مقتل مفصل: رمز المصيبة : مرحوم آيت الله ده سرخي

فصل پنجاه و هفتم

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 2:41 am

(فصل پنجاه و هفتم):در سبب خروج امام حسین علیه السلام از مدینه


مرحوم مجلسی در جلاء العیون فصل دوازدهم ص509فرموده چون در کتب خاصه و عامه این واقعه هایله(ترسناک)را مختلف ایراد نموده اند بآنچه اعاظم(بزرگان)علمای شیعه ایراد نموده اند اکتفا می نماید.چون در روایات و نقلهای ایشان نیز اختلافی هست مجملی از همه ایراد نموده اشاره بمحل

********** صفحه 154 **********

اختلاف میرود.

شیخ ابن بابویه[2] بسند معتبر از حضرت امام زین العابدین علیه السلام روایت کرده است.
(وصیت معاویه به یزید)

که هنگام ارتحال(از دنیا رفتن)بدترین اهل بغی و عدوان معاویة بن ابی سفیان علیه النیران بسرای جحیم و عذاب الیم رسید فرزند خود یزید را طلبید و نزدیک خود نشانید و گفت ای فرزند بدان که من برای تو گردنکشان جهانرا ذلیل و منقاد گردانیدم و جمیع بلاد را در حیطه تصرف تو در آوردم،و جهان داری و اسباب ملک و شهریاری را برای تو مهیا ساختم و از سه نفر[3]بر تو میترسم،و میدانم که مخالف تو خواهند کرد بقدرت و توانائی خود.

اول:عبدالله پسر عمر بن خطاب.

دوم:عبدالله پسر زبیر.

سوم:حسین بن علی.

اما عبدالله پسر عمر پس او از تو جدا نمیشود اگر با او مدارا نمائی؟پس دست از او بر مدار.

و اما پسر زبیر اگر بر او دست بیابی بندهای او را از هم جدا کن که پیوسته در کمین تو خواهد بود مانند شیر که در کمین طعمه نشسته باشد و مانند روباه شب و روز باندیشه و مکر مشغولست که دولت ترا تباه گرداند.

______________________

[2] شیخ صدوق در امالی مجلس(30)و بحار ج44ص310حدیث1.

[3] بعداً خواهد آمد که از چهار نفر بیعت خواسته بود که یکی هم عبدالرحمن ابن ابی بکر بود.


********** صفحه 155 **********

و اما حسین بن علی پس تو میدانی نسبت و قرابت او بحضرت رسالت ص و او پارۀ تن آنحضرت است،و از گوشت و خون آنحضرت پرورده است،و من میدانم که البته اهل عراق او را بسوی خود خواهند برد و یاری او نخواهند کرد و او را تنها خواهند گذاشت،اگر بر او ظفریابی حق حرمت او را بشناس،و منزلت و قرابت او را با پیغمبر بیاد آور و او را بکرده های او مؤاخذه مکن و روابطی که من با او در این مدت محکم کرده ام قطع مکن زینهار که باو مکروهی و آسیبی مرسان[1].

پس حضرت فرمود چون معاویه بدرک رفت[2]و یزید بعد از او بر مسند خلافت قرار گرفت عموی خود عتبه پسر ابوسفیان را.

و بروایت شیخ مفید[3]و دیگران.

ولید بن عتبه را حاکم مدینه گردانید،و بمدینه فرستاد.

و مروان بن حکم را که از جانب معاویه حاکم بود معزول ساخت،چون عتبه داخل مدینه شد و بر مسند امارت متمکن گردید خواست که حکم یزید را در باب مروان جاری گرداند،مروان گریخت،و عتبه بر او دست نیافت.

پس رسولی بنزد حضرت امام حسین علیه السلام فرستاد که یزید مرا مأمور ساخته است که برای او بیعت بگیرم باید حاضر شوی و بیعت یزید را قبول نمائی.

********** صفحه 156 **********

(گفتگوی امام حسین علیه السلام با حاکم مدینه عتبه پسر ابوسفیان)

چون حضرت حاضر شد فرمود که ابی عتبه تو میدانی که ماییم اهل بیت عزت و کرامت و معدن نبوت و رسالت.

و ماییم اعلام دین و نشانه های راه یقین،حق تعالی حق را در دلهای ما سپرده و زبانهای ما را بآن گویا گردانیده،و پیوسته چشمه های حکمت از دریای علم جناب احدیت بر زبان معجز بیان ما جاریست،به تحقیق که شنیدم از جد خود حضرت رسول ص که میفرمود خلافت حرام است بر فرزندان ابوسفیان پس چگونه بیعت کنم با گروهی که رسول خدا ص این سخن در حق ایشان گفته است.


(نامه عتبه به یزید)

چون عتبه این جواب را از حضرت شنید،کاتب خود را طلبید و نامۀ باین مضمون بیزید نوشت(بسم الله الرحمن الرحیم این نامه ایست بسوی بندۀ خدا یزید که پادشاه مؤمنانست از جانب عتبه پسر ابوسفیان اما بعد بدرستیکه حسین ابن علی ترا سزاوار خلافت نمیداند و راضی به بیعت تو نمیشود پس آنچه رأی تو اقتضاء مینماید در حق او بعمل آور و السلام).

چون نامه بیزید رسید در جواب نوشت که چون نامۀ من بتو میرسد جواب آنرا بمن برسان و در نامه خود بیان کن که اطاعت من کرده یا که مخالفت من اختیار نموده و باید که سر حسین بن علی را با نامه خود برای من بفرستی.

شیخ مفید[4] و سید بن طاووس و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده اند

********** صفحه 157 **********

که چون حضرت امام حسن (مجتبی علیه السلام بریاض جنت ارتحال نمود شیعیان در عراق بحرکت در آمده عریضه بحضرت امام حسین علیه السلام نوشتند که ما معاویه را از خلافت خلع کرده با شما بیعت میکنیم،حضرت در آنوقت صلاح در آن امر دانسته ایشان را مجاب گردانید و امر بصبر فرمود.

(نامه یزید بن معاویه به ولید بن عتبه و گرفتن بیعت از چهار نفر)

چون معاویه بعذاب هاویه(آتش)ملحق شد در نیمۀ ماه رجب سال شصتم هجرت یزید نامۀ نوشت بسوی ولید بن عتبه بن ابی سفیان که از جانب معاویه حاکم مدینه بود:

مضمون نامه آنکه باید بیعت بگیری از برای من از:

حضرت امام حسین علیه السلام .

و عبدالله بن عمر.

وعبدالله بن زبیر.

و عبدالرحمن بن ابی بکر.

و باید کار را بر ایشان تنگ گیری و عذری از ایشان قبول ننمائی و هر یک که از بیعت امتناع نماید سر او را برای من بفرستی.

چون این نامه بولید رسید با مروان بن حکم در این امر مشورت کرد.

مروان گفت که تا ایشان از مردن معاویه خبر ندارند بزودی ایشان را بطلب و بیعت یزید را از ایشان بگیر و هر که قبول نکند او را بقتل رسان،و این امر بر ولید بسیار گران بود.

پس در آن شب ایشان را طلب نمود و ایشان در آن وقت در روضه منورۀ حضرت رسالت جمع بودند.

********** صفحه 158 **********

چون رسالت ولید را شنیدند امام حسین علیه السلام فرمود معاویه مرده است[5] و نمیطلبد او ما را مگر برای بیعت با یزید.

پس عبدالله پسر عمو و پسر ابوبکر گفتند ما بخانهای خود میرویم و در بروی خود می بندیم،و پسر زبیر گفت که من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد،حضرت امام حسین علیه السلام فرمود که مرا البته نزد ولید میباید رفت.
(رفتن امام حسین علیه السلام نزد ولید با سی نفر)

پس حضرت سی نفر از اهل بیت و غلامان و موالیان خود را که سلاح با خود بستند با خود برد،فرمود شما بر در خانه بنشینید،اگر صدای من بلند شد بخانه در آیید.

چون حضرت داخل مجلس ولید شد،دید مروان با ولید تنها نشسته.

چون امام حسین علیه السلام نشست ولید خبر مرگ معاویه را بآن حضرت گفت حضرت فرمود انا لله و انا الیه راجعون.

پس ولید نامۀ یزید را خواند،حضرت فرمود که من گمان ندارم که تو راضی شوی بآنکه من پنهان با یزید بیعت کنم و خواهی در علانیه در حضور مردم از من بیعت بگیری که مردم بدانند.

ولید گفت آری.

حضرت فرمود پس تأخیر کن تا صبح و من رأی خود را به بینم،و تو رأی خود را به بینی،و با یک دیگر مناظره کنیم هر یک از ما،و او بخلافت سزاوارتر

********** صفحه 159 **********

باشد دیگری با او بیعت نماید،ولید گفت برو،خدا با تو همراه تا در مجمع مردم ترا ملاقات نماییم.

مروان گفت دست از او مدار که اگر الان از او بیعت نگیری دیگر بر او دست نمیابی مگر بخون بسیار که ریخته شود،اکنون که بر او دست یافته دست از او برمدار،و اگر بیعت نکند او را گردن بزن.

حضرت از سخن آن ملعون در غضب شده فرمود که ای ولد زنا فرزند زن ازرق زناکار تو مرا خواهی کشت یا او،بخدا قسم که دروغ گفتی و تو و او هیچیک قادر بر قتل من نیستید.

پس رو بولید گردانید فرمود که ای امیر ماییم اهل بیت نبوت و معدن رسالت و ملایکه در خانه ما نازل میشوند و بما خدا فتح کرد نبوت و خلافت را،و بما ختم خلافت و امامت خواهد کرد،و یزید مردیست فاسق و شراب خوار و کشنده مردم بنا حق،و علانیه بانواع فسوق و معاصی اقدام می نماید،و مثل من کسی با مثل او کسی هرگز بیعت نمیکند.

و دیگر تا ترا به ببینیم گوییم و شنویم،این را گفت و با اصحاب خود بخانه مراجعت نمود و این در شب شنبه بیست و هفقتم ماه رجب بود.

چون حضرت بیرون رفت مروان بولید گفت سخن مرا نشنیدی بخدا قسم دیگر دست بر او نخواهی یافت.

ولید گفت وای بر تو رأی که تو برای من پسندیده بودی موجب هلاک دین و دنیای من بود بخدا سوگند که راضی نیستم که جمیع دنیا از من باشد و من در خون حسین داخل شوم،سبحان الله تو راضی میشوی که من امام حسین را بکشم برای آنکه با یزید بیعت نکند،بخدا سوگند که هر که در خون او شریک شود او را در قیامت هیچ حسنه نخواهد بود.

********** صفحه 160 **********

مروان در ظاهر گفت:که اگر از برای این نکردی خوب کردی،و در دل راضی بکردۀ او نبود.
(نصیحت مروان بحسب ظاهر امام علیه السلام را)

چون صبح شد حضرت امام حسین علیه السلام از خانه بیرون آمد و در بعضی از کوچهای مدینه مروان را دید،مروان گفت مرا اطاعت کن و نصیحت مرا قبول کن و با یزید بیعت کن،که برای دین و دنیای تو بهتر است.

حضرت فرمود که انا لله و انا الیه راجعون،وای بر حال اسلام که امت مبتلا شدند بخلیفۀ مانند یزید بتحقیق که من شنیدم از جدم رسول خدا که خلافت حرامست بر آل ابی سفیان و سخنان بسیار در میان ایشان جاری شد،مروان در غضب شد و گذشت.

و ولید در شب اول در بیعت ابن زبیر مبالغه نمود،و او در صبح از مدینه فرار نمود،متوجه مکه شد،چون ولید بر فرار او مطلع شد مردی از بنی امیه را با چهل سوار[6] از پی او فرستاد،چون از راه غیر متعارف رفته بود چندانکه او را طلب کردند نیافتند و برگشتند.

چون آخر روز شنبه شد باز کسی بخدمت امام حسین علیه السلام فرستاد و در امر بیعت تأکید کرد.

حضرت فرمود که صبر کنید تا امشب اندیشه بکنم.

و بروایت شیخ مفید[7]در همان شب که شب یکشنبه بیست و هشتم(رجب)بود متوجه مکه شد.

______________________
[1] مرحوم مجلسی فرموده غرض آن ملعون از این نصیحتها حفظ ملک و پادشاهی یزید پلید بود،الخ).

[2] در ارشاد ص200و آن در نیمه رجب سنه(60)بود.

[3] ارشاد مفید ص200.

[4] ارشاد مفید ص200و بحار ج44ص324حدیث2.

[5] در مثیر الحزان ابن نما ص23دارد که چون پیغام ولید باین جماعت رسید امام حسین علیه السلام فرمود گمان می کنم معاویه بدرک رفته چون دیشب خواب دیدم منبر معاویه سر نگون شده و در خانه اش آتش شعله ور است القصة.

[6] در ارشاد مفید ص201با هشتاد سوار.

[7] ارشاد مفید ص201.


********** صفحه 161 **********
(وداع امام حسین علیه السلام با قبر جدش)

و بروایت گذشته امام زین العابدین ع[1]فرمود که چون حضرت امام حسین علیه السلام عزیمت عراق نمود در شب اول بقصد وداع بر سر تربت جد مزرگوار خود رفت که آنحضرت را وداع کند چون بنزدیک قبر رسید نوری از قبر مقدس بر آن حضرت ظاهر شد چون حضرت آن حالت را مشاهده نمود بجای خود مراجعت فرمود.

و در شب دوم که بجانب ضریح مقدس روانه شد در نزدیک مرقد مطهر آن سرور ایستاد و نماز بسیار کرد،و در سجده آن حضرت را خواب ربود،پس در خواب دید که رسالت بنزدیک آن حضرت آمد و او را در برگرفت و میان دو چشم آن نور دیده خود را بوسید.و گریست فرمود که پدر و مادرم[2]فدای تو باد ای حسین گویا می بینم که در خون خود غوطه خورده باشی،در میان گروهی از این امت که امید شفاعت از من داشته باشند،بدرستبکه ایشان را بنزد حق تعالی بهرۀ نخواهد بود.

ای فرزند گرامی تو در این زودی بنزدیک پدر و مادر و برادر خود خواهی آمد،و ایشان مشتاقند بسوی تو،و ترا در بهشت جاوید درجه چند هست که بآنها نمیرسی مگر بشهادت.

پس آن حضرت بیدار شد گریان و محزون بخانه مراجعت نمود و خواب خود را باهل بیت خود حکایت کرد و عازم سفر عراق گردید.

********** صفحه 162 **********

و بروایت معتبر دیگر[3] چون خبر بیعت گرفتن از آن حضرت بولید رسید بسیار محزون گردید،و گفت خدا نخواهد که فرزند حضرت رسول ص را بقتل آورم و نخواهم کرد هر چند یزید جمع روی زمین را بمن دهد.

چون فرستاد که حضرت را طلب نماید حضرت بر سر قبر جدش رفته و عرض کرد(السلام علیک یا رسول الله منم حسین پسر فاطمه فرزند تو و فرزند زاده تو که مرا بودیعت بأمت خود سپردی و مرا خلیفه خود بر ایشان گردانیدی ای پیغمبر خدا گواه باش بر ایشان که مرا یاری نکردند و ضایع گذاشتند،و حرمت مرا رعایت نکردند و این شکایت منست از ایشان بسوی تو،تا ترا ملاقات نمایم[4]،و مشغول نماز و عبادت گردید تا صبح).

گفت ولید فرستاد بمنزل حسین علیه السلام تا ببیند آیا از مدینه خارج شده یا نشده؟پس در منزل حضرت را نیافتند.

پس ولید گفت(الحمد لله الذی خرج و لم یبتلنی بدمه)شکر میکنم خدا را که او از مدینه بدر رفت و من آلوده بخون او نشدم.

چون شب دوم شد باز بروضه مقدسه جدش رفت و چند رکعت نماز کرد چون از نماز فارغ شد گفت خداوند این پیغمبر توست و من فرزند پیغمبر توأم،و مرا امری رو داده است که میدانی،خداوند من نیکها را دوست میدارم و بآنها

********** صفحه 163 **********

امر میکنم و بدیها را دشمن میدارم و از آنها نهی میکنم،و از تو سؤال می نمایم ای صاحب جلال و اکرام بحق این قبر و هر که در این قبر است که اختیار نمائی برای من آنچه رضای تو و رسول تو در آنست.

گفت پس بنا کرد گریه کردن نزد قبر تا نزدیک صبح سرش را بقبر گذاشت و خوابش برد در خواب دید که حضرت رسالت ص با گروه بیشمار از ملائکه مقربان که بر دور آن حضرت احاطه کرده بودند بنزدیک آن حضرت آمدند،و حضرت سید انبیاء سید شهداء را در بر کشید و بر سینه خود چسبانید،و میان دو دیده او را بوسید.

و گفت ای حبیب من وای حسین شهید من،زود باشد که ترا در صحرای کربلا سر از تن جدا کنند و در خون خود دست و پا زنی،در میان گروهی که دعوی کنند که از امت منند و در آن حال تشنه باشی و ترا آب ندهند و با این حالت امید شفاعت از من داشته باشند خدا در روز قیامت ایشان را از شفاعت من محروم گرداند،ای نور دیدۀ من وای فرزند پسندیدۀ من پدر و مادر و برادر تو پیش من آمده اند و مشتاق لقای تو اند،و ترا در بهشت منزلت و درجۀ چند هست که بغیر از شهادت بآنها نمیرسی.

گفت پس امام حسین علیه السلام در خواب شروع کرد بنظر کردن بجدش و میفرمود یا جدا مرا حاجتی بدنیا برگشتن نیست مرا با خود ببر و با خود داخل قبرت کن.

پس رسول خدا فرمود ناچار باید بدنیا برگردی تا شهادت روزی تو شود و بدرجه بلند سعادت ابدی که خدا بر تو نوشته برسی.

پس بدرستیکه تو و پدر و برادر تو و عموی تو و عموی پدر تو در قیامت در زمرة واحدة محشور میشوند تا داخل بهشت شوید.

********** صفحه 164 **********

گفت پس امام حسین علیه السلام با فزع و بیم و وحشت از خواب بیدار شد و بخانه مراجعت نمود آنچه در خواب دیده بود باهل بیت خود نقل کرد.

و در آن روز هیچ خانه آبادۀ حزن و اندوه ایشان زیاده از اهلبیت رسالت نبود،و صدای گریه و نوحه از اهلبیت آن حضرت بلند شد،و حضرت تهیۀ خود را گرفته عازم سفر مکه شد.

و در میان شب بر سر قبر مادر خود فاطمه زهراء و برادر خود امام حسن مجتبی علیه السلام رفته بمراسم وداع قیام نمود و صبح بخانه برگشت.

______________________
[1] امالی صدوق در ذیل مجلس(30)ص135.و بحار ج44ص312ذیل حدیث1.و عوالم جلد امام حسین علیه السلام ص161.

[2] در امالی صدوق ص135این طور دارد(بأبی أنت)یعنی پدرم فدایت باد.

[3] بحار ج44ص327سطر(16).

[4] در ناسخ ج2ص14دارد که عرض کرد پدر و مادرم فدای تو باد ای رسول خدا.بتمام اکراه داشتن و اندوه از جوار تو بیرون شدم و از تو دور افتادم،همانا قهراً بر من سخت گرفتند که با یزید شراب خوار گناه کار بیعت کنم،اگر قبول کنم کافر شده ام و اگر قبول نکنم کشته خواهم شد.و من از جوار تو از روی اکراه بیرون میروم،پس بر تو باد از من سلام ای رسول خدا.
pejuhesh232
 
پست ها : 8789
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

فصل پنجاه و هشتم

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 2:48 am

(فصل پنجاه و هشتم):نصیحت محمد بن حنفیه امام حسین علیه السلام را
[5]

در آن وقت محمد بن حنفیه بخدمت آن حضرت آمد و گفت ای برادر گرامی،تو عزیزترین خلقی نزد من،و ترا از همه کس دوست تر میدارم،و بر من لازم است که آنچه خیر ترا در آن دانم بعرض رسانم،چرا نکنم و حال آنکه تو برادر بزرگوار منی،و بمنزله جان و دل و دیده منی،و بزرگ اهلبیت رسالتی،و امام و پیشوای منی،و اطاعت تو بر من واجب است،و حق تعالی ترا بر من شرافت و فضیلت داده است،و ترا بهترین جوانان بهشت گردانیده.

و من صلاح ترا[6]در آن میدانم که از بیعت یزید کناره جوئی و از شهرها دوری گزینی،و ببادیه ملحق شوی و رسولان بسوی مردم بفرستی،و مردم را بسوی بیعت خود دعوت نمائی،اگر بر سر تو جمع شوند و بیعت ترا اختیار نمایند

********** صفحه 165 **********

حمد خدا کنی،و اگر اطاعت تو نکنند و دور دیگری غیر از شما جمع شوند،خداوند بواسطه این دین و عقل ترا ناقص نکند،و فضل و مروت از بین نرود.

و بدرستیکه من میترسم که داخل یکی از بلاد شوی و اهل آن بلاد مختلف شوند،گروهی با تو باشند،و گروهی مخالفت نمایند،و کار بجدال و قتال منتهی شود و جان شریف تو و اهل بیت تو که اشرف جانها است در معرض تلف در آورند.

حضرت فرمود که ای برادر پس در کجا توقف نمایم گفت برو بمکه،و اگر توانی در آنجا قرار گیر.

و اگر اهل مکه با تو بیوفائی رفتار کنند متوجه بلاد یمن شو،که اهل آن بلاد شیعیان پدر و جد تو اند،و دلهای رحیم و عزمهای صمیم دارند،و بلاد ایشان گشاده است.

و اگر در آنجا نیز کار تو استقامت نیاید متوجه کوهها و بیابانها شو،و منتظر فرصت باش تا حق تعالی میان تو و این فاسقان بحق حکم کند.

پس حضرت امام حسین علیه السلام فرمود ای برادر[7] و اگر هیچ ملجأ و پناهی نیابم با یزید بیعت نخواهم کرد،پس محمد بن حنفیه سخن را قطع کرد و گریست و امام حسین علیه السلام نیز با او یک ساعتی گریست،پس فرمود ای برادر خدا جزای خیر دهد نصیحت کردی و خیر خواهی نمودی اکنون عازم مکه گردیده ام و مهیای این سفر شده ام،و برادران و فرزندان برادر شیعیان خود را با خود میبرم،و امر ایشان امر منست و رأی ایشان رأی منست.

و اما تو ای برادر باکی نیست که در مدینه بمانی و جاسوس من باشی بر ایشان هر چه روی داد برای من بنویسی.

___________________________

[5] بحار ج44ص329و مقتل خوارزمی ص187تا189.

[6] ارشاد مفید ص201تا201و بحار ج44ص329.و مقتل خوارزمی ص187.

[7] بحار ج44ص329.و مقتل خوارزمی ص187تا189.


********** صفحه 166 **********
(وصیت نامه امام حسین علیه السلام به محمد بن حنفیه)

پس حضرت دوات و قلم و کاغذ طلبیده وصیت نامۀ نوشت باین مضمون برای برادرش محمد،(بسم الله الرحمن الرحیم این وصیت حسین بن علی بن ابیطالب است بسوی برادر خود محمد معروف بابن حنفیه بدرستیکه حسین شهادت میدهد که حق تعالی یگانه است،و شریکی ندارد،و گواهی میدهد که محمد ص بندۀ او و رسول اوست،بحق و راستی مبعوث گردیده است از جانب خداوند،و شهادت میدهد که بهشت و دوزخ حق است،و ساعت قیامت آمدنی است و در آن شکی و ریبی نیست،و حق تعالی زنده میگرداند همه آنها را که در قبرهایند،و بدرستیکه من بیرون نرفتم از روی طغیان و عدوان و افساد و ظلم،و لیکن بیرون رفتن برای اصلاح امت جد خود که امر بمعروف کنم و نهی از منکر نمایم.

و عمل کنم در میان ایشان بسیرت جد خود سید انبیاء و پدر خود سید اوصیاء.

پس هر کس مرا قبول کند بحق و راستی خدا سزاوارتر است بحق و پاداش اهل حق،و هر که رد کند بر من صبر میکنم تا خدا میان من و این گروه براستی حکم کند و خدا بهترین حکم کننده گان است،اینست وصیت من ای برادر بسوی تو،و نیست توفیق من مگر بخدا،بر او توکل مینمایم و بسوی اوست بازگشت من).

پس حضرت نامه را پیچیده و بر آن مهر زد و بدست او داد،و در میان شب روانه شد.

********** صفحه 167 **********
سبب تخلف محمد بن حنفیه از امام حسین علیه السلام

و در کتب معتبره باسانید قویه مرویست[1] که روزی حمزة بن حمران بخدمت امام صادق علیه السلام عرض کرد که چه سبب داشت تخلف کردن محمد بن حنفیه از امام حسین علیه السلام در هنگامی که متوجه عراق گردید؟

حضرت فرمود که من بگویم بتو سخنی که دیگر از این مقوله سؤال نکنی چون حضرت امام حسین روانة شد،کاغذی طلبید و در آن نوشت(بسم الله الرحمن الرحیم این نامه ایست از حسین بن علی بن ابیطالب بسوی فرزندان هاشم.

اما بعد بدرستیکه هر که بمن ملحق میگردد شهید میشود و هر که از من تخلف نماید رستگاری نمی یابد والسلام).

_______________
[1] بحار ج44ص330.
pejuhesh232
 
پست ها : 8789
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

فصل پنجاه و نهم

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 2:50 am

(فصل پنجاه و نهم):گریه زنهای بنی هاشم و وداع ایشان با امام حسین علیه السلام در وقت بیرون رفتن از مدینه


ابن قولویه[2]بسند معتبر از امام محمد باقر علیه السلام روایت کرده است که چون حضرت امام حسین علیه السلام اراده نمود که از مدینه طیبه بیرون رود مخدرات بنی هاشم جمع شدند و صدا بنوحه و زاری بلند کردند،آن امام مظلوم چون ناله و بیقراری ایشان مشاهده نمود،فرمود:که شما را بخدا سوگند میدهم که صبر

********** صفحه 168 **********

پیش آورید،و دست از جزع و بی تابی بردارید.

آن محنت زدگان جگر سوخته گفتند که ای سید و سرور ما چگونه خود را از گریه و زاری منع کنیم و حال آنکه مثل تو بزرگواری بحسرت و ناکامی از میان ما میرود و ما بیکسان را غریب و تنها میگذارد،و آخر کار تو با این منافقان نمیدانیم بکجا منتهی میشود،پس نوحه و سوگواری را برای چه روزی بگذاریم؟

بخدا سوگند که این روز نزد ما،مانند روزیست که حضرت رسالت ص از دنیا رفت،و مانند روزیست که حضرت فاطمه شهیده شد،و مانند روزیست که حضرت امیرالمؤمنین برتبه شهادت رسید،و مانند روزیست که رقیه و زینب و ام کلثوم[3]وفات یافتند،خدا جان ما را فدای تو گرداند،ای محبوب قلوب مؤمنان،و ای یادگار بزرگواران.

پس یکی از عمه های آن حضرت آمد و شیون بر آورد و گفت گواهی میدهم ای نور دیدۀ من که در این وقت شنیدم که جنیان بر تو نوحه میکردند و میگفتند:

فان قتیل الطف من آل هاشم اذل رقاباً من قریش فذلت

(تا آخر این اشعار که در فصل پنجم این کتاب گذشت مراجعه کنید).

یعنی شهید طف کربلا از آل هاشم ذلیل گردانید گردنهای قریش را،آن بزرگواریکه حبیب دل حضرت رسول بود و هرگز بدی از او بظهور نیامد و مصیبت او بینی ها را بر خاک مالید و نیکان را ذلیل گردانید.

پس آن مخدرات حجرات طهارت و سیادت هم آواز گردیده مرثیهای جان سوز در مصیبت آن حضرت خواندند و اشکهای خونین بر روی گلگون خود جاری گردانیدند،آن جان جهان را وداع نمودند.

_______________

[2] کامل الزیارات ص96باب29.

[3] هر سه دختران پیغمبر ص بودند
pejuhesh232
 
پست ها : 8789
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

فصل شصتم

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 2:52 am

(فصل شصتم):گریه و وداع ام سلمه زن پیغمبر ص با امام حسین علیه السلام وقت بیرون رفتن از مدینه


قطب راوندی و دیگران[4] روایت کنند که چون حضرت سید شهداء عازم گردید که از مدینه بیرون رود ام سلمه زوجه طاهره حضرت رسالت ص بنزد آن حضرت آمد و گفت ای فرزند گرامی مرا اندوه ناک مگردان ببیرون رفتن خود بسوی عراق زیرا که من شنیدم از جد بزرگوار تو مکرر میفرمود که فرزند دلبند من حسین در زمین عراق بتیغ جور اهل کفر و نفاق شهید خواهد شد،در زمینی که آن را کربلا گویند.

