نفس المهموم= شیخ عباس قمی

فرستادن عبيدالله زياد سرهاي طاهره را به شام

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 6:40 pm

فرستادن عبيدالله زياد سرهاي طاهره را به شام

(ارشاد) چون مردم از گردانيدن آن سر پاك در كوفه فراغ يافتند به قصر بازگردانيدند و ابن‌زياد آن را با سرهاي ديگر ياران آن حضرت به زحر بن قيس [150] [ صفحه 474]

داد و با جماعتي از اهل كوفه از جمله ابابردة بن عوف ازدي و طارق بن ابي‌ظبيان و همه را به شام نزد يزيد رستاد كه - لعنت بر همه باد.مؤلف در اينجا تمثل به قول اميرالمؤمنين عليه‌السلام رد كه درباره‌ي كشتگان صفين فرمود: «أين الذين تعاقدوا علي المنية و ابرد برؤسهم الي الفجرة» كجايند آنها كه بر مرگ هم پيمان شدند و سرهاشان را پيكان براي فاجران بردند؟ و هم به قول اين شاعر:بنفسي رؤس معلناك علي القنا الي الشام تهدي بارقات الأسنه‌بنفسي خدود في التراب تعفرت بنفسي جسوم بالعراء تعرت‌ربيع اليتامي و الأرامل فابكها مدارس للقرآن في كل سحره‌و أعلام دين المصطفي و ولاته و أصحاب قربان و حج و عمره«جانم فداي آن سرها كه بالاي نيزه پديدار بود بر پيكانهاي درخشنده و سوي شام به ارمغان برده شد! جانم فداي آن گونه‌هاي خاك آلوده و آن پيكرهاي برهنه در دشت افتاده! بهار يتيمان و بيوه زنان بودند، بر آنها گريه كن! و در هنگام شبگير تلاوت قرآن مي‌كردند، علماي دين پيغمبر مصطفي و اصحاب قربان و حج و عمره بودند».از عبدالله بن ربيعه‌ي حميري روايت است گفت: من در دمشق نزد يزيد بن معاويه بودم كه زحر بن قيس بيامد، يزيد گفت: واي بر تو! چه خبر؟ گفت: مژده مي‌دهم به فتح و فيروزي كه خداوند روزي كرد. حسين بن علي با هيجده تن از خاندان و شصت تن از شيعيان خويش به كشور ما آمدند، ما سوي آنها شتافتيم و از آن‌ها خواستيم تسليم شوند و فرمان امير عبيدالله را گردن نهند يا جنگ را آماده باشند! جنگ را بر تسليم برگزيدند، پس ما از اول آفتاب بتاختيم و از همه جانب آنان را فروگرفتيم تيغها به كار افتاد و سرها را شكافتن و انداختن گرفت و آن دسته مردم بگريختند، اما سنگري نبود، به فراز و نشيب پناه مي‌بردند و پشت تپه و ماهور پنهان مي‌شدند، به خدا قسم اي اميرالمؤمنين! به اندازه‌ي كشتن ذبيحه يا خواب قيلوله نگذشت كه [ صفحه 475]

همه آنها را كشتيم و اينك پيكر آنها برهنه و جامه‌هاشان در خون آغشته و چهرشان خاك آلود، آفتاب بر آنها مي‌تابد و بادها گرد بر ايشان مي‌پراكند و عقاب و كركس به زيارت آنان آيند، در بيابان خشك افتاده‌اند (اين احمق نمي‌دانست كه داعيان حق هرگز خوار نشوند و ستم دو روزه قدر آنها نكاهد! پس از اين پادشاهان به زيارت او افتخار كنند و تاجداران پيشاني بر آستان او سايند! يزيد سر به زير انداخت، آنگاه سر برداشت و گفت: من از شما خوشنود مي‌شدم اگر او را نمي‌كشتيد و اگر آنجا بودم او را عفو مي‌كردم و در روايت «نور الابصار» سيد شبلنجي و «تذكره» سبط است كه او را بيرون كرد و هيچ صلت نداد.مؤلف گويد: خود آن حضرت خبر داده بود چنانكه از ابي‌جعفر محمد بن جرير روايت شده است به اسناده‌ي از ابراهيم بن سعيد و اين ابراهيم هنگامي كه با زهير بن قين صحبت حسين عليه‌السلام را اختيار كرد با او بود و گويد:امام عليه‌السلام با زهير گفت: اي زهير بدان كه اينجا زيارتگاه من است و اين، يعني سر مرا از پيكر من جدا مي‌كنند و زحر بن قيس آن را براي يزيد مي‌برد به اميد صلت، اما او را چيزي نمي‌بخشد.و مترجم گويد:اين محمد بن جرير طبري از علماي اماميه است و غير از محمد بن جرير طبري معروف صاحب تاريخ است و ابن‌جرير امامي را كتابي است در دلائل امامت و معجزات ائمه عليهم‌السلام، «مدينه المعاجز» از آن بسيار نقل كرده است.باز بر سر سخن رويم و به حديث ارشاد بازگرديم.پس از آن كه عبيدالله زياد سر امام عليه‌السلام را براي يزيد بفرستاد، امر كرد زنان و كودكان آن حضرت را برگ سفر ساختند و علي بن الحسين عليهماالسلام را امر كرد غلي بر گردن نهادند و در دنبال سر با مخفر [151] بن ثعلبه عائذي و شمر بن ذي [ صفحه 476]

الجوشن بفرستاد؛ رفتند تا به آن مردمي كه سر را برده بودند رسيدند و علي بن الحسين عليهماالسلام با كسي سخني نگفت تا به دمشق رسيدند.و از كتب شيعه و سني روايت شده است كه حاملان آن سر مقدس در اول منزل كه فرود آمدند به شرب و نشاط نشسته بودند كه دستي از ديوار پديدار شد و قلمي آهنين داشت و چند خط به خون نوشت:أترجو امة قتلت حسينا شفاعة جده يوم الحساب‌بيم و هراس آن‌ها را بگرفت و از آن منزل كوچ كردند. در «تذكره‌ي سبط» از ابن‌سيرين روايت كرده است كه سنگي يافتند كه پانصد سال پيش از بعثت پيغمبر صلي الله عليه و آله در آن به خط سرياني نوشته بود به عربي نقل كردند.أترجو امة... البيت. و سليمان بن يسار گويد سنگي يافتند بر آن نوشته بود:لابد ان ترد القيامة فاطم و قميصها بدم الحسين ملطخ‌ويل لمن شفعاؤه خصماؤه و الصور في يوم القيامة ينفخ«البته روز قيامت فاطمه عليهاالسلام بيايد و پيراهنش آغشته به خون حسين عليه‌السلام باشد! و اي بر كسي كه دشمن وي بايد شفاعت او كند در وقتي كه صور قيامت دميده شود!»و از «تاريخ خميس» نقل است كه: روانه شدند، در راه به ديري رسيدند، فرود آمدند تا بخوابند، نوشته‌اي بر ديوار دير ديدند «اترجو امة... البيت» راهب را پرسيدند از آن خط و نويسنده‌ي آن، گفت اين خط پانصد سال پيش از آن كه پيغمبر شما مبعوث شود اينجا نوشته بود.سبط ابن‌جوزي مسندا روايت كرد از ابي‌محمد عبدالملك بن هشام نحوي بصري در ضمن حديثي كه چون آن مردم در منزلي فرود آمدندي، سر را از صندوقي كه براي آن ساخته بودند بيرون آوردندي و بر نيزه نصب كردندي و همه [ صفحه 477]

شب پاس او داشتندي تا وقت رحيل باز آن را در صندوق مي‌نهادند، پس در منزلي فرود آمدند و دير راهبي بود، سر را به عادت بيرون آوردند و بر نيزه نصب كردند و پاسبانان پاس مي‌دادند و نيزه را به دير تكيه دادند، نيمه شب راهب نوري ديد از آنجا كه سر بود تا به آسمان كشيده؛ و بر آن قوم مشرف گشت و گفت: شما كيستيد؟ گفتند: اصحاب ابن‌زياد. پرسيد: اين سر كيست؟ گفتند: سر حسين بن علي بن ابي‌طالب و فاطمه دختر رسول خدا. پرسيد: پيغمبر خودتان؟ گفتند: آري. گفت: چه بد مردمي هستيد! اگر مسيح را فرزندي بود، ما او را در چشم خويش جاي مي‌داديم! آنگاه گفت: شما مي‌توانيد كاري كنيد؟ گفتند: چه كار؟ گفت: من ده هزار دينار دارم، آن را بستانيد و سر را به من دهيد امشب نزد من باشيد و چون خواستيد روانه شويد آن را بگيريد! بپذيرفتند، سر را به او دادند و پولها را بگرفتند. راهب سر را برداشت و بشست و خوشبوي كرد و روي زانو گذاشت و همه شب بگريست تا سپيده‌ي صبح بدميد. گفت: اي سر! من غير خويشتن چيزي ندارم و شهادت مي‌دهم به يگانگي خدا و اينكه جد تو پيغمبر او بود و شهادت مي‌دهم كه من خود مولي و بنده توام، آنگاه از دير بيرون آمد و اهل بيت را خدمت مي‌كرد.ابن‌هشام در سيره گفت: سر را برداشتند و روانه شدند؛ چون نزديك دمشق رسيدند، با يكديگر گفتند آن مال را زودتر ميان خويش قسمت كنيم مبادا يزيد بر آن واقف شود و از ما بستاند، پس كيسه‌ها آوردند و گشودند و آن زرها سفال شده بود و بر يك سوي آن نگاشته: «و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون» و بر روي ديگر،«و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون» آنها را در بردي [152] ريختند.شيخ اجل سعيد بن هبة الله راوندي در «خرائج» اين خبر را به تفصيل آورده [ صفحه 478]

است و در آن كتاب گويد: «راهب چون سر شريف را به آنها بازگردانيد از دير فرود آمد و در كوهي تنها به عبادت پروردگار پرداخت و هم در آن كتاب گويد كه: رئيس آن جماعت عمر سعد بود و او آن مال را از راهب بگرفت و چون ديد سفال شده است غلامان خود را فرمود در نهر ريختند».مؤلف گويد: از تواريخ و سير معلوم مي‌شود كه عمر سعد با آن جماعت نبود و بعيدتر از اين، آنكه در كتاب مزبور گويد: عمر سعد روانه‌ي ري شد اما به ولايت خود نرسيد و خداوند جان او را بگرفت و در راه بمرد، اما قول صحيح آن است كه عمر بن سعد را مختار كشت در سراي او به كوفه و دعاي حضرت امام حسين عليه‌السلام درباره‌ي او مستجاب شد كه گفت: «سلط الله عليك من يذبحك بعدي علي فراشك».سيد رحمه الله گويد: ابن لهيعه و غير او حديثي روايت كردند و ما موضع حاجت از آن را بياوريم، گفت: طواف كعبه مي‌كردم، ناگهان مردي ديدم مي‌گفت: خدايا مرا بيامرز و نپندارم بيامرزي! گفتم: اي بنده‌ي خدا از خداي بترس و چنين سخن مگوي كه اگر گناهان تو به اندازه‌ي دانه‌هاي باران و برگ درختان باشد و توبه كني، خدا تو را بيامرزد كه آمرزنده و مهربان است! گفت: نزديك من آي تا داستان خويش با تو گويم! نزديك او رفتم، گفت: بدان كه پنجاه مرد بوديم و سر حسين عليه‌السلام را به شام مي‌برديم، چون شام مي‌شد سر را در صندوقي مي‌نهاديم و گرد آن به شراب مي‌نشستيم، شبي ياران من شراب نوشيدند تا مست شدند و من ننوشيدم؛ وقتي تاريكي شب ما را گرفت رعد و برقي ديدم و درهاي آسمان را نگريستم گشوده و آدم و نوح و ابراهيم و اسماعيل و اسحق و پيغمبر ما محمد صلي الله عليه و آله فرود آمدند با جبرئيل و بسيار فرشتگان و جبرئيل نزديك صندوق آمد و سرا بيرون آورد و به خويش چسبانيد و بوسيد و همچنين پيغمبران يكايك و پيغمبر ما صلي الله عليه و آله بگريست و پيغمبران او را تعزيت و سر سلامتي دادند، جبرئيل با او گفت: اي محمد صلي الله عليه و آله! خداوند تبارك و تعالي مرا فرموده مطيع تو باشم هر چه بفرمايي [ صفحه 479]

درباره‌ي امت خويش! اگر خواهي زمين را بلرزانم كه زير و رو شود چنانكه با قوم لوط كردم، پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود: اي جبرئيل! نمي خواهم، چون كه روز قيامت شود با آنها در حضور خداوند به هم خواهم رسيد. آنگاه فرشتگان سوي ما آمدند تا ما را بكشند من گفتم: «الامان الامان يا رسول الله» فرمود: برو «لا غفر الله لك». [ صفحه 481]

در ذكر چند واقعه در راه شام

بدان كه ترتيب منازلي كه در آن فرود آمدند و شب ماندند يا گذشتند معلوم نيست و در هيچ يك از كتب معتبره ذكر نشده است، بلكه در بيشتر آنها كيفيت مسافرت ايشان مذكور نيست. اما در بعض منازل حوادثي اتفاق افتاد كه در اين كتاب بدانها اشارت مي‌كنيم.ابن شهر آشوب در «مناقب» گويد: «از مناقب حسين عليه‌السلام آثاري است كه از مشاهد ميان راه از كربلا تا عسقلان ظاهر گشت در موصل، نصيبين و حماة و حمص و دمشق و غير ذلك و اين مواضع را مشهد الرأس نامند».مؤلف گويد: از اين عبارت آشكار گرديد كه سر مبارك را در اين جاي‌ها مشهدي معروف بود، اما مشهد دمشق جايي است معلوم و من به زيارت آن مشرف گشتم و اما مشهد رأس الحسين عليه‌السلام در موصل:در «روضة الشهداء» گويد كه: «آن مردم چون به موصل رسديند خواستند به شهر اندر آيند، سوي اهل آن شهر فرستادند و زاد و علوفه خواستند و اين كه شهر را آرايش كنند و آيين بندند، مردم موصل متفق گشتند كه حوائج آنها را فراهم كنند و بيرون فرستند و آنها به شير نيايند و در بيرون شهر منزل كنند و از همانجا به شام روانه شوند و آنها نيز چنين كردند، در يك فرسنگي موصل فرود آمدند و سر مطهر را بر سنگي نهادند و از آن قطره‌ي خوني بر سنگ بچكيد. پس از [ صفحه 482]

آن در هر سال روز عاشورا از خون مي‌جوشيد و مردم از اطراف نزديك آن سنگ مي‌آمدند و عزاي آن حضرت بر پا مي‌كردند و همچنين بود تا به عهد عبدالملك مروان بفرمود كه آن سنگ را به جاي ديگر بردند و ديگر اثري از آن معلوم نگشت، لكن در آن مقام گنبدي ساختند و مشهد نقطه نام نهادند. انتهي ملخصا.اما واقعه‌ي نصيبين؛ در «كامل بهائي» مسطوراست كه: «چون به نصيبين رسيدند منصور بن الياس به آراستن شهر بفرمود و بيش از هزار آئينه به كار آرايش رفت و آن ملعون كه سر مطهر امام عليه‌السلام با او بود خواست به شهر در آيد اسب فرمان او نبرد، اسب ديگر خواست، آن نيز فرمان نبرد تا چند اسب عوض كرد، ناگاه سر مطهر را ديدند بر زمين افتاده است، ابراهيم آن را برداشت و نيك در آن نگريست و بشناخت، آنها را ملامت كرد، اهل شام چون اين بديدند از وي، او را بكشتند و سر ا بيرون شهر گذاشتند و به شهر نبردند».مولف گويد: شايد آنجا كه سر شريف افتاده بود مشهدي شد.و هم در «كامل بهائي» است كه: «حاملان سر مي‌ترسيدند قبائل عرب ناگاه بر سر آنان ريزند و سر را بستانند، راه معروف را رها كردند و بيراهه مي‌رفتند و هر گاه به قبيله‌اي مي‌رسيدند، مي‌گفتند: اين سر خارجي است و علوفه از آنها مي‌خواستند».اما مشهد رأس الحسين عليه‌السلام در حماة؛ در «رياض الاحزان» از بعض كتب مقاتل روايت كرده است كه، مؤلف آن گفت: «به سفر حج رفتم، به حماة رسيدم، در باغستانهاي آنجا مسجدي ديدم آن را مسجد الحسين عليه‌السلام مي‌گفتند. به درون مسجد رفتم، در يكي از ساختمانهاي آن پرده از ديوار آويخته ديدم، آن را برداشتم، سنگي ديدم در ديوار مورب كار گذشته بود و نشانه‌ي گردن در آن هويدا ديدم و بر آن خون خشك شده مشاهده كردم، يكي از خادمان مسجد را پرسيدم از آن سنگ و نشانه‌ي گردن و آن خون منجمد؟ گفت: اين سنگ جاي سر مبارك حسين بن علي عليهماالسلام است كه وقتي مردم آن را به دمشق مي‌بردند بر اين سنگ [ صفحه 483]

نهاده بودند... الخ».اما مشهد رأس الحسين در حمص [153] ؛ كه ابن شهر آشوب نام آن برده است، تفصيل آن را در جايي نيافتم و نيز آن مشاهد كه وي فرمود از كربلا تا عسقلان است، ندانستم مگر پهلوي در شمالي صحن مولانا ابي‌عبدالله عليه‌السلام مسجدي است كه آن را مسجد رأس الحسين عليه‌السلام نامند و پشت كوفه نزديك نجف اشرف مسجدي است كه آن را مسجد حنانه نامند و زيارت ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام در آنجا مستحب است، براي آن كه وقتي سر مطهر آن حضرت را در آنجا گذاشته بودند.و مفيد و سيد و شهيد رحمهم الله در باب زيارت اميرالمؤمنين - صلوات الله عليه - گويند: وقتي به علم رسيدي، و آن موضع حنانه است آنجا دو ركعت نمازگزار، چون محمد بن ابي‌عمير از مفضل بن عمر روايت كرده است كه حضرت صادق عليه‌السلام از برابر آن ستون كج كه در ره نجف است بگذشت و در آنجا دو ركعت نماز بگذاشت، او را گفتند اين نماز براي چيست؟ فرمود: اين جاي سر جدم حسين بن علي عليهماالسلام است، وقتي از كربلا آوردند اينجا نهادند و از اينجا نزد عبيدالله بردند.و صاحب جواهر رحمه الله گفت: شايد همين موضع سر مبارك آن حضرت را دفن كردند و مؤلف از كلام وي تعجب نمود.اما مشهد رأس الحسين در عسقلان؛ در «مشكوة الادب» ناصري گويد: بدان كه در حلب جايي است مشهور موسوم به مشهد السقط در جبل جوشن كه كوهي است مشرف بر حلب و در جانب غربي آن مقبره‌ها و مشهدها است از آن شيعه؛ از جمله قبر ابن شهر آشوب صاحب كتاب «مناقب» و ديگر قبر احمد بن منير عاملي است كه ترجمه‌ي وي را در «امل الامل» و مؤلف در «فوائد الرضويه» [ صفحه 484]

آورده است.مترجم گويد: ابن شهر آشوب از بزرگان علما و مفاخر شيعه است و كتاب «مناقب» او بي‌نظير است و هر كس در آن بدقت نگرد داند كه وي بايد صدها برابر «بحارالانوار» خوانده باشد، تا آن اندازه مناقب برگزيده و گرد آورده باشد و تأليف چنان كتاب جز به تأييد خداوندي براي بشر عاجز ميسر نيست. اما وضع اين گونه كتب با وضع كتب تاريخ مخالفت دارد؛ مثلا مسلمات دشمن را ولو ضعيف در مقام احتجاج بر او ذكر بايد كرد، بر خلاف تواريخ و سير كه نظر به واقعه است نه بر حجت تمام كردن، لذا منقولات آن كتاب را نبايد در سياق تواريخ آورد.ياقوت حموي در «معجم البلدان» گويد: «جوشن كوهي است در مغرب حلب و مس سرخ را از آن جا بيرون آرند و به بلاد حمل كنند».گويند از آن هنگام كه خاندان حسين بن علي عليهماالسلام از آنجا بگذشتند، عمل معدن بر افتاد، چون زوجه‌ي حسين عليه‌السلام حامل بود و در آنجا جنين بيفكند و از آن صنعتگران معدن كه آنجا بودند آب و نان خواست، اجابت نكردند، دشنام دادند و بر آنها نفرين كرد، از آن هنگام باز هر كس در معدن كار كند سود نبرد و در جنوب آن كوه جايي است كه مشهد السقط گويند و مسجد الدكه هم گويند و آن سقط را محسن بن حسين عليه‌السلام ناميدند.مؤلف گويد و سزاوار است در اينجا بگويم:فانظر الي حظ هذا الاسم كيف لقي من الأواخر ما لاقي من الاول‌يعني: «بخت اين اسم را بنگر كه چگونه رسيد او را از متأخران مانند آنچه رسيد از سابقين».مترجم گويد: آن عبارت را «معجم البلدان» در ذيل «جوشن» آورده است و در ذيل «حلب» گويد: نزديك باب الجنان، مشهد علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام است كه او را در خواب بدانجا ديدند. و داخل باب العراق مسجد غوث است، در آن سنگي است كتابتي بر آن نگاشته، آن را خط علي بن ابي‌طالب رضي الله عنه دانند. و در جانب [ صفحه 485]

غربي شهر در دامنه‌ي كوه جوشن قبر محسن بن حسين است و گويند چون اسيران اهل بيت را از عراق به دمشق مي‌برند بدانجا رسيدند، فرزندي سقط شد يا طفلي همرآه آنها بود، در گذشت، در آنجا دفن كردند و نزديك آن مشهدي است زيبا و مردم حلب بدان تعصب دارند و بنايي محكم كرده‌اند و مال بسيار به مصرف رسانيده و گويند علي عليه‌السلام را در خواب بدانجا ديدند. [ صفحه 487]
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در ورود اهل بيت به شام

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 6:44 pm

در ورود اهل بيت به شام

شيخ كفعمي و شيخ بهايي و محدث كاشاني گفتند: روز اول صفر سر حضرت سيد الشهداء عليه‌السلام را به شام در آوردند و بني‌اميه آن روز را عيد گرفتند و اندوه مؤمنان در اين روز تازه گردد:كانت مآتم بالعراق تعدها اموية بالشام من أعيادهايعني: «در عراق عزاها بر پاي بود، كه امويان شام آن را عيد خويش شمارند».و از ابي‌ريحان بيروني در «آثار الباقيه» نقل است كه: روز اول صفر سر حسين عليه‌السلام را به دمشق در آوردند و يزيد بن معاويه آن را پيش دست خود نهاد و به چوبدستي بر دندانهاي پيشين او مي‌زد و مي‌گفت: «لست من خندف... الخ».و در «مناقب» از ابي‌مخنف است كه چون سر آن حضرت را بر يزيد در آوردند بويي خوش از آن مي‌دميد بهتر از هر عطري».سيد رحمه الله گفت: آن مردم سر حسين عليه‌السلام و اسرا را بردند؛ چون نزديك دمشق رسيدند، ام‌كلثوم نزد شمر آمد - و شمر هم از فرستادگان بود - و فرمود: اي شمر به تو حاجتي دارم! پرسيد: حاجت تو چيست؟ فرمود: چون ما را به شهر در آوردي از دري بر كه نظاره گيان اندك باشند و با آن مردم كه همراه تواند بگوي سرها را از ميان كجاوه‌ها بيرون برند و ما را از آنها دورتر دارند كه از بسياري نگاه كردن [ صفحه 488]

رسوا شديم! اما شمر در جواب آن سؤال امر كرد سرها را بر نيزه كنند و ميان كجاوه‌ها آرند از لجاجت و دشمني! و آنها را از وسط نظارگيان بگذرانيد با همان حالت تا به دروازه‌ي دشمق رسيدند و آنها را بر پله‌هاي در مسجد جامع بايستانيدند، جايي كه اسيران را نگاه مي‌داشتند:بنفسي النساء الفاطميات أصبحت من الاسر يسترئفن من ليس يرأف‌و مذ ابرزوها جهرة من خدورها عشية لا حام يذود و يكنف‌توارت بحذر من جلالة قدرها بهيبة أنوار الالة يسجف‌لقد قطع الأكباد حزنا مصابها و قد غادر الاحشاء تهفو و ترجف«جانم به فداي دختران فاطمه عليهاالسلام! از كسي مهرباني چشم داشتند كه به آنها مهرباني نمي‌نمود، چون آنها را از پرده بيرون كشيدند، در آن شبي كه حمايت كننده‌اي نبود تا دشمن را براند و آنان را در زينهار خود حفظ كند، از آن هنگام در پرده از جلالت قدر و بزرگي مستور شدند و هيبت نور الهي پوشش آنها گشت، مصيبت ايشان جگرها را از غم پاره كرد و دلها را به لرزه آورد [154] .» [ صفحه 489]

از يكي از بزرگان تابعين روايت است كه چون سرمبارك حسين عليه‌السلام را در شام ديد، يك ماه خود را پنهان كرد، پس از يك ماه او را يافتند، از سبب غيبت وي پرسيدند، گفت: نمي‌بينيد چه بلايي بر ما آمد؟ و اين شعر انشا كرد:جاؤوا برأسك يابن بنت محمد مترملا بدمائه ترميلاو كأنما بك يابن بنت محمد قتلوا جهارا عامدين رسولاقتلوك عطشانا و لم يترقبوا في قتلك التأويل و التنزيلاو يكبرون بأن قتلت و انما قتلوا بك التكبير و التهليلايعني: «اي پسر دختر محمد صلي الله عليه و آله! سر تو را آوردند خون آلوده، و گويي به سبب ريختن خون تو آشكارا و عمدا پيغمبر صلي الله عليه و آله را كشتند، تو را تشنه كشتند و پاس قرآن و تأويل آن را در كشتن تو نداشتند، براي تو بانگ به الله اكبر بلند كردند با آن كه به كشتن تو الله اكبر و لا اله الا الله را كشتند».در «بحار» است كه صاحب «مناقب» به اسناده از زيد از پدرانش روايت كرده است كه سهل بن سعد گفت: «به بيت المقدس مي‌رفتم؛ گذارم بر دمشق افتاد و شهري ديدم جويهاي آب روان و درختان بسيار، پرده‌ها و حجابهاي ديبا آويخته، مردم را ديدم شادماني مي‌نمايند و زنان دف و طبل مي‌زنند. با خود گفتم شاميان را عيدي باشد كه ما ندانيم؟! پس چند تن ديدم با يكديگر سخن مي‌گفتند پرسيدم شما شاميان را عيدي است كه ما نمي‌دانيم؟ گفتند: اي پيرمرد گويا تو بياباني اي چادر نشين؟ گفتم: من سهل بن سعدم، محمد صلي الله عليه و آله را ديده‌ام. گفتند: اي سهل! عجب نداري كه آسمان خون نمي‌بارد و زمين اهل خود را فرو [ صفحه 490]

نمي‌برد؟! گفتم: مگر چه شده؟ گفتند: اين سر حسين عليه‌السلام عترت محمد صلي الله عليه و آله است از عراق ارمغان آورده‌اند! گفتم: وا عجبا! سر حسين عليه‌السلام را آوردند و مردم شادي مي‌نمايند؟! باز پرسيدم: از كدام دروازه مي‌آورند؟ اشارت به دروزاه كردند كه آن را «باب ساعات» گويند.سهل گفت در ميان گفتگوي ما، ناگهان ديدم بيرقهاي پي در پي پيدا شد و سواري ديدم بيرقي در دست داشت، پيكان از بالاي آن بيرن آورده و سري بر آن بود روشن، شبيه‌ترين مردم به رسول خدا صلي الله عليه و آله و ناگاه ديدم از پشت سر وي زناني بر شتراني بي‌روپوش سوارند و نزديك شدم و از زن نخستين پرسيدم: كيستي؟ گفت: سكينه‌ي بنت الحسين عليه‌السلام گفتم: حاجتي داري تا بر آورم؟ كه من سهل [155] بن سعد ساعدي هستم، جدت را ديدم و حديث او را شنيدم. گفت: اي سهل به حامل اين سر بگو كه آن را پيشتر برد تا مردم مشغول به نگريستن آن شوند و به حرم پيغمبر صلي الله عليه و آله نگاه نكنند!سهل گفت: نزديك آن نيزه دار شدم، گفتم: تواني حاجت مرا بر آوري و چهارصد دينار بستاني؟ گفت: حاجت تو چيست؟ گفتم: اين سر را از حرم جلوتر بري! پذيرفت و آن زر بدو دادم و سر را در حقه گذاشتند و بر يزيد در آمدند. من هم با آن‌ها رفتم و يزيد را ديدم بر تخت نشسته و تاجي بر سر دارد در و ياقوت در آن نشانيده و بر گرد او پيرمردان قريش بودند، چون حامل سر بر او داخل شد گفت:اوفر ركابي فضة أو ذهبا أنا قتلت السيد المحجباقتلت خير الناس اما و أبا و خير هم اذ ينسبون نسبايزيد گفت: اگر مي‌دانستي بهترين مردم است چرا او را كشتي؟ گفت: به طمع جايزه‌ي تو! يزيد به كشتن او فرمود و سرش بريدند.آنگاه سر امام عليه‌السلام را در طبقي زرين نهاد و مي‌گفت: «كيف رأيت يا حسين» [ صفحه 491]

اي حسين قدرت مرا چگونه ديدي؟»مترجم گويد: نديدم در كتب مقاتل باب الساعات را تفسير كنند و دوست ندارم تا بتوانم نكته‌ي مبهم و مطلبي تاريك در ترجمه بماند، مگر تفسير آن بر من معلوم نباشد يا از خوف تطويل و ملال خوانندگان از ذكر آن خود داري كنم.بيشتر مردم امروز مي‌پندارند آلت ساعت را فرنگيان نزديك به عهد ما ساخته‌اند و باور نمي‌كنند در زمان يزيد بالاي دروازه‌ي شهر دمشق ساعت بود و ليكن چنين نيست، بلكه در آن عهد و پيشتر هم ساعت بود و مخترع اصلي آن معلوم نيست، مردم او را فراموش كرده‌اند، منتها اهل فرنگستان رقاص در ساعت به كار برده‌اند براي تنظيم حركات و در قديم به غير رقاص تنظيم مي‌كردند.امام فخر رازي كه معاصر خوارزمشاهيان است، در تفسير خود در جلد اول در ذيل آيه‌ي هاروت و ماروت و اقسام سحر به مناسبت گويد:«قسم پنجم كارهاي شگفت انگيزي است كه از تركيب آلات به نسبت هندسي ظاهر مي‌شود و گاهي قوه متخيله را به ادراك اموري مي‌دارد مانند دو سوار كه با يكديگر نبرد مي‌كنند و يكي ديگري را مي‌كشد (خيمه شب بازي) و مانند اسب سواري كه در دست شيپور دارد و هر ساعت كه از روز مي‌گذرد شيپور مي‌زند بي آن كه بر آن دست گذارند، و روم و هند صورتها مي‌سازند كه بيننده ميان آن‌ها و انسان حقيقي فرق نمي‌گذارد، حتي گريه و خنده بلكه ميان خنده‌ي شادي و خنده‌ي خجلت و خنده‌ي سرزنش و شماتت تميز مي‌دهند، تا اين كه گويا از اين باب است تركيب صندوق ساعات و علم جر اثقال كه چيز بزرگ و سنگيني را با آلتي سبك و سهل برمي‌دارند و اينها در حقيقت نبايد از اقسام سحر شمرده شود».و در شرح حال احمد بن علي بن تغلب بغدادي فقيه حنفي گويند: پدرش ساعتهاي مشهور در مدرسه‌ي مستنصريه بغداد را ساخت و نيز خاندان ساعاتي در دمشق و قاهره بودند از فرزندان رستم بن هردوز و او در ساختن ساعت ماهر بود و به امر نور الدين محمود زنگي ساعت جامع دمشق را اصلاح كرد و فرزند ابوالحسن علي بن رستم شاعر معروف بن ابن الساعات را ابن‌خلكان [ صفحه 492]

گويد در قاهره ديدم.و جرجي زيدان در«آداب اللغة» گويد: رضوان بن محمد كتابي در علم ساعات تصنيف كرد و صورت آلات آن را در آن كتاب كشيده است و كار هر يك و نام آن و جان آن را بتفصيل ذكر كرده است و نسخه‌اي از آن در كتابخانه‌ي خديويه است. و چون از حس نقل كرده است، قول او را در اينجا آوردم و گرنه به جرجي زيدان و امثال وي از مؤلفين عصري مسيحي براي كمي تدبر و مسامحه در نقل و قلت فهيم اعتماد ندارم و اغلاط فاحش در كتاب او بسيار است؛ مثلا در قراء سبعه كه از همه چيز معروفترند، نام كساني را نياورده و به جاي آن يزيد بن قعقاع را ذكر كرده است.مؤلف گويد: صاحب «كامل» بهائي خبر سهل بن سعد را مختصرتر آورده است و در آن گويد: ديدم سرها را بر نيزه‌ها و سر عباس بن علي عليهماالسلام در پيش آنها بود؛ نيك در آن نگريستم، گويي مي‌خنديد و سر امام عليه‌السلام پشت همه‌ي سرها و جلوي زنان بود، آن را هيبتي عظيم بود و روشني تابان، و محاسنش مدور با اندكي سفيدي و به رنگ خضاب شده، گشاده چشم، ابروها باريك و كشيده، پيشاني باز، ميان بيني اندك بر آمده، لبخند زنان، ديدگانش گويي سمت افق مي‌نگريست سوي آسمان، و باد در محاسن او افتاده به راست و چپ مي‌برد گويي اميرالمؤمنين عليه‌السلام است و هم در «كامل» بهائي است: اهل بيت را سه روز بر دروازه‌ي شام بداشتند تا شهر را آيين بستند هر چه تماتر و به هر زيور و آرايش و آئينه كه بود بياراستند، چنانكه هيچ چشم مانند آن نديده بود، آنگاه از مردم شام به اندازه‌ي پانصد هزار مرد و زنان، دفن زنان بيرون آمدند و اميران با دف و صنج و شيپور با هزاران مرد و زن و جوانان مي‌رقصيدند و دف و صنج مي‌زدند و طنبور مي‌نواختند و مردم شام به گونه گون جامه‌ها و سرمه و خضاب خويش را آراسته بودند، و اين روز چهارشنبه 16 ربيع الاول [156] بود، و بيرون شهر از بسياري مردم [ صفحه 493]

مانند عرصه محشر شده بود، در يكديگر موج مي‌زدند و چون روز بلند شد سرها را به شهر در آورند و چون وقت زوال شد به در خانه‌ي يزد بن معاويه رسيدند از بسياري ازدحام كوفته و مانده و براي يزيد تختي نهاده بودند گوهر نشان و سراي او را به هر گونه زيور آراسته و برگرد تخت او كرسيهاي زرين و سيمين نهاده دربانان يزيد بيرون آمدند و آنها را كه حامل سر بودند به سراي او در آوردند، چون داخل شدند گفتند: به عزت امير قسم كه خاندان ابي‌تراب را بتمامي كشتيم و برانداختيم و بركنديم و شرح حال بگفتند و سرها پيش او گذاشتند و در اين مدت كه اهل بيت در دست آنها اسير بودند، هيچ كس نتوانست بر آنها سلام كند؛ ناگهان در اين روز پير مردي از مردم شام نزديك علي بن الحسين عليهماالسلام آمد و گفت: «الحمد لله الذي قتلكم.»شيخ مفيد رحمه الله گفت: چون به در سراي يزيد رسيدند محفز [157] بن ثعلبه آواز برآورد كه اينك: «محفز بن ثعلبه أتي اميرالمؤمنين باللئام الفجرة علي بن الحسين عليهماالسلام» فرمود: آن بچه كه مادر محفز زائيد بدتر و لئيم‌تر است! و بعضي گويند يزيد اين جواب داد.و شيخ صدوق در «امالي» روايت كرده است كه از دربان ابن‌زياد - و ما اول حديث را در وقايع مجلس عبيدالله زياد نقل كرديم - پس از آن گويد: «مژده به اطراف بلاد فرستاد و اسرا و سر امام عليه‌السلام را روانه‌ي شام كرد و جماعتي از آن‌ها كه همراه ايشان رفتند براي من گفتند كه نوحه‌ي جن را تا صبح مي‌شنيدند و گفتند: چون زنان و اسيران را به دمشق داخل كرديم روز بود، سنگدلان و درشتخويان اهل شام مي‌گفتند: ما اسيراني زيباتر از اينها نديديم. شما كيستيد؟ سكينه دختر امام [ صفحه 494]

حسين عليه‌السلام گفت: ما اسيران آل محمديم. پس آن‌ها را بر پله كانهاي مسجد كه هميشه جاي اسيران بود بر پاي داشتند، و علي بن الحسين عليهماالسلام با ايشان بود، جوان بود؛ و پيرمردي شامي نزد ايشان آمد و گفت: «الحمد لله الذي قتلكم و أهلككم و قطع قرون الفتنة» سپاس خداي را كه شما را كشت و هلاك ساخت و شاخ فتنه را ببريد! و از ناسزا گفتن چيزي فرونگذارد، چون سخن او به آخر رسيد علي بن الحسين عليهماالسلام با او گفت آيا كتاب خدا را نخوانده‌اي؟ گفت چرا خوانده‌ام. فرمود: اين آيت را نخوانده‌اي كه: «قل لا أسألكم عليه أجرا الا المودة في القربي.»؟يعني: «از شما مزد رسالت نخواهم مگر خويشان و نزديكان مرا دوست داريد؟ پيرمرد گفت: خوانده‌ام. امام فرمود: ما همانهاييم. باز فرمود: آيا اين آيت نخواندي: «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا»؟گفت: چرا. پس آن شامي دست به آسمان برداشت و گفت: خدايا سوي تو بازگشتم و از دشمن آل محمد و كشندگان آن‌ها سوي تو بيزاري مي‌جويم! قرآن را خواندم و تا امروز متوجه اين آيتها نشدم».و شيخ طوسي از حضرت صادق عليه‌السلام روايت كرده است كه: «چون علي بن الحسين پس از شهادت حسين عليه‌السلام بيامد (ظاهرا به مدينه)، ابراهيم بن طلحة بن عبيدالله (ظاهرا ابراهيم بن محمد بن طلحه) به استقبال او رفت و گفت: يا علي بن الحسين عليهماالسلام! كه غالب شد؟ و او سرش را پوشيده بود و در محمل نشسته، علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: هر گاه خواستي بداني كه غالب شد و وقت نماز آمد، اذان و اقامه بگوي!»مترجم گويد: به نظر مي‌رسد كه مؤلف اين سوال و جواب را در دمشق مي‌دانست، كه در سياقت اخبار شام و دخول اهل بيت آورده است. و طلحه جد ابراهيم همان است كه با اميرالمؤمنين عليه‌السلام به مخاصمت برخاست و جنگ جمل بر پاي كرد و كشته شد و كينه‌ي او هنوز در دل فرزندانش بود، از اين جهت وقتي حسين عليه‌السلام كشته شد، شادماني نمود و زخم زبان زد علي بن الحسين را، اما [ صفحه 495]

جاهلانه، و امام عليه‌السلام جوابي دندان شكن داد وي را كه اولاد ابي‌سفيان كين كشتگان بدر و حنين از ما مي‌جويند و مي‌خواهند به كشتن و آزار ما انتقام پيغمبر كشند و دين آن حضرت را براندازند، اما دين اسلام در قلوب مردم جاي گرفته است و چون هنگام نماز آمد همه جا آواز به «أشهد ان محمدا رسول الله» بردارند و بني‌اميه منع نتوانند؛ پس دشمن ما غالب نشد.در «اخبار الطوال ابوحنيفه دينوري است: گويند ابن‌زياد علي بن الحسين عليهماالسلام را با زنان ديگر سوي يزيد بن معاويه فرستاد همراه زحر بن قيس و محقن بن ثعلبة [158] و شمر بن ذي الجوشن، پس رفتند تا به شام رسيدند و به شهر دمشق بر يزيد در آمدند و سر حسين عليه‌السلام پيش يزيد گذاشته شد، آنگاه شمر بن ذي الجوشن گفت:اين مرد با هيجده تن از اهل بيت و شصت مرد از شيعيانش نزد ما آمدند، ما سوي آنان شتافتيم و خواستيم فرمان امير عبيدالله را گردن نهند يا رزم را آماده شوند الي آخر. و مشهور ميان مورخين است كه اين سخنان را زحر بن قيس گفت - لعنه الله - و آن را در فصل يازدهم در فرستادن ابن‌زياد سرهاي مطهره را به شام نقل كرديم [159] .مترجم گويد: اين زحر بن قيس را ابن‌حجر در «اصابه» ذكر كرده است و گويد با اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود و آن را از ابن كلبي، يكي از بزرگان شيعه نقل كرده است، و بعيد نمي‌نمايد، چون گروهي از مردم در هر زمان موافق متقضاي همان زمان رفتار مي‌كنند، زمان دولت علي عليه‌السلام نسبت با وي دوست صميمي بودند و در دولت يزيد فرزند او را كشتند». و پسر زحر بن قيس جهم نام داشت و با هفت هزار كوفي در سپاه قتيبه باهلي بود و آن سپاه به دسيسه‌ي سليمان بن عبدالملك [ صفحه 496]

بر قتيبه بشوريدند و او را كشتند با آن خدمت كه به اسلام و به دولت بني‌اميه كرده بود. و در تاريخ آمده است كه قتيبه‌ي باهلي خراسان و افغانستان و تركستان را بگشود و شهر كاشغر را فتح كرد و نزديك خاك چين شد؛ شاه چين سوي او نوشت: مردي را از اشراف پيروان خويش نزد ما فرست تا خبر شما از او بپرسيم و دين شما را باز دانيم! قتيبة بن مسلم دوازده مرد برگزيد و آزمايش كرد خردمند و تيزهوش، نيكو روي و با اندام، زيبا موي و نيرومند و همه چيز دادشان، از جامه‌هاي خزوديباي نازك و سفيد و نعلين و عطر و بندگان و اسبان كوه پيكر و يدك و آلات رزم و بزم - و سفير همچنين بايد، و امروز هم چنين كنند و بدين گونه سفرا فرستند! - و رئيس آنان هبيرة بن مشمرج نام داشت و با او گفت: برويد و عمامه‌هاي خود را از سر برنداريد! و از آن گفت كه عمامه شعار مسلماني بود و تغيير لباس در بلاد بيگانه علامت ضعف است و نگاهداشتن آن دليل عزت و قوت - و امروز هم علماي فرنگستان گويند:ضعيف هميشه در لباس، تقليد قوي‌تر از خويش كند و آن را موجب عزت خود داند با آن كه دليل مقهوريت است - و قتيبه به اين جهت گفت هرگز عمامه از سر بر نداريد! و چون نزد امپراطور رفتيد با او بگوييد كه قتيبه رئيس ما سوگند ياد كرده است كه باز نگردد مگر خاك كشور شما را در زير پي سپرد و بند بر گردن مهمتران شما گذارد و خراج از شما بگيرد! آنها رفتند تا دار الملك چين رسيدند، به حمام رفتند و لباس رقيق پوشيدند و به هر زيور خود را آراستند و عطر به كار بردند و نزد امپراطور در آوردندشان، اعيان مجلس بدانها ننگريستند و شاه آن‌ها را رخصت انصراف داد روز ديگر آنها را بخواست، با جامه‌هاي سنگين و گرابنها رفتند و روز سوم ساز حرب پوشيدند و در آمدند تمام ساخته. و شبي امپراطور چين هبيره را بخواند و گفت: بزرگي كشور و بسياري سپاه و لشكر و آلت و عدت مرا ديدي! دانستي كه من از شما نمي‌ترسم و شما مانند تخم مرغي هستيد در دست من! و پرسيد: اين سه زي و لباس شما در سه روز چه بود؟هبيره گفت: آن اول جامه وزي ما بود در خانه و اهل خود، و آن كه روز دوم [ صفحه 497]

ديدند جامه‌ي امارت و حضور نزد امرا و سوم زي حرب بود؛ يعني ما وحشي نيستيم و به غارت نيامديم، مدنيتي داريم و به آبادي آمديم و نيرويي داريم با ادب و دين توأم.طبري گويد پادشاه چين گفت: روزگار خود را نيكو تدبير كرديد و گفت با امير خود بگوي بازگردد كه شما اندك مردميد با او! مي‌دانم براي تاراج مال ما آمده است از غايت حرص و گرنه سپاهي فرستم شما را هلاك كنند!هبيره گفت: چگونه اندكند آن قومي كه يك سوي لشكرشان در كشور توست ديگر سوي در رستنگاه زيتون؛ يعني مصر و آفريقا؟ و چگونه حريص مال باشد و براي غارت آيد آن كه نعمت دنيا در كف اوست و از آن چشم پوشيده و روي به حرب آورده است؟ رسم غارتگران آن است كه چون مال به دست آرند بگريزند و در كنجي نشينند و بخورند، اين رسم باهمتان جهانگير است كه ما داريم و امير ما سوگند ياد كرده است كه بازنگردد مگر خاك شما را زير قدم سپارد و بند بر گردن مهتران شما نهد و خراج ستاند از شما! پادشاه چين گفت: اين سهل است اندكي خاك با شما فرستم تا گام بر آن نهد و چند تن مهتر زاده فرستم بر گردن آنها بند نهد و بازگرداند و مالي فرستم. و سوادة بن عبدالله سلوكي گويد:لا عيب في الوفد الذين بعثتهم للصين ان سلكوا طريق المنهج‌كسروا الجفون علي القذي خوف الردي حاشا الكريم هبيرة بن مشمرج‌لم يرض غير الختم في اعناقهم و رهائن دفعت بحمل سمرج‌أدي رسالتك التي استرعيته و أتاك من حنث اليمين بمخرج‌اما سليمان بن عبدالملك با باهلي دل بد كرد و گروهي از سرهنگان سپاه او را بفريفت و برانگيخت تا بر سر او ريختند و اندك مردم از اهل بيت و [ صفحه 498]

برادران و فرزندان و چند نفر از دوستان با او بودند، دفاع كردند تا همه كشته شدند، و از جمله برادرانش عبدالرحمن و عبدالله و صالح و حصين و عبدالكريم و پسرش كثير را پيش چشم او كشتند و سرهاي آن‌ها را جدا كردند و به شام براي سليمان فرستادند. گويند وقتي مردم بر سراپرده او تاختند، ريسمانها را باز كردند، ديدند جراحات بسيار بر پيكر قتيبه رسيده است، جهم پسر زحر بن قيس با رفيق خود سعد گفت: فرود آي و سر او جدا كن! گفت: مي‌ترسم لشكريان شورش كنند! گفت: مترس من در كنار توام. پس فرود آمد سر او را جدا كرد. و گويند پس از آن مردي از قبيله‌ي باهله اين جهم را بكين قتيبه بكشت و قتل قتيبه در سال 96 بود و قبرش در حوالي كاشغر است و اين شعر عبدالرحمن بن جمانه‌ي باهلي پيش از اين بگذشت:و ان لنا قبرين قبر بلنجر و قبر بصينستان يالك من قبرباز به روايت دينوري بازگرديم. دينوري گفت پس زنان اهل بيت عصمت را بر يزيد بن معاويه در آوردند و زنان حرمسراي يزيد و دختران معاويه و كسان وي چون آنها را ديدند فرياد كشيدند و بيتابي نمودند و شيون كردن و سر حسين عليه‌السلام پيش دست يزيد بود. سكينه گفت: و الله سنگيندل‌تر از يزيد نديدم و نه كافر و مشركي را بدتر و درشت خوي‌تر از او! سوي سر مي‌نگريست و مي‌گفت:ليت أشياخي ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسل‌آنگاه امر كرد سر حسين عليه‌السلام را بر در مسجد دمشق نصب كردند.سبط در «تذكرة» گويد: از يزيد بن معاويه مشهور است و در تمام روايات مذكور، كه چون سر مطهر را پيش روي او گذاشتند، اهل شام را نزد خويش بخواند و به خيزران بر آن مي‌زد و اشعار ابن زبعري را مي‌خواند «ليت أشياخي...الخ».زهري گفت: چون سرها را آوردند، يزيد در بالا خانه‌ي مشرف بر جيرون نشسته بود و اين شعر كه گفته‌ي خود اوست مي‌خواند: [ صفحه 499]

لما بدت تلك الحمول و أشرقت تلك الشموس علي ربي جيرون [160] .نعب الغراب فقلت صح أو لا تصح فلقد قضيت من الغريم ديوني‌يعني: «چون آن كاروانيان پديدار شدند و آن آفتابها بر تپه‌هاي جيرون تافتند كلاغ بانك زد، فگتم خواه بانگ زني و خواه نزني من از بدهكار وام خود را ستاندم».مترجم گويد: به حساب معلوم كرديم هنگام ورود اهل بيت به شام بر حسب روايت «كامل بهايي؛ يعني شانزدهم ربيع الاول سال 61 هجري اواخر قوس و اول زمستان بود و در چنان ايام عياشان مجلس لهو را در باغ و صحرا نتوانند برد، ناچار يزيد براي چنين ايام منظري بلند و با صفا كه مشرف بر صحرا بود ساخته داشت و در آنجا نشسته بود كه اسرا را آوردند و او تماشا مي‌كرد. و مقصود او از بدهكار پيغمبر اكرم است كه از آل ابي‌سفيان بسيار كشته بود و آنها كين مقتولشان را مي‌جستند.در اخبار اهل سنت آمده است كه: «هند مادر معاويه ظاهرا در فتح مكه مسلماني گرفت و با زنان ديگر با پيغمبر صلي الله عليه و آله بيعت كرد، به مضمون آيه‌ي كريمه‌ي «لا يسرقن و لا يزنين» تا به اين جمله رسيد«و لا يقتلن أولادهن» زنان عهد كنند فرزندان خود را نكشند به سقط و غير آن، هند خود داري نتوانست كرد و گفت: ما فرزندان خود را تا كوچكند نكشيم و چون بزرگ شدند تو آن‌ها را بكشي؟! و كينه‌ي خود را ظاهر ساخت و همين كينه در اولاد او بود، تا وقتي يزيد گفت ما وام خود را پس گرفتيم».باز به كلام سبط در «تذكرة» باز گويم. گويد: ابن ابي‌الدنيا گفت كه چون با [ صفحه 500]

چوب بر دندان پيشين آن حضرت مي‌زد و اين اشعار حصين بن الحمام مري را خواند:صبرنا و كان الصبر منا سجية بأسيافنا يفرين (كذا) هاما و معصمانفلق هاما من رؤس أحبة الينا و هم كانوا اعق و اظلمايعني: «شكيبايي نموديم و شكيبايي خوي ماست(واسيافنايفرين) و شمشيرهاي ما مي‌برد و مي‌شكافد سر و دست را، مي‌شكافيم سرهاي دوستان خود را و آن‌ها آزارنده‌تر و ستمكارتر بودند». مجاهد گفت: نماند كسي مگر او را دشنام داد و عيب گفت و ترك او كرد.ابن ابي‌الدنيا گفت: ابوبرزه‌ي اسلمي (بفتح باء و سكون راء) نزد او بود، گفت: «اي يزيد! چوب خود را بردار! كه بسيار ديدم رسول خدا صلي الله عليه و آله اين دندانها را مي‌بوسيد» و ابن‌جوزي در كتابش موسوم به «الرد علي المتعصب العنيد» گويد: عجب از عمر بن سعد و عبيدالله بن زياد نبايد داشت (چون با زندگان و مردان دشمني كردند) بلكه عجب از يزيد مخذول است كه (كينه جويي از سر بريده مي‌كرد) و به چوب بر دندان پيشين حسين عليه‌السلام مي‌زد و مدينه را غارت كرد! گيرم حسين عليه‌السلام خارجي بود، آيا اين كار با خوارج رواست؟ آيا در شرع نبايد آن‌ها را به خاك سپرد؟ و اينكه گفت: مي‌توانم خاندان رسالت را به بندگي گيرم، هر كس چنين كند و معتقد به آن بود، هر چه او را لعنت كني كم كرده‌اي! اگر آن سر مطهر را احترام مي‌كرد و نماز مي‌گذاشت بر آن و در طشت نمي‌نهاد و به چوب نمي‌زد، چه زيان داشت وي را؟ مقصود او از كشتن حاصل شده بود و لكن كينه‌هاي عهد جاهليت بود كه وي را بر اين داشت و دليل آن شعري است كه گذشت «ليت اشياخي... آه».ابن عبد ربه اندلسي در «عقد الفريد» از رياشي روايت كرده است به اسناده از محمد بن حسين بن علي بن ابي‌طالب عليهم‌السلام (ظاهرا محمد بن علي بن الحسين است و نام علي سقط شده است) گفت: «ما را نزد يزيد بردند پس از كشتن حسين عليه‌السلام، و ما دوازده پسر بوديم و بزرگتر از همه علي بن الحسين عليهماالسلام بود و [ صفحه 501]

ما را بر يزيد در آوردند، هر يك دست به گردن بسته، پس با ما گفت: بندگان اهل عراق شما را به قتل رسانيدند و من از خروج ابي‌عبدالله عليه‌السلام و كشتن وي آگاه نبودم».شيخ ابن‌نما گفت علي بن الحسين عليهماالسلام گفت: ما دوازده پسر بوديم در غل بسته‌ي ما را بر يزيد بن معاويه در آوردند، چون نزديك او ايستاديم گفتم: تو را به خدا سوگند چه پنداري؟ و اگر رسول خدا صلي الله عليه و آله ما را بر اين حال نگرد چه كند؟ يزيد با مردم شام گفت: درباره‌ي اينان چه بينيد؟مؤلف گويد: ملعوني سخني زشت گفت كه آن را نقل نكردم؛ مترجم گويد: آن ملعون رأي به كشتن آنها داد و مثلي به زبان عربي آورد كه به جاي آن ما در فارسي گوييم «شير را بچه همي ماند بدو» و اين مؤدبانه‌تر است از آن مثل عربي. اين گونه مطالب را كه ناقلين روايت كردند بايد طوري ذكر كرد كه هم معني پوشيده نماند و هم رعايت ادب شده باشد، اما هيچ نقل نكردن پسنديده نيست و اگر مورخان احساسات و عواطف را در نقل وقايع به كار برند، هيچ داستاني چنانكه واقع شده است به سمع متاخرين نمي‌رسد. به سياق كتاب باز گرديم.نعمان بن بشير گفت: اي يزيد! با اهل بيت حسين عليه‌السلام آن كن كه اگر پيغمبر صلي الله عليه و آله آنها را بر اين حال مي‌ديد آن كار مي‌كرد! و فاطمه دختر امام فرمود: اي يزيد! اينان دختران پيغمبرند كه اسير تو شده‌اند! از سخن او مردم را دل بشكست و هر كس در آن سراي بود بگريست، چنانكه فريادها بلند شد علي بن الحسين عليه‌السلام گفت: من در غل بسته بودم، گفتم اي يزيد! آيا اجازت مي‌دهي من سخني گويم؟ گفت: بگو اما هجر نگوي! گفتم: در جايي ايستاده‌ام كه شايسته چون من كسي ياوه گويي نيست، آيا انديشه كني اگر رسول خداي صلي الله عليه و آله مرا در غل ببيند با من چه كند؟! يزيد با اطرافيان خود گفت: او را بگشاييد!»در «اثبات الوصيه» مسعودي است كه: چون حسين عليه‌السلام شهيد شد، علي بن الحسين عليهماالسلام را با حرم روانه‌ي شام كردند و بر يزيد در آوردند و ابوجعفر فرزندش دو سال و چند ماه داشت؛ او را هم بردند. يزيد گفت: اي علي بن الحسين! چه [ صفحه 502]

ديدي؟ فرمود: آنچه خداوند مقدر فرموده بود پيش از آن كه آسمان‌ها و زمين را بيافريند. يزيد با همگنان مشورت كرد در امر وي، رأي به قتل او دادند و همان كلمه‌ي زشت كه پيش گذشت گفتند، ابوجعفر صلي الله عليه و آله لب به سخن گشود و خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و با يزيد گفت: مردم تو به خلاف مشاورين فرعون رأي دادند، چون كه او وقتي از جلساي مجلس خويش درباره‌ي موسي و هارون رأي خواست، گفتند: «ارجه و اخاه» او را با برادرش مهلت ده، و اين‌ها به قتل ما اشارت كردند، بي‌موجبي نيست! يزيد پرسيد موجب چيست؟ ابوجعفر فرمود: آنها زيرك و عاقل بودند و اين‌ها گول و احمق، چون پيغمبران و اولاد آن‌ها را نمي‌كشند مگر بي‌پدران و حرام زادگان (خواستند فرعون رسوا نشود و اين‌ها رسوايي تو خواستند) پس يزيد سر به زير انداخت.»(تذكره سبط) علي بن الحسين عليهماالسلام با زنان به ريسمان بسته و برهنه بر جهاز بودند، پس علي عليه‌السلام فرياد زد: اي يزيد! چه گمان بري به رسول خدا صلي الله عليه و آله اگر ما را به ريسمان بسته و برهنه بر جهاز شتر بيند؟! پس هيچ كس در آن مردم نماند مگر همه بگريستند.(شيخ مفيد و ابن شهر آشوب) گفتند: چون سرها را نزد يزيد گذاشتند و سر حسين عليه‌السلام در آنها بود، به چوب بر دندان پيشين آن حضرت زدن گرفت و گفت: اين روز به جاي روز بدر، اين شعر خواند:نفلق هاما من رجال أعزة علينا و هم كانوا أعق و أظلماو يحيي بن الحكم برادر مروان بن حكم با يزيد نشسته بود، گفت:لهام بأرض الطف ادني قرابة من ابن‌زياد العبد ذي الحسب الوغل‌سمية أمسي نسلها عدد الحصي و بنت رسول الله ليس لها نسل [161] .يعني: آن لشكر كه در زمين كربلا بودند در خويشي به ما نزديكترند از ابن [ صفحه 503]

زياد بنده‌ي بد گهر، سميه نسل و تبارش به شماره‌ي ريگهاست و دختر پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله بي‌فرزند ماند».يزيد چون اين بشنيد، دست بر سينه‌ي يحيي زد و گفت: مادر مرده خاموش باش!مترجم گويد: پيش از اين گفتيم كه زياد فرزند سميه را، معاويه ملحق بخويش كرد و شوهر سميه بنده‌ي بني‌ثقيف بود و يحيي بن حكم همان هنگام از اين الحاق راضي نبود و مي‌گفت: بني‌اميه از شرفاي قريشند و زياد بنده زاده است، نبايد داخل قبيله‌ي ما شود! در اين جا نيز اشارت به همان عقيده مي‌كند كه ابن‌زياد از ما نيست و حسين عليه‌السلام و اولاد پيغمبر با ما خويشند، ما نبايد بيگانه را بر خويش مسلط كنيم! و نيز گوييم: در جنگ صفين يكي از مردان سپاه معاويه كه نسبت عالي نداشت به مبارزت اميرالمؤمنين عليه‌السلام آمد؛ معاويه مي‌ترسيد كه آن حضرت به دست آن مرد كشته شود، و اين ننگ است كه قرشي را غير قرشي بكشد و عرب در آن وقت تعصب خويشي داشتند كه راضي نبودند خويشان آن‌ها را هر چند دشمن باشند بيگانه بكشد، و اين كه مروان در مدينه با وليد مي‌گفت حسين را در همين مجلس به قتل رسان، براي ابن بود كه وليد هم از بني‌اميه بود و او را همشأن حسين مي‌دانست.ابوالفرج از كلبي روايت كرده است كه: عبدالرحمن بن حكم بن ابي‌العاص نزد يزيد بن معاويه نشسته بود كه عبيدالله بن زياد سر حسين عليه‌السلام را نزد او فرستاد. چون طشت پيش يزيد گذاشتند، عبدالرحمن بگريست و گفت:ابلغ اميرالمؤمنين فلا تكن كموتر قوس و ليس لها نبل‌و پس از آن دو شعر بالا، «لهام بجنب الطف»... وزن شعر اول مشوش است و در روايت ابن‌نما اين ابيات را نسبت به حسن بن حسن داده است.شيخ صدوق از فضل بن شاذان روايت كند گفت: «از حضرت امام رضا عليه‌السلام شنيدم كه چون سر مبارك حسين عليه‌السلام را به شام بردند، يزيد - لعنه الله - خوان طعام نهاد و به ياران خويش به نان خوردن نشست و فقاع مي‌نوشيدند، چون [ صفحه 504]

فارغ شدند سر را گفت در طشت زير تخت نهادند و بساط شطرنج بر تخت گسترد، به بازي پرداخت و حسين و پدرش و جدش - سلام الله عليهم - را به زشتي نام مي‌برد و سخريه و افسوس مي‌كرد و هر گاه بر حريف غالب مي‌گشت فقاع بر مي‌داشت و سه جام مي‌نوشيد و ته جرعه را نزديك آن طشت روي زمين مي‌ريخت، پس هر كس از شيعيان ماست بايد از آبجو خوردن و شطرنج باختن پرهيز كند و هر كس نظرش به فقاع و شطرنج افتد بايد ياد حسين عليه‌السلام كند و يزيد و آل او را لعن فرستد تا گناهانش را خداوند پاك گرداند، هر چند به اندازه‌ي ستارگان باشد. و هم از آن حضرت روايت شده است: نخستين كس كه در اسلام آبجو براي او ساختند يزيد بود در شام، وقتي براي او آوردند خوان نهاده بود و سر مبارك حسين نزد او بود، پس خود بياشاميد و به ياران خود داد و گفت: بنوشيد كه اين شرابي خجسته و ميمون است و از مباركي آن است كه اول باري كه آن را تناول مي‌كنيم سر دشمن ما حسين عليه‌السلام نزد ما است و خوان طعام ما بر آن نهاده است و با جان آرام و قلب مطمئن طعام مي‌خوريم. پس هر كس از شيعيان ماست بايد از آبجو بپرهيزد كه آن شراب دشمنان ماست!در«كامل بهائي» از كتاب «حاويه» روايت كرده است كه:«يزيد شراب نوشيد و از آن بر سر شريف ريخت، پس زن يزيد آن را بگرفت و به آب شست و به گلاب خوشبو كرد، در آن شب سيدة النساء فاطمة الزهراء عليهاالسلام را در خواب ديد، او را بر آن كار نيك آفرين گفت».و شيخ مفيد روايت كرد كه يزيد با علي بن الحسين عليهماالسلام گفت: پدرت پيوند خويشي ببريد و حق مرا نشناخت و در ملك با من به نزاع برخاست و خداي تعالي با او آن كرد كه ديدي، علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود:«ما أصابكم من مصيبة في الارض و لا في أنفسكم الا في كتاب من قبل أن نبرأها ان ذلك علي الله يسير».«هيچ مصيبتي نرسد در زمين يا در جان شما مگر آن كه در كتابي نوشته است پيش از آفرينش و آن بر خدا آسان است». [ صفحه 505]

يزيد با پسرش خالد گفت: جواب بازگوي! خالد ندانست چه بگويد. يزيد گفت بگو:«و ما أصابكم من مصيبة فما كسبت أيديكم و يعفو عن كثير».يعني: هر مصيبتي كه شما را رسد براي آن كاري است كه از دست شما صادر شد و خداوند بسياري از گناهان را عفو مي‌كند.«آنگاه زنان و كودكان را بخواند و پيش روي خود بنشانيد با هيأتي دلخراش و گفت: خدا زشت گرداند پسر مرجانه را! اگر ميان شما و او خويشي بود اين كارها نمي‌كرد و شما را به اين حالت نمي‌فرستاد.مترجم گويد: يزيد به كار پدرش طنز مي‌زند كه گفت: زياد برادر من است و يزيد مي‌گويد اگر راستي زياد برادر معاويه بود، عبيدالله هم مانند معاويه با حسين بن علي عليه‌السلام خويش بود.علي بن ابراهيم قمي از حضرت صادق عليه‌السلام روايت كرده است كه: چون سر مبارك حسين بن علي عليهماالسلام را نزد يزيد بردند با علي بن الحسين عليهماالسلام و دختران اميرالمؤمنين عليه‌السلام و علي بن الحسين عليهماالسلام در غل بسته بود، يزيد گفت: «الحمد لله الذي قتل أباك» حمد خداي را كه پدرت را كشت. علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: خدا لعنت كند كشنده‌ي پدرم را! يزيد برآشفت و به كشتن او فرمود.علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: اگر مرا بكشي دختران پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله را كه به منازلشان بازگرداند، كه غير من محرمي ندارند؟ يزيد گفت: تو خود بازگردانشان! آن گاه سوهان خواست و به دست خود جامعه را كه بر گردن امام بود بريدن گرفت و با او گفت: يا علي مي‌داني از اين كار چه خواهم؟ فرمود: آري مي‌خواهي كس را بر من منت نباشد غير تو [162] ! يزيد گفت: به خدا سوگند غير اين نخواستم! آنگاه يزيد گفت: [ صفحه 506]

«ما أصابكم من مصيبة فبما كسبت أيديكم»امام فرمود: هرگز اين آيه درباره‌ي ما نازل نشده است، بلكه آيت ديگر مطابق حال ما است:«ما اصاب من مصيبة في الأرض و لا في أنفسكم الا في كتاب من قبل أن نبرأها.»پس ماييم كه از آنچه از دست رفته اندوه نمي‌خوريم و به آنچه از نعمت ما را رسد نمي‌باليم و ناز نمي‌كنيم.در كتاب، «عقد الفريد» است كه: چون حسين بن علي عليهماالسلام ناراضي از ولايت يزيد به كوفه آمد، يزيد سوي عبيدالله كه والي عراق بود نوشت: به من خبر رسيده است كه حسين به كوفه مي‌آيد و در ميان همه‌ي زمان‌ها زمان تو در همه‌ي شهرها شهر تو در همه‌ي حاكمها خود تو بدين واقعه مبتلا شديد و اين آزمايش است براي تو، يا آزاد مي‌ماني يا به بندگي باز مي‌گردي! (يعني حكم مي‌كند كه زياد برادر معاويه نبود) پس عبيدالله حسين عليه‌السلام را بكشت و سر او را با حرمش سوي يزيد فرستاد. چون سر را نزد او گذاشتند به شعر حصين بن جماحم مزني تمثل جست «نفلق هاما... آه كه گذشت، علي بن الحسين عليهماالسلام در اسيران بود فرمود: اولي‌تر آن است كه به كلام خداوند تمثل جويي نه شعر! قوله تعالي:«ما أصاب من مصيبة في الأرض و لا في أنفسكم الا في كتاب من قبل أن نبرأها ان ذلك علي الله يسير لكيلا تأسوا علي ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم و الله لا يحب كل مختال فخور».يزيد برآشفت و تيز شد و دست بر ريش خود كشيد و گفت: آيت ديگر از كتاب خدا مناسب‌تر است تو را و پدرت را «و ما أصابكم من مصيبة فبما كسبت أيديكم و يعفو عن كثير».اي اهل شام درباره‌ي اين ها چه رأي مي‌دهيد؟ مردي كلمه‌اي گفت كه مفاد آن كشتن آن‌ها بود و نعمان بن بشير گفت: بنگر تا رسول خدا صلي الله عليه و آله اگر اينها را بدين حالت مي‌ديد چه مي‌كرد تو نيز همان كن! گفت: راست گفتي، بند از ايشان [ صفحه 507]

برداريد! و مطبخ مهيا كرد و كسوت داد و جائزت بسيار بخشيد و گفت: اگر ميان پسر مرجانه و ايشان قرابت بود آنها را نمي‌كشت، و به مدينه‌شان بازگردانيد.و در «مناقب» و غير آن روايت كرده‌اند كه: «يزيد روي به مهين بانوي بني‌هاشم؛ يعني زينب - سلام الله عليها - كرد و درخواست سخن گويد! زينب اشارت به علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود كه او سرور و سخنگوي ماست! امام به اين شعر تمثل كرد:لا تطمعوا ان تهينونا فنكرمكم و ان نكف الأزدي منكم و تؤذوناالله يعلم انا لا نحبكم و لا نلومكم ان لم تحبونا«طمع نكنيد كه شما ما را خوار كنيد و ما شما را گرامي داريم، و اينكه ما دست از آزار شما برداريم و شما ما را آزار كنيد! خدا دند كه ما شما را دوست نمي‌داريم و شما را هم ملامت نمي‌كنيم اگر ما را دوست نداريد».يزيد گفت: اي جوان درست گفتي، لكن جد و پدرت خواستند اميرمؤمنان شوند، سپاس خدا را كه آن‌ها را كشت و خون آنها را بريخت. امام عليه‌السلام فرمود: نبوت و امارت، پدران و نياكان مرا بود پيش از آن كه تو متولد شوي! و براي اين سكينه عليهماالسلام مي‌گفت: سنگيندلتر از يزيد نديدم و نه كافر و مشركي بدتر و ستمكارتر از وي».در «مناقب» از يحيي بن حسن نقل كرده است كه: يزيد با علي بن الحسين گفت: عجب است پدرت دو فرزند خود را با هم علي نام نهاد! امام فرمود: پدرم پدرش را دوست داشت چند بار به نام او ناميد.سيد رحمه الله گويد:سر حسين عليه‌السلام را پيش روي خود نهاد و زنان را پشت سر خود بنشانيد تا سر را نبينند، اما علي بن الحسين عليهماالسلام آن را بديد و ديگر سر (گوسفند و غير آن) تناول نفرمود. اما زينب چون سر را بديد دست به گريبان فرابرد و آن را چاك زد و به آواز سوزناك كه دلها را پاره مي‌كرد فرياد زد:«يا حسيناه يا حبيب الله يا بن مكة و مني يابن فاطمة الزهراء سيدة النساء يابن [ صفحه 508]

بنت المصطفي».راوي گفت: به خدا قسم هر كس را در مجلس بود بگريانيد و يزيد - لعنه الله - خاموش نشسته بود، آنگاه زني هاشميه در سراي يزيد بود شيون كنان بر حسين عليه‌السلام فرياد مي‌زد: «يا حسيناه يا سيد اهل بيتاه يابن محمداه يا ربيع الأرامل و اليتامي يا قتيل اولاد الادعياء».راوي گفت: هر كس بشنيد بگريست.و مما يزيل القلب عن مستقرها و يترك زند الغيظ في الصدر وارياوقوف بنات الوحي عند طليقها بحال بها يشجين حتي الأعاديا«چيزي كه دل را از جاي بر مي‌كند و آتش خشم و كينه را در سينه مي‌افروزد ايستادن دختران وحي است نزد آزاد كرده‌ي خود به حالتي كه حتي دشمنان را دلريش مي‌كردند.»آنگاه يزيد چوب خيزران خواست و بدان ثناياي ابي‌عبدالله عليه‌السلام را مي‌كاويد. ابوبرزه‌ي اسلمي روي بدو آورد و گفت: واي بر تو اي يزيد! آيا به چوبدستي خود بر دهان حسين بن فاطمه عليهاالسلام مي‌زني؟ گواهي مي‌دهم كه ديدم پيغمبر صلي الله عليه و آله را كه ثناياي او و برادرش حسين عليه‌السلام را مي‌مكيد و مي‌گفت: شما سيد جوانان اهل بهشتيد. پس خداي قاتل شما را بكشد و لعن كند و جهنم را براي او آماده سازد و بد بازگشت گاهي است!راوي گفت: يزيد خشمگين شد و به بيرون كردن او فرمود كشان كشان بيرونش بردند و گفت به اين اشعار ابن زبعري تمثل جست:ليت أشياخي ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الأسل‌لأهلوا و استهلوا فرحا ثم قالوا يا يزيد لا تشل‌قد قتلنا القوم من ساداتهم و عدلناه ببدر فاعتدل‌لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحي نزل‌لست من خندف ان لم أنتقم من بني‌أحمد ما كان فعل‌مترجم مي‌گويد: ظاهرا شعر دوم و اخير از خود يزيد است و معني اين است: [ صفحه 509]

«اي كاش پيران و گذشتگان قبيله من كه در بدر كشته شدند مي‌ديدند زاري كردن قبيله‌ي خزرج را از زدن نيزه (در جنگ احد) از شادي فرياد مي‌زدند و مي‌گفتند اي يزيد! دستت شل مباد، مهتران و بزرگان آن‌ها را كشتيم، اين را به جاي بدر كرديم و سر به سر شد، قبيله‌ي هاشم با سلطنت بازي كردند، نه خبري از آسمان آمد و نه وحي نازل شد، من از دودمان خندف نيستم اگر كين احمد صلي الله عليه و آله را از فرزندان او نجويم».مترجم گويد: ابن زبعري [163] نام او عبدالله بن زبعري بن قيس بن عدي بن سعد بن سهم از قريش بود، گويند در قريش از او نيكو شعرتر نبود و در بلاغت سر آمد همه، اما دشمن پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و مسلمانان بود در اشعار خود بسيار جسارت مي‌كرد و مردم را به مخالفت تحريص مي‌كرد و تا بعد از فتح مكه مسلمان شد و از ما تقدم عذر خواست و اشعاري در مدح پيغمبر گفت از جمله:يا رسول الآله ان لساني راتق ما فتقت اذ انا بوراذ اجاري الشيطان في سنن الغي و من مال ميله مثبورجئتنا باليقين و البر و الصد ق وفي الصدق و اليقين السروريعني: اي فرستاده‌ي خدا زبان من مي‌دوزد، آن را كه شكافتم وقتي گمراه بودم تا وقتي با شيطان راه‌هاي ضلال را مي‌پوييدم و هر كس با شيطان راه رود هلاك شود، امر يقيني و نيكي و راستي آوردي و در راستي و يقين شادماني است».و نيز در ضمن قصيده گويد:فاعف فدا لك و الدي كلاهما وارحم فانك راحم مرحوم‌و عليك من سمة المليك علامة نور أغر و خاتم مختوم‌أعطاك بعد محبة برهانه شرفا و برهان الاله عظيم‌يعني: «ببخشا پدر و مادرم هر دو فداي تو! و مهرباني كن كه تو مهربان (با ديگراني) و ديگران با تو مهربانند! از نشانه‌هاي خداوند بر تو علامتي است و آن [ صفحه 510]

نور درخشان است (در روي تو) و مهر نبوت است بر تو نهاده [164] ! برهان خداوندي تو را برتري داده است و دوستي تو را در دلها نهاده و برهان خدا بزرگ است».و اشعار در كفر و زندقه پيش از اين گفته بود و پشيمان شد، و از اشعار نيكوي او در زمان كفرش اين سه بيت است:ان للخير و للشر مدي لكلا ذينك وقت و أجل‌كل بؤس و نعيم زائل و بنات الدهر يلعبن بكل‌و العطيات خساس بينهم و سواء قبر مثر و مقل«نيكي و بدي هر دو مدتي دارند و به انجام رساند، هر سختي و هر نعمتي نابود مي‌شود و دختران روزگار با همه بازي مي‌كنند، مال دنيا كه به مردم داده شده است دست به دست مي‌گردد، قبر دولتمند و درويش مانند يكديگر است».باز به ترجمه‌ي كتاب بازگرديم. راوي گفت: زينب دختر علي بن ابي‌طالب برخاست و گفت:«الحمد لله رب العالمين و صل علي رسوله و آله أجمعين، صدق الله سبحانه: «ثم كان عاقبة الذين أساؤا السوأي أن كذبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزون». أظننت يا يزيد حيث أخذت علينا أقطار الأرض و آفاق السماء فأصبحنا نساق كما تساق الاساري ان بنا علي الله هوانا و بك عليه كرامة؟ و ان ذلك لعظم خطرك عنده، فشمخت بأنفك و نظرت في عطفك جذلان مسرورا حيث رايت الدنيا لك مستوثقة و الامور متسقة، و حين صفا لك ملكنا و سلطاننا فمهلا مهلا أنسيت قول الله عزوجل: «و لا يحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خير لأنفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب اليم».«سپاس خداي را كه پروردگار جهانيان است و درود خداوند بر پيغمبر و خاندان او باد همه! خداي سبحانه راست گفت: «ثم كان عاقبة... آه» سزاي آنها [ صفحه 511]

كه كار زشت كردند زشت باشد، كه آيا خدا را تكذيب كردند و به آن استهزاء نمودند، اي يزيد! آيا پنداري كه چون اطراف زمين و آفاق آسمان را بر ما بستي و راه چاره بر ما مسدود ساختي تا ما را برده‌وار به هر سوي كشانيدند، ما نزد خدا خواريم و تو گرامي بروي؟ و اين غلبه‌ي تو بر ما از فر و آبروي تو است نزد خدا؟! پس بيني بالا كشيدي و تكبر نمودي و به خود باليدي، خرم و شادان كه دنيا در چنبر كمند تو بسته و كارهاي تو آراسته، ملك و پادشاهي ما تو را صافي گشته. اندكي آهسته‌تر! آيا قول خداي تعالي را فراموش كردي«و لا يحسبن... الخ». كافران نپندارند كه چون مهلت داديم ايشان را خوبي ايشان خواهيم! نه چنانست، بلكه ما آنها را مهلت دهيم تا گناه بيشتر كنند و آنان را عذابي باشد دردناك».«أمن العدل يا بن الطلقاء تخديرك حرايرك و امائك و سوقك بنات رسول الله سبايا؟ قد هتكت ستورهن و أبديت وجوههن تحذو بهن الأعداء من بلد الي بلد و يستشر فهن اهل المناهل و المناقل و يتصفح وجوههن القريب و البعيد و الدني و الشريف، و ليس معهن من رجالهن ولي و لا من حماتهن حمي، و كيف يرتجي مراقبة من لفظ فوه أكباد الأزكياء و نبت لحمه من دماء الشهداء، و كيف لا يستبطأ في بغضنا اهل البيت من نظر الينا بالشنف و الشنآن و الاحن و الاضغان، ثم تقول غير متأثم و لا مستعظم:لأهلوا و استهلوا فرحا ثم قالوا يا يزيد لا تشل‌منتحيا علي ثنايا ابي‌عبدالله سيد شباب أهل الجنة تنكتها بمخصرتك».«اي پسر آن مردمي كه جد من اسيرشان كرد پس از آن آزاد فرمود! از عدل است كه تو زنان و كنيزان خود را پشت پرده نشاني و دختران رسول را صلي الله عليه و آله اسير بدين سوي و آن سوي كشاني؟ پرده‌ي آنها را بدري، روي آنان را بگشايي؟ دشمنان آنها را از شهري به شهري برند و بومي و غريب چشم بدانها دوزند و نزديك و دور، وضيع و شريف چهره‌ي آنها را مي‌نگرند! از مردان آن‌ها نه پرستاري مانده است، نه ياوري، نه نگهداري و نه مددكاري، چگونه اميد دلسوزي و غمگساري باشد از آن كه دهانش جگر پاكان را بخائيد و بيرون انداخت و گوشتش از خون شهيدان [ صفحه 512]

بروئيد؟! چگونه به دشني ما خانواده شتاب ننمايد آن كه سوي ما به چشم كينه و بغض نگرد؟! باز مي‌گويي «لأهلوا... الخ» اي يزيد دستت شل مباد، و به چوب آهنگ دندان ابي‌عبدالله الحسين سيد جوانان اهل بهشت كردي، نه خود را گناهكار داني و نه اين عمل را بزرگ شماري»!«و كيف لا تقول ذلك و قد نكات القرحة و استأصلت الشأفة باراقتك لدماء ذرية محمد صلي الله عليه و آله و نجوم الأرض من آل عبدالمطلب، و تهتف بأشياخك زعمت انك تناديهم فلتردن و شيكا موردهم، و لتودن انك شللت و بكمت و لم تكن قلت ما قلت و فعلت ما فعلت، اللهم خذ لنا بحقنا و انتقم ممن ظلمنا و احلل غضبك بمن سفك دماءنا و قتل حماتنا، فو الله ما فريت الا جلدك و لا حززت الا لحمك و لتردن علي رسول الله صلي الله عليه و آله بما تحملت من سفك دماء ذريته و انتهكت من حرمته في عترته و لحمته حيث يجمع الله شملهم ويلم شعثهم و يأخذ بحقهم،«و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتا بل أحياء عند ربهم يرزقون» و كفي بالله حاكما و بمحمد صلي الله عليه و آله خصيما و بجبرئيل ظهيرا».«چرا نگويي كه زخم را ناسور كردي و شكافتي و ريش را ريشه كن كردي و سوختي؟! خون ذريت پيغمبر صلي الله عليه و آله را ريختي كه از آل عبدالمطلب ستارگان زمين بودند! اكنون ياد اسلاف و نياكان خود كردي و آنان را خواندي (و نازشست خواستي؟ غم مخور) كه در همين زودي نزد آنان روي و آرزو كني كاش دستت خشك شده بود و زبانت گنگ و آن سخن نمي‌گفتي و آن عمل نمي‌كردي! خدايا داد ما را بستان و از اين ستمگران انتقام ما را بكش! و خشم تو فرود آيد بر آن كه خون ما بريخت و حمات ما را بكشت! به خدا قسم كه پوست خودت را شكافتي، گوشت خودت را پاره پاره كردي و بر رسول خدا صلي الله عليه و آله در آيي با آن بار كه بر دوش داري از ريختن خون دودمان وي و شكستن حرمت عترت و پاره‌ي تن او، جايي كه خداوند پريشاني آن‌ها را به جمعيت مبدل كند و داد آن‌ها بستاند، و مپندار آن‌ها را كه در راه خدا كشته شدند مرده‌اند، بلكه زنده‌اند و نزد پروردگار خود روزي مي‌خورند همين بس كه خداوند حاكم است و محمد صلي الله عليه و آله خصم [ صفحه 513]

و جبرئيل پشتيبان».«و سيعلم من سول لك و من مكنك رقاب المسلمين بئس للظالمين بدلا و أيكم شر مكانا و أضعف جندا، و لئن جرت علي الدواهي مخاطبتك اني لا ستصغر قدرك و استعظم تقريعك و استكثر توبيخك لكن العيون عبري و الصدور حري، الا فالعجب كل العجب لقتل حزب الله النجباء بحزب الشيطان و الطلقاء فهذه الأيدي تنطف مندمائنا و الأفواه تتحلب من لحومنا و تلك الجثث الطواهر الزواكي تنتابها العواسل و تعفرها امهات الفراعل».يعني: «آن كس كه كار را براي تو ساخت و پرداخت و تو را بار گردن مسلمانان كرد، بزودي بداند كه پاداش ستمكاران بد است و آگاه گردد كه مقام كدام يك شما بدتر و لشكر كدام يك ضعيف‌تر است و اگر مصائب روزگار با من اين جنايت كرد (و مرا به اسيري به اينجا كشانيد) و ناچار شدم با تو سخن گويم باز قدرت را بسيار پست دانم و سرزنش‌هاي عظيم كنم تو را و نكوهش بسيار (و حشمت و امارت تو سبب ترس و وحشت من نشود و خود را نبازم و نترسم و اين جزع و بيتابي كه در من بيني نه از هيبت تست) لكن چشمها گريان است و دلها بريان (از مصيبت برادر و خاندانم) [165] سخت عجيب است كه حزب خدا به دست طلقا و حزب شيطان كشته مي‌شوند! خون ما از سر پنجه‌هاي شما مي‌ريزد و گوشتهاي [ صفحه 514]

ما از دهنهاي شما بيرون مي‌افتد و آن بدنهاي پاك و پاكيزه را گرگان سركشي مي‌كنند و كفتاران آنها را در خاك مي‌غلطانند».مترجم گويد: كنايات در عبارات اين خطبه بسيار است؛ مثلا جويدن گوشت كنايه از ظلم است. همچنين سركشي گردن گرگ و كفتار از آن بدنها كنايه از غربت آنها است، چون زينب - سلام الله عليها - پس از چند ماه يقين داشت آن بدنهاي پاك را به خاك سپردند. و نيز حديث ام‌ايمن را خود او براي امام زين‌العابدين عليه‌السلام روايت كرد و گفت: «گروهي را خداوند مقدر فرموده است كه آن بدنها را دفن كنند» و به روايتي خود امام در دفن آن‌ها حاضر گشت - چنان كه پيش از اين گفتيم - پس سر كشي گرگان و كفتاران كنايه از آن است كه قبر آن‌ها در آن وقت در غربت و در بيابان بود، جايي دور از خويش و تبار و دوست و آشنا، كسي به زيارت آن‌ها نتوانستي رفت، مگر حيوانات صحرا و ما در فارسي مي‌گوييم «از تنهايي و بي كسي چشم مرا كلاغ بيرون مي‌آورد» و تنها بودن قبر در مكاني كه كسي ياد آن نكند بر اقارب گران است، چنانكه شاعر گفت در مقام دلتنگي و جزع:و قبر حرب بمكان قفر و ليس قرب قبر حرب قبرتتمه خطبه: «و لئن اتخذتنا مغنما لتجدنا و شيكا مغرما حين لا تجد الا ما قدمت يداك و ما ربك بظلام للعبيد، فالي الله المشتكي و عليه المعول، فكد كيدك واسع سعيك و ناصب جهدك، فو الله لا تمحو ذكرنا و لا تميت و حينا و لا تدرك أمدنا و لا ترحض عنك عارها و هل رأيك الا فند و ايامك الا عدد و جمعك الا بدد، يوم ينادي المنادي ألا لعنة الله علي الظالمين فالحمد لله رب العالمين، الذي ختم لأولنا بالسعادة و المغفرة و لآخرنا بالشهادة و الرحمة و نسئل الله أن يكمل لهم الثواب و يوجب لهم المزيد و يحسن علينا الخلافة، انه رحيم و دود حسبنا الله و نعم الوكيل».«اگر امروز به گمان خود غنيمت به دست آوردي و سود بردي، به همين زودي زيان كني، وقتي كه نيابي مگر همان را كه دست تو از پيش فرستاد و خداوند بر بندگان ستم نكند؛ شكوه به خدا بريم و اعتماد بر او كنيم، پس هر كيد كه داري [ صفحه 515]

بكن و هر چه كوشش خواهي بنماي و هر جهد كه داري به كار بر! به خدا سوگند ذكر ما را از يادها محو نتواني كرد و وحي ما را كه خداوند فرستاد، نتواني مي‌رانيد و به غايت ما نتواني رسيد و ننگ اين ستم را از خويش نتواني سترد! رأي تو سست است و شماره‌ي ايام دولت تو اندك و جمعيت تو به پريشاني گرايد، آن روز كه منادي فرياد زد: «ألا لعنة الله علي الظالمين فالحمد لله رب العالمين» سپاس خدا را كه اول ما را به سعادت و مغفرت ختم كرد و آخر ما را به شهادت و رحمت فائز گردانيد از خدا خواهيم كه ثواب آن‌ها را كامل كند و بيفزايد و خود او بر ما نيكو خلف بود«انه رحيم و دود حسبنا الله و نعم الوكيل».يزيد گفت:يا صيحة تحمد من صوائح ما أهون الموت علي النوائح«فريادي است كه از زنان شايسته است، نوحه‌گران را مرگ ديگران سهل نمايد».مؤلف گويد: در نامه‌ي ابن‌عباس بن يزيد مسطور است: «كدام شماتت بزرگتر از آن كه دختران و كودكان و زنان خاندان رسول خدا صلي الله عليه و آله را اسير و گرفتار و غارت زده از عراق به شام بردي تا قدرت خود را به مردم بنمايي؟! و ببينند ما را مقهور كردي و بر خاندان رسول صلي الله عليه و آله چيره گشتي و كين خويش و تبار كافر خود را در روز بدر به گمان خود از ما كشيدي و دشمني پنهان را آشكار كردي، و آن بغض كه مانند آتش در چوب آتش زنه پوشيده بودي ظاهر نمودي! تو و پدرت خون عثمان را دستاويز آن كينه‌توزيها ساختيد؛ واي بر تو از عذاب خداوند حاكم روز جزا! به خدا سوگند كه اگر از زخم دست من برهي، از زخم زبانم نرهي، سنگ و خاكت در دهان باد كه سخت بي‌خرد و ناكسي! و خاك بر سرت كه نكوهيده مردي! و بدان غره مباش كه امروز بر ما ظفر يافتي! و به خدا قسم اگر چه امروز ما مغلوب تو شديم، فردا غالب شويم نزد آن حاكم عادلي كه در حكم ستم نكند و به همين زودي تو را با رنج و سختي از اين جهان بيرون برد، گناهكار و نكوهيده و منفور، پس هر چه مي‌تواني خوش بزي اي پدر مرده! و گناه افزون كن! [ صفحه 516]

