مرثیه و مقتل خوانی از آيت الله شيخ محمدحسين اصفهانى (کمپانی)

در سوگ عبدالله بن الحسن عليهماالسلام

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 10:44 am

در سوگ عبدالله بن الحسن عليهماالسلام
يگانه درى يتيم عقيق لب لعل فام
بيازده سالگى دو هفته ماهى تمام
شاخ گل تازه اى ز گلشن مجتبى
نديده چرخ كهن چون قداو خوشخرام
كتاب جان باختن حمايل گردنش
از آنكه عبداللهش بود بتحقيق نام
دو گوشوارش بگوش ولى ز سر رفته هوش
چو ديد يكتائى پادشه خاص وعام
بعز و فرزانگى از حرم آمد برون
كه تا كند از صفا طواف بيت الحرام
رفت بخنجر ذبيخ كند نيازى مليح
كعبه اسلام را ز جان كند استلام
ربود پروانه را شمع دل انجمن
گشت غزال حرم پيش دلارام رام
رهسپر راه عشق شد سپرشاه عشق
چه خصم بدخواه عشق تيغ كشيد از نيام
بداد دست و گرفت بدامن شاه جاي
شد هدف تير كين در آن خجسته مقام
خسرو ملك قدم سوخت ز سر تا قدم
ز داغ شهزاده مليح شيرين كلام
داغ دل شاه عشق فزون زاندازه شد
زخم جگر تازه بود تازه تر از تازه شد
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در سوگ سيد الشهدا عليه السلام شانزده بند

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 10:58 am

در سوگ سيد الشهدا عليه السلام شانزده بند

بند اول
بسيط روى زمين باز بساط غم است
محيط عرش برين دائره ماتم است
باز چرا مهر و ماه تيره چه شمع عزاست
باز چرا دود آه تا فلك اعظم است
ماتم جانسوز كيست گرفته آفاق را
كه صبح روى جهان تيره چه شام غم است
شور حسينى است باز كه با دو صد سوز و ساز
نه در عراق و حجاز در همه عالم است
بحلقه ماتمش سد ره نشين نوحه گر
بزير بار غمش قامت گردون خم است
ز شور خيل ملك دل فلك بيقرار
ديده انجم اگر خون بفشاند كم است
داغ جهانسوز او در دل ديو و پريست
نام غم اندوز او نقش گل آدم است
عزاى سالار دين ، دليل اهل يقين
سليل عقل نخست ، سلاله عالم است
خزان گل زار دين ماه محرم بود
در او بهار عزا هماره خرم بود

بند دوم
چه نوبت كارزار به نو جوانان رسيد
نخست اين كار زار بجان جانان رسيد
قرعه جانباختن بنوجوانى فتاد
كه ناله عقل پير و باج كيوان رسيد
آينه عقل كل مثال ختم رسل
جلوه حسن ازل در او بپايان رسيد
بجان نثارى شاه بعزم رزم سپاه
از افق خيمه گاه چه ماه تابان رسيد
ذبيح كوى وفا، خليل صدق و صفا
بزير تيغ جفا، دست و سر افشان رسيد
تيغ شرر بار او صاعقه عمر خصم
ولى ز سوز عطش بر لب او جان رسيد
بحلقه اهرمن شد اسم اعظم نگين
خدا گواه است و بس چه بر سليمان رسيد
يوسف حسن ازل طمعه گرگ اجل
ناله جانسوز او به پير كنعان رسيد
رسيد پير خرد بر سر آن نوجوان
بناله چون بلبل و شاخ گل ارغوان

بند سوم
كاى قد و بالاى تو شاخه شمشاد من
وى بكمند غمت خاطر آزاد من
اى مه سيماى تو مهر جهانسوز من
اى رخ زيباى تو حسن خدا داد من
سوز تو ايشمع قد، داغ تو اى لاله رو
تا بفلك ميبرد آه من و داد من
ملك دل آباد بود بجويبار وجود
آه كه سيل عدم (فنا) بكند بنياد من
چه بر سليمان رسيد صدمه ديو پليد
شد از نظر ناپديد روى پريزاد من
جلوه پيغمبرى بخاك و خون شد طپان
مگر در اين غم رسد خدا بفرياد من
حسرت داماديش بر دل زارم بماند
بحجله گور رفت جوان ناشاد من
ليلى حسن ازل و اله و مجنون تست
چون برود تا ابد نام تو از ياد من
پس از تو اى نوجوان شدم زمين گير تو

بند چهارم
چه اكبر نوجوان بنو جوانى گذشت
بماتمش عقل پير ز زندگانى گذشت
شبيه عقل نخست ز رندگى دست شست
يا كه ز اقليم حسن يوسف ثانى گذشت
روى جهان تيره شد چه شام غم تا ابد
چه صبح نورانى عالم فانى گذشت
اگر دگرگون شود صورت گيتى رواست
كه يكفلك زماه و يك جهان معانى گذشت
گلشن دهر كهن چه باك اگر شد تباه
كه يكچمن گل ز گلزار جوانى گذشت
چشم فلك هر قدر اشك فشاند چه سود
چه تشنه كام از قضاى آسمانى گذشت
چه كعبه شد پايمال گريست زمزم چنان
كه سيل اشك از سر ركن يمانى گذشت
بكام دشمن جهان شد آنزمان كانجوان
بنا مرادى برفت به كامرانى گذشت
كوكب اقبال شاه شد از نظر ناپديد
روى فلك شد سياه ديده انجم سفيد

بند پنجم
گوهر يكتاى عشق در يتيم حسن
خلعت زيباى عشق كرد به برچون كفن
غره غراى او بود چه يكباره ماه
قامت رعناى او شاخ گل نسترن
ببارى شاه عشق خسرو جمجماه عشق
فكند در راه عشق دست و سر و جان و تن
بخون سر شد خضاب ، صورت چون آفتاب
معنى حسن الماب عيان بوجه حسن
بباد بيداد رفت شاخ گل ارغوان
ز تيشه كين افتاد ز ريشه سرو چمن
تا شده رنگين بخون جعد سمن ساى او
خورده بسى خون دل نافه مشك ختن
هماى اوج ازل بدام قوم دغل
بكام گرگ اجل يوسف گل پيرهن
بدور او بانوان حلقه ماتم زدند
شاهد رخسار او شمع دل انجمن
چه شمع در سوز و ساز لاله باغ حسن
خداست داناى راز ز سوز داغ حسن

بند ششم
چه نو خط شاه رفت بحجله قتلگاه
ساز مصيبت رسيد تا افق مهر و ماه
كرده نثار سرش اهل حرم در اشك
لاله رخان در برش ستاده با شمع و آه
نهاد گردون دون بطالعى واژگون
بساط سورى كه شد ماتم از او عذر خواه
بخون داماد بست ، بكف حنا نو عروس
رخت مصيبت بتن كرده چه بخت سياه
عروس و داماد را نصيب شد مسندى
يك از جهاز شتر واند گر از خاك راه
دود دل بانوان مجمره عود بود
مويه كنان مو گنان زار و نزار و تباه
سلسله بانوان چو مو پريشان شدند
روز چه شب شد سياه بچشم حق بين شاه
قيامتى شد بپا بگرد آن سرو ناز
عراق شد پر ز شور ز بانوان حجاز

بند هفتم
چه اصغر شير خوار نشانه تير شد
مادر گيتى ز غم بماتمش پير شد
شير فلك بنده همت آن بچه شير
كه آب تيرش بكام نكوتر از شير شد
چونكه ز قوس قضا سهم قدر شد رها
حلق محيط رضا مركز تقدير شد
تا كه زخار خدنگ گل گلويش دريد
بلبل بيدل از اين غصه ز جان سير شد
تا ز سموم بلا غنچه سيراب سوخت
لاله بدل داغدار، سرو زمين گير شد
ناوك بيداد خصم داد چه داد ستم
خون ز سرا پرده چون سيل سرازير شد
يوسف كنعان عشق طعمه پيكان عشق
قسمت يعقوب پير ناله شبگير شد
سلسله قدسيان حلقه ماتم زدند
عقل مجرد ز غم بسته زنجير شد
ديده گردون بر آن غنچه خندان گريست
مادر بيچاره اش هزار چندان گريست

بند هشتم (14)
ناله بر آورد كه طاقه (شاخه ) ريحان من
وى گل نو رسته گلشن دامان من
اى بسر و دوش من زينت آغوش من
مكن فراموش من جان تو و جان من
ديده ز من بسته اى با كه تو پيوسته اي
ياد نمى آورى هيچ ز پستان من
از چه چنين خسته اى وز چه زبان بسته اي
شور و نوائى كن اى بلبل خوشخوان من
غنچه لب باز كن ، برگ سخن ساز كن
اى لب و دندان تو لولو و مرجان من
تير ز شيرت گرفت وز من پيرت گرفت
تا چه كند داغ تو بادل بريان من
مادر بيچاره ات كنار گهواره ات
منتظر ناله ات اى گل خندان من
غنچه سيراب را آتش پيكان بسوخت
رفت بباد فنا خاك گلستان من
حرمله كرد از جفا ترا زمادر جدا
نكرد انديشه از حال پريشان من
گل گلوى ترا طاقت ناوك نبود
لايق آن تير سخت گلوى نازك نبود

بند نهم
كاش شدى واژگون رايت گردون دون
چون علم شاه عشق شد بزمين سرنكون
ساقى بزم الست ز زندگى شست دست
ديد چه بى يارى شاهد غيب مصون
ماه بنى هاشم از مشرق زين شد بلند
دميد صبح ازل از افق كاف و نون
شد سوى ميدان روان ز بهر لب تشنگان
آب طلب كرد و ريخت در عوض آب ، خون
تا كه جدا شد دو دست زانشه يكتا پرست
شمع قدش شد ز خون چو شاخ كل لاله گون
سينه سپر كرد و رفت به پيش تير سه پر
تا كه شد از دام تن طائر روحش برون
ز ناله يا اخا شاه در آمد ز پا
از حركت باز ماند معدن صبر و سكون
رفت ببالين او با غم بيحد و حصر
ديد تنش چاكچاك ز زخم بيچند و چون
ناله ز دل بر كشيد چه شد ز جان نااميد
گفت كه پشت مرا شكست گردون كنون
مرا به مرگ تو سر گشته و بيچاره كرد
پرده گيان مرا اسير و آواره كرد

