مقتل مختصر: اللهوف على قتلى الطفوف:سيدبن طاووس

مسلك سوم: بيان امورى است كه پس از شهادت حضرت سيد الشهدأ واق

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 6:55 pm

قال الراوى: ثم انفصلوا من كربلأ طالبين المدينة.
قال بشير بن حذلم: فلما قربنا منها نزل على بن الحسين (عليه السلام)، فحط رحله و ضرب فسطاطه و أنزل نسأه.
و قال: «يا بشير، رحم الله أباك لقد كان شاعرا، فهل تقدر على شى ء منه ؟».
قلت: بلى يابن رسول الله انى لشاعر.
قال: «فادخل المدينة وانع أبا عبد الله».
قال بشير، فركبت فرسى و ركضت حتى دخلت المدينة، فلما بلغت مسجدالنبى (صلى الله عليه و آله و سلم) رفعت صوتى بالبكأ، و أنشأت أقول:
يا أهل يثرب لا مقام لكم بها قتل الحسين فأدمعى مدرار
ألجسم منه بكربلأ مضرج و الرأس منه على القناة يدار
قال: ثم قلت: هذا على بن الحسين مع عماته و أخواته قد حلوا بساحتكم و نزلوا بفنائكم،
راوى گويد: آل رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بعد از اداى وظايف ماتمدارى و سوگوارى، از زمين كربلا با هزاران حسرت و ابتلأ به سوى مدينه خاتم انبيأ، رو آوردند. بشيربن حذلم گويد: چون به حوالى مدينه رسيدم، امام سجاد (عليه السلام) از مركب فرود آمد و امر فرمود كه بارها را از شتران به زير انداختند و خيمه هاى حرم را بر پا نمودند و زنان آل عصمت و طهارت را از محمل ما فرود آوردند، آنگاه فرمود: اى بشير! خدا پدرت را رحمت كند كه مردى شاعر بود، آيا تو هم بر گفتن شعر توانا هستى ؟ بشير عرضه داشت: من نيز طبع شعرى ام گوياست.
امام سجاد (عليه السلام) فرمود: به سوى مدينه رو و به اهل مدينه خبر شهادت ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) را بازگو نما.
بشير گويد: من بر اسب خودم سوار شدم و به سوى مدينه شتافتم و چون به نزديك مسجد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) رسيدم فرياد گريه و ناله من بلند شد و اين ابيات را انشأ نمودم: «يااهل....»؛ يعنى اى اهل يثرب شما را مجال اقامت در مدينه نمانده ؛ زيرا امام حسين (عليه السلام) را كشتند و اينكه سيلاب اشك از ديدگان روان دارد. چگونه توانيد در مدينه آسوده باشيد درحالى كه جسم نازنين فرزند رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بر خاك كربلا افتاده و سر مطهرش بر بالاى نيزه رفته است و دشمنان، شهر به شهر آن سر انور را مى گردانند». بعد از آنكه خبر مصيبت جانگداز شهداى كربلا را به اهل مدينه بازگو كردم گفتم: اينك على بن الحسين (عليه السلام) رحل اقامت به ساحت شما انداخته و به حوالى شهرتان منزل ساخته


و أنا رسوله اليكم أعرفكم مكانه. قال: فما بقيت فى المدينة مخدرة و لا محجبة الا برزن من خدورهن، مكشوفة شعورهن مخمشة وجوههن، ضاربات خدودهن، يدعون بالويل والثبور، فلم أر باكيا و لا باكية أكثر من ذلك اليوم، و لا يوما أمر على المسلمين منه بعد وفاة رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم). و سمعت جارية تنوح على الحسين (عليه السلام) و تقول:
نعى سيدى ناع نعاه فأوجعا فأمرضنى ناع نعاه فأفجعا
و عينى جودا بالدموع و اسكبا وجودا بدمع بعد دمعكما معا
على من دهى عرش الجليل فزعزعا و أصبح أنف الدين والمجد أجدعا
على ابن نبى الله و ابن وصيه و ان كان عنا شاحط الدار أشسعا
ثم قالت: أيها الناعى جددت حزننا بأبى عبد الله (عليه السلام)، و خدشت منا قروحا لما تندمل، فمن أنت يرحمك الله ؟
و منم فرستاده آن حضرت به سوى شما كه محل اقامت آن حضرت را به شما نشان دهم، اينك به خدمتش بشتابيد! بشير گفت: وقتى مردم مدينه اين خبر جانگداز را شنيدند، كسى از زنان پرده نشين و مخدره اهل يثرب نماند مگر آنكه، كه همه باموى پريشان و صورت خراشان از درون پرده و حجاب بيرون مى خراميدند و در آن حالى سيلى بر صورت خود مى زدند و فرياد افغان و واويلا و ناله و اثبورا به چرخ اطلس مى رسانيدند و هيچ گريه و ناله و سوگوارى را مانند آن روز را در عالم سراغ ندارم و همچنين نديدم روزى را بر جماعت مسلمانان از آن تلخ ‌تر باشد و در آن حال شنيدم كه بانويى اظهار افسوس و ناله مى نمود و اين ابيات را مى سرود: نعى سيدى ناع نعاه فأوجعا؛ يعنى خبر دهنده، خبر مرگ سيد و مولاى مرا به من داد و آن خبر مرا به درد و رنجورى افكند؛ اى دو چشم من، از ريختن اشك چشم بخل منماييد و بخشش كنيد به اشك روان همواره اشك را جارى سازيد؛ بر آن كس گريه نماييد كه مصيبتش به عرش عظيم اثر نمود و عرش را به تزلزل آورد و از صدمه اين مصيبت كه بر دين رسيده چنان است كه پاره اى اعضاى دين قطع شده باشد؛ گريه نما بر فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و نور ديده على مرتضى (عليه السلام) كه از شهر و ديار ما به دور افتاده است.
سپس آن بانو خطاب بر آورد كه اى خبر مرگ آورنده ! غم ما را بر امام حسين (عليه السلام) تازه نمودى و زخم دل ما را خراشيدى، آن جراحتى كه بهبوديش نبود؛ تو كيستى، خدا بر تو رحمت كناد؟


قلت: أنا بشير بن حذلم وجهنى مولاى على بن الحسين، و هو نازل فى موضع كذا و كذا مع عيال أبى عبد الله الحسين (عليه السلام) و نسائه.
قال: فتركونى مكانى و بادروا، فضربت فرسى حتى رجعت اليهم، فوجدت الناس قد أخذوا الطرق و المواضع، فنزلت عن فرسى و تخطيت رقاب الناس، حتى قربت من باب الفسطاط، و كان على بن الحسين (عليه السلام) داخلا فخرج و معه خرقة يمسح بها دموعه، و خلفه خادم معه كرسى، فوضعه له و جلس عليه و هو لا يتمالك من العبرة، فارتفعت أصوات الناس بالبكأ و حنين الجوارى و النسأ، و الناس من كل ناحية يعزونه، فضجت تلك البقعة ضجة شديدة.
فأومأ بيده أن اسكتوا، فسكنت فورتهم.
گفتم: من بشير حذلم هستم كه مولاى من زين العابدين فرستاد و اينك در فلان مكان، خود و اهل حرم ابى عبدالله (عليه السلام) و زنان، فرود آمده اند.
بشير گويد: اهل مدينه مرا تنها گذاردند و به سرعت تمام به خدمت امام سجاد (عليه السلام) شتافتند؛ من نيز تازيانه به اسبم زدم تا به خدمت آن جناب مراجعت نمايم، وقتى به آنجا رسيدم ديدم ازدحام مردم همه راهها و مكانها را پر نموده ؛ لذا مجبور گشتم از اسب پياده شدم و پا بر گردنهاى مردم گذاردم تا اينكه به نزديك در خيمه ها رسيدم و آن حضرت در سرا پرده جلال تشريف داشت، در اين هنگام امام سجاد (عليه السلام) از خيمه بيرون آمد در حالى كه دستمالى در دست داشت كه اشك خود را با آن پاك مى كرد و خادم از عقب سر آن جناب كرسى در دست بيامد و آن كرسى را بر روى زمين نهاد و امام سجاد بر بالاى آن قرار گرفت و از شدت گريه، اشك خود را نتوانست نگاه دارد و صداى مرد و زن به گريه و ناله بلند گرديد و مردم از هر جانب آن جناب را تعزيت و تسليت مى گفتند و قسمى بود كه تمام آن سرزمين يك پارچه صيحه و فرياد گرديد!
سخنرانى امام سجاد (عليه السلام) در نزديك مدينه
امام سجاد (عليه السلام) با دست مباركش اشاره فرمود تا مردم سكوت نمايند و چون آن خلق عظيم ساكت شدند
.

فقال (عليه السلام): «ألحمد لله رب العالمين، الرحمن الرحيم، مالك يوم الدين، بارى ء الخلائق أجمعين، الذى بعد فارتفع فى السموات العلى، و قرب فشهد النجوى، نحمده على عظائم الأمور، و فجائع الدهور، و ألم الفواجع، و مضاضة اللواذع، و جليل الرزء، و عظيم المصائب الفاظعة الكاظة الفادحة الجائحة.
أيها القوم، ان الله و له الحمد ابتلانا بمصائب جليلة، و ثلمة فى الاسلام عظيمة: قتل أبو عبد الله (عليه السلام) و عترته، و سبى نساؤ ه و صبيته، و داروا برأسه فى البلدان من فوق عامل السنان، و هذه الرزية التى لا مثلها رزية.
أيها الناس، فأى رجالات منكم يسرون بعد قتله ؟! أم أى فؤ اد لا يحزن من أجله أم أية عين منكم تحبس دمعها و تضن عن انهمالها؟!
فلقد بكت السبع الشداد لقتله، و بكت البحار بأمواجها، و السموات بأركانها، و الأرض بأرجائها، و الأشجار بأغصانها، والحيتان فى لجج البحار، و الملائكة المقربون و أهل السموات أجمعون.
أيها الناس، أى قلب لا ينصدع لقتله ؟!
امام (عليه السلام) فرمود: «الحمد لله...» سپس فرمود: حمد مى نمايم خداوند را بر امور بزرگ و دشوار و مصيبت هاى روزگار غدار و درد و سوزش داغهاى اندوه آور و واقعه عظيم و مصيبت جسيم كه اندوهش ‍ بيكران و بار محنتش گران و دشواريش از بيخ بر آورنده صبر داغ ديدگان است.
اى گروه مردم ! به درستى آن خدايى كه سپاسش بر من واجب است، آزمايش نمايد ما را به مصيبت هاى بزرگ و رخنه هاى عظيم كه در اسلام واقع شد. جناب ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) با عترت طاهره اش ‍ كشته شدند و زنان حريمش و دختران كريمش اسير گرديدند و سر انورش ‍ را در بالاى نيزه در شهرها گردانيد و چنين مصيبتى را را ديده روزگار هرگز نديده است.
اى مردم ! چگونه پس از شهادت او، شاد توانيد بود و كدام دل از داغ اين درد صبورى تواند نمود؛ چه ديده اى مى تواند از ريختن اشك خوددارى كند.
و در صورتى كه آسمانهاى هفتگانه كه داراى بنايى محكم است، در شهادت او تاب نياورده گريستند و درياها با امواج خود و آسمانها با اركانشان و زمين با اعماق و اطراف خود و درختان با شاخه هايشان و ماهى ها در دريا و فرشتگان مقرب الهى و همه اهل آسمانها، در اين مصيبت عزادار بودند و اشك ريختند!
اى مردم ! كدام قلب از صدمه كشته امام حسين (عليه السلام) از هم نشكافت ؟


أم أى فؤ اد لا يحن اليه ؟! أم أى سمع يسمع هذه الثلمة التى ثلمت فى الاسلام و لا يصم ؟!
أيها الناس، أصبحنا مطرودين مشردين مذودين شاسعين عن الأمصار، كأننا أولاد ترك أو كابل، من غير جرم اجترمناه، و لا مكروه ارتكبناه، و لا ثلمة فى الاسلام ثلمناها، ما سمعنا بهذا فى آبائنا الأولين، ان هذا الا اختلاق.
و الله، لو أن النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) تقدم اليهم فى قتالنا كما تقدم اليهم فى الوصاية بنا لما زادوا على ما فعلوا بنا، فانا لله و انا اليه راجعون، من مصيبة ما أعظمها و أوجعها و أفجعها و أكظها و أفظعها و أفدحها، فعند الله نحتسب فيما أصابنا و أبلغ بنا، انه عزيز ذو انتقام».
قال الراوى: فقام صوحان بن صعصعة بن صوحان ـ و كان زمنا ـ فاعتذر اليه صلوات الله عليه بما عنده من زمانه رجليه، فأجابه بقبول معذرته و حسن الظن به و شكر له و ترحم على أبيه.
كدام دلى است كه فرياد و ناله را فرو گذاشت ؟ كدام گوش خبر وحشت اثر اين رخنه كه بر اسلام وارد گرديد، بشنيد و گريه نكرد؟
اى مردم ! صبح طالع ما بدان تيرگى رسيد كه مطرود و بى اعتبار و دور از بلاد و انصار، شهره هر ديار گرديديم، گويا ما از اهالى تركستان و كابل هستيم، (كه چنين بر خوردى با ما مى كنند) بودن آنكه جرمى كرده و يا كار ناپسندى به جا آورده يا آنكه رخنه در دين نموده باشيم.
همانا چنين رفتار اهانت آميزى را در گذشتگان سراغ نداريم بلكه اين بدعت و جسارت جديدى است. به خداى يگانه سوگند كه چنانچه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به جاى وصيت در رعايت حق ما، فرمان جنگ با ما را مى داد، زياده از آنچه به جا آوردند، نمى توانستند ظلمى نمايند؛ «فانه لله...» آن مصيبتى كه عظيم و دردناك و اندوهش گرانبار است و خارج از اندازه و مقدار و تلخ و ناگوار بوده. سپس ‍ در آنچه به ما رسيد، از مصيبت ها نزد حضرت داور احتساب اجر مى دارم و ذخيره آخرت مى شمارم ؛ «فانه...».
راوى گويد: سپس صوحان بن صعصعه بن صوحان كه مبتلا به مرض و زمينگير بود، زبان معذرت گشود و اظهار افسوس بر عدم قدرت بر يارى و نصرتش نمود كه از پاها زمينگير و از تقاعد ناگزير بوده. امام سجاد (عليه السلام) به حسن جواب عذر او را پذيرفت و به حسن عقيدت خود درباره اش ملاطفت گفت و خدمت ناكرده اش را قبول كرده و بر والدش رحمت نمود.