حضرت فرمود که ای مادر محترم،من نیز میدانم که شهید خواهم شد،و مرا چارۀ از رفتن نیست،و بفرموده خدا عمل می نمایم بخدا سوگند میدانم که در چه روز کشته خواهم شد،و که مرا خواهد کشت،و در کدام بقعه مدفون خواهم گردید،و میدانم که کی با من از اهلبیت و خویشان من کشته خواهند شد،و اگر خواهی ای مادر بتو بنمایم جایی را که در آن کشته و مدفون خواهم

********** صفحه 170 **********

شد؟

پس آن حضرت بجانب کربلا بدست مبارک خود اشاره نمود و باعجاز آن حضرت زمینها پست شد،و زمین کربلا بلند شد،تا آنکه آن حضرت لشکرگاه خود را و محل شهادت و موضع دفن خود و هر یک از اصحاب خود را بام سلمه نمود.

پس ام سلمه فغان و ناله برآورد،و در و دیوار را بگریه در آورد.

حضرت فرمود که ای مادر گرامی چنین مقدر شده است،که من بجور و ستم شهید گردم،و فرزندان و خویشان من کشته شوند و اهل بیت و زنان و اطفال مرا اسیر و مقید گردانیده شهر بشهر و دیار بدیار بگردانند،و هر چند استغاثه(طلب فریاد رسی)نمایند یاوری نیابند.

ام سلمه گفت ای فرزند دلبند،جد تو تربت مدفن ترا بمن داده است،و در شیشۀ ضبط کرده ام.

پس حضرت امام حسین دست دراز کرد و کفی از خاک کربلا برداشت و بام سلمه داد،و فرمود ای مادر این خاک را نیز در شیشه ضبط کن و در هنگامی که هر دو خاک خون شد،بدانکه من در آن صحرا شهید شده ام.

___________________________
[4] در بحار ج44ص331و وجدت فی بعض الکتب الخ و در جلاء العیون ص516از قطب راوندی و دیگران روایت کند الخ.
pejuhesh232
 
پست ها : 8789
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

فصل شصت و یکم

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 2:54 am

(فصل شصت و یکم):در وداع حضرت با یاران و خویشان خود در وقت بیرون شدن از مدینه


در امالی صدوق در ذیل مجلس(30)از امام زین العابدین علیه السلام روایت کند که چون حضرت عازم شد که از مدینه بیرون رود خویشان و یاران خود را وداع نمود و خواهران و دختران و پسر برادرش قاسم بن حسن بن علی علیه السلام را

********** صفحه 171 **********

بر محملها سوار کرد.

و با بیست و یکنفر مرد از اصحاب و اهلبیتش که من جمله ایشان ابوبکر بن علی و محمد بن علی و عثمان بن علی و عباس بن علی و عبدالله بن مسلم و علی بن الحسین (علی اکبر)و علی بن الحسین (علی اصغر)بود برداشته و روان شد،و شیخ مفید در ارشاد ص202و دیگران روایت کرده اند که چون حضرت امام حسین از مدینه بیرون رفت این آیه را خواند(که در قصه بیرون رفتن حضرت موسی از ترس فرعون بسوی مدین نازل شده است)(فخرج منها خائفاً یترقب قال رب نجنی من القوم الظالمین)یعنی پس بیرون رفت از شهر ترسان و مترقب رسیدن دشمنان گفت پروردگارا نجات بخش مرا از گروه ستمکاران[5].

و از راه متعارف روانه شد،اهلبیت آنحضرت گفتند که مناسب آنست که از بیراهه تشریف ببرید چنانچه ابن زبیر رفت تا آنکه اگر کسی بطلب شما بیاید شما را در نیابد،حضرت فرمود که من از راه راست بدر نمیروم تا حق تعالی آنچه خواهد میان من و ایشان حکم کند[6].

.

********** صفحه 172 **********
.(آمدن فوجهای از جن و ملائکه بنزد امام علیه السلام در وقت بیرون رفتن از مدینه)

در جلاء العیون ص517فرمود بسند معتبر از حضرت امام صادق علیه السلام روایت کردند.

و در بحار ج44ص330از شیخ مفید روایت کرده که چون حضرت سید الشهداء از مدینه بیرون رفت فوجهای بسیار از ملائکه با علامتهای محاربه و

********** صفحه 173 **********

نیزه ها در دست و بر اسبان بهشت سوار و بر سر راه آن حضرت آمدند و سلام کردند و گفتند ای حجت خدا بر جمیع خلائق بعد از جد و پدر و برادر خود،بدرستیکه حق تعالی جد ترا در مواطن بسیار بما مدد و یاری کرد،اکنون ما را بیاری تو فرستاده است،حضرت فرمود که وعده گاه ما و شما آن موضعی است که حق تعالی برای شهادت و دفن من مقرر فرموده است،و آن کربلاست چون بآن بقعه برسیم بنزد من آیید.

ملائکه گفتند ای حجت خدا هر حکمی که خواهی بفرما که ما اطاعت می کنیم،و اگر از دشمن میترسی ما همراه تو آییم،و دفع ضرر ایشان از تو میکنیم،حضرت فرمود که ایشان ضرری بمن نمی توانند رسانید تا بمحل شهادت خود برسم.

پس افواج بی شمار از مسلمانان از جنیان ظاهر شده چون بخدمت آن حضرت آمدند گفتند ای سید و بزرگ ما،ما شیعیان و یاوران تو ایم،آنچه خواهی در باب دشمنان خود و غیر آن بفرما تا اطاعت کنیم،و اگر بفرمائی که جمیع دشمنان ترا در همین ساعت هلاک کنیم بی آن که خود تعب(و رنج)بکشی و حرکتی بکنی بعمل می آوریم،حضرت ایشان را دعا کرد،و فرمود مگر نخوانده اید در قرآن که حق تعالی بر جد من فرستاده است این آیه را (اینما تکونوا یدرککم الموت و لو کنتم فی بروج مشیده)یعنی در هر جا که باشید در می یابد شما را مرگ و هر چند بوده باشید در قلعهای محکم.

و باز فرموده است که(قل لو کنتم فی بیوتکم لبرز الذین کتب علیهم القتل الی مضاجعهم)یعنی بگو ای محمد بمنافقان که اگر میبودید در خانهای خود البته بیرون میامدند آنها که بر ایشان کشته شدن نوشته شده بود بسوی محل کشته شدن و استراحت ایشان.

********** صفحه 174 **********

و اگر من در جای خود توقف نمایم و بیرون نروم به چه چیز امتحان خواهند کرد این خلق گمراه را،و بچه خواهند گردانید این گروه تباه کار را،و که ساکن خواهد شد در قبر من در کربلا که حق تعالی آن را برگزیده است در روزیکه زمین را پهن کرده است،و آن مکان شریف را پناه شیعیان من گردانیده و بازگشت بسوی آن بقعه مقدسه را موجب ایمنی دنیا و آخرت ایشان ساخته.

و لیکن بنزد من آیید در روز عاشوراء که در آخر آن روز من شهید خواهم شد در کربلا در وقتی که احدی از اهل بیت من نمانده باشد،که قصد کشتن او نمایند،و سر مرا برای یزید پلید ببرند.

پس جنیان گفتند که ای حبیب خدا و فرزند حبیب خدا اگر نه آن بود که اطاعت امر تو واجبست و مخالفت تو ما را جایز نیست هر آینه میکشتیم جمیع دشمنان ترا پیش از آنکه بتو برسند.

حضرت فرمود بخدا سوگند که قدرت ما بر ایشان زیاده از قدرت شماست و لیکن می خواهیم که حجت خدا بر خلق تمام کنیم و قضای حق تعالی را انقیاد نماییم.

__________________
[5]در ناسخ ج2ص15از سکینه دختر امام حسین علیه السلام روایت کند که میفرمود:وقتی ما از مدینه بیرون شدیم،هیچ اهل بیتی از اهل بیت رسول خدا ترسناک تر نبود.

[6]در ناسخ ج2ص16دارد که حضرت فرمود شما ترس دارید که در طلب شما بیرون شوند؟عرض کردند ترسناکیم،فرمود من ترسناکم که از حذر کردن از مرگ راه بگردانم و این شعر انشاد کرد.

اذا المرء لایحمی بنیه و عرسه و عترته کان اللئیم المسببا

و من دون ما نبغی یرید بنا غداً یخوض بحار الموت شرقاً و مغرباً



. .و نضرب ضرباً کالحریق مقدماً اذا مار آه ضیغم فر مهرباً

یعنی اگر شخصی از زن،فرزند و فامیل خود حمایت نکند آدم پست و لئیمی است که خود وسیله دشنام خویش را فراهم میکند،ولی دشمن در کمین ما است،شرق و غرب را بر ما گرفته و تا ما را نکشد از ما دست بردار نیست(هکذا فی هامش الناسخ).

ابو سعید مقری گوید که هم در این شب،چون حسین از مسجد بیرون شد بدین شعر یزید بن مفرغ تمثل جست.

لا ذعرت السوام فی غسق اللیل مغیراً و لا دعوت یزیداً

یوم اعطی من المهانة ضیماً والمنایا ترصدنی احیدا

من دست بیعت با یزید نخواهم داد،و از اینکه شبانگاهان بر ما بشورند و ما را محاصره و زندگی ما را چپاول کنند ترس ندارم...

روزی که داده شوم خواری را از روی ستم،مرگها مرا در زیر نظر دارند که از جاده بیرون نشوم.
pejuhesh232
 
پست ها : 8789
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

فصل شصت و دوم

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 2:57 am

(فصل شصت و دوم):ورود حضرت بمکه معظمه


شیخ مفید در ارشادش ص202

و در بحار ج44ص332

و در جلاء العیون ص518روایت کرده است که آنحضرت در روز جمعه سیم ماه شعبان داخل مکه معظمه شد،و این آیه را خواند(و لما توجه تلقاء مدین قال

********** صفحه 175 **********

عسی ربی ان یهدینی سواء السبیل)در سورة قصص28آیه(21)یعنی چون موسی متوجه جانب شهر مدین شد گفت امیدوارم که پروردگار من هدایت کند مرا براه راست که مرا بمقصود خود رساند.

چون اهل مکه و جمعی که از اطراف بعمره آمده بودند خبر قدوم مسرت لزوم آن امام مظلوم را شنیدند بخدمت آن حضرت مبادرت نمودند،و هر صبح و شام بملازمت آن حضرت می شتافتند.

و عبدالله بن زبیر[7] در آن وقت در مکه بود و در پهلوی کعبه جا گرفته بود و برای فریب دادن مردم پیوسته مشغول نماز بود،و در اکثر اوقات بملازمت آن حضرت میرسید و ظاهراً اظهار مسرت(و خوشحالی)از قدوم آن حضرت می نمود و در باطن بآمدن آن حضرت راضی نبود زیرا که میدانست که تا آنحضرت در مکه است کسی از اهل حجاز با او بیعت نخواهد کرد.
(نوشتن نامه از کوفه برای امام علیه السلام)

چون این خبر باهل کوفه رسید شیعیان کوفه در خانه سلیمان بن صرد خزاعی جمع شدند[8]و حمد و ثنای حق تعالی ادا کردند و در باب فوت معاویه

********** صفحه 176 **********

و بیعت یزید سخن گفتند،سلیمان گفت که چون معاویه بجهنم واصل شده و حضرت امام حسین علیه السلام از بیعت یزید امتناع نموده و بجانب مکه معظمه رفته است و شما شیعیان او و شیعیان پدر بزرگوار اویید،اگر میدانید که او را یاری خواهید کرد و با دشمنان او جهاد خواهید کرد،و بجان و مال در نصرت(ویاری)او کوشش خواهید نمود.نامه باو بنویسید و او را طلب کنید.

و اگر یاری او سستی خواهید ورزید و آنچه شرط نیک خواهی و متابعت است بعمل نخواهید آورد،او را فریب مدهید،و در مهلکه میفکنید،ایشان گفتند که چون این دیار را بنور قدوم خود منور گرداند همگی بقدم اخلاص بسوی او می شتابیم و بدست ارادت با او بیعت می نماییم،و در یاری او،و دفع شر دشمنان او،جان فشانیها بظهور میرسانیم.

پس عریضه باین مضمون خدمت آن حضرت نوشتند،(بسم الله الرحمن الرحیم این نامه ایست بسوی حسین بن علی علیه السلام از جانب سلیمان بن صرد خزاعی و مسیب بن نجبه،[9] و رفاعة بن شداد بجلی،و حبیب بن مظهر(مظاهر).

و سائر شیعیان از مؤمنان و مسلمانان اهل کوفه سلام خدا بر تو باد،و حمد میکنیم خدا را،بر نعمتهای کامله او بر ما،و شکر میکنیم او را،بر اینکه هلاک کرد دشمن جبار معاند ترا،که بی رضای امت بر ایشان والی(پادشاه)شد،و بجور و عدوان بر ایشان حاکم گردید،و اموال ایشان را بناحق تصرف نمود و نیکان ایشان را بقتل رسانید،و بدان ایشان را بر نیکان مسلط گردانید،و اموال خدا را بر مالداران و جباران قسمت نمود،پس خدا او را لعنت کند چنانچه قوم

********** صفحه 177 **********

ثمود را لعنت کرد[10].

بدانکه ما در اینوقت امامی و پیشوائی نداریم بسوی ما توجه نما،و بشهر ما قدم رنجه فرما،که ما همگی مطیع تو ایم،شاید که حق تعالی،حق را ببرکت تو بر ما ظاهر گرداند.

و نعمان بن بشیر حاکم کوفه در قصر الاماره نشسته است،در نهایت مذلت(و خواری)و بجمعه او حاضر نمیشویم،و در عید با او بیرون نمیرویم،چون خبر برسد که شما متوجه این صوب(و دیار)گردیده اید،او را از کوفه بیرون می کنیم،تا باهل شام ملحق گردد،والسلام.

پس این نامه را با عبدالله بن مسمع همدانی،و عبدالله بن وال[11]،بخدمت آن زبده اهل بیت عصمت و جلالت فرستادند،و مبالغه کردند که ایشان آن نامه را با نهایت سرعت بخدمت آن حضرت برسانند،پس ایشان در دهم ماه مبارک رمضان داخل مکه شدند،و نامه اهل کوفه را بآن حضرت رسانیدند.

باز اهل کوفه بعد از دو روز از فرستادن آن قاصدان،قیس بن مصهر[12]

********** صفحه 178 **********

صیداوی،و عبدالله بن شداد[13] و عمارة عبدالله را[14]فرستادند با صد و پنجاه نامه که بزرگان اهل کوفه نوشته بودند،یک کس و دو کس و چهار کس،و زیاده یک نامه نوشته بودند.

و باز بعد از دو روز هانی بن هانی سبیعی،و سعید بن عبدالله حنفی را بخدمت آن حضرت روان کردند[15]و نوشتند(بسم الله الرحمن الرحیم این عریضه ایست بخدمت حسین بن علی از شیعیان و فدویان و مخلصان آن حضرت.

اما بعد بزودی خود را بدوستان و هواخواهان خود برسان که همه مردم این ولابت منتظر قدم مسرت لزوم تو اند،و بسوی غیر تو رغبت نمی نمایند،البته البته بتعجیل تمام خود را باین مشتاقان برسان و السلام خیر ختام.)

پس شبث بن ربعی،و حجار بن ابجر،و یزید بن حارث،و عروة بن قیس و عمرو بن حجاج،و محمد بن عمرو،عریضه دیگر نوشتند باین مضمون.

اما بعد صحراها سبز شده و میوه ها رسیده،اگر باینصوب تشریف آوری لشگرهای تو مهیا و حاضرند،و شب و روز انتظار مقدم شریف تو می برند.

و هر چند این نامها بآن حضرت میرسید حضرت تأمل نموده جواب ایشان را نمی نوشت،تا آنکه در یک روز ششصد نامه از آن غداران(بی وفا و حیله گر)بآنحضرت رسید،چون مبالغه ایشان از حد گذشت و رسولان بسیار نزد آن

********** صفحه 179 **********

حضرت جمع شدند دوازده هزار نامه از آن ناحیه بآنجناب رسید.
(نوشتن حضرت جواب نامه های کوفیان را)

حضرت در جواب نامۀ اخیر ایشان نوشت،(بسم الله الرحمن الرحیم این نامه ایست از حسین بن علی بسوی گروه مؤمنان و مسلمانان و شیعیان.

اما بعد بدرستی که هانی و سعید نامۀ از شما آوردند بعد از رسولان بسیار و مکاتیب بیشمار که از شما بمن رسیده بود،و بر مضامین همه اطلاع بهمرسانیدم و در جمیع نامه ها نوشته بودید که ما،امامی نداریم بزودی بیا نزد ما،شاید که حق تعالی ما را ببرکت تو بر حق و هدایت مجتمع گرداند.

اینک من می فرستم بسوی شما برادر و پسر عم و محل اعتماد خود پسر عقیل را پس اگر او بنویسد بسوی من که مجتمع شده است رأی عقلا و دانایان و اشراف و بزرگان شما بر آنچه در نامه ها درج کرده بودید،انشاءالله بزودی بسوی شما می آیم،پس بجان خود سوگند یاد میکنم که امامی نیست مگر کسی که حکم کند در میان مردم بکتاب خدا وقیام نماید در میان مردم بعدالت،و قدم از جاده شریعت مقدسه بیرون نگذارد و مردم را بر دین حق مستقیم بدارد و السلام.

و در مقتل خوارزمی ص195دارد که بعد از آنکه هانی بن هانی السبیعی،و سعید بن عبدالله حنفی نامه آخر را آوردند حضرت از ایشان سؤال کرد که نامۀایکه شما آوردید چه اشخاصی در آن نامه اجتماع داشتند؟

پس عرض کردند ای پسر رسول خدا اجتماع کردند بر آن شیث بن ربعی،و حجار بن ابجر،و یزید بن حرث،ویزید بن رویم،و عزرة بن قیس،و عمرو ابن حجاج،و محمد بن عمیر بن عطارد.

پس چون باینجا رسید حضرت بلند شد و وضوء گرفت و بین رکن و مقام

________________


[7]عبدالله بن زبیر خودش از بیعت یزید فرار کرده بود و خود را خلیفه میدانست و آمدن حضرت بمکه برای او خیلی گران بود.

[8]سلیمان بن صرد کسی است که پیغمبر را درک کرده و از جمله مهاجرین است اسمش یسار بود رسول خدا اسمش را سلیمان نهاد و از جمله کسانیست نامه برای امام حسین علیه السلام نوشت و در کربلا بکمک نیامد از ترس ابن زیاد ولی بعد از شهادت حضرت جزء توابین شد،و بر علیه بنی امیه جنگید تا شهید شد(اصدق الاخبار ص5).

[9] مسیب بن نجبه فزاری از أصحاب أمیرالمؤمنین علیه السلام بود.

[10]ثمود:طایفۀ از عرب بودند و ایشان جماعت حضرت صالح پیغمبر بودند و باسم پدر بزرگشان نامیده شده اند که ثمود بن عاقر بن آدم بن سام بن نوح باشد،و زمین ثمود نزدیک تبوک بوده که جای ایست در شام چهارده منزل است تا مدینه(مجمع).

[11] در مقتل خوارزمی ص194نامه را با عبدالله بن سبیع همدانی و عبدالله ابن مسمع بکری فرستادند.

[12] در بحار و ارشاد و خوارزمی(قیس بن مسهر).

[13] در بحار(عبدالله و عبدالرحمن پسران عبدالله بن زیاد أرحبی)و در ارشاد عبدالله و عبدالرحمن پسران شداد ارحبی).

[14] در مقتل خوارزمی ص194(قیس بن مسهر صیداوی و عبدالله بن عبد الرحمن أرحبی و عامر بن عبید سلولی و عبدالله بن وال تیمی).

[15] در مقتل خوارزمی ص195و بحار ج44ص334گوید این آخرین قاصدی بود که از اهل کوفه فرستاده شد.
pejuhesh232
 
پست ها : 8789
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

فصل شصت و سوم

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 2:58 am

********** صفحه 181 **********

(فصل شصت و سوم):در فرستادن حضرت مسلم بن عقیل را بسوی کوفه


در بحار ج44ص335و ارشاد مفید ص204و مقتل خوارزمی ص196و جلاء العیون ص520مرحوم مجلسی فرموده چون رسل و رسائل کوفیان بی وفا از حد گذشت،حضرت امام حسین علیه السلام مسلم بن عقیل پسر عم خود را که بوفور عقل و علم و تدبیر و صلاح و سداد و شجاعت و سخاوت و متانت از همکنان ممتاز بود طلبید برای بیعت گرفتن از اهل کوفه و با قیس بن مسهر صیداوی،و عمارة بن عبدالله سلولی،و عبدالرحمن بن عبدالله ازدی[1] متوجه آن صوب(طرف ناحیه)گردانید،و امر کرد او را بتقوی و پرهیزکاری،و کتمان امر خود از مخالفان و حسن تدبیر،و لطف و مدارا،و فرمود که اگر اهل کوفه بر بیعت من اتفاق نمایند بزودی حقیقت حال را بمن عرضه نما.

پس مسلم حضرت را وداع نموده بمدینه رفت[2]و در مسجد مدینه نماز

********** صفحه 182 **********

.کرد،و حضرت رسالت ص را زیارت کرده بخانه خود در آمد و اهل و یاران و خویشان خود را وداع نمود،و دو دلیل(راه نما)از قبیله قیس گرفته متوجه کوفه شد،ایشان راه را گم کردند،و آن دو مرد از شدت عطش هلاک شدند،و مسلم بمشقت بسیار خود را بر سر آب رسانید،و از آنجا نامه بخدمت حضرت امام حسین علیه السلام نوشت،و حقیقت حال خود را و مردن آن دو مرد را از تشنگی در آن نامه درج کرد،و نوشت که من در ابتداء سفر این واقعه را بفال برای خود نیکو ندانستم،اگر مصلحت دانید مرا از این سفر معاف دارید،و نامه را بقیس بن مسهر داده بخدمت حضرت فرستاد،حضرت در جواب نوشتند[3] که گمان من آنست که ترس ترا باعث شده است که از من

********** صفحه 183 **********

استعفا می نمائی،از رفتن این سفر،چون نامه حضرت باو رسید،روانه شد و در اثنای راه مردی را دید که تیری بسوی آهوئی افکند و آهو بر زمین افتاد و هلاک شد.

مسلم گفت انشاءالله دشمن خود را خواهم کشت،بظاهر چنین گفت اما خاطر شریفش از مشاهدۀ آن حال پریشان گردید،چون داخل شهر کوفه شد در خانۀ مختار بن ابی عبیدة[4] ثقفی نزول اجلال فرمود و مردم کوفه از استماع و شنیدن آمدن مسلم اظهار سرور بسیار نمودند،و فوج فوج بخدمت او می آمدند و نامه حضرت امام حسین علیه السلام را بر ایشان می خواند،از شنیدن آن نامه گریان گردیده[5]بیعت میکردند تا آنکه بر دست مسلم هیجده هزار نفر از اهل کوفه

********** صفحه 184 **********

بشرف بیعت آن حضرت سرافراز گردیدند.

پس مسلم عریضه بخدمت آن حضرت نوشت که تا حال هیجده هزار نفر از اهل کوفه بیعت شما در آمده اند اگر متوجه این طرف گردید مناسب است.
(خطبه نعمان بن بشیر بر علیه مسلم بن عقیل علیه السلام)

پس چون تردد شیعیان بخدمت مسلم بسیار شده نعمان بن بشیر که از جانت معاویه و یزید والی بود بر حقیقت مطلع شده بمسجد در آمد و بر منبر بر آمد و بعد از حمد و ثنای الهی و درود بر حضرت رسالت گفت:

اما بعد ای بندگان خدا از حق تعالی بترسید و بسوی فتنه و افتراق امت مسارعت منمایید،که موجب کشتن مردان و ریختن خون مسلمانان و نهب و غارت اموال ایشان میگردد.

********** صفحه 185 **********

و کسی که با من جنگ نکند من با او در مقام جنگ بدر نمی آیم،و تا شما در آرامشید شما را بشورش در نمی آورم،و بتهمت و گمان کسی را عقوبت نمیکنم.

و لیکن اگر خروج نمایید و بر روی من بایستید و بیعت خلیفه خود را بشکنید پس بخدا سوگند که تیغ کین از نیام انتقام میکشم و تا شمشیر در دست منست خود را از محاربه و دفع شما معاف نمیدارم هر چند هیچکس از شما یاری من نکند،و امیدوارم که حق شناسان زیاده از فتنه جویان باشند.

پس عبدالله بن مسلم بن ربیعه[6] که هم سوگند بنی امیه بود برخواست و گفت:

اینگونه سخن که از تو ناشی شد دفع شری نمیکند،و این کلام مردم ضعیف و سست و بی یاور است.

نعمان گفت که اگر ضعیف باشم و در اطاعت خدا باشم نزد من بهتر است از آنکه غالب گردم در معصیت خدا،پس از منبر بزیر آمد.(و داخل قصر الاماره شد(خ)).
(نامه نوشتن عبدالله بن مسلم بیزید بر علیه نعمان)

پس عبدالله بن مسلم نامه نوشت[7]بیزید بن معاویه(بسم الله الرحمن الرحیم لعبدالله یزید امیرالمؤمنین من شیعته من اهل الکوفه تا آخر نامه که خلاصه اش این است این نامه برای بنده خدا یزید که پادشاه مؤمنان است از

********** صفحه 186 **********

طرف یکی از شیعیان از مردم کوفه.

اما بعد بدرستیکه مسلم بن عقیل آمده است کوفه و شیعه های حسین بن علی با او بیعت میکنند و مردم زیادی هستند اگر ترا حاجتی بکوفه هست کسی که قوی باشد و امر ترا بتواند انقاد کند بفرست که انجام بدهد در آنجا آنچه را تو برای دشمنانت انجام میدهی،بجهت آنکه نعمان بن بشیر ضعیف است یا خود را بسستی زده و السلام.

و دیگران نیز نامه نوشتند مثل عمارة بن ولید بن عقبة بن ابی معیط،و عمر ابن سعد بن ابی وقاص(علیه اللعنة).
(نامه نوشتن یزید بن معاویه برای ابن زیاد علیه اللعنه)

چون یزید لعین بر مضامین نامه ها اطلاع یافت[8] سرحون آزاد شده معاویه را طلبید و با او در این باب مشورت کرد[9]سرحون گفت که من مصلحت در آن میدانم که عبیدالله بن زیاد را والی کوفه گردانی که آتش این فتنه را در آن دیار بغیر آن بدترین اشرار کسی فرو نمیتواند نشانید،چون یزید با ابن زیاد بد بود اول قبول این رأی را ننمود،سرحون گفت که تو چه اعتقاد داری برأی معاویه؟گفت رأی او را در هر باب متین میدانم،سرحون نوشته معاویه را بیرون آورد که امارت کوفه را باضافه امارات بصره برای ابن زیاد نوشته بود و مهر کرده بود چون معاویه از دنیا رفت عهد نامه نزد سرحون مانده بود.

یزید چون نامه پدر را دید گفت بفرست و خودش نیز نامه برای ابن زیاد

********** صفحه 187 **********

نوشت که دوستان من از کوفه بمن نوشته اند که مسلم بن عقیل وارد کوفه شده و لشگر برای حسین بن علی جمع میکند،چون نامۀ مرا بخوانی متوجه کوفه شو،و او را بهر حیله که مقدور است بدست آور و برای من بفرست،یا بقتل آور یا از کوفه بیرون کن.و نامه را بمسلم بن عمرو باهلی داده برای ابن زیاد فرستاد،با عهد نامه[10].

