(فصل شصت و چهارم):(خروج مسلم بن عقیل علیه السلام با هیجده هزار لشگر یا بیشتر)
ابن زیاد هنوز خطبه اش تمام نشده بود که صدای فریاد بگوشش رسید گفت چه خبر است؟گفته شد ای امیر الحذر الحذر این مسلم بن عقیل است که
********** صفحه 206 **********
خروج کرده با کسانیکه با او بیعت کرده اند.
پس زود ازمنبر بزیر آمد و داخل قصر الاماره شد و درها را بست.
در همان وقت مسلم بن عقیل با هیجده هزار لشگر یا بیشتر رسید،و جلو او پرچمها و مردم مسلح بودند و ابن زیاد را فحش میداند و پدرش را لعن میکردند و شعارشان این بود،(یا منصور امت)[16].
و مسلم بن عقیل یک پرچم بدست عبدالله کندی داده بود برای قبیله کنده،و جلو اسب سواران انداخته بود.
و یک پرچم برای مسلم بن عوسجه قرار داده بود برای دو فامیل(مذحج)و(اسد).
و یک پرچم برای ابی تمامة بن عمر صائدی قرار داده بود آنهم برای دو فامیل(تمیم)و (همدان).
و یک پرچم برای عباس بن جعده جدلی قرار داده بود برای اهل شهر.
و مسلم پیش آمد تا در قبیله(بنی الحرث بن کعب)بروز کرد و آمد تا مسجد انصار و از آنجا قصر الاماره را احاطه کرد،و در قصر الاماره کسی نبود مگر سی نفر پاس بان و بیست نفر از اشراف کوفه و اهل بیت و غلامانش،و اصحاب ابن زیاد با اصحاب مسلم مخلوط شده با هم جنگیدند سخت و از هم دیگر کشتند.
و ابن زیاد در بین اشراف کوفه بدیوار قصر الاماره تکیه داده و جنگ مردم
********** صفحه 207 **********
را تماشا میکردند.
(ترسانیدن چهار نفر خائن از اصحاب ابن زیاد لشگر مسلم بن عقیل علیه السلام را)پس چهار نفر از اصحاب ابن زیاد که یکی کثیر بن شریک بود و دیگری محمد بن اشعث،و سومی قمقاع بن ثور،چهارمی شبث بن ربعی بنا کردند از بالای قصر الاماره فریاد زدن که ای شیعه مسلم بن عقیل و ای شیعه حسین بن علی(الله الله)که جان خود و اهل بیت و اولادتان را بکشتن ندهید بدرستیکه لشگر اهل شام رسیدند.
و امیر عبیدالله قسم یاد کرده که اگر شما این جنگ را ادامه دهید بخشش و عطای خود را از شما قطع کند و شجاعان شما را بواسطه لشگر شام از بین ببرد.
و بی گناه شما را بواسطه گناهکار شما بگیرد و مؤاخذه کند،و حاضر شما را عوض عائب شما بگیرد تا اینکه احدی از مخالفان شما را باقی نگذارد جز آنکه وبال کارشان را بایشان بچشاند.
و مرحوم مجلسی در بحار ج44ص348و جلاء العیون ص527از عبدالله ابن حازم روایت کرده است که من در مجلس ابن زیاد بودم که هانی را مجروح گردانید،و امر کرد بحبس او،و چون آن حالت را مشاهده کردم بنزد مسلم آمدم و قضیه را باو نقل کردم.
چون اصحاب مسلم در خانهای اطراف خانه هانی جمع شده بودند،مسلم مرا امر کرد که ندا کنم در میان ایشان که بیرون آیند،و منادیان را فرمود که ندا کردند که(یا منصور امت)چون بی وفایان اهل کوفه ندای مسلم را شنیدند،بر در خانه هانی جمع شدند،مسلم بیرون آمد و برای هر قبیله علمی
********** صفحه 208 **********
ترتیب داد،در اندک وقتی مسجد و بازار پر شد از اصحاب او،و کار بر این زیاد تنگ شده،زیاده از پنجاه نفر در دارالاماره با او نبودند،و بعضی از یاران او که بیرون بودند،راهی نمی یافتند که بنزد او روند،پس اصحاب مسلم قصر آن ملعون را در میان گرفتند،و سنگ می افکندند و ابن زیاد و مادرش را دشنام میدادند.
ابن زیاد،کثیر بن شهاب را طلبید،و گفت تو بیرون رو،و با هر که ترا اطاعت نماید از قبیله مذحج مردم را از عقوبت یزید و سوء عاقبت جنگ شدید بر حذر نمایید،و در معاونت(کمک)مسلم سست گردانید،و بعد از او محمد ابن اشعث را فرستاد که قبیله کنده را بر سر خود جمع کند،و رایت امان بگشاید و ندا کند،که هر که در تحت این رایت(و پرچم)در آید بجان و مال و عرض در امان باشد.
هم چنین قعقاع ذهلی و شبث بن ربعی،و حجار بن ابجر،و شمر ذی الجوشن را برای اینکار و برای فریب دادن آن بی وفایان غدار بیرون فرستاد.
پسر اشعث علمی(و پرچمی)بلند کرد و جمعی بر سر او جمع شدند،و آن گروه بوسواس شیطانی مردم را از موافقت مسلم(بن عقیل علیه السلام پشیمان میکردند[17] و جمعیت ایشان را بتفرقه مبدل میگردانیدند،تا آنکه گروه بسیار
********** صفحه 209 **********
.
از آن غداران(خائنین)را گرد آوردند،و از عقب قصر بدارالاماره در آمدند.
چون آن ملعون(ابن زیاد)کثرتی در اتباع(پیروان)خود مشاهد کرد،علمی(و پرچمی)برای شبث بن ربعی ترتیب داد،و او را با گروهی از منافقان بیرون فرستاد.
ابن زیاد اشراف کوفه را امر کرد بر بام قصر برآمدند،و اتباع مسلم را ندا کردند که ای گروه بر خود رحم کنید،و پراکنده شوید،که اینک لشگرهای شام میرسند،و شما را تاب ایشان نیست،و اگر اطاعت کنید امیر متعهد شده است که عذر شما را از یزید در خواهد،و عطاهای شما را مضاعف(دو مقابل)گرداند،و سوگند یاد کرده است که اگر متفرق نشوید،چون لشکرهای شام برسند،مردای شما را بقتل آورد،و بی گناه را بجای گناهکار بکشد،و زنان و فرزندان شما را بر اهل شام قسمت کند،مردم از شنیدن این سخنان متفرق میشدند تا آنکه چون شام شد،زیاده از سی نفر با مسلم نمانده بودند،چون مسلم این حالت را مشاهده کرد،و بر غدر و مکر(و حیله)اهل کوفه مطلع گردید داخل مسجد شد،و نماز شام را ادا کرد،و چون از نماز فارغ شد،ده نفر با او مانده بودند،خواست که از مسجد بیرون رود،چون از درکنده بیرون رفت هیچکس با او نمانده بود،آن غریب مظلوم در کار خود متحیر گردید.
********** صفحه 210 **********
(رفتن مسلم بن عقیل بخانه محمد بن کثیر و گرفتاری محمد و پسرش بدست ابن زیاد)در ناسخ ج2ص78از احوالات امام حسین علیه السلام فرمود(چیزیرا که خلاصه اش این است)در صد مجلد کتاب عربی و فارسی که خاصه علمای نحریر در مقتل حسین علیه السلام تحریر کرده اند در هیچ یک قصه گرفتاری محمد بن کثیر در نصرت مسلم بن عقیل باین تطویل و تفصیل نیافتم.
چون اعصم کوفی از علمای اهل سنت و جماعت است و در جمع سیر حاوی احاطت و بلاغت و بیشتر روایت از ابن اسحاق و ابن هشام میکند،دریغ داشتم که نگارش او را ندیده انگارم،او بدین اسلوب مکتوم میکند که چون مردم کوفه پراکنده شدند.
(غربت و سرگردانی)و مسلم بن عقیل تنها ماند،در تاریکی شب بر اسب خویش سوار و خواست تا از کوفه بیرون شود،و راه بیرون شدن ندانست،در کوی از روی بیهوشی همی رفت،از قضا سعید بن احنف با او برخورد،و او را شناخت و پیش تاخت و گفت ای سید و مولای من بکجا میروی؟گفت می خواهم از این بلد بیرون روم شاید که از آن جماعت که با من بیعت کردند پیوسته شوند و مرا یاری کنند.