و السلام علي من اتبع الهدي».شيخ مفيد گفت فاطمه بنت الحسين گفت: «چون به نزد يزيد نشستيم دلش بر ما بسوخت، پس مردي شامي سرخ فام برخاست و گفت: اي اميرالمؤمنين! اين دخترك را به من ببخش! و مرا خواست، و من دختري زيبا روي بودم؛ بر خويش بلرزيدم و پنداشتم اين كار توانند و به جامه‌ي عمه‌ام زينب در آويختم و او مي‌دانست اين كار نشدني است و با آن مرد گفت: دروغ گفتي، به خدا سوگند اگر بميري چنين شوخ چشمي نه تو تواني كرد و نه يزيد! يزيد بر آشفت و گفت: دروغ گفتي به خدا قسم كه مي‌توانم و اگر خواهم مي‌كنم! زينب فرمود: هرگز نتواني! و الله خداوند تو را بر اين قدرت نداده است، مگر از دين ما بيرون روي و دين ديگر گيري. يزيد از خشم برافروخت و گفت: در روي من اين سخن مي‌گويي؟ پدر و برادرت از دين بيرون رفتند! زينب فرمود تو و جد و پدرت اگر مسلمان باشيد، به دين جد و پدر و برادر من هدايت يافتيد. يزيد گفت: اي دشمن خدا دروغ گفتي. زينب فرمود: تو اميري و ست دست تو است، به ستم دشنام مي‌دهي و به قدرت زور مي‌گويي. گويا شرم كرد و خاموش شد. شامي آن كلام باز گفت، يزيد جواب داد: دور شو، خدا تو را مرگ دهد و از زمين بردارد»!و سبط در «تذكره» از هشام بن محمد مانند اين آورده است مختصرتر، و صدوق در امالي و ابن‌اثير در كامل نيز، مگر آن كه به جاي فاطمه بنت الحسين عليهماالسلام فاطمه بن علي عليهاالسلام گفته‌اند.و سيد در لهوف گفت: «مرد شامي نگاه به فاطمه‌ي بنت الحسين عليهاالسلام افكند و گفت: يا اميرالمؤمنين اين دخترك را به من بخش! فاطمه با عمه‌ي خويش گفت: يتيم شدم، كنيز هم بشوم؟ زينب گفت: «لا و لا كرامة» كاري است نشدني. شامي گفت: كيست؟ يزيد گفت: دختر حسين. او گفت: حسين پسر فاطمه و علي بن ابي‌طالب عليهماالسلام؟ يزيد گفت: آري. شامي گفت: خدا تو را لعنت كند! آيا عترت پيغمبر را مي‌كشي و ذريت او را اسير مي‌كني؟ به خدا قسم پنداشتم اينها اسيران رومند! يزيد گفت: به خدا قسم تو را رهم با آن‌ها ملحق مي‌كنم! امر كرد [ صفحه 517]

گردنش زدند».و در «امالي» صدوق است كه: يزيد زنان حسين عليه‌السلام را با علي بن الحسين عليهماالسلام به زنداني كرد كه از سرما و گرما محفوظ نبودند تا چهره‌ي آن‌ها پوست انداخت.و در ملهوف است راوي گفت: «يزيد خطيب را بخواند و امر كرد بالاي منبر رود و حسين و پدرش عليهماالسلام را ذم كند. خطيب به منبر بر آمد و در ذم اميرالمؤمنين و حسين عليهماالسلام سخن از اندازه بدر برد و معاويه و يزيد را فراوان بستود. علي بن الحسين عليهماالسلام فرياد زد: اي خطيب واي بر تو! خوشنودي آفريدگان را به خشم آفريدگار خريدي؟ «اشتريت مرضاة المخلوقين بسخط الخالق» پس جاي خود را در دوزخ آماده بين.»ابن‌سنان خفاجي در مدح اميرالمؤمنين - صلوات الله عليه - نيكو گفته است:اعلي المنابر تعلنون بسبه و بسيفه نصبت لكم أعوادهاو مؤلف گويد: نام اين شاعر ابومحمد عبدالله بن محمد بن سنان و نسبت او به خفاجه بني‌عامر است و قبل از بيت مذكور گويد:يا امة كفرت و في أفواهها القرآن فيه ضلالها و رشادهااعلي المنابر... آه الخ.تلك الخلائق بينكم بدرية قتل الحسين و ما خبت احقادهاو الله لو لا تيمها و عديها عرف الرشاد يزيدها و زيادهامؤلف گويد: شيخ ما محدث نوري و علامه مجلسي رحمهما الله از «دعوات راوندي» نقل كرده‌اند كه: چون علي بن الحسين عليهماالسلام را نزد يزيد بردند، مي‌خواست او را به بهانه بكشد، پيش روي خوتد بايستانيدش و با او به سخن پرداخت شايد كلمه‌اي بر زبانش گذرد و بهانه‌ي كشتن او گردد، و علي عليه‌السلام هر كلمه را پاسخي مي‌داد و تسبيح كوچكي در دست داشت، در بين سخن با انگشتان مي‌گردانيد، يزيد - لعنه الله - گفت: من با تو سخن مي‌گويم و تو با من تكلم مي‌كني و سبحه مي‌گرداني، اين چگونه روا باشد؟ امام عليه‌السلام فرمود: پدرم براي من حديث كرد از [ صفحه 518]

جدم كه چون نماز بامداد بگذاشتي سخن نگفته سبحه بگرفتي و گفتي: «اللهم اني أصبحت اسبحك و أحمدك و أهللك و اكبرت و امجدك بعدد ما ادير به سبحتي» اين دعا مي‌خواند و سبحه مي‌گردانيد و هر سخن كه مي‌خواست مي‌گفت غير از تسبيح، و مي‌فرمود كه اين سبحه گردانيدن ذكر كردن محسوب است، و من در پناه آنم تا شب به بستر روم و چون در بستر مي‌رفت همان دعا مي‌خواند و سبحه زير بالين مي‌نهاد و براي او تسبيح محسوب مي‌گرديد از وقتي تا وقتي، و من در اين كار اقتدا به جد خويش كردم. يزيد بارها با او گفت: من با هيچ يك از شما سخني نمي‌گويم مگر جوابي مي‌دهيد مقنع، و از او درگذشت وصلت داد و به رهايي او امر كرد. و مراد از جد او شايد رسول صلي الله عليه و آله باشد، چون يزيد -لعنه الله - براي اميرالمؤمنين عليه‌السلام فضلي معتقد نبوده است.(ملهوف) راوي گفت: يزيد - لعنه الله - آن روز علي بن الحسين عليهماالسلام را وعده داد كه سه حاجت روا كند، و آنان را در منزلي فرود آورد كه از سرما و گرما حفظ نمي‌كرد و بدانجا ماندند تا چهره‌هاشان پوست انداخت، و تا در آن شهر بودند بر حسين عليه‌السلام شيون و زاري مي‌كردند. سكينه گفت: چون چهار روز از ماندن ما بگذشت در خواب ديدم و خوابي طولاني نقل كرد و در آخر آن گفت: زني ديدم در هودج سوار دست بر سر نهاده، پرسيدم كيست: گفتند فاطمه‌ي بنت محمد صلي الله عليه و آله مادر پدرت - سلام الله عليهما- گفتم: به خدا سوگند نزد او روم و آنچه با ما كردند با او بگويم! پس شتابان رفتم تا به او رسيدم و پيش او بايستادم گريان و مي‌گفتم اي مادر! به خدا حق ما را انكار كردند، اي مادر! به خدا جمعيت ما را پريشان ساختند، اي مادر! به خدا حريم ما را مباح شمردند، اي مادر! به خدا پدر ما حسين عليه‌السلام را كشتند. گفت: اي سكينه! ديگر مگو كه بند دلم را گسيختي، اين پيراهن پدر توست، از من جدا نشود تا به لقاي پروردگار رسم.شيخ ابن‌نما گفت: «سكينه در دمشق در خواب ديد گويي پنج شتر از نور روي بدو آوردند و بر هر شتري پير مردي نشسته است و فرشتگان گرد آن‌ها بگرفته‌اند و خادمي با آنها راه مي‌رود، پس شتران بگذشتند و آن خادم به طرف من آمد و [ صفحه 519]

نزديك من رسيد و گفت: اي سكينه! جد تو بر تو سلام مي‌فرستد، گفتم: سلام بر او باد اي فرستاده‌ي رسول خدا (صلي الله عليه وآله)! تو كيستي؟ گفت: خادمي از بهشت. گفتم: اين پير مردان شتر سوار كيستند؟ گفت: اول آدم صفوة الله است و دوم ابراهيم خليل الله و سوم موسي كليم الله و چهارم عيسي روح الله عليهم‌السلام. گفتم: آن كه دست بر محاسن دارد و افتان و خيزان است كيست؟ گفت: جد تو رسول الله صلي الله عليه و آله. گفتم: به كجا خواهند رفت؟ گفت: سوي پدرت حسين عليه‌السلام پس روي به طرف او كرده ديودم تا آنچه ستمكاران پس از وي با ما كردند با او بگويم، در اين ميان پنج كجاوه از نور ديدم مي‌آيند و در هر كجاوه زني بود، گفتم اين زنان كيستند؟ گفت: اولي حواء مادر بشر است، دوم آسيه بنت مزاحم و سوم مريم بنت عمران و چهارم خديجه بنت خويلد و پنجمي كه دست بر سر نهاده افتان و خيزان است جده‌ي تو فاطمه است بنت محمد صلي الله عليه و آله مادر پدرت. گفتم به خدا قسم با او بگويم كه با ما چه كردند! پس به او پيوستم و پيش او ايستادم گريان و گفتم: اي مادر! به خدا حق ما را انكار كردند، اي مادر! به خدا جمعيت ما را پريشان ساختند، اي مادر! به خدا حريم ما را مباح شمردند، اي مادر! به خدا پدر من حسين عليه‌السلام را كشتند. گفت: ديگر مگوي اي سكينه كه جگر مرا آتش زدي و بند دلم را پاره كردي! اين پيراهن حسين عليه‌السلام است با من و از من جدا نشود تا به لقاي پروردگار رسم. پس از خواب بيدار شدم و خواستم اين خواب را پوشيده دارم، با كسان خودمان گفتم اما ميان مردم شايع شد».(بحار) از هند زوجه‌ي يزيد روايت است كه گفت: «در بستر خفته بودم، در آسمان را ديدم گشوده و فرشتگان دسته دسته نزد سر مطهر حسين عليه‌السلام مي‌آمدند و مي‌گفتند: السلام عليك يا ابا عبدالله! السلام عليك يابن رسول الله! در آن ميان پاره‌ي ابري ديدم از آسمان فرود آمد و مردان بسيار بر آن بودند و مردي درخشنده روي مانند ماه در ميان آن‌ها بود، پيش آمد و خم شد و دندانهاي ابي‌عبدالله عليه‌السلام را ببوسيد و مي‌گفت: اي فرزند تو را كشتند، مي‌شود تو را نشناخته باشند؟! از آب نوشيدن تو را منع كردند، اي فرزند من جد تو پيغمبرم و [ صفحه 520]

اين پدرت علي مرتضي و اين برادرت حسن عليهم‌السلام و اين عم تو جعفر و اين عقيل و اين دو حمزه و عباسند، و همچنين يكي يكي خاندان را شمرد؛ هند گفت: ترسان و هراسان از خواب برجستم و روشنايي ديدم از سر حسين مي‌تافت؛ در طلب يزيد شدم، او را در خانه‌ي تاريكي يافتم روي به ديوار كرده و مي‌گفت: «مالي و للحسين» مرا با حسين چكار؟ و سخت اندوهگين بود، خواب را با او گفتم سر به زير انداخت. و گفت: چون بامداد شد، حرم پيغمبر صلي الله عليه و آله را بخواست و پرسيد اينجا بمانيد دوست‌تر داريد يا به مدينه بازگرديد؟ و جائزتي گرانبها به شما دهم. گفتند: اول بايد بر حسين عليه‌السلام عزاداري كنيم. گفت: هر چه خواهيد كنيد، پس حجره‌ها و خانه‌ها خالي كردند در دمشق و هر زن قرشيه و هاشميه جامه سياه پوشيد و بر حسين عليه‌السلام شيون و زاري كردند هفت روز علي ما نقل».ابن‌نما گفت: «زنان در مدت اما در دمشق به سوز و ناله زبان گرفته بودند و با آه و زاري شيون مي‌كردند و مصيبت آن گرفتاران بزرگ شده بود و جراح زخم آن داغداران از علاج فرومانده (الاسي لكلم الثكلي عال طبه) در خانه‌اي جاي داده بودنشان كه آن‌ها را از سرما و گرما حفظ نمي‌كرد «حتي تقشرت الجلود و سال الصديد بعد كن الخدور و ظل الستور و الصبر طاعن و الجزع مقيم و الحزن لهن نديم».يعني: پس از پرده نشيني و سايه پروري رخسارشان پوست انداخت و صديد جاري گشت، شكيبايي رفته، رشته صبر گسسته واندوه با ايشان پيوسته.»«كامل» بهايي از كتاب «حاويه» نقل كرده است كه: زنان خاندان نبوت شهادت پدران را از فرزندان خردسال پنهان مي‌داشتند و مي‌گفتند: پدرانتان به سفر رفته‌اند و همچنين بود تا يزيد آنان را به سراي خويش در آورد. و حسين عليه‌السلام را دختركي خردسال بود چهار ساله، شبي از خواب برخاست سخت پريشان و گفت: پدرم كجاست كه من اكنون او را ديدم؟ چون زنان اين سخن بشنيدند بگريستند و كودكان ديگر هم، و شيون برخاست و يزيد بيدار شد و پرسيد چه خبر است؟ تفحص كردند و قضيه باز گفتند. يزيد گفت: سر پدرش را نزد او بريد، آوردند و در [ صفحه 521]

دامنش نهادند، گفت: اين چيست؟ گفتند سر پدرت، آن دخترك را دل از جاي بركنده شد و فريادي زد و بيمار شد، در همان روزها در دمشق درگذشت».و اين روايت در بعض كتب مفصلتر آمده است كه بر آن سر شريف دستمال ديبقي افكندند و پيش آن دختر نهادند و روپوش از آن برداشتند و گفتند اين سر پدر تو است.آن را از طشت برداشت و در دامن نهاد و مي‌گفت: كيست كه تو را به خون خضاب كرد اي پدر؟ كه رگ گلوي تو را بريد اي پدر؟ كه مرا به اين كوچكي يتيم كرد اي پدر؟ پس از تو به كه اميدوار باشم اي پدر؟ اين دختر يتيم را كه بزرگ كند؟ و از اين قبيل سخنان نقل كند تا گويد: دهان بر دهان شريف پدر نهاد، گريه سخت كرد چنانكه بيهوش افتاد، او را حركت دادند از دنيا رفته بود و چون اهل بيت اين بديدند، صدا به گريه بلند كردند و داغشان تازه شد و هر كس از اهل دمشق بر آن آگاه شد زن يا مرد گريان شدند».(بحار) صاحب «مناقب»، و غير او گفتند: «يزيد - لعنه الله - خطيبي را امر كرد بر فراز منبر بر آيد و حسين عليه‌السلام و پدرش علي عليه‌السلام را ناسزا گويد، پس خطيب سپاس و ستايش خداي به جاي آورد و آن دو بزرگوار را ناسزا گفت و در ستايش معاويه و يزيد سخن درازي كرد و هر امر نيكي بدانها نسبت داد، پس علي بن الحسين عليهماالسلام فرياد زد: اي خطيب واي بر تو! خشم خداوند را به خوشنودي آفريدگان خريدي؟ پس جاي خويش را در آتش آماده بين! آنگاه فرمود: اي يزيد مرا رخصت ده تا بر فراز اين منبر روم و سخناني گويم كه خوشنودي خدا در آن باشد و اهل مجلس از شنيدن آن اجر و ثواب برند. يزيد راضي نشد، مردم گفتند: يا اميرالمؤمنين اجازت ده به منبر رود شايد از او چيزي شنويم! گفت: اگر بر فراز منبر رود تا مرا با آل ابي‌سفيان رسوا نكند فرود نيايد! گفتند: يا اميرالمؤمنين اين نوجوان خردسال چه تواند كرد؟ يزيد گفت: كام اين خاندان را در كودكي به علم برداشتند. شاميان اصرار كردند تا رخصت داد و زين‌العابدين عليه‌السلام به منبر بر آمد، خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و خطبه خواند كه اشك‌ها روان گشت و دلها به فزع آمد، آنگاه فرمود: [ صفحه 522]

ايها الناس و اعطينا ستا و فضلنا بسبع: اعطينا العلم و الحلم و السماحة و الفصاحة و الشجاعة و المحبة في قلوب المؤمنين؛ و فضلنا بأن منا النبي المختار محمدا و منا الصديق و منا الطيار و منا اسد الله و أسد رسوله و منا سبطا هذه الامة، من عرفني فقد عرفني و من لم يعرفني أنبأته بحسبي و نسبي؛ أيها الناس انا ابن مكة و مني... الخطبة».يعني: «اي مردم به ما شش چيز داده شد (كه به مردم ديگر هم كم و بيش دادند) و هفت چيز دادند بدانها بر ديگران برتري يافتيم (و غير ما را ندادند) اما آن شش چيز؛ دانش است و بردباري و بخشش و فصاحت و دلاوري و دوستي در دل مؤمنان؛ اما آن هفت چيز كه بدانها برتري داريم بر ديگران، پيغمبر مختار محمد صلي الله عليه و آله از ماست و صديق (كه به او اول ايمان آورد؛ يعني علي عليه‌السلام) از ماست و جعفر طيار از ماست و حمزه شير خدا و رسول او صلي الله عليه و آله از ماست و دو سبط اين امت از مايند؛ هر كس مرا شناسد شناسد و هر كس نشناسد گوهر و نژاد خويش را بگويم اي مردم منم پسر مكه و منا الي آخر الخطبة».در «كامل» بهايي است كه: «حضرت امام زين‌العابدين روز جمعه از يزيد دستوري خواست كه خطبه بخواند، يزيد رخصت داد و چون روز جمعه شد ملعوني را گفت بر فراز منبر رود و هر چه بر زبانش آيد ناسزا به علي و حسين عليهماالسلام بگويد و شيخين را ستايش كند. به منبر رفت و هر چه خواست گفت، امام عليه‌السلام فرمود: مرا اذن ده كه من هم خطبه بخوانم! يزيد از آن وعده كه داده بود پشيمانش د و اذن نداد، پسرش معاويه خرد بود، گفت: اي پدر! از خطبه خواندن او چه خيزد؟ اذن ده تا خطبه بخواند! يزيد گفت: شما از امر اين خانواده در چه گمانيد؟! آن‌ها علم و فصاحت را به ارث دارند، از آن ترسم كه خطبه‌ي او فتنه انگيزد و وبال آن به ما رسد! و مردم پايمردي كردند تا اجازت داد، پس زين‌العابدين عليه‌السلام به منبر تشريف ارزاني داشت و گفت:«الحمد لله الذي لا بداية له و الدائم الذي لا نفاد له، و الأول الذي لا أول لأوليته و الآخر الذي لا آخر لآخريته و الباقي بعد فناء الخلق قدر الليالي و الايام [ صفحه 523]

و قسم فيما بينهم الاقسام فتبارك الله الملك العلام».يعني: «سپاس خداوندي را كه وجودش را آغاز نيست و هميشه هست و نابود نگردد، نخستين موجودي است كه اول بودن او را ابتدا نيست و آخري است كه آخريت او را انتها نه، پس از نابود شدن آفريدگان باقي ماند، شبها و روزها را اندازه معين كرده است و نصيب هر يك از مردم را عطا فرموده است، بزرگ است خداوند پادشاه دانا و سخن را بدانجا كشيد كه:«ان الله أعطانا العلم و الحلم و الشجاعة و السخاوة و المحبة في قلوب المؤمنين و منا رسول الله و وصيه وسيد الشهداء و جعفر الطيار في الجنة و سبطا هذه الامة و المهدي الذي يقتل الدجال، ايها الناس من عرفني فقد عرفني و من لم يعرفني فقد اعرفه [166] بحسبي و نسبي أنا بن مكة و مني أنا بن زمزم و صفا أنا بن من حمل الركن [ صفحه 524]

بأطراف الردنا انا بن خير من ائتزر و ارتدي انا بن خير من طاف و سعي أنا بن خير من حج و أتي (لبي، ظ) أنا بن من أسري به الي المسجد الاقصي أنا بن من بلغ به الي سدرة المنتهي أنا بن من دني فتدل فكان قاب قوسين أو أدني أنا بن من أوحي اليه الجليل ما أوحي انا بن الحسين القتيل بكربلاء أنا بن علي المرتضي أنا بن محمد المصطفي أنا بن فاطمة الزهراء انا بن خديجة الكبري أنا بن سدرة المنتهي أنا بن شجر طوبي انا بن المرمل بالدماء أنا بن من بكي عليه الجن في الظلماء أنا بن من ناح عليه الطيور في الهواء.»چون سخنش بدينجا رسيد، مردم آواز به گريه و ناله بلند كردند و يزيد ترسيد فتنه بر خيزد، موذن را گفت اذان نماز گويد! (روز جمعه خطبه پيش از نماز است بر خلاف عيد و چون خطبه به انجام رسد اذان نماز گويند، پس مؤذن برخاست و گفت: «الله اكبر» امام فرمود: آري، «الله اكبر و اعلي و أجل و أكرم مما أخالف و أحذر».يعني: خداوند بزرگتر و برتر و بزرگوارتر و گرامي‌تر از هر چيز است كه از آن بيم و هراس دارم (و او مرا از شر همه نگاه مي‌دارد).چون مؤذن گفت: «أشهد أن لا اله الا الله»، امام گفت: آري، هر كس شهادت دهد من هم با او شهادت دهم و با منكر آن همداستان نباشم، كه معبودي جز او نيست و پروردگاري غير او نه.و چون گفت: «أشهد أن محمدا رسول الله صلي الله عليه و آله» عمامه از سر برگرفت و موذن را گفت: به حق اين محمد ساعتي خاموش باش! و روي به يزيد كرد و گفت: اي يزيد! اين پيغمبر عزيز و بزرگوار جد من است يا جد تو؟ اگر گويي جد توست، مردم همه‌ي جهان دانند دورغ گويي و اگر جد من است پس چرا پدر مرا به ستم كشتي و مال او را تاراج كردي و زنان او را به اسارت آوردي؟ اين سخن را بگفت و دست به گريبان برد و جامه‌ي خويش چاك زد و بگريست و گفت: به خدا قسم اگر در جهان كسي باشد جدش پيغمبر صلي الله عليه و آله، آن كس منم، پس چرا اين مرد پدر مرا به ستم كشت و ما را مانند روميان اسير كرد؟ و آن گاه گفت: اي يزيد اين كار [ صفحه 525]

كردي بازگويي محمد رسول الله، و روي به قبله ايستي؟ واي بر تو از روز قيامت، كه جد و پدر من در آن روز خصم تواند! پس يزيد بانگ زد موذن را كه اقامه گويد! ميان مردم غريو و هياهو برخاست، بعضي نماز گذاشتند و بعضي نماز نخوانده پراكنده شدند».و هم در «كامل» بهايي گويد: زينب عليهاالسلام نزد يزيد فرستاد و رخصت خواست براي برادرش حسين عليه‌السلام مجلس عزا برپاي دارد، يزيد - لعنه الله - رخصت داد و آنان را در «دار الحجاره» فرود آورد، هفت روز بدانجا ماتم داشتند و هر روز زنان بسيار نزد ايشان مي‌آمدند و نزديك بود مردم در سراي يزيد ريزند و او را بكشند. مروان آگاه گرديد و گفت: مصلحت نيست اهل بيت حسين عليه‌السلام را در اين شهر نگاهداري! برگ سفر بساز و ايشان را سوي حجاز فرست! و يزيد برگ سفر ايشان بساخت و به مدينه روانه كرد - بنابر اين روايت، مروان بدان وقت در شام بود -».صاحب «مناقب» از مدائني نقل كرده است كه: «چون سيد سجاد نژاد و تبار خويش بيان كرد، يزيد يكي از عوانان خود را گفت: او را در آن بوستان بر و خونش بريز و همانجا به خاك سپار! پس او را در بوستان برد، او به كندن قبر پرداخت و سيد سسجاد عليه‌السلام به نماز ايستاد. چون خواست آن حضرت را به قتل رساند دستي از هوا پديد شد و بر رخسار او زد كه به روي در افتاد و نعره كشيد و بيهوش شد. خالد فرزند يزيد اين بديد (ليس لوجهه بقية) رنگ از رخسارش بپريد وس وي پدر رفت و ماجرا بگفت، يزيد به دفن آن عوان در همان گودال فرمود و سيد سجاد را رها كرد؛ و جاي حبس زين‌العابدين عليه‌السلام امروز مسجد است:صاحب «بصائر الدرجات» از حضرت امام جعفر صادق عليه‌السلام روايت كرد كه علي بن الحسين عليهماالسلام را با همراهان نزد يزيد بن معاويه بردند آن‌ها را در خانه‌ي ويران مسكن دادند، يكي از ايشان گفت: ما را در اين خانه منزل دادند كه سقف فروافتد و ما را بكشد؟! پاسبانان به زبان رومي گفتند: اينها را بنگريد از خراب شدن خانه مي‌ترسند، با آن كه فردا آنها را بيرون مي‌برند و مي‌كشند، علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: هيچ يك از ما زبان رومي را نيكو نمي‌دانست جز من». [ صفحه 526]

و هم در «كامل» بهايي از كتاب مذكور، كه يزيد امر كرد سرها را از دروازه‌هاي شهر بياويختند و هم در آن كتاب است كه سر آن حضرت عليه‌السلام را چهل روز بر مناره‌ي مسجد جامع آويختند و ساير سرها را بر در مساجد و دروازه‌هاي شهر و يك روز هم بر در سراي يزيد بياويختند.شيخ راوندي از منهال بن عمرو روايت كرده است كه: «در دمشق بودم و سر حسين عليه‌السلام را بدانجا آوردند، مردي پيشاپيش آن سر سوره‌ي كهف مي‌خواند تا به اين آيت رسيد قوله تعالي: «أم حسبت ان أصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا».خداوند سر را گويا گردانيد و به زبان فصيح گفت: عجبتر از قصه اصحاب كهف، كشتن و به تحفه فرستادن من است».مجلسي رحمه الله پس از نقل خطبه علي بن الحسين عليهماالسلام گويد در روايتي آمده است كه: «يكي از دانشمندان يهود در مجلس يزيد بود، پرسيد اين جوان كيست؟ گفت: علي بن الحسين عليه‌السلام. گفت: حسين پسر كه بود؟ گفت: علي بن ابي‌طالب گفت: مادرش؟ گفت: فاطمه‌ي بنت محمد صلي الله عليه و آله. عالم يهودي گفت: سبحان الله! پسر دختر پيغمبر خود را به اين زودي كشتيد، پاس حرمت خاندان او را پس از وي نداشتيد؟ به خدا قسم كه اگر موسي بن عمران نبيره‌اي از خود گذاشته بود معتقدم كه او را مي‌پرستيديم، شما ديروز پيغمبرتان از جان رفت بر سر فرزند او ريختيد و او را كشتيد؟! چه بد امتي هستيد! يزيد بفرمود تا سه بار مشت بر گلوي او زدند. دانشمندن برخاست و مي‌گفت: خواه مرا بزنيد و خواه بكشيد، يا رها كنيد، من در تورات خوانده‌ام كه هر كس فرزند پيغمبري را بكشد پيوسته ملعون باشد و اگر مرد در آتش دوزخ بسوزد» سيد رحمه الله گفت: ابن‌لهيعه [167] از ابي‌الاسود محمد بن عبدالرحمن روايت كرده است گفت: رأس الجالوت مرا ديد و گفت: ميان من و داوود هفتاد پشت فاصله است و هر گاه يهود مرا بينند تعظيم [ صفحه 527]

مي‌كنند، اما شما ميان فرزند پيغمبرتان و خود آن بزرگوار يك پدر فاصله است، او را كشتيد».و از زين‌العابدين عليه‌السلام روايت است كه چون سر مبارك حسين عليه‌السلام را نزد يزيد بردند، مجلس شرب آماده مي‌ساخت و آن سر را پيش روي خود مي‌گذاشت و در حضور او شراب مي‌خورد، روزي سفير پادشاه روم در مجلس آمد و او از اشراف و بزرگان روم بود، گفت: اي پادشاه عرب، اين سر كيست؟ يزيد گفت: تو را با اين سر چه كار؟ گفت: چون به كشور خود بازگردم، شاه مرا از هر چيز كه ديده باشم بپرسد، خواستم خبر اين سر را نيز بدانم و بگويم تا در شادي و سرور با تو شريك شود. يزيد گفت: اين سر حسين بن علي بن ابي‌طالب است. رومي گفت: مادرش كيست؟ گفت: فاطمه دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله ترسا گفت: بيزارم از تو و دين تو، دين من بهتر از دين شماست، پدرم از نبيرگان داوود است و ميان من و او پدران بسيار است، ترسايان مرا بزرگ دارند و خاك پاي مرا به تبرك برند و شما فرزند دختر پيغمبرتان را مي‌كشيد با اين كه يك مادر در ميان است؟! پس اين چه دين است كه شما داريد؟ آنگاه گفت: آيا داستان كليساي «حافر» را شنيدي؟ يزيد گفت: بگوي تا بشنوم! گفت: ميان عمان و چين دريايي است پهن، يك سال راه است و در آن دريا زمين معمول نيست مگر جزيره‌اي آباد در ميان آب است، هشتاد فرسنگ در هشتاد فرسنگ كه شهري در زمين بدان بزرگي نيست و از آن جا ياقوت و كافور آرند و درختان آن عود و عنبر است و ساكنان آن دين عيسي عليه‌السلام دارند و جز پادشاه نصاري را در آنجا تصرف نيست و كليسا بسيار بدانجا است، بزرگتر از همه كليساي «حافر» [168] است و در محراب آن حقه آويخته [ صفحه 528]

است زرين و سمي در آن است گويند، اين سم آن خر است كه عيسي عليه‌السلام وقتي بر آن سوار شد، و گرد آن حقه را به ديبا آراسته‌اند و هر سال گروهي ترسا به زيارت آن روند و بر گرد آن طواف مي‌كنند و مي‌بوسند و در آن جا حاجتها از خداي خواهند. با سم خري كه آن را سم خر عيسي عليه‌السلام پندارند، چنين كنند! شما دخترزاده پيغمبرتان را مي‌كشيد؟ چه شوم مردميد شما» و چه نامبارك ديني است دين شما! يزيد گفت: اين نصراني را بكشيد كه مرا در كشور خود رسوا نكند! چون ترسا دريافت، گفت كشتن من مي‌خواهي؟ يزيد گفت: آري، گفت: بدان كه دوش پيغمبر شما را در خواب ديدم مي‌گفت: اي نصراني تو اهل بهشتي و از سخن او مرا شگفت آمد. «اشهد أن لا اله الا الله و أشهد ان محمدا رسول الله» عليه‌السلام و برجست آن سر مطهر را به سينه چسبانيد و مي‌بوسيد و مي‌گريست تا كشته شد - رضوان الله عليه -.در «تذكره» سبط است كه زهري گفت: «چون زنان و دختران حسين عليه‌السلام بر زنان يزيد در آمدند، زنان يزيد برخاستند و شيون نمودند و ماتم به پا كردند، آن گاه يزيد با علي اصغر گفت: اگر خواهي زند ما باش و با تو نيكي نماييم و اگر خواهي تو را به مدينه بازگردانيم، فرمود: مي‌خواهم به مدينه روم. او را با خاندانش به مدينه بازگردانيد».و شعبي گفت: «چون زنان حسين بر زنان يزيد در آمدند بانگ وا حسيناه برآوردند، يزيد بشنيد و گفت:يا صيحة تحمد من صوائح ما أهون الموت علي النوائح [ صفحه 529]

رباب دختر امرؤ القيس زوجه‌ي آن حضرت در ميان اسيران بود و او مادر سكينه است و حسين عليه‌السلام او را دوست داشت و اشعاري درباره‌ي او گفت از جمله‌ي آنها اين ابيات است:لعمرك اني لا حب دارا تحل بها سكينة و الرباب‌احبهما و ابذل فوق جهدي و ليس لعاذل عندي عتاب‌و ليس (و لست، ط) لهم و ان عتبوا مطيعا حياتي أو يغيبني التراب‌و رباب را يزيد و مهمتران قريش خواستگاري كردند، نپذيرفت و گفت: پدر شوهري پس از رسول خدا صلي الله عليه و آله زيبنده نيست و يك سال پس از حسين عليه‌السلام بزيتس و از اندوه درگذشت و پس از آن حضرت زير سايه نرفت.سيد رحمه الله گفت: روزي زين‌العابدين بيرون آمد و در بازار مي‌گشت؛ منهال بن عمرو كوفي با او باز خورد و گفت: شب بر تو چون گذشت يابن رسول الله؟ فرمود: مانند بني‌اسرائيل در آل فرعون «يذبحون أبنائهم و يستحيون نسائهم» اي منهال! عرب مي‌بالد بر قبائل ديگر كه محمد صلي الله عليه و آله عربي بود و قريش بر عرب فخر مي‌كند كه پيغمبر از ايشان است و ما كه خاندان اوييم گرفتار و كشته و آواره‌ايم «فانا لله و انا اليه راجعون» از اين مصيبت كه بر ما گذشت! مهيار چه نيكو گفت:يعظمون له أعواد منبره و تحت أرجلهم أولاده و ضعوابأي حكم بنوه يتبعونكم و فخركم انكم صحب له تبع‌يعني: «چوب منبر او را به خاطر او احترام مي‌كنند و فرزندان او را زير پاي نهادند.به چه موجب فرزندان او پيرو شما شوند با اينكه ناز شما به اين است يار او و پيرو اوييد؟ [ صفحه 530]

و حكايت شده است كه يزيد - لعنه الله - گفت: سر حسين عليه‌السلام را بر در سرايش بياويختند و اهل بيت را به درون سراي در آوردند، چون زنان در آن سراي رفتند همه‌ي آل معاويه و آل سفيان به گريه و فرياد و شيون افتادند و جامه و زيور از تن بركندند و ماتم گرفتند سه روز، و گويند حجره‌ها و خانه‌ها در دمشق خالي كرد و هيچ زن هاشميه و قرشيه در دمشق نماند مگر سياه پوشيد و هفت روز ماتم گرفتند علي ما نقل.(ارشاد) آنگاه امر كرد زنان را با علي بن الحسين عليهماالسلام در سرايي جداگانه فرود آوردند و آن سرا پيوسته به سراي يزيد بود، چند روز در آنجا بماندند (كامل، بهائي) چون زنان در آمدند زنان آل ابي‌سفيان پيشباز رفتند و دست و پاي دختران رسول صلي الله عليه و آله را ببوسيدند و زاري كردند و بگريستند و سه روز ماتم گرفتند، هند شيون و زاري كرد و جامه چاك زد و از پرده بدر آمد پاي برهنه و سوي يزيد شد، و يزيد در مجلس خاص بود و گفت: اي يزيد! تو فرمودي سر حسين عليه‌السلام را بر در سراي من بالاي نيزه كنند؟ و يزيد بدان وقت نشسته بود تاجي بر سرداشت گوهر آگين از در و ياقوت و جواهر گرانبها، چون جفت خود را برآن حال ديد برجست و او را بپوشيد و گفت: اي هند بر دخترزاده‌ي رسول خدا بگري و زاري كن! و در روايت ديگر آمده است كه: هند زوجه‌ي يزيد دختر عبدالله بن عامر بن گريز (بن وزير زبير) زوجه‌ي حسين عليه‌السلام بود و چون هند در آن مجلس عام نزد يزيد آمد و گفت: آيا اين سر پسر فاطمه عليهاالسلام بنت رسول الله است كه در سراي من آويخته‌اي؟ يزيد برجست و او را بپوشانيد و گفت: آري، اي هند زاري كن و شيون نما بر دخترزاده‌ي پيغمبر صلي الله عليه و آله و گريه كن! چون كه همه‌ي قبيله‌ي قريش بر او گريه مي‌كنند، خدا ابن‌زياد را بكشد كه عجله كرد. و پس از آن اهل بيت را در سراي خاص خويش منزل داد و هر صبح و شام كه طعام مي‌خورد علي بن الحسين عليهماالسلام را نزد خود به طعام مي‌نشانيد.و در «كامل» ابن‌اثير و «ملهوف» است كه: «هر گاه يزيد صبح يا شام طعام مي‌خورد، زين‌العابدين عليه‌السلام را مي‌خواند نزديك خود، روزي او را با عمرو بن [ صفحه 531]

حسين عليه‌السلام بخواند - عمرو پسري خردسال بود، گويند يازده ساله - با زين‌العابدين عليه‌السلام بيامد، يزيد با او گفت: با اين - يعني پسرش خالد - جنگ مي‌كني؟ عمرو گفت: مرا كاردي ده و او را هم بده تا جنگ كنيم! يزيد او را به خويشتن چسبانيد و گفت: «شنشنة اعرفها من اخزم هل تلد الحية الا الحية» و اين دو مثل در عربي مقام تحسين گفته شود و ما به جاي آن در مقام تحسين گوييم: شير را بچه همي ماند بدو.»و در «كامل» گويد به قولي: «چون سر ابي‌عبدالله عليه‌السلام به يزيد رسيد، از ابن‌زياد خرسند شد و كار او را بپسنديد و صلت داد و بر رتبتش بيفزود، اما اندكي بگذشت كه دشمني مردم و لعن و نفرين و دشنام آنها را نسبت به خود بنشنيد، پشيمان شد و مي‌گفت: چه زيان داشت اگر رنج و آزار او را تحمل مي‌كردم و او را در سراي خويش مي‌آوردم و هر چه مي‌خواست در فرمان او مي‌گذاشتم، هر چند پادشاهي مرا وهن بود، اما قرابت رسول خدا صلي الله عليه و آله را مراعات كرده بودم، خدا لعنت كند ابن‌مرجانه را كه راه چاره بر وي مسدود كرد! و حسين عليه‌السلام از او درخواست دست در دست من نهد و يا به يكي از مرزهاي كشور رود و تا آخر عمر بدانجا باشد، ابن‌زياد نپذيرفت و او را بكشت و به كشتن او مرا مبغوض مسلمانان كرد و تخم دشمني من در دلهاي آن‌ها كاشت و بر و فاجر را دشمن من كرد! كشتن حسين عليه‌السلام را بزرگ شمردند، چه بد كرد با من ابن‌مرجانه! خداي او را لعنت كند و بر وي خشم گيرد»!مؤلف گويد: كسي كه در افعال يزيد و اقوال او نيك بنگرد، بر وي آشكارا گردد كه چون سر مطهر حضرت ابي‌عبدالله عليه‌السلام و اهل بيت او را آوردند سخت شادمان گشت و آن جسارتها با سر مطهر كرد و آن سخنان گفت، و علي بن الحسين عليهماالسلام را با ساير خاندان در زنداني كرد از گرما و سرما محفوظ نبودند تا چهره‌ي ايشان پوست انداخت، اما چون مردم آنها را شناختند و بزرگواري ايشان بدانستند و مظلومي آنها بديدند و معلوم گرديد كه از خاندان رسول خدا صلي الله عليه و آله از كار يزيد كراهت نمودند و او را دشنام دادند و لعن كردند و به اهل بيت عليهم‌السلام روي نمودند و يزيد [ صفحه 532]

بر آن آگاه شد، خواست خويش را از خون آن حضرت بري‌ء نمايد، نسبت قتل به ابن‌زياد داد و او را نفرين كرد و پشيماني نمود بر كشتن آن حضرت و رفتار خويش را با علي بن الحسين عليهماالسلام نيكو كرد و آن‌ها را در سراي خاص خويش فرود آورد، حفظ ملك و پادشاهي را تا دل مردم را به خويش جلب كند، نه آنكه راستي كار ابن‌زياد را نپسنديده باشد و از كشتن آن حضرت پشيمان شده باشد، و دليل بر اين داستاني است كه سبط ابن‌جوزي در «تذكره» روايت كرده است كه: ابن‌زياد را نزديك خود بخواند و مال فراوان او را بخشيد و تحفه‌هاي بزرگ داد و نزديك خود نشانيد و منزلت او را بلند گردانيد و او را به اندرون خود برد نزد زنان خود و نديم كرد و شبي مست با مطرب گفت: بخوان و خود اين ابيات بديهه انشاء كرد:اسقني شربة تروي مشاشي [169] ثم مل فاسق مثلها ابن‌زيادصاحب السر و الأمانة عندي و لتسديد مغنمي و جهادي‌قاتل الخارجي أعني حسينا و مبيد الأعداء و الحسادابن‌اثير در «كامل» از ابن‌زياد نقل كرده است كه: «ابن‌زياد با مسافر بن شريح يشكري در راه شام گفت: من حسين عليه‌السلام را به امر يزيد كشتم و گفته بود: يا او كشته شود يا تو كشته شوي! من قتل او را اختيار كردم». [ صفحه 533]
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

رستادن يزيد حرم محترم حضرت سيدالشهداء را به مدينه‌ رسول

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 6:49 pm

فرستادن يزيد حرم محترم حضرت سيدالشهداء را به مدينه‌ رسول و وارد شدن ايشان به آن شهر و ماتم گرفتن ايشان

بدان كه چون يزيد بن معاويه دختران رسول خدا و آن ذريت پاك را رخصت داد بر حسين عليه‌السلام عزاداري كنند و ماتم گيرند، و علي بن الحسين عليهماالسلام را وعده داد سه حاجت برآورد و سه روز يا هفت روز ماتم گرفتند، چون روز هشتم شد، ايشان را بخواند و ماندن در دمشق را پيشنهاد ايشان كرد، نپذيرفتند و گفتند ما را به مدينه بازگردان كه جد ما بدان شهر هجرت فرمود.پس با نعمان بن بشير كه از صحابه‌ي رسول خدا صلي الله عليه و آله بود (در قصه‌ي مسلم ذكر او بگذشت و او امير كوفه بود بدان وقت) گفت: برگ سفر اين زنان را بساز هر چه شايسته‌تر و مردي از شاميان امين و پارسا برگزين و با ايشان بفرست و سواران و اعوان همراه ايشان كن! آنگاه كسوت و عطاها داد و مشاهره و انعام مقرر كرد.شيخ مفيد گفت: «چون خواست برگ سفر ايشان بسازد علي بن الحسين عليهماالسلام را بخواند و خالي كرد و گفت: خدا پسر مرجانه را لعنت كند! به خدا سوگند اگر من بودم و پدرت هر چه مي‌خواست مي‌پذيرفتم و تا مي‌توانستم مرگ را از او دور مي‌كردم، اما خدا چنين فرمان كرده بود، و چون به مدينه بازگشتي از آن جا سوي من نامه نويس و هر حاجت كه داري بخواه! و خلعت براي او و خاندان رسالت مقرر كرد و از جمله نعمان بشير را همراه ايشان كرد و گفت: شبانه آن‌ها را ببريد و تو خود اندكي دور از ايشان و در پي ايشان باش، چنانكه چشم تو آن‌ها را بيند و [ صفحه 534]

اگر در منزلي فرود آيند دورتر فرود آي و خود با همراهان برگرد ايشان پاسبان باشيد و در جايي دورتر فرود آئيد كه اگر يكي از ايشان حاجتي خواهد شرم ندارد!پس نعمان با ايشان روانه شد و با ايشان در منازل فرود مي‌آمد و مهرباني مي‌كرد و پاس ايشان مي‌داشت تا به مدينه رسيدند. انتهي».از يافعي نقل است كه، حافظ ابو العلا [170] همداني گفته است كه: چون سر حسين عليه‌السلام به يزيد رسيد، به مدينه فرستاد و چند تن از بستگان بني‌هاشم را بخواست و با گروهي از بستگان ابي‌سفيان و حرم محترم حسين عليه‌السلام هم به مدينه گسيل داشت و برگ سفر ايشان بساخت و هر حاجت كه داشتند بر آورد».و در «ملهوف» گويد كه: «يزيد با علي بن الحسين عليهماالسلام گفت: آن سه حاجت كه تو را وعده دادم بگوي تا انجام دهم، آن حضرت فرمود: «اول سر پدرم حسين عليه‌السلام را به من نمايي ه از آن توشه برگيرم. دوم آن كه، هر چه از ما گرفتند بازگرداني. سوم آنكه، اگر مرا خواهي كشت، كسي را با اين زنان به حرم جدشان فرستي!»يزيد گفت: اما روي پدرت هرگز نخواهي ديد و اما كشتن تو، از آن درگذشتم، اما زنان را ديگري به مدينه بازنگردند مگر تو، و اما آنچه از شما بردند، من چند برابر در عوض آن بدهم، امام عليه‌السلام فرمود: مال تو را نخواهيم و آن ارزاني تو باد! آن چه را از ما گرفتند خواستم، براي آن كه چرخ نخ ريسي فاطمه دختر محمد صلي الله عليه و آله و مقنعه و قلاده و پيراهن او در آن‌ها بود، پس يزيد فرمان داد آن‌ها را بازگردانيدند و خود دوست دينار بيفزود و امام و آن را بر فقرا انفاق كرد و يزيد امر كرد اسرا را به وطن خود به مدينه بازگرداندند».در بعض مقاتل است كه چون خواستند به مدينه بازگردند كجاوه‌ها آوردند و آراستند و سفره‌هاي ابريشمين گستردند و مال بسيار بر آن‌ها ريختند و گفت: يا [ صفحه 535]

ام‌كلثوم! اين اموال عوض آن مصيبتها كه به شما رسيد، ام‌كلثوم فرمود: اي يزيد! چه بي‌شرم و سخت روي مردي! تو برادر و مردان خاندان را مي‌كشي و به جان آن خواهي ما را به مال دنيا دلخوش كني؟! به خدا قسم كه چنين امري نخواهد شد:من أين تخجل أوجه أموية سبكت بلذت الفجور حيائها(كامل، بهائي) روايت است كه ام‌كلثوم خواهر حسين عليه‌السلام در دمشق در گذشت.ابوعبدالله محمد بن عبدالله معروف به ابن‌بطوطه در «رحله‌ي» معروف خود گويد: «در دهي در جنوب شهر دمشق به يك فرسخ مشهد ام‌كلثوم دختر علي بن ابي‌طالب و فاطمه - سلام الله عليهما - است و گويند نام او زينب بود و پيغمبر صلي الله عليه و آله او را (كنيت) ام‌كلثوم داد براي شباهت به خاله‌اش ام‌كلثوم دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله، و مسجد بزرگي بر آن ساخته‌اند و بر گرد آن مساكني است و اوقافي دارد؛ مردم دمشق گويند قبر ست [171] ام‌كلثوم است. [ صفحه 536]

سيد رحمه الله گفت: «روايت شده است كه سر حسين عليه‌السلام را به كربلا باز گردانيدند و با جسد شريف دفن كردند و عمل طايفه بر اين است و غير اين هم روايت شده است و ما نقل نكرديم چون بناي ما بر اختصار است».مؤلف گويد: كلام اهل اثر در مدفن رأس شريف مختلف است؛ گروهي گفتند يزيد آن را نزد عمرو بن سعيد بن عاص عامل مدينه فرستاد؛ عمرو گفت: هرگز نمي‌خواستم آن را براي من فرستد، فرمان داد در بقيع نزد قبر مادرش فاطمه دفن كردند [172] ، و بعضي گونيد آن سر در خزانه‌ي يزيد بود تا منصور بن جمهور به [ صفحه 537]

خزانه‌ي او در آمد، آن را در سبدي سرخ رنگ يافت و به سياهي خضاب شده بود، آن را نزديك باب الفراديس دفن كرد، و بعضي گويند سليمان بن عبدالملك مروان آن را در خزانه‌ي يزيد يافت و در پنج جامه‌ي ديبا كفن كرد و با جماعتي از اصحاب خود بر آن نماز گزاردند و دفن كردند. و مشهور ميان علماي اماميه آن است كه يا با جسد شريف دفن شد و علي بن الحسين عليهماالسلام آن را باز گردانيد يا نزديك قبر اميرالمؤمنين عليه‌السلام دفن شد، چنانكه در اخبار بسيار وارد است.مترجم گويد: به قول صاحب جواهر نزديك قبر اميرالمؤمنين عليه‌السلام همان مسجد حنانه است. و مرحوم مجلسي گويد در «جلاء» احاديث بسيار دلالت مي‌كند بر آن كه مردي از شيعيان، آن سر مبارك را دزديد و آورد در بالاي سر حضرت اميرالمؤمنين عليه‌السلام و دفن كرد و به اين سبب در آنجا زيارت آن حضرت سنت است. انتهي.من بنده مترجم اين كتاب هر چند تفحص كردم در «بحار و تهذيب و كافي» كه مجلسي در بحار به آنها حواله كرده است، يك حديث هم نيافتم، بلكه روايت «تهذيب» صريح است در فاصله بين مدفن رأس شريف و قبر اميرالمؤمنين عليه‌السلام. ابن شهر آشوب گفت: سيد مرتضي در بعض مسائل خويش گفته است: سر مطهر حسين عليه‌السلام را از شام به كربلا باز گردانيدند و به بدن ملحق كردند. و شيخ طوسي فرمايد: زيارت اربعين به همين علت بايد كرد. و در تاريخ «حبيب السير» گويد: يزيد بن معاويه سرهاي شهدا را به علي بن الحسين عليهماالسلام تسليم كرد و آن حضرت آن سرها را روز بيستم صفر به ابدان طاهره بازگردانيد، آن گاه به مدينه‌ي طيبه توجه فرمود. و گويد: اصح روايات در مدفن سر مكرم اين است.مترجم گويد: اختيار اين قول از خواند مير عجيب مي‌نمايد، چون رسيدن اهل بيت عليهم‌السلام روز بيستم به كربلا عادتا محال است با مسافتي كه ميان كوفه و شام است و مدتي كه در شام ماندند.و سبط در «تذكره» پنج قول نقل كرده است؛ يكي آن كه در كربلا با بدن مطهر دفن شد، دوم در مدينه نزديك قبر مادرش، سوم به دمشق، چهارم به مسجد [ صفحه 538]

الرقه، پنجم در قاهره و گفت: اشهر آن است كه با اسراء به مدينه باز گردانيدند، آن گاه از آن جا به كربلا فرستادند و با بدن دفن شد، تا آنكه گويد: بالجمله سر يا بدن مطهر هر جا كه باشد او خود در دلهاي و ضماير جاي دارد.مترجم گويد: خلفاي فاطمي سري از شام به قاهره بردند و آوازه در انداختند سر حسين عليه‌السلام را آورديم براي سياست ملك و توجه دادن مردم به قاهره و اعتباري به قول پنجم نيست.سبط گويد:بعضي اساتيد ما در اين معني شعري خواند:لا تطلبوا المولي الحسين بأرض شرق أو بغرب و دعوا الجميع و عرجوا نحوي فمشهده بقلبي [173] .(ملهوف) راوي گفت: چون زنان و عيال حضرت ابي‌عبدالله عليه‌السلام از شام بازگشتند و به عراق رسيدند با آن دليل كه همراه بود، گفتند: ما را از كربلا بر و چون به مصرع رسيدند جابر بن عبدالله انصاري را يافتند با چند تن از بني‌هاشم و خاندان پيغمبر صلي الله عليه و آله براي زيارت حسين عليه‌السلام آمده بودند و با هم بدان مقام مبارك رسيدند، بگريستند و زاري كردند، سيلي بر روي زدند، ناله‌هاي جانسوز [ صفحه 539]

سردادند و زنان قراي مجاور به ايشان پيوستند و چندي بماندند. و در مقتل ابن‌نما نزديك همين آورده است.مترجم گويد: بسياري از علما زيارت اهل بيت قبر مطهر را در روز اربعين مستبعد شمردند، مخصوصا حاجي ميرزا حسين نوري رحمه الله در «لؤلؤ و مرجان» سخت انكار كرده است. و ما پيش از اين گفتيم دليلي بر انكار اصل زيارت در روز اربعين نداريم، اما به ظن غالب زيارت هنگام رفتن به شام بود نه بازگشتن، و اگر گوييم بعض روات در اين خصوصيت سهو كرد و هنگام بازگشتن گفت، آسانتر مي‌نمايد كه گوييم اصلا زيارت نكردند، و غالب علائم ضعف در احاديث از تصرفي است كه روات كردند در خصوصيات سهوا، و اصل آن مجعول نيست با اين شهرت، و به روايتي كه شيخ طوسي در «تهذيب» روايت كرد، زيارت اربعين را مانند جهر بسم الله الرحمن الرحيم شعار شيعه شمرده است، و نقل شعائر در اعتبار مانند متواتر است، چون نمي‌توان در شعائر اهل مذاهب دروغ نقل كرد، و زيارت اربعين از قديم در زمان ائمه عليهم‌السلام شعار شيعه بود و به ظن غالب از زمان زيارت امام زين‌العابدين عليه‌السلام اين اشعار در ميان شيعه‌ي عراق ماند.در اينجا ارباب تقوي و اهل ورع، از ذاكرين مي‌پرسند: نقل وقايع مشكوكه مانند طفلان مسلم رحمهما الله و عروسي حضرت قاسم رضي الله عنه و قضيه‌ي فاطمه صغري و مرغ و امثال آن، در منابر چگونه است؟در جواب گوييم: اگر ذاكر نسبت قضيه را به كتابي كه از آن نقل كرده است بدهد و به مستمع چنان وانمود نكند كه يقينا صحيح است، ضرر ندارد و گرنه «تدليس» است و«تدليس» در روايت جايز نيست، و چون غالب مردم متوجه اين احكام نيستند، لازم است چند مسئله براي توجه خواننده ذكر شود تا اگر راوي خود مجتهد نيست در امثال آن‌ها رجوع به مجتهد اعلم كند و اين هم از مسائل تقليدي است.اگر مستمع از ناقل حديث بخواهد يا متوقع باشد يا در خاطرش مركوز باشد و چنان داند كه راوي واقع را نقل مي‌كند، جايز نيست نقل كردن غير حديث [ صفحه 540]

متواتر و مقرون به قرائن قطعيه، و اگر مستمع حديث مظنون خواهد، مي‌تواند حديث ظني نقل كند.در غير اين صور در نقل سير و وقايع جايز است متابعت طريقه‌ي اهل تاريخ در اعتماد كردن بر احاديثي كه ناقل آن موثق و مطلع بوده است، چون اين رسم از زمان ائمه تا كنون ميان مورخين بود، بر كسي انكار نكردند اما مخالفت آن طريقه خروج از اصطلاح و «تدليس» است.نقل حديث با سند جايز است، خواه سند آن ضعيف باشد يا صحيح، مگر نقل كردن حديث به سند ضعيف براي كساني كه جاهل به اسنادند و چنان وانمود كردن كه اين حديث معتبر است و قابل اعتماد، تدليس است.نقل حديثي كه يقينا يا به ظن غالب مجعول است بدون تنبيه بر آن جايز نيست و نقل حكايات مشتمل بر حكمت و مواعظ و حجت مذهبي مانند حكايات كليله و دمنه و حكايت حسنيه و بلوهر و يوذاسف و امثال آن‌ها جايز است به طوري كه «تدليس» نشود. هر چند جايز است دعايي كه از امام وارد نشده كسي بخواند يا بر عبارات ادعيه و زيارات مأثوره چيزي بيفزايد، نه به قصد تشريع، اما براي محدث و ناقلين حديث جايز نيست نقل كردن و نسبت دادن به معصوم، بلكه نقل آن معصيت و از گناهان كبيره است، و جواز خواندن موجب جواز نقل از معصوم نيست. بلي، اگر دعا و زيارت غير مأثور را نقل كند با تصريح به اينكه مأثور نيست، ضرر ندارد و اگر دعايي نقل كند و هيچ تصريح نكند كه از معصوم است يا از غير معصوم، مشكل است و چون غالب مردم ذهنشان به مأثور مي‌رود موجب«تدليس» است.اضافه كردن صلي الله عليه و آله و سلام و امثال آن در متن احاديث اگر موهم آن نشود كه در اصل حديث بوده است، ضرر ندارد.واجب نيست عين الفاظ حديث را نقل كردن، بلكه نقل به معني هم جايز است اگر موجب «تدليس» نشود، يعني ناقل صريحا بگويد نقل به معني كرده‌ام يا عادت بر آن جاري باشد مانند نقل احاديث در منابر به زبان غير عربي. [ صفحه 541]

فرقي بين نقل حديث شفاها و يا كتبا نيست و «تدليس» و «تحريف» در هر دو حرام است.در نقل حديث به معني شرط است كه حاصل مضمون حديث محفوظ ماند و چيزي بر آن افزوده و يا كاسته نگردد؛ مثلا اگر امام بفرمايد: «الآن انكسر ظهري و قلت حيلتي» و كسي بگويد: الآن پشتم شكست و اميدم نااميد شد و چاره از دستم رفت» جايز نيست، براي آن كه اميدم نااميد شد در عبارت امام نيست و «قلت حيلتي» يعني چاره‌ام كم شد نه از دستم رفت، مگر اينكه صريحا بگويد كه امام قريب به اين مضامين فرموده يا به عنوان زبان حال بخواند.تغيير ألفاظ حديث بطوري كه معني محفوظ باشد و «تدليس» نشود ضرر ندارد؛ مثلا ضمير به جاي ظاهر و ظاهر به جاي ضمير آوردن و مقدر را مذكور ساختن و لفظي را به مرادف يا قريب المعني تبديل كردن مثل انكسر به انقصم و همچنين مختصر يا مفصل كردن؛ بطوري كه معني تغيير نكند جايز است؛ مثلا «يا ايها الذين آمنوا» را به اي مؤمنين و يا «أبناء الدنيا» را به اي كساني كه فريب دنيا و مال دنيا را خورديد و هكذا.تغيير لفظ حقيقي به مجازي يا مجازي به حقيقي كه معني را تغيير ندهد و «تدليس» نشود جايز است؛ مثلا «يداه مبسوطتان» را گويي خداوند عالم جواد است يا بالعكس و همچنين تغيير صيغه‌ي ماضي به مضارع و بالعكس، در صورتي كه از زمان منسلخ باشد مثل «كان الله عليما حكيما» را گوي خداوند دانا و حكيم مي‌باشد و به لفظ جامع طوري جايز است كه معني محفوظ ماند و «تدليس» نشود و به اصطلاح مطول، معاني «اول» بايد محفوظ ماند نه «ثوابي» و نقل است كه مردم از يكي از علماي متورع خواستند واقعه‌ي عاشورا را در منبر بيان كند، فرمود: حضرت سيدالشهداء عليه‌السلام روز دهم محرم در كربلا شهيد شد و از منبر فرود آمد و نه از اين جهت بود كه نقل غير آن جايز نيست، بلكه چون مردم از كثرت اعتقاد به آن عالم قول او را حجت مي‌گرفتند و توقع داشتند آن چه يقينا مطابق واقع باشد بگويد،: به متواتر اكتفا كرد و در جايي كه مستمع چنين متوقع [ صفحه 542]

باشد تكليف همين است، اما هميشه مردم از همه كس اين توقع ندارند.سيد گويد راوي گفت: آنگاه از كربلا جدا گشتند و روانه‌ي مدينه شدند، بشير بن جذلم (مترجم گويد حذلم به «حاء» بي‌نقطه و «ذال» نقطه دار بر وزن «جعفر» صحيح است و در احتجاج خطبه‌ي زينب - رضي الله عنه - را از حذام بن ستير روايت كرده است، آن نيز ظاهرا تصحيف حذلم است و بشير و ستير مقدم يا مؤخر نيز قرينه بر وحدت و تصحيف است و اين مرد همراه اسرا بود و در دمشق محافظ و مأمور رسيدگي به آنان بود و در سفر مدينه همراه ايشان آمد).بشير بن حذلم گفت: چون نزديك مدينه رسيديم علي بن الحسين فرود آمد و فرمود بارها بگشودند و خيمه برافراشت و زنان را فرود آورد و گفت: اي بشير خداي پدرت را رحمت كند كه شاعر بود! تو نيز شعر گفتن تواني؟ گفت: آري، يابن رسول الله من نيز شاعرم. حضرت فرمود: به شهر مدينه رو و خبر مرگ ابي‌عبدالله را بگوي!بشير گفت بر اسب خويش سوار شدم و تازان رفتم تا به مدينه رسيدم و به مسجد رسول خدا صلي الله عليه و آله در آمدم و آواز به گريه بلند كردم و اين شعر از انشاي خود گفتم:يا اهل يثرب لا مقام لكم بها قتل الحسين فأدمعي مدرارالجسم منه بكربلا مضرج و الرأس منه علي القناة يداربشير گفت: گفتم اين علي بن الحسين عليهماالسلام است با عمه‌ها و خواهران پيرامون شهر شما و نزديك منازل شما فرود آمده است، من فرستاده‌ي اويم سوي شما و جاي او را به شما نشان مي‌دهم، پس در مدينه هيچ زن پرده نشين نماند مگر از خانه بيرون آمد زاري و شيون كنان و من نديدم مرد و زن گريان بيش از آن روز و نه روزي تلختر بر مسلمانان از آن، و كنيزكي ديدم بر حسين عليه‌السلام زبان گرفته بود و مي‌گفت:نعي سيدي ناع نعاه فأوجعا و أمرضني ناع نعاه فأفجعافعيني جودا بالدموع و أسكبا وجودا بدمع بعد دمعكما معا [ صفحه 543]

علي من دهي عرش الجليل فزعزعا فأصبح هذا المجد و الدين أجدعاعلي بن نبي الله و ابن وصيه و ان كان عنا شاحط الدار اشسعايعني: «خبر مرگ مولاي مرا داد خبر دهنده‌اي، پس دل را به درد آورد و چون آن خبر داد مرا بيمار ساخت و اندوهگين كرد، پس اي دو ديده‌ي من اشك بريزيد و بسيار بريزيد! باز هم اشك بريزيد و با هم اشك بريزيد! بر آن كسي كه مصيبت او عرش خداي بزرگ را به لرزه آورد، پس از اين مجد و بزرگي و دين ناقص و خوار گشتند، گريه كن بر پسر دختر پيغمبر او اگر چه منزل و سراي او از ما سخت دور است!»آنگاه گفت: اي خبرگزار! اندوه ما را براي حسين عليه‌السلام تازه كردي و زخمهايي كه التيام نيافته بود باز بكاويدي، تو كيستي؟ گفتم: بشير بن حذلم، مولاي من علي بن الحسين عليهماالسلام مرا فرستاد و او در فلان جا با عيال و زنان ابي‌عبدالله عليه‌السلام فرود آمد، پس از من جدا گشتند و پيشتر از من بدان موضع روانه شدند و من اسب را زدم تا بازگردم، ديدم همه جاها و راه‌ها را گرفته‌اند، از اسب فرود آمدم و گام بر گردن مردم نهادم تا نزديك خيمه رسيدم؛ علي بن الحسين عليهماالسلام به درون خيمه بود، بيرون آمد و دستمالي در دست داشت، سرشك بدان پاك مي‌كرد و پشت سر او خادمي كرسي در دست داشت، بگذاشت و آن حضرت بر آن نشست و گريه گلوي او گرفته بود و خويشتن داري نمي‌توانست، و آواز مردم به گريه بلند شد و زنان و كنيزان ناله و زاري مي‌كردند و مردم از هر طرف دلداري و سر سلامتي مي‌دادند و آن زمين يكباره فرياد بود! پس به دست اشاره فرمود خاموش باشند! جوشش آنها فرونشست پس گفت:«الحمد لله رب العالمين مالك يوم الدين باري‌ء الخلائق أجمعين الذي بعد فارتفع في السموات العلي و قرب النجوي، نحمده علي عظائم الامور في فجائع الدهور و ألم الفجائع و مضاضة اللواذع و جليل الرزء و عظيم المصائب الفاظعة الكاظة الفادحة الجائحة، ايها القوم ان الله و له الحمد ابتلانا بمصائب جليلة و ثلمة في الاسلام عظيمة قتل ابوعبدالله الحسين و سبي نسائه و صبيته و داروا برأسه في [ صفحه 544]

البلدان من فوق عال السنان، و هذه الرزية التي لا مثلها رزية، أيها الناس فأي رجالات منكم تسرون بعد قتله، ام أي فؤاد لا تحزن من أجله، أم أية عين منكم تحبس دمعها و تضن عن انهمالها فلقد بكت السبع الشداد لقتله و بكت البحار بأمواجها و السموات بأركانها و الأرض بأرجائها و الأشجار بأغصانها و الحيتان و لجج البحار و الملائكة المقربون و اهل السموات أجمعون، يا ايها الناس اي قلب لا ينصدع لقتله، أم أي فؤاد لا يحن اليه، أم أي سمع يسمع هذه الثلمة التي ثلمت في السلام و لم يصم، ايها الناس أصبحنا مطرودين مشردين مذودين و شاسعين عن الأمصار كأنا أولاد ترك و كابل، من غير جرم اجترمناه و لا مكروه ارتكبناه و لا ثلمة في الاسلام ثلمناها ما سمعنا بهذا في آبائنا الاولين ان هذا الا اختلاق و الله لو ان النبي تقدم اليهم في قتالنا كما تقدم اليهم في الوصاية بنا لما ازدادوا علي ما فعلوا بنا، فانا لله و انا اليه راجعون من مصيبة ما أعظمها و أوجعها و أفجعها و أكظها و أفظعها و أمرها و أفدحها فعند الله نحتسب فيما أصابنا و ما بلغ بنا فانه عزيز ذو انتقام.»«(ترجمه) سپاس خداي را كه پروردگار اهل جهان است و مالك روز جزا، آفريننده‌ي همه‌ي آفريدگان، آن كه بلند است و بر آسمان‌هاي افراشته مستولي و نزديك است، چنانكه سخنان آهسته را مي‌شنود. او را سپاس گوييم بر سختيهاي بزرگ و آسيبهاي روزگار و آزار مصائب دلخراش و گزش بلاهاي جانسوز و اندوه بزرگ و مصيبت عظيم رسوا كننده و رنج‌آور و گران و بنياد كن؛ اي مردم! خداوند تبارك و تعالي و له الحمد ما را به مصائب عظيم بيازمود و رخنه‌ي بزرگ در اسلام پديد آمد، ابوعبدالله الحسين كشته شد و زنان و فرزندان او اسير گشتند و سر او را در شهرها بر نيزه بگردانيدند، اين مصيبتي است كه مانند آن هيچ مصيبت نيست! كدام يك از مردان شما پس از كشتن او شادي نمايد؟! و كدام دل است كه براي او اندوهگين نشود؟! و كدام چشم است سرشگ خود را نگاهداري تواند و از ريزش باز دارد؟! آسمانها به آن سختي براي كشتن او بگريستند و درياها با امواج و آسمان‌ها با اركان و زمين از همه جوانب، و درختان با شاخها و ماهيان [ صفحه 545]

و انبوه آب درياها و فرشتگان مقرب همه و اهل آسمان‌ها بگريستند.اي مردم! كدام دل از كشتن او نشكافد و كدام قلب براي او ناله سر ندهد و كدام گوش است كه داستان اين رخنه كه در اسلام پديد آمد بشنود و كر نشود؟اي مردم! ما آواره شديم و رانده، و دور از خانمان از وطن جدا مانده، مانند بردگان ترك و كابل، نه گناهي كرده بوديم و نه ناپسندي مرتكب شده يا رخنه در اسلام آورده «ما سمعنا بهذا في آبائنا الاولين ان هذا الا اختلاق».به خدا قسم پيغمبر صلي الله عليه و آله اگر به جاي آن وصيتها به كشتن ما امر مي‌فرمود بيش ازين كه با ما نمي‌كردند «انا لله و انا اليه راجعون» چه مصيبت بزرگ و دردناك و دلخراش و سخت و رسوا و تلخ و بيناد كن است! از خداي چمشم داريم اجر اين مصيبت را كه به ما رسيد، كه او غالب و منتقم است. انتهي الترجمه».راوي گفت: صوحان بن صعصعة بن صوحان برخاست، و زمين گير بود، و عذر خواست از تخلف براي رنج پاي خويش، امام عليه‌السلام عذر او بپذيرفت و نيكو گماني نمود و شكر گفت و رحمت بر پدرش فرستاد. جزري و ابن‌صباغ مالكي گفتند: يزيد مردي امين با خاندان پيغمبر صلي الله عليه و آله از شام روانه‌ي مدينه كرد و سواران چند همراه ايشان بفرستاد.و در «اخبار الدول» گويد: «اين مرد نعمان بن بشير بود با سي مرد، آنها را فرستاد شبانه با آن‌ها مي‌رفت و اهل بيت پيشتر بودند، چنان كه چشم او ايشان را مي‌ديد و چون در منزل فرود مي‌آمدند، او و همراهان دورتر بار مي‌گشودند و بر گرد ايشان مانند پاسبان بودند. و نعمان از حوايج ايشان مي‌پرسيد و مهرباني مي‌كرد تا به شهر مدينه در آمدند، پس فاطمه دختر علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام با خواهرش زينب گفت: اين مرد با ما نيكي كرد، آيا بينيد كه چيزي به وي صلت دهيم؟ زينب گفت: به خدا كه چيزي نداريم جز اين زيورها، پس دو دستبند و دو بازوبند خويش را بيرون آورده براي نعمان فرستادند و عذر خواستند، نعمان همه را بازگردانيد و گفت: اگر من خدمت شما براي دنيا كرده بودمي، اين صلت [ صفحه 546]

پذيرفتمي و مرا كافي بود، اما من اين خدمت براي خدا كردم و قرابت شما با رسول خدا صلي الله عليه و آله. و زوجه حسين عليه‌السلام رباب، دختر امرؤ القيس مادر دخترش سكينه با او بود و با اسرا او را به شام بردند و به مدينه بازگشت؛ اشراف قريش او را خواستند، نپذيرفت و گفت: پس از رسول خدا صلي الله عليه و آله ديگري را به پدر شوهري خود نمي‌پسندم. و يك سال پس از آن بزيست و زير سقف نرفت تا فرسوده گشت و از اندوه بدرود زندگاني گفت. و بعضي گويند يك سال در كربلا بر سر قبر شوهر بماند، پس از آن به مدينه رفت و از اندوه درگذشت.در بعض مقاتل است كه ام‌كلثوم چون روي به مدينه داشت مي‌گريست و ابياتي مي‌خواند كه از جمله آنها اين است:مدينة جدنا لا تقبلينا فبالحسرات و الأحزان جيناالا فاخبر رسول الله عنا بأنا قد فجعنا في أبيناخرجنا منك بالأهلين جمعا رجعنا لا رجال و لا بنيناو كنا في الخروج بجمع شمل رجعنا بالقطيعة خائفيناو مولانا الحسين لنا أنيس رجعنا و الحسين به رهينافنحن الضايعات بلا كفيل و نحن النائحات علي أخيناالا يا جدنا قتلوا حسينا و لم يرعوا جناب الله فيناألا يا جدنا بلغت عدانا مناها و اشتفي الأعداء فينالقد هتكو النساء و حملوها علي الاقتاب قهرا أجمعينامؤلف گويد: ابيات بسيار است، از ترس اطاله همه‌ي آن ها را نياورديم.راوي گفت: اما زينب دو جانب در مسجد را به دست گرفت و فرياد زد: اي جداه! خبر مرگ برادرم حسين را آوردم و زينب هرگز اشكش نمي‌ايستاد و گريه و ناله سبك نمي‌كرد و هر گاه علي بن الحسين عليهماالسلام را مي‌ديد، اندوهش تازه‌تر مي‌شد و غمش افزوده‌تر مي‌گشت.سيد رحمه الله گفت: «از حضرت صادق عليه‌السلام روايت شده است كه، امام زين‌العابدين عليه‌السلام چهل سال بر پدرش بگريست، روزها روزه بود و شبها به بندگي [ صفحه 547]

خداي ايستاده، چون هنگام افطار مي‌شد غلام وي خوردني و آشاميدني مي‌آورد و نزد او مي‌نهاد و مي‌گفت: اي سيد من تناول فرماي! امام مي‌فرمود: پسر پيغمبر را گرسنه كشتند، پسر پيغمبر را تشنه كشتند و چند بار تكرار مي‌كرد و مي‌گريست تا خوردني خود را به سرشك خويش تر مي‌ساخت و آب را با اشك مي‌آميخت و همچنين بود تا به رحمت حق پيوست.مترجم گويد: گاه باشد كه اسم عدد را مجازا بر مقداري نزديك به آن اطلاق كنند و اين از قواعد لغت و فصاحت خارج نيست؛ مثلا چيزي نزديك ده من است، به تقريب گويند ده من و گروهي نزديك هزار نفرند گويند هزار نفر به تقريب، مگر حشويه كه مجاز را در قرآن روا ندانند. و بعض عوام كه از مجاز چيز ديگر مي‌فهمند و پندارند امام عليه‌السلام مجاز در كلام خويش نياورد، با آن كه خدا و پيغمبر مجاز در كلام آورند، چون باشد كه امام مجاز نگويد؟ گوييم رحلت امام زين‌العابدين عليه‌السلام چنانكه شيخ طوسي در كتاب تهذيب و ديگران گفته‌اند، در سال 95 بود، 34 سال پس از واقعه‌ي عاشورا و 34 سال به چهل سال نزديك است. امام جعفر صادق عليه‌السلام به تقريب چهل فرمود و از آن 34 خواست.و اين كه فرمايد آن حضرت همه روز روزه بود و همه شب به عبادت ايستاده نيز به تغليب و مجازات است؛ يعني غالبا روزه بود، چون روزه بعض ايام حرام است و بعضي مكروه و نيز صوم دهر مطلقا مرجوح است.باز به ترجمه كلام سيد بازگرديم: يكي از موالي و بستگان آن حضرت حكايت كرد كه روزي به صحرا بيرون رفت و من در پي او رفتم، او را يافتم بر سنگي درشت پيشاني نهاده است و من ناله و گريه‌ي او را مي‌شنيدم و هزار بار گفت: «لا اله الا الله حقا حقا لا اله الا الله تعبدا ورقا لا اله الا الله ايمانا و صدقا».پس سر از سجده برداشت و محاسن و روي او را ديدم از سرشك ديده‌تر بود. گفتم: يا سيدي! وقت آن نرسيده است كه اندوه تو تمام شود و گريه‌ي تو اندك گردد؟ با من گفت: «ويحك»! يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم پيغمبر و پيغمبر زاده بود و دوازده فرزند داشت، خداوند يكي از آن‌ها را ناپديد كرد، موي سرش از اندوه [ صفحه 548]

سپيد شد و پشتش از غم خم گشت و ديده‌اش از گريه نابينا شد با آنكه فرزندش در جهان زنده بود، و من پدر و برادر و هفده نفر از خاندان خود را از دست دادم ديدم كشته و افتاده بودند، چگونه اندوه من به آخر رسد و گريه‌ام اندك شود؟شيخ ابوجعفر طوسي رحمه الله به اسناده از خالد بن سدير روايت كرده است گفت: «امام صادق عليه‌السلام را پرسيدم از مردي كه جامه‌ي خويش را بر مرگ پدر و مادر و برادر و يكي از خويشان خود بدرد؟ فرمود: باكي نيست، موسي بن عمران بر برادرش هارون عليهماالسلام جامه چاك زد و نبايد مرد بر مرگ فرزند و نه شوهر بر مرگ زن جامه بدرد، اما زن مي‌تواند بر مرگ شوهر جامه چاك كند، تا اينكه فرمود: دختران فاطمه عليهاالسلام گريبان بر حسين عليه‌السلام دريدند و لطمه بر رخسار زدند و بر مثل حسين سزاوار است لطمه بر روي زدن و گريبان دريدن».از «دعائم الاسلام» از جعفر بن محمد عليهماالسلام روايت است كه فرمود: يك سال بر حسين عليه‌السلام نوحه كردند هر روز و هر شب و سه سال از آن روزي كه آن مصيبت بر آن حضرت رسيد».مترجم گويد: «دعائم الاسلام» تصنيف قاضي نعمان مصري است كه شرح حال او در ذيل قصه‌ي شهادت زاهر مولي عمرو بن الحمق گذشت، عبارت منقول اندكي ابهام دارد. برقي روايت كرده است كه: «چون حسين عليه‌السلام شهيد شد، زنان بني‌هاشم پلاس سياه در بر كردند و از گرما و سرما رنجي نمي‌ديدند و علي بن الحسين براي آن‌ها طعام ماتم مي‌ساخت».ثقة الاسلام كليني رحمه الله از ابي‌عبدالله صادق عليه‌السلام روايت كرده است كه: چون حسين عليه‌السلام كشته شد زوجه‌ي كلبيه او؛ يعني رباب ماتم گرفت، بر او مي‌گريست و زنان و كنيزان با او مي‌گريستند تا ديگر اشك در چشم آنها نماند، و در آن ميانه ديدند كنيزكي اشكش روان است، او را بخواند و با او گفت: چون است كه در ميان ما اشك تو تنها روان مانده است؟ گفت: هر گاه كه مانده مي‌شوم شربتي سويق مي‌نوشم، آن زن بفرمود خوردني ساختند و سويق‌ها آماده كردند، بخورد و بياشاميد و بخورانيد و بنوشانيد و گفت: مي‌خواهم بدين خوردن نيرو تازه كنيم بر [ صفحه 549]

گريستن بر حسين عليه‌السلام، و هم فرمود: براي آن زوجه‌ي كلبيه چند مرغ اسفرود (با غريقره) تحفه آوردند. زن گفت: اينها چيست؟ گفتند: فلان ارمغان فرستاده است تا در طعام ماتم حسين عليه‌السلام به كار بري. گفت: ما عروسي نداريم تا مرغ بريان خوريم! اينها به چه كار ما آيند؟ پس بفرمود از سراي براندندشان چون بيرون رفتند ديگر كسي آن‌ها را نديد، گويي ميان آسمان و زمين پرواز كردند، اثري از آن‌ها مشاهده نشد».و از حضرت صادق عليه‌السلام روايت است كه: هيچ زن هاشميه سرمه به چشم نكشيد و خضاب نكرد و از هيچ سراي هاشمي دود برنخاست تا پنج سال بگذشت و عبيدالله زياد - لعنه الله - كشته شد».از تاريخ ذهبي نقل است كه: «در سال 352 و روز عاشورا معزالدوله اهل بغداد را ملزم كرد كه مجلس سوگواري سازند و بر حسين عليه‌السلام نوحه كنند و بفرمود بازارها را بستند و پلاسهاي سياه بياويختند و هيچ آشپز خوردني نپخت و زنان شيعي رويهاي خود را سياه كرده بيرون آمدند، لطمه بر روي زنان و نوحه خوانان، و چند سال اين كار كرد. و از تاريخ ابن وردي است كه: «در سال 352 و معز الدوله بفرمود نوحه كنند و لطمه زنند و زنان موي پريشان كنند و رويها به سياهي بيندايند بر حسين عليه‌السلام، و اهل سنت از منع آن عمل فرو ماندند كه دولت در دست شيعه بود».در كتاب «خطط و آثار مقريزي» است كه ابن زولاق در كتاب «سيرت» معز لدين الله گفت: «روز عاشورا سال 363 گروهي از شيعه و پيروان ايشان به مشهد كلثوم و نفيسه رفتند و گروهي از سواران و پيادگان اهل مغرب با آنها رفتند به نوحه گري و گريه بر حسين عليه‌السلام و در بعض كتب هست كه در سال 422 در بغداد ماتم حسين عليه‌السلام بر پا كردند به زاري و شيون و اهل سنت بشوريدند و كار به پيكار رسيد تا گروهي به قتل رسيدند و بازارها ويران گشت.مترجم گويد: معز لدين از خلفاي فاطمي مصر و مغرب است از شيعه‌ي اسماعيليه و معز الدوله ديلمي از پادشاهان آل بويه است كه در ايران و عراق [ صفحه 550]

عرب حكومت داشتند و از شيعه اثني عشريه بودند.و اين معز لدين الله ابوتميم سعد بن اسماعيل بن محمد بن عبيدالله بن محمد بن جعفر بن محمد بن اسماعيل بن جعفر صادق عليه‌السلام است، پادشاه چهارم از سلسله‌ي فاطميان، ولادت او در شهر مهديه است كه جد او مهدي عبيدالله در آفريقا ساخته و پايتخت آن‌ها آن شهر بود و پس از آن منتقل به «منصوره» شدند تا زمان خلافت اين معز كه سرداي كاري و شجاع بدو پيوست نامش «جوهر» و همه‌ي كشورهاي شمال آفريقا را از اوقيانوس اطلس تا مصر براي او بگشود و از اوقيانوس اطلس ماهي شكار كرد و براي معز فرستاد و پادشاهان مراكش را در قفص آهنين روانه‌ي «منصوره» كرد و از آن جا به مشرق افريقا آمد و مملكت مصر را فتح كرد و شهر قاره را در مصر بساخت و به اين جهت اين شهر را «قاهره‌ي معزيه» گويند و دار الملك معز از «منصوره» به قاهره منتقل گشت و جزاير درياي مديترانه و تنگه «جبل الطارق» در تصرف آنان بود و جزيره‌ي خضرا كه بندر اسپانيا بود در آن تنگه و غير آن را [174] در تحت فرمان آوردند و معز خود چندي در جزيره‌ي «سردانيه» بود و امروز اين جزيره متعلق به مملكت ايتاليا است و آن را «ساردني» مي‌گويند.و گويند چون معز به مصر آمد در شهر اسكندريه نزديك مناره‌ي معروف بنشست و مردم را موعظه كرد كه من به كشور گشايي نيامدم، بلكه آمدم حج و جهاد را بر پاي دارم و مذهب جد خود را رواج دهم و مخصوصا نام حج و جهاد [ صفحه 551]

برد براي آن كه در مدت خلافت اجدادش گروهي ملاحده در شرق طغيان كرده بودند به نام «قرامطه» و جانبداري از خلفاي فاطمي مي‌نمودند به اميد آن كه چون ايشان قوت يابند به شمشير آن‌ها مذهب الحاد را رواج دهند. و هيچ حكمي از احكام اسلام در نظر ملاحده جاهلانه‌تر از حج و جهاد نيست، چون تعقل نمي‌كنند كسي تحمل رنج سفر كند و نفقه بسيار به مصرف رساند و در بيابان قفري بر گرد احجاري چند بگردد و ميان صفا و مروه هروله كند و هفت ريگ به ستوني افكند و با همان رنج و زحمت به ملك خود بازگردد. و همچنين جهاد در نظر آن‌ها لغو است و گويند چه لازم كسي را كشتن و اسير كردن و مال او را به تاراج بردن؟ براي آن كه از خيال باطلي به خيال باطل ديگر بر گردد و عاقلانه‌ترين عبادات به نظر بي‌دينان زكاة و كمك به فقراست و گويند مالي كه بيهوده صرف حج و جهاد مي‌شود بايد صرف فقرا كرد و آن را هم نمي‌كنند. معز براي بيزاري جستن از اين قبيل عقايد گفت: من براي اقامه جهاد و حج و ترويج دين جد خود آمدم.و ابن‌خلكان گويد: «چون به قصر قاهره در آمد به سجده افتاد و برخاست دو ركعت نماز بگذاشت و هم او گويد كه «جوهر» چون مصر را بگشود، بفرمود بر خطبه نماز جمعه اين عبارت افزودند:«اللهم صل علي محمد المصطفي و علي علي المرتضي و علي فاطمة البتول و علي الحسن و الحسين سبطي الرسول الذين أذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا اللهم صل علي الأئمة الطاهرين آباء أميرالمؤمنين».و روز جمعه‌ي هيجدهم ربيع الآخر سال 359 «جوهر» خود در جامع ابن طولون با سپاه خود نماز جمعه بگذاشت و خطيب عبدالسميع بن عمر عباسي خطبه خواند و فضائل اهل بيت عليهم‌السلام در خطبه بياورد و براي «جوهر» دعا كرد، بسم الله الرحمن الرحيم را به رسم شيعه به جهر خواند و سورة الجمعة و المنافقين را در دو ركعت قرائت كرد و قنوت خواند و در اذان «حي علي خير العمل» گفت در جامع ابن‌طولون، پس از آن در مساجد ديگر «حي علي خير العمل» گفتند و [ صفحه 552]

جوهر آغاز بناي جامع ازهر نهاد... الي آخر». ولادت معز لدين الله دوشنبه يازدهم رمضان سال 319 در شهر مهديه بود و روز يكشنبه‌ي هفتم ذيحجه سال 341 به تخت نشست و روز يكشنبه سه روز مانده از محرم سال 357 خبر فتح افريقا تا اوقيانوس اطلس بدو رسيد و نيمه‌ي رمضان همين سال مژده فتح مصر بدو دادند و روز دوشنبه هفت روز مانده از شوال سال 361 از منصوريه به جزيره‌ي سردانيه رفت و روز پنجشنبه‌ي صفر سال 362 آهنگ مصر فرمود و روز شنبه پنج روز مانده از شعبان همين سال وارد اسكندريه شد و روز سه‌شنبه پنجم رمضان از اين سال به قاهره آمد و به شهر قديم مصر نرفت و روز جمعه يازدهم ربيع الآخر سال 365 در قاهره درگذشت. و به قولي سيزدهم آن ماه، ولي اين قول صحيح نيست، زيرا كه به زيج هندي حساب كردم يازدهم ربيع الآخر مزبور جمعه بود نه سيزدهم و اين ايام كه در اين تواريخ ذكر شد همه را از زيج استخراج كردم مطابق بود يا به يك روز اختلاف و از اين‌ها دقت و صحت قول اهل تاريخ در اين قضايا محقق مي‌شود.اما سيده نفيسه كه دسته‌ي شيعيان روز عاشورا نزد قبر او رفتند به امر معز لدين الله، دختر حسن بن زيد بن حسن بن علي بن ابي‌طالب عليهماالسلام است عمه‌ي پدر حضرت عبدالعظيم عليه‌السلام و زوجه‌ي اسحق بن امام جعفر صادق عليه‌السلام و از او دو فرزند داشت، قاسم و ام‌كلثوم. ولادت نفيسه در مكه‌ي معظمه به سال 145 ببود و در مدينه‌ي منوره به زهد و عبادت پرورش يافت، روزها روزه و شبها به بندگي خدا ايستاده و ملازم حرم جدش پيغمبر صلي الله عليه و آله بود. سي حج بگذاشت و بيشتر پياده.از زينب برادرزاده‌ي وي نقل كه گفت: «عمه خود را چهل سال خدمت كردم، نديدم شبي بخوابد و روزي افطار كند. گفتم: آيا بر خود ترحم نمي‌كني؟ گفت: چه ترحم كنم كه گردنه‌ها در پيش است و جز رستگاران از آن نگذرند!و روايت كرده‌اند كه: «در صمر همسايه‌اي داشت يهودي، زن او به حمام مي‌رفت، دختري زمين‌گير داشت، براي تنهايي او را به خانه‌ي نفيسه برد كه ملول نشود تا از حمام بازگردد، از آب وضوي او قطراتي به آن دختر رسيد، شفا يافت». [ صفحه 553]

بالجمله چنان بود كه عروس امام جعفر صادق عليه‌السلام چنان بايد.و ابن‌خلكان گويد: با شوهرش اسحق به مصر آمد و بعضي گويند قدوم او به مصر در سال 193 بود و چون مردم مصر آن كرامت از وي بديدند قصد زيارت او كردند. وفاتش در سال 208 است، و باتفاق مورخين در مصر مدفون شد. و گويند شافعي بدو تبرك مي‌جست و از او دعا مي‌خواست. و ام‌كلثوم كه قبرش در قاهره است، دختر قاسم بن امام صادق عليه‌السلام است. و سيد شبلنجي اخبار سيده‌ي نفيسه را با جماعتي از سادات اهل بيت در كتاب «نور الابصار» آورده است. و مناسب است شيعيان به آن قبور متبركه توسل جويند و گاهي در موسم حج به زيارت آنها روند تا به بركت آنها مذهب تشيع در مصر هم رواجي گيرد و مردم مصر شيعيان را بينند و بشناسند و ندانسته تهمتهاي ناروا به آنها نزنند، چنانكه به مناسبت قبور اهل بيت در دمشق گروهي شسيعه در آن‌جا تجمع كردند و به بركت آن مزارات قوت گرفتند.باز به ترجمه‌ي كتاب بازگرديم. از ابي‌ريحان بيروني در «آثار الباقيه» نقل شده است كه: روز عاشورا را متبرك مي‌شمردند تا قتل حسين عليه‌السلام در آن روز اتفاق افتاد و با آن حضرت و اصحاب او كاري كردند كه جفاكارترين مردم در هيچ امت روا ندارد، از كشتار و تشنگي و شمشير و سوختن و سر بر نيزه زدن و اسب تاختن، پس آن را شوم شمردند، اما بني‌اميه جامه‌ي نو پوشيدند و زيور كردند و سرمه كشيدند و عيد گرفتند و وليمه و مهمانيها دادند و شيرينيها و طعامهاي خوش خوردند و مردم در ايام دولت آنها بر آن رسم بودند، پس از آن هم بر آن طريقه ماندند، اما شيعه نوحه و زاري مي‌كنند و به اندوه مي‌گريند و در مدينه اسلام و غير آن از شهرهاي ديگر اظهار غم مي‌كنند و به زيارت تربت مسعوده مي‌روند و عامه‌ي مردم چيز نو خريدن و نو كردن متاع و كالاي خانه را در اين روز شوم دارند. [ صفحه 557]
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در آنچه ظاهر شد پس از شهادت حضرت ابي عبدالله الحسين

