صفحه 2 از 2

رشادتها و جانبازی حضرت اباالفضل علیه السلام

پستارسال شده در: چهارشنبه نوامبر 23, 2016 2:38 pm
توسط pejuhesh232
در ازدياد وجد و اشتداد 1شوق بر مشرب اهل عرفان
و ذوق و اشارت به مراتب عاليه‌ى زبده و برگزيده‌ى
ناس حضرت ابى الفضل العباس سلام اللّه عليه بر سبيل
اجمال گويد:


باز ليلى زد به گيسو شانه را
سلسله جنبان شد اين ديوانه را
سنگ برداريد اى فرزانگان
اى هجوم‌آرنده بر ديوانگان
از چه بر ديوانه‌تان،آهنگ نيست
او مهيّا شد،شما را سنگ نيست؟
عقل را با عشق،تاب جنگ كو؟
اندرين جا سنگ بايد،سنگ كو؟

1) -شدت و فزونى.

باز دل افراشت از مستى علم
شد سپهدار علم،جَفّ القلم 1
گشته با شور حسينى،نغمه‌گر
كسوت عباسيان 2كرده به بر
جانب اصحاب،تازان با خروش
مشكى از آب حقيقت پر،به دوش
كرده از شطّ يقين،آن مشك پر
مست و عطشان همچو آب‌آور شتر
تشنه‌ى آبش،حريفان سربسر
خود ز مجموع حريفان،تشنه‌تر
چرخ ز استسقاى آبش در طپش
برده او بر چرخ بانگ العطش 3
اى ز شط سوى محيط آورده آب
آب خود را ريختى،واپس شتاب
آب آرى سوى بحر موج‌خيز!
بيش ازين آبت مريز،آبت بريز

1) -خشك شد قلم:كنايه از اينست كه اسرار را نبايد ابراز كرد و بايستى دم دركشيد.
2) -شعار عباسيان پوشيدن لباس سياه بوده است.
3) -كنايه از عطش زياد و تشنگى خارق العاده‌ى عالم هستى نسبت به آن چشمه‌ى حيات بخش است درحالى‌كه بظاهر بانگ العطش او به چرخ ميرسيد!.

در توجه به عالم خراباتيان صاحبدل و اخوان مقبل و
استمداد و همت و شروع به مصيبت فخر الشهداء
حضرت ابى الفضل العباس سلام الله عليه:


باز از ميخانه،دل بويى شنيد
گوشش از مستان،هياهويى شنيد
دوستان را رفت،ذكر از دوستان
پيل را ياد آمد از هندوستان
اى صبا!اى عندليب كوى عشق
اى تو،طوطىّ حقيقت‌گوى عشق
اى هماى سدره 1و طوبى 2نشين
اى بساط قرب را،روح الامين
اى بفرق عارفان كرده گذار
اى بچشم پاك‌بينان،رهسپار

1) -سدرة المنتهى،بكسر حرف اوّل:درختى است در بهشت سمت ساق راست عرش.
2) -طوبى بضمّ اوّل و مؤنث اطيب:نام درختى است در بهشت و بمعناى خير و خوشى.

رو به سوى كوى اصحاب كريم
باش طائف 1اندر آن والا حريم
در گشودندت گر اخوان از صفا
راه اگر جستى در آن دار الصفا
شو در آن دار الصفا،رطب اللسان 2
همطريقان را سلام از ما رسان
خاصه آن بزم محبان را،حبيب 3
گلشن اهل صفا را،عندليب
اصفهان را،عندليب گلشن اوست
در اخوّت 4گشته مخصوص من اوست
گوى،اى جنت بجستجويتان
تشنه‌لب كوثر،بخاك كويتان
دستى اين دست ز كار افتاده را
همتى اين يار بار افتاده را

1) -طواف‌كننده.
2) -بفتح اوّل مسكون دوم:ترزبان.
3) -اشاره به پير خود دارد.
4) -برادرى.

تا كه بر منزل رساند بار را
پر كند گنجينة الاسرار 1را
شورى اندر زمره‌ى ناس آورد
در ميان،ذكرى ز عباس آورد
نيست صاحب‌همتى در نشأتين 2
همقدم عباس را،بعد از حسين
در هوادارىّ آن شاه الست
جمله را يك دست بود او را دو دست
***

1) -در مورد اين تركيب نادرست به مقدمه‌ى دوم كتاب مراجعه شود.
2) -كنايه از دنيا و آخرت است.

در بيان اينكه طى وادى طريقت و قطع جاده‌ى حقيقت
را،همتى مردانه در كارست


كه آن جامه مناسب بر اندام قابليت هركس و پاى مجاهده‌ى هر نالايق را پايه‌ى دسترس نيست،لمؤلفه:

نه هر پرنده به پروانه مى‌رسد در عشق
كه بازماند اگر صد هزار پر دارد
و در اينجا بر كمال همت حضرت عباس و نهايت قابليت آن زبده‌ى ناس،سلام اللّه عليه بر مشرب اهل عرفان گويد:

آن شنيدستم يكى ز اصحاب حال
كرد روزى از در رحمت سؤال
كاندرين عهد از رفيقان طريق
رهروان نعمت اللّهى فريق
كس رسد در جذبه بر نور على
گفت اگر او ايستد بر جا،بلى!

لاجرم آن قدوه‌ى 1اهل نياز
آن بميدان محبت يكه‌تاز
آن قوى؛پشت خدابينان ازو
و آن مشوش؛حال بيدينان ازو
موسى توحيد را،هارون عهد
از مريدان،جمله كاملتر بجهد
طالبان راه حق را بد دليل
رهنماى جمله،بر شاه جليل
بد بعشاق حسينى؛پيشرو
پاك خاطر آى و پاك انديش رو
مى‌گرفتى از شط توحيد آب
تشنگان را مى‌رساندى با شتاب
عاشقان را بود آب كار 2ازو
رهروان را رونق بازار ازو
روز عاشورا بچشم پر ز خون
مشك بر دوش آمد از شط چون برون
شد بسوى تشنه‌كامان،رهسپر
تيرباران بلا را شد سپر

1) -بضم اوّل و سكون دوم:پيشرو و پيشواست.
2) -كنايه از آبرو و گرمى بازارست.

بس فروباريد بَر وى تير تيز
مشك شد بر حالت او اشك‌ريز!
اشك چندان ريخت بَر وى چشم مشك
تا كه چشم مشك،خالى شد ز اشك!
تا قيامت تشنه‌كامان ثواب
مى‌خورند از رشحه‌ى آن مشك،آب
بر زمين آب تعلق پاك ريخت
وز تعين بر سر آن،خاك ريخت
هستيش را دست از مستى فشاند
جز حسين اندر ميان،چيزى نماند 1
***

1) -چون سالك راه خدا،خود را تسليم پير راهنمائى كند كه از طرف حضرت حق مأمور بدستگيرى است و هستى خود را در قمار خانه‌ى عشق پير ببازد،اهل طريق اين حال را فناء فى الشيخ گويند و چون فناء فى الشيخ بر سالك دست دهد ديگر سالكى در ميان نيست هرچه هست شيخ است: من كيم ليلى و ليلى كيست؟من ما يكى روحيم اندر دو بدن (مولوى)
گنجینه اسرار عمان سامانی،غزلیات وحدت کرمانشاهی جلد 1 ، (صفحه 102)

مقامات حضرت قاسم علیه السلام

پستارسال شده در: چهارشنبه نوامبر 23, 2016 2:40 pm
توسط pejuhesh232
در بيان شرذمّه‌يى از مقامات و مجموعه‌يى از كرامات
قدوة النّقباء و نخبة النّجباء جناب قاسم سلام الله عليه:


بازدارم؛راحت و رنجى بهم
متحد عنوانى از شادى و غم
نازپرور نوعروسى هست بكر
مر مرا در حجله‌ى ناموس فكر
نوعروسى،نقد جانش،رونما
تا نگيرد،كى نمايد رو بما!
تا كى اندر حجله ماند اين عروس؟
دل چو داماد از فراقش در فسوس!
زين عروسم،مدعا دانى كه چيست؟
مدعا را روى ميدانى به كيست؟
با عروس قاسم اينجا هست رو
مدعايم جمله باشد،ذكر او

اندر آن روزى كه بود از ماجرا
كربلا بر عاشقان؛ماتمسرا
خواند شاه دين،برادرزاده را
شمع ايمان؛قاسم آزاده را
وز دگر ره،دختر خود پيش خواند
خطبه‌ى آن هردو وحدت كيش خواند
آنچه قاسم را ز هستى بود نقد
مر عروسش را بكابين بست عقد
طالب و مطلوب را دمساز كرد
زهره را با مشترى انباز كرد 1
هردو را رسم رضا،تعليم داد
جاى؛اندر حجله‌ى تسليم داد
ليك جا نگرفته داماد و عروس
كز ثَرى 2شد بر ثريّا 3بانگ كوس
كاى قدح‌نوشان صهباى الست
از مراد خويشتن شوييد دست

1) -انبار:شريك.
2) -ثرى:زمين.
3) -ثريا:ستاره‌ى پروين و كنايه از آسمان است.