بند دهم
اى بمحيط وفا نقطه ثابت قدم
نسخه صدق و صفا دفتر جود و كرم
همت والاى تو برده ز عنقا سبق
جز بتو زيبنده نيست قبه قاف قدم
سروسهى ساى تو تا كه در آمد ز پاي
شاخه طوبى شكست پشت مرا كرد خم
رايت منصور تو تا كه نگونسار شد
زد شرر آه من برسر گردون علم
صبح جمال تو شد تيره چه در خاك و خون
بار عيال مرا بست سوى شام غم
قبله روى تو رفت ببار گاه قبول
ريخت ز نا محرمان حرمت اهل حرم
دست تو كوتاه شد تا كه ز تيغ جفا
شد سوى خر گاه من بلند دست ستم
ايكه گذشتى ز جان ز بهر لب تشنگان
خصم ببين در حرم روان چه سيل عرم
پس از تو ايجان من جهان فانى مباد
بى تو مرا يك نفس ز زندگانى مراد

بند يازدهم
چه شهسوار وجود بست ميان بهر جنگ
شد بعدم رهسپار فرقه بى نام و ننگ
فضاى آفاق را بر آن سپاه نفاق
چه تنگناى عدم كرد بيك باره تنگ
بجان گرگان فتاد شير ژيان
برو بهان حمله ور، ز هر طرف شد پلنگ
مرغ دل خصم او بقدر يك طائرى
كه شاهباز قضا در او فرو برده چنگ
تيغ شرر بار او چون دهن اژدها
دشمن خونخوار او طعمه كام نهنگ
شد سر بد سيرتان چه گو بچوگان او
ز خون خونخوار گان روى زمين لاله رنگ
ز تيغ تيزش بلند نعره هل من مزيد
نماند راه فرار و نبود جاى درنگ
تا بجبينش رسيد سنگ ز بد گوهرى
شكست آئينهه تجلى حق بسنگ
نقطه وحدت شد از تير سه پهلو دو نيم
سر حقيقت عيان شد چه فروشد خدنگ
بتن توانائى از خدنگ كارى نماند
خسرو دين را دگر تاب سوارى نماند

بند دوازدهم
چه ز آتش تير كين جان و تن شاه سوخت
ز دود آه حرم خيمه و خرگاه سوخت
چه نخله طور غم سوخت ز سوز ستم
ز فرق سر تا قدم سر اناالله سوخت
ز رفرف عشق چون عقل نخستين فتاد
به سدره المنتهى امين در گاه سوخت
زد چه سموم بلا به گلشن كربلا
ز داغ آن لاله زار شمع رخ ماه سوخت
اگر چه بيمار عشق ز سوز تب شد ز تاب
از الم تب نسوخت كز ستم راه سوخت
مسيح گردون نشين آه دلش آتشين
چه زير زنجير كين شاه فلك جاه سوخت
ز شورش بانوان پر ز نوا نينوا
ز ناله بيدلان هر دل آگاه سوخت
ز حالت بيكسان از ستم ناكسان
دوست نگويم چه شد، دشمن بد خواه سوخت
دو ديده فرقدان ز غصه خونبار شد
دميكه بانوى حق بناله زار شد

بند سيزدهم
كاى شه لب تشنگان كنار آب روان
زنده لعل لبت خضر ره رهروان
سموم جانسوز كين زد بگلستان دين
ريخت ز باد خزان سرو و گل و ارغوان
سيل سرشك از عراق رفت بملك حجاز
شور و نوا از زمين تا فلك از بانوان
رباب دل بر گرفت ز اصغر شير خوار
گذشت ليلاى زار ز اكبر نوجوان
سلسله عدل وداد به بند بيداد رفت
ز حلقه غل فتاد غلغله در كاروان
يوسف كنعان غم عازم شام ستم
عزيز مصر كرم قرن ذل و هوان
لاله رخان خوار و زار، پريوشان بيستار
برهنه پا روى خار ز جور ديوان دوان
نيست پرستار ما بغير بيمار ما
پناه اين بانوان نيست جز اين ناتوان
سايه لطف تو رفت از سرما بيكسان
سوخت گلستان دين ز سور قهر خسان

بند چهاردهم
جلوه روى تو بود طور مناجات ما
كعبه كوى تو بود قبله حاجات ما
شربت ديدار تو آب حيات همه
صحبت اين ناكسان مرگ مفاجات ما
خرمن عمر عزيز رفت بباد ستيز
ز آتش بيداد سوخت حاصل اوقات ما
از تو نگشتم جدا در همه جا وز قضا
تا بقيامت فتاد ديد و ملاقات ما
بى تو اگر ميروم چاره ندارم ولى
اينهمه دورى نبود شرط مكافات ما
وعده ما و تو در بزم يزيد پليد
تا كنى از طشت زر جلوه بميقات ما
راه درازى به پيش همسفران كينه كيش
همتى از پيش بيش بهر مهمات ما
شمع صفت ميروم سوخته و اشك ريز
ايسر نورانيت شاهد حالات ما
بى تو نشايد كه ما بار بمنزل بريم
يا كه بسختى مگر بار غم دل بريم

بند پانزدهم
تا تو شدى كشته ما بيسر و سامان شديم
يكسره سر گشته كوه و بيابان شديم
خيمه و خرگاه ما رفت بباد فنا
به لجه غم اسير دچار طوفان شديم
از فلك عز و جاه بروى خاك سياه
بچاه غم سرنگون چو ماه كنعان شديم
ز كعبه كوى تو بحسرت روى تو
بحلقه فرقه اى ز بت پرستان شديم
ايسر تو برسنان شمع ره كاروان
ز دست نظار گان سر بگريبان شديم
پرده گيان تو را حجاب عزت دريد
تاكه تماشا گه پرده نشينان شديم
گاه بزندان غم حلقه ماتم زده
بكنج ويرانه گاه چه گنج شايان شديم
چه ساربان عزا نواخت بانگ رحيل
سر تو شد روى نى گمشد كان را دليل

بند شانزدهم
چه نيزه شد سربلند از سر سر وجود
شمع صفت جلوه كرد شاهد بزم شهود
سر بفلك بر كشيد چه آه آتش فشان
بست بر افلا كيان راه صدور و ورود
آنكه مسيحا بدى زنده لعل لبش
بدير ترسا گهى ، گهى بدار يهود
گاه بكنج تنور گاه باوج سنان
يافته حد كمال قوس نزول و صعود
گاه بويرانه بود همدم آه و فغان
گاه به بزم شراب قرين شطرنج و عود
از افق طشت زر صبح ازل زد چه سر
بشام شد جلوه گر مهر سپهر وجود
منطق داوديش لب بتلاوت گشود
يا كه انا الله سرود آيه رب ودود
نقطه توحيد را دست ستم محو كرد
مركز دين را بباد رفت ثغور و حدود
كاش دل مفتقر در اين عزا خون شدى
در عوض اشك ، كاش ز ديده بيرون شدى

در سوگ سيد الشهدا سلام الله عليه
چون شد محيط دائره خطه جنود
خالى زهر كه بود مگر نقطه وجود
نور تجلى احديت تتق كشيد
سر زد جمال غيب ز آئينه شهود
در پيشگاه شاهد هستى چه شمع سوخت
نابود شد بمجزه عشق همچو عود
آشوب در سراى طبيعت ز حد گذشت
سلطان معرفت چه مجرد شد از حدود
مرغ دلى نماند كه در قيد غم نشد
چونشد هماى سد ره نشين مطلق از قيود
آن مصدر وجود فرو كوفت كوس عشق
در عرصه اى كه عقل نيابد ره ورود
در راه عشق مبد فيض آنجه داشت داد
تا شد عيان بعالميان منتهاى جود
دست از جوان ككشيد كه بدخوشترين متاع
وز نقد جان گذشت كه بد بهترين نقود
مستغرق وصال چنانشد كه مينمود
شور وداع پرده گيانش نواى عود
شد بر فراز رفرف همت سوار و تاخت
من منتهى النزول الى غايه الصعود
گردون هماره داشت بتعظيم او ركوع
شد تا كند ز هيبت تكبير او سجود
خصم از نهيب تيغ چه ريح العقيم او
اندر گريز، همچو ز خور طائر ولود
تيغش بسر فشانى دشمن چه باد عاد
اسبش بشيهه آيتى از صيحه ثمود
تا شد سرش بنيزه چه عيسى بروى دار
ليكن نه فارغ از ستم فرقه يهود
از حال آن سرم نبود تاب سرگذشت
چندان بلا كشيد كه آبش ز سر گذشت

همچنين در سوگ حضرت مظلوم عليه السلام
در جهان نشنيده ام تا بود اين چرخ كبود
كز سليمان اهرمن انگشت و انگشتر ربود
دست بيداد فلك دستى جدا كرد از بدن
كز نهاد عالم امكان بر آمد داد و دود
از پى ديدار جانان كرد نقد جان نثار
وه چه جانى ! يعنى اندر گنج هستى هر چه بود
كرد قربانى جوانى را كه چشم عقل پير
چشمه خون در عزاى جانگزاى او گشود
مادر گيتى چنان در ماتم او ناله كرد
تا كه كرشد گوش گردون از نواى رود درود
داد بهر جرعه اى از آب درى آبدار
در كنار آب دريا، آه از اين سودا وسود
قاب قوسين عروجش بود بر اوج سنان
شد باو ادنى روان چون در تنور آمد فرود
از سر نى شاهد بزم حقيقت زد چه سر
گمرهان را جلوه شمع طريقت مى نمود
سربه نى ليكن ز سر عشق جانانش بلب
نغمه اى كان نغمه درمزمار داودى نبود
ديرترسا را گهى روشن تر از خورشيد كرد
گاه پندارى مسيحا بود بردار جهود
بالب و دندان او جز چوب بيداد يزيد
همدم ديگر ندانم داد از اين گفت و شنود
آنچه ديد آنلعل لب از جور دوران كم نداشت
از چه چوب خيزران اين نغمه ديگر فزود

و نيز در سوگ او عليه السلام
ايكه از زخم فراوان مظهر بيچند و چونى
در حجاب خاك و خون چو نشاهد غيب مصونى
آه و واويلا چنانكوبيده سم هيونى
همچو اسم اعظمى كه حيطه دانش برونى
ويكه با آن تشنه كامى غرقه درياى خونى
آنچه گويم آنچنانى باز صد چندان فزونى
بانوانرا خيمه سر بودى اكنون سر نگونى
خيمه سوزان را نميگوئى چرا ((يانار كونى ))؟
ناز پرورد تو بودم داد از اين حال كنونى
عزت و حرمت مبدل شد بخوارى و زبونى
سرخ روئيرا بسيلى برد چرخ نيلگونى
سرفرازى رفت و شد پامال هر پستى و دونى
ازرباب دلكباب آخر نميپرسى كه چونى
ياكه از ليلى چرا سر گشته دشت جنونى
عمه ام آندختر سلطان اقليم ((سلونى ))
نيست اندر عالم امكان چو او ذات الشجونى
نيست جز بيمار ما را محرمى يا رهنمونى
ناگهان بشنيد از حلقوم شه راز درونى
شيعتى ما ان شربتم رى عذب فاذا كرونى
او سمعتم بغريب او شهيد فاندبونى (15)

