صفحه 1 از 2

مرثیه و مقتل خوانی از آيت الله شيخ محمدحسين اصفهانى (کمپانی)

پستارسال شده در: پنج شنبه اکتبر 13, 2016 9:36 am
توسط pejuhesh232
بسم الله الرحمان الرحیم

معرفی مولف = حاج شيخ محمد حسين غروى اصفهانى معروف به كمپانى

پستارسال شده در: پنج شنبه اکتبر 13, 2016 9:45 am
توسط pejuhesh232
شرح حال مختصرى از آيت الله فقيد شيخ محمد حسين اصفهانى رضوان الله عليه

Image

بسم الله الرحمن الرحيم

1 - خانواده اش :
آيت الله شيخ محمد حسين پسر حاج محمد حسن پسر على اكبر پسر آقا بابا پسر آقا كوچك پسر حاج محمد اسماعيل پسر حاج محمد حاتم نخجوانى . حاج محمد اسماعيل از نخجوان به اصفهان مهاجرت كرد و بهمين جهت آيت الله فقيد باصفهان انتساب يافت .

2 - ولادتش :
استادما شيخ - قدس الله سره - در دوم محرم سال 1296 هجرى در خانواده اى كريم و شريف پا بدنيا نهاد. پدرش حاج محمد حسن از تجار معروف كاظمين مردى پارسا و به پارسائى معروف بود و با اينكه بازرگان بود علم و علماء را دوست ميداشت . آيت الله در آغوش يك چنين مرد دانش پژوه و پاكدامن پرورش مى يافت .

3 - زندگانيش :
آيت الله اصفهانى قدس الله نفسه در خانواده خود با تنعم و تمكن بسر ميبرد. پدرش حاج محمد حسن براى او ميراث هنگفتى گذاشته بود و اين ميراث خوشبخت و مبارك هم در راه تحصيل آيت الله به مصرف رسيد.
آيت الله فقيد از آنجائيكه ميان نعمت و ثروت پرورش يافته بود مردى منيع الطبع و ابى النفس ببار آمده بود. پدر شادروان و روشنفكرش راه تحصيل معارف و كسب مكارم را در پيش پايش باز گذاشته بود.

شيخ - قدس سره - كه فطرتا مستعد ارتقاء و اعتلا بود از موفقيت خود بخوبى استفاده كرد و نبوغ فطرى خود را در همان دوران كودكى آشكار ساخت .
هنوز طفلى نورس بود كه ميتوانست بازيباترين طرزى خط بنويسد و چون در آن روزگار صنعت خط از صنايع طريفه و جميله شمرده ميشد اين كودك نوسال ميان اهل ذوق و علم شهرتى به كمال يافت .

فنون جميله مواهبى خدا داد هستند كه ذات اقدس حق جمال و عز بهر كس از بندگانش مشيت فرمود اعطا خواند نمود.
شيخ اعلى الله درجته در سنين نزديك بيست از كاظمين به نجف اشرف - على مشرفها افضل الصلوات - مهاجرت كرد. وى در اين هنگام در تحصيلات مقدماتى خود كامل بود بنا بر اين ميتوانست به تحصيل فقه و اصول بپردازد.

وى در نجف اشرف محضر درس آيت الله العظمى شيخ محمد كاظم خراسانى معروف به ((آخوند)) را درك كرد و تا سال 1329 از آن محضر مقدس كسب مككارم و معالم مى كرد تا ((آخوند)) اعلى الله تعالى فى الفردوس مقامه وفات يافت . او از مشاهير شاگردان آخوند - قدس نفسه - شمره ميشد. سيزده سال تمام شيخ ما شاگرد آخوند خراسانى بود و طى اين مدت حاشيه اى نيز به ((كفايه الاصول )) استاد خود نوشت .

وى در فقه شاگرد علامه ى محقق سيد محمد اصفهانى قدس الله نفسه بود وديرى نپائيد كه استاد اصفهانى او نيز وفات يافت .
آيت الله شيخ محمد حسين اصفهانى اعلى الله مقامه از سال 1329 كه آخوند به عليين ارتحال يافت مستقلا به تدريس وافاده پرداخت و چندين با دوره هاى اصول و فقه مكاسب را تدريس فرمود.
در مكتب عالى او عده ى زيادى از علماى مشهور عصر تربيت يافتند كه پس ‍ از او هر كدام مدرس نوينى براى تعليمات علوم اسلامى بوجود آوردند. آخرين دوره ى اصول را كه طولانى ترين دوره هاى تدريس او به شمار ميرود در سال 1344 آغاز و به سال 1359 بپايان رسانيد. وى در اين دوره ى پانزده ساله بسيارى از غوامض و معضلات اصول را تحليل و تحقيق فرمود. و بر اصول تعليقات و حواشى سودمندى نگاشت و جز اول ايت تعليقات به چاپ هم رسيد. ولى با اين جزوه چاپ شده نمى توان از آنهمه تعليقات حواشى بى نياز ماند و همچنان طى اين مدت رساله هاى كوچكى هم تقرير فرمود كه از آن جمله ((رساله ى گرفتن اجرت از عمليات واجبه )) را ميشود نام برد.

اين رساله از آن قبيل رساله هاست كه نظيرش را نظر دقت در تحقيق و اداى مطلب نوشته نشده است .
ومن - الحمدالله - اين توفيق را ادراك كردم كه از سال 1345 محضر تدريس استاد را دريافته ام ، و بعد استاد مصلح و محقق ما دوره جديدى را در اصول آغاز كرد. هدفش در اين دوره ى جديد تهذيب علم اصول و تنقيح و اختصار و تنظيم ابواب و ((كلاسه كردن )) مطالبش بود. اين فكر فكرى بود كه تا آنوقت سابقه نداشت وى با شهامت و اقدام شگرفى بكار گذشتگان دست اصلاح پيش برد. بسيارى از ((مبادى )) را كه بجاي ((مسائل )) گذاشته بود بجاى بو خود بر گردانيد. و مسائل را در جاى مبادى قرار داد زيرا حقا جايش مبادى بود مثل ((مشتق )).
و اصول را خلاف آنچه معمول بود به چهار مبحث تقسيم كرد و يكباره به اختلاطاتى كه ميان مباحث پديد آمده بود خاتمه داد. و مباحث چهار گانه اى كه براي اصول تنظيم فرمود از اينقرار است :

1 - مبحث الفاظ
2 - مبحث ملازمات عقليه
3 - مباحث حجت
4 - مباحث اصول علميه

آيت الله فقيد به همين اسلوب به تصنيف كتابى در اصول اقدام فرمود. اهل علم بخود مژده داده بودند كه با انتشار اين كتاب طرز تعليم و تعلم اصول به ساده ترين وضعى عوض خواهد شد و همه انتظار مى كشيدند كه چه وقت استاد از اين اقدام عظيم فراغت خواهد يافت .

اما افسوس كه اجل مهلتش نداد و اين كتاب را كه يك سال هم در تنظيمش ‍ زحمت كشيده و وقت صرف شده بود بپايان نرسانيد.
استاد در روز پنجم ماه ذى الحجه سال 1361 بهنگام سپيده دم بدار بقا رحلت كرد، عليه السلام و رضوانه .
جاى افسوس و حسرت بسيار است كه اين شعله علم و فضيلت نابهنگام فرو نشست و عصر ما كه بى نهايت احتايج بيك چنين كتاب سودمند و عزيز دارد نوميد ماند.
شيخ ما اعلى الله درجته گذشته از مقام علمى و صفاى نفسانى مردى مجاهد و مبارزه و اصلاح طلب بود و چنانچه بارها در محافل خصوصى به ما ابراز ميفرمود دلش بسيار مشتاق بود كه دين و علوم دين اسلام را در مقامى مشعشع و عالمى ببيند.

او مردى بود كه در علوم و دانش هاى گوناگون مقامى شامخ داشت :
در فلسفه حكيمى عرفان مشرب بود. در اخلاق مخزن اسرار بود. در تخليه و تحليه و سير و سلوك به مقام شهود رسيده بود. در فقه و اصول امام و حجت بود در ادبيات فارسى و عربى استاد بود.

4 - شخصيت علميش :
او - قدس الله نفسه العزيز - از آن گوهرهاى گرانبها بود كه از اقيانوس ‍ خلقت كمتر بدست خواهد آمد. وى عنصرى عبقرى بود كه بايد روز گارها بگذرد تا مادر دهر نظير او را دنيا بياورد.
اگر دست تقدير او را بر كرسى مرجعيت و رياست عامه مى نشانيد و زمام روحانيت را به كف با كفايت او ميگذاشت ديده ميشد كه چه تحولات عظيمى در تشكيلات روحانى اسلام بوجود مى آيد و چگونه مجراى تاريخ عوض ميشود.

و حتى اگر فاجعه اى رحلت او چند سالى بعقب مى افتاد اين حركت عظماى علمى آشكار ميشد ولى افسوس كه مشيت الهى به امضاى دعوت او تعلق گرفت و اين ثلمه ى جبران ناپذير در بنيان روحانيت پديدار گشت .
شايد خوانندگان گمان برند كه نگارنده همچون ((بيو گرافيست ها)) در ترجمه ى شخصيت اين قهرمان عظيم الشان جانب مبالغه و گزاف را گرفته است ولى آنانكه با تصنيفات و تعليقات بى مانندش آشنا ميشوند شايد از اين سوء ظن استغفار كنند.

5 - فلسفه اش :
آيت الله فقيد اعلى مقامه درس فلسفه را در مكتب فيلسوف عرفانى معروف ميرزا محمد باقر اصطهباناتى فرا گرفت .
وى در درياى فلسفه و عرفان آنچنان فرورفت كه عقايد و آثار فلسفى او را در تمام نوشته هاى او خواهيد يافت ، مثلا كسانيكه حاشيه ى او را بركفايه ى آخوند ميخوانند طغيان معلومات فلسفى او را در مباحث اصولى بصورتى مى بينند كه گمان ميكنند دارند يك كتاب فلسفه را مطالعه ميكنند.
وى در ارجوزه هائيكه در مدح رسول اكرم و ائمه ى اطهار صلوات الله عليهم انشا فرموده آنچنان بالحن فلسفى سخن ميگويد كه گوئى دارد يك مبحث حكمى را تحقيق و تحليل ميكند.
و در عين حال آراء فلسفى او درباره ى معصومين عليهم السلام از حدود احاديث و اخبار آنان تجاوز نمى كند يعنى آنچه را كه حق مدح و ستايش ‍ است بجا مى آورد. مشعشع ترين آثار فلسفى او ((تحفه الحكيم )) است كه منظوم است و بايد اين اثر بديع را آيتى از آيات هنر شمرد.

6 - معلومات ادبيش :
شيخ - رضوان الله عليه - در ادبيات عرب استاد بود زيرا عمر گرانمايه اش ‍ در كاظمين و نجف گذشت . از آثار منظوم او در عربى كه بصورت قصيده انشاء شده بود و مسلما از بدايع آثار ادبى عرب بود اكنون چيزى در دست نيست ولى ديوان فارسى او كه مشحون از مدايخ اهل بيت عليهم السلام و غزل هاى عرفا نيست امروز شعرا و ادباى ايران را در برابر خود مبهوت ميدارد. (1)

7 - شمايلش :
اندكى كوتاه قامت ولى چهارشانه بود در اواخر عمرش لاغر شده بود. رنگ بشره او هم به زردى گرائيده بود.
خلاف ديگران او هميشه عمامه ى كوچك بر سر مى بست . محاسنش پر پشت و چشمانش تيز بين بد. اما بيشتر سر به پائين داشت و زمين را مينگريست . و حتى به طرف خطاب خود هم بيش از يك نگاه گذران نگاه ديگرى نمى انداخت يعنى چشمانش به كسى خيره نميشد.

بر سيمايش هميشه ابهامى ديده ميشد كه گمان ميرفت اين قيافه هميشه غمناك است هميشه در فكر مستدام خود غرق بود و معهذا سريع الذهن و حاضر جواب بود. سخنانش غالبا چاشنى لطيفه و مزاح داشت تا آنجا كه در هنگام تقرير مطالب علمى هم از اين بذله هاي شيرين خود دارى نمى كرد. محفلى گرم و مالوف و معاشرتى دور از تكلف و گفتارى سرورانگيز داشت و در عين حال حشمت زهد و وقار علم همچون هاله اى شكوهمند وجود عزيزش را احاطه كرده بود و با همه حسن معاشرت و لطف مشرب اين حريم همواره ميان او و مردم بر قرار بود.
در آن مقام شامخ براى همه حتى براى كودكان هم فروتنى و تواضع داشت . بسيار آهسته صحبت مى كرد و اين آهسته گوئى بارها شاگردانش را به فرياد در آورده بود ولى هيچوقت اين عادت را ترك نمى گفت .