كشته گشتن عادت جيش شماست
نامرادى،بهترين عيش شما است
آرزو را ترك گفتن،خوشترست
با عروس مرگ خفتن،خوشترست
كى خضاب دستتان باشد صواب؟
دست عاشق را ز خون بايد خضاب
اين صدا آمد چو قاسم را،بگوش
شد ز غيرت و ز تغير در خروش
خاست از جا و عروس مُقبلش
دست حسرت زد بدامان دلش
راهرو را پاى از رفتار ماند
دل ز همراهى و دست از كار،ماند
گفت از پيش من اى بَدرِ دُجى 1
چون برفتى،بينمت ديگر كجا؟
نوعروس خويش را،بوسيد چهر
خوش در آغوشش كشيد از روى مهر

1) -دجى:بروزن خدا:تاريكى،بدر الدجى كنايه از روشنى‌بخش تاريكيهاست.

ز آستين اشكش ز چشمان پاك كرد
بعد از آن،آن آستين را،چاك كرد 1
گفت:در فردوس چون كرديم رو
مر مرا با اين نشان،آنجا بجو
***

1) -در مشرب اهل عرفان آستين را چاك زدن كنايه از ترك تعيّنات گفتن و از سر هستى موهوم گذشتن است.

در بيان فيض‌بخشى آن سرحلقۀ راستين و اسرار شكافتن آستين و مراتب پرده از اسرار برداشتن

و نكتۀ توحيد را از راه مكاشفات،معلوم عروس خود داشتن كه بر مصداق:«اوليائي تحت قبايي لا يعرفهم غيري» 1ما را تا ابد زندگى و دوام و دولت و پايندگيست:

هيچ ميدانى تو اى صاحب يقين
چيست اينجا سرّ خَرقِ 2آستين؟
آستين وَهمِ او را خرق كرد
حق و باطل را بَرِ او،فرق كرد
التيام از خرق او،وز خرقهاست
فرقها از فرق او تا فرقهاست
1) -حضرت بارى فرمايد كه محبّان من در بارگاه عزّ و جلال من از چشم غير مستورند و غير از من كسى آنها را نمى‌شناسد.
2) -خرق:بفتح اوّل و سكون دوم،پاره كردن،شكافتن و هم بمعنى رخنه و شكاف و جمع آن خروق آيد.

يعنى آگه شو كه ما پاينده‌ايم
تا ابد ما تازه‌ايم و زنده‌ايم
فارغ آمد ذات ما ز افسردگى
نيست ما را،كهنگى و مردگى
ناجى 1آنكو،راه ما را سالك‌ست
غير ما هرچيز بينى،هالك‌ست
عار داريم از حيات مستعار 2
كشته گشتن هست ما را اعتبار
هم فنا را هم بقا را،رونقيم
فانى اندر حق و باقى در حقيم
گر بصورت جان بجانان ميدهيم
هم بمعنى مرده را جان مى‌دهيم
گر بصورت غايب از هر ناظريم
ليك در معنى بهرجا حاضريم
متصل با بحر و خارج چون حباب
دوست را هستيم در تحت قباب 3
1) -اهل نجات.
2) -مستعار:به عاريت گرفته شده.
3) -قباب:جمع قبه.

عارف ما نيست جز او،هيچكس
همچنين ما عارف اوييم و بس
آن وديعت 1كز حسين بُد در دلش
و آنچه محفوظ از ولىّ كاملش
با عروس خويش گفت او شمّه‌يى
خواند اندر گوش او،شَرذَمّه‌يى 2
فيض يابى،فيض بخشيدن گرفت
وقت را ديد و درخشيدن گرفت
يكجهت شد از پى طى جهات
آستين‌افشان به يكسر ممكنات
***

1) -وديعت:سپرده،امانت.
2) -خلاصه و نمونه،بفتح اوّل و سوّم و سكون دوم.
گنجینه اسرار عمان سامانی،غزلیات وحدت کرمانشاهی جلد 1 ، (صفحه 109)

در بیان منزلت و مقام حضرت علی اکبر علیه السلام

پستارسال شده در: چهارشنبه نوامبر 23, 2016 2:45 pm
توسط pejuhesh232
در بيان اينكه طالبان راه و عاشقان لقاء اللّه را،از خلع 1تعينات و قلع 2تعلقات كه هريك مقصد را،
سدّ راهند و حجابى همت كاه،گريزى نيست


.چه عارف را حذر از آفات و موحد را،اسقاط اضافات واجبند،للّه درّ قائله:

چو ممكن گرد هستى برنشاند بجز واجب دگر چيزى نماند
و اشارت به آن موحّد بى‌نياز و مجاهد خانه‌برانداز كه گرد تعلّقات را به باران مجاهده فرونشانيد و نقود تعينات را بهواى مشاهده برفشانيد و شرذمّه‌يى از حالات جناب علىّ اكبر سلام اللّه عليه،كه در مرتبه‌ى والاترين تعينات و در منزله‌ى بالاترين تعلّقات بود، گويد:

1) -بركندن و عزل كردن.
2) -از بيخ بركندن.

بازم اندر هرقدم،در ذكر شاه
از تعلق گردى آيد سد راه
پيش مطلب،سدّ بابى مى‌شود
چهر مقصد را،حجابى مى‌شود
ساقى اى منظور جان‌افروز من
اى تو آن پير تعلق سوز من
درده آن صهباى جان پرورد را
خوش به آبى برنشان،اين گرد را
تا كه ذكر شاه جانبازان كنم
روى دل،با خانه‌پردازان كنم
آن برتبت،موجد 1لوح و قلم
و آن بجانبازى،ز جانبازان عَلَم
بر هدف،تير مراد خود نشاند
گرد هستى را،بكلّى برفشاند
كرد ايثار آنچه گرد،آورده بود
سوخت هرچ 2آن آرزو را پرده بود
از تعلّق،پرده‌يى ديگر نماند
سدّ راهى؛جز على اكبر نماند
1) -موجد:پديدآورنده.
2) -هرچ:مخفف هرچه است.

اجتهادى داشت از اندازه بيش
كان يكى را نيز بردارد ز پيش
تا كه اكبر با رخ افروخته
خرمن آزادگان را،سوخته
ماه رويش،كرده از غيرت،عرق
همچو شبنم،صبحدم بر گل ورق
بر رخ افشان كرده زلف پرگره
لاله را پوشيده از سنبل،زره
نرگسش سرمست در غارتگرى
سوده 1مشك تر،به گلبرگ ترى
آمد و افتاد از ره،با شتاب
همچو طفل اشك،بر دامان باب
كاى پدر جان!همرهان بستند بار
ماند بار افتاده اندر رهگذار
هريك از احباب سرخوش در قصور
وز طرب پيچان،سر زلفين حور
گام زن،در سايه‌ى طوبى همه
جام زن،با يار كرّوبى همه
1) -سوده:سائيده.

قاسم و عبد اللّه و عباس و عون
آستين‌افشان ز رفعت؛بر دو كون
از سپهرم،غايت دلتنگى‌ست
كاسب اكبر را،چه وقت لنگى‌ست؟!
دير شد هنگام رفتن اى پدر
رخصتى گر هست بارى زودتر
***

در بيان جواب دادن آن ولىّ اكبر با توجهات و
تفقّدات 1مر نور ديده‌ى خود،علىّ اكبر را


بر مصداق اينكه«بهرچ از دوست و امانى،چه كفر آن حرف و چه ايمان»بر مذاق اهل عرفان گويد:

در جواب از تُنگ شكّر قند ريخت
شكّر از لب‌هاى شكّرخند ريخت
گفت:كاى فرزند مقبل 2آمدى
آفت جان،رهزن دل آمدى
كرده‌يى از حق؛تجلى اى پسر
زين تجلى؛فتنه‌ها دارى بسر
راست بهر فتنه،قامت كرده‌يى
وه كزين قامت،قيامت كرده‌يى

1) -تفقد:مهربانى.
2) -مقبل:بضم اول،صاحب اقبال،روى‌آورنده.