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 6:53 pm

در آنچه ظاهر شد پس از شهادت حضرت ابي عبدالله الحسين از گريستن آسمانها و زمين و اهل آنها و ناله ملائكه به خدا در امر آن حضرت و نوحه جن و مراثي كه براي آن حضرت گفتند

در گريه‌ي آسمان و زمين

اشاره

شيخ ابوجعفر طوسي از مفيد از احمد بن وليد از پدرش از صفار از ابن‌عيسي از ابن ابي‌فاخته روايت كرده است گفت: «من و ابوسلمه سراج و يونس بن يعقوب و فضيل بن يسار نزد ابي‌عبدالله جعفر بن محمد عليهماالسلام بوديم، من گفتم: فداي تو شوم! در مجلس اينها (عمال خلفا) حاضر مي‌شوم و در دل خود ياد شما مي‌كنم، چه بگويم؟ فرمود: اي حسين چون در مجالس اينان حاضر شوي بگوي: «اللهم أرنا الرخاء و السرور» يعني: خدايا ما را آسايش و شادي نصيب كن! كه اگر گفتي به مقصود خود رسي. گفتم: فداي تو شوم! من ياد حسين عليه‌السلام مي‌كنم، چه بگويم؟ فرمود بگوي: «صلي الله عليك يا أباعبدالله» و سه بار تكرار كن! آن گاه روي به جانب ما كرده فرمود كه اباعبدالله الحسين عليه‌السلام چون كشته شد، آسمانهاي هفتگانه و زمينها و آن چه در آسمان و زمين و بين آن‌ها بود و هر كس كه در بهشت و دوزخ است و هر موجودي كه ديده مي‌شود يا ديده نمي‌شود بر او گريه كردند، مگر سه چيز كه گريه نكردند! گفتم: فداي تو شوم! آن سه چيز كه نگريستند چيستند؟ فرمود بصره و دمشق و آل حكم بن ابي‌العاص. انتهي.»مترجم گويم: از نسبت گريه به جمادات عجب نبايد داشت! هر چند بعض مردم سست عقيده از جهالت بر اين گونه امور طنز مي‌زنند.و شيخ طوسي رحمه الله در تفسير «فما بكت عليهم السماء و الارض و ما كانوا [ صفحه 558]

منظرين» در سوره‌ي دخان از تفسير تبيان گويد: در گريه‌ي آسمان و زمين سه قول است: قول اول آن كه مراد از آسمان و زمين اهل آسمان و زمين است؛ يعني اهل آسمان و زمين گريه كنند يا نكنند، دويم آنكه، اگر آسمان و زمين بر كسي مي‌گريستند، بر ايشان نمي‌گريستند و عرب چون خواهد مرگ كسي را بزرگ شمارد گويد:آفتاب در مرگ او تاريك شد و ماه بگرفت و آسمان و زمين بر مرگ او گريه كردند، و شاعر گفت:الريح تبكي شجوها و البرق يلمع في الغمامه‌و ديگري گويد:فالشمس طالعة ليست بكاسفة تبكي عليك نجوم الليل و القمرسوم آنكه، بر ايشان نگريست آنچه بر مؤمن مي‌گريد و آن جاي نماز و مكان بالا رفتن عمل صالح اوست، كنايه از آنكه عمل صالح نداشتند و مؤمنان عمل صالح دارند.و سدي گفت: چون حسين عليه‌السلام كشته شد آسمان بر او گريست و گريه‌ي او سرخي اطراف آن است. انتهي بتلخيص.و اين معاني كه شيخ رحمه الله از كلام عرب نقل كرده است، در فارسي نيز استعمال كنند، چنانكه جايي را نام برند و اهل آن جاي را خواهند؛ مثلا گويند: شهر بشوريد، يعني اهلش بشوريدند و فلان كشور فقير است، يعني اهلش فقيرند و نيز در مقام تعظيم مصيبت گويند: آسمان و زمين و در و ديوار گريه مي‌كردند. سعدي گويد:گيتي بر او چو خون سياوش گريه كرد خون سياوشان زده چشمش روان برفت‌و نيز گويد:آسمان را حق بود گر خون بگريد بر زمين بر زوال ملك مستعصم اميرالمؤمنين [ صفحه 559]

دجله خونابست زين پس گر نهد در نشيب خاك نخلستان بطحا را كند در خون عجين‌روي دريا در هم اندر اين حديث هولناك مي‌توان دانست بر رويش ز موج افتاده چين‌و اينكه در وجه سوم گفت «مصلي بر او گريه نمي‌كند يا مصلي و جاي نماز بر مؤمن گريه مي‌كند» در فارسي نظير دارد، وقتي عالمي از دنيا برود گويند محراب و منبر بر او گريه مي‌كردند و اگر تازه دامادي در گذرد گويند حجله بر او مي‌گريست و اگر بزرگي از دنيا رود نظير آن چيزي گويند. باز به ترجمه‌ي كتاب بازگرديم.شيخ صدوق از جبله مكيه روايت كرده است گفت از ميثم تمار قدس سره شنيدم مي‌گفت: به خدا قسم اين امت پسر پيغمبر خود را روز دهم محرم مي‌كشند و دشمنان خدا آن روز را فرخنده دارند اين امر شدنيست و در علم خدا گذشته است، و اميرالمؤمنين عليه‌السلام پيماني با من سپرده است و آن را مي‌دانم و مرا خبر داد كه هر چيز بر او بگريد حتي وحش بيابان و ماهيهاي درياها و مرغان هوا و خورشيد و ماه ستارگان آسمان و زمين و مؤمنان جن و انس، و همه‌ي فرشتگان آسمان‌ها و زمين‌ها و رضوان و مالك و حمله‌ي عرش و آسمان خون و خاكستر بارد تا اينكه گفت: اي جبله اگر نگريستي آفتاب را سرخ، مانند خون تازه بدانكه سيد الشهداء عليه‌السلام كشته شده است.جبله گفت: روزي بيرون رفتم، آفتاب را بر ديوارها ديدم تابيده بود مانند چادرهاي به عصفر رنگ كردم كه بر ديوار بياويزند، فرياد زدم و گريستم و گفتم: و الله سيدنا الحسين عليه‌السلام كشته شد».شيخ ابوالقاسم جعفر بن قولويه قمي قدس سره به اسناده‌ي از ابي‌عبدالله عليه‌السلام روايت كرد كه هشام بن عبدالملك سوي پدر من فرستاد و او را به شام برد، چون بر وي در آمد، گفت: يا اباجعفر عليه‌السلام ما تو را خواستيم تا چيزي بپرسيم كه سائل از آن نشايد غير من و مسؤول غير تو! و نپندارم كسي جواب آن را داند مگر يك تن كه [ صفحه 560]

جواب آن را داند. پدرم گفت: اميرالمؤمنين از هر چه خواهد بپرسد، اگر جواب آن را بدانم بگويم و اگر ندانم بگويم نمي‌دانم، كه راست گفتن اولي است. هشام پرسيد: خبر ده مرا از آن شبي كه علي عليه‌السلام كشته شد، مردمي كه در آن شهر نبودند چگونه آگاه شدند بر قتل وي و به چه نشان دانستند؟(گويا اين معني هشام را معلوم بود كه در بعض بلاد دور از كوفه پيش از آن كه چاپار و پيك تواند خبر رسانيد، از قتل اميرالمؤمنين آگاه شدند و خبر آن ميان مردم شايع گشت، دانست اين سر غيب است و چاره جز سؤال از امام محمد باقر نيست) و باز گفت اگر آن را دانستي و جواب دادي، مرا خبر ده كه آيا مانند آن نشانه براي غير قتل علي عليه‌السلام نيز اتفاق افتاد؟ پدرم گفت: يا اميرالمؤمنين چون آن شب فرارسيد كه اميرالمؤمنين علي بن ابي‌طالب كشته شد، هيچ سنگ از زمين برنداشتند مگر زير آن خون تازه و سرخ يافتند و آن شب كه هارون برادر موسي كشته شد همان علامت پديدار گشت، و همچنين آن شب كه يوشع بن نون كشته شد و آن شب كه عيسي بن مريم عليه‌السلام به آسمان رفت و آن شب كه شمعون بن حون الصفا كشته شد و آن شب كه حسين بن علي عليهماالسلام به شهادت رسيد، پس رنگ روي هشام بگرديد و تيره شد و خواست پدرم را آزار رساند. پدرم گفت: يا اميرالمؤمنين! بندگان خدا را بايد فرمان پادشاه بردن و راست گفتن و نيكخواهي نمودن و اينكه من جواب اميرالمؤمنين را گفتم از هر چه پرسيد، براي آن بود كه دانستم او تكليف مرا در اطاعت خود مي‌داند، پس به من گمان نيكو برد. هشام گفت اگر خواهي سوي اهل خود بازگرد. پس پدرم بيرون آمد و هشام هنگام بيرون آمدنش با او گفت كه پيمان كن با من و خداي گواه باشد بر ما كه اين سخن را تا من زنده‌ام با كسي نگويي! پدرم پيمان كرد به چيزي كه وي را خوش آمد.مؤلف گويد: در اين حديث آمده است كه هارون كشته شد با اين كه به عقيده‌ي ما او به مرگ خدايي از دنيا رفت و مؤلف حديثي در اين باب روايت كرد و گفت شايد اين كلام را بر مذاق هشام فرمود و عقيده‌ي هشام اين بود كه هارون كشته [ صفحه 561]

شد، چنانكه يهود به موسي چنين نسبت دادند.مترجم گويد: امام عليه‌السلام در حضور هشام صريحا فرمود براي كشته شدن حسين بن علي عليهماالسلام خون از زير سنگ بيرون آمد و با بني‌اميه چنين سخن گفتن سخت خطرناك بود و امام از آن باك نداشت و خويش را ايمن از آزار او مي‌دانست، پس مخالفت با هشام در اينكه هارون كشته شد يا به مرگ خدايي از دنيا رفت، مهم نيست و اولي آن است كه بگوييم اطمينان به صحت نقل اين خصوصيات نيست. و راوي چون كلامي طويل از امام بشنود، ممكن است در بعض كلمات آن سهو كند و امام مردم هارون فرمود و راوي از خاطرش محو شد و به جاي آن كشتن نقل كرد و امثال اين در نقل كلام ديگران و در احاديث بسيار اتفاق افتد. و شيخ طوسي در «تهذيب» و «استبصار» بسيار از اين سهوها را ياد كرده است. و اينكه اخباريين گويند علم داريم به صحت همه احاديث و بعض علما كه گويند ظن اطميناني داريم (يعني ظن قوي نزديك به علم) به صحت همه‌ي احاديث به تمام خصوصيات و الفاظ البته صحيح نيست، و ما در محل خود ثابت كرده‌ايم در اين احاديث موجوده اخبار مجعوله و محرفه و آن كه عمدا يا سهوا در آن تصرف كرده‌اند بسيار است و روش علماي سابق ما مانند علامه‌ي حلي و شهيدين و امثال ايشان بر تتبع اسناد حديث و تقسيم آن و تميز حديث صحيح از سقيم بود، نه آن كه محدث استرابادي و اتباع وي گفته‌اند. و با كثرت احاديث كاذبه علم يا اطمينان به صحت همه باقي نمي‌ماند و نيز نسبت دادن مطالب مشكوكه به امام معصوم عليه‌السلام از گنهان كبيره است و داخل كردن چيزي كه صحت آن ملعوم نيست در دين بدعت است، و بعض احاديث را مخصوصا بايد گفت از امام نيست تا عقيده‌ي مردم به دين محكم شود. و از زمان محدث استرابادي كه اخبار و احاديث همه را صحيح پنداشتند و قرآن و سنت متواتره و عقل را رها كردند و احاديث ضعيفه را اساس دين گرفتند، بي‌ديني و سستي عقيده شايسته گشت، براي آن كه مردم خرافات و معاني نامعقول در ضعاف احاديث بسيار ديدند. فقيه محقق ابن‌ادريس رحمه الله گويد: «فهل هدم الدين الا اخبار [ صفحه 562]

الآحاد» خصوصا كه اخباريين مردم را مجبور مي‌كنند عين ظاهر لفظ حديث را بي‌توجيه و تأويل بايد پذيرفت و عقل را متابعت نبايد كرد.اما قضيه فوت هارون، يهود هم مي‌گويند به مرگ خدايي از دنيا رفت و هم يوشع بن نون را به عقيده‌ي يهود نكشتند؛ اما شمعون الصفا كه وصي بلا فصل و جانشين حضرت عيسي عليه‌السلام است، نصاري گويند در شهر روميه به شهادت رسيد و در آنجا دفن شد و امروز كليساي بزرگي بر قبر او است و توليت آن با پاپ اعظم است و اهل فرنگ آنر ا بغايت محترم شمرند و به زيارت آن روند و نام پدرش در نسخه كتاب ماحمون است. و البته تصحيف اسم عبري است و نصاري اختلاف دارند؛ گروهي گويند يونس بود و گروهي گويند يونس بود و گروهي گويند يوحنا اما لغت صفا به معني سنگ است و در زبان يوناني سنگ را «پطرس» گويند و امروز فرنگيان به تخفيف «پطر» يا «پير» گوين. و از آن ملقب به صفا گشت كه حضرت عيسي او را به منزلت نخستين سنگ بناي دين خود شمرد و او را به اين عنوان خطاب كرد. و مناسب است در اين جا بگوييم كه در شريعت حضرت موسي در بسياري از نجاسات و احداث كه به بدن كسي مي‌رسيد تا خود را پاك نمي‌كرد، حق نداشت داخل جماعت مؤمنين شود و از معاشرت و سخن گفتن و معاملات ممنوع بود و اين محروميت را «قطع» مي‌ناميدند، و در حديثي در تفسير علي بن ابراهيم وارد است كه: «اذا أصاب أحدهم البول قطعوه» يعني آن مرد نجس شده را قطع معاشرت مي‌كردند و در ميان جماعت راه نمي‌دادند و اكنون هم با زن حائض و نفساء همين عمل كنند و كسي كه تفسير علي بن ابراهيم را بيند يقين داند كه ضمير جمع در «قطعوه» به بني‌اسرائيل برمي‌گردد و ضمير مفرد «بأحدهم» و اگر غرض قطع بول بود، بايد «قطعه» بگويد و گويا يكي از روات پس از شنيدن اين كلام از امام عليه‌السلام يا خواندن در كتاب، ضمير «قطعوه» را به بول برگردانيد؛ يعني وقتي نجس مي‌شد بول را از بدن او مي‌بريدند. و روايت كرده است «قرضوا لحومهم بالمقاريض» يعني با قيچي مي‌برييدند و غرض نقل حديث اين بود كه بداني چگونه تحريف در احاديث مي‌شود. [ صفحه 563]

مؤلف گويد: در اين مقام سزاوار است نقل حديث زهري، بتمامه. ابن عبدربه در «عقد الفريد» گفت: حديث زهري در قتل حسين عليه‌السلام آنگاه مسندا آن را از عمرو بن قيس و از عقيل روايت كرده است كه گفتند زهري گفت: «با قتيبه به آهنگ مصيصه بيرون شدم و بر عبدالملك بن مروان در آمديم، در ايواني ايستاده بود و دو صف مردم بر دو جانب در ايوان ايستاده بودند، هر گاه حاجتي خواستي با آنكه نزديك او بود مي‌گفت و او با ديگري همچنين تا به در ايوان مي‌رسيد، و كسي ميان آن دو صف مردم راه نمي‌رفت، زهري گفت: آمديم بر در ايوان ايستاديم، عبدالملك با آن كه بر جانب راست ايستاده بود، گفت: شب قتل حسين عليه‌السلام در بيت المقدس چه شد و آيا در اين باب به شما چيزي رسيد؟ پس هر يكي از آن كه پهلوي اوب ود بپرسيد تا به در رسيد؛ هيچ كس جوابي نداد و زهري گفت: من گفتم در اين باب چيزي دانم و گفتار مرا يكي يكي به هم گفتند تا به عبدالملك رسيد و او مرا بخواند، من ميان دو صف رفتم تا به عبدالملك رسيدم و سلام كردم. گفت: كيستي؟ گفتم محمد بن مسلم بن عبدالله بن شهاب زهري، و عبدالملك مرا به نسب بشناخت و او مردي بود بسيار جوياي حديث و پرسيد: روز قتل حسين عليه‌السلام در بيت المقدس چه اتفاق افتاد؟ و در روايت ديگر پرسيد: آن شبي كه فرداي آن حسين عليه‌السلام كشته شد در بيت المقدس چه اتفاق افتاد؟ زهري گفت: حديث كرد مرا فلان و نام اين راوي را بريا ما ذكر نكرد كه آن شبي كه علي بن ابي‌طالب و حسين بن علي عليهماالسلام فرداي آن كشته شدند، هيچ سنگي از بيت المقدس برنداشتند مگر زير آن خون سرخ تازه مشاهده گرديد. عبدالملك گفت: راست گفتي؛ آن كه اين حديث را به تو گفت با من هم گفت، من و تو در اين حديث منفرديم. آن‌گاه مرا از علت مسافرت پرسيد؟ گفتم به مرابطي آمدم؛ يعني در مرز اسلام نشينم، از حال و قصد كفار آگاه باشم. گفت: ملازم در بار ما باش! من چندي نزد او بماندم و مال بسيار مرا داد، آن گاه دستوري خواستم كه به مدينه بازگردم! رخصت داد و غلامي با من بود و مال بسيار همراه داشتم در صندوقي و آن صندوق گم شد، گمانم به غلام رفت، به وعد و وعيد هر [ صفحه 564]

چه كردم اقرار نياورد. پس او را بر زمين افكندم و بر سينه‌اش نشستم و آرنج بر سينه‌ي او گذاشتم و سخت مي‌فشردم و قصد قتل او نداشتم، اما او بمرد و پيش روي من جان داد و من به مدينه آمدم و سعيد بن مسيب و ابا عبدالرحمن و عروة بن زبير و قاسم بن محمد و سالم بن عبدالله را پرسيدم از كار خويش؟ همه گفتند توبه براي تو ندانيم. خبر به علي بن الحسين عليهماالسلام رسيد و مرا نزد خود خواست! نزد او رفتم و قصه‌ي خويش بگفتم. فرمود: گناه تو را توبه اين است دو ماه پي در پي روزه دار و بنده آزاد كن و شصت مسكين طعام ده! اين كار كردم و باز آهنگ خدمت عبدالملك نمودم، و به او خبر رسيده بود كه آن مال از دست من بشده است. چند روز بر در سراي او بدم، اذن دخول نداد. پس نزد معلم فرزند او نشستم، يكي از پسران او را تعليم مي‌داد كه چون بر اميرالمؤمنين در آيد، چه بگويد. و با آن معلم گفتم: هر اندازه اميد داري عبدالملك تو را صلت دهد من به تو دهم بهشرط آن كه به اين پسر بياموزي كه چون بر اميرالمؤمنين در آيد و او را از حاجتش پرسد، بگويد حاجت من آن است كه از زهري راضي بشوي! آن كار كرد و پسر را آن سخن بياموخت و او نزد عبدالملك بگفت و عبدالملك بخنديد و پرسيد: زهري كجاست؟ گفت: بر در سراي است. مرا اذن داد، داخل شدم و پيش روي او بايستادم. گفتم: يا اميرالمؤمنين حديث كرد مرا سعيد بن مسيب از ابي‌هريره از پيغمبر صلي الله عليه و آله كه فرمود: «لا يلدغ المؤمن من جحر مرتين» يعني مؤمن از يك سوراخ دو بار گزيده نمي‌شود.مؤلف گويد: «مصيصه» (بر وزن شريفه) به تخفيف هر دو صاد يا بتشديد صاد اول شهري است بر كنار جيحان در مرز شام ميان انطاكيه و كشور روم است و از جاهايي است كه مسلمانان در قديم مرزداران مي‌نشانيدند و «مصيصه» نيز از قراي دمشق است نزديك باب «لهيا» جايي بر دروازه‌ي دمشق و در اين حديث زهري، مقصود جاي اول است چون كه براي مرابطي آمده بود.و قول عبدالملك كه گويد:«من و تو در اين حديث منفرديم» يعني ديگري غير ما آن را روايت نكرد [ صفحه 565]

جون يكي از دو معني غريب در اصطلاح اهل حديث آن است كه متن آن را يك نفر نقل كند.مترجم گويد: نظير اين سوال را هشام از امام محمد باقر عليه‌السلام كرد به روايت سابقه و چون به روايت مختلف نقل شده است، احتمال كذب در آن بعيد است و تعجب خلفا از اين بود كه چگونه آوازه‌ي قتل اميرالمؤمنين يا حسين عليهماالسلام در افواه افتاده در بيت المقدس يا شهر ديگر پيش از آن كه به وسائل آن زمان رسيدن خبر ممكن باشد؟! و از هر عالمي استفسار مي‌كردند.شيخ ابوالقاسم جعفر بن قولويه قمي از زهري روايت كرده است كه: «چون حسين عليه‌السلام كشته شد، سنگي در بيت المقدس نماند مگر زير آن خون سرخ تازه يافتند.» و هم او از حارث اعور روايت كرده است كه: «علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام فرمود پدر و مادرم فداي حسين عليه‌السلام كه پشت كوفه كشته مي‌شود و به خدا قسم گويي مي‌بينم حيوانات صحرايي از هر نوع بر قبر او گردن كشيده مي‌گريند و شبها شيون مي‌كنند تا صبح و چون چنين شد، شما هم جفا نكنيد».و از زراره روايت است كه حضرت صادق عليه‌السلام فرمود: «اي زراره! آسمان بر حسين چهل روز خون گريست و زمين چهل روز گريه كرد به اين كه سياه و تاريك شد و خورشيد چهل روز گريست و به منكسف شدن و سرخ گشتن (تفسير چهل روز كسوف بيايد ان شاء الله) و كوه‌ها پاره شد و از هم بريخت و درياها شكافته شد و فرشتگان چهل روز گريستند و هيچ زن از ما خضاب نكرد و روغن به كار نبرد و سرمه نكشيد و سر شانه نكرد تا سر عبيدالله بن زياد - لعنه الله - را بياوردند و پس از آن پيوسته اشك مي‌ريختيم، و جدم هر گاه ياد او مي‌كرد مي‌گريست تا محاسن او به آب ديده‌تر مي‌شد و هر كس گريه‌ي او را مي‌ديد از سوز دل اشك مي‌ريخت؛ و فرشتگان كه نزديك قبر او هستند گريه مي‌كنند؛ تا اينكه گفت: هيچ چشمي و اشكي محبوبتر نيست نزد خداوند از آن چشم كه بر او اشك ريزد و هيچ كس بر او گريه نكرد مگر فاطمه عليهاالسلام و پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله را خوشنود ساخت و حق ما را ادا كرد، و هيچ بنده محشور نشود در قيامت مگر [ صفحه 566]

چشمش گريان باشد غير آن كه بر جدم گريه كند، كه او با چشم روشن محشور گردد به شادماني، و خوشي و خرمي در روي او پديدار باشد، و همه مردم در هول و هراس باشند و ايشان ايمن، و مردم در عرض اعمال باشند و آنها با حسين عليه‌السلام حديث گويند و زير عرش نشسته باشند در زير سايه‌ي آن و از سختي حساب نترسند. با آنها گويند به بهشت در آييد! نخواهند و مجلس و حديث حسين عليه‌السلام را بر بهشت بگزينند، و حوران بهشتي سوي آنها فرستند كه ما آرزومند شماييم با ولدان مخلدين، آن‌ها سر بر ندارند براي آن سرور و كرامت كه در آن مجلس بينند. و گروهي را از دشمنان ايشان به موي پيشاني گرفته كشان سوي آتش مي‌برند و گروهي گويند: «مالنا من شافعين و لا صديق حميم» و منزلت آن‌ها را مي‌بينند و نمي‌توانند به ايشان نزديك شوند و به آنان برسند؛ و فرشتگان پيغام از جانب ازواج و خزانه داران آن‌ها مي‌آوردند كه چه كرامات ايشان را مقرر است؟ مي‌گويند: نزد شما مي‌آييم. پس گفتار ايشان را به ارواحشان مي‌رسانند و شوق ايشان افزوده مي‌گردد براي آن كرامت و قرب منزلت كه از حسين عليه‌السلام دارند و مي‌گويند: الحمد خداي را كه هول بزرگ را از ما دور داشت و اهوال قيامت را از ما كفايت كرد و از آنچه مي‌ترسيديم ما را برهانيد! و مراكب مي آورند و شتران اصيل با جهاز و پالان و بر آن سوار مي‌شوند و خداي را ستايش مي‌كنند و سپاس مي‌گويند و درود بر محمد و آل او مي‌فرستند، تا به منازل خويش در بهشت رسند».از اميرالمؤمنين عليه‌السلام روايت است كه: «در «رحبه» بود؛ يعني ميداني در كوفه و اين آيت تلاوت مي‌كرد: «فما بكت عليهم السماء و الارض و ما كانوا منظرين» و در آن هنگام حسين عليه‌السلام از يكي از درهاي مسجد خارج شد. فرمود: اين فرزند من كشته مي‌شود و آسمان و زمين بر او گريه مي‌كنند.و از ابي‌عبدالله عليه‌السلام روايت است كه: «براي كشته شدن حسين عليه‌السلام آسمان و زمين بگريستند و سرخ شدند و بر هيچ كس گريه نكردند مگر بر يحيي بن زكريا و حسين بن علي عليهماالسلام. [ صفحه 567]

و به مضمون اين حديث، احاديث بسيار از كتب عامه و خاصه روايت شده است. و از ابي‌عبدالله عليه‌السلام روايت است كه: «قاتل يحيي بن زكريا ولد الزنا بود و قالت حسين عليه‌السلام هم ولد الزنا بود. و آسمان بر كسي گريه نكرد مگر بر آن‌ها، راوي گفت: گفتم آسمان چگونه گريه مي‌كند؟ فرمود: خورشيد در سرخي طلوع مي‌كند و در سرخي فرومي‌رود.»و از داوود بن فرقد روايت است گفت: «در خانه‌ي ابي‌عبدالله نشسته بودم، كبوتر راعبي [175] ديدم بانگ بسيار مي‌كند. ابوعبدالله عليه‌السلام ديري سوي من نگريست و گفت: اي داوود مي‌داني چه مي‌گويد؟ گفتم: لا و الله فداي تو شوم! فرمود: بر كشندگان حسين عليه‌السلام نفرين مي‌كند. از اين مرغان در منازل خود نگاه داريد».مؤلف در حاشيه گفته است در «حيوة الحيوان» گويد: راعبي متولد از قمري و كبتر است و در آواز خود فرفره‌اي دارد و سجعي كه قمري و كبوتر ندارند و اين سبب فزوني بهاي او است.حسين بن علي بن صاعد بربري كه متولي قبر حضرت رضا عليه‌السلام بود، از پدرش از حضرت رضا عليه‌السلام روايت كرد: «اين جغد به عهد جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله در منازل و قصر و سراهاي مردم سكني داشت و هر گاه مردم طعام مي‌خوردند مي‌پريد و پيش روي ايشان مي‌نشست و خوردني و آشاميدني براي او مي‌نهادند، مي‌خورد و مي‌آشاميد و باز به جاي خود باز مي‌گشت و چون حسين بن علي عليهماالسلام كشته شد از آبادي‌ها گريزان شد و به ويرانه‌ها و كوه‌ها و بيابان‌ها پناه برد و گفت: بد امتي هستيد شما كه پسر پيغمبرتان را كشتيد و من بر جاي خويش ايمن نيستم».مترجم گويد: راوي اين حديث مجهول و روايت ضعيف است و شواهد بسيار دلالت دارد كه بوم پيش از شهادت آن حضرت هم ويرانه نشين بود و ظاهرا اين مرد بربري كه خادم قبر حضرت رضا بوده است، اين حديث را از آن امام نشنيده است يا حديث به اين كيفيت نبوده؛ مثلا امام فرمود: حق دارد جغد كه از اين [ صفحه 568]

مردم مي‌پرهيزد براي آنكه پسر پيغمبرشان را كشتند.شيخ صدوق رحمه الله روايت كرده است از حضرت صادق عليه‌السلام از پدرش از جدش كه حسين بن علي عليهم‌السلام روزي بر برادرش حسن عليه‌السلام درآمد، چون بدو نگريست، بگريست، حسن عليه‌السلام گفت: يا اباعبدالله از چه گريه مي‌كني؟ گفت: گريه مي‌كنم از آنچه با تو كردند.حسن عليه‌السلام گفت: آنچه با من كردند زهري است كه در پنهاني به من نوشاندند و مرا بكشتند، اما روزي مانند روز تو نيست يا اباعبدالله كه سي هزار مرد بر تو تازند و همه ادعا كنند از امت محمد صلي الله عليه و آله هستند و دين اسلام دارند! پس بر كشتن و ريختن خون تو و شكستن حرمت تو و اسير كردن فرزندان و زنان تو و تاراج باروبنه تو هم قول گردند. در اين هنگام لعنت بر بني‌اميه فرود آيد و آسمان خون و خاكستر بارد و هر چيز بر تو گريه كند حتي وحش در بيابان و ماهيها در دريا.و در زيارتي كه سيد مرتضي خواند اين عبارت آمده است «لقد صرع بمصرعك الاسلام و تعطلت الحدود و الأحكام و اظلمت الايام و انكسف الشمس و اظلم القمر و احتبس الغيث و المطر و اهتز العرش و السماء و اقشعرت الأرض و البطحاء و شمل البلاء و اختلفت الأهواء و فجع بك الرسول و از عجت البتول و طاشت العقول».ابن‌حجر در «صواعق» گويد: ابونعيم اصفهاني در «دلائل النبوة» از نصرة ازديه روايت كرده است كه: «چون حسين عليه‌السلام كشته شد آسمان خون باريد بامداد كه برخاستيم، حب و كوزه‌ها پر از خون بود».و در احاديث ديگر هم مانند آن روايت شده است و از آياتي كه روز قتل آن حضرت ظاهر شد اين بود آسمان را سياهي عظيم بگرفت چنانكه ستارگان در روز پديدار گشتند و هيچ سنگي برنداشتند مگر زير آن خون سرخ تازه ديدند.و ابوشيخ روايت كرده است آن عدس كه در لشكر ايشان بود خاكستر شد و اين عدس در كاروان يمن بود، به عراق مي‌آوردند و هنگام قتل حسين عليه‌السلام به ايشان رسيد. [ صفحه 569]

مترجم گويد: در اين روايت تصحيف است، زيرا كه عراق معدن حبوب است و عدس يا طعام ديگر را از يمن به عراق نمي‌آورند و آنچه آوردند «ورس» بود تصحيف به عدس شده و براي يزيد فرستاده بودند و امام عليه‌السلام آنها را تصرف فرموده و پس از كشته شدن آن حضرت سپاه ابن‌سعد غارت كردند، چنانكه شرح آن بگذشت.ابن‌عيينه از جده‌ي خود روايت كرد كه سارباني با او اين خبر بگفت و اسپرك او خاكستر شده بود.و ناقه‌اي كشتند، در گوشت او چيزي مانند موش ديدند و چون پختند مانند علقم تلخ بود. و آسمان براي كشتن او سرخ شد و آفتاب بگرفت چنانكه ستارگان در نيمروز پديدار شدند و مردم گمان كردند قيامت بر پا شد، و هيچ سنگي بر نداشتند مگر زير آن خون سرخ تازه بود.و عثمان بن ابي‌شيبه روايت كرده است كه: «آسمان پس از كشتن حسين عليه‌السلام چنان سرخ بود كه از سرخي آن ديوار به نظر مي‌آمد به چادرهاي معصفر پوشيده است و ستارگان به يكديگر مي‌خورند، و عصفر گل كافشه است».و ابن‌جوزي از ابن‌سيرين روايت كرده است كه: «جهان سه روز تاريك شد آنگاه سرخي در آسمان پديد آمد.ابوسعيد گفت: هيچ سنگي بر نداشتند مگر زير آن خون سرخ تازه يافتند و آسمان خون باريد، چنانكه مدتها اثر آن در جامه‌ها پديدار بود، پس از آن هوا بگشود.و ثعلبي و ابونعيم همان احاديث خون باريدن را نقل كرده‌اند و ابونعيم بر آن افزوده است كه چون بامداد برخاستيم، حب‌ها و كوزه‌ها پر از خون بود.و در روايتي است كه مانند خون چيزي بر جامه‌ها و ديوارها يافتند در خراسان و شام و كوفه، و اينكه سر حسين عليه‌السلام را در سراي ابن‌زياد آوردند از ديوارها خون روان بود.و ثعلبي روايت كرده است كه آسمان بگريست و گريه آن سرخي آن است و [ صفحه 570]

غير او گفت كرانه‌هاي آسمان شش ماه سرخ شد پس از قتل آن حضرت، و پيوسته پس از آن سرخي ديده مي‌شد.و ابن‌سيرين گفت: به ما خبر رسيد كه اين سرخي كه با شفق است پيش از كشته شدن حسين عليه‌السلام نبود.مترجم گويد: قول ابن‌سيرين حجت نيست و آن را از معصوم نقل نكرده است و سرخي شفق را پيغمبر علامت وقت مغرب قرار داد بي‌خلاف، و اين سرخي كه هنگام قتل سيد الشهداء عليه‌السلام پديد آمد سرخي فوق عادت بود - چنانكه سابقا بگذشت -.و ابن‌سعدان گفت: اين سرخي در آسمان پيش از قتل آن حضرت ديده نشد.ابن‌جوزي گفت: و حكمت ظهور اين سرخي آن است كه ما چون خشم گيريم سرخي در رخسار ما پديدار گردد و خداوند از جسميت مبراست، پس غضب خود را از قتل حسين عليه‌السلام به سرخي افق نمود براي اظهار بزرگي جنايت، كلام صواعق به انجام رسيد، و از شرح قصيده‌ي همزيه مانند اين روايت شده است.در «تذكره‌ي» سبط است از هلال بن ذكوان كه: «چون حسين عليه‌السلام شهيد شد، دو يا سه ماه گذشت، ديوارها را گويي خون آلوده مي‌ديديم از هنگام نماز صبح تا غروب آفتاب. و گفت: به سفري رفتيم، باراني بر ما باريد كه نشانه‌ي آن در جامه‌هاي ما بماند مانند خون».از «مناقب» ابن شهر آشوب نقل است كه قرظه بن عبيدالله گفت: نيمروزي آسمان بر قطيفه سفيد بباريد، نيك نگريستم خون بود و شتر به چرا رفت براي آب نوشيدن، آب خون بود و دانستيم كه همان روز حسين عليه‌السلام كشته شد. سرخي از جانب مشرق بر آمد و سرخي از جانب مغرب و نزديك بود در وسط آسمان به يكديگر رسند. و از عقود الجمان سيوطي نقل است كه منجمين گويند: خورشيد منكسف نمي‌شود مگر در بيست و هشتم يا بيست و نهم براي مقارنه كه گفته‌اند«قاتلهم الله».در صحيحين آمده است كه روز رحلت پيغمبر آفتاب بگرفت و آن دهم ماه [ صفحه 571]

ربيع الاول بود، چنانكه زبير بن بكار روايت كرده است. و روز قتل حسين عليه‌السلام هم آفتاب بگرفت، چنانكه در تواريخ مشهور است و آن دهم محرم بود.و مؤلف گويد: شيخ شهيد در «ذكري» روايت كرده است كه: «علي المشهور خوريد روز عاشورا منكسف شد وقتي حسين عليه‌السلام به شهادت رسيد، چنانكه ستارگان ميان روز هويدا گشتند» و اين را بيهقي و غير او روايت كرده‌اند. و پيش از اين گفتيم كه ابراهيم فرزند پيغمبر چون از دنيا رفت آفتاب بگرفت. و زبير بن بكار در كتاب انساب روايت كرده است كه وفات ابراهيم در دهم ربيع الاول بود. و اصحاب ما روايت كردند كه از علائم ظهور مهدي عليه‌السلام كسوف شمس است در نصف اول ماه رمضان. انتهي.مترجم گويد: در احاديث اهل سنت آمده است كه آفتاب روز وفات ابراهيم فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله بگرفت و مردم گفتند گرفتن آفتاب براي موت ابراهيم و مصيبت رسول بود عليه‌السلام. پيغمبر فرمود: «خورشيد و ماه دو آيتند از آيات خداوند عزوجل، نه براي مردم كسي منكسف مي‌گردند و نه براي زنده بودن كسي و چون آنها را گرفته ديديد، خداي را بخوانيد و نماز گزاريد تا گشوده شود. انتهي».اما وفات ابراهيم در روز دهم ربيع الاول مسلم نيست، شايد روز ديگر بود كه كسوف آفتاب در آن معتاد باشد و پيش از اين مؤلف از سيوطي در «عقود الجمان» نقل كرد كه اين حديث رد منجمين است و لكن قول صحيح آن است كه شيخ مرتضي انصاري رحمه الله از سيد مرتضي و شيخ كراجكي نقل كرده است كه: «كسوف و خسوف و اقتران كواكب و امثال آنها بر اصول صحيحه و قواعد محكمه مبتني است و منجمين در آن‌ها خطا نمي‌كنند و دائما به حقيقت مي‌رسند بر خلاف احكام و تأثير كواكب در خير و شر. انتهي».و طعن سيوطي و امثال وي بر منجمين از جهل است يا تجاهل و حساب كسوف و خسوف مانند حساب بهار و پائيز و ايام هفته است و همچنانكه نمي‌توان گفت شب بيست و هفتم ماه نو رؤيت شد، همچنين نمي‌توان گفت در غير وقت معين كسوف اتفاق افتاد. [ صفحه 572]

و غزالي در مقدمه‌ي كتاب«تهافة الفلاسفه» گويد: «قسم دوم از مطالب فلاسفه اموري است كه مخالف با هيچ اصلي از اصول دين نيست و مؤمن بانبياء ناچار نيست انكار آن كند، مثل اينكه گويند: خسوف ماه براي آنست كه زمين ميان ماه و خورشيد فاصله مي‌شود و ماه چون از خورشيد نور مي‌گيرد وقتي در سايه‌ي زمين افتاد، نور خورشيد بر آن نمي‌تابد و مثل اين كه گويند: در كسوف آفتاب جرم ماه ميان چشم بيننده و آفتاب حايل مي‌گردد... و ما در صدد باطل كردن اينها نيستيم، چون غرض به آن تعلق نمي‌گيرد و هر كس پندارد باطل كردن اين مقالات خدمت به دين است، به دين جنايت كرده است و آن را سست گردانيده، چون براهين هندسي و حسابي بر اين مسائل قائم است و شكي در آن نگذاشته و هر كس از اين علوم آگاه باشد و ادله آن را بداند چنانكه از پيش خبر دهد در فلان روز و فلان ساعت كسوف مي‌شود و مدت آن تا انجلا چه اندازه است، اگر به او گويند اين بر خلاف شرع است در علم خود شك نمي‌كند، بلكه در شرع شك مي‌كند و اينها كه از غير طريق صحيح ياري شرع مي‌كنند زيانشان بر شرع بيش از آنهاست كه رد بر شرع مي‌كنند، چنانكه گفته‌اند: «عدو عاقل خير من صديق جاهل» يعني دشمن دانا به از نادان دوست، تا اينكه گويد بزرگترين اعتراض ملاحده بر دين وقتي است كه كسي براي ياري شرع صرييحا يكي از اين قبيل امور را بر خلاف شرع داند، بهانه به دست آورند و گويند اگر شرط دينداري معتقد شدن به اينهاست، پس نبايد ديندار بود و مقصود ما اين است كه عالم به هر شكل باشد فعل خداست. انتهي».و ما سابقا گفتيم امثال اين كسوفات در غير وقت اگر به سند صحيح ثابت شود، براي حائل شدن اجرام ديگر جوي است نادر الوقوع نظير «ذوات الأذناب» و احجار سماوي؛ و در لغت مانعي نمي‌بينيم كه بر «عجه»هاي سخت كه گاهي در عربستان اتفاق مي‌افتد نيز اطلاق كسوف صحيح باشد، و «عجه» شنهاي ريز است كه چون بر مي‌خيزد هوا را تاريك مي‌كند، چنانكه روز چراغ لازم مي‌شود و چون مي‌نشيند يا باران بر آن مي‌بارد، همه چيز را آلوده مي‌كند. و مطالب بسيار در [ صفحه 573]

زبان اهل شرع است كه نبايد حمل بر اصطلاح خاص اصحاب فنون كرد، چنانكه گويند: مكه در مركز زمين يا مركز عالم است و از زمين كره‌ي زمين نخواهند، بلكه ربع مسكون و بر قديم خواهند و مكه در وسط ربع مسكون است، چنانكه دوري آن از شرق اقصي و آخر چين يا مغرب اقصي و بلاد مراكش تقريبا مساوي است، و نيز از پانزده درجه‌ي عرض جنوبي و 55 درجه‌ي عرض شمالي تا مكه مساوي يكديگر است. و زمين در زبان همه كس به معني كره‌ي زمين نيست، چنانكه مردي گويد: زمين خود را فروختم، قطعه را خواهد نه كره را؛ و نيز در قرآن است كه ذو القرنين خورشيد را ديد در چشمه‌ي گل آلوده غروب مي كند، اين غروب به اصطلاح نجوم نيست بلكه چنان است كه مسافر دريا گويد ديدم آفتاب را از آب بيرون مي‌آمد و در آب فرومي‌رفت و گاه باشد كه اين مسافر خود عالم به جغرافيا و نجوم بود، باز اين گونه سخن گويد، و اين معني را واضحتر در تفسير منسوب به خواجه عبدالله انصاري ديدم در چند جاي، و از آن اجزايي نزد منسب و تفسيري است به فارسي فصيح سخت نيكو بر وفق مذاق اهل شرع و آيات را در سه نوبت تفسير كرده است؛ نوبتاول ترجمه‌ي فارسي و نوبت دوم مبسوط و كامل و سهل و نوبت سوم اندكي دقيقتر و علمي براي خواص و اگر مسلمانان اقدام به طبع آن كنند، بسي سودمند افتد؛ و يكي از وزراي دانشمند كه شايد راضي نباشد نام او برده شود، از غايت علاقه كه بدين تفسير دارد اجزاي آن را از اطراف بلاد اسلام از تركيه و افغانستان و غيره فراهم كرده است. به ترجمه بازگرديم. [ صفحه 575]

در ناله و زاري كردن فرشتگان سوي خداي تعالي در امر آن حضرت و گريستن ايشان

اشاره

ابوجعفر محمد بن حسن طوسي از حضرت صادق عليه‌السلام روايت كرده است كه: «چون كار حسين عليه‌السلام به آنجا كشيد كه كشيد، فرشتگان سوي خداوند عزوجل زاري كردند و گفتند: اي پروردگار! آيا اين آزار را با حسين عليه‌السلام برگزيده‌ي تو و فرزند پيغمبرت مرتكب مي‌شوند؟ امام فرمود: پس خداوند سايه‌ي قائم را براي ايشان بر پاي داشت و گفت: به اين انتقام مي‌كشم از ستمكاران بر وي».شيخ صدوق از ابان بن تغلب روايت كرده است از ابي‌عبدالله صادق عليه‌السلام گفت: چهار هزار ملك به ياري حسن عليه‌السلام فرود آمدند، آنان را اذن جنگ نداد، بازگشتند باز رخصت طلبيدند و فرود آمدند، آن حضرت به شهادت رسيده بود و اكنون نزديك مرقد او آشفته و گرد آلوده بر او گريه مي‌كنند تا روز قيامت، و رئيس آنان فرشته‌اي است نامش منصور».مؤلف گويد: احاديث بسيار روايت شده است كه چهار هزار ملك نزديك قبر او تا قيامت گريه مي‌كنند و در بعض آن احاديث است كه هيچ زائري به زيارت نرود مگر به پيشباز او روند، و بيمار نگردد مگر عيادت او كنند، هيچ يك نميرد مگر بر جنازه‌ي او نماز گزارند و پس از مردن براي او استغفار كنند و آمرزش از خدا خواهند و همه‌ي اين فرشتگان در زمين به انتظار ظهور حضرت قائمند - صلوات الله عليه -. [ صفحه 576]

و شيخ ابن‌قولويه از عبدالملك بن مقرن از ابي‌عبدالله جعفر صادق عليه‌السلام روايت كرده است كه گفت: «چون زيارت ابي‌عبدالله عليه‌السلام كنيد، پيوسته خاموش باشيد و دم فروبنديد و سخن مگوئيد مگر به نيكي و فرمود: فرشتگان شب و روز كه نگهبان خلقند چون (از آسمان فرود آيند) فرشتگان حائر را ملاقات و با آن‌ها مصافحه كنند، اينها از شدت گريه جواب ندهند تا هنگام زوال شود يا تا فجر روشن گردد، پس از آن سخن گويند و از خبر آسمان‌ها پرسند، اما در بين اين دو وقت سخني نگوييد و از گريستن و دعا سستي ننمايند».از حريز روايت است گفت: «با ابي‌عبدالله عليه‌السلام گفتم: فداي تو شوم! اجل شما خانواده بسيار نزديك است با اين حاجت مردم به شما! فرمود: هر يك از ما را صحيفه‌اي است كه هر چه بايد انجام دهد در مدت زندگي خود، در آن مكتوب است و چون به انجام رسيد، داند كه اجل او فرا آمده است و نبي صلي الله عليه و آله نزد او آيد و خبر مرگ او بدهد و آن چه نزد خداي تعالي براي او آماده است (از نعمت و رحمت) او را بر آن آگاه كند و چون آن صحيفه به دست حسين عليه‌السلام بدادند و هر چه بايد بكند يا نكند براي او تفسير كردند و آن را بخواند، هنوز از كارهاي كردني چيزها مانده بود، به جهاد بيرون رفت و آنچه مانده بود واقع گشت و فرشتگان از خداوند تعالي دستوري خواستند ياري وي را، و دستوري رسيد، اما تا خويشتن را ساختند و آماده‌ي آمدن گشتند، آن حضرت به شهادت رسيده بود و چون فرود آمدند او را كشته يافتند، گفتند: پروردگارا! ما را رخصت دادي فرود آييم و او را ياري كنيم، اكنون به شهادت رسيده است! وحي رسيد كه ملازم بارگاه او باشيد تا هنگام رجعت و اينك بر او زاري كنيد و بر آنچه از دست شما رفت افسوس خوريد! زيرا كه اختصاص به او يافته‌ايد. پس فرشتگان پيوسته گريه مي‌كنند و افسوس مي‌خورند و بدين عمل تقرب به خدا مي‌جويند، تا هنگام رجعت يار او باشند».از صفوان جمال روايت است از ابي‌عبدالله عليه‌السلام گفت: «در راه مدينه كه به مكه مي‌رفتم با آن حضرت گفتم: يابن رسول الله! تو را اندوهگين و شكسته خاطر [ صفحه 577]

مي‌بينم! فرمود: اگر آنچه من مي‌شنوم تو نيز بشنوي، البته تو را از اين سوال باز دارد. گفتم: چه مي‌شنوي؟ فرمود: فرشتگان از خدا به تضرع مي‌خواهند كه كشندگان اميرالمؤمنين و حسين عليهماالسلام را لعن فرستد و زاري و شيون جن و جزع و گريه‌ي ملائكه را بر گرد وي مي‌شنوم، كيست با اين حال خوردن و آشاميدن و خواب بر وي گوارا باشد؟».و در «بحار» از حسن بن سليمان روايت كرده است به اسناده از ابي‌معاويه از اعمش از جعفر بن محمد از پدرش از جدش عليهم‌السلام گفت: «پيغمبر فرمود: آن شب كه به آسمان رفتم، صورت علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام را در آسمان پنجم ديدم، گفتم اي حبيب من جبرئيل اين صورت چيست؟ جبرئيل گفت: اي محمد صلي الله عليه و آله! فرشتگان آرزو كردند صورت علي عليه‌السلام را و گفتند پروردگارا! بني‌آدم در دنيا هر صبح و شام از نظر بر رخسار علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام محبوب حبيب تو محمد صلي الله عليه و آله و جانشين و وصي و امين او بهره مي‌برند، ما را هم از صورت او بهره‌ور گردان چنانكه اهل دنيا بهره‌ور گشتند! خداوند صورت او را براي آن‌ها از نور قدس خود بيافريد. پس علي عليه‌السلام نزد ايشان است، شب و روز به زيارت او فائز مي‌گردند و صبح و شام بر وي او مي‌نگرند».و نيز گفت: خبر داد مرا اعمش از جعفر بن محمد عليهماالسلام از پدرش گفت: چون ابن‌ملجم ملعون بر آن حضرت ضربت زد، آن ضربت در صورت آن حضرت كه در آسمان بود نمودار گشت و ملائكه پيوسته آن را مي‌بينند و بر كشنده‌ي او لعن مي‌فرستند و چون حسين بن علي عليهماالسلام به شهادت رسيد، آن فرشتگان فرود آمدند و آن حضرت را برداشتند و در كنار آن صورت علي عليه‌السلام كه در آسمان پنجم بود بداشتند، پس هر گاه فرشتگاني از آسمان بالا فرود آيند يا از آسمان اول بالا روند به آسمان پنجم براي صورت علي عليه‌السلام و او را نگرند يا حسين عليه‌السلام را خون آلوده بينند، بر يزيد و ابن‌زياد و كشندگان حسين بن علي عليهماالسلام لعن كنند تا روز قيامت. اعمش گفت: حضرت صادق براي من فرمود اين از علم مكنون و مخزون است و جز با كسي كه شايسته آن باشد مگوي»! [ صفحه 578]

مترجم گويد: امام عليه‌السلام فرمود اين از علم مخزون است به علت آن كه ذهن اكثر مردم از شنيدن هر لفظ به معني مادي آن منصرف مي شود و هر چيز را عنصري و مادي پندارند و معاني ديگر را چون بينند منطبق با علم ناقص آنها نمي‌گردد، منكر مي‌شوند، اما آن كه مي‌داند موجود منحصر در محسوس نيست و عوالم بسيار است، داند كه ممكن است امام عليه‌السلام آوازي بشنود و ديگري نشنود و نيز داند هر چيز را در هر عالمي صورتي است، چنانكه مير فندرسكي گويد:چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستي صورتي در زير دارد آن چه در بالاستي‌و عالم ملائكه و سموات و مجردات به منزله‌ي عقل عالم كبير است و صورت هر چيز در آن است، مانند عقل ما كه صورت چيزها در آن هست و مرد ديندار بايد چون حديثي شنيد و او را مستبعد آمد، بي‌تامل رد نكند، بلكه در آن توقف كند و علم آن را به اهلش واگذارد. و اينكه گويند: مخالف عقل را بايد تأويل كرد، براي كسي است كه در علوم عقليه و نقليه راسخ باشد، مانند علامه‌ي حلي و خواجه‌ي طوسي رحمهما الله نه آنكه فرق ميان يقين و ظن و مستبعد و محال نمي‌گذارد.

در شيون كردن جنيان بر حضرت سيدالشهداء

ابن‌قولويه روايت كرده است از ميثمي كه سه تن كوفيه به آهنگ ياري حسين عليه‌السلام بيرون شدند، در دهي كه «شاهي» نام داشت فرود آمدند؛ دو نفر ديدند يكي پير و ديگري جوان و سلام كردند، پير گفت: من مردي از جنيانم و اين برادرزاده‌ي من است؛ خواست ياري اين مظلوم كند و من چيزي به خاطرم مي‌رسد. جوانان انسي گفتند: آن چيست؟ گفت: بپرم و خبر او را براي شما بياورم تا با بصيرت برويد. گفتند: نيكو رأيي است. گفت: آن روز و شب غايب گشت و فردا بيامد، آوازي شنيدند و كس را نديدند، مي‌گفت:و الله ما جئتكم حتي بصرت به بالطف منعفر الخدين منحوراو حوله فتية تدمي نحورهم مثل المصابيح يطفون الدجي نورا [ صفحه 579]

وقد حثثت قلوصي كي اصادفهم من قبل أن تتلاقي الخرد الحورافعاقني قدر و الله بالغه و كان أمرا قضاه الله مقدوراكان الحسين سراجا يستضاء به الله يعلم اني لم أقل زورامجاورا لرسول الله في غرف و للوصي و للطيار مسرورايكي از آن جوانان انسي جواب داد:اذهب فلا زال قبر انت ساكنه الي القيامة يسقي الغيث ممطوراو قد سلكت سبيلا كنت سالكه و قد شربت بكأس كان مغزوراو فتية فرغوا لله أنفسهم و فارقوا المال و الأحباب و الدوراسبط در «تذكرة» گويد مدايني از مرد مدني نقل كرده است كه گفت: «چون حسين عليه‌السلام روانه‌ي عراق گرديد، من هم به اميد آن كه به خدمت او برسم بيرون شدم، چون به ربذه رسيدم مردي ديدم نشسته، گفت: يا عبدالله! گويا به ياري حسين عليه‌السلام خواهي رفت؟ گفتم: آري، گفت: من نيز همين خواهم؛ اندكي اينجا باش كه من رفيق خويش را فرستاده‌ام اكنون باز آيد و خبر بياورد! پس ساعتي نگذشت كه رفيقش آمد گريان، آن مرد پرسيد خبر چيست گفت و الله ما جئتكم... آه.به خدا سوگند نزد شما نيامدم تا او را در طف ديدم هر دو گونه‌اش خاك آلوده و نحر شده و بر گرد او جواناني بودند از گلويشان خون مي‌ريخت، مانند چراغ بودند كه از تاب رخسار تاريكي را مي‌زدودند، من شتران خويش را به شتاب راندم شايد به ايشان رسم پيش از اين كه حوران بهشتي را ملاقات كنند، اما قدر الهي مانع آمد و خداوند آن را به انجام رساند، امري بود خدا فرموده و مقدر كرده. حسين عليه‌السلام روشني است كه از او كسب نور كنند و خدا داند كه من دروغ نگفتم همسايه‌ي رسول خداست صلي الله عليه و آله در غرفه‌ها و همسايه‌ي وصي او عليه‌السلام و جعفر طيار است، شادان».و از شعر سوم كه گويد: «شتران خود را بشتاب راندم» معلوم مي‌شود كه اين شاعر انسي بوده است نه جني و با شتر براي ياري آن مظلوم مي‌رفت نه به [ صفحه 580]

پريدن و اين حكايت از معصوم نيست تا حجت باشد.ابن شهر آشوب در «مناقب» گويد: «جن تا يك سال بر سر قبر پيغمبر بر حسين عليه‌السلام مي‌گريستند و در همان كتاب است كه دعبل گفت: پدرم از جدم از مادرش سعدي بنت مالك خزاعيه روايت كرده كه او آواز جنيان را مي‌شنيد بر حسين نوحه مي‌كردند».يابن الشهيد و يا شهيدا عمه خير العمومة جعفر الطيارعجبا لمصقول علاك حده في الوجه منك و قد علاه غبارو در روايت غير«مناقب» است كه دعبل گفت من خود در قصيده گفتم:زر خير قبر بالعراق يزار واعص الحمار فمن نهاك حمارلم لا أزورك يا حسين لك الفدا قومي و من عطفت عليه نزارو لك المحبة في قلوب ذوي النهي و علي عدوك مقتة و دماريابن الشهيد و يا شهيدا عمه خير العمومة جعفر الطيارمؤلف گويد: ظاهرا اين دو بيت اقتباس از شعري است كه مردي در حضور موسي بن جعفر عليهماالسلام خواند.ابن شهر آشوب گويد: حكايت كنند كه منصور نزد موسي بن جعفر عليهماالسلام فرستاد و عرضه داشت روز نوروز بنشيند تا مردم به تهنيت آيند و هر چه مال پيشكش براي خليفه آورند آن حضرت بستاند، امام عليه‌السلام فرمود: من هر چه در اخبار جدم جستجو كردم از اين عيد خبري نيافتم، از آئين فارسيان است كه اسلام برانداخت - معاذ الله - چيزي را كه اسلام برانداخت ما احيا بكنيم! منصور گفت: براي سياست لشكر اين كار بايد كرد(كه عجمند) و تو را به خدا سوگند مي‌دهم كه بنشيني! آن حضرت بنشست [176] بزرگان و سرهنگان و سپاهيان [ صفحه 581]

خدمت او مشرف شدند و تهنيت گفتند و هدايا و تحف بسيار آوردند، خادم منصور بالاي سر آن حضرت ايستاده بود و هر چه مي‌آوردند شماره برمي‌گرفت، در آخر پيرمردي فرتوت بيامد و گفت: اي دختر زاده‌ي رسول خدا صلي الله عليه و آله من مردي درويش و بي‌چيزم، مالي ندارم كه تقديم كنم و لكن جدم در مرثيه‌ي جد تو حسين عليه‌السلام بيت گفت، آن را تقديم مي‌كنم:عجبت لمصقول علاك فرنده يوم الهياج وقد علاك غبارولأسهم نفذتك دون حرائر يدعون جدك و الدموع غزارألا تقضقضت السهام و عاقها عن جسمك الاجلال و الاكبارحضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام فرمود: هديه تو را پذيرفتم. بنشين خداي [ صفحه 582]

متعال تو را برومند گرداناد! سوي آن خادم التفات فرمود كه، نزد اميرالمؤمنين رو و خبر اين مالها با او بگوي و بپرس با آن چه بايد كرد! خادم رفت و بازگشت و گفت: اميرالمؤمنين مي‌گويد همه‌ي آن مال به او بخشيدم تا هر چه خواهد كند، حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام با آن پيرمرد فرمود: مال را بر گير كه همه را به تو بخشيدم».سبط ابن‌جوزي در «تذكره» گويد: در ذكر نوحه كردن جن بر آن حضرت، زهري از ام‌سلمه روايت كرد كه گفت: صداي جن را نشنيدم مگر در آن شبي كه حسين عليه‌السلام كشته شد، شنيدم گويند مي‌گفت:ألا يا عين فاحتفلي بجهد و من يبكي علي الشهداء بعدي‌علي رهط تقودهم المنايا الي متجبر في ثوب عبددانستم كه حسين عليه‌السلام كشته شد».شعبي گفت: اهل كوفه شنيدند يكي هنگام شب مي‌گفت:أبكي قتيلا بكربلاء مضرج الجسم بالدماءأبكي قتيل الطغاة ظلما بغير جرم سوي الوفاءأبكي قتيلا بكي عليه من ساكن الارض و السماءهتك أحلوه و استحلوا ما حرم الله في الاماءيا بابي جسمه المعري الا من الدين و الحياءكل الرزايا لها عزاء و ما لذا الرزء من عزاءو ليكن قرينه بر اينكه خواننده جني بود در اين حكايت نيست.زهري گفت جن بر آن حضرت نوحه كردند و گفتند:خير نساء الجن يبكين شجيات و يلطمن خدودا كالدنانير نقيات‌و يلبسن ثياب السود بعد القصبيات ابن‌قولويه از ابي‌زياد قندي روايت كرد كه: وقتي حسين بن علي عليهماالسلام شهيد شد گچكاران صداي جن را هنگام سر در قبرستان شنيدند و مي‌گفتند:مسح الرسول جبينه فله بريق في الخدود [ صفحه 583]

أبواه من عليا قريش و جده خير الجدودو از علي بن حزور روايت است كه از ليلي شنيدم مي‌گفت: نوحه‌ي جن را بر حسين بن علي عليهماالسلام شنيدم:يا عين جودي بالدموع فانما يبكي الحزين بحرقة و توجع‌يا عين ألهاك الرقاد بطيبة عن ذكر آل محمد و ترجع‌باتت ثلثا بالصعيد جسومهم بين الوحوش و كلهم في مصرع‌از داوود رقي روايت است گفت: جده‌ي من براي من حكايت كرد كه چون حسين بن علي عليهماالسلام كشته شد، جن بر او به ابيات نوحه سرايي كردند:يا عين جودي بالعبر و ابكي فقد حق الخبرابكي ابن فاطمة الذي ورد الفرات فما صدرالجن تبكي شجوها لما أتي منه الخبرقتل الحسين و رهطه تعسا لذلك من خبرفلأبكينك حرقة عند العشاء و بالسحرو لأبكينك ما جري عرق و ما حمل الشجردر «مناقب» است از نوحه جنيان:احمرت الأرض من قتل الحسين كما احمر عند سقوط الجونة العلق‌يا ويل قاتله يا ويل قاتله فانه في شفير النار يحترق‌و نيز:أبكي ابن فاطمة الذي من قتله شاب العشرو لقتله زلزلتم و لقتله خسف القمرمترجم گويد: از نوحه و زاري كردن جن و شنيدن گروهي از مردم اشعار آنان را عجب نبايد داشت، زيرا كه وجود جن به نص قرآن ثابت است و در علم حكمت نيز تجسم و تمثل موجودات غيبي و مجردات در نظر بعض مردم در پاره‌اي اوقات مبرهن گرديده است و هم به تجربه رسيده ونيز در همه طوائف و لغات لفظي هست براي دلالت كردن بر جن، لابد چيزي ديدند و محتاج به تعبير از آن شدند [ صفحه 584]

و كلمه‌اي براي آن وضع كردند و اگر نديده بودند براي آن لفظي نبود، مثل آن كه ما تلگراف را نديده بوديم هم براي آن نداشتيم و ليكن بعضي مردم مادي و جاهل گمان مي‌كنند هر موجودي محسوس است و بايد همه كس همه چيز را ببيند، و وجود روح و خداوند متعال و جن و عالم قبر و برزخ و امثال آن را انكار مي‌كنند و اگر خواب ديدن شايع نبود آن را هم منكر مي‌شدند و مي‌گفتند ممكن نيست يك نفر چيزي ببيند و ديگران نبيند، اما حكماء جايز مي‌شمارند كه موجود مجرد كه عادة ديده نمي‌شود گاهي براي بعض مردم متمثل گردد، هر چند ديگران نبينند و فرشتگان براي انبياء همچنين متمثل مي‌شدند، آنها را مي‌ديدند و سخنشان مي‌شنيدند و ديگران هيچ نمي‌ديدند و نمي‌شنيدند، با اينكه در كنار پيغمبران نشسته بودند. و ما نمي‌گوييم همه‌ي قصه‌ها كه از جن نقل مي‌كنند صحيح است و نمي‌گوييم همه باطل است و حكايات از جن نيز مانند حكايات از انس دروغ و مجعول دارد و صحيح هم دارد، و اگر يك داستان از بزرگان و سلاطين و علما بر خلاف واقع نقل كردند مثل آن كه شيخ الرئيس از اصفهان صداي چكش مسگران كاشان مي‌شنيد دليل آن نيست كه شيخ الرئيس اصلا وجود نداشت. همچنين اگر قصه مجعول از جن نقل كند، دليل عدم وجود جن نيست، اما اين كه جنيان شعر عربي مي‌گفتند نيز عجيب نيست، زيرا كه تمثل صورت يا صورت غيبي براي هر كسي مطابق فكر و روح اوست؛ قال تعالي: (و لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلا و للبسنا عليهم ما يلبسون).مؤلف فصلي آورده است در مراثي عربي و اين بنده مرتجم فائده معتد به در نقل ترجمه‌ي آن ابيات نديدم، الا آن كه مناسب است حكاياتي از دعبل كه مؤلف در اين فصل آورده است نقل شود.(بحار) در بعض مؤلفات اصحاب ديدم دعبل خزاعي گفت كه: بر سيد و مولاي خويش علي بن موسي الرضا عليهماالسلام در آمدم در چنين روزها (ايام عاشورا)، او را ديدم محزون و غمناك نشسته و ياران بر گرد وي، چون مرا ديد فرمود: خوش آمدي اي دعبل! خوش آمدي اي ناصر ما به دست و زبان! آنگاه جاي براي [ صفحه 585]

من بگشود و مرا در كنار خويش بنشانيد و گفت: اي دعبل! دوست دارم براي من شعر خواني! كه اين روزها روز اندوه ما اهل بيت و شادي دشمنان ماست مخصوصا بني‌اميه، اي دعبل! هر كس بر ما بگريد يا بگرياند و لو يك نفر را، ثواب او بر خداست.اي دعبل! هر كس ديده‌اش اشك ريزد بر مصيبت ما و بگريد براي آن چه ما را رسيد از دشمن، خداوند او را با ما و در زمره‌ي ما محشور كند، اي دعبل! هر كس بر مصيبت جد من حسين بگريد، خداي تعالي البته گناهان او را بيامرزد! آن گاه برخاست و فرمود: ميان ما و حرمش پرده زدند و زنان را پشت پرده نشانيد كه بر مصيبت جد خويش حسين عليه‌السلام گريه كنند، آنگاه رو به من كرد و فرمود: اي دعبل! بر حسين عليه‌السلام مرثيه بخوان كه تو تا زنده‌اي ياور و مادح مايي پس در ياري ما كوتاهي مكن تا تواني! دعبل گفت گريه گلوي مرا بگرفت و اشكم روان گشت و اين اشعار گفتم:أفاطم لو خلت السحين مجدلا و قد مات عطشانا بشط فرات‌اذا للطمت الخد فاطم عنده و أجريت دمع العين في الوجنات‌أفاطم قومي يا ابنة الخير و اندبي نجوم سموات بأرض فلات‌قبور بكوفان و اخري بطيبة و اخري بفخ نالها صلواتي‌قبور ببطن النهر من جنب كربلا معرسهم فيها بشط فرات‌توفوا عطاشا بالعراق فليتني توفيت فيهم قبل حين وفاتي‌مؤلف گويد: دعبل را غير از اين قصيده‌ي تائيه، اشعار در مصيبت حسين عليه‌السلام بسيار است. ابوالفرج در اغاني گويد: دعبل از شيعيان مشهور است و به علي عليه‌السلام محبت داشت و قصيده‌ي او «مدارس آيات خلت...» آه از نيكوترين اشعار و بهترين مدايح است كه در اهل بيت گفتند و آن قصيده را براي علي بن موسي الرضا عليه‌السلام به خراسان برد و آن حضرت ده هزار درهم مسكوك به نام خود به وي صلت داد و از جامه‌هاي خويش خلعتي بخشيد و مردم قم سي هزار درهم در بهاي آن خلعت مي‌دادند نپذيرفت سر راه بروي گرفتند و به قهر بستانيدند. دعبل [ صفحه 586]

گفت: شما اين خلت را براي تقرب به خدا مي‌خواهيد آن را بر شما حرام كرده است. پس سي هزار درهم بدو دادند؛ سوگند ياد كرد كه نمي‌فروشم مگر قطعه‌اي از آن به من دهيد كه در كفنم باشد! پس به اندازه‌ي يك آستين جدا كردند و آن در كفن او بود. و گويند قصيده‌ي «مدارس آيات» را بر جامه‌ي نوشت و در آن احرام بست و فرمود. آن را هم در كفنش گذاشتند و هميشه مردم از زبان او مي‌ترسيدند، او هم از خلفا مي‌ترسيدند، چون بسيار آنان را هجا گفته بود و پيوسته گريزان از خلق و آواره مي‌زيست.و هم در «اغاني» است مسندا از عبدالله بن سعيد اشقري گفت: «دعبل بن علي براي من حكايت كرد كه چون از خليفه بگريختم شبي در نيشابور ماندم، تنها و شبانه، خواستم قصيده‌اي در مدح عبدالله بن طاهر گويم، من در اين انديشه بودم كه ناگهان شنيدم كسي گفت: السلام عليكم! و در هم بسته بود، بدنم بلرزيد و سخت بترسيدم، گفت: خداي تو را سلامت دارد! مترس كه من يكي از برادران تو از جنيان يمن، يكي از برادران ما از عراق بيامد و قصيده‌ي «مدارس آيات» را براي ما بخواند، خواستم آن را از خود تو شنوم. پس من آن را خواندم و بگريست تا بيفتاد و گفت: آيا براي تو حديثي نگويم تا در نيت خويش استوارتر گردي و به مذهب خود سخت‌تر متمسك شوي؟ گفتم: چرا. گفت: مدتها نام جعفر بن محمد عليهماالسلام را مي‌شنيدم، به مدينه رفتم، شنيدم مي‌فرمود: حديث كرد مرا پدرم از پدرش از جدش كه پيغمبر صلي الله عليه و آله گفت: تنها علي و شيعيان او رستگارند» آن گاه با من وداع كرد كه بازگردد، گفتم: «يرحمك الله» اگر خواهي نام خويش با من بازگوي گفت: ظبيان بن عامر».مؤلف گويد: دعبل بسال 246 درگذشت. شيخ صدوق از علي بن دعبل روايت كرده است كه گفت: پدرم دعبل را چون مرگ فرارسيد رنگش بگرديد و زبانش بسته شد و رويش سياه گشت؛ نزديك شد من از مذهب او برگردم، اما سه روز پس از مرگ او را در خواب ديدم، جامه‌هاي سفيد در بر داشت و كلاهي سفيد بر سر، او را گفتم اي پدر خداي عزوجل با تو چه كرد؟ گفت: اي پسرك من! آن [ صفحه 587]

سياه شدن روي و بند آمدن زبان من كه ديدي، از شراب خواري بود در دنيا و همچنان بودم تا رسول خدا صلي الله عليه و آله را ديدار كردم و جامه‌هاي سپيد پوشيده بود و كلاهي سفيد بر سر داشت، با من گفت: تويي دعبل؟ گفتم: آري يا رسول الله. فرمود: از اشعار خويش كه درباره‌ي فرزندان من گفته‌اي بخوان! پس من اين اشعار خواندم:لا أضحك الله سن الدهر ان ضحكت و آل أحمد مظلومون قد قهروامشردون نفوا عن عقر دارهم كأنهم قد جنوا ما ليس يغتفردعبل گفت: رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: احسنت! و مرا شفاعت كرد و جامه‌هاي خويش را به من داد، اينهاست، و اشارت به جامه‌هاي تن خود كرد.صدوق رحمه الله گويد: ابا نصر محمد بن حسن كرخي كاتب را شنيدم مي‌گفت بر قبر دعبل بن علي خزاعي نوشته بود:أعد لله يوم يلقاه دعبل أن لا اله الا هويقولها مخلصا عساه بها يرحمه في القيامه الله‌الله مولاه و الرسول و من بعدهما فالوصي مولاه‌مؤلف گويد: حسين بن علي عليهماالسلام را بسياري از شعرا رثا گفتند، كه اگر هم خواهيم بر گزيده‌هاي آن را بياوريم چندين مجلد شود.و ابوالفرج در مقاتل الطالبيين گويد: حسين عليه‌السلام را گروهي از متأخران شعرا رثا گفتند كه از كراهت تطويل ذكر آنها نكرديم، اما از متقدمان چيزي از مراثي به ما نرسيد و شعرا از ترس بني‌اميه اقدام به آن نمي‌كردند و صاحب بن عباد نيكو گفت:اين خير المداح (الملاح،ظ) من مدحته شعراء البلاد في كل نادابن شهر آشوب از «امالي» مفيد نقل كرده است كه در زني بود نوحه‌گر و فاطمه - سلام الله عليها - را در خواب ديد كه بر قبر حسين عليه‌السلام افتاده بود مي‌گريست و فرمود او را به اين ابيات نوح كند: [ صفحه 588]

أيها العينان فيضا و استهلا لا تغيضاو ابكيا بالطف ميتا ترك الصدر رضيضالم امرضه قتيلا لا و لا كان مريضايعني: اي دو چشم اشك ريزيد و سرشك بباريد و خشك نشويد، و بگرييد كشته‌ي طف را كه سينه‌اش كوبيده شد. كشته كه من پرستاري او نكردم و بيمار هم نبود. [ صفحه 589]


في ذكر بعض ما قيل من المراثي فيه

في تذكرة السبط قال السدي: أول من رثاه عقبة بن عمرو العبسي فقال:اذا العين قرت في الحياة و أنتم تخافون في الدنيا فاظلم نورهامررت علي قبر الحسين بكربلا ففاض عليه من دموعي غزيرهاو ما زلت أبكيه و أرثي لشجوه و يسعد عيني دمعها و زفيرهاو ناديت من حول الحسين عصائبا أطافت به من جانبيه قبورهاسلام علي أهل القبور بكربلا و قل لها مني سلام يزورهاسلام بآصال العشي و بالضحي توديه نكباء الرياح و مورهاو لا برح الزوار زوار قبره يفوح عليهم مسكها و عبيرهالبعضهم:لا تأمن الدهر ان الدهر ذو غير و ذو لسانين في الدنيا و وجهين‌أخني علي عرتة الهادي فشتتهم فما تري جامعا منهم بشخصين‌كأنما الدهر آلي أن يبددهم كثائر ذي عناد او كذي دين‌بعض بطيبة مدفون و بعضهم بكربلاء و بعض بالغريين‌و أرض طوسي و سامرا و قد ضمنت بغداد بدرين حلا وسط قبرين‌مرثية السيد الرضي:يا سادتي ألمن ألقي أسا و لمن أبكي بجفنين من عيني قريحين [ صفحه 590]

أبكي علي الحسن المسموم مضطهدا ام للحسين لقي بين الخميسين‌أبكي عليه خضيب الشيب من دمه معفر الخد محزوز الوريدين‌و قال ربيع بن أنس رثاه عبيدالله بن الحر فقال:يقول أمير غادر اي غادر ألا كنت قاتلت الشهيد ابن فاطمه‌و نفسي علي خذلانه و اعتزاله و بيعة هذا الناكث العهد لائمه‌فياندمي الا أكون نصرته ألا كل نفس لا تسدد نادمه‌و اني علي ان لم أكن من حماته لذو حسرة ما ان تفارق لازمه‌سقي الله أرواح الذين تازروا علي نصره سقيا من الغيث دائمه‌و قفت علي أطلالهم و محالهم فكاد الحشي ينفض و العين ساجمه‌لعمري لقد كانوا سراعا الي الوغا مصاليت في الهيجاء حماة خضارمه‌تأسوا علي نصر ابن بنت نبيهم بأسيافهم آساد غيل ضراغمه‌فان تقتلوا في كل نفس بقية علي الارض قد أضحت لذلك واجمه‌و ما ان رأي الراؤن أفضل منهم لدي الموت سادات و زهر قماقمه‌أيقتلهم ظلما و يرجو ودادنا فدع خطة ليست لنا بملائمه‌لعمري لقد راغمتمومنا بقتلهم فكم ناقم منا عليكم و ناقمه‌أهم مرارا أن أسير بجحفل الي فئة زاغت عن الحق ظالمه‌فكفوا و الا زرتكم في كتائب أشد عليكم من زحوف الديالمه‌و لما بلغ ابن‌زياد هذه الأبيات طلبه فقعد علي فرسه و نحجي منه و قال آخر من أبيات و قد مر بكربلاء:كربلا لا زلت كربا و بلا مالقي عندك أهل المصطفي‌كم علي تربك لما صرعوا من دم سال و من دمع جري‌يا رسول الله لو أبصرتهم و هم ما بين قتل و سبامن رميض يمنع الظل و من عاطش يسقي أنابيت القناجزروا جزر الأضاحي نسله ثم ساقوا أهله سوق الاماهاتفات برسول الله في شدة الخوف و عثرات الخطا [ صفحه 591]

قتلوه بعد علم منهم أنه خامس أصحاب الكساليس هذا لرسول الله يا امة الطغيان و الكفر جزايا جبال المجد عزا و علا و بدور الأرض نورا و سناجعل الله الذي نالكم سبب الحزن عليكم و البكالا أري حزنكم يسلي و لا رزؤكم ينسي و ان طال المدي‌و ذكر الشعبي و حكاه ابن‌سعد أيضا قال مر سليمان بن قتة [177] بكربلا فنظر الي مصارع القوم فبكي حتي كاد أن يموت ثم قال:و ان قتيل الطف من آل هاشم أذل رقابا من قريش فذلت‌مررت علي أبيات آل محمد فلم أرها امثالها يوم حلت‌فلا يبعد الله الديار و أهلها و ان أصبحت منهم برغمي تخلت‌ألم تر أن الأرض أضحت مريضة لفقد حسين و البلاد اقشعرت‌فقال له عبدالله بن حسن هلا قلت: أذل رقاب المسلمين فذلت.و أنشدنا أبوعبدالله محمد بن البنديجي البغدادي قال أنشدنا بعض مشايخنا ان ابن الهبارية الشاعر اجتاز بكربلا فجلس يبكي علي الحسين و أهله عليهم‌السلام و قال بديها:أحسين و المبعوث جدك بالهدي قسما يكون الحق عنه مسائلي‌لو كنت شاهد كربلاء لبذلت في تنفيس كربك جهد بذل الباذل‌و سقيت حد السيف من أعدائكم عللا و حد السمهري البازل‌لكنني اخرت عنك لشقوتي فبلا بلي بين الغري و بابل‌هبني حرمت النصر من أعدائكم فأقل من حزن و دمع سائل‌ثم نام في مكانه فرأي رسول الله صلي الله عليه و آله في المنام فقال له: يا فلان جزاك الله عني خيرا ابشر فان الله قد كتبك ممن جاهد بين يدي الحسين عليه‌السلام.أقول قوله و تعالي آخر من أبيات و قد مر بكربلا لازلت الأبيات قائل هذه [ صفحه 592]

الأبيات السيد الرضي رحمه الله.و له أيضا من قصيدة يرثي بها الحسين عليه‌السلام:و رب قائلة و الهم يتحفني بناظر من مطاف الدمع ممطورخفض عليك فللأحزان آونة و ما المقيم علي حزن بمعذورفقلت هيهات فات السمع لائمتي لا يفهم الحزن الا يوم عاشورايوم حدي الطعن فيه لابن فاطمة سنان مطرد الكعبين مطرورو خر للموت لا كف تقلبه الا بوطي من الجرد المحاضيرظمآن يسلي بخيع الطعن غلته عن بارد من عباب الماء مقروركأن بيض المواضي و هي تنهبه نار تحكم في جسم من النورلله ملقي علي الرمضاء عض به فم الردي بعد اقدام و تشميرتحثو عليه الربي ظلا و تستره عن النواظر أذيال الاعاصيرتهابه الاسد ان تدنو لمصرعه و قد أقام ثلاثا غير مقبورو مورد غمرات الضرب غرته جرت اليه المنايا بالمصاديرو مستطيل علي الايام يقدرها أخني الزمان عليه بالمقاديرأغري به ابن‌زياد لؤم عنصره و سعيه ليزيد غير مشكوروود ان يتلافي ما جنت يده و كان ذلك كسرا غير مجبورتسبي بنات رسول الله بينهم والدين غض المبادي غير مستوران يظعن الموت منهم بابن منجبة فطال ما عاد ريال الأضافيرللسيد حيدر بن سليمان الحلي امام شعراء العراق بن سيد الشعراء.في الندب و المراثي علي الاطلاق من مرثية طويلة انتخبتها تحرزا من الاطالة:الله أكبر يا رواسي هذه الأرض البسيطة زائلي أرجاءهايلقي ابن منتجع الصلاح كتائبا عقد ابن منتجع السفاح لواءهاما كان أوقحها صبيحة قابلت بالبيض جبهته تريق دماءهامن أين تخجل أوجه أموية سكبت بلذات الفجور حياءها [ صفحه 593]

قهرت بني الزهراء في سلطانها و استأصلت بصفاحها امراءهاضاقت به الدنيا فحيث توجهت رأت الحتوف امامها و وراءهافاستوطأت ظهر الحمام و حولت للغر عن ظهر الهوان و طاءهاطلعت ثنيات الحتوف بعصبة كانوا السيوف قضاءها و مضاءهامن كل منتجع برائد رمحه في الروع من مهج العدي سوداءهاان تغر نبعة عزه لبس الوغي حتي يجدل أو يعيد لحاءهاما اظلمت في النقع غاسقة الوغي الا تلهب سيفه فاضاءهايعشو الحمام لشعلة من عضبه كرهت نفوس الدارعين صلاءهاواشم قد مسح النجوم لواءه فكأن من عذباته جوزاءهازحم السماء فمن محك سنانه حرباء لقبت الوري خضراءهاأبناء موت عاقدت أسيافها بالطف ان تلقي الكماة لقاءهاو من مرثية له أيضا:يا آل فهر اين ذاك الشبا ليست ضباك اليوم تلك الضباللضيم أصبحت و شالت ضحي نعامة العز بذاك الابافلست بعد اليوم في حبوة مثلك بالأمس فخلي الحباحي علي الموت بني غالب ما أبرؤ الموت بحر الظبي‌قومي فأما أن تجلي علي أشلاء حرب خيلك المشرباأو ترجعي بالموت محمولة علي العوالي أغلبا أغلبايا فئة لم تدر غير الوغي اما و لا غير المواضي أبانومك تحت الضيم لا عن كري أسهر بالأجفان بيض الظبي‌الله يا هاشم اين الحمي أين الحفاظ المر أين الاباأتشرق الشمس و لا عينها بالنقع تعمي قبل أن تعزباو هي لكم في السبي كم لا حظت مصونة لم تبد قبل السباكيف بنات الوحي أعدائكم تدخل بالخيل عليها الخبالقد سرت أسري علي حالة قل لها موتك تحت الظبي [ صفحه 594]

تساقط الادمع أجفانها كالجمر عن ذوب حشي الهباو من مرثية له رحمه الله:امية غوري في الخمول وا نجدي فمالك في العلياء فوزة مشهدهبوطا الي أنسابكم و انخفاضها فلا نسب ذاك و لا طيب مولدتطاولتمو لا عن علي فتراجعوا الي حيث انتم واقعدوا شر مقعدقديمكوا ما قد علمتم و مثله حديثكمو في خزية المتجددفماذا الذي أحسابكم شرفت به فاصعدكم في الملك اشرف مصعدعجبت لمن في ذلة النعل رأسه به يتراءي عاقدا تاج سيددعوا هاشما و الفخر يعقد تاجه علي الجبهات المستنيرات في الندي‌و دونكمو و العار ضموا غشاوة اليكم الي وجه من العار أسودفسل عبد شمس هل يري جرم هاشم اليه سوي ما كان أسداه من يدو قل لأبي سفيان ما أنت ناقم امنك يوم الفتح ذنب محمدفكيف جزيتم أحمدا عن صنيعه بسفك دم الأطهار عن آل أحمدبعثتم عليهم كل سوداء تحتها دفعتم اليهم كل فقعاء موبدو لا مثل يوم الطف لوعة واجد و حرقة حران و حسرة مكمدغداة ابن بنت الوحي خر لوجهه صريعا علي حر الثري المتوقددرت آل حرب انها يوم قتله أراقت دم الاسلام في سيف ملحدلعمري لئن لم يقض فوق و سادة فموت أخي الهيجاء غير موسدو ان أكلت هنديه البيض شلوه فلحم كريم القوم طعم المهندو ان لم يشاهد قتله غير سيفه فذالك أخوه الصدق في كل مشهدلقد مات لكن ميتة هاشمية لهم عرفت تحت القنا المتقصدكريم ابي شم الدنية أنفه فاشممه شوك الوشيح المسددو قال قفي يا نفس وقفه وارد حياض الردي لا وقفة المترددرأي ان ظهر الذل أخشن مركبا من الموت حيث الموت عنه بمرصدفآثر ان يسعي علي جمرة الوغي برجل و لا يعطي المقادة عن يد [ صفحه 595]

قضي ابن علي و الحفاظ كلاهما فلست تري ما عشت نهضة سيدلقد وضعت أوزارها حرب هاشم و قالت قيام القائم الطهر موعدي‌و من مرثية له أيضا:قد عهدنا الربوع و هي ربيع ابن لا اين انسها المجموع‌عجبا للعيون لم تغد بيضا لمصاب تحمر فيه الدموع‌و أسي شابت الليالي عليه و هو للحشر في القلوب رضيع‌أي يوم بشفرة البغي فيه عاد أنف الاسلام و هو جديع‌يوم صكت بالطف هاشم وجه الموت فالموت من لقاها مروع‌بسيوف للحرب سلت فكلشموس سجود من حولها و ركوع‌وقفت موفقا تضيفت الطير و قراه فحوم و وقوعموقف لا البصير فيه بصير لاندهاش و لا السميع سميع‌جلل الافق فيه عارض تقع من سنا البيض فيه برق لموع‌فلشمس النهار فيه مغيب و لشمس الحديد فيه طلوع‌أينما طارت النفوس شعاعا فلطير الردي عليها وقوع‌قد تواصت بالصبر فيه رجال في حشي الموت من لقاها صدوق‌سكنت منهم النفوس جسوما هي بأسا حفائظ و دروع‌سد فيهم ثغر المنية شهم لثنايا الثغر المخوف طلوع‌و له الطرف حيث سار أنيس و له السيف حيث بات ضجيع‌لم يقف موقفا من الحزم الا و به سن غيره المقروع‌طمعت ان تسومه الضيم قوم و ابي الله و الحسام الصنيع‌كيف يلوي علي الدنية جيدا لسوي الله ما لواه الخضوع‌فابي ان يعيش الا عزيزا او يجلي الكفاح و هو صريع‌فتلقي الجموع فردا و لكن كل عضو في الروع عنه جموع‌رمحه من بنانه و كان من عزمه حد سيفه مطبوع‌زوج السيف بالنفوس و لكن مهرها الموت و الخضاب النجيع [ صفحه 596]

بأبي كالئا علي الطف حذرا هو في حومة الحسام المنيع‌قطعوا بعده عراه و يا حبل وريد الاسلام انت القطيع‌قوضي يا خيام عليا نزار فلقد قوض العماد الرفيع‌و أملاي العين يا امية نوما فحسين علي الصيد صريع‌و دعي صكة الجباه لوي ليس يجديك صكها و الدموع‌و له أيضا رحمه الله:أتربة وادي الطف حياك ذو العرش وروت رباك المزن رشا علي رش‌فكم فيك من سهم ثوي و بعزمه اذا الخيل جاشت في الوغي رابط الجأش‌شديد القوي ماضي العزيمة و الشبا زعيم اللوي لم يلو جنبا علي فرش‌بنفسي أباة جرعتها عداتها جني الحتف بالبيض الظبي و القنا الرفش‌قضت عطشا دون الحسين حفيظة بأفئدة كادت تطير من البهش‌سراعا سمت فوق الصراح نفوسها و أوردها عذب المناهل ذو العرش‌فعاد ابن ام الموت فردا بصارم يذيب قوي الصخر الاصم لدي البطش‌يخوض الوغي ثبت الجنان اذا انبري بصارمه ينشي من الموت ما ينشي‌فلولا القضا لم يبق نافخ ضرمة و قد نظرته شوسها نظر المغشي [ صفحه 597]

ففاجأه سهم برته يد الشقا و سدده كف الضغائن و الغش‌هوي للثري ينحط من ملوكتها له غزو الأملاك تعلن بالخمش‌فلهفي لذياك الحسين و قد غدا عفيرا و سافي الريح أنواره تغشي‌بنفسي من باهي الاله بنوره و طهره من سورة الرجس و الفحش‌يعز علي المختار أحمد ان يري كريم ابنه بالرمح و الجسم للوحش‌ثلاثا علي الرمضاء غسله الدماء و كفنه الذاري و لم ير من يغش‌و أعظم خطب أعقب القلب لوعة هجوم العدا بالخيل و الذبل الرقش‌فوزعن ما ضم الخبا من نفائس و من سابغات للهياج و من فرش‌و عادت بنات الوحي أسري حواسرا و أحشاؤها كادت تذوب من الدهش‌تصون محياها بأيد تقرحت من السوط لم يمكن قبضا من الرعش‌سبايا تراماها السهول الي الربي و من أسف تدمي الانامل بالنهش‌و أكرم خلق الله زين عباده ذليلا بأغلال الشقا ناهكا يمشي [ صفحه 598]

يري آله الغر الكرام علي الثري ضحايا و سافي الريح بردا لها ينشي‌و هم خير خلق الله صلي عليهم و أملاكه و الحاملون علي العرش‌و من الرثاء للسيد مهدي الحلي رحمه الله:بأبي عترة النبوة أضحت في ربا كربلا تقاسي ظماهالست أنسي الحسين اذا احدقت فيه جنود تقودها امراهاأقبلت نحو حربه مثل مجري السيل عن بعضها يغص فضاهافرماهم باسد غاب يرون الحرب عيدا اذا استدير رحاهاثبتوا للقراع و الحتف يخطو بين خطيها و بيض ظباهافتري البيض كالوميض تشج الهام و السمر رتعا بحشاهاو علي النقع و الظبا باكيات و هم الباسمون في ملتقاهافأحال القضا عليهم فخروا كانتثار النجوم فوق ثراهاو بقي محمد الوغاير قد القوم بعضب أهدي اليهم كراهاان سطي رجت البسيطة حتي خيل ان السبع الطباق طواهاهو و الله لو أراد لأفني ما حوته غبراؤها و سماهاأسلمته يد القضا فرمته آل حرب عن غيها و شقاهافهوي للصعيد ملقي فخرت من سماء الدين الحنيف ذكاهاو انثني المهر للفواطم ينعي نادبا هف عزها و حماهافتصارخن عن جوي نادبات يابني غالب ليوث وغاهاأعلمتم ان المشايخ منكم طمعت في تراثهم طلقاهاأعلمتم بان صدر علاكم بات قسرا معارة لعداهاأعلمتم بان جسم حسين جعلته ضريبة لظباهاما عهدناكم تسامون ضيما و بكم شيد للمعالي بناهاحر قلبي لهن اذ صرن اسري حاسرات من بعد صون خباها [ صفحه 599]