شاگردانش تا بودند از اين آواى آرام او گله داشتند و خودش هم تابود از اين آواى آرام دست نمى كشيد.
از اجتهاد او در عبادت هرچه گفته شود كم است زيرا او سالكى و اصل ، و عارفى فانى بود او از همه بريده و به دوست پيوسته بود.

8 - تاليفاش :
قلم تصنيف و تاليف روانى داشت و تا آنجا براى تقرير و تحرير مسائل آماده بود كه حاجتى به تسويد و تبيض نداشت . همان نسخه اول كه از زير دستش ‍ در مى آمد آماده چاپ بود. حتى بيك بازديد هم نيازمند نبود.
و اكنون آنچه از قلم گرانمايه اش بيادگار مانده است .

1 - حاشيه بر كفايه الاصول كه جز اولش در ايران به طبع رسيده و جز دومش هم چاپ شده
2 - حاشيه بر مكاسب
3 - حاشيه بر رساله ى ((قطع )) شيخ انصارى قدس الله سره
4 - رساله ى بزرگ در اجاره
5 - رساله اى در اجتهاد و تقليد
6 - رساله اى در نماز مسافر
7 - رساله اى در طهارت
8 - رساله اى در نماز جمعه
9 - رساله اى در تحقيق حق و حكم ((در كتاب بيع مكاسب بصورت حاشيه نوشته شده ))
10 - رساله اى در اجرت گرفتن بر اعمال واجبه
11 - دو رساله در دمشق
12 - دو رساله در دمشق
13 - رساله اى در قواعد تجاوز و فراغ و اصالت صحت و اصالت يد
14 - رساله اى در صحيح واعم
15 - رساله اى در موضوع علم
16 - رساله اى در معاد
17 - منظومه ى تحفه الحكيم در فلسفه
18 - منظومه اى در 24 رجز در مدح رسول الله و مراثى ائمه صلى الله اعليهم
19 - منظومه اى در روزه
20 - منظومه اى در اعتكاف
21 - ديوان شعر فارسى و غزلهاى عرفانى
22 - ديوان شعر در مدايح و مراثى اهل بيت عليهم السلام
23 - رساله ى عمليه در فقه به فارسى و عربى
24 - رساله اى در مشرك
25 - رساله اى در حروف

9 - نفوذ اجتماعيش :
علاقه ى عاشقانه اى كه شاگردانش بوى داشتند آنقدر شديد بود كه جالب توجه بود شاگردانش وى را تا حدود تقديس احترام ميكردند و بايد دانست كه اين محبت مقدس بى جهت نبود. شاگردان او او را بدردليل شايسته ى اينهمه احترام و عشق ميشمردند.

1 - مقام شامخ او در علوم و فكر بلند او در پرواز و ذوق دقيق او در اصلاحات محافل روحانى و مناعت و ابا و عزت نفس او حقا مستحق تمجيد و تقديس بود
2 - مهربانى پدارنه ى او كه در حقيقت او را براى شاگردانش نمونه اى از يك پدر رئوف و يك استاد عطوف نشان ميداد.
لطف بى ريا و صميمانه اى كه نسبت به بزرگ و گوچك بكار ميبرد و يرا محبوب بزرگ و كوچك ساخته بود من اميدوار بودم كه در شرح شخصيت ابو بتوانم بيانى كافى تر و گفتارى دلنشين بكار ببرم ولى كمى فرصت و ضيق وقت مجالى بيش از آنچه گفته شد بمن نداد.
از تو پوزش مى خواهم اى استاد بزرگ كه نتوانسته ام حق مقام ترا بقدر وسع خويش نيز ادا كنم . تا آنجا كه بياد دارم تو هميشه بر خطاهاى ما پرده ى اغماض مى كشيد بنابر اين ميتوانم از تو همچنان اغماض و عفو بخواهم و از درگاه پروردگار متعال مسئلت ميدارم از روحانيت تو بمن الهام بخشد كه بار ديگر در فرصت وسيع ترى بتوانم تقصير خودم را در اين مقدمه جبران كنم و آنچه شايسته ى مقام مقدس تست بنگارم .
ماه رجب 1363 محمد رضا مظفر


شيخنا الإمام، نابغة الدهر، وفيلسوف الزمن، وفقيه الأمة، حجة الإسلام، آية الله الشيخ محمد حسين الأصفهاني النجفي رحمة الله واسعة وقدس نفسه الزكية. لا عتب على اليراع إن وقف عن الإفاضة في تحديد هذه الشخصية الفذة المستعصية على البيان، فهي في أرجائها الاسترسال عما يعييها، سارية مع العقل والمنطق. إن التعريف الفني لا يفي ببيان ما هو أجلى منه، وإن حقيقة ملكوتية لا يتسنى لبحاثة عالم الناسوت تحليلها، فقصارى ما يمكن من الإشادة بهذه النفسية الكريمة التي أكسبها وضوحها غموضا، أن صاحبها هو ذلك الإنسان الكامل الذي خضعت له العقول والنفوس، أو الجوهر الفرد الذي ليس بمستطاع لشكل الدهر أن ينتج له نظيرا. إن من المستصعب أن يخوض الباحث في هذا التيار المتدفق فيلتطم به أو اذي ذلك الدأماء. هب أنه تقحم لجة من هاتيك اللجج، فمن ذا الذي يستن به في الطريق المهيع إلى أن أيا منها يستحق التخصيص أو التقديم، فإن شيخنا المترجم فذ في كل نواحيه، ونسبة الفضائل إليه كأسنان المشط لا نفاضل بينها لأنه واقع في نقطة المركز من الدائرة، فالخطوط إليه متساوية فتدخله في أي من العلوم من حكمة وكلام وفقه وأصول وتفسير وحديث وشعر وأدب وتأريخ ومعارف وأخلاق وعرفان، وفي أي من الملكات الفاضلة، والنفسيات الكريمة، والمآثر الجمة، والفواضل الموصوفة، من دؤوب على العبادة، وتهالك في الزهد، وقيام بالليل، وسجدات طويلة ورياضة وتهذيب ومحاسبة، فتدخله في أي منها شرع سواء على الضد مما هو المطرد بين المشاركين في العلوم والمناقب غالبا من تقاعس درجاتهم في كل منها عمن هو متخصص به (ما جعل الله لرجل من

ص 8

قلبين في جوفه) (1)، غير أن في فجوات الدهر معاجز، وللمولى سبحانه بين الفترات مواهب يخص به أفذاذا حقت لهم العبقرية والنبوغ ومن أولئك (شيخنا المترجم) فهو حين تراه فيلسوفا يعرفك حقائق الأشياء على ما هي عليه بقدر الطاقة البشرية تبصر به متكلما يفيض البرهنة كالسيل الآتي فيدع معاقد الشبه كالريشة في مهب الريح، وبينما هو فقيه متبحر يرد الفرع إلى الأصل فلا يدع في قرار عبابه الخضم ثمينة إلا استخرجها فإذا هو في أصوله محقق نسائله يأتي بما تركته له الأوائل، وقصرت عن مثله الأواخر، فتعرف منه نظريا يميز من أجزاء العلوم الذرة من الذرة، ويفرق بين الشعرة والشعرة. وعلى حين أنه كأحد الحفاظ في دراسة الحديث وروايته ودرايته يألفه الباحث النقيد الفذ في تطبيقها على النواميس المطردة والحكم الفاصل في القبول والرد، وربما عطف على آي من الكتاب الحكيم نظرة عميقة فتحسب أنه ينظر إلى الغيب من وراء ستر رقيق. ومتى تنازل إلى نضد الشعر أو سرد القريض فلا يعلم الشاهد أهو وحي يوحى أو سحر يؤثر، نعم إن من الشعر لحكمة، وإن من البيان لسحرا . وإليك شواهد صدق لما سردنا من الدعاوى آثرنا إيقافك عليها لئلا يذهب بك الحسبان إلى أنها فتوى مجردة، وهي ما أبرزه مزبره القويم من منتوجات فكرته النابعة. مصنفاته:

(هامش)
(1) سورة الأحزاب: 4. (*)

ص 9

(1) كتاب في أصول الفقه على أحدث طرز، وأحسن أسلوب، حاول فيه تهذيب هذا العلم واختصاره اختصارا فنيا ضمنه دقائقه، غير أن من المأسوف عليه قد حالت المنية دون إكماله. (2) حاشيته على كفاية الأصول للمحقق الخراساني رحمه الله سماها نهاية الدراية. (3) رسالة في الصحيح والأعم. (4) و(5) رسالتان في المشتق. (6) رسالة في الطلب والإرادة. (7) رسالة في علائم الحقيقة والمجاز. (8) رسالة في الشرط المتأخر. (9) رسالة في الحقيقة الشرعية. (10) رسالة في تقسيم الواضع إلى شخصي ونوعي. (11) رسالة في أن الألفاظ موضوعة للمعاني بما هي هي، أو من حيث كونها مراده. (12) تعليقة على رسالة القطع لشيخ الطائفة الإمام الأنصاري رحمه الله. (13) رسالة في اشتراك الألفاظ. (14) رسالة في موضوع العلم. (15) رسالة في أقسام الوضع والبحث عن المعنى الحرفي. (16) رسالة في أن إطلاق الأمر هل يقتضي التعبدية، أو التوصلية، أو لا. (17) رسالة في إطلاق اللفظ وإرادة نوعه وصنفه وشخصه. (18) رسالة في تحقيق الحق وما يتعلق به. وقد طبعت ملحقة بأول المجلد

ص 10

الأول من حاشية المكاسب الآتي ذكرها. (19) حاشيته على كتاب المكاسب لشيخ الطائفة الإمام الأنصاري رحمه الله، كبيرة ضخمة، ومن أمعن فيها علم أنها أولى الحواشي وإن تأخر ظرفها. (20) رسالة في أخذ الأجرة على الواجبات. (21) رسالة في أربع قواعد فقهية، وقاعدة التجاوز، وقاعدة الفراغ، وأصالة الصحة، وقاعدة اليد. (22) رسالة في الإجارة، مبسوطة. (23) رسالة في صلاة المسافر. (24) رسالة في الطهارة. (25) منظومة في الاعتكاف. (26) منظومة في الصوم. (27) رسالة في صلاة الجماعة. (28) الوسيلة في أهم أبواب الفقه، طبعت ببغداد. (29) تحفة الحكيم، منظومة في الفلسفة العالية نسيج وحدها في تضمنها أصول الفن، وفي جودة السرد، وحسن السبك، وقوة النظم. (30) رسالة في المعاد. (31) رسالة في الاجتهاد والتقليد والعدالة. (32) ديوان شعره الفارسي في مدائح ومراثي آل بيت الوحي صلوات الله عليهم، وكل شعره مشحون بالفلسفة والعرفان الناضج، ويلحقه ديوان غزلياته العرفانية الحكيمة. (33) مجموع أراجيزه في كل من المعصومين الأربعة عشر صلوات الله عليهم، وفي بعض رجالات بيت الوحي عليهم السلام وهي هذه التي يزفها الطبع للقراء الكرام

ص 11

وهناك شيء كثير من نظم ونثر وفوائد لم يجمعها دفتا ديوان. أحسب أن رغباتك الطامحة إلى تعرف الحقائق الراهنة تحدوك إلى الوقوف على مبدء هذه المآثر، وأنه كيف تأتى للفقيد الحصول على تلك المثابة ومن المستصعب أو غير المستطاع للأكثر مثلها، نعم. ليس على الله بمستنكر * أن يجمع العالم في واحد إن الحكمة نور يقذفه الله في قلب من يشاء والتوفيقات منح تختص بها المواد اللائقة، وعلى ذلك لا تهمل طلبتك من عالم الأسباب التي توفرت لشيخنا الأستاذ موجبات النبوغ بأسرها، ومنها أن المقتضي لذلك قورن بعدم المانع فتمت العلة، ومعلولها ما تشاهده من التفرد في مستوى الفضيلة. أساتذته: أتيح لشيخنا المترجم أساتذة من عباقرة الدنيا هم الأوضاح والغرر على جبهة الفضيلة والتنقيب، فاستدر منهم أخلاق العلم، واستنزف ثراءه، فحصل على منة تستخف هضب الرواسي، وتسم قنة تهزأ بشم الجبال فانهال عليه سيله الآتي، وطاوعته أمواجه المتلاطمة، ألا وهم: (1) المحقق الأكبر، سيد نوابغ العالم، السيد محمد الأصفهاني الفشاركي صاحب الأنظار العالية، والأفكار العميقة، والثروة العلمية الطائلة، والتآليف القيمة الجمة. (2) العلامة النيقد، العلم المفرد، المولى محمد كاظم الخراساني الغروي صاحب الكفاية وغيرها، والمحقق الفذ في مستوى العلوم، وانتماء شيخنا المترجم إلى أستاذه هذا أكثر وأشهر لأنه طالت مدته فدأب على التلمذة عليه