سعید بن احنف گفت حاشا و کلا این شهر را بر تو دربندان کرده اند و حافظان و حارسان گماشته اند که ترا دست گیر کنند.
مسلم فرمود اکنون بگو رأی چیست؟سعید بعرض رسانید که با من باش تا تو را
_________________
[16] در صدر اسلام رسم چنین بود که جمعیتهای سری پس از اینکه با رهبر خود بیعت می کردند رهبر شعار سری خود را که گاهی بجای(اسم شب)بکار میرفت،بآنان میگفت افراد جمعیت همیشه گوش بزنگ بودند که هر وقت آن شعار را بشنوند خود را فوراً برهبر برسانند(کذا فی هامش الناسخ ج2ص74).
[17] در قمقام ص302سطر آخر گوید:مردکی پسر یا پدر خویش را گفتی فردا است که شامیان بیایند ترا که تاب مقاومت نباشد،با جنگ چه کار است،و زنی برادر و شوهر خود را بردی که تو در میانه چه پدید آئی تکلیف آنکه در خانه بیاسائی و آن دیگری می گفت:ما را چه افتاده؟اولی تر و بهتر اینکه اینها را بخود گذاریم تا مآل حال و(عاقبت)کار چگونه خواهد شد،و آن یک دوست
. خود را پند میداد که اینهمه مردمان کفایت این مهم بکنند،تو خود را در مخاطره میفکن،پس طمع دنیا و خوف اولاد زنا وداعی راحت و تن آسائی و بواعث جبن(ترس)و بد دلی موجب غدر و نکث عهد شد،و خود بیوفائی شیوۀ قدیمه و شیمه ذمیمه کوفیان بود که گفته اند(الکوفی لایوفی)لذا همه متفرق شدند الخ.
********** صفحه 211 **********
راهنمائی کنم،و مسلم را بیاورد در سرای محمد بن کثیر،و بانگ زد ای محمد ابن کثیر بیرون شتاب و مسلم بن عقیل را دریاب،محمد سراسیمه بیرون شتافت و پای مسلم بن عقیل را بوسید،و خدا را سپاس گزار گشت،که باین دولت بزرگ و نعمت عظیم برخوردار شد،و او را اندر نشیب سرای،بیتی و نهانخانۀ بود که کس کمتر توانست از آنجا نشان گرفت،مسلم را بدان خانه در آورد،و آنچه را شایسته بود فراهم کرد.
(گرفتاری محمد بن کثیر)از آن سوی آنان بفحص حال مسلم مأمور بودند،و در گرد،محله ها تجسس مینمودند این معنی را تفرس کردند(بفراست فهمیدند)و ابن زیاد را آگاهی دادند سخت شاد شد،پسر خود خالد را بفرمود تا با فوجی از لشگر برفت و اطراف خانه محمد بن کثیر را محاصره کردند،و چون او را یاوری نبود،محمد و پسرش را گرفته بنزد ابن زیاد فرستادند،و بر مسلم دست نیافتند،لاجرم خالد بدارالاماره مراجعت کرد.
و از این سوی سلیمان بن صرد خزاعی و مختار بن ابو عبیده ثقفی و رقاء بن عازب و گروهی از اشراف کوفه،چون از واقعه محمد بن کثیر آگاه شدند،با یکدیگر مواضعه نهادند(یعنی هم دست شدند)که فردا بگاه لشگری در هم آورند و بر ابن زیاد حمله برند،و محمد و پسرش را نجات دهند،آنگاه با لشگرهای خود بیرون کوفه خیمه زنند و با حسین پیوسته شوند،و در رکاب او با دشمنان جنگ کنند،بر این نسق رأی استوار کردند،و قبایل خویش را آگهی فرستادند که آماده شوند و بامداد بر ابن زیاد بتازند.
********** صفحه 212 **********
(رسیدن سپاه شام بکوفه)از آن سوی از قضاء چنان افتاد که پیش از سفیده صبح عامر بن طفیل با ده هزار مرد،از لشگر شام از راه در رسیده و با ابن زیاد پیوست،و این وقت ابن زیاد سخت شاد شد،و دلش قوی گشت.
و چون آفتاب طلوع کرد محمد بن کثیر را مخاطب داشت و دشنام داد و سرزنش نمود،محمد گفت هان ای پسر زیاد این هرزه درائی چیست؟ترا آن مکانت نیست که با من آغاز سفاهت کنی؟من ترا نیک میشناسم و حسب و نسب ترا نیکو میدانم،پدر ترا بدروغ با ابوسفیان بستند و بدستاری این بنهره(حرام زاده پست)نژاد تأسیس چندین فتنه و فساد نمودند.
هنوز محمد با ابن زیاد سخن محاوره در میان داشت که ناگاه فریاد کوس جنگ زخمه[1]بر افلاک نواخت،وهیاهوی مردم،پرده گوش همی چاک زد،نزدیک بچهل هزار تن مرد جنگ دارالاماره را محاصره کردند،و فوج پس از فوج در ایستادند،خشم ابن زیاد بیشتر شد.
و گفت ای پسر کثیر بجان و سر یزید که بر این سخن هیچ مزید نیست باید مسلم بن عقیل را بمن سپاری و اگر نه با دم شمشیرت سپارم(یعنی ترا میکشم)در جواب گفت ترا آن پای نیست و آن دستبرد که یک موی از سر من کم کنی ابن زیاد اگر چند خشم آگین بود همچنان دور بین بود،لختی سر فرود داشت و اندیشه در هم بافت،و تحمل شنیدن این کلمات را نتوانست کرد،ناچار سر بر آورد.
و گفت ای محمد بن کثیر،اکنون بگو تو خویشتن را دوست تر میداری
********** صفحه 213 **********
یا مسلم را بیشتر میخواهی؟
محمد گفت ای پسر زیاد،جان مسلم را خداوند ناصر و معین است،و یاور من سی هزار شمشیر خوانخواره است،که دارالاماره را پره[2] افکنده است،دیگر نیروی شکیب(صبر)در ابن زیاد نماند دواتی در پیش روی او بود،بر گرفت و بسوی محمد پرانید،راست بر پیشانی محمد آمد و خرد درهم شکست و خون بروی و موی او بدوید.
محمد دست بزد و تیغ بر کشید و آهنگ[3]ابن زیاد کرده اشراف کوفه اطراف او را گرفتند و در میانه حایل و مانع شدند.
(شهادت محمد بن کثیر و پسرش)اینوقت معقل که از هانی جراحت یافت چنانکه بدان اشارت شد بر روی محمد در آمد،محمد بن کثیر چون شیر شمیده[4]بر وی تاخت و تیغ بزد و او را دو نیمه ساخت.
ابن زیاد چون آن شهامت و شجاعت را نظاره کرد،از میان انجمن کناره گرفت و غلامان خویش را بانگ زد که عجله کنید و او را زنده نگذارید،سپاهیان او را در کناری کشیدن و از هر طرف بجانب او حمله بردند،و محمد از راست و چپ میجنگید،از آن جماعت نیز دو تن بکشت،ناکاه در آن گیر و دار،پایش ببند شاد روان[5]آمد و بر روی در افتاد،سپاهیان فرصت بدست
********** صفحه 214 **********
کردند و او را از پای در آوردند.
(شجاعت فرزند محمد و شهادتش)اما پسر محمد بن کثیر نیز با شمشیر کشیده جنک میکرد،و دروازه دارالاماره میجست باشد که جان بسلامت بدربرد،و مردی دلیر و کند آور(پهلوان)بود،میزد و میکشت و راه میبرد،وقتی که بدروازه دارالاماره رسید،بیست تن را بکشته بود،اینوقت غلامی از پس پشت او در آمد و نیزۀ بزد و او را در انداخت و شهید ساخت،و همچنان از بیرون دروازه سپاه شام با مردم کوفه در هم افتاده بودند و یکدیگر را هدف تیر میگردانیدند،سپاه شام از صبر و سکون مردم کوفه مقیاس میگرفتند و تعجب مینمودند.