قال على بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاوس جامع هذا الكتاب:
ثم انه صلوات الله عليه رحل الى المدينة بأهله و عياله، و نظر الى منازل قومه و رجاله، فوجد تلك المنازل تنوح بلسان أحوالها، و تبوح باعلان الدموع و ارسالها، لفقد حماتها و رجالها، و تندب عليهم ندب الثواكل، و تسأل عنهم أهل المناهل، و تهيج أحزانه على مصارع قتلاه، و تنادى لأجلهم: وا ثكلاه، و تقول:
يا قوم، أعذرونى على النياحة و العويل، و ساعدونى على المصاب الجليل.
فان القوم الذين أندب لفراقهم و أحن الى كرم أخلاقهم.
كانوا سمار ليلى و نهارى، و أنوار ظلمى و أسحارى، و أطناب شرفى و افتخارى، و أسباب قوتى و انتصارى، والخلف من شموسى و أقمارى.
ورود قافله به مدينه
مؤ لف كتاب لهوف، على بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاوس ـ عليهم الرحمة من الرب الرؤ ف ـ چنين گويد:
امام سجاد (عليه السلام) با اهل و عيال از آن منزل كوچ فرمود تا به شهر مدينه رسيد و در آن حال به منزلهاى بى صاحب مردان عشيره خويش ‍ نظر نمود، ديد كه همه آن خانه هاى خالى به زبال حال، نوحه و ناله بر ساكنان سابق خويش دارند و بر فقدان حمايتگران و مردان خود، سيلاب اشك از ديدگان مى بارند و بر مصيبت صاحبان خود همچون زنان داغدار گريان و سوگوارند و حال آنان را از مسافران سراغ مى گيرند. و آتش حزن و اندوه آن مظلوم را بر مصرع كشتگان خود به هيجان مى آوردند و آواز واثكلاه بلند مى نمودند.
زبان حال منزلهاى مدينه
گويا از در و ديوار تك تك آن خانه اى خالى چنين آواز بر مى خاست:
اى مردم ! اين نكته بر من نگيريد و عذر مرا بپذيريد در آنكه نوحه و ناله مى كنم و در اين سوگوارى مرا بر اداى حق مصيبت ها، يارى نماييد؛ زيرا اين كشتگان كه من از فراق ايشان ندبه و گريه مى كنم و بر بزرگى اخلاق ايشان سوگوارم، و مصاحب شب و روزم بودند و چراغ شبانگاهان و مونس سحرگاهانم بودند و ريسمان خيمه شرف و افتخار و اسباب قوت و قدرت من به شمار مى آمدند و خورشيد و ماه روزگارم بودند.


كم ليلة شردوا باكرامهم و حشتى، و شيدوا بأنعامهم حرمتى، و أسمعونى مناجاة أسحارهم، و أمتعونى بايداع أسرارهم ؟
و كم يوم عمروا ربعى بمحافلهم، و عطروا طبعى بفضائلهم، و أورقوا عودى بمأ عهودهم، و أذهبوا نحوسى بنمأ سعودهم ؟
و كم غرسوا لى من المناقب، و حرسوا محلى من النوائب ؟
و كم أصبحت بهم أتشرف على المنازل و القصور، و أميس فى ثوب الجذل و السرور؟
و كم أعاشوا فى شعابى من أموات الدهور.
و كم انتاشوا على أعتابى من رفات المحذور.
فقصدنى فيهم سهم الحمام، و حسدنى عليهم حكم الأيام، فأصبحوا غربأ بين الأعدأ، و غرضا لسهام الاعتدأ، وأصبحت المكارم تقطع بقطع أناملهم، و المناقب تشكو لفقد شمائلهم، والمحاسن تزول بزوال أعضائهم و الأحكام تنوح لوحشة أرجائهم.
چه شبها كه وحشت تنهايى من به اكرام آنان نابود شده و بنيان حرمتم به انعامشان مستحكم گشته و به نعمتهاى دلنواز مناجات سحرى سماع محفل مرا زنده مى داشتند و سينه مجروحم را به ودايع اسرار نهانى مرهم مى گذاشتند؛ چه روزگارها كه به محفل انس آنان خانه دلم معمر و مشام طبعم به فضايل ايشان معطر بود و برگ شاخه اميدم به آبيارى ديدارشان خرم و شاداب و خزان نحوست به مساعدت لطفشان ناياب بود؛ بسا شاخه منفعت كه در مزرعه آرزويم كشتند و ساحت عزتم را از آفت نوائب در نوشتند؛ چه بسا صبح عيشم كه به بركت و جود آنان، بر روى كاخهاى مراد خرامان و در لباس كامرانى شادمان بوده است بسا آرزوها بر نيامده را كه چون مردگان، چشم اميد از آن پوشيده و در شكافهاى مأيوسى خوابيده، در روزگار زنده نمودند و به مراد دل رسانيدند و چه بسيار بيم ها و خوف ها كه چون استخوان پوسيده در آستان خانه وجودم پنهان بوده، بيرون نمودند.(47) زيرا حاصل فقرات بعد اين است: «تير مرگ، ياران مرا نشانه خود ساخت و گردش روزگار بر داشتن چنين يارانى كه بر من حسد مى برد؛ سپس صبح طالع ايشان بر اين دميده كه در ميان دشمنان، غريب افتادند و در معرض تاخت و تاراج اعدا قرار گرفتند. امروز مدار بزرگوارى كه با اشاره سر انگشتان ايشان داير بود بريده و شخص مناقب از ناديدن رويشان، زبان شكايت گشوده، احكام خدا از وحشت تأخير اجراى آنها، نوحه و گريه سرداده ؛

فيالله من ورع أريق دمه فى تلك الحروب، و كمال نكس علمه بتلك الخطوب.
و لئن عدمت مساعدة أهل المعقول، و خذلنى عند المصائب جهل العقول، فان لى مسعدا من السنن الدارسة و الأعلام الطامسة، فانها تندب كندبى و تجد مثل و جدى و كربى.
فلو سمعتم كيف ينوح عليهم لسان حال الصلوات، و يحن اليهم انسان الخلوات، و تشتاقهم طوية المكارم، و ترتاح اليهم أندية الأكارم، و تبكيهم محاريب المساجد، و تناديهم مئاريب الفوائد، لشجاكم سماع تلك الواعية النازلة، و عرفتم تقصيركم فى هذه المصيبة الشاملة.
بل، لو رأيتم وجدى و انكسارى و خلو مجالسى و آثارى، لرأيتم ما يوجع قلب الصبور و يهيج أحزان الصدور، و لقد شمت بى من كان يحسدنى من الديار، و ظفرت بى أكف الأخطار.
فيا شوقاه الى منزل سكنوه، و منهل أقاموا عنده و استوطنوه،
دريغ از اين شخص ورع كه خونش در اين جنگها بريخت و افسوس از لشكر كمال كه رايتش در اين گرفتاريهاى بزرگ سرنگون گرديد. اگر بشر كه ارباب عقولند، مرا در اين گريه و زارى مساعدت نكنند و يا كه مردم جاهل در اين مصيبت تو، ياريم نمايد، ياوران من همان تپه هاى خاكهاى كهنه و آثار خانه هاى ويران شده (كه صاحبانشان مرده).
زيرا آنها هم مانند من ندبه دارند و چون من به غم و اندوه صاحبان خود، گرفتارند. اگر بشنويد كه چگونه نماز به زبان حال در عزاى ايشان نوحه دارد و بزرگى طبيعت و كرامت لقاى ايشان را مشتاق و بخشش كرم خواهان نشاط ديدارشان است و محرابهاى مساجد بر فقدانشان گريان است و حاجات محتاجين به عطاها و فوايد ايشان چسان ناله و فرياد كنان است.
البته از شنيدن اين بانگها و فريادها، گرفتار غم و اندوه مى شديد و آگاه بوديد كه در اداى حق اين مصيبت فراگيرنده، كوتاهى و تقصير را مجالى نبوده. بلكه اگر وحدت حال و شكستگى بال مرا ديده بوديد و محفل بى انيس و آثار فقدان همنشينم را مشاهده مى نموديد، البته مطلع مى شديد بر داغهاى نهانى من كه موجب درد دلهاى ثبور و هيجان اندوه صدور است.
ساير خانه ها بر من حسد برده و شماتت نمودند و دست خطرهاى گردون بر من ظفر يافت و ستم افزود. بسا مشتاقم به خانه هايى كه ياران در آن منزل گزيدند و وادى كه در آن آرميدند.


ليتنى كنت انسانا أفديهم حز السيوف، و أدفع عنهم حر الحتوف، و أحول بينهم و بين أهل الشنآن، و أرد عنهم سهام العدوان.
و هلا اذ فاتنى شرف تلك المواساة الواجبة، كنت محلا لضم جسومهم الشاحبة، و أهلا لحفظ شمائلهم من البلأ، و مصونا من لوعة هذا الهجر و القلأ.
فآه ثم آه، لو كنت مخطا لتلك الأجساد و محطا لنفوس أولئك الأجواد، لبذلت فى حفظها غاية المجهود، و وفيت لها بقديم العهود، و قضيت لها بعض الحقوق الأوائل، و وقيتها جهدى من وقع تلك الجنادل، و خدمتها خدمة العبد المطيع، و بذلت لها جهد المستطيع، و فرشت لتلك الخدود و الأوصال فراش الاكرام و الاجلال، و كنت أبلغ منيتى من اعتناقها، و أنور ظلمتى باشراقها.
فيا شوقاه الى تلك الأمانى، و يا قلقاه لغيبة أهلى و سكانى، فكل حنين يقصر عن حنينى، و كل دوأ غيرهم لا يشفينى،
اى كاش از جنس بشر بودى تا خود را به دم شمشير داده فداى ايشان نمودى تا خرمن عمر آنان به آتش مرگ نسوختى و از آنان كه نيزه بر رويشان كشيدند، جوشش سينه خود را به انتقام فرومى نشانيدم و تير دشمن را از ايشان بر مى گردانيدم و افسوس كه چون اين شرف مواسات واجب از من فوت گرديد.
اى كاش آرامگاه آن پيكرهاى پاك بودم و اجساد آنها را حفظ مى نمودم.
آه اگر من منزلگاه اين اجساد شهدا بودم، البته در محافظت آنها نهايت كوشش را مى نمودم و عهد قديم را رعايت كرده بودم و حقوق ديرين را به جا آورده و از افتادن سنگهاى گور بربدنهاى پر از نور آنان، جلوگيرى مى كردم و همچون بندگان فرمانبردار خدمت مى كردم و به قدر استطاعت خود بذل جهد مى نمودم و براى آن گونه هاى بر خاك افتاده و پاره هاى بدن كه از هم پاشيده، فرش اكرام و اجلال مى گسترانيدم و بهره خويش را از هم آغوشى آنها بر مى داشتم و ظلمت كاشانه ام را به اشراق انوارشان منور مى ساختم.
چه بسيار براى رسيدن به اين آرزوها مشتاقم و چسان از نابودى اهل و ساكنان خويش در سوز و گدازم، به قسمى كه هيچ ناله اى به اندازه ناله من نيست و هيچ دوايى شافى دردم نيست.


و ها أنا قد لبست لفقدهم أثواب الأحزان، و أنست من بعدهم بجلباب الأشجان، و يئست أن يلم بى التجلد والصبر، و قلت: يا سلوة الأيام موعدك الحشر. و لقد أحسن ابن قتيبة رحمه الله عليه و قد بكى على المنازل المشار اليها، فقال:
مررت على أبيات آل محمد فلم أرها أمثالها يوم حلت
فلا يبعد الله الديار و أهلها و ان أصبحت منهم بزعمى تخلت
ألا ان قتلى الطف من آل هاشم أذلت رقاب المسلمين فذلت
و كانوا غياثا ثم أضحوا رزية لقد عظمت تلك الرزايا و جلت
ألم تر أن الشمس أضحت مريضة لفقد حسين والبلاد اقشعرت
فأسلك أيها السامع بهذه المصائب مسلك القدوة من حماة الكتاب.
اينك در شهادت آنان، پلاس مصيبت در تن كردم و پس از ايشان در لباس ‍ اندوه به سر مى برم و از شكيبايى خود نا اميدم و چنين مى گويم: اى مايه تسلى روزگارم، ديدار ما و تو در روز قيامت خواهد بود.
چه نيكو سروده است «ابن قتيبه» آن هنگام كه به آن منزلهاى بى صاحب نظر انداخته و اشك حسرت از ديدگان جارى ساخته و اين اشعار را گفته:
مررت على أبيات آل محمد....؛ يعنى بر خانه هاى بى صاحب آل رسول، گذر نمودم ديدم كه حال ايشان نه بر منوال آن روزى است كه در آن بودند؛ خدا اين خانه ما و صاحبانش را از رحمت دور نكند؛ به درستى كه مصيبت شهداى كربلا از آل بنى هاشم، گردن مسلمانان را از بار اندوه خوار و ذليل نموده كه هنوز اثر ذلت در آنها هويد است ؛ بنى هاشم همواره پناهگاه مردم بودند و اكنون داغ مصيبتى بر دلها آنها نشانده شده، چه مصيبت بزرگى ؛ آيا نمى بينى كه خورشيد جهان تاب رخساره اش از درد مصيبت حسين (عليه السلام )، زرد گشته و خود در تب و تاب است و همچنين شهرها از وحشت اين مصيبت، لرزان و در اضطراب است ؟
اى شنوندگان خبر مصيبتت فرزند بتول، در ميدان اندوه چنان قدم استوار داريد كه جانشينان رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) كه حاميان كتاب خدا بودند، استوار مى داشتند.
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك سوم: بيان امورى است كه پس از شهادت حضرت سيد الشهدأ واق

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 7:04 pm

فقد روى عن مولانا زين العابدين (عليه السلام) ـ و هو ذو الحلم الذى لا يبلغ الوصف اليه ـ أنه كان كثير البكأ لتلك البلوى، عظيم البث و الشكوى.
فروى عن الصادق (عليه السلام) أنه قال: «ان زين العابدين (عليه السلام) بكى على أبيه أربعين سنة، صائما نهاره قائما ليله، فاذا حضره الافطار جأ غلامه بطعامه و شرابه فيضعه بين يديه، فيقول: كل يا مولاى، فيقول: قتل ابن رسول الله (عليه السلام) جائعا، قتل ابن رسول الله عطشانا، فلا يزال يكرر ذلك و يبكى حتى يبتل طعامه من دموعه و يمتزج شرابه منها، فلم يزل كذلك حتى لحق بالله عزوجل».
و حدث مولى له (عليه السلام) أنه برز الى الصحرأ يوما، قال: فتبعته، فوجدته قد سجد على حجارة خشنة، فوقفت و أنا أسمع شهيقه و بكأه، و أحصيت عليه ألف مرة يقول: «لا اله الا الله حقا حقا، لا اله الا الله تعبدا ورقا، لا اله الا الله ايمانا و تصديقا».
ثم رفع رأسه من سجوده، و ان لحيته و وجهه قد غمرا من الدموع.
گريه امام سجاد (عليه السلام) در فراق شهيدان

روايت شده در باره امام سجاد (عليه السلام) با آن مقام حلم و بردبارى كه داشت كه در وصف نگنجد، بسيار گريه بر پدر بزرگوارش مى نمود و بر ياد آن مصيبتت ها صاحب شكوى و اندوه عظيم بود؛ چنانكه از امام صادق (عليه السلام) روايت است كه فرمود: امام زين العابدين (عليه السلام) مدت چهل سال بر پدر بزرگوار خود گريه نمود و در اين مدت چهل سال، روزها و روزه و شبها به عبادت قيام دشات و چون هنگام افطار مى شد، غلام آن حضرت آب و طعام در پيش روى آن جناب حاضر مى نمود و از امام مى خواست تا از آنها ميل فرمايد، امام سجاد (عليه السلام) فرمود قتل ابن رسول الله...؛ يعنى فرزند رسول خدا را گرسنه شهيد نمودند، فرزند پيغمبر را در حالى كه عطشان بود شهيد كردند.
پيوسته اين سخن را مى گفت تاآن طعام از اشك چشم آن حضرتت تر مى گرديد و آب آشاميدنى نيز با اشك ديدگانش ممزوج مى شد و به اين حال بود تا اينكه از دار دنيا وفات كرده و با پروردگارش ملاقات نمود. از غلام امام سجاد (عليه السلام) روايت است كه گفت: روزى امام (عليه السلام) به صحرا تشريف بردند و من نيز به دنبال ايشان رفتم، ديدم كه آن جناب روى سنگ درشتى به سجده رفت و من هم ايستاده گوش دادم صداى گريه و ناله او را مى شنيدم و شمردم هزار مرتبه در آن سجده مى گفت: «لا اله الا...»؛ سپس سر مبارك از سجده برداشت در حالتى كه صورت و ريش مباركش از آب چشمانش تر گرديده بود.


