است‌که محبّت همنشین محنت است
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:28

عشق چون دعوی، جفا دیدن گواه‌چون گواهت نیست دعوی شد تباه
هر که دعوی محبّت ساز کردصد در از غم، بر رخ خود باز کرد از سلطان العارفین (قدّس سره) منقول است که پیش از وجود آدم عشق و محبت مظهری می‌جست و چون ملائکه را استحقاق مظهریّت آن نبود در کنج خلوت و گوشه فراغت می‌غنود تا دبدبه طاعت و طنطنه عبادت ابلیس، در ملک و ملکوت افتاد عشق خواست تا دست در کمر مواصلت وی زند سلطان عزّت بانگ بر او زد که حریف‌شناس باش عشق دیگر بار در حجله غیب نشست و در به روی جنّ و ملک دربست تا وقتی که آدم از کتم عدم به فضای شهود آمد، عشق را در صورت شجره منهیّه به آدم نمودند واله جمال او شد خواست که همان جا با او عقد وصال بندد گفتند این معنی در سرای خلد راست نیاید منزل عشق، خانه دل محنت‌زدگانست و در بهشت متاع محنت یافت نیست از راحت بهشت کار نگشاید گریه و زاری زندانیان را مضیق دنیا به کار آید.
ای برادر عاشقی را درد کوبر سر کوی محبّت مرد باید، مرد کو
چند از این ذکر فسرده چند ازین فکر درازنعره‌های آتشین، و چهره‌های زرد کو پس آدم به هوای محبّت از فضای بهشت به تنگنای دنیا آمد و از ساحل سلامت رو به گرداب ملامت نهاد، و از گلشن فرح متوجّه گلخن ترح شد گلزار نعمت را به خارستان نقمت مبدّل ساخت و از ذروه محبّت به حضیض محنت افتاد از مرتبه قربت رو به بادیه غربت آورد و درکات کلفت را بر درجات انس و ألفت اختیار کرد قدم از صومعه شادکامی بیرون نهاده ساکن غمکده بدنامی شد زیرا که عشق و نیکنامی، با یکدیگر راست نیاید.
رها کنید که تن در دهم به بدنامی‌که نام نیک در آئین عاشقان ننگست القصّه! چون صدای اهْبِطُوا مِنْها بر آمد «1» و حکم شد که همه فرود روید از بهشت به دنیا در آن محل، آدم دست حوّا گرفته گفت: بیا تا برویم که نوبت معزولی رسید و
______________________________
(1)- سوره بقره، آیه: 36.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:29

محنت غریبی و بی‌کسی پیش آمد.
برخیز که وقت افتراق است امروزبا محنت و درد اتّفاقست امروز
ای دیده رخ وصال دیدی یک چندخون بار، که نوبت فراقست امروز و چون آدم و حوّا با یکدیگر روان شدند جبرئیل آمد که ای آدم حکم چنین است که دست حوّا بداری و دام مواصلت او از دست بگذاری که هر یک را به جانب دیگر می‌باید رفت پس آدم دست از حوّا برداشته و هر یک روی به طرفی آوردند آدم می‌گریست و می‌گفت وا غربتاه! حوّا فریاد می‌کرد و می‌گفت وا فرقتاه! ملائک متعجب ایستاده می‌نگریستند و به غربت آدم و کربت حوّا می‌گریستند و ایشان یکدیگر را گم کردند نه این را از آن خبر، که کجا می‌رود و نه آن را از این وقوف، که کجا می‌برند آدم به سر کوه سراندیب افتاد و حوّا بر ساحل دریای هند در موضعی که آن را جدّه گویند فرود آمد آدم دویست سال بر سر کوه سراندیب می‌گریست.
ابن عباس (رضی اللّه عنه) گفته که هرگاه آدم بهشت را یاد کردی بی‌هوش شدی نه از بهر بهشت بلکه برای خداوند بهشت جبرئیل به آمدی و دست بر سر آدم فرود آوردی تا به هوش آمدی و ندا رسیدی که ای جبرئیل! آدم را مونسی کن که غریب است و چون جبرئیل خواستی که برود آدم گفتی زمان دیگر باش که غم دل با تو بگویم و دفتر اندوه خود بر تو خوانم و چون جبرئیل عزم رفتن کردی و از چشم آدم ناپیدا شدی چنان به نالیدی که مرغان هوا را بر وی رحم آمدی و چندان بگریستی که جویها از آب چشم او، روان گشت.
روزی که چشم ما ز جمالت جدا بودچندان که چشم کار کند أشک ما بود و حوّا نیز بر ساحل جدّه می‌گریست و ناله و زاری می‌کرد روزی آدم از جبرئیل پرسید که ای برادر حوّا کجاست گفت بر کنار دریا از فراق تو می‌گرید و از حال تو هیچ خبر ندارد آدم بی‌هوش شد جبرئیل سر وی، بر کنار داشت ناگاه در آن بی‌هوشی حوا را دید که بر کنار دریا نشسته می‌گرید و می‌گوید «حبیبی آدم!» ای دوست من آدم و ای مونس همدم «أ جائع أنت ام شبعان؟» آیا گرسنه‌ای یا سیر، آیا تو در خوابی یا بیدار؟ آدم
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:30

خواست که جوابش دهد ناگاه به هوش آمد و خروش و فغان درگرفت جبرئیل گفت ترا چه شد آدم صورت واقعه بازنموده چنان از روی درد به خروشید که جبرئیل به ناله درآمد که الهی! بر این دو غریب فرو مانده رحم کن خطاب رسید که آدم را بشارت ده که نزدیک آن رسید که شب فراق به سر آید و ماه مراد از مشرق امید برآید.
نسیم باد صبا دوشم آگهی آوردکه روز محنت و غم، رو به کوتهی آورد آنگه حق سبحانه توبه آدم قبول کرد.
و علما را در آن باب سخن بسیار است یکی از محقّقان فرموده که سبب قبول توبه آدم سه چیز بود حیا و بکاء و دعا امّا حیا بمثابه‌ای بر آدم غالب بود که شهر بن حوشب (رحمة اللّه) گفته که چون آدم به زمین آمد سیصد سال سر بالا نکرده و به آسمان ننگریست از شرمساری.
امّا بکای او به مرتبه‌ای بود که در اخبار آمده که اگر جمع کنند گریه تمامی اهل دنیا را و نسبت دهند به بکای داود پیغمبر علیه السلام هنوز گریه داود بیشتر باشد و اگر بکای اهل عالم و بکای داود را نسبت به گریه نوح بنگرند بکای نوح از آنها زیادتر باشد و اگر گریه مجموع عالمیان با گریه نوحی و داود جمع کنند بکای آدم از همه بیش باشد
در عیون الرضا «1» آورده که آب دیده آدم علیه السلام چون سیلی بیرون می‌آمد از دیده راست او مانند آب دجله و از چشم چپ او مانند فرات و مرویست که آدم در مدّت دویست سال چندان باران حسرت، از ابر دیده بر زمین ندامت بارید که در رخساره مبارک او دو جوی پدید آمد و از آب چشم وی چشمه‌ها روان شد مرغان از آب دیده آدم می‌خوردند و با یکدیگر می‌گفتند این چه خوش آبی است که ما خوشتر از این آب نخورده‌ایم آدم علیه السلام گمان برد که این سخن را از روی طنز و افسوس می‌گویند آه سرد از دل پردرد برآورد و زار زار به نالید و گفت بار خدایا! حال من بدان جا رسید و کار من بدان مرتبه انجامید که مرغان هوا به آب دیده من سخریّت می‌کنند
______________________________
(1)- البته مقصود عیون اخبار الرضا علیه السلام تألیف صدوق است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:31

آخر آب چشم گناهکاران را چه مزه خواهد بود خطاب رسید که ای صفیّ دل خوش دار که مرغان راست می‌گویند ما هیچ جوهری نفیس‌تر از آب دیده نیازمند نیافریده‌ایم. «1»
گوهری بس گرانبها اشک است‌سبب آبروی ما اشک است
گریه می‌کن کز آن ثمر یابی‌اشک‌ریزی کنی گهر یابی
ابر تا گریه بر چمن نکندغنچه هم خنده بر سمن نکند امّا دعا آن بود که تشفّع کرد به حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله و گفت یا رب به حق محمد (ص) و اهل بیت محمد صلی اللّه علیه و آله و سلم که توبه مرا به شرف قبول برسان!
حق سبحانه پرسید که ای آدم تو محمد (ص) را چگونه شناختی گفت الهی بر ساق عرش نام نامی او را با اسم سامی تو قرین دیدم دانستم که گرامی‌ترین آفریدگان به حضرت تو او تواند بود پس چون آدم به حضرت خاتم صلی اللّه علیه و آله و سلم استشفاع نمود توبه او به محلّ قبول رسید.
چو آدم کرد روی دل به سویش‌شفیع آدم آمد آبرویش
کز اوّل دسته بند گلشنش بودنه آخر خوشه چین خرمنش بود دیگر غم آدم وقتی بود که قابیل هابیل را به کشت و صورت این قصّه بر سبیل اجمال چنان است که بعد از اتّصال آدم به حوا و مجالست ایشان با یکدیگر حوا چند نوبت حامله گشت و به بطنی پسری و دختری می‌آورد و چون بزرگ می‌شدند آدم علیه السلام جاریه یک بطن را به غلام بطن دیگر می‌داد «2» و دختری که با قابیل زاده بود اقلیما نام
______________________________
(1)- روش واعظان است که اگر خبر ضعیف مشتمل بر پند و تنبّهی صحیح باشد و آن پند را نیکو در دل جای دهد از نقل آن خبر ضعیف باک ندارند و چون مستمعان این رسم را می‌دانند موجب تدلیس نمی‌گردد چنانکه حکایت از زبان حیوانات نیز گاهی نقل می‌کنند، در روایت است که مرغان اشک چشم آدم را لذیذ یافتند برای فهماندن حسن توبه و محبّت خدای به تائبان آن را مفید دیدند نقل کردند.
(2)- استاد شعرانی می‌نویسد: در روایات امامیه آمده است که پیش از این آدم و حوا که پدر و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:32

داشت و در غایت حسن بود روی درخشان و موی مشگ افشان داشت.
روئی چه گونه روئی، گوئی چو آفتابی‌موئی چه گونه موئی، هر حلقه پیچ و تابی و همزاد هابیل را لیوذا می‌گفتند و او چندان جمال نداشت چون به حدّ بلوغ رسیدند آدم لیوذا را به قابیل نامزد کرد و اقلیما را به هابیل اختصاص داد قابیل از این حکم ابا نموده گفت خواهر من اجمل است و با من در رحم بوده او به من اولی است آدم فرمود که حکم الهی برین جمله عزّ صدور یافته مرا درین هیچ اختیاری نیست.
حکم حکم او و ما محکوم اوییم‌

قابیل مسلم نداشت و گفت تو هابیل را از من دوست‌تر می‌داری لا جرم آنچه خوبروی‌تر است بدو می‌گزاری، آدم گفت اگر: سخن من باور نمی‌دارید هر یک از شما قربانی کنید به آنچه می‌توانید قربان هر که مقبول گردد اقلیما از آن او باشد هابیل گوسفنددار بود برّه فربه که بغایت دوست می‌داشت بیاورد و بر سر کوهی بنهاد و نیت کرد که اگر قربان من مقبول نگردد ترک اقلیما کنم و قابیل صاحب زرع بود دسته گندم ضعیف کم دانه بیاورد و در همان موضع بنهاد و با خود گفت که اگر این قربانی مقبول شود یا نه من دست از خواهر خود بازندارم پس آتش سفید بی‌دودی از آسمان فرود آمد و گوسفند را بخورد و از قربانی قابیل درگذشت و به خوردن آن ملتفت نگشت قابیل از آتش خشم به اشتعال درآمد دو حسد دیده بصیرت او را تیره کرده کمر به قتل برادر بر بست و در کمین‌گاه انتقام نشست همین که آدم عزیمت زیارت بیت المعمور فرمود قابیل فرصت یافت و به سر رمه‌ها آمد هابیل در آنجا در خواب بود سنگی برداشت و سر هابیل را فرو کوفت چنان که مغزش پریشان شد.
______________________________
مادر ما هستند آدم و حوای دیگر بود و پیش از آن آدم و حوای دیگر و این آدم در آخر آن آدمیان است پس آدم و حوّا نخستین انسان روی زمین نبودند بعضی گویند هنوز از اولاد آدم پیشین در زمین موجود بود و اولاد این آدم با بازماندگان آدم پیشین ازدواج کردند و خواهر با برادر در نیامیختند.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:33 خود برادر با برادر این کند؟کافرم گر هیچ کافر این کند؟ و چون هابیل کشته شد قابیل ندانست که با وی چه کند؟ او را در جامه‌ای پیچیده و در پشت کشیده روی به بیابان نهاد چهل روز هم چنان بر پشت گرفته به هر طرف می‌رفت و نمی‌دانست که چه چاره سازد؟ و آخر الامر روزی دید که زاغی به منقار و چنگال خود حفره‌ای کرد در خاک و زاغی مرده بیاورد و در آن حفره نهاد و خاک بر آن می‌پاشید تا آن زاغ پوشیده گشت قابیل نیز به همان طریق هابیل را در خاک کرد و به میان قوم آمد امّا چون آدم علیه السلام از زیارت حرم بازآمد فرزندان همه به استقبال وی آمدند مگر هابیل و آدم هابیل را بسیار دوست داشتی چه جوانی بود با روی چون ماه و دو گیسوی سیاه داشت و حق سبحانه او را صورت خوش و سیرت دلکشی ارزانی داشته بود و هیچ یک از اولاد آدم به جمال و کمال وی نبود.
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارندپیش رویت دگران صورت بر دیوارند و هنوز شیث (علیه السلام) متولد نشده بود در خبر آمده که اجمل اولاد آدم شیث بوده چه لمعه نور محمّدی صلوات اللّه و سلامه علیه از بشره او لامع و در جبین مبین او ساطع بود القصه چون آدم هابیل را ندید به جست و جوی او اشتغال فرمود از هر که خبر وی پرسیدی «1» هیچ نشان ندادندی و گفتندی که چندی روز است که پیدا نیست ندانیم کجا رفته و به چه کار مشغول است؟ آدم هفت شبانه روز کوه و صحرا را به قدم طلب می‌پیمود و در تحقیق حال هابیل جدّ تمام و جهد لا کلام می‌نمود و زبان حالش بدین مقال مترنّم بود.
به شب دراز هجران، مگر از خدات جویم‌شب من سیه شد از غم، مه من کجات جویم شب هشتم در واقعه دید که هابیل جائی ایستاده و می‌گوید وا أبتاه الغیاث! ای پدر بزرگوار به فریاد من برس آدم از هول آن از خواب درآمد و خروش درگرفته بی‌هوش شد چون با خود آمد جبرئیل را دید بر سر بالین وی نشسته و گفت ای برادر از حال
______________________________
(1)- شاید از بازماندگان آدم پیشین.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:34

هابیل هیچ خبر داری؟ که حالی او را در خواب دیدم چون مظلومان استغاثه می‌کرد و چون بیچارگان فریاد رس می‌طلبید جبرئیل گفت یا آدم حضرت عزّت می‌فرماید: «أعظم أجرک» بزرگ باد مزد تو در این مصیبت بدان که قابیل هابیل را کشت و او فریاد می‌کرد و الغیاث می‌گفت و کس به فریاد او نمی‌رسید اکنون همان فریاد است که از زیر زمین ظاهر می‌شود و فردای قیامت نیز فریاد کنان به عرصه‌گاه درآید آدم فریاد در گرفت و گریه آغاز کرد و گفت ای برادر خاک او را به من نمای جبرئیل آدم را به سر قبر هابیل برد آدم خاک از وی دور کرد هابیل را دید سر کوفته و تمام اعضای وی به خون آغشته روی مبارک در روی وی میمالید و می‌گفت وا حسرتا! وا ابناه وا کربتاه!.
در زیر خاک قامت و بالای او دریغ‌از شکل و از شمایل زیبای او دریغ
زیر زمین نهفته سر و پای او دریغ‌سر تا به پای چابک و نغز و لطیف بود آدم چندان به گریست که فرشتگان هفت آسمان به گریه درآمدند و گفتند بار خدایا آدم دو سه روزی از گریستن آسوده بود اکنون باز گریان شد ما را طاقت گریستن وی نیست خطاب رسید که ای آدم صبر کن در مصیبت که مزد صابران بی‌نهایت است و ما حکم کردیم که نصف عذاب دوزخ تنها مر قابیل را باشد.
از بزرگی استماع افتاده که همه اهل اسلام متفقند بر آنکه حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله و سلم از آدم صفی افضل و اشرفست هرگاه که قاتل فرزند آدم را این مقدار عذاب مقرر شده آیا قاتل فرزند مصطفی و جگرگوشه سرور انبیاء را حال چگونه خواهد بود.
در صحیفه رضویه که احادیث آن مسند به حضرت سلطان خراسان امام علی بن موسی الرضا علیه التحیة و الثناء است و آن حضرت از آبای کرام عظام خود نقل فرموده مذکور است که قاتل امام حسین (ع) در تابوتی باشد از آتش دوزخ و زنجیرهای آتشین بر دست و پای او بربسته و از او نتنی می‌آید که اهل دوزخ به خدا پناه می‌برند از شدّت آن نتن و چگونه چنین نباشد سزای ظالمی که تیغ آب داده، بر حلق آب ناداده امام نهد و گردنی که بوسه‌گاه حضرت رسول اللّه بود به خنجر کین آزرده گرداند. در کتاب
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:35

کنز الغرائب آورده که روزی حضرت فاطمه زهرا (ع) جهت شاهزادگان کرتها (پیراهن) دوخته بود و بدیشان پوشانید و ایشان را به حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله فرستاد چون به خدمت رسیدند ایشان را در کنار گرفت دید که گریبان پیراهن حسین (ع) تنگ است در حال تکمه بگشاد خطی دید گرداگرد گردن وی پدید آمده بر دل مبارک وی گران آمد فی الحال جبرئیل حاضر شد و گفت ای سیّد بدین مقدار خط که بر گردن حسین (ع) دیدی دل مبارک تو متألّم شد روزی باشد که به ضرب خنجر ستم همین موضع سر مبارکش از بدن جدا ساخته باشند این سخن خواجه عالم را در گریه آورد و چگونه کسی در این مصیبت نگرید و درین واقعه بسوز دل ننالد.
دل‌شکن‌تر زین عزا، هرگز عزائی کس ندیددر جهان زین صعبتر هرگز بلائی، کس ندید
در سر بستان دین برگ و نوائی کس ندیدتا ز بی‌آبی گل باغ نبی پژمرده شد
لیک در عالم ازینسان ابتلائی کس ندیدابتلاء انبیاء و اولیا، بسیار بود
دوران او چون بلای کربلا کرب و بلائی ندیدچشم گردون چون نگرید خون که در
هم چو دشت کربلا ماتم‌سرائی کس ندیددر سرای دهر تا شد رسم ماتم آشکار

در بیان ابتلای نوح (علیه السلام)

اشاره

و از جمله انبیاء، نوح را علی نبیّنا و علیه الصلاة و السّلام بلاهای عظیم پیش آمد و نهصد و پنجاه سال جفای قوم می‌کشید و شربت زهرآلود بلا از جام محنت و عنا می‌چشید یکدم نائره بلاغش در ابلاغ پیام ربانی تسکین نیافت و لحظه‌ای از راه دعوت حقّانی عنان برنتافت.
در تکمله آورده که سه قرن خلق را به خدا می‌خواند و اهل هر قرنی قریب به سیصد سال بقا داشتند چون ایشان را مرگ آمدی فرزندان ایشان را دعوت کردی و حق تعالی او را آوازی داده بود که هرگاه آغاز دعوت فرمودی هر که از امّت او بودی آواز او بشنودی، هم در خلوت ایشان را نصیحت فرمود و هم به آشکارا ملامت می‌نمود و ایشان سنگ بر وی زدندی و استخوان‌های پهلوی مبارکش درهم شکستندی و گاه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:36

بودی که چندان سنگ بر وی افکندندی که در میان سنگ پنهان گشتی و قوم گفتی که او کشته شد خاطر جمع کردندی شب جبرئیل علیه السلام بیامدی سنگها را از وی دور کردی و پر با فر خود، بر او مالیدی همه جراحتهای او درست گشتی و صباح به انجمن اشراف قوم درآمدی و گفتی قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا یعنی بگوئید لا اله الا اللّه تا رستگاری یابید باز آن سنگدلان دست جفا بگشادندی و تیر آزار جهت تألّم دل آن بزرگوار بر کمان انکار و استکبار نهادندی و آن حضرت قضا را به رضا استقبال نموده سپر صبر در روی کشیدی، و در میدان بلاهای گوناگون جوشن تسلیم پوشیدی، چه یقین می‌دانست که بلیّه عین عطیّه است از آن جهت به دوستان داده و راحت و نعمت سبب طرد و غفلت است بدین سبب به دشمنان فرستاده.
کز دامن تنعّم دنیا جدا بوددستی به آستین و لا آشنا بود آورده‌اند: که پدران کودکان خود را بر گردن گرفته بیاوردندی و نوح علیه السلام را بوی نموده گفتندی که ای پسر این مرد دیوانه است نگر تا هرگز فرمان او نبری و این سخنان بیهوده که می‌گوید در گوش نگذاری پدران ما وی را جفا کردندی و ما هم خوار داشت وی می‌کنیم شما نیز باید که بر همین طریقه عمل کنید و به هیچ وجه به دو نگروید و سخن او را به سمع قبول نشنوید.
روزی مردی پسر خود را بر دوش گرفته نزد نوح علیه السلام آمده وصیت می‌کرد پسر گفت ای پدر شاید که مرا پیش از آنکه این وصیّت به جای آرم مرگ دریابد و از دولت ایذای او محروم مانم مرا بر زمین نه! پدر وی را بر زمین نهاد پسر سنگی برداشت و به جانب نوح افکند و سر او شکسته و خون بر روی مبارکش فرو دوید، نوح علیه السلام آن خون پاک کرد و گفت رَبَّهُ أَنِّی مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ «1» ای پروردگار من بدین گونه مغلوب قوم شدم و به چنگال قهر اعداء گرفتارم یاری کن و مرا دریاب!.
______________________________
(1)- سوره قمر، آیه: 10.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:37

رحمی کن ای رحیم که وقت ترحّم است‌

بعد از این صورت حق سبحانه فرمود تا نوح علیه السلام کشتی بساخت و اهل خود را به کشتی درآورد و طوفان عذاب پدید آمد اهل عالم هلاک گشتند و کشتی شش ماه بر روی آب بماند و در تمام زمین طوف کرد.
در کنز الغرائب آورده است که کشتی نوح بر روی آب گرد عالم می‌گشت چون نوبت جریان او به زمین کربلا رسید کشتی از رفتار فرومانده همان جا توقّف نمود نوح (علیه السلام) مناجات کرد که الهی این چه جای است و حکمت در توقّف چیست؟
خطاب رسید که این جائی است که کشتی مثل أهل بیتی کمثل سفینة نوح در گرداب خون غرقه خواهد شد. در اخبار آمده که چون امام حسین (ع) از مدینه منوره بیرون آمده عزیمت کوفه نمود او را دختری بود هفت‌ساله و به جهت رنجوری که او را عارض شده بود نتوانست که با خود همراه برد در خانه ام المؤمنین امّ سلمه رضی اللّه عنها بگذاشت و آن دختر در آن خانه می‌بود و دائم تفحص حال پدر می‌نمود تا در آن ساعت که امام را شهید کردند کلاغی بیامد و پروبال خود را در خون حسین علیه السلام مالیده پرواز کنان می‌رفت تا به مدینه رسید و بر دیوار ام سلمه نشست قضا را دختر حسین (ع) از خانه به باغچه درآمد و نظرش بر آن کلاغ خون‌آلوده افتاد دست کرد و مقنعه عصمت از فرق مبارک درکشید و فریاد برآورد که وا أبتاه! وا حسیناه! وا معیناه! مخدّرات حجرات رسالت همه جمع شدند و گفتند ای دختر ترا چه افتاد؟ و سبب این خروش و افغان چیست دختر حسین علیه السلام اشارت بر آن دیوار کرد و گفت بدین کلاغ خون‌آلود نگرید که صاحب خبر کشتی نوح بود اینجا نیز خبر کشتی اهل بیت آورده و چنان می‌نماید که سفینه مثل أهل بیتی کمثل سفینة نوح امروز در غرقاب خون فرو رفته است «1» فریاد از عورات اهل بیت برآمد چون خبر به امّ سلمه رسید برخاست و
______________________________
(1)- ظاهرا امر اینست هیچ‌کدام از فرزندان ابا عبد الله (ع) در مدینه نمانده بود حضرت تمام اولاد و زن و فرزندان خود را همراه خود داشت.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:38

نزدیک دختر حسین (علیه السلام) آمده او را تسلی می‌داد و می‌گفت ای دختر این واقعه را که تو می‌گوئی نشانه‌ای هست قدری خاک کربلا پیش من است و در شیشه‌ای مضبوط ساخته‌ام و جدّ بزرگوارت صلوات اللّه و سلامه علیه فرمود که هرگاه خون فرزندم حسین (ع) برین خاک ریزد این خاک که تو داری به رنگ خون گردد و درین خبر علما را اقوالست قاضی عیاض در شفا آورده که حضرت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله خبر داد به کشتن حسین علیه السلام در طفّ و طف زمین کربلا را گویند و به دست مبارک خاکی بیرون آورده فرمود که فیه مضجعه خوابگاه حسین در این خاک خواهد بود و امام یافعی در مرآت الجنان آورده: که امام احمد حنبل در مسند خود از انس بن مالک نقل می‌کند که ملکی که بر سحاب موکلست به در حجره حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله و سلم آمده اجازت در آمدن طلبید سید عالم او را شرف اجازت ارزانی فرموده ام سلمه را امر کرد که در خانه را در بند تا کسی بر ما در نیاید ام سلمه برخاست که در ببندد حسین به رسید و خواست که به حجره درآید ام سلمه او را منع کرد حسین برجست و خود را درون حجره افکند و نزدیک جدّ بزرگوار آمده دست به گردن وی درآورد و بر دوش و گردن آن حضرت بر می‌رفت و فرود می‌آمد ملک السحاب گفت یا رسول اللّه این پسر را دوست می‌داری گفت آری دوست می‌دارم آن ملک گفت ای سید زود باشد که جمعی از امت تو او را به قتل رسانند و شربت شهادت بچشانند و اگر می‌خواهی به تو نمایم آن مکانی که وی در آنجا مقتول خواهد شد پس دست ببرد و مقداری گل سرخ به حضرت رسالت داد ام سلمه آن را فرا گرفت و در شیشه‌ای کرده نگاه می‌داشت و چون قتل حسین علیه السلام واقع شد و خون مبارکش بر آن خاک ریختند آن گل در آن شیشه به خون مستحیل گشته بود. در شواهد النبوّه «1» آورده: «که ام سلمه رضی اللّه عنها گفت شبی رسول صلوات اللّه علیه از خانه من بیرون رفت و بعد از زمانی دراز بازآمد ژولیده موی و غبارآلوده و چیزی در دست گرفته گفتم یا رسول اللّه
______________________________
(1)- شواهد النبوة از عبد الرحمن جامی است که با مؤلّف مصاهرت داشت.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:39

این چه حالتست که در تو مشاهده می‌کنم؟ فرمود که امشب مرا به موضعی بردند از عراق که آن را کربلا گویند و جای قتل حسین و جمعی از فرزندانم را به من نمودند و من خونهای ایشان را برچیدم و این است در دست من. پس دست مبارک بگوش زد و گفت این را فراگیر و نگهدار من آن را بستدم خاکی بود سرخ در شیشه کردم و سر آن را محکم ببستم چون حسین (ع) به سفر عراق بیرون رفت آن شیشه را هر روز بیرون می‌آوردم و نگاه می‌کردم و می‌گریستم روز دهم محرّم بود که آن را نگاه کردم آن خاک در آن شیشه خون تازه گشته بود دانستم که او را شهید کرده‌اند راوی سخن اول گوید که چون دختر حسین علیه السلام اضطراب می‌کرد ام سلمه آن شیشه را بیرون آورد و آن خاک را که خون گشته بود مشاهده کردند خروش از اهل بیت برآمد و دختر حسین می‌گفت یا أبتاه مرا غریب و تنها بگذاشتی و به دست مفارقت رایت مصیبت برافراشتی.
بحر زلال آل محمّد سراب شدآه این چه حالت است که عالم خراب شد
برجی ز آسمان هدایت خراب شدسروی ز بوستان ولایت ز پا فتاد
بیت الوبال کوکبه آفتاب شدچون ذرّه بی‌قرار از آنم که کربلا
وز داغ ابتلا جگر ما کباب شداز یاد کربلا دل ما بی‌قرار گشت
در خاک شد فتاده و از خون خضاب شدروئی چنان که بوسه‌گه مصطفی بدی

بیان ابتلای ابراهیم علیه السلام:

اشاره

دیگر از جمله پیغمبران ابراهیم خلیل علیه سلام اللّه الملک الجلیل به چندین بلا مبتلا شد زیرا که نام دوستی داشت و در این کارخانه شور محبّت، بی‌سوز محنت نباشد حق سبحانه هرگاه بنده را به تحفه بلائی بنوازد دل او را منظور نظر عنایت بی‌نهایت خود سازد تا در کشش بلا و محنت چنان شادمان گردد که دیگران در بخشش نعمت و راحت. یکی از اکابر دین فرمود «نحن نفرح بالبلاء» ما فرحناک و مسرور می‌شویم به بلا «کما یفرح أهل الدنیا بالنعم» همچنان که اهل دنیا به نعمت شادمان و مبتهج می‌گردند زیرا که بلا صیقلی است که آئینه دل را از غبار هوا مصفّا و از زنگار شهود ما سوی مجلی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:40

می‌گرداند و محنت، کحل الجواهری است که دیده بصیرت بدان روشنی می‌یابد به حیثیّتی که مبتلا به مشاهده جمال حضرت معلی بینا می‌شود و معاینه بیند که بلا از اوست و می‌داند که هر چه از اوست به غایت زیبا و نیکوست.
زمانی بی‌بلا بودن روا نیست‌طریق عشق جانان جز بلا نیست
چو تیر از شست او آید خطا نیست‌اگر صد زخم ازو بر جانم آید و از جمله ابتلای خلیل یکی آن بود که او را در آتش انداختند در اخبار آمده است که چون آتش نمرود بالا گرفت و ابراهیم را در منجنیق نهاده خواستند که در آتش اندازند فریاد از فرشتگان برخاست زمین و آسمان و طیور و وحوش به گریه درآمدند جمله عرش و سکنه کرسی آغاز گریستن کردند ملائکه گفتند بار خدایا از شرق تا غرب یک آدمی است که ترا به وحدانیت می‌شناسد اکنون می‌خواهند که او را بسوزانند ما را دستوری ده تا او را مدد کنیم خطاب رسید که به نزدیک وی روید اگر از شما مدد طلبید ممدّ و معاون وی باشید اول ملک الریاح بیامد و بر خلیل علیه السلام سلام کرد ابراهیم جواب داد و گفت تو چه کسی که بر بیچارگان و بی‌کسان سلام می‌کنی گفت ای خلیل من فرشته موکل بر بادهاام آمده‌ام ترا مدد دهم اگر فرمائی لشکر باد را امر کنم تا تمام جمرات آتش را بردارند و در خانه‌های نمرودیان افکنند و أبدان و امتعه ایشان را بدان آتش محترق سازند ابراهیم گفت نمی‌خواهم که در این حال پناه جز به ملک متعال برم ملک السحاب بیامد که ای خلیل همه ابرها محکوم فرمان منند اگر امر کنی بگویم تا قطرات بر آن جمرات افشانند ابراهیم گفت مهم خود را به حق واگذاشته‌ام و چشم از مددکاری این و آن برداشته‌ام ملک الجبال برسید و گفت ای پدر ملت! و ای صاحب خلّت! حکم فرمای تا کوههای بابل را بر سر نمرودیان فرود آرم همه را در زیر کوههای بلند پست گردانم ابراهیم گفت نمی‌خواهم که غیر حق را در مهم من مدخلی باشد ملک الأرض پیش آمد که ای خلیل جلیل طبقات زمین مأمور منند اجازت ده تا زمین بابل را گویم تا همه نمرودیان را فرو برد گفت خلّوا بینی و بین حبیبی به گذارید مرا با دوست تا هر چه خواهد به کند.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:41

گر زنده ساز دار بکشد رأی رأی اوست‌ما کار خود به یار گرامی گذاشتیم در آخر جبرئیل علیه السلام بیامد در وقتی که ابراهیم از منجنیق جدا شد و به خطیره آتش نزدیک رسید نعره زد که ای خلیل «هل لک من حاجة؟» هیچ حاجت داری ابراهیم گفت «امّا الیک فلا» حاجت دارم اما به تو ندارم جبرئیل فرمود که بدان کس که داری بخواه ابراهیم جواب داد که «علمه بحالی حسبی من سؤالی» دانستن او حال مرا از سؤال بازمی‌دارد یعنی چون او می‌داند چه گویم و چون بی‌خواستن مراد می‌دهد چه جویم.
در حضرت کریم تمنّا چه حاجتست‌ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست آورده‌اند: «که جبرئیل با وی گفت که چرا به آن کس که حاجت داری نمی‌گوئی گفت چون دوست دوست را سوختن خواهد زیستن روا نیست همان ساعت خطاب رسید که چون دوست مراد دوست خواهد سوختن سزا نیست و بعضی گفته‌اند که ابراهیم (ع) در جواب جبرئیل گفت مرا هیچ خواستی نماند نفس را حکایتی نیست و از نار نمرود شکایتی نی اراده اراده اوست یَفْعَلُ اللَّهُ ما یَشاءُ و یحکم ما یرید «1» از حق تعالی خطاب مستطاب صادر شد که ای آتش چون خلیل از طبیعت خود بیرون آمد تو نیز طبع خود را بگذار کما قال: «یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً عَلی إِبْراهِیمَ» «2» ای آتش بر ابراهیم سرد و به سلامت شو که هر که در بلای دوست به طریق تسلیم درآید هرآینه از کوره محنت خالص و سلیم برآید.
شک نیست که پای تا به سر جان گردداز خنجر دوست هر که قربان گردد
آن آتش سوزنده، گلستان گردددر آتش اگر قدم نهد از سر صدق و ابتلای دیگر او ذبح اسماعیل علیه السلام بود حق سبحانه و تعالی در نص تنزیل از قصّه ذبح اسماعیل و فرمانبرداری خلیل خبر می‌دهد و می‌گوید: «إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِینُ» «3» این بلائی بود هویدا و آزمایشی بود به غایت پیدا تا محبّان راه و مقرّبان درگاه دانند که دعوی محبّت بی‌ترک جاه و جلال و در باختن فرزند و مال مقرّر و میسّر نیست.
______________________________
(1)- سوره مائده، آیه: 1.
(2)- الأنبیاء، آیه: 69.
(3)- الصافات، آیه: 106.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:42

خونابه بود مدام در ساغر ماخونریز بود همیشه در کشور ما
ما دوست کشیم و تو نداری سر ماداری سر ما وگرنه دور از بر ما در اخبار آمده که روزی اسماعیل از شکار بازگشته بود از آثار غبار شکارگاه، گردی بر گل رخسارش نشسته بود و از تاب آفتاب طناب سنبل پرتابش آشفته خلیل بر سر راه بود چون نظرش بر اسماعیل افتاد رخساری دید چون گل شکفته و عذاری مشاهده کرد تابنده‌تر از ماه دو هفته.
خطی چنانکه ز مشک سیاه نتوان ساخت‌رخی چنانکه ز خورشید و ماه نتوان ساخت مهر پدری از طبع بشری در حرکت آمد غیرت الهی سلسله محبّت را نیز در حرکت آورد چون محبّت رخ نمود اسباب محنت ساز کرد.
چون شب درآمد و ابراهیم بعد از وظیفه عبادت به طریق عادت سر بر بالین نهاد در خواب به سر او ندا دادند که ای خلیل دعوی محبّت ما می‌کنی و مهر فرزند در دل خود راه می‌دهی آخر ندانسته‌ای که
بر جمله کائنات، آتش باریم‌گر عاشق ما به غیر ما در نگرد ای خلیل اگر تشنه وصال مائی برخیز و جوی گلوی فرزند دلبند به آب دشنه نیز غرقه خون ساز.
کین تحفه، پس از دست بریدن بتوان یافت‌داری سر یوسف، ببر از هر چه عزیزست ابراهیم از سطوت آن خواب و هیبت آن خطاب بیدار شد و علی الصباح هاجر را که مادر اسماعیل بود گفت برخیز و فرزندت را کسوت فاخر و خلعت طاهر بپوشان که او را به همان دوستی عزیز می‌برم خانه چشمش را به سرمه سیاه کن که حواری دعوت سرای دوست برای مقدم بزرگوارش که کحل الجواهر دیده‌های اولو الأبصار است چشم امید بر راه انتظار دارند گیسوی مشکینش را تاب ده که خدم ضیافتخانه حلقه حلقه ایستاده به سودای تماشای آن سنبل عنبربیز سر ارادت بر خط تمنّا نهاده‌اند.
گرد بیفشان از رخ چون آفتاب‌شانه کن مرغول زلفش از گلاب
هر چه بتوانی همه در کار کن‌اندک آرایش مکن بسیار کن
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:43

هاجر جامه نو در بر فرزند ارجمند پوشانید و روی و مویش شسته و شانه کرده به بوسید و گفت ای جان مادر نمی‌دانم که تو را به کدام مجمع می‌برند؟ امّا از گیسوی تو بوی پریشانی فراق می‌شنوم معلوم ندارم که ترا به کدام مهمانخانه دعوت می‌کنند؟ اما در دل بریان خود خوناب جگر کباب می‌بینم.
دل کباب تست بر خوان کسان مهمان مروجان من لطفی بکن زین دیده گریان مرو
از تنم تا بر نیاید جان من ای جان مروتا تو کردی عزم رفتن از تنم جان می‌رود ابراهیم هاجر را فرمود کارد و رسنی بیار تا با خود ببریم هاجر گفت یا خلیل اللّه پیوسته مهمانی واسطه پیوند و مواصلت دوستان باشد و کارد آلت قطعیّت و هجرانست آنجا به چه کار آید و همواره ضیافت رابطه دل گشائی و وسیله رهائی مستمندان بود و رسن تعب بند و زندان است از بردن آن چه گشاید؟ خلیل فرمود شاید قربانی باید کرد و بی‌کارد و رسن مشکل است پس خلیل و اسماعیل هاجر را وداع کرده از خانه بیرون آمدند ابلیس پرتلبیس را خبر شد با خود گفت وقت آن است که مکر سازم که بنیاد خاندان خلّت براندازم پس تأمّل کرد که زنان را قوّت شکیبائی کمتر است و دل مادران به جانب فرزندان مایلتر، اول به وسوسه او پردازم شاید کاری بسازم پس به صورت پیری پیش هاجر آمد و گفت ای هاجر هیچ می‌دانی که خلیل اسماعیل را کجا می‌برد؟ گفت آری به مهمانی دوست می‌برد.
ابلیس گفت ای غافل او را می‌برد تا گلنار رخسار او را به زخم خنجر آبدار خونبار گرداند و سنبل با تاب او را در دم تیغ بی‌دریغ، به خون خضاب کند. هاجر گفت ای پیر خرف شده عجب که تو ابلیس نباشی پدری چون خلیل و پسری چون اسماعیل چگونه دلش بار دهد که میوه نو رسیده نهال خود را که نوباوه باغ خلّت و گلدسته بوستان ملتست بر خاک هلاک اندازد؟ گفت ای هاجر مدعای او آن است که خوابی دیده و حضرت عزّت او را چنین فرموده که فرزند را در راه ما قربان کن و از روی رضا امتثال این فرمان نمای هاجر گفت خلیل دروغ نگوید و چون فرمان ربّ العالمین بر این صورت ظاهر شده باشد هزار جان هاجر و فرزندش فدای حضرت جلیل باد.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:44

مائیم و یک جان در جهان آن هم فدای دوست به‌وز هر چه هست اندر جهان، ما را رضای دوست به ابلیس از هاجر نومید شده به نزد خلیل آمد و گفت ای ابراهیم هزار جان مقدّس قربان کمان‌ابروی اسماعیل می‌سزد، تو می‌خواهی که او را چون تیر پرتاب با لب خون‌آلود بر خاک افکنی و شمع تابان این چراغ دیده نبوّت و روشنی دیده اهل فتوّت را که هزار مرغ روح مطهر پروانه جمال اویند به تیغ سر برداری در این باب تأمّلی کن و در این کار فکری فرمای.
باغبانا گر ز سرو خویشتن خواهی بریداوّل از بی‌رونقی جویبار اندیشه کن ابراهیم دانست که این سخن شیطان است، تیر استعاذه بر کمان لا حول نهاده به جانب او افکند ابلیس بدان منزجر نشده گفت: ای ابراهیم خوابی که تو دیده‌ای شیطانی است وگرنه حق سبحانه و تعالی چون کسی را ناحق به قتل فرزند امر کند؟ ابراهیم گفت: تو شیطانی و ترا بر انبیاء دست نباشد خواب من رحمانی است و امری که دوست فرموده مشتمل بر حکمتهای پنهانی و من جز فرمانبرداری چاره ندارم. ابلیس گفت ای خلیل آخر تو را دل می‌دهد که به دست خود چنین فرزندی را هلاک کنی ابراهیم را آتش غضب در اشتعال آمده گفت ای مردود مطرود! در آن دم که مرا در آتش ناخوش می‌افکندند جبرئیل که به درقه مقربان درگاهست به آزمایش خواست که عنان توکّل و زمام توسل مرا از طریق توجه به حضرت دوست بگرداند سخن او در دل من اثر نکرد تو که واپس‌ترین راندگان این راهی خواهی که به افروختن آتش سرکش فراق فرزند مرا از راه ببری نتوانی به جلال ذو الجلال که اگر مرا از مشرق تا مغرب فرزند باشد و فرمان الهی در رسد که همه را به دست خود بکشی فی الحال آستین بر مالم و همه را تیغ بی‌دریغ به کشم و هیچ باک ندارم زیرا که جز رضای دوست مرادی در دل و خاطر من نیست
در ضمیر ما نمی‌گنجد به غیر از دوست کس‌هر دو عالم را به دشمن ده که ما را دوست بس ابلیس خسیس، از وسوسه خلیل جلیل محروم مانده پیش اسماعیل آمد و گفت ای
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:45

غنچه گلستان رسالت و ای میوه بوستان عزّ و جلالت، هیچ می‌دانی که پدر ترا به کجا می‌برد گفت به مهمانی دوست می‌برد گفت غلط کرده‌ای به مهمانی نمی‌برد و به قربانی می‌برد به دوست دیدن نمی‌برد به سر بریدن می‌برد و می‌گوید که خداوندی که فرزند ندارد و خواب گرد سرا پرده کبریای او گردیدن نیارد مرا در خواب گفته که فرزند را قربان کن اسماعیل گفت ای پیر بی‌تدبیر اگر فرمان، فرمان حضرت قدیم قدیر، و حکم، حکم مالک الملک علیّ کبیر است هزار جان اسماعیل فدای تیغ خلیل و امر جلیل باد.
جان شیرین گر قبول چون تو جانانی بودکی به جائی بازماند هر که را جانی بود ابلیس گفت ای پسر تو را تحمّل تیغ تیز نباشد ستیزه کن و از پیش پدر بگریز اسماعیل گفت از این سخن درگذر که من سر از فرمان حق بر نمی‌پیچم و رخ از امر پدر، برنمی‌تابم.
نتابم سر ز فرمانش به تیغم گر زند هر دم‌مرا عید آن زمان باشد که قربان رهش گردم حکم جلیل راحت روح منست و فرمان خلیل سرمایه فتوح من.
دلدار به من گفت که خونت ریزم‌گفتم شرف من است از آن نگریزم
یک جان چه بود هزار جان بایستی؟تا میکشی و بار دگر میخیزم ابلیس بار دیگر مبالغه آغاز کرد و ابراهیم مقداری راه در پیش بود اسماعیل نعره زد که ای پدر این پیر گمراه مرا رنجه دارد خلیل گفت ای فرزند آن ابلیس روسیاه است و بدترین سگان این درگاه. سنگی چند در کار او کن که مایه آشوب و جنگست و سزای ضربت حربه و سنگ اسماعیل سنگی چند بر آن خاک سار انداخت و آن سگ بی‌آزرم را سنگسار ساخت و گفت ای لعین ترا در این حضرت گفتند سر بنه گردن کشیدی لاجرم طوق وَ إِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتِی «1» در گردنت افتاد مرا می‌گویند سر به باز اگر گردن نهم مباد که گردن جان من از طوق شوق إِنَّهُ کانَ صادِقَ الْوَعْدِ، «2» محروم ماند حالا.
______________________________
(1)- سوره ص آیه: 78.
(2)- سوره مریم، آیه: 54.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:46

ما سر تسلیم بنهادیم تا تقدیر چیست؟

اما چون پدر و پسر به منا رسیدند ابراهیم (ع) به نشست و اسماعیل را در پیش خود بنشاند و کارد و رسن را از آستین بیرون آورده بر زمین نهاد و گفت ای فرزند تو می‌دانی که تجمّل قربت الهی بی‌تحمّل بلا و کربت نامتناهی میسّر نشود و شهد لقا بی‌تجرّع زهر بلا، دست ندهد و من مدّتی است که کمر مقاسات بلیّات بربسته‌ام و بر مرصّد صبر و شکیبائی مترصّد ورود محنت و اذیّت نشسته امّا هیچ بلا بدین ابتلا نمی‌رسد که در خوابم نموده‌اند که داغ فراق چون تو فرزندی بر دل بریان نهم و تو را به زخم تیغ بی‌درمان، قربان فرمان کنم
چگونه صبر کسی در فراق یار کند؟ز جان خویش بریدن که اختیار کند؟ اسماعیل از روی دلخوشی و طوع گفت یا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ «1» ای پدر بزرگوار بکن آنچه تو را فرموده‌اند و به جای آر آنچه تو را در خواب نموده‌اند ای پدر اسماعیل را بدل باشد و حضرت جلیل را بدیل نیست و فرزند را عوض ممکن است و آن حضرت را عوض نی‌ء از حضرت عزّت فرمان کردن از اسماعیل امتثال آن نمودن و از تو که خلیلی تیغ کشیدن و قربان کردن ای پدر اگر بعد از این گویند که ابراهیم برای فرمان حق پسر را درباخت این نیز خواهند گفت که اسماعیل در راه رضای او سر درباخت.
مرا سریست که خواهم فدای پای تو کردن‌قبول کن که جز این مایه، دستگاه ندارم ابراهیم گفت ای فرزند هیچ وصیّتی داری که به جای آرم گفت آری سه وصیّت دارم از من قبول کن.
اول آنکه به وقت کشتن دست و پای مرا بر بند ابراهیم گفت ای پسر نزدیک خداوند میروی جزع می‌کنی گفت ای پدر جزع نمی‌کنم امّا این وصیّت به جهت دو معنیست یکی آنکه زخم کارد خونریز چون به بدن نحیف و جسم ضعیف من، رسد مبادا که دست و پای زنم و صورت تردّد و اضطراب از من در وجود آید و بدین حرکت نام مرا از جریده صابران
______________________________
(1)- سوره الصافات، آیه: 102.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:47

بیرون کنند. دوم آنکه التزام حرمت تو بر من واجب است شاید که در وقت اضطراب دست و جامه تو به خون‌آلوده شود و بدین بی‌ادبی از جمله ارباب عقوق و عصیان شوم.
گفتی که بریزم از تو خون باکی نیست‌ز آن می‌ترسم که دستت آلوده شود ابراهیم این وصیت را قبول کرد و گفت دیگر چه وصیت داری اسماعیل گفت وصیت دیگرم آن است که در وقت قربان روی من بر خاک نیاز نهی و در این وصیّت نیز دو چیز ملاحظه کرده‌ام یکی آن که حضرت عزّت خواری و زاری بندگان دوست دارد روی‌های گردآلود و جبینهای خاک‌فرسود را به نزد او قدری هست چون مرا بدین حال ببیند رحم فرماید دیگر آنکه تعلّق خاطر پدران به محبّت فرزندان بسیار است می‌ترسم که در حالت تیغ راندن نظر تو بر روی و موی من افتد و سلسله مهر و شفقت پدری در حرکت آید و در فرمان حضرت عزّت تا خیری رود و آن تأخیر عین تقصیر باشد.
ابراهیم را در این حالت رقّت آمد و گفت این وصیت را نیز قبول کردم.
وصیت سوم کدام است اسماعیل گفت یا خلیل اللّه میدانم که چون به خانه بازروی مادر فراق دیده هاجر هجران کشیده، چون مرا همراه تو نبیند هرآینه بجوشد و از غصّه بخروشد و به درد دل آغاز زاری کند و از سوز سینه و حرارت جگر نعره زند و درخواست من آن است که با وی درشتی نکنی و سخن سخت نگوئی که فراق فرزند بر مادران صعب باشد و او را به تلطف دلداری فرمائی و ابواب تسکین و تسلّی بر دل وی بگشائی و سلام من به وی رسانی و بگوئی که اسماعیل گفت: ای مادر مرا به حل کن و در فراق من صبور باش که حق سبحانه تعالی صابران را دوست دارد ای مادر در هر گل زمین که جوانی تازه روی بینی از گل رخسار خون‌آلوده من به دعائی یاد کن و بر هر رهگذر که دلبری خرامنده مشاهده فرمائی از سر و قامت من بجای راستان براندیش ای مادر این فرزند مستمند به دیدار تو خو کرده بود و به خدمت تو أنس گرفته از سر خاکم قدم بازمدار و زیارت مرا از خاطر عاطر فرو مگذار.
بر سر خاکم نشین ای شمع و درد من ببین‌بر فراقت اشک گرم و آه سرد من ببین
جام حسرت خورده، و از خشت بالین کرده‌ایم‌در فراقت خواب و خورد من ببین
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:48

ای پدر هم‌صحبتان محلّه و دوستان مکتب را از من سلام برسان و بگو که اسماعیل از شما توقّع نموده که هرکجا جمع شوید از پریشانی و تنهائی این غریب منزل خاک را به دعای خیر فراموش نکنید و در مجلس و محفلی که شمع طرب افروزید ازین کشته تیغ بلا و خون ریخته میدان ابتلاء به اشک و آهی یاد آرید.
به شما باد که چون باد بهاری گذردنازکی گل خندان مرا یاد کنید
چون قد سرو سهی جلوه کند در بستان‌نازش سرو خرامان مرا یاد کنید ابراهیم این وصیّت را نیز قبول کرد و به دل قوی دست و پای اسماعیل را بربست خروش از ملاء اعلی برآمد فغان از ملائکه عالم بالا برخاست.
غلغله در گنبد خضر افتادولوله در قبّه مینا فتاد فرشتگان به نظاره ایستاده می‌نگریستند و بر حالت پسر و پدر و تفویض و تسلیم ایشان می‌گریستند، و می‌گفتند: یا رب چه بزرگ بنده‌ای است ابراهیم که او را برای تو در آتش افکندند و باک نداشت و اکنون برای تو فرزند را قربان می‌کند و هیچ غم ندارد حق سبحان به ایشان خطاب کرد که ما او را خلعت خلّت پوشانده‌ایم و ساغر محبّت نوشانیده و راه گلستان محبّت از خار ابتلا و محنت خالی نیست.
هر که با عشق ما درآمیزداز غم و ابتلا نپرهیزد
ور برو صد هزار تیغ کشیم‌به کند سر فدا و نگریزد آورده‌اند: «که ابراهیم تیغ تیز بر حلق اسماعیل نهاده هفتاد بار بکشید ذرّه‌ای از پوست و گوشت و رگ و پی او نبرید ابراهیم در غضب شده کارد از دست بیفکند به قدرت باری تعالی آن کارد با وی در سخن آمد که ای پیغمبر خدای خشم مگیر الخلیل یأمرنی بالقطع» خلیل مرا به بریدن می‌فرماید «و الجلیل یمنعنی» و ملک جلیل مرا از بریدن بازمی‌دارد و من آن می‌کنم که خدای می‌خواهد.
اگر تیغ عالم به جنبد ز جای‌نبرّد رگی تا نخواهد خدای در اخبار آمده است که: فرشتگان در این کار متعجّب بودند و از این واقعه تحیّر می‌نمودند و می‌گفتند آیا ابراهیم سخی‌تر است که فرزند فدا می‌کند یا اسماعیل
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:49

جوانمردتر است که به رضا و رغبت جان در می‌بازد به زبان عبارت خلیل می‌گفت جوانمردی مرا سزد که فرزند عزیز دارم و برای دوست قربان می‌سازم و به لسان اشارت اسماعیل می‌فرمود که من سخی‌ترم که جان عزیز در راه او می‌بازم ای پدر ترا دیگر فرزند هست اگر من بروم تو با دیگری پردازی و با مهر و محبّت با او در سازی مرا همین جانی است و بس به تحفه پیش می‌آورم و باک ندارم اما حضرت جبّار جلیل هر دو را معزول کرد و گفت من از هر دو جوادترم که ناکشته را از ابراهیم به حساب کشته برمی‌دارم و ناخواسته را از برای اسماعیل فدا می‌فرستم ای جبرئیل برو و فدا ببر و ابراهیم را بگوی: «قد صدقت الرؤیا» بدرستی که خواب خود را راست کردی و شرط فرمانبرداری به جای آوردی ابراهیم کارد از دست نهاده و متحیّروار ایستاده که جبرئیل در رسید و گوسفندی از بهشت آورده گفت ای خلیل بزرگوار! و صاحب قدم وفادار! حضرت عزّت سلام می‌رساند و می‌گوید که بر دعوت خلّت بی‌علّت قربانی فرزند ارجمند را گواه گذرانیدی دست و پای فرزند دلبند را بگشای که دست دعوی داران تسلیم را بر چوب عجز بستی، ابراهیم پای گوسفند به بست و دست فرزند بگشاد و گفت ای فرزند دلبند! جبرئیل سلام ملک جلیل به تو آورده می‌گوید که دوست فرموده که ای اسماعیل بر تیغ بلای ما صبر کردی و رسم تسلیم و اطاعت به جای آوردی دست دعا بر دارو هر چه مراد تست به زبان آر تا حلّه عطا در دامن دعای تو نهیم اسماعیل دست بر داشت و به نیاز تمام گفت بار خدایا هر که را از امّت پیغمبر آخر الزمان در حالت رفتن جان تیغ زبان به شهادت توحید تو روان باشد گناه او را به من بخش جواب آمد که ای اسماعیل و ای پسندیده جلیل! و ای نور دیده خلیل مراد تو برآوریم و گناه‌کاران را در کار تو کردیم.
چون شدی از صدق دل، قربان ماسر نپیچیدی تو، از فرمان ما
شد دعاهای تو در دم، مستجاب‌عاصیان را از تو باشد، فتح باب از امام علی بن موسی الرضا (علیه التحیّة و الثناء) منقولست که: «چون حق تعالی گوسفندی برای فدای اسماعیل فرستاد ابراهیم آن را ذبح کرد به خاطر مبارکش خطور
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:50

نمود که اگر به دست خود فرزند خود را قربان کردمی عجب ثواب عظیم یافتمی و به قدم حرمت بر درجه رفیع شتافتمی حقّ سبحانه به وی وحی فرستاد که از جمله خلقان که را دوست می‌داری؟ خلیل گفت محمد را صلی اللّه علیه و آله که حبیب و صفیّ تست خطاب آمد که او را دوست‌تر می‌داری یا خود را ابراهیم گفت حقا او را از خود دوست‌تر می‌دارم باز فرمان رسید که فرزندان او را دوست‌تر می‌داری یا فرزندان خود را؟ خلیل گفت فرزندان امجاد او نزد من دوست‌ترند از اولاد من. حقتعالی وحی کرد بدو که یکی از فرزندان بزرگوار او را به خواری و زاری از روی جور و ستمکاری غریب و تنها گرسنه و تشنه در دشت کربلا شربت شهادت به چشانند ابراهیم علیه السلام چون شمّه‌ای از این واقعه شنید. قطرات حسرت از چشمه‌سار دیده بر صفحات رخسار فرو بارید خطاب رسید که ای ابراهیم ثواب گریستن تو بر حسین و المی که به دل تو رسید برابر آن مثوبت هست که به دست خود فرزند را قربان می‌کردی».
عزیزان تأمل فرمائید که ثواب گریستن در مصیبت حسین علیه السلام چه مقدار است؟ از ائمه اهل بیت (ع) نقل کرده‌اند که هر قطره آب که در ماتم حسین علیه السلام از دیده کسی فرو بارد آن را در صدف شرف درّی می‌سازند و در قلاده عمل آن کس می‌کشند و قیمت آن در روز بازار قیامت، بر خلق ظاهر خواهد شد.
هر قطره آب دیده که در ماتم حسین‌ریزی ز چشم خویش چو دُرّی است شاهوار
آن را به رشته عملت درکشد ملک‌پس روز حشر پیش تو آرند آشکار
و اندر إزای هر گهری جوهری فضل‌بر تو هزار جوهر رحمت کند نثار شیخ سهل بن عبد اللّه تستری فرموده است که: «روز عاشورا می‌گریستم و با خود می‌گفتم اگر آن روز حاضر نبودم که در پیش آن شهید، خونم بریزند، امروز باری در حسرت آن قطره‌ای چند از آب چشم خود بریزم، شبانه حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله را در واقعه دیدم که مرا گفت ای سهل به جلال حضرت ذو الجلال که یک قطره آب دیده، در مصیبت فرزند دلبند من ضایع نیست و بدان گریه‌ای که امروز کردی فردا ترا چندان ثواب می‌دهند که محاسبان تخته خاک و مستوفیان دفتر خانه افلاک، از عهده
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:51

حصر و حساب ثواب آن بیرون نتوانند آمد».
به یاد حسین علی، گریه کن‌کزین گریه پیدا شود آبروی
هر آن نامه‌ای کز خطا شد سیاه‌بدان آب کردن توان شست‌وشوی در آثار آمده که حسین روز قیامت به عرصات درآید با چهره خون‌آلود و گوید:
«ربّ اشفعنی فیمن بکی علی مصیبتی» خدایا مرا شفاعت ده در حق کسی که در مصیبت من گریسته الهی هر که در دنیا بر شهیدی و غریبی و محرومی و مظلوم و بی‌کسی و بی‌برگی و بر تشنگی و گرسنگی من گریه کرده او را به من به بخش! شفاعت آن سیّد به محل قبول رسیده گریندگان حسین را برات نجات ارزانی دارند.
گر آب زنی ز دیده، راه شهدابخشند گناه تو به شاه شُهدا

بیان ابتلای یعقوب و یوسف علیهما السّلام‌

و دیگر از زمره أنبیا و فرقه أصفیا ابتلای یعقوب علیه السلام و بلای یوسف علیه السلام مشهور است، و اکثر احوال ایشان در سوره یوسف مذکور و امام رکن الدین محمد المشهور به امام‌زاده در ترجمه سوره یوسف که مشتمل بر روایات شریفه و محتوی بر حکایات لطیفه است که در سبب نزول این سوره علمای تفسیر را اقوال است و قولی چند بیان کرده و از جمله وجهی نادر آورده که این سوره جهت تسلّی حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله نازل شده، بعد از استماع واقعه حسنین و این وجه به همان عبارت امام با اندک تغییری اینجا به تحریر در می‌آید:
در صحایف آثار و لطایف اخبار نوشته‌اند: «که روزی سیّد سادات و منشأ جمیع سعادات سر دفتر جریده کاینات و شاه بیت قصیده موجودات، علیه افضل الصلوات و اکمل التّحیات نشسته بود حسن و حسین را بر کنار نشانده و در عالم خوشتر از آن چه باشد مقصود در کنار و قاصد از آن میانه بر کنار دریای رحمت موج زده بود و در شب افروز بر ساحل افتاده آن روز آفتاب و ماه از یک برج می‌تافت و قیامت ناآمده بر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:52

سر «و جمع الشّمس و القمر» مشاهده می‌رفت ندانم تا کنار خواجه را عدن گویم که پر در و مرجان بود یا آن را چمن خوانم که پرگل و ریحان بود اگر عدن گویم که پردرّ و مرجان رواست «یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ» «1» مراد حسن و حسین‌اند. اگر چمن خوانم پرگل و ریحان سزاست «هما ریحانتای من الدنیا» سید عالم صلی اللّه علیه و آله و سلم گاه لب بر لب حسن می‌نهاد و گاه روی خود بر روی حسین می‌مالید که ناگاه به فرمان إله جبرئیل امین در رسید و خطاب ربّ الأرباب رسانید که أ تحبّهما آیا حسن و حسین را دوست می‌داری خواجه فرمود که آری أکبادنا چگونه دوست ندارم که دو پاره جگرند و دو روشنایی بصر دو فرزند ارجمند و دو جگرگوشه دلبند. جبرئیل فرمود که ای سیّد کدام را دوستتر می‌داری فرمود که ای برادر هر دو در یک صدفند و هر دو بدرب یک آسمان شرف هر دو پاسبان یک مدینه‌اند و هر دو بادبان یک سفینه هر دو سرو یک باغند و هر دو پرتو یک چراغ هر دو گوهر یک درّند و هر دو اختر یک برج هر دو شکوفه یک شاخند، و هر دو برگزیده یک کاخ هر دو جگرگوشه رسولند و هر دو توشه دل بتول، هر دو شبل اسد اللّه‌اند هر دو سبط رسول اللّه یا اخی جبرئیل هر دو را دوست می‌دارم جبرئیل گفت ای سید ملک جلیل می‌گوید: که ای حبیب! من آگاه نه‌ای از این که یکی از این فرزندان ارجمند ترا به زهر قهر از پای درآرند و دیگری را به تیغ بی‌دریغ سر بردارند خواجه چون از جبرئیل قضیّه ابتلای ایشان شنید فرمود که «من یفعل بهما؟» با جگرگوشگان من این بی‌رحمی که کند؟ و سنگ این جفا در روی فرزندان من که افکند؟ جبرئیل گفت جمعی از امّت تو و گروهی هم از ملت تو مهتر فرمود أ یؤمنون بی‌این؟ جماعت به من ایمان آرند و یرجون شفاعتی و به شفاعت من امید دارند؟ و یقتلون اولادی و فرزندان مرا بکشند و جگرگوشگان مرا به کمند بلا در کشند گفت: آری به کشند و زارشان کشند و سرشان به تیغ بردارند و قطره آب از حلق تشنه ایشان دریغ دارند.
______________________________
(1)- سوره الرحمن، آیه: 23.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:53

خواجه فرمود که ای جبرئیل امّت من به چه جرم حسن مرا شربت زهر چشانند؟ و به چه گناه حسین مرا به باد خنجر آبدار سرافشانند؟ جبرئیل گفت بی‌هیچ جنایتی این خیانت روا دارند و بی‌هیچ خطائی از جور و جفا چیزی فرو نگذارند ماه تابان چه گناه دارد که سگان کهدانی در رویش ولوله و علالا می‌کنند از گل پاکیزه روی چه در وجود آمده است که در کوره گلاب گرانش می‌افکنند.
مه فشاند نور و سگ عوعو کندهر کسی بر خلقت خود می‌تند مهتر عالم صلّی اللّه علیه و آله و سلم از جفای امّت گریان شد و غبار آزار بی‌خردان بر آئینه دل مبارکش نشست جبرئیل از برای خرسندی دل خواجه پیغام رسانید که نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ «1» از معامله عصاة امّت عجب مدار و از واقعه برادران یوسف براندیش اگر اینها چاکرانند آنها برادران بودند اگر اینها بی‌خبرانند آنها از نسل پیغمبران بودند پس این قصه از برای تسلّی دل حضرت مصطفی و آرامش خاطر بلاکشان کربلا نازل شده و وجه احسنش را نیز همین گفته‌اند».
اصل این قصّه چو درد و محنت است‌موجب سوز و بکاء حزنست
احسنش گفت خداوند که اودر تسلّی حسین و حسنست و ابتلای این قصّه دو نوع است یکی آنچه به یعقوب رسید از در مفارقت یوسف و یکی آنچه یوسف در چاه و زندان کشید از محنت و بلیّت و از هر یک دو سه کلمه بر سبیل اختصار گفته می‌شود:
آورده‌اند که یعقوب علی نبیّنا و آله و علیه الصّلاة و السّلام دوازده پسر داشت و یوسف را از همه دوست‌تر داشتی و نظر تربیت و تقویت بر حال او گماشتی زیرا که هم به حلیه جمال آراسته بود و هم به پیرایه کمال پیراسته صورتش از کمال معنی، خبر می‌داد و جمال معنیش در آئینه صورت جلوه می‌کرد.
صورتت می‌بینم و حیران معنی می‌شوم‌تا چه معنیّ لطیفی تو، که اینت صورتست
______________________________
(1)- سوره یوسف، آیه: 3.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:54

برادران را از این جهت زنگار حسد بر آئینه دل نشسته بود و رقم رشک و غیرت بر لوح سینه ایشان نقش بسته تا وقتی که یوسف در خواب دید که آفتاب و ماه و یازده ستاره از آسمان فرود آمده و او را سجده کردند این واقعه را با پدر تقریر کرد و برادران شنیدند. حسد ایشان روی به ازدیاد نهاد خواستند تا خیال یوسف را از دل یعقوب محو کنند و سودای او از سر پدر به یک سو فکنند از پدر درخواست نمودند که یوسف را با ایشان به صحرا فرستد و به سعی تمام یعقوب را بر آن داشتند که به این معنی رضا داد و به فرمود تا یوسف را جامه‌های زیبا پوشانیدند و به نوعی که طریق آن زمان بود بر آراستند و زبان قضا می‌گفت: «که آرایش برای شب وصال باید، امروز روز فراقست آرایش به چه کار آید.؟»
گذشت روز وصال و رسید شام فراق‌مباد هیچ دلی، مبتلا به دام فراق القصّه یعقوب یوسف را به برادران سپرد و فرمود که بروید و بیرون دروازه کنعان در زیر شجرة الوداع توقّف کنید تا من بیایم و شجرة الوداع درختی بود که هر که به سفر رفتی یاران با او در آنجا وداع کردندی و خویشان و دوستان تا به دان محلّ به مشایعت رفتندی گویا بیخ آن شجره به آب اندوه پرورش یافته بود، و شاخ و برگش در هوای محنت و بلا نشو و نما پذیرفته.
نهالی کاشت دهقان محبّت در تنش مرددل برش اندوه: و بیخش خون، و شاخش غم پسران به فرمان پدر از شهر بیرون آمده در سایه آن درخت قرار گرفتند و یعقوب جامه پشمینه پوشید و عمامه هم از پشم بافته خود بر سر نهاده میان خود بربسته و عصا در دست گرفته روی به دروازه شهر آورد چون هرگز رسم نبود که یعقوب به مشایعت فرزندان رود هر که آن صورت مشاهده می‌نمود در تعجّب و تحیّر می‌افزود از سر کار و حقیقت حال بی‌خبر بود و زبان حال یعقوب این نغمه أدا می‌فرمود و جز گوش هوش یوسف نمی‌شنود.
میان به عزم سفر بسته بر سر راه است‌سرشک دیده من می‌رود که راه به گیرد
گه وداع بگریم چنانچه سیل به خیزدشب فراق به نالم چنانکه ماه بگرید اما چون نظر فرزندان بر یعقوب علیه السلام افتاد از جای برجستند و دست و پای پدر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:55