ص 12

ثلاثة عشر عاما فقها وأصولا حتى قضى نحبه فاستقل شيخنا بالتدريس. (3) الفقيه البارع الضليع الآقا رضا الهمداني النجفي صاحب مصباح الفقيه وغيره، المعروف ببعد النظر، وإصابة الفكر، وأصالة الرأي، والتقدم في الفقاهة، فإن شيخنا المترجم قد أدرك برهة لا يستهان بها من أيامه وحضر مجلس درسه. (4) أستاذ فلاسفة عصره الحكيم المتأله الحاج ميرزا محمد باقر الاصطهباناتي، فإن شيخنا المترجم أخذ منه الفن الأعلى: الفلسفة. كل هؤلاء الأساتذة في الرعيل الأول من محققي تلمذة الطائفة الإمام المجدد الشيرازي، نزيل سامراء، المتوفى سنة 1312. التقت هذه المبادئ الفياضة بمحل قابل من تابعيه في التفكير، ونضوج في الرأي، وصفاء في الذهن كالمرآة الصافية ينعكس فيها ما يقابله من حقائق ودقائق فلا يكاد أن يزول، كل ذلك منبعث عن دفاع خارق للعادة، وكان من سلامة طبعه، وحدة فكره وذكائه يتوصل إلى عالم يدرسه من العلوم فيحل عويصاته كفتى فيه، ولم تكن الاستفادة منه مقصورة على مجلس درسه لكنه كان: هو البحر من أي النواحي أتيته * فنائله الأفضال والعلم ساحله فكان يسمعنا حتى في غير وقت الدراسة ما لمن تقرط به أذن الدهر من علم وحكمة وفلسفة وأخلاق وأدب وتأريخ ونظم ونثر وفكاهة حتى خسرناه وخسره العلم والدين في الليلة الخامسة من شهر ذي الحجة الحرام سنة 1361 عن عمر يناهز الستة والستين عاما، وكانت ولادته في ثاني محرم الحرام سنة 1296 رحمه الله رحمة واسعة وقدس نفسه الزكية. محمد علي الغروي الاردوبادي


گفتار مصحح
اين ديوان گرانبها كه اكنون كه اكنون در اختيار علاقمندان قرار ميگيرد بدون مبالغه يكى از شاهكارهاى ادبى محسوب ميشود و هر قسمتى از آن ((مدائح و مراثى ، غزليات )) داراي پايه اى ارجمند است و در خصوص ‍ مدائح آن مضامين كم نظيرى بكار رفته است كه انسانرا در عاليم غير از آنچه در اطراف خود مى بيند سير ميدهد، و اين معنى از ديده صاحب نظران پوشيده نيست . مصحح خود را كم مايه تر از آن ميداند كه اين كتاب را مورد تمجيد قرار دهد و منظور از تمهيد اين ((گفتار)) تذكر چند نكته است :
1 - نسخه اصلى قسمت دوم در دسترس نبود و در استنساخ هم دقت كافى نشده بود لذا در تصحيح اشكالاتى پيش آمد كه بعضى از آنها در پاورقى ياد آورى شد. اما قسمت اول كتاب بخط شيواى شاعر فقيد كه بعدا مراجعه و تصحيح شده بود مورد استفاده قرار گرفت
2 - نظر بحفظ اصل در عناوين قصائد هيچگونه تغييرى داده نشد و حتى در فهرست هم صورت آنها محفوظ مانده است .
3 - با اينكه مدائح و مراثى در نسخه اصل بدون ترتيب ضبط شده بود براي تسهيل بترتيبى كه ملاحظه ميشود منظم گشت .
هفتم شهر ذى القعده 1378
بيست و پنجم ارديبهشت 1338
سيد كاظم موسوى

كلمة الناشر:
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد الله رب العالمين والصلاة والسلام على محمد وآله سادات الخلق أجمعين. وبعد: فقد قال الرسول الكريم صلى الله عليه وآله وسلم - على ما روي -: إن من البيان لسحرا، وإن من الشعر لحكمة ، ولو لم يكن في الشعر إلا ما نظمه الحكماء والعلماء لكفاه فخرا، وإن من أفخر الشعر ما جادت به قريحة شيخنا العلامة المحقق الكبير آية الله الشيخ محمد حسين الأصفهاني قدس سره وأجود ما بثه من شعر هو ما ملأه من شعوره الفياض بولائه أهل البيت وحبه العميق لهم عليهم الصلاة والسلام، ويتبعه منظومته الرائعة في الحكمة الإلهية. وهذه المجموعة الأنوار القدسية تحتوي على ما نظمه فقيهنا وحكيمنا الشاعر في مدائح أهل البيت عليهم السلام وسرد تاريخهم الحافل بأفضل ما سجل في تاريخ البشرية من مكارم ومآثر. وقد طبعت هذه المجموعة ونشرت إلا أن تلك الطبعة مليئة بالأخطاء مما لا يليق بهذا الأدب الرائق والحكمة المتعالية، فقام أخوانا الباحث الخبير الشيخ علي النهاوندي بتصحيحه وإخراجه بالنحو الذي يليق به. ونحن إذ نتقدم له بجزيل الشكر لما بذله من جهود بهذا الصدد نحمد الله تعالى حيث وفقنا للقيام بطبع هذا الأثر القيم آملين أن يتقبله الله تعالى منا ومنه ومن ناظمه الحبر العلامة قدس الله سره وأسكنه جنانه.

ص 4

كلمة المصحح:
بسم الله الرحمن الرحيم
أقدم للقراء الكرام أثرا ثمينا من آثار العلامة الشيخ محمد حسين الأصفهاني قدس الله نفسه الزكية. هذا الأثر الثمين قد طبع في النجف الأشرف وبيروت وإيران ولكن مع أغلاط كثيرة حتى السقط والتغيير لبعض الألفاظ أو الأبيات في موارد، وقد من الله تبارك وتعالى علي بأن خطر ببالي أن أصححه وأعلق عليه، مع العلم بأنه لم يكن أمرا سهلا، وفي هذا المجال رأيت بعيني التوفيق الرباني حيث لقيت الأستاذ السيد عبد العزيز الطباطبائي دام ظله، ووجدت عنده النسخة المخطوطة من هذا الأثر بقلمه الشريف، وفي ظل إرشاداته وحسن أخلاقه عزمت على قصدي وقويت في عملي جزاه الله. وأوكد أن غرضي في هذا التحقيق ليس الشرح، بل إراءة نسخة صحيحة من هذا الأثر بقدر الوسع. ومن ميزات طبعتنا هذه: الأول: مقابلتها مع النسخة المخطوطة، وأنها قوبلت وصححت على نسخة الأصل بخط شيخنا الحجة ناظم الأنوار القدسية قدس الله سره فقد حدثنا ابنه العلامة الشيخ محمد الغروي أن والده نظم هذه الأراجيز باقتراح من الحجة المجاهد العلامة الأميني صاحب الغدير قدس سره، فلما أتم الشيخ نظمها اهدى له نسخة الأصل بخطه، فلما عزمنا على تحقيقه وطبعه راجعنا نجله العلامة الشيخ رضا الأميني فقال: إن والده وهب له هذه الدرة الثمينة في حياته وتفضل مشكورا بإرسال مصورة عنها مع قصيدة غديرية له أيضا رحمه الله لم تنشر من قبل فشكرا له على ما تفضل به وجزاه الله خيرا. الثاني: إعرابها والضبط الصحيح للمفردات في أبياتها بقدر الوسع. الثالث: شرح اللغات، وشرح كثير من الاصطلاحات العرفانية والفلسفية، وذكر مآخذ الروايات والوقائع التاريخية التي استشهد بها في ضمن الأشعار. الرابع: تعيين الأراجيز والأبيات والتعاليق بالأعداد بصورة مسلسلة. واتبعت في عناوين الأراجيز كما في طبعة النجف الأشرف إلا في موارد قليلة، ونقلت ترجمة الناظم بقلم تلميذه الجليل محمد علي الغروي الاردوبادي قدس سرهما لأنه أعرف وأدق. وفي الختام أشكر الأستاذ السيد عبد العزيز الطباطبائي، والعلامة الشيخ رضا الأميني، والأستاذ الشيخ محمود الفتوحي دام ظلهما، وأرجو من الله تعالى الخير لهما بحق محمد وآله الطيبين الطاهرين.

در ولادت سيد الشهدا سلام الله عليه

پستارسال شده در: پنج شنبه اکتبر 13, 2016 10:14 am
توسط pejuhesh232
در ولادت سيد الشهدا سلام الله عليه

بيا به بزم حسينى و بشنو از عشاق
بگوش هوش نواى حجاز و شور عراق
بكن مشاهده شاهدان شهد سخن
بنوش مى ز كف ساقيان سيمين ساق
بياد مولد سبط دوم امام سوم
فتاده غلغله از شش جهت ز سبع طباق
فلك ز ثابت و سيار از براى نثار
نهد لئالى منثوره را على الاطباق
بر اوج چرخ مناطق به تهنيت ناطق
بود معاينه جوزا غلام بسته نطاق
سرود زهره به تبريك حضرت زهرا
چنان بنغمه ، كه شد هشترى ز طاقت طاق
خطيب عالم ابداع داد داد سماع
كه لايزال برقص است اين بلند رواق
عطارد از پى انشاء تهنيت ، رمزى
نگاشت بر صفحات صحائف آفاق
ز ذوق باده وحدت بشكر اين نعمت
تمام عالميان را چه شكر است مذاق
نمود طالع اسعد بطلعت ميمون
چه نور لم يزل از مشرق ازل اشراق
زدند كوس بشارت ز ملك تاملكوت
بيمن حضرت شاهنشه على الاطلاق
سليل عقل نخستين دليل اهل يقين
دوم خليفه جد و پدر باستحقاق
ز وحدت احديت وجود او مشتق
جمال مبده كل را بمنتهى مشتاق
لطيفه دل والاى معرفت زايش
صحيفه كرم است و مكارم اخلاق
رموز نسخه وحدت ز ذات او مفهوم
نكات مصحف آيات را بود مصداق
جمال شاهد بزم دنى و لو ادنى
فروغ شمع حقيقت مقام استغراق
بهمت نبوى شاهباز گاه عروج
بصولت علوى يكه تاز گاه سباق
قضا ز منشى ديوان او گرفته قلم
قدر ز طفل دبستان او برد اوراق
مدار ملك حقيقت مدير فلك فلك
محيط عشق و محبت مشوق الا شواق
مليك مملكت بردبارى و تسليم
ولى عهد و وفا در قلمرو ميثاق
بچهره فالق صبح هدايت ازلى
به تيغ تيز روش ضلال را فلاق
ز تيغ سر فكش كل باطل زاهق
حق از بيان حقايق نشان او احقاق
ز فيض رحمت اوزنده قابض الارواح
بخوان نعمت او بنده قاسم الارزاق
ملايك از سر حيرت شواخص الابصار
ملوك بر در دولت نواكس الاعناق
نيافت بر در او رفرف خيال مجال
براق عقل چه ديوانه در عقال و وثاق
شها بطور تو خر الكليم مغشيا
بيك تجلى ، و از يك عنايت تو افاق
تجلى تو در آئينه وجود نمود
هزار نقش مخالف بچشم اهل وفاق
گل حديقه معنى نه وصف صورت تست
نه نعت غره غرا است قره الاحداق
ظهور غيب مصون سر مطلق مكنون
بود ز وصف برون و البيان ليس يطاق
مرا چه نيست به نيل معانى تورهى
سخن درست نباشد بدين طريق و سياق
همين بس است كه خون ترا خداست بها
از آنكه بهر عروس شهادت است صداق
جمال يار تو را بود كعبه مقصود
معناى عشق تو ميدان جنگ اهل شقاق
مقام مقدس تو وخيل بندگان رهت
بطون او ديه بود و ظهور خيل عتاق
ز اهلبيت تو بود الوداع بانگ سماع
شب وصال تو با دوست ، بود روز فراق
بر اوج نيزه عروج تو از حضيض زمين
سر تو سر پيمبر، سنان نيزه براق