در سوگ امام مظلوم سيد الشهدا سلام الله عليه
اى بميدان وفا از دل و جان كرده نثار
كرده هفتاد و دو تن يكتنه قربان نگار
سر وتن در ره يار
همگى شير شكار
سر به نى شمع دل انجمن ناله و آه
نقطه مركز يكدائره ، سرمه رخسار
شاهد بزم اله
محو نور الانوار
تن پر از غنچه بشكفته ز پيكان خدنگ
لاله زارى سر هر غنچه دو صد مرغ هزار
گلشنى رنگارنگ
زار چون ابر بهار
نونهالان همه روئيده به پيرامن او
ليك از سوز درون فى الشجر الاخضر نار
سبزه دامن او
تا فلك رفته شرار
همه چون نخله طور از عطش افروخته دل
همه از باد خزان ريخته در فصل بهار
خشك لب سوخته دل
مانده بى گل گلزار
ههمه شاداب ز خوناب ولى سينه كباب
يك گلستان همه بى آب و دو دريا بكنار
تشنه از قحطى آب
بهره هر خس و خار
يكطرف سروسهى ساى ابوالفضل قلم
سرو آزاد قدش گشته تهيدست زبار
از كف افتاده علم
دستش افتاده ز كار
تا از آن هيكل توحيد جدا گشت دو دست
رفت و بگسيخت ز هم سلسله يار و تبار
كمر شاه شكست
شد حرم بى سالار
يكطرف يوسف حسن ازل و گرگ اجل
رنگ خون بر رخ ماهش چه بر آئينه غبار
گشته همدست و بغل
شد جهان تيره و تار
طره اكبر ناكام بخون رنگين است
نه عجب گر ز غمش خونشده تار و زشمار
دل شه خونين است
نافه مشك تتار
يكطرف قاسم ناشاد كه در حجله گور
نو عروسان چمن غمزده و زار و نزار
بسته آئين سرور
داغ آن لاله عذار
بدن نازك او تا شده پامال ستور
دست و پا تاكه بخون سروتن كرده نگار
شد بپا شور نشور
چشم گردون خونبار
يكطرف اصغر شيرين دهن از ناوك تير
غنچه با تنگدلى خنده زد از ناوك خار
آب نوشيده و شير
بر رخ بلبل زار
طوطى باغ بهشت از ستم زاغ و زغن
شكر شكر فشاند از دهن شكربار
رخت بست از گلشن
بهر قربانى يار
يكطرف پرده گيان شور و نواسر كرده
بانوان دو سرا شهره هر شهر و ديار
همگى بى پرده
دستگير اغيار
لاله رويان همه را داغ مصيبت بر دل
بيكس و بى سر و سالار بجز يك بيمار
همه را پا در گل
دست و پا سلسله دار

نيز در سوگ او عليه السلام
اى اسم اعظم حق كز عالمى نهانى
وى شمع نور مطلق كز روى نى عيانى
در خاك و خون طپانى
چون ماه آسمانى
اى كعبه حقيقت كز اوج عرش هستى
وى كعبه طريقت كز لطف و مهربانى
پامال پى مستى
سر خيل كاروانى
اى درمناى ميدان از نقد جان گذشته
رسم از تو شد بدوران آئين جانفشانى
وز نوجوان گذشته
در راه يار جانى
اى شاه خر كه عشق اى جوهر فتوت
كافشانده در ره عشق هر گوهر گرانى
اى عنصر مروت
هر گنج شايگانى
سيمرغ قاف همت مرغى ز آشيانت
شهباز اوج حشمت بى قدر ديدبانى
ياسر بر آستانت
بى نام و بى نشانى
طوفان مانم تو شورى بپا نموده
در لجه غم تو يا بحر بى كرانى
كز نوح دل ربوده
او غرقه و جهانى
اى يوسف گل اندام ز چيست غرقه خونى
وز گرگ زشت فرجام صد پاره آنچنانى
در چاه غم نگونى
كاندر نظر نمانى
اى سينه تو سينا از زخمهاى پيكان
ليكن ز چشم بينا اى طور لن ترانى
در خلوت دل و جان
در خاك و خون نهانى
ايسبنر بوستانت از غنچه هاى خندان
وى سرخ گلستانت از خون هر جوانى
يا از نيازمندان
چون لاله ارغوانى
ايمخزن معارف اى گنج علم و حكمت
از مركب مخالف يك مشت استخوانى
وى كان جود و رحمت
در حيرتم چنانى
ايسر كه از غم عشق سر گرد كوى يارى
پيوسته در خم عشق يا نيزه آشيانى
گوئى كه گوى يارى
يا كنج خا كدانى
ايسر كه طور نورى گاهى چه آيه نور
يا در ته تنورى يا بر سر سنانى
گاهى چه سر مستور
گوئى كه لامكانى
ايلعل عيسوى دم با رنج عشق چونى
اى بوسه گاه خاتم با آن شكر فشانى
وز چيست تيره گونى
دمساز خيزرانى
اى نغمه ساز توحيد افسرده از چه هستى
كز آنلب و دهن ديد خضر آب زندگانى
آزرده از كه هستى
داود نغمه خوانى
چون نغمه انا الله از طور نور سر زد
دست بريده ناگاه چون مرگ ناگهانى
ياسر ز طشت زر زد
كرد آنچنانكه دانى

دوازده بند در جواب محتشم عليه الرحمه
بند اول
باز اين چه آتش است كه بر جان عالم است ؟ =باز اين چه شعله غم و اندوه ماتم است ؟
باز اين حديث حادثه جانگداز چيست ؟ =باز اين چه قصه ايست كه با غصه توام است ؟
اين آه جانگزاست كه در ملك دل بپاست =يا لشگر عزاست كه در كشور غم است ؟
آفاق پر زشعله برق و خروش رعد =يا ناله پياپى و آه دمادم است ؟
چونچشمه چشم مادر گيتى ز طفل اشك =روى جهان چو موى پدر كشته درهم است
زين قصه سر بچاك گريبان كروبيان =در زير بار غصه قد قدسيان خم است
گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر =گويا ربيع ماتم و ماه محرم است
ماه تجلى مه خوبان بود به عشق =روز بروز جذبه جانباز عالم است

بند دوم
مشكات نور و كوكب درّى نشأتين = مصباح سالكان طريق وفا حسين
گلگون قباى عرصه ميدان كربلا = زينت فزاى مسند ايوان كربلا
لب تشنه فرات و روانبخش كائنات = خضر زلال چشمه حيوان كربلا
سرمست جام ذوق و جگر سوز ناز شوق = غواص بحر وحدت و عطشان كربلا
سرباز كوى دوست كه در عشق روى دوست = افكنده سر چه كوى بچو گان كربلا
ركن يمان و كعبه ايمان كه از صفا = در سعى شد ز مكه بعنوان كربلا
لبيك بر زبان بسر دست نقد جان = روى رضا بسوى بيابان كربلا
چون نقطه در محيط بلا ثابت القدم = گردن نهاد بر خط فرمان كربلا
بر ماسواى دوست سر آستين فشاند = آسوده سر نهاد بدامان كربلا
سر بر زمين گذاشت كه تا سر بلند شد = وز خود گذشت تا زخدا بهره مند شد

بند سوم
ارباب عشق را چه صلاى بلا زدند = اول بنام عقل نخستين صلا زدند
جام بلا بكام؛ بلى گو شد از الست = سنگ بلا بجانب تنگ بلى زدند
تاج مصيبتى كه فلك تاب آن نداشت = بر فرق فرقدان شه لافتى زدند
پس بر حجاب اكبر ناموس كبريا = آتش ز كينه هاى نهان بر ملا زدند
شد لعل در فشان حقيقت زمر دين = الماس كين چه بر جگر مجتبى زدند
پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلا = كوس بلا بنام شه كربلا زدند
فرمان نو خطان ركابش كه خط محو = بر نقش ما سوى ز كمال صفا زدند
دست ولا زدند بدامان شاه عشق = بر هر دو عالم از ره تحقيق پا زدند
در قلزم محبت آنشاه چون حباب = افراشتند خيمه هستى بروى آب

بند چهارم
ترسم كه بر صحيفه امكان قلم زنند = گر ماجراى كرب و بلا را رقم زنند
گوش فلك شود كر و هوش ملك ز سر =گر نغمه اى ز حال امام امم زنند
زان نقطه وجود حديثى اگر كنند =خط عدم بر بط حدوث و قدم زنند
آن رهبر عقول كه صد همچو عقل پير =در وادى غمش نتوان يك قدم زنند
ماه معين چو زهر شود در مذاق دهر =گر از لبان تشنه او لب بهم زنند
وز شعله سرادق گردون قباب او =بر قبه سرادق گردون علم زنند
سيل سرشك و اشك ، دمادم روان كنند =گر ز اشك چشم سيد سجاد دم زنند
تا حشر، دل شود بكمندش غمش اسير =گر ز اهلبيت او سخن از بيش و كم زنند
كلك قضا است از رقم اين عزا كليل =لوح قدر فرو زده رخساره را به نيل

بند پنجم
سهم قدر ز قوس قضا دلنشين رسيد =در مركز محيط رضا تير كين رسيد
كرد آن سه شعبه ، نقطه توحيد را دو نيم =وز شش جهت فغان بسپهر برين رسيد
سر مصون ز مكمن غيب آشكار شد =زان ناوكى كه بر دل حق مبين رسيد
بازوى كفر و طعنه كفار شد قوى =زاطعين نيزه اى كه به پهلوى دين رسيد
از تاب رفت شاهد سلطان معرفت =زانسوز و سازها كه بشمع يقين رسيد
آمد بقصد كعبه توحيد پيل مست =ديو لعين بمهبط روح الامين رسيد
افعى صفت گرفت سر از گنج معرفت =بد گوهرى بمخزن در ثمين رسيد
آن نفس مطمئنه ، حياتى ز سر گرفت =زان نفخه اى كه در نفس آخرين رسيد

بند ششم
مستغرق جمال ازل گشت لا يزال =نوشيد از زلال لقا شربت وصال
شد نوك ني چه نقطه ايجاد را مدار =از دور ماند دائره اليل و النهار
سر زد چه ماه معرفت از مشرق سنان =از مغرب ، آفتاب قيامت شد آشكار
شيرازه صحيفه هستى ز هم گسيخت =شد پاره پاره دفتر اوضاع روزگار
كلك ازل ز نقش ابد تا ابد بماند =لوح قدر فتاد چه كلك قضا ز كار
در گنبد بلند فلك ، ناله ملك =افكند در صوامع لاهوتيان شرار
عقل نخست نقش جهانزار بگريه شست =وندر عقول زد شرر از آه شعله بار
يكباره سوخت همچو سپند از غمش خليل =آمد دوباره نوح بطوفان غم دچار
در طور غم كليم شد از غصه دل دو نيم =و ندر فلك مسيح چنانشد كه روى دار