را بوسیدند یعقوب به هیچ کدام التفات نکرد و یوسف را در بر گرفت و روی بر رویش نهاد و گفت ای فرزندان مرا معذور دارید که از او بوی جدّ و پدر می‌شنوم و از دیدن روی او مطلقا سیر نمی‌شوم.
چه حسن است اینکه گر هر دم رخش راصد نظرم بیم آرزو باشد که یک بار دگر بینم پس گفت ای روشنائی دیده پدر! اگر توانستمی ترا بر گردن خود بردمی و بازآوردمی امّا پدرت ضعیف و نحیف و منتظر دیدار شریف است زینهار تا شب در صحرا نباشی و دل و دیده پدر را به ناخن فراق مخراشی یا بنیّ لو بقیت اللیلة لأحترقت ای پسر اگر امشب در صحرا بمانی و بازنیائی بیم آن است که از آتش فراق بسوزم و هزار شعله جانسوز در کانون سینه برافروزم یوسف پشت خم داد تا پشت پای پدر بوسه دهد پدر سر مبارکش برداشت و پیشانی نورانیش به بوسید و گفت ای قرّة العین زمانی مرا در کنار گیر و ساعتی در بغل من قرار گیر اللّیل حبلی که داند که فردا بر سر ما چه نوشته‌اند و نهال حال ما به دست تقدیر در کدام وادی کشته‌اند.
نگاهدار زمانی زمام کشتی وصل‌که بحر حادثه‌ها را کناره پیدا نیست ای یوسف تو را چهار وصیت می‌کنم وصیّت‌های پدر بشنو و نصب العین ضمیر خود ساز:
اول یا بنیّ لا تنس اللّه بکلّ حال ای فرزند خدای را به هیچ حال فراموش مکن و در هر کار که باشی ذکر آفریدگار از زبان و دل خویش دور مدار که هیچ غریبی در سفر و همنشینی در حضر برابر ذکر و شکر او نیست.
دوم اذا وقعت فی بلیّة فأستعن باللّه اگر به بلائی درمانی و عافیت از تو کرانه گیرد یاری از فضل خداجوی که هر که سر رشته تدبیر از دست بداد اگر چنگ در حبل متین کرم او نزد زود از پای درآید.
سوم و أکثر من قول حَسْبِیَ اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ «1» و این کلمه را بسیار گوی که جدّت خلیل را که در آتش می‌انداختند این کلمه گفت ضرر شرر نمرودی از وی مندفع شد و
______________________________
(1)- سوره زمر، آیه: 38.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:56

دود آن آتش به چهره عصمتش نرسید وصیت آخرین یا بنیّ لا تنسانی ای پسر مرا فراموش مکن فأنّی لا أنساک بدرستی که من ترا فراموش نخواهم کرد و تا سیل خون جگر خانه دل را خراب نسازد ساکن غمکده سینه‌ام سودای خیال تو خواهد بود و تا دست محنت به کلبه اندوه لوح دیده را نشوید نقش اوراق پرده‌های چشمم خیال جمال تو خواهد بود.
با مهر تو در خاک فرو خواهم شدبا عشق تو سر ز خاک بر خواهم کرد آورده‌اند: «که یوسف را خواهری بود دینا نام در آن ساعت که برادران و پدر می‌رفتند وی خفته بود ناگاه در خواب دید که ده گرگ یوسف را از کنار پدر در ربودند از بیم این واقعه از خواب درجست و پرسید که یوسف کجاست؟ گفتند با برادران به صحرا رفت گفت پدر إجازت فرمود گفتند آری. دختر گفت آه قضا کار خود کرد و فراق یوسف دود از دودمان ما برآورد پس سر و پای برهنه روی به دروازه شهر نهاد تا به زیر درخت وداع رسید پدر را دید که با یوسف در سخنست او نیز بیامد و در پای یوسف افتاد و مقنعه از سر برگرفته در گردن افکند و گفت ای عزیز برادر! چنان انگار که من یک پرستارم مرا با خود ببر تا هرکجا نزول کنی من خاک آن زمین را به جاروب مژگان برویم و چون آب نوشی برپای‌خاسته هر دو دست زیر جام دارم اگر طعام باید پخت من هیزم جمع کنم و اگر لا بد نمیبری ای خورشید فلک خوبی، و ای درّ صدف یعقوبی زنهار تا روی آئینه دل این عاجز بیچاره را به درد فراق سیاه نسازی و جگر این عجوزه ضعیفه را به آتش هجران نسوزی. یوسف از یک طرف اشک می‌بارید و دینا از یک گوشه مینالید و می‌زارید و در این محل اطباق آسمانها را در بازنهاده بودند و حورا و عینا ایستاده مقرّبان در جوش، و روحانیان در خروش، و زبان حکم ازلی می‌گفت ای یعقوب تو از مفارقت یک شبه می‌زاری و از فراق چهل‌ساله خبر نداری پس یوسف پدر و خواهر را وداع کرد.
می‌کند آن مه وداعی، دوستان خویش راتازه داغی می‌نهد مر سینه‌های ریش را چون برادران روی به راه نهادند یعقوب آواز داد که من از اینجا به شهر نخواهم رفت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:57

تا شما بازآئید و روبیل را گفت تو از همه اولاد من بزرگتری یوسف را به تو می‌سپارم زنهار که از حال او غافل نشوی و اعتماد بر دیگر برادران نکنی روبیل قبول کرد و روی به راه آوردند اما چون قدمی چند دور شدند یعقوب آواز داد که آهسته روید که حریف دامنگیر هجران گریبان دل گرفته به تقاضای جان تعجیل می‌نماید.
یک قدم آهسته‌تر نه، زان که بر دل می‌نهی‌یک نفس آهسته‌تر رو زان که با جان می‌روی ایشان می‌رفتند و آن پیر بزرگوار بر اثر ایشان آهسته آهسته قدم می‌زد و به هر قدمی نمی از دیده می‌بارید و در هر دمی آهی از سینه می‌کشید.
می‌رود آن ماه و من از بی‌دلی‌می‌دوانم در پی‌اش گلگون اشک آورده‌اند که چون برادران قدمی چند برفتند و نزدیک بود که از نظر پدر غایب گردند یعقوب (ع) آهی زد و گفت ای فرزندان یوسف را بازآرید تا یک بار دیگرش بینم یوسف را پیش پدر آوردند در برش گرفت و گفت ای عزیز پدر، راه برداشتی و مرا در فراق بگذاشتی
رفتی و بر دل از غم عشق تو، داغ ماندو آشفتگی زلف توام در دماغ ماند یوسف (ع) پدر را تسلّی داده بازگردانید یعقوب مراجعت نموده به زیر درخت وداع رسید از هر شاخی آواز الفراق شنید دانست که در پرده غیب رنگ دیگر آمیخته‌اند از کارخانه قضا نیرنگی دیگر انگیخته امّا فرزندان در نظر پدر یوسف را از یکدیگر می‌ربودند و بر دوش و بر گردن بلکه بر فرق سر می‌نهادند.
به چشمان پدر تا می‌نمودندز یکدیگر به مهرش می‌ربودند
گهی آن بر سر دوشش گرفتی‌گه این تنگ، اندر آغوشش گرفتی
چو پا در دامن صحرا نهادندبر او دست جفا کاری گشادند
ز دوش مرحمت بارش فکندندمیان خاره و خارش فکندند پسران یعقوب چون از نظر پدر غایب شدند یوسف را بر زمین افکندند و گفتند که چند بار تو کشیم؟ و شربت رشک تو چشیم؟ پیاده روان شو و در پیش ما می‌دوّ! یوسف در گریه آمد که ای برادران عزیز چه کرده‌ام که با من این خواری می‌کنید! و مرا پیاده
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:58

می‌دوانید گفتند ای صاحب رؤیای کاذبه آفتاب و ماه که ترا سجده کرده‌اند از ایشان در خواه تا به فریاد تو رسند یوسف (ع) قدمی چند برفت مانده گشته بند نعلینش به گسیخت از ترس اخوان پای برهنه بر خار و خارا روان شد.
کف پائی که می‌بودش ز گل ننگ‌ز زخم خار و خاره گشت گلرنگ نزدیک هر برادر که دویدی طپانچه‌ای بر رخسار وی زدی و به راندی و در دامن هر برادر آویختی، گریبانش گرفتی و دور افکندی.
به زاری هر که را دامن کشیدی‌به بیزاری گریبانش دریدی
به گریه هر که را در پا فتادی‌به خنده بر سر او پا نهادی بدین منوال در صحرا می‌دوانیدندش تا وقتی که آفتاب ارتفاع گرفت و هوا چون سینه یعقوب سوزناک شد تشنگی بر یوسف غلبه کرد روی به روبیل آورد که ای برادر تو از همه بزرگتری هم مرا پسر خاله و برادری و پدر، مرا به تو سپرد و مهمّات من به عهده مکرمت تو کرد تو باری بزرگی کن و بر خردی من رحم نمای روبیل به سخن وی التفات نکرد و طپانچه بر رخسار نازکش چنان زد که برگ گلش مانند بنفشه کبود شد نزد شمعون آمد که مشربه مرا بده که از تشنگی جانم به لب رسیده تا دمی آب درکشم و خود را از بادیه تشنگی فراتر کشم و آن مشربه بود که یعقوب از بهر یوسف قدری آب و مقداری شیر با هم آمیخته بود در آنجا ریخته و به شمعون سپرده که هنوز از لب او بوی شیر می‌آید او را طاقت تشنگی نخواهد بود و چون تشنه شود او را از این مشربه شربتی بچشان چون یوسف آب طلبید شمعون هر چه در مشربه بود بر زمین ریخت و آن آب و شیر با خاک برآمیخت آن شربت به خاک داد و بدان پاک نداد، حسین علیه السلام را نیز واقعه یوسف افتاده بود او جفای بدکیشان می‌کشید و یوسف از خویشان رنج می‌دید، این جماعت آب بر خاک می‌ریختند و به برادر نمی‌دادند آن جفاکاران بر لب فرات (حیوانات) را سیراب می‌کردند و شیر بچگان امامت و کرامت را به آتش تشنگی می‌سوختند.
سوز دل مبارک لب تشنگان بپرس‌زان ریگها که فرش بیابان کربلاست
در خون ناب غرقه لب تشنه حسین‌لعلی است آبداری که در کان کربلاست
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:59

او جان سپرده تشنه و ما را ز روی شوق‌جان تشنه محبّت سلطان کربلاست القصّه یوسف گفت ای شمعون این آب را چرا ریختی؟ گفت ما داعیه داریم که خون از حلق تو بریزیم چه جای آن است که آب در حلق ریزیم تو تشنه آبی، ما به خون تو تشنه‌ایم یوسف چون حدیث کشتن شنید بر خود به لرزید و از بیم جان آب و نان را فراموش کرد و در آن وقت یوسف را از تشنگی کام و زبان چون لاله آتشبار شده بود و حدقه چشم چون دیده نرگس آب گرفته بی‌طاقت شد و از پای درافتاده آغاز ناله کرد.
چو شد نومید از ایشان ناله برداشت‌ز خون دیده بر رخ لاله می‌کاشت
گهی در خون و گه در خاک می‌خفت‌ز اندوه دل صد چاک می‌گفت
کجائی ای پدر برگو کجائی؟ز حال من چنین غافل چرائی؟ آیا یعقوب کجا بود که تا فرزند خود را می‌دید پای از رفتن آبله کرده و روی از طپانچه برادران کوفته گشته، آیا مصطفی صلّی اللّه علیه و آله کجا بود تا جگرگوشه خود را مشاهده کردی لب آبدار از تشنگی خشک و رخسار چون گلنار به زخم شمشیر فجار غرقه خون گشته مخدّرات حجرات عصمت از سوز حسرت او و کربت غربت خود در خروش آمده و دریای فتنه و غوغا برای استیصال آل عبا در جوش.
یا رسول اللّه بر آر از روضه پاکیزه‌بسر بینی آنچه واقع در زمین کربلاست
یا رسول اللّه گذر فرما به دشت کربلاخود تو می‌دانی که خاک کربلا، کرب و بلاست
جعد مشکین حسین، آغشته اندر خاک این‌چون محنتهاست یا رب وین چه اندوه و عناست امّا چون یوسف را قصد برادران متحقق شد، روی به قبله دعا آورد و گفت ای خداوندی که جدّ پدرم را از ضرر شرر آتش نمرودی خلاصی دادی و پدرم را مژده و بارکنا علیه و علی إسحاق فرستادی بر پدر پیر من رحمت کن و مرا از کشتن نجات ده یهودا که این مناجات استماع کرد عرق اخوّت او در حرکت آمده عرق مروّت بر جبینش نشست و روی به یوسف کرد که ای برادر دل فارغ دار که تا جان در تن من باقی بود نگذارم که کسی به جان تو قصد کند.
ور رسد کار به جان از سر جان برخیزم
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:60

برادران چون دیدند که یهودا یوسف را در زیر دامن حمایت خود جای داد دست تعدی در آستین ادب کشیده از سر کشتن او در گذشتند «وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ» «1» و رای ایشان بر آن قرار گرفت که وی را در چاه افکنند و در سه فرسخی کنعان چاهی بود عمیق و از طریق جاده دور افتاده او را به سر آن چاه کشیدند یوسف چنگ در دامان یک یک می‌زد فایده نمی‌کرد گاه بزرگی پدر، و گاه خردی خود را شفیع می‌آورد و سود نمی‌داشت از ابر دیده آب حسرت می‌بارید امّا از زمین همت برادران گیاه وفا نمی‌رست. نسیم آه از گلشن دلش می‌وزید ولی در روضه شفقت ایشان غنچه مهر نمی‌شکفت. یوسف در پای ایشان می‌افتاد و به زبان حال مضمون این مقال ادا می‌نمود.
یاران غمم خورید که بی‌یار مانده‌ام‌در خار زار هجر، گرفتار مانده‌ام
یاری دهید، کز در او دور گشته‌ام‌رحمی کنید کز غم او زار مانده‌ام یوسف چون دید که از سر بیداد او نمی‌گذرند و به نظر مرحمت به حال زار او نمی‌نگرند فرمود که مهلتم دهید تا دو رکعت نماز گزارم. گفتند تو نماز گزاردن چه دانی؟
گفت آخر پیغمبرزاده‌ام و با پدر بسیار در محراب طاعت بر پای ایستاده‌ام. یهودا برادران را درخواست کرد تا یوسف را گذاشتند دو رکعت نماز گزارد و بعد از نماز روی بر خاک نیاز نهاد و گفت خدایا خود را به تو سپردم و زمام مهام خود به قبضه تقدیر تو بازدادم.
ما بنده‌ایم و مصلحت ما رضای تست‌خواهی ببخش و خواه بکش رأی رأی تست چون از مناجات فارغ شد برادران گفتند پیرهن بیرون کن گفت هیهات هیهات زنده را عورت‌پوش می‌باید و مرده را بی‌کفن نمی‌شاید پیرهن بگذارید اگر بمیرم بی‌کفن نباشم، و اگر نمیرم ستر عورتی باشد گفتند البته پیرهن بیرون کن و غرض ایشان آن بود که پیرهن خون‌آلود پیش پدر برند و گویند او را گرگ از هم درید و اینک پیراهن خون‌آلود گواه حالست. یوسف به دو دست گریبان خود گرفته بود و ایشان به قوّت دست وی
______________________________
(1)- سوره یوسف، آیه: 15.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:61

دور کرده و پیراهن از سرش برکشیدند و رسن بر میان او بسته در آن چاه فرو گذاشتند.
میانش را که بودی موی مانندبه پشمین ریسمان دادند پیوند
کشیدند از بدن پیراهن اوچو گل از غنچه عریان شد تن او
فرود آویختند آنگه به چاهش‌به چاه انداختند از نیمه راهش همین که یوسف (ع) را به چاه فرو گذاشتند گفت ای برادران! هر چه کردنی بود کردید و هر چه خواستید از جفا به جای آوردید، اکنون شما را نصیحتی می‌کنم به گوش حال بشنوید و از سخن من بیرون مروید گفتند: چه نصیحت می‌کنی؟ گفت آن که پدر را نیکو دارید و جانب او فرومگذارید و چنان مسازید که او داند که شما با من چه کرده‌اید؟
مبادا بر شما خشم گیرد و شما را عقوبت کند اگر شما را قوّت آن هست که با من جفا کنید مرا طاقت آن نیست که شما به عقوبت پدر در مانید. روبیل از این سخن روی در هم کشیده کارد بر رسن زد یوسف در نیمه چاه بود که رسن بریده شد گفت دریغ که دیدار پدر نادیده رشته امید از زندگی منقطع شد و در تک چاه فنا افتادم دل از جان برداشت و خود را به کلی به حق واگذاشت ندا رسید به جبرئیل که ادرک عبدی دریاب بنده مرا، جبرئیل به یک پر زدن از سدرة المنتهی به میانه چاه رسید و یوسف را در هوا به گرفت یوسف بی‌هوش شده آهسته آهسته او را به تک چاه رسانید و بر بالای سنگی خوابانید خطاب آمد که ای جبرئیل از جامه‌های بهشت ببر و در وی پوشان و از شربت‌های بهشت او را به نوشان و سر او را در کنار خود نه و پر با فر خود را در جراحتهای او بمال تا بهتر گردد و چون به هوش بازآید سلام ما را به وی برسان و بگوی هیچ غم مخور که ما ترا برای تخت و جاه آفریده‌ایم نه برای تحت چاه. جبرئیل گفت الهی اجازت ده تا خود را به صورت یعقوب (ع) به وی نمایم تا زمانی تسلّی یابد فرمان خدا در رسید که چنان کن جبرئیل به صورت یعقوب (ع) برآمده سر یوسف را در کنار نهاد یوسف (ع) به هوش بازآمده سر خود را کنار پدر دید، هر دو دست در گردن روح الأمین کرد و فریاد برکشید که یا أبتاه! کجا بودی که برادران بر من جفا کردند و مرا از خدمت تو جدا کردند و ترا نیز به فراق من مبتلا کردند و مرا سر و پای برهنه، در بیابان مهلک دوانیدند و آنچه از جفا و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:62

ستم ممکن بود به من رسانیدند و آب و نان از من بازداشتند مرا گرسنه و تشنه به گذاشتند رخساره مرا به زخم طپانچه پرخون کردند گیسوی مرا به خاک و خون آمیختند پیراهنی که تو به دست خود در من پوشانیدی از سرم برکشیدند رسن خواری بر میانم بستند و لگد بی‌ادبی، بر پشتم زده سرنگونم به چاه درآویختند ای پدر در روی من نگر و زخم طپانچه ببین در پشت و پهلوی من اثر جراحت ملاحظه کن یوسف این می‌گفت و از دیوارهای چاه آواز ناله می‌آمد و جبرئیل می‌خروشید و ملائکه می‌گریستند آخر جبرئیل بی‌طاقت شده گفت: ای یوسف من یعقوب نیستم روح الأمینم و فرستاده ربّ العالمین پس سلام الهی بدو رسانید و مژده خلاص به گوش هوش او فرو خواند و خواست که به مقام خود رود خطاب حضرت عزّت در رسید که ای جبرئیل دو سه روزی در تک چاه قرار گیر و سر یوسف در کنار گیر که غریبست و تنها از یار و دیار دور و دل بر کربت غربت، و حرقت فرقت نهاده.
نه او را مونسی نه غمگساری‌نه غمخواری، نه دلداری، نه یاری آورده‌اند: که «فرزندان یعقوب آن شب به کنعان نرفتند و یعقوب همه روز به انتظار یوسف در زیر شجرة الوداع نشسته بود با خواهر یوسف سخن شوق خود در پیوسته نماز شام در آمد و اثر از فرزندان پیدا نشد و دود از دماغ یعقوب برآمد.
آمد نماز شام و نیامد نگار من‌ای دیده پاسدار که خوابت حرام شد یعقوب گفت ای دینا برادرانت را چه شد که دیر آمدند؟ و سبب چیست که ماه رخسار یوسف من از مطلع وصال طالع نمی‌شود و شمع جمالش چرا کلبه تاریک فراق را به لوامع انوار خود روشنی نمی‌بخشد ای دختر از تخیّل مفارقت یوسف (ع) و تصوّر مهاجرت او آتش حسرت در التهاب آمد و سفینه آرام و قرار در گرداب اضطراب افتاد.
یا رب چه شد امروز که آن ماه نیامدجان رفت ز تن و آن بت دلخواه نیامد دینا پدر را تسلّی می‌داد و انواع سبب‌ها و عذرها ترتیب می‌کرد. القصّه یعقوب شب همانجا به سر برد و بامداد بر پشته‌ای بلند که بر آن صحرا مشرف بود برآمد و دختر را نزد خود به نشانده دیده بر راه فرزندان نهاد.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:63

من منتظرم که یار از راه رسدجان مژده دهم که یار ناگاه رسد فرزندان یعقوب شب در سر رمه بودند و خواب بر ایشان غلبه کرد یهودا در خواب نمی‌شد چون دید که برادران در خواب رفتند فرصت غنیمت یافت و تنها به سر چاه شتافت، آواز داد که یا اخی یوسف ای برادر من یوسف أ حیّ أمیّت؟ آیا تو زنده‌ای در این چاه یا مرده؟ یوسف گفت تو کیستی که از حال بیچارگان می‌پرسی و از غریبان و بی‌کسان یاد می‌کنی گفت من برادر توام یهودا. ای برادر با جان برابر! حال تو چیست یوسف گریان شد که چون بود حال کسی که از کنار پدر جدا بود و در تک چاه در صدد فوت و فنا باشد به تن برهنه به لب تشنه به شکم گرسنه به دل خسته نه مونسی نه یاری نه همدمی نه غمگساری نه در روی زمین از زندگان و نه در زیر زمین از فرورفتگان. یهودا از درد دل یوسف در خروش آمد و بر خردی و غریبی و تنهائی و بیکسی وی بسیار به گریست و یوسف از قعر چاه آواز داد که ای برادر وقت وصیّت است نه هنگام تعزیت.
یهودا گفت چه وصیت داری؟ یوسف گفت که وصیّت من آن است که چون نماز شام با برادران به خانه روید از بی‌کسی من براندیشید و به وقت طعام خوردن از گرسنگی من یاد آرید و چون بامداد سر از بالین برداشته جامه پوشید برهنگی من فراموش مکنید و در وقت شادی و جمعیّت که با هم گفت‌وگوی کنید تنهائی و پریشانی مرا بر خاطر گذرانید
چو در میان مراد آورید دست امیدز عهد صحبت ما، در میانه یاد آرید و چه شبیه است این وصیّت به وصیّت شهید کربلا که در نوبت آخر که به میدان می‌رفت فرزند ارجمند خود امام زین العابدین علیه السلام را طلبیده در کنار گرفت و گفت ای عزیز پدر! و ای غریب پدر! و ای یتیم پدر! بعد از من به صالحان امت جدّم و دوستداران پدر و مادرم بگوی که حسین شما را سلام رسانید و فرمود که: ای یاران و هواداران هر جا که ذکر غریبی رود از بی‌کسی من یاد آرید و به هر وقت که شهیدی را نام برند شهادت مرا پیش خاطر آرید و چون شربت آبی بنوشید از تشنگی جگر تفتیده و خشکی لب و زبان من فراموش مکنید.
از سوز سینه و جگر خون‌چکان من‌چون آب خوش خورید به حسرت کنید یاد
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:64

از بهر آب دادن سرو روان من‌در جوی دیده چشمه خونین روان کنید
آن دم که غرقه گشت به خون طیلسان من‌زد آسمان عمامه خورشید بر زمین القصّه یهودا از سوز آن وصیّت خروش برکشید و او مرد بلند آواز بود آواز وی به گوش برادران رسیده، برجستند و بر اثر آواز روان شده دیدند که یهودا بر سر چاه نشسته و می‌گرید گفتند: ای یهودا چرا می‌گریی؟ گفت بر حال این غریب آواره بیچاره می‌گریم و چون نگریم.
همچو سرویست در آن آب روان پیوسته‌آبم از دیده روان است و خیال قد او
گوئی از زلف رگی بود به جان پیوسته‌زلفش از دست بدادیم و ز دل خون به چکید برادران یهودا را ملامت کردند و سنگی بر سر چاه نهاده روی به کنعان آوردند و پیراهن یوسف را به خون گوسفندی آلوده ساخته با خود بردند نماز دیگر بود که به حوالی آن پشته رسیدند که یعقوب بر آن بالا بود همه روز انتظار برده و دیده ترصّد بر راه نهاده ناگاه گردی در آن صحرا پدیدار شد یعقوب دختر را گفت این چه گردست؟
گفت عجب نه که برادران من می‌آیند گفت نیکو بنگر که ایشان هستند یا نه؟ دینا در نگریست و لرزه بر اعضای وی افتاد یعقوب پرسید که ای دختر تو را چه رسید گفت ای پدر برادران من می‌آیند امّا یوسف همراه ایشان نیست یعقوب از استماع این سخن آهی سوزناک از جگر برکشید و گفت ایشان را آواز ده تا به بالای پشته برآیند دینا نعره زد که ای ابنای یعقوب! بیائید که پدر بزرگوار شما اینجا در انتظار شما است چون فرزندان بدانستند که پدر ایشان آنجا است از بطن وادی دست به زدند و چون صبح کاذب گریبان چاک زدند و چون خروس سحری خروش برآوردند که وا حبیباه! وا اخاه! وا یوسفاه! یعقوب گفت ای دختر این چه فریاد است که می‌آید و این چه ضجّه است که رگ خون از دیده گشاید این چه شور است که از تأثیر آن آتش هجرت در کانون سینه می‌افروزد و این چه خروشست که از هیبت استماع آن آب حسرت از فوّاره دیده غمدیده می‌ریزد.
می‌رسد در گوشم از هر لب صدای ماتمی‌موج زن می‌بینم از هر دیده طوفان غمی
این قدر دانم که در هم رفته کار عالمی‌اهل عالم را نمی‌دانم چه حال افتاده است؟
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:65

دینا گوش فرا داشت و از مضمون گریه و فریاد، یعقوب را خبر داد مقارن استماع این خبر پیر از پای درافتاده از هوش برفت دینا نعره زد که ای برادران بشتابید و پدر پیر خود را دریابید که حال او دگرگون شد و عنان عقل از کف اختیار ما بیرون رفت ایشان شتاب کنان به رسیدند و پدر را بدان حال دیدند فریاد از نهاد ایشان برآمد روبیل بدوید و سر پدر در کنار گرفت و دست به دهان مبارکش برد اثر نفس ندید خروش برکشید یهودا گفت ای برادران! این چه بود که با خود کردید، پدر را ضایع ساختید برادر را به چاه انداختید زبان ملامت خلق بر خود دراز کردید؟ درهای تعرّض آشنا و بیگانه به روی خود باز کردید! پرده خود بدریدید رشته پیوند خویش به تیغ قطیعت به بریدید پس نعره‌زنان و فریاد کنان پدر را برداشتند و به خانه بردند یعقوب همچنان بی‌هوش بود تا صبح صادق بدمید و نسیم سحرگاهی از مهبّ لطف الهی بوزید یعقوب چشم باز کرد و گفت: نور چشم من کو ایشان پیراهن خون‌آلود در دست گرفته حدیث گرگ در میان آوردند باز یعقوب بی‌هوش شد دختر به سر بالین پدر آمد گریان، گریان دست بر فرق مبارک وی نهاد و نعره وا ویلاء! وا مصیبتاه! برکشید قطره‌ای آب از دیده او بر چهره اسرائیل چکید دیده باز کرد و گفت أین انا؟ من کجایم گفتند در منزل کرامت و مقرّ سعادت خود و عترت خود گفت یوسف من اینجا هست؟ گفتند: نه فرزندان دیگر هستند. گفت چه حاصل؟.
بت شکر لب من، در کنار نیست چه سود؟گل و بنفشه همه هست و یار نیست چه سود القصّه یعقوب در فراق یوسف چندان آه کرد که فرشتگان به فریاد آمدند گفتند: الهی یوسف را بدو بازده و یا یعقوب را خاموش گردان یا ما را اجازت ده تا به دنیا رویم و با یعقوب در آه و ناله موافقت کنیم هر بامداد یعقوب به صحرا آمدی و بر حوالی کنعان گردیدی و می‌گفتی یا بنی! ای فرزند دلبند من یا قرّة عینی ای نور دیده من یا ثمرة فؤادی ای میوه باغ دل پرداغ من یا فلذة کبدی ای جگرگوشه جگر خون شده پررنگ فی ای بئر طرحوک آیا تو را در کدام چاه انداخته‌اند بأیّ سیف قتلوک آیا تو را به کدام تیغ هلاک ساخته‌اند بأیّ بحر غرقوک آیا تو را در کدام دریا به غرقاب فنا افکنده‌اند بأیّ ارض دفنوک در کدام بقعه از زمین برای دفن تو قبر کنده‌اند سرگشته در آن وادی‌ها
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:66

می‌گشت و آب حسرت از دیده می‌بارید و به سوزی که آتش در گنبد افلاک زدی می‌زارید جبرئیل در رسید که ای یعقوب ببکائک بکیت الملئکة فرشتگان آسمان را به گریه خود بگریانیدی و مقدّسان ملاء اعلی را به ناله درآوردی.
یعقوب جواب داد که ای جبرئیل چه کنم که نگریم؟
آه دردآلوده دارم چون ننالم آه آه؟جان غم فرسوده دارم چون نگریم زار زار القصّه یعقوب در فراق یوسف چندان به گریست که چشمش سفید شد. چنان چه حق سبحانه فرمود وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ «1» در اخبار آمده که امام زین العابدین علی بن الحسین بعد از واقعه کربلا بسیار می‌گریست گفتند یا بن رسول اللّه بسیار می‌گریی و ما از بسیاری گریه، بر تلف تو می‌ترسیم گفت: ای یاران مرا معذور دارید یعقوب پیغمبر خدای بود و دوازده پسر داشت یکی از آنها از نظر او غایب شد چندان بگریست که چشم او خلل‌پذیر شد مرا که در پیش نظرم پدر بزرگوارم را، برادرانم، و اعمام، و بنی اعمام و خویشان و دوستان و متعلّقانم را شهید کرده باشند چگونه نگریم در فراق یک کس آن مقدار گریه واقع است در مفارقت هفتاد و دو تن شهدا حال چگونه خواهد بود.
بدتر ز فراق در جهان چیست بگو؟بی‌درد فراق در جهان کیست بگو؟
آن کیست که در فراق نگریست بگو؟ما را گویند در فراقش مَگِری دیگر ابتلای یوسف ذلّ بندگی بود که چون یوسف از چاه خلاص یافت برادران را خبر شد بیامدند و در وی آویختند که این بنده خانه زاده ماست و از ما گریخته بود او را کجا یافتید؟ و بعد از گفت و گوی بسیار به هفده درم قلبش به فروختند به شرط آنکه غل در گردنش نهند و دست و پایش در زنجیر کشند که گریزپایست و او را برهنه و گرسنه و تشنه دارند که غلام مجیر و سرکش است تا رام گردد یوسف در برادران میدید و سخن غضب‌آمیز ایشان می‌شنید نه یارای سخن گفتن و نه قوّت راز نهفتن.
نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت‌این طرفه گلی نگر که ما را به شکفت
______________________________
(1)- سوره یوسف، آیه 84.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:67

مالک که یوسف را خریده بود به کسان خود گفت تا غل و زنجیر حاضر کردند یوسف را که چشم بر غل افتاد فغان برداشت مالک گفت اضطراب مکن بندگان گریزپا را از ذلّ غل و تشویر زنجیر چاره نیست، یوسف گفت که من نه ازین غل و زنجیر به فغان آمده‌ام از آن حالت یاد کردم که ملک تعالی زبانه دوزخ را فرماید که بگیر این بنده عاصی را و غل بر گردن او نه که گردن از طوق خدمت ما پیچیده است پایش در زنجیر کش که قدم از دایره فرمان ما بیرون نهاده است مالک از این گفتار متحیّر شد آهسته به او گفت ای غلام من تو را در نظر خواجگان در بند می‌کنم دل خوش دار که چون از ایشان برگذریم بند از پا و غل از گردن تو برداریم پس در حضور برادران.
به گردن طوق تسلیمش نهادندز آهن بند بر سیمش نهادند پلاسین کهنه‌اش پوشانیدند و از انواع وعید و تهدید شنوانیدند فرزندان یعقوب خاطر جمع کرده روی به کنعان نهادند یوسف دیگر باره گریه آغاز کرد مالک گفت ای غلام:
چرا اضطراب می‌نمائی و در صبر و سکون بر خود نمی‌گشائی؟ گفت ای مالک تحمّل فراق ندارم مرا دستوری ده تا بروم و فروشندگان را بار دیگر ببینم و ایشان را به درود کنم مالک گفت ای غلام من از ایشان نسبت به تو اثر مهر و محبتی مشاهده نکردم و به جز نفرت و وحشت چیزی دیگر از ایشان نیافتم ترا چه رغبت است که بدیشان می‌نمائی؟ گفت: اگر ایشان را از من نفرت است مرا بدیشان رغبت است و اگر ایشان مرا دوست نمی‌دارند من ایشان را دوست می‌دارم تو کرم نمای و ایشان را به گوی تا توقف کنند» مالک آواز داد که ای جوانان آهسته باشید که این غلام می‌خواهد که از شما به حلی طلبد و یوسف را دستوری داد که برو و خواجگانت را وداع کن یوسف زنجیر کشان نزد برادران آمد و گفت ای عزیزان! آنچه کردنی بود کردید تحمّل کردم.
توقع دارم که در وقت گریه پدرم را تسلّی دهید و به هر نوع توانید مراعات او به جای آورید و من غریب مبتلا را از یاد مگذارید یهودا به گریه درآمد و یوسف را در کنار گرفت و گفت ای جان برادر! مردانه باش و کار خود را به خدا حواله کن پس شتر آوردند و یوسف را با پلاس و غل و زنجیر بر بالای آن شتر افکندند و غلامی زشت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:68

روی و درشت‌خوی را بر او موکّل ساختند و کاروان به جانب مصر روان شد یوسف از عقب نگاه می‌کرد و می‌گفت ای پدر به درود باش و معذورم دار که به رنج و غریبی و ذلّ بندگی گرفتارم ای خواهر مرا فراموش مکن که من شفقت‌ها و دلسوزی‌های تو را یاد دارم کاروانیان شب همه شب می‌راندند. سحری بود که به مقابر آل اسحاق رسیدند یوسف درنگریست قبر مادر خود را دید بی‌اختیار خود را از بالای شتر بر تربت مادر افکند از تربیت عهد کودکی یاد کرد مهر و شفقت مادری به خاطر آورد و قطرات عبرات چون باران نیسانی بر روی ارغوانی ریختن گرفت و آواز داد که یا امّاه ای مادر مهربان ارفعی رأسک سر خود را بردار و پرده خاک را از پیش نظر دور کن و أنظر الی ابنک و نگاه کن به حال فرزند دلبند خود أنا ابنک المغلول منم پسر تو که غل بر گردنم نهاده‌اند و اسیروار پلاس پوشانیده دست و پایم به زنجیر بسته و به تهمت بندگی مرا فروخته. دل پیر پدرم به آتش هجران من سوخته‌اند از گور راحیل صیحه‌ای برآمد که یا ولداه! یا قرة عیناه! ای فرزند پسندیده و ای نور هر دو دیده أکثرت همی بسیار گردانیدی غم مرا و زدت حزنی و افزون ساختی اندوه مرا ای فرزند نازپرورد غمان مرا بسیار کردی و جانم را به تیغ درد افکار کردی فاصبر پس صبر پیشه کن إنّ اللّه مع الصّابرین به درستی که خدا با صابران است در وقت و رود سهام بلا سپر صبر در روی کش تا علم ظفر در میدان مراد بر توانی افراشت.
چون‌که کنی صبر، نوبت ظفر آیدصبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند
نوبت یک روزگار چون شکر آیدبگذرد این روزگار تلخ‌تر از زهر اما چون روز روشن شد غلامی که موکل یوسف بود نگاه کرد یوسف را بر شتر ندید بازپس دوید او را یافت بر سر قبر نشسته آن بی‌رحم جفا کار از روی قهر طپانچه بر روی عزیز یوسف زد که رخساره نازکش از زخم آن طپانچه به شکافت و روی مبارکش خون‌آلوده گشت پس گفت ای غلام خواجگانت راست می‌گفتند تو گریز پا بوده‌ای یوسف هیچ نگفت امّا چنان به درد نالید که غلغله در صوامع ملکوت و ولوله در جوامع جبروت افتاد. فی الحال تندبادی پدید آمد و گرد و غبار برخاست صاعقه بی‌ابر در هوا
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:69

پیدا شد خروش رعد و سوز برق بی‌سحاب ظاهر گشت کاروانیان گفتند ما از خود در این زودی گناه تازه‌ای نمی‌بینیم که موجب این عقوبت باشد آن غلام سنگدل بیامد که این محنت به شومی معاملت منست که این ساعت طپانچه بر روی این غلام عبری زدم و او آب در دیده به گردانید و به درد دل ناله کرد مقارن این حال این صورت واقع شد.
مالک گفت سبب آن چه بود گفت خود را از شتر انداخته بود و داعیه گریختن داشت مالک گفت این نامعقول می‌نماید که کسی با غل و زنجیر تواند گریخت پس پیش یوسف آمد و گفت ای جوان قصد گریختن داری؟
گفت ای مالک من سر ستیز و پای گریز ندارم به خاک مادرم رسیدم صبر و تحمّل از من رمیده و رشته طاقتم به تیغ اضطراب بریده گشت مادرم هرگز اندیشه نکرده بود که من با غل و زنجیر بر سر خاکش خواهم رسید یا داغ بندگی بر رخ جگرگوشه او خواهند کشید چون قبر مادرم دیدم بی‌اختیار خود را از بالای مرکب انداختم غم دل به او می‌گفتم و قصّه پرغصه خود را بر او می‌خواندم که این غلام بیامد و بی‌جهتی طپانچه بر روی من زد و من نفرین نکردم همین بود که آهی از دل پردرد برآوردم: کاروانیان به گریه در آمده آغاز تضرّع و زاری کردند که ای جوان عالیشان این گردی که برانگیخته‌ای فرونشان! یوسف به هوا نگریست و لب به جنبانید فی الحال باد بیارامید. و صافی شد مالک که این حال مشاهده کرد در زمان به فرمود غل از گردن و بند از دست و پای یوسف برداشتند و جامه‌های نیکو در او پوشانیدند و بر راحله تیزرو سوار کردند. یوسف قبر مادر دید تحمّل نداشت و از گریه و زاری دقیقه‌ای فرو نگذاشت آیا مخدّرات حجره رسالت، و معظمات حجله ولایت، در دشت کربلا سرهای بی‌تن شهدا بر سر نیزه‌ها دیده باشند و تنهای بی‌سر ایشان به خاک و خون آغشته مشاهده کرده باشند گریه و زاری و ناله و بی‌قراری چگونه بوده باشد آورده‌اند که بعد از شهادت امام حسین و اولاد وی، عمر سعد دستور داد تا سرهای کشتگان بر سر نیزه کردند و تنهای ایشان در خاک میدان افتاده به گذاشتند و حکم کرد تا حرم حسین و پردگیان سرادق طهارت و عفت به میدان حرب رسیدند و آن تن‌های بی‌سر را دیدند بی‌اختیار ناله برداشتند و لوای افغان به جانب
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:70

قبّه خضرا برافراشتند زینب که خواهر حسین و دختر فاطمه زهرا بود فریاد برکشید که یا محمّداه! ای جد بزرگوار و ای سیّد نامدار هذا حسینک بالعراء این حسین تو است که در این صحرا سرش بریده‌اند و پرده حرمتش بدست وقاحت دریده مرمّل بالدماء این نور دیده تو است که بدن مبارکش که در کنار تو پرورش یافته بود در خاک و خون افتاده مقطع الأعضاء این ریحانه باغ نبوتست که اعضای او را پاره پاره ساخته‌اند. راوی گوید که از گفتار زینب همه لشکریان می‌گریستند و سرشک خونین از دیده می‌باریدند.
ای عزیز دشمنان را بر حال شهدا و رنج آل عبا گریه می‌آید اگر دوستان و محبّان در ماتم و مصیبت ایشان بگریند هیچ عجیب و غریب نیست.
بر عترت نبی معلّی گریستن‌لایق بود در این دهه از ما گریستن
که آمد زمان نعره و پیدا گریستن‌ای دوستان نهان مکشید آه سوزناک
لازم بود بر آن شه برنا گریستن‌پیران با وقار و جوانان جمع را
در ماتم خدیجه کبری گریستن‌عین صفاست مقنعه‌داران عهد را
بر فوت نور دیده زهرا گریستن‌محض وفاست زهره‌جبینان عصر را
بر غرفه‌های جنّت مأوا گریستن‌حوران ز بهر فاطمه آغاز کرده‌اند
باید به جای این همه، ما را گریستن‌مادر نبود و جدّ و پدر روز ماتمش
قانع چرا شوید به تنها گریستن‌بی‌ناله و خروش مباشید یک نفس ابتلای دیگر یوسف را با وجود درد هجران، رنج زندان بود در وقتی که عزیز مصر یوسف را به خرید و زلیخا پا بسته دام عشق او گردید هر چند حیله انگیخت نتوانست که یوسف را مقیّد عشق و هوا گرداند و زنان و مردان مصر زبان ملامت بر زلیخا گشادند و چون عشق او مجازی بود تحمّل ملامت نداشت با وجود آن همه دبدبه شوق و طنطنه عشق چون کار به تهمت رسید با وجود آنکه خود گنهکار بود تهمت به یوسف حواله کرد و گفت از من عیبی نبوده و عیب از جانب یوسف ظهور نموده و بدین بسنده نکرده گفت: در زندانش کنند تا حکایت تهمت و شکایت ملامت از من دفع شود آیا نمی‌دانست که ملامت نمک، خوان عاشقان است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:71

گر مرد ملامتی، در این کوی در آاین کوی ملامت است و میدان بلا القصّه چون زبان مردم در عرض زلیخا دراز شد و از هر جانبی در ملامت به روی او بازشد آهنگری را بخواند و گفت بند گران بساز و سلسله محکم ترتیب کن تا بر دست و پای این غلام عبری نهم و روزی چندش در زندان گوشمال دهم آهنگر که نظر بر دست و پای یوسف افتاد گفت ای زلیخا او خردست طاقت بند گران ندارد و زلیخا بانگ بر او زد که تو بر او رحم می‌کنی و بر زندانیان رحم نیست، آهنگر بند و زنجیر ترتیب داد و بر دست و پای یوسف نهاد زلیخا فرمود که او را با بند و سلسله بر ستوری نشانند و در بازار مصر به گردانند و منادی کنند که هر که در حرم عزیز خیانت کند سزای او این است و خود جامه مجهول پوشیده بیامد و بر سر راه او بایستاد تا چه خواهد گفت؟ پس یوسف را بر مرکب سوار کردند و دست بر گردن بسته و بند گران بر پای نهادند یوسف بنالید که الهی تو از سرّ حالم آگاهی از غم پدر بناله و فغانم و از جفای برادران در غربت سرگردانم و به سر و پا گرفتار بند و زندان جز استغاثه به حضرت تو، هیچ چاره دیگر نمیدانم
شکسته حال و دل آزرده و پریشانم‌بزرگوار خدایا اسیر و حیرانم
تو چاره‌ساز که من چاره‌ای نمی‌دانم‌تو یار باش که یاری ز کس نمی‌بینم
به فضل خویش که نومید وامگردانم‌به بارگاه تو آورده‌ام، رخ امید جبرئیل آمد که ای یوسف غم مخور که سلسله، بند است و شیران را به گردن زیور است زنهار که از تنگنای حبس اندیشه نکنی و از جفای قید اندوه نخوری که نزول در زوایای سجن موجب طراوت ریاحین ریاض دولت خواهد بود چه گل احمر در تنگنای غنچه نکهت جان‌پرور کسب می‌کند و مشک أذفر از به بستگی نافه شمامه عطرگستر می‌یابد.
می‌فزاید رتبه عزّ و شرف‌تنگنای گوشه زندان ترا
پرورش یابد به زندان صدف‌قیمت گوهر از آن باشد که او امّا ای یوسف زلیخا آمده است و به رهگذر تو نشسته تا نظاره کند که تو چگونه جزع
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:72

خواهی کرد؟ و که را برای خود شفیع خواهی آورد به زنهار ای یوسف تا روی خود ترش نکنی و گره بر ابرو نزنی و سر از پیش برنداری و به چپ و راست ننگری خندان باش و تبسّم کنان و خود را بر آن مدار که تو را از گلستان به زندان می‌برند تا من آن زندان را برای تو چنان کنم که هزار گلستان به سلام آستانه زندان آیند.
ز روی خود آن را گلستان کنی‌مخور غم که چون جا به زندان کنی چون یوسف را از در سرای عزیز به جانب بازار بردند صد هزار زن و مرد به نظاره بیرون آمدند مردان سنگ بر سینه می‌زدند زنان روی به ناخن می‌خراشیدند خروش از اهل مصر، برآمد یکی گفت مظلوم است و بیچاره، یکی گفت محروم است و از وطن آواره یکی نعره می‌زد که آه از درد این غریب کنعانی یکی ناله می‌کرد که دریغ از این اسیر زندانی، آن یکی فریاد می‌کرد که این چه بی‌رحمی و دل آزاریست یکی طعنه می‌زد که این چه بیداد و ستمکاری است گردنی که دست حوران زیبا روی برای حمایل او در حسرت است با طوق چه‌کار؟ دستی را که گردن دلبران مشکین موی در آرزوی آن مقیّد قید حیرت است به بند و زنجیر چه نسبت دارد؟ هر که را نظر بر جمال یوسف افتادی دیوانه عشق او گشته دل از دست بدادی و به زبان حال بدین مقال ترنّم کردی:
مرا زنجیر می‌باید که من دیوانه‌ام‌او را به زنجیر از چه می‌بندی رقیب آن سرو دلجو را و چون یوسف برابر زلیخا رسید بر زبان منادی جاری شد که هذا غلام کنعانی این غلامی است کنعانی عبری زبان و العزیز علیه غضبان و عزیز مصر بر او خشمناک گشته و از دنبال آن جبرئیل بازآمد که ای یوسف جواب منادی باز ده و بگوی هذا خیر من غضب الرّحمن این خواری بهتر است از غضب ربّانی و معصیة الدّیان و این غضب خوبتر است از نافرمانی سبحانی و دخول النیران و رسیدن به آتش سوزان و سرابیل القطران و پوشیدن جامه قطران تا ما به کمال قدرت آواز را به گوش زلیخا رسانیم و هیچ کس از اهل مصر نشنوند حضرت یوسف جواب داد زلیخا شنید و بر خود پیچید و برخاست و به خانه بازآمد و پیغام فرستاد به امیر زندان که این غلام را در جای تنگ و تیره بازدار و آب و نان از او بازگیر.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:73

یوسف را به زندان بردند و هفت سال در زندان بماند و شب و روز می‌گریست تا به حدی که زندانیان به تنگ آمدند و گفتند ای غلام به روز گریه می‌کن و به شب خاموش باش تا ما را آرامشی باشد یا شب می‌گری و روز بیارام تا ما را آسایشی باشد زلیخا را از این حال اخبار نمودند به فرمود تا در زندان موضعی خالی کردند و دریچه‌ای به شارع عام ساختند و حکم کرد تا یوسف را در پیش آن روزنه بنشاندند تا به دیدن مردم مشغول شده گریه نکند و زندانیان را آرامی پدید آید قضا را روزنه بر شارع کنعان واقع شده بود چون شب شدی یوسف در پیش آن روزنه به نشستی و آغاز گریه کردی و هر بادی که از طرف کنعان وزیدی به زبان حال از وی خبر یعقوب پرسیدی و هر نسیمی که به طرف کنعان رفتی پیغام و درود فرستادی.
ز حال زار خبر دار ساز یار مرابیا نظاره کن ای باد حال زار مرا شبی نشسته بود دیده به راه انتظار نهاده، ناگاه شبحی در راه پدید آمد و آن چنان بود که اعرابی بر شتر سوار می‌خواست که به راه بادیه رود، شتر از راه سر می‌کشید و به طرف زندان می‌رفت اعرابی او را می‌زد و مهار او بر می‌پیچید و او تمکین نمی‌کرد القصّه اعرابی به تنگ آمد و پیاده شد و شتر زمام از او درکشیده به سوی دیوار زندان رفت و در پیش روزنه‌ای که یوسف آنجا بود به ایستاد و به زبان فصیح بر یوسف سلام کرد و گفت ای سمن چمن خوبی و ای گل گلشن یعقوبی از کنعان به مصر آمده بودم و حالا از مصر به کنعان می‌روم بدان پیر محنت زده هیچ پیغامی داری و برای پدر فراق دیده ألم کشیده هیچ خبری می‌فرستی یوسف چون نام پدر و کنعان شنید. خروش فریاد برداشته زار زار بگریست.
عندلیبان قفس را در فغان می‌آوردباز باد صبح، بوی گلستان می‌آورد ناگاه اعرابی از پی شتر برسید با عصای کشیده خواست تا بر شتر زند زمین او را بگرفت تا نیمه ساق اعرابی فروماند یوسف (ع) آواز داد که یا اخا العرب زمانی باش تا با تو سخن گویم اعرابی گفت من ایستاده‌ام و زمین خود مرا نمی‌گذارد و تو چه می‌پرسی یوسف گفت «من این تجی‌ء؟» از کجا می‌آئی گفت از کنعان یوسف گفت شتر تو در کدام
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:74

چراگاه می‌بود؟ گفت در مراعی آل یعقوب (ع) چریده و آب از چشمه سار کنعان چشیده یوسف فرمود که در زمین کنعان هیچ درختی دانی که آن را دوازده شاخ بود یکی از آن شاخه‌ها گسسته شد و اکنون چند سال است آن درخت در فراق شاخ خود می‌نالد، و اصل آن شجر در آرزوی فرع خود روزگار می‌گذراند اعرابی گفت این که تو می‌گوئی صورت حال یعقوب (ع) پیغمبر است که او دوازده پسر داشت یکی از آن دوازده غائب شد و او مدتی است که در فراق او می‌گرید و بر سر چهار راهی خانه ساخته و بیت الاحزان نام نهاده هر که از آن راهها می‌گذرد از حال گمگشته خود می‌پرسد و هیچ‌کس از نام و نشان او خبر نمی‌دهد.
دلم به شد ز کف و دلستان نمی‌یابم‌ز یار گمشده خود نشان نمی‌یابم
چو آنچه می‌طلبم در جهان نمی‌یابم‌مرا جهان به چه کار آید ای مسلمانان؟ یوسف را استماع این خبر درد بر درد افزود و گفت ای اعرابی از اینجا عزم کجا داری گفت به بادیه می‌روم که متاع مناسب آنجا خریده‌ام آن را بفروشم و بعد از آن به کنعان روم یوسف (ع) فرمود که در این معامله چند سود طمع داری گفت صد درم یوسف گفت یاقوتی به تو دهم که بیست هزار دینار می‌ارزد هم از اینجا بازگرد و به کنعان رو و بگو ای پیغمبر خدا من رسولم از غریبان و مهجوران و زندانیان در آن وقت که دردت به نهایت رسیده باشد و سوز فراق به نهایت انجامیده دست تضرّع به حضرت بی‌نیاز بردار و ما را به دعا یاد آر و چنان که ما از تو فراموش نکرده‌ایم تو نیز ما را فراموش مکن.
اعرابی گفت چه نام داری گفت مرا دستور نام گفتن نیست اما در روی من نگاه کن و صفت و حلیه من بر ورق دل ثبت نمای و حرف حرف از صفت روی و موی من بر صفحه خاطر رقم زن و از این علامت آن پیر صاحب کرامت را خبر نمای و اگر از خالی که بر رخساره راست داشته‌ام پرسید بگو آن مظلوم محروم گفت آن نقطه بر رهگذر آب دیده افتاده بود از بس که در فراق تو- خون جگرم ز دیده بر رخ پالود- آن خال محو شد- حال من این است و خواهد بود دائم این چنین ای اعرابی سلام این غریب و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:75

پیغام این اسیر بدان پیر برسان ترا از شادی که به دل او رسد برکت بسیار خواهد بود ای اعرابی چون به محنتکده یعقوب برسی چندان صبر کن که پاسی از شب بگذرد و غوغای هنگامه دنیا فرو نشیند و نفس حیوانی رخت حواسّ از بساط استیناس برچیند و یعقوب از ورود خود فارغ گردد تو به در کلبه او رو و بگوی السّلام علیک ایّها المغموم سلام بر تو باد ای خورنده غمهای دمادم من الغریب المهموم از غریب مبتلا به انواع هم و غم و هم بگو آن مظلوم می‌گوید که تا ز خدمت تو محروم مانده‌ام از گریه و ناله نیاسوده‌ام و تا جمال تو را نبینم بر بساط راحت و فراش آسایش و فراغت ننشینم ای اعرابی بیا و این یاقوت قیمتی از من بستان و از یعقوب هر دعائی که خواهی درخواه که دعای آن پیر مستمند بر درگاه خداوند مستجابست اعرابی گفت: ای جوان چگونه نزد تو آیم که مرا زمین گرفته است یوسف گفت که اندیشه زدن شتر از دل بیرون کن تا زمین تو را رها کند و این شتر را مرنجان که او مرا از حال آن مکروب بیت الأحزان خبر داد و مرا از من بی‌خبر گردانید.
تا بوی تو بود، بی‌خبر کرد مراگفتم خبر تو پرسم از باد صبا از شتر درگذرانیدم فی الحال پایش از زمین برآمد نزد یوسف دوید و هم از شعاع رویش نشانها که می‌بایست همه بدید و یاقوت از دست مبارکش فرا گرفته راه کنعان برگرفت یوسف از عقب اعرابی می‌نگریست و زار زار می‌گریست و می‌گفت یا لیت راحیل لم تلدنی کاشکی راحیل مرا نزادی تا دل من در ورطه چنین غمی نیفتادی.
هرگز نبودمی وز مادر نزادمی‌چون بی‌تو خواست بود همه عمر کاشکی پس اعرابی به کنعان آمد و صبر کرد تا مقداری از شب بگذشت به در بیت الأحزان آمد و گفت السّلام علیک یا نبیّ اللّه یعقوب را از آن ندا راحتی به دل رسید از خانه بیرون آمد و گفت و علیک السّلام یا عبد اللّه چه کسی و از کجا می‌آئی؟ گفت پیغامی آورده‌ام.
خبر مقدم چه خبر؟ یار کجا؟ راه کدام؟مرحبا قاصد فرّخ پی فرخنده پیام رسول کیستی و پیام که داری گفت من رسول غریبانم و پیک مهجورانم و قاصد
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:76

زندانیانم از زمین مصر می‌آیم و تمام قصّه بازگفت یعقوب آن حکایت استماع نمود فریاد برآورد که اگر تو رسول غریبانی من نیز در فراق غریبانم و اگر تو سفیر مهجورانی من نیز سوخته آتش هجرانم و اگر تو فرستاده زندانیانی من نیز ساکن بیت الأحزانم ای اعرابی مژده‌ای دادی که از آن بوی وصال به مشام می‌رسد و خبری آوردی که بدان گره حسرت از دل می‌گشاید به مژدگانی چه می‌خواهی؟ گفت یا نبیّ اللّه آنچه مقصود بود از او یافته‌ام از تو توقّع دعائی دارم یعقوب گفت: الهی سکرات مرگ برین بنده آسان گردان أشتر اعرابی به فریاد آمد که سبب این پیغام من بوده‌ام و اعرابی را به در زندان من راه نموده‌ام و در گذاردن این رسالت مرا نیز شرکتی هست طمع دعا می‌دارم یعقوب فرمود که الهی این شتر را ناقه‌ای ساز از ناقه‌های بهشت، اعرابی گفت ای برگزیده خدای آن غریب زندانی را نیز دعا گوی گفت اللّهم أطلق عنه خدایا او را از آن بند خلاصی ده و أوصله بأقاربه و او را به خویشان پیوستگی کرامت فرمای ای عزیز پیوستن به خویشان پیرایه راحت است و جدا ماندن از ایشان سرمایه حسرت یکی در حال شهید کربلا نظر کن که یک یک از اقربا و دوستانش در نظر شریف وی شربت شهادت چشیدند و رشته صحبت به تیغ مفارقت می‌بریدند تا وقتی که آن حضرت غریب و تنها در میدان کرب و بلا به ماند از هر طرف نگاه می‌کرد نه یاری میدید و نه دلداری نه مونسی می‌یافت و نه غم‌گساری از یاران ارجمند و برادران دلبند و خویشان مهربان و فرزندان دلستان یاد می‌کرد و آه سوزناک از سینه گرم برمی‌آورد و بر رفتن دوستان و عزیزان و تنها ماندن خود حسرت می‌خورد.
دریغ از آن که حریفان نازنین رفتند هزار حیف که یاران همنشین رفتند به زیستند و چو رفتند هم برین رفتند زهی سعادت صاحب‌دلان که با غم و درد آورده‌اند که چون امام حسین تنها بماند مناجات کرد:
قتیل الطف مغموما وحیدا الهی صرت مهموما فریدا به حسرت کشته گشته دور از یار و دیار خود خدایا مانده‌ام تنها و سرگردان به کار خود
اهل بیت رسالت و معظّمات حجرات طهارت، و جلالت، چون سخن امام شنیدند و تنهائی و بی‌کسی و غریبی و حیرانی او را بدیدند دود محنت از دلهای ایشان برآمد و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:77

آتش غم در جان آن پاکیزگان افتاد دختر امام حسین علیه السّلام چهره به خون دل می‌آلود که وا أبتاه و خواهرش جامه حیرت به دست حسرت چاک می‌زد که وا أخاه حرم محترمش می‌نالید که دریغا گل رخسار گلبن گلشن ولایت از شاخسار حیات فرو خواهد ریخت، فرزند دلبندش زین العابدین علیه السلام می‌زارید که افسوس که دست روزگار غدار غبار یتیمی بر فرق من خواهد ریخت و زمانه جفا پیشه را با وجود جبّاری بر حال آن مظلومان رحم می‌آمد و جهان سخت دل را با آن همه بی‌رحمی بر آن محرومان دل می‌سوخت فلک به زبان حسرت می‌گفت.
پشت امل ز بار مصیبت شکسته شدوا حسرتا که رشته دولت گسسته شد زمین از روی نیاز ناله می‌کرد:
بیداد بین که عالم غدّار می‌کندغوغا نگر که دهر ستمکار می‌کند امام حسین (ع) اهل بیت را تسلّی می‌داد و به صبر می‌فرمود که کلید در نجات است.
صبر کن الصّبر مفتاح الفرج‌ای که هستی از حوادث در حرج اما سرگردانی موسی کلیم و گریختن او از فرعون لئیم و آزارها دیدن از قوم خویش و شنیدن سخنان ناملایم از کم و بیش اشتهاری تمام دارد و فرار امام حسین (ع) از جفای حکام شام و مهجور ماندن از زیارت جدّ بزرگوار خود علیه السلام و سرگردانی در صحرای کربلا و مبتلا شدن از بی‌وفائی امّت به انواع کرب و بلا در محل خود ازین این کتاب رقم تحریر و سمت تسطیر خواهد یافت هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد.

