نفس المهموم= شیخ عباس قمی

شيعي بودن شريك ابن اعور

پستتوسط pejuhesh232 » سه شنبه اکتبر 03, 2017 11:48 am

شيعي بودن شريك ابن اعور

پيش از اين دانستي كه چون عبيدالله زياد از بصره آهنگ كوفه كرد، شريك ابن اعور با او بود اكنون بدان كه اين شريك شيعي بود سخت پاي بسته به تشيع (طبري، كامل) و در جنگ صفين با اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود و كلمات او با معاويه مشهور است. و چون شريك از بصره بيرون آمد از مركوب بيفتاد و گروهي گويند عمدا خود را بينداخت و جماعتي هم با او بودند به اميد آنكه عبيدالله منتظر بهبودي آنها شود و حسين عليه‌السلام زودتر از عبيدالله به كوفه برسد، اما عبيدالله التفاتي به آنها نمي‌كرد و مي‌راند بشتاب و چون شريك به كوفه آمد برهاني فرود آمد وي وي را بر تقويت مسلم تحريص مي‌كرد. و شريك رنجور شد و ابن‌زياد وي را گرامي مي‌داشت و هم امراي ديگر، پس عبيدالله به سوي او فرستاد كه امشب نزد تو آيم، شريك به مسلم گفت: اين مرد فاجر امشب به عيادت من آيد، چون بنشست بيرون آي و او را بكش! آنگاه در قصر امارت بنشين كه كسي تو را مانع از آن نشود و اگر من از اين بيماري رهايي يافتم به بصره روم تا كار آنجا را براي تو يكسره كنم. (ابوالفرج) و چون شام شد ابن‌زياد براي عيادت شريك بيامد و شريك با مسلم گفت: مبادا اين مرد از چنگ تو بدر رود، و هاني برخاست و گفت: من دوست ندارم عبيدالله در خانه‌ي من كشته شود و اين كار را زشت شمرد. پس عبيدالله بيامد و بنشست و از شريك حال بپرسيد و گفت: بيماري تو چيست و از

[ صفحه 102] كي بيمار شدي؟ چون سؤال به طول انجاميد و شريك ديد كسي بيرون نيامد و ترسيد مقصود از دست برود اين اشعار را خواندن گرفت.ما الانتظار بسلمي ان تحيوها حيوا سليمي و حيوا من يحييهاكأس المنية بالتعجيل اسقوهادو بار يا سه بار اين اشعار بخواند و عبيدالله نمي‌دانست قضيه چيست، و گفت هذيان مي‌گويد؟ هاني گفت: آري، «اصلحك الله» از پيش از غروب آفتاب چنين است تا كنون و عبيدالله برخاست و برفت. (طبري) و گويند عبيدالله با مولاي خود مهران بيامد و شريك با مسلم گفته بود كه چون من گفتم مرا آب دهيد بيرون آي و گردن او را بزن پس عبيدالله بر فراش شريك بنشست و مهران بر سر او بايستاد كنيزكي قدح آب بيرون آورد، چشمش به مسلم افتاد از جاي بشد، شريك گفت: مرا آب دهيد! و بار سوم گفت واي بر شما! مرا از آب هم پرهيز مي‌دهيد؟ به من آب بدهيد، اگر چه جان من در سر آن برود. مهران متفطن شد و عبيدالله را بفشرد، عبيدالله از جاي برجست، شريك گفت: اي امير! مي‌خواهم تو را وصي خويش كنم، ابن‌زياد گفت من نزد تو بازگردم، پس مهران او را بشتاب مي‌برد و گفت: قسم به خدا مي‌خواستند تو را بكشند. عبيدالله گفت چگونه؟ با اينكه شريك را اكرام مي‌كنم آن هم در خانه‌ي هاني كه پدرم انعامها بر او كرده بود؟! (كامل) مهران گفت: همين است كه با تو گفتم. (ابوالفرج) پس عبيدالله برخاست و رفت و مسلم بيرون آمد، شريك با او گفت: تو را چه مانع شد از كشتن وي؟ گفت: دو چيز؛ يكي آنكه هاني كراهت داشت عبيدالله در خانه‌ي او كشته شود و ديگر حديثي كه مردم از پيغمبر صلي الله عليه و آله روايت كرده‌اند: «ألاسلام قيد الفتك فلا يفتك مؤمن» يعني اسلام از كشتن ناگهاني منع كرده است و مسلمان چنين كشته نشود شريك با او گفت: اگر وي را كشته بودي فاسق فاجر كافر مكارم را كشته بودي.گويند مهران مولاي زياد عبيدالله را بسيار دوست داشت، چنانكه وقتي عبيدالله را كشتند جثه سمين داشت، به پيه تن او يك شب تمام چراغ روشن

[ صفحه 103] كردند، مهران آن بديد قسم خورد هرگز پيه نخورد.و ابن‌نما گفت: چون ابن‌زياد بيرون رفت، مسلمين نزد شريك آمد شمشير به دست، شريك گفت: تو را چه مانع آمد از آن كار؟ گفت: خواستم بيرون آيم زني به من درآويخت و گفت: تو را به خدا قسم كه ابن‌زياد را در خانه‌ي ما مكش و بگريست پس شمشير را بينداختم و بنشستم هاني گفت: واي بر آن زن! كه هم خود را كشت و هم مرا و آنچه مي‌ترسيد در آن واقع شد انتهي. (كامل).و سه روز ديگر شريك بزيست و درگذشت عبيدالله بر وي نماز گزارد و بعد از اينكه دانست شريك مسلم را به قتل وي ترغيب كرده بود گفت: ديگر بر جنازه‌ي عراقي نماز نگذارم، اگر قبر زياد در عراق نبود قبر شريك را نبش مي‌كردم.و بعد از آن مولاي ابن‌زياد كه با آن مال آمده بود پس از مرگ شريك با مسلم بن عوسجه رفت و آمد مي‌كرد تا او را نزد مسلم بن عقيل برد و مسلم از او بيعت بستاند. و (ارشاد) ابوثمامه‌ي [9] صائدي را بفرمود تا مال از او بگرفت و او مالها را مي‌گرفت و هر چه يكديگر را اعانت مي‌ردند به دست او بود و سلاح مي‌خريد و مردي بصير و از فارسان عرب و روشناسان شيعه بود. (كامل) و آن مرد مولاي ابن‌زياد نزد آنها مي‌آمد از رازهاي آنها آگاه مي‌شد و براي ابن‌زياد خبر مي‌برد و هاني از ابن‌زياد بريده بود و به بهانه‌ي مرض در خانه نشسته، پس عبيدالله، محمد اشعث و اسماء خارجه را بخواند. - و گويند عمرو بن حجاج زبيدي را هم، و رويحه دختر اين عمرو زن هاني و مادر يحيي بن هاني بود. و از حال هاني بپرسيد، عمرو گفت بيمار است. عبيدالله گفت شنيده‌ام بهتر شده است و بر در خانه‌اش مي‌نشيند پس او را ملاقات كنيد و بگوييد آنچه بر وي لازم است ترك نكند. پس نزد او آمدند و گفتند امير از تو مي‌پرسيد و مي‌گفت: اگر دانستمي كه او بيمار است عيادتش مي‌كردم و چنان به وي خبر داده‌اند كه بر در خانه مي‌نشيني و مي‌گفت دير شد كه نزد ما نيامد و دوري و جفاء را سلطان تحمل

[ صفحه 104] نكند، تو را سوگند مي‌دهيم كه با ما بيايي. پس هاني جامه‌ي خود را بخواست و بپوشيد و استر خويش را سوار شد، چون نزديك قصر رسيد در دلش افتاد كه شري در پيش است، به حسان بن اسماء خارجه گفت: برادرزاده! من از اين مرد ترسانم تو چه بيني؟گفت: من بر تو هيچ ترس ندارم اينگونه انديشه‌ها به خود راه مده. و اسماء هيچ از ماجرا آگاه نبود، اما محمد اشعث مي‌دانست، پس اين جماعت بر ابن‌زياد داخل شدند و هاني با ايشان، چون ابن‌زياد وي را بديد گفت: (ارشاد) «اتتك بخائن رجلاه» يعني خيانتكار به پاي خود آمد، چون نزديك ابن‌زياد شد شريح نزد او نشسته بود روي به جانب او كرد و گفت:أريد حياته و يريد قتلي غذيرك من خليلك من مراداين شعر از عمرو بن معديكرب؛ است يعني مي‌خواهم او را عطايي بخشم و او مي‌خواهد مرا بكشد، بگو بهانه‌ي تو چيست نزد دوست مرادي تو؟ (كامل) ابن‌زياد وي را گرامي مي‌داشت، هاني گفت: مگر چه شده است؟ ابن‌زياد گفت: اين چه شوري است كه در خانه بر پا كرده‌اي براي اميرالمؤمنين، يعني يزيد و مسلمين؟ مسلم را آورده‌اي و در خانه‌ي خود جاي داده‌اي براي او مرد و سلاح جمع مي‌كني و گمان كردي كه اينها بر من پوشيده است؟ هاني گفت: چنين كاري نكردم، ابن‌زياد گفت: چرا، و نزاع ميان آنها بر من پوشيده است؟ هاني گفت: چنين كاري نكردم، ابن‌زياد گفت: چرا، و نزاع ميان آنها طول كشيد، پس ابن‌زياد آن مولاي خود را كه جاسوس بود بخواند و او بيامد و پيش روي هاني بايستاد، ابن‌زياد پرسيد اين را مي‌شناسي؟ گفت بلي، و دانست كه وي جاسوس بود بر ايشان، پس ساعتي متحير بماند، آنگاه به خود آمد و گفت: از من بشنو و باور دار، به خدا سوگند كه با تو دروغ نمي‌گويم او را من دعوت نكردم و از كار او هيچ آگاه نبودم تا ديدم در سراي من آمده است و مي‌خواهد فرود آورمش و من از بازگردانيدن او شرم داشتم و تكليف بر عهده‌ي من آمد او را به سراي خود درآوردم و مهمان كردم و كار او چنان شد كه خبر آن به تو رسيد، پس اگر خواهي اكنون با تو پيماني استوار بندم و به تو گروگاني دهم كه در دست تو باشد و تعهد كنم كه بروم و او را از

[ صفحه 105] خانه‌ي خويش بيرون كنم و سوي تو باز آيم؟ گفت: نه سوگند به خداي كه از من جدا نشوي تا او را نزد من آوري. گفت: هرگز مهمان خود را نمي‌آورم كه تو او را بكشي! (ارشاد) عبيدالله گفت: به خدا سوگند بياور! گفت به خدا سوگند، كه نمي‌آورم (ابن‌نما) هاني گفت: و الله اگر زير پاهاي من باشد پاي برندارم و او را به تو تسليم نكنم. (كامل) چون سخن ميان آنها دراز شد، مسلم بن عمرو باهلي برخاست، و در كوفه نه شامي بود نه بصري غير او، چون سماجت هاني بديد، گفت: بگذار من با او سخن گويم و هاني را به جانبي كشيد و با او خالي كرد و گفت: اي هاني! تو را به خدا كه خويش را به كشتن مده و خود را در بلا ميفكن. اين مرد؛ يعني مسلم بن عقيل پسر عم اينها است او را نمي‌كشند و آسيبي بدو نمي‌رسانند، وي را به آنها سپار كه بر تو ننگي نيست اگر مهمان را به سلطان تسليم كني. هاني گفت: چرا و الله! براي من ننگ و عار است، ميهمان خود را نمي‌دهم در حالتي كه خود تندرستم و بازوي قوي و ياوران بسيار دارم، و الله اگر يك تن بودم و ياوري نداشتم باز او را تسليم نمي‌كردم مگر اينكه در پيش او جان بدهم. ابن‌زياد اين بشنيد گفت: او را نزديك آوريد، نزديك آوردند. گفت: قسم به خدا يا بايد او را بياوري يا گردنت را مي‌زنم! گفت: اگر چنين كني در گردسراي تو شمشيرهاي فراوان كشيده مي‌شود- پنداشته بود كه عشيرت وي به حمايت برمي‌خيزند - ابن‌زياد گفت: آيا مرا به شمشير عشيرت خود مي‌ترساني؟ (ارشاد) او را نزديك آوريد! نزديك آوردند با چوب بر بيني و جبين و گونه‌هاي او بكوفت تا بيني او بشكست و خون بر جامه‌هاي او روان گشت و گوشت جبين و گونه‌هاي او بر ريشش بپراكند و عصا بشكست.و طبري گفت: چون ابن‌زياد اسماء خارجه و محمد اشعث را به طلب هاني بفرستاد آنها گفتند: تا امان ندهي او نيايد، گفت: او را با امان چكار؟ كار زشتي نكرده است برويد و اگر بي‌امان نيامد او را امان دهيد آنها آمدند و او را بخواندند. هاني گفت: اگر مرا بگيرد، بكشد و آنها اصرار كردند تا بياوردندش. روز جمعه بود و عبيدالله در جامع خطبه مي‌خواند پس در مسجد بنشست و گيسوان از دو سوي

[ صفحه 106] تافته و آويخته داشت. چون عبيدالله نماز بگذاشت، هاني را بخواند و هاني در پي او برفت تا به دارالاماره در آمد و سلام كرد، عبيدالله گفت: اي هاني به ياد نداري كه پدرم به اين شهر آمد و يك تن از شيعه را رها نكرد مگر همه را بكشت جز پدر تو و حجر، و از حجر آن صادر شد كه مي‌داني، آنگاه پيوسته رفتارش با تو نيكو بود و به امير كوفه نوشت حاجت من از تو آن است كه هاني را نيكو بداري؟ هاني گفت: آري، عبيدالله گفت: پاداش من اين است كه در خانه‌ي خود مردي را پنهان كني تا مرا بكشد؟ هاني گفت: چنين نكردم. عبيدالله آن تميمي را كه بر ايشان جاسوس بود گفت بيرون آوردند؛ چون هاني او را بديد دانست او اين خبر برده است، گفت: اي امير اينكه شنيده‌اي واقع شد و من حق نعمت تو را ضايع نمي‌كنم تو و خانواده‌ات ايمن هستيد هر جا كه خواهيد برويد.و مسعودي گويد: هاني با عبيدالله گفت: پدر تو زياد را بر من نعمت و حقوقي است و من دوست دارم او را مكافات دهم آيا مي‌خواهي تو را به خيري دلالت كنم؟ ابن‌زياد گفت: آن چيست؟ گفت: تو و خانواده‌ات اموال خود را برداشته به سلامت جانب شام رويد، چون كسي كه از تو و از صاحب تو به اين امر سزاوارتر است. آمد عبيدالله سر بزير انداخت و مهران بر سر او ايستاد در دستش عصائي پيكاندار بود؛ گفت: اين چه خواري است كه اين بنده جولا تو را در قلمرو حكومت تو امان مي‌دهد؟ عبيدالله گفت: او را بگير مهران عصا از دست بينداخت و دو گيسوي هاني بگرفت و روي او را بلند نگاهداشت و عبيدالله آن عصا را برگرفت و بر روي هاني زد و پيكان او از شدت ضربت بيرون آمد به ديوار جست و فرورفت و آن قدر بر روي هاني زد كه بيني و پيشاني او بشكست.جزري گويد: هاني دست به دست شمشير شرطي‌اي برد و آن را بكشيد، شرطي مانع شد، عبيدالله گفت: آيا تو«حروري‌اي»؟ يعني از خوارجي؟ خون خود را براي ما حلال كردي و كشتن تو براي ما جايز شد.(ارشاد).عبيدالله گفت: او را بكشيد، كشيدند و در خانه‌اي از خانه‌هاي قصر برده در به روي او بستند و گفت پاسبان بر وي گماريد، پاسبان گماشتند.

[ صفحه 107] (كامل) پس اسماء خارجه در روي عبيدالله بايستاد و گفت: اي بي‌وفاي پيمان شكن او را رها كن! ما را امر كردي اين مرد را بياوريم، چون آورديم روي او را بشكستي و خون روان ساختي و مي‌گويي تو را مي‌كشم، عبيدالله بفرمود: «لهز و تعتع» تا مشت بر سينه‌ي او كوفتند و با لگد و طپانچه آرام از و ببريدند آنگاه رها كردند تا بنشست.اما محمد اشعث گفت: راي امير را بپسنديدم چه به سود ما باشد و چه به زيان ما. و عمرو بن حجاج را خبر رسيد كه هاني را كشتند، پس با مذحج بيامد و گرداگرد قصر را بگرفتند و بانگ زد من عمرو بن حجاجم و اينها سواران مذحج و بزرگان آنها، از طاعت بيرون نرفته و از جماعت جدا نشده‌ايم. شريح قاضي آنجا بود، عبيدالله گفت: برو و صاحب اينها را، يعني هاني را ببين و نزد آنها رو و بگوي زنده است. شريح نزد هاني با او گفت: اي مسلمانان! مگر عشيره‌ي من هلاك شدند؟ دينداران كجايند؟ ياري كنندگان چه شدند؟ آيا دشمن و دشمن زاده‌ي ايشان مرا اين طور تخويف كند؟ آنگاه ضجه‌اي بشنيد و گفت: اي شريح! گمان دارم اينها آواز مذحج است و مسلمانان و پيروان منند، اگر ده تن از ايشان اينجا آيند مرا برهانند. پس شريح بيرون آمد و با وي جاسوسي بود كه ابن‌زياد فرستاده بود، شريح گويد: اگر اين جاسوس نبود سخن هاني را به آنها تبليغ مي‌كردم و چون شريح بيرون آمد، گفت: صاحب شما را ديدم زنده بود و كشته نشده است عمرو به ياران گفت: اكنون كه كشته نشده است - الحمدلله -.و در روايت طبري است كه چون شريح برهاني در آمد گفت: اي شريح! مي‌بيني با من چه مي‌كنند؟ شريح گفت: تو را زنده مي‌بينم، هاني گفت: آيا با اين حالت كه مي‌بيني من زنده‌ام؟! قوم مرا آگاه كن كه اگر بازگردند مرا خواهد كشت.پس شريح نزد عبيدالله آمد و گفت: او را زنده ديدم اما بر او نشان ستم و شكنجه‌ي تو پديدار بود، عبيدالله گفت: آيا چيز زشت و منكري است كه والي رعيت خود را عقوبت كند، بيرون رو نزد اين قوم و آنها را آگاه كن، پس بيرون آمد و عبيدالله آن مرد، يعني مهران را فرمود تا همراه شريح بيرون رفت، شريح گفت:

[ صفحه 108] اين بانگ و فرياد چيست؟ آن مرد زنده است و امير وي را عتابي كرده و آزرده است، چنانكه جان او در خطر نيفتاده، بازگرديد و جان خويش و جان صاحب خود را در معرض هلاك نياوريد؛ آنها بازگشتند.شيخ مفيد و غير او گفته‌اند: عبدالله بن حازم گفت: من رسول ابن‌عقيل - رضي الله عنه - بودم در قصر، تا بنگرم بر هاني چه مي‌گذرد، چون او را زدند و حبس كردند، بر اسب خويش نشستم و زودتر از همه‌ي اهل خانه خبر به مسلم بن عقيل دادم و زناني ديدم از قبيله‌ي مراد گرد هم فرياد مي‌زدند يا «عبرتاه يا ثكلاه» پس بر مسلم در آمدم و خبر بگفتم؛ مرا فرمود تا بروم و در ميان ياران او بانگ برآورم و آنها خانه‌ها را در گرداگرد او پر كرده بودند، من فرياد زدم: «يا منصور امت» و اين شعار ايشان بود [10] .پس اهل كوفه يكديگر را خبر كردند و نزد مسلم فراهم شدند (كامل).پس مسلم براي عبدالله بن عزيز كندي [11] رايت بست و او را بر جماعت كنده امير ساخت و گفت: پيش روي من وي. و براي مسلم بن عوسجه‌ي اسدي بر جماعت بني‌اسد و مذجح، و براي عباس بن جعده جدلي بر ربع مدينه، و به جانب قصر روي آورد، چون ابن‌زياد را اين خبر برسيد در قصر تحصن جست و

[ صفحه 109] در ببست، مسلم گرد قصر بگرفتو مسجد و بازار از مردم پر شد و پيوسته تا شب جمع گرديدند و كار بر عبيدالله تنگ شد، كه با او پيش از سي تن شرطي و بيست تن از اشراف و خانواده و موالي او كس نبود، و اشراف مرد از آن در قصر كه به طرف دارالروميين بود نزد ابن‌زياد مي‌آمدند و به او مي‌پيوستند و مردم ابن‌زياد و پدرش را دشنام مي‌دادند، پس ابن‌زياد كثير بن حارثي را بخواند و امر كرد با هر كس فرمانبردار اوست از قبيله‌ي مذحج بروند و مردم را از ياري مسلم بن عقيل بازدارند و آنان را تخويف كنند، و هم محمد اشعث را گفت با هر كس از كنده و حضرموت كه مطيع اوست رايتي نصب كند كه هر كس زير آن رايت آمد در امان باشد. و همچنين قعقاع بن شور ذهلي و شبث بن ربعي تميمي و حجار بن ابجر عجلي و شمر بن ذي الجوشن ضبابي را با رايتي بفرستاد و اعيان را نزد خود نگاهداشت تا بدانها استيناس جودي، كه با او اندك كس مانده بود. و آن گروه رفتند و مردم را از ياري مسلم - رضي الله عنه - بازمي‌داشتند و عبيدالله اشرافي را كه با او بودند امر كرد تا از بالاي قصر بر مردم مشرف شوند و اهل طاعت را به آرزوها فريب دهند و اهل معصيت را تخويف كنند و آنها چنين كردند و مردم چون گفتار رؤسا را شنيدند بپراكندند، چنان كه زن نزديك پسر و برادر خود مي‌آمد و مي‌گفت: بازگرد مردم ديگر كه هستند كفايت مي‌كنند، و مرد مي‌آمد و همچنين مي‌كرد. و مردم پراكنده شدند تا مسلم - رضي الله عنه - در مسجد با سي نفر بماند چون چنين ديد بيرون آمد و روي به ابواب كنده آورد، (ارشاد) پس به ابواب كنده رسيد و با او ده تن بود و از آن باب بيرون آمد كس نماند و به اين سوي و آن سوي نظر انداخت كسي نديد كه وي را راهنمايي كند و خانه‌اش را نشان دهد و اگر به دشمني دچار گردد وي را در دفع او اعانت نمايد، پس سرگردان در كوچه‌هاي كوفه مي‌رفت، (ارشاد) نمي‌دانست كجا مي‌رود تا از خانه‌هاي بني‌جبله از كنده بيرون شد و بازرفت تا به در سراي زني كه او كه را طوعه مي‌گفتند رسيد. و اين زن ام‌ولدي بود، اشعث بن قيس را و او را آزاد كرده بود و اسيد حضرمي به نكاح خود در آورده و پسري زاده بود نامش بلال، و اين

[ صفحه 110] پسر از خانه بيرون رفته بود با مردم و زن ايستاده چشم به راه او داشت. مسلم بر زن سلام كرد او جواب سلام داد و گفت: «يا امة الله» مرا آب ده! زن او را آب داد، مسلم آب نوشيد و بنشست زن به درون رفت و ظرف آب ببرد باز بيرون آمد و گفت: اي بنده‌ي خدا آب ننوشيدي؟ گفت: چرا، گفت: پس نزد اهل خود رو، مسلم خاموش بماند، زن سخن اعاده كرد باز مسلم خاموش بود، زن بار سيم گفت: «سبحان الله!» اي بنده‌ي خدا برخيز! خدا تو را عافيت دهد و نزد اهل خود رو كه شايسته نيست تو را بر در سراي من نشيني و اين كار را بر تو حلال نمي‌كنم، مسلم برخاست و گفت: «يا امة الله» مرا در اين شهر خانه و عشيرتي نيست آيا مي‌تواني كار نيكي كني و اجري ببري، شايد من تو را بعد از اين پاداشي دهم؟ گفت: اي بنده‌ي خدا چكنم؟ گفت: من مسلم بن عقيلم، اين قوم به من دروغ گفتند و مرا فريب دادند و از مأمن خود بيرون آوردند. زن گفت تو مسلم بن عقيلي؟ گفت: آري. گفت: در آي! پس مسلم به سراي درآمد در خانه؛ يعني اطاقي غير اطاق آن زن، و زن فرشي براي او گسترد و خوراك شام بر او عرضه كرد، مسلم طعام نخواست.اما پسر زن زود بيامد مادر را درد بسيار در آن خانه رفت و آمد مي‌كند او را گفت: در اين اطاق چه كار داري و هر چه پرسيد زن او را خبر نداد، پسر الحاح رد، زن خبر بگفت و گفت اين راز پوشيده دار و او را سوگندها داد، پسر خاموش شد.اما ابن‌زياد چون بانگ و فرياد نشنيد ياران خود را گفت بنگريد تا كسي مانده است؟ نگريستند كسي را نديدند. ابن‌زياد به مسجد آمد پيش از نماز عشاء، و ياران خويش را بر گرد منبر بنشانيد و فرمود تا ندا در دادند: بيزارم از آن عسس و كدخدا و رئيس و لشكري كه نماز عشا در بيرون مسجد بگزارد، پس مسجد پر شد و ابن‌زياد با آنها نماز عشا بگزارد. آنگاه برخاست و سپاس خداي كرد و گفت: اما بعد، مسلم بن عقيل (ابن‌زياد بي‌خرد و نادان كلامي در وصف مسلم گفت كه در خور او بود و در ترجمه ذكر آن نكرديم، رعايت ادب را) مخالفت كرد و

[ صفحه 111] جدايي افكند، از پناه ما بيرون رفته است و بيزاريم از كسي كه مسلم را در خانه‌ي او بيابيم و هر كس او را براي ما بياورد به مقدار ديه‌ي مسلم (يعني هزار دينار) به او جايزه دهيم. باز مردم را امر كرد به فرمانبرداري و حصين بن نمير را گفت سر كوچه‌ها را بگيرد و خانه‌ها را جستجو كند و اين حصين رئيس عسس، يعني پليس بود و از طايفه بني‌تميم. ابوالفرج گويد: بلال فرزند آن پير زال كه مسلم را منزل داده بود بامداد برخاست و نزد عبدالرحمن بن محمد اشعث رفت و خبر مسلم با او بگفت كه نزد مادرش پنهان شده است، و عبدالرحمن نزد پدر رفت و او با عبيدالله نشسته بود، پس آهسته با پدر سخني گفت، ابن‌زياد پرسيد چه مي‌گويد؟ محمد گفت: مرا آگاه كرد كه مسلم بن عقيل در يكي از خانه‌هاي ماست، ابن‌زياد عصا بر پهلوي او بزد و گفت: هم اكنون برخيز و او را بياور! ابومخنف گفت: قدامة بن سعد بن زائده ثقفي براي من حكايت كرد كه ابن‌زياد شصت يا هفتاد مرد با پسر اشعث بفرستاد همه از قبيله‌ي قيس و رئيس آنان عبيدالله بن عباس سلمي.و در «حبيب السير» گويد: با ابن‌اشعث سيصد مرد فرستاد و سوي آن خانه آمدند كه مسلم بن عقيل بدانجا بود. و در «كامل» بهائي است كه چون مسلم شيهه‌ي اسبان بشنيد آن دعا كه مي‌خواند بشتاب تمام كرد آنگاه زره پوشيد و طوعه را گفت: نيكي و احسان خود را به جاي آوردي و بهره‌ي خويش از شفاعت رسول خدا سيد انس و جان صلي الله عليه و آله دريافتي. آنگاه گفت: دوش، عم خود اميرالمؤمنين را در خواب ديدم گفت: تو فردا با مايي.و در بعضي كتب مقاتل است كه چون فجر طالع شد طوعه براي مسلم آب آورد تا وضو سازد و گفت: اي مولاي من! ديشب نخفتي! گفت بدان كه اندكي خفتم در خواب عم خود اميرالمؤمنين را ديدم مي‌گفت: «الوحا الوحا! العجل العجل» زود! زود! بشتاب! بشتاب! و گمان دارم امروز روز آخر من باشد. و در «كامل» بهائي است كه در اين وقت لشكر دشمن به در سراي طوعه رسيدند و مسلم ترسيد خانه را بسوزانند، بيرون آمد و 42 تن از آنها را بكشت.

[ صفحه 112] سيد و شيخ ابن‌نما گفته‌اند كه: مسلم زره بپوشيد و بر اسب سوار شد و به شمشير زد ايشان را تا از خانه بيرون كرد.مؤلف گويد: ظاهرا سوار شدن بر اسب را تنها سيد و ابن‌نما ذكر كرده‌اند و سيمي براي آنان نيافتم. و مسعودي در «مروج الذهب» صريحا گفته است كه: مسلم پيش از ورود به خانه طوعه سوار بود و اسب با او بود، گويد از اسب پياده شد و سرگردان در كوچه‌هاي كوفه راه مي‌رفت و نمي‌دانست روي به كدام جانب آورد تا به خانه‌ي زني از موالي؛ يعني، بستگان اشعث قيس رسيد و از او آب خواست، او را آب داد و از حال او بپرسيد، مسلم سرگذشت خويش بگفت، پس زن رقت كرد و او را منزل داد. و ابوالفرج گفت: چون آواز سم اسبان و صداي مردان بشنيد دانست براي او آمده‌اند پس دست به شمشير بيرون آمد و آنها به خانه در آمدند، بر آنها حمله كرد، چون اين چنين ديدند بر بامها برآمدند و سنگ باريدن گرفتند و آتش در دسته‌هاي ني زدن و از بام‌ها بر او انداختن، مسلم چون چنين ديد، گفت: اين همه شور براي كشتن پسر عقيل است؟! اي نفس! سوي مرگ كه چاره‌اي از آن نيست بيرون رو! پس با شمشير آخته به كوچه آمد و با آنها كارزار كرد.مسعودي گفت: ميان او و بكير بن حمران احمري دو ضربت رد و بدل شد بكير دهان مسلم را به شمشير زد و لب بالاي او را ببريد و بر لب زيرين رسيد و مسلم ضربتي منكر بر سر او بزد و ضربتي ديگر بر شانه كه آن را بشكافت و نزديك بود به اندورن شكم او رسد و اين رجز بگفت.اقسم لا اقتل الا حرا و ان رأيت الموت شيئا مراكل امري يوما ملاق شرا اخاف ان اكذب او اغرامحمد اشعث پيش آمد و گفت: با تو دروغ نگويند و فريبت ندهند و وي را امان داد، مسلم تسليم آنان شد او را بر استري نشانيدند نزد ابن‌زياد بردند و ابن‌اشعث آن هنگام كه او را امان داد تيغ و سلاح از او بستند و شاعر در اين باره در هجو ابن‌اشعث گويد:

[ صفحه 113] و تركت عمك ان تقاتل دونه و سلبت اسيافا له و دروعامؤلف در حاشيه گفته است اين شاعر عبدالله بن زبير اسدي است و ابيات اين است:اتركت مسلم لا تقاتل دونه حذر المنية ان تكون صريعاو قتلت وافد اهل بيت محمد فشلا و لو لا انت كان منيعالو كنت من اسد عرفت مكانه و رجوت احمد في المعاد شفيعا«تركت عمك» و اين بيت اشاره به واقعه‌ي حجر بن عدي است كه ذكر آن بيايد. محمد بن شهر آشوب گفت: عبيدالله عمرو بن حارث مخزومي و محمد بن اشعث را با هفتاد مرد بفرستاد تا گرد آن خانه بگرفتند و مسلم بر ايشان حمله كرد و مي‌گفت:هو الموت فاصنع و يك ما انت صانع فانت لكأس الموت لا شك جارع‌فصبرا لامر الله جل جلاله فحكم قضاء الله في الخلق واقع‌پس از آنها 41 نفر بكشت. محمد بن ابي‌طالب گويد: «چون مسلم از ايشان گروه بسيار به قتل رسانيد و خبر به عبيدالله رسيد، كسي نزد محمد فرستاد پيغام داد كه ما تو را سوي يك تن فرستاديم تا او را بياوري چنين در ياران تو رخنه بزرگ پديد آورد، پس اگر تو را سوي غير او فرستيم چه خواهد شد؟!ابن‌اشعث پاسخ داد كه: «اي امير پنداري مرا سوي بقالي از بقالان كوفه يا يكي از جرامقه حيرة فرستاده‌اي! نداني كه مرا سوي شيري سهمگين و شمشيري برنده در دست، دلاوري بزرگ فرستاده‌اي! از خاندان بهترين مردم؟»پس عبيدالله پيغام داد كه او را امان ده كه جز بدينگونه بر وي دست نيابي. و از بعض كتب مناقب نقل است كه مسلم مانند شير بود و نيروي بازوي او چنانكه مرد را به دست خود مي‌گرفت و به بام خانه مي‌انداخت.و سيد در «ملهوف» گفته است: مسلم صداي سم اسبان شنيد، زره بپوشيد و بر اسب سوار شد و با اصحاب عبيدالله جنگيدن گرفت تا گروهي بكشت، پس محمد اشعث بانگ زد و گفت: اي مسلم! تو را امان است. گفت: به امان

[ صفحه 114] خيانتكاران فاسق چه اعتبار؟ و روي بدانها آورده كارزار مي‌كرد و رجز حمران بن مالك خثعمي را در روز قرن مي‌خواند: «اقسمت لا اقتل الا حرا» آه پس فرياد زدند كسي با تو دروغ نگويد و تو را فريب ندهد، اما التفات به آنها نكرد تا جماعت بسيار بر او حمله كردند و زخم بسيار بر پيكر او وارد آوردند و مردي از پشتش نيزه‌اي بر او زد كه بر زمين افتاد و او را اسير كردند.و در «مناقب» ابن شهر آشوب است كه: با تير و سنگ چندان بر پيكر او زدند كه مانده و كوفته شد و بر ديواري تكيه داد گفت: «چون است كه بر من سنگ مي‌افكنيد مانند كفار، با اين كه من از اهل بيت پيغمبران ابرارم؟ چرا مراعات حق رسول خدا را درباره‌ي ذريت او نمي‌كنيد؟ابن‌اشعث گفت: خويشتن را به كشتن مده تو در زينهار مني! مسلم گفت: آيا با اينكه توانايي دارم اسير گردم؟ لا و الله! چنين نخواهد شد، و بر ابن‌اشعث حمله كرد، او بگريخت مسلم گفت بار خدايا تشنگي مرا مي‌كشد پس از هر سوي بر وي حمله كردند، و بكير بن حمراي احمري لب بالاي او را با شمشير بخست و مسلم بر وي شمشيري بزد كه در اندرون او رفت و او را بكشت و كسي از پشت نيزه‌اي بر مسلم فروبرد كه از اسب بيفتاد و دستگير شد.شيخ مفيد و جزري ابوالفرج گفتند: «مسلم خسته‌ي زخمها شد و از قتال فروماند، پس به كناري جست و پشت به خانه‌ي همسايه داد، محمد اشعث نزديك او شد و گفت: تو را امان است. مسلم گفت: آيا من ايمنم؟ همه‌ي آن مردم گفتند: آري، مگر عبيدالله بن عباس سلمي كه گفت: «لا ناقتي فيها و لا جملي» [12] و به كناري رفت. ابن‌عقيل گفت سوگند به خدا كه اگر امان شما نبود دست در دست شما نمي‌نهادم. و استري آوردند او را بر آن نشانيدند و مردم اطراف او را گرفته شمشير از گردنش برداشتند، گويا آن هنگام از زندگاني خود نوميد شد و اشك از

[ صفحه 115] چشم او روان گشت و دانست آن مردم وي را مي‌كشند، گفت: اين آغاز خيانت و پيمان شكني است.ابن‌اشعث گفت: اميدوارم بر تو باكي نباشد، مسلم گفت: همان اميد است و بس، امان شما چه شد؟ «انا لله و انا اليه راجعون» و بگريست. عبيدالله بن عباس سلمي گفت: هر كس خواهان آن چيزي باشد كه تو بودي، وقتي بدو آن رسد كه به تو رسيد، نبايد گريه كند. مسلم گفت: به خدا سوگند كه من براي خود گريه نمي‌كنم و از كشتن خود جزع ندرام اگر چه هرگز مرگ خود را هم دوست نداشته‌ام و لكن براي خويشان و خاندان خود كه روي به اين جانب دارند و براي حسين عليه‌السلام و آل او گريه مي‌كنم. آنگاه مسلم روي به محمد اشعث آورد و گفت: من گمان ندارم كه بتواني از عهده‌ي اماني كه به من داده‌اي بيرون آيي و از او درخواست رسولي سوي حسين بن علي عليه‌السلام بفرستد و او را از واقعه بياگاهاند تا آن حضرت از راه بازگردد».و در روايت شيخ مفيد است كه ملسم با محمد اشعث گفت: «اي بنده‌ي خدا! من چنان بينم كه تو از انجام آن وعده‌ي امان كه به من داده‌اي فرو ماني آيا مي‌تواني كار نيكي انجام دهي و از نزد خود مردي را بفرستي تا از زبان من به حسين عليه‌السلام پيغام برد؟ چون گمان دارم امروز و فردا خارج مي‌شود و با اهل بيت بدين سوي آيد، به او بگويد كه ابن‌عقيل مرا فرستاده است و او در دست اين مردم اسير شده است و گمان دارد كه تا شام امروز كشته مي شود. مي‌گويد با اهل بيت خود بازگرد، پدر و مادرم فداي تو، اهل كوفه تو را نفريبند! اينها اصحاب پدر تو هستند كه آرزو داشت از آنها جدا شود به مردن يا كشته شدن و اهل كوفه با تو دروغ گفتند و «ليس لمكذوب رأي».ابن‌اشعث گفت: «سوگند به خداي كه اين كار انجام دهم».ابومخنف روايت كرده است از جعفر بن حذيفه كه: «محمد اشعث اياس بن عثل طايي را از بني‌مالك بن عمرو بن ثمامه بخواند، و او مردي شاعر بود و بسيار به زيارت محمد اشعث مي‌آمد و او را گفت به ملاقات حسين عليه‌السلام بيرون رو و اين