نرگست با لاله در طنّازى‌ست
سنبلت با ارغوان در بازى‌ست
از رخت مست غرورم مى‌كنى
از مراد خويش،دورم مى‌كنى
گه دلم پيش تو گاهى پيش اوست
رو كه در يك دل نمى‌گنجد دو دوست
بيش ازين بابا!دلم را خون مكن
زاده‌ى ليلى؛مرا مجنون مكن
پشت پا،بر ساغر حالم مزن
نيش بر دل؛سنگ بر بالم مزن
خاك غم بر فرق بخت دل مريز
بس نمك بر لخت‌لخت دل مريز
همچو چشم خود به قلب دل متاز
همچو زلف خود،پريشانم مساز
حايل 1ره،مانع مقصد مشو
بر سر راه محبّت،سد مشو
لَنْ تَنٰالُوا الْبِرَّ حَتّٰى تُنْفِقُوا 2
بعد از آن؛مِمّا تحبون گويد او

1) -حايل:جلوگير،مانع.
2) -اشاره است به آيه 92 از سوره آل عمران.

نيست اندر بزم آن والا نگار
از تو بهتر گوهرى،بهر نثار
هرچه غير از اوست،سدّ راه من
آن بت‌ست و غيرت من،بت‌شكن
جان رهين و دل اسير چهر تست
مانع راه محبت،مهر تست
آن حجاب از پيش چون دور افكنى
من تو هستم در حقيقت،تو منى
چون ترا او خواهد از من رو نما
رونما شو،جانب او رو،نما
***
در بيان مرخّص نمودن جناب علىّ اكبر سلام اللّه عليه
را و امر به تمكين و تسليم فرمودن،گويد:


خوش نباشد از تو شمشير آختن
بلكه خوش باشد سپر انداختن
مهر پيش آور،رها كن قهر را
طاقت قهر تو نبود دهر را
بر فنايش گر بيفشارى قدم
از وجودش اندر آرى در عدم
مژّه دارى،احتياج تير نيست!
پيش ابروى كجت،شمشير چيست؟
گر كه قصد بستن جزو و كلت
تار مويى بس بود ز آن كاكلت
ور سر صيد سپيدست و سياه
آن ترا كافى بيك تير نگاه
تير مهرى بر دل دشمن بزن
تير قهرى گر بود،بر من بزن

از فنا مقصود ما عين بقاست
ميل آن رخسار و شوق آن لقاست
شوق اين غم از پى آن شادى‌ست
اين خرابى بهر آن آبادى‌ست
من در اين شرّ و فساد اى با فلاح
آمدستم از پى خير و صلاح
ثابت‌ست اندر وجودم يك قدم
همچنين ديگر قدم اندر عدم
در شهودم دستى و دستى به غيب
در يقينم دستى و دستى به ريب
رويى اندر موت و رويى در حيات
رويى اندر ذات و رويى در صفات
دستى اندر احتياج و در غنا
دست ديگر در بقا و در فنا
دستى اندر يأس و دستى در اميد
دستى اندر ترس و دستى در نويد
دستى اندر قبض و بسط و عزم و فسخ
دستى اندر قهر و لطف و طرح و نسخ 1
1) -طرح و نسخ:نقش كردن و از بين بردن.

دستى اندر ارض و دستى در سما
دستى اندر نشو و دستى در نما
دستى اندر ليل و دستى در نهار
در خزان دستى و دستى در بهار
مر مرا اندر امور از نفع و ضر
نيست شغلى مانع شغل دگر 1
نيستم محتاج و بالذّاتم غنى
هست فرع احتياج اين دشمنى
دشمنى باشد مرا با جهلشان
كز چه رو كرد اينچنين نااهلشان؟
قتل آن دشمن به تيغ ديگرست
دفع تيغ آن،به ديگر اسپرست
رو سپر مى‌باش و شمشيرى مكن
در نبرد روبهان،شيرى مكن
بازويت را،رنجه گشتن شرط نيست
با قضا هم‌پنجه گشتن،شرط نيست
بوسه زن بر حنجر خنجركشان
تير كآيد،گير و در پهلو نشان!
1) -اشاره بآيه‌ى شريفه‌ى«لا يشغله شأن عن شأن»است.

پس برفت آن غيرت خورشيد و ماه
همچو نور از چشم و جان از جسم شاه
باز مى‌كرد از ثريّا تا ثَرى
هر سر پيكان،بِروى او،درى
مست گشت از ضربت تيغ و سنان
بيخوديها كرد و داد از كف عنان
عشق آمد،عشق ازو پامال شد
آن نصيحت‌گو،لسانش لال شد
وقت آن شد كز حقيقت دم زند
شعله بر جان بنى آدم زند
پرده از روى مراتب؛وا كند
جمله‌ى عشاق را؛رسوا كند
باز عقل آمد،زبانش را گرفت
پير ميخواران،عنانش را گرفت
رو بدريا كرد ديگر آبِ جو
زى پدر شد آب گوى و آب جو
***

گنجینه اسرار عمان سامانی،غزلیات وحدت کرمانشاهی جلد 1 ، (صفحه 120)

در بيان اينكه چون تميز خاصيت شراب،سر از گريبان
خاطر جمشيد برزد و خيال تدارك عشرت،از منبت
ضميرش سر زد


نخستين جامى تعبيه 1ساخت و خطوط هفتگانه‌ى آن را با اسامى هفت‌گانه 2پرداخت و ساقى دانايى اختيار نموده و بناى سقايت او را،قانونى نهاد، منوط بر حكمت و بآن قانون،رسم سرخوشى و وضع مى‌كشى را داير و ساير مى‌داشت:

مستى دهد زيارت خاك جم اى عجب
گويى هنوز،زير لحد جام مى‌كشد
و اشاره به حديث انّ للّه تعالى شرابا لاوليائه؛اذا شربوا طربوا و اذا طربوا طلبوا و اذا طلبوا وجدوا و اذا وجدوا طابوا

1) -تعبيه:آماده كردن.
2) -خطوط هفتگانه‌ى جام جمشيد از پائين ببالا چنين بوده است: «1»فرودينه،«2»كاسه‌گر،«3»و رشك(اشك هم گفته شده است)،«4»ازرق (سبز و سياه،و شب نيز بدان اطلاق مى‌شد)،«5»بصره،«6»بغداد،«7»جور.
گنجینه اسرار عمان سامانی،غزلیات وحدت کرمانشاهی جلد 1 ، (صفحه 121)

و اذا طابوا ذابو و اذا ذابوا اخلصوا و اذا اخلصوا وصلوا و اذا وصلوا اتّصلوا و اذا اتّصلوا فلا فرق بينهم و بين حبيبهم و راجع بشرح احوال حضرت علىّ اكبر و مراجعت آنجناب بخدمت باب بر سبيل تمثيل گويد:

وقتى از داننده‌يى كردم سؤال
كه مرا آگه كن اى داناى حال
با همه سعيى كه در رفتن نمود
رجعت اكبر ز ميدان،از چه بود؟
اينكه ميگويند:بود از بهر آب
شوق آب آورد او را سوى باب
خود همى‌ديد اينكه طفلان از عطش
هريكى در گوشه‌يى بنموده غش
تيغ زير دست و زير پا،عقاب
موجزن شطش به پيش رو،ز آب
بايدش رو آوريدن سوى شط
خويش را در شط در افگندن چو بط
گر درين رازيست اى داناى راز
دامن اين راز را ميكن فراز 1

1) -دامن راز را بالا بزن.

گفت:چون جمشيد نقش جام زد
پس صلا بر خيل دردآشام زد
هفت خط آن جام را ترتيب داد
هريكى را گونه‌گون نامى نهاد 1
پس نمود از روى حكمت،اختيار
ساقى داننده‌يى كامل‌عيار
در كفش معيار 2وجد و ابتهاج 3
باده‌خواران را شناساى مزاج
مجلسى آراست مانند بهشت
وندر او ترتيب و قانونى بهشت 4
جمع در او،كهتر و مهتر همه
بر خط ساقى نهاده،سر همه
جام را چون ساقى آوردى به دور
از فرودينه خطش تا خط جور
هيچكس را جاى طعن و دق نبود
از خط او سركشيدن،حق نبود

1) -نامهاى خطوط در صفحه‌ى قبل يادآورى شد.
2) -معيار:اندازه.
3) -خوشحالى و سرور.
4) -بهشت:گذاشت.

آرى از قسمت نمى‌بايد گريخت
عين الطاف‌ست ساقى هرچه ريخت
ور يكى را حال،ديگرگون شدى
اختلاف اندر مزاج افزون شدى
جستى از آن دار عشرت؛انحراف
ديگرش رخصت نبودى انصراف 1
ور يكى ز آنان،معربد 2خو شدى
از سرمستى،پريشان‌گو شدى
از طريق عقل،هشتى 3پا برون
همرهى كردى ز مستى با جنون
لاجرم صد گونه شرم و انفعال
ساقى آن بزم را گشتى،و بال
جمله را بودى از آن دار الامان
تا بسرمنزل رسانيدن،ضمان 4
كس نياوردى برآوردن نفس
دست،آنجا دست ساقى بود و،بس

1) -بازگشتن،ديگر اجازه‌ى بازگشت نداشت.
2) -بضمّ اوّل و فتح دوم:عربده‌جوى.
3) -هشتن بكسر اوّل:نهادن.
4) -ضمان بفتح اول:ضمانت چيزى را برعهده گرفتن،برعهده گرفتن وام ديگرى،پذيرفتن.