بند هفتم
سر حلقه عقول چه برنى مقام كرد =قوس صعود عشق ظهورى تمام كرد
در ناكسان چه قافله بيكسان فتاد =يك بوستان ز لاله بدست خسان فتاد
يك رشته اى ز در يتيم گران بها =در دست ظلم سنگدلان ، رايگان فتاد
يك حلقه اى ز منطقه چرخ معدلت =در حلقه اسيرى و جور زمان فتاد
زان پس گذار دسته دستان دلستان =در بوستان سرو و گل و ارغوان فتاد
هر بيدلى بناله شد از داغ لاله اي =هر بلبلى بياد گلى در فغان فتاد
ناموس حق ز جلوه طاوس كبريا =گشت آنچنان كه مرغ دلش ز آشيان فتاد
قمرى صفت بر آن گل گلزار معرفت =ناليد آنقدر كه ز تاب وتوان فتاد
ياقوت خون ز جزع يمانى بر او فشاند =يادش چه زا نعقيق لب در فشان فتاد

بند هشتم
پس كرد روى خويش سوى روضه رسول =كى جد تاج بخش من اى رهبر عقول
اين لؤلؤ تر و در گلگون حسين تست =وين خشك لعل غرقه در خون حسين تست
اين مركز محيط شهادت كه موج خون =افشاند تا بدامن گردون حسين تست
اين نيرى كه كرده بدرياى خون غروب =وز شرق نيزه سر زده بيرون حسين تست
اين مصحف حروف مقطع كه ريخته =اجزاى او بصفحه هامون حسين تست
اين مظهر تجلى بيچند و چون كه هست =از چند و چون ، جراحتش افزون حسين تست
اين گوهز ثمين كه بخا كست و خون دفين =مانند اسم اعظم مخزون حسين تست
اين هادى عقول كه در وادى غمش =عقل جهانيان شده مجنون حسين تست
اين كشتى نجات كه طوفان ماتمش =اوضاع دهر كرده دگرگون حسين تست

بند نهم
آنگاه رو بخواهر ام المصائب كرد =وز سوز دل بمادر دلخون خطاب كرد
اى بانوى حجاز مرا بى نوا ببين =چون نى نوا كنان ز غم نينوا ببين
اى كعبه حيا بمناى وفا بيا =قربانيان خويش بكوى صفا ببين
نو رستگان خويش سراسر بريده سر =وز خون نو خطان بسرا پا حنا ببين
در خاك و خون طپان مه رخسار شه نگر =زنگ جفا بر آينه حق نما ببين
بر نخل طور سر انا الله را نگر =وز روى نى تجلى رب العلى ببين
اى خفته نهفته اندر حجاب قدس =بر خيز و بى حجابى ما بر ملا ببين
زنجير جور سلسله عدل را قرين =توحيد را بحلقه شرك آشنا ببين
پرگار كفر نقطه اسلام را محيط =دين را مدار دائره اشقيا ببين
ايما دراز يزيد و ز ابن زياد داد =وز آنكه اين اساس ستم را نهاد داد

بند دهم
كاش آنزمان سراى طبيعت نگون شدى = وز هم گسسته رابطه كاف و نون شدى
كاش آنزمانكه كشتى ايمان بخون نشست =فلك فلك ز موج غمش غرقه خون شدى
كاش آنزمان كه رايت دين بر زمين فتاد =زرين لواى چرخ برين واژگون شدى
كاش آنزمان كه عين عيان شد بخون طپان =سيلاب خون روان ز عيون عيون شدى
كاش آنزمان كه گشت روان كاروان غم =ملك وجود را بعدم رهنمون شدى
كاش آنزمان كه زد مه يثرب بشام سر =چون شام صبح روى جهان تيره گون شدى
كاش از حديث بزم يزيد و شه شهيد =دل خونشدى ز ديده حسرت برون شدى
گر شور شام را بحكايت در آورند =آشوب با مداد قيامت رد آورند

بند يازدهم
اى چرخ تا در اين ستم آباد كرده اي =پيوسته خانه ستم آباد كرده اي
بنياد عدل و داد بسى داده اى بباد =زين پايه ستم كه تو بنياد كرده اي
تا داده اى بدشمن دين كام داده اي =يا خاطرى ز نسل خطا شاده كرده اي
از دوده معاويه و زاده زياد =تا كرده اى بعيشن و طرب ياد كرده اي
آبى نصيب حنجر سرچشمه حيات =از چشمه سار خنجر فولاد كرده اي
سر حلقه ملوك جهان را بعدل و داد =در بند ظلم و حلقه بيداد كرده اي
اى كجروش به پرورش هر خسى بسى =جور و جفا بشاخه شمشاد كرده اي
تا برق كين بگلشن ايمان و دين زدى =آفاق را چه رعد پر از داد كرده اي
چون شكوه ترا بدر داور آورند =دود از نهاد عالم امكان بر آورند

بند دوازدهم
خاموش مفتقر كه دل دهر آب شد
و ز سيل اشك عالم امكان خراب شد
خاموش مفتقر كه از اين شعر شعله بار
آتش بجان مرد و زن و شيخ و شاب شد
خاموش مفتقر كه از اين راز دلگداز
صاحبدلى نماند مگر دل كباب شد
خاموش مفتقر كه ز برق نفير خلق
دود فلك بر آمد و خرق حجاب شد
خاموش مفتقر كه بسيط زمين ز غم
غرق محيط خون شد و در اضطراب شد
خاموش مفتقر كه ز بيتابى ملك
چشم فلك سر شك فشان چون سحاب شد
خاموش مفتقر كه ز دود دل مسيح
خورشيد را بچرخ چهارم نقاب شد
خاموش مفتقر كه در اين ماتم عظيم
آدم بتاب آمد و خاتم ز تاب شد
كس جز شهيد عشق وفائى چنين نكرد
وز دل قبول بار جفائى چنين نكرد



مخمس غزل شيخ سعدى در مصيبت
رفت اصغر شيرينم ز آغوشم و دامانم
برگ گل نسرينم يا شاخه ريحانم
آنغنچه خندان را من غنچه نميخوانم
آندوست كه من دارم و ان يار كه من دانم
شيرينى دهنى دارد دور از لب و دندانم
كى مهر و وفا باشد اين چرخ بداختر را
تا خلعت دامادى در بر كنم اكبر را
بينم بدل شادى آن طلعت دلبر را
بخت آن نكند با من كانشاخ صنوبر را
بنشينم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ايجعد سمن سايت دام دل شيدائى
درنر گسل شهلايت شور سر سودائى
بى لعل شكر خايت كوتاب و توانائى ؟
اى روى دل آرايت مجموعه زيبائى
مجموع چه غم دارد از من كه پريشانم
ايشمع رخت شاهد در بزم شهود من
موى تو و بوى تو مشك من و عود من
از داغ تو داد من وز سوز تو دود من
درياب كه نقشى مانداز طرح وجود من
چون ياد تومى آرم خود هيچ نميمانم
ايلعل لبت ميگون وى سر و قدت موزون
عذارى جمالت را من وامق و من مفتون
رفتى تو و جانا رفت جان از تن من بيرون
ايخوبتر از ليلى بيم استكه چون مجنون
عشق تو بگرداند در كوه و بيابانم
ايكشت اميدم را خود حاصل بيحاصل
سهلست گذشت از جان ليكن ز جوان مشگل
تند آمدى و رفتى ايدولت مستعجل
دستى ز غمت بر دل پائى ز پيت در گل
با اين همه صبرم هست از روى تو نتوانم
زود از نظرم رفتى اى كوكب اقبالم
يكباره نگون گشتى ايرايت اجلالم
آسوده شدى از غم من نيز بدنبالم
در خففيه همى نالم وين طرفه كه در عالم
عشاق نمى خسبند از ناله پنهانم
سوز غمت اى مهوش در سوخته ميگيرد
فرياد مصيبت كش در سوخته ميگيرد
خوناب مرارت چش در سوخته ميگيرد
بينى كه چه گرم آتش در سوخته ميگيرد
تو گرم تر از آتش من سوخته تر زانم
اى دوست نميگويم چون آگهى از حالم
از مرگ جوانانم وز ناله اطفالم
گردست جفا سازد نابودم و پا مالم
با وصل نمى پيچم وز هجر نمى نالم
حكم آن كه تو فرمائى من بنده فرمانم
از بيش و كم دشمن هر چند كه بسيارند
با كم نبود هرگز چون در ره گل خارند
با نقش وجود تو چون نقش بديوارند
يكپشت زمين دشمن گر روى بمن آرند
از روى تو بيزارم گر روى بگردانم
زندان بلايت را صد باره چه ايوبم
من يوسف حسنترا همواره چه يعقوبم
من عاشق ديدارم من طالب مطلوبم
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
از ذوق تو مدهوشم در وصف تو حيرانم
زد مفتقر شيدا ز اول در اين سودا
شد بار دلش آخر سود و بر اين سودا
تاگشت سمندروار در اخگر اين سودا
گويند مكن سعدى جان در سراينسودا
گر جان برود شايد من زنده با جانم

ايضا مخمس غزل شيخ سعدى در مصيبت
تشنه لبا بآب مهر تو سرشته شد گلم
چون بكنم دل از تو و چون ز تو مهر بگسلم
گرچه بلاى دوست را از سر شوق حاملم
بار فراق دوستان بسكه نشسته بر دلم
ميرود و نميرود ناقه بزير محملم
ملك قبول كى شود جز كه نصيب مقبلى
لايق عشق و عاشقى برگ گلست و بلبلى
بار غم ترا چون من كس نكند تحملى
بار بيفكند شتر چون برسد منزلى
بار دلست همچنان ور بهزار منزلم
داس غم تو ميكند حاصل عمر را درو
درد و بلاهمى رسد از چپ و راست نوبنو
رفتم و دل بماند در سلسله غمت گرو
ايكه مهار ميكشى صبر كن و سبك برو
كز طرفى تو ميكشى وز طرفى سلاسلم
شوق تو ميزند ز سر شورو زناى غم نوا
تن سوى شام غم روان دل بزمين كربلا
جز من داغديده را درد نبوده بيدوا
بار كشيده جفا پرده دريده هوا
راه ز پيش و دل ز پس واقعه ايست مشكلم
تا تو بخاطر منى ديده بخواب كى شود؟
راحت و عشق روى تو؟ آتش و آب كى شود؟
غفلت از تو درره شام خراب كى شود؟
معرفت قديم راهجر، حجاب كى شود؟
گر چه بشخص غائبى ، در نظرى مقابلم
ما بهواى كوى تو دربدريم و كو بكو
وز غم هجر روى تو با اجليم روبرو
كى شود آنكه من كنم شرح غم تو موبمو
آخر قصد من توئى غايت جهد آرزو
تا نرسد بدامنت دست اميد نگسلم
سوخت ز آتش غم هجر تو پر و بال من
چون شب تار روز من هفته و ماه و سال من
نقش تو در ضمير من مونس لايزال من
ذكر تو از زبان من فكر تو از خيال من
كى بود كه رفته اى درك و در مفاصلم
گر چه اسير حلقه سلسله اجانبم
يا كه چه نقطه ، مركز دائره مصائبم
ورچه ز حد برون بود منطقه نوائبم
مشتغل توام چنان كز همه چيز غائبم
مفتكر توام چنان كز همه خلق غافلم
ايكه بعرصه وفا از همه برده اى سبق
جز تو كه سرنهاده از بهر نثار بر طبق ؟
خواهر داغديده را يك نظرى جمال حق
گر نظرى كنى كند كشته صبر من ورق
ور نكنى چه بردهد كشت اميد حاصلم ؟
مفتقرا بعاشقى گشت بساط عمرطى
كى برسى بدولت وصل نگار خويش كى ؟
پيرى بندبند دل شور و نوا كند چه نى
سنت عشق سعديا ترك نميدهى بمى
چون ز دلم رود برون خون سرشته در گلم
منكه بلاف عاشقى همسر صد مبارزم
گرچه فنون عشق را به همه جهل حائزم
ورچه نصاب شوق را با همه فقر فائزم
داروى درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره كار عشق را با همه عقل جاهلم