********** صفحه 188 **********

چون در بصره نامۀ یزید بآن پلید رسید،روز دیگر متوجه کوفه گردید و عثمان برادر خود را در بصره نایب خود گردانید.
(نامه نوشتن حضرت امام حسین علیه السلام برای شیعیان و اشراف بصره)

در جلاء العیون ص522از سید بن طاوس روایت کرده است که حضرت امام حسین علیه السلام در هنگامی که جواب عرایض اهل کوفه را نوشت،نامه ها بأشراف بصره نوشتند مانند یزید بن مسعود نهشلی،و منذر بن جارود عبدی،و امثال ایشان،[11] از بزرگان آن دیار،و با یکی از موالی آن حضرت که او را سلیمان میگفتند فرستاد.و در آن نامه ایشان را بسوی اطاعت و بیعت و نصرت خود دعوت کردند.
(سخنان یزید بن مسعود با بزرگان بصره)

چون یزید بن مسعود بمطالعۀ نامۀ آن حضرت سرافراز گردید،قبائل بنی تمیم،و بنی حنظله و بنی سعد را جمع کرد،و گفت:چگونه است نسب و حسب من در میان شما،و عقل و تدبیر مرا چگونه میدانید.

پس همه او را بعلو حسب و نسب و استقامت رأی ستایش کردند،و گفتند تو پشت و پناه مائی،و سرمایۀ شرف و اعتبار مائی.

یزید بن مسعود گفت شما را برای امری جمع کرده ام که با شما مشورت کنم و از شما برای آن امر یاری جویم.

********** صفحه 189 **********

گفتند بفرما که آنچه صلاح دانیم بیان کنیم و بهر چه فرمائی اطاعت نماییم.

گفت معاویه مرده است و بمردن او درگاه جور و طغیان شکسته شده و ارکان ظلم و عدوان از هم ریخته یزید پلید شراب خوار و بد کردار بعد از او علم خلافت افراخته،و او را از علم و بردیاری بهرۀ نیست،و بهیچ وجه قابل ریاست و خلافت نیست[12].

و حسین بن علی علیه السلام که صاحب نسب جلیل،و شرف جمیل،و رأی اصیل است،و دریای علم او بی پایانست،و فضائل و کمالات او از حد احصاء(شمار)بیرون است،باین امر سزاوارتر است،و معدن نبوت و رسالت و منبع علم و حکمت است،و در رأفت و رحمت و مروت از عالمیان ممتاز است،[13]و هر که از بیعت و معاونت(کمک)او تقاعد نماید بمذلت دنیا و عذاب الیم عقبی مبتلا می گردد.

********** صفحه 190 **********

پس اول بنی حنظله اظهار اطاعت و انقیاد نمودند،و بعد از ایشان بنی تمیم اظهار رضا و خشنودی کردند،بنی سعد گفتند ما در این باب تفکر نموده آنچه رأی ما بر آن قرار باید ترا اعلام خواهیم کرد.
(عریضه نوشتن یزید بن مسعود بخدمت امام علیه السلام)

پس یزید بن مسعود عریضه بخدمت آن حضرت نوشت و اظهار فرمان برداری و اطاعت و جان سپاری نمود،و نوشت که قبائل بنی تمیم،و بنی سعد،و بنی حنظله را باطاعت و انقیاد شما مایل گردانیده ام،و همگی منتظر قدوم مسرت لزوم گردیده،و کمر اطاعت بر میان بسته ایم،و هر گاه که باین صوب(طرف)تشریف ارزانی داری،جان نثار مقدم شریف تو می نماییم،و متابعت ترا بر خود لازم می شماریم.

چون نامۀ او بنظر شریف امام حسین علیه السلام رسید او را دعا کرد،و فرمود که خدا ترا در روز بیم(ترس)ایمن گرداند،و از تشنگی روز قیامت،ترا رهائی بخشد.

از قضای الهی روزی که او خواست که با لشکر خود از بصره متوجه آن حضرت گردد،خبر محنت اثر شهادت شهیدان کربلا را شنید.

و اما اخنف بن قیس بدینگونه نامه نوشت.

اما بعد(فاصبر ان وعد الله حق و لایستخفنک الذین لایوقنون)از ایراد این آیه مبارکه بکنایت اشارتی از بیوفائی مردم کوفه بعرض رسانید(کما فی الناسخ ج2ص9).

و اما منذر بن جارود پس نامۀ حضرت را بعبیدالله بن زیاد،داد از بیم(ترس)آنکه مبادا این نامه حیلۀ باشد که او برانگیخته باشد برای امتحان أشراف

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

[1] در ارشاد(عبدالله،و عبدالرحمن پسران شداد ارحبی).

[2] و در مقتل خوارزمی ص196اینطور نقل نموده که حضرت بمسلم بن عقیل فرمود من ترا میفرستم بسوی أهل کوفه و زود است که خدا حکم فرماید از امر

. تو بآنچه دوست میدارد و راضی است،و من امیدوارم که هر دو در رجه شهداء باشیم،پس برو خدا بهمراهت تا داخل کوفه شوی و چون داخل کوفه شدی وارد شو بر کسی که وثاقت بیشتری باو هست و مردم را باطاعت من دعوت کن پس اگر دیدی مردم جمع شدند بر بیعت من پس زود خبر بده تا من بحسب آن عمل کنم انشاءالله تعالی پس امام حسین علیه السلام با مسلم معانقه کرد و وداع نمود و هر دو گریه کردند.و مسلم شبانه از مکه خارج شد که بنی امیه نفهمند الخ.

[3] در مقتل خوارزمی اینطور دارد که حضرت در جواب نوشت(بسم الله الرحمن الرحیم از حسین بن علی بمسلم بن عقیل.

اما بعد من میترسم سبب نگارش شما و استعفا خواستن از این سفر،ترس

. و کاهلی باشد،برو بآن راهیکه امرت کردم والسلام علیک و رحمت الله و برکاته.

چون نامه امام حسین علیه السلام بمسلم رسید بدل گرفت و گفت حضرت مرا بترس نسبت داده و حال آنکه من از خود تا این ساعت هرگز همچه چیزی را نمیدانم،پس روانه شد الخ.

[4] در خوارزمی دارد که داخل منزل مسلم بن مسیب شد که آن خانه مال مختار ابن ابی عبیدة ثقفی بود.

و در ارشاد مفید ص205در بحار ج44ص335دارد که داخل خانه مختار ابن ابی عبیده شد که امروز آن خانه را خانه مسلم بن مسیب می گویند.

[5] در مقتل خوارزمی ص197روایت کند که چون مسلم نامه حضرت را بر ایشان میخواند آن مردم برای اشتیاق آمدن امام حسین علیه السلام گریه میکردند.

[6] در مقتل خوارزمی ص197گوید پس مسلم بن سعید حضرمی بلند شد و گفت ای أمیر خدا ترا اصلاح کند،این سخن و رأی که تو داری این رأی مستضعفین است الخ.

[7] مقتل خوارزمی ص198.

[8] بحار ج44ص336مقتل خوارزمی ج1ص198.

[9] سرحون نامه نویس معاویه بود.

و در جلاء العیون و ارشاد مفید نوشته(سرجون)و ظاهراً غلط چاپی است.

[10] و در مقتل خوارزمی چنین دارد که یزید نامه نوشت با این مضمون از بنده خدا یزید پادشاه مؤمنان بسوی عبیدالله بن زیاد سلام بر تو.

اما بعد بدرستیکه شخص ممدوح(مدح شده)گاهی فحش داده میشود و شخص فحش داده گاهی مدح کرده میشود،برای توست آنچه برای توست و بر توست آنچه بر توست.

و بتحقیق تو نسبت داده شدی بما و بزرگ شدی و بهر منصبی رسیدی کما قال الاول:

رفعت فمازلت السحاب تفوقه فمالک الا مقعد الشمس مقعد

ظاهر معنا آنکه بلند کرده شدی بطوریکه از ابرها تفوق پیدا کردی،و نیست برای تو شیمنگاهی مگر جای نشستن خورشید.

و بتحقیق زمان تو از بین زمانها و بلد تو از بین بلدان مبتلا شده بحسین و از بین عمال تو باو مبتلا شدۀ و در این امتحان تو یا آزاد میشوی و یا بنده میگردی مثل سائر بنده گان یعنی تو ولد زنا بودی بزحمت خود را ملحق بما کردی و بریاست رسیدی اگر این عمل که بتو ارجاع شده عملی کردی باز با ما هستی و الا همانکه هستی خواهی بود و بتحقیق شیعیان من از اهل کوفه خبر داده اند که مسلم بن عقیل کوفه آمده و مردم را برای حسین بن علی جمع میکند الخ.

[11] و در مقتل خوارزمی ص199دارد که امام حسین علیه السلام نامه نوشت بسوی رؤسای أهل بصره،مثل احنف بن قیس،و مالک بن مسمع،و منذر بن جارود،و قیس ابن هیثم،و مسعود بن عمرو،و عمرو بن عبیدالله بن معمر،الخ.

[12] در بحار ج44ص338فرمود قسم بخدا که جنگ با او برای دین افضل از جنگ با مشرکین است.و این حسین بن علی است تا اینجا که گفت صخر بن قیس خود داری کرد از یاری حق در روز جمل،پس این عارا بشویید بواسطه خروج خود بطرف پسر پیعمبر ص و یاری او،الخ.

[13] در ناسخ ج2ص46دارد که صغیر را عطوفت کند،و کبیر را ملاطفت فرماید،چه بسیار بزرگوار است رعیت را رعابت او و أمت را امامت او،لاجرم خداوند او را بر خلق حجت فرستاده و مواعظت او را ابلاغ داد،همانا ای مردم،نیک وا بینید تا کور کورانه از نور حق بیک سوی خیمه نزنید،همانا(صخر بن قیس)یعنی احنف در روز جمل از رکاب أمیرالمؤمنین علیه السلام تقاعد ورزید و شما را آرایش خذلان داد.اکنون آن آلودگی را بنصرت و یاری پسر رسول خدا بشوئید الخ.


********** صفحه 191 **********

بصره[1].

و ابن زیاد لعین فرستاده حضرت را گرفت و بر دار کشید و بر منبر آمد و اهل بصره را تهدید و وعید بسیار نمود و در روز دیگر متوجه کوفه شد.
(توجه ابن زیاد از بصره بکوفه)

و در مقتل خوارزمی دارد بعد از تهدیدات گفت ای اهل بصره بدرستیکه امیرالمؤمنین یزید مرا حاکم کوفه قرار داده و من فردا عازم آنطرف هستم،و برادرم عثمان بن زیاد را جانشین خودم بر شما قرار دادم.

پس مواظب باشید مخالفت او نکنید که بخدا قسم اگر خبردار شوم یکی از شماها مخالفت او کرده او را و آشنایانش و دوستانش را میکشم و البته دور ترین اشخاص را بواسطه نزدیکانش خواهم گرفت تا همه بامر من ایستادگی کنید،و در بین شما نه مخالفی باشد و نه تفرقه انداز،من ابن زیاد هستم،که شبیه ترین مردم با او از بین کسانیکه روی زمین راه رفته اند،و کنده نشده از من شباهت(خال و عم)دائی و عمو.

********** صفحه 192 **********

پس چون فردا شد فریاد زد در مردم و از بصره خارج شد و اراده کوفه را نمود و با او بود مسلم بن عمرو باهلی،و منذر بن جارود عبدی،و شریک بن عبدالله همدانی،پس همین طور رفت تا بنزدیک کوفه رسید و صبر کرد تا شب شد،عمامه سیاهی طلبید و دور سرش پیچید و یک طرفش را روی صورت خود انداخت،و شمشیرش را آویزان کرد،و کمانش را بگردن انداخت،و تیردانش را در کنارش گذاشت،و عصائی بدست گرفت،و بر قاطر سیاه و سفید سوار شد و یارانش نیز سوار شدند و از طرف بیابان بکوفه وارد شد و آن شد و آن شب مهتاب بود،و مردم منتظر قدوم امام حسین علیه السلام بودند.
(دخول ابن زیاد بکوفه)

در شبی که ابن زیاد لعین داخل کوفه شد گمان کردند آن حضرت است و او سلام بایشان میداد و ایشان شک نداشتند که امام حسین علیه السلام است،پس جلو روی او راه میرفتند و میگفتند مرحبا بتو ای پسر رسول خدا،مقدمت مبارک،پس ابن زیاد دید مردم بهم بشارت میدهند برای آمدن حسین ع،ناراحت شد و سکوت اختیار نمود و هیچ بایشان نگفت.

پس مسلم بن عمرو باهلی سخن گفت و گفت کنار روید از امیر،ای ترابیه(یعنی ای دوستان علی)این آن نیست که گمان میکنید،این امیر عبیدالله بن زیاد است،پس مردم متفرق شدند،و ابن زیاد بدر قصر الاماره کوفه رسید و در را کوبید،نعمان بن بشیر[2] گمان کرد که حضرت امام حسین است که تشریف آورده،بر بالای قصر بر آمد و گفت ترا بخدا سوگند میدهم که دور شوی و متعرض من نگردی آنچه بمن سپرده اند باختیار خود بتو نمیدهم،و با تو در مقام مقاتله

********** صفحه 193 **********

در نمی آیم.چون ابن زیاد این سخنان را شنید،بر نعمان فریاد زد که در را باز کن(خدا ترا لعنت کند خ).

نعمان صدای او را شناخت در را گشود،و مردم از آمدن او خائف گردیده پراکنده شدند.

چون صبح شد منادی او در کوفه،ندا کرد که اهل کوفه جمع شوند چون جمع شدند،بیرون آمد و خطبۀ خواند.

و گفت:یزید مرا والی شهر گردانیده،و سر حد شما را بمن سپرده،مرا امر کرده است که مطیعان را نوازش نمایم،و مخالفان را بتازیانه و شمشیر تأدیب کنم،پس از مخالفت خلیفه و عقوبات او حذر نمایید،و از منبر فرود آمد،و رؤسای قبائل و محلات را طلبید،و مبالغه و تأکید نمود که هر که را گمان برید بنویسید،و بمن عرض نمایید،و هر گاه ظاهر شد که چنین کسی در قبیله و محله شما بوده،و مرا بر حال او مطلع نگردانیده باشد،خون و مال شما بر من حلال خواهد بود.

چون خبر ورود آن ملعون بمسلم(بن عقیل)ع رسید،خائف گردید و از خانه مختار بیرون رفت،و در خانه هانی بن عروة پنهان شد[3] و شیعیان

********** صفحه 194 **********

پنهان بخدمت او میرفتند،و با او بیعت میکردند،و از هر کس بیعت میگرفتند او را سوگند میداد که افشای راز ننمایند،و بیعت را از مخالفان پنهان دارد.

ایضا در جلاء العیون مجلسی ص254از ابن شهر آشوب و دیگران روایت کرده که چون مسلم بن عقیل داخل کوفه شد در خانه مسیب نزول فرمود،و دوازده هزار کس با او بیعت کردند،چون ابن زیاد داخل(کوفه)شد،در میان شب بخانه هانی انتقال نمود،و در پنهان از مردم بیعت میگرفت،تا اینکه بیست و پنجهزار نفر با او بیعت کردند.

چون خواست که خروج کند هانی او را مانع شد و گفت:تعجیل مکن.
(رفتن ابن زیاد بعیادت شریک بن اعور همدانی در خانه هانی)

و شریک بن اعور همدانی با ابن زیاد از بصره آمده بود،و در خانه هانی نزول کرد و بیمار شد،و بر احوال مسلم مطلع گردید،با مسلم گفت:که عبیدالله بعیادت من خواهد آمد،چون من او را مشغول سخن گردانم،تو با شمشیر خود بیرون آی و کار او را بساز[4] و علامت میان من و تو آن است که آب بطلبم چون ابن زیاد بعیادت شریک آمد شریک آب طلبید،مسلم خواست که بیرون آید هانی او را مانع شد.و گفت:نمی خواهم که او در خانه من کشته شود[5].

بروایت دیگر زنی از اهل خانه هانی او را مانع شد.

و بروایت دیگر مسلم فرمود:که نخواستم که بمکر و غدر او را بکشم،زیرا

********** صفحه 195 **********

که حضرت رسول ص نهی کرده است از کشتن بغدر فرمود(الاسلام قید الفتک).

و چون بیرون آمدن مسلم بتأخیر افتاد شریک شعری ادا کرد که دلالت بر خروج او میکرد و ابن زیاد از آن شعر متوهم گردیده،برخواست و بیرون رفت[6].

در مقتل خوارزمی ص202این شعر را نقل کرده.

ما الانتظار بسلمی ان تحییها فحیی سلمی و حی من تحییها

ثم اسقنیها و ان تجلب علی ردی فتلک احلی من الدنیا و ما فیها

(تدبیر هانی و مسلم در قتل ابن زیاد)

در ناسخ ج2ص61تدبیر قتل ابن زیاد را اینطور نوشته است،که خلاصه اش این است،شبی مسلم و هانی راجع بابن زیاد سخن گفتند،هانی گفت،ای مولای من چند روز است که من در بستر بیماری افتاده ام و چون دوستان من خبردار شوند بابن زیاد خبر میدهند و او بعیادت من خواهد آمد،تو شمشیر خود

********** صفحه 196 **********

را مهیا کن و درجائی پنهان شو وقتی که من حال را مقتضی دیدم علامت میدهم تو بیرون بیا و ابن زیاد را بکش،و علامت من آن است که چون عمامه از سر برداشتم و بر زمین گذاشتم تو عجله کن و فرصت را از دست مده،که اگر سر بسلامت برد دمار از تو برآورد و مرا زنده مگذارد.
(عیادت ابن زیاد از هانی)

هانی بن عروة کسی را بنزد ابن زیاد فرستاد و آغاز گله کرد که من بیمار بودم و تو از حال من نپرسیدی؟ابن زیاد معذرت خواهی کرد که من اطلاع نداشتم و امشب بعیادت تو خواهم آمد،چون نماز عشا را خواند بدر خانه هانی آمد و خبر بهانی دادند که امیر اذن دخول میطلبد،هانی کنیز خود را گفت:این شمشیر بمسلم بده و او را در مخفی گاه جای بده،مسلم شمشیر بگرفت و در پناه گاه ایستاد ابن زیاد داخل شد و نزد هانی نشست،و پاس دار او در پشت او ایستاد،هانی حال مرض و شدت تب خود را بیان کرد آنگاه عمامه خود از سر برداشت و بر زمین گذاشت و منتظر مسلم بود که کار خود را انجام دهد مسلم بیرون نیامد،سه مرتبه هانی عمامه برداشت و بر زمین گذاشت و از مسلم اقدامی بعمل نیامد،هانی بدین شعر تمثل جست تا مسلم بشنود و کار را انجام دهد.

(ما الانتظار بسلمی لا یحییها حیوا و حیوا من یحییها)

(هل شربة عذبة أسقی علی ضماء و لو تلفت و کانت منیتی فیها)

(فان أحست سلیماً منک داهیة فلست تأمن یوماً من دواهیها)

مقصود این اشعار اینست:انتظار بپایان رسید،دیگر فرصت آن رسیده که از پناهگاه بیرون آیی،و اقدام خود را که مانند رسانیدن جرعه آبی بآدم تشنه بموقع است،انجام دهی،امروز اگر باو صدمه نزنی بحسابش نرسی،وی

********** صفحه 197 **********

روزیکه بتو دست یابد،صدمه ها خواهد زد.(کذا فی هامش الناسخ)

خلاصه این اشعار را چند مرتبه خواند،ابن زیاد متوهم شد سبب تکرار این اشعار را سؤال گفتند حال هانی خوب نیست وقتی مرض شدت میکند سخنان بیهوده میزند،ابن زیاد برخاست و بدارالاماره برفت.

هانی سبب تأخیر و عدم اقدام مسلم را پرسید؟

مسلم گفت:دو چیز مانع شد،یکی اینکه زنی با من در آویخت و گفت ترا بخدا سوگند میدهم ابن زیاد را در خانه ما مکش،و ما را خانه خراب مکن و سخت بگریست.

دیگر آنکه حدیث رسول خدا بخاطرم آمد که فرموده(ان الایمان قید الفتک و لایفتک مسلم)ایمان مسلمان را از کید و حیله باز میدارد،هانی گفت اگر او را کشته بودی،فاسقی فاجری کافری را کشته بودی،اکنون مرا پس سپر دمار و هلاک ساختی،و خود را بتهلکه انداختی.
(جاسوسی معقل غلام ابن زیاد)

ابن زیاد غلامی داشت بنام معقل،او را طلبید و سه هزار درهم باو داد،و او را بطلب مسلم فرستاد،و گفت تفحص کن شیعیان او را،و هر یک از ایشان را که بیابی اظهار محبت و ولایت اهل بیت را بکن و این زر را باو بده و باو بگو این را نذر کرده ام که صرف جنگ با دشمنان اهل بیت نمایم،و از این راه ایشان را بازی بده،و طرح آشنائی با ایشان بیفکن،و مکرر در پنهان ایشان را ملاقات کن شاید بر احوال مسلم بن عقیل مطلع گردی،پس معقل بمسجد در آمد و جاسوسانه در احوال و اوضاع مردم می نگریست،ناگاه نظرش بر مسلم ابن عوسجه افتاد.

و شنید که جمعی می گفتند که این مرد برای امام حسین علیه السلام از مردم بیعت میگرد

********** صفحه 198 **********

چون این را شنید بنزدیک مسلم بن عوسجه آمد،و در پهلوی او نشست تا از نماز فارغ شد،پس بنزدیک او نشست و گفت من مردی از اهل شامم،و حق تعالی بر من منت نهاده است،بمحبت اهل بیت رسالت و دوستان ایشان را دوست میدارم،و در ضمن این سخنان بساختگی گریه میکرد،و مبالغه در اظهار اخلاص و محبت می نمود،پس گفت شنیده ام که یکی از اهل بیت باین شهر آمده است،که برای فرزند رسول خدا از مردم بیعت بگیرد،و از ترس مخالفان پنهان گردیده است،سه هزار درهم برای او بنذر آورده ام،و کسی مرا راهنمائی نمی کند که باو برسانم،در این وقت در مسجد متحیر بودم در کار خود ناگاه شنیدم که جماعتی از مؤمنین میگفتند که این مرد بر اهل بیت مطلع است،و بسوی تو اشاره میکردند،باین سبب بنزدیک تو آمده ام،که این مال را از من بگیری و مرا بشرف ملازمت فرستاده ام امام مشرف گردانی،و امیدوارم که مرا از این شرف محروم نگردانی،که من از محبان ایشانم،و اگر خواهی اول از من بیعت بگیر،بعداً مرا بخدمت او برسان[7].
(گول خوردن ابن عوسجه از معقل جاسوس)

ابن عوسجه از سخنان او فریب خورده گفت خدا را حمد میکنم بر آنکه

********** صفحه 199 **********

دوستی از دوستان اهل بیت را ملاقات کردم،و از دیدن تو شاد گردیدم،و لیکن آزرده شدم از اینکه مردم بر احوال من مطلع گردیده اند،آن محیل(حیله باز)ملعون گفت آزرده مباش که آنچه برای شما میشود خیر است اکنون بزودی از من بیعت بگیر که می خواهم داخل بیعت امام خود شوم،آن ساده لوح بیچاره کلمات دروغ او را بر صدق حمل کرده از او بیعت گرفت و بقسم های شدید از او عهد گرفت که در مقام خیر خواهی باشد،و افشای این راز،ننماید،پس آن ملعون چند روز بخانه ابن عوسجه میرفت تا آنکه ابن عوسجه بر او اعتماد کرد،و او را بخدمت مسلم بن عقیل(ع)برد،و بیعت را تازه کرد،و مال را سپرد،و هر روز بخدمت مسلم میرفت،و بر خفایای احوال شیعیان اطلاع پیدا میکرد،و ابن زیاد را خبر میداد[8].
(بازی دادن هانی و بمجلس ابن زیاد بردن او)

و چون هانی از ابن زیاد متوهم بود(و میترسید)ببهانه بیماری بمجلس او حاضر نمیشد.روزی ابن زیاد گفت که چرا هانی بنزد ما نمی آید[9]گفتند او بیمار است،گفت شنیده ام که بهتر شده،و بر در خانه خود می نشیند[10]،پس

********** صفحه 200 **********

.محمد بن اشعث،و اسماء بن خارجه،و عمرو بن الحجاج را طلبید،و دختر عمرو ابن الحجاج(رویحه)در حباله هانی بود،و ایشان را فرستاد بنزد هانی،و گفت:او را تکلیف کنید که بمجلس ما در آید،زیرا که او از اشراف عربست نمی خواهم که میان من و او غبار و کدورتی بالا گیرد،پس ایشان بنزد هانی

********** صفحه 201 **********

آمدند،او را بازی دادند و بمجلس آن ملعون در آوردند،هانی در راه بایشان میگفت که من از این ملعون خائف هستم،و ایشان او را تسلی میدادند،که او بدی از تو در خاطر ندارد،چون نظر ابن زیاد بر هانی افتاد گفت:بپای خود بمحل قصاص آمده[11] چون داخل مجلس شد،با او شروع بعتاب کرد،و گفت:این چه فتنۀ ایست در خانه خود بر پا کردۀ و با یزید در مقام خیانت در آمدۀ،و مسلم را در خانه خود جا داده لشگر و سلاح برای او جمع میکنی؟هانی انکار کرد،پس ابن زیاد معقل را طلبید چون نظر هانی بر معقل افتاد دانست که آن ملعون جاسوس ابن زیاد بوده است2،و آن لعین را بر خفایای

********** صفحه 202 **********

اسرار ایشان مطلع گردانیده است،دیگر نتوانست انکار کرد،پس گفت:بخدا قسم که من او را بخانه نیاورده ام،او بی خبر شبی بخانه من آمد و از من امان طلبید و من نتوانستم که او را بیرون کنم.

اکنون سوگند یاد میکنم که اگر مرا رخصت دهی بروم و او را از خانه بیرون کنم و باز بنزد تو آیم؟و اگر خواهی گروگان میدهم که نزد تو باشد تا من برگردم.

ابن زیاد گفت بخدا سوگند که دست از تو بر نمیدارم تا او را نزد من حاضر گردانی.

هانی گفت بخدا سوگند که این هرگز نخواهد شد،که من دخیل و میهمان خود را بدست تو دهم،که او را بقتل آوری.

پس ابن زیاد مبالغه کرد،در آوردن او،و او مضایقه میکرد.

چون سخن میان ایشان بطول انجامید.
(گفتگوی مسلم بن عمرو باهلی با هانی)[12]

مسلم بن عمرو باهلی برخواست و گفت ایها الامیر بگذار تا من با او در خلوت سخن بگویم،و دست او را گرفته بکنار قصر برد،و گفت ای هانی خود را بکشتن مده و قبیله خود را ببلا میفکن،میان مسلم و ابن زیاد و یزید رابطه قرابت و خویشی هست،و او را نخواهد کشت،تو مسلم را بایشان بده،و خود را از بلا رهائی ده.

هانی گفت بخدا سوگند که این ننگ را بر خود نمی پسندم،که میهمان خود را بدست دشمن دهم با آنکه صحیح و سالم و أعوان و یاوران دارم،بخدا

********** صفحه 203 **********

سوگند که اگر هیچ یاور نداشته باشم تا کشته نشوم مسلم را باو،وانمیگذارم.
(حبس کردن ابن زیاد هانی را)

چون ابن زیاد این سخن را شنید هانی را بنزدیک خود طلبید و گفت بخدا سوگند که اگر الحال مسلم را حاضر نکنی گردنت را میزنم.

هانی گفت اگر ارادۀ این امر نمائی شمشیرها از غلاف کشیده شود و آتش حرب(جنگ)مشتعل(روشن)گردد[13].

ابن زیاد گفت تو باین سخنان مرا میترسانی،پس چوبی که در دست داشت بر رو،و بینی او بسیار زد،تا آنکه چوب بشکست و خون بر ریش و سینه او جاری شد[14].

پس هانی دست بقائمه شمشیر کرد که از غلاف بکشد.

ابن زیاد بانک بر غلامان زد که او را گرفتند و در خانه فکندند،و در بروی او بستند.

********** صفحه 204 **********
(اعتراض حسان بن اسماء یا اسماء بن خارجه بر ابن زیاد)

چون حسان بن اسماء،[15] این حالت را مشاهده کرد گفت تو ما را فرستادی که این مرد را بحیله آوردیم،و از جانب تو او را امان دادیم،اکنون با او غدر می نمائی،ابن زیاد بانک بر او زد،و دشنام داد،و امر کرد او را پشت گردنی زدند،و او در کناری نشست.