بیان ابتلای ایّوب پیغمبر (علیه السلام)

دیگر از پیغمبران علی نبیّنا و آله و علیه السلام بلیّه ایّوب مشهور است و صبر او در بلا بر همه زبان‌ها مذکور، آری لشکر نعمت که در رسد درگاه بیگانگان طلبد تا فرود آید و طلیعه سپاه محنت که بیاید زاویه آشنایان جوید و در آنجا نزول فرماید ای دنیاداران شما را نعمت و سو در خور است ای دوستان و هواداران شما را زحمت و شور خوشتر است در یکی از کتب سماوی مسطور است که فرزندان آدم بدانید که آسمان خزینه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:78

فرشتگان است و بهشت خزانه حور و غلمان است دریا جای درهای آبدار است و کوه معدن گوهرهای با قیمت و مقدار، سینه‌های احرار مخزن اسرار قدم است دلهای دوستان من خزانه اندوه و غم در بلا شکستگی است و من دل شکسته دوست می‌دارم که أنا عند المنکسرة قلوبهم در محنت هجوم اندوه است و من اندوه کنان را به مقام محبّت فرود آرم که انّ اللّه یحبّ کلّ قلب حزین.
سوز او بر حال او باشد گواه هر که دارد راه درد و درد راه دردخواه و دردخواه و دردخواه گر دوای وصل او می‌بایدت
ایّوب صبور علی نبیّنا و آله و علیه السلام پیش از محنت چهل سال در نعمت به سر برده بود دوازده پسر داشت و چهارصد غلام شبان و ساربان در تصرّف وی بودند هر یک با رمه گوسفند و قطار شتر و چهل باغ و بوستان داشت همه با درختان رسیده میوه‌دار. روزی جبرئیل امین نزد وی آمد که ای ایّوب مدتی شد که در نعمت می‌گذرانی حالا حکم شده که حال تو منقلب گردد نعمت به نقمت و راحت به محنت مبدّل شود توانگری برود و درویشی بیاید تندرستی رخت بربندد و بیماری در ملک وجودت خیمه زند.
ایوب علیه السلام فرمود که باکی نبود چون رضای دوست این است ما تن به قضا در دادیم.
که آسوده زیست آنکه رضا داد بر قضا خطّ است بر کتابه این دیر دیرپا هر چه از دوست رسد چون مطلوب است به غایت زیبا و نیکو است.
بر عاشقان دل‌شده باران رحمت است پیکان آبدار که آید ز دست دوست
ایوب مدّتی منتظر بلا می‌بود تا روزی نماز بامداد گزارده بود و پشت به محراب نبوّت بازنهاده حاضران مجلس را موعظه می‌فرمود که ناگاه فریادی در مسجد برآمد و مهتر شبانان از در درآمد که ای ایّوب سیلی از کوه فرود آمد و تمامی رمه‌ها را به دریا فرو راند شبان در این حکایت بود که یکی از ساربانان در رسید که یا نبیّ اللّه سمومی پیدا شد که اگر بر کوه زدی صحرا ساختی و اگر بر خورشید وزیدی ثریّا کردی بر شتران وزید و همه را هلاک کرد باغبان بیامد جامه چاک کرده که ای ایوب صاعقه‌ای پدید آمد و تمام درختان را به سوخت ایوب علیه السلام این سخنان می‌شنید و ذکر حق بر زبان
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:79

می‌راند که اتابک فرزندان درآمد سنگ بر سینه زنان و نوحه‌کنان که ای پیغمبر خدای یازده پسرت در خانه برادر مهتر به مهمانی رفته بودند سقف خانه بر ایشان فرود آمد بعضی را لقمه در دهان و بعضی را کاسه در دست فروگرفت و همه را غبار فنا بر چهره حیات نشست حریف ناله و گریه خواست که بر ایوب استیلا یابد ایوب علیه السلام خود را دریافت و به سجده درافتاد و گفت باکی نیست چون او را دارم همه چیز دارم
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید اگر هیچ نباشد نه به دنیی نه به عقبی
چون مال و منال و فرزندان رفتند انواع بلا و بیماری روی به وی نهاد تا در خبر آمده که چهار هزار کرم در بدن مبارک او جای کردند و اعضای شریف او را می‌خوردند «1» دزدان بلا شبیخون آورده رخنه در دیوار قالب وی افکندند و جز دل و زبان هیچ عضوی دیگر به سلامت نماند کرمان آهنگ دل و زبان وی کردند ایوب علیه السلام فریاد برآورد که أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ «2» به درستی که مرا رنج رسید که تا این لشکر طلسم جسم من می‌شکستند صبر می‌کردم اکنون قصد خانه محبّت و خزانه معرفت تو دارند که دلست و می‌خواهند که آن را تاراج کنند و زبان را که دست‌افزار مناجات است داعیه کرده‌اند که از گفت و گوی برطرف سازند رحمتی فرمای و أنت ارحم الراحمین تو مهربان‌تر مهربانانی.
وین هر دو از آن تست رحمی فرما دل مخزن مهرست و زبان جای ثنا
حق سبحانه بر ایوب ببخشید و آنچه از وی گرفته بود به أضعاف آن به وی ارزانی داشت ای عزیز چهار هزار کرم در نهاد ایوب بود بر الم آن صبر کرد شاه کربلا نیز بیست و دو هزار تیغ به ران و نیزه جانستان و حربه جان شکار و تیر سنه‌گزار حواله وجود با جودش کرده همان سپر صبر در روی کشید و زره شکیبائی پوشیده، ننالید و از هیچ‌کس
______________________________
(1)- بر اساس اهداف رسالت که تبلیغ فرمانهای خدا و نزدیک شدن با مردم در مسیر ارشاد آنان است چنین آزمایش الهی منافی با آن اهداف عالیه می‌باشد و مؤلّف محترم هم به صورت خبر ضعیف این مطلب را نقل کرده است و ظاهر آنست که چنین امر صحّت و قدعی و اعتبار علمی نداشته باشد. (عقیقی).
(2)- سوره الأنبیاء، 83.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:80

استغاثه نکرد و پناه جز به حضرت عزّت نبرد و مناجات می‌کرد که رب احکم خدایا حکم کن بینی و بین قومی میان من و میان قوم من و کذّبونی و خذلونی که ایشان یعنی کوفیان به من دروغ گفتند که بیا و من به سخن ایشان آمدم پس مرا فرو گذاشتند و حرمت جدّم مصطفی و پدرم مرتضی و مادرم فاطمه زهرا را نگاه نداشتند می‌بینم سپر وقاحت و شوخ چشمی در روی کشیده‌اند و شمشیر قطعیت و بی‌رحمی حواله سینه بی‌کینه ما کرده
چندان قدح درد چشیدم که مپرس‌و از بی‌حیائی شامیان، چندان الم و غصّه کشیدم که مپرس حالا به جز صبر چاره ندارم و کار خود را به حق سبحانه و تعالی می‌گذارم
من نگویم جز به حق حال دل افکار خودکار از آن اوست با او می‌گذارم کار خود

ذکر ابتلای زکریا و یحیی علیهما السلام‌

و از جمله انبیا ابتلای یحیی و زکریا اشتهاری تمام دارد. آورده‌اند که چون زکریا با حق سبحانه تعالی مناجات کرد که الهی ضعف من قوّت گرفت و سستی پیری بر من مستولی شد فَهَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ وَلِیًّا یَرِثُنِی «1» پس ببخش مرا از نزدیک خود فرزندی که تو او را دوست داری و او تو را دوست دارد حق تعالی یحیی را به وی داد و یحیی به غایت خداترس بود حقّ سبحانه و تعالی او را در کودکی علم و حکمت ارزانی فرمود آورده‌اند که در وقتی که سه‌ساله بود کودکان محله به در خانه زکریا رفتند که ای یحیی از خانه بیرون آی تا بازی کنیم هم از درون خانه جواب داد که ما للعب خلقنا ما برای بازی آفریده نشده و به جهت لغو و لهو و لعب بدین عالم نیامده‌ایم و یحیی را رقّت قلبی و دقّت فهمی و خداترسی به مرتبه‌ای بود که چون از احوال قیامت، چیزی استماع کردی فی الحال دلش مضطرب شدی و مرغ روحش در پرواز آمدی از لباسها به پلاسی قناعت نموده و از طعامها به نان خشک بسنده کرده بود.
______________________________
(1)- سوره مریم، آیه: 6.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:81

از پی شوق و ذکر حق ما رادر دو عالم دل و زبانی بس
وز طعام و لباس اهل جهان‌کهنه دلقی و نیم‌نانی بس در چهار سالگی تورات را حفظ کرده بود و در ده سالگی بر جمله احکام شرع وقوف یافته با چنان رتبت و چنین قدرت و منزلت چندان گریسته بود که گوشت و پوست از رخساره مبارکش فرو ریخته بود همین رگ و پی و استخوان مانده بود پس مادرش بیامدی و از سر شفقت دو پاره پشمینه بر ممرّ آب دیده وی نهاده بود و هر لحظه برداشتی آن را و بفشردی و باز به جای نهادی.
روزی زکریا گفت الهی فرزندی خواستم که سرور سینه من باشد این فرزند سرور از سینه من بیرون برد و دلبندی طلب کردم که دلم را از او شادی بود این جگرگوشه داغ عنا، بر جانم نهاد دیگر تحمل گریه و زاری او ندارم خطاب رسید که تو از من فرزند ولی طلبیدی، و صفت اولیا گریستن و نالیدن و بار محنت کشیدن باشد آن روز که بساط محبت به گستردند و علم شوق در عالم عشق برپای کردند همه مرادها و راحتها را آتش در زدند و تخم حسرت و ناامیدی در زمین دل انبیا و اولیا و راهروان راه خدا پاشیدند و به آب اندوه و باران بلا پرورش دادند و بنای راه محبت بر ضربت قهر است و غذای محبان و عاشقان شربت زهرای زکریا هنوز کجایی باش تا پسرت را تیغ جفا بر حلق نهند و ترا از فرق تا قدم پاره ستم به دونیم بازبرند میان همت در بند و بلا را به قدم رضا استقبال نمای و با درد ما ساخته دیگر نام درمان مبر.
چون خدا دلخستگی و درد می‌خواهد ز تو خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن آتش او هر زمان جانی دگر بخشد ترا با چنین آتش حدیث چشمه حیوان مکن القصّه! خوف یحیی به مرتبه‌ای بود که در مجلسی که حاضر بودی زکریّا از عقوبات الهی کلمه‌ای نگفتی و جز شرح آثار رحمت نامتناهی نکردی چه یحیی را قوّت استماع آیات خوف و وعید ربّانی نبود و اگر از آن باب شمّه‌ای شنیدی از گریه به هلاکت نزدیک رسیدی روزی زکریا به بالای منبر برآمد و از چپ و راست نگاه کرد یحیی را ندید و یحیی خود در پس ستونی نشسته بود و گلیمی در خود پیچیده چون یحیی به نظر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:82

وی درنیامد سخنی از وعید الهی درافکند و گفت در دوزخ کوهی است از آتش نام آن غضبان هیچ‌کس از آنجا نگذرد جز به گریستن از خوف خدای یحیی که این کلمه بشنید برجست و گلیم از دوش بیفکند و قدم از مسجد بیرون نهاد و فریاد می‌کرد که الویل لمن دخل غضبان وای بر آن کس که غضبان جای وی بود و آن کوه تفسان مأوای وی باشد نعره می‌زد و ناله می‌کرد تا از شهر پا بیرون نهاد و فریاد می‌کرد تا بیرون رفت زکریا از منبر فرود آمد و به خانه رفت مادر یحیی را گفت من ندانستم که پسرت در مسجد است و یک شمّه از وعید بیان کردم او سر و پای برهنه از مسجد بیرون رفت و شنیده‌ام که رو به صحرا نهاده است بیا تا از پی او برویم مبادا که از بی‌خودی در چاهی افتد پس پدر و مادر از عقب پسر روان شدند و شبانه روز کوه و دشت و صحرا به قدم طلب پیمودند هیچ اثری از یحیی ندیدند و خبری او نشنیدند.
ای گلبن حدیقه جانها کجا شدی؟پنهان ز چشم بلبل بی‌دل چرا شدی؟ صباح روز چهارم به شبانی رسیدند از وی خبر یحیی پرسیدند گفت او را چه افتاده است گفتند از خوف خدای سر و پا برهنه از شهر بیرون آمده و ما سه شبانه روز است که او را می‌طلبیم و هیچ خبری و اثری از او نیافته‌ایم شبان گفت من هم او را ندیده‌ام اما سه شب است که از این کوه ناله زاری بیرون می‌آید که گوسفندان من به سبب آن ناله از چرا بازمانده‌اند گوش بر آن ناله نهاده آب از دیده می‌بارند
ز سوز فرقت یار آنچنان بگریم زارکه هر که بشنود آن ناله در خروش آید زکریّا گفت این نشان ناله یحیی است پدر و مادر روی بدان طرف نهادند مادر زودتر برسید یحیی را دید در گوشه‌ای به سجده افتاده و چندان گریسته که خاک سجده‌گاه از آب چشمش گل شده مادر به نشست و سر یحیی را از میان خاک و گل برداشته در کنار گرفت یحیی دیده بر هم داشت خیال کرد که ملک الموت است به قبض روح وی آمده گفت ای عزرائیل پدر پیر و مادر پیر دارم چندان امانم ده که از ایشان بحلی حاصل کنم و خشنودی از ایشان بدست آرم مادرش در خروش آمد که ای جان مادر عزرائیل نیست مادر تست یحیی دیده باز کرد مادر را دید برجست و خواست که بگریزد مادرش
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:83

پستان مبارک بر دست گرفت و گفت ای یحیی به حرمت شیری که از پستان من خورده‌ای که با من به خانه آی در این حالت زکریّا نیز برسید و به مبالغه تمام یحیی را به خانه بردند و سه شبانه روز بود که یحیی طعام نخورده بود قدری آش عدس پختند یحیی مقداری تناول نمود و میل خواب فرمود در خواب دید که آینده‌ای بیامد و گفت ای یحیی مگر غضبان را فراموش کردی که سیر به خوردی و به خفتی یحیی بیدار شده برجست و باز رو به صحرا نهاد و یحیی معصوم که در مدت عمر گناه نکرده بود و اندیشه گناهی به خاطر نیاورده با وجود این حال از خوف ذو الجلال
از مویه چو موئی شد و از ناله چو نال «1» آورده‌اند که در روز عرض اکبر دو بار منادی ندا کند چنانچه اهل محشر آن را بشنوند نوبت اول ندا زند که ای معشر بشر دیده‌ها بگشائید و نظاره کنید و ببینید این بنده ما را که هرگز گناه نکرده است و نیاندیشیده مردمان نگاه کنند یحیی را ببینند که می‌گذرد گنهکاران همه از خجالت سر در پیش افکنند. دیگر باره ندا زنند یا اهل المحشر غضّوا أبصارکم ای اهل محشر دیده‌ها فرو خوابانید! هم مردان و هم زنان که دختر رسول خدا می‌گذرد علما گفته‌اند که حکمت در آنکه زنان چشم بر هم نهند نه آن است که ایشان نامحرمند سبب آن است که فاطمه زهرا به صفتی به عرصات درآید که هیچ کس را طاقت دیدن آن نباشد دراعه زهرآلود حسن بر دوش راست و پیراهن خون‌آلود حسین بر دوش چپ و عمامه خون‌آلود علی به دست گرفته روی به عرش آورد و چنان به درد به خروشد که ملائکه به ناله درآیند انبیا از کرسیها درافتند حوران بهشت گریه آغاز کنند و فاطمه دست در قائمه‌ای از قوایم عرش زند و گوید الهی داد من بده و به فریاد من برس جبرئیل خروش کنان پیش سیّد عالم صلی اللّه علیه و آله و سلم آید که یا رسول اللّه! فاطمه به زیر عرش آمده با خرقه خون‌آلود و جامه زهرآلود دریای قهر را نزدیک است که در موج درآورد اگر در نیابی خطر عظیم است. سیّد عالم از منبر فرود آمده به
______________________________
(1)- نال مزمار یعنی نی میان خالی است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:84

زیر عرش آید و گوید: «ای فاطمه و ای نور دیده و ای فرزند پسندیده ای دوست پدر و ای عزیز پدر امروز روز فریاد رسیدن است نه روز فریاد برکشیدن و امروز روز نواختن است نه روز گداختن امروز روز برداشتن است نه روز فروگذاشتن من مظلومان را شفاعت می‌کنم و تو ظالمان را شناعت می‌کنی؟ فاطمه گوید ای پدر چه کنم پیراهن خون‌آلود حسین می‌بینم جگرم می‌سوزد و دراعه زهر اندود حسن می‌نگرم دلم کباب می‌شود سید کاینات فرماید که ای جان پدر پیراهن خون‌آلود را بردار و بگو خدایا به حق خون به ناحق ریخته حسین که هر که فرزندان مرا دوست داشته و تخم محبّت ایشان در مزرعه دل کاشته و از واقعه ایشان ملول گشته و در مصیبت ایشان گریسته گناه او را به من بخش بیا جان پدر که به نزدیک‌تر از او رویم هزار هزار درویش مفلس و عاصی بی‌کس دلها در ما بسته‌اند و در انتظار ما نشسته آنجا رویم تو جامه خون‌آلود در دست گیر تا من گیسوی خاک‌آلود بر کف نهم تو با دل خسته ناله می‌کن تا من با دندان شکسته، شفاعت می‌کنم تا بود که ارحم الراحمین بر بیچارگان و گناهکاران امّت من رحمت کند» «1».
از کرم عذر گناه عاصیان خواهد به حشرهیچ امّت را بدین سان عذرخواهی کس ندید
مجرمان آرند سوی درگهش روی امیدز آن که در عالم از این بهتر پناهی کس ندید امّا قتل یحیی را سبب آن بود که ملک آن زمان را زنی بود و آن زن از شوهر دیگر دختری داشت به غایت جمیله و خود پیر شده بود می‌خواست که دختر خود را به شوهر دهد ملک در این باب با یحیی مشاورت کرد یحیی فرمود که آن دختر بر تو حرام است ملک ترک آن معنی گرفت و آن زانیه فاجر. از این صورت به رنجید و صبر کرد تا روزی که ملک مست و بی‌خود بود دختر را بیاراسته در نظر او به جلوه درآورد ملک
______________________________
(1)- به نظر می‌رسد کلمه درویش زبانحال مؤلّف باشد نه متن حدیث.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:85

قصد دختر کرد زنش گفت این صورت میسّر نشود تا یحیی را نکشی چه شیربهای دختر من قتل یحیی است ملک به کشتن یحیی اشارت نمود علمای وقت را خبر شد گفتند اگر قطره‌ای از خون یحیی بر زمین ریزد دیگر گیاه نروید ملک امر کرد تا سرش در طشت برند و آن خون را در چاهی ریزند پس کسان به طلب یحیی فرستادند یکی از مقرّبان ملک گفت که پدرش مستجاب الدعوه است اول او را باید به قتل رسانید تا بر کشنده فرزند خود دعای بد نکند ملک حکم کرد که بدین موجب (شیوه) عمل کنند چاکران ملک به خانه زکریّا درآمدند پدر و پسر در نماز بودند یحیی را از پهلوی وی بکشیدند و بربستند قصد زکریا کردند و او از پیش ایشان فرار کرد و جمعی در عقب او روان شدند و گروهی یحیی را به در قصر ملک بردند آنها که در قفای زکریا بودند به وی نزدیک رسیدند زکریا بی‌طاقت شد در آن موضع درختی بود اشارت بدان درخت کرد شکافته شد و زکریا به درون وی درآمد، ابلیس گوشه ردای زکریا را گرفت و بر بیرون درخت بداشت درخت فراهم آمد و کفّار در رسیدند و ابلیس را به صورت پیری دیدند از او پرسیدند که بدین صفت مردی پیش ما می‌رفت کجا شد؟ ابلیس ایشان را دلالت کرد به وی و گفت آن مرد در درون این درخت است و گوشه ردا را به نشانی بدیشان نمود گفتند ای پیر او را به چه تدبیر از میان درخت بیرون آریم گفت او را چرا بیرون می‌آورید گفتند برای آنکه هلاک کنیم شیطان گفت هم اینجا نیز او را هلاک می‌توان کرد و تعلیم داد تا ارّه دو سر حاضر کردند و بر سر درخت نهاده خواستند که به دونیم ببرند از سرادقات غیبی ندا به زکریا رسید که هان تا ننالی و آهی نکنی که نامت از جریده صابران محو کنیم دشمنانت از سرای وجود بیرون کنند و ما تو را در حجره شهود بگذاریم پس چون ارّه بر فرق زکریا رسید گفت خدایا هزار شکر که خون من بر سر کوی محبّت تو می‌ریزند.
به جرم عشق تو ما را اگر کشتند چه باک‌هزار شکر که باری شهید عشق توایم صبر کرد و آهی نزد، در آن وقت که او را به دونیم می‌بریدند اگر کسی از او سؤال کردی که چه می‌خواهی هر جزوی از اجزای اعضای وی، نعره عشق برآوردی که آن
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:86

می‌خواهم که تا قیامت این ارّه را می‌رانند و مرا به دو پاره می‌برند و دیگر باره پیوند می‌کند آری هر که لذّت بلا دریابد از هیچ محنتی و مشقتی روی برنتابد.
در بلا لذّتی است پنهانی‌ناچشیده کسی کجا داند
و آنکه او لذّت بلا یابددرد را بهتر از دوا داند امّا جمعی که یحیی را نزد ملک بردند چون به درگاه رسیدند فرمان در رسید که هم در بیرون به قتل رسانید و سر او را بردارید آن سنگین دلان جفاکار یحیی معصوم مظلوم را بیاوردند و سر مبارک او را در طشتی بریدند و خونی که در آن طشت جمع شد در چاهی ریختند آن خون در آن چاه به جوش آمد و حق سبحانه بخت النّصر بابلی را یا طیطوس رومی را بر ایشان گماشت تا هفتاد هزار کس از گروه بنی اسرائیل را به کشت تا آن خون از جوش فرو نشست.
در شواهد از امام زین العابدین علیه السلام نقل کرده‌اند که در وقت توجه به کوفه به هیچ منزلی نرسیدیم و کوچ نکردیم که امام حسین علیه السلام ذکر یحیی بن زکریا نکرده باشد یک روز فرمود که از خواری و بی‌اعتباری دنیا یکی آن است که سر یحیی بن زکریا علیهما السلام را به زن نابکاری از نابکاران بنی اسرائیل هدیه فرستادند.
سعید بن جبیر از ابن عباس رضی اللّه عنه روایت کرده است که وی گفت به رسول صلی اللّه علیه و آله وحی آمد که به جهت قتل یحیی بن زکریا هفتاد هزار کس را بکشتیم و برای فرزند تو دو بار هفتاد هزار کس را بخواهیم کشت و روایتی دیگر هست که برای خون جگرگوشه رسول هفتاد بار هفتاد هزار کس را بکشیم و چنین بود آنچه مختار بن أبی عبیده ثقفی و مسیّب بن قعقاع خزاعی و ابراهیم بن مالک اشتر نخعی و هفتاد و سه تن که خروج کردند و هر یک از ایشان چندین مروانی را هلاک کرد و دود استیصال از تخمه مروانیان برآورد و حضرت خاقانی صاحب قرانی قطب السلطنه و الدّنیا و الدّین امیر تیمور گورکان «1» که جد اعلی حضرت سلطنت پناهی مرشدی است به طریقه انتقام با
______________________________
(1)- یکی از مؤلّفین نصاری موسوم به رزق اللّه منقریوس، در تاریخ دول اسلام نوشته است (تیمور از بزرگترین مردان جهان بود در علو همت و صبر در سختی‌ها و جهان‌گشائی بزرگتر از او
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:87

اهل شام صورتی پیش برد که رقم آن بر صحیفه روزگار مسطور خواهد ماند چنان چه در تاریخ آن حضرت مذکور است و این شاهزاده عالی مقدار را نیز خلّد دولته همت بلند و نهمت ارجمند بر همان انتقام مصروف است «1» و عنان عنایت به صوب دفع جمعی از بقیه و تتمّه ظلمه معطوف است.
میسّر بادش این دولت به توفیق خداوندی.
در عیون الرضا خبری ایراد فرموده که مضمونش مشعر است بر آن که تا مهدی آل محمد صلی اللّه علی النبی و عترته و ذریته قتله حسین را به قتل رساند پس هنوز انتقام این خون ناحق باقی است تا خروج مهدی ای عزیز دلهای امّتان از خیال این خون به ناحق ریخته دردی دارد که جز گریه آن را دوائی نیست و سینه‌های دوستان از اندیشه این واقعه هائله جراحتی یافته که جز ناله آن را مرهم و شفائی نی.
این چه زخم است که جز ناله ندارد مرهم وین چه درد است که جز گریه ندارد درمان عظّم اللّه أجورنا بمصاب الحسین و رزقنا یوم القیامة شفاعة جدّه محمّد سیّد الکونین علیه صلوات رب الثقلین.
______________________________
نیامد و مسلمان شیعی مذهب بود اسلام را تقویت می‌کرد بر خلاف چنگیز خان اما چنان سنگدل بود که مانند او انسانی بدین صفت نقل نکردند چون هیچ فاتحی نظیر آنچه او در اصفهان و دهلی و دمشق و غیر آن کرد، نکرد و درباره دمشق گوید شامیان با لشکر او مقاومت کردند ناصر بن برقوق پادشاه مصر را برای مقابله با تیمور خواستند او به دمشق آمد اما توانائی مقابله با تیمور در خویش ندید شبانه بگریخت و تیمور با شام چنان کرد که با هیچ شهر نکرده بود) و کاشفی در اینجا اشاره به قصّه تیمور می‌کند در شام و بخاطر دارم که در طهران شبیه و باصطلاح خود ما تعزیه امیر تیمور نشان می‌دادند برای انتقام از خون شهدای کربلا گرچه تفاصیل شبیه را بیاد ندارم امّا بی‌شک آن نیز مانند سایر نکات تعزیه‌داری مأخذش کاشفی و روضة الشهداست. (شعرانی)
(1)- حیف از مؤلّف محترم که اجر باقی را به پاداش فانی معامله کرده است و ملک فاجر و فاسق را مورد دعا و ثنا قرار داده است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:89

باب دوم در جفای قریش و سایر کفّار با حضرت و شهادت حمزه و جعف

پستارسال شده در: يکشنبه اکتبر 15, 2017 6:14 am
توسط pejuhesh232
باب دوم در جفای قریش و سایر کفّار با حضرت سید ابرار علیه صلوات اللّه الملک الجبّار و شهادت حمزه و جعفر طیّار

حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله می‌فرماید: که «إنّ أعظم الجزاء مع اعظم البلاء» به درستی که بزرگی جزا مترتّب بر بزرگی بلاست هر که را بلا عظیم‌تر تحفه جزائی او جسیم‌تر هر که را جگر از زخم تیغ عنا، ریش‌تر مرهم راحت جراحتش از دار الشفای عطا، بیشتر.
ای عزیز! یکی از نظرات عواطف ربّانی و فتوحات مواهب سبحانی آن است که بنده را به شرف محبّت خود به نوازد و پرتو التفات، از مطلع یهبهم بر دل بی‌غل وی اندازد و نشانه دوستی آن بنده ابتلا است به صنوف بلیات و امتحان به ضروب محن و اذیّات، یحیی بن معاذ رازی (قدس سرّه) در مناجات خود می‌گفت: «الهی هر که از اهل دنیا کسی را دوست دارد و خواهد که او را نوازش نماید ابواب نعمت و راحت به روی بگشاید، و تو هر که را دوست داری خواهی که به انواع بلا مبتلا سازی و به آتش محنت و عنا بگذاری. باران مشقت بر او بارانی، و غبار حسرت و ملال بر فرق احوال او افشانی هاتفی آواز داد که ندانسته‌ای، که نصیب دوستان ما آتش جانسوز است و بهره محبّان ما از کمان قضا ناوک دل دوز؟ ما هر که را دوست داریم عساکر نوایب و مصایب بر او گماریم تا روی توجه او از مخلوق برگردانیده به سوی خود آریم تا چون متوجّه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:90

حضرت ما شود محرم خلوتخانه اسرار کبریا شود و چون از ساغر محنتش جرعه‌ای دهیم فی الحال نام ولایت بر او نهیم».
ما بلا بر کسی عطا نکنیم‌تا که نامش ز اولیاء نکنیم
این بلا گوهر خزانه ماست‌ما به هر کس گهر عطا نکنیم پس به باید دانست که محنت از این روی، محض راحت است و نکبت به دین وجه، عین دولت. مولانا در مثنوی فرموده:
رنج گنج آمد که راحتها در اوست‌مغز تازه شد چو به خراشید پوست
ظاهرا کار تو ویران می‌کندلیک خاری را گلستان می‌کند
پس ریاضت را به جان شو مشتری‌بر بلاها دل بنه تا جان بری در بعضی از کتب سماوی آمده که ای آدمی چون راه بلا بر تو گشاده شود و اسباب رنج و محنت برای تو آماده گردد فقرّ عینا پس روشن ساز چشم خود را و شادمان شو که آن طریق انبیاست که به تو می‌نمایند و ابواب فتوح أولیاست که برای تو می‌گشایند و چون محقّق شد که سلوک سبیل بلا صفت انبیا و حرفت اولیاست و هر چند بلا بزرگتر است عطا بیشتر است از این نکته تحقیق باید کرد که از جمله أنبیا هیچ نبی آن مقدار جفا نکشید که حضرت مصطفی کشید و از زمره أصفیا هیچ صفی را آن محنت و بلا نرسید که پیغمبر ما را رسید اگر خرقه می‌پوشید بر آن بخیه قهری بود و اگر جرعه می‌نوشید در آن تعبیه زهری، زبان حال آن حضرت به اشارت ما أوذی نبیّ مثل ما اوذیت ندا می‌کرد.
کانچه ما دیدیم از جور و جفا هر کس ندیدو آنچه ما خوردیم از زهر و بلاها کس نخورد آن نه بلا بود که زکریّا را به أرّه به دو پاره بریدند و آن نه محنت بود که یحیی را به تیغ سر برداشتند بلا و محنت این است که بر ما ریختند ما را بر اهل آسمان و زمین مقدّم ساخته زمام مهمّات ایشان به دست اهتمام ما بازدادند معصیت أمّت را بر دامن شفاعت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:91

ما بستند ندا می‌رسد که وَ مِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ «1» شبها برخیز و سخن مفلسان امّت به عرض رسان به عوض خفتگان فراش غفلت تو بیدار باش و به جای غافلان عشرتخانه راحت تو اشک از دیده ببار اکنون کار کاهلان ما را می‌باید کرد و عذر مجرمان ما را می‌باید خواست از یک طرف کار دوستان می‌باید ساخت از یک جانب آزار دشمنان می‌باید کشیدگاه ما را بر مسند قاب قوسین نشانند و گاه به آستانه جفای ابو جهل فرستند گاه بشیر و نذیر و سراج منیر دهند گاه شاعر و ساحر و مجنون نام نهندگاه قلعه خیبر به دست یکی از خاندان ما بگشایند گاه دندان ما به سنگ ناگرویدگان به شکنند این همه برای آن است تا بر عالمیان روشن گردد که در این راه دریاهای بلا در موجست و آتشهای عنا، در اشتعال اگر کسی برگ این راه دارد درآید و الّا زحمت خود دور دارد.
راه عشق او که إکسیر بقاست‌درد بر درد عنا اندر عناست
فانی مطلق شود از خویشتن‌هر ولی کو طالب این کیمیاست اوّل تحفه بلا که بدان حضرت فرستادند آن بود که پدرش را از پیش برداشتند تا ناز پدر نبیند و بر کنار مهر او ننشیند هنوز آن حضرت در شکم مادر بود که پدرش وفات کرد، و داغ یتیمی بر دل مبارکش نهادند در خبر آمده که در آن وقت ملائکه او را یتیم خواندند و برگرد یتیمی او أشک از دیده‌ها فشاندند.
گر یتیمی چه شد که از تعظیم‌بیش باشد بهای درّ یتیم حق تعالی با ملائکه خطاب کرد که اگر چه حبیب من یتیم است، اما من کارساز و ولیّ و حافظ و وکیل اویم شما بر وی صلوات فرستید و آن را مبارک دانید و چون سید عالم به شش سالگی رسید مادرش نیز وفات کرد دوباره سمت یتیمی بر فرق آن حضرت کشیدند.
چون درّ اگر یتیم شد بیش بود بهای اوزان که خرد فزون نهد درّ یتیم را بها آورده‌اند: «که چون آن حضرت شش‌ساله شد مادرش او را به مدینه برد به زیارت قبر پدرش عبد اللّه که آنجا وفات یافته بود و در وقت مراجعت به أبواء رسیده مادرش
______________________________
(1)- سوره الأسراء، 79.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:92

بیمار شد روزی رسول بر بالین وی نشسته و در روی مادر می‌نگریست و بر تنهائی و غریبی و بی‌کسی خود، می‌گریست.
سخت دشوار است تنها ماندن از دلدار خودبا که گویم حال تنها ماندن دشوار خود و آمنه خاتون بی‌هوش بود ناگاه به هوش بازآمده بر روی رسول نگریست دیده اشک‌آلود او را دید و آه دردآلود او را شنید بیتی چند برای تسلّی فرزند دلبند خود برخواند و این ابیات از آن جمله است.
بارک اللّه فیک من غلام‌ان صحّ ما أبصرت فی المنام
فأنت مبعوث إلی الأنام‌من عند ذی الجلال و الاکرام یعنی: خدا برکت دهد ترا ای پسر و اگر آنچه من در خواب دیده‌ام درباره تو و از هاتف غیبی شنیده‌ام راست و درست است پس تو پیغمبری برانگیخته به سوی آدمیان از نزدیک خداوند جهان بعد از آن گفت ای پسر هر زنده‌ای میرنده است و هر نوی کهنگی پذیرنده هر که از کتم عدم قدم بر بساط وجود نهاد، نهایت کار او آن است که حنجره أمل او به خنجر أجل بریده شود و هر که در محفل زندگانی شربت با حلاوت حیات چشید غایت مهم او آن است که زهر مرارت ممات بچشد.
در این سرای مصیبت که غیر ماتم نیست‌دلی کجاست که زیر شکنجه غم نیست
لباس عمر نکو کسوتیست لیک چه سودکه آستین بقاش از دوام معلّم نیست امّا ای پسر اگر من بمیرم ذکر من زنده خواهد بود و نام من از صحیفه روزگار محو نخواهد شد زیرا که چون تو پاکیزه نهادی زادم و مانند تو نیکوکاری، یادگار گذاشتم.
زنده است کسی که از تبارش‌ماند خلفی به یادگارش مرویست که چون آمنه خاتون وفات کرد آواز نوحه جنّیان می‌آمد که به روی می‌گریستند و می‌گفتند.
نبکی الفتاه المرأة الآمنه «1»أمّ رسول اللّه ذی السکینة
______________________________
(1)- شاید صحیح امینه باشد.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:93

ما همی‌گرییم بهر این زن نیکو شعارمادر پیغمبر دین‌پرور صاحب وقار و چون آن حضرت هشت‌ساله شد جدّش عبد المطلب که کافل مهم وی بود وفات کرد و او را به عمّش ابو طالب سپرد و بعد از بیست سالگی پنج سال شبانی می‌کرد و در بیست و پنج سالگی خدیجه خاتون را رضی اللّه عنها بخواست و در چهل سالگی وحی بدو فرود آمد و در چهل و سه سالگی آغاز دعوت کرد و ده سال در مکه از کفر و ضلال انواع بی‌ادبی و سفاهت و اصناف ضرر و مشقّت دید و کشید اوّلا در میان دو همسایه خانه داشت که بدترین دشمنان بودند یکی ابی لهب و یکی عتبة بن ابی معیط.
در زلال الصفا آورده «1» که در اول حال آن حضرت را صلی اللّه علیه و آله دو جار جایر بود و دو خلیط ضایر دو خود بین خود کلمه و دو بدنام سیه‌نامه دو همسایه گران‌سایه دو زیان کار بی‌سرمایه، روز در ایذای وی کوشیدندی و شب جوشن جفای وی پوشیدندی و انواع ارواث و الواث بیاوردندی و در رهگذر آن پاک، پراکنده کردندی تا شاید که دامن پاک آن حضرت بدانها آلوده گردد» و در بعضی تفاسیر آمده که ام جمیل که زن ابو لهب بود وقتها پشته‌های خار و دسته‌های خسک جمع کردی و به شب آوردی و در سر راه آن حضرت ریختی تا خاری در دامنش آویزد یا در پای مبارکش خلد. آن حضرت که به نماز بیرون آمدی آنها را از سر راه برگرفتی و به طریق ملایمت و ملاطفت گفتی این چه همسایگی است که با من می‌کنید؟.
می‌ریختند در ره تو خار و با همه‌چون گل شکفته بود رخ دلستان تو طارق بن عبد اللّه گوید: «در بدو اسلام به سوی حجاز رفتم در یکی از بازارهای عرب مردی را دیدم حلّه سرخ پوشیده و به زبان فصیح و بیان ملیح می‌گفت قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا بگوئید کلمه شهادت تا رستگاری یابید و یکی را دیدم در پی او می‌رفت و می‌گفت سخن او مشنوید که او دروغ‌گو است و سنگ بر وی می‌انداخت چنانکه پاشنه و کعب او را خونین کرده بود من پرسیدم که اینها چه کسانند؟ یکی گفت آن جوان که لباس
______________________________
(1)- در کشف الظنون گوید: «زلال الصفا فی احوال المصطفی» فارسی است از ابی الفتح محمد بن ابی بکر رازی.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:94

سرخ دارد محمد قرشی است صلی اللّه علیه و آله که خلق را به خدای آسمان دعوت می‌کند و آن که از عقب او سنگ می‌اندازد عمّ وی ابو لهب است و اکثر صنادید عرب در این قضیّه با ابی لهب متفقند» و هر کس که در موسم و غیر موسم به مکّه آمدی او را از صحبت آن حضرت تحذیر می‌کردند و از مکالمه با وی تنفیر می‌نمودند و سخنان مختلف در باب آن حضرت می‌گفتند گاه وی را به سحر نسبت می‌دادند و گاه شاعر می‌گفتند زمانی منسوب به کهانت می‌داشتند و وقتی نام مجنون بر وی می‌نهادند و سیّد رسل را از این اقوال غبار ملال بر خاطر عاطر می‌نشست و حضرت ذو الجلال برای تسلّی دل کامل او آیتها می‌فرستاد و مضمون بعضی آنکه هیچ پیغمبری به قومی نفرستادیم الا که معاندان قوم او را ساحر و دیوانه گفتند و آن پیغمبران بر جفای قوم تحمّل می‌فرمودند و طریق مصابرت به قدم اجتهاد می‌پیمودند فَاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ «1» تو هم شکیبائی ورز چنان که اولو العزم ورزیدند پس چنان اضرار و إیذا از آن قوم غدّار به آن حضرت می‌رسید و ثبات قدم می‌ورزید و مصابرت نموده ترک دعوت نمی‌فرمود.
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به بر جور جر کوی تو از پای طلب ننشستم در «روضة الاحباب» آورده که عروة بن زبیر از عبد اللّه بن عباس پرسید که از آن ایذاها که تو دیدی که قریش به حضرت پیغمبر رسانیدند کدام سخت‌تر بود گفت روزی اشراف قریش در حجره‌ای جمع شده بودند و من آنجا حاضر بودم سخن در میان آوردند و گفتند ندیدیم هرگز خود را که صبر کرده باشیم بر هیچ امری مثل صبری که می‌نمائیم بر آنچه از این مرد یعنی محمّد صلّی اللّه علیه و آله به ما می‌رسد عاقلان ما را سفیه شمرد و پدران ما را دشنام داد و ما را عیب گفت و جماعت را متفرق ساخت و سبّ آلهه ما نمود و با این همه وی را گذاشته‌ایم و هیچ نمی‌گوئیم در این سخن بودند که ناگاه سیّد عالم صلی اللّه علیه و آله به حرم درآمد و استلام رکن به جای آورد و به طواف خانه مشغول
______________________________
(1)- سوره الأحقاف آیه: 35.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:95

شد و چون در اثنای طواف بر ایشان به گذشت وی را به ناسزا تعرض رسانیدند و سخن سخت گفتند چنانچه اثر کراهت در روی آن حضرت، مشاهده کردم در طواف دوم و سوم نیز مثل آن گفتند در نوبت چهارم آن سرور بایستاد و فرمود که بشنوید ای گروه قریش به خدائی که جان محمد در قبضه قدرت اوست که آورده‌ام برای شما ذبح یعنی اگر سخن مرا نشنوید و متابعت من ننمائید همچون گوسفند تیغ بر گلوی شما خواهم نهاد و شما را بخواهم کشت نپندارید که از چنگ من به رایگان بیرون خواهید شد چون آن حضرت این سخن بگفت گوئیا گلوی همه ایشان بگرفت و لرزه بر اعضای ایشان افتاد بعد از آن به تملّق درآمدند و آن کس که در سبّ و طعن از همه زیادت بود وی را تسکین داد به بهترین کلامی و نرم‌ترین سخنی و می‌گفت یا ابا القاسم بازگرد و به راه خود برو به خدا که تو جهول نیستی یعنی در کار خود دانائی و هر چه می‌کنی از روی دانش است پس رسول صلی اللّه علیه و آله بازگشت و طواف خود تمام کرد و روز دیگر همان جماعت در همان محلّ جمع شدند و من با ایشان بودم بعضی با بعضی گفتند آن همه دیروز سبّ محمد نمودیم چون بر ما ظاهر شد و ما را دشنام داد هیچ نتوانستیم گفت و خاموش شدیم چنانچه گوئی زبانهای ما لال شده بود این چه بود که ما کردیم اگر این نوبت وی را بینیم دانیم که با وی چه باید کرد؟ در این سخن بودند که حضرت رسالت پیدا شد و طواف خانه آغاز کرد چون وی را دیدند از غایت بغض و غیظ که داشتند همه به یک بار بر سر آن حضرت ریختند و گفتند توئی که در حق ما و بتان ما سخنان می‌گوئی فرمود که آری منم که به آنها گفتم و می‌گویم مردی را دیدم گوشه ردای وی را گرفت و در گردن آن حضرت پیچید چنانچه راه نفس بر وی تنگ شد یکی از صحابه آنجا حاضر بود فریاد برآورد و در گریه افتاد گفت آیا می‌کشید این مرد را که می‌گوید پروردگار من اللّه است؟ و معجزه‌های روشن به شما نماید آن مردم دست از پیامبر داشتند و روی به آن صحابه نهاده محاسن او را گرفته چندان بر وی زدند که سرش به شکست القصّه حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله مثل این جفاها می‌دید و بدین نوع عناها می‌کشید و می‌دانست که در بلا ارتکاب شکیبائی را سبب کلّی است رنج و عنا
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:96

مباشرت و مصابرت را موجب اصلی به وادی جور و جفا را به اقدام صبر پیمودن منهج زواید، فواید ثواب است و در وادی بلایا و رزایا ثبات قدم ورزیدن مثمر عواید اقتراب به درگاه ربّ الأرباب و للّه فی ضمن البلایا، لطائف.
به زیر غصه نهان ذوقها و شادیهاست‌بسی مراد که در زیر نامرادیهاست ابن عبّاس «رضی اللّه عنه» آورده که: قریش اتفاق کردند بر آنکه این بار که محمد را ببینیم او را زنده نگذاریم و به هیچ وجه دست از وی نداریم فاطمه را خبر شد به خدمت پدر آمد و قطرات عبرات بر صفحات و جنّات روان کرد.
بر چهره خویش اشک گلگون می‌ریخت‌خون جگرش ز دیده بیرون می‌ریخت آن حضرت که فاطمه را گریان دید فرمود ما یبکیک؟ ای جان پدر تو را چه چیز به گریه آورده است و موجب گریستن چه چیز شده است؟ فاطمه گفت یا أبتاه ای پدر بزرگوار انّ القوم عزموا علی أن یقتلوک به درستی که قوم عزم جزم کرده است بر کشتن تو و هر کس نصیبی از خون تو با خود تخمیر کرده حضرت فرمود که باک مدار قدری آب بیاور تا پدرت سلاح الوضوء سلاح المؤمن درپوشد و زره عصمت نماز در بر افکند پس وضوی تمام بساخت و قدم در مسجد الحرام نهاد آن گروه از هیبت او چشم نگشادند بلکه از مهابت او دیده بر هم نهادند خواجه عالم (صلی اللّه علیه و آله و سلم) قبضه‌ای سنگریزه برگرفت و در روی ایشان انداخت و فرمود «شاهت الوجوه یعنی زشت باد روهای شما بر هیچ کس از آن سنگریزه‌ها نیامد الا در روز بدر کشته شد» و همچنان در ضلالت به نار اللّه الموقده رفت و در روز الغاشیه ابو جهل و عتبه و شیبه و ابی امیه و عماره را دعای بد کرد و هر که را در آن دعا نام برد کشته شدند و در روز بدر بر دست انصار دین هلاک گشتند و قصّه محاربان کربلا همچنین بود که از آن بیست و دو هزار کوفی و شامی که با حسین و اصحاب او حرب کردند هیچ کس نبود که در آن سال به بلائی مبتلا و به عقوبتی گرفتار نگشت و چون سال به سر آمد و روز عاشورا در آمد از آن لشکر گران یک کس زنده نمانده بود چه آن‌ها که مقاتله نمود و چه آنها که سیاهی لشکر بودند و چگونه چنین نباشد که حسین نور دیده مصطفی و فرزند پسندیده مرتضی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:97

و جگرگوشه بتول عذرا و برادر با جان برابر حسن رضا بود.
در کنز الغرائب آورده از ابو جعفر همدانی که او نقل کرده است از ابو عبد اللّه قاضی بصره که آشنائی را دیدم نابینا گفتم تو پیش از این بینا بودی و دیدهای تو روشن بود چشم تو را چه رسید؟ گفت ایّها القاضی من در لشکر پسر زیاد بودم به کربلا چون آن واقعه هایله واقع شد و به وطن خود بازگشتم شبی نماز خفتن گزاردم و تکیه کردم خواب بر من غلبه کرد و در واقعه دیدم که یکی بیامد و گفت إجابت کن رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله) را من در عقب وی روان شدم تا به خدمت آن حضرت رسیدم دیدم که در مسجد پیش محراب نشسته است ندانستم که مسجد آن حضرت است یا مسجدی دیگر و بر یمین و یسار او صحابه نشسته بودند و بر حوالی ایشان مردم بسیار ایستاده و امام حسین (ع) را دیدم در پیش آن حضرت به زانو درآمده و جامه خون‌آلود در تن اوست و آهسته با خود سخن می‌گوید و یک یک از کشندگان امام حسین و اولاد و اخوان و اقربا و اصحاب وی را می‌آوردند و حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) از روی غضب می‌فرماید اضربوه بالسّیف و أحرقوه بالنّار او را با شمشیر بزنید و به آتش بسوزانید پس شمشیر به ایشان می‌زدند و چون شمشیر بر یکی زدندی آتش به جستی و در وی افتادی تا بسوختی و باز زنده شدی و باز شمشیر بر وی زدندی من چون آن حال مشاهده کردم بترسیدم و از جان خود بجستم و نزدیک حضرت رسول اللّه دویدم و گفتم السلام علیک یا نبی اللّه آن حضرت نظری از روی هیبت بر من انداخت و جواب سلام من بازنداد و ساعتی نیک درنگ کرد و گفت یا عدوّ اللّه حرمت مرا فرو گذاشتی و ادب مرا نگاه نداشتی عترت مرا بکشتی و از رسالت من یاد نکردی و از غضب من نیندیشیدی گفتم یا رسول اللّه به خدای که شمشیر در روی هیچ یک از اولاد و اصحاب امام حسین نکشیدم و به نیزه، طعنه بر هیچ یک نزدم و تیر در لشکرگاه وی نیانداختم همین بود که در لشکر خصم بودم و نظاره می‌کردم فرمود که راست می‌گوئی شمشیر نزدی و نیزه نرسانیدی و تیر نیفکندی و لکن کثّرت السّواد و لیکن سیاهی لشکر بودی و تکثیر سواد خصمان می‌نمودی نزدیک من آی چون من پیشتر رفتم طشتی دیدم پر از خون نزدیک
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:98

وی نهاده گفت این خون جگرگوشه من است پس میلی از آن برداشت و در چشم من کشید از هول آن بیدار شدم نابینا بودم، قاضی گفت ای ناکس این عقوبت دنیاست که داند که فردای قیامت با تو چه خواهند کرد؟
به روز واقعه ای ظالم خدا ناترس‌بیا ببین که چها کرده‌ای به جای حسین
خداست حاکم و دعوی گرست پیغمبرچگونه می‌دهی انصاف ماجرای حسین
روا بود که به خاک و به خون کنی غرقه‌رخ منوّر و گیسوی مشگسای حسین آمدیم به بقیه ابتلای حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله.
محمد اسحاق رحمه اللّه «1» گوید، که کفار به سبب حمایت ابو طالب (ع) بر حضرت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله دست نداشتند و کبار صحابه را نیز به واسطه حمایت قوم و قبیله ایشان ایذا نمی‌توانستند کرد پس هر جا عاجزی و فقیری که او را قبیله و عشیره‌ای نبود می‌دیدند به تعذیب وی اشتغال می‌کردند بعضی را به گرسنگی و تشنگی عذاب کردندی و بعضی را، زره پوشانیده در آفتاب بازداشتندی و می‌زدندی که بیائید و از دین محمد برگردید و از جمله امیّة بن خلف، بلال حبشی را هر روز به بطحای مکه بردی و او را برهنه بر ریگ گرم خوابانیدندی و سنگ به آفتاب گرم شده را بر سینه وی نهادی و گفتندی ای سیاه از دین محمّد برگرد و به لات و عزّی ایمان آر بلال گفتی أحدا أحدا خدای یکتا را می‌پرستم و همچنین صهیب و خبّاب و عامر بن فهیره و امثال و اشباه ایشان را به انواع عقوبات تعذیب می‌نمودند و آن قارسان میدان دین و راهروان طریق یقین آن بلاها را به قدم رضا استقبال می‌نمودند و می‌گفتند بلا عطاست پس از عطا نالیدن خطاست مجاهده ابدان صیقل آئینه جان است و خرابی آب و گل سبب معموری خانه جان و دل.
هر رنج که از حضرت جانان آیدزنگ غم از آئینه جان بزداید
گر راه سلامتش ببندد لیکن‌صد در، ز کرامت به رخش بگشاید القصّه کار بدان کشید و مهم بدان انجامید که دست به قتل مؤمنان برگشادند و خرمن
______________________________
(1)- محمّد بن اسحاق صاحب سیره در مائه دویم هجری می‌زیست و امام محمد باقر علیه السلام را ملاقات کرده و از آن حضرت روایت دارد.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:99

عمر پدر و مادر عمّار یاسر را به باد هلاکت دادند به ضرورت جمع کثیر از اصحاب به اشارت آن سیّد احباب (صلوات اللّه و سلامه علیه) به جانب حبشه هجرت نمودند و چون یاران رسول صلی اللّه علیه و آله کم شدند کفّار در آزار و إضرار آن حضرت سعی بیشتر کردند روزی سید عالم به جانب مقبره حجون می‌رفت گذرش بر جمعی از صنادید عرب واقع شد، چون ابو جهل و عدیّ بن حمیر و امثال ایشان که بر سر راه نشسته بودند چون خواجه را به دیدند بایذای او برخاستند و از سخنان ناخوش، هیچ باقی نگذاشتند آن حضرت به حکم وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً «1» سر مبارک در پیش انداخته بی‌مجادله و مقاوله از ایشان بگذشت و در موضعی از گورستان ملول و محزون به نشست ابو جهل بیامد چنانچه به قول قبیح آن حضرت را آزرده بود به فعل شنیع نیز قاصد إیذا و اضرار او شد چنانچه بسی از زن و مرد بر آن مطّلع شدند و در آن وقت عمّ او حمزه به شکار رفته بود قضا را سه روز در کوه و صحرا گشته و شکاری به دست نیاورده گرسنه و تشنه و خاک‌آلود به دروازه مکه درآمد کنیزک عبد اللّه جذعان در او نگریست و گفت ای حمزه تو را شکار به چه کار آید؟ و این عار به کجا بری که با برادر زاده تو کردند؟ آنچه که کردند؟ حمزه از این سخن متغیّر شد و مجال استفسار نداشت به خانه درآمد و طعام طلبید زنش سفره بینداخت و طعام حاضر ساخت حمزه نگاه کرد و زن خود را گریان دید گفت: چرا می‌گریی؟ جواب داد که ای ابا عماره! چگونه نگریم که یتیمی را از یتیمان شما بلکه رضیعی را از رضیعان شما کسی این جفا روا ندارد که با نور دیده هاشم و سرور سینه عبد المطلب واقع شد حمزه گفت روشن‌تر از این بگوی گفت چه بگویم؟ آنچه ابو جهل با برادر زاده تو محمد صلی اللّه علیه و آله کرد، حمزه گفت چه حال عارض شد و چه صورت وقوع پذیرفت؟ امّ عماره گفت: ای سیّد! ابو جهل با جمعی از سفها او را گرفتند و چندان بزدند که از پیشانی مبارکش خون روان شد و ماه رخسارش را که آفتاب از رشک آن می‌سوزد بر زمین مالیدند حمزه گفت:
______________________________
(1)- سوره الفرقان، آیه: 63.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:100

وا ویلاه! عمّش ابو طالب کجا بود؟ گفت به شعب رفته بود و گوسفند می‌چرانید و از این حال خبر نداشت گفت ابی لهب آنجا نبود گفت آن سنگدل بی‌حاصل نشسته بود می‌گفت بزنید و بکشید این ساحر کذّاب را گفت عبّاس کجا بود؟ گفت همچون پروانه که به گرد شمع گردد در حوالی آن حضرت می‌گردید و فریاد می‌کرد که رحم کنید پرسید خود و کسی از آن بدبختان به سخن وی التفات نمی‌کرد حمزه زار زار بگریست و با آنکه از سه روز باز طعام و شراب نخورده بود از سر سفره برخاست و گفت طعام و شراب بر من حرام باد تا از آزارنده فرزند برادر خود انتقام نکشم. پس به طلب رسول صلی اللّه علیه و آله روان شد در مسجد الحرام نشان دادند چون به حرم درآمد آن حضرت را دید در پیش خانه کعبه نشسته و سر بر زانو نهاده حمزه نزدیک آمد و گفت السلام علیک یا ابن اخی ای برادر زاده اینک عمّ تو آمد تا داد تو از دشمنان بستاند آن حضرت در أشک از صدف دیده فرو ریخت و آه سرد از دل پردرد برآورد و گفت:
بگذارید بی‌کسی را که نه پدر دارد و نه مادر و نه عمّ دارد و نه یار و مونسی نه دلداری نه محرمی نه غمگساری نه ناصری نه مددکاری.
آه کاندر زمانه محرم نیست‌هیچ کس را ز حال من غم نیست
دم نیارم زدن ز سوز درون‌که کسم غمگسار و همدم نیست
دردمندی و غصّه بسیار است‌هیچ‌چیز از بلا، مرا کم نیست حمزه گریان و غریوان شده سوگند به لات و عزّی یاد کرد که ای فرزند برادر من برای نصرت تو آمده‌ام حضرت فرمود به حق آن خدائی که مرا به رسالت به خلق فرستاده است که اگر به شمشیر آبدار دمار از مشرکان خاکسار برآری و برای حمایت من مقاتله نمائی تا خود را به خون بیالائی تو را از درگاه حق سبحانه جز دوری نیفزاید و از محاربه و کارزار هیچ نگشاید مگر به وحدانیّت حق و رسالت من اقرار کنی ای عمّ! اگر می‌خواهی که مرا شربت لطف دهی و مرهم راحتی بر جراحت دل من نهی، بگوی لا اله الا اللّه محمّد رسول اللّه حمزه گفت ای جان عمّ اگر من این کلمه بگویم تو خوشدل می‌شوی، گفت آری رضای من و خشنودی خدا در این کلمه است حمزه کلمه شهادت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:101

بر زبان راند و بعد از آن از مسجد بیرون آمده به انتقام ابو جهل روان شد چون به در خانه أبو جهل رسید وی نشسته بود و جمعی از اشراف عرب با وی بودند و کمانی در دست حمزه بود بی‌محابا بر سر ابو جهل زد چنانچه سرش به شکست و خون روان شد و گفت تو محمّد صلی اللّه علیه و آله را إیذا می‌کنی؟ و دشنام می‌دهی یکی از آن قوم برخاست که یا ابا عماره غضب‌آلوده‌ای، ساعتی صبر کن تا آخر پشیمان نشوی حمزه گفت چرا پشیمان شوم من گواهی می‌دهم که خدا یکی است و محمّد صلی اللّه علیه و آله رسول اوست به حق و از این ملّت بازنمی‌گردم و از این قول رو نمی‌گردانم.
گشاد خویش چو در راه عشق می‌یابم‌به هیچ حال از این راه رو نمی‌تابم قریش که این سخن شنودند در غم و ملال بیفزودند و دین را قوّتی، و اسلام را عزّتی، پدید آمد و تقویت مسلمانان شد امّا چون کفّار دیدند که اسلام روز به روز قوّت می‌گیرد و کار آن حضرت رونق می‌پذیرد بغض و حسد ایشان زیاد شد و داعیه هلاک آن حضرت کرده با ابو طالب مجادله بسیار کردند و مهمّ را به محاربه و مقاتله قرار دادند ابو طالب، بنی هاشم و بنو عبد المطلب را جمع کرده در محافظت آن حضرت اتّفاق نمودند موحّدان و غیر ایشان الّا ابی لهب که با ایشان متّفق نشد و بعد از آنکه این قوم حریف قتال قریش نبودند به شعب ابو طالب درآمدند با کوچ و بنه خود حضرت رسالت را پاسبانی می‌نمودند و قریش عهد کردند که با آن طایفه، مخالطه و مناکحه و مکالمه نکنند و هیچ بدیشان نفروشند و از ایشان نخرند و اگر کسی از شعب به جهت مهمّی بیرون آمدی او را بزدندی و ایذا کردندی و در موسمی هم که بیرون می‌آمدند آن بدبختان نمی‌گذاشتند کسی چیزی، بدیشان فروشد سه سال بر این منوال در شعب گرفتار بودند تا کار به اضطرار رسید و شبها از گریه و زاری اطفال و ضعفای اهل شعب، مردم مکّه در خواب نمی‌رفتند و بعد از سه سال که حقّ سبحانه ایشان را خلاصی داد از شعب بیرون آمدند بعد از هشت ماه و بیست و یک روز ابو طالب علیه السلام وفات یافت و حضرت از فوت او بسیار ملول و محزون شد بعد از آن به سه روز یا یک ماه و پنج روز خدیجه کبری (سلام اللّه علیها) درگذشت و در خبر است که سید عالم صلی اللّه علیه و آله
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:102

در وقت رحلت خدیجه کبری به حجره طاهره درآمد خدیجه از شدّت مرض شکایت کرد خواجه به گریست و او را دعای خیر گفت و فرمود ای خدیجه! بهشت مشتاق دیدار تست خدیجه گفت یا رسول اللّه! من از مرگ باک ندارم ولی بر مفارقت از صحبت تو می‌گریم، و حسرت می‌خورم.
ز مرگ بیم ندارم ولی از آن ترسم‌که من به میرم و تو جان دیگران باشی یا رسول اللّه! من از دختران خود خاطر جمع کرده‌ام و هر کدام سامانی و خان و مانی دارند امّا فاطمه من، هنوز سرانجامی ندارد او را خود متکفّل شده به دیگری نگذاری حضرت به حضور وی فاطمه را طلبید و در بر گرفت و گفت فاطمه پاره جگر من است أمّا چون فاطمه علیها سلام مادر بزرگوار خود را در سکرات دید فریاد برکشید و روی در روی مادر می‌مالید و زار زار در مفارقت وی، می‌نالید و چگونه کسی از فراق ناله نکند و از سوز هجران نعره بی‌خودانه نزند چون مفارقت دوستان بنای صبر را برمی‌اندازد و مهاجرت یاران روزگار، بازماندگان را سیاه و تیره می‌سازد.
روز ما را ساخت چون شب تیره آن ماه از فراق‌چند سوزیم از فراق، آه از فراق، آه از فراق
آگهند از ماه تا ماهی که هر شب می‌رودآب چشمم تا به ماهی، آه تا ماه از فراق در کتاب مبکیات از امام وقار رحمه اللّه مذکور است که چون خدیجه خاتون (رضی اللّه عنها) را عمر به پایان رسید و دانست که وقت رحلت است سیّد عالم را فرمود که یا رسول اللّه دمی پیش من بنشین تا دیدار آخر من تو را ببینم و ذوق لقای ترا توشه آخرت سازم و به زبان نیاز وداع آخرین عرض کنم حضرت پیش وی به نشست خدیجه گفت یا رسول اللّه عمری در خدمتت به سر بردم و حالا پیک اجل آمده است و من می‌میریم.
ملتمس من آن است که در قیامت مرا بازجوئی و سخن من با حق سبحانه بگویی و عفو مرا درخواست کنی و مهم من به شفاعت راست کنی. دیگر اگر در خدمت تقصیری از من در وجود آمده باشد عفو فرمائی و مرا به حلّ کنی و دیگر فاطمه من خردست و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:103

بی‌مادر ماند وی را نیکو داری آنگاه گفت کلمه‌ای بزرگ دارم با تو نمی‌توانم گفت با فاطمه بگویم تا به عرض شما رساند سید عالم گریان از سر بالین وی برخاست و فاطمه درآمد و پیش مادر به نشست خدیجه گفت ای دختر پدرت را بگوی که مادرم می‌گوید:
که چون من درگذرم ردای مبارک خود را که به وقت نزول وحی بر فرق همایون می‌انداختی کفن من کن، باشد که به برکت آن حقّ سبحانه بر من رحمت کند.
فاطمه (علیها سلام) بیامد و این سخن به عرض رسانید مهتر عالم صلّی اللّه علیه و آله گریان شد و رداء به فاطمه داد که برو به مادرت بنمای تا دل وی خوش شود، فی الحال جبرئیل امین در رسید که یا محمّد! خدای تعالی تو را سلام می‌رساند و می‌گوید تو ردای خود نگهدار که چون خدیجه آنچه داشت در راه ما فدا کرد کفن وی به کرم ماست او را از لباس کرم خود پوشیده گردانیم و از بهشت پاکیزه سرشت کفن وی، بفرستیم و اگر این به صحّت رسد «1» ارسال کفن او از بهشت یکی از خصائص وی باشد «رضی اللّه عنها» و به وفات او حضرت خواجه عالم صلی اللّه علیه و آله به غایت متألّم شد.
جان در عنا بماند که آرام دل نمانددل از الم بسوخت که مطلوب جان برفت
اکنون چه حاصل از قفسِ تنگ روزگارکان طوطی شکرشکن از بوستان برفت آورده‌اند: که بعد از فوت ابو طالب و موت خدیجه قریش دست طغیان از آستین عدوان بیرون کردند و هر چه جفا می‌توانستند نسبت به سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله و سلم) به جا می‌آوردند و مهم بدان رسید که آن حضرت در مکه نتوانست بود به جانب طایف رفت و آنجا نیز از سفهای قوم آزارهای عظیم یافته باز به مکه آمد حاصل آنکه ده سال حبیب ملک متعال در مکّه، جفای اهل ضلال می‌کشید تا امر الهی به در رسید که از آنجا متوجّه به مدینه مکرّمه شود و چون به مدینه تشریف برد آنجا نیز یهودان کمر عداوت بربستند و منافقان در کمین حیله و کید نشستند و مشرکان و عبده اوثان در صدد
______________________________
(1)- درگذشت خدیجه و ابو طالب هر دو مقارن هم و با چند روز فاصله نزدیک رخ داد پیامبر اسلام (ص) که دو یار وفادار و دو ناصر پرکار و مهربان را از دست داده بود نوعا محزون و اندوهگین بود به حدّی که آن سال را سال «دعا الحزن» نامیدند.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:104

محاربه و مقاتله اهل اسلام درآمدند و حرب اوّل که حضرت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله به نفس نفیس در آن حاضر بود غزوه بدر است و در آن غزا از اهل بیت آن حضرت عمّ وی عبیدة بن حارث بن عبد المطلب شربت شهادت چشید و او مردی کهنسال بود او را شیخ المهاجرین می‌گفتند و حضرت او را بسیار دوست می‌داشت و اوّل کسی که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله به دست مبارک خود برای او لوا، بر بست او بود صورت شهادت او چنان است که هر دو لشکر بر سر چاه بدر صف برکشیدند و علمها بر پای کردند، لشکر کفّار نهصد و پنجاه مرد جنگی بود و صد اسب و هفتاد شتر در میان ایشان بود و بیشتر ایشان سلاح داشتند و لشکر اسلام سیصد و پنجاه نفر بودند اکثر ایشان بی‌سلاح و در میان ایشان هفتاد شتر و دو اسب و شش زره و هشت شمشیر بود و بعد از تسویه صفوف، سه کس از کفّار در میان میدان درآمد مبارز طلبیدند یکی عتبة بن ربیعه دوم شیبه برادر او، سوم ولید بن عتبه و از لشکر اسلام سه جوان انصاری در برابر ایشان رفتند ایشان پرسیدند که شما چه کسانید؟ گفتند ما از انصاریم مبارزان قریش گفتند ما را با شما کاری نیست ما أبنای اعمام خود را می‌طلبیم و یکی از ایشان ندا کرد که ای محمّد از اکفای ما بیرون فرست. حضرت فرمود ای عبیده! ای حمزه! ای علی! شما به میدان ایشان روید این سه مرد مردانه و این سه شجاع فرزانه در میدان آن سه بی‌دین بیگانه در آمدند و عبیده مردی پیر بود در مقابله عتبه رفت که او هم مرد سال یافته بود و حمزه میان سال بود غنیم شبیه شد و علی که جوان بود در برابر ولید آمد که نوخاسته و نو رسیده بود علی و حمزه غنیم (حریف) خود را به قتل رسانیدند و عبیده و عتبه یکدیگر را مجروح ساختند عتبه زخمی بر ساق عبیده زد که استخوانش به شکافت و مغز بیرون آمد و عبیده از پای در افتاد حمزه و علی که چنان دیدند روی به عتبه آورده وی را به تیغ به گذرانیدند و عبیده را برداشته به نظر انور رسانیدند و مغز از ساق وی بیرون می‌ریخت و عبیده بی‌هوش بود چون دیده باز کرد چشمش بر جمال خواجه عالم صلی اللّه علیه و آله افتاد گفت یا رسول اللّه أ لست شهیدا؟ آیا من شهید نیستم حضرت فرمود بلی تو از جمله شهدائی و سر دفتر سعدائی عبیده گفت اگر ابو طالب زنده بودی انصاف دادی که من
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:105

أحقّم به آنچه او در نظم آورده است:
و نسلّمه حتّی نصرع حوله‌و ندنهل عن ابنائنا و الحلایل مضمون بیت راجع به آن است که ما در سلامت پیغمبر و محافظت او از آفتها بکوشیم تا وقتی که هلاک، گشته شویم بر گرداگرد او و غافل شویم و فراموش کنیم از زنان و فرزندان خود یعنی خود را و همه کسان خود را فدای او سازیم.
آورده‌اند که حضرت او را تصدیق کرد و دعای خیر گفت و او در وقت مراجعت از بدر در منزل روحا به دار القرار انتقال یافت رضوان اللّه علیه و شهید دوم از اهل بیت حمزه بود که در حرب احد مرتبه شهادت یافت و غزوه احد اجمالا بر آن وجه بود که مشرکان بعد از جنگ بدر به کینه اهل اسلام کمر بسته خواستند که جهت صنادید اشراف ایشان که کشته گشته بودند انتقام کشند لشکری جمع کردند سه هزار مرد که هفتصد از ایشان زره‌پوش بودند و دویست اسب و سه هزار شتر در میان ایشان بود به میدان آمده در احد لشکرگاه به زدند و حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) با هفتصد مرد در مقابله ایشان بایستاد بر وجهی که احد در قفا و مدینه در پیش روی و کوه عینین بر یسار ایشان واقع شد کوه عینین «1» شکافی داشت که محلّ خطر بود که دشمنان از آنجا کمین کرده بر سر لشکر اهل اسلام آیند حضرت رسول (صلوات اللّه علیه) عبد اللّه بن جبیر را با پنجاه تیرانداز آنجا افراشت و مقرّر کرد که شکاف کوه را نگاه دارند و نگذارند که کسی از مشرکان بدان راه درآید فرمود که شما به هیچ وجه از جای خود نجنبید و این مرکز را از دست مدهید خواه ما غالب شویم و خواه مغلوب، و بعد از تسویه صفوف و برافراشتن الویه، علمدار قریش طلحة بن ابی طلحه به میدان آمده مبارز خواست و مرتضی علی به مبارزت وی بیرون رفته تیغی بر فرق وی زد که تا مغزش رسید و هلاک شد برادرش به میدان آمد و بر دست حمزه کشته شد القصّه علمدار قریش هلاک شد و علم کفر نگونسار شد و مسلمانان غلبه کرده کفّار را از لشکرگاه بیرون کردند و به غنیمت گرفتن
______________________________
(1)- کوه عینین به لفظ تثنیه، نزدیک احد است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:106

مشغول شدند چون نگاهبانان عینین، فرار کفّار و غنیمت گرفتن را دیدند مرکز را بی‌محافظ گذاشته روی به لشکرگاه نهادند هر چند عبد اللّه بن جبیر مبالغه کرد که خلاف امر رسول خدای مکنید فایده نکرد و ابن جبیر با معدودی چند آنجا به ایستاد و کفّار چون آن ممرّ را خالی دیدند روی بدان صوب نهاده ابن جبیر را با یارانش شهید کردند و از عقب لشکر اسلام درآمده صف ایشان را از هم بپاشیدند و به شئامت مخالفت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله که از آن قوم واقع شد شکست بر مسلمان افتاد و بعضی کفّار که پشت داده بودند روی به معرکه نهادند و اهل اسلام را در میان گرفتند و در این حال لشکر اسلام به سه قسم شدند: قسمتی به هزیمت رفتند به حوالی مدینه تا به شهر درآمدند، و قسمتی از ملازمت آن حضرت مفارقت ننمودند چون مرتضی علی و سعد وقّاص و طلحه و قسمتی سراسیمه و حیران در میان میدان می‌گشتند و برخی از ایشان به سعادت شهادت فایز شدند و برخی آخر به خدمت حضرت خواجه عالم شتافتند.
و در روضة الاحباب آورده که منقول است که در روز احد چون مسلمانان روی به هزیمت نهادند حضرت رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله را تنها گذاشتند آن حضرت خشمناک شد در آن حال نگریست مرتضی علی (ع) را دید که پهلوی وی ایستاده است گفت ای علی! چونست که به دیگران ملحق نشدی؟ گفت: یا رسول اللّه! انّ لی بک أسوة به درستی که مرا به تو اقتداست مقتدی از نزدیک مقتدا کجا رود؟!
جان دهد عاشق، و از کوچه جانان نرودبلبل سوخته هرگز ز گلستان نرود
صفت عاشق صادق به حقیقت آن است‌که گرش سر برود از سر پیمان نرود ناگاه جمعی متوجّه آن حضرت گشتند فرمود: که ای علی مرا از این جمع نگاهدار علی فی الحال متوجّه آن قوم گشت و دمار از روزگار ایشان برآورد همه را متفرّق گردانید و بعضی را به دوزخ فرستاد و جماعت دیگر پیدا شدند نبی به ولی اشارت کرد مهمّ آن گروه نیز کفایت شد در آن حال جبرئیل (ع) با پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) گفت این کمال مواسات و جوانمردی است که علی به جای می‌آورد حضرت فرمود که: «انه منی و أنا منه» به درستی که علی از من است و من از اویم جبرئیل گفت و انا منکما و من
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:107

از شما هر دوام، و شنیدند که گوینده غیبی می‌گفت لا فتی إلّا علی لا سیف الّا ذو الفقار. «1»
در درج الدرر (روّح اللّه روح مؤلّفه) در این محل ذکر کرده که باید بی‌شبهه تصدیق نمائی و بی‌شائبه تصوّر فرمائی که سلطان اولیا علیّ مرتضی علیه السلام را کسب این دولت عظمی و درک این سعادت کبری و نزول در این مرتبه اسنی و عروج بر این مقصد أقصی به برکت اقتدا به افضل أصفیا و به واسطه انتماء به أکمل أتقیا یعنی محمد مصطفی (صلی اللّه علیه و آله) حاصل شد کما قال الناظم و لقد أجاد فیما افاد.
آن کو به سر مرتبه لا فتی رسیداز دولت متابعت مصطفی رسید
آن پردلی که بر سر أعدا به ذو الفقارهمچون کلیم بود که با اژدها رسید
با مهر او ز تفرقه‌ها، دل خلاص یافت‌زر گشت کار قلب، چو با کیمیا رسید آورده‌اند که چهار تن از کفار قریش با یکدیگر معاهده نمودند بر آنکه رسول خدا را (صلی اللّه علیه و آله) به قتل آرند ابن شهاب و ابن قمّیه و ابن حمید و عتبة ابن ابی وقّاص پس در این محل که اشرار غلبه کردند و ابرار مغلوب شده هر یک به گوشه‌ای افتاده بودند و حضرت رسالت با معدودی چند در موضعی افتاده بود آن سخت دلان سست پیمان فرصت یافته دست جرأت از آستین وقاحت به در آوردند و سنگها حواله آن معدن جواهر رسالت و جلالت کردند ابن قمیّه سنگی چند حواله آن حضرت کرد و یکی از آن بر آئینه نورانی پیشانی آن حضرت که محراب قلوب متوجّهان حرم صدق و صفا بود و طاق ابروی دلجوی آن کعبه حلم و وفا آمد و به غایت مجروح گشت چنانچه خون روان شد و قطرات خون بر محاسن مبارک وی فرود آمد و حضرت آن را به ردای أطهر خویش پاک می‌ساخت و نمی‌گذاشت که بر زمین چکد و می‌فرمود که اگر قطره‌ای از آن بر زمین افتد هرآینه عذاب از آسمان بر اهل زمین نازل شود و ابن شهاب سنگی بر بازوی آن حضرت (صلی اللّه علیه و آله و سلم) زد چنانچه لب لطیفش به شکافت و
______________________________
(1)- درج الدرر فی میلاد سید البشر: تألیف سید اصیل الدین عبد اللّه بن عبد الرحمن الحسینی الشیرازی (متوفی 884 ه. ق).
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:108

هرآینه، آن بینوای خارستان حسد که به سنگ کینه رطب تازه نخل جویبار قدس را خسته گردانید نهال عملش در روز جزا به ثمره إِنَّ شَجَرَةَ الزَّقُّومِ طَعامُ الْأَثِیمِ «1» بارور خواهد بود.
آن سخت‌دل که سنگ جفا بر لبت فکندجز خار، خار از رطبش نیست حاصلی و هم از اثر آن سنگ دندان رباعیّه آن حضرت از طرف شیب شکسته شد و یکی از آن گوهرهای شب چراغ که ماه را داغ سیاه از آتش سودای آن در دلست از آن درج یاقوتی بیرون افتاد و از بی‌حیائی آن مردود که بر تخته خاک در هیچ شماری نبود کسری بدان عقد صحیح راه یافت.
داشت از درها دهانش، درج پروندر آن دُر جست درسی و دو دُر
بود عقدی صحیح لیک در آن‌کسری افکند سنگ بدگهران گوئیا آن سنگ خشک‌مغز را به جهت دفع سودا مفرحی در کار بود «2» که به جهدی تمام در شاهوار می‌کشت و یاقوت رمانی می‌شود.
کی شدی آن سنگ مفرح‌گرای‌گر نشدی در شکن و لعل سای یا آن سخت دل سیاه چهره، می‌خواست که چون عقیق یمنی درخشان گردد ار شعشعه سهیل تابانش اقتباس رنگی نماید. «3»
بود لعلش سهیل رخشنده‌سنگ را رنگ لعل بخشنده
چون سهیلش رفیق سنگ آمدسنگ دردم، «عقیق» رنگ آمد در این محل که آن حضرت را چندین جراحت رسید ابن قمیّه شمشیری حواله آن حضرت کرد سید عالم (صلی اللّه علیه و آله و سلم) از شمشیر او احتراز نموده در مغاکی
______________________________
(1)- سوره الدخان، آیه: 43.
(2)- در قدیم می‌گفتند یاقوت و مروارید شادی می‌آورد و غم را زائل می‌کند مؤلّف لب پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) را تشبیه به یاقوت کرده است و دندان را به مروارید و سنگ کفّار را چون دیوانه سودا زده که مفرح لازم داشت.
(3)- می‌گفتند عقیق یمانی رنگ خود را به سبب تابش سهیل یمنی حاصل کرده است که آن هم سرخ رنگ درخشان است و لب پیغمبر صلی اللّه علیه و آله تشبیه به سهیل کرده است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:109