بندهاى متفرقه
مصباح نور جلوه گر اندر تنور بود
يا در تنور آيه الله نور بود
گاهى باوج نيزه گهى در حضيض خاك
در غايت خفاء و كمال ظهور بود
گاهى مدار دائره سوز و ساز شد
گاهى چه نقطه مركز شورنشور بود
يا شمع جمع انجمن آه و ناله شد
يا شاهد بساط نشاط و سرور بود
گاهى چه نقطه بر در سر حلقه فساد
راس الفخار بر در راس الفجور بود
آخر به بزم باده مست غرور رفت
لعل لبى كه عين شراب طهور بود
يا للعجب كه نقطه توحيد آشنا
با چوب خيزران اثيم كفور بود
قرآن قرين ناله شد آندم كه منطقش
داود بود و نغمه سراى زبور بود
تورات زد بسينه چه از كينه شد خموش
صوت انا اللهى كه ز سيناى طور بود
انجيل خون گريست چه آزرده بنگريست
لعلى كه روح بخش و شفا صدور بود
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در شب يازدهم

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 11:04 am

در شب يازدهم

خاك غم بر سر گلزار جهان باد امشب
رفته گلزار نبوت همه بر باد امشب
خر گه چرخ ستم پيشه بسوزد كه بسوخت
خر گه معدلت از آتش بيداد امشب
سقف مرفوع نگون باد كه گرديده نگون
خانه محكم تنزيل ز بنياد امشب
شد سرا پرده عصمت ز اجانب نا پاك
در رواق عظمت زلزله افتاد امشب
شده از سيل سيه كعبه توحيد خراب
وين عجبتر شده بيت الصنم آباد امشب
از دل پرده نشنيان حجازى عراق
ميدود تا بفلك ناله و فرياد امشب
شورش روز قيامت رود از ياد گهى
كز ابوالفضل كنند اهل حرم ياد امشب
از غم اكبر ناشاد و نهال قد او
خون دل ميچكد از شاخه شمشاد امشب
نو عروسان چمن را زده آتش بجگر
شعله شمع قد قاسم داماد امشب
حجت حق چه بنا حق بغل جامعه رفت
كفر مطلق شده از بند غم آزاد امشب
بانوان اشكفشان ، ليك چو ياقوت روان
خاطر زاده مرجانه بود شاد امشب
ديو، انگشتر و انگشت سليمان را برد
نه عجب خون رود از چشم پريزاد امشب
ايدريغا كه بهمدستى جمال لعين
دست بيداد فلك داد ستم داد امشب
چهره مهر سيه باد كه بر خاكستر
خفته آن آينه حسن خدا داد امشب
برق غيرت زده در خرمن هستى ز تنور
كه دو گيتى شده چون رعد پر از داد امشب

و نيز در شب يازدهم
دل خاتم ز خون لبريز در اين ماتمست امشب
اگر گردون ببارد خون در اينماتم كمست امشب
تو گوئى فاتح اقليم عشق امشب بود بى سر
كه خاك تيره بر فرق نبى خاتم است امشب
ملك چون نى نوا دارد، فلك خونابه ميبارد
مگر بر روى نى چشم و چراغ عالم است امشب
چراغ دوده بطحا ز باد فتنه خاموش است
نه يثرب بلكه اوضاع دو گيتى در همست امشب
ز سيل كفر امشب كعبه اسلام ويران است
حرم چون لجه خون ز اشك چشم زمزمست امشب
نميدانم چه طوفانى است اندر عالم امكان
كه صد نوح از مصيبت غرقه موج غم است امشب
ز دود خيمه گاه او خليل آتش بجان دارد
روان خونابه دل از دو چشم آدم است امشب
كليم الله بود مدهوش از طور تنور او
ز خاكستر مگر آن زخم سررا مرهم است امشب
زبانم باد لال از گفتگوى بحدل و جمال
دچار اهرمن گوئى كه اسم اعظم است امشب
تعالى از قدو بالاى عباس آن مه والا
كه پشت آسمان از بهر آن قامت خم است امشب
نه تنها كرده ليلى را غم مرگ جوان مجنون
كه عقل پير در زنجير اين غم مدغم است امشب
عروس حجله گيتى سيه پوش از غم قاسم
مگر آن لاله رو شمع عزا و ماتم است امشب
ز داغ شير خوارى مادر گيتى بزن بر سر
كه با ناوك گلوى نازك او توام است امشب
حديث شورش انگيزيست اندر عالم بالا
مگر در حلقه زنجير عقل اقدم است امشب
مگر سر رشته تقدير را از گردش گردون
بگردن حلقه غل چون قضاى مبرم است امشب
تن تب دار را امشب ز حد بگذشته تاب و تب
مگر بيمار با آه يتيمان همدم است امشب
مهين بانوى خلوت خانه حق عصمت كبرى
اسير و دستگير و بيكس و بى محرم است امشب
ز حال بانوان نينوا چون نى نوا دارم
ولى از سوز اين ماتم زبانم ابكم است امشب
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در زبان حال مظلومه زينب كبرى عليهاالسلام

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 11:06 am

در زبان حال مظلومه زينب كبرى عليهاالسلام

ناله نى است ايدل يا كه از لب شاه است =يا كه نخله طور ونغمه انا الله است
داستان دستانست از فراز شاخ گل =يا كه بانك قرآنست كز شه فلك جاه است
گرچه بانوان يكسر بيسر ندوبى سالار =ليك شاهد مقصود شمع جمع اينراه است
او چه شمع كاشانه بانوان چوپروانه =يا چه خوشه پروين گرد خرمن ماه است
اى هماى بى همتا سايه رامگير از ما =سايه سرت مارا خيمه است و خر گاه است
شهسوار من آرام بر پياد گان رحمى =پاى همرهى لنگست دست چاره كوتاه است
ايكه سربلندى تو زير پاى خود بنگر =زانكه نازنينان را سر بخاك در گاه است
از فراز نى لطفى كن بگوشه چشمى =زانكه بى پناهان را گوشه اى پناه گاه است
از لب روان بخشت زنده كن دل مارا =گر چه نغمه اين نى دلخراش و جانكاه است نك
آنكه باغمت ساز است همنشين وهمراز است =دود سينه سوزان يا كه شعله آه است
غمگسار بيمارت داغدار ديدارت =گريه شبانگاه و ناله سحر گاه است
از دو چشم بيدارش و زغم دل زارش =آن يگانه غمخوارش واقفست و آگاه است

در لسان حال مظلومه زينب كبرى عليهاالسلام
اى بقربان تو خواهر تو = خواهر با جان برابر تو
كاش بودى زير خنجر شمر = جگر من جاى حنجر تو
تشنه كاما سوخت جان منخرا = كام خشك و ديده تر تو
خاك عالم باد بر سر من = روى خاك افتاده پيكر تو
يا بعيد الدار عن وطنه = عاقبت شد خاك بستر تو
يوسف گل پيرهن نگذاشت = خصم دون يكجامه در بر تو
جوى اشك چشم من چه كند = با تن در خون شناور تو
اى شهنشاه قلمرو عشق = كو سپهسالار لشكر تو
رايت گردون هماره نگون = كو علمدار دلاور تو
نه تنها بسوختى كه بسوخت = عالمى از داغ اكبر تو
خون روان از چشم مادنكر دهر = از غم بى شير اصغر تو
نونهال باغ من بكجاست = قاسم آنشاخ صنوبر تو
اى برادر سر بر آرو بپرس = چه شد ايغمديده معجر تو
گردش چرخ كبود ربوكمد = گوشوار از گوش دختر تو
رفتم از كوى تو زار و نزار = با دلى پر از غصه از بر تو
تا كند چون نى نوا دل من = چون به بينم روى نى سر تو
تا بشام و بزم عام رود = خواهر بى يار و ياور تو
تا به بيند اين ستمكش زار = ناسزاها از ستمگر تو
تاكه چوب خيزران چه كند = با لبان روح پرور تو
تا بنالد همچو مرغ هزار = خواهر بى بال و بى پر تو