در وارد شدن به كربلا

پستارسال شده در: پنج شنبه اکتبر 13, 2016 10:16 am
توسط pejuhesh232
در وارد شدن به كربلا

موكب شاه فلك فر در زمين نينوا
چون فرود آمد تجلى الله فى وادى طوى
تا كه خرگاه امامت شد در آنجا استوار
آسمان زد كوس الرحمن على العرش استوى
گر چه شد ملك عراق از مقدمش رشك حجاز
ليك ز آهنگ حسينى شد پر از شور و نوا
كايدريغا اين سليمان را بساط سلطنت
ميرود بر باد و كام اهرمن گردد روا
كعبه اسلام را اينجا شود اركان خراب
قبله توحيد را از هم فرو ريزد قوا
رايت گردون دون در اين زمين گردد نگون
چون بيفتد از كف ماه بنى هاشم لوا
باز خواهد شد نمايان صورت شق القمر
باز خواهد شد هويدا معنى نجم هوى
سروها در اين چمن از بيخ و بن گردد قلم
شاخهاى گل در اين گلزار، بى برگ و نوا
خاك اين وادى بياميزد بسى با خون پاك
تا كه گردد خاك پاكش دردمندان را دوا
در كنار آب ، مهمان جان سپارد تشنه لب
آنچنان كز دود آهش تيره گون گردد هوا
خون روان گردد چه نيل از چشمه چشم فرات
از فغان كودكان تشنه كام نينوا
كاروان غم رود منزل بمنزل تا شام
صبح روى شاه روى نى دليل و پيشوا
بر سر نى سرپرست بانوان خود بود
ماه روى شاه چون خورشيد خط استوا
زير زنجير ستم سر حلقه اهل كرم
دستگير خصم گردد و دست گيرما سوا

در شب عاشوراء

پستارسال شده در: پنج شنبه اکتبر 13, 2016 10:20 am
توسط pejuhesh232
در شب عاشوراء

امشب شب وصالست روز فرداست
در پرده حجازى شور عراق فرداست
امشب قران سعد است در اختران اخر گاه
يا آنكه ليله ابدر روز محاق فرداست
امشب ز لاله رويان فرخنده لاله زاريست
رخسارهاى چونشمع در احتراق فرداست
امشب نواى تسبيح از شش جهت بلند است
فرياد وا حسينا تا نه رواق فرداست
امشب بنور توحيد خر گاه شاه روشن
در خيمه آتش كفر دود نفاق فرداست
امشب زروى اكبر قرص قمر هويداست
آسيب انشقاق از تيغ شقاق فرداست
امشب شگفته اصغر چون گل بروى مادر
پيكان و آن گلوار بوس و عناق فرداست
امشب خوشست و خرم شمشاد قد قاسم
رفتن بحجله گور با طمراق فرداست
امشب نهاده بيمار سر روى بالش ناز
گردن بحلقه غل پا در وثاق فرداست
امشب بروى ساقى آزادگان گشاده
بندگران دشمن بر دست و ساق فرداست
امشب نشسته مولا بر رفرف عبادت
پيمودن ره عشق روى براق فرداست
امشب شب عروجست تا بزم قاب و قوسين
هنگام رزم و پيكار يوم السباق فرداست
امشب شه شهيدان آماده رحيل است
ديدار روى جانان يوم التلاق فرداست
امشب بگو ببانو يكساعتى بيارام
هنگامه بلا خيز مالا يطاق فرداست
امشب قرين يارى از چيست بيقرارى
دل گر شود ز طاقت يكباره طاق فرداست

در مدح و سوگ مسلم بن عقيل سلام الله عليه

پستارسال شده در: پنج شنبه اکتبر 13, 2016 10:24 am
توسط pejuhesh232
در مدح و سوگ مسلم بن عقيل سلام الله عليه

اى قبله عقول و امام بنى عقيل
صلوات بر تو باد بالا شراق و الاصيل
اى بدر مكه ، نور حرم ، ماه بى نظير
وى مالك رقاب امم ، شاه بى بديل
اى در گه تو كعبه آمال هر فريق
وى خر گه تو قبله آمال هر قبيل
اى در مناى عشق وفا اولين ذبيح
وى در مقام صبر و صفا دومين خليل
اى طره ترا شده و الليل رهنما
وى روى نازنين ترا والضحى دليل
اى سرو معتدل كه بميزان عدل نيست
در اعتدال شاخه سرو ترا عديل
يك نفخه اى زبومى تو هر هشت باغ خلد
يك رشحه اى ز كوثر لعل تو سلسبيل
در گوهر فلك نبود قدرت كمال
چشم فلك نديده جمالى چنين جميل
اى تشنگان باديه را خضر رهنما
در وادى ضلال توئى هادى سبيل
اى يكه تاز رزم و سرافراز بزم عزم
كز جان و دل معارف حق را شدى كفيل
شاه خواص را بلياقت سفير خاص
افزود بر جلال تو اين رتبه جليل
اى در كمند طائفه بيوفا اسير
وى در ميان فرقه دور از خدا ذليل
بستند با تو عهد و شكستند كوفيان
آوخ ز بيوفائى آن مردم رذيل
بيخانمان بكوفه فتادى غريب وار
اى منزل رفيع تو ماواى هر نزيل
شداد عاد و نسل خطا زاده زياد
داد ستم بداد بر آن عنصر اصيل
كى عاقر ثمود جفائى چنين نمود
از ياد رفت واقعه ناقه و فصيل
هرگز نديده هيچ مسلمان ز كافرى
ظلمى كه ديد مسلم از آن كافر محيل

در مدح و سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام

پستارسال شده در: پنج شنبه اکتبر 13, 2016 10:30 am
توسط pejuhesh232
در مدح و سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام

به نكهت هوا رشك مشك ختن شد
به نزهت زمين روضه نسترن شد
گلستان بود سبز ز استبرق گل
چمن سبز از سندش ياسمن شد
پر از لاله شد، باغ ، وداغ جوانان
بياد من آورد و بيت الحزن شد
گل ارغوان گر بدامادى آمد
وليكن شقايق عروس چمن شد
زهر سبزه زارى لب جويبارى
بخاطر خط قاسم بن الحسن شد
بود نقل هر محفلى نقل رويش
حديث قدش شمع هر انجمن شد
لبش بود سرچشمه آب حيوان
سزد خضر اگر بنده آن دهن شد
بلى قوت جان بود ياقوت لعلش
عقيق يمن درج در عدن شد
اگر يوسف از چه در آمد وليكن
گرفتار آن غبغب و آن زقن شد
بصورت پيمبر بصولت چه حيدر
فداى حسينى بوجه حسن شد
به هيبت سبق برد از شير گردون
كمين چاكرش خاور تيغزن شد
چه بر رخش همت رخش جلوه كردى
تمتن فروتر ز زال كه : شد
چنان صف اعدا دريدى كه گفتى
بميدان كين حيدر صف شكن شد
فغان كان صنوبر بر سرو بالا
به بيخ و بنش تيشه ريشه كن شد
دريغا كه آنشاخ گل پيرهن را
بجاى قباى عروسى كفن شد
مهين خواستگار نگار ازل را
نگارى سراپا ز خون بدن شد
نثار سر او خدنگ مخالف
سنان در بر او حمايل فكن شد
روان شد ز ديوار قسمت بلائى
كه شهزاده آزاد از قيد تن شد

در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام

در عدن زنگار بدن عقيق يمن شد
چه غرق خون تن شهزاده قاسم بن حسن شد
دريد جامه طاقت در اين عزا گل سورى
دمى كه خلعت داماديش بدل كفن شد
بياد خط لبش سبزه جوى اشك روانكرد
ز نور شمع قدش لاله داغدار چمن شد
ز نا مرادى و نا كاميش بدور جوانى
چه داغها بدل چرخ پير و دهر كهن شد
چه رو نهاد بميدان فلك سرود بافغان
كه طوطى شكر افشان اسير زاغ و زغن شد
خدنك و سنك زهر سونثار آن سرو گيسو
سنان خصم جفا جو عروس حجله تن شد
ز برق آه ملك نه فلك چو رعد خروشان
چه ابر تيغ بر آن شاهزاده سايه فكن شد
چو حلقه زد نرمين خون از آنكلاله مشكين
زمين ماريه رنگين و رشك مشك ختن شد
بخون يوسف گل پنجه زد چه گرگ مخالف
روان سرور روحانيان روان ز بدن شد
ز سوز شمع كرامت به پيشگاه امامت
درون سينه دل مفتقر چوخون به لگن شد
در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام
شد قاسم داماد در حجله گور
بر وى مباركباد اين عشرت و سور
در حلقه دشمن با ساز غم رفت
چشم فلك روشن زين سور پر شور
در عرصه ميدان چون غنچه خندان
وز عشوه جانان سرمست و مخمور
ماهى درخشان شد از رخش همت
نورى نمايان شد از قله طور
آنقد و آن بالا شمع دل افروز
وان غره والا نور على نور
برتن كفن پوشيد در رزم كوشيد
تا شربتى نوشيد از عين كافور
آنچهره گلگلون يا ماه گردون
آغشته شد دو خون سر مستور
ياقوت خونش كرد چون شاخ مرجان
سم هيونش كرد چون در منثور
از خون سر رنگين شد دست داماد
كف الخضيب است اين يا پنجه حور
چون ماه انور شد در برج عقرب
وز نيش خنجر شد چون جاى زنبور
زد مرع روحش پر از شاخه تن
شه آمدش بر سر با قلب مكسور
در يتيمى ديد آلوده در خون
خون از دلش جوشيد چون بحر مسجور
گفتا كه اى ناكام از زندگانى
وز عشرت ايام محروم و مهجور
گيتى پر از غم شد از شادى تو
سور تو ماتم شد تا نفخه صور
آن قامت رعنا شمع عزا شد
وان صورت معنى آئينه گور
آن نونهال تر خشكيده يكسر
وانشاخ طوبى بر، از برگ و بر عور
از گنج شايانم دردانه اى رفت
يا گوهر جانم شد از صدف دور
رفتى و از تن رفت جان دو گيتى
از چشم روشن رفت يك آسمان نور
داع تو جانا برد از بانوان دل
وز من همانا برد از بازوان زور
نشنيده كس داماد همخوابه خاك
اينقصه اى ناشاد شد از تو مشهور
ايكاش مى افتاد اين سقف مرفوع
بعد از تو ويران باد آن بيت معمور
دست مرا از كار دست قضا بست
سرگشته چون پرگار مجبور و مقهور
يارى زبى يارى جستى عزيزم
افغان ز ناچارى اى نازنين پور
خواندى مرا اى رود سودى نديدى
قسمت ترا اين بود سعى تو مشكور

در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام

چون يافت تو خط شاه فرمان جان نثارى
از بانوان خر گاه برخواست آه وزراي
يا دستخط يارى
فرياد بيقرارى
نو باوه نبوت از بوستان هاشم
سر حلقه فتوت در عزم و پايدارى
يا شاهزاده قاسم
در رزم و سرسپارى
ماه رخشن درخشان از رخش همت وراي
لعل لبش در افشان گاه سخن گذارى
جون مهر عالم آراي
چون ابر نوبهارى
سرو قدش خرامان در گلشن امامت
و ز دوش تا بدامان مويش بمشگبارى
در باغ استقامت
چون ناففه تتارى
تيغش بسر فشانى مانند باد صرصر
رمحش بجانستانى همچون قضاى بارى
افكندى از سران سر
در جان خصم كارى
افسوس كان دلارام شد صبح عمر او شام
نا شاد رفت وناكام هنگام كامكارى
از دستبرد ايام
شد سور سوگوارى
شاح صنوبر او از بيخ و بن در افتاد
پر غنچه شد بر او از زخمهاى كارى
نخل شكر بر افتاد
مانند لاله زارى
شد لاله عذارش در عين نوجوانى
سر زد هر كنارى از هر خدنگ خارى
داغ آنچنانكه دانى
زخمى زهر كنارى
تا جعد مشگسارا در خون خضاب كرده
تا بسته دست و پارا از خون سر نگارى
دلها كباب كرده
سيل سرشك جارى
تا آن جوان ناشاد پامال اسبها شد
سرو قدش شد آزاد از هر برى و بارى
از قيد تن رها شد
از هر تعلق آرى
تا نور عقل كلى پا بر سر بدن زد
ز آئينه تجلى بر خواست هر غبارى
بر خاكدان تن زد
هر تيرگى و تارى
آخر بحجله گور بر خاك تيره خفته
گردون نديده در سور آئين خاكسارى
در خاك و خون نهفته
در هيچ روزگارى
دردا كه ماه گردون در چاه غم نگون شد
گرگ اجل بدوران هرگز نديده آرى
آفاق تيره گون شد
زين خوبتر شكارى
ساز غمش چنان زد در حلقه جوانان
كاتش باتش و جان زد هر شور او شرارى
از سوز جان جانان
هر نغمه مرغزارى
دردا كه سوز سازش در بانوان شر رزد
بر گرد سرو نازش هر بانوئى هزارى
شور نشور سر زد
هر ديده جويبارى