افتاد رخساره آفتاب آثارش از نظر ابرار و اشرار نهان گشت و روز روشن به دیده دوستان چون شب مظلم تیره و چشم روزگار از مشاهده آثار چشم زخم اغیار خیره شد.
ناله دلها، به ثریّا رسیداز مژه‌ها سیل به دریا رسید ابن قمیه چون پنداشت که خورشید شرع یقین جامه غروب فنا پوشیده و ماه اوج کمال، به مغرب فوت و زوال متواری شده، قوم خود را مژده داد که کار محمد را بساختم و دل از مهم او بپرداختم ابلیس از زبان او فرا گرفته آوازه انداخت ألا إنّ محمّدا قد قتل بدانید به درستی که محمّد کشته شد و آواز ابلیس به مدینه رسید و به یک لحظه این خبر دلسوز میان دوست و دشمن انتشار یافت اهل شرک از این خبر شادمان شده به گرفتن غنیمت مشغول شدند. و سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله و سلم) بعد از زمانی از آن مغاک برآمد و به جانب شعب توجّه نمود و برخی اصحاب به وی پیوستند و در این غزوه، حمزه علیه السلام جرعه‌ای از جام شهادت چشید و به روضه زاهره «یرزقون، فرحین» رسید و صورت شهادت حمزه سلام اللّه علیه بر این وجه بود که جبیر بن مطعم که مهتر زاده مکه و یکی از اشراف عرب بود غلامی داشت حبشی که او را وحشی گفتندی مردی دلیر و مبارزگریز «1» بود و پیوسته به زوبین جنگ کردی چون لشکر قریش عزیمت مدینه کردند جبیر وحشی را طلبید و گفت ای غلام دانسته‌ای که مسلمانان در روز بدر عمّ من مطعم بن عدی را به چه زاری و خواری بکشتند؟ و من یک عمّ داشتم و حالا محمّد دو عمّ دارد حمزه و عبّاس، عبّاس خود در مکه است و حمزه در مدینه اگر در این حرب حمزه را به قتل رسانی تو را آزاد سازم و به مال وافر، شاد گردانم وحشی اتمام آن کار در عهده اهتمام گرفت و هند که زن ابو سفیان بود و در قبایل عرب به حسن جمال شهرت تمام داشت پدر او عنبه، در روز بدر به چاه هلاک افتاد وحشی را طلبید و گفت:
اگر تو محمد را به زبان زوبین جواب کشتن پدر من بازدهی کامی که تو را باشد به حصول وصول رسد و من ترا تربیت به قاعده کنم و منقول است که دختر عتبة ابن حارث
______________________________
(1)- یعنی با جربزه و با مکر و حیله.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:110

بن عامر نیز با وحشی گفت که پدر من در بدر کشته شده و در لشکری که عزیمت محاربه با ایشان دارید سه کس را بیش کفو پدر خود نمی‌دانم محمد و علی و حمزه اگر یکی از این سه تن را مقتول سازی من تو را به شادی و آزادی برسانم وحشی جواب داد: که من به قتل محمد قادر نیستم چه اصحاب در محافظت او یک جهتند و امّا حمزه به خدای کعبه که اگر او را در خواب یابم از هیبت و سطوت او را بیدار نتوانم کرد اما چون علی جوان نورسیده است و کارزار نادیده و به میدان حرب کم رسیده شاید که به راحتی؟
توانم انداخت پس وحشی به شادی آزادی و به وعده هند و خیال تربیت دختر حارث عزم کشتن یکی از این سه شیر بیشه اسلام درست کرد و چون روز حرب به کمین‌گاه ترصّد درآمد تفحّص تمام به جای آورد دید که سربازان مهاجر و جانبازان انصار، در ملازمت سیّد اخیارند از آنجا نومید شده به جست و جوی علی درآمد، دید که مبارز میدان لا فتی و مبرّز ایوان هل أتی در حرب مهارتی تمام دارد و از جوانب و اطراف خود باخبر است دانست که بر او دستی ندارد بازگشت و به جانب حمزه متوجّه شد دید که حمزه چون شیر مست به میان قوم درآمده صفوف قریش را بر هم می‌زند و روایتی هست که حمزه علیه السلام در آن روز به هر دستی شمشیری داشت و به هر دو شمشیر حرب کنان از دقایق کارزار چیزی فرو نمی‌گذاشت و به سطوت و شجاعت دستبردی می‌نمود که اگر سام نریمان زنده بودی به مشاهده او از پای در افتادی و اگر رستم دستان ملاحظه پایداری و درستکاری او نمودی، بوسه بر نعل سمندش دادی.
سالها لعب نماید فلک چوگان قدرتا چنان شاهسواری، سوی میدان آرد
از ره چستی و چالاکی اگر قصد کندبه دمی گوی فلک در خم چوگان آرد اتّفاقا به سباع بن عبد العزّی رسید و بی‌تعلّل او را به مقرّ سقر فرستاد و رجزگویان مبارز طلبید از جماعت قریش هیچ کس در برابر او نیامد حمزه در غضب رفت و بی‌تحاشی خود را در میان جمعی انداخت و به ضرب شمشیر آبدار ایشان را متلاشی و متفرّق ساخت و کف بر لب آورده پروای حفظ اطراف نداشت وحشی در کمینگاه نشسته فرصتی می‌طلبید که ناگاه مرکبش به سر درآمد و روایتی آن است که پیاده بود پایش به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:111

کشته‌ای برآمد و بر پشت افتاد و شکمش برهنه شد وحشی از کمینگاه زوبینی به سوی وی انداخت و بر عانه‌اش آمد که از طرف دیگر بیرون شد حمزه برخاست و به سوی کمینگاه توجّه نمود تا به نگرد که این زخم که زده است نتوانست رفتن و بر روی زمین افتاد و پیشانی مبارکش بر زمین نهاده کلمه شهادت بر زبان راند و جان سیّد الشهدا به عالم بالا رفت وحشی صبر کرد تا مردم از نزدیک وی دور شدند بیامد و به حربه‌ای که داشت شکم وی را به شکافت و جگرش بیرون آورد، به نزدیک هند برد که اینک جگر حمزه قاتل پدرت. هند آن را فراستد و به دهان برده بخائید پس بینداخت و پیرایه زیوری که در گردن و دست و پای داشت به وی بخشید و گفت چون به مکّه رسم ده هزار دینار زر سرخت بدهم پس از وی پرسید که حمزه را کجا کشتی به من بنمای؟ وحشی او را آورد تا به سر حمزه هند کارد برکشید و گوش و بینی و بعضی دیگر از اعضای وی ببرید و در رشته کشیده با خود ببرد آن بزرگوار را مثله کرده در میان خاک و خون بگذاشت.
در خاک و خون فتاده روا کی بود تنی‌کو در غزا به دشمن دین کارزار کرد
جانها فدای عمّ محمّد که در أحدجان را برای دین إلهی نثار کرد آورده‌اند: که چون آوازه قتل حضرت پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) به مدینه رسید هیچ زنی قرشیّه و هاشمیّه نماند الّا که می‌گریستند و مخدّرات حجرات طهارت قصد احد کردند فاطمه بر در حجره ایستاده بود یکی از هزیمتیان لشکر می‌گذشت فاطمه خواست که با وی سخن گوید و حال پدر بزرگوار خود به پرسد باز شرم داشت و یکی از مردم محلّه از هزیمتی پرسید که خبر چیست گفت چه می‌پرسی؟
احوال درون خانه گفتن نتوان‌خون بر در آستانه می‌بین و مپرس فاطمه را از مضمون این خبر دود از سینه مبارک برآمد و به دماغ رسیده سیل اشک از دیده روان شد در اندیشه دور و دراز افتاد که ناگاه کسی دیگر به رسید و گفت ای مسلمانان خدای مزد دهد شما را به شهادت پیغمبر شما! فاطمه که این خبر استماع فرمود بی‌هوش شد جماعت زنان که آنجا حاضر بودند آب بر روی مبارک وی زدند تا به هوش آمد و فریاد برکشید که یا أبتاه! و یا حبیباه! پس چادر عصمت بر سر افکنده از
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:112

دروازه مدینه بیرون آمد عایشه و صفیّه و امّ ایمن و جمعی دیگر از زنان اتّفاق نموده روی به کوه احد روان شدند راوی گوید که فاطمه آهی می‌زد که هیچ احدی را تاب استماع آن نبود و ناله‌ای می‌کرد که هیچ کس، طاقت شنیدن آن، نداشت.
این چه آه است که تا اوج ثریّا برودکوه اگر بشنود این ناله‌ام از جا برود فاطمه هر دو قدم که می‌رفت می‌افتاد نه قوّت راه رفتن و نه روی توقّف.
ناگاه زنی از بنی ذبیان برسید و گفت ای دختر خیر البشر به کجا می‌روی؟ گفت می‌خواهم که پیش پدرم روم اما قوّت رفتار ندارم، زن گفت ای سیّدة النساء تو هم اینجا ساکن باش تا من بروم و برای تو خبری بیاورم که اگر پدر بزرگوارت ترا بدین حالت بیند تحمّل نتواند کرد، فاطمه در سایه دیواری قرار گرفت امّا دلش بی‌قرار بود حالت چنان غم و سوزش چنین الم، محنت زده‌ای داند که به دست هجران عزیزی، گرفتار شده باشد.
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند؟کز دست غمش دل به چه سان می‌گذراند؟ پس فاطمه فرمود که ای زن چون چشمت بر جمال جهان‌آرای پدرم افتد سلام و نیاز من برسان و حال من بدینسان که مشاهده می‌کنی عرض ده به وقت فرصت بگو.
ای آفتاب من که شدی غایب از نظرآیا شب فراق ترا کی بود سحر
ای نور چشم عالم و چشم و چراغ دل‌بگشای چشم رحمت و بر حال من نگر
نالم چو نی ز غصّه و بادم بود به دست‌سوزم چو شمع در غم و دودم رود به سر آن زن به رفت و فاطمه قطرات عبرات بر رخسار می‌بارید و به درد تمام می‌گفت ای پدر مرا به غربت آوردی؟ و داغ یتیمی بر جگرم نهادی ای دریغا مادرم خدیجه زنده بودی تا درد بی‌کسی و یتیمی‌ام را دوا کردی و زخم تنهائی و غریبی مرا مرهمی ترتیب نمودی اینجا فاطمه در ناله و از آن جانب زن ذبیانیّه روی به لشکرگاه نهاد می‌دوید و هر که را می‌دید خبر سیّد عالم (صلّی اللّه علیه و آله) می‌پرسید و او را پدر و برادر و پسر هر سه در ملازمت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله به لشکر رفته بودند قضا را چون به لشکرگاه رسید کشته‌ای دید افتاده چون نیک نگاه کرد برادرش بود شهید شده و آنجا به خاک و خون آغشته دیده بر هم نهاد و به گذشت و با خود می‌گفت حرام است بر من دیدن روی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:113

او تا روی پیغمبر (علیه السلام) را نبینم چون قدری دیگر به رفت پدر را دید جان داده و بر خاک هلاک افتاده از او نیز درگذشت بعد از آن پسرش به نظر درآمد که هنوز رمقی از حیات داشت چون مادر را دید گفت ای مادر خوش آمدی که آرزومند دیدار تو بودم زمانی در برم آرام‌گیر تا گفتار تو بشنوم و دیدار تو بنگرم.
دم جان دادن است و وعده دیدار؟؟؟بر تو دشوار است باری بر من آسان کن زن گفت ای عزیز مادر! و ای شهید مادر، مادر در فراق تو گریانست و بر آتش اشتیاق تو بریان. امّا دختر رسول خدای را جائی نشانده‌ام و به استخبار حال پدرش آمده و من هنوز از سید عالم خبر ندارم و فاطمه انتظار می‌برد معذورم دار که قوّت نشستن ندارم پسر را نیز به گذاشت و بیامد تا به پای کوه احد در محلی رسید که سیّد عالم (صلّی اللّه علیه و آله و سلم) از شعب بیرون آمده بود و در پای علم ایستاده و صحابه گرداگرد آن حضرت صف کشیده زن پیش آمد و در قدم رسول افتاده گفت یا رسول اللّه! پدر و برادر و پسر و جدّ و قبیله و تمامی عشیره‌ام فدای تو باد! سلام فاطمه آورده‌ام و حالت او را به حضرت تو عرض می‌کنم آن حضرت فرمود که او را کجا گذاشتی؟ زن تمام قصّه را شرح داد رسول گفت ای زن زود بازگرد و بشارت حیات من بدو رسان و بی‌انتظارش نزد من آر! آن زن بازگشت و مژده سلامت خواجه عالم به فاطمه رسانید و گفت به خدای که پدرت را دیدم ایستاده و علم بر سر او به داشته فاطمه فرمود که مرا به پدر رسان مژدگانی از من بستان زن او را پیش گرفته و به احد آورد چون حضرت رسول، فاطمه را دید پیش او بازرفت او را در کنار گرفت و فاطمه بسیار به گریست حضرت رسول (صلوات اللّه و سلامه علیه) او را تسلّی داد و به نواخت فاطمه گفت ای پدر من از این زن مژدگانی قبول کرده‌ام سیّد عالم صلی اللّه علیه و آله و سلّم از آن زن پرسید که از فاطمه چه توقّع داری؟ گفت یا رسول اللّه! دستوری فرمای تا بر سر کشتگان خود روم که بی‌کسند آن حضرت او را اجازت داد.
پس روی به اصحاب کرد که ما فعل عمّی؟ آیا چه کرده است. عمّ من حمزه و حال او چگونه است و چرا او را نمی‌بینم حارث بن صمّه از نزد آن حضرت روان شد تا خبر حمزه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:114

بیاورد و دیر آمد علیّ مرتضی از عقب او برفت و به حارث رسید در زمانی که بر بالین حمزه ایستاده بود چون علیّ حمزه را بدان حال مشاهده کرد در گریه آمد و به نزد پیغمبر صلی اللّه علیه و آله آمده او را از آن حال خبردار گردانید.
آه این چه خبر بود که دلها همه خون شدجانها همه سوخت دیده‌ها جیحون شد سیّد عالم به نفس خود برخاست و بیامد و بر سر حمزه آمد و عمّ بزرگوار خود را کشته و مثله کرده دید، بسیار اندوهناک شد و به گریه درآمد چه حمزه را بسیار دوست می‌داشت زیرا که هم عم بود هم برادر رضاعی، و در این محل صفیّه عمّه آن حضرت که خواهر حمزه بود از دور پیدا شد پیغمبر به پسر وی زبیر فرمود که برو و والده‌ات را بازگردان، تا اینجا نیاید و برادر خود را بدین حال نبیند که شاید طاقت نیاورد و زیاده از حدّ جزع کند زبیر پیش مادر بازرفت و گفت کجا می‌آئی؟ رسول خدا چنان می‌خواهد که تو بازگردی صفیّه گفت ای پسر شنیده‌ام که برادرم حمزه را شهید کرده‌اند و مثله ساخته و می‌دانم که این بلا و محنت وی را به جهت رضای خدا پیش آمده، آمده‌ام تا او را ببینم شاید که خدای نیز مرا صبر دهد و به دولت رضای او برسم زبیر آمد و سخن مادر به عرض پیغمبر رسانید حضرت وی را دستوری داد تا آمد و برادر را دید استرجاع نمود و به جهت وی از حقّ سبحانه آمرزش طلبید امّا خود را از گریه نگاه نتوانست داشت رسول (صلی اللّه علیه و آله) از گریه او به گریه درآمد و فاطمه هم می‌گریست حضرت فرمود: «ما اصاب بمثلک أبدا» هرگز مصیبت زده‌ای به مثل تو نخواهی دید یعنی مصیبت هیچ کس نزد من برابر مصیبت تو نخواهد بود و مقرّر است که در مصیبت جز بکاء و أنین ظهور نرسد و جز گریه و ناله نشاید. روضة الشهداء، الکاشفی 114 باب دوم در جفای قریش و سایر کفار با حضرت سید ابرار علیه صلوات الله الملک الجبار و شهادت حمزه و جعفر طیار
هنگام چنین مصیبت ای دل‌کو ناله و آه و بی‌قراری
ای دیده تو اشکهای خونین‌از بهر کدام روز داری پس با فاطمه و صفیّه گفت که بشارت باد مر شما را که جبرئیل آمده می‌گوید: «حمزه را در میان اهل آسمان أسد اللّه و أسد رسوله نوشتند».
و در بعضی از روایات آمده که رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) بر شهدای احد نماز گزارد
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:115

اوّل بر حمزه و دیگر جنازه هر که می‌آوردند نزد حمزه می‌نهادند نماز می‌گزارد تا در آن روز هفتاد بار بر حمزه نماز گزارد.»
و نور الائمّه خوارزمی آورده که: «حمزه شهید دوم بود از اهل بیت و حسین شهید آخر از آن خاندان، همانا که سید عالم را صلی اللّه علیه و آله خبر کرده بودند که هفتاد کس را با حسین شهید کنند و کس نباشد که بر آن شهیدان بی‌کس نماز بگزارد و مهتر بشر صلوات اللّه و سلامه علیه هفتاد بار بر جنازه حمزه نماز گزارد یکی برای وی و باقی برای شهدای کربلا یعنی تا حق سبحانه ثواب آن نماز را به ارواح شهداء رساند أجر شهادت ایشان و ثواب شهیدان خود از حدّ شمار بیرون است و از جیّز حساب افزون،» در خبر آمده که چون شهیدی از پای در افتد حور العین در کنار خود برای سر او بالین آماده کرده باشند.
وقت غزا تیغ زنان غیورجان که کنند از تن مردانه دور
نی ز پی جاه زیادت کنندکز پی اعلای شهادت کنند
لا جرم آن تیغ که بر سر خورندشربتی از چشمه کوثر خورند راوی گوید: که پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که حمزه را همچنان با جامه خونین دفن کردند و از احد بازگشته به مدینه آمدند از اکثر خانه‌ها آواز گریه زنان شنیدند الّا از خانه حمزه فرمود: «امّا حمزة لا بواکی له هاهنا» حمزه را درین شهر زنانی که بر وی گریه کند نیست یعنی او غریبست و غریبان را در غربت کسی که بر ایشان شفقت ورزد و در مصیبت ایشان بگرید کمتر می‌باشد حال غریبان عجیب است. هر جا المیست نصیب غریبست گفته‌اند دو وقت دو کس را موجب حسرت است اوّل بامداد یتیم را که از خواب برخیزد و جمال پدر نبیند و نماز شام غریب را که از هر طرف که نگرد آشنائی به نظر در نیاید.
نماز شام غریبان چو گریه آغازم‌به مویه‌های غریبانه، قصّه پردازم
به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زارکه از جهان، ره و رسم سفر براندازم آورده‌اند که: «یکی از پیغمبران عزرائیل را پرسید که ای قابض ارواح چندین داغ
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:116

حسرت که بر جگر آدمیان می‌نهی و این همه شربت تلخ که به عالمیان می‌چشانی هرگز بر کسی رحم می‌کنی؟ عزرائیل گفت ای پیغمبر! خدای تعالی رحم را از دل من نزع کرده است مرا در قبض روح بر هیچ‌کس رحم نیست الّا بر آن غریب ممتحن جدا مانده از شهر و وطن آن ساعت که خواهم امانت روح از وی استرداد کنم و پنجه مطالبه در دامن جانش زنم آن بیچاره نداند که چه در پیش وی آمده از چپ و راست نظر کند نه زن بیند نه فرزند، نه خویش مشاهده نماید نه پیوند، پدر و مادری نه که با ایشان غم دل گوید برادر و خواهری نی که با ایشان سر ضمیر خود در میان نهد نه یار مشفقی که یتیم خود را بدو سفارش نماید و نه دوست مهربانی که وصیّتی به جای آرد در آن ساعت آب حسرت در دیده وی بگردد و قطره‌ای چند باران ندامت از سحاب چشم وی بچکد مرا در این حالت بر او رحم آید و روح او را از تن او با مدارا قبض کنم.»
هر شب برود ز سینه آرام غریب‌وز شربت غم تلخ، شود کام غریب
گویند که از مرگ بتر نیست غمی‌شک نیست کز آن بتر بود شام غریب القصّه چون انصار شنیدند که حضرت پیغمبر فرمود: که حمزه در این شهر گریندگان ندارد به خانه‌های خویش رفتند و زنان خود گفتند اوّل به خانه حمزه عم رسول اللّه روید و بر وی بگریید بعد از آن به خانه خویش بازآئید و بر کشتگان خود بگریید زنان انصار همه به خانه حمزه آمدند و تا قریب نیم‌شب بر او می‌گریستند و سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله و سلم) به خواب رفته بود چون بیدار شد آواز گریه زنان از خانه حمزه شنید پرسید که این چه آواز است؟ گفتند زنان انصارند که بر عمّ تو می‌گریند آن حضرت فرمود که خدای خشنود باد از شما و اولاد شما و اولاد اولاد شما.
ای عزیز در قضیه کربلا ملاحظه کن که حسین و اولاد و اصحاب او غریب بودند و در آن بادیه کس نبود که بر ایشان بگرید لا جرم آسمان بر ایشان به گریست.
و امام محی السّنه «1» در تفسیر معالم التنزیل از سدّی رحمه اللّه نقل کرده که: «چون
______________________________
(1)- حسین بن مسعود فراء بغوی از علمای شافعی است در سال 516 درگذشت.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:117

امام حسین را شهید کردند آسمان به گریست و گریه او شفق اطراف اوست» و در تفسیر ثعلبی آورده که محمد بن سیر بن رحمه اللّه فرمود که پیش از قتل حسین حمرتی که حالا از شفق مشهود می‌گردد نبود بعد از قتل حسین ظهور نموده و درین باب گفته‌اند.
این سرخی شفق که برین چرخ بی‌وفاست‌هر شام عکس خون شهیدان کربلاست و در شواهد مذکور است که معمّر و زهری رحمهما اللّه در مجلس عبد الملک مروان بودند ولید پرسید که کدام از شما دانید که در روز قتل حسین حال سنگهای بیت المقدّس چه بود؟ زهری رحمه اللّه فرمود که به من چنین رسیده است که در آن روز هیچ سنگی را از مسجد اقصی و حوالی آن برنداشتند مگر که در زیر آن خون تازه یافتند و از دیگری می‌آرند که چون حضرت امام حسین شهید شد از آسمان خون ببارید و هر چیز که ما را بود پرخون شد و آسمان چند روز در چشم ما چون خون بسته می‌نمود.
و در عیون الرّضا در حدیث ریّان بن شبیب مذکور است که سلطان علی بن موسی الرضا علیه التحیة و الدّعاء با او گفت که یا ابن شبیب وقتی که جدّم را شهید کردند آسمان خون ببارید و ترابی احمر، از اطراف او به جانب زمین رسید یا بن شبیب بدرستی که چهار هزار فرشته برای نصرت او از محیط افلاک به مرکز خاک فرود آمدند و در جنگ دستوری نیافتند بر سر روضه مقدس و تربت مطهر، او قرار گرفت با موی ژولیده و روی گردآلود می‌گریند و می‌باشند تا روز قیامت.
اندرین ماتم ملائک دم به دم بگریسته‌جنّ و انس و علوی و سفلی ز غم بگریسته
کرسی از جا رفته و سدّ ره در افتاده ز پای‌عرش نالان گشته و لوح و قلم بگریسته
مهر عالمتاب با سوز جگر نالیده زارپیر گردون هر زمان با پشت خم بگریسته
زین عزا بهر رضای خواجه رکن و مقام‌ناله کرده زمزم و بیت الحرم بگریسته
حور عین بهر رضای فاطمه در باغ خلدبر شهید بادیه با صد ألم بگریسته و شهید سوم از شهیدان اهل بیت (ع) جعفر بن ابی طالب بود برادر مرتضی علی و او در اول بار با جماعتی از صحابه به حبشه هجرت کرد و نجاشی پادشاه آن ولایت به دست او مسلمان شد و از حبشه معاودت نموده در روز فتح خیبر به خدمت حضرت پیغمبر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:118

رسید و آن حضرت به غایت شادمان شده فرمود که نمی‌دانم به کدام امر شادمان ترم به قدم جعفر یا فتح خیبر؟
و حضرت صلی اللّه علیه و آله او را بسیار دوست داشتی و درباره او فرمود أشبهت خلقی و خلقی تو مشابه منی در صورت و سیرت و این نهایت شرفست در وصف وی آورده‌اند که در سال هشتم از هجرت که آن حضرت لشکری نامزد فرمود و به حرب شرحبیل غسّانی فرستاد جعفر نیز در آن سریّه بود چون به موته رسیدند و آن موضعیست نزدیک به بلقا از ولایت شام با لشکر کفر رو به رو افتادند سریّه حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) سه هزار کس بودند و لشکر شرحبیل صد هزار سواره و پیاده بلکه از این عدد نیز زیاده مبارزان معرکه جهاد و یک جهتان پاک طینت پاکیزه اعتقاد از بسیاری دشمنان اندیشه ناکرده دست اعتصام در دامن توکّل استوار داشتند و پای ثبات در رکاب وقار آورده عنان اختیار به قبضه مشیّت آفریدگار باز گذاشتند.
در دست ما چو نیست عنان إرادتی‌بگذاشتیم تا کرم او چه می‌کند؟ مردانه‌وار روی به کارزار کفّار آوردند و در اثنای قتال که زید بن حارثه شهید شد جعفر بن أبی طالب علم برداشت و از مرکب پیاده شد، اسب را پی کرد و اوّل اسبی که در اسلام پی کردند آن بود آنگه به محاربه مشغول شد ضربتی بر دست راستش زدند چنانچه از تن وی جدا شد علم را به دست چپ گرفت آن را نیز بینداختند علم را به بازوی خود نگاهداشت مردی از رومیان او را زخمی زد که از پای درآمد و در صحاح اخبار وارد شده که حق تعالی پیغمبر خود را بر احوال اهل موته اطلاع داد و زمین را مرتفع گردانید تا معرکه محاربه ایشان را دید و یاران را خبر داد از اهل موته و فرمود که زید بن حارثه علم برداشت و شربت شهادت چشید پس جعفر بن ابی طالب را مرگ فرا گرفت و به مرتبه شهادت رسید و پس از او ابن رواحه لوا برداشته جرعه فنا چشید این سخن می‌فرمود و قطرات اشک از دیده مبارکش می‌بارید و فرمود که جعفر به بهشت درآمد و حق تعالی دو بال از یاقوت سرخ به عوض دو دست وی که انداخته بودند به وی ارزانی داشت که هرکجا می‌خواهد طیران می‌نماید.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:119

و از مرتضی علی منقول است که رسول خدای (صلی اللّه علیه و آله و سلم) فرمود: «که جعفر را دیدم در بهشت بر مثال ملکی که پرواز می‌کرد»
آورده‌اند که وی را به خواب دیدند که در جنّت با مرغان بهشتی پرواز می‌کرد از این جهت وی را جعفر طیّار گفتند و مرتضی علی علیه السلام در شعر فرموده.
و جعفر الّذی یضحی و یمسی‌یطیر مع الملائکه ابن أمّی یعنی آن جعفری که بامداد و شبانگاه با ملائکه طیران می‌کند پسر مادر من است یعنی برادر من و در بعضی از قصص آورده‌اند که جعفر را در آن جنگ پنجاه زخم رسیده بود بر طرف پیش او. همین که در آن معرکه بیفتاد و هیچ‌کس از کافران به واسطه هیبت و سطوتی که از وی مشاهده می‌رفت گردوی نیارستند گشت، تا سر مبارک او را ببرند جمعی حمله کرده او را به نیزه از زمین در ربودند در این محل خواجه عالم در مدینه بر منبر بود و رفع حجب شده آن معرکه را مشاهده می‌کرد و همین که جعفر را به نیزه از زمین برداشتند روی مبارک به آسمان کرد و گفت الهی پسر عمّ مرا رسوا مساز حق سبحانه در همان ساعت او را دو بال بخشید تا از سر نیزه‌های کافران پرواز نمود به روضه فردوس پرید و از این است که او را طیّار گویند و هرگاه صحابه تحیّت پسر وی به جای آوردندی گفتندی السّلام علیک یا ابن ذی الجناحین منقول است که حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله بعد از مشاهده حال جعفر به خانه وی آمد و اسماء بنت عمیس را که زوجه جعفر بود طلبید و پرسید که کودکان جعفر کجایند؟ ایشان را به نزد من آر اسماء ایشان را به نزد حضرت برد آن حضرت ایشان را ببوسید و ببوئید و در برشان گرفت و در کنار خود نشاند و آب از دیده آن حضرت می‌چکید اسماء گفت یا رسول اللّه فرزندان جعفر را چنان می‌نوازی که یتیمان را بنوازند و با ایشان آن معامله می‌کنی که با بی‌پدران کنند مگر از جعفر خبری آمده است و او را حالی افتاده؟ حضرت فرموده که آری او را شهید ساختند اسماء از غایت بی‌خودی فریاد کرد و زنان بر او جمع شدند آغاز گریه و زاری کردند رسول (صلی اللّه علیه و آله) ایشان را تسلّی داده به صبر فرمود آورده‌اند که حضرت از آنجا برخاست و با چشم پرآب به منزل فاطمه تشریف فرمود دید که فاطمه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:120

می‌گرید و می‌گوید وا عمّاه! پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: که: «علیّ مثل جعفر فلتبک الباکیه» یعنی اگر گرینده‌ای بگرید سزاوار است بر مثل جعفر بگرید.
حیران شده‌ام که در غمت چون گریم؟از ابر بهار باری افزون‌گریم
گردیده ز بهر دیگران گرید آب‌بهر تو من خسته‌جگر خون گریم و از عبد اللّه جعفر مرویست که گفت من یاد دارم که آن سرور به خانه ما آمد و تعزیت پدرم رسانید و دست بر سر من و برادرم فرود آورد و بوسه بر روی من و برادرم نهاد و اشک از چشمش روان بود به حیثی که محاسن مبارکش متقاطر می‌شد و فرمود که بار خدایا جعفر به بهترین ثوابی رسید اکنون تو خلیفه وی باش در ذریّت وی به بهترین خلافتی که با یکی از بندگان به جای آوردی و بعد از سه روز باز به خانه ایشان رفت و فرزندان جعفر را بنواخت و دلداری نمود و حلّاق را طلبید تا سر ایشان را بتراشد و فرمود اما محمّد بن جعفر به عمّ من ابی طالب شبیه است و امّا عون بن جعفر در خلق و خلق به پدر خود ماند و دعای خیر در شأن عبد اللّه به تقدیم رسانید آورده‌اند که مادر ایشان می‌گریست و از یتیمی ایشان یاد می‌کرد و از بی‌کسی ایشان می‌نالید آن حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود أ تخافین علیهم و أنا ولیّهم فی الدّنیا و الآخرة آیا می‌ترسی بر فرزندان جعفر و حال آنکه من یار و مددکار و متولّی کار ایشانم در دنیا و آخرت و جعفر را هفت پسر بود دو تن از ایشان که عون و محمّد اصغر بودند در کربلا با پسر عمّ خود امام حسین (ع) شربت شهادت نوش فرمودند چنانچه بعد از این در واقعه جانسوز غم اندوز کربلا که سبب بکاء و موجب اندوه و عناست مذکور خواهد شد.
سوراخ می‌شود دل ما چون گل حسین‌هر جا که ذکر واقعه کربلا رود
آخر روا بود که ز سنگین دلان شام‌بر اهل بیت این همه جور و جفا رود دیگر ابتلای آن حضرت به وفات فرزندش ابراهیم بود و ابراهیم در مدینه به سال هشتم از هجرت در ذی الحجّه متولد شد از ماریه قبطیّه و قابله‌اش سلمی آزاد کرده حضرت رسول خدا بود، شوهر خود ابو رافع را خبردار گردانید که ماریه پسری آورده ابو رافع بشارت به حضرت (صلوات اللّه و سلامه علیه) رسانید و آن سرور به مژدگانی آن
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:121

خبر بنده‌ای به ابو رافع بخشید، و هم در آن شب او را ابراهیم نام نهاد جبرئیل آمد و گفت السّلام علیک یا ابا ابراهیم حضرت بدین سبب شادمان گشت و دایه‌ای برای وی مقرّر فرمود و ابراهیم قریب به یک سال و نیم به زیست و در سال دهم از هجرت وفات یافت و پیمبر از موت وی بسیار اندوهناک گشت و به صحّت رسیده که چون خبر به نزد آن حضرت آوردند که ابراهیم در سکرات است آن سرور نزد دایه وی آمد و در آن وقت عبد الرحمن بن عوف همراه حضرت بود و ابراهیم در کنار مادر قرار داشت حضرت پیغمبر وی را فرا گرفت و چون به آن حالش بدید اشک در چشم مبارکش روان شد عبد الرحمن گفت یا رسول اللّه! تو نیز گریه می‌کنی؟ نه نهی کرده بودی از گریه بر میّت حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: ای پسر عوف نهی کرده‌ام از روی و موی کندن و جامه پاره کردن و طپانچه بر رخساره زدن أمّا آب چشم اثر رحمتست و هر که رحم نکند بر وی رحم نکنند آنگاه فرمود: که ای ابراهیم اگر نه آن بودی که موت امریست حق و وعده صدق و آخر ما عن‌قریب به اوّل ملحق خواهد شدن هرآینه که بر تو بیشتر از این حزین می‌شدم آنگاه فرمود العین تدمع دیده اشک می‌بارد و القلب یحزن و دل اندوهناک می‌شود و لا نقول إلّا ما یرضی ربّنا و نمی‌گوئیم سخنی مگر آنچه پسندد پروردگار ما و انّا بفراقک یا ابراهیم لمحزونون و ما به فراق تو ای ابراهیم هرآینه اندوهناکیم و چگونه کسی در فراق جگرگوشه خود اندوهناک نبود چه او جزویست از والدین و در قطع جزو هرآینه کلّ را ملال و کلال می‌رسد.
دل ز پیوند کسان برداشتن آسان بودلیک از پیوند جان خود بریدن مشکلست در شواهد النبوة و دیگر کتب سیر مذکور است که روزی پیغمبر صلی اللّه علیه و آله امام حسین را بر ران راست خود نشانده بود و پسر خود ابراهیم را بر ران چپ جبرئیل علیه السلام فرود آمد و گفت یا حبیب اللّه! خدای تعالی این هر دو را برای تو جمع نخواهد کرد و یکی را از تو بازخواهدستد اکنون تو اختیار کن هر کدام که خواهی تا خدای به جوار رحمت خود برد رسول صلی اللّه علیه و آله فرمود که اگر حسین وفات کند در فراق وی هم جان من بسوزد و هم دل علی ملول شود و هم جگر فاطمه ریش
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:122

گردد و هم برادرش حسن را اندوه رسد و اگر ابراهیم برود بیشتر الم بر جان من باشد من ألم خویش را اختیار کردم بر ألم ایشان و بعد از سه روز إبراهیم وفات کرد و هرگاه که حسین پیش پیغمبر آمدی وی را بوسه دادی و گفتی مرحبا به کسی که من فرزند خود ابراهیم را فدای وی کردم پس با چنین کس چنان خواریها چگونه روا باشد؟ در کنز الغرائب آورده که روزی امام حسین پیش حضرت رسول بود و می‌خواست که به خانه رود باران می‌بارید حضرت در حسین نگریست او را ملول دید فرمود که ای جان جد چرا ملولی؟ گفت دلم به جانب برادر و مادر می‌کشد و آرزوی دیدار ایشان دارم و باران مرا از رفتن بازمی‌دارد حضرت رسول دعا فرمود تا باران به ایستاد و حسین به خانه بازرفت آن حضرت صلی اللّه علیه و آله قطرات باران بر جگرگوشه خود روا نمی‌داشت تیرباران زهرآلود بر وجود نازنین او کی روا بود.
گلبرگ سینه وی از آسیب خار تیزمانند جیب غنچه شده چاک ای دریغ
از خاک سرو ناز برآید کشیده قدسرو قدش فرو شده در خاک ای دریغ
دیدند غرق خون رخ او را ملائکه‌گفتند در صوامع افلاک ای دریغ ای دریغ و درد که تا قیام قیامت این ماتم در میان ماتم‌زدگان امّت باقی خواهد بود و هر سال که ماه عاشورا درآید مصیبت داران حسین را درد بر درد خواهد افزود حق سبحانه غم دوستان را شادی آخرت گرداند تا روح مقدس امام و سایر شهدا از ما خشنود باد.
یا رب نظر لطف عطا کن ما راداریم دل خسته دوا کن ما را
هر چند گنهکار و پریشان حالیم‌در کار شهید کربلا کن ما را
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:123

باب سوّم در رحلت حضرت سیّد المرسلین علیه أفضل صلوات المصلّین

پستارسال شده در: يکشنبه اکتبر 15, 2017 6:17 am
توسط pejuhesh232
باب سوّم در رحلت حضرت سیّد المرسلین علیه أفضل صلوات المصلّین و علی عترته و أسرته أجمعین‌

بر خواطر زاکیه عقلای عالم، و ضمایر صافیه فضلای بنی آدم، وضوح تمام و ظهور لا کلام دارد که لباس حیات آدمیان مستعار است، و اساس عمر ایشان به غایت ناپایدار، لیالی و ایّام منازل مسافران راه دور و دراز عقبی است، و شهور و اعوام مراحل گذرندگان بادیه خونخوار بنای ساحت ربع مسکون منهل خداع است، و محدّد حدود فلک نیلگون منزل وداع بساط بسیط گیتی دامگاه فناست، نه آرامگاه بقا و مخادع غرور است، نه مرابع سرور، قنطره عبور است، نه منظره قصور، مخاوف فرار است نه مواقف قرار، ممکن بوار است نه مسکن مسار، منزّهات بقاع او مراحل گذرست و مستحسنات رباع او منازل سفر.
گنج أمان نیست در این خاکدان‌مغز وفا نیست در این استخوان
آنچه در این مایده خرگهیست‌کاسه آلوده و دست تهیست
هر که درو دید دهانش به دوخت‌و آنکه از او گفت، زبانش به سوخت ای عزیز! گل این جهان رفیق خار است، و حالش قرین خمار، گنجش به رنج پیوسته،
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:124

عیشش به طیش بازبسته، راحتش باز حمت همخانه، محبّتش با محنت در یک کاشانه، قربتش با کربت آمیخته، و مسرّتش با مضرّت درآویخته، نوش لطفش با نیش قهر است، و اثر تریاقش با ضرر زهر، وفاقش به انفاق هم وثاقست، و تلاقش را با افتراق اتّفاق، عشرتش بی‌عسرت وجود نگیرد، و فرحش بی‌ترح وقوع نپذیرد.
جهان را هر گلی بر نوک خاریست‌خزانی از پی هر نوبهاریست
وصال غنچه، بی‌خار جفا نیست‌چراغ لاله، بی‌باد فنا نیست
جهان گر گنج دارد مار با اوست‌و گر خرما نماید خار با اوست
گر از وی لطف جوئی، قهر یابی‌و گر تریاق خواهی، زهر یابی
نه سروی در چمن بینم نه شمشادکه آن از ارّه دهرست آزاد کدام سرو سهی در چمن دهر بالا کشید که به أرّه فوات سرو شاخش را بر خاک هلاک نینداختند؟ و کدام نهال تازه در گلشن حیات نشو و نما یافت که به تیشه ممات بیخ آن را منقطع نساختند؟
کدامین سرو را داد او بلندی‌که بازش خم نکرد از دردمندی هر که از دروازه عدم، قدم در فضای صحرای وجود نهاد، بی‌شبهه او از رخنه فنا بیرون باید رفت، و هر که رخت آمال و امانی، به کشور زندگانی کشید بالضّروره متاع جان بی‌بدل را به تمنّاچی اجل باید سپرد.
آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست‌پنداشت که مهلتی و تأخیری هست
گو میخ مزن که خیمه می‌باید کندگو بار منه، که رخت می‌باید بست هر سحرگاه منادیان بارگاه قضا ندای دل‌گزای کلّ مخلوق سیموت به گوش هوش عالمیان فرو خوانند، و هر صبحدم داعیان بارگاه قدر صدای مشقّت انتمای و کلّ مرزوق سیفوت به اسماع جهانیان رسانند یعنی هر آفریده‌شده‌ای زود باشد که بمیرد و هر روزی خورنده‌ای اندک زمانی را سمت فوت و فنا پذیرد پس ای خفتگان زمانه! بیدار شوید که مرگ در کمین است. و ای مستان شبانه هشیار گردید که رجوع به ربّ العالمین است ای مغرورشدگان به سرور ایّام زندگانی، گوش به خود دارید که هر کمالی را زوالی در عقبست، ای
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:125

مسرورگشتگان به نیل آمال و امانی هوش به تن آرید که ایام حیات را زمان ممات در قفاست.
که می‌نهد قدم اندر سرای کون و فسادکه بازروی به راه عدم نمی‌آرد هیچ خانه‌ای دیده‌ای که از روزنه آن دود مرگ برنیاید؟
و هیچ ایوانی شنیده‌ای که شرفه شرف او، به قهر اجل از پای در نیاید؟ هیچ مجلس وصلتی بوده که آوازه لَقَدْ تَقَطَّعَ بَیْنَکُمْ «1» بر آن نخوانده‌اند؟ و هیچ دوستی دیده‌ای که آواز هذه فراق بینی و بینک بدو نرسانده‌اند نیل رحیل کلّ شی‌ء هالک بر چهره ادانی و اقاصی کشیده‌اند و غبار کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ «2» بر مفارق اسافل اعالی فشانده همه را بار فوات کشیدنی است و جمله را شربت فنا چشیدنی، خاقان و امیر و سلطان و وزیر و منشی و دبیر و غنی و فقیر و صغیر و کبیر و جوان و پیر و عالم و جاهل و عاقل و غافل و ناقص و کامل و قائم و قاعد و هابط و صاعد و خفته و بیدار و مست و هشیار و قوی و ضعیف و وضیع و شریف و موحّد و ملحد و مقرّر و جاحد و فاسق و زاهد و کامل و جاهل، همه در قبضه این بلا و چنگال این عنا برابرند
در بارگاه حشر چه سلطان چه بینوابر آستان مرگ چه دربان، چه پادشاه اگر درین جهان کسی را حیات أبد میسّر و بقای سرمد متصوّر بودی، آن خلعت با قیمت بر قامت استقامت انبیاء و رسل که هادیان مسالک و سبلند راست آمدی، و اگر أجل کسی را مهلت دادی و باب بقا بر روی کسی گشادی بایستی که سیّد أنبیا و سند اصفیا که منشور کرامت بی‌غایتش به توقیع وقیع وَ لکِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِیِّینَ «3» موضح و موشّح، جام فوات ننوشیدی، و جامه ممات نپوشیدی؟ حق سبحانه و تعالی جهت تسلّی این امّت عالی همّت، رقم موت بر صحیفه شریفه حیاتش کشید که إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ «4» و به واسطه دفع توهّم بقا در دنیای دغا این خطاب مستطاب به گوش هوشش رسانید که وَ ما جَعَلْنا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِکَ الْخُلْدَ «5»: یعنی ما ندادیم و مقرّر نکردیم هیچ بشری
______________________________
(1)- سوره انعام، آیه: 94.
(2)- سوره الرحمن، آیه: 26.
(3)- سوره احزاب، آیه: 40.
(4)- سوره زمر، آیه: 40.
(5)- سوره الأنبیاء، آیه: 34.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:126

را پیش از تو رتبه جاوید بودن در دنیا. تمام انبیا و ازکیاء و اولیا و اصفیاء و غیر ایشان که پیش از تو بوده‌اند شربت مرگ چشانیدیم و ندای قُلْ یَتَوَفَّاکُمْ مَلَکُ الْمَوْتِ «1» بدیشان شنوانیدیم. أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ الْخالِدُونَ؟ «2» آیا اگر تو بمیری این دیگران که هستند باقی خواهند ماند نی‌نی کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ* «3» هر نفسی چشنده مرگست.
گیرد قرار در رحم خاک عاقبت‌هر نطفه‌ای که آمده از صلب آدم است
کاخ فلک پر است ز ذکر گذشتگان‌لیکن کسی که گوش کند این صدا کم است پس ارباب مصائب و رزایا و اصحاب نوایب و بلایا، اگر در واقعه هایله انتقال سیّد المرسلین و حادثه نازله فوت و ارتحال خاتم النبیّین (علیه افضل صلوات المصلّین) به واجبی تأمل نمایند و دل و جان دردمند و روح روان مستمند ایشان با صبر و رضا قرین و با اطمینان و تسلّی همنشین گردد و اندیشه مرگ و خوف فناء بر ایشان آسان شود.
و لو کان إنسان یدوم بقاؤه‌لما مات خیر المرسلین محمّد (ص)
اندیشه ز مرگ مصطفی باید کردشادی و طرب جمله رها باید کرد
چون سیّد هر دو کون جاوید نماندما را طمع خام چرا باید کرد؟ ای عزیز! چون ایّام غم انجام عاشورا محل ماتم و بکاست اگر دو سه کلمه از وفات حضرت سیّد کائنات (علیه افضل الصلاة) به زبان قلم بر صحیفه بیان سمت تحریر یابد دور نمی‌نماید آورده‌اند که در سال دهم از هجرت که آن حضرت حجّة الوداع أدا فرمود در روز عرفه در ساحت عرفات این آیه فرود آمد الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ امروز دین شما را برای شما کامل گردانیدم وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی «4» و نعمتهای خود را بر شما تمام ساختم پیغمبر را مضمون آیه رایحه انتقال به روضه دار الوصال به مشام جان رسید چه هر چیز که رقم کمال بر او کشیده شد آفت زوال در عقب دارد.
چو آفتاب به نصف النّهار یافت کمال‌مقرّر است که رو می‌نهد به صوب زوال
______________________________
(1)- سوره سجده، آیه: 11.
(2)- سوره انبیاء، آیه: 34.
(3)- سوره آل عمران، آیه: 180.
(4)- سوره المائده، آیه 3.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:127

آورده‌اند که حضرت در آن خطبه که می‌خواند فرمود که فراگیرید از من مناسک خود را که شاید نبینم شما را بعد از این سال.
و منقولست که در خطبه روز عرفه فرمود که از من پرسیده خواهید شد یعنی فردای قیامت از شما خواهند پرسید که محمّد (ص) با شما چگونه زندگانی کرد؟ شما در جواب چه خواهید گفت گفتند گواهی خواهیم داد که ادای رسالت و امانت کردی و آنچه شرط ارشاد و نصیحت بود به جای آوردی پس آن حضرت انگشت سبابه خود را به جانب آسمان برداشت و به سوی زمین فرود آورده گفت: اللّهم اشهد بار خدایا گواه باش و بعد از آنکه از حجّ مراجعت فرمود در اثنای طریق، به منزلی فرود آمد که آن را غدیر خم گفتندی و در نواحی جحفه واقعست و آنجا نماز پیشین در اوّل وقت اداء فرمود بعد از آن روی به یاران کرد و گفت أ لست اولی بالمؤمنین من أنفسهم؟ آیا من نیستم سزاوارتر به مؤمنان از نفسهای ایشان همه گفتند «بلی یا رسول اللّه» همچنین است که می‌فرمائی و تو اولی از ما بمائی پس گفت من کنت مولاه فهذا علیّ مولاه هر که من مولای اویم این علی مولای اوست.
در روایتی آن است که فرمود که خدای تعالی مولای منست و من مولای جمعی مؤمنانم بعد از آن دست مرتضی علی به گرفت و فرمود که هر که: «من مولای اویم پس علیّ بن ابی طالب مولای اوست» پس از آن پنج دعا در شأن مرتضی علی علیه السلام به تقدیم رسانید و گفت اللهم وال من والاه بار خدایا دوست دار هر که علی را دوست دارد و عاد من عاداه و دشمن دار هر که علی را دشمن دارد و أنصر من نصره و یاری ده هر که علی را یاری دهد و أخذل من خذله و فروگذار هر که علی را فرو گذارد و ادر الحقّ معه حیث کان و حق را با او دار، هر جا باشد مروی است که عمر (رضی اللّه عنه) برخاست و دست مرتضی علی بگرفت و گفت «بخّ، بخّ یا بن أبی طالب» نیکوئی و خرّمی باد ترا ای پس ابو طالب! «أصبحت مولی کلّ مؤمن و مؤمنه» بامداد کردی و مولای همه مؤمنین و مؤمناتی و این سه بیت از روضة الأحباب «1» به جهت مناسبت اینجا نقل افتاد.
______________________________
(1)- فارسی است از عطاء اللّه شیرازی از علمای اهل سنّت.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:128

رو از برای سر دین خویش، تاجی سازز خاک پای جوانمرد، وال من والاه
ز دل عداوت او دور دار تا نخوری‌ز تیغ لفظ نبی زخم عاد من عاداه
گواه پاکی اصلت ولای شاهی دان‌که بر کمال معانیش هل اتی است گواه و بوقت نقل این حدیث در درج الدّرر آورده است، که از فحوای این خبر معتبر معلوم می‌شود که دوستی مهر سپهر لا فتی یعنی علیّ مرتضی در کمال ایمان دخل تمام دارد و بغض او و اولاد او عیاذا باللّه شخص را در سلسله هالکان می‌اندازد
هر که را هست با علی کینه‌در سخن حاجت درازی نیست
نیست در دستش آستین پدر «1»دامن مادرش نمازی نیست و روایتی آن است که به همین وقت در غدیر خم فرمود که گوئیا مرا به عالم بقا خوانده‌اند و من اجابت نمودم بدانید که من در میان شما دو امر مهم و عظیم می‌گذارم یکی از دیگری بزرگتر است قرآن و اهل بیت من، ببینید و تأمّل و احتیاط کنید که بعد از من با آن دو امر چگونه سلوک خواهید کرد؟ و رعایت حقوق آن به چه کیفیّت به جای خواهید آورد؟ و آن دو امر از یکدیگر جدا نخواهند شد تا در لب حوض کوثر به من رسند بزرگی فرمود که حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) امّت را به حوض کوثر وعده می‌داده و بعضی از این امّت بی‌حمیّت جگرگوشگان را گرسنه و تشنه به شربت زهر و ضربت قهر، هلاک کردند.
ای به جای تو من وفا کرده‌تو مکافات آن جفا کرده
بوده بیگانه و ترا با حق‌به نصیحت، من آشنا کرده
من ترا چون به حشر تشنه شوی‌وعده شربت صفا کرده
در مکافات تو حسین مرابه غم آب مبتلا کرده
آن حسینی که جبرئیل او راهرکجا دیده مرحبا کرده
فاطمه از برای تربیتش‌صد سحرگاه ربّنا کرده
______________________________
(1)- یعنی پدر نداشته است و از مادر هر جائی به دنیا آمده است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:129

در مقتل نور الائمّه خوارزمی آورده که وقتی حسین با کودکان در محلّه‌ای از محلات مدینه بازی می‌کرد و خواجه عالم (صلی اللّه علیه و آله و سلم) از گوشه‌ای درآمد و قصد کرد تا حسین را به گیرد حسین در میان کودکان می‌گریخت و خواجه از پی او می‌تاخت و او را به چپ و راست می‌انداخت حضرت گفت حسینا این چه گریزپائیست حسین گفت شاها نمیگریزم ترا به جست و جوی آرم معشوق که از جوینده گریز می‌کند نه فکر پرهیز می‌کند بلکه عاشق را در طلب خود تیز میکند.
القصّه خواجه عالم او را بگرفت و تنگش در کنار کشید و دست دعا برآورد که اللّهم إنی أحبّه فأحبّه و احبّ من یحبّه! بار خدایا من حسین را دوست می‌دارم تو هم او را دوست دار و دوست دار کسی را که دوست دارد او را در آن ساعت از عالم غیب پیام رسید که ای حبیب من! این جگرگوشه تو بر تابه گرم کربلا بریان خواهد شد و آب ازین ریحانه گلشن نبوّت بازخواهندگرفت و بر درگاه ما لب تشنه دوست دارند و در راه ما رخساره به خون‌آلوده طلبند مقرّبان ما سوگند به سرهای بریده محبان خورند لا جرم او و پدر و برادر او به سعادت شهادت بدرگاه ما خواهند آمد «علیّ بضربة و حسن به بشربة حسین بحربة».
آن یکی را ضربت تیغ بلا بر فرق سرو آن دگر را شربت زهر عنا در کام دل
دیگری با حلق تشنه خورده تیغ آبدارخاک دشت کربلا از خون پاکش گشته گل آورده‌اند که در ایام منا در حجّة الوداع سوره کریمه إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ فرود آمد حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) به جبرئیل گفت: ای برادر! گوئیا که مرا خبردار می‌گردانند که از این عالم می‌باید رفت. جبرئیل گفت یا رسول اللّه و للآخرة خیر لک من الأولی هرآینه عالم بقا تو را بهتر است از دار فنا آن حضرت بعد از نزول این سوره در کار آخرت بیشتر جلد و جهد می‌فرمود و کلمات سبحانک اللّهم اغفر لی انّک انت التوّاب الرحیم تکرار می‌نمود گفتند یا رسول اللّه! چونست که این کلمات را بسیار می‌گوئی؟
فرمود که بدانید و آگاه باشید که مرا به عالم بقا خوانده‌اند و در گریه شد گفتند ای سیّد سرور از مرگ می‌گریی و به تحقیق که آمرزیده است حق سبحانه تعالی گذشته و آینده تو را فرمود کجاست هول اطّلاع بر فوت و تنگی قبر و تاریکی لحد و احوال قیامت.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:130

یعنی این همه می‌باید دید و می‌باید کشید و مقرّر است که این سخن برای ارشاد و تنبیه سائلان می‌فرمود وگرنه آن حضرت از این خطرات سالم و ایمن بود.
و منقولست که سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله و سلم) از فحوای سوره فتح و مضمون آیه الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی «1» خبر ارتحال از این عالم بی‌ثبات سریع الزوال دریافت و شعشعه آفتاب شوق رب الأرباب و ذوق مراجعت به وطن اصلی و خیر المآب از مطلع ارجعی الی ربّک بر نفس مقدّس او تافت به یک ماه پیش از آنکه وفات کند خواصّ اصحاب را به خانه طلبید و چون نظر مبارکش بر ایشان افتاد قطرات عبرات از چشمه چشم مبارک بگشاد و همانا که آن از غایت رحم و شفقت آن حضرت بود بر یاران که ایشان را تحمّل بار هجران و طاقت وداع آن جان جهان چگونه تواند بود؟
وداع یار و دیارم چو بگذرد به خیال‌شود منازلم از آب دیده مالامال
میان آتش سوزنده ممکنست آرام‌ولی در آتش هجران قرار و صبر، محال پس از سر اهتمام به جهت حضّار مجلس بساط دعا بگسترانید و فرمود:
«مرحبا بکم» فراخی عیش و دوام جمعیّت و کمال نعمت به شما واصل باد
«و حیّاکم اللّه بالسلام» و تحیت گوید خدای شما را به سلام که دلیل سلامت و وسیله کرامت است.
«جمعکم اللّه» جمع دارد خدای شما را و از تفرقه محفوظ سازد.
«رحمکم اللّه» رحمت کند خدا مر شما را و مهربانی درباره شما پاینده دارد
«حفظکم اللّه» شما را از آفات و مخافات نگهدارد.
«جبرکم اللّه» شکستگیهای شما را به درستی مبدّل کند.
«نصرکم اللّه» و در همه احوال شما را یاری و نصرت دهد
«رفعکم اللّه» منزلت شما رفیع گرداند.
«وفّقکم اللّه» توفیق رفیق روزگار شما سازد.
______________________________
(1)- سوره مائده، آیه: 3.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:131

«قبلکم اللّه» شما را شرف قبول ارزانی دارد.
«هداکم اللّه» شما را به راه هدایت بدارد.
«آواکم اللّه» در کنف لطف و پناه فضل خود جای دهد.
«وقاکم اللّه» نگهدارد و حمایت کند شما را.
«سلّمکم اللّه» از هر چه نباید و نشاید به سلامت دارد.
«رزقکم اللّه» از خزانه فضل بی‌زوال شما را روزی دهد.
وصیّت می‌کنم شما را به تقوی و پرهیزکاری و شما را به خدا می‌سپارم و حق تعالی را بر شما خلیفه خود می‌گردانم و می‌ترسانم شما را از عقاب ربّ الأرباب به درستی که من از او نذیر نبینم میباید که در طریق کبر و علوّ بر بندگان خدا غلوّ ننمائید و در بلا و فتنه و عدوان نگشائید که حق تعالی فرمود: که سرای آخرت یعنی نعیم را آماده کرده‌ایم برای کسانی که نخواهند تکبّر و سربلندی در زمین و نه تباهی و طغیان را و عاقبت پسندیده مر متّقیان راست ...
اصحاب را از این کلمات با برکات چنان مفهوم شد که سیّد عالم یاران را وداع می‌فرماید و این همه مبالغه به واسطه قرب سفر آخرت می‌نماید گفتند یا رسول اللّه! وقت رحلت تو کی خواهد بود؟ و اجل مسمّی کدام زمان روی خواهد نمود؟ فرمود که هنگام فراق نزدیک رسیده و زمان بازگشت به خدا و وصول به سدرة المنتهی و رجوع به جنّة الماوی و رفیق اعلی گفتند یا رسول اللّه غسل تو که به جا می‌آورد؟ و بدان وظیفه که قیام نماید؟ فرمود که از مردان اهل بیت من آن کس که به من نزدیک‌تر است گفتند در چه جامه تو را کفن کنیم؟ فرمود در جامه‌ها که پوشیده‌ام اگر خواهید یا در جامه‌های مصری یا در حلّه‌های یمنی یا در جامه‌های سفید. گفتند یا رسول اللّه که بر تو نماز گزارد؟ و همه در گریه افتادند حضرت نیز به گریه درآمد و گفت صبر کنید و جزع منمائید که رحمت خدا بر شما باد! و گناهان شما را بیامرزد! و شما را از قبل پیغمبر شما جزای خیر دهاد! و چون مرا بشوئید و کفن کنید همچنان جنازه را درین خانه بر کنار قبر بگذارید و همه بیرون روید و بدانید که اوّل کسی که بر من نماز گزارد دوست من جبرئیل خواهد بود پس میکائیل آنگه اسرافیل و بعد از ایشان ملک الموت با گروه انبوه از ملائکه پس از ایشان
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:132

شما فوج فوج درآئید و بر من نماز گزارید و ابتدا به نماز بر من مردان اهل بیت، کنند بعد از ایشان زنان اهل بیت آنگاه سایر مؤمنان گفتند یا رسول اللّه که شما را در قبر گذارد؟
فرمود که اهل بیت طیّبین من با گروهی از ملائکه مقرّبین که ایشان شما را بینند و شما ایشان را نبینید پس حاضران را به خیر یاد کرد و گفت سلام من برسانید بدان جماعت از یاران که غایبند و هر کس که پیروی دین من کند تا روز قیامت او را از سلام من محظوظ و مخصوص سازید و به تحف تحیّت همه را بنوازید.
روزی که ز تو سلام باشد ما راآن روز فلک غلام باشد ما را بعد از تمهید قواعد وصیّت سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله) مترصّد می‌بود که آیا کی باشد که ایّام فانی این جهان به انجام رسد و نفس مطمئنّه را از حضرت جلال احدیت مژده فادخلی فی عبادی پیغام رسد تا در شب چهارشنبه بیست و هشتم ماه صفر در سال یازدهم هجرت به زیارت گورستان بقیع توجّه فرمود و گویند ابو مویهبه در آن شب ملازم آن حضرت بود ابو مویهبه گوید که آن حضرت به جهت اهل مقبره بقیع زمانی طویل، استغفار نمود و چندان دعای خیر کرد بر ایشان که آرزو بردم که کاش من از اهل آن گورستان بودمی تا شرف آن دعا دریافتمی آنگاه روی به من کرد و گفت ای ابو مویهبه! خزاین دنیا را بر من عرض کردند و مرا مخیّر ساختند میان آنکه در دنیا باقی باشم و بعد از آن به بهشت روم و میان لقای پروردگار خود بعد از آن بهشت به درستی که من لقای پروردگار خود و بهشت را اختیار کردم منقولست که شبی آن حضرت مأمور شد که به بقیع رود و جهت اهل آن مقبره استغفار کند حضرت چنان کرد و بازگشت و در خواب شد و باز با وی گفتند که برو و از برای اهل بقیع استغفار کن باز برفت و طلب آمرزش نمود و بازآمد و به استراحت مشغول گشت با وی گفتند برو و برای شهدای أحد دعا کن حضرت به أحد رفت و در شأن شهدای احد دعا کرد و نماز گزارد بعد از هشت سال که از واقعه احد گذشته بود (مراد آن است که ایشان را دعای خیر کرد و آمرزش طلبید) و در این اوقات گوئی وداع أحیا و اموات می‌فرمود روز دیگر آن حضرت صلی اللّه علیه و آله را صداع طاری گذشته سر خود را به عصابه بر بست و آن
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:133

روز نوبت میمونه بود چون مرض اشتداد یافت زوجات مطهّرات همه آنجا جمع شدند حضرت فرمود که این انا غدا؟ من فردا کجا خواهم بود و این سخن را مکرر می‌ساخت فاطمه زهرا با امّهات مؤمنان گفت که پیغمبر (ص) را مشقّت خواهد رسید که هر روز به خانه یکی از شما تردّد کند همه به یک خانه راضی شوید ایشان به خانه عایشه راضی گشتند پس آن حضرت از خانه میمونه بیرون آمد دستی به دوش مرتضی علی و دست دیگر بر دوش فضل بن عبّاس نهاده پاهای مبارک به زمین می‌کشید تا به حجره عایشه آمد و در آنجا بستر مرض بینداخت و سایر زوجات آن سرور، آنجا به خدمت وی قیام نمودند و مرض آن حضرت روی به شدّت و صعوبت نهاد و تبی عظیم طاری شد.
عبد اللّه بن مسعود (رضی اللّه عنه) گوید: که درآمدم به نزد رسول (صلی اللّه علیه و آله) در حالتی که تب داشت دست بر وی نهادم چنان گرم بود که دستم تحمّل حرارت نکرد گفتم یا رسول اللّه تبی به غایت گرم داری؟ فرمود که آری به درستی که تب من چنان است که دو مرد را از شما گیرد گفتم پس ترا دو اجر باشد فرمود که آری به خدائی که نفس و تن من به دست قدرت اوست که هیچ احدی بر روی زمین نبود که ایذای از مرض و غیر آن بدو رسد إلّا آنکه خدای تعالی گناهان وی را بریزاند چنانکه درخت برگهای خود را می‌ریزاند.
و منقول است از ابو سعید خدری (رضی اللّه عنه) که گفت درآمدم نزد آن حضرت (صلی اللّه علیه و آله) و قطیفه‌ای بر خویش پوشیده بود و حرارت تب وی را از بالای قطیفه در می‌یافتم و دست تحمّل آن نداشت که بی‌واسطه به بدن آن سرور رسانم از روی تعجّب سبحان اللّه! می‌گفتم فرمود که هیچ احدی را بلائی سخت‌تر از انبیاء نیست و چنانکه بلای ایشان مضاعف است اجر ایشان هم مضاعف است و بعضی از ایشان را حق تعالی مبتلا ساختی به فقر و درویشی تا به حدّی که از ملبوس قادر نبودی بر غیر یک قبا، که شب و روز همان پوشیدی و فرح أنبیا به بلا زیاده بودی از فرح شما به عطا. آری محبّان راه و مقرّبان درگاه را زخمی که از دوست رسد عین مرهم است و المی که برای دوست کشند عین عطا و کرم.
المی کز برای دوست کشم‌راحت جان مبتلای من است
زخم او مرهم است بر دل من‌درد او شربت دوای من است
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:134

و در همین باب گفته‌اند:
من خار غمش به صد گلستان ندهم‌خاک قدمش به آب حیوان ندهم
دردی که مرا در غم او حاصل شدآن درد به صد هزار درمان ندهم مادر بشر بن البراء گوید: بر رسول خدای درآمدم در مرض موت و تبی در غایت حرارت داشت گفتم یا رسول اللّه هرگز بر هیچ کس مثل این تب گرم که بر بدن تست نیافته‌ام. فرمود برای چنین است که اجر ما مضاعف است ای امّ البراء! مردم در باب مرض من چه می‌گویند گفتم می‌گویند مرض آن حضرت ذات الجنب است فرمود که سزاوار لطف و کرم الهی نیست که آن مرض را بر پیغمبر خویش مسلّط کند چه آن زحمت از همزات شیطان است و شیطان را بر من استیلا نیست و لیکن این مرض من اثر آن گوشت زهرآلود است که با پسر تو در خیبر خوردیم و به هر چند وقت ألم آن بر من تازه می‌شود و این زمان وقت انقطاع حیات است و گوئیا حکمت در این آن بود که پیغمبر را (صلی اللّه علیه و آله) از مرتبه شهادت نصیبی باشد. و در روح الارواح آورده که: «عجب سرّیست که معدن فتوت با بضعه نبوّت قرین شد و دو درّ شاهوار پدید آمد که یخرج منهما اللّؤلؤ و المرجان أعنی حسنین هر یکی میراث پدری برداشتند پدر بزرگتر حضرت مصطفی بود (صلی اللّه علیه و آله) به اثر زهر از عالم رحلت فرمود و پدر دیگر که علی مرتضی بود به ضرب تیغ توجّه به سفر آخرت نمود حسن هم که فرزند بزرگتر بود به اتّفاق حضرت رسول (ص) شربت زهر چشید حسین فرزند دیگر کهتر بود به موافقت مرتضی ألم زخم تیغ کشید سالها گذشت و هنوز ضرر آن زهر به هیچ تریاقی مندفع نگشته و قرنهائی برآمد و هنوز زخم آن تیغ را مرهمی پدید نیامده و دیده‌های دردمندان از اثر آن زهر گریانست و سینه‌های مستمندان از شرر آن تیغ، بریان.
چون چراغ دیده زهرا بکشتندش به زهرزهره را دل بر چراغ دیده زهرا به سوخت
چون روان کردند خون از قرّة العین رسول‌چشم عیسی خون ببارید و دل موسی به سوخت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:135

آورده‌اند: که حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) چهارده روز بیمار بود در آن ایّام قضایائی متحقّق گشته و ما بعضی از آن‌ها را از روضة الاحباب و دیگر کتب اینجا ایراد نمودیم.
اول آن است که به صحّت رسیده از عایشه که گفته ندیدم من احدی را أشبه به رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم از فاطمه زهرا از روی حسن سیرت، و استقامت منظر، و سکینه و وقار در قیام و قعود چون فاطمه بر پیغمبر صلی اللّه علیه و آله درآمدی آن سرور برخاستی و متوجه و مستقبل وی شدی و او را ببوسیدی و به جای خویش بنشاندی و حضرت چون به خانه وی رفتی او نیز با پدر بزرگوار همان طریقه مرعی داشتی در آن بیماری فرستاد و فاطمه را بخواند و چون بیامد فرمود که مرحبا یا بنتی و او را پهلوی خود بنشاند و بعد از تمهید قواعد تفقّد و تشیید مبانی تلطّف با وی سخنی با طریق مسّاره فرمود فاطمه گریان شد باز با وی بر سبیل نجوی سخنی گفت این نوبت فرحان و خندان گشت عایشه گوید که با فاطمه گفتم ای دختر خیر البشر ندیدم من هیچ فرح را بدین حزن نزدیکتر مثل امروز، و نشنیدم غمی را به شادمانی قرین‌تر از آنچه از تو دیدم فاطمه در آن وقت آن سرّ را به او نگفت امّا بعد از آن فرمود که نوبت اول که با من مسّاره کرد مضمونش این بود که بدان و آگاه باش که در سالی از سنوات سابقه جبرئیل امین جهت درس قرآن مبین یک نوبت بر وی زمین می‌آمد و امسال دو نوبت برای ضبط آن مهمّ نازل شده گمان نمی‌برم مگر آنکه أجل من نزدیک رسیده و شوق من نیز به عالم قدس به نهایت انجامیده و عن‌قریب از این منزل فانی به جوار رحمت سبحانی رحلت خواهم کرد صحبت مرا غنیمت شمار و تا می‌توانی دست از دامن وصلم بازمدار.
که آید روزی که خواهی و نتوانی- از استماع آن خبر موحش تألّم بسیار و توجّع بی‌شمار به خاطر من رسید و قطرات عبرات به صفحات و جنات من فرو دوید چون پدر بزرگوار من مرا بدان حال دید دیگر بار مرا نزدیک خود طلبید و به طریق اختفا گفت ای نور دیده و ای فرزند برگزیده غم مخور که من تو را دو مژده ارزانی دارم و زنگ ألم بر خاطرت نگذارم یکی آنکه در روضه رضوان سیده زنان اهل ایمان تو خواهی بود و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:136