لاجرم فعّال‌هاى ما يريد
لحظه‌يى غافل نمانند از مريد 1
همّت خود،بدرقه‌ى راهش كنند
خطره‌يى 2گر رفت،آگاهش كنند
كند اگر ماند،به تدبيرش شوند
تند اگر راند،عنانگيرش شوند
ساقى بزم حقيقت‌بين تو باز
كى كم‌ست از ساقى بزم مجاز؟:

اكبر آمد العطش‌گويان ز راه
از ميان رزمگه تا پيش شاه
كاى پدر جان،از عطش افسرده‌ام
مى‌ندانم زنده‌ام يا مرده‌ام!
اين عطش رمزست و عارف،واقف‌ست
سرّ حق‌ست اين و عشقش كاشف‌ست
ديد شاه دين كه سلطان هدى‌ست:

اكبر خود را كه لبريز از خداست
عشق پاكش را،بناى سركشى‌ست
آب و خاكش را هواى آتشى‌ست

1) -كنايه از اينست كه پيران صاحبدل و صاحب اراده از حال مريدان خود غافل نيستند.
2) -خطره بفتح اوّل و سكون دوم،كنايه از خطا است.

شورش صهباى عشقش،در سرست
مستيش از ديگران افزونترست
اينك از مجلس جدايى مى‌كند
فاش دعوىّ خدايى مى‌كند
مغز بر خود مى‌شكافد،پوست را
فاش مى‌سازد حديث دوست را
محكمى در اصل او از فرع اوست
ليك عنوانش،خلاف شرع اوست
پس سليمان بر دهانش بوسه داد
تا نيارد سرّ حق را فاش كرد
(هركه را اسرار حق آموختند)
(مهر كردند و دهانش دوختند)
گنجینه اسرار عمان سامانی،غزلیات وحدت کرمانشاهی جلد 1 ، (صفحه 126)

در بیان وارد میدان شدن حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام

پستارسال شده در: چهارشنبه نوامبر 23, 2016 2:47 pm
توسط pejuhesh232
در بيان مهيّا شدن آن ميدان،مردى را چابك‌سوار و
پاى در ركاب آوردن آن سيّد بزرگوار و مكالمات با
ذو الجناح و ذو الفقار بر مشرب صافى مذاقان گويد:


ديگر شورى به آب و كل رسيد
وقت ميدان دارى اين دل رسيد
موقع پادرركاب آوردن‌ست
اسب عشرت را سوارى كردن‌ست
تنگ شد دل،ساقى از روى صواب
زين مى عشرت مرا پر كن ركاب
كز سرمستى سبك سازم عنان
سرگران بر لشكر مطلب زنان
روى در ميدان اين دفتر كنم
شرح ميدان رفتن شه،سر كنم
بازگويم آن شه دنيا و دين
سرور و سرحلقه‌ى اهل يقين

چونكه خود را يكّه و تنها بديد
خويشتن را دور از آن تن‌ها بديد
قد براى رفتن از جا،راست كرد
هر تدارك خاطرش مى‌خواست،كرد
پا نهاد از روى همّت در ركاب
كرد با اسب از سر شفقت،خطاب
كاى سبك‌پر ذو الجناح تيزتك 1
گرد نعلت،سرمه‌ى چشم ملك
اى سماوى جلوه‌ى قدسى خرام
اى ز مبدأ تا معادت نيم گام
اى بصورت كره طىّ آب و گل
وى بمعنى پويه‌ات 2،در جان و دل
اى برفتار از تفكر تيزتر
وز براق عقل،چابك خيزتر
رو بكوى دوست،منهاج 3من‌ست
ديده واكن وقت معراج من‌ست

1) -تك:دويدن و خيز برداشتن.
2) -پويه:دوندگى،رفتار تند.
3) -طريقه‌ى مستقيم.

بُد به شب معراج آن گيتى‌فروز 1
اى عجب معراج من باشد به روز!
تو بُراق آسمان‌پيماى من
روز عاشورا،شب اسراى من
بس حقوقا كز مَنَت بر ذمّت‌ست
اى سُمَت نازم زمان همت‌ست
كز ميان دشمنم آرى برون
رو بكوى دوست گردى رهنمون
پس به چالاكى به پشت زين نشست
اين بگفت و برد سوى تيغ،دست:

كاى مُشَعشع 2ذو الفقار دل شكاف
مدتى شد تا كه ماندى در غلاف
آنقدر در جاى خود كردى درنگ
تا گرفت آيينه‌ى اسلام،زنگ
هان و هان اى جوهر خاكسترى
زنگ اين آيينه مى‌بايد برى
من كنم زنگ از تو پاك اى تابناك
كن تو اين آيينه را از زنگ،پاك

1) -اشاره است به معراج پيامبر اكرم در ليلة الاسرى.
2) -درخشان.

من ترا صيقل 1دهم از آگهى
تا تو آن آيينه را صيقل دهى
شد چو بيمار از حرارت ناشكيب
مصلحت را خون ازو،ريزد طبيب
چونكه فاسد گشت خون اندر مزاج
نيشتر باشد بكار اندر علاج
در مزاج كفر شد،خون بيشتر
سر برآور،اى خدا را نيشتر
***

1) -جلاء.
گنجینه اسرار عمان سامانی،غزلیات وحدت کرمانشاهی جلد 1 ، (صفحه 130)

در بیان مراتب و مقامات حضرت زینب کبری علیها السلام

پستارسال شده در: چهارشنبه نوامبر 23, 2016 2:49 pm
توسط pejuhesh232
در بيان عنانگيرى خاتون سراپرده‌ى عظمت و كبريايى
حضرت زينب خاتون،سلام اللّه عليها


،كه آن يكه‌تاز ميدان هويّت را،خاتمه‌ى متعلّقات بود و شَرذمّه‌يى از مراتب و مقامات آن ناموس ربّانى و عصمت يزدانى كه در عالم تحمّل بار محنت،كامل بود و وديعت مطلقه را واسطه و حامل،بر مذاق عارفان گويد:

خواهرش بر سينه و بر سر زنان رفت تا گيرد برادر را عنان
سيل اشكش بست بر شه،راه را دود آهش كرد حيران،شاه را
در قفاى شاه رفتى هرزمان بانك مهلا مهلاش بر آسمان
كاى سوار سرگران كم كن شتاب جان من لختى سبكتر زن ركاب
تا ببوسم آن رخ دلجوى تو تا ببويم آن شكنج موى تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز گوشه‌ى چشمى به آنسو كرد باز
ديد مشكين‌مويى از جنس زنان بر فلك دستى و دستى بر عنان
زن مگو،مرد آفرين روزگار زن مگو بنت الجلال،اخت الوقار
زن مگو،خاك درش نقش جبين زن مگو دست خدا در آستين

باز دل بر عقل مى‌گيرد عنان اهل دل را آتش اندر جان زنان
ميدراند پرده،اهل راز را ميزند با ما مخالف،ساز را
پنجه اندر جامه‌ى جان مى‌برد صبر و طاقت را گريبان مى‌درد
هرزمان هنگامه‌يى سر مى‌كند گر كنم منعش،فزونتر مى‌كند
اندرين مطلب،عنان از من گرفت من ازو گوش،او زبان از من گرفت
مى‌كند مستى به آواز بلند كاينقدر در پرده مطلب تا بچند؟
سرخوش از صهباى آگاهى شدم ديگر اينجا زينب اللّهى شدم
مدعى گو كم كن اين افسانه را پند بى‌حاصل مده ديوانه را
كار عاقل رازها بنهفتن‌ست كار ديوانه،پريشان گفتن‌ست
خشت بر دريا زدن بى‌حاصل‌ست مشت بر سندان،نه كار عاقل‌ست
ليكن اندر مشرب فرزانگان همرهى صعب 1ست با ديوانگان
همرهى به،عقل صاحب شرع را تا ازو جوييم اصل و فرع را
همتى بايد،قدم در راه زن صاحب آن،خواه مرد و خواه،زن
غيرتى بايد بمقصد ره‌نورد خانه‌پرداز جهان،چه زن چه مرد
شرط راه آمد،نمودن قطع راه بر سر رهرو چه معجر،چه كلاه
***

1) -صعب:بفتح اوّل و سكون دوم،دشوار.
گنجینه اسرار عمان سامانی،غزلیات وحدت کرمانشاهی جلد 1 ، (صفحه 132)

در بيان تعرّض آن شهسوار ميدان حقيقت از جهان تجرّد
بعالم تقيد و توجه و تفقد به خواهر خود بر مذاق
عارفان گويد:


پس ز جان بر خواهر استقبال كرد
تا رخش بوسد،الف را دال كرد 1
همچو جان خود،در آغوشش كشيد
اين سخن آهسته بر گوشش كشيد:

كاى عنانگير من آيا زينبى؟
يا كه آه دردمندان در شبى؟
پيش پاى شوق،زنجيرى مكن
راه عشق‌ست اين،عنانگيرى مكن
با تو هستم جان خواهر،همسفر
تو بپا اين راه كوبى،من بسر

1) -كنايه از خم كردن قامت است.

خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهى،مردانه باش
جان خواهر!در غمم زارى مكن
با صدا بهرم عزادارى مكن
معجر از سر،پرده از رخ،وامكن
آفتاب و ماه را رسوا مكن
هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زينب گر صدا گردد بلند
هرچه باشد تو على را دخترى
ماده شيرا!كى كم از شير نرى؟!
با زبان زينبى شاه آنچه گفت
با حسينى گوش،زينب مى‌شنفت
با حسينى لب هرآنچ 1او گفت راز
شه بگوش زينبى بشنيد باز
گوش عشق،آرى زبان خواهد ز عشق
فهم عشق آرى بيان خواهد ز عشق
با زبان ديگر اين آواز نيست
گوش ديگر،محرم اسرار نيست

1) -هرآنچ:مخفف هرآنچه است.

اى سخنگو،لحظه‌يى خاموش باش
اى زبان،از پاى تا سر گوش باش
تا ببينم از سر صدق و صواب
شاه را،زينب چه مى‌گويد جواب
گفت زينب در جواب آن شاه را:

كاى فروزان كرده مهر و ماه را
عشق را،از يك مشيمه 1زاده‌ايم
لب به يك پستان غم بنهاده‌ايم
تربيت بوده‌ست بر يك دوشمان
پرورش در جيب يك آغوشمان
تا كنيم اين راه را مستانه طى
هردو از يك جام خوردستيم مى
هردو در انجام طاعت كامليم
هريكى امر دگر را حامليم
تو شهادت جستى اى سبط 2رسول
من اسيرى را به جان كردم قبول
***

1) -مشيمه:بفتح اوّل:بچّه‌دان،پرده‌اى كه كودك قبل از بدنيا آمدن در آن قرار دارد.
2) -سبط:بكسر اول و سكون دوم،فرزندزاده،نوه.

در بيان استفتاح آن سيّده‌ى عالى‌مقدار از توجّهات
باطن آن سيّد بزرگوار و بيتابى از تجليات معنوى آن
حضرت و غش كردن بر مذاق اهل توحيد گويد:

خودنمايى كن كه طاقت طاق شد جان،تجلّى تو را مشتاق شد
حالتى زين به،براى سير نيست خودنمايى كن در اينجا غير نيست
شرحى اى صدر جهان اين سينه را عكسى اى داراى حسن،آيينه را
***

گنجینه اسرار عمان سامانی،غزلیات وحدت کرمانشاهی جلد 1 ، (صفحه 136)

در بيان تجلى كردن جمال بيمثال حسينى از روى معنى
در آئينه‌ى وجود زينب خاتون سلام اللّه عليه و عليها
از راه شهود بطور اجمال گويد:


قابل اسرار ديد آن سينه را مستعدّ جلوه،آن آيينه را
ملك هستى منهدم يكباره كرد پرده‌ى پندار او را پاره كرد
معنى اندر لوح صورت،نقش بست آنچه از جان خاست اندر دل نشست
خيمه زد در ملك جانش شاه غيب شسته شد ز آب يقينش زنگ ريب
معنى خود را بچشم خويش ديد صورت آينده راه از پيش ديد
آفتابى كرد در زينب ظهور ذره‌يى ز آن،آتش وادىّ طور
شد عيان در طور جانش رايتى خَرَّ مُوسىٰ صَعِقاً، 1 ز آن آيتى
عين زينب ديد زينب را بعين بلكه با عين حسين عين حسين
طلعت جان را به چشم جسم ديد در سراپاى مسمّى اسم ديد
غيب‌بين گرديد با چشم شهود خواند بر لوح وفا،نقش عهود

1) -اشاره است به آيه 143 از سوره اعراف

ديد تابى در خود و بيتاب شد ديده‌ى خورشيد بين پرآب شد
صورت حالش پريشانى گرفت دست بيتابى به پيشانى گرفت
خواست تا بر خرمن جنس زنان آتش اندازد«انَا الاعلى»زنان
ديد شه لب را بدندان مى‌گزد كز تو اينجا پرده‌دارى مى‌سزد
رخ ز بيتابى،نمى‌تابى چرا؟ در حضور دوست،بيتابى چرا؟
كرد خوددارى ولى تابش نبود ظرفيت در خورد آن آبش نبود
از تجلى‌هاى آن سرو سهى خواست تا زينب كند قالب تهى
سايه‌سان بر پاى آن پاك اوفتاد صحيه‌زن غش كرد و بر خاك اوفتاد
از ركاب اى شهسوار حق‌پرست پاى خالى كن كه زينب شد ز دست
شد پياده،بر زمين زانو نهاد بر سر زانو،سر بانو نهاد
پس در آغوشش نشانيد و نشست دست بر دل زد،دل آوردش بدست
گفتگو كردند باهم متّصل اين به آن و آن به اين،از راه دل
ديگر اينجا گفتگو را راه نيست پرده افگندند و كس را راه نيست
***

در بیان توصیه به احوالات امام سجاد علیه السلام و سپردن ودایع

پستارسال شده در: چهارشنبه نوامبر 23, 2016 2:56 pm
توسط pejuhesh232
در بيان توصيه‌ى آن مقتداى انام و سيد و سرور خاص و عام،خواهر خود را از تيمار بيمار خود،اعنى گرامى
فرزند و والا امام السيّد السجّاد،زين العابدين(ع)و تفويض 1بعضى ودايع 2كه بآن حضرت برساند:


باز دل را نوبت بيمارى‌ست
اى پرستاران زمان يارى‌ست
جستجويى از گرفتاران كنيد
پرسشى از حال بيماران كنيد
(عاشقى پيداست از زارىّ دل)
(نيست بيمارى چو بيمارىّ دل)
پاى تا فرقش گرفتار تب است
سرگران از ذكر يا رب يا رب‌ست

1) -تفويض:واگذار كردن كارى يا چيزى را به كسى سپردن.
2) -ودايع:جمع وديعه:چيزى را به امانت نزد كسى گذاردن و سپردن.

رنگش از صفراى سودا،زرد شد
پاى تا سر مبتلاى درد شد
چشم بيماران كه تان،فر هماست
اندر اينجا روى صحبت با شماست
هركه را اينجا دلى بيمار هست
باخبر ز آن ناله‌هاى زار هست
مى‌دهد ياد از زمانى،كآن امام
سرور دين،مقتداى خاص و عام
خواهرش را بر سر زانو نشاند
پس گلاب از اشك بر رويش فشاند
گفت اى خواهر چو برگشتى ز راه
هست بيمارى مرا در خيمه‌گاه
جان بقربان تن بيمار او
دل فداى ناله‌هاى زار او
بسته‌ى بند غمش،جسم نزار
بسته‌ى بند ولايش،صد هزار
در دل شب گر ز دل آهى كند
ناله‌يى گر در سحرگاهى كند 1

1) -ظاهرا بايد بعد از اين بيت،بيتى كه جواب شرط باشد،قرار بگيرد و ظاهرا اسقاط شده است.

ز آن مؤسّس،اين مُقَرنَس 1طاق راست
ز آن مُروّج،انفس و آفاق راست
جانفشانى را فتاده محتضر
جانستانى را ستاده منتظر
پرسشى كن حال بيمار مرا
جستجويى كن،گرفتار مرا
ز آستين اشكش ز چشمان پاك كن
دور از آن رخساره گرد و خاك كن
با تفقد،برگشا بند دلش
عقده‌يى گر هست در دل،بگسلش
گر بود بيهوش،باز آرش بهوش
دُرّ وحدت اندر آويزش بگوش
آنچه از لوح ضميرت جلوه كرد
جلوه ده بر لوح آن سلطان فرد
هرچه نقش صفحه‌ى خاطر مراست
و آنچه ثبت سينه‌ى عاطر 2مراست

1) -مقرنس:بضمّ اوّل و فتح دوم:سقف يا گنبد گچ‌برى شده،عمارت كنگره‌دار،در اينجا كنايه از آسمان‌ست.
2) -عاطر:خوشبو.