ابن زیاد گفت:مقاومت کوفیان بیشتر در طلب محمد بن کثیر و پسر اوست سرهای ایشان را از تن جدا کنید و میان مردم اندازید تا دلهای ایشان ناتندرست گردد،و دست و بازویشان در کار سست شود،همین کار کردند و ایشان را از قتل محمد و پسرش آگاه ساختند،لکن کوفیان دست از جنگ بر نداشتند،تا روز تمام شد و شب در آمد،و هر کس بخانه خود شتافت،و از آن جماعت یک تن بجای نماند.
(بیرون شدن مسلم از خانه محمد بن کثیر)از آن طرف خبر کشته شدن محمد و پسرش بگوش مسلم رسید از پناهگاه خانه محمد بن کثیر بیرون آمد،و ندانست بکجا میرود،و ابن زیاد هم از مردم کوفه بیمناک بود،که بر وی بشورند،و هم در فحص حال مسلم کمال جدیت و لشگر را بچند قسمت میکرد خصوصاً در شب،هر محلۀ را از شهر
********** صفحه 215 **********
بدسته ای میسپرد.
لاجرم عبور مسلم در عرض راه بمقدمه لشکر ابن زیاد افتاد،و ایشان دوازده هزار کس بودند،و ایشان هر گذرگاهی را نگران بودند،بعضی مسلم را دیدار کردند،گفتند:کیستی و بکجا میروی،گفت مردی از قبیله بنی فرازه ام،گفتند بر گرد که این راه تو نیست.
مسلم راه بگردانید و در محله دیگر بدار البیع رسید،در آنجا خالد پسر عبیدالله زیاد با دوازده هزار تن از لشگریان دیده بان بودند.
از آنجا نیز روی برگردانید و لختی(پارۀ)از چپ و راست راه رفت،پس بکناسۀ رسید،در آنجا خادم شامی با دو هزار تن حاضر بود.
از آنجا نیز دلیرانه بر گذشت و راه بازار درودگران پیش داشت،چون از کناسه بسرعت برگشت،مردیکه او را حارث مینامیدند،سواری را دید که بسرعت عبور میکند،با خود فکر کرد که این نیست،مگر مسلم بن عقیل.
در اینوقت نزدیک بود که سفیده صبح بدمد،پس دوان دوان بدارالاماره آمد و بنعمان حاجب گفت مسلم را دیدم که ببازار درودگران میرود،و روی بدروازه بصره دارد،نعمان در همان زمان با پنجاه سوار تاختن کرد،ناگاه مسلم تکاپوی(آمد و شد)سواران را بشنید،دانست که او را میطلبند،بی درنگ از اسب پیاده شد،سواران برسیدند و پی اسب بر گرفتند و چون بمحله حلاجان رسیدند اسبی بیسوار دیدند،ناچار اسب را گرفتند و باز شتافتند و ابن زیاد را از صورت حال آگهی دادند،که هر چه شتافتیم مسلم را نیافتیم.
ابن زیاد فرمان داد تا دروازه ها را محکم بستند و در بازار و محله ها کمین گزاران بنشستند و در همه شهر منادی ندا در داد که هر کس یاران ما را بسوی
********** صفحه 216 **********
مسلم برد،یا مسلم را بنزد ما آورد،او را در میان امثال و انباز(همتا)سر افراز داریم،و از اموال دنیا او را بی نیاز فرمائیم،این کلمات شیفتگان زر و ذهب(طلا)را در طمع و طلب افکند و فحص حال مسلم را در روز و شب مشغول گردانید.
اما از آن سوی مسلم چون سواران نعمان حاجب را اغلوطه(سخن غلط)داد و راه بگردانید،ناگاه بکوچۀ رسید و چنان دانست که از این کوی بیرون میشود رفت،چون پارۀ راه رفت معلوم شد راه مسدود است،پریشان و حیرت زده بچپ و راست دوید پس بمسجدی خراب رسید،داخل آن مسجد شد،و در گوشۀ بیارمید،تا آفتاب غروب کرد و سیاهی جهان را فرو گرفت،پس از مسجد بیرون شد،و دیگر باره بهر سوئی تکاپوئی(رفت و شد)کرد،و عبور او به خانه های بنی جبله از قبیله کنده افتاد،ناگاه بسرائی رسید که بنیانی بلند و ارکانی ارجمند داشت،در آستانه نشست تا قدری استراحت کند.
(مهمان نوازی طوعه)و آن سرای زنی بود ام ولد و طوعه نام داشت در جلاء العیون مجلسی گوید و او کنیز اشعث بن قیس بود که او را آزاد کرده بود،و اسید حضرمی او را تزویج نموده بود،و از او پسری بهم رسانیده بود،که او را بلال میگفتند،طوعه در خانه خود نشسته بود و انتظار پسر خود میکشید،مسلم گفت آیا آبی داری که من بیاشامم؟[6].طوعه رفت و شربت آّی برای او آورد،چون
********** صفحه 217 **********
.
مسلم آبرا آشامید ساعتی مکث نمود،طوعه گفت ای بنده خدا بجای خود برو که در این وقت شب بودن تو در اینجا مناسب نیست.
مسلم گفت ای مادر مرا در این شهر خانه و خویشی و یاوری نیست،غریبم و راه بجای نمیبرم،اگر مرا پناه دهی امشب ممکنست که در روز قیامت که همه کس درمانده باشند،حضرت رسالت ص ترا پناه دهد.
طوعه گفت تو کیستی؟گفت منم مسلم بن عقیل،اهل کوفه ما را فریب دادند و آواره دیار خود کردند،از خویش و دوست و یار دور انداختند،و دست از یاری من برداشته مرا تنها گذاشتند.
چون طوعه مسلم را شناخت او را بخانه در آورد،و حجره نیکو برای او فرش کرد و طعامی برای او حاضر کرد،در آنحال(بلال)پسر آن زن بخانه آمد چون دید که مادرش بآن حجره بسیار میرود و می آید،از سبب آن حال سؤال نمود،مادر خواست که از او پنهان دارد،چون الحاح را از حد گذرانید،طوعه او را سوگند داد،و خبر آمدن مسلم را باو گفت.
(اعلان خطر از طرف ابن زیاد)و اما ابن زیاد لعین چون شنید که اصحاب مسلم متفرق شده اند در همان
********** صفحه 218 **********
شب به مسجد در آمده بر منبر بالا رفت(امان از وقتی که منافق و بی دینی باسم دین منبر رود آنوقت با دین و جان و ناموس مردم چه خواهد کرد؟)و منادیان او در کوفه ندا کردند که هر که از بزرگان کوفه در این وقت در مسجد حاضر نشود خون او هدر است،پس در اندک وقتی مسجد از مردم پر شد،چون مردم جمع شدند،ندا کرد در میان ایشان که مسلم بن عقیل مخالفت خلیفه کرده و اکنون گریخته است،هر کس که مسلم در خانه او پیدا شود،و ما را خبر نداده باشد،جان و مال او در معرض تلف است،و هر که او را بنزد ما آورد دیه او را باو خواهیم داد[7] و ایشان را تهدید کرد و بسیار ترسانید،و از منبر بزیر آمد،و داخل قصر شد،و لشگریان خود را فرستاد که دروازه های شهر را محافظت کنند،که مسلم از شهر بیرون نرود.
و حصین بن نمیر را فرستاد که در محله ها و خانه ها تفحص نماید چون صبح شد آن ملعون در مجلس نشست،و مردم کوفه را رخصت داد که داخل شوند،و محمد بن اشعث را نوازش بسیار نمود[8].
(خبر دادن بلال ابن زیاد را از حال مسلم)در آن وقت پسر طوعه بدر خانه ابن زیاد آمد،و خبر مسلم را بعبدالرحمن ابن محمد بن اشعث داد،عبدالرحمن ملعون بنزد پدر خود آمد و این خبر را
********** صفحه 219 **********
باو گفت:در وقتی که در پهلوی ابن زیاد نشسته بود،ابن زیاد چون این خبر را شنید،هقتاد کس از قبیله قیس را با او همراه کرد و بطلب مسلم فرستاد.