[ صفحه 116] نامه به او برسان و آنچه مسلم بن عقيل گفته بود در آن نامه بنوشت و مالي به او داد، گفت: اين توشه‌ي راه و اين چيزي كه عيال خود را دهي. اياس گفت: مركوبي خواهم كه شتر من لاغر شده است. گفت: اين هم راحله با پالان، سوار شو و برو! آن مرد سوار شد و به استقبال آن حضرت رفت، پس از چهار شب در منزل «زباله» به او رسيد و خبر بگفت و رسالت برسانيد، حسين عليه‌السلام فرمود: آنچه مقدر است مي رسد از خداي تعالي چشم داريم اجر مصيبت خويش را در فساد امت».و مسلم وقتي به خانه هاني بن عروه رفته بود و هيجده هزار كس با او بيعت كرده بودند نامه سوي حسين عليه‌السلام فرستاده بود با عابس بن ابي‌شبيب شاكري و نوشته:«اما بعد، آن كس كه به طلب آب مي‌رود با اهل خود دروغ نمي‌گويد، از اهل كوفه هيجده هزار كس با من بيعت كردند پس در آمدن شتاب فرماي همان وقت كه نامه‌ي مرا مي‌خواني كه همه‌ي مردم را دل با توست و دل به جانب آل معاويه ندارند والسلام.و در «مثير الأحزان» هم به همين مضمون نامه نقل كرده است و گويد: آن را با عابس بن ابي‌شبيب شاكري و قيس بن مسهر صيداوي بفرستاد.(كامل) اما مسلم؛ محمد اشعث او را به قصر عبيدالله برد و محمد تنها نزد عبيدالله رفت و خبر بگفت، و اينكه او را امان داده است. عبيدالله گفت تو را با امان چه كار؟ تو را نفرستاديم او را امان دهي، بلكه فرستايم او را بياوري و محمد خاموش شد. و چون مسلم بر در قصر بنشست كوزه‌اي ديد از آب سرد گفت: از اين آب به من دهيد، مسلم بن عمرو باهلي گفت: اين آب را به اين سردي مي‌بيني؟ والله از آن يك قطره نچشي تا در دوزخ از حميم بنوشي، ابن‌عقيل فرمود: تو كيستي؟ مسلم باهلي گفت: من آن كس هستم كه حق را شناختم و تو آن را بگذاشتي! و خيرخواه امام بودم و تو بدخواهي نمودي! و فرمانبردار بودم و تو عصيان كردي! من مسلم بن عمرو باهليم. ابن‌عقيل فرمود:

[ صفحه 117] مادرت به سوگ تو نشيند چه درشت و بدخوي و سنگين دلي! اي پسر [13] باهله! تو به حميم و خلود در دوزخ سزاوارتري از من. پس عمارة بن عقبه آب سرد خواست.و در ارشاد گويد عمرو بن حريث [14] غلام خود را فرستاد تا كوزه‌اي آب آورد بر آن دستمالي بود و قدحي و آب در قدح ريخت و گفت: بنوش مسلم قدح بگرفت تا آب بنوشد قدح از خون پر شد و نتوانست بنوشد و سه بار همچنين قدح را پر آب كردند بار سوم دندان ثناياي او در قدح افتاد و گفت: اگر اين از روزي مقسوم بود نوشيده بودم. پس او را نزد عبيدالله بردند بر او به امارت، سلام نكرد. پاسبان گفت: به امير سلام نمي‌كني؟ گفت: اگر مرا خواهد كشت چرا سلام كنم؟ و اگر نخواهد كشت فراوان سلام بر او خواهم كرد. ابن‌زياد گفت: به جان خودم تو كشته شوي! مسلم فرمود: چنين است؟ گفت: آري گفت: بگذار تا وصيت كنم به يكي از خويشان خود، گفت: وصيت كن، پس مسلم روي به عمر سعد آورده گفت ميان من و تو خويشي است و حاجتي به تو دارم كه در پنهاني بگويم؛ عمر سعد نپذيرفت. ابن‌زياد گفت: از حاجت پسر عمت امتناع مكن! پس ابن‌سعد برخاست. (ارشاد) و با مسلم به جايي نشست كه عبيدالله آنها را مي‌ديد. (كامل) پس مسلم گفت در كوفه قرضي دارم هفتصد درهم كه آن را در نفقه‌ي خود صرف كردم آن دين را ادا كن (ارشاد) از آن مالي كه در مدينه دارم (كامل) و جثه‌ي مرا از

[ صفحه 118] ابن‌زياد بخواه تا به تو بخشد و آن را به خاك سپاري و كسي سوي حسين عليه‌السلام فرست كه او را بازگرداند.عمر به ابن‌زياد گفت [15] مسلم چنين و چنان وصيت كرد، ابن‌زياد گفت: «لا يخون الامين و قد يوتمن الخائن» امين هرگز خيانت نمي‌كند وليكن گاه باشد دغلي را امين پندارند (طعن بر عمر سعد زد كه مسلم او را امين پنداشت و او خيانتكار بود) مال تو از آن تو است هر چه خواهي كن و اما حسين عليه‌السلام اگر آهنگ ما نكند قصد او نكنيم و اگر آهنگ ما كند دست از او برنداريم و اما جثه‌ي او شفاعت تو را درباره‌ي او هرگز نمي‌پذيريم. و بعضي گويند: گفت: جثه او را چون كشتيم باك نداريم با آن هر چه كنند. آنگاه با مسلم گفت: اي پسر عقيل! مردم بر يك كلمه اجتماع داشتند تو آمدي و جدايي افكندي و خلاف انداختي. مسلم فرمود: نه چنين است، اهل اين شهر گويند: پدر تو نيكان آنها را بكشت و خون آنها بريخت و ميان آنها كار كسري و قيصر كرد، ما آمديم تا آنها را به عدل فرماييم و به حكم كتاب و سنت دعوت كنيم. گفت: اي فاسق! تو را به اين كارها چه؟ مگر ميان اين مردم به كتاب و سنت عمل نمي شد وقتي تو در مدينه خمر مي‌خورد؟! مسلم فرمود: آيا من خمر مي‌خوردم؟ سوگند به خداي كه او خود داند تو دروغ مي‌گويي و من چنان كه تو گويي نيستم، آن كس را خمر خوردن برازنده است كه خون مسلمانان مي‌خورد و مردمي را كه كشتنشان را خداي عزوجل حرام كرده است مي‌كشد به كينه و دشمني و از آن كار زشت خرم و شادان است، گويا هيچ كار زشت نكرده است. ابن‌زياد گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم چنان كشتني، كه در اسلام كسي را آنچنان نكشته باشند! مسلم فرمود: مناسب با تو همين است كه در اسلام بدعتي گذاري كه پيش از اين در آن نبود

[ صفحه 119] است و كشتن به طرز زشت و مثله كردن و ناپاكي و پست فطرتي را به خود اختصاص دهي، چنانكه هيچ يك از مردم را اين صفات سزوار نباشد مانند تو، پس ابن‌زياد او را دشنام داد و هم حسين و علي عليه‌السلام و عقيل را و مسلم ديگر سخن نگفت. مسعودي گفت: چون كلام ابن‌زياد به انجام رسيد و مسلم با او در جوب درشتي مي‌كرد او را گفت بالاي قصر بردند و احمري را كه مسلم بر وي ضربت زده بود گفت: تو بايد مسلم را بكشي تا قصاص آن ضربت كرده باشي.و جزري گويد: «مسلم با پسر اشعث گفت: و الله اگر زينهار تو نبود من تسليم نمي‌شدم، به شمشير به ياري من برخيز تو، كه امانت شكسته نشود. پس مسلم را بالاي قصر بردند و استغفار مي‌كرد و تسبيح مي‌گفت. پس وي را بر آن موضع كه مشرف بر بازار كفشگران است گردن زدند و سرش بيفتاد، قاتل وي بكير بن حمران است كه مسلم وي را ضربت زده بود آن گاه پيكر او را هم به زير انداختند و چون بكير فرود آمد ابن‌زياد پرسيد: مسلم را چون بالا مي‌برديد چه مي‌گفت: جواب داد: تسبيح مي‌گفت و استغفار مي‌كرد و چون خواستم او را بكشم گفتم نزديك شو سپاس خدا را كه تو را زير دست من ذليل كرد تا قصاص كنم پس ضربتي فرود آوردم كارگر نشد، گفت: اي بنده اين خراشي كه كردي قصاص آن ضربت من نشد ابن‌زياد گفت هنگام مرگ هم تفاخر! بكير گفت: ضربت دوم زدم و او را كشتم.و طبري گويد: «او را بالاي قصر بردند و گردن زدند و پيكر او را به زير افكندند كه مردم بينند و هاني را فرمود به «كناسه» بردند؛ يعني جايي كه خاكروبه‌ي شهر را در آنجا ريزند و به دار آويختند».و مسعودي گفت: بكير احمري گردن مسلم بزد چنانكه سرش به زمين فروافتاد و پيكرش را دنبال سرش بيفكندند، آنگاه فرمود: تا هاني را به بازار بردند و به زاري بكشتند، فرياد مي‌زد اي آل مراد! و او شيخ و سرور آن قبيله بود چون سوار مي‌شد با او چهار هزار سوار زره پوشيد و هشت هزار پياده بود و اگر هم سوگندان وي از كنده و غير آن به آنها مي‌پيوستند، هزار سوار زره پوش بودند

[ صفحه 120] با اين همه يك تن از آنها را نيافت همه سستي نمودند و به ياري او نيامدند».و شيخ مفيد فرموده است كه: «محمد بن اشعث برخاست وز با عبيدالله درباره‌ي هاني سخن گفت كه تو منزلت وي را در اين شهر مي‌شناسي و به خاندان و قبيله‌ي او معرفت داري، قوم او دانند كه من و دو تن از يارانم او را نزد تو آورديم پس تو را به خدا سوگند مي‌دهم او را به من بخشي كه من دشمني اهل اين شهر را ناخوش دارم، عبيدالله وعده داد كه انجام هد اما پشيمان شد و فورا فرمود: هاني را به بازار بريد و گردنش بزنيد، پس او را باز و بسته به بازار گوسفند فروشان بردند و او مي‌گفت: «وامذحجاه! و لا مذحج لي اليوم يا مذحجاه و أين مذحج» چون ديد هيچ كس به ياري برنخاست، دست خويش بكشيد و از ريسمان خلاص كرد و گفت عصايا كارد يا سنگ يا استخواني نيست كه مردي از خود دفاع كند، پاسبانان برجستند و بازوهاي او محكم بستند و گفتند: گردن بكش! گفت در اين باره سخي نيستم و شما را در قتل خويش اعانت نمي‌كنم، پس يكي از بستگان عبيدالله، تركي رشيد نام، با شمشير بزد و كاري نساخت هاني گفت: «الي الله المعاد اللهم الي رحمتك و رضوانك» يعني بازگشت سوي خداست بار خدايا! به سوي بخشايش و خوشنودي، تو آنگاه ضربتي ديگر زد و هاني را بكشت».و در «كامل» ابن‌اثير است كه عبدالرحمن به حصين مرادي اين مرد ترك را در خازر با ابن‌زياد بديد و او را بكشت. و خارز نهري است ميان اربل و موصل و بدانجاي جنگي بود ميان ابن‌زياد و ابراهيم بن مالك اشتر و ابن‌زياد بدانجا كشته شد - لعنه الله - و عبدالله بن زبير (بر وزن شريف) اسدي در مرگ هاني و مسلم ابياتي گفت و بعضي آن را به فرزدق نسبت دهند:فان كنت لا تدرين ما الموت فانظري الي هاني في السوق و ابن‌عقيل‌الي بطل قد هشتم السيف وجهه و آخر يهوي من طمار قتيل‌و سر اين دو شهيد را سوي يزيد فرستاد و يزيد نامه‌اي به سپاسگزاري او فرستاد و نوشت: «مرا خبر رسيده است كه حسين عليه‌السلام آهنگ عراق دارد، پس پاسگاهها مرتب كن و نگهبانان بگمار و به پاي و پاس دار! و به تهمت مردم را در

[ صفحه 121] بند كن و به گمان بگير اما تا كسي با تو ستيز نكند وي را مكش. و در «ارشاد» است كه به گمان مردم را در زندان كن و به تهمت بكش و هر خبر تازه را سوي من بنويس ان شاء الله.مسعودي گفت: خروج مسلم در كوفه روز سه شنبه هشت روز گذشته از ذي الحجه سال شصتم است و همان روزي است كه حسين عليه‌السلام از مكه سوي كوفه روانه شد و بعضي گويند: روز چهار شنبه عرفه بوده است. آنگاه ابن‌زياد امر كرد بدن مسلم را بياويختند و سر او را به دمشق فرستاد و اين اول بدني بود از بني‌هاشم كه آويخته گشت و اولين سر از ايشان كه به دمشق فرستاده شد.و در «مناقب» است كه سر آن دو را به همراهي هاني بن حيوه وادعي به دمشق فرستاد و آنها را از دروازه‌ي دمشق بياويختند.و در مقتل شيخ فخر الدين است كه مسلم و هاني را گرفتند و در بازارها مي‌كشيدند خبر آنها به بني‌مذحج رسيد بر اسبان خويش نشستند و با آن قوم كارزار كردند و مسلم و هاني را از آنها گرفتند و غسل دادند و به خاك سپردند. - رحمة الله عليها و عذب قاتلهما بالعذاب الشديد -.تذييل - بدان كه هاني بن عروه چنان كه در «حبيب السير» گويد از اشراف كوفه و اعيان شيعه بود و روايت شده بود كه صحبت نبي صلي الله عليه و آله دريافت و آن روز كه كشته شد 89 ساله بود و از سخن او كه با ابن‌زياد گفت و پيش از اين نقل شد توان دانست جلالت و بلندي مرتبت وي را. و در كلام مسعودي گذشت كه با او چهار هزار سوار زره پوش و هشت هزار پياده بود. و پس از اين بيايد كه چون خبر كشته شدن مسلم و هاني به حضرت ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام رسيد «انا لله و انا اليه راجعون» گفت و چند بار فرمود: «رحمة الله عليهما» و ايضا نامه بيرون آورد و براي مردم خواند:«بسم الله الرحمن الرحيم؛ اما بعد؛ خبري دلخراش به ما رسيد، مسلم و هاني بن عروه و عبدالله بن يقطر كشته شدند. و در «مزار» محمد بن المشهدي و «مصباح الزائر» و «مزار» المفيد و شهيد - قدس الله ارواحهم - در سياق اعمال

[ صفحه 122] مسجد كوفه به ترتيب معروف گويند ذكر زيارت هاني بن عروه‌ي مرادي، بر قبر او مي‌ايستي و بر رسول خدا صلي الله عليه و آله سلام مي‌فرستي مي‌گويي:«سلام الله العظيم و صلواته عليك يا هاني بن عروة السلام عليك ايها العبد الصالح الناصح لله و لرسوله الي آخر».آنگاه دو ركعت نماز به هديه براي او مي‌گزاري و دعاي وداع مي‌كني. و هاني رحمة الله از آنها بود كه جنگ جمل را با اميرالمؤمنين دريافت و در «مناقب» ابن شهر آشوب است كه رجز مي‌خواند:يا لك حرب حشها جمالها قائدة ينقصها ضلالهاهذا علي حوله اقيالها اين ابيات اشاره به شتر عايشه دارد و اينكه سران سپاه طلحه و زبير جنگ ناآموزده و بي‌تدبيرند به خلاف سپاه اميرالمؤمنين عليه‌السلام و گويد: واي بر تو اي جنگي كه شتران امر آن را تدبير و اصلاح كنند با سرداري مؤنث كه گمراهي منقصت اوست، اما در اين جانب علي عليه‌السلام است و بر گرد وي اميران جنگ آزموده.و از تكمله سيد محسن كاظمي نقل شده است كه وي را از ممدوحين شمرد براي بعض ادله كه ما نيز ذكر كرديم و پس از آن گويد: از سيد مهدي رحمه الله معروف است كه به هاني بدگمان بود در نظره‌ي اولي آنگاه بر اين مناقب كه ما ذكر كرديم و امثال آن اطلاع يافت و از آن سوء ظن توبه كرد و به عذر خواهي قصيده‌اي در رثاي هاني سرود. انتهي.مؤلف گويد: سيد مذكور؛ يعني بحرالعلوم رحمه الله در رجال خود در ذكر احوال هاني مبالغه كرده است و سخن دراز آورده آنگاه گفته است: اين اخبار كه در بسياري چيزها با يكديگر اختلاف دارند در يك امر متفقند كه هاني بن عروه مسلم را پناه داد و در خانه خويش از او حمايت كرد و در كار او بايستاد و ياري كرد و مردان و ساز جنگ در خانه‌هاي اطراف خود براي او فراهم ساخت و از تسليم او به ابن‌زياد به سختي امتناع نمود و كشته شدن را

[ صفحه 123] بر تسليم وي اختيار كرد تا او را اهانت كرد و زدند و شكنجه دادند و باز داشتند و به دست آن لعين به زاري كشته شد و اينها در حسن حال و نيكي عاقبت او كافي است و داخل در ياوران حسين عليه‌السلام و از شيعيان اوست كه در راه او شهيد شد، و او را بس است اين كلام او كه با ابن‌زياد گفت: «آمد آن كسي كه از تو و صاحب تو به اين خلافت سزاوارتر است» و اينكه گفت: «اگر پاي من بر كودكي از كودكان آل محمد صلي الله عليه و آله باشد بر ندارم مگر آنكه بريده شود» و مانند اين از سخنان ديگر وي كه گذشت و دلالت دارد كه هر چه كرد از روي بصيرت و حجت ظاهر بود نه از روي غيرت و حميت و حفظ عهد و مراعات حق ميهمان و جوار. و مؤكد و محقق اين است كلام حسين عليه‌السلام؛ وقتي خبر قتل او و مسلم برسيد فرمود: «رحمة الله عليهما» و چند بار مكرر فرمود و قول آن حضرت عليه‌السلام «قد اتانا خبر فظيع: قتل مسلم بن عقيل و هاني بن عروة و عبدالله بن يقطر».و آنچه سيد در «ملهوف علي قتلي الطفوف» ذكر كرده است كه چون خبر قتل عبدالله ين يقطر به آن حضرت رسيد و آن بعد از خبر قتل مسلم و هاني بود، اشك در ديده‌اش بگرديد و گريان شد و گفت: «اللهم اجعل لنا و لشيعتنا منزلا كريما و اجمع بيننا و بينهم في مستقر رحمتك انك علي كل شي‌ء قدير».و اصحاب ما براي هاني زيارتي ذكر كرده‌اند كه تا كنون او را به آن نحو زيارت مي‌كنند صريح در اينكه او از شهدا و نيكبختان بوده است كه نيكخواهي نمودند خداي و رسول را و در راه خدا درگذشته و به بخشايش و خوشنودي او رسيدند و آن زيارت اين است:«سلام الله العظيم الي آخره» و پس از آن گفت: بعيد مي‌نمايد كه اين زيارت نه از نصي و از اثري ثابت باشد و اگر اين زيارت منصوص نباشد، در آنچه ذكر كرده‌اند شهادت است به اين كه هاني شهيد گرديده است و از نيكبختان و بزرگان و خاتمت او بخير بوده است. و شيوخ اصحاب را ديدم مانند مفيد و غير او - رحمهم الله - او را به بزرگي ياد كنند و پس از نام او - رضي الله عنه و رحمه الله -

[ صفحه 124] گويند و هيچ يك از علما را نيافتم بر او طعن زند يا از وي به زشتي ياد كند. اما آنچه از اخبار ظاهر مي‌شود كه چون ابن‌زياد به كوفه آمد هاني به ديدن او رفت و با ديگر اعيان و اشراف كوفه نزد ابن‌زياد آمد و شد داشت تا مسلم به وي پناهنده گشت، موجب طعن بر وي نيست، چون بناي امر مسلم بر تستر بود و هاني مردي مشهور و با ابن‌زياد آشنا بود و دوستي مي‌نمود و اگر منزوي مي‌نشست خلاف او محقق مي‌گشت و اين با تستر سازش نداشت از اين جهت وي را لازم بود نزد ابن‌زياد آمد و شد كند دفع و هم او را. و چون مسلم به وي پناه برد از ابن‌زياد ببريد و خويشتن را رنجور نمود تا او را بهانه باشد، پس چيزي كه گمان نداشت اتفاق افتاد. اما نهي او مسلم را از شتاب كردن در خروج شايد مصلحت را در تأخير مي‌ديد تا مردم بسيار شوند و ساز جنگ كامل گردد و حسين عليه‌السلام به كوفه برسد و كار به آساني مهيا شود و قتال آنها يكباره و با امام باشد. و اما منع او از كشتن ابن‌زياد در خانه‌اش دانستي كه اخبار مختلف است در بعضي چنان آمده است كه اشارت به قتل عبيدالله او كرد، و هم او خويشتن را به بيماري زد تا ابن‌زياد به عيادت او آيد و مسلم وي را بكشد. و گذشت كه مسلم در مقام عذر مي‌گفت: زني به من در آويخت و بگريست و سوگند داد او را نكشم و سيد مرتضي رحمه الله در «تنزيه الانبيا» همين يك عذر را ذكر كرده است. اما قول هاني با ابن‌زياد وقتي از حال مسلم بپرسيد گفت: سوگند به خدا كه او را به خانه‌ي خود نخواندم و از كار او آگاه نبودم تا در خانه‌ي من آمد و خواست فرود آيد من از رد او شرم داشتم و حفظ او قهرا به گردن من آمد، اين را براي رهايي از چنگ او بگفت و دور مي‌نمايد كه مسلم بي‌وعده و حصول اطمينان نزد او رود و در امان او در آيد ندانسته و نشناخته و آزمايش ناكرده و هم آگاه نبودن هاني از كار مسلم در اين مدت بعيد مي‌نمايد، با آنكه شيخ آن شهر و بزرگ و از معاريف شيعه بود تا وقتي ناگهان بر وي در آمد و يكباره او را ديداركرد. و از اينجا دانسته مي‌شود آنچه در «روضه الصفا» و «حبيب السير» مذكور است كه هاني مسلم را گفت مرا در رنج

[ صفحه 125] و سختي افكندي و اگر در خانه‌ي من در نيامده بودم تو را بازمي‌گردانيدم درست نيست با اينكه اين سخن را تنها در اين دو كتاب ديدم و ديگر كتب معتبره از آن خالي است. و ابن ابي‌الحديد در شرح «نهج‌البلاغه» دو روايت درباره‌ي هاني ذكر كرده است يك روايت دال بر مدح اوست و ديگر در ذم او و سيد از روايت ذم جواب داد كه اين قصه را ناقل آن بي‌اسناد ذكر كرد و به كتابي نسبت نداد [16] و در كتب تواريخ و سير كه مهيا براي اين امور است چيزي مذكور

[ صفحه 126] نگرديده است و در هنگام بيعت گرفتن معاويه براي يزيد هر چه اتفاق افتاد و هر كس از آن خرسند بود يا ناراضي و هر يك چه گفتند اهل خبر همه را نقل كرده‌اند، و اين قصه را از هاني نياورده‌اند و اگر صحيح بود اولي بود از ديگر خبرها به نقل كردن براي غرابت آن با اينكه حسن عاقبت هاني رحمه الله كه بيعت يزيد را رد كرد و به ياري حسين عليه‌السلام برخاست هر تفريط كه پيش از اين كرده بود از ميان ببرد، مانند حر رحمه الله كه توبه كرد و توبه‌ي او پذيرفته گشت بعد از آن كار كه كرد و آن منكري كه از دست او صادر شد و كار او دشوارتر بود از هاني و از آن هاني ناچيز و به قبول توبه نزديكتر انتهي.از ابي‌العباس مبرد نقل شده است كه گفت: «شنيدم معاويه كثير بن شهاب مذحجي را ولايت خراسان داد و او مال فراوان به دست كرد و بگريخت و نزد هاني بن عروة مرادي پنهان شد، خبر به معاويه رسيد، خون هاني را هدر فرمود و او (هاني) در پناه معاويه بود از كوفه بيرون رفت تا به مجلس معاويه حاضر گشت معاويه او را نمي‌شناخت چون مردم برخاستند و رفتند او همچنان در جاي بماند معاويه از كار او پرسيد، هاني گفت: اي اميرالمؤمنين! من هاني بن عروه‌ام! معاويه گفت: امروز آن روز نيست كه پدر تو مي‌گفت:أرجل جمتي و اجر ذيلي و يحمل شكتي افق كميت‌امشي في سراة بني‌عطيف اذا ما سمني ضيم ابيت [17] .هاني گفت: من امروز از آن روز هم عزتم بيش است. معاويه گفت: به چه؟ گفت: به اسلام يا اميرالمؤمنين! معاويه گفت: كثير بن شهاب كجاست؟ گفت: نزد من در سپاه تو، معاويه گفت: بنگر آن مالي را كه بر گرفته است پاره‌اي از او بستان و باقي گوارا بادش».

[ صفحه 127] و حكايت شده است كه مردي از ياران حسين عليه‌السلام در كربلا دستگير شد او را نزد يزيد حاضر كردند، يزيد گفت: آيا پدر تو بود آنكه گفت: «ارجل جمتي» گفت آري، يزيد بفرمود او را كشتند - رحمة الله عليه -. [ صفحه 129]
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

قتل مسلم بن عقيل

پستتوسط pejuhesh232 » سه شنبه اکتبر 03, 2017 11:50 am

قتل مسلم بن عقيل

اشاره

از سوانج بزرگ به روزگار قتل مسلم بن عقيل كشتن ميثم تمار و رشيد هجري است، پس مقتل آنها را ياد كنيم و به مناسبت، مقتل حجر بن عدي و عمرو بن الحمق را هم بياوريم - رضوان الله عليهم اجمعين -.در ذكر ميثم بن يحيي تمار قدس سره:ميثم از مخصوصان اصحاب اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود و از برگزيدگان آنها، بلكه او و عمرو بن حمق و محمد بن ابي‌بكر و اويس قرني از حواريان آن حضرت بودند و اميرالمؤمنين عليه‌السلام فراخور استعداد او وي را علم آموخته بود و گاه از وي مي‌تراويد. و ابن‌عباس كه شاگرد اميرالمؤمنين بود و تفسير قرآن از او فراگرفته و به قول محمد بن حنفيه رباني امت بود گفت: يا ابن‌عباس هر چه خواهي از تفسير قرآن از من بپرس كه تنزيل آن را بر اميرالمؤمنين قرائت كردم و تاويل آن را هم به من آموخت ابن‌عباس گفت: اي كنيزك! كاغذ و دوات بياور و شروع به نوشتن كرد. و روايت شده كه چون فرمان به دار آويختن او صادر شد با بانگ بلند فرياد زد: اي مردم! هر كس خواهد حديث سر از اميرالمؤمنين عليه‌السلام بشنود نزد من آيد، پس مردم بر گرد او فراهم شدند و او به حديث كردن عجايب شروع كرد و از زهاد بود، چنانكه پوست بر تنش خشك شده بود از عبادت و زهد.و از كتاب «غارات» تاليف ابراهيم ثقفي نقل است كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام او را بر

[ صفحه 130] علم بسيار و اسرار پنهان از اسرار وصيت آگاه كرده بود و گاه بود كه پاره‌اي از آن علوم براي مردم مي‌گفت و گروهي از اهل كوفه به شك مي‌افتادند و علي عليه‌السلام را نسبت به مخرقه و تدليس مي‌دادند تا روزي در حضور مردم بسيار از اصحاب خود كه بعضي شاك و بعضي مخلص بودند گفت: «اي ميثم! تو را پس از من دستگير كنند و آويخته مي‌شوي و چون روز دوم شود از دهان و بيني تو خون روان شود چنانكه ريش تو را خضاب كند و چون روز سوم شود حربه به پيكرت فروبرند و از آن درگذري پس در انتظار آن باش و آنجاي كه تو در آنجا آويخته شوي بر در خانه‌ي عمرو بن حريث است و تو يكي از ده نفر هستي كه مصلوب گردند و دار تو از آنها كوتاه‌تر و تو به زمين نزديكتر باشي و من آن درخت خرما كه تو را بر آن آويزند به تو بنمايم، پس از دو روز آن را بنمود».و يمثم پيوسته نزديك آن درخت مي‌آمد، نماز مي‌گزاشت و مي‌گفت: چه فرخنده نخلي! من براي تو آفريده شدم و تو براي من روئيدي. پس از كشته شدن اميرالمؤمنين عليه‌السلام هم پيوسته به ديدار آن خرما بن مي‌آمد تا آن را بريدند تنه‌ي آن را مي‌پاييد و نزد آن مي‌رفت و مي‌نگريست. و گاه بود عمرو بن حريث را ديدار مي‌كرد مي‌گفت: من همسايه‌ي تو شوم حق جوار نيكودار و عمرو نمي‌دانست چه مي‌گويد. مي‌پرسيد خانه‌ي ابن‌مسعود را خواهي خريد يا خانه‌ي ابن‌حكيم را؟و از كتاب «الفضائل» منقول است گويند: «اميرالمؤمنين عليه‌السلام از جامع كوفه بيرون مي‌آمد و نزد ميثم تمار مي‌نشست و با او به گفتگو مي‌پرداخت و گويند روزي با او گفت: اي ميثم! تو را مژده ندهم؟ عرض كرد به چه يا اميرالمؤمنين عليه‌السلام؟ فرمود: تو مصلوب مي‌شوي، گفت: اي مولاي من! آن وقت بر فطرت اسلام باشم؟ فرمود: آري.»و از عقيقي روايت است كه: ابوجعفر عليه‌السلام او را سخت دوست مي‌داشت و او مؤمني بود در رخا شاكر، و در بلا صابر.و در «منهج المقال» از شيخ كشي به اسناده از فضيل بن زبير نقل است كه: «ميثم بر اسبي سوار مي‌گذشت حبيب بن مظاهر اسدي را نزديك مجلس بني

[ صفحه 131] اسد بديد و با هم به حديث پرداختند و گردن اسبان آنها به يكديگر مي‌خورد، حبيب گفت: پيرمردي ببينم موي از سر او رفته شكمي بزرگ دارد نزديك باب الرزق خربوزه مي‌فروشد، در محبت خاندان پيغمبر خود به دار آويخته شود و در بالاي دار شكمش را بشكافند. ميثم گفت: من هم مردي سرخ روي مي‌شناسم كه گيسو دارد براي ياري پسر دختر پيغمبر خود بيرون رود و كشته شود و سرش را در كوفه بگردانند. اين بگفت و از هم جدا شدند. اهل مجلس گفتند ما دروغگوتر از اين دو مرد نديده‌ايم. هنوز اهل مجلس پراكنده نشده بودند رسيد هجري آمد در طلب آن دو و از اهل مجلس حال آنها را بپرسيد، آنها گفتند: از يكديگر جدا شدند و شنيديم با هم چنين و چنان گفتند، رشيد گفت: خدا رحمت كند ميثم را! فراموش كرد بگويد كه صد درم بر عطاي آنكه سر او را آورد افزوده شود، آنگاه سرش را بگردانند مردم گفتند: اين از همه‌ي آنها دروغگوتر است. و باز گفتند روزگاري نگذشت كه ديديم ميثم را بر در خانه‌ي عمرو بن حريث آويخته و سر حبيب بن مظاهر را آوردند با حسين عليه‌السلام كشته شده بود و همه‌ي آنچه گفتند ديديم».و از ميثم روايت است كه: «اميرالمؤمنين عليه‌السلام مرا بخواند و گفت: چگونه‌اي ميثم! وقتي آن مرد بي‌پدر كه بني‌اميه او را به خود ملحق كردند؛ يعني عبيدالله بن زياد تو را بخواند كه از من بيزار گردي؟ گفتم: يا اميرالمؤمنين عليه‌السلام من هرگز از تو بيزاري نجويم. گفت: در اين هنگام تو را بكشد و بياويزد، گفتم شكيبايي مي‌كنم كه اين در راه خدا بسيار نباشد. فرمود: اي ميثم! پس با من باشي در درجه‌ي من.و از صالح بن ميثم روايت شده است گفت: «ابوخالد تمار مرا خبر داد و گفت: با ميثم بودم در فرات روز جمعه، كه بادي بوزيد و او در كشتي زيبا و نيكويي نشسته بود بيرون آمد و به باد نگريست و گفت: كشتي را استوار بنديد كه بادي سخت مي‌وزد و در اين ساعت معاويه بمرد، چون جمعه‌ي ديگر شد بريدي از شام برسيد، من او را ديدار كردم گفتم: اي بنده‌ي خدا! خبر چيست؟ گفت: مردم را حال

[ صفحه 132] نيكو است، اميرالمؤمنين درگذشت و مردم با يزيد بيعت كردند. گفتم كدام روز درگذشت؟ گفت: روز جمعه.شيخ شهيد محمد بن مكي از ميثم - رضي الله عنهم - روايت كرده است كه ميثم گفت: «شبي از شبها اميرالمؤمنين عليه‌السلام مرا به صحرا برد از كوفه بيرون رفت تا به مسجد جوفي رسيد روي به قبله كرد و چهار ركعت نماز بگذاشت، چون سلام نماز بگفت و تسبيح كرد خداي را دستها بگشود و گفت: بار خدا چگونه تو را بخوانم كه نافرماني كرده‌ام و چگونه نخوانم كه تو را بشناخته‌ام و دوستي تو در دل من است، دستي پر گناه سوي تو دراز كردم و چشمي پراميد تا آخر دعا و دعا را آهسته خواند و به سجده رفت و روي بر خاك سود و صد بار گفت: العفو و برخاست و بيرون رفت و من در پي او رفتم تا جايي در بيابان بر گرد من خطي كشيد و گفت زنهار! از اين خط نگذري و از من دور شد شبي سخت تاريك بود پس با خود گفتم مولاي خويش را با اين دشمنان بسيار رها كردي نزد خدا و رسول عذر تو چيست و الله در پي او مي‌روم تا از حال او آگاه گردم هر چند نانفرماني او كرده باشم، پس دنبال او روان شدم و ديدم سر خود را تا نيمه‌ي بدن به چاه فروبرده و با چاه سخن مي‌گويد و چاه با او، پس دريافت كسي با او است و روي بدين جانب بگردانيد و فرمود: كيست؟ گفتم: ميثم، فرمود: مگر تو را نفرمودم از آن خط بيرون نروي؟ گفتم: اي مولاي من! بر تو از دشمنان ترسيدم و صبر نتوانستم. فرمود: از آن چيزها كه گفتم هيچ شنيدي؟ گفتم نه يا مولاي؛ فرمود:و في الصدر لبانات اذا ضاق لها صدري‌نكت الارض بالكف و ابديت لها سري‌فمهما تنبت الارض فذاك النبت من بدري‌شيخ مفيد در «ارشاد» گويد: ميثم تمار بنده‌ي زني از بني‌اسد بود اميرالمؤمنين او را بخريد و آزاد كرد و به او گفت: نام تو چيست؟ گفت: سالم، فرمود: پيغمبر صلي الله عليه و آله مرا خبر داده است نامي كه پدرت در عجم تو را بدان ناميد ميثم

[ صفحه 133] بود، گفت: رسول خدا صلي الله عليه و آله و اميرالمؤمنين عليه‌السلام راست گفتند، فرمود: پس به همان نام بازگرد كه رسول خدا بدان نام تو را ياد كرد و سالم را رها كن، پس ميثم بدان نام بازگشت و مكني به ابي‌سالم شد.روزي علي عليه‌السلام با او گفت: پس از من تو را بگيرند و بدار بياويزند و حربه‌اي بر پيكرت فروكنند و چون روز سيم شود از دو سوارخ بيني و دهانت خون روان شود و ريش تو را رنگين كند، پس اين خضاب را منتظر باش و تو را بر در خانه‌ي عمرو بن حريث بردار آويزند، ده نفر باشيد و دار تو از همه كوتاهتر و تو به زمين نزديكتر باشي، برو تا آن خرما بني كه بر تنه‌ي آن آويخته شوي به تو بنمايم، پس آن نخله را بدو نشان داد و ميثم نزد آن درخت مي‌رفت و نماز مي‌گزارد و مي‌گفت: چه مبارك نخلي كه من براي تو آفريده شدم و تو براي من پرورش يافتي، و پيوسته نزديك آن مي‌رفت و وارسي و سركشي مي‌كرد تا آن را بريدند. و آنجايي كه در آن مصلوب مي‌گرديد پيشتر شناخته بود. و عمرو بن حريث را ديدار مي‌كرد و مي‌گفت: من همسايه‌ي تو شوم پس نيكو همسايگي كن! عمرو به او مي‌گفت: خانه‌ي ابن‌مسعود را خواهي خريد يا خانه‌ي ابن‌حكيم را و نمي‌دانست كه ميثم از اين كلام چه مي‌خواهد و ميثم در همان سال كه كشته شد حج بگزارد [18] .بر ام‌سلمه داخل شد، ام‌سلمه پرسيد: كيستي؟ گفت: ميثم. گفت: بسيار از رسول خدا مي‌شنيدم در دل شب تو را ياد مي‌كرد، و ميثم ام‌سلمه را از حال حسين عليه‌السلام بپرسيد، ام‌سلمه گفت: در باغي است گفت با او بگوي دوست دارم بر او سلام كنم، و ان شاء الله نزد پروردگار يكديگر را ديدار كنيم، ام‌سلمه بوي خوش خواست و ريش ميثم را خوشبو گردانيد و گفت: به زودي به خون خضاب شود،

[ صفحه 134] پس به كوفه رفت و او را بگرفتند نزد عبيدالله بردند با او گفتند: اين مرد گرامي‌ترين مردم بود نزد علي عليه‌السلام گفت: واي بر شما اين عجمي؟! گفتند: آري عبيدالله به او گفت: «اين ربك» يعني پروردگار تو كجاست؟ گفت: «بالمرصاد» يعني در كمين هر ستمگري است و تو يكي از ستمگراني. ابن‌زياد گفت: با اين عجمي بودن هر چه مي‌خواهي با بلاغت ادا مي‌كني صاحب تو به تو خبر داده است كه من با تو چه خواهم كرد؟ گفت خبر داده كه ما ده نفريم به دار مي‌آويزي و چوب دار من از همه كوتاهتر است و به زمين نزديكترم. گفت: البته مخالفت او خواهيم كرد، گفت: چگونه مخالفت كني قسم به خدا كه آن را از پيغمبر صلي الله عليه و آله و او از جبرئيل و او از خداي تعالي شنيده خبر داده‌اند تو مخالفت اينها چگونه كني؟! و آنجايي در كوفه كه آويخته مي‌شوم مي‌دانم و من اول كسم در اسلام كه بر دهان من لگام نهند. پس او رابه زندان بردند و مختار بن ابي‌عبيده ثقفي با او بود، ميثم با او گفت: تو از چنگ اين مرد بدر مي‌روي و به خون خواهي حسين عليه‌السلام بر مي‌خيزي و كشنده‌ي ما را مي‌كشي. و چون عبيدالله ميثم را بخواند تا به دار آويزد از زندان بيرون آمد مردي با او برخورد و گفت: چه حاجت به اينگونه رنجها كشيدن؟ ميثم لبخندي زد و گفت: در حالي كه اشارت بدان نخله مي‌كرد، من براي آن آفريده شدم و آن براي من پرورش يافته است. وقتي او را بر دار بستند مردم بر وي مجتمع شده بودند بر در سراي عمرو بن حريث، عمرو گفت والله اين مرد مي‌گفت: من همسايه‌ي تو مي‌شوم، وقتي دار را برافراشتند كنيزكي را فرمود تا زير دار را بروفت و آب بپاشيد و بخور كرد و ميثم بالاي دار فضائل بني‌هاشم گفتن گرفت، به ابن‌زياد خبر بردند كه اين بنده‌ي شما را رسوا كرد، عبيدالله گفت: او را لگام بنديد، پس اول كس بود در اسلام كه لگام بر دهان او نهادند. و قتل ميثم ده روز پيش از آن بود كه حضرت امام عليه‌السلام به عراق آيد و چون روز سيم شد حربه بر پيكر او فرود بردند او تكبير گفت و در آخر روز خون از دهان و بيني او روان گشت انتهي كلام مفيد. (مترجم گويد: بند دار را در آن زمان بر گردن مصلوب نمي‌انداختند، بلكه با ريسماني محكم بر چوب مي‌بستند و چوب را