فقلت: يا مولاى، أما آن لحزنك أن ينقضى ؟ و لبكائك أن يقل ؟
فقال لى: «ويحك، ان يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم كان نبيا ابن نبى له اثنى عشر ابنا، فغيب الله سبحانه واحدا منهم فشاب رأسه من الحزن و احدودب ظهره من الغم والهم و ذهب بصره من البكأ و ابنه حى فى دار الدنيا، و أنا رأيت أبى و أخى و سبعة عشر من أهل بيتى صرعى مقتولين، فكيف ينقضى حزنى و يقل بكائى ؟!».
و ها أنا أتمثل و أشير اليهم صلوات الله عليهم، فأقول:
من مخبر الملبسينا بانتزاحهم ثوبا من الحزن لا يبلى و يبلينا
ان الزمان الذى قد كان يضحكنا بقربهم صار بالتفريق يبكينا
حالت لفقدانهم أيامنا فغدت سودا وكانت بهم بيضا ليالينا
عرض كردم: اى سيد و مولاى من ! آيا وقت آن نرسيده كه اندوه شما تمام و گريه تان اندك شود؟
امام سجاد (عليه السلام) فرمودند: واى بر تو! يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم (عليه السلام)، نبى بن نبى بن نبى بوده و دوازده پسر داشت، خداوند يكى از پسرانش را از نظر او غائب گردانيد، از اندوه هجران او، موى سرش سفيد گشت و از انبوه غم كمرش خم شد و چشمانش از بسيارى گريه، نابينا گرديد و حال آنكه هنوز فرزندش زنده بود، ولى من به چشم خود ديدم كه پدر و برادر و هفده نفر از اهلبيتم در برابر چشم خويش، آن دشمنان كافر كيش، كشته و بر خاك افكندند؛ پس چگونه اندوه من تمام و گريه ام اندك شود؟!
مؤ لف گويد: من به همين مناسبت به اشعارى تمثل مى جويم و آن ابيات را در اين جا ذكر مى نمايم:
«من مخبر....»؛ يعنى كيست آنكه به شهيدان كربلا خبر رساند كه از دورى خود لباس حزن و اندوه را به ما پوشانيدند، لباس اندوهى را كه هرگز كهنه و پوسيده نمى گردد بلكه او باقى است تا آنكه بدنهاى ما را بپوساند؛ همان روز گارى كه ما را به قرب و وصال ايشان تاكنون خندان مى داشت، اكنون به سبب فراق آنان ما را گريانيد. دورى هميشگى ايشان، روزگار مرا دگرگون و سياه گردانيد، پس از آنكه شبهاى تاريك ما را منور ساخته بود.


و هاهنا منتهى ما أردناه و آخر ما قصدناه، و من وقف على ترتيبه و رسمه مع اختصاره و صغر حجمه عرف تمييزه على أبنأ جنسه و فهم فضيلته فى نفسه.
و الحمد لله رب العالمين و صلاته و سلامه على محمد و آله الطيبين الطاهرين.
مؤ لف گويد: در اين جا نوشته ما به پايان مى رسد و هر كس از مطالعه كنندگان با دقت و امعان نظر آن را ملاحظه نمايد خواهد دانست كه به انحصار و صغر حجم چگونه بر امثال خود امتياز و رجحان دارد.

مترجم گويد: اگر چه در اول ترجمه به عرض اخوان رسانيد كه ترجمه اين كتاب شريف در اندك زمانى ختم گرديد و لكن چون در ايام ماه مبارك رمضان سال 1321 ه‍. ق بناى طبع گرديد، تفسير از اسلوب اول به نظر قاصر ارجح آمد فلهذا با كمال جهد و كوشش متصدى اعراب و تصحيح لغات و تعليق بعضى حواشى مفيده و تلفيق متن با ترجمه گرديدم و اشهد بالله كمال زحمت و مشقت در اين باب اتفاق افتاده بخصوص در تصحيح و مأخذ لغات و از جمله، مشقت فوق العاده آنكه در مقابله نمودن يك جز و از اول كتاب فى الجمله تسامح گرديد، چون اين احقر مطلع گرديدم زحمت را بر خود قرار دادم كه تمام جزو اول را مرور نموده و كاملا تصحيح نمايم.
اميد از اخلاق كريمه اهل كمال و ارباب فضل آن است كه بر لغزشها و خطاياى واقفه ذيل عفو بپوشانند كه هيچ انسانى از خطا محفوظ نيست.
25 ماه ذى الحجة الحرام، سال 1321 ه. ق
الأ حقر القاصر: ابن محمد باقر الموسوى الدزفولى، محمد طاهر عفى الله عن جرائمهما، اللهم اغفرلى و لمن له على حق من المؤ منين.
رهبر معظم آيت الله خامنه اى مى فرمايد:
«... وقتى «لهوف» آمد، تقريبا همه مقاتل، تحت الشعاع قرار گرفت. اين مقتل بسيار خوبى است ؛ چون عبارات، بسيار خوب و دقيق و خلاصه انتخاب شده است.»
روزنامه قدس مورخ 19/2/77، ص 6
شهيد محراب ايت الله قاضى تبريزى رحمه الله مى فرمايد:
«كتاب لهوف سيد ابن طاووس ـ رحمه الله عليه ـ نقلياتش بسيار مورد اعتماد است و در ميان كتب مقاتل، كتاب مقتلى به اندازه اعتبار و اعتماد، به آن نمى رسد...»
تحقيقى درباره اربعين، ص 8
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

سرنوشت قاتلان سيد الشهدا و يارانش

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 7:07 pm

سرنوشت قاتلان سيد الشهدا و يارانش
ابن شهر آشوب به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت امام حسين (عليه السلام) به عمر بن سعد گفت كه به اين شادم بعد از آنكه مرا شهيد خواهى كرد، از گندم عراق بسيارى نخواهى خورد، آن ملعون از روى استهزا گفت كه: اگر گندم نباشد جو نيز خوب است، پس چنان شد كه حضرت فرموده بود، و امارت رى به او نرسيد، و بر دست مختار كشته شد. ايضا روايت كرده است كه بويهاى خوشى كه از انبار حضرت غارت كردند همه خون شد، و گياهها كه برده بودند همه آتش در آن افتاد.
و به روايت ديگر: از آن بوى خوش هر كه استعمال كرد از مرد و زن البته پيس شد. ايضا ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه حضرت سيد الشهدأ (عليه السلام) در صحراى كربلا تشنه شد، خود را به كنار فرات رسانيد و آب برگرفت كه بياشامد، ملعونى تيرى به جانب آن جناب انداخت كه بر دهان مباركش نشست، حضرت فرمود: خدا هرگز تو را سيراب نگرداند، پس آن ملعون تشنه شد و هر چند آب مى خورد سيراب نمى شد تا آنكه خود را به شط فرات افكند، و چندان آب آشاميد كه به آتش جهنم واصل گرديد.
ايضا روايت كرده اند كه چون امام حسين (عليه السلام) از آن كافر جفا كار آب طلبيد، بدبختى در ميان آنها ندا كرد كه: يا حسين ! يك قطره از آب فرات نخواهى چشيد تا آنكه تشنه بميرى يا به حكم ابن زياد در آيى، حضرت فرمود: خداوندا، او را از تشنگى بكش و هرگز او را ميامرز، پس ‍ آن ملعون پيوسته العطش فرياد مى كرد، و هر چند آب مى آشاميد سيراب نمى شد تا آنكه تركيد و به جهنم واصل شد.
و بعضى گفته اند كه آن ملعون عبدالله بن حصين ازدى بود، و بعضى گفته اند كه: حميد بن مسلم بود.

ايضا روايت كرده اند كه ولدالزنائى از قبيله «دارم» تير به جانب آن حضرت افكند، بر حنكش آمد، و حضرت آن خون را مى گرفت و به جانب آسمان مى ريخت، پس آن ملعون به بلائى مبتلا شد كه از سرما و گرما فرياد مى كرد، و آتشى از شكمش شعله مى كشيد و پشتش از سرما مى لرزيد، و در پشت سرش بخارى روشن مى كرد و هر چند آب مى خورد سيراب نمى شد، تا آنكه شكمش پاره شد و به جهنم واصل شد.

ابن بابويه و شيخ طوسى به اسانيد بسيار روايت كرده اند از يعقوب بن سليمان كه گفت: در ايام حجاج چون گرسنگى بر ما غالب شد، با چند نفر از كوفه بيرون آمديم تا آنكه به كربلا رسيديم، و موضعى نيافتيم كه ساكن شويم، ناگاه خانه اى به نظر ما در آمد در كنار فرات كه از چوب علف ساخته بودند، رفتيم و شب در آنجا قرار گرفتيم، ناگاه مرد غريبى آمد و گفت: دستورى دهيد كه امشب با شما به سر آوردم كه غريبم و از راه مانده ام، ما او را رخصت داديم و داخل شد چون آفتاب غروب كرد و چراغ افروختيم به روغن نفت و نشستيم به صحبت داشتن، پس صحبت منتهى شد به ذكر جناب امام حسين (عليه السلام) و شهادت او، و گفتيم كه: هيچكس در آن صحرا نبود كه به بلائى مبتلا نشد، پس آن مرد غريب گفت كه: من از آنها بودم كه در آن جنگ بودند و تا حال بلائى به من نرسيده است، و مدار شيعيان به دروغ است، چون ما آن سخن را از او شنيديم ترسيديم و از گفته خود پشيمان شديم، در آن حالت نور چراغ كم شد، آن بى نور دست دراز كرد كه چراغ را اصلاح كند، همين كه دست را نزديك چراغ رسانيد، آتش در دستش مشتعل گرديد، چون خواست كه آن آتش را فرو نشاند آتش در ريش نحسش افتاد و در جميع بدنش شعله كشيد، پس خود را در آب فرات افكند، چون سر به آب فرو مى برد، آتش ‍ در بالاى آب حركت مى كرد و منتظر او مى بود تا سر بيرون مى آورد، چون سر بيرون مى آورد، در بدنش مى افتاد، و پيوسته بر اين حال بود تا به آتش جهنم واصل گرديد.

ايضا ابن بابويه به سند معتبر از قاسم بن اصبغ روايت كرده است كه گفت: مردى از قبيله بنى دارم كه با لشكر ابن زياد به قتال امام حسين (عليه السلام) رفته بود، به نزد ما آمد و روى او سياه شده بود، و پيش از آن در نهايت خوشرويى و سفيدى بود، من به او گفتم كه: از بس كه روى تو متغير شده است نزديك بود كه من تو را نشناسم، گفت: من مرد سفيد روئى از اصحاب حضرت امام حسين (عليه السلام) را شهيد كردم كه اثر كثرت عبادت از پيشانى او ظاهر بود، و سر او را آورده ام.
راوى گفت كه: ديدم آن ملعون را كه بر اسبى سوار بود و سر آن بزرگوار در پيش زين آويخته بود كه بر زانوهاى اسب مى خورد، من با پدر خود گفتم كه: كاش اين سر را اندكى بلندتر مى بست كه اينقدر اسب به آن خفت نرساند، پدرم گفت: اى فرزند! بلائى كه صاحب اين سر بر او مى آورد زياده از خفتى است كه او به اين سر مى رساند، زيرا كه او به من نقل كرد كه از روزى كه او را شهيد كرده ام تا حال هر شب كه به خواب مى روم به نزديك من مى آيد و مى گويد كه بيا، و مرا بسوى جهنم مى برد و در جهنم مى اندازد، و تا صبح عذاب مى كشم، پس من از همسايگان او شنيدم كه: از صداى فرياد او ما شبها به خواب نمى توانيم رفت ؛ پس من به نزد زن او رفتم و حقيقت اين حال را از او پرسيدم گفت: آن خسران مآل خود را رسوا كرده است، و چنين است گفته است.

ايضا از عمار بن عمير روايت كرده است كه چون سر عبيدالله بن زياد را با سرهاى اصحاب او به كوفه آوردند. من به تماشاى آن سرها رفتم چون رسيدم، مردم مى گفتند كه: آمد آمد، ناگاه ديدم مارى آمد و در ميان آن سرها گرديد تا سر ابن زياد را پيدا كرد و در يك سوراخ بينى او رفت و بيرون آمد و در سوراخ بينى ديگرش رفت، و پيوسته چنين مى كرد.
ابن شهر آشوب و ديگران از كتب معتبره روايت كرده اند كه دستهاى ابحر بن كعب كه بعضى از جامه هاى حضرت امام حسين (عليه السلام) را كنده بود، در تابستان مانند دو چوب خشك مى شد و در زمستان خون از دستهاى آن ملعون مى ريخت ؛ و جابر بن زيد عمامه آن حضرت را برداشت، چون بر سر بست در همان ساعت ديوانه شد؛ و جامه ديگرى را جعوبة بن حويه برداشت، چون پوشيد، در ساعت به برص مبتلا شد؛ و بحيربن عمرو جامه ديگر را برداشت و پوشيد، در ساعت زمين گير شد.
ايضا از ابن حاشر روايت كرده است كه گفت: مردى از آن ملاعين كه به جنگ امام حسين (عليه السلام) رفته بودند، چون به نزد ما برگشت، از اموال آن حضرت شترى و قدرى زعفران آورد، چون آن زعفران را مى كوبيدند، آتش از آن شعله مى كشيد؛ و زنش به بر خود ماليد، در همان ساعت پيس شد؛ چون آن شتر را ذبح كردند، به هر عضو از آن شتر كه كارد مى رسانيدند، آتش از آن شعله مى كشيد؛ چون آن را پاره كردند، آتش از پاره هاى آن مشتعل بود؛ چون در ديگ افكندند، آتش از آن مشتعل گرديد؛ چون از ديگ بيرون آوردند، از جدوار تلختر بود. و ديگرى از حاضران آن معركه به آن حضرت ناسزائى گفت، از دو شهاب آمد و ديده هاى او را كور كرد.