در این حال محمد بن اشعث گفت که امر از امیر است آنچه او میکند بکرده او راضیم.
(نهضت قبیله هانی)

پس خبر بعمرو بن حجاج رسید که هانی کشته شد،عمرو بن حجاج هم قبیله(مذحج)جمع کرد،و دارالاماره آن لعین را احاطه کرده و فریاد زد که منم عرو بن حجاج اینک شجاعان قبیله(مذحج)جمع شده اند و طلب خون هانی می نمایند،و میگویند که از او جرمی صادر نشده بود،بچه سبب او را بقتل آوردی؟ابن زیاد از اجتماع ایشان متوهم گردید،شریح قاضی را گفت که برو هانی را ببین و مردم را خبر ده که او زنده است.
(خیانت شریح قاضی و متفرق کردن فامیل هانی)

چون شریح بنزد هانی رفت دید که خون از روی هانی جاریست میگوید کجایند خویشان و یاوران من؟اگر ده نفر از ایشان بقصر الاماره در آیند مرا

********** صفحه 205 **********

از شر این ملعون نجات میدهند(شریح بی دین باو گفت که تمام فامیل تو در اطراف دارالاماره جمعند)پس شریح بیرون آمد و صدا زد از بالای قصر که هانی زنده است و آسیبی باو نرسیده است،چون اهل قبیله او شنیدند که او زنده است پراکنده شدند.
(منبر رفتن ابن زیاد و متفرق کردن مردم)

و ابن زیاد بمسجد در آمد با اتباع و ملازمان خود و اشراف کوفه و بر منبر بر آمده مردم را از تفرق و مخالفت ترسانید،و مطیعان را بنوازش و بخشش امیدوار گردانید.

و در مقتل خوارزمی ص206گوید:ابن زیاد منبر رفته حمد خدای را نمود و ثنا بر او گفت پس نگاهی بطرف یارانش از راست و چپ نمود دید همه چماق و شمشیر بدست آماده فرمان اویند،گفت:

اما بعد ای مردم کوفه چنگ زنید بطاعت خدا(و حال آنکه خودش خدا را قبول نداشت)و رسولش و پیشوایان خود و اختلاف نکنید و متفرق نشوید که هلاک شوید و پشیمان شوید و ذلیل گردید و مقهور شوید و از عطا محروم شوید و کسی خود را بکشتن ندهد و من ترسانیدم پس عذری ندارید.

_________________________
[1] در مقتل خوارزمی ص199گوید هر که نامۀ حضرت را خواند مخفی کرد مگر منذر بن جارود(که پدر زن ابن زیاد بود)ترسید که این نامه دسیسۀ باشد از ابن زیاد و(بحرة)دختر منذر بن جارود در تحت حباله ابن زیاد بود رفت خبر داد،و ابن زیاد غضب آلود شد و گفت کیست قاصد امام حسین بسوی اهل بصره؟منذر گفت:قاصدش مردی است بنام(سلیمان)گفت بیاورید او را و سلیمان نزد بعضی از شیعه بصره مخفی بوده پس وقتی او را آوردند ابن زیاد با او تکلم نکرد آورد جلو و گردنش را صبراً زد و أمر کرد بدارش کشیدند.(و قتل صبر)آنست که هر صاحب روحی را زنده نگاهش دارند و بزنند تا بمیرد).

[2] نعمان بن بشیر حاکم معاویه بود در کوفه.

[3] در مقتل خوارزمی ص200گوید:مسلم بن عقیل منتقل شد بخانه هانی بن عروة مرادی،و باو پیغام داد که من پناهنده تو شده ام،چون ابن زیاد بکوفه آمده و من از او بر جان خود میترسم.

پس هانی آمد پیش مسلم و گفت:مرا تکلیف کردی بچیزیکه از اندازه بدر است،و اگر داخل خانه من نشده بودی دوست میداشتم از من منصرف میشدی،ولی بر من زشت است که مردی بمن پناهنده شود،و من او را پناه ندهم،پس داخل شو بامید خدا(هانی میدانست که ابن زیاد چه ولد زنائیست و چه خواهد کرد).

[4] در مقتل خوارزمی دارد که شریک گفت:او را بکش و در قصرالامارة بنشین،اگر من زنده ام أمر بصره را برای تو درست می کنم انشاء الله الخ.

[5] در مقتل خوارزمی دارد که هانی گفت:در منزل من زنها و بچه ها و اینمن از ناامنی نیستم میبترسم،پس مسلم دست نگاه داشت.

[6] در قمقام ص295گوید:ابن زیاد بعد از شنیدن این اشعار گفت این چیست مگر هذیان می گوید هانی گفت(بنا بروایتی که شریک مریض بود)آری از صبح تا کنون حالت او چنین است از این سخنان سخت بد گمان شد،برخواست شریک گفت بنشین تا وصایای خود بگویم،ملعون گفت:بار دیگر بیایم.

و بروایتی مهران غلام او اشاره کرد که باید رفت،از این جهت برخاسته و بدارالامارة رفت،مهران گفت:شریک اراده قتل تو را داشت،ابن زیاد گفت نی که زیاد در حق او نیکوئیها است و من هیچ دقیقه در اکرام او فرو نگذاشته ام،و آن گاه در خانه هانی هرگز این نتواند بود،مهران گفت:سخن این است که گفتم الخ).

[7] بحار ج44ص342،ارشاد مفید ص207مقتل خوارزمی ص201.

و در ناسخ ج2ص65گوید مسلم بن عوسجه گفت:ای برادر عرب از اینگونه سخن مکن مرا با اهل بیت موالات و دوستی نیست،آنکه ترا بسوی من دلالت کرده خطا رفته،معقل گفت:مرا بغلط میانداز گروهی از مردم مرا آگاهی داده اند که تو با حسین بن علی دست بیعت داده و اطاعت او را بگردن نهاده ای اگر مرا موافق نمیدانی اول از من بیعت بگیر الخ.

[8] بحار ج44ص342.و ارشاد مفید ص208.و مقتل خوارزمی ص201.و ناسخ ج2ص65.

[9] چون هانی از بزرگان اهل کوفه است باید در مجلس استندار رفت و آمد داشته باشد.

[10] در مقتل خوارزمی ص203دارد که در بین اینکه ابن زیاد از هانی پرسان بود،مردی از یارانش که او را مالک بن یربوع تمیمی می گفتند وارد شد

. و گفت،خدا اصلاح کند امیر را،در اینجا خیریست؟ابن زیاد گفت:جه خبر است؟گفت من در بیرون کوفه اسبم را جولان میدادم که ناگاه دیدم مردی از کوفه بسرعت خارج شد،و بطرف بیابان میخواهد برود،بنظرم ناشناس آمد،پس رفتم و از احوالش پرسیدم گفت از مدینه ام،او را تفتیش کردم و این نامه را نزد او پیدا کردم،ابن زیاد نامه را گرفت،دید نوشته است(بسم الله الرحمن الرحیم برای حسین بن علی.

اما بعد پس بدرستیکه من خبر میدهم ترا که بیش از بیست هزار با تو بیعت کرده اند،پس چون نامه من بشما برسد پس عجله کن که مردم همه با تو هستند و میلی بیزید و معاویه ندارند والسلام.

ابن زیاد گفت:کو مردیکه این نامه با او بود؟گفت:در خانه است،گفت بیاورید او را،چون آوردند گفت:تو کیستی؟گفت:غلامی هستم از بنی هاشم،گفت:اسمت چیست؟گفت عبدالله بن یقطر،گفت:کی این نامه را بتو داد؟گفت:زنی که او را نمیشناسم،ابن زیاد خنده کرد و گفت:یکی از دو کار را بکن یا خبر بده صاحب نامه کیست؟یا کشته شو،گفت:اما نامه را خبر نخواهم داد مال کیست.و اما کشته شدن پس باکی ندارم،چون نمیدانم کشته ایکه مزدش بزرگتر باشد از اینکه مثل تو او را بکشد،پس ابن زیاد دستور داد او را گردن زدند،پس محمد بن اشعث الخ.

[11] در مقتل خوارزمی ص204دارد که چون نظر ابن زیاد بهانی افتاد این شعر را انشاد کرد:

ارید حیاته(حبائه)و یرید قتلی غدیری من خلیل من مراد

و در بحار ج44ص345دارد که بشریح قاضی رو کرد و این شعر را بخواند.

ارید حبائه و یرید قتلی غدیرک من خلیلک من مرادی

و در لهوف و لواعج ص48و ناسخ ج2ص68دارد که این شعر مال عمرو بن معد یکرب زبیدیست.

و در مناقب ج4ص92در حاشیه اش گوید:این مثل را أمیرالمؤمنین علیه السلام بآن تمثل نمود در حالیکه بابن ملجم نظر می کرد.

معنی شعر:من خواهان زندگی و سعادت او هستم،ولی او در پی آن است که بمن صدمه زند و بزندگی من خاتمه دهد(کذا فی هامش الناسخ)و در لهوف مترجم ص47

منش زندگی خواهم او مرگ من چه عذر آورد دوستت نزد من

2-و در ناسخ ج2ص69دارد که پس معقل بیرون آمد و بهانی گفت(مرحباً بک یا هانی اتعرفنی)هان أی هانی مرا میشناسی.

[12] ناسخ ج2ص70و ارشاد مفید ص209.

[13] خیال کرد عشیره اش او را کمک می کنند(کما فی الارشاد)ص209.

[14] در ناسخ ج2ص71از ابی مخنف روایت کند که چون هانی را ابن زیاد یزید هانی مثل شیر زخم خورده شمشیر بکشید و بر سر ابن زیاد فرو آورد،و کلاهش را چاک زد و جراحتی منکر بر سر او زد،معقل خواست از ابن زیاد دفاع کند هانی رخسار او را با تیغ دو نیمه ساخت،ابن زیاد بانگ زد که ای مردم هانی را بگیرید،و هانی همی جنگید و میگفت:وای بر شما ای مردم اگر پای من برزیر کودکی از آل رسول باشد برندارم تا قطع شود،و بیست و پنج تن از آن جماعت را مقتول ساخت،پس هانی را دستگیر کردند و بنزد ابن زیاد بردند ابن زیاد عمودی آهنی در دست داشت بر سر هانی بزد و فرمان داد او را بحبس خانه بردند.

[15] در جلاء العیون ص526(حسان بن اسماء)نقل کرده،و در ناسخ ج2ص73و مقتل خوارزمی ص205(اسماء بن خارجه)ذکر کرده اند.
pejuhesh232
 
پست ها : 8789
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

فصل شصت و چهارم

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 3:07 am

(فصل شصت و چهارم):(خروج مسلم بن عقیل علیه السلام با هیجده هزار لشگر یا بیشتر)


ابن زیاد هنوز خطبه اش تمام نشده بود که صدای فریاد بگوشش رسید گفت چه خبر است؟گفته شد ای امیر الحذر الحذر این مسلم بن عقیل است که

********** صفحه 206 **********

خروج کرده با کسانیکه با او بیعت کرده اند.

پس زود ازمنبر بزیر آمد و داخل قصر الاماره شد و درها را بست.

در همان وقت مسلم بن عقیل با هیجده هزار لشگر یا بیشتر رسید،و جلو او پرچمها و مردم مسلح بودند و ابن زیاد را فحش میداند و پدرش را لعن میکردند و شعارشان این بود،(یا منصور امت)[16].

و مسلم بن عقیل یک پرچم بدست عبدالله کندی داده بود برای قبیله کنده،و جلو اسب سواران انداخته بود.

و یک پرچم برای مسلم بن عوسجه قرار داده بود برای دو فامیل(مذحج)و(اسد).

و یک پرچم برای ابی تمامة بن عمر صائدی قرار داده بود آنهم برای دو فامیل(تمیم)و (همدان).

و یک پرچم برای عباس بن جعده جدلی قرار داده بود برای اهل شهر.

و مسلم پیش آمد تا در قبیله(بنی الحرث بن کعب)بروز کرد و آمد تا مسجد انصار و از آنجا قصر الاماره را احاطه کرد،و در قصر الاماره کسی نبود مگر سی نفر پاس بان و بیست نفر از اشراف کوفه و اهل بیت و غلامانش،و اصحاب ابن زیاد با اصحاب مسلم مخلوط شده با هم جنگیدند سخت و از هم دیگر کشتند.

و ابن زیاد در بین اشراف کوفه بدیوار قصر الاماره تکیه داده و جنگ مردم

********** صفحه 207 **********

را تماشا میکردند.
(ترسانیدن چهار نفر خائن از اصحاب ابن زیاد لشگر مسلم بن عقیل علیه السلام را)

پس چهار نفر از اصحاب ابن زیاد که یکی کثیر بن شریک بود و دیگری محمد بن اشعث،و سومی قمقاع بن ثور،چهارمی شبث بن ربعی بنا کردند از بالای قصر الاماره فریاد زدن که ای شیعه مسلم بن عقیل و ای شیعه حسین بن علی(الله الله)که جان خود و اهل بیت و اولادتان را بکشتن ندهید بدرستیکه لشگر اهل شام رسیدند.

و امیر عبیدالله قسم یاد کرده که اگر شما این جنگ را ادامه دهید بخشش و عطای خود را از شما قطع کند و شجاعان شما را بواسطه لشگر شام از بین ببرد.

و بی گناه شما را بواسطه گناهکار شما بگیرد و مؤاخذه کند،و حاضر شما را عوض عائب شما بگیرد تا اینکه احدی از مخالفان شما را باقی نگذارد جز آنکه وبال کارشان را بایشان بچشاند.

و مرحوم مجلسی در بحار ج44ص348و جلاء العیون ص527از عبدالله ابن حازم روایت کرده است که من در مجلس ابن زیاد بودم که هانی را مجروح گردانید،و امر کرد بحبس او،و چون آن حالت را مشاهده کردم بنزد مسلم آمدم و قضیه را باو نقل کردم.

چون اصحاب مسلم در خانهای اطراف خانه هانی جمع شده بودند،مسلم مرا امر کرد که ندا کنم در میان ایشان که بیرون آیند،و منادیان را فرمود که ندا کردند که(یا منصور امت)چون بی وفایان اهل کوفه ندای مسلم را شنیدند،بر در خانه هانی جمع شدند،مسلم بیرون آمد و برای هر قبیله علمی

********** صفحه 208 **********

ترتیب داد،در اندک وقتی مسجد و بازار پر شد از اصحاب او،و کار بر این زیاد تنگ شده،زیاده از پنجاه نفر در دارالاماره با او نبودند،و بعضی از یاران او که بیرون بودند،راهی نمی یافتند که بنزد او روند،پس اصحاب مسلم قصر آن ملعون را در میان گرفتند،و سنگ می افکندند و ابن زیاد و مادرش را دشنام میدادند.

ابن زیاد،کثیر بن شهاب را طلبید،و گفت تو بیرون رو،و با هر که ترا اطاعت نماید از قبیله مذحج مردم را از عقوبت یزید و سوء عاقبت جنگ شدید بر حذر نمایید،و در معاونت(کمک)مسلم سست گردانید،و بعد از او محمد ابن اشعث را فرستاد که قبیله کنده را بر سر خود جمع کند،و رایت امان بگشاید و ندا کند،که هر که در تحت این رایت(و پرچم)در آید بجان و مال و عرض در امان باشد.

هم چنین قعقاع ذهلی و شبث بن ربعی،و حجار بن ابجر،و شمر ذی الجوشن را برای اینکار و برای فریب دادن آن بی وفایان غدار بیرون فرستاد.

پسر اشعث علمی(و پرچمی)بلند کرد و جمعی بر سر او جمع شدند،و آن گروه بوسواس شیطانی مردم را از موافقت مسلم(بن عقیل علیه السلام پشیمان میکردند[17] و جمعیت ایشان را بتفرقه مبدل میگردانیدند،تا آنکه گروه بسیار

********** صفحه 209 **********

.

از آن غداران(خائنین)را گرد آوردند،و از عقب قصر بدارالاماره در آمدند.

چون آن ملعون(ابن زیاد)کثرتی در اتباع(پیروان)خود مشاهد کرد،علمی(و پرچمی)برای شبث بن ربعی ترتیب داد،و او را با گروهی از منافقان بیرون فرستاد.

ابن زیاد اشراف کوفه را امر کرد بر بام قصر برآمدند،و اتباع مسلم را ندا کردند که ای گروه بر خود رحم کنید،و پراکنده شوید،که اینک لشگرهای شام میرسند،و شما را تاب ایشان نیست،و اگر اطاعت کنید امیر متعهد شده است که عذر شما را از یزید در خواهد،و عطاهای شما را مضاعف(دو مقابل)گرداند،و سوگند یاد کرده است که اگر متفرق نشوید،چون لشکرهای شام برسند،مردای شما را بقتل آورد،و بی گناه را بجای گناهکار بکشد،و زنان و فرزندان شما را بر اهل شام قسمت کند،مردم از شنیدن این سخنان متفرق میشدند تا آنکه چون شام شد،زیاده از سی نفر با مسلم نمانده بودند،چون مسلم این حالت را مشاهده کرد،و بر غدر و مکر(و حیله)اهل کوفه مطلع گردید داخل مسجد شد،و نماز شام را ادا کرد،و چون از نماز فارغ شد،ده نفر با او مانده بودند،خواست که از مسجد بیرون رود،چون از درکنده بیرون رفت هیچکس با او نمانده بود،آن غریب مظلوم در کار خود متحیر گردید.

********** صفحه 210 **********
(رفتن مسلم بن عقیل بخانه محمد بن کثیر و گرفتاری محمد و پسرش بدست ابن زیاد)

در ناسخ ج2ص78از احوالات امام حسین علیه السلام فرمود(چیزیرا که خلاصه اش این است)در صد مجلد کتاب عربی و فارسی که خاصه علمای نحریر در مقتل حسین علیه السلام تحریر کرده اند در هیچ یک قصه گرفتاری محمد بن کثیر در نصرت مسلم بن عقیل باین تطویل و تفصیل نیافتم.

چون اعصم کوفی از علمای اهل سنت و جماعت است و در جمع سیر حاوی احاطت و بلاغت و بیشتر روایت از ابن اسحاق و ابن هشام میکند،دریغ داشتم که نگارش او را ندیده انگارم،او بدین اسلوب مکتوم میکند که چون مردم کوفه پراکنده شدند.
(غربت و سرگردانی)

و مسلم بن عقیل تنها ماند،در تاریکی شب بر اسب خویش سوار و خواست تا از کوفه بیرون شود،و راه بیرون شدن ندانست،در کوی از روی بیهوشی همی رفت،از قضا سعید بن احنف با او برخورد،و او را شناخت و پیش تاخت و گفت ای سید و مولای من بکجا میروی؟گفت می خواهم از این بلد بیرون روم شاید که از آن جماعت که با من بیعت کردند پیوسته شوند و مرا یاری کنند.

سعید بن احنف گفت حاشا و کلا این شهر را بر تو دربندان کرده اند و حافظان و حارسان گماشته اند که ترا دست گیر کنند.

مسلم فرمود اکنون بگو رأی چیست؟سعید بعرض رسانید که با من باش تا تو را

_________________
[16] در صدر اسلام رسم چنین بود که جمعیتهای سری پس از اینکه با رهبر خود بیعت می کردند رهبر شعار سری خود را که گاهی بجای(اسم شب)بکار میرفت،بآنان میگفت افراد جمعیت همیشه گوش بزنگ بودند که هر وقت آن شعار را بشنوند خود را فوراً برهبر برسانند(کذا فی هامش الناسخ ج2ص74).

[17] در قمقام ص302سطر آخر گوید:مردکی پسر یا پدر خویش را گفتی فردا است که شامیان بیایند ترا که تاب مقاومت نباشد،با جنگ چه کار است،و زنی برادر و شوهر خود را بردی که تو در میانه چه پدید آئی تکلیف آنکه در خانه بیاسائی و آن دیگری می گفت:ما را چه افتاده؟اولی تر و بهتر اینکه اینها را بخود گذاریم تا مآل حال و(عاقبت)کار چگونه خواهد شد،و آن یک دوست

. خود را پند میداد که اینهمه مردمان کفایت این مهم بکنند،تو خود را در مخاطره میفکن،پس طمع دنیا و خوف اولاد زنا وداعی راحت و تن آسائی و بواعث جبن(ترس)و بد دلی موجب غدر و نکث عهد شد،و خود بیوفائی شیوۀ قدیمه و شیمه ذمیمه کوفیان بود که گفته اند(الکوفی لایوفی)لذا همه متفرق شدند الخ.




********** صفحه 211 **********

راهنمائی کنم،و مسلم را بیاورد در سرای محمد بن کثیر،و بانگ زد ای محمد ابن کثیر بیرون شتاب و مسلم بن عقیل را دریاب،محمد سراسیمه بیرون شتافت و پای مسلم بن عقیل را بوسید،و خدا را سپاس گزار گشت،که باین دولت بزرگ و نعمت عظیم برخوردار شد،و او را اندر نشیب سرای،بیتی و نهانخانۀ بود که کس کمتر توانست از آنجا نشان گرفت،مسلم را بدان خانه در آورد،و آنچه را شایسته بود فراهم کرد.
(گرفتاری محمد بن کثیر)

از آن سوی آنان بفحص حال مسلم مأمور بودند،و در گرد،محله ها تجسس مینمودند این معنی را تفرس کردند(بفراست فهمیدند)و ابن زیاد را آگاهی دادند سخت شاد شد،پسر خود خالد را بفرمود تا با فوجی از لشگر برفت و اطراف خانه محمد بن کثیر را محاصره کردند،و چون او را یاوری نبود،محمد و پسرش را گرفته بنزد ابن زیاد فرستادند،و بر مسلم دست نیافتند،لاجرم خالد بدارالاماره مراجعت کرد.

و از این سوی سلیمان بن صرد خزاعی و مختار بن ابو عبیده ثقفی و رقاء بن عازب و گروهی از اشراف کوفه،چون از واقعه محمد بن کثیر آگاه شدند،با یکدیگر مواضعه نهادند(یعنی هم دست شدند)که فردا بگاه لشگری در هم آورند و بر ابن زیاد حمله برند،و محمد و پسرش را نجات دهند،آنگاه با لشگرهای خود بیرون کوفه خیمه زنند و با حسین پیوسته شوند،و در رکاب او با دشمنان جنگ کنند،بر این نسق رأی استوار کردند،و قبایل خویش را آگهی فرستادند که آماده شوند و بامداد بر ابن زیاد بتازند.

********** صفحه 212 **********
(رسیدن سپاه شام بکوفه)

از آن سوی از قضاء چنان افتاد که پیش از سفیده صبح عامر بن طفیل با ده هزار مرد،از لشگر شام از راه در رسیده و با ابن زیاد پیوست،و این وقت ابن زیاد سخت شاد شد،و دلش قوی گشت.

و چون آفتاب طلوع کرد محمد بن کثیر را مخاطب داشت و دشنام داد و سرزنش نمود،محمد گفت هان ای پسر زیاد این هرزه درائی چیست؟ترا آن مکانت نیست که با من آغاز سفاهت کنی؟من ترا نیک میشناسم و حسب و نسب ترا نیکو میدانم،پدر ترا بدروغ با ابوسفیان بستند و بدستاری این بنهره(حرام زاده پست)نژاد تأسیس چندین فتنه و فساد نمودند.

هنوز محمد با ابن زیاد سخن محاوره در میان داشت که ناگاه فریاد کوس جنگ زخمه[1]بر افلاک نواخت،وهیاهوی مردم،پرده گوش همی چاک زد،نزدیک بچهل هزار تن مرد جنگ دارالاماره را محاصره کردند،و فوج پس از فوج در ایستادند،خشم ابن زیاد بیشتر شد.

و گفت ای پسر کثیر بجان و سر یزید که بر این سخن هیچ مزید نیست باید مسلم بن عقیل را بمن سپاری و اگر نه با دم شمشیرت سپارم(یعنی ترا میکشم)در جواب گفت ترا آن پای نیست و آن دستبرد که یک موی از سر من کم کنی ابن زیاد اگر چند خشم آگین بود همچنان دور بین بود،لختی سر فرود داشت و اندیشه در هم بافت،و تحمل شنیدن این کلمات را نتوانست کرد،ناچار سر بر آورد.

و گفت ای محمد بن کثیر،اکنون بگو تو خویشتن را دوست تر میداری

********** صفحه 213 **********

یا مسلم را بیشتر میخواهی؟

محمد گفت ای پسر زیاد،جان مسلم را خداوند ناصر و معین است،و یاور من سی هزار شمشیر خوانخواره است،که دارالاماره را پره[2] افکنده است،دیگر نیروی شکیب(صبر)در ابن زیاد نماند دواتی در پیش روی او بود،بر گرفت و بسوی محمد پرانید،راست بر پیشانی محمد آمد و خرد درهم شکست و خون بروی و موی او بدوید.

محمد دست بزد و تیغ بر کشید و آهنگ[3]ابن زیاد کرده اشراف کوفه اطراف او را گرفتند و در میانه حایل و مانع شدند.
(شهادت محمد بن کثیر و پسرش)

اینوقت معقل که از هانی جراحت یافت چنانکه بدان اشارت شد بر روی محمد در آمد،محمد بن کثیر چون شیر شمیده[4]بر وی تاخت و تیغ بزد و او را دو نیمه ساخت.

ابن زیاد چون آن شهامت و شجاعت را نظاره کرد،از میان انجمن کناره گرفت و غلامان خویش را بانگ زد که عجله کنید و او را زنده نگذارید،سپاهیان او را در کناری کشیدن و از هر طرف بجانب او حمله بردند،و محمد از راست و چپ میجنگید،از آن جماعت نیز دو تن بکشت،ناکاه در آن گیر و دار،پایش ببند شاد روان[5]آمد و بر روی در افتاد،سپاهیان فرصت بدست

********** صفحه 214 **********

کردند و او را از پای در آوردند.
(شجاعت فرزند محمد و شهادتش)

اما پسر محمد بن کثیر نیز با شمشیر کشیده جنک میکرد،و دروازه دارالاماره میجست باشد که جان بسلامت بدربرد،و مردی دلیر و کند آور(پهلوان)بود،میزد و میکشت و راه میبرد،وقتی که بدروازه دارالاماره رسید،بیست تن را بکشته بود،اینوقت غلامی از پس پشت او در آمد و نیزۀ بزد و او را در انداخت و شهید ساخت،و همچنان از بیرون دروازه سپاه شام با مردم کوفه در هم افتاده بودند و یکدیگر را هدف تیر میگردانیدند،سپاه شام از صبر و سکون مردم کوفه مقیاس میگرفتند و تعجب مینمودند.

ابن زیاد گفت:مقاومت کوفیان بیشتر در طلب محمد بن کثیر و پسر اوست سرهای ایشان را از تن جدا کنید و میان مردم اندازید تا دلهای ایشان ناتندرست گردد،و دست و بازویشان در کار سست شود،همین کار کردند و ایشان را از قتل محمد و پسرش آگاه ساختند،لکن کوفیان دست از جنگ بر نداشتند،تا روز تمام شد و شب در آمد،و هر کس بخانه خود شتافت،و از آن جماعت یک تن بجای نماند.
(بیرون شدن مسلم از خانه محمد بن کثیر)

از آن طرف خبر کشته شدن محمد و پسرش بگوش مسلم رسید از پناهگاه خانه محمد بن کثیر بیرون آمد،و ندانست بکجا میرود،و ابن زیاد هم از مردم کوفه بیمناک بود،که بر وی بشورند،و هم در فحص حال مسلم کمال جدیت و لشگر را بچند قسمت میکرد خصوصاً در شب،هر محلۀ را از شهر

********** صفحه 215 **********

بدسته ای میسپرد.

لاجرم عبور مسلم در عرض راه بمقدمه لشکر ابن زیاد افتاد،و ایشان دوازده هزار کس بودند،و ایشان هر گذرگاهی را نگران بودند،بعضی مسلم را دیدار کردند،گفتند:کیستی و بکجا میروی،گفت مردی از قبیله بنی فرازه ام،گفتند بر گرد که این راه تو نیست.

مسلم راه بگردانید و در محله دیگر بدار البیع رسید،در آنجا خالد پسر عبیدالله زیاد با دوازده هزار تن از لشگریان دیده بان بودند.

از آنجا نیز روی برگردانید و لختی(پارۀ)از چپ و راست راه رفت،پس بکناسۀ رسید،در آنجا خادم شامی با دو هزار تن حاضر بود.

از آنجا نیز دلیرانه بر گذشت و راه بازار درودگران پیش داشت،چون از کناسه بسرعت برگشت،مردیکه او را حارث مینامیدند،سواری را دید که بسرعت عبور میکند،با خود فکر کرد که این نیست،مگر مسلم بن عقیل.