صاديات غرثي و أعناقها في السير ملوية لحامي حماهاان تباكين مالهن رحيم أو تنادين لا يجاب نداهايا لها من مصائب قد بكتها بدم الدمع أرضها و سماهاو مرثية طويلة للمولي الكاظم الارزي رحمه الله:هي المعالم أبلتها يد الغير و صارم الدهر لا ينفك ذا أثريا سعد دع عنك دعوي الحب ناحية و أخلني و سؤال الارسم الدثراين الاولي كان اشراق الزمان بهم اشراق ناحية الآكام بالزهرجار الزمان عليهم غير مكترث و أي حر عليه الدهر لم يجرأما تري الدهر قد دارت دوائره علي الكرام فلم تبق و لم تذرو ان نيل منك مقدار فلا عجب هل ابن آدم الا عرضة الخطرو كيف تأمن من جور الزمان يد خانت بآل علي خيرة الخيرلله من في فيافي كربلا ثووا و عندهم علم ما يجري من القدرما أو مضت في الوغي يوما سيوفهم الا وفاض سحاب الهام بالمطريسطو بمثل هلال كل بدر دجي في جنح ليل من الهيجاء معتكر [ صفحه 600]

اسد و ليس لها الا الوغي اجم و لا مخاليب غير البيض و السمرصالوا و لو لا قضاء الله يمسكهم لم يتركوا من بني سفيان من أثرسل كربلا كم حوت منهم هلال دجي كأنها فلك للأنجم الزهرو واحد العصر اذ نابته نائبة من النوائب كانت عبرة العبرمن آل أحمد لم يترك سوابقه في كل آونة فخرا لمفتخراذا نضي بردة التشكيل منه تجد لا موت قدس تردي هيكل البشرما مسه الخطب الا مس مختبر فما رأي منه الا اشرف الخبرو أقبل النصر يسعي نحوه عجلا سعي غلام الي مولاه مبتدرفأصدر النصر لم يطمع بمورده فعاد حيران بين الورد و الصدرلاقاك منفردا أقصي جموعهم فكنت أقدر من ليث علي حمرصالوا و صلت و لكن أين منك هم النقش في الرمل غير النقش في الحجرلم تدع آجالهم الا و كان لها جواب مصغ لأمر السيف مؤتمر [ صفحه 601]

يا من تساق المنايا طوع راحته موقوفة بين قوليه خذي و ذري‌لله رمحك اذ ناجي نفوسهم بصادق الطعن دون الكاذب الأشرحتي دعتك من الاقدار داعية الي جوار عزيز الملك مقتدرفكنت اول من لبي لدعوته خاشاك من فشل عنها و من خوران يقتلوك فما عن فقد معرفة الشمس معروفة بالعين و الأثرقد كنت في مشرق الدنيا و مغربها كالحمد لم تغن عنها سائر السورما أنصفتك الظبي يا شمس دارتها اذ قابلتك بوجه غير مستترو ما دعتك القنا يا ليث غابتها ان لم تذب لحياء منك أو حذرواصفقة الدين لم تنفق بضائعة في كربلاء و لم تربح سوي الضررو أصبحت عرصات العلم دارسة كأنها الشجر الخالي من الثمرلم أنس من عترة الهادي جحاجحة يسقون من كدر يكسون من عقرقد غير الطعن منهم كل جارحة الا المكارم في أمن من الغير [ صفحه 602]

لهفي لرأسك و الخطار يرفعه قسرا فيسجد رأس المجد و الخطرمن المعزي رسول الله في ملا كانوا بمنزلة الأشباح للصوران ينزلوا حضرة السفلي فانهم من حضرة الملك الأعلي علي سررو ان أبوا لذة الاولي مكدرة فقد صفت لهم الاخري بلا كدربني‌امية ان ثارت كلابكم فان للثار ليثا من بني‌مضرمؤيد العز يستسقي الرشاد به أنواء غر بلطف الله منهمرو ينزل الملاء الاعلي لخدمته موصولة زمر الاملاك بالزمريا غاية الدين و الدنيا و بدأهما و عصمة النفر العاصين من سقرليست مصيبتكم هذا الذي وردت في الدهر اول مشروب لكم كدرلكن صبرتم علي أمثالها كرما و الله غير مضيع أجر مصطبرفهاكموها غياث الله مرثية من عبد عبدكم المعروف بالازري‌يرجو الاغاثة منكم يوم محشره و أنتم خير مذخور لمدخرو له رضي الله عنه: [ صفحه 603]

ان كنت في سنة من عادة الزمن فانظر لنفسك و استيقظ من الزمن‌ليس الزمان بمأمون علي أحد هيهات ان تسكن الدنيا الي سكن‌ودع مصاحبة الدنيا فليس لها الا مفارقة السكان للسكن‌الا تذكرت اياما بها ظعنت للفاطميين أظعان عن الوطن‌أيام دارت بشهر المجد دائرة ما كان كررها الا علي شجن‌أيام طل من المختار اي دم و ادميت أي عين من أبي حسن‌اعزز بناصر دين الله منفردا في مجمع من بني‌عبادة الوثن‌يوصي الأحبة الا تقبضوا بيد الا علي الدين في سر و في علن‌و ان جري أحد الأقدار فاصطبروا فالصبر في القدر الجاري من الفطن‌سقيا لهمته ما كان اكرمها في سقي ظامي المواضي من دم هتن‌حيث الأسنة للاجلال مفصحة عن المنايا لأهل المقول اللكن‌يقول و السيف لو لا الله يمنعه أبي بأن لا يري رأسا علي البدن [ صفحه 604]

يا خيرة الغدر ان أنكرتم شرفي فان واعية الهيجاء تعرفني‌لا تفخروا بجنود لا عداد لها ان الفخار بغير السيف لم يكن‌و مذ رقي منبر الهيجاء أسمعها مواعظا من فروض الطعن و السنن‌لله موعظة الخطي كم وقعت من آل سفيان في قلب و في اذن‌كأن أسيافه اذ تستهل دما صفائح البرق حلت عقدة المزن‌فلم يروا مثله ذاك السيف مقتنصا تلك الاوابد لم ينكل و لم يهن‌لله حملته لو صادفت فلكا لخر هيكله الاعلي علي الذقن‌يفري الجسوم بعضب غير ذي ثقة علي النفوس و رمح غير موتمن‌و عزمة في عري الأقدار نافذة لو لاقت الموت قادته بلا و سن‌حتي اذا لم تصب منه العدا غرضا رموه بالنبل عن موتورة الطعن‌فانقض عن مهره كالشمس من فلك فغاب صبح الهدي في الفاحم الدجن‌و أصبحت ظلمات الشر محدقة من الحسين بذاك النير الحسن [ صفحه 605]

قل للمقادير قد أحدثت حادثة غريبة الشكل ما كانت و لم تكن‌أمثل شمر أذن الله جبهته يلقي حسينا بذاك الملتقي الخشن‌واحسرة الدين و الدنيا علي قمر يشكو الخسوف علي عسالة اللدن‌يا من يقلد حتي الوحش منته و ابن النجابة مطبوع علي المنن‌هيهات ان الندي و العلم قد دفنا و لا مزية بعد الروح للبدن‌لقد هوت من نزار كل راسية كانت لأبنية الايجاد كالركن‌ما للحوادث لا دارت دوائرها أصابت الجبل القدسي بالوهن‌أي الشموس توارث بعدما تركت في صدر كل كمال قلب مفتتن‌لهفي علي ناطقات العلم كيف غدت و أفصح اللسن منها أخرس اللسن‌يوم بكت فيه عين المكرمات دما علي الكريم فبلت فاضل الردن‌يوم أجال القذا في عين فاطمة حتي استحال وعاء الدمع كالمزن‌لم تدر أي رزايا الطف تندبها ضربا علي الهام أم سيبا علي البدن [ صفحه 606]

ان زلزلت هذه السفلي فلا عجب دارت علي الفلك الاعلي رحي المحن‌تبكي علي سيد كانت له شيم يجري بها المجد مجري الماء في الغصن‌و من الرثاء للشيخ جعفر الخطي رحمه الله و قد أوردنا اولها في آخر مقتل أصحاب الحسين عليه‌السلام:فلم يبق الا واحد الناس واحدا يكابد من أعدائه ما يكابديكر فينثالون عنه كأنهم مهي خلفهن الضاريات شوارداذا ركع الهندي يوما بكفه لدي الحرب فالهامات منه سواجديحامي وراء الطاهرات مجاهدا بنفسي و بي ذاك الحامي المجاهدفما الليث و الأشبال هيچ علي الطوي بأشجع منه حين قل المساعدو لا سمعت اذني و لا اذن سامع باثبت منه في اللقا و هو واحدالي أن اسال الطعن و الضرب نفسه فخر كما يهوي الي الارض ساجدفلهفي له و الخيل منهن صادر خضيب الحوامي من دماء و واردو أعظم شي‌ء أن شمرا له علي جناجن صدر ابن النبي مقاعدفشلت يداه حين يفري بسيفه مقلد من تلقي اليه المقالدو ان قتيلا أحرز الشمر شلوه لا كرم مفقود يبكيه فاقدو لهفي علي انصاره و حماته و هم لسراحين الفلاة موائدمضمخة أجسادهم فكأنما عليهن من حمر الدماء مجاسدو ان أنس لا أنسي النساء فكأنما قطا ريع عن أوطاره و هو هاجدخوارج عن أبياتها و هي بعدها لارجاس حرب بالحريق مقاعدسوافر بعد الصون ما لوجوهها براقع الا أذرع و سواعداذا هن سلبن القلائد جددت من الاسر في أعناقهن قلائدو تلوي علي أعضادهن معاضد من الضرب اذ تبتز منها المعاضدنوادب لو ان الجبال سمعنها تداعت أعياليهن و هي سواجد [ صفحه 607]

اذا هن أبصرن الجسوم كانها نجوم علي ظهر الفلاة رواكدتداعين يلطمن الخدود بعولة تصدع منها القاسيات الجلامدو يخمشن بالأيدي و جوها كأنها دنانير أبلاهن بالحك ناقدو ظلن يرددن المناح كأنما تعلمن منهن الحمام الفواقدو من الرثاء للسيد حيدر الحلي رحمه الله:لتلوي لوي الجيد ناكسة الطرف فهاشمها بالطف مهشومة الانف‌و في الارض فلتنثل كنانه نبلها فلم يبق طهم في وفاضهم يشفي‌و يا مضر الحمراء لا تنشري اللوا فان لواك اليوم أجدر باللف‌و يا غالب ردي الجفون علي القذا لمن أنت بعد اليوم ممدودة الطرف‌لتنض نزار الشوس نشرة زغفها فبعد أبي الضيم ما هي للزغف‌بني البيض احسابا كراما و أوجها و ساما و أسيافا هي البرق في الخطف‌الستم اذا عن ساقها الحرب شمرت و عن نابها قد قلصت شفة الحتف‌سحبتم اليها ذيل كل مفاضة ترد الظبا بالثم و السمر بالقصف‌فكيف رضيتم من حرارة و ترها بماء الطلا منكم ظبي القوم تستشفي‌ألم يأتكم ان الحسين تنازعت حشاه القنا حتي ثوي في ثري الطف‌بشم أنوف أكرهوا السمر فانثنت تكسر غيظا وهي راعفة الانف‌أبا حسن أبناؤك اليوم حلقت بقادمة الأسياف عن خطة الخسف‌ثنت عطفها نحو المنية اذ أبت بأن تغتدي للذل مثنية العطف‌لقد حشدت حشد العطاش علي الردي عطاشا و ما بلت حشي بنوي اللهف‌ثوت حيث لم تذمم لها الحرب موقفا و لا قبضت بالرعب منها علي الكف‌سل الطف عنهم أين بالأمس طنبوا و أين استقلوا اليوم عن عرصة الطف‌و هل زحف هذا اليوم أبقي لحيم عميد وغي يستنهض الحي للزحف‌فلا و أبيك الخير لم يبق منهم قريع وغي يفري القنا مهج الصف‌مشوا تحت ظل المرهفات جميعهم بأفئدة حري الي مورد الحتف‌فتلك علي الرمضاء صرعي جسومهم و نسوتهم هاتيك أسري علي العجف [ صفحه 608]

مشوا بالانوف الشم قدما و بعدهم تخال نزار تنشق النقع في انف‌و هل يملك الموتور قائم سيفه ليدفع عنه الضيم و هو بلا كف‌خذي يا قلوب الطالبين قرحة تزول الليالي و هي دامية القرف‌و من الرثاء له نادبا لمولانا صاحب الزمان عجل الله فرجه:من حامل لولي الله مألكة تطوي علي نفثات كلها ضرم‌يابن الاولي يقعدون الموت ان نهضت بهم لدي الروع في وجه الظبي الهمم‌أعيذ سيفك أن تصدي حديدته و لم تكن فيه تجلي هذه الغمم‌و ان أعجب شي‌ء أن أبثكها كأن قلبك خال و هو محتدم‌ما خلت تقعد حتي تستثار لهم و أنت أنت و هم فيما جنوده هم‌لم تبق أسيافهم منكم علي ابن تقي فكيف تبقي عليهم لا أبا لهم‌كلا و صفحك ان القوم ما صفحوا و لا وحلمك ان القوم ما حلموالا صبر او تضع الهيجاء ما حملت بطلقة معها ماء المخاض دم‌فحمل امك قدما أسقطوا حنقا و طفل جدك في سهم الردي فطموانهضا فمن بظباكم هامه فلقت ضربا علي الدين فيه اليوم يحتكم [ صفحه 609]

و تلك أنفاكم في الغاصبين لكم مقسومة و بعين الله تقتسم‌هذا المحرم قد وافتك صارخة مما استحلوا به ايامه الحرم‌يملأن سمعك من أصوات ناعية في مسمع الدهر من أعوالها صمم‌تنعي اليك دماء غاب ناصرها حتي اريقت و لم يرفع لكم علم‌مسفوحة لم تجب عند استغاثتها الا بأدمع ثكلي شقها الألم‌حنت و بين يديها فتية شربت من نحرها نصب عينيها الظبا الحذم‌موسدون علي الرمضاء تنظرهم حري القلوب علي ورد الردي ازدحمواسقيا لثاوين لم تبلل مضاجعهم الا الدماء و الا الأدمع السجم‌أفناهم صبرهم تحت الظبي كرما حتي مضوا ورداهم ملؤه كرم‌و خائضين غمار الموت طافحة أمواجها البيض في الهامات تلتطم‌مشوا الي الحرب مشي الضاريات لها فصارعوا الموت فيها و القنا اجم‌و لا غضاضة يوم الطف ان قتلوا صبرا بهيجاء لم يثبت لها قدم [ صفحه 610]

و حائرات أطار القوم أعينها رعبا غداة عليها خدرها هجمواكانت بحيث عليها قومها ضربت سرادقا أرضه من عزهم جرم‌يكاد من هيبته ان لا يطوف به حتي الملائك لو لا أنهم خدم‌فغودرت بين أيدي القوم حاسرة تسبي و ليس لها من فيه تعتصم‌نادت و يا بعدهم عنها معاتبة لهم و يا ليتهم من عتبها امم‌قومي الاولي عقدت قدما مازرهم علي الحمية ما ضيموا و لا هضمواعهدي بهم قصر الأعمار شأنهم لا يهرمون و للهيامة الهرم‌ما بالهم لا عفت منهم رسومهم قروا و قد حملتنا الأنيق الرسم‌يا غاديا بمطايا العزم حملها هما تضيق به الاضلاع و الحزم‌عرج علي الحي من عمرو العلي فأرح منهم بحيث اطمأن البأس و الكرم‌وحي منهم حماة ليس يأينهم من لا يرف عليه في الوغي العلم‌المشبعين قري طير السماء و لهم بمنعة الجار فيهم يشهد الحرم [ صفحه 611]

كماة حرب تري في كل بادية قتلي بأسيافهم لم تحوها الرجم‌كان كل فلا دار لهم و بها عيالها الوحش أو أضيافها الرخم‌قف منهم موقفا تغلي القلوب به في فورة العتب و اسأل ما الذي بهم‌جفت عزائم قهر ام تري بردت منها الحمية ام قد ماتت الشيم‌و من الرثاء للشيخ صالح التميمي رحمه الله:سامحو بدمعي في قتيل محرم صحائف قد سودتها بالمحارم‌قتيل يعفي كل رزء ورزؤه جديد علي الايام سامي المعالم‌قتيل بكاه المصطفي و ابن عمه علي و أجري من دم دمع فاطم‌و قل قتيل قد بكته السماء دما عبيطا فما قدر الدموع السواجم‌و ناحت عليه الجن حتي بدا لها حنين تحاكيه رعود العمائم‌اذا ما سقي الله البلاد فلا سقي معاهد كوفان بنو المرازم‌أتت كتبهم في طيهن كتائب و ما رقمت الا بسم الاراقم‌لخير امام قام في الأمر فانبرت له نكبات أقعدت كل قائم‌اذا ذكرت للطفل حل برأسه بياض مشيب قبل شد التمائم‌ان أقدم الينا يابن اكرم من مشي علي قدم من عربها و الأعاجم‌فكم لك انصارا لدينا و شيعة رجالا كراما فوق خيل كرائم‌فودع مأمون الرسالة و امتطي متون المراسيل الهجان الرواسم‌وحشمها نحو العراق تحفه مصاليت حرب من ذؤابة هاشم‌قساورة يوم القراع رماحهم تكفلن أرزاق النسور القشائم‌مقلدة من عزمها بصوارم لدي الروع امضي من حدود الصوارم‌اشد نزالا من ليوث ضراغم و اجراي نوالا من بحور خضارم [ صفحه 612]

و أزهي وجوها من بدور كوامل و أوفي ذماما من و في الذمائم‌كأنهم يوم الطفوف و للظبا هنالك شغل شاغل بالجماجم‌غدا ضاحكا هذا و ذا متبسما سرورا و ما ثغر المنون بباسم‌و ما سمعت اذني من الناس ذاهبا الي الموت تعلوه مسرة قادم‌لقد صبروا صبر الكرام و قد قضوا علي رغبة منهم حقوق المكارم‌الي ان غدت أشلاؤهم في غرامها كأشلاء قيس بين تينا و جاسم‌فلهفي لمولاي الحسين و قد غدا وحيدا فريدا في وطيس الملاحم‌يري قومه صرعي و ينظر نسوة تجلبن جلباب البكا و المآتم‌هناك انتضي عضبا من الحزم قاطعا و تلك خطوب لم تدع حزم حازم‌أري طيب خيم الفرع أعدل شاهد علي أصله في طيب خيم الجراثم‌أبوه علي اثبت الناس في اللقا و أشجع من قد جاء من صلب آدم‌يكر عليهم مثل ما كر حيدر علي أهل بدر و النفير المزاحم‌و لما أراد الله انفاذ أمره بأطوع منقاد الي حكم حاكم‌اتيح له سهم تبوأ نحره تبوأ نحري ليته و غلاصمي‌فهدت عروش الدين و انطمس الهدي و أصبح ركن الحق واهي الدعائم‌و أعظم خطب لا تقوم بحله متون الجبال الراسيات العظائم‌عويل بنات المصطفي ندائي لها جواد قتيل الطف دامي القوائم‌ينحن كما ناح الحمائم بالبكا لا غزر دمعا من بكاء الحمائم‌فيا وقعة كم كدرت من مشارب لنا مثل ما قدر رنقت من مطاعم‌عليكم سلام الله ما هبت الصبا و ما حرك الأغصان مر النسائم‌و من الرثاء لبعضهم رحمه الله:البدار البدار آل نزار قد فنيتم ما بين بيض الشفارقوموا السمر كسروا كل غمد نقبوا بالقتام وجه النهارطرزوا البيض من دماء الاعادي فلقوا البيض بالظبي البتارو اسطحوا من دم علي الأرض أرضا و ارفعوا للسماء سماء غبار [ صفحه 613]

أفرغوا كل سابغات دلاص ذاهب برقهن بالأبصارخالفوا السمر بين بيض المواضي وامتطوا للنزال قتب المهارفابعثوها صوايحا فأدمي بها و شمت أنف مجدكم بالصغارسلبتكم بالرغم أي نفوس البستكم ذلا مدي الاعماريوم جزت بالطف كل يمين من بني غالب و كل يسارأنزار نضوا برود التهاني فحسين علي البسيطة عارطأطئوا الرؤوس ان رأس الحسين رفعوه فوق القنا الخطارلا تلد هاشمية علويا ان تركتم امية بقرارلا تمدوا لكم عن الشمس ظلا ان في الشمس مهجة المختارحق ان لا تكفنوا علويا بعدما كفن الحسين الذاري‌لا تذوقوا المعين واقضوا ظمأ بعد ظام مضي بحد الغرارلا تشقوا لآل فهر قبورا و ابن طه ملقي بلا أقبارهتكوا عن نسائكم كل خدر هذه زينب علي الأكوارشأنها النوح ليس تهدأ آنا عن بكي بالعشي و الأبكارو للشافعي كما في ينابيع المودة و غيره:و مما ني نومي و شيب لمتي تصاريف ايام لهن خطوب‌تأوب همي و الفؤاد كئيب وارق عيني و الرقاد غريب‌تزلزلت الدنيا لآل محمد و كادت لها صم الجبال تذوب‌فن مبلغ عني الحسين رسالة و ان كرهتها أنفس و قلوب‌قتيلا بلا جرم كأن قميصه صبيغ بماء الارجوان خضيب‌نصلي علي المختار من آل هاشم و نوذي بنيه ان ذاك عجيب‌لئن كان ذنبي حب آل محمد فذلك ذنب لست عنه أتوب‌هم شفعائي يوم حشري و موقفي و بغضهم للشافعي ذنوب [ صفحه 617]
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

ذكر فرزندان حسين و زوجات آن حضرت و فضل زيارت و ستم خلفاء بر

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 7:00 pm

در ذكر فرزندان حسين و زوجات آن حضرت و فضل زيارت و ستم خلفاء بر قبر شريف او

در ذكر فرزندان و بعض زوجات آن حضرت

شيخ مفيد گفت: حسين عليه‌السلام را شش فرزند بود:1- علي اكبر، كنيت او ابومحمد و مادرش شاه زنان دختر كسري يزدگرد است.2- علي اصغر كه با پدرش در طف به شهادت رسيد و ذكر او پيش از اين گذشت، مادرش ليلي دختر ابي‌مره بن مسعود ثقفي است.3- جعفر بن حسين، بي‌عقب است، مادرش قضاعيه بود و در حيات پدر بدرود حيات گفت.4- عبدالله صغير بود و در دامن پدرش تيري بيامد و او را ذبح كرد؛ ذكر او نيز پيش از اين بگذشت.5- سكينه‌ي بنت الحسين مادرش رباب بنت امرؤ القيس بن عدي كلبيه است و هم او مادر عبدالله بن الحسين است.6- فاطمه بنت الحسين، مادرش ام اسحق بنت طلحه بن عبيدالله تيميه است.علي بن عيسي اربلي در «كشف الغمه» در ذكر اولاد آن حضرت گويد: كمال الدين گفت: «اولاد آن حضرت ده تن بودند، شش پسر و چهار دختر، پسران علي اكبر و علي اوسط كه زين‌العابدين عليه‌السلام است و ذكر او بيامد ان شاء الله و علي [ صفحه 618]

اصغر و محمد و عبدالله و جعفر، اما علي اكبر با پدرش بود، جهاد كرد تا كشته شد و علي اصغر نيز كودك بود، تيري به وي رسيد و شهيد گرديد و بعضي گويند عبدالله نيز با پدرش به شهادت رسيد. و دختران او زينب و سكينه و فاطمه بودند و اين قول مشهور است. و گروهي گفتند چهار پسر و دو دختر داشت و قول اول مشهورتر است. اما ذكر جاويد و نسل فرخنده‌ي او از علي اوسط زين‌العابدين به روزگار ماند، نه از ديگر فرزندان. انتهي».مؤلف گويد: شماره‌ي اولاد آن حضرت را گفت و نام بعضي را نبرد، چون كه از چهار دختر، سه دختر ياد كرد. و ابن‌خشاب گفت: او را شش پسر آمد و سه دختر، علي اكبر با پدر به شهادت رسيد و علي اوسط امام سيد العابدين عليه‌السلام و علي اصغر و محمد و عبدالله شهيد و جعفر و زينب و سكينه و فاطمه. و حافظ عبدالعزيز بن اخضر جنابذي گويد: فرزندان حسين بن علي عليهماالسلام شش پسرند و دو دختر، علي اكبر كه با پدرش كشته شد و علي اصغر و عبدالله و جعفر و سكينه و فاطمه؛ و نسل حسين عليه‌السلام از علي اصغر يعني امام زين‌العابدين باقي ماند و مادر او ام‌ولد بود و او بهترين مردم زمانه بود. زهري گفت: من هاشمي به از او نديدم.صاحب «كشف الغمه» گفت: «حافظ عبدالعزيز علي اكبر و علي اصغر را بر شمرد و علي اوسط را از قلم بينداخت و به قول صحيح، آن حضرت سه فرزند علي نام داشت، چنانكه كمال الدين گفت، و زين العابدين علي اوسط است و تفاوت ميان قول كمال الدين و قول حافظ چهار تن است. انتهي كلام علي بن عيسي».مؤلف گويد: در نام مادر امام زين‌العابدين عليه‌السلام ميان اهل حديث و سير خلاف است. سبط ابن‌جوزي گفت: مادرش ام‌ولد بود. و ابن‌قتيبه گويد: كنيزكي سنديه بود او را غزاله يا سلامه مي‌گفتند. و از كامل مبرد نقل است كه نام مادر علي بن الحسين سلامه بود از فرزندان يزدگرد و نسب او معروف است و از زنان نيك بود. و بعضي گويند او خوله، و بعضي سلامه يا سلافه يا بره گفتند. و در ارشاد گويد: [ صفحه 619]

مادرش شاه زنان دختر يزدجرد بن شهريار بن كسري است و گويند نام او شهربانو است و اميرالمؤمنين عليه‌السلام حريث بن جابر حنفي را ولايت ناحيه‌اي از نواحي مشرق داد و او دختر دختر يزدگرد بن شهريار بن كسري را براي اميرالمؤمنين عليه‌السلام فرستاد و آن حضرت يكي را كه شاه زنان بود به فرزندش حسين عليه‌السلام بخشيد و از او زين‌العابدين متولد گشت و ديگري را به محمد بن ابي‌بكر داد و از او قاسم متولد شد. پس قاسم و امام زين‌العابدين پسر خاله بودند.مؤلف گويد: احتمال قوي مي‌دهم كه اسم اصلي او سلافه بود و به سلامه تصحيف گشت يا بالعكس، و شاه زنان لقب است و شهر بانويه نامي است كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام او را بدان ناميد.حكايت كنند كه آن حضرت پرسيد چه نام داري؟ گفت: شاه زنان دختر كسري، اميرالمؤمنين عليه‌السلام فرمودند: شاه زنان نيست بر امت محمد صلي الله عليه و آله (و شاه زنان به معني سيدة النساء است) بلكه تو شهربانو و خواهرت مرواريد است [178] گفت: آري. و اما غزاله يا بره نام ام‌ولدي بود حضرت امام حسين عليه‌السلام را، كه علي بن الحسين را پرستاري مي‌كرد و آن حضرت او را مادر مي‌گفت، چون روايت شده است كه مادر آن حضرت هنگام وضع حمل از دنيا رفت، پس امام حسين عليه‌السلام او را به يكي از كنيزان سپرد تا پرستاري كند. امام زين‌العابدين عليه‌السلام مادري غير او نمي‌شناخت و مردم او را مادر امام زين [ صفحه 620]

العابدين عليه‌السلام مي‌دانستند. الخ.پس معلوم گرديد اينكه گويند آن حضرت مادر خود را به مولاي خود تزويج كرد، مقصود آن حاضنه بود كه پرستاري او مي‌كرد و مردم او را مادر مي‌ناميدند. انتهي كلام المؤلف.اما سكينه‌ي بنت الحسين عليه‌السلام نامش آمنه و گروهي گفتند امينه بود. (مترجم گويد: در تاريخ ابن‌خلكان اميمه است) و مادرش رباب دختر امرؤ القيس بن عدي است و مؤلف كتاب مختصري از شرح حال امرؤ القيس آورده است و پيش از اين بتفصيل در حاشيه ذكر آن كرديم و به تكرار نپردازيم و گويد اين اشعار را امام درباره‌ي سكينه و رباب فرموده است:لعمرك انني لأحب دارا تكون بها سكينة و الرباب‌احبهما و أبذل جل مالي و ليس لعاتب عندي عتاب‌فلست لهم و ان عابوا مطيعا حياتي أو يغشيني التراب‌و هشام كلبي گفت: رباب از زنان نيك و برگزيدگان آنها بود؛ بعد از قتل حسين او را خواستگاري كردند، گفت: پدر شوهري پس از پيغمبر براي خويش نمي‌پسندم. و روايت شده است كه در رثاي شوهر خويش بگفت:ان الذي كان نورا يستضاء به بكربلاء قتيل غير مدفون‌سبط النبي جزاك الله صالحة عنا و جنبت خسران الموازين‌قد كنت لي جبلا صعب ألوذ به و كنت تصحبنا بالرحم و الدين‌من لليتامي و من للسائلين و من يغني و يأوي اليه كل مسكين‌و الله لا ابتغي صهرا بصهركم حتي اغيب بين الرمل و الطين‌يعني: «آن كس كه نور بود و مردم از روشني او بهره مي‌گرفتند در كربلا كشته شد و او را به خاك نسپردند؛ اي دختر زاده‌ي پيغمبر! خدا تو را جزاي نيكو دهد از ما و ترازوي تو سنگين بر آيد؛ كوهي سخت بودي، پناه به تو مي‌برديم و با مهرباني و دين صحبت ما مي‌داشتي.اكنون كيست كه يتيمان و سائلان را رسيدگي كند و كيست درويشان را [ صفحه 621]

بي‌نياز گرداند و بيچارگان را پناه دهد؟ به خدا قسم كه من پيوند مصاهرت با كسي نبندم پس از شما تا در خاك و شن پنهان شوم»جزري گفت: «زوجه‌ي حسين عليه‌السلام رباب دختر امرؤ القيس با او بود و او مادر سكينه است و او را به شام بردند با ديگر خاندان آن حضرت، پس از آن به مدينه بازگشت و اشراف قريش او را خواستگاري كردند گفت: پدر شوهري پس از رسول خدا صلي الله عليه و آله نخواهم و يك سال پس از آن حضرت بزيست، در اين يك سال زير سقف نرفت و پيوسته اندوهناك بود تا فرسوده و رنجور گشت و در گذشت. و گروهي گفتند يك سال بر سر قبر آن حضرت بماند، پس از آن به مدينه بازگشت و از غايت اندوه در گذشت.ابوالفرج گفت: در روايت آمده است «سكينه در مجلس عزايي بود و دختر عثمان هم در آن مجلس بود و مي‌گفت: من شهيد زاده‌ام. سكينه خاموش بود تا مؤذن بانگ برداشت «اشهد ان محمدا رسول الله.» سكينه گفت: اين پدر من است يا پدر تو؟ دختر عثمان گفت من ديگر با شما مفاخرت نمي‌كنم».دميري از فائق نقل كرده است كه سكينه بنت الحسين كودكي خرد بود، نزد مادرش رباب آمد گريان، مادرش پرسيد تو را چه شده است؟ گفت: «مرت بي دبيرة فلسعتني بابيرة» يعني زنبوركي بر من گذشت و به نيش كوچك مرا بگزيد. و گويد دبره زنبور عسل است و دبيره تصغير آن.سبط بن جوزي از سفيان ثوري روايت كرد كه: «وقتي علي بن الحسين عليهماالسلام آهنگ حج فرمود، خواهرش سكينه سفره براي او ساخت، هزار درهم در آن صرف كرد و فرستاد و چون امام عليه‌السلام به پشت «حره» رسيد (سنگلاخ نزديك مدينه) بفرمود آن را ميان درويشان و بيچارگان تقسيم كردند.ابن شهر آشوب در «مناقب» گويد: وقتي حضرت سيد الشهداء عليه‌السلام شهيد شد هفتاد و چند هزار دينار وام داشت و علي بن الحسين عليه‌السلام بدان مشغول، چنانكه بيشتر روزها از خوردن و آشاميدن و خواب فرومانده بود، در خواب ديد مردي با او گفت گه اندوه قرض پدر مدار كه خداوند آن را از مال [ صفحه 622]

«نحيس» قضا كرد. امام فرمود: به خدا سوگند در اموال پدر خود مالي به نام «نحيس» نمي‌شناختم، شب دوم باز همان خواب ديد، كسان خود را از آن مال بپرسيد، زني گفت: پدرت را بنده‌اي رومي بود نحيس نام و چشمه‌ي آبي در «ذي خشب» بيرون آورده بود، از آن چشمه پرسيد، جاي آن بگفتند و اندكي از آن واقعه بگذشت. وليد بن عتبه بن ابي‌سفيان سوي علي بن الحسين عليهماالسلام پيغام فرستاد كه شنيدم پدرت را چشمه‌ي آبي است در «ذي خشب» آن را «نحيس» گويند، اگر فروختن آن خواهي، من خريدارم. امام فرمود: برگير در مقابل آن كه قرض پدرم را ادا كني و مقدار آن را بفرمود. وليد گفت: قبول كردم و شبهاي شنبه را از آن آب براي آبياري ملك خواهرش سكينه - رضي الله عنها - استثنا فرمود. وفات سكينه در مدينه بود روز پنجشنبه پنج روز گذشته از ماه ربيع الاول سال 117 و در همان سال خواهرش فاطمه‌ي بنت الحسين عليهماالسلام وفات يافت. مادر فاطمه ام‌اسحق دختر طلحة بن عبيدالله است و ام‌اسحق پيش از اين زوجه‌ي حضرت امام حسن عليه‌السلام بود و طلحة بن حسن را آورد و طلحه در كودكي در گذشت و پس از امام حسن عليه‌السلام ام‌اسحق به عقد امام حسين عليه‌السلام در آمد و فاطمه را آورد.مترجم گويد: تاريخ وفات حضرت سكينه بدان تفصيل صحيح نيست چون پنجم ربيع الاول 117 پنجشنبه نبود، بلكه يكشنبه بود و پانزدهم چهارشنبه، و شايد به اختلاف رؤيت و حساب پانزدهم پنجشنبه بود و «لخمس خلون» در اصل «لخمس عشرة خلون» بوده است و عشر سهوا از قلم نساخ افتاده است. و به روايت ديگر فاطمه‌ي بنت الحسين در سنه 110 درگذشت و سكينه‌ي زوجه‌ي مصعب بن زبير بود. زبير همان است كه با طلحه جنگ جمل را بر پاي كردند، و ثروت بسيار داشت، چنانكه در «شذرات الذهب» گويد: دو ميليون و چند صد هزار درهم دين او بود، ادا كردند و ثلث او را هم جدا كردند و از باقيمانده هشت يك به چهار زن دادند، به هر يك يك ميليون [ صفحه 623]

و دويست هزار درهم رسيد و مصعب از دست برادرش ولايت عراق داشت و عبدالملك مروان مصعب را بكشت و سكينه به عقد عبدالله بن عثمان بن حكيم بن حزام در آمد و پس از او به عقد زيد بن عمرو بن عثمان بن عفان، و سليمان بن عبداللملك او را به طلاق او امر كرد. و از حضرت سكينه در كتب و تواريخ و ادب بسيار نوادر و لطائف منقول است «و العهدة علي الناقل» اما فاطمه را پس از رحلت حسن مثني، عبدالله بن عمرو بن عثمان بن عفان بخواست و يك ميليون درهم صداق او داد. و شرافت آن مخدره را از اينجا بايد دانست كه مردي از بني‌اميه نواده‌ي اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام را كه بني‌اميه بر منبرها سب مي‌كردند بخواهد و اين مقدار صداق دهد و بدين مباهات كند و فاطمه از اين شوهر دوم پسري آورد موسوم به محمد. باز به ترجمه‌ي كتاب بازگرديم.ابوالفرج گفت: «مادر فاطمه ام‌اسحق دختر طلحه است. مادر ام‌اسحق «جرباء» بنت قسامة بن طي است، او را «جرباء» گفتند از غايت زيبايي او، هر زن زيبا كه پهلوي او مي‌ايستاد روي «جربا» را زيباتر از خود مي‌ديد (مترجم گويد: «جرباء» به معني دختر بانك است) و ام‌اسحق در خانه‌ي حسن بن علي بن ابي‌طالب بود، چون هنگام وفات او برسيد حسين عليه‌السلام را بخواند و گفت: اي برادر اين زن را براي تو مي‌پسندم. او را از خانه‌هاي خود بيرون نكنيد و چون عده او به سر آيد او را به عقد خويش در آور! امام حسين عليه‌السلام پس از وفات برادر او را به عقد خود آورد و از حسن عليه‌السلام پسري آورد به نام طلحه در كودكي گذشت و فرزند نگذاشت.مترجم گويد: پيش از اين در ذكر شهادت قاسم گفتيم كه فاطمه دختر امام حسين عليه‌السلام در همان سال شهادت آن حضرت به ده سالگي و بلوغ رسيد، زيرا كه فاصله بين شهادت امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بيش از اين نبود و گفتيم فاصله در كربلا نوعروس بود.از «تقريب» ابن‌حجر نقل است كه: «فاطمه‌ي بنت الحسين ثقة بود از طبقه‌ي [ صفحه 624]

چهارم؛ پس از صد سال از هجرت درگذشت و سالخورده بود».و شيخ مفيد گويد: «روايت شده است كه حسن بن حسن عليه‌السلام از عم خود حسين عليه‌السلام يكي از دو دختر او را خواست، حسين عليه‌السلام فرمود: براي تو دخترم فاطمه را برگزيدم كه به مادرم فاطمه دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله ماننده‌تر است». [ صفحه 625]

در فضيلت زيارت حضرت سيدالشهداء

مستحب است زيارت حضرت ابي‌عبدالله الحسين مظلوم عليه‌السلام بلكه تاكد استحباب زيارت آن حضرت از ضروريات مذهب شيعه‌ي اثني عشريه است، چنانكه وارد شده است «ان زيارته فرض علي كل مؤمن» يعني زيارت آن حضرت فرض است بر هر مؤمن. و وارد است كه زيارت او بر مرد و زن واجب است و هر كس ترك آن كند، حق خدا و رسول را ترك كرده است، بلكه ترك آن عقوق است نسبت به رسول خدا صلي الله عليه و آله و نقص ايمان و دين است، و هر كس ترك آن كند بي‌علتي اهل دوزخ است.مترجم گويد: چون حديث در امثال اين معاني وارد گرديده است و مقصود از فرض، استحباب مؤكد است كه گاهي در لسان أئمه عليهم‌السلام بر آن اطلاق مي‌شود و قرينه‌ي اراده‌ي اين معني اجماع علماست بر عدم وجوب، و اجماع آنها بي‌رأي معصوم محال است. و اينكه فرمود: «هر كس آن را ترك كند اهل دوزخ است» براي آن كه عادتا دوستان آن حضرت و معتقدين به امامت بي‌علت ترك زيارت نكنند و اگر كسي ترك كرد عمدا بي‌علتي اين عمل كاشف از سوء اعتقاد اوست و از اين جهت اهل دوزخ است و خود ما اگر بشنويم مسافري از آشنايان ما براي شغلي به كربلا رفت و چند روز بماند و اصلا به زيارت نرفت، يقين دانيم كه در ايمان وي نقصي است، بلكه با ائمه‌ي ديگر نيز؛ و پاره‌اي اعمال مستحب است كه تهاون به آن در [ صفحه 626]

عادت، كاشف از بي‌ايماني است.حضرت امام محمد باقر عليه‌السلام با محمد بن مسلم فرمود: «شيعيان ما را امر كنيد. به زيارت قبر حسين بن علي عليهماالسلام كه آمدن نزد قبر او بر هر مؤمن كه اقرار به امامت او دارد واجب است از خداي تعالي».و امام جعفر صادق عليه‌السلام فرمود: اگر يكي از شما همه روزگار عمر خود حج گزارد و زيارت حسين عليه‌السلام نكند، حقي از حقوق رسول خدا را ترك كرده است، چون حق حسين عليه‌السلام از خداي تعالي واجب است بر هر مسلمان، و فرمود: آن كس كه به زيارت قبر حسين عليه‌السلام نرود و خويشتن را از شيعه‌ي ما پندارد، در حقيقت از شيعه‌ي ما نيست و اگر بهشتي باشد در آن جا ميهمان اهل بهشت است».و با ابان بن تغلب فرمود: اي ابان! كي به زيارت قبر حسين عليه‌السلام رفتي؟ گفتم: بسيار زمان است كه نرفته‌ام. فرمود: سبحان ربي العظيم و بحمده! تو از رئيسان شيعه باشي و به زيارت حسين عليه‌السلام نروي؟ هر كس كه زيارت او كند خداي تعالي به هر گام حسنه‌اي براي او نويسد و به هر گام گناهي محو كند و گناهان گذشته و آينده‌ي او را بيامرزد.»در روايات بسيار آمده است كه با ترس هم زيارت قبر حسين عليه‌السلام را ترك نكنيد و هر كس با ترس او را زيارت كند خداوند روز فزع اكبر او را ايمن گرداند و ثواب در آن روز بقدر خوف است و هر كس از آنان بترسد و با ترس زيارت كند خداي عزوجل او را در سايه‌ي عرش جاي دهد و هم صحبت او حسين عليه‌السلام باشد زير عرش خداي، و او از اهوال روز قيامت ايمن گرداند.و در چند روايت وارد شده است از حضرت صادق عليه‌السلام كه: «مالدار را سزاوار است هر سال دو بار به زيارت قبر حسين عليه‌السلام رود، بي‌چيز را سالي يك بار و فرمود: آن كه منزلش نزديك است بيش از يك ماه ترك زيارت نكند و آن كه منزلش دور است هر سه سال يك بار؛ و در حديث ديگر سزاوار نيست تخلف از زيارت آن حضرت بيش از چهار سال و از حضرت ابي‌الحسن عليه‌السلام است كه هر كس در سال سه بار به زيارت قبر ابي‌عبدالله رود، از فقر ايمن گردد». [ صفحه 627]

در زيارت آن حضرت اخلاص و شوق بايد داشت و هر كس به شوق به زيارت او رود از بندگان گرامي خداي تعالي و زير پرچم حسين عليه‌السلام باشد و هر كس او را زيارت كند و از آن خشنودي خدا خواهد، خداي تعالي او را از گناهان بيرون آورد مانند فرزندي كه از مادر متولد گردد، و فرشتگان بدرقه‌ي او كنند. و در روايتي جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل بدرقه‌ي او كنند تا به خانه‌ي خود آيد.از حمران روايت است كه: «به زيارت قبر حسين عليه‌السلام رفته بودم، چون بازگشتم حضرت امام محمد باقر عليه‌السلام با عمر بن علي بن عبدالله بن علي بن ديدن من آمدند و امام با من گفت: اي حمران! بشارت باد تو را كه هر كس قبرهاي شهيدان آل محمد را زيارت كند و از آن خشنودي خداي تعالي وصلت پيغمبر او را خواهد، از گناهان بيرون آيد مانند آن روز كه از مادر متولد شده است».از حضرت امام جعفر صادق عليه‌السلام روايت شده كه: «چون روز قيامت شود منادي فرياد زند كه زوار حسين عليه‌السلام كجايند؟ گروهي برخيزند كه شماره‌ي ايشان را جز خداي عزوجل كسي نداند. خداوند گويد: زيارت قبر او براي چه كرديد؟ گويند: اي پروردگار! رسول خدا و علي و فاطمه - صلوات الله عليهم - دسوت داريم، از آن آزارها كه به آن حضرت رسيد دل ما بسوخت به زيارت او رفتيم. خطاب آيد كه اي محمد و علي و حسن و حسين عليهماالسلام! با آنها پيوسته شويد كه شما با ايشان و در درجه‌ي ايشان باشيد و زير پرچم رسول خدا صلي الله عليه و آله فراهم گرديد! پس در سايه‌ي آن پرچم نشينند و آن را علي عليه‌السلام نگاهدارد تا همه با هم به بهشت روند و همه در پيش آن علم و در طرف راست و چپ باشند».مترجم گويد: پشت علم را نفرمود شايد براي آن كه امام عليه‌السلام تا همه‌ي شيعيان داخل بهشت نگردند، خود در بهشت نرود و شاهد غرض چيز ديگر است، و الله العالم.و در احاديث بسيار آمده است كه زيارت آن حضرت موجب آمرزش گناهان و دخول بهشت و آزاد شدن از آتش و ريزش گناهان و رفع درجات و مستجاب شدن دعاهاست. هر كس نزد قبر حسين عليه‌السلام آيد و حق او را بشناسد خداوند [ صفحه 628]

گناه گذشته و آينده‌ي او را بيامرزد. و در روايت ديگر است كه شفاعت او را درباره‌ي هفتاد گناهكار بپذيرد و نزد قبر او حاجتي نخواهد مگر روا گرداند.حضرت صادق عليه‌السلام با عبدالله بن النجار گفت: شما به زيارت حسين عليه‌السلام مي‌رويد و در كشتي مي‌نشينيد؟ گفت: گفتم آري. فرمود: اين را دانسته‌اي كه اگر كشتي بگردد و شما را در آب ريزد، منادي فرياد مي‌زند كه شما پاك شديد و بهشت شما را گوارا باد؟!و فائد حناط با آن حضرت گفت: «شيعيان نزد قبر حسين مي‌آيند با نوحه خوان و طعام. حضرت فرمود: شنيده‌ام هر كس نزد قبر حسين عليه‌السلام آيد و حق او را بشنساد، گناه گذشته و آينده‌ي او آمرزيده شود».مترجم گويد: اين عمل كه اكنون مرسوم است در عهد امام هم بود و امام عليه‌السلام آن را تقرير فرمود.و در روايت آمده است كه «زوار حسين عليه‌السلام چهل سال پيش از ديگر مردم به بهشت در آيند و آن كس كه به زيارت حسين عليه‌السلام رود گناهان خود را بر در سراي خويش گذارد و از آن بگذرد، چنانكه يكي از شما از جسر مي‌گذرد و آن را در پس پشت خود مي‌گذارد؛ يعني از شهر خود بيرون نرفته و به زيارت نرسيده گناهان آمرزيده مي‌شود».در حديثي وارد شده است كه، روز قيامت با زوار قبر حسين عليه‌السلام گويند دست هر كس را خواهيد بگيريد و به بهشت روانه شويد، پس مرد زائر دست هر كس را كه دوست دارد بگيرد، حتي آن كه مردي با ديگري گويد: مرا نمي‌شناسي كه من فلانم كه فلان روز پيش پاي تو برخاستم؟ او را هم به بهشت مي‌برد و كسي او را باز نمي‌دارد.و از سليمان بن خالد از حضرت صادق عليه‌السلام روايت است سليمان گفت: «از آن حضرت شنيدم مي‌گفت: خداي تعالي در هر وقت روز و شب صد هزار بار سوي بندگان مي‌نگرد و هر كس را خواهد مي‌آمرزد و هر كس را خواهد عذاب مي‌كند مگر زوار قبر حسين عليه‌السلام و اهل بيت را كه همه را مي‌آمرزد، و نيز مي‌آمرزد هر [ صفحه 629]

كس را كه آنها شفاعت كنند، پرسيدند اگر چه مستحق دوزخ باشد؟ فرمود: اگر چه مستحق دوزخ باشد، مگر ناصبي را».و در روايات بسيار آمده است كه زيارت آن حضرت برابر حج و عمره و جهاد و عتق بلكه معادل بيست حج، بلكه افضل از بيست حج است، بلكه هشتاد حج مبرور براي او نوشته مي‌شود. و وارد است برابر حجي است كه با رسول خدا صلي الله عليه و آله گزارد. و در روايت ديگر است كه هر كس به زيارت او رود و عارف به حق او باشد مانند كسي است كه صد حج با رسول خدا صلي الله عليه و آله گزارد و هر كس پياده به زيارت او رود خداوند به هر قدم كه بردارد و بگذارد ثواب آزاد كردن يك بنده از فرزندان اسماعيل عليه‌السلام براي او نويسد.حضرت صادق فرمود: «اگر فضل زيارت و قبر او را براي شما گويم حج را ترك مي‌كنيد. آيا نمي‌داني كه خداي تعالي كربلا را حرم امن گرفت پيش از آن كه مكه را حرم گيرد؟ و از آن حضرت روايت است كه گفت: روزي حسين عليه‌السلام در دامن رسول خدا نشسته بود، پيغمبر با او بازي مي‌كرد؛ عايشه گفت: يا رسول الله! اين فرزند را چه قدر دوست داري؟ گفت: واي بر تو چگونه او را دوست ندارم كه ميوه‌ي دل و روشني چشم من است؟ و بدان كه امت من او را مي‌كشند؛ هر كس او را زيارت كند خداوند براي او يك حج از حجهاي من بنويسد. گفت: يا رسول الله يك حج از حجهاي تو؟ فرمود: بلكه دو حج از حجهاي من. گفت: دو حج از حجهاي تو؟ فرمود: آري و همچنان عايشه مي‌پرسيد و رسول خدا بر عدد مي‌افزود تا به نود حج و عمره از حجهاي رسول خدا صلي الله عليه و آله رسيد».از قداح از حضرت ابي‌عبدالله صادق روايت است، قداح گفت: «پرسيدم ثواب آن كه به زيارت قبر حسين عليه‌السلام رود چيست، اگر حق او را بشناسد و سركش و نافرمان نباشد؟ فرمود: هزار حج مقبول و هزار عمره‌ي مقبوله براي او نوشته مي‌شود و اگر شقي باشد در سعدا نوشته مي‌شود و پيوسته در رحمت پروردگار غوطه‌ور باشد».و در احاديث بسيار آمده است كه زيارت آن حضرت موجب طول عمر و حفظ [ صفحه 630]

جان و مال و فزوني روزي و زدودن اندوه و روا شدن حاجات است، بلكه كمتر چيزي كه به او دهند آن است كه خداي تعالي جان و مال او را حفظ كند تا به اهل خود بازگردد، و چون روز قيامت شود او را حفظ كند نيكوتر، و حكايت شده است كه چون خبر شهادت آن حضرت به اهل بلاد رسيد، صد هزار زن نازا نزد قبر آن حضرت رفتند و همه فرزند آوردند و عرب مي‌گفتند: زن نمي‌زايد مگر به زيارت قبر مردي كريم رود».از حضرت امام محمد باقر عليه‌السلام روايت است كه: «حسين عليه‌السلام به ستم كشته شد و به اندوه و تشنه، دل افسرده، خداوند قسم ياد كرد كه هر گاه غمگين و افسرده دل و گناهكار و تشنه و رنجور به زيارت او رود و خداي را نزد قبر او بخواند و به حسين عليه‌السلام تقرب جويد به خداي عزوجل، خداوند غم از او دور كند و مسألت او را عطا فرمايد و گناه او را بيامرزد و بر عمر او بيفزايد و روزي او را وسيع گرداند. «فاعتبروا يا اولي الأبصار».از ابي‌يعفور روايت است گفت: «با حضرت صادق گفتم: شوق من سوي تو موجب شد مرا كه براي تشرف به خدمت تو در راه رنج بردم. فرمود: از پروردگار خود گله مكن! چرا نرفتي نزد كسي كه حق او بر تو عظيم‌تر است از من؟ (راوي اهل عراق بود، به مدينه مشرف شده بود براي رسيدن به حضور امام عليه‌السلام و در راه رنج بسيار ديد و شكايت از رنج راه كرد، امام با او آن كلام فرمود) راوي گفت: آن كلام امام كه فرمود «چرا نرفتي نزد كسي كه حق او بر تو عظيم‌تر است از من» بر من دشوارتر آمد از آنكه فرمود: «از پروردگار خود شكايت مكن»! و گفتم كيست كه حق او بر من عظيم‌تر باشد از تو؟ فرمود: حسين عليه‌السلام، چرا نزد او نرفتي كه خداي را بخواني و حوائج خود را آنجا از او بخواهي؟»و از آن حضرت است كه فرمود: «آن كس كه حسين عليه‌السلام را زيارت نكند از خير بسيار محروم گرديده است و از عمر او يك سال كاسته شده».و در چند روايت آمده است كه زيارت آن حضرت افضل اعمال است و به هر درهم كه انفاق كند هزار درهم او را عوض دهند. و در حديث ابن‌سنان فرمود: به [ صفحه 631]

هر درهم هزار درم و هزار درم براي او محسوب شود و شمرد تا ده بار و فرمود كه پيغمبران و مرسلين و ائمه و فرشتگان به زيارت او آيند و براي زوار او دعا كنند، در آسمان بيشتر و آنان را مژده‌ها دهند و به ديدن آن‌ها فرحناك شوند و غير از اين هم بسيار در فضل زيارت آن حضرت آمده است، و براي تبرك چند حديث در اينجا ذكر مي‌كنيم.از شيخ ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه روايت شده است به اسناده‌ي از معاويه بن وهب گفت: رخصت طلبيدم كه به حضور امام جعفر صادق عليه‌السلام مشرف شوم؛ فرمود: در آي! در آمدم، يافتم او را در خانه‌اي بر مصلي نشسته من هم نشستم تا نماز بگزارد و پس از نماز شنيدم با پروردگار مناجات مي‌كرد و مي‌گفت: اي كسي كه كرامت را مخصوص ما گردانيدي و ما را وعده‌ي شفاعت دادي و جانشيني پيغمبر را خاص ما فرمودي و علم گذشته و آينده را به ما دادي و دل مردمان را سوي ما راغب گردانيدي! من و برادران و زائران قبر پدرم حسين عليه‌السلام را بيامرز كه مال‌هاي خويش را انفاق كردند و تن خويش را به رنج افكندند تا به ما نيكي كرده باشند،: و به صلت ما اميد ثواب از تو دارند، و پيغمبر تو را بدان شاد كردنئد و فرمان ما را پذيرفتند و دشمن ما را اندوهگين ساختند و از اين كار رضاي تو خواستند، پس پاداش ايشان ده به اينكه از آنها راضي گردي و شب و روز حافظ آنها باش و خاندان و فرزندان آنها را در غيبت آنها به نيكوتر وجهي نگاهدار و با آنها باش! و شر هر ستمگر عنيد و هر ضعيف و شديد و شياطين جن و انس را از ايشان دور كن و بزرگترين آرزوهاي آن‌ها را كه در غربت از تو دارند، به آنها بده و زيارت ما را كه به فرزندان و كسان و خويشان خود برگزيدند (مكافات كن و اجر ده)! خدايا! دشمنان ما زيارت ما را بر ايشان عيب مي‌گيرند اما عيب گيري آن‌ها را مانع زيارت ما قرار نمي‌دهند از براي مخالفت با مخالفين ما، پس ببخشاي بر آنها رويها كه آفتاب رنگ آنها را بگردانيد و آن چهره‌ها كه بر قبر مطهر ابي‌عبدالله عليه‌السلام ماليده و سوده مي‌شود و آن چشم‌ها كه سرشك آنها براي دلسوزي بر ما روان مي‌گردد و آن دلهاي بي‌قرار كه براي ما مي‌سوزد و آن فريادي [ صفحه 632]

كه براي ما بلند مي‌شود! خدايا! من آن جان‌ها و آن بدنها را به تو مي‌سپارم تا آن هنگام كه به حوض برساني آن‌ها را روزي كه همه‌ي مردم تشنه باشند؛ و همچنين دعا مي‌كرد در حال سجده به اين مضمون تا فارغ شد. گفتم: فداي تو شوم! اگر اين دعا كه از تو شنيدم درباره‌ي ملحدان خدانشناس كرده بودي، نپندارم آتش بر آن‌ها اثر كند، به خدا قسم آرزو كردم كه زيارت آن حضرت كرده بودم و به حج نمي‌آمدم. فرمود: تو به او بسيار نزديكي (ظاهرا در كوفه منزل داشت) چه مانع مي‌شود تو را از زيارت او؟ باز فرمود: آنها كه در آسمان براي زوار آن حضرت دعا مي‌كنند بيش از آنند كه در زمين دعا مي‌كنند».در بحار گويد: مؤلف «مزار كبير» به اسناده از اعمش روايت كرده است گفت: در كوفه منزل داشتم و مرا همسايه‌اي بود، بسيار نزد او مي‌رفتم و شب جمعه بود نزد او بودم او گفتم: چه گويي در زيارت قبر حسين عليه‌السلام؟ گفت بدعت است و هر بدعتي گمراهي است و هر گمراهي در آتش. خشمگين از نزد او برخاستم و گفتم سحرگاه باز نزد او روم و از فضائل اميرالمؤمنين براي او آن قدر حديث گويم كه چشمش كور شود و گفت رفتم و در بكوفتم و آوازي از پشت در آمد كه اول شب به زيارت رفت. من شتابان پشت سر او بيرون رفتم تا به حائر رسيدم. پيرمرد را ديدم در سجده است و از ركوع و سجده ملول نمي‌شود. با او گفتم: تو ديروز مي‌گفتي زيارت بدعت است و بدعت ضلالت و ضلالت در آتش و امروز به زيارت آمدي؟! گفت: اي سليمان! ملامت نكن كه من براي اين خاندان امامت ثابت نمي‌كردم تا در اين شب خوابي ديدم هولناك، گفتم: چه ديدي؟ گفت: مردي ديدم ميانه بالا كه رسايي و حسن او را وصف كردن نتوانم، و گروهي بر گرد او بودند و همراه او مي‌آمدند، اسب سواري پيشاپيش او بود بر سر تاجي چهار گوشه داشت و بر هر گوشه آن گوهري درخشان كه پرتو آن تا سه روز راه مي‌تافت. گفتم: كيست؟ گفتند: محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله. گفتم: آن ديگران؟ گفتند: جانشين او علي بن ابي‌طالب. باز ديدم شتري از نور و بر آن كجاوه‌اي است از نور ميان زمين و آسمان مي‌پريد. گفتم اين ناقه از آن كيست؟ گفتند: خديجه دختر [ صفحه 633]

خويلد و فاطمه دختر محمد صلي الله عليه و آله. گفتم: آن جوان كيست؟ گفتند: حسن بن علي عليهماالسلام. گفتم: آهنگ كجا دارند؟ گفتند: به زيارت حسين بن علي عليهماالسلام مي‌روند كه به ستم در كربلا شهيد شد. پس قصد آن كجاوه كردم و ورقعه‌ها ديدم مي‌ريزد از آسمان و در آن نوشته: «امانا من الله جل ذكره لزوار الحسين بن علي عليهماالسلام ليلة الجمعة«آنگاه هاتفي از آسمان فرياد زد كه ما و شيعيان ما در درجه‌ي عليه بهشت باشيم؛ اي سليمان به خدا قسم از اين مكان جدا نشوم تا روح از بدن من جدا گردد.»مترجم گويد: اعمش ابو محمد سليمان بن مهران اسدي كاهلي مولي بود؛ يعني از بستگان بني‌اسد غير عرب و اهل سنت غالبا او را موثق دانند. و وفات او در سال وفات حضرت امام جعفر صادق عليه‌السلام است، الا آن كه وفات آن حضرت ماه شوال است و وفات اعمش در ماه ربيع الاول سال 148.ابن العماد حنبلي در «شذرات الذهب» گويد: «محدث كوفه و عالم آنجا بود» ابن‌مديني گفت:» 1300 حديث روايت كرد». و ابن‌عيينه گفت: «عالمترين مردم كوفه به قرآن و فرائض و حافظترين آنها حديث را، اعمش است» يحيي قطان گفت: «علامه‌ي اسلام است». وكيع گفت: «هفتاد سال تكبير اول نماز جماعت از او فوت نشد».و خريبي گفت: «پس از او عابدتر از وي نيامد و مالك از او به ارسال روايت مي‌كند، چون از خود اعمش حديث نشنيد. و خودش طبع بود، روزي نزد طلبه علم آمد و گفت: «اگر آن كه در خانه‌ي من است (يعني زوجه‌اش) نزد من مبغوض‌تر از شما نبود، بيرون نمي‌آمدم».و روزي مردي خواست ميان اعمش و زوجه‌اش را اصلاح كند، با زوجه‌ي اعمش گفت: از اين كه چشمش شوهرت كم‌سو است و آب از آن روان است و ساق پايش باريك است غم مخور، كه او امام و پيشواي عصر است. زن گفت: من او را براي ديوان رسائل نمي‌خواستم. اعمش گفت: تو بيشتر عيوب مرا به زنم نمودي!روزي جولايي با او گفت: در شهادت جولا چه گويي؟ گفت: با دو عادل [ صفحه 634]

پذيرفته است.وقتي ذكر اين حديث نزد او شد كه هر كس هنگام تهجد بخوابد شيطان در گوش او بول كند، اعمش گفت: چشم من همان از بول شيطان عليل شده است [179] .هشام بن عبدالملك براي او نوشت: فضائل عثمان و مساوي علي عليه‌السلام را براي من بنويس! نامه را برگفت و بخواند و گوسفندي نزديك او بود، نامه را در دهانش گذاشت تا بخورد (گوسفندان عربستان كاغذ مي‌خورند) و با فرستاده‌ي هشام گفت: اين است جواب كاغذ. فرستاده الحاح كرد و به آشنايان اعمش متوسل گرديد و گفت: اگر جواب نبرم هشام مرا مي‌كشد. جواب نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم؛ اگر مناقب همه‌ي اهل زمين براي عثمان ثابت باشد تو را سودي ندارد و اگر مساوي همه‌ي مردم (نعود بالله) علي عليه‌السلام را باشد، تو را زياني نرساند، خويشتن را باش! و السلام». انتهي كلام ابن العماد.و ابوعلي در «رجال» خود اعمش را از روات شيعه شمرده است و علامه‌ي حلي و ديگران از علما وي را از شيعه نشمردند. و صحيح آن است كه اعمش از دوستان اهل بيت بود اما شيعي امامي نبود و شايد كسي براي ائمه عليهم‌السلام معجزه و منقبت و فضائل معتقد باشد و زيارت قبور آنها را موجب نيل به سعادت داند و شفاعت ايشان را نزد پروردگار مقبول شمارد، اما آن‌ها را معصوم نداند، در اين صورت او امامي مذهب نيست. و گروهي از اهل سنت همچنين بودند و هستند و با همه‌ي آن فضائل كه براي ائمه قائل بودند، چنان نبود كه اگر آن‌ها در حكم ديني چيزي مي‌گفتند و علماي ديگر چيز ديگر، يقين كنند به بطلان قول ديگران و صصحت قول ائمه عليهم‌السلام، و احترام اين مردم از ائمه نظير احترام ماست از حضرت عبدالعظيم و حضرت عباس و زينب - سلام الله عليهم - اجمعين و از اعمش فتاوي خاصه نقل كرده‌اند بر خلاف مذهب اهل بيت، پس وي معتقد به عصمت [ صفحه 635]

آنها نبود اگر چه از دوستان بود، و گاه باشد كه عامه اطلاق شيعه بر آنها كنند چنانكه ابن ابي‌الحديد و صاحب «لسان العرب» را شيعي شمردند و حق با علماي سابق است كه اعمش را از شيعه نشمردند. و علامه‌ي حلي رحمه الله در كتاب«نهاية الاصول» از علائم كذب حديث شمرده است كه واقعه عادة بايد مشهور گردد و فقط يك تن آن را نقل كند، نظير افتادن مؤذن از مناره روز جمعه و بودن شهر بزرگي ميان بصره و بغداد بزرگتر از هر دو، بنابر اين، گوييم اعمش در عهد خود مردي گمنام نبود و بلكه از زراره و ابي‌بصير معروف‌تر بود و اگر امامي بود پوشيده نمي‌ماند. به ترجمه بازگرديم.از شيخ ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه از پدرش از ابن محبوب از حسين دختر زاده‌ي ابي‌حمزه ثمالي روايت است گفت: «در آخر دولت بني‌مروان به قصد زيارت قبر حسين عليه‌السلام بيرون رفتم پنهان تا به كربلا رسيدم، در كناري از آن قريه پنهان شدم تا نيمي از شب بگذشت، سوي قبر رفتم، چون نزديك شدم مردي روي به من آمد و گفت: باز گرد كه اجر زيارت را يافتي و اكنون به قبر نتواني رسيد! من ترسان بازگشتم تا نزديك سپيده‌دم سوي قبر رفتم و باز همان مرد آمد و گفت: اكنون بداني نخواهي رسيد. من گفتم: خدا تو را سلامت دارد! چرا به آن نمي‌رسم؟ از كوفه براي زيارت آمدم، ميان من و قبر آن حضرت مانع مشو! مي‌ترسم هوا روشن شود و اهل شام مرا اين جا ببينند و بكشند! گفت: اندكي باش كه موسي بن عمران عليه‌السلام از خداي دستوري خواست تا قبر آن حضرت را زيارت كند و خداوند وي را رخصت داده است، با هفتاد هزار فرشته فرود آمدند و از اول شب در حضور اويند و در انتظار طلوع فجر نشسته، پس از آن به آسمان مي‌روند. من گفتم: خدا تو را سلامتي دهد كيستي؟ گفت: من از آن فرشتگانم كه به پاسباني قبر حسين عليه‌السلام و آمرزش خواستن براي زوار او مأموريم. من بازگشتم و نزديك بود از اينكه شنيدم عقل از سرم پرواز كند. چون سپيده دميد رفتم و كسي مانع نشد، پس نزديك قبر شدم و سلام كردم و نفرين بر قاتلان و نماز صبح بگذاشتم و از ترس اهل شام شتابان بازگشتم». [ صفحه 636]

از ابن‌قولويه باسناده از اسحق بن عمار روايت است گفت: با حضرت صادق عليه‌السلام گفتم: يابن رسول الله! شب عرفه در حائر بودم، نزديك سه هزار مرد نيكو روي و خوشبوي سپيد جامه ديدم، همه شب نماز مي‌كردند،خواستم نزديك قبر روم و ببوسم، و دعاهايي كنم، از انبوه مردم نتوانستم به قبر رسم، هنگام سپيده دم سجده كردم كردم و سر برداشتم كسي را نديدم! ابوعبدالله عليه‌السلام گفت: دانستي كه بودند؟ گفتم: نه فرمود: پدرم از پدرش روايت كرد كه چهار هزار فرشته بر حسين عليه‌السلام گذشتند هنگام شهادت، پس سوي آسمان بالا رفتند و خداي تعالي به ايشان وحي كرد اي فرشتگان! شما بر فرزند حبيب و برگزيده‌ي من محمد صلي الله عليه و آله گذشتيد و او را مي‌كشتند، ياري او نكردند، پس به زمين رويد نزديك قبر او ژوليده و گرد آلوده و بگرييد بر او! و آن فرشتگان بدانجا هستند تا قيامت».و نيز مسندا از مفضل بن عمر روايت است كه ابوعبدالله عليه‌السلام گفت: گويا مي‌بينم فرشتگان را با مؤمنان مزاحمت مي‌كنند بر قبر حسين عليه‌السلام! پرسيدم: آيا در نظر مؤمنين پديدار مي‌گردند؟ فرمود: هيهات! هيهات! ولكن به خدا سوگند با مومنان همراهند و بر روي آن‌ها دست مي‌كشند و خداوند براي زوار قبر حسين عليه‌السلام هر بامداد و شام خوراك بهشتي مي‌فرستد و فرشتگان آنان را خدمت مي‌كنند، هيچ بنده حاجتي از حوائج دنيا و آخرت از خدا نخواهد مگر آن كه خداوند آن حاجت را روا سازد. گفتم: به خدا قسم كه كرامت اين است. گفت: اي مفضل! مي‌خواهي بر آن بيفزايم؟ گفتم آري يا سيدي. فرمود: گويم بينم تختي از نور نهاده است و گنبدي از ياقوت سرخ بر آن زده و گونه گون گوهر در آن نشانيده و گويا بينم حسين عليه‌السلام بر آن تخت نشسته و بر گرد او نود هزار گنبد سبز است و گويا مي‌بينم مؤمنان او را زيارت مي‌كنند و بر او سلام مي‌دهند، خداي عزوجل گويد: اي دوستان من! از من حاجت بخواهيد كه بسيار رنج برديد و خواري كشيدند و آزار ديديد! و امروز روزي است كه حاجتي از حوائج دنيا و آخرت از من نخواهيد مگر آن را روا سازم براي شما، پس خوردني و آشاميدني ايشان از بهشت باشد. به خدا سوگند كه اين كرامتي است كه نظير و مانند ندارد!» [ صفحه 637]

مرحوم مجلسي رحمه الله گويد: فرستادن طعام در برزخ است و بر افراشتن گنبد در وقت رجعت به قرينه‌ي قول امام عليه‌السلام كه فرموده از حوائج دنيا و آخرت.مترجم گويد: بر من معلوم نشد كه مقصود مرحوم مجلسي چيست و آن كلام امام عليه‌السلام چگونه قرينه بر رجعت و برزخ مي‌شود، البته آن نعمت و سعادت و خدمت و مهرباني ملائكه و طعام بهشتي محسوس نيست، چنانكه امام خود فرمود: «هيهات هيهات» يعني فرشتگان را با چشم سر نمي‌بينند و همانطور كه خدمت ملائكه در همان هنگام زيارت است ولي غير محسوس، طعام بهشتي و گنبدهاي سرخ و سبز هم در همان هنگام زيارت است در عالم معني و غيب نه بعد از مردن زائر در عالم برزخ و هنگام رجعت و اين احتمال با عبارت حديث موافقتر است از آن كه مجلسي فرموده است. و تأويل ظواهر الفاظ بطوري بايد كرد كه مخالف قواعد لغت نباشد. و نيز اين حديث منافات ندارد با حديث سابق كه اسحق بن عمار فرشتگان را ديد، زيرا كه مقصود اينجا ديدن مستمر و عام است مانند ديدن زوار يكديگر را كه امام فرمود: «هيهات هيهات» اما ديدن بعض مردم در بعض حالات را نفي نكردند. به ترجمه بازگرديم.هم ابن‌قولويه به اسناده از عبدالله بن حماد بصري از حضرت صادق روايت كرده است كه با من گفت: خداوند شما را به چيزي مزيت داد در جوار شما كه هيچ كس را مانند آن نداد، و گمان ندارم كه قدر آن را به شايستگي بشناسيد و به حق آن قيام كنيد! و مردمي ديگر قابليت آن يافتند و به لطف الهي بي‌كوشش خود به اين سعادت نائل گشتند و بر شما سبقت گرفتند. گفتم: فداي تو شوم! اين فضيلت كه اين همه وصف كردي و نام نبردي چيست؟ فرمود: زيارت جد من حسين عليه‌السلام كه دور از اهل در زمين غربت شهيد و مدفون شد، اگر كسي به زيارت او رود، گريان باشد و اگر نرود اندوهگين، و اگر قبر او را نبيند، از فراق او بسوزد و اگر قبر او را ببيند با فرزندش كه زير پاي او مدفون است، بر وي رحمت آورد، در بياباني‌است درو از خويش و تبار، از حقش بازداشتند و برگشتگان از دين متفق شدند بر كشتن او و او را با جانوران دشت تنها گذاشتند، و از آب كه [ صفحه 638]

پست‌ترين جانوران از آن مي‌نوشند، منع كردند و حق رسول خدا صلي الله عليه و آله و جانشين و خاندان او را ضايع گذاشتند، پس مظلوم در خاك رفت و با خويشان و شيعيان خود بخفت جايي از تنهايي سهمگين و از جد خود دور، و در منزلي كه هيچ كس به زيارت او نرود مگر آن مؤمن كه خداوند دل او را به ايمان آزموده است و حق ما را به او شناسانيده. گفتم: فداي تو شوم! من به زيارت او مي‌رفتم تا به كار ديوانم گماشتند و اموال سلطان به من سپردند و نزد ايشان معروف شدم. از تقيه به زيارت آن قبر مطهر نرفتم و مي‌دانم در زيارت او خيرها است. فرمود: مي‌داني فضل كسي كه به زيارت او رود چيست و نزد ما چه پاداش بزرگ دارد؟ گفتم ني. فرمود: فضل او آن است كه فرشتگان آسمان به او مي‌بالند و پاداش ما وي را آن كه هر صبح و شام براي او رحمت مي‌طلبيم، و پدرم حديث كرد براي من و فرزند: از زماني كه آن حضرت به شهادت رسيد، آن مكان خالي نيست از كسي كه بر او صلوات فرستد يا جن و يا وحش، و هيچ موجودي نيست مگر به حال زائر او غبطه مي‌خورد و آرزوي مقام او مي‌كند و خويشتن را به او مسح مي‌كند و از نگريستن به روي زائر اميد خير دارد، براي آن كه چشم آن زائر قبر او را نگريسته است. آنگاه فرمود: به من گفتند گروهي از مردم نواحي كوفه و غير آن به زيارت مي‌آيند و زنان آنها ندبه و شيون مي‌كنند در نيمه‌ي شعبان؛ برخي به قرآن خواندن و گروهي به قصص و احاديث گفتن و ديگر به شيون و زاري كردن و مرثيه خواندن؟ گفتم: آري چنين است فداي تو شوم! از آنچه فرمودي بدانجا ديدم. گفت الحمد لله كه خداوند در ميان مردم كسي را مقدر فرمود كه به زيارت ما مي‌آيد و مدح ما مي‌كند و مرثيه براي ما مي‌گويد، هر چند دشمنان ما بسيار بر آن‌ها طعن زنند و جماعتي از خويشان ما و بيگانگان مدمت آنها كنند و اعمال ايشان را بد و زشت جلوه دهند.»در كتاب «بشاره المصطفي از اعمش از عطيه عوفي [180] است، گفت: با جابر بن [ صفحه 639]

عبدالله انصاري به زيارت قبر حسين عليه‌السلام رفتيم، چون به كربلا رسيديم جابر نزديك شط فرات شد و غسل كرد و قطيفه به كمر بست و قطيفه ديگر بر دوش افكند؛ آنگاه كيسه بگشود و در آن «سعد» [181] بود، بر تن خود بپاشيد، و هيچ گام بر نداشت مگر ذكر خدا كردم تا نزديك قبر رسيد، با من گفت: مرا به قبر رسان كه آن را مس كنم! رسانيدم. پس بي‌هوش بر قبر بيفتاد و من آب بر او ريختم تا به هوش آمد و سه بار گفت: يا حسين! آنگاه گفت: دوست جواب دوستش را نمي‌دهد، باز گفت: چگونه جواب دهي كه خون از رگهاي گردن تو بر آغوش و شانه‌ات فروريخت و ميان سر و تنت جدايي افتاد؟ من شهادت مي‌دهم كه تو فرزند بهترين پيغمبران و مولاي مؤمنان، حليف تقوي و پرهيزگاري و از زاده‌ي هاديان، پنجم اصحاب كساء و فرزند بزرگتر نقبا و مهين سروان و سيده‌ي زناني! چرا نباشي كه دست سيد المرسلين تو را پروريد و در دامن پرهيزگاري بباليدي و از پستان ايمان شير خوردي و به اسلام از شير باز گرفته شدي؟ در زندگي پاك و در مردن پاك، اما دل مؤمنان در فراق تو بسوخت و شك ندارند كه تو زنده‌اي و [ صفحه 640]

سلام و خشنودي خدا تو را باد! و شهادت مي‌دهم كه قصه و داستان تو مانند يحيي بن زكريا بود. آن گاه به اطراف قبر توجه كرد و گفت: سلام بر شما اي ارواحي كه در نواحي قبر حسين منزل كرديد و در خرگاه او شتر خود را خوابانيديد! شهادت مي‌دهم كه شما نماز را بر پا داشتيد و زكات داديد و امر به معروف و نهي از منكر كرديد و با ملحدان جهاد نموديد و خداي را عبادت كرديد تا مرگ شما را فرارسيد؛ با آن كسي سوگند كه محمد صلي الله عليه و آله را به راستي فرستاد، ما با شما شريك بوديم در آن چه داخل آن شديد. عطيه گفت: من با او گفتم ما با ايشان چگونه شريك باشيم كه در فراز و نشيب همراه آنها نبوديم و شمشير نزديك و اين مردم ميان سر و تنشان جدايي افتاد، فرزندان ايشان (يتيم شدند) و زنان بيوه گشتند؟ گفت: اي عطيه! از حبيب خود رسول الله شنيدم مي‌گفت: هر كس قومي را دوست دارد با آن‌ها محشور شود و هر كس عمل قومي را دوست دارد در آن عمل با آنها شريك باشد. سوگند به آن كس كه محمد صلي الله عليه و آله را به راستي فرستاد نيت من و اصحاب من همان است كه حسين و اصصحاب او بر آن نيت درگذشتند. مرا سوي خانه‌هاي كوفه بريد! و چون به نيمه‌ي راه رسيديم گفت: اي عطيه تو را وصيت كنم و گمان ندارم پس از اين سفر به ديدار تو رسم؛ آل محمد عليهم‌السلام را دوست بدار كه دوست داشتنيند و دشمن آل محمد صلي الله عليه و آله را دشمن گير كه دشمن گرفتنيند اگر چه بسيار روزه باشند! و با دوستان اين خاندان مهربان باش كه اگر يك پاي آنها بلغزد به بسياري گناه، پاي ديگرشان استوار گردد به محبت آنان! و عاقبت امر دوستان بهشت است و بازگشت دشمن به جهنم». [ صفحه 641]

در ستم خلفا بر قبر شريف آن حضرت

ابن‌اثير در «كامل» در وقايع سال 236 گويد: در اين سال متوكل امر كرد قبر حضرت حسين بن علي را عليهماالسلام و منازل و سراها كه برگرد آن بود ويران سازند و زمينها را آبياري و كشت كنند و مردم را از آمدن آنجا باز دارند، پس در ميان مردم آن ناحيت جار كشيدند هر كس را پس از سه روز نزديك اين قبر يافتيم او را در مطبق به زندان كنيم. مردم بگريختند و ترك زيارت كردند و آن جا ويران شد و كشت كردند. و متوكل سخت دشمن علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام و خاندان او بود و هر كس را مي‌شنيد ولايت او و خاندان او دارد، امر مي‌كرد مال او را بستانند و خونش بريزند، و يكي از نديمان وي عباده مخنث نام داشت، زير جامه‌هاي خود بر شكم بالشي مي‌بست و سر برهنه مي‌كرد و موي نداشت، و پيش روي متوكل مي‌رقصيد و مطربان مي خواندند«قد اقبل ألاصلع البطين خليفة المسلمين» و متوكل شراب مي‌خورد و مي‌خنديد، روزي در چنين حال منتصر فرزند او حاضر بود، به عباده اشاره كرد و او را نهيب داد، عباده از بيم او خاموش ماند. متوكل گفت: تو را چه شد؟ عباده برخاست و خبر بگفت. منتصر گفت: يا اميرالمؤمنين! آن كسي كه اين سگ تقليد او مي‌كند و مردم مي‌خندند، پسر عم و بزرگ خاندان تو نازش و فخر تو بدو است و اگر خواهي گوشت او را بخوري خود بخور، و به اين سگ و امثال وي مخوران! متوكل خنياگران را گفت با هم بخوانيد: [ صفحه 642]

عار الفتي لابن عمه رأس الفتي في حر امه‌و اين يكي از موجبات قتل متوكل به دست منتصر گرديد.ابوالفرج در مقاتل الطالبيين گويد: متوكل بر آل ابي‌طالب سخت مي‌گرفت و با آن گروه درشتي مي‌كرد و به كار ايشان اهتمامي شديد داشت و كينه و دشمني بسيار، و سخت بد گمان بود بديشان، و وزير او عبيد الله بن يحيي بن خاقان هم نسبت به آن خاندان بد رأي بود و هر رفتار زشتي را در نظر او نيكو مي‌نمود، پس بدرفتاري را به پايه‌اي رسانيد كه هيچ يك از بني‌عباس پيش از او بدان پايه نرسانيده بود، چنانكه قبر مطهر حضرت حسين عليه‌السلام را شخم زد و نشانه‌ي آن را بر انداخت و بر راه زوار پاسگاه مرتب كرد تا هر كس به زيارت مي‌رفت مي‌آوردند و او را مي‌كشت يا به شكنجه‌هاي سخت آزار مي‌كرد».احمد بن جعد و شاء براي من يعني ابوالفرج حكايت كرد و او آن جسارت متوكل را ديده بود و گفت سبب شخم زدن قبر ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام آن بود كه زني مطربه كنيزكان بسيار زير فرمان داشت و پيش از آن كه متوكل به خلافت رسد، آن كنيزكان را براي متوكل مي‌فرستاد، چون به شراب مي‌نشست براي او مي‌خواندند. وقتي آن مطربه را نزديك خود طلبيد رفتند و نيافتندش، به زيارت قبر حسين عليه‌السلام رفته بود. خبر به آن زن رسيد، شتابان بازگشت و كنيزكي را كه متوكل مي‌خواست و با او الفت داشت بفرستاد، متوكل پرسيد: كجا بوديد؟ گفت: بانوي ما به حج رفته بود و ما را با خود برده - ماه شعبان بود - متوكل گفت: در ماه شعبان به حج كجا رفته بوديد؟ كنيزك گفت: به زيارت قبر حسين عليه‌السلام رفته بوديم، متوكل از خشم برافروخت؛ بانوي او را بخواند، بياوردند و به زندان فرمود و املاك او را بگرفت و مردي از ياران خود كه ديزج نام داشت و يهودي بود و مسلمان شده بود، سوي قبر حسين عليه‌السلام فرستاد تا آن را شخم زنند و آثارش را محو كنند و ساختمانهاي اطراف را ويران سازند، ديزج رفت و گرداگرد او هر چه بود ويران كرد و به اندازه‌ي دويست جريب اطراف قبر را شخم زد تا به قبر آن حضرت رسيد، هيچ كس نزديك آن نشد، گروهي از يهود بياورد آن را شخم زدند [ صفحه 643]

و آب برگرد آن روان ساختند و پاسگاه‌ها مرتب كرد، فاصله هر پاسگاه تا پاسگاه ديگر يك ميل تا اگر كسي به زيارت رود او را بگيرند و نزد متوكل فرستند.محمد بن حسين اشناني گفت: «در آن ايام از ترس مدتي به زيارت نرفتم تا دل بر خطر نهادم و مردي عطار با من همراه شد و به زيارت رفتيم، روز در كنجي پنهان مي‌شديم وشب راه مي‌رفتيم تا به حوالي غاضريه رسيديم و نيمه‌ي شب از آن ده بيرون شديم و از ميان دو پاسگاه گذشتيم، پاسبانان خواب بودند، تا جاي قبر رسيديم، عين آن بر ما معلوم نشد، تفحص كرديم تا به نشانها و علائم آن را يافتيم، صندوقي كه بر آن بود كنده و سوزانيده بودند و آب بر آن قبر شريف جاري كرده و آنجا كه آجر چين است مانند گودالي فرورفته بود. زيارت كرديم و خويش را بر قبر افكنديم، از آن بويي شنيديم كه عطري پيش از آن بدان خوشي نبوييده بوديم، من با آن عطار كه همراه بود گفتم اين چه بويست؟ گفت: به خدا قسم كه عطري مانند اين تاكنون نشنيده‌ام. پس وداع كرديم و بر گرداگرد قبر بر مواضع بسيار نشان گذاشتيم تا متوكل كشته شد، با جماعتي از آل ابي‌طالب و شيعيان سوي آن قبر رفتيم و آن نشانه‌ها كه گذاشته بوديم بيرون آورديم و قبر را به حالت اول بازگردانيديم».و باز ابوالفرج گفت كه متوكل عمر بن فرج رجحي را به عاملي مدينه و مكه فرستاد و آل ابي‌طالب را از ملاقات مردم منع كرد و احسان مردم را از آن‌ها باز داشت، و اگر شنيد كسي با ايشان نيكي نموده است شكنجه‌هاي سخت كرد و غرامتهاي سنگين گرفت و آن‌ها از پريشاني چنان شدند كه چند زن علويه يك پيراهن بيشتر نداشتند و هنگام نماز به نوبت مي‌پوشيدند و برهنه پشت چرخ مي‌نشستند و نخ مي‌ريشتند تا متوكل كشته شد، منتصر بر آنها مهرباني و احسان كرد و مالي فرستاد ميان ايشان بخش كردند و در همه چيز مخالفت پدر كرد، از بس او و رفتار او را ناخوش داشت».شيخ طوسي در امالي باسناده از محمد بن عبدالحميد روايت كرد گفت: «همسايه‌ي ابراهيم ديزج بودم و در مرض موت او به عيادتش رفتم، او را سنگين و [ صفحه 644]

بد يافتم چنانكه گويي از ديدن چيزي هولناك دهشت زده است و به سابقه‌ي آشنايي و انس و الفت كه در ميان بود از حالش بپرسيدم، وبا آن كه به من ثقه داشت و هميشه اسرار خود با من مي‌گفت، حال خود از من پوشيده داشت و به طبيب اشارت كرد و طبيب به اشارت او متوجه شد، اما از حال او چيزي ندانست تا علاجي كند و برخاست بيرون رفت و مكان خالي ماند، من از حال او پرسيدم، گفت: به خدا سوگند به تو خبر دهم و از خداي تعالي آمرزش مي‌طلبم! متوكل مرا به نينوي فرستاد سوي قبر حسين عليه‌السلام تا آن را شخم زنم و نشان قبر را محو كنم، شبانه با كارگران و بيل و كلنگ بدانجا رسيديم؛ غلامان و همراهان خود را گفتم كه آن عمله را به خراب كردن وادارند و زمين را شخم زنند و خود از غايت تعب و ماندگي افتادم و خوابيدم؛ ناگهان ديدم هياهوي سخت برخاست و فريادها بلند شد و غلامان مرا بيدار كردند، ترسان برجستم و گفتم چه خبر است؟ گفتند: امر عجيبي! گفتم چيست؟ گفتند: جماعتي بر گرد آن قبرند، نمي‌گذارند بدانجهت رويم، ما را به تير مي‌زنند، برخاستم تا حقيقت امر معلوم كنم، ديدم همچنان است كه مي‌گويند؛ اول شب بود و مهتاب تابيده، گفتم شما هم تير بيفكنيد، افكندند اما تيرها سوي ما بازگشت و اندازنده‌ي آن را كشت، من سخت ترسان شدم و تب و لرز مرا گرفت، همان وقت از آن جا روانه شدم و خويش را به دست متوكل كشته ديدم چون آن چه درباره‌ي آن قبر به من دستور داده بود انجام ندادم. ابوبريره گفت: با او گفتم شر متوكل از تو بگرديد، او را دوش به تحريك منتصر فرزندش بكشتند. ديزج گفت: شنيدم اما تن من از رنجوري به حدي است كه اميد زندگي ندارم. ابوبريره گفت: اين سخن در اول روز بود، هنوز شام نشده ديزج از دنيا رفت.مترجم گويد متوكل در سال 236 قبر مطهر را خراب كرد و كشته شدن او يازده سال بعد از آن در شب چهارشنبه سه روز گذشته از شوال سال 247 بود. و نيز از روايت ابوالفرج معلوم شد كه خرابي قبر مطهر آن حضرت مدتها طول كشيد اما از اين روايت «امالي» چنان مستفاد مي‌شود كه ابراهيم ديزج كار ناتمام گذارده بيمار شد و بازگشت، و پيش از اينكه متوكل از تقصير او آگاه گردد، هم [ صفحه 645]