جمله را بر سينه‌اش،افشانده‌ام
از الف تا يا،بگوشش خوانده‌ام
اين وديعت را پس از من،حامل اوست
بعد من در راه وحدت،كامل اوست
اتحاد ما ندارد حد و حصر 1
او حسين عهد و من سجّاد عصر
من كيم؟خورشيد،او كى؟آفتاب
در ميان بيمارى او شد حجاب
واسطه اندر ميان ما،تويى
بزم وحدت را نمى‌گنجد دويى
عين هم هستيم ما بى‌كمّ‌وكاست
در حقيقت واسطه هم عين ماست
قطب بايد،گردش افلاك را
محورى بايد سكون خاك را
چشم بر ميدان گمار اى هوشمند
چون من افتادم،تو او را كن بلند
كن خبر آن محيى 2اموات را
ده قيام آن قائم بالذات را

1) -حد و حصر:اندازه و شمار.
2) -محيى:بضمّ اوّل،زنده‌كننده.

پس وداع خواهر غمديده كرد
شد روان و خون روان از ديده كرد
ذو الجناح عشقش اندر زير ران
در روش،گامى بدل،گامى بجان
گر بظاهر،گامزن در فرش بود
ليك در باطن،روان در عرش بود
در زمين ار چند بودى،رهنورد
ليك سرمه چشم كرّوبيش كرد
داد جولان و سخن كوتاه شد
دوست را،وارد بقربانگاه شد
***

گنجینه اسرار عمان سامانی،غزلیات وحدت کرمانشاهی جلد 1 ، (صفحه 143)

در بیان مراتب و شئونات حضرت علی اصغر علیه السلام

پستارسال شده در: چهارشنبه نوامبر 23, 2016 2:58 pm
توسط pejuhesh232
در بيان تجلّى آن ولىّ اكبر به قابليّت و استعداد فرزند دلبند خود علىّ اصغر

و با دست مباركش به ميدان بردن و بدرجه‌ى رفيعه‌ى شهادت رسانيدن و مختصرى از مراتب و شئونات آن امام‌زاده‌ى بزرگوار عليه السلام:

بازم اندر مهد 1دل طفل جنون
دست از قنداقه مى‌آرد برون
مادر طبع مرا از روى ذوق
خوش در آرد شير،در پستان شوق
جمله اطفال قلوب از انبساط
وقت شد كآيند بيرون از قماط 2
عشرتى از آن هواى نو كنند
از طرب،نشوونماى نو كنند
1) -مهد:بفتح اول و سكون دوم:گهواره.
2) -قماط:بكسر اوّل:قنداق،پارچه‌اى كه كودك شيرخوار را در آن مى‌پيچند.

واگذارند امّهات طبع را
باز آباء كرام سبع را
باز وقت كيسه‌پردازى بود
اى حريف اين آخرين بازى بود
شش جهت در نرد عشق آن پرى
مى‌كند با مهره‌ى دل،ششدرى
همتى مى‌دارم از ساقى مراد
وز در ميخانه مى‌جويم گشاد
همچنين از كعبتين 1عشق داو 2
تا درين بازى نمايم كنجكاو 3
بازيى تا اندرين دفتر كنم
شرح شاه پاكبازان،سر كنم
لاجرم چون آن حريف سرفراز 4
در قمار عاشقى شد پاكباز
1) -كعبتين:دو تاس كوچك كه در بازى نرد بكار مى‌رود.
2) -داو:نوبت بازى،نوبت قمار،نوبت.
3) -كنجكاوى بوده كه بضرورت شعرى بدون ياء مصدرى آمده است.
4) -بجاى كلمه‌ى(سرفراز)،كلمه‌ى(پاكباز)در متن آمده بود كه با عنايت به قافيه‌ى مصراع دوم،تغيير داده شد زيرا صنعت جناس را در اين بيت نمى‌توان ملحوظ داشت.

شد برون با كيسه‌ى پرداخته
مايه‌يى از جزو و از كل،باخته
رقص‌رقصان،از نشاط باختن
مُنبَسِط،از كيسه را پرداختن
انقباضى ديد در خود اندكى
در دل حقّ اليقين آمد شكى
كاين كسالت بعد حالت از چه زاد؟
حالت كل را كسالت از چه زاد؟
پس ز روى پاكبازى،جهد كرد
تا فشاند،هست اگر در كيسه گرد
چون فشاند آن پاكبازان را،امير
گوهرى افتاد در دستش،صغير
درّة التّاج گرامى گوهران
آن سبك در وزن و در قيمت گران
ارفَع المقدار من كُلّ الرفّيع 1
الشّفيع بن الشّفيعِ بن الشّفيع
گرمى آتش،هواى خاك ازو
آب كار انجم و افلاك ازو

1) -كنايه از وجود مقدس حضرت علىّ اصغر(ع)است كه از رفيع،رفيع‌تر بود.

كودكى در دامن مهرش بخواب
سه ولد با چار مام و هفت باب 1
مايه‌ى ايجاد،كز پرمايگى
كرده مهرش،طفل دين را دايگى
وه چه طفلى!ممكنات او را طفيل
دست يكسر كاينات او را به ذيل
گشته ارشاد از ره صدق و صفا
زير دامان ولايش،اوليا
شمّه‌يى،خلد از رخ زيبنده‌اش
آيتى،كوثر ز شكّرخنده‌اش
اشرف اولاد آدم را،پسر
ليكن اندر رتبه آدم را پدر
از على اكبر بصورت اصغرست
ليك در معنى علىّ اكبرست
ظاهرا از تشنگى بيتاب بود
باطنا سرچشمه‌ى هر آب بود
يافت كاندر بزم آن سلطان ناز
نيست لايق‌تر ازين گوهر،نياز

1) -منظور از سه ولد،مواليد سه‌گانه‌ى جماد و نبات و حيوان و مقصود از چهار مام عناصر چهارگانه‌ى آب و باد و خاك و آتش و منظور از هفت باب سيارات سبعه ميباشد.

خوش ره آوردى بُد اندر وقتِ بُرد
بر سر دستش به پيش شاه برد
كاى شه اين گوهر به استسقاى تست
خواهش آبش،ز خاك پاى تست
لطف بر اين گوهر ناياب كن
از قبول حضرتش سيراب كن
اين گهر از جزع‌هاى تابناك 1
اى بسا گوهر فروريزد به خاك
اين گهر از اشك‌هاى پر ز خون
مى‌كند الماس‌ها را،لعلگون
آبى اى لب تشنه بازآرى بجو
بو كه آب رفته باز آرى بجو
شرط اين آبت،بزارى جستن‌ست
ور ندارى،دست از وى شستن‌ست
***

1) -جزع بفتح اول و سكون دوم،مهره‌ى يمانى و سنگى گران‌قيمت داراى خالهاى سفيد و زرد و سرخ و سياه كه در معدن عقيق يافت مى‌شود.كنايه از اينست كه جلوه‌ى دانه‌هاى اشك حضرت علىّ اصغر(ع)از گوهر افزونتر است.
گنجینه اسرار عمان سامانی،غزلیات وحدت کرمانشاهی جلد 1 ، (صفحه 148)

در بیان مکالمات امام علیه السلام با گروه جنینان در روز عاشور

پستارسال شده در: چهارشنبه نوامبر 23, 2016 3:00 pm
توسط pejuhesh232
در بيان وارد شدن آن سرحلقه‌ى مستان و مقتداى حق‌پرستان از راه مجاهده بعالم مشاهده و از دروازه‌ى
فناء فى الله در شهرستان بقاء بالله


بمصداق:العبوديّة جوهرة كنهها الرّبوبية،و شرح شرفيابى زعفر جنّى به قصد يارى و عزم جانسپارى،خدمت آن بزرگوار و با حالت محرومى مراجعت كردن:

ساقى اى قربان چشم مست تو
چند چشم ميكشان بر دست تو؟
درفكن آن آب عشرت را به جام
بيش ازين مپسند ما را تشنه‌كام
تا كى آخر راز ما در پرده،در؟
ساغرى ده ز آن شراب پرده‌در
تا برآرند اين گدايان سلوك
پاى‌كوبان نعره‌ى«اين الملوك» 1