در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام

مژده كامد از ميدان نامراد و ناشادم
مدتى نشد چندان كرد از غم آزادم
نوجوان دامادم
نوجوان دامادم
مادر جگر خون را روز غم بسر آمد
طالع همايون را رسم شكر بنهادم
قاسم از سفر آمد
نوجوان دامادم
بخت من دگرگون نست ناله جوانان چيست
از چه غرقه خونست قد شاخ شمشادم
آه جان جانان چيست
نوجوان دامادم
حلقه جوانان را قاسمم نگين گشته
نقد گوهر جان را عاقبت ز كف دادم
ياز صدر زين گشته
نوجوان دامادم
بانوان نوائى چندزانكه تازه داماد است
روز سور اين فرزند در غريبى افتادم
نا مراد و ناشاد است
نوجوان دامادم
حجله جوانم را بانوان بيارائيد
من دل و روانم را از پيش فرستادم
يا بخون بيالائيد
نوجوان دامادم
آروزى دامادى ماند در دل زارم
مادرانه فريادى حق رسد بفريادم
بانوان گرفتارم
نوجوان دامادم
نو خطان گل افشانيد بر سر مزار او
شمع آه بنشانيد ياد سرو آزادم
يادى از عذار او
نوجوان دامادم
آنخط دلا را نو خطان بياد آريد
اين جوان زيبا را كاشكى نمى زادم
چون بخاك بسپاريد
نوجوان دامادم
نو خط رشيد من ناگهان ز دستم رفت
مايه اميد من رفت و كند بنيادم
يك جهان ز دستم رفت
نوجوان دامادم
داغ لاله رويش كرده شمع سوزانم
تاب طره مويش داده آه بر بادم
تا ابد فروزانم
نوجوان دامادم
گلشن عذار او بهر چيست افسرده
من كه در كنار او جوى اشك بگشادم
مادرش مگر مرده
نوجوان دامادم
در اشك شورانگيز شد نثار ناكامم
دود آه آتش بيز عود رود نا شادم
قاسم دل آرامم
نوجوان دامادم
بعد از اين چه خواهد رفت بر من پسر كشته
تا ابد نخواهد رفت نا مرادم از يادم
يا كه بخت برگشته
نوجوان دامادم

در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام

اى بقربان جانفشانى تو
شام شد صبح زندگانى تو
عزيز مادر
عزيز مادر
يكچمن لاله رفت و كرد داغم
يا گل روى ارغوانى تو
ز غصه و غم
عزيز مادر
يكفلك شد ز آفتاب خاور
يا رخ ماه آسمانى تو
بخون شناور
عزيز مادر
يك جهان صورت از صحيفه حسن
رفت با يك جهان معانى تو
لطيفه حسن
عزيز مادر
يكيمن از عقيق بى صفا شد
يا عقيق لب يمانى تو
چه كهر باشد
عزيز مادر
حجله ات را بخون نگار بستم
واى از اين سور و كامرانى تو
بخون نشستم
عزيز مادر
آرزوهاى من برفت از دل
داد از اين مرگ ناگهانى تو
برفت در گل
عزيز مادر
شاخ شمشاد من شدم زمين گير
چون بياد آورم جوانى تو
ز سوز غم پير
عزيز مادر
حلقه سور شد محيط ماتم
شد غم و غصه شادمانى تو
فضاى عالم
عزيز مادر
غنچه لب ز گفتگوى به بستى
جان بقربان خوش زبانى تو
مرا بخستى
عزيز مادر
نخله طور من ز تشنگى سوخت
سوز آهنگ لن ترانى تو
مرا بيفروخت
عزيز مادر
زير سم سمند كين چنانى
ايدريغا ز بى نشانى تو
كه بى نشانى
عزيز مادر
سايه سرت آرزوى من بود
شد سر نيزه سايبانى تو
سر تو بنمود
عزيز مادر
از غمت قامتم دو تا شد اى رود
دلنوازى و مهربانى تو
كجا شد اى رود
عزيز مادر
من به بند غمت چنان اسيرم
دل نگيرم ز دلستانى تو
كه تا بميرم
عزيز مادر
مو بمو تا ابد اگر بمويم
از هزاران غم نهانى تو
يكى نگويم
عزيز مادر

در مدح و سوگ على اكبر سلام الله عليه

پستارسال شده در: پنج شنبه اکتبر 13, 2016 10:36 am
توسط pejuhesh232
در مدح و سوگ على اكبر سلام الله عليهد

ايطلعت زيباى تو عكس جمال لم يزل
وى غره غراى تو آئينه حسن ازل
اى دره بيضاى تو مصباح راه سالكان
وى لعل گرهر زاى تو مفتاح اهل عقد و حل
ايغيب مكنو نرا حجاب ز انگسيوى پر پيچ و تاب
وى سر مخز ونرا كتاب زانخط خالى از خلل
پيش قد دلجوى تو طوبى گياه جوى تو
اى نخله طور يقين وى دوحه علم و عمل
روح روان عالمى جان نبى خاتمى
طاوس آل هاشمى ناموس حق عز و جل
در صولت و دل حيدرى زانرو على اكبرى
در صف هيجا صفدرى در گاه جنگ اعظم بطل
در خلق و خلق و نطق و قيل ختم نبوت را مثيل
اى مبدء بيمثل و بى مانند را نعم المثل
اى تشنه بحرو صال ، سرچشمه فيض و كمال
سرشار عشق لايزال ، سرمست شوق لم يزل
ذوق رفيع المشربت افكند در تاب و تبت
تو خشك لب ز آب و لبت عين زلال بى زلل
كردى چه با تيغ دوس در عرصه ميدان گذر
بر شد ز دشمن الحذر و ز دوست بانگ العجل
دست قضا شد كارگر در كار فرماى قدر
حتى اذا نشق القمر لما تجلى و اكتمل
عنقاء قاف قرب حق افتاده از هفتم طبق
در لجه خون شفق نجم هوى ، بدر افل
يعقوب كنعان محمن قمرى صفت شد در سخن
كاى يوسف گل پيرهن اى طمعه گرگ اجل
اى لاله باغ اميد از داغ تو سروم خميد
شد ديده حق بين سفيد و الراس شيبا اشتعل
اى شاه اقليم صفا سرباز ميدان وفا
بادا على الدنيا العفا بعد از تواى مير اجل
اى سرو آزاد پدر ايشاخ شمشاد پدر
ناكام و ناشاد پدر اى نونهال بى بدل
گفتم به بينم شاديت عيش شب داماديت
روز مباركباديت ، خاب الرجاء و الامل
زينب شده مفتون تو آغشته اندر خون تو
ليلى ز غم مجنون تو، سر گشته سهل و جبل
شاه دين را بود شور محشر
بر سر نعش شهزاده اكبر
اى شكيب دل آرام جانم
اى روان تن ناتوانم
اى جگر گوشه مهربانم
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
تو هماى حقيقت نشانى
شاهباز بلند آشيانى
از چه در خاك و در خون طپانى
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
چهره ات يك فلك آفتابست
طره ات يك جهان مشك نابست
اى دريغا كه در خون خضا بست
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
اى پر از زخم كين اينچه حالست
اين حقيقت بود يا خيالست
يكتن و اين جراحت محالست
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
حيف از آن طلت ماه رخسار
حيف از آنقامت سرو رفتار
حيف از آن منطق شهد گفتار
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
حيف از آنقد با اعتدالت
حيف از آنشاخ طوبى مثالت
دست كين تيشه زد بر نهالت
اى على اكبر اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
حيف از آنمشگسا سنبل تر
حيف از آنجعد و موى معنبر
دل ز داغت چه عودى بمجمر
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
حيف از آنروى و موى نبوت
حيف از آنروز و بازو و قوت
داد از اينقوم دور از مروت
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
لعل خشك تو اى لولوتر
قوت جان بود و ياقوت احمر
گرچه مرجان ما را زد آذر
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
ااى عقيق لبت كهربائى
كى شود غنچه لب گشائى
عندليبانه گوئى نوائى
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
بود اميدم اى نازنينم
بزم داماديت را بچينم
حجله شاديت را ببينم
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
اى دريغا ز ناكامى تو
جان فداى خوش اندامى تو
و انقد و قامت نامى تو
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
حيف از آن لاله ارغوانى
شد خزان در بهار جوانى
خاك غم بر سر زندگانى
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
واى بر حال ليلاى مجنون
گر به بيند ترا غرقه در خون
بادل زار او چون كنم چون
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
روى در دشت و هامون گذارد
ياسر نعش تو جان سپارد
طاقت اين مصيبت ندارد
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
آه اگر عمه مستمندت
بيند اين زخم بيچون و چندت
تا قيامت بود دردمندت
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
خواهرت روز و شب ميگداز
يا بسوز ز غم يا بسازد
كو برادر كه او را نوازد
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم

در سوگ على اكبر عليه السلام از زبان مادرش

بود هر گلى را بهار و خزانى
خزان گل من بهار جوانى
بود شاخ گل سبز در هر بهارى
گل من ز خون بدن ارغوانى
نه يكگل ز من رفته ، يكبوستان گل
نه يك نوجوان ، يك جهان نوجوانى
جوانا توانائى من تو بودى
بماندم من و پيرى و ناتوانى
ترا نخل شكر برى پروريدم
نه پنداشتم زهر غم ميچشانى
بگرد تو پروانه و ش ميدويدم
تو چون شمع سرگرم در سرفشانى
تو چون شاخ مرجان ز ياقوت خونى
من از اشك خونين عقيق يمانى
بميقات ديدارت احرام بستم
كه جانى كنم تازه زان يار جانى
سروش غمت گفت در گوش هوشت
كه اى آرزومند من ! لن ترانى
ز سر پنجه دشمن ديو سيرت
نمى يابى از اهرمن هم نشانى
جوانا نهالى نشاندم باميد
كه در سايه او كنم زندگانى
دريغا كه از گردش چرخ گردون
سر او كند بر سرم سايبانى
جوانا بهمت تو عنقاء قافى
برفعت هماى بلند آشيانى
توئى يكه تمثال عقل نخستين
توئى ثانى اثنين سبع المثانى
نزيبد سرت را سر نيزه بودن
مگر جان من شمع اين كاروانى ؟
جوانا فروغ تو از مشرق نى
بود رشك مهر و مه آسمانى
ولى روز مارا سيه كرده چندان
كه مردن به از عشرت جاودانى
فداى سر نازنين تو گردم
كه از نازنينان كند ديدبانى
نظر بستى از عمر و از ما نبستى
كنى سرپرستى ز ما تا توانى
پس از اين من و داغ آن لاله رو
كه يكصور تست و جهانى معانى
پس از اين من و سوز آن شمع قامت
كه در بزم و حدت نبوديش ثانى
هر آن سر كه سوداى آنسر ندارد
بود بر سر دوش بار گرانى
دلى گر نسوزد ز سوز غم تو
نبيند بدنيا رخ شادمانى