دیگر آنکه پیشتر از سایر اهل بیت من با من ملاقات خواهی کرد من به میان آن تریاق تجرّع زهر فراق را بر مذاق وفاق خود شیرین ساختم و به شکرانه استماع آن خبر مسرت اثر به بهجت و تبسم پرداختم.
و روایت دیگر هست که حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله فرمود که ای فاطمه جبرئیل مرا خبر داد که نیست هیچ زن از زنان مسلمانان که ذریّت او اعظم باشد از ذریّت تو پس باید که صبر تو از باقی زنان کمتر نباشد و در این سخن اشارتی بود به آنکه فاطمه را در مفارقت آن سرور باید که جزع ننماید و صبر کند بر خاطر عاطر آن حضرت، واضح بود که آن شکیبائی از ملاقات و مصاحبت آن حضرت بر فاطمه به غایت دشوار خواهد بود.
روزی که چشم ما ز جمالت جدا بودچندان که چشم کار کند اشک ما بود
گفتی دلی که فارغ و صابر بود کر است‌در دور دلبری، چو تو اینها که را بود و یکی دیگر از قضایا آن بود که چون مرض آن حضرت اشتداد یافت فرمود که آب بر من بریزید از هفت مشک سر ناگشوده که از هفت چاه پر کرده باشند که شاید خفّتی یابم و بیرون روم و مردم را وصیّت نمایم پس به دستوری که فرموده بود مرتّب ساختند و وی را در طشتی بزرگ نشانیده آب از آن مشک‌ها بر سر آن حضرت ریختند تا وقتی که به دست مبارک اشارت فرمود که بس، آنچه گفته بودم به جای آوردید پس وی را خفّتی حاصل شده بیرون رفت و با مردم نماز گزارد و خطبه خواند و بعد از حمد و ثنای خداوند تعالی و استغفار برای شهدای احد فرمود که انصار خاصّه من و محل سرمنند با ایشان هجرت کردم و مرا جای دادند نیکان ایشان را گرامی دارید و از بدان ایشان درگذرانید مگر در حدّی از حدود اللّه.
روایتی آن است که چون انصار دیدند که مرض حضرت روز به روز زیادت می‌گردد در خانه‌های خود آرام نداشتند و سراسیمه و حیران گرد مسجد نبوی می‌گشتند.
عباس رضی اللّه عنه درآمد و حضرت را از حال انصار اعلام فرمود آنگاه فضل بن عباس درآمد و حال انصار را به عرض رسانید پس مرتضی علی (علیه السلام) بیامد و به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:137

مثل آن کلمه‌ای معروض گردانید حضرت صلی اللّه علیه و آله دست خود برداشت و فرمود که یاران آن حضرت را مدد دادند تا بنشست و پرسید که انصار چه میگویند؟ علی فرمود: یا رسول اللّه میگویند میترسیم که پیغمبر صلی اللّه علیه و آله از دنیا نقل فرماید و نمیدانم که بعد از وی حال ما چون شود؟ پس سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله) برخاست و دستی بر دوش علی (علیه السلام) و یکی بر دوش فضل انداخت و به مسجد آمد و بر پایه اول منبر بنشست و عصابه بر سر مبارک بسته بود و مردم بر او جمع شدند خطبه خواند و بعد از حمد و ثنا مهاجر و انصار را به یکدیگر سفارش نمود و در باب قریش نیز سخنان گفت که ذکر آن‌ها موجب تطویل میگردد.
روایت است از فضل بن عباس که گفت: رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله) در ایام مرض روزی دست مرا گرفته از خانه بیرون آمد و بر منبر نشست و عصابه بر سر بسته بود بلال را بخواند و فرمود که مردمان را ندا کن تا همه جمع شوند که میخواهم ایشان را وصیت کنم و بگو که این آخرین وصیّت است مر شما را. پس بلال به موجب فرموده عمل نموده در بازارها و محله‌های مدینه منادی کرد تمام مردم از خرد و بزرگ چون آن ندا شنیدند روی به مسجد نهادند تا وصیّت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله را بشنوند
پس آن حضرت به منبر برآمده خطبه‌ای بلیغ أدا فرمود و گفت ای گروه مردمان بدانید که اجل من رسیده است و گوئیا می‌بینم شما را که از من جدا شده‌اید و من از شما جدا شده‌ام چون از من به تنها جدا شوید باید به دلها جدا مشوید ای مردمان خدای را هیچ پیغمبری نبوده است که جاوید در دنیا بمانده باشد تا من نیز بمانم و مرا اشتیاق به لقای الهی دریافته است و روایتی آن است که گفت ای یاران من شما را چگونه پیغمبری بوده‌ام جهاد کردم در میان شما دندان مرا بشکستند و رخسار مرا خون‌آلود ساختند و رنج و بلا کشیدم و از جاهلان قوم سختیها دیدم و از گرسنگی سنگ بر شکم بستم گفتند یا رسول الله به درستی که تو در راه خدا صابر بودی ما را به حق راه نمودی و از بدیها بازداشتی خدای تعالی ترا جزای خیر دهد و آنگاه گفت پروردگار من حکم کرد و سوگند خورد که از ظلم هیچ ظالم در نگذرد پس به خدای بر شما سوگند که هر کس که
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:138

من او را آزرده باشم برخیزد و مرا قصاص کند و اگر ستمی نموده باشم و غباری به خاطر او رسیده باشد مکافات آن از من طلب نماید و اگر مال وی برده باشم اینک بیاید و حقّ خود را بازستاند و نگوید که من میترسم که اگر قصاص بستانم رسول با من عداوت پیدا کند بدانید که عداوت از طبیعت من دور است و من به غایت از او نفور، و دوست‌ترین شما به من آن کس است که اگر بر من حقّی داشته باشد استیفای حق خود از من نماید یا مرا حلال کند تا به خداوند خود طیّب النفس و پاک واصل شوم و چنان گمان میبرم که یک نوبت کافی نیست شما را یعنی این معنی را مکرّر خواهم ساخت تا هر که را بر من حقّی باشد استیفای حق خود نماید پس از منبر فرود آمد و نماز پیشین بگزارد و باز بر منبر رفت و همان مقاله را اعاده نمود مردی برخاست و گفت یا رسول اللّه مرا نزد تو سه درم است حضرت فرمود که من تکذیب نمی‌کنم هیچ قائل را و سوگند نمیدهم و لیکن این سه درم بر من از چه ممرّست؟ گفت یا رسول اللّه روزی درویشی مسکین بر تو بگذشت و سؤال کرد مرا فرمودی که سه درم به وی ده! من به وی دادم و عوض به من ندادی حضرت رو به فضل بن عبّاس کرد و گفت سه درم به وی ده.
در سیره امام شهید امام اسماعیل خوارزمی و در روضة الإسلام قاضی سدید الدین جیرفتی مذکور است که در آن مجلس عکاشة بن محصن الأسدی برخاست و گفت یا رسول اللّه اگر نه آن است که مبالغه کردی درین باب و الّا من هرگز این سخن نگفتمی أمّا چون تکرار فرمودی و بسیار مبالغه نمودی اگر نگویم عاصی شده باشم تو در سفر تبوک تازیانه‌ای برآوردی تا بر ناقه غضباء زنی بر کتف من آمد و از آن بسیار بر من ألم رسید اکنون قصاص آن طلبم. حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله فرمود جزاک اللّه خیرا یا عکاشه خدا ترا جزای خیر دهد ای عکاشه که این خصومت را به قیامت نگذاشتی و من قصاص کشیدن در دنیا را دوست‌تر دارم از قصاص، آخرت که أنبیا و أصفیا و شهدا حاضر باشند و فرشتگان و مقرّبان درگاه کبریا ناظر ای عکاشه دانستی کدام تازیانه بود گفت آری چوب دستی است ممشوق از خیزران بافته و در أدیم گرفته مانند تازیانه حضرت فرمود که ای سلمان آن تازیانه در خانه فاطمه است برو و بستان سلمان برفت و ندا می‌کرد که
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:139

ای مردمان کیست که انصاف از نفس خود بدهد پیش از آنکه در قیامت از او بستانند.
إنصاف ده امروز که فرصت داری‌بدهی به از آن بود که بستانندت پس چون به در حجره فاطمه رسید نعره زد که السلام علیک یا اهل بیت النبوّة! حضرت فاطمه آواز سلمان به شناخت و فرمود ای سلمان کجا بودی؟ گفت ای سیّدة النساء پدرت تازیانه ممشوق می‌طلبد فاطمه گفت ای سلمان پدرم تب دارد سامان نشستن بر مرکب ندارد تازیانه را چه کند؟ سلمان گفت پدرت بر منبر است و خلق را وداع میکند و ادای حقوق می‌نماید و می‌گوید هر که را بر من حقّی است باید که طلب کند مگر روزی این تازیانه بر شتر می‌زده بر کتف کسی آمده است حالا آن کس از حضرت قصاص می‌طلبد فاطمه خروش برآورد و گفت ای سلمان! به خدای بر تو که آن کس را سوگند دهی که بر پدرم رحم کند که رنجور و ضعیف حال است سلمان بازگشت و فاطمه فرمود که حسن و حسین را بخواندند و گفت ای جانان مادر جدّ شما در مسجد است و یکی می‌خواهد که او را تازیانه زند بروید تا به عوض جدّ شما هر یک از شما را صد تازیانه بزنند که آن حضرت بیمار است و طاقت تازیانه ندارد و ایشان روی به مسجد نهادند امّا چون سلمان بیامد و تازیانه به مسجد درآورد فریاد و فغان از صحابه برآمد حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که ای عکاشه برخیز! و تازیانه بردار و چنانچه من زده باشم بزن عکاشه تازیانه برداشت و هر یک از اکابر صحابه نزد عکاشه می‌آمدند که به عوض یک تازیانه ده تازیانه بر ما زن که رسول خدای در تب است از او قصاص مکن و اندوه ما را زیاده مساز و غبار این ملال بر دل ما روا مدار! حضرت عذرخواهی اصحاب می‌نمود و می‌فرمود که قصاص بر من واجب است تازیانه زدن بر شما زدن مرا چه فایده رساند؟ آخر حسن و حسین گریان و خروشان به مجلس درآمدند بار دیگر از صحابه خروش برآمد شاهزادگان گفتند ای جدّ بزرگوار ما شنیدیم که مردی از تو قصاص می‌طلبد آمده‌ایم تا هر یک به عوض یک تازیانه صد تازیانه بخوریم حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که جانان جدّ! تازیانه من زده باشم شما چگونه قصاص کشید؟ ای عکاشه برخیز و قصاص کن عکاشه گفت یا رسول اللّه آن روز
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:140

کتف من برهنه بود آن خواهم که تو نیز کتف مبارک برهنه کنی حضرت (رسول صلی اللّه علیه و آله) دست کرد و دراعه حشمت از دوش برافکند خروش از ملائکه برخاست فغان از صحابه برآمد امّا چون عکاشه را نظر بر کتف آن حضرت افتاد و مهر نبوّت به نظر وی درآمد درجست و آن خاتم مشکین را بوسه داد و روی به میان دو شانه آن حضرت نهاد و گفت یا رسول اللّه غرض من قصاص نبود مراد من آن بود که مهر نبوّت را ببینم و بعضی از اعضای مبارک ترا مسّ کنم که شما فرموده بودید که من مسّ جلدی لن تمسّه النّار هر که پوست بدن مرا مسّ کند آتش دوزخ وی را مس نکند. بعد از آن سید عالم (صلی اللّه علیه و آله) از منبر فرود آمد و آخرین موعظه که گفت این بود.
دیگر آنکه چون بیماری آن حضرت روی به اشتداد نهاد و صدای این معنی که
جانا به غریبستان چندین بنماند کس‌بازآی که در غربت، قدر تو نداند کس از عالم قدس به سمع عالی آن نقطه دایره معالی رسید روزی جبرئیل به فرمان ملک جلیل بیامد و گفت ای سیّد، به درستی و راستی که پروردگار تو سلام فرستاده است و میگوید اگر می‌خواهی تو را شفا دهم و از این مرضت خلاصی بخشم و اگر خواهی ترا بمیرانم و مستغرق دریای مغفرت گردانم.
حضرت (صلی اللّه علیه و آله و سلم) در جواب گفت ای جبرئیل من امر خود را به پروردگار خویش باز گذاشته‌ام تا هر چه خواهد بکند فان شاء أحیانی و أن شاء أماتنی.
اگرم خلاص جوئی، و گرم هلاک خواهی‌سر بندگی به خدمت بنهم که پادشاهی
به کسی نمی‌توانم که حکایت تو گویم‌همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی و یکی دیگر آن بود که: هر روز بلال حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) را به اوقات نماز اعلام نمودی و آن حضرت بیرون آمد، نماز با مردم بگزاردی و در آخر مرض سه روز بیرون نتوانست آمد نماز خفتن بود که بلال به در حجره رسول (صلی اللّه علیه و آله) آمد و گفت: الصّلاة یا رسول اللّه!. رسول صلوات اللّه و سلامه علیه ثقیل بود
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:141

طاقت بیرون رفتن نداشت فرمود که برسانیدی یا بلال خدایت مزد دهد بلال اندک زمانی درنگ کرد و گفت الصّلاة یا رسول اللّه! خواجه عالم (صلی اللّه علیه و آله و سلم) جامه از خود باز کرد و گفت برسانیدی یا بلال خدای بر تو رحمت کند بلال زمان دیگر توقّف نمود صدای الصّلاة در داد خواجه عالم در غشّ بود جوابش نداد بلال گفت آه خواجه ترک جماعت کرد از بسیاری زحمت پس گریان گریان روی به مسجد نهاد و گفت وا غوثاه وا انقطاع رجا آه وا انکسار ظهراه. آه که به فریاد من رسد که رشته امید من بریده شد و پشت تمنّای من شکسته گشت چه بودی که مرا مادر نزادی و چون مرا بزادی چه بودی که پیش از این به مردمی و این حال را بر حبیب حضرت ذو الجلال مشاهده نکردمی
با من فلک از جفا نکردی چه شدی؟وز یار خودم جدا نکردی چه شدی
چون آخر کار بی‌تو میباید زیست‌اوّل به تو آشنا نکردی چه شدی؟ القصه شخصی به نزد بلال آمد که حکم نبوی چنین نفاذ یافته که یک تن امامت قوم به جای آورد بلال به نزدیک صدیق آمد «1» و صورت حال بازگفت ابو بکر برخاست و چون نظرش بر محراب افتاد آن محلّ را از قبله اهل یقین خالی دید نتوانست که خود را نگاه دارد و گریه بر وی غلبه کرد و صحابه فریاد برکشیدند
زان روز که قدّ تو به محراب ندیدیم‌بر چهره به جز اشک چو خوناب ندیدیم
بی‌موی تو یک لحظه قراری نگرفتیم‌بی‌روی تو در دیده خود خواب ندیدیم در این محلّ که حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) به هوش آمده بود از فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) پرسید که ای دختر این چه فریاد است گفت یا رسول اللّه اصحاب تواند که از غم مفارقت تو میگریند و مینالند پس حضرت علی (علیه السلام) و فضل بن عباس (رضی اللّه عنه) را طلبید و تکیه بر ایشان انداخته از خانه بیرون رفت و نماز گزارد.
و دیگر آنکه: در بعضی از کتب آورده‌اند که روزی در ایام مرض امّ سلمه بر بالین آن
______________________________
(1)- بعضی گویند ابو بکر به امر آن حضرت به نماز ایستاد بنا به روایت کاشفی خواجه عالم در آن وقت به ظاهر بیهوش بود و ابو بکر خود به نماز ایستاد و چون حضرت رسالت به هوش آمد برخاست و به نماز آمد.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:142

حضرت بود و حضرت (صلی اللّه علیه و آله) لب مبارک خود میجنبانید امّ سلمه گوید گوش فرا داشتم که چه میگوید با حق سبحانه مناجات میکرد و میگفت: الهی امّت مرا از آتش دوزخ نجات ده و حساب قیامت بر ایشان آسان گردان من گفتم یا رسول اللّه شما را چه حالست فرمود که بدرود باش که اندک زمانی بگذرد که تو آواز من نشنوی ناگه مرتضی (علیه السلام) از در درآمد و گفت یا رسول اللّه در واقعه دیدم که زرهی پوشیده‌ام ناگاه آن زره از من جدا شد و من بی‌زره بماندم حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که یا علی آن زره که پناه تو بود من بودم، حالا وقت آن است که من درگذرم و تو تنها بمانی ای علی بعد از من بسی امور مکروهه به تو رسد باید که تنگدل نشوی و طریق مصابرت پیش‌گیری و چون بینی که مردم دنیا را اختیار کنند باید که تو آخرت اختیار کنی و بدان که اوّل کسی که در لب حوض کوثر به من رسد تو خواهی بود ناگاه فاطمه (علیها سلام) از در درآمد و گفت یا رسول اللّه در خواب دیدم که ورق مصحفی دارم و از آنجا قرآن میخوانم ناگاه آن ورق از نظر من غایب شد حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: که ای فرزند دلبند آن ورق منم که از چشم تو غایب خواهم شد و تو از من دور خواهی ماند و در اثنای این حال حسن (ع) و حسین (ع) درآمدند گفتند ای جدّ بزرگوار! هر یک از ما چنان در خواب دیدیم که تختی در هوا می‌رفت و ما در زیر آن تخت سرها برهنه کرده می‌رفتیم حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که ای جانان جدّ! آن تخت تابوت من است که بردارند و شما در زیر آن فرقهای مبارک برهنه کرده و گیسوهای مشکین پراکنده ساخته میروید.
امّ سلمه میگوید که: «از این واقعات و تعبیر سید کائنات علیه افضل التحیات خروش از اهل بیت برآمد و دیده‌ها از اثر هجران، گریان شد و جانها از شرر حرمان، بریان گشت.»
جانم در آتش است که جانان همی‌رودسیلاب خون ز دیده گریان همی‌رود
یعقوب را ز یوسف خود دور میکنندخاتم مگر ز دست سلیمان همی‌رود
آدم وداع سایه طوبی همی‌کندخضر از کنار چشمه حیران همی‌رود
دردا که گوهریست گرانمایه صحبتش‌دشوار دست داده و آسان همی‌رود
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:143

دیگر آنکه مرویست که قبل از وفات آن حضرت به سه روز جبرئیل (علیه السلام) آمد و گفت: «پروردگارت ترا سلام می‌رساند و مرا به تو فرستاده از جهت اکرام و افضال خاص به تو و چیزی از تو می‌پرسد که وی داناتر است یا امین اللّه خود را مکروب و مغموم و دردناک می‌یابم باز روز دیگر جبرئیل آمد و همین پرسش نمود و همین جواب شنود و در روز سوم نیز بر همین منوال واقع شد آورده‌اند که در روز سوم ملک الموت بیامد و ملک دیگر اسماعیل نام که بر صد هزار ملک حاکم است که هر یک از آنها بر صد هزار ملک حاکمند با وی همراه بود جبرئیل گفت یا رسول اللّه! این ملک الموتست بر در ایستاده و دستوری می‌طلبد و هرگز از هیچ آدمی پیش از تو در قبض روح وی اذن نطلبیده حضرت فرمود که جبرئیل دستوری ده تا درآید ملک الموت بعد از آنکه دستوری یافت، درآمد و سلام کرد و گفت یا رسول اللّه حق تعالی مرا به تو فرستاد و امر فرموده که فرمان تو به جای آرم اگر فرمائی روح ترا قبض کنم و به عالم بالا برم و اگر گوئی بازگردم حضرت به طرف جبرئیل نگاه کرد جبرئیل گفت: ای سیّد به درستی که حق سبحانه و تعالی مشتاق لقای توست. پس حضرت فرمود که ای ملک الموت به کاری که داری مشغول شو که من نیز شوق لقای حق سبحانه دارم؛ گوئیا از سرادقات غیبی هاتف علم لاریبی به گوش هوش آن حضرت این ندا در میداد:
تو باز ذروه نازی، مقیم پرده رازی‌قرارگاه چه سازی، درین نشیمن فانی
تو مرغ عالم قدسی، حریف مجلس أنسی‌دریغ باشد اگر تو، درین مقام به مانی از ابن عباس منقول است که در روز وفات آن حضرت حق سبحانه امر فرمود ملک الموت را که به زمین رو به نزد حبیب من محمد (صلی اللّه علیه و آله) و به پرهیز از آنکه بی‌اذن بروی درآئی و از آنکه بی‌دستور وی قبض روح وی نمائی ملک الموت با هزار هزار ملک از اعوان خود همه بر اسبان ابلق سوار و جامه‌های منسوج به درّ و یواقیت پوشیده به در خانه آن حضرت آمدند و در دست عزرائیل نامه‌ای بود از پروردگار عالمیان پس از بیرون خانه به صورت اعرابی بایستاد و گفت: «السلام علیکم یا اهل بیت النبوّة و معدن الرسالة و مختلف الملائکة!» دستوری دهید ما را که از راه دور آمده‌ایم تا به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:144

حجره در آئیم فاطمه (علیها سلام) بر بالین رسول بود جواب داد که حالا ملاقات میسّر نیست که پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) به حال خود مشغول است بار دیگر إذن طلبید و همان جواب شنید. نوبت سوم دستوری خواست به آواز بلند چنانچه هر کس در آن خانه بود از هیبت آن آواز به لرزید حضرت (صلی اللّه علیه و آله) به هوش آمد و دیده مبارک بگشاد و پرسید که شما را چه میشود فاطمه گفت: یا رسول اللّه مردی غریب با صوتی مهیب و صولتی عجیب بیرون در ایستاده اذن میطلبد سه نوبت عذرخواهی کردم نمیشنود حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله فرمود که: دانستی او کیست؟ فاطمه گفت خدا و رسول او داناترند پیغمبر (صلوات اللّه و سلامه علیه) فرمود که این شکننده لذات است و قطع کننده آرزوها و مرادات است یتیم‌کننده فرزندان، بیوه کننده زنان است حریفی است که بی‌کلید در گشاید و بی‌حربه جان رباید اگر در بر وی به بندند از دیوار درآید و به هر خانه که درآید دود از دودمان آن برآید این ملک الموت است به قبض روح پدر تو آمده است و حرمت آستانه ما نگاه میدارد وگرنه اجازت خواستن و رخصت طلبیدن دأب و عادت او نیست درش بگشای فاطمه که این سخن شنید فغان برداشت و گفت وا مدینتاه خربت المدینه! ای دریغ مدینه خراب شد که صاحب سکینه از آنجا عزم سفر دارد. حضرت (صلی اللّه علیه و آله) دست فاطمه را گرفت و آن را به سینه بی‌کینه خود ضمّ کرد زمانی نیک، چشم مبارک خود بر هم نهادء چنانچه گفتند مگر روح مقدّس وی از جسد مطهّر مفارقت کرده فاطمه سر فرا پیش برد و گفت یا أبتاه! هیچ جواب نشنید گریان، گریان گفت:
ای پدر جان من فدای تو بادبه سویم بنگر و با من تو بگو یک سخنی حضرت دیده بگشاد و گفت ای دختر من مگری که حمله به عرش از گریه تو میگریند و به دست مبارک اشک از چهره فاطمه پاک میکرد و او را بشارتها می‌داد و دلداری‌ها می‌فرمود و می‌گفت: بار خدایا او را در مفارقت من صبری کرامت فرمای! پس گفت ای فاطمه چون روح مرا قبض کنند بگو انّا للّه و انّا الیه راجعون به درستی که هر دشواری را از هر مصیبتی عوضی هست. فاطمه گفت: یا رسول اللّه! از تو کدام کس و چه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:145

چیز عوض تواند بود؟ بعد از آن چشم بر هم نهاد فاطمه گفت وا کرب اباه وا کربتاه! حضرت فرمود که بعد از امروز هیچ کرب و اندوه بر پدر تو نخواهد بود یعنی کرب و اندوه این دنیا به واسطه علایق و عوائق جسمانی می‌باشد و به جهت تعلّقات و تفرقه‌هائی که لازمه طبیعت بشری است، دست میدهد اکنون چون قطع علائق خواهد بود و انتقال به عالم وصال ملک متعال روی خواهد نمود حسرت و ملال و اندوه و کلال چرا باشد؟.
مرگست که دوست را رساند بر دوست‌آن کیست که او به مرگ شادان نبود آورده‌اند که: درین محل امّهات مؤمنان حاضر شدند ایشان را به تقوی و طاعت وصیت فرمود آنگاه با فاطمه گفت که پسرانت را پیش آر فاطمه کس به طلب حسن و حسین فرستاد تا به تعجیل بیایند و ایشان گفتند وا ویلاه! هرگز ما را بدین شتاب نطلبیده‌اند تا سبب این طلب چیست شاهزادگان به سرعت تمام روان شدند چنانچه عمامه‌ها از سر ایشان بیفتاد و هر که از زن و مرد ایشان را بدان صفت میدید خروش و فغان برمی‌کشید و چون ایشان به نزدیک آن سرور آمدند و سلام کردند و در برابر جدّ بزرگوار به نشستند و چون حضرت خواجه را بدان حال دیدند گریه آغاز نهادند و چنان زار به گریستند که اهل زمین و آسمان و جنیان و فرشتگان در مصیبت سیّد آخر الزمان میزارند و در وداع آن محبوب جان اشک از دیده‌ها میبارند آیا کدام دلست که تحمّل این فراق تواند داشت؟ و کدام گوش را قوّت استماع نام این وداع تواند بود؟.
دوستان روز وداع است فغان درگیریددل به یکبارگی از جان جهان برگیرید
شمع خورشید به آه سحری بنشانیدوز تف سوز جگر بار دیگر درگیرید آورده‌اند که: امام حسن (ع) روی خود را بر روی مبارک آن حضرت و امام حسین (ع) سر بر سینه با سکینه آن سرور نهادند و آن حضرت (صلی اللّه علیه و آله) دیده مبارک گشوده در ایشان نگاه میفرمود و از راه لطف و شفقت بدیشان مینگریست و ایشان را میبوسید و می‌بوئید و در باب تعظیم و احترام و مودّت و اکرام ایشان وصیّت میفرمود.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:146

و در مقتل نور الأئمّه هست که آن حضرت آهسته می‌گفت: دریغ از این رویهای شما که غبار یتیمی بر آن می‌نشیند و افسوس از این مویهای شما که به گرد غریبی آلوده میگردد ندانم جفاکاران امّت با شما چه خواهند کرد و بعد از من حال شما به کجا خواهد انجامید؟ شاهزادگان میگفتند: ای جدّ بزرگوار بسیار بوسه که بر روی ما دادی و بسیار سینه ما را به سینه خود بازنهادی پس از تو پناه ما که باشد و غمگساری و دلنوازی ما که کند؟ فاطمه میگفت: ای پدر اگر مرا غمی باشد با که گویم و اگر حسن و حسین را آرزوئی باشد از که طلبند؟ ای مونس غریبان و ای نوازنده یتیمان و ای ملجأ بیکسان و ای دستگیر بیچارگان ما به فراق تو چگونه صبر توانیم کرد و بی‌دیدار مبارکت چه سان توانیم بود؟
در غم‌آباد جهان بی‌یار بودن مشکل است‌غم ز حد بگذشت بی‌غمخوار بودن مشکل است
رفت دلدار و دل خون گشته را با خود ببردای عزیزان بی‌دل و دلدار بودن مشکل است راوی گوید: بعضی از خواصّ اصحاب که بر در حجره آن حضرت صلی اللّه علیه و آله بودند از گریه حسن و حسین بگریستند و چنانکه آواز گریه ایشان به گوش هوش آن سرور رسید وی نیز بگریست. امّ سلمه گفت: یا رسول اللّه نه گناهان گذشته و آینده تو مغفور گشته و تو از صغیره و کبیره معصومی موجب گریه چیست؟ فرمود: که انما بکیت رحمة لأمّتی یعنی گریه من نیست مگر از برای رحم و شفقت بر امّت خود که آیا بعد از من حال ایشان به کجا رسد؟ آنگاه فرمود: بخوانید برای من برادرم علی را. علی (علیه السلام) بیامد و بر بالین وی بنشست حضرت سر خود را از بستر برداشت امیر در زیر بغل آن حضرت درآمد و سر مبارکش بر بازوی خود نهاد و آن سرور وصیتها که داشت به وی فرمود و از مرتضی علی نقل کرده‌اند که حضرت هزار باب از علم دین به من آموخت از هر بابی هزار باب دیگر بر من مفتوح شد.
آورده‌اند که چون ملک الموت در صورت اعرابی بیامد و دستوری طلبید حضرت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:147

(صلی اللّه علیه و آله) وقوف یافت و اهل بیت را خبردار گردانید که اوست فرمود که بگوئید تا درآید پس عزرائیل درآمد و گفت السّلام علیک أیّها النّبی به درستی که خدای تعالی ترا سلام می‌رساند و مرا فرموده که قبض روح تو کنم به إذن تو. آن سرور فرمود که آن می‌خواهم که روح مرا قبض نکنی تا زمانی که جبرئیل بیاید. ملک الموت گفت:
فرمانبردارم پس حقتعالی امر فرمود به مالک دوزخ که روح مطهر حبیب من محمد را به آسمان خواهند آورد آتش دوزخ را فرو نشان و به میران و وحی کرد بر رضوان که برای روح صفی من بهشت را آراسته گردان و پیغام رسید به حور عین که خود را بیارائید که روح دوست من میرسد و ملائکه ملکوت و سکّان صوامع جبروت را خطاب آمد که برخیزید و صف بایستید که روح محمد (صلی اللّه علیه و آله) می‌آید و جبرئیل را فرمان رسید که برو به نزدیک حبیب من محمّد و سندسی از سندسهای بهشت برای وی ببر.
جبرئیل گریان، گریان به نزد پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) آمد آن سرور فرمود ای دوست من در چنین حالی مرا تنها می‌گذاری؟ جبرئیل گفت: یا رسول اللّه به مهمّ تو مشغول بوده‌ام و خبرها دارم که محبوب و مرضیّ تست فرمود که آن کدام بشارت است؟
جبرئیل گفت:
«انّ النیران قد أخمدت» به درستی که آتش دوزخ را فرونشانده‌اند «و الجنان قد زخرفت» و بهشت پاکیزه سرشت را بیاراسته‌اند «و الحوار العین قد تزیّنت» و حوران و عینان زیب و زیور محلّی شده‌اند «و الملائکة قد صففت» و فرشتگان صفها برکشیده‌اند «لقدوم روحک» از برای رسیدن روح تو.
حجله قدس برای تو بیاراسته‌اندخوش خرامان گذری کن به تماشاگه ناز
قدمی پیش نه و قدر فلک را بفزای‌برقع از رخ نکن و جمله ملک را بنواز حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: که ای برادر این بشارتها همه نیکست و لیکن مرا خبری گوی که چشم من بدان روشن شود و دل من بدان شاد گردد جبرئیل گفت بهشت بر جمیع أنبیا و امم ایشان حرام است تا زمانی که تو و امّت تو بدانجا در نیائید. حضرت فرمود که مرا مژده‌ای ازین وافی‌تر و خبری از این شافی‌تر برسان.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:148

گفت: یا رسول اللّه مقرّر گشته که فردای قیامت در عرصه‌گاه حسرت و ندامت اوّل کسی که تاج شفاعت بر فرق همایون وی نهند و اوّل شفیعی که منشور وافر السرور قبول به دست وی دهند تو باشی حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: که ای سفیر وحی و ای مبلّغ امر و نهی، بشارتی به من رسان که گره ملال از دلم بگشاید و زنگ اختلال از لوح ضمیرم بزداید. جبرئیل گفت: ای مقتدای أنبیاء و رسل! و ای پیشوای مناهج سبل! بیان کن که در غم چیستی؟ و در فکر کیستی؟ که این همه خبرهای فرح‌افزا بار اندوه از دلت برنمی‌دارد. جواب داد که ای برادر همواره غم و اندیشه من به جهت أمّت بوده و اکنون بیشتر از پیشتر. برای ایشان مغموم و مهمومم که آیا در دنیا بعد از من طالبان در معانی در استخراج جواهر زواهر حقایق از بحار اسرار قرآنی به که رجوع نمایند؛ و روزه‌داران ماه مبارک رمضان، بی‌من چگونه روزه گشایند؟ حاجیان بیت الحرام بی‌من، چه سان به منابر منابر آیند و در عقبی سرانجام مهام و عاقبت کار و کردار ایشان به کجا رسد؟ جبرئیل گفت: ای سید و سرور! خوش دل و شادمان باش که حق سبحانه امروز امّتان ترا در پناه خویش خواهد داشت و فردای قیامت چندان از امّت تو، به تو خواهد بخشید که تو راضی شوی حضرت فرمود که این زمان خوشدل شدم و چشم من روشن گشت. ای ملک الموت پیشتر آی و به آنچه مأمور شده‌ای قیام نمای ملک الموت به قبض روح اطهر آن سرور مشغول شد آن حضرت در آن حالت به سقف خانه میدید و دست خود را برمی‌داشت و می‌گفت بالرّفیق الأعلی که ناگاه دست مبارکش مایل شد و به عالم وصال ارتحال فرمود.
رفت آن طاووس عرشی سوی عرش‌چون رسید اندر مشامش بوی عرش
شاهبازی این قفس درهم شکست‌رفت و خوش بر ساعد سلطان نشست و روایتی آن است که ملک الموت در حضور جبرئیل روح مطهّر آن حضرت را قبض نمود و به أعلی علّیین برد و میگفت «وا محمّداه یا رسول ربّ العالمین»
و از علی بن ابی طالب (علیه السلام) منقول است که گفت: من از جانب آسمان می‌شنیدم وا محمّداه و به صحت رسیده که چون آن سرور (صلی اللّه علیه و آله) از این
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:149

عالم انتقال نمود فاطمه زهرا بنیاد ندبه و زاری کرد و گفت یا أبتاه! ای پدر بزرگوار «اجاب ربّا دعاه» اجابت کرد پروردگاری را که او را به حضرت خود خواند یا أبتاه! ای پدر مهربان «من جنة الفردوس مأواه» آن کس که جنت مأوی قرارگاه اوست یا أبتاه ای پدر عزیز «الی جبرئیل ننعاه» خبر تعزیت او به جبرئیل گویم و اجر صبر بر مصیبت او از ملک جلیل جویم و گویند بعد از پیغمبر کسی هرگز فاطمه را خندان ندید تا وقتی که وفات فرمود بلکه شب و روز گریان بود و دمی از گریه و زاری نمی‌آسود.
کار اوفتاد بی‌تو مرا با گریستن‌عیب است در غم تو مرا ناگریستن
شب تا به روز کار من و روز تا به شب‌نالیدن است در غم تو یا گریستن و ذکر مراثی که فاطمه زهرا و بعضی از ازواج طاهرات و جمعی از صحابه کبار در تعزیت آن حضرت گفته‌اند زیاده ازین اوراق مجالی میطلبید و مضمون آن همه دریغ و افسوس و حسرت و سوز و ناله و اندوه و حیرتست.
شعله آتش هجران تو جان میسوزدوز فراق تو دل پیر و جوان میسوزد
این چه در دست کزو خون جگر میریزدوین چه سوزست کزو جان جهان میسوزد
شرح این غم چه نویسم که قلم میشکندوصف این حال چه گویم که زبان میسوزد و یکی از اکابر صحابه فرمود که هر چشمی که بر حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) بگرید آتش دوزخ نبیند و این مخصوص به اهل زمان آن حضرت نبوده بلکه جمیع امّت تا قیام قیامت چون از فوت آن حضرت متأثّر و متحیّر شوند و از درد فراق وی بگریند درین حکم داخلند زیرا که فوت آن حضرت (صلی اللّه علیه و آله) مصیبت همه امّتان است و همه را در آن مصیبت گریه کردن امر لازم باشد و اندوهناک بودن حکم متحتّم بلکه جنّ و ملک و زمین و فلک و ثابت و سیّار و جبال و احجار و نبات و اشجار و وحوش و هوام و سباع و سوام و مرغان هوا و ماهیان دریا، همه درین تعزیت مشارک و مساهمند و از گریه و ناله محزون و متألّم.
ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته‌سینه و دل خون شده روح و روان بگریسته
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:150

کن فکان چون قالبند و تو چو جانی لا جرم‌در عزای تو تمامی کن فکان بگریسته
نه همین ما خاکیان بهر تو ماتم داشتیم‌بلکه رضوان نیز، در باغ جنان بگریسته
خون گریی ای دیده بهر سیدی، کز ماتمش‌جبرئیل اندر فلک، با قدسیان بگریسته
آدم و نوح و خلیل موسی و عیسی به هم‌در عزای سیّد آخر زمان بگریسته
اهل بیت آن دم که گریان گشته از بهر رسول‌سنگ خارا بر دل پردردشان بگریسته عظّم اللّه أجورنا بمصابنا به حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) و ارزقنا شفاعته الکبری و أدخلنا تحت لوائه الأعظم.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:151

باب چهارم: در بعضی از احوال سیّدة النّساء فاطمه زهرا (علیها

پستارسال شده در: يکشنبه اکتبر 15, 2017 6:21 am
توسط pejuhesh232
باب چهارم: در بعضی از احوال سیّدة النّساء فاطمه زهرا (علیها السّلام) از وقت ولادت تا زمان وفات‌

باید دانست که حضرت رسالت را صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از خدیجه کبری رضی اللّه عنها، دو پسر و چهار دختر بوده از پسران یکی قاسم بود که آن حضرت را به آن مناسبت کنیت کرده ابو القاسم گفتند و دیگری عبد اللّه که طیّب و طاهر لقب اوست و در زمان اسلام متولد شده بود. امّا دختران زینب بود و فاطمه و امّ کلثوم و رقیّه و خردتر به قول اشهر فاطمه است و گویند: همه فرزندان در زمان حیات آن حضرت وفات یافتند الّا فاطمه و در ولادت وی اختلاف بسیار است بعضی بر آنند که ولادت او در سال سی و پنجم بوده از عام الفیل به پنج سال پیش از نوبت و بقولی در سال چهل و یکم واقع شده و شیخ ابو محمد بن الحسام در کتاب موالید از امام محمد باقر علیه السلام نقل کرده است که ولادت فاطمه بعد از بعثت بود به پنج سال و شیخ مفید رحمه اللّه در روضة الواعظین آورده که چون خدیجه به فاطمه حامله شد حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که ای خدیجه! جبرئیل مرا خبر داد که این فرزند دختری است فاطمه نام که وی را نسلی باشد پاکیزه و با برکت و خجسته، امّا چون ولادتش نزدیک رسید
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:152

خدیجه کس به اقربای خود فرستاد از قریش که بیائید و از من کفایت کنید آنچه زنان از یکدیگر کفایت می‌کنند جواب بازدادند که ای خدیجه تو بر ما عاصی شدی و قول ما را قبول نکردی و زن یتیم عبد اللّه شدی درویشی بر توانگری اختیار کردی ما نمی‌آئیم و شغل ترا کفایت نمی‌کنیم خدیجه از این سخنان ملول شد که ناگاه چهار زن بر وی ظاهر شدند گندم‌گون و درازبالا چنانچه گفتی زنان بنی هاشمند خدیجه چون ایشان را بدید بترسید یکی از ایشان گفت اندوه مدارای خدیجه! و ترس بخود راه مده که خدای تعالی ما را به تو فرستاده است و ما خواهران توئیم من ساره‌ام و این دیگر مریم بنت عمران است و سوم کلثوم خواهر موسی و چهارم آسیه زن فرعون و اینها رفیق تو خواهند بود در بهشت پس یکی از راست وی به نشست و دیگری از جانب چپ و یکی پیش روی و دیگری در عقب و فاطمه (علیها سلام اللّه) متولد شد طاهره و مطهّره چون به زمین آمد نوری از وی درخشان گردید چنانچه به خانه‌های مکه احاطه کرد و به شرق و غرب زمین هیچ جائی نماند الّا که بدان نور روشن گردید.
بر آسمان رسالت هلالی از نو تافت‌به بوستان نبوّت گلی ز نو به شکفت چمن دولت احمدی به نهالی برومند و گلشن سعادت محمدی (صلوات اللّه و سلامه علیه) به غنچه‌ای دلپسند آراسته شد و ریاحین ریاض عصمت در بساتین قدس و طهارت به نسیم جمال و شمیم کمال پیراسته گشت.
تبارک اللّه از این أختر خجسته که گشت‌ز نور طلعت او برج فضل، نورانی مرویست که حق سبحانه ده حور از بهشت به حجره طاهره حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) فرستاد و با هر یکی طشتی و ابریقی و در آن اباریق آب کوثر بود پس آن زن که در پیش روی خدیجه بود فاطمه را فرا گرفت و بدان آب بشست و خرقه‌ای سفید بیرون آورد به غایت خوشبوی وی را در آن خرقه پیچید و رقعه‌ای دیگر پاکیزه که با رایحه طیبه به طریق مقنعه بر سر وی افکند و گفت بگیر ای خدیجه! وی را پاک و پاکیزه برکت کند خدا بر وی و نسل وی و دیگر زنان نیز تهنیت گفتند خدیجه وی را فرستاد شاد و خندان و حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله او را فاطمه نام کرد کنیت او
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:153

أمّ محمد است و لقبش راضیه و مرضیّه میمونه و زکیّه و بتول و زهرا و وی را فضایل بسیار و مناقب بی‌شمار است.
در روضة الاحباب آورده که از عایشه پرسیدند که از زنان که دوست‌تر بود پیش رسول خدای (صلی اللّه علیه و آله) گفت: فاطمه گفتند: از مردان گفت: شوهر وی. و به ثبوت پیوسته که روزی حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) در مجمع صحابه فرمود که زنان را چه بهتر؟ یاران ندانستند که چه جواب گویند مرتضی علی به خانه آمد و آن چه در مجلس گذشته بود با فاطمه بازگفت فاطمه گفت چرا نگفتی که زنان را آن بهتر است که مردان را نبینند. پس علی علیه السلام به مسجد بازآمد و جواب را به آن سرور به گفت فرمود از که تعلیم گرفتی؟ گفت از فاطمه حضرت فرمود که «فاطمه بضعة منّی» او پاره ایست از من و به صحت پیوسته که خدای تعالی خشم گیرد به خشم فاطمه، و خشنود شود به خشنودی او، آیا فاطمه از کشندگان فرزند خود خشمناک خواهد شد یا خشنود؟ آن محالست که بتول زهرا از قاتلان فرزند خود، خشنود باشد و بی‌شک بر ایشان غضب خواهد داشت و غضب فاطمه سبب غضب خداوند است پس آن ظالمان ستمکار و آن بدبختان غدّار، به خشم خدای گرفتار خواهند بود و عذری که در این باب گویند کس نخواهد شنود.
قتل أولاد نبی آنگاه عذربی‌شک آن عذریست بدتر از گناه در اخبار آمده است: که روزی سیّد انبیاء (صلی اللّه علیه و آله) به غزائی رفته بود و مرتضی علی علیه السلام را با خود برده و حسین و حسن طفل بودند، حسین از خانه بیرون آمده به خرماستانهای مدینه افتاده بود و هر طرف می‌گشت و درختان را تفرّج می‌فرمود ناگه یهودی که او را صالح بن رفعه می‌گفتند آنجا به گذشت و نظرش بر حسین افتاد فی الحال او را به گرفت و به خانه خود برد در جائی پنهان ساخت و روز به نماز دیگر رسید و حسین پیدا نشد دل خاتون قیامت، به جوش آمد و زبان مبارکش در خروش. راوی گوید هفتاد بار حضرت سیّدة النساء سلام اللّه علیها به پیش در حجره آمده بود و بازگشته و کسی پیدا نشد که او را به طلب حسین فرستد آخر روی به حسن
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:154

کرد که ای جان مادر برخیز و طلب برادر کن که دل مجروح من در فراق او می‌سوزد و هر دم شعله اندوه در کانون سینه بی‌کینه من برمی‌افروزد حسن برخاست و از مدینه بیرون آمده گرد خرماستانها می‌گشت و می‌گفت یا حسین بن علی یا قرّة عین النّبی این أنت؟ تو کجائی و چرا دیدار عزیز به برادر نمینمائی.
دل ما تمام بردی رخ خود نمی‌نمائی؟به کجات جویم ای جان ز که پرسمت کجائی؟ حسن نعره میزد و جواب نمی‌آمد ناگه آهوئی پیدا شد فی الحال بر زبان حسن جاری گشت که «یا ظبی هل رایت أخی حسینا» ای آهو آیا برادرم حسین را دیده‌ای؟ آهو به فرمان حضرت اللّه و برکت و میمنت محمد رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله به سخن درآمد و گفت ای نور دیده پیغمبر و سرور سینه زهرا و حیدر «أخذه صالح بن رفعة الیهودی» او را صالح بن رفعه یهودی گرفته است «و أخفاه فی بیته» و در خانه خود پنهان کرده است این گنج را در ویرانه او جوی و این جوهر را در خزانه او طلب کن حسن خرامان خرامان به در خانه صالح آمد و آواز داد صالح بیرون آمد حسن گفت ای صالح برادرم حسین را بیرون آور به من سپار و اگر نه مادرم را بگویم تا به یک یا رب سحرگاهی، از حضرت الهی در خواهد تا جهودی بر روی زمین زنده نماند و پدرم را بگویم تا به زخم تیغ آبدار دمار از یهودان نابکار برآرد، و از جدّم درخواست کنم تا تیر دعا از جعبه إخلاص برکشیده در کمان یقین پیوندد و به هدف قاب قوسین اندازد تا حق سبحانه و تعالی اجابت نموده تمامت یهود بیجان شوند صالح از آن گفت و گوی متحیّر شده و در آن جست و جوی متعجّب مانده گفت: ای پسر! مادر تو کیست؟ گفت مادرم زهره زهرا و روضه خضراء و صفوة خانواده رسالت، واسطه قلاده عزّت و جلالت، درّه صدف عصمت، غره چهره علم و حکمت، نقطه دائره مناقب و مفاخر، لمعه ناصیه محامد و مآثر، وجود مبارکش از سیب بهشت سرشته و در قباله او آزادی عاصیان نوشته مادر سادات، مجمع سعادات خشم بر هم نهاده از بهر او اهل عرصات بتول عذرا فاطمه زهرا سلام اللّه علیها.
صالح گفت مادرت را دانستم پدرت کیست؟ گفت پدرم شیر یزدان و شاه مردان و به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:155

دو شمشیر حرب‌کننده در میدان، و به دو نیزه طعنه‌زننده مر اهل انکار و عدوان، و به دو قبله با مصطفی نماز أدا کرده و شب غار جان خود را برای سیّد إنس و جان فدا کرده و جبرئیل به جوانمردی او از آسمان ندا کرده خدایش علی نام کرده و رسول در تعظیمش اهتمام کرده سیّد غالب، محور فلک مواهب، ابن أبی طالب علیه السلام.
صالح گفت پدرت را هم دانستم جدّت کیست؟ گفت دریست از صدف شرف خلیل، و میوه‌ایست از درخت بخت اسماعیل، نوریست فروزان از قندیل تبجیل آویخته، از ذروه عرش ملک جلیل در مکّه نماز خفتن گذارده در مسجد اقصی سنّت أدا کرده در زیر عرش مجیدش بگذرانیده به مقام قاب‌قوسینش رسانیده رسول ثقلین امام عالمین سید کونین و نظام دارین، مقتدای حرمین، پیشوای اهل مشرقین و مغربین، جدّ سبطین سندین حسن منم و برادرم حسین حضرت این مناقب را اداء می‌نمود و صیقل کلامش غبار کفر از آئینه دل صالح میزدود و آب ندامت از دیده‌ها می‌بارید و به دیده حیرت در روی حسن می‌نگرید و می‌گفت.
ای آفتاب عالم جان، نور روی توصد دل اسیر سلسله مشکبوی تو
کردی سخن أدا و صدف‌وار گوش من‌پر درّ شاهوار شد، از گفت و گوی تو پس گفت ای جگرگوشه رسول خدا و ای نور دیده علی مرتضی و ای سرور دل فاطمه زهرا، پیش از آنکه برادرت را به تو تسلیم کنم مهر مهر جدّ بزرگوار خود به رنگین دل من عرض فرمای تا احکام اسلام را گردن نهم و منقاد فرمان قرآن شوم حسن اسلام برو عرض کرد و صالح از روی اخلاص مسلمان شد و به خانه درون رفته دست حسین علیه السّلام گرفته بیرون آورد و به دست حسن علیه السلام داد و طبقی زر سرخ و سفید بر سر ایشان نثار کرد و حسن دست برادر را گرفته به خانه بازآمدند و فاطمه علیها السلام را دل مبارک آرام گرفت.
رخ نمودی و دلم را فرحی روی نمودآمدی وز قدمت جان به تنم بازآمد روز دیگر صالح با هفتاد تن از قوم خود مسلمان شده به در خانه فاطمه آمد و آواز شهادت برکشید و محاسن سفید خود را در آستانه خانه زهرا فاطمه می‌نالید به سوز سینه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:156

و نیاز تمام می‌نالید و می‌گفت ای دختر مصطفی بد کردم که فرزند تو را بیازردم از آن حرکت پشیمان شدم از سر گناه من درگذر فاطمه به وی پیغام فرستاد که من از حصّه خویش در گذشتم و نصیب خویش عفو کردم، اما ایشان فرزندان مرتضی‌اند از او عذر باید خواست صالح صبر کرد تا حضرت علی از غزا بازگشت امیر را ملازمت کرده صورت حال بازنمود علی فرمود که ای صالح من خشنود گشتم و از سر گناه تو درگذشتم امّا ایشان ریحان باغ رسالتند و نهال حدیقه جلالت، جگرگوشگان سیّد عالمند و نور دیدگان خواجه اولاد آدم، برو به نزد آن حضرت و از او عذر خواهی کن صالح گریه کنان به نزد رسول خدای (صلوات اللّه و سلامه علیه و آله) آمد و گفت یا سیّد المرسلین و رحمة للعالمین صالح خطا کرد و با جگرگوشه تو جفا کرد که او را بی‌اجازه مادر و برادر، به خانه برد و چون واقف شد فی الحال به برادرش سپرد و اکنون کمر اسلام بر بست و بر عتبه متابعت شرع و سنّت نشست توبه و انابت پیش آورد و بر آنچه کرده بود حسرت بسیار خورد کنون روی آن دارد که بر وی رحم کنی و از گناه وی درگذری حضرت صلی اللّه علیه و آله فرمود که ای صالح! من از بهره خود در گذشتم اما ایشان برگزیدگان خدایند اگر وی از تو خشنود گردد زیانهای تو همه سود گردد صالح بیچاره روی به صحرا نهاد و تضرّع و زاری می‌کرد که خدایا گناه کرده‌ام! و حال خود تباه کرده‌ام و نامه عمل خود را بدین بی‌ادبی سیاه.
یا رب به درِ تو عذر خواه آمده‌ام‌بگریخته بوده‌ام، به راه آمده‌ام
اکنون ز پی عذر گناه، آمده‌ام‌بپذیر که با حال تباه، آمده‌ام هفده شبانروز می‌گریست و در صحرا می‌گشت و ناله وی شبها از منزل ثریّا می‌گذشت روز هجدهم جبرئیل امین از نزد حضرت ربّ العالمین در رسید که ای سیّد خدای سلام می‌رساند و می‌فرماید: که آن پیر مجروح را بازخوان که ما توبه وی را قبول کردیم و گناهان او را قلم عفو در کشیدیم و نام او را در جریده دوستان ثبت نمودیم.
عزیز من در این معنی نظر کن که کافری این مقدار خطا کرد که حسین (ع) را به خانه برد و پنهان کرد نه او را طپانچه زد و نه در روی او سخن سخت گفت بعد از آن از کرده
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:157

خود پشیمان شده کفر را بگذاشت و مسلمان شد این همه تضرّع بایستی کرد تا حق سبحانه از او خشنود گردد آن ستمکاران که جگرگوشه مصطفی و نور دیده زهرا را به زهر قهر هفتاد و دو پاره ساختند، و فرزند پسندیده مرتضی را به تیغ بیدریغ با هفتاد و دو تن در بوته کرب و بلا به پرداختند تا حال ایشان چگونه خواهد بود؟
ای کمر بسته به خونریزی اولاد رسول‌هیچت آخر ز خداوند جهان شرم نبود
هیچ اندیشه نکردی که رسول ثقلین‌از پی حرمت ایشان، چه وصیّت فرمود
آه از آن دم که کند فاطمه، از جور تو دادمصطفی بر تو غضبناک و علی، خشم‌آلود اکنون به ذکر بعضی از مناقب فاطمه می‌پردازیم: در اخبار وارد شده است که حذیفة بن الیمان (رضی اللّه عنه) گفت: مادرم پرسید که چندگاهست که پیغمبر صلی اللّه علیه و آله را ندیده‌ای؟ گفتم چند وقت است مادر مرا خواری کرد و دشنام داد گفتم بگذار تا بروم و با آن حضرت صلی اللّه علیه و آله نماز شام بگزارم و از برای تو و خود التماس کنم که طلب آمرزش نماید دستوری داد برفتم و با حضرت رسول (صلوات اللّه علیه) نماز شام و خفتن گزاردم چون از نماز فارغ شد برخاست و متوجّه حجره طاهره شد، من هم از عقب آن حضرت روان گشتم دیدم که در راه شخصی او را پیش آمد و به طریق مسّاره با وی سخنی گفت و غایب شد باز آن سرور روان شد و من از پی او می‌رفتم آواز پای مرا شنود فرمود این کیست؟ حذیفه است؟ گفتم آری پرسید که حاجت تو چیست؟ گفتم آنکه برای من و مادر من آمرزش طلبی فرمود «غفر الله لک و لأمک» پس گفت این شخص که مرا در راه پیش آمد دیدی؟ گفتم آری یا رسول اللّه فرمود که ملکی بود که هرگز پیش از این به زمین نیامده بود از حضرت پروردگار خود دستوری خواسته که بر من سلام کند و بشارت دهد مرا که فاطمه سیّده زنان اهل بهشت و حسن و حسین سیّد جوانان اهل بهشت خواهند بود».
و در حدیث انس بن مالک آمده است که: حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله فرمود:
«بس است تو را از زنان عالمیان یعنی از آنها که به سمت مناقب و معالی آراسته‌اند مریم بنت عمران و خدیجه بنت خویلد و فاطمه بنت محمد و آسیه زن فرعون بنت مزاحم».
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:158

و ابن بابویه در کتاب آل از حضرت امام حسن عسکری علیه السلام نقل می‌کند که چون حق سبحانه و تعالی آدم و حوّا را در بهشت متمکّن گردانید ایشان در روضه فردوس می‌خرامیدند و خود را در غایت عزّت و احتشام می‌دیدند وقتی آدم به حوّا گفت که خدای از تو نیکوتری نیافریده است و بر لوح وجود هیچ‌کس رقمی زیباتر از تو نکشیده، حق سبحانه و تعالی امر کرد به جبرئیل که ایشان را به فردوس اعلی بر، چون آدم و حوّا به فردوس اعلی درآمدند نگاه کردند دختری دیدند بر بساطی ظریف از بساطهای بهشت نشسته، و تاجی از نور بر سر و دو گوشواره از نور در گوش، و ساحت بهشت از نور روی چون آفتابش، درخشان گشته است. «تو رخ نمودی و عالم تمام نور گرفت».
آدم گفت ای جبرئیل ای دوست من! این دختر چه کس است؟ بدین زیبائی که ریاض جنان از نور روی وی چنین نورانی گشته است؟
جبرئیل گفت این فاطمه است دختر محمّد (صلی اللّه علیه و آله) از فرزندان تو که پیغمبر، آخر الزمان خواهد بود؟ گفت آن تاج چیست بر سر وی؟ گفت زوج وی علی است گفت آن گوشواره‌ها چیست در گوش وی؟ گفت فرزندان وی حسن و حسین‌اند آدم گفت: ای جبرئیل ایشان پیش از من آفریده شده‌اند جبرئیل گفت ای آدم ایشان موجود بودند در غامض علم الهی پیش از آنکه تو آفریده شوی به چهار هزار سال.
آن دم که خانه بر سر کوی تو ساختم‌آدم هنوز محرم خلد برین نبود
آن دم که ما به بار امانت درآمدیم‌جبرئیل بر خزانه رحمت امین نبود حدیث کساء: و از عایشه به صحّت رسیده است که گفت بیرون رفت پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) و بر وی کسائی بود از پشم. حسن پیش آمد وی را در زیر آن کسا درآورد و حسین بیامد او را نیز جای داد علی و فاطمه بیامدند ایشان را نیز در آن کسا درآورد پس جبرئیل آمد و این آیه آورد إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:159

تَطْهِیراً «1» یعنی جز این نیست که خدا می‌خواهد ببرد از شما رجس را ای اهل بیت و پاکیزه گرداند شما را پاکیزه گردانیدنی.
و در شأن این چهار کس فرمود. که: «أنا حرب لمن حاربکم و سلم لمن سالمکم».
ملخّص این سخن آنست که من حرب می‌کنم با کسی که با ایشان حرب کند و صلح دارم با کسی که با ایشان صلح دارد.
و حضرت فاطمه هشت سال در مکّه ملازم پدر بود و از آن حضرت کرامات بسیار منقول است.
یکی آنکه در بعضی کتب آورده‌اند که روزی حضرت سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله) در مسجد الحرام نشسته بود و پشت بر دیوار کعبه بازنهاده جماعتی از خواتین قریش خرامان در لباس ناز و عیش شادان در مفاخرت و طیش به نزد آن حضرت آمدند و گفتند: ای محمد (ص)! اگر چه در ملّت از تو بیگانه‌ایم امّا در نسبت و قرابت یگانه و در یک شهر هم خانه‌ایم و نمی‌خواهیم که به کلّی سر رشته رحم از تو بریده گردانیم امروز ترتیب عروسی داریم و کار زفافی می‌سازیم، و فلانه را که خویش تست به فلان کس می‌دهیم دختر خود فاطمه را به فرست تا عروسی ما را تماشا کند و رسم خویشاوندی به جای آرد و به قدوم خود منزل ما را رونقی بخشد و محفل ما را زیب و زینتی ارزانی فرماید خواجه تأمّل کرد آنگه سر برآورد و گفت نیکو باشد شما بروید تا من فاطمه را به فرستم ایشان به رفتند و حضرت سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله) نزد فاطمه آمد و گفت ای جان پدر! ما را فرموده‌اند که با خلق و خلق ورزیم و جفا و آزار دشمنان را تحمّل کنیم زهر نفاق ایشان را به شَکر شُکر مقابل سازیم.
جنگ باید دید و پندارید صلح‌زهر باید خورد و پندارید قند امروز خاتونان عرب نزد پدرت آمده بودند و درخواست کرده‌اند که به خانه ایشان روی و در عقد و زفاف ایشان حاضر گردی و من قبول کرده‌ام که تو را به فرستم تو چه
______________________________
(1)- سوره احزاب، آیه: 33.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:160

می‌گوئی؟ فاطمه فرمود که حکم مر خدای و رسول او راست من بنده فرمانبرم و از حکم تو سرپیچیدن نمی‌توانم.
مرا تو جان عزیزی، و شاه محترمی‌به هر چه حکم کنی بر وجود من حکمی ای پدر! به فرمان تو به مجلس و محفل ایشان می‌روم اما متحیّرم که کدام جامه بپوشم؟ و به چه لباس گردم؟ ایشان جامه‌های زیبا پوشیده باشند و خود را به البسه قیمتی آراسته مبادا که چون مرا با جامه خلقان و چادر کهنه بینند طعنه و طنز پیش آرند و به استهزاء و افسوس در من نگرند زن عتبه و دختر شیبه و خواهر ابو جهل با رعنایان فضول پیشه، و بی‌ادبان کج اندیشه آنجا حاضرند ای پدر تو لاف و گزاف دختران عرب را نیکوشناسی حمّالة الحطب که خار در راه تو می‌اندازد و هند زن ابو سفیان که جز غیبت شما به هیچ کار دیگر نمی‌پردازد در آن مجلسند ای پدر بر ضمیر منیر شما روشنست که اینها همه به آستین آستانه خانه مادرم خدیجه می‌رفته‌اند، و به رسم ملازمت هر روز دائم به دائم به در خانه او می‌رفته امروز جمله با دیبای رومی و خز مصری و برد یمنی و حلّه عراقی نشسته باشند و زیورهای به تکلّف بر بسته تاجهای مکلّل به جواهر بر سر نهاده بر بالشهای زربفت تکیه زده من با چادری که چند جا از لیف خرما بند بر نهاده‌ام و با پشمینه‌ای که چندین جا رقعه بر آستین و گریبان او دوخته‌ام بدان مجلس درآیم؟ چون مرا ببینند نگویند که این دختر را چه افتاده است عقد مادرش که در روز عقد در گردن داشت خراج مملکتی بود اکنون دختر جامه پلاس می‌پوشد، سبب چیست؟، ای پدر بزرگوار ایشان را دیده معنی گشاده نیست که دانند درختی که از بوستان نبوّت رسته است و نهالی که از جویبار رسالت سر بالا کرده به جامه دیبا و زیور زیبا بلکه به تمامی متاع غرور دنیا، فریفته و شیفته نشود ایشان همه نظر بر صورت دارند و دیده بصیرت به جانب معنی نمی‌گمارند.
وه که آن صورت‌پرست از حال ما آگاه نیست‌آری، آری اهل صورت را، به معنی راه نیست ای پدر چه بودی؟ که مادرم خدیجه بودی تا ایشان را این داعیه پیدا نشدی و این خیال از خاطر سر برنزدی اکنون او به جوار رحمت حق پیوسته و من در خزان فراقش
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:161

چون عندلیب بر بوی گلزار می‌زارم و از خارخار خاتونان عرب که در حضور انفعال منند در هجران مادر زار زار می‌نالم.
هر گه که دلم از غم دلدار بنالداز ناله زارم در و دیوار بنالد
عیبم مکن ای دوست اگر زار بنالم‌کآن را که فراقست به ناچار بنالد فاطمه این می‌گفت و قطرات عبرات بر رخساره می‌بارید حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) نیز به گریه درآمد و گفت ای جان پدر! ملول مشو اندوهناک مباش که جامه‌های فاخر و زیورهای مکلّل نزد ما قدر و قیمتی ندارد هدهد تاج بر سر دارد گو می‌دار که رایحه کریهه وی مشام را رنجه دارد و طاوس لباس ملمّع می‌پوشد گرمی‌پوش که پای سیاه او را رسوا می‌سازد امروز آنها که چون گل لباس زرد و سرخ پوشیده در چمن تکبّر جلوه می‌کنند فردا مانند خار بی‌قیمت هیمه آتش دوزخ خواهند بود؟ خواهر ابو جهل پرجهل اگر امروز طوق زرّین در گردن دارد فردا غل آتشین بر گردن خواهد داشت. دختر عتبه اگر در دنیا بر متّکای عشرت، تکیه می‌زند در آخرت بر عقبه عقابش بازخواهندداشت ای دختر ما را فخر به گلیم فقرست که موسی کلیم با گلیم محرم ذروه طور و مقرب قبّه نور شد.
ما و گلیم فقر که تاری از آن به است‌از حلّه یمانی و دیبای ششتری
ما و پلاس عجز که در دیده خردزیباتر از ملابس خز است و عبقری ایشان در این سخن بودند که جبرئیل از حضرت ملک جلیل در رسید که یا رسول اللّه! خدای تو را سلام می‌رساند و می‌فرماید: که فاطمه را بگو تا در آن عروسی حاضر شود که آنجا به مقدم او رمزی عجیب و حال غریب ظاهر خواهد شد و بعضی از آن زنان صید وی خواهند گشت و به برکت قدومش از قید کفر، خلاصی خواهند یافت.
پس خواجه عالم (صلی اللّه علیه و آله) گفت ای جگرگوشه من! اینک آورنده وحی و رساننده قواعد امر و نهی. طاووس ملائکه از آشیانه سدرة المنتهی رسید. و فرمان حضرت عزّت می‌رساند که فاطمه را بگوی تا بدان محفل رود فاطمه فرمود که ای پدر و ای سیّد بشر و ای شفیع محشر! من نافرمانی نمی‌کردم این اندیشه پیش آمده بود که دنیا
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:162

سرای ماتمست در سرای ماتم تماشای عروسی عجب می‌نماید این زمان که حکم خداوند در رسید توقّف را مجال نماند پس حضرت بتول عذرا مقنعه فقر بر سر افکند و چادر عصمت پوشیده از خانه پدر چون خورشید انور تنها بی‌خادمه و حاجبه، روان شد.
چه غم خورشیدتابان را اگر تنها رود در ره‌چه غم سرو خرامان را اگر یکتا برون آید آورده‌اند که: «حضرت عزّت به حفظ عصمت دامن خلقان او را از نظر خلقان پوشیده می‌داشت دختران قریش همه چشم نهاده و خاتونهای عرب مجموع گوش گشاده که همین ساعت دختر محمّد (ص) درآید با خرقه کهنه و مقنعه پشمینه چون حلی و حلل ما بیند و لباس و پیرایه ما به نظر وی درآید هرآینه از رشک آن آب اندوه از دیده وی روان شود و از حسرت آتش غم در دلش علم زند ایشان در این اندیشه بودند که آواز برآمد که اینک فاطمه درآمد همین که زهرا قدم در آستانه خانه نهاد چهار دیوار خانه از شعشعه جمالش، چون چشمه خورشید روشن و درخشنده گشت فاطمه نه به رسم جاهلیّت بلکه طریق اسلام بر اهل مجلس، سلام کرد
کردی سلام و ذوق سلامت به دل رسیدوین خانه از سلام تو دار السّلام شد حاضران آن محفل را از حیرت محال جواب نبود امّا دیدند که دختر خیر البشر خرامان خرامان می‌آید دامن حلّه‌ای که چشم روزگار چنان جامه ندیده در پا می‌کشید و تاجی مرصّع به در شاهوار و یاقوت آبدار و لعل درخشنده و فیروزه رخشنده و زمرّد تابنده که دیده از مشاهده جواهر آن خیره می‌شد بر سر و دست‌برنجین از زری که کسی در کان دنیا چنان زر خالص ندیده و دست تصرّف هیچ زرگر بدان نرسیده در دست رشته‌های مروارید از اطراف جامه‌اش درآویخته زیبائی حلّه و حلیه او آب روی همه پیرایه‌ها ریخته حوران بهشت و کنیزکان پاکیزه سرشت در خدمتش روان شده یکی شقّه چادر مطهّرش به دست ادب برداشته تا از غبار زمین آلوده نگردد یکی دامن مقنعه پاکیزه‌اش به طریق احترام برگرفته تا گرد بر او ننشیند دیگری مروحه صفا، در دست گرفته او را باد میزد یکی مجمره عود در پیش آورده تا رایحه آن مشام عالمیان را معطّر سازد یکی جهت دفع چشم زخم أعداء سپند می‌سوخت دیگری برای سلامت حال دوستانش، دعا می‌کرد بدین
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:163

عظمت و دبدبه و رایت و کوکبه فاطمه بدان خانه درآمد و زبان زنان بدین کلمات مترنّم شد.
تو از هر در که بازآئی بدین خوبی و رعنائی‌دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشائی
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان راتو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارائی
ملامتگوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسددر آن ساعت که چون یوسف جمال از پرده بنمائی چشم خواتین عرب که بر آن گوهر صدف خلق و ادب افتاده دیده ایشان خیره و آئینه عقل و فهمشان تیره گشت از جای خود برجسته می‌گفتند: آیا این دختر کدام سلطانست؟ و حرم محترم کدام خاقان؟
این کیست؟ این کیست این در حلقه ناگاه آمده‌این نور اللّه است این از نزد اللّه آمده
این بخت و دولت را نگر این لطف و رحمت را نگردر حاره بداختران با روی چون ماه آمده این کدام خاتون است که نور چهره او بر آفتاب و ماه غلبه می‌کند و این جامه‌ها از کجاست که در خزاین ملوک عرب چنین لباس نباشد مگر این جامه‌ها را چرب دستان مصر و اسکندریّه بافته‌اند و پود و تارش را هنرمندان روم و رنگ تافته؟ ایشان ندانسته که آن البسه از جامه خانه غیب بوده یا جامه‌های فاطمه در نظر ایشان اطلس و دیبا نموده چون دانستند که فاطمه است لرزه بر اعضای ایشان افتاده پیشگاه سریر با فاطمه گذاشتند و هر یک در گوشه‌ای سر خجالت و انفعال در پیش انداختند.
هر نازنین که بر مه و خور، حسن می‌فروخت‌چون تو درآمدی پی کار دیگر گرفت جمع کافران که مدد توفیق از ایشان منقطع شده بود از آن مجلس فرار نموده آن صورت را بر سحر حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) حمل کردند و جماعت دیگر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:164