متوكل كشته شد و هم ديزج مرد و اينها با يازده سال فاصله مناسبت ندارد. و از بعض روايات مجلسي رحمه الله معلوم مي‌شود كه متوكل دو بار به آن امر شنيع فرمان داد، يك بار در سال 236 كه همه‌ي مورخان نوشته‌اند و يك بار در سال 247 اندكي پيش از آن كه كشته شود، گويا چون اول آن ابنيه و منازل را ويران كردند مردم چندي ترسيدند و ترك زيارت كردند، چند سال گذشت و كار سختگيري از شدت افتاد، باز قبر را به علائمي كه گذاشته بودند در خفا مي‌رفتند و زيارت مي‌كردند و تدريجا جماعتي در آن نواحي اجتماع كرده بودند، متوكل دانست و ابراهيم ديزج را فرستاد كه باز سخت گيرد و آثار قبر را از ميان ببرد. باز به ترجمه كتاب بازگرديم:ابن‌خنيس گفت ابوالفضل روايت كرد كه: منتصر شنيد پدرش متوكل سب فاطمه - صلوات الله عليها - مي‌كند. مردي را از آن پرسيد، گفت: كشتن متوكل واجب است مگر آن كه هر كس پدر خود را بكشد عمر دراز نيابد. منتصر گفت: باك ندارم كه به كشتن پدر اطاعت خدا كنم و عمر دراز نيابم، پس پدر را بكشت و هفت ماه پس از وي بزيست.و هم در كتاب «امالي» طوسي از قاسم بن احمد اسدي روايت كرده است كه چون متوكل جعفر بن معتصم را خبر رسيد كه مردم عراق در زمين نينوي براي زيارت قبر حسين عليه‌السلام فراهم مي‌گردند، يكي از سرهنگان خود را با سپاهي گران فرستاد تا قبر را با زمين هموار كنند و مردم را از زيارت و اجتماع باز دارند، پس آن سرهنگ به كربلا رفت و دستور را انجام داد به سال 237 و گروهي از مردم بشوريدند و بر گرد او اجتماع كردند و گفتند: اگر همه‌ي ما كشته شويم باز هر كس زنده ماند از زيارت دست باز ندارد، چون معجزات و دلائلي ديدند و بدين قبر اقبال كردند. آن سرهنگ براي متوكل نوشت، خليفه جواب داد كه دست از ايشان بازدار و به كوفه رو و چنان باز نماي كه از براي اصلاح امر ايشان رفته‌اي و مقصود تو رفتن به شهر كوفه است! و امر بدين قرار بود تا سال 47 و متوكل را خبر رسيد كه مردم دهها و اهل شهر كوفه به زيارت آن قبر مي‌روند، جمعيت آنها [ صفحه 646]

بسيار شده است و بازاري دارند، سرهنگي را با سپاه فرستاد و منادي كرد كه هر كس زيارت قبر كند، از او بيزاريم و قبر را نبش كرد و زمين را كشت و مردم از زيارت باز ماندند، و خواست بر آل ابي‌طالب و شيعه سخت گيرد، كشته شد و آنچه مي‌خواست انجام نگرفت.مترجم گويد: مورخين 236 نوشته‌اند و 237 در اين روايت صحيح نيست. و نيز طبري صريحا گويد: در همان سال 236 قبر مطهر را خراب كردند. و سابقا از عبارت ابوالفرج معلوم شد سال‌ها آن قبر مطهر خراب بود. و طبري خود آن زمان را درك كرده است و رواياتي كه دلالت دارد متوكل به خراب كردن قبر توفيق نيافت، صحيح نيست و آن‌ها كه گفته‌اند از غايت محبت و غلو دوستي گفتند، نه شقاوت اين مردم كمتر از لشكر عبيدالله بود و نه قبر مبارك محترمتر از بدن شريف ابي‌عبدالله عليه‌السلام كه بر آن است تاختند و پشيمان شدن متوكل و سرهنگ خود را بازداشتن از منع زيارت بود پس از خرابي، موقتا، نه از خراب كردن. و در همان كتاب «امالي» از عبد الله بن رابيه روايت كرد كه من به سال 247 حج گزاردم، چون بازگشتم، به عراق آمدم و اميرالمؤمنين عليه‌السلام را زيارت كردم ترسان از عمال دولت و از آنجا آهنگ زيارت قبر حسين عليه‌السلام كردم؛ به كشت و آبياري زمين مشغول بودند و به چشم خويش ديدم گاوان را مي‌راندند تا محاذي محل قبر مي‌آمدند و از آن جا به راست و چپ مي‌رفتند و گام بر قبر نمي‌نهادند، زيارت نتوانستم كرد و به بغداد آمدم و مي‌گفتم:تا لله ان كانت امية قد اتت قتل ابن بنت نبيها مظلومافلقد اتاه بنوابيه مثلها هذا لعمرك قبره مهدومااسفوا علي ان لا يكونوا شايعوا في قتله فتتبعوه رميماچون به بغداد آمدم، هاي و هوي شنيدم. پرسيدم، گفتند مرغ خبر قتل جعفر متوكل آورد. تعجب نمودم و گفتم خدايا اين شب به جاي آن شب!و در همان كتاب از يحيي بن مغيره رازي روايت كرده است گفت: نزد جرير بن عبدالحميد بودم كه مردي از عراق آمد، جرير پرسيد از مردم چه خبر داري؟ [ صفحه 647]

گفت: رشيد فرمان كرده بود قبر ابي‌عبدالله عليه‌السلام را شخم زنند و آن درخت سدر كه آنجا بود ببرند! جرير دست سوي آسمان برداشت و گفت: الله اكبر! در اين باب حديث از رسول خدا صلي الله عليه و آله به ما رسيد كه سه بار گفت: «لعن الله قاطع السدرة» يعني خدا لعنت كند برنده‌ي درخت كنار را! معني آن را تا كنون ندانسته بوديم و مقصود از بريدن درخت كنار، گم كردن قبر حسين عليه‌السلام بود تا مردم بنشانه آن را نيابند».مترجم گويد: جرير بن عبدالحميد ضبي ابوعبدالله از محدثين اهل سنت است و در ري مي‌زيست؛ در سال 188 به سن 78 درگذشت و يحيي بن مغيره رازي گويا از شاگردان او است و حال او براي من مجهول است. و اين گفتگو دلالت بر آن دارد كه هاورن الرشيد هم پيش از متوكل قبر آن حضرت را خراب كرد و شخم زد و تفصيل آن را در غير اين اثر نديدم و مشهور نيست، گويا به اين امر فرمان داد و زود پشيمان شد و منع شديد نكرد مانند متوكل. و مؤيد اين كه به عهد هارون نيز اين جسارت با قبر مطهر شد، حكايتي است طولاني كه شيخ طوسي در امالي از ابي‌بكر بن عياش راوي عاصم قاري روايت كرده است و مؤلف نياورده است. و خلاصه‌ي آن سرزنش و ملامت ابوبكر است موسي بن عيسي هاشمي والي كوفه را بر شيار كردن قبر مطهر و آزار و حبس كردن او ابوبكر را و البته اين واقعه راجع به جسارت متوكل نيست، زيرا كه ابوبكر بن عياش و هارون هر دو در سال 193 درگذشتند و ابوبكر در زمان متوكل نبود. و طبري در تاريخ خود از علي بن محمد از عبدالله قاسم بن يحيي روايت كرد كه هارون الرشيد در پي ابن‌داوود و خدام قبر ابي‌عبدالله عليه‌السلام در حاير فرستاد، آنها را آوردند، حسن بن راشد وي را بديد و از كارش پرسيد، گفت: اين مرد يعني رشيد در پي من فرستاده است و بر جان خويش مي‌ترسم از شر او. گفت: چون به حضور هارون رسي بگوي اين مرد يعني حسن بن راشد مرا بر قبر گذاشته است، چون آن سخن بگفت، هارون گفت اين كلام ساخته حسن مي‌نمايد، او را حاضر كنيد: چون حسن بيامد، هارون پرسيد: براي چه اين مرد را متولي حائر كرده‌اي؟ حسن [ صفحه 648]

گفت: خدا رحمت كند آن كه او را متولي حائر كرد! ام‌موسي فرمود آن را در حائر گمارم و هر ماه سي درهم اجري دهم. هاورن گفت: او را به حائر بازگردانيد و آن مقرري كه ام‌موسي معين كرده به وي دهيد! و ام‌موسي مادر مهدي است. انتهي. باز به ترجمه برگرديم.در كتاب امالي از عمر بن فرج رجحي روايت كرده است كه: «متوكل مرا بفرستاد تا قبر حسين بن علي عليهماالسلام را خراب كنم، بدان ناحيت رفتم و فرمود گاوان بر قبرها راندند، بر همه‌ي آن قبرها بگذشتند و چون به قبر مطهر آن حضرت رسيدند، گام بر نداشتند، عمر گفت: من چوب برگرفتم و گاوان را مي‌زدم، چنانكه چوب‌ها در دست من بشكست، به خدا قسم كه گام بر قبر نگذاشتند».و از كتاب «مناقب» است كه مستر شد از حال حائر و كربلا برداشت و گفت: قبر به خزانه حاجت ندارد، و آن را بر لشكريان ببخشيد، و چون بيرون آمد، خود و پسرش راشد كشته شدند». [ صفحه 649]
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در شرح حال توابين و خروج مختار و كشتن وي كشندگان حسين را

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 7:08 pm

خاتمه، در شرح حال توابين و خروج مختار و كشتن وي كشندگان حسين را

اشاره

مؤلف گويد: در اينجا اكتفا مي‌كنيم به آنچه ابن‌اثير در كتاب كامل آورده است. و مترجم گويد: كتاب «كامل» اقتباسي از تاريخ طبري است و عبارت طبري فصيحتر و معاني آن كاملتر است و نسخه‌ي قديم كتاب «نفس المهموم» در اين قسمت تصحيح كامل نشده است، بر خلاف فصول و ابواب سابقه، و اغلاط مطبعه زياد دارد، لذا در ترجمه‌ي خاتمه مجبور شديم از تاريخ طبري آن را تكميل كنيم و اين ترجمه را بر اصل كتاب فزوني دارد.چون حسين عليه‌السلام به شهادت رسيد و ابن‌زياد از لشكرگاه نخليه بازگشت و به كوفه آمد، شيعيان يكديگر را سرزنش كردند و پشيمان شدند و دانستند خطاي بزرگي از ايشان صادر شده است كه حسين عليه‌السلام را خواندند و ياري او نكردند تا نزديك آنها به شهادت رسيد و ديدند اين ننگ شسته نشود و گناه ايشان زايل نگردد مگر كشندگان او را بكشند، پس در كوفه نزد پنج تن از رؤساي شيعه اجتماع كردند: سليمان بن صرد خزاعي كه از صحابه‌ي رسول خدا صلي الله عليه و آله بود و مسيب بن نجبه فزاري از اصحاب اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام و عبدالله بن سعد بن نفيل ازدي و عبدالله بن وال تيمي تيم بكر بن وائل و رفاعة بن شداد بجلي كه از برگزيدگان اصحاب علي عليه‌السلام بودند. پس در سراي سليمان بن صرد خزاعي فراهم آمدند و نخست مسيب بن نجبه آغاز سخن كرد و گفت: بعد حمد الله، اما بعد؛ [ صفحه 650]

خداي تعالي ما را به درازي عمر بيازمود تا فتنه‌ها ديديم و از خداي تعالي خواهانيم ما را از آن كسان قرار ندهد كه فردا با آن‌ها گويند: «اولم نعمركم ما يتذكر فيه من تذكر» آيا به شما عمر نداديم به آن اندزاه‌اي كه هر كس پند پذير است، پند پذيرد؟ و اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام فرمود: عمري كه خداوند بهانه‌ي فرزند آدم را پس از آن نمي‌پذيرد شصت سال است و هر يك از ما به اين سن رسيده است و ما گروه شيعه هميشه خودستايي مي‌كرديم و به نكوكاري خود مي‌باليديم و اما خدا ما را دو جاي دروغگو ديد، درباره‌ي پسر دختر پيغمبرش صلي الله عليه و آله و او رسولان و نامه‌ها فرستاد و راهي براي بهانه‌ي ما نگذاشت و ما را پي در پي پنهان و آشكارا به ياري خود خواند، اما ما از ذبل جان ذريغ كرديم تا نزديك ما به شهادت رسيد، نه به دست ياري او كرديم و نه به زبان جانبداري و نه به مال و عشيرت خود مددكاري او نموديم،پس نزد خداي تعالي عذر ما چه باشد و هنگام ديدار رسول خدا چه گوييم كه فرزندان حبيب او و عترت و دودمان وي در نزد ما كشته شدند؟ به خدا سوگند كه عذري نداريد مگر كشندگان او و ياور آن‌ها را بكشيد يا خود كشته شويد. شايد خداوند از ما خشنود گردد! با اين حال من از عقوبت او در روز قيامت ايمن نيستم، اي مردم! مردي را بر خويشتن امارت دهيد كه ناچار شما را اميري بايد و علمي كه برگرد آن فراهم شويد!و رفاعة بن شداد برخاست و گفت: اما بعد؛ خداي عزوجل تو را به بهترين گفتار راه نمود و ما را به راه صواب خواندي و به حمد خدا و صلوات آغاز كردي و به جهاد فاسقين و توبه كردن از اين گناه بزرگ دعوت كردي و ما از تو مي‌شنويم و مي‌پذيريم، و گفتي امير برگزينيد كه پشت شما بدو گرم باشد و بر گرد علم او فراهم شويد! ما نيز همين رأي داريم؛ اگر آن امير تو باشي، تو را بپسنيدم و به نيكخواهي تو دل بنديم و ميان ما محبوب باشي، اگر رأي تو و ديگر ياران باشد، اين كار به پيرمرد و بزرگ شيعه گذاريم كه صاحب رسول خدا صلي الله عليه و آله است و صاحب سابقه و به دلاوري و ديانت و عقل و تدبير او اطمينان داريم. و عبدالله بن سعد نظير همين سخن بگفت و بسيار مسيب و [ صفحه 651]

سليمان را ستاش كردند و مسيب گفت: راه صواب همين است، كار خود را به سليمان بن صرد گذاريد!پس سليمان به سخن گفتن پرداخت و پس از ستايش باري تعالي گفت كه خداوند ما را به روزگاري انداخت كه زندگاني در آن ناخوش و مصيبت بزرگ است و جور و ستم برگزيدگان شيعه را فروگرفته است، به خدا قسم كه مي‌ترسم پس از اين بهتر از اين نباشد و ما گردن كشيديم و منتظر بوديم خاندان پيغمبر ما محمد صلي الله عليه و آله بيايند و آنها را نويد ياري داديم و با آمدن تحريص كرديم، چون آمدند سستي كرديم و فرومانديم و ناتواني نموديم و كار را پشت گوش افكنديم و نشستيم تا فرزند پيغمبر صلي الله عليه و آله و دودمان و خلاصه و پاره‌ي گوشت تن او كشته شد، فرياد مي‌زد و داد مي‌خواست، كسي داد او نداد، بد كاران او را آماج تير و نيزه كردند و ستم نمودند بر وي و داد ندادند. اينك برخيزيد كه خدا بر شما خشم گرفته است و نزد زن و فرزند نرويد تا خداي از شما خشنود گردد! و به خود او سوگند كه نپندارم خشنود گردد از شما مگر با كشندگان او نبرد كنيد و از مرگ نهراسيد، كه هيچ كس از مرگ نترسيد مگر خوار شد! و مانند بني‌اسرائيل باشيد كه پيغمبرشان گفت: شما بر خويش ستم كرديد كه گوساله را به خدايي گرفتيد پس سوي پروردگار باز آييد و يكديگر را بكشيد! چنان كردند، بر سر زانو نشستند و گردنهار را كشيدند، چون دانستند چيزي آنها را از آن گناه بزرك نرهاند مگر يكديگر را بكشند، اگر شما را به مانند آن خوانند چه خواهيد كرد؟ شمشير در دست آماده باشيد و نيزه‌ها را برافراشته داريد و تا توانيد ساخته شويد و نيرو گيريد و اسب سواران فراهم كنيد تا شما را بخوانند و به جهاد بيرون رويد! خالد بن سعد بن نفيل گفت: اما من به خدا سوگند اگر دانستمي كه چون خود را بكشم از گناه بيرون روم و خداي عزوجل از من خشنود گردد، خوشي را بكشم و من همه‌ي حاضران را گواه مي‌گيرم كه هر چه دارم بر مسلمانان صدقه است و با آن مسلمانان را تقويت كنم تا با بدكاران جهاد كنند، و از مال خود براي خود نگاه ندارم مگر سلاحي كه با دشمن بدان رزم دهم. و ابوالمعتمر حنش بن ربيعه [ صفحه 652]

كلابي مانند اين سخن گفت. سليمان گفت: هر كس از اين گونه خدمت خواهد كرد، نزد عبدالله بن وال تيمي آورد و چون اموال نزد او فراهم گردد برگ فقيران و بينوايان را بدان سازيم. و سليمان بن صرد بن سعد بن حذيفة بن يمان نامه نوشت و او را بر قصد خويش آگاه گردانيد و او را با شيعيان مدائن به ياري خود خواند. و سعد آن نامه را براي شيعيان بخواند، همه پذيرفتند و سوي سليمان نامه نوشتند و او را آكاه ساختند كه ما نيز بياييم و ياري كنيم. و سليمان به مثني بن مخربه عبدي هم نامه فرستاد به بصره در همان معني كه به سعد فرستاده بود؛مثني جواب فرستاد كه ما گروه شيعه خداي را سپاسگزاريم بر آنچه شما قصد آن كرديد و ما نيز به تو پيونديم در هر زمان كه معين كني! و در زير نامه نوشت: «تبصر كاني قد اتيتك معلما الي آخر الابيات» [182] و آغاز كار آنها در سال 61 بود پس از قتل ان حضرت، و پيوسته از ساز جنگ مي‌ديدند و مردم را به پنهاني به خونخواهي حسين عليه‌السلام مي‌خواندند و دسته دسته مردم بدانها مي‌پيوستند تا يزيد بمرد درسال 64. پس ياران سليمان نزد او آمدند و گفتند امير گمراه در گذشت و كار حكومت سست گرديد. اگر خواهي بر جهيم و عمرو بن حريث جانشين ابن‌زياد را بگيريم و بند كنيم و به خونخواهي حسين عليه‌السلام دعوت آشكارا نماييم و در جستجوي كشندگان حسين عليه‌السلام برآييم و مردم را سوي خاندان پيغمبر صلي الله عليه و آله خوانيم كه حق آن‌ها را به ستم بگرفتند. سليمان بن صرد گفت: شتاب منماييد كه من در اين كار نگريستم، ديدم كشندگان حسين عليه‌السلام مهتران كوفه و دليران عربند و خون حسين عليه‌السلام را بايد از آنها خواست و چون از [ صفحه 653]

قصه‌ي شما آگاه گردند سخت گيرند، و چنان بينم كه پيروان من اگر اكنون بيرون آيند موفق نشوند و دلشان شفا نيابد و در دست دشمن چون گوسفندان كشته شوند و لكن دعات پراكنده سازيد و به اين كار دعوت كنيد! چنان كردند و پس از مرگ يزيد مردم بسيار بدانها پيوستند و اهل كوفه (يعني اشراف آن‌ها غير پيروان سليمان بن صرد) عمرو بن حريث را براندند و با عبدالله بن زبير بيعت كردند. و سليمان و ياران او مردم را به خود دعوت مي‌كردند و چون شش ماه از هلاك يزيد بگذشت، مختار بن ابي‌عبيده به كوفه آمد روز نيمه‌ي رمضان و عبدالله بن يزيد انصاري از جانب ابن‌زبير هم به امارت كوفه آمد هشت روز مانده از رمضان و ابراهيم بن محمد بن طلحه را هم به عاملي خراج [183] با او فرستاده بود و مختار مردم را به كشتن كشندگان حسين عليه‌السلام مي‌خواند و مي‌گفت: من از جانب مهدي محمد بن حنفيه آمدم و نماينده و وزير اويم پس گروهي از شيعه به وي پيوستند. و مختار مي‌گفت: سليمان بن صرد جنگ آزموده نيست و بصيرت در حرب ندارد، بيرون خواهد آمد و خويشتن را با همه‌ي همراهان به كشتن خواهد داد. خبر به عبدالله بن يزيد والي ابن‌زبير رسيد كه در اين روزها كوفه بر وي بشورد و با او گفتند مختار را به زندان كن! و او را از عاقبت كار بترسانيدند. عبدالله گفت اگر با ما حرب آغازند و دست يازند، ما نيز بر ايشان تازيم، اما اگر ما [ صفحه 654]

را رها كنند در طلب آنها نرويم. اينها خون حسين عليه‌السلام را خواهند، خدا آن‌ها را رحمت كند! ايمنند بيرون آيند و آشكار شوند و سوي قاتل حسين روند و ما هم پشتيبان آن‌ها هستيم. اينك ابن‌زياد كشنده‌ي حسين عليه‌السلام و كشنده‌ي نيكان و برگزيدگان شما روي به ايشان دارد او را در يك منزلي جسر منبج ديدند، رزم با وي و آماده شدن براي جنگ با او اولي است از آن كه در هم افتيد و يكديگر را بكشيد و چون دشمن بيايد ناتوان شده باشيد، و آرزوي او همين ناتواني شماست و اكنون كسي كه شما را دشمنترين خلق خدا است آمده است، كسي كه او و پدرش هفت سال بر شما حكومت كردند و پارسايان و دينداران شما را كشتند و اوست كه حسين عليه‌السلام را كشت و شما خون او را مي‌خواهيد، پس نوك سر نيزه‌هاي خود را رو به ايشان فراداريد و روي خويش را بدان مخراشيد و بدانيد من نيكخواه شمايم. و مروان ابن‌زياد را به جزيره فرستاده بود كه چون از آنجا فارغ شود و كار آنجا را راست گرداند به عراق رود و (جزيره نواحي شمال عراق است اطراف موصل) چون عبدالله بن يزيد سخن بپرداخت، ابراهيم بن محمد بن طلحه گفت: اي مردم گفتار اين منافق شما را فريب ندهد! به خدا قسم كه اگر كسي بر ما بيرون آيد او را بكشيم و اگر يقين دانيم كسي خواهد بر ما خروج كند پدر را به جرم پسر و پسر را به جرم پدر و خويش را به جرم خويش و كدخدايان را به جرم زيردستان مؤاخذت كنيم تا همه تسليم حق شوند و فرمان برند.مسيب بن نجبه از جاي برجست و سخن او ببريد و گفت: اي زاده‌ي دو پيمان شكن [184] آيا ما را از شمشير و خشم خود مي‌ترساني؟ به خدا قسم تو از اين كمتري و ترا سرزنش نمي‌كنيم اگر با ما كينه‌ورزي، كه پدر و جد تو را كشتيم و اميدوارم از ابن شهر بيرون نروي تا سيمي آنان شوي! (آنگاه روي به عبدالله بن [ صفحه 655]

يزيد كه از جانب عبدالله زبير حاكم بود كرد) و گفت: اما تو اي امير! سخني گفتي درست و استوار و من مي‌دانم آن كه در طلب خون حسين عليه‌السلام است، نيكخواه تو باشد و گفتار تو را بپذيرد. ابراهيم بن محمد بن طلحه گفت: به خدا سوگند كه عبدالله بن يزيد نفاق كرد و باطن خود آشكار نمود، البته كشته مي‌شود. عبدالله بن وال برخاست و گفت: اي مردك تيمي چرا خود را ميان ما و امير ما داخل مي‌كني؟ به خدا قسم تو كه بر ما امارت نداري، فقط مأمور گرفتن خراجي، به كار خود پرداز! به خدا قسم تو هم مانند جد و پدر پيمان شكنت مي‌خواهي كار مردم را تباه سازي! آنها كاري كردند زشت و زشتي آن به خودشان بازگشت. پس گروهي از آنها كه با ابراهيم و بر راي او بودند خشمگين شدند و دشنام از دو سو روان شد و عبدالله از منبر به زير آمد. و ابراهيم او را بترسانيد كه نامه به ابن‌زبير نويسد و از او شكايت كند و عبدالله اين بشنيد و نزد ابراهيم رفت و عذر خواست كه من از اين كلام خواستم ميان اهل كوفه خلاف نيفتد، ابراهيم از او پذيرفت [185] و عذر خواست. پس از آن ياران سليمان آشكارا سلاح جنگ بخش مي‌كردند و خود را آماده مي‌ساختند.

ذكر آمدن مختار به كوفه

هشام بن محمد كلبي از ابي‌مخنف از نضر بن صالح روايت كرد كه شيعيان مختار را دشنام مي‌دادند و عتاب مي‌كردند براي عملي كه از وي صادر مي‌شد. [ صفحه 656]

درباره‌ي حسن بن علي عليهماالسلام [186] وقتي در ساباط مدائن او را خنجر زدند و به قصر ابيض بردند تا زمان حسين عليه‌السلام شد و آن حضرت مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاد، مسلم در سراي مختار فرود آمد و آن سراي امروز (يعني به عهد هشام) از آن مسلم بن مسيب است، پس مختار با مسلم بن عقيل بيعت كرد و نيكخواهي نمود و مردم را به متابعت وي خواند تا وقتي مسلم بن عقيل خروج كرد، مختار در يكي از قراي ملكي خود بود و آن ده را «لقف» مي‌گفتند و با مسلم خروج نكرد چون مسلم نابهنگام بيرون آمد و همراهان او از پيش آگاه نبودند؛ وقتي با او گفته بودند هاني را زدند و به زندان كردند بيرون آمده بود. چون خبر خروج مسلم به مختار رسيد، با چند تن از بستگان خويش از ده به شهر آمد، پس از غروب آفتاب به باب الفيل رسيد و عبيدالله زياد بدان وقت عمرو بن حريث را با رايت در مسجد نشانده بود؛ مختار متحير بايستاد و ندانست چه كند. خبر او به عمرو بن حريث رسيد، او را بخوند و امان داد و مختار تا بامداد زير رايت عمرو بن حريث بماند؛ چون روز شد عمارة بن وليد بن عقبه خبر او با ابن‌زياد بگفت و چون روز بلند شد و در دار الاماره را بگشودند و مردم را اذن دخول دادند، مختار هم با ديگر مردم بر وي در آمد؛ عبيد الله او را پيش خود خواند و گفت: تويي كه مردم را مي‌شورانيدي و سپاه فراهم مي‌آوردي تا ياري مسلم بن عقيل كنند؟ مختار گفت: من چنين نكردم اكنون از بيرون شهر آمدم و زير رايت عمرو بن حريث نشستم و عمرو هم گواهي داد كه راست مي‌گويد. پس عبيدالله بر روي مختار زد چنانكه پلك چشم او برگشت و گفت: اگر شهادت عمرو بن حريث نبود تو را مي‌كشتم و بفرمود او را به زندان كردند و در زندان بود تا حسين بن علي عليهماالسلام كشته شد. آنگاه مختار زائدة بن قدامه [187] را بخواند و او را نزد عبدالله [ صفحه 657]

عمر به مدينه فرستاد تا او نامه به يزيد نويسد و شفاعت مختار كند و يزيد نامه براي عبيدالله فرستد در رهايي مختار.زائده به مدينه رفت و پيغام بگذارد و عبدالله عمر صفيه خواهر مختار را به حباله نكاح داشت، پس عبدالله نامه به يزيد نوشت و شفاعت مختار كرد و آن نامه را با زائده بفرستاد. يزيد نامه‌ي او بخواند و براي عبيدالله نوشت مختار را رها كند. عبيدالله او را رها كرد و گفت: از سه روز بيشتر در كوفه مباش! و مختار پس از سه روز آهنگ حجاز كرد.مترجم گويد: قول صحيح در حبس مختار و رهايي او همين است كه ابن‌زياد او را به زندان كرد و يزيد به رهايي او فرمود، و پس از اين در سال 67 مصعب بن زبير او را كشت. و حجاج در سال 75 هشت سال پس از كشته شدن مختار والي عراق شد و اين كه مرحوم مجلسي در «جلاء العيون» و «بحار» نقل كرده است كه حجاج مختار را چند بار حبس كرد و عبدالملك مروان براي او نوشت مختار را رها كند، او را رها كرد، و خداوند او را نگاهداشت تا كشندگان حسين عليه‌السلام را كيفر كند، صحيح نيست، زيرا كه در زمان ولايت حجاج و مستولي بودن عبدالملك بر عراق مختار كارهاي خود را كرده و كشته شده بود و دولت به ابن‌زبير رسيده و او هم كشته شده بود و پس از آن حجاج والي كوفه شد.مرحوم مجلسي رحمه الله اين داستان را از كتابي كه در دست مردم متداول بود و آن را تفسير امام حسن عسكري عليه‌السلام مي‌گفتند نقل كرده است و علماي ما آن را مجعول دانند، چنانكه علامه حلي رحمه الله در «رجال» خود گويد: محمد بن قاسم مفسر استرآبادي، يعني راوي اين تفسير ضعيف و دروغگوست؛ كتاب تفسيري از او روايت كنند كه از دو مرد مجهول ديگر روايت كرده است تا اينكه گويد: اين تفسير تا موضوع است و سهل ديباجي متهم به وضع آن است. انتهي. و بودن به همين داستان در اين تفسير دليل بر صحت قول علامه‌ي حلي و مجعول بودن اين تفسير است، اما مجلسي و پدرش رحمه الله آن را معتبر مي‌شمردند، از اين جهت از آن نقل كرد. [ صفحه 658]

باز به ترجمه كتاب بازگرديم:مختار آهنگ حجاز كرد و در راه حجاز نزديك «واقصه» مردي به نام «ابن‌غرق مولي ثقيف» او را ديدار كرد و سلام داد و از علت چشم او بپرسيد؛ مختار گفت: آن مادر... يعني ابن‌زياد به چوب زد تا چنين شد كه بيني، باز گفت: خدا مرا بكشد اگر بند بند انگشت او را نبرم و اندام او را پاره پاره نسازم! و مختار از كار ابن‌زبير پرسيد، ابن‌عرق جواب داد او پناه به خانه خدا برده و مردم پوشيده با او بيعت مي‌كنند و اگر نيرو گيرد و مردان او بسيار گردند، آشكار شود. مختار گفت: يگانه مرد عرب امروز اوست و اگر رأي مرا بپذيرد و پيروي من كند، مردم را به فرمان او در آورم و گرنه من كم از ديگران نيستم. اي ابن‌عرق! فتنه آغاز شد، اينك رعد و برق آن نمودار گشت و گويي مانند اسب برانگيخته شده است و بتاخت و تاز آمده است و پاي آن در دنباله‌ي لگام مي‌پيچيد و ناگهان آن را ببيني و بشنوي در جايي پديدار گرديد و بگويند مختار با پيروان خود از مسلمانان به خونخواهي شهيد مظلوم و مقتول و در كربلا برخاسته است، كه بزرگ مسلمانان و فرزند سيد المرسلين بود؛ يعني حسين بن علي عليهماالسلام، به پروردگار قسم كه به سبب شكتن او بكشم آن اندازه كه به خون يحيي بن زكريا كشته شدند! و مختار روانه شد و ابن‌عرق از گرفتار او شگفتي مي‌نمود. ابن‌عرق گفت: به خدا قسم آنچه مختار گفته بود ديدم و داستان او را با حجاج گفتم، بخنديد و گفت: اين ابيات را هم مختار گفت:و رافعة ذيلها و داعية ويلهابدجلة او حولها من با حجاج گفتم اين سخن را به حدس و تخمين مي‌گفت يا خبر از آينده داشت و از راهي به وي رسيده بود؟ حجاج گفت: به خدا قسم جواب سؤال تو را نمي‌دانم و لكن «لله دره» عجب مردي ديندار و سلحشور و دلير افكن و دشمن شكن بود! (مترجم گويد: اين روايت از ابي‌مخنف نيز دليل بر كلام سابق است كه گفتيم در زمان حجاج مختار كار خود را تمام كرده و كشته شده بود) آنگاه مختار [ صفحه 659]

نزد ابن‌زبير آمد و ابن‌زبير كار خويش را از او پوشيده داشت. مختار از او جدا گشت و يك سال ناپديد بود، ابن‌زبير از حال او بپرسيد، گفتند در طائف است و خويشتن را مأمور از جانب خدا مي‌داند براي انتقام و هلاك ساختن ستمگران. ابن‌زبير گفت: خداي او را بكشد! چه مرد غيب‌گو و دروغ‌زن است! اگر خدا ستمگران را هلاك كند مختار يكي از ايشان باشد! به خدا سوگند ما در اين گفتگو بوديم كه مختار در مسجد پديدار گشت و طواف كرد و دو ركعت نماز بگذاشت و بنشست و آشنايان گرد او به حديث نشستند و نزد ابن‌زبير نيامد. ابن‌زبير عباس بن سهل را نزد او فرستاد؛ او برفت و از حال مختار بپرسيد و گفت: چون تو مردي چرا بايد دوري گزيني از چيزي كه اشراف قريش و انصار و ثقيف بر آن اجماع كردند؟ و هيچ قبيله نماند مگر رئيس آنها نزد ابن‌زبير آمد، پس با اين مرد بيعت كن! مختار گفت: من سال گذشته نزد او آمدم، او كار خود از من پنهان داشت چون از من بي‌نيازي نمود، خواستم به او بنمايم كه من هم از او بي‌نيازم. عباس گفت امشب نزد او آي و من نيز هستم! پذيرفت و پس از نماز عشا نزد ابن‌زبير آمد و گفت: با تو بيعت مي‌كنم به شرط آنكه بي من هيچ كار نكني و اينكه من هر روز پيش از همه‌ي مردم بر تو درآيم و چون غالب شدي بزرگتر و بهترين مناصب را به من دهي! ابن‌زبير گفت: با تو بيعت مي‌كنم بر متابعت كتاب خدا و سنت رسول وي. مختار گفت: با پست‌ترين بندگان من چنين بيعت مي‌كني! به خدا قسم كه با تو بيعت نمي‌كنم مگر با همان شرايط كه گفتم. ابن‌زبير ظاهرا بپذيرفت و با مختار بيعت كرد و مختار با او بود و در جنگ حصين بن نمير داد مردي داد و سخت بكوشيد و بر مردم شام عرصه تنگ آورد (اين حصين بن نمير را يزيد بن معاويه فرستاده بود به جنگ ابن‌زبير و او مكه را حصار داد و كعبه معظمه را بسوخت روز شنبه سيم ربيع الاول سال 64 تا خبر مردن يزيد بن معاويه برسيد حصار برداشتند. و چون يزيد بمرد اهل عراق به اطاعت ابن‌زبير در آمدند و پنج ماه بگذشت، مختار ديد ابن‌زبير او را عملي نمي‌دهد هر كس را كه از كوفه مي‌آمد از حال مردم مي‌پرسيد تا هاني ابي‌حيه وادعي آمد؛ مختار از [ صفحه 660]

حال مردم بپرسيد، هاني گفت: كارها همه مرتب و همه بر اطاعت ابن‌زبيرند الا اينكه گروهي از مردم كه در حقيقت اهل شهر آنها هستند، اگر مردمي باشد كه براي آنها عمل نمايد و آنها را گرد هم جمع كند، مي‌تواند به ياري آنها مدتي بر زمين فرمانروايي كند. مختار گفت: من كه ابواسحاقم به خدا سوگند آنها را گرد يكديگر بر حق فراهم مي‌كنم! پس بر مركب خود نشست و به جانب كوفه راند تا به نهر «حيره» رسيد، روز جمعه [188] غسل كرد و اندكي روغن به كار برد و جامه بپوشيد و سوار شد و به مسجد قبيله‌ي سكون و ميدان كنده بگذشت و بر هر مجلس كه مي‌گذشت بر مردم آن سلام مي‌كرد و به فيروزي مژده مي‌داد و مي‌گفت: آمد چيزي كه آن را دوست داريد! و از قبيله‌ي بني بداء گذشت؛ عبيدة بن عمرو بدبي‌ء را از كنده بديد؛ با او گفت: بشارت باد به فيروزي تو؛ ابا عمرو! كه نيكو رأي بودي! خداي گناه براي تو نگذاشت مگر همه را آمرزيد و لغزش تو را ببخشيد! و اين عبيده مردي دلاور و شاعر بود دوستدار علي عليه‌السلام مگر آنكه از شرب شكيب داشت، عبيدة گفت: خداوند تو را مژده به خير دهد كه ما را مژده دادي! آيا تفسير اين مژده را هم مي‌گويي؟ گفت: آري شب نزد من آي! آن گاه بر بني‌هند بگذشت و اسماعيل بن كثير را ديدار كرد و مرحبا گفت و گفت امشب تو و برادرت نزد من آييد كه چيزي آورده‌ام كه شما را خوش آيد! و پس از آن بر قبيله‌ي همدان بگذشت و گفت: چيزي آوردم كه دوست داريد. آنگاه به مسجد بزرگ كوفه آمد و مردم سوي او گردن كشيدند؛ پس نزديك ستوني به نماز ايستاد تا هنگام فريضه شد، با مردم نماز جمعه بگذاشت و بين نماز جمعه و عصر همچنان در نماز بود، آنگاه به سراي خويش رفت و شيعيان نزد او مي‌آمدند و اسماعيل بن كثير و برادرش عبيدة بن عمرو نزد او آمدند و از اخبار پرسيد، [ صفحه 661]

داستان سليمان بن صرد بگفتند و گفتند: به همين زودي خروج كند، پس مختار ستايش پروردگار به جاي آورد و گفت مهدي [189] فرزند جانشين رسول مرا نزد [ صفحه 662]

شما فرستاد، امين و وزير اويم و برگزيده، و امير مرا فرمود: بي‌دينان را بكشم و خون اين خاندان را بخواهم و ستم ستمگران را از بيچارگان دفع كنم، پس شما پيش از همه كس اجابت او كنيد! با او دست دادند و بيعت كردند. و نزد شيعياني كه بر گرد سليمان بن صرد بودند، فرستاد و همان كلامي گفت و گفت: سليمان بن مرد جنگ ديده و آزموده نيست مي‌خواهد شما را بيرون برد و خود و شما را به كشتن دهد [190] و من دستوري دارم بر طبق آن رفتار مي‌كنم، دوستان شما را ياري مي‌كنم و دشمن شما را مي‌كشم و دل شما را شفا مي‌دهم. پس سخن مرا بشنويد و فرمان مرا بپذيريد! دل خوش داريد و يكديگر را مژده دهيد كه من ضامن هستم آرزوهاي شما را بر آورم، و از اين گونه سخنان مي‌گفت تا بسياري از شيعيان را به خويش مايل كرد و پيوسته نزد او مي‌رفتند و او را بزرگ مي‌داشتند اما مهتران و بزرگان شيعه با سليمان بن صرد بودند و ديگري را با او برابر [ صفحه 663]

نمي‌شمردند و سليمان بر مختار سخت گران بود، منتظر بود تا كار سليمان بن كجا انجامد، و چون سليمان سوي جزيره بيرون شد، عمر سعد و شبث بن ربعي و زيد بن حارث بن رويم با عبدالله بن يزيد خطمي و ابراهيم بن محمد بن طلحه گفتند: مختار از سليمان بر شما سخت‌تر است، سليمان رفت با دشمن شما كارزار كند و مختار مي‌خواهد در شهر شما و بر شما برجهد. او را بگيريد و به زندان كنيد تا كار مردم راست گردد! ناگهان آمدند و گرد او را گرفتند، چون مختار آن‌ها را بديد گفت: شما را چه مي‌شود؟ به خدا قسم (بعد ما ظفرت اكفكم) دست شما از آنچه خيال بسته‌ايد كوتاه است و بدان نتوانيد رسيد!ابراهيم بن محمد بن طلحه با عبدالله گفت: بازوي او را ببند و پاي برهنه و پياده او را ببر. عبدالله گفت: با كسي كه دشمني با ما ننموده است اين كار نكنم و ما او را به گمان گرفته‌ايم. ابراهيم بن محمد با عبدالله گفت: اين آشيانه‌ي تو نيست، بيرون رو و پا از اندازه گليم فراتر مكش! (مترجم گويد: ابراهيم خود از قريش بود و خلافت را براي مختار ثقفي شايسته نمي‌دانست، اما عبدالله از قريش نبود و كينه‌اي سخت نداشت) باز ابراهيم گفت: اي پسر ابي‌عبيد! اين كارها كه از تو نقل مي‌كنند چيست؟ مختار گفت: هر چه مي‌گويند باطل است. پناه مي‌برم به خدا از اينكه مانند پدر و جدت خيانت كنم! آنگاه او را به زندان بردند بي بند و گروهي گويند بر او بند نهادند. و در زندان مي‌گفت: قسم به پروردگار درياها و درختان و دشت و بيابانها و فرشتگان نيكو كردار و بندگان برگزيده كه همه ستمگران را به نيزه و تيغهاي هندي بران بكشم با گروه انصار كه نه بي‌خرد و بد دل باشند و نه خودخواه و شرير (چون گروهي اهل ورع در دين تعصب داشتند اما فريب مي‌خوردند و گروهي ديگر زيرك بودند، اما نظم دنياي خود مي‌خواستند و خودخواه و شرير بودند و مختار هر دو دسته را مغضوب داشت) تا عمود دين را بر پا دارم و اين شكاف كه در اسلام پديد آمده است به هم پيوندم و سينه مؤمنان را شفا دهم و خون پيغمبران را خواهم! از زوال دنيا باك ندارم و از مرگ نهراسم. [ صفحه 664]

و هم در داستان خروج مختار گويند: هنگامي كه نزد ابن‌زبير بود با او گفت: من قومي را مي‌شناسم كه اگر مردي دانا و خردمند و با تدبير باشد و بداند چه كند، لشكري براي تو از ايشان بيرون آرد كه با اهل شام به ياري آن‌ها پيكار تواني كرد! ابن‌زبير پرسيد آنها كيانند؟ گفت: شيعه‌ي علي عليه‌السلام در كوفه.گفت: تو آن مرد باش! او را به كوفه فرستاد؛ او به كوفه آمد و در ناحيتي نشست، بر حسين عليه‌السلام مي‌گريست و مصيبت او را ياد مي‌كرد و مردم او را ديدند و دوست خود گرفتند و او را به ميان شهر كوفه بردند و بسيار گرد او بگرفتند تا كارش نيرو گرفت و بر ابن‌مطيع خروج كرد.مترجم گويد: روايت اول اصح است، زيرا كه اگر ابن‌زبير شيعه علي عليه‌السلام را به خود نزديك مي‌كرد، همه قريش و بزرگان از گرد او پراكنده مي‌شدند، چون شيعه امير عادل و با تقوي مي‌خواستند و آن امرا را كه بر گرد ابن‌زبير بودند نمي‌پسنديدند و قريش نيز اميرالمؤمنين و شيعيان را دوست نداشتند، چنانكه در حيات آن حضرت پنج تن قرشي با او بودند: محمد بن ابي‌بكر و جعد بن هبيره خواهرزاده آن حضرت و هاشم مرقال و ابوالربيع بن ابي‌العاص و محمد بن ابي‌حذيفه، و سيزده قبيله با معاويه بودند.

داستان بيرون رفتن سليمان بن صرد و توابين به جنگ اهل شام

در سال 65 سليمان بن صرد خزاعي آهنگ خروج كرد و سران ياران خويش را بخواند، اول ربيع الاخر وعده گذاشته بودند. چون به نخليه آمد در ميان حاضران بگرديد، شماره‌ي آنان را اندك يافت. حكيم بن منقذ كندي و وليد بن عصير (غضين، ظ) كناني را به كوفه فرستاد بانگ بر آوردند «يالثارات الحسين» و اين دو نخستين كس بودند كه به اين سخن آواز برداشتند، چون فردا شد سپاهيان وي دو برابر شدند و در دفتر خود نظر كرد و ديد شانزده هزار كس بيعت كرده‌اند و گفت سبحان الله! از اين شانزده هزار بيش از چهار هزار نيامدند! با او گفتند: مختار مردم را از تو بازمي‌گرداند و دو هزار تن به دو پيوستند. سليمان [ صفحه 665]

گفت: هنوز ده هزار مي‌ماند، مگر اينان ايمان ندارند و خدا و پيمان او را ياد نمي‌آورند؟ سه روز در نخليه بماند و نزد آنها كه مانده بودند مي‌فرستاد. نزديك هزار نفر باز بدانها پيوستند. پس مسيب بن نجبه برخاست و گفت: «رحمك الله» آن كه به كراهت به حرب بيرون آيد، از او سودي نتوان برد، و قتال آن كس كند كه با نيت و رضا آيد. پس منتظر كسي مباش و در كار خويش جد نماي! سليمان گفت: رأي نيكو دادي و در ميان ياران خويش به پاي خاست و گفت: اي مردم! هر كس از آمدن رضاي خدا و آخرت خواهد از ماست و ما از اوييم و خداي بر وي رحمت كند در حال حيات و پس از مرگ، اما هر كس دنيا خواهد به خدا قسم كه ما «في‌ء» نخواهيم گرفت و غنيمت به دست نخواهيم آورد مگر خشنودي خدا و ما را زر و سيمي نيست و مالي نداريم مگر همين شمشيرها كه بر دوش داريم و توشه به قدر سد رمق، هر كس دنيا خواهد با ما نيايد! پس ياران او از توبه و براي خواستن خون پسر دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله آمديم. و چون سليمان آهنگ خروج كرد عبدالله بن سعد بن نفيل گفت: انديشه‌اي به خاطرم آمد كه بگويم، اگر صواب باشد از خدايست و اگر خطا باشد از من است. ما به خونخواهي حسين عليه‌السلام بيرون آمديم و كشندگان او همه در كوفه‌اند از جمله عمر سعد و سران محلات شهر و قبائل! اينها را بگذاريم به كجا رويم؟ ياران او گفتند: رأي همين است.سليمان گفت: رأي من اين نيست، چون قاتل او كسي است كه سپاه فراهم كرد و گفت حسين عليه‌السلام را امان ندهم تا فرمان مرا گردن نهد و حكم خويش درباره‌ي او به انجام رسانم، كشنده‌ي او اين فاسق فاسق‌زاده عبيدالله بن زياد است. پس از خداي خير خواهيد و روانه گرديد! اگر خدا شما را فيروز گرداند اميدواريم كار ديگران آسانتر باشد و مردم شهر به خوشي طاعت شما كنند، آن قوت هر كس را در قتل آن حضرت شريك بود بكشيد و از حد بيرون نرويد و اگر به شهادت رسيد باز جاي دريغ و افسوس نيست، چون با بدعهدان كارزار كرده‌ايد و ثواب خدا بهتر است براي نيكوكاران، و من دوست دارم كه سر نيزه‌ي خود را [ صفحه 666]

نخست سوي بزرگ بدعهدان و ستمگران افراشته كنيد، و اگر با اهل شهر خويش در آويزيد، ناچار هر كس پدر يا برادر يا خويش خود را يا كسي كه راضي به كشتن او نيست كشته بيند. پس خير از خدا خواهيد و روانه شويد!مترجم گويد: اگر كسي پرسد اين مردم بي‌رخصت امام زين‌العابدين عليه‌السلام و نص صريح او چرا به جهاد رفتند و آيا گناهكارند يا مصيب؟ در جواب گوييم: حضرت امام زين‌العابدين عليه‌السلام از مردم كناره كرده بود و حال او مانند حال امام زمان عليه‌السلام بود به عهد ما و چنان كه در احكام ضروريه در زمان ما نمي‌توان منتظر ظهور آن حضرت شد؛ مثلا رسيدگي به اموال ايتام و محجورين و قصاص و دفاع و حدود، زيرا كه از ترك آن فتنه‌ها برخيزد و اشرار مسلط شوند و مي‌دانيم خداوند در غيبت امام زمان عليه‌السلام از ما خواسته از جان يتيمان را از مرگ نگاهداريم و از فتنه و فساد و قتل و غارت و تسلط كفار بر مسلمانان به قدر قوت جلو گيريم، با اينكه اينها وظايف امام است، همچنين اصحاب سليمان بن صرد دانسته بودند تكليف آنها مجاهدت است و توبه آنها به كشتن قاتلين حضرت سيد الشهداء عليه‌السلام، هر چند امام زين‌العابدين عليه‌السلام صلاح خويش در اقدام نمي‌ديد، اما نهي نفرموده بود و در اين باب تمسك به آيه‌ي قرآن كردند كه چون بني‌اسرائيل بت پرست شدند، خداوند آن‌ها را امر كرد به كشتن يكديگر، و اگر كسي به قرآن يا اجماع يا عقل بداند حكم خدا، را مثل اين است كه از لفظ امام شنيده باشد. باز به كتاب بازگرديم.چون خبر بيرون رفتن سليمان بن صرد به عبدالله بن يزيد و ابراهيم بن محمد بن طلحه رسيد، با اشراف كوفه نزد سليمان آمدند، مگر آن‌ها كه شريك در خون حسين عليه‌السلام بودند بيرون نيامدند، و عمر سعد در آن وقت از ترس دشمنان خويش در قصر امارت مي‌خوابيد و عبدالله و ابراهيم با سليمان گفتند: مسلمان برادر مسلمان است، با او خيانت نورزد و دغلي نكند و شما برادر و اهل شهر ماييد و محبوبترين مردم نزد ما، پس دل ما را به مصيبت خود داغدار نكنيد و به خروج خويش از شماره‌ي ما نكاهيد! با ما باشيد تا ما هم آماده شويم و چون [ صفحه 667]

دشمن نزديك ما رسيد با هم بر سر آن‌ها رويم و كارزار كنيم! و گفت: اگر بمانيد خراج جوخي [191] و نواحي آن را به شما واگذارم و ابراهيم بن محمد همين گفت. سليمان پاسخ داد كه: اين سخن محض از نيكخواهي گفتيد و حق مشورت ادا كرديد. اما كار ما با خدا و براي اوست و از او خواهيم ما را به راه صواب بدارد و اكنون جز رفتن در انديشه نداريم، ان شاء الله تعالي. عبدالله گفت: اندكي بمانيد تا سپاهي انبوه فراهم كنيم و با شما فرستيم با عدد بسيار با دشمن روبرو شويد - و شنيده بودند كه عبيدالله از شام با سپاه بسيار آمده است - سليمان نپذيرفت و بعد از غروب جمعه پنج روز گذشته از ربيع الاخر 65 روانه گرديد (مترجم مي‌گويد: به حساب استخراج كردم اين تاريخ صحيح است و پنجم ربيع الاخر 65 جمعه بود) تا به «دير الاعور» رسيدند؛ بسياري از پيروان او گريخته بودند و سليمان گفت: دوست نداشتيم اينها كه تخلف كردند با ما بيايند و اگر مي‌آمدند هم تباهي مي‌كردند، خداوند آمدن ايشان را ناخوش داشت، پس از آمدن آن‌ها مانع شد و شما را به اين مزيت مخصوص كرد. و از آنجا گذشتند تا به قبر حسين عليه‌السلام رسيدند [192] يكباره فرياد زدند و بگريستند و گريه بيش از آن روز كس نديده بود و يك شبانه روز آنجا بماندند و صلوات بر او مي‌فرستادند و تضرع مي‌كردند و از جمله سخنان ايشان بود:«اللهم ارحم حسينا الشهيد ابن الشهيد المهدي ابن المهدي الصديق ابن الصديق اللهم انا نشهدك انا علي دينهم و سبيلهم و اعداء قاتليهم و اولياء محبيهم».و نيز گويند چون سليمان صرد و ياران او به قبر آن حضرت رسيدند، يكباره بانگ برآوردند كه اي پروردگار! ما پسر دختر پيغمبر خود را تنها گذاشتيم. پس گناهان گذشته ما را بيامرز و توبه ما را بپذير و بر حسين عليه‌السلام و اصحاب او درود [ صفحه 668]

فرست كه شهداء و مؤمنان بودند! و ما تو را گواه گيريم كه بر دين آنانيم و بر همان عقيده كه در راه آن به شهادت رسيدند، و اگر ما را نيامرزي و نبخشي زيانكار باشيم. و از نگريستن آن قبر مطهر اندوهشان افزوده گشت و چون خواستند روانه شوند، هر يك براي وداع جانب قبر رفتند و مردم انبوه شدند چنانكه بر حجر الاسود، و از آن جا به انبار رفتند و عبدالله سوي آن‌ها نامه فرستاد:«اي ياران ودوستان ما سخن ما بپذيريد و فرمان دشمن مبريد! شما مهتران و برگزيدگان اين شهريد و چون دشمن شما را بيند و بر شما دست يابد طمع او در بازماندگان بيفزايد و اگر آنان بر شما فيروز گردند شما را سنگسار مي‌كنند يا بدين خودشان بر مي‌گردانند و هرگز رستگار نشويد. اي قوم! دوست ما و شما يكي است و دشمن ما و شما يكي است و اگر همه بر دفاع متفق باشيم بر آنها فيروز آييم و اگر اختلاف نماييم شوكت ما شكسته شود؛ اي مردم مرا در نيكخواهي خود راستگو دانيد و فرمان مرا مخالفت نكنيد و چون نامه مرا بخوانيد بازگرديد! والسلام».سليمان و همراهان او گفتند: تا در شهر بوديم اين مرد نزد ما آمد و همين مطلب خواست، نپذيرفتيم اكنون كه آماده‌ي جهاد شديم و نزديك زمين دشمن گرديديم، برگشتن كاري خردمندانه نيست. از اينها معلوم گرديد كه چون كسي از كوفه به شام خواهد رفت، از كربلا گذرد و اهل بيت هم وقت رفتن به شام از كربلا گذشتند و زيارت اربعين هنگام رفتن بود - چنانكه گذشت - و سليمان در پاسخ او نامه نوشت و سپاسگزاري كرد و گفت: «اين مردم اكنون راضي شدند كه جان خويش را در راه خدا دهند و از گناه بزرگ توبه كردند و روي به خدا آوردند و توكل بر او كردند و بدانچه فرمان اوست تن دادند».چون نامه به عبدالله رسيد گفت: اين مردم با جان خود بازي مي‌كنند، دل بر مرگ نهادند و نخستين خبر كه از آنها رسد كشته شدن باشد، به خدا سوگند كه در اسلام با سربلندي بهش شهادت رسند. و از آنجا رفتند تا «قرقيسيا» رسيدند ساخته و آماده جنگ و زفر بن حارث كلابي بدانجا بود و در قلعه متحصن شد و [ صفحه 669]

بيرون نيامد. سليمان مسيب بن نجبه را سوي او فرستاد و درخواست كه زفر بازاري بيرون فرستد و مسيب به دروازه قلعه آمد و خويشتن را بشناسانيد و دستوري ورود خواست. هذيل پسر زفر نزد پدر خويش شد و گفت: مردي نيكو هيأت كه مسيب بن نجبه نام دارد اذن مي‌خواهد. پدرش گفت: اي فرزند! اين پهلوان طايفه مضر الحمرا است! اگر ده تن از مهتران آنان را شماري يكي اوست و مردي خداپرست و پارسا و ديندار است. او را اذن ده! اذن داد بيامد. زفر او را در كنار خويش بنشانيد و از او پرسيد، مسيب حال و قصه خود بگفت. زفر گفت: ما دروازه شهر را بستيم تا بدانيم رزم ما را خواهيد يا ديگري را و ما از كارزار با شما عاجز نيستيم، اما آن را نيز خوش نداريم، كه شنيده‌ايم شما مردان نيكوكار و خوش سيرتيد. آنگاه پسر خويش را بفرمود بازاري بيرون فرستد، و مسيب را هزار درهم و اسبي بداد، مسيب مال را بازگردانيد و اسب را بپذيرفت و گفت: شايد اسب من از راه بماند و بدين نيازمند گردم. و زفر نان و علف و آرد بسيار فرستاد چنانكه از بازار بي‌نياز شدند، مگر اين كه كسي تازيانه يا جامه خريدي. و فردا از «قرقيسيا» كوچ كردند و زفر به مشايعت آن‌ها بيرون رفت و گفت: از رقه پنج امير روانه گشتند: حصين بن نمير و شرحبيل بن ذي الكلاع و ادهم بن محرز و جبلة بن عبدالله خثعمي و عبيدالله بن زياد با سپاه بسيار به عدد خارها و درختان بيابان، و اگر خواهيد در شهر ما بمانيد و با ما هم متفق گرديم و چون دشمن آيد با هم جنگ كنيم! سليمان گفت: اهل شهر خودمان از ما همين خواستند نپذيرفتيم. زفر گفت: پس زودتر خود را به «عين الورده» رسانيد و آن جا سرچشمه‌اي است، پشت به شهر كنيد و روي به روستا! و آب و علف در دست شما باشد و از اين سوي كه ما هستيم ايمن باشيد پس زودتر منازل را در نورديد! و ما جماعتي بزرگوارتر از شما نديديم و اميدوارم پيشتر به آنجا رسيد و اگر با آن‌ها در آويختيد، در دشت گشاده تير اندازي و نيزه بازي نكنيد كه شماره‌ي آنها از شما بيش است و ايمن نيستم از اينكه شما را فروگيرند و محاصره كنند و پيش آنها نايستيد تا بر خاكتان افكنند و صف نياراييد كه شما پيادگان نداريد و ايشان هم [ صفحه 670]

پياده دارند و هم سواره و هم پشت يكديگرند و لكن دسته دسته شويد و دسته‌ها را ميان ميمنه و ميسره‌ي لشكر ايشان پراكنده سازيد و هر دسته‌ي را دسته ديگر مددكار و همرا باشد كه چون دشمن بر يك دسته تازد، گروه ديگر به مدد آنان روند و برهانندشان و لختي بياسايند، و اگر دسته‌اي بخواهد جاي خود را تغيير دهد بتواند، و اگر يك صف باشيد و پيادگان آنها حمله كنند و شما را از جاي بكنند و از صف عقب زنند، صف شما بكشند و هزيمت افتد. آنگاه بدرود كردند و يكديگر را دعا كردند و به شتاب راندند تا به «عين الورده» رسيدند در غربي آن فرود آمدند و پنج روز بياسودند و مراكب را آسوده كردند و اهل شام با سپاه بيامدند تا يك مرحله از «عين الورده»، سليمان بپاخاست و ياد آخرت كرد و ترغيب در آن فرمود و گفت:«اما بعد؛ دشمني كه براي رزم او شبانروز راه نورديديد، نزديك شما آمد؛ پس صادقانه بكوشيد و شكيبايي كنيد كه خداي با صابران است و هيچ يك از شما پشت به جنگ نكند مگر به قصد آن كه از سوي ديگر تازد يا به دسته‌اي از ياران خود پيوندد! و آن دشمن را كه پشت كند و بگريزد نكشيد و خستگان را به حال خود گذاريد و قصد جانشان نكنيد و اسيران را مكشيد مگر آنان كه پس از اسير شدن باز دست به تيغ برند! كه سيرت علي عليه‌السلام با اهل دعوت باطله اين بود. باز گفت: اگر من كشته شوم، امير شما مسيب بن نجبه است و اگر او كشته شود امير عبدالله بن سعد بن نفيل است و اگر او هم به شهادت رسيد عبدالله بن وال و پس از او رفاعة بن شداد، خدا رحمت كند آن را كه بر پيمان خويش با خدا استوار باشد!»آنگاه مسيب را با چهارصد سوار بفرستاد و گفت: روانه شو تا پيش لشكر ايشان رسي! بر مقدمه‌ي آن حمله بر! اگر كار بر وفق مراد رفت فبها و گرنه بازگرد و مبادا پياده شوي يا بگذاري يكي از همراهان تو پياده شود يا تنها با يكي از افراد دشمن روبرو گردد! مگر چاره‌اي از آن نباشد، پس مسيب آن روز و شب برفت و سحر فرود آمد و چون بامداد شد ياران خويش را به هر سوي فرستاد تا [ صفحه 671]

هر كه ببيند نزد او آرند. پس مردي بياباني آوردند خر مي‌چرانيد، پرسيد از لشكريان شام كدام با ما نزديكترند؟ گفت: به شما نزديكتر سپاه شرحبيل بن ذي الكلام است كه يك ميل از تو دورتر است و او با حصين اختلاف دارند، حصين مي‌گويد سرهنگ سپاه منم و شرحبيل مي‌گويد منم و اكنون منتظر فرمان ابن‌زيادند. او با مسيب و همراهان بشتافتند؛ ناگاهان بر سر آن‌ها ريختند و بر يك جانب لشكر حمله كردند و آن سپاه بشكست و مسيب مرد بسيار كشت و خسته بسيار كرد و چهارپايان فراوان بگرفت و شاميان لشكرگاه را رها كردند و بگريختند و ياران مسيب هر چه خواستند به غنيمت گرفتند و با مال بسيار نزد سليمان بازگشتند. خبر به ابن‌زياد رسيد؛ حصين بن نمير را شتابان بفرستاد با دوازده هزار مرد و اصحاب سليمان به مبارزه آنها بيرون شدند، چهار روز مانده از جمادي الاولي (و در طبري گويد چهارشنبه هشت روز مانده از جمادي الاولي و آن كه در متن كتاب است، تصحيف است و به حساب نجومي اين روايت طبري صحيح است) بر ميمنه عبدالله بن سعد را امير كرد و بر ميسره مسيب بن نجبه را و سليما خود در قلب بايستاد. و حصين بن نمير بر ميمنه جبلة بن عبدالله و بر ميسره ربيع بن مخارق غنوي را امير ساخت و چون نزديك يكديگر رسيدند شاميان ايشان را به اطاعت عبدالملك مروان و قبول خلافت وي خواندند و اصحاب سليمان بن خلع عبدالملك و تسليم عبيدالله بن زياد و اين كه پيروان ابن‌زبير را از عراق برانند و امر امامت را به اهل بيت پيغمبر صلي الله عليه و آله گذارند و هر يك دعوت ديگري را رد كرد و ميمنه سليمان بر ميسرة اصحاب حصين تاختند و ميسره اينها بر ميمنه آنها و سليمان از قلب سپاه حمله كرد و اهل شام را بتارانيدند، چنانكه به لشكرگاه بازگشتند و پيوسته اصحاب سليمان پيروز بودند تا شب در ميان ايشان چون پرده حاجب شد. و چون فردا شد سپاه ابن ذي الكلاع به شاميان پيوست، و عبيدالله او را با هشت هزار مدد فرستاده بود. و اصحاب سليمان همه روز سخت بكوشيدند، تنها براي نماز دست از رزم بداشتند و چون شب شد از هم جدا شدند و خستگان در هر دو طرف بسيار بودند و قصاصان بر [ صفحه 672]

گرد ياران سليمان مي‌گشتند و آنان را به جنگ ترغيب مي‌كردند. و چون بامداد شد ادهم بن محرز باهلي با ده هزار تن شامي به مدد شاميان آمد و عبيدالله آنها را فرستاده بود و روز جمعه جنگي سخت كردند تا چاشتگاه، آن گاه اهل شام به بسياري عدد غلبه كردند و از هر سوي آنان را فروگرفتند و سليمان حال ياران را بديد، فرود آمد و فرياد زد: اي بندگان خداي هر كس خواهد زودتر نزد پروردگار رود و از گناه پاك شود سوي من آيد! پس نيام شمشير بشكست و گروه بسياري نيام‌ها شكستند و همراه آن‌ها نبرد كردند و كشتاري بزرگ كردند در شاميان و بسيار خسته كردند، چون حصين بن نمير شكيب و دليري آنان را ديد پيادگان را به تير افكندن داشت و سواره و پياده گرد آنان را بگرفتند. سليمان رحمه الله كشته شد، يزيد بن حصين تيري بر او افكند، بيفتاد و برخاست و باز بيفتاد و جان سپرد و چون سليمان كشته شد علم او را مسيب بن نجبه برداشت و بر سليمان درود فرستاد. آن گاه پيش رفت و ساعتي نبرد كرد و بازگشت، باز بتاخت و چند بار چنين كرد تا او نيز كشته شد رضي الله عنه و چند مرد كشته بود. و طبري از ابي‌مخنف روايت كرد كه او هنكام قتال اين رجز مي‌خواند:قد علمت ميالة الذوائب واضحة اللبات و الترائب‌اني غداة الروع و التغالب اشجع من ذي لبد مواتب‌قطاع اقران مخوف الجانب و چون او كشته شد عبدالله بن سعد بن نفيل علم برداشت و بر آنها درود فرستاد و اين آيت بخواند: «فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا» و هر كس از قبيله ازد بود گرد او بگرفتند و همچنان كه ايشان در نبرد بودند سه سوار از جانب سعد بن حذيفه برسيد و خبر آورد كه وي با يك صد و هفتاد تن مدايني مي‌آيد و هم سيصد تن بصري با مثني بن خربه عبدي در راهند. مردم شادماني نمودند. عبدالله بن سعد گفت: اگر آنها به ما برسند و ما زنده باشيم! و چون فرستادگان برادران خويش را كشته ديدند، سخت افسرده شدند و به كارزار پرداختند و عبدالله بن سعد كشته شد او را برادر زاده‌ي ربيعة بن مخارق كشت و [ صفحه 673]

بردارش خالد بن سعد بن نفيل بر قاتل برادر تاخت و شمشير بر او سپوخت. مردي از يارانش او ار در آغوش كشيد و ديگران آمدند و او را برهانيدند و خالد را كشتند و نزديك علم كسي نبود، فرياد زدند و عبدالله بن وال [193] را بخواندند، او با گروهي گرم پيكار بود، پس رفاعة بن شداد بتاخت و اهل شام را از گرد عبدالله بن وال بپراكند و عبدالله علم به دست گرفت و دليرانه بكوشيد و ياران را گفت: هر كحس زندگاني خواهد كه پس از آن مرگ نباشد و آسايشي كه رنج بعد از آن نبود و شادماني كه اندوه در دنبال ندارد به رزم با اين فاسقان به خدا تقرب جويد كه امشب به بهشت رويم! آن هنگام عصر بود، پس با ياران خويش حمله كرد، مردان بسيار بكشت و آن‌ها را براند، باز شاميان از همه طرف برگشتند تا آنها را به جاي اول كه بودند بازگردانيدند و جاي آنها چنان بود كه تنها از يك سوي حمله بر آنها مي‌توانستند و چون شام شد ادهم بن محرز باهلي از شاميان نزديك عبدالله بن وال آمد؛ شنيد مي‌خواند: «و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا» الآية ادهم از شنيدن آن بر آشفت كه اين مردم ما را به منزلت مشركين دانند و كشتگان خود را شهيد پندارند و بر او حمله كرد و ضربتي بر دست او زد كه آن را جدا كرد و دور شد و گفت: چنان پندارم كه آرزو داري در منزل خود مانده بودي؟ ابن‌وال گفت: به خطا اين گمان بردي؛ به خدا سوگند دلم نمي‌خواهد تو دست داشته باشي مگر براي همين كه من به سبب بريدن دست خود اجر برم و گناه تو بيفزايد و اجر من بزرگ گردد. از اين سخن خشمگين شد و بر او تاخت و تيغي بر وي زد كه از آن به شهادت رسيد و همچنين روي به دشمن بود و از جاي خود عقب نمي‌رفت. و اين عبدالله از فقها و عباد بود. و طبري گويد: «روزه و نماز بسيار مي‌گذاشت و فتوي مي‌داد».مترجم گويد: از عهد قديم در زمان ائمه ميان طايفه شيعه و اهل سنت گروهي مجتهد و اهل فتوي بودند و ديگران مسائل از آنها فرامي‌گرفتند و چون ابن‌وال [ صفحه 674]

كشته شد اصحاب او نزد رفاعة بن شداد بجلي آمدند و گفتند علم را تو بردار! رفاعة گفت: بياييد بازگرديم شايد روز ديگر خداوند مقدر فرمايد كه بياييم كه بر ايشان سخت‌تر از امروز بود.عبدالله عوف احمر گفت: اگر برگرديم بر دوش ما سوار گردند و يك فرسخ نرفته همه‌ي ما هلاك مي‌شويم و اگر يك تن از ما برهد چادرنشينان وي را دستگير و تسليم آنها كنند و به زاري كشته شود و اكنون نزديك غروب است، بهتر آن كه همچنين سواره كارزار كنيم تا شب تاريك شود، اول شب بر اسبان نشينيم و شتابان برانيم تا بامداد، چون بامداد شود به آرامي و آهستگي، تا هر كس بتواند زخمي و خسته خود را همراه برد و منتظر دوستش شود و بدانيم از كدام راه مي‌رويم.رفاعه گفت: نيكو رأيي است و علم را برداشت و كارزاري سخت شد. شاميان خواستند پيش از شام كار ايشان را يكسره كنند، نتوانستند، چون عراقيان سخت مي‌كوشيدند و گويند مردي موسوم به عبدالله بن عزيز كناني (در طبري كندي است) پيش سپاه شام آمد و فرزندي خرد داشت محمد نام و فرياد برآورد كه آيا مردي از بني‌كنانه در ميان شما هست؟ مردي آمد و او پسر خود را به او سپرد كه به كوفه رساند؛ او را امان دادند نپذيرفت.و در روايت طبري از ابي‌مخنف است كه آن پسر چون از پدر جدا شد گريه مي‌كرد و بي‌تابي مي‌نمود و دل شاميان به حال او و فرزندش بسوخت و ناشكيبي نمودند و گريستند و او از نزديك قوم خود به جانب ديگر لشكر دشمن رفت و قتال كرد تا كشته شد. باز به عبارت كتاب بازگرديم؛ و هنگام شام كرب بن يزيد حميري با صد سوار پيش آمد و كارزار كرد سخت و سپاه پسر ذي الكلاع حميري امان بر او عرضه كردند، نپذيرفت و گفت: ما در دنيا در امان بوديم اكنون بيرون آمديم تا امان آخرت يابيم، و جهاد كردند تا به شهادت رسيدند و پس از اين صحير بن حذيفه بن هلال مزني با سي تن از مزينه بيرون آمدند و جهاد كردند تا به شهادت رسيدند و چون شام شد شاميان به لشكرگاه خويش بازگشتند و رفاعه [ صفحه 675]

نگريست هر كس از اسبش پي بريده يا خودش مجروح بود او را به كسان و عشيرت وي سپرد و آن شب همه راه رفتند. چون بامداد شد، امير لشكر شاميان حصين بن نمير براي نبرد بيامد، كسي را نديد و به دنبال ايشان نفرستاد و آنها رفتند و از هر پلي مي‌گذشتند آن را ويران مي‌كردند تا به «قرقيسيا» رسيدند [194] زفر با ايشان گفت: بمانيد و آسوده باشيد! سه شب بماندند. و طبري گويد: خوراك و علف فرستاد و جراحان روانه كرد براي علاج خستگان و سه شب همه را مهمان كرد و توشه‌ي راه داد و برگ سفر ساخت و ايشان را روانه‌ي كوفه كرد و سعد بن حذيفة بن يمان با مردم مدائن تا هيت آمدند و خبر آنان را شنيدند، بازگشتند و سعد بن حذيفه مثني بن مخربه‌ي عبدي را در قريه‌ي «صندودا» ديدار كرد و خبر قتل و هزيمت اصحاب سليمان را بگفت و هر دو در آن جا بماندند تاخبر رسيد كه رفاعه نزديك است. چون او نزديك ده رسيد به استقبال بيرون شدند و با هم [ صفحه 676]

بگريستند ويك شبانه روز بماندند، پس از آن هر كدام به شهر خويش بازگشتند و چون رفاعه به كوفه رسيد مختار در زندان بود و از زندان سوي رفاعه نامه فرستاد:اما بعد؛ مرحبا به آن گروه مردم كه خدا از كشتگان ايشان راضي شد و بازگشتگان را پاداش عظيم مقرر داشت! به پروردگار خانه قسم كه هيچ كس از شما گامي ننهاد و بر بلندي بر نيامد مگر ثواب خداي براي او بزرگتر بود از دنيا و مافيها، سليمان تكليف خود را انجام داد و خداوند تعالي او را سوي خود برد و روح او را با پيغمبران و صديقان و شهدا و صالحان محشور كرد و او كسي نبود كه شما به دستياري او فيروز گرديد، منم آن امير مأمور و امين مأمون، كشنده ستمگران و كينه جوي از دشمنان دين، پس بسيج كنيد و آماده باشيد و شادماني نماييد و يكديگر را مژده دهيد و من شما را به كتاب خدا و سنت پيغمبر صلي الله عليه و آله و خونخواهي خاندان و دفع ستم از ضعفا و جهاد با فاجران مي‌خوانم! و السلام».و طبري از هشام از ابي‌مخنف روايت كرده است گفت: شنيدم مختار نزديك پانزده روز درنگ كرد، يعني بعد از بيرون رفتن سليمان بن صرد و با ياران گفت: «عدوا لغازيكم هذا اكثر من عشر و دون الشهر ثم يجيئكم نبأهتر من طعن نتر و ضرب هبر و قتل جم و امر رجم فمن لها انا لها لا تكذبن أنالها».يعني: براي اين مجاهد في سبيل الله كه سليمان باشد روزها را بشماريد! از ده روز بيشتر و از يك ماه كمتر خبري عجيب رسد! زخم نيزه كاري و ضرب تيغ دردناك و كشته شدن گروه بسيار و كاري نامعلوم كه سر به چه آرد! پس مرد كار كيست؟ منم مرد اين كار! با شما دروغ نگويند! منم مرد اين كار! انتهي.و قتل سليمان و همراهان او در ماه ربيع الآخر بود به عهد خلافت مروان حكم، مروان در همان سال ماه رمضان درگذشت و چون عبدالملك بن مروان خبر كشته شدن سليمان را بشنيد بر فراز منبر شد و خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و گفت: «اما بعد؛ خداي سبحانه سليمان بن صرد را كه بر انگيزنده‌ي [ صفحه 677]

فتنه و رأس ضلال بود از سران اهل عراق بكشت و شمشير فرق مسيب بن نجبه را بشكافت و عبدالله بن سعد ازدي و عبدالله بن وال بكري دو مهتر ديگر از آن گمراهان و گمراه كنندگان را تباه ساخت و ديگر كسي كه يارايي خلاف داشته باشد و سركشي تواند كرد باقي نمانده است».مؤلف گويد: در اين روايت اشكال است كه آن وقت عبدالملك به خلافت نرسيده بود. و مترجم گويد: اين حكايت دلالت بر آن ندارد كه عبدالملك در آن وقت خليفه بود و شايد هم سهو از روات است و خبر مروان را به پسرش نسبت دادند.

خروج مختار در كوفه

مترجم اين كتاب گويد: مختار بن ابي‌عبيده ثقفي از دهات و شجاعان عرب است. پدرش سردار لشكر اسلام بود و در قادسيه با سپاه يزدگرد جنگ كرد و كشته شد و علماي رجال در ذم و مدح مختار مختلفند و گويند احاديث متناقض درباره‌ي وي رسيده است اما اين بنده مترجم آنچه حديث درباره‌ي او ديدم متناقض نديدم و حساب بندگان در قيامت با خداست، هر كس را به مقتضاي عمل و نيت جزا دهد و مختار هم مانند اغلب مردم كار نيك و زشت به هم آميخته داشت. مردم را به محمد بن حنفيه مي‌خواند و دعوي مهدويت براي او مي‌كرد و طايفه «كيسانيه» شيعه بدو منسوبند و گويند پس از امام حسين عليه‌السلام برادرش محمد امام است و او زنده است و مهدي موعود او است و آخر الزمان ظاهر شود و زمين را پر از عدل و داد كند، و سيد اسماعيل حميري ابتدا از اين طايفه بود و گروهي گفتند به همين مذهب از دنيا رفت و بعضي گويند به مذهب اماميه برگشت، و الله العالم. و پيروان مختار در زمان خود او همه مذهب «كيسانيه» نداشتند، بلكه چون ديدند مختار جانبداري اهل بيت مي‌كند و به طلب خون حسين عليه‌السلام برخاسته است و در مذهب به آنها نزديك‌تر است از بني‌اميه و ابن‌زبير، متابعت او كردند و نيز محمد بن حنفيه او را به حال خود گذاشت و محمد بن حنفيه رأس دعوت [ صفحه 678]

«كيسانيه» نبود، به دليل آن كه ابن‌زبير و عبدالملك مروان پس از كشته شدن مختار و شكست اصحاب وي متعرض ابن‌حنفيه نشدند و اگر او رأس آن دعوت بود، البته او را مانند زيد و ديگران از بني‌هاشم مي‌كشتند و آزار مي‌كردند.و طبري از هشام از ابي‌مخنف روايت كرده است كه محمد بن حنفيه سوي شيعيان كوفه نوشت از محمد بن علي (بي‌دعوت خلافت و مهدويت) سوي شيعيان كوفه، اما بعد؛ به مجالس و مساجد رويد و ياد خدا كنيد آشكار و پنهان، و از غير مسلمانان صاحب سر مگيريد، و آنان را به راز خويش آگاه مسازيد، همچنانكه از گروهي ستمكار مي‌ترسيد بر جان خود، از گروه ديگر دروغگوي بترسيد بر دين خود و بسيار نماز گزاريد و روزه گيريد و دعا كنيد! كه هيچ يك از بندگان خدا براي ديگري سود و زيان ندارد مگر خدا خواهد، و هر كس در گروه كار و كوشش خويش است، هيچ كس بار از دوش ديگري برندارد.و الله قائم علي كل نفس بما كسبت فاعملوا صالحا و قدموا لانفسكم حسنا و لا تكونوا من الغافلين و السلام عليكم.و از اين نامه به صراحت واضح مي‌شود كه ابن‌حنفيه طريقت ائمه ما داشت - سلام الله عليهم - كه مردم را امر مي‌كردند به متابعت سنت پيغمبر صلي الله عليه و آله و معاشرت با مسلمانان و تقيه در دين و رفتن در مساجد و جماعت آنان و متابعت احكام خلفا و لو به تقيه تا فساد و فتنه در كشور اسلام پيدا نشود و مي‌گفتند منتظر فرج باشيد، و تا قائم آل محمد ظهور نكند طمع در امارت نبنديد و ائمه عليهم‌السلام طالب دنيا نبودند و رواج دين مي‌خواستند، ما رؤساي طوائف ديگر براي رياست عجله داشتند و طالب چيزي كه آنان را به دولت نرساند نبودند و اتباع خويش را به مخالفت خلفاء و ساير مسلمانان ترغيب مي‌كردند.اگر گويي از اجماع اهل هر ملت و طريقتي علم به مذهب رئيس آنان حاصل مي‌شود چنانكه مي‌بينيم مالكيان دست باز نماز مي‌گزارند، يقين مي‌كنيم كه مذهب مالك اين است و چون بينيم شيعيان در وضو مسح بر پاي مي‌كنند دانيم مذهب ائمه عليهم‌السلام مسح بود و اگر اجماع صحيح نباشد فقه و احكام باطل شود. [ صفحه 679]

همچنين از اتفاق «كيسانيه» بر اينكه محمد حنفيه مهدي موعود بود معلوم مي‌شود او هم خود را مهدي مي‌دانست كه اتباع وي قائل به آن شدند، در جواب گويم معلوم نيست «كيسانيه» اتباع محمد حنفيه بودند و اجماع وقتي به حجت است كه متابعت پيروان از كسي معلوم باشد و به هر حال ساحت محمد بن حنفيه از اين دعاوي باطله منزه است.اماميه را به تواتر دانيم متابعت ائمه عليهم‌السلام مي‌كردند و همچنين اهل لغت و عربيت متابعت فصحا مي‌كردند در علوم خويش و بسياري از اصحاب علوم نقليه چنين بودند و اجماع آن‌ها حجت است و مرد باريك بين بايد از تدبر در اين وقايع حقيقت مذهب شيعه‌ي اماميه را آشكار ببيند كه گويند در هر زمان امام معصوم بايد، چون غير معصوم خليفه شود اگر مردم فرمان او را اطاعت كنند و گردن نهند ظلم شايع شود و اگر بشورند و نافرماني كنند فتنه برخيزد و آسايش نماند و راه‌ها خطرناك گردد و زراعت و تجارت تباه شود و چون پيغمبر صلي الله عليه و آله اين دين حنيف را بياورد و مسلمانان متحد گشتند و آفاق را بگرفتند و مال و غنائم بسيار شد، امرا خواستند مانند پادشاهان و حكام ديگر امم مطلق العنان هر چه خواهند كننئد و در پي لذات و تجمل روند و مردم تعرض نكنند و اين روش با حكومت ديني سازگار نبود و مردم خويش را مكلف به حفظ قواعد ديني و نهي از منكر مي‌دانستند و تحمل فسق و فجور امرا را نمي‌كردند تا زمان عثمان بر عمال وي بشوريدند و عثمان نتوانست مردم را راضي كند، او را بكشتند. و چون امام معصوم نباشد كار بين دو محظور است؛ هم سكوت مردم خطرناك است و هم نافرماني و اعتراض، و دليل ما بر امامت همان است كه خردمندان جهان بر آن متفقند و تجربه شاهد، كه امر هيچ قوم و ملت بي‌سلطان و رئيسي نافذ الكلمه استقامت نپذيرد. و اگر حكومت نباشد و مردم از آن فرمان نبرند كار جهان راست نگردد و مخالف در اين باب در صدر اسلام خوارج بودند، مي‌گفتند: امير و خليفه نخواهيم و بي‌سلطان و والي كارها مستقر باشد، و نظاير اين مردم خودشان بر خويش امير بر مي‌گزينند و گاه باشد امير ايشان جبارتر از ساير امرا باشد. [ صفحه 680]

پس از اين گوييم شيعه‌ي اماميه از فرق ديگر كه وجود سلطان را لازم شمرند از دو جهت ممتازند: اول آن كه گويند همين كه عقل حكم مي‌كند حكم خدا نيز همين است و مخالفين ما گويند خداوند تعالي را به امثال اين امور عنايت نيست و تدبير حكومت وظيفه خود مردم است. ما گوييم: چون خداوند تعالي در بي‌قدرترين مسائل حكم و عنايت دارد مانند مضمضه و استنشاق و مسواك، چگونه به امري كه محتاج اليه امم عظيم است عنايت نكند؟ و ما لطف را بر او واجب دانيم و عنايت وي را بر بندگان لازم شمريم. و ديگر گوييم: چون خداوند به اطاعت سلطاني فرمايد و بر مردم پذيرفتن اوامر وي را واجب كند بايد آن سلطان به ظلم و گناه و آزار و اسراف و مانند آن امر نكند و تا خدا نداند كسي معصوم است مردم را به اطاعت او نفرمايد؛ و به عبارة اخري بهترين طرز حكومت آن است كه قوه مقننه خدا باشد و قوه مجريه نيز مردي كه خدا معين فرمايد معصوم از همه گناهان و خطاها، و مخالف ما يا بايد بگويد اين بهترين طرز حكومت نيست يا اين بهتر هست، اما خدا اين طرز بهتر را براي مردم نخواسته است و هيچ يك از اين دو را مرد موحد نگويد مگر لطف خدا را نسبت به بندگان انكار كند و - العياذ بالله - و اگر با مردم اين زمان از اين مقوله سخن گويي جواب دهند اينها مسائل سياست است نه ديانت، اما دين اسلام به همه چيز ربط دارد و در همه باب حكم كرده است.و گروهي گويند: چون خدا مي‌دانست مردم فرمان امام نمي‌برند و حكومت معصوم را نمي‌پذيرند، چرا آنان را به اين امر تكليف كرد؟در جواب گوييم: در امور تشريعي خداوند حكم مي‌كند به چيزي كه مي‌داند مردم اطاعت نمي‌كنند تا حجت تمام شود چناكه ابوجهل و كفار ديكر را به ايمان آوردن فرمود و نيز از همه كس تقوي خواست از همه گناهان، با اين كه مي‌دانست هيچ كس بي‌گناه نخواهد ماند، ليكن بايد عصمت را غايت و مطلوب خويش ساخت و بجهد بدان نزديك شد، در حكومت هم بهترين طرز آن است كه حاكم امام معصوم باشد و بايد مردم به اين غايت خود را نزديك كنند، هر چه [ صفحه 681]

ممكن شود و اگر مردم فرمان امام معصوم نبرند نقص او نيست، چنانكه تو اجيري در خانه آوري اگر وسائل كار او را آماده سازي و او كار نكند، حجت تو تمام بود، هر چند آن وسائل به كار نرود. امام امام است خواه مردم فرمان او برند يا نبرند، بزرگترين حكماي اسلام ابونصر فارابي در كتاب «تحصيل السعادة» گويد:الملك و الامام هو بماهيته و صناعته ملك و امام سواء وجد من يقبل منه ام لم يوجد اطيع ام لم يطع وجد قوما يعاونونه علي غرضه ام لم يجد كما ان الطبيب طبيب بماهيتة و بقدرته علي علاج المرضي وجد مرضي ام لم يجد الي آخره».اما داستان مختار: در سال 66 چهاردهم ربيع الاول يك سال پس از قتل سليمان بن صرد مختار برجست و عبدالله بن مطيع را كه از دست عبدالله زبير والي كوفه بود براند، و سببش آن بود كه چون سليمان بن صرد كشته شد و بازماندگان اصحاب وي به كوفه بازگشتند مختار در زندان بود و او را عبدالله بن يزيد خطمي و ابراهيم بن محمد بن طلحه به زندان كرده بودند - و پيش از اين ذكر آن بگذشت - و مختار از زندان به آن‌ها نامه نوشت و ستايشها كرد و نويد فيروزي داد و به آن‌ها چنين مي‌نمود كه محمد بن علي معروف به ابن‌الحنفيه او را به خونخواهي حسين عليه‌السلام فرموده است. باري نامه‌ي او را رفاعة بن شداد و مثني بن مخربه عبدي و سعد بن حذيفة بن يمان و يزيد بن انس و احمر بن شميط احمري و عبدالله بن شداد بجلي و عبدالله بن كامل بخواندند (طبري گويد: آن نامه را سيحان بن عمرو از زندان آورد و آن را در كلاه خود ميان «ابره» و آستر پنهان كرده بود) پس ابن‌كامل را نزد مختار فرستادند و پيغام دادند ما مطيع فرمانيم و هر چه گويي آن كنيم. اگر خواهي بياييم و تو را از بند برهانيم! عبدالله بن كامل برفت و بگفت و مختار شاد گشت و گفت: من خود در اين ايام بيرون آيم، و او نزد ابن‌عمر فرستاده بود كه مرا به ستم به زندان كردند و خواسته بود كه نزد عبدالله يزيد و ابراهيم بن محمد بن طلحه شفاعت او كند. ابن‌عمر نامه نوشت و شفاعت كرد، بپذيرفتند و از زندان بيرونش آوردند و پيمان گرفتند از او و سوگند دادند كه شوري بر پاي نكند و تا آن دو تن در كوفه‌اند به فتنه برنخيزد و [ صفحه 682]

اگر فتنه انگيزد، هزار شتر نزد كعبه نحر كند و بندگانش نر و ماده آزاد باشند! چون از زندان بيرون شد و به سراي در آمد، با موثقين خود گفت: خدا دشمن آنها باشد! چه بي‌خرد مردمند! پندارند من اين پيمان‌ها به سر برم! به خدا سوگند خوردم كه خروج نكنم، اما من اگر سوگندي خورم و خلاف آن را بهتر بينم، كفارت دهم و خلاف كنم و خروج من بر اينها بهتر است و از خانه نشستن. اما قرباني هزار شتر و بنده آزاد كردن از خدو انداختن بر من آسانتر است و من دوست دارم كار من درست شود و هيچ مملوك نداشته باشم. و پس از آن شيعه نزد او مي‌رفتند و متفقا بدو رضا دادند و پيروان او بسيار مي‌شدند و كار او قوت مي‌گرفت تا وقتي كه عبدالله زبير، عبدالله يزيد خطمي و ابراهيم بن محمد بن طلحه را عزل كرد و عبدالله بن مطيع را عمل كوفه داد و حارث بن عبدالله را عمل بصره، بحير بن ريسان حميري با آن دو گفت: امشب بيرون مرويد كه قمر در ناطح است! حارث بن عبدالله بپذيرفت و اندكي درنگ كرد، اما عبدالله بن مطيع گفت: ما هم براي نطح مي‌رويم، يعني براي شاخ زدن، و بودن قمر در ناطح مناسب ماست (ناطح دو شاخ برج حمل است) و آخر به شاخ رسيد و گفته‌اند: «البلاء موكل بالمنطق» و عبدالله مردي دلير بود. و ابراهيم به مدينه رفت و خراج كوفه را به ابن‌زبير باز نداد و گفت: خراج نگرفتم كه در كوفه فتنه بود. ابن‌زبير دست از او بازداشت و عبدالله بن مطيع پنج روز مانده از رمضان به كوفه رسيد و اياس بن ابي‌مضارب عجلي را به شحنگي كوفه گماشت و او را بفرمود به نيكو رفتاري و سخت گرفتن بر متهمان! و بالاي منبر رفت و خطبه خواند و گفت:اما بعد؛ اميرالمؤمنين يعني عبدالله زبير مرا به شهر شما فرستاد و مرزهاي كشور شما را به من سپرد و فرمود «في‌ء» شما را جمع آورم و فزوني آن را از كشور شما به جاي ديگر نفرستم مگر شما راضي باشيد، و اينكه به وصيت عمر بن خطاب و به سيرت عثمان بن عفان رفتار كنم، پس از خداي بترسيد و راست باشيد و خلاف ننماييد و دست بي‌خردان خود را بگيريد تا فساد نكنند و اگر اين كار نكنيد و از جانب من مكروهي به شما رسد خويش را سرزنش كنيد! به خدا [ صفحه 683]