سيد ابن طاووس و ابن شهر آشوب و ديگران از عبدالله بن رياح قاضى روايت كرده اند كه گفت: مرد نابينائى را ديدم از سبب كورى از او سؤ ال كردم، گفت: من از آنها بودم كه به جنگ حضرت امام حسين (عليه السلام) رفته بودم، و با نه نفر رفيق بودم، اما نيزه به كار نبردم و شمشير نزدم و تيرى نينداختم، چون آن حضرت را شهيد كردند و به خانه خود برگشتم و نماز عشا كردم و خوابيدم، در خواب ديدم كه مردى به نزد من آمد و گفت: بيا كه حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) تو را مى طلبد، گفتم: مرا به او چكار است ؟ جواب مرا نشنيد، گريبان مرا كشيد و به خدمت آن حضرت برد، ناگاه ديدم كه حضرت در صحرائى نشسته است محزون و غمگين، و جامه را از دستهاى خود بالا زده است، و حربه اى به دست مبارك خود گرفته است، و نطعى در پيش آن حضرت افكنده اند، و ملكى بر بالاى سرش ايستاده است و شمشيرى از آتش در دست دارد، و آن نه نفر كه رفيق من بودند ايشان را به قتل مى رساند، و آن شمشير را به هر يك از ايشان كه مى زند آتش در او مى افتد و مى سوزد، و باز زنده مى شود و بار ديگر ايشان را به قتل مى رساند.
من چون آن حالت را مشاهده كردم، به دو زانو در آمدم و گفتم: السلام عليك يا رسول الله، جواب سلام من نگفت و ساعيت سر در زير افكند و گفت: اى دشمن خدا، هتك حرمت من كردى و عترت مرا كشتى و رعايت حق من نكردى، گفتم: يا رسول لله شمشيرى نزدم و نيزه به كار نبردم و تير نيانداختم، حضرت فرمود: راست گفتى، وليكن در ميان لشكر آنها بودى و سياهى لشكر ايشان را زياد كردى، نزديك من بيا، چون نزديك رفتم ديدم طشتى پر از خون در پيش آن حضرت گذاشته است، پس فرمود: اين خون فرزند من حسين است، و از آن خون دو ميل در ديده هاى من كشيد، چون بيدار شدم نابينا بودم.

در بعضى از كتب معتبره از دربان ابن زياد روايت كرده اند كه گفت: از عقب آن ملعون داخل قصر او شدم، آتشى در روى او مشتعل شد و مضطرب گرديد و رو به سوى من گردانيد و گفت: ديدى ؟ گفتم: بلى، گفت: به ديگرى نقل مكن.
ايضا از كعب الاحبار نقل كرده اند كه در زمان عمر از كتب متقدمه نقل مى كرد وقايعى را كه در اين امت واقع خواهد شد و فتنه هائى كه حادث خواهد گرديد، پس گفت: از همه فتنه ها عظيم تر و از همه مصيبتها شديدتر، قتل سيد شهدا حسين بن على (عليه السلام) خواهد بود، و اين است فسادى كه حق تعالى در قرآن ياد كرده است كه ظهر الفساد فى البر والبحر بما كسبت ايدى الناس و اول فسادهاى عالم، كشتن هابيل بود، و آخر فسادها كشتن آن حضرت است، و در روز شهادت آن حضرت درهاى آسمان راخواهند گشود و از آسمانها بر آن حضرت خون خواهند گريست، چون ببينيد كه سرخى در جانب آسمان بلند شد بدانيد كه او شهيد شده است.
گفتند: اى كعب چرا اسمان بر كشتن پيغمبران نگريست و بر كشتن آن حضرت مى گريد؟! گفت: واى بر شما! كشتن حسين امرى است عظيم، و او فرزند برگزيده سيد المرسلين است و پاره تن آن حضرت است، و از آب دهان او تربيت يافته است، و او را علانيه به جور و ستم و عدوان خواهند كشت و وصيت جد او حضرت رسالت (صلى الله عليه و آله و سلم) را در حق او رعايت نخواهند كرد. سوگند ياد مى كنم به حق آن خداوندى كه جان كعب در دست اوست كه بر او خواهند گريست گروهى از ملائكه آسمانهاى هفت گانه كه تا قيامت گريه ايشان منقطع نخواهد شد، و آن بقعه كه در آن مدفون مى شد بهترين بقعه هاست، و هيچ پيغمبرى نبوده است مگر آنكه به زيارت آن بقعه رفته است و بر مصيبت آن حضرت گريسته است، و هر روز فوجهاى ملائكه و جنيان به زيارت آن مكان شريف مى روند، چون شب جمعه مى شود، نود هزار ملك در آنجا نازل مى شوند و بر آن امام مظلوم مى گريند و فضايل او را ذكر مى كنند، و در آسمان او را «حسين مذبوح» مى گويند و در زمين او را «ابو عبدلله مقتول» مى گويند و در درياها او را فرزند منور مظلوم مى نامند، و در روز شهادت آن حضرت آفتاب خواهد گرفت، در شب آن، ماه خواهد گرفت، و تا سه روز جهان در نظر مردم تاريك خواهد بود، و آسمان خواهد گريست، و كوهها از هم خواهد پاشيد، و درياها به خروش خواهند آمد، و اگر باقيمانده ذريت او و جمعى از شيعيان او بر روى زمين نمى بودند، هر آينه خدا آتش از آسمان بر مردم مى باريد.
پس كعب گفت: اى گروه تعجب نكنيد از آنچه من در باب حسين مى گويم، به خدا سوگند كه حق تعالى چيزى نگذاشت از آنچه بوده و خواهد بود مگر آنكه براى حضرت موسى (عليه السلام) بيان كرد، و هر بنده اى كه مخلوق شده و مى شود همه را در عالم ذر بر حضرت آدم (عليه السلام) عرضه كرد، و احوال ايشان واختلافات و منازعات ايشان را براى دنيا بر آن حضرت ظاهر گردانيد پس آدم گفت: پروردگارا در امت آخر الزمان كه بهترين امتهايند چرا اينقدر اختلاف به هم رسيده است ؟ حق تعالى فرمود: اى آدم چون ايشان اختلاف كردند، دلهاى ايشان مختلف گرديد، و ايشان فسادى در زمين خواهند كرد مانند فساد كشتتن هابيل، و خواهند كشت جگر گوشه حبيب من محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) را. پس حق تعالى واقعه كربلا را به آدم نمود، و قاتلان آن حضرت را روسياه مشاهده كرد، پس آدم (عليه السلام) گريست و گفت: خداوندا تو انتقام خود را بكش از ايشان چنانچه فرزند پيغمبر بزرگوار تو را شهيد خواهند كرد.

ايضا از سعيد بن مسيب روايت كرده است كه چون حضرت امام حسين (عليه السلام) شهيد شد، در سال ديگر من متوجه حج شدم كه به خدمت حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) مشرف شدم، پس ‍ روزى بر در كعبه طواف مى كردم ناگاه مردى را ديدم كه دستهاى او بريده بود و روى او مانند شب تار سياه و تيره بود، به پرده كعبه چسبيده بود و مى گفت: خداوندا به حق اين خانه كه گناه مرا بيامرز، و مى دانم كه نخواهى آمرزيد؛ من گفتم: واى بر تو چه گناه كرده اى كه چنين نا اميد از رحمت خدا گرديده اى ؟ گفت: من جمال امام حسين (عليه السلام) بودم در هنگامى كه متوجه كربلا گريد، چون آن حضرت را شهيد كردند، پنهان شدم كه بعضى از جامه هاى آن حضرت را بربايم، و در كار برهنه كردن حضرت بودم. در شب ناگاه شنيدم كه خروش عظيم از آن صحرا بلند شد، و صداى گريه و نوحه بسيار شنيدم و كسى را نمى ديدم، و در ميان آنها صدائى مى شنيدم كه مى گفت: اى فرزند شهيد من، واى حسين غريب من، تو را كشتند و حق تو را نشناختند و آب را از تو منع كردند، از استماع اين اصوات موحشه، مدهوش گرديدم و خود را در ميان كشتگان افكندم، و در آن حال مشاهده كردم سه مرد و يك زن را كه ايستاده اند و بر دور ايشان ملائكه بسيار احاطه كرده اند، يكى از ايشان مى گويد كه: اى فرزند بزرگوار واى حسين مقتول به سيف اشرار، فداى تو باد جد و پدر و مادر و برادر تو.
ناگاه ديدم كه حضرت امام حسين (عليه السلام) نشست و گفت: لبيك يا جداه و يا رسول الله و يا ابتاه و يا امير المؤ منين و يا اماه يا فاطمه الزهرا و يا أخاه، اى برادر مقتول به زهر جانگداز، بر شما باد از من سلام، پس ‍ فرمود: يا جداه كشتند مردان ما را، يا جداه اسير كردند زنان ما را، يا جداه غارت كردند اموال ما را، يا جداه كشتند اطفال ما را، ناگاه ديدم كه همه خروش بر آوردند و گريستند، حضرت فاطمه زهرا (عليها السلام) از همه بيشتر مى گريست.
پس حضرت فاطمه (عليها السلام) گفت: اى پدر بزرگوار ببين كه چكار كردند با اين نور ديده من اين امت جفا كار، اى پدر مرا رخصت بده كه خون فرزند خود را بر سر و روى خود بمالم، چون خدا را ملاقات كنم با خون او آلوده باشم، پس همه بزرگواران خون آن حضرت را برداشتند و بر سر و روى خود ماليدند، پس شنيدم كه حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مى گفت كه: فداى تو شوم اى حسين كه تو را سر بريده مى بينم و در خون خود غلطيده مى بينم، اى فرزند گرامى، كه جامه هاى تو را كند؟ حضرت امام حسين (عليه السلام) فرمود كه: اى جد بزرگوار شتردارى كه با من بود و با او نيكيهاى بسيا كرده بودم، او به جزاى آن نيكيها مرا عريان كرد! پس حضرت رسالت (صلى الله عليه و آله و سلم) به نزد من آمد و گفت: از خدا انديشه نكردى و از من شرم نكردى كه جگر گوشه مرا عريان كردى، خدا روى تو را سياه كند در دنيا و آخرتت و دستهاى تو را قطع كند، پس در همان ساعت روى من سياه شده و دستهاى من افتاد، و براى اين دعا مى كنم و مى دانم كه نفرين حضرت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) رد نمى شود، و من آمرزيده نخواهم شد.
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