[ صفحه 135] بر سر پا مي‌كردند تا از رنج و گرسنگي و تشنگي بر سر دار جان مي‌داد و گاه بود كه دو روز و سه روز زنده مي‌ماند).و روايت است كه هفت تن از خرما فروشان اجتماع كردند و با يكديگر وعده نهادند تا بدن ميثم را ببرند و به خاك سپارند، شبانه آمدند پاسبانان پاس مي‌دادند و آتش افروخته بودند، آتش ميان پاسبانها و خرما فروشان مانع شد كه نديدند و دار را از جاي بركندند با بدن ميثم بردند در محله بني‌مراد آبي روان بود و بدانجا به خاك سپردند و دار را در خرابه افكندند، پاسبانان چون صبح شد سواران فرستادند و او را نيافتند.مؤلف گويد: از كساني كه نسبش به مثيم تمار منتهي مي‌شود ابوالحسن علي بن اسماعيل بن شعيب بن ميثم تمار است، از متكلمين اماميه در عصر مأمون و معتصم بود و با ملاحده و مخالفين مناظرات داشت و در عهد وي ابوالهذيل رئيس معتزله بصره بود. شيخ مفيد رحمه الله حكايت كرده است كه علي بن ميثم از ابوالهذيل پرسيد: آيا تو مي‌داني كه ابليس از هر امر خير نهي مي‌كند و به هر امر شري امر مي‌كند؟ ابوالهذيل گفت: بلي، گفت: پس ممكن است بشر امر كند نشناخته و از خير نهي كند ندانسته؟ گفت: نه ابوالحسن! گفت: ثابت شد كه ابليس خير و شر همه را مي‌داند، ابوالهذيل گفت: آري ابوالحسن گفت: مرا خبر ده از امام خود بعد از رسول خدا صلي الله عليه و آله آيا خير و شر همه را مي‌دانست؟ گفت: نه، گفت: پس ابليس از امام تو عالمتر است و ابوالهذيل درماند و منطقع شد.و بدان كه ميثم در همه جا به كسر «ميم» است و بعضي ميثم بن علي بحراني شارح نهج‌البلاغه - رفع الله مقامه - را استثناء كرده گفته‌اند آن به فتح «ميم» است.
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مقتل رشيد هجري

پستتوسط pejuhesh232 » سه شنبه اکتبر 03, 2017 11:53 am

مقتل رشيد هجري

رشيد به ضم «راء» به صيغه‌ي تصغير و هجري منسوب به هجر به دو فتحه شهر بزرگ بحرين يا تمام آن ناحيت است، او را اميرالمؤمنين عليه‌السلام رشيد بلايا ناميد و

[ صفحه 136] علم بلايا و منايا وي را آموخته بود او مي‌گفت: فلان به مرگ چنين و چنان در مي‌گذرد و فلان به قتل چنين و چنان و همان مي‌شد كه او گفته بود و در احوال ميثم گذشت كه از قتل حبيب بن مظاهر خبر داد. در تعليقه‌ي وحيد بهبهاني است چنين در ياد دارم كه كفعمي او را از دربانان ائمه عليهم‌السلام شمرده است.و از كتاب «اختصاص» روايت شده است كه چون زياد پدر عبيدالله در جستجوي رشيد هجري بود او پنهان شد، روزي نزد «ابواراكه» آمد و او بر در سراي خود نشسته بود با گروهي از ياران خويش، پس رشيد در خانه‌ي وي در آمد «ابواراكه» سخت بترسيد و برخاست و در پي وي در خانه شد و گفت: واي بر تو! مرا بكشتي و فرزندان مرا يتيم كردي و هلاك ساختي! رشيد گفت: مگر چه شده است؟ گفت: اينان در جستجوي تو اند و آمدي در خانه‌ي من پنهان شدي و هر كس نزد من بود تو را بديد، رشيد گفت: هيچ يك مرا نديدند، او گفت: مرا هم استهزاء مي‌كني و او را بگرفت و بازوهاي او ببست و در خانه محبوس داشت و در را بر او ببست و سوي ياران خويش آمد و گفت چنان در نظرم آمد كه هم اكنون پيرمردي به خانه‌ي من درآمد گفتند: ما كسي را نديديم، سؤال را تكرار كرد، همه گفتند: نديديم. پس خاموش شد و باز ترسيد ديگران ديده باشند به مجلس زياد رفت تا تجسس كند و بيند سخني از رشيد در ميان هست و اگر آگاه باشند در خانه‌ي او رفته است وي را به آنها تسليم كند. پس بر زياد سلام كرد و نزد او بنشست و آخسته با هم سخن مي‌گفتند و در اين ميان ديد رشيد بر استري روي به مجلس زياد مي‌آيد، تا چشمش بر او افتاد روي درهم كشيد و خويشتن را باخت و مرگ را معاينه بديد؛ پس رشيد از استر به زير آمد و بر زياد سلام كرد، زياد برخاست او را در آغوش كشيد و ببوسيد و پرسيدن گرفت كه چگونه آمدي و آن كسان كه در وطن گذاشتي چونند و در راه بر تو چه گذشت، و ريش او بگرفت و آن مرد اندكي آنجا بماند و برخاست و برفت «ابواراكه» با زياد گفت: «اصلح الله الامير» اين پيرمرد كه بود؟ گفت: يكي از برادران ما از مردم شام است به زيارت ما

[ صفحه 137] آمده است، پس «ابواراكه» برخاست و به سراي باز آمد، رشيد را در آن خانه ديد، چنانكه گذاشته بودش و گفت: اكنون كه تو را اين علم است كه من بينم هر چه خواهي كن و هر طور كه خواهي نزد ما آي.مؤلف گويد: «ابواراكه» مذكور از اصحاب اميرالمؤمنين عليه‌السلام است و برقي او را در شماره‌ي اصحاب او از مردم يمن آورده است، مانند اصبغ بن نباته و مالك اشتر و كميل بن زياد و خاندان «ابي‌اراكه» كه در رجال شيعه مشهورند و روات ائمه در ميان آنها بسيار [19] مانند بشير نبال و شجرة دو پسر ميمون بن ابي‌اراكه و اسحق بن بشير و علي بن شجره و حسن بن شجره و همه از مشاهير و ثقات اماميه و بزرگانند. و اينكه «ابواراكه» با رشيد كرد از روي استخفاف نبود بلكه بر خويش مي‌ترسيد، چون زياد بن ابيه سخت در طلب رشيد و امثال وي بود، از شيعه‌ي اميرالمؤمنين عليه‌السلام براي شكنجه و آزار آنها، و هر كس اعانت كند يا ضيافت يا پناه دهد ايشان را و از اينجا بزرگواري و جوانمردي هاني دانسته مي‌شود كه مسلم بن عقيل - عليه الرحمه - را به مهماني پذيرفت و پناه داد در خانه‌ي خود و جان خويش فداي او كرد - طيب الله رمسه و انزله حظيرة قدسه» -.و شيخ كشي از ابي‌حيان بجلي از قنواء دختر رشيد هجري روايت كرده است: «ابوحيان گفت با قنواء گفتم آنچه از پدرت شنيدي مرا بر آن آگاه كن گفت: از پدرم شنيدم مي‌گفت: خبر داد مرا اميرالمؤمنين عليه‌السلام و گفت: اي رشيد صبر تو چگونه است وقتي اين حرامزاده كه بني‌اميه او را به خود ملحق كرده‌اند تو را بطلبد و سدت و پاي و زبان تو ببرد؟ گفتم: يا اميرالمؤمنين عليه‌السلام سرانجام بهشت است فرمود: تو با مني در دنيا و آخرت. دختر رشيد گفت: روزگار بگذشت تا عبيدالله [20] بن زياد دعي سوي او فرستاد و او را به بيزاري از اميرالمؤمنين عليه‌السلام

[ صفحه 138] بخواند او امتناع كرد ابن‌زياد گفت: به چه نوع خواهي تو را بكشم؟ گفت: خليل من خبر داد كه مرا مي‌خواني به بيزاري از وي و من بيزاري نمي‌جويم، پس دست و پاي و زبان مرا مي‌بري، گفت: قسم به خدا قول او را دروغ گردانم و گفت: او را بياوريد و دست و پايش را ببريد و زبان وي را بگذاشت، او را برداشتند تا بيرون برند من گفتم: اي پدر با اين زخمها دردي در خويش مي‌يابي؟ گفت: اي دخترك من دردي نمي يابم مگر به آن اندازه كه كسي در ميان انبوه مردم فشرده شود، و چون او را از قصر بيرون برديم مردم بر گرد وي اجتماع كردند گفت: كاغذ و دوات آوريد تا براي شما بنويسم آنچه تا روز قيامت واقع شود پس حجام فرستاد تا زبان او هم ببريد و او در همان شب درگذشت».و از فضيل بن نبير روايت است كه: روزي اميرالمؤمنين عليه‌السلام با اصحاب خود سوي بستاني برني رفت و زير خرمابني بنشست و فرمود: تا ميوه‌ي آن چيدند، رطب بود آوردند و نزد آنها نهادند. رشيد هجري گفت: يا اميرالمؤمنين! اين رطب چه نيكوست! فرمود: اي رشيد! تو بر تنه‌ي اين نخله آويخته مي‌شوي. رشيد گفت: من پيوسته صبح و شام نزد آن درخت مي‌رفتم و آب مي‌دادم و رسيدگي مي‌كردم. حضرت اميرالمؤمنين عليه‌السلام رحلت فرمود، يك روز نزديك نخله آمدم ديدم شاخهاي ان را بريده‌اند، گفتم اجل من نزديك شد، پس يك روز آمدم «عريف»؛ يعني كدخداي محل آمد و گفت: امير را اجابت كن، نزد امير رفتم و داخل قصر شدم چوب آن درخت را ديدم آنجا افكنده است؛ روزي ديكر آمدم نيمه‌ي ديگر آن درخت را ديدم بر دو دو جانب چاه نصب كرده و چرخ بر آن نهاده آب مي‌كشند، گفتم دوست من دروغ نگفت پس كدخدا بيامد و گفت: امير را اجابت كن، من آمدم و داخل قصر شدم و آن چوب را ديدم افتاده و پايه‌ي چرخ چاه را آنجا ديدم، پس نزديك شدم و با پاي بدان زدم و گفتم براي من پروريده شدي و براي من روييدي، پس مرا نزد زياد بردند، گفت: از دروغهاي صاحب خود بگوي! گفتم: سوگند به خداي نه من دروغ گويم و نه او درغگوي بود، مرا خبر داد كه تو دست و پاي و زبان مرا مي‌بري، گفت: و الله سخن او را دروغ مي‌گردانم دست و

[ صفحه 139] پاي او را ببريد، و بيرونش بريد چون كسان او او را بيرون بردند روي به مردم آورد و از عجايب سخن مي‌كرد و مي‌گفت: «سلوني فان للقوم طلبة لما يقضوها» از من بپرسيد كه اين قوم را نزد من وامي است، پس مردي نزد زياد رفت و گفت: اين چه كار است كه كردي؟ دست و پاي او بريدي و او با مردم شگفتي‌ها گفتن آغاز كرده است، زياد گفت: او را بازگردانيد! به در قصر رسيده بود، بازگردانيدند و فرمود تا زبان او را هم ببرند و به دار آويزند و شيخ مفيد از زياد بن نصر حارثي روايت كرده كه گفت: من نزد زياد بودم، ناگاه رشيد هجري را آوردند، زياد با او گفت: صاحب تو؛ يعني علي عليه‌السلام به تو گفته است كه ما با تو چه خواهيم كرد؟ گفت: آري، دست و پاي مرا مي‌بريد و بر دار مي‌آويزيد، زياد گفت: و الله حديث او را دروغ مي‌گردانم. او را رها كنيد برود، چون خواست خارج شود زياد گفت سوگند به خدا كه چيزي از براي او نمي‌يابم بدتر از آنكه صاحب او خبر داد و دست و پاي او ببريد و دارش آويزيد. رشيد گفت: هيهات! هنوز چيز ديگري مانده است كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام مرا خبر داد، زياد گفت: زبان او را هم ببريد! رشيد گفت: اكنون خبر اميرالمؤمنين عليه‌السلام درست آمد و دليل راستي او ظاهر گشت.مترجم گويد: از تشابه مجازات آنها عجب نبايد داشت چون در يك عصر مجازاتها نوعا يكي است چنانكه در زمان مادار است، در آن وقت دست و پا بريدن بود.
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

كشته شدن حجر بن عدي و عمرو بن الحمق

پستتوسط pejuhesh232 » سه شنبه اکتبر 03, 2017 11:56 am

كشته شدن حجر بن عدي و عمرو بن الحمق

حجر بن ضم«حاء» بي‌نقطه و سكون «جيم» از اصحاب اميرالمؤمنين عليه‌السلام و از ابدال است، و او را «احجر الخير» مي‌گفتند، به زهد و بسياري عبادت و نماز معروف بود، و حكايت كرده‌اند كه: هر شبان روز هزار ركعت نماز گذاشتي، و از فضلاي صحابه‌ي رسول صلي الله عليه و آله بود و باصغر سن از بزرگان آنها به شما مي‌رفت. در جنگ صفين امير كنده بود و در روز نهروان رئيس ميسره‌ي سپاه اميرالمؤمنين عليه‌السلام. و فضل بن شاذان گفت: از بزرگان تابعين و رؤساي زهاد آنانند

[ صفحه 140] جندب بن زهير قاتل جادو [21] و عبدالله بن بديل و حجر بن عدي و سليمان بن صردومسيب بن نجبه و علقمه و سعيد بن قيس و مانند آنها بسيارند. جنگ آنها را برانداخت باز بسيار شدند تا با حسين عليه‌السلام به شهادت رسيدند. انتهي.بدان كه مغيرة بن شعبه چون والي كوفه گشت بر منبر مي‌ايستاد و ذم اميرالمؤمنين علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام و شيعه‌ي او مي‌گفت و آنان را دشنام مي‌داد و بر كشندگان عثمان نفرين مي‌كرد و براي عثمان آمرزش مي‌خواست از پروردگار و او را به پاكي ياد مي‌كرد، پس حجر بر مي‌خواست و مي‌گفت: «يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين بالقسط شهداء لله و لو علي انفسكم» و من گواهي مي‌دهم آن كس كه شما مذمت او مي‌كنيد برتر و بهتر است از آن كه مدح او مي‌گوييد، و آن كس را

[ صفحه 141] كه به نيكويي ياد مي‌كنيد به مذمت سزاوارتر است از آن كس كه عيب او مي‌گوييد. مغيره با او مي‌گفت: اي حجر واي بر تو! از اين عمل دست بدار و از خشم سلطان و سطوت وي انديشه كن كه بسيار مانند تو كشته شدند، و ديگر متعرض او نمي‌گشت. و همچنين بود تا روزي مغيره بر منبر خطبه مي‌خواند و آخر ايام زندگي او بود، پس علي عليه‌السلام را دشنام داد و او و شيعيان او را نفرين كرد، حجر برجست و فريادي زد كه همه‌ي اهل مسجد و خارج مسجد شيندند و گفت: اي مرد نمي‌داني چه كس را ناسزا مي‌گويي و چه حريصي به مذمت اميرالمؤمنين عليه‌السلام و ستايش نابكاران! مغيره هلاك شد در سال پنجاهم، پس بصره و كوفه هر دو را به زياد سپردند و زياد به كوفه آمد و سوي حجر فرستاد و او بيامد و پيش از اين با او دوست بود و گفت: به من خبر رسيده است تو با مغيره چه مي‌كردي و او بردباري مي‌نمود، اما من به خدا سوگند كه تحمل مانند آن را ندارم و تو مرا ديدي و شناختي كه دوست علي عليه‌السلام بودم [22] و مودت او داشتم اكنون خداوند آن را از سينه‌ي من بركنده است و مبدل به دشمني و كينه كرده است و آنچه دانسته و شناخته بودي از كينه و دشمني معاويه، آن را بگردانيده و مبدل به دوستي و مودت كرده است، اگر تو راست باشي دنيا و دين تو سالم ماند و اگر به راست و چپ زني خويشتن را هلاك كرده و خون تو به هدر رود و من دوست ندارم بي‌مقدمه شكنجه به تو برسانم و بي‌جهت بر تو بگيرم بار خدايا گواه باش!.

[ صفحه 142] پس حجر گفت: هرگز امير از من نبيند مگر چيزي كه بپسندد و من نصيحت او را بپذيرفتم. و از نزد او بيرون آمد و سخت مي‌ترسيد و پرهيز مي‌كرد و زياد او را نزديك خود مي‌خواند و مي‌نواخت. و شيعه نزد حجر آمد و شد داشتند و سخن او مي‌شنيدند و زياد، زمستان به بصره مي‌گذرانيد و تابستان به كوفه و خليفه‌ي او در بصره سمرة بن جندب بود و در كوفه عمرو بن حريث، پس عمارة بن عقبه با زياد گفت: شيعه نزد حجر مي‌روند و كلام او مي‌شنوند و بيم آن دارم كه هنگام بيرون رفتن تو شوري بر پاي كند.زياد او را بخواند و بيم داد و سخت بترسانيد و به بصره رفت و عمرو بن حريث را به جانشيني خود در كوفه گذاشت. و شيعه نزد حجر مي‌رفتند و او مي‌آمد تا در مسجد مي‌نشست و شيعه با او مي‌نشستند تا ثلث يا نصف مسجد را مي‌گرفتند و نظارگيان بر گرد ايشان، چنانكه مسجد را پر مي‌كردند آنگاه بسيار شدند و بانگ و خروش آنها بسيار شد و به مذمت معاويه و دشنام وي و ناسزا گفتن به زياد صدا بلند كردند، و عمرو بن حريث را اين خبر رسيد به منبر بر آمد و اشراف شهر بر گرد وي فراهم شدند، آنها را به فرمانبرداري امر كرد و از مخالفت بترسانيد، پس گروهي از اصحاب حجر تكبيرگويان برجستند و دشنام مي‌دادند تا نزديك عمرو بن حريث رسيدند، ريگ بر او باريدند و ناسزا گفتند تا از منبر به زير آمد و به قصر رفت و در بر خود ببست و اين خبر را سوي زياد نوشت و چون نامه به زياد رسيد به قول كعب بن مالك تمثل جست:فلما غدوا بالعرض قال سراتنا علام اذا لم نمنع العرض نزرع‌يعني چون مهتران ما بامداد به روستا آمدند گفتند: اگر اين زمين را از غارتگران حفظ نكنيم چگونه در آن تخم بكاريم.آنگاه گفت: من هيچ نيستم اگر كفه را از زحمت حجر نگاه ندارم و او را عبرت ديگران نگردانم! واي بر مادر تو اي حجر كه به پيشباز گرگ مي‌فرستمت «لقد سقط بك العشاء علي سرحان» عبارت مثلي است كه گويند: «مردي به طلب طعام شبانگاه بيرون رفت و خود خوراك گرگ شد».

[ صفحه 143] آنگاه به كوفه آمد و داخل قصر شد و بيرون آمد قباي سندس در بر و ردايي از خز سبز رنگ بر دوش، و حجر در مسجد نشسته بود و اصحابش گرد وي، پس زياد به منبر بر آمد، و خطبه خواند و مردم را بيم داد و اشراف اهل كوفه را فرمود كه: هر يك از شما نزد آن جماعت كه بر گرد حجر نشسته‌ايد برويد و برادر و پسر و خويشان و هر كس از عشيرت خويش كه توانيد و فرمان شما برند سوي خود بخوانيد تا هر چه مي‌توانيد از نزد او برخيزانيد آنها چنين كردند و اصحاب حجر را برخيزانيدند تا بيشتر پراكنده شدند و چون زياد ديد انبوه مردم سبكتر شده است، شداد بن هيثم همداني امير شرط؛ يعني رئيس پليس را گفت: حجر را بگير و نزد من آور! پس شداد نزد او آمد و گفت: امير را اجابت كن! اصحاب حجر گفتند: «لا والله و لا نعمة عين» نه قسم به خدا و نه به چشم (چنانكه در عجم در مقام اظهار اطاعت گويند به چشم در عربي در مقام اظهار اطاعت و هم نافرماني گويند: «نعمة عين و لا نعمة عين» اجانب نمي‌كند، شداد همراهان خود را گفت: با پشت شمشير حمله كنيد آنها شمشير به دست حمله كردند و حجر را فروگرفتند و مردي كه بكر بن عبيد مي‌گفتندش با پشت شمشير بر سر عمرو بن حمق كوفت چنانكه بيفتاد و دو تن از قبيله‌ي ازد، ابوسفيان بن عويمر و عجلان بن ربيعه، او را برداشتند و در خانه‌ي مردي ازدي عبيدالله بن موعد نام بردند او در آنجا پنهان بماند تا از كوفه خارج شد، اما حجر؛ پس عمير بن زيد كلبي با او گفت، و از ياران او بود، مردي كه شمشير با خود داشته باشد با تو نيست جز من و از شمشير من تنها كاري نيايد. حجر گفت: در اين امر چه رأي داري؟ گفت: از اين جاي برخيز و نزد اهل خود رو تا قوم تو تو را حفظ كنند، پس برخاست و زياد بر منبر بدانها مي‌نگريست و گفت: قبيله‌ي همدان و تيمم و هوازن و ابناء بغيض و مذحج و اسد و غطفان برخيزند سوي قبرستان كنده و از آنجا سوي حجر روند و او را بياورند، و چون حجر به خانه رسيد و قلت ياران خود را بديد، آنان را گفت: بازگرديد كه توانايي مقابله با اين قوم كه بر شما اجتماع كرده‌اند نداريد و من دوست ندارم شما را در معرض هلاك افكنم و آنها رفتند تا به منزلهاي خود بازگردند. سواران

[ صفحه 144] مذحج و همدان به آنها برخوردند و ساعتي زد و خورد كردند قيس بن يزيد اسير شد و ديگران بگريختند، پس حجر راه بني حرب از طايفه‌ي كنده پيش گرفت تا به در سراي مردي از آنان رسيد، نامش سليمان بن يزيد و به سراي او در آمد و آن قوم در طلب او رفتند تا به در سراي سليمان و سليمان شمشير خويش بگرفت و خواست بيرون آيد دختران او بگريستند و حجر او را مانع شد آنگاه از روزني از آن سراي بيرون گريخت و به جانب خانه‌هاي بني‌العنبر از كنده رفت و به سراي عبد الله بن حارث برادر اشتر نخعي در آمد و عبدالله براي او فرش انداخت و بساطها بگسترد و با روي باز و خوشي او را بپذيرفت، ناگاه كسي نزد او آمد و گفت: شرطه يعني افراد پليس در مجله‌ي نخع از تو مي‌پرسيدند براي آن كه كنيزي سياه، «ادما» نام، آنها را ديده بود و گفته كه حجر در طايفه‌ي نخع است به سوي آنها رويد، پس حجر و عبدالله به طوري كه كس آنها را نشناخت سوار شدند و شبانه به سراي ربيعة بن ناجذ ازدي فرود آمدند و چون شرطيها درماندند و بر او دست نيافتند، زياد محمد بن اشعث را بخواند و گفت به خدا قسم يا حجر را بايد بياوري يا هيچ نخله‌اي براي تو نگذارم مگر همه را ببرم و سرايي براي تو نگارم مگر ويران كنم، و با اين همه از دست من سالم جان بدر نبري مگر تو را ريزه ريزه كنم! محمد گفت: مرا مهلت ده تا در جستجوي او شوم، زياد گفت: سه روز تو را مهلت دادم اگر آوردي فبها وگرنه خود را در جمله‌ي مردگان شمار، و محمد را به جانب زندان بردند رنگش پريده بود او را به عنف مي‌كشيدند پس حجر بن يزيد كندي از بني‌مره با زياد گفت: از او ضامن بگير و رها كن او را، زياد گفت: آيا تو ضامن او مي‌شوي گفت: آري، او را رها كرد و حجر بن عدي يك شبانه روز در سراي ربيعه بماند. آنگاه غلامي رشيد نام را از اهل اصفهان سوي ابن‌اشعث فرستاد و پيغام داد كه به من خبر رسيد اين ستمگر لجوج با تو چه كرد، از امر او بيم مدار كه من خود نزد تو آيم و تو با چند تن از عشيرت خويش نزد او رو و بخواه تا مرا زينهار دهد و نزد معاويه فرستد و او رأي خويش درباره‌ي من بيند. پس محمد حجر بن يزيد و جرير بن عبدالله و عبدالله برادر اشتر را برداشت و با يكديگر نزد زياد رفتند

[ صفحه 145] و آنچه حجر طلب كرده بود از زياد درخواستند، زياد اجابت كرد رسولي سوي حجر فرستادند و او را آگاه گردانيدند او بيامد تا داخل بر زياد شد، زياد امر كرد به زندانش بردند و يك «برنس» بر تن داشت. بامداد بود و سرما، و زياد در طلب رؤساي اصحاب حجر بود و جد بسيار مي‌نمود و آنها مي‌گريختند و هر كس را توانست دستگير كرد تا دوازده تن به زندان شدند و رؤساي ارباع (يعني چهار بخش شهر) را بخواند آمدند و گفت: بر حجر شهادت ديهد به هر چه ديديد و آنها عمرو بن حرث و خالد بن عرفطه و قيس بن وليد و ابو برده پسر ابوموسي اشعري بودند. گواهي دادند كه حجر سپاه گرد مي‌كند و خليفه را آشكارا دشنام داد و زياد را ناسزا گفت و بي‌گناهي ابوتراب را اظهار كرد و بر وي رحمت فرستاد و از دشمن او بيزاري جست و اينها كه با او هستند از رؤساي ياران او و بر رأي اويند. پس زياد در شهادت آنها نگريست گفت: نپندارم اين را شهادتي قاطع و دوست دارم شهود بيش از چهار باشند پس ابوبرده نوشت:«بسم الله الرحمن الرحيم؛ اين شهادتي است كه ابوبردة بن ابي‌موسي داد براي خدا پروردگار جهانيان، شهادت داد كه حجر بن عدي از طاعت بيرون رفت و از جماعت جدا شد، خليفه را لعن كرد و به جنگ و فتنه مردم را دعوت كرد و سپاه فراهم مي‌كند و آنها را به شكستن بيعت و خلع اميرالمؤمنين معاويه مي‌خواند و كافر شده است به خدا كفري فاحش و رسوا».زياد گفت: اين طور شهادت دهيد و من مي‌كوشم گردن اين خيانتكار بي‌خرد بريده شود. پس رؤساي سه محلت ديگر به اين شهادت دادند و مردم را بخواند و گفت: بمانند اين شهادت كه رؤساي چهار محل دادند شهادت دهيد پس هفتاد كس شهادت دادند از جمله اسحق و موسي و اسمعيل فرزندان طلحة بن عبيدالله و منذر بن زبير و عمارة بن عقبه و عبدالرحمن بن هبار و عمر بن سعد و وائل بن حجر حضرمي و ضرار بن هبيرة و شداد بن منذر معروف بن ابن بزيعه و حجار بن ابجر عجلي و عمرو بن حجاج و لبيد بن عطارد و محمد بن عطارد و محمد بن عمير بن عطارد و اسماء بن خارجه و شمر بن ذي الجوشن و زجر بن قيس جعفي و

[ صفحه 146] شبث بن ربعي و سماك بن محزمه اسدي صاحب مسجد «سماك» و اين مسجد از آن چهار مسجد است كه به شكرانه‌ي قتل حسين عليه‌السلام در كوفه ساخته شد و دو تن را هم در ميان گواهان نوشتند، اما آنها انكار كردند، شريح بن حارث قاضي و شريح بن هاني. شريح بن حارث گفت: مرا از حال حجر پرسيدند گفتم: او هميشه روزه‌دار و شبها به عبادت استاده است و شريح بن هاني گفت: از من نپرسيده شهادت مرا نوشتند وقتي خبر به من رسيد تكذيب آن كردم آن گاه زياد اين شهادت نامه را به كثير بن شهاب و وائل بن حجر سپرد و آنها را با حجر بن عدي و ياران وي فرستادند و فرمود: آنها را بيرون ببرند پس شبانه بيرون رفتند و چهارده مرد بودند و پاسبانان همراه ايشان روانه كرد تا چون به قبرستان «عزرم» كه مكاني است در كوفه، رسيدند قبيصة بن ضبيعه‌ي عبسي يكي از اصحاب حجر كه با اسيران بود چشمش به سراي خود افتاد ناگهان ديد دخترانش از بالاي بام مي‌نگرند، با وائل و كثير گفت مرا نزديك سراي بريد تا وصيتي كنم، او را نزديك بردند چون به دختران خود نزديك شد آنها بگريستند ساعتي خاموش بود، آنگاه گفت: ساكت باشيد! ساكت شدند. گفت: از خداي بترسيد و شكيبايي كنيد كه من از پروردگار خود در اين راه اميد خير دارم، يكي از دو چيز نيكو، يا كشته مي‌شوم كه بهترين سعادت است و يا به سلامت نزد شما آيم و آن كس كه روزي شما مي‌داد و مؤنت شما را كفايت مي‌كرد خداست - تبارك و تعالي - و او زنده است كه هرگز نميرد و اميدوارم شما را ضايع نگذارد و مرا براي شما نگاهدارد، پس بازگشت و قوم او دعا مي‌كردند كه خدا او را به سلامت دارد و رفتند تا «مرج عذرا» چند ميلي دمشق و در آنجا بازداشتندشان و معاويه سوي وائل و كثير فرستاد و آن دو را به دمشق آورد و نامه‌ي آنها بگشود و بر اهل شام قرائت كرد:بسم الله الرحمن الرحيم؛ سوي معاوية بن ابي‌سفيان اميرالمؤمنين از زياد بن ابي‌سفيان! اما بعد؛ خداوند نعمت را بر اميرالمؤمنين تمام كرد و دشمن وي را به دست او سپرد و زحمت اهل بغي را كفايت كرد، اين گمراه كنندگان شيعيان ابي‌تراب عليه‌السلام و ناسزاگويندگان كه از آنها است حجر بن عدي، اميرالمؤمنين را خلع

[ صفحه 147] كردند و از جماعت مسلمانان جدا گشتند و جنگي بر پاي خواستند كردن، اما خداوند آن را خاموش كرد و ما را بر آنها پيروز گردانيد و نيكان اهل شهر و اشراف و خردمندان و دينداران را بخواندم تا آنچه ديده بودند و دانسته گواهي دادند و آنها را سوي اميرالمؤمنين فرستادم، و شهادت پارسايان و نيكان اهل شهر را در زير اين نامه نوشتم. چون معاويه اين نامه بخواند با مردم شام گفت: درباره‌ي اينان چه بينيد؟ يزيد بن اسد بجلي گفت: چنان بينم كه آنان را در قراي شام پراكنده سازي تا سركشان اهل كتاب شر آنها را كفايت كنند. و حجر سوي معاويه كس فرستاد و گفت: با اميرالمؤمنين بگوي كه من بر بيعت اويم آن را فسخ نكرده و نخواهم كرد دشمنان و متهمان بر ما شهادت دادند. چون پيغام حجر به معاويه رسيد، گفت: زياد نزد ما راستگوي‌تر از حجر است پس هدبة بن فياض قضاعي اعور را با دو تن ديگر بفرستاد تا حجر و ياران او را شب هنگام نزد معاويه آوردند و هدبه را يك چشم كور بود، كريم بن عفيف خثعمي چون او را بديد، گفت: نيمي از ما كشته مي‌شويم و نيمي نجات مي‌يابيم پس رسول معاويه نزد ايشان آمد و به رها كردن شش تن فرمان داد كه يكي از رؤساي شام از اصحاب سر معاويه شفاعت آنها كرده بود و هشت تن ديگر را نگاهداشت. و فرستادگان معاويه با آنها گفتند: معاويه امر كرده است كه ما بيزاري جستن از علي عليه‌السلام و لعن كردن او را بر شما عرض كنيم اگر قبول كرديد دست از شما بداريم وگرنه شما را بكشيم و اميرالمؤمنين مي‌گويد: كشتن شما بر ما حلال است به سبب شهادت اهل شهر شما بر شما، لكن اميرالمؤمنين ببخشود و درگذشت، از اين مرد بيزاري نماييد تا شما را رها كند. گفتند: نكنيم، پس فرمان داد بند از آنها بگشودند و كفن آوردند آنها برخاستند و همه شب به نماز ايستادند، چون بامداد شد اصحاب معاويه گفتند: دوش شما را ديديم نماز بسيار گزارديد و نيكو دعا كرديد؛ ما را آگاه كنيد كه رأي شما درباره‌ي عثمان چيست؟ گفتند: او اول كس بود كه در حكم بيداد نمود و به نادرستي رفتار كرد. گفتند: اميرالمؤمنين شما را بهتر مي‌شناسد، پس برخاستند و گفتند: آيا از اين مرد بيزاري مي‌جوييد؟ گفتند:

[ صفحه 148] نه، بلكه دوستدار اوييم؛ پس هر يك از رسولان معاويه يك تن را گرفت تا بكشد حجر با آنها گفت: بگذاريد دو ركعت نماز گزارم! سوگند به خداي كه من هرگز وضو نساختم مگر نماز گذاشتم، گفتند: نماز گزار، او نماز گزارد و سلام نماز داد و گفت هرگز نماز كوتاه‌تر از اين نخوانده‌ام و اگر بيم آن نبود كه پنداريد از مگر ترسانم دوست داشتم بسيار نماز گزارم. پس هدبة بن فياض اعور به جانب او رفت به شمشير، حجر بر خود بلرزيد، هدبة گفت: تو پنداشته بودي از مرگ نميترسي؟!از صاحب خود بيزاري جو تا تو را رها كنيم، گفت: چرا جزع نكنم كه قبري كنده و كفني گسترده و شمشيري كشيده مي‌بينم، قسم به خدا اگر چه جزع مي‌كنم اما چيزي نمي‌گويم كه پروردگار را به خشم آورد. پس او را بكشت - رضوان الله عليه -.مؤلف گويد: در اينجا به خاطرم آمد حديثي كه حجر داخل شد بر اميرالمؤمنين عليه‌السلام بعد از ضربت خوردن آن حضرت پس مقابل او ايستاد و گفت:فيا اسفي علي المولي التقي ابي الاطهار حيدرة الزكي‌تا آخر اشعار، حضرت امير عليه‌السلام او را ديد و شعر او شنيد گفت: حال تو چگونه است وقتي تو را به تبري از من دعوت كنند و چه خواهي گفت؟ گفت: اي اميرالمؤمنين عليه‌السلام اگر مرا با شمشير پاره پاره كنند و آتش افروزند و مرا در آن اندازند آن را بر تبري جستن از تو ترجيح دهم، آن حضرت فرمود بهر خير توفيق يابي و خدا تو را پاداش خير دهد از خاندان پيغمبرت.اما فرستادگان معاويه اصحاب حجر را يكي بعد از ديگري مي‌كشتند تا شش نفر شهيد شد، عبدالرحمن بن حسان عنزي و كريم بن عفيف خثعمي مانده بودند، گفتند: ما را نزد اميرالمؤمنين بريد و ما درباره‌ي اين مرد مي‌گوييم هر چه او بفرمايد. آنها را نزد معاويه فرستادند، چون خثعمي در آمد بر وي گفت: الله! الله! اي معاويه! تو از اين سراي فاني به سراي آخرت باقي خواهي رفت و پرسندت كه خون ما را چرا ريختي؟ معاويه گفت: درباره‌ي علي عليه‌السلام چه گويي؟ گفت: قول من

[ صفحه 149] قول تو است بيزاري مي‌جويم از دين علي عليه‌السلام كه خداي را به آن دين پرستش مي‌كرد، و شمر بن عبدالله خثعمي برخاست و شفاعت او كرد، معاويه وي را ببخشيد به شرط آن كه يك ماه او را به زندان كند و تا معاويه زنده است به كوفه نرود. آنگاه روي به عبدالرحمن بن حسان آورد و گفت: اي برادر ربيعه! تو درباره‌ي علي عليه‌السلام چه مي‌گويي؟ گفت: من گواهي مي‌دهم كه وي از آنها بود كه ياد خدا بسيار كنند و امر به معروف و نهي از منكر، و از زلت مردم درگذرند. معاويه گفت درباره‌ي عثمان چه مي‌گويي؟ گفت او اول كس بود كه باب ستم بگشود و درهاي راستي را ببست. گفت: خود را كشتي! گفت: بلكه تو را كشتم، پس معاويه وي را سوي زياد فرستاد و نوشت: اين مرد از همه‌ي آنها كه فرستادي بدتر است او را به عقوبتي كه سزاي اوست برسان و به بدترين وجهي بكش؛ پس چون نزد زياد آوردندش اورا نزد قيس ناطف فرستاد و زنده در گورش كردند، پس همه آنها كه كشته شدند هفت تن بودند:1- حجر بن عدي 2- شريك بن شداد حضرمي 3- صيفي بن شبل شيباني 4- قبيصة بن ضبيعه‌ي عبسي 5- محرز بن شهاب منقري 6- كدام بن حيان عنزي 7- عبدالرحمن بن حسان عنزي (قبيصه بن فتح قاف و ضبيعه به ضم ضاد و فتح باء و محرز به كسر ميم و سكون حاء و فتح را و منقر به كسر ميم و سكون نون و فتح قاف و كدام به كسر كاف و عنز به دو فتحه است).مؤلف گويد: كشتن حجر مسلمانان را سخت بزرگ آمد [23] و معاويه را بدين

[ صفحه 150] بسيار نكوهش كردند.ابوالفرج اصفهاني گويد ابومخنف گفت حديث كرد مرا ابن ابي‌زائده از ابي‌اسحق گفت از مردم مي‌شنيدم مي‌گفتند: اول ذلتي كه مردم كوفه را رسيد كشتن حجر و الحاق زياد به ابي‌سفيان و كشتن حسين عليه‌السلام بود. و معاويه هنگام مرگ مي‌گفت روزي دراز بر من گذرد براي ابن ادبر و مراد وي از ابن‌ادبر حجر است و عدي پدر حجر را «ادبر» مي‌گفتند كه شمشير بر سرين وي جراحتي كرده بود. و حكايت شده است كه ربيع بن زياد حارثي والي خراسان بود، چون خبر كشتن حجر و ياران او را شنيد، آرزوي مرگ كرد و دست به آسمان برداشت و گفت: خدايا! اگر مرا در نزد تو خيري است جان مرا به زودي بستان و بعد از آن بمرد.ابن‌اثير در «كامل» گويد: «حسن بصري گفت: چهار خصلت است در معاويه كه اگر نبود مگر يكي از آنها هلاك او را كافي بود؛ جهيدن او بر گردن اين امت به شمشير تا امر خلافت را به دست گرفت بي‌مشورت با اينكه بازماندگان صحابه و صاحبان فضل در ميان امت بسيار بود، و پسرش يزيد را پس از خود خليفه كرد كه هميشه مست و ميگسار بود و حرير مي‌پوشيد و طنبور مي‌نواخت و زياد را به