و در مقتل خوارزمی ص209گوید:پسر طوعه آمد و خبر مسلم را بعبدالرحمن ابن محمد بن اشعث داد،عبدالرحمن گفت:ساکت باش و بکسی مگو،و آمد پیش پدرش و گفت مسلم در منزل طوعه است،و کنار رفت،ابن زیاد گفت:پسرت چه گفت:محمد بن اشعث گفت:خدا امیر را اصلاح کند بشارت بزرگیست،گفت:و آن دشمن خدا خوشحال شد،و گفت:بلند شو و او را بیاور و برای تست جایزه بزرگ.
پس ابن زیاد خلیفه خود عمرو بن حریث مخزومی را گفت:سیصد نفر از بزرگان اصحابش را با محمد بن اشعث برای آوردن مسلم بفرست.پس محمد بن اشعث سوار شد و بدر خانه طوعه رسید.
و در منتخب طریحی ص246فرموده ابن زیاد محمد بن اشعث را خواست و هزار سوار و پانصد نفر پیاده با او همراه کرد،و ایشان رفتند تا در خانه طوعه رسیدند.
(جنگ حضرت مسلم با مردم کوفه)چون مسلم صدای پای اسبان را شنید دانست که بطلب او آمده اند.گفت(انا لله و انا الیه راجعون)و شمشیر خود را برداشت و از خانه بیرون آمد،چون نظرش بر ایشان افتاد شمشیر خود را کشید و بر ایشان حمله آورد،و جمعی را بر خاک هلاک افکند،و بهر طرف که رو میآورد از پیش او می گریختند،تا
********** صفحه 220 **********
آنکه در چند حمله چهل و پیج نفر بآتش دوزخ فرستاد،[9]و شجاعت و قوت آن شیر بیشه هیجاء بمرتبۀ بود که مردی را بیکدست میگرفت و بر بام بلند می افکند تا آنکه بکر بن عمران ضربتی بر روی مکرم او زد و دندان او را افکند و باز آن شیر خدا بهر سو که رو می آورد کسی در برابر او نمی ایستاد[10]چون محاربه او عاجز شدند بر بامها بر آمدند و سنگ و چوب بر او میزدند،و آتش بر نی میزدند و بر سر آن سرور،میانداختند،چون آن سید مظلوم آنحالت را مشاهده و از حیات خود ناامید گردید شمشیر کشید و بر آن کافران حمله کرد،جمعی را از
__________________________________
[1] آلت کوچک فلزی که با آن تار میزنند(عمید).
[2] پره:دائره وار ایستادن لشگر(عمید).
[3] آهنگ:یعنی قصد و عزم(عمید).
[4] شمیده:آشفته(عمید).
[5] شادروان:پردۀ بزرگی که در قدیم جلو بارگاه پادشاه میکشیدند(عمید).
[6] در ناسخ ج2ص84دارد که مسلم بر طوعه سلام داد و طوعه جواب داد،آنگاه گفت:ای کنیز خدا مرا شربت آبی بده،و طوعه او را آب داد
. و رفت داخل و برگشت،دید مسلم آنجا نشسته،طوعه گفت:ای بنده خدا آب خوردی؟مسلم فرمود بلی،طوعه گفت:برو بمنزل خود،مسلم ساکت شد،چند مرتبه طوعه سخن خود را تکرار کرد و مسلم جواب نداد،در مرتبه سوم طوعه گفت:سبحان الله بنده خدا برخیز و بطرف اهل و عیال خود برو،چون صلاح نیست در خانه من نشستن،مسلم برخاست الخ.
[7] دیه هر مرد مسلمانی هزار دینار طلا یا صد نفر شتر است.
[8] در ناسخ ج2ص88نقل کند چیزیرا که خلاصه اش این است که مسلم خواب آشفته دید و دانست شب آخر عمر اوست گریان شده و ناله میکرد،طوعه سبب گریه پرسید،مسلم فرمود:دیشب عمویم علی بن أبی طالب را در خواب دیدم که فرمود:بشتاب بشتاب تعجیل کن تعجیل کن،فهمیدم شب آخر عمر منست.
[9] در ناسخ ج2ص90گوید:صد و هشتاد تن از آن جماعت را با تیغ در گذرانید.و در قمقام ص305گوید بروایتی هشتاد نفر را بدوزخ فرستاد.
[10] خوارزمی در مقتل خود ص209و ناسخ ج2ص90دارد که محمد بن اشعث جون شجاعت را دید پیش ابن زیاد فرستاد که مدد بفرست پانصد نفر از شجاعان لشگر فرستاد آنها هم کشته شدند.
بار دیگر فرستاد که مدد بفرست.
ابن زیاد در خشم شد و گفت مادر بعزای تو نشیند یک مرد این همه از شما را کشته پس اگر بجنگ کسی ترا میفرستادم که از مسلم شجاع تر بود(یعنی حسین ع)تو چه میکردی؟
محمد بن اشعث در جوابش نوشت ای امیر گمان میکنی تو مرا بجنگ بقالی از بقالهای کوفه یا زارعی از زارعین حیره فرستادۀ مگر نمیدانی مرا بجنگ شیری درنده و شمشیری پرنده فرستادۀ و آن شمشیر در دست شجاعی دلیر و شاهی دلاور از عشیرت پیغمبر است،این وقت ابن زیاد پانصد مرد جنگی دیگر فرستاد و گفت مسلم را امان بده که غیر از این راه دست باو نخواهی یافت.
********** صفحه 220 **********
آنکه در چند حمله چهل و پیج نفر بآتش دوزخ فرستاد،[1]و شجاعت و قوت آن شیر بیشه هیجاء بمرتبۀ بود که مردی را بیکدست میگرفت و بر بام بلند می افکند تا آنکه بکر بن عمران ضربتی بر روی مکرم او زد و دندان او را افکند و باز آن شیر خدا بهر سو که رو می آورد کسی در برابر او نمی ایستاد[2]چون محاربه او عاجز شدند بر بامها بر آمدند و سنگ و چوب بر او میزدند،و آتش بر نی میزدند و بر سر آن سرور،میانداختند،چون آن سید مظلوم آنحالت را مشاهده و از حیات خود ناامید گردید شمشیر کشید و بر آن کافران حمله کرد،جمعی را از
********** صفحه 221 **********
پا در آورد،چون ابن اشعث دید که بآسانی باو دست نمیتواند یافت گفت ای مسلم چرا خود را بکشتن میدهی ما ترا امان میدهیم و بنزد ابن زیاد می بریم،و او اراده قتل تو ندارد(لعنت بر دروغ گو).
مسلم فرمود قول شما کوفیان اعتماد را نمی شاید،و از منافقان بی دین وفا نمی آید.
و این اشعار را انشاد میفرمود[3]:
(أقسمت لا اقتل الا حراً و ان رأیت الموت شیئاً نکراً)
(اکره ان أخدع أو اغراً رد شعاع النفس فاستقراً[4])
(أو یخلط البارد سخناً مراً کل امرء یوماً ملاق شراً)
(أضربکم و لا أخاف ضراً فعل غلام قط لن یفراً)
(و کل ذی غدر سیلقی غدراً(ضرا) ایضاً و یصلی فی المعادحر (جمراً)
خلاصه معنی قسم یاد کرده ام که نکشم مگر آزاده گان را،و اگر چه مرگ را چیز ناپسند میبینم،چون دوست ندارم که گول بخورم یا فریب داده شوم و نور و روشنائی نفس یا آفتاب برگشت و در جای خود مستقر شد شاید اشاره به این آیه باشد که در سوره فجر آیه28(ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیة الخ)ای نفس آرمیده باز گرد بسوی پروردگارت خشنود پسندیده یا سرد را با تلخ و گرم مخلوط کنم،هر مردی روزی بدی را ملاقات خواهد کرد،میزنم و هیچ باکی ندارم،مانند کار غلامیکه هرگز فرار نمیکند،و هر صاحب خیانتی بزودی بنتیجه خیانت خود خواهد رسید و نیز در قیامت در آتش سوزان
********** صفحه 222 **********
خواهد افتاد.
و خوارزمی در ص209این رجز را این طور نقل کرده.
(اقسمت لا اقتل الا حراً و ان رأیت الموت شیئاً مراً)
(کل امرء یوماً ملاق شراً رد شعاع النفس فاستقراً)
(اضربکم و لا أخاف ضراً ضرب همام یستهین الدهراً)
(و یخلط البارد سخناً مراً و لا اقیم للامان قدراً)
(أخاف ان أخدع أو أغراً)
و در لهوف و مناقب ابن شهر آشوب ج4ص93و دیگر کتب طور دیگر نقل کرده اند مراجعه شود.