سوگند كه ناراستان سركش را شكنجه‌اي سخت كنم و كجي گردنكشان متهم را راست گردانم».(مترجم گويد: عبدالله بن مطيع به اين سخن ثابت كرد كه او و ابن‌زبير جانبداري از روش عثمان مي‌كردند و راضي نبودند مردم به كار واليان اعتراض كنند) سائب بن مالك اشعري برخاست و گفت: هم اكنون به تو بگوييم كه ما راضي نيستيم فزوني «في‌ء» ما را به جاي ديگر بري و بايد آن را ميان ما بخش كني! و اما سيرت تو بايد چون سيرت علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام باشد و به سيرت عثمان راضي نيستيم نه در مال و نه در رفتار با مردم، و به سيرت عمر بن الخطاب نيز راضي نيستيم در «في‌ء» هر چند رفتار وي بر ما آسانتر است از رفتار عثمان و زيان آن كمتر، چون گاهي رفتار عمر بن الخطاب با مردم نيكو بود. پس يزيد بن انس گفت: سائب بن مالك درست گفت و رأي ما نيز همين است. ابن‌مطيع گفت: به هر سيرت كه شما دوست داريد و بپسنديد رفتار مي‌كنيم. آنگاه از منبر به زير آمد؛ پس يزيد بن انس اسدي با سائب گفت: اي سائب خدا تو را براي مسلمانان نگاهدارد كه گوي فضيلت را ربودي! به خدا قسم من هم مي‌خواستم برخيزم و مانند مقالت تو سخني بگويم.(مترجم گويد: اين روايت دلالت دارد كه اهل كوفه از سيرت عمر بن خطاب هم راضي نبودند و اين را ابومخنف از حصيرة بن عبدالله روايت كرده است و گويد او ادراك آن عهد كرده است) و چون ابن‌مطيع از منبر فرود آمد، اياس بن مضارب نزد او رفت و گفت: سائب بن مالك از سران اصحاب مختار است، سوي مختار فرست نزد تو آيد، و چون بيامد او را به زندان كن تا كار مردم راست شود، چون مختار قوي گشته است و همين ايام بر جهد و شهر را تصرف كند. ابن‌مطيع زائده بن قدامه (پسر عم مختار) را با حسين بن عبدالله برسمي همداني بفرستاد (برسم بر وزن برثن) با مختار گفتند: امير را اجابت كن! مختار آهنگ رفتن كرد، زائده اين آيت بخواند. «و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك».....آه، پس مختار جامه بيفكند و گفت: قطيفه روي من اندازيد كه مي‌لرزم و تب مرا [ صفحه 684]

گرفته است و سرماي سخت در خويش مي‌يابم! نزد امير رويد و حال من بگوييد! آنها سوي ابن‌مطيع بازگشتند و حال او بگفتند، او مختار را به حال خود بگذاشت. و مختار اصحاب خويش را بخواند، در سراهاي پيرامون و اطراف منزل خود جاي داد و خواست در ماه محرم در كوفه خروج كند، مردي شبامي نامش عبدالرحمن بن شريح، سعيد بن منقذ ثوري و سعر بن ابي‌سعر حنفي و اسود بن جراد كندي و قدامة بن مالك جشمي را بديد و با آنان گفت: مختار مي‌خواهد ما را به خروج وا دارد و نمي‌دانيم او را ابن‌حنفيه فرستاده است؟! بياييد سوي ابن‌حنفيه رويم و خبر مختار بگوييم، اگر ما را رخصت دهد پيروي او كنيم و اگر ندهد از وي بپرهيزيم. به خدا قسم كه چيزي براي ما نيكوتر از سلامت دين ما نيست. گفتند: راست گفتي! پس نزد ابن‌حنفيه رفتند و چون بر او در آمدند از حال مردم بپرسيد، بگفتند و حال مختار را نيز بگفتند، و اينكه ايشان را دعوت مي‌كند به متابعت خويش، و از وي رخصت خواستند در متابعت مختار، چون از كلام فارغ شدند، ابن‌حنفيه خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و فضل اهل بيت و مصيبت ايشان را ياد كرد و در ضمن كلام خويش گفت: «اما آن كس كه به خونخواهي ما برخاست، من دوست دارم خداوند داد ما را از دشمنان ما بستاند به دست هر كس كه خواهد».اسود بن جراد كندي گفت: بيرون آمديم و با هم گفتيم ما را رخصت داد و اگر از خروج مختار راضي نبود، مي‌گفت نكنيد. پس بازگشتند و گروهي از شيعيان چشم به راه ايشان داشتند و رفتن آن‌ها بر مختار سخت گران بود و مي‌ترسيد بازگردند و چيزي آورند كه شيعه را از پيرامون او بپراكند، چون آن‌ها به كوفه بازگشتند، پيش از آن كه به خانه‌هاي خود روند نزد مختار آمدند، مختار پرسيد چه آورديد؟ گفتند ما را به ياري تو فرمود. مختار گفت: الله اكبر! شيعيان را نزد من گرد آوريد! هر كس نزديك بود بيامد. مختار گفت: چند تن خواستند درستي دعوي مرا بدانند، نزد امام مهدي رفتند و از اين كه من آوردم بپرسيدند، محمد حنفيه خبر داد كه من وزير و پشتوان و فرستاده‌ي اويم و شما را به متابعت من [ صفحه 685]

فرمود در آنچه شما را به آن مي‌خوانم از جهاد با فاسقان و خواستن خون اهل بيت برگزيده‌ي پيغمبر. پس عبدالرحمن بن شريح برخاست و تفصيل بگفت و گفت اين خبر را حاضران به غايبان برسانند و بسيج حرب كنيد و آماده باشيد! و چند تن از ياران او برخاستند و قريب به آن گفتند. پس شيعه بر گرد او فراهم شدند از جمله شعبي و پدرش شراحيل بود مختار خواست خروج كند، بعض اصحاب او گفتند: اشراف كوفه همه دشمن مايند و با ما به نزاع برخيزند، و اگر ابراهيم اشتر به ما پيوندد، اميد است نيرو گيريم و بر دشمن فيروز گرديم، كه او جوان است و مهتر قبيله‌ي خويش و بزرگ زاده است و عشيرتي دارد با عزت و عدد بسيار. مختار گفت: او را بخوابانيد! سوي او شتافتند و شعبي هم با ايشان برفت و حال خود بگفتند و ياري از او طلبيدند و دوستي پدرش را با علي عليه‌السلام و خاندان او ياد كردند. ابراهيم گفت: اجابت شما كنم در طلب خون حسين عليه‌السلام و خاندان او به شرط آن كه كار را به من گذاريد! گفتند: تو شايسته اميري باشي، الا آن كه مختار از جانب مهدي آمده است و او را به قتال كردن فرموده است و ما را به فرمان برداري از وي.ابراهيم خاموش ماند و چيزي نگفت. آنها بازگشتند و خبر بگفتند؛ سه روز مختار درنگ كرد، آن گاه با بيش از ده تن از اصحاب خود از جمله شعبي و پدرش نزد ابراهيم رفتند. ابراهيم بالشها گسترد و آنها نشستند و مختار را در كنار خود بنشانيد. پس مختار گفت: اين نامه‌اي است از مهدي بن اميرالمؤمنين، كه امروز بهترين مردم روي زمين است، و پدرش بهترين مردم بود پس از انبياء و رسل و او از تو خواست ياري ما كني و هم پشت ما باشي. شعبي گفت: آن نامه با من بود، چون سخن مختار به انجام رسيد با من گفت: آن نامه را به او ده! شعبي نامه را بدو داد و بخواند؛ نوشته بود: از محمد مهدي سوي ابراهيم بن مالك اشتر، سلام عليك! من سوي تو حمد مي‌كنم خدايي را كه نيست پروردگاري جز او، اما بعد؛ من وزير و امين خود را كه او را خود من پسنديدم و برگزيدم، نزد شما فرستادم و او را فرمودم به پيكار دشمن و طلب خون اهل بيت خود، پس تو [ صفحه 686]

خود با عشيرت و هر كس كه اطاعت تو كند برخيز و او را ياري كن! و اگر ياري من كني و اجابت دعوت من نمايي، رتبت تو نزد من فزوني يابد و لگام اسبان و سواران به دست تو سپار و تو را سپاهسالار كنم و هر شهر و منبر و مرزي كه بر آن دست يابي از كوفه تا بلاد شام تو را دهم. و چون از خواندن نامه فارغ شد گفت: ابن‌الحنفيه پيش از امروز براي من نامه نوشت و من هم براي او نوشتم، هرگز غير نام خود و نام پدر خود را در نامه ياد نكرد.مختار گفت: آن زمان ديگر بود و امروز زمان ديگر است. ابراهيم گفت: كه مي‌داند اين نامه‌ي محمد بن حنفيه است؟ گروهي شهادت دادند از جمله يزيد بن انس و احمر بن شميط و عبدالله كامل و ديگران همه، مگر شعبي و چون ابراهيم شهادت آنها بشنيد از بالاي مسند برخاست و مختار را به جاي خود نشانيد و بيعت كرد و آن جماعت برخاستند و بيرون آمدند. و ابراهيم با شعبي گفت: چون است كه تو شهادت ندادي و پدرت شهادت نداد؟ آيا اينها درست گواهي دادند؟ شعبي گفت: اينها مهتران قراء و بزرگان شهر و دلاوران عربند! البته مانند ايشان مردمي دروغ نگويند [195] ! پس نام ايشان را نوشت و نگاهداشت. و ابراهيم عشيرت و فرمانبرداران خود را بخواهد و هر شب نزد مختار مي‌رفت و كارها راست مي‌كردند تا رأيشان آن شد كه شب پنجشنبه چهاردهم ربيع الاول سال 66 خروج كنند. (مترجم گويد: به حساب مستخرج از زيج، اول ماه ربيع الاول مزبور پنجشنبه است؛ پس چهاردهم چهارشنبه مي‌شود و يك روز اختلاف رؤيت ممكن است، چنانكه در عاشورا گفتيم) شبي ابراهيم نماز مغرب را با ياران خود [ صفحه 687]

بگذاشت و با سلاح تمام به آهنگ مختار بيرون آمد. و پيش از اين اياس بن مضارب با عبدالله بن مطيع گفته بود كه مختار در اين يكي دو شب خروج خواهد كرد و من فرزند خود را به كناسه فرستاده‌ام، تو نيز اگر در هر يك از ميدان‌ها يك تن از ياران خويش را با گروهي از اهل طاعت فرستي، مختار و كسان او بترسند و بيرون نيايند. ابن‌مطيع عبدالرحمن بن سعد بن قيس همداني را به ميدان «سبيع» فرستاد و گفت: شر قوم خود را كفايت كن و دست به پيكار مبر! و كعب بن ابي كعب خثعمي را به ميدان «بشر» فرستاد و زحر بن قيس كندي را به ميدان «كنده» و عبدالرحمن بن مخنف را به ميدان «صائديين» و شمر بن ذي الجوشن را به «سالم» و يزيد بن رويم را به «مراد» و هر يك را گفت: مبادا از جانب شما شري خيزد! و شبث بن ربعي را به «سبخه» فرستاد و گفت: چون فرياد آن مردم را بشنيدي، سوي آنان شو! و اين جماعت روز دوشنبه در اين ميدان‌ها رفته بودند و ابراهيم اشد شب سه‌شنبه خواست نزد مختار رود، شنيد ميدانها را از پاسبان و سپاهي پر كرده‌اند و اياس بن مضارب كه شحنگي شهر داشت با پاسبانان بازار و كوشك را فروگرفته است. ابراهيم صد تن زره پوشيده همراه خود برداشت و روي زره قبا پوشيده بودند، ياران او گفتند: از راه كناره گير! گفت: به خدا قسم كه از ميان بازار و قصر گذرم تا دشمن ما بترسد و به آنها بنمايم ايشان در نظر ما زبونند! پس از «باب الفيل» بگذشت و نزديك سراي عمرو بن حريث رسيد، اياس بن مضارب با پاسبانان و سلاح ايشان را بديدند؛ اياس پرسيد: كيستيد؟ گفتند: من ابراهيم بن اشترم. اياس گفت: اين همه مردم با تو چه مي‌كنند و چه در انديشه داريد؟ من تو را رها نمي‌كنم تا نزد امير برمت. ابراهيم گفت: راه بده! گفت: نمي‌دهم. مردي همداني با اياس بود او را «ابوقطن» مي‌گفتند و اياس پاس حرمت او مي‌داشت او نيز با ابراهيم دوست بود،ابن‌اشتر گفت اي «اباقطن» نزديك من آي! ابوقطن پنداشت كه ابراهيم از او مي‌خواهد نزد اياس بن مضارب شفاعت او كند، نزديك رفت و ابراهيم نيزه كه در دست «ابوقطن» بود بگرفت و در گودي گلوي اياس فروبرد، او را بيفكند و يك تن از همراهان خود را گفت سر او را [ صفحه 688]

برداشتند و همراهان اياس پراكنده شدند و نزد ابن‌مطيع رفتند. ابن‌مطيع پسر اياس را كه راشد نام داشت به جاي او به شحنگي گماشت و پاسبانان را به وي سپرد و به جاي او سويد بن عبدالرحمن منقري را به كناسه فرستاد و ابراهيم بن اشتر نزد مختار آمد و گفت: ما وعده گذاشته بوديم شب آينده بيرون آييم اما امشب اتفاقي افتاد كه ناچار بايد بيرون شد و خبر بگفت، مختار از كشته شدن اياس شادان گشت و گفت: آغاز فتح است ان شاء الله تعالي! آنگاه با سعيد بن منقذ گفت: برخيز و آتش در چوب و ني افكن و بلند نگاهدار! و عبدالله بن شداد را گفت: با او روانه شويد و فرياد كنيد «يا منصور امت»! و به اسفيان بن ليلي و قدامة بن مالك گفت: برخيزيد و فرياد زنيد «يا لثارات الحسين»! آنگاه سلاح در بر كرد و ابراهيم با مختار گفت: كسان ابن‌مطيع در ميدان‌ها ايستاده‌اند و نمي‌گذارند ياوران ما به ما ملحق شوند و اگر من با همراهان خويش نزد قبيله خود روم و هر كس فرمان مرا برد بخوانم و با آنها در محلات كوفه بگرديم و به شعار خود بانگ بر آوريم، هر كس خواهد با ما بيرون آيد؛ تو نيز در جاي خود باش و هر كس نزد تو آيد او را نگاهدار! و با همراهان خويش نزد تو باشند، كه اگر من دير كردم كسي با تو باشد تا من بيايم. مختار گفت: همين كار كن و بشتاب! مبادا به پيكار امير ايشان روي يا با كسي جنگ آغازي مگر آنها آغاز رزم كنند! پس ابراهيم با همراهان خويش نزد قبيله‌ي خود رفت و بيشتر آن‌ها كه فرمان او را مي‌پذيرفتند گرد او فراهم شدند و با آن‌ها در كوچه‌هاي كوفه مي‌گشت، و از آنجا كه پاسبانان ابن‌مطيع بودند پرهيز مي‌كرد، تا به مسجد قبيله «سكون» رسيدند، گروهي از سواران زحر بن قيس جعفي نزد او آمدند اما فرمانده نداشتند، ابراهيم بر آن‌ها تاخت و بتارانيدشان تا به ميدان كنده و مي‌گفت: خدايا تو داني كه ما براي خاندان پيغمبر تو صلي الله عليه و آله غضب كرديم و براي ايشان بشوريديم، پس ما را بر اين قوم فيروزي ده! و ابراهيم پس از هزيمت ايشان به ميدان «اثير» رسيد و آنجا به شعار خويش فرياد زدند و در آنجا بسيار بايستاد و سويد بن عبدالرحمن منقري جاي ايشان بدانست، خواست به ايشان دست بردي زند شايد نزد ابن‌مطيع آبرو [ صفحه 689]

و رتبتي يابد! و ابراهيم ناگهان او را پيش روي خود ديد و با ياران گفت: اي شرطه خدا! پياده شويد كه خداوند تعالي شما را فيروزي دهد، نه اين مردم را كه در خون خاندان نبي صلي الله عليه و آله غوطه خوردند! ياران پياده شدند و ابراهيم بر دشمن حمله كرد و آنان را تا بيابان بتارانيد و از شهر بيرون كرد و آنها به هزيمت شدند چنانكه هنگام گريز سوار يكديگر مي‌شدند و يكديگر را سرزنش مي‌كردند و ابراهيم در پي آنها رفت تا به كناسه، ياران ابراهيم با او گفتند: در پي ايشان رويم كه هول و هراس در دل آنها افتاده است و فرصت غنيمت بايد شمرد! گفت: اين كار صواب نيست، بهتر آن است كه نزد مختار رويم كه خداوند به سبب ما ترس از او زائل كند و بداند ما را چه رنجي رسيد و بصيرت او افزون شود و نيرو تازه كند و من مي‌ترسم سپاهيان ابن‌مطيع بر سر او نيز رفته باشند، پس ابراهيم بيامد تا بر در سراي مختار بانگها شنيد برخاسته و ديد مردم به كارزارند و شبث بن ربعي از سبخه آمده بود و مختار يزيد بن انس را در روي او افكنده بود و نيز حجار بن ابجر عجلي و مختار احمر بن شميط را به مقابله او فرستاده و همچنانكه مردم نبرد مي‌كردند، ابراهيم از جانب كوشك دارالاماره بيامد و حجار و همراهان او را خبر برسيد كه ابراهيم مي‌آيد، او نيامده اينها در كوچه‌ها پراكنده شدند و قيس بن طحفه نهدي با نزديك صد مرد از اصحاب مختار بيامد و بر شبث بن ربعي تاخت كه با يزيد بن انس رزم مي‌دادند و راه دادند تا آنها به هم پيوستند. و شبث بن ربعي نزد ابن‌مطيع آمد و گفت: اين سرهنگان را كه در ميدانها گذاشته‌اي بخوان و مردم ديگر با آنها ضم كن و به حرب مختار فرست كه قوت گرفته است! و مختار بيرون آمده كار ايشان سر و سامان گرفته است. و مختار را خبر رسيد كه شبث بن ربعي ابن‌مطيع را چه نصيحت كرد، با جماعتي از ياران خود پشت ديرهند در سبخه پهلوي باغ زائده رفت و ابوعثمان نهدي در قبيله شاكر فرياد زد و آنها را به ياري مختار طلبيد، و ايشان در سراهاي خويش بودند مي‌ترسيدند بيرون آيند، چون كعب خثعمي از قبل ابن‌مطيع نزديك آنها بود و دهانه كوچه‌ها را گرفته بود، ابوعثمان با گروهي از ياران خويش بيامد و بانگ زد [ صفحه 690]

«يا لثارات الحسين، يا منصور امت» اي مردم راه يافته! امين و وزير آل محمد بيرون آمد و در ديرهند است، مرا سوي شما فرستاد تا شما را بخوانم و مژده دهم. پس بيرون آييد خدا شما را رحمت كند! بيرون آمدند و فرياد مي‌زدند: «يا لثارات الحسين» و با كعب در آويختند و نبرد كردند تا راه گشوده شد سوي مختار شتافتند. و عبدالله بن قتاده با نزديك دويست كس بيرون آمد و به مختار پيوست، كعب راه بر آنها بگرفت و پس از اينكه دانست از قبيله اويند رها كردشان تا به مختار پيوستند و شبام كه طايفه‌اي از قبيله همدانند آخر شب بيرون آمدند و خبر ايشان به عبدالرحمن بن سعيد همداني رسيد و پيغام داد اگر مي‌خواهيد به مختار پيونديد از ميدان سبيع نگذريد، آنها نيز رفتند و به مختار پيوستند و 3800 تن از دوازده هزار نفر كه با او بيعت كرده بودند پيش از سپيده دم گرد او فراهم شدند و چون فجر طالع شد آنان را بساخت و با ياران خود نماز صبح بگذاشت، هنوز تاريك بود و ابن‌مطيع سرهنگان و سپاهيان خود را كه در ميدان‌ها گذاشته بود در مسجد گرد آورد و فرمود راشد بن اياس ميان مردم فرياد زد هر كس امشب به مسجد نيايد از او بيزاريم. پس مردم فراهم شدند و ابن‌مطيع شبث بن ربعي را با سه هزار تن به حرب مختار فرستاد و راشد بن اياس را با چهار هزار پاسبان، پس شبث بن ربعي روانه شد؛ وقتي خبر او به مختار رسيد از نماز صبح فارغ شده بود مردي را فرستاد كه تفصيل خبر شبث را بياورد.سعر بن ابي‌سعر حنفي از اصحاب مختار بود و تا آن وقت نتوانسته بود خويشتن را به او برساند، آن وقت رسيد و ابن‌اياس را در راه ديده بود، خبر او را بياورد و با مختار گفت و مختار ابراهيم اشتر را با هفتصد مرد و بعضي گويند با ششصد سوار و ششصد پياده به حرب راشد بن اياس فرستاد، و نعيم بن هبيره برادر مصقلة بن هبيره را به رزم شبث، و فرمود: شتاب كنيد و مگذاريد آن‌ها بر شما تازند كه شماره‌ي ايشان بيشتر است! پس ابراهيم سوي راشد شد و مختار يزيد بن انس را با نهصد مرد در موضع مسجد شبث بن ربعي پيش خود بداشت. پس نعيم بن مصقله به مبارزت شبث رفت و سخت بكوشيد، سعر بن ابي‌سعر را [ صفحه 691]

امير سواران كرد و خود با پيادگان بود و تا چاشتگاه جنگ كردند و ياران شبث به هزيمت شدند، چنانكه به خانه‌هاي خويش رفتند، اما شبث بانگ زد و آن‌ها را بخواند، گروهي بازگشتند و ناگهان بر اصحاب نعيم كه پراكنده بودند تاختند و نعيم كشته شد و سعر بن ابي‌سعر اسير گشت و سپاهيان ايشان گروهي گريختند و جماعتي اسير گشتند و شبث عربها را آزد كرد و موالي را بكشت و موالي بستگان قبائل بودند از غير عرب، و چنانكه از مطاوي تاريخ مختار معلوم گرديد عجميان بسيار در سپاه مختار بودند و مختار آنان را به خويش نزديك مي‌كرد چون در دين اسلام فرق ميان عرب و عجم نيست پس از مسلمان شدن، اما رؤساي عرب مخصوصا قرشيان به اين حكم تن نمي‌دادند و علت اينكه هيچ يك از آنان با اميرالمؤمنين عليه‌السلام نبود، همين بود كه مي‌دانستند آن حضرت فرق ميان قبائل نمي‌گذارد و ميثم كه عجمي بود از همه كس به او نزديكتر بود و گويند از قريش پنج تن با آن حضرت بود و سيزده قبيله با معاويه. و شبث بيامد تا مختار را احاطه كرد و مختار را از كشتن نعيم وهني افتاده بود، و ابن‌مطيع يزيد بن حارث بن رويم را با دو هزار مرد فرستاد تا دهانه‌ي كوچه‌ها را گرفتند و مختار سوران را به يزيد بن انس سپرد و خود با پيادگان بايستاد. سواران شبث بر آنها تاختند و گروه مختار بر جاي خود پاي فشردند و يزيد بن انس گفت: اي گروه شيعه! شما در خانه خود نشسته بوديد و از دشمن خويش فرمانبرداري مي‌كرديد، با اين حال شما را مي‌كشتند و دست و پاي شما را مي‌بريدند و چشمان شما را بيرون مي‌آوردند و بر تنه‌ي درختان خرما مي‌آويختند به جرم اين كه دوستدار خاندان رسول صلي الله عليه و آله بوديد، اكنون كه با مردم در آويخته و به ستيز برخاسته‌ايد اگر به شما دست يابند، آيا مي‌پنداريد كه با شما چه خواهند كرد؟ به خدا قسم كه يك چشم باز از شما نمي‌گذارند و شما را به زاري مي‌كشند و با شما و با اولاد و ازواج و اموال شما كاري كنند كه مرگ از آن بهتر است.به خدا قسم كه شما را از ايشان نجات ندهد مگر راستي و شكيب و نيزه به كار بردن و شمشير زدن! پس آماده‌ي حمله شدند و منتظر فرمان بودند و بر سر [ صفحه 692]

زانو نشستند؛ و اما ابراهيم اشتر به جنگ راشد رفت و با راشد چهار هزار مرد بود، ابراهيم ياران خود را گفت: از بسياري اينان مترسيد! به خدا قسم كه يك تن مرد كار به از ده تن اينان است و خدا صابران را ياري كند. و خزيمة بن نصر را با سواران پيش فرستاد و خود با پيادگان مي‌رفت و با علمدار گفت: تو با علم خويش به همراه هر دو دسته باش! و مردم سخت جنگيدند و خزيمة بن نصر عبسي بر راشد تاخت و او را بكشت و بانگ بر آورد كه من راشد را كشتم به خداي كعبه! و اصحاب راشد به هزيمت شدند؛ و ابراهيم و خزيمه و ياران ايشان پس از كشتن راشد سوي مختار شدند و پيشتر مژده كشتن وي را به مختار فرستاده بود، آنها تكبير گفتند و قوي دل شدند و ياران ابن‌مطيع سست گرديدند و وهن در ايشان افتاد. و ابن‌مطيع حسان بن فائد بن بكر عبسي را با سپاهي انبوه نزديك دو هزار تن بر سر راه ابراهيم فرستاد و ابراهيم آهنگ سبخه كرده بود تا لشكريان ابن‌مطيع كه بدانجا بودند پراكنده سازد و ابن‌مطيع خواست ابراهيم را از آنها باز دارد، ابراهيم بر ايشان تاخت و آنها بي‌مقاومت بگريختند و حسان عقب لشكر رفت تا ياران خويش را از گريختن باز دارد؛ خزيمه او را بديد و بشناخت و گفت: اي حسان! اگر خويشي ميان ما نبود اكنون تو را مي‌كشتم، خويش را برهان! و اسب او بلغزيد، او را بينداخت مردم گرد او بگرفتند، و ساعتي رزم آزمود؛ خزيمه به او گفت: تو را امان دادم، خويش را به كشتن مده! و مردم دست از او بداشتند و با ابراهيم گفت: اين پسر عم من است، او را امان دادم. گفت: خوب كردي و اسب او را بخواست، آوردند، او را سوار كردند و گفت: به اهل خويش ملحق شو! و ابراهيم سوي مختار آمد، شبث بن ربعي را ديد با سپاه خود گرد او را بگرفته‌اند و يزيد بن حارث بر دهانه كوچه‌ها بود تا نگذارد كسي به سبخه آيد، پيش ابراهيم باز آمد تا او را از پيوستن به مختار مانع گردد، اما ابراهيم خزيمة بن نصر را با گروهي در برابر يزيد بن حارث بگذاشت و خود با ياران آهنگ مختار كرد او و يزيد بن انس و با شبث در آويخت و همراهان وي را بتارانيدند و تا به خانه‌هاي كوفه رفتند و خزيمة بن نصر هم بر يزيد بن [ صفحه 693]

حارث تاخت و گروه او را تار و مار كرد و سوي دهانه‌هاي كوچه‌ها شتافتند، و مختار خواست به كوچه‌هاي كوفه در آيد؛ تيراندازان تير باريدند و از آنجا راه ندادند و مختار برگشت؛ و مردم هزيمت شده نزد ابن‌مطيع رفتند و خبر كشته شدن راشد بشنيد، خويش را بباخت و دل از كف داد و عمر بن حجاج زبيدي با او گفت: اي مرد خويشتن دار باش و مترس و سوي مردم بيرون رو و آن‌ها را به قتال دشمن بخوان! كه مردم در شهر بسيارند و همه هوا خواه تو، مگر همان گروه كه از كوفه بيرون رفته‌اند و خداوند آن‌ها را ذليل خواهد كرد و من اول كسم كه اجابت دعوت تو كنم، پس گروهي را به من سپر و به ديگران نيز، و مأمور حرب كن! ابن‌مطيع برخاست و مردم را ملامت كرد بر هزيمت و به بيرون شدن سوي مختار و رزم با او تحريص كرد، اما مختار چون ديد يزيد بن حارث نمي‌گذارد داخل شهر گردد، سوي خانه‌هاي مزينه و احمس و بارق رفت و محلت آن‌ها از خانه‌هاي شهر جدا بود، مردم آن جا ياران مختار را آب دادند و او خود روزه بود، آب نياشاميد؛ احمر بن شميط با ابن‌كامل گفت: آيا مختار روزه‌دار است؟ گفت: آري. گفت: اگر افطار كند در دفاع قويتر باشد. گفت: او معصوم است و تكليف خود را بهتر مي‌داند. احمر گفت: راست گفتي «استغفر الله» [196] ، و مختار گفت: هم اينجا رزم دهيم كه رزم را نيكو محلي است! ابراهيم گفت: اين قوم را خداوند بتارانيده است و هول در دل ايشان افكنده، به شهر بايد رفت كه هيچ مانعي از گرفتن قصر دارالاماره نيست.پس مختار هر پيرمرد يا رنجور را با باروبنه و متاع آن جا بگذاشت و اباعثمان نهدي را امير ايشان فرمود و ابراهيم پيشاپيش او مي‌رفت و از آن سوي ابن‌مطيع عمرو بن حجاج را با دو هزار تن فرستاده بود و مختار به ابراهيم پيغام داد كه سپاهيان عمرو را در هم پيچ و بگذار و برابر ايشان مايست! ابراهيم آن را در [ صفحه 694]

نورديد و نايستاد و مختار يزيد بن انس را فرمود عمرو بن حجاج را نگاه دارد، او برابر عمرو رفت و مختار در پي ابراهيم بيامد تا در جاي مصلي خالد بن عبدالله بايستاد [197] و ابراهيم خواست از طرف كناسه به كوفه در آيد، شمر بن ذي الجوشن با دو هزار كس بيرون آمد و راه بر او بگرفت و مختار سعيد بن منقذ همداني را به مقابلت او فرستاد و ابراهيم را فرمود همچنان جانب شهر رود، ابراهيم برفت تا به كوي شبث رسيد، نوفل بن مساحق را با دو هزار مرد و به قول اصح با پنج هزار بدانجا ديد، و ابن‌مطيع منادي كرده بود مردم به مساحق پيوندند و خود بيرون آمده و در كناسه ايستاده بود و شبث بن ربعي را در قصر گذاشته. ابراهيم اشتر نزديك ابن‌مطيع آمد و ياران خود را گفت: پياده شويد و نترسيد از اين كه گويند شبث آمد يا آل عتبته آمدند يا آل اشعث و آل يزيد بن حارث و آل فلان! و يكي يكي خانواده‌هاي كوفه را شمرد و گفت: اگر اينها زخم شمشير بچشند از پيرامون ابن‌مطيع پراكنده شوند مانند گله بز كه از گرگ گريزند! همچنان كردند و ابراهيم پايين دامن قبا را برگرفت و بر كمربند خويش زد و قبا را روي زره پوشيده بود و بر آنها تاخت؛ چيزي نگذشت كه همه بگريختند چنانكه بر دهانه كوچه‌ها در راه بر دوش هم سوار مي‌شدند و يكديگر را مي‌فشردند، و ابن‌اشتر بن نوفل بن مساحق رسيد؛ عنان اسب او بگرفت و شمشير بركشيد كه او را بكشد؛ نوفل گفت: تو را به خدا اي پسر اشتر! با من كينه داري و يا خوني طلبكاري از من؟ ابراهيم او را رها كرد و گفت: بياد داشته باش! و نوفل هميشه اين منت را به خاطر داشت و همراهان ابراهيم دنبال گريختگان به كناسه در آمدند و از آن جا به بازار و مسجد رفتند و ابن‌مطيع را در قصر به حصار افكندند و اشراف و مهتران كوفه با ابن‌مطيع به قصر اندر بودند، مگر عمرو بن حريث كه به سراي خويش رفت و از شهر بيرون شد. و مختار آمد تا در كنار بازار و ابراهيم را به حصار بداشت و يزيد بن انس و احمر بن شميط با او بودند و قصر را سه روز محاصره [ صفحه 695]

كردند و حصار سخت شد. شبث با ابن‌مطيع گفت: چاره براي خود و همراهان خويش بينديش! به خدا قسمكه ما نه براي خويش چاره توانيم كرد و نه براي تو! ابن‌مطيع گفت: صلاح در چه بينيد؟ شبث گفت: رأي آن است كه براي خودت و ما امان طلبي و بيرون رويم و خود و همراهان را به هلاك نيفكني. ابن‌مطيع گفت: هرگز از او امان نطلبم كه كار براي اميرالمؤمنين در حجاز و بصره راست شده است. شبث گفت: پس بيرون رو چنانكه كس آگاه نشود، و نزد يكي از ثقات خويش؛ در كوفه پنهان شو تا نزد امير خويش يعني ابن‌زبير روي! آنگاه ابن‌مطيع با اسماء بن خارجه و عبدالرحمن بن مخنف و عبدالرحمن بن سعيد بن قيس و مهتران كوفه گفت: رأي شما چيست؟ آنها نيز با شبث موافقت كردند؛ پس بماند تا شام شد و با آن‌ها گفت: من مي‌دانم اين فتنه‌ها را مردم فرومايه بر پاي كردند و اشراف و بزرگان شما فرمانبردارند، با ابن بير مي‌گويم و از طاعت و اخلاص شما او را آگاه مي‌گردانم تا خداوند فرمان خود را انفاذ كند! آنها پاسخي نيكو دادند و ستايش كردند و او بيرون رفت و به سراي ابي‌موسي فرود آمد و ياران وي در قصر بگشودند و گفتند: اي فرزند اشتر آيا ما در امانيم؟ گفت: آري. بيرون آمدند و با مختار بيعت كردند و مختار به قصر در آمد و شب در آنجا بگذرانيد و مهتران و اشراف كوفه به مسجد رفتند و بعضي بر در قصر بودند و مختار بيرون آمد و بالاي منبر رفت و خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و گفت: الحمدلله كه دوستان را نويد ظفر داد و دشمنان را وعيد خذلان و ضرر و تا انجام روزگار كار چنين باشد، وعده‌اي است انجام شدني و حكمي است نفاذ يافتني و زياد كرد هر كس دروغ گفت. اي مردم! علمي براي ما برافراشته شد و غايتي معين گشت و ما را گفتند آن رايت را برداريد و سوي آن غايت بشتابيد و از آن نگذريد! دعوت خواننده را شنيديم و گفتار گوينده را استماع كرديم. چه اندازه زن و مرد از خبر مرگ و كشتن من گوش‌ها را پر كردند! دور باد آن كه پشت كند و بستيزد و فرمان نبرد و دروغ گويد و سرپيچد! اكنون اي مردم به متابعت من در آييد و بيعت كنيد كه بيعت هدايت و رشاد است! قسم به خدايي كه [ صفحه 696]

آسمان را مانند سقف بلند برافراشت و زمين را دره‌ها و راه‌ها ساخت، پس از بيعت علي بن ابي‌طالب و آل او عليهم‌السلام بيعتي صوابتر از اين بيعت نيست! آنگاه از منبر به زير آمد و به دورن كوشك رفت و اشراف و مردم بر او در آمدند و بيعت كردند بر كتاب خدا و سنت رسول او صلي الله عليه و آله و خونخواهي اهل بيت و جهاد با فاسقان و دفاع از ضعفا و قتال با هر كس كه با اتباع مختار قتال كند و صلح با كسي كه با آنان صلح كند. و از بيعت كنندگان منذر بن حسان و پسرش حسان بن منذر بودند، چون از نزد وي بيرون آمدند سعيد بن منقذ ثوري با گروهي از شيعيان آن دو را بديدند و گفتند اين دو از سران ستمكارانند، بر آن‌ها تاختند و هر دو را بكشتند، و سعيد مي‌گفت: شتاب نكنيد تا رأي امير را بدانيم! آنها نپذيرفتند و چون مختار آگاه شد آن كار را ناپسنديده داشت و كراهت نمود. و مختار مردم را نويدها مي‌داد و دل اشراف را سوي خود جذب مي‌كرد و سيرت نيكو نمود و با او گفتند: ابن‌مطيع در سراي ابوموسي است، هيچ نگفت تا شام شد. صد هزار درهم براي او فرستاد و گفت با اين مال بسيج سفر كن، من دانستم در كجا پنهان شده‌اي و اينكه مانع تو از رفتن نداشتن برگ سفر است و ميان ايشان دوستي بود.و مختار در بيت المال كوفه نه ميليون درهم يافت، آن مال را برداشت و به سه هزار و پانصد كس كه پيش از حصار ابن‌مطيع بدو پيوسته بودند هر يك را پانصد درهم داد و به شش هزار تن ديگر كه پس از حصار بدو ملحق شدند و در سه روز محاصره بودند هر يك را دويست درم.مترجم گويد: همه آنچه ميان سپاهيان قسمت كرد دو ميليون و نهصد هزار درم مي‌شود و مقصود راوي اين نيست كه همه مال را بخش كرد، و اين همه مال در شش ماه حكومت ابن‌مطيع در كوفه از خراج آنجا پس از مصارف باقيمانده بود و از بسياري آن عجب نبايد داشت. و جهشياري در كتاب «الوزرا» فهرستي از خراجهاي آن زمان آورده است از جمله ماليات زير را؛ دوازده ميليون درهم و صد ميليون دانه انار و هزار رطل زردآلو گفته است و از اهواز 25 ميليون درهم و سي [ صفحه 697]

هزار رطل شكر و از فارس 27 ميليون درهم غير از ميوه‌ها و محصول ديگر و از كرمان چهار هزار درم و از مكران چهارصد هزار و از سيستان چهار ميليون و ششصد هزار و از خراسان 28 ميليون و از گرگان 12 ميليون و از طبرستان 6 ميليون و سيصد هزار و از قومس يك ميليون و پانصد هزار و هكذا ساير بلاد را بر اين قياس بايد كرد، و اين‌ها همه خراج زمين بود و بدان عهد ماليات ديگر مانند گمرك و غير آن از مال منقول نمي‌گرفتند. باز به ترجمه كتاب بازگرديم.و مختار به مردم روي خوش نمود و با اشراف عرب مي‌نشست و عبدالله بن كامل شاكري را رئيس شرطه يعني پليس كرد و امير نگهبانان خاصه‌ي خود اباعمره كيسان را [198] داد. روزي كيسان بالاي سر او ايستاده بود و او روي به اشراف عرب آورده با آن‌ها حديث مي‌گفت، يك تن از عجم از دوستان ابي‌عمره با او گفت: ابااسحق يعني مختار را بيني كه چگونه دل به عرب داده است و به ما هيچ نمي‌نگرد؟! مختار پرسيد دوست تو چه گفت؟ ابوعمره سخن او باز نمود. مختار گفت: با دوست خود بگوي كه بر تو دشوار نيايد كه من از شمايم و شما از منيد! و ديري خاموش بماند و اين آيت تلاوت كرد«انا من المجرمين منتقمون» چون عجميان اين كلام بشنيدند دلشاد شدند و يكديگر را مژده دادند كه از دشمنان انتقام خويش خواهند گرفت.مترجم گويد: خداوند ميان عجم و عرب فرق نگذاشت پس از مسلمان شدن، اما اشراف عرب مخصوصا قريش و بني‌اميه هنوز عادت جاهليت داشتند و موالي يعني مسلمانان غير عرب را در كار حكومت و سياست دخل نمي‌دادند. و اين عادت هم دين را زيان داشت و هم دنيا را، چون بيشتر متدينين و اهل تقوي و علم و نحو و قرائت بدان عهد عجم بودند و اين موالي خود را به اسلام اولي [ صفحه 698]

مي‌دانستند و اميرالمؤمنين را دوست داشتند، براي اين كه به حاق حكم اسلام عمل مي‌كرد، و گرد مختار فراهم آمده بودند براي همين [199] و اول رايتي كه مختار بست براي عبدالله بن حارث بود و برادر مالك اشتر بر ارمنيه و محمد بن عميرة بنت عطارد را بر آذربايجان و عبدالرحمن بن سعيد بن قيس را بر موصل و اسحق بن مسعود را بر مدائن و ارض جوخي، و قدامة بن ابي‌عيسي بن زمعه نصري حليف ثقيف را بر بهقباذ اعلي و محمد بن كعب بن قرظه را بر بهقباذ اوسط و سعد بن حذيفة بن يمان را بر حلوان و او را به قتال كردان و امن كردن راه‌ها فرمود. و ابن‌زبير محمد بن اشعث بن قيس را بر موصل امير كرده بود و چون مختار والي شد و عبدالرحمن بن سعيد را به موصل فرستاد، محمد از موصل به تكريت رفت و نگران بود تا كار مردم به كجا انجامد. آن گاه از تكريت سوي مختار رونه شد و با او بيعت كرد و چون مختار از كارهاي خود فارغ شد براي مرافعات مردم مي‌نشست و فصل دعاوي مي‌كرد آن گاه گفت: مرا كارهاي ديگري است كه از قضا باز مي‌دارد و شريح را منصب قضا داد. اما شريح مي‌ترسيد خويش را به رنجوري زد و مي‌گويند شريح عثماني بود و او بر حجر بن عدي گواهي داد تا معاويه او را بكشت و پيغام هاني بن عروة را به قوم مذحج نرسانيد و علي عليه‌السلام او را از منصب قضا عزل فرمود. از اين روي شريح خويش را به بيماري زد و مختار به جاي او عبدالله بن عتبة بن مسعود را گماشت، او رنجور شد، و عبدالله بن مالك طائي را منصب قضا داد. [ صفحه 699]

كشتن مختار كشندگان حسين را

در اين سال 66 مختار بر كشندگان حسين عليه‌السلام كه در كوفه بودند سخت گرفت و سبب آن بود كه چون كار خلافت در شام بر مروان حكم مستقيم شد، دو لشكر فرستاد يكي سوي حجاز و امير آن حبيش به دلجه قيني بود و ديگري به عراق با عبيدالله بن زياد و پيش از اين گفتيم ميان او و توابين چه افتاد و با آنان چه كرد و مروان هر جا را كه ابن‌زياد به تصرف در آورد به فرمان او گذاشت و فرمان داده بود سه روز كوفه را تاراج كنند و عبيدالله ناچار شد در جزيره بماند و نتوانست به عراق آيد، چون در آنجا قيس عيلان به قيادت زفر بن حارث بر طاعت ابن‌زبير بودند و عبيدالله يك سال بدانجا سرگرم كار آنان بود و چون مروان درگذشت و پسرش عبدالملك به جاي او نشست، ابن‌زياد را به همان كار داشت و او را بكوشش و جد فرمود و ابن‌زياد نتوانست زفر و قيس را كه در طاعت او بودند به فرمان عبدالملك در آورد، روي به موصل تافت. و عبدالرحمن بن سعيد عامل مختار سوي او نامه كرد كه ابن‌زياد به زمين موصل در آمد و من موصل را خالي كرده و به تكريت رفتم، و مختار يزيد بن انس را بخواند و او را به موصل فرستاد و فرمود در نزديكترين موضع آن فرود آيد تا مختار سپاه به مدد او فرستد. يزيد گفت: بگذار من خود سه هزار سوار آن چنان كه خود خواهم برگزينم و كار را به من گذار كه هر چه صلاح بينيم انجام دهم و اگر نيازي داشتم خود بفرستم و مدد بخواهم! مختار بپذيرفت و او سه هزار تن چنانكه مي‌خواست برگزيد و از كوفه روانه شد و مختار خود او را بدرقه كرد با مردم، و هنگام بدرود وي را گفت: چون به دشمن رسيدي، وي را مهلت مده و فرصت را درياب و تأخير مكن! و هر روز خبر تو به من رسد و اگر مدد خواستي بنويس! هر چند من تو را مدد خواهم فرستاد، خواه تو بفرستي و مدد بخواهي يا نفرستي و نخواهي تا بازوي تو بدان قويتر شود و هراس دشمن بيفزايد؛ و مردم دعاي سلامت كردند، او نيز مردم را دعا كرد و گفت: از خدا براي من شهادت خواهيد كه اگر فيروز [ صفحه 700]

نشوم شهادت از دست نرود! و مختار به عامل خود عبدالله بن يزيد نامه نوشت كه بگذار يزيد هر جاي خواهد در زمين موصل فرود آيد و هر چه خواهد انجام دهد و ميان او و مقصدش مانع مشو! پس يزيد به مدائن رفت و از آنجا به ارض جوخي و «راذانات» روانه شد تا به موصل رسيد و در جايي موسوم به «نبات تلي» (بفتح تا و تشديد لام و الف بر وزن حتي، يا به ياء) فرود آمد و خبر به ابن‌زياد رسيد، گفت: در برابر هزار تن دو هزار فرستم؛ پس ربيعة بن مخارق غنوي را با سه هزار كس فرستاد و عبدالله بن جمله خثعمي را با سه هزار و ربيعه يك روز پيش از عبدالله به راه افتاد و نزديك يزيد بن انس در تلي فرود آمد و يزيد بيمار بود سخت، چنانكه مردم او را به دشواري بر حمار نگاه مي‌داشتند. با اين حال بيرون آمد و ياران خويش را بساخت و بر قتال تحريص كرد و گفت: اگر من هلاك شوم امير شما و رقاء بن عازب اسدي باشد و اگر او نيز هلاك شود عبدالله بن ضمره عذري و اگر او هلاك شود سعر بن ابي‌سعر حنفي و بر ميمنه عبدالله را امير كرد و بر ميسره سعر را و ورقاء را امير سواران فرمود و خود بر تختي ميان پيادگان بيفتاد و گفت: اگر خواهيد، دشمن را برانيد از امير خويش و دور كنيد! و اگر خواهيد بگريزيد! و همچنين بر تخت افتاده فرمان مي‌داد و گاه بيهوش مي‌شد و باز به هوش مي‌آمد. و از سپيده‌دم روز عرفه تا هنگام چاشت رزمي سخت پيوستند و شاميان شكسته شدند و به هزيمت رفتند؛ و لشكريان يزيد ربيعه را دريافتند ياران او گريخته و او خود تنها مانده پياده، فرياد مي‌زد: اي دوستان حق! من ربيعة بن مخارقم! شما جنگ با بندگان گريخته مي‌كنيد كه از اسلام روي بگردانيده‌اند و از دين بيرون رفته، ترس ندارند از شما و به زبان عربي تكلم نمي‌كنند پس گروهي به وي پيوستند و جنگي سخت شد و شاميان باز شكسته شدند و ربيعة بن مخارق سردارشان كشته شد، و كشنده عبدالله بن ورقاء اسدي و عبدالله بن ضمره عذري بودند و شكست خوردگان ساعتي رفتند. و در راه عبدالله بن جمله و سپاهش گريختگان را ديدند و آنان را بازگردانيدند و يزيد بن انس در نبات تلي فرود آمد و شب بماندند و ديده‌بانها گماشتند و پاس [ صفحه 701]

مي‌دادند. چون روز شد و عيد قربان بود به رزم بيرون شدند و تا ظهر نبرد كردند و ظهر دست از قتال كشيدند و نماز ظهر بگذاشتند و باز به جنگ پرداختند. شاميان بگريختند و ابن جمله با گروهي پاي فشردند و رزمي سخت شد و عبدالله بن قراد خثعمي از لشكر عراق ابن جمله را بكشت و كوفيان لشكر آن‌ها را تاراج كردند و بسيار كشتند و سيصد تن اسير گرفتند، و يزيد بن انس سردار عراقيان به كشتن آنها فرمود، اما خود بيمار بود سخت و تا آخر روز در گذشت و ياران وي او را به خاك سپردند، اما خويشتن را باختند و براي مردن سردارشان دلشكسته شدند و او ورقاء بن عازب اسدي را خليفه‌ي خويش كرده بود و هم او بر وي نماز گذاشت آنگاه با همراهان خود گفت: رأي شما چيست؟ به من خبر رسيد كه ابن‌زياد با هشتاد هزار مرد روي به جانب ما دارد و من هم مانند يكي از شمايم و راي من اين است كه با اين حال توانايي مقابلت با شاميان نداريم كه يزيد در گذشته است و گروهي از ياران ما بپراكنده‌اند، و اگر اكنون بازگرديم گويند چون سردار ما بمرده است بازگشته‌ايم و باز هيبت ما در دل آنها بماند، و اگر با آنان به اتلت شويم خويش را به خطر افكنده‌ايم، و اگر ما را امروز بشكنند شكستي كه ديروز بر آن‌ها آورديم بي‌اثر ماند. گفتند: نيكو رأيي است و بازگشتند و چون خبر به مختار و اهل كوفه رسيد خبرهاي بي‌اصل در دهنها افتاد و گفتند يزيد كشته شد و شاميان لشكر ما را شكستند و مردن او را به بيماري باور نكردند و گفتند: مختار شكست خود را پوشيده مي‌دارد! پس مختار ابراهيم اشتر را با هفت هزار مرد بفرستاد و گفت: چون با سپاه يزيد بن انس باز خوردي امير همه آنها تو باش و ايشان را بازگردان و با سپاه ابن‌زياد به رزم پرداز! پس ابراهيم در «حمام اعين» اردو زد و سپاه را بساخت و روانه شد و چون او برفت بزرگان و مهتران كوفه نزد شبث بن ربعي رفتند و گفتند: مختار به غير رضاي ما خويش را امير ما كرده است و بستگان ما را از غير عرب بر گرد خويش فراهم كرده و آنان را اسب و استر داده و مال و غنايم ما را به آن‌ها بخشيده است. و شبث پيرمرد آنان بوده هم درك زمان جاهليت كرده بود و هم درك اسلام، گفت: بگذاريد من وي را ببينم و از اين [ صفحه 702]

باب سخن كنم! پس نزد مختار رفت و هر چه را ناپسنديده بودند از كارهاي او ياد كرد، و هر چه شبث مي‌گفت، مختار پاسخ مي‌داد كه آن‌ها را راضي مي‌كنم و آنچه دوست دارند انجام مي‌دهم، تا سخن به بستگان قبائل و غير عرب رسيد كه چرا در مال و غنيمت شريكند؟ مختار گفت: اگر من غير عرب را از خود دور كنم و مال و غنيمت را مخصوص شما گردانم، آيا با بني‌اميه و ابن‌زبير جنگ مي‌كنيد و عهد و پيمان را مي‌بنديد و خدا را گواه مي‌گيريد و سوگند مي‌سپاريد تا من مطمئن گردم؟ شبعث گفت: در اين باب مرا مهلت ده تا نزد اصحاب خويش بازگردم و اين مطالب در ميان نهيم! و برنگشت و رأي همه آنان بر قتال مختار قرار گرفت. پس شبث بن ربعي و محمد بن اشعث و عبدالرحمن بن سعيد بن قيس و شمر نزد كعب بن ابي‌كعب خثعمي رفتند و در اين باب به او سخن گفتند. او هم با ايشان همرأي شد و از آن جا نزد عبدالرحمن بن مخنف ازدي رفتند و او را به قتال مختار خواندند. گفت: اگر از من مي‌شنويد خلاف نكنيد! گفتند: چرا؟ گفت: براي آن كه مي‌ترسم ميان شما تفرقه افتد، و از آن سوي گروهي از دليران شما با مختارند، و چند تن را نام برد و نيز بندگان و بستگان شما با ويند و در مرام و مقصود متفقند و بستگان شما از غير عرب از دشمنان كينه ورترند. پس با دلاوري عرب و كينه ورزي عجم با شما در آويزند و بستيزند! و اگر اندكي شكيبايي كنيد و اهل شام و بصره برسند، شر آنها را از شما كفايت كنند بي آن كه به جان يكديگر افتيد و خون هم بريزيد. گفتند: تو را به خدا كه با ما خلاف نكن و رأي ما را تباه مساز! گفت: من هم يك تن از شمايم، اگر مي‌خواهيد خروج كنيد. و پس از روانه شدن ابراهيم برجستند و هر رئيسي در ميداني بايستاد و خبر به مختار رسيد. قاصدي تندرو در پي ابراهيم اشتر روانه كرد و او در «ساباط» وي را دريافت و گفت: هر چه زودتر بازگرد! و مختار نزد سران قبايل فرستاد كه هر چه مي‌خواهيد من آن كنم كه ميل شما باشد! گفتند: مي‌خواهيم امارت را رها كني! براي آن كه تو گفتي ابن‌حنفيه تو را فرستاده است با اين كه او تو را نفرستاد. مختار گفت: از سوي خويش جماعتي بفرستيد و من هم مي‌فرستم و آن قدر [ صفحه 703]

درنگ كنيد تا حقيقت آشكار شود و مي‌خواست كار را عقب اندازد تا ابراهيم اشتر بيايد. و همراهان خود را گفت دست از آنها باز دارند و اهل كوفه دهانه كوچه‌ها را گرفته بودند كه آب و آذوقه به مختار و اصحاب او نرسد مگر گاهي كه نگاهبانان غافل گردند. و عبدالله بن سبيع بيرون آمد در ميدان با قبيله‌ي شاكر در آويخت و نبردي سخت كردند تا عقبة بن طارق جشمي به مدد عبدالله بن سبيع رسيد و شر بني شاكر را از او برگردانيد و اين دو تن نزد حمات خويش بازگشتند، عقبه بن طارق در ميدان بني‌سلول به قبيله قيس پيوست و عبدالله بن سبيع به اهل يمن ملحق شد.از آن سوي فرستاده مختار شام همان روز به ابن‌اشتر رسيد و ابن اشتر از همانجا بازگشت و تا لختي از شب بيامد و اندكي آرام گرفت و چهارپايان بياسودند و باز به راه افتاد و همه شب راه مي‌رفت و فرداي آن روز عصر به «باب الحشر» رسيد و شب در مسجد آمد و آنجا بگذرانيد و شجاعان قوم با او بودند اما از مختار گروهي از اهل يمن در ميدان سبيع فراهم بودند. چون هنگام نماز شد هيچ يك از سران ايشان راضي نشد كه ديگران امامت كنند. عبدالرحمن بن مخنف گفت: اين اول اختلاف است، كسي را به امامت پيشداريد كه همه او را مي‌پسنديد! بزرگ قراء شهر رفاعة بن شداد بجلي امام شما باشد! او پيوسته امام جماعت ايشان بود تا جنگ با مختار پيوستند (مترجم گويد: تعجب نبايد كرد از اين كه در مخالفان مختار گروهي از شيعيان خاص مانند رفاعة بن شداد و گروهي از اشقيا مانند شمر بن ذي الجوشن با هم بودند، زيرا كه شمر و امثال او مي‌ترسيدند مختار آنان را بكشد و براندازد و آن شيعيان خالص نيز او را امير بر حق نمي‌دانستند و به مجاملت و مدارا و مراعات مصالح و تدبير سياست پاي‌بند نبودند تا با مختار همراه شوند، و دور نيست اشقياي آن جماعت گروهي از نيكان شيعه را فريب داده و برانگيخته بودند تا به وجاهت و آبروي ايشان مختار را بدنام و منفور كنند و چون به مقصود رسيدند به قلع و قمع اين قوم پردازند! و گروه ديگر از شيعيان كه به مختار پيوسته بودند مي‌گفتند به او [ صفحه 704]

بپيونديم بهتر است تا به ابن‌زبير و بني‌اميه كه اگر واقعا هم بر حق نباشد براي مصالح شخصي خود، تا اندازه‌اي مقاصد شيعه را انجام مي‌دهد) باز به ترجمه بازگرديم.مختار سپاه خويش را در بازار مهياي جنگ ساخت و بدان وقت در آن جا بنايي نكرده بودند، ميداني بود براي خريد و فروش، آن گاه مختار ابراهيم بن اشتر را به جانب قبيله‌ي مضر فرستاد در كناسه و امير ايشان شبث بن ربعي و محمد بن عمير بن عطارد بودند و مي‌ترسيد ابراهيم را سوي اهل يمن فرستد مبادا در كشتار ايشان تقصير كند كه خود يماني بود و مختار خود سوي قبايل يمن شد و نزديك خانه‌ي عمرو بن سعيد بايستاد و احمر بن شميط بجلي و عبدالله بن كامل شاكري را پيش فرستاد و هر يك را فرمود از فلان راه رويد كه به ميدان سبيع سر بيرون مي‌آورد! و آهسته به آنها گفت: قبيله‌ي شبام مرا پيغام فرستادند كه از پشت آنها خواهند تاخت. آن دو تن از همان راه كه مختار فرموده بود رفتند و اهل يمن را خبر رسيد، در برابر آنان بيرون آمدند و جنگي سخت پيوسته شد و ياران احمر بن شميط و عبدالله بن كامل شكست يافتند و بگريختند تا نزد مختار آمدند. مختار خبر بپرسيد، گفتند: شكست خورديم. و احمر بن شميط خود با جماعتي از همراهان خويش فرود آمد اما كسي از ابن‌كامل خبر نداشت و اصحاب وي مي‌گفتند: ما نمي‌دانيم او چه شد. مختار با آن جماعت گريخته بيامد تا بر در خانه ابي‌عبدالله جدلي (به ضم جيم و فتح دال) بايستاد و عبدالله بن قراط (به ضم قاف) خثعمي را با چهارصد تن به طلب ابن‌كامل فرستاد و گفت: اگر او كشته شده بود تو به جاي او امير باش و با اين مردم قتال كن و اگر زنده است سيصد تن از ياران خويش بدو سپار و با صد تن سوي ميدان سبيع رود از ناحيه حمام قطن (بفتح قاف وطا) بن عبدالله به آن سپاه ملحق شود! او برفت تا ابن‌كامل را يافت، زنده بود و با جماعتي از ياران خود كه هنوز نگريخته بودند با دشمن نبرد مي‌كرد. سيصد مرد بگذاشت و خود با صد كس رفت تا در مسجد عبدالقيس رسيد. با كسان خويش گفت: من دوست دارم مختار فيروز شود اما [ صفحه 705]

خوش ندارم كه اشراف قبيله خويش را به دست خود هلاك كنم و اگر خود بميرم دوست‌تر دارم كه آنان به دست من كشته شوند، پس اندكي بايستيد! شنيده‌ام قبيله‌ي شبام از پشت سر بر آنها خواهند تاخت، شايد بيايند و ما به عافيت خلاص شويم. قبول كردند و او در همان جا بماند. و مختار مالك بن عمرو نهدي و عبدالله بن شريك نهدي را سوي احمر بن شميط فرستاد و مالك مردي دلاور بود با چهارصد نفر بيامد تا به احمر بن شميط رسيدند و دشمنان از همه جوانب او فروگرفته بودند و جنگ سخت بود. اما ابراهيم اشتر رفت تا به مضر رسيد و شبث بن ربعي را با كسان او پند داد و گفت: بازگرديد كه من نمي‌خواهم يكي از اين طايفه به دست من كشته شود! نپذيرفتند و رزم دادند. ابراهيم آنان را شكست داد و تار و مار كرد و حسان بن فايد عبسي را جراحتي رسيد، وي را سوي خانه بردند در خانه درگذشت. و از جانب ابراهيم به مختار مژده آمد كه قبايل مضر شكست يافتند و مختار اين مژده را به احمر بن شميط و ابن‌كامل رسانيد، آنها جاني گرفتند و بكوشيدند. اما قبيله شبام ابوالقلوص را بر خويش امير كردند تا از پشت بر قبايل يمن تازند و آن‌ها خود با يكديگر مي‌گفتند اگر بر قبايل مضر و ربيعة تازيم به ثواب نزديكتر باشد، ابوالقلوص خاموش بود و هيچ نمي‌گفت تا پرسيدند تو چه گويي؟ گفت: خداي تعالي فرمود: «قاتلوا الذين يلونكم من الكفار» يعني با آن كافران كه نزديك شمايند كارزار كنيد! پس با وي سوي قبايل يمن تاختند و چون به ميدان سبيع آمدند، اعسر شاكري را بر دهانه كوچه ديدند او را بكشتند و به ميدان آمدند فرياد مي‌زدند: «يا لثارات الحسين» و يزيد ابن عمير بن ذي المران همداني آن آواز بشنيد و گفت: «يا لثارات عثمان» و رفاعة ابن‌شداد گفت: ما را به عثمان چه كار؟ آن مردمي كه به خوانخواهي عثمان برخيزند ياري ايشان نكنم! پس گروهي از قوم و عشيرت وي برآشفتند و با او گفتند: ما را تو آوردي و ما اطاعت تو كرديم. اكنون كه شمشير بر سر ما كشيدند مي‌گويي برگرديد و قوم خود را رها كنيد؟ رفاعة بن شداد روي بدانها كرد و گفت:انا ابن شداد علي دين علي لست لعثمان ابن اروي بولي [ صفحه 706]

لاصلين اليوم في من يصطلي بحر نار الحرب غير مؤتلي‌يعني: «من پسر شدادم و دين علي عليه‌السلام دارم و دوست عثمان پسر اروي نيستم، و امروز به تاب آتش جنگ با مردان ديگر گرم كار مي‌شوم و كوتاهي نمي‌كنم».و اروي نام مادر عثمان است و ما پيش از اين گفتيم پيش از خلافت بني‌عباس مذهب اهل سنت به اين طور كه اكنون هست و هم عثمان را دوست دارند و هم اميرالمؤمنين عليه‌السلام را، رايج نبود و موافق مدلول اين شعر گروهي ناصبي بودند و عثماني و گروه ديگر شيعه بودند و دشمن عثمان و اين مذهب اهل سنت امروز، اختراع بني‌عباس است) و كارزار كرد تا كشته شد و رفاعة از ياران مختار بود، چون دروغگويي او را ديد خواست وي را ناگهان بكشد و گفت: قول رسول خدا صلي الله عليه و آله مرا از قتل او بازداشت كه فرموده است: «هر كس كه مردي وي را بر جان خويش ايمن داند و از او نترسد و او را بكشد من از او بيزارم».و چون گروهي از مردم كوفه بر مختار بشوريدند، او نيز با آنها شد و چون ديد يزيد بن عمير فرياد مي‌زند «يا لثارات عثمان» از آن‌ها جدا شد و به مختار پيوست و قتال كرد تا كشته شد و يزيد بن عمير بن ذي مران و نعمان بن صهبان جرمي هم كشته شدند. و نعمان مردي پرهيزكار و عابد بود و ديگر از كشتگان فرات بن زحر بن قيس و عبدالله بن سعيد بن قيس و عمر بن مخنف بودند و زحر بن قيس را جراحت رسيد و عبدالرحمن بن مخنف كارزار كرد سخت و زخمي شد. مردان وي را روي دست برداشتند و او مدهوش بود و «ازديان» برگرد او جنگ كردند و مردم يمن را هزيمتي افتاد زشت و از سراهاي «وادعين» پانصد اسير گرفتند و دست بسته نزد مختار آوردند. مختار بفرمود: يكي يكي را بر من عرضه داريد و هر كس در قتل حسين عليه‌السلام حاضر بود به من نشان دهيد! نشان دادند و 248 تن از آنها بكشت و اصحاب مختار از هر كس كه رنجشي ديده بودند به اين بهانه مي‌كشتند. مختار چون اين بدانست به رها كردن باقي اسيران فرمود و از آن‌ها پيمان گرفت كه به ياري دشمن وي برنخيزند و شوري بر پا نكنند و منادي كرد [ صفحه 707]

كه هر كس در خانه به روي خويش بندد ايمن است مگر آنكه در خون آل محمد عليهم‌السلام شريك بوده است. و عمرو بن حجاج زبيدي از آنان بود، بر شتر نشست و راه واقصه پيش گرفت؛ ابومخنف گفت: تا كنون كسي خبر او ندانست، معلوم نيست آسمان او را در ربود يا زمين او را فروبرد و بعضي گويند اصحاب مختار او را يافتند از شدت تشنگي افتاده بود، سر او را جدا كردند. و چون فرات بن زحر بن قيس كشته شد عايشه دختر خليفة بن عبدالله جعفي كه زوجه حسين عليه‌السلام بود سوي مختار فرستاد و دستوري خواست لاشه او را به خاك سپارند مختار رخصت داد او را به خاك سپردند، و مختار يكي از غلامان خويش را كه زربي نام داشت در طلب شمر بن ذي الجوشن فرستاد و او با چند تن از افراد خويش گريخته بود. زربي به آنها رسيد و شمر با ياران خويش گفت: از من دور شويد تا چون مرا تنها بيند به طمع كشتن من نزديك آيد و دسترس باشد! آنها دور شدند و غلام طمع در قتل شمر بست و نزديك شد، شمر بر او حمله كرد و او را بكشت و از آنجا رفت تا در قريه موسوم به «ساتيدما» فرود آمد و از آن جا نيز به دهي بر كنار فرات رفت نامش «كلتانيه» در نزديكي تلي، و كسي را به ده فرستاد تا يك تن عجمي را گرفت و آورد. شمر او را بزد براي ترهيب آنگاه نامه بدو سپرد كه براي مصعب بن زبير برد. آن عجمي به ده رفت و ابوعمره مولاي مختار در آن جا بود و آن ده را پاسگاه كرده بود كه ميان كوفه و بصره ديده باني كند و آن عجمي كه شمر فرستاده بود عجمي ديگر را ديد در ده و از آن آزار كه شمر با او كرده بود شكايت نمود و آنها در گفتگو بودند. يكي از ياران ابي‌عمره كيسان نامش عبدالرحمن بن ابي‌الكنود بر آنها بگذشت و آن نامه را در دست آن مرد بديد كه از جانب شمر به مصعب نوشته بود. از آن عجمي پرسيد: شمر كجاست؟ او جاي شمر را بگفت و ديدند سه فرسنگ بيش نيست. سوي او شتافتند و همراهان شمر با او گفته بودند از اين ده روانه شويم كه مبادا از اين ناحيت آسيبي رسد! شمر بر آشفت و گفت: آيا از مختار كذاب اين سان هراس بايد داشت؟ به خدا سوگند كه سه روز همين جا مي‌مانم و به جاي ديگر نمي‌روم! اما [ صفحه 708]

خداوند بيم در دل ايشان افكند و هنگامي كه خوابيده بودند از زمين آواز سم اسبان به گوششان رسيد. گفتند: بانگ ملخ است. آواز سخت‌تر شد و خواستند برخيزند، ناگاه سواران را ديدند از بالاي تل مشرف بر ايشان گرديده تكبير گويان مي‌آمدند و گرداگرد چادرها را فراگرفتند. ياران شمر خود پاي به فرار نهادند. شمر خود برخاست بردي بر خويش پيچيده و مردي پيس بود و پيسي از بالاي برد وي نمايان. فرصت ندادند جامه بپوشد و سلاح بر گيرد، دست به نيزه بر آنها حمله كرد و او تنها مانده بود اصحابش از وي دور، ناگهان صداي «الله اكبر» شنيدند. كسي مي‌گفت: آن ناپاك پليد كشته شد، ابن ابي‌الكنود او را بكشت: و ابن ابي‌الكنود همان بود كه نامه شمر را با آن مرد عجمي ديده بود و لاشه او را پيش سگان انداختند.و طبري مي‌گويد ابومخنف از ابن ابي‌الكنود روايت كرده كه من آن نامه را در دست آن عجمي ديدم و نزد ابي‌عمره آوردم و من شمر را كشتم. مشرقي پرسيد: در آن شب شنيدي شمر سخني گويد: گفت: آري بيرون آمد ساعتي با نيزه نبرد كرد. آن گاه نيزه را بينداخت و به خيمه‌ي خود رفت و بيرون آمد شمشير بدست و مي‌گفت.نبهتم ليث عرين باسلا جهما محياه يدق الكاهلالم ير يوما عن عدونا كلا الا كذا مقاتلا او قاتلايبرحهم ضربا و يروي العايلا و مختار پس از شكست شورشيان از ميدان سبيع به قصر آمد و سراقة بن مرداس بارقي اسير بود و با او مي‌آوردندش، و به آواز بلند گفت:امنن علي اليوم يا خير معد و خير من حل بشحر و الجندو خير من حيا و لبي و سجد خطاب به مختار كند و گويد: «امروز بر من منت نهي اي بهترين مردم قبيله معد و اي بهترين كس كه در شحر و جند ساكن شد، و بهترين كس كه تحيت گفت و تلبيه كرد و خداي را سجده كرد! (شحر و جند دو شهر از يمن است). [ صفحه 709]

مختار او را به زندان فرستاد و فردا او را بخواند، او نزد مختار آمد، و اين اشعار بگفت:الا ابلغ ابااسحاق انا نزونا نزوة كانت عليناخرجنا لا نري الضعفاء شيئا و كان خروجنا بطرا وحينانريهم في مصافهم قليلا وهم مثل الدبي حين التقينابرزنا اذ رأيناهم فلما رآنا القوم قد برزوا الينالقينا منهم ضربا طلحفا وطعنا صائبا حتي انثنينانصرت علي عدوك كل يوم بكل كتيبة تنعي حسيناكنصر محمد في يوم بدر و يوم الشعب اذ لاقي حنينافاسجح اذ ملكت فلو ملكنا لجرنا في الحكومة واعتديناتقبل توبة مني فاني ساشكر ان جعلت النقد دينايعني: «خبر به ابااسحق (مختار) ده كه ما شورش كرديم شورشي كه به زيان ما بود، بيرون آمديم و ضعيفان را به چيزي نگرفتيم و به خود ستايي در خطر بيرون آمديم، آنان را در مصاف اندك ديديم و چون با آن‌ها برخورديم بسياري مانند ملخ بودند، چون آنان را ديديم به رزم آنها شديم و چون آن‌ها ما را ديدند به رزم ما آمدند، و از ايشان ما را آسيبي شديد آمد و ضرب نيزه به آماج رسيد تا بازگشتيم، خدا تو را فيروزي داد بر دشمن در هر روز با لشكرياني كه به خونخواهي حسين عليه‌السلام فرياد مي‌زدند، چنانكه محمد صلي الله عليه و آله در بدر و وادي حنين فيروز گشت، اكنون كه ملك به دست گرفتي عفو پيشه كن! هر چند اگر ما ملك مي‌يافتيم ستم مي‌كرديم و از اندازه بدر مي‌رفتيم، توبه‌ي مرا بپذير كه من سپاسگزارم اگر عقوبت عاجل را به تأخير اندازي!»راوي كه يونس بن ابي‌اسحق است گفت: «اصلح الله الامير سراقه» به آن خدايي كه معبودي غير او نيست، سوگند مي‌خورد كه فرشتگان را ديد بر اسبان دورنگ سوارند و ميان آسمان و زمين به ياري تو جنگ مي‌كردند با دشمن. مختار گفت: بالاي منبر رو و مردم را بياگاهان! پس به منبر رفت و بگفت و فرود [ صفحه 710]

آمد و با او خالي كرد و گفت: من ميدانم تو هيچ نديدي و خواستي من تو را نكشم و من دانستم مقصود تو چيست! تو را آزاد كردم، هر جاي خواهي رو و ياران مرا از راه مبر! و سراقه از آن جا بيرون شد به مصعب بن زبير پيوست در بصره و گفت:الا ابلغ ابااسحاق اني رايت البلق دهما مصمتات‌كفرت بوحيكم و جعلت نذرا علي قتالكم حتي الممات‌اري عيني ما لم تبصراه كلانا عالم بالترهات‌اذا قالوا اقول لهم كذبتم و ان خرجوا لبست لهم اداتي‌يعني: «به مختار خبر ده كه من اسب دو رنگ نديدم، همه اسب‌ها را سياه يك تيغ ديدم، و به وحي شما كافرم و نذر كردم تا هنگام مرگ با شما نبرد كنم، به چشمهاي خود نمودم چيزي را كه نديده بودند و هر دوي ما به ياوه گوييهاي علم داريم، وقتي اصحاب مختار سخن گويند با آن‌ها گويم دروغ گفتيد، و اگر بيرون آيند سلاح حرب براي مقاتله آنها در بر كنم.»در آن روز عبدالرحمن بن سعيد بن قيس همداني هم كشته شد و سه تن ادعاي قتل او كردند: سعر بن ابي‌سعر و ابوالزبير شبامي و مرد ديگر، سعر مي‌گفت: من نيزه بر او سپوختم و ابوالزبير گفت: من ده ضربت شمشير بر او زدم يا بيشتر. گفت: بزرگ قوم خود را مي‌كشي و فخر مي‌كني؟ گفت لا تجد قوم يؤمنون بالله و اليوم الآخر يوادون من حاد الله و رسووله و لو كانوا آباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشيرتهم».مختار گفت: همه شما كار نيكو كرديد، و چون جنگ به انجام رسيد 780 تن كشته بر شمردند و بيشتر كشتگان آن روز مردم يمن بود و شماره كشتگان مضر در كناسة به بيست تن نمي‌رسيد و اين جنگ شش شب مانده از ذي الحجة سال 66 بود و اشراف از كوفه بگريختند و در بصره به مصعب بن زبير پيوستند. و مختار مصمم شد كشندگان حسين عليه‌السلام را براندازد و گفت: دين ما اين نيست كه كشندگان حسين عليه‌السلام را بگذاريم زنده و آزاد راه روند كه خاندان رسول صلي الله عليه و آله را بد [ صفحه 711]

ياوري باشم! و اگر آنها را رها كنم كذابم، چنانكه مرا نام كذاب كردند و من از خداي تعالي ياري طلبم بر كشتن ايشان، نام ايشان را براي من بگوييد، و در تتبع ايشان باشيد و آنها را بكشيد! كه خوردني و آشاميدني بر من گوارا نيست تا زمين را از آلودگي چرك آنان پاك گردانم. و از كشندگان اهل بيت عليهم‌السلام يكي عبدالله بن اسيد جهني و ديگر مالك بن يسر بدي و حمل (بفتح حا و ميم) بن مالك محاربي بودند، مختار را گفتند او در پي ايشان فرستاد و از قادسيه آنها را بگرفتند و نزد مختار آوردند، شب هنگام بود، مختار گفت: اي دشمنان خدا و قرآن و دشمنان پيغمبر صلي الله عليه و آله و خاندان وي! حسين بن علي عليهماالسلام كجاست او را نزد من آوريد؟! كسي كه در نماز مأمور به صلوات فرستادن بر او هستيم بكشتيد؟ گفتند: خدا تو را رحمت كند! ما را بر خلاف رضاي ما به حرب او فرستادند، بر ما منت گذار و مكش! گفت: شما چرا بر حسين عليه‌السلام منت نگذاشتيد و او را كشتيد؟ و با مالك بن يسر بدي گفت: آيا تو «برنس» آن حضرت را برداشتي؟ عبدالله بن كامل گفت: آري اوست. مختار گفت دو دست و دو پاي او را ببريد و بگذاريد بر خود پيچد تا بميرد! چنان كردند و همچنان از دست و پاي او خون برفت تا بمرد. آن دو تن ديگر را پيش آوردند، عبدالله بن كامل عبدالله بن اسيد جهني را كشت و سعر بن ابي‌سعر حمل بن مالك را.و باز مختار عبدالله بن كامل را در قبايل فرستاد و زياد بن مالك را از بني‌ضبيعه (بصيغه تصغير) و عمران بن خالد را از قبيله عنزه و عبدالرحمن بن ابي خشكاره بجلي و عبدالله بن قيس خولاني را بگرفتند و نزد مختار آوردند، و چون آنها را بديد گفت: اي كشنده نيكان و ريزنده خون سيد جوانان اهل بهشت! خداوند امروز شما را به خون او بگرفت و آن «ورس» براي شما روزي نحس آورد! و اينان آن ورس كه با حسين عليه‌السلام بود غارت كرده بودند، و بفرمود تا آن‌ها را كشتند. آن گاه عبدالله و عبدالرحمن پسران صلخت را نزد او حاضر كردند. و حميد بن مسلم گويد سواران مختار در پي ما آمدند، من بگريختم و نجات يافتم و آن‌ها پسران صلخب را دستگير كردند و بردند تا بر در سراي مردي همداني رسيدند، [ صفحه 712]

نامش عبدالله بن وهب پسر عم اعشي شاعر همدان، او را هم دستگير كردند و با هم پيش مختار بردند وبفرمود هر سه را در بازار كشتند. و حميد بن مسلم گويد و به نجات خويش اشارت مي‌كند:الم ترني علي دهش نجوت و لم الد انجورجاء الله انقذني و لم آك غيره ارجومترجم گويد: حميد بن مسلم روز عاشورا در ميان لشكر عبيدالله بود و آن هنگام كه لشكريان براي تاراج خيام آمدند و قصد كشتن امام زين‌العابدين عليه‌السلام كردند، او مانع شد و با سليمان بن صرد نيز به «عين الورده» رفت، در اين وقت كه ياران مختار او را بگرفتند، خداوند او را از چنگ مختار نجات داد. و در آن جا گفتيم در مذهب ما «احباط» باطل است و عدل خداوندي مقتضي است هر كس عمل نيكي كند پاداش آن را بيابد، هر چند در دنيا، چنانكه خداوند عزوجل فرمود: «فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره» و بسياري از قضايا را حميد بن مسلم روايت كرده است.باز مختار عبدالله بن كامل را سوي عثمان بن خالد بن اسير دهماني و ابي‌اسماء بشر بن سوط قانصي فرستاد و آنها در خون عبدالرحمن بن عقيل بن ابي‌طالب و بردن سلب او شريك بودند. ابن‌كامل با كسان خويش هنگام نماز عصر گرداگرد مسجد بني دهمان را برگفت و گفت: اگر عثمان بن خالد بن اسير دهماني را براي من نياوريد گناه همه بني دهمان از روز خلقت تا قيامت بگردن من اگر همه شما را از تيغ نگذارنم! گفتند: ما را مهلت ده تا او را بيابيم! رفتند با سواران تا آن هر دو تن را در ميدان نشسته يافتند و مي‌خواستند سوي جزيره (شمال عراق) بگريزند. آن‌ها را بگرفتند و نزد ابن‌كامل آوردند، گردن آن‌ها را بزد و به مختار خبر داد، مختار گفت: باز گرد و جثه آنان را بسوزان! برگشت و لاشه آنان را بسوزانيد.و مختار معاذ بن هاني را با اباعمره كيسان كه امير پاسبانان خاص خود بود به طلب خولي بن يزيد اصحبي فرستاد و او در بيت الخلاء پنهان شد و معاذ بن [ صفحه 713]

هاني با ابي‌عمره گفت: در سراي خويش است او را بجوي! زن خولي بيرون آمد و نامش عيوف بنت مالك بود از آن هنگام كه سر حسين عليه‌السلام را آورد وي را دشمن داشت. فرستادگان مختار پرسيدند: شوهرت كجاست؟ گفت: نمي‌دانم و به دست اشارت بيت الخلا كرد. بدانجا در آمدند، ديدند زير سبد بزرگي پنهان شده است،او را بيرون آوردند و در آن وقت مختار در كوچه‌هاي كوفه مي‌گشت، و همان وقت كه ابوعمره را به طلب خولي فرستاده بود خود او هم در دنبال آنان بيامد و ابوعمره براي مختار پيغام فرستاد خولي را دستگير كرديم. فرستاده در راه مختار را بديد و خبر داد، مختار با ابن‌كامل بود به سراي خولي آمد و بفرمود در پيش چشم زنش او را كشتند و جسدش را بسوختند و مختار بايستاد تا خاكستر شد و زنش عيوف دشمن او بود.

كشتن عمر سعد و چند تن ديگر

مختار روزي با ياران خود گفت: فردا مردي را خواهم كشت كه پايهاي بزرگ دارد و چشمان در كاسه فرورفته و ابروي برجسته و از كشتن او بندگان مؤمن و فرشتگان مقرب شاد گردند.هيثم بن اسود نخعي نزد او بود، اين سخن بشنيد و دانست غرض وي عمر سعد است، چون به سراي خويش بازگشت پسر خود را كه عريان نام داشت بخواند و آن‌چه شنيده بود بگفت و به ابن‌سعد پيغام فرستاد. عمر گفت: خدا پدرت را جزاي خير دهد! چگونه مختار با اين عهد و پيمانهاي محكم مرا بكشد؟ و عمر بن سعد هراس در خاطر راه نمي‌داد، چون پيش از اين عبدالله بن جعدة بن هبيره را كه خواهرزاده اميرالمؤمنين عليه‌السلام و نزد مختار محترم بود، شفيع خويش كرده بود و از مختار امان نامه براي عمر سعد ستانده و مختار در آن نامه شرط كرده بود كه اگر عمر سامع و مطيع باشد و از ميان شهر و اهل خود بيرون نرود او را امان ملتزم است و خدا گواه آن كه «يحدث حدثا». [ صفحه 714]

و از حدث كردن گاه قضاي حاجت ضروري خواهند و گاه فتنه جويي و مختار معني اول قصد كرده بود و عمر سعد معني دوم فهم كرد.به هر حال عمر سعد پس از شنيدن خبر شبانه از سراي خود بيرون شد و نزد حمامه رفت و با خود گفت: به سراي خود بازگردم و همان جا باشم. بازگشت و فردا بار ديگر نزد حمامه رفت و به يكي از بستگان او گفت كه مختار مرا امان داد و پس از آن چنين و چنان گفت. مولاي او گفت: كدام كار بدتر از اين كه از خانه و اهل خويش خارج شدي و به اين جا آمدي؟ عمر به خانه‌ي خويش بازگشت و از آن سوي مختار را گفتند عمر سعد بگريخت. گفت: هرگز نمي‌تواند بگريزد كه زنجيري در گردن او بسته است، او را بازگرداند و هر چه جهد كند نرهد!باري بامداد مختار اباعمره را به طلب او فرستاد، ابوعمره بيامد و گفت: «اجب الامير» امير را اجابت كن! عمر از جاي برخاست و پاي او در جبه‌اش بپيچيد و بيفتاد و ابوعمره به شمشير او را بزد و بكشت و سر او را بگرفت و در دامن خود نهاد و نزد مختار آورد، حفص پسر عمر سعد نزد مختار نشسته بود، مختار گفت: اين را مي‌شناسي؟ گفت: آري «انا لله و انا اليه راجعون» و زندگي پس از وي زشت است. گفت: راست گفتي، و بفرمود او را هم كشتند و گفت: آن به جاي حسين عليه‌السلام و اين به جاي علي بن الحسين و هرگز برابر هم نيستند، به خدا قسم اگر سه ربع قريش را بكشم تلافي يك بند انگشت او را نكرده‌ام! و چون مختار اين دو تن را بكشت سر آنها را با مسافر بن سعيد بن نمران ناعطي و ظبيان بن عماره تميمي سوي محمد بن حنفيه فرستاد.ابومخنف گفت: موجب تصميم مختار به قتل عمر سعد آن بود كه يزيد بن شراحيل انصاري نزد محمد بن حنفيه رفت و پس از سلام از هر جا سخن گفتند تا گفتگو از مختار پيش آمد و ابن‌حنفيه گله كرد از اين كه مختار دعوي تشيع مي‌كند و كشندگان حسين عليه‌السلام در كنار او بر تخت‌ها مي‌نشينند و با هم سخن مي‌گويند، و چون يزيد بن شراحيل باز گشت، گفتار محمد بن حنفيه را با مختار گفت و مختار چون عمر سعد و پسرش را بكشت سر آن‌ها را براي ابن‌حنفيه [ صفحه 715]

فرستاد و نامه نوشت كه من بر هر كس دست يافتم از كشندگان حسين عليه‌السلام او را بكشتم و در جستجوي ديگران هستم. و نخست نامه او را طبري نقل كرده است و عبدالله بن شريك گفت: «ديدم (اهل تقوي و ورع و علم و خبر را كه)رداهاي «مطرز» مي‌پوشيدند و برنسهاي سياه بر سر مي‌گذاشتند و ملازم ستونهاي مسجد بودند (پيوسته به نماز و بندكي خدا ايستاده) هر گاه عمر سعد بر آن‌ها مي‌گذشت مي‌گفتند: اين قاتل حسين عليه‌السلام است پيش از آن كه آن حضرت را به قتل رساند. و ابن‌سيرين گفت: علي عليه‌السلام با عمر سعد گفته بود چگونه باشي وقتي كه در مقامي ايستي مخير ميان بهشت و جهنم و جهنم را اختيار كني؟ (مترجم گويد: از اين روايت معلوم شد كه اهل علم و تقوا در آن عهد جامه و شعار خاص داشتند) باز مختار سوي حكيم بن طفيل طايي سنسبي فرستاد و او جامه و سلاح حضرت عباس بن علي عليهم‌السلام را برداشته و تيري بر حسين عليه‌السلام افكنده بود و خود او مي‌گفت: تيري انداختم به زير جامه آن حضرت رسيد و زياني نرسانيد. و عبدالله بن كامل او را دستگير كرد و بياورد. كسان او نزد عدي بن حاتم رفتند و او را به شفاعت برانگيختند، عدي از دنبال ايشان شتافت تا به ابن‌كامل رسيد و هر چه گفت و شفاعت كرد ابن‌كامل نپذيرفت و گفت اختيار با من نيست، با امير است نزد او رو ما در پي تو بياييم! عدي سوي مختار شتافت و مختار شفاعت را درباره‌ي جماعتي از عشيرت وي كه در ميدان سبيع طغيان كردند پذيرفته بود، شيعيان مي‌ترسيدند درباره‌ي او نيز بپذيرد، به ابن‌كامل گفتند: بگذار اين خبيث را بكشيم! و او را برهنه كردند و گفتند: فرزند اميرالمؤمنين عليه‌السلام را پس از كشتن برهنه كردي، تو را برهنه كنيم كه خودت ببيني، و تير بر حسين افكندي كارگر نشد، بر تو تير افكنيم كه كارگر شود. و بر او تير باريدند تا مانند خارپشت گرديد و بيفتاد و عدي بن حاتم بر مختار درآمد. مختار او را بر مسند خويش نشانيد و تكريم كرد و عدي شفاعت حكيم بن طفيل كرد. مختار گفت: اي اباطريف! تو روا مي‌داري كشندگان حسين را شفاعت كني؟ عدي گفت: بر حكيم طفيل دروغ بسته‌اند و او از كشندگان نبود. مختار گفت: اگر چنين باشد او را رها كنيم، در آن [ صفحه 716]

ميان ابن‌كامل بيامد و خبر قتل او بداد، مختار گفت: چرا شتاب كردي و پيش از اين كه نزد من آوريد او را بكشتيد؟ اين را به زبان گفت اما در دل خود از كشته شدن او شادان بود. ابن‌كامل گفت: شيعيان اختيار از كف من بربودند. عدي گفت: به خدا قسم دروغ مي‌گويي! ترسيدي كسي كه بهتر از توست يعني مختار شفاعت مرا درباره‌ي او بپذيرد از اين جهت او را كشتي! ابن‌كامل برآشفت و خواست عدي را دشنام دهد، مختار به دست و دهان اشارات كرد كه خاموش باش! و عدي از جاي برخاست، از مختار خرسند بود و از ابن‌كامل ناراضي و به هر كس مي‌رسيد از وي گله مي‌كرد. و مختار در پي قاتل علي بن حسين عليه‌السلام فرستاد و او از عبدالقيس بود و مرة بن منقذ بن نعمان نام داشت، مردي دلير بود. ابن‌كامل گرد سراي او را بگرفت، او سوار بر اسب و نيزه به دست بيرون آمد و نيزه بر عبيدالله بن ناجيه شبامي زد، او را بر زمين انداخت اما زياني نرسانيد و ابن‌كامل او را به شمشير مي‌زد و او دست چپ را سپر كرده بود تا اسب بشتاب او را از ميان جماعت بيرون برد و بگريخت و به مصعب پيوست و از كشته شدن برست، اما دستش خشك شد.و مختار در پي زيد بن رقاد فرستاد و او مي‌گفت: تير بر جواني افكندم كه دست بر پيشاني گذاشته بود و سپر تير كرده، تير دست او را بر پيشاني بدوخت و نتوانست دست را از پيشاني جدا كند و هنگامي كه تير بدو رسيد گفت: خدايا اينان ما را اندك ديدند و خوار كردند، خدايا آنان را بكش چنان كه ما را كشتند، و خوار گردان چنان كه ما را خوار كردند! و پس از آن تيري بر آن جوان افكند و او را بكشت و مي‌گفت: نزديك او رفتم جان سپرده بود، آن تير را كه بدو كشته شده بود از شكمش بيرون آوردم و آن تير پيشاني را هر چه كردم بيرون نيامد، پيكان در پيشاني بماند و چوبه آن جدا شد. و چون ابن‌كامل سراي او را فروگرفت شمشير در دست بيرون آمد و مردي دلير بود، ابن‌كامل گفت: به شمشير و نيزه بر او حمله نكنيد، بلكه تير و سنگ بر او بباريد! چنان كردند، بيفتاد و ابن‌كامل گفت: بنگريد اگر زنده است او را بياوريد! ديدند رمقي داشت آوردند و آتش [ صفحه 717]

خواست و او را زنده در آتش سوزانيد.و مختار در طلب سنان ابن انس فرستاد كه مي‌گفت: حسين عليه‌السلام را من كشتم. به بصره گريخته بود، دست بر او نيافتند سراي او را ويران كردند، و نيز عبدالله بن عقبه غنوي را طلب كردند به جزيره گريخته بود و سراي او را هم ويران كردند. و مردي ديگر از بني‌اسد را طلب كردند نامش حرملة بن كاهل بود و يكي از ياوران حسين عليه‌السلام را كشته بود. او نيز گريخته بود و دست بر آن نيافتند (مترجم گويد: در تاريخ طبري از گرفتن حرملة بن كاهل يا گريختن او ذكري نيست و همين گويد: عبدالله بن عقبه‌ي غنوي را طلب كردند بگريخت و شاعر ليث بن ابي‌عقب درباره‌ي ابن‌عبدالله و حرملة بن كامل گويد:و عند غني قطرة من دمائنا و في اسد اخري تعد و تذكرو در روايت غير او آمده است كه: حرملة بن كاهل را مختار بكشت و حضرت زين‌العابدين عليه‌السلام حرمله را نفرين كرده بود و مختار چون دانست دعاي امام به دست او مستجاب گرديد، سجده‌ي شكر كرد).و مختار در طلب مردي ديگر فرستاد و نامش عبدالله بن عروه‌ي خثعمي، و او مي‌گفت: من دوازده تير بر ايشان افكندم هيچ يك كاري نشد. او هم بگريخت و به مصعب پيوست و مختار سراي او را ويران ساخت. و عمرو بن صبيح صدايي را طلب كرد و او مي‌گفت: چند بار نيزه به كار بزدم و چند تن از آنان را زخم رسانيدم، اما كسي را نكشتم. او را شبانه نزد مختار آوردند [200] و بفرمود نيزه‌ها [ صفحه 718]

آوردند و بر وي سپوختند تا جان داد.و در پي محمد بن اشعث فرستاد؛ او در دهي نزديك قادسيه ملك خود بود. رفتند او را نيافتند، به معصب پيوسته بود و مختار سراي او را ويران ساخت و با خشت و گل آن سراي حجر بن عدي را كه زياد بن ابيه خراب كرده بود بساخت.