1) -شهرياران كجايند تا دولت گدايان حضرت سلطان عشق را ببينند؟

خاك بر فرق تن خاكى كنند
جاى در آتش ز بيباكى كنند
دست بر شيدائى از مستى زنند
پا ز مستى بر سر هستى زنند
ذكر حال عاشقان حق كنند
پرده‌ى اهل حقيقت،شق كنند
در ميان ذكرى ز عشّاق آورند
شرح عشّاق اندر اوراق آورند
خاصه شرح حال شاهنشاه عشق
مقتداى شرع و خضر راه عشق
تا بدانند آن امام خوش‌خصال
پاچسان هِشت اندر آن دار الوصال
چيست آن دار الوصال اى مرد راه؟:

ساحت ميدان و طرف قتلگاه
وه چه دارى؟درد و غم كالاى او
نيزه و خنجر،نعم والاى او
در شرابش خون دلها ريخته
در طعامش،زهرها آميخته
اوفتاده غرق خون،بالاى هم
كشتگان راه او،در هر قدم

پيش او جسم جوانان،ريزريز
از سنان و خنجر و شمشير تيز
پشت سر،بر سينه و بر سر زنان
بى‌پدر طفلان و بى‌شوهر،زنان
دشمنان،گرم شرار افروختن
خيمه‌گاهش،مستعدّ سوختن
چشم سوى رزمگاه از يك طرف
سوى بيمارش نگاه از يك طرف
انقلاب و محنت و تاب و طپش
التهاب و زحمت و جوع 1و عطش
با بلاهايى كه بودش نو به نو
همچنانش رخش همّت گرم‌رو
نه از آن هنگامه‌هاى دردناك
لاابالى حالتش را هيچ باك
نه از آن جوش‌وخروش و رنج و درد
كبريايى دامنش را هيچ گرد
چون گلش تن هرچه گشتى ريشتر
غنچه‌اش را بد تبسم بيشتر

1) -جوع:گرسنگى.

گشته هر تيغى بسويش رهسپر
باز كرده سينه را،كاينك سپر
رفته هر تيرى سويش،دامن‌كشان
برگشوده ديده را كاينك،نشان
چشم بر ديدار و گوشش بر ندا
تا كند تن را فدا،جانش فدا
همتش،اثنيّتى،برداشته
غيرتش،غيريّتى نگذاشته
جانفشان،شمع رخ جانانه را
بسته ره آمد شدن،پروانه را
نى ز اكبر نه ز اصغر ياد او
جمله محو خاطر آزاد او
سرخوش از اتمام و انجام عهود
شاهد غيبش هم‌آغوش شهود
گشته خوش با وصل جانان اندكى
كز تجرّى 1حلقه زد بر در يكى
از براى جانفشانى نزد شاه
زعفر جنّى فرا آمد ز راه

1) -تجرى:بفتح اوّل و دوم،دليرى،گستاخى.

جنّئى جنت بجانش،ضم 1شده
همتش،رشك بنى آدم شده
جنّئى در خاك و،ذكرش در فلك
غيرتش،سوزنده‌ى جان ملك
با سپاه خود درآمد صف‌زنان
شاه را همچون سعادت،در عنان
***

1) -ضم:به فتح اوّل گرد آمدن چند چيز در يك جا،جمع كردن.

در بيان آن عارف ربانى كه از راه مراقبه با زعفرش ملاقات افتاد و از در مكاشفه،مصاحبتش دست داد

و قصه كردن زعفر سبب محرومى خود را از جانفشانى در ركاب سعادت انتساب آن حضرت بر سبيل اجمال گويد:

عارفى گويد شبى از روى حال
داشتم با زعفر از غيرت سؤال
كز چه اول رخش همت پيش راند
و آخر از مقصد،چرا محروم ماند؟
راحتى،در خلد پر زيور نكرد
بر لب كوثر گلويى،تر نكرد
گامزن در سايه‌ى طوبى 1نشد
همنشين،جنّى به كروبى نشد
1) -بايستى اين كلمه بجهت ضرورت شعرى بدون الف مقصوره و با(ى)خوانده شود بر وزن خوبى.

راست گويند اينكه جسم ناريند
بى‌نصيب از فيض لطف باريند
با خداجويان نَبُد همدرديش
يا كه آگاهى نبود از مرديش؟
تا سحر چشمم ازين سودا نخفت
دل بغير از شنعت 1زعفر نگفت
بعد ازين سهرم 2چو پيش آمد سحر
شد بيابانى به پيشم جِلوه‌گر
جلوه‌گر شد در برم شخصى عجيب
با تنى پر هول و با شكلى مهيب
بر سر خاكى كه در آن جاى داشت
بر سرانگشت،نقشى مى‌نگاشت
بعد از آن،آن نقش را از روى خاك
با سرشك ديدگان مى‌كرد پاك
پيش رفتم تا كه بشناسم كه كيست
همچنين آن نقش را بينم كه چيست

1) -شنعت:به ضم اول و فتح سوم:زشتى،قبح.
2) -سهر:بفتح اوّل و دوم:بيدارى،شب‌زنده‌دارى در اينجا ضرورت شعرى ايجاب مى‌كند كه اين كلمه بفتح اوّل و سكون دوم خوانده شود.

چون بديدم بود آن نام حسين
سرور دين،پادشاه نشأتين
چشم بر من برگشود آن نيكنام
كرد بر من از سر رغبت سلام
پس جوابش داده گفتم:كيستى؟
كه تو از اين جنس مردم نيستى
گفت آنم من كه شب تا صبحگاه
با منَت بود اعتراض اى مرد راه!
زعفرم من كز سر شب تا سحر
بود با من اعتراضت اى پدر
با تو گويم حال خود را شمّه‌يى
تا كه يابى آگهى شَرذَمّه‌يى
بهر جانبازى آن شاه از ولا
چون شدم وارد به آن دشت بلا
چار فرسخ مانده تا نزديك شاه
محشرى بد،هر طرف كردم نگاه
جمع يكسر انبياء و اوليا
اصفيا و ازكيا و اتقيا
روح پاكان خاك غم بر سر همه
تيغ بر دست و كفن در بر همه

جان ز يكسو،جمله‌ى خاصان عرش
زير سمّ ذو الجناحش كرده فرش
تن ز يكجا،جمله‌ى نيكان خاك
بهر ضرب ذو الفقارش كرده پاك
جسته پيشى خاكيان ز افلاكيان
همچنين افلاكيان از خاكيان
پاى تا سر از جماد و از نبات
در سراپاى حسينى محو و مات
جرأت من جمله صفها را شكافت
يكسر مو رو ز مقصد برنتافت
از تجرّى 1من و آن همرهان
جمله را انگشت حيرت بر دهان
تا رسيدم با كمال جدّ و جهد
بر ركاب پاك آن سلطان عهد
مظهرى ديدم ز آب و گل جدا
از هوى خالىّ و لبريز از خدا
كرده خوش‌خوش تكيه بر فرّخ لوا
رو بر او، 2پوشيده چشم از ماسوا

1) -تجرّى بفتح اوّل و دوم و تشديد سوم،مصدر از باب تفعل:گستاخى و بى‌پروائى كردن.
2) -يعنى رو به سوى حضرت حق.

دست بر دامان فرد ذو المنش
دست يكسر ماسوا بر دامنش
بسته لبهاى حقيقت گوى او
او سوى حقّ روى و آنان 1سوى او
محو و مات حق همه ذرّات او
جمله‌ى ذرّات،محو و مات او
گفتم اى سرخيل مستان السّلام
مقتداى حق‌پرستان،السّلام
از سلامم ديدگان را باز كرد
زير لب آهسته‌ام آواز كرد
گفت:اى دلداده برگو كيستى؟
اندر اين‌جا از براى چيستى؟
گفتم:اى سالار دين زعفر منم
آنكه در پاى تو بازد سر،منم
آمدستم تا ترا يارى كنم
خون در اين دشت بلا جارى كنم
با تبسّم لعل شيرين كرد باز
گفت:اى سرخوش ز صهباى مجاز

1) -منظور،انبيا و اوليا هستند كه در ادبيات به آن اشاره داشت.