چون آن شیر بیشه هیجاء از کثرت مقاتله اعداء و جراحتهای آن مکاران بی وفا مانده شد ضعف و ناتوانی بر او غالب گردید،ساعتی پشت بدیوار داد،چون ابن اشعث بار دیگر امان بر او عرضه کرد بناچار تن بامان در داد،با آنکه میدانست که کلام آن بیدینان را فروغی(روشنی)از صدق نیست.
با ابن اشعث گفت که آیا من در امانم؟گفت بلی،با رفیقان او خطاب کرد که آیا مرا امان داده اید؟گفتند بلی،دست از محاربه برداشت،و دل بر کشته شدن گذاشت.
بروایت سید بن طاووس هر چند ایشان بر او أمان عرض کردند قبول نکرد و در مقاتله اعدا اهتمام می نمود تا آنکه جراحت بسیار یافت،و نامردی از عقب او در آمد،و نیزه بر پشت او زد،و او را برو انداخت،آن کافران هجوم
********** صفحه 223 **********
آوردند،و او را دستگیر کردند[5].
(گرفتاری مسلم بن عقیل)ابن اشعث گفت که مسلم را بر استری سوار کردند و اسلحه را از او گرفتند در اینحال حسرت از دل پر درد برکشید،و سیلاب اشک از دیده بارید و گفت(انا لله و انا الیه راجعون)ما از خداییم و بسوی او بر میگردیم.
عبیدالله بن عباس بن مرداس گفت ای مسلم چرا گریه میکنی آن مقصد بزرگی که تو در نظر داری این آزارها در تحصیل آن بسیار نیست.
مسلم گفت گریه من برای خود نیست،و لیکن بر حال امام حسین علیه السلام و اصحاب او میگریم که بفریب این منافقان غدار(حیله گر)از یار و دیار جدا شده اند و روی باینجانب آورده اند و نمیدانم که چه بر سر ایشان خواهد آمد.
(وصیت مسلم بابن اشعث)پس متوجه ابن اشعث گردید و گفت میدانم بر امان شما اعتمادی نیست،و مرا بقتل خواهند آورد،التماس دارم که از جانب من کسی بفرستی بسوی حضرت امام حسین علیه السلام که او بمکر کوفیان و وعده های دروغ ایشان ترک دیار خود نکند،و بر احوال پسر عم غریب مظلوم خود مطلع گردد،زیرا که میدانم
********** صفحه 224 **********
که او امروز یا فردا متوجه اینجانب می گردد،باو بگوید که پسر عم تو میگوید که برگرد پدر و مادرم فدای تو باد،که من در دست ایشان اسیر شده مترصد(منتظر)قتلم،و اهل کوفه همان گروهند که پدر تو آرزوی مرگ میکرد که از نفاق ایشان رهائی یابد.
ابن اشعث تعهد این امور نموده مسلم را بدر قصر ابن زیاد آورد و احوال او را بعرض آن ولد الزنا رسانید،ابن زیاد گفت ترا با امان چه کار بود من ترا نفرستادم که او را امان بدهی.
(آب طلبیدن مسلم بن عقیل)چون آن غریق محنت و بلا را بر در قصر آن ولد الزنا باز داشتند تشنگی بر او غالب شد و اکثر اعیان کوفه بر در قصر نشسته بودند[6] انتظار دستور میکشیدند.
********** صفحه 225 **********
.
مسلم گفت ای منافقان بی وفا،جرعۀ آبی بمن دهید.
مسلم بن عمرو گفت که یک قطره آب نخواهی یافت تا حمیم جهنم را بیاشامی.
مسلم بن عقیل فرمود مادرت بعزای تو بنشیند ای سنگین دل،جفا کار،و ای کمک کننده کفار و اشرار،تو سزاوارتری از من بشرب حمیم و خلود در جحیم.
پس حضرت مسلم از غایت ضعف و تشنگی بر دیوار تکیه داد،چون عمرو ابن حریث آن حالت را از آن حضرت مشاهده کرد غلام خود را فرمود که قدح آبی برای او آورد چون حضرت خواست بیاشامد،قدح پر از خون شد،آن آب را ریخت و آب دیگر طلبید،آن نیز چنین شد،در مرتبه سیم که خواست بیاشامد دندانهای مبارکش در قدح ریخت،گفت الحمدلله گویا مقدر نشده است که از آب دنیا بیاشامم؟
(ورود مسلم بن عقیل بر این زیاد)در اینحال رسول ابن زیاد آمد و او را طلبید،چون مسلم داخل مجلس آن
********** صفحه 226 **********
لعین شد سلام نکرد،ملازم ابن زیاد گفت چرا سلام نکردی؟[7] مسلم فرمود که اگر مرا خواهد کشت چرا او را سلام کنم؟و اگر مرا نخواهد کشت سلام بر او بسیار خواهم کرد بعد از این،ابن زیاد گفت البته ترا خواهم کشت خواه سلام بکنی و خواه نکنی.
مسلم فرمود اگر بکشی بدتر از تو بهتر از مرا کشته است.
ابن زیاد از این سخن در خشم شد و زبان پلید خود را بناسزا گشود،و گفت ای عاق وای پراکنده کننده اهل اتفاق،بر امام خود خروج کردی و جمعیت مسلمانان را بپراکندگی مبدل گردانیدی و آتش فتنه را مشتعل ساختی؟
حضرت مسلم فرمود دروغ گفتی بلکه معاویه و پسر او یزید جمعیت مسلمانان را پراکنده کردند،و رخنه در دین خدا افکندند و تو و پدر تو که ولدالزنا و فرزند غلام ثقیف بود نائره فتنه و فساد در میان اهل اسلام افروختید و من امیدوارم که سعادت شهادت دریابم در دست بدترین خلق خدا،و به آبای کرام خود ملحق گردم،و آمدن من باین شهر برای آن بود که اهل این دیار بما نوشتند که تو و پدر تو بدعتها در دین خدا احداث کردید،و نیکان را بیگناه کشتید و اعمال کسری(ملک فرس)و قیصر(ملک روم)را در میان مسلمانان جاری کردید،ما آمدیم که مردم را بکتاب خدا و سنت رسول امر فرمائیم،و بعدالت در میان ایشان رفتار نماییم،خدا حکم کند در میان ما و شما،بحق و راستی و او بهترین حکم کنندگان است.
ابن زیاد گفت خدا شما را اهل امر ندانست.
********** صفحه 227 **********
حضرت مسلم فرمود پس که از ما سزاوارتر است،بخلافت و امامت؟ابن زیاد گفت یزید.
حضرت مسلم فرمود که راضی شده ایم بحکم خدا در میان ما و شما[8]
********** صفحه 228 **********
سخنان بسیار در میان ایشان گذشت،آن ملعون ناسزای بسیار بحضرت امیرالمؤمنین و حضرت امام حسین علیه السلام و عقیل گفت.
حضرت مسلم فرمود چون مرا خواهی کشت بگذار که یکی از حاضران را وصی خود گردانم،که بوصیتهای من عمل نماید،ابن زیاد گفت بگو آنچه خواهی.
(
وصیت مسلم بن عقیل علیه السلام [9]
حضرت مسلم رو بعمر بن سعد بن وقاص آورد و گفت میان من و تو قرابتی هست وصیت مرا قبول کن،آن ملعون برای خوش آمد ابن زیاد گوش بسخن او نداد.
ابن زیاد گفت که با تو رابطه قرابت دارد چرا از قبول وصیت او امتناع می نمائی؟عمر چون از ابن زیاد دستوری یافت جناب مسلم را گرفته بکنار قصر برد.
حضرت مسلم فرمود:
وصیت اول من آنست که در این شهر هفتصد درهم قرض دارم شمشیر و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا کن.
وصیت دوم من آنست که چون مرا بقتل آورند بدن مرا از ابن زیاد رخصت بطلبی و دفن نمائی.
وصیت سیم من آنکه بحضرت امام حسین علیه السلام بنویسی که کوفیان بیوفائی کردند و پسر عم ترا یاری یکردند،بر وعده های ایشان اعتماد مکن،و باین صوب(ناحیه)میا.