در اینوقت نزدیک بود که سفیده صبح بدمد،پس دوان دوان بدارالاماره آمد و بنعمان حاجب گفت مسلم را دیدم که ببازار درودگران میرود،و روی بدروازه بصره دارد،نعمان در همان زمان با پنجاه سوار تاختن کرد،ناگاه مسلم تکاپوی(آمد و شد)سواران را بشنید،دانست که او را میطلبند،بی درنگ از اسب پیاده شد،سواران برسیدند و پی اسب بر گرفتند و چون بمحله حلاجان رسیدند اسبی بیسوار دیدند،ناچار اسب را گرفتند و باز شتافتند و ابن زیاد را از صورت حال آگهی دادند،که هر چه شتافتیم مسلم را نیافتیم.

ابن زیاد فرمان داد تا دروازه ها را محکم بستند و در بازار و محله ها کمین گزاران بنشستند و در همه شهر منادی ندا در داد که هر کس یاران ما را بسوی

********** صفحه 216 **********

مسلم برد،یا مسلم را بنزد ما آورد،او را در میان امثال و انباز(همتا)سر افراز داریم،و از اموال دنیا او را بی نیاز فرمائیم،این کلمات شیفتگان زر و ذهب(طلا)را در طمع و طلب افکند و فحص حال مسلم را در روز و شب مشغول گردانید.

اما از آن سوی مسلم چون سواران نعمان حاجب را اغلوطه(سخن غلط)داد و راه بگردانید،ناگاه بکوچۀ رسید و چنان دانست که از این کوی بیرون میشود رفت،چون پارۀ راه رفت معلوم شد راه مسدود است،پریشان و حیرت زده بچپ و راست دوید پس بمسجدی خراب رسید،داخل آن مسجد شد،و در گوشۀ بیارمید،تا آفتاب غروب کرد و سیاهی جهان را فرو گرفت،پس از مسجد بیرون شد،و دیگر باره بهر سوئی تکاپوئی(رفت و شد)کرد،و عبور او به خانه های بنی جبله از قبیله کنده افتاد،ناگاه بسرائی رسید که بنیانی بلند و ارکانی ارجمند داشت،در آستانه نشست تا قدری استراحت کند.
(مهمان نوازی طوعه)

و آن سرای زنی بود ام ولد و طوعه نام داشت در جلاء العیون مجلسی گوید و او کنیز اشعث بن قیس بود که او را آزاد کرده بود،و اسید حضرمی او را تزویج نموده بود،و از او پسری بهم رسانیده بود،که او را بلال میگفتند،طوعه در خانه خود نشسته بود و انتظار پسر خود میکشید،مسلم گفت آیا آبی داری که من بیاشامم؟[6].طوعه رفت و شربت آّی برای او آورد،چون

********** صفحه 217 **********

.

مسلم آبرا آشامید ساعتی مکث نمود،طوعه گفت ای بنده خدا بجای خود برو که در این وقت شب بودن تو در اینجا مناسب نیست.

مسلم گفت ای مادر مرا در این شهر خانه و خویشی و یاوری نیست،غریبم و راه بجای نمیبرم،اگر مرا پناه دهی امشب ممکنست که در روز قیامت که همه کس درمانده باشند،حضرت رسالت ص ترا پناه دهد.

طوعه گفت تو کیستی؟گفت منم مسلم بن عقیل،اهل کوفه ما را فریب دادند و آواره دیار خود کردند،از خویش و دوست و یار دور انداختند،و دست از یاری من برداشته مرا تنها گذاشتند.

چون طوعه مسلم را شناخت او را بخانه در آورد،و حجره نیکو برای او فرش کرد و طعامی برای او حاضر کرد،در آنحال(بلال)پسر آن زن بخانه آمد چون دید که مادرش بآن حجره بسیار میرود و می آید،از سبب آن حال سؤال نمود،مادر خواست که از او پنهان دارد،چون الحاح را از حد گذرانید،طوعه او را سوگند داد،و خبر آمدن مسلم را باو گفت.
(اعلان خطر از طرف ابن زیاد)

و اما ابن زیاد لعین چون شنید که اصحاب مسلم متفرق شده اند در همان

********** صفحه 218 **********

شب به مسجد در آمده بر منبر بالا رفت(امان از وقتی که منافق و بی دینی باسم دین منبر رود آنوقت با دین و جان و ناموس مردم چه خواهد کرد؟)و منادیان او در کوفه ندا کردند که هر که از بزرگان کوفه در این وقت در مسجد حاضر نشود خون او هدر است،پس در اندک وقتی مسجد از مردم پر شد،چون مردم جمع شدند،ندا کرد در میان ایشان که مسلم بن عقیل مخالفت خلیفه کرده و اکنون گریخته است،هر کس که مسلم در خانه او پیدا شود،و ما را خبر نداده باشد،جان و مال او در معرض تلف است،و هر که او را بنزد ما آورد دیه او را باو خواهیم داد[7] و ایشان را تهدید کرد و بسیار ترسانید،و از منبر بزیر آمد،و داخل قصر شد،و لشگریان خود را فرستاد که دروازه های شهر را محافظت کنند،که مسلم از شهر بیرون نرود.

و حصین بن نمیر را فرستاد که در محله ها و خانه ها تفحص نماید چون صبح شد آن ملعون در مجلس نشست،و مردم کوفه را رخصت داد که داخل شوند،و محمد بن اشعث را نوازش بسیار نمود[8].
(خبر دادن بلال ابن زیاد را از حال مسلم)

در آن وقت پسر طوعه بدر خانه ابن زیاد آمد،و خبر مسلم را بعبدالرحمن ابن محمد بن اشعث داد،عبدالرحمن ملعون بنزد پدر خود آمد و این خبر را

********** صفحه 219 **********

باو گفت:در وقتی که در پهلوی ابن زیاد نشسته بود،ابن زیاد چون این خبر را شنید،هقتاد کس از قبیله قیس را با او همراه کرد و بطلب مسلم فرستاد.

و در مقتل خوارزمی ص209گوید:پسر طوعه آمد و خبر مسلم را بعبدالرحمن ابن محمد بن اشعث داد،عبدالرحمن گفت:ساکت باش و بکسی مگو،و آمد پیش پدرش و گفت مسلم در منزل طوعه است،و کنار رفت،ابن زیاد گفت:پسرت چه گفت:محمد بن اشعث گفت:خدا امیر را اصلاح کند بشارت بزرگیست،گفت:و آن دشمن خدا خوشحال شد،و گفت:بلند شو و او را بیاور و برای تست جایزه بزرگ.

پس ابن زیاد خلیفه خود عمرو بن حریث مخزومی را گفت:سیصد نفر از بزرگان اصحابش را با محمد بن اشعث برای آوردن مسلم بفرست.پس محمد بن اشعث سوار شد و بدر خانه طوعه رسید.

و در منتخب طریحی ص246فرموده ابن زیاد محمد بن اشعث را خواست و هزار سوار و پانصد نفر پیاده با او همراه کرد،و ایشان رفتند تا در خانه طوعه رسیدند.
(جنگ حضرت مسلم با مردم کوفه)

چون مسلم صدای پای اسبان را شنید دانست که بطلب او آمده اند.گفت(انا لله و انا الیه راجعون)و شمشیر خود را برداشت و از خانه بیرون آمد،چون نظرش بر ایشان افتاد شمشیر خود را کشید و بر ایشان حمله آورد،و جمعی را بر خاک هلاک افکند،و بهر طرف که رو میآورد از پیش او می گریختند،تا

********** صفحه 220 **********

آنکه در چند حمله چهل و پیج نفر بآتش دوزخ فرستاد،[9]و شجاعت و قوت آن شیر بیشه هیجاء بمرتبۀ بود که مردی را بیکدست میگرفت و بر بام بلند می افکند تا آنکه بکر بن عمران ضربتی بر روی مکرم او زد و دندان او را افکند و باز آن شیر خدا بهر سو که رو می آورد کسی در برابر او نمی ایستاد[10]چون محاربه او عاجز شدند بر بامها بر آمدند و سنگ و چوب بر او میزدند،و آتش بر نی میزدند و بر سر آن سرور،میانداختند،چون آن سید مظلوم آنحالت را مشاهده و از حیات خود ناامید گردید شمشیر کشید و بر آن کافران حمله کرد،جمعی را از

__________________________________

[1] آلت کوچک فلزی که با آن تار میزنند(عمید).

[2] پره:دائره وار ایستادن لشگر(عمید).

[3] آهنگ:یعنی قصد و عزم(عمید).

[4] شمیده:آشفته(عمید).

[5] شادروان:پردۀ بزرگی که در قدیم جلو بارگاه پادشاه میکشیدند(عمید).

[6] در ناسخ ج2ص84دارد که مسلم بر طوعه سلام داد و طوعه جواب داد،آنگاه گفت:ای کنیز خدا مرا شربت آبی بده،و طوعه او را آب داد

. و رفت داخل و برگشت،دید مسلم آنجا نشسته،طوعه گفت:ای بنده خدا آب خوردی؟مسلم فرمود بلی،طوعه گفت:برو بمنزل خود،مسلم ساکت شد،چند مرتبه طوعه سخن خود را تکرار کرد و مسلم جواب نداد،در مرتبه سوم طوعه گفت:سبحان الله بنده خدا برخیز و بطرف اهل و عیال خود برو،چون صلاح نیست در خانه من نشستن،مسلم برخاست الخ.

[7] دیه هر مرد مسلمانی هزار دینار طلا یا صد نفر شتر است.

[8] در ناسخ ج2ص88نقل کند چیزیرا که خلاصه اش این است که مسلم خواب آشفته دید و دانست شب آخر عمر اوست گریان شده و ناله میکرد،طوعه سبب گریه پرسید،مسلم فرمود:دیشب عمویم علی بن أبی طالب را در خواب دیدم که فرمود:بشتاب بشتاب تعجیل کن تعجیل کن،فهمیدم شب آخر عمر منست.

[9] در ناسخ ج2ص90گوید:صد و هشتاد تن از آن جماعت را با تیغ در گذرانید.و در قمقام ص305گوید بروایتی هشتاد نفر را بدوزخ فرستاد.

[10] خوارزمی در مقتل خود ص209و ناسخ ج2ص90دارد که محمد بن اشعث جون شجاعت را دید پیش ابن زیاد فرستاد که مدد بفرست پانصد نفر از شجاعان لشگر فرستاد آنها هم کشته شدند.

بار دیگر فرستاد که مدد بفرست.

ابن زیاد در خشم شد و گفت مادر بعزای تو نشیند یک مرد این همه از شما را کشته پس اگر بجنگ کسی ترا میفرستادم که از مسلم شجاع تر بود(یعنی حسین ع)تو چه میکردی؟

محمد بن اشعث در جوابش نوشت ای امیر گمان میکنی تو مرا بجنگ بقالی از بقالهای کوفه یا زارعی از زارعین حیره فرستادۀ مگر نمیدانی مرا بجنگ شیری درنده و شمشیری پرنده فرستادۀ و آن شمشیر در دست شجاعی دلیر و شاهی دلاور از عشیرت پیغمبر است،این وقت ابن زیاد پانصد مرد جنگی دیگر فرستاد و گفت مسلم را امان بده که غیر از این راه دست باو نخواهی یافت.



********** صفحه 220 **********

آنکه در چند حمله چهل و پیج نفر بآتش دوزخ فرستاد،[1]و شجاعت و قوت آن شیر بیشه هیجاء بمرتبۀ بود که مردی را بیکدست میگرفت و بر بام بلند می افکند تا آنکه بکر بن عمران ضربتی بر روی مکرم او زد و دندان او را افکند و باز آن شیر خدا بهر سو که رو می آورد کسی در برابر او نمی ایستاد[2]چون محاربه او عاجز شدند بر بامها بر آمدند و سنگ و چوب بر او میزدند،و آتش بر نی میزدند و بر سر آن سرور،میانداختند،چون آن سید مظلوم آنحالت را مشاهده و از حیات خود ناامید گردید شمشیر کشید و بر آن کافران حمله کرد،جمعی را از

********** صفحه 221 **********

پا در آورد،چون ابن اشعث دید که بآسانی باو دست نمیتواند یافت گفت ای مسلم چرا خود را بکشتن میدهی ما ترا امان میدهیم و بنزد ابن زیاد می بریم،و او اراده قتل تو ندارد(لعنت بر دروغ گو).

مسلم فرمود قول شما کوفیان اعتماد را نمی شاید،و از منافقان بی دین وفا نمی آید.

و این اشعار را انشاد میفرمود[3]:

(أقسمت لا اقتل الا حراً و ان رأیت الموت شیئاً نکراً)

(اکره ان أخدع أو اغراً رد شعاع النفس فاستقراً[4])

(أو یخلط البارد سخناً مراً کل امرء یوماً ملاق شراً)

(أضربکم و لا أخاف ضراً فعل غلام قط لن یفراً)

(و کل ذی غدر سیلقی غدراً(ضرا) ایضاً و یصلی فی المعادحر (جمراً)

خلاصه معنی قسم یاد کرده ام که نکشم مگر آزاده گان را،و اگر چه مرگ را چیز ناپسند میبینم،چون دوست ندارم که گول بخورم یا فریب داده شوم و نور و روشنائی نفس یا آفتاب برگشت و در جای خود مستقر شد شاید اشاره به این آیه باشد که در سوره فجر آیه28(ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیة الخ)ای نفس آرمیده باز گرد بسوی پروردگارت خشنود پسندیده یا سرد را با تلخ و گرم مخلوط کنم،هر مردی روزی بدی را ملاقات خواهد کرد،میزنم و هیچ باکی ندارم،مانند کار غلامیکه هرگز فرار نمیکند،و هر صاحب خیانتی بزودی بنتیجه خیانت خود خواهد رسید و نیز در قیامت در آتش سوزان

********** صفحه 222 **********

خواهد افتاد.

و خوارزمی در ص209این رجز را این طور نقل کرده.

(اقسمت لا اقتل الا حراً و ان رأیت الموت شیئاً مراً)

(کل امرء یوماً ملاق شراً رد شعاع النفس فاستقراً)

(اضربکم و لا أخاف ضراً ضرب همام یستهین الدهراً)

(و یخلط البارد سخناً مراً و لا اقیم للامان قدراً)

(أخاف ان أخدع أو أغراً)

و در لهوف و مناقب ابن شهر آشوب ج4ص93و دیگر کتب طور دیگر نقل کرده اند مراجعه شود.

چون آن شیر بیشه هیجاء از کثرت مقاتله اعداء و جراحتهای آن مکاران بی وفا مانده شد ضعف و ناتوانی بر او غالب گردید،ساعتی پشت بدیوار داد،چون ابن اشعث بار دیگر امان بر او عرضه کرد بناچار تن بامان در داد،با آنکه میدانست که کلام آن بیدینان را فروغی(روشنی)از صدق نیست.

با ابن اشعث گفت که آیا من در امانم؟گفت بلی،با رفیقان او خطاب کرد که آیا مرا امان داده اید؟گفتند بلی،دست از محاربه برداشت،و دل بر کشته شدن گذاشت.

بروایت سید بن طاووس هر چند ایشان بر او أمان عرض کردند قبول نکرد و در مقاتله اعدا اهتمام می نمود تا آنکه جراحت بسیار یافت،و نامردی از عقب او در آمد،و نیزه بر پشت او زد،و او را برو انداخت،آن کافران هجوم

********** صفحه 223 **********

آوردند،و او را دستگیر کردند[5].
(گرفتاری مسلم بن عقیل)

ابن اشعث گفت که مسلم را بر استری سوار کردند و اسلحه را از او گرفتند در اینحال حسرت از دل پر درد برکشید،و سیلاب اشک از دیده بارید و گفت(انا لله و انا الیه راجعون)ما از خداییم و بسوی او بر میگردیم.

عبیدالله بن عباس بن مرداس گفت ای مسلم چرا گریه میکنی آن مقصد بزرگی که تو در نظر داری این آزارها در تحصیل آن بسیار نیست.

مسلم گفت گریه من برای خود نیست،و لیکن بر حال امام حسین علیه السلام و اصحاب او میگریم که بفریب این منافقان غدار(حیله گر)از یار و دیار جدا شده اند و روی باینجانب آورده اند و نمیدانم که چه بر سر ایشان خواهد آمد.
(وصیت مسلم بابن اشعث)

پس متوجه ابن اشعث گردید و گفت میدانم بر امان شما اعتمادی نیست،و مرا بقتل خواهند آورد،التماس دارم که از جانب من کسی بفرستی بسوی حضرت امام حسین علیه السلام که او بمکر کوفیان و وعده های دروغ ایشان ترک دیار خود نکند،و بر احوال پسر عم غریب مظلوم خود مطلع گردد،زیرا که میدانم

********** صفحه 224 **********

که او امروز یا فردا متوجه اینجانب می گردد،باو بگوید که پسر عم تو میگوید که برگرد پدر و مادرم فدای تو باد،که من در دست ایشان اسیر شده مترصد(منتظر)قتلم،و اهل کوفه همان گروهند که پدر تو آرزوی مرگ میکرد که از نفاق ایشان رهائی یابد.

ابن اشعث تعهد این امور نموده مسلم را بدر قصر ابن زیاد آورد و احوال او را بعرض آن ولد الزنا رسانید،ابن زیاد گفت ترا با امان چه کار بود من ترا نفرستادم که او را امان بدهی.
(آب طلبیدن مسلم بن عقیل)

چون آن غریق محنت و بلا را بر در قصر آن ولد الزنا باز داشتند تشنگی بر او غالب شد و اکثر اعیان کوفه بر در قصر نشسته بودند[6] انتظار دستور میکشیدند.

********** صفحه 225 **********

.

مسلم گفت ای منافقان بی وفا،جرعۀ آبی بمن دهید.

مسلم بن عمرو گفت که یک قطره آب نخواهی یافت تا حمیم جهنم را بیاشامی.

مسلم بن عقیل فرمود مادرت بعزای تو بنشیند ای سنگین دل،جفا کار،و ای کمک کننده کفار و اشرار،تو سزاوارتری از من بشرب حمیم و خلود در جحیم.

پس حضرت مسلم از غایت ضعف و تشنگی بر دیوار تکیه داد،چون عمرو ابن حریث آن حالت را از آن حضرت مشاهده کرد غلام خود را فرمود که قدح آبی برای او آورد چون حضرت خواست بیاشامد،قدح پر از خون شد،آن آب را ریخت و آب دیگر طلبید،آن نیز چنین شد،در مرتبه سیم که خواست بیاشامد دندانهای مبارکش در قدح ریخت،گفت الحمدلله گویا مقدر نشده است که از آب دنیا بیاشامم؟
(ورود مسلم بن عقیل بر این زیاد)

در اینحال رسول ابن زیاد آمد و او را طلبید،چون مسلم داخل مجلس آن

********** صفحه 226 **********

لعین شد سلام نکرد،ملازم ابن زیاد گفت چرا سلام نکردی؟[7] مسلم فرمود که اگر مرا خواهد کشت چرا او را سلام کنم؟و اگر مرا نخواهد کشت سلام بر او بسیار خواهم کرد بعد از این،ابن زیاد گفت البته ترا خواهم کشت خواه سلام بکنی و خواه نکنی.

مسلم فرمود اگر بکشی بدتر از تو بهتر از مرا کشته است.

ابن زیاد از این سخن در خشم شد و زبان پلید خود را بناسزا گشود،و گفت ای عاق وای پراکنده کننده اهل اتفاق،بر امام خود خروج کردی و جمعیت مسلمانان را بپراکندگی مبدل گردانیدی و آتش فتنه را مشتعل ساختی؟

حضرت مسلم فرمود دروغ گفتی بلکه معاویه و پسر او یزید جمعیت مسلمانان را پراکنده کردند،و رخنه در دین خدا افکندند و تو و پدر تو که ولدالزنا و فرزند غلام ثقیف بود نائره فتنه و فساد در میان اهل اسلام افروختید و من امیدوارم که سعادت شهادت دریابم در دست بدترین خلق خدا،و به آبای کرام خود ملحق گردم،و آمدن من باین شهر برای آن بود که اهل این دیار بما نوشتند که تو و پدر تو بدعتها در دین خدا احداث کردید،و نیکان را بیگناه کشتید و اعمال کسری(ملک فرس)و قیصر(ملک روم)را در میان مسلمانان جاری کردید،ما آمدیم که مردم را بکتاب خدا و سنت رسول امر فرمائیم،و بعدالت در میان ایشان رفتار نماییم،خدا حکم کند در میان ما و شما،بحق و راستی و او بهترین حکم کنندگان است.

ابن زیاد گفت خدا شما را اهل امر ندانست.

********** صفحه 227 **********

حضرت مسلم فرمود پس که از ما سزاوارتر است،بخلافت و امامت؟ابن زیاد گفت یزید.

حضرت مسلم فرمود که راضی شده ایم بحکم خدا در میان ما و شما[8]

********** صفحه 228 **********

سخنان بسیار در میان ایشان گذشت،آن ملعون ناسزای بسیار بحضرت امیرالمؤمنین و حضرت امام حسین علیه السلام و عقیل گفت.

حضرت مسلم فرمود چون مرا خواهی کشت بگذار که یکی از حاضران را وصی خود گردانم،که بوصیتهای من عمل نماید،ابن زیاد گفت بگو آنچه خواهی.
(وصیت مسلم بن عقیل علیه السلام [9]

حضرت مسلم رو بعمر بن سعد بن وقاص آورد و گفت میان من و تو قرابتی هست وصیت مرا قبول کن،آن ملعون برای خوش آمد ابن زیاد گوش بسخن او نداد.

ابن زیاد گفت که با تو رابطه قرابت دارد چرا از قبول وصیت او امتناع می نمائی؟عمر چون از ابن زیاد دستوری یافت جناب مسلم را گرفته بکنار قصر برد.

حضرت مسلم فرمود:

وصیت اول من آنست که در این شهر هفتصد درهم قرض دارم شمشیر و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا کن.

وصیت دوم من آنست که چون مرا بقتل آورند بدن مرا از ابن زیاد رخصت بطلبی و دفن نمائی.

وصیت سیم من آنکه بحضرت امام حسین علیه السلام بنویسی که کوفیان بیوفائی کردند و پسر عم ترا یاری یکردند،بر وعده های ایشان اعتماد مکن،و باین صوب(ناحیه)میا.

********** صفحه 229 **********

ابن زیاد چون وصیتها را شنید گفت ما را با مال او کاری نیست هر چه گفته است چنان گفت،و ما چون او را بقتل آوریم،در دفن کردن بدن او مضایقه نخواهیم کرد.

و اما حسین اگر ارادۀ ما ننماید ما ارادۀ او نمی نمائیم[10].
(شهادت مسلم بن عقیل علیه السلام)

پس ابن زیاد بکر بن حمران را طلبید که مسلم در آن روز ضربتی بر سر او زده بود گفت مسلم را ببر ببام قصر و او را گردن بزن و سرش را با تنش از قصر بزیر انداز.

********** صفحه 230 **********

.

مسلم فرمود که اگر ولد زنا نبودی و میان من و تو قرابتی می بود امر بقتل من نمی کردی،[11]پس آن ملعون دست آن سلاله اخیار را گرفت و بر بام قصر برد،در اثنای راه زبان آن مقرب اله بحمد و ثنا و تکبیر و تهلیل و تسبیح حق تعالی و صلوات بر سید انبیاء و اهل بیت آن حضرت جاری بود،و با حق زبان بمناجات گشوده میگفت که خداوندا تو حکم کن میان ما و میان این گروهی که ما را فریب دادند،و دروغ گفتند و بوعدۀ خود وفا نکردند،[12]چون لعین بد


_______________________________________
[1] در ناسخ ج2ص90گوید:صد و هشتاد تن از آن جماعت را با تیغ در گذرانید.و در قمقام ص305گوید بروایتی هشتاد نفر را بدوزخ فرستاد.

[2] خوارزمی در مقتل خود ص209و ناسخ ج2ص90دارد که محمد بن اشعث جون شجاعت را دید پیش ابن زیاد فرستاد که مدد بفرست پانصد نفر از شجاعان لشگر فرستاد آنها هم کشته شدند.

بار دیگر فرستاد که مدد بفرست.

ابن زیاد در خشم شد و گفت مادر بعزای تو نشیند یک مرد این همه از شما را کشته پس اگر بجنگ کسی ترا میفرستادم که از مسلم شجاع تر بود(یعنی حسین ع)تو چه میکردی؟

محمد بن اشعث در جوابش نوشت ای امیر گمان میکنی تو مرا بجنگ بقالی از بقالهای کوفه یا زارعی از زارعین حیره فرستادۀ مگر نمیدانی مرا بجنگ شیری درنده و شمشیری پرنده فرستادۀ و آن شمشیر در دست شجاعی دلیر و شاهی دلاور از عشیرت پیغمبر است،این وقت ابن زیاد پانصد مرد جنگی دیگر فرستاد و گفت مسلم را امان بده که غیر از این راه دست باو نخواهی یافت.

[3]ناسخ ص92از ج2.

[4]در قمقام ص306و بحار ج44ص352(رد شعاع الشمس فاستقرا)و در بعض نسخ(غاب)نقل شده.

[5] در ناسخ ج2ص93گرفتاری مسلم را باین نحو ذکر فرموده که خلاصه اش این است چاهی در راه مسلم کندند و سرش را پوشانیدند آنوقت مسلم در چاه افتاد توانستند دستگیرش نمایند.

محمد بن اشعث شمشیری بر چهره همایونش فرود آورد بطوریکه از بالای بینی او گذشت و دندانهای بالای مسلم پراکنده شد.

[6] من جمله عمارة بن عقبة بن ابی معیط،و عمرو بن حریث،و مسلم بن عمرو،و کثیرین شهاب بودند و کوزه بزرگ سرشار از آب زلال حاضر بود.

مسلم بن عقیل روی با آن گروه کرد،و فرمود:مرا پارۀ از این آب دهید.

مسلم بن عمرو گفت ای پسر عقیل آبی سرد و گوارا نگریستی؟قسم بخدا قطرۀ از این آب بهره نخواهی یافت تا کاهی که از حمیم جهنم سیر آب شوی.

مسلم فرمود وای بر تو بگو تو چه کسی و از کجائی؟گفت من آن کسم که حق را شناختم زمانیکه تو انکار کردی و امام خویش را نصیحت نمودم زمانیکه تو به نیرنگ سخن گفتی،و او را اطاعت کردم وقتیکه تو مخالفت نمودی

. اینک من مسلم بن عمرو باهلی هستم.

حضرت مسلم فرمود مادر تو بگرید ای پسر باهله،جفاکار ستم پیشه قسی القلب تو سزاوار تری از من بشرب حمیم و خلود جحیم(ناسخ ج2ص65).

[7] در ناسخ ج2ص97یکتن از حارسان دربار،بر مسلم بانگ زد که بر امیر سلام کن،فرمود وای بر تو ساکت شو،بخدا قسم او بر من امیر نیست(امیری حسین و نعم الامیر)زبان حال است نه مقال.

[8] در ناسخ ج2ص100دارد که ابن زیاد گفت هان ای مسلم گمان میکنی که در امر خلافت شما را بهرۀ ایست؟

حضرت مسلم فرمود سوگند بخدای گمان نمیکنم بلکه یقین میدانم،گفت اکنون بگوی از بهر چه بدین بلد آمدی؟و امر مردم را مجتمع بود پراکنده ساختی و اختلاف کلمه در میان ایشان انداختی؟

مسلم فرمود:من در این شهر از بهر آن آمدم که شما معترف منکر شدید و منکر معروف آمدید و بی رضای مردم بر گردن مردم پای نهادید،و امارت بدست آوردید،و بغیر حکم خدای،حکم خود را بر ایشان سلطنت آوردید پس ما آمدیم تا در میان ایشان امر بمعروف و نهی از منکر فرمائیم،و ایشان را باحکام کتاب خدا و سنت مصطفی دعوت نمائیم،چه ما اهل اینکاریم.

ابن زیاد از این کلمات سخت در غضب شد و گفت ای فاسق،تو چه کسی باشی که بدین صفات خویشتن را بستائی؟تو اندر مدینه بشرب خمر شاغل بودی.