چون نباشد پير عشقت راهبر
كى ز حال عاشقان يابى خبر؟
خود تو پندارى درين دشت بلا
مانده‌ام در جنگ دشمن مبتلا؟!
عاجزى از خانمان آواره‌ام
نيست بهر دفع دشمن چاره‌ام؟!
در سر عاشق هواى ديگرست
خاطر مردم بجائى ديگرست
نيست جز او در رگ و در پوستم
بيخبر از دشمن و از دوستم
من ندانم دوست كى،دشمن كدام
اى عجب اين را چه اسم آنرا چه نام
اينك آن سرخيل خوبان بى‌حجاب
بود با من در سؤال و در جواب
باهم اندر پرده رازى داشتيم
گفتگوهاى درازى داشتيم
هيچكس از راز ما آگه نبود
در ميان،روح الامين را ره نبود

چشم از او 1پوشيده،كردم بر تو باز
از حقيقت رخت بستم زى 2مجاز
خود تو ديگر از كجا پيدا شدى؟
پرده‌ى چشم من شيدا شدى؟
اين بگفت و ديدگان برهم نهاد
عجزها كردم،جوابم را نداد
رجعت من زان ركاب اى محتشم
يك جو از سعى شهيدان نيست كم!
***

1) -منظور،حضرت حقّ است.
2) -زى:سوى،طرف.
گنجینه اسرار عمان سامانی،غزلیات وحدت کرمانشاهی جلد 1 ، (صفحه 160)

در بیان خطابه امام علیه السلام با دشمنان

پستارسال شده در: چهارشنبه نوامبر 23, 2016 3:01 pm
توسط pejuhesh232
در بيان خطابه‌ى آن امام مهربان و موعظت مخالفان با حقيقت‌گو زبان،از راه رحمت و عنايت و از در شفقت
و هدايت بر سبيل اجمال گويد:


مطرب!اى مجموعه فصل الخطاب
باغ وحدت را لب لعل تو آب
اى نوايت داده با قدسى نفس
مرغ جان را جاى در خاكى قفس
گوش خاصان،مستمع بر ساز تو
جان پاكان،گوش بر آواز تو
عارفان حق شنو را،چون سروش
نغمه‌ى وحدت،رسانيده بگوش
اى زده با آن نواى دلپسند
همچو نى‌مان،آتش اندر بندبند
جان برقص از ناله‌ى شبهاى توست
نيشكر ريزيش،از آن لبهاى توست

پرده‌يى با بهترين قانون بزن
آتش اندر سينه چون كانون بزن
تا بكى آخر نشابورى نوا
راست كن درنى،نواى نينوا
تا كه،جان ديگر نوائى سر كند
نايى طبعم نوائى سر،كند
سازد آگه مستمع را ز آن نوا
از نواى شه بدشت نينوا
آن زمان كان شاه بر جاى ايستاد
با نواى خطبه بر نى تكيه داد
پر نمود آفاق را ز آواى حق
شد نواى حق بلند از ناى حق
گفتشان كاى دشمنان خانگى
آشنايم من،چرا بيگانگى؟!
گوش بر آن نغمه‌ى موزون كنيد
پنبه را از گوش خود بيرون كنيد
كى رسد بى‌آشنايى با سروش
اين نواى آشنائيتان بگوش
گوش مى‌خواهد نداى آشنا
آشنا داند صداى آشنا

نوشتانم من،شما ترسان ز نيش
خويشتانم من،شما غافل ز خويش
من خدا چهرم شما،ابليس چهر
من همه مهرم شما غافل ز مهر
رحمت من در مثل همچون هماست
سايه‌اش گسترده بر فرق شماست
چون كنم چون؟نفس كافر مايه‌تان
مى‌كند محروم از اين سايه‌تان
غير كافر كس ز من محروم نيست
از هما محروم غير از بوم نيست
موش كوريد و من آن تابنده نور
خويش را از نور كردستيد،دور
من همه حقّ و شما باطل همه
وز تجلّى‌هاى من،عاطل همه 1
من خداوند و شما شيطان‌پرست
من ز رحمان و شما ز ابليس،هست
آنچه فرمود او به آن قوم از صواب
غير تير از هيچ سو نامد جواب

1) -از تجلّى من شده عاطل همه(نسخه).

تيغ‌ها بر قتل او شد آخته
نيزه‌ها بر قصد او افراخته
***

گنجینه اسرار عمان سامانی،غزلیات وحدت کرمانشاهی جلد 1 ، (صفحه 164)

در بیان شهادت حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام

پستارسال شده در: چهارشنبه نوامبر 23, 2016 3:02 pm
توسط pejuhesh232
در بيان محاربه‌ى آن موحّد صاحب يقين در ميدان مشركين و پيغام آوردن جبرئيل امين از حضرت
ربّ العالمين و افتادن آن حضرت از زين بر زمين، سلام اللّه عليه الى يوم الدين:


گشت تيغ لا مثالش،گرم‌سير
از پى اثبات حقّ و نفى غير
ريخت بر خاك از جلادت خون شرك
شست ز آب وحدت از دين رنگ و چرك
جبرئيل آمد كه اى سلطان عشق
يكه‌تاز عرصه‌ى ميدان عشق
دارم از حق بر تو اى فرخ امام
هم سلام و هم تحيت هم پيام
گويد اى جان حضرت جان‌آفرين
مر ترا بر جسم و بر جان،آفرين

محكمى‌ها از تو ميثاق 1مراست
رو سپيدى از تو عشاق مراست
اين دويى باشد ز تسويلات 2نفس
من توام،اى من تو،در وحدت تو من
چون خودى را در رهم كردى رها
تو مرا خون،من ترايم خونبها
مصدرىّ و ماسوا،مشتق‌تر است
بندگى كردى،خدايى حق تراست
هرچه بودت،داده‌يى اندر رهم
در رهت من هرچه دارم مى‌دهم
كشتگانت را دهم من زندگى
دولتت را تا ابد پايندگى
شاه گفت:اى محرم اسرار ما
محرم اسرار ما از يار ما
گرچه تو محرم به صاحبخانه‌يى
ليك تا اندازه‌يى،بيگانه‌يى!
آنكه از پيشش سلام آورده‌يى
و آنكه از نزدش پيام آورده‌يى

1) -ميثاق:عهد و پيمان.
2) -تسويل:فريب دادن،به گمراهى افكندن.

بى‌حجاب اينك هم‌آغوش من‌ست
بى‌تو،رازش جمله در گوش من‌ست
از ميان رفت آن منى و آن تويى
شد يكى مقصود و بيرون شد دويى
گر تو هم بيرون روى،نيكوترست
ز آنكه غيرت،آتش اين شهپرست
جبرئيلا رفتنت زينجا نكوست
پرده كم شو در ميان ما و دوست
رنجش طبع مرا مايل مشو
در ميان ما و او،حايل مشو
از سر زين بر زمين آمد فراز
وز دل و جان برد بر جانان نماز
با وضويى از دل و جان شسته دست
چار تكبيرى بزد بر هرچه هست 1
گشته پرگل،ساجدى عمّامه‌اش
غرقه اندر خون،نمازى جامه‌اش
بر فقيه از آن ركوع و آن سجود
گفت اسرار نزول و هم صعود

1) -كنايه از اينكه دست از همگان شست.

بر حكيم از آن قعود و آن قيام
حل نمود اشكال خَرق و التيام
و آن سپاه ظلم و آن احزاب جور
چون شياطين مر نمازى را،بدور
تير بر بالاى تير بيدريغ
نيزه بعد از نيزه تيغ از بعد تيغ
قصه كوته شمر ذى الجوشن رسيد
گفتگو را،آتش خرمن رسيد
ز آستين،غيرت برون آورد دست
صفحه را شست و قلم را،سر شكست
از شنيدن،ديده بيتابست و گوش
شد سخنگوى از زبان من،خموش
آنكه عمّان را درآوردى بموج
گاه بردى در حضيض و گه به اوج
ناله‌هاى بيخودانه بس كشيد
اندرين جا،پاى خود واپس كشيد
بيش از آن ياراى دُر سفتن نداشت
قدرت زين بيشتر گفتن نداشت
شرمسارم از معانى جوئيش
عذر خواهم از پريشان‌گوئيش

حق همى داند كه غالى 1نيستم
اشعرىّ و اعتزالى نيستم
اتحادىّ و حلولى نيستم
فارغ از اقوال بى‌معنيستم
ليك من دارم دل ديوانه‌يى
با جنون خوش،از خرد بيگانه‌يى
گاهگاهى از گريبان جنون
سر به شيدايى همى آرد برون
سعى‌ها دارد پى خامىّ من
سخت مى‌كوشد به بدنامىّ من
لغزشى گر رفت نى از قائلست
آنهم از ديوانگى‌هاى دلست
منتها چون رشته باشد با حسين
شايد 2اى دانا كنى گر غمض عين 3
قافيه مجهول اگر شد در پذير
و آنچه باشد،شور و دور و زير و پير

1) -غالى غلوكننده،از حد درگذرنده و در اينجا كنايه است از كسيكه ائمه(ع)را خدا ميداند.
2) -شايد:سزاوار است.
3) -غمض عين:به فتح اوّل و سكون دوم،چشم‌پوشى،خطاى كسى را ناديده گرفتن.
گنجینه اسرار عمان سامانی،غزلیات وحدت کرمانشاهی جلد 1 ، (صفحه 169)
دل بسى زين كار كرده‌ست و كند
عشق ازين بسيار كرده‌ست و كند
چونكه از اسرار سنگين‌بار شد
نام او«گنجينة الاسرار» 1شد