سرنوشت قاتلان سيد الشهدا و يارانش

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 7:10 pm

ايضا روايت كرده است كه مرد حدادى (= آهنگرى) در كوفه بود، چون لشكر عمر بن سعد به جنگ سيد الشهدأ مى رفتند، او آهن بسيارى برداشت و با لشكر ايشان رفت، و نيزه هاى ايشان را درست مى كرد و ميخ ‌هاى خيمه هاى ايشان را مى ساخت و شمشير و خنجر ايشان را اصلاح مى كرد، آن حداد گفت: من نوزده روز با ايشان بودم و اعانت ايشان مى نمودم تا آنكه آن حضرت را شهيد كردند.
چون برگشتم شبى در خانه خود خوابيده بودن، در خواب ديدم كه قيامت بر پا شده است و مردم از تشنگى زبانهايشان آويخته است و آفتاب نزديك سر مردم ايستاده است و من از شدت عطش و حرارت مدهوش بودم، آنگاه ديدم كه سواره اى پيدا شد در نهايت حسن و جمال و در غايت مهابت و جلال، و چندين هزار پيغمبران و اوصياى ايشان و صديقان و شهيدان در خدمت او مى آمدند، و جميع محشر از نور خورشيد جمال اومنور گرديده، و به سرعت گذشت، بعد از ساعتى سوار ديگر پيدا شد مانند ماه تابان، عرصه قيامت را به نور جمال خود روشن كرد و چندين هزار كس در ركاب سعادت انتساب او مى آمدند، و هر حكمى مى فرمود اطاعت مى كردند. چون به نزديك من رسيد، عنان مركب كشيد و فرمود: بگيريد اين را.
ناگاه ديدم كه يكى از آنها كه در ركاب او بودند، بازوى مرا گرفت و چنان كشيد كه گمان كردم كتف من جدا شد، گفتم: به حق آن كى كه تو را به بردن من مأمور گردانيد تو را سوگند مى دهم كه بگوئى او كيست ؟ گفت: اين على كرار است، گفتم: آنكه پيش از او گذشت كه بود؟ گفت: احمد مختار بود، گفتم: آنها كه بر دور او بودند چه جماعت بودند؟ گفت: پيغمبران و صديقان و شهيدان و صالحان، گفتم: شما چه جماعتيد كه بر دور اين مرد برآمده ايد و هر چه مى فرمايد اطاعت مى كنيد. گفت ما ملائكه پروردگار عالميانيم و ما را در فرمان او كرده است، گفتم: مرا چرا فرمود بگيريد؟ گفت: حال تو مانند حال آن جماعت است. چون نظر كردم عمر بن سعد را ديدم با لشكرى كه همراه بودند، و جمعى را نمى شناختم و زنجيرى از آتش در گدرن عمر بود و آتش از ديده ها و گوشهاى او شعله مى كشيد، و جمعى ديگر كه با او بودند پاره اى در زنجيرهاى آتش بودند، و پاره اى غلهاى آتش در گردن داشتند، و بعضى مانند من ملائكه به بازوهاى ايشان چسبيده بودند.
چون پاره اى راه ما را بردند، ديدم كه حضرت رسالت (صلى الله عليه و آله و سلم) بر كرسى رفيعى نشسته است و دو مرد نورانى در جانب راست او ايستاده اند، از ملك پرسيدم كه: اين دو مرد كيستند؟ گفت: يكى نوح (عليه السلام) است و ديگرى ابراهيم (عليه السلام)، پس حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) گفت: چه كردى يا على ؟ فرمود: احدى از قاتلان حسين را نگذاشتم مگر آنكه همه را جمع كردم و به خدمت تو آوردم، پس حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: نزديك بياوريد ايشان را.
چون ايشان را نزديك بردند، حضرت از هر يك از ايشان سؤ ال مى كرد كه چه كردى با فرزند من حسين و مى گريست، و همه اهل محشر از گريه او مى گريستند، پس يكى از ايشان مى گفت كه: من آب بر روى او بستم، و ديگرى مى گفت: من تير به سوى او افكندم، و ديگرى مى گفت: من سر او را جدا كردم، و ديگرى مى گفت: من فرزند او را شهيد كردم، پس حضرت رسالت (صلى الله عليه و آله و سلم) فرياد بر آورد: اى فرزندان غريب بى ياور من، اى اهل بيت مطهر من، بعد از من با شما چنين كردند؟ پس ‍ خطاب كرد به پيغمبران كه: اى پدر من آدم و اى برادر من نوح و اى پدر من ابراهيم، ببينيد كه چگونه امت من با ذريت من سلوك كرده اند؟ پس ‍ خروش از انبيا و اوصيا و جميع اهل محشر بر آمد. پس امر كرد حضرت زبانيه جهنم را كه: بكشيد ايشان را به سوى جهنم، پس يك يك ايشان را مى كشيدند به سوى جهنم مى بردند، تا آنكه مردى را آوردند، حضرت از او پرسيد كه: تو چه كردى ؟ گفت: من تيرى و نيزه اى نينداختم و شمشيرى نزدم نجار بودم، و با آن اشرار همراه بودم، روزى عمود خيمه حصين بن نمير شكست و آن را اصلاح كردم، حضرت فرمود: آخر نه در آن لشكر داخل بوده اى، و سياهى لشكر ايشان را زياده كرده اى، و قاتلان فرزندان مرا يارى كرده اى، ببريد او را به سوى جهنم، پس اهل محشر فرياد بر آوردند كه: حكمى نيست امروز مگر براى خدا و رسول خدا و وصى او.
چون مرا پيش بردند و احوال خود را گفتم، همان جواب را به من فرمود و امر كرد مرا به سوى آتش برند، پس از دهشت آن حال بيدار شدم و زبان من و نصف بدن من خشك شده بود، و همه كس از من بيزارى جسته اند و مرا لعنت مى كنند، و به بدترين احوال گذارنيد تا به جهنم واصل شد.
در بيان بعضى از احوال مختار و كيفيت كشته شدن بعضى از قاتلان آن حضرت
شيخ طوسى به سند معتبر از منهال بن عمرو روايت كرده است كه گفت: در بعضى از سنوات بعد از مراجعت از سفر حج به مدينه وارد شدم و به خدمت حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) رفتم، حضرت فرمود: اى منهال چه شد حرملة بن كاهل اسدى ؟ گفتم: او را در كوفه زنده گذاشتم، پس حضرت دست مبارك به دعا برداشت و مكرر فرمود: خداوندا به او بچشان گرمى آهن و آتش را، منهال گفت: چون به كوفه برگشتم ديدم مختار بن ابى عبيده ثقفى خروج كرده است، و با من صداقت و محبتى داشت، بعد از چند روز كه از ديدنى هاى مردم فارغ شدم، و به ديدن او رفتم، وقتى رسيدم كه او از خانه بيرون مى آمد، چون نظرش بر من افتاد گفت: اى منهال ! چرا دير به نزد ما آمدى، و ما رامبارك باد نگفتى، و با ما شريك نگرديدى در اين امر؟ گفتم ايهاالامير من در اين شهر نبودم و در اين چند روز از سفر حج مراجعت نمودم، پس با او سخن مى گفتم و مى رفتم تا به كناسه كوفه رسيديم، در آنجا عنان كشيد و ايستاد و چنان يافتم كه انتظارى مى برد، ناگاه ديدم كه جماعتى مى آيند، چون به نزديك او رسيدند گفتند: ايها الامير بشارت باد ترا كه حرملة بن كاهل را گرفتيم.
چون اندك زمانى گذشت، آن ملعون را بر آوردند، مختار گفت: الحمدالله كه تو به دست ما آمدى، پس گفت: جلادان را بطلبيد، و حكم كرد دستها و پاهاى او را بريدند، و فرمود:
پشته هاى نى آوردند و آتش بر آنها زدند، و امر كرد كه او را در ميان آتش ‍ انداختند، چون آتش در او گرفت من گفتم: سبحان الله، مختار گفت: تسبيح خدا در همه وقت نيكوست اما در اين وقت چرا تسبيح گفتى ؟ گفتم: تسبيح من براى آن بود كه در اين سفر به خدمت حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) رسيدم و احوال اين ملعون را از من پرسيد، چون گفتم كه او را زنده گذاشتم، دست به دعا برداشت و نفرين كرد او را كه حق تعالى حرارت آهن و حرارت آتش را به او بچشاند، و امروز اثر استجابت دعاى آن حضرت را مشاهده كردم.
پس مختار مرا سوگند داد كه: تو شنيدى از آن حضرت اين را؟ من سوگند يادكردم كه شنيدم، پس از اسب خود به زير آمد و دو ركعت نماز كرد، و بعد از نماز به سجده رفت و سجده را بسيار طول داد، و سوار شد. چون ديد كه آن ملعون سوخته بود، برگشت و من همراه او روانه شدم تا آنكه به در خانه من رسيد، گفتم: ايها الامير اگر مرا مشرف كنى و به خانه من فرود آئى و از طعام من تناول نمائى، موجب فخر من خواهد بود، گفت: اى منهال تو مرا خبر مى دهى كه حضرت على بن الحسين (عليه السلام) چهار دعا كرده است، و خدا آنها را بر دست من مستجاب كرده است، و مرا تكليف مى كنى كه فرود آيم و طعام بخورم، و امروز براى شكر اين نعمت روزه ندارم ؟ و حرمله همان ملعون است كه سر امام حسين (عليه السلام) را براى ابن زياد برد و عبدالله رضيع را با جمعى از شهدا شهيد كرد، بعضى گفته اند كه: او سر مبارك حضرت را جدا كرد.
ايضا روايت كرده است كه مختار بن ابى عبيده در شب چهارشنبه شانزدهم ربيع الآخر سال شصت و شش از هجرت خروج كرد، و مردم با او بيعت كردند به شرط آنكه به كتاب خدا و سنت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) عمل نمايد، و طلب خون حضرت امام حسين (عليه السلام) و خونهاى اهل بيت و اصحاب آن حضرت را، و دفع ضرر از شيعيان و بيچارگان بكند، و مؤ منان را حمايت نمايد، در آن وقت عبدالله بن مطيع از جانب عبدالله بن زبير در كوفه والى بود، پس مختار بر او خروج كرد و لشكر او را گريزانيد و از كوفه بيرون كرد، و در كوفه ماند تا محرم سال شصت و هفت، و عبيدا بن زياد در آن وقت حاكم ولايت جزيره بود، مختار لشكر خود را برداشت و متوجه دفع او شد، و ابراهيم پسر مالك اشتر را سپهسالار لشكر كرد، و ابو عبدالله جدلى و ابو عماره كيسان را همراه آن لشكر كرد، پس ابرهيم در روز شنبه هفتم ماه محرم از كوفه بيرون رفت با دو هزار كس ا ز قبيله مذحج و اسد، و دو هزار كس از قبيله تميم و همدان، و هزار و پانصد كس از قبيله كنده و ربيعه، و دو هزار از قبيله حمراـ و به روايت ديگر هشت هزار كس از قبيله حمرا ـ و چهار هزار كس از قبايل ديگر با او بيرون رفتند.
چون ابراهيم بيرون مى رفت، مختار پياده به مشايعت او بيرون آمد، ابراهيم گفت: سوار شتر شو خدا تو را رحمت كند، مختار گفت: مى خواهم ثواب من زياده باشد در مشايعت تو و مى خواهم كه قدمهاى من گرد آلود شود در نصرع و يارى آل محمد، پس وداع كردند يكديگر را و مختار برگشت، پس ابراهيم رفت تا به مدائن فرود آمد، چون خبر به مختار رسيد كه ابراهيم از مدائن روانه شده از كوفه بيرون آمد تا آنكه در مدائن نزول كرد. چون ابراهيم به موصل رسيد، ابن زياد لعين با لشكر بسيار متوجه موصل شد و در چهار فرسخى لشكر او فرود آمد، چون هر دو لشكر برابر يكديگر صف كشيدند، ابراهيم در ميان لشكر خود ندا كرد كه: اى اهل حق، واى ياوران دين خدا اين پسر زياد است كشنده حسين بن على و اهل بيت او، و اينك به پاى خود به نزد شما آمده است با لشكرهاى خود كه لشكر شيطان است، پس مقاتله كنيد با ايشان به نيت درست و صبر كنيد و ثابت قدم باشيد در جهاد ايشان، شايد حق تعالى آن لعين را به دست شما به قتل رساند و حزن و اندوه سينه هاى مؤ منان را به راحت مبدل گرداند، پس هر دو لشكر بر يكديگر تاختند، و اهل عراق فرياد مى كردند: اى طلب كنندگان خون حسين، پس جمعى از لشكر ابراهيم برگشتند و نزديك شد كه منهزم گردند، ابراهيم ايشان را ندا كرد كه: اى ياوران خدا صبر كنيد بر جهاد دشمنان خدا، پس برگشتند و عبدالله بن يسار گفت: من شنيدم از امير المؤ منين كه مى فرمود: ما ملاقات خواهيم كرد لشكر شام را در نهرى كه آن را خازر مى گويند، و ايشان ما را خواهند گريزانيد به مرتبه اى كه از نصرت مأيوس خواهيم شد، و بعد از آن بر خواهيم گشت و بر ايشان غالب خواهيم شد و امير ايشان را خواهيم كشت، پس صبر كنيد شما بر ايشان غالب خواهيد گرديد.
پس ابراهيم خود بر ميمنه لشكر تاخت، و ساير لشكر به جرأت او جرأت كردند و آن ملاعين را منهزم ساختند، از پى ايشان رفتند و ايشان را مى كشتند و مى انداختند، چون چنگ بر طرف شد، معلوم شد كه عبيدالله ابن زياد و حصين بن نمير و شرحبيل بين ذل الكلاع و ابن خوشب و غالب باهلى و عبدالله اياس سلمى و ابوالأشرس والى خراسان و ساير اعيان لشكر آن ملعون به جهنم واصل شده بودند.
چون از جنگ فارغ شدند، ابراهيم به اصحاب خود گفت كه بعد از هزيمت لشكر مخالف، من ديدم طايفه اى را كه ايستاده بودند و مقاتله مى كردند، و من رو به ايشان رفتم و در برابر من مردى آمد و بر استرى سوار بود و مردم را تحريص بر قتال مى كرد، و هر كه نزديك او مى رفت او را بر زمين مى افكند. چون نظرش برمن افتاد، قصد من كرد، من مبادرت كردم و ضربتى بر دست او زدم و دستش را جدا كردم، از استر گرديد بر كنار افتاد، پس پاى او را جدا كردم، و از او بوى مشك ساطع بود، گمان دارم كه آن پسر زياد لعين بود، بوريد و او را طلب كنيد. پس مردى آمد و در ميان كشته گان او را تفحص كرد، در همان موضع كه ابراهيم گفته بود او را يافت و سرش را به نزد ابراهيم آورد، ابراهيم فرمود بدن اورا در تمام آن شب مى سوختند، و به دود آن مردود ديده اميد خود را روشن مى كردند، و به خاكستر آن بداختر زنگ از آئينه سينه هاى خود مى زدودند، و به روغن بدن آن پليد چراغ امل و اميد خود را تا صبح مى افروختند چون «مهران» غلام آن ملعون ديد كه به پيه بدن آقاى او در آن شب چراغهاى عيش خود را افروختند، سوگند ياد كرد كه ديگر هرگز چربى گوشت را نخورد، زيرا كه آن ملعون بسيار او را دوست مى داشت و نزد او مقرب بود.