********** صفحه 229 **********
ابن زیاد چون وصیتها را شنید گفت ما را با مال او کاری نیست هر چه گفته است چنان گفت،و ما چون او را بقتل آوریم،در دفن کردن بدن او مضایقه نخواهیم کرد.
و اما حسین اگر ارادۀ ما ننماید ما ارادۀ او نمی نمائیم[10].
(شهادت مسلم بن عقیل علیه السلام)پس ابن زیاد بکر بن حمران را طلبید که مسلم در آن روز ضربتی بر سر او زده بود گفت مسلم را ببر ببام قصر و او را گردن بزن و سرش را با تنش از قصر بزیر انداز.
********** صفحه 230 **********
.
مسلم فرمود که اگر ولد زنا نبودی و میان من و تو قرابتی می بود امر بقتل من نمی کردی،[11]پس آن ملعون دست آن سلاله اخیار را گرفت و بر بام قصر برد،در اثنای راه زبان آن مقرب اله بحمد و ثنا و تکبیر و تهلیل و تسبیح حق تعالی و صلوات بر سید انبیاء و اهل بیت آن حضرت جاری بود،و با حق زبان بمناجات گشوده میگفت که خداوندا تو حکم کن میان ما و میان این گروهی که ما را فریب دادند،و دروغ گفتند و بوعدۀ خود وفا نکردند،[12]چون لعین بد
_______________________________________
[1] در ناسخ ج2ص90گوید:صد و هشتاد تن از آن جماعت را با تیغ در گذرانید.و در قمقام ص305گوید بروایتی هشتاد نفر را بدوزخ فرستاد.
[2] خوارزمی در مقتل خود ص209و ناسخ ج2ص90دارد که محمد بن اشعث جون شجاعت را دید پیش ابن زیاد فرستاد که مدد بفرست پانصد نفر از شجاعان لشگر فرستاد آنها هم کشته شدند.
بار دیگر فرستاد که مدد بفرست.
ابن زیاد در خشم شد و گفت مادر بعزای تو نشیند یک مرد این همه از شما را کشته پس اگر بجنگ کسی ترا میفرستادم که از مسلم شجاع تر بود(یعنی حسین ع)تو چه میکردی؟
محمد بن اشعث در جوابش نوشت ای امیر گمان میکنی تو مرا بجنگ بقالی از بقالهای کوفه یا زارعی از زارعین حیره فرستادۀ مگر نمیدانی مرا بجنگ شیری درنده و شمشیری پرنده فرستادۀ و آن شمشیر در دست شجاعی دلیر و شاهی دلاور از عشیرت پیغمبر است،این وقت ابن زیاد پانصد مرد جنگی دیگر فرستاد و گفت مسلم را امان بده که غیر از این راه دست باو نخواهی یافت.
[3]ناسخ ص92از ج2.
[4]در قمقام ص306و بحار ج44ص352(رد شعاع الشمس فاستقرا)و در بعض نسخ(غاب)نقل شده.
[5] در ناسخ ج2ص93گرفتاری مسلم را باین نحو ذکر فرموده که خلاصه اش این است چاهی در راه مسلم کندند و سرش را پوشانیدند آنوقت مسلم در چاه افتاد توانستند دستگیرش نمایند.
محمد بن اشعث شمشیری بر چهره همایونش فرود آورد بطوریکه از بالای بینی او گذشت و دندانهای بالای مسلم پراکنده شد.
[6] من جمله عمارة بن عقبة بن ابی معیط،و عمرو بن حریث،و مسلم بن عمرو،و کثیرین شهاب بودند و کوزه بزرگ سرشار از آب زلال حاضر بود.
مسلم بن عقیل روی با آن گروه کرد،و فرمود:مرا پارۀ از این آب دهید.
مسلم بن عمرو گفت ای پسر عقیل آبی سرد و گوارا نگریستی؟قسم بخدا قطرۀ از این آب بهره نخواهی یافت تا کاهی که از حمیم جهنم سیر آب شوی.
مسلم فرمود وای بر تو بگو تو چه کسی و از کجائی؟گفت من آن کسم که حق را شناختم زمانیکه تو انکار کردی و امام خویش را نصیحت نمودم زمانیکه تو به نیرنگ سخن گفتی،و او را اطاعت کردم وقتیکه تو مخالفت نمودی
. اینک من مسلم بن عمرو باهلی هستم.
حضرت مسلم فرمود مادر تو بگرید ای پسر باهله،جفاکار ستم پیشه قسی القلب تو سزاوار تری از من بشرب حمیم و خلود جحیم(ناسخ ج2ص65).
[7] در ناسخ ج2ص97یکتن از حارسان دربار،بر مسلم بانگ زد که بر امیر سلام کن،فرمود وای بر تو ساکت شو،بخدا قسم او بر من امیر نیست(امیری حسین و نعم الامیر)زبان حال است نه مقال.
[8] در ناسخ ج2ص100دارد که ابن زیاد گفت هان ای مسلم گمان میکنی که در امر خلافت شما را بهرۀ ایست؟
حضرت مسلم فرمود سوگند بخدای گمان نمیکنم بلکه یقین میدانم،گفت اکنون بگوی از بهر چه بدین بلد آمدی؟و امر مردم را مجتمع بود پراکنده ساختی و اختلاف کلمه در میان ایشان انداختی؟
مسلم فرمود:من در این شهر از بهر آن آمدم که شما معترف منکر شدید و منکر معروف آمدید و بی رضای مردم بر گردن مردم پای نهادید،و امارت بدست آوردید،و بغیر حکم خدای،حکم خود را بر ایشان سلطنت آوردید پس ما آمدیم تا در میان ایشان امر بمعروف و نهی از منکر فرمائیم،و ایشان را باحکام کتاب خدا و سنت مصطفی دعوت نمائیم،چه ما اهل اینکاریم.
ابن زیاد از این کلمات سخت در غضب شد و گفت ای فاسق،تو چه کسی باشی که بدین صفات خویشتن را بستائی؟تو اندر مدینه بشرب خمر شاغل بودی.
مسلم فرمود مرا با شرب خمر نسبت میکنی؟همانا خدای میداند که تو دانسته این دروغ میزنی و بکذب این سخن میرانی و من چنان نیستم که تو میگوئی،و تو بشرب خمر سزاوارتری از من،و تو آن کسی که بتمام اهتمام در ریختن خون مسلمانان حریصی-و از پس چندین قتل زشت که کار ذاتی تو است خویشتن را شاغل لهو و لعب میداری الخ.
[9] جلاء العیون ص531و ناسخ ج2ص98.
[10] در ناسخ ج2ص98وصیت نامه را اینطور نقل فرمود که حضرت مسلم فرمود:
اول وصیت من شهادت بوحدانیت خدای یکتا که شریک ندارد و نبوت محمد مصطفی که بنده و رسول خدا است و اینکه علی ولی خدا است.
و صیت دوم آنکه من در این شهر هزار درهم قرض کرده ام زره مرا بفروشید و قرض مرا ادا کنید.
وصیت سوم آنکه خبر دار شده ام که امام حسین علیه السلام با زنان و فرزندان بسوی کوفه کوچ کرده اند بنویس بر گردد تا مثل من مبتلا نگردد.
عمر سعد در جواب گفت آنچه از کلمه شهادت یاد کردی همگان بدین کلمه هم داستانیم،و آنچه از بیع زره فرمودی ما اولائیم در این امر،اگر خواهیم دین تو را ادا کنیم و اگر نخواهیم نکنیم و آن وصیت که در حق حسین نمودی،دانسته باش که حسین ناچار است که بسوی ما سفر کند و بدست ما
. بتمام سختی کشته شود،آنگاه روی بابن زیاد کرد و گفت دانی مسلم چه گفت؟و چه جواب شنید؟و صورت حال را بعرض رسانید.
ابن زیاد گفت مرد امین خیانت نمیکند لکن گاهی خائن بلفظ در شمار امین میرود،و خداوند زشت کند ترا که ودیعت را ضایع گذاشتی و از کشف اسرار باک مداشتی،اگر مرا امین اسرار خویش میداشت سر او را بپوشیدم و در اسعاف حاجت او بکوشیدم.