ذكر رفتن ابراهيم اشتر به قتال ابن زياد

در ذكر سال 66 هشت روز مانده از ذي الحجه ابراهيم بن اشتر به رزم ابن‌زياد بيرون شد، دو روز پس از فراغت از جنگ ميدان سبيع، و مختار دليران اصحاب و روشناسان و بزرگان و خردمندان را با او بفرستاد كه حرب ديده و آزموده بودند و مختار به بدرقه او بيرون رفت تا وقتي ابن‌اشتر به دير عبدالرحمن بن ام‌الحكم رسيد، ديد ياران مختار در برابر او آمدند و كرسي را مانند هميشه بر استري سفيد نهاده بودند و آن را بر پل بداشته و كرسي به حوشب برسمي سپرده بود، و او مي‌گفت: خدايا زندگي ما را در طاعت خويش دراز گردان و ما را ياد دار و فراموش مكن و گناهان ما را بيامرز! و همراهان او آمين مي‌گفتند و مختار گفت:اما ورب المرسلات عرفا لنقتلن بعد صف صفاو بعد الف قاسطين الفا يعني: «سوگند به پروردگار آن فرشتگان كه در پي هم فرستاده مي‌شوند ما دشمنان را بكشيم يك صف پس از صف ديگر و پس از هزار ستمگر هزار ستمگر ديگر!»مترجم گويد: از اين گونه سخنان مختار بسيار مي‌گفت و از اين جهت بدو نسبت كهانت دادند و گفتند دعوي علم غيب مي‌كند و شاعري در اين معني گفت:ما شرطة الدجال تحت لوائه باضل ممن غره المختارابني قسي اوثقوا دجا لكم يجلي الغبار و انتم احرار [ صفحه 719]

لو كان علم الغيب عند اخيكم لتوطات لكم به الاحبارو لكان امرا بينا فيما مضي تاتي به الانباء و الاخباراني لارجو ان يكذب وحيكم طعن يشق عصاكم و حصاراما قضيه كرسي؛ مؤلف كتاب ياد نكرده است و اين بنده‌ي مترجم روايت طبري از ابي‌مخنف را در اين جا بياورم كه معتبرتر است و بر روايات ديگران اعتمادي نيست، گويد: مختار با خاندان جعدة بن هبيرة بن ابي‌وهب مخزومي گفت: كرسي علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام را براي من بياوريد! - و جعدة بن هبيرة خواهرزاده اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام است و مادرش ام‌هاني بنت ابي‌طالب بود - آل جعده گفتند: آن كرسي نزد ما نيست و نمي‌دانيم كجاست تا بياوريم. مختار گفت: سخن جاهلانه مگوييد و كرسي را بياوريد! آنها پيش خود گفتند هر كرسي كه بياوريم و بگوييم كرسي اميرالمؤمنين است قبول مي‌كند. كرسي‌اي آوردند، او بپذيرفت و قبيله بني‌شاكر و بني‌شبام و اصحاب مختار آن كرسي را استقبال كردند و آن را در حرير و ديبا پوشيدند و مختار موسي بن ابي‌موسي اشعري را به نگاهباني كرسي فرمود و كرسي را بدو سپرد و پس از آن به علتي از او بگرفت و به حوشب برسمي داد و اين منصب وي را بود تا مختار كشته شد. و ابو امامه يكي از اعمام اعشي داستان كرسي را با دوستان خود نقل كرد و گفت: امروز براي ما وحي آمد تكه مانند آن كسي نشنيده است و در آن خبر همه چيز هست. و از غير ابي‌مخنف نقل كرده است كه مختار گفت: در بني‌اسرائيل تابوت سكينه بود كه آثار آل موسي و آل هارون را در آن نهاده بودند و در اين امت مثل آن هست. و اعشي شاعر همدان بدين كرسي اشارت كرده است.و اقسم ما كرسيم بسكينة و ان كان قد لفت عليه اللفائف‌و ان ليس كالتابوت فينا و ان سعت شبام حواليه و نهد و خارف‌و اني امرؤ احببت آل محمد تابعت و حيا ضمنته المصاحف‌و بالجمله كرسي تدبيري بود از مختار كه بدان تبرك جويند و دل قوي كنند و به نام كرسي اميرالمؤمنين عليه‌السلام در حفظ آن بكوشند در جنگ و غير آن. و از [ صفحه 720]

اين گونه تدابير سلاطين بسيار كنند، چنانكه گويند دروازه‌ي نجف را شاه عباس بر در سراي خويش نصب كرد تا مردم آن را ببوسند و احترام كنند و در ظاهر احترام او شده باشد.باز به ترجمه‌ي كتاب بازگرديم:مختار ابراهيم اشتر را وداع كرد و گفت: اين سه اندرز از من بپذير! نخست آن كه در پنهان و آشكار از خداي عزوجل بترس و در رفتن شتاب فرماي و چون به دشمن رسي زود كار يكسره كن! و مختار بازگشت و ابراهيم رفت تا در راه اصحاب كرسي را ديد گرد آن را گرفته دست به آسمان برداشته دعا مي‌كردند. ابراهيم گفت: خدايا! ما را به گناه بي‌خردان مگير! سوگند به آنكه جان من به دست اوست، اين روش بني‌اسرائيل بود كه گرد گوساله گرفتند و آن‌ها برگشتند. و ابراهيم روانه شد.

كشته شدن ابن زياد

چون ابراهيم از كوفه بيرون رفت، شتاب فرمود تا با سپاه ابن‌زياد پيش از اين كه داخل عراق شود مصاف دهد. و ابن‌زياد با لشكر بسيار انبوه از شام آمده بود و موصل را مسخر كرده، و ابراهيم برفت تا از خاك عراق بگذشت و به زمين موصل در آمد. بر مقدمه لشكر خويش طفيل بن لقيط نخعي را كه مردي دلير بود بگماشت و چون به ابن‌زياد نزديك شد لشكريان خويش را بساخت و آماده‌ي پيكار كرد و همچنان به تعبيه و ساخته مي‌رفتند و از هم جدا نمي‌شدند مگر اين كه طفيل را به رسم ديدباني مي‌فرستاد تا به نهر «خارز» رسيدند، در اراضي موصل در دهي موسوم به «باربيشا» فرود آمدند و ابن‌زياد هم نزديك ايشان در كنار آب فرود آمد. و يكي از همراهان ابن‌زياد عمير بن حباب سلمي نام داشت، ابن‌اشتر را پيغام فرستاد كه من رأي تو دارم و دشمني با پسر زياد، و مي‌خواهم امشب تورا ديدار كنم. ابن‌اشتر پاسخ داد شب نزد من آي! بيامد و گفت: ابن‌زياد ميسره را به من سپرده است و البته خويش را هزيمت مي‌دهم و مي‌گريزم تا [ صفحه 721]

شما فيروز گرديد. و ابن‌اشتر از او پرسيد رأي تو چيست بر اين كه ما گرد خويش خندق كنيم و دو سه روز توقف كنيم؟ عمير گفت: اين كار مكنيد كه به سود دشمنان شماست و آنها همين خواهند كه جنگ را به تأخير افتد كه چند برابر بيش از شمايند و سپاه اندك تاب تأخير ندارد و لكن در رزم شتاب نماييد و زود كار يكسره كنيد كه دل آنها از شما هراس گرفته است و اگر دست به دست كنيد آهسته آهسته نبرد آزمايند و به حرب شما خوي گيرند و هول ايشان زايل شود و دلير گردند! ابراهيم گفت: اكنون ندانستم نيكخواه مني و درست گفتي، رأي همين است و امير ما نيز همين نصيحت كرد. عمير گفت: از رأي مختار در نگذريد كه او مردي است در جنگ پرورش يافته و بار آمده و ورزيده شده و چيزها آزموده است كه ما نيازموده‌ايم و همين امروز صبح كار يكسره كن! و عمير بازگشت. و قبائل قيسكه در جزيره و نواحي موصل بودند از واقعه‌ي «مرج راهط» با آل مروان دل بد داشتند و لشكر مروان طايفه كلب بودند و رئيسشان بحدل بود. و شبانه ابن‌اشتر نگاهبانان را به كار داشت و خود هيچ چشم بر هم ننهاد تا سحر شد، آن وقت لشكريان را بساخت و گروهان را آماده كرد و سرداران لشكر را معين فرمود؛ سفيان بن يزيد بن معقل ازدي را بر ميمنه و علي بن مالك جشمي را بر ميسره گماشت و برادر مادري خود عبدالرحمن بن عبدالله را اميري سواران داد و سواران او اندك بودند، و آنان را نزديك خود نگاهداشت و در ميمنه و قلب قرار داد. و سرداري پيادگان را به طفيل بن لقيط داد و علم را به مزاحم بن مالك سپرد. چون سپيده‌ي صادق بدميد نماز صبح در تاريكي بگذاشت و بيرون آمد و صفها راست كرد و هر سرداري را به جاي خود فرستاد و ابراهيم خود پياده شد و پياده راه مي‌رفت و فرمان رفتن داد و مردم را تحريص مي‌كرد و نويد فيروزي مي‌داد. و اندكي رفتند، به تلي بزرگ رسيدند مشرف بر سپاه ابن‌زياد و آن‌ها هنوز از بستر خواب بر نخواسته بودند، پس عبدالله بن زهير سلولي را فرستاد تا از حال آنان آگاه گردد و خبر بياورد، چون برگشت گفت: سخت بترسيده‌اند و سست شده، مردي را ديدم مي‌گفت: «يا شيعة ابي‌تراب يا شيعة مختار الكذاب» گفتم: ميان ما [ صفحه 722]

و شما چيزي بزرگتر از دشنام هست. و ابراهيم اسب خواست و بر نشست و بر علمداران بگذشت و آنان را تحرص مي‌كرد و كارهاي زشت ابن‌زياد را مي‌شمرد و مي‌گفت: اين عبيدالله بن مرجانه است، كشنده حسين بن علي و پسر فاطمه - سلام الله عليهم - كه ميان او و دختران و زنان و پيروان او و ميان آب فرات مانع شد و نگذاشت از آن بنوشند و نگذاشت نزد پسر عمش رود و با او صلح كند. و لشكر ابن‌زياد پيش آمدند، حصين بن نمير سكوني را بر ميمنه و عمير بن حباب سلمي را بر ميسره گماشته بود و شرحبيل بن ذي الكلاع حميري را سردار سواره كرده بود و چون دو صف به يكديگر نزديك شدند حصين بن نمير با ميمنه شاميان بر ميسره اهل عراق تاخت، علي بن مالك جشمي پاي فشرد و از جاي نرفت تا كشته شد و علم او را قرة بن علي برداشت، او نيز با چند تن از دلاوران كشته شدند. و ميسره لشكر ابراهيم شكسته شد و پاي به گريز نهادند، پس علم آنها را عبدالله بن ورقاء بن جناده برادرزاده‌ي حبشي (به ضم حاء و سكون باء) بن جناده برداشت و پيش گريختگان دويد و گفت: اي لشكر خدا سوي من آييد! و اينك امير شما با عبيدالله در نبرد است، بياييد سوي او بازگرديم! بازگشتند. ديدند ابراهيم سر برهنه ايستاده است و فرياد مي‌زند: اي لشكر خدا سوي من آييد! من فرزند اشترم، بهترين گريختگان آن است كه باز حمله كند «و ليس مسيئا اعتب» يعني: آن كه بازگشت گناهكار نباشد.پس ياران او بازگشتند و ميمنه لشكر ابن‌اشتر بر ميسره‌ي لشكر عبيدالله تاختند به اميد اين كه عمير بن حباب مي‌گريزد، نگريخت و پاي فشرد و جنگي سخت كرد و از گريختن ننگش آمد، چون ابراهيم اين بديد گفت: بر اين سواد اعظم تازيد كه مگر آنان شكسته شوند! آن ديگران چون مرغاني كه نهيب دهي و برماني از راست و چپ بگريزند. پس با همراهان بدان سوي شتافت. اندكي با نيزه پيكار كردند و آن گاه دست به تيغ و گرز بردند و به جان يكديگر افتادند و بانگ آهن مانند آواز زدن چوب جامه شويان بود، در خانه‌ي وليد بن عقبة بن معيط و ابراهيم با علمدار گفت: باعلم خويش در ميان ايشان رو! او گفت: جاي رفتن [ صفحه 723]

ندارم گفت: راه هست برو و ديگران نمي‌گريزند ان شاء الله! و هر چه او پيش مي‌رفت ابراهيم هم به تيغ حمله مي‌كرد و به هر كس مي‌رسيد مي‌زد و مي‌انداخت. و ابراهيم مردان را پيش كرده آنها مانند گله بره از گرگ مي‌گريختند و همراهان او يكباره حمله كردند و جنگ سخت شد و اصحاب ابن‌زياد شكسته شدند و از دو جانب بسيار كشته شد. و بعضي گفتند نخستين كس كه بگريخت عمر بن حباب بود و ثبات او در آغاز جنگ فريب بود. و چون لشكريان ابن‌زياد شكست يافتند ابن‌اشتر گفت: من مردي را كنار نهر «خارز» كشتم و علمي داشت. تنها او را بجوييد كه من بوي مشك شنيدم از وي، دستان او سوي مشرق افتاد و پاها به جانب مغرب، او را جستند ابن‌زياد بود و ابراهيم يك ضربت بر كمرش زده بود او دو نيمه شده و بيفتاده بود. سر او را جدا كردند و لاشه‌ي او را بسوزانيدند.و شريك بن جدير تغلبي بر حصين بن نمير حمله كرد و مي‌پنداشت عبيدالله اوست و با يكديگر دست به گريبان شدند و تغلبي فرياد مي‌زد مرا با اين روسپي زاده با هم بكشيد! مردم آمدند و حصين بن نمير را كشتند؛ و بعضي گويند همين شريك عبيدالله را كشت. و اين شريك با اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام بود در جنگ صفين و چون ايام خلافت آن حضرت به سر آمد و به بيت المقدس رفت، همانجا بود تا حسين عليه‌السلام به شهادت رسيد. با خدا عهد كرد كه اگر كسي به خونخواهي آن حضرت برخيزد، با وي رود و ابن‌زياد را بكشد يا خود كشته شود! و چون مختار بر خواست سوي وي شتافت و با ابراهيم اشتر بيرون رفت تا دو لشكر بهم رسيدند، با ياران خويش حمله بر سواران شام كردند و صف‌ها را يكي يكي بدريد تا به ابن‌زياد رسيد؛ و هياهو برخاست چنانكه جز بانگ آهن شنيده نمي‌شد،و چون غائله فرونشست، هر دو تن را كشته يافتند و روايت اول اصح است و شريك همان است كه گفت:كل عيش قد اراه باطلا غير ركز الرمح في ظل الفرس‌مترجم گويد: پيش از اين در ضمن شرح ورود اهل بيت به مجلس عبيدالله از [ صفحه 724]

مدائني نقل شد نظير اين شعر، و حكايت از جابر يا جبير از قبيله بكر وائل و نيز شرحبيل بن ذي الكلاع حميري كشته شد و سفيان بن يزيد ازدي و ورقاء بن حازب اسدي و عبيدالله بن زبير سلمي هر يك دعوي قتل او مي‌كردند.عيينة بن اسماء برادرزاده ابن‌زياد با او بود، چون لشكريان او بگريختند خواهر خويش را برداشت و برد و اين رجز مي‌گفت:ان تصرمي حبالنا فربما ارديت في الهيجا الكمي المعلماچون سپاه عبيدالله شكسته شدند و بگريختند، ابراهيم به دنبال ايشان تاخت و آنها خود را در نهر انداختند. و غرق شدگان بيش از كشتگان بودند و از لشكر ايشان همه چيز غارت كردند. ابراهيم پس از اين فتح بشارت به مختار فرستاد و خبر در مدائن بدو رسيد.مترجم گويد: «طبري از ابي‌مخنف از مشرقي از شعبي روايت مي‌كند كه: من و پدرم با مختار به مدائن مي‌رفتيم؛ چون از «ساباط» گذشتيم، گفت: مژده باد شما را كه لشكر خدا فاتح شدند و يك روز تا شب در نصيبين يا نزديك آن مزه شمشير را به آنها، يعني به شاميان چشانيدند! و گفت: چون به مدائن در آمديم بالاي منبر رفت و خطبه خواند و ما را بجد و كوشش و ثبات در طاعت و خونخواهي اهل بيت عليهم‌السلام مي‌خواند كه مژده‌ها پي در پي رسيد به كشته شدن عبيدالله و شكست اصحاب او. و يكي از همسايگان شعبي با او گفت: اي شعبي اكنون ايمان مي‌آوري؟ شعبي گفت: به چه ايمان آورم؟ به اين كه مختار علم غيب مي‌دانست؟ هرگز به ايمان نخواهم آورد. آن همسايه گفت: مگر مختار خبر نداد كه لشكر عبيدالله منهزم شدند؟ شعبي گفت: گفتم مختار گفت در نصيبين شكست يافتند و آن شهر در خاك جزيره است با آن كه آن لشكر در «خارز» به هزيمت رفتند از زمين موصل الي آخر ما قال. باز به ترجمه‌ي كتاب بازگرديم. و ابراهيم به موصل آمد و عمال به بلاد بفرستاد، برادرش عبدالرحمن بن عبدالله را به نصيبين فرستاد و او بر «سنجار و دارا» و نواحي آن از زمين جزيره دست يافت و زفر بن حارث را به ولايت «قرقيسا» گذاشت و حاتم بن نعمان را بر «حران [ صفحه 725]

و رهاط و سميسا» و اطراف آن و عمير بن حباب سلمي را عاملي «كفرتوثا» داد.و ابراهيم خود در موصل بماند و سر عبيدالله بن زياد را با سرهاي سران لشكرش براي مختار فرستاد و آنها را در قصر ريخته بودند؛ ماري باريك پديد آمد و در ميان آن سرها بگرديد تا به سر عبيدالله رسيد در دهان او رفت و از بيني او بيرون شد و از بيني او به درون رفت و از دهانش بيرون شد و چند بار اين كار كرد و اين را ترمذي در «جامع» خود نقل كرده است.و مغيره گفت: نخستين كس در اسلام كه سكه قلب زد عبيدالله بود و يكي از دربانان عبيدالله نقل كرد كه چون حسين عليه‌السلام كشته شد با او به قصر رفتم، رويش برافروخت و آتش گرفت و به آستين اشارت بر وي كرد و گفت: اين حديث با كسي در ميان منه و مغيره گفت مرجانه با پسرش عبيدالله پس از قتل حسين عليه‌السلام گفت: «اي ناپاك پسر دختر پيغمبر را كشتي؟ هرگز بهشت را نخواهي ديد».مؤلف گويد: آنچه از «كامل» نقل كرديم به پايان رسيد و در «بحار» از «ثواب الاعمال» روايت شده كرده است و او به اسناد خود از عمار بن عمير تميمي كه: چون سر ابن‌زياد و اصحاب او - عليهم اللعنه - را آوردند من نزديك آنها شدم و مردم مي‌گفتند ماري بيامد و در ميان سرها گشت تا به سر عبيدالله رسيد و در سوراخ بيني او رفت و از آن بيرون آمد در سوراخ بيني ديگر او رفت.و از «كامل الزيارة» از عبدالرحمن غنوي روايت كرده است در ضمن حديثي كه: «يزيد ملعون پس از كشتن حسين عليه‌السلام بهره‌اي از زندگي نيافت و مرگ او زود فرارسيد و در مستي جان‌داد شبانه، و بامداد او را يافتند رنگش بگشته گويي به قير اندوده و سياه گشته است و به حسرت درگذشت و هر كس بر كشتن امام عليه‌السلام فرمان يزيد برده بود يا در جنگ او شركت كرد به ديوانگي يا خوره و پيسي مبتلا گشت و در نسل او بماند».و در «اخبار الدول» قرماني آمده است كه: يزيد سال 25 يا 26 متولد شد و مردي فربه، بسيار گوشت و پروي بود و مادرش ميسون دختر بحدل كلبيه [ صفحه 726]

است، تا اينكه گويد: نوفل بن ابي‌الفرات گفت: نزد عمر بن عبدالعزيز بودم، مردي نام يزيد برد و او را به اميرالمؤمنين وصف كرد، عمر بن عبدالعزيز گفت: آيا او را اميرالمؤمنين گويي؟ و فرمود او را بيست تازيانه زدند».و روياني در مسند خود از ابي الدرداء آورده است گفت: «شنيدم رسول را صلي الله عليه و آله مي‌فرمود: اول كس كه سنت مرا تغيير دهد مردي است از بني‌اميه، يزيد نام دارد».مرگ يزيد در ماه ربيع الاول سال 64 است در حوران، به مرض ذات الجنب بمرد و جنازه او را به دمشق آوردند و برادرش خالد يا فرزندش معاويه بر او نماز گذاشت و او را در مقبره باب الصغير دفن كردند. اكنون محل قبر او مزبله است. و هنگام مرگ 37 ساله بود، مدت ملكش سه سال و نه ماه. كتاب «نفس المهموم» اينجا به پايان رسيد.اما عاقبت مختار؛ چنانكه در تاريخ طبري گويد در چهاردهم رمضان 67 كشته شد و مدت حكومت او يك سال و نيم بود و عراق را به استثناي بصره در تصرف داشت تا دشمنان وي در آن شهر فراهم شدند و آن‌ها به فرمان عبدالله بن زبير بودند، و مصعب بن زبير از جانب برادرش حاكم آنجا شد و سپاه و عدت فراهم كرد، به جنگ مختار آمد و سپاهيان مختار را شكست داد و او را بكشت و هفت هزار تن از يارانش را پس از اينكه سلاح بر زمين گذاشته و تسليم شده بودند اسير كردند و به اصرار اهل كوفه همه را از تيغ بگذرانيدند، كاري كه بني‌اميه هم نكردند، بلكه كشتن اسرا به اين شناعت در تاريخ جباران كم‌نظير است، يا از جهت شقاوت مصعب و قساوت او بود يا از جهت ضعف كه نتوانست لشكريان خود را از آن عمل زشت باز دارد. و گويند عبدالله بن عمر با مصعب گفت: اگر هفت هزار گوسفند ارث پدرت به تو رسيده بود و يك روز همه را مي‌كشتي، در خونريزي اسراف كرده بودي. و نيز زن مختار را بي‌تقصير بكشت و طبري از روايت واقدي نقل كرده است كه: مختار را چهار ماه در قصر دارالاماره محاصره كردند و نيز گويد: مصعب مي‌خواست هر چه عجم در سپاه مختار است بكشد و [ صفحه 727]

عربها را آزاد كند و عرب‌ها قريب هفتصد تن بودند، همراهان وي گفتند: اين چه ديني است كه تو داري؟ عجم و عرب هردو بر يك مذهبند و با اين عمل چگونه اميد داري پيروز گردي؟ عربها را نيز آوردند و گردن زد. و شاعر در ملامت آنها گويد:قتلتم ستة الالاف صبرا مع العهد الموثق مكتفيناو پس از كشتن آنان كار به قرار اول بازگشت و دولت به دشمنان اهل بيت افتاد و مصيبت بماند «حتي يقوم بامر الله قائم آل محمد صلي الله عليه و آله».كتاب را به نام مبارك پيغمبر صلي الله عليه و آله و درود بر وي ختم كنيم.
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