که آنجا قرار داشتند زبان به عذرخواهی گشاده گفتند: ای دختر مصطفی ما تو را تکلیف کردیم مبادا که غبار بر خاطر عاطرت نشسته باشد حکمی فرمای که ما به امری که سبب خوشنودی تو گردد قیام نمائیم از طعامها چه پیش آریم و از شربتها کدام مهیّا سازیم؟.
فاطمه فرمود خشنودی من به طعام و شراب نیست گرسنگی صفت من و پدر منست که فرمود «اجوع یومین» دو روز گرسنه می‌باشم «و أشبع یوما» و یک روز سیر می‌شوم اگر خشنودی من می‌خواهید و از آن پدر من بلکه رضای حضرت ذو المنّ قدم از ظلمتکده کفر، بیرون نهاده به فضای روشنائی‌فزای ایمان، آئید و با یگانگی خداوند آشنا شده از بیگانگی شرک بگریزید جمعی از آنها که سخن فاطمه شنیدند و آنچنان کرامتی معاینه دیدند جامه‌ها چاک زده و مقنعه‌ها از سر کشیده کلمه طیّبه لا اله الا اللّه محمّد رسول اللّه بر زبان راندند و از یمن قدوم حضرت فاطمه علیها السلام بدان دولت و سعادت سرمدی رسیدند.
آرام دل و زندگی جان زِ دَمِ اوست‌هر جا که نهد پای صفا در قدم اوست و در شواهد النبوه وقوع این صورت را در مدینه نقل می‌کند یا همین حکایت است که یک راوی آنجا دانسته و دیگری اینجا یا خود کرامت دیگر بوده مر فاطمه علیه التحیّة و الدعا را.
در خبر است که: چون یک سال از هجرت حضرت رسالت برآمد فاطمه به روایت اهل بیت نه‌ساله شد و به قولی چهارده‌ساله و به روایتی بیست‌ساله و غیر از این نیز گفته‌اند و بر هر تقدیر در ماه رجب سال دوم از هجرت یا در ماه صفر از همین سال یا در ماه رمضان، وی را به علی داد و در باب تزویج فاطمه به علی (ع) روایات بسیار است و اینجا نقل اشهر از کتب معتبر ایراد کرده می‌شود مرویست که هر که از اکابر صحابه فاطمه را خواستگاری می‌کرد سید عالم (صلی اللّه علیه و آله) می‌فرمود: که در باب تزویج فاطمه انتظار وحی می‌کشم.
در کتاب مناقب ابو المؤیّد خوارزمی مذکور است که خبر کرد مرا حافظ ابو العلای همدانی به اسناد خود از حسین بن علی که روزی رسول صلوات اللّه و سلامه علیه در خانه امّ سلمه رضی اللّه عنها بود که بر وی فرود آمد ملکی که او را بیست سر بود بر هر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:165

سری هزار زبان داشت و هر زبانش به لغتی تسبیح و تقدیس می‌گفت مر حق تعالی را که به لغت زبان دیگر نمی‌مانست و کف دست او گشاده‌تر بود. از هفت آسمان و هفت زمین حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) پنداشت که جبرئیل است گفت ای برادر! تو هرگز بدین صورت نزدیک من نیامدی آن فرشته گفت که یا رسول اللّه من جبرئیل نیستم مرا صرصائیل گویند حضرت حق سبحانه مرا به حضور تو فرستاده برای تزویج نور به نور حضرت صلی اللّه علیه و آله فرمود که ای صرصائیل که را به که می‌باید داد گفت:
فاطمه را به علی (ع) پس حضرت رسول در حضور وی فاطمه را به علی داد به گواهی جبرئیل و میکائیل.
و شیخ زرندی در کتاب نظم درر السبطین روایت می‌کند از أنس بن مالک که گفت: «من نزد رسول خدای (صلی اللّه علیه و آله) نشسته بودم که آثار وحی در بشره مبارک وی ظاهر شد و چون وحی منجلی گشت فرمود ای انس! هیچ میدانی که جبرئیل برای من از نزد خدای چه پیغام آورده بود؟ گفتم یا رسول اللّه پدر و مادرم فدای تو باد! چه پیغام بود؟ فرمود پیغامش اینست که «انّ اللّه تعالی یأمرک أن تزوّج فاطمة بعلیّ» بدرستی که حق تعالی می‌فرماید که فاطمه را به زنی به علی دهی ای انس برو اشراف مهاجر را چون ابو بکر و عمر و طلحه و زبیر را و جماعتی از اکابر انصار چون سعد بن معاذ و سعد بن عباده و أسید بن خضیر را به گوی که رسول خدای شما را می‌خواند من به موجب فرموده آن حضرت رفتم و آن گروه را بخواندم چون جمع شدند و علی نیز حاضر گشت حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله و سلم) خطبه‌ای بلیغ خواند مشتمل بر حمد و ثنای حضرت حق جلّ جلاله و ترغیب به نکاح آنگاه فرمود که حق تعالی مرا امر فرموده که فاطمه را به زنی به علی دهم او را به زنی به علی دادم به مهر چهارصد مثقال نقره، ای علی راضی شدی؟ علی گفت راضی شدم یا رسول اللّه! و روایت آنکه علی علیه السلام را فرمود تا خطبه بخواند آنگاه آن حضرت دعای خیر در شأن فاطمه و علی به تقدیم رسانید و گفت «جمع اللّه شملکما» جمع گرداند خداوند پراکندگیهای شما را «و أسعد جدّکما» و به سعادت قرین سازد بخت شما را «و بارک اللّه علیکما» و برکت دهد شما را «و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:166

أخرج منکما أولادا کثیرا طیّبا» و از شما هر دو، بیرون آرد ذریّت بیشمار و اولاد بسیار، همه پاک و پاکیزه روزگار را. و در کتاب مناقب خوارزمی در این باب حدیثی طویلی واقع شده خلاصه‌ی همه آنکه جبرئیل (ع) به نزدیک حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله آمد و قدری از سنبل و قرنفل بهشت بیاورد حضرت آن را فراستاد، و به بوئید و گفت ای جبرئیل! سبب آوردن این قرنفل چیست؟ جبرئیل آن حضرت را خبر داد که حق سبحانه وی کرد به بهشت که خود را بیارای بهشت آراسته شد و فرمود درخت طوبی را که بار بردار از حلی و حلل و حکم شد تا حوران و عینان خود را بیاراستند و ملائکه را فرمان رسید تا در حوالی بیت المعمور جمع شدند و آنجا منبریست از نور که آدم علی نبیّنا و علیه السلام بر وی خطبه خوانده در روز عرض اسماء بر ملائکه امر الهی به راحیل که یکی از ملائکه حجاب بارگاه ربوبیت است رسید که بر آن منبر بالا رود و خطبه به خواند و در میان همه ملائکه شیرین‌کلام‌تر از او نیست پس راحیل بر آن منبر بر آمد و حق‌تعالی را به انواع محامد ستایش أدا فرمود چنانکه اهل آسمانها فرحان و مسرور گشتند پس وحی آمد به وی که عقد کن فاطمه دختر حبیب مرا به علی پس راحیل عقد کرد و ملائکه گواه گشتند و کاتبان دیوان قضا این مهم را بر همین و تیره، ثبت نمودند آنگاه جبرئیل قطعه حریر به حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله و سلم) نمود که این صورت در این وصله حریر نوشته شده به فرمان خدای بر تو عرض کردم و من این را به خاتم مشک مهر خواهم کرد و به رضوان خادم بهشت خواهم سپرد و چون مهم عقد به اتمام رسید اشجار فردوس سنبل و قرنفل نثار کردند و من به تحفه قدری برای شما آورده‌ام آنگاه حکم شد درخت طوبی رقعه‌ها نثار کند طوبی آن حلی و حللها را نثار کرد و حور العین برداشتند و بدان در مفاخرت می‌کنند، و نقلی آن است که درخت طوبی رقعه‌ها نثار کرد به عدد دوستداران اهل بیت از زمان آن حضرت تا قیامت و در هر رقعه نام یکی از دوستداران اهل بیت نوشته از مردان و زنان و هر ملکی که حاضر بوده از آن یک رقعه برداشته و نگاه می‌دارد تا در قیامت آن رقعه بدان کس دهند که نام او در آنجا مسطورست و مضمون رقعه آن باشد که فلان یا فلانه از آتش دوزخ
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:167

آزادند و این از برکت فاطمه و میمنت علیّ مرتضاست.
دوستانرا رسد برات نجات‌دشمنان خوار مانده در درکات
دوست شو تا به موجب دلخواه‌فیض یابی زوال من والاه
بگذر از دشمنی که تا ناگاه‌نخوری زخم عاد من عاداه پس جبرئیل فرمود که حقتعالی می‌فرماید: که تزویج کن تو هم فاطمه را در زمین به علی چنانچه در آسمان تزویج واقع شده پس سیّد عالم (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) فاطمه را به علی داد و امّ سلمه را گفت که دختر مرا به خانه علی بر و بدو بسپار و و با او بگوی تا تعجیل نکند تا من بیایم و ایشان را با یکدیگر ببینم و چون نماز خفتن بگذارد کوزه‌ای آب برداشت و نزد ایشان آمد و آب دهن مبارک در آنجا انداخت و معوّذتین و دیگر ادعیه بر آن خواند آنگاه فرمود یا علی از این آب بیاشامید و وضو سازید و روایتی آنکه مقداری از آن آب بر سر فاطمه و میان هر دو پستان او پاشید و گفت اللّهم إِنِّی أُعِیذُها بِکَ وَ ذُرِّیَّتَها مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ «1» بار خدایا به پناه تو در می‌آورم او را و فرزندان او را از شرّ دیو رانده یعنی شیطان آنگاه مقداری دیگر از آن آب بر سر علی و میان هر دو شانه وی پاشید و همان دعا گفت درباره وی آنگاه فرمود: اللّهم إنّهما منّی بار خدایا این هر دو از منند و أنا منهما و من از ایشانم اللّهم ای بار خدایا کما اذهبت عنّی الرجس همچنانکه از من رجس را ببردی و طهّرتنی و مرا پاک و پاکیزه گردانیدی فطهّرهما پس ایشان هر دو را پاک ساز آنگاه فرمود برخیزید و به جای خواب خود روید که خدای تعالی میان شما الفت دهد و در نسل شما برکت دهد و خود برخاست تا از خانه بیرون رود فاطمه در گریه افتاد حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که ای دختر من! چه چیز تو را در گریه می‌آورد و به تحقیق من تو را به کسی دادم که اسلام وی از همه پیش و حلم و خلق وی از همه بیش، و خلق وی از همه بهتر و عرفان وی به خداوند تعالی از همه، زیادتر است.
و روایتی آنست که چون حضرت رسول بکای فاطمه را مشاهده فرمود به طریق تلطف
______________________________
(1)- سوره آل عمران، آیه: 36.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:168

فرمود که ای جان پدر! در حق تو تقصیر نکردم کسی را شوهر تو گردانیدم که بهترین اهل بیت منست و سوگند می‌خورم به خدائی که جان من در قبضه قدرت اوست که تو را به کسی داده‌ام که سیّد است در دنیا و آخرت و مقرّر است که گریه فاطمه به جهت آن بود که از خدمت پدر دور می‌افتد، نه چنانچه جمعی خیال بندند که گریه او از آن بود که علی مال و متاع چنان نداشت چه فاطمه دامن همّت از دنیا در کشیده بود و از پدر همه مراسم و قواعد فقر را دیده و شنیده و میدانست که پدر بزرگوار او را فخر و مباهات به فقر است و بس.
مژده الفقر فخری، در طریق معرفت‌هست از بهر تسلّی دل ارباب فقر
میوه مقصود بار آرد به گلزار مرادهر نهالی را که باشد تازگی از آب فقر در اخبار آمده است که جهاز حضرت فاطمه (علیها سلام) از ثیاب و متاع و اثاث بیت دو جامه برد بود و دو بازوبند نقره و قطیفه‌ای که تمام بدن را نمی‌پوشید و قدحی و یک آسیا دست و آردبیزی و دو سبو و مشک آبی و مشربه و دو نهالی از کتان سطبر که حشو یکی از لیف خرما، و حشو دیگری از تراشه سختیان بود و چهار عدد بالش که دو تا از آن را به پشم، و دو دیگر را به لیف خرما پر کرده بودند.
امام سیف النظر ابو بکر طوسی در کتاب ستّین الجامع للطائف البساتین آورده است که:
یکی از منافقان، مرتضی علی را ملامت کرد درخواستن فاطمه و گفت ای علی تو معدن فضل و ادبی و شجاع‌ترین مبارزان عرب، چرا زنی خواستی که چاشتش به شام نمی‌رسد اگر دختر مرا بخواستی من چنان ساختمی که از در خانه تو شتر در شتر بودی پر از جهاز دختر من، علی فرمود: که این کار به تقدیر است نه به تدبیر الحکم للّه العلیّ الکبیر ما را نظر بر مال و متاع دنیای غدّار نیست و مقصود ما جز رضای حضرت پروردگار نه، تفاخر ما به اعمال است نه به اموال، و مباهات ما به کردار است نه به درهم و دینار.
همّت ما را نظر، بر درهم و دینار نیست‌مقصد و مقصود ما جز پرتو دیدار نیست چون مرتضی علی علیه السلام رضای خدا را به حکم قضا ظاهر ساخت در سرش ندا کردند که ای علی سر بردار تا قدرت خدابینی و جهاز دختر مصطفی بینی و قدر و حرمت فاطمه زهرا بینی علی سر مبارک بالا کرد و از بالای سر خود تا عرش عظیم حجابها دید
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:169

از نور و در زیر عرش میدانی وسیع در نظرش آمد تمام آن میدان پر از ناقه‌های بهشت بار ایشان درّ و گوهر و مشک و عنبر بر سر هر شتری کنیزکی چون آفتاب تابان و زمام هر شتری در دست غلامی چون سرو خرامان، ندا می‌کردند که هذا جهاز فاطمه بنت محمد (ص) این جهاز فاطمه دختر محمد (صلی اللّه علیه و آله) است مرتضی علی علیه السلام از مشاهده آن حال خوشوقت شده روی از منافق به گردانید و به حجره در آمد که فاطمه را خبر دهد پیش از آن فاطمه را خبر داده بودند چون امیر به خانه درآمد فاطمه گفت یا علی تو می‌گوئی یا من بگویم علی گفت تو بگو فاطمه فرمود که اگر سرزنش منافقان شنیدی أمّا جهاز ما را به عین عیان دیدی.
ما اگر چشم از نعیم این جهان بر دوختیم‌دولت باقی و ملک جاودانی آن ماست
بیسر و سامان مبین ما را که در کون و مکان‌هر سرو سامان که بینی، از سر و سامان ماست در معارج آورده است که: «روزی حضرت خواجه عالم (صلی اللّه علیه و آله) و سلم می‌فرمود: که سلیمان پیغمبر علی نبیّنا و آله و علیه السلام برای دختر خود جهازی ترتیب کرده بود بسیار نیکو و برای داماد تاجی ساخته و به هفتصد گوهر مکلّل و مرصّع گردانیده مرتضی علی این خبر از سیّد بشر شنیده به خانه آمد و پیش فاطمه تقریر کرد فاطمه را در خاطر عاطر گذشت که شاید علی را بر ضمیر منیر گذرد که سلیمان پیغمبر بزرگوارتر و عالی‌مقدارتر است دختر آن پیغمبر را آن همه جهاز و پیرایه و دختر این پیغمبر را چنین نادار و بی‌سرمایه آن داماد را تاج بدان مثابه و این داماد را احتیاج بدین مرتبه. تا اندر این قضیه خدا را چه حکمتست فاطمه این سرّ را در دل مبارک نگاهداشت و با هیچ‌کس آشکار نکرد تا وقتی که درگذشت، شبی مرتضی علی (علیه السلام) او را در واقعه دید در صدر خدمت کمر بسته و دختری در غایت حسن و جمال و نهایت غنج و دلال با زیورهای شایسته و پیرایه‌های بایسته دو طبق به جهت نثار در دست گرفته و در پیش آن سریر ایستاده منتظر آنکه فاطمه بر وی نظر کند علی پرسید که ای فاطمه! این دختر کیست گفت دختر سلیمان پیغمبر علیه السلام است که حقتعالی او را به خدمت من بازداشته آن روز که حکایت جهاز او را از زبان پدرم نقل کردی اندیشه آن در خاطر من
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:170

خطور کرد امروز او را در پایه خدمت من بازداشته‌اند و برای إعزاز و حرمت من، تعیین کرده‌اند و عوض تاجی که سلیمان برای داماد خود ترتیب داده بود لوای حمد برای تو مقرّر شد و لوای حمد علمیست که خاصّه حضرت رسالتست و ارتفاع آن لوا مقدار هزارساله را هست و قبضه آن فضّه بیضاست و سنان او از یاقوت حمرا و روحه آن از زمرّد خضراء و آن را سه ذؤابه است یکی در مشرق و یکی در مغرب و سوم در مکّه و بر یک سطری نوشته شده است بسم اللّه الرحمن الرحیم و بر دیگری الحمد للّه ربّ العالمین و بر سوم لا اله الا اللّه محمّد رسول اللّه این لوا را در فضای عرصات حاضر گردانند و منادی ندا کند که کجاست نبی امّی و رسول حرمی و سیّد عربی و خواجه هاشمی و رهنمای تهامی و پیشوای أمّی محمد بن عبد اللّه سیّد المرسلین و خاتم النبیّین خواجه پیش آید و آن لوای مبارک به دست گیرد و بعد از آن تمامی أنبیا از آدم تا عیسی صلوات اللّه علی نبیّنا و علیهم اجمعین با سایر صدیقان و شهیدان و صالحان و کافّه مؤمنان از اهل عرفان و ایقان در زیر آن لوا، جمع شوند چنانچه فرموده آدم و من دونه تحت لوائی یوم القیمه.
آدم و من دونه تحت اللّواءآمده چون تو علم افراخته پس تاجی از نور بیارند و بر فرق سلطان أنس و جنّ نهند و لباس حریر أخضر در بدن مبارکش پوشانند و براق حاضر سازد تا شهسوار میدان أسری بعبده سوار شود و برای هر یک از انبیاء نیز براق و حلّه و تاج بیاورند و آن گروه سواره روی به بهشت آورند و چون حضرت رسول سوار گردد علم به دست مرتضی علی دهد و او پیش پیش می‌رود و گویند آن لوا به هیئت تاج باشد بر سر علی و بر سر او ندا کند که ای علی این تاج بهتر یا تاج داماد سلیمان پیغمبر! که به حضور فاطمه از روی تعجّب تقریر می‌کردی
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟
إمام نجم الدین عمر نسفی در تفسیر فاتحه خویش، روایت می‌کند که روزی حضرت پیغمبر (صلی اللّه علیه الی یوم المحشر) به خانه فاطمه درآمد دید که فاطمه ملول و محزون نشسته و می‌گرید از او پرسید که چرا می‌گریی؟ و به چه جهت اندوهناکی؟ گفت یا رسول اللّه بر سبیل حکایت می‌گویم نه به طریق شکایت، سه روز است که در منزل ما
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:171

طعام نیست و حسن و حسین بی‌طاقت شده از غایت جوع می‌گریستند مرا از گریه ایشان، گریه آمد و علی هم می‌گریست و ما از شما پنهان می‌داشتیم امّا امروز از حسن و حسین سخنی شنودم که طاقتم طاق شد با هم می‌گفتند که آیا هیچ کودکی اینچنین گرسنه باشد که مائیم؟ جهان بر چشم من تاریک گردید ای پدر چه گوئی اگر بنده‌ای با خداوند خود خواهد که در مناجات گستاخی کند عیبی نباشد؟ سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که نه ای فرزند خدای تعالی گستاخی بندگان را دوست می‌دارد و فاطمه به خانه درون رفت و دو رکعت نماز گزارد و چون از نماز فارغ شد دستها برداشته به زبان نیاز مناجات آغاز کرد و گفت خداوندا! تو می‌دانی که زنان را به مقدار پیغمبران قدرت و قوّت نیست اگر حضرت ترا با پدرم سرّی هست که به قوّت ابیّت عند ربی یطعمنی و یسقینی تحمّل گرسنگی باشد مرا طاقت آن سرّ نیست یا مرا طاقت ده یا از این اندوه راحت بخش این بگفت و بیهوش شد جبرئیل آمد که یا رسول اللّه برخیز حضرت فرمود که چه بوده گفت ناله فاطمه فرشتگان را در خروش آورده او را در باب خواجه عالم صلی اللّه علیه و آله و سلّم بیاورد و فاطمه را بیهوش افتاده دید نشست و سر مبارک وی را از زمین برداشته در کنار گرفت رائحه گیسوی مشکبار حضرت به مشام وی رسید و به هوش بازآمده برخاست و سر در پیش افکنده بایستاد حضرت دست بر سینه وی نهاد و گفت خدایا! وی را از گرسنگی ایمن گردان! فاطمه فرمود که بعد از آن دعا تا من بودم هرگز دیگر گرسنه نشدم.
ای عزیز! نپنداری که ایشان را اگر دنیا بایستی بایشان ندادندی بلکه ایشان به اختیار خود طریق ریاضت مسلوک می‌داشتند و الّا دعای آن حضرت و اهل بیتش بر درگاه الهی، مستجاب بود.
در معارج آورده که روزی حضرت مصطفی (صلی اللّه علیه و آله) به خانه فاطمه آمد و پرسید که ای دختر چگونه می‌گذرانی؟
گفت ای پدر بزرگوار من و اولاد من با پدر فرزندانم سه روز است که از طعام نچشیده‌ام بلکه بوئی از مطعومات نشنیده حضرت دست مبارک برآورد و دعا فرمود:
که اللّهم أنزل علی محمّد و أهل بیته کما أنزلت علی مریم بنت عمران خدایا. روزی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:172

فروفرست بر محمد و اهل بیت وی چنانچه فرو فرستادی بر مریم بنت عمران بعد از آن فرمود که ای فاطمه در مطبخ خویش درآی و نگاه کن که چه می‌بینی؟ فاطمه روان شد و حسن و حسین از عقب مادر دویدند کاسه‌ای دیدند مکلّل به جواهر، و در آن کاسه ترید و قطعه گوشت پخته بر بالای آن نهاده و از وی بوئی می‌دمید بر مثال بوی مشک، فاطمه کاسه را بیرون آورد و پیش پدر بزرگوار خود نهاد. حضرت پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) فرمود کلوا باسم إله محمّد بخورید به نام خدای محمد. پس نبی و داماد و دختر و هر دو سبط پیغمبر از آن طعام تناول فرمودند.
و در روایتی آمده که: «هفت شبانه روز آن طعام بر آن منوال در آن خانه نهاده بود و در این مدت اهل بیت سیّد أنام علیه الصلاة و السلام چاشت و شام از آن می‌نوشیدند و ذرّه‌ای کم نمی‌شد روزی حضرت حسن از خانه بیرون آمد و لقمه‌ای از آن گوشت در دست داشت زنی یهودیّه آن را بدید پس گفت ای اهل بیت جوع! شما را این گوشت از کجا رسیده؟ حسن فرمود که این را از عالم غیب به ما حواله کرده‌اند یهودیّه درخواست که این نواله را حواله من کن از آنجا که کرم جبلّی حضرت بود دست دراز کرد تا آن لقمه را بدان زن دهد آن را از دست وی در ربودند و کاسه را نیز از خانه به بالا بردند حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که اگر اظهار این معنی نمی‌شد تا مدت حیات، این طعام انقطاع نمی‌یافت.
و در بعضی از تفاسیر آمده که روزی حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) به خانه فاطمه آمد و فرموده از خوردنی هیچ در خانه تو هست؟ که پدرت سه روز است که طعام نخورده و در حجرات طاهره هم هیچ نبوده فاطمه گفت یا رسول اللّه ما را نیز همین حال واقعست حضرت از آنجا بیرون آمد فاطمه آغاز دعا کرد که الهی از غیب طعامی به رسان و دل مرا از بند اندوه پدرم بازرهان مقارن دعای فاطمه کسی بر در نعره زد خادمه فاطمه بیرون رفت کسی را دید که هرگز ندیده بود دو تا نان و مقداری گوشت به وی داد که این هدیّه‌ای است به نزدیک فاطمه برسان چون خادمه آن تحفه را درآورد و نزدیک فاطمه نهاد بتول عذرا اسباب مهمانی مهیّا دید آن را در ظرفی نهاد و سرش بپوشید و حسن را به طلب پدر روان گردانید.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:173

در روایتی آمده است که ظرفی خالی نزدیک فاطمه نهاده بود چون دعا کرد دید که بخاری از آن برمی‌آید نیک نظر کرد و آن را مملوّ دید از طعام، سر آن را بپوشید و حسن را به طلب آن حضرت فرستاد و حسن از عقب سیّد عالم روان شد و با اندک زمانی خواجه کونین، حجره ما در سبطین را به نور حضور وافر السرور خویش، زیب و زینت تمام داد.
دمید صبح سعادت که یار بازآمدچه غم چه باک که آن غمگسار بازآمد و چون حضرت پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) بر مسند حشمت قرار گرفت فاطمه به در مصاف سرپوش برگرفت ظرفی دید پر از نانهای لطیف و مملوّ از گوشتهای لذیذ و نظیف، فاطمه از مشاهده آن حال متحیّر شده دانست که وقوع آن صورت، جز برکت الهی و میمنت حضرت رسالت پناهی، نیست وظائف حمد احد جلّ ذکره و عم برّه و مراسم درود احمد (صلوات اللّه علیه) به تقدیم رسانید خواجه عالم بدین عبارت زیبا پرسید من این لک هذا؟ ای فاطمه این از کجا به تو رسیده است؟ عندلیب زبان زهرای بتول علی الفور بر شاخسار قبول به ترنّم این جواب ملهم شد که هو من عند اللّه این از نزد خداوند است! إِنَّ اللَّهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ «1» به درستی که خدا روزی می‌دهد هر که را می‌خواهد از خزانه غیب بیشمار از جهت کثرت به جهت بعد از استماع این کلام گل رخسار سیّد انام از شادی برافروخت و فرمود که سپاس مر خدای را که از راه فضیلت تو را به سیّده زنان بنی اسرائیل یعنی مریم بنت عمران مانند گردانید که هرگاه حضرت اله، او را روزی فرستادی و زکریّا از او پرسیدی که این از کجاست؟ همین جواب دادی که هو من عند اللّه پس حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که تا علی و حسن و حسین را حاضر گردانیدند و مجموع از آن مائده مبارکه تناول فرمودند چنانچه سیر گردیدند برای هر یک از ازواج طاهرات نیز فرستادند راوی گوید که تمام اهل بیت و متعلّقان از آن خوردن به حظوظ کامله محظوظ شده بودند و هنوز آن ظرف از طعام مملو بود پس فاطمه همسایگان را نیز باقسام وافیه بهره‌مند گردانید و فائده آن طعام به اغلب خاصّ و عام رسید.
______________________________
(1)- سوره آل عمران، آیه: 37.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:174

از مقدم مبارک سلطان کاینات‌أضعاف این چنین برکتها غریب نیست
در منزل مبارک زهرا و مرتضی‌این صورت ار وقوع پذیرد، عجیب نیست و چون فضائل بتول عذرا و مناقب فاطمه زهرا نه محیطیست که پایان و کناری دارد به تحریر و تقریر شمّه‌ای از وفات آن حضرت اشتغال کنیم و از آن قصّه مشتمل بر غصّه دو سه کلمه بیاریم راویان صادق الروایه و مخبران ظاهر الدّرایه آورده‌اند که: «هیچ کس را الم مفارقت حضرت رسالت (ص) چنان در بود که فاطمه را در آن زمان که حضرت رسالت (ص) درگذشت فزعی در مدینه افتاده آسمان به گریه و زمین به لرزه درآمدند ناله پریان به گوش آدمیان رسید فغان ملائکه از ذروه عرش مجید برگذشت اهل مدینه را از زنان و مردان جگر از این غصّه چاک شد و دل از وقوع این قضیّه غرقه خوناب گشت ألم مفارقت سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله و سلّم) اساس طرب از دل صحابه برانداخت و مشرب صافی اهل بیت را به خس و خاشاک اندوه و تعب، مکدّر ساخت.
آن سرو خوش خرام چو اندر چمن نماندبر طرف باغ زیب گل و یاسمن نماند
یعقوب وار دیده نرگس سفید شداز درد آنکه، یوسف گل پیرهن نماند در این اثنا علی مرتضی نزدیک فاطمه آمد که ای دختر خیر البشر امروز در مدینه قیامت است اگر خواهی که من از تو خشنود باشم آواز خود را به کسی مشنوان گفت چگونه کنم؟ گفت صبر کن تا شب درآید؟ آنگاه به سر تربت آن حضرت (صلی اللّه علیه و آله) برو و زیارت کن فاطمه آنچنان کرد چون شب درآمد و مردمان بیارامیدند و مسجد خالی شد علی به خانه آمد فاطمه را بیهوش دید افتاده زمانی صبر کرد تا به هوش آمد و چون چشمش به علی افتاد گفت یا ابا الحسن از شب چه وقتست؟ گفت ثلثی یا بیشتر گذشته گفت اکنون دستوری هست تا بیرون آیم علی گفت بیرون آی امّا به آواز بلند گریه مکن. فاطمه خواست برپای‌خیزد بیفتاد علی دستش گرفت و به سر روضه مقدّسه آن حضرت آورد فاطمه را چون نظر بر آن مشهد منوّر و مرقد مطهّر افتاد بنالید و گفت «مالک و التّراب»؟ ای گوهر پاک ترا با حفره خاک چه‌کار؟
در خسوف دل خاک آن رخ چون ماه دریغ‌آفتابی به زوال آمده ناگاه دریغ
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:175

پس خود را بر تربت پدر افکند و روی بر خاک می‌مالید و می‌نالید و زبان حالش بدین مقال مترنّم می‌بود:
زین مصیبت بی‌غم دل در جهان یک جان کجاست‌در همه روی زمین یک دیده بی‌طوفان کجاست؟
عالمی همچون سکندر در سیاهی مانده‌اندای خضر بنمای ره، کان چشمه حیوان کجاست؟ علی گفت ای فاطمه چندین مگری که هیچ‌کس را از این راه گریز نیست
فاطمه گفت ای: پسر عم ملامتم مکن که درد فراق صعب است خصوصا مفارقت چنین پدری و از قصیده‌ای که حضرت فاطمه در مرثیه پدر گفته یک بیت این است
صبّت علیّ مصائب لو أنهاصبّت علی الأیّام صرن لیالیا یعنی چندان مصیبتها بر من ریخته‌اند که اگر آن را به روزها ریختندی همه از اندوه چون شب تیره شدندی و نقلی دیگر آن است که فاطمه چون به زیارت پدر بزرگوار آمد قبضه‌ای از خاک تربت آن حضرت برداشت و بر چشمهای مبارک خود نهاد و گریه آغاز کرد:
نو بهار من کجا شد آن گل سیراب کو؟می‌توان دیدن به خوابش ای دریغا خواب کو؟
گر بگریم ور بخندم هیچ إنکارم مکن‌گریه را صد وجه دارم، خنده را اسباب کو؟ و به صحّت رسیده که فاطمه را کسی بعد از وفات پدر خندان ندید بلکه شب و روز گریه کردی و به سوز دل به نالیدی و گریه او به مرتبه‌ای رسید که اهل مدینه از آن به تنگ آمده گفتند ای دختر مصطفی به روز گریه کن و به شب آرام‌گیر، تا ما را هم آرامشی باشد یا به شب گریه کن و به روز خاموش باش تا ما را آسایشی بود و فاطمه بعد از آن شبها به مقابر شهدا رفتی و چندانچه خواستی بگریستی.
و از امام جعفر صادق علیه السلام نقل کرده‌اند که گریندگان در عالم پنج تن بوده‌اند:
که کسی زیاده از ایشان نگریسته سه تن از پیغمبران بوده‌اند و دو تن از اهل بیت ما از
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:176

انبیاء اوّل آدم که در فراق بهشت چندان بگریست که گویا رود در رخساره وی پیدا شد.
دوم یعقوب که در فراق یوسف چندان گریه کرد که چشمش سفید شد. سوم یوسف که در زندان شب و روز گریستی چنانچه همه اهل زندان به تنگ آمده به زلیخا پیغام فرستادند که این غلام ما را از گریه خود رنجه دارد زلیخا پیغام فرمود تا غرفه علی‌حده برای وی ترتیب کردند تا آنجا می‌گریست و آواز او به زندانیان نمی‌رسید.
امّا از اهل بیت یکی فاطمه بود که در فراق پدر چندان بگریست که اهل مدینه به وی پیغام کردند که ای فاطمه لقد آذیتنا ببکائک بدرستی که ما را رنج می‌رسانی به بسیاری گریه خود، حضرت بتول عذرا بعد از آن به مقابر شهدا می‌رفت و می‌گریست.
دوم حضرت امام زین العابدین علی بن الحسین علیهما السلام بود که بعد از واقعه کربلا چهل سال به زیست و هیچ بار طعام پیش وی نیاوردندی مگر که چندان گریستی که آن طعام از آب چشم مبارکش غرقه شدی و آن حضرت را غلامی بود مفلح نام روزی با وی گفت یا بن رسول اللّه چند می‌گرئی می‌ترسم که از گریه هلاک شوی فرمود که ای مفلح چه کنم؟ هرگاه برمی‌اندیشم از صحرای کربلا که پدرم را با برادرانم و عموهایم و جماعتی از خویشان و گروهی از دوستان را در حضور من شهید کردند نمی‌توانم خود را از گریه نگاه دارم و اگر به قدر اندوهی که در دل منست بگریم هیچ احدی را طاقت مشاهده آن نباشد.
گر به قدر سوزش من چشم من بگریستی‌مرغ و ماهی از غم من تن به تن بگریستی
صد هزاران دیده بایستی دل ریش مراتا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی
دیدهای بخت من بیدار بایستی کنون‌تا بدی حال من بر حال من بگریستی
آنچه از من گمشده گر از سلیمان گم شدی‌هم سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی آورده‌اند که: «چون دو ماه و نیم و به قولی سه ماه و پنج روز و به روایتی شش ماه از وفات سید کائنات علیه افضل الصّلوات و اکمل التحیات بگذشت فاطمه را هیچ رنجی و المی نبود جز غم فراق پدر و تقدّم اصحاب بر علی و تصرّف ایشان در فدک روزی مرتضی علی علیه السلام به حجره درآمد فاطمه را دید که قدری آرد خمیر کرده بوده تا
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:177

نان پزد و مقداری گل تر می‌ساخت تا سر فرزندان بشوید و ساز شستن جامه اولاد امجاد بزرگوار عالی‌مقدار خود می‌کرد علی علیه السلام از آن حال متعجّب شده از روی تحیّر گفت: ای مخدومه دو جهان! و ای معصومه آخر الزمان و ای دو حبّه دو یحیی و ای مریم دو عیسی و ای بلقیس حجره تقدیس و جلال و ای آسیه عالم تکمیل و کمال، ای زهرای مرضیّه و ای حورای انسیّه‌ای، مادر دو مظلوم و ای دختر یک معصوم ای عروس کم جهاز و ای خاتون حجله اعزاز و ای سیّاره راه قبول و ای ستاره جلوه‌گاه رسول! و ای بضعه احمد و ای بضاعت محمد (صلی اللّه علیه و آله).
یا زهرة الزهراء فی افق العلی‌و الدّرة البیضاء فی صدف النّهی
ای تو درّ درج نبوّت گوهر عالم‌فروزوی تو در برج ولایت، زهره روشن جبین
ای به رفعت مریم ثانی، که مهد عفّتت‌از ترفّع جای دارد بر سر چرخ برین
ای نهال روضه عصمت که هست از روی قدرسایه جاهت پناه قاصرات الطّرف عین
ریشه‌ای از معجر عصمت شعارت آمده‌حوریان گلشن فردوس را حبل المتین
ای چراغ اهل بیت مصطفی ای فاطمه‌مادر سبطین و نور چشم خیر المرسلین در این مدّت هرگز از تو مشاهده نکرده‌ام که در یک روز دو کار دنیا پیش گرفته باشی امروز می‌بینم که به سه کار اشتغال می‌نمائی در این چه حکمتست؟
فاطمه که این سخن استماع نمود قطرات عبرات از دیده به بارید و گفت ای تاجدار سوره هل اتی و ای شهسوار عرصه لا فتی و ای خطیب منبر «سلونی» و ای وارث مرتبه هارونی و ای طراز حلّه صفا، و ای رازدار شیر بیشه شریعت و ای کشتی لجّه حقیقت ای
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:178

شکوفه باغ ابو طالب و ای نواخته لقب اسد اللّه الغالب.
ای ولیّ ساز وال من والاه‌وی عدوسوز عاد من عاداه
کاتب نقش نامه تنزیل‌خازن گنج نامه تأویل
مهتر و بهتر زمین و زمن‌معدن جوهر حسین و حسن «هذا فراق بینی و بینک» دولت وصال به سر آمد و نوبت فراق درآمد روز مواصلت به آخر رسید شب مهاجرت روی نمود.
هنگام وداع و افتراقست، امروزبا درد فراق، اتّفاقست امروز
ای دیده جمال وصل، دیدی یک چندخونبار که نوبت فراقست امروز ای علی دیشب پدرم را به خواب دیدم بر بلندی ایستاده و هر طرف می‌نگرد چنانچه گوئی منتظر کسی است فریاد برکشیدم که یا أبتاه! تو کجائی که از فراق تو دلم سوخته و تنم گداخته گفت ای فاطمه من اینجا ایستاده‌ام و انتظار می‌برم گفتم یا رسول اللّه منتظر کیستی؟ فرمود که منتظر تو ای فاطمه زمان فراق از حد گذشت و مرا از شوق تو طاقت برسید وقتست که قفس تن در هم شکنی و دل از علائق بدنی برکنی و خیمه از مضایق سفلی به فضای عالم علوی زنی و روزی از زندان محنت‌آباد دنیا به بوستان عشرت‌فزای عقبی آری.
ای فاطمه بیا که تا تو نیائی من نمی‌روم گفتم ای پدر من نیز آرزومندی لقای تو دارم و همواره تمنّای من آن دارم که به دولت دیدار تو برسم حضرت مصطفی (ص) فرمود که بسی به شتاب ای فاطمه! تا فردا شب نزد من باشی من از خواب درآمدم و اشتیاق آن عالم بر من غلبه کرد می‌دانم که در آخر این روز و یا در اوّل شب آینده رحلت خواهم کرد نان از برای آن می‌پزم که فردا که تو به مصیبت من مشغول باشی فرزندان من گرسنه نمانند و جامه فرزندان به جهت آن می‌شویم که ندانم که جامه فرزندان من بعد از من که شوید؟ و رضای دل یتیمان من که جوید؟ می‌خواهم که سر فرزندان شانه کنم که معلوم نیست که پس از من غبار از روی و موی ایشان که بیفشاند؟ فاطمه از غباری که بر روی و موی ایشان نشیند اندوهناک بود آیا اگر بدیدی مویهای دلاویز عنبربیز ایشان به خاک‌آلوده و رویهای دلکش آفتاب‌وش ایشان در خون آغشته چگونه تحمّل کردی و چه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:179

سان طاقت مشاهده آن داشتی؟
روی گردآلوده و رخسار پرخون حسین‌گر بدیدی فاطمه در عرصه‌گاه کربلا
آنچنان بگریستی کز گریه‌های زار اوساکنان آسمان به گریستندی بر ملا امّا چون علی علیه السلام از فاطمه سخن فراق شنید آب حسرت از دیده فرو ریخت و گفت ای فاطمه! هنوز از داغ فراق پدرت بر نیاسوده‌ام و از جراحت رحلت آن حضرت نفرسوده اینک نوبت مفارقت تو هم رسید و داغی دیگر بر بالای آن داغ پدید آمد.
هر دم زمانه داغ غمم بر جگر نهدیک داغ نیک ناشده داغ دگر نهد
هر داغ کآورد قدری رو به بهتری‌آن داغ را گذارد و داغی بتر نهد فاطمه فرمود که: «ای علی در آن مصیبت صبر کردی در این تعزیت نیز شکیبائی پیش آور و زمانی غایب مشو که نفسم به شماره افتاده است و وعده دیدار به دار القرار. این می‌گفت و جامه شاهزادگان تر می‌کرد و در رخساره مبارک ایشان نظر می‌فرمود و آه حسرت از دل بر می‌کشید و آب اندوه از دیده می‌بارید و می‌گفت کاشکی بدانمی که بعد از من با شما چه خواهد رفت؟ و سرانجام کار شما به کجا خواهد رسید؟ و حسن و حسین از سخن مادر به گریه درآمدند فاطمه فرمود که ای جانان مادر زمانی به گورستان بقیع روید و مادر خود را دعا کنید ایشان به رفتند و فاطمه بر بستر تکیه زد و علی را گفت بنشین که وقت وداع است علی علیه السلام گفت آه وا حسرتا.
دلها کباب می‌شود از آتش وداع‌یا رب که برفتد ز جهان رسم انقطاع آری وداع یاران با موت احمر در مقام مساواتست و با ذبح اکبر در رتبه و موازات پس مرتضی علی به نشست و فاطمه، اسماء بنت عمیس را طلبید و گفت طعامی مهیّا ساز که چون فرزندان بیایند تناول نمایند و چون به خانه درآیند در فلان موضع بنشان و طعام پیش ایشان بر، تا بخورند و مگذار که پیش من آیند و مرا بدین حال مشاهده نمایند امّا چون زمانی برآمد شاهزادگان بیامدند اسماء پیش ایشان بازآمد و در آن موضع که فاطمه فرموده بود ایشان را نشاند و طعام حاضر کرد شاهزادگان فرمودند که ای اسماء هرگز دیدی که ما بی‌مادر طعام خورده باشیم این چه معنی دارد که ما را از هم جدا
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:180

می‌سازی؟ اسماء گفت که مادر شما اندک ملالی دارد شما طعام تناول کنید گفتند: ای اسماء ما را بی‌مادر طعام گوارنده نیست برخاستند و به حجره مادر درآمدند وی را دیدند تکیه فرموده و مرتضی علی بر زیر سر او نشسته چون مادر ایشان را دید گفت ای علی یک زمان ایشان را به سر روضه پدرم فرست تا با خدای خود راز گویند و نیز عرضه دارند مرتضی علی فرمود که ای جانان پدر لحظه‌ای به زیارت جدّ خویش روید که مادر شما رنجور است تا دمی بیاساید ایشان بیرون رفتند پس فاطمه فرمود که ای علی ساعتی قرار گیر و سرم در کنار گیر که از عمرم چندان نمانده.
بیمار غمت را نفس بازپس است این‌پاس نفسش دار که آخر نفس است این مرتضی علی فرمود که ای فاطمه مرا قوّت شنیدن این مقال و طاقت دیدن این حال نیست فاطمه گفت ای علی راهی پیش آمده که به ضرورت می‌باید رفت و غمی در دل جوش زده که به هر حال می‌باید گفت دمی بنشین و سخن مرا گوش کن و شربت فراق مرا به ناکام نوش کن.
بنشین مگر از دلم غمی برداری‌یا از سر آتشم دمی برداری
جانم ز فراق در عدم خواهد شدهان تا به وداعش قدمی برداری علی علیه السلام به نشست و سر فاطمه در کنار گرفت فاطمه دیده مبارک فراز کرد تا گاه از باران غم و سیلاب دیده پرنم مرتضی علی قطره‌ها بر گلزار رخسار فاطمه باریدن آغاز کرد فاطمه دیده باز کرد و علی را گریان دید گفت ای علی! وقت وصیّتست نه هنگام تعزیت علی گفت یا سیّدة النساء چه وصیّت داری؟ فاطمه فرمود که ای علی چهار وصیّت دارم:
اوّل آنکه اگر از من نسبت به حضرت تو صورت تقصیری صادر شده که غبار ملالی بر خاطر عاطر تو نشسته باشد آن را عفو فرمائی و مرا به حل کنی علی گفت حاشا که در این مدت هرگز به قول و فعل از تو چیزی صدور یافته باشد که موجب آزار دل شود تو همیشه دلدار من بوده‌ای نه دل آزار من و غمگسار من بوده‌ای نه آفت روزگار من و تو را وفادار یافته‌ام نه جفا کار و بر صفت گل دیده‌ام نه بر شوکت خار».
وصیّت دوم آنست که: «فرزندان مرا عزیز داری و جانب جگرگوشگان مرا فرو نگذاری
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:181

دست شفقت از سر ایشان نگیری و عذر گستاخی که از ایشان صادر شود در پذیری».
وصیّت سوّم آنکه مرا به شب دفن کنی تا چنانچه در حال حیات هیچ بیگانه را نظر بر قد و بالای من نیفتاده در حین مرگ نیز چشم کسی بر جنازه من نیفتد».
چهارم: آنکه پای از زیارت من بازنگیری که من با تو أنس دوام داشته‌ام و مونس اوقات صبح و شام من بوده‌ای و حالا به ناکام از تو دور می‌مانم.
ای به ناکام مرا از رخ تو مهجوری‌خود که باشد که به کار از تو گزیند دوری مرتضی علی (ع) که این سخنان شنید فریاد از نهادش برآمد و به لسان حال مضمون این مقال به أداء رسانید.
دلدار ز ما کرانه‌ای می‌طلبددر کوی فراق خانه‌ای می‌طلبد
تیری ز کمان هجر می‌اندازدوز سینه ما نشانه‌ای می‌طلبد آنگاه علی گفت: ای فاطمه قبول کردم که به وصیّتهای تو قیام نمایم امّا تو هم کرمی فرمای و وصایای مرا بشنو فاطمه گفت چه وصیّتست؟ گفت:
اول آنکه اگر در خدمت تقصیری واقع شده باشد عفو فرمای دوم جون به روضه پدرت برسی سلام من فراق دیده هجران کشیده را به رسانی سوم از من بدان حضرت شکایت نفرمای فاطمه فرمود حقّا که در این مدت، مواصلت از تو چیزی ندیده‌ام و سخنی نشنیده که موجب شکایت باشد بلکه همه مردمی و مروّت و جوانمردی و فتوّت و حسن مقال و لطف فعال، مشاهده کرده‌ام.
ای ز سر تا پا چو چشم خویش عین مردمی‌چون تواند بود چندین لطف در یک آدمی ایشان در این سخن بودند که به یک ناگه خروش وا ویلاه و ناله وا مصیبتاه از در حجره برآمد و حسن و حسین می‌گفتند ای پدر ای در مدینه علم رسول خدا در حجره به روی ما بگشای و ای پدر بزرگوار ما را در خانه آر تا دیدار بازپسین مادر خود ببینیم و وداعی بکنیم علی مرتضی برخاست و در خانه باز کرد و شاهزادگان را در برگرفت و نوازش بسیار نمود و گفت جانان پدر شما چه دانستید که مادر شما در این وقت از دنیا بخواهد رفت گفتند ای پدر مهربان فرمودی که به روضه جدّ خود روید همین که به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:182

نزدیک روضه رسیدیم خروشی به گوش ما رسید و آوازی شنیدیم که اینک ابراهیم خلیل می‌گوید: یتیمان فاطمه زهرا آمدند و اینک اسماعیل ذبیح می‌گوید که شفیعان فردا آمدند اینک محمّد حبیب (صلی اللّه علیه و آله) می‌فرماید: جگرگوشگان ما آمدند چون به روضه درآمدیم و سلام کردیم از مرقد آن حضرت آواز آمد که ای فرزندان من و ای نور دیدگان من! بازگردید تا دیدار بازپسین مادر خود را در یابید که ما به استقبال مادر شما آمده‌ایم و جمیع أنبیاء همراهند ما بازگشتیم و بیامدیم پس خود را در آن خانه افکندند که حضرت فاطمه تکیه داشت و در دست و پای وی افتادند و در زمین می‌غلطیدند و به زاری تمام می‌نالیدند و می‌گفتند ای مادر! چشم مبارک باز کن و با ما سخن آغاز کن یتیمان خود را به یک نظر بناز و از گفتار شکربار خود بهره‌ای حواله ایشان ساز.
نظری کن که فراق دل ما را خون ساخت‌سخنی گو که ز هجرت، جگر ما به گداخت چون آواز ایشان به گوش فاطمه رسید دیده باز کرد و دست بگشاد و ایشان را در بر گرفت و گفت ای جانان مادر! و ای مظلومان مادر ندانم که بعد از من حال شما به کجا خواهد رسید و از دشمنان به شما چه جفاها خواهد رسید؟ پس دختران را طلبید و به برادران سپرد و همه را دیگر باره به مرتضی علی سفارش کرد.
و در روایتی آن است که علی و حسن و حسین را فرمود که شما بار دیگر به روضه پدرم روید ایشان به رفتند و فاطمه امّ سلمه را طلبید و گفت آبی برای من مهیّا ساز تا غسل کنم امّ سلمه گوید که آب ترتیب دادم و فاطمه غسلی فرمود که هرگز ندیده بودم که کسی بدان خوبی غسل کند پس گفت جامهای پاک مرا بیاور بیاوردم در پوشید آنگه فرمود که فراش مرا در میان خانه بنه آنچنان کردم آن حضرت بیامد و بر فراش تکیه گرفت و بر پهلوی راست خسبید روی به قبله و دست مبارک در زیر رخساره راست نهاد پس اسماء بنت عمیس را طلبید و گفت ای اسماء روزی جبرئیل نزد پدرم (صلی اللّه علیه و آله) آمد در وقتی که مریض بود و قدری کافور بهشت به جهت حنوط بیاورد و پدرم آن را به سه بخش کرد و یک بخش خود برداشت و دو بخش به من داد و گفت یک بخش از آن توست و یکی از آن علی ای اسماء آن کافور در فلان موضع نهاده است آن را بردار چهل
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:183

مثقالست، بیست مثقال که بخش من است مرا بدان حنوط ساز و باقی که از آن علیست مضبوط ساز اسماء به موجب فرموده عمل کرد دیگر باره فاطمه فرمود که ای اسماء بیرون رو و مرا تنها بگذار تا اندک زمانی با خدای خود راز گویم و امیدی که در دل دارم با قاضی الحاجات بازگویم اسماء بیرون آمد و ساعتی انتظار برد آواز گریه فاطمه شنید به خانه درآمد دید که فاطمه می‌گرید و با حق سبحانه مناجات می‌کند اسماء گوید گوش فرا داشتم می‌گفت خداوندا! به حرمت پدرم مصطفی و به شوقی که به دیدار من دارد و به درد دل علی مرتضی که در مفارقت من می‌نالد و می‌زارد و به سوز دل حسن و حسین که در مصیبت من خواهند داشت و به فزع دختران نارسیده من که در ماتم من هیچ دقیقه باقی نخواهند گذاشت که بر گناهکاران أمّت پدرم رحمت کن و از سر گناه عاصیان بیچاره درگذر! در این محلّ گریه بر اسماء غلبه کرد فاطمه بازنگریست اسماء را دید گفت تو را نگفتم که مرا تنها بگذاری برو بیرون و منتظر باش و بعد از یک ساعت مرا بخوان اگر اجابت کردم فبها و إلّا بدان که من نزد پروردگار خود رفتم و به پدر بزرگوار خود ملحق گشتم پس اسماء از خانه بیرون آمده زمانی انتظار برد آنگاه آواز داد که یا قرّة عین الرسول! هیچ جواب نیامد دیگر باره گفت یا سیّدة النساء یا ابنة المصطفی ندای اجابت نشنید درآمد و جامه از روی مبارکش درکشید دید که حجره عنا و کلبه فنا به حجله بقا و روضه فردوس لقا انتقال کرده و وجه توجّه از این مضیق با وحشت و کلال به نزهت‌آباد قرب و وصال آورده اسماء از پای درافتاده و روی بر کف پای مبارکش نهاده می‌گفت ای بتول عذرا! چون به روضه پدرت رسی از من سلام و نیاز برسان در این محل حسن و حسین از در درآمدند و گفتند ای اسماء مادر ما چونست؟ اسماء را تحمّل نماند دست کرده و مقنعه از سر کشید شاهزادگان از صورت حال، وقوف یافتند گریان گریان روی به مسجد نهادند مرتضی علی با أشراف صحابه آنجا بود چون آواز گریه سبطین به گوش آن حضرت رسید دانست که بر فوت مادر می‌گریند مرتضی علی به هوش شد صحابه حیران شده بیامدند و آب به روی مبارک امیر افشاندند تا به هوش آمد و پیش حسن و حسین بازآمدند که ای مخدوم‌زادگان شما را
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:184

چه می‌شود و چرا می‌گریید؟ گفتند چگونه نگرییم و برای چه ننالیم؟
دل به شد از دست، دوست را به چه جوئیم‌نطق فرو بست حال خود به که گوئیم؟ در این وقت میزبان جان عزیز زهره زهرا و بتول عذرا از مهمانخانه قالب شریفش میل دعوت سرای وَ اللَّهُ یَدْعُوا إِلی دارِ السَّلامِ «1» فرمود و هودج روح بزرگوارش به جاذبه ارْجِعِی إِلی رَبِّکِ «2» از شاهراه کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ* «3» به معموره ساکنان صوامع قدس برین و مقصوره متوطنان مجامع اعلی علیّین به خدمت حضرت سیّد المرسلین پیوست.
دوست بر دوست رفت و یار بر یار.
اصحاب نامدار از صورت حال وقوف یافته مراسم گریه و زاری به جای آوردند و مصیبت حضرت رسالت را تازه کردند و حضرت مرتضی علی علیه السلام را در مرثیه آن حضرت ابیاتیست از آن جمله: لکلّ اجتماع من خلیلین فرقة یعنی هر اجتماعی را میان دو دوست، افتراقی در پی است و هر گل وصلی را خار هجری با وی. و کل الّذی دون الفراق قلیل و هر بلائی که باشد به غیر بلای فراق اندکست و به نسبت شدّت مفارقت از هزار یکی. و إن افتقادی فاطما بعد احمد بدرستی که گم کردن من فاطمه را بعد از هجران حضرت رسالت. دلیل علی أن لا یدوم خلیل دلیل ظاهر و علامت باهر است بر آن که دوست دائم در عالم نیست و هیچ قاعده صحبت تا قیام قیامت قائم نه بلکه عادت روزگار غدّار و سیرت زمانه ناپایدار آنست که پیوسته به تیغ مفارقت رشته مصاحبت جمعی انقطاع دهد و داغ فراق بر جگر دوستان قدیمی و یاران و مصاحبان دیرینه نهد.
فلک را غیر از این خود نیست کاری‌که گرداند جدا یاری ز یاری
به هر جا دوستان بیند هم آوازهمان دم نغمه دوری کند ساز و به روایت اهل بیت وفات آن حضرت شب سه شنبه سوم ماه مبارک رمضان سنه إحدی عشر من الهجره. و در روضه مدفونست.
______________________________
(1)- سوره یونس، آیه: 25.
(2)- سوره الفجر، آیه: 28.
(3)- سوره آل عمران، آیه: 185.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:185

باب پنجم در بعضی از اخبار و حالات مرتضی علی (علیه السلام)

پستارسال شده در: يکشنبه اکتبر 15, 2017 6:26 am
توسط pejuhesh232
باب پنجم در بعضی از اخبار و حالات مرتضی علی (علیه السلام) از زمان ولادت تا هنگام شهادت‌

اشاره

در شواهد النبوّة آورده است که: «امیر المؤمنین علی علیه السلام امام اوّلست، از ائمّه اثنا عشر، و شمایل و فضایل وی از آن بیشتر است که به تقریر زبان و تحریر بیان استقصای آن توان کرد».
امام احمد حنبل (رحمه اللّه) فرموده که: «از هیچ یک از صحابه کرام آن قدر فضائل به ما نرسیده است که از امیر المؤمنین علی (ع) رسیده است، ولادت آن حضرت در مکّه بوده بعد از عام الفیل به سی سال روز جمعه سیزدهم ماه رجب، و شیخ مفید (رحمه اللّه) آورده که: «در یمن مردی بود روی توجه به محراب عبادت آورده و به مدد تقوی و زهادت، پشت بر دنیای دنی و متاع فانی آن کرده
به کوهی رفته و کنجی گرفته‌ز چشم خلق، چون گنجی نهفته نام وی مثرم بن دعیب الشیقام، و به زاهد یمن مشهور، صد و نود سال از عمر او گذشته و در این مدت از طاعت و عبادت نفور و ملول نگشته، وقتی در مناجات خود گفت:
الهی از بزرگان حرم محترم خود کسی را به من بنمای تیر دعای بی‌ریای وی به هدف
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:186

اجابت رسید، و ابو طالب که به سفر یمن رفته بود به زیارت وی توجّه نمود، مثرم چون وی را دید تعظیم کرد و به پرسید، و در پهلوی خود نشاند، آنگه استفسار کرد که تو کیستی و از کجائی؟ گفت من مردی‌ام از تهامه، گفت: از کدام تهامه؟ گفت: از مکّه، دیگر پرسید از کدام قبیله؟ گفت: از بنی هاشم زاهد، دیگر باره برخاست و سر و روی ابو طالب به بوسید، و گفت: الحمد للّه که حقّ سبحانه دعای من رد نکرد و مرا مرگ نداد تا یکی از مجاوران حرم شریف خود را به من نمود، پس گفت نام تو چیست؟ گفت:
ابو طالب، گفت: نام پدرت چه بوده است؟ گفت: عبد المطلّب، زاهد گفت: چنین خوانده‌ام که عبد المطلب را دو نبیره باشد یکی نبیّ خدا و پدر او عبد اللّه باشد و دیگری ولیّ خدا پدر او ابو طالب بود، و چون نبیّ خدا سی‌ساله شود ولیّ خدا متولد گردد، ای ابو طالب آن نبی به وجود آمده است؟ گفت: آری محمّد (ص) متولّد شده، و بیست و نه سال از عمر وی گذشته، گفت: ای ابو طالب بشارت باد تو را که امسال فرزندی از صلب تو بیرون آید که امام متّقیان و پیشوای مؤمنان باشد. ای ابو طالب چون به مکّه بازرسی برادر زاده خود را بگوی که مثرم تو را نیازی بسیار می‌رساند، و گواهی می‌دهد که خدای یکی است و به جز از وی خدائی نیست تو که محمّدی رسول اوئی، به حق، و چون پسرت متولّد گردد او را هم سلام من برسان و بگو: آن پیر که دوست و هوادار تو بود چنین گفته است: که تو وصیّ پیغمبری، به آن حضرت نبوّت تمام گردد و به تو ولایت آشکار شود و او خاتم نبوّت باشد، و تو فاتح ولایت. ابو طالب گفت: ای شیخ! من حقیقت آنچه تو می‌گوئی به چه دریابم مگر برهان روشن و دلیل هویدا به من نمائی؟ مثرم گفت: چه خواهی تا از خدای در خواهم که اجابت فرماید، و تو را در همین موضع راستی سخن من روی نماید.
ابو طالب نگاه کرد درختی انار بود بر در آن غار خشک شده، گفت: خواهم که مرا از این درخت خشک انار تازه دهی، زاهد دست به دعا برداشت و گفت: الهی اگر آنچه از سرّ نبی و ولی تو گفتم راست گفتم، ما را از این درخت انار ده، فی الحال به قدرت حضرت ذو الجلال آن درخت سبز شد، و برگ پدید آورد و گلنار بر او پیدا شد و دو انار
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:187

لطیف به بست و هم در دم پخته گشت، زاهد انارها را باز کرده و پیش ابو طالب نهاد و چون بشکافتند دانه‌های آن چون لعل رمانی سرخ بود، ابو طالب دانه‌ای چند از آن تناول نمود. رنگ آن به نطفه سرایت کرد و سرخی روی امیر از آن بود، القصّه ابو طالب شاد و خندان از مجلس زاهد بیرون آمد و چون به مکّه رسید نطفه علی از صلب وی به رحم فاطمه بنت اسد منتقل شد و چون مدّت حمل بگذشت، فاطمه روایت کند که در طواف خانه بودم که اثر مخاض بر من ظاهر گشت در شوط چهارم، حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) مرا دید و گفت: ای مادر تو را چه بوده است که رنگت متغیّر شده است؟
صورت حال به عرض رسانیدم گفت ای فاطمه طواف تمام کردی؟ گفتم نی، گفت طواف تمام کن و اگر آنست که دردت زیاده گردد در خانه کعبه رو که سرّ خداست.
در کتاب بشایر المصطفی از یزید بن قعنب نقل می‌کند: که گفت من با عبّاس بن عبد الملک و جمعی از بنی عبد العزّی به در بیت الحرام نشسته بودیم که فاطمه بنت اسد به مسجد درآمد و حال آنکه حامله بود به علی، و از حمل وی نه ماه گذشته بود به طواف اشتغال نمود، ناگاه اثر طلق و علامت زادن بر وی ظاهر شد، و مجال بیرون آمدن از مسجد نماند، گفت ای خداوند خانه به حرمت بانی این خانه که این ولادت را بر من آسان گردان! راوی گوید: که دیدم فی الحال دیوار خانه گشوده شد و فاطمه به درون خانه رفت و از چشم ما غایب گشت و ما خواستیم که به خانه درآئیم میسّر نشد، روز چهارم بیرون آمد علی را به دست گرفته است.
امام ابو داود بناکتی آورده است: که پیش از علی و بعد از علی هیچ کس را این شرف نبوده که وی در خانه کعبه متولّد شده باشد» و در این معنی گفته‌اند:
ولدته فی الحرم المعظّم امّه‌طابت و طاب ولیدها و المولد
گوهر چو پاک بود، و صدف نیز پاک بودآمد میانه حرم کعبه در وجود
کعبش ز فیض کعبه صفا داشت لا جرم‌بر دوش سیّد دو جهان جلوه‌ها نمود فاطمه چون با علی از حرم بیرون آمد وی را به خانه آورده، در مهد نهاد و ابو طالب را بشارت داد، ابو طالب دلیرانه بیامد تا پیش مهد که رخسار علی بیند، علی دست از بند
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:188

بیرون کشید و دست پدر را بگرفت و گفته‌اند: «روی پدر را به خراشید. و روایتی آنست که مادر خواست که پستان در دهان او نهد نگذاشت و روی مادر را نیز خراشیده ساخت.
ابو طالب گفت: ای فاطمه! این پسر را چه نام نهاده‌ای؟ که پنجه او راست به پنجه شیر می‌ماند، گفت او را به نام پدر خود «أسد» تسمیه کرده‌ام. ابو طالب گفت من او را زید نام کردم به نام قصیّ که جامع قبائل قریش بود، پس فاطمه دست او را فرو بست و به مهمّی مشغول شد، چون بازنگریست دید که بندهای گهواره گسیخته و دستها بیرون کرده امّا چون خبر ولادت علی (ع) به حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) رسید پرسید وی را چه نام نهاده‌اند؟ به عرض رسانیدند که پدر زید نام نهاده و مادر اسد، حضرت صلوات اللّه علیه فرمود: که نام خوشش «علیّ» عالی همّت می‌باید نهاد، فاطمه که این سخن شنید گفت به خدا که من از هاتفی شنیدم که گفت نامش را علی نه، امّا من پنهان می‌کردم، و روایتی هست که پدر و مادر را در تسمیه وی مجادله می‌رفت، به اتّفاق شبی به در حرم آمدند فاطمه روی به آسمان کرد و رجزی خواند که یک بیتش اینست.
بیّن لنا بحکمک المرضیّ‌ما ذا تری من اسم ذا الصّبی؟ یعنی الهی حکم کن آنچه خواهی در نام این کودک، از بام خانه رجزی شنودند که کسی در جواب ایشان می‌خواند یک بیتش این بود.
فاسمه من شامخ علّی‌علیّ اشتّق من العلیّ پس بر این نام قرار دادند.
کام دهن و زیب زبان است، این نام‌آرام دل، و راحت جانست این نام آورده‌اند: که رسول (صلی اللّه علیه و آله) به خانه ابو طالب آمده نزدیک مهد شد تا علی را به بیند، فاطمه بنت اسد گفت: ای فرزند دلیر! نزدیک گهواره مرو که این فرزند شیر خصلت است، روی پدر و چهره مرا بخراشید مبادا که نسبت به شما جرئتی کند، سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله) گفت ای مادر! علی با من هرگز این شیوه پیش نبرد آنگاه فراپیش مهد شد و در روی علی نگریست و علی در خواب بود چون رایحه گیسوی معنبر آن حضرت (صلی اللّه علیه و آله) به مشام علی رسید دیده باز کرد و به زبان حال مضمون این مقال أدا نمود.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:189

بوی جان می‌آید از باد صبا این بو چه بوست‌مشک را این حدّ نباشد نکهت گیسوی اوست و چون نظر علی بر جمال با کمال سیّد کائنات (علیه افضل و الصّلاة) افتاد در روی مبارک آن حضرت خندید.
اندرین ساعت که دیدم نازنین خویش رایافتم خرّم دل اندوهگین خویش را آن حضرت وی را از گهواره بیرون آورد و در کنار گرفته روی به روی وی نهاد و زبان مبارک در دهن او کرد ولی مدّتی زبان آن حضرت را مکید و از رشحات لعاب آن دهن که سرچشمه اسرار «وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی» «1»، بود شربت حیات «هذا لعاب رسول اللّه فی فمی» می‌چشید و گفته‌اند نکته در آنکه ابو طالب را نگذاشت که وی را بردارد آن بود که اوّل دست مردی که به وی رسد حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) باشد و آنکه شیر مادر نگرفت به جهت آن بود که در مبدأ حال، آب حیات از سرچشمه دهان سیّد دو جهان بنوشد.
مفرّحی به جگرخستگان عشق رسان‌ز کیمیای سعادت که در دهن داری پس رسول (صلی اللّه علیه و آله) طشت و آفتابه طلبید و علی را در طشت نشاند و به دست مبارک خود وی را می‌شست، چون جانب راست وی شسته شد علی در طشت برگردید بی‌آنکه کس وی را برگرداند حضرت که این حالت را مشاهده فرمود به گریست. فاطمه گفت: ای سیّد! سبب این گریه چیست؟ خواجه فرمود! که گویا می‌بینم این پسر مرا غسل می‌دهد و من پیش وی می‌گردم بی‌آنکه کسی مرا بگرداند، در روز اوّل، من علی را شستم و در روز آخر او مرا خواهد شست، و آن چنان بود که در محلّی که آن سرور (صلوات اللّه علیه و آله) از دار الغرور به سرای سرور انتقال فرمود علی (ع) مباشر غسل آن سرور بود و چنان می‌نمود که آن حضرت (صلی اللّه علیه و آله) از دستی به دستی دیگر می‌گردید.
______________________________
(1)- سوره النجم، آیه: 3.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:190

و در بشایر آورده: که آن حضرت تربیت علی می‌فرمود، و پیوسته از او خبر می‌گرفت و او در بغل و کنار رسول (صلی اللّه علیه و آله) پرورش می‌یافت و چون به پنج سالگی رسید در آن وقت تنگی و بی‌برگی در قریش پدید آمده بود، و به جهت خشکسالی به عسرت تمام می‌گذرانیدند، و ابو طالب عیالمند بود روزی حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) به عمّ خود عبّاس گفت: که تو توانگری و ابو طالب فقیر است و عیال بسیار دارد، و مردم به بلای غلا و قحط در مانده‌اند. پیش آی و رحم کن که محلّ ترحّمست. بیا تا برویم و هر یک فرزندی از آن او برداریم تا سبکبار شود و مؤنت او تخفیف یابد، عبّاس قبول فرمود و با حضرت رسول (ص) به خانه ابو طالب آمدند و صورت حال بازگفتند، جواب داد که از پسران من عقیل را با من بگذارید باقی را شما دانید، پس حضرت (صلوات اللّه علیه) علی را قبول کرد و عبّاس جعفر را پذیرفت و علی در کفالت حضرت رسالت (ص) می‌بود تا وقتی که آن حضرت مبعوث شد به وی ایمان آورد، و همچنان به ملازمت آن حضرت قیام می‌نمود تا آن هنگام که فاطمه زهرا را به وی داد و حجره‌ای جهت ایشان تعیین فرمود.
امّا کنیت علی، ابو الحسن بود و ابو تراب، و این کنیت او را، خوشتر آمدی، و در سبب کنیت علی بدین لفظ چند چیز واقع شده. در شواهد آورده: که روزی رسول (صلی اللّه علیه و آله) در خانه فاطمه آمد و پرسید که پسر عمّ تو کجاست؟ گفت: یا رسول اللّه میان من و وی چیزی واقع شد و او خشم کرده بیرون رفت و نزد من قیلوله نفرمود. رسول (صلی اللّه علیه و آله) کسی را فرمود که ببین که وی کجاست؟ آن کس آمد و گفت: یا رسول اللّه! وی به مسجد در خوابست، رسول (صلوات اللّه علیه) آنجا رفت وی را دید خفته و ردایش از دوش افتاده و دوش مبارکش خاک‌آلود شده، رسول (صلی اللّه علیه و آله) آن خاک را به دست مبارک خود از دوش وی دور می‌کرد و می‌گفت «قم یا أبا تراب قم یا أبا تراب» «1» در روضة الأحباب فرموده که در سال دوّم از هجرت که غزوه
______________________________
(1)- این حدیث از ساخته‌های عامه می‌باشد که حضرت زهرا را مانند زنان معمولی پنداشته‌اند هرگز بین این دو زوج تنها جز لفظی یا تنافر روحی رخ نداده است. (مصحّح)
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:191