[ صفحه 151] خود ملحق گردانيد [24] .و پيغمبر فرمود: «الولد للفراش و للعاهر الحجر» و حجر و ياران او را بكشت واي بر او از حجر و اصحاب حجز».گويند: اول خواري كه داخل كوفه شد، مرگ حسن بن علي عليه‌السلام و كشتن حجر و دعوت زياد بود، و هند دختر زيد انصاريه زني شيعيه بود و در رثاي حجر گفت:ترفع ايها القمر المنير تبصر هل تري حجر يسيرمترجم گويد: ابوحنيفه دينوري در «اخبار الطوال» گويد: آن وقت كه زياد حجر و ياران او را با صد تن سپاهي از كوفه سوي معاويه روانه كرد، مادر حجر اين

[ صفحه 152] اشعار بگفت:ترفع ايها القمر المنير تبصر هل تري حجرا يسيرالا يا حج حجر بني عدي تلقتك البشارة و السرورو ان تهلك فكل عميد قوم من الدنيا الي هلك يصيرو مضامين اين اشعار مناسب با حديث دينوري است.مؤلف گويد: درباره‌ي قتل حجر غير اين هم گفته‌اند كه زياد روز جمعه خطبه مي‌خواند و خطبه را طولاني كرد و نماز تأخير افتاد، حجر بن عدي گفت: «الصلوة» زياد همچنان خطبه مي‌خواند و چون حجر ترسيد وقت نماز بگذرد، دست زد و مشتي ريگ برداشت و به نماز ايستاد و مردم با او ايستادند، زياد چون اين بديد از منبر به زير آمد و با مردم نماز بگزارد و خبر را سوي معاويه نوشت و بسيار از حجر بد گفت. معاويه براي زياد نوشتاو را به زنجير بند كند و سوي معاويه فرستد و چون زياد خواست او را دستگير كند، قوم وي به ياري او به ممانعت برخاستند، حجر گفت: چنين نكنيد«سمعا و طاعة» فرمانبردارم، او را در زنجير بستند و سوي معاويه فرستادند و چون بر معاويه وارد شد گفت: السلام عليك يا اميرالمؤمنين! معاويه گفت: اميرالمؤمنين منم، به خدا قسم كه تو را عفو نمي‌كنم و نمي‌خواهم معذرت خواهي از من، او را بيرون بريد و گردنش بزنيد! ججر به آنها گفت: بگذاريد دو ركعت نماز بگزارم! گفتند نماز بگزار، و دو ركعت نماز سبك بگذاشت و گفت: اگر نه آن بود مي‌پنداشتيد از مرگ مي‌ترسم كه هرگز در انديشه‌ي آن نيستم، نماز را طولاني مي‌كردم. و خويشان خود را كه آنجا بودند گفت: بند و زنجير را از من برنداريد و خونهاي مرا مشوييد كه من فردا معاويه را بر سر شاهراه ملاقات مي‌كنم. و در «اسد الغابه» گويد: حجر 2500 «درم» عطا مي‌گرفت و كشتن وي در سال 51 است و قبرش در «عذرا» معروف است و مردي مجاب الدعوه بود.مؤلف گويد: در آن نامه‌اي كه مولانا ابوعبدالله الحسين عليه‌السلام به معاويه فرستاد در جمله‌اي نوشت: آيا تو نيستي قاتل حجر بن عدي كندي با آن نمازگزاران و

[ صفحه 153] عابدان كه ستم را ناپسنديده مي داشتند و بدعتها را بزرگ مي‌شمردند و در راه خدا از سرزنش كسي نمي‌ترسيدند؟ تو آنها را به ستم و كينه كشتي، با آن سوگندهاي مغلظ و پيمانهاي محكم كه آزارشان نكني.اما عمرو بن الحمق - رضي الله عنه - پيش از اين گفتيم كه با حجر در مسجد بود و از آنجا بگريخت و در خانه‌ي مردي از ازد كه نام او عبيدالله بن موعد بود پنهان گشت، پس با رفاعة بن شداد از كوفه به نهان خارجشدند و به مدائن رفتند و از آن جا به موصل و در كوهستاني بدانجا قرار گرفتند. عامل روستا مردي بود از قبيله‌ي همدان نام او عبيدالله بن بلتعه، خبر اين دو تن بدو رسيد با چند تن سوار و مردم ده به جانب آنها شتافت آن دو بيرون آمدند، عمرو شكمش آماس كرده بود به استسقا، و نيرو در تنش نمانده اما رفاعه جواني زورمند بود و اسبي تيزرو داشت، بر آن نشست و عمرو را گفت من از تو دفاع مي‌كنم، عمرو گفت: كشته شدن تو مرا چه سود دارد خويشتن را نجات ده. او بر سواران حمله كرد چنانكه راهي يافت و اسب او را بشتاب از ميان جماعت بيرون برد و سواران در پي او تاختند. مردي تيرانداز بود، هيچ سواري به او نزديك نشد مگر تيري افكند و او را بخست و مجروح كرد يا پي اسب او ببريد، بازگشتند. و تتمه‌ي سرگذشت رفاعه بعد از اين بيايد ان شاء الله، و عمر بن حمق را اسير كردند پرسيدند: كيستي؟ گفت: كسي كه اگر رها كنيد شما را بهتر است از آن كه بكشيد و نام خود را نگفت. او را نزد حاكم موصل فرستادند و او عبدالرحمن بن عثمان ثقفي معروف بن ابن ام‌الحكم خواهرزاده‌ي معاويه بود، اين خبر به معاويه نوشت معاويه جواب فرستاد مردي است كه به اقرار خود بر پيكر عثمان نه طعنه زده است و نبايد تعدي كرد همان نه طعنه بر بدن او فروبر، چنان كردند و عمرو در طعنه‌ي اول يا دوم بمرد و سر او را براي معاويه فرستادند، در اسلام اين اول سر است كه از جايي به جايي فرستاده شد.مؤلف گويد: اينها منقول از اهل سير و تواريخ است و اما احاديث ما؛ پس شيخ كشي روايت كرده است كه: حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله سريتي فرستاد يعني لشكري كه

[ صفحه 154] خود همراه آنها نبود و فرمود: در فلان ساعت از شب راه گم مي‌كنيد سوي چپ رويد! بر مردي بگذريد! چند گوسفند دارد او را از راه بپرسيد به شما راه نشان ندهد، مگر از طعام او بخوريد، پس قوچي براي شما بكشد و شما را به خوراند آنگاه برخيزد و شما را راه نمايد، سلام بر او برسانيد و وي را آگاه كنيد كه من در مدينه ظاهر شده‌ام! آنها رفتند و راه را گم كردند و فراموش كردند به آن مرد سلام پيغمبر صلي الله عليه و آله را برسانند و آن مرد عمرو بن حمق خزاعي بود؛ به آنها گفت: آيا نبي صلي الله عليه و آله در مدينه ظاهر شده است؟ گفتند: آري، پس روانه‌ي مدينه شد و به پيغمبر صلي الله عليه و آله پيوست و بماند آن اندازه كه خداي خواست. آنگاه پيغمبر صلي الله عليه و آله او را فرمود بدان جاي كه بودي بازگرد! وقتي اميرالمؤمنين عليه‌السلام به كوفه رفت تو هم نزد او رو، پس آن مرد به جاي خود باز شد تا اميرالمومنين عليه‌السلام به كوفه آمد، به خدمت آن حضرت رسيد و در كوفه بماند اميرالمؤمنين عليه‌السلام وقتي با او گفت: در اينجا خانه داري؟ گفت: آري، فرمود: آن را بفروش و در محله‌ي ازد سرايي به دست كن كه من فردا از ميان شما مي‌روم و چون خواهند تو را دستگير كنند، قبيله‌ي ازد مانع شوند تا تو از كوفه به جانب موصل روي بر مردي مقعد بگذري نزد او نشيني و از او آب خواهي، او تو را آب دهد و از كار تو پرسد، او را آگاه كن و او را به اسلام بخوان مسلمان شود، و به دست خود بر زانوهاي او مسح كن خداوند تعالي درد از او دور كند و برخيزد و با تو روان شود. آنگاه به كوري گذري در راه نشسته آب خواهي آبت دهد و از كارت پرسد، او را خبر ده از كار خويش و به اسلام خوانش، اسلام آورد دست بر چشمانش كش خداي عزوجل او را بينا گرداند و پيروي تو كند و اين دو تن پيكر تو را در خاك دفن كنند. آنگاه سوراني در پي تو آيند چون در مكاني چنين و چنان نزديك قلعه‌ي رسي آن سواران نزديك به تو رسند، از اسب فرود آي و به غار اندر شو! فاسقان جن و انس در كشتن تو شريك گردند. همه‌ي آنچه اميرالمؤمنين عليه‌السلام گفته بود بر سر او آمد و او همچنان كرد كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام فرموده بود. چون به آن قلعه رسيد آن دو مرد را گفت بالا رويد بنگريد چيزي مي‌بينيد! آنها رفتند و گفتند: سواراني روي به ما مي‌آيند

[ صفحه 155] از اسب به زير آمد، به درون غار رفت و اسب او بگريخت؛ چون داخل غار شد ماري سياه او را بگزيد و آن سواران برسيدند، اسب او را ديدند رميده، گفتند: اين اسب اوست و او هم در اين نزديكي است، پس به جستجوي او شدند و در غارش يافتند هر چه دست به پيكر او فروبردند گوشت وي از پيكر جدا مي‌شد؛ سر او برگرفتند و نزد معاويه بردند و آن را بر نيزه نصب كرد و اين اول سر است در اسلام كه بر نيزه نصب شد.مؤلف گويد: در ذكر شهادت اصحاب حضرت امام حسين عليه‌السلام بيايد كه زاهر مولاي عمرو بن حمق كه با آن حضرت شهيد شد همان است كه بدن وي را به خاك سپرد.در قمقام گويد: عمرو بن حمق (بر وزن كتف) بن كاهن بن حبيب بن عمرو بن قين بن ذراح بن عمرو بن سعد بن كعب بن عمر بن ربيعة الخزاعي بعد از حديبيه سوي پيغمبر صلي الله عليه و آله هجرت رد و بعضي گويند: در سال فتح مكه اسلام آورد و قول اول اصح است، در صحبت آن حضرت بود و از او احاديثي حفظ شده است.ناشره از عمرو بن حمق روايت كند كه: وي پيغمبر صلي الله عليه و آله را آب داد، آن حضرت درباره‌ي وي دعا كرد: «اللهم متعه بشبابه» خدياا او را از جواني برخوردار گردان. هشتاد سال بزيست و در ريش او موي سپيد ديده نشد. و پس از پيغمبر از پيروان علي عليه‌السلام گشت و در همه‌ي مشاهد جمل و صفين و نهروان با آن حضرت بود و به ياري حجر بن عدي برخاست و از اصحاب او بود. از ترس زياد از عراق به جانب موصل گريخت و در غاري نزديك موصل پنهان شد، عامل موصل سوي او فرستاد تا دستگيرش كنند او را در غار مرده يافتند، مار او را گزيده بود بدانجا درگذشت. قبر او بيرون شهر موصل معروف است، به زيارت آن روند و بر آن قبه كرده‌اند.ابوعبدالله سعيد بن حمدان پسر عم سيف الدوله و ناصر الدوله در شعبان 336 آغاز عمارت آن كرد و ميان شيعه و اهل سنت به سبب آن عمارت فتنه برخاست و در رجال كشي گويد: او از حواريين اميرالمؤمنين عليه‌السلام است و از سابقين كه

[ صفحه 156] سوي آن حضرت بازگشتند. و از كتاب «اختصاص» منقول است كه: در ذكر سابقين و مقربين اميرالمؤمنين عليه‌السلام گويد: حديث كرد ما را جعفر بن حسين از محمد بن جعفر مؤدب كه: چهار ركن شيعه چهار كسند از صحابه: سلمان - مقداد - ابوذر - عمار و مقربان آن حضرت از تابعين، اويس بن انيس قرني است - آن كه خداي تعالي شفاعت او را در دو قبيله‌ي ربيعه و مضر مي‌پذيرد اگر شفاعت كند. و عمرو بن حمق و جعفر بن حسين گفت: منزلت او از اميرالمؤمنين عليه‌السلام چنان بود كه سلمان - رضي الله عنه - از رسول خدا صلي الله عليه و آله. رشيد هجري، ميثم تمار، كميل بن زياد نخعي، قنبر مولي اميرالمؤمنين عليه‌السلام، عبدالله بن يحيي - كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام روز جمل با او گفت: اي پسر يحيي! مژده دهم تو را و پدرت را كه شما از «شرطة الخميسيد» خداي تعالي شما را در آسمان بدين نام خواند.مترجم گويد: «شرطة الخميس» پاسبان سپاه است كه در زمان ما قلعه و دژبان گويند و اين گروه بيش از همه‌ي افراد لشكر نزد سپهسالار امين وثقه‌اند كه نظم لشكر بدانها سپرده است، اميرالمؤمنين عليه‌السلام دوستان خالص و امين را «شرطه الخميس» مي‌ناميد. جندب بن زهير عامري و بنوعامر، شيعه مخلص علي عليه‌السلام بودند، چنانكه شايد حبيب بن مظاهر اسدي، حارث بن عبدالله اعور همداني، مالك بن حارث اشتر،العلم الازدي، ابوعبدالله جدلي، جويرية بن مسهر عبدي. و از همان كتاب مروي است كه عمرو بن حمق با اميرالمؤمنين عليه‌السلام گفت: «به خدا سوگند كه من نزد تو نيامدم براي مال دنيا كه به من دهي يا منصبي كه آوازه‌ي من بدان بلند شود و مشهور گردم، مگر براي همين كه تو پسر عم رسول خدايي صلي الله عليه و آله و اولي‌ترين مردم به آنها، شوهر فاطمه سيده‌ي زنان عالم و پدرت ذريت رسول خدا صلي الله عليه و آله و نصيب تو در اسلام از همه‌ي مهاجر و انصار بيش است. قسم به خدا كه اگر مرا فرمايي كوه‌هاي بلند را از جاي خود بركنم و به جاي ديگر برم و آب درياهاي بزرگ را بكشم و بيرون ريزم، پيوسته در اين كار باشم تا مرگ من فرارسد. و در دست من شمشيري است كه دشمن تو را بدان سراسيمه و بي‌آرام سازم و دوست تو را بدان قوت و نيرو دهم تا خداي تعالي پايه‌ي تو را رفيع گرداند

[ صفحه 157] و حجت تو را آشكار سازد، بازگمان ندارم آنچه حق تو است بر من ادا كرده باشم.اميرالمؤمنين عليه‌السلام گفت: «اللهم نور قلبه و اهده الي صراط مستقيم» يعني خداوندا! دل او را روشن گردان و او را به راه راست هدايت كن! اي كاش در شيعه‌ي من صد كس مانند تو بود»!و از همان كتاب در قصه‌ي عمرو بن حمق و ابتداي اسلام آوردن او است كه گله‌باني شتران قبيله‌ي خود مي‌كرد و ايشان را با رسول خدا صلي الله عليه و آله عهد و تپيمان بود. مردمي از اصحاب آن حضرت بر او بگذشتند و آنها را به جنگي فرموده بود، گفتند: يا رسول الله صلي الله عليه و آله توشه‌ي راه نداريم و راه را نشناسيم فرمود: مردي خوب روي را ديدار كنيد شما را طعام خوراند و سيراب كند و راه نمايد و او اهل بهشت است. پس وارد شدن اين صحابه را بر وي و خوراك دادن او ايشان را از گوشت، و نوشانيدن شير و وارد شدن او بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و بيعت كردن او با آن حضرت و اسلام آوردن او را ياد كرده است، تا اينكه گويد: چون كار خلافت به معاويه رسيد به شهر زور موصل از مردم كناره جست، و معاويه سوي او نوشت:«اما بعد؛ خداي آتش را بنشانيد و فتنه را خاموش كرد و عاقبت را نصيب پرهيزكاران فرمود و تو از همگنان خويش دورتر نيستي و كار تو از آنها زشت‌تر نيست، همه‌ي آنان كار بر خويش آسان كردند و به فرمان من در آمدند، تو سخت دير كردي داخل شو در امري كه همه داخل شدند! تا گناهان گذشته‌ي تو را پاك گرداند و كارهاي نيك تو كه كهنه شده است زنده و تازه گردد، و شايد من براي تو بدتر نباشم از آن كس كه پيش از من بود! اگر بر خويشتن ترحم كني و پرهيز و خويشتن داري و نيكوكاري، پس نزد ما آي ايمن، و در زنهار خداي تعالي و رسول وي محفوظ، زنگ حسد از دل زدوده و كينه از سينه دور كرده و «كفي بالله شهيدا».عمرو بن الحمق نرفت، معاويه كسي فرستاد كه او را بكشت و سرش را بياورد، آن سر را نزد زوجه‌ي عمرو بردند و در دامن او نهادند، گفت: مدتي دراز او را از من پنهان كرديد، اكنون كشته‌ي او را ارمغان آورده‌ايد «اهلا و سهلا» كه اين هديه را

[ صفحه 158] ناخوش ندارم و آن هم نيز مرا كاره نيست. اي فرستاده! اين كلام را كه من گفتم به معاويه رسان و بگوي كه خداي خون او را طلب كند و به زودي عذاب خود را بر معاويه نازل گرداند كه كاري زشت كرد و مردي پارسا و پرهيزكار را كشت، پس اينكه من گفتم با معاويه بازگوي. رسول آن كلام با معاويه بگفت، معاويه او را نزد خود خواند و گفت: كه تو آن سخن گفتي؟ گفت: آري، از سخن خود بازنگردم و معذرت نخواهم! گفت: از بلاد من بيرون رو! گفت: چنين كنم كه اينجا وطن من نيست و به زندان رغبتي ندارم، در اين كشور شبها بسيار بيدار ماندم و اشك بسيار ريختم قرض من فراوان شد و چشمم روشن نگشت. عبدالله بن ابي‌سرح گفت: اين زن منافقه را به شوهر خود ملحق كن! زن بدو نگريست و گفت: اي كسي كه مانا ]يعني گويا[ ميان آرواره‌هاي خود غوك جاي داده [25] چرا نمي‌كشي آن را كه به تو اين خلعتها را بخشيد و اين كسا را بر دوش تو افكند (يعني معاويه را) آن كس بيرون رفته از دين و منافق است كه سخن ناصواب گفت و بندگان را خداي خود گرفت و كفر او در قرآن نازل گرديد (يعني تو خود منافقي) پس معاويه به دربان خود اشارت كرد كه اين زن را بيرون بر! زن گفت: شگفتا از پسر هند كه با انگشت سوي من اشارت مي‌كند و به سخنهاي تند و تلخ مرا از گفتار بازمي‌دارد! سوگند به خدا كه به حاضر جوابي با كلامي تيز مانند آهن برنده دل او را بشكافم، مگر من آمنه دختر رشيد نباشم!در نامه‌ي حضرت مولانا ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام به معاويه است: «آيا تو كشنده‌ي عمرو بن حمق نيستي؟! صاحب رسول خدا صلي الله عليه و آله آن بنده‌ي پارسا كه عبادت وي را فرسوده بود و جسم او را نزار كرده و رنگ او را زرد، پس از آنكه او را امان دادي و عهد و پيمانهاي محكم بستي، كه اگر مرغ را آن گونه امان دهي از بالاي كوه نزد تو

[ صفحه 159] فرود آيد، آنگاه او را بكشتي و با پرورگار خود دليري نمودي و آن پيمان را سبك گرفتي».مترجم گويد: مناسب است در اينجا ذكر كميل بن زياد نخعي كه از دوستان اميرالمؤنين عليه‌السلام و شيعيان او بود و اميرالمؤمنين عليه‌السلام كشتن وي را خبر داده بود و همچنان شد كه فرمود و خلاصه‌ي شرح حال او بدين قرار است:كميل بن زياد بن نهيك نخعي هيجده ساله بود كه پيغمبر صلي الله عليه و آله رحلت فرمود، و مردي شريف بود. علماي اهل سنت او را ثقه و امين شمردند و از رؤساي شيعه است، در جنگ صفين در ركاب اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود.از اعمش روايت شده است كه: «هيثم بن اسود روزي نزد حجاج بن يوسف رفت، حجاج از او پرسيد: كميل در چه كار است؟ او گفت: پيري سالخورده و خانه نشين است. گفت: كجا است؟ گفت: پيري است كلانسال و خرف شده، او را بخواند و پرسيد: تو با عثمان چه كردي؟ گفت: عثمان مرا سيلي زده بود خواستم قصاص كنم او تسليم شد، اما من او را عفو كردم و قصاص نكردم.»و جرير از مغيره روايت كرده است كه: «حجاج بن طلب كميل فرستاد او بگريخت، پس قوم او را از عطا محروم ساخت و مشاهره‌ي آنها را ببريد، چون كميل اين بديد با خود گفت: من پيري سالخورده‌ام و عمر من به سر آمده است، شايسته نيست كسان خود را از عطا محروم گردانم پس خود نزد حجاج آمد. چون حجاج او را بديد، گفت: من دوست داشتم تو را نيكوكار بينم! كميل گفت: از عمر من اندك مانده است هر چه مي‌خواهي حكم كن كه وعدگاه نزد خداي تعالي است، و اميرالمؤمنين عليه‌السلام مرا خبر داده است تو مرا مي‌كشي. حجاج گفت: آري، تو از جمله‌ي كساني كه عثمان را كشتند، گردن او را بزنيد! او را گردن زدند. در سال 82 از هجرت و بنابراين، او نود ساله بود. قنبر مولاي اميرالمؤمنين عليه‌السلام را هم حجاج بكشت به جرم دوستي آن حضرت و تفصيل آن در «ارشاد» مذكور است.
[ صفحه 161]
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

شهادت دو فرزند مسلم بن عقيل

پستتوسط pejuhesh232 » سه شنبه اکتبر 03, 2017 11:58 am

شهادت دو فرزند مسلم بن عقيل

شيخ صدوق رحمه الله در امالي روايت كرده است از پدرش از علي بن ابراهيم از پدرش از ابراهيم بن رجا از علي بن جابر از عثمان بن داوود هاشمي از محمد بن مسلم از حمران بن اعين از ابي‌محمد نام كه از مشايخ اهل كوفه بود گفت: «چون حسين بن علي عليهماالسلام شهيد گرديد، دو پسر خردسال از اردوي او اسير شدند و آنها را نزد عبيدالله آوردند. عبيدالله زندانيان را بخواست و گفت: اين دو پسر را بگير و نگاهدار و از خوراك خوب و آب سرد به آنها نخوران و ننوشان و در زندان بر آنها تنگ گير. و اين دو پسر روز روزه داشتند و چون شب مي‌شد دو قرص نان جو و كوزه‌ي آب براي آنها مي‌آورد و چون بسيار ماندند، چنانكه سالي بر آمد، يكي از آنها به برادر خود گفت: در زندان بسيار مانديم و نزديك است عمر ما به سر آيد و بدن ما بپوسد، وقتي اين پيرمرد بيايد با او بگوي ما كيستيم، قرابت ما را با محمد صلي الله عليه و آله باز نماي، باشد كه ما را در طعام گشايشي دهد و آشاميدني ما را بيشتر كند. چون شب شد پيرمرد آن دو گرده‌ي نان جو و كوزه‌ي آب را بياورد. پسر كوچك‌تر گفت: اي شيخ! محمد صلي الله عليه و آله را مي‌شناسي؟ گفت: چگونه نشناسم كه او پيغمبر من است! گفت: جعفر بن ابي‌طالب را مي‌شناسي؟ گفت: چگونه او را نشناسم كه خداوند او را دو بال داد تا با فرشتگان پرواز كند، چنانكه خواهد گفت: علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام را مي‌شناسي؟ گفت: چگونه نشناسم علي را كه پسر

[ صفحه 162] عم و برادر پيغمبر من است.گفت: اي شيخ! ما از خانواده‌ي پيغمبر تو محمد صلي الله عليه و آله و فرزندان مسلم بن عقيل بن ابي‌طالبيم و در دست تو اسير مانده‌ايم، اگر از تو خوراكي نيكو خواهيم به ما نمي‌دهي و آب سرد نمي‌نوشاني و در زندان بر ما تنگ گرفته‌اي. زندانبان بر پاي آنها افتاد و مي‌گفت: جان من فداي شما و روي من سپر بلاي شما! اي عترت رسول برگزيده‌ي حق! اين در زندان به روي شما باز است به هر راهي كه خواهيد برويد، و چون شب شد همان دو گرده‌ي نان و كوزه‌ي آب را بياورد و راه را به آن‌ها نشان داد و گفت: اي دوستان من! شب راه رويد و روز آرام گيريد تا خداوند شما را فرج دهد آن دو طفل بيرون رفتند، شبانه بر در خانه‌ي پير زالي رسيدند، او را گفتند: اي عجوز ما دو طفل خرد و غريب هستيم راه را نمي‌شناسيم تاريكي شب ما را فروگرفته است، امشب ما را به مهماني بپذير، چون صبح شود روانه شويم. زن گفت: كيستيد اي حبيبان من كه من بوي خوش بسيار شنيده‌ام، اما بويي خوشتر از بوي شما استشمام نكرده‌ام؟ گفتند: اي پيرزن ما از عترت پيغمبر تو محمديم صلي الله عليه و آله و از زندان عبيدالله گريخته‌ايم. عجوز گفت: اي دوستان من مرا دامادي است فاسق در واقعه‌ي كربلا حاضر بوده است و از شيعه‌ي عبيدالله است، مي‌ترسم شما را در اين جا بيابد و به قتل رساند. گفتند: همين امشب تا هوا تاريك است مي‌مانيم و چون روشن شود به راه مي‌افتيم. گفت: براي شما طعامي آورم، آورد، بخوردند و آب بياشاميدند و به رختخواب رفتند. برادر كوچك بزرگتر را گفت: اي برادر! اميدواريم امشب ايمن باشيم نزديك من آي تا تو را در آغوش بگيرم و تو مرا در آغوش گيري و من تو را ببويم و تو مرا ببويي، پيش از اين كه مرگ ميان ما جدايي افكند. همچنين يكديگر را در آغوش گرفتند و خفتند و چون پاسي از شب بگذشت داماد آن پيرزال بيامد و در را آهسته بكوفت، عجوز گفت: كيست؟ گفت: من فلانم. گفت: در اين ساعت شب چرا آمدي كه وقت آمدن تو نيست؟ گفت: واي بر تو! در بگشاي پيش از اين كه عقل از سر من پرواز كند و زهره در اندرون من بشكافد براي اين بلاي صعب كه مرا افتاده است.

[ صفحه 163] زن گفت: واي بر تو! تو را چه بلايي افتاده است؟ گفت: دو طفل خرد از زندان عبيدالله گريخته‌اند و او منادي كرده است هر كس سر يك تن آنها را آورد هزار درم جايزه بستاند و هر كس سر هر دو تن را آورد، دو هزار درم و من در پي آن‌ها تاخته مانده و كوفته شدم و اسب را مانده كردم چيزي به چنگم نيامد.عجوز گفت: اي داماد! بترس از اينكه محمد صلي الله عليه و آله روز قيامت دشمن تو باشد! گفت: واي بر تو! كه دنيا خواستني است و حرص مردم براي آن است.زن گفت: دنيا را چه مي‌كني اگر آخرت با آن نباشد؟ گفت: سخت حمايت مي‌كني از آن دو مانا كه مطلوب امير نزد تو است، برخيز كه امير تو را مي‌خواند.زن گفت: امير را با من چه كار كه پيرزني هستم در اين بيابان، گفت من طلب مي‌كنم در را بگشاي تا شب بياسايم و چون صبح شود بينديشم در طلب آنان به كدام راه بايد رفت. پس در را بگشود و طعام و آب آورد بخورد و بياشاميد و بخفت. نيمه‌ي شب صداي آن دو طفل بشنيد برخاست و به سوي آنها آمد، مانند شتر مست برآشفته و بانگي چون گاو بر مي‌آورد و دست به ديوار مي‌كشيد تا دستش به پهلوي پسر كوچكتر رسيد، پسر گفت: كيستي؟ او گفت: من صاحب خانه‌ام شما كيستيد؟ پس آن طفل برادر بزرگتر را بجنبانيد و گفت: اي دوست برخيز! قسم به خدا آنچه مي‌ترسيديم در آن واقع شديم مرد به آنها گفت: شما كيستيد؟ گفتند: اي مرد اگر راست گوييم ما را امان مي‌دهي؟ گفت: آري: گفت: امان از طرف خدا و رسول صلي الله عليه و آله و پناه خدا و رسول صلي الله عليه و آله؟ گفت: آري. گفتند: محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله گواه باشد؟ گفت: آري. گفتند: خداي بر آنچه گوييم وكيل و شاهد باشد؟ گفت: آري. گفتند: ما از عترت پيغمبر تو محمديم از زندان عبيدالله گريخته‌ايم از كشته شدن. گفت از مرگ گريخته‌ايد و در مرگ واقع شده‌ايد، الحمدالله كه بر شما دست يافتم. پس برخاست و بازوهاي آنها ببست و همچنان دست بسته بودند تا صبح و چون فجر طالع شد بنده‌ي سياه را كه نامش «فليح» بود بخواند و گفت: اين دو پسر را بردار و كنار فرات برو گردن زن و سر آنها را براي من بياور تا نزد عبيد الله برم و دو هزار درم جايزه بستانم. آن غلام شمشير

[ صفحه 164] برداشت و با آن دو طفل روانه شد و پيشاپيش آنها مي‌رفت، چيزي دور نشده بود كه يكي از آن دو گفت: اي سياه! چه شبيه است سياهي تو به سياهي بلال مؤذن رسول خدا صلي الله عليه و آله سياه گفت: مولاي من مرا به كشتن شما امر كرده است، شما كيستيد؟ گفتند: اي سياه! ما عترت پيغمبر توايم، محمد صلي الله عليه و آله، از زندان عبيدالله از كشته شدن گريخته‌ايم و اين پير زال ما را مهمان كرد و مولاي تو كشتن ما را مي‌خواهد؛ سياه بر پاي آنها افتاد مي‌بوسيد و مي‌گفت: جان من فداي جان شما و روي من سپر بلاي شما اي عترت پيغمبر برگزيده‌ي حق! قسم به خدا نبايد كاري كنم كه محمد صلي الله عليه و آله روز قيامت خصم من باشد، پس دويد و شمشير را به كناري بينداخت و خود را در فرات افكند و شنا كنان به جانب ديگر رفت؛ مولاي او فرياد برآورد اي غلام! نافرماني من كردي؟ گفت: من فرمان تو بردم تا نافرماني خدا نمي‌كردي، اكنون كه نافرماني خداي نمودي از تو بيزارم در دنيا و آخرت. پس پسر خود را بخواند و گفت: اي فرزند من دنيا را از حلال و حرام براي تو جمع مي‌كنم و دنيا خواستني است، اين دو پسر را بگير و كنار فرات برو گردن آنها را بزن و سر آنها را نزد من آور تا نزد عبيدالله برم و جايزه دو هزار درم بستانم پس پسر شمشير برگرفت و پيشاپيش آن دو طفل مي‌رفت؛ چيزي دور نشده بود كه يكي از آنها بدو گفت: اي جوان! چه اندازه مي‌ترسم بر اين جواني تو از آتش جهنم! جوان گفت: اي دوستان! شما كيستيد؟ گفتند: ما از عترت پيغمبر تو محمد صلي الله عليه و آله، پدر تو كشتن ما مي‌خواهد، پس آن جوان بر پاي آنها افتاد آن‌ها را مي‌بوسيد و همان سخن غلام سياه را بگفت و شمشير را انداخت و خود را در فرات افكند و بگذشت به جانب ديگر، پس پدر او فرياد زد: اي پسر! نافرماني من كردي؟ گفت: اگر اطاعت خدا كنم و نافرماني تو، بهتر است از آن كه نافرماني خدا كنم و اطاعت تو.آن مرد گفت: قتل شما را هيچ كس به عهده نگيرد جز من، و شمشير برداشت و پيش آنها رفت وقتي به كنار فرات رسيد شمشير را از نيام بيرون كشيد، چون ديده‌ي آن دو طفل به شمشير افتاد، اشك در چشمشان بگرديد و

[ صفحه 165] گفتند: اي پيرمرد ما را به بازار ببر و بفروش و بهاي ما را برگير و مخواه دشمني محمد صلي الله عليه و آله را فرداي قيامت. گفت: نه، ولكن شما را مي‌كشم و سرتان را براي عبيدالله مي‌برم و دو هزار درم جايزه مي‌گيرم. گفتند: اي پيرمرد! خويشي ما را با پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله مراعات نمي‌كني؟ گفت: شما را با رسول خدا صلي الله عليه و آله خويشي نيست گفتند: اي پيرمرد پس ما را نزد عبيدالله بر تا خود او هر حكم كه خواهد درباره‌ي ما بكند، گفت: به اين رهي نيست بايد تقرب جويم نزد او به ريختن خون شما. گفتند: اي پيرمرد به خردي و كوچكي ما دل تو نمي‌سوزد؟ گفت: خداي تعالي در دل من رحم قرار نداده است، گفتند: اي پيرمرد! اكنون كه ناچار ما را مي‌كشي بگذار چند ركعت نماز گزاريم، گفت: هر چه خواهيد نماز گزاريد اگر شما را سودي داشته باشد! پس هر كدام چهار ركعت نماز گذاشتند و چشمان خود را سوي آسمان بلند كردند و گفتند: «يا حي يا حكيم يا احكم الحاكمين احكم بيننا و بينه بالحق».پس آن مرد برخاست و بزرگتر را گردن زد و سرش را برداشت در توبره نهاد و روي به جانب كوچكتر كرد و آن پسر كوچك خود را در خون برادر مي‌ماليد و مي‌گفت: پيغمبر صلي الله عليه و آله را ملاقات كنم آغشته به خون برادرم؛ آن مرد گفت مترس اكنون تو را به برادرت ملحق مي‌كنم، پس گردن او را بزد و سر او برگرفت و در توبره نهاد و بدن آنها را خون چكان در آب انداخت و نزد عبيدالله آمد. او بر تخت نشسته بود و چوب خيزران در دست داشت، سرها را جلوي او نهاد چون در آنها نگريست سه بار برخاست و بنشست و گفت: كجا بر آنها دست يافتي؟ گفت: پيرزالي از عشيرت ما مهمانشان كرده بود. عبيدالله گفت: حق مهماني آنها را نشناختي؟ گفت: نه. گفت: آن هنگام كه مي‌كشتيشان چه گفتند؟ گفت: گفتند ما را به بازار بر و بفروش و از بهاي ما انتفاع بر و مخواه محمد صلي الله عليه و آله روز قيامت دشمن تو باشد. گفت: تو چه گفتي؟ گفت: گفتم نه، و لكن شما را مي‌كشم و سر شما را نزد عبيدالله بن زياد مي‌برم و دو هزار درهم جايزه مي‌گيرم. گفت: آنها چه گفتند: گفت: گفتند ما را نزد عبيدالله بر تا او خود حكم كند درباره‌ي ما. گفت: تو

[ صفحه 166] چه گفتي؟ گفت: گفتم راهي به اين كار نيست، مگر تقرب جويم به سوي او به ريختن خون شما. گفت: چرا زنده آنها را نياوردي تا جايزه تو را دو برابر دهم، چهار هزار درم؟ گفت: راهي به اين كار نيافتم و خواستند به ريختن خون آنها نزد تو مقرب شوم. گفت: ديگر چه گفتند: گفت: گفتند خوشي ما را با پيغمبر صلي الله عليه و آله مراعات كن. گفت: تو چه گفتي: گفت: گفتم شما را با رسول خدا صلي الله عليه و آله قرابتي نباشد. گفت: واي بر تو! ديگر چه گفتند؟ گفت: گفتند بگذار چند ركعت نماز گزاريم، من هم گفتم هر چه مي‌خواهيد نماز بگزاريد، اگر نماز شما را سودي دهد، پس آن دو پسر چهار ركعت نماز گزاردند. و گفت: بعد از نماز چه گفتند: گفت: ديده‌هاي خود را به جانب آسمان بلند كردند و گفتند: «يا حي يا حكيم يا احكم الحاكمين احكم بيننا و بينه بالحق».عبيدالله گفت: «احكم الحاكمين» حكم كرد ميان شما، كيست كه اين فاسق را بكشد؟ گفت پس مردي شامي پيش امد و گفت: من! عبيدالله گفت: او را بدانجاي بر كه آن دو طفل را كشت و گردن او بزن و مگذار خون آنها با هم آميخته شود و بشتاب سر او را نزد من آور پس آن مرد چنان كرد و سر او بياورد و بر نيزه نصب كردند، كودكان بر آن سنگ زدن و تير انداختن گرفتند و مي‌گفتند: اين كشنده‌ي ذريت پيغمبر است.مؤلف گويد: اين حكايت را به اعتماد شيخ صدوق نقل كرديم و خود را با اين تفصيل و كيفيت بعيد شمرده است.و مترجم گويد: مظالم آن ستمكاران نسبت به آل محمد صلي الله عليه و آله بيش از اينهاست و در اسناد حديث ابراهيم بن رجا ضعيف است و علما گفته‌اند: بر روايت او اعتماد نمي‌توان كرد و علي بن جبار و عثمان بن داوود هاشمي هر دو مجهولند، لوي از ضعف اسناد علم به كذب روايت حاصل نمي‌شود تا نقل آن جايز نباشد.در «بحار» از «مناقب» قديم نقل كرده است مسندا كه: «چون حسين بن علي عليهماالسلام شهيد شد دو پسر از لشكر عبيدالله بگريختند؛ يكي ابراهيم و ديگري

[ صفحه 167] محمد نام داشت و از فرزندان جعفر طيار بودند، هنگام فرار به زني رسيدند كه بر سر چاهي آب مي‌كشيد آن دو پسر را بديد با حسن و جمال پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: از فرزندان جعفر طياريم از لشكر عبيدالله گريخته‌ايم. آن زن گفت: شوهر من در لشكر عبيدالله است و اگر نمي‌ترسيدم كه امشب به خانه بيايد شما را مهمان مي‌كردم مهماني نيكو. گفتند: اي زن ما را به خانه بر اميدواريم امشب نيايد، پس آن دو پسر را به منزل برد و طعامي آورد، نخوردند و مصلي خواستند و نماز گزاردند و بخفتند».و تمام قصه را قريب آنچه صدوق نقل كرده است بياورده و چون اين حكايت بدو طريق با اندكي اختلاف روايت شده است بايد مطمئن بود اصل آن صحيح است و اين دو راوي از يكديگر نگرفته‌اند، هر چند به تعيين نمي‌دانيم از اولاد عقيل بودند يا جعفر طيار.و اين روايت دوم نزديكتر مي‌نمايد چون قبر اين دو طفل نزديك مسيب در پنج فرسخي كربلاست و ممكن است يك روز آن دو طفل اين اندازه راه روند، اما از كوفه فاصله بسيار است و فرار كودكان از كربلا به قبول نزديكتر است تا از زندان كوفه. و اينكه مؤلف گويد: شهادت اين دو طفل به اين كيفيت و تفصيل نزد من مستبعد است، دليل آن نمي‌شود كه وقوع اصل آن را هم مستبعد شمرده است، چون بسيار باشد كه تفاصيل واقعه مشكوك و مستبعد است و اصل آن قابل ترديد نيست، مانند ولادت حضرت خاتم انبيا صلي الله عليه و آله كه شك در آن نمي‌توان كرد اما در روز آن اختلاف است كه دوازدهم يا هفدهم ربيع الاول بود. و اصل شهادت حضرت ابوالفضل العباس عليه‌السلام مسلم است اما تفضيل و كيفيت آن غير ملعوم است و مختلف فيه، و جنگ بدر و احد و جمل و صفين اساسا به تواتر معلوم است و تفاصيل و كيفيات آن به طور يقين معلوم نيست. و در نقل وقايع بايد قدر مشترك بين روايات مختلف را صحيح دانست تا آن اندازه كه احتمال تصحيف و سهو و مبالغه در آن نرود و شايد تضعيف يا استبعاد به سه وجه دفع شود:

[ صفحه 168] اول آن كه؛ سند حديثي ضعيف باشد و چون ضعف سند دليل كذب آن نيست شايد كسي قرينه بر صحت آن بيابد كه ما بر آن قرينه مطلع نشده باشيم.دوم آن كه؛ در نقل حديث كلمه‌اي تصحيف شود يا راوي سهوا آن را به كلمه‌ي ديگر تبديل كند و آن سبب استبعاد يا تكذيب حديث گردد و شايد بعد از اين كسي بر آن تصحيف يا سهو متنبه گردد و رفع استبعاد شود - چنانكه در اول كتاب حديثي گذشت، حمل عيسي شش ماه بود، و مؤلف گفت: اين سهو است و صحيح حمل يحيي است، و در قضيه‌ي ميثيم گفتم كه وي در آن سال كه كشته شد عمره گذاشت نه حج و آن روايت كه ذكر حج كرده است، مراد عمره است -.سيم آن كه؛ مبالغه در حديثي راه يافته و راوي مطلب را بزرگتر از آن چه واقع شده است بنمايد يا كمتر، و از اين جهت به نظر مستبعد آيد، و چون كسي به دقت در آن نگرد اصل واقعه را از زوايد آن جدا تواند كرد.اينها كه گفتم در اخبار ضعيف است و اخبار صحيح را خود تكليف معين است و از اينكه عبيدالله قاتل اين دو طفل را بكشت تعجب نبايد كرد، چون وي مردي تيزبين و دورانديش و سخت سياست بود و پس از بذل جوايز به كشندگان امام عليه‌السلام مي‌ترسيد مردم به طمع جايزه به اندك تهمتي تيغ در ميان قبايل نهند و بي‌اذن او مردم را بكشند و سرشان را بياورند و جايزه خواهند كه اين از هوادارن حسين بود؛ و به روايت مناقب قديم او به كشتن آن دو طفل از پيش امر نكرده بود. [ صفحه 169]
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در توجه حضرت امام حسين از مكه به عراق

پستتوسط pejuhesh232 » سه شنبه اکتبر 03, 2017 12:02 pm

در توجه حضرت امام حسين از مكه به عراق

(ارشاد) خروج مسلم بن عقيل - رضي الله عنه - در كوفه روز سه شنبه هشت روز گذشته از ذي حجه سال 60 بود و قتل او روز نهم كه روز عرفه است، و توجه حضرت امام حسين عليه‌السلام از مكه همان روز خروج مسلم است، و آن حضرت در مكه، بقيه‌ي ماه شعبان و رمضان و شوال و ذي العقده و هشت روز از ذي الحجه بماند و آن مدت كه در مكه بود گروهي از مردم حجاز و بصره به وي پيوستند و اهل بيت و موالي آن حضرت با ايشان شدند، و چون حضرت آهنگ عراق فرمود، طواف خانه كرد و سعي بين صفا و مروه به جاي آورد و از احرام بيرون آمد و اين را عمره مفرده قرار داد، چون نتوانست حج را تمام بگزارد و مي‌ترسيد او را در مكه دستگير كنند و سوي يزيد - لعنه الله - فرستند.(ملهوف) در روايت است كه: چون روز ترويه شد، عمرو بن سعيد عاص [26] با لشكري انبوه به مكه آمد و يزيد او را فرموده بود كه با امام حسين عليه‌السلام دست به مبارزه و كارزار برد واگر بر وي دست يابد با او مقاتله كند [27] پس حضرت روز «ترويه» بيرون رفت از مكه. و از ابن

[ صفحه 170] عباس روايت است كه: گفت: حسين عليه‌السلام را در خواب ديدم بر در خانه‌ي كعبه پيش از آن كه متوجه به عراق گردد، دست جبرئيل در دست او بود و جبرئيل فرياد مي‌زد: بياييد و با خداي تعالي بيعت كنيد. و روايت است كه چون عزم خروج به عراق فرمود بايستاد و خطبه خواند و گفت: «الحمدالله ما شاء الله و لا قوة الا بالله و صلي الله علي رسوله. خط الموت علي ولد آدم مخط القلادة علي جيد افتاة و ما اولهني الي اسلافي اشتياق يعقوب الي يوسف و خير لي مصرع انا لا قيه كاني باوصالي تتقطعها عسلان الفلوات بين النواويس و كربلا فيملأن مني اكراشا جوفا واجربة سغبا لا محيص عن يوم خط بالقلم، رضي الله رضانا اهل البيت نصبر علي بلائه و يوفينا اجر الصابرين لن تشذ عن رسول الله لحمته و هي مجموعة له في حظيرة القدس تقر بهم عينه و ينجز بهم وعده من كان باذلا فينا مهجته و موطنا علي لقاء الله نفسه فليرحل معنا فانني راحل مصبحا ان شاء الله تعالي».يعني «سپاس خداوند راست آنچه او خواهد همان شد، هيچ كس را قوت بر كاري نيست مگر به اعانت او و درود خداوند بر رسول او باد! مرگ بر فرزندان آدم چنان بسته است كه قلاده بر گردن دختر جوان، و چه سخت آرزومندم به صحبت اسلاف خود چنان كه يعقوب مشتاق يوسف بود، و براي من برگزيده و پسنديده گشت زميني كه پيكر من در آن افكنده شود بايد بدان زمين برسم و گويي من بينم بندبند مرا گرگان بيابانها از يكديگر جدا مي‌كنند، ميان نواويس و كربلا، پس شكمهاي تهي و انبانهاي گرسنه‌ي خود را بدان انباشته و پر مي‌سازند، گريزي نيست از آن روزي كه به قلم قضا نوشته شده است، هر چه خداي پسندد پسند ما خاندان رسالت همان است، شكيبايي نماييم بر بلاي او كه او مزد صابران را تمام عطا كند، قرابت رسول صلي الله عليه و آله كه به منزلت پود جامه به آن حضرت

[ صفحه 171] به هم پيوسته‌اند از وي جدا نمانند، بلكه در بهشت براي او فراهم گردند و چشم پيغمبر بدانها روشن شود، و خداي وعده‌ي خود را راست گرداند، هر كس خواهد جان خويش را در راه ما در بازد و خود را براي لقاي پروردگار خود آماده بيند با ما بيرون آيد كه من بامدادان روانه شوم - ان شاء الله تعالي -.مؤلف گويد: شيخ ما محدث نوري رحمه الله در كتاب «نفس الرحمان» گفته است: «نواويس گورستان نصاري است چنانچه در حواشي «كفعمي» نوشته‌اند و شنيده‌ايم كه اين گورستان در آنجا واقع بوده است كه اكنون مزار حر بن يزيد رياحي است در شمال غربي شهر. و اما كربلا، معروف نزد مردم آن نواحي، پاره‌ي زميني است در كنار نهري كه از جنوب باروي شهر روان است و بر مزار معروف به ابن‌حمزه مي‌گذرذ، پاره‌اي از آن باغ و قسمتي كشتزار است و شهر ميان اين دو است، انتهي».(ملهوف) در آن شب كه امام حسين عليه‌السلام مي‌خواست صبح آن از مكه خارج شود، محمد بن حنفيه نزد او آمد و گفت: اي برادر! اهل كوفه همانها هستند كه مي‌شناسي، با پدر و برادرت غدر كردند و مي‌ترسم حال تو مانند حال آنها شود، اگر رأي تو باشد اقامت كن كه در حرم از همه كس عزيزتر و قوي‌تر باشي. فرمود: اي برادر! مي‌ترسم يزيد بن معاويه مرا ناگهان در حرم بكشد و به سبب من حرمت اين خانه شكسته شود. محمد بن حنفيه گفت: اگر از اين بيم داري سوي يمن شو يا ناحيتي از بيابان كه در آنجا قويترين مردم هستي، و كسي بر تو دست نتواند يافت. فرمود: در اين كه گفتي تاملي كنم؛ چون سحر شد، حسين عليه‌السلام به راه افتاد و خبر به محمد رسيد، نزد او آمد و زمام ناقه‌ي او بگرفت و گفت: اي برادر! با من وعده دادي در آن چه از تو درخواست كردم تأمل فرمايي، چه باعث شد كه با اين شتاب خارج شوي؟فرمود: پس از آن كه تو جدا گشتي، رسول خدا صلي الله عليه و آله به خواب من آمد و گفت: اي حسين! بيرون رو كه خدا خواست ترا كشته بيند، ابن‌حنفيه گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» پس مقصود از بردن اين زنان چيست و چون است كه تو با

[ صفحه 172] اين حال آنها را با خود مي‌بري؟فرمود كه: پيغمبر به من فرمود: خداوند مي‌خواهد آنها را اسير بيند، با او وداع كرد و بگذشت.مترجم گويد: سخن محمد بن حنفيه با آن حضرت در وقت خروج از مدينه به وجهي ديگر بگذشت.و از حضرت ابي‌عبدالله صادق روايت است كه: «چون حسين بن علي عليهم‌السلام خواست به عراق رود، كتب و وصيت خود را به ام‌سلمه سپرد و چون علي بن الحسين عليه‌السلام بازگشت ام‌سلمه آنها را به وي داد.و مسعودي در «اثبات الوصية» مكالمه‌ي حضرت سيدالشهداء را به ام‌سلمه آورده است نظير آنچه در حديث بيست و چهارم و بيست و نهم از چهل حديث اول كتاب، و در ضمن گزارش خروج آن حضرت از مدينه بگذشت و براي احتراز از تطويل به تكرار نپرداختيم.و مسعودي در «مروج الذهب» گويد: «چون حسين عليه‌السلام آهنگ رفتن به عراق فرمود، ابن‌عباس نزد او آمد و گفت: اي پسر عم! مرا خبر رسيده است كه به عراق خواهي رفت با آن كه آنان خيانتكارند، تو را تنها براي جنگ دعوت كرده‌اند و بس، شتاب مفرماي! و اگر خواهي حتما با اين جبار؛ يعني يزيد كارزار كني و ماندن در مكه را ناخوش داري، سوي يمن شو كه آن كشوري است در كنار افتاده و تو را بدانجا ياران و اعوان است. در آنجا بمان و دعاة خويش را در بلاد پراكنده ساز و با اهل كوفه و ياران خود در عراق بنويس، امير را از خود برانند، اگر توانستند و امير خود را راندند و دور كردند چنان‌چه كسي در آنجا نبود تا با تو در آويزد، نزد آنها رو و من از خيانت آنها ايمن نيستم، و اگر اين كار نكردند، در جاي خود باش تا خداي چه پيش آورد، چون در كشور يمن قلعه‌ها و دره‌ها است.امام حسين عليه‌السلام فرمود من مي‌دانم تو خير خواه و مهرباني با من، وليكن مسلم بن عقيل سوي من نامه نوشته است كه اهل شهر بر بيعت و ياري كردن من اجتماع كرده‌اند و عازم رفتن شده‌ام ابن‌عباس گفت: «انهم من جربت

[ صفحه 173] و جربت» يعني اعتماد بر قول آنها نيست همانها هستند كه پيش از اين با پدر و برادر تو بودند و فردا كشندگان تواند با امير خود، اگر تو خارج شوي و اين خبر به ابن‌زياد برسد آنها را به جنگ تو خواهد فرستاد و همانها كه نامه براي تو نوشتند از دشمن تو بر تو سخت‌تر باشند و اگر قول مرا نپذيري و خواهي حتما سوي كوفه روي پس زنان و فرزندان را با خود مبر! سوگند به خدا مي‌ترسم كشته شوي، چنانكه عثمان كشته شد، و زنان و فرزندان به او نگاه مي‌كردند [28] .سخني كه امام در جواب ابن‌عباس گفت اين بود كه: به خدا سوگند اگر من در چنان مكان كشته شوم دوست‌تر دارم از اين كه حرمت مكه به من شكسته شود، پس ابن‌عباس از او نااميد شد و از نزد او بيرون رفت و بر ابن‌زبير گذشت و گفت چشم تو روشن اي ابن‌زبير و اين اشعار خواند: [29] .

[ صفحه 174] يا لك من قبرة بمعمر خلالك الجو فبيضي و اصفري‌و نقري ما شئت ان تنقري اينك حسين عليه‌السلام سوي عراق رود و حجاز را با تو گذارد. و چون ابن‌زبير شنيد آن حضرت به كوفه خواهد رفت و بودن آن حضرت بر وي گران مي‌آمد و از آن دلتنگ بود و مردم او را با حسين عليه‌السلام برابر نمي‌داشتند، براي او چيزي بهتر نبود از آن كه امام عليه‌السلام از مكه بيرون رود.پس گفت: يا اباعبدالله نيك كردي كه از خداي تعالي بترسيدي و با اين قوم جهاد كردن خواستي براي ستم ايشان و اينكه بندگان نيك خدا را خوار كردند. حسين عليه‌السلام فرمود: قصد كردم به كوفه بروم، ابن‌زبير گفت: خدا تو را توفيق دهد اگر من در آنجا ياراني داشتم مانند تو از آن عدول نمي‌كردم، آنگاه ترسيد امام او را متهم دارد، گفت: اگر در حجاز بماني و ما را با مردم دعوت كني بياري خود تو را اجابت كنيم و سوي تو شتابيم و تو به اين امر سزاوارتري از يزيد و پدر يزيد.ابوبكر بن حارث بن هشام [30] بر حسين عليه‌السلام درآمد و گفت: اي پسر عم! خويشي سبب مي‌شود كه من با تو مهربان و غمخوار باشم و نمي‌دانم در نيكخواهي مرا چگونه داني؟ فرمود: اي ابوبكر! تو كسي نيستي كه بتوان تو را متهم داشت! ابوبكر گفت: رعب و مهابت پدر تو در دل مردم بيشتر بود و بدو اميدوارتر بودند از تو و از او شنواتر بودند، و بيشتر پيرامون او اجتماع كرده بودند، پس به جانب معاويه رفت و همه مردم با او بودند، مگر اهل شام و او قويتر بود از معاويه، با اين حال او را رها كردند و گراني نمودند براي حرص دنيا و بخل به آن، دل او خون كردند و مخالفت نمودند تا سوي كرامت و رضوان الهي خراميد و پس

[ صفحه 175] از وي با برادرت آن كردند كه كردند و همه‌ي آنها را حاضر بودي و ديدي باز مي‌خواهي سوي آنان روي كه با پدرت و برادرت آن آزارها و ستم‌ها كردند و به اعانت آنها مقاتله كني با اهل شام وعراق، و كسي كه از تو ساخته‌تر و آماده‌تر و استعدادش بيشتر و زورمندتر است، و مردم از او بيمناكتر و به فيروزي او اميدوارترند، و اگر به آنها خبر رسد تو بدانجا روانه شده‌اي مردم را به مال دنيا برانگيزند و همه آنها بنده‌ي دنيايند پس همان كس كه وعده‌ي ياري داده است، با تو به ستيزه و جنگ برخيزد، و همان كس كه تو را بيشتر دوست دارد تو را بي‌ياور گذارد و ياري آنها كند، پس خداي را ياد كن وخويشتن را بپاي! حسين عليه‌السلام فرمود: خدا تو را جزاي خير دهد اي پسر عم! كه رأي خويش را درست گفتي مخلصانه و هر چه خدا مقدر فرموده است همان شود.ابوبكر گفت: اجر مصيبت تو را از خداي چشم داريم.و شيخ ابن‌قولويه از حضرت ابي‌جعفر عليه‌السلام روايت كرده است كه: «حسين عليه‌السلام يك روز پيش از «ترويه» از مكه بيرون رفت و ابن‌زبير از او مشايعت كرد و گفت: يا اباعبدالله! حج فرارسيد و تو آن را رها مي كني و سوي عراق مي‌روي؟ گفت: اي پسر زبير! اگر در كنار فرات به خاك سپرده شوم دوست‌تر دارم كه در پيرامون كعبه».و در تاريخ طبري است كه ابومخنف گفت از ابي‌خباب يحيي بن ابي‌حيه از عدي بن حرمله اسدي از عبدالله بن سليم و مذري بن مشمعل، كه هر دو از بني‌اسد بودند، گفتند: «از كوفه سوي حج رفتيم تا روز«ترويه» به مكه در آمديم، حسين عليه‌السلام و عبدالله بن زبير را چاشتگاه ايستاده ديديم ميان حجر الاسود و در خانه كعبه نزديك آنها شديم، شنيديم ابن‌زبير با حسين عليه‌السلام مي‌گويد: اگر خواهي در همين جاي اقامت كن و ما تو را ياري مي‌كنيم و غم تو مي‌خوريم و با تو دست بيعت مي‌دهيم، حسين عليه‌السلام فرمود: پدر من حكايت كرد كه در مكه قوچي است كه به سبب او حرمت مكه شكسته مي‌شود و دوست ندارم من آن قوچ باشم! ابن‌زبير گفت: اگر خواهي بمان و كار را به من بسپار و من تو را فرمانبرم و

[ صفحه 176] از رأي تو در نمي‌گذرم! فرمود: اين را هم نمي‌خواهم، آنگاه سخن پوشيده از ما گفتند و پيوسته با هم نجوا كردند تا شنيديم بانگ مردم را هنگام ظهر كه به منا مي‌رفتند. گفتند: پس حسين عليه‌السلام طواف خانه بگزارد و سعي بين صفا و مروه به جاي آورد و موي بچيد و از احرام عمره بيرون آمد و روي به كوفه آورد و ما با مردم به منا رفتيم».و در «تذكرة سبط» است كه چون محمد بن حنفيه را خبر رسيد كه آن حضرت روانه گرديد، وضو مي‌ساخت و طشتي پيش او نهاده بود گريست، چنانكه طشت را از اشك پر كرد، و در مكه هيچ كس نماند مگر از رفتن آن حضرت اندوهگين بود، چون بسيار سخن گفتند در منع آن حضرت از رفتن، اشعار اين مرد اوسي بخواند:سامضي فما في الموت عار علي الفتي اذا ما نوي خيرا و جاهد مغرماو واسي الرجال الصالحين بنفسه و فارق مثبورا و خالف مجرماو ان عشت لم اذمم و ان مت لم الم كفي بك ذلا ان تعيش و ترغماآنگاه اين آيت بخواند: «و كان امر الله قدرا مقدورا».و معني اشعار در حكايت قصه ملاقات حر بيايد.چنانكه خوانديم و ديديم همه‌ي مردم حضرت امام حسين عليه‌السلام را از رفتن به كوفه منع مي‌كردند و مي‌گفتند: اگر بدانجا روي كشته گردي و كوفيان به عهد و بيعت وفا نكنند و قدرت و مال بني‌اميه نگذارد بيعت بسر برند و آن حضرت هم مي‌دانست. و آنچه ابن‌عباس و ابن‌زبير و محمد بن حنيفه و فرزدق و ديگران را معلوم باشد، از آن حضرت پوشيده نبود و او بني‌اميه را بهتر مي‌شناخت و پيش بيني او درباره‌ي ابن‌زبير درست آمد. و گمان ابن‌عباس با آن فطانت و ابن‌زبير با آن دها و زيركي خطا شد، كه مي‌گفتند: مكه حرم خدا و جاي امن است و بني

[ صفحه 177] اميه حرمت كعبه را را نگاه نداشتند و ابن‌زبير را در مسجد الحرام كشتند و كعبه را با منجنيق ويران كردند.به هر حال انبياء و اوصياء را سنت و سيرتي است به خلاف ساير مردم، بلكه بزرگان فلاسفه الهي و آنها كه دون مرتبه اوصيايند و مرامي را پسنديده‌اند و رواج آن را خواهند، نظر به همان مرام و مقصد دوخته حفظ جان و مال خويش نخواهند، بلكه رواج مرام خود را خواهند، هر چند جان در سر آن نهند. نشنيدي كه سقراط حكيم مردم را به خدا و معاد دعوت مي‌كرد، يونانيان بت پرست بودند،او را بگرفتند و به زندان كردند و بكشتند، او توبه نمي‌كرد كه سهل است، در همان زندان هم سخنان خود را تكرار مي‌كرد و عقايد خود را مي‌گفت و از كشتن باك نداشت، وقتي آنها چنين بودند اوصياء و انبياء بر چسان باشند.آري، اگر مصلحت در خاموشي بينند مانند اميرالمؤمنين عليه‌السلام در زمان خلفا و حضرت امام حسن و امام حسين عليه‌السلام در زمان معاويه در خانه بنشينند و بيعت كنند و به خلاف برنخيزند، و اگر صلاح وقت را در نهي از منكر دانند صريحا بگويند از هيچ چيز باك ندارند، و اگر حسين عليه‌السلام حفظ جان خود مي‌خواست چرا در يمن رود و به كوه‌ها و دره‌ها ريگستانها پناه برد، در شهر و وطن خود مدينه مي‌نشست و با يزيد بيعت مي‌كرد و آسوده مي‌زيست - چنانه ده سال در زمان معاويه چنين كرد - مخالفت با خليفه و سلطان و فرار به بيابانها و كوه‌ها كار قطاع الطريق است نه كار اوصياء و انبياء، كه از آن فسادها خيزد و خونهاي ناحق ريخته شود و مال‌ها به يغما رود، و چنانكه ديديم آن حضرت راضي نشد از بيراهه به مكه رود، چگونه راضي مي‌شد كار راهزنان كند؟!. و نيز اگر حفظ جان خود مي‌خواست، پس از آن كه دانست عبيدالله زياد به كوفه آمده است و مسلم بن عقيل را كشتند و اميدي به ياري اهل كوفه نيست، مي‌توانست در صحراي عربستان متواري شود، تا با حر ملاقات نكرده بود، بلكه پس از ملاقات حر نيز مي‌توانست قهرا فرار ند و ليكن مقصود وي كه خدا و رسول او را بدان مأمور كرده بودند انجام نمي‌گرفت. خواست مردم را دعوت به متابعت دين كند و زيان

[ صفحه 178] دنيا پرستي و شهوتراني را باز نمايد تا بدانند دين خدا براي آن نيامد كه بني‌اميه آن را وسيله‌ي سلطنت و قدرت و خوشگذراني خود كنند؛ اگر مردم ياري او كردند فهو المطلوب و اگر نپذيرفتند و به شهادت نائل آمد، باز مدرم بدانند كه دين آن نيست كه دنيا طلبان بني‌اميه دارند. و پسر پيغمبر كه صاحب اين دين است آن اعمال را بر خلاف دين دانست كه در اين راه كشته شد، و آن نفرت كه در دل مردم از رفتار بني‌اميه بود، موجب نفرت از دين نگردد، با مصالح بسيار ديگر كه از ما پوشيده است. و اگر امام تصديق اعمال آنها را مي‌كرد، مردم تازه مسلمان مي‌گفتند: اين دين كه ظلم و اسراف و فسق و خوشگذراني بني‌اميه را تجويز كند باطل است.اما اينكه آن حضرت عراق را اختيار فرمود، براي اين بود كه شيعه‌ي آنجا برگزيده‌ي مسلمانان، و خردمندتر و ديندارتر بودند و سالها زير منبر اميرالمؤمنين عليه‌السلام نشسته و آن حضرت تخم علوم ومعارف در دل آنها كشته بود، و آنها سر مجاهدت پسر پيغمبر را بهتر ادراك مي‌كردند.عراق عروس مشرق است و مهد تمدن بود در قديم، و بعد از آن هم همه‌ي علوم اسلامي از اين كشور سرچشمه گرفت، نحويين يا كوفي بودند يا بصري كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام به آنها نحو آموخته بود، و هم فقها و متكلمين و اهل حديث و قراء و مفرسين از عامه و خاصه كوفي يا بصري بودند، و پس از آنكه بغداد عاصمه‌ي كشور اسلام شد باز همان مردم كوفه و بصره در آنجا فراهم آمدند. و آن مدارس و كتب و علما كه در بغداد جمع آمد در هيچ زمان نبود كه هنوز آثار آن علوم باقي و همه‌ي روي زمين از آن معارف بهره مي‌گيرند، حتي بت پرستان هند و چين و ترسايان فرهنگ مأخذ آنها معارف و علوم عربي است و اصل آن بغداد بود، و آن از كوفه و شاگردان اميرالمؤمنين عليه‌السلام، و هنوز هم نجف مركز علوم شيعه است و چون امام حسين عليه‌السلام مي‌دانست كشور عراق و عاصمه آن كوفه، در آينده‌ي عالم اسلام، اين مقام دارد دعوت خود را در آن جا اظهار كرد و قبر خود را در آنجا برگزيد. [ صفحه 179]


حضرت سيد الشهداء روز ترويه از مكه آهنگ عراق فرمود‌

حضرت سيد الشهداء عليه‌السلام روز ترويه از مكه آهنگ عراق فرمود با اهل و فرزندان و جماعتي از شيعه كه به ايشان پيوسته بودند و در «مطالب السؤل» و غير آن مذكور است كه مردان آنان 82 تن بودند و هنوز خبر كشته شدن مسلم بن عقيل رحمه الله به آن حضرت نرسيده بود، و چون همان روز مسلم خروج است، همان روز امام از مكه بيرون آمد.و در كتاب«المخزون في تسلية المحزون» آورده است كه: امام همراهان خود را بخواند و هر يك را ده دينار داد با شتري كه بار و توشه‌ي آنها را بردارد، و روز سه‌شنبه «يوم الترويه» از مكه بيرون آمد و با او 82 تن بود از شيعيان و دوستان و بستگان و اهل بيت او انتهي (ارشاد).از فرزدق شاعر روايت است كه سنه‌ي شصتم با مادرم به حج رفتيم داخل حرم شدم و شتر مادرم را مي راندم، كارواني ديدم با سلاح تمام ساخته از مكه بيرون آمده است، پرسيدم اين قطار از آن كيست؟ گفتند: از آن حسين بن علي عليهم‌السلام، نزديك او رفتم و سلام كردم و گفتم: خداوند مسؤول تو را عطا فرمايد و به اميد آرزوهايت برساند هر چه خواهي و دوست داري اي پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله! پدر و مادرم فداي تو! از چه با اين شتاب روي از حج بتافتي؟ گفت: اگر شتاب نكنم در رفتن، مرا دستگير كنند. آنگاه پرسيد: تو كيستي؟ گفتم: مردي از عرب و تو را به

[ صفحه 180] خدا كه بيش از اين مپرس! گفت: از آن مردم كه بازگشته‌اند چه خبر داري؟ گفتم: از مرد آگاهي سؤال كردي دل مردم را تو است و شمشيرهاي آنان بر تو! و قضا از آسمان فرود آيد و هر چه خدا خواهد همان شود. فرمود: راست گفتي، كارها همه باخداست و هر روز او در كاري است اگر قضاي او بر وفق مراد باشد او را شكر گزاريم و در اداي شكر هم توفيق از او خواهيم و اگر قضا ميان ما و آرزو حائل شود، كاري منكر نكرده‌ايم و هر كه نيت او حق است و سريرت او تقوي، اگر به مقصود نرسد ملامتش نكنند. گفتم: آري، چنين است، خداوند اميد تو را سهل گرداند و از هر چه مي‌ترسي نگاه دارد. پس از مسائلي پرسيدم از «نذر و مناسك» جواب داد و راحله برانگيخت و گفت: السلام عليك! و از يكديگر جدا شديم.پس از آنكه امام عليه‌السلام از مكه خارج شد والي مكه عمروبن سعيد برادر خود يحيي را با چند كس بفرستاد و پيغام داد كه بازگردد، آن حضرت اعتنا نكرده و بگذشت و كسان يحيي را با اتباع آن حضرت به ستيز افتادند و در هم آويختند و تازيانه بر هم نواختند و آن حضرت سخت امتناع فرمود.و در «عقد الفريد» گويد كه: چون خبر خروج حسين عليه‌السلام از مكه به عمرو بن سعيد، والي آنجا رسيد، گفت: به هر وسيلتي كه ممكن باشد متوسل شويد و او را بازگردانيد، مردم در طلب او رفتند و به او نرسيدند، بازگشتند.(ارشاد) آن حضرت رفت تا به «تنعيم» رسيد، در دو فرسخي مكه كارواني از يمن مي‌آمد كه«بحير بن ريسان» عامل يمن براي يزيد بن معاويه فرستاده بود و بار آن «اسپرك» [31] و حله‌هاي يماني، حسين عليه‌السلام آن مالها ضبط فرمود و ساربانان را گفت: هر كه خواهد با ما به عراق آيد، كرايه‌ي او تمام دهيم و با او نيكي و احسان كنيم و هر كه خواهد بازگردد كرايه تا اين مكان به او بدهيم، پس جماعتي حق خود گرفتند و بازگشتند و هر كس به عراق آمد كرايه‌ي او تمام بداد

[ صفحه 181] و كسوتي بيفزود. (كامل) آنگاه رفت تا به «صفاح» رسيد و فرزدق را ديدار كرد و حكايت فرزدق را قريب آنچه گذشت بياورد. و «صفاح» مكاني است ميان حنين و آنجا كه نشانهاي حرم را نصب كرده‌اند.و مترجم گويد: منافات بين اين روايت و روايت گذشته نيست چون ممكن است «صفاح» پيش از تنعيم باشد.(كامل) عبدالله بن جعفر نامه‌اي براي حسين فرستاد با دو فرزندش عون و محمد، و نوشته بود: اما بعد؛ تو را به خدا سوگند كه چون نامه‌ي مرا بخواني بازگرد! مي‌ترسم در اين راه اتفاقي افتد كه موجب هلاك تو و استيصال خاندان تو گردد، و اگر تو هلاك شوي نور زمين خاموش گردد كه امروز علم و هادي راه يافتگان و اميد مؤمناني، در رفتن شتاب مفرماي كه من در اثر نامه برسم«ان شاء الله تعالي».(طبري) عبدالله جعفر نزد عمرو بن سعيد بن عاص رفت و با او گفت: نامه سوي حسين عليه‌السلام فرست و او را امان ده و به احسان وصلت اميدوار ساز و در نامه، پيمان محكم كن و بجد بخواه تا بازگردد و دلش بدان آرام گيرد. عمرو بن سعيد گفت: تو خود هر چه خواهي بنويس و نزد من آر تا مهر كنم، و عبدالله بنوشت و بياورد و گفت: آن را با برادرت يحيي بن سعيد بفرست كه اطمينان او بيشتر شود و يقين بداند از جانب تو است؛ - و عمرو بن سعيد عامل يزيد بن معاويه بود بر مكه - طبري گفت: يحيي و عبدالله بن جعفر به آن حضرت رسيدند و نامه را تسليم كردند و خواند، چون بازگشتند گفتند: نامه را به نظر او رسانديم الحاح كرديم شايد بازگردد، عذر آورد كه من در خواب رسول خدا صلي الله عليه و آله را ديدم و به كاري مرا فرمود كه ناچار بايد به انجام رسانم، چه زيان بينم و چه سود.گفتند: اين خواب چيست؟ فرمود: با هيچ كس نگفته‌ام و باز با كسي نخواهم گفت تا به لقاي پروردگار فائز گردم.و در روايت «ارشاد» است كه: چون عبدالله جعفر از او نوميد گشت پسران خود عون و محمد را فرامود ملازم او گردند و با او بروند و نزد او جهاد كنند و يحيي بن سعيد به مكه بازگشت. نامه عمرو بن سعيد به حسين عليه‌السلام اين است:

[ صفحه 182] «بسم الله الرحمن الرحيم؛ از عمرو بن سعيد سوي حسين بن علي عليه‌السلام اما بعد؛ از خداي خواهانم كه تو را باز دارد از چيزي كه موجب هلاك تو باشد و راه نمايد تو را به راه صواب،شنيده‌ام كه روي به عراق داري و من تو را به خدا پناه مي‌دهم از مخالفت، و مي‌ترسم كه تو بدين جهت هلاك شوي و عبدالله بن جعفر و يحيي بن سعيد را سوي تو فرستادم و با آنها نزد من آي كه تو را امان دهم و نيكويي كنم و صلت دهم و در پناه و زينهار ما نيكي بيني و خدا بر آنچه نوشتم بر من گواه باشد و پايندان و كفيل».و حسين عليه‌السلام به او نوشت اما بعد؛ آن كس كه سوي خدا خواند و عمل نيكي كند با خدا و رسول مخالفت نكرده است و تو مرا به امان و بر و صلت خواندي، بهترين امان‌ها امان خداست و او در آخرت كسي را امان ندهد كه در دنيا از او نترسيده باشد، از خدا خواهيم كه در دينا از او مخالفتي داشته باشيم كه موجب ايمني باشد در روز قيامت، و اگر قصد تو از اين نامه صلت و احسان با من بوده است، خدا تو را جزاي خير دهد در دنيا و آخرت».(ارشاد) و حضرت امام حسين عليه‌السلام روي به جانب عراق داشت و بشتاب مي‌راند و به هيچ چيز عنان نمي‌گردانيد تا به «ذاق عرق» فرود آمد (و ذات عرق جايي است كه حاجيان عراقي از آنجا احرام بندند).مؤلف گويد: سر كلام اميرالمؤمنين عليه‌السلام در آن وقت ظاهر شد كه در «امالي» طوسي روايت كرده است از عماره دهني، گفت: شنيدم ابا الطفيل را مي‌گفت: مسيب بن نجبه نزد اميرالمؤمنين عليه‌السلام آمد و گريبان عبدالله بن سبا را گرفته كشان كشان مي‌آورد، اميرالمؤمنين عليه‌السلام با او گفت: چه شده است؟ گفت اين مرد بر خدا و رسول دروغ مي‌بندد. فرمود: چه مي‌گويد: من ديگر گفتار مسيب را نشنيدم، اما شنيدم اميرالمؤمنين عليه‌السلام مي‌فرمود:«هيهات! هيهات! الغضب لكن يأتيكم راكب الذعلبة يشد حقوها بوضينها لم يقض تفثا من حج و لا عمرة فيقتلونه».و لكن نزد شما آيد سوار ناقه‌ي تندرو كه تهيگاه آن را با تنگ بر بسته، تقصير

[ صفحه 183] حج و عمره نكرده است او را مي‌كشند، و مقصود او از اين كلام، حسين بن علي عليهماالسلام است. و چون آن حضرت به «ذات عرق» رسيد،(ملهوف) بشر بن غالب را ديدار كرد، از عراق مي‌آمد و از مردم عراق بپرسيد، گفت: مردم را ديدم دلهايشان با تو و شمشيرشان با بني‌اميه آن حضرت عليه‌السلام فرمود: برادر بني‌اسد راست گفت، هر چه خداي خواهد همان شود و هر چه اراده فرمايد به همان حكم كند.(ارشاد) چون به عبيدالله خبر رسيد كه حسين عليه‌السلام از مكه روي به جانب كوفه دارد، حصين بن تميم، صاحب شرط، يعني رئيس پليس خود را به قادسيه فرستاد و ميان قادسيه و «خفان» از يكسوي و «قطقطانيه» از جانب ديگر سواران بگذاشت و پايگاه مرتب كرد و با مردم گفت: اينك حسين عليه‌السلام به عراق خواهد آمد. و محمد بن ابي‌طالب موسوي گفت: خبر به وليد بن عتبه امير مدينه رسيد كه حسين عليه‌السلام رو سوي عراق دارد به ابن‌زياد نوشت «اما بعد؛ حسين عليه‌السلام به جانب عراق مي آيد، او پسر فاطمه و فاطمه دختر رسول خداست، مبادا آسيبي بدو رساني و شوري بر پا كني بر سر خود و خويشاوندانت كه خاص و عام هرگز آن را فارموش نكنند و تا دنيا باقيست به هيچ چيز دفع آن نتوان كرد! ابن‌زياد التفاتي ننمود. و از رياشي نقل شده است به اسناد از مردي گفت، حج بگزاردم و از همسران خويش جدا گشتم، تنها روانه شدم و بيراهه مي‌رفتم، در بين راه نظرم به خيمه و خرگاهي افتاد بدان جانب شتفاتم تا به نزديكترين خيمه رسيدم، پرسيدم اين خيمه‌ها از كيست؟ گفتند: از آن حسين عليه‌السلام، گفتم: پسر علي و فاطمه - سلام الله عليهما-؟ گفتند: آري، گفتم: او خود در كدام خيمه است؟ گفتند: در فلان خيمه، نزد او رفتم ديدم بر در خيمه تكيه داده است و نامه پيش روي اوست، مي‌خواند، سلام كردم و جواب داد، گفتم: يابن رسول الله! پدر و مادرم فداي تو! چرا در اين بيابان «قفر» فرود آمدي كه نه در آن گياهيست براي چراي چهار پايان و نه سنگري جان پناه؟ فرمود: اينها مرا بترسانيدند و اين نامه‌هاي اهل كوفه است و همان‌ها مرا مي‌كشند وقتي چنين كردند و هيچ حرمتي را فروگذار نكردند، مگر همه را بشكستند، خداوند بر آنها كسي را گمارد كه آنها را

[ صفحه 184] بكشد و ذليل‌تر گردند، از قوم «امه».مترجم گويد: مراد قوم سبا است كه زير دست بلقيس ذليل بودند.و مؤلف گويد: احتمال قوي دارد قوم «امة» مصحف «فرام امه» باشد. چنانكه از آن حضرت روايت شده است كه مي‌فرمود: قسم به خدا مرا رها نكنند تا خون مرا بريزند وقتي چنين كردند، خداوند بر آنها گمارد كسي كه ايشان را خوارتر كند از «فرام امه» [32] .(ارشاد) چون حسين عليه‌السلام به «حاجر» [33] از «بطن الرمه» قيس بن مسهر صيداوي را به كوفه روانه كرد و بعضي گويند: برادر رضاعي [34] خود عبدالله بن بقطر را، و هنوز خبر مسلم بن عقيل به او نرسيده بود و با آنها اين نامه فرستاد:«از حسين بن علي عليهماالسلام به سوي برادرانش از مؤمنين و مسلمين! سلام عليكم! من براي شما سپاس مي‌گويم خدايي را كه معبودي نيست، جز او، اما بعد؛ نامه‌ي مسلم بن عقيل به من رسيد و خبر داد مرا از نيكي رأي و اجتماع اشراف و اهل مشورت شما بر ياري كردن و طلب حق ما، از خداي عزوجل