اما ای پسر سعد وقاص،بدین گناه که تو کردی و در امانت پسر عم خود خیانت ورزیدی،اول کس تو خواهی بود که بجنگ حسین بن علی فرمان خواهی یافت.
آنگاه روی بمسلم آورد و گفت ای پسر عقیل،بر امام خود بیرون شدی و شق عصای مسلمین فرمودی الخ.
[11] قصد مسلم آن بود که بفهماند که ابن زیاد پدرش زنا زاده اند و هیچ نژادی و نسبی از قریش ندارند(ناسخ ص102از ج2).
[12] در ناسخ ج2ص103دارد که چون بفراز بام رسید مسلم فرمود مرا
********** صفحه 231 **********
.
کردار،آن زبده ابرار،و نقاوه(پاکیزه)اخیار را بر بام قصر بر آورد و شهد شهادت بکام آن سعادتمند رسانید و سر و بدن شریفش را از بام قصر بزیر افکند و خود لرزان بنزد ابن زیاد آمد،ابن زیاد گفت سبب تغییر حال تو چیست؟گفت چون مسلم را بقتل آوردم مرد سیاه مهیب دیدم که در برابر من ایستاده و انگشتهای خود را بدندان میگزد.
(صفحه232)
و بروایت دیگر[1]پیش از کشتن اینحالت را مشاهده نمود و دستش خشک شد چون خبر به پسر زیاد رسید او را طلبید و بعد از استعلام حال آن شقی تبسمی کرد و گفت چون میخواستی بخلاف عادت کاری بکنی دهشت بر تو مستولی گردید و خیالی در نظر تو آمد.
پس آن ملعون دیگری را بر بام فرستاد.
چون او اراده قتل مسلم کرد صورت حضرت رسالت را دید و از ترس آن حضرت زهره اش آب شد و در همان ساعت بمرد.
پس ابن زیاد شامی ملعونی را فرستاد که بکار او پرداخت،چون مسلم بریاض جنان انتقال نمود.
(قتل هانی بن عروه)ابن زیاد هانی را طلبید،و بقتلش فرمان داد.
در ناسخ ج2ص104فرموده در اینوقت محمد بن اشعث برخاست و گفت ای امیر،تو مکانت و منزلت هانی را در این شهر دانسته و قوم و قبیله او را شناختۀ،مرا مطمئن خاطر ساختی تا او را بنزد تو آوردم،و روا ندارم که مردم این شهر با تو دشمن شوند،او را بمن بخش،گفت روا باشد،و زود پشمیان شد،و فرمان داد که هانی را ببازار برند و در میدانیکه گوسفند میفروشند گردن زنند.
پس هانی را دست بسته از دارالامارة بر آوردند و او فریاد برمیداشت که(و امذحجاه و لا مذحج لی الیوم)ای طایفه مذحج کجائید و مذحجی امروز
********** صفحه 233 **********
مرا نیست.(و اعشیرتاه و أین منی عشیرتی[2])ای عشیره من کجا امروز مرا عشیره هست.؟
مسعودی در مروج الذهب گوید:چهار هزار مرد زره پوش با هانی سوار میشد،و هشت هزار پیادۀ فرمان پذیر داشت،و چون احلاف(هم قسم های خود)را از قبیله کنده و دیگر قبائل دعوت میکرد سی هزار مرد زره پوش او را اجابت مینمودند،این هنگام که او را بجانب بازار میراندند چند که صیحه میزد،و مشایخ(بزرگان)قبائل را بنام یاد میکرد،و وامذحجاه میگفت،هیچکس او را جواب نداد،قوت کرد و دست خود را از بند رها ساخت،گفت آیا عمودی یا کاردی یا سنگی یا استخوانی نیست که من با آن جهاد کنم،یاران ابن زیاد،او را گرفتند و این بار محکم بستند و گفتند:گردن بکش،گفت من بعطای(دادن)جان خود سخی نیستم و بر قتل خود اعانت شما نخواهم کرد،یک تن غلام ابن زیاد که رشید ترکی نام داشت گردن هانی را با تیغ بزد،هانی گفت بازگشت بسوی خداست،ای پروردگار من،بسوی رحمت تو و رضوان تو می آیم[3].
عبدالله بن زبیر اسدی در مرثیه مسلم بن عقیل و هانی،این اشعار را انشاد کرد.
و بروایتی فرزدق این اشعار را در مرثیه مسلم و هانی گفته و عبدالله بن زبیر از فرزدق روایت کرده.
(فان کنت لا تدرین مالموت فانظری الی هانی فی السوق و ابن عقیل)
(الی بطل قد هشم السیف وجهه و آخر یهوی من جدار قتیل)
(أصابهما فرخ البغی فأصبحا أحادیث من یسری بکل سبیل)
(تری جسداً قد غیر الموت لونه و نضح دم قد سال کل مسیل)
(فتی کان أحیی من فتاة حییة و أقطع من ذی شفرتین صقیل)
(أیرکب أسماء الهمالیج آمناً و قد طالبته مذحج بذحول)
(تطیف حفافیه مراد و کلهم علی رقبة من سائل و مسئول)
(فان آنتم لم تثاروا بأخیکم فکونوا رقبة بغایا ارضیت بقلیل)
خلاصه معنا پس اگر نیمدانی مرگ چیست؟پس نظر کن در بازار،بهانی و مسلم بن عقیل،نگاه کن بشجاعی که شمشیر صورتش را شکسته،و نگاه کن بآن دیگر که از بالا بزیر افکنده در حالیکه کشته شده،ولد زنائی مثل ابن زیاد بآن دو نفر اینطور برخورد کرده،که هر ره گذری این قصه را نقل میکند،دیده است جسدیرا مرگ رنگ آن را تغییر داده،و از هر ره گذری خون جاریست.
جوانیکه حیاءاش بیش از دختر با حیاء بود،و برنده تر از شمشیر دو سر صیقل داده شده.آیا اسماء[4] بر قاطر خوش رفتار سوار باشد با امنیت؟!و بردستیکه طایفه مذحج خون او را مطالبه میکنند،دور میزند دو طرف طایفه مراد که طایفه هانی هستند و همه منتظر فرصت هستند که از سائل و مسئول انتقام کشند،و اگر شما انتقام برادر خود را نمیکشید پس زنا زاده باشید که بکمی راضی است.
(چون ابن زیاد از قتل هانی بپرداخت گفت تا سر مسلم و هانی را برگرفتند
********** صفحه 235 **********
و بدن ایشان را بگرد کوی و بازار بگردانیدند،و در محله گوسفند فروشان بر دار زدند.
اینوقت قبیله مذحج جنبشی کردند و تن ایشان را از دار بزیر آوردند و بر ایشان نماز گذاشتند و بخاک سپردند[5].