مسلم فرمود مرا با شرب خمر نسبت میکنی؟همانا خدای میداند که تو دانسته این دروغ میزنی و بکذب این سخن میرانی و من چنان نیستم که تو میگوئی،و تو بشرب خمر سزاوارتری از من،و تو آن کسی که بتمام اهتمام در ریختن خون مسلمانان حریصی-و از پس چندین قتل زشت که کار ذاتی تو است خویشتن را شاغل لهو و لعب میداری الخ.

[9] جلاء العیون ص531و ناسخ ج2ص98.

[10] در ناسخ ج2ص98وصیت نامه را اینطور نقل فرمود که حضرت مسلم فرمود:

اول وصیت من شهادت بوحدانیت خدای یکتا که شریک ندارد و نبوت محمد مصطفی که بنده و رسول خدا است و اینکه علی ولی خدا است.

و صیت دوم آنکه من در این شهر هزار درهم قرض کرده ام زره مرا بفروشید و قرض مرا ادا کنید.

وصیت سوم آنکه خبر دار شده ام که امام حسین علیه السلام با زنان و فرزندان بسوی کوفه کوچ کرده اند بنویس بر گردد تا مثل من مبتلا نگردد.

عمر سعد در جواب گفت آنچه از کلمه شهادت یاد کردی همگان بدین کلمه هم داستانیم،و آنچه از بیع زره فرمودی ما اولائیم در این امر،اگر خواهیم دین تو را ادا کنیم و اگر نخواهیم نکنیم و آن وصیت که در حق حسین نمودی،دانسته باش که حسین ناچار است که بسوی ما سفر کند و بدست ما

. بتمام سختی کشته شود،آنگاه روی بابن زیاد کرد و گفت دانی مسلم چه گفت؟و چه جواب شنید؟و صورت حال را بعرض رسانید.

ابن زیاد گفت مرد امین خیانت نمیکند لکن گاهی خائن بلفظ در شمار امین میرود،و خداوند زشت کند ترا که ودیعت را ضایع گذاشتی و از کشف اسرار باک مداشتی،اگر مرا امین اسرار خویش میداشت سر او را بپوشیدم و در اسعاف حاجت او بکوشیدم.

اما ای پسر سعد وقاص،بدین گناه که تو کردی و در امانت پسر عم خود خیانت ورزیدی،اول کس تو خواهی بود که بجنگ حسین بن علی فرمان خواهی یافت.

آنگاه روی بمسلم آورد و گفت ای پسر عقیل،بر امام خود بیرون شدی و شق عصای مسلمین فرمودی الخ.

[11] قصد مسلم آن بود که بفهماند که ابن زیاد پدرش زنا زاده اند و هیچ نژادی و نسبی از قریش ندارند(ناسخ ص102از ج2).

[12] در ناسخ ج2ص103دارد که چون بفراز بام رسید مسلم فرمود مرا




********** صفحه 231 **********

.

کردار،آن زبده ابرار،و نقاوه(پاکیزه)اخیار را بر بام قصر بر آورد و شهد شهادت بکام آن سعادتمند رسانید و سر و بدن شریفش را از بام قصر بزیر افکند و خود لرزان بنزد ابن زیاد آمد،ابن زیاد گفت سبب تغییر حال تو چیست؟گفت چون مسلم را بقتل آوردم مرد سیاه مهیب دیدم که در برابر من ایستاده و انگشتهای خود را بدندان میگزد.

(صفحه232)

و بروایت دیگر[1]پیش از کشتن اینحالت را مشاهده نمود و دستش خشک شد چون خبر به پسر زیاد رسید او را طلبید و بعد از استعلام حال آن شقی تبسمی کرد و گفت چون میخواستی بخلاف عادت کاری بکنی دهشت بر تو مستولی گردید و خیالی در نظر تو آمد.

پس آن ملعون دیگری را بر بام فرستاد.

چون او اراده قتل مسلم کرد صورت حضرت رسالت را دید و از ترس آن حضرت زهره اش آب شد و در همان ساعت بمرد.

پس ابن زیاد شامی ملعونی را فرستاد که بکار او پرداخت،چون مسلم بریاض جنان انتقال نمود.
(قتل هانی بن عروه)

ابن زیاد هانی را طلبید،و بقتلش فرمان داد.

در ناسخ ج2ص104فرموده در اینوقت محمد بن اشعث برخاست و گفت ای امیر،تو مکانت و منزلت هانی را در این شهر دانسته و قوم و قبیله او را شناختۀ،مرا مطمئن خاطر ساختی تا او را بنزد تو آوردم،و روا ندارم که مردم این شهر با تو دشمن شوند،او را بمن بخش،گفت روا باشد،و زود پشمیان شد،و فرمان داد که هانی را ببازار برند و در میدانیکه گوسفند میفروشند گردن زنند.

پس هانی را دست بسته از دارالامارة بر آوردند و او فریاد برمیداشت که(و امذحجاه و لا مذحج لی الیوم)ای طایفه مذحج کجائید و مذحجی امروز

********** صفحه 233 **********

مرا نیست.(و اعشیرتاه و أین منی عشیرتی[2])ای عشیره من کجا امروز مرا عشیره هست.؟

مسعودی در مروج الذهب گوید:چهار هزار مرد زره پوش با هانی سوار میشد،و هشت هزار پیادۀ فرمان پذیر داشت،و چون احلاف(هم قسم های خود)را از قبیله کنده و دیگر قبائل دعوت میکرد سی هزار مرد زره پوش او را اجابت مینمودند،این هنگام که او را بجانب بازار میراندند چند که صیحه میزد،و مشایخ(بزرگان)قبائل را بنام یاد میکرد،و وامذحجاه میگفت،هیچکس او را جواب نداد،قوت کرد و دست خود را از بند رها ساخت،گفت آیا عمودی یا کاردی یا سنگی یا استخوانی نیست که من با آن جهاد کنم،یاران ابن زیاد،او را گرفتند و این بار محکم بستند و گفتند:گردن بکش،گفت من بعطای(دادن)جان خود سخی نیستم و بر قتل خود اعانت شما نخواهم کرد،یک تن غلام ابن زیاد که رشید ترکی نام داشت گردن هانی را با تیغ بزد،هانی گفت بازگشت بسوی خداست،ای پروردگار من،بسوی رحمت تو و رضوان تو می آیم[3].

عبدالله بن زبیر اسدی در مرثیه مسلم بن عقیل و هانی،این اشعار را انشاد کرد.

و بروایتی فرزدق این اشعار را در مرثیه مسلم و هانی گفته و عبدالله بن زبیر از فرزدق روایت کرده.

(فان کنت لا تدرین مالموت فانظری الی هانی فی السوق و ابن عقیل)

(الی بطل قد هشم السیف وجهه و آخر یهوی من جدار قتیل)

(أصابهما فرخ البغی فأصبحا أحادیث من یسری بکل سبیل)

(تری جسداً قد غیر الموت لونه و نضح دم قد سال کل مسیل)

(فتی کان أحیی من فتاة حییة و أقطع من ذی شفرتین صقیل)

(أیرکب أسماء الهمالیج آمناً و قد طالبته مذحج بذحول)

(تطیف حفافیه مراد و کلهم علی رقبة من سائل و مسئول)

(فان آنتم لم تثاروا بأخیکم فکونوا رقبة بغایا ارضیت بقلیل)

خلاصه معنا پس اگر نیمدانی مرگ چیست؟پس نظر کن در بازار،بهانی و مسلم بن عقیل،نگاه کن بشجاعی که شمشیر صورتش را شکسته،و نگاه کن بآن دیگر که از بالا بزیر افکنده در حالیکه کشته شده،ولد زنائی مثل ابن زیاد بآن دو نفر اینطور برخورد کرده،که هر ره گذری این قصه را نقل میکند،دیده است جسدیرا مرگ رنگ آن را تغییر داده،و از هر ره گذری خون جاریست.

جوانیکه حیاءاش بیش از دختر با حیاء بود،و برنده تر از شمشیر دو سر صیقل داده شده.آیا اسماء[4] بر قاطر خوش رفتار سوار باشد با امنیت؟!و بردستیکه طایفه مذحج خون او را مطالبه میکنند،دور میزند دو طرف طایفه مراد که طایفه هانی هستند و همه منتظر فرصت هستند که از سائل و مسئول انتقام کشند،و اگر شما انتقام برادر خود را نمیکشید پس زنا زاده باشید که بکمی راضی است.

(چون ابن زیاد از قتل هانی بپرداخت گفت تا سر مسلم و هانی را برگرفتند

********** صفحه 235 **********

و بدن ایشان را بگرد کوی و بازار بگردانیدند،و در محله گوسفند فروشان بر دار زدند.

اینوقت قبیله مذحج جنبشی کردند و تن ایشان را از دار بزیر آوردند و بر ایشان نماز گذاشتند و بخاک سپردند[5].
(زبانجال حضرت مسلم از جوهری)

خداوندا به شهر کوفه خوارم غریب و بیکس و بیغمگسارم

ندارم یک نفر یار و عزا دار اگر من در غریبی جان سپارم

ز سوز تشنگی و زخم بسیار امید زندگی دیگر ندارم

ندارم چسان آن بیکسان را میان اینهمه دشمن گذارم

من اند کوفه با صد گونه خواری براهت جان شیرین می سپارم

تن مجروح سنگ از بالای هر بام که گویا من اسیر زنگبارم
(و له أیضا)

در کوفه بزیر تیغ خونبار میگفت بناله مسلم زار

کی ابن غریب بی یار

دیگر بقیامت است دیدار ای شاه زمان خدا نگهدار

ای مایۀ افتخار مسلم دیگر مکش انتظار مسلم

در کوفه گذشت کار مسلم

دیگر بقیامت است دیدار ای شاه زمان خدا نگهدار

********** صفحه 236 **********

زنهار تو ترک این سفر کن از فتنۀ کوفیان حذر کن

رو جانب کشور دیگر کن

دیگر بقیامت است دیدار ای شاه زمان خدا نگهدار

کوفی خبر از خدا ندارد رحم و صفت و وفا ندارد

کاری بجز از جفا ندارد

دیگر بقیامت است دیدار ای شاه زمان خدا نگهدار

اول بمن احترام کردند بر دور من ازدحام کردند

مهمانداری تمام کردند

دیگر بقیامت است دیدار ای شاه زمان خدا نگهدار

جلاد ستاده در بر من با خنجر کین برابر من

خواهد که جدا کند سر من

دیگر بقیامت است دیدار ای شاه زنان خدانگهدار

ای ابن عم بزرگوارم چون جان بره تو می سپارم

جان تو و طفلهای زارم

دیگر بقیامت است دیدار ای شاه زمان خدا نگهدار
(و له أیضاً)

مسلم اندر کوفه چون بی یار شد دستکیر فرقۀ کفار شد

آنزمان کز زندگانی شست دست گردن کج زیر تیغ کین نشست

با زبانحال از بالای بام گفت ایشاه شهیدان السلام

السلام ای زاده زهرا حسین السلام ای پادشاه عالمین

ای حسین ای زادۀ خیر البشر خوب داری از پسر عمت خبر

********** صفحه 137 **********

شکوه ها دارم ز دست کوفیان الامان از ظلم کوفی الامان

ای پسر عم وقت رفتن آمده قاتلم از بهر کشتن آمده

جان مسلم شد فدای جان تو در غریبی من شدم قربان تو

ای حسین از کوفه کن قطع نظر زین سفر ای شاه خوبان در گذر

گر بیائی کوفه بی یاور شوی بی برادر بی علی اکبر شوی

گر بیائی کوفه ای شاه زمان میشوی چون من اسیر کوفیان

گر بیائی کوفه قربانت کنند وقت مردن سنگ بارانت کنند

گر بیائی کوفه فخر بشر میشود از کین سکینه بی پدر

گر بیائی کوفه ای شاه کبار میشود زینب اسیر و خوار و زار

گر بیائی کوفه ای سلطان دین از جفای کوفیان دارم یقین

باید اول ترک جان سر کنی منزل آخر روی خاکستر کنی
(فرستادن ابن زیاد سر مسلم و هانی را بشام)

از آن سوی ابن زیاد تصمیم گرفت که سر مسلم و هانی را بنزد یزید پلید بفرستد،کاتب خود عمرو بن نافع را طلب کرد و گفت قصه مسلم و هانی را بسوی یزید بنویس،عمرو در این قصه اطاله مکتوب را مطلوب دانست،و در حق هانی و ابن عقیل مفصل نوشت،و اول کسی بود که در نامه اطاله مقاله را نوعی از محاسن شمرد،ابن زیاد چون آن بدید،گفت چیست این فضول در کلام و تطویل نابهنگام؟بدینگونه رقم کن.

اما بعد سپاس خداوندی را که حق امیرالمؤمنین را مأخوذ داشت و دشمن او را کفایت کرد،همانا مسلم بن عقیل در این شهر در خانه هانی بن عروه پناهنده آمد از بهر ایشان کمین جایها مرتب داشتم و عیون و جواسیس بکاشتم تا

********** صفحه 238 **********

هر دو تن را بدست آوردم و گردن زدم،و سرهای ایشان را همراه هانی بن أبی حیه،و زبیر بن أروح،روان داشتم،و ایشان اهل اطاعت و نصیحت اند،و از طریق صداقت و پرهیزکاری بیرون نشوند،امیرالمؤمنین صورت حال را از ایشان سؤال فرماید،تا آنچنان که هست آگاهی دهند والسلام.

بالجمله هانی بن ابی حیه،و زبیر بن اروح،نوشته ابن زیاد را گرفتند و سر مسلم و هانی را با خود برداشتند و هر چه زودتر روانه دمشق شدند،و این اول سری بود که از خاندان رسالت که از عراق بدمشق حمل دادند،بعد از ورود بدمشق یزید علیه اللعنه نیک شاد شد و ایشان را نیکو بنواخت.

(نامه تشکر یزید بابن زیاد)

و در پاسخ ابن زیاد بدینگونه نوشت.

اما بعد ای پسر زیاد از فرمان من سرپیچی نکردی چنان زیستی که من خواستم،چنان کار کردی که خردمند دور اندیش کند،و چنان حمله افکندی که شجاع قوی القلب افکند،و تقدیم خدمت کردی،و گمان مرا در حق خود بیقین پیوستی،همانا فرستادگان ترا حاضر ساختم،و ایشان را صاحب رأی متین و فضل مبین شناختم و از آنچه لازم بود پرسش نمودم،و بدانچه لایق شمردم القا کردم.

همانا بمن رسیده که حسین بن علی طریق عراق میپیماید،واجب است که دیدبانها بگماری و مردان با اسلحه تمام در کمین گاهها باز داری،و هر کس را ظن میرود مخالف است حبس کنی و هر کس متهم است بکشی،و هر روز خبرهای تازه را برای من بنویسی.

و در قمقام گوید در نسخه دیگر دارد هر کس را ظن مخالفت داری حبس

********** صفحه 239 **********

کن و هر کس متهم است بگیر و نکش مکر کسی که با تو جنگ کند.

و در روایة ابن نما دارد که یزید بابن زیاد نوشت بمن خبر رسیده که حسین بطرف کوفه میآید و بدرستیکه مبتلا شده به او زمان تو از بین زمانها و بلد تو از بین بلدها و تو نیز مبتلا شده از بین عمال.

(و عندها تعتق أو تعودا عبداً کما تعبد العبیدا)

آیا در چنین وقت چون آزادگان کار میکنی و آزاده میروی یا بکردار عبید باز میشتابی و عبد میشوی.

در ناسخ ص109ج2فرمود،از این کلمات نیز کنایتی جسته و لطیفۀ بسته چه زیاد بن ابیه را پسر عبید می گفتند،و عبید عبدی از بنی ثقیف بود،او را زیاد بخرید و آزاد کرد و از آن پس معاویه زیاد را برادر خویش و پسر ابوسفیان خواند،بالجمله یزید او را میآگاهاند که اگر نیکو رزم کنی و حسین را بشکنی نسبت بقریش میرسانی و نبیره ابوسفیان خواهی بود،و اگر نه بازگشت خواهی کرد و نبیره عبید خواهی بود.


_________________________________________
. بگذار تا دو رکعت نماز بگذارم آنگاه بآنچه مأموری میکنی،گفت:روا نباشد،مسلم بگریست و این شعر بگفت:

جزی الله عنا قومنا شر ما جزی شرار الموالی بل أعق و أظلما

هم منعونا حقنا و تظاهروا علینا و راموا أن نذل و نرغما

اغازوا علینا یسفکون دمائنا و لم یرتبوا فینا ذماما و لا دماً

فنحن بنوا المختار لاخلق مثلنا نبی أبت ارکانه ان تهدما

فأقسم لولا جیئکم آل مذحج و فرسانها و الجر فیها المقدما

در پاورقی فرمود خلاصه اشعار.خدا قوم ما را سخت ترین کیفر دهد،ما را از حق خویش باز داشته،در صدد خواری ما بر آمدند،خون ما را ریخته و احترام ما نگذاشتند،در صورتیکه ما فرزند پیغمبری هستیم که ارکان دین او،ویران شدنی نیست.

در این وقت بکر بن حمران گفت الحمدلله که خدا مرا بر تو سلطنت داد این بگفت و تیغ براند،شمشیر او کارگر نیفتاد،مسلم فرمود ای بنده در عوض خون تو این خراش که برگردن من آوردی کافی نیست؟چون این سخن بابن زیاد رسید گفت هنگام مرگ بمفاخرت سخن کرده،و بالجمله در ضربت دوم مسلم را شهید کرد و دهشت زده از قصر یزید آمد الخ.

[1] در ناسخ ج2ص104از کتاب عبدالله بن محمد رضا حسینی نقل کند.

[2] مقتل خوارزمی ص214.

[3] در قمقام ص310گوید عبدالرحمن بن حصین مرادی آنواقعه مشاهده مینمود و فرصت نگاه میداشت،تا رشید را در خازر که با عبیدالله بود بدید نیزه خویش برداشته گفت قتلنی الله ان لم أقتلک(خدا مرا بکشد اگر ترا نکشم)و بر او حمله کرد و با طعن سنانش بکشت.

[4] اسماء:نام شخصی است که ابن زیاد،او را با عمرو بن حجاج و محمد ابن اشعث بطلب هانی فرستاد.(کذا فی الهامش الناسخ ج2ص106)

********** صفحه 234 **********

[5] ناسخ ج2ص106.
pejuhesh232
 
پست ها : 8789
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

فصل شصت و پنجم

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 3:22 am

********** صفحه 240 **********

(فصل شصت و پنجم):در ذکر شهادت محمد و ابراهیم پسران مسلم بن عقبل علیه السلام


در بحار ج45ص100و عوالم ج17ص353و هر دو از امالی شیخ صدوق مجلس(19)حدیث دو بسند خود از ابی محمد شیخ و بزرگ اهل کوفه روایت کرد که چون حسین بن علی علیه السلام کشته شد.

دو پسر کوچک از لشکر گاهش اسیر شدند،و آنها را نزد عبیدالله آوردند زندانبان را طلبید و گفت این کودک را ببر و خوراک خوب و آب سرد به ایشان مده و بر آنها تنک به گیر،آن دو کودک روز را روزه می گرفتند و چون شب میشد دو قرص نان جو،و یک کوزه آب خالص برای ایشان میآورد،پس چون یکسال بهمین منوال گذشت،یکی از این دو بدیگری گفت ای برادر مدتی است ما در زندانیم و دارد عمر ما فانی و بدن ما کاسته میشود.

پس اگر این پیر مرد آمد او را دانا کن و بگو ما از اهل بیت پیغمبریم شاید بما توسعۀ در خوراک بدهد و آبی بیشتری برای ما بیاورد.

پس چون شب فرا رسید و آن پیرمرد دو نان و یک کوزه آب آورد.

پسر کوچک فرمود ای پیرمرد آیا محمد را میشناسی؟گفت چگونه نشناسم و حال آنکه او پیغمبر من است؟!.

آن کودک فرمود آیا میشناسی جعفر بن ابیطالب را؟!گفت چگونه

********** صفحه 241 **********

نمیشناسم و حال آنکه خداوند باو دو بال داد با ملائکه پرواز میکند هر طور که بخواهد.

فرمود آیا میشناسی علی بن ابیطالب علیه السلام را؟گفت:چگونه علی را نشناسم و حال آنکه او پسر عم پیغمبر من و برادر او است.فرمود ای پیرمرد پس بدان ما از عترت پیغمبر تو هستیم و ما فرزندان مسلم بن عقیل بن ابیطالبیم،بدست تو اسیریم خوراک خوب میخواهیم بما نمیدهی،آب سرد میخواهیم بما نمیدهی،و بر ما تنک گرفتۀ.پس آن پیرمرد خود را روی قدمهای ایشان انداخت وبنا کرد بوسه زدن و عرض کرد،جانم فدای جان شما و صورتم سپر صورت شما باد ای عترت پیغمبر خدا که برگزیده است،این در زندان جلو روی شما باز است پس از هر راهیکه میخواهید بروید.

چون شب در رسید دو قرص نان و یک کوزه آب آورد،و راه را بایشان نشان داد و عرض کرد در شب راه بروید و در روز پنهان شوید،تا خداوند برای شما فرجی فرماید،پس آن دو کودک همین کار کردند،و چون شب در رسید،برخورد کردند بر پیره زنی که در خانه اش ایستاده بود.

و فرمودند ای پیرزن ما دو کودک کوچک و غریب و تازه و راهرا نمیدانیم،و شب ما را فرو گرفت امشب ما را میهمان کن فردا صبح براه میفتیم.
(میهمان کردن پیره زن دو طفلان مسلم را)

آن پیره زن گفت شما چه کسی باشید؟ای دوست من که بوی خوش از شما بمشامم میرسد که همچه بوی خوشی بمشامم نخورده بود.

فرمودند ای پیره زن ما از عترت پیغمبر توایم که از زندان ابن زیاد فرار کردیم،از ترس کشته شدن،پیره زن گفت ای حبیب من شوهری دارم که

********** صفحه 242 **********

فاسق است و در لشکریان ابن زیاد واقعه کربلا را شاهد بوده،میترسم در اینجا بچنگ او افتید و شما را بکشد،فرمودند همین شب را ما بسر ببریم چون صبح شود براه افتاده میرویم.

پیره زن گفت بگذارید خوراکی بیاورم بخورید رفت و برای ایشان طعام آورد،خوردند و آب نوشیدند،و بفراش در آمدند.

پسر کوچک بپسر بزرگ گفت ای برادر ما امیدواریم امشب را ایمن و آسوده باشیم،بیا با هم معانقه کنیم و همدیگر را ببوئیم پیش از آنکه مرگ بین ما جدائی اندازد،پس همین کار کردند و در آغوش هم خوابیدند.
(رسیدن شوهر پیره زن حارث)

چون پارۀ از شب رفت شوهر پیره زن که فاسق بود درب را آهسته زد،پیره زن گفت:کیست؟گفت منم،گفت چه سبب شده که این وقت شب آمده ای و هیچ وقت در این وقت نمیامدی؟گفت وای بر تو در را باز کن پیش از آنکه عقلم پرواز کند،و زهره ام از شدت بلا بترکد،زن گفت وای بر تو چه شده مگر،گفت دو کودک از زندان ابن زیاد فرار کرده اند.

و جارچی ابن زیاد گفته هر کس سر یک نفر ایشان را بیاورد هزار درهم جایزه دارد و هر کس دو نفر را بیاورد دو هزار درهم جایزه دارد.و من هر چه کردم که ایشان را پیدا کنم بدستم نیامدند،پیره زن گفت ای شوهر من بپرهیز که در قیامت محمد دشمن تو باشد،گفت وای بر تو دنیا را باید بدست آورد زن گفت دنیای بی آخرت بچه درد میخورد؟گفت تو از آنها طرفداری میکنی گویا در این موضوع اطلاعی داری؟بلند شو امیر ترا میطلبد.گفت امیر از من پیره زنی که در گوشه بیابانم چه میخواهد؟گفت من باید جستجو کنم در را

********** صفحه 243 **********

باز کن تا من استراحت کنم و چون صبح شود ببینم باید در چه راهی بروم برای پیدا کردن ایشان.

پس در را باز کرد و طعام و خوراکی از نان و آب آورد و او خورد،و چون پارۀ از شب گذشت صدای خرخر آن دو کودک را شنید،پس مثل شتر مست بحرکت آمد و مثل گاو بنا کرد صدا کند،و دست باطراف دیوار خانه میکشید و میرفت که ناگاه دستش به پهلوی کودک کوچک رسید آن کودک پرسید تو کیستی؟گفت من صاحب منزلم بگو بدانم تو کیستی؟آن کودک بنا کرد برادر بزرگ را حرکت دادن و گفت ای حبیب من بلند شو افتادیم در آنچه میترسیدیم.

صاحب منزل گفت کیستید شما،فرمودند ای پیره مرد اگر راست بگوئیم در امان هستیم؟گفت بلی.

گفتند در امان خدا و رسولش و در عهده خدا و رسولش میباشیم؟گفت بلی گفتند و محمد بن عبدالله ص بر این شاهد است؟گفت بلی،گفتند خدا بر آنچه گفتیم وکیل و گواهست؟گفت آری،گفتند ای پیره مرد ما از عترت پیغمبر تو محمدیم،از ترس کشته شدن از زندان او فرار کردیم.

گفت از مرگ فرار کردید و در مرگ واقع شدید،حمد خدائی را که شما را بدست من انداخت.

پس بلند شد و بازوی هر دو را بست و آن دو کودک با بازوی بسته شب را بسر بردند.
(کیفیت شهادت طفلان مسلم)

پس چون صبح شد غلام سیاهش که فلیح نام داشت صدا،زد و گفت این

********** صفحه 244 **********

دو کودک را بگیر و برو کنار فرات و سر ایشان را از بدن جدا کن و هر دو سر را بنزد من آور تا ببرم نزد ابن زیاد و دو هزار درهم جایزه ام را بگیرم،پس غلامش شمشیر برداشته و دو کودک را همراه برد مقدار کمی که رفتند.

یکی از آن دو کودک گفت ای سیاه چقدر تو شباهت داری بآن سیاهی که أذان گوی پیغمبر بود،غلام سیاه گفت مولای من مرا امر کرده شما را بکشم،شما چه کسی هستید؟گفتند ما از عترت پیغمبر تو محمدیم،از ترس کشته شدن از زندان ابن زیاد فرار کردیم و این پیره زن شما دیشب ما را میهمان کرد و مولای تو میخواهد ما را بکشد؟پس غلام افتاد بروی قدمهای ایشان و بنا کرد ببوسد و میگفت جانم فدای جان شما،رویم سپر روی شما باد،ای عترت پیغمبر که برگزیده خدا است،بخدا قسم کاری نکنم که محمد ص در قیامت دشمن من باشد،پس شمشیر را بکناری انداخت و خود را بآب انداخت و عبور کرد،مولای صدا زد ای غلام نافرمانی من کردی؟غلام گفت من مادام اطاعت تو کنم که معصیت خدا نکنی،و چون معصیت خدا کنی من از تو بیزارم در دنیا و آخرت،پس پسرشرا صدا زد و گفت ای پسر جان حلال و حرام دنیا را برای تو جمع کردم و باید دنیا را بدست آورد،پس بگیر این دو کودک را و ببر نزد فرات و گردن ایشان را بزن و سرشان را بیاور تا بنزد ابن زیاد ببرم و دو هزار درهم جایزه را بگیرم،پس پسرش آن دو کودک را گرفته میبرد که یکی از آن دو گفتند ای جوان من از آتش جهنم برای تو ترسانم،پسر گفت ای حبیب من شما که باشید؟گفتند ما از عترت پیغمبر تو محمدیم که پدر تو میخواهد ما را بکشد.

پسر بر قدمهای آن دو کودک افتاده و بوسید و آنچه آن غلام گفت همان را گفت و شمشیر را بکناری انداخت و خود را در آب انداخت و عبور کرد،پس

********** صفحه 245 **********

پدرش فریاد کشید ای فرزند نافرمانی من کردی؟گفت از خدا اطاعت کنم و ترا معصیت کنم برای من بهتر خواهد بود،تا اینکه خدا را نافرمانی کنم و اطاعت تو نمایم.

پیرمرد گفت این کار نکند جز خودم،و شمشیر را گرفته و رفت تا نزد فرات.چون آن دو کودک شمشیر برهنه را مشاهده کردند چشمانشان گریان شد و گفتند ای پیرمرد ما را ببر بازار و بفروش و از پول ما استفاده کن و نخواه فردای قیامت محمد دشمن تو باشد.

