ما علوم انسانی خوانده ها در ایجاد احساس یأس و بسته بودن افق ها نقش بسیار موثری بازی می کنیم
نشست مجازی «شکاف میان ذهن و زبان عالمان و فعالان سیاسی و مسائل ایران» توسط انجمن ایران شناسی و تاریخ دانشگاه میبد برگزار شد.
دكتر محمدجواد غلامرضا کاشی استاد علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی در آن سخنراني داشت
وى در نقد "حرافي به اسم روشنفكري" و "علوم انساني خلاصه در حرف درماني" و غير مفيد بودن نتيجه عملى اين علوم سخن كفت، كه مطالب مفيدش جنين است
در سه، چهار دهه اخیر فعالان سیاسی ما همیشه یک افتخار را نسبت به فعالان، روشنفکران و عالمان سیاست در قبل از انقلاب به خودشان نسبت می دادند و آن اینکه ما علوم انسانی خوانده ایم و عالمان و فعالان قبل از انقلاب به ندرت علوم انسانی خوانده بودند؛ یعنی بیشتر یا مهندس و یا پزشک بودند. البته بودند کسانی که علوم انسانی هم خوانده بودند ولی به هر حال اینها خیلی معدود هستند. یعنی شاید دکتر شریعتی یکی از چهره های معدودی بود که علوم انسانی خوانده بود.
شما حجم کثیری از آثار مکتوب را در قبل از انقلاب می بینید که همه آنها را مهندسان و پزشکان نوشته اند، ولی بعد از انقلاب رشته های علوم انسانی در ایران گسترش خیلی زیادی پیدا کرد و هم فعالان سیاسی و هم دانشمندان حوزه علوم انسانی یک دفعه فضا را اشغال کردند؛ از سطوح عالی بگیرید تا سطوح خبرنگاران و ژورنالیست ها همه علوم انسانی خوانده بودند و با ادبیات و زبان علوم سیاسی آشنا بودند.
گسترش شگفت انگیز علوم انسانی این احساس یا فرصت برای فخرفروشی را ایجاد کرد که کنش گران دوران جدید بگویند، فعالان و روشنفکران قبل از انقلاب تعهدات ایدئولوژیک داشتند ولی استعداد شناخت ایران را نداشتند؛ مسلح به نظریه و نظریات نبودند، ساده اندیش بودند و به همین خاطر فجایعی آفریده اند. در واقع نسل جدید کنش گران بعد از انقلاب معتقدند آنچه اتفاق افتاد حاصل ساده اندیشی کسانی بود که علوم انسانی نخوانده بودند و اما خوشبختانه بعد از انقلاب با عده ای مواجه هستیم که در شاخه ای از علوم انسانی تخصص دارند و مدعی هستند که ما ایران را خوب و به طور تخصصی می شناسیم.
انتظار می رفت این تخصص چراغ راهی باشد که ما از ساده اندیشی های قبل از انقلاب رها شویم، بهتر عمل کنیم و نتایج بهتری بگیریم. ولی واقعا بعد از چهار دهه می توان پرسید که این نظریه ها، تئوری ها، تفسیرها، کتاب ها و مقالات بی شماری که از حوزه علوم انسانی در آمد و معطوف به شناخت شرایط ایران بود، در عمل واقعا چقدر دستشان پر است؟! ما الآن چقدر ایران را بهتر شناخته ایم؟ چقدر در عمل موفق تر عمل کرده ایم؟ چقدر توانسته ایم بن بست های عملی عرصه سیاست را بشکنیم؟ واقعا گاهی اوقات این روند برعکس شده است. یعنی می بینیم در ارزیابی ها و داوری ها گفته می شود که انگار نسل قبلی عامل مؤثرتری در تغییر شرایط بودند؛ حتی اگر ما نتایج آنچه کرده اند را نپذیریم.
نسل امروز از ما که متخصصات علوم انسانی هستیم راهکار می پرسند، اما ما چیز بیشتری از آنها نداریم! همان چیزهایی که عوام مردم می گویند را ما هم می گوییم. اینجاست که یک احساس یأس، ناامیدی و بسته بودن همه افق ها پیش می آید. ما علوم انسانی خوانده ها در ایجاد احساس یأس و بسته بودن افق ها نقش بسیار موثری بازی می کنیم و گویی گاهی اوقات ساده اندیشی های فعالان قبل از انقلاب مؤثرتر از فعالیت های ما بود.
وی با طرح این پرسش که «ایران شناسی» به چه معنا است؟ اظهار کرد: ایران به منزله یک واقعیت از دست ما می گریزد. در چنین وضعی می توانیم ادبیات مفصلی تولید کنیم، در تیراژ ۳۰ هزار نسخه کتاب چاپ کنیم و ۲۰ بار هم تجدید چاپ شود و در حلقه کوچک دانشجویان و استادان آن را بخوانیم. اما اگر نتوانید در واقعیت نقش مؤثر ایجاد کنید، تلاش بیهوده می کنید. پس واقعیت کجا است؟! چرا از دست ما می گریزد؟ ایران کجا است؟ ایران چیست؟ چرا از دست ما می گریزد؟ آیا در نهایت واقعیت در چنگ نظریه هایی که ما می سازیم می افتد یا نمی افتد؟
آیا در مورد علوم انسانی هم می توان با همان حدّ توفیق علوم طبیعی نظریه سازی کنیم؟ علوم انسانی، که به یک معنا شاید دو قرن بیشتر عمر نداشته باشد، ادعایش این بود که با همان دقت علوم طبیعی و به نحو جهان شمول می توانند از واقعیت های انسانی نظریه سازی کنند و با همان دقت و توفیق در واقعیت های انسانی تصرف کنند، اما چندی بیش نگذشت که معلوم شد این جوری نیست.