(زبانجال حضرت مسلم از جوهری)خداوندا به شهر کوفه خوارم غریب و بیکس و بیغمگسارم
ندارم یک نفر یار و عزا دار اگر من در غریبی جان سپارم
ز سوز تشنگی و زخم بسیار امید زندگی دیگر ندارم
ندارم چسان آن بیکسان را میان اینهمه دشمن گذارم
من اند کوفه با صد گونه خواری براهت جان شیرین می سپارم
تن مجروح سنگ از بالای هر بام که گویا من اسیر زنگبارم
(و له أیضا)در کوفه بزیر تیغ خونبار میگفت بناله مسلم زار
کی ابن غریب بی یار
دیگر بقیامت است دیدار ای شاه زمان خدا نگهدار
ای مایۀ افتخار مسلم دیگر مکش انتظار مسلم
در کوفه گذشت کار مسلم
دیگر بقیامت است دیدار ای شاه زمان خدا نگهدار
********** صفحه 236 **********
زنهار تو ترک این سفر کن از فتنۀ کوفیان حذر کن
رو جانب کشور دیگر کن
دیگر بقیامت است دیدار ای شاه زمان خدا نگهدار
کوفی خبر از خدا ندارد رحم و صفت و وفا ندارد
کاری بجز از جفا ندارد
دیگر بقیامت است دیدار ای شاه زمان خدا نگهدار
اول بمن احترام کردند بر دور من ازدحام کردند
مهمانداری تمام کردند
دیگر بقیامت است دیدار ای شاه زمان خدا نگهدار
جلاد ستاده در بر من با خنجر کین برابر من
خواهد که جدا کند سر من
دیگر بقیامت است دیدار ای شاه زنان خدانگهدار
ای ابن عم بزرگوارم چون جان بره تو می سپارم
جان تو و طفلهای زارم
دیگر بقیامت است دیدار ای شاه زمان خدا نگهدار
(و له أیضاً)مسلم اندر کوفه چون بی یار شد دستکیر فرقۀ کفار شد
آنزمان کز زندگانی شست دست گردن کج زیر تیغ کین نشست
با زبانحال از بالای بام گفت ایشاه شهیدان السلام
السلام ای زاده زهرا حسین السلام ای پادشاه عالمین
ای حسین ای زادۀ خیر البشر خوب داری از پسر عمت خبر
********** صفحه 137 **********
شکوه ها دارم ز دست کوفیان الامان از ظلم کوفی الامان
ای پسر عم وقت رفتن آمده قاتلم از بهر کشتن آمده
جان مسلم شد فدای جان تو در غریبی من شدم قربان تو
ای حسین از کوفه کن قطع نظر زین سفر ای شاه خوبان در گذر
گر بیائی کوفه بی یاور شوی بی برادر بی علی اکبر شوی
گر بیائی کوفه ای شاه زمان میشوی چون من اسیر کوفیان
گر بیائی کوفه قربانت کنند وقت مردن سنگ بارانت کنند
گر بیائی کوفه فخر بشر میشود از کین سکینه بی پدر
گر بیائی کوفه ای شاه کبار میشود زینب اسیر و خوار و زار
گر بیائی کوفه ای سلطان دین از جفای کوفیان دارم یقین
باید اول ترک جان سر کنی منزل آخر روی خاکستر کنی
(فرستادن ابن زیاد سر مسلم و هانی را بشام)از آن سوی ابن زیاد تصمیم گرفت که سر مسلم و هانی را بنزد یزید پلید بفرستد،کاتب خود عمرو بن نافع را طلب کرد و گفت قصه مسلم و هانی را بسوی یزید بنویس،عمرو در این قصه اطاله مکتوب را مطلوب دانست،و در حق هانی و ابن عقیل مفصل نوشت،و اول کسی بود که در نامه اطاله مقاله را نوعی از محاسن شمرد،ابن زیاد چون آن بدید،گفت چیست این فضول در کلام و تطویل نابهنگام؟بدینگونه رقم کن.
اما بعد سپاس خداوندی را که حق امیرالمؤمنین را مأخوذ داشت و دشمن او را کفایت کرد،همانا مسلم بن عقیل در این شهر در خانه هانی بن عروه پناهنده آمد از بهر ایشان کمین جایها مرتب داشتم و عیون و جواسیس بکاشتم تا
********** صفحه 238 **********
هر دو تن را بدست آوردم و گردن زدم،و سرهای ایشان را همراه هانی بن أبی حیه،و زبیر بن أروح،روان داشتم،و ایشان اهل اطاعت و نصیحت اند،و از طریق صداقت و پرهیزکاری بیرون نشوند،امیرالمؤمنین صورت حال را از ایشان سؤال فرماید،تا آنچنان که هست آگاهی دهند والسلام.
بالجمله هانی بن ابی حیه،و زبیر بن اروح،نوشته ابن زیاد را گرفتند و سر مسلم و هانی را با خود برداشتند و هر چه زودتر روانه دمشق شدند،و این اول سری بود که از خاندان رسالت که از عراق بدمشق حمل دادند،بعد از ورود بدمشق یزید علیه اللعنه نیک شاد شد و ایشان را نیکو بنواخت.
(نامه تشکر یزید بابن زیاد)
و در پاسخ ابن زیاد بدینگونه نوشت.
اما بعد ای پسر زیاد از فرمان من سرپیچی نکردی چنان زیستی که من خواستم،چنان کار کردی که خردمند دور اندیش کند،و چنان حمله افکندی که شجاع قوی القلب افکند،و تقدیم خدمت کردی،و گمان مرا در حق خود بیقین پیوستی،همانا فرستادگان ترا حاضر ساختم،و ایشان را صاحب رأی متین و فضل مبین شناختم و از آنچه لازم بود پرسش نمودم،و بدانچه لایق شمردم القا کردم.
همانا بمن رسیده که حسین بن علی طریق عراق میپیماید،واجب است که دیدبانها بگماری و مردان با اسلحه تمام در کمین گاهها باز داری،و هر کس را ظن میرود مخالف است حبس کنی و هر کس متهم است بکشی،و هر روز خبرهای تازه را برای من بنویسی.
و در قمقام گوید در نسخه دیگر دارد هر کس را ظن مخالفت داری حبس
********** صفحه 239 **********
کن و هر کس متهم است بگیر و نکش مکر کسی که با تو جنگ کند.
و در روایة ابن نما دارد که یزید بابن زیاد نوشت بمن خبر رسیده که حسین بطرف کوفه میآید و بدرستیکه مبتلا شده به او زمان تو از بین زمانها و بلد تو از بین بلدها و تو نیز مبتلا شده از بین عمال.
(و عندها تعتق أو تعودا عبداً کما تعبد العبیدا)
آیا در چنین وقت چون آزادگان کار میکنی و آزاده میروی یا بکردار عبید باز میشتابی و عبد میشوی.
در ناسخ ص109ج2فرمود،از این کلمات نیز کنایتی جسته و لطیفۀ بسته چه زیاد بن ابیه را پسر عبید می گفتند،و عبید عبدی از بنی ثقیف بود،او را زیاد بخرید و آزاد کرد و از آن پس معاویه زیاد را برادر خویش و پسر ابوسفیان خواند،بالجمله یزید او را میآگاهاند که اگر نیکو رزم کنی و حسین را بشکنی نسبت بقریش میرسانی و نبیره ابوسفیان خواهی بود،و اگر نه بازگشت خواهی کرد و نبیره عبید خواهی بود.
_________________________________________
. بگذار تا دو رکعت نماز بگذارم آنگاه بآنچه مأموری میکنی،گفت:روا نباشد،مسلم بگریست و این شعر بگفت:
جزی الله عنا قومنا شر ما جزی شرار الموالی بل أعق و أظلما
هم منعونا حقنا و تظاهروا علینا و راموا أن نذل و نرغما
اغازوا علینا یسفکون دمائنا و لم یرتبوا فینا ذماما و لا دماً
فنحن بنوا المختار لاخلق مثلنا نبی أبت ارکانه ان تهدما
فأقسم لولا جیئکم آل مذحج و فرسانها و الجر فیها المقدما
در پاورقی فرمود خلاصه اشعار.خدا قوم ما را سخت ترین کیفر دهد،ما را از حق خویش باز داشته،در صدد خواری ما بر آمدند،خون ما را ریخته و احترام ما نگذاشتند،در صورتیکه ما فرزند پیغمبری هستیم که ارکان دین او،ویران شدنی نیست.
در این وقت بکر بن حمران گفت الحمدلله که خدا مرا بر تو سلطنت داد این بگفت و تیغ براند،شمشیر او کارگر نیفتاد،مسلم فرمود ای بنده در عوض خون تو این خراش که برگردن من آوردی کافی نیست؟چون این سخن بابن زیاد رسید گفت هنگام مرگ بمفاخرت سخن کرده،و بالجمله در ضربت دوم مسلم را شهید کرد و دهشت زده از قصر یزید آمد الخ.
[1] در ناسخ ج2ص104از کتاب عبدالله بن محمد رضا حسینی نقل کند.
[2] مقتل خوارزمی ص214.
[3] در قمقام ص310گوید عبدالرحمن بن حصین مرادی آنواقعه مشاهده مینمود و فرصت نگاه میداشت،تا رشید را در خازر که با عبیدالله بود بدید نیزه خویش برداشته گفت قتلنی الله ان لم أقتلک(خدا مرا بکشد اگر ترا نکشم)و بر او حمله کرد و با طعن سنانش بکشت.
[4] اسماء:نام شخصی است که ابن زیاد،او را با عمرو بن حجاج و محمد ابن اشعث بطلب هانی فرستاد.(کذا فی الهامش الناسخ ج2ص106)
********** صفحه 234 **********
[5] ناسخ ج2ص106.