و نيز در سوگ او عليه السلام از زبان مادرش

صبا برو تا بكوى جانان
كه تا كنى تر دماغ جانان
ببر بگلزار نوجوانان
سلام اين پير ناتوان را
چه بگذرى بر نهال اكبر
نهال نوباوه پيمبر
بپاى آن شاخه صنوبر
ببوسه اى زنده كن روان را
بگو بآن نوجوان نامى
كه از جوانى نديده كامى
تفقدى كن بيك پيامى
شدم فدا آن لب و دهان را
بمادر دل كباب خسته
ببين كه بندش بدست بسته
چه مرغ بى بال و پر شكسته
كه گفته بدرود آشيان را
چه آرزوها كه بود بر دل
تو رفتى و جمله رفت در گل
ز خرمن عمر من چه حاصل
چه ديدم اين داغ ناگهان را
صنوبرى را كه پروريدم
ز تيشه كين بريده ديدم
ز نيشكر زهر غم چشيدم
ز شاخ گل خارجانستان را
ز بوستان رفت يكچمن گل
كه دل ربود از هزار بلبل
كدام مادر كند تحمل
جدائى يك جهان جوان را
ز يك جهان جان دوديده بستم
چه رفت جان جهان ز دستم
بماتمش تا كه زنده هستم
ز ناله بر هم زنم جهان را
دريغ از آنغره چو ماهش
دريغ از آن طره سياهش
كه كرده آئين حجله گاهش
ز دود غم تيره آسمان را
بحجله خاك و خون نشسته
ز خون سراپا نگار بسته
ز مادر زار دل شكسته
ربوده هم تاب و هم توان را
ز سوز اين غم شبان و روزان
چه لاله داغم چه شمع سوزان
چه نخله طور غم فروزان
كشم چه آه شرر فشان را
بناخن از سينه مى خراشم
چه كوهكن كوه مى تراشم
من و فراق ، زنده باشم ؟
بخود نمى بردم اين گمان را
تو بر سر نى دليل راهى
بلاله روئى چه شمع و ماهى
پناه يكدسته بى پناهى
ببين چه حالست بانوان را
تو سر بلندى و شهسوارى
خبر ز افتادگان ندارى
من از قفاى تو چون غبارى
كه از پى افتاده كاروان را
چه خوش بود روز بينوائى
بسرپرستى ما بيائى
مكن از اين بيشتر جدائى
كه داده بر باد خانمان را
لسان حال ليلاى جگر خون
عقول ماسوى را كرده مجنون
بيا بلبل كه تا با هم بناليم
كه ماهجران كش و شوريد حاليم
ز تو گل رفت وز ما گلعذارى
تو را فرياد و ما را آه و زارى
تو را وصل گل ديگر اميد است
بهار ديگر از بهر تو عيد است
وليكن گلعذارم را بدل نيست
بهار ديگرى ما را امل نيست
فراقى را كه اندر پى وصالست
نه چون هجريست كور اتصالست
گلى از گلشن من رفت بر باد
كه تا محشر نخواهد رفت از ياد
گلى شد از من غمديده در خاك
كه گل در ماتمش زد پيرهن چاك
ز من باد خزان برگ گلى ريخت
كه خاك غم سر هر بلبلى ريخت
مرا بر سينه داغ گلعذار يست
كه گل در پيش او مانند خاريست
كبابم كرده داغ لاله روئى
كه برد از لاله حمراه نكوئى
زمين گيرم براى سرو قدى
كه سروش بنده در بالا بلندى
يگانه گوهرى گم شد ز دستم
كه جوياى ويم تا زنده هستم
بساكس نوجوان رخت از جهان بست
وليكن نو گل من ناگهان بست
نميدانم چه شد آنسرو آزاد
ببادى ناگهان از پا در افتاد
نديد آن يوسف مصر ملاحت
بدوران جوانى روى راحت
اگر گرگ اجل خونين دهن نيست
چرا پس يوسف گل پيرهن نيست
دريغ از قامت شمشادى او
كفن شد خلعت دامادى او
دريغ از سرو بالاى رسايش
دريغ از گيسوان مشگسايش
دريغ از حلقه پر پيچ و تابش
دريغ از كاكل در خون خضابش
هزاران حيف كانشاخ صنوبر
ز نخل زندگانى گشت بى بر
هزاران حيف گانگيسوى مشگين
بخون فرق سر گرديده رنگين
هزاران حيف كانخورشيد خاور
ميان لجه خون شد شناور
فغان كائينه روى پيمبر
بخاك تيره شد الله اكبر
فغان ز انقامت طوبى مثالش
كه دست جور برداز اعتدالش
من اندر وصف او مدهوش هستم
نه ليلايم كه مجنون وى استم
بصورت طلعت الله نور است
بمعنى غيب مكنون را ظهور است
بر وى و موى و سيما و شمائل
پيمبر آيت و حيدر دلائل
بيا اى عندليب گلشن من
ببين تاريك چشم روشن من
بيا اى نو گل گلزار مادر
بكن رحمى بحال زار مادر
بيا اى نونهال باغ مادر
بزن آبى بسوز داغ مادر
بيا اى شمع جمع محفل ما
ببين ظلمت سراشد منزل ما
بيا اى شاهد يكتا زيبا
كه دل رابيش از اين نبود شكيبا
ترا با شيره جان پروريدم
دريغا كز تو جانا دل بريدم (17)
ندانستم كه مرگ ناگهانى
عنان گيرد ترا در نوجوانى
بهمت ميتوان از جان گذشتن
وليكن از جوان نتوان گذشتن
چنان داغم كزين پس تا بميرم
سر از زانوى غم هرگز نگيرم
من و ياد قد شمشادى تو
من وناكامى و ناشادى تو
من و ياد لب خشكيده تو
من و سوز دل تفتيده تو
من و آن زخمهاى بيحسابت
من آن پيكر در خون خضابت
جوانا رحم كن بر پيرى من
مرامگذار با يكدشت دشمن
جوانا سوى مادر يك نظر كن
بيا رحمى بر اين چشمان تر كن
اگر خو كرده باشى با جدائى
مكن قطع رسوم آشنائى
گهى حال دل غمناك ما پرس
ز آب ديده نمناك ما پرس
سوال از خال غمناكان ثوابست
خصوصا آن دلى كز غم كبابست

و نيز در سوگ على اكبر از زبان مادرش

ز فراق لاله روى تو سينه داغ دارد
دل داغديده از سينه من سراغ دارد
دل چرخ پير بگداخت بنوجوانى تو
چه دلى است خام كز سوخته اى فراغ دارد
بتو بود روشن ايشمع جهانفروز مادر
شب من ز شعله آه كنون چراغ دارد
نكنم پس از تو فردوس برين دكر تمنا
چه خزان شود گلستان كه هواى باغ دارد
تو لب فرات گر تشنه جگر سپرده اى جان
لب من هماره از خون جگر اياغ دارد
دلم آب شدنى ز بى آبى غنچه لب تو
كه زياد خشكى كام توتر دماغ دارد؟
من و داستان دستان ز خرابى گلستان
من و شور و شين قمرى كه بباغ وراغ دارد
من و قاتل جفاكار تو همسفر چه طوطى
كه مدام همنشينى چه كلاغ وزاغ دارد
شرر غم تو در منطق مفتقر نگنجد
چكند رسول دل معذرت از بلاغ دارد
و نيز در سوگ على اكبر از زبان مادرش
دل ناتوان ليلى ز غم تو ميگذارد
چكند اگر نسوزد چكند اگر نسازد
تو سوار روى نى مادر دل كبابت از پى
نه عجب اگر كه در پاى نى تو سر ببازد
تو اگر چه سر بلندى نظرى بزير پا كن
كه نظر بزيردستان به بزرگ مى برازد
تو هماى دولتى سايه فكن بر اين ضعيفان
كه بزير سايه ات سرو بلند سر فرازد
تو سوار يكه تازى به پيادگان مدارا
كه پياده رانشايد ز پى سواره تازد
من اگر ز غم بميرم ز سرت نظر نگيرم
كه بچون تو نازنينى دل عالمى ببازد
چه شود اگر نوازش كنى از نيازمندان
چه نى تو بند بندم ز غم تو مى نوازد
در سوگ على اكبر عليه السلام
دل سنگ خاره شد خون ز غم جوان ليلى
نه عجب كه گشته مجنون دل ناتوان ليلى
ز دو چشم روشن شاه برفت يك فلك نور
چه ز خيمه شد روان ، يا كه ز تن روان ليلى
دل شاه خون شد از شور فراق شاهزاده
ز نواى بانوان حرم و فغان ليلى
ز حديث شور قمرى بگذر كه برده از دست
دل صد هزار دستان غم داستان ليلى
پر و بال طائره سدره نشين بريخت زينغم
چه هماى عزت افتاد ز آشيان ليلى
چه فتاد نخله طور تجلى الهى
بفلك بلند شد آه شرر فشان ليلى
چه بخون خضاب شد طره مشگساى اكبر
بسرود مو كنان مويه كنان زبان ليلى
كه ز حسرت تو اى شمع جهانفروز مادر
شب و روز همچو پروانه بسوخت جان ليلى
نه چنان ز پنجه گرگ دغا تو چاكچاكى
كه نشانه جويم از يوسف بى نشان ليلى
باميد پروريدم چه تو شاخه گلى را
ندهد فلك نشان چون گل بوستان ليلى
كه بزير سايه سرو تو كام دل بيابم
اسفا سر تو بر نى شده سايبان ليلى
تو به نى برابر من ، من اسير بند دشمن
بخدا نبود اين حاثه در گمان ليلى
من و آرزوى دامادى يك جهان جوانى
كه برفت و دود بر خاست ز دودمان ليلى
من و داغ يكچمن لاله دلگشاى گيتى
من و سوز يك جهان شمع جهانستان ليلى
من و ياد سرو اندام عزيز نامرادم
من و شور تلخى كام شكر دهان ليلى
نه عجب ز شور بانو بنواى غم نوازد
دل زار مفتقر بنده آستان ليلى

در سوگ على اكبر عليه السلام

چون شد بميدان جلوه گر شهرزاد اكبر
آن عرصه شد چون سينه سينا سراسر
پور پيمبر
الله اكبر
حسن ازل از غره اش نيكو نمايان
سر قدم در طره اش از دوش تا بر
چون ماه تابان
مكنون و مضر
روى چو ماهش شاهد بزم حقيقت
موى سياهش پرده دار ذات انور
شمع طريقت
در حسن منظر
شمع قدش در سر فرازى گيتى افروز
سوز غمش در جانگدازى همچو آذر
ليكن جهانسوز
يا آه مضطر
آئينه پيغمرى اندر شمائل
در صولت و در صفدرى مانند حيدر
رب الفضائل
آن شير داور
رفرف سوار اوج معراج سعادت
زد در فضاى جان هماى همتش پر
بهر شهادت
تا بزم دلبر
دست ستيزش بسته پاى هر فرارى
شمشير تيزش مير بودى از سران سر
هر مرد كارى
چون باد صرصر
از رعد برق تيغ آن ابر بلا بار
چندانكه شد هوش از سر خصم بداختر
روى جهان تار
گوش فلك كر
شير فلك چون حمله شبل الاسد ديد
شاهين صفت زد پنجه در خون كبوتر
بر خود بلرزيد
مير غضنفر
از دود آهش تيره شد آفاق و انفس
و زكام خشگش چشمه چشم فلك تر
گاه تنفس
تا روز محشر
سرچشمه آب زلال زندگانى
نوشيد آب از چشمه ساز تيغ و خنجر
در نوجوانى
آن خضر رهبر
تيغ قضا چون بر سر سر قدر شد
و ز مشرق زين شد نگون خورشيد خاور
شق القمر شد
در خون شناور
پيك مصيبت پير كنعان را خبر كرد
گرگ اجل را ديد با يوسف برابر
عزم پسر كرد
بى يار و ياور
گفتا كه اى ناديده كام از نوجوانى
بعد از تو بر دنياى فانى خاك بر سر
در زندگانى
اى روحپرور
اى نونهال گلشن طاها و ياسين
اى جويبار حسن را شاخ صنوبر
ايشاخ نسرين
برگ گل تر
آن قامت رعنا چه شد كز پا در افتاد
شد عاقبت نوباوه باغ پيمبر
ناكام و ناشاد
بى برگ و بى بر
آن طره مشكين چرا در خون خضابست
وان غره غرا چرا گرديده مغبر
در پيچ و تابست
با خاك همسر
اى در ملاحت ثانى عقل نخستين
كن جستجوئى از پدر و ز حال مادر
بر خيز و بنشين
اى نيك محضر
اى بر تو ميمون و مبارك حجله گور
روز مباركباديت پر شور و پر شر
تا نفخه صور
و ز شب سيه تر
آخر كفت شد خلعت دامادى تو
ز اول ترا از خون حنا آمد مقرر
غم ، شادى تو
در خاك بستر
گردون دون كرد از تو جانا نااميدم
از نوجوانى در لطافت روح پيكر
تا دل بريدم
وز جان نكوتر
بخت سيه رخت عزا ما را به بر كرد
خاك مصيبت بر سر ما ريخت يكسر
خون در جگر كرد
بخت نگونسر
جان جهانى در جوانى ناگهان رفت
لشكر نخواهد كس پس از سالار لشكر
ملك جهان رفت
در هيچ كشور
چون رايت فتح و ظفر آمد نگونسار
هرگز مبادا لشكرى با شوكت و فر
شد كار شه زار
بى شه مظفر
جانا تو رفتى و شدى آسوده از غم
ما را دچار آتش بيداد بنگر
روح تو خرم
چون پور آزر (18)
زهر فراقت در مذاقم كارگر شد
ما را ز خون دل ، تو را دادند ساغر
عمرم بسر شد
از آب كوثر
تنها نه كلك مفتقر آتش فشانست
زد شعله اندر دفتر ايجاد يكسر
آتش بجانست
سر لوح دفتر