[ صفحه 185] مسألت مي‌كنم با ما احسان فرمايد و شما را اجر بزرگ دهد و من روز سه‌شنبه هشت روز گذشته از ذي الحجه روز «ترويه» از مكه بيرون شدم، وقتي فرستاده‌ي من نزد شما رسد در كار خود شتاب كنيد و جد نماييد كه در اين روزها برسم ان شاء الله و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته» [35] .و مسلم 27 روز پيش از كشته شدن نامه نوشته بود:اما بعد؛ «آن كس به طلب آب رود با عشيرت خود دروغ نگويد، از مردم كوفه هيجده هزار كس با من بيعت كردند، پس آن هنگام كه نامه‌ي من به تو رسد شتاب فرماي در آمدن، و اهل كوفه نوشتند صد هزار شمشير به ياري تو آماده است تأخير مكن. و قيس بن مسهر صيداوي با نامه‌ي آن حضرت سوي كوفه روان شد تا به قادسيه رسيد، حصين بن تميم او را بگرفت و سوي عبيدالله فرستاد، عبيدالله گفت: به منبر بالا رو و كذاب بن كذاب را ناسزا گوي.(ملهوف) و در روايت ديگر است كه چون نزديك كوفه رسيد حصين بن تميم، مأمور عبيدالله راه بر او بگرفت تا تفتيش كند، قيس نامه را بيرون آورد و بدريد، حصين او را نزد عبيدالله فرستاد، چون در جلو او بايستاد گفت: تو كيستي؟ گفت: مردي ام از شيعيان اميرالمؤمنين علي بن ابي‌طالب و پسرش عليهماالسلام گفت: چرا كتاب را بدريدي؟ گفت: باري آن كه تو نداني در آن چه نوشته است. گفت: از جانب كه بود و سوي كه نوشته؟ گفت: از جانب حسين بن علي عليهماالسلام سوي جماعتي از مردم كوفه كه نام ايشان را ندانم. ابن‌زياد خشمگين شد و گفت: به خدا از من جدا نشوي تا نام آن را با من بگويي يا بالاي منبر روي و حسين بن علي و پدرش و برادرش عليهم‌السلام را لعن كني و گرنه تو را پاره پاره كنم! قيس گفت: اما آن قوم

[ صفحه 186] نامشان را نگويم، اما لعن را بكنم. پس به منبر بالا رفت و خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و درود بر پيغمبر فرستاد و علي و حسن و حسين عليهم‌السلام را فراوان بستود و رحمت فرستاد و عبيدالله بن زياد و پدرش و ستمكاران بني‌اميه را از اول تا آخر لعن و نفرين كرد، آنگاه گفت: ايها الناس! من فرستاده‌ي حسينم عليه‌السلام سوي شما و او را در فلان موضع بگذاشتم اجابت او كنيد! ابن‌زياد را خبر دادند كه او چه گفت، بفرمود: او را از بالاي قصر بر زمين انداختند و بمرد.(ارشاد) روايت شده است كه او را دست بسته بر زمين افكندند، استخوانهايش بشكست و هنوز رمقي مانده بود كه مردي بيامد، لخمي عبدالملك بن عمير نام، سر او ببريد، گفتند: چرا چنين كردي؟ و نكوهش كردند، گفت: خواستم آسوده‌اش كنم.آنگاه حسين عليه‌السلام از «حاجر» روانه شد به آبي رسيد از آبهاي عرب و عبدالله بن مطيع عدوي [36] بدانجا فرود آمده بود، چون حسين عليه‌السلام را ديد گفت: پدر و مادرم فداي تو يابن رسول الله! براي چه آمدي؟ واو را فرود آورد و پذيرائي كرد، حسين عليه‌السلام فرمود: معاويه بمرد چنانكه خبر آن به تو رسيد، اهل عراق سوي من نامه نوشتند و مرا بخواندند. عبدالله گفت تو را به خدا يابن رسول الله! مگذار

[ صفحه 187] حرمت اسلام شكسته شود و تو را سوگند مي‌دهم كه پاس حرمت قريش و حرمت عرب را بدار! و الله اگر اين ملك كه در دست بني‌اميه است طلب كني تو را مي‌كشند، و اگر ترا بكشند پس از تو از هيچ كس بيم ندارند، و الله اين حرمت اسلام است كه شكسته مي‌شود و حرمت قريش و حرمت عرب، چنين مكن و به كوفه مرو و خويشتن را در دسترس بني‌اميه مگذار! حسين عليه‌السلام ابا فرمود مگر از رفتن. و به فرمان عبيدالله راه‌ها را ميان «واقصه» تا راه بصره و راه شام بسته و گرفته بودند» نمي‌گذاشتند كسي از آن خط بگذرد، بيرون رود يا به درون آيد و حسين عليه‌السلام مي‌آمد، خبر از عراق نداشت تا باديه نشينان را ديد خبر بپرسيد، گفتند: ما هيچ نمي‌دانيم مگر اين كه نمي‌توانيم درون برويم يا بيرون آييم، پس آن حضرت همچنان بيامد.(ملهوف) و روايت شده است كه چون «به خزيميه» فرود آمد يك شبانروز آنجا بماند، چون بامداد شد خواهرش زينب عليهاالسلام روي بدو كرد و گفت: آيا به تو خبر دهم كه دوش چه شنيدم؟ حسين عليه‌السلام فرمود: چه شنيدي؟ گفت: در نيمه‌هاي شب براي حاجتي بيرون رفتم، شنيدم هاتفي مي‌گفت:الا يا عين فاحتفلي بجهد و من يبكي علي الشهداء بعدي‌علي قوم تسوقهم المنايا بمقدار الي انجاز وعد [37] .حسين عليه‌السلام فرمود: اي خواهر! هر چه خداي مقدر فرمود همان مي‌شود. پس از آن حسين عليه‌السلام آمد تا نزديكي آبي بالاي «زرود» و ابومخنف گفت: حديث كرد مرا سدي از مردي فزاري گفت: به عهد حجاج بن يوسف در سراي حارث بن ابي‌ربيعه بوديم و اين خانه در محل خرما فروشان بود و بعد از زهير بن القين بجلي از بني‌عمرو بن يشكر از بجيله منتزع شده بود و اهل شام بدانجا نمي‌آمدند، مادر آن سراي پنهان بوديم، سدي گفت: من با آن مرد فزاري گفتم: مرا خبر ده از

[ صفحه 188] آمدن خودت با حسين بن علي عليه‌السلام، گفت: با زهير بن قين بجلي از مكه بيرون آمديم و در راه با حسين عليهماالسلام با هم بوديم؛ بر ما هيچ چيز ناخوشتر نبود از اين كه در يك منزل با آن حضرت فرود آييم، هر وقت حسين عليه‌السلام به راه مي‌افتاد زهير در جاي مي‌ماند و هر وقت حسين عليه‌السلام فرود مي‌آمد زهير پيشتر روانه مي‌شد تا روزي در منزلي فرود آمديم كه چاره نداشتيم جز اين كه با هم در آنجا منزل كنيم، پس حسين عليه‌السلام جانبي فرود آمد و ما در جانبي نشسته بوديم و طعامي كه داشتيم مي‌خوريم، رسول حسين عليه‌السلام بيامد و سلام كرد و در آمد و گفت: اي زهير! ابوعبدالله الحسين مرا سوي تو فرستاده تا نزد او برمت، هر يك از ما آنچه در دست داشت بينداخت مانند اينكه مرغ بر سر ما نشسته باشد [38] ابومخنف گفت: «دلهم» بنت عمرو، زوجه‌ي زهير براي من حكايت كرد كه من با زهير گفتم: پسر پيغمبر سوي تو مي‌فرستد نزد او نمي‌روي؟ سبحان الله! بر خيز و برو سخن او را بشنو و بازگرد! زن گفت: زهير بن قين برفت و ديري نگذشت شادان و خرم بازگشت و فرمود: تا چادر و باروبنه‌ي او را برداشتند و سوي حسين عليه‌السلام بردند و به زوجه‌اش گفت: «انت طالق» به خاندان خويش ملحق شو كه من نمي‌خواهم از ناحيت من بتو جز خوبي برسد. (ملهوف) و من قصد صحبت حسين عليه‌السلام كردم تا خويش را فداي او كنم و جان خود را وقايه‌ي اوسازم. پس مال زن را به او داد و به يكي از بني اعمامش سپرد تا او را به اهلش برساند. زن برخاست و بگريست و وداع كرد با شوهر خود و گفت: خدا يار و ياور تو باشد و خير پيش تو آورد، از تو همين خواهم كه مرا روز قيامت نزد جد حسين - صلوات الله عليهما - يادكني.(طبري) آنگاه زهير با اصحاب خود گفت: هر كس دوست دارد، با من آيد، و گرنه اين آخر عهد من است با او و اين قصه براي شما بگويم كه ما غز و بلنجر،

[ صفحه 189] كرديم خداوند فتح نصيب ما فرمود و غنيمتها به چنگ آورديم، پس سلمان باهلي با ما گفت: (در بعضي روايات سلمان فارسي است) آيا شاد شديد از يان فتح كه نصيب شما شد و غنيمتها كه بدان رسيديد؟ گفتيم: آري، گفت: وقتي سيد جوانان آل محمد را صلي الله عليه و آله دريابيد به قتال با او بيشتر شاد شويد از اين غنائم كه شما را رسيد، اما من شما را به خدا مي‌سپارم. زهير گفت: سلمان پيوسته پيشاپيش آن مردم بود تا شهيد شد - رضوان الله عليه -.و در «قمقام» گويد: (به نقل از معجم البلدان) «بلنجر» بر وزن «سفرجل» شهري است در بلاد خزر پشت باب الابواب (در بند قفقاز) گويند: عبدالرحمن بن ربيعه آن را بگشود.و بلادري گويد: سلمان بن ربيعه باهلي از آنجا هم گذشت تا پشت «بلنجر» با خاقان و لشكريانش دچار گشت و سلمان و اصحاب او كه چهار هزار مرد بودند همه كشته شدند. در آغاز كار، تركان از آنها ترسيده بودند و مي‌گفتند: اينها فرشته‌اند سلاح بر تن آنها كارگر نيست و اتفاقا تركي در جنگلي پنهان شد و بر مسلماني تير افكند و او را بكشت، در ميان قوم خود فرياد بزد كه اين ها هم مي‌ميرند، چنان كه شما مي‌ميريد از چه مي‌ترسيد، پس حمله كردند و در هم آويختند تا عبدالرحمن كشته شد و سلمان علم برداشت و پيوسته جنگ مي‌كرد تا توانست برادر خود را در نواحي «بلنجر» به خاك سپارد و خود با بقاياي مسلمانان از راه گيلان بازگشت عبدالرحمن بن جمانه باهلي گفته است:و ان لنا قبرين قبر بلنجر و قبر بصينتسان يا لك من قبرفهذا الذي بالصين عمت فتوحه و هذا الذي يسقي به سبل القطرو مرا از بيت اخير ان است كه تركان چون عبدالرحمن بن ربيعه و بعضي گويند). سلمان بن ربيعه [39] و اصحاب او را كشتند، در هر شب نوري بر مصارع آنها

[ صفحه 190] مشاهده مي‌گرديد و سلمان بن ربيه را در صندوقي گذاشتند، هر وقت خشكسالي مي‌شد به وسيله‌ي او طلب باران مي‌كردند.و در «تذكرة» سبط است كه: زهير بن قين با حسين عليه‌السلام كشته شد و زن او با غلامي كه داشت: گفت برو مولاي خود را به خاك سپار آن غلام برفت و ديد حسين عليه‌السلام برهنه است، گفت: مولاي خود را كفن كنم و حسين عليه‌السلام را بگذارم نه

[ صفحه 191] بخدا، پس حسين عليه‌السلام را كفن كرد و زهير را كفني ديگر پوشيد. (ارشاد) عبدالله بن سليمان و منذر بن مشمعل اسديين روايت كردند كه ما حج گزارديم و همه‌ي همت ما آن بود كه پس از حج در راه به حسين عليه‌السلام ملحق شويم تا ببينيم كار او به كجا مي‌انجامد، پس ناقه‌ها را بشتاب مي‌رانديم تا در «زرود» به آن حضرت نزديك گشتيم، ناگاه مردي از اهل كوفه پديدار گشت، هنگامي كه حسين عليه‌السلام را ديد، از راه كنار كرد. آن حضرت اندكي بايستاد، گويا ديدار او مي‌خواست، اما مثل اينكه پشيمان شد او را بگذاشت و بگذشت و ما هم بگذشتيم باز يكي از ما به ديگري گفت: نزد آن مرد شويم واو را از خبر كوفه بپرسيم كه از آن آگاه است پس رفتيم تا به او رسيديم و گفتيم: السلام عليك! گفت: عليكما السلام! گفتيم: از كدام قبيله‌اي گفت اسدي گفتيم ما نيز اسدئيم نام تو چيست؟ گفت: بكر بن فلان، ما هم نام و نسبت گفتيم و پرسيديم از خبر مردم در كوفه، گفت. آري، خبر دارم، از كوفه بيرون نيامدم مگر مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را كشته بودند و ديدم پاي آنها را گرفته در بازار مي‌كشيدند. پس روي به حسين عليه‌السلام آورديم و بدو رسيديم و با هم مي‌رفتيم تا شب در منزل «ثعلبيه» فرود آمد، ما نزديك او شديم و سلام كرديم جواب سلام داد. گفتيم: «يرحمك الله» ما خبري داريم اگر خواهي آشكارا بگوييم و اگر خواهي پنهان، پس سوي ما و سوي اصحاب خود نگريست و گفت: من از اينها چيزي پنهان‌ندارم گفتيم: آن سوار كه ديشب رو به سوي ما مي‌آمد ديدي؟ فرمود: آري، خواستم از او چيزي پرسم، گفتيم: ما خبر آن دو را براي تو آوريم و آن سؤال كه خواستي كرديم، مردياست از قبيله‌ي ما صاحب رأي و راستگو و خردمند، مي‌گفت: از كوفه بيرون نيامدم تا مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را كشته بودند و ديدم پايهاشان را گرفته در بازار مي‌كشيدند، حضرت فرمود: «انا لله و ان اليه ارجعون رحمة الله عليهما» و چند بار اين كلام تكرار فرمود. پس با او گفتيم: تو را به خدا با اهل بيت از همين جاي بازگرد كه در كوفه يار و ياور و شيعه نداري! مي‌ترسيم مردم كوفه به دشمني تو برخيزند. آن حضرت سوي اولاد عقيل نگريست و فرمود: رأي شما چيست كه

[ صفحه 192] مسلم كشته شده است؟ گفتند: سوگند به خدا كه بازنمي‌گرديم مكر آنكه خون او را بخواهيم يا همانكه او چشيد ما نيز بچشيم، پس حسين عليه‌السلام روي به جانب ما كرد و فرمود زندگي بعد از اينها گوارا نيست. دانستيم كه عزم رفتن دارد. گفتيم: خداي تعالي تو را خير پيش آورد، گفت: «رحمكما الله» ياران گفتند: سوگند به خدا كه تو چون مسلم بن عقيل نيستي، اگر به كوفه روي مردم سوي تو بيشتر شتابند. آن حضرت خاموش بماند، آنگاه منتظر بود تا وقت سحر با غلامان و خادمان فرمود. آب بيشتر برگيرند و كوچ كنند.(ملهوف) و روايت شده است كه: چون صبح شد مردي از اهل كوفه مكني به «ابي‌هره ازدي» را ديدند، آمد بر او سلام كرد و گفت: يابن رسول الله چه باعث شد كه از حرم خدا و جدت صلي الله عليه و آله بيرون آمدي؟ حسين عليه‌السلام فرمود: «ويحك يا اباهره»! بني‌اميه مال مرا گرفتند، صبر كردم، مرا ناسزا گفتند، صبر كردم، خواستند خون مرا بريزند بگريختم، قسم به خدا كه اين گروه ستمكار مرا مي‌كشند و خداي تعالي بر آنها جامه‌ي مذلت پوشاند و شمشيري تيز بر سر آنها گمارد و مسلط كند بر آنها كسي را كه زير دست او ذليل‌تر باشند از قوم سبا، كه زني مالك آنها شد و در مال و خون آنها حكم مي‌كرد.و شيخ اجل ابوجعفر كليني روايت كرده است از حكم بن عتيبه گفت: مردي حسين بن علي عليه‌السلام را در «ثعلبيه» ديد و نزد او آمد و سلام كرد، حسين عليه‌السلام فرمود: از كدام شهري؟ گفت: از مردم كوفه و گفت: قسم به خدا اي برادر كوفي! اگر در مدينه تو را ديده بودم اثر جبرئيل را در سراي خود وقت نزول وحي بر جدمان به تو مي‌نمودم. اي برادر كوفي! آيا سرچشمه‌ي علم مردم از پيش ما باشد و آنها بدانند و ما ندانيم چنين نخواهد شد (حكم بن عتيبه كندي قاضي كوفه بود به سال 115 درگذشت و نزد اهل سنت مقامي بلند دارد).باز آن حضرت رفت تا منزل «زباله» و خبر كشته شدن عبدالله بن بقطر بدو رسيد.(ملهوف) و در روايتي خبر مسلم بدو رسيد (ارشاد) و نوشتته‌اي بيرون آورد و

[ صفحه 193] براي مردم بخواند:بسم الله الرحمن الرحيم؛ اما بعد: ما را خبري رسيد جانسوز و دلخراش كه مسلم بن عقيل و هاني بن عروه و عبدالله بن بقطر كشته شدند و شيعيان ما را بي‌ياور گذاشتند، هر كس از شما خواهد بازگردد بر او حرجي نيست و تعهدي ندارد، پس مردم پراكنده شدند و از راست و چپ راه بيابان پيش گرفتند؛ تنها همانها كه از مدينه آمدند و اندكي از مردم ديگر كه در راه بدانها پيوسته بودند بماندند، اين كار براي آن كرد كه گروهي از اعراب مي‌پنداشتند به شهري مي‌روند كار آن راست شده و مردم آن شهر به فرمان او در آمده و نخواست با او همراه باشند مگر آن كه بدانند كه چه در پيش دارند.مؤلف گويد: شايد براي همين بود كه بسيار ياد مي‌كرد يحيي بن زكريا را اشاره به اين كه كشته مي‌شود و سرش را هديه مي‌برند، چنانكه سر يحيي را، و در «مناقب» از علي بن الحسين عليه‌السلام روايت كرده است كه گفت: با حسين عليه‌السلام خارج شديم و در هيچ منزل فرود نيامد و كوچ نكرد مگر از يحيي بن زكريا ياد فرمود و روزي گفت: از پستي دنيا نزد خدا است كه سر يحيي را نزد زناكاري از زناكاران بني‌اسرائيل هديه بردند.در «حبيب السير» مسطور است كه: «چون حضرت به منزل زباله رسيد، قاصد عمر بن سعد بن ابي‌وقاص به شرف خدمت اختصاص يافته مكتوب او را رسانيد و قصه شهادت مسلم و ابن‌عروة و واقعه‌ي قيس مسهر به تحقيق انجاميد».و ابوحنيفه دينوري گويد: چون آن حضرت به زباله رسيد قاصد، فرستاده‌ي محمد اشعث و عمر بن سعد وي را دريافت و آن نامه كه مسلم - رضي الله عنه - از ايشان خواسته بود بنويسند بياورد، كه كار مسلم به كجا رسيد و اهل كوفه بعد از بيعت او را رها كردند و مسلم اين درخواست از محمد بن اشعث كرده بود و چون نامه بخواند و صحت خبر آشكار گرديد، قتل مسلم و هاني بر او سخت ناگوار آمد و آن فرستاده، قتل قيس بن مسهر را هم بگفت و آن حضرت قيس را از «بطن الرمه» فرستاده بود و گروهي مرد در منازل بين راه همراه شده بودند، به گمان

[ صفحه 194] اينكه آن حضرت يار و معيني دارد در كوفه، وقتي خبر مسلم شنيدند پراكنده شدند و با او نماند مگر خواص اصحاب. (ارشاد) چون سحر شد اصحاب خود را فرمود آب بسيار برداريد و براه افتاد. تا از «بطن العقبه» بگذشت، فرود آمد، پيرمردي از بني‌عكرمه را ديد نامش «عمرو بن لوذان»، از آن حضرت پرسيد آهنگ كجا داري؟ حسين عليه‌السلام جواب داد: كوفه، پيرمرد گفت: ترا به خدا سوگند كه بازگرد كه جز سرنيزه و دم شمشير چيزي در پيش نداري! اين مردم كه سوي تو فرستادند اگر رنج قتال را از تو كفايت كرده بودند و كارها را آماده ساخته نزد آنها مي‌رفتي صواب بود اما با اين حال كه عرض كردم رأي من اين نيست كه بدانجانب روي! حسين عليه‌السلام فرمود: يا عبدالله رأي صواب بر من پوشيده نيست و لكن فرمان الهي چنانست كه هيچ كس با او بر نيايد، آن گاه فرمود: قسم به خدا مرا رها نكنند تا خون مرا بريزند و چون چنين كردند، خداوند بر آن ها كسي را برگمارد كه از همه فرقه‌هاي مردم خوارتر گردند.و شيخ ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه قمي - عطر الله مرقده - روايت كرده است از ابي‌عبدالله جعفر بن محمد صادق عليه‌السلام كه: «چون حضرت حسين بن علي بن عقبه‌ي بطن بالا رفت، اصحاب خود را گفت من خود را كشته بينم، گفتند: چگونه يا اباعبدالله؟ فرمود: خوابي ديدم. گفتند: چه بود؟ فرمود: ديدم سگاني مرا مي‌دريدند و در آن ميانه سگي بود دو رنگ آنگاه آن حضرت رفت تا منزل شراف. [ صفحه 195]
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در ذكر ديدار حر بن يزيد رياحي حضرت سيدالشهداء را

پستتوسط pejuhesh232 » سه شنبه اکتبر 03, 2017 12:07 pm

در ذكر ديدار حر بن يزيد رياحي حضرت سيدالشهداء را و بازداشتن آن حضرت از رفتن به كوفه

(ارشاد) آنگاه امام عليه‌السلام تا نيمه روز راه رفتند، در آن هنگام يك تن از ياران تكبير گفت، حسين عليه‌السلام فرمود: الله اكبر! براي چه تكبير گفتي؟ گفت: درختهاي خرما بينم. گروهي از اصحاب عرضه داشتند: به خدا سوگند كه در اين جا ما هرگز نخل نديده‌ايم. حسين عليه‌السلام فرمود: چه مي‌پنداريد و آن چيست؟ گفتند: گمان داريم گوش اسبان است. حسين عليه‌السلام فرمود: من هم چنين بينم. آنگاه پرسيد: در اين زمين پناهگامي هست كه آن را در پس پشت قرار دهيم و با اين مردم از يك جانب روبرو شويم؟ گفتند: آري، در اين جانب دو «ذوحسم» [40] است و از سوي چپ سير فرماي كه اگر زودتر بدان رسيدي مراد حاصل است. پس امام عليه‌السلام به جانب چپ گراييد و ما هم به سوي چپ روانه شديم. به اندك مدتي گردن اسبان نمايان گشت و ما تشخيص داديم، و چون ديدند ما راه بگردانيده‌ايم آنها هم سوي ما بگرديدند، نوك نيزه‌ي آنها مانند مگس عسل و پرچمها مانند بال مرغان بود و به جانب «ذو حسم» شتافتيم. ما پيشتر رسيديم از ايشان، و امام فرمود: خيمه و خرگاه برافراشتند و آن مرد كه نزديك هزار سوار بودند با حر بن يزيد

[ صفحه 196] تميمي مي‌آمدند تا در مقابل ما بايستادند. در گرماي نيمروز حسين عليه‌السلام و اصحاب او عمامه بر سر بسته و شمشير حمايل كرده بودند، امام به ياران فرمود: اين جماعت را آب دهيد، مردان را سيراب كنيد! و اسبان را اندكي تشنگي بنشانيد! چنين كردند، كاسه و طشت مي‌آوردند و از آب پر مي‌كردند و نزديك اسبان مي‌بردند، چون اسب سه يا چهار يا پنج جرعه مي‌نوشيد، از آن اسب دور كرده نزدكي اسب ديگر مي‌بردند تا همه‌ي اسبان را آب دادند. علي بن طعان محاربي گفت: آن روز با حر بودم و آخر همه آمدم، چون حسين عليه‌السلام تشنگي من و اسب مرا ديد، فرمود: «راويه» را بخوابان، من مراد آن حضرت را ندانستم، چون «راويه» به زبان ما مشك را گويند و به زبان مردم حجاز آن شتر كه مشك آب را بر او بار كنند، و مشك خواباندني نيست، چون امام توجه كرد من نفهميدم، فرمود: برادرزاده شتر را بخوابان! من شتر را خوابانيدم؛ فرمود: بنوش و من هر چه مي‌خواستم بنوشم آب بيرون مي‌ريخت، حسين عليه‌السلام فرمود: «اخنث السقاء» يعني مشك را بگردان! من ندانستم چكنم، خود برخاست و مشك را بگردانيد و من آب نوشيدم و اسب را سيراب كردم.حر بن يزيد از قادسيه آمده بود و عبيدالله بن زياد حصين بن تميم [41] را

[ صفحه 197] فرستاده بود و در قادسيه نشانيده و حر بن يزيد را گفته بود با هزار سوار در مقدمه به استقبال امام عليه‌السلام فرستند، و حر همچنان در پيش آن حضرت ايستاده بود تا هنگام نماز ظهر شد، امام عليه‌السلام حجاج بن مسروق را فرمود، اذان بگويد! اذان بگفت، و هنگام اقامه حسين عليه‌السلام بيرون آمد با ازار و ردا و نعلين، خداي را سپاس گفت و ستايش كرد، آنگاه فرمود:اي مردم! من نزد شما نيامدم تا وقتي كه نامه‌هاي شما به من رسيد و فرستادگان شما آمدند كه نزد ما آي! ما امامي نداريم، شايد به سبب تو خداوند ما را بر صواب و حق جمع كند. اگر بر همان عهد و پيمان استوار هستيد، باز نماييد كه مايه‌ي اطمينان من باشد و اگر نه بر آن عهديد كه بوديد، و آمدن مرا ناخوش داريد از همين جاي بازمي‌گردم و بدانجايي كه بودم مي‌روم.هيچ يك كلمه‌اي در جواب نگفت، پس مؤذن را فرمود: اقامه گوي او اقامه‌ي نماز گفت پس با حر فرمود: مي‌خواهي با اصحاب خود نماز گزاري؟ گفت: نه، بلكه تو نماز گزار و ما همه با تو نماز مي‌گزاريم، پس حسين عليه‌السلام نماز گزارد و آنان اقتدا كردند، آنگاه به خيمه در آمد و اصحاب گرد او بگرفتند و حر به جاي خود بازگشت و داخل خيمه شد كه براي او برافراشته بودند و گروهي از ياران گرد وي فراهم شدند و باقي به صفهاي خود بازگشتند و هر يك لگام اسب خود بگرفت و در سايه‌اش بنشست، باز مؤذن براي نماز عصر اذان گفت و اقامه، و حسين عليه‌السلام را پيش داشتند و با همه نماز بگزارد، آنگاه روي بدانها نمود و خدا را سپاس گفت و ستايش كرد پس از آن فرمود: اما بعد؛ اي مردم! اگر از خداي بترسيد و حق را براي اهلش بشناسيد خداي تعالي بيشتر از شما راضي گردد، و ما اهل بيت محمد صلي الله عليه و آله اولي تريم به تصدي امر خلافت از اين مدعيان مقامي كه از آن آنها نيست و ميان شما به ستم و زور رفتار مي‌كنند، و اگر از حق ابا داريد و ما را نمي‌پسنديد و حق ما را نمي‌شناسيد و رأي شما اكنون غير از آن است كه در

[ صفحه 198] نامه‌ها فرستاده بوديد و فرستادگان شما گفتند، از نزد شما برمي‌گردم. حر گفت: سوگند به خداي كه من از نامه‌ها و فرستادگان كه مي‌گويي چيزي نمي‌دانم، حسين عليه‌السلام به يك نفر از همراهان گفت: اي عقبة بن سمعان! آن خرجين را كه نامه‌هاي ايشان در آن است حاضر كن! او خرجين را انباشته از نامه‌ها بياورد و نزد او ريخت. حر گفت ما از اينها كه نامه نوشته‌اند نيستيم ما را فرموده‌اند چون تو را ديديم از تو جدا نشويم تا تو را نزد عبيدالله زياد به كوفه بريم. حسين عليه‌السلام فرمود: مرگ به تو نزديك‌تر است از اين، آنگاه اصحاب خود را فرمود: سوار شويد! سوار شدند و بايستاد تا زنان هم سوار گشتند و اصحاب را گفت: بازگرديد چون خواستند بازگردند آن مردم بر او راه بگرفتند، حسين عليه‌السلام فرمود: اي حر مادرت به عزاي تو نشيند چه مي‌خواهي؟حر گفت: اگر ديگري از عرب اين كلمه را با من گفته بود در مثل اين حالت نام مادر او را مي‌بردم هر كه باشد و لكن نام مادر تو نتوان برد مگر به بهترين وجه. حسين عليه‌السلام فرمود: چه مي‌خواهي؟ گفت: مي‌خواهم تو را نزد عبيدالله برم. امام فرمود: به خدا قسم با تو نيايم! حر گفت: به خدا قسم تو را رها نكنم، سه بار سخن تكرار كردند، چون گفتگو دراز شد، حر گفت: مرا به قتال امر نكردند، همين اندازه مأمورم از تو جدا نشوم تا به كوفه‌ات برم، اكنون كه از كوفه آمدن ابا داري راهي برگزين كه نه به كوفه روي و نه به مدينه بازگردي و اين راه، طريق عدالت است ميان من و تو تا من به امير نامه نويسم و تو نيز نامه به يزيد يا عبيدالله فرستي، شايد خداوند امري پيش آورد كه من بي‌گزند برهم و مبتلا بر كار تو نشوم، پس از اين راه سير كن.آن حضرت از راه «عذيب» و قادسيه به جانب چپ عنان تافت و حر با همراهان با وي مي‌رفتند.طبري گويد: ابومخنف از «ابي‌الغيرار» نقل كرد كه حسين عليه‌السلام در «بيضه» براي اصحاب خود و همراهان حر خطبه خواند، خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و آنگاه گفت:

[ صفحه 199] اي مردم! پيغمبر فرمود هر كس بيند سلطان جابري را كه محرمات الهي را حلال شمارد و عهد خداي را بشكند و مخالفت سنت رسول خدا صلي الله عليه و آله كند و رفتار وي با بندگان خدا با ستم و گناه باشد، هر كس انكار نكند بر او به گفتار و كردار بر خداوند لازم است كه آن ظالم را به هر جا مي‌برد او را هم بدانجاي برد، و اين گروه بني‌اميه فرمان شيطان را پيروي كرده‌اند و اطاعت خداي را بگذاشته و فساد نمودند. حلال خدا را معطل گذاشتند «في‌ء» را منحصر به خود ساختند، حرام خدا را حلال، و حلال خدا را حرام كردند و من اولي‌ترين مردمم به نهي كردن و بازداشتن آنها، و شما نامه‌ها به من نوشتيد و فرستادگان شما نزد من آمدند و گفتند كه شما با من بيعت كرده‌ايد و مرا تسليم نمي‌كنيد و تنها نمي‌گذاريد، اكنون بر بيعت و پيمان خود پايداريد، راه صواب همين است كه من حسينم پسر علي و فاطمه دختر رسول خدا صلوات الله عليهم «نفسي مع انفسكم و اهلي مع اهليكم فلكم في اسوة» من خود با شمايم و يكي از شما، و خاندان من با خاندانهاي شماست و من سرمشق و پيشواي شما در زندگاني؛ يعني ما «في‌ء» را به خود اختصاص نمي‌دهيم و صرف خاندان خود نمي‌كنيم بلكه مانند يكي از شما زندگي مي‌كنيم تا شما به ما تأسي كنيد در ترك اسراف و تجمل و اگر چنين نكنيد و بر عهد خود استوار نباشيد و آن را بشكنيد و بيعت از خود برداريد، به جان خودم قسم كه از شما عجيب نيست، با پدر و برادر و پسر عمم مسلم همين كرديد، هر كس فريب شما خورد نا آزموده مردي است. شما از بخت خود روي گردان شديد و بهره‌ي خود را از دست داديد، هر كس پيمان شكند زيان پيمان شكني هم بر خود اوست و خداوند بزودي مرا بي‌نياز گرداند از شما و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته».(طبري) عقبة بن ابي‌الغيرار گفت: «حسين عليه‌السلام در «ذي حسم» برخاست و سپاس خداي بگفت و او را ستايش كرد و آنگاه گفت:«اما بعد؛ انه قد نزل من الامر ما قد ترون و ان الدنيا قد تنكرت و أدبر معروفها و استمرت خداء فلم يبق منها الا صبابة كصبابة الاناء و خسيس عيش

[ صفحه 200] كالمرعي الوبيل الا ترون ان الحق لا يعمل به و ان الباطل لا يتناهي عنه ليرغب المؤمن في لقاء الله محقا فاني لا أري الموت شهادة و لا الحياة مع الظالمين الا برما».از غايت فصاحت اين كلام دريغ آمدم عين آن را اينجا نياوردن و به ترجمه قناعت كردن؛ يعني كاري پيش آمد كه مي‌بينيد و دنيا ديگرگون شد، آنچه نيكو بود از آن پشت نمود و شتابان بگذشت، نماند از آن مكر ته مانده، مانند آن آب كه در بن ظرفي بماند و دور ريزند و زندگي پست و ناچيزي مانند چراگاه ناگوار، نمي‌بينيد به حق عمل نمي‌شود و از باطل اجتناب نمي‌گردد؟ مؤمن را بايد حق جوي و راغب لقاي پرورگار بود، و مرگ را من جز سعادت شهادت نبينم و زندگاني با ستمكاران را غير ستوه و رنجش دل ندانم. راوي گفت: زهير بن قين بجلي برخاست و همراهان خود را سپاس گفت: شما سخن مي‌گوييد يا من؟ گفتند: تو سخن گوي! پس خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و گفت: يابن رسول الله خدايت راهنما باد بخير! گفتار تو را شنيديم، به خدا سوگند كه اگر دنيا جاويدان بماندي و ما جاويدان در آن بمانديمي و تنها براي ياري و مواسات تو از جهان مفارقت كرديمي باز بيرون شدن از دنيا را با تو بر ماندن در دنيا بي تو ترجيح مي‌داديم. پس حسين عليه‌السلام او را دعا كرد و پاسخي نيكو داد. (ملهوف) و در روايت ديگر است كه هلال بن نافع بجلي برجست و گفت: «به خدا سوگند كه ما لقاي پروردگار را ناخوش نداريم و بر نيت و بصيرت خود دوست داريم هر كه تو را دوست دارد، و دشمنيم با هر كه دشمن تو باشد، و برير بن خضير برخاست و گفت: قسم به خدا يابن رسول الله صلي الله عليه و آله خداوند منت گذاشت به وجود تو بر ما كه پيش تو كارزار كنيم و اعضاي ما را پاره پاره كنند آنگاه جد تو شفيع ما باشد در روز قيامت. (كامل) و حر پيوسته همراه حسين عليه‌السلام مي‌رفت و با او مي‌گفت: از براي خدا جان خويش را پاس دار كه من يقين دارم اگر قتال كني كشته مي‌شوي. حسين عليه‌السلام به او گفت: آيا مرا از مرگ مي ترساني و آيا اگر مرا بكشيد ديگر مرگ از شما مي‌گذرد و من همان را مي‌گويم كه آن مرد اوسي با پسر عم

[ صفحه 201] خود گفت وقتي مي‌خواست ياري پيغمبر كند و پسر عمش را مي‌ترسانيد و مي‌گفت: كجا مي‌روي كه كشته شوي گفت:سامضي و ما بالموت عار علي الفتي اما مانوي حقا و جاهد مسلماو آسي الرجمال الصالحين بنفسه و فارق مثبورا و خالف مجرمافان عشت لم اندم و ان مت لم الم كفي بك ذلا ان تعيش و ترغمايعني: «من مي‌روم و جوانمرد را مرگ ننگ نيست اگر نيت او حق باشد و مخلصانه بكوشد و با مردان نيكوكار به جان مواسات نمايد، چون از جهان بيرون رود، مردم بر مرگ او اندوه خورند و با نابكاران مخالفت كند. پس اگر زنده ماندم پشيمان نيستم و اگر بميرم مرا ملامت نكنند؛ اين ذلت تو را بس كه زنده باشي و خوار گردي و ناكام.و چون حر اين بشنيد از او دورتر شد و با همراهان خود از يكسوي مي‌رفت و حسين عليه‌السلام در ناحيتي ديگر (طبري و كامل) تا به «عذيب الهجانات» [42] رسيدند. ناگهان چهار مرد سوار نمودار شدند و آنها نافع بن هلال و مجمع بن عبدالله و عمرو بن خالد و طرماح بودند، و اسب هلال بن نافع را يدك كرده بودند، آن اسب «كامل» نام داشت و راهنماي آنان طرماح بن عدي بود تا به حسين عليه‌السلام رسيدند و در بعضي مقاتل است كه چون نظر طرماح به حسين عليه‌السلام افتاد اين رجز خواندن گرفت:يا ناقتي لا تذعري من زجري وامضي بنا قبل طلوع الفجربخير ركبان و خير سفر حتي تحلي بالكريم النحرالماجد الحر رحيب الصدر اتي به الله لخير امرثمة ابقاه بقاء الدهر آل رسول الله آل الفخر

[ صفحه 202] السادة البيض الوجوه الزهر الطاعنين بالرماح السمرالضار بين بالسيوف البتر يا مالك النفع معا و الضرايد حسينا سيدي بالنصر علي الطغاة من بقايا الكفرعلي اللعينين سليلي صخر يزيد لا زال حليف الخمرو ابن‌زياد عهر بن العهر يعني: «اي شتر من! از راندن من مترس و پيش از سپيده دم ما را برسان. با همراهان من كه بهترين سواران و نيكوترين مسافرانند تا فرود آيي نزد جوانمردي بصير، بزرگوار آزاده‌ي گشاده سينه كه خداوند او را براي بهترين كارها آورده است، تا روزگار باقي است خداوند او را نگاهدارد، خاندان پيغمبر صلي الله عليه و آله خاندان فخر، مهتران سفيد و درخشنده روي، نيزه گذاران به نيزه‌هاي گندمي رنگ، تيغ زنان با تيغهاي برنده، اي خداوند سود و زيان با هم، سالار من حسين عليه‌السلام را به فيروزي نيرو ده بر گمراهان بازماندگان كفر بر دو ملعون فرزند ابي‌سفيان، يزيد كه پيوسته حليف خمر است و ابن‌زياد حرام زاده».و در «بحار» به وجهي ديگر نقل كرده است كه حسين عليه‌السلام روي به اصحاب كرد و گفت: «كسي از شما راه را بر غير جاده شناسد؟ طرماح گفت: آري، يابن رسول الله صلي الله عليه و آله من از راه آگاهم. حسين عليه‌السلام فرمود: پيش رو! پس طرماح پيش افتاد و آن حضرت با اصحاب در پي او رفتند و اين رجز بخواند و آن ابيات را آورده است».و در «مناقب» ابن شهر آشوب است كه: امام عليه‌السلام از راه بر غير جاده پرسيد، و دليل خواست، طرماح بن عدي طائي گفت: من راه دانم و آن رجزها خواندن گرفت.و از «كامل الزيارة است مسندا از ابي‌الحسن الرضا عليه‌السلام در حالتي كه امام عليه‌السلام شبانه سير مي‌فرمود، وقتي روي به عراق داشت مردي رجز مي‌خواند و مي‌گفت: يا ناقتي....و در مقتل ابن‌نما گويد: آنگاه حر پيش روي حسين عليه‌السلام مي‌رفت و مي‌گفت:

[ صفحه 203] يا ناقتي و ابيات را ذكر كرده است تا قوله: «اتي به الله لخير امر».مترجم گويد: مضامين ابيات با روايت اول كه از طبري و كامل نقل شد انسب است، چون حضرت امام عليه‌السلام سوي بهتر از خود نمي‌رفت، اما همراهان طرماح نزد بهتر از خويش مي‌آمدند اين بيت «حتي تحلي بالكريم النحر» دليل بر آن است كه همراهان وي قصد مردمي كريم دارند و از كوفه عزم تشرف خدمت امام آمده‌اند، (طبري و ابن‌اثير) تا وقتي به حسين عليه‌السلام رسيدند، حر روي بدانها نمود و گفت كه: «اين چند تن از مردم كوفه‌اند و من آنها را بازداشت مي‌كنم يا به كوفه برمي‌گردانم. حسين عليه‌السلام فرمود: من نمي‌گذارم و از هر گزندي كه خويش را حفظ كنم آنان را نيز حفظ كنم، كه اينها ياران منند و به منزلت آن كسان كه با من از مدينه آمدند، پس اگر بر آن عهد كه با من بستي ثابتي، دست از آنها بدار و گرنه با تو حرب خواهم كرد».حر دست بازداشت. حسين عليه‌السلام با آنها فرمود: مرا خبر دهيد از حال مردم در كوفه (شايد از روي تعجب و تغيف كه زود پيمان شكستند). مجمع بن عبدالله عايذي كه يك تن از آن جماعت بود گفت: «اشراف مردم را رشوتهاي گزاف دادند و چشم آنها را پر كردند به مال، تا دل آنها به بني‌اميه گراييد و يكسره مايل آنان شدند و يك دل و يك جهت دشمن تو گشتند، اما ساير مردم دلشان به سوي توست و فردا شمشيرشان به روي تو كشيده مي‌شود.آنگاه از رسول خود قيس بن مسهر صيداوي پرسيد، گفتند: بلي، حصين بن تميم او را بگرفت و نزد ابن‌زياد فرستاد، ابن‌زياد بفرمود تا برود و تو را و پدر تو را لعن كند، قيس رفت و بر تو و پدرت درود فرستاد و ابن‌زياد و پدرش را لعن كرد و مردم را به ياري تو بخواند و از آمدن تو خبر داد، پس ابن‌زياد بفرمود او را از طمار قصر به زير انداختند. اشك در چشم حسين عليه‌السلام بگرديد و آن را نگاه داشتن نتوانست و اين آيت قرائت كرد:«فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا».و گفت:

[ صفحه 204] «اللهم اجعل لنا و لهم الجنة نزلا و اجمع بيننا و بينهم في مستقر رحمتك و غائب مذخور ثوابك».آنگاه طرماح بن عدي نزديك آمد و گفت: با تو اندك مردم بينم و همين اصحاب حر در جنگ بر تو غالب آيند و من يك روز پيش از بيرون آمدن از كوفه انبوهي ديدم بيرون شهر، پرسيدم، گفتند: لشكري است سان مي‌بينند كه به حرب حسين عليه‌السلام فرستند و تا كنون ابنوهي بدان كثرت نديده‌ام، تو را به خدا سوگند كه اگر تواني به شبر نزديك آنان مرو و اگر خواهي در مأمني فرود آيي كه سنگر تو باشد و در پناه آنجا بنشيني تا رأي خويش بيني و تو را راه چاره معلوم گردد و بدان كار فرمايي، پس بيا تا تو را در كوه «اجاء» فرود آورم، به خدا سوگند كه اين كوه سنگر ما بود و ما را از پادشاهان غسان و حمير و نعمان بن منذر و از سرخ و سفيد حفظ كرد، و به خدا سوگند هيچ گاه ذليل نگشتيم، پس با من بيا تا بدانجا فرود آورمت و سوي مردان قبيله‌ي طي در كوه «اجاء» و «سلمي» بفرست! ده روز نگذرد كه قبيله‌ي طي سواره و پياده نزد تو آيند و تا هر زمان خواهي نزد ما باش، و اگر خداي ناكرده اتفاقي رخ دهد، من با تو پيمان كنم كه ده هزار مرد طائي پيش روي تو شمشير زنند و تا زنده‌اند نگذارند دست هيچ كس به تو برسد.امام عليه‌السلام فرمود: خدا تو را جزاي نيكو دهد! ما و اين گروه؛ يعني، اصحاب حر پيماني بستيم كه نمي‌توانيم بازگرديم و نمي‌دانيم عاقبت كار ما و آن ها به كجا مي‌انجامد.ابومخنف گفت: جميل بن مرثد براي من حكايت كرد از طرماح بن عدي كه گفت: آن حضرت را وداع كردم و با او گفتم: خداي شر جن و انس را از تو دور كند! من براي كسان خويش از كوفه آذوقه آورده‌ام و نفقه‌ي آنها نزد من است، بروم و آذوقه‌ي آنها را برسانم، آنگاه سوي تو بازآيم ان شاء الله و اگر به تو رسم البته تو را ياري كنم، فرمود: اگر قصد ياري من داري بشتاب! خداي بر تو بخشايد. دانستم به مردان محتاج است نزد اهل خويش رفتم و كار آنها راست كردم و وصيت به

[ صفحه 205] جاي آوردم؛ از عجله من تعجب كردند، مقصود خود گفتم و از راه «بني‌ثعل» روانه شدم تا به «عذيب» و «الهجانات» رسيدم، سماعة بن بدر را ديدم، خبر كشته شدن آن حضرت را به من داد، بازگشتم.مؤلف گويد: از اين روايت كه ابوجعفر طبري از ابي‌مخنف نقل كرده معلوم گرديد كه طرماح بن عدي در وقعه‌ي طف و در ميان شهدا نبود، بلكه چون خبر شهادت امام عليه‌السلام را بشنيد به جاي خود بازگشت و در اين مقتل معروف كه به ابي‌مخنف منسوب است از قول طرماح چنين آورده است كه گفت: «در ميان كشتگان بودم و جراحاتي به من رسيده بود و اگر قسم بخورم راست گفته‌ام كه خواب نبودم، بيست سوار ديدم آمدند الي آخر [43] چيزي نيست كه بدان اعتماد توان كرد. [ صفحه 207]
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

رفتن حضرت تا قصر بني مقاتل‌

پستتوسط pejuhesh232 » سه شنبه اکتبر 03, 2017 12:08 pm

رفتن حضرت تا قصر بني مقاتل‌

آنگاه آن حضرت رفت تا قصر بني‌مقاتل و بدانجا فرود آمد خيمه‌اي برافراشته ديد فرمود: اين خيمه از آن كيست؟ گفتند: از عبيدالله بن حر جعفي است فرمود: او را نزد من بخوانيد! چون فرستاده‌ي امام حجاج بن مسروق جعفي نزد او آمد گفت: اينك حسين بن علي عليه‌السلام تو را مي‌خواند: «انا لله و انا اليه راجعون» من از كوفه بيرون نيامدم مگر از ترس اينكه حسين عليه‌السلام به كوفه آيد و من آنجا باشم، سوگند به خدا كه نمي‌خواهم او را ببينم يا او مرا ببيند، پس فرستاده نزد حسين عليه‌السلام بازگشت و سخن او بگفت، امام خود برخاست و نزد او رفت و سلام كرد و بنشست و او را به ياري خود خواند، و عبيدالله همان گفتار نخستين را تكرار كرد و از آن دعوت عذر خواست. حسين عليه‌السلام فرمود: اكنون كه ياري ما نمي‌كني از خداي بترس و با ما مقاتله مكن كه هر كس بانگ و فرياد ما را بشنود و ياري ما نكند البته هلاك شود. عبيدالله گفت: هرگز چنين امري نخواهد بود ان شاء الله. آنگاه حسين عليه‌السلام از نزد او برخاست و به خرگاه خويش آمد.و در كتاب «مخزون في تسلية المحزون» است كه: «حسين عليه‌السلام رفت تا در قصر ابن‌مقاتل فرود آمد، خيمه‌اي بر سر پا و نيزه‌اي برافراشته و اسبي ايستاده ديد، پرسيد: اين خيمه از آن كيست؟ گفتند: از عبيدالله بن حر جعفي، آن حضرت مردي از ياران خود كه حجاج بن مسروق جعفي نام داشت سوي او

[ صفحه 208] بفرستاد، او رفت و سلام كرد، عبيدالله جواب سلام بداد و پرسيد چه خبر؟گفت: خداوند تو را كرامتي روزي كرده است اگر قابل باشي؟ گفت: چه كرامت؟ گفت: اينك حسين بن علي عليه‌السلام تو را به ياري خود مي‌خواند، اگر پيش او كارزار كني مأجور كردي و اگر كشته شوي شهيد باشي، عبيدالله گفت: اي حجاج! و الله من از كوفه بيرون نيامدم مگر از ترس اينكه حسين عليه‌السلام بدانجا آيد و من آنجا باشم و ياري او نكنم، براي اينكه در كوفه شيعه و ياوري نيست مگر همه به دنيا رغبت كردند، اندكي از آنان را خداي نگاهداشت بازگرد و اين سخن با او بگوي! او بيامد و بگفت، پس حسين عليه‌السلام خود برخاست و نعلين بپوشيد و بيامد با گروهي از اصحاب و برادران و اهل بيت خود، چون در خيمه در آمد و سلام كرد، عبيدالله از صدر مجلس برجست و خدمت كرد(و قبل بين يديه و رجليه) و حسين عليه‌السلام بنشست و خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و آنگاه گفت: اي پسر حر! اهل شهر شما سوي من نامه نوشتند كه بر نصرت من همرأي و متفقند و مرا خواستند بدانجا روم، اكنون آمدم و مي‌بينم كه حقيقت كار چنان نيست و من تو را به نصرت خاندان پيغمبر صلي الله عليه و آله مي‌خوانم، اگر حق خويش بازيافتيم خداي را سپاسگزاريم و اگر حق ما را ندادند و ستم كردند بر ما، تو از ياران ما باشي در طلب حق. عبيدالله گفت: يابن رسول الله اگر تو را در كوفه ياران و شيعيان بود و به ياري آنها اميدي بود من از همه آنها مجاهدت بيشتر مي‌كردم و لكن شيعه‌ي تو در كوفه نماندند، از ترس شمشير بني‌اميه از منازل خود بيرون رفتند».و ابوحنيفه‌ي دينوري گويد: عبيدالله گفت: و الله من از كوفه بيرون نيامدم مگر براي اينكه ديدم بسيار مردم براي محاربه‌ي او بيرون رفتند و شيعيان وي را بي‌يار و تنها گذاشتند و دانستم البته كشته مي‌شود و من قادر بر ياري او نيستم، پس دوست ندارم او را ببينم و او مرا ببيند.مؤلف گويد: مناسب است در اين مقام اشارت به شرح حال عبيدالله بن حر جعفي و گوييم: ميرزا محمد استر آبادي در رجال كبير خود از نجاشي روايت كرده است كه: «عبيدالله بن حر جعفي سوار دلير و شاعر، نسختي دارد كه از

[ صفحه 209] اميرالمؤمنين عليه‌السلام روايت مي‌كند آنگاه مسندا از او روايت كرده است كه از حسين عليه‌السلام پرسيد از خضاب وي فرمود: آن نيست كه شما مي‌پنداريد، حنا است دوسمه انتهي كلام ميرزا».(يعني اين سياهي در محاسن من چنانكه مي‌پنداريد رنگ طبيعي نيست، بلكه به حنا و رنگ سياه شده است).(قمقام) و حكايت شده است كه عبيدالله مذكور از دوستان عثمان بود و از دلاوران و سواران عرب، در وقعه‌ي صفين در لشكر معاويه بود براي محبتي كه با عثمان داشت، وقتي اميرالمؤمنين عليه‌السلام كشته شد به كوفه آمد و بدانجا بود تا مقدمات كشته شدن حسين عليه‌السلام فراهم شد، پس تعمدا از كوفه بيرون آمد تا مقتل حسين عليه‌السلام را نبيند.طبري از ابي‌مخنف از عبدالرحمن بن جندب ازدي روايت كرده است كه: عبيدالله بن زياد پس از كشته شدن حسين بن علي عليه‌السلام در جستجوي اشراف كوفه بود، عبيدالله بن حر جعفي را نديد، پس از چند روز بيامد و نزد عبيدالله زياد رفت و از او پرسيد اي پسر حر كجابودي؟ گفت: بيمار بودم. گفت: دلت بيمار بود يا تنت؟ گفت: اما دلم هرگز بيمار نبوده است، و اما تنم خداوند بر من منت نهاد و عافيت داد. ابن‌زياد گفت: دروغ مي‌گويي با دشمن ما بودي! گفت: اگر با دشمن تو بودم، بودن من مشهود بود و مكان چون مني پوشيده نمي‌ماند. راوي گفت: ابن‌زياد از او غافل گشت، ناگهان ابن حر از نزد او بيرون شد و بر اسب خويش بنشست، باري ابن‌زياد متوجه شد گفت: پسر حر كجاست؟ گفتند: همين ساعت بيرون شد. گفت: او را بياوريد شرطيها نزد او حاضر گشتند و گفتند: امير را اجابت كن! اسب خويش را برانگيخت و گفت: به او بگوييد و الله به اختيار خود هرگز پيش او نيايم و خارج شد تا در خانه‌ي احمر به زياد طائي فرود آمد و اصحاب وي در آنجا گرد آمدند و رفتند تا به كربلا رسيدند و مصارع قوم را نگريستند و او و اصحابش بر ايشان رحمت فرستادند و بخشايش از خداي خواستند و باز برفت تا در مدائن فرود آمد و در اين باره گفت:

[ صفحه 210] يقول امير غادر حق غادر لا كنت قاتلت الشهيد ابن فاطمه‌فياندمي ان لا اكون نصرته الا كل نفس لا تسدد نادمه‌تمام ابيات را مؤلف در اشعار مراثي آورده است.معني اين ابيات اين است: امير بي‌وفا، راستي بي‌وفا مي‌گويد: چرا با حسين پسر فاطمه جنگ نگردي، و من پشيمانم از اينكه ياري او نكردم؛ هر كس درست كار نباشد پشيمان شود.و هم حكايت شده است كه از اسف دستها را به يكديگر مي‌زد و مي‌گفت: با خود مچه كردم و اين شعرها بگفت:فيالك حسرة ما دمت حيا تردد بين صدري و التراقي‌حسين حين يطلب نصر مثلي علي اهل الضلالة و النفاق‌غداة يقول لي بالقصر قولا اتتركنا و تزمع بالفراق‌و لو اني اواسيه بنفسي لنلت كرامة يوم التلاق‌مع ابن المصطفي نفسي فداه تولي ثم ودع بانطلاق‌فلو فلق التهلف قلب حي لهم اليوم قلبي بانفلاق‌فقد فاز الاولي نصروا حسينا و خاب الآخرون ذوو النفاق‌يعني: «اي دريغ و افسوس! و تا زنده‌ام دريغ ميان سينه و چنبر گردن من در گردش است، هنگامي كه حسين عليه‌السلام از چون مني ياري طلبيد بر گمراهان و منافقان، آن روز كه در قصر ابن‌مقاتل با من مي‌گفت: آيا ما را رها مي‌كني و مي‌خواهي جدا شوي از ما و اگر من به جان با او مساوات كردمي روز لقاي پروردگار به كرامت نائل گرديدمي، با پسر مصطفي، جانم به فداي او، پشت كرده و وداع گفت و برفت، اگر دريغ و افسوس دل زنده‌اي را شكافتي، دل من مي‌خواست بشكافد، به حقيقت رستگار شدند آنها كه حسين عليه‌السلام را ياري كردند، نوميد گشتند آن ديگران صاحبان نفاق».سيد اجل بحر العلوم - عطر الله مرقده - در رجال خود گويد: «شيخ نجاشي در كتاب خويش گروهي را نام برده است كه از سلف صالح، يعني نيكمردان گذشته ما

[ صفحه 211] بودند واز جمله‌ي آنها عبيدالله بن حر جعفي را شمرده است و اين مرد همان است كه حسين عليه‌السلام پس از ديدار حر بن يزيد بر وي بگذشت و طلب ياري كرد از او و او اجابت نكرد».وصدوق در «امالي» از حضرت صادق عليه‌السلام روايت كرده است كه حسين عليه‌السلام چون در «قطقطانيه» فرود آمد، خيمه‌اي برافراشته ديد، پرسيد: اين خيمه از آن كيست؟ گفتند: از آن عبدالله بن حر جعفي - و صحيح عبيدالله به تصغير است - پس حسين عليه‌السلام سوي او فرستاد و گفت: اي مرد! تو خطا بسياري كردي و خداي عزوجل تو را مؤاخذه كند به آنچه كرده‌اي اگر در اين ساعت سوي او بازنگردي و مرا ياري نكني تا جد من روز قيامت پيش خدا شفيع تو باشد. گفت: يابن رسول الله اگر به ياري تو آيم همان اول پيش روي تو كشته شوم و لكن اين اسب من برگير! به خدا قسم كه هرگز سوار آن در طلب چيزي نرفتم مگر به آن رسيدم و هيچ كس در طلب من نيامد مگر نجات يافتم، اين اسب من، آن را برگير! پس حسين عليه‌السلام روي از او بگردانيد و گفت: نه حاجت به تو دارم و نه به اسب تو و گمراهان را به ياري خويش نطلبم و لكن از اين جا بگريز نه با ما باش و نه بر ما، چون اگر كسي بانگ ما را بشنود و اجابت نكند، خداي او را به روي در آتش فكند.و مفيد در «ارشاد» گفت... و سيد بحرالعلوم كلام مفيد را موافق آنچه ما اول ذكر كرديم نقل فرمود پس از آن گويد: شيخ جعفر بن محمد بن نما در رساله‌ي «شرح الثار» در احوال مختار گويد: عبيدالله بن حر بن مجمع بن خزيم جعفي از اشراف كوفه بود و حسين عليه‌السلام نزد او آمد و به خروج با خود دعوت فرمود، او اجابت نكرد و پشيمان شد چنانكه نزديك بود از غايت اندوه جانش از تن بدر رود و اين اشعار گفت:فيالك حسرة الي آخر الابيات و باز اين ابيات را آورده است:يبيت النشاوي من امية نوما و بالطف قتلي ما ينام حميمهاو ما ضيع الاسلام الا قبيلة مامر نوكاها و دام نعيمها

[ صفحه 212] واضحت قناة الدين في كف ظالم اذا اعوج منها جانب لا يقيمهافاقسمت لا تنفك نفسي حزينة و عيني تبكي لا تجف دموعهاحياتي او تلقي امية خزية يذل لها حتي الممات قروحهاپس از آن گويد: عبيدالله بن حر از ياران مختار شد و با ابراهيم اشتر به حرب عبيدالله زياد رفت و ابن اشتر خروج او را با خود ناخوش داشت و با مختار مي‌گفت: مي‌ترسم وقت حاجت با من غدر كند! مختار گفت: با او نيكي نماي، چشم او را پر كن به ما. و ابراهيم با عبيدالله بن حر بيرون رفت تا در تكريت فرود آمد و بفرمود خراج آن ناحيت بگرفتند و ميان همراهان قسمت كرد و براي عبيدالله بن حر پنج هزار درم فرستاد، او بر آشفت و گفت: ابراهيم اشتر خود ده هزار درم برگرفته است و حر پدرم كمتر نبود از مالك اشتر پدر او، پس ابراهيم سوگند ياد كرد كه بيش از او برنداشته‌ام، همان مال را كه براي خود برداشته بود براي او فرستاد باز راضي نشد و بر مختار خروج كرد و عهد او بشكست و قراي اطراف كوفه را غارت كرد و عمال مختار را بكشت و اموال آنجا را برگرفت و به بصره نزد مصعب بن زبير رفت، و مختار فرستاد خانه‌ي او را ويران ساختند. پس از آن عبيدالله همچنان دريغ مي‌خورد كه چرا از اصحاب حسين عليه‌السلام نشد و او را ياري نكرد و بعد از آن چرا از پيروي مختار سرباز زد و در اين باره گويد [44] :و لما دعا المختار للثار اقبلت كتائب من اشياع آل محمدو قد لبسوا فوق الدروع قلوبهم و خاضوا بحار الموت في كل مشهدهم نصروا سبط النبي و رهطه و دانوا باخذ الثار من كل ملحدففازوا بجنات النعيم و طيبها و ذلك خير من لجين و عسجدو لو انني يوم الهياج لدي الوغي لا عملت حد المشرفي المهند

[ صفحه 213] فوا أسفا ان لم اكن من حماته فاقتل فيهم كل باغ و معتد [45] .و بعد از نقل اينها سيد بحرالعلوم رحمه الله فرمايد كه: اين مرد صحيح العقيده و بد عمل بود، چون حسين عليه‌السلام را ياري نكرد چنانكه شنيدي و گفت آنچه گفت و مختار آن كرد كه كرد پس از آن دريغ و افسوس مي‌خورد و«نعوذ بالله من الخذلان» و عجب از نجاشي است كه وي را از سلف صالح شمرده است و به او اعتنا كرده است و نام او را در صدر كتاب خو آورده و من اميدوارم از مهرباني حسين عليه‌السلام و عاطفه او كه فرمود به او فرار كن تا فرياد ما را نشنوي، خداي تو را در آتش نيندازد، اين كه روز قيامت شفيع او باشد، با آن همه دريغ و افسوس كه مي‌خورد و پشيماني كه از گذشته داشت و آن كرامت كه از دست او بدر رفت و الله اعلم بحقيقة الحال، كلام علامه بحرالعلوم به انجام رسيد».مترجم اين كتاب گويد: بر شيخ نجاشي كه بزرگترين و موثقترين علماي رجال است، اعتراض نتوان كرد كه چرا نام او را در كتاب خود آورده، چون علماي رجال را با باطن مردم كاري نيست، و از اينكه كسي در آخرت بهشتي است يا دوزخي و خداوند او را ببخشد و يا عذاب كند بحث نمي‌كنند، بلكه مقصود آنها تحقيق روايت است و بسا نيكمردان درست اعتقاد كه در آخرت بهشتي باشند، روايتشان مردود باشد براي كثرت سهو و تخليط ولين بودن در قبول هر حديثي يا غلوي كه به حد كفر نرسد مانند معلي و مفضل و محمد بن سنان و گفته‌اند: «نرجو شفاعة من لا تقبل شهادته» و شايد كسي همه عمر به سلامت و ضبط گذراند و در آخر عمر منحرف شود، حديث او را قبول كنند هر چند او را ملعون و دوزخي

[ صفحه 214] دانند مانند علي بن ابي‌حمزه بطائني كه حضرت رضا او را لعنت كرد، با اين حال غالبا او را موثق شمردند كه از او دروغ نشنيدند، و گاه باشد كه مردمي همه‌ي عمر بفساد بگذراند و دروغ بسيار گويد و آخر توبه كند و بهشتي شود، احاديث او را نپذيرند. اما عبيدالله بن حر جعفي چنانكه نجاشي گويد: نسختي داشت از اميرالمؤمنين روايت مي‌كرد و روايت شيعه هم آن را روايت كردند. البته نجاشي كه فهرست كتب شيعه را نوشته است، بايد كتاب او را هم در ضمن كتب ذكر كند و نبايد گفت چون عبيدالله، حسين عليه‌السلام را ياري نكرد، آن كتاب را ننوشته و روايت نكرده است و سلف صالح محمول بر غالب است.مؤلف گويد: خاندان بني الحر جعفي از خانواده‌هاي شيعه‌اند و از آنهاست اديم و ايوب و زكريا از اصحاب امام جعفر صادق عليه‌السلام، نجاشي نام آنها را ذكر كرده است و گويد: «اديم و ايوب موثق بودند و اصلي داشتند و زكريا كتابي داشت» (واصل در اصطلاح رجال آن كتاب معتبر است كه بدان اعتماد بيشتر باشد). [ صفحه 215]

روايت كردن شيخ صدوق به اسناد خود

(ثواب الاعمال) شيخ صدوق به اسناد خود روايت كرده است از عمرو بن قيس مشرقي گفت: داخل شدم بر حسين عليه‌السلام من و پسر عمم، و آن حضرت در قصر بني‌مقاتل بود، به راه سلام كرديم و پسر عمم با او گفت: اين سياهي كه در محاسن تو بينم از خضاب است يا موي تو خود بدين رنگ است؟ فرمود: خضاب است موي ما بني‌هاشم زود سپيد مي‌شود. آنگاه پرسيد: آيا به ياري من آمديد؟ من گفتم: مردي هستم بسيار عيال، و مال مردم بسيار نزد من است، نمي‌دانم كار به كجا انجامد و خوش ندارم امانت مردم را ضايع بگذارم و پسر عم من هم مانند اين گفت: فرمود پس از اينجا برويد كه هر كس فرياد ما را بشنود و شبح ما را ببيند و اجابت ما نكند و به فرياد ما نرسد بر خداست كه او را به بيني در آتش اندازد.چون آخر شب شد حسين عليه‌السلام فرمود آب برگيرند و كوچ فرمود و از قصر بني‌مقاتل روانه شدند. عقبة بن سمعان گفت: ساعتي رفتيم، آن حضرت را همچنان كه بر اسب نشسته بود، خوابي سبك بگرفت لحظه‌اي بغنود و بيدار شد و گفت: «انا لله و انا اليه راجعون و الحمدلله رب العالمين» اين سخن را دو سه بار تكرار كرد، پس فرزندش علي بن الحسين عليه‌السلام كه هم بر اسبي سوار بود روي بدو كرد و گفت: چرا حمد خداي كردي و «انا لله و انا اليه راجعون» گفتي؟ فرمود: اي

[ صفحه 216] فرزند! اكنون خواب مرا در ربود، اسب سواري پيش روي من نمودار شد مي‌گفت: اين قوم مي‌روند و مرگ آنها را مي‌برد، دانستم كه خبر مرگ ما را به ما مي‌دهند. پسر گفت: اي پدر! آيا ما بر حق نيستيم؟ فرمود: چرا، سوگند به آن خدا كه بازگشت بندگان سوي اوست. گفت: اكنون باك نداريم محق باشيم و درگذريم حسين عليه‌السلام فرمود خدا تو را جزاي خير دهد بهترين جزائي كه فرزندي را باشد از پدري.(ارشاد و كامل) چون بامداد شد امام حسين عليه‌السلام فرود آمد و نماز صبح بگذاشت و زود سوار شد و با اصحاب خود راه دست چپ گرفت، هر چه حسين عليه‌السلام مي خواست اصحاب را پراكنده سازد حر مي‌آمد و نمي‌گذاشت و هر چه حر مي‌خواست آنها را به جانب كوفه برد، اصرار مي‌كرد، آنها امتناع مي‌كردند تا از محاذي كوفه گذشتند و بالا رفتند؛ يعني به سمت شمال تا به نينوا رسيدند، آنجا كه حسين عليه‌السلام فرود آمد ناگهان شتر سواري تمام سلاح، كمان بر دوش، از كوفه آمد، همه ايستاده او را مي‌نگريستند؛ چون برسيد بر حر و همراهان او سلام كرد اما بر حسين عليه‌السلام و اصحاب او سلام نكرد و نامه‌اي به دست حر داد از عبيدالله زياد، و در آن نوشته بود؛«اما بعد؛ فجعجع بالحسين حين ياتيك كتابي و يقدم عليك رسولي و لا تنزله الا بالعراء في غير حصن و علي غير ماء و قد امرت رسولي ان يلزمك فلا يفارقك حتي ياتيني بانفاذك امري و السلام».يعني: «همان هنگام كه نامه‌ي من به تو رسد و رسول من نزد تو آيد حسين عليه‌السلام را نگاهدار و تنگ گير بر او، و او را فرود مياور مگر در بيابان بي‌سنگر و پناه و بي‌آب، و فرستاده‌ي خود را فرمودم از تو جدا نشود تا خبر انجام دادن فرمان مرا بياورد و السلام».حر چون نامه بخواند با اصحاب امام عليه‌السلام گفت: اين نامه‌ي عبيدالله است، مرا فرموده است در هر جا نامه‌ي او به دست من رسد شما را باز دارم و اين رسول اوست از من جدا نمي‌شود تا فرمان را درباره‌ي شما به انجام رسانم.

[ صفحه 217] (طبري) پس يزيد بن زياد بن مهاجر ابوالشعثاء كندي ثم النهدي سوي آن فرستاده نگريست، به نظرش آشنا آمد گفت: آيا مالك بن نسير (بتصغير) بدي [46] تويي؟ گفت: آري، و او هم از كنده بود. يزيد بن زياد گفت مادر به عزاي تو بگريد چه آورده‌اي؟ گفت: چه آورده‌ام؟ امام خود را فرمان بردم و به بيعت خود وفادار ماندم. ابوالشعثاء گفت: نافرماني پروردگار كردي و امام خود را اطاعت كردي به چيزي كه موجب هلاك خود توست، و هم ننگ نصيب تو شد هم آتش، و امام تو هم بد امامي است، خداي عزوجل فرمايد: «و جعلنا منهم ائمة يدعون الي النار و يوم القيمة لا ينصرون» امام تو از اينان است.(ارشاد) حر امام عليه‌السلام و اصحاب او را سخت گرفته بود كه فرود آيند در همان مكان بي‌آب و آبادي. حسين عليه‌السلام فرمود واي بر تو! بگذار در اين ده يعني نينوا و غاضريه يا آن ده شفيه فرود آييم. حر گفت: نه، قسم به خدا نمي‌توانم، اين مرد را بر من جاسوس كرده‌اند. زهير بن قين رحمه الله گفت: قسم به خدا چنان مي‌بينم كار پس از اين سخت‌تر شود يابن رسول الله! قتال با اين جماعت در اين ساعت ما را آسان‌تر است از جنگ با آنها كه بعد از اين آيند، به جان من قسم كه بعد از ايشان آيند كساني كه ما طاقت مبارزه با آنها نداريم. حسين عليه‌السلام فرمود: من ابتداي به قتال آنها نكنم و همانجا فرود آمد، و روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سال شصت و يكم بود. سيد گويد: پس حسين عليه‌السلام برخاست و در ميان همراهان خود خطبه خواند؛ خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و نام جد خويش برد و بر او درود فرستاد و گفت: «انه قد نزل من الامر ما ترون» و خطبه را به نحوي كه ما در وقت ملاقات حر ذكر كرديم بياورده است. [ صفحه 219]
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در نزول حضرت سيد الشهداء به زمين كربلا و ورود عمر بن سعد

پستتوسط pejuhesh232 » سه شنبه اکتبر 03, 2017 12:10 pm

در نزول حضرت سيد الشهداء به زمين كربلا و ورود عمر بن سعد و آنچه ميان آن حضرت و ابن سعد رخ داد

چون حسين عليه‌السلام در زمين كربلا فرود آمد (كامل) گفت: اين زمين چه نام دارد گفتند: «عقر» حسين عليه‌السلام گفت: «اللهم اني اعوذ بك من العقر» [47] و در «تذكرة سبط» است كه باز حسين عليه‌السلام پرسيد اين زمين چه نام دارد؟ گفتند: كربلا و آن را زمين نينوا هم گويند كه دهي است بدانجا، پس آن حضرت بگريست و گفت: «كرب و بلاء» ام‌سلمه مرا خبر داد كه جبرئيل نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آمد و تو با من بودي بگريستي، رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: پسر مرا رها كن! من او را رها كردم. پيغمبر صلي الله عليه و آله تو را بگرفت و در دامن نشانيد، جبرئيل عليه‌السلام گفت: آيا او را دوست مي‌داري؟ گفت: آري، گفت: امت تو او را مي‌كشند و اگر خواهي خاك آن زمين را كه بدانجا كشته مي‌شود به تو بنمايم؟ فرمود: آري، پس جبرئيل بال را بالاي زمين كربلا بگشود و آن زمين را به پيغمبر نمود. وقتي حسين عليه‌السلام را گفتند اين زمين كربلاست، آن خاك را بوييد و گفت: و الله اين همان خاك است كه جبرئيل رسول خدا صلي الله عليه و آله را به آن خبر داد و من در همين زمين كشته مي‌شوم. و پس از آن سبط از شعبي روايت كرده است كه: «چون علي عليه‌السلام به صفين مي‌رفت محاذي نينوا رسيد كه دمي است بر شط فرات، آنجا بايستاد و صاحب

[ صفحه 220] مطهره‌ي خود را گفت: اين زمين را چه گويند؟ گفت: كربلا آن حضرت چندان بگريست كه اشك او به زمين رسيد، آنگاه گفت: بر رسول خدا در آمدم او را گريان يافتم، گفتم: يا رسول الله صلي الله عليه و آله از چه گريه مي‌كني؟ گفت: جبرئيل همين وقت نزد من بود و مرا خبر داد كه فرزندم حسين عليه‌السلام كنار شط فرات كشته مي‌شود در جايي كه آن را كربلا گويند، آنگاه جبرئيل مشتي خاك برداشت و به من بويانيد و نتوانستم چشم خود را نگاهدارم از اين جهت اشك من روان گرديد.»در «بحار» از خرائج» نقل كرده است كه: حضرت امام محمد باقر عليه‌السلام فرمود: علي عليه‌السلام با مردم بيرون آمد تا يكي دو ميل به كربلا مانده پيشاپيش آنان مي‌رفت، به جايي رسيد كه آن را «مقذفان» گويند، در آنجا گردش كرد و گفت: دويست پيغمبر و دويست سبط پيغمبر در اين زمين شهيد شدند، جاي خوابيدن شتران ايشان و بر زمين افتادن عشاق و شهدا است، آنها كه پيش از آنان بودند برتري نداشتند بر ايشان و آنها كه پس از ايشان آيند در فضل به آنها نرسند (مترجم گويد: بخت نصر اسباط بني‌اسرائيل را به اسارت در آورد و در ميان آنها پيغمبران بودند و بسياري از آنها را كشتند. پايتخت وي بابل بود نزديك شهري كه امروز «ذي الكفل» گويند و قبور انبياي بني‌اسرائيل هنوز بدانجا مزار است و اين بنده به زيارت آنجا توفيق يافتم، چنان مقدر بود كه مصرع حضرت ابي عبدالله عليه‌السلام نزديك مصارع انبيا و كنار شط فرات باشد).(ملهوف) چون حسين عليه‌السلام به آن زمين رسيد پرسيد: نام اين زمين چيست؟ گفتند: كربلا فرمود: «اللهم اني اعوذ بك من الكرب و البلاء» آنگاه فرمود: اين جاي اندوه و رنج است، همين جا فرود آييد! بارهاي ما اينجا بر زمين گذاشته شود و خون ما اينجا ريخته گردد و قبور ما اينجا باشد، جد من رسول خدا صلي الله عليه و آله با من چنين حديث كرد. پس همه فرود آمدند و حر و همراهان او در ناحيتي ديگر، (كشف الغمه) همه فرود آمدند و بارها را بر زمين نهادند و حر خود و همراهانش مقابل حسين عليه‌السلام فرود آمدند، آنگاه نامه به عبيدالله فرستاد كه حسين عليه‌السلام در كربلا بار بگشود و رحل بيفكند.

[ صفحه 221] و در «مروج الذهب» است كه: «آن حضرت سوي كربلا گراييد و با او پانصد سوار و قريب صد پياده بود از اهل بيت و اصحاب».و در «بحار» از «مناقب» قديم نقل كرده است كه (پيش از رسيدن به كربلا) زهير گفت برويم تا كربلا و بدانجا فرود آييم كه كنار فرات است و آنجا باشيم و اگر با ما دست به كارزار برند از خداي تعالي استعانت جوييم بر دفع آنها پس اشك از چشم حسين عليه‌السلام روان شد و گفت: اللهم اني اعوذ بك من الكرب و البلاء» و حسين عليه‌السلام در آنجا فرود آمد و حر به يزيد رياحي در مقابل او با هزار سوار، و حسين عليه‌السلام دوات و كاغذ خواست و به اشراف كوفه نوشت آنها كه مي‌دانست بر راي او استوار مانده‌اند:بسم الله الرحمن الرحيم: از حسين بن علي عليه‌السلام سوي سليمان بن صرد و مسيب بن مجبه (به فتح نون و جيم و باي يك نقطه) و رفاعة بن شداد و عبدالله بن وال و گروه مؤمنين! اما بعد! شما دانيد كه رسول خدا صلي الله عليه و آله در حيات خود فرمود: هر كس بيند سلطان جائري، تا آخر آنچه ذكر شد از خطبه آن حضرت هنگام ملاقات حر، آنگاه كتاب را در نورديد و مهر كرد و به قيس بن مسهر صيداوي داد و حديث را به نحوي كه سابق ذكر شد آورده است. و پس از آن گويد: چون به حسين عليه‌السلام خبر كشته شدن قيس رسيد گريه در گلوي او بپيچيد و اشكش روان شد و گفت:«اللهم اجعل لنا و لشيعتنا عندك منزلا كريما واجمع بيننا و بينهم في مستقر رحمتك و انك علي كل شي‌ء قدير» و گويد مردي از شيعيان حسين عليه‌السلام برجست و او را هلال بن نافع بجلي مي‌گفتند، گفت يابن رسول الله تو مي‌داني كه جد تو رسول خواي صلي الله عليه و آله نتوانست محبت خود را در دلهاي همه جاي دهد و چنانكه مي‌خواست همه از بن گوش فرمان او برند باز در ميان آنان منافق بود كه نويد ياري مي‌دادند و در دل نيت بي‌وفايي داشتند، در پيش روي او از انگبين شيرين‌تر بودند و پشت سر از حنظل تلختر، تا حدي كه خداوند عزوجل او را به جوار خود برد. و پدرت علي - صلوات الله عليه - همچنين بود، گروهي بر ياري او

[ صفحه 222] متفق شدند و با ناكثين پيمان شكن و قاسطين جفا كار و مارقين كج رفتار كارزار كردند تا مدت او به سر آمد و سوي رحمت و خوشنودي پروردگار شتافت و تو امروز در ميان ما بر همان حالي هر كس پيمان بشكست و بيعت از گردن خود برداشت خود زيان كرده است و خدا تو را از او بي‌نياز گرداند، پس با ما به هر سوي كه خواهي بي‌پروا روانه شو كه راه راست همان است كه تو روي، خواه سوي مشرق و خواه سوي مغرب، به خدا سوگند ما از قضاي الهي نمي‌ترسيم و لقاي پروردگار را ناخوش نداريم و از روي نيت و بصيرت دوست داريم هر كه را با تو دوستي ورزد و دشمني داريم هر كه را با تو دشمني كند. [48] .