جامعه شناسان مثل ما علوم سیاسی ها آنقدر درگیر خود واقعیت های حادثی نیستند. مثل اینکه من پیش بینی کنم دو یا شش ماه دیگر در ایران فلان اتفاق می افتد! مرتب پیش بینی هایی می کنیم و مرتب شکست می خوریم. منظور من فقط در ایران نیست، بلکه در سطح جهانی این امر صادق است. ما می بینیم که به سرعت سر علوم سیاسی به سنگ خورد و واقعا چند دهه بیشتر دوام نیاورد و معلوم شد واقعیت امر سیاسی را با آن قاطعیت و بر حسب مدل های عام جهان شمول نمی توان شناخت.
صاحب نظران سیاست باز هم یک گام جلوتر آمدند و به این نتیجه رسیدند که با این روش جدید هم واقعیت به تصرف در نمی آید. بنابر این به سراغ تحولات بین رشته ای آمدند. همه اینها برای این بود که در علوم انسانی همیشه واقعیت از ما می گریزد و انگار همیشه دست ما از اینکه بتوانیم واقعیت را تصرف کنیم، کوتاه است.
علوم انسانی نزدیک ۵۰ سال است که دچار یک بحران شده و متفکران بسیاری در حال بحث هستند که چه طور می توانیم علوم انسانی را از بحرانی که در آن وجود دارد نجات دهیم.
طبعا کسانی که می خواهند بومی سازی کنند هیچ کمکی نمی کنند، چون آنها هم می خواهند نظریه سازی کنند، تفاوتشان فقط در این است که من یک مقاله می نویسم در آن دو حدیث و آیه می آورم و در مورد حکومت خوب نظریه پردازی می کنم و دیگری بوردیو و فوکو را کد می کند و راجع به حکومت خوب در ایران نظریه می سازد. در واقع جنگ بین مقاله ها راه افتاده است؛ در حالی که باید رنجی را در واقعیت کم کنیم.
در واقع اگر فعالان و روشنفکران امروز یا فعالان و روشنفکران پیش از انقلاب حسرت می خورند که چرا این همه نظریات جهانی را می آوریم، اما نمی توانیم سنگی را از سنگی برداریم و بعد به شریعتی و آل احمد ارجاع می دهند، به این خاطر است که روشنفکر آن دوران قطع نظر از اینکه واقعیت را چطور تفسیر می کرد و توضیح می داد، درگیر منطق واقعیت بود. بر مبنای یک حس تعهد و مسئولیت انسانی، دینی و یا هر چیز دیگری، علی الاصول با واقعیت درگیر بود و می خواست چیزی را در مناسبات عینی خودش جا به جا کند و صورت هایی از نسبت با واقعیت را سامان می داد. برای او مهم نبود که این صورت های واقعیت چقدر با یافته های علوم انسانی تطبیق می کند. اینجا مهم این است که او هوش عملی را دارد و آن را با یک نظام آگاهی تجهیز می کند و البته بند و بسطی هم دارد و می تواند در واقعیت تصرف کند.
«ادای روشنفکری در آوردن» جای حل مشکلات را گرفته است
کاشی تصریح کرد: چیزی که امروز ما را از راه حل دور می کند این است که هیچ تصرفی در واقعیت نمی توانیم کنیم و از تصرف در واقعیت عاجز هستیم. اصلا هوش عملی برای تعقیب چیزی در حیات اجتماعی و سیاسی نداریم. آدم های تحلیلگری شده ایم که حرف های قلمبه ای هم می زنیم ولی واقعا از آلامی که مردم دارند رنج نمی کشیم و درد نداریم.
وی تصریح کرد: من تعبیر «سخن گفتن» و «ادای روشنفکری در آوردن» را به جای حل مشکلات گذاشته ام. لفاظی های کلامی که مشکلی را در واقعیت کم نمی کند.
اگر دردی نداشته باشیم و راجع به آلام بشری بحث های عمیق فلسفی کنیم به هیچ کاری نمی آید، جز اینکه مجهولاتی را با هم مبادله کنیم.
ما در این وادی افتاده ایم که انگار نظر ورزی کردن درباره واقعیت ایران، خدمتی به ایران کردن است. اینها فقط انباشت کلمات بیهوده است. ما باید بپذیریم واقعیات علوم انسانی مسبوق هستند به انتخاب های اخلاقی که در برقراری نسبت با آنها انتخاب کرده ایم.
اغلب روشنفکران ایرانی قبل از انقلاب هیچ جایگاهی در ساختار ندارند. از اول انقلاب روشنفکران زیادی صاحب منصب شدند. البته اینها به تدریج از دایره نظام رانده شدند ولی باز در دوم خرداد به داخل نظام وارد شدند. یعنی شما باز هم بخش های زیادی از روشنفکران و متفکران ایرانی را می بینید که یا به عنوان صاحب منصب و یا به عنوان پژوهشگر حضور دارند. بخش زیادی از پروژه های پژوهشی به همین روشنفکران داده شد.
بحث بر سر این است که چرا وقتی روشنفکران کاره ای بوده اند نتوانسته اند منویات خودشان را عملی کنند؟ نمی شود «حرف درمانی» کرد. چرا آن همه سواد و دانش چیزی به هوش عملی آنها اضافه نکرد؟ اصلا یکی از عوامل فروپاشی پهلوی تحصیل کرده های خارج رفته بود. هرچه پهلوی به متخصصان خارج رفته نزدیک شد، ارتباط او با ساحت اجتماعی گسیخته شد. ولی کسانی که در واقعیت آن روز تغییری ایجاد کردند هیچ جایگاهی در ساختار سیاسی نداشتند.