پاورقي

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 7:10 pm

پاورقي

[1] اين بنده‌ي ناچيز روايت مي‌كند جميع ماصح عنده و عند مشايخه را به طرقي چند نكتفي منها بواحد و هو روايتي عن الشيخ الفقيه العالم الورق التقي الجامع بين المنقبتين العلم و العمل الشيخ محمد محسن الطهراني صاحرب الذريعة متع الله المسلمين بطول بقائه و نفعنا ببركات انفاسه و دعائه عن الشيخ المحدث الاجل النوري قدس الله رمسه عن الشيوخ المذكور بعضهم في المتن ذكرت ذلك تركا لادراج نفسي في عداد نقلة احاديث رسول الله و رواة اخبار عترته فانه رأس الفخر واصل الذخر.
[2] مولف كتاب تاريخ وفات چند تن از علماي مذكور متن را نظما يا نثرا در حاشيه آورده است مناسب چنان است كه اشعار عينا نقل شود چون لطف نظم در مقام تاريخ به ترجمه از ميان مي‌رود و نثر آن ترجمه شود. حاج ميرزا حسين النوري استاد مؤلف به سال 1320 در نجف اشرف درگذشت و در جوار اميرالمؤمنين عليه‌السلام مدفون گشت. حاج شيخ مرتضي الانصاري، نسبت او به جابر بن عبدالله مي‌رسد، ولادتش در سنه‌ي 1214 وفات او در سال 1281 در نجف اشرف و در صحن مطهر نزديك باب قبله مدفون شد و اين اشعار را مؤلف در وفات او گفته است. و ابن الامين شيخنا الانصاري شيخ فقيه قدوة الابرار عنه السحين شيخنا الاستاد لفوته قل ظهر الفساد و يكي از شعرا به فارسي گويد: سال عمر شيخ و تاريخ وفاتش 67 فاضل نراقي، به سال 1244 در نراق از قراي كاشان وفات يافت و به نجف اشرف حمل گرديد و در صحن مقدس مدفون شد. سيد بحر العلوم در «نخبة المقال» است: و السيد المهدي الطباطبائي بحر العلوم صفوة الصفاء و المترضي والده السعيد مات غريبا عمره مجيد غريب، 1212 است و مجيد 57. و البهبهاني معلم البشر مجدد المذهب في الثاني عشر ازاح كل شبهه و ريب فبان للميلاد كنه الغيب كنه الغيب 1118، ولادت بهبهاني است وفاتش در 1208، در حرم مطهر حسيني به خاك سپرده شد. مجلسيين: و المجلسي اين تقي باقر له بحار كلها جواهر مجدد المذهب بالوجه الاتم وعد عمرا قبضه حزن و غم عد، 74 عمر مرحوم مجلسي است حزن و غم، 1111، وفات او و ولادتش، جامع كتاب بحارالانوار 1037 و قبر او در جامع عتيق اصفهان. مولي محمد تقي مجلسي، وفات او در سال 1070 است و گفته‌اند صاحب علم رفت از عالم: و نيز گفته‌اند: افسر شرع او فتاد و بي سر و پا گشت فضل: و تفسير اين بيت چنان است كه افسر شرع؛ يعني شين از آن بيفتد «رع» مي‌ماند مطابق 270 و فضل چون بي‌سر و پا گردد: يعني حرف فا و لام از آن حذف شود «ض» مي‌ماند مطابق 800 و مجموع 1070 باشد. شيخ بهاء الدين عاملي وفاتش در 1031 است و عمر شريفش 78 و قبر او در جوار روضه رضويه - سلام الله عليه - است و با تغييري همان مصرع كه در رحلت مجلسي گفته‌اند بر سال وفات شيخ منطبق مي‌شود، افسر فضل اوفتاد و بي‌سر و پا گشت شرع به بيان مزبور «ضل» 830 با حرف «ر» 200 مجموع 1030 با تفاوت يك سال. ابن الحسين سبط عبد الصمد بهاء ديننا جليل اوحدي حاز العلوم كلها و استكملا و عمره ملح توفي في غلا حسين بن عبدالصمد در هشتم ربيع الاول سال 984 درگذشت و قبر او در هجر از بلاد بحرين است. شهيد ثاني: و شيخ والد بهاء الدين القدوة النحرير زين الدين ميلاده الشهيد الثاني و قد عمر خمسين و خمسا فشهد و در تاريخ وفاتش گفته‌اند: مثوي الشهيد جنة. علي بن عبدالعالي ميسي وفات او در نيمه شب چهارشنبه 25 يا 26 جمادي الاولي سنه‌ي 928 يا 933 و قبر او در جبل صديق النبي است. شهيد اول ابوعبدالله محمد بن مكي در نهم جمادي الاولي 786 به شهادت رسيد و بدن او را سوختند و عمرش 52 سال است. فخر الدين محمد بن علامه وفاتش در 771 و عمرش 89 فخر المحققين نجل الفاضل ذاع للارتحال بعد ناحل قبر او در نجف اشرف است چنانكه از شرح فقيه مولي محمد تقي مجلسي معلوم مي‌شود. علامه حلي: و آية الله ابن يوسف حسن سبط مطهر فريدة الزمن علامة الدهر جليل قدره ولد رحمة و عز عمره عمر شريف او 77 سال، ولادتش در 648 و قبر او در جوار اميرالمؤمنين عليه‌السلام است. در اين امت اجمع و اكمل و اعلم از آن جناب نيامد. در «مجمع البحرين» گويد: در جايي خواندم كه پانصد كتاب تصنيف به خط او ديده شد. و ان قميصا خيط من نسج تسعة و عشرين حرفا عن معاليه قاصر محقق اول: ثم ابوالقاسم نجم الدين ابن‌الحسن ابن نجيب الدين و هو المحقق الجليل المعتمد مولده تبر و عمره كند «تبر» 602 ولادت محقق، و «كند» 74، عمر شريف است پس وفاتش در 676 بوده است و گفته‌اند زبدة المحققين - رحمة الله - و قبر شريف او در حله، مزار و معروف است. سيد فخار، به فتح «فاء» تخفيف «خاء» بن معدبه فتح «ميم» و «عين» و تشديد «دال» كمرد وفاتش در 630. شيخ طوسي (ره): محمد بن الحسن الطوسي ابو جعفر الشيخ الجليل الانجب جل الكمالات اليه ينتسب تنجز القبض و عمره عجب رئيس فقها و مدون علوم شرعيه و مؤسس طريقت تحقيق و اجتهاد در شيعه، وفاتش شب 22 محرم در سال تنجز، 460 و عمر شريفش عجب، 75 سال، قبر او در نجف اشرف مزار است و بر او مسجدي ساخته‌اند موسوم به مسجد طوسي معروف است. شيخ مفيد؛ اصل العلم و معدنه و من انحصر الافادة فيه محمد بن محمد بن النعمان و شيخنا المفيد بن محمد عدل له التوقيع هاد مهتد استاده صدوق السعيد و بعد عز رحم المفيد «عز» 77 سنين عمر او، و رحم المفيد، 413، تاريخ وفاتش، و در جوار روضه‌ي كاظميه - سلام الله عليه - در جنب قبر ابن‌قولويه مدفون و مزارش معروف است. شيخ صدوق (ره) ابن‌بابويه محمدبن علي بن حسين در سال 381 وفات يافت و قبر شريفش در ري نزديك مزار سيدنا عبدالعظيم بن عبدالله الحسني معروف است«و بهما حفظ الله بلدنا مما يستحق أهله من البلاء و الحمد لله رب العالمين كتبه العبد ابو الحسن بن محمد بن غلامحسين بن ابي‌الحسن الطهراني عفي عنه».
[3] حوارين: به ضم «حاء» مهمله و تشديد «واو» از قراء حلب است.
[4] مترجم گويد: سوام نام مرغي است و عرب صبح چون پي كاري بيرن مي‌شدند مرغي را مي‌ديدند او را مي‌رمانيدند، اگر سوي راست مي‌پريد به فال نيك مي‌گرفتند و اگر به جانب چپ مي‌پريد به فال بد داشتند و اين يزيد بن مفرغ جد پنجم سيد اسماعيل حميري شاعر اهل بيت است و يزيد خود دشمن آل زياد بود و آنها را بسيار هجا مي‌گفت، وقتي خواستند وي را بكشند او به يزيد بن معاويه متوسل شد و يزيد آنهارا از كشتن وي بازداشت، اما آزار و شكنجه‌ي بسيار مي‌كردندش و گويند: روزي او را با حالتي زشت و منكر در كوچه‌هاي بصره مي‌گردانيدند و او بيماري اسهال داشت و آلوده بود تا كودكان استهزاي وي كنند و ميان مردم رسوا شود. كودكان عجم بودند در پي او افتاده و مي‌گفتند: اين چيست؟ اين چيست؟ يعني آن آلودگيها، او هم چند كلمه به زبان فارسي به هم مي‌بافت مناسب با قافيه چيست و در آخر كلام خود مي‌گفت: سميه هم روسبي است، يعني مادر زياد زني فاحشه است و اين شعر عربي را هم در اين باب گفت. يغسل الماء ما فعلت وقولي راسخ فيك في العظام البوالي وفات يزيد به سال 69 است و مفرغ به صيغه‌ي اسم فاعل از باب تفعيل، و معناي «لا ذعرت السوام آه» اين است: من نرمانم مرغ سوام را هنگام سپيده دم كه به غارت روم و مرا يزيد نخوانند آن روز كه از روي خواري بر من ستمي رود و اسباب مرگ در كمين من باشند تا مرا از قصد منحرف كنند؛ يعني اگر راضي به ذلت و خواري شوم و از مرگ بترسم نام خود را برمي‌گردانم و از خانه بيرون نمي‌آيم.
[5] و بحدل: به «حا و دال» مهمله بر وزن جعفر صحيح است نه به جيم نقطه دار.
[6] مثلي است در زبان عرب كه مردم عجم به جاي آن گويند: «هر كس مرد است اين گوي و اين ميدان» و گويند قاره، قبيله‌اي بودند تيرانداز و ماهر در تيراندازي و هر كس با آنها دعوي برابري كند بايد مسابقه كند در تيراندازي.
[7] اين عبارت جاري مجراي مثل است و در فارسي به جاي آن گويند: «اگر زنده مانديم به هم مي‌رسيم» يعني هر چه بگويم فايده ندارد تا وقتي كه آنچه وعده دادم عمل كنم.
[8] مانند مثل است، چنانچه عوام گويند او را به جايي مي‌اندازيم كه عرب ني انداخت. عمان به ضم «عين» در بدي هوا و گرمي مثل است و زاره هم نزديك آنجا ناحيتي است شيرناك و مرزبان الزاره لقب شير است.
[9] بثاء سه نقطه و با دو نقطه غلط است. [
[10] شعار كلمه‌اي است كه افراد لشكر ميان خود قرار دهند كه بگويند و شناخته شوند، كه گوينده از سپاه ايشان است يا سپاه دشمن.
[11] در تاريخ طبري است كه هرون بن مسلم از علي بن صالح از عيسي بن يزيد روايت كرد كه: مختار بن ابي‌عبيده و عبدالله بن حارث بن نوفل با مسلم خروج كرده بودند، مختار با رايتي سبز و عبدالله با علم سرخ و مختار بيامد و علم خود را بر در سراي عمرو بن حريث فروكوفت و گفت: من بيرون آمدم تا عمرو بن حريث را سنگري باشم و ابن‌اشعث و قعقاع بن شور و شبث بن ربعي با مسلم كارزار كردند كارزاري سخت و شبث مي‌گفت تا شب منتظر باشيد خودشان پراكنده مي‌شوند. قعقاع با او گفت: راه گريز را بر مردم بسته‌اي پس كناره كن تا مردم فرار كنند. و عبيدالله به طلب مختار و عبدالله فرستاد و براي دستگيري آنها دستمزدي معين كرد پس آنان را آوردند او به حبس آنها فرمود: و هم طبري گويد: مسلم را جراحتي سنگين رسيد و چند تن از ياران او كشته شدند و فرار كردند پس مسلم بيرون آمد و داخل يكي از خانه‌هاي كنده شد.
[12] اين عبارت مثل است و در فارسي گويند: «در اين كار خرم به گل نخوابيده» يعني دخلي در اين كار ندارم.
[13] مؤلف در حاشيه گويد: مسلم به اين تعبير، تعبير او خواست چون طايفه‌ي باهله فرومايه‌ترين و لئيمترين قبائل عرب بودند. و از اميرالمؤمنين عليه‌السلام روايت شده است كه روزي فرمود: طايفه‌ي غني و باهله و طايفه ديگري را نام برد نزد من بخوانيد تا عطاي خود بستانند سوگند به آن كسي كه دانه را بشكافت و جنين را بيافريد كه آنها را در اسلام نصيبي نيست و در نزديك حوض و مقام محمود گواه باشم كه دشمنان من بودند در دنيا و آخرت.
[14] عمرو بن حرث مخزومي قرشي و حريث به «حاء» مضمومه و «راء» مفتوحه كينه‌ي ابوسعيد است هنگامي كه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله رحلمت فرمود دوازده ساله بود و از دست بني‌اميه ولايت كوفه داشت و بني‌اميه را بدو اعتماد بود و او نيز هوادار آنان و دشمن اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود در سال 85 از دنيا رفت.
[15] در عقد الفريد گويد: عمر با ابن‌زياد گفت: مي‌داني با من چه گفت؟ عبيدالله گفت: سر ابن عم خويش را مستور دار. عمر گفت: كار بزرگتر از اين است. گفت: چيست؟ با من گفت: حسين عليه‌السلام مي‌آيد با نود تن زن و مرد تو او را بازگردان و براي او بنويس و خبر ده مرا چه مصيبتي رسيد ابن‌زياد گفت: اكنون كه تو دليل او شدي كسي با وي مقاتلت نكند غير تو.
[16] ابن ابي‌الحديد در شرح قول اميرالمؤمنين «آلة الرياسة سعة الصدر از كلمات قصار آن حضرت دو حكايت از سعه‌ي صدر معاويه آورده است؛ حكايت اول درباره‌ي هاني است و مشتمل بر مذمت او، سيد بحرالعلوم بدان اشارت كرده و جواب داده است و حكايت اين است: آن هنگام كه معاويه براي پسر خود يزيد بيعت مي‌ستانيد به ولايت عهد، اهل كوفه به ديدار او به شام رفتند و هاني بن عروه ميان آنها بود و او سرور قوم خود بود. روزي در مسجد دمشق با مردم كه برگرد وي بودند گفت: عجب است كه معاويه ما را به قهر به بيعت يزيد اجبار مي‌كند و حال يزيد معلوم است، اين هرگز به انجام نرسد. در ميان آن مردم جواني از قريش نشسته بود، خبر به معاويه برد، معاويه پرسيد: آيا تو شنيدي هاني را چنين مي‌گويد؟ گفت: آري. گفت: باز نزد او برو و در حلقه‌ي او نشين چون انبوه مردم سبكتر شد و پراكنده شدند بگو اي شيخ سخن از تو به معاويه رسيد، تو در زمان ابي‌بكر و عمر نيستي و دوست ندارم ديگر از تو اين سخن صادر گردد، اينها بني‌اميه‌اند و اينكه جرأت و اقدام آنها به چه پايه است، و من اين كلام را جز به خير خواهي و دلسوزي تو نگفتم، پس بنگر تا چه مي‌گويد و خبر آن را براي من بياور. پس آن جوان نزد هاني رفت و چون مردم بپراكندند نزديك او شد و آن سخن باز گفت به صورت نصيحت، هاني گفت: اي برادرزاده نصيحت تو به آن اندازه‌ها كه من مي‌شنوم نرسيده است و اين سخن سخن معاويه است، آن جوان گفت: مرا با معاويه چه كار والله او مرا نمي‌شناسد. هاني گفت: باكي بر تو نيست اگر او را ديدار كردي با او بگوي كه راهي به اين امر نيست و يزيد به خلافت نرسد برخيز اي برادرزاده! جوان برخاست و نزد معاويه رفت و او را بياگاهانيد. معاويه گفت: از خداي استعانت مي‌كنم بر وي و پس از چند روز زائران را گفت حوائج خويش را بخواهيد و هاني هم در ميان آنها بود نامه بيرون آورد حوائجش در آن نوشته و بر معاويه عرض كرد معاويه گفت: چيزي نخواستي بر اين بيفزاي! هاني برخاست و هر چه به خاطرش گذشت ياد كرد و نامه بر معاويه عرضه داشت معاويه گفت: چنان دانم كه كوتاه كردي، مطلب خود را بيفزاي! هاني برخاست و هيچ حاجت براي قوم خود و اهل شهر خود نگذاشت مگر همه را نوشت و نامه بر او عرض كرد و گفت: چيزي نخواستي، بر اين هم بيفزاي! هاني گفت: اي اميرالمؤمنين! يك حاجت مانده است، گفت: آن چيست؟ گفت: آنكه من متولي امر بيعت يزيد باشم در عراق، معاويه گفت: چنين كن كه سزاوار اينگونه كارها تويي چون به عراق آمد در كار بيعت بايستاد به معونت مغيرة بن شعبه والي عراق.
[17] يعني زلف خود را شانه مي‌زنم و دامن خود را مي‌كشم و سلاح جنگ مرا اسبي نجيب سرخ فام سياه دم بر مي‌دارد با مهتران قبيله‌ي بني‌عطيف راه مي‌روم و اگر ستمي به من رو آورد گردن كشي مي‌كنم.
[18] در رجال كشي گويد: عمره بگزارده و اين صحيح است چون ممكن نيست حج را تمام كرده به كوفه آيد و ده روز پيش از رسيدن حضرت امام به عراق؛ يعني بيستم ذي الحجه در كوفه مقتول شود اما عمره را در هر ماه مي‌توان كرد.
[19] حضرت امام حسن عليه‌السلام با معاويه صلح كرد تا اينگونه مردم به خلاف برنخيزند به تقيه عمل كنند وگرنه معاويه همه را مستأصل مي‌كرد و يك تن مؤمن نمي‌ماند و اين همه شيعه كه بعد از اين از كوفه برخاستند بازمانده‌ي همانهايند كه با ولات بني‌اميه مدارا كردند و حسن عليه‌السلام فرموده بود: «هذا ابقي لكم».
[20] عبيدالله سهو راوي است و صحيح همان زياد است.
[21] قاتل جادو حديثي دارد در تواريخ و سير مسطور، گويند: در زمان خلافت عثمان وليد بن عقبه والي كوفه بود، همان كه خمر خورد و مست در مسجد آمد و مردم كوفه از خلاعت وي به عثمان شكايت كردند. روزي شعبده گري نزد وليد بازي مي‌كرد و چنان مي‌نمود كه از دهان خر به درون شكم او مي‌رود و از جانب ديگر بيرون مي‌آيد يا از آن سوي به درون مي‌رود و از دهانش خارج مي‌شود. و گاه چنان مي‌نمود كه سر خويش را بركند و بينداخت، آنگاه برجست و آن را بگرفت و به جاي خود نهاد اين مرد قاتل جندب بضم «جيم» و فتح «دال» مهمله ابن‌زبير بن حارث بن كثير بن سبع بن مالك ازدي غامدي از اصحاب پيغمبر است و به روايت ابن‌كلبي آيه‌ي «فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل الي آخر» در شأن او نازل شد و از شيعيان اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام بود، شمشير برداشت و همچنانكه مرد جادو گرم كار بود گردن او بزد و به روايتي ديگر شمشير بر ميان او بزد و او را به دو نيم كرد و مردم را گفت: بگوييد اكنون خود را زنده كند اصحاب وليد پراكنده شدند و وليد جندب و اصحاب او را به زندان كرد و اين قصه براي عثمان بنوشت عثمان جواب داد او را رها كن، رها كرد. و به روايت ديگر برادرزاده‌ي جندب سواري دلير بود بر زندانيان حمله آورد و او را بكشت و جندب را خلاص كرد و اين اشعار بگفت. افي مضرب السحار يسجن جندب و يقتل اصحاب النبي الاوائل فان يك ظني بابن سلمي و رهطه هو الحق يطلق جندب او نقاتل و در اين قصيده عثمان را ناسزا گفته است اما جندب به زمين روم رفت و با اهل شرك جهاد مي‌كرد تا درگذشت، در سال دهم از خلافت معاويه، و گويند: اين مرد جادو ابوبستان نام داشت و بعضي گويند قاتل وي جندب بن كعب بود. (مترجم).
[22] ابوعبدالله جهشياري در كتاب «الوزراء» گويد كه: چون علي عليه‌السلام به بصره آمد، زياد پنهان شد وقتي كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام عبدالرحمن بن ابي‌بكر را ملاقات كرد از او پرسيد اي كل عم تو كجاست؟ عبدالرحمن گفت: تو را بر او دلالت مي‌كنم اگر امان دهي او را؟ گفت: امان دادم و زياد در خانه‌ي مادرش بود آن حضرت را آنجا آورد علي عليه‌السلام فرمود: مال خراج كه در دست تو بود كجاست؟ زياد گفت: همچنان برجاست اميرالمؤمنين عليه‌السلام فرمود: چون تو مردي بايد امين خزانه شود، آنگاه با علي عليه‌السلام آمد و علي عليه‌السلام با اصحاب خود فرمود: كارآمد مردي است. وقتي حضرت امير عليه‌السلام از بصره بيرون رفت خراج و ديوان بدو سپرد. (مترجم).
[23] مترجم گويد: ابوعمرو يوسف بن عبدالله معروف به ابن عبدالبر اندلسي قرطبي از علماي بزرگ اهل سنت در كتاب «استيعاب» گفته است: حجر بن عدي بن معاوية بن جبلة بن الادبر ابو عبدالرحمن باصغر سن از بزرگان صحابه رسول صلي الله عليه و آله و از فضلاي آنها است و گويد: وقتي خبر به عايشه رسيد كه زياد با او چه كرد، عبدالرحمن بن حارث بن هشام را سوي معاويه فرستاد تا نگذارد آسيبي به حجر رسد و پيغام داد«الله! الله! في حجر و اصحابه» عبدالرحمن وقتي به شام رسيد كه حجر و پنج تن از اصحاب او كشته شده بودند، گفت: چرا درباره‌ي حجر بردباري ننمودي؟ پس از اين عرب تو را حليم و صاحب رأي نداند كه اسيران مسلمان را مي‌كشي. گويد: عبدالله پسر عمر بن الخطاب در بازار نشسته بود خبر كشتن حجر بدو رسيد، جامه‌ي احتبا بر پاي و كمر خود پيچيده بود، بگشود و از جاي برجست، زاري كنان و گريان. و از حسن بصري روايت است كه گفت: «ويل لمن قتل حجرا و اصحاب حجر» واي بر آن كس كه حجر و ياران او را كشت! احمد گفت از يحيي بن سليمان پرسيد: تو را اين خبر رسيد كه حجر مستجاب الدعوه بود؟ گفت: آري. و از سعيد مقبري روايت است: آن سال كه معاويه حج بگذاشت به زيارت مدينه‌ي طيبه آمد و از عايشه اجازت خواست تا او را ملاقات كند، عايشه اذن داد چون به خانه‌ي او درآمد و بنشست عايشه گفت: اي معاويه! ايمن هستي از اين كه در خانه‌ي خود كسي را پنهان كرده باشم تا تو را به قصاص محمد بن ابي‌بكر بكشد؟ معاويه گفت: در خانه‌ي امان داخل شده‌ام. عايشه گفت: از خدا نترسيدي حجر و ياران او را كشتي؟ معاويه گفت: كسي آنها را كشت كه شهادت بر آنها داد و عايشه گفته است اگر معاويه مي دانست اهل كوفه را قوتي مانده است، يارا نداشت حجر و اصحاب او را از ميان آنها برگيرد و در شام بكشد، و لكن ابن آكلة الكباد مي‌دانست كه مردم رفتند، قسم به خدا كه اهل كوفه در عزت و قوت و خردمندي سرآمد عرب بودند.
[24] مترجم گويد: زياد بن ابيه مادرش سميه نام داشت و اين زن كنيز حارث بن كلده طبيب عرب است و او را شوهر داده بودند به عبيد نامي از بندگان زر خريد بني‌ثقيف، و ابن عبدالبر كه از بزرگان علماي اهل سنت است گويد: زياد مردي بلند بالا و خوب روي بود و پيوسته يك چشم خود را بر هم مي‌گذاشت، پيش از اين كه معاويه او را به خود ملحق كند زياد بن عبيد مي‌گفتندش تا در سال 44 معاويه او را فرزند ابوسفيان و برادر خود خواند، چون ابوسفيان گفته بود من با سميه زنا كردم و اين فرزند از نطفه‌ي من متولد شد. وقتي ابوبكره برادر مادري زياد پسر سميه قصه معاويه بشنيد، سخت گران آمدش و قسم خورد ديگر با زياد سخن نگويد و گفت: اين مرد مادر خود را به زنا منسوب مي‌كند و خود مي‌گويد: من پسر پدرم نيستم آيا با خواهر معاويه ام‌حبيبه زوجه پيغمبر چه مي‌كند اگر بخواهد ام‌حبيبه را ديدن كند و ام‌حبيبه خود را از او بپوشد و در حجاب رود، زياد را رسوا كرده است، و اگر حجاب نگيرد و زياد او را ببيند مصيبت بزرگي است كه هتك حرمت پيغمبر صلي الله عليه و آله كرده است. و زياد در زمان معاويه حج بگذاشت و به مدينه آمد خواست به ديدن ام‌حبيبه رود سخن برادرش ابي‌بكره را به ياد آورد از آن منصرف شد و بعضي گويند: ام‌حبيبه به او اجازت ديدن نداد و بعضي گويند: به زيارت مدينه نرفت براي همين سخن برادرش و عبدالرحمن بن حكم برادر مروان گفت: الا ابلغ معاوية بن صخر لقد ضاقت بما تأتي اليدان اتغضب ان يقال ابوك عف و ترضي ان يقال ابوك زان فاشهد ان رحمك من زياد كرحم الفيل من ولد الاتان و اشهد انها حملت زيادا و صخر من سمية غير دان و ديگري گويد: زياد لست ادري من ابوه و لكن الحمار ابوزياد.
[25] عبارت عربي اين است «يا من بين لحييه كجثمان الضفدع» و مقصود وي اين كه سخن تو به سخن انسان نمي‌ماند، گويا قورباغه در دهان خود گذاشته و اين سخن تو آواز آن حيوان است كه از دهان تو شنيده مي‌شود نه آواز آدمي.
[26] مؤلف كتاب در حاشيه گويد: عمرو بن سعيد بن العاص اموي معروف به أشدق تابعي است، از دست معاويه و پسرش يزيد امارت مدينه داشت، در سال 70 عبدالملك مروان او را بكشت و آن كس كه گويد وي صحبت رسول را دريافت، غلط گفت و وي مردي بود گزاف كار و مسرف در فسق.
[27] و هم مؤلف در حاشيه گويد: در نامه‌اي كه ابن‌عباس به يزيد نوشت اشارت به اين معني است گويد: آيا فراموش كردي كه اعوان خود را به حرم خدا فرستادي تا حسين عليه‌السلام را بكشند و پيوسته در پي او بودي و او را مي‌ترسانيدي تا به جانب عراق روانه كردي از كينه كه با خداي و رسول و خاندان او داري كه اذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا.
[28] مؤلف گويد: در «تذكره‌ي سبط» پس از نقل اين كلام گويد: اين است معني كلام علي اميرالمؤمنين عليه‌السلام كه فرمود: «لله در ابن‌عباس فانه ينظر من ستر رقيق» ابن‌عباس خدا بركت دهادش كه از پشت پرده‌ي نازك چيزها مي‌بيند، و هم ابن‌عباس چون ديد امام عليه‌السلام بر رفتن اصرار دارد ميان دو چشم او ببوسيد و گفت: «استودعك الله من قتيل» من تو را به خدا مي‌سپارم تو كه كشته مي‌شوي. مترجم گويد: ابوحنيفه دينوري سخن ابن‌عباس را بدين نحو آورده است كه: آيا تو سوي گروهي مي‌روي كه امير خود را رانده‌اند و مملكت را در تصرف خود در آورده؟ اگر چنين است برو و اگر تو را دعوت مي‌كنند و امير آنها بر آنها تسلط دارد و عمال خراج مي‌ستانند براي او، پس بدان كه تو را سوي جنگ دعوت مي‌كنند و ايمن نيستم از اين كه تو را رها كنند چنانكه پدر و برادر تو را.
[29] نخستين كسي كه اين ابيات گفت، طرفة بن عبد بود، و قصه‌اش اين است كه با عم خويش مي‌رفتند و او كودك بود و بر آبي فرود آمدند چند «قبره» كه به فارسي «چكاوك» گويند بدانجا بود، طرفه‌ي دامي كوچك نهاد تا از آن مرغان شكار كند و همه روز بنشست چيزي به دام نيفتاد دام را برچيد و نزد عم خود آمد چون از آن جا كوچ كردند آن مرغاو را ديد دانه برمي‌چينند آن ابيات گفت كه ذكر شد، و بعد از آنها اين است. و رفع الفخ فماذا تحذري لابد من صيدك يوما فاصبري يعني: اي چكاوك كه در معمر هستي! جاي خالي شد براي تو، پس تخم بگذار و بانگ كن و منقار بر زمين زن هر چه مي‌خواهي بر چين كه دام بر داشته شد، ديگر از چه مي‌ترسي و ناچار روزي بايد تو را شكار كرد صبر كن. و «معمر» نام آن آب است.
[30] مترجم گويد: به نظر چنان مي‌رسد كه اين مرد ابوبكر بن عبدالرحمن بن حارث بن هشام باشد و نام عبدالرحمن سقط شده باشد و حارث بن هشام برادر ابوجهل است و دعوي نسب براي آن است كه وي از بني‌مخزوم است و امام عليه‌السلام از بني عبدمناف و هر دو قرشي هستند، و اين ابوبكر از فقهاي سبعه است كه پيش از چهار مذهب اهل سنت، مرجع فتوي بودند. وفات او در سال 94 بود و ابن‌خلكان ذكر او كرده است و بدين نام و نسب، ديگري را جز او نيافتم.
[31] اسپرك را به عربي «ورس» گويند، از تحف يمن است و در همان جا رويد، رشته‌ها دارد چون زعفران و تخم آن مانند كنجد است و رنگي زرد و زيبا دارد.
[32] و «فرام» بر وزن «كتاب» خرقه است، كه زن در ايام معلوم به كار برد.
[33] مؤلف گويد: به «جيم مكسوره» ميان «حا» و «را» هر دو مهمله، منزليست. حاج را در باديه، و «بطن الرمه» به ضم «راء» و تشديد «ميم» و گاهي به تخفيف آن، رودي است معروف در عاليه نجدا كه جاده‌ي بصره و كوفه سوي مدينه در آنجا به هم پيوندند.
[34] بقطر به «باء» موحده مضمومه بر وزن «برثن» صحيح است، نه يقطر به صيغه مضارع و اگر كسي گويد: حضرت امام حسين عليه‌السلام شير از پستان نخورد، چگونه برادر رضاعي داشت؟ جواب گوييم: مراد آن نيست كه هيچ شير زن نخورد، بلكه غالبا انگشت پيغمبر صلي الله عليه و آله را مي‌مكيد و گاه بود كه شير زن هم مي‌خورد، نظير آنكه گوييم فلاني هيچ غذا نمي‌خورد با اينكه حديث ضعيف است و در كافي مرسل روايت شده، و آن كه مكرر در حديث آمده است و شكي در صحت آن نيست، آن است كه پيغمبر صلي الله عليه و آله بسيار انگشت در دهان حسين مي‌گذاشت. و از بعض احاديث معلوم مي‌شود كه اين محض براي بهانه شكستن نبود، بلكه چيزي از انگشت آن حضرت مي‌تراويد و با اين حال بعيد نيست دايه هم گرفته باشند، براي آنكه هنگام ولادت حسين (ع) هنوز حسن (ع) شير خوار بود، شير حضرت زهرا (س) براي هر دو كافي نبوده است، به هر حال ميان دو حديث مخالفت نيست.
[35] مشهور ميان علماي ما آن است كه سيد الشهداء عليه‌السلام مي‌دانست كشته مي‌شود، و همين صحيح است. سيد مرتضي رحمه الله را عقيده اين بود كه امام عليه‌السلام اميد فيروزي داشت، كوشش و استعانت كردن در روز عاشورا و دفاع كردن و اين نامه نوشتن را نمي‌توان دليل اميدواري آن حضرت به فتح دانست، چنانكه سيد مرتضي رحمه الله اختيار فرموده است، چون انسان با علم به عدم فيروزي در هر حال دست از وظيفه بر نمي‌دارد و دفاع از شر به هر طوري كه ممكن شود مي‌كند.
[36] مؤلف گويد: عبدالله بن مطيع بن اسود بن حارثه‌ي قرشي در عهد نبي صلي الله عليه و آله بزاد، آن هنگام كه اهل مدينه بني‌اميه را بيرون كردند در ايام يزيد بن معاويه او رئيس قريش بود و عبدالله بن حنظله رئيس انصار وقتي اهل شام بر مردم مدينه پيروز شدند، روز«حره» عبدالله بن مطيع بگريخت و در مكه به عبدالله زبير پيوست و از ياران او بود تا ابن‌زبير كشته شد، او هم با او كشته شد، و در دلاوري و چالاكي در ميان قريش سر آمد همه بود. و مترجم گويد: سابقا در اول فصل چهارم ملاقات عبدالله مطيع با امام بگذشت با اندكي اختلاف، و به نظر من اين گونه روايات در كمال اعتبار است و اصل واقعه‌ي منقوله قطعا صحيح، چون به دو طريق دو راوي با اختلاف در خصوصيات را ممكن نيست از يكديگر گرفته باشند و اخلتاف آنها محمول بر آن است كه خصوصيت را فراموش كرده‌اند؛ مثلا، عبدالله مطيع پيش از خروج از مدينه امام عليه‌السلام را ملاقات كرد يا در بين راه مكه و كوفه، اصل ملاقات چون دو شاهد دارد مسلم است، اما اگر روايتي را دو راوي به يك لفظ نقل كنند، به احتمالي غالب يكي از ديگري اخذ كرده است و آن به منزلت يك راوي است.
[37] يعني اي چشم! بكوش و از اشك پر شو! كيست بعد از من بر اين شهيدان بگريد، جماعتي كه مرگ، آنها را مي‌كشاند، چنانكه خدا مقدر كرده است تا وعده او راست گردد.
[38] عبارت از سكوت و آرامش است، چنانكه ما در فارسي گوييم«مانند نقش ديوار» و گويند: شتران را چون كنه بر سر بسيار شود و آرام از آنها ببرد بعضي مرغان بر سر آنها نشينند و آن كنه‌ها را به منقار برگيرند و شتر در آن حال هيچ جنبش نكند تا مرغ نرمد و آن كنه‌ها را تمام برچيند.
[39] مترجم گويد: عبارت بين الهلالين در نسخه «نفس المهموم» سقط شده است، ما از «معجم البلدان» نقل كرديم و «قمقام» هم از آن كتاب نقل كرده است و براي سقط چند سطر و تصحيف كلمه قبل به قتل معني متناقض و مغشوش گرديده است. و ياقوت گويد: مراد از قبر چين قبر قتيبه بن مسلم باهلي است، و شرح فتوح وي در مشرق و سفير فرستادن او براي امپراطور چين بعد از اين بيايد ان شاء الله. ابن عبدالبر گويد: عبدالرحمن بن ربيعه باهلي معروف به «ذي النور» برادر سلمان بن ربيعه است و از او كلانتر بود به سال، و عمر بن الخطاب او را عمل باب الابواب داد و قتال تركان را بدو گذاشت و او در بلنجر در زمان خلافت عثمان هشت سال گذشته از خلافت او كشته شد. انتهي، مخلصا. و ابن‌حجر گويد: چون بر تركان هجوم برد گفتند: اينها جرأت نكردند بر ما هجوم آوردند مگر براي اين كه فرشتگان با آنها هستند و عبدالرحمن در آن بلاد مدفون شد و تا كنون مردم به قبر او براي طلب باران توسل مي‌جويند. و از اين‌ها معلوم مي‌شود سالها وي والي قفقاز و خزر بوده است او را پيش از كشته شدن هم «ذي النور» مي‌گفتند و قبر او هم در بلنجر است نه آن كه صندوقي نهند و به گرگان برند. و درباره‌ي سلمان برادر عبدالرحمن گويند: وي را عمر، قاضي كوفه داد پيش از شريح، و از ابي‌وائل روايت كرده اند. كه گفت: چهل روز نزد او رفتم وقتي قاضي كوفه بود نزد او خصمي نديدم و از اين جا توان دانست صلاح و امانت مردم آن عصر را و گويند: عمر اسبان را به وي سپرده بود، او را «سلمان الخيل» مي‌گفتند و او در غزوه‌ي بلنجر امير لشكر بود، ابووائل گفت: در آن غزا با او بودم ما را از بار گذاشتن بر چهار پايان غنيمت منع كرد اما اجازت داد غربال و الك و ريسمان را به كار بريم. ابن عبدالبر گويد: سلمان در بلنجر در بلاد «ارمنيه» درسال 28 و 29 در زمان خلافت عثمان كشته شد و عمر او را فرستاده بود، پس معلوم گرديد سلمان و برادرش هر دو در آن غزا كشته شدند و بعضي اصحاب فتوح گفته‌اند: سلمان زنده از آن غزوه بازگشت و جسد برادر خود را همراه آورد تا جرجان. و از سخنان عبدالرحمن است وقتي شهريار حاكم باب الابواب (دربند) با او گفت: گروهي ما راضي هستيم كه تركان به ما زحمتي ندهند و ما هم متعرض آنها نشويم، عبدالرحمن گفت: و ليكن ما راضي نيستيم مگر اينكه در مملكت آنها در آييم و با آنها جنگ كنيم، و الله با ما گروهي هستند كه اگر امير ما فرمان دهد پيش رويم تا داخل ممكلت روم، شهريار پرسيد: اينها چه كسانند؟ گفت: گروهي كه صحبت رسول خدا صلي الله عليه و آله را دريافتند و با نيت در اسلام در آمدند، و كار هميشه در دست آنهاست و فيروزي با آنها تا كسي بر آنها غالب گردد و خوي آنها بگرداند و از اين حال كه دارند اعراض كنند.
[40] آن كوهي است، حسم به ضم «حاء» مهمله و فتح «سين» يا به ضم هر دو و در بعضي نسخ حسمي بر وزن ذكري.
[41] مترجم گويد: حصين، به صيغه‌ي، ابن‌نمير بر وزن زبير در كتب شيعه به همين ضبط معروف است و در بعضي روايات تميم به جاي نمير آمده است. و ابن‌حجر در «اصابه» از هشام بن كلبي نسبت او را چنين آورده است: حصين بن نمير بن فاتك بن لبيد بن جعفر بن حارث بن سلمة بن سكانه. و در بسياري از مواضع كتاب هم تميم مرقوم است و مردي در زمان پيغمبر صلي الله عليه و آله به نام حصين بن نمير معروف است و در نام پدر او شبهه نيست و او همان است كه از تمر صدقه بدزديد و مردي ديگر به همين نام و نسب امير قتال مكه بود از جانب يزيد، و شك در اين است كه رئيس شرطه‌ي عبيدالله زياد كه در كربلا حاضر بود همين مرد است كه از جانب يزيد امير قتال مكه بود يا ديگري است، اگر اوست نامش حصين بن نمير است و اگر غير اوست حصين بن تميم (رك: ص 25، سطر 9 (. آنچه به نظر مي‌رسد آن است كه مرد صحابي ابن نمير است ونسبت او معلوم نيست و در زمان يزيد بن معاويه دو نفر حصين نام بودند؛ يكي حصين بن نمير سكوني امير جنگ مكه كه نسب او را از ابن‌كلبي نقل كرديم، و ابن‌عساكر گفته است: اين همان حصين بن نمير صحابي است دوم حصين بن تميم بن اسامة بن زهير بن دريد تميمي كه رئيس شرطه ابن‌زياد و در كربلا حاضر بود.
[42] و آن جايي است كه اسبان نعمان بن منذر بدانجا مي‌چريد. آن را نسبت به هجانات دهند (و هجان اسب بي‌اصل و شتر اصيل است و گويند: آنجا سر حد عراق است و پاسگاه و مرزداران فرس بدانجا بودند. چهار ميل است تا قادسيه).
[43] تمام قصه‌ي منقول از مقتل معروف: بيست سوار ديدم و بر آنها جامه‌هاي سفيد بود كه بوي مشك و عنبر از آن شنيده مي‌شد، پيش خود گفتم. اين عبيدالله زياد است - لعنه الله - آمده است تا پيكر حسين عليه‌السلام را مثله كند پس بيامدند و نزديك بدن ابي‌عبدالله رسيدند. يك تن از آنان او را بنشانيد و با دست اشاره به كوفه كرد سر را آورد و به بدن پيوست، چنانكه بود، به قدرت خداي تعالي و مي‌گفت: اي فرزند من! تو را كشتند؟! آيا تو را نمي‌شناختند و از آب منع كردند؟ چه دليرند بر خداي تعالي! آن گاه روي به همراهان خود كرد و گفت: اي پدرم آدم! و اي پدرم ابراهيم! و اي پدرم اسماعيل! و اي برادرم موسي! و اي برادرم عيسي! نمي‌بينيد اين گمراهان با فرزند من چه كردند؟ خداي تعالي آنها را به شفاعت من نائل نگرداند. پس نيك نگريستم او پيغمبر صلي الله عليه و آله بود انتهي. اين حديث را نقل كردم چون حديثي كه كذب آن به يقين معلوم نباشد نقل آن جايز است گرچه عمل به آن جايز نيست. شايد طرماح با ديگري اشتباه شده و قصه‌اي كه براي ديگري اتفاق افتاده است راوي سهوا به طرماح نسبت داده باشد و اين گونه سهو در نقل براي مردم اتفاق افتد و دليل بر كذب اصل آن نيست و هم براي مردم مجروح در آن حالت ديدن اينگونه امور بعيد نمي‌نمايد مانند ديدن ائمه و پيغمبران در خواب.
[44] مؤلف در حاشيه كتاب گويد: اين ابيات انشاي خود ابن‌نما است در رساله‌ي «اخذ الثار» گويد: «و در اين معني ابيات گفته‌ام».
[45] معني اين است: چون مختار براي خون خواهي دعوت كرد لشكرهايي از پيروان آل محمد صلي الله عليه و آله بدو روي آوردند كه دلهاي خود را روي زره پوشيده بودند و در درياهاي مرگ در هر جنگ فرومي‌رفتند، ايشان ياري كردند پسر دختر پيغمبر و كسان او را، و دينشان اين بود كه از هر ملحدي خون او را بخواهند، پس فائز شدند به بهشت نعيم و خوشي آن، و آن بهتر است از سيم و زر. اي كاش منهم روز جنگ و كارزار دم شمشير هندي خود را به كار مي‌بردم! اي دريغ كه از حاميان او نبودم كه هر ستمكار متجاوز را بكشم!.
[46] بد به فتح «با» و تشديد «دال» بطني از قبيله كنده است.
[47] عقر به فتح «عين» شكاف و خلل باشد.
[48] مؤلف در حاشيه گويد: گمان دارم اين مرد نافع بن هلال بن نافع نام دارد و يك كلمه نافع را تكرار دانسته و حذف كرده‌اند، چنانكه در زيارت شهداء مأثوره از ناحيه‌ي مقدسه و در كتاب منهج المقال چنين ضبط شده است و اين كلام وي بسيار شباهت دارد به كلام مقداد بن اسود كندي (قده) با رسول خدا صلي الله عليه و آله، در تفسير علي بن ابراهيم آورده است: چون رسول خدا با اصحاب به غزوه‌ي بدر بيرون رفتند نزديك «ماء الصفراء» فرود آمدند خواست اصحاب را كه بدو نويد ياري داده بودند بيازمايد، آن‌ها را خبر داد كه قطار اشتران قريش كه در آن بضاعت و اموال بود بگذشت، و قريش خود آمدند تا دست شما را از آن قطار باز دارند و خدا مرا به قتال آنها فرموده است، پس اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله بيتابي نمودند و سخت بترسيدند، رسول خدا فرمود: رأي خويش بگوييد، ابوبكر برخاست و گفت: اين قبيله قريش است با اين ناز و تكبر تا كافر شده است ايمان نياورده است و بعد از عزت خوار نگشته است و ما با ساز جنگ بيرون نيامده‌ايم و خويش را آماده نساخته، رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: بنشين! نشست و باز فرمود رأي خويش بگوييد و عمر برخاست و مانند گفتار ابوبكر بگفت، رسول خدا فرمود بنيشن و نشست مقداد برخاست و گفت: يا رسول الله اينها قريشند با آن كبر و ناز و ما به تو ايمان آورديم و تصدق تو كرديم و گواهي داديم كه هر چه تو آورده‌اي حق است از نزد خدا و اگر بفرمايي در آتش هيزم طاق فرورويم يا در ميان درخت پرخار و هراس (درختي است شبيه كنار) با تو مي‌آييم و مانند بني‌اسرائيل نمي‌گوييم كه تو و پروردگارت برويد و حرب كنيد ما اينجا نشسته‌ايم، بلكه مي‌گوييم تو و پروردگارت پيش برويد و ما هم با شماييم كارزار مي‌كنيم پس رسول خدا فرمود خدا تو را جزاي خير دهد او بنشست باز گفت رأي خويش بگوييد پس سعد معاذ برخاست و گفت: اي رسول خدا پدر و مادرم فداي تو گويا رأي ما را مي‌خواهي؟ فرمود: آري، او گفت پدر و مادرم فداي تو گويا براي كاري بيرون آمدي و به غير آن مأمور شدي؟ فرمود: آري، گفت: پدر و مادرم به فداي تو يا رسول الله ما به تو ايمان آوريم و تصديق تو كرديم و شهادت داديم كه آنچه آورده‌اي از جانب خداست پس هر چه مي‌خواهي بفرمايي و هر چه مي‌خواهي از مال ما برگير و هر چه مي‌خواهي براي ما بگذار و آنچه از ما بگيري پيش ما محبوبتر است از آن كه بگذاري به خدا قسم اگر بفرمايي با تو در اين دريا فرومي‌رويم رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: خدا تو را جزاي خير دهد!.
[49] عمر بن سعد بن ابي‌وقاصس بن مالك بن واهيب زهري قرشي، پدرش سعد را اهل سنت از عشره مبشره دانند و گويند: هفتم كس بود كه ايمان آورد و زمان بعثت پيغمبر نوزده ساله بود و شهر كوفه را او بنا كرد و فتح عجم به دست او شد، دولت ساساني را منقرض كرد و شهر مدائن را بگشود و دين اسلام را در ممالك ايران آورد و اعمال نيك او براي اسلام بسيار است اما حب دنيا بر او غالب شد و با اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام بيعت نكرد، هر چند متابعت معاويه هم نكرد، كه خويشتن را از اواليق مي‌دانست به خلافت، و اعمال نيكو هر چند از كسي صادر شود چون مقارن با اخلاص نباشد و حب جاه و مال غلبه كند سود عمل او عايد ديگران شود و او در حرمان بماند و ان الله يؤيد هذا الدين باقوام لا خلاق لهم. (مترجم).
[50] مردم در زمان خلفاي اربعه متوجه فتوحات بودند و اكثر ممالك را بگشودند و هنگام جنگ ناچار راه‌ها امن نيست و ارتفاع اندك است و خراج كمتر به دست والي مي‌رسد و آن چه مي‌رسد صرف جهاد مي‌شود و به تجمل و تنعم نمي‌رسد، اما زمان معاويه فتوحات متوقف شده بود و جنگها كمتر گشته و به نواحي دور منتقل شده و كشور آرام گرفته ارتفاع و خراج بيشتر مي‌رسيد و تنعم امرا بيشتر بود و اين كه نتيجه مرور زمان بود، ابن‌زياد از محاسن افعال معاويه مي‌شمرد و به تأثير او مي‌دانست.
[51] شبث بر وزن «فرس» باباي يك نقطه و ربعي به كسر راء و سكون با.
[52] در مناقب ابن‌شهر آشوب گويد: ابن‌زياد 25 هزار تن فرستاد: حر را با هزار تن از قادسيه، كعب بن طلحه را با سه هزار، عمر بن سعد را با چهار هزار، شمر بن ذي الجوشن سكولي با چهار هزار شامي، يزيد بن ركاب كلبي با دو هزار، حصين بن نمير سكوني با چهار هزار، مضائر بن رهينه مازني با سه هزار، نصر بن حرشه با دو هزار، شبث بن ربعي رياحي با هزار، حجار بن ابجر با هزار، و همه ياوران حسين عليه‌السلام هشتاد و دو تن بودند، سي و دو سوار و باقي پياده و سلاح جنگ جز شمشير و نيزه نداشتند. از روضة الصفا منقول است كه مردم كوفه حرب حضرت ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام را مكروه مي‌داشتند، چه هر كس را به جنگ حضرت سيد الشهدا روانه مي‌نمود بازمي‌گشت. عبيدالله سعد بن عبدالرحمن را گفت تا تفحص كند و از متخلفان هر كس بيند نزد او برد، سعد يك نفر شامي را كه به مهمي از لشكرگاه به كوفه آمده بود، گرفته نزد عبيدالله برد. گفت تا او را گردن زدند ديگر كسي را جرأت تخلف نماند و قريب به همين را ابوحنيفه‌ي دينوري نقل كرده و گفته است مهم آن مرد شامي طلب ميراث بود.
[53] عفان بن فتح«عين» و تشديد«فاء» است.
[54] و اين ابيات هم به عمر منسوب است: حسين ابن عمي و الحوادث جمة لعمري ولي في الري قرة عين لعل اله العرش يغفر زلتي و لو كنت فيها اظلم الثقلين الا انما الدنيا لبر معجل و ما عاقل باع الوجود بدين يقولون ان الله خالق جنة و نار و تعذيب و غل يدين فان صدقوا فيما يقولون انني اتوب الي الرحمن من سنتين و ان كذبوا فزنا بري عظيمة و ملك عظيم دائم، الحجلين و اني ساختار التي ليس دونها حجاب و تعذيب و غل يدين.
[55] بر وزن غراب نام قبيله‌اي است.
[56] در بعضي روايات است كه حسين عليه‌السلام فرمود: اصحاب او دورتر شدند و با او برادرش عباس و فرزندش علي اكبر بماند و عمر سعد گفت اصحاب خود را دور شوند و با او پسرش حفص و غلامي بماند، پس حسين عليه‌السلام با او گفت: واي بر تو اي ابن‌سعد! آيا نمي‌ترسي از خدايي كه بازگشت تو بدو است؟ آيا با من جنگ خواهي كرد و من پسر آن كسم كه مي‌داني؟ نه اين گروه بني‌اميه، با من باش كه رضاي خدا در اين است. عمر سعد گفت: مي‌ترسم خانه‌ي من ويران شود! حسين عليه‌السلام فرمود: من آن را براي تو بنا مي‌كنم. عمر سعد گفت: از آن ترسم كه ضيعت من بستانند! حسين عليه‌السلام فرمود: من به از آن از مال خود در حجاز عوض به تو مي‌دهم.گفت: بر عيال خود مي‌ترسم، حضرت عليه‌السلام چيزي نگفت و بازگشت و مي‌گفت خداي كسي را بر انگيزد كه به زودي تو را در رختخواب ذبح كند و روز رستاخيز تو را نيامرزد و من اميدوارم از گندم عراق نخوري مگر اندك، ابن‌سعد به طنز گفت جو كفايت است. مترجم گويد: حق همان است كه طبري گفت و از گفتگوي آنها كسي آگاه نشد و اين‌ها كه گويند به گمان و تخمين گويند و هيچ كلامي كه دال بر ذلت و لابه باشد از امام عليه‌السلام صادر نگشت.
[57] به فتح«ميم» و سكون «حاء» مهمله بر وزن فلس.
[58] در تاريخ طبري، ابن‌اثير و كامل بهايي مسطور است كه: وي در اصلاح شمشير و آلات حرب بصيرت داشت. و در مقاتل الطالبيين از علي بن الحسين عليهماالسلام روايت است كه: من با پدرم آن شب نشسته بودم و بيمار بودم و پدرم تيرها را اصلاح مي‌كرد و جون مولاي ابي‌ذر غفاري پيش روي او بود.
[59] به فتح «حاء» مهمله و «ياء» مشدده بر وزن «سري» به ضبط مؤلف و به ضم «حاء» و فتح «واو» به ضبط تاريخ طبري.
[60] قطا مرغي است كه نام او به فارسي «اسفرود» است و به تركي «باقرقره» و معروف به سنگخوار است براي آنكه در سنگستانها بسيار مي باشد نه آنكه راستي سنگ خورد.
[61] منسوب به قرطبه از شهرهاي اندلس است و امروز جزو مملكت اسپانياست و مردم آن همه ترسايانند و مساجد آنجا را كليسا كرده‌اند و مسلمانان را برانده‌اند، به عهد ابن‌خلدون مورخ، تمامت آن نواحي مسلمان بودند. و در مقدمه‌ي تاريخ خود گويد: مسلمانان اندلس زي نصاري گرفته‌اند و لباس آنان پوشيده و مانند آنها زندگاني كنند و به اين جهت ناچار روزي زير فرمان آنان درآيند و چنان شد كه اين مرد از پيش ديده بود. امراي مسلمانان به عيش و نوش پرداختند و با نصاري بساختند تا وقتي نصاري نيرو گرفتند آن امرا را برانداختند و با رعاياي مسلمانان در آغاز كار به نيكي رفتار كردند و مذاهب را آزاد گذاشتند و عدل كردند و مساجد را محترم شمردند تا چون مسلمانان آرام شدند و فريفته گشند و قوت از دست بدادند يكباره حمله كردند و همه را براندند. و تفصيل اين وقايع در كتاب «نفخ الطيب» تصنيف احمد مقري‌ء باز نموده آمده است و خواندن اين تاريخ مسلمانان را لازم است تا عبرت گيرند و بحمدالله در عصر ما ممالكت اسلامي يكي پس از ديگري مستقل مي‌شوند و از حمايت نصاري بيرون مي‌روند و اين استقلال هر چه باشد قدر آن را ببايد دانست و غنيمت شمرد.
[62] جد من مرحوم آخوند غلامحسين رحمه الله از قول امام عليه‌السلام خطاب به اصحاب گويد: به ياران سرائيد پس شهريار كه اي شير مردان اژدر شكار سحر دم كه دوشيزگان سپهر بزرينه برقع نهفتند چهر سيه جوشن خويش بر تن كشيد بگردم حصاري ز آهن كشيد شما هر يكي را زبرنا و پير بيايد كمند و كمان تيغ و تير به چنگ اندر آريد روئينه گرز بخفتان بپوشيد خود يال و برز ميانها پي كين ببنديد تنگ به پولاد يا زيد روئينه چنگ به آهن گسل تيغ دست آوريد سرخصم در خاك پست آوريد پي كينه پاينده داريد پي مخواهيد رنج جهاندار كي دليران به فرمان فرخنده شاه به تارك نهادند ترك سياه به فرمان فرمانده خويشتن به خفتان آهن نهفتند تن همه داده مر جنگ را ساز و برگ بر آراسته پيكر از چرم گرگ سراسر نهنگان روشن روان سراپا به درياي آهن نهان در آن دشت كين گرد تا گرد شاه يلان پره زن همچو هاله به ماه روان شد جهاندار و گردان زپي همه گام زن جانب گام وي مهين پور فرخ محمد كه مهر به تابش ز عكس رخش بر سپهر همايون حسين آنكه كروبيان پي خدمتش تنگ بسته ميان گل باغ دين غنچه‌ي ناشكفت پي پاسخ خار بستان بگفت به شكر بيالوده بادام مغز فرو ريخت از پسته بس نقل نغز بگردون دين ماه تابان منم بچرخ هتر مهر رخشان منم منم پور فرخنده بخت نبي سزاوار ديهيم و تخت نبي مرا شير يزدان همايون پدر بهين مادرم دخت خير البشر منم پور آن كش بلند آسمان بود حلقه‌ي بر در آستان شهان را نه شايسته در هيچ‌كيش كه بوسند دست غلامان خويش.
[63] طبري كه موثقترين مورخان است در كتاب منتخب از ابي‌هريره روايت كرده است - و عامه بر روايت ابي‌هريره اعتماد بسيار دارند بيش از ديگر روات - كه امام حسين عليه‌السلام با جماعتي به تشييع جنازه رفته بودند. هنگام بازگشتن بر بلندي گذشتند كه امام عليه‌السلام خسته و مانده شد و ابوهريره با جامه‌ي خويش خاك از پاي آن حضرت مي‌سترد و پاك مي‌كرد، امام فرمود: اي اباهريرة تو اين كار مي‌كني؟ ابوهريره گفت: مرا بگذار پاي تو پاك كنم كه اگر مردم مي‌دانستند آن چه من مي‌دانم تو را بر دوش بر مي‌داشتند.
[64] كنايه از اعرابي بودن است چون صحرانشينان را پاشنه‌ي پا مي‌شكافت و بول كردن را علاج آن مي‌دانستند.
[65] مقصود اين است كه عرب را پيش از اسلام ملكي نبود مستقل و اين ملك را پيغمبر صلي الله عليه و آله آورد و بني‌اميه را مالك روي زمين گردانيد كه قدرت يافتند، آنگاه همين قدرت و مكنت را براي كشتن اولاد رسول و تباهي دين او كه مبناي دولت خودشان است به كار بردند و همه كس داند كه حجاز سنگلاخي خشك و بي‌ذرع و مدد است و مردم آن محروم و گرسنه گرداگرد آن بيابانهاي دور و بي‌آب و آبادي كه بر حسب اسباب عادي تشكيل دولتي در آن ملك و لشكر كشي از آن جا به نواحي ديگر و مسخر كردن مردم آنجا ممالك ديگر را محال است و پيغمبر اكرم به حشمت نبوت و نيروي الهي جهان را بگرفت نه به آلت وعدت جسماني و از اين رو امام عليه‌السلام اهل كوفه را سرزنش مي‌كند اين شمشير ما است در دست شما و بني‌اميه گرفته‌اند و به دست ما داده‌اند.
[66] بني‌اميه دشمن اهل كوفه بودند براي آن كه ميان آنها خداشناس و مؤمن بسيار بود و هميشه عاملين بني‌اميه مردم كوفه را عذاب مي‌كردند مانند زياد و پسرش و حجاج بن يوسف، امام مي‌فرمود: شما چرا دشمن خودتان را ياري مي‌كنيد؟.
[67] يعني: آن هنگام كه شما جنبش نكرده بوديد و با مسلم بن عقيل عقد بيعت نبسته بني‌اميه هنوز آماده نشده بودند، اما پس از نامه نوشتن و بيعت كردن شما با مسلم آنها بيدار شدند و ساخته گشتند براي دفاع از خود.
[68] كنايه از ذلت است و شايد اشارت بدان است كه اهل يمن رعيت بلقيس ملكه سبا بودند و حكم زن را گردن مي‌نهادند و از فروتني و خواري ننگ نداشنتند چون غالب اهل كوفه از قبايل يمن بودند.
[69] احزاب آن قبايل كافر بودند كه در غزوه‌ي خندق با قريش هم پيمان شدند و به مدينه آمدند تا مسلمانان را از ميان بردارند و شكست يافتند و به هزيمت شدند، اما هر گروهي كه مغلوب گردد تا چندي كوشش مي‌كند شايد بار ديگر غالب شود و بقاياي احزاب هم مي‌كوشيدند تا باز كفر ديرينه را كه از ترس اسلام پنهان داشتند آشكار سازند، پس قريش گرد معاويه فراهم شدند و كفار ساير قبايل نيز به ياري آنها برخاستند تا كينه‌ي پيغمبر صلي الله عليه و آله بخواهند و هرگز معاويه دشمني اهل مدينه را فراموش نمي‌كرد و يزيد هم به كينه‌ي احزاب آن شهر مبارك را قتل عام كرد، در حره‌ي واقم، پس كشتن حسين عليه‌السلام دنباله‌ي همان جنگهاي پيغمبر است نه آن كه همه مردم كوفه كافر بودند بلكه رؤسا و كارگردانان كافر بودند و عامه را فريب مي‌دادند و آلت كرده بودند و امام مي‌فرمايد چرا فريب آنان خورديد و ياري دشمنان كرديد.
[70] مقصود از غلام ثقيف حجاج بن يوسف ثقفي است عامل عبدالملك، لم و بيداد وي در كوفه به غايت رسيد و ديربماند اگر آن مردم حسين عليه‌السلام را نمي‌كشتند و ياري او كرده بودند مبتلا به دولت بني‌اميه و حكومت حجاج نمي‌گشتند و اميرالمؤمنين عليه‌السلام هم از حجاج خبر داد و شايد مقصود مختار بن ابي‌عبيده باشد.
[71] عصب به فتح عين و سكون صاد مهمله برگزيده‌ي قوم است گويند: «هو من عصب القوم» معناي شعر اين است اگر مرا نمي‌شناسيد من فرزند كلبم، مرا اين سرافرازي بس كه خاندان در قبيله‌ي عليم دارم، من مردي ام با نيرو و برگزيده، هنگام مصيبت و سختي لابه نكنم، اي ام‌وهب! من با تو قول مي‌دهم كه نيزه و تيغ در ايشان نهم دليرانه، زدن جواني مؤمن به پروردگار، وهب همه جا به سكون است و به فتح آن غلط است.
[72] مؤلف گويد: اين رجز هم از حر منقول است: اني انا الحر و مأوي الضيف اضرب في اعناقكم بالسيف عن خير من حل بأرض الخيف اضربكم و لا اري من حيف.
[73] در لغاتي كه به آن دسترسي داشتم اين كلمه را نيافتم گويا مقصود از آن دسته از سپاه خارج از صف باشد كه امروز چريك گويند و مقصود از شرطه آن است كه امروز دژبان گويند.
[74] يعني اگر از من پرسيد من نره شيريم از شاخه قومي از مهتران بني‌اسد، هر كس بر ما ستم كند از راه راست روي تافته و كافر است به دين خداي جبار معبود و بي‌نياز.
[75] در اين حديث جوابي قاطع است اخباريين را كه گويند تمسك به دليل عقل بدعت است، در عصر اول معهود نبود چو اين مرد استحقاق عقاب را براي اصحاب عمر به عقل ثابت كرد نه به دليل نقلي.
[76] يعني: اگر ما به شماره‌ي شما بوديم، يا نيمه‌ي شما بويدم شما پشت مي‌كرديد اي بد گوهرترين و بي‌نيروترين مردم و مقصود از كلمه‌ي اخير اين است كه از خود اراده نداريد و آلت دست اين و آن شويد.
[77] در تاريخ طبري مظاهر است.
[78] در تاريخ طبري ذكر اين عده نيست، و نوعا اين اعداد را مناقب ابن شهر آشوب روايت مي‌كند، و عجب نبايد داشت، و نظير اين در قصه‌ي جنگ مسلم نيز بگذشت كه 42 تن را بكشت و عجبتر از همه مقاومت آن اندك مردم است از صبح تا عصر با آن كه بايد يك ساعت جنگ تمام شده باشد و ليكن علت آن است كه وقتي دشمن تنها از يك نقطه حمله كند و از جاي ديگر نتواند، بسياري عدد آن‌ها را فايده ندارد مانند اينكه چند نفر معدود بر تنگناي كوهي راه بر سپاه عظيمي مي‌بندند و مدتها نگاه مي‌دارند. مسلم بن عقيل هم بر در خانه بود و در كوچه‌ي تنگي كه نمي‌توانستند از اطراف او را فروگيرند، گرد سراپرده‌هاي امام عليه‌السلام هم از همه طرف خندق كنده و آتش افروخته بود. و در تاريخ طبري گويد: در ابتدا حسين عليه‌السلام مكاني را براي سراپرده برگزيد كه در پشت آن باتلاق و نيزار بود، و هر كس كربلا و آن زمينها را ديده باشد، داند عبور از آن چگونه است، تنها از راه باريكي مي‌توانستند حمله كنند و آن راه را اصحاب حسين عليه‌السلام بسته بودند كه سپاه عمر سعد از آنجا نگذرد«و الشي بالشي يذكر» و بن بنده مترجم اين كتاب را با ملحدي اتفاق بحثي افتاد كه ذكر آن فايدت بسيار دارد گفت: در قرآن است كه «عليها تسعة عشر» نوزده نگاهبان بر جهنم گماشته‌اند اين عدد براي چيست؟ گفتم: عدد را گاه براي مبالغه آورند و غرض بخصوص آن عدد نيست چنانكه فرمود «ان تستغفر لهم سبعين مرة فان يغفر الله لهم» اگر هفتاد بار استغفار كني براي ايشان خدا آنان را نيامرزد و در محاورات گوييم ده بار تو را دعوت كردم به خانه من نيامدي، صد بار تو را نصيحت كردم نشيندي، گفت: نوزده عدد اندك است و مبالغه را نشايد. گفتم: مبالغت در هر جا به تناسب محل است بر در زندان دو پاسبان بس است هر چند هزار كس به درون باشند، پس نوزده در اينجا مبالغه را كافي است. گفت گيرم كه چنين است، نوزده چرا اختيار افتاده؟ ده چرا نگفت؟ گفتم: بزرگتر عددي كه ممكن بود در سياق آيتها آورده شود، آورد، زيادتي مبالغت را كه فواصل همه راه است«انه فكر و قد فقتل كيف قدر ثم قتل كيف قدر ثم نظر ثم عبس و بسر» و همچنين تا «لواحة للبشر عليها تسعة عشر» و در اينجا از عشر تا تسعة عشر هر يك را مي‌فرمود مناسب بود، و تسعة عشر بزرگتر عدد مناسب آن اختيار افتاد، چون اين بشنيد سخت شگفت آمدش و گفت بسيار در آيات قرآن تفكر مي‌كنيد! گفتم: قرآن براي همين آمد كه تفكر كنند در آن، قوله تعالي: «افلا يتدبرون القرآن ام علي قلوب اقفالها».
[79] باجميرا به ضم «جيم» و فتح «ميم» و سكون «ياء» جايي است نزديك تكريت.
[80] اين عبارت را در نسخه‌ي طبري نيافتم.
[81] مذاكي جمع مذكي به صيغه‌ي اسم فاعل از باب تفعيل،اسب نيكو است؛ يعني آيا اسبان زير پرچم ديگران باشند با آنكه ما فرمان فرماي صاحبان آنها هستيم و هر چيز دشوار كه به مردم كشور ما روي آورد، ما مي‌توانيم آن را بازگردانيم، در دشت سماوه ابري نگذشت كه از قوم ما چند تن او را در پناه خود نگرفته باشند (ابر را در پناه گرفتن كنايه از غايت قدرت است).
[82] شمر بر وزن كتف صحيح است نه شمر بر وزن حبر كه معروف است و غالبا قاموس مسمين به شمر را چنين ضبط كرده است.
[83] صاب درختي است تلخ، و مقر درخت صبر يا زهري است.
[84] مولي را در اين كتاب ما بسته ترجمه مي‌كنيم و موالي جمع مولي را به بستگان و از تتبع و تاريخ و سير معلوم مي‌شود كه هر كس اصلا عربي بود او را نسبت به قبيله‌ي خود مي‌دانند مانند تميمي و هاشمي و اموي و قرشي و اگر اصلا عرب نبود، با آن قبيله آميزش داشت از آنها منسوب مي‌شد و بدانها منسوب مي‌گشت؛ مثلا، مي‌گفتند: «تميمي بالولاء» يا «هاشمي مولي لهم». و اين بستگي بدو چيز است: يا در جنگها اسير شده بودند و بنده گشته و صاحبشان آنها را آزاد كرده بود، يا نه از همان قبيله‌ي صاحبشان محسوب مي‌شدند؛ دوم آنكه شخصي از غير عرب داخل طايفه‌ي آنها مي‌شد و با يكي از آنها پيمان مي‌بست و آن طايفه‌ي ملزم مي‌شدند او را حفظ كنند و ميراث او برند و اگر جنايتي كند ديه‌ي جنايت او را بدهند و بدين جهت درباره‌ي هر كس گويند مولي يا موالي حتما از غير عرب بوده است و در فقه اين دو معني را «ولاء عتق» و «ضمان جريره» گويند.
[85] مترجم گويد: نظير اين نسبت به عبدالله بن عمير كلبي گذشت و تكرار اين روايت نسبت به دو شخص دليل قطعي بر وقوع اصل اين واقعه است و بايد از اينجا دانست شدت حال زنان اهل بيت و مصيبت آنان را كه چون اين زن حال آنها را بديد، به اندازه‌اي اندوه و اسف او را بگرفت كه راضي به كشتن فرزند خود شد. و نيز بايد دانست كه اختلاف مورخين در تقديم و تأخير شهدا دليل بر آن است كه از تقديم در ذكر، تقديم واقعه را نخواسته‌اند و اگر يكي را پيشتر ذكر كرده‌اند دليل آن نيست كه او پيشتر به شهادت رسيد و نيز مستبعد مي‌نمايد كه در يك روز هفتاد نفر، بلكه چهل و سي نفر هم يكي يكي به ميدان روند و هر يك تنها جنگ كند و هر يك پنج يا ده يا بيست يا شصت و هفتاد نفر را چنانكه نقل كرده‌اند بكشد تا خود كشته شود، چون نبرد كسي با كسي كه مهياي دفاع باشد تا يكي از آنها بر زمين افتد و كشته شود و ديگري غالب گردد مدتي وقت مي‌گذرد و روز، ميزان بيشتر از دوازده ساعت نيست و اقرب به ذهن آن است كه تا آتش در خندق اطراف سراپرده افروخته بود چند تن از اصحاب نزديك همان راهي كه گذاشته بودند از هجوم دشمن جلوگيري مي‌كردند و پس از آن كه آتش خاموش شد لشكر ابن‌سعد از همه طرف آمدند و اسبها را پي كردند و جنگ در ميان خيمه‌ها هم بود و در يك وقت چند تن از اصحاب به جنگ مي‌پرداختند و تعيين مقدم و موخر آنها در شهادت بي‌اندازه مشكل است.
[86] خفان به فتح«خاء» و تشديد «فاء» ناحيتي است شيرناك نزديك كوفه.
[87] شهش فرمود كاي عبد وفادار تو آزادي از اين ميدان پيكار تو تابع آمدي ما را به راحت ميفكن خويش را در رنج و زحمت غمين شد جان جون سخت پيمان به شه گفت اين سخن با چشم گريان بپروردم بسي بي‌رنج و زحمت زباقي مانده‌ي آن خوان نعمت نمك نشناسي اي شه از بليسي است فدا گشتن جزاي كاسه ليسي است نسب باشد لئيم و چهره‌ام تار تنم بي‌قدر و بويم همچو مردار به من منت نه اي داراي گردون كه گردد رشگ مشك نافه‌ام خون بشير عشق داداش اين بشارات كه خوش باد آن مقام كامكارت اجازت يافت جون با سعادت روان شد سوي ميدان شهادت.
[88] مترجم گويد: نعمان بن محمد بن منصور بن احمد بن حيون (حيوان در مستدرك الوسائل غلط طبع است) مكني به ابي‌حنيفه بود، در ابتداي دولت فاطميين به آنها پيوست و مردم مغرب همه مذهب مالك دارند و نعمان از علماي مالكي بود. چون دولت فاطميان اوج گرفت قاضي نعمان از جمله‌ي آنان شد و تا دولت فاطمي در مغرب بر پا بود او و فرزندانش قاضي القضاتي داشتند و آنها به مذهب اسماعيليه بودند و خلفاي فاطمي خود از فرزندان محمد بن اسماعيل بن جعفر بن صادقند عليه‌السلام و ابن‌خلكان ترجمه‌ي قاضي را آورده است گويد: از مذهب مالك منتقل به مذهب اماميه شد و او اماميه را بر اسماعيليه اطلاق مي‌كند چنانكه در شرح حال صلاح الدين ايوبي گويد: او دولت اماميه را از مصر برانداخت، يعني اسماعيليه را. صاحب «مستدرك» رحمه الله گويد: وي اثني عشري بود و تقيه مي‌كرد و در اين عقيده متابعت از مجلسي رحمة الله كرده است، اما دليلي بر اين دعوي نيست و همه‌ي مردم دانند فاطميان مصر اسماعيلي او هم قاضي دولت آنها بلكه مؤسس فقه آن‌ها بود و پيش از وي فقه نداشتند، تا او مذهبي آميخته از مذهب مالك و مذهب اماميه براي آنها ساخت؛ اگر دليلي بر اثني عشري بودن او داشتيم مانند قاضي نور الله، منصب وي را در دولت مخالفين حمل بر تقيه مي‌كرديم اما اين كه در «مستدرك» گويد: اسماعيليه ملاحده بودند و منكر شريعت، كليا صحيح نيست، زيرا كه به تواتر و ضرورت ثابت است كه خلفاي فاطمي مصر مانند ملاحده الموت بيدين نبودند و سياست آن ممالك بزرگ بي‌شريعت و فقه ممكن نيست و در آن زمان قانون مملكتي غير از فقه نبود و نيز آنها در مصر مساجد و معابد داشتند و جامع ازهر از مآثر آنا هنوز باقي است وعزاداري حضرت ابي‌عبدالله عليه‌السلام در مصر رواج دادند و سيد رضي در شعري اظهار اشتياق بدانها نموده است. البس الذل في ديار الاعادي و بمصر الخيلفة العلوي اما ملاحده در هر عصر هستند و هر وقت دولت نوي روي كار آيد يا مرامي تازه ظاهر گردد بدان مي‌چسبند. گاهي قرمطي گاهي اسماعيلي آزادي طلب و گاهي ضد آزادي فردي و گاهي طرفداري فقرا و غيره، در آن زمان هم خود را به اسماعيليه بسته بودند.
[89] عقبه به ضم «عين» و سكون«قاف».
[90] مشرق به كسر ميم و فتح راء.
[91] و «فائش» بطني است از همدان.
[92] رگ پشت ران اسب.
[93] مشرح به كسر «ميم» و فتح «راء» و خيوان به فتح «خاء» معجمه است.
[94] علي بن احمد و احدي نيشابوري كه از بزرگان مفسرين اهل سنت است در كتاب «اسباب النزول» در آيه‌ي ما كان الله ليذر المؤمنين علي ما انتم عليه گويد سدي گفت: پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود امت مرا در صورتهاي خودشان بر من نمودند چنانكه بر آدم و مرا بياگاهانيدند كه به من، كه ايمان مي‌آورد و كه كافر مي‌شود اين قضيه به منافقين رسيد، استهزاء و افسوس كردند و گفتند: محمد گمان دارد كه هر كس را بدو ايمان آورده مي‌شناسد و هر كس را كافر باشد نيز! با آن كه ما با اوييم و ما را نمي‌شناسد! خداوند اين آيت بفرستاد.
[95] در اين حديث نبوي كه سوره‌ي يس را نام مي‌برد و همچنين احاديث متواتره‌ي بسيار كه نام سوره‌ها در آن برده شد، دليل قطعي است كه اين سور در زمان پيغمبر صلي الله عليه و آله مرتب شده و آيات در جاي خود قرار گرفته بود و مردم آنها را مي‌شناختند و در حافظه يا مكتوب داشتند كه تا پيغمبر مي‌فرمود سوره‌ي بقره يا احزاب يا يس مردم ملتفت مي‌شدند كدام سوره را مي‌فرمايد. و از اينكه سوره برائت بسم الله نداد به خوبي معلوم مي شود كه در ترتيب آيات و تركيب سور ذوق و سليقه‌ي مردم به كار نرفته و محض متابعت نص رسول صلي الله عليه و آله كرده‌اند و اخار آحادي كه مخالفت اين ادله قطعيه است قابل اعتماد نيست. و نيز در خود قرآن كريم است: «فاتوا بسورة من مثله» و نيز «فأتوا بعشر سور مثله مفتريات» از آنها معلوم مي‌شود اين سوره ها و اينكه كدام آيه در كدام سوره باشد در عهد رسول خدا صلي الله عليه و آله و به دستور او بود و هم مي‌بينيم در اول سوره‌اي المر است و در سوره‌ي ديگر الر، در چند سوره‌ي حم است، در يك سوره حمعسق، در سوره‌اي طس، در سوره‌اي طسم و به همين ترتيب با عنايت خاص به حروف اين سوره‌ها را تنظيم كرند در عهد خود پيغمبر و سليقه به كار نبردند. و نيز معلوم است كه وقتي سوره‌اي وحي مي‌شد، نويسندگان وحي مي‌نوشتند و از روي آن نسخه‌هاي بسيار برداشته مي‌شد و هزاران مردم از حفظ مي‌كردند و در تمام عربستان منتشر مي‌شد و هر سوره را هزاران نفر از بر داشتند و نوشته بودند و لو اينكه به يك نفر همه سوره‌ها را يك جا از بر نداشت يا ننوشته بود. نمي دانم چرا بعضي مردم به راويان حديث نسبت سهو نمي‌دهند كه غالبا يك نفرند و به راويان قرآن كه هزاران نفر بودند نسبت سهو و غلط مي‌دهند و شيخ صدوق در اعتقادات خود گويد: اعتقاد ما آن است قرآن كه خداوند بر پيغمبرش صلي الله عليه و آله فرستاد همين است كه در دست مردم است بيش از اين نيست و شماره سوره‌هاي آن صد و چهارده است تا اينكه گويد: و هر كس به ما نسبت دهد كه ما مي‌گوييم بيش از اين است دروغ گويد. و مانند همين سيد مرتضي رحمه الله و شيخ طبرسي در«مجمع البيان» گفته است و بالاتر از همه علامه حلي در «تذكره» گويد: كه اين قرآن امروزي ما همان مصحفي است كه اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليه‌السلام داشت و همان است كه همه‌ي صحابه‌ي پيغمبر قبول كردند و عثمان قرآنهاي ديگر را سوزانيد و نيز گوييم كه اختلاف در قرائت از زمان پيغمبر تا كنون بوده و پيغمبر خود نوع اين اختلاف را جايز دانسته بود و عثمان خطا كرد كه خواست اختلاف در قرائت را براندازد چنانكه سيد مرتضي در شافي فرموده است، و اگر عثمان آنها را نسوزانيده بود مردم مي‌ديدند كه اختلاف قرائت در آن مصاحف مهم نيست و نيز گوييم سوره‌ي فاتحه را چند ميليون مسلمان روزي ده مرتبه به همين طور مي‌خواندند و اگر كسي گويد آن يك نفر سهو نكرد كه سوره‌ي حمد را طور ديگر نقل كرد، همه سهو كردند، سخت بي‌خرد و بسيار سفيه است و بايد گفت اين يك نفر سهو كرد نه ميليونها نفوس.
[96] دعاي امام عليه‌السلام درباره‌ي اهل كوفه مستجاب شد و همشه ولات آنان را ياغي مي‌شمردند و آزار مي‌كردند تا وقتي شهر بغداد ساخته شد، كوفه به تدريج از ميان رفت.
[97] عمر بن سعد بن ابي‌وقاص از قريش بود از بني‌زهرة بن كلاب و امام عليه‌السلام از اولاد عبدمناف بن قصي بن كلاب، پسر عمر سعد خويش بود با امام عليه‌السلام، اما پاس قرابت نداشت و قطع رحم كرد، امام عليه‌السلام نيز او را نفرين كرد به قطع رحم، يعني قصاص و تلافي آن كه خدا او را به مجازات آن برساند نظير «من اعتدي عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدي عليكم» و گرنه خداوند قطع رحم نمي‌كند چون با كسي خويشي ندارد و گاهي در عربي نام چيزي را بر ثمره و نتيجه‌ي آن اطلاق مي‌كنند چنانكه باران را بر گياه در اينجا نيز خدا رحمت را قطع كند، يعني به جزاي قطع رحم تو را عذاب كند.
[98] شمر بر وزن كتف.
[99] مؤلف براي دفع استعجاب از آب خواستن علي اكبر با آن كه مي‌دانست آب در آنجا موجود نيست از «مدينة المعاجز» حديثي نقل كرده است از ابي‌جعفر طبري از عبيدالله بن الحر گفت: حسين بن علي عليه‌السلام را ديدم كه فرزندش علي اكبر در غير موسم از او انگور خواست، حسين عليه‌السلام دست بر ستون مسجد زد و انگور و موز بيرون آورد و گفت: آنچه نزد خداست براي دوستانش بيش از اين است. [
[100] بني مكسر «باء» و فتح «نون» و تشديد «ياء» مكسور در آخر آن همزه تسهيل شده و ني‌ء بر وزن سيد به معني نيم‌پز است، باء حرف جر بر آن در آمده و معني اشعار اين است: هيچ ديده‌ي بينا مانند او نديده است نه كسي كه پاي برهنه راه رود و نه كفش پوشيده، گوشت نيم‌پز را مي‌جوشاند تا وقتي كه نيك پخته شود، در حضور خورنده نجوشد (اين وصف جود و بخشش اوست كه پيش از آمدن مهمان خوراك او را پخته و آماده مي‌كند تا چون بيايد به انتظار پختن ننشيند و به خائيدن ناپخته از خوردن نماند) چنان بود كه چون آتش او براي طبخ افروخته شود آن را كريمانه بر ملا بر افروزد كه بيچاره فقير آتش را ببيند و هم آن مرد تنها و بي كس در ميان قبيله، مقصودم پسر ليلي است، خداوند روزي و بخشش پسر زني پاك گوهر گرانمايه (يعني مادرش بانويي بزرگ زاده و شريف است) دنيا را بر دين نمي‌گزيند و حق را به باطل نمي‌فروشد.
[101] عقيله در هر طايفه آن زن محترمه را گويند كه همه وي را به بزرگي و كرامت شناخته باشند و نزد او كوچكي كنند و زينب را عقيله‌ي بني‌هاشم مي‌گفتند و من غالبا عقيله را مهين بانو ترجمه مي‌كنم.
[102] جلي الحسين كما يجلي الصقر، تجليه سر برداشتن و تيز نگريستن است. مؤلف در «منتهي الامال» گويد: تعجيل كرد مانند عقابي كه از بلندي به زير آيد و ليكن تجليه به اين معني نيامده است.
[103] و عبارت ابي‌مخنف در تاريخ طبري چنين است. فضرب عمرا بالسيف فاتقاه بالساعد فاطنها من لدن المرفق فصاح ثم تنحي عنه. و بايد اين عبارت را چنين ترجمه كرد: كه حسين عليه‌السلام شمشير بر عمرو زد و عمرو ساعد را سپر قرار داد، پس ساعد او را از مرفق جدا كرد و عمرو فريادي زد و از امام عليه‌السلام يا از قاسم دور شد. و از آن چه در متن گفتيم، معلوم شد عمرو بن سعد پامال ستم ستوران شد اما در «جلاء العيون» در ترجمه‌ي اين داستان گفته است آن طفل معصوم در زير سم اسبان مخالفان كوفته شد و اين سهويست از آن مرحوم در ترجمه‌ي عبارت، و معصوم از سهو نيست مگر پيغمبران و ائمه عليهم‌السلام. البته مترجم اين كتاب را هم سهو بسيار است كه از خوانندگان تقاضاي اصلاح دارم و بايد دانست كه نام اين مرد عمرو بن فتح «عين» و سكون «ميم» است نه به ضم«عين» و فتح «ميم» و براي رفت اشتباه در حال رفع و جر آن را با «واو» نويسند و در حال نصب بي «واو» براي اينكه عمر به ضم عين غير منصرف است و به فتح«عين» و سكون منصرف و نوشتن يا ننوشتن «الف» تنوين خود رفع اشتباه مي‌كند.
[104] فلم يرم حتي مات گويند مارمت بالمكان بكسر «راء» يعني ما زلت به.
[105] مترجم گويد: خولي بضم «خاء» غلط است و صحيح آن بفتح «خاء» و فتح «واو» و تشديد«يا» است بر وزن جذلي.
[106] در عبارت عربي به جاي بند آب «مسناة» است و ركب المسناة؛ يعني بر آن خاك توده كه براي جلوگيري از آب بود بالا رفت و از بعض كتب مانند «ناسخ التواريخ» معلوم مي‌شود «مسناة» نام اسبي است، اما اگر مدرك آن همين عبارت عربي باشد، دلالت بر آن ندارد كه «مسناة» نام اسب است و اگر مدارك ديگر دارد ما نيافتيم و در «ناسخ التواريخ» گويد: اسبي به نام ذوالجناح، در كتب معتبره نيافتيم براي حضرت سيد الشهدا عليه‌السلام همان «مرتجز و مسناة» مذكور است و اين بنده‌ي مترجم گويد: معقول نيست كه اسبان اردوي امام عليه‌السلام منحصر بدو اسب باشد، البته اسبها بسيار داشتند و ملا حسين كاشفي كه نام اسب ذو الجناح را در «روضة الشهداء» آورده است كتاب تواريخ بسيار در دسترس خود داشت كه اكنون براي ما در اين زمان ميسر نيست، چنان كه سابقا مرقوم آمد.
[107] مترجم گويد: اگر كسي فرزند نداشته باشد ميراث او به برادر ابويني مي‌رسد و برادر ابي‌محروم است مگر ابويني موجود نباشد. ابوالفرج و هر كس ديگر كه گفت عباس براي ارث بردن فرزندان خود از برادرانش آنها را پيش فرستاد، از گمان خود گفت و از راز دل او آگاه نبود.
[108] در نسخي كه به صحت آن اعتماد بيشتر است رقاد است چنانكه در بعضي موارد همين كتاب گذشت و به جاي جهني در بعض نسخ حنفي و در بعضي حناني يا جعفي يا جحفي و غير آن است و در بعضي جنبي به «جيم» و «نون» و «با» بر وزن فلس است و در چنين موارد آن كه غير مشهور است، يعني جنب ترجيح دارد، زيرا كه غالبا ناسخ لفظ غير مأنوس را به مأنوس‌تر تبديل مي‌كند و به همين جهت بسيار از علما در تراجيح خلاف اصل را ترجيح مي‌دهند نظير عبدالله بن بقطر به «باء» يك نقطه كه غالبا تصحيف مي‌كنند.
[109] «زقا» به «زاي» نقطه دار؛ بانگ كرد.
[110] يعني نترس كه ترس نگاهدار تو نيست، اگر مرگ تو مقدر شده باشد مي‌بينم آن را كه از بذل جان دريغ مي‌كند، البته نابود مي‌شود و ننگ براي او مي‌ماند، گوهر مردان غيرتمند را خواري كشيدن زخمي است عميق كه ميل جراحان به ته آن زخم نمي‌رسد، پس خويشتن را در خطرها بيفكن كه ترس از مرگ ذلت و زبوني است، اما مرگ زير نيزه‌هاي شكسته و بر اسب فربه مايه‌ي ناز و فخر است.
[111] روايت است كه روزي محمد حنفيه در صفين بين صفين آمد و به اهل شام اشارت كرد و گفت: اخسؤا يا ذؤبة النفاق و حشو النار و حصب جهنم عن البدر الزاهر و القمر الباهر و النجم الثاقب و السنان النافذ و الشهاب المنير و الصراط المستقيم و البحر الخضم العليم من قبل ان نطمس وجوها فنردها علي ادبارها او نلعتهم كما لعنا اصحاب السبت و كان امر الله مفعولا. الي آخر آن چه در فضائل پدر خويش گفت چنانكه فريقين اعتراف به فضل او كردند و من بنده‌ي مترجم چون ديد لطف و فصاحت آن در عين عبارت عربي است آن را بعينها آوردم.
[112] مثل است و قطا رغي است فارسي آن اسفرود، و در تركي به باغريقره معروف است؛ يعني آغوش سياه.
[113] اسم اعظم لفظ نيست، بلكه ساير اسماء نيز، و آن چه ما بر زبان مي‌آوريم اسم الاسم است به روايت كافي، و دعووت خداوند به اسم اعظم يا اسم ديگر به آن است ك داعي در آن اسم فاني شود و چون فاني در آن شد، خاصيت اسم در او ظاهر گردد و دعا مستجاب گردد و در دعاي سمات است: باسمك الذي اذا دعيت به علي مغالق ابواب السماء للفتح بالرحمة انفتحت الي غير ذلك و اسم اعظم داراي خاصيت همه‌ي اسماء است كه ائمه عليهم‌السلام وقتي بدان اسم خدا را مي‌خواندند و بدان متحقق مي‌شدند، هر معجزه اظهار مي‌كردند؛ از مرده زنده كردن و شفا دادن بيماران و خرق قواعد طبيعت و همان مي‌شد كه مي‌خواستند و آن از اسرار امامت بود كه كيفيت آن بر ما مجهول است و انيت آن معلوم زيرا كه ما نسبت به حقيقت ولايت چنانيم كه عامي نسبت به معني اجتهاد و همچنان كه تعريف اجتهاد براي عوام ممكن نيست ولايت براي ما همچنان است.
[114] ابوجعفر طبري در كتاب منتخب گويد: ام‌اسحق دختر طلحه زوجه‌ي امام حسن عليه‌السلام پس از آن حضرت به وصيت او به عقد حسين عليه‌السلام در آمد و براي او فاطمه و عبدالله را بياورد و عبدالله با پدرش كشته شد. و بايد دانست كه اين امرؤالقيس نه آن امرؤالقيس بن حجر كندي شاعر معروف است كه هشتاد سال پيش از بعثت پيغمبر اكرم از دنيا رفت، بلكه او امرؤالقيس بن عدي بن اوس بن جابر كلبي است. ابن‌حجر عسقلاني در اصابة از ابن الكبي نسابه كه از بزرگان اماميه و معاصر امام جعفر صادق عليه‌السلام بود نقل مي‌كند كه: عمر بن الخطاب او را امارت داد و بر جمعي از قبيله قضاعه در شام كه مسلمان شده بودند و اميرالمؤمنين عليه‌السلام از او دخترش را خواستگاري كرد و دو فرزندش حسن و حسين عليهماالسلام با او بودند، و او دختران خود را به آنها تزويج كرد. و داستان آن را مفصلتر از امالي، ثعلب روايت مي‌كند به اسناده‌ي از عوف بن خارجه گفت: «نزد عمر بودم به عهد خلافتش، مردي كم موي گام بر گردن مردمان مي‌نهاد، وي آمد تا پيش عمر بايستاد و به خلافت تحيت گفت، عمر پرسيد كيستي؟ گفت: مردي نصراني، نامم امرؤالقيس بن عدي كلبي، عمر او را نشناخت، مردي گفت: همان است كه در جاهليت بكر بن وائل را غارت كرد. عمر پرسيد چه مي‌خواهي؟ گفت: مي‌خواهم مسلمان شوم، عرض اسلام كرد بر وي و او مسلمان شد، پس عمر نيزه طلبيد و لوا بر آن بست، او را امير مسلمانان قضاعه فرمود، پيرمرد برخاست و آن پرچم بالاي سر وي، عوف گفت نديدم كه كسي را نماز نخوانده و امير مسلمانان كرده باشند مگر او، پس علي عليه‌السلام با دو پسرش برخاستند و او را دريافتند، علي عليه‌السلام با او گفت: من علي بن ابي‌طالبم عليه‌السلام پسر عم پيغمبر صلي الله عليه و آله و اين دو فرزند من از دختر آن حضرت و رغبت به مصاهرت تو داريم! امرؤالقيس گفت: يا علي عليه‌السلام! محياة دخترم را به تزويج كردم و اي حسن عليه‌السلام! سلمي را به تو دادم و اي حسين عليه‌السلام! رباب را به تو دادم.
[115] از بيخ كندن.
[116] و كوف ريزش سخت و هاطل باران پيوسته.
[117] ورد مرد دلير است.
[118] آن مرحوم را تحقيقاتي است در ترجيح قرائات سبع بعضي بر بعضي از جهت قوت سند يا جهات ادبي تناسب لفظي و معنوي و علمي نظير الحجه‌هاي مجمع، افسوس مبيضه نشده و ناتمام است و غالبا عاصم را مرجح داند و نادرا قرائت غير او را؛ مثلا كفوا به همزه را ترجيح مي‌داد براي آن كه اكثر قراء به همزه خواندند و ديگر براي اين قول معروف كه گفتند اگر قرآن به همزه نازل نشده بود همزه در كلام نمي‌آورديم دلالت دارد كه تسهيل همزه در قرآن بر خلاف اصل است و كمتر تسهيل در آن روا دارند و خاتم النبيين به كسر «تاء» ارجح است به متابعت اكثر قراء و بي‌تكلف بودن معني به تفصيلي كه ذكر كرده است و گفت معني تواتر در قرائات سبع يا عشر آن است كه علم داريم، لفظ منزل در اينها منحصر است، و خارج از اينها شاذ است؛ يعني به تواتر از طرف علم اجمالي خارجند نظير جهت در قبله كه گويند محصل عين نيست و خارج از آن هم قبله نيست و نظير ولادت خاتم انبيا كه در ماه ربيع الاول است به تواتر مرددا بين بعض ايامه.
[119] ثوب در عربي و جامه در فارسي هر چيز به ريسمان بافته است، هر چند نبريده و ندوخته و نپوشيده باشد، مرادف با آن كه ما امروز قماش گوييم و مخصوص جامه‌ي تن نيست كه پوشيده باشد، شايد امام دستمال پارچه برداشت تا خون پاك كند نه آن كه بند زره بگشايد و دامن پيراهن را بالا آورد و بدنش برهنه شود چون در جنگ اين كار معقول نيست و دليلي هم بر آن نداريم و تير انداختن دشمن و كارگر شدن تير توقف بر برهنه بودن تن ندارد و تير چنان مي‌افكندند كه حلقه‌هاي زره را مي‌ريد و مي‌گذشت، اما همه كس نمي‌توانست و امام عليه‌السلام دستش مشغول پاك كردن پيشاني بود و نمي‌توانست سپر جلوي تير بدارد كه تير آمد.
[120] در بعض كتب مقاتل ابحر به صيغه تفضيل «بحار» مهمله است و در بعضي به همان صيغه به «جيم» و گويا اصبح بحر بي همزه است چنان كه در تاريخ طبري است و اين غير ابجر پدر حجار بن ابجر است كه نام او مكرر در مقاتل مذكور است، چون ابجر نصراني بود و در روز شهادت اميرالمؤمنين عليه‌السلام بر همان دين مرد و در تاريخ طبري مذكور است.
[121] مترجم گويد: پيش از اين گفتيم كه در جنگ و در نظر دشمن مطلقا لباس فاخر پوشيدن سنت است، اما خز در ازمنه‌ي مختلفه بر معاني مختلفه اطلاق مي‌گشت و اهل لغت در معني آن خلاف كرده‌اند و در همه زمان سخت گرانبها بود و ابن‌اثير گويد: در زمان ما جامه‌ي ابريشمينه است و در بعضي روايات آمده كه آن حيوان دريايي است كه گاه در خشكي نيز مي‌آيد. و در «مصباح المنير» گويد: خز پشم گوسفند دريايي است، پس جامه‌ي بافتني است و بعضي فقها گفته‌اند: مانند ماهي است بيرون آب زيست نتواند اما بعيد مي‌نمايد و كلام اهل لغت و ديگران بر آن دلالت ندارد و آن‌ها كه گفتند بر حسب ذوق خود و جمع بين روايات و اقوال مورخين و علما گفتند، و زهاد قديم در زمان ائمه براي گراني و عزت و اين كه لباس جباران است، پوشيدن آن را مطلقا يا در نماز جايز نمي‌دانستند و در اخبار ما تجويز آن وارد شده است و فقها گويند چون خز در آن زمان حيوان غير مأكول بود و ائمه آن را تجويز كردند پس اين حيوان از ديگر حرام گوشتها مستثني است.
[122] طبري در «منتخب ذيل المذيل» به اسناده از پيرمردي از نخع روايت كرده است كه: وقتي حجاج با مردم گفت: هر كس خدمتي كرده است؛ يعني به دولت بني‌اميه، برخيزد جماعتي برخاستند و خدمت خويش بگفتند و سنان بن انس هم برخاست و گفت: من كشنده‌ي حسينم عليه‌السلام حجاج گفت نيكو خدمتي است و چون به منزل خود بازگشت زبانش بسته شد و عقلش زايل گشت و در همانجا كه نشسته بود مي‌خورد و كار ديگر مي‌كرد تا به جهنم رفت (مترجم).
[123] شاهان همه به خاك فكندند تاجها تا زيب نيزه شد سر شاه جهان عشق بر پاي دوست سر نتوان سود جز كسي كورا بلند گشت سر اندر سنان عشق از لا مكان گذشت به يك لحظه بي‌براق اين مصطفي كه رفت سوي آسمان عشق شاه جهان عشق كه جانانش ازالست گفت اي جهان حسن فداي تو جان عشق تو كشته‌ي مني و منم خونبهاي تو بادا فداي خون تو كون و مكان عشق.
[124] نسخه عربي اورثتها ظاهرا غلط است و صحيح ارثتها است.
[125] رجوع به حاشيه‌ي فصل بعد شود.
[126] به فتح «حاء» مهمله و سكون«ياء» دو نقطه و فتح و «او» بر وزن خيمه.
[127] در كتبي كه به صحت آن‌ها اعماد بيشتر است بحر بي‌همزه آمده است.
[128] بحدل به «حاء» مهمله صحيح و به «جيم» مشهور است و سليم به صيغه‌ي بر وزن زبير.
[129] در جلاء چنين ترجمه كرده است: اين حسين تو است به تيغ اولاد زنا شهيد شده است و عيان در صحراي كربلا افتاده و گويا عبارت عربي در نسخه ايشان طور ديگر بوده است.
[130] در اين حديث عاشورا صريحا دوشنبه است و هنگام ترجمه‌ي اين كتاب «مقاتل الطالبيين» را نديده بودم. وقت طبع اتفاقا بدان برخوردم و ملاحظه كردم شاهزاده‌ي اعتضاد السلطنه عليقلي ميرزا در حاشيه كتاب بر ابوالفرج كه گويد: «عاشورا جمعه بود» اعتراض كرده است كه اول محرم سال 61 هجري در هيچ زيجي چهارشنبه نيست و زيجها در امثال اين امور اختلاف ندارند، بلكه‌ي غره‌ي محرم سال شصتم چهارشنبه است و اين بنده مترجم اين كتاب هم در زيج هندي ديدم اول محرم سال 61 روز يكشنبه است و عاشورا سه شنبه مي‌شود و ليكن حساب زيجات بر حسب امر اوسط است نه رؤيت حقيقي، چنانكه در همان زيج صريحا مرقوم است و شايد رؤيت يكي دو روز با حساب زيج كه به امر اوسط استخراج شده است فرق داشته باشد، پس آن كه گويد: «عاشورا دوشنبه بود» مانند كليني و طوسي قولش به صحت نزديكتر است چون ممكن است رؤيت هلال اول محرم شنبه باشد، يك روز پيش از حساب زيج و عاشورا دو شنبه و عوام اهل عراق كه در زمان ابوالفرج مي‌گفتند دوشنبه بود، دهان به دهان از پدران خود شنيده بودند و صحيح بود و فاصله‌ي زمان ابوالفرج از قتل امام عليه‌السلام قريب 250 سال است و هم اين بنده چند واقعه را از آن سنوات كه مورخان معين كردند چند شنبه بود، حساب كردم، مانند روز فوت معاويه كه در پنجشنبه پانزدهم رجب سنه‌ي شصتم گفته‌اند، ديدم با زيج يك روز اختلاف داشت و شهادت اميرالمؤمنين عليه‌السلام را در سال چهلم همچنين ديدم و در اين سال 1369 كه تاريخ طبع اين كتاب است، اول محرم به رؤيت دوشنبه است وبه حساب زيج يك شنبه است و يك روز اختلاف است و ناسخ التواريخ گويد: واقعه‌ي فاجعه در سال شصتم بود براي اين كه در اين سال دهم محرم جمعه بود و ليكن اين طريق ترجيح خطاست، زيرا كه نبايد براي تصحيح روز در روايت آحاد، خر متواتر را در سال رد كرد و براي اهل تاريخ روز بيشتر شبهه مي‌شود تا سال، چنانكه اكنون اكثر مطلعين مي‌دانند مظفر الدينشاه در 1324 از دنيا رفت و هيچ كس نمي‌داند چند شنبه بود، مگر به مراجعه، و اين تحقيق از خواص اين كتاب است، فاعرف قدره.
[131] در نفس المهموم كالئا به نصب بود و قياس به رفع است و نيز المنيع الف و لام لازم ندارد و «هو في حومة الحسام منيع» كافي است و منيع خبر هو است و قوضي نيز فصيح نيست و فصيح «فليقوض خيام عليا نزار» است زيرا كه تقويض لازم استعمال نشده است و امر از آن بايد به صيغه‌ي مجهول و با لام امر باشد و گويا اين شاعر عرب با اينكه مضامين دلپسند در اشعار خويش به كار برده است، لفظا چندان فصيح نبوده است.
[132] حضرمي منسوب به حضرموت است اما در «جلاء العيون» فرمايد: خوني زني داشت از بني‌حضرم. من گمان نمي‌كنم قبيله‌اي به نام حضرم در عرب بوده است.
[133] يعني اشك و خون نيسان ماه ريزش باران است و حزيران موسم جوشش خون و حجامت.
[134] اين عبارت را اگر حديث به تمام الفاظ صحيح باشد بايد تأويل كرد و چون ديدن فرشتگان براي ائمه عليهم‌السلام بلكه اولياي خدا هر چند معصوم نباشند ممكن است.
[135] در «جلاء العيون» در ترجمه‌ي اين عبارت «فضة علي ملحوده» فرموده است، نقره كه آرايش قبري كرده باشند و گويا در كتاب ايشان به جاي قصه، فضه بوده است.
[136] بايد دانست كه اهل كوفه غالبا دشمن آل اميه و شيعه‌ي اميرالمؤمنين بودند، اما بني‌اميه بعضي از رؤسا را فريفته بودند و مال و منصب داه و از ساير مردم به كشتن و بستن و آزار و ستم زهر چشم گرفته بودند. و به تجربه معلومگشته است كه چون مردم مدتي زير فرمان جابر باشند، اراده از آن‌ها مسلوب مي‌گردد و مانند موش كه گربه را مي‌نگرد يا مرد جبان كه شير مي‌بيند، شير گير شود و خود را ببازد و دنبال دشمن رود و خداوند اين نعمت كه به انسان داد و بر ديگر جانورانش فضيلت نهاد، كه عقل و اختيار است، در دولت جبابره معطل ماند، لذا مردم آلت دست باشند و به ضرر خويش اقدام كنند، آزادي فردي نماند. امروز دول ملاحده بندگان خدا را چنين دارند تا آلت اجراي مقاصد آنها شوند به ضرر خويش، و سنت انبيا بر خلاف اين است، كه استقلال و آزادي افراد را مي‌پرورند و مداخلت در مال و عرض ديگري را حرام مي‌فرمايند. و خداوند هم بندگان را بر اين فطرت بيافريد كه مردم مي‌خواهد در كار و مال و همه چيز خود آزاد باشد و اگر كسي را حبس كنند و همه‌ي نعمتها براي او فراهم آورند، باز در عذاب است. اما اينكه زينب فرمود: «مثل شما مثل آن زن است... آه» مقصود آن است كه ما را به كمك خود خواستيد و نزديك بود دشمن را از خود برانيد، اگر متابعت ما مي‌كرديد، اما باز رشته‌ي خود را باز كرديد و برادرم را كشتيد و دشمن بر شما مسلط گشت.
[137] اين الفاظ ترجمه‌ي تقريبي «صلعاء عنقاء» الي آخر است و اين غايت جهد ماست در ترجمه‌ي اين خطبه‌ي بليغه و آن كس كه از كلام و مزاياي آن اندكي خبر داند كه چنين خطبه از زن پرده نشين، بلكه از مردان نيز بي‌نيروي الهي و مدد غيبي متعذر است كه مي‌تواند بگويد: و هل فيكم الا الصلف و العجب و الشنف الي آخره تام المعني و صحيح اللفظ و موجز و وافي. اگر بلغاء صفحات پر كنند مانند اين چند كلمه نتوانند خوي مردمي را مجسم نشان دهند، چنانكه در آئينه، بر فرض آن كه خود فهميده باشند.
[138] مؤلف در «منتهي الآمال» در ترجمه‌ي اين جمله گويد: حزن و اندوه بر ايشان در حلق من كاوش مي‌كند و تلخي آن در دهانم و سينه‌ام فرسايش مي‌نمايد. اما من «لهازم» را به معني حلق در كتب لغتي كه در دست داشتم نيافتم. «و شق لهازم» كنايه از دميدن موي سپيد است كه ما در ترجمه آورديم.
[139] زيد بن موسي بن جعفر معروف بزيد النار است، به علتي كه ذكر آن طول دارد. و تقييد فاطمه به صغري دلالت بر آن دارد كه فاطمه‌ي ديگر بزرگتر از وي هم بود دختر سيد الشهداء عليهم‌السلام و اينكه يكي از علما گويد: «آن حضرت يك دختر فاطمه نام داشت كه به حسن مثني داده بود و فاطمه‌ي ديگر نداشت كه به قاسم دهد» اين سخن مسلم نيست مگر اينكه كسي گويد اين فاطمه صغري است نسبت به فاطمه ديگري بزرگتر از وي در قافله كه دختر حضرت سيد الشهدا نبود؛ مثلا دختر اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود و چون هر دو در اسرا بودند براي امتياز به صغري و كبري تقييد مي‌كردند و ليكن اين احتمال اول نيست و هر دو ممكن است.
[140] به نظر مي‌رسد كه در مصرع اول تصحيف است و وزن شعر درست نمي‌آيد و وزن اصلي فاعلاتن مستفعلن فاعلاتن است و ممكن است به فعلاتن مفاعلن فعلاتن تغيير كند.
[141] اصلا جانوري خرد است بحري، كه در سواحل عربستان و فارس بسيار است و گاه در كنار دريا نزديك آب پس از مردن پاره‌اي از بدن آن منجمد مي‌ماند و آن را «زبد البحر» و كف دريا مي‌گويند و در طب به كار مي‌بردند. و در «منتهي الارب» گويد: به فارسي كفچليز نامند و غرض از تمثيل آن است كه دين ما جهانگير شد و مردم آن را پسنديدند و پذيرفتند اما شما كه دشمن دين بوديد رأيتان باطل است و مردم قبول نكردند و شما حسد مي‌بريد بر ما و ما را آزار مي‌كنيد. و هنوز هم اهل الحاد و بي‌دينان از رواج دين تعجب مي‌كند، حسد مي‌برند و دريغ مي‌خورند، و شنيدم يكي از ايشان مي‌گفت: آن كس كه در مصر اختراع شيشه كرد نعوذ بالله اشرف است از موسي بن عمران عليه‌السلام كه تورات آورده، اما مردم جاهل او را فراموش كردند و موسي را هزاران سال است احترام مي‌كنند. گفتم: موسي عليه‌السلام چيزي آورد كه قيمتش از همه‌ي اختراعات مخترعين و از همه‌ي دنيا و مافيها بيشتر است. گفت چيست؟ گفتم آزادي افراد و احترام نفوس و اموال مردم كه فرعون و ساير كافران آن را ناچيز مي‌شمردند و مردم قيمت آن را دانستند و موسي و همه‌ي انبيا عليهم‌السلام را احترام كردند و مخترعين را فراموش، و چيزي نگذرد كه مخترع بي‌سيم و خط آهن و برق را هم فراموش كنند و موسي و انبيا هر روز نامشان بلندتر و قدرشان ظاهرتر شود.
[142] مرحوم مجلسي در «جلاء العيون» شقه را كجاوه و محمل ترجمه كرده است و من در كتب لغت بدين معني نيافتم، هر چند عبارات روايت بر اين دلالت دارد.
[143] ابن عاصم بن ابي‌النجود قاري معروف است كه قرائتش را بر قرائان ديگر مرجح نهاده‌اند و رسم قرآن امروز بر طبق قرائت اوست و او شاگرد زر بن حبيس و ابو عبدالرحمن سلمي بود در قرائت. و زر به ضم «زاي» نقطه دار از بزرگان زهاد و تابعين و معلم قرآن بود در صدر اول و قرآن را از اميرالمؤمنين عليه‌السلام فراگرفته و همچنين ابو عبدالرحمن سلمي، پس عاصم به اميرالمؤمنين عليه‌السلام نزديكتر بود از ديگران. وفاتش در سال 129 به كوفه بود و حفص شاگرد علصم قرائتش بر روايات ديگران ترجيح دارد و چون انسان در كلمات قرآن كه در قرائتهاي مختلف آمده است دقت كند، مي يابد كه غالبا اختيار عاصم با سياق كلام مناسب‌تر است. و بايد دانست كه قرآن را از زمان حيات رسول خدا صلي الله عليه و آله كلمه به كلمه مي‌آموختند و نوع اختلافي كه امروز ميان قاريان است، در زمان پيغمبر هم بود و پيغمبر آن را تجويز كرده بود و مردم عنايت شديد داشتند به ضبط قرآن و كلمات آن كه فلان صحابي كلمه را به مد خواند يا به قصر يا مالك را بأماله خواند يا بي الف و در نوشته چند جا «تاء» رحمت و سنت را كشيده نوشتند و يك جا شي‌ء را شاي و هكذا ساير امور، براي آنكه متاخرين مطمئن شوند قرآن تحريف نشده است. و يكي از رسوم قديمه پيش از خلافت عثمان و سوزاندن مصاحف، نماز «تراويح» بود در ماه مبارك رمضان، هزار ركعت به جماعت در شبها و تمام قرآن را در اين ركعات مي‌خواندند و قرآن را هزار قسمت كرده بودند هر قسمت در يك ركعت، در تمام شهرها اين عمل رايج بود، هر قسمتي را يك ركوع مي‌گفتند و هنوز نوشتن اين ركوعات در مصاحف معمول است، به طوري كه همه مسلمانان همه قرآن را در ماه رمضان مي‌شنيدند، پس عثمان نمي‌توانست از آن چيزي حذف كند.
[144] عبارت مثلي است كه ما در فارسي به جاي آن هزلا گوييم: «مرده را كه رو بدهي كفن خود را آلوده مي‌كند» و ترجمه‌اش اين است: كه بنده‌اي بنده‌ي ديگر را مالك شد پس همه را خانه‌زاد خود فرض كرد و مقصود اين است كه، بني‌اميه از اندازه بدر رفتند و اين زيد بن ارقم انصاري بود از خزرج و هفده غزوه از غزوات رسول خدا صلي الله عليه و آله را دريافت و در احد صغير بود كه در صف پذيرفته نشد و يتيم بود، عبدالله بن رواحه او را تكفل مي‌كرد، و خبر عبدالله بن ابي را كه گفته بود: «ليخرجن الأعز منها الأذل» به نبي صلي الله عليه و آله برسانيد و پس از لحت آن حضرت در كوفه ساكن شد و در كنده خانه ساخت و از خواص اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود و در صفين در ركاب آن حضرت بود، با اين حال همه مسلمانان از اهل سنت و شيعه وي را محترم دارند و گروهي موثق شمارند. وفاتش در كوفه به عهد مختار در سال 66 بود و بعضي گويند در سال 68.
[145] ابوالحسن علي بن عبدالله مدائني از بزرگان اهل تاريخ است، ولادتش به سال 135 و وفات او در سال 215 است يا 225، و نزديك 250 كتاب در تاريخ و ما يتعلق به تصنيف كرد.
[146] سبخه جايي در كوفه بود معروف و در لغت به معني شورزار است.
[147] به فتح «زاء» و سكون «حاء» مهمله.
[148] مجسد به ضم «ميم» و سكون «جيم» و فتح «سين» جامه‌ي رنگ شده به زعفران.
[149] به صيغه تصغير و به تقديم «ثاء» سه نقطه بر «يا».
[150] زحر بن قيس بن فتح «زا» معجمه و سكون «حاء» مهمله است و در كتاب «اصابه» به «جيم» سهو كاتب و مطبعه است در كتاب مزبور از ابن‌كلبي كه از بزرگان شيعه است روايت مي‌كند كه زحر بن قيس بن مالك بن معاوية بن سغنه (بسين مهمله و نون) جعفي ادراك عهد پيغمبر صلي الله عليه و آله كرد و از دلاوران بود و با علي عليه‌السلام بود، اميرالمؤمنين هر وقت او را مي‌نگريست مي‌فرمود: هر كس خواهد شهيد زنده را نگرد او را ببيند (نمي‌دانم مدح است يا ذم) و او را عامل مدائن فرمود و چهار پسر داشت همه از اشراف و اعيال كوفه بودند، يكي فراست نام داشت كه مختار او را كشت و ديگري جبله بود با ابن‌اشعث كشته شد. و در سپاه ابن‌اشعث قاريان خوارج سپرده بدو بودند و حجاج گفت: هر فتنه كه بر خيزد خاموش نمي‌شود مگر يكي از سران و بزرگان فتنه كشته شود و اين را عظماي يمن است. و سوم جهنم نام داشت با قتيمة بن مسلم به خراسان بود، ولايت گرگان داشت و چهارم حمال نام داشت، در روستا مي‌زيست. انتهي. و جهم با قتيمة بن مسلم داستاني دارد كه ذكر آن كنيم ان شاء الله و از اين عبارت ارشاد و عبارات ديگران معلوم مي‌شود كه سر مطهر را زودتر فرستادند و خاندان رسول صلي الله عليه و آله در كوفه بودند تا ابن‌زياد نامه به يزيد نوشت و درباره‌ي اسرا تكليف خواست و يزيد جواب نوشت كه آنها را به شام فرستد! چنانكه عمر سعد هم سر مطهر را براي ابن‌زياد زودتر فرستاد همان عصر عاشورا و فرداي آن روز خود با اهل بيت روانه شد و در اين مواقع رسم است كه زير دستان براي چاپلوسي و اظهار خدمت، زودتر سرهاي مقتولين و شهدا را براي امراي خود مي‌فرستند.
[151] مخفر به ضبط تاريخ طبري اگر صحيح باشد به«حاء» مهمله و «فاء» مشدده و«زاء» نقطه‌دار است و در متن نفوس المهموم به «خاء» معجمه و «فاء» مشدده و «راء» مهمله است و مرد بدين نام در جاي ديگر نديدم.
[152] بردي: به فتح «با و راء و دال» در آخر آن الف، نهري است در دمشق از جانب مغرب به شهر مي‌آيد و از مشرق بيرون مي‌رود.
[153] حمص به كسر «حاء» و تخفيف «ميم» مثل حبر شهري است ميان دمشق و حلب. در «معجم البلدان» گويد: قبوري از اولاد جعفر طيار در آنجا است.
[154] از عبارت سيد رحمه الله چنان معلوم مي‌شود كه اسرا را با سرهاي مطهره با هم به شام بردند و با هم وارد شهر شدند و همين كه از عبارت او مفهوم مي‌شود در ذهن غالب مردم مركوز است، اما از دو روايت معتبر كه احتمال ضعف و كذب در آن دو داده نمي‌شود معلوم مي‌گردد كه سر مطهر را زودتر فرستادند و اهل بيت را پس از آن، يك روايت آن كه سر مطهر اول ماه صفر به دمشق رسيد؛ اين را ابوريحان بيروني و ديگر علما روايت كردند و ابوريحان سخت پاي بسته به صحت منقولات خويش و مردي متعمق و دقيق بود و عقل و عادت مؤيد آن است؛ چون عامل و حاكم و سرهنگ سلطان هميشه براي چاپلوسي و اظهار خدمت خود خبر مغلوب شدن دشمن و سر او را هر چه زودتر به امير خود مي‌رساند، همچنان كه وقتي حضرت را شهيد كردند فورا سر مطهر را با خولي بن يزيد به كوفه فرستادند و بقيه‌ي سرها و اسرا را فرداي آن روز آوردند. عبيدالله نيز براي اظهار خدمت به يزيد سر مطهر سيد الشهداء عليه‌السلام را با چابك سواران تندرو هر چه زودتر به شام فرستاد و آن‌ها اول صفر رسيدند به رسم چاپاران. و روايت صحيح و معتبر ديگر درباره‌ي اهل بيت بگذشت كه ابن‌زياد آنها را در كوفه به زندان كرد و نگاهداشت وبه يزيد نامه نوشت و دستوري خواست كه آنها را نگاهدارد يا روانه‌ي مدينه كند؟! و اين قصه را چنانكه گفتيم عوانة بن حكم نقل كرد كه خود مروخي معتبر بود و كتاب در تاريخ بني‌اميه نوشت و بسيار قديم است كه اگر واقعه‌ي طف راخود در نيافت با مردمي كه آن واقعه را دريافته بودند معاصر بود، و در عهد او هنوز پير مرداني كه عبيدالله را ديده و اسرا را مشاهده كرده بودند حيات داشتند و روايات ديگر به اعتبار اين دو روايت نيست؛ پس طريقه جمع آن است كه سر مطهر آن حضرت را زود فرستادند و اول صفر به شام رسيد و اهل بيت عليهماالسلام را و همچنين ساير سرها را پس از آن فرستادند با هم يا اول سرها را و پس از آن اهل بيت را و نزديك دمشق باز سرها را بيرون فرستادند و با اهل بيت وارد كردند براي نظاره‌ي مردم و ترغيب آنها و الله العالم.
[155] سهل بن سعد ساعدي انصاري زمان رحلت پيغمبر پانزده ساله بود و آخرين كس بود از صحابه كه به مدينه وفات يافت به سن 96 سالگي.
[156] مترجم گويد: در اين روايت شانزدهم ربيع الاول چهارشنبه است و اين هم مؤيد گفتار آن كسان است كه عاشورا را دوشنبه دانند، چون بر حسب زيج روز اول ربيع الاول 61 چهارشنبه است و پانزدهم نيز چهارشنبه و با اين روايت يك روز اختلاف دارد، براي اختلاف رؤيت و حساب. اما غره ربيع الاول سال 60 كه«ناسخ التواريخ» برگزيده است شنبه بود و شانزدهم يكشنبه مي‌شود.
[157] در طبري محفز به «حاء» بي‌نقطه و «فاء» مشدده و «زاي» نقطه‌دار و نسخه اخبار الطوال محقن است به نون.
[158] احتمال قوي مي‌رود محفن بفاء و نون به صيغة اسم آلت صحيح باشد و در نسخ مختلف است - چنانكه گذشت.
[159] در نسخه‌ي «اخبار الطوال» به جاي جزر و جزور، خرز خروز است و ما سابقا ترجمه كرديم (نگذشت مگر بقدر كشتن ذبيحه) و در اينجا بايد ترجمه كرد نگذشت مگر باندازه‌ي دوختن چند درز مشك.
[160] در «معجم البلدان» گويد: جيرون نزديك دروازه‌ي دمشق، سقفي مستطيل است بر ستون‌ها بنا كرده و بر گرد آن شهري است، و از يكي از اهل سير نقل كرده است كه يكي از جبابره در زمان قديم قلعه‌ي آن را ساخت و پس از آن صائبين آن را عمارت كردند و در داخل آن معبدي براي مشتري ساختند... آه. و چنان مي‌نمايد كه اين بنا در زمان ياقوت بود و گويا معبد بت پرستان فنيقيها بود و چون بناي عالي و عجيب داشت، تفرجگاه اهل دشمق بود.
[161] در تاريخ طبري مصرع اخير چنين است «و ليس لآل المصطفي اليوم من نسل» و قافيه به اين روايت اصح است.
[162] امام بايد چنين فطن و زيرك باشد كه مردم از متابعت وي عار ندارند و غرض خداوند از نصب او حاصل شود نه اين كه مغفل باشد و فريب خورد كه مردم خود را از وي برتر شمارند - چنانكه گذشت.
[163] به كسر «زاي» نقطه دار و فتح «باء» يك نقطه و سكون «عين» و فتح «راء» مهمله، در آخر آن الف.
[164] و اين بيت او صريح است كه نور در رخسار پيغمبر صلي الله عليه و آله و همچنين مهر نبوت در پشت دوش آن حضرت خارق عادت بود و دليل صدق آن حضرت بود، و چون ابن‌زبعري معاصر است با آن حضرت دليل بر صحت رواياتي است كه درباره‌ي مهر نبوت و امثال آن آمده است.
[165] در «جلاء العيون» در ترجمه‌ي چنين آورده است: و اينكه من قدرت را كم مي‌شمارم و سرزنش تو را عظيم مي‌دانم، نه براي آن است كه خطاب در تو فايده مي‌كند، بعد از آن كه ديده‌هاي مسلمانان را گريان و سينه‌هاي ايشان بريان كردي، و موعظه چه سود مي‌بخشد در دلهاي سنگين و جانهاي طاغي و بدنهاي مملو از سخط حق تعالي و لعنت رسول خدا، و سينه‌ها كه شيطان در آن آشيان كرده؟! و به اعانت اين قسم گروه تو كردي آنچه كردي! پس زهي تعجب است كشته شدن پرهيزكاران و فرزندان پيغمبران و سلاله اوصياي ايشان به دستهاي آزاد شدگان خبيث و نسل‌هاي زناكاران فاجر! كه خون ما از دستهاي ايشان مي‌ريزد و گوشتهاي ما از دهانهاي ايشان بيرون مي‌افتد... آه. و ترجمه «تنتابها العواسل و تعفرها امهات الفراعل» را نياورده است و چون در بسياري از كلمات ديگر نيز مخالفت با عبارت عربي است احتمال مي‌رود كه مرحوم مجلسي رحمه الله نسخه‌ي ديگر از اين خطبه داشتند كه عبارت آن غير از اين عبارت بود و آن جمله «تنتابها العواسل» و نيز«ولئن جرت علي» را نداشت.
[166] در كتاب «جلاء العيون» چنين ترجمه كرده است: منم فرزند آن كه مقام ابراهيم را به رداي خود برداشت و من نديدم ركن را به معني مقام ابراهيم عليه‌السلام و در تواريخ ذكر يا اشارتي به برداشتن آن مقام مبارك با رداء نيافتم، بلكه ركن گوشه‌هاي كعبه است كه ركن عراقي و شامي و يماني و مغربي گويند، و گاهي بر حجر الاسود اطلاق كنند كه در ركن عراقي است، چون آن را حجر الركن مي‌گفتند و به كثرت استعمال حجر حذف شد و براي تسهيل به ركن تنها اكتفا مي‌كردند، و كعبه را در زماني كه پيغمبر صلي الله عليه و آله به رسالت مبعوث نشده بود تجديد عمارت كردند. طبري گويد: چون بنا به آن حد رسيد كه بايد حجر الاسود را نصب كنند، قبائل در آن خلاف كردند و نزاع برخاست و مصمم به جنگ شدند، بني عبدالدار كاسه بزرگ پرخون آوردند و دست در آن نهادند و پيمان بستند به جنگ و قريش چهار پنج روز درنگ نمودند و با هم مشورت مي‌كردند كه جلوگيري آن فتنه را چگونه كنند تا ابواميه بن مغيره، سالخورده‌تر از ديكر قرشيان گفت: هر كس نخست از در مسجد الحرام در آيد، هر چه فرمان دهد او را گردن نهيد و فتنه نينگيزيد! پس اول كس كه در آمد پيغمبر صلي الله عليه و آله بود! گفتند: اين امين است حكم او را بپسنديم، اين محمد است. چون نزديك رسيد و خبر بگفتند، فرمود: جامه آوريد! آوردند، ركن را برگرفت؛ يعني حجر الاسود را و به دست خود در آن جامه نهاد و فرمود: هر قبيله جانبي از اين جامه را به دست گيرد و بردارد، برداشتند تا محاذي محل آن رسيد، خود آن را به دست خود در جاي نهاد و بر آن بنا فرمود. و قريش آن حضرت را پيش از نزول وحي امين مي‌گفتند. انتهي. و اين كار در نظر قريش و ديگر قبايل بزرگ آمد و آن را منتي دانستند بر عرب كه اگر نبود بناي كعبه ناتمام مانده و جنگ عرب را تمام مي‌كرد و ظاهرا آن عبارت جلاء سهو است در ترجمه و الله العالم.
[167] لهيعه: بر وزن سفينه نامش عبدالله، قاضي مصر بود و از معتبرين اهل سنت است.
[168] مترجم گويد: حديثي كه يقينا يا به ظن قوي بر خلاف واقع باشد نقل كردن آن جايز نيست مگر به ضعف يا كذب آن اشاره شود و اين حديث را مرسلا روايت كرده‌اند و سندي بر آن نياورده‌اند و به نظر مجعول مي‌آيد يا تغيير و تصرفي در آن شده است، چون به تواتر معلوم است كهميان درياي عمان و چين؛ يعني در اوقيانوس هند جزاير بسيار است و اكثر مردم آن جا نه قديم نصراني بوده‌اند و نه امروز، در زمان يزيد نصاري به اين نواحي راه نيافته بودند و اكثر در بحر الروم بودند و جزائر آنجا را در تصرف داشتند، اما اينكه نصاري به حضرت عيسي عليه‌السلام و مادرش احترام بسيار مي‌كنند و به اندك مناسبتي مكاني را متبرك مي‌شمرند و به زيات آن مي‌روند صحيح است، و شايد كليساي «حافر» در محل ديگري بوده است غير اقيانوس هند و يا در آنجاست بي آن تفاصيل كه در اين روايت آمده است. و نقل اين گونه احاديث بدون تنبيه بر ضعف آن موجب تزلزل مردم مي‌شود، مخصوصا ملاحده آن را دستاويز مقاصد خويش و تمسخر مؤمنين مي‌كنند و علامه حلي رحمه الله در «نهاية الاصول» گويد: ملاحده عمدا حديث بر خلاف عقل جعل كردند و در احاديث داخل كردند تا مردم را از دين نفور كنند.
[169] مشاش: سر استخوان است.
[170] حافظ ابوالعلاء همداني نامش حسن است و ياقوت در «معجم الادباء» ترجمه‌ي او را به تفصيل آورده است.
[171] مترجم گويد: اين مشهد كه ابن‌بطوطه ذكر كرده است امروز نسبت به زينب كبري مي‌دهند. مشهد ديگر در تربت «باب الصغير» در خود دمشق است منسوب به ام‌كلثوم و مشاهدي چند امروز در آن تربت است منسوب به اهل بيت، از جمله مشهد سكينه بنت الحسين، مشهد سيده زينب صغري مكناة به ام‌كلثوم فاطمه‌ي صغري بنت الحسين، عبدالله بن امام زين‌العابدين عليه‌السلام عبدالله بن امام جعفر صادق عليه‌السلام، رؤوس شهدا. ياقوت در «معجم البلدان» در ضمن وصف دمشق، قبوري از صحابه و تابعين و اهل بيت كه بدانجا مدفونند ذكر كرده است و از اهل بيت ام‌الحسن بنت امام جعفر صادق عليه‌السلام و علي بن عبدالله بن عباس و پسرش سلمان و زوجه‌اش ام‌الحسن بنت علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام و خديجه دختر امام زين‌العابدين عليه‌السلام و سكينه بنت الحسين عليه‌السلام (و خود او گويد: صحيح آن است كه سكينه در مدينه مدفون گشت) و ديگر محمد بن عمر بن علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام و فضه كنيز فاطمه‌ي زهرا - سلام الله عليها - و از صحابه بلال و ابو الدرداء نام برده است. گويد: بيرون شهر نزديك مشهد خضر قبر محمد بن عبدالله بن الحسين بن احمد بن اسماعيل بن جعفر صادق عليه‌السلام است و در باب الفراديس مشهد حسين بن علي عليهماالسلام است و گويد: در جامع دمشق از جهت مشرق مسجد عمر بن الخطاب و مشهد علي بن ابي‌طالب و مشهد حسين و زين‌العابدين عليهماالسلام و مقصود از مشهد بنايي است كه به ياد آنها بر پاي كنند براي علاقه و خصوصيتي كه آن مكان با ايشان داشت. و باب الفراديس درب شمالي مسجد بزرگ دمشق گويا سر مطهر را در آن جا آويخته بودند و پس از آن كه وليد بن عبدالملك چهار در براي مسجد ساخت، موسوم به باب الفراديس شد، و اين جامع كه وليد ساخت، پيش از وي كليساي نصاري بود به نام يحيي پيغمبر صلي الله عليه و آله.
[172] مترجم گويد: قول صحيح در مدفن حضرت سيدة النساء زهرا - سلام الله عليها - آن است كه در خانه‌ي خود بود و اين قول شيخ صدوق رحمه الله است در فقيه و كليني در كافي و شيخ طوسي در تهذيب گويد: آن كس كه گفت: فاطمه - سلام الله عليها - در بقيع مدفون شد از صواب دور است و قول آن كه گويد: در روضه مطهره دفن شد و آن كه گويد در خانه خود، قولشان به هم نزديك است. مترجم گويد: مقصود شيخ طوسي رحمه الله اين است: چون خانه‌ي فاطمه - سلام الله عليها - ملاصق آن جزء مسجد است كه روضه گويند و البته در آن وقت در جاي در ديوار و شباكي فاصله نبود، ممكن است اطلاق روضه بر خانه‌ي مبارك آن حضرت به علاقه مجاورت. و آن كه گفت در روضه مدفون است مقصودش همان خانه است، چون اگر فاطمه زهرا در روضه مدفون باشد در غير خانه‌ي خود، بايد او را در مسجد پيغمبر كه از زمان آن حضرت تا كنون پيوسته مجمع خلايق بود دفن كرده باشد و اين با تستر قبر كه مقصود اهل بيت بود مناسب نيست، و چون در آن عهد دفن كردن در خانه معهود بود، هيچ علت ندارد بگوييم با آن قصد تستر كه داشتند حضرت زهرا را از خانه بيرون برند و در مسجد يا در بقيع دفن كنند. پس در صحت قول مشايخ ثلاثة ترديد نبايد كرد و اكنون قبر مطهر آن حضرت در ضريح پيغمبر صلي الله عليه و آله و پشت سر آن حضرت است و خانه‌ي حضرت زهرا - سلام الله عليها - ملاصق خانه‌ي عايشه بود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله در آنجا دفن شد.
[173] يعني مولانا ابي عبدالله السحين عليه‌السلام را در زمين مشرق يا مغرب جستجو نكنيد! همه را رها كنيد و سوي من آييد كه قبر او در دل من است! و سبط از اين بيت تنبيه آنان خواست كه از اختلاف اخبار وحشت كنند و از اينجابايد متنبه شويم كه اگر چه در اخبار و احاديث اختلاف است، دين را زياني نباشد، چون اصول دين ما به براهين عقلي كه علماي كلام در كتب خويش ذكر كرده‌اند ثابت و مبرهن است و به قدري آسان كه همه كس مي‌تواند با حذف اصطلاح، ادراك آن كند و احتياجي به اخبار آحاد نداريم و معجزات و آيات پيغمبر صلي الله عليه و آله به قرآن و نقل متواتر قطعي قابت است و در فروع دين فقها مي‌توانند حديث قطعي و غير قطعي و صحيح و ضعيف را تشخيص دهند، و همچنانكه حديث مجعول بسيار است، حديث صحيح نيز بسيار است و بر عالم تشخيص آن دشوار نيست. و اينكه عوام اخباريين پندارند كه بايد همه مردم به مضامين همه‌ي احاديث معتقد باشند، البته باطل است چون خداوند عالم به محال تكليف نمي‌كند و مردم را نمي‌توان معتقد به صحت همه احاديث كرد و نه مأمور به تشخيص حديث صحيح از سقيم دانست اما ياد گرفتن اصول دين به ادله كلاميه سهل است.
[174] ما براي اين خلفاي اسماعيليه امامت و ولايت ثابت نمي‌كنيم و آن‌ها با خلفاي بني‌عباس و بني‌اميه در نظر يكسانند، بلكه در متابعت احكام شرع و حفظ اصول اسلام اهل سنت به ما نزديكترند از شيعه‌ي اسماعيليه، و ليكن بعض اهل حديث گفته‌اند كه: مردي در جزيره‌ي خضرا خدمت نواب يا فرزندان مهدي عليه‌السلام رسيد و گمان كرده‌اند آن سلاطين مغرب اولاد امام دوازدهم ما بودند با آن كه امراي جزيره‌ي خضراء و ساير نواحي مغرب و نواب و فرزندان مهدي اسماعيليه بودند، نه مهدي منتظر عجل الله تعالي فرجه كه امام دوازدهم ماست و شهر مهديه در مغرب هم منسوب به مهدي اسماعيلي است كه عبيدالله نام داشت و دعوي مهدويت مي‌كرد.
[175] به راء و عين هر دو مهمله.
[176] مترجم اين كتاب گويد: به مقتضاي اين روايت حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام در زمان منصور نيز به عراق آمد و منصور ده سال پس از حضرت امام جعفر صادق زيست و در سال 158 كه به حج رفت روز ششم ذي الحجه نزديك مكه در حال احرام درگذشت و ده سال از امامت حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام در زمان منصور بود و احتمال بودن اين واقعه و گفتگو در مدينه ممكن نيست، چون منصور در اين ده سال دو بار به حج رفت يكي در سال 152 و ديگر در سال 158 و در هيچ يك از اين دو سال نوروز در ايام حج نبود، بلكه در جمادي الاولي يا پيش از آن بود و بر فرض صحت، اين حديث دلالت دارد كه نوروز را عيد گرفتن اگر نه براي احياء سنت مجوس باشد جايز است و اولي آن است كه مرد مؤمن به قصد وقوع نصب اميرالمؤمنين عليه‌السلام به خلافت در اين ايام آن را عيد گيرد، چون بر حسب بعض روايات آن روز نوروز بود و من از زيج هندي استخراج كردم تحويل آفتاب برج حمل در سال دهم هجري چهارشنبه‌ي بيست و يكم ذي الحجه بود، سه روز پس از غدير خم و جشن گرفتن پس از سه روز هم مناسب است. و به روايت معلي بن خنيس از حضرت صادق عليه‌السلام بسياري از وقايع در نوروز اتفاق افتاد و اهل علم را در آن سخني است و گروهي آن را ضعيف شمارند و به نظر من روايت مجعول نيست، اما سهوي از روات در آن راه يافته؛ از جمله وقايع نوروز و زيدن بادهاي لواقح و دميدن شكوفه و گل است و در آن شكي نيست، و ديگر قرار گرفتن كشتي نوح بر كوه جودي، و در تورات آمده است كه كشتي روز 17 از ماه 7 بر كوه آراراط قرار گرفت. و روز اول از ماه اول زمين خشك بود كه نوح بيرون آمد و ظاهرا روز اول از ماه اول همان نوروز است و سال رسمي يهود از اول بهار بود و سال شرعي اول پائيز، و ديگر كشته شدن عثمان و خلافت ظاهري اميرالمؤمنين عليه‌السلام وليكن كشته شدن عثمان در هيجدهم ذي الحجه سال 35 بود در برج سرطان، و ضعف حديث از اين جهت است. گويا امام فرمود: غدير نوروز بود و همان روز يعني روز غدير اميرالمومنين عليه السلام به خلافت ظاهري رسيد و راوي از آن نوروز فهميد اما اينكه در روايت است كه مبعث پيغمبر صلي الله عليه و آله و شكستن بتهاي كعبه هم در نوروز بود، چون راجع به قبل از حجة الوداع است، حساب نجومي در آن مضبوط نيست. پيش از اين گفتيم عرب بعض سال‌ها را سيزده ماه مي‌گرفتند و اين حساب منظم زيج به بركت حكم خدا در قرآن و بر افتادن «نسي‌ء» است.
[177] به «قاف» مفتوحه و «تاء» دو نقطه مشدده.
[178] شاه زنان همان است كه ما امروز ملكه مي‌گوييم و همچنين شهربانو، يعني بانوي كشور و مملكت، و شهر در زمان قديم به معني مملكت بود و ايرانشهر مي‌گفتند، يعني مملكت ايران پس هر دو لقب است و هيچ يك اسم خاص نيست. اما سلافه و غزاله و بره نيز نام فارسي نيستند و طبري گويد نام او جيدا بود و الله العالم. و يكي از زوجات آن حضرت عايشه بنت خليفة بن عبدالله جعفية بود كه هنگام خروج مختار در كوفه بود و جسد فرات بن زحر بن قيس را از مختار خواست و به خاك سپرد، چنانكه در تاريخ طبري است.
[179] و شرح اين حديث را در حواشي «ارشاد القلوب» ديلمي ذكر كرده‌ام.
[180] عطيه بن سعد عوفي ساكن كوفه بود، از تابعين است و گويند حجاج او را چهار صد تازيانه كرد كه علي عليه‌السلام را دشنام دهد نپذيرفت. وفات او در سال 111 هجري است و جابر بن عبدالله انصاري از صحابه‌ي پيغمبر است و در صحابه دو تن به اين نام و نسب بودند، و اين كه معروفتر است جابر بن عبدالله بن عمرو است و آن ديگر ابن رئاب و غير اين دو هم در صحابه، جابر بن عبدالله بود نه انصاري و اين جابر بن عبدالله معروف كه از پيغمبر صلي الله عليه و آله بسيار حديث روايت كرده است از شيعيان اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود و جنگ صفين در ركاب مبارك با معاويه جنگ مي‌كرد. به نظر مي رسد كه از آن زمان تا زمان شهادت حضرت حسين عليه‌السلام در بصره يا كوفه منزل داشت كه روز اربعين يا روز ديگر به زيارت آن حضرت مشرف شد اما آخر عمر در مدينه طيبه بود و در مسجد پيغمبر صلي الله عليه و آله حلقه‌ي درس و حديث داشت و چشمش نابينا شده بود و موي سر و محاسن را بصفرت خضاب مي‌كرد. و گويند وصيت كرد حجاج بر او نماز نگزارد و بر طبق اين روايت حجاج در آن وقت والي مدينه بود و به روايت ديگر در آن وقت رحلت كرد، ابان بن عثمان بن عفان والي مدينه بود و او نماز بگذاشت و به روايت اول وفات او به سال 74 بود، به روايت دوم به سال 78 از دنيا برفت.
[181] سعد كوفي ريشه‌اي است قابض و خوشبوي در طب براي محكم كردن لثه و بن دندان به كار مي‌رود و عطاران زمان ما آن را «تاپالاق» گويند و جابر خود را به كوبيده‌ي آن معطر ساخت.
[182] تمام اين ابيات اين است: تبصر كاني قد اتيتك معلما علي اتلع الوادي اجش هزيم طويل القري نهد الشواء مقلص ملح علي فاس اللجام ازوم بكل فتي لا يملأ الروع نحره محس لعض الحرب غير سؤوم اخي ثقة ينوي الاله بسعيه ضروب بنصل السيف غير اثيم اشعاري است سخت نيكو و براي اهل ادب نقل كرديم.
[183] مترجم گويد: جرجي زيدان و ديگران از مؤلفين جديد مسيحي و پيروان ايشان گمان برند خراج اسلام همان زكات است و اين از غايت ناداني است چون زكات مصارفي معين دارد و مردم به اختيار مي‌دهند و توانند مال خود را از والي پوشيده دارند و والي حق تفحص و تفتيش ندارد و شرط وجوب آن در بسيار بلاد نباشد، مانند آن‌ها كه برنج خورند و چهارپايانشان در همه سال صحرا نروند و خراج براي مصلحت ملك است كه تاب اين شرايط ندارد و بايد از زمين شهر يا كشتزارذ از هر نوع غله و كاشتني خواه زكوي باشد يا غير آن و باغ و دكاكين و غير آن گرفت مگر زمين كفار كه اهل آن به اختيار خود مسلمان شوند و از دادن ماليات معافند و ظاهرا در ممالك اسلامي منحصر است به مدينه و بحرين و در مكه خلاف است و سيرت خلفا برگرفتن خراج بود از زمان ائمه عليهم‌السلام و بعد از آن و ائمه عليهم‌السلام هم آن را تقرير و تجويز فرمودند و خمس و زكات براي امور خير و قربات است نه مصالح ملكي.
[184] طلحه جد اين ابراهيم و محمد پدرش هر دو در جنگ جمل كشته شدند و هر دو با اميرالمؤمنين بيعت كردند، از اين جهت مسيب گفت اي زاده‌ي دو پيمان شكن.
[185] مترجم گويد: پس از مردن يزيد ابن‌زبير دعوي خلافت كرد و قريش به او ميل كردند و كسي باور نمي‌كرد بني‌اميه بتوانند ملك خويش نگاهدارند كه مردم سخت رنجيده بودند. اما مروان در شام بر تخت خلافت نشست و دشمن او ابن‌زبير بود و لشكر به عراق فرستاد تا عمال ابن‌زبير را براند. عبدالله بن يزيد والي كوفه مردي عاقل بود و مي‌دانست بايد اهل كوفه را راضي نگاهدارد تا بتواند به ياري آنها با شاميان نبرد كند، اما ابراهيم جوان بود و بغض و كينه و تعصب را بر مصالح ملكي ترجيح مي‌داد و نمي‌خواست شيعيان را كه مخالف مردم او بودند آزاد گذارد، و هر چه صلاح ممكلت باشد و هميشه عادت جوانان اين است.
[186] گويند مختار با عم خود گفت: حسن بن علي را بگيريم و تسليم معاويه كنيم.
[187] مترجم گويد: «اين زائدة بن قدامه ثقفي پسر عم مختار است و مردي ديگر بدين نام و نسب حديث معروف ام‌ايمن را روايت كرد، با يكديگر اشتباه نشود! اولي از عمال حجاج شد و دوم محدث بود، صد سال پس از اولي مي‌زيست و به سال 261 درگذشت.
[188] مترجم اين كتاب گويد: روايت آمدن مختار روز جمعه پانزدهم رمضان در غايت اعتبار است و اول ماه رمضان 64 به حساب شنبه است و ممكن است با رؤيك يك روز اختلاف داشته باشد و اين كلام مؤيد آن است كه درباره‌ي عاشورا گفتيم دوشنبه بود و با حساب يك روز اختلاف دارند.
[189] از كلام مختار و عمل او معلوم مي‌شود كه خبر آمدن مهدي صحيح است و در همان زمان معروف بود و گرنه مختار آن حديث را دستاويز خويش نمي‌كرد و تفصيل اين اجمال آن كه بشارت ظهور مهدي عليه‌السلام را در آخر الزمان پيغمبر صلي الله عليه و آله داد و آن را علماي اهل سنت در صحاح معروفه و ديگر كتب خود به اسانيد متعدده روايت كرده‌اند، چنانكه شك در صحت آن نيست و دعوي مهدويت براي محمد بن حنيفه در قرن اول هجري و براي محمد بن عبدالله حسني در قرن دوم دليل بر آن است كه مسلمانان آن قرون هم معترف به مهدي عليه‌السلام بودند و آن حديث رسول صلي الله عليه و آله نزد ايشان معروف بود و اينها همه به تواتر معلوم است و صحت آن قابل ترديد نيست و نيز همه مسلمانان به نزول عيسي بن مريم در آخر الزمان مقرند حتي روايت آن را بخاري و مسلم نيز آورده‌اند و زنده بودن يك تن سالهاي بسيار نزد موحد محال نيست، چون خداوند به هر چيز قادر است و اين سه مذهب بزرگ توحيدي كه مذهب يهود و مسيحي و اسلام است هر يك به آن معتقدند، چنانكه يهود گويند: ايليا اكنون در آسمان زنده است و در آخر الزمان مي‌آيد و نصاري و مسلمانان درباره مسيح همين گويند. ملحدان قدرت خدا را باور ندارند، انكار مهدي از آنها غريب نيتس. و نيز گوييم مهدي عباسي اين نام بر خود نهاد، اما زمين را پر از عدل نكرده و كار نيكي از او صادر شد كه برانداختن ملاحده يعني بي‌دينان بود و آنها قبل از وي در دستگاه دولت رخنه كرده بودند و غالب مشاغل مهمه را منحصر به خويش ساخته و مهدي مي‌دانست كه وجود ايشان سبب فساد دولت است، و اگر پادشاهي خواهد سلطنت خود را مستقر سازد و كشور خويش را امن دارد بايد بي‌دين را در دستگاه دولت راه ندهد كه بي‌دين دزد است و بي‌وفا. و بلعمي در ترجمه‌ي طبري گويد: همه علما متفقند كه مذهب زنادقه بدتر است از جهادي و مغ و بت پرستيدن و نيز گويد: اين زنادقه گفتندي: پيغامبر صلي الله عليه و آله مردي حكيم بود و به حكمت اين مذهب بنهاد و بيشتر آن مردمان مهتران بودند و اين مهتران خلق را بدين مذهب خواندندي و خلايق ايشان را اجابت كرده بودند و هم از دبيران و عقلا و خداوندان ادب و مهتر زادگان از خاص و عام و خلق بسيار اندرين مذهب آمده بودند به وقت مهدي، و آن كسان كه دشوار آمدي شريعت مسلمانان نگاهداشتن و به نماز كاهلي كردندي و از جنابت تن شستن گران مي‌آمدشان و دست در آب سرد كردن و تابستان روزه داشتن و زكات دادن سخت آمدشان و از هوا و مراد دل باز ايستادن و فرمان خداي عزوجل بردن قوله تعالي «قل للمؤمنين يغضوا من ابصارهم و يحفظوا فروجهم...» و آنگاه داشتن امر خداي عزوجل سخت گران است، پس اين مهتران كه به وقت مهدي اجابت كرده بودند اندرين مذهب در آمدند و پس از اينها بلعمي داستان اتفاقي زنادقه با ابن‌مقفع را آورده است كه گفتند: همه فخر مسلمانان به قرآن است كه گويند اگر همه سخن گويان از آدميان و پريان گرد آيند، اين همه خلايق هرگز اين چنين حديث نگويند و ابن‌مقفع متعهد گرديد تا قرآن بياورد و حجت مسلمانان را نقص كند و همه بي‌دينان وي را به مال و نعمت و وسائل مدد كنند و او شش ماه نشست و هيچ نتوانست، و از معارضه يك آيت «يا ارض ابلعي ماءك» به تصديق خود و يارانش فروماند. و باز بلعمي گويد: ايشان به مذهب خود مي‌افزودند تا به وقت مهدي خواستند غلبه كنند، پس مهدي ايشان را هلاك كرد تا از اين مهتران و مردمان كس نماند. و مترجم گويد: غرض بلعمي آن است كه از اين بي‌دينان كسي در دستگاه دولت و مشاغل عامه نماند و گرنه به عهد بني‌عباس و پس از ايشان هم ملاحده بودند به عهد ما، و مهدي مأمورين دولت را تتبع كرد كه هر كس بي‌نماز و ملحد و بي‌دين بود براند و اگر بسيار قوي بود بكشت و اين خلفا معتقد بودند كه اگر بي‌دين هم در كشور هست نبايد در شغل دولتي دخل كند و بايد كار در دست اهل دين باشد و آزار بودن كفار به معني همه كاره بودن آنها نيست. ملاحده و بي‌دينان زمان پندارند اين مذهب زندقه چيزي است نو كه تا عقول بشر ناقص بود در زمان قديم آن را نيافته بودند و امروز به ترقي علوم و روشن شدن افكار آن را يافتند، ولي حقيقت اين است كه بي‌ديني مخصوص مردم شهوت پرست و عقول ضعيفه است كه قدرت بر ادراك معاني باريك و غير محسوس ندارند و ضعيف العقل همه وقت بود.
[190] عبارت مختار كه در تاريخ طبري نقل كرده است اين است: «اني قد جئتكم من قبل ولي الامر و معدن الفضل و وصي الوصي و الامام المهدي بامر فيه الشفاء و كشف الغطاء و قتل الاعداء».
[191] جوخي به فتح «جيم» و «خاء» و معجمه‌اي در آخر آن الف، روستايي است در واسط. پيش از اين گفتيم خراج در اسلام غير از زكات و خمس است.
[192] هر كس از كوفه به جانب موصل و جزيره رود از كربلا بگذرد و از اين جهت گفتيم زيارت اربعين هنگام رفتن اهل بيت به شام برد.
[193] وال به سيغه اسم فاعل از ولي مانند قاض.
[194] طبري از ابي‌مخنف از سليمان بن ابي‌راشد از حميد بن مسلم روايت كرده است و حميد بن مسلم از توابين است، گفت: چون آماده‌ي بازگشتن شديم، عبدالله بن غزيه بر سر كشتگان بايستاد و گفت: خدا شما را رحمت كند كه راست گفتيد و شكيبايي نموديد و ما دروغ گفتيم و گريختيم، و چون روانه شديم و بامداد شد، ديديم عبدالله بن غزيه با بيست مرد ديگر بسيج بازگشتن كرده‌اند تا با دشمن جهاد كنند و رفاعه و عبدالله بن عوف احمر و ديگران آنها را سوگند دادند كه مانند شما مردم با نيت و همت روا نيست از ما جدا گرديد و سبب سستي ما شويد و به اصرار آن‌ها را منصرف كردند مگر يك تن از بني‌مزينه كه او را عبيدة بن سفيان مي‌گفتند، نخست با ما آمد و ظاهرا قانع شد، اما چون از او غافل شدند بازگشت و به شمشير بر اهل شام حمله كرد و كشته شد و حميد بن مسلم گفت: اين مرد با من دوست بود. مي‌خواستم بدانم بر وي چه گذشت، مردي ازدي را در مكه ديدم،سخن از آن روز به ميان آمد، گفت: شگفت‌ترين چيز كه در روز عين ورده ديدم اين كه پس از هلاك آن قوم مردي با شمشير بر ما حمله كرد، ما به رزم او بيرون شديم. پي اسبش بريده بود و مي‌گفت «اني من الله الي الله افر رضوانك اللهم ابدو اسر» تا كشته شد حميد گفت: اشك من از شنيدن آن روان شد. آن مرد پرسيد: تو را با او خويشي بوده است؟ گفتم: نه و لكن دوست و برادر من بود و گفت: اشك تو مايستاد! بر مردي مضري كه بر گمراهي كشته شد گريه مي‌كني؟ گفتم گمراه نبود و بر هدي و به بينت كشته شد. گفت: تو را هم خدا به آن جايي برد كه او را برد! گفتم: آمين و تو را بدانجا برد كه حصين بن نمير را برد! آه انتهي مخلصا.
[195] مترجم گويد: شعبي از فقهاي جمهور است، نامش ابوعمرو عامر بن شراحيل بن معبد شعبي همداني است. ولادت او سال ششم از خلافت عثمان است و گويند كاتب عبدالله بن مطيع بود و قبل از آن كاتب عبدالله بن يزيد خطمي و شايد اين حكايت با صحابت مختار و ابن‌اشتر منافات دارد. و گويند وقتي از جانب عبدالملك به سفارت روم رفت. وفات او در سال 104 است و موافق روايت متن، وي شيعي كيساني بود يا عامي بود متمايل به شيعه و به هر حال از اهل مذهب ما نبود زيرا كه شرط امامي بودن قائل بودن به عصمت امام است و شعبي خود در فقه مذهبي داشت.
[196] از اينجا معلوم مي‌شود كه شيعه در همان زمان معتقد بودند ولي امر بايد معصوم باشد، هر چند در تشخيص ولي اشتباه كرده بودند.
[197] يعني جايي كه بعد از اين مصلاي خالد بن عبدالله قسري شد.
[198] مترجم گويد: قائلين به امامت محمد حنيفه را كيسانيه گويند منسوب به اين مرد كه نگاهبان مختار بود و عرب وقتي توهين جماعتي را مي‌خواستند، آن‌ها را نسبت به مردي از عجم مي‌دادند؛ يعني از دين عرب بيگانه‌اند چنانكه گاهي شيعه را فيروزانيه گويند؛ يعني منسوب به فيروز كشنده‌ي عمر.
[199] ايرانيان پيش از اسلام با كتاب و قلم آشناتر بودند از عرب و پس از مسلمان شدن هم به ضبط و تدوين علوم مي‌پرداختند. و ابن‌حجر در «اصابه» گويد: مردي از عجم موسوم به ابو شاه پاي منبر حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله نشسته بود، چون خطبه‌ي بليغ و مواعظ آن حضرت را شنيد پس از انجام خطبه به محضر مبارك مشرف شد و عرضه داشت كه اين مواعظ را دستور بفرماييد بنويسند! آن حضرت فرمود: «اكتبوا لابي شاه»! از اول در فكر ضبط و نوشتن بودند هر چند علوم عجم پيش از اسلام بسيار اندك بود و قابل اعتنا نبود، چنانكه از تاريخ مملكت خود شاهان پيش از ساسانيان هيچ آگاه نبودند و هر چه مي‌دانستند غلط بود اما به سبب اسلام در علوم ترقي كردند.
[200] طبري گويد: شب بالاي بام خفته بود و شمشير زير بالين نهاده، او را ناگهان از بستر بگرفتند و شمشيرش را برداشتند و همان شب نزد مختار آوردند و مختار او را حبس فرمود تا بامداد شد، بار عام داد و مردم به كوشك در آمدند و عمرو بن صبيح را در بند در آوردند، و او اصحاب مختار را خطاب كرد و مي‌گفت: اي مرد كافر و فاجر! اگر شمشير در دست داشتم، شما را معلوم مي‌كردم كه قوت بازوي من به چه حد است و اكنون كه بايد كشته شوم همين بهتر كه شما مرا بكشيد كه شريرترين خلق خداييد! آنگاه به مشت بر چشم ابن‌كامل كوفت. ابن‌كامل بخنديد و دست او را بگرفت و نگاهداشت و گفت: اين مرد به قول خود چند تن از خاندان رسول را طعن زد و مجروح ساخت.
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

قبلي

بازگشت به حسين ثار الله


Aelaa.Net