[ صفحه 223] آنگاه برير بن خضير همداني برخاست و گفت: و الله يابن رسول الله خداوند به وجود تو بر ما منت نهاد كه پيش روي تو جنگ كنيم و در راه تو اندامهاي ما پاره پاره شود و جد تو شفيع ما باشد روز قيامت، رستگار مبادا آن گروهي كه پسر پيغمبر خود را فروگذاشتند! واي بر آن‌ها از آن چه بدان رسند فردا و در آتش دوزخ بانگ ويل و واي برآورند.پس حسين عليه‌السلام فرزندان و برادران و خويشان را گرد كرد و بدانها نگريست و ترة نبيك محمد صلي الله عليه و آله» خدايا! ما عترت

[ صفحه 224] جاي كشته شدن مردان و محل ريختن خون ماست.پس همه فرود آمدند و حر با هزار تن در مقابل حسين عليه‌السلام فرود آمد و به ابن‌زياد نامه نوشت كه حسين عليه‌السلام در كربلا رحل انداخت و ابن‌زياد نامه به سوي حسين عليه‌السلام فرستاد به اين مضمون.«اما بعد، يا حسين فقد بلغني نزولك بكربلا و قد كتب الي اميرالمؤمنين يزيد ان لا اتوسد الوثير و لا اشبع من الخمير او الحقك باللطيف الخبير او ترجع الي حكمي و حكم يزيد بن معاوية و السلام».«به من خبر رسيد كه در كربلا فرود آمدي و اميرالمؤمنين يزيد به من نوشته است كه سر بر بالش ننهم و نان سير نخورم تا تو را به خداوند لطيف و خبير رسانم يا به حكم من و حكم يزيد بن معاويه باز آيي و السلام».چون نامه‌ي او به حسين عليه‌السلام رسيد و آن را بخواند از دست بينداخت و فرمود: رستگار نشوند آن قوم كه خوشنودي مخلوق را به خشم خالق خريدند! رسول گفت: اي اباعبدالله! جواب نامه؟ فرمود: «ما له عندي جواب لانه حقت عليه كلمة العذاب».يعني اين نامه را نزد من جواب نيست براي اينكه ثابت و لازم گرديده است بر عبيدالله كلمه‌ي عذاب (حضرت امام عليه‌السلام سوي كسي نامه نويسد كه اميد به هدايت و رشاد او بود) چون رسول سوي ابن‌زياد بازگشت و خبر بگفت، آن دشمن خدا سخت بر آشفت و سوي عمر بن سعد نگريست و او را به جنگ حسين عليه‌السلام بفرمود. و عمر را پيش از اين ولايت ري داده بود، عمر از قتال با آن حضرت استعفا كرد، عبيدالله گفت: پس آن فرمان ما را بازده! عمر مهلت طلبيد و پس از يك روز بپذيرفت از ترس آن كه از ولايت ري معزول شود.مؤلف گويد: اين حكايت نزد من بعيد است (يعني فرستادن عمر سعد را پس از نامه نوشتن عبيدالله و بازگشتن رسول، بلكه حق آن است كه وي پيش ازين نامزد شده بود) چون ارباب سير و تواريخ معتبره اتفاقا گفته اند عمر بن سعد يك روز پس از حسين عليه‌السلام به كربلا آمد و آن روز سيم محرم بود. و شيخ مفيد و ابن

[ صفحه 225] اثير و ديگران گفته‌اند: چون فردا شد عمر بن سعد بن ابي‌وقاص [49] با چهار هزار سوار بيامد. و ابن‌اثير گت: سبب رفتن عمر سعد آن بود كه عبيدالله بن زياد او را با چهار هزار سوار به دشتي مأمور كرده بود كه ديلمان بر آنجا دست يافته و تصرف كرده بودند و فرات ولايت ري هم بدو داده بود و در «حمام اعين» اردو زده بود، چون كار حسين عليه‌السلام بدينجا رسيد، عمر سعد را بخواند و گفت: سوي حسين عليه‌السلام روانه شو، چون از اين كار فراغ حاصل شد سوي كار خود رو. عمر استعفا كرد، ابن‌زياد گفت: آري، به شرط آن كه فرمان ما را باز دهي، چون عبيدالله اين بگفت، عمر سعد پاسخ داد امروز مرا مهلت ده تا بنگرم. پس با نيكخواهان مشورت كرد همه نهي كردند و حمزه بن مغيرة بن شعبه خواهرزاده‌اش نزد او آمد و گفت: تو را به خدا قسم اي خال كه سوي حسين عليه‌السلام نروي كه هم گناهكار شوي و هم قطع رحم كرده باشي،قسم به خدا اگر از دنيا و از مال خود و از ملك بيرون روي زمين بالفرض كه تو را باشد دست برداري و چشم بپوشي بهتر از آن است كه به لقاي خداي عزوجل رسي و خون آن حضرت در گردن تو باشد. گفت: چنين كنم و شب را همه در انديشه‌ي اين كار بود و شنيدند مي‌گفت:ااترك ملك الري و الري رغبة ام ارجع مذموما بقتل حسين‌و في قتله النار التي ليس دونها حجاب و ملك الري قرة عين‌پس نزد ابن‌زياد آمد و گفت: تو اين عمل به من سپردي و همه شنيدند و من در دهان مردم افتادم، اگر رأي تو باشد مرا به همان عمل فرست و ديگري از

[ صفحه 226] اشراف كوفه سوي حسين عليه‌السلام گسيل دار، كساني كه من آزموده‌تر از آنان نيستم در جنگ، و چند كس را نام برد، ابن‌زياد گفت: كسي كه خواهم بفرستم درباره‌ي او با تو مشورت نمي‌كنم و از تو رأي نمي‌خواهم، اگر با اين لشكر ما كربلا مي‌روي فهو و اگر نه فرمان ما را بازده! عمر گفت: مي‌روم پس با آن سپاه روانه شد تا بر حسين عليه‌السلام فرود آمد.مؤلف گويد: از اينجا ان خبر كه اميرالمؤمنين عليه‌السلام پيش از اين داده بود درست آمد، در «تذكرة سبط» است كه محمد بن سيرين گفت: «كرامت علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام در اينجا آشكار گرديد كه روزي عمر سعد را ديد و او جوان بود، گفت: واي بر تو اي ابن‌سعد! چون باشي وقتي در جايي بايستي مخير ميان بهشت و دوزخ و آتش را اختيار كني؟ انتهي».و چون عمر به كربلا رسيد (ارشاد) عروة بن قيس اخمسي را سوي آن حضرت فرستاد و گفت: نزد او رو و بپرس براي چه اينجا آمدي و چه خواهي؟ و عروه از آن كسان بود كه نامه نوشته بود، شرم داشت از رفتن، پس ابن‌سعد از ديگر رؤساي لشكر همين خواست. آنها نيز نامه نوشته بودند و همه تن زدند و كراهت نمودند. كثير بن عبدالله شعبي برخاست و او سواري دلير بود كه از هيچ امر خطير رويگردان نبود، گفت: من مي‌روم و اگر خواهي او را به «غيله» بكشم. عمر گفت: كشتن او را نمي‌خواهم و لكن نزد او رو و بپرس براي چه آمده است؟ كثير برفت. چون ابوثمامه صائدي او را نگريست گفت يا اباعبدالله «اصلحك الله»! بدترين مردم زمين و بي‌باكتر در خونريزي و قتل «غيله» بيامده و خود برخاست و پيش او باز رفت و گفت: شمشير خود را بگذار! گفت: نمي‌گذارم كه من رسولي بيش نيستم، اگر از من مي‌شنويد پيغام بگذارم و اگر نخواهيد بازگردم؟ ابوثمامه گفت: من دست خود بر دسته‌ي شمشير تو گذارم و تو هر چه خواهي بگوي. گفت: نه، قسم به خدا كه دست تو به آن نرسد. گفت: پس هر چه خواهي با من بگوي و من پيغام تو را به حضرت امام عليه‌السلام برسانم و تو را نمي‌گذارم نزديك او شوي، چون تو نابكار مردي و يكديگر را دشنام دادند.

[ صفحه 227] كثير نزد عمر سعد بازگشت و خبر بگفت، عمر قرة بن قيس حنظلي را بخواست و گفت: «ويحك اي قرة!» حسين عليه‌السلام را ديدار كن و بگوي براي چه آمده است و چه خواهد؟ قرة بيامد، چون حسين عليه‌السلام او را بديد گفت: اين مرد را مي‌شناسيد؟ حبيب بن مظاهر گفت: آري، مردي از حنظلة ابن تميم است خواهرزاده ما و او را نيكو رأي مي‌شناختم و نمي‌پنداشتم در اين مشهد حاضر گردد. پس بيامد و بر حسين عليه‌السلام سلام كرد و پيغام بگذارد. حسين عليه‌السلام فرمود: مردم شهر شما براي من نامه نوشتند و مرا خواستند بيايم و اكنون اگر مرا ناخوش داريد بازمي‌گردم؟ حبيب بن مظاهر گفت: اي قرة واي بر تو كجا مي‌روي؟ سوي اين قوم ستمكار؟! اين مرد را ياري كن كه خداوند به پدران وي تو را كرامت داد. قرة گفت: بازگردم و جواب پيغام او برسانم تا ببينم چه شود. و نزد عمر رفت و خبر بگفت، عمر گفت: اميدوارم كه خدا مرا از جنگ و كارزار با او نگاهدارد و سوي عبيدالله بن زياد نوشت:«بسم الله الرحمن الرحيم، اما بعد؛ چون نزد حسين عليه‌السلام فرود آمدم رسولي فرستادم و پرسيدم براي چه آمد و چه مي‌خواهد؟ گفت: مردم اين بلاد به من نامه نوشتند و رسولان فرستادند كه من نزد آنها آيم، آمدم، و اگر اكنون آمدن مرا ناخوش دارند و از آنچه رسولان از ايشان پيغام آوردند پشيمان شدند من بازمي‌گردم».حسان بن فائد عبسي گفت: نزد عبيدالله بودم كه اين نامه آمد، گفت:«الآن و قد علقت مخالبنا به يرجو النجاة و لات حين مناص».اكنون كه چنگال ما بدون درآويخت اميد رهايي دارد و راه گريز نيست و نامه سوي عمر سعد نوشت: «اما بعد؛ نامه‌ي تو به من رسيد و آنچه در آن نوشتي دانستم، پيشنهاد كن او و همراهان وي را كه با يزيد بيعت كنند، اگر كردند رأي خويش بينم و السلام».چون جواب به عمر سعد رسيد گفت: من خود انديشيده بودم كه عبيدالله عافيت جوي نيست، اكنون گمان من درست آمد. محمد بن ابي‌طالب گفت: ابن

[ صفحه 228] سعد آن پيغام را پيشنهاد نكرد، چون مي‌دانست حسين عليه‌السلام هرگز بيعت نكند. (ارشاد) باز ابن‌زياد به گرد آوردن مردم فرمود در جامع كوفه، و خود بيرون آمد و به منبر رفت و گفت اي مردم! شما آل ابي‌سفيان را آزموده‌ايد و دانسته كه آنها چنانند كه شما مي‌خواهيد، اين اميرالمؤمنين يزيد است، مي‌شناسيدش، نيكو سيرت و ستوده كردار، با رعيت محسن، عطا را در جاي خود نهد، راه‌ها در عهد او امن شده [50] ، معاويه در عهد خودش بندگان خدا را مي‌نواخت و به مال بي‌نياز مي‌گردانيد و يزيد هم پس از او صد در صد بر جيره و حقوق شما افزوده است و مرا فرموده كه باز بيشتر گردانم و از شما خواهد به جنگ دشمن او حسين عليه‌السلام بيرون رويد، پس بشنويد و فرمان بريد. و از منبر فرود آمد و مردم را عطاي فراوان داد و امر كرد به جنگ با حسين عليه‌السلام و ياري ابن‌سعد و پيوسته عساكر مي‌فرستاد (ملهوف) تا نزد عمر شش شب گذشته از محرم بيست هزار سوار فراهم شدند (محمد بن ابي‌طالب) پس ابن‌زياد سوي شبث بن ربعي [51] فرستاد كه نزد ما آي تا تو را به جنگ حسين فرستيم! شبث خويش را به بيماري زد شايد ابن‌زياد دست از وي بدارد و ابن‌زياد نامه سوي او فرستاد: اما بعد؛ فرستاده‌ي من خبر آورد كه تو خود را رنجور نموده‌اي و مي‌ترسم از آن كساني باشي كه خداوند در قرآن فرمايد:«اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الي شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزئون».اگر در فرمان مايي بشتاب نزد ما آي! پس شبث بعد از نماز عشا بيامد كه ابن

[ صفحه 229] زياد روي او را نبيند كه نشانه‌ي بيماري در آن نبود، چون در آمد مرحبا گفت، و در نزديك خويش نشانيد و گفت: مي‌خواهم به قتال اين مرد بيرون روي و ياري ابن‌سعد كني. گفت: چنين كنم و با هزار سوار بيامد [52] (طبري) ابن‌زياد سوي عمر بن سعد نوشت: اما بعد؛ فحل بين الحسين و بين الماء فلا يذوقوا منه قطرة (حنوة) كما صنع بالتقي النقي عثمان بن عفان» [53] يعني: «حسين عليه‌السلام و اصحاب او را مانع شو كه از آب هيچ نچشند چنانكه با عثمان بن عفان همين كار كردند.پس عمر بن سعد در همان وقت عمرو بن حجاج را با پانصد سوار به شريعه فرستاد و ميان حسين عليه‌السلام و اصحابش و ميان آب فرات حائل شدند و نگذاشتند قطره‌اي آب بردارند و اين سه روز پيش از قتل آن حضرت بود (طبري) عبيدالله بن حصين ازدي كه وي را در قبيله‌ي بجيله مي‌شمردند بانگي بلند برآورد و گفت: (ارشاد) اي حسين عليه‌السلام اين آب را نبيني همرنگ آسمان؟ و الله از آن قطره‌اي نچشي تا از تشنگي درگذري! حسين عليه‌السلام گفت: خدايا! او را از تشنگي بكش و هرگز او را نيامرز! حميد بن مسلم گفت: به خدا سوگند كه پس از اين به ديدار او رفتم و بيمار بود، سوگند به آن خدايي كه معبودي غير او نيست ديدم آب مي‌آشاميد تا شكمش بالا مي‌آمد و آن را قي مي‌كرد و باز فرياد مي‌زد:

[ صفحه 230] العطش! العطش! باز آب مي‌خورد تا شكمش آماس مي‌كرد و سيراب نمي‌شد كار او همين بود تا جان داد.در «بحار» گويد كه: ابن‌زياد پيوسه سپاه براي ابن‌سعد مي‌فرستاد تا به شش هزار تن سواره و پياده رسيدند، آنگاه ابن‌زياد به او نوشت: من چيزي فروگذار نكردم و براي تو بسيار سواره و پياده فرستادم، پس بنگر كه هر بامداد و شام خبر تو به من رسد. و ابن‌زياد از ششم محرم ابن‌سعد را به جنگ برمي‌انگيخت.حبيب بن مظاهر با حسين عليه‌السلام گفت: يابن رسول الله در اين نزديكي طايفه‌اي از بني‌اسد منزل دارند اگر رخصت فرمايي نزد آنها روم و ايشان را سوي تو بخوانم شايد خداوند شر اين جماعت را از تو به سبب ايشان دفع كند. امام اجازت داد پس حبيب ناشناس در دل شب بيرون شد تا نزد ايشان فرود آمد، دانستند وي از بني‌اسد است و از حاجت او پرسيدند، گفت: بهترين ارمغان و تحقه كه وافدي براي قومي آورد براي شما آورده‌ام، آمدم تا شما را به ياري پسر دختر پيغمبر خوانم، او در ميان جماعتي است هر يك تن آنها به از هزار مرد، هرگز او را تنها نگذارند و تسليم نكنند و اين عمر سعد گرد او را فراگرفته است و شما قوم و عشيرت منيد، شما را به اين خير دلالت كنم؛ امروز فرمان من بريد و او را ياري كنيد تا شرف دنيا و آخرت اندوزيد! من به خداي سوگند ياد مي‌كنم كه يكي از شما در راه خدا با پسر و دختر پيغمبر او كشته نشود، كه شكيبايي كند و ثواب خدا را چشم دارد، مگر رفيق محمد صلي الله عليه و آله باشد در عليين، پس مردي از بني‌اسد كه او را عبدالله بن بشير مي‌گفتند گفت: من اول كس باشم كه اين دعوت را اجابت كنم و اين رجز خواندن گرفت:قد علم القوم اذا تواكلوا و احجم الفرسان اذا تثاقلوااني شجاع بطن مقاتل كانني ليث عرين باسل‌آنگاه مردان قبيله برجستند تا نود مرد فراهم شد و به آهنگ ياري حسين عليه‌السلام بيرون آمدن، مردي هماندم نزد عمر سعد شد و او را بياگاهانيد، ابن‌سعد مردي از همراهان خويش را كه «ازرق» مي‌گفتند با چهارصد سوار سوي آن

[ صفحه 231] طايفه فرستاد كه به آهنگ لشكرگاه حسين عليه‌السلام بيرون رفته بودند، در دل شب سواران ابن‌سعد در كنار فرات جلوي آنها بگريفتند و ميان آنها و حسين عليه‌السلام اندك مسافت مانده بود، پس با هم در آويختند و كارزاري سخت شد، حبيب بر «ازرق» بانگ زد كه واي بر تو با ما چكارت؟! بگذار ديگري غير تو بدبخت گردد! «ارزق» ابا كرد و بازنگرديد و بني‌اسد دانستند تاب مقاومت با آن گروه ندارند منهزم شدند و سوي قبيله‌ي خويشتن بازگشتند و آن قبيله همان شب از جاي خود كوچ كردند مبادا ابن‌سعد شبانه بر سر آنها آيد. و حبيب بن مظاهر سوي حسين عليه‌السلام بازگشت و خبر بگفت، حسين عليه‌السلام فرمود: «لا حول و لا قوة الا بالله» و سواران ابن‌سعد هم بازگشتند بر كنار آب فرات و ميان حسين عليه‌السلام و اصحاب او و آب فرات مانع گشتند، و حسين عليه‌السلام و اصحاب او را تشنگي سخت آزرده كرد، پس آن حضرت كلنگي برداشت و پشت خيام زنان به فاصله‌ي نه يا ده گام به طرف جنوب زمين را بكند آبي گوارا بيرون آمد، آن حضرت و همراهان همه آب آشاميدند و مشكها پر كردند و بعد آن آب ناپديد شد و نشانه‌اي از آن ديده نشد - و در «مدينة المعاجر» اين قضيه را در سياق معجزات آن حضرت شمرده است - خبر به ابن‌زياد رسيد، سوي عمر سعد فرستاد كه به من خبر رسيده است كه حسين عليه‌السلام چاه مي‌كند و آب به دست مي‌آورد و خود و يارانش آب مي‌نوشند، وقتي نامه‌ي من به تو رسيد نيك بنگر كه آنها را از كندن چاه تا تواني بازداري و بر آنها تنگ گير و نگذار آب نوشند و با آنها آن كار كن كه با عثمان كردند، در اين هنگام ابن‌سعد بر آنها تنگ گرفت.محمد بن طلحه و علي بن عيسي اربلي گفتند: تشنگي بر ايشان سخت شد، يكي از اصحاب كه برير بن خضير همداني نام داشت و زاهد بود، با حسين عليه‌السلام گفت: يابن رسول الله مراد ستوري ده نزد ابن‌سعد روم و با او سخني گويم درباره‌ي آب شايد پشيمان شود، امام عليه‌السلام فرمود: اختيار توراست. پس آن مرد همداني سوي عمر سعد شد و بر او در آمد و سلام نكرد، ابن‌سعد گفت: اي مرد همداني تو را چه بازداشت از سلام كردن؟ مگر من مسلمان نيستم و خدا و رسول او را

[ صفحه 232] نمي‌شناسم؟ همداني گفت: اگر مسلمان بودي به جنگ عترت رسول خداي صلي الله عليه و آله بيرون نمي‌آمدي تا آنها را بكشي و نيز اين آب فرات كه سگان و خوكان«رسانيق» از آن مي‌نوشند تو ميان حسين بن علي عليه‌السلام و برادران و زنان و خاندان وي مانع گشتي و نمي‌گذاري از آن بنوشند و آنها از تشنگي جان مي‌دهند و مي‌پنداري خداي و رسول او را مي‌شناسي؟!عمر بن سعد سر به زير انداخت، آنگاه گفت: به خدا سوگند اي همداني! من مي‌دانم آزار كردن او حرام است ولكن:دعاني عبيدالله من دون قومه الي خطة فيها خرجت لحيتي‌فو الله لا ادري و اني لواقف علي خطر لا ارتضيه و مين‌اأترك ملك الري و الري رغبة ام ارجع مطلوبا بقتل حسين‌و في قتله النار التي ليس دونها حجاب و ملك الري قرة عين [54] .اي مرد همداني! در خود نمي‌بينم كه بتوانم ملك ري به ديگري به ديگري گذارم. پس يزيد ببن حصين همداني بازگشت و با حسين عليه‌السلام گفت عمر سعد راضي شد كه تو را به ولايت ري بفروشد.ابوجعفر طبري و ابوالفرج اصفهاني گفتند كه: چون تشنگي بر حسين عليه‌السلام و اصحاب او سخت شد، عباس بن علي بن ابي‌طالب عليهم‌السلام برادرش را بخواند و او را با سي سوار و بيست نفر پياده و بيست مشك بفرستاد تا شبانه

[ صفحه 233] نزديك آب آمدند و پيشاپيش ايشان نافع بن هلال بجلي بود با رايت، عمرو بن حجاج زبيدي گفت: كيست؟ نافع بن هلال نام خود بگفت، ابن‌حجاج گفت: اي برادر خوش آمدي براي چه آمدي؟ گفت آمدم از اين آب كه ما را منع كرده‌ايد بنوشم. گفت: بنوش گوارا بادت! گفت: به خدا سوگند به اينكه حسين عليه‌السلام و اين اصحاب او كه مي‌بيني تشنه‌اند من تنها آب ننوشم. همراهان عمرو بن حجاج متوجه بدانها شدند و عمرو گفت: راهي بدين كار نيست و ما را اينجا گذاشته‌اند تا آنان را از آب مانع شويم. چون همراهان عمرو نزديك‌تر آمدند، عباس عليه‌السلام و نافع بن هلال با پيادگان خود گفتند مشكها را پر كنيد، پيادگان رفتند و مشك‌ها پر كردند، عمرو بن حجاج و همراهان او خواستند از آب بردن ممانعت كنند، عباس بن علي عليه‌السلام و نافع بن هلال بر آنها حمله كردند و آنها را نگاهداشتند تا پيادگان دور شدند و سواران سوي پيادگان بازگشتند، پيادگان گفتند شما برويد و جلوي سپاه عمرو بن حجاج بايستيد تا ما آب را به منزل برسانيم، آنها رفتند و عمرو با اصحاب خود بر سواران تاختند و اندكي براندندشان و مردي از «صدا» [55] از ياران عمرو بن حجاج را نافع بن هلال بجلي نيزه زده بود آن را به چيزي نگرفت و سهل پنداشت، اما بعد از اين آن زخم گشوده شد و از همان بمرد و اصحاب امام عليه‌السلام آنمشكلها را بياوردند.(طبري) حسين عليه‌السلام سوي عمر سعد فرستاد و پيغام داد كه امشب ميان دو سپاه به ديدار من آي! عمر با قريب بيست سوار بيامد و حسين عليه‌السلام هم با همين اندازه، چون به يكديگر رسيدند حسين عليه‌السلام اصحاب خود را بفرمود دورتر روند، و ابن‌سعد همچنين، پس آن دو گروه جدا گشتند، چنانكه سخن اينها را نمي‌شنيدند و بسيار سخن گفتند تا پاسي از شب بگذشت، آنگاه هر كدام سوي لشكرگاه خود بازگشتند. و مردم بر حسب گمان خود درباره‌ي

[ صفحه 234] گفتگوي آنان مي‌گفتند، و حسين با عمر سعد گفت: بيا با من نزد يزيد بن معاويه رويم و اين دو لشكر را رها كنيم! عمر گفت: خانه‌ي من ويران مي‌شود. حسين عليه‌السلام گفت من باز آن را براي تو مي‌سازم. گفت: املاك مرا از من مي‌گيرند. گفت: من بهتر از اين از مال خود در حجاز به تو مي‌دهم، عمر آن را هم نپذيرفت.طبري گويد: در زبان مردم اين سخن شايع بود بي‌آنكه چيزي شنيده و دانسته باشند.شيخ مفيد گويد: حسين عليه‌السلام نزد عمر سعد فرستاد كه من مي‌خواهم تو را ديدار كنم پس شبانه يكديگر را ملاقات كردند و بسيار سخن گفتند پوشيده، آنگاه عمر سعد به جاي خود بازگشت و سوي عبيدالله نامه كرد: اما بعد؛ خداي تعالي آتش را بنشانيد و مردم را بر يك سخن و رأي جمع كرد و كار امت يكسره شد، حسين عليه‌السلام به من پيمان سپرد كه به همان مكان كه از آنجا بازگردد يا به يكي از مرزهاي كشور اسلام رود، و چون يكي از مسلمانان باشد در سود و زيان با آنها شريك، يا نزد اميرالمؤمنين يزيد رود و دست در دست او نهد و خود اميرالمؤمنين هر چه بيند درباره‌ي او بكند و خوشنودي خدا و صلاح امت در همين است.و در روايت ابي‌الفرج است كه: عمر رسولي سوي عبيدالله فرستاد شرح اين گفتگو بدو برسانيد و گفت: اگر يكي از مردم ديلم اين مطالب را از تو خواهد و تو نپذيري درباره‌ي او ستم كرده‌اي.طبري و ابن‌اثير و غير ايشان از عقبة بن سمعان روايت كرده‌اند گفت: «همراه حسين عليه‌السلام بودم از مدينه تا مكه و از مكه تا عراق و از او جدا نگشم تا كشته شد و هيچ كلام از مخاطبت او با مردم مدينه يا مكه و يا در راه يا در عراق و يا در لشكرگاه تا روز قتل آن حضرت نماند مگر همه را شنيدم، به خدا سوگند اين كه بر زبان مردم شايع است و مي‌پندارند آن حضرت پذيرفت برود و دست در دست يزيد بن معاويه نهد يا به يكي از مرزهاي كشور اسلام رود، هرگز

[ صفحه 235] چنين تعهد نكرد و لكن گفت مرا رها كنيد در اين زمين پهناور جايي بروم تا بنگرم كار مردم به كجا مي‌رسد» [56] . [ صفحه 237]
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در ورود شمر به كربلا و وقايع تاسوعا

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 3:09 pm

در ورود شمر به كربلا و وقايع تاسوعا

چون نامه‌ي عمرسعد به عبيدالله رسيد و بخواند گفت: (ارشاد) صاحب اين نامه براي خويش خود چاره جويي و دلسوزي مي‌كند. شمر برخاست و گفت: آيا اين را مي‌پذيري از وي كه در خاك تو فرود آمده و در بر تو است، اگر از خاك تو بيرون رود و دست در دست تو ننهد، نيرومندتر گردد و تو زبون و عاجز باشي؟ پس اين را از وي مپذير كه شكست تو است و لكن او و اصحاب او فرمان تو را گردن نهند، اگر به سزايشان رساني تو داني و اگر ببخشايي و درگذري تو داني. ابن‌زياد گفت نيكو انديشيده‌اي، راي همين است كه تو گفتي، اين نامه‌ي مرا براي عمر سعد ببر تا بر حسين عليه‌السلام و اصحاب وي پيشنهاد كند كه حكم مرا گردن نهند! اگر پذيرفتند نزد من فرستدشان و اگر سرباز زنند با آنها كارزار كند، اگر عمر سعد پذيرفت تو سخن او بشنو و فرمان او بر و اگر ابا كند امير لشكر تو باش و گردن ابن‌سعد بزن و سر او نزد من فرست.و نامه به عمر سعد نوشت كه: «من تو را سوي حسين عليه‌السلام نفرستادم تا دفع شر از او كني و كار را دراز كشاني و او را اميد سلامت و بقا دهي و عذر او خواهي يا شفيع او باشي نزد من، بنگر، اگر حسين عليه‌السلام و ياران او سر به حكم من فرود آوردند و فرمان مرا گردن نهادند آنان را نزد من فرست و اگر تن زدند و نپذيرفتند سپاه به جانب آنان كش تا آنها را بكشي و اعضاي آنها را جدا كني كه مستحق

[ صفحه 238] اينند و اگر حسين عليه‌السلام را بكشتي سينه و پشت او را زير سم اسبان بسپار كه وي آزارنده‌ي قوم خويش و قاطع رحم و ستمكار است و نپندارم كه پس از مرگ اين عمل زياني دارد، و ليكن سخني بر زبان من رفته است كه چون او را كشتم اين عمل با پيكر او كنم. اگر فرمان من ببري تو را پاداش دهم بر اطاعت، و اگر ابا كني از رايت و لشكر ما جدا شو و آن را به شمر گذار كه فرمان خويش را به او فرموده‌ايم و السلام».و در روايت بوالفرج است كه: «ابن‌زياد سوي او فرستاد؛ اي ابن‌سعد! كاهلي نمودي و به راحتي دل خوش كردي و آسوده نشستي؛ با آن مرد كار يكسره كن و به قتال پرداز و از او قبول مكن مگر آنكه حكم مرا گردن نهد».در تاريخ طبري است از ابي‌محنف گفت: «حارث بن حصيرة از عبدالله بن شريك عامري روايت كرده است چون شمر بن ذي الجوشن آن نامه بگرفت او با عبدالله بن ابي‌المحل [57] برخاستند - و ام‌البنين دختر حزام بن خالد زوجه‌ي اميرالمؤمنين علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام عمه‌ي ابن عبدالله بود و براي اميرالمؤمنين عليه‌السلام چهار فرزند آورده؛ عباس و عبدالله و جعفر و عثمان - پس عبدالله بن ابي‌المحل بن حزام بن خالد بن ربيعة بن الوحيد بن كعب بن عامر بن كلاب گفت: «اصلح الله الامير» خواهرزادگان ما با حسينند عليه‌السلام كه اگر بيني، نامه‌ي اماني نويس! ابن‌زياد گفت: آري، به چشم، و كاتب را فرمود اماني نوشت و عبدالله بن ابي‌المحل آن نامه با مولاي (يكي از بستگان) خود كه كرمان نام داشت به كربلا بفرستاد، چون كرمان آمد و آن برادران را بخواند و گفت اين نامه اماني است كه خالوي شما فرستاده است، آن جوانان گفتند: به خالوي ما سلام رسان و با او بگوي كه به اين امان حاجتي نداريم؛ امان خدا بهتر از امان ابن‌سميه است.و شمر نامه عبيدالله را براي عمر سعد بياورد و او نامه بخواند و گفت: واي بر

[ صفحه 239] تو! اي خانه خراب چه زشت پيغامي‌آوردي! قسم به خدا گمان مي‌كنم كه او را از قبول آنچه نوشته بودم تو بازداشتي و كار را فاسد كردي كه ما اميدوار بوديم به صلح و صلاح شود، حسين عليه‌السلام البته تسليم نمي‌گردد و روح پدرش ميان پهلوهاي او است».و دينوري گويد: «عمر بن سعد نامه را براي حسين عليه‌السلام فرستاد و حسين عليه‌السلام رسول را گفت: من هرگز ابن‌زياد را اجابت نمي‌كنم، غير مرگ چيز ديگري نيست آن هم خوش آمد».شمر گفت: مرا آگاه كن آيا فرمان امير خود را انجام مي‌دهي و با دشمن او جنگ مي‌كني يا نه؟! اگر نمي‌كني اين سپاه و لشكر را به من گذار! گفت به تو نمي‌گذارم و تو را اين كرامت نباشد، من خود اين كار كنم وتو امير پيادگان باش. و عمر سعد شام روز پنجشنبه‌ي نهم محرم به جانب حسين عليه‌السلام تاخت و شمر آمد تا نزديك اصحاب حسين عليه‌السلام بايستاد و گفت: خواهر زادگان ما كجايند؟ پس عباس و عبدالله و جعفر و عثمان فرزندان علي عليه‌السلام بيرون آمدند و گفتند: چه مي‌خواهي؟! گفت: اي خواهرزادگان من شما در امانيد. آن جوانان گفتند: لعنت بر تو و بر امان تو! آيا ما را امان دهي و فرزند پيغمبر را امان نباشد؟!»(ملهوف) و در روايت ديگر است كه: «عباس بن علي عليه‌السلام بانگ زد دستت بريده باد چه اماني است اينكه آوردي! اي دشمن خدا آيا مي‌گوئي برادر و سرور خود حسين بن فاطمه عليهماالسلام را رها كنيم و در فرمان لعينان و لعين زادگان درآييم؟و مناسب است درباره‌ي ايشان اين ابيات:نفوس ابت الا تراث ابيهم فهم بين موتور لذاك و واترلقد الفت ارواحهم حومة الوغي كما آنست اقدامهم بالمنابرراوي گفت: پس شمر - لعنه الله - خشمناك به لشكر خود بازگشت. آنگاه عمر سعد فرياد زد: «يا خيل الله اركبي و بالجنة ابشري».يعني: «اي لشكر خدا سوار شويد و شادمان باشيد كه به بهشت مي‌رويد!»

[ صفحه 240] پس مردم سوار شدند و بعد از نماز عصر عازم جنگ گرديدند.(كامل) و در حديث مروي از حضرت صادق عليه‌السلام است كه: تاسوعا روزي است كه حسين عليه‌السلام را با اصحاب او - رضي الله عنهم - محاصره كردند و لشكر اهل شام گرد او بگرفتند، شترهاي خود را آنجا خوابانيدند و پسر مرجانه و عمر بن سعد به بسياري لشكر مسرور شدند و حسين عليه‌السلام را ضعيف ديدند و به يقين دانستند ياوري براي او نمي‌آيد و اهل عراق او را مدد نمي‌كنند. بابي المستضعف الغريب.و چون عمر سعد بانگ زد اصحاب او سوار شدند و نزديك سراپرده‌هاي حسين عليه‌السلام آمدند. (ارشاد، كامل، طبري) حسين عليه‌السلام جلوي خيمه‌ي خويش نشسته به شمشير تكيه داده و سر بر زانو نهاده بود؛ خواهرش زينب ضجه‌اي بشنيد و نزديك برادر آمد، گفت: اين بانگ و فرياد را نمي‌شنوي كه پيوسته به ما نزديك مي‌شود؟ حسين عليه‌السلام سر از زانو برداشت و گفت: در اين ساعت رسول خدا را در خواب ديدم با من گفت: تو در اين زودي نزد ما آيي؟ پس خواهرش سيلي بر روي زد و شيون كرد و بانگ و واويلاه برآورد، حسين عليه‌السلام با او فرمود: هنگام شيون نيست اي خواهر، خاموش باش! خدا تو را رحمت كند. (ارشاد، طبري) و عباس بن علي عليه‌السلام با او گفت: برادر! اين گروه آمدند. حسين عليه‌السلام برخاست و گفت با عباس: جانم به فداي تو سوار شو و آنان را ملاقات كن و بپرس چه تازه‌اي اتفاق افتاده است و براي چه آمده‌اند؟ عباس با بيست سوار بيامد و زهير بن قين و حبيب بن مظاهر با آنها بودند، و عباس گفت: مقصود شما چيست و چه مي‌خواهيد؟ گفتند: فرمان امير آمده است كه با شما بگوييم يا به حكم او سر فرود آريد يا با شما كارزار كنيم. گفت: شتاب مكنيد تا نزد ابي‌عبدالله روم و آنچه گفتيد بر او عرضه دارم. بايستادند و گفتند نزد او رو و او را بياگاهان و هر چه گفت براي ما پيام آور. پس عباس عليه‌السلام دوان سوي حسين عليه‌السلام بازگشت و خبر بگفت و اصحاب او بايستادند و با آن قوم سخن گفتند. (طبري) حبيب بن مظاهر با زهير بن قين گفت: اگر خواهي تو سخن گوي و اگر خواهي من گويم؟ زهير گفت: تو آغاز كردي، هم تو سخن گوي! پس حبيب بن مظاهر گفت: سوگند به خدا بد

[ صفحه 241] مردمند آنها كه چون فردا نزد خدا روند فرزند پيغمبر او را كشته باشند با عترت خاندان او و خدا پرستان اين شهر كه در هر سحرگاه به بندگي ايستاده‌اند و ذكر خدا بسيار كردند.عزرة بن قيس گفت: تو هر چه خواهي و تواني خودستاني كن. زهير گفت: اي عزرة! خداي عزوجل آنها را پاك كرده و راه نموده است، پس از خداي بترس كه من نكيخواه توام، تو را به خدا از آنها مباش كه ياري گمراهان كنند و به خاطر آنها نفوس طاهره را بكشند. عزرة گفت: تو از شيعيان اين خاندان نبودي و عثماني بودي! زهير گفت: از بودن من در اينجا راه نبردي، كه من از آنانم، سوگند به خدا نامه سوي او ننوشتم و رسولي نفرستادم و نويد ياري به او ندادم ولكن در راه او را ديدار كردم. رسول خداي را به ياد آورم و آن مكانت كه او را بود با رسول خدا، و دانستم بر سر او از دشمن چه آيد، پس رأي من آن شد كه ياري او كنم و در حزب او باشم و جان خود را فداي او كنم تا حق خدا و رسول را كه شما ضايع گذاشتيد حفظ كرده باشم.اما عباس بن علي عليه‌السلام رفت و آنچه قوم گفته بودند خبر داد. امام عليه‌السلام فرمود نزد آنها بازگرد و اگر تواني كار را به فردا انداز و امشب بازگردانشان شايد براي پروردگار نماز گزاريم و او را بخوانيم و استغفار كنيم، خدا داند كه من نماز و تلاوت قرآن و دعا و استغفار را دوست دارم. پس عباس نزد آن قوم آمد و پيغام امام بگذاشت، آنها پذيرفتند و عباس - رضي الله عنه - بازگشت و رسولي از جانب عمر سعد با او آمد در جايي كه آواز رس بود بايستاد. (ارشاد) گفت: ما تا فردا شما را مهلت دهيم اگر تسليم شويد شما را نزد امير عبيدالله زياد مي‌فرستيم اگر سرباز زنيد شما را رها نكنيم و بازگشت. [ صفحه 243]
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

قبليبعدي

بازگشت به حسين ثار الله


Aelaa.Net