چون صبح شد، لشكر ابراهيم غنيمتهاى لشكر مخالف را جمع كردند و متوجه كوفه گرديدند، يكى از غلامان ابن زياد از لشكرگاه گريخت و به شام رفت نزد عبدالملك بن مروان، چون عبدالملك او را ديد گفت: چه خبر دارى از ابن زياد؟ گفت: چون لشكرها به جولان در آمدند مرا گفت: كوزه آبى براى من بياور، پس از آن آب بياشاميد و قدرى از آن را در ميان زره و بدن خود ريخت، و بقيه آب را بر ناصيه اسب خود پاشيد و سوار شد و در درياى جنگ غوطه خورد، ديگر او را نديدم و گريختم و به سوى تو آمدم.
پس ابراهيم سر ابن زياد را به سرهاى سروران لشكر او نزد مختار فرستاد، آن سرها را در وقتى نزد او حاضر كردند كه او چاشت مى خورد، پس خدا را حمد بسيار كرد و گفت: الحمدالله كه سر اين لعين را وقتى آوردند نزد من كه چاشت مى خوردم، زيرا كه سر سيد الشهدا را به نزد آن لعين در وقتى بردند كه او چاشت مى خورد. چون سرها را نزد مختار گذاشتند، مار سفيدى پيدا شد و در ميان سرها مى گرديد تا به سر ابن زياد رسيد، پس در سوراخ بينى آن لعين داخل شد و از سوراخ گوش او بيرون آمد، و باز در سوراخ گوش او داخل شد و از سوراخ بينى او بيرون آمد. چون مختار از چاشت خوردن فارغ شد، برخاست و كفش پوشيد و ته كفش را مكرر بر روى آن لعين مى زد و بر جبين پركين آن لعين مى ماليد، پس كفش ‍ خود را به نزد غلام خود انداخت و گفت: اين كفش را بشوى كه به كافر نجسى ماليده ام.
پس مختار سر ابن زياد و حصين بن نمير و شر حبيل بن ذى الكلاع را با عبدالرحمن بن ابى عمره ثقفى و عبدالله بن شداد جشمى و صايب بن مالك اشعرى به نزد محمد بن حنفيه فرستاد، و عريضه اى به او نوشت كه: اما بعد به درستى كه فرستادم ياوران شيعيان او را بسوى دشمنان تو كه طلب كنند خون برادر مظلوم شهيد تو را، پس بيرون رفتند با نيت درست و با نهايت خشم و كين بر دشمنان دين مبين، و ايشان را ملاقات كردند نزديك منزل نصيبين، و كشتند ايشان را به يارى رب العالمين، و لشكر ايشان را منهزم ساختند و در درياها و بيابانها متفرق گردانيدند، و از پى آن مدبران رفتند، و هر جا كه ايشان را يافتند به قتل آوردند و كينه هاى دلهاى مؤ منان را پاك كردند و سينه هاى شيعيان را شاد گردانيدند، و اينك سرهاى سركرده هاى ايشان را به خدمت تو فرستادم.
چون نامه و سرها را به نزد محمد بن حنفيه آوردند، در آن وقت حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) در مكه تشريف داشتند، پس محمد سر ابن زياد را به خدمت آن جناب فرستاد. چون سر آن لعين را به خدمت آن جناب آوردند، آن جناب چاشت تناول مى نمود، پس فرمود: چون سر پدر مرا نزد ابن زياد بردند، او چاشت زهر مار مى كرد و سر پدر بزرگوار مرا نزد او گذاشته بود، من در آن وقتت دعا كردم كه: خداوندا مرا از دنيا بيون مبر تا آنكه بنمائى به من سر آن ملعون را در وقتى كه من چاشت خورم، پس شكر مى كنم خداوندى را كه دعاى مرا مستجاب گردانيد، پس فرمود آن سر را انداختند در بيرون.
چون سر او را نزد عبدالله بن زبير بردند، فرمود بر سر نيزه كنند و بگردانند، چون بر سر نيزه كردند، بادى وزيد و آن سر را بر زمين افكند، ناگاه مارى پيدا شد و بر بينى آن علين چسبيد، پس بار ديگر آن را بر نيزه كردند و باز باد آن را بر زمين انداخت و همان مار پيدا شد و بر بينى آن لعين چسبيد، تا آنكه سه مرتبه چنين شد، چون اين خبر را به ابن زبير دادند گفت: سر اين ملعون را در كوچه هاى مكه بيندازيد كه مردم پامال كنند.
پس مختار تفحص مى كرد قاتلان آن حضرت را، و هر كه را مى يافت به قتل مى رسانيد، و جماعت بسيار به نزد او آمدند و از براى عمر بن سعد شفاعت كردند و امان از براى او طلبيدند، چون مختار مضطر شد گفت: او را امان دادم به شرط آنكه از كوفه بيرون نرود، و اگر بيرون رود خونش ‍ هدر باشد.
روزى مردى نزد عمر آمد و گفت: من امروز از مختار شنيدم كه سوگند ياد مى كرد كه مردى را بكشد، و گمان من آن است كه مقصد او تو بودى، پس ‍ عمر از كوفه بيرون رفت بسوى موضعى در خارج كوفه كه آن را حمام مى گفتند و در آنجا پنهان شد، به او گفتند كه: خطا كردى و از دست مختار بيرون نمى توانى رفت، چون مطلع مى شود كه از كوفه بيرون رفته مى گويد: امان من شكسته شد، و تو را مى كشد، پس آن ملعون در همان شب به خانه برگشت.
راوى گويد: چون روز شد، بامداد رفتم به خدمت مختار، چون نشستم، هيثم بن اسود آمد و نشست، و بعد از او حفص پس عمر بن سعد آمد گفت: پدرم مى گويد كه چه شد امانى كه مرا دادى، و اكنون مى شنوم كه اراده قتل من دارى، مختار گفت كه: بنشين، و فرمود ابو عمره را بطلبيد، پس ديدم كه مرد كوتاهى آمد و سراپا غرق آهن گرديده بود، مختار حرفى درگوش او گفت و دو مرد ديگر را طلبيد و همراه او كرد، بعد از اندك زمانى ابو عمره آمد و سر عمر را آورد، پس مختار به حفص گفت: اين ر را مى شناسى ؟ گفت: انا لله و انااليه راجعون، مختار گفت: اى ابو عمره اين را نيز به پدرش ملحق گردان كه در جهنم پدرش تنها نباشد، ابو عمره او را به قتل آورد، پس مختار گفت: عمر به عوض امام حسين، وحفص به عوض على بن الحسين، و حاشا كه خون اينها با خون آنها برابرى تواند كرد.
پس بعد از كشتن ابن زياد و عمر بن سعد، سلطنت مختار قوى شد و رؤ ساى قبايل و وجوه عرب همه مطيع و ذليل او شدند، پس گفت: بر من هيچ طعامى و شرابى گوارا نيست تا يكى از قاتلان حسين و اهل بيتت او بر روى زمين هستند، و من هيچ يك از آنها را بر روى زمين زنده نخواهم گذاشت و كسى نزد من شفاعت ايشان نكند، و تفحص كنيد و مرا خبر دهيد از هر كه شريك بوده است در خون آن حضرت و خون اهل بيت او يا معاونت قاتلان او كرده است، پس هر كه را مى آوردند مى گفتند كه: اين از قاتلان آن حضرت است يا معاونت برقتل او كرده است، البته او را به قتل مى رسانيد.
پس خبر به او رسيدد كه شمر بن ذى الجوشن شترى از شتران حضرت را به غنيمت برداشته بود، چون به كوفه رسيد، آن شتر را نحر كرده بود و گوشت او را قسمت كرده بود، چون اين خبر شنيد گفت: تفحص كنيد، و از اين گوشت داخل هر خانه اى كه شده باشد مرا خبر كنيد، پس فرمود آن خانه ها را خراب كردند و هر كه از آن گرفه يا خورده بود به قتل آوردند.
پس عبدالله بن اسيد جهنى و مالك بن هيثم كندى و حمل بن مالك محاربى را به نزد او آوردند، گفت: اى دشمنان خدا كحاست حسين بن على ؟ گفتند: ما را به جبر به جنگ او بيرون بردند، گفت: آيا نتوانستيد كه بر او منت گذاريد و شربت آبى به او برسانيد؟ پس به مالك گفت كه: تو بودى كه كلاه آن امام مظلوم را برداشتى ؟ گفت: نه، مختار گفت: بلى تو برداشتى، پس فرمود كه دستها و پاهاى او را بريدند، و او به خون خود غلطيد تا به جهنم واصل شد، و آن دو ملعون ديگر را فرمود گردن زدند.
پس قراد بن مالك و عمروبن خالد و عبدالرحمنن بجلى و عبدا بن قيس ‍ خولانى را نزد او حاضر كردند، پس گفت: اى كشندگان صالحان ! خدا از شما بيزار باد، عطرهاى آن حضرت را در ميان خود قسمت كرديد در روزى كه نحس ترين روزها بود، پس فرمود ايشان را به بازار بردند و گردن زدند.
پس معاذ بن هانى و ابو عمره را فرستاد به خانه خولى بن يزيد اصبحى كه سر مبارك آن حضرت را براى ابن زياد برده بود، چون به خانه او رفتند، در بيت الخلا پنهان شده بود، در زير سبدى او را پيدا كردند و بيرون آوردند، و در اثناى راه مختار را ديدند كه با لشكر خود مى آيد گفت: اين لعين را برگردانيد تا در خانه خودش به جزاى خود برسانم، پس آمد به نزد در خانه او، و در آنجا او را به قتل رسانيد و جسد پليدش را به آتش ‍ سوخت و برگشت.
چون شمر بن ذى الجوشن را طلب كرد، آن ملعون به سوى باديه گريخت، پس ابوعمره را با جمعى از اصحاب خود بر سر او فرستاد، و با اصحاب او مقاتله بسيار كردند، آن ملعون خود نيز جنگ بسيار كرد تا آنكه از بسيارى جراحت مانده شد، او را گرفتند و به خدمت مختار آوردند. مختار فرمود روغنى را جوشانيدند و آن ملعون را در ميان روغن افكندند، تا آنكه همه بدن پليدش مضمحل شد.
به روايت ديگر: ابو عمره او را كشت، و سرش را براى مختار فرستاد.
بس پيوسته مختار در طلب قاتلان آن حضرت بود، و هر كه را مى يافت مى كشت و هر كه مى گريخت خانه او را خراب مى كرد، و ندا مى كرد كه: هر غلامى كه آقاى خود را بكشد كه از قاتلان آن حضرت باشد و سر او را به نزد من بياورد، من آن غلام را آزاد مى كنم و جايزه مى بخشم، پس ‍ بسيارى از غلامان آقاهاى خود را كشتند و سرهاى ايشان را به خدمت او آوردند.
شيخ ابو جعفر بن نما در كتاب «عمل الثار» روايت كرده است كه چون مختا ر در كار خود مستقل گرديد، به تفحص قاتلان امام حسين (عليه السلام) در آمد، و اول طلب كرد آن جماعتى را كه اراده كرده بودند كه اسب بر بدن مبارك آن حضرت و اصحاب او بتازند، فرمود كه ايشان را بر رو خوابانيدند و دستها و پاى ايشان را به ميخهاى آهن بر زمين دوختند، و سواران بر بدنهاى ايشان اسب تاختند تا پاره پاره شدند، و پاره هاى ايشان را به آتش سوختند، پس دوكس را آوردند كه شريك شده بودند در كشتن عبدالرحمن بن عقيل بن ابيطالب، فرمود: كه ايشان را گردن زدند و جسد پليد ايشان را به آتش سوختند، پس مالك بن بشير را آوردند و فرمود كه در ميان بازار گردن زدند.
و ابو عمره را با جماعتى فرستاد به خانه خولى بن يزيد اصبحى كه خانه او را محاصره كردند، و زن او از شيعيان اهل بيت بود از خانه بيرون آمد و به ظاره گفت كه نمى دانم كه او در كجاست، و اشاره كرد به سوى بيت الخلا كه در آنجا پنهان شده است، پس او را از آنجا بيرون آوردند و به آتش سوختند. وعبدالله بن كامل را فرستاد به سوى حكم بن طفيل كه تيرى به سوى عباس افكنده بود و جامه هاى عباس را كنده بود، او را گرفت و تير باران كرد. و عبدالله بن ناجيه را به طلب منقذ بن مره عبدى كه قاتل على بن الحسين (عليه السلام) بود فرستاد، و آن ملعون نيزه در كف گرفته از خانه بيرون آمد، و نيزه بر عبدالله زد، و عبدالله برجست او را از اسب افكند، و نيزه بر دست چپ او زد و دستش را شل كرد، و او گريخت، و بر او دست نيافتند و زيد بن رقاد را طلبيد و فرمود كه او را سنگباران كردند و به آتش سوختند.
و سنان بن انس لعين از كوفه به بصره گريخت، و مختار خانه او را خراب كرد و از بصره بيرون رفت به جانب قادسيه، چون به نزديك قادسيه رسيد، جواسيس مختار، او را گرفتند و به نزد او آوردند، فرمود اول انگشتهاى آن لعين را بريدند، پس دستها و پاهاى او را قطع كردند، و روغن زيتى را فرمود به جوش آوردند و آن لعين را در ميان روغن افكندند تا به جهنم واصل شد پس به طلب عمروبن صبيح فرستاد، شب او را در خانه اش گرفتند، و فرمود سراپاى او را به نيزه پاره پاره كردند و محمد بن اشعث گريخت به قصرى كه در حوالى قادسيه داشت، چون مختار به طلب او فرستاد، او از راه ديگر قصر بيرون رفت و به مصعب بن زبير ملحق شد، و مختار فرمود قصر و خانه او راخراب كردند واموال او را غارت كردند. و بجدل بن سليم را به نزد او آوردند، و گفتند كه انگشت مبارك حضرت را قطع كرده است و انگشتر حضرت را برداشته است، مختار فرمود كه دستها و پاهاى او را بريدند، و در خون خود غلطيد تا به جهنم واصل شد.
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