در سوگ على اكبر عليه السلام

سيل غم حمله چنان كرد كه آب از سر رفت
خشك لب بادل تفتيده و چشم تر رفت
نوجوان اكبر رفت
روح پيغمبر رفت
گلشن آل نبى ز اتش بيداد بسوخت
چمن فاستقم از باد فنا يكسر رفت
سرو آزاد بسوخت
نه كه برگ و بر رفت
نخله طور ز سوز عطش از پا افتاد
دود آه دل شه تا فلك اخضر رفت
شاخ طوبى افتاد
وز فلك برتر رفت
يك فلك ماه نمود از افق حسن غروب
تيره شدروى دو گيتى چو مه انور رفت
آه از آن طلعت خوب
چشمه خاور رفت
يكچمن سرو شد از تيشه بيداد قلم
تا قد و قامت رعناى على اكبر رفت
از گلستان قدم
نخل شكر بر رفت
در التاج نبوت چه عقيق گلگون
تا ز شهزاده آزاد سر و افسر رفت
شده غلطان در خون
از دم خنجر رفت
شاه را ناله شهزاده چه آمد در گوش
پير كنعان بسر پور روانپرور رفت
شد در افغان و خروش
جانش از پيكر رفت
يوسفى ديد ز سر پنجه گرگان صد چاك
ناله وا ولدا ز انشه گردون فر رفت
كز سمك تا بسماك
تا در داور رفت
عندليبانه بر آن غنچه خندان بگريست
گفت ما را بجگر آنچه ترا بر سر رفت
چون بخونش نگريست
بلكه افزون تر رفت
اى گل گلشن توحيد نهال اميد
بوستان خرم و سبز است و گل احمر رفت
بتو آخر چه رسيد
نونهال تر رفت
اى دهان تو روانبخش دو صد خضر و مسيح
آب تو از لب شمشير و دم خنجر رفت
كه شدى تشنه ذبيح
كه بر آن خنجر رفت
نوجوانا قد سرو تو زمين گيرم كرد
تو برفتى و يكباره دل و دلبر رفت
غم تو پيرم كرد
جان و جانپرور رفت
بيفروغ رخت اى شمع جهان افروزم
روشنى بخش دل و ديده من ديگر رفت
تيره چون شب روزم
تا دم محشر رفت
كوكب بخت من از اوج سعادت افتاد
وه چه زود از نظرم آن حسن المنظر رفت
رفت اقبال بباد
آن بلند اختر رفت
اى جوان مرگ من و حسرت دامادى تو
آرزوها همه با جان من از تن در رفت
غم ناشادى تو
نا مراد اكبر رفت
واى بر حال دل غمزده ليلى باد
خبرت هست چهابر سر اين مادر رفت
كه نديدت داماد
بى پسر آخر رفت
سر بصحرا زده ليلى ز غمت اى مجنون
تا بشام غم از ايندشت بلا يكسر رفت
با دلى غرقه بخون
بيسر و سرور رفت
خاك غم بر سر دنيا كه وفا با تو نكرد
خرمن عمر گرانمايه بيك صرصر رفت
جز جفا با تو نكرد
يك جهان اكبر رفت

در سوگ على اكبر عليه السلام

از شاهزاده اكبر اى باد نو بهارى
كز بوى مشك و عنبر هر خطه شد تتارى
گويا پيام دارى
هر عرصه لاله زارى
زانطره پر از خون تارى بهمره تست
ليلى ببين چو مجنون دارد فغان و زارى
آرى بهمره تست
هر تار او هزارى
شاخ صنوبر او از خاك و خون دميده
كز روى نى سر او دارد ز خون نگارى
سر بر فلك كشيده
از زخمهاى كارى
سروقدش لب آب چون نخلى طور سوزان
هرگز مباد شاداب سروى ز جويبارى
چون آتش فروزان
در هيچ روزگارى
رخساره اى كه برتر از مهر خاور آمد
ياقوت روح پرور از در آبدارى
در خون شناور آمد
سر زد زهر كنارى
آنما هرو كه پروين پروانه رخش بود
آئينه جهان بين گوئى گزيده آرى
در خاك و خون بيالود
آئين خاكسارى
از لعل نامى او يا رشك چشمه نوش
چون خشك كامى او زد يك جهان شرارى
خاموش باش خاموش
در هر سخنى گلدارى
نوباوه نبوت از تشنگى چنانسوخت
از باد شعله بارى
مرغ خبر بر آمد از لاله زار رويش
كز بانوان بر آمد فرياد بيقرارى
از شاخسار مويش
آشوب سوگوارى
در لاله زار عصمت داغش بجان شرر زد
وز جويبار رحمت موج سرشك جارى
كاتش بخشك وتر زد
چو نسيل كوهسارى
ليلى بماتم او خاك سيه بسر كرد
چون قمرى از غم او عمرى بسو گوارى
هر دم پسر پسر كرد
نالان چو مرغ زارى
كاى نونهال اميد از بيخ و بن فتادى
گردون بسى بگرديد تا شد چهه شام تارى
در عين نا مرادى
صبح اميدوارى
نخلى كه پروريدم يك عمر با دو صد ناز
آخر بريده ديدم ناورده هيچ بارى
بودم باو سرافراز
جز زهر ناگوارى
ايحسرت تو در دل داغ درون مادر
با غصه تو مشكل يك روز پايدارى
ايغرفه خون مادر
يا صبر و بردبارى
اى سرو قد آزاد بنگر اسيرى من
گردون نميدهد ياد خاتون داغدارى
يا دستگيرى من
در زير بند خوارى
اى يوسف عزيزم گرگ اجل چها كرد
خوناب ديده ريزم چون ابر نوبهارى
از من ترا جدا كرد
تاوقت جانسپارى
اى رشك چشمه نور روز سياه ما بين
يكدسته زار ور نجور سر گرد هر ديارى
حال تباه ما بين
بى آشنا و يارى
گر ميروم بخوارى امروز از بر تو
ليكن تو شهسوارى من از پيت بزارى
زين پس من و سر تو
سرگشته چون غبارى
اى شاهباز حشمت شد نيزه آشيانت
وز بعد مهد عصمت ما را شتر سوارى
جانها فداى جانت
بى محمل و عمارى

در مدح و سوگ ابى الفضل العباس سلام الله عليه

پستارسال شده در: پنج شنبه اکتبر 13, 2016 10:40 am
توسط pejuhesh232
در مدح و سوگ ابى الفضل العباس سلام الله عليه

دل شوريده نه از شور شراب آمده مست
دين و دل ساقى شيرين سخنم برده ز دست
ساغر ابروى پيوسته او محوم كرد
هركه را نيستى افزود بهستى پيوست
سرو بالاى بلندش چه خرامان ميرفت
نه صنوبر كه دو عالم بنظر آمده پست
قامت معتدلش را نتوان طوبى خواند
چمن فاستقم از سرو قدش رونق بست
لاله روى وى از گلشن توحيد دميد
سنبل روى وى از روضه تجريد برست
شاه اخوان صفا ماه بنى هاشم اوست
شد در او صورت و معنى بحقيقت پيوست
ساقى باده توحيد و معارف عباس
شاهد بزم ازل شمع شبستان الست
در ره شاه شهيدان ز سر و دست گذشت
نيست شد از خود و زد پا بسر هر چه كه هست
رفت در آب روان ساقى و لب تر ننمود
جان بقربان وفا دارى آن باده پرست
صدف گوهر مكنون هدف پيكان شد
آه از آن سينه و فرياد از آن ناوك و شست
سرش از پاى بيفتاد و دو دستش ز بدن
كمر پشت و پناه همه عالم بشكست
شد نگون بيرق و شيرازه لشگر بدريد
شاه دين را پس از او رشته اميد گسست
نه تنش خسته شد از تيغ جفا در ره عشق
كه دل عقل نخست از غم او نيز بخست
حيف از آن لعل درخشان كه ز گفتار بماند
آه از آن سرو خرامان كه ز رفتار نشست
يوسف مصر وفا غرقه بخون وا اسفا
دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست

در سوگ ابى الفضل العباس سلام الله عليه

برادر چه آخر ترا بر سر آمد
كه سرو بلند تو از پا در آمد
چه شد نخل طوبى مثال قدت را
كه يكباره بى شاخ و برگ و بر آمد
چه از تيشه اين ستم پيشه مردم
بشاخ گل و نو نهال تر آمد
دريغا كه آئينه حق نما را
بسى زنگ خون بر رخ انور آمد
چه خورشيد خاور بخون شد شناور
مهى كز فروغ رخش خاور آمد
ندانم كه ماه بنى هاشمى را
چه بر سر از اين قوم بداختر آمد
ز سردار رحمت سرى ديد زحمت
كه تاج سر هر بلند افسر آمد
دريغا كه عنقاء قاف قدم را
خدنگ مخالف ببال و پر آمد
دو دستى جدا شد ز يكتاپرستى
كه صورتگر نقش هر گوهر آمد
كفى از محيط سخاوت جدا شد
كه قلزم در او از كفى كمتر آمد
دريغا كه دريا دلى ز آب دريا
برون با درونى پر از اخكر آمد
عجب در يكدانه خشگ لعلى
ز دريا برون با دو چشم تر آمد
ز سوز عطش بود درياى آتش
دهانى كه سرچشمه كوثر آمد
دريغا كه آن را رايت نصرت آيت
نگون سر زبيداد يكصر آمد

در سوگ ابى الفضل العباس سلام الله عليه
تا كه شد سرو سهى ساى ابى الفضل قلم
تا صنوبر بر او سوخت ز سر تا بقدم
كمر شه شده خم
سوخت گلزار قدم
تا كه آن شمع دل افروز ز سر تا پا سوخت
نخله طور شرر بار شد از آتش غم
شاهد يكتا سوخت
شعله ور زين ماتم
تا كه آنسرو خرامان لب جوى افتاده
دامن دشت ز خون آمده چون باغ ارم
جوى خون سرداده
لاله زارى خرم
شاخ طوباى قدش بسكه بخون غلطان شد
زده بر صفحه رويش خط ياقوت رقم
شاخه مرجان شد
رقمى بس محكم
داد از اين آتش بيداد كه اندر پى آب
ريخت بر خاك بلا خون خداوند همم
عالمى گشت خراب
عنصر جودو كرم
ساقى تشنه لبان در طلب آب روان
خشك لب رفت وبرون آمد از آن بحر خضم
داد دست و سر وجان
با دو چشمى پر نم
رايت معدلت از صرصر بيداد افتاد
آه ماتم زدگان زد بسر چرخ علم
داد از اين ظلم و فساد
شرر اندر عالم
شاه بيچاره و شيرازه لشگر پاره
تا نگونسار شد آن بيدق گردون پرچم
بانوان آواره
حامل بيدق هم
تا شد آن سينه كه بودى صدف گوهر دين
و هم پنداشت كه در مخزن اسرار و حكم
هدف ناوك كين
رخنه زد نامحرم
بسكه پيكان بلا بر بدنش بنشسته
خار از غنچه مگر رسته و پيوسته بهم
شده چون گلدسته
همه با هم توام
تا كه سلطان هما شد سپر تير سه پر
حمله از چار طرف كرد بمرغان حرم
با چنان شوكت و فر
كركس ظلم و ستم
دست تقدير دو دستى ز تنش كرد جدا
ريخت زن حادثه بال و پر عنقاء قدم
كه بدى دست خدا
طائر عيسى دم
تا بيفتاد دو دست از تن آن مير حجاز
دست كوتاه مخالف به پناه گاه امم
شد بيكباره دراز
به نواميس حرم
سر سردار حقيقت ز عمود آنچه بديد
خاك بر فرق فريدون و سرو افسر جم
نتوان گفت و شنيد
پس از اين رنج و الم
شاه اخوان صفا رفت ز اقليم وجود
شمع ايوان وفا شد به شبستان عدم
با تن خون آلود
با دلى داغ از غم