ذو العشیره واقع شد پیغمبر، مرتضی علی را به ابو تراب کنیت نهاد و عمّار بن یاسر (رضی اللّه عنه) گوید: در غزوه ذو العشیره من و علی در پای درخت خرمائی به خواب رفته بودیم در زمین ریگستان حضرت به بالین ما درآمد ما را بیدار کرد و به علی گفت:
قم یا أبا تراب! بعد از آن فرمود: که ای علی تو را خبر دهم که بدبخت‌ترین مردمان کیست؟
علی گفت آری یا رسول اللّه، فرمود: که بدبخت‌ترین مردمان دو کسند: یکی آنکه ناقه صالح پیغمبر را پی کرد و یکی آنکه روی و محاسن تو را به خون رنگین کند این می‌گفت و دست حق‌پرست را بر سر و روی وی می‌کشید.
و کنیت دیگر مر آن حضرت را ابو الریحانتین است. در مناقب ابن مردویه از جابر انصاری نقل می‌کند که گفت: شنیدم از حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) به سه روز پیش از وفات که علی را گفت: یا ابا الریحانتین وصیّت می‌کنم تو را به نگاهداشت دو ریحانه من (و مراد حسن و حسین بوده‌اند) به درستی که نزدیک شد که دور کن تو در هم شکنند و از جا بروند، چون حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) وفات کرد امیر فرمود هذا الرکن الأوّل یک رکن این بود که بر جای نماند، و بعد از وفات فاطمه گفت:
هذا الرکن الثانی این رکن دوّم بود که در هم شکست.
در اخبار آمده است که مرتضی علی فرمود که: «من محنت بسیار دیدم و مشقّت بیشمار کشیدم امّا سخت‌ترین بلاهای من سه بود:
یکی: وفات حضرت سیّد کاینات (علیه افضل الصلوات) که هادی راه و پشت و پناه من بود چون آن حضرت درگذشت دل من بر آتش حیرت بریان شد و دیده‌ام از غایت حسرت گریان گشت و زبان حال من بدین مقال تکلّم نمود.
ای همنفسان آه که بی‌یار بماندم‌در دست غم هجر گرفتار بماندم
آن بحر رسالت چو شد از دیده من دورمن با صدف چشم گهربار بماندم دوّم: وفات حلیله جلیله من، یعنی فاطمه که سلوت دل پرغم، و روشنی دیده پرنم و مونس روزگار وفادار و غمگسار من بود و به فوت وی جراحت مصیبت مصطفوی تازه شد و دست فراق داغی دیگر بر بالای آن داغ نهاد.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:192

زنهار ز دست فلک بی‌بنیادهرگز گره کار کسی را نگشاد
هر جا که دلی دید که داغی داردداغ دگرش بر سر آن داغ نهاد سوّم: خبر شهادت جگرگوشه من حسین که رسول (صلی اللّه علیه و آله) مرا از آن خبر داد. در شواهد آورده: که روزی حضرت مرتضی علی (ع) در بعضی از سفرهای خود به صحرای کربلا رسید و گریان گریان از آنجا به گذشت پس گفت: و اللّه این است. محلّ خوابانیدن شتران ایشان و موضع شهادت ایشان، اصحاب گفتند: یا امیر المؤمنین این چه موضعست؟ فرمود این کربلاست. اینجا قومی را بکشند که بی‌حساب به بهشت درآیند، بعد از آن به رفت، و هیچ کس تأویل سخن وی ندانست تا آن روز که واقعه امام حسین (ع) واقع شد و الحق از شرر آن مصیبت، قلوب اهل اسلام شمع‌وار در لگن ضجرت سوخته است و موقد حیرت در کانون سینه‌های امّت سیّد أنام، آتش قلق و اضطراب برافروخته.
شد بساط خرّمی طی در جهان زین واقعه‌زیر و بالا شد زمین و آسمان زین واقعه
نیست شبها بر کنار آسمان رنگ شفق‌خون همی‌آید ز چشم روشنان زین واقعه اما ألقاب مرتضی علی بسیار است. چون امیر النّحل، و بیضة البلد، و یعسوب الدّین، و کرّار غیر فرّار، و اسد الله الغالب، و امثال آنها. و حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله و سلم) او را بسیار دوست می‌داشت و در جزو سابع از مسند امام احمد حنبل مذکور است:
که حضرت رسالت (ص) دست حسن و حسین به گرفت و فرمود: «هر که مرا دوست دارد و این هر دو را و مادر و پدر ایشان را دوست دارد، با من باشد روز قیامت در درجه من. و در فردوس الأخبار از معاذ بن جبل نقل کرده است که گفت: رسول خدا «حبّ علیّ حسنة لا تضر معها سیّئة، و بغض علیّ سیّئة لا تنفع معها حسنة» دوستی علی حسنه ایست که با آن سیّئه ضرر نکند و دشمنی علی سیّئه‌ای است که با آن حسنه نفع نرساند. و در خبر آمده است که روزی حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) نشسته بود علی علیه السلام بیامد حضرت او را در برگرفت و میان دو چشم او را بوسه داد عبّاس بن عبد المطلّب حاضر بود گفت: یا رسول اللّه! این کس را دوست می‌داری؟ گفت ای عم نعم. آری او را دوست می‌دارم و بسیار دوست می‌دارم و نمی‌دانم که کسی او را بیشتر از من دوست
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:193

دارد به درستی که حق سبحانه ذریّت هر پیغمبر را در صلب همان پیغمبر نهاد و ذریّت مرا در صلب علی ودیعت فرمود.
امام ترمذی در سنن خود آورده که سلمان (رضی اللّه عنه) را گفتند چه بسیار علی را دوست می‌داری؟ گفت من از حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) شنودم که فرمود: هر که علی را دوست دارد بدرستی که مرا دوست دارد و هر که علی را دشمن دارد به درستی که مرا دشمن داشته باشد. و در حدیث آمده که «لا یتخالفک بعدی الّا کافر او منافق». ای علی با تو خلاف نکنند بعد از من الّا کافری یا منافقی و حضرت رسالت (صلوات اللّه و سلامه علیه) درباره وی دعا فرمود که: خدایا دوست دار هر که علی را دوست دارد و دشمن دار هر که علی را دشمن دارد. و در حدیقه مذکور است.
دوستی علیّ به حق خدای‌دست گیرد ترا به هر دو سرای
بهر او گفته مصطفی به اله‌کای خداوند وال من والاه
بغض او موجب زیان کاریست‌سبب خواری و نگونساریست
دشمنیّ وی افکند در چاه‌هم به برهان «عاد من عاداه» در شواهد از دلایل امام مستغفری نقل کرده است: که یکی از صالحان این امّت گفت:
شبی در خواب دیدم که قیامت قائم شده است و همه خلایق را در حسابگاه حشر حاضر کرده‌اند به صراط نزدیک رسیدم و از آنجا در گذشتم ناگاه دیدم که رسول (صلی اللّه علیه و آله) بر کنار حوض کوثر است و حسن و حسین مردمان را آب می‌دهند پیش ایشان رفتم که مرا آب دهند، ندادند، پیش حضرت رسالت (صلوات اللّه و سلامه علیه) آمدم و گفتم یا رسول اللّه! ایشان را بگوی که مرا آب دهند رسول (صلی اللّه علیه و آله) فرمود:
که تو را آب نخواهند داد، گفتم چرا یا رسول اللّه؟ فرمود: از آن سبب که در همسایگی تو شخصی است که علی را مذمّت می‌کند و ناسزا می‌گوید و تو وی را منع نمی‌کنی، گفتم یا رسول اللّه می‌ترسم که قصد هلاک من کند و مرا استطاعت آن نیست که منع وی توانم کرد، رسول (صلی اللّه علیه و آله) کاردی برهنه به من داد که برو و وی را بکش، من در خواب وی را بکشتم و پس بازگشتم و پیش رسول آمدم و گفتم: یا رسول اللّه آنچه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:194

فرمودی کردم، پس رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که: ای حسن وی را آب ده، امام حسن مرا آب داد و کاسه از دست مبارک وی گرفتم و نمی‌دانم که خوردم یا نه، بعد از آن از خواب بیدار شدم بسیار ترسناک پس وضو ساختم و به نماز مشغول گشتم تا آن زمان که صبح به دمید ناگاه آواز مردم برآمد که فلان کس را در جامه خواب وی کشته‌اند، و در آن حال گماشتگان حاکم آمدند و همسایگان بی‌گناه را گرفتند، من با خود گفتم سبحان اللّه این خوابی است که من دیده‌ام و خدای تعالی آن را راست گردانید، پس برخاستم و نزد حاکم رفتم و گفتم این کاری است که من کرده‌ام و مردم از این بی‌گناهند.
حاکم گفت: وای بر تو این چیست که می‌گوئی؟ گفتم: این خوابی است که من دیده‌ام و حقّ سبحانه آن را راست گردانیده و خواب را با وی حکایت کردم گفت: «قم جزاک اللّه خیرا ابر خیز» و برو که تو بی‌گناهی و قوم نیز بی‌گناهند، و الحق حاکم راست می‌گفت، که گناه آن ناکس بود که ابن عمّ و داماد مصطفی را ناسزا می‌گفت.
ناسزا هر که گفت و هر که شنیدبسزا و جزای خویش رسید و هم در شواهد از حسین بن علی بن الحسین (علیهم التحیة و الرضوان) آورده که وی فرمود که: «ابراهیم بن هشام المخزومی و الی مدینه بود و هر روز جمعه، را به نزدیک منبر جمع می‌کرد و خود به منبر برآمده زبان به سبّ امیر المؤمنین علی (ع) میگشاد و ناسزا می‌گفت در یکی از جمعه‌ها آن مقام از مردم پر برآمده بود، من در پهلوی منبر افتادم و در خواب شدم دیدم که قبر مبارک حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) به شکافت، و از آنجا مردی بیرون آمد جامه سفید پوشیده مرا گفت: ای ابو عبد اللّه تو را اندوهگین نمی‌سازد آنچه این شخص می‌گوید: گفتم بلی یا رسول اللّه گفت چشمان خود بگشا و ببین که خدای تعالی با وی چه می‌کند؟ چون چشم گشادم وی مذمّت مرتضی علی می‌کرد از بالای منبر بیفتاد و هلاک شد.
ناکسی کز جام بغض مرتضی یک جرعه خورددست ساقیّ فنا زهر هلاکش می‌دهد
حال او امروز از این نوعست و فردا روز حشرمن نمی‌دانم که از خشم الهی چون رهد؟
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:195

و چنانچه حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) او را دوست می‌داشت حق سبحانه و تعالی نیز او را دوست داشته چنانچه در غزوه خیبر منقولست که حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: که من فردا این رایت بدست کسی دهم که «یحبّ اللّه و رسوله و یحبّه اللّه و رسوله» دوست دارد خدا و رسول را و دوست دارد او را خدا و رسول او. و مرتبه قرب حضرت امیر المؤمنین علی (علیه السلام) بر درگاه إلهی جلّت عظمته و علت کلمته از این حدیث معلوم توان کرد که در روضة الأحباب از جابر بن عبد اللّه انصاری (رضی اللّه عنه) روایت کرده که رسول (صلی اللّه علیه و آله) در حین محاصره طائف، علی بن ابی طالب را به طلبید و با او به طریق راز در خفیه سخنان گفت، و زمان نجوای آن حضرت با علی امتداد یافت مردمان گفتند عجب راز دور و دراز با پسر عمّ خویش گفت، رسول (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: که «ما انتجیته و لکن اللّه انتجاه». یعنی من به خود با وی راز نمی‌گفتم اللّه تعالی با وی نجوی می‌نمود، و این حدیث در صحیح نسائی مذکور است و ترمذی نیز آورده و ذکر کرده که خدای تعالی با وی نجوی می‌فرمود یعنی امر کرده بود مرا که با وی راز گویم و محرمیّت راز الهی نشانه قرب حضرت پادشاهی است.
محرم او بوده کعبه جان رامحرم او گشته سر یزدان را
کاتب نقشنامه تنزیل‌خازن گنج نامه تأویل
هم نبی را وصیّ و هم دامادجان پیغمبر از جمالش شاد امّا صفات حمیده و سمات پسندیده آن حضرت از قیاس فهم، أفزون و از حیّز إدراک و هم بیرون است و شمّه‌ای از حقیقت حال و حال حقیقتش بر ضمایر صافیه عقلا و خواطر زاکیه عرفا و فضلا لایح و پیدا و واضح و هویدا است.
در شرح حسن او چه تصرّف کند کسی‌مرآت آفتاب چه محتاج صیقلی است فضایل ذات ساطعة اللّوامع و مفاخر صفات لازمة السّواطع آن حضرت در همه أفکار و أذهان کضوء النّهار و نور الأنوار قرار یافته پس ایراد و اثبات آن از مقوله تحصیل حاصل می‌نماید. و الشّمس تکبر عن حلّ و عن حلل. بیت:
قدم نهاد قلم تا به قدر شرح کندز وصف صورت مدحش نکات معنی را
خرد گرفت عنانش کزین سخن بگذربه ماهتاب چه حاجت شب تجلّی را
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:196

اما به حکم «ما لا یدرک کلّه لا یترک کلّه» دو سه کلمه از هر جا آورده می‌شود، و از جمله شرف نسب عالیش از خبر معتبر «علیّ منیّ و أنا منه» معلوم است و حسب وافیش از کلام میمنت انجام «أنت منیّ بمنزلة هارون من موسی» محقّق و مفهوم،
أمّا علم او بر همه اهل عالم روشن شده، و کیفیت دانش او از نکته کامله «أنا مدینة العلم و علیّ بابها» معیّن گشته حکیم سنائی فرماید:
خوانده در دین و ملک مختارش‌هم در علم و هم علم‌دارش در شرح تعرّف آورده: که علی بن أبی طالب را سخنانی است که کسی پیش از وی نگفته و بعد از وی نیز کسی مثل آن نیاورده تا به جائی که روزی به منبر برآمده گفت: که «سلونی عمّا دون العرش» بپرسید از من ماورای عرش، پس بدرستی که در میان دو پهلوی من علمها بسیار است. و این لعاب رسول خدای است در دهان من، و این آن چیزی است که زقه کرده است یعنی چشانیده است مرا حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) به خدائی که جان من در قبضه قدرت اوست که اگر فرمان رسد مرا تورات و انجیل را سخن گویند و هرآینه من و ساده‌ای وضع کنم و بر آن نشسته خبر دهم بدانچه در آن هر دو کتاب است آن هر دو کتاب مرا در آن باب تصدیق نمایند.
شک نیست که این علوم در مکتب أدب از أدیب لبیب «و علمک ما لم تکن تعلم» در آموخته بود چنانچه فرمود: که رسول خدای هزار باب از علم دین به من آموخت که از هر بابی هزار باب دیگر بر من منکشف شد. شیخ فرید الدّین عطّار فرماید:
نبی در گوش او یک علم در دادوز آن اندر دلش صد علم بگشاد
چو شهر علم دین پیغمبر آمددر آن شهر، بی‌شک حیدر آمد
از آن آب حیات ای دل که جان خوردز دست ساقی کوثر توان خورد امّا عبادتش به مرتبه‌ای بود که هر شب از خلوت او هزار تکبیرة الاحرام می‌شنودند، و رای تکبیرات فرائض و نوافل،
امّا حلم او را بر این وجه نقل کرده‌اند که غلام وی در پس دیوار ایستاده بود أمیر او را هفتاد بار نعره زد و او جواب نداد آخر الأمر امیر در عقب دیوار نگاه کرد او را دید
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:197

گفت ای غلام آواز مرا شنودی؟ گفت آری فرمود: که چرا جواب ندادی؟ گفت:
می‌خواستم که تو را به خشم آرم گفت: من آن کسی را به خشم آرم که تو را بر آن می‌داشت که مرا به خشم آری، یعنی شیطان را. پس فرمود که برو تو را آزاد کردم در راه خدا، و تا زنده باشم مؤنت تو بر من است و این غایت بردباری و بی‌نهایت نیکوکاری است.
آراسته بود جانش از زیور علم‌بر فرق سر مبارکش افسر حلم و از تواضعش حکایت کرده‌اند که در زمان خلافت از افریقیّه مغرب تا سغد سمرقند در تصرّف وی بود، پیاده در بازار کوفه می‌گذشت و مردم به معاملات خود مشغول شده از مرور وی خبر نداشتند و بر ممرّ وی انبوهی می‌کردند و وی می‌فرمود که راه دهید أمیر خود را، مردم آواز مبارکش را می‌شنودند و راه بر وی خالی می‌کردند. و در روایتی هست که روزی بعضی حوایج خانه خریده بود و خود برداشته، یکی از خدّام عتبه وی پیش آمد که یا امیر المؤمنین این بار به من ده، تا بردارم فرمود «أبو العیال أحقّ ان یحمل» پدر عائله سزاوارتر است به برداشتن بار ایشان. خادم گفت تو خلیفه زمانی و امام مؤمنانی این صورت با حال تو نسبتی ندارد؟ جواب داد: که «لا ینقص الرّجل من کماله ما یحمله إلی عیاله» از کمال مرد کم نکند باری که برای عیال می‌کشد.
امّا سخاوتش در مرتبه‌ای اشتهار یافت که بر مجموع صغار و کبار مخفی نماند و بر همه چون روز روشن است. امام واحدی «رحمة اللّه علیه» در أسباب نزول آورده که مرکز دایره مناقب ابو الحسن علی بن أبی طالب علیه السلام از متاع دنیا چهار درم داشت که آن را از خرج لا بد خود بازگرفته، در راه رضای حق سبحانه بر درویشان نفقه کرد. یکی به ظاهر، و یکی در سرّ، و یکی در روز نورانی، و یکی در شب ظلمانی. حق تعالی این آیت فرستاد «و الَّذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّیْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِیَةً» و علی را به تشریف این خدمت تعریف کرده بر تقدیم این عمل بر تخت بخت جلوه داد. و حضرت مصطفی «صلی اللّه علیه و آله» پرسید که: ای علی تو را چه بر آن داشت که به دین نوع تصدّق نمودی؟ جواب داد: که طریق صدقه را بیرون از چهار ندیدم جهت رضای ربّانی جمع آن طریق را التزام نمودم، و تمنا آنکه یکی از اینها شرف قبول یافته به موقع رضا رسد و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:198

مقصود من که خشنودی معبود من است حاصل آید حضرت رسالت فرمود: که «یا ابن ابی طالب الا انّ ذلک لک» ای پسر ابو طالب آنچه مقصود تو بود یافتی و بدانچه می‌جستی واصل شدی، و قضیّه روزه و ایثار او و أهل بیت او طعام خود را از مضمون آیه «وَ یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلی حُبِّهِ مِسْکِیناً وَ یَتِیماً وَ أَسِیراً» «1» بر همه عالمیان واضح است.
أمّا زهادت مرتضی علی در ترک دنیا و ترتیب اسباب أمور عقبی و توجّه به أنوار مشاهده صفات حضرت مولی درجه قصوی داشت، چنانچه جابر انصاری (رضی اللّه عنه) فرموده: که ندیدم در دنیا زاهدتر از علی بن أبی طالب، که مطلقا دیده همّت از متاع فانی دنیا فرو بسته بود، و بر مرصد ریاضت مترصّد شهود «تجوع ترانی» نشسته. در أخبار آمده است که مدّتهای مدید سه روز متوالی از نان جو سیر نخورده بود و می‌فرمود:
«حسبی من الطّعام ما یقیم ظهری» بس است از طعام مرا آن مقدار که پشت مرا راست دارد و از عبادت پروردگار من مانع نیاید، آورده‌اند که در زمان خلافت روزی به بیت المال درآمد و در آنجا زر و نقره بسیار جمع آمده بود آن‌ها را نگاه کرده زمانی نیک تأمل فرموده آنگاه گفت: «یا صفراء و یا بیضاء غرّیا غیری» ای زر زرد رخسار و ای نقره سفید عذرا غیر مرا غرور دهید و جز مرا بفریبید که من فریفته جلوه دل‌فریب و شیفته شیوه شیرین شما نمی‌شوم، و بدرستی که من شما را سه طلاق داده‌ام که رجعت به آن محالست و دست تصرّف به دامن وصال شما رسانیدن بزه و وبال.
چگونه عشوه دنیا مرا فریب دهدچو من بدیده همّت در آن نمی‌نگرم
چو گرد خرمن من خوشه چین بود پروین‌سزد که مزرع دنیا به نیم‌جو نخرم أمّا کرامات وی از حدّ و حصر بیرون است و از حیّز شمار و حساب افزون. در شواهد آورده که به روایات صحیحه ثابت شده است که: چون پای مبارک به رکاب می‌نهاد افتتاح تلاوت قرآن می‌کرد، و چون پای دیگرش به رکاب می‌رسید و به روایتی بر بالای مرکب راست می‌ایستاد ختم تمام می‌فرمود.
______________________________
(1)- سوره الأنسان، آیه: 3.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:199

و هم در شواهد نقل فرموده که أسماء بنت عمیس از فاطمه روایت کند که گفت: در شبی که علی با من زفاف کرد از وی به ترسیدم زیرا که شنیدم که زمین با وی سخن می‌گفت. بامدادان با حضرت رسول حکایت کردم آن حضرت سجده‌ای دراز کرد پس سر برآورد و گفت: بشارت باد تو را! ای فاطمه به پاکیزگی نسل، به درستی که خدای تعالی فضیلت نهاد شوهر تو را بر سایر خلایق، و زمین را فرمود که با وی بگوید أخبار خود را و آنچه بر روی زمین خواهد گذشت از مشرق تا مغرب. و هم در آن کتاب مذکور است که در وقت توجّه به صفّین أصحاب وی به آب محتاج شدند و هر چند از چپ و راست شتافتند آب نیافتند، و حضرت امیر ایشان را اندکی از جادّه بگردانید دیری ظاهر شد در میان بیابان، جمعی رفتند و از ساکنان دیر سؤال آب کردند، گفتند: از اینجا تا آب دو فرسنگ است اصحاب گفتند: یا امیر المؤمنین اجازه ده تا بدانجا رویم، شاید پیش از آنکه هیچ قوت نماند به آب رسیم. امیر فرمود: که حاجت به آن نیست و عنان بغله خود را به جانب قبله تافت و به جائی إشارت کرد که به کاوید چون مقداری خاک برداشتند سنگی بزرگ پیدا آمد، که هیچ آلتی بدان کار نمی‌کرد أمیر فرمود که این سنگ بر بالای آب است، جهد کنید و آن را بر کنید، هر چند أصحاب مجتمع شدند و جهد کردند نتوانستند که آن را از جای به جنبانند، چون حضرت امیر آن را بدید از مرکب فرود آمد و آستین از ساعد باز نور دید و انگشتان مبارک به زیر آن سنگ درآورد، و زور کرده آن سنگ را از بالای چشمه دور انداخت آبی ظاهر شد به غایت صافی و شیرینی و خنک که در آن سفر بهتر از آن آب نخورده بودند، همه اصحاب آب خوردند و آن مقدار که خواستند برداشتند پس حضرت أمیر آن سنگ را برداشت و به بالای چشمه نهاد و فرمود که آن را به خاک انباشتند، چون راهب دیر آن حال را مشاهده کرد از دیر فرود آمد و پیش حضرت أمیر بایستاد و پرسید که تو پیغمبر مرسلی؟ فرمود که نی، پس گفت تو فرشته مقرّبی؟ گفت نی، گفت پس تو چه کسی؟ فرمود: که من وصیّ پیغمبر مرسلم، محمّد بن عبد اللّه خاتم النّبیین (صلوات اللّه و سلامه علیه). راهب گفت دست بیار که مسلمان شوم، مرتضی علی دست به وی داد، پیر دیرانی گفت: «اشهد ان لا اله الا اللّه و أشهد
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:200

أنّ محمّدا رسول اللّه و أشهدا أنّک وصیّ رسول اللّه» بعد از آن حضرت امیر از وی پرسید که سبب چه بود که بعد از آنکه مدتی مدید بر دین خود بودی امروز ایمان آوردی؟ گفت:
ای امیر المؤمنین بنای این دیر برای کننده این سنگست و پیش از من بسیار کس در این دیر بوده‌اند، و ما در کتب خود دیدیم و از علمای خود شنیدیم که در این موضع چشمه‌ای است و بر بالای آن سنگی که آن را ندانند، و کندن آن را نتوانند، مگر پیغمبر یا وصیّ پیغمبر. پس من چون دیدم که تو آن کار کردی به آرزوی خود رسیدم و آنچه انتظار می‌بردم یافتم، چون حضرت أمیر آن را بشنید چندان به گریست که محاسن مبارک وی از آب دیده تر شد، بعد از آن گفت: سپاس مر خدای را که من نزدیک وی منسیّ نبودم در کتب او مذکور شدم، پس راهب ملازم أمیر شد و در پیش او با أهل شام مقاتله کرد، چندان‌که شهید شد و امیر بر وی نماز گزارد و وی را دفن کرد و برای وی از خدای تعالی آمرزش طلبید. و غیر از این از کرامتهای ایشان از دایره شرح و بیان بیرون است.
امّا صولت و جرئتش بر هیچ بینائی مختفی و سطوت شجاعتش از هیچ دانائی محتجب نیست، آنچه در غزوه بدر و أحد، به توفیق ملک احد او را میسّر شد از معاونت سیّد مختار و مقاتلت با زمره کفّار در آن باب همین نکته کافیست که «لا فتی الا علیّ لا سیف إلّا ذو الفقار» و در حرب خندق عمر و بن عبد ود را که پیش رو رزم احزاب بود به یک حمله در خاک تیره انداخت و مرحب یهودی را در جنگ خیبر به یک ضرب شمشیر دو نیمه ساخت و بر کندن در خیبر اثری است از ولایت حیدر، که تا زمان قیامت بر لوح دلهای آدمیان مسطور است و بر زبان کافه عالمیان مذکور.
ای جان! سخن ز دست و دل بو تراب کن‌آباد ساز کعبه و خیبر خراب کن
با هر که آن جناب گرفت انس، أنس گیروز هر چه اجتناب نمود، اجتناب کن و هلمّ جرّا در باقی اوصاف چنین خواهد بود. و چون مطاوی این اوراق گنجایش تفصیل صفات مرتضوی ندارد و مقصد اصلی از تألیف این کتاب ذکر احوال شهدای أهل بیت است بر این قدر اختصار افتاد.
هر چه گفتیم در اوصاف کمالیّت اوهمچنان هیچ نگفتیم که صد چندانست
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:201

(شهادت:)

و حال شهادت آن حضرت بر آن وجه بود که چون بر سریر خلافت متمکّن شد و واقعه جمل و صفّین که تفاصیل آن در متون تواریخ رقم ثبت، یافته واقع گشت. و قصّه حکمین وجود گرفت و چهار هزار کس از عبّاد و زهّاد کوفه از لشکر امیر المؤمنین علی علیه السلام بیرون رفتند و گفتند «لا حکم الّا» و هشت هزار کس دیگر بدیشان پیوستند و منزل ساخته «ابن کوّا» را بر خود امیر ساختند و این طایفه را خوارج می‌گویند، به سبب آنکه بر امام وقت بیرون آمدند، مرتضی علی (علیه السلام) ابن عبّاس را نزد ایشان فرستاد تا ایشان را نصیحت نموده بازآرد، به هیچ وجه سخن او را قبول نکردند و گفتند علی به حکمین راضی شد ما از او برگشتیم، ابن عباس بازآمد و حضرت مرتضی علی خود سوار شده نزد ایشان رفت و با ایشان آغاز سخن فرمود عمرو بن یربوع و حرقوص بن زهیر گفتند یا علی گناه بزرگ کرده‌ای توبه کن و سپاهی ترتیب ده تا به حرب شامیان رویم، أمیر گفت: من به حکمین راضی نبودم شما مبالغه کردید که ترک حرب کن و اکنون خود آمده‌اید و اعتراض می‌کنید؟
یکی از خوارج گفت: ما با تو حرب خواهیم کرد، علی گفت تا با من حرب نکنید با شما حرب نخواهم کرد. القصّه ایشان به هر شهری فرستادند و مدد طلب کردند و نهروان را موعد ساختند، و أمیر خبر ایشان می‌شنید و التفات نمی‌فرمود و لشکری ترتیب می‌نمود که به شام رود و به آخر خبر رسید که خوارج فساد می‌کنند و به قتل و غارت مسلمانان، اقدام می‌نمایند و می‌گویند که چون علی به شام رود ما برویم و کوفه را غارت کنیم، سپاه امیر گفتند: یا امیر المؤمنین! ما را نخست کار خوارج به باید ساخت که اگر متوجه شام شویم مبادا که ایشان خانمان ما را غارت کنند و زن و فرزند ما را به أسیری ببرند، مرتضی علی لشکر ظفر پیکر به جانب ایشان کشید، و دیگر باره عبد اللّه بن عبّاس را نزد ایشان فرستاد و مهمّ به جائی رسید که أمیر خود به نزد ایشان رفت و ایشان را پند داد و از عذاب خدای، تخویف نمود و هشت هزار کس روی به أمیر آورده و «التّوبة، التّوبة» می‌گفتند و به زاری و نیاز می‌گریستند تا به لشکر اسلام پیوستند و (ابن کوّا) که أمیر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:202

خوارج بود او نیز با ده کس از خواصّ خود از مذهب خوارج رجوع کرده نزدیک مرتضی علی آمد و خوارج عبد اللّه بن وهب و حرقوص بن زهیر را که «ذو الثّدیه» گفتندی امیر خود ساخته روی به نهروان نهادند، و أمیر در عقب ایشان روان گردید و حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) از حرب خوارج با علی خبر داده بود و ایشان را مارقین خواند.
در شواهد آورده که: «حضرت رسول (صلوات الله و سلامه علیه) علی را خبر داده بود که محاربه خواهی کرد با جماعت مارقین از دین، یعنی خوارج که در میان ایشان شخصی باشد که به جای یک دست وی، پاره‌ای گوشت باشد و بر سر دوش وی چون پستان زنان و بر آن گوشت پاره موئی چند باشد چون دم یربوع، و او «ذو الثدیه» بود. مهتر خوارج شریک ابن وهب راسبی بود در امارت.
ابو الشیخ اصفهانی در دلایل خود روایت کرده است باسناد درست از ابو سعید خدری (رضی اللّه عنه) که گفت: «نزدیک رسول خدای (صلی اللّه علیه و آله) نشسته بودم و او چیزی قسمت می‌کرد مردی از بنی تمیم که او را ذو الخویصره گفتند بیامد و گفت یا رسول اللّه عدل کن حضرت (صلوات اللّه علیه) فرمود: که «ویحک» کیست که عدل کند اگر من عدل نکنم؟ فاروق گفت: یا رسول اللّه مرا دستوری ده تا گردن این مرد را بزنم حضرت فرمود: که بگذار او را که او را یارانند که هر یک از شما را حقیر شمارد و با مارقین بر دین و امیر حق بیرون آیند. پرسیدند یا رسول اللّه مارقین کیانند؟ روزه دارند و نماز گزارند؟ فرمود که: اینها همه کنند و قرآن نیز خوانند اما بیرون روند از اسلام به سرعت، همچنانکه تیر از کمان بیرون رود، و پیشرو ایشان مردی باشد سیاه یکی از دو بازوی وی مثل پستان زنان باشد و بیرون آیند به بهترین فرقه‌ای از آدمیان و حرب کنند.
ابو سعید خدری می‌گوید: که گواهی می‌دهم که من شنودم این سخن را از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله) و گواهی می‌دهم که امیر المؤمنین علی علیه السلام کارزار کرد با این گروه و من با وی بودم، پس بفرمود تا آن مرد را که پیشرو ایشان بود بجویند و بیارند چنان کردند چون حاضر شد نظر کردم بر همان صورت بود که حضرت رسول خدای (صلی اللّه علیه) و آله وصف کرده بود.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:203

زبان مصطفی معجز، نشان بودخبر از هر چه می‌داد، آنچنان بود آورده‌اند که لشکر أمیر در راه نهروان بر دیری می‌گذشتند پیر ترسائی بر بالای دیر بود نعره زد که ای لشکر اسلام پیشوای خود را بگوئید که نزدیک من آید خبر به أمیر می‌رسانیدند عنان مرکب بدان طرف مصروف گردانید، چون بدیر نزدیک رسید پیر دیرانی گفت ای سردار لشکر کجا می‌روی؟ گفت به حرب مخالفان دین می‌روم، پیر گفت همین جا توقّف کن و لشکر خود را فرود آر، و متوجّه حرب مخالفان مشو که این زمان ستاره مسلمانان در هبوطست و طالع اهل ملت اسلام ضعیف، چند روزی صبر پیش آور و شکیبائی پیشه گیر تا آن کوکب هابط روی به صعود نهد، و طالع مسلمانان قوّتی یابد. علی فرمود: تو که دعوی علم آسمانی می‌کنی مرا از سیر فلان ستاره خبر ده پیر گفت: حقّا که من هرگز نام این ستاره نشنوده‌ام، سؤال دیگر کرد پیر جواب آن ندانست، مرتضی علی فرمود که در احوال آسمان وقوف چندان نداری از حالات ارضی چیزی پرسم آنجا که ایستاده‌ای می‌دانی که در زیر قدم تو چه چیز مدفونست؟
گفت نمی‌دانم. امیر فرمود که ظرفیست در آن چند عدد دنانیر مسکوکه است که نقش سکه آن بر این منوال است، پیر گفت تو این سخن از کجا می‌گوئی؟ گفت:
رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله) مرا خبر داده و دیگر فرموده که تو با این قوم حرب کنی و از لشکر تو کمتر از ده کس کشته گردند و از لشکر ایشان کم از ده کس زنده بگریزند و بیرون روند، پیر از این سخنان متحیّر شده به فرمود: تا زیر قدم وی را بکاویدند آن ظرف بیرون آمد و دینارهای او به همان عدد برد که أمیر گفته بود، پیر فی الحال از دیر بیرون آمده بر دست امیر مسلمان شد و امیر با سطوت تمام و شوکت مالاکلام رو به نهروان آورد.
تأیید بر یمین وی و فتح بر یساراقبال در رکاب وی و بخت هم عنان در شواهد آورده که جندب بن عبد اللّه الأزدی گوید: که در حرب جمل و صفّین با علی بودم و مرا هیچ شک نبود در آنکه حق به جانب وی است چون به نهروان فرود آمدیم شکی در خاطر من افتاد که آن جماعت که با ایشان حرب می‌باید کرد همه زاهدان و نیک مردانند، کشتن ایشان کاری بس عظیم است بامداد از میان لشکرگاه بیرون آمدم و با خود مطهره آب داشتم نیزه خود را به زمین فرو بردم و سپر خود را به آن بازنهادم
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:204

و در سایه آن بنشستم، ناگاه مرتضی علی بدانجا رسید و پرسید که هیچ آب همراه داری؟ مطهره‌ای که داشتم پیش بردم بستد و چندان دور رفت که از نظر من پنهان شد بعد از آن بیامد و وضو ساخت و در سایه سپر، بنشست، ناگاه دیدم که سواری از حال وی می‌پرسد گفتم: یا امیر المؤمنین این سوار تو را چه می‌گوید؟ گفت: وی را بخوان، به خواندم آمد و گفت یا أمیر المؤمنین مخالفان از نهروان گذشتند و آب را ببریدند، أمیر فرمود کلّا که ایشان گذشته باشند! باز آن سوار گفت و اللّه که ایشان گذشتند امیر گفت کلّا ایشان نگذشته‌اند در این سخن بودند که دیگری آمد که مخالفان گذشتند حضرت امیر گفت نگذشتند آن شخص گفت و اللّه نیامدم تا ندیدم رایات ایشان را بدان جانب آب، امیر فرمود که: و اللّه ایشان نگذشته‌اند و چون گذرند که محلّ افتادن و جای ریختن خون ایشان آنجاست، بعد از آن برخاست و من نیز برخاستم و با خود گفتم: الحمد للّه که میزانی به دست من افتاد که حال این مرد را بشناسم که او مدعیّ است دلیر و هر گونه سخن می‌گوید یا او را بیّنه هست از خدای تعالی در کار خود یا از رسول (صلی اللّه علیه و آله) خبری شنوده است، پس گفتم بار خدایا! با تو عهد کردم که اگر ببینم که مخالفان از نهروان گذشته‌اند اوّل کسی که با این مرد محاربه کند من باشم و اگر نگذشته باشند همچنان بر محاربه و قتال أهل خلاف ثبات ورزم. چون از صفوف بگذشتیم دیدیم که رایات ایشان همچنان به حال خود ایستاده است و یک کس از آب نگذشته است، ناگاه أمیر پس پشت مرا بگرفت، و بجنبانید و گفت ای جندب، حقیقت کار بر تو روشن شد؟ گفتم بلی یا امیر المؤمنین، فرمود: که به کار مشغول باش یک تن از ایشان بکشتم و دیگری را هم کشتم و با دیگری در آویختم من وی را زخمی زدم و او مرا زخمی زد هر دو بیفتادیم اصحاب من مرا برداشتند و ببردند و با خویش نیامدم جز آن وقت که محاربه به آخر رسیده بود.
راوی گوید که چون سپاه شاه مردان که بوقت طعن و ضرب در سربازی روی از شمشیر آبدار نتافتندی و به هنگام قتال و حرب از روی ارادت به میدان محاربه و معرکه مجادله شتافتندی.
همه چو گوهر شمشیر غرق در آهن‌دلیر و صفدر و رزم‌آزمای و مردافکن با لشکر أبتر خوارج که از راه ضلالت، خویش را در بادیه طغیان و هاویه عصیان
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:205

انداخته بودند و از غایت إدبار مورد صافی انقیاد و اطاعت را به شوایب سرکشی و نافرمانبرداری مکدّر ساخته.
با سری پرشور از سودای خام‌با دماغی پر به خار انتقام در مقابله آمده راه مقاتله گشودند.
چو ابر و هوا لشکر آمیختندچو باران زین خون فرو ریختند مخالفان هر مقدّمه که ترتیب کرده بودند نقیض مطلوب نتیجه داد و هر قضیّه‌ای که تصوّر نموده بودند منعکس گشت.
برداشتند دل ز امیدی که داشتندبر برنداشتند ز تخمی که کاشتند لشکر امیر را از مهبّ «وَ اللَّهُ یُؤَیِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ یَشاءُ «1»» نسیم عنایت بوزید و گل مراد از گلشن «فَقَدْ جاءَکُمُ الْفَتْحُ» «2» بدمید.
صبح ظفر از مشرق اقبال برآمدو اصحاب غرض را شب یلدا به سر آمد از آن چهار هزار ناکس سه هزار و نهصد و نود و یک تن عرصه تلف شدند و نه کس گریخته جان از آن ورطه خونخوار بیرون بردند، و از لشکر مرتضی علی نه تن شربت شهادت چشیدند و باقی لشکر رخت زندگانی از آن دریای خون، به ساحل سلامت کشیدند، امیر فرمود که ذو الثدیة را که پیغمبر از او نشان داده، بجوئید. یک بار بجستند نیافتند جمعی گفتند شاید کشته نشده باشد و از معرکه حرب فرار نموده، حضرت امیر سوگند خورد که و اللّه من دروغ نمی‌گویم و با من دروغ نگفته‌اند او را کشته می‌یابید دیگر بار او را به جستند در زیر چهل تن از کشتگان یافتند به همین صفت که ولیّ از نبی (صلی اللّه علیه و آله) روایت کرده بود، پس مرتضی علی فرمود که: کیست که به کوفه رود و خبر فتح ما به کوفیان رساند، ابن ملجم مرادی پیش آمد که یا امیر المؤمنین من بروم و این مژده به اهل کوفه رسانم؟ امیر فرمود که برو که کار خود خواهی ساخت.
أهل تاریخ بر آنند که اصل ابن ملجم از مصر بوده و او همراه آن مردمان که به قتل عثمان آمده بودند آمده، پس از آن به کوفه افتاده و در لشکر مرتضی علی بود.
______________________________
(1)- آل عمران، آیه: 13.
(2)- الأنفال، آیه: 19.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:206

و روایتی آن است که امیر در وقت توجّه به حرب خوارج از همه جا مدد طلبیده بود از یمن ده تن آمده بودند و ابن ملجم با ایشان بود، مردی بود به غایت زشت و سهمگین با هیکل عجیب و پیکری مهیب.
ازین ناشسته روئی، تیره رأیی‌ددی بد طلعتی، ناخوش لقائی و هر یک از ایشان تحفه و تبرّکی به نزد امیر آوردند و امیر قبول می‌فرمود مگر ابن ملجم که شمشیری داشت به غایت قیمتی، پیش امیر آورد مرتضی علی روی از او بگردانید، و تحفه او در معرض قبول نیفتاد.
عاقبت ابن ملجم به خلوت پیش امیر آمد، و گفت: یا امیر المؤمنین چگونه است که از یاران و همراهان من هدیه قبول می‌کنی و دست ردّ بر پیشانی من می‌نهی؟ و این چنین شمشیر قیمتی که شاید در عرب ده شمشیر دیگر مانند این نباشد از من نمی‌ستانی؟ امیر فرمود: که چگونه این شمشیر از تو بستانم و حال آنکه مراد تو از من بدین شمشیر حاصل خواهد شد. ابن ملجم به زمین افتاد و جزع بسیار کرد، و گفت! یا امیر المؤمنین «هیهات هیهات»، هرگز مبادا که این صورت در خیال من گذرد یا این فکر محال در خاطر من خطور کند، و من به عشق ملازمت تو ترک وطن و مسکن گرفته‌ام، و دل از أحباب و أصحاب برداشته محبّت این حضرت عالی رتبت نقش دوستی ما سوی از لوح دلم شسته است، و سلطان مودّت ملازمان این جناب مستطاب در صدر دلم متمکّن گشته.
حاشا که دلم از تو جدا تاند شدیا با کس دیگر آشنا تاند شد
از مهر تو بگسلد کرا دارد دوست‌وز کوی تو بگذرد کجا تاند شد أمیر فرمود این صورتیست واقع شدنی و در این خلافی متصوّر نیست، و این امریست بودنی، از آن تجاوز ممکن نی، و تو غبار وحشت بر آئینه ألفت خواهی بیخت، و از مقام وفاق به بادیه نافرجام نفاق خواهی گریخت.
آئین مهر و رسم وفا عادت تو نیست‌هر چند شرط و عهد کنی باز بشکنی ابن ملجم گفت: ای أمیر اینک من در پیش تو ایستاده‌ام به فرمای تا هر دو دستم ببرند، و اگر تحقیق فرموده‌ای که از من این صورت واقع خواهد شد حکم کن تا به قصاصم رسانند.
أمیر فرمود: که چون تو را قصاص کنم، که از تو امری صادر نشده است که مستحق قصاص
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:207

شوی؟ امّا مخبر صادق مرا خبر داده است و می‌دانم که قول او راست و سخن او حقّ است.
و قولی آن است که ابن ملجم از خوارج بوده، و به وقت توجّه آن قوم به نهروان آمده، و مجال بیرون رفتن نیافته، و در لشکر امیر بمانده، و بر هر تقدیر، چون حضرت امیر از حرب خوارج فارغ شده متوجّه کوفه گشت، ابن ملجم اجازت طلبید که از پیش برود، و مژده فتح و نصرت أمیر به اهل کوفه رساند. امّا چون به کوفه رسید گرد بازار و محلّات می‌گشت، و به آواز بلند خبر فتح أمیر با مردم کوفه می‌گفت، و مضمون این کلام به مسامع خاصّ و عام می‌رسانید.
خورشید ظفر از أفق فتح برآمدوز پرتو وی نوبت ظلمت بسر آمد ناگاه در محلّه‌ای بدر سرائی رسید، و آواز دف و نی شنید که از خانه بیرون می‌آید، بر در آن خانه بایستاد، و با خود گفت: ساکنان این خانه را از این منکر نهی کنم، و به عذاب الهی و عقوبت پادشاهی تخویف نمایم، پس نعره زد، و أهل آن خانه را از غنا و سرود منع کرد. عجب حالتی که اوّل کارش نهی بود از زمر و آخر عملش شرب بود از خمر، و به سبب آن اختیار کرد صعبترین کاری و زشت‌ترین أمری، و منشور أحوال خود به توقیع شقاوت أبدی و خسران سرمدی موشّح گردانید.
ز نفس نابکار و طبع منحوس‌به زندان شقاوت ماند محبوس القصّه، جمعی عورات دید که از آن خانه بیرون آمدند با جامه‌های ملوّن، و پیرایه‌های گوناگون، و در میان ایشان زنی بود بسیار جمیله، نام او قطامه. و در عرب به حسن و جمال او مثال زدندی، چون چشم ابن ملجم بر آن زن افتاد شعله عشق او در کانون سینه پرکینه‌اش برافروخت، و خرمن صبرش به شراره برق محبّت او بسوخت.
لشکر کشید عشق و دلم ترک جان گرفت‌صبر گریز پای سر اندر جهان گرفت آخر بدست وقاحت، پرده حیا را از پیش برداشته نزد قطامه آمد، و گفت: ای دلارام نازنین، از کدام قوم و قبیله‌ای؟ جواب داد: که از تیم الرّباب، و آن قبیله خوارج بودند، و حضرت أمیر در نهروان جمعی از ایشان را به قتل رسانیده بود، و پدر و برادر قطامه و دوازده تن از خویشان او از جمله آن قتلی بودند. القصّه، ابن ملجم گفت: ایم أنت أم ذات بعل؟ یعنی تو بیوه‌ای یا شوهر داری؟ گفت: شوهر ندارم، گفت: رغبت می‌کنی به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:208

شوهری که تو را هیچ‌کس بدان ملامت نکند و از فتنه او ایمن باشی؟ قطامه گفت: دیرگاهست که به چنین شوهری محتاجم، و نمی‌یابم، ابن ملجم گفت اکنون یافتی اجابت کن، از آنجا که نسبت جنسیّت بود، دل قطامه به جانب وی میل نمود.
ذرّه ذرّه کاندر این ارض و سماست‌جنس خود را همچو کاه و کهرباست گفت همراه من بیا تا با اولیای خود مشورت کنم، آن ملعون با آن ملعونه به رفت تا به در سرای وی رسید، قطامه به منزل خود درآمد، و فرمود: تا در سرای فرو بستند، و جامه‌هائی به تکلّف در پوشید، و پیرایه‌ها بر خود بست.
تو بی‌پیرایه دلها می‌ربودی از کسان و این دم‌که این پیرایه بستی قصد جان بی‌دلان داری پس جلوه‌کنان به بالای غرفه برآمد، و به کرشمه حسن و جمال و شیوه غنج و دلال ابن ملجم را به یکبارگی گرفتار خود گردانید، و چون دید که تیر عشق بر نشانه آمد آغاز ناز کرد، و گفت: اولیای من رغبت نمی‌کنند که در عقد و نکاح تو درآیم إلّا به مهر گران، و مشکل که تو عهده آن بیرون توانی آمدن، ابن ملجم گفت تعیین مهر نمای، تا در آن باب تأمّلی کنم، قطامه گفت: که مهر من سه چیز است: یکی آنکه سه هزار درهم نقد أدا کنی، دوم کنیزک جمیله مغنّیه بیاوری، سوم قتل علی بن ابی طالب اختیار نمائی، پسر ملجم گفت: قضیّه درهم و کنیزک را قبول دارم، امّا کشتن علی کاریست به غایت صعب، و یحک ای قطامه! که قادر تواند بود بر کشتن علی؟ که شهسوار مشرق و مغرب و شکننده گردنکشان و پردلان عرب است.
چو او بر کشد ذو الفقار از غلاف‌ز هیبت فتد لرزه بر کوه قاف
چو در دست او نیزه گردان شودبلای دلیران و گردان شود قطامه گفت: من مال و کنیزک نیز به تو می‌بخشم، امّا از سر قتل علی در نمی‌گذرم، و تا کینه پدر و برادر از او نخواهم آرام ندارم، این زمان کابین من کشتن علی است، اگر وصال من می‌خواهی این کار را قبول کن وگرنه پندار که هرگزم ندیدی. ابن ملجم که این سخن بشنود، آتش نفاق او شعله کشید، و دیگ حمیّت جاهلیّتش به جوش آمد، و گفت: و اللّه که سخن علی راست است و آنچه مرا می‌گفت اینک أثر آن پدید آمد، و گوئیا که من بدین شهر نیامدم الّا به کشتن علی، پس گفت: ای قطامه برین عزیمت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:209

بایستادم و کمر به قتل او بربستم، و اگر به یک ضربت که به او زنم از من راضی شوی زود این مهمّ را کفایت کنم، قطامه گفت: روا باشد، و من نیز جماعتی را طلب کنم که در این کار تو را یار و مدد کار باشند، و من بدین مقدار راضی شدم، اکنون شمشیر خود بدین سخن نزدیک من بنه، تا از سر شرط در نگذری، و زود بازآئی، ابن ملجم شمشیر خود را بدو داد، و روی به خدمت امیر نهاد، و در آن محل أهل کوفه به استقبال رفته بودند، و حضرت أمیر به کوفه درآمده بود، مردمان تهنیت می‌گفتند و مبارک باد می‌کردند.
للّه الحمد که مقصود ز در بازآمدمردم چشم جهان بین ز سفر بازآمد
للّه الحمد که از وصل مسیحا نفسی‌به تن خسته دلان جان دگر بازآمد امیر المؤمنین می‌راند، تا به در مسجد کوفه رسید عنان مرکب باز کشید و پای از رکاب بیرون کرده پیاده شد و قدم مبارک در مسجد نهاد، و دو رکعت نماز تحیّت مسجد أدا فرمود، و فرزندان أمیر و محبّان و أشراف و اعیان کوفه همه آنجا حاضر بودند، مرتضی علی (علیه السلام) به بالای منبر برآمد، و خطبه‌ای مشتمل بر حمد الهی و نعت حضرت رسالت پناهی خواند، و مردمان را از عقوبت ربّانی به ترسانید، و به مثوبت جاودانی امیدوار گردانید، پس بر جانب راست منبر نگاه کرد امام حسن را دید نشسته، گفت: «یا بنی کم مضی من شهرنا هذا» از این ماه ما چند روز گذشته است؟ و آن ماه مبارک رمضان بود، شاهزاده فرمود: که سیزده روز یا امیر المؤمنین، پس به جانب چپ منبر نگریست حسین حاضر بود، فرمود: «یا بنیّ کم بقی من شهرنا هذا؟» از این ماه چند روز مانده است؟ گفت: هفده روز یا امیر المؤمنین، پس علی دست به محاسن مبارک خود فرود آورد، و گفت: در این ماه محاسن مرا از خون سر من خضاب کند بدبخت‌ترین این امّت، و بیتی چند أدا فرمود، که مضمونش این است: قتل من می‌خواهد نامرادی از قبیله مراد، و من به وی نیکوئی خواهم کرد.
آورده‌اند: که چون این سخن به سمع ابن ملجم رسید هیبتی عظیم به وی غلبه کرد بیامد و در پیش امیر بایستاد، و گفت: پناه می‌برم به خدای یا امیر المؤمنین! از آنچه بر من گمان می‌بری، و از تو درخواست می‌کنم که بفرمائی تا دستهای مرا قطع کنند یا مرا به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:210

زشت‌ترین وجهی قتل کنند. امیر فرمود: که ناکشته را قصاص نتوان کرد و لیکن رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله) مرا خبر داده است که کشنده تو از قبیله مراد باشد و تو را از برای مراد خود، ضربتی زند، و او به مراد خود نرسد. ابن ملجم همچنان استبعاد می‌کرد، و استعاذه می‌نمود. امیر گفت: من تو را از سرّی خبر دهم که تو بر آن مطّلع باشی، و دایه تو هیچ‌کس دیگر بر آن وقوف نداشته باشد، به خدای بر تو سوگند که تربیت کننده تو در طفولیت زنی یهودیه بود؟ گفت: آری أمیر فرمود: که روزی آن زن از تو در غضب شده بود؟ گفت: آری و سر در پیش انداخت. بعد از آن أمیر به گریست گریستنی که محاسن مبارکش تر شد، و حضّار مجلس نیز بگریستند، پس گفت: ای قوم تا نپندارید که من از مرگ می‌ترسم، نی، همیشه آرزومند مرگ بوده‌ام و انتظار شهادت می‌برم.
مرگ ما را زندگی دیگر است‌زهر مرگ از شهد شیرین خوشترست
مرگ سازد مغز را صافی ز پوست‌تا رساند دوست را نزدیک دوست اما گریه من برای فرزندان مظلوم و جگرگوشگان محروم منست که حالا بدرد غریبی مبتلااند، و بعد از من بسوز یتیمی نیز گرفتار خواهند گشت، پس فرمود: که ای حاضران بغایبان برسانید که چون فرزندان مرا شهید کنند و خبر آن به شما رسد در مصیبت ایشان بگریید، و از حسرت ایشان بنالید، که گریه شما بر اولاد من ضایع نخواهد بود. پس ای عزیزان در این ایّام غم انجام، جهد کنید تا قطره‌ای چند آب از دیده ببارید، که آب دیده بنده، آتش غضب ربّانی را فرو نشاند، هر که در این روزها از سر لذّت نفس برخیزد، و به ماتم فرزندان رسول (صلی اللّه علیه و آله) نشیند و گل اندوه در باغ سینه بشکفاند، و مرغ ندامت را بر شاخسار ملامت به نغمه درآرد، امید هست که فردا در ریاض بهشت پاکیزه سرشت ریاحین مرادش از بساتین امید شکفتن گیرد، و رخساره جانش به خط نجات و خال رفع درجات زیب و بها پذیرد.
هر که امروز از برای آن شهیدان غم خوردباشد از اندازه بیرون شادی فردای او
ای عزیزان یک ره از حال حسن یاد آوریدگشته تلخ از زهر دشمن، لعل شکر خای او
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:211

پس براندیشید از قتل حسین بن علی‌وز غم اولاد پاک و عترت والای او
تشنه لب، خسته جگر، مجروح تن پرغصّه دل‌در میان خاک و خون پنهان رخ زیبای او القصّه، أمیر از منبر فرود آمد، و شبی در خانه حسن افطار می‌کرد، و شبی در منزل حسین، و زیاده از سه لقمه تناول نمی‌فرمود، گفتند یا امیر المؤمنین چرا زیاده طعام نمی‌خورید؟ فرمود: که نزدیک رسیده که به درگاه حق بازگردم، می‌خواهم که چون أمر حق در رسد آلوده نباشم. پس ابن ملجم در همان شب به خانه قطامه رفت و قطامه وردان تمیمی را پیدا کرده بود از قبیله خود، و ابن ملجم با شبیب بن بجره أشجعی سخن گفته بود، و او را به معاونت خود بر قتل علی راضی ساخته، پس هر سه خارجی، در آن شب به حضور قطامه بر قتل امیر بیعت کردند، و ابن ملجم به فرمود تا شمشیر او را به زهر آب دادند، و منتظر فرصت می‌بود، تا شب نوزدهم رمضان درآمد، امیر همه شب به طاعت مشغول بود، و مطلق خواب نفرمود، هر ساعت میان سرای درآمدی، و در آسمان نگریستی و گفتی: «صدق رسول اللّه» و اللّه که هرگز رسول خدای (صلی اللّه علیه و آله) دروغ نگفت. پس چه چیز بازمی‌دارد کشنده مرا از کشتن، و بر همین منوال می‌گذرانید، تا وقت آن آمد که به مسجد رود، پس وضو تازه کرد و میان در بست و در حال میان بستن فرمود:
«اشدد حیازیمک للموت فانّ الموت لاقیکا» میان را سخت بربند از برای مرگ، که مرگ با تو ملاقات خواهد کرد.
«و لا تجزع من الموت اذا حلّ بوادیکا» و جزع مکن از مرگ چون به وادی تو فرود آید که رقم خلود بر صحیفه حال هیچ مخلوقی نکشیده‌اند، و شربت حیات جاودانی هیچ أحدی را از موجودات نچشانیده.
آری اساس خانه عمر استوار نیست‌دار فنا محل ثبات و قرار نیست پس چون امیر، عزیمت بیرون رفتن فرمود به میان سرای رسید که مرغابی چند که در آن خانه بودند پیش آمدند، و فریاد برکشیده دامن آن حضرت را به منقار گرفتند، و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:212

نمی‌گذاشتند که بیرون رود، دختران امیر خواستند که ایشان را دور کنند، أمیر فرمود که دست از اینان بدارید، که ایشان نوحه‌کنندگانند بر من.
و در روایتی آمده است که فرمود: «هنّ صوایح، تتبعها نوایح». حالا اینها فریادکنندگانند در فراق من، و بعد از آن نوحه‌کنندگان از پی در خواهند آمد برای مصیبت من. و آن شب أمیر در خانه امام حسن إفطار کرده بود، چون این کلمه بگفت حسن فرمود که یا أبتاه! این چه فالست که می‌زنی، و این چه حدیث است که می‌گویی؟ که دلهای ما دردمند و جانهای ما مستمند شد، گفت: ای فرزند این فال نیست، امّا دلم گواهی می‌دهد که در این ماه از جمله کشتگان خواهم بود. پس با یک یک فرزندان بر سبیل وداع کلمه‌ای می‌گفت، و گوئیا از در و دیوار آواز جان‌گزاری الفراق! الفراق! استماع می‌افتاد.
رخت بر بستیم و دل برداشتیم‌صحبت دیرینه را بگذاشتیم
وقت شد کز غصّه و غم وارهیم‌بر غم و شادی عالم پا نهیم
تا به کی بار غم دونان کشیم؟تا بکی خونابه زین و آن چشیم؟
صدر جنّت بهر ما آراسته‌ما درین زندان به محنت کاسته پس امیر روی به مسجد روان شد و گفت:
خلوا سبیل المؤمن المجاهدفی اللّه لا یعبد غیر الواحد یعنی راه دهید مؤمن جهادکننده در راه خدای را که هرگز غیر معبود یکتا، پرستش نکرده، و چون به مسجد بانک نماز گفت و مردمان را برای نماز آواز داد، و قدم در مسجد نهاد، و به نماز ایستاد.
امّا آن سه نفر خارجی شب همه شب در خانه قطامه شراب خورده بودند، و در آن وقت مست و خراب افتاده، چون قطامه آواز بانگ نماز امیر شنید، ابن ملجم را بیدار کرد و گفت: برخیز که وقت رسید و اینک علی به مسجد آمد و دم به دمست، که مردم روی به مسجد خواهند نهاد، زود برو حاجت من روا کن و به زودی بازآی، و درد فراق خود را هم به شربت وصال من دوا کن. ابن ملجم برخاست، و تیغ زهرآلود خود را برگرفت، و گفت بروم به تن هلاک و بدبخت، و بازآیم بدیده آنچه نتوان دید، که من
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:213

دیروز از علی شنیدم که گفت رسول خدای (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: که بدبخت‌ترین پسینیان کشنده علیّ بن ابی طالب خواهد بود، این به گفت و روی به مسجد نهاد و خود را در میان خفتگان انداخت، امّا چون مرتضی علی از أدای تحیّت مسجد، فارغ شد برخاست و گرد مسجد برآمد و خفتگان را برای نماز بیدار می‌کرد. ابن ملجم بر روی خفته بود، امیر سرپائی فراوی زد، و گفت که: «قم و صلّ» یعنی بیدار شو و نمازگزار، و از او درگذشت و باز پیش محراب آمد، و در نماز ایستاد، ابن ملجم برخاست و دستیار خود را گفت برخیز که فرصت فوت می‌شود.
و در تاریخ طبری و بعضی کتب معتبره مذکور است که: «امیر هنوز بانک نماز می‌گفت که آن سه خارجی به در مسجد آمدند، شبیب و وردان هر دو به در مسجد بنشستند، هر یکی از طرفی، و گفتند هر دو شمشیر بزنیم اگر یکی خطا شود دیگری به جائی رسد. و ابن ملجم را گفتند: تو به درون مسجد رو، و اگر ما را کاری برنیاید کار خود بکن، امّا چون امیر از اذان فارغ شد، قدم در مسجد نهاد، شبیب شمشیر بزد بر طاق در مسجد آمد و بشکست. وردان هم تیغ فرود آورد، بر دیوار آمد ایشان هر دو بجستند، ابن ملجم گفت: وا فضیحتاه همین زمان مردم در رسند و ما را بگیرند، پس شمشیر بکشید و پیش محراب آمد، و امیر در نماز بود، صبر کرد تا سجده اول بجای آورد، و همین که سر از سجده برداشت آن شقی شمشیر فرود آورد، و قضا را بر آن موضع آمد که در روز حرب خندق عمرو بن عبد ود زخم زده بود، چون این ضربت بر محلّ آن ضربت رسید تا مغز سر مبارکش شکافته شد، و آوازی از أمیر برآمد که «فزت بربّ الکعبه» یعنی بازرستم و فیروزی یافتم به خدای کعبه. ابن ملجم که این صدا شنید از مسجد بیرون گریخت، و آوازه درافتاد، که «قتل أمیر المؤمنین» اهل کوفه به یک بار روی به مسجد نهادند، و حسن و حسین که این خبر شنیدند جامه صبر چاک کرده، عمامه شکیبائی از سر برداشته به مسجد آمدند، پدر بزرگوار خود را دیدند در پیش محراب افتاده، در قدم پدر افتادند و کف پای مبارک وی بر دیده روشن نهادند، و امیر به دست خود خون سر خود را فرا می‌گرفت و در روی و محاسن می‌مالید، و می‌گفت: بدین حالت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:214

رسول خدای را ببینم و بدین صفت با فاطمه ملاقات کنم، و بدین هیئت عمّم حمزه سید الشهدا را مشاهده نمایم، و بدین صورت برادرم جعفر طیّار را به نظر درآرم. حسن و حسین می‌گریستند، و اعاظم کوفه وا ویلاه! و وا مصیبتاه! و وا علیّاه! می‌گفتند.
افغان که راحت دل و آرام جان برفت‌شاه زمان و قدوه خلق جهان برفت
غم شد محیط مرکز عالم ز هر طرف‌کان مرکز محیط کرم از میان برفت یکی گفت یا امیر المؤمنین که با تو این معامله کرد؟ فرمود: که صبر کنید که همین ساعت از در درآید، درین سخن بودند که شبیب که اوّل قصد آن حضرت کرده بود سراسیمه و سرگردان از در مسجد درآمد، وی را گفتند مگر تو ضربت زده‌ای؟ خواست که گوید، نی. بی‌اختیار گفت: آری. مردمان وی را در روی افکندند و لگد بر وی می‌زدند تا هلاک شد، و ابن ملجم گریخته به سرای ابن عمّ خود شد، و سلاح از تن باز می‌کرد که پسر عمّش درآمد وی را مشوّش دید، پرسید که مگر قاتل علی توئی؟ خواست که گوید لا بر زبانش رفت که نعم. پسر عمّ گریبانش گرفته کشان‌کشان به مسجد درآورد.
و قولی آن است که شبیب را پسر عمّش به مسجد آورد و ابن ملجم از مسجد بیرون جسته می‌رفت، یکی از قبیله همدان به وی رسید دید، که شمشیر کشیده و می‌رود، حال پرسید بر زبانش رفت که علی را بکشتم. آن مرد قطیفه‌ای در دست داشت بر روی ابن ملجم افکند و او را فرو گرفت، و مردم مدد کردند و دست و گردنش بر هم بسته به مسجد درآوردند و امیر المؤمنین فرزند خود امام حسن را فرمود: که تا با مردم نماز بامداد به گزارد. امّا چون ابن ملجم را به مسجد درآوردند، أمیر را چشم بر وی افتاد، گفت یا «اخا المراد» مگر من بد امیری بودم شما را؟ گفت «معاذ اللّه یا امیر المؤمنین» گفت پس چه تو را بر این را داشت که فرزندانم یتیم ساختی، و رخنه. در ارکان خاندانم انداختی، نه من با تو نیکوئی کرده بودم؟ گفت بلی. امّا واقع شد آنچه شد، «و کان أمر اللّه قدرا مقدورا» امیر فرمود که وی را به زندان برید، و تا من زنده‌ام از مطعومات، و مشروبات هر چه می‌خورم وی را نیز همان دهید و خورش از وی بازنگیرید پس اگر من بزیم هر چه رأی من در باب وی تقاضا کند به جای آرم، و اگر درگذرم او را یک
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:215

ضربت بیش مزنید که مرا یک ضربت زده است. پس امیر را بر گلیمی خوابانیدند، و یک سر گلیم را حسن بر دوش گرفت و سر دیگر حسین، و چون آن حضرت را از مسجد بیرون آوردند صبح دمیده بود، و جهان روشن شده، امیر فرمود که مرا روی به جانب مشرق برآرید، چنان کردند، فرمود که: «وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ» «1» ای صبح بدان خدائی که به فرمان او برآمدی و به حکم او نفس زدی که روز قیامت از تو گواهی در خواهم خواست، و باید که چون تو صادقی به راستی گواهی دهی که از آن روز که با رسول خدای در اول جوانی خود نماز گزاردم تا امروز هرگز تو مرا خفته نیافتی، و من تو را ناآمده یافتم، آنگه سجده کرده و گفت: بار خدایا گواه باش و «کَفی بِاللَّهِ شَهِیداً «2»»* فردای قیامت که صد و بیست و چهار هزار پیغمبر حاضر باشند و ملائکه و صدّیقان و شهیدان، به عرش ناظر باشند، گواهی بدهی که از آن ساعت که بدست حبیب و صفیّ تو ایمان آورده‌ام، هر چه فرموده‌ای به جان قبول کرده‌ام، و هر چه از آن نهی کرده‌ای، مباشر آن نگشته‌ام، و خلاف سخن تو و پیغمبر تو نیندیشیده‌ام، و در خاطر نگذرانیده‌ام، بزرگان کوفه که حاضر بودند، خروش برآوردند و فغان از کافّه کوفیان برآمد.
دلها تمام ز آتش حسرت، کباب شدجانها اسیر سلسله اضطراب شد
لب تشنگان بادیه اشتیاق رادریای صبر و بحر سلامت سراب شد امّا چون امیر را به خانه درآوردند خروش از دختران فاطمه زهرا، و سایر فرزندان برآمد، و ناله وا أبتاه و فریاد وا علیّاه و از روی زمین به بالای چرخ برین رسید.
شاید ار شور در جهان فکنیم‌غلغلی در جهانیان فکنیم
رستخیزی ز جان برانگیزیم‌گریه بر پیر و بر جوان فکنیم یک یک از فرزندان امیر می‌آمدند، و در دست و پای پدر می‌افتادند، و بوسه بر قدم مبارک او می‌دادند، و می‌گفتند. پدر این چه حالست که مشاهده می‌کنیم؟ ای کاش مادر ما فاطمه زهرا زنده بودی، تا ما را در این محنت تسلّی دادی، و کاشکی ما در مدینه بر سر تربت جدّ خود می‌بودیم، تا در دل خود بر سر آن روضه به شرح بازمی‌گفتیم این چه
______________________________
(1)- سوره تکویر، آیه 18.
(2)- سوره نساء، آیه: 79.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:216