لسان حال مظلومه زينب الكبرى عليهاالسلام
اى نازنين برادر، شد نوبت جدائى =بهر وداع خواهر، دستى نمى گشائى؟
يا روز بينوائى،لطفى نمى نمائى؟
اى شاه اوج هستى از چيست ديده بستى؟ =از ما چرا گسستى؟ غافل چرا زمائى؟
هنگام سرپرستى؛پيوسته با كجائى؟
يك كاروان اسيريم؛ چون مرغ پرشكسته = زين غم چرا نميريم ناموس كبريائى؟
در بند خصم بسته؛چون پرده ختائى
ما را حجاب عصمت گردون دون دريده =ما را نگشته قسمت جز خون دل دوائى
معجر ز سر كشيده؛جز درد دل دوائى
پرده دريده كرده دوران =بيداد خصم مارا داده سخن سرائى
....راندر بزم بى حيائى؛اطفال .....
چون بچه كبوتر كى باشدش رهائى =زين آتش فروزان؛از كركس دغائى
بيمار و حلقه غل وانگه شتر سوارى =كى باشدش تحمل ز ينگونه ماجرائى
بى محمل و عمارى؛از حد برون جفائى
گر رفتم از بر تو معذورم اى برادر =حاشا ز خواهر تو آئين بيوفائى
مقهورم اى برادر؛يا ترك آشنائى؟
گر غالب از حضورم در دام غم گرفتار =يك نيزه از تو دوريم؛ ليكن نه دست و پائى
ليكن سر تو سالار؛نه فرصت نوائى
چون لاله داغداريم چون شمع اشكريزان =هر يك دو صد هزاريم در شور و غم فزائى
أي شاهد عزيزان؛در سوز غصه زائى
ساز غم تو كم نيست؛ ليكن مجال دم نيست =در سينه حرم نيست جز آه جان گزائى
زين بيشتر ستم نيست؛جز اشك بيصدائى
كشتى شكستگانيم در موج لجه غم =يكدسته خسته جانيم ما را تو ناخدائى
يا در شكنجه غم؛زين غم بده رهائى
راه دراز در پيش و ز چاره دست كوتاه =يكحلقه زار و دلريش نه برگ و نه نوائى
نه خيمه و نه خرگاه؛نه جز خرابه جائى
امروز روز يارى است از بانوان بيكس =هنگام غمگسارى است گاه گره گشائى
از كودكان نورس؛يامنتهى رجائى
با يك سپاه دشمن با صد بلا دچارم =يا رب مباد چون من آواره مبتلائى
ناچار خوار وزارم؛بيچاره مبتلائى
ز آغاز شد سرانجام ما را اسيرى شام =ما را نداده ايام جز ناسزا سزائى
صبح اميد شد شام؛جز محنت و بلائى
دردا كه با دل ريش سر گرد راه شاميم =ما از پس وتو از پيش ما را تو رهنمائى
رسواى خاص و عاميم؛يا قبله دعائى
اى آنكه بر سرنى دمساز راه عشقى =چون ناله نى از پى نبود مرا جدائى
در كوفه يا دمشقى؛از چون تو دلربائى

لسان حال مظلومه زينب كبرى عليهاالسلام
اى يك جهان برادر وى نور هر دو ديده =چون حال زار خواهر چشم فلك نديده
بى محمل و عمارى بى آشنا ويارى =سر گرد هر ديارى خاتون داغديده
خورشيد برج عصمت شد در حجاب ظلمت =پشت سپهر حشمت از بار غم خميده
دردانه بانوى دهر بى پرده شهره شهر =بر نى مقابل ما سر بر فلك كشيده
بنگر بحال اطفال در دست خصم پامال =چون مرغ بى پر و بال كز آشيان پريده
يكدسته دلشكسته بندش بدست بسته =يكحلقه زار و خسته خارش بپا خليده
گردون شود نگونسر ديوانه عقل رهبر =ليلى اسير و اكبر در خاك وخون طپيده
دست سكينه بر دل پاى رباب در گل =كافتاده در مقابل اصغر گلو دريده
بر بسته دست تقدير بيمار را بزنجير =عنقاء قاف و نخجير هرگز كسى شنيده
آهش زند زبانه روزانه و شبانه =از ساغر زمانه زهر الم چشيده
رفتم بكام دشمن در بزم عام دشمن =داد از كلام دشمن خون از دلم چكيده
كردند مجلس آراناموس كبريا را =صاحبدلان خدا را دل از كفم رميده
گر مو بمو بمويم آرام دل نجويم =از آنچه شد نگويم با آن سر بريده
زانلعل عيسوى دم حاشا اگر زنم دم =كز جان و دل دمادم ختم رسل مكيده

خدا حافظى هايش
اى خسرو خوبان مكن آهنگ ميدان
بهر خدا رحمى بر اين شيرين زبانان
اى جان جانان
اطفال حيران
اى شمع جمع و مونس دلهاى غمخوار
جانا مكن جمعيت ما را پريشان
ما را مكن خوار
اى شاه ذى شان
شاها بسامانى رسان آوارگان را
ما را ميفكن اى پناه بى پناهان
بيچارگان را
در اين بيابان
ايشاهباز لامكان ترك سفر كن
مرغان قدسى را منه در چنگ زاغان
صرف نظر كن
در دام عدوان
ما را ميان دشمنان مگذار و مگذر
يك كاروان زن چون بماند بى نگهبان
بى يار و ياور
اى شاه خوبان
باخصم ناكس چون كنند اطفال نورس
يارب اسيرى چون كند با نازنينان
زنهاى بيكس
خلوت نشينان
آيا باميد كه ما را ميگذارى
مائيم ويكتن ناتوان سوزان و نالان
با آه و زارى
دشمن فراوان
شد شاه دين با يك سپه از ناله و آه
شد رو بميدان وز قفا خيل عزيزان
بيرون ز خرگاه
افتادن و خيزان
كاى شهريار كشور صبر و تحمل
كاندر قفا دارى بسى دلهاى بريان
قدرى تامل
با چشم گريان
مهلا حماك الله عن شر النوائب
تا توشه برداريم از ديدار جانان
يا ابن الاطائب
كامد بلب جان
جانا مكن قطع رسوم آشنائى
ما را ببر همره ترا گرديم قربان
روز جدائى
اى ماه تابان
از خواهران و دختران دل برگفتى
از ما گسستى با كه پيوستى بدينسان
يكباره رفتى
آوخ ز هجران
تنها مزن خود را بر اين لشگر حذر كن
تا در ركابت جانفشانيم از دل و جان
ما را سپر كن
جاى جوانان
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

از زبان رقيه دخت امام حسين سلام الله عليها

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 11:09 am

از زبان رقيه دخت امام حسين سلام الله عليها

صبا به پير خرابات از خرابه شام = ببر ز كودك زار اين جگر گداز پيام
كه اى پدر ز من زار هيچ آگاهى = كه روز من شب تار است و صبح روشن شام
بسرپرستى ماسنگ آيد از چپ و راست = بد لنوازى ماها ز پيش و پس دشنام
نه روز از ستم دشمنان تنى راحت = نه شب ز داغ دل آرامها دلى آرام
بكودكان پدر كشته مادر گيتى = همى ز خون جگر ميدهد شراب و طعام
چراغ مجلس ما شمع آه بيوه زنان = انيس و مونس ما ناله دل ايتام
فلك خراب شود كاين خرابه بى سقف = چه كرده با تن اين كودكان گل اندام
دريغ و درد كز آغوش ناز افتادم = بروى خاك مذلت بزير بند لئام
بپاى خار مغيلان بدست ستم = ز فرق تا قدم از تازيانه نيلى فام
بروى دست تو دستان خوشنو بودم = كنون چه قمرى شوريده ام ميانه دام
بدامن تو چه طوطى شكر شكن بودم = بريخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر كام
مرا كه حال ز آغاز كودكى اين است = خداى داند و بس تا چه باشدم انجام
هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود = براى غمزدگان صبح عيد مردم شام
بناله شررانگيز بانوان حجاز = بنغمه دف و نى شاميان خون آشام
سر تو بر سر نى شمع و ما چه پروانه = بسوز و ساز ناسازگارى ايام
شدند پرد گيان تو شهره هر شهر = دريغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام
سر برهنه بپا ايستاده سرور دين = يزيد و تخت زر و سفره قمار و مدام
ز گفتگوى لبت بگذرم كه جان بلب است = كرا است تاب شنيدن كرا مجال كلام؟
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

فى اربعين

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 11:11 am

فى اربعين
بار غم فرود آمد در زمين ماريه باز = هر چه غصه بود آمد دلخراش و سينه گداز
يا كه كاروان حجاز = در حريم محرم راز
بود شور رستاخيز يا نواى غمزد گان = هر دلى ز غم لبريز داد راز و نياز
حلقه ستم زده گان = با شه غريب نواز
نو گلى چه غنچه شكفت نغمه زد چه بلبل زار = با پدر بزارى گفت كامده بسوز و گداز
زار همچو مرغ هزار = پروريده تو بناز
خار پاى ما بنگر خوارى اسيران بين = چون كبوتر بى پر غرقه خون ز پنجه باز
حال دستگيران بين = نيمه جان زرنج دراز
بانوان دل بريان در كمند اهل ستم = روى اشتر عريان نه عمارى و نه جهاز
زير بند اهل ستم = صبح و شام در تك و تاز
كودكان خونين دل همچو گوى سرگشته = دشمنان سنگين دل هر يك از نشيب و فراز
يا چه بخت برگشته = همچو تير خورده گراز
شام ماتم ما بود صبح عيد مردم شام = مركز تماشا بود بانوان مير حجاز
آه از آن گروه لئام = با نقاره و دف و ساز
از يزيد و آن محفل دل لبالب خون است = ما غمين و او خون شدل ، او بتخت زر بفراز
ديده رود جيحون است = ما چه سيم دردم گاز
كعبه را شكست افتاد ز انچه رفت بر سر تو = دست بت پرست افتاد قبله دعا و نماز
زانچه ديد گوهر تو = مفتقر بسوز و بساز
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در مدح و سوگ زينب كبرى سلام الله عليها

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 11:12 am

در مدح و سوگ زينب كبرى سلام الله عليها

شاهباز طبعم باز عندليب شيدا شد = يا كه طوطى نطقم طوطى شكرخا شد
رفرف خيالم رفت تا مقام اوادنى = يا براق عقلم را جا بعرش اعلى شد
مشترى شدم از جان مدح زهره روئيرا = منشى عطارد را خامه عنبر آسا شد
گوهرى نمايان شد از خزانه غيبى = وز كتاب لاريبى آيه اى هويدا شد
از معانى بكرم زال چرخ شد واله = حسن دختر فكرم باز در تجلى شد
يكه تاز فكرت را باز شد دو ته زانو = تا بمدحت بانو همچو چرخ پويا شد
در حريم آن خاتون ره نيابد افلاطون = اسم اعظم مكنون رسم آن مسمى شد
اوست بانوى مطلق در حرمسراى حق = بزم غيب را رونق آن جمال زيبا شد
برج عصمت كبرى دخت زهره زهرا = كو بغره غرا مهر عالم آرا شد
از فصاحت گفتار و ز ملاحت رفتار = سر حيدر كرار در وى آشكارا شد
گلشن امامت را گلبن كرامت بود = باغ استقامت را رشك شاخ طوبى شد
طور علم ربانى طور حكم سبحانى = با كمال انسانى در جمال حورا شد
عقل بنده كويش ، عشق زنده بويش = وامق مه رويش صد هزار عذرا شد
عرش فرش در گاهش پيش كرسى جاهش = در پناه خر گاهش كل ما سوى الله شد
آسمان زمين بوسش ماه شمع فانوسش = پرده دار ناموسش ساره بود و حوا شد
كعبه الامانى بود در كنها اليمانى بود = مستجار جانى بود ليك اسير اعدا شد
شد بر اشتر عريان بادلى ز غم بريان = مهد عصمتش گريان ز انقلاب دنيا شد
حكم برمنا ياداشت مركز بلايا گشت = قبله البرايا بود كعبه الرزايا شد
در سرداق عصمت در حجاب عزت بود = بى حجاب و بى خر كه كوه و دشت پيماشد
شد عقيله عالم رهسپار شام غم = چشم چشمه زمزم خونفشان به بطحاشد
يكه شاهد وحدت دخت خسرو اسلام = شمع محفل جمعى بدتر از نصارى شد
آنكه آستانش بود رشك جنه الماوى = همچو گنج شايانش در خرابه ماوى شد
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