گفت این نخواهد شد مگر آنکه من شما را بکشم و سر شما را نزد ابن زیاد ببرم و دو هزار درهم جایزه بگیرم.

گفتند ای پیرمرد آیا قرابت ما را نسبت برسول الله حفظ نمیکنی؟گفت شما را با رسول خدا قرابتی نیست.

گفتند ای پیرمرد پس ما را ببر نزد ابن زیاد هر چه خواست درباره ما حکم کند،گفت راهی برای اینکار نیست جز آنکه بواسطه خون شما من باو تقرب جویم.

گفتند ای پیرمرد آیا کمی سن ما رحم نمیکنی؟گفت خدا در قلب من نسبت بشما رحم قرار نداده.

گفتند ای پیرمرد پس اگر ناچار از کشتن ما هستی بگذار ما چند رکعت نماز بخوانیم؟گفت نماز بخوانید اگر برای شما فائده دارد.

پس آن دو کودک چهار رکعت نماز خواندند و سر بآسمان بلند کردند و عرض کردند(یا حی یا حکیم یا أحکم الحاکمین أحکم بیننا و بینه بالحق)ای خدای زنده و دانا ای کسی که حکمت از همه حکم کنندگان مقدم است خود حکم کن بین ما و او بحق.

********** صفحه 246 **********

پس آن ملعون بلند شد و سر برادر بزرگ را از بدنش جدا کرد و سر را گرفت و در توبره خود گذاشت،و برادر کوچک خود را همی در خون برادر مالید و گفت میخواهم رسول خدا را اینطور خون آلود ملاقات کنم.

آن ملعون گفت عیب ندارد الان ترا هم ببرادرت ملحق میکنم،پس بلند شد و سر آن مظلوم را از بدن جدا کرد و در توبره گذاشت و بدن هر دو را در آب انداخت در حالیکه خون از آن بدنها میچکید.
(بردن سر دو طفلان بنزد ابن زیاد)

و آن دو سر را بنزد ابن زیاد برد،ابن زیاد روی کرسیه خود نشسته بود و بدستش عصای از خیزران داشت چون نظرش بآن دو سر افتاد سه مرتبه بلند شد و نشست.

پس گفت وای بر تو کجا اینها را یافتی؟گفت پیره زنی داشتم ایشان را میهمان نموده بود،گفت حق مهمان را نشناختی؟گفت نه.

گفت:این دو طفل چه گفتند بتو؟

گفت بمن گفتند ای شیخ ما را ببازار ببر وبفروش و از پول ما استفاده کن و نخواه که در قیامت محمد ص دشمن تو باشد.

گفت:تو چه در جواب گفتی؟گفت بایشان گفتم من باید شما را بکشم و سر شما را بنزد عبیدالله بن زیاد ببرم و دو هزار درهم جایزه بگیرم.

گفت:چه بتو گفتند:گفت بمن گفتند ما را ببر نزد ابن زیاد تا در ما حکم کند بآنچه میخواهد.

گفت:چه در جوابشان گفتی؟گفت:گفتم راهی نیست جز آنکه بواسط خون شما باو تقرب جویم.

********** صفحه 247 **********

گفت چرا زنده پیش من نیاوردی تا اینکه دو مقابل جایزه بتو بدهم که چهار هزار درهم باشد؟

گفت:این را صلاح ندیدم جز آنکه بخون ایشان بتو مقرب شوم.

گفت:دیگر چه گفتند بتو؟گفت:گفتند ای شیخ قرابت و خویشاوندی ما را برسول خدا حفظ کن.

گفت:تو چه گفتی؟گفت من گفتم شما را قرابتی برسول خدا نیست.

گفت:وای بر تو دیگر چه گفتند بتو؟گفت:گفتند ای پیره مرد بکوچکی ما رحم کن.

گفت:پس رحم نکردی بایشان؟گفت گفتم خدا در قلب من نسبت بشما هیچ رحمی قرار نداده.

گفت:وای بر تو دیگر چه گفتند بتو؟گفت گفتند بگذار ما چند رکعت نماز بخوانیم.

پس گفتم هر چه میخواهید نماز بخوانید اگر نفعی برای شما دارد.

گفت بعد از نماز چه گفتند؟گفت سر بآسمان بلند کردند و گفتند(یا حی یا حکیم یا أحکم الحاکمین أحکم بیننا و بینه بالحق).

عبیدالله بن زیاد گفت پس بدرستیکه احکم الحاکمین حکم کرد بین شما،کیست این فاسق را کارش را بسازد؟مردی شامی از جا بلند شد و گفت من برای اینکار آماده ام.

گفت اینرا ببر همانجائیکه گردن آن دو طفل را جدا کرد،گردنش را بزن و نگذار خونش بخون آن دو طفل مخلوط شود،و زود سرش برای من بیاور.مرد شامی برد و سرش را آورد و به نیزه زدند و آنجا نصب کردند بچه ها تیر و سنگ باو میزدند و می گفتند این قاتل ذریه رسول خدا ص است.

********** صفحه 248 **********
(شهادت طفلان مسلم بطریقی که ناسخ نقل کرده)

در ناسخ ج2ص110قصه شهید شدن طفلان حضرت مسلم را طور دیگر نقل فرموده،و خلاصه اش اینست که فرمود مکشوف باد که شهادت محمد و ابراهیم پسرهای مسلم را کمتر در کتاب پیشینیان دیده ام،الا آنکه اعصم کوفی میگوید:گاهی که ابن زیاد هانی را محبوس داشت چنانکه مرقوم شد.

مسلم از سرای هانی بیرون شتافت،و شیعیان خود را فراهم کرد،تا بر دارالاماره حمله افکند،پسرهای خود را بخانه شریح قاضی فرستاد تا در حمایت او بسلامت مانند.

دیگر نه از نام ایشان یاد میکند و نه از شهادت ایشان باز می گوید تا آنجا که می گوید.

و من بنده این قصه را از روضة الشهداء منتخب میدارم تا آنجا که می گوید اکنون بر سر سخن رویم.
(فرمان ابن زیاد درباره پسران مسلم)

همانا پسرهای مسلم بحکم پدر در خانه شریح قاضی بوند،تا گاهی که مسلم را شهید کردند،و ابن زیاد را آگاهی دادند که مردم این شهر دو تن پسران مسلم را پوشیده میدارند،ابن زیاد بفرمود تا در تمام شهر منادی ندا کند که هر کس پسرهای مسلم را در خانه خود نگاهدارد و بنزد من نیاورد خانه اش غارت شود و خونش هدر باشد.

شریح چون این ندا بشنید محمد و ابراهیم را پیش طلبید،و های های بگریست،گفتند:ای شریح این گریه چیست؟گفت بدانید که(پدر شما)

********** صفحه 249 **********

مسلم شهید شد،ایشان جامه چاک کردند،و خاک بر سر نمودند و فریاد(وا ابتاه واغربتاه)بر آوردند،شریح گفت:

ای برادر زادگان چندین مخروشید،و بر خون خویشتن و کید من مکوشید چه ابن زیاد شما را میطلبد تا در کجا بیابد،و تا شما را دست گیر نکند آرام نشود،و از صاحب خانه انتقام کشد،ایشان از ترس خاموش نشستند.

شریح گفت:شما روشنی چشم و چراغ دل منید،چنان رأی زده ام که شما را به امینی بسپارم تا با خود بمدینه برد،و بخیشان بسپارد،و پسر خود که اسد نام داشت فرمود که:شنیده ام که بیرون دروازه عراقین کاروانی بجانب مدینه میرود،این کودکان را،رسان و با امینی بسپار تا بمدینه برسانند،و هر یک را پنجاه دینار زد(طلا)سرخ بر میان بست،چون تاریکی جهان را فرو گرفت،اسد آن کودکان را برداشت و از شهر بیرون شتافت.

وقتی رسیدند که کاروانیان بار بسته و مقداری راه رفته بودند،اسد نظری افکند سیاهی از دور دیدار بود،روی با پسرهای مسلم کرد و گفت این سیاهی که دیدار میشود،کاروانیانند،قدری راه را و بیراه آگاه نبودند،قدری بدویدند و خسته شدند،و اثر قافله را گم کردند،چند نفر از کوفیان بایشان دچار شدند و شناختند که ایشان پسران مسلمند،پس هر دو را گرفته بنزد ابن زیاد بردند،و او فرمان داد که ایشان را زندان کنند،و نامۀ بیزید نوشت که پسران مسلم در زندانند تا چه فرمائی.
(رهائی دادن زندانبان پسران مسلم را)

اما زندانبان که مشکور نام داشت،از دوستان اهل بیت بود،و از آه و ناله

********** صفحه 250 **********

این کودکان هفت و هشت ساله اندوهناک گشت،و جای خوب بهر ایشان مهیا کرد و خورش و خوردنی حاضر ساخت،چند که توانست نیکو خدمتی کرد.و شب دیگر چون هوا تاریک شد،ایشان را برداشت و بر سر راه قادسیه آورد،و انگشتر خود را بایشان دارد،و گفت:این انگشتر از من نزد شما علامتی باشد چون بقادسیه رسیدید،بدین علامت برادر مرا آگاه کنید تا شما را خدمت کند و بمدینه برساند.

چون مشکور بازگشت و ایشان راه قادسیه را پیش گرفتند،باز راه را گم کردند،و تا سفیده صبح کنار شهر دور میزدند،صبح دیدند در کنار کوفه اند،سخت بترسیدند،که مبادا دیگر باره گرفتار شوند،خود را بنخلستانی کشیدند و در کنار چشمه آبی بر در ختی بر آمدند و در میان شاخهای درخت قرار گرفتند.

کنیز کسی حبشی هنگام چاشت بکنار چشمه آمد تا آب برگیرد،عکس ایشان را در چشمه بدید،برخاست و با ایشان از در مهر و نوازش سخن گفت،و محبت خود و بانوی(سیده)خود را با اهل بیت پیغمبر باز نمود،و هر دو کودک را برداشته بمنزل آورد،و زن صاحب خانه ایشان را پذیرفت،و سر و روی ایشان را بوسه زد،و کنیز را بواسطه این خدمت نیکو آزاد کرد،و پسران مسلم را در پستو خانه جای داد.و خورش و خوردنی پیش آورد،و بکنیز وصیت کرد که شوهر من را از این راز آگاه مکن.

(شهادت زندانبان)

و از آن سوی ابن زیاد مشکور زندانبان را طلب نمود و گفت چه شدند پسرهای مسلم؟گفت من ایشان را در راه خدا آزاد کردم.

گفت:از من نترسیدی؟



********** صفحه 251 **********

گفت:جز از خدای نترسم،دیروز پدر این کودکان را کشتی،امروز از این طفل نو رس چه میخواهی؟

ابن زیاد در غضب شد.و گفت:اکنون بفرمایم تا سرت را از تن جدا کنند.

گفت:آن سر که در راه مصطفی نباشد نخواهم.

این وقت ابن زیاد فرمان داد که مشکور را بعد از پانصد تازیانه زدن گردن بزنند،چون او را در دو عذاب کشیدند،و ابتدا بزدن تازیانه کردند،در تازیانه اول گفت(بسم الله الرحمن الرحیم).در زدن تازیانه دوم گفت:الهی مرا صبر بده.

و در زدن تازیانه سوم گفت:خدایا مرا در حب فرزندان رسول تو میکشند.

چون نوبت بچهارم و پنجم افتاد گفت:ای پروردگار من،مرا بمصطفی و فرزندانش باز رسان،و دیگر سخن نگفت تا پانصد ضرب(زدن)بنهایت رسید.

اینوقت گفت مرا شربتی آب دهید.

ابن زیاد گفت:او را تشنه گردن زنید.

عمرو بن الحارث قدم فروتنی و خواری پیش گذاشت،و مشکور را بشفاعت در خواست و بخانه خیش آورد تا او را مداوا کند،مشکور چشم بگشود،و گفت بشارت باد که من از آب کوثر سیراب شدم،این گفت و جان بداد.
(طفلان مسلم در خانه حارث)

اما از آن سوی پسران مسلم را آنزن و کنیزک نیکو خدمت همی کردند،و پرستاری نمودند،تا شب برسید،پس خورش و خوردنی حاضر ساختند و ایشان

********** صفحه 252 **********

بعد از صرف شام بخوابیدند.

اینوقت شوهر آن زن که حارث نام داشت بخانه در آمد،و سخت آشوفته خاطر و کوفته اندام بود.

زن پرسید که مگر ترا حادثه ای رسید،گفت:اول صبح بر در سرای امیر بودم،منادی ندا در داد که پسرهای مسلم را مشکور از زندان رها نمود،هر که ایشان را دستگیر کند،از امیر بعطای مال و ثروت و آرزو بهرمند گردد.

من چون این کلمه شنیدم سوار شدم و اطراف کوفه را گردش کردم و أسب از شدت شتافتن ترکید و افتاد من هم از پشت أسب در افتادم،و بهزار رنج خود را بدر خانه رسانیدم،و از ایشان نشانی نیافتم.

زن گفت ای مرد این چیست که می گوئی؟از خدا بترس و بر فرزندان رسول خدا،بد میندیش.

حارث گفت:خاموش باش،ابن زیاد مرا مال و مرکب دهد،و از فضه و ذهب توانگر کند،ترا با این سخن چکار،برخیز و آب و طعام بیار.

زن بیچاره گشت و او را پاره ای خورش و خوردنی آورد تا خورد و خوابید.
(گرفتاری طفلان مسلم بدست حارث)

اما پسران مسلم،محمد که برادر بزرگ بود ناگاه از خواب بیدار شد و ابراهیم را از خواب بیدار کرد و گفت برخیز که ما نیز کشته میشویم،چه مرا اندرین ساعت در خواب نمودار شد که مصطفی و مرتضی و سیدۀ کونین و حسنین علیه السلام در بهشت برین عبور میدادند،ناگاه مرا و ترا،مصطفی از دور دیدار کرد،پس روی بمسلم آورد و فرمود ترا چگونه دل داد که این کودکان را نزد دشمنان بگذاشتی؟و بسوی ما گام برداشتی؟مسلم عرض کرد که ایشان از

********** صفحه 253 **********

قفای ما میایند،و فردا نزد ما خواهند بود.

ابراهیم عرض کرد:ای برادر سوگند بخدا من هم بدون کم و زیاد این خواب را دیدم،پس دست در گردن یکدیگر در آوردند،و های های بگریستند،صدای گریه ایشان حارث را از خواب بیدار کرد و سر از بالین برداشت و گفت:ای زن این شور و شیون در خانه ما از کیست؟برخیز و چراغی بر افروز تا بدانیم این صدا از چیست؟و این سوگواری از بهر کیست؟زن را نیروی برخاستن و قدرت چراغ آراستن نبود،ناچار حارث بن عروة خود برخاست و چراغی بر افروخت و بنهان خانه در آمد،پسران مسلم را نگریست که یکدیگر را دست بگردن در آورده و با صدای بلند می گریند.

گفت شما کیستید؟و در اینجا چکنید؟ایشان چون او را اهل سرای دانستند از شیعیان پنداشتند،گفتند:ما یتیمان مسلم بن عقیلیم.

حارث گفت:من در طلب شما،این شهر و نواحی را بگشتم و أسب خود را بکشتم و شما خانه مرا وطن گرفته اید؟[1] و خوش بخفته اید؟پس با مشت سر و مغز ایشان را لختی(قدری)بکوفت و هر دو تن را بر بست و هم در آن نهانخانه در افکند،و در را استوار کرد،زن پیش دوید و بزاری آغاز شفاعت نمود،و دست و پای حارث را بوسه زد،و از خدا و رسول بیم داد،ولی کلمات زن در حارث هیچ اثر نکرد.
(شهادت طفلان مسلم بدست حارث)

و اول صبح برخواسته و لباس جنگ بر تن کرد و پسران مسلم را برداشته روان شد،تا در کنار نهر گردن بزند،زن از قفای او میدوید و مینالید،و چون

********** صفحه 254 **********

نزدیک میشد حارث با شمشیر کشیده بر وی حمله می افکند،بدین گونه همی رفت تا در کنار نهر رسید،پس غلام خویش را پیش طلبید و شمشیر خود را بدو داد و گفت:این دو کودک را گردن بزن،غلام گفت:مرا از مصطفی شرم آید که این دو طفل بی گناه را از خاندان او گردن زنم،و هرگز اینکار نکنم.

حارث گفت اول ترا خواهم کشت و آهنگ غلام کرد،غلام دانست که بخشایش در نهاد حارث ننهاده اند و بیگمان کشته خواهد شد ناچار با حارث در آویخت،هر دو تن دست در گریبان شدند،ناگاه حارث بر وی در افتاد،غلام خواست تیغ براند حارث جلدی کرد و چابکی نمود و برجست و تیغ از دست غلام گرفت،غلام شمشیر خویش را از نیام بکشید و بر حارث فرود آورد،حارث مرد مبارزه بود،آن زخم را با سپر بگردانید،و تیغ بزد و دست غلام را قطع کرد،در این هنگام زن حارث با پسر در رسیدند،پسر پیش دوید و کمر غلام بگرفت و گفت:ای پدر،این غلام برادر رضاعی من و فرزند خوانده مادر منست،از وی چه میخواهی؟

حارث پاسخ نگفت،و تیغ بزد و غلام را بکشت،و پسر را گفت:هم اکنون تعجیل کن و این دو کودک را گردن بزن،پسر گفت:من این دو کودک را که از خاندان پیغمبرند،سر بر ندارم،و تو را نیز نگذارم،و زنش نیز مینالید و می گفت:این دو طفل بیگناه را چرا تباه باید کرد؟چه زیان دارد که ایشان را زنده بنزد ابن زیاد حاضر سازی تا او چه خواهد و چه فرماید.

گفت:دوستداران ایشان در این شهر فراوانند،تواند شد که ایشان را از دست من فرا گیرند و مرا از عطای ابن زیاد بی بهره گذارند،و تیغ بکشید و آهنک کودکان کردکه زن پیش تاخت و با حارث در آویخت که از خدای بترس و از قیامت بیندیش،این چه نکوهیده کردار است که پیش داشته ای؟.حارث

********** صفحه 255 **********

در خشم شد و تیغ بزد و زنرا جراحت بزرگی زد.

پسر بدوید که مبادا مادر را زخم دیگر تباه کند و دست پدر بگرفت و گفت:ای پدر بخود آی،چندین بیهشانه چه کنی؟و خویش از بیگانه ندانی،حارث هم در حال غضب تیغ بزد،و پسر را بکشت،و چون گرگ دیوانه بر سر پسرهای مسلم بتاخت،چندان که زاری کردند فایدۀ نداشت.گفتند ما را بگذار دو رکعت نماز گذاریم،گفت:نگذارم و دست هر یک را میگرفت که سرش را جدا کند آن یک میدوید که من کشته برادر نتوانم دید،مرا بکش،حارث اول محمد را سر برید و سرش را بخاک گذاشت و تنش را در آب انداخت،ابراهیم بدوید و سر را در بر گرفت و بر سینه بچسبانید و بهای های بگریست.حارث سر محمد را از دست ابراهیم بگرفت و او را نیز بکشت و تنش را در آب افکند.
(آوردن حارث سرهای طفلان را نزد ابن زیاد)

و سرهای مبارک ایشان را در توبره نهاده بدارالاماره آورد،و نزد ابن زیاد گذاشت.گفت:این چیست؟گفت:سرهای دشمنان تو است که بریده ام و بنزد تو آورده ام تا بدان عطا که وعده کردی وفا کنی.

ابن زیاد گفت:کدام دشمن؟گفت:فرزندان مسلم بن عقیل،ابن زیاد گفت:سرها را برآورند و بشستند و در طبقی نهاده پیش گذشتند.

ابن زیاد را کردار او ناگوار افتاد،گفت:از خدای نترسیدی،و دو تن کودک بی گناه را بکشتی؟و حال آنکه من بیزید نوشته ام که پسرهای مسلم را گرفته ام تا چه فرمائی؟اگر خواهی زنده فرستم،ممکن است زنده بخواهد چه جواب گویم؟چرا زنده بنزد من نیاوردی؟

حارث گفت:بترسیدم که مردم شهر ایشان را از دست من بگیرند،و من از

********** صفحه 256 **********

عطای امیر بی بهره مانم.

ابن زیاد گفت:ممکن بود ایشان را باز داری و مرا آگهی دهی،تا کسی بفرستم و پنهانی بنزد خویش حاضر سازم.حارث را جای پاسخ نماند،سر بزیر افکند،و خاموش ایستاد.
(کشته شدن حارث بفرمان ابن زیاد)

ابن زیاد را،هم نشینی بود که مقاتل نام داشت،و با اینکه میدانست با اهل بیت نبوت محبت دارد،چون ندیم و هم نشین نیکو گوی،و نیکو خوی بود،بر وی سخت نمیگرفت.او را گفت:حارث بدون اجازه من پسران مسلم را سربریده،او را بگیر و در همانجا که پسرهای مسلم را کشته،بهر خواریکه خواهی بکش،و سرهای پسران مسلم را درآنجا که تنهای ایشان را در آب افکنده در آب افکن.

مقاتل سخت شاد شد و گفت:اگر ابن زیاد سلطنت خود را بمن میداد چندین شاد نشدم.پس بفرمود:تا حارث را دست بگردن بربستند و کلاه از سر برگرفتند و از میان بازار کوفه کشان کشان عبور دادند،و سرهای کودکانرا بر مردمان عرضه میدادند،و صورت حال را تقریر(و بیان)میکردند،و مردمان میگریستند،و حارث را لعن میفرستادند.

چون بکنار نهر رسیدند،جوانیرا دیدند که کشته اند،و غلامیرا پاره پاره افکنده اند،و زنی مجروح افتاده،چون بر حال ایشان مطلع شدند،تعجب مردم بر خبائث حارث زیاد شد.

اینوقت حارث:روی بمقاتل کرد و گفت:مرا دست باز دار تا بگوشه ای پنهان شوم،و ده هزار دینار در عوض این کار از من بگیر.

********** صفحه 257 **********

مقاتل گفت:اگر همه دنیا را تو داشتی و بمن گذاشتی(یعنی بمن میدادی)ترا دست باز نداشتم،و در ازای قتل تو،از خدای جهان بهشت جاودان خواهم یافت.

و چون چشم مقاتل بر مقتل پسرهای مسلم و خون ایشان افتاد،سخت بگریست و در خون ایشان بغلطید،آنگاه غلام خود را فرمان داد تا اول دستهای حارث را قطع کرد،آن گاه هر دو پای او را برید،از پس آن چشمهای او را بر آورد و گوشهای او را از تن باز کرد،پس شکم او را بشکافت،و آنچه از تن او باز کرده بود،در شکم او نهاد،و سنگی بر شکم او بست،و آن تن پلید را در آب افکند.

در خبر است که سه نوبت او را د آب افکند،و آب او را نپذیرفت،و بکنار افکند،و سه نوبت او را در چاه افکندند و با سنگ و خاشاک انباشته نمودند،هم زمین او را نپذیرفت،و بیرون افکند،آنگاه تن او را سوزانیدند،و خاکسترش را بباد دادند.

و چون سرهای پسران مسلم را در آب افکندند،تنهای ایشان روی آب آمد و با سر پیوسته شد،و دست در گردن یکدیگر کرده در آب فرو شدند.

_______________________
[1] آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم
pejuhesh232
 
پست ها : 8789
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

فصل شصت و پنجم

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 3:27 am

********** صفحه 240 **********

(فصل شصت و پنجم):در ذکر شهادت محمد و ابراهیم پسران مسلم بن عقبل علیه السلام


در بحار ج45ص100و عوالم ج17ص353و هر دو از امالی شیخ صدوق مجلس(19)حدیث دو بسند خود از ابی محمد شیخ و بزرگ اهل کوفه روایت کرد که چون حسین بن علی علیه السلام کشته شد.

دو پسر کوچک از لشکر گاهش اسیر شدند،و آنها را نزد عبیدالله آوردند زندانبان را طلبید و گفت این کودک را ببر و خوراک خوب و آب سرد به ایشان مده و بر آنها تنک به گیر،آن دو کودک روز را روزه می گرفتند و چون شب میشد دو قرص نان جو،و یک کوزه آب خالص برای ایشان میآورد،پس چون یکسال بهمین منوال گذشت،یکی از این دو بدیگری گفت ای برادر مدتی است ما در زندانیم و دارد عمر ما فانی و بدن ما کاسته میشود.

پس اگر این پیر مرد آمد او را دانا کن و بگو ما از اهل بیت پیغمبریم شاید بما توسعۀ در خوراک بدهد و آبی بیشتری برای ما بیاورد.

پس چون شب فرا رسید و آن پیرمرد دو نان و یک کوزه آب آورد.

پسر کوچک فرمود ای پیرمرد آیا محمد را میشناسی؟گفت چگونه نشناسم و حال آنکه او پیغمبر من است؟!.

آن کودک فرمود آیا میشناسی جعفر بن ابیطالب را؟!گفت چگونه

********** صفحه 241 **********

نمیشناسم و حال آنکه خداوند باو دو بال داد با ملائکه پرواز میکند هر طور که بخواهد.

فرمود آیا میشناسی علی بن ابیطالب علیه السلام را؟گفت:چگونه علی را نشناسم و حال آنکه او پسر عم پیغمبر من و برادر او است.فرمود ای پیرمرد پس بدان ما از عترت پیغمبر تو هستیم و ما فرزندان مسلم بن عقیل بن ابیطالبیم،بدست تو اسیریم خوراک خوب میخواهیم بما نمیدهی،آب سرد میخواهیم بما نمیدهی،و بر ما تنک گرفتۀ.پس آن پیرمرد خود را روی قدمهای ایشان انداخت وبنا کرد بوسه زدن و عرض کرد،جانم فدای جان شما و صورتم سپر صورت شما باد ای عترت پیغمبر خدا که برگزیده است،این در زندان جلو روی شما باز است پس از هر راهیکه میخواهید بروید.

چون شب در رسید دو قرص نان و یک کوزه آب آورد،و راه را بایشان نشان داد و عرض کرد در شب راه بروید و در روز پنهان شوید،تا خداوند برای شما فرجی فرماید،پس آن دو کودک همین کار کردند،و چون شب در رسید،برخورد کردند بر پیره زنی که در خانه اش ایستاده بود.

و فرمودند ای پیرزن ما دو کودک کوچک و غریب و تازه و راهرا نمیدانیم،و شب ما را فرو گرفت امشب ما را میهمان کن فردا صبح براه میفتیم.
(میهمان کردن پیره زن دو طفلان مسلم را)

آن پیره زن گفت شما چه کسی باشید؟ای دوست من که بوی خوش از شما بمشامم میرسد که همچه بوی خوشی بمشامم نخورده بود.

فرمودند ای پیره زن ما از عترت پیغمبر توایم که از زندان ابن زیاد فرار کردیم،از ترس کشته شدن،پیره زن گفت ای حبیب من شوهری دارم که

********** صفحه 242 **********

فاسق است و در لشکریان ابن زیاد واقعه کربلا را شاهد بوده،میترسم در اینجا بچنگ او افتید و شما را بکشد،فرمودند همین شب را ما بسر ببریم چون صبح شود براه افتاده میرویم.

پیره زن گفت بگذارید خوراکی بیاورم بخورید رفت و برای ایشان طعام آورد،خوردند و آب نوشیدند،و بفراش در آمدند.

پسر کوچک بپسر بزرگ گفت ای برادر ما امیدواریم امشب را ایمن و آسوده باشیم،بیا با هم معانقه کنیم و همدیگر را ببوئیم پیش از آنکه مرگ بین ما جدائی اندازد،پس همین کار کردند و در آغوش هم خوابیدند.
(رسیدن شوهر پیره زن حارث)

چون پارۀ از شب رفت شوهر پیره زن که فاسق بود درب را آهسته زد،پیره زن گفت:کیست؟گفت منم،گفت چه سبب شده که این وقت شب آمده ای و هیچ وقت در این وقت نمیامدی؟گفت وای بر تو در را باز کن پیش از آنکه عقلم پرواز کند،و زهره ام از شدت بلا بترکد،زن گفت وای بر تو چه شده مگر،گفت دو کودک از زندان ابن زیاد فرار کرده اند.