حالست که ما را افتاده، غریبی و یتیمی ما به هم جمع شد؟!
راوی گوید که از گریه و زاری فرزندان امیر آتش حسرتی برافروخته شد که دلهای حاضران به سوخت و هر که ناله ایشان می‌شنید خون از دیده می‌بارید.
هر که را بینم ازین سوز و الم می‌گریدهر که را یابم از این آتش غم می‌سوزد امیر یک یک از ایشان را در بر می‌گرفت و بوسه بر سر و روی ایشان می‌داد و می‌گفت: صبر کنید و شکیبائی پیش آرید، که به نزدیک جدّ شما مصطفی و پیش مادر شما فاطمه زهرا می‌روم، و من در این شبها حضرت مصطفی (صلی اللّه علیه و آله) را در خواب دیدم که به آستین مبارک غبار از روی من پاک می‌کرد، و می‌گفت: یا علی آنچه بر تو بود به جای آوردی. این خواب دلالت می‌کند بر آنکه نقاب جسم از پیش چهره روح من بر خواهند داشت، تا جلوه کنان به منظر قدس برآید.
حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم‌خوشا دمی که ازین چهره پرده برفکنم و چون زمانی برآمد «عمرو بن نعمان» جرّاح را از در حجره درآوردند چون دیده جرّاح بر جراحت امیر افتاد، عمامه از سر برگرفت، و جامه بر تن چاک زد و گفت وا ویلاه! این شمشیر را به زهر آب داده‌اند، این جراحت مرهم‌پذیر نیست. دریغ چون تو مقتدائی، دریغ چون تو پیشوائی، دریغ چون تو عالمی، دریغ چون تو حاکمی.
دریغ چون تو امیری، دریغ چون تو امامی‌برای شرع مشیری، برای ملک نظامی دیگر باره فریاد از خاندان ولایت و دودمان امامت برآمد. که پیش از آمدن جراح به سر بالین امیر ام کلثوم بدر آن خانه رفت. که ابن ملجم محبوس بود و گفت: ای شقی تو در دام افتادی و امیر از آن زخم هیچ باک ندارد. ابن ملجم گفت: ای دختر برو و گریه را ساز کن، که من آن شمشیر را به هزار دینار خریده بودم، و هزار درهم صرف کرده‌ام تا به زهر آب داده‌ام، و اگر فرضا این زخم بر همه اهل کوفه واقع شدی یک تن جان سالم نبردی، آخر یک کس به چنین زخمی چه کند؟ و این صورت در شب جمعه نوزدهم ماه مبارک رمضان واقع شد، و آن حضرت در شب یکشنبه بیست و یکم درگذشت. و در آن دو روز وصیّت‌نامه نوشت و فرزندان را وداع فرمود چون شب یکشنبه درآمد، فرمود: تا وی را به حجره خاصّ بردند. امّ کلثوم را گفت: «یا بنیّة أغلقی علی ابیک الباب»
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:217

ای دختر من، در را بر روی پدر خود فراز کن، امّ کلثوم از خانه بیرون آمد و چنان کرد، و حسن و حسین در بیرون در بنشستند و ناگاه آواز هاتفی آمد که «أ فمن یلقی فی النّار خیر ام من یأتی آمنا یوم القیمة». و شنودند که هاتفی دیگر او را جواب داد «بل من یعطی آمنا یوم القیامه» راوی گوید: چون امیر را در آن حجره بردند. در فراز کردند ناگه کلمه طیبه «لا اله الّا اللّه» شنیدند شاهزادگان را طاقت طاق شد در باز کردند و بدان حجره درآمدند، امیر به جوار رحمت ملک کبیر پیوسته بود.
و در شواهد آورده: که امیر المؤمنین حسین روایت کرده که چون حضرت امیر وفات یافت، شنیدم که قائلی می‌گوید که بیرون روید و این بنده خدا را با ما گذارید. بیرون رفتیم از درون خانه آوازی آمد، که محمد درگذشت و وصیّ او شهید شد. نگهبانی امّت که تواند کرد؟ دیگری گفت: هر که سیرت ایشان ورزد و پیروی ایشان کند. چون آواز ساکن شد درآمدیم وی را دیدیم غسل داده و در کفن پیچیده، بر وی نماز گزاردیم.
و روایتی هست که امیر فرمود: که چون من از این عالم بروم از زاویه خانه، لوحی پدید آید مرا در آنجا خوابانید و بشوئید و از آستان خانه کفن و حنوط پدید می‌آید، مرا کفن کنید و در تابوت نهید، آن تابوت را در میان خانه وضع کنید، و فرزندان مرا بیاورید تا پدر خود را وداع کنند، یک بار حسن بر من نماز گزارد و یک بار حسین، و چون پیش تابوت از زمین برخیزد، شما پس تابوت را بردارید. هر جا که سر تابوت به زمین فرود آید، تابوت مرا آنجا بگذارید و بکنید، تابوتی از ساج پدید آید، مرا آنجا دفن کنید. و در شواهد مذکورست، که امیر المؤمنین حسن و حسین را وصیت کرده بود که چون درگذرم مرا بر سریری نهید و بیرون برید و به غریّین برسانید، که آنجا سنگی سفید خواهید یافت که از آن نور درخشان باشد. آن را بکنید که در آنجا گشادگی خواهید یافت مرا در آنجا دفن کنید، پس حکم وصیّت حضرت أمیر را در شب به جای آورده، در همین موضع که حالا به نجف مشهور است دفن کردند. و قبر مبارک وی را مستور ساخته، با زمین هموار کردند و کسی بر آن اطّلاع نداشت مگر جمعی از اهل بیت، و همچنان پوشیده مانده بود. تا در زمان خلفای عباسی،
روزی هارون الرشید شکارکنان به ساحت غریّین رسید. آنجا پشته‌ای بود آهوان پناه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:218

بدان پشته بردند، هر چند چرغ «1» بر ایشان انداختند و سگان بر ایشان دوانیدند بازگشتند، و نزدیک آهوان نیامدند. هارون از آن صورت متعجّب شد به فرمود، تا پیری را از مردم آن نواحی حاضر کردند و از سر آن معنی پرسیدند، پیر گفت: از پدران به ما چنین رسیده است، که قبر امیر المؤمنین علی اینجاست. هارون ترک شکار کرده آن موضع را زیارت می‌کرد و تا زنده بود هر سال به زیارت آن مقام لازم الاحترام می‌آمد.
القصّه، چون شاهزادگان امیر را به شب برداشته از کوفه بیرون بردند و در موضعی که وصیّت فرموده بود دفن کرده بازگشتند، جمعی از محبّان و موالیان که خبر یافته از عقب می‌رفتند، چون دیدند که حسن و حسین می‌آیند سرها برهنه کرده در پای ایشان افتادند و می‌گفتند: ای مخدوم‌زادگان امیر المؤمنین را چه کردید؟ و امام المتّقین را کجا گذاشتید؟ صاحب ذو الفقار کو شاه دلدل سوار کو؟؟.
شهریست پر ز حسرت و غم شهریار کو؟کاریست بس خراب خداوند کار کو؟
هفت اختر و چهار گهر در مصیبتندوا حسرتا خلاصه هشت و چهار کو؟
او روزگار دولت و روز امید بودآن روز خوش کجا شد و آن روزگار کو؟ پس آن جماعت تأسّف بسیاری خوردند، و هر چند در آن صحرا بگشتند و از تربت آن حضرت نشان نیافتند. راوی گوید: که در آن وقت که حسن و حسین از دفن پدر بزرگوار بازگردیدند، به در شهر کوفه رسیدند از میان ویرانه‌ها، ناله زاری شنیدند و بر اثر آن ناله رفته غریبی ضعیف، و بیماری نحیف، دیدند در آن ویرانه تنها بر خاک افتاده و خشتی زیر سر نهاده می‌نالید و می‌زارید و اشک حسرت و اندوه از دیده می‌بارید. گفتند:
چه کسی که چنین زار می‌نالی؟ گفت: مردی غریبم و مهجور و عاجز و حزین و رنجور به هر کاری درمانده و از همه کس بازمانده نه مادر دارم، نه پدر نه خویش نه برادر نه مونسی و نه دلبندی نه زنی، نه غمخواری، نه پیوندی، گفتند: پس تیماری تو که می‌کند؟
گفت: یک سال است که من در این شهرم. هر روز مردی بیامدی و بر بالین من به نشستی، چون پدر مشفق مرا تیمار داشتی و چون برادر مهربان غمخواری کردی، گفتند: نام
______________________________
(1)- چرغ: یعنی باز از مرغان شکاری است و معرّب آن صقر است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:219

آن کس می‌دانی؟ گفت: نمی‌دانم. گفتند: هیچ بار از وی نپرسیدی؟ گفت: آری پرسیدم جواب گفت تو را با نام من چه کارست؟ من تعهّد حال تو از بهر خدا می‌کنم نه از بهر شهرت و ریا. گفتند: ای پیر رنگ و روی و هیأت او چگونه بود؟ گفت: من نابیناام از آن نشان نتوانم داد امّا سه روز است که نزد من نیامده و تعهّد حال من نکرده، ندانم تا وی را چه افتاده؟ گفتند: ای پیر هیچ نشانی از گفتار و کردار او می‌دانی؟ گفت: نشانی او آنست که پیوسته تهلیل و تسبیح کردی، و چون آواز تسبیح برداشتی گوئیا درهای آسمان به گشادندی و صدای تسبیح و تهلیل ملایک بگوش من آمدی، بلکه از در و دیوار و سنگ و کلوخ ندای تسبح و تهلیل می‌شنیدم، و چون نزدیک من نشستی گفتی «مسکین جالس مسکینا» درویشی است که با درویشی همنشینی می‌کند «غریب جالس غریبا» غربیست که با غریبی مجالست می‌کند. شاهزادگان درهم نگریستند و زار بگریستند و گفتند این نشانه بابای ما علیّ بن أبی طالب است. پیر گفت: آن حضرت را چه شد که درین سه روز پیدا نیست؟ گفتند: ای پیر، بدبختی او را ضربت زد، و او از دار غرور به سرای سرور، انتقال فرمود. و ما حالا از دفن وی می‌آئیم، پیر بعد از استماع این واقعه به خروشید و خود را بر زمین می‌زد و می‌گفت مرا چه محلّ، آنکه امیر المؤمنین علی تعهّد حال من کند.
حسن و حسین آن پیر غریب را تسلّی می‌دادند و او اضطراب بسیار می‌کرد و می‌گفت.
نمی‌دانم چه کار افتاد ما راکه آن دلدار ما را زار بگذاشت
درین ویرانه این پیر حزین راغریب و عاجز و بی‌یار بگذاشت پس گفت ای مخدوم‌زادگان، به حقّ جدّ بزرگوار شما (صلی اللّه علیه و آله) و به روح مقدس پدر عالی‌مقدار شما، سوگند که مرا به سر قبر شریف او برید، تا زیارت وی کنم، حسن برخاست و دست راست آن پیر بگرفت و حسین دست چپ و او را بیاوردند تا به سر روضه مقدّس امیر، آن پیر بر روی قبر درافتاد. و زاری بسیار کرد و گفت الهی به حق صاحب این روضه که جانم بستان که من طاقت فراق وی نیارم. دعای پیر موافق حکم قضا افتاده فی الحال بر سر روضه امیر النحل جان شیرین بداد.
ذرّه‌ای بود به خورشید رسیدقطره‌ای بود به دریا پیوست حسن و حسین بسیار بر وی گریستند و به تجهیز او قیام نموده در حوالی آن
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:220

روضه‌اش دفن کردند.
و أشهر روایات آنست که سنّ شریف امیر در آن وقت به شصت رسیده بود، و از این زیاد و کم نیز گفته‌اند. امّا روز دیگر حضرت امام حسن علیه السلام در مسجد کوفه به منبر برآمد و خطبه‌ای بلیغ ادا نمود و گفت: ای مردمان هر که مرا داند، داند و هر که نداند، بداند که «انا ابن البشیر النذیر» منم پسر پیغمبر بشارت دهنده و بیم‌کننده، یعنی حضرت محمد مصطفی (صلی اللّه علیه و آله) و من فرزند علی مرتضی‌ام و مادرم فاطمه زهرا است، جدّم شما را به راه راست دعوت می‌کرد. پدرم شما را به دین خدا می‌خواند.
و من نیز شما را به همان می‌خوانم. پس عبد اللّه بن عبّاس (رضی اللّه عنه) برخاست و گفت:
ای مردمان این مرد پسر پیغمبر شما و فرزند امام و راهبر شماست، با وی بیعت کنید و به امامت وی اقرار دهید و عهد کنید که از وی برنگردید. مردمان همه گفتند «سمعنا و أطعنا» شنودیم و فرمان می‌بریم پس دست بدادند و بر حضرت امام حسن (علیه السلام) بیعت کردند. آنگاه فرستادند تا ابن ملجم را از زندان بیاوردند و در پیش منبرش بداشتند، آنگه فرمود: که ای بدبخت‌ترین امّت، این چه بود که کردی و رخنه در دین افکندی؟
ابن ملجم سر برآورد، که ای حسن- (رفتنی رفت و بودنی هم بود)- آه و ناله کنون ندارد سود- مرا مکش تا حاکم شام را که دشمن پدر تو بوده و حالا دشمن تست بکشم، امام حسن او را به سخن نگذاشت و شمشیر بکشید و نوک شمشیر به سینه وی فرو برد و فرا پیش خودش کشید و ضربتی بر گردن وی زد که سرش ده قدم دور افتاد. پس مردمان وی را از مسجد بیرون برده در میان بوریا پیچیدند و آتش در وی زدند تا به سوخت.
شاه‌زادگان به تعزیت مشغول گشتند و مردمان می‌آمدند و اهل بیت را تعزیت می‌گفتند.
زین مصیبت جای آن دارد که چشم آفتاب‌دامن گردون ز اشک گرم آلاید به خون
لیک با حکم قضا، جان را چو می‌افتد رجوع‌مرجع دل نیست جز إنّا الیه راجعون
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:221

باب ششم: در بیان فضایل امام حسن (ع) و بعضی از احوال وی از ول

پستارسال شده در: يکشنبه اکتبر 15, 2017 6:28 am
توسط pejuhesh232
باب ششم: در بیان فضایل امام حسن (علیه السلام) و بعضی از احوال وی از ولادت تا شهادت:

در شواهد آورده است که وی امام دوم است از ائمّه اثنی عشر و کنیت وی ابو محمّد است و لقبش تقی و سیّد. و ولادت وی در مدینه بود. در نیمه ماه رمضان سنه ثلث من الهجرة، و جبرئیل «علیه السلام» نام وی را به هدیّه پیش رسول (صلی اللّه علیه و آله و سلم) آورد و بر قطعه‌ای از حریر بهشت نوشته و در صحیفه رضویّه مسطور است که اسماء بنت عمیس (رضی اللّه عنها) حدیث کرد که من قابله فاطمه بودم به حسن و حسین در وقتی که اختر تابنده وجود حسن از برج ولایت طلوع نمود و گوهر درخشنده ذات صافی صفاتش از درج عصمت و طهارت ظهور فرمود.
مهی گشت از افق طالع که پیش طالع سعدش‌کمر چون تو امان بستست خورشید جهان آرا
فلک تا مهد اطفال فلک را می‌دهد جنبش‌نخوابانید از این ماهی در این گهواره مینا خبر به حضرت رسالت «صلی اللّه علیه و آله» رسید فی الحال آمد و گفت ای اسماء بیار فرزند مرا، پس شاهزاده را در خرقه زرد پیچیده بیاوردم و در کنار آن حضرت نهادم آن حضرت خرقه زرد را دور افکند و فرمود: که نه با شما عهد کرده‌ام که فرزندان را در خرقه زرد نپیچید؟ برفتم و خرقه سفید بیاوردم و حسن را برداشته در آن رکو «1»
______________________________
(1)- رکو فارسی قدیم به معنی قطعه جامه ندوخته است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:222

پیچیده بر کنار حضرت نهادم، و سید عالم بانگ نماز در گوش راست وی گفت و اقامت در گوش چپ وی، و از علی پرسید که وی را چه نام نهاده‌ای؟ علی گفت: یا رسول اللّه من حاضر نبودم که پیشی گیرم به تسمیت «1» فرزند بر شما، اما در خاطر می‌گذارانم که اگر اجازت دهید او را «حرب» نام کنم، و روایتی آن است که گفت او را مسمّی به اسم عمّ خود حمزه گردانم، حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که من هم نیستم که سبقت گیرم بر حکم خدای تعالی به نام نهادن او، در این اثناء جبرئیل فرود آمد و گفت: یا محمد، حضرت علیّ أعلی تو را سلام می‌رساند و می‌گوید: علی از تو به منزله هارون است از موسی، الّا آنکه بعد از تو پیغمبری نخواهد بود. پس این پسر را به نام پسر هارون مسمّی گردان. پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) از جبرئیل پرسید که نام پسر هارون چه بود؟ گفت «شبّر» حضرت (صلوات اللّه و سلامه علیه) فرمود: که ای جبرئیل زبان من عربیست و این لغت عبریست، گفت معنی شبّر به عربی حسن است پس او را حسن نام نهاد، و در روز هفتم عقیقه کرد، از وی بدو کبش املح (گوسفند نر سفید که اندک‌مایه سیاهی به آن آمیخته باشد) که ذبح فرمود.
و ران کبش به قابله داد و سر او را بتراشید و به وزن آن نقره تصدّق فرمود. و امام حسن شبیه‌ترین مردمان بود به رسول (صلی اللّه علیه و آله) از سینه تا به فرق سر، و از انس بن مالک منقول است گفت: نبود هیچ‌کس به رسول خدا شبیه‌تر از حسن بن علی، و مروی است که روزی در مرض موت آن حضرت فاطمه دست حسن و حسین گرفته نزد رسول (صلی اللّه علیه و آله) آورد و فرمود که «هذان ابناک» اینان فرزندان تواند «فورثهما شیئا» پس ایشان را میراث ده چیزی حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود امام حسن را بهره سیرت و سیادت من است، و نصیب حسین جود و شجاعت من.
و در صحیحین مذکور است مرفوع به براء بن عازب که گفت: دیدم حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) را که حسن بن علی بر دوش وی بود و آن حضرت می‌فرمود:
______________________________
(1)- تسمیت: نامگذاری.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:223

«اللّهمّ إنّی أحبّه فأحبه» بار خدایا من او را دوست می‌دارم پس تو نیز وی را دوست دار، و در روایتی آن است که او را دوست می‌دارم و کسی را که وی را دوست می‌دارد دوست می‌دارم. و از ابو هریره منقول است: که هرگز امام حسن را ندیدم الّا که از شادی لقای او آب از چشم من ریزان شد به جهت آنکه روزی با حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) به سوق «قینقاع» رفته بودیم و بعد از مراجعت به مسجد درآمدیم حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که لکع را بخوانید زمانی برآمد امام حسن در رسید و خود را در کنار آن حضرت افکند و دست به درون محاسن مبارک آن حضرت در می‌آورد، سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله) و سلم دهان مبارک در دهان وی می‌نهاد و می‌گفت «اللهم انی احبّه و احبّ من یحبّه» شیخ فرید الدین عطار (قدس سرّه) در کتاب «گل و هرمز» آورده.
امامی کو امامت را حسن بودحسن آمد که جمله حسن ظن بود
همه حسن و همه خلق و همه علم‌همه لطف و همه جود و همه حلم
شب از موی سیاهش تیره مانده‌ز رویش ماه روشن خیره مانده
لبش قائم مقام حوض کوثرکه بودی چشمه نوش پیمبر
چنان نوشی به زهرآلوده کردنددلش خون و جگر پالوده کردند
ز زهرش چون جگر شد پاره پاره‌ز غصّه گشت، خونین سنگ خاره در سنن ترمذی مرفوع به ابن عباس (رضی اللّه عنه)، مرویست که: حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) حسن را بر دوش خود نشانده بود، مردی گفت «نعم المرکب رکبت یا غلام» نیکو مرکبی است که سوار شده‌ای ای پسر! آن حضرت فرمود و «نعم الراکب هو» و او نیز نیکو سواری است.
در شواهد آورده، که روزی رسول «صلی اللّه علیه و آله» به منبر برآمد و حسن با وی، بود گاهی به مردمان نظر می‌کرد و گاهی به سوی وی و می‌گفت: این پسر من سیّد است و زود باشد که خدای تعالی اصلاح کند به واسطه وی میان دو گروه از مسلمانان. و احادیث صحیحه در مناقب حسن و حسین بسیار است و همین یک نکته که: «هما ریحانتیّ من الدّنیا» مستبصر متأمّل را کافی است و خبر «الحسن و الحسین سیّدا شباب اهل
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:224

الجنة» دلیل فضلی وافر و وافی، ابو علی فضل بن حسن الطبرسی در کتاب «اعلام الوری» آورده منقول از ابن عباس که ما نزدیک رسول خدای بودیم که فاطمه بیامد گریان، و حضرت رسول فرمود که: چه چیز می‌گریاند تو را؟
گفت: یا رسول اللّه حسن و حسین از حجره بیرون رفته‌اند و تا این وقت بازنیامده‌اند و علی اینجا نیست و من کسی ندارم که به طلب ایشان فرستم و نمی‌دانم که ایشان کجا باشند؟ حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که مگری ای فاطمه، که خدائی که ایشان را آفریده بدیشان مهربان‌تر است از تو، پس آن حضرت دست به دعا برداشت و گفت: بار خدایا اگر در بیابانند ایشان را نگاهدار و اگر در دریااند به سلامت به کنار آر، فی الحال جبرئیل آمد که یا احمد «صلی اللّه علیه و آله» هیچ غم مخور و اندوهگین مباش که ایشان فاضلانند در دنیا، و بزرگانند در آخرت و پدر ایشان بهتر است از ایشان، و ایشان حالا در حظیره بنی نجّارند و حق سبحانه و تعالی دو فرشته بر ایشان موکّل ساخته تا نگهبانی ایشان می‌کنند.
ابن عبّاس گوید که آن حضرت بر پای خاست و ما با او برخاستیم تا به حظیره بنی نجار رسیدیم، حسن و حسین را دیدیم دست در گردن یکدیگر کرده و فرشته‌ای یک بال خود را فراش ایشان ساخته و به دیگر بال ایشان را پوشیده، رسول خدای (صلی اللّه علیه و آله) حسن را برداشت و آن فرشته حسین را و مردم چنان می‌دیدند که رسول (صلی اللّه علیه و آله) هر دو را برداشته است، ابو ایوب انصاری پیش آمد و گفت یا رسول اللّه یکی از این هر دو را من بردارم تا تو سبکبار شوی، گفت بگذار که ایشان بزرگانند در دنیا و آخرت و پدر ایشان بهتر است از ایشان و هرآینه امروز مشرّف سازم ایشان را به آن چیزی که خدای تعالی شرف ارزانی داشته ایشان را، پس خطبه‌ای ادا فرمود، گفت: أیّها الناس خبر دهم شما را به بهترین مردمان از جهت جدّ و جدّه؟ گفتند بلی یا رسول اللّه! گفت حسن و حسین‌اند که جد ایشان رسول اللّه است و جدّه ایشان خدیجه بنت خویلد، پس گفت خبر دهم شما را به بهترین مردمان از جهت پدر و مادر؟
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:225

گفتند بلی یا رسول اللّه! فرمود که حسن و حسین‌اند که پدر ایشان علیّ بن أبی طالب است و مادر ایشان فاطمه بنت محمّد (صلی اللّه علیه و آله) ای مردمان خبر دهم شما را به بهترین مردمان از جهت خال و خاله؟ گفتند بلی یا رسول اللّه گفت: حسن و حسین‌اند که خال ایشان قاسم بن رسول اللّه است و خاله ایشان زینب بنت رسول اللّه. آیا خبر دهم شما را به بهترین مردمان از جهت عمّ و عمّه؟ گفتند آری یا رسول اللّه، گفت: حسن و حسین‌اند که عمّ ایشان جعفر بن ابی طالب است و عمّه ایشان امّ هانی بنت أبی طالب. کجاست در همه عالم بدین شرف نسبی، و چه نیکو گفته‌اند:
هست بر اهل معرفت روشن‌صفت حضرت حسین و حسن
آن یکی اختریست تابنده‌و آن دگر گوهریست رخشنده
آن یکی نور دیده نبوی‌وی دگر شمع جان مرتضوی
و آن دگر گوهریست رخشنده‌روی او صافتر ز لمعه بدر
گیسوی این، نمونه شب قدرآن یکی ماه آسمان کمال و آن دگر سرو بوستان کمال
حضرت امام حسن علیه السلام را فضائل بسیار است و مناقب بی‌شمار، از جمله آنکه روزی با یکی از اولاد زبیر در سفری همراه بودند و در نخلستانی که درختان آن خشک شده بود نزول فرمودند، خادمان برای امام حسن در پای یک نخله خشک فرش بینداختند و بر آنجا قرار گرفت و پسر زبیر در پای نخله دیگر نزدیک به حسن فرود آمد و گفت: کاشکی بر این نخله خشک خرمای تر بودی، تا تناول کردمی، امام حسن فرمود که: خرمای تر می‌خواهی؟ گفت آری؛ امام دست به دعا برداشت و در زیر لب چیزی گفت که کس ندانست فی الحال یک نخله سبز شد و برگ برآورد، و به خرمای تر بارور گشت؛ شتربان که با ایشان بود گفت و اللّه که این سحر است امام حسن فرمود: این سحر نیست لیکن دعائیست مستجاب که از فرزند پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله و سلم) واقع شده پس به آن نخله بالا رفتند و آنچه بار آورده بود ببریدند همه را کفایت کرد. و آنچه در مناقب وی از علم و عبادت و کرم و جود و غیر آن از مکارم اخلاق در کتب اکابر مذکور
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:226

است و به صحّت رسیده نه بر وجهی است که استقصای آن توان کرد، و لا جرم در تفاصیل آن خوض نانموده بر چند بیت که صاحب ترجمه مستقصی ایراد کرده اختصار نموده می‌آید.
اگر عمری بیارایم سخن رانشاید نظم من نعت حسن را
سخن گیرم که جز در عدن نیست‌سزای وصف و اخلاق حسن نیست
سخن گر بگذرد از چرخ اخضرهنوزم وصف او باشد فزونتر
کمالش گرچه نزد ماست ظاهرزبان ما ز مدح اوست قاصر
دو گیتی را وجودش زیب و زینست‌نظیر او اگر جوئی، حسین است امّا راوی اخبار گوید: که «چون مرتضی علی (علیه السلام) به جوار رحمت ایزدی انتقال فرمود امام حسن بن علی به منبر برآمد و خطبه‌ای در غایت فصاحت و نهایت بلاغت أدا کرد، و گفت: ای مردمان! امشب از میان شما مردی بیرون رفته است که متقدمان مثل او ندیده‌اند و متأخّران مانند وی نخواهند دید، و در شبی متوجّه حضرت عزّت و قاصد بارگاه صمدیّت شد که موسی بن عمران در آن شب وفات یافته بود و عیسی بن مریم را عروج بر آسمان اتّفاق افتاده این امّت را به دین حق دعوت کرد و من هم به طریق هدی می‌خوانم». القصّه؛ مردم به آن حضرت بیعت کردند و اوّل کسی که دست اعتصام در دامن متابعت او زد و قدم اخلاص در راه متابعت او نهاد، قیس بن سعد عباده أنصاری بود. و بعد از وی، دیگران نیز بیعت کردند و قریب چهل هزار کس به دولت بیعت وی رسیدند، و چون خبر شهادت امیر المؤمنین به حاکم شام رسید با شصت هزار مرد به عزم تسخیر ممالک عراق روان شد و امام حسن بر این حال، اطلاع یافته با چهل هزار کس از کوفه بیرون آمد و به دیر عبد الرحمن نزول فرمود، و قیس بن سعد را با دوازده هزار سوار نامدار مقدّمه لشکر تعیین فرمود و چون به سابا مداین رسیدند در آن موضع توقّفی واقع شد تا چهار پایان آسوده شوند و از توقّف امام جمعی از لشکریان چنان فهم کردند که او داعیه حرب ندارد، و بارها می‌فرمود که مرا با کسی منازعتی نیست، أمن و سلامت و جمعیت و فراغت مسلمانان و اصلاح ذات البین نزد من دوستتر است از تفرقه، و پریشانی مردم و فتنه و تشویش خلق، بدین سبب سپاه بر وی بشوریدند و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:227

به سرا پرده وی درآمده هر چه یافتند غارت کردند. حتی بساطی که بر آن نشسته بود از زیر پای وی کشیدند و ردای وی را از گردنش بیرون کردند و مستوجب عذاب الیم گردیدند و آن حضرت سوار شده روی به مداین نهاد و در اثنای راه جرّاح بن قبیصه اسدی که در کمین نشسته بود به یک. بار بیرون تاخت و خنجری بر ران مبارک آن حضرت زد، که تا استخوان برسید، عبیدة بن فضل طائی با یک بار دیگر خنجر از دست جراح بیرون کرده او را پاره پاره کردند، و آن جناب رنجور و نالان شده در قصر أبیض مداین نزول فرمود، و جرّاحان به معالجه زخم وی اشتغال نمودند تا شفا یافت و امام حسن چون دید که کوفیان با پدرش چه کرده بودند و با وی چه کردند دلش از ایشان سرد شد و با معاویه به شرط چند که تفاصیل آن طولی دارد صلح فرمود. و هر چند از اطراف و جوانب طرح فتنه‌انگیزی کردند به جائی نرسید و از ملازمت مردم ابا فرموده و ملامت ایشان را ناشنیده انگاشته، با خواص خدم و حشم خود روی به مدینه نهاد.
و در خبر است که روزی در مدینه علی بن بشر همدانی با وی گفت: یا بن «رسول اللّه» با والی شام صلح نمی‌بایست کرد، امام حسن فرمود: که خاموش باش که ما خازنان گنجینه‌های خدائیم نه به زر و سیم، لیکن بر اسرار علم او، و ما دانیم آنچه غیر ما آن را نداند و من مصالحه که کردم غرض آن بود که خون دوستان من ریخته نگردد زیرا که اهمال و تهاون ایشان را در قتال دیدم و یقین دانستم که اگر صلح نکنم جمع شیعه من در معرض تلف آید، و تو را معلوم است که اهل کوفه لشکر من بودند و پدر مرا کشتند و بارگاه مرا غارت کردند و مرا به زخم خنجر، مجروح گردانیدند، و به خدای سوگند و به جدّم «صلی اللّه علیه و آله» که اگر با تمام جبال و أشجار به جنگ معاویه می‌رفتم عاقبت این امر را به دو تفویض می‌بایست کرد. چنانچه خواب حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) بر آن دلالت می‌کرد.
و در شواهد آورده؛ که امام حسن فرمود که: خدای تعالی ملک بنی امیه را به رسول «صلوات اللّه و سلامه علیه» نمود. دید ایشان را که به منبر وی بالا می‌روند یکی بعد از دیگری، این معنی بر آن حضرت دشوار آمد خدای تعالی سوره «إِنَّا أَعْطَیْناکَ
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:228

الْکَوْثَرَ» «1» به وی فرستاد، یعنی تو را جوئی عطا کردیم در بهشت که آن را «کوثر» گویند:
و دیگر سوره «إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ «2»» نازل گردانید و فرمود که لیلة القدر بهتر است از هزار ماه، و مراد به الف شهر ملک بنی امیه است. راوی گوید:
که مدت ملک ایشان را حساب کردم هزار ماه بود. اما چون از زمان مصالحه روزی چند منقضی شد فسده شام صلاح وقت در آن دیدند که امام حسن از سر منزل حیات قدم در بادیه فوات نهند به تهیه اسباب آن اشتغال نمودند، و اول جمعی را از لوانید «3» و رنود بصره برانگیختند تا بر طایفه‌ای از ملازمان امام حسن که در آن بلده بودند شبیخون آورده، سی و هشت تن از ایشان به قتل رسانیدند. و گروه باقی مانده گریختند، و به امام التجا کردند و چون صورت حال به موقف عرض رسید و آن حضرت رایحه نقض عهد از اهل شام استشمام نمود با «عبد اللّه بن عباس رضی اللّه عنه» از مدینه متوجه دمشق شد، و به هر جا که می‌رسید مردم استبشار نموده طریق خدمت مرعی می‌داشتند تا به شهر موصل نزول اجلال واقع شد، و رئیس آنجا عمّ مختار بود و او را «سعد موصلی» گفتندی. فی الحال که از قدوم امام حسن خبر یافت با نزل و علوفه بسیار، به ملازمت شتافت و در پای آن حضرت افتاده وظایف نیاز به عرض رسانید، و گفت آیا این چه سعادت است که مساعد گشت؟
شد بخت نکو مساعد این بی‌دل‌کو گشت به موصل وصالت واصل
گفتم که به وصل با تو بسپارم دل‌اینک من و اینک دل و اینک موصل و بعد از چند روز متوجه دمشق شده با حاکم آنجا ملاقات فرمود، و شکوه‌ای که از سرهنگان و عیّاران بصره داشت بازنمود، و جوابهای شافی که مرضیّ خاطر مبارکش بود استماع کرد و باز متوجّه مدینه شده گذرش بر موصل افتاد و او را در موصل دوستی بود، که دعوی یک جهتی و هواداری کردی، و لاف فرمان بری و هوا خواهی زدی، امام حسن در خانه وی نزول کرد و قبل از وصول آن حضرت، معاویه او را به مال دنیا فریب
______________________________
(1)- سوره کوثر، آیه: 1.
(2)- سوره القدر، آیه: 1.
(3)- جمع لوند یعنی: مردم بی‌آبرو.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:229

داده بود و شیشه زهر قاتل به وی فرستاده تا به وقت فرصت در مطعومی یا مشروبی به خورد امام حسن دهد، آن بی‌سعادت برای حطام فانی، نظر از نعیم باقی بر دوخته و دین درست را در بازار غرور به نادرست چند بی‌ثبات و بی‌اعتبار فروخته، آن کار را قبول کرده چون امام حسن به خانه وی نزول کرد، میان خدمتکاری بسته، سه بار از آن زهر به وی خورانید و کارگر نیامد امام هر بار رنجور می‌شد و چیزها در خاطر مبارکش می‌گذشت و بر بیوفائی میزبان دلایل روشن مشاهده می‌نمود، به زبان حال مضمون این مقال أدا می‌کرد.
از کس وفا مجو که به عالم وفا نماندبنشین غریب وار که یک آشنا نماند
حرمت کرانه کرد و وفا از میان برفت‌زین هر دو دل ببر که در ایام ما نماند
چندان‌که بنگری به جهان گزاف کارجز رنج و درد و محنت و جور و جفا نماند القصّه، هر بار که امام رنجور شدی، دعا فرمودی، و خداوند تعالی شفا ارزانی داشتی، میزبان درمانده به باعث آن قضیّه نامه نوشت که من سه بار وی را زهر دادم و کارگر نیامد این نوبت نامه‌ای به وی نوشتند و مقداری سم هلاهل فرستاده ذکر کردند که سعی نمای تا از این زهر قدری به وی چشانی، که اگر قطره‌ای، از این در دریای محیط افتد همه جانوران آبی بی‌جان شوند. قضا را آورنده نامه به پای درختی رسیده، از شتر فرود آمد و طعامی تناول کرد و درد شکم بر او مستولی شد بیخود گردید، در این محل گرگی سیاه و گرسنه از بیابان درآمد و او را هلاک کرد، و شترش خواست که بگریزد مهارش بر درختی پیچیده و همانجا بماند. مقارن این حال ملازم امام حسن از جائی می‌آمد بدان موضع رسید و آن حال مشاهده نمود، شتر را از درخت باز کرد و متاع صاحبش را جست و می‌فرمود، آن نامه و شیشه زهر بیرون آمد فی الحال برداشته به موصل آمد و نامه و شیشه را نزد امام نهاد. آن جناب نامه را در خفیّه مطالعه کرد تا کسی بر آن مطلع نگردد و موجب خجالت میزبان نشود. در زیر مصلّی نهاد و به کسی ننمود امّا رنگ مبارکش برافروخته بود و تغییری عظیم در وی پدید آمده و هر چند حضّار مجلس استفسار نمودند که این چه نامه بود و این شیشه چیست؟؟ امام حسن جواب ایشان بازنداد و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:230

حدیثی از جدّ بزرگوار خود (صلی اللّه علیه و آله) نقل می‌کرد و مردم را بدان مشغول می‌داشت و خود هم به مردم مشغول شده بود که سعد موصلی آهسته دست در زیر مصلای آن جناب کرده نامه را بیرون آورد و بعد از مطالعه بر خود بلرزید و از جای برجسته، دست و پای امام حسن را ببوسید و گفت: یا بن رسول اللّه مرا دستوری ده تا از این میزبان تو بپرسم که صورت این واقعه چگونه است؟ امام حسن فرمود: که من این عمل نمی‌پسندم جهت آنکه سبب خجالت و انفعال وی می‌شود، و من نمی‌خواهم بعد از چندین خدمت که از وی واقع شده، شرمندگی از جهت من به او رسد.
سعد در این باب مبالغه از حدّ گذرانید و بی‌اجازت امام حسن او را طلبید و گفت یا فلان! سؤالی دارم مرا جواب ده گفت: بگوی تا چه می‌پرسی، سعد پرسید که حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) هرگز با تو جفا کرده است؟ آن کس گفت: من به خدمت آن حضرت نرسیده‌ام و حاشا که از وی به من جفا رسیده باشد. گفت امیر المؤمنین علی را دیده‌ای از او چه رنج کشیده‌ای و درباره تو از وی چه جور صادر شده؟ گفت: مدتی ملازم وی بودم و هرگز غبار ملالی از او بر خاطر من ننشست. سعد گفت: پس چرا با فرزند مصطفی و جگرگوشه مرتضی این چنین عداوتها می‌کنی؟ و مانند این قصدها می‌اندیشی؟ اینک خط تو که به شام نوشته‌ای که سه بار وی را زهر دادم و کارگر نیامد و اینک جواب خطّ تو و شیشه زهر هلاهل که فرستاده‌اند. آن شخص انکار کرد و گفت «عیاذا باللّه» من از این خبر ندارم، فی الحال ملازمان سعد او را بگرفتند و می‌زدند تا هلاک شد، و امام حسن رنجور و نالان از موصل بیرون آمده به مدینه رفت و در آن وقت والی مدینه مروان بن حکم بود و او بسیار امام حسن را حرمت داشتی و به ظاهر دقیقه‌ای از دقایق خدمتکاری فرو نگذاشتی، امّا ضمنا در مقام دفع وی بوده، در هلاک آن حضرت می‌کوشید و تدبیرها می‌اندیشید تا روزی کنیزکی رومیّه که او را ایسونیّه گفتندی، و در مدینه دلّالی کردی و به همه خانه‌ها آمد و شد نمودی، به منزل مروان درآمد. مروان وی را پرسید که ای ایسونیه به خانه حسن بن علی آمد و شد می‌کنی، و با زن او جعده بنت اشعث، آشنائی داری؟ گفت: آری، و این جعده در مدینه به اسماء
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:231

مشهور بود، مروان گفت با تو رازی در میان خواهم نهاد و اگر سرّ مرا نگاهداری و راز مرا آشکار نکنی، هزار دینارت بدهم و پنجاه دقّ مصری برای تو بستانم، و اینک به بیعانه صد دینار زر، ایسونیّه چون زر دید و وعده جامه شنید سوگندان غلاظ و شداد خورد که افشای سرّ مروان نکند. و هر مهمّی که وی را فرماید در إتمام آن به جان کوشد، پس مروان گفت: می‌خواهم که دل اسماء را از امام حسن بگردانی و گوئی که آوازه حسن و جمال و طنطنه غنج و دلال تو به شام رسیده است و یزید که پسر حاکم شام است بر تو عاشق گشته، و از غم تو نزدیک به هلاکت رسیده.
نادیده تو را کسی که نام تو شنیددل نامزد تو کرد و مهر تو گزید
با نقد غمت صبر و خرد را به فروخت‌جان و دل خود بداد و مهر تو خرید پس او را بگوی، که اگر زن یزید شوی عراق و شام در تحت تصرف تو درآید و ملکه عالم باشی، اگر بینی که اسماء سر بدین کار در می‌آورد مرا خبر ده تا در این باب فکری کنم. ایسونیه گفت منّت دارم، پس از آنجا بیرون آمده روی به خانه امام نهاد و از قضا امام حسن با برادران به منزل عقیق رفته بودند و جعده تنها در خانه نشسته بود، ایسونیّه درآمد و از هر جا سخنی در میان آورد و از آنجا که مکر زنان و تدبیرات فریبنده ایشان بود، سخن را به سر حدّ مطلوب کشید که گفته‌اند:
زنان ز افسون و از افسانه خویش‌فرو ریزند نوش صاف از نیش
گه مردم فریبی از دم گرم‌همی‌سازند سنگ خاره از نرم
ز نیرنگ سخن صد رنگ سازندبه یک داد و دغل صد نقش بازند
وفاداری مجوی از خوی ایشان‌وفا را نیست ره در کوی ایشان یکی از اکابر علما فرموده که مکر شیطان رجیم در کتاب کریم، به صفت ضعیف مذکور است که «إِنَّ کَیْدَ الشَّیْطانِ کانَ ضَعِیفاً» «1» و کید زنان بی‌دین در کلام مبین به سمت عظمت مسطور که «إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ». «2»
______________________________
(1)- سوره نسأ، آیه: 78.
(2)- سوره یوسف، آیه: 28.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:232

شیطان زند از عصیان هر لحظه ره مردان‌در مکر و حیل امّا شاگرد زنان باشد
از مکر زنان دون، بسیار کسان بینی‌کاینجامه در آن گردد و آن نعره زنان باشد القصّه، ایسونیّه به مقدّمه افسون آتش فریب برافروخت و به رشته دمدمه و صله دل، اسماء را بر جامه محبت یزید دوخت. و قصّه عشق یزید و وعده مملکت و تصرّف در خزاین به گوش هوش اسماء فرو خواند، اسماء به سودای ملک و مال جام دوستی یزید نوش کرد، و حق صحبت دیرینه امام حسن، و حسین معاشرت او را فراموش کرد.
مبادا کس که از زن مهر جویدکه از شوره بیابان، گل نروید ایسونیه چون دید که اسماء در دام مکر او گرفتار گشت، از آنجا بیرون آمده صورت حال به مروان بازگفت، و مروان دیگر باره پیغام فرستاد که تا امام حسن در حیاتست این مهمّ متمشّی نمی‌توانم. القصه، قدری زهر به وی فرستاد و او عزیمت قتل جگرگوشه مصطفی با خود تصمیم داد و از آن زهر قدری با عسل آمیخته، به وی خورانید. و مضمون این سخن بر منصه ظهور به جلوه آمد.
ای دل قدح زهر دمادم می‌کش‌گر بیش رسد بلا و گر کم می‌کش
چون نیست شکر جام هلاهل می‌نوش‌چون دست نمی‌دهد فرح غم می می‌کش پس حضرت امام حسن از خوردن آن عسل رنجور شد و شب همه شب قی می‌نمود، و درد شکم می‌کشید و چون صبح بدمید، بر روضه قدس حضرت رسول «صلّی اللّه علیه و آله» که دار الشفای دردمندانست توجّه نمود و خود را در عتبه عالیه مالید، شفای کلی یافته به منزل بازآمد، و در حق جعده بدگمان شده دیگر در خانه او چیزی نمی‌خورد بلکه از خانه مادر قاسم یا از خانه امام حسین طعام چاشت و شام می‌آوردند، تا روزی به خانه أسماء درآمد، اسماء گفت: ای سید از خرماستان‌های حوالی مدینه قدری رطب آورده‌اند، اگر میل داری بیارم امام به خرمای تر، میل تمام داشت. فرمود: که بیار، اسماء برفت و طبقی رطب آورد و بعضی را به زهر بیالوده و علامتی که همین خود می‌دانست بر آن کرده و باقی را همچنان بر حال خود گذاشت چون طبق رطب حاضر شد، امام حسن فرمود که ای اسماء تو هم در خوردن رطب
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:233

موافقت کن، اسماء خرمای به زهر ناآلوده می‌خورد و امام ملاحظه نانموده از هر دو نوع تناول می‌فرمود، تا هفت خرمای زهرآلود نوش فرمود و دل مبارکش به هم برآمده دست از آن باز کشید و به خانه برادر آمد و باز آن شب تا به روز فریاد می‌کرد و چون روز روشن شد دیگر باره به سر روضه مطهّره رفت.
پادشاها درگهت دار الشّفای رحمتست‌دردمندانیم و اینجا بهر درمان آمدیم دیگر بار به برکت روحانیّت جدّ بزرگوار خود «صلوات اللّه و سلامه علیه» شفا یافت و بازگشته به خانه اسماء آمد و گفت: ای جعده از دیروز که در خانه تو آن رطب خورده‌ام در خود حالهای عجیب مشاهده می‌کنم، اسماء به هم برآمد و گفت ای سیّد من سر طبق پوشیده بودم و با شما نیز در خوردن مشارکت می‌نمودم ندانم تا حال چیست، امام خشم آلوده برخاست و از آن خانه بیرون آمد و به لسان حال می‌گفت:
بس ناخوش و تیره روزگاری دارم‌بس درهم و بسته کار و باری دارم
غرقه شده‌ام میان گرداب بلابا آنکه من از جهان کناری دارم پس برادران را طلبید و گفت: ای عزیزان دو سالست تا من در این شهرم یک روز تندرست نبوده‌ام، و حالا می‌خواهم که دو سه روزی به موصل روم و آب و هوا را تبدیل کنم، باشد که صحّتی روی نماید و چند وقتی دلم از کید اعدا بازرسته بیاساید، پس با ابن عباس «رضی اللّه عنه» و جمعی از خواص خدم خود روی به موصل نهاد، اما چون اهل شام خبر وصول آن جناب به موصل شنیدند اولیاء مبتهج و نازان، و اعدا محزون و گدازان گشتند. آورده‌اند که: در دمشق نابینائی بود به غایت دشمن اهل بیت چون شنید که امام حسن به موصل آمده با خود گفت که این دشمن و دشمن زاده من است، و من جز به قتل وی راضی نیستم و کسی به من گمان فتنه نمی‌برد هیچ به از آن نیست که به موصل روم و با او طرح دوستی افکنم و در وقت فرصت کاری که مقدور من باشد بکنم، پس سنان عصائی که داشت بفرمود تا به زهر آب دادند و برداشته روی به موصل نهاد و چون برسید به مسجدی آمد که امام حسن آنجا نماز می‌گزارد، و اظهار خلوص عقیدت کرده هر روز آمدی و در عقب امام حسن نماز گزاردی و حدیث وی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:234

استماع نمودی و به های‌های بگریستی و پیوسته در این اندیشه بودی که آیا کی باشد که من این سنان را به عضوی از اعضای وی رسانیده باشم و آن زهر در بدن وی نفوذ کرده باشد و اگر هزار جان داشته باشد یکی نبرد، تا روزی امام نماز دیگر گزارده بود و از مسجد بیرون آمده و برد کانچه‌ای در مسجد نشسته پای راست بر بالای پای چپ نهاده، با یاران به سخن مشغول شد، که آن کور بی‌بصیرت از مسجد بیرون آمده امام حسن را دعا می‌گفت و سر عصا بر زمین می‌نهاد قضا را سر آن سنان بر پشت پای امام رسید و کور دریافت که سر عصا بر پشت پای اوست به قوّت هر چه تمامتر آن سنان را به پای مبارکش فرو برد، حسن آهی زد و بیفتاد، فی الحال پای مبارکش ورم کرد و خون از سر زخم روان شد، عبد اللّه عباس و یاران کور را به گرفتند تا به رنجانند، امام فرمود که: دست از وی بدارید که همچنان که به چشم ظاهر کور است بدیده باطن نیز نابیناست، و روز قیامت نیز به کوری مبعوث خواهد شد، امّا چون کور را به فرموده امام حسن بگذاشتند، به شتاب رفتن گرفت و از چشم مردم غائب گشت، و امام از درد پا آغاز فریاد کرد و گفت: خواستم که دو سه روزی از محنت و بلا و مشقت و عنا و کید اعدا و جور اهل جفا، خلاصی یابم هر جا که می‌روم محنت قرینست و رنج و بلا همنشین.
غم می‌نزند بی‌قدم من قدمی‌سبحان اللّه زهی وفادار غمی
امروز چو خود سوخته‌ای می‌طلبم‌تا هر دو به درد دل به نالیم دمی پس جرّاح آوردند چون چشمش بر آن زخم افتاد، گفت: این آهن را به زهر آب داده‌اند صاحبش این زخم را به قصد زده، سعد گفت «یا بن رسول اللّه!» نگذاشتی که آن کور را به جز او سزا برسانیم، امام حسن گفت: او خود مکافات عمل خواهد یافت. «لا یَحِیقُ الْمَکْرُ السَّیِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ «1»».
بد کنش را به کردگار سپارتا از او انتقام به ستاند القصّه جرّاح مرد دانا بود به معالجه مشغول گشت و آن زهر را از عروق امام باز
______________________________
(1)- سوره فاطر، آیه: 43.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:235

کشید و یاران در طلب آن نابینا بودند و او جائی پنهان شده بود تا چهارده روز بگذشت و صبح پانزدهم بیرون آمده به راه دمشق می‌رفت، از قضا عباس علی بن در آن محل متوجّه خانه سعد موصلی بود، دید که آن کور همان عصا در دست گرفته می‌رود چون چشم عبّاس به وی افتاد از خشم بلرزه درآمد و عصا را از دست وی بستد و بر سر و روی وی می‌زد، تا پاره پاره گشت پس غلامان را فرمود، تا سرش از تن بازبریدند و آوازه قتل آن شقی در موصل افتاد و سعد با برادرزاده خود مختار بیامدند و مقداری هیزم بیاوردند و آن کور دل بدبخت را بسوختند و امام باز متوجّه مدینه شد.
و روایتی آن است که به شام رفت و با والی آنجا سخنان گفت و بر وی حجّتها ثابت کرده بازگشت و به مدینه آمد و همچنان رنجور بود و به خانه اسماء آمد و شد نمی‌کرد. و دیگر باره ایسونیه مقداری الماس سوده و عقدی جواهر از پیش مروان به نزد اسماء آورد و آتش او را تیزتر گردانید و گفت یزید از غم تو رنجور است و پیغام فرستاده که نوایر آرزومندی بر وجهی اشتعال یافته، که جز به زلال وصال منطفی نشود و موادّ شوق به نوعی به هیجان آمده که جز به شربت ملاقات تسکین نیابد.
شبها که درد هجر تو ای ماه می‌کشم‌تا روز گریه می‌کنم و آه می‌کشم زودتر مهم خود بساز و از کار حسن بازپرداز تا نسیم راحت از گلشن عشرت در وزیدن آید، و صبح مراد از افق آرزو، دمیدن گیرد و دولت ملاقات و سعادت مقالات دست دهد.
ادراک وصال تو که مطلوب من است‌بر وفق مراد دل، محصّل گردد ای اسماء جهد کن، تا از این الماس مقداری در آب یا گلاب به وی دهی، که بی‌شک از دغدغه او بازرهی، اسماء چون درج جواهر دید و آن کلمات مهرانگیز شوق‌آمیز شنید در کار خود فریفته‌تر گشت، به تدبیر قتل آن امیر کبیر مشغول گردید اما هر چند می‌کوشید و حیله می‌اندیشید فرصت نمی‌یافت و مجال نمی‌دید، زیرا که به جهت وی منظری ساخته بودند که شب و روز در آنجا بودی، تا یک بار شب آدینه، بیست و هشتم صفر قدری الماس برگرفته، روی بدان منظر نهاد و با خود گفت، اگر کسی مرا بیند و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:236

پرسد گویم، که مرا بیش از این طاقت هجران امام حسن نمانده بود و به خدمت وی آمدم و اگر کسی نبیند، کار خود بسازم و بازگردم، پس به بالای آن منظر برآمد و نگاه کرد دید که امام تکیه کرده به خواب رفته است دختران و خواهرانش پیرامون وی خوابیده‌اند، و کنیزکان در پائین پای ایشان خفته‌اند و همه در خواب رفته، پس جعده آهسته، آهسته بیامد و کوزه آب که بر بالین امام حسن بود برگرفت، دید که سر کوزه را به رکوئی «1» بسته‌اند و مهر کرده، آن الماس را بر آن رکو ریخت و با انگشت بمالید، تا به رکو فرو شد و مهر را هیچ خلل نرسید آنگه از منظر فرود آمده به منزل خود رفت و کسی او را ندید. امّا اندک زمانی را امام حسن از خواب درآمد و خواهر خود زینب را آواز داد و گفت: «یا اختاه» حالی جدم مصطفی (صلی اللّه علیه و آله) و پدرم مرتضی و مادرم فاطمه زهرا را در خواب دیدم قدری آب بیار، تا وضو سازم و خود دست فراز کرد و آن کوزه آب که بر بالین وی بود، برگرفت و نگاه کرد به مهر وی بود دمی آب در کشید و گفت: آه این چه آب بود که از حلق تا نافم پاره پاره شد، پس کس فرستاد و حسین را بخواند و چون حسین بیامد، امام حسن بغل باز کرد و وی را در کنار گرفت و گفت بدرود باش ای برادر که دیدار به قیامت افتاد.
ما بار فراق برنهادیم و شدیم‌صد چشمه ز خون دل گشادیم و شدیم
کام دل ما تو بودی اندر عالم‌ما کام بناکام بدادیم و شدیم ای برادر حالی جدّ و پدر و مادرم را در خواب دیدم، که دست من گرفته بودند و در ریاض بهشت می‌گردانیدند و حور بی‌قصور وافر النور به من می‌نمودند و جدّم می‌گفت ای فرزند شادمان باش، که از دست دشمنان خلاصی یافتی و از رنج أعادی بر کران شدی، فردا شب نزد ما خواهی بود. بیدار شدم و از این کوزه آبی بیاشامیدم از حلق من تا ناف درهم برید. امام حسین کوزه برداشت و گفت: تا من بچشم که چگونه آبیست، امام حسن کوزه از دست وی بستد و بر زمین زد تا بشکست و آبها بریخت و آن موضع که
______________________________
(1)- رکو پارچه از جامه بافته است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:237

آب بدو رسیده بود بجوش آمده شاخ شاخ بترقّید.
زهر بلا اگر چه چشیدند اولیاامّا بدین مثابه کسی زهر کی چشید آنگاه امام را شکم مبارک درد گرفت و بر زمین می‌غلطید و فریاد می‌کرد، تا آفتاب برآمد، قی بر وی غلبه کرد و طشتی در پیش وی نهادند و پاره پاره جگر و احشاء از حلق مبارکش برمی‌آمد و در آن طشت می‌افتاد، تا هفتاد پاره جگر از حلق آن حضرت برون آمد و به قولی صد و هفتاد پاره در طشت افتاد، چنانکه ابن حسام فرموده.
که ریخت سوزش الماس ریزه در قدحش‌که زهر گشت از آن آب خوشگوار حسن
در اندرون صد و هفتاد پاره شد جگرش‌همه ز راه گلو ریخت در کنار حسن
به رنگ گونه الماس شد زمرّدفام‌مفرّح لب یاقوت آبدار حسن
جگر بسوخت شفق را چو لاله ز آتش دل‌ز حسرت جگر خسته فکار حسن
لبش که مایه تریاک بود شد پرزهرفغان ز تلخی شهد شکر نثار حسن
ستاره خون بچکاند ز چشم اگر بیندجراحت جگر و چشم اشک بار حسن
به باغ عترت پیغمبر از خزان ستم‌به ریخت لاله و نسرین ز نوبهار حسن
بنفشه بین سر حسرت نهاده بر زانوز موی غالیه بوی بنفشه‌وار حسن اما چون آفتاب بلند شد رنگ مبارک امام حسن سبز گشت، پرسید که روی من به چه رنگ برآمده است؟ گفتند به سبزی میل کرده، امام حسن روی به امام حسین کرد و گفت: ای برادر حدیث معراج ظاهر شد، امام حسین گفت آری و دست در گردن برادر کرد و روی بروی او نهاد و هر دو برادر به گریه درآمدند و خروش از حاضران برآمد، گفتند: «یا بن رسول اللّه» ما را از حدیث معراج خبر ده، امام حسن فرمود که: جدّ ما (صلی اللّه علیه و آله) ما را خبر داد، که شب معراج که مرا به روضات الجنّات درآوردند و منازل و درجات هر کس را از اهل ایمان به من نمودند، دو کوشک دیدم پهلوی یکدیگر به یک اندازه در یک قانون یکی از زمرّد سبز که شعاع آن چشم مرا خیره می‌کرد و یکی دیگر از یاقوت سرخ که صفای آن چون شعاع آفتاب جهان تاب لامع و ساطع می‌نمود، من از رضوان پرسیدم که این کوشکها از آن کیست؟ گفت: یکی از آن
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:238

حسن است و یکی از آن حسین گفتم چرا هر دو به یک رنگ نیست؟ رضوان خاموش شد، حضرت رسول فرمود: که چرا جواب نمی‌گوئی؟ جبرئیل گفت یا رسول اللّه شرم می‌دارد که بگوید قصر سبز از آن حسن است به سبب آن که او را زهر دهند و در دم آخر رنگ رویش سبز گردد، و کوشک سرخ از آن حسین است که او را شهید کند و در دم آخر رخساره او به خون سرخ شود. امام حسن این بگفت و امام حسین را تنگ در برگرفت و روی در روی هم بمالیدند و بوسه بر جبین یکدیگر می‌دادند و چنان به زاری می‌گریستند، که هیچ کس را طاقت مشاهده آن نبود، حاضرین نیز به اتفاق ایشان گریه می‌کردند و در و دیوار در آن گریه و زاری موافقت می‌نمودند و أشجار و احجار چون سحاب اشک بار، گریان بودند.
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران‌کز سنگ ناله خیزد، روز وداع یاران و الحقّ در مثل این وقایع گریه را منع نتوان کرد و در مانند این مصائب، گرینده را معذور باید داشت و آیا کدام دل را تحمّل کشیدن این بار گران تواند بودّ و کدام دیده از عهده اشک‌ریزی این مصیبت جانسوز بیرون تواند آمد؟
گر به قدر سوزش دل چشم من بگریستی‌مرغ و ماهی در غم من تن به تن بگریستی
زهره کو تا زهر جام دشمن آوردی به یادوز سر حسرت چو زهرا بر حسن بگریستی
حال یاقوت لبش کز زهر شد زنگارفام‌گر بدانستی عقیق اندر یمن بگریستی
لعل اگر آن خرده الماس دیدی بر لبش‌خون شد و وز سوز آن فخر ز من بگریستی
زان جگر کان پاره پاره شد اگر آگه شدی‌مرغ زاری کردی و بهر حسن بگریستی در شواهد مذکور است که در وقت وفات امام حسن برادرش امام حسین بر سر بالین وی بود، فرمود که: ای برادر به که گمان داری که تو را زهر داده است؟ گفت: برای آن می‌پرسی که وی را بکشی، گفت آری، فرمود اگر آن کس باشد که من گمان می‌برم غضب و نکال خدای، از همه سخت‌تر است و اگر نباشد دوست نمی‌دارم که بی‌گناهی را برای من بکشند. و حضرت خواجه پارسا در فصل الخطاب آورده، که حضرت امام حسن را شش نوبت زهر دادند. پنج بار بر وی کار نکرد و بار ششم کارگر آمد، و امام حسین به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:239

بالین برادر حاضر شده، گفت: ای برادر اگر دانی که تو را زهر داده است مرا خبر ده، که اگر تو را کاری افتد ما با وی خصمی کنیم. گفت: ای برادر پدر ما علی مرتضی غمّاز نبود و مادر فاطمه زهرا غمز نکرد و جدّ بزرگوار ما حضرت مصطفی (صلّی اللّه علیه و آله) غمّازی نفرمود و جدّه ما خدیجه کبری به غمز شهرت نداشت، از اهل بیت ما غمز نیاید و غمّازی نیکو نباشد.
رفتیم و غم عشق تو در سینه نهفتیم‌با هیچ کسی، حال دل خویش نگفتیم امّا در خبر آمده است که اسماء را به خلوت طلبیده و گفت: ای بانوی ناسازگار من، و ای یار بی‌وفای جفاکار من، بدان که کرم ورزیدم و فرزندان و برادرانم را از حال و کردار تو واقف نگردانیدم و پرده از روی کار تو برنداشتم و مهمّ تو را به محکمه قیامت گذاشتم، از خدای هیچ شرمت نیامد و از من هیچ آزرمت دامن‌گیر نشد؟ آخر دوستان با دوستان این کنند و با همچو من یار وفاداری بی‌سبب و جهتی چنین کنند؟
ای یار کسی بی‌سببی یار کشدو آنگاه چو من یار وفادار کشد؟
تو دوست مگو دشمن خود گیر مراکس دشمن خویش را چنین زار کشد؟ پس روی از وی بگردانید و گفت برو که دانم به مراد نرسی و مقصود و مطلوبی که داری نیابی، پس حسین را آواز داد و همه فرزندان و برادران را طلبید و به تقوی و طاعت وصیّت فرمود. روضة الشهداء، الکاشفی 239 باب ششم: در بیان فضایل امام حسن(ع) و بعضی از احوال وی از ولادت تا شهادت:
نقلی هست که امّ کلثوم را گفت: ای خواهر نامدار من یادگار مادر بزرگوار من، فرزندم قاسم را حاضر گردان، ام کلثوم به فرمود تا قاسم را آوردند حسن او را در برگرفت و روی بر روی وی نهاده، به های‌های بگریست، بعد از آن دست قاسم بگرفت و بدست امام حسین داد و گفت ای برادر: فلانه دختر تو را نامزد پسر خود قاسم کردم، که چون وقت آید به وی سپاری «1» و نظر پدری و شفقت از وی بازنداری پس چون شب شنبه بیست و نهم صفر درآمد، حال بر آن حضرت به گردید و دیده مبارک بر هم
______________________________
(1)- سوره آل عمران، آیه: 198.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:240

نهاد و برادران و خواهران و فرزندانش همه جمع بودند بر سر بالین وی، چون دو پاس از شب بگذشت، چشم مبارک باز کرد و گفت: ای حسین برادران و فرزندان را به تو سفارش می‌کنم و تو را به خدای می‌سپارم و کلمه شهادت بر زبان مبارک راند و نص «وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَیْرٌ لِلْأَبْرارِ «1»» از نصب العین خاطر عاطر داشته و رایت «وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفی وَ حُسْنَ مَآبٍ «2»»* برافراشته.
دوست بر دوست رفت و یار و بر یار
وا حسرتا که سرو روان از چمن برفت‌یعنی که نور دیده زهرا حسن برفت
از شوق گیسویش جگر نافه گشت خون‌وز هجر رویش آب رخ نسترن برفت
یعقوب وار دیده نرگس سفید شدکز مصر ناز یوسف گل پیرهن برفت برادران به تجهیز و تکفین وی قیام نموده بر سریر کرامت مسیر نهاده، به بقیع بردند و نزد جده‌اش فاطمه بنت اسد دفن کردند.
و نقل اصحّ آنست که آن حضرت وصیت کرده بود، که جنازه مرا به روضه جد بزرگوارم برید و اگر مخالفان نگذاردند که مرا آنجا دفن کنید زنهار و الف زنهار، جنگ نکنید و مرا برگردانی و به بقیع ببرید. چون برادران به موجب فرموده عمل نمودند و جنازه آن حضرت را متوجّه سدّه علیه نبویه گردانیدند، مخالفین جنازه را تیر باران کردند و از آنجا به بقیع برده، دفن کردند. و عمر عزیز آن حضرت به قول اصح چهل و هفت سال بوده، و به اندکی از این زیاد نیز گفته‌اند. اما بعد از مراسم تعزیت، مروان حکم با خود اندیشید، که حسین بن علی مردی غیور است و تحمّل نخواهد کرد و پیروی قتل برادر خود خواهد کرد و اگر اسماء را بگیرد و اسماء از ترس خود بگوید که زهر و الماس مروان فرستاده، امام حسین خاموش نگردد، و بنی هاشم در خروش آیند و این فتنه‌ای گردد که به هیچ تدبیر تسکین نتوان داد، و آتشی افروخته شود که به آب دریای محیط فرو نتوان نشاند، پس به اسماء پیغام فرستاد که چه نشسته‌ای؟ برخیز و تا پای داری بگریز
______________________________
(1)- سوره آل عمران، آیه: 198.
(2)- سوره «ص»، آیه: 25.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:241

که حسین در فکر تست. و اسماء خود ترسیده بود و از عمل خویش پشیمان گردیده، امّا پشیمانی سود نمی‌داشت فی الحال بگریخت و پناه به خانه مروان برد و مروان او را با دو غلام و سه کنیزک به شام پیش معاویه فرستاد، و نامه‌ای نوشت که البته البته این را پنهان کنید و زنهار که او را جائی فرستید که کسی نبیند و نداند، که اگر رمزی از آن قضیه فاش گردد فتنه خفته دیگر باره بیدار شود و شمشیرهای در نیام آرمیده از غلاف بیرون آید پس فکر آن باید کرد که اسماء راز را آشکارا نکند و سر پنهانی ما را برملا نیفکند، اما چون نامه و اسماء به دمشق رسید و خبر تعزیت امام پیش از آن رسیده بود، والی شام فرمود: تا دکّانها در بستند، و درهای دروازه شهر را سیاه کردند و خود با همه اعیان و اعاظم ولایت سیاه پوشید، و سه شبانه روز تعزیت بزرگانه بداشت. پس از آن اسماء را طلبید و از کیفیت حال باؤپرسید، اسماء در ایستاد و هر چه کرده بود از اوّل زهر در طعام کردن تا آخر الماس در آب افکندن به تفصیل بازگفت، و تقریر کرد که او را به جهت خوشنودی تو و به محبّت یزید چگونه به کشتم، و خشم خدا و رسول و عذاب دوزخ اختیار کردم، حاکم دمشق گفت: لعنت خدای بر تو باد! از خدا شرم نداشتی و از غضب رسول وی نیندیشیدی و بر گیسوی تافته بافته مشگبار عنبر نثار، او رحم نکردی؟
از رخساره چون ماه وی و از روی سیاه و حال تباه خود یاد نیاوردی؟ تو چه لایق مصاحبت یزید باشی؟ تو که با جگرگوشه رسول «صلی اللّه علیه و آله» این نوع معامله کردی، معلومست که با یزید چه‌ها کنی؟
جز جور و جفا نیاید از توجز فعل خطا نیاید از تو
از تو طلب وفا محالست‌البتّه وفا نیاید از تو آن بی‌دولت بخت برگشته و آن سیاه روزگار سرگشته، ساعتی سر در پیش افکند. و از روزگار مصاحبت و مجالست امام حسن براندیشید. و خلق و لطف و حلم و کرم و ملایمت و حسن معاشرت او یاد آورده، زار زار بنالید و بگریه درآمده تأسّف خوردن آغاز نهاد. والی شام گفت اکنون که خود را به دوزخ افکندی و خدا و رسول را بیازردی گریه می‌کنی. چندان‌که چشمت نابینا گردد! راوی گوید: که آن بدبخت سه شبانه روز
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:242

می‌گریست، نه آب خورد و نه نان، و می‌گفت: وای بر من! وای بر من! که دین از دست دادم و دنیا خود بدست نیامد و نفرین امام در من اثر کرد و رقم «خَسِرَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةَ ذلِکَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِینُ «1»» بر صحیفه حال من، از این غصه گر خون بگریم رواست. بعد از سه روز چهار کس را امر شد تا او را بر دم اسب بسته می‌بردند و حکم شد که او را به جزیره فیل برند و دست و پایش بر بسته در دریا اندازند. چون به یک فرسخی آن جزیره رسیدند طوفانی پدید آمد و باد غبارآمیز ظاهر شد، او را در ربود و بدان جزیره افکند و بعد از آن، هیچ‌کس از او نشان نداد. و آن را که چنان کند چنین پیش آید.
هر که دین را بهر دنیای دنی از دست دادبی‌شکی محروم ماند از دولت دنیا و دین
______________________________
(1)- سوره الحجّ، آیه: 11.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:243