سرنوشت قاتلان سيد الشهدا و يارانش

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 7:15 pm

و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى (عليه السلام) مذكور است كه امير المؤ منين (عليه السلام) فرمود: چنانچه بعضى از بنى اسرائيل اطاعت خدا كردند، و ايشان را گرامى داشت، و بعضى معصيت خدا كردند، و ايشان را معذب گردانيد، احوال شما نيز چنين خواهد بود؛ اصحاب آن حضرت گفتند: يا امير المؤ منين عاصيان ما چه جاعت خواهند بود؟ فرمود: آنهايند كه مأمور ساخته اند ايشان را به تعظيم ما اهل بيت و رعايت حقوق ما، و ايشان مخالفت خواهند كرد و انكار حق ما خواهند نمود، و فرزندان اولاد رسول را كه مأمور شده اند به اكرام و محبت ايشان به قتل خواهند رسانيد. گفتند: يا امير المؤ منين چنين محبت ايشان به قتل خواهند رسانيد گفتند: يا امير المؤ منين چنين چيزى واقع خواهد شد؟ فرمود: بلى البته واقع خواهد شد، واين دو فرزند بزرگوار من حسن و حسين را شهيد خواهند كرد، حق تعالى عذابى بر ايشان وارد خواهد ساخت به شمشير آنهائى كه بر ايشان مسلط خواهد گردانيد چنانچه بر بنى اسرائيل چنين عذابها مسلط گردانيد. گفتند: كيست آنكه بر ايشان مسلط خواهد شد يا امير المؤ منين ؟ فرمود: پسرى است از قبيله بنى ثقيف كه او را مختار بن ابى عبيده مى گويند.
حضرت على بن الحسين (عليه السلام) فرمود: چون اين خبر به حجاج رسيد و به او گفتند: على بن الحسين از جد خود امير المؤ منين چنين روايتى مى كند، حجاج گفت: بر ما معلوم نشده است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) اين را گفته باشد يا على بن ابيطالب اين را گفته باشد، على بن الحسين كودكى است و باطلى چند مى گويد و اتباع خود را فريب مى دهد، مختار را بياوريد به نزد من تا دروغ او ظاهر گردانم.
چون مختار را آوردند، نطع طلبيد، و غلامان خود را گفت: شمشير بياوريد و او را گردن بزنيد، چون ساعتى گذشت و شمشير نياوردند، گفت: چرا شمشير نمى آوريد؟ گفتند: شمشيرها در خزانه است و كليد خزانه پيدا نيست، پس مختار گفت: نمى توانى مرا كشت، و رسول خدا هرگز دروغ نگفته، اگر مرا بكشى، خدا زنده خواهد كرد كه سيصد و هشتاد و سه هزار كس را از شما به قتل ارسانم، جلاد بده تا او را گردن بزند، چون جلاد شمشير را گرفت و به سرعت متوجه او شد كه او را گردن بزند، به سر در آمد و شمشير در شكمش آمد و شكمش شكافته شد و مرد، پس جلاد ديگر را طلبيد، چون متوجه قتل او شد، عقربى او را گزيد افتاد و مرد. پس مختار گفت: اى حجاج نمى توانى مرا كشت، به خاطر آور آنچه نزار بن معد بن عدنان به شاپور ذى الاكتاف گفت در وقتى كه شاپور عربان را مى كشت و ايشان را مستأصل مى كرد، حجاج گفت: بگو چه بوده است آن ؟ مختار گفت: در وقتى كه شاپور عربان را مستأصل مى كرد، نزار فرزندان خود را امر كرد كه او را در زنبيلى گذاشتند و بر سر راه شاپور آويختند، چون شاپور به نزد او رسيد و نظرش بر او افتاد گفت: تو كيستى ؟ گفت: منم مردى از عرب و از تو سؤ الى دارم، گفت: بپرس، نزار گفت: به چه سبب اينقدر از عرب را مى كشى و ايشان بدى نسبت به تو نكرده اند؟ شاپور گفت: براى آن مى كشم كه در كتب ديده ام كه مردى از عرب بيرون خواهد آمد كه او را محمد مى گويند، و دعوى پيغمبرى خواهد كرد، و ملك و پادشاه عجم بر دست او بر طرف خواهد شد، پس ‍ ايشان را مى كشم كه او به هم نرسد، نزار گفت: اگر آنچه ديده در كتب دروغگويان ديده اى، روا نباشد كه بى گناه چند را به گفته دروغگوئى به قتل رسانى، و اگر در كتب راستگويان ديده اى پس خد حفظ خواهد كرد آن اصلى را كه آن مرد از او بيرون مى آيد و تو نمى توانى كه قضاى خدا را بر هم زنى و تقدير حق تعالى را باطل گردانى، و اگر از خدا را بر هم زنى و تقدير حق تعالى را باطل گردانى، و اگر از جميع عرب نماند مگر يك كس، آن مرد از او به هم خواهد رسدى، شاپور گفت: راستت گفتى اى نزار، يعنى: لاغر و نحيف، و به اين سبب او را نزار گفتند، پس سخن او را پسنديده و دست از عرب برداشت.
اى حجاج حق تعالى مقدر كرده است كه از شما سيصد و هشتاد و سه هزار كس به قتل رسانم، يا خدا تو را مانع مى شود از كشتن من يا اگر مرا بكشى بعد از كشتن زنده خواهد كرد كه آنچه مقدر كرده است به عمل آورم، و گفته رسول خدا حق است و در آن شكى نيست.
باز حجاج جلاد را گفت كه: بزن گردن او را، مختار گفت كه، او نمى تواند، اگر خواهى تجربه كنى خود متوجه شو تا حق تعالى افعى بر تو مسلط گرداند چنانچه عقرب را بر او مسلط گردانيد. چون چون جلاد خواست كه او را گردن بزند، ناگاه يكى ازخواص عبدالملك بن مروان از در درآمد فرياد زد كه: دست از او بداريد، و نامه اى به حجاج داد كه عبدالملك در آن نامه نوشته بود: اما بعد اى حجاج بن يوسف !
كبوتر براى من نامه اى آورد كه تو مختار بن ابى عبيده را گرفته و مى خواهى او را به قتل آورى، به سبب آنكه روايتى از رسول خدا به تو رسيده كه او انصار بنى اميه را خواهد كشت، چون نامه من به تو برسد، دست از او بردار و متعرض او مشو كه او شوهر دايه وليد عبدالملك است، و وليد از براى او نزد من شفاعت كرده است، و آنچه به تو رسيده است اگر دروغ است چه معنى دارد كه مسلمانى را به خبر دروغ بكشى، و اگر راست است تكذيب قول رسول خدا نمى توان كرد.
پس حجاج مختار را رها كرد، و مختار به هر كه مى رسيد مى گفت كه: من خروج خواهم كرد، و بنى اميه را چنين خواهم كشت. چون اين خبر به حجاج رسيد، بار ديگر او را گرفت و قصد قتل او كرد، مختار گفت: تو نمى توانى مرا كشت، و در اين سخن بودند كه باز نامه عبدالملك بن مروان را كبوتر آورد، و در آن نامه نوشته بود كه: اى حجاج متعرض مختار مشو كه او شوهر دايه پسر وليد است، و آن حديثى كه شنيده اى اگر حق باشد ممنوع خواهى شد از كشتن او چنانچه ممنوع شد دانيال از كشتن بخت النصر براى آنكه مقدر شده بود كه بنى اسرائيل را به قتل رساند، پس حجاج او را رها كرد و گفت: اگر ديگر چنين سخنان از تو بشنوم كه گفته اى تو را به قتل خواهم رسانيد، باز فايده نكرد، و مختار آن قسم سخنان در ميان مردم مى گفت.
چون حجاج به طلب او فرستاد، پنهان شد، و مدتى مخفى بود تا آنكه حجاج او را گرفت و باز اراده قتل او كرد، باز مقارن آن حال نامه عبدالملك رسيد كه: او را مكش، پس حجاج او را حبس كرد و نامه اى به عبدالملك نوشت كه: چگونه نهى مى كنى از كشتن كسى كه علانيه در ميان مردم مى گويد كه سيصد و هشتاد و سه هزار كس از انصار بنى اميه را خواهم كشت ؟ عبدالملك در جواب نوشت كه: تو جاهلى، اگر آنچه او مى گويد حق است پس البته او را تربيت خواهيم كرد تا بر ما مسلط گردد چنانچه فرعون را خدا موكل كرد بر تربيت موسى تا آنكه بر او مسلط گرديد، و اگر اين خبر دروغ است چرا در حق او رعايت كسى نكنيم كه حق خدمت بر ما دارد، پس آخر مختار بر ايشان مسلط شد و كرد آنچه كرد.

روزى حضرت على بن الحسين (عليه السلام) خروج مختار را براى اصحاب خود ذكر مى كرد، بعضى از اصحاب آن حضرت گفت: يابن رسول الله ما را خبر نمى دهى كه خروج آن چه وقت خواهد بود؟ فرمود: سه سال ديگر خواهد شد و سر عبيدالله بن زياد و شمر بن ذالجوشن را به نزد ما خواهند آورد در وقتى كه ما چاشت مى خوريم. چون رسيد روز وعده كه حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) براى خروج مختار فرموده بود، اصحاب آن حضرت در خدمت او جمع شدند، و آن جناب طعامى براى ايشان حاضر كرد و فرمود: بخوريد كه امروز ستمكاران بنى اميه را به قتل مى رسانند، گفتند: در كجا؟ حضرت فرمود: در فلان موضع، مختار ايشان را به قتل مى رساند، و زود باشد كه دو سر از ايشان به نزد ما بياورند، و آن سرها را در فلان روز براى ما خواهند آورد.
چون روز شد و حضرت از تعقيب فارغ شد، اصحاب آن حضرت به نزد او رفتند، آن جناب طعامى براى ايشان طلبيد، چون طعام حاضر شد، آن دو سر را آوردند، پس آن جناب به سجده درآمد و گفت: حمد مى كنم خداوندى را كه مرا از دنيا بيرون نبرد تا در اين وقت سر قاتلان پدرم را به من نمود، و پيوسته نظر مى كرد به سوى آن سرها و مبالغه بسيار مى نمود در شكر حق تعالى چون مقرر بود كه بعد ازچاشت، حضرت حلوائى براى ميهمانان آن جناب مى آوردند، در آن روز به سبب آنكه مشغول نظاره آن سرها گرديدند، حلوا نياوردند، يكى از نديمان آن مجلس گفت: يابن رسول الله امروز حلوا به ما نرسيد، آن جناب فرمود: كدام حلوا شيرينتر است از نظر كردن به اين سرها.

شيخ كشى به سند معتبر از اصبغ بن نباته روايت كرده است كه گفت: روزى مختار را ديدم ك كودكى بود، و حضرت امير المؤ منين (عليه السلام) او را در دامن خود نشانيده بود و دست بر سر او مى كشيد و مى گفت كه: يا كيس يا كيس، يعنى: اى بزرگ و دانا
ايضا به سند حسن روايت كرده كه حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) فرمود: دشنام مدهيد مختار را كه او كشت كشندگان ما را و طلب خون ما كرد و زنان بى شوهر ما را به شوهر داد؛ در وقت تنگدستى، مال ميان ما قسمت كرد.

ايضا به سند معتبر از عبدالله بن شريك روايت كرده اند كه گفت: در روز عيد اضحى رفتم به خدمت حضرت امام محمدباقر (عليه السلام) در منى، و حضرت تكيه فرموده بود و حلاقى طلبيده بود كه سر مبارك خود را بتراشد، چون در خدمت آن جناب نشستم مرد پيرى از اهل كوفه داخل شد و دست آن حضرت را گرفت كه ببوسد، آن جناب مانع شد فرمود: تو كيستى ؟ گفت: منم حكم پسر مختار، حضرت او را طلبيد و او را بسيار نزديك خود نشاند، پس آن مرد گفت: مردم در باب پدر من گفتگو بسيار مى كنند، و من مى خواهم كه از تو بشنوم هر چه بفرمايى در حق او اعتقاد كنم، آن جناب فرمود: مردم چه مى گويند؟ گفت: مى گويند كه دروغگو بود، و هر چه بفرمائى من در حق او اعتقاد خواهم كرد، حضرت فرمود: سبحان الله ! به خدا سوگند كه پدرم مرا خبر داد كه مهر مادر من از زرى داده شد كه مختار فرستاده بود، و او خانه هاى خراب شده ما را بنا كرد، و قاتلان ما را كشت، و خونهاى ما را طلب كرد، پس خد رحمت كند او را، به خدا سوگند كه خبر داد مرا پدرم كه در خدمت فاطمه دختر امير المؤ منين بودم كه مى گفت: خدا رحمت كند پدر تو را كه هيچ حقى از حقوق ما را نزد احدى نگذاشت مگر آنكه طلب كرد آن را، و طلب خونهاى ما كرد، و كشندگان ما را كشت.

ايضا به سند معتبر از عمر پس على بن الحسين (عليه السلام) روايت كرده است كه گفت: چون سر عبيدالله بن زياد و عمر بن سعد را براى پدرم آوردند، به سجده در آمد و گفت: حمد مى كنم خدا را كه طلب كرد خون مرا از دشمنان من، و خدا مختار را جزاى خير دهد.
ايضا به سند معبر از حضرت جعفر صادق (عليه السلام) راويت كرده است كه هيچ زنى از بنى هشام موى سر خود را شانه نكرد و خضاب نكرد، ايضا از عمر بن على بن الحسين روايت كرده است كه اول مختار براى پدرم بيست هزار درهم فرستاد، پدرم قبول كرد، و خانه عقيل بن ابيطالب را و خانه هاى ديگر از بنى هاشم كه بنى اميه خراب كرده بودند پدرم به آن زر ساخت، چون مختار آن مذهب باطل را اختيار كرد، بعد از آن چهل هزار دينار براى پدرم فرستاد، پدرم از او قبول نكرد و رد كرد.
ايضا به سند معتبر از امام محمد باقر (عليه السلام) راويت كرده است كه مختار نامه اى به خدمت حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) نوشت و با هديه اى چند از عراق به خدمت آن جناب فرستاد، چون رسولان او به در خانه او رسيدند، رخصت طلبيدند كه داخل شوند، حضرت فرستاد كه: دور شويد كه من هديه دروغگويان را قبول نمى كنم و نامه ايشان را نمى خوانم، پس آن رسولان عنوان را محو كردند و به جاى او نوشتند كه: اين نامه ى است به سوى مهدى محمد بن على، و آن نامه را بردند به سوى محمد بن حنفيه، و او هديه ها را قبول كرد، و نامه او را جواب نوشت.

قطب راوندى به سند معتبر از حضرت صادق (عليه السلام) روايت كرده است كه چون حق تعالى خواهد كه انتقام بكشد براى دوستان خود، انتقام مى كشد براى ايشان به بدترين خلق خود، چون خواهد كه انتقام كشد براى خود، انتقام مى كشد به دوستان خود، به تحقيق كه انتقام كشيد براى يحيى بن زكريا به بخت النصر كه بدترين خلق خدا بود.

ابن ادريس به سند موثق از حضرت صادق (عليه السلام) روايت كرده است كه چون روز قيامت شود، حضرت رسالت (صلى الله عليه و آله و سلم) با امير المؤ منين و امام حسن و امام حسين (عليهم السلام) بر صراط بگذرند، پس كسى از ميان جهنم سه مرتبه ندا كند ايشان را كه: به فرياد من برس يا رسول الله، آن جناب جواب نگويد؛ پس سه مرتبه ندا كند: يا امير المؤ منين به فرياد من برس، آن حضرت جواب نگويد؛ پس ‍ سه مرتبه فرياد كند كه: يا حسن به فرياد من برس، آن جناب جواب نفرمايد؛ پس سه مرتبه ندا كند كه: يا حسين به فرياد من برس كه من كشنده دشمنان توأم، پس رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به امام حسين (عليه السلام) گويد كه: حجت بر تو گرفت، تو به فرياد او برس، پس حضرت مانند عقابى كه بجهد و جانورى را بر بايد، او را از ميان جهنم بيرون آورد.
راوى گفت: اين كه خواهد بود فداى تو گردم ؟ حضرت فرمود: مختار، راوى گفت: چرا در جهنم او را عذاب خواهند كرد با آن كارها كه او كرد؟ حضرت فرمود: اگر دل او را مى شكافتند، هر آينه چيزى از محبت ابوبكر و عمر در دل او ظاهر مى شد، به حق آن خداوندى كه محمد را به راستى فرستاده است سوگند ياد مى كنم كه اگر در دل جبرئيل و ميكائيل محبت ايشان باشد، هر آينه حق تعالى ايشان را بر رو در آتش اندازد.

در بعضى از كتب معتبر روايت كرده اند كه مختار براى امام زين العابدين (عليه السلام) صد هزار در هم فرستاد، و آن جناب نمى خواست كه زين العابدين (عليه السلام) صد هزار درهم فرستاد، و آن جناب نمى خواست كه آن را قبول كند، و ترسيد از مختار كه رد كند و از او متضرر گردد، پس ‍ آن حضرت آن مال را در خانه ضبط كرد. چون مختار كشته شد، حقيقت حال را به عبدالمك نوشت كه: آن مال تعلق به تو دارد و بر تو گوارا است، و آن جناب مختار را لعنت كرد و مى فرمود: دروغ مى بندد بر خدا و بر ما، مختار دعوى مى كرد كه وحى خدا بر او نازل مى شود.

مؤ لف گويد كه: احاديث در باب مختار مختلف وارد شده است چنانچه دانستى، و در ميان علمأ اماميه در باب او اختلافى هست، جمعى او را خوب مى دانند و مى گويند كه: امام زين العابدين (عليه السلام) به خروج كردن او راضى بود و به حسب ظاهر از ترس مخالفان تبرا از او مى نمود و اظهار عدم رضا مى فرمود، و مختار براى طلب خون حضرت امام حسين (عليه السلام) خروج كرد و دعوى امامت و خلافت براى خود و ديگرى نمى كرد، و بعضى از علما را اعتقاد آن است كه غرض او رياست و پادشاهى بود، و اين امر را وسيله آن كرده بود، و اولا به حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) متوسل شد، چون حضرت از جانب حق تعالى مأمور نبود به خروج و نيت فاسد او را مى دانست، اجابت او ننموده، پس ‍ او به محمد بن حنفيه متوسل شد و مردم را به سوى او دعوت مى كرد و او را مهدى قرار داده بود، و مذهب كيسانيه از او در ميان مردم پيدا شد، و محمد بن حنفيه را امام آخر مى دانند و مى گويند كه: زنده است و غايب شده، و در آخر الزمان ظاهر خواهد شد. و الحمدالله كه اهل ان مذهب منقرض شده اند و كسى از ايشان نمانده است، و ايشان را به اين سبب كيسانى مى گويند كه از اصحاب مختارند، و مختار را كيسان مى گفتند براى آنكه امير المؤ منين (عليه السلام) موافق روايات ايشان او را به كيس ‍ خطاب كرد، يا به اعتبار آنكه سر كرده لشكر او و مدبر امور او ابو عمره بود كه كيسان نام داشت.
و آنچه از جمع بين الاخبار ظاهر مى شود آن است كه او در خروج خود، نيت صحيحى نداشته است، و اكاذيب و اباطيل را وسيله ترويج امر خود مى كرده است، وليكن چون كارهاى خير عظيم بر دست او جارى شده است، اميد نجات درباره او هست، و متعرض احوال اين قسم مردم نشدن شايد اولى و احوط باشد.
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

پاورقی های مقتل اللهوف على قتلى الطفوف:سيدبن طاووس

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 7:16 pm

پاورقی
1ـ رك: كتاب ارزنده «كتابخانه ابن طاوس» تأليف آقاى اتان كلبرگ.
2ـ آيت الله سيد عزالدين زنجانى: «كيهان فرهنگى» ش 8، سال 1368 ش..
3ـ المراقبات» ص 69.
4ـ همان مأخذ، ص 124.
5ـ ر. ك «مواعظ شوشترى».
6ـ تحقيقى درباره اربعين» ص 8، چاپ تبريز.
7ـ روزنامه قدس» مورخه 19/2/77، ص 6.
8ـ «كتابخانه ابن طاوس و احوال و آثار او» ص 76.
9ـ. ر.ك: «ريحانة الادب» 8/79.
10ـ براى اينكه متن كامل لهوف تقديم خوانندگان شود، اينجانب ديباجه كتاب را ترجمه نمودم. (ويراستار)
11ـ سوره بقره (2)، آيه 54.
12ـ سوره بقره (2)، آيه 195.
13ـ اشعار مترجم لهوف
هان ! خط فرمان حق اندر بلا مرگ هر كس را از اين دار فنا
هست چون جاى قلادى مهوشان عاشقان را زينت افزايد از آن
عشق يعقوبى نيازم در شمر همچنانم از غم ديدار يار
هم بر آن عزم كه جان سازم رها جسم كه شود طمعه گرگ دغا
خواهد اعضايم كنند از هم جدا گرسنه گرگان كوفه و كربلا
تشنه بر خون خدايند اين خسان هم گرسنه همچون گرگان و سگان
عار نايد شير را از سلسله ما نداريم از رضاى حق گله
صابرانيم و رضا جويان حق كى زنم بر فعل حق من طعن و دق
در بساط قرب حق ما هم دميم در نشاط ذوق وحتد توأميم
متحد جانهاى شيران خداست جان گرگان و سگان از هم جداست
هر كه را بر سر، هواى عشق ماست بامدان عزم آن دشت بلاست
من كه نشناسم كنون پا را از سر سر ز پا نشناسم اندر رهگذر
مصرعى دارم كز آن نتوان گذشت هست نامش كرلا پهن دشت
چشم پيغمبر به ما خود روشن است وعده گاه ما در آن انجمن است
14ـ سوره آل عمران (3)، آيه 154.
15ـ «ذات عرق» ميقات اهل عراق است. از اين جهت آن را ذات عرق گويند كه در آن زمين كوه كوچك واقع شده است و «عرق» كوه كوچك را گويند يا آنكه چون زمين شوره زار است. بالجمله اول تهامه است و آخر عقيق و منزلى از مكه. (مترجم)
16ـ كان على رؤ وسنا طير استعمال اين عبارت در عرب شايع است. كنايه از براى شدت سكوت و عدم حركت مى باشد مانند كسى كه پرنده اى بر سر او نشسته باشد و او بخواهد آن مرغ را شكار نمايد كه اگر سر را حركت دهد هر آينه آن پرنده پرواز خواهد نمود. (مترجم)
17ـ سوره احزاب (33)، آيه 23.
18ـ در بعضى نسخه ها «(قرطه») ذكر شده.
19ـ سوره مؤ من (40)، آيه 30 33.
20ـ شاعر اين ابيات را در مصيبت جناب ابوالفضل (عليه السلام) را به رشته نظم كشيده كه اينجانب آن ابيات را به زبان فارسى سروده ام:
به دشت غم دلا گر ناله دارى ببار از ديده سيل اشك كوهسارى
بر آن شاهى كه سر بر آستانش نهاده جمله شاهان به زارى
سپه سالار شاه ملك ايجاد ابوالفضل آنكه گردون را مدارى
برادر با حسين و نسل حيدر نمود آن تشنه لب را جانثارى
كه تا در خون خود غلطيد و برخواند زفرط بى كسى شه را به يارى
حسين تشه از مرگ برادر بريخت از ديده اشك بى قرارى
شنيدستم كه آن سقاى تشنه به دريا شد دو چشمان، چشمه سارى
به ياد آمد لب خشك حسينش لب عطشان گذشت از آب جارى
زهى مردى، زهى يار وفادار تو اى گردون كجا خود ياد دارى
بريز اى خامه، خون از مژگان كه اين خون دل آرد جويبارى.
21ـ مترجم گويد:
زهى كشته گشتن به ميدان جنگ به از بر تكاور تشنه به ننگ
ولى ننگ بهتر زبيهوده نام كه در دوزخت جاى بخشد مدام
22ـ بنا به قولى كه معروف هم مى باشد اين كار به دست شمر لعين صورتت پذيرفته است.
23ـ مترجم گويد: مرداد از عبارت بالا، خوب واضح نيست ؛ زيرا ممثل بودن به بهترين صورتها، با نداشتن سر منافات دارد؛ شايد مراد از ممثل شدن آن حضرت اين باشد كه صورت مثالى بر بدن شريف ملحق مى گردد و چون در توجيه خبر محتاج به شاهديست، چيزى از اخبار در اين باب به نظر قاصر نرسيده است. لهذا زياده از اين توجيه نمى توان نمود. و الله العالم.
24ـ مترجم گويد: ذكر اين قصه در اين مقام مشعر است بر آنكه اين ده نفر كه در انجا مذكور شده همان ده نفر ملعون باشند و شايد مناسبت ديگرى در نظر سيد مرحوم بوده است كه اين قصه را در اينجا ذكر فرموده.
25ـ مترجم مى گويد: شايد غرض از اين مضمون آن است كه بت پرستان ممكن است كه كفر ايشان به مرتبه اى باشد كه با حد جحود نرسد و لكن شما بعد از آنكه حق را ديديد و داخل در اسلام شديد، سپس كفران نعمت وجود امام (عليه السلام) ـ كه حجت خدا بود نموديد و آن حضرت را به ظلم و ستم بى منتها شهيد كرديد پس ايشان جاحدند و البته جاحدين از كفار بدترند.
26ـ مترجم گويد: عليا مكرمه به ذكر اين صفات، كفر باطنى اهل كوفه را اثبات نموده و بيان فرموده كه اسلام ايشان فقط به زبان است و حقيقتى ندارد بلكه از صفات انسانيت هم متخلع اند؛ زيرا «صلف» ابر پررعد و كم باران را گويند و در حديث است المؤ من لا عنف و لا صلف و در مثل است رب صلف تحت رعدة و غمز الأعدأ اشاره به آيه شريفه است و اذا مروا بهم يتغامرون سوره مطففين (83)، آيه 30؛ يعنى حال اهل كوفه مانند حال كفار است كه چون به اهل ايمان مى رسند به ايشان چشمك مى زنند.
27ـ عبارت اولى مى توان اشاره باشد به آنكه اگر احيانا عمل خيرى از ايشان صادر گردد، چون ريشه ايمان ايشلان مستحكم نيست آن عمل نتيجه و ثمرى نخواهد بخشيد؛ زيرا سبززار بر روى منجلاب ثمر نمى بخشد.
عبارت دومى: اشاره باشد كه آن عمل محض صورت است و چون روح ايمان ندارند و چشم دل كور است، آن عمل خير را در غير محل خود واقع مى سازند.
28ـ مترجم گويد: حاصل مضامين اين بيان آن است كه حضرت سيد الشهدأ عدم امام مفترض الطاعه بوده ؛ زيرا اين مقامات كه عليا مكرمه ذكر فرموده منصب امامت است ؛ پس ‍ در اين حال هم به ذكر صفات امامت، هدايت خلق مى فرمود.
29ـ «دعموص» موجودى است در آب شبيه كرمهاى كوچك و باريك كه در آبهاى راكد و گنديده توليد مى شود و متصل بر روى آب ظاهر مى شود و فرود مى رود و آن را به فاسى «كفچليز» گويند و در آبهاى مواج و متلاطم از آنها وجود ندارد و آرامى دريا كنايه است از خمول حال ايشان. (مترجم)
30ـ سوره حديد (57)، آيه 21.
31ـ سوره نور (24)، آيه 40.
32ـ اين ضرب المثلى در بين عربها. (مترجم)
33ـ مترجم مى گويد: از اين خبر معلوم مى شود كه خواننده از غيب اين شعر را خوانده و الا لفظ «سمعوا» مناسبت نخواهد داشت.
34ـ مترجم مى گويد: آياتى كه به حسب طاهر، نص است بر فضائل حضرتت ابى عبدالله (عليه السلام)، قابل انكار نيست و بسيار است از جمله آيات، آيه «ذوى القربى»، آيه «مباهله» و تاويل هم در حق آن حضرت، جميع قرآن است ؛ زيرا امام باطن و حقيقت قرآن است.
35ـ سوره شورى (42)، آيه 23.
36ـ سوره اسرأ (17)، آيه 26.
37ـ سوره انفال (8)، آيه 41.
38ـ سوره احزاب (33)، آيه 33.
39ـ مترجم گويد: بعضى از ابيات مذكور از خود يزيد است كه با اشعار ابن زبعرى تلفيق نموده و اين با تمثيل به قول او منافات ندارد و مقصود يزيد پليد اين بود كه چنانچه قريش در احد از قببيله خزرج كه انصار رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بودند انتقام كشيدند، او هم در عوض كشتن عثمان، از فرزندان على (عليه السلام) انتقام گرفته ؛ زيرا بهانه طغيان معاويه در اول امر اين بود كه شاه اوليأ را متهم نمود به شركت آن حضرت در كشتن عثمان ـ عليه النيران ـ و يزيد را نيز همين عقيده باطل بوده و از تمثيل آن لعين به ابيات ابن زبعرى، اين مطلب هويداست كه بيت اول صريح در شماتت به واقعه بدر است و مع ذللك آن را تمثل و استشهاد گفته اند كه مستلزم اشاره است نه تصريح و اين مراد راستت نيايد الا كه كنايه به امر ديگر باشد و آن نشايد بود مگر واقعه قتل عثمان ؛ پس يزيد اول كينه خويش را به قتل عثمان اظهار مى دارد كه به اعتقاد فاسدش اين عذرى است واضح و هويدا در به شهادت رساندن سيدالشهدأ (عليه السلام ) و پس از آن جرأت زياده مى نمايد و كينه قديمى خود را از قتل كفار و صناديد قريش، نسبت به رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم)، اظهار مى دارد و كفر باطنى خود را ظاهر ساخته و آن اشعار كفرآميز را بر زبان مى راند.
40ـ الروم (30)، آيه 10.
41ـ سوره آل عمران (3)، آيه 178.
42ـ سوره آل عمران (3)، آيه 169.
43ـ سوره آل عمران (3)، آيه 173.
44ـ مترجم گويد: اين خطبه شريفه مشتمل است براظهار سه كرامت از بضعه بتول و اين عجب نيست ؛
اول: بيان آنكه نتايج راى و تدبير يزيد پليد جز سستى ويرانى اساس امورش، نتيجه ديگر نخواهد داد كه فرمود: هل رايك الا فندا واين مطلب معين گرديده كه آن ملعون آنچه تدبير پس از واقعه كربلا مى نمود در انتظام امور خود، همه بر خلاف عقل بود ازقبيل آنكه حكام ظالم را بر شهرهايى همچو مكه معظمه مسلط ساخت كه در آنجا قتل عام و در مدينه فساد به نهايت خود رسيد و بازگشت همه اين فسادها به خود آن ملعون بود.
دوم: خبر دادن زينب كبرى بر كوتاهى عمر آن شقى، كه فرمود: ايامك الا عددا.
سوم: خبر دادن از آنكه جمع اسباب استحكام سلطنت آن مردود، نتيجه عكس مراد داد كه زينب (عليها السلام) فرمود: جمعك الا بددا و آخر الامر سلطنت براو پريشان گرديد كه هر بلدى راكه مى خواست منتظم سازد از بلد ديگر مخالفان ظاهر مى شدند وبالاخره سلطنت از دست اولاد آن لعين خارج گرديد.
45ـ مترجم در ترجمه اين شعر گويد:
شگفت از آنكه چوب منبرى را كه احمد كه به رويش پانهاده
خلايق بين كه تعظيمش نمايند كه اين شاخ از همين گل بار داده
نه اين عترت هم از نسل رسولند كه ما أو صى به الا وداده
همه پامال جور و ظلم و عدوان همه تن ها به خاك و خون فتاده
46ـ مترجم گويد: نقل كرده اند «ابى اخزم طائى» يكى از اجداد حاتم طائى را فرزندى بود «اخزم» نام و آن فرزند مرد و چند پسر از او باقى بود. روزى فرزندان اخزم بر سر جد خود.
ابى اخزم ريختند و بدنش را مجروح و خون آلود نمودند و اين مضرع را در اين باب بگفت.
47ـ مترجم گويد: چون دو فقره عبارت خال از اندماج نبود و منتهاى مفاد آن اين بود كه ترجمه گرديد؛ پس حاصل معنى اينكه اين دو فقره عبارت است كه ياران چنان بودند كه همت و عزم ايشان غالب بود بر گردش روزگار كه آرزوهايى كه به هيچ وجه مراد داده نمى شد و به منزله مرده بود كه از زندگى اش مأيوس باشد، ايشان زنده مى نمودند و بر مى آوردند و ياخوف و خطرها كه هرگز رفع نمى گرديدند و مانند استخوان پوسيده اموات قابل اصلاح نبودند، ايشان بيرون مى آوردند و آن را اصلاح مى نمودند و از فقرات بعد نيز مناسب با اين معنى ظاهر است.
pejuhesh232
 
پست ها : 8630
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

قبلي

بازگشت به حسين ثار الله


Aelaa.Net