نوحه خطاب بحضرت ولى عصر عليه السلام

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 11:13 am

نوحه خطاب بحضرت ولى عصر عليه السلام

يا امام العصر يا ابن الطاهرين الطيبين
شور محشر را عيان با ديده حق بين ببين
يا ولى المومنين
يا ولى المومنين
عترت خير الورى را بنگر اندر كربلا
بين مقتول و ماسور بايدى الظالمين
دشت پررنج و بلا
يا ولى المومنين
حرمه الرحمن اضحت فى انتهاك و انهتاك
بسكه خون حق بنا حق ريخت در آنسر زمين
احسن الله عزاك
يا ولى المومنين
از حيضيض خاك شد تا اوج گردون موج خون
فاستبانت حمزه من قبل ماكادت تبين
آسمان شد لاله گون
يا ولى المومنين
امست الغبراء حمرى لدماء سائلات
شد پر از خون دامن صحرا و مارا آستين
من نحور زاكيات
يا ولى المومنين
از سموم كين خزان شد گلشن آل رسول
و على الغصان للو رقاء نوح و اءنين
روضه قدس بتول
يا ولى المومنين
لهف نفسى قامت الساعه وانشق القمر
رنگ خون بنشست بر آئينه غيب مبين
حين وافاه الحجر
يا ولى المومنين
سهم كين اندر مقام قاب قوسين كردجاي
فهوى للّه شكرا و هو مقطوع الوتين
يا كه در عرش خداي
يا ولى المومنين
لست انساة صريعا و هو مغشى عليه
برد آن ملحد سر از دفتر ايمان و دين
اذا اتى الشمراليه
يا ولى المومنين
سرزد گنج معرفت برداشت آن افعى صفت
لم يراقب فيه جبار السماذاك اللعين
با كمال معرفت
يا ولى اللمومنين
و نعاه بعد ماناغاه دهرا جبرئيل
جان جانان كرد جان قربانى جان آفرين
قتل السبط الاصيل
يا ولى المومنين
بحر مواج بقا، سرچشمه آب حيات
لم يذق حتى قضى من بارد الما المعيز
بر لب شط فرات
يا ولى المومنين
ولقد امسى سليبا و هو من عليا نزار
كرد در بر جامه اى از خون حلق نازنين
فاكتسى ثوب الفخار
يا ولى المومنين
روح قرآن معنى تورات و انجيل و زبور
ياله صدرا حوى اسرار رب العالمين
گشت پايمال ستور
يا ولى المومنين
اشرقت شمس الهدى من مطلع الرمح الطويل
عالم تكوين شده پر نور از آن ماه جبين
ياله زره جليل
يا ولى المومنين
كوكب درى و مصباح ازل مشكوه نور
فانثنى راس العلى ذلاله و هوحزين
سر زد از كنج تنور
يا ولى المومنين
فى خباء لم يخب وفاده عند الفود
شعله او زد علم بر قبه عرش برين
اضرموا نار الحقود
يا ولى المومنين
كعبه توحيد شد پامال جمعى پيل مست
فاستحلواو استبا حواثقل خير المرسلين
يا گروهى بت پرست
يا ولى المومنين
ابرزت اسرى بنات الوحى ربات الخدور
همنشين ناله و همراه آه آتشين
حسر احرى الصدور
يا ولى المومنين
بانوان ملك يثرب رهسپار شام شوم
ناوبات با كيات خلف زين العابدين
همچو سبى ترك و روم
يا ولى المومنين
قائد الاسلام امسى فى قيود من حديد
شاهباز اوج وحدت شد بدام مشركين
و هو يهدى ليزيد
يا ولى المومنين
اى امام منتظر اى شهسوار نشاتين
سيدى قم ، فمتى تشفى صدور المسلمين ؟
يا لثارات الحسين
يا ولى المومنين
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در رجوع اهل بيت امام به مدينه طيبه

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 11:25 am

در رجوع اهل بيت امام به مدينه طيبه

بسوى وطن باز گشتند ياران = خروشان چه رعد، اشكباران چه باران
چه لاله فروزان و چون شمع سوزان = ز داغ غم و دورى گلعذاران
چمن شد پر از قمرى شورش انگيز = بر آمد ز گلشن نواى هزاران
نواى حجاز زهر سو بپا شد = ز شور عراقى آن سوگواران
گروهى اسير غم نوجوانان = گروهى زمين گير آن شهسواران
باميد، پرورده هر يك جوانى = ولى شام شد صبح اميدواران
چه بر آستان رسالت رسيدند = ز كف شد قرار دل بيقراران
چه برگ خزان ريخته از چپ و راست = باشك روان همچه ابر بهاران
بسر بسكه خاك مصيبت فشاندند = حرم گشت چون كلبه خاكساران
مهين بانوى خلوت كبريائى = بگفت اى سر و سرور تاجداران
ز كوى حسين تو دارم پيامى = كه برده است هوش از سر هوشياران
لبش خشك و تن غرقه لجه خون = سرش روى نى رهبر رهسپاران
پس از زخم هاى فراوان كارى = نگويم چه كردند آن نابكاران
به پيرامنش نونهالان نامى = چگويم ز جانان و آن جان نثاران
گر از بانوان نبوت بگويم = دل سنگ گريد بر آن داغداران
ز بيداد گردون دل بانوان خون = چه رفتند در محفل ميگساران
گر از سختى ما بخواهى نشانه = بود شانه من يكى از هزاران
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مرثیه و مقتل خوانی از کمپانی = متن عربی

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 11:31 am

(34)

في مولد الإمام السبط الشهيد أبي عبد الله الحسين صلوات الله عليه

462 أسفر (217) صبح اليمن والسعادة * عن وجه سر الغيب والشهادة

463 أسفر عن مرآة غيب الذات * ونسخة الأسماء والصفات

464 تعرب عن غيب الغيوب ذاته * تفصح عن أسمائه صفاته

465 ينبئ عن حقيقة الحقائق * بالحق والصدق بوجه لائق

466 لقد تجلى أعظم المجالي * في الذات والصفات والأفعال

467 روح الحقيقة المحمدية * عقل العقول الكمل العلية

(35) الفيض المقدس والجلال والجمال

468 فيض مقدس عن الشوائب * مفيض كل شاهد وغائب 469 تنفس الصبح بنور لم يزل * بل هو عند أهله صبح الأزل

(هامش)

217. أسفر: كشف وبالفارسية (پرده برداشت). (*)

ص 54

470 وكيف وهو النفس الرحماني * في نفس كل عارف رباني

471 به قوام الكلمات المحكمة * به نظام الصحف المكرمة

472 تنفس الصبح بسر القدم * بصورة جامعة للكلم

473 تنفس الصبح بالاسم الأعظم * محي عن الوجود رسم العدم

474 بل فالق الأصباح قد تجلى * فلا ترى بعد النهار ليلا

475 فأصبح العلم ملأ النور * وأي فوز فوق نور الطور

476 ونار موسى قبس (218) من نوره * بل كل ما في الكون من ظهوره

477 أشرق بدر من سماء المعرفة * به استبان كل اسم وصفة

478 به استنار عالم الابداع * والكل تحت ذلك الشعاع

479 به استنار ما يرى ولا يرى * من ذروة (219) العرش إلى تحت الثرى (220)

(36) النور الأنور

480 فهو بوجهه الرضي المرضي * نور السموات ونور الأرض

481 فلا توازي نوره الأنوار * بل جل أن تدركه الأبصار

482 غرته بارقة (221) الفتوة * قرة عين خاتم النبوة

483 تبدو على غرته الغراء * شارقة (222) الشهامة البيضاء

(هامش)

218. القبس: شعلة النار تؤخذ من معظم النار. 219. الذروة: أعلى الشيء، العلو والمكان المرتفع. 220. الثرى: التراب الندي، جوف الأرض. 221. البارقة: سحابة ذات برق. 222. الشارقة: الشمس حين تشرق. (*)

ص 55

484 بادية من آية الشهامة * دلائل الإعجاز والكرامة

485 من فوق هامة (223) السماء همته * تكاد تسبق القضا مشيته

486 ما هامة السماء من مداها * إن إلى ربك منتهاها

487 أم الكتاب في علو الشهادة * وفي الإبا نقطة باء البسملة

488 تمت به دائرة الشهادة * وفي محيطها له السيادة

489 لو كشف الغطاء (224) عنك لا ترى * سواه مركزا لها ومحورا

490 وهل ترى لملتقى القوسين * أثبت نقطة من الحسين

491 فلا ورب هذه الدوائر * جل عن الأشباه والنظائر

(37) البشرى

492 بشراك يا فاتحة الكتاب * بالمعجز الباقي مدى الحقاب (225)

493 وآية التوحيد والرسالة * وسر معنى لفظة الجلالة

494 بل هو قرآن وفرقان معا * فما أجل شأنه وارفعا

495 هو الكتاب الناطق الإلهي * وهو مثال ذاته كما هي

496 ونشأة الأسماء والشؤون * كل نقوش لوحه المكنون

497 لا حكم للقضاء إلا ما حكم * كأنه طوع (226) بنانه القلم

(هامش)

223. الهامة: رأس كل شيء. 224. الغطاء: ما يغطى به. 225. الأحقاب: جمع الحقب: الدهر، السنة والسنون. 226. الطوع: مصدر بمعنى اسم الفاعل أي الطائع والمطيع. (*)

ص 56

498 رابطة المراد بالإرادة * كأنه واسطة القلادة

499 ناطقة الوجود عين المعرفة * ونسخة اللاهوت ذاتا وصفة

500 في يده أزمة (227) الأيادي (228)* بالقبض والبسط على العباد

501 بل يده العليا يد الإفاضة * في الأمر والخلق ولا غضاضة (229)

(38) التهنئة
502 لك الهنا يا سيد الكونين * فغاية الآمال في الحسين

503 وارث كل المجد والعلياء * من المحمدية البيضاء

504 فإنه منك وأنت منه في * كل المعاني يا له من شرف

505 وفيه سر الكل في الكل بدا * روحان في الكمال اتحدا

506 لك العروج في السموات العلى * له العروج في سموات العلا (230)

507 حضك منتهى الشهود في دنا * وسهمه أقصى المنى من الفنا

508 منك أساس العدل والتوحيد * منه بناء قصره المشيد (231)