و جارچی ابن زیاد گفته هر کس سر یک نفر ایشان را بیاورد هزار درهم جایزه دارد و هر کس دو نفر را بیاورد دو هزار درهم جایزه دارد.و من هر چه کردم که ایشان را پیدا کنم بدستم نیامدند،پیره زن گفت ای شوهر من بپرهیز که در قیامت محمد دشمن تو باشد،گفت وای بر تو دنیا را باید بدست آورد زن گفت دنیای بی آخرت بچه درد میخورد؟گفت تو از آنها طرفداری میکنی گویا در این موضوع اطلاعی داری؟بلند شو امیر ترا میطلبد.گفت امیر از من پیره زنی که در گوشه بیابانم چه میخواهد؟گفت من باید جستجو کنم در را

********** صفحه 243 **********

باز کن تا من استراحت کنم و چون صبح شود ببینم باید در چه راهی بروم برای پیدا کردن ایشان.

پس در را باز کرد و طعام و خوراکی از نان و آب آورد و او خورد،و چون پارۀ از شب گذشت صدای خرخر آن دو کودک را شنید،پس مثل شتر مست بحرکت آمد و مثل گاو بنا کرد صدا کند،و دست باطراف دیوار خانه میکشید و میرفت که ناگاه دستش به پهلوی کودک کوچک رسید آن کودک پرسید تو کیستی؟گفت من صاحب منزلم بگو بدانم تو کیستی؟آن کودک بنا کرد برادر بزرگ را حرکت دادن و گفت ای حبیب من بلند شو افتادیم در آنچه میترسیدیم.

صاحب منزل گفت کیستید شما،فرمودند ای پیره مرد اگر راست بگوئیم در امان هستیم؟گفت بلی.

گفتند در امان خدا و رسولش و در عهده خدا و رسولش میباشیم؟گفت بلی گفتند و محمد بن عبدالله ص بر این شاهد است؟گفت بلی،گفتند خدا بر آنچه گفتیم وکیل و گواهست؟گفت آری،گفتند ای پیره مرد ما از عترت پیغمبر تو محمدیم،از ترس کشته شدن از زندان او فرار کردیم.

گفت از مرگ فرار کردید و در مرگ واقع شدید،حمد خدائی را که شما را بدست من انداخت.

پس بلند شد و بازوی هر دو را بست و آن دو کودک با بازوی بسته شب را بسر بردند.
(کیفیت شهادت طفلان مسلم)

پس چون صبح شد غلام سیاهش که فلیح نام داشت صدا،زد و گفت این

********** صفحه 244 **********

دو کودک را بگیر و برو کنار فرات و سر ایشان را از بدن جدا کن و هر دو سر را بنزد من آور تا ببرم نزد ابن زیاد و دو هزار درهم جایزه ام را بگیرم،پس غلامش شمشیر برداشته و دو کودک را همراه برد مقدار کمی که رفتند.

یکی از آن دو کودک گفت ای سیاه چقدر تو شباهت داری بآن سیاهی که أذان گوی پیغمبر بود،غلام سیاه گفت مولای من مرا امر کرده شما را بکشم،شما چه کسی هستید؟گفتند ما از عترت پیغمبر تو محمدیم،از ترس کشته شدن از زندان ابن زیاد فرار کردیم و این پیره زن شما دیشب ما را میهمان کرد و مولای تو میخواهد ما را بکشد؟پس غلام افتاد بروی قدمهای ایشان و بنا کرد ببوسد و میگفت جانم فدای جان شما،رویم سپر روی شما باد،ای عترت پیغمبر که برگزیده خدا است،بخدا قسم کاری نکنم که محمد ص در قیامت دشمن من باشد،پس شمشیر را بکناری انداخت و خود را بآب انداخت و عبور کرد،مولای صدا زد ای غلام نافرمانی من کردی؟غلام گفت من مادام اطاعت تو کنم که معصیت خدا نکنی،و چون معصیت خدا کنی من از تو بیزارم در دنیا و آخرت،پس پسرشرا صدا زد و گفت ای پسر جان حلال و حرام دنیا را برای تو جمع کردم و باید دنیا را بدست آورد،پس بگیر این دو کودک را و ببر نزد فرات و گردن ایشان را بزن و سرشان را بیاور تا بنزد ابن زیاد ببرم و دو هزار درهم جایزه را بگیرم،پس پسرش آن دو کودک را گرفته میبرد که یکی از آن دو گفتند ای جوان من از آتش جهنم برای تو ترسانم،پسر گفت ای حبیب من شما که باشید؟گفتند ما از عترت پیغمبر تو محمدیم که پدر تو میخواهد ما را بکشد.

پسر بر قدمهای آن دو کودک افتاده و بوسید و آنچه آن غلام گفت همان را گفت و شمشیر را بکناری انداخت و خود را در آب انداخت و عبور کرد،پس

********** صفحه 245 **********

پدرش فریاد کشید ای فرزند نافرمانی من کردی؟گفت از خدا اطاعت کنم و ترا معصیت کنم برای من بهتر خواهد بود،تا اینکه خدا را نافرمانی کنم و اطاعت تو نمایم.

پیرمرد گفت این کار نکند جز خودم،و شمشیر را گرفته و رفت تا نزد فرات.چون آن دو کودک شمشیر برهنه را مشاهده کردند چشمانشان گریان شد و گفتند ای پیرمرد ما را ببر بازار و بفروش و از پول ما استفاده کن و نخواه فردای قیامت محمد دشمن تو باشد.

گفت این نخواهد شد مگر آنکه من شما را بکشم و سر شما را نزد ابن زیاد ببرم و دو هزار درهم جایزه بگیرم.

گفتند ای پیرمرد آیا قرابت ما را نسبت برسول الله حفظ نمیکنی؟گفت شما را با رسول خدا قرابتی نیست.

گفتند ای پیرمرد پس ما را ببر نزد ابن زیاد هر چه خواست درباره ما حکم کند،گفت راهی برای اینکار نیست جز آنکه بواسطه خون شما من باو تقرب جویم.

گفتند ای پیرمرد آیا کمی سن ما رحم نمیکنی؟گفت خدا در قلب من نسبت بشما رحم قرار نداده.

گفتند ای پیرمرد پس اگر ناچار از کشتن ما هستی بگذار ما چند رکعت نماز بخوانیم؟گفت نماز بخوانید اگر برای شما فائده دارد.

پس آن دو کودک چهار رکعت نماز خواندند و سر بآسمان بلند کردند و عرض کردند(یا حی یا حکیم یا أحکم الحاکمین أحکم بیننا و بینه بالحق)ای خدای زنده و دانا ای کسی که حکمت از همه حکم کنندگان مقدم است خود حکم کن بین ما و او بحق.

********** صفحه 246 **********

پس آن ملعون بلند شد و سر برادر بزرگ را از بدنش جدا کرد و سر را گرفت و در توبره خود گذاشت،و برادر کوچک خود را همی در خون برادر مالید و گفت میخواهم رسول خدا را اینطور خون آلود ملاقات کنم.

آن ملعون گفت عیب ندارد الان ترا هم ببرادرت ملحق میکنم،پس بلند شد و سر آن مظلوم را از بدن جدا کرد و در توبره گذاشت و بدن هر دو را در آب انداخت در حالیکه خون از آن بدنها میچکید.
(بردن سر دو طفلان بنزد ابن زیاد)

و آن دو سر را بنزد ابن زیاد برد،ابن زیاد روی کرسیه خود نشسته بود و بدستش عصای از خیزران داشت چون نظرش بآن دو سر افتاد سه مرتبه بلند شد و نشست.

پس گفت وای بر تو کجا اینها را یافتی؟گفت پیره زنی داشتم ایشان را میهمان نموده بود،گفت حق مهمان را نشناختی؟گفت نه.

گفت:این دو طفل چه گفتند بتو؟

گفت بمن گفتند ای شیخ ما را ببازار ببر وبفروش و از پول ما استفاده کن و نخواه که در قیامت محمد ص دشمن تو باشد.

گفت:تو چه در جواب گفتی؟گفت بایشان گفتم من باید شما را بکشم و سر شما را بنزد عبیدالله بن زیاد ببرم و دو هزار درهم جایزه بگیرم.

گفت:چه بتو گفتند:گفت بمن گفتند ما را ببر نزد ابن زیاد تا در ما حکم کند بآنچه میخواهد.

گفت:چه در جوابشان گفتی؟گفت:گفتم راهی نیست جز آنکه بواسط خون شما باو تقرب جویم.

********** صفحه 247 **********

گفت چرا زنده پیش من نیاوردی تا اینکه دو مقابل جایزه بتو بدهم که چهار هزار درهم باشد؟

گفت:این را صلاح ندیدم جز آنکه بخون ایشان بتو مقرب شوم.

گفت:دیگر چه گفتند بتو؟گفت:گفتند ای شیخ قرابت و خویشاوندی ما را برسول خدا حفظ کن.

گفت:تو چه گفتی؟گفت من گفتم شما را قرابتی برسول خدا نیست.

گفت:وای بر تو دیگر چه گفتند بتو؟گفت:گفتند ای پیره مرد بکوچکی ما رحم کن.

گفت:پس رحم نکردی بایشان؟گفت گفتم خدا در قلب من نسبت بشما هیچ رحمی قرار نداده.

گفت:وای بر تو دیگر چه گفتند بتو؟گفت گفتند بگذار ما چند رکعت نماز بخوانیم.

پس گفتم هر چه میخواهید نماز بخوانید اگر نفعی برای شما دارد.

گفت بعد از نماز چه گفتند؟گفت سر بآسمان بلند کردند و گفتند(یا حی یا حکیم یا أحکم الحاکمین أحکم بیننا و بینه بالحق).

عبیدالله بن زیاد گفت پس بدرستیکه احکم الحاکمین حکم کرد بین شما،کیست این فاسق را کارش را بسازد؟مردی شامی از جا بلند شد و گفت من برای اینکار آماده ام.

گفت اینرا ببر همانجائیکه گردن آن دو طفل را جدا کرد،گردنش را بزن و نگذار خونش بخون آن دو طفل مخلوط شود،و زود سرش برای من بیاور.مرد شامی برد و سرش را آورد و به نیزه زدند و آنجا نصب کردند بچه ها تیر و سنگ باو میزدند و می گفتند این قاتل ذریه رسول خدا ص است.

********** صفحه 248 **********
(شهادت طفلان مسلم بطریقی که ناسخ نقل کرده)

در ناسخ ج2ص110قصه شهید شدن طفلان حضرت مسلم را طور دیگر نقل فرموده،و خلاصه اش اینست که فرمود مکشوف باد که شهادت محمد و ابراهیم پسرهای مسلم را کمتر در کتاب پیشینیان دیده ام،الا آنکه اعصم کوفی میگوید:گاهی که ابن زیاد هانی را محبوس داشت چنانکه مرقوم شد.

مسلم از سرای هانی بیرون شتافت،و شیعیان خود را فراهم کرد،تا بر دارالاماره حمله افکند،پسرهای خود را بخانه شریح قاضی فرستاد تا در حمایت او بسلامت مانند.

دیگر نه از نام ایشان یاد میکند و نه از شهادت ایشان باز می گوید تا آنجا که می گوید.

و من بنده این قصه را از روضة الشهداء منتخب میدارم تا آنجا که می گوید اکنون بر سر سخن رویم.
(فرمان ابن زیاد درباره پسران مسلم)

همانا پسرهای مسلم بحکم پدر در خانه شریح قاضی بوند،تا گاهی که مسلم را شهید کردند،و ابن زیاد را آگاهی دادند که مردم این شهر دو تن پسران مسلم را پوشیده میدارند،ابن زیاد بفرمود تا در تمام شهر منادی ندا کند که هر کس پسرهای مسلم را در خانه خود نگاهدارد و بنزد من نیاورد خانه اش غارت شود و خونش هدر باشد.

شریح چون این ندا بشنید محمد و ابراهیم را پیش طلبید،و های های بگریست،گفتند:ای شریح این گریه چیست؟گفت بدانید که(پدر شما)

********** صفحه 249 **********

مسلم شهید شد،ایشان جامه چاک کردند،و خاک بر سر نمودند و فریاد(وا ابتاه واغربتاه)بر آوردند،شریح گفت:

ای برادر زادگان چندین مخروشید،و بر خون خویشتن و کید من مکوشید چه ابن زیاد شما را میطلبد تا در کجا بیابد،و تا شما را دست گیر نکند آرام نشود،و از صاحب خانه انتقام کشد،ایشان از ترس خاموش نشستند.

شریح گفت:شما روشنی چشم و چراغ دل منید،چنان رأی زده ام که شما را به امینی بسپارم تا با خود بمدینه برد،و بخیشان بسپارد،و پسر خود که اسد نام داشت فرمود که:شنیده ام که بیرون دروازه عراقین کاروانی بجانب مدینه میرود،این کودکان را،رسان و با امینی بسپار تا بمدینه برسانند،و هر یک را پنجاه دینار زد(طلا)سرخ بر میان بست،چون تاریکی جهان را فرو گرفت،اسد آن کودکان را برداشت و از شهر بیرون شتافت.

وقتی رسیدند که کاروانیان بار بسته و مقداری راه رفته بودند،اسد نظری افکند سیاهی از دور دیدار بود،روی با پسرهای مسلم کرد و گفت این سیاهی که دیدار میشود،کاروانیانند،قدری راه را و بیراه آگاه نبودند،قدری بدویدند و خسته شدند،و اثر قافله را گم کردند،چند نفر از کوفیان بایشان دچار شدند و شناختند که ایشان پسران مسلمند،پس هر دو را گرفته بنزد ابن زیاد بردند،و او فرمان داد که ایشان را زندان کنند،و نامۀ بیزید نوشت که پسران مسلم در زندانند تا چه فرمائی.
(رهائی دادن زندانبان پسران مسلم را)

اما زندانبان که مشکور نام داشت،از دوستان اهل بیت بود،و از آه و ناله

********** صفحه 250 **********

این کودکان هفت و هشت ساله اندوهناک گشت،و جای خوب بهر ایشان مهیا کرد و خورش و خوردنی حاضر ساخت،چند که توانست نیکو خدمتی کرد.و شب دیگر چون هوا تاریک شد،ایشان را برداشت و بر سر راه قادسیه آورد،و انگشتر خود را بایشان دارد،و گفت:این انگشتر از من نزد شما علامتی باشد چون بقادسیه رسیدید،بدین علامت برادر مرا آگاه کنید تا شما را خدمت کند و بمدینه برساند.

چون مشکور بازگشت و ایشان راه قادسیه را پیش گرفتند،باز راه را گم کردند،و تا سفیده صبح کنار شهر دور میزدند،صبح دیدند در کنار کوفه اند،سخت بترسیدند،که مبادا دیگر باره گرفتار شوند،خود را بنخلستانی کشیدند و در کنار چشمه آبی بر در ختی بر آمدند و در میان شاخهای درخت قرار گرفتند.

کنیز کسی حبشی هنگام چاشت بکنار چشمه آمد تا آب برگیرد،عکس ایشان را در چشمه بدید،برخاست و با ایشان از در مهر و نوازش سخن گفت،و محبت خود و بانوی(سیده)خود را با اهل بیت پیغمبر باز نمود،و هر دو کودک را برداشته بمنزل آورد،و زن صاحب خانه ایشان را پذیرفت،و سر و روی ایشان را بوسه زد،و کنیز را بواسطه این خدمت نیکو آزاد کرد،و پسران مسلم را در پستو خانه جای داد.و خورش و خوردنی پیش آورد،و بکنیز وصیت کرد که شوهر من را از این راز آگاه مکن.

(شهادت زندانبان)

و از آن سوی ابن زیاد مشکور زندانبان را طلب نمود و گفت چه شدند پسرهای مسلم؟گفت من ایشان را در راه خدا آزاد کردم.

گفت:از من نترسیدی؟



********** صفحه 251 **********

گفت:جز از خدای نترسم،دیروز پدر این کودکان را کشتی،امروز از این طفل نو رس چه میخواهی؟

ابن زیاد در غضب شد.و گفت:اکنون بفرمایم تا سرت را از تن جدا کنند.

گفت:آن سر که در راه مصطفی نباشد نخواهم.

این وقت ابن زیاد فرمان داد که مشکور را بعد از پانصد تازیانه زدن گردن بزنند،چون او را در دو عذاب کشیدند،و ابتدا بزدن تازیانه کردند،در تازیانه اول گفت(بسم الله الرحمن الرحیم).در زدن تازیانه دوم گفت:الهی مرا صبر بده.

و در زدن تازیانه سوم گفت:خدایا مرا در حب فرزندان رسول تو میکشند.

چون نوبت بچهارم و پنجم افتاد گفت:ای پروردگار من،مرا بمصطفی و فرزندانش باز رسان،و دیگر سخن نگفت تا پانصد ضرب(زدن)بنهایت رسید.

اینوقت گفت مرا شربتی آب دهید.

ابن زیاد گفت:او را تشنه گردن زنید.

عمرو بن الحارث قدم فروتنی و خواری پیش گذاشت،و مشکور را بشفاعت در خواست و بخانه خیش آورد تا او را مداوا کند،مشکور چشم بگشود،و گفت بشارت باد که من از آب کوثر سیراب شدم،این گفت و جان بداد.
(طفلان مسلم در خانه حارث)

اما از آن سوی پسران مسلم را آنزن و کنیزک نیکو خدمت همی کردند،و پرستاری نمودند،تا شب برسید،پس خورش و خوردنی حاضر ساختند و ایشان

********** صفحه 252 **********

بعد از صرف شام بخوابیدند.

اینوقت شوهر آن زن که حارث نام داشت بخانه در آمد،و سخت آشوفته خاطر و کوفته اندام بود.

زن پرسید که مگر ترا حادثه ای رسید،گفت:اول صبح بر در سرای امیر بودم،منادی ندا در داد که پسرهای مسلم را مشکور از زندان رها نمود،هر که ایشان را دستگیر کند،از امیر بعطای مال و ثروت و آرزو بهرمند گردد.

من چون این کلمه شنیدم سوار شدم و اطراف کوفه را گردش کردم و أسب از شدت شتافتن ترکید و افتاد من هم از پشت أسب در افتادم،و بهزار رنج خود را بدر خانه رسانیدم،و از ایشان نشانی نیافتم.

زن گفت ای مرد این چیست که می گوئی؟از خدا بترس و بر فرزندان رسول خدا،بد میندیش.

حارث گفت:خاموش باش،ابن زیاد مرا مال و مرکب دهد،و از فضه و ذهب توانگر کند،ترا با این سخن چکار،برخیز و آب و طعام بیار.

زن بیچاره گشت و او را پاره ای خورش و خوردنی آورد تا خورد و خوابید.
(گرفتاری طفلان مسلم بدست حارث)

اما پسران مسلم،محمد که برادر بزرگ بود ناگاه از خواب بیدار شد و ابراهیم را از خواب بیدار کرد و گفت برخیز که ما نیز کشته میشویم،چه مرا اندرین ساعت در خواب نمودار شد که مصطفی و مرتضی و سیدۀ کونین و حسنین علیه السلام در بهشت برین عبور میدادند،ناگاه مرا و ترا،مصطفی از دور دیدار کرد،پس روی بمسلم آورد و فرمود ترا چگونه دل داد که این کودکان را نزد دشمنان بگذاشتی؟و بسوی ما گام برداشتی؟مسلم عرض کرد که ایشان از

********** صفحه 253 **********

قفای ما میایند،و فردا نزد ما خواهند بود.

ابراهیم عرض کرد:ای برادر سوگند بخدا من هم بدون کم و زیاد این خواب را دیدم،پس دست در گردن یکدیگر در آوردند،و های های بگریستند،صدای گریه ایشان حارث را از خواب بیدار کرد و سر از بالین برداشت و گفت:ای زن این شور و شیون در خانه ما از کیست؟برخیز و چراغی بر افروز تا بدانیم این صدا از چیست؟و این سوگواری از بهر کیست؟زن را نیروی برخاستن و قدرت چراغ آراستن نبود،ناچار حارث بن عروة خود برخاست و چراغی بر افروخت و بنهان خانه در آمد،پسران مسلم را نگریست که یکدیگر را دست بگردن در آورده و با صدای بلند می گریند.

گفت شما کیستید؟و در اینجا چکنید؟ایشان چون او را اهل سرای دانستند از شیعیان پنداشتند،گفتند:ما یتیمان مسلم بن عقیلیم.

حارث گفت:من در طلب شما،این شهر و نواحی را بگشتم و أسب خود را بکشتم و شما خانه مرا وطن گرفته اید؟[1] و خوش بخفته اید؟پس با مشت سر و مغز ایشان را لختی(قدری)بکوفت و هر دو تن را بر بست و هم در آن نهانخانه در افکند،و در را استوار کرد،زن پیش دوید و بزاری آغاز شفاعت نمود،و دست و پای حارث را بوسه زد،و از خدا و رسول بیم داد،ولی کلمات زن در حارث هیچ اثر نکرد.
(شهادت طفلان مسلم بدست حارث)

و اول صبح برخواسته و لباس جنگ بر تن کرد و پسران مسلم را برداشته روان شد،تا در کنار نهر گردن بزند،زن از قفای او میدوید و مینالید،و چون

********** صفحه 254 **********

نزدیک میشد حارث با شمشیر کشیده بر وی حمله می افکند،بدین گونه همی رفت تا در کنار نهر رسید،پس غلام خویش را پیش طلبید و شمشیر خود را بدو داد و گفت:این دو کودک را گردن بزن،غلام گفت:مرا از مصطفی شرم آید که این دو طفل بی گناه را از خاندان او گردن زنم،و هرگز اینکار نکنم.

حارث گفت اول ترا خواهم کشت و آهنگ غلام کرد،غلام دانست که بخشایش در نهاد حارث ننهاده اند و بیگمان کشته خواهد شد ناچار با حارث در آویخت،هر دو تن دست در گریبان شدند،ناگاه حارث بر وی در افتاد،غلام خواست تیغ براند حارث جلدی کرد و چابکی نمود و برجست و تیغ از دست غلام گرفت،غلام شمشیر خویش را از نیام بکشید و بر حارث فرود آورد،حارث مرد مبارزه بود،آن زخم را با سپر بگردانید،و تیغ بزد و دست غلام را قطع کرد،در این هنگام زن حارث با پسر در رسیدند،پسر پیش دوید و کمر غلام بگرفت و گفت:ای پدر،این غلام برادر رضاعی من و فرزند خوانده مادر منست،از وی چه میخواهی؟

حارث پاسخ نگفت،و تیغ بزد و غلام را بکشت،و پسر را گفت:هم اکنون تعجیل کن و این دو کودک را گردن بزن،پسر گفت:من این دو کودک را که از خاندان پیغمبرند،سر بر ندارم،و تو را نیز نگذارم،و زنش نیز مینالید و می گفت:این دو طفل بیگناه را چرا تباه باید کرد؟چه زیان دارد که ایشان را زنده بنزد ابن زیاد حاضر سازی تا او چه خواهد و چه فرماید.

گفت:دوستداران ایشان در این شهر فراوانند،تواند شد که ایشان را از دست من فرا گیرند و مرا از عطای ابن زیاد بی بهره گذارند،و تیغ بکشید و آهنک کودکان کردکه زن پیش تاخت و با حارث در آویخت که از خدای بترس و از قیامت بیندیش،این چه نکوهیده کردار است که پیش داشته ای؟.حارث

********** صفحه 255 **********

در خشم شد و تیغ بزد و زنرا جراحت بزرگی زد.

پسر بدوید که مبادا مادر را زخم دیگر تباه کند و دست پدر بگرفت و گفت:ای پدر بخود آی،چندین بیهشانه چه کنی؟و خویش از بیگانه ندانی،حارث هم در حال غضب تیغ بزد،و پسر را بکشت،و چون گرگ دیوانه بر سر پسرهای مسلم بتاخت،چندان که زاری کردند فایدۀ نداشت.گفتند ما را بگذار دو رکعت نماز گذاریم،گفت:نگذارم و دست هر یک را میگرفت که سرش را جدا کند آن یک میدوید که من کشته برادر نتوانم دید،مرا بکش،حارث اول محمد را سر برید و سرش را بخاک گذاشت و تنش را در آب انداخت،ابراهیم بدوید و سر را در بر گرفت و بر سینه بچسبانید و بهای های بگریست.حارث سر محمد را از دست ابراهیم بگرفت و او را نیز بکشت و تنش را در آب افکند.
(آوردن حارث سرهای طفلان را نزد ابن زیاد)

و سرهای مبارک ایشان را در توبره نهاده بدارالاماره آورد،و نزد ابن زیاد گذاشت.گفت:این چیست؟گفت:سرهای دشمنان تو است که بریده ام و بنزد تو آورده ام تا بدان عطا که وعده کردی وفا کنی.

ابن زیاد گفت:کدام دشمن؟گفت:فرزندان مسلم بن عقیل،ابن زیاد گفت:سرها را برآورند و بشستند و در طبقی نهاده پیش گذشتند.

ابن زیاد را کردار او ناگوار افتاد،گفت:از خدای نترسیدی،و دو تن کودک بی گناه را بکشتی؟و حال آنکه من بیزید نوشته ام که پسرهای مسلم را گرفته ام تا چه فرمائی؟اگر خواهی زنده فرستم،ممکن است زنده بخواهد چه جواب گویم؟چرا زنده بنزد من نیاوردی؟

حارث گفت:بترسیدم که مردم شهر ایشان را از دست من بگیرند،و من از

********** صفحه 256 **********

عطای امیر بی بهره مانم.

ابن زیاد گفت:ممکن بود ایشان را باز داری و مرا آگهی دهی،تا کسی بفرستم و پنهانی بنزد خویش حاضر سازم.حارث را جای پاسخ نماند،سر بزیر افکند،و خاموش ایستاد.
(کشته شدن حارث بفرمان ابن زیاد)

ابن زیاد را،هم نشینی بود که مقاتل نام داشت،و با اینکه میدانست با اهل بیت نبوت محبت دارد،چون ندیم و هم نشین نیکو گوی،و نیکو خوی بود،بر وی سخت نمیگرفت.او را گفت:حارث بدون اجازه من پسران مسلم را سربریده،او را بگیر و در همانجا که پسرهای مسلم را کشته،بهر خواریکه خواهی بکش،و سرهای پسران مسلم را درآنجا که تنهای ایشان را در آب افکنده در آب افکن.

مقاتل سخت شاد شد و گفت:اگر ابن زیاد سلطنت خود را بمن میداد چندین شاد نشدم.پس بفرمود:تا حارث را دست بگردن بربستند و کلاه از سر برگرفتند و از میان بازار کوفه کشان کشان عبور دادند،و سرهای کودکانرا بر مردمان عرضه میدادند،و صورت حال را تقریر(و بیان)میکردند،و مردمان میگریستند،و حارث را لعن میفرستادند.

چون بکنار نهر رسیدند،جوانیرا دیدند که کشته اند،و غلامیرا پاره پاره افکنده اند،و زنی مجروح افتاده،چون بر حال ایشان مطلع شدند،تعجب مردم بر خبائث حارث زیاد شد.

اینوقت حارث:روی بمقاتل کرد و گفت:مرا دست باز دار تا بگوشه ای پنهان شوم،و ده هزار دینار در عوض این کار از من بگیر.

********** صفحه 257 **********

مقاتل گفت:اگر همه دنیا را تو داشتی و بمن گذاشتی(یعنی بمن میدادی)ترا دست باز نداشتم،و در ازای قتل تو،از خدای جهان بهشت جاودان خواهم یافت.

و چون چشم مقاتل بر مقتل پسرهای مسلم و خون ایشان افتاد،سخت بگریست و در خون ایشان بغلطید،آنگاه غلام خود را فرمان داد تا اول دستهای حارث را قطع کرد،آن گاه هر دو پای او را برید،از پس آن چشمهای او را بر آورد و گوشهای او را از تن باز کرد،پس شکم او را بشکافت،و آنچه از تن او باز کرده بود،در شکم او نهاد،و سنگی بر شکم او بست،و آن تن پلید را در آب افکند.

در خبر است که سه نوبت او را د آب افکند،و آب او را نپذیرفت،و بکنار افکند،و سه نوبت او را در چاه افکندند و با سنگ و خاشاک انباشته نمودند،هم زمین او را نپذیرفت،و بیرون افکند،آنگاه تن او را سوزانیدند،و خاکسترش را بباد دادند.

و چون سرهای پسران مسلم را در آب افکندند،تنهای ایشان روی آب آمد و با سر پیوسته شد،و دست در گردن یکدیگر کرده در آب فرو شدند.

_______________________
[1] آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم
pejuhesh232
 
پست ها : 8789
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

قبليبعدي

بازگشت به حسين ثار الله


cron
Aelaa.Net