در سوگ ابى الفضل و برادرانش عليهم السلام از زبان مادرشان ام البنين عليهاالسلام
چشمه خود در فلك چارمين
سوخت ز داغ دل ام البنين
آه دل پرده نشين حيا
برده دل از عيسى گردون نشين
دامنش از لخت جگر لاله زار
خون دل و ديده روان ز آستين
مرغ دلش زار چه مرغ هزار
داده ز كف چار جوان گزين
اربعه مثل نسور الربى
سدره نشين از غمشان آتشين
كعبه توحيد از آن چار تن
يافت زهر ناحيه ركنى ركين
قائمه عرش از ايشان بپاي
قاعده عدل از آنها متين
نغمه داودى بانوى دهر
كرده بسى آب دل آهنين
زهره ز ساز غم او نوحه گر
مويه كنان موى كنان حور عين
ياد ابوالفضل كه سر حلقه بود
بود در آن حلقه ماتم نگين
اشكفشان سوخته جان همچو شمع
با غم آن شاهد زيبا قرين
ناله و فرياد جهان سوز او
لرزه در افكنده بعرش برين
كاى قد و بالاى دلاراى تو
در چمن ناز بسى نازنين
غره غراى تو الله نور
نقش نخستين كتاب مبين
طره زيباى تو سرو قدم
غيب مصون در خم او چين چين
همت والاى تو بيرون ز وهم
خلوت ادناى تو در صدر زين
رفتى و از گلشن ياسين برفت
نو گلى از شاخ گل ياسمين
رفتب و رفت از افق معدلت
يكفلكى مهر رخ و مه جبين
كعبه فرو ريخت چه آسيب ديد
ركن يمانى ز شمال و يمين
زمزم اگر خون بفشاند رواست
از غم آن قبله اهل يقين
ريخت چه بال و پر آن شاهباز
سوخت ز غم شهير روح الامين
آه از آن سينه سينا مثال
داد ز بيدادى پيكان كين
طور تجلاى الهى شكافت
سر انا الله بخون شد دفين
تير كمانخانه بيداد زد
ديده حق بين ترا از كمين
عقل رزين تاب تحمل نداشت
آنچه تو ديدى ز عمود وزين
عاقبت از مشرق زين شد نگون
مهر جهانتاب بروى زمين
خرمن عمرم همه بر باد شد
ميوه دل طمعه هر خوشه چين
صبح من و شام غريبان سياه
روز من امروز چه روز پسين
چار جوان بود مرا دلفروز
و اليوم اصبحت و لا من بنين
لا خير فى الحياه من بعدهم
فكلهم امسى صريعا طعين
خون بشوايدل كه جگر گوشگان
قد و اصلو الموت بقطع الوتين
نام جوان مادر گيتى مبر
تذكرينى بليوث العرين
چونكه دگر نيست جوانى مرا
لا تدعونى و يك ام البنين
مفتقر از ناله بانوى دهر
عالميان تا بقيامت غمين

در مدح و سوگ عبدالله ،كودك شير خوار معروف به على اصغر سلام ا

پستارسال شده در: پنج شنبه اکتبر 13, 2016 10:43 am
توسط pejuhesh232
در مدح و سوگ عبدالله ،كودك شير خوار معروف به على اصغر سلام الله عليه و على ابيه
كنار مادر گيتى ز طفل اشك بودتر
بياد خشكى حلقوم و تشنه كامى اصغر
رضيع ثدى امامت مسيح مهد كرامت
شفيع روز قيامت ولى خالق اكبر
بمحفل ازلى شمع جمع و شاهد وحدت
بحسن لم يزلى ثانى شبيه پيمبر
يگانه كوكب درى آستان ولايت
بطلعت آيت ((الله نور)) را شده مظهر
چه شير خواره كه شير فلك مسخر و خارش
چه طفل شير كه صد عقل را شده رهبر
بچهره رشك گل ومل ، بطره رونق سنبل
بشور و تغمه ز بلبل هزار بار نكوتر
لبش چه گوهر رخشان عقيق و لعل درخشان
نه از يمن بدخشان ز گنز مخفى داور
دريغ و درد گه ياقوت لعل روح افزايش
چه كهر باشد و مرجان دوست را زده آذر
لبى كه غنچه سيراب از او گرفته طراوت
چنان فسرده شد از تشنگى كه لايتصور
ز قحط آب ، لبى خشك ماند در لب دريا
كه سلسبيل لبش بود رشك چشمه كوثر
لبى ز سوز عطش زد شرر بخرمن هستى
كه بود مبدء عين الحيوه خضر و سكندر
نداشت شير چه آن بچه شير بيشه هيجا
شد آبش از دم پيكان آبدار مقدر
لبان او به تبسم ز ذوق باده وحدت
زبان او مترنم ز شوق جلوه دلبر
دريد خار خدنگ آنگوى چونگل و سر زد
زباز وى پدر و خون ز چشم مادر و خواهر
در عدن زنگار بدن عقيق يمن شد
چه شد گلو هدف ناوك برنده چه خنجر
خليل دشت بلا خون همى فشاند به بالا
كه اين ذبيخ من اى دوست تحفه ايست محقر
ز اشك پرد گيان وز شور نوحه سرايان
سزد كه چشم ملك كور باد و گوش فلك كر

در زبان حال مادر شيرخوار سلام الله عليهما
لاله باغ دل من على جان على جان
شمع دل محفل من على جان على جان
طوطى من كز بر من پريدى چه ديدى
غرقه بخون بسمل من على جان على جان
خرمن عمر تو چه رفت بر باد ز بيداد
سوخت ز غم حاصل من على جان على جان
گوهر تابنده من ز كف شد تلف شد
دولت مستعجل من على جان على جان
تاب و توانائى من ز دل رفت بگل رفت
مايه آب وگل من على جان على جان
حلق ترا تير ستم ديده بريده
زخم غمت قاتل من على جان على جان
روز من از سوز غمت چه شب تار مپندار
تيره تر از منزل من على جان على جان
حرمله بر كند مرا ز بنياد چه بنهاد
داغ ترا بر دل من على جان على جان
يوسف من گرگ اجل ترا برد مرا خورد
وه ز دل غافل من على جان على جان
لايق آن دسته گل ستوده نبوده
دامن ناقابل من على جان على جان
خنده اى اى غنچه گل كه شايد گشايد
عقده اين مشكل من على جان على جان
بارد گر پنجه بزن برويم چه گويم
زين هوس باطل من على جان على جان
عمر من سوخته جان بسر رفت هدر رفت
زخمت بيحاصل من على جان على جان
همسفرم بودى و بى تو اكنون ز دل خون
ميچكد از محمل من على جان على جان

در سوگ شير خواره از زبان مادرش عليهماالسلام
خبر مقدم على اصغر ز سفر ميايد
لوحش الله كه بهمراه پدر ميايد
ناز پرورد من آمد سوى گهواره ناز
ميسزد گر بنهم بر قدمش روى نياز
طوطى من اسخنى ، از چه زبان بسته شدى
سفرى بيش نرفتى كه چنين خسته شدى
ناز آغاز كن و جلوه كن از آغوشم
كه من اين جلوه بملك دو جهان نفرشم
اى جگر تشنه كه با خون جگر آمده اي
خشك لب رفتى و باديده تر آمده اي
از چه آغشته بخونى تو باغوش پدر
تو كه رفتى بسلامت بسر دوش پدر
آخر اى غنچه پژمرده كه سيرابت كرد
نغمه تير ترا از چه چنين خوابت كرد
از چه اى بلبل شيدا تو چنين خاموشى
يا كه از سوز عطش باز مگر مدهوشى
گل من خار خدنگ كه گلوى تو دريد
گوش تا گوش ترا تير جفاى كه دريد
پنجه ظلم كه ايغنچه گل خارت كرد
كاين ستم بر تو و بر مادر غمخوارت كرد
چه شد اى بلبل خوشخوان ز نوا افتادى
ز آشيان رفتى و در دام بلا افتادى
چه شد ايروح روانم كه ز جان سير شدى
بهر يك قطره آبى هدف تير شدى
بودم اميد كه تا بال و پرى باز كنى
نه كه از دست من غمزده پرواز كنى
آرزو داشتم از شير ترا باز كنم
برگ عيشى ز گل روى تو من ساز كنم
ناوك خصم ترا عاقبت از شير گرفت
دست تقدير ز شيرت بچه تدبير گرفت
اگرت آب نداد و مرا شير نبود
نارنين حلق ترا طاقت اين تير نبود
تير كين با تو چه اى كودك معصومم كرد
اين قدر هست كه از روى تو محرومم كرد
واى بر حرمله كانديشه ز خون تو نكرد
رحم بر كودكى و سوز درون تو نكرد
ايدريغا كه شدى كشته بى شيرى من
پس از اين تا چه كند داغ تو و پيرى من
واى بر حال دل مادر بيچاره تو
پس از اين مادر وقنداقه و گهواره تو
چشم از مادر غمديده چرا پوشيدى
مگر اى شيره جان شير كه را نوشيدى
يادى از مادر بى شير و ز پستان نكنى
خنده بر روى من ايغنچه خندان نكنى
داد از ناوك بيداد كه خاموشت كرد
مادر غمزده را نيز فراموشت كرد
طاقتم طاق شد آن طاقه ريحانم كو
طوطى شهد دهان شكر افشانم كو
حيف و صد حيف كه برگ گل نسرينم رفت
ناز پرورده من ، اصغر شيرينم رفت
زبان حال مادر شير خوار سلام الله عليهما
سبزه دامن من ، تازه گل احمر من
رفت افروخته دل سوخته جان از بر من
تشنه لب اسغر من
كودك گلبر من
گل نورسته شاداب چرا پژمرده
بوستان خرم و خشكيده نهال تر من
وز چه رو افسرده
شاخ طوبى بر من
غنچه بسته دهن باز شد از خار خدنگ
برد يكباره قرار از دل و هوش از سر من
خنده زد بادل تنگ
روح از پيكر من
كودك من كه در آغوش پدر رفت برون
در حجاب شفق افتاده مه انور من
آمد آغشته بخون
آه از اختر من
در يكدانه شاداب عقيق آسا شد
چرخ ، ياقوت روان ريخته در ساغر من
گوهرى والا شد
از دو چشم تر من
كودك من چه گل نسترن از باغ گذشت
چرخ نيلوفرى از گلشن فرخ فر من
ارغوانى بر گشت
بردبار و بر من
طائره سدره نشين از چه زمين گير شده
شده دست ستم حرمله غارتگر من
هدف تير شده
ريخت بال و پر من
اى هماى ازل اى هدهد اقليم الست
تا ابد داغ غمت بر دل غمپرور من
كه ترا بال شكست
دل پر اخگر من
از كماخانه تقدير تراتير آمد
واى بر اين دل بيمار و تن لاغر من
بمن پير آمد
زانچه آمد سر من
سينه غمزده ام تا كه ترا ماوا بود
ايدريغا چه شد آنجلوه خوش منظر من
سينه سينا بود
نر اكبر من
از زلال لب شيرين تو دور افتادم
خضر حاشا كه بدين چشمه شود رهبر من
تا بگور افتادم
اى لبت كوثر من
شيره جان من از شير مگر سير شدى
خاك بر فرق من و شير من و شكر من
يا گلو گير شدى
اى سر و سرور من
بلبل خوش سخنم طوطى شيرين دهنم
ور نه اين سان كه تو باز آمده اى از درمن
نغمه اى زن كه منم
نشود باور من
نازنين حلق تو گر تشنه و بى شير نبود
بستان داد من از حرمله اى داور من
لايق تير نبود
كه توئى ياور من
تو ز گف رفتى و افتاد مرا پايه عمر
زيب دوش و بر من رفت وزر روز بور من
رفت سرمايه عمر
صدف گوهر من