509 منك لواء الدين وهو حاملة * قام بحمله الثقيل كاهله (232)

510 والمكرمات والمعالي كلها * أنت لها المبدء وهو المنتهى

(هامش)

227. الأزمة: جمع الزمام: ما يزم به أي يشد وبالفارسية (مهار وريسمان). 228. الأيادي: النعم. 229. لا غضاضة أي لا ذلة ولا منقصة. 230. المراد من سموات العلاء رأس الرماح. 231. المشيد: ما طلي الشيد وبالفارسية (گچ اندوده، گچ يا آهك مالى شده، برافراشته وبلند) 232. الكاهل: أعلى الظهر مما يلي العنق، الكتف. (*)

ص 57

511 لك الهنا يا صاحب الولاية * بنعمة ليس لها نهاية

512 أنت من الوجود عين العين * فكن قرير العين بالحسين

513 شبلك في القوة والشجاعة * نفسك في العزة والمناعة

514 منطقك البليغ في البيان * لسانك البديع في المعاني

515 طلعتك الغراء بالإشراق * كالبدر في الأنفس والآفاق

516 صفاتك الغراء له ميراث * والمجد ما بين الورى تراث

517 لك الهنا يا غاية الإيجاد * بمبدء الخيرات والأيادي

518 وهو سفينة النجاة في اللجج * وبابها السامي ومن لج ولج (233)

519 سلطان إقليم الحفاظ والابا * مليك عرش الفخر أما وأبا

520 رافع راية الهدى بمهجته * كاشف ظلمة العمى ببهجته

521 به استقامت هذه الشريعة * به علت أركانها الرفيعة

(39) الدم الأقدس والنهضة الكريمة
522 بنى المعالي بمعالي هممه * ما اخضر عود الدين إلا بدمه

523 بنفسه اشترى حياة الدين * فيا لها من ثمن ثمين

524 أحيى معالم الهدى بروحه * داوى جروح الدين من جروحه

525 جفت (234) رياض العلم بالسموم * لو لم يروها (235) دم المظلوم

(هامش)

233. من قرع بابا ولج ولج أي من دق بابا وألح دخل. 234. جفت: يبست ونشفت. 235. لم يروها: لم يسقها. (*)

ص 58

526 فأصبحت مورقة الأشجار * يانعة (236) زاكية الثمار

527 أقعد كل قائم بنهضته * حتى أقام الدين بعد كبوته (237)

528 قامت به قواعد التوحيد * مذ لجأت بركنها الشديد

529 وأصبحت قويمة البنيان * بعزمه عزائم القرآن

530 غدت به سامية القباب (238)* معاهد (239) بالسنة والكتاب

(40) الفواد الصادي
531 أفاض كالحيا (240) على الوراد * ماء الحياة وهو ظامئ صاد

532 وكظة (241) الظما وفي طي الحشا * ري الورى والله يقضي ما يشا

533 والتهبت أحشاءه من الظما * فأمطرت سحائب القدس دما

534 وقد بكته والدموع حمر * بيض السيوف (242) والرماح السمر (243)

535 تفطر (244) القلب من الظما وما * تفتر العزم ولا تثلما

(هامش)

236. يانعة: بالفارسية (ميوه رسيده - ميوه أي كه هنگام چيدن آن ست ا). 237. الكبوة: الانكباب على الوجه وبالفارسية (به روى افتادن وزمين خوردن). 238. القباب: جمع القبة: بناء سقفه مستدير مقعر وبالفارسية (گنبد). 239. المعاهد جمع المعهد: المكان المعهود فيه الشيء. 240. الحيا: المطر لإحيائه الأرض والناس والوراد جمع الوارد وهو العطشان الذي يرد على الماء والظامئ: شديد العطش بسكون الهمزة في آخره للضرورة وإلا فهو مرفوع على الخبرية أي ظامئ. 241. الكظة: هنا بمعنى التعب والشدة. الري بالفارسية (سيراب كننده). 242. فاعل ل‍ بكت وهو من إضافة الصفة إلى الموصوفات أي: السيوف البيض. 243. السمر: جمع الأسمر: ما كان لونه بين السواد والبياض. 244. تفطر: انشق وما تفتر: ما قصر ولا تثلما أي لا أحدث فيهما خلل. (*)

ص 59

536 ومن يدك (245) نوره الطور فلا * يندك طود عزمه من البل

ا 537 تعجب من ثباته الأملاك * ومن تجولاته الأفلاك

538 لا غرو (246) أنه ابن بجدة (247) اللقا * قد ارتقى في المجد خير مرتقى

539 شبل علي وهو ليث غابه (248)* لا بل كان الغاب في إهابه (249)

540 كراته في ذلك المضمار (250)* تكور (251) الليل على النهار

541 وعضبه (252) صاعقة العذاب * على بقايا بدر والأحزاب

542 سطا (253) بسيفه ففاضت (254) الربى * بالدم حتى بلغ السيل الزبى (255)

543 فرق جمع الكفر والضلال * لجمع شمل الدين والكمال

544 أنار بالبارق وجه الحق * وفي وميضه (256) رموز الصدق

545 حتى تجلى الدين في جماله * يشكر فعله لسان حاله

546 قام بحق السيف بل أعطاه * ما ليس يعطي مثله سواه

(هامش)

245. يدكه: يهدمه حتى يسويه بالأرض والطود: الجبل العظيم وفي نسخة: الطور وهو والطود بمعنى واحد. 246. لا غرو: لا عجب. 247. البجدة: الباطن والحقيقة يقال: هو ابن بجدة الأمر أي هو عالم به. 248. الغاب: جمع الغابة: الأجمة من القصب أو ذات الشجر المتكاثف لأنها تغيب ما فيها وبالفارسية (بيشه، جايگاه شيران). 249. الإهاب: الجلد. 250. المضمار: الفسحة الواسعة لسابق الخيل وترويضها وبالفارسية (ميدان). 251 تدخل هذا في هذا. 252. العضب: السيف القاطع. 253. سطا: نهض وقام وقهر. 254. فاضت سال وكثر وامتلأ والربى: جمع الرابية: ما ارتفع من الأرض، التلة. 255. الزبى: جمع الزبية: حفيرة يشتوى فيها ويخبز: الرابية لا يعلوها ماء يقال: بلغ السيل الزبى أي اشتد الأمر وانتهى إلى غاية بعيدة. 256. الوميض: اللمعان وبالفارسية (درخشيدن). (*)

ص 60

547 كان منتضاه (257) محتوم القضا * بل القضا في حد ذاك المنتهى

548 كأنه طير الفنا رهيفه (258)* يقضي على صفوفهم رفيفه (259)

549 أو صرصر (260) في يوم نحس مستمر * كأنهم أعجاز نخل منقعر

550 أو بصريره (261) كريح عاتية * كأنهم أعجاز نخل خاوية

(41) الرأس الكريم
551 وفي المعالي حقها لما علا * على العوالي كالخطيب في المل

ا 552 يتلو كتاب الله والحقائق * تشهد أنه الكتاب الناطق

553 قد ورث العروج في الكمال * من جده لكن على العوالي

554 هي العوالي وهي المعالي * والخير كل الخير في المآل

555 هو الذبيح في منى الطفوف * لكنه ضريبة السيوف

556 هو الخليل المبتلى بالنار * والفرق كالنار على المنار (262)

(هامش)

257 المنتضى: المستل من غمده وبالفارسية (شمشير آخته واز نيام بركشيده). 258 الرهيف: السيف المرقق الحد وبالفارسية (شمشير بران ونازك). 259. الرفيف: التلألؤ واللمعان، الحركة. 260. قال الله تعالى في بيان عذابه على قوم عاد: إنا أرسلنا عليهم ريحا صرصرا في يوم نحس مستمر تنزع الناس كأنهم أعجاز نخل منقعر (القمر - 19 - 20) والمنقعر: المنقطع عن أصله. 261. وأيضا قال: وأما عاد فأهلكوا بريح صرصر عاتية سخرها عليهم سبع ليال وثمانية أيام حسوما فترى القوم فيها صرعى كأنهم أعجاز نخل خاوية (الحاقة - 7 و8) الصرصر: الريح الشديدة الصوت أو البرد. العاتية: عتت على خزانها فعجزوا عن ضبطها. الحسوم: المتوالية الخاوية: الخالية التي لا شيء في أجوافها عن صبطها. الحسوم: المتوالية. الخاوية: الخالية التي لا شيء في أجوافها (راجع مجمع البيان، ج 5، ص 343. 262. كالنار على المنار: مثل يضرب لوضوح الشيء وشهرته. (*)

ص 61

557 نوح ولكن أين من طوفانه * طوفانه فليس من أقرانه

558 تالله ما ابتلى نبي أو ولي * في سالف الدهر بمثل ما ابتلى

(42) الفوادح
559 له مصائب تكل الألسن * عنها فكيف شاهدتها الأعين

560 أعظمها رزأ (263) على الإسلام * سبي (264) ذراري سيد الأنام

561 ضلالة لا مثلها ضلالة * سبي بنات الوحي والرسالة

562 وسوقها من بلد إلى بلد * بين الملا أشنع ظلم وأشد

563 وأفظع الخطوب (265) والدواهي (266)* دخولها في مجلس الملاهي

564 ولدغ (267) حية لها بريقها * دون وقوفها لدى طليقها

565 ويسلب اللب حديث السلب * يا (268) ساعد الله بنات الحجب

566 تحملت أمية أوزارها * وعارها مذ سلبت إزارها

567 وكيف يرجى الخير من خمارها * تبت يد مدت إلى خمارها (269)

568 وأدركت من النبي ثارها * وفي ذراريه قضت أوتارها (270)

(هامش)

263. الرزء: المصيبة. 264. السبي: بالفارسية (به اسيري بردن). 265. الخطوب: جمع الخطب: الأمر صغرا وعظم وغلب استعماله للأمر العظيم المكروه. 266. الدواهي: جمع الداهية: المصيبة، الأمر العظيم، الأمر النكر. 267. اللدغ: اللسع وبالفارسية (گزيدن، نيش زدن). 268. يا للاستثناثة و بنات منصوب بفعل مقدر أي ادرك بنات الحجب. 269. الخمار: ما تغطي به المرأة رأسها، الستر عموما. الضمير من خمارها راجع إلى بنات . 270. الأوتار: جمع الوتر: الانتقام أو الظلم فيه. (*)

ص 62

569 واعجبا يدرك ثار الكفرة * من أهل بدر بالبدور النيرة

570 فيا لثارات النبي الهادي * بما جنت به يد الأعادي

571 ومن لها إلا الإمام المنتظر * أعزه الله بفتح وظفر

ص 63
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

قبلي

بازگشت به حسين ثار الله


Aelaa.Net