مقتل مختصر: اللهوف على قتلى الطفوف:سيدبن طاووس

مقتل مختصر: اللهوف على قتلى الطفوف:سيدبن طاووس

پستتوسط aelaa.net » دوشنبه نوامبر 11, 2013 2:44 am

متن عربي+ترجمه فارسي:مقتل اللهوف على قتلى الطفوف:سيدبن طاووس
aelaa.net
Site Admin
 
پست ها : 908
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:21 am

مصائب ومقتل حضرت اباعبدالله الحسين،خاندان،ياران عليهم السلام

پستتوسط aelaa.net » دوشنبه نوامبر 11, 2013 2:48 am

مصائب ومقتل حضرت اباعبدالله الحسين،خاندان،ياران عليهم السلام
viewtopic.php?f=274&t=10030&p=47686#p47686
aelaa.net
Site Admin
 
پست ها : 908
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:21 am

معرفي مقتل اللهوف+مؤلف+مترجم+ترجمه

پستتوسط aelaa.net » دوشنبه نوامبر 11, 2013 3:08 am

مؤلف لهوف:
على بن موسى بن جعفر معروف به «ابن طاوس» در سال 589 ه‍ق در شهر دانشمند خيز و عالم پرور «حله» چشم به جهان گشود. ابن طاوس در آن شهر علم و اجتهاد رشد يافت و از محضر پدر بزرگوارش بهره كافى برد و همانطور كه خود مى گويد:
پدر و نيز جد وى «ورام» بيشترين نفوذ را بر وى در سالهاى رشدش داشته اند و به او فضيلت، تقوى و تواضع را ياد داده اند.
علماى ديگرى كه ابن طاوس در نزد آنان درس خوانده عبارتند از: ابوالحسن على بن يحيى الخياط حلى، حسين بن احمد السوراوى، تاج الدين حسن بن على الدربى، نجيب الدين محمد السوراوى، صفى الدين بن معد بن على الموسوى، شمس الدين فخار بن محمد بن فخار الموسوى و...
ابن طاوس در نسلهاى بعدى به عنوان «صاحب الكرامات» معروف شد.
او خود از حوادث معجزه آسايى كه برايش رخ داده مواردى را نقل مى كند. و نيز گزارش شده كه با امام زمان (عج) در تماس مستقيم بوده است. گفته مى شود كه علم به «اسم اعظم» به او اعطأ گرديد اما اجازه اينكه آن را به فرزندانش بياموزد، داده نشد.
ابن طاوس به فرزندانش مى گويد كه «اسم اعظم» همچون مرواريدهاى درخشان در نوشته هاى وى پراكنده بوده و آنان با خواندن مكرر آنها، مى توانند آن را كشف كنند.
تقواى ابن طاوس از بسيارى از عبارات تأليف او مى درخشد... ابن طاوس ‍ كفن خود را آماده كرده و به آن خيره مى شد و روز رستاخيز را در پيش ‍ چشم خود مجسم مى كرد. دلمشغولى او به مرگ، از عبارات مختلف «كشف المحجه» به دست مى آيد.(1)
ابن طاوس خود اذعان داشته كه من به اول هر ماه آگاهى دارم بدون اينكه به هيچ يك از اسباب آگاهى بدان، تمسك نمايم.
علامه طباطبايى صاحب تفسير الميزان در منهج عرفانى هم به دو نفر از بزرگان اماميه بسيار اهميت مى دادند: يكى سيد على بن طاوس رضوان الله عليه و همچنين كتاب معروف ايشان موسوم به «اقبال» كه مشحون از اسرار اهل بيت عليهم السلام است، اهميت فوق العاده مى دادند. ديگرى سيد بحرالعلوم، كه هر دو به تواتر حكايات به محضر مبارك حضرت ولى عصر أرواحنا له الفدأ شرفياب گرديده اند...»(2)
عارف فرزانه ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى از «ابن طاوس» تعبير به «سيدالمراقبين» فرموده است.(3) و در مورد ديگر مى فرمايد: «... آن چنان كسى است كه شيخ من قدس سره مى گفت: مانند ابن طاوس در «علم مراقبه» در اين امت از طبقه رعيت نيامده است».(4)
سرانجام اين دانشمند متقى و زاهد و عارف و پرتلاش و كوشا، در روز دوشنبه پنجم ذى القعده سال 664 ه‍. ق در بغداد رحلت كرد و به نوشته «حوادث جامعه»، جنازه او را پيش از دفن به نجف اشرف نقل دادند. ناگفته نماند كه قبلا كفن خود را تهيه كرد، و در حج بيت الله، لباس ‍ احرام خود نمود، آن را در كعبه معظمه در روضات مطهره حضرت رسالت (صلى الله عليه و آله و سلم) و ائمه بقيع و عراق، متبرك نموده و همه روزه نگاهش مى كرد و آن را وسيله شفاعت آن بزرگواران، قرار داده بوده است.

اهميت كتاب لهوف
كتاب «لهوف» ابن طاوس اختصار و اشتهار را با هم جمع كرده و در نزد علماى برجسته شيعه جايگاه مهمى براى خودش باز كرده است
آيت الله شيخ جعفر شوشترى (وفات: 1303 ه‍.ق) درباره ابن طاوس و كتاب مقتل لهوف، مى فرمايد: «... و بدان كه در نقل مراثى، از آن جناب، معتبرترى نداريم. در جلالت قدر، مثل ايشان كم است.»(5)

ترجمه لهوف
«لهوف» يكى از معروفترين تأليفات ابن طاوس در آمد. چند چاپ از آن وجود دارد و چند بار نيز به فارسى ترجمه شده است (نك: «ذريعه» 18/296 ش 188؛ 26/ 201 ش 17 1؛ مشار، مؤ لفين 4/ 416، فهرست 1307 1308؛ مق: ارجمند ص ‍ 165)...»
به خاطر اهميت كتاب لهوف كه از معتبرترين متون به شمار مى آيد، جمعى از بزرگان به ترجمه آن پرداخته اند
كه ظاهرا اولين ترجمه به قلم شيواى ميرزا رضا قلى تبريزى به نام «لجة الالم» مى باشد
و بعد از آن «لهوف» به قلم مترجم معروف عصر مشروطيت، محمد طاهر بن محمدباقر موسوى دزفولى، در سال 1321 ه‍. ق انجام پذيرفته
دو سال بعد از اين ترجمه يعنى در سال 1323 ه‍. ق. محدث نامى حاج شيخ عباس ‍ قمى «رحمه الله)لله) بخش دوم لهوف را كه درباره واقعه روز عاشورا است، ترجمه نمودند
و اينك ترجمه ايشان با ويرايش و مقدارى پيرايش متن و سليس تر نمودن آن، تقديم حضور عاشقان مكتب ولايت و شهادت، مى گردد.
اينجانب (ويراستار ترجمه لهوف) نسخه اى از لهوف را در دست دارد كه در حاشيه آن، ترجمه محدث قمى آمده است.
از درگاه خداوند متعال براى همه شيفتگان مكتب اباعبدالله (عليه السلام) بخصوص شهيدان انقلاب اسلامى كه عشق و محبت خود را به امام حسين (عليه السلام) عملا نشان دادند و جان در اين راه پرافتخار باختند و نظام اسلامى را با خون پاك خود تثبيت نمودند، اجر جزيل خواستاريم. حوزه علميه قم - صادق حسن زاده 12/12/77

مقدمه مترجم لهوف:
بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله الذى أخرق قلوبنا بمصائب فرخ الرسول و أجرى دموعنا على قرة عين البتول و جعل سرورنا فى طول أحزانه و أدام همومنا بدوام أشجانه و الصلاة و السلام على رسول الله محمدبن عبد الله (صلى الله عليه و آله و سلم) الجارى عليه عبرته مدة حياته و على أميرالمؤ منين المخبر بقتله وسبى بناته.
أما بعد؛ چنين گويد اين بنده قاصر، ابن محمد باقر الموسوى الدزفولى، محمد طاهر ـ عفى الله عن جرائمهما ـ كه در اين اوان محنت اقتران، كه ايام عاشورأ سال 1321 ه‍. ق از افق مصيبت قريب العهد به طلوع است. و از اين جهت، نائره اندوه و محنت، باز از دلهاى شيعيان در مصيبت مولاى خود در شرف اشتغال هيجان است و سيلاب اشك از ديده ماتميان رشك عمان، هر كسى به نحوى عزا دار و به قسمى سوگوارند، اين بنده روسياه و غريق بحر گناه را به نظر رسيد كه ايام مصيبت فرجام را وسيله تمسك به ذيل شفاعت سبط خير الانام ـ عليه الصلاة و السلام ـ نموده بدين گونه كه به عرض برادران دينى خواهد رسيد و كتاب مستطاب «اللهوف على قتلى الطفوف» كه از معتبرترين كتب مقاتل اماميه ـ كثر الله أمثالهم فى البرية ـ تأليف سيد بزرگوار عالى مقدار، على بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاوس الحسينى نور ـ الله مضجعه و عطر الله مرقده ـ مى باشد و از جمله علمأ أعلام و محققين فرقه اماميه و طايفه ناجيه اثنى عشريه است و در جلالت شأن و سطوع برهان، اجل از آن است كه كسى بتواند احصأ برهه اى از مفاخر و فضائل آن جناب را نمايد؛ چه از غايت ظهور و اشتهار به مثابه آن است كه مدح خورشيد عالمتاب را در مراى ناظران احدى توان نمود و يا آنكه بحر محيط را به كاسه وهم توان پيمود. شكر الله مساعيه و رفع الله درجاته.
و بالجمله ؛ چون اين كتاب مستطاب را مراتب بلند و معارج ارجمند از وثوق و اعتماد در نزد حجج الاسلام و علماى أعلام است، مناسب چنين دانستم كه لالى مضامين و جواهر فوايد آن را در نظر كافه شيعيان و «اهل بيت»اش لاسيما آن كسانى كه از درك مفاد عبارات عربى در پرده و حجابند جلوه گر نمايد كه هر كس به قدر استعداد از اين فيض عظيم بهره و از اين سرچشمه نجات غرفه برداشته و عامه خلق بر حقايق وقايع روز عاشورا و غير آن به شرحى كه در اين كتاب مرقوم گرديد كه خالى از زوائد است و عارى از آنچه طبع شيعه مؤ من غيور از شنيدن او متأذى است اطلاع كامل حاصل نمايند. اميد كه اين بنده روسياه را از دعاى خير در مظان استجابت فراموش نفرمايند و چون در ترجمه ديباچه كتاب، مهم غرضى نيافتم اعراض از آن را اولى دانستم (10) و از مسلك اول كه به دو اصل كتاب است شروع در ترجمه گرديد و ابتدأ شروع، روز 22 ماه ذى الحجة الحرام سال 1320 ه‍. ق بوده. به عون الله تعالى در ظرف بيست روز به اتمام رسيد.
اميدوار از عواطف و مراحم اهل فضل و دانش چنان است كه دامان عفو بر زلات بپوشانند و از خدشه در لغزشهاى آن اغماض فرمايند.
والعذر عند كرام الناس مقبول و بالله التوفيق وعليه التكلان.
aelaa.net
Site Admin
 
پست ها : 908
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:21 am

مقدمه مؤلف لهوف

پستتوسط aelaa.net » دوشنبه نوامبر 11, 2013 3:12 am

مقدمه مؤلف لهوف:
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله المتجلى لعباده من افق الألباب، المجلى عن مراده بمنطق السنة والكتاب، الذى نزه أوليأه عن دار الغرور، وسما بهم الى أنوار السرور.
ولم يفعل ذلك محاباة لهم على الخلائق، ولا الجأ لهم الى جميل الطرائق.
بل عرف منهم قبولا للألطاف، واستحقاقا لمحاسن الأوصاف، فلم يرض ‍ لهم التعلق بجبال الاهمال، بل وفقهم للتخلق بكمال الأعمال.
حتى عزفت نفوسهم عمن سواه، وعرفت أرواحهم شرف رضاه، فصرفوا أعناق قلوبهم الى ظله، وعطفوا آمالهم نحو كرمه وفضله.
فترى لديهم فرحة المصدق بدار بقائه، وتنظر عليهم مسحة المشفق من أخطار لقائه.
ترجمه:
بسم الله الرحمن الرحيم
حمد و سپاس خداى را كه پرتوى نورش از افق عقلهاى ناب براى بندگانش متجلى گشت و مرام و مرادش را به وسيله زبان گوياى سنت و كتاب آشكار ساخت. آن خدائى كه دل دوستان و دلباختگان خود را از چنگال دنياى دلفريب رهانيد و به سوى نورهاى سرورانگيز كشانيد. اين لطف براى شيفتگانش بى جهت يا جبرآميز و الزام آور نبوده است بلكه از آن روى بوده كه خداوند متعال آنها را قابل و لايق دريافت چنين الطاف و سزاوار آراستگى به چنين صفات نيكو و برجسته اى دانسته است. پس ‍ خداوند متعال راضى نشد كه دلباختگان خود را گرفتار بيكارى و بلاتكليفى ببيند لذا به آنها توفيق عمل به تكاليف را عنايت فرمود و در اين عرصه موفق شان ساخت ؛ به طورى كه اوليأ الله به كردارهاى كمال پرور روى آوردند و از هرچه غير او بود دل كنده و آسوده خاطر گشتند. روح آنها شرف خشنودى و رضاى خدا را دريافت تا اينكه اعماق دلهايشان متوجه حق گرديد و در سايه لطف و عنايت او آرام گرفت و سمت و سوى آرزوهايشان به فضل و كرم الهى سوق يافت. در وجود آنان سرورى سرشار مشاهده مى كنى كه مخصوص دلهاى مطمئن به عالم بقا و آن سراست
ولا تزال أشواقهم متضاعفة الى ما قرب من مراده، و أريحيتهم مترادفة نحو اصداره و ايراده، و أسماعهم مصغية الى استماع أسراره، و قلوبهم مستبشرة بحلاوة تذكاره.
فحياهم منه بقدر ذلك التصديق، وحباهم من لدنه حبأ البر الشفيق.
فما أصغر عندهم كل ما شغل عن جلاله، وما أتركهم لكل ما باعد من وصاله، حتى أنهم ليتمتعون بأنس ذلك الكرم والكمال، ويكسوهم أبدا حلل المهابة والجلال.
فاذا عرفوا أن حياتهم مانعة عن متابعة مرامه، وبقأهم حائل بينهم و بين اكرامه، خلعوا أثواب البقأ، وقرعوا أبواب اللقأ، وتلذذوا فى طلب ذلك النجاح، ببذل النفوس والأرواح، وعرضوها لخطر السيوف والرماح.
والى ذلك التشريف الموصوف سمت نفوس أهل الطفوف، حتى تنافسوا فى التقدم الى الحتوف،
ترجمه:
و همچنين اثر خوف و ترسى در آنها مى بينى كه از علو جبروت و عظمت پروردگار عالميان و ملاقات با اوست. پيوسته شوق آنان به كمال قرب خداوند در تزايد است و دلهايشان متمايل به انجام تكاليف الهى است و در اين راه جديت كامل دارند و گوشهايشان براى شنيدن اسرار الهى مهياست و دلهايشان از حلاوت ذكر خدا، شاد و خرم است. به مقدار ايمانشان از لذت ذكر الهى بهره مند مى گردند و خداوند متعال از خزينه لطف و عطايش، آنچه را شايسته بخشش نيكوكار مهربان است، به آن مردان الهى بدون هيچ منت، ارزانى فرموده است.
پس چقدر كوچك شد در نزد ايشان هر چيزى كه روگردان گشت از جلال و عظمت او و چقدر متروك و مبتذل گرديد بر ايشان، هر آنچه باعث دورى از وصال او آمد، به حدى كه ايشان همواره از انس با آن چنان كمال لذت مى برند و پيوسته به زيورهاى هيبت و جلال الهى ملبس اند. چون دانستند كه حيات و زندگى آنان مانع از كمال بندگى و متابعت حكم خداونديست، ناچار از بقأ خود گذشته به لقاى حضرت حق پيوستند و در طلب اين رستگارى تا سرحد ايثار و جانبازى پيش رفتند و آماده شدند كه جان و تن خود را در معرض نيزه ها و شمشيرهاى بران، قرار دهند.
مرغ جان شهداى كربلا براى رسيدن اين كمال و شرافت، قفس تن را درهم شكستند و به پرواز درآمدند و سبقت و مبادرت به
و أصبحوا نهب الرماح والسيوف.
فما أحقهم بوصف السيد المرتضى علم الهدى رضوان الله عليه، و قد مدح من أشرنا اليه فقال:
لهم جسوم على الرمضأ مهملة و أنفس فى جوارالله يقريها
كأن قاصدها بالضر نافعها و أن قاتلها بالسيف محييها
ولولا امتثال أمر السنة والكتاب فى لبس شعار الجزع والمصاب، لأجل ما طمس من أعلام الهداية، و أسس من أركان الغواية، وتأسفا على ما فاتنا من تلك السعادة، وتلهفا على أمثال تلك الشهادة، والا كنا قد لبسنا لتلك النعمة الكبرى أثواب المسرة والبشرى.
وحيث أن فى الجزع رضى لسلطان المعاد، وغرضا لأبرار العباد، فها نحن قد لبسنا سربال الجزوع، وآنسنا بارسال الدموع، وقلنا للعيون: جودى بتواترالبكأ، وللقلوب: جدى جد ثواكل النسأ.
ترجمه:
شهادت را سبب لذت و آرامش دانستند و غارت اموال و اسيرى عيال و اطفال، هيچگونه كدورت و ملال به دلهاى خود راه ندادند.
چنانچه سيد مرتضى علم الهدى (رحمه الله) سروده: لهم نفوس على الرمضا مهملة...؛ يعنى براى آنان بدنهايى است كه بر ريگزار گرم افتاده و جانهايشان در جوار خدا آرميده ؛ گويا اينان كسانى اند كه آسيب رسانندگانشان، سود دهندگان آنها به شمار مى آيند و قاتلان آنان، زنده كنندگان آنان محسوب مى شوند!
و اگر نبود امتثال فرمان سنت پيامبر و كتاب پروردگار در پوشيدن لباس ‍ جزع و مصيبت زدگى هنگام از بين رفتن نشانه هاى هدايت و ايجاد بدعتها و تأسف براى از دست دادن سعادت و تأثر بر شهادت آنان، هرآينه در مقابل اين نعمت بزرگ، جامه هاى سرور و بشارت به تن مى كرديم، ولى چون ناله و ماتم در مصيبت دخترزاده حضرت خاتم، سبب رضاى خداست، و نيكوكاران را غرضى در اين عزادارى مترتب است.
ما هم جامه عزا پوشيديم و اشك از ديدگان جارى ساختيم و به چشمان خود چنين خطاب كرديم:
اى ديدگان ! از پى در پى گريستن غافل نباشيد و به دلهاى خود خطاب كرديم: همچون زنان فرزند مرده در ناله و زارى بكوشيد كه امانتهاى پيامبر رؤ وف در اين سرزمين معروف، مباح شمرده شده است و اساس وصيت آن حضرت درباره حرمسرا و بچه هاى دلبندش
فان ودائع الرسول الرؤ وف أضيعت يوم الطفوف، ورسوم وصيته بحرمه وأبنائه طمست بأيدى أمته و أعدائه.
فيالله من تلك الفوادح المقرحة للقلوب، والجوائح المصرحة بالكروب، والمصائب المصغرة كل بلوى، والنوائب المفرقة شمل التقوى، والسهام التى أراقت دم الرسالة، والأيدى التى ساقت سبى الجلالة، والرزية التى نكست رؤ وس الأبدال، والبلية التى سلبت نفوس خير الآل، والشماتة التى ركست أسود الرجال، والفجيعة التى بلغ رزؤ ها الى جبرئيل، والفظيعة التى عظمت على الرب الجليل.
و كيف لا يكون كذلك و قد أصبح لحم رسول الله مجردا على الرمال، ودمه الشريف مسفوكا بسيوف الضلال، ووجوه بناته مبذولة لعين السائق و الشامت، وسلبهن بمنظر من الناطق والصامت، وتلك الأبدان المعظمة عارية من الثياب، والأجساد المكرمة جاثية على التراب ؟!!
ترجمه:
با دستهاى امتش و دشمنان بى غيرتش از بين رفته است.
خدايا! به تو پناه مى بريم از اين كارهاى بزرگ كه دلها را جريحه دار كرده و از اين مصيبت هاى عظيم كه غم و غصه ها را به صورت فرياد از دل برمى آورد و اين گرفتارى كه همه گرفتاريها را كوچك و ناچيز مى نمايد و از اين پيشامدها كه كانون تقوى را متفرق مى سازد و از تيرهايى كه خون رسالت را بر زمين ريخت و دستهايى كه خاندان جلالت را به اسارت برد و مصيبتى كه بزرگان را سرافكنده نمود و فتنه و بلايى كه جانهاى بهترين خانواده را از پيكرشان برگرفت و سرزنشى كه دست شيرمردان را بست و رخداد دلخراشى كه جبرئيل را هم به ماتم نشاند و واقعه جانسوزى كه در پيشگاه پروردگار عظمت داشت.
چرا اين چنين نباشد؟ حال آنكه پاره اى از گوشت بدن پيامبر، عريان بر روى شن هاى بيابان، افتاده و خون شريفش به تيغ گمراهان ريخته شده و صورتهاى دخترانش در مقابل چشم شتررانان و شماتت گران و تاراج لباسهايشان در ديدگاه هر گويا و خاموش صورت پذيرفته و اين بدنهاى باعظمت و اين پيكرهاى باكرامت، در حالى كه برهنه از لباس هستند، بر روى خاك افتاده اند.
مصائب بددت شمل النبى ففى قلب الهدى أسهم يطفن بالتلف
و ناعيات اذا ما مل ذو وله سرت عليه بنار الحزن و الأسف
فياليت لفاطمة و أبيها عينا تنظر الى بناتها وبنيها: ما بين مسلوب، وجريح، ومسحوب، وذبيح، وبنات النبوة: مشققات الجيوب، ومفجوعات بفقد المحبوب، وناشرات للشعور، وبارزات من الخدور، و لاطمات للخدود، و عادمات للجدود، ومبديات للنياحة والعويل، وفاقدات للمحامى والكفيل. فيا أهل البصائر من الأنام، و يا ذوى النواظر و الأفهام، حدثوا نفوسكم بمصائب هاتيك العترة، و نوحوا بالله لتلك الوحدة و الكثرة، و ساعدوهم بموالاة الوجد و العبرة، وتأسفوا على فوات تلك النصرة. فان نفوس أولئك الأقوام و دائع سلطان الأنام، وثمرة فؤ اد الرسول، و قرة عين الزهرأ البتول، و من كان يرشف بفمه الشريف ثناياهم، ويفضل على أمته أمهم و أباهم.
مصائب بددت شمل النبى ففى...؛
ترجمه:
يعنى مصيبت هايى كه كانون خاندان پيامبر را پريشان كرد و تيرهايى كه در دل خورشيد هدايت نشست و آن قلب بشريت را از كار انداخت. و فريادهاى طنين انداز زنان خبر از مرگ آنان مى داد و آن جناب را مخاطب مى ساخت و آتش سوزان حزن و اندوه و تأسف را در دلش شعله ور مى ساخت.
اى كاش فاطمه و پدرش مى ديدند كه دختران و فرزندانشان را پا برهنه كرده اند و عده اى را زخمى و و گروهى را اسير و برخى را سربريده اند. دختران خاندان نبوت گريبان چاك و مصيبت زده و با مويهاى پريشان از پشت پرده ها بيرون آمده و بر صورتهاى خود سيلى مى زنند و در غم از دست دادن حمايت گران و سرپرستان خود، صدا به نوحه و زارى بلند نموده اند.
اى مردم آگاه و اى انسانهاى تيزبين، قتلگاه اين خاندان را به ياد آوريد و به بى كسى و غربت آنان و زيادى دشمنان، نوحه سرايى كنيد و با غم و اندوه دائم و اشك چشمانتان، آنان را يارى نماييد كه جانهاى آنان امانتهاى پروردگار جهان و ميوه دل پيامبر مسلمانان و نور چشم فاطمه زهرأ، هستند.
آنان كسانى اند كه پيامبر با دهان مباركش دندانهاى آنان را مى مكيد و پدر و مادر آنان را از پدر و مادر خود، برتر مى دانست.
ان كنت فى شك فسل عن حالهم سنن الرسول و محكم التنزيل
فهناك أعدل شاهد لذوى الحجى و بيان فضلهم على التفصيل
و وصية سبقت لأحمد فيهم جأت اليه على يدى جبريل
وكيف طابت النفوس مع تدانى الأزمان بمقابلة احسان جدهم بالكفران، وتكدير عيشه بتعذيب ثمرة فؤ اده، وتصغير قدره باراقة دمأ أولاده ؟!
و أين موضع القبول لوصاياه بعترته و آله ؟ و ما الجواب عند لقائه و سؤ اله ؟ و قد هدم القوم ما بناه ! و نادى الاسلام واكرباه ! فيالله من قلب لا يتصدع لتذكار تلك الأمور! ويا عجباه من غفلة أهل الدهور! و ما عذر أهل الاسلام والايمان فى اضاعة أقسام الأحزان ! ألم يعلموا أن محمدا موتور و جيع ؟ و حبيبه مقهور صريع ؟ والملائكة يعزونه على جليل مصابه ؟
والأنبيأ يشاركونه فى أحزانه و أوصابه ؟
ان كنت فى شك فسل عن حالهم...؛
ترجمه:
يعنى اگر نسبت به آنان در دل خود، شكى دارى، از سنت پيامبر و قرآن سؤ ال كن، براى اينكه اين دو عادلترين شاهدان راستگو نزد فرزانگان هستند و بيان فضيلت ايشان به تفصيل در آن دو آمده است و خداوند متعال به وسيله حضرت جبرئيل فضايل آنها را ابلاغ فرموده است. چگونه اين مردم به همين زودى (همه چيز را فراموش كردند) و در برابر نيكيهاى پدرش به ناسپاسى پرداختند و عيش حضرتش را با زجر و اذيتى كه بر ميوه دلش روا نمودند، مكدر ساختند و با ريختن خون فرزندانش ‍ قدر و منزلت او را كوچك شمردند؛ پس آن همه سفارش كه درباره خاندان و فرزندانش كرده بود، چه شد؟! هنگام ملاقات با آن حضرت در قيامت، چه پاسخى خواهند گفت ؟! اين ستمكاران بنايى را كه ايشان برپا ساخته بود، ويران كردند و فرياد وامصيبتاه از اسلام بلند شد و به خدا پناه مى بريم از دلى كه به ياد اين كارها نشكند و تعجب مى كنم از غفلت مردم اين زمانه، كه چه شده اين مسلمانان را؟ و چه عذرى براى آشكار نساختن غم اين مصيبت دارند؟ آيا نمى دانند كه هنوز انتقام كشته اى كه از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) شده، گرفته نشده ؟ و دل مبارك پيامبر دردمند است و فرزند دلبندش گرفتار دشمن شده و كشته بر زمين افتاده است و فرشتگان بر اين مصيبت بزرگ تسليت اش عرض مى كنند و پيامبران الهى هم در اين اندوهها با او همدردى مى كنند؟
فيا أهل الوفأ لخاتم الأنبيأ، علام لا تواسونه فى البكأ؟!
بالله عليك أيها المحب لولد الزهرأ، نح معها على المنبوذين بالعرأ، و جد و يحك بالدموع السجام، وابك على ملوك الاسلام، لعلك تحوز ثواب المواسى لهم فى المصاب، وتفوز بالسعادة يوم الحساب.
فقد روى عن مولانا الباقر (عليه السلام) أنه قال:
«كان زين العابدين (عليه السلام) يقول: أيما مؤ من ذرفت عيناه لقتل الحسين (عليه السلام) حتى تسيل على خده بوأه الله بها فى الجنة غرفا يسكنها أحقابا، و أيما مؤ من ذرفت عيناه حتى تسيل على خده فيما مسنا من الأذى من عدونا فى الدنيا بوأه الله منزل صدق، و أيما مؤ من مسه أذى فينا صرف الله عن وجهه الأذى و آمنه من سخط النار يوم القيامة».
و روى عن مولانا الصادق (عليه السلام) أنه قال:
من ذكرنا عنده ففاضت عيناه و لو مثل جناح الذبابة غفر الله له ذنوبه ولوكانت مثل زبد البحر.
ترجمه:
اى مردمى كه نسبت به خاتم انبيأ (صلى الله عليه و آله و سلم) وفادار هستيد، چرا در گريستن با او همراهى و همكارى نمى كنيد؟!
اى دوستدار پدر زهرا عليها السلام، به خدا، در عزاى كسانى كه بر روى خاك افتاده اند با فاطمه زهرا عليها السلام، هم ناله باش. واى بر تو! سيل اشك جارى ساز و بر مظلوميت بزرگان و پادشاهان اسلام گريه كن، شايد پاداش آنانكه در اين مصيبت همدردى كردند به دست آورده و به فوز سعادت روز حساب نائل گردى كه از سرور ما امام باقر (عليه السلام) روايت شده كه فرمود: پدرم زين العابدين (عليه السلام) پيوسته مى فرمود: هر مؤ منى كه به خاطر شهادت امام حسين (عليه السلام) ديدگانش را پر از اشك سازد، آنچنان كه به صورتش روان شود، خداوند در عوض آن، غرفه هايى را در بهشت براى او اختصاص مى دهد كه صدها سال در آنها مسكن گزيند و هر مؤ منى كه از اين اذيت و آزارها كه از ناحيه دشمنان در دنيا به ما رسيده، چشم هايش اشك آلود گردد به آن مقدارى كه از آن اشك به گونه اش سرازير شده، خداوند متعال در منزل صدقش او را جاى دهد. و هر مؤ منى كه در راه ما آزارى ببيند، خداوند آزار و اذيت روز قيامت را از او بگرداند و از خشم و غضب روز رستاخيز ايمنش فرمايد. و از سرور ما امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه فرمود: كسى كه در نزدش يادى از ما شود، ديدگانش پر از اشك گردد، اگرچه به مقدار بال مگسى باشد، خداوند گناهانش را بيامرزد، هرچند آن گناهان به اندازه كف روى درياها باشد.
و روى أيضا عن آل الرسول عليهم السلام أنهم قالوا:
«من بكى و أبكى فينا مائة فله الجنة، ومن بكى و أبكى خمسين فله الجنة، ومن بكى و أبكى ثلاثين فله الجنة، و من بكى و أبكى عشرين فله الجنة، ومن بكى و أبكى عشرة فله الجنة، ومن بكى و أبكى واحدا فله الجنة، و من تباكى فله الجنة».
قال على بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاووس الحسينى ـ جامع هذا الكتاب ـ:
ان من أجل البواعث لنا على سلوك هذا الكتاب أننى لما جمعت كتاب: مصباح الزائر و جناح المسافر، و رأيته قد احتوى على أقطار محاسن الزيارات و مختار أعمال تلك الأوقات، فحامله مستغن عن نقل مصباح لذلك الوقت الشريف، أو حمل مزار كبير أو لطيف.
أحببت أيضا أن يكون حامله مستغنيا عن نقل مقتل فى زيارة عاشورأ الى مشهد الحسين صلوات الله عليه.
ترجمه:
همچنين روايت شده كه: كسى كه در مصيبت ما، خود گريان شود و يا صد نفر را بگرياند ما ضمانت مى كنيم كه او از اهل بهشت باشد؛ و كسى كه گريه كند و يا پنجاه نفر را بگرياند، اهل بهشت است و كسى كه بگريد و يا سى نفر را بگرياند باز از اهل بهشت به شمار مى آيد و كسى كه بگريد و يا ده نفر را بگرياند، از اهل بهشت خواهد بود و كسى كه گريه كند و يا فقط يك نفر را بگرياند، اهل بهشت است و كسى كه خود را شبيه گريه كنندگان مى سازد (هرچند اشك نمى ريزد) باز هم خدا او را به بهشت خواهد برد.
على بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاوس ـ كه اين كتاب لهوف را جمع آورى نموده ـ گويد: آنچه بيش از هر چيز مرا به نوشتن اين كتاب وادار نمود، اين بود كه چون كتاب «مصباح الزائر وجناح المسافر» را گرد آوردم، ديدم كه كتابى شامل بهترين جاهاى زيارت و برگزيده ترين اعمالى كه هنگام زيارت به جا آورده مى شود، شد. و هر كه آن كتاب را همراه داشته باشد از حمل كتاب زيارت و اعمال آن، اعم از كتاب كوچك و بزرگ، بى نياز شده است. لذا تمايل پيدا كردم كه هر كه آن كتاب را با خود دارد، در كنارش كتاب مقتل جمع و جورى هم براى عزادارى سيد الشهدأ (عليه السلام) همراه داشته باشد و از كتابهاى ديگر بى نياز گردد. از اين رو، اين كتاب را فراهم آوردم و باتوجه به اينكه زيارت كنندگان فرصت كمترى دارند.
فوضعت هذا الكتاب ليضم اليه، و قد جمعت هاهنا ما يصلح لضيق وقت الزوار، و عدلت عن الاطناب والاكثار، و فيه غنية لفتح أبواب الأشجان، وبغية لنجح أرباب الايمان، فاننا وضعنا فى أجساد معناه روح ما يليق بمعناه.
وقد ترجمته بكتاب: اللهوف على قتلى الطفوف، و وضعته على ثلاثة مسالك، مستعينا بالرؤ وف المالك.
ترجمه:
در اينجا رشته سخن را كوتاه نموده و مطالب را به طور اختصار بيان مى كنم و همين مقدار كافى است كه درهاى غم و اندوه را به روى خوانندگان باز نمايد و مؤ منان را رستگار سازد، كه در قالب اين الفاظ حقايق ارزنده اى گنجانده ام و نامش را «اللهوف على قتلى الطفوف» نهادم و بر سه مسلك تدوين نمودم و از خداى مهربان و مالك جهان، يارى مى طلبم.
aelaa.net
Site Admin
 
پست ها : 908
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:21 am

مسلك اول: در مسائلى كه قبل از ماجراى كربلا وقوع يافته است

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 4:04 pm

المسلك الأول فى الأمور المتقدمة على القتال
كان مولد الحسين (عليه السلام) لخمس ليال خلون من شعبان سنة أربع من الهجرة.
وقيل: أليوم الثالث منه.
وقيل: فى أواخر شهر ربيع الأول سنة ثلاث من الهجرة.
وروى غير ذلك.
ولما ولد هبط جبرئيل (عليه السلام) و معه ألف ملك يهنون النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) بولادته، و جأت به فاطمة عليها السلام الى النبى (صلى الله عليه و آله و سلم)، فسر به و سماه حسينا.

مسلك اول: در مسائلى كه قبل از ماجراى كربلا وقوع يافته است
تولد امام حسين (عليه السلام)
تولد حضرت سيدالشهدأ ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) در پنجم ماه شعبان المعظم به سال چهارم از هجرت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بوده ؛ و بعضى گفته اند كه روز سوم آن ماه بود و برخى تولد آن جناب را روز آخر ماه ربيع الاول به سال سوم از هجرت گفته اند و بجز اين اقوال، روايات ديگر نيز وارد است.
بالجمله ؛ چون آن جناب در دار دنيا آمد، جبرئيل (عليه السلام) با هزار ملك از آسمان نازل گرديد بر رسول مجيد (صلى الله عليه و آله و سلم) و آن حضرت را تهنيت نمود به ولادت آن مولود مسعود. فاطمه زهرا عليها السلام فرزند ارجمند را به خدمت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آورد، آن جناب از ديدار نور ديده خود، خرسند و خشنود شد و آن مولود شريف را «حسين » نام نهاد.


فى الطبقات: قال ابن عباس: أنبأنا عبد الله بن بكر بن حبيب السهمى، قال: أنبأنا حاتم بن صنعة، قالت أم الفضل زوجة العباس رضوان الله عليهما:
رأيت فى منامى قبل مولده كأن قطعة من لحم رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) قطعت فوضعت فى حجرى، ففسرت ذلك على رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، فقال: «خيرا رأيت، ان صدقت رؤ ياك فان فاطمة ستلد غلاما فأدفعه اليك لترضعيه».
قالت: فجرى الأمر على ذلك.
فجئت به يوما، فوضعته فى حجره، فبينما هو يقبله فبال، فقطرت من بوله قطرة على ثوب النبى (صلى الله عليه و آله و سلم)، فقرصته، فبكى، فقال النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) كالمغضب: «مهلا! يا ام الفضل، فهذا ثوبى يغسل، و قد أو جعت ابنى».
قالت: فتركته فى حجره، وقمت لآتيه بمأ، فجئت، فوجدته صلوات الله عليه و آله يبكى.
فقلت: مم بكاؤ ك يا رسول الله ؟
فقال: «ان جبرئيل (عليه السلام) أتانى، فأخبرنى أن أمتى تقتل ولدى هذا. [لا أنالهم الله شفاعتى يوم القيامة ].
در كتاب «طبقات» از ابن عباس ذكر نموده به روايت او از عبدالله بن بكر بن حبيب سهمى كه گفت: خبر داد مرا حاتم بن صنعه بر آنكه «ام الفضل» ـ زوجه عباس بن عبدالمطلب ـ رضوان الله عليهماـ
گفت: پيش از آنكه امام حسين (عليه السلام) متولد گردد، شبى در خواب ديدم كه گويا پاره اى از گوشت بدن حضرت خاتم الانبيأ (صلى الله عليه و آله و سلم) بريده شد و در دامن من قرار گرفت ؛ پس اين خواب خود را به حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) عرض نمودم. آن جناب فرمود: كه همانا اگر خواب تو راست باشد فاطمه زهرا عليها السلام پسرى خواهد زائيد و من آن طفل را به تو مى سپارم تا او را شير دهى.
ام الفضل گفت: كه به همان قسمى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده بود واقع گرديد و حسين (عليه السلام) را به من سپرد و دايه او بودم تا اينكه روزى آن طفل را به خدمت جد بزرگوارش آوردم و او را در دامان پيغمبر نهادم و آن حضرت، نور ديده خود را مى بوسيد ناگاه طفل بول كرد و قطره اى از بول او بر جامه پيغمبر رسيد. من گوشت بدنش ‍ را نشگون گرفتم، امام حسين (عليه السلام) به گريه افتاد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مانند شخصى خشمناك به من فرمود: «آرام باش، اى ام الفضل ! اينك جامه را به آب مى توان شست، تو فرزند دلبند مرا آزردى.»
ام الفضل گفت: او را در دامان پيغمبر گذاردم و خود رفتم تا آنكه آب آورده جامه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را بشويم، چون برگشتم ديدم كه جناب پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گريان است. عرض كردم: يا رسول الله ! چه چيز شما را گريانيد؟
فرمود: اينك جبرئيل بر من نازل گرديد و مرا خبر داد كه اين فرزند را، امت من به قتل مى آورند!


قال رواة الحديث: فلما أتت على الحسين (عليه السلام) من مولده سنة كاملة، هبط على رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) اثنا عشر ملكا: أحدهم على صورة الأسد، والثانى على صورة الثور، والثالث على صورة التنين، والرابع على صورة ولد آدم، والثمانية الباقون على صور شتى، محمرة وجوههم [باكية عيونهم ]، قد نشروا أجنحتهم، و هم يقولون: يا محمد، سينزل بولدك الحسين بن فاطمة ما نزل بهابيل من قابيل، و سيعطى مثل أجر هابيل، و يحمل على قاتله مثل وزر قابيل.
ولم يبق فى السموات ملك الا و نزل الى النبى (صلى الله عليه و آله و سلم)، كل [يقرؤه السلام،] و يعزيه فى الحسين (عليه السلام)، و يخبره بثواب ما يعطى، و يعرض عليه تربته، والنبى (صلى الله عليه و آله و سلم ) يقول: «أللهم اخذل من خذله، و اقتل من قتله، و لا تمتعه بما طلبه».
راويان حديث چنين گفته اند كه چون يك سال تمام از عمر شريف آن جناب گذشت، دوازده فرشته بر رسول مجيد نازل گرديد؛ يكى به صورت شير، دومى به صورت گاو، سومى به صورت اژدها، چهارمى به صورت انسان و هشت ملك ديگر هم به شكل هاى مختلف بودند با روهاى قرمز و بالهاى خود را پهن نموده و مى گفتند: يا محمد! زود باشد كه به فرزند دلبند تو حسين بن فاطمه عليها السلام نازل شود مانند آنچه كه به هابيل از قابيل نازل گرديد؛ و زود باشد كه اجر و مزد شهادت فرزند تو را،خداى عزوجل بدهد مانند آن اجر ثوابى كه به هابيل بخشيده و به گردن قاتل او بگذارد مانند گناهى را كه بر گردن قابيل است. و هيچ فرشته مقربى در آسمانها باقى نماند مگر آنكه بر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نازل گرديدند و آن جناب را در قتل فرزند، تعزيه مى گفتند و خبر مى دادند آن رسول مكرم را به آن ثوابى كه خداى عزوجل به امام حسين (عليه السلام) خواهد داد و خاك قبر مطهر او را به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نشان مى دادند و آن حضرت نفرين بر قاتلان فرزند، مى نمود و عرض مى كرد كه پروردگارا، مخذول گردان كسى را كه فرزند مرا خوار نمايد و بكش كشنده او را و او را از رسيدن به مراد خود بهره مند مگردان.

قال: فلما أتى على الحسين (عليه السلام) سنتان من مولده خرج النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) فى سفر له، فوقف فى بعض الطريق، فاسترجع و دمعت عيناه.
فسئل عن ذلك، فقال: «هذا جبرئيل (عليه السلام) يخبرنى عن أرض بشط الفرات يقال لها كربلأ، يقتل عليها ولدى الحسين بن فاطمة».
فقيل له: من يقتله يا رسول الله ؟
فقال: «رجل يقال له «يزيد» لعنه الله ـ، وكأنى أنظر الى مصرعه و مدفنه».
ثم رجع من سفره ذلك مغموما، فصعد المنبر فخطب و وعظ، والحسن والحسين عليهما السلام بين يديه.
فلما فرغ من خطبته وضع يده اليمنى على رأس الحسن واليسرى على رأس الحسين ثم رفع رأسه الى السمأ و قال: «أللهم ان محمدا عبدك و نبيك وهذان أطائب عترتى و خيار ذريتى و أرومتى و من أخلفهما فى أمتى، و قد أخبرنى جبرئيل (عليه السلام) أن ولدى هذا مقتول مخذول، أللهم فبارك له فى قتله واجعله من سادات الشهدأ، أللهم و لا تبارك فى قاتله و خاذله».
قال: فضج الناس فى المسجد بالبكأ والنحيب.
راوى گويد: چون دو سال از عمر شريف آن جناب گذشت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را سفرى پيش آمد؛ پس در پاره اى از راه كه مى رفت بايستاد و گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» و چشمان آن جناب اشك آلود گرديد و گريه نمود؛ سبب گريه را از آن حضرت سؤ ال نمودند،
فرمود: «هذا جبرئيل.» اينك جبرئيل است كه مرا خبر مى دهد از زمينى كه كنار فرات واقع است و آن را «كربلا» مى گويند كه بر روى آن زمين فرزند دلبند من، حسين فاطمه كشته مى گردد!
عرض نمودند: يا رسول الله ! كشنده آن جناب كيست ؟
فرمود: كشنده او مرديست كه نام نحس او «يزيد» است ـ خدا او را لعنت كند ـ و گويا كه من اكنون قتلگاه و محل قبر او را به چشم خود نظر مى نمايم.
چون رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از آن سفر به مدينه مراجعت فرمود، مهموم و مغموم بود؛ پس بر منبر بالا رفت و خطبه انشأ فرمود و مردم را موعظه نمود در حالى كه حسن و حسين عليهما السلام در خدمت آن بزرگوار در پيش روى آن حضرت بودند و چون از اداى خطبه فارغ گرديد، دست راست خود را بر سر حسن (عليه السلام) و دست چپ خود را بر سر حسين (عليه السلام) بنهاد و سر مبارك را به سوى آسمان بلند نمود و گفت: خداوندا، به درستى كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بنده تو و نبى تو است و اين دو فرزند از اطائب عترت و بهترين ذريه من و بنيان من اند.
و ايشان را در ميان امت خود مى گذارم كه جانشين من اند و اينك جبرئيل خبر داد مرا كه اين فرزند من كشته خواهد شد و مخذول خواهد بود؛ خداوندا كشته شدن را بر او مبارك گردان و او را از جمله سادات شهدأ بگردان و مبارك مكن در حق قاتل و خوار كننده او.
راوى گفت: پس مردم و اهل مسجد صداها به گريه و افغان بلند نمودند.


و قال النبى (صلى الله عليه و آله و سلم): «أتبكون و لا تنصرونه».
ثم رجع ـ صلوات الله عليه ـ و هو متغير اللون محمر الوجه، فخطب خطبة أخرى موجزة و عيناه تهملان دموعا ثم قال:
«أيها الناس انى قد خلفت فيكم الثقلين: كتاب الله، وعترتى و أرومتى و مزاج مائى و ثمرة فؤ ادى و مهجتى لن يفترقا حتى يردا على الحوض، وقد أبغضتم عترتى و ظلمتموهم ألا و انى أنتظرهما، و انى لا أسالكم فى ذلك الا ما أمرنى ربى أن أسألكم المودة فى القربى، فانظروا ألا تلقونى غدا على الحوض.
ألا و انه سترد على يوم القيامة ثلاث رايات من هذه الأمة:
راية سودأ مظلمة قد فزعت لها الملائكة، فتقف على، فأقول: من أنتم ؟ فينسون ذكرى و يقولون: نحن أهل التوحيد من العرب.
فأقول لهم: أنا أحمد نبى العرب والعجم.
فيقولون: نحن من أمتك يا أحمد.
آن حضرت فرمود كه شما الآن بر حال او گريه مى كنيد و حال آنكه او را يارى نخواهيد كرد. پس از اتمام آن مجلس، بار ديگر به مسجد مراجعت فرمود در حالتى كه رنگ مبارك آن حضرت متغير و روى نازنينش از شدت غضب سرخ بود و خطبه مختصر ديگر بخواند و در آن حال از چشمان آن حضرت اشك مى ريخت پس فرمود: ايها الناس ! به درستى كه من در ميان شما دو چيز سنگين و بزرگ را واگذارده ام يكى كتاب خداست و ديگرى عترت من كه بنياد امر من و مايه امتزاج آب طينت من و ميوه دل و پاره جگر من اند. اين دو چيز از هم جدايى ندارند تا آنكه در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند و به تحقيق كه دشمن داشتيد عترت مرا و برايشان ستم روا نموديد، آگاه باشيد كه من در روز قيامت انتظار اين دو امر بزرگ دارم تا آنكه به نزد من آيند و من پرسش نمى كنم درباره ايشان مگر آنچه را كه پروردگار من به من امر فرموده و آن آنست كه از شما بخواهم كه در حق ذوى القربى من، دوستى نماييد؛ پس انديشه كنيد كه مبادا در فرداى قيامت بر كنار حوض كوثر نتوانيد كه مرا ديد (در حالى نسبت به آنها كينه و ظلم روا داشته باشيد).
زود باشد كه در روز قيامت سه سركرده اين امت با سه علم در نزد من خواهد آمد: يك علم سياه و تاريك كه ملائكه از دهشت و وحشت ديدار آن به فرياد آيند؛ پس در حضور من بايستند. من گويم كه منم احمد پيغمبر خدا بر عرب و عجم. گويند كه ما از امت توايم اى احمد!


فأقول لهم: كيف خلفتمونى من بعدى فى أهلى و عترتى و كتاب ربى ؟
فيقولون: أما الكتاب فضيعناه، و أما عترتك فحرصنا على أن نبيدهم عن آخرهم عن جديد الأرض.
فأولى وجهى عنهم، فيصدرون ظمأ عطاشا مسودة وجوههم.
ثم ترد على راية أخرى أشد سوادا من الأولى، فأقول لهم: كيف خلفتمونى فى الثقلين الأكبر والأصغر: كتاب ربى، وعترتى ؟
فيقولون: أما الأكبر فخالفنا، و أما الأصغر فخذلناهم ومزقناهم كل ممزق.
فأقول: اليكم عنى، فيصدرون ظمأ عطاشا مسودة و جوههم.
ثم ترد على راية أخرى تلمع و جوههم نورا، فأقول لهم: من أنتم ؟
فيقولون: نحن أهل كلمة التوحيد والتقوى،
پس من خواهم گفت كه بعد از من چگونه بوديد در حق اهل بيت و عترت من و در حق كتاب پروردگار من ؟
جواب مى گويند: اما كتاب را، پس آن را ضايع نموديم و اما عترت تو را، پس راغب و حريص بوديم كه ايشان را تماما هلاك نمائيم و از روى زمين برداريم.
پس من روى از ايشان بگردانم و از نزد من، تشنه با روهاى سياه برگردند پس از آن، گروه ديگر با علم به نزد من آيند كه از گروه اول سياه تر،
پس به ايشان گويم: پس از وفات من چگونه رفتار نموديد بر دو «ثقل» كه در ميان شما گذارده بودم ؛ يكى بزرگ و ديگرى كوچك، كه بزرگ كتاب خدا و كوچك عترت من بودند.
جواب گويند: اما ثقل بزرگ را كه كتاب خدا بود، مخالفت حكم آن نموديم و اما ثقل كوچك كه عترت باشد آن را خوار گردانيديم و از هم گسيختيم.
پس به ايشان گويم: از نزد من دور شويد! پس تشنه و روسياه برگردند.
آنگاه گروه ديگر با علم و با چهره هاى درخشنده از نور، بر من وارد شوند. به ايشان گويم:
شما چه كسانيد؟
گويند: مائيم اهل كلمه توحيد و پرهيزكارى.


نحن أمة محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، ونحن بقية أهل الحق، حملنا كتاب ربنا فأحللنا حلاله و حرمنا حرامه، و أحببنا ذرية نبينا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، فنصرناهم من كل ما نصرنا منه أنفسنا، و قاتلنا معهم من ناواهم.
فأقول لهم: أبشروا فأنا نبيكم محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، و لقد كنتم فى دارالدنيا كما وصفتم، ثم أسقيهم من حوضى، فيصدرون مرويين مستبشرين، ثم يدخلون الجنة خالدين فيها أبد الآبدين.
قال: و كان الناس يتعاودون ذكر قتل الحسين (عليه السلام)، و يستعظمونه و يرتقبون قدومه.
فلما توفى معاوية بن أبى سفيان لعنه الله ـ و ذلك فى رجب سنة ستين من الهجرة ـ كتب يزيد بن معاوية الى الوليد بن عتبة و كان أميرا بالمدينة يأمره بأخذ البيعة له على أهلها و خاصة على الحسين بن على عليهما السلام، و يقول له: ان أبى عليك فاضرب عنقه وابعث الى برأسه.
فأحضر الوليد مروان بن الحكم واستشاره فى أمر الحسين (عليه السلام).
مائيم امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)؛ ما بقيه اهل حق هستيم، كتاب پروردگار خود را برداشته ايم و حلال آن را حلال دانسته ايم و حرام آن را حرام شمرديم و ذريه پيغمبر خود را دوست مى داشتيم و ايشان را يارى كرديم از هر چيزى كه خود را از آن يارى نموديم و با هر كس كه قصد جنگ با ايشان داشت قتال كرديم.
پس به ايشان گويم كه شما را بشارت باد! منم محمد پيغمبر شما و الحق در دار دنيا چنان بوديد كه اكنون وصف نموديد؛ پس ايشان را از حوض ‍ كوثر سيراب كنم و آنها سيراب و خوشحال مى گردند و داخل بهشت مى شوند و در بهشت، هميشه جاويدان باشند.
راوى گويد: عادت مردم بر اين جارى شد كه ياد از قتل حسين مظلوم مى نمودند و آن را در نظر عظيم مى شمردند و منتظر و مترقب چنين واقعه بودند. چون معاوية بن ابى سفيان ـ عليهما اللعنة و النيران ـ در ماه رجب به سال شصت از هجرت، جان به مالك دوزخ سپرد و يزيد حرام زاده به جاى آن ملعون به سلطنت نشست. يزيد نامه اى به وليد بن عقبه حاكم مدينه نوشت و در آن نامه امر نموده بود كه برايش از اهل مدينه، خصوصا از حضرت ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) بيعت بگيرد و در آن نامه، مندرج بود كه هر گاه آن جناب بيعت ننمايد او را گردن بزن و سر او را از براى من بفرست !
پس وليد بعد از مطالعه آن نامه، مروان بن حكم را طلبيد و با او در اين باب مشورت نمود
.

فقال: انه لا يقبل، ولو كنت مكانك لضربت عنقه.
فقال الوليد: ليتنى لم أك شيئا مذكورا.
ثم بعث الى الحسين (عليه السلام)، فجأه فى ثلاثين رجلا من أهل بيته و مواليه، فنعى الوليد اليه موت معاوية، و عرض عليه البيعة ليزيد.
فقال: «أيها الأمير، ان البيعة لا تكون سرا، و لكن اذا دعوت الناس غدا فادعنا معهم».
فقال مروان: لا تقبل أيها الأمير عذره، و متى لم يبايع فاضرب عنقه.
فغضب الحسين (عليه السلام) ثم قال: «ويلى عليك يابن الزرقأ، أنت تأمر بضرب عنقى، كذبت والله ولؤ مت».
ثم أقبل على الوليد فقال: «أيها الأمير انا أهل بيت النبوة ومعدن الرسالة و مختلف الملائكة، و بنا فتح الله و بنا ختم الله، و يزيد رجل فاسق شارب الخمر قاتل النفس المحرمة معلن بالفسق ليس له هذه المنزلة، و مثلى لا يبايع بمثله، ولكن نصبح وتصبحون و ننظر و تنظرون أينا أحق بالخلافة والبيعة».
مروان گفت كه امام حسين (عليه السلام) قبول نخواهد نمود كه با يزيد بيعت نمايد و اگر من به جاى تو مى بودم او را گردن مى زدم.
وليد گفت: اى كاش ! من در سلك معدومين بودمى تا به اين امر شنيع مبتلا نگرديدمى.
پس از آن، وليد كسى را خدمت ابى عبدالله (عليه السلام) فرستاده او را طلب داشت. آن حضرت با سى نفر از اهل بيت و دوستان خود به منزل وليد، تشريف آوردند. وليد خبر مرگ معاويه پليد را به او داد و اظهار داشت كه آن جناب با يزيد بيعت نمايد.
امام (عليه السلام) فرمود: أيها الأمير! بيعت كردن من نمى توان كه به پنهانى باشد، چون فردا شود و مردم را طلب دارى ما را نيز با ايشان بخواه.
مروان لعين كه در آن مجلس حاضر بود گفت: اى امير! اين عذر را از او مپذير و اگر بيعت نمى نمايد او را گردن بزن.
امام حسين (عليه السلام) [از شنيدن اين سخنان ] در غضب شد، فرمود: واى بر تو، اى پسر زن [كبود چشم ] زناكار! تو را چه يارا كه حكم نمايى مرا گردن زنند؟! به خدا سوگند! دروغ گفتى و خود را [با اين سخنان جسارت آميز] خوار داشتى.
سپس آن حضرت (عليه السلام) روى مبارك به جانب وليد نمود.
فرمود: اى امير! ماييم خانواده نبوت و معدن رسالت و خانه ما محل آمد و شد ملائكه است و خداى عزوجل به ما ابتداى خلقت و رحمت را فرمود و به ما ختم خواهد نمود و يزيد مرديست فاسق و شرابخوار و كشنده نفس محترمه، آشكارا به فسق مشغول است، مانند من، كسى با او بيعت نخواهد نمود و لكن چون صبح فردا شود، ما و شما ـ هر دو ـ نظر در امور خويش نماييم كه چه كس از ميان ما سزاوار به خلافت و بيعت خلق با او باشد.


ثم خرج الحسين (عليه السلام)، فقال مروان للوليد: عصيتنى.
فقال: ويحك يا مروان، انك أمرت بذهاب دينى ودنياى، والله ما أحب أن ملك الدنيا بأسرها لى واننى قتلت حسينا، والله ما أظن أحدا يلقى الله بدم الحسين عليه السلام الا و هو خفيف الميزان، لا ينظر الله اليه يوم القيامة و لا يزكيه و له عذاب أليم.
قال: و أصبح الحسين (عليه السلام)، فخرج من منزله يستمع الأخبار، فلقيه مروان، فقال: يا أبا عبد الله، انى لك ناصح فأطعنى ترشد.
فقال الحسين (عليه السلام): «و ما ذاك، قل حتى أسمع».
فقال مروان: انى آمرك ببيعة يزيد بن معاوية،فانه خير لك فى دينك و دنياك.
پس از اداى اين كلمات، امام (عليه السلام) از نزد وليد، بيرون آمد.
مروان لعين به وليد گفت: با رأى من مخالفت كردى و عصيان نمودى.
وليد گفت: واى بر تو باد! به من اشاره كردى به امرى كه دين و دنياى مرا از دست بدهى ؛ برو، به خدا سوگند! كه دوست نمى دارم كه تمام دنيا را مالك باشم و حال آنكه قاتل امام حسين (عليه السلام) بوده باشم ؛ به خدا سوگند! گمان ندارم كسى خدا را ملاقات كند و خون حسين (عليه السلام) در گردن او باشد مگر آنكه ميزان اعمال او سبك خواهد بود و خداى عزوجل نظر رحمت به سوى او نخواهد نمود و او را از گناه پاك نخواهد كرد و عذابى دردناك او را خواهد بود.
راوى گويد: چون صبح شد آن حضرت كه از منزل خود مى آمد، اخبار مختلف از مردم مى شنيد، پس مروان پليد را در راه ملاقات نمود. مروان عرض كرد: اى ابا عبد الله، من تو را نصيحت مى كنم، از من بپذير كه به راه راست خواهى رسيد!؟
امام (عليه السلام) فرمود: آن رأى [خير خواهانه ] كدام است ؟ بگو تا بشنوم.
مروان گفت: از براى تو چنين صلاح مى دانم كه با يزيد بيعت نمايى كه از براى دين و دنياى تو بهتر خواهد بود!؟


فقال الحسين (عليه السلام): «انا لله وانا اليه راجعون، و على الاسلام السلام، اذ قد بليت الأمة براع مثل يزيد، ولقد سمعت جدى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) يقول: ألخلافة محرمة على آل أبى سفيان».
و طال الحديث بينه و بين مروان حتى انصرف مروان و هو غضبان.
يقول على بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاووس مؤ لف هذا الكتاب: والذى تحققناه أن الحسين (عليه السلام) كان عالما بما انتهت حاله اليه، و كان تكليفه ما اعتمد عليه.
أخبرنى جماعة ـ و قد ذكرت أسمأهم فى كتاب غياث سلطان الورى لسكان الثرى ـ باسنادهم الى أبى جعفر محمد بن بابويه القمى فيما ذكر فى أماليه، باسناده الى المفضل بن عمر، عن الصادق (عليه السلام)، عن أبيه، عن جده عليهم السلام:
امام حسين (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: «انا لله...» و در اين صورت، بايد با اسلام، سلام و وداع نمود كه از دست ما خواهد رفت ؛ زمانى كه امت مبتلا به «راعى» و «اميرى» چون يزيد شوند. به درستى كه شنيدم از جد بزرگوار خود رسول مجيد (صلى الله عليه و آله و سلم) كه فرمود: «خلافت حرام است بر آل ابوسفيان».
سخن در ميان آن حضرت (عليه السلام) و مروان پليد به طول انجاميد تا آنكه مروان خشمناك گشت و رفت.
چنين گويد سيد بزرگوار على بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاوس ـ عليه الرحمة ـ كه مؤ لف اين كتاب «لهوف» است ـ آنچه به تحقيق نزد ما پيوسته، آن است كه حضرت سيد الشهدا (عليه السلام) عالم بود به سرانجام كار خود و دانا بوده است كه به درجه شهادت خواهد رسيد و تكليف آن جناب همان بوده كه تكيه و اعتمادش بر شهادت بود و جماعتى از راويان اخبار مرا خبر دادند كه نامهاى ايشان را در كتاب «غياث سلطان الورى لسكان الثرى» مذكور داشته ام و سندهاى ايشان به شيخ جليل ابى جعفر محمد بن بابويه قمى ـ أعلى الله مقامه ـ مى رسيد به موجب آنچه كه در كتاب «امالى» خود ذكر نموده و سند به مفضل بن عمر و او از حضرت امام بحق ناطق جعفربن محمد الصادق (عليه السلام) مى رسد كه:
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك اول: در مسائلى كه قبل از ماجراى كربلا وقوع يافته است

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 4:13 pm

أن الحسين بن على بن أبى طالب (عليه السلام) دخل يوما على الحسن (عليه السلام)، فلما نظر اليه بكى، فقال: ما يبكيك ؟ قال: أبكى لما يصنع بك، فقال الحسن (عليه السلام): ان الذى يؤ تى الى سم يدس الى فأقتل به، ولكن لا يوم كيومك يا أبا عبدالله، يزدلف اليك ثلاثون ألف رجل يدعون أنهم من أمة جدنا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، و ينتحلون الاسلام، فيجتمعون على قتلك و سفك دمك وانتهاك حرمتك وسبى ذراريك و نسائك وانتهاب ثقلك، فعندها يحل الله ببنى أمية اللعنة وتمطر السمأ دما ورمادا، ويبكى عليك كل شى ء حتى الوحوش ‍ والحيتان فى البحار.
وحدثنى جماعة منه من أشرت اليه، باسنادهم الى عمرى النسابة ـ رضوان الله عليه ـ فيما ذكره فى آخر «كتاب الشافى فى النسب»، باسناده الى جده محمد بن عمر قال: سمعت أبى عمر بن على بن أبى طالب (عليه السلام) يحدث أخوالى آل عقيل قال:
لما امتنع أخى الحسين (عليه السلام) عن البيعة ليزيد بالمدينة، دخلت عليه فوجدته خاليا، فقلت له:
حضرت امام حسين (عليه السلام) در يكى از روزها به خدمت برادر بزرگوار خود امام حسن (عليه السلام) رسيد،
چون چشم امام حسن (عليه السلام) به برادر خود افتاد گريه نمود! امام حسين (عليه السلام) عرض نمود: سبب گريه شما چيست ؟ امام حسن (عليه السلام) فرمود: گريه مى كنم از جهت آنچه كه بر سر تو مى آيد! سپس فرمود كه شهادت من به آن زهرى است كه به سوى من مى آورند و به پنهانى به من مى خورانند و من به آن زهر كشته مى شوم و لكن هيچ روزى به مانند روز تو نخواهد بود، اى اباعبدالله ؛ براى اينكه سى هزار كس دور تو را خواهد گرفت كه همه ادعا مى كنند از امت جد ما (صلى الله عليه و آله و سلم) هستند و خود را مسلمان و معتقد به اسلام مى دانند، پس اجتماع مى كنند بر كشتن و ريختن خون تو و ضايع ساختن حرمت تو و اسير نمودن ذريه و زنان و دختران تو و تاراج كردن بنه بارگاه تو و چون چنين شود، خداى عزوجل بر بنى اميه، لعنت دائم فرو فرستد و آسمان خون با خاكستر خواهد باريد و همه چيز بر مظلوميت تو گريه مى كند حتى حيوانات وحشى صحرا و ماهيان دريا! خبر داد مرا جماعتى از راويان كه در سابق به اسم بعضى از آنها اشاره نمودم و سندهاى ايشان به عمر نسابه ـ رضوان الله عليه ـ كه در كتاب «شافى» خودش ـ كه در علم نسب است ـ ذكر نموده و سند آن را به جد خود محمد بن عمر مى رساند. محمد گويد: شنيدم از پدر خود عمر بن على بن ابى طالب عليه السلام كه اين حديث را از براى دايى هاى من از آل عقيل، نقل مى نمود و گفت: چون برادر من امام حسين (عليه السلام) از بيعت با يزيد پليد، امتناع نمود من در مدينه طيبه به منزل او رفتم و او را تنها يافتم، گفتم:

جعلت فداك يا أباعبدالله حدثنى أخوك أبو محمد الحسن، عن أبيه عليهما السلام، ثم سبقتنى الدمعة و علا شهيقى.
فضمنى اليه و قال: حدثك أنى مقتول ؟
فقلت له: حوشيت يا بن رسول الله.
فقال: سألتك بحق أبيك بقتلى خبرك ؟
فقلت: نعم، فلولا ناولت و بايعت.
فقال: حدثنى أبى:
أن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) أخبره بقتله و قتلى، و أن تربتى تكون بقرب تربته، فتظن أنك علمت ما لم أعلمه، والله لا اعطى الدنية من نفسى أبدا، ولتلقين فاطمة أباها شاكية ما لقيت ذريتها من أمته، ولا يدخل الجنة أحد آذاها فى ذريتها.
أقول أنا:
ولعل بعض من لا يعرف حقائق شرف السعادة بالشهادة يعتقد أن الله لايتعبد بمثل هذه الحالة.
أما سمع فى القرآن الصادق المقال أنه تعبد قوما بقتل أنفسهم، فقال تعالى:
(فتوبوا الى بارئكم فاقتلوا أنفسكم ذلكم خير لكم عند بارئكم).
فداى تو گردم، اى ابا عبدالله ! برادرت امام حسن (عليه السلام) به من خبر داده حديثى را كه از پدر بزرگوار خود شنيده بود. چون سخن را به اينجا رسانيدم گريه بر من پيشى گرفت و نگذاشت كه سخن را تمام كنم و صداى من به گريه بلند گرديد پس آن جناب مرا در آغوش كشيد و فرمود كه آيا برادر من به تو چنين خبر داده كه من كشته خواهم شد؟
گفتم: چنين امرى بر تو مبادا.
پس فرمود: تو را به حق پدرت سوگند مى دهم كه آيا برادرم به تو خبر داده از كشته شدن من ؟ گفتم: چنين است. اى كاش كه دست خود را مى دادى و با اين گروه بيعت مى نمودى ؟ فرمود: خبر داد پدرم كه رسول خدا به او خبر داده كه او و من كشته خواهيم شد، قبر من نزديك قبر پدرم خواهد بود، آيا تو چنين مى پندارى كه آنچه تو از آن مطلع هستى، من از آنها بى خبرم ؟! به خدا سوگند! هرگز خوارى و ذلت از براى خود نخواهم پسنديد. البته مادرم فاطمه زهرا در روز قيامت پدرش رسول خدا را ديدار خواهد نمود و شكايت خواهد كرد از ظلم و ستمى كه ذريه او از اين امت ديدند. داخل بهشت نشود هر كسى كه فاطمه را در حق ذريه او، اذيت نموده باشد. سيد ابن طاوس چنين گويد كه شايد بعضى كسانى كه راهنمايى نشده اند به سوى معرفت داشتن به اينكه شرافت سعادت به شهادت است، چنين اعتقاد دارند كه به مانند چنين حالى از شهادت نمى توان خداى عزوجل را عبادت نمود، آيا چنين كس نشنيده كه خداى عزوجل در قرآن راست گفتار ذكر نموده كه تكليف فرموده گروهى از امتهاى سابق را كه نفس خود را به قتل رسانند آنجا كه فرموده: «فتوبوا...»(11) پس توبه كنيد! و به سوى خالق خود باز گرديد و خود را به قتل برسانيد! اين كار، براى شما در پيشگاه پروردگارتان بهتر است.


ولعله يعتقد أن معنى قوله تعالى: (و لا تلقوا بأيديكم الى التهلكة) أنه هو القتل، و ليس الأمر كذلك، و انما التعبد به من أبلغ درجات السعادة.
و لقد ذكر صاحب المقتل المروى عن مولانا الصادق (عليه السلام) فى تفسير هذه الآية: [ما يليق بالعقل ]:
فروى عن أسلم قال: غزونا نهاوند ـ و قال غيرها ـ واصطفينا والعدو صفين لم أر أطول منهما ولا أعرض، والروم قد ألصقوا ظهورهم بحائط مدينتهم، فحمل رجل منا على العدو.
فقال الناس: لا اله الا الله ألقى نفسه الى التهلكة.
فقال أبو أيوب الأنصارى: انما تؤ ولون هذه الآية على أن حمل هذا الرجل يلتمس الشهادة، وليس كذلك،
و شايد چنين گمان دارد كه در آنجايى كه خداى عزوجل ذكر فرموده: «ولا تلقوا...»(12) خود را به دست خود، به هلاكت نيفكنيد. آن «تهلكه» كه از آن نهى فرموده، كشته شدن باشد و حال آنكه چنين نيست، بلكه تعبد به شهادت يافتن از ابلغ درجات سعادت است. و به تحقيق ذكر نموده صاحب كتاب «مقتل» آن روايات آن از امام جعفر صادق (عليه السلام) است كه از «اسلم» چنين روايت گرديده در تفسير اين آيه شريفه «لا تلقوا...» كه «اسلم» گفت: در يكى غزوات به جهاد رفتيم، در نهاوند يا بلد ديگر؛ و ما مسلمانان و دشمنان دو صف بسته بوديم چنان صفها كه مانند آن را در طول و عرض نديده ام، كفار روم پشت به حصار شهر خود داده بودند يعنى پشت ايشان محكم بود؛ پس مردى از ميان صف مسلمين بر صف دشمن حمله نمود، مردم گفتند: «لا اله...»، اين مرد خود را به مهلكه انداخت. ابوايوب انصارى (رحمه الله) كه در آن معركه حاضر بود به جماعت مسلمانان، گفت كه شما اين آيه را چنين تأويل ننمائيد كه اين مرد كه طالب شهادت شده بر دشمن حمله نموده، خود را در «تهلكه» انداخته است، چنين نيست كه شما را گمان است؛

انما نزلت هذه الآية فينا، لأنا كنا قد اشتغلنا بنصرة رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و تركنا أهالينا و أموالنا أن نقيم فيها ونصلح ما فسد منها، فقد ضاعت بتشاغلنا عنها، فأنزل الله انكارا لما وقع فى نفوسنا من التخلف عن نصرة رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) لاصلاح أموالنا: (و لا تلقوا بأيديكم الى التهلكة)، معناه: ان تخلفتم عن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و أقمتم فى بيوتكم ألقيتم بأيديكم الى التهلكة و سخط الله عليكم فهلكتم، و ذلك رد علينا فيما قلنا و عزمنا عليه من الاقامة، و تحريض لنا على الغزو، و ما أنزلت هذه الآية فى رجل حمل العدو و يحرض أصحابه أن يفعلوا كفعله أو يطلب الشهادة بالجهاد فى سبيل الله رجأ لثواب الآخرة.
أقول: و قد نبهناك على ذلك فى خطبة هذا الكتاب، و سيأتى ما يكشف عن هذه الأسباب.
قال رواة حديث الحسين (عليه السلام) مع الوليد بن عتبة و مروان:
فلما كان الغداة توجه الحسين (عليه السلام) الى مكة لثلاث مضين من شعبان سنة ستين.فأقام بها باقى شعبان و شهر رمضان و شوال وذى القعدة.
بلكه اين آيه شريفه در شأن ما نازل گرديد كه چون ما مشغول بوديم به يارى نمودن پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و عيال و اموال خويش ‍ را وا گذارديم و ترك نموديم كه در نزد آنها بمانيم و آنچه را كه فاسد گرديده اصلاح آن نمائيم. سپس رفته رفته به واسطه آنكه از آنها غفلت نموديم ضايع گرديدند و از اين جهت، خداوند تعالى اين آيه را نازل فرمود از جهت آنچه كه در خواطر مخمر داشتيم و خيال نموديم كه از يارى پيغمبر دست برداريم و به اصلاح خود بكوشيم. معنى آيه اين است كه: اگر شما ترك يارى رسول خدا نموديد و در خانه هاى خود اقامت كرديد چنان است كه خود را به دست خويش در مهلكه انداخته باشيد و خداى تعالى بر شما خشم خواهد گرفت و به اين واسطه هلاك خواهيد گرديد. پس اين آيه شريفه ردى بود بر ما از آنچه گفته بوديم و بر آن عزم نموده بوديم كه در خانه ها اقامت گزينيم و ترغيبى مؤ كد بود بر آنكه ما مسلمانان با كفار جنگ بنماييم و نازل نگرديده بر آن كس كه بر دشمن حمله آورد و اصحاب خود را نيز ترغيب كند تا مانند او جهاد كنند و فيض شهادت را در راه خدا به اميد اجر و ثواب طلبد. سيد ابن طاوس ‍ مى گويد: اين مطلب را در خطبه همين كتاب خود سابقا ذكر نمودم و بعد از اين هم ذكر خواهد شد آنچه پرده از روى اين اسباب بردارد. راويان حديث بعد از گزارش مذاكرات امام با وليد و مروان لعين، چنين گفته اند كه در صبح آن شبى كه حضرت امام حسين (عليه السلام) به خانه وليد، تشريف فرما شده بود بار سفر مكه را بست و متوجه خانه خدا گرديد و سه روز از ماه شعبان سال 60 از هجرت گذشته بود كه وارد شهر مكه معظمه شد و باقى شعبان و ماه رمضان و ماه شوال و ماه ذى القعده را در مكه اقامت فرمود.

قال: وجأه عبد الله بن العباس رضى الله عنه و عبد الله بن الزبير، فأشارا عليه بالامساك.
فقال لهما: «ان رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) قد أمرنى بأمر، و أنا ماض فيه».
قال: فخرج ابن عباس و هو يقول: واحسيناه !
ثم جأه عبد الله بن عمر، فأشار عليه بصلح أهل الضلال و حذره من القتل و القتال.
فقال له: يا أبا عبد الرحمن أما علمت أن من هوان الدنيا على الله تعالى أن رأس يحيى بن زكريا أهدى الى بغى من بغايا بنى اسرائيل، أما علمت أن بنى اسرائيل كانوا يقتلون ما بين طلوع الفجر الى طلوع الشمس سبعين نبيا ثم يجلسون فى أسواقهم يبيعون و يشترون كأن لم يصنعوا شيئا، فلم يعجل الله عليهم، بل أمهلهم و أخذهم بعد ذلك أخذ عزيز ذى انتقام، اتق الله يا أبا عبد الرحمن و لا تدعن نصرتى.
راوى گويد: عبدالله بن عباس و عبدالله بن زبير به خدمت آن جناب آمدند و اشاره نمودند كه در مكه بماند. امام (عليه السلام) در جواب فرمود: جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مرا امر فرمود به امرى كه ناچار بايد به جا بياورم.
پس ابن عباس از خدمت آن جناب مرخص گرديد در حالى كه مى گفت: واحسيناه ! سپس عبدالله بن عمر به خدمتش رسيد و اشاره نمود كه با گروه ضلال صلح نمايد و بيم داد او را از آنكه قتال كند.
امام فرمود: اى اباعبدالرحمان ! ندانسته اى كه از پستى و خوارى دنيا در نزد خداى تعالى بود كه سر مطهر جناب يحيى بن زكريا (عليه السلام) را به هديه و تعارف بردند از براى سركشى از سركشان بنى اسرائيل ؛ آيا ندانسته اى كه بنى اسرائيل از طلوع فجر تا طلوع آفتاب هفتاد پيغمبر را مى كشتند؟!!
سپس در بازارهاى خود مى نشستند و خريد و فروش مى نمودند، كه گويا هيچ كارى نكرده بودند؛ پس خدا عزوجل تعجيل نفرمود در انتقام كشيدن از ايشان بلكه بعد از مدتى گرفت ايشان را مانند گرفتن شخص ‍ صاحب عزت و انتقام كشنده.
اى عبدالله ! بپرهيز از خشم خداى تعالى و دست از يارى من برمدار.


قال: و سمع أهل الكوفة بوصول الحسين (عليه السلام) الى مكة و امتناعه من البيعة ليزيد، فاجتمعوا فى منزل سليمان بن صرد الخزاعى، فلما تكاملوا قام فيهم خطيبا. و قال فى آخر خطبته: يا معشر الشيعة، انكم قد علمتم بأن معاوية قد هلك و صار الى ربه و قدم على عمله، و قد قعد فى موضعه ابنه يزيد، و هذا الحسين بن على عليهما السلام قد خالفه و صار الى مكة هاربا من طواغيت آل أبى سفيان، و أنتم شيعته و شيعة أبيه من قبله، و قد احتاج الى نصرتكم اليوم، فان كنتم تعلمون أنكم ناصروه و مجاهدو عدوه فاكتبوا اليه، و ان خفتم الوهن والفشل فلا تغروا الرجل من نفسه.
قال: فكتبوا اليه:
بسم الله الرحمـن الرحيم
الى الحسين بن على أمير المؤ منين عليهما السلام، من سليمان بن صردالخزاعى والمسيب بن نجبة و رفاعة بن شداد وحبيب بن مظاهر و عبدالله بن وائل و سائر شيعته من المؤ منين، سلام الله عليك.
راوى گويد: چون اهل كوفه شنيدند كه حضرت امام حسين (عليه السلام) به مكه معظمه رسيده و از بيعت كردن با يزيد پليد امتناع دارد، همه در خانه سليمان ين صرد خزاعى مجتمع گرديدند و چون جمعيت ايشان كامل گرديد، سليمان بن صرد برخاست و خطبه اى خواند و در آخر خطبه خود گفت: اى گروه شيعيان ! شما دانستيد كه معاويه لعين به درك رفته و به سوى غضب خداى تعالى روى آورده و به نتايج كردار خويش رسيده و فرزند پليد آن ملعون به جاى پدر خبيث خود نشسته و حضرت امام حسين (عليه السلام) از بيعت كردن با او رو گردانيده است و از ظلم طاغوتيان آل ابوسفيان لعنهم الله به سوى مكه معظمه فرار نموده است و شما، شيعيان او هستيد و از پيش، شيعه پدر بزرگوار آن حضرت بوده ايد و امروز آن جناب محتاج است كه شما او را يارى نماييد؛ اگر مى دانيد كه او را يارى خواهيد نمود و در ركاب او با دشمنان او، جهاد خواهيد كرد عرايض خود را به آن جناب بنويسيد؛ اگر مى ترسيد كه مبادا سستى در يارى او نماييد و از دور او متفرق گرديد، در اين صورت، اين مرد را مغرور و فريفته خود نسازيد.
راوى گويد: اهل كوفه نامه اى به خدمت آن جناب نوشتند به اين مضمون كه «بسم الله...» اين نامه ايست به سوى حسين بن على بن ابى طالب (عليه السلام)، از جانب سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شداد و حبيب بن مظاهر و عبدالله بن وائل و از جانب ساير شيعيان آن حضرت از جماعت مؤ منان كه سلام ما بر تو باد!.


أما بعد، فالحمد لله الذى قصم عدوك و عدو أبيك من قبل، ألجبار العنيد الغشوم الظلموم الذى ابتز هذه الأمة أمرها، و غصبها فيأها، و تأمر عليها بغير رضى منها، ثم قتل خيارها واستبقى شرارها، و جعل مال الله دولة بين جبابرتها و عتاتها، فبعدا له كما بعدت ثمود.
ثم انه ليس علينا امام غيرك، فاقبل لعل الله يجمعنا بك على الحق، والنعمان بن بشير فى قصر الامارة، ولسنا نجتمع معه فى جمعة و لا جماعة، و لا نخرج معه الى عيد، ولو بلغنا أنك قد أقبلت أخرجناه حتى يلحق بالشام، والسلام عليك و رحمة الله و بركاته يا بن رسول الله و على أبيك من قبلك، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.
ثم سرحوا الكتاب، ولبثوا يومين آخرين و أنفذوا جماعة معهم نحو مأة و خمسين صحيفة من الرجل والاثنين والثلاثة والأربعة، يسألونه القدوم عليهم.و هو مع ذلك يتأبى فلا يجيبهم.
اما بعد؛ حمد و سپاس آن خداوندى را سزاست كه آن كس را كه دشمن تو و دشمن پدر تو از سابق بود هلاك نمود. آن مرد جبار و عنيد و ستمكار كه امور اين امت را به ظلم تصرف كرد و غنيمت ها و اموال ايشان را غصب نمود و بدون آنكه امت راضى باشد آن مرد بر ايشان امير و حكمران گرديد. پس از آن، اخيار و نيكوكاران را كشت و ناپاكان و اشرار را باقى گذارد و مال خدا را سرمايه دولتمندى ظالمان و سركشان قرار داد. پس دور باد از رحمت خدا، چنانكه قوم ثمود از رحمت خدا دور گرديدند.
پس ما را امام و پيشوايى جز تو نيست، بيا به سوى ما كه شايد خدا عزوجل ما را به واسطه تو بر اطاعت حق مجتمع سازد و اينك نعمان بن بشير ـ حاكم كوفه ـ در قصر دارالاماره مى باشد و با او از براى نماز جمعه و نماز عيد حاضر نمى شويم و اگر خبر به ما برسد كه حركت فرموده اى، او را از كوفه بيرون خواهيم نمود تا به شام برگردد. اى فرزند رسول خدا، سلام ما بر تو و رحمت و بركات الهى بر پدر بزرگوار تو باد! «ولا حول...» بعد از آن، نامه مزبور را روانه خدمت آن جناب نموده و پس از آن، دو روز ديگر درنگ كردند. بعد از دو روز جماعتى را به خدمتش فرستادند كه با ايشان يك صد و پنجاه طغرى عريضه از يك نفر، دو نفر، سه نفر و چهار نفر بود و در آن نامه هاى امضا شده خواهش نموده بودند كه آن حضرت به نزد ايشان تشريف فرما گردد و با وجود اين همه نوشته، آن حضرت ابا و امتناع مى فرمود و اجابت خواهش ايشان را نفرمود


فورد عليه فى يوم واحد ستمأة كتاب، و تواترت الكتب حتى اجتمع عنده منها فى نوب واحد متفرقة اثنى عشر ألف كتاب.
ثم قدم عليه هانى بن هانى السبيعى و سعيد بن عبد الله الحنفى بهذا الكتاب، و هو آخر ما ورد عليه (عليه السلام) من أهل الكوفة، و فيه:
بسم الله الرحمن الرحيم
الى الحسين بن على أمير المؤ منين عليهماالسلام.
من شيعته و شيعة أبيه أمير المؤ منين (عليه السلام).
أما بعد، فان الناس ينتظرونك، لا رأى لهم غيرك، فالعجل العجل يابن رسول الله، فقد أخضر الجناب، و أينعت الثمار، و أعشبت الأرض، و أورقت الأشجار، فاقدم علينا اذا شئت، فانما تقدم على جند مجند لك، والسلام عليك و رحمة الله و بركاته و على أبيك من قبلك.
تا اينكه در يك روز ششصد عريضه و كتابت ايشان به خدمت آن جناب رسيد و همچنان نامه از پس نامه مى رسيد تا آنكه در يك دفعه و به چندين دفعات متفرقه، دوازده هزار نوشته ايشان در نزد آن جناب مجتمع گرديد.
راوى گفت كه بعد از رسيدن آن همه نامه ها، هانى بن هانى سبيعى و سعيدبن عبدالله حنفى با نامه اى كه بر اين مضمون بود از كوفه به خدمتش رسيدند و اين، آخرين نامه بود كه به خدمت آن حضرت رسيده بود.
در آن نوشته بود:
«بسم الله الرحمن الرحيم
عريضه اى است به محضر حسين بن على امير مؤ منان (عليه السلام)
از جانب شيعيان آن حضرت و شيعيان پدر آن جناب (عليه السلام)
اما بعد؛ مردم انتظار قدوم تو را دارند و بجز تو كسى را مقتداى خود نمى دانند؛ پس يابن رسول الله ! بشتاب و تعجيل فرما، باغها سبز شده و ميوه هارسيده و زمين ها پر از گياه و درختان سبز و خرم و پر از برگ گرديده ؛ پس تشريف بيار و قدم رنجه فرما، چنانچه بخواهى، پس ‍ خواهى رسيد به لشكرى آراسته و مهيا.
سلام و رحمت خدا بر تو باد و بر پدر بزرگوار تو كه پيش از تو بود.»

فقال الحسين (عليه السلام) لهانى بن هانى السبيعى و سعيد بن عبد الله الحنفى: «خبرانى من اجتمع على هذا الكتاب الذى كتب به و سود الى معكما؟».
فقالا: يابن رسول الله، شبث بن ربعى، و حجار بن أبجر، و يزيد بن الحارث، و يزيد بن رويم، و عروة بن قيس، و عمرو بن الحجاج، و محمد بن عمير بن عطارد.
قال: فعندها قام الحسين (عليه السلام)، فصلى ركعتين بين الركن والمقام، و سأل الله الخيرة فى ذلك.
ثم طلب مسلم بن عقيل و أطلعه على الحال، و كتب معه جواب كتبهم يعدهم بالوصول اليهم و يقول لهم ما معناه: «قد نقذت اليكم ابن عمى مسلم بن عقيل ليعرفنى ما أنتم عليه من رأى جميل».
فسار مسلم بالكتاب حتى دخل الى الكوفة، فلما وقفوا على كتابه كثر استبشارهم باتيانه اليهم، ثم أنزلوه فى دار المختار بن أبى عبيدة الثقفى، و صارت الشيعة تختلف اليه.
فلما اجتمع اليه منهم جماعة قرأ عليهم كتاب الحسين (عليه السلام) و هم يبكون، حتى بايعه منهم ثمانية عشر ألفا.
چون نامه به خدمت آن جناب رسيد، هانى بن هانى سبيعى و سعيد بن عبدالله حنفى را فرمود كه به من خبر دهيد كه اين نامه را چه كسانى نوشته اند و كه به شما داده ؟
عرض نمودند: يابن رسول الله ! شبث بن ربعى، حجار بن أبجر، يزيد بن حارث، يزيد بن رويم، عروة بن قيس، عمرو بن حجاج و محمد بن عمير بن عطار نوشته اند.
پس آن جناب برخاست و دو ركعت نماز در ميان «ركن» و «مقام» به جاى آورد و در اين باب از خداى عزوجل طلب خير نمود. سپس جناب مسلم بن عقيل را طلبيد و او را از كيفيت حال مطلع گردانيد و جواب نامه هاى كوفيان را نوشت و به وسيله جناب مسلم ارسال نمود و در آن وعده فرمود كه در خواست ايشان را اجابت نمايد و مضمون آن نامه اين بود:
«به سوى شما پسر عموى خود مسلم بن عقيل را فرستادم تا آنكه مرا از آنچه كه رأى جميل شما بر آن قرار گرفته، مطلع سازد.»
پس جناب مسلم با نامه آن حضرت، روانه كوفه گرديد تا به شهر كوفه رسيد.
چون اهل كوفه بر مضمون نامه آن حضرت (عليه السلام) اطلاع يافتند خرسندى بسيار به آمدن جناب مسلم اظهار داشتند و او را در خانه مختار بن ابى عبيده ثقفى فرود آوردند و گروه شيعيان به خدمتش آمد و شد مى كردند و چون گروهى بر دور آن جناب جمع مى آمدند، نامه امام (عليه السلام) را بر ايشان قرائت مى نمود و ايشان از غايت اشتياق به گريه مى افتادند. به همين منوال بود تا آنكه هيجده هزار نفر با آن جناب بيعت نمودند


و كتب عبد الله بن مسلم الباهلى و عمارة بن الوليد و عمر بن سعد الى يزيد ـ لعنة الله عليه ـ يخبرونه بأمر مسلم بن عقيل ويشيرون عليه بصرف النعمان بن بشير و ولاية غيره.
فكتب يزيد الى عبيد الله بن زياد ـ وكان واليا على البصرة ـ بأنه قد ولاه الكوفة وضمها اليه، و يعرفه أمر مسلم بن عقيل و أمر الحسين (عليه السلام)، ويشدد عليه فى تحصيل مسلم و قتله، فتأهب عبيد الله للمسير الى الكوفة.
و كان الحسين (عليه السلام) قد كتب الى جماعة من أشراف البصرة كتابا مع مولى له اسمه سليمان و يكنى أبا رزين يدعوهم فيه الى نصرته و لزوم طاعته، منهم يزيد بن مسعود النهشلى والمنذر بن الجارود العبدى.
و در اين اثنأ، عبدالله بن مسلم باهلى ملعون، عمارة بن وليد پليد، عمربن سعد عنيد، نامه اى به سوى يزيد ولدالزنا مرقوم داشتند و آن پليد را از كيفيت حال جناب مسلم بن عقيل، با خبر نمودند و براى يزيد چنان صلاح دانسته و به او اشاره كردند كه نعمان بن بشير را از حكومت كوفه منصرف دارد و ديگرى را در جاى او منصوب نمايد. يزيد پليد نامه اى به سوى ابن زياد لعين كه در بصره حاكم بود نوشت و منشور ايالت كوفه را به ضميمه حكومت بصره به او بخشيد و او را به كيفيت حال و امر جناب مسلم بن عقيل و حال حضرت امام حسين (عليه السلام) آگاه نمود و تأكيد بسيار كرد كه جناب مسلم را به دست آورده و او را شهيد نمايد. پس عبيدالله بن زياد پليد مهياى رفتن شهر كوفه گرديد و از آن طرف حضرت ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) نامه اى به جانب اهل بصره و به گروهى از اشراف و بزرگان آن شهر، روانه داشت و آن نامه را به دست غلام خود سليمان كه مكنى بود به «ابورزين» سپرده، روانه بصره فرمود و آن نامه مشتمل بود بر دعوت نمودن ايشان به آنكه آن جناب را يارى نمايند و قيد اطاعت او را به گردن نهند و از جمله آن جماعت يزيد بن مسعود نهشلى و منذر بن جارود عبدى بود.
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك اول: در مسائلى كه قبل از ماجراى كربلا وقوع يافته است

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 4:23 pm

فجمع يزيد بن مسعود بنى تميم و بنى حنظلة و بنى سعد، فلما حضروا قال: يا بنى تميم كيف ترون موضعى منكم و حسبى فيكم ؟
فقالوا: بخ بخ، أنت والله فقرة الظهر ورأس الفخر، حللت فى الشرف وسطا، و تقدمت فيه فرطا.
قال: فانى قد جمعتكم لأمر أريد أن أشاوركم فيه و أستعين بكم عليه.
فقالوا: والله انا نمنحك النصيحة و نجهد لك الرأى، فقل نسمع.
فقال: ان معاوية قد مات، فأهون به والله هالكا ومفقودا.
ألا و انه قد انكسر باب الجور والاثم، و تضعضعت أركان الظلم.
و قد كان أحدث بيعة عقد بها أمرا و ظن أنه قد أحكمه.
و هيهات والذى أراد، اجتهد والله ففشل، و شاور فخذل.
و قد أقام ابنه يزيد ـ شارب الخمور ورأس الفجور ـ يدعى الخلافة على المسلمين ويتأمر عليهم بغير رضى منهم، مع قصر حلم و قلة علم، لا يعرف من الحق موطى قدمه
يزيد بن مسعود، طائفه بنى تميم و بنى حنظله و بنى سعد را طلب كرد و ايشان را جمع نمود؛ چون حاضر گرديدند گفت: اى جماعت بنى تميم، آيا مرا در حق خويش چگونه به جا آورديد و حسب و موقعيت مرا در ميان خود چگونه يافتيد؟
همگى يك صدا گفتند: بخ بخ ؛ بسيار نيكو و به خدا سوگند كه تو را مانند استخوانها و فقرات پشت و كمر خود و سر آمد فخر و نيكنامى و در نقطه وسط شرافت و بزگوارى، يافتيم. حق سابقه بزرگوارى مر توراست و تو را در سختى ها ذخيره خود مى دانيم. گفت: اينك شما را در اينجا جمع نموده ام از براى امرى كه مى خواهم در آن امر با شما هم مشورت كنم و هم از شما اعانت طلبم.
همگى يك صدا در جواب گفتند: به خدا قسم كه ما همه شرط نصيحت به جا آوريم و كوشش خود را در رأى و تدبير دريغ نداريم ؛ بگو تا بشنويم. پس يزيدبن مسعود گفت: معاويه به جهنم واصل گرديد و به خدا سوگند، مرده اى است خوار و بى مقدار كه جاى افسوس بر هلاكت او نيست و آگاه باشيد كه با مردن او در خانه جور و ستم شكسته و خراب و اركان ظلم و ستمكارى متزلزل گرديد و آن لعين، بيعتى را تازه داشته و عقد امارت را به سبب آن بر بسته به گمان آنكه اساس آن را مستحكم ساخته ؛ دور است آنچه را كه اراده كرده، كوششى سست نموده و يارانش در مشورت، او را مخذول ساخته اند و به تحقيق كه فرزند حرام زاده خود يزيد پليد شرابخوار و سرآمد فجور را به جاى خود نشانيده، ادعا مى كند كه خليفه مسلمانان است و خود را بر ايشان امير مى داند بدون آنكه كسى از مسلمانان بر اين امر راضى و خشنود باشد با آنكه سرشته حلم و بردبارى او كوتاه و علم او اندك است به قدرى كه پيش پاى خود را ببيند، معرفت به حق نداد. .


فأقسم بالله قسما مبرورا لجهاده على الدين أفضل من جهاد المشركين. و هذا الحسين بن على ابن بنت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، ذو الشرف الأصيل والرأى الأثيل، له فضل لا يوصف و علم لا ينزف.
و هو أولى بهذا الأمر، لسابقته و سنه و قدمه و قرابته، يعطف على الصغير و يحنو على الكبير، فأكرم به راعى رعية و امام قوم، و جبت لله به الحجة و بلغت به الموعظة.
فلا تعشوا عن نور الحق و لا تسعكوا فى وهدة الباطل، فقد كان صخر ابن قيس قد انخذل بكم يوم الجمل، فاغسلوها بخروجكم الى ابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و نصرته.
و الله لا يقصر أحد عن نصرته الا أورثه الله الذل فى ولده والقلة فى عشيرته.
وها أنا قد لبست للحرب لامتها وادرعت لها بدرعها، من لم يقتل يمت و من يهرب لم يفت، فأحسنوا رحمكم الله رد الجواب.
فاقسم بالله قسما... به خدا سوگند! جهاد كردن با يزيد از براى ترويج دين، افضل است در نزد خداى تعالى از جهاد نمودن با مشركان. و همانا حسين بن على (عليه السلام) فرزند دختر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، صاحب شرافت اصيل و در رأى و تدبير محكم و بى عديل است. صاحب فضلى است كه به وصف در نمى آيد و صاحب علمى كه منتها ندارد، او سزاورتر است به خلافت از هركسى، هم از جهت سابقه او در هر فضيلتى و هم از حيث سن و هم از بابت تقدم و قرابت او از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)؛ عطوف است بر صغير و مهربان است نسبت به كبير؛ پس گرامى پادشاهى است بر رعيت و نيكو امامى است بر مردم و به واسطه او، حجت خدا بر خلق تمام و موعظه الهى به منتها و انجام است ؛ پس از ديدن نور حق كور نباشيد و كوشش در ترويج باطل ننمائيد و به تحقيق كه صخربن قيس شما را در روز جمل به ورطه خذلان مخالفت با على (عليه السلام) در انداخت تا اينكه با حضرتش در آويختيد. پس اينك لوث اين گناه را با شتافتن به يارى فرزند رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) از خود بشوييد و ننگ اين كار را از خويشتن برداريد. به خدا سوگند! هيچ كس كوتاهى نكند از يارى آن جناب جز آنكه خد مذلت رادر اولاد او به ارث گمارد و عشيره و كسان او را اندك نمايد و من خود اكنون مهيا و در عزم جنگم و لباس جهاد بر تن راست نموده و زره جنگ را در بردارم، هركس كشته نشد عاقبت بميرد و آنكه فرار كرد از مرگ جان به سلامت نخواهد برد. خدا شما را رحمت كناد، پاسخ مرا نيكو دهيد و جواب پسنديده بگوييد.

فتكلمت بنو حنظلة، فقالوا:
يا أبا خالد نحن نبل كنانتك وفارس عشيرتك، ان رميت بنا أصبت، وان غزوت بنا فتحت، لا تخوض والله غمرة الا خضناها، و لا تلقى والله شدة الا لقيناها، ننصرك بأسيافنا و نقيك بأبداننا، اذا شئت فافعل.
و تكلمت بنو سعد بن يزيد، فقالوا:
يا أبا خالد ان أبغض الأشيأ الينا خلافك والخروج عن رأيك، و قد كان صخر بن قيس أمرنا بترك القتال فحمدنا أمرنا و بقى عزنا فينا، فأمهلنا نراجع المشورة و يأتيك رأينا.
و تكلمت بنو عامر بن تميم فقالوا:
يا أبا خالد نحن بنو أبيك وحلفاؤ ك، لا نرضى ان غضبت ولا نقطن ان ضعنت.
والأمر اليك، فادعنا نجبك و أمرنا نطعك، و الأمر اليك اذا شئت.
پس طايفه بنى حنظله به تكلم آمدند و گفتند: اى ابا خالد، ماييم تير تركش و سواران شجاع عشيره تو؛ اگر ما را به سوى نشانه افكنى به هدف خودخواهى رسيد و اگر با دشمنان در آويزى و جنگ نمايى فتح و پيروزى از آن تو باشد. به خدا قسم كه در هيچ ورطه فرو نمى روى جز آنكه ما نيز با تو خواهيم رفت و با هيچ شدت و سختى رو برو نگردى مگر اينكه ما نيز با تو شريك باشيم و با آن مشكل و سختى روبرو گرديم. به خدا سوگند، با شمشيرهاى خود، تو را يارى و به بدنها، سپر تو باشيم و تو را محافظت نماييم. آنگاه بنى سعد به سخن در آمدند گفتند: اى ابا خالد، دشمن تر از هر چيز نزد ما، مخالفت با رأى تو است و خارج بودن از تدبير تو؛ چه كنم كه قيس بن صخر ما را مأمور داشته كه ترك قتال كنيم و تا كنون ما اين امر را شايسته مى دانستيم و از اين جهت عزت و شأن در قبيله ما پايدار مانده، پس ما را مهلتى بايد تا به شرط مصلحت كوشيم و رجوع به مشورت نماييم و پس ‍ از مشورت، عقيده و رأى ما در نزد تو ظهور خواهد يافت. پس از آن، طائفه بنى عامر بن تميم آغاز سخن كردند گفتند: اى ابا خالد، ما پسران قبيله پدر تو هستيم و هم سوگند باتو؛ از هر چه كه تو خشم گيرى ما را از آن خشنودى نيست بلكه ما نيز از آن خشمناكيم وچون به جايى كوچ نمايى، ما نيز وطن اختيار ننماييم و تو را همراهى كنيم. امروز فرمان تو راست، بخوان تا اجابت كنيم و آنچه فرمايى، اطاعت داريم فرمان به دست تو است چنانچه بخواهى ما نيز مطيع توايم.

فقال: والله يا بنى سعد لئن فعلتموها لا رفع الله السيف عنكم أبدا، ولا زال سيفكم فيكم.
ثم كتب الى الحسين (عليه السلام):
بسم الله الرحمن الرحيم
أما بعد:
فقد وصل الى كتابك، و فهمت ما ندبتنى اليه و دعوتنى له من الأخذ بحظى من طاعتك و الفوز بنصيبى من نصرتك.
و أن الله لا يخلوا الأرض من عامل عليها بخير أو دليل على سبيل النجاة.
و أنتم حجة الله على خلقه و وديعته فى أرضه، تفرعتم من زيتونة أحمدية هو أصلها و أنتم فرعها.
فأقدم سعدت بأسعد طائر.
فقد ذللت لك أعناق بنى تميم و تركتهم أشد تتابعا لك من الابل الظمأ يوم خمسها لورود المأ.
آنگاه يزيد بن مسعود، بار ديگر طائفه بنى سعد را مخاطب نموده گفت: به خدا سوگند! اگر شما ترك نصرت فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نماييد، خداى عزوجل تيغ انتقام را از فرق شما بر نخواهد داشت و شمشير عداوت در ميان شما الى الابد باقى خواهد بود. سپس يزيد بن مسعود نامه اى به خدمت امام (عليه السلام) مرقوم داشت به اين مضمون: «...نوشته حضرت به من رسيد و آنچه را كه بدان ترغيت و دعوت فرموده بودى فهميده و رسيدم كه همانا بهره خويش را از اطاعت فرمانت ببايدم در يافت و به نصيب خويش از فيض نصرت و يارى بهره مند بايدم گردند و به درستى كه خداى عزوجل هرگز زمين را خالى نخواهد گذاشت از پيشوايى كه بر طريقه خير و يا هدايت كننده به سوى راه نجات باشد و اينك شماييد حجت خدا بر خلق و بر روى زمين وديعه حضرت حق، شماييد نو نهال درخت زيتون احمدى كه آن حضرت اصل درخت و شما شاخه اوييد؛ پس قدم رنجه فرما به بخت مسعود. همانا گروه گردنكشان بنى تميم را براى طاعت تو خوار و چنان طريق بندگى ايشان را هموار نمودم كه اشتياق ايشان به دنبال هم در آمدن در طاعت، به مراتب بالاتر است از حرص شترانى كه سه روز، به تشنگى براى ورود بر آب روان، به سر برده اند.

و قد ذللت لك رقاب بنى سعد و غسلت لك درن صدورها بمأ سحابة مزن حتى استهل برقها فلمع.
فلما قرأ الحسين (عليه السلام) الكتاب قال:
«ما لك آمنك الله يوم الخوف وأعزك وأرواك يوم العطش ‍ الأكبر».
فلما تجهز المشار اليه للخروج الى الحسين (عليه السلام) بلغه قتله قبل أن يسير، فجزع من انقطاعه عنه.
و أما المنذر بن الجارود:
فانه جأ بالكتاب والرسول الى عبيد الله بن زياد، لأن المنذر خاف أن يكون الكتاب دسيسا من عبيد الله بن زياد.
وكانت بحرية بنت المنذر زوجة لعبيد الله بن زياد.
فأخذ عبيد الله الرسول فصلبه.
ثم صعد المنبر فخطب و توعد أهل البصرة على الخلاف واثارة الارجاف.
ثم بات تلك الليلة. فلما أصبح استناب عليهم أخاه عثمان بن زياد، وأسرع هو الى قصر الكوفة.
رقاب بنى سعد را هم به بند فرمانت در آورده ام و كينه هاى ديرينه سينه هايشان را فرو شسته ام به نصيحتى كه مانند باران كه از ابر سفيد فرو ريزد، آن زمانى كه پاره هاى ابر از براى ريختن باران به صدا در آيند آنگاه درخشنده شوند. چون جناب ابى عبد الله (عليه السلام) نامه آن مؤ من مخلص را قرائت نمود و بر مضمونش اطلاع يافت از روى شادى و انبساط فرمود:
تو را چه شد خدايت ايمن كناد در روز خوف و تو را عزيز دارد و پناه دهاد در روز قيامت از تشنگى. يزيدبن مسعود در تهيه خروج (از شهر بصره) بود و عزم رسيدن به خدمت آن امام مظلوم نموده كه خبر وحشت اثر شهادت آن جناب به او رسيد كه قبل از آنكه از بصره بيرون آيد. پس ‍ آغاز جزع و زارى و ناله و سوگوارى در داد كه از فيض شهادت محروم بماند. اما منذر بن جارود، پس نامه آن جناب را با «رسول آن حضرت» به نزد عبيد الله بن زياد پليد آورد؛ زيرا كه ترسيده بود از آنكه مبادا كه اين نامه حيله و دسيسه باشد كه عبيد الله لعين فرستاده تا آنكه عقيده او را در باره امام (عليه السلام) بداند و «بحريه» دختر منذر، همسر عبيد الله زياد بود. پس ابن زياد بد بنياد، رسول آن حضرت را گرفته و بر دارش بياويخت و خود بر منبر بالا رفت و خطبه خواند و اهل بصره را از ارتكاب مخالفت با او و يزيد بيم داد و از هيجان فتنه و آشوب بترسانيد و خود آن شب را در بصره اقامت نمود و چون صبح شد برادر خويش عثمان بن زياد بدبنياد را به نيابت برگزيد و خود به سرعت تمام متوجه قصر دارالاماره كوفه گرديد.


فلما قاربها نزل حتى أمسى، ثم دخلها ليلا، فظن أهلها أنه الحسين (عليه السلام)، فتباشر وا بقدومه ودنوا منه.
فلما عرفوا أنه ابن زياد تفرقوا عنه.
فدخل قصر الامارة وبات ليلته الى الغداة.
ثم خرج وصعد المنبر وخطبهم وتوعدهم على معصية السلطان ووعدهم مع الطاعة بالاحسان.
فلما سمع مسلم بن عقيل بذلك خاف على نفسه من الاشتهار، فخرج من دار المختار و قصد دار هانى بن عروة، فآواه وكثر اختلاف الشيعة اليه، و كان عبيد الله بن زياد قد وضع المراصد عليه.
فلما علم أنه فى دار هانى دعا محمد بن الأشعث و أسمأ بن خارجة وعمروبن الحجاج و قال: ما يمنع هانى بن عروة من اتياننا؟
فقالوا: ما ندرى، و قد قيل: انه يشتكى.
چون آن ملعون به نزديك شهر كوفه رسيد از مركب فرود آمد و درنگ نمود تا شب در آيد، پس شبانه داخل كوفه گرديد. اهل كوفه را چنان گمان رسيد كه حضرت امام حسين (عليه السلام) است ؛ پس خود را به قدمهاى او مى انداختند و به نزد او مى آمدند و چون شناختند كه ابن زياد بدبنياد است از اطراف او متفرق شدند. پس آن لعين پليد خود را به قلمرو دارالاماره رسانيده داخل قصر شد و آن شب را تا صباح به سر برد؛ چون صبح شد بيرون شتافت و در مسجد، بالاى منبر رفت و خطبه خواند و مردم را از مخالفت سلطان يعنى يزيد ترسانيد و وعده احسان و جوائز به مطيعان او داد. و چون جناب مسلم بن عقيل از رسيدن ابن زياد لعين با خبر گرديد از بيم آنكه مبادا كه آن پليد از بودن او در كوفه آگاه شود، از خانه مختار بيرون آمد و قصد خانه هانى بن عروه عليه الرحمة نمود. پس هانى او را در خانه خود پناه داد. پس از آن، گروه شيعه به نزد آن جناب به كثرت مراودت مى كردند و به خدمتش مشرف مى شدند و از آن طرف، عبيدالله بن زياد جاسوسان در شهر كوفه گماشت كه جناب مسلم را به دست آورند و چون بدانست كه در خانه هانى بن عروه است، محمدبن اشعث لعين و اسمأ بن خارجه و عمروبن حجاج پليد را طلبيد و گفت: چه شد كه هانى بن عروه به نزد ما مى آيد؟ گفتند: ما نمى دانيم چنين گفته اند كه هانى را مرضى عارض گرديده و از مرض شكايت دارد.

فقال: قد بلغنى ذلك وبلغنى أنه قد برء و أنه يجلس على باب داره، ولو أعلم أنه شاك لعدته، فالقوه و مروه أن لا يدع ما يجب عليه من حقنا، فانى لا أحب أن يفسد عندى مثله ؛ لأنه من أشراف العرب.
فأتوه حتى وقفوا عليه عشية على بابه، فقالوا: ما يمنعك من لقأ الأمير، فانه قد ذكرك و قال: لو أعلم أنه شاك لعدته.
فقال لهم: الشكوى تمنعنى.
فقالوا له: انه قد بلغه أنك تجلس على باب دارك كل عشية، وقد استبطاك، والابطأ والجفأ لا يحتمله السلطان من مثلك، لأنك سيد فى قومك، ونحن نقسم عليك الا ما ركبت معنا اليه.
فدعا بثيابه فلبسها ثم دعا ببغلته فركبها، حتى اذا دنا من القصر كأن نفسه قد أحست ببعض الذى كان، فقال لحسان بن أسمأ بن خارجة:
يابن أخى انى والله من هذا الرجل الأمير لخائف، فما ترى ؟
فقال: والله يا عم ما أتخوف عليك شيئا، فلا تجعل على نفسك سبيلا ولم يكن حسان يعلم فى أى شى ء بعث اليه عبيد الله بن زياد.
ابن زياد گفت: شنيده ام كه از مرض بهبود يافته و او بر در خانه خويش مى نشيند و اگر دانستمى كه او را عارضه اى است همانا به عيادتش مى شتافتم ؛ پس شما به نزدش رفته او را ملاقات نماييد و به فرمائيدش اداى حقوق واجبه ما را بر ذمتش فرو نگذارد؛ زيرا كه ما را محبوب نيست كه امر چنين شخصى از اشراف و سروران عرب در نزدم فاسد و ناچيز آيد. فرستادگان آن لعين به نزد هانى آمدند و شبانگاهى بر درب خانه اش بايستادند و پيغام ابن زياد لعين را به او رساندند، گفتندش ‍ تو را چه رسيده كه به ديدن امير نشتافتى و او را ملاقات نفرمودى ؛ زيرا او به ياد تو افتاده چنين گفته كه اگر دانستمى كه او را عارضه است من خود به عيادتش مى شتافتم.
هانى، فرستادگان را پاسخ چنين داد: مرا بيمارى، از خدمت امير بازداشته. گفتند: به ابن زياد خبر داده اند كه شبانگاهان به درب خانه خويش مى نشينى و درنگ تو را از ملاقاتش ناخوش آمده و ناگرويدن و جفا كردن را، سلاطين از مانند تو تحمل نكنند؛ زيرا تويى سرور قوم خود و بزرگ طايفه خويش و تو را سوگند كه به ملازمت ما بر مركب بنشين و به نزد عبيدالله لعين آى. پس هانى ناچار لباس خود را طلبيد و پوشيد آنگاه اشتر خويش را خواسته و سوار گرديد و روانه راه شد. چون به نزديك قصر دارالاماره رسيد همانا در خاطرش گذشت و نفسش احساس نمود پاره اى از علائم را كه يافته بود. لذا حسان بن اسمأ بن خارجه را گفت: اى برادرزاده، به خدا سوگند كه من از اين مرد بيمناك و خائفم، رأى تو در اين باب چيست ؟ حسان گفت: اى عمو، به خدا قسم كه در تو هيچ خوف و خطر نمى بينم و تو چرا بر خويشتن راه عذر قرار مى دهى و حسان را علم و اطلاعى نبود كه به چه جهت عبيدالله به طلب هانى فرستاده..


فجأ هانى والقوم معه حتى دخلوا جميعا على عبيد الله، فلما رأى هانيا قال: أتتك بخائن رجلاه.
ثم التفت الى شريح القاضى وكان جالسا عنده و أشار الى هانى و أنشد بيت عمرو بن معدى كرب الزبيدى:
أريد حياته ويريد قتلى عذيرك من خليلك من مراد
فقال له هانى: وما ذاك أيها الأمير؟
فقال له: ايه يا هانى، ما هذه الأمور التى تربص فى دارك لأمير المؤ منين وعامة المسلمين ؟ جئت بمسلم بن عقيل فأدخلته دارك و جمعت له السلاح والرجال فى الدور حولك وظننت أن ذلك يخفى على.
فقال: ما فعلت.
فقال: ابن زياد ـ لعنه الله ـ: بلى قد فعلت.
فقال: ما فعلت أصلح الله الأمير.
هانى با جميع همراهان و فرستادگان، بر ابن زياد داخل شدند. چون چشم ابن زياد به هانى بن عروه عليه الرحمة افتاد به طريق مثل گفت:
«خيانتكار را، پاهايش به نزد تو آورد». پس ابن زياد ملعون متوجه به شريح كه در پهلوى او نشسته شد و اشاره به سوى هانى نمود و شعر معروف عمروبن معدى كرب زبيدى را خواند:
اريد حياته ويريد قتلى...؛ يعنى من خواهان زندگانى اويم و او خواهان كشتن من است، عذر خواهى كه دوست تو باشد، از طائفه «مراد» بياور تا عذر خواهى نمايد.
هانى گفت: أيها الأمير! مطلب چيست ؟
آن ملعون گفت: بس كن اى هانى ! اين كارها چيست كه در خانه خود عليه اميرالمؤ منين (؟!) يزيد و از براى قاطبه مسلمانان فراهم آورده اى ؟
مسلم بن عقيل را در خانه خود منزل داده اى و اسلحه جنگ و مردان كارزار در خانه هاى همسايگانت از براى او فراهم آورده اى. چنين پنداشته اى كه اين امر بر من پوشيده خواهد بود؟
هانى عليه الرحمة فرمود: من چنين نكرده ام.
عبيدالله ـ عليه اللعنة ـ گفت: بلى، به خانه خود آورده اى.
هانى باز فرمود: من نكرده ام ؛ خدا امر امير را به اصلاح آورد.


فقال ابن زياد: على بمعقل مولاى ـ وكان معقل عينه على أخبارهم، و قد عرف كثيرا من أسرارهم ـ فجأ معقل حتى وقف بين يديه.
فلما رآه هانى عرف أنه كان عينا عليه، فقال: أصلح الله الأمير والله ما بعثت الى مسلم ولا دعوته، ولكن جأنى مستجيرا، فاستحييت من رده، ودخلنى من ذلك ذمام فآويته، فأما اذ قد علمت فخل سبيلى حتى أرجع اليه وآمره بالخروج من دارى الى حيث شأ من الأرض، لأخرج بذلك من ذمامه وجواره.
فقال له ابن زياد: والله لا تفارقنى أبدا حتى تأتينى به.
فقال: والله لا آتيك به أبدا، آتيك بضيفى حتى تقتله !
فقال: والله لتأتينى به.
قال: والله لا آتيك به.
ابن زياد، «معقل» غلام خود را طلبيد و همين «معقل» پليد، جاسوس ابن زياد بود و بر اخبار شيعيان و به بسيارى از اسرار ايشان پى برده بود.
معقل پليد آمد و در حضور ابن زياد بايستاد. چون هانى او را بديد دانست كه آن ملعون جاسوس ابن زياد بوده ؛ پس هانى به ابن زياد، فرمود: أصلح الله الأمير! من به طلب مسلم بن عقيل نفرستادم و او را دعوت نكرده ام ولى او خود به خانه من آمد و به من پناه آورد، پس ‍ من حيا نمودم از آنكه رد نمايم و او را برگردانم و از اين جهت كه در خانه من است بر ذمه من حقى حاصل نموده ؛ پس او را ضيافت نمودم و چون واقعه چنين معلوم شده مرا مرخص كن تا به نزد او روم و امر كنم كه او از خانه من بيرون رود، به هر جاى از زمين كه خود بخواهد و به اين واسطه ذمه من از حق نگاهدارى او خارج گردد.
ابن زياد لعين گفت: به خدا سوگند كه هرگز از من جدا نشوى تا آنكه او را به نزد من آورى. هانى فرمود: به خدا سوگند كه چنين امرى نخواهد شد و او را به نزد تو نخواهم آورد؛ آيا ميهمان خود را به نزد تو آورم كه تو او را به قتل رسانى. ابن زياد گفت: به خدا قسم كه البته او را بايد به نزد من آورى. هانى فرمود: نه بخدا قسم كه او را به نزد تو نياورم.


فلما كثر الكلام بينهما، قام مسلم بن عمرو الباهلى فقال: أصلح الله الأمير خلنى واياه حتى أكلمه، فقام فخلى به ناحية ـ و هما بحيث يراهما ابن زياد و يسمع كلامهما ـ اذا ارتفع أصواتهما.
فقال له مسلم: يا هانى أنشدك الله أن لا تقتل نفسك و لا تدخل البلأ على عشيرتك، فوالله انى لأنفس بك عن القتل، ان هذا الرجل ابن عم القوم و ليسوا بقاتليه و لا ضاريه، فادفعه اليه، فانه ليس عليك بذلك مخزاة و لا منقصة، و انما تدفعه الى السلطان.
فقال هانى: والله ان على فى ذلك الخزى و العار، أنا أدفع جارى وضيفى و رسول ابن رسول الله الى عدوه و أنا صحيح الساعدين وكثير الأعوان ! والله لو لم أكن الا رجلا واحدا ليس لى ناصر لم أدفعه حتى أموت دونه.
فأخذ يناشده، و هو يقول: والله لا أدفعه.
فسمع ابن زياد ذلك، فقال: أدنوه منى، فأدنى منه، فقال: والله لتأتينى به أو لأضربن عنقك.
چون سخن در ميان ابن زياد و هانى بن عروه بسيار شد، مسلم بن عمرو باهلى برخاست گفت: أصلح الله الأمير! او را به من واگذار تا با او سخن بگويم.
ابن زياد امر نمود كه ايشان را در گوشه اى نشانيدند به قسمى كه خود، ايشان را مى ديد و سخن ايشان را مى شنيد كه ناگاه آوازه سخن در ميان هانى و مسلم بن عمرو بلند گرديد. مسلم بن عمرو مى گفت: اى هانى ! تو را به خدا سوگند مى دهم كه خود را به كشتن نده و بلا در عشيره خويش ‍ نينداز، به خدا من كشتن را از تو برمى دارم. مسلم بن عقيل عموزاده اين قوم است، با بنى اميه، خويش است و ايشان كشنده او نيستند و ضرر به او نخواهند رسانيد. مسلم بن عقيل را به ابن زياد بسپار و از اين جهت، خوارى و منقصتى تو را نخواهد بود؛ زيرا كه او را به سلطان مى سپارى.
هانى در جواب گفت: به خدا سوگند كه اين كار جزخوارى و منقصت و عار بر من نباشد كه پناهنده و ميهمان خود و فرستاده فرزند رسول خدا را به دست چنين ظالمى بدهم و حال آنكه بازوى من صحيح و سالم و خويشاوندان من بسيار باشند؛ به خدا كه اگر خود به تنهايى باشم و هيچ ياورى نداشته باشم مسلم بن عقيل را به دست او نخواهم داد.
چون ابن زياد اين كلمات را شنيد گفت: او را نزديك من آريد. هانى را به نزد آن ملعون بردند. ابن زياد گفت: والله ! يا آن است كه مسلم را به من مى سپارى يا آنكه گردن تو را مى زنم.


فقال هانى: اذن و الله تكثر البارقة حول دارك.
فقال ابن زياد: والهفاه عليك، أبالبارقة تخوفنى ـ وهانى يظن أن عشيرته يسمعونه ـ ثم قال: أدنوه منى، فأدنى منه، فاستعرض وجهه بالقضيب، فلم يزل يضرب أنفه و جبينه وخده حتى كسر أنفه وسيل الدمأ على ثيابه و نثر لحم خده و جبينه على لحيته وانكسر القضيب.
فضرب هانى يده الى قائم سيف شرطى، فجاذبه ذلك الرجل.
فصاح ابن زياد: خذوه، فجروه حتى ألقوه فى بيت من بيوت القصر و أغلقوا عليه بابه، وقال: اجعلوا عليه حرسا، ففعل ذلك به.
فقام أسمأ بن خارجة الى عبيد الله بن زياد ـ و قيل: ان القائم حسان بن أسمأ ـ فقال:
أرسل غدر سائر القوم، أيها الأمير أمرتنا أن نجيئك بالرجل، حتى اذا جئناك به هشمت وجهه و سيلت دمأه على لحيته و زعمت أنك تقتله.
هانى گفت: به خدا اگر چنين كنى شمشيرها بر دور خانه تو بسيار شود، يعنى اصحاب و عشيره من، تو و اصحابت را به قتل خواهند رسانيد. ابن زياد فرياد برآورد كه والهفاه ! مرا از شمشير مى ترسانى ؟
هانى را چنان گمان بود كه خويشان او سخن او را خواهند شنيد و او را يارى خواهند نمود. ابن زياد ملعون گفت: او را نزد من آريد. پس «هانى» را نزديك آن شقى آوردند. آن لعين با چوبى كه در دست نحس خود داشت صورت آن بزرگوار را خراشيد و مكرر چوب خود را بر بينى و پيشانى نازنين و برگونه صورت او مى زد. بينى «هانى» را بشكست و خون بر لباس او جارى شد و گوشتهاى صورت و پيشانى آن مؤ من مظلوم بر محاسنش ريخت تا آنكه چوب شكسته گرديد. پس هانى دست برده قائمه شمشير شرطى را كه حاضر بود بگرفت تا كار ابن زياد را بسازد. آن شرطى شمشير خود را از دست او ربود. ابن زياد بدبنياد فرياد برآورد كه او را بگيريد. پس او را كشان كشان آوردند تا در اطاقى او را حبس نموده و در را به روى او بستند. ابن زياد امر نمود كه پاسبان بر او بگمارند، چنين كردند. اسمأ بن خارجه برخاست و بعضى گفتند كه حسان بن اسمأ از جاى برخاست گفت: عبيدالله فرستاد براى آوردن هانى و دام حيله و مكر نسبت به همه قوم بر نهاد؛ ايها الأمير! ما را امر مى كنى كه اين مرد را به نزد تو بياوريم، چون آورديم استخوان صورت او را مى شكنى و خون بر ريش او جارى مى نمايى و اعتقاد كشتن او را دارى.


فغضب ابن زياد من كلامه و قال: وأنت هاهنا!
وأمر به فضرب حتى ترك وقيد و حبس فى ناحية من القصر.
فقال: انا لله وانا اليه راجعون، الى نفسى أنعاك يا هانى.
قال الراوى: وبلغ عمرو بن الحجاج أن هانيا قد قتل ـ وكانت رويحة ابنة عمرو هذا تحت هانى بن عروة ـ فأقبل عمرو فى مذحج كافة حتى أحاط بالقصر و نادى: أنا عمرو بن الحجاج و هذه فرسان مذحج و وجوهها لم تخلع طاعة ولم تفارق جماعة، وقد بلغنا أن صاحبنا هانيا قد قتل.
فعلم عبيد الله باجتماعهم وكلامهم، فأمر شريحا القاضى أن يدخل على هانى فيشاهده ويخبر قومه بسلامته من القتل، ففعل ذلك و أخبرهم، فرضوا بقوله و انصرفوا.
ابن زياد (از شنيدن اين سخنان) در خشم شد و گفت: اينك تو در اينجايى ؟ پس امر نمود چنان او رابزدند تا ترك سخن گفتن كرد و مقيد ساخته در گوشه اى از قصر دارالاماره به حبسش انداختند. حسان بن اسمأ گفت: «انا لله...»؛ اى هانى ! خبر مرگ خود را به تو مى دهم !
راوى گويد: خبر قتل هانى بن عروه به عمرو بن حجاج كه «رويحه» ـ دختر عمرو ـ همسر هانى بود، رسيد؛ پس عمرو با جميح طايفه مذحج قصر دارالاماره را احاطه نمودند و عمرو فرياد بر آورد كه اينك سواران مذحج و بزرگان قبيله حاضرند، نه ما قيد اطاعت امير را از خود دور ونه از شيوه اسلام و جماعت مسلمانان مفارقه حاصل نموده ايم. اينك بزرگ و رئيس ما «هانى بن عروه» را مقتول ساخته ايد.
ابن زياد از جمعيت حاضر و سخنان قوم باخبر گرديد. به شريح قاضى امر نمود كه به نزد هانى آيد و حال حيات او را مشاهده نمايد تا آنكه خبر سلامتى او را به مردم برساند و بگويد كه او را مقتول نساخته اند.
شريح به نزد هانى آمد و اطلاع از حال هانى يافت و قوم را از زنده بودن او آگاه ساخت. ايشان نيز به همين قدر راضى شدند و برگشتند.
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك اول: در مسائلى كه قبل از ماجراى كربلا وقوع يافته است

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 4:36 pm

قال: وبلغ الخبر الى مسلم بن عقيل، فخرج بمن بايعه الى حرب عبيد الله، فتحصن منه بقصر الامارة، واقتتل أصحابه و أصحاب مسلم.
وجعل أصحاب عبيد الله الذين معه فى القصر يتشرفون منه و يحذرون أصحاب مسلم و يتوعدونهم بجنود الشام، فلم يزالوا كذلك حتى جأ الليل.
فجعل أصحاب مسلم يتفرقون عنه، ويقول بعضهم لبعض:
ما نصنع بتعجيل الفتنة، وينبغى أن نقعد فى منازلنا وندع هؤ لأ القوم حتى يصلح الله ذات بينهم.
فلم يبق معه سوى عشرة أنفس.
فدخل مسلم المسجد ليصلى المغرب، فتفرق العشرة عنه.
فلما رأى ذلك خرج و حيدا فى دروب الكوفة، حتى وقف على باب امرأة يقال لها طوعة، فطلب منها مأ فسقته.
ثم استجارها فأجارته.
فعلم به ولدها، فوشى الخبر الى عبيد الله بن زياد.
راوى گويد: چون خبر گرفتار شدن هانى به سمع جناب مسلم بن عقيل رسيد خود با گروهى كه در بيعت او بودند از براى محاربه ابن زياد لعين بيرون آمدند. عبيدالله از خوف ازدحام در قصر متحصن گرديد. اصحاب آن پليد با اصحاب جناب مسلم به هم در آويختند و مشغول جنگ شدند و گروهى كه با ابن زياد در دارالاماره بود از بالاى قصر كه مشرف به اهل كوفه بود، اصحاب مسلم را بيم مى دادند و ايشان را به آمدن سپاه شام تهديد مى كردند و به همين منوال بودند تا شب در آمد. كسانى كه با حضرت مسلم بودند رفته رفته متفرق گرديدند.
بعضى از ايشان به يكديگر مى گفتند كه ما را چه كار كه سرعت و تعجيل در فتنه انگيزى كنيم، سزاوار آنكه در منزل خويش بنشينيم و بگذاريم تا خداى عزوجل امر اين گروه را به اصلاح آورد؛ بالاخره بجز ده نفر، كسى بت جناب مسلم بن عقيل باقى نماند!! چون به مسجد داخل شد، آن ده نفر نيز او را ترك نمودند و حضرت مسلم بى كس و تنها ماند.
چون جناب مسلم كيفيت اين حال را مشاهده نمود، تنها از مسجد بيرون آمد و در كوچه هاى شهر كوفه مى گرديد تا بر در خانه زنى رسيد. نام آن زن «طوعه» بود و در آنجا توقف نمود و از او جرعه اى آب طلبيد. آن زن آب آورده او را آشاماند.
جناب مسلم بن عقيل از او درخواست نمود كه در خانه خود او را جاى دهد. آن زن قبول نموده و به خانه خود، او را پناه داد. پس از آن، پسر آن زن به حال حضرت مسلم آگاه شد و از جهت او خبر به سمع ابن زياد رسيد.


فأحضر محمد بن الأشعث وضم اليه جماعة وأنفذه لاحضار مسلم.
فلما بلغوا دار المرأة وسمع مسلم وقع حوافر الخيل، لبس درعه وركب فرسه وجعل يحارب أصحاب عبيد الله لعنه الله ـ.
حتى قتل مسلم منهم جماعة فنادى اليه محمد بن أشعث: يا مسلم لك الأمان.
فقال له مسلم: وأى أمان للغدرة الفجرة.
ثم أقبل يقاتلهم ويرتجز بأبيات حمران بن مالك الخثعمى يوم القرن حيث يقول:
أقسمت لا أقتل الا حرا وان رأيت الموت شيئا نكرا
أكره أن أخدع أو أغرا أو أخلط البارد سخنا مرا
كل امرى يوما يلاقى شرا أضربكم ولا أخاف ضرا
فنادوا انه لا تكذب ولا تغر،
آن ملعون، محمدبن اشعث را طلب كرده و گروهى را با او روانه نمود تا حضرت مسلم (عليه السلام) را حاضر سازند. چون فرستادگان به در خانه «طوعه» رسيدند. آواز سم مركبها به گوش آن جناب رسيده، زره خود را برتن بياراست و سوار بر اسب گرديده با اصحاب ابن زياد لعنهم الله در آويخت و مشغول جنگ شد تا گروهى از ايشان را به دارالبوار فرستاد.
پس محمد بن اشعث بى دين فرياد به او زد كه اى مسلم ! تو در امانى. مسلم فرمود: اماننامه فاجران غدار، ارزشى ندارد. مسلم باز با آنان در آويخت و به جنگ و حرب اشقيا مشغول گرديد و اشعار حمران بن مالك خثعمى را كه در روز «قرن» انشأ نموده بود به طور رجز مى خواند:
أقسمت لا أقتل الا حرا؛ يعنى: سوگند خورده ام كه جز به طريق مردانگى كشته نگردم، اگر چه شربت ناگوار مرگ را به تلخى بنوشم خوش ندارم كه به خدعه و مكر گرفتار آدمهاى پست و دون، گردم و فريفته و مغرور آنان شوم. يا آنكه شربت خنك جوانمردى و شجاعت را به آب گرم ناگوار عجز و سستى مخلوط نمايم و دست از جنگ بكشم. هر مردى ناچار در روزگارى، دچار شر و سختى خواهد شد، ولى من با شمشير تيز شما را مى زنم و از هيچ ضرر بيم ندارم. پس آن اشقيا آواز برآوردند كه محمد بن اشعث به تو دروغ نمى گويد و تو را فريب نمى دهد.

فلم يلتفت الى ذلك، وتكاثروا عليه بعد أن أثخن بالجراح، فطعنه رجل من خلفه، فخر الى الأرض، فأخذ أسيرا.
فلما أدخل على عبيد الله بن زياد لم يسلم عليه.
فقال له الحرسى: سلم على الأمير.
فقال له: اسكت يا ويحك والله ما هو لى بأمير.
فقال ابن زياد: لا عليك سلمت أم لم تسلم، فانك مقتول.
فقال له مسلم: ان قتلتنى فلقد قتل من هو شر منك من هو خير منى، وبعد فانك لا تدع سوء القتلة و قبح المثلة و خبث السريرة ولؤ م الغلبة، لا أحد أولى بها منك.
فقال له ابن زياد: يا عاق يا شاق، خرجت على امامك و شققت عصى المسلمين، وألقحت الفتنة بينهم.
مسلم بن عقيل اصلا التفاتى به جانب آنان نفرمود و چون زخم بسيار و جراحت بى شمار بر بدن نازنينش رسيد و به اين واسطه سست و ضعيف گرديد. گروه شقاوت آئين، بر سر او هجوم آوردند و او را احاطه نمودند. نگاه ملعونى از عقب سر آن جناب در آمد و نيزه بر پشت آن حضرت زد كه از صدمه آن نيزه، بر زمين افتاد. پس آن جماعت بى سعادت آن شير بيشه شجاعت را اسير و دستگير نمودند و به نزد ابن زياد بدبنياد بردند. چون آن جناب را داخل مجلس ابن زياد بدبنياد نمودند سلام بر آن كافر بى دين ننمود.
يكى از پاسبانان آن لعين گفت: بر امير سلام كن ! آن جناب فرمود: بس كن ! واى بر تو باد، به خدا سوگند كه او امير من نيست.
عبيدالله پليد به سخن در آمده گفت: باكى بر تو نيست ؛ سلام بكنى يا نكنى، كشته خواهى شد. جناب مسلم بن عقيل فرمود: اگر تو مرا به قتل رسانى همانا كه كار مهمى نكرده اى، چرا كه به تحقيق بدتر از تو بهتر از مرا مقتول ساخته اند و از اين گذشته تو هرگز فروگذار نخواهى كرد به ديگرى كشتن بدو قبح مثله و پليدى سرشت و غالب شدن را به طرف نانجيبى و بدين صفات مذمومه كسى از تو سزاوارتر نيست. پس آن نانجيب زبان بريده، زبان به ناسزا برگشود كه اى ناسپاس، اى مخالف ؛ بر امام زمان خود خروج كردى و عصاى مسلمانان را شكستى و فتنه را برانگيختى.


فقال له مسلم: كذبت يابن زياد، انما شق عصى المسلمين معاوية لعنه الله ـ وابنه يزيد لعنه الله ـ، و أما الفتنة فانما ألقحها أنت و أبوك زياد بن عبيد عبد بنى علاج من ثقيف، و أنا أرجو أن يرزقنى الله الشهادة على يدى شر البرية.
فقال ابن زياد: منتك نفسك أمرا، حال الله دونه و لم يرك له أهلا وجعله لأهله.
فقال مسلم: و من أهله يابن مرجانة ؟
فقال: أهله يزيد بن معاوية !
فقال مسلم: ألحمد لله، رضينا بالله حكما بيننا و بينكم.
فقال ابن زياد: أتظن أن لك من الأمر شيئا.
فقال مسلم: والله ما هو الظن، و لكنه اليقين.
فقال ابن زياد: أخبرنى يا مسلم بما أتيت هذا البلد و أمرهم ملتئم فشتت أمرهم بينهم و فرقت كلمتهم ؟
فقال له مسلم: ما لهذا أتيت، ولكنكم أظهرتم المنكر ودفنتم المعروف و تأمرتم على الناس بغير رضى منهم
جناب مسلم (عليه السلام) در جواب فرمود: اى ابن زياد! سخن به دروغ گفتى، بجز اين نيست كه عصاى اجتماع مسلمين را معاويه پليد و فرزند عنيد او يزيد بشكستند و آنكه فتنه را در اسلام برانگيخت تو بودى و پدرت كه از نطفه غلامى بود از بنى علاج از طايفه ثقيف و نام آن غلام «عبيد» بود. و مرا اميد چنان است كه خداى عزوجل شهادتم را بر دست بدترين مخلوقش روزى دهد. ابن زياد گفت: تو را نفست در آرزويى افكند كه خدا آن را از براى تو نخواست و در ميانه تو و اميدت، حايل گرديد و آن مقام را به اهلش رسانيد.
جناب مسلم (عليه السلام) فرمود: اى پسر مرجانه ! مگر سزاوار خلافت و اهل آن كيست ؟ ابن زياد گفت: يزيد!؟
جناب مسلم از راه طعنه فرمود: الحمدلله. ما راضى و خشنوديم كه خدا بين ما و شما حكم فرمايد.
عبيدالله گفت: چنين گمان دارى كه تو را در اين امر چيزى است ؟
آن جناب فرمود: شك نيست بلكه يقين است كه ما بر حق هستيم. ابن زياد گفت: اى مسلم ! مرا خبر ده كه تو به چه كار به اين شهر آمده اى ؟ امور مردم منظم بود و تو آمدى تفرقه در ميان ايشان افكندى و اختلاف كلمه بين آنان ايجاد نمودى.
جناب مسلم (عليه السلام) فرمود: من براى ايجاد تفرقه و فساد نيامده ام بلكه از براى آن آمدم كه شما «منكر» را ظاهر ساختيد و «معروف » را به مانند شخص مرده دفن نموديد و بر مردم امير شديد بدون آنكه ايشان راضى باشند.


و حملتموهم على غير ما أمركم الله به، وعملتم فيهم بأعمال كسرى و قيصر، فأتيناهم لنأمر فيهم بالمعروف و ننهى عن المنكر و ندعوهم الى حكم الكتاب والسنة، وكنا أهل ذلك كما أمر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم).
فجعل ابن زياد لعنه الله ـ يشتمه و يشتم عليا والحسن والحسين عليهم السلام !
فقال له مسلم: أنت و أبوك أحق بالشتم، فاقض ما أنت قاض يا عدو الله.
فأمر ابن زياد بكير بن حمران أن يصعد به الى أعلا القصر فيقتله، فصعد به ـ و هو يسبح الله تعالى و يستغفره ويصلى على نبيه (صلى الله عليه و آله و سلم) ـ فضرب عنقه، ونزل و هو مذعور.
فقال له ابن زياد: ما شأنك ؟
فقال: أيها الأمير رأيت ساعة قتلته رجلا أسود سيئى الوجه حذائى عاضا على اصبعه ـ أو قال شفتيه ـ ففزعت فزعا لم أفزعه قط.
شما خلق را واداشتيد به آنچه خداى عزوجل امر به آنها نفرموده و كار اسلام را در ميان مردم به مانند پادشاهان فارس و روم جارى ساختيد.
ما آمديم از براى آنكه معروف را به مردم امر و منكر را از آنها نهى كنيم و ايشان را دعوت به احكام قرآن و سنت رسول حضرت سبحان نموديم و ما شايسته اين منصب امر و نهى بوديم و براى همين نيز قيام كرديم. ابن زياد نانجيب به ناسزا جناب اميرمؤ منان (عليه السلام) و دو سيد جوانان جناب حسن و حسين عليهماالسلام و جناب مسلم بن عقيل رضوان الله عليه را نام مى برد و اهانت مى نمود. مسلم فرمود: تو و پدرت سزاوارتريد به ناسزا و دشنام ؛ اينك هر چه مى خواهى انجام ده اى دشمن خدا! پس آن شقى، بكير بن حمران را امر نمود كه آن سيد مظلوم را بر بالاى قصر دارالاماره برده او را شهيد سازد. بكير حرام زاده چون آن جناب را بر بام قصر مى برد آن سيد بزرگوار در آن حال مشغول به تسبيح پروردگار و توبه و استغفار و صلوات بر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بود. پس ‍ ضربتى بر گردن آن گردن فراز نشأتين، آشنا نمود و او را به درجه شهادت رسانيد و خود آن ولدالزنا وحشت زده از بام قصر فرود آمد. ابن زياد بدبنياد از او پرسيد: تو را چه مى شود؟! آن شقى گفت: اى امير! آن هنگامى كه آن جناب را شهيد نمودم مرد سياه چهره اى را در مقابل خود ديدم كه انگشتان خويش را به دندان مى گزيد يا آنكه گفت لبهاى خود را مى گزيد. و من چنان ترسيدم كه تاكنون اين گونه فزع در خود نديدم.


فقال ابن زياد: لعلك دهشت.
ثم أمر بهانى بن عروة (رحمه الله)ـ، فأخرج ليقتل.
فجعل يقول:
و امذحجاه و أين منى مذحج ! واعشيرتاه و أين منى عشيرتى !
فقالوا له: يا هانى مد عنقك.
فقال: والله ما أنا بها بسخى، وما كنت لأعينكم على نفسى.
فضربه غلام لعبيد الله بن زياد يقال له رشيد لعنه الله ـ فقتله.
و فى قتل مسلم و هانى يقول عبدالله بن زبير الأسدى.
ويقال: انه للفرزدق:
فان كنت لا تدرين ما الموت فانظرى الى هانى فى السوق وابن عقيل
ابن زياد گفت: گويا دهشت تو را فرو گرفته !
پس از اين جريان، ابن زياد لعين حكم نمود كه هانى بن عروه رضى الله عنه را به قتل رسانند. چون جناب هانى را از مجلس بيرون آوردند تا به درجه شهادت رسانند، مكرر مى فرمود:
وامذحجاه ! و أين منى مذحج ؛ واعشيرتاه وأين منى عشيرتى ؟ كجائيد خويشان و قبيله من ؟
جلاد گفت: گردنت را بكش تا شمشير را فرود آورم !
هانى فرمود: به خدا سوگند! من به بذل جان خويش سخى نيستم و در كشتن خويش تو را اعانت نمى كنم.
پس غلامى از ابن زياد پليد كه نام نحسش «رشيد» بود، آن مخلص متقى را به درجه شهادت رسانيد.
در مصيبت جناب مسلم بن عقيل و هانى بن عروه، عبدالله بن زبير اسدى اين ابيات را به رشته نظم كشيده و بعضى را اعتقاد آن است كه قائل اين اشعار، فرزدق است و ديگرى گفته كه اشعار سليمان حنفى است.
فان كنت لا تدرين ما الموت فانظرى...؛ يعنى اگر نمى دانى كه مرگ كدام است و منكر آنى (شايد شاعر نفس اماره خود را مخاطب نموده و به لسان حال ذكر نموده باشد) پس نظر نما اى منكر مرگ به سوى هانى بن عروه (رحمه الله) كه در بازار گوسفند فروشان مقتول افتاده و نظر نما به جناب مسلم بن عقيل.


1ـ الى بطل قد هشم السيف وجهه و آخر يهوى من طمار قتيل
2ـ أصابهما فرخ البغى فأصبحا أحاديث من يسرى بكل سبيل
3ـ ترى جسدا قد غير الموت لونه و نضح دم قد سال كل مسيل
4ـ فتى كان أحيى من فتاة حيية و أقطع من ذى شفرتين صقيل
5ـ أيركب أسمأ الهماليج آمنا و قد طلبته مذحج بذحول
1ـ آن جوانمرد شجاعى كه صدمه شمشير، روى او را خراشيد (شايد اشاره باشد به آنچه بعضى ذكر نموده اند كه در آن هنگام كه خواستند او را به نزد ابن زياد برند بكيربن حمران ضربتى بر روى مبارك هانى زد كه لبهاى او را مجروح ساخت يا مراد از «بطل»، هانى باشد و كنايه از ضربتى كه ابن زياد بر صورت و پيشانى او وارد آورد و اين معنى اقرب است) و آن جوانمرد شجاع ديگر مسلم بن عقيل است كه كشته او را از پشت بام به زير افكندند.
2ـ عبيدالله بن زياد باغى ياغى ستمكار به ظلم و ستم، اين دو بزرگوار را گرفت، پس صبحگاهى مسلم و هانى حديث هر رهگذر شدند.
3ـ ديدى آن جسدى را كه مرگ رنگ او را تغيير داده بود و خون آن بدن در راهها جارى بود.
4ـ آن جوانمرد با حيا كه به مراتب با حياتر از زنان با عفت و با حيا بود و مع ذلك، صمصمام شجاعت و سطوتش برنده تر از شمشير دو دم صيقل خورده، بود.
5ـ آيا سزاوار است كه اسمأ بن خارجه، جناب هانى را به نزد ابن زياد برد بر مركبهاى نجيب سوار گردد و در امان باشد و حال آنكه قبيله مذحج خون «هانى» را از او مطالبه مى نمايند.


1ـ تطوف حواليه مراد و كلهم على رقبة من سائل و مسول
2ـ فان أنتم لم تثأروا بأخيكم فكونوا بغايا أرضيت بقليل
قال الراوى: وكتب عبيد الله بن زياد بخبر مسلم و هانى الى يزيد بن معاوية لعنهما الله ـ.
فأعاد عليه الجواب يشكره فيه على فعاله وسطوته، ويعرفه أن قد بلغه توجه الحسين (عليه السلام) الى جهته، ويأمره عند ذلك بالمؤ اخذة والانتقام و الحبس على الظنون و الأوهام.
و كان توجه الحسين (عليه السلام) من مكة يوم الثلاثأ لثلاث مضين من ذى الحجة سنة ستين من الهجرة، قبل أن يعلم بقتل مسلم ؛ لأنه (عليه السلام) خرج من مكة فى اليوم الذى قتل فيه مسلم رضوان الله عليه.
1ـ قبيله مراد همه در آن حال بر دور هانى بن عروه (كه در قصر گرفتار شده بود) مى گشتند و در انتظار حال او بودند و هم آنانكه سؤ ال از كيفيت حال او مى نمودند و هم آن كسانى كه سؤ ال كرده مى شدند.
2ـ پس اگر شما اى قبيله مراد، نمى توانيد كه خونخواهى برادر خويش ‍ نماييد پس بايد كه چون زنان بدكاره كه به اندك مبلغى كه از براى زنا به ايشان مى دهند راضى اند، شما هم به همين مقدار راضى باشيد. راوى گويد: ابن زياد بدبنياد نامه اى به يزيد پليد، مشتمل بر خبر و كيفيت قتل جناب مسلم و هانى (رحمه الله) نوشت. پس يزيد پليد جواب نامه آن عنيد را به سوى كوفه روانه داشت كه حاصل آن رقيمه لعنت ضميمه شكرگزارى او بود بر كردار ناصواب و بر سطوت و صولت آن سركرده شقاوت مآب و ابن زياد را آگاه گردانيد كه خبر به آن شقى چنين رسيده كه موكب امام (عليه السلام) متوجه به طرف عراق گرديده ؛ يزيد به ابن زياد ظالم لعين فرمان داد كه در مقام مؤ اخذه و انتقام از كافه انام برآيد و به محض توهم و گمان، مردم را به قيد حبس گرفتار سازد و بود توجه امام حسين (عليه السلام) از مكه معظمه در روز سه شنبه به سه روز كه از ماه ذى الحجة الحرام گذشته بود و بعضى گفتند در روز چهار شنبه بوده به هشت روز، از ماه مزبور گذشته در سال شصت از هجرت رسول الله قبل از آنكه آن حضرت به حسب ظاهر آگاه شود به شهادت حضرت مسلم ؛ زيرا كه آن جناب در روزى از مكه نهضت فرمود كه جناب مسلم در همان روز مقتول گروه اشقيا گرديده بود.

و روى أنه (عليه السلام) لما عزم على الخروج الى العراق قام خطيبا، فقال:
«ألحمد لله ما شأ الله ولا قوة الا بالله و صلى الله على رسوله و سلم.
خط الموت على ولد آدم مخط القلادة على جيد الفتاة، وما أولهنى الى أسلافى اشتياق يعقوب الى يوسف.
و خير لى مصرع أنا لاقيه، كأنى بأوصالى تقطعها عسلان الفلوات بين النواويس و كربلأ، فيملأن منى أكراشا جوفا و أجربة غبا، لا محيص عن يوم خط بالقلم.
رضى الله رضانا أهل البيت، نصبر على بلائه و يوفينا أجر الصابرين، لن تشذ عن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) لحمته، و هى مجموعة له فى حظيرة القدس، تقر بهم عينه و ينجز بهم وعده، من كان باذلا فينا مهجته و موطنا على لقأ الله نفسه فليرحل معنا، فان نى راحل مصبحا ان شأ الله تعالى.
سخنرانى امام حسين (عليه السلام) در مكه
چنين روايت شده هنگامى كه آن حضرت عزيمت مسافرت عراق داشت برخاست و خطبه اى انشأ فرمود و پس از آنكه خداوند ودود را ستايش ‍ نمود و ثناى جميل بر حضرت ختمى مرتبت سرود، چنين فرمود كه به قلم تقدير كشيده شد خط مرگ بر فرزندان آدم چون گردنبندى بر گردن مه وشان سيمين كه بدان زينت افزايند و چه بسيار مشتاقم به ديدار ياران ديرين كه از اين دار فنا رستند و از اين دام بلا جستند چون اشتياق يعقوب به ديدار يوسف عليهماالسلام و خداى عزوجل زمينى از براى من اختيار فرموده فيما بين سرزمين «نواويس» و «كربلا» كه به ناچار ديدار آن خواهم نمود. گويا مى بينم كه گرگان بيابان يعنى اشقياى كوفه، اعضاى مرا پاره پاره مى كنند كه شكم هاى گرسنه و مشكهاى تهى خود را از آن انباشته دارند. فرارى از قضاى الهى نيست و نه از سرنوشت حق گريزى. آنچه خداى عزوجل بر آن خشنود است، خشنودى ما در آن است. شكيباى بلاى حق هستيم و صابر بر قضاهاى او؛ پس اجر صابران به ما خواهد بخشيد و پاره تن رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) از او جدايى ندارد؛ پس رفتار ما بر طريقه اوست و پاره هاى تن او در رياض ‍ قدس مجتمع خواهند گرديد تا بدين واسطه چشمان رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) روشن شود و خدا به وعده خويش به رسولش، وفا كند. هر كس را كه عزم جان نثارى است و خون خود را در راه دوستى ما خواهد ريخت، بايدش كه آماده سفر شود؛ زيرا كه من بامداد فردا روانه خواهم شد به سوى عراق، ان شأ الله (13).


و روى أبو جعفر محمد بن جرير الطبرى الامامى فى كتاب «دلائل الامامة» قال:
حدثنا أبو محمد سفيان بن وكيع، عن أبيه وكيع، عن الأعمش قال:
قال أبو محمد الواقدى و زرارة بن خلج:
لقينا الحسين بن على عليهما السلام قبل أن يخرج الى العراق فأخبرناه ضعف الناس بالكوفة و أن قلوبهم معه و سيوفهم عليه.
فأومأ بيده نحو السمأ ففتحت أبواب السمأ ونزلت الملائكة عددا لا يحصيهم الا الله عزوجل فقال (عليه السلام):
«لولا تقارب الأشيأ و هبوط الأجر لقاتلتهم بهؤ لأ، ولكن أعلم يقينا أن هناك مصرعى و مصرع أصحابى لا ينجو منهم الا ولدى على».
ابو جعفر محمد بن جرير طبرى امامى المذهب ـ عليه الرحمة ـ در كتاب «دلائل الامامة» خود روايت نموده كه گفت از براى ما حديث كرد ابو محمد سفيان بن وكيع از گفته پدر خويش و او از «اعمش». روايت كرده كه ابو محمد واقدى و زرارة بن خلج چنين گفتند كه ما به شرف ملاقات جناب ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) رسيديم قبل از آنكه ايشان از مكه معظمه نهضت به سوى عراق فرمايد؛ پس ضعف حال اهل كوفه را به خدمتش عرضه داشتيم و گفتيم با اينكه دلهايشان مايل خدمت آن جناب است و لكن شمشيرهايشان را بر روى او كشيده اند.
امام حسين (عليه السلام) به دست مبارك خود اشاره به سوى آسمان نمود، پس درهاى آسمان باز شد و ملائكه بسيار نازل گرديد به عددى كه احصاى آنها را بجز خداى عزوجل كسى نمى داند؛ پس فرمود: اگر نمى بود تقارب اشيأ به هم ديگر (يعنى آنكه بايد هر امر مقدرى به موجب اسباب مقدره او جارى و واقع گردد) و باطل شدن اجر و ثواب، هر آينه به كمك اين ملائكه با اين مردم مقاتله مى نمودم، و لكن به موجب علم اليقين مى دانم كه در آن زمين است محل افتادن من و اصحاب و ياران من و باقى نخواهد ماند از همه ايشان احدى مگر فرزند دلبندم على امام زين العابدين (عليه السلام).

و روى معمر بن المثنى فى مقتل الحسين (عليه السلام)، فقال ما هذا لفظه:
فلما كان يوم التروية قدم عمر بن سعد بن أبى وقاص الى مكة فى جند كثيف، قد أمره يزيد أن يناجز الحسين القتال ان هو ناجزه أو يقاتله ان قدر عليه، فخرج الحسين (عليه السلام) يوم التروية.
ورويت من كتاب أصل لأحمد بن الحسين بن عمر بن بريدة الثقة و على الأصل أنه لمحمد بن داود القمى بالأسناد عن أبى عبد الله (عليه السلام ) قال: سار محمد بن الحنفية الى الحسين (عليه السلام) فى الليلة التى أراد الحسين الخروج صبيحتها عن مكة.
فقال له: يا أخى، ان أهل الكوفة من قد عرفت غدرهم بأبيك و أخيك، و قد خفت أن يكون حالك كحال من مضى، فان رأيت أن تقيم فانك أعز من بالحرم و أمنعه.
فقال: «يا أخى قد خفت أن يغتالنى يزيد بن معاوية فى الحرم، فأكون الذى يستباح به حرمة هذا البيت».
فقال له ابن الحنفية: فان خفت ذلك فصر الى اليمن أو بعض نواحى البر، فانك أمنع الناس به، ولا يقدر عليك أحد.
معمر بن مثنى در باب شهادت ابى عبدالله (عليه السلام) به اين مضمون روايت نموده كه چون روز ترويه شد عمربن سعد بن ابى وقاص ـ عليه اللعنة ـ با لشكرى انبوه به امر يزيد پليد وارد مكه معظمه گرديد كه با آن حضرت جنگ كند در صورتى كه آن جناب سبقت در جنگ نمايد و الا اگر قدرت بر مقاتله او يابد با او قتال كند و او را به درجه شهادت رساند. پس موكب همايونى در روز ترويه از مكه معظمه نهضت فرمود. و روايت دارم از كتاب اصلى از اصول اخبار كه جامع آن احمدبن حسين بن عمربن بريده است كه مردى ثقه و عدل بود و اصل آن روايات از محمدبن داود قمى است كه با اسناد خويش از حضرت امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه آن حضرت فرمود: محمد بن حنفيه به خدمت برادر والا مقام خود شرفياب شد در آن شبى كه در صبح آن، آن جناب عزم خروج از مكه معظمه داشت.
محمد عرض كرد: اى برادر، اهل كوفه آنانند كه شما غدر و مكر ايشان را نسبت به پدر بزرگوار و برادر عالى مقدار خويش مى دانى و من بيم دارم كه مبادا حال تو نيز بر منوال حال گذشتگان گردد؛ پس اگر رأى مبارك بر اين قرار گرفت كه در مكه اقامت فرمايى تو عزيزتر و گرامى تر از هر كس كه مقيم حرم است خواهى بود. حضرت (عليه السلام) در جواب فرمود: مى ترسم كه مبادا يزيدبن معاويه لعنه الله بطور ناگهانى مرا مقتول سازد و به اين واسطه من اول كسى باشم كه از جهت قتل من، حرمت خانه خدا بشكند. محمد عرض نمود كه اگر از اين مطلب تو را انديشه است تشريف فرما يمن شو يا بعضى از نواحى دور دست را اختيار فرما؛ زيرا در آنجا از همه كس گرامى تر خواهى بود و هيچ كس بر تو دست نخواهد يافت.
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك اول: در مسائلى كه قبل از ماجراى كربلا وقوع يافته است

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 4:59 pm

فقال: «أنظر فيما قلت».
فلما كان فى السحر ارتحل الحسين (عليه السلام)، فبلغ ذلك ابن الحنفية، فأتاه، فأخذ زمام ناقته وقد ركبها فقال: يا أخى ألم تعدنى النظر فيما سألتك ؟
قال: «بلى».
قال: فما حداك على الخروج عاجلا؟
فقال: «أتانى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بعدما فارقتك، فقال: يا حسين، أخرج، فان الله قد شأ أن يراك قتيلا».
فقال محمد بن الحنفية: انا لله وانا اليه راجعون، فما معنى حملك هؤ لأ النسأ معك وأنت تخرج على مثل هذا الحال ؟
قال: فقال له: «قد قال لى: قد شأ أن يراهن سبايا»، وسلم عليه ومضى.
آن جناب فرمود: در اين باب، بايد نظرى نمود.
چون هنگام سحر شد، حكم فرمود موكب شريف را از مكه معظمه كوچ دهند و روانه راه شد. چون خبر به محمد بن حنفيه رسيد به خدمتش ‍ شتافت و زمام ناقه را كه بر آن سوار بود گرفت عرضه داشت:
يا أخى ! وعده فرمودى كه در آنچه عرضه داشتم تأملى فرمايى ؟
امام حسين (عليه السلام) فرمود: چنين است.
محمد گفت: پس چه چيز تو را واداشت كه با اين سرعت، عزم خروج از مكه نمودى ؟ فرمود: آن هنگام كه از نزدت جدا شدم، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به نزد من آمد (يعنى در عالم خواب. و شايد معنى ديگر را اراده كرده باشد و در اينجا اجمال لفظ خالى از لطف نيست) و فرمود: اى حسين ! برو به جانب عراق كه مشيت الهى بر اين متعلق است كه تو را مقتول ببيند! محمد حنفيه گفت: «انا لله وانا...». چون چنين باشد پس مقصود از همراه بردن زن و بچه چيست ؟
راوى گويد: امام حسين (عليه السلام) در جواب برادر، فرمود كه هم رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) به من فرموده كه مشيت حق بر اسيرى ايشان تعلق يافته كه خدا ايشان را اسير ببيند.
امام (عليه السلام) اين سخن را فرمود آنگاه سلام وداع به برادر گفت و روانه مقصد شد.


و ذكر محمد بن يعقوب الكلينى فى كتاب الرسائل، عن محمد بن يحيى، عن محمد بن الحسين، عن أيوب بن نوح، عن صفوان، عن مروان بن اسماعيل، عن حمزة بن حمران، عن أبى عبد الله (عليه السلام) قال: ذكرنا خروج الحسين (عليه السلام) وتخلف ابن الحنفية عنه، فقال أبو عبد الله (عليه السلام): يا حمزة انى سأحدثك بحديث لا تسأل عنه بعد مجلسنا هذا:
ان الحسين (عليه السلام) لما فصل متوجها، أمر بقرطاس و كتب:
بسم الله الرحمن الرحيم
من الحسين بن على الى بنى هاشم، أما بعد، فانه من لحق بى منكم استشهد، ومن تخلف عنى لم يبلغ الفتح، والسلام.
وذكر المفيد محمد بن محمد بن النعمان رضى الله عنه فى كتاب «مولد النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) ومولد الأوصيأ صلوات الله عليهم »، بأسناده الى أبى عبدالله جعفر بن محمد الصادق (عليه السلام)، قال: لما سار أبو عبد الله الحسين بن على صلوات الله عليهما من مكة ليدخل المدينة، لقيه أفواج من الملائكة المسومين والمردفين فى أيديهم الحراب على نجب من نجب الجنة، فسلموا عليه وقالوا:
محمدبن يعقوب كلينى رضى الله عنه در كتاب «رسائل» خويش ‍ به سند مذكور در متن، روايت نموده از حمزه بن حمران از حضرت امام صادق (عليه السلام) كه در خدمت آن جناب سخن از خروج ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) در ميان آمد و آنكه محمد بن حنفيه از نصرت آن جناب تخلف نمود. امام صادق (عليه السلام) فرمود: اى حمزه، من تو را خبر دهم به حديثى كه پس از اين مجلس، مرا از حال محمد بن حنفيه سؤ ال ننمايى: به درستى كه چون حضرت امام حسين (عليه السلام) از مكه جدا شد و توجه به سوى عراق فرمود، فرمان داد كه پاره كاغذ به خدمتش آوردند و در آن نوشت:
«بسم الله الرحمن الرحيم
اين نوشته اى است از جانب حسين بن على به جماعت بنى هاشم.
اما بعد؛ هر كس از شما به من بپيوندد شهيد گردد و آنكه تخلف نمايد به پيروزى نرسد. والسلام.»
شيخ مفيد محمد بن محمد بن نعمان رضى الله عنه در كتاب «مولد النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) و مولد أوصيائه» به اسناد خود از حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام) روايت كرده كه آن حضرت فرمود: در آن هنگام كه حضرت ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) از مكه معظمه بيرون آمد از براى آنكه وارد شهر مدينه طيبه شود افواجى از ملائكه مسومين (صاحبان نشانه چنانچه سپاهيان را نشانه است) و ملائكه مردفين (يعنى فرشتگانى كه از عقب سر مى رسند مثل صفوف لشكر كه به نظام رود) كه حربه ها در دست و بر اسبهاى نجيب بهشتى سوار بودند شرفياب گرديده و بر آن حضرت سلام نمودند و عرض كردند:


يا حجة الله على خلقه بعد جده وأبيه وأخيه، ان الله عزوجل أمد جدك رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بنا فى مواطن كثيرة، وأن الله أمدك بنا.
فقال لهم: الموعد حفرتى وبقعتى التى أستشهد فيها، وهى كربلأ، فاذا وردتها فأتونى.
فقالوا: يا حجة الله، ان الله أمرنا أن نسمع لك ونطيع، فهل تخشى من عدو يلقاك فنكون معك ؟
فقال: لا سبيل لهم على ولا يلقونى بكريهة أو أصل الى بقعتى.
و أتته أفواج من مؤ منى الجن، فقالوا له:
يا مولانا، نحن شيعتك و أنصارك فمرنا بما تشأ، فلو أمرتنا بقتل كل عدو لك و أنت بمكانك لكفيناك ذلك.
فجزاهم خيرا وقال لهم: أما قرءتم كتاب الله المنزل على جدى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فى قوله: (قل لو كنتم فى بيوتكم لبرز الذين كتب عليهم القتل الى مضاجعهم)،
اى حجت خدا بعد از رسول خدا و اميرالمؤ منين و امام حسن عليهم السلام بر جميع عالم، به درستى كه خدا عزوجل مدد نمود جدت (صلى الله عليه و آله و سلم) را به وسيله ما در موارد بسيار و همانا حق تعالى ما را از براى امداد و يارى تو فرستاده.
امام (عليه السلام) فرمود: وعده گاه ما در آن حفره و بقعه اى است كه در آن شهيد مى شوم و نام آن «كربلا» است ؛ چون در آنجا وارد شوم به نزد من آييد. عرضه داشتند: اى حجت خدا، خداى عزوجل ما را فرمان داده كه سخن تو را بشنويم و مطيع امر تو باشيم، آيا هيچ انديشه از دشمنان دارى كه ما با تو همراه باشيم ؟ فرمود: دشمن را بر من راهى نيست و آسيبى به من نتوانند رسانيد تا آن هنگام كه برسم به بقعه خود. و نيز جمعيتى از مؤ منين طائفه جن به خدمت آن جناب رسيدند و عرض ‍ نمودند: اى مولاى ما! ماييم گروه شيعيان و ياران تو، ما را به آنچه كه بخواهى امر بفرما اگر ما را فرمان دهى كه جميع دشمنان تو را به قتل رسانيم و تو در جاى خود آرام و مكين باشى، كفايت دشمنان از جناب تو خواهيم نمود. امام حسين در جواب ايشان فرمود: خدا شما را جزاى خير دهد، مگر اين آيه شريفه را كه بر جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نازل گرديده، نخوانده ايد: (قل لو...)(14)؛ يعنى بگو اى رسول خدا، همانا اگر در خانه هاى خويش ساكن شويد البته آنانكه حكم قتل بر ايشان مقدر و مكتوب است در همان خانه هاى خود و خوابگاه خويش ‍ به مبارزت افتند (و از چنگال مرگ نتوانند فرار كنند).


فاذا أقمت فى مكانى فبماذا يمتحن هذا الخلق المتعوس، وبماذا يختبرون، ومن ذا يكون ساكن حفرتى.
وقد اختارها الله تعالى لى يوم دحا الأرض، وجعلها معقلا لشيعتنا ومحبينا، تقبل أعمالهم و صلواتهم، و يجاب دعاؤ هم، وتسكن شيعتنا، فتكون لهم أمانا فى الدنيا والآخرة ؟ ولكن تحضرون يوم السبت، وهو يوم عاشورأ ـ فى غير هذه الرواية يوم الجمعة ـ الذى فى آخره أقتل، ولا يبقى بعدى مطلوب من أهلى و نسبى و اخوانى و أهل بيتى، ويسار رأسى الى يزيد بن معاوية لعنهما الله.
فقالت الجن: نحن والله يا حبيب الله وابن حبيبه لولا أن أمرك طاعة و أنه لا يجوز لنا مخالفتك لخالفناك و قتلنا جميع أعدأك قبل أن يصلوا اليك.
فقال لهم (عليه السلام): و نحن و الله أقدر عليهم منكم، ولكن ليهلك من هلك عن بينة و يحيى من حى عن بينة.
پس هرگاه كه من در جاى خود اقامت گزينم پس به چه چيز اين خلق كه مستعد از براى هلاكت هستند امتحان كرده خواهند شد و به كدام امر آزمايش مى شوند و چه كسى به جاى من در قبرم و گودال كربلا مدفون شود، حال آنكه خداى عزوجل اين را در روز «دحو الأرض» كه زمين را پهن نموده، از براى من اختيار فرمود و آن را منزلگاه شيعيان و دوستان من قرار داده و در آنجا ساكن خواهند شد؛ پس آن زمين امان است از براى ايشان در دنيا و آخرت. و لكن در روز شنبه كه روز عاشورا است حاضر شويد و در روايتى غير از اين روايت، فرمود: روز جمعه حاضر گرديد كه من در آخر همان روز كشته خواهم شد و هيچ كس پس از قتل من از اهل بيت و انساب و برادران من باقى نخواهد بود و سرم را مى برند به سوى يزيد بن معاويه لعنهما الله پس جنيان عرض كردند: به خدا سوگند، اى حبيب خدا و پسر حبيب خدا! اگر نه اين بود كه اطاعت امر تو بر ما واجب است و مخالفت فرمان تو ما را جايز نيست، البته در اين باب بر خلاف فرمانت، همه دشمنان تو را به قتل مى رسانيديم پيش ‍ از آنكه بتوانند به شما دست يابند. امام حسين (عليه السلام) فرمود: به خدا سوگند، قدرت ما بر دفع دشمنان، زيادتر از شماست، و لكن نظر ما اين است كه از روى بينه باشد و پس از اتمام حجت بر آنها، به هلاكت رسند و آنان كه زنده اند، زندگى آنان نيز در آخرت بر اساس بينه و حجت باشد.

ثم سار الحسين (عليه السلام) حتى مر بالتنعيم، فلقى هناك عيرا تحمل هدية قد بعث بها بحير بن ريسان الحميرى عامل اليمن الى يزيد بن معاوية فأخذ (عليه السلام) الهدية، لأن حكم أمور المسلمين اليه.
ثم قال لأصحاب الجمال: «من أحب أن ينطلق معنا الى العراق وفيناه كراه و أحسنا صحبته، ومن أحب أن يفارقنا أعطيناه كراه بقدر ما قطع من الطريق».
فمضى معه قوم وامتنع قوم آخرون.
ثم سار (عليه السلام) حتى بلغ ذات عرق، فلقى بشر بن غالب واردا من العراق، فسأله عن أهلها.
فقال: خلفت القلوب معك والسيوف مع بنى أمية.
فقال (عليه السلام): «صدق أخو بنى أسد، ان الله يفعل ما يشأ و يحكم ما يريد».
قال الراوى: ثم سار (عليه السلام) حتى أتى الثعلبية وقت الظهيرة، فوضع رأسه، فرقد ثم استيقظ، فقال:
«قد رأيت هاتفا يقول: أنتم تسرعون والمنايا تسرع بكم الى الجنة.
پس آن حضرت روانه راه گرديد تا رسيد به منزل «تنعيم» و درآن مكان قافله اى را كه از طرف والى يمن ـ بحير بن ريسان حميرى، هدايايى به يزيدبن معاويه مى برد، ملاقات كرد و امر فرمود آن هديه ها را از آنها گرفتند؛ زيرا حكم و سلطنت امور مسلمين در آن عصر، به عهده امام حسين (عليه السلام) بود و او امام امت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بود و به صاحبان شتران، فرمود: هر كس ‍ دوست مى دارد كه با ما تا عراق بيايد كرايه او را تماما به او خواهيم داد و با او به نيكويى مصاحبت خواهيم داشت و هر كه را محبوب آن است، كه از ما جدا شود، به قدر آنچه كه از يمن مسافت طى نموده و آمده، كرايه به او عطا مى فرماييم ؛ پس گروهى در ركاب آن حضرت ماندند و جماعتى امتناع از رفتن نمودند. پس حضرت امام حسين (عليه السلام) مركب راند تا آنكه به منزل «ذات عرق»(15) رسيد و در اين منزل «بشربن غالب» كه از عراق مى آمد به خدمت امام (عليه السلام) رسيد و حضرت احوال اهل كوفه را پرسيد. بشربن غالب عرض نمود: مردم را چنان گذاردم كه دلهاى ايشان با شما بود و شمشيرهاى آنان با بنى اميه !؟ حضرت فرمود: برادر ما از بنى اسد، سخن به راستى گفت. به درستى كه خداى عزوجل به جا مى آورد آنچه را كه مشيت او تعلق يافته و حكم مى كند آنچه را كه اراده دارد. راوى گويد: امام (عليه السلام) از آن منزل كوچ كرده و روانه شد تا به وقت زوال ظهر به منزل «ثعلبيه» رسيد، پس سر مبارك را بر بالين گذارد و اندكى به خواب رفت، چون بيدار گرديد فرمود: در خواب ديدم كه هاتفى همى گفت كه شما به سرعت مى رود و مرگ شما را به تعجيل به سوى بهشت مى برد.

فقال له ابنه على: يا أبة أفلسنا على الحق ؟
فقال: «بلى يا بنى والله الذى اليه مرجع العباد».
فقال له: يا أبة اذن لا نبالى بالموت.
فقال له الحسين (عليه السلام): «فجزاك الله يا بنى خير ما جزا ولدا عن والده».
ثم بات (عليه السلام) فى الموضع المذكور، فلما أصبح، فاذا هو برجل من أهل الكوفة يكنى أباهرة الأزدى، قد أتاه سلم عليه.
ثم قال: يابن رسول الله ما الذى أخرجك من حرم الله وحرم جدك رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) ؟
فقال الحسين (عليه السلام): «ويحك يا أبا هرة، ان بنى أمية أخذوا مالى فصبرت، وشتموا عرضى فصبرت، وطلبوا دمى فهربت، وأيم الله لتقتلنى الفئة الباغية و ليلبسنهم الله ذلا شاملا وسيفا قاطعا، وليسلطن الله عليهم من يذلهم، حتى يكونوا أذل من قوم سبا اذ ملكتهم امرأة منهم فحكمت فى أموالهم ودمائهم.
در اين هنگام فرزند دلبندش حضرت على اكبر عرض نمود: اى پدر، مگر ما بر حق نيستيم ؟
امام (عليه السلام) فرمود: به خدا سوگند، آن خدايى كه بازگشت همه بندگان به سوى اوست، ما بر حق هستيم.
حضرت على اكبر عرض كرد: حال كه چنين است باك از مردن نداريم.
حضرت امام (عليه السلام) فرمود: اى فرزند، خدا تو را جزاى خير دهد، جزايى كه فرزندان را در عوض نيكى، نسبت به پدر خويش مى دهد. پس ‍ قرة العين رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) آن شب را در منزل به سر برد، چون صبح شد ناگاه ديد كه از طرف كوفه مردى كه مكنى به اباهره ازدى بود، مى آيد و به خدمت امام آمد عرضه داشت: يابن رسول الله ! چه چيز تو را از حرم خدا و حرم جدت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بيرون آورد؟
امام (عليه السلام) فرمود: ويحك ! اى اباهره، به درستى كه بنى اميه لعنهم الله ـ مال مرا گرفتند صبر نمودم و عرض مرا ضايع نمودند صبر كردم و خواستند كه خون مرا بريزند فرار كردم و به خدا، اين گروه ستمكار مرا خواهند كشت و خداى عزوجل لباس ذلتى كه ايشان را فرا گيرد به ايشان خواهد پوشانيد و هم شمشير برنده را بر آنها فرود خواهد آورد و خدا مسلط خواهد نمود بر ايشان كسى را كه آنها را خوار و ذليل گرداند تا در مذلت بدتر از قوم سبا باشند آن هنگام كه زنى بر ايشان پادشاه شد، پس ‍ حكمرانى در مالها و خونهاى آنها، مى نمود.


ثم سار (عليه السلام)، وحدث جماعة من بنى فزارة و بجيلة قالوا: كنا مع زهيربن القين لما أقبلنا من مكة، فكنا نساير الحسين (عليه السلام) حتى لحقناه فكان اذا أراد النزول اعتزلناه فنزلنا ناحية.
فلما كان فى بعض الأيام نزل فى مكان، فلم نجد بدا من أن ننازله فيه، فبينما نحن نتغدى من طعام لنا اذ أقبل رسول الحسين (عليه السلام) حتى سلم علينا.
ثم قال: يا زهير بن القين ان أبا عبد الله (عليه السلام) بعثنى اليك لتأتيه، فطرح كل انسان منا ما فى يده حتى كأنما على رؤ وسنا الطير.
فقالت له زوجته ـ و هى ديلم بنت عمرو ـ: سبحان الله، أيبعث اليك ابن رسول الله ثم لا تأتيه، فلو أتيته فسمعت من كلامه.
فمضى اليه زهير، فما لبث أن جأ مستبشرا قد أشرق وجهه، فأمر بفسطاطه و ثقله و متاعه فحول الى الحسين (عليه السلام).
پس از اين فرمايش، از آن منزل نيز كوچ نموده و روانه راه شد.
روايت كرده اند: جماعتى از بنى فزاره و طائفه بجيله گفتند: ما با زهير از مكه معظمه بيرون آمديم و در راه بر اثر و دنبال امام حسين راه مى رفتيم تا آنكه به آن جناب ملحق نگرديم. و چون به منزلى مى رسيديم كه امام (عليه السلام) اراده نزول مى فرمود ما از اردوى آن جناب كناره گيرى مى نموديم و در گوشه اى دور از ديد آنها مى گزيدم. تا اينكه اردوى همايونى آن حضرت در يكى از منزلها فرود آمد و ما نيز چاره اى نداشتيم جز آنكه با آنها هم منزل شويم. پس از مدتى، هنگامى كه طعام براى خود ترتيب نموده و مشغول خوردن چاشت بوديم ناگهان ديديم فرستاده اى از جانب امام حسين (عليه السلام) به سوى ما آمد و سلام كرد و خطاب به زهير بن قين نمود و گفت: اى زهير! امام (عليه السلام) مرا به نزد تو فرستاده كه به خدمتش آيى. پس هر كس از ما كه لقمه اى در دست داشت (از وحشت اين پيام) آن را بينداخت كه گويا پرنده بر سر ما نشسته بود (كه هيچ حركتى نمى توانستيم بكنيم).(16) زوجه زهير كه نامش «ديلم» دختر عمرو بود به او گفت: سبحان الله ! فرزند رسول خدا تو را دعوت مى كند و تو به خدمتش نمى شتابى !؟ سپس زوجه اش گفت: اى كاش به خدمت آن جناب مى رفتى و فرمايش ايشان را مى شنيدى. زهير بن قين روانه خدمت آن جناب شد. اندكى بيش نگذشت كه زهير با بشارت و شادمان و روى درخشان باز آمد. آنگاه امر نمود كه خيمه و خرگاه و ثقل و متاع او را نزديك به خيمه هاى فلك احتشام حضرت امام حسين (عليه السلام) زدند


و قال لامراته: أنت طالق، فانى لا احب أن يصيبك بسببى الا خير، وقد عزمت على صحبة الحسين (عليه السلام) لأفديه بروحى و أقيه بنفسى.
ثم أعطاها مالها و سلمها الى بعض بنى عمها ليوصلها الى أهلها.
فقامت اليه وبكت وودعته.
وقالت: كان الله عونا ومعينا، خار الله لك، أسألك أن تذكرنى فى القيامة عند جد الحسين (عليه السلام).
ثم قال لأصحابه: من أحب منكم أن يصحبنى، والا فهو آخر العهد منى به.
ثم سار الحسين (عليه السلام) حتى بلغ زبالة، فأتاه فيها خبر مسلم بن عقيل، فعرف بذلك جماعة ممن تبعه، فتفرق عنه أهل الأطماع والارتياب، وبقى معه أهله و خيار الأصحاب.
قال الراوى: وارتج الموضع بالبكأ والعويل لقتل مسلم بن عقيل، وسالت الدموع عليه كل مسيل.
ثم ان الحسين (عليه السلام) سار قاصدا لما دعاه الله اليه،
و به زوجه خود گفت: من تو را طلاق دادم ؛ زيرا دوست نمى دارم كه از جهت من جز خير و خوبى به تو رسد و من عازم شده ام كه مصاحبت امام حسين (عليه السلام) را اختيار نمايم تا آنكه جان خود را فداى او كنم و روح را سپر بلا گردانش نمايم. سپس اموال آن زن را به او داد و او را به دست بعضى عموزاده هايش سپرد كه به اهلش رسانند. آن زن مؤ منه برخاست و گريه كرد و او را وداع نمود و گفت: خدا يار و معين تو باد و خيرخواه تو در امور، از تو مسئلت دارم كه مرا روز قيامت در نزد جد حسين (عليه السلام)، ياد نمايى. سپس زهير به اصحاب خويش گفت: هر كس خواهد به همراه من بيايد و اگر نه اين آخرين عهد من است با او. امام حسين (عليه السلام) از آن منزل كوچ نمود و روانه راه گرديد تا آنكه به منزل «زباله» رسيد و در «زباله» خبر شهادت مسلم بن عقيل (رحمه الله) مسموع امام (عليه السلام) گرديد. گروهى كه از اهل طمع و ريبه و دنيا پرستان كه از حقيقت حال مطلع گرديدند اختيار مفارقت نموده از او جدا شدند و كسى در ركاب سعادت انتساب فرزند حضرت ختمى مآب باقى نماند مگر اهل بيت و عشيره و خويشان آن جناب و گروهى از اخيار كه در سلك اصحاب كبار منخرط بودند. راوى گفت: از شدت گريه و ناله كه در مصيبت جناب مسلم رضى الله عنه و فرياد و افغان كه واقع شد، آن مكان به تزلزل در آمد و اشكها چون رود جيحون از چشمان جارى شد. پس از آن، آن امام انس و جن با نيت صادق و اعتقاد كامل و به قصد اجابت داعى حق جل و علا از آن منزل كوچ كرده و روانه راه گرديد.
فلقيه الفرزدق الشاعر، فسلم عليه وقال:
يابن رسول الله، كيف تركن الى أهل الكوفة وهم الذين قتلوا ابن عمك مسلم بن عقيل وشيعته ؟
قال: فأستعبر الحسين (عليه السلام) باكيا، ثم قال:
«رحم الله مسلما، فلقد صار الى روح الله وريحانه وجنته ورضوانه، أما أنه قد قضى ما عليه وبقى ما علينا».
ثم أنشأ يقول:
1ـ «فان تكن الدنيا تعد نفيسة فان ثواب الله أعلا و أنبل
2ـ وان تكن الأبدان للموت أنشئت فقتل امرء بالسيف فى الله أفضل
3ـ وان تكن الأرزاق قسما مقدرا فقلة حرص المرء فى السعى أجمل
4ـ وان تكن الأموال للترك جمعها فما بال متروك به المرء يبخل
فرزذق شاعر به شرف خدمتش فايز شد و بر آن حضرت سلام كرد و عرضه داشت: يابن رسول الله، چگونه اعتماد به سخن اهل كوفه نمودى و حال آنكه ايشان پسر عمويت جناب مسلم بن عقيل و ياران او را مقتول ساختند؟!
راوى گفت: سيلاب اشك از ديده مبارك آن جناب روان گرديد و فرمود: خدا رحمت كناد مسلم را، به درستى كه رفت به سوى روح و ريحان و جنت و رضوان پروردگار و به درستى كه او به جا آورد آنچه را كه بر او مكتوب و مقدر گرديده بود و باقى مانده است بر ما كه به جا آوريم. سپس ‍ اين ابيات را انشأ فرمود:
1ـ يعنى اگر دنيا متاع نفيس شمرده شده باشد، ثواب الهى از آن برتر و اعلى خواهد بود.
2ـ و اگر بدنها براى مرگ خلق شده اند، پس كشته شدن مرد با شمشير در راه رضاى الهى افضل است.
3ـ و اگر روزى ها در تقدير پروردگار در ميان خلق قسمت گرديده، پس ‍ حرص كم داشتن درطلب رزق نيكوتر است.
4ـ و اگر جمع كردن مالهاى دنيا از براى گذاشتن است، پس چه شده است كه مرد در انفاق كرد بخيل باشد مالى را كه آن را در اين دنيا باز خواهد گذاشت.


قال الراوى: وكتب الحسين (عليه السلام) كتابا الى سليمان بن صرد والمسيب بن نجبة ورفاعة بن شداد وجماعة من الشيعة بالكوفة، و بعث به مع قيس بن مسهر الصيداوى.
فلما قارب دخول الكوفة اعترضه الحصين بن نمير صاحب عبيد الله بن زياد ليفتشه، فأخرج الكتاب ومزقه، فحمله الحصين الى ابن زياد.
فلما مثل بين يديه قال له: من أنت ؟
قال: أنا رجل من شيعة أمير المؤ منين على بن أبى طالب وابنه عليهماالسلام.
قال: فلماذا خرقت الكتاب ؟
قال: لئلا تعلم ما فيه !
قال: ممن الكتاب والى من ؟
قال: من الحسين بن على عليهماالسلام الى جماعة من أهل الكوفة لا أعرف أسمأهم.
فغضب ابن زياد وقال: والله لا تفارقنى حتى تخبرنى بأسمأ هؤ لأ القوم، أو تصعد المنبر فتلعن الحسين وأباه وأخاه، والا قطعتك اربا اربا.
راوى گويد: پس از آن، از جانب امام حسين (عليه السلام) نامه اى به جمعى از شيعيان كوفه شرف صدور يافت از جمله: سليمان بن صرد خزاعى، مسيب بن نجبه، رفاعة بن شداد و عده اى ديگر از گروه شيعه و محبان و آن فرمان را به وسيله قيس بن مصهر (= مسهر در نسخه بدل) صيداوى به كوفه ارسال فرمود؛ قيس به حوالى شهر كوفه رسيد حصين بن نمير ـ لعنة الله عليه ـ گماشته ابن زياد ـ لعنة الله عليه ـ به او برخورد تا از حال او تفتيش نمايد.
قيس پس از اطلاع از غرض حصين، آن نامه عنبر شمامه را پاره پاره نمود.
حصين لعين، آن مؤ من پاك دين را گرفته در حضور ابن زياد بد نهاد آورد؛ چون در حضور آن لعين بايستاد، آن شقى از او سؤ ال نمود: تو كيستى ؟
قيس در جواب فرمود: مردى از شيعيان و اخلاص كيشان مولاى متقيان امير مؤ منان على بن ابى طالب (عليه السلام) و پيرو فرزند دلبند آن جناب، ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) هستم.
آن لعين گفت: چرا نامه را پاره نمودى ؟
قيس فرمود: آن نامه از ناحيه مقدسه امامت صادر گرديده به سوى جماعتى از اهل كوفه كه نامهاى ايشان را نمى دانم.
ابن زياد گفت: به خدا قسم، از دست من رهايى نخواهى يافت مگر آنكه خبر دهى به نام جماعتى كه نامه براى ايشان ارسال شده و يا آنكه بر منبر بالا روى و حسين بن على و پدر و برادر او را ناسزا گويى و اگر چنين نكنى بدنت را پاره پاره نمايم.
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك اول: در مسائلى كه قبل از ماجراى كربلا وقوع يافته است

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 5:04 pm

فقال قيس: أما القوم فلا أخبرك بأسمائهم، و أما لعن الحسين وأبيه وأخيه فأفعل.
فصعد المنبر، فحمد الله وأثنى عليه و صلى على النبى (صلى الله عليه و آله و سلم)، وأكثر من الترحم على على والحسن والحسين صلوات الله عليهم، ثم لعن عبيد الله بن زياد وأباه، ولعن عتاة بنى أمية عن آخرهم.
ثم قال: أيها الناس، أنا رسول الحسين بن على عليهماالسلام اليكم، و قد خلفته بموضع كذا وكذا، فأجيبوه.
فأخبر ابن زياد بذلك، فأمر بالقائه من أعلا القصر، فألقى من هناك، فمات (رحمه الله).
فبلغ الحسين (عليه السلام) موته، فاستعبر بالبكأ، ثم قال: «أللهم اجعل لنا و لشيعتنا منزلا كريما واجمع بيننا وبينهم فى مستقر من رحمتك انك على كل شى ء قدير».
و روى أن هذا الكتاب كتبه الحسين (عليه السلام) من الحاجز و قيل: غير ذلك.
قيس فرمود: اما نام آن گروه را اظهار نخواهم كرد و از ناسزا گفتن بر امام حسين و پدر و برادر او، مضايقه ندارم و به جا خواهم آورد!؟ سپس آن مؤ من ممتحن بر منبر بالا رفت شرايط حمد و ثناى الهى و صلوات بر حضرت رسالت پناه (صلى الله عليه و آله و سلم) را به جاى آورد، پس از آن، از خداى عزوجل طلب نزول رحمت بر روح مطهر و روان انور برگزيده داور، جناب اميرالمؤ منان و دو فرزند دلبند او نمود و بعد از آن، عبيدالله و پدر آن لعين و عتاة و باغيان بنى اميه را به لعن بسيار ياد نمود و آنچه را كه شرط مطاعن ايشان بود فرو گذار ننمود. سپس فرمود: اى گروه مردم ! منم فرستاده و رسول امام انام حضرت حسين (عليه السلام) به سوى شما، آن حضرت را در فلان منزل گذاردم و به اينجا آمدم، اينك فرمانش را اجابت و به خدمتش مسارعت نماييد.
شهادت قيس بن مسهر
پس چون ابن زياد از اين واقعه اطلاع يافت، حكم نمود كه آن بزرگوار را از بالاى قصر دار الاماره به زير انداختند و طاير روح پاكش به ذروه افلاك پرواز نمود رضى الله عنه. و چون خبر شهادت قيس بن مصهر به سمع شريف امام (عليه السلام) رسيد، چشمان آن جناب گريان شد دست به دعا برداشت و گفت: خداوند، از براى شيعيان ما منزلى كريم در آخرت بگزين و ميانه ما و ايشان در قرارگاه رحمت خويش جمع فرما، به درستى كه تويى بر هر چيزى قادر.
در روايتى ديگر چنين وارد است كه صدور آن فرمان هدايت ترجمان از امام انس و جان از منزل «حاجز» بود و به غير از اين خبر روايات ديگر نيز وارد است.


قال الراوى: و سار الحسين (عليه السلام) حتى صار على مرحلتين من الكوفة، فاذا بالحر بن يزيد فى ألف فارس.
فقال له الحسين (عليه السلام): «ألنا أم علينا؟».
فقال: بل عليك يا أبا عبد الله.
فقال: «لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظيم».
ثم تردد الكلام بينهما، حتى قال له الحسين (عليه السلام): «فاذا كنتم على خلاف ما أتتنى به كتبكم وقدمت به على رسلكم، فانى أرجع الى الموضع الذى أتيت منه».
فمنعه الحر و أصحابه من ذلك، وقال: لا، بل خذ يابن رسول الله طريقا لا يدخلك الكوفة ولا يوصلك الى المدينة لأعتذر أنا الى ابن زياد بأنك خالفتنى فى الطريق.
فتياسر الحسين (عليه السلام)، حتى وصل الى عذيب الهجانات.
راوى چنين گويد: حضرت امام (عليه السلام) از آن منزل كوچ فرموده روانه راه گرديد تا آنكه به دو منزلى شهر كوفه رسيد. در آن مكان حر بن يزيد رياحى را با هزار سوار ملاقات كرد؛ چون حر به خدمتش رسيد امام حسين (عليه السلام) فرمود: آيا به يارى ما آمده اى يا براى دشمنى با ما؟ حر عرضه داشت كه بر ضرر و عداوت شما مأمورم. آن حضرت فرمود: «لاحول...»! بين آن جناب و حر سخنان بسيارى رد و بدل گرديد تا آنكه خطاب به حرنموده و فرمود: اكنون كه شما بر آنيد كه خلاف آنچه نامه ها و عرايض شما مشعر و متضمن آن است و فرستادگان و رسولان شما به تواتر به نزد من آمده اند، من نيز از آن مكان كه آمده ام عنان عزيمت به مقام خويش منعطف نموده مراجعت را اختيار خواهم نمود. حر و اصحابش بر اين مدعى راضى نگرديده حضرتش را از مراحعت منع نمودند و عرضه داشتند: اى فرزند رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)! و نور ديده بتول ! صلاح چنان است كه راهى را پيش گيرى كه نه وارد كوفه و نه واصل به سوى مدينه باشد تا به اين جهت توانم به نزد ابن زياد اين عذر را بخواهم كه آن جناب را در راه ملاقات ننمودم، شايد به اين اعتذار از سخط آن كافر غدار در امان مانم و از خدمتش تخلف ورزم. حضرت امام به اين خاطر، سمت چپ را مسير قرار داد و از آن طريق مسافت را طى فرمود تا آنكه بر سرابى رسيد كه موسوم بود به «عذيب الهجانات» يعنى آبى مشرعه مركبها و اشتران بود.

قال: فورد كتاب عبيد الله بن زياد الى الحر يلومه فى أمر الحسين (عليه السلام)، ويأمره بالتضييق عليه.
فعرض له الحر و أصحابه و منعوه من المسير.
فقال له الحسين (عليه السلام): «ألم تأمرنا بالعدول عن الطريق ؟».
فقال الحر: بلى، ولكن كتاب الأمير عبيد الله بن زياد قد وصل يأمرنى فيه بالتضييق عليك، وقد جعل على عينا يطالبنى بذلك.
قال الراوى: فقام الحسين (عليه السلام) خطيبا فى أصحابه، فحمد الله وأثنى عليه و ذكر جده فصلى عليه، ثم قال:
«انه قد نزل بنا من الأمر ما قد ترون، وان الدنيا قد تنكرت وتغيرت وأدبرم عروفها واستمرت حذأ، ولم تبق منها الا صبابة كصبابة الانأ، وخسيس عيش كالمرعى الوبيل.
ألا ترون الى الحق لا يعمل به، والى الباطل لا يتناهى عنه، ليرغب المؤ من فى لقأ ربهم حقا، فانى لا أرى الموت الا سعادة والحياة مع الظالمين الا برما».
راوى گويد: در آن هنگام نامه ابن زياد بد فرجام به حر بن يزيد رياحى رسيد و اين نامه مشتمل بود بر ملامت و سرزنش حر كه در امر فرزند امام (عليه السلام)، مسامحه نموده و در آن نامه، لعنت ضميمه، امر اكيد نموده كه كار را بر فرزند سيد ابرار سخت و مجال را بر او دشوار گيرد. پس ‍ حر با اصحاب خود دوباره سر راه بر نور ديده حيدر كرار گرفتند و او را از رفتن مانع گرديدند. امام (عليه السلام) فرمود: مگر نه اين است كه ما را امر كردى از راه مرسوم عدول نماييم ؟! حر عرضه داشت: بلى ! و لكن اينك نامه عبيدالله به من رسيده و مأمورم نموده كه امر را بر حضرت سخت گيرم و جاسوس بر من گماشته تا از فرمانش تخلف نورزم.
سخنرانى امام (عليه السلام) بعد از گفتگو با حر راوى چنين گفته كه پس از مكالمه امام (عليه السلام) با حر بن يزيد، آن جناب برخاست در ميان اصحاب سعادت انتساب خطبه اى ادا نمود و شرايط حمد و ثنأ الهى را به جاى آورد و جد بزرگوار خويش را بستود و درود نامحدود بر روان پاك حضرتش نثار نمود سپس فرمود: اى گروه مردم ! به تحقيق مشاهده مى نماييد آنچه را كه بر ما نازل گرديده و به راستى كه روزگار تغيير پذيرفته و بدى خود را آشكار نموده و نيكى و معرفت آن باز پس رفته و در مقابل، شيوه تلخ كامى و نامرادى شتابان و بر استمرار است و از كأس روزگار باقى نمانده مگر دردى از آن درته پيمانه حيات و از گلستان عيش بجز خار و زمين شوره زار بى آب و گياه ؛ آيا نمى بينيد كه حق را كسى معمول نمى دارد و احدى از باطل نهى نمى نمايد؟! نتيجه اين وضعيت، اين است كه مؤ من راغب گردد به ملاقات پروردگارش به طريق حق و به درستى كه من مرگ را نمى بينم مگر سعادت و نيكبختى و زندگانى را با ستمكاران الا دلتنگى و سستى.


فقام زهير بن القين، فقال:
لقد سمعنا ـ هداك الله ـ يابن رسول الله مقالتك، ولو كانت الدنيا باقية و كنا فيها مخلدين لآثرنا النهوض معك على الاقامة فيها.
قال الراوى: وقام هلال بن نافع البجلى، فقال:
والله ما كرهنا لقأ ربنا، وانا على نياتنا وبصائرنا، نوالى من والاك ونعادى من عاداك.
قال: وقام برير بن خضير، فقال:
والله يابن رسول الله لقد من الله بك علينا أن نقاتل بين يديك فتقطع فيك أعضاونا، ثم يكون جدك شفيعنا يوم القيامة.
قال: ثم ان الحسين (عليه السلام) قام وركب وسار.
كلما أراد المسير يمنعونه تارة ويسايرونه أخرى، حتى بلغ كربلأ.
و كان ذلك فى اليوم الثانى من المحرم.
سخنرانى زهير و جمعى از اصحاب امام (عليه السلام)
در اين هنگام زهير بن قين از جاى برخاست و عرضه داشت: اى فرزند رسول ! ما همه فرمايشات شما را شنيديم و گوش دل به آن سپرديم. خدا تو را بر جاده هدايت مستقيم دارد. اگر كه دنيا از براى ما پاينده بودى و ما در آن جاويدان، البته كشته شدن را با تو بر زندگانى هميشگى دنيا، ترجيح مى داديم، چه جاى آنكه دنيا را بقايى نيست. همچنين راوى گفته كه هلال بن نافع بجلى هم برخاست و عرض نمود: به خدا سوگند كه ما ملاقات پروردگار خود را ناخوشايند نمى دانيم و بر نيت هاى صادق و بصيرت مخلصانه خويش ثابت و پاينده ايم ؛ دوستيم با دوستانت و دشمنيم با دشمنانت. آنگاه برير بن خضير از جاى برخاست و گفت: يابن رسول...! به تحقيق كه خداى عزوجل بر ما منت گذارده است كه در مقابل تو كشته گرديم و اعضاى ما پاره پاره شود و در عوض جد بزرگوار تو در روز قيامت شفيع ما بوده باشد. راوى گفت: آن جناب پس از استماع اين كلمات از ياران و جانثاران، برپاخاست و قامت زيبا بياراست و بر مركب خويش سوار گرديد و از هر طرفى كه خواست مركب براند، حر و اصحابش، آن جناب را ممانعت مى كردند و گاهى ديگر ملازم ركابت مى بودند و به همين منوال بود تا آنكه به زمين كربلا رسيدند و آن، روز دوم محرم بود.

فلما وصلها قال: «ما اسم هذه الأرض ؟».
فقيل: كربلأ.
فقال (عليه السلام): أللهم انى أعوذ بك من الكرب والبلأ.
ثم قال: هذا موضع كرب وبلأ أنزلوا، هاهنا محط رحالنا و مسفك دمائنا، و هاهنا والله محل قبورنا، و هاهنا والله، بهذا حدثنى جدى رسول الله صلى الله عليه وآله.
فنزلوا جميعا، و نزل الحر وأصحابه ناحية، وجلس الحسين (عليه السلام) يصلح سيفه و يقول:
يا دهر أف لك من خليل كم لك بالاشراق والأصيل
من طالب وصاحب قتيل والدهر لا يقنع بالبديل
وكل حى سالك سبيل ما أقرب الوعد الى الرحيل
وانما الأمر الى الجليل
و چون به كربلا رسيد، فرمود: نام اين زمين چيست ؟
عرضه داشتند كه اين زمين كربلا است.
فرمود: خداوندا! به تو پناه مى برم از «كرب» و «بلأ».
پس از آن فرمود: اين كرب و بلا است.
انزلوا، هاهنا محط رحالنا ومسفك دمائنا؛ پياده شويد كه اينجاست محل افتادن بارهاى ما و مكان ريخته شدن خونهاى ما؛ اينجاست آرامگاه ما.
جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مرا از اين واقعه آگاه ساخته...
ياران امام حسين (عليه السلام) پس از شنيدن اين سخنان همگى از مركبهاى خود فرود آمدند و حر با اصحابش نيز در كنارى منزل گرفتند و جناب سيد مظلومان عليه الصلاة والسلام بر روى زمين بنشست كه شمشير خود را اصلاح و آماده نمايد و اين اشعار را زمزمه فرمود:
يا دهر أف لك من خليل...؛ اى روزگار! اف باد مر تو را، چه بد دوستى هستى چه بسيار كه تو در صبحگاهان و شامگاهان كه طالبان و مصاحبان خويش را به قتل رسانيدى و روزگار در بلاهايى كه بر شخص ‍ نازل مى شود به بدلى قانع و راضى نيست و هر زنده سبيل مرگ را رهسپار است چه بسيار وعده كوچ نمودن از اين دار فنا نزديك شده و بجز اين نيست كه نهايت امر هر كسى به سوى خداوند جليل است.


قال الراوى: فسمعت زينب بنت فاطمة عليهماالسلام ذلك، فقالت: يا أخى هذا كلام من قد أيقن بالقتل.
فقال: «نعم يا أختاه».
فقالت زينب: واثكلاه، ينعى الى الحسين نفسه.
قال: و بكى النسوة، ولطمن الخدود، و شققن الجيوب.
وجعلت أم كلثوم تنادى: و امحمداه و اعلياه و اأماه و اأخاه و احسيناه و اضيعتاه بعدك يا أبا عبد الله.
قال: فعزاهن الحسين (عليه السلام) وقال لها: «يا أختاه ! تعزى بعزأ الله، فان سكان السموات يفنون، وأهل الأرض كلهم يموتون، وجميع البرية يهلكون».
ثم قال: «يا أختاه يا ام كلثوم، وأنت يا زينب، وأنت يا فاطمة، وأنت يا رباب، أنظرن اذا أنا قتلت فلا تشققن على جيبا ولا تخمشن على وجها ولا تقلن على هجرا.
راوى گفته كه عليا مكرمه زينب خاتون دختر فاطمه زهرا عليهاالسلام، اين كلمات را از برادر خود شنيد، عرضه داشت: اين سخنان از آن كسى است كه يقين به كشته شدن خويش دارد.
امام حسين (عليه السلام) فرمود: بلى چنين است ! اى خواهر، من هم در قتل خود بر يقينم.
آن مخدره فرياد و اثكلاه بر آورد كه حسين (عليه السلام) دل از زندگانى برگرفته و خبر مرگ خويشتن را به من مى دهد.
راوى گويد: زنان حرم يك مرتبه همگى به گريه و الم افتادند و لطمه به صورت زدند و گريبانها پاره نمودند و جناب ام كلثوم فرياد برآورد «وا محمداه، وا علياه، واحسناه» كه ما بعد از تو اى اباعبدالله به خوارى اندر خاك مذلت برگيريم. و اين گونه سخنان مى گفتند.
راوى گويد: امام حسين (عليه السلام) خواهر خويش را دلدارى مى داد و مى فرمود:
اى خواهر! به آداب خدايى آراسته باش و پيراسته بردبارى را شعار خويش ساز؛ به درستى كه ساكنان ملكوت اعلى، فانى مى گردند و اهل زمين همه مى ميرند و جميع خلق و همه مخلوقات جهان هستى در معرض هلاك خواهند بود.
سپس فرمود: اى خواهرم ام كلثوم، و تو زينب و هم تو اى فاطمه و تو اى رباب ! نظر نماييد كه چون من كشته شوم، زنهار كه گريبان پاره نكنيد و صورت بر مرگ من مخراشيد و سخن بيهوده نگوئيد.


وروى من طريق آخر: أن زينب لما سمعت مضمون الأبيات ـ وكانت فى موضع آخر منفردة مع النسأ والبنات ـ خرجت حاسرة تجر ثوبها، حتى وقفت عليه وقالت: واثكلاه، ليت الموت أعدمنى الحياة، اليوم ماتت أمى فاطمة الزهرأ، وأبى على المرتضى، وأخى الحسن الزكى، يا خليفة الماضين و ثمال الباقين.
فنظر الحسين (عليه السلام) اليها وقال: «يا أختاه لا يذهبن حلمك الشيطان».
فقالت: بأبى أنت وأمى أستقتل ؟ نفسى لك الفدأ.
فرد غصته و ترقرقت عيناه بالدموع، ثم قال: «لو ترك القطا لنام».
فقالت: يا ويلتاه، أفتغتصب نفسك اغتصابا، فذلك أقرح لقلبى و أشد على نفسى، ثم أهوت الى جيبها فشقته وخرت مغشية عليها.
فقام (عليه السلام) فصب على وجهها المأ حتى أفاقت، ثم عزاها (عليه السلام) بجهده و ذكرها المصيبة بموت أبيه وجده صلوات الله عليهم أجمعين.
و در روايت ديگر به اين طريق وارد شده كه عليا مكرمه زينب خاتون با ساير زنان و دختران در گوشه اى نشسته بودند و چون آن مخدره مضمون اين ابيات را از برادر خود شنيد بى اختيار بيرون آمد در حالتى كه مقنعه بر سر نداشت لباس خود را بر روى زمين مى كشيد تا آنكه بر بالاى سر امام (عليه السلام) بايستاد و فرياد برآورد: «واثكلاه ليت...»؛ يعنى اى كاش مرگ من مى رسيد و زندگانى من تمام مى شد! امروز است كه احساس مى كنم مادرم فاطمه زهرا و پدرم على مرتضى و برادرم حسن مجتبى (عليه السلام) از دنيا رفتند؛ اى جانشين رفتگان و پناه باقى ماندگان ! چون امام حسين (عليه السلام) خواهر خود را به اين حال مشاهده فرمود: نظرى به جانب آن مخدره نمود و فرمود: اى خواهر عزيز! مراقب باش شيطان، حلم و بردبارى تو را نبرد. آن مكرمه عرضه داشت: جانم به فدايت، آيا كشته خواهى شد؟ پس آن امام مظلوم با همه غم و اندوه، دم از اندوه در كشيد و چشمان مبارك او پر از اشك گرديد و اين مثل را فرمود: لو ترك القطا لنام ؛ يعنى اگر «مرغ قطا» را به حال خويش مى گذاردند البته به خواب مى رفت. زينب خاتون وقتى اين كلام از امام (عليه السلام) شنيد به گريه در آمد و فرياد برآورد كه يا ويلتاه ! برادر، همانا خود را به چنگ خصم چيره مقهور يافتى و روز خويش را تيره ؛ همانا از زندگانى خويش مأيوس شده اى. اينك اين سخن بيشتر دل مرا مى خراشد و نمك بر زخم افزون مى پاشد. سپس دست در آورده گريبان شق نمود تا بى هوش بر روى در افتاد. پس امام (عليه السلام) برخاست كه خواهر را به هوش آورد و آب بر صورت او پاشيد تا به حال افاقه برگرديد و با كمال جهد و كوشش خواهر را تسلى مى داد و او را موعظه فرمود و پند داد و مصيبت شهادت پدر بزرگوار و وفات جد عالى مقدار را به ياد او آورد تا تسلى يابد. صلوات الله عليهم أجمعين.

ومما يمكن أن يكون سببا لحمل الحسين (عليه السلام) لحرمه معه ولعياله:
أنه لو تركهن بالحجاز أو غيرها من البلاد كان يزيد بن معاوية لعنه الله ـ قد أنفذت ليأخذهن اليه، وصنع بهن من الاستيصال وسيى الأعمال ما يمنع الحسين (عليه السلام) من الجهاد والشهادة، ويمتنع (عليه السلام) ـ بأخذ يزيد بن معاوية لهن ـ عن مقامات السعادة.
از جمله امورى كه مى توان سبب بوده باشد از براى آنكه حضرت سيدالشهدأ (عليه السلام) و سرور اتقيأ امام مظلوم (عليه السلام) حرم مطهر و عترت أطهر خود را باخود به كربلاى پر بلا آورده باشد يكى آن است كه اگر آن جناب اهل بيت را در حجاز يا در غير حجاز از ساير بلاد باز مى گذاشت و خود متوجه عراق پرنفاق مى گرديد، يزيد پليد گماشتگان خود را مقرر مى نمود كه استيصالشان نمايند و صدمات بى نهايات و سوء رفتار و كردار با عترت سيد ابرار، به جاى آورند و سراپرده حرم محترم و اهل بيت سيد امم را مأخوذ مى داشت و به اين واسطه فوز جهاد و درك سعادت شهادت از براى آن امام عباد غير ميسور و آن حضرت را رسيدن به اين مقام عاليه غير مقدور بود.
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

بعدي

بازگشت به حسين ثار الله